ارسالها: 1131
#11
Posted: 24 Jun 2012 20:43
داستان حصار
قسمت سوم
سروان درست پشت سر امیر از اتاق سرگرد خارج شد.امیر دستش را روی دیوار روبروی اتاق سرگرد گذاشته و با دیدن سروان حالتی گرفت که گویی ترسیده است.احمدی با کاغذی در دست جلو رفت و به او گفت:بیا.شماره همراهتو بنویس تو این برگه.
امیر کاغذ را گرفت و خودکاری از جیب پیراهنش برداشت،و شماره تلفن موبایلش را نوشت.بعد از سروان پرسید:پس شماره خونه رو نمیخواین.
سروان در بینی که کاغذ را از دست امیر می گرفت،جواب داد:شماره خونت رو که داریم!
امیر شانه اش را به نشانه ی بی حواسی اش بالا انداخت و بعد به طرف بیرون کلانتری قدم برداشت.اصلا" حال خوبی نداشت.گویی که چیزی عذابش میداد.حسی مبهم که خودش هم آن را نمی شناخت و تا کنون آن را تجربه نکرده بود.اما انگار از حس فراتر بود،چون حتی امیر احساس نفس تنگی میکرد.هر چه بود وقتی از کلانتری بیرون رفت،حال بهتری داشت.
هنوز چند قدم از آنجا فاصله نگرفته بود که موبایلش را از جیبش بیرون آورد.بعد از چند ثانیه مشغول صحبت کردن با کسی شد،نهایتا" این جمله را گفت و تماس را قطع کرد:بیا جایی که دیروز رفتیم.
------------------
روی یک نیمکت سفت و سیمانی،در همان قسمت جلویی پارک نشسته بود.وقتی امیر را دید،خوشحال شد و با نزدیک شدن لحظه به لحظه امیر به او،قلبش با هیجان بیشتری می تپید.
امیر در کنارش نشست و آن شب،ساعت ها با امیر حرف زد،و آنقدر از دیدنش خوشحال بود که متوجه گذر زمان نبود.دیروز هم همین طور بودند.اما تا صبح نمیتوانستند اینجا بمانند،پس بعد از خداحافظی،هر کدام به سمت سرنوشتشان پیش رفتند.
---------------
سروان احمدی،وارد اتاق شد.سرگرد که از پنجره نور چراغ ساختمان های شهر را تماشا می کرد،برگشت و با تعجب به سروان نگاه کرد و گفت:چیکار داری احمدی؟
احمدی در اتاق را بست و آهسته به سمت سرگرد رفت.کنار پنجره و رو در روی سرگرد ایستاد و پرسید:سرگرد،شما برای همین چند تا سوال به اون پسر گفتید بیاد اینجا؟
سرگرد با لحنی مصمم گفت:همون چند تا سوال کافی بود.
سروان نگاهی به چشم های شفاف سروان که نور شهر را میشد در آن دید،انداخت و سوال دیگری پرسید:یعنی شما از حرفهاش چیزی دستگیرتون شد؟
و دوباره مثل سرگرد مشغول تماشا شد.اینبار سرگرد نگاهی به چشمهای احمدی کرد.تنها سادگی و رنج در چشمانش موج میزد،بعد با لبخندی به طرف میز کارش رفت.
سروان هم از پنجره فاصله گرفت و با اخم گفت:جواب منو ندادین قربان!
سرگرد به روبرو خیره بود و در همان حالت جوابی داد که سروان مطمءن بود،از روی یقین میگوید:اون دو جوون اون شب تنها نبودن...صبح روز دوشنبه سرگرد با اخم عجیبی به طرف اتاق بازجویی حرکت میکرد.سروان احمدی جلوی در بسته اتاق،منتظر سرگرد مانده بود و با دیدنش،خیلی سریع به طرفش حرکت کرد.
سرگرد با حفظ حالت قبلی چهره،پرسید:نفهمیدی کیه؟
سروان احمدی شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد:نخیر قربان،بچه های دم در گفتن که هویتشو فاش نکرده و گفته که من و شما خودمون میشناسیمش.
سرگرد به نشانه تعجب از حرف سروان،ابروهایش را بالا انداخت و بعد سوال کرد:تو چی؟داخل نرفتی؟
سروان در حالی که بدنش را از سر راه سرگرد که تازه راه افتاده بود،برمی داشت،گفت:نخیر.منتظر بودم تا با هم داخل بشیم.
هر دو نفر پشت در اتاق بازجویی رسیدند و سروان دستگیره در را گرفت.سپس خیلی آرام دستگیره را چرخاند و سرگرد با دست آن را به جلو هل داد.اولین چیزی که به چشم میخورد،بدن مرد جوانی بود که روی صندلی روی میز بازجویی نشسته بود و سرش را روی میز و بین دستانش گذاشته بود.مرد به دلیل گرمای بهاری آن روزها،لباس آستین کوتاه زردی به تن داشت و با دست راستش،مشغول ماساژ دادن دست چپش بود.
سرگرد وارد اتاق شد و بعد از او سروان داخل شد،و در اتاق را محکم بست.
صدای ایجاد شده موجب شد تا مرد جوان سرش را از روی میز بلند کند.سروان و سرگرد،هر دو،از دیدن چهره ی نمناک از اشک امیر جا خوردند.سرگرد در واکنشی عجیب نسبت به این صحنه،خیلی سریع به سمت میز بازجویی رفت و با گفتن"تو کسی هستی که خودشو معرفی کرده؟"روی صندلی مقابل امیر نشست.سروان احمدی که بسیار شگفت زده شده بود،سر جایش میخکوب شده و اصلا" حرکتی از خود نشان نمیداد...چند دقیقه ای، سکوت محض در اتاق بازجویی حکمفرما بود . هیچکس جرأت گفتن کلمه ای را نداشت . انگار که زبانشان در دهان هاشان قفل شده بود . انگار که تعجب، مجال صحبت کردن نمی داد .
بالاخره سرگرد در یک جابجایی در روی صندلی، توانست کلماتی را به سختی و از انتهای گلو، ادا کند : چرا خودتو معرفی کردی ؟
امیر متعجب به سرگرد خیره شد . سپس در میان بغض و با ناله، جواب داد : خب، قاتل حسین منم .
سروان احمدی که متوجه علت تعجب سرگرد نمی شد، با تعجب به سرگرد خیره مانده بود . سرگرد هم همچنان مات امیر بود و نمی توانست افکارش را سریع به زبان بیاورد .
سرگرد با حال بدی که داشت پرسید : اما، چرا تو باید دوست صمیمیت رو بکشی ؟
امیر دستی در موهای بلند و پر پشتش کشید، سپس با همان دست سعی داشت، یخه چروک لباسش را صاف کند .
سرگرد از روی صندلی روبروی امیر بلند شد و به سمت احمدی رفت . پرونده را از دست سروان گرفت و روی میز بازجویی پرت کرد . سپس با سروان، هر دو به طرف در اتاق رفتند .
پس از خروج بازجویان، امیر تنها در اتاق بازجویی، روی صندلی سفت پشت میز نشسته بود و با کف دست هایش، بازو های خودش را میمالید .سرگرد پشت در اتاق بازجویی، در حالیکه دست راستش را تکیه گاه قامتش، روی دیوار قرار داده بود، به سروان که با تعجب به او خیره بود، نگاه کرد. سپس دستش را از دیوار کشید و گفت: یه چیزی رو نمیفهمم؟!
سروان ابروهایش را در هم کشید و با تعجب پرسید: قربان، راستش منم نفهمیدم که چرا شما با دیدن امیر جا خوردین؟! شما که بهش ظن داشتین!
سرگرد دستهایش را در جیب های شلوار یونیفرمش، فرو کرد و جواب داد: راستش من میخواستم وجود شخص سومی رو تو اون خونه ثابت کنم، ولی با این وضع پیش اومده، دیگه اثبات اون قضیه هم دردی رو دوا نمیکنه. متهم ردیف اول کسیه که خودشو معرفی کرده.
سروان دستی در جیب پیراهنش برد و بعد از چند ثانیه دست به دستگیره در اتاق بازجویی آویخت و آن را چرخاند. سرگرد و سروان، دوباره پا به قتلگاه روان امیر گذاشتند.
امیر نگاه نگرانش را به دنبال حرکات سریع سروان و سپس سرگرد دواند. گویا هر دوی آنها دستپاچه بودند. اما امیر با خونسردی روی صندلیش نشسته بود.
سرگرد بعد از مدتها سردرگمی در اتاق بازجویی، مقابل امیر و روی صندلی پشت میز نشست. سپس خودکاری را از جیب پیراهنش بیرون کشید و پرونده روی میز را باز کرد. بعد با جدیت، اخم کرد و گفت: خب. میشنوم و یادداشت میکنم. بگو!
امیر نگاهی به سروان که جلوی در اتاق بازجویی ایستاده بود، انداخت و با تعجب پرسید: چی رو باید بگم؟!
سرگرد دستش را روی میز محاکمه امیر کوبید و با صدای بلند گفت: دلیلت برای قتل بهترین دوست و هم اتاقیت چی بود؟
امیر از صدای ایجاد شده، جا خورد و ترسید...سرگرد برگه های اقرار نامه امیر را بین برگه های دیگر داخل پوشه پرونده او گذاشت. سروان با چند ثانیه تأخیر از اتاق بازجویی خارج شد. اولین سوالی که از سرگرد پرسید این بود: قربان، حالا چه اتفاقی میفته؟
سرگرد در حالی که برگه های درون پوشه را پس و پیش می کرد، با خونسردی گفت: هیچی. تو گزارش رو کامل میکنی و اقرار نامه رو ضمیمه میکنی. بعد یه نسخه واسه دادستانی و یه نسخه واسه دادگاه و قاضی پرونده ارسال میکنی. اینطوری دیگه ادامه ماجرا به کلانتری و ما ربطی نداره. مراجع قضایی باید براش تصمیم بگیرن.
سروان احمدی با تعجب به سربازی که از مقابلش میگذشت نگاه کرد و بعد رو به سرگرد گفت: ولی شما که میگفتید، مطمئنید یک نفر دیگه هم اونشب اونجا بوده. خب، حتی اگه یک درصد هم، احتمال بدیم که قتل کار اونه، اونوقت چی؟
سرگرد که تازه برای گام برداشتن آماده شده بود، لحظه ای مکث کرد و بعد با عصبانیت به سروان جواب داد: احمدی...چرا قبول نمیکنی که وقتی یه نفر خودش اعتراف میکنه، حتی اگه صد در صد دروغ گفته باشه، روند پرونده تکمیله. نیازی به تجسس و تحقیق بیشتر نیست.
سروان که از فریاد سرگرد جا خورده بود، سرش را پایین انداخت.
سرگرد با جدیت در راهروی کلانتری قدم بر میداشت، و سروان احمدی با سرافکندگی، صحنه ی دور شدن سرگرد را نظاره میکرد. گویی که حسی پنهان او را از بی عدالتی، راجع به امیر آگاه میکرد. اما هیچ کاری از و ساخته نبود و همین مسأله او را عذاب میداد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#12
Posted: 28 Oct 2012 01:16
داستان حصار
قسمت آخر
دختر جوان، کنار خیابان، همانطور که با نگین انگشتری با رکاب ظریف، در انگشت کوچک دست چپش بازی میکرد ایستاده بود. به این انتظارهای همیشگی در حاشیه خیابان ها عادت داشت، ولی بعد از سالها میدانست که انتظار کوتاه است.حدسش درست بود. هنوز ده دقیقه نگذشته بود، که خودروی دو پسر جوان، جلوی پایش توقف کرد. در طول چند سالی که خیابانی شده بود و از شهر و خانواده اش دور بود، کم بودند ماشینهایی که پیش پایش خط ترمز کشیده بودند ولی سری از پنجره آنها بیرون نرفته بود.
زنک، به آرامی پشت ماشین خود را جا داد و بدون هیچ حرفی، مرد جوان دوباره پایش را روی پدال گاز فشار داد. احساس شبهای اول تجربه این کار در ماشین غریبه ها، قلب مریم را به لرزه می انداخت. اما حالا بعد از چند سال، آب از سرش گذشته بود.
حسین، بالاجبار برای گفتن جمله اش به فاحشه پشت سرش گردنش را به عقب گرداند: میخوام امشب بهمون خوش بگذرونی ها!
مریم در چند لحظه ای که چشم در چشم حسین شد، بی تردید و مطمئن او را شناخت. خاطرات شومی را در ذهنش تداعی میکرد. حتی در فکر به اینکه چگونه سرنوشت، راه آن دو را در یک شب و از یک خیابان به یک خانه ختم میکرد، کلمات بعدی حسین را نشنید.
وقتی به خود آمد، که حسین قهقهه ای سر داد و با صدای بلند گفت: مگه نه امیر؟!
مریم با شنیدن اسم دوم، بیش از پیش متقاعد شد که جوان خود همان کسی است که فکر میکند. این دو همیشه با هم بودند و مطمئنا" در این شرایط هم با هم خواهند بود. اما مسئله ای که اینجا مهم بود، اینکه مریم بعد از سالها در یک نگاه حسین را شناخت، اما حسین او را نشناخته بود!
امیر با چند لحظه تأخیر در واکنش به جمله حسین که مریم نشنیده بود، با لبخندی مصنوعی سر چرخاند و به او نگاه کرد.نگاه امیر در چشمان زن خیره شد و بعد از مکث کوتاهی، اشک در چشمانش حلقه بست. دوباره به افق خیابان خیره شد و با بغض گفت: خیلی شبیهشه. خدا بیامرزش.
مریم تا حدودی متوجه حرف پایانی امیر شد. سنگینی حرف، قلبش را که در سالیان اخیر، هزاره ها درد و رنج دیده بود، فشرد. زندگی با امشب، بد بازی هایی با مریم کرده بود. و شاید خود مریم، امشب میتوانست به انتقام تمام آن بازیها، شکار را صید کند و سالها فکر را در خود حبس کند.
او پرنده ای بود، که سالها به امید رهایی از پرچین غیرت و تعصب پدرش، دست به اعتراض زده بود. او در بازی بد سرنوشت، اسیر حصار خانواده و اجتماع و طعمهء طینت ناپاک حسین و امثال او شده بود، تا امروز مجبور که نه، اما راغب باشد، شبها را در خانهء جوانانی عیاش یا مردانی باشد که همسرانشان در خیال پاکی شوهرانشان در جایی دیگر، سر تنها بر بالین مینهادند. حال به قصه ما مربوط نیست که زنانی ناپاک هم پیدا میشوند، متأهل!
مریم بعد از هم آغوشی سردی که روی تخت خواب مشترک حسین و امیر با نفر اول داشت، تن به آغوش امیر سپرد. در تمام مراحل این انعقاد شوم، با پوششی از وحشت پسرک جوان از ویروسی بدخیم، مریم با چشمانی اشک بار، زیر فشار بود. امیر و حسین، بد و بیراه هایش به هردوشان را به پای مستی بیش از حدش گذاشتند. بی خبر از تقدیر و عدالت.
زن جوان، دلمرده تر از هر بار ارضاء، از لمس بدنش توسط امیر، به گوشه ی اتاق خزید. مهر او در چشمان امیر که جوانی فارغ از مسائل اینچنینی بود، جولان میداد. با محبت لباسهایش را برایش برد و او را سیر کرد.امیر با چشمی ترسیده، به سمت حمامی که صدای ناله حسین از آن برخاسته بود، رفت. کف حمام غرق در خون بود. روی کاشی های طرح نخل دیواره های حمام اثر خونی که با فشار پاشیده بود مشخص بود.
هرزه با نیم تیغی برهنه در میان انگشتانش که با دستکش پوشیده بود، در حمام سرد به دیوار تکیه داده بود و اشک میریخت. بهت امیر در مواجهه با قتل بهترین و صمیمی ترین دوستش، قابل تصور نبود. اما تصور شوک ناشی از این جملهء فاحشه، سخت تر است: داداش...حسین خواهرتو ذلیل کرد...
_______
با عرض معذرت بخاطر وقفه ای که در پیدایش فصل پایان قصه اتفاق افتاد. راستش این داستان(بجز فصل آخر در تصحیح نهایی)در دوران نوجوانیم نوشته شد.(هفده یا شونزده)اما دو فصل نهایی داستان اول شخص بود، که به زعم گیرایی و شرح کامل ماجراهای اسباب شکل گیری داستان، ایرادات بزرگ و مهمی بر آن وارد بود. به همین جهت، چند خط نهایی داستان که خواننده را در فصل آخر بسیار حیران میکنند، برآمده از عجله فکر و ذهن ناتوان نانویسنده داستان است. از تمام دوستان باز هم پوزش میطلبم، این بار برای این تصحیح که باعث گنگ ماندن داستان شد....از خواندن نظرات شما درباره نوشته، خوشحال خواهم شد.
پایان
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 6216
#13
Posted: 22 Nov 2012 04:18
پارمیـــدا|paaarmida
نویسنده مرد پير
۶فصـــــل
فصــــــــــل اول
صداي زنگ موبايلم در حالي که هنوز از بي خوابي شب گذشته چشمام درد ميکرد و ميسوخت با بي حوصلگي بلند شدم و صداش رو خفه کردم و دوباره به رختخواب گرمم پناه بردم تا حداقل 5 دقيقه ديگه بخوابم اما با صداي مامان که از طبقه پايين فرياد ميزد بلند شم خواب از سرم پريد
.با شتاب از تخت پايين پريدم که پام به لپ تابم که از ديشب پايين تخت گذاشته بودم خورد و افتادم ..!
همينطور که مچ پام رو مي ماليدم صداي مامان رو شنيدم:....
_پارميدا...پارميدااااااااا.. .الان سرويست مياد بلند شو ديگه دختر...چقدر ميخوابي...بدو دست و صورتو بشور بيا صبحانتو بخور مدرست دير شد...
از رو زمين پاشدم و به سمت در اتاق رفتم و از طبقه بالا تقريبا فرياد زدم:باشهههههه مامان اومدم...
و دوباره به سمت اتاقم رفتم و بعداز شستن دست و صورتم حاضر شدم که با صداي بوق راننده سرويس سريع کوله پشتيمو برداشتم و اومدم پايين و هول هولکي يک چاي خوردم و بعد از خدافظي از مامان بابا و خواهر کوچولوم ارميتا که فردا تولد10 سالگيش بود و قرار بود يک جشن بزرگ براش بگيريم اومدم بيرون و خودمو تو ماشين اقاي سبحاني انداختم و سلام بلندي کردم...
_اه باز که تو دير کردي پارميدا ... شد يه بار تا نيمه شب بيدار نباشي و دست از سر اون موبايلت برداري؟؟؟؟
_عمرا .. تو که ميدوني من بدون اينکه يک دل سير اهنگ گوش ندم خوابم نميبره مارال جون!!!
_اه برو گمشو تو هم با اين موبايلت...
خلاصه بعد از سروکله زدن با اين مارال خر رسيديم مدرسه و از دور براي سحر و آتنا دست تکون داديم و به سمتشون رفتيم...
وبعد از سلام و دست دادن مثل بقيه بچه ها 4نفري رو زمين نشستيمو به چرت و پرتاي خودمون خنديدم...
اون روز کارت دعوت تولد ارميتا رو به مارال و سحر و اتنا دادم و با مارال سوار سرويس شديم ورفتيم خونه هامون...
خونه ما سه طبقه بود که دو طبقش خودمون ميشستيم و يک طبقه ديگشو داده بوديم اجاره به يک خانواده ديگه که يک دختر به نام سوگل همسن و سال ارميتا داشتن و يک پسر سمج و مزاحم که 5سال ازم بزرگتر بود و 23 سالش بود به نام ساسان داشتن که هميشه خدا بهم گير ميداد که باهاش دوست شم...
قيافش بد نبود و هم خوشتيپ بود اما نميدونم چرا بهش حس بدي داشتم....تو همين فکرا بودم که صداش منو به خودم اورد....
_سلام عزيزم...
_سلام و کوفت...ببين دست از سر من بردار ...چرا نميفهمي؟؟نميخوام باهات دوست شم...زوري که نيست
_پارميدا منو عصبي نکن خانومي بالاخره که ماله خودم ميشي
_دوزار بده آش...به همين خيال باش .حالا از سر رام برو کنار....
وارد خونه شدم هيچکس نبود و به احتمال زياد واسه سفارش کيک ارميتا رفته بودن بيرون.نميدونستم با ساسان بايد چيکار کنم...
اه اصلا ولش کن به درک پسره ي جوجه تيغي!!!... بعد از خوردن ناهار رفتم و يه ذره تو چت روم پسرا رو اسکول کردم...
درسته باکسي دوست نميشدم اما از اذيت کردنشون لذت ميبردم...چه ميدونم....مرض داشتم ديگه!!!
قرار بود عصر با دوستان گرامی بریم واسه خرید لباس که تو تولد ارمیتا حسابی تیپ بزنیم...بعداز یک خواب بعداز ظهر توپ رفتم که حاضر شم....لپ تابمو برداشتم و اهنگ مورد دلخواهمو گذاشتم و صدای انریکه تو اتاق پیچید من اصولا عاشق انریکه و پیت بول (Enrique & pitbull ) بودم.....یک شلوار جین یخی با یک مانتو سفید تنگ پوشیدم و موهامو که خیلی لخت بودن از پشت بالای سرم بستم و جلوی موهامو به فرق چپ دادم و تافت زدم بعد مشغول ارایش محو روی صورتم شدم ...من دختر خوشگل انچنانی نبود اما خیلی جذاب بودم ...... چشمای نسبتا درشت و کشیده به رنگ مشکی داشتم که موژه های بلندم اونارو زینت داده بودن و بینی خوش تراشی داشتم.لبای قلوه ای مانند و صورتی سفید و هیکل موزونم توجه خیلی هارو به خودش جلب میکرد...شال مشکی رنگمو سر کردم و کیف سفید مشکیم رو هم روی دوشم انداختم...اهنگ رو قطع کردم و و از پله ها اومدم پایین.....
_پارمیدا کجا میری عزیزم؟
_مامان جون با بچه ها قرار گذاشتیم بریم خرید لباس خدانگهدار...اما با حرفی که مامان زد خشکم زد...
_دیر نیای ها ... خالت زنگ زد گفت شب ساعت 9 احسان میاد دنبالت ... مثل اینکه کار داره باهات...
_مامان من 10ساله که اونو ندیدم خجالت میکشم.....اصلا مگه درسشو تو تهران تموم کرد که داره میاد مشهد؟
_اره درسش تموم شد....مدرک فوق لیسانسشم گرفته .... خالت میگفت چند روز پیش اومده ماشالا اقایی شده واسه خودش....شب دیرنیای
_هان؟؟؟....باشه باشه
کفشای پاشنه 10سانتیم رو پام کردم ورفتم تو پارکینگ تا سوار ماشین بشم تو فکر احسان بود الان باید 28سال داشته باشه حتما......... خواستم رو صندلی ماشین بشینم دستی روی شونم حس کردم و باترس به عقب برگشتم....اه اه اه بازم این؟؟!!
_خوشگل کردی ... کجا داری میری گلم؟....دستشو از رو شونم پس زدم و گفتم:...
_به تو چه؟...اصلا میدونی چیه؟...با دوست پسر عزیزم قرار دارم ...به وضوح شعله های خشم رو تو چشاش میدیدم ولی اون سعی کرد خونسرد باشه و با کشیدن نفس عمیقی گفت:...
_بچه خر میکنی؟؟؟هر کی ندونه من که میدونم تو اینکاره نیستی....
_خوبه...پس حالا که فهمیدی بهتره دور منو خط بکشی و بیشتر ازین ضایع نشی کوچولو....
_من هرچی رو که بخوام بدست میارم و مطمئن باش تورو هم ماله خودم میکنم عزیزم....حتی به زور....این یادت باشه جیگر!!!!.........و با این حرف به طرف در پارکینگ کرد و برام بازش کرد و با لبخندی بیرون رفت...سوار ماشین شدم و بدون بستن در پارکینگ رفتم به سمت خونه ی اتنا....براش یک تک انداختم تا بیاد بیرون....
اومد و بهش سلام کردم اما مثل مجسمه ابولهول به من زل زده بود و با چشمای سبزش که توش خشونت موج میزد فقط داشت نگام میکردچته تو؟؟چرا اینجوری نگام میکنی؟؟.....تازه یادم افتاد من تقریبا نیم ساعت دیر کرده بودم!!!گفتم:....
_اخ اخ دیدی چی شد؟....دیر اومدم!!!
_زهرمار..نیم ساعته منتظرتم ...کجا بودی؟
_باشه بابا چرا میزنی حالا...!...خب این ساسان یک ساعت داشت رو مخم راه میرفت واسه همین دیر شد حالا ببخش دیگه!....و ماشینو روشن کردم و راه افتادم.....
_اه...میگم پارمیدا بیا باهاش دوست شو...حالا مگه چی میشه یک مدتی.......ولی با چشم غره ای که بهش رفتم ادامه حرفشو خورد و ترجیح داد ساکت شه....
ضبط رو روشن کردم و صداشو بلند....
وقتی ما با هم باشیم دستا تو دست هم
میسازیم لبخندو حتی از یه قطره اشک
بیا و بشنو تو زیبا این حرف من
میزنه قلبم واست تو هر لحظه حرف
تا ابد ما باهم میمونیم
بگو که میدونی عاشقت هستم من
بیا بیا عشق من بیا بیا بامن برقص
بیا بیا میخوام بگم بیا بیا دوست دارم
رسیدیم پروما و ماشین و تو پارکینگش پارک کردیم و راه افتادیم...قرار بود سحر و مارال با هم بیان....از دور دیدیم منتظرمونن.....داخل شدیم و با پله برقی رفتیم طبقه اول...چندتا مغازه سر زدیم اما نظرمونو نگرفت و تصمیم گرفتیم بریم طبقه دوم...وارد یک مغازه شدیم و من یک لیاس که کوتاهیش تا بالای زانوم بود و رنگش قرمز و بالای لباس هم دکلته بود انتخاب کردم...پشت لباس یک پاپیون مشکی نسبتا بزرگ داشت و چسب بودن لباس باعث میشد برجستگی های بدنم رو نشون بده...در کل خیلی شیک بود...سحر و اتنا و مارال هم لباس های قشنگ و شیکی انتخاب کردن و بعد از حساب کردن اومدیم بیرون.....
_بچه ها بریم طرقبه یک گشتی بزنیم؟؟؟
_نه سحر....احسان پسرخالم شب میخواد بیاد دنبالم ...
_ای شیطون ... پس تو هم اره؟!!....بالاخره از تهران تشریف فرما شدن؟؟؟
یکی زدم تو سر مارال و گفتم:اخه الاغ من و این کارا؟...مامان گفت باهام کار داره...
اتنا چشمکی زد و با شیطنت گفت:چی کااااااار داره؟؟؟!!!!
_ای بابا یک ساعت اینجا وایستادین دارین منو دست میندازین؟؟؟برین خونه هاتون ببینم....ما رفتیم...بای
_مارال:باشه ما که رفتیم عشق و حال...بریم سحر
_سحر:من که نمیام الان کیارش میاد دنبالم گفت منتظر باشم...
_ای دوست پسر ذلیل...خدافظ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#14
Posted: 22 Nov 2012 04:19
خلاصه اتنا رو رسوندم خونشون و رفتم خونه ساعت 8بود پس هنوز وقت داشتم....طبق معمول بابا خونه نبود وبا ارمیتا رفته بودن دنبال کارای جشن تولد....به مامان سلام کردم و رفتم بالا...یک دوش گرفتم و حاضر شدم و این دفعه موهامو با بابلیس جلوشو فر کردم و یک طرف صورتم ریختم....ارایشم کردم و منتظر موندم .... ساعت یه ربع به 9 بود پس تصمیم گرفتم برم سر وقت موبایلم...هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و پشت به در اتاق روی تخت نشستم و ..... تو حال و هوای خودم بودم که احساس کردم یکی از پشت بغلم کرد و در یک حرکت ناگهانی از روی زمین بلندم کرد ... خواستم جیغ بزنم که گذاشتم رو زمین و من به سمتش برگشتم......wooooow..!!!...یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد...این دیگه کی بود....وای چه قدر جذاب و خوشگله....یک قدم عقب رفتم وگفتم:تو ...تو..کی هستی؟؟؟
_سلام....من احسانم دیگه ....و یک قدم اومد جلو و بغلم کرد و محکم به خودش فشارم داد...
_میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود پارمیدا....
_س .. س ..لا ا م....احسان خودتی؟...می .. میشه ولم کنی؟
_نه نمیشه....خیلی وقته منتظر این لحظه ام...
خودمو از اغوشش جدا کردمو سرمو انداختم پایین....تاحالا به هیچ پسری اینقدر نزدیک نبودم....قلبم دیوانه وار میزد....
_خوش اومدی ... خوشحالم که می بینمت ولی ... راستش یه ذره شکه شدم...
_در زدم ولی جواب ندادی واسه همین اومدم تو ....... و گونمو بوسید و گفت:پایین منتظرتم خانومی...
وای خدا چقدر جذاب بود...دستمو گذاشتم رو گونم....همونجایی که بوسیده بود....داغ شدم....چرا اینجوری کرد؟یعنی بخاطر علاقه بود یا ایتکه 10 سال ندیده بودتم؟؟؟....وااااااااااااای خدای من با اون چشمای طوسیش ادمو جذب خودش میکنه............
سعی کردم به این فکر نکنم که چرا بغلم کرد و گونمو بوسید.....رفتم پایین...صدای احسان و مامان از تو اشپزخونه میومد....
_پسرخاله بریم...؟!
_اره عزیزم....خب خاله جان فعلا خدافظ.....
_به سلامت عزیزم.....خوش اومدی...خدانگهدار...
داشتیم از پله میرفتیم پایین ساسان جلومون ظاهر شد با اون موهای سیخ سیخیش!!اه اه اه.....همینو کم داشتم...تو این وضعیت واقعا همینو کم داشتم....پسره ی پرووو
اما یه لحظه با خودم فکر کردم الان که احسان رو ببینه حساب کار دستش میاد....
_سلام پارمید...ا...ونگاهی عجیب به احسان انداخت....
_چیه؟چی میخوای؟
_ایشون کی باشن...؟؟؟
_فضولو بردن امریکا...بعد شستنش با ریکا...
_اااا...پارمیدا جان بی خیال الان....و رو به احسان کردو گفت:...
_سلام....من ساسانم و همسایه پارمیدا.جان..و ... شما؟؟؟
_دلیلی نمیبینم خودمو معرفی کنم....ولی همینقدر بدون من نامزد پارمیدام و بهتره به جای پارمیدا جان از خانوم یوسفی استفاده کنی.....
احسان دستمو کشید و دنبال خودش راه انداخت.....برگشتم عقب و به ساسان یک پوزخند زدم و رفتم تو ماشین کنار احسان نشستم.....دیگه اخر بی شرمی بودم من!!!به جای اینکه بگم نه من نامزدش نیستم در کمال پرویی و بی حیایی ذوق مرگ شده بودم....واقعا که!!!!با صدای احسان به خودم اومدم...
_این پسره کی بود؟
_خب .. خب... پسر همسایمون بود دیگه...
_هه...اگه پسره همسایتون بود که اینقدر پارمیدا جان پارمیدا جان نمیکرد؟؟؟
_چرا داد میزنی احسان؟...خب ... خیلی وقته که مزاحممه ....نباید میگفتی نامزدمی.... درضمن جدا پسر همسایمون بود.....وبه حالت قهر رومو به طرف شیشه ماشین کردم....
واااای... اصلا توجه نکردم به ماشینش....یک هیوندا کوپه...من عاشق این ماشین بودم...به بابا چند باری گفته بودم که من دویست و شیش نمیخوام هیوندا کوپه میخوام....ولی بابا گفته بود چون هنوز گواهینامه نگرفتی صلاح نیست الان واست ازین جور ماشینا بخرم....
_پارمیدا جونم...عزیزم ببخش که سرت داد زدم....ببین من تازه اومدما تو که قهرمیکنی من میمیرم خب....
_خدا نکنه....حالا کجا داری میری ؟
_میریم شاندیز .... باهات حرف دارم...
_چه حرفی؟
_ای شیطون...حالا یه ذره صبر کن برسیم بعد میگم خانومی...
_باشه...
_چه رشته ای میخونی حالا...سومی دیگه..؟
_اره یک ماه دیگه که امتحانامو بدم قبول شم میرم پیش دانشگاهی... ریاضی میخونم...
_منم فوق لیسانس سایکولوژی دارم....همون روانشناسی...!
_خوبه...راستی فردا تولد ارمیتاست....میای دیگه..؟
_اره اون که حتما بالاخره باید ببینم تو لباس مجلسی چه جوری میشی یا نه؟؟؟
_از قدیم گفتن یه نظر حلاله!!!
_نه بابا؟؟؟فقط یه نظر؟؟؟.....ده نظر حلاله البته واسه من!!!... و خندید...
وای چه سوتی دادم!!!ترجیح دادم تا رسیدن به مقصد دیگه حرف نزنم که سه نشه!!!جدا چه پرووووام من!!!
احسان جلوی یک لمکده سنتی ماشینو نگه داشت....جای باحالی بود....ولی با طرز برخوردی که از اول ازش دیده بودم و عزیزم گفتن هایی که میگفت احساس کردم میخواد بهم درخواست ازدواج بده!!!!....
وااااااای این چه فکری بود که من میکردم....اصلا حالت خوب نیست پارمیدا....دختره ی بی حیا...!!!روی یک تخت چوبی که چندتا پشتی هم داشت نشستیم ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#15
Posted: 22 Nov 2012 04:20
سنگینی نگاش رو حس کردم و سرمو اوردم بالا....دیدم بدون اینکه پلک بزنه بهم خیره شده....دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:...
_هی احسان..چرا زل زدی به من...؟!!
_هان؟؟....نه...داشتم فکر میکردم خدا تو خلقت تو کم نذاشته....جذابیت تورو هیچ دختری نداره پارمیدا...
یه لحظه احساس کردم گونه هام سرخ شدن از خجالت!!!...منوخجالت؟؟؟!..اصلا. ..!
_ممنون از تعریفت....حالا چی می خواستی بگی؟...
در همین لحظه گارسون اومد و احسان 4تاسیخ کباب با گوجه و مخلفات و نوشابه و..سفارش داد....
منم مثل اسکولا داشتم با بند کیفم ور میرفتم!!!....
یک 20دقیقه ای گذشت و همون گارسون برامون کبابارو اورد....وقتی رفت....
احسان یک تیکه کباب نصف کرد و جلوی دهن من گرفت....بابا اینم که مثل من حالش خوش نیست!!!!.....
اومدم چنگالو از دستش بگیرم که کشید عقب و گفت:
_نه نه .. باید خودم دهنت کنم..
_ا..احسان زشته...مگه من بچه ام؟
_نه گلم من دوست دارم اینکارو کنم حالا دهنتو باز کن....یخ کرد بابا!
دهنمو باز کردم و...
خلاصه بعداز خوردن کبابا با حرفای احسان که دائما قربون صدقم میرفت و منم بیشتر داغ میکردم از لمکده اومدیم بیرون و احسان ماشینو روشن کرد و راه افتاد....
نمیدونستم چرا حرفشو نمیزنه؟؟..
اعصابم بهم ریخته بود و از کنجکاوی نمیدونستم باید چیکار کنم....
احسان ماشینو یک جای خلوت و سوت و کور نگه داشت.....و.....
خب حالا هرکی دوست داره میتونه نقد کنه ازین به بعد
روشو کرد طرف من ... از حالت نگاه کردنش به خودم فهمیدم میخواد یک چیزی بگه که تو گفتنش هنوز شک داره ...صبر کردم تا خودش شروع کنه...
_پارمیدا جان حتما با خودت میپرسی این ده سال کجا بودم؟....
نمیدونم تا حالا واست سوال پیش اومده که با خودت بگی چرا همش مامان و بابام می اومدن تهران دیدنم و من هیچوقت نیومدم مشهد....
من از همون بچگی تهران رو دوست داشتم ...میخواستم اونجا زندگی کنم ...
دوسال زودتر از شروع دانشگاه رفتم تهران...البته اینارو خودت میدونی ولی بازم میخوام بگم که اونجا به من چی گذشت و این علاقه من به تهران رفتن به ضرر خودم تموم شد....
به قول معروف خودم کردم که لعنت بر خودم باد...بچه باهوشی بودم ...
چون به درسم علاقه داشتم خیلی میخوندم... سرم اونقدر تو درسم بود که اصلا وقت نمیکردم بیام مشهد...
واسه همین لیسانسم که 4 سال طول کشید و فوق هم2ساله تموم شد...
سربازی هم که معاف شدم...2سال هم که به خاطر مشکلی که برام پیش اومده بود تهران بودم و 10سال اونجا بودم...
تقریبا درسم تموم شده بود و میخواستم فرداش بیام مشهد...
شبش با دوستام رفتیم یک رستوران خیلی شیک تو بالاشهر تهران...همونجا بود که دلم اسیر شد...اسیر یک دختر چشم ابی....خیلی خوشگل بود...
بهش شمارمو دادم و مشهد اومدنم کنسل شد....
کم کم بهونه گیری های ناتاشا شروع شد...سر هر حرفی یک دعوا راه می انداخت...
ولی من چون عاشق بودم برام مهم نبود یک سال و 8ماه بود که باهم رابطه داشتیم....تازگی ها با یه پسره زیاد رفت و امد میکرد...خیلی باهم دراین باره دعوا داشتیم...خیلی عصبی بودم....3
ماه گذشت و یک روز اومد پیشم و گفت:من حامله ام...شکه شدم...
من خیلی احتیاط میکردم تو این موضوع...
گفتم این بچه ماله همون دوست پسر جدیدته ناتاشا به من ربطی نداره...باید سقطش کنی...ازم پول خواست 10 میلیون...من دوسش داشتم اما عشق من تنهام گذاشت و رفت...
من فراموشش کردم....
اون فقط دنبال پول من بود برخلاف ظاهرش باطنش شیطانی بود....
یک ماه گذشت...مامان میدونست تو عشق شکست خوردم و بهم تورو پیشنهاد داد...
اولا توجه نمیکردم اما بالاخره از روی عکسایی که مامان برام از تو می اورد مجذوبت شدم...دوباره عاشق شدم...
تو همین لحظه یک جعبه قشنگ کوچولو از داشبورد ماشین برداشت و درشو باز کرد....
یک انگشتر ظریف ولی گرون قیمت بود..
_با من ازدواج میکنی پارمیدا؟
شکه شدم .... اصلا فکرشم نمیکردم...برام گذشته احسان مهم نبود...الانش مهم بود و عشقی که بهم داشت..
_من...من...نمیدونم چی بگم احسان...
دستمو گرفت و بهم نزدیک شد و در گوشم گفت:عاشقتم عزیزم.....
وانگشتر رو تو دست چپم کرد.... داغی نفسهاشو رو صورتم حس میکردم...و خودم بیشتر داغ می شدم...چشمامو بستم....حالا نرمی لباشو کنار لبم حس میکردم....
سرمو برگردوند و باتمام وجود همدیگرو بوسیدیم...
دستامو دور گردنش حلقه کردم و احسانم هم با دستاش دور کمرمو فشار میداد و با ولع گردنمو میبوسید.....
میدونستم عاشقش شدم و برام اون ناتاشا مهم نبود....خودمو ازش جدا کردمو گفتم:بسه دیگه احسان.....
نفس نفس میزدم اونم همینطور....رنگ رژ لبم رو لباش مونده بود...
با انگشت شصتم لبشو پاک کردم.... احسان دوباره منو به خودش نزدیک کرد و تو همون حالت گفت:...
_میدونستی همه خبر دارن که من میخواستم امشب ازت خواستگاری کنم؟؟؟فردا هم تو تولد ارمیتا اعلام میکنیم که نامزد شدیم...
_وای احسان ... پس خواجه حافظ شیرازی هم میدونسته فقط من نمیدونستم؟
_قربونت برم...الان مهمه که تو هم قبول کردی....و منو به ارومی از اغوشش جدا کرد و به سمت خونه راه افتاد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#16
Posted: 25 Nov 2012 01:45
احسان جلوی خونمون نگه داشت....خواستم پیاده شم که دستمو گرفت و گفت:...
_یه چیزی یادت نرفت احیانا؟؟!!
_نه...
_نه؟؟؟!!!
_خب بابا...لوووووس....
و گونشو بوسیدم.....دوباره خواستم پیاده شم که دستمو گرفت:...
_دیگه چیه...؟؟؟
_دعوتم نمیکنی بیام تو..؟!
_رو که نیست ماشالا...برو خونتون ببینم...
با عشقم خدافظی کردم و رفتم تو خونه
به محض اینکه پامو گذاشتم تو خونه با صدای مامان که کل میکشید و میگفت:..
_(قربون دختر گلم برم که میخواد عروس شه!!!).....مواجه شدم
_ای بابا!!!مامان جان اپولو که نمیخوام هوا کنم!میخوام عروس شم!کل کشیدن نداره که...
بابا هم پیشونیمو بوسید و تبریک گفت....دیگه کم کم از خجالت داشتم اب میشدم(اه اه پارمیدا صدبار گفتم اصلا خجالت بهت نمیاد...تو و خجالت؟؟..بروبابا!)...ارمیتا هم که خدارو شکر خواب بود...
اونشب از خوشحالی نمیتونستم بخوابم...
یه ذره با مارال اس بازی کردیم و بهش قضیه رو گفتم...
مارال خانمم که بی بی سی....
هنوز یه ربع از اخرین اس ام اسمون نگذشته بود که صدای لرزش تلفنم بلند شد....
بععععله از خبرگذاری ایسنا هم فعال تره....
اتنا و سحر بهم اس داده بودن که هنوز پسر مردم از راه نرسیده تورش کردی بدبختو....دو روز بگذره با این اخلاق گندت با اردنگی میندازتت بیرون...وازین حرفا...
منم جوابشونو دادم و دیش..بوس..لالا
صبح که از خواب بلند شدم همه داشتن سالن بزرگ خونه رو برای تولد ارمیتا درست میکردن...
ارمیتا هم که ذوق مرگ شده بود...
ساعت نزدیکای پنج بود و تولد از ساعت 7 شروع میشد...
یک دوش گرفتمو لباس خوشگلمو که قراربود باهاش امروز به قول سحر احسان رو بیهوش کنم پوشیدم...
نشستم جلوی اینه و مشغول ارایش رو روی صورتم شدم....
همه ی موهامو با بابلیس فر کردم و جلوشو پوش دادم...
یگ گل سر قرمز هم که طرح گل بود سمت چپ موهام زدم ....
خیلی جذاب شده بودم...یک چشمک به خودم تو اینه زدم ورفتم پایین...
با مهمونایی که امده بودن سلام و احوال پرسی کردم...
با چشم دنبال احسان میگشتم که...
اه اه اه!!!...ساسان رو دیدم با اون لبخند ژکوند روی لباش...البته با اون موهای سیخ فشنش...
پسره ی جلف...اومد طرفم و سرتاپامو از نظر گذروند....
به درک بذار اینقدر نگاه کنه که چشاش از حدقه در بیاد...
_سلام...
_......
_جواب سلام واجبه ها پارمیدا خانوم....
_......
_خب....اشکال نداره....فقط میخواستم بگم امشب مامانم رسما از مامانت خواستگاری میکنه و...
خیلی زود تو مال خودم میشی ...
یک پوزخند زدم و گفتم:...
_باشه...به همین خیال باش....
و رومو کردم اینطرف که دیدم مارال و آتنا و سحر با هم رسیدن...
رفتم پیششون...
با هم سلام و احوال پرسی کردیم .
راهنماییشون کردم که برن تو اتاقم لباساشونو عوض کنن....
لباس آتنا خیلی قشنگ بود...بلندی لباسش تا مچ پاهاش میرسید...
رنگشم سبز بود و سنگ دوزی های زیبایی روی لباسش کار شده بود....
مارال هم که مثل من عاشق لباسای دکلته و چسب بود ...
اما فرقش این بود که تا پایین زانوش بلندی لباس بود و رنگش هم سفید مشکی ... پشت لباس هم حالت بندی داشت...در کل خوشکل بود...
لباس سحر حالت اروپایی داشت...
خیلی شیک بود و رنگ لباس هم ابی بود اما خیلی حالت ساده و قشنگی داشت...
_چطوری عروس خانوم؟؟؟!!!
_مارال باز تو حرف زدی؟!
_خب مگه دروغ میگم؟...ولی خیلی خوشکل کردی ها...اقا داماد هنوز تشریف نیاوردن؟!
_هرچی من هیچی نمیگم تو پروتر میشی....هنوز نه به باره نه به داره الکی هی بگو عروس و داماد...نخیر هنوز تشریف نیاوردن...شایدم تا الان اومده باشه..
سحر_خوب بریم دیگه....پارمیدا موهام خوبه؟لباسم خوبه؟
_اره بابا..این وسواست منو کشته بخدا...بریم...
داشتیم از پله ها پایین می اومدیم که احسانو دیدم ....
بچه ها رفتن سر یک میز نشستن و من رفتم پیش احسان...
مثل همیشه خوشتیپ و اسپرت ...
شلوار جین مشکی با لباس سفید که روش یک سویشرت مشکی پوشیده بود و استیناشو تا ارنج بالا کشیده بود و کفشای مشکی اسپرت...
اخ که چقدر خواسنی شده بود...
طبق معمول باران دختر خالم که 20 سالش بود داشت واسه احسان عشوه خرکی میومد...
اه اه دختره ی لوس!!!!
از قیافه احسان میشد تشخیص داد از پرحرفی های باران کلافه است...رفتم سمتشون...
احسان تا منو دید با اون چشمای خوش رنگش بهم خیره شد...
با خودم گفتم انگار واقعا جذاب شدم که اینجوری بهم زل زده...
_سلام عزیزم...سلام باران جان...خوش اومدین...
ودستمو دور بازوی احسان حلقه کردم و بهش چسبیدم....
_سلام پارمیدا...خوبی؟؟؟
انگار همین سه کلمه هم براش سخت بود به زبون بیاره...
از بچگیش بهم حسودی میکرد....
احسان که تازه ازحالت بهت بیرون اومده بود با شیفتگی بهم نگاه کرد ود و گفت:...
_سلام خوشگلم...حال نامزد عزیزم چطوره؟...
¬_مرسی خوبم...
باران_چیییییییی؟؟؟نامزد؟!
احسان_اره باران خانوم این عروسک قراره امشب نامزدم بشه...
_جداااا؟.....تبریک میگم......
میدونستم حرصش گرفته برای همین به احسان گفتم:..
_احسان جان میای یه دور برقصیم؟
_اره خانومی بریم.....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#17
Posted: 25 Nov 2012 01:47
و رفتیم وسط سالن و شروع به رقص کردیم....اهنگ اروم و زیبایی پخش میشد....
احسان دستاشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش فشارم داد....و گفت:
_دوست دارم...
منم دستامو دور گردنش حلقه کردم و اروم در گوشش گفتم:
_منم همینطور...
وقتی اهنگ تموم شد رفتم طبقه بالا تو اتاقم تا ارایشمو تجدید کنم...
داشتم تو کیف لوازم ارایشم دنبال رژ گونه میگشتم که صدای باز شدن درو شنیدم...
فکر کردم احسانه برای همین به گشتنم ادامه دادم و گفتم:..
_اومدی عزیزم؟..ببخشید الان میام پایین...
ولی بعد از گفتن حرفم دیدم حرفی نمیزنه...
و همون موقع رژگونم پیدا شد و با خوشحالی گقتم:
_بالاخره پیداش کردم...بریم پا...
ولی وقتی سرمو بلند کردم و تو ایینه به جای احسان ساسان رو دیدم ادامه حرفمو از یاد بردم و سریع به عقب برگشتم....
ساسان به فاصله چند سانتی متر ازم فاصله داشت....
با یک لبخند مسخره رو لباش...
_کی به تو اجازه داده بیای تو اتاق من؟؟...گمشو بیرون..بدو
از عصبانیت داشتم نفس نفس میزدم...
_هه ... فکر کردی میذارم ایندفعه از دستم در بری؟؟؟...
وقتی امشب تو رو ماله خودم کردم اونوقته که احسان بدبخت به پاکی تو شک میکنه و بعدش ازت متنفر میشه...
و با گفتن این حرف بازومو کشید و رو تخت پرتم کرد...
خیلی سریع تی شرت تنشو در اورد و خودشو انداخت روم...
تو اون لحظه اینقدر شکه شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم...
مغزم واقعا هنگیده بود...
میدونستم اگه جیغ هم بزنم کسی صدامو نمیشنوه از بس صدای اهنگ بلند بود...
داشت لباشو به لبام نزدیک میکرد که مغزم به کار افتاد....
چنان سیلی بهش زدم که خودمم توش موندم....
اما با این کار فقط اونو عصبی کردم...
چون وحشیانه دستشو به لباسم کشید ..
طوری که ناخناش پوست گردنمو خراشید...
و با یک حرکت لباسم رو از سینه هام تا بالای نافم پاره کرد...
زیر دست و پاش تقلا میکردم ...شروع کردم به گریه کردن...
عوضی اشغال ... کثافت ولم کن...
اینقدر این حرفو تکرار کرده بودم که به هق هق افتادم...اونم داشت منو میبوسید...
با دستام موهاشو گرفتم و سرشو از رو گردنم بلند کردم....
به محض اینکه صورتش روبروی صورتم قرار گرفت وحشیانه با ناخنام به جونش افتادم و داد زدم ...
_ روانی...ولم کن... اشغال......
دیگه واقعا داشتم جیغ میزدم....
ناگهان در با شدت باز شد و احسان سریع اومد تو....
با یه حرکت دست ساسان رو گرفت و انداختش رو زمین و شروع کرد به کتک زدنش....
منم اینفدر جیغ زده بودم و گریه کرده بودم قلبم درد گرفته بود و احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم....
احسان اینقدر ساسان رو زد که خودشم خسته شد و از روش پا شد....
ساسان هم به محض اینکه دید احسان ولش کرده در حالی که رو پاش حتی نمیتونست وایسته با دماغ خونی که البته مطمئمن بودم به خاطر ضربه ای که از احسان خورده شکسته به سرعت رفت بیرون....
احسان از عصبانیت داشت میمرد....سریع اومد پیشم ....
محکم منو تو بغلش گرفت...
دستشو رو سرم گذاشت و منم صورتمو تو گودی گردنش گذاشتم و با دستام شونه هاشو گرفتم....
هق هق گریم یه لحظه هم بند نمیومد...
_اروم باش عزیزم....اروم...تروخدا پارمیدا نفست داره بند میاد از بس گریه کردی...
منو از اغوشش جدا کرد و محکم تکونم داد...
داد زد:...
_پارمیدا با توام...یک نفس عمیق بکش....صورتت داره کبود میشه...
یک نفس عمیق کشیدمو با گریه گفتم:..
_اح..احسان....اون....اون میخوا...ست...
_هیسسسسس....حرف نزن عزیزم فقط نفس بکش...افرین...
انگار تازه متوجه بالا تنه برهنم شده بود....
ملحفه تختمو برداشت و دورم پیچید....
داشتم از سرما میلرزیدم....
دیگه گریم بند اومده بود...
خودمو تو بغل احسان انداختم....اونم محکم منو به خودش فشار میداد تا لرزم کمتر شه....
واقعا ترسیده بودم...
_پاشو عزیزم یک اب به صورتت بزن...
لباستم عوض کن....دیگه بهش فکرنکن...
من از اونموقع که این پسره ی پروو رو دیدم میدونستم چشمش به توه...
سرمو از رو شونش برداشتم و بهش نگاه کردم:
_اگه تو نمی اومدی....
دستشو گذاشت رو لبمو گفت:
_بسه دیگه بهش فکر نکن....
من دیدم دیر کردی بعدشم اون اومد طبقه بالا...اما یه کوچولو دیر رسیدم چون باران داشت رو مخم راه میرفت...حالاهم پاشو دیگه ...
من بیرون منتظرتم...
احسان از اتاق رفت بیرون....رفتم سراغ کمد لباسام....
ایندفعه میخواستم مثل احسان تیپ اسپرت بزنم...یک تاپ مشکی پوشیدم با شلوار جین چسب سفید رنگ....
با کفشای پاشنه بلند مشکی که روش گل سفیدی داشت..
به جای گل سر قرمز روی موهام یک گل سر سفید زدم....
صورتمم شستم و اونجایی رو که با ناخنای ساسان خراش برداشته بود رو با کرم پودر پوشوندم...
یک ارایش نسبتا معمولی هم کردم و رفتم بیرون....
احسان منتظرم بود...
دستمو گرفت و باهام از پله ها رفتیم پایین....
چشمم به ارمیتا افتاد که اون وسط داشت میرقصید با اون پیراهن صورتیش خیلی ناز شده بود...قربونش برم...
مطمئن بودم ساسان با اون وضعی که داشت از در پشتی خونمون که به حیاط پارکینگ وصل میشد رفته بود بیرون پس خیالم راحت بود که دیگه قیافه نحسشو نمیبینم....
موقع بریدن کیک تولد ارمیتا بود....
رفتم براش یک اهنگ جشن تولد گذاشتم :
عزیزمن.گل من تولدت مبارک...
عزیزمن.گل من تولدت مبارک...
عزیزمن.گل من.تولدت مبارک...
قشنگ شدی.گل شدی.شدی مثل عروسک
عزیز من.گل من.تولدت مبارک
رو سقف این اتاقه یه عالمه ستاره
میخوان تولدت رو جشن بگیرن دوباره
فشفشه های روشن.بادکنکای رنگی
تو دستامون میرقصن رقص به این قشنگی
وقتشه که فوت کنی.شمعارو خاموش کنی
شادی رو مهمون کنی.غم رو فراموش کنی
نگاه نکن انقده تو اینه خودت رو
بیا ببر عزیزم کیک تولدت رو
فوت کن .فوت کن .فوت کن شمعارو خاموش کن
فوت کن .فوت کن .فوت کن غم رو فراموش کن
بازمیشه هدیه هامون با حوصله تک به تک
عزیزمن.گل من.تولدت مبارک
.
.همه با اهنگ همراهی میکردیم و دست میزدیم....
ارمیتا هم که از خوشحالیش نمیدونست باید چیکار کنه؟؟...
نه اینکه تا حالا براش تولد نگرفته باشیم...نه...
اتفاقا براش تاحالا 4.5 باری تولد گرفته بودیم ...
اما همیشه ازینکه اینقدر بهش توجه بشه و کادوهای زیاد نصیبش بشه از خوشحالی ذوق مرگ میشد!!!!!
ارمیتا شمعارو فوت کرد و کیکشو برید....
همه به افتخارش دست زدیم....
بابای احسان همه ی فامیل رو به سکوت دعوت کرد و گفت:
_یه لحظه خانما و اقایون....اول از همه میخواستم دوباره تولد ارمیتا جان رو بهش تبریک بگم ...
انشاا..که سالهای سال با خوبی و خوشی زیر سایه ی پدر و مادر خوبش و همینطور خواهر نازنینش زندگی عالی توام با ارامش داشته باشه....
اما بریم سر اصل مطلب....
میخواستم همین جا پارمیدا جان رو از رضا جان و پروین خانم برای پسرم خواستگاری کنم....
البته ما قبلا در این باره با رضا جان و پروین خانم حرف زده بودیم...
ظاهرا مشکلی نیست اما دقیقا از نظر پارمیدا جان مطلع نشدیم.....پارمیدا جان ما منتظر جوابیم عزیزم....
همه ی نگاه ها به سمت من چرخید....ولی من به احسان نگاه کردم....
بهم لبخند زد منم جوابشو با یک لبخند دادم....
کلا از خجالتای دخترونه و اینکه مثلا تو این موقع ها دختر باید صورتش از خجالت سرخ بشه بدم میومد...( پرووو بودم دیگه!!!)
همه میدونستن تو حرف زدن خیلی رکم و حاشیه نمیرم...
برای همین به شوهر خالم گفتم:
_من حرفی ندارم البته با اجازه ی پدرو مادرم....
خاله با صدای بلند گفت:
_پس مبارکه....
و با این حرف خاله همه شروع کردن به دست زدن.....
یه لحظه نگام به باران افتاد...صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...
میدونستم تو اونموقع اگه کنارش بودم با دستاش خفم میکرد....(اخی طفلی)...!!!!!!
خاله از تو کیفش یک جعبه کوچیک و خیلی شیک در اورد و به احسان داد....
احسان هم به سمت من اومد....
احساس دختری رو داشتم که از خوشبختی چیزی کم نداره...
دیگه چی میخواستم از زندگی؟؟؟؟....
ولی تو اون لحظه نمیدونستم دنیا خیلی پسته و سرنوشت همیشه اونجور که ما فکرشو میکنیم برامون رقم نخورده....
احسان دستمو گرفت و یک حلقه خیلی ظریف که روش با برلیان هایی نسبتا درشت تزئین شده بود به انگشت دست چپم کرد...
و گفت:
_عاشقتم خانومی....
وبعد خم شد و گونمو بوسید....
بازم همه دست زدند....واقعا خوشحال بودم ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#18
Posted: 25 Nov 2012 01:50
نوبت باز کردن کادوهای ارمیتا بود....
من از قبل براش یک خرس بزرگ پشمالو گرفته بودم....
میدونستم ارزوشه یکی ازینا داشته باشه واسه همین براش خریدم و تو یک جعبه خیلی بزرگ کادوش کرده بودم....
مامان و بابا هم یک النگو به اضافه ی یک گردنبند خیلی خوشکل و همینطور یک عروسک براش خریده بودن....
خب وضع مالیمون خیلی خوب بود....
بابا مهندس ساختمون بود مامان هم استاد دانشگاه....
بقیه فامیل هم کادوهاشون میشه گفت بیشترش یا عروسک بود یا لباس ...
مارال و اتنا و سحر هم باهم یک ربع سکه گرفته بودن....
رفتم پیش دوستان گرامی!
مارال تا منو دید شروع کرد به حرف زدن....
_پارمیدا میگما هنوز یه روز نشده این پسره برگشته بعد یک راست اومده خواستگاریت...
ماشالا رو که نیست...تو هم یه وقت خجالت نکشی ها...
واقعا که...چه از خدا خواسته زل زده تو صورت شوهر خالش میگه:
من حرررررفی ندارم...البته با اجازه ی مادر و پدرم....
دخترا هم دخترای قدیم بخدا...از سنگ پای قزوینم بدتری باور کن...
دختره ی بی حیا ی بی چشم و روی و بی...
_اه بسه دیگه سرمو بردی....خب چیکار میکردم؟؟؟؟پسر به این خوبی از کجا پیدا میکردم؟؟؟
تازه احساس میکنم عاشقشم....
سحر ادای عق زدن رو در اورد و گفت:...
_اه اه اه حالم بهم خورد....
تروخدا تو یکی که دیگه حرف عشق و عاشقی نزن که هیچ چیزت باهاش جور در نمیاد....
تو و عاشقی؟؟ ؟؟! !!! !....دروووو ووو ووو ووغ!!!!....نگو باور نمیکنم...
_به درک باور نکن...چیی ییی ییییش!
_اخی اونجارو..فکر کنم اقا گرگه اومد نامزدتو بخوره...
به سمتی که اتنا اشاره میکرد نگاه کردم و دیدم باز باران داره رو مخ احسان ام سی میزنه!
از بچه ها عذر خواهی کردم و رفتم سمتشون...اما بین راه ارمیتا اومد پیشم و گفت:..
_خواهری میای باهام برقصی؟؟؟....تروخدا
_ارمیتا عزیزم الان کار دارم بذار چند دقیقه دیگه میام قربونت برم....
بوسش کردم و به طرف احسان و باران رفتم...
.
وقتی رسیدم باران بهم نگاه کرد و با لبخندی موزیانه گفت:..
_بهم میرسیم پارمیدا خانوووووووووووووم.......
و با دستش به شونم زد و رفت....
بغض کردم...
میدونستم تا زهرشو نریزه راحت نمیشه...
احسان دستمو گرفت و بوسید:...
_نترس هیچ غلطی نمیتونه بکنه عزیزم....
_امیدوارم....
اونشب قرار شد مجلس نامزدی و عروسی باهم گرفته شه چون احسان دوست داشت هرچه سریعتر عروسی کنیمو بریم خونه ی خودمون...
به همه اعلام کردیم که هفته ی دیگه جمعه عروسیه و تو باغ بزرگ بابای احسان در شاندیز برگزار میشه....
جشن هم تموم شد و همه رفتن خونه هاشون...
رفتم تواتاقم و لباسامو عوض کردم....
وقتی خواستم رو تختم بخوابم یاد لحظه ای افتادم که ساسان میخواست بهم تجاوز کنه...
با خودم عهد کردم که دیگه به این موضوع فکرنکنم....
موبایلمو برداشتم....
یک اهنگ انتخاب کردمو هندزفری رو گذاشتم تو گوشم...
کاش غصه تموم میشد...کاش گریه نمیکردم
من باعث و بانیشم...دنبال کی میگردم
تقصیره خودم بوده...هرچی که سرم اومد
از هرچی که ترسیدم...عیننا به سرم اومد
تو حس منو دیدی...احساس خطر کردی
تا رازمو فهمیدی...دنیارو خبر کردی
این حادثه ی تلخو...از چشم تو میدیدم
تو روی تو دنیا بود...من پشت تو جنگیدم
داشت خوابم میبرد که صدای ویبره گوشیم اومد...
یک اس ام اس از طرف احسان واسم اومده بود:
_شبت بخیر خانومم....
نمیدونی چقدر خوشحالم ازینکه جمعه ی هفته ی بعد به ارزوم میرسم...
مطمئن باش خوشبختت میکنم گلم...
خوابای خوب خوب ببینی...بای
منم براش اس دادم:..
_خیلی دوست دارم احسان...شب بخیر
وقتی اس ام اسم delivered شد گرفتم خوابیدم...
طی این دوهفته هروز صبح بعد ازینکه از مدرسه میومدم میرفتیم دنبال کارای عروسی...لباس عروسمم خاله از ترکیه سفارش داده بود و تا فردا میرسید...
کارتای عروسی رو هم خودمو احسان رفتیم بین فامیلا پخش کردیم...
تنها چیزی که خیالمو خیلی راحت کرده بود این بود که مامان از چند ماه پیش خودش برام جهیزیه کامل خریده بود...
هروقتم بهش میگفتم از الان زوده اصلا اومدیمو من عروس نشدم میگفت:..
_وا...چه حرفا...نه از الان باید بخریم بعد موقع عروسیت میفهمی من چی میگم..
اونموفع خیالت ازین بابت راحته دخترم...
حالا میفهمیدم اون حرف مامان یعنی چی...
اگه جهزیه نداشتم نمیتونستم عروسیمو به این زودی بگیرم و حداقل باید یک ماه وقت رو این میذاشتیم و هزار مکافات دیگه...
همه ی کارا تموم شده بود و فردا باید میرفتم ارایشگاه...
از مدرسه هم دو سه روزی مرخصی گرفتم...
صبح جمعه ساعت 7ونیم از خواب بیدارشدم..
قرار بود احسان بیاد دنبالم تا منو ببره ارایشگاه...حاضر شدم و لباس عروسیمم برداشتم...
احسان بهم تک زد که یعنی اومده...
رفتم پایین..از مامان و بابا خدافظی کردمو رفتم بیرون...
احسان منو رسوند و خودش رفت تا هم ماشینشو بده به گل فروشی تا تزئینش کنن هم خودش بره ارایشگاه..
سه ساعت زیر دست ارایشگر بودم....
وقتی کار ارایشگر تموم شد هنوز خودمو تو اینه ندیده بودم...
با کمک همون ارایشگر لباس عروس رو تنم کردم و تورش رو هم شاگردش برام به سرم زد..
لباس عروسم خیلی قشنگ بود...همونجور که خودم میخواستم بالاش دکلته بود و رنگش هم خامه ای...
روی دامنش با گیپور کار شده بود و روی گیپور ها هم سنگ دوزی خیلی زیبایی کار شده بود....
در کل شیک و زیبا بود...
توری که روی موهام زده بودن روش پاپیون هایی به جنس ساتن داشت...
بالاخره ارایشگر اجازه داد تا خودمو تو اینه ببینم...وقتی رفتم جلو اینه باورم نمیشد که خودمم....به حدی جذاب و خوشکل شده بودم که خودمم باورم نمیشد...
موهام به طرز زیبایی درست شده بود...
جلوی موهامم رو هم یک پاپیون حریر زده بودن که زیبایی موهام رو چند برابر میکرد...
_دست گلت درد نکنه خانوم ایمانی...خیلی زحمت کشیدی
_نه عزیزم ... ماشالا خودت خیلی خوشکلی...من که کاری نکردم
_در هر صورت ممنونم...
_بیا عزیزم کت لباس رو تنت کن...
وقتی کاملا اماده شدم احسان هم اومد دنبالم...دامنمو یه ذره گرفتم بالا و صبر کردم تا بیاد داخل...
وقتی اومد هردوتامون از دیدن هم شکه شدیم...
توی کت و شلوار مشکی که تنش کرده بود خیلی ناز شده بود...
اومد سمتم و دسته گل رو بهم داد...صورتشو نزدیک گوشم کرد و گفت:
_خیلی خوشکل شدی عزیزم...فقط منتظرم عروسی تموم شه و بریم خونه ...وای چه شبی بشه امشب..
بهش چشم غره رقتم و گفتم:
_الان جای این حرفاست؟؟...بریم دیر شد..
بازوی احسان رو گرفتم و رفتیم بیرون....ماشین عروسمون خیلی زیبا تزئین شده بود..
فیلمبردار هم ازمون فیلم میگرفت و هی میگفت:لبخند بزنین...نه نشد از دوباره عروس خانوم برو تو...بعد با اقا داماد دست تو دست هم بیاین بیرون....
اه همیشه ازین که یه نفر اینجوری اسکولم کنه بدم میومد...
به نظر من فیلم باید طبیعی باشه نه اینکه یه نفر بهت بگه اینکارو بکن و اینکارو نکن....بالاخره بعد از گیر دادنای خانوم فیلمبردر رفتیم اتلیه....
حدود 30 تا عکس گرفتیم که 10 تاش رو سایز خیلی بزرگ سفارش دادیم برامون درست کنن که رو دیوارای خونمون بزنیم....
خونه هم بابای احسان برامون تو خیابون سجاد بهترین نقطه ی شهر خریده بود با زیربنای حدود 500 متر...بعد از اتلیه و عکس و اینجور کارا به سمت باغ حرکت کردیم....
احسان خیلی شاد بود...میدونستم عاشقمه و خیلی خاطرمو میخواد...منم عاشقش بودم...تمام وجودم این حس تازه رو میطلبید...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#19
Posted: 25 Nov 2012 01:51
تو راه شاندیز گوشم فقط پر شده بود از حرفای عاشقونه احسان..
با خودم فکر میکردم چه زود گذشت؟؟...
منی که تا کسی بهم میگفت ایشالا عروسیت بهش میگفتم منو نفرین نکن!!!...
ولی الان خودم به همون نفرین شیرین گرفتار شده بودم...
اکثر مردم وقتی با ماشین از کنارمون رد میشدن برامون بوق میزدن و تبریک میگفتن و ما هم تشکر میکردیم...
بالاخره به باغ رسیدیم...
وقتی رسیدیم تو سالن همه برامون دست زدن و خانوما کل کشیدن...
همون موقع دی جی ( dj ) یک اهنگ عروسی گذاشت و منو احسان هم رفتیم با مهمونا احوال پرسی کنیم...
امشب شبه اوازه اخه عروسیه امشب
درهای بهشت بازه اخه عروسیه امشب
شب نقل و گلاب پاشه اخه عروسیه امشب
شب موزیک و شاباشه اخه عروسیه امشب
امشب دوتا یار سر روی دوش هم میذارن
صد غنچه ی عشقو توی قلب هم میکارن
از باغ بهشت شهد و شکرخنده میارن
واسه تموم عمر دست توی دست هم میذارن
امشب شبه میلاده شبه عروس و داماده
شبه لیلی و مجنونه شبه شیرین و فرهاده
این تازه عروس مثل یه باغ گل میمونه
کلید رمز قلب شادومادو خوب میدونه
این شازده دوماد مثل یه تکسوار عشقه
توی گوش عروس حرفای عاشقی میخونه
کوچه ها چراغونه اخه عروسیه امشب
شب لیلی و مجنونه اخه عروسیه امشب
امشب شبه میعاده اخه عروسیه امشب
شبه شیرین و فرهاده اخه عروسیه امشب
وقتی اهنگ تموم شد احوال پرسی و خوشامد گویی ماهم تموم شد...
رو صندلی های مخصوص عروس و داماد نشستیم و دست همو گرفتیم...
از دور باران و ساسان رو دیدم که کنار هم روی صندلی نشستن و با لبخندی که میتونستم تشخیص بدم شروع یک نقشه ی شیطانی از طرف هر دو شونه دارن به من و احسان نگاه میکنن...
یهو قلبم ریخت...موقع خوشامد گویی من فقط باران رو دیدم که اونم اصلا بهش توجه نکردم اما ساسان....وای نه...
فکر نمیکردم اینقدر خیره باشه که بعد از اون اتفاق دوباره به خودش اجازه بده تو مهمونیامون شرکت کنه...
قلبم تند تند میزد...
حس میکردم امشب توسط این 2 نفر یک اتفاق بدی میوفته....
_پارمیدا...پارمیدا...چی شده چرا اینقدر دستت سرده؟؟؟...چیزی شده عزیزم ؟؟؟
_هان؟..نه یعنی...چیزه..احسان نمیدونم چرا دلم شور میزنه...اونجارو نگاه کن...باران و ساسان کنار هم نشستن...
_پسره ی پروو..با چه رویی پاشده اومده اینجا...حیف که دلم نمیخواد الان عروسیمون خراب شه والا خودم پرتش میکردم بیرون...از من جدا نشی..باشه خانومم؟؟
_چشم...
_اصلا به دلت بد راه نده...من کنارتم عزیزم...هیچ اتفاقی نمیوفته...مطمئن باش...حالا پاشو بریم باهم برقصیم...پاشو دیگه فدات شم...
_بریم...
رفتیم وسط سالن...
دی جی برقارو خاموش کرد و رقص نور واسمون گذاشت با یک اهنگ لایت...
تقریبا سالن تاریک بود و کسی کسی رو نمیدید...
داشتیم میرقصیدیم که احساس کردم یک بویی میاد...
سرمو برگردوندم و با چیزی که دیدم یک جیغ بلند کشیدم و از هوش رفتم...
چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چهره ی نگران مادرم بود که گریه میکرد و یه لیوان هم دستش بود که فکر کنم اب قند داشت و داشت با قاشق اونو هم میزد...
بعد چهره ی نگران خاله و بقیه ی فامیل که دورم جمع شده بودن....
_خدارو شکر...بهوش اومد...بیا این اب قند و بخور مادر حالت جا بیاد...
مامان دستشو که زیر سرم بود اورد بالاتر و منم لبمو به لیوان نزدیک کردم....
اما همینکه میخواستم اب قند و بخورم تازه فهمیدم قبل از اینکه از هوش برم چی دیده بودم......
لیوانو با دستم پس زدم...طوری که مقدار زیادی از اب قند ریخت رو زمین....داد زدم:..
_اتیش...مامان دامنم اتیش گرفته بود.....اتیش.....
و زدم زیر گریه....
تمام بدنم از فکر کردن به این موضوع می لرزید....
_اروم باش خاله جان....اول یه ذره ازین اب قند بخور...فشارت افتاده پایین...
مامان هم داشت شونه هامو ماساژ میداد...
اما یکدفعه به یاد احسان افتادم....
اگه موضوع فقط اتیش گرفتن دامن من بود پس احسان کجا بود الان؟؟؟؟....
از لباسم اب میچکید....
_خاله احسان...مامان احسان ....احسان کجاست؟؟؟؟؟
خاله روشو کرد اونطرف و از اتاق پرو باغ رفت بیرون....صدای گریشو میشنیدم......ولی...
برای کی گریه میکرد؟؟؟....با خودم گفتم شاید واسه احسان اتفاقی افتاده....
به یک باره مغزم فعال شد...
نشستن باران و ساسان کنار هم....دلشوره ی من...اتیش گرفتن دامنم....
دست مامان و که بازومو نگه داشته بود پس زدم و به سرعت از جام پاشدم...اولش یه ذره سرم گیج رفت....ولی بعد به خودم مسلط شدم و دامنمو گرفتم بالا و با سرعت رفتم بیرون...
_پارمیدا....پارمیدا...کجا میری؟؟؟...عزیزم تو حالت خوب نیست...یه دقیقه وایستا...تروخدا پارمیدا...
به حرفای مامان توجه نکردم و از اتاق پرو اومدم بیرون....بعضی ها گریه میکردن....
بعضی ها چهرشون ناراحت بود...بعضی از فامیل هم دور هم تو باغ جمع شده بودن و داشتن در مورد یک موضوعی که به نظر خیلی ناراحت کننده میومد بحث میکردن....
داشتم همینجوری می دویدم تا رسیدم به دوستای خودم...بی توجه از کنارشون رد شدم...
باغ تاریک بود و در نگاه اول کسی نمیدید که من هستم....ناگهان با صدای سحر که میگفت:..
_ بیچاره پارمیدا...اگه بفهمه...
میخکوب شدم....برگشتم طرفشون...اولین کسی که متوجه من شد مارال بود...
با دستش به بازوی سحر زد و اروم گفت:ساکت باش دیوونه...
نفس نفس میزدم...همونجور که داشتم گریه میکردم بهشون نگاه کردم و گفتم:..
_اینجا چه اتفاقی افتاده...من چی رو نباید بفهمم...تروخدا یکی به من بگه احسانم کجاست....
اتنا منو توی بغلش گرفت و پشتم رو نوازش داد...
_قربونت بشم پارمیدا.....و زد زیر گریه....دیگه داشتم کفری میشدم...
تو این گیر و دار به من میگه قربونت بشم پارمیدا...
با شدت خودمو از بغل اتنا اوردم بیرون...
رفتم شونه های مارال رو گرفتم و تکون دادم...
_مارال تو بگو...من دامنم اتیش گرفت...خودم ...دی..دیدم...درسته؟...
مارال هم طاقت نیاورد و بغضش شکست...
_اره پارمیدا درسته...
_من خودمم دیدم مارال دامنم....پس چرا هیچکی به من نمیگه احسان ....
از هق هق گریه دیگه نتونستم حرفمو ادامه بدم و خودمو انداختم تو بغل مارال...
_عزیزم...پارمیدان جان گریه نکن عزیزم...همه چیرو برات توضیح میدم...وقتی دامنت اتیش گرفت و احسان فهمید..بغلت کرد و بردت انداختت تو اب استخر تا اتیش خاموش شه....
وقتی اوردت بیرون تورو سپرد دست بقیه و خودشم رفت سراغ ساسان....
مثل اینکه باران هم تو نقشه ی ساسان شریک بوده که دامن عروسیتو اتیش بزنن.....بعد احسان و ساسان دعواشون شد و .... الانم....
ودیگه حرفشو ادامه داد...
بازم شونه هاشو گرفتم و با شدت تکون دادم...فریاد کشیدم:..
_بهت میگم احسان من کجاست؟؟؟....اح..احسا..احسان کجا...ست؟؟؟
همه مهمونا دورم جمع شده بودن و بیشتریا گریه میکردن....
دور خودم چرخیدم وبازم داد کشیدم:...
_با شماهام...میگم احسان من کجاست.....و افتادم رو زمین...
_چرا هیچکی جواب منو نمیده؟؟؟...چرا دارین گریه میکنین؟؟..
واسه احسان چه اتفاقی افتاده...؟؟؟...
مامان و خاله از دو طرف منو گرفته بودن و سعی داشتن منو اروم کنن....اما زهی خیال باطل.....
اینقدر جیغ زدم تا دوباره از هوش رفتم...
وقتی چشمامو باز کردم نور زیادی چشممو زد و باعث شد دستمو جلو چشمام بگیرم...یه نفر داشت سرمو نوازش میکرد....
دستمو برداشتم و دیدم مامان بالای سرم نشسته و داره نوازشم میکنه....و همینطور متوجه میشم داره خیلی خودشو کنترل میکنه که گریه نکنه....دستشو گرفتم و با گلوی خشکم اروم گفتم...:
_اب...
_الان عزیزم میارم برات....همینطور که داشت از تو پارچ تو لیوان اب میریخت بغضشم ترکید و یواش یواش شروع به گریه کرد...
هنوز هوشیاری کامل نداشتم...اطرافمو نگاه کردم و متوجه شدم تو یکی ارز اتاقای بیمارستانم...یک سرم هم بدستم وصل بود..
مامان بالشتمو اورد بالاتر و من یه ذره از اب خوردم.....
_مامان ... گریه نکن...چرا گریه میکنی؟؟؟...برای چی منو اوردین اینجا...این سرم چیه بدستم وصله...
_مامان با دست اشکاشو پاک کرد و گفت:..
_خدارو شکر به هوش اومدی...2روزه که بیهوش شدی...دکترت میگفت یک فشارت خیلی پایین بوده...بذار برم بقیه رو خبر کنم که به هوش اومدی....
مامان میخواست از کنارم بره که مچ دستشو گرفتم....مغزم دوباره به کار افتاده بود و همه ی اون لحظه هارو به یادم انداخت....
_به من میگی چه اتفاقی افتاده؟؟؟....حال احسانم که خوبه دیگه...مگه نه...؟؟؟؟.......
مامان اومد رو صندلی کنار تخت نشست و با دستش دستمو گرفت و نوازش داد....
_پارمیداجان..دخترم زندگی همیشه خوشبختی و شاد بودن نیست...بعضی اوقات سرنوشت ما اونجوری که ما میخوایم برامون رقم نمیخوره...الانم احسان تو شرایط بدیه....ما فقط میتونیم براش دعا کنیم...وقتی با ساسان دعواش شد...ساسان هم...اونو هول داد و ....سر احسان خورد ...به ..به لبه ی استخر...احسان...احسان الان بیهوشه...بیهوش یعنی اینکه...یعنی..تو کماست...ضربه ی بدی به سرش خورده...تو .. همین بیمارستانه....
با هر کلمه ای که مامان میگفت تپش قلبم بالا و بالاتر میرفت...احساس میکردم بدنم سرد سرد شده...نمیتونستم حرفای مامان و باور کنم....
فکر میکردم الانه که مغزم از حرفای مامان متلاشی بشه...قدرت فهم این حرفارو نداشتم....
فقط زل زده بودم به مامان و سعی میکردم بفهمم منظورش از گفتن این جملات چی بود...هر چند خیلی واضح و روشن بود...اما...
مامان دستشو جلو صورتم تکون میداد...مثل اینکه داشت باهام حرف میزد اما من نمیفهمیدم چی میگفت...صداشو نمیشنیدم فقط حرکت لبهاشو میدیم....سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم....
ناگهان بغض کردم و تازه پی به عمق ماجرا بردم...عشق من تو کما بود...بغضم شکست و گریه کردم....چشمام تار میدید اما از رو تخت بلند شدم ...حالا بهتر میتونستم ببینم....چند نفر دورم جمع شده بودن که تشخیص دادم مامان و خاله و بابا و بابای احسان هستن...با دست زدمشون کنار و به اینکه سرم چجوری از دستم اومد بیرون تا چه حد داره از رگم خون میاد توجه نکردم...یکی بازومو گرفت...داد زدم :...
_ولم کن...میخوام احسانو ببینم..تروخدا...
صدای خاله اومد که میگفت:...
_با این وضع؟؟؟...پارمیدا جان به خودت مسلط باش...بیا خاله بیا یه ذره استراحت کن بعد میبرمت ببینیش..
دیگه نفهمیدم چی شد و از حال رفتم...
وقتی بیدار شدم یکراست سراغ احسانو گرفتم....اجازه دادن برای دو دقیقه برم ببینمش....
رفتم رو صندلی کنار تختش نشستم و سرمو گذاشتم رو دستاش...دستاش یکمی سرد بود...
_احسان دیدی چی شد؟؟...اینجوری میخواستی خوشبختم کنی بی معرفت؟؟؟...این حق من و تو نیست عزیزم...جون من بلند شو...من زندگی رو بدون تو نمیخوام....من این زندگی لعنتی رو بدون تو نمیخوام....
اشکام دونه دونه میریخت پایین.. اشکای من دست احسانو خیس کرده بود....
_مگه منو دوست نداری احسان...پس به خاطر من بلند شو بگو باهام تا اخرش هستی...تنهام نمیذاری...حقمونو از باران و ساسان میگیرم...مطمئن باش....ادمای پست فطرت بی لیاقت.....
احساس کردم یکی از انگشتاش تکون خورد...سرمو بلند کردم....
پلکاش داشت تکون میخورد...از خوشحالی یک جیغ بلند کشیدمو خدارو شکر کردم...در باشدت باز شد...اول چندتا پرستارو دکتر بعد خانوادم اومدن تو تاق...
از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم فقط اشک شوق میریختم...
پرستار هممونو بیرون کرد....دستمو رو قلبم گذاشتم....از هیجان زیادم تند تند میزد...خدارو به خاطر اینکه عشقمو بهم برگردوند شکر کردم و تو بغل خاله فرو رفتم ....
از اونروز به بعد فهمیدم ساسان و باران تو زندان هستند و چندسالی باید همونجا اب خنک بخورن....البته همه رضایت داده بودن که ازاد بشن اما من نه....
نمیتونستم از ادمایی که به خاطر خودشون و به خاطر هوسشون به دیگران صدمه میزنن بگذرم.....با خودم عهد بستم هیچوقت این کار ساسان و باران و فراموش نکنم....نفرین بدی کردمشون....مخصوصا ساسان رو.....
اما بعد از اون قضیه منو احسان زندگی جدیدی رو شروع کردم و حالا با گذشت یکسال منتظر نی نی کوچولویی بودیم که با اومدنش زندگیمونو شیرین تر کنه.............
تو یه لحظه به چشای من نگاه کن ، با صدای من در قلبتو وا کن
کمی آرامش رو حس کن تو ترانه م ، واسه تو یه دنیا حس عاشقانه ام
دلتو به این صدای خسته بسپار ، تو منو داری عزیزم منو اینبار
من میخونم تا تو آرامش بگیری ، تو با من به سمت تنهایی نمیری
دل تنهاتو به دست گله نسپار ، تو منو داری عزیزم منو اینبار
دوست دارم حس کنی تو ترانه هامی ، تنها نیستی تو مثه نفس باهامی
دل تنهاتو به دست گله نسپار ، تو منو داری عزیزم منو اینبار
دوست دارم حس کنی تو ترانه هامی ، تنها نیستی تو مثه نفس باهامی
تنها نیستی تو مثه نفس باهامی...
قلبتو رها بکن تو این ترانه ، فقط آرامشو حس کن عاشقانه
دوست دارم از این صدا عشقو بگیری ، حس کنی رو بال ابرا داری میری
بگو آرومی ، بگو غمی نداری ، تو منو داری عزیزم ، منو داری...
من میخونم تا تو آرامش بگیری ، تو با من به سمت تنهایی نمیری
قلب تنهاتو به من بسپار ، منو داری ، منو اینبار....
دل تنهاتو به من بسپار ، تو منو داری ، منو اینبار...
دل تنهاتو به دست گله نسپار ، تو منو داری عزیزم منو اینبار
دوست دارم حس کنی تو ترانه هامی ، تنها نیستی تو مثه نفس باهامی
دل تنهاتو به دست گله نسپار ، تو منو داری عزیزم منو اینبار
دوست دارم حس کنی تو ترانه هامی ، تنها نیستی تو مثه نفس باهامی
تنها نیستی تو مثه نفس باهامی....
پایان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 2557
#20
Posted: 4 Feb 2013 21:54
نام کتاب : صبح پشیمانی
نام نویسنده : نسرین ثامنی
انتشارات ارغوان
چاپ دوم سال 1373
صبح پشیمانی 1
شبست و قایقم بشکسته و دریاست توفانی
ز هر موجی به گوشم می رسد بانگ پریشانی
ره منزل نمی دانم ز غوغای گرفتاری
چو مرغی آشیان گم کرده در شبهای بارانی
لبم می خندد و دل در حصار سینه می گرید
ببین در برق چشمم آشکارا اشک پنهانی
بسا روز جوانی را به غفلتها تبه کردم
منم اکنون و شام پیری و صبح پشیمانی
تو شبها نیستی با من که با خود عالمی دارم
گهی از فیض مدهوشی، گهی از شکر حیرانی
به ساحل کشتی ما را برد لطف خدا، ورنه
هزاران ناخدا گم شد در این دریای توفانی
من از لطف سخن صد دل اهل نظر کردم
غزالانی به دام افکنده ام با این غزلخوانی
«مهدی سهیلی»
قاسم وقتی از گورستان به خانه بازگشت، خاله نساء در حال خوابانیدن بچه بود. او با قلبی مالامال از درد و رنج کنجی نشست و به صدای حزن آلود خاله، که ترانۀ لالایی را زیر لب زمزمه می کرد گوش سپرد. نگاهش را در اطراف اتاق به کاوش درآورد. همه جای خانه بوی غریبانه می داد. بی وجود مادر، خانه سوت و کور بود. قطره اشکی را که در دیدگانش جمع شده بود با فشردن پلکش فروچکاند و به خاله نگریست.
خاله نساء کودک را که در خواب ژرفی فرو رفته بود به آرامی زمین نهاد و خطاب به قاسم گفت:
- بالاخره خوابش برد. طفلکی خیلی بی تابی می کرد.
از جا برخاست. چینهای دامنش را مرتب کرد، گرۀ لچکش را محکم بست و ادامه داد:
- من دیگه باید برم، به بابات بگو شب بیاد خونۀ ما، می خوام باهاش حرف بزنم. غذا هم براتون درست کردم.
خاله متعاقب این کلام از خانه خارج شد. قاسم به چهرۀ آرام و معصوم برادرش نگریست. کودک بسیار زیبا بود. تبسم دلپذیری بر لب داشت. پوستش به شفافیت آینه بود. لبهایش آلبالوهای وحشی را می مانست. چه راحت و بی دغدغه آرمیده بود.
مگسی پروازکنان در هوا چرخی زدو روی گونه کودک نشست. قاسم با دست مگس را از صورت برادر دور کرد. از بیرون صدای گامهای پدر را شنید. لحظاتی بعد، پدر خسته و بی رمق از در وارد شد. قدبلند و چهار شانه بود. عضلاتی سفت و قوی داشت. موهایش یک دست سیاه و مجعد بود. مادر همیشه می گفت: وقتی پدر از در وارد میشه من دوران جوونی قاسم رو پیش خودم مجسم می کنم.
به راستی هم قاسم کپی پدر بود. سبزه و بلند بالا، با چشمانی سیاهو درشت. کاظم بیشتر شبیه مادر بود تا پدر. گویی خداوند خواسته از هر دو، نقشی در وجود کودکانشان به یادگار بگذارد. کسی چه می دانست که به زودی مادر از شاخسار هستی چیده خواهد شد؟ چه کسی پیش بینی می کرد که مادر با آن همه جوانی، زیبایی و وجاهت دستش از دامان زندگی کوتاه گردد؟ تنها خدا از سرنوشت بشریت آگاه است.
پدر لبخندش را به روی پسر پاشید و با صدای مردانه ای گفت:
- چطوری جوون!
قاسم پاهای کشیده اش را جابجا کرد. سلام کرد و به لبخندی اکتفا نمود. پدر ادامه داد:
- گرسنه نیستی؟ من که دارم ضعف می کنم. بهتره شام رو بخوریم.قاسم در یک چشم برهم زدن سفره را انداخت و آبگوشتی را که خاله نساء درون دیزی گِلی بار کرده بود روی سفره نهاد. بوی مطبوع آبگوشت فضای اتاق را پر کرد. هر دو در سکوت به خوردن مشغول گشتند. پس از شام، پدر وقتی پیغام خاله را از زبان قاسم شنید رختخوابها را روی زمین گسترد و گفت:
- من یه سر می رم خونۀ خاله ببینم باهام چیکار داره. تو بگیر بخواب.
پس از خروج پدر، قاسم رواندازی روی کودک کشید و خود در کنارش به درون رختخواب خزید. دستهایش را زیر سر نهاد و طاقباز به سقف چشم دوخت.
جاسم چکش خانۀ خاله را به صدا درآورد. خاله که انتظارش را می کشید شخصاً در را به رویش گشود. جاسم پس از سلام و احوالپرسی وارد اتاق گردید. شوهر خاله نساء به محض دیدن او لبخندی زد و تعارف کرد و وی را کنار خود نشاند. خاله استکانی چای مقابل جاسم نهاد و با خوش رویی گفت:
- خوب کردی اومدی. یکی دو روز بود که می خواستم باهات حرف بزنم اما میسر نمی شد.
جاسم جرعه ای از چای را سر کشید و جواب داد:
- تو این مدت حسابی شمارو هم به زحمت انداختم.
خاله دستش را به علامت نفی در هوا چرخاند و گفت:
- این حرفها چیه، من وظیفه امو انجام می دم. بچه های تو پارۀ تن من هم هستن. اونا تنها یادگار خواهر جوون مرگ من هستن.
سپس آه سردی از سینۀ پرسوز خودبیرون داد و افزود:
- مرگ حقه، نمی خوام تو کار خدا فضولی کنم، ولی دلم از این می سوزه که من عمرمو کردم. خوبی و بدی دنیا رو دیدم و سرد و گرم روزگار رو هم چشیدم، ولی من باید زنده بمونم و خواهر مثل دستۀ گُلم در اوج جوونی و شباب از دنیا بره و بچه هاش یتیم بشن.
شوهر خاله نساء دستی به روی زانویش کشید و گفت:
- خُب هر کسی قسمتی داره، قسمت اون طفلکی هم این طور بود.
بچه های خاله نساء ردیف در کنار هم خوابیده بودند. جاسم نگاهی به آنها انداخت و گفت:
- از روزی که اون خدا بیامرز رفته، چراغ خونۀ منم خاموش شده.
- خدا چراغ دلتو روشن نگه داره مشتی، زنت رفته جای حق. خوش به سعادتش که پاک از دنیا رفت ولی ما چی؟ ما باید این قدر بمونیم تا بار گناهانمون سنگینتر بشه.
جاسم بی توجه به گفتۀ مرد ادامه داد:
- بچه هام بی سرپرست شدن، نظم زندگیم به هم خورده خونه سوت و کوره، خدا سایۀ هیچ زنی رواز سر بچه هاش کم نکنه.
- الهی آمین. ولی خُب مشتی جون غصه نخور، بالاخره عیال ما هم وظیفه ای داره. اونم مثل خواهرته.
- بله حق با شماست ولی بالاخره چی؟ آخه خاله هم کار و زندگی داره. الان دو ماه آزگاره که اون از کار و زندگی خودش افتاده.
خاله نگاهی به شوهرش انداخت و سپس خطاب به جاسم گفت:
- واسۀ همین بود که می خواستم باهات حرف بزنم. از بابت نگهداری بچه ها حرفی نیست، قاسم الان 14 سالشه و تقریباً واسه خودش مردی شده. کاظم هم 3 سالشه، اونم تا حدودی از آب و گل دراومده. تنها مشکل من اینه که نمی تونم در آن واحد دو تا خونه رو اداره کنم. اما اگه بچه ها بیان همین جا و با ما زندگی کنن برای همه مون بهتره. وقتی خونۀ خودم هستم تو خونۀ شما واقعاً به وجود من احتیاج هست و برعکسش هم همین طور. ولی اگه همه یه جا باشیم دیگه مشکلی پیش نمی آد.
جاسم لحظه ای به فکر فرو رفت و آنگاه پاسخ داد:
- من نمی خوام واسۀ شماها مزاحمتی فراهم کنم.
- این حرفا تعارفه، واسه من هیچ زحمتی نیست. همونطور که گفتم من اینو وظیفۀ خودم می دونم. به هر حال همیشه که وضع این جوری نمی مونه. شما هم باید زن بگیری و به زندگیت سر و سامون بدی. خواهر من مرده و دیگه هم زنده نمی شه. بچه ها احتیاج به مادر دارن. کسی که ترو خشکشون کنه، کسی که جای مادرشونو در قلبشون بگیره، ضبطو ربطشون کنه.
جاسم اندکی در جایش آرام گرفت و با ملایمت گفت:
- راستش خود من هم به این فکر افتادم. به خدا قسم اگه مسأله بچه ها نبود هرگز تا آخر عمرم زن نمی گرفتم ولی من مجبورم یکی رو پیدا کنم که بالا سرشون باشه. بالاخره شما هم واسۀ خودت زندگی داری، مسئولیت داری.
- بله من موقعیت شمارو درک می کنم و تا وقتی که تو زنی رو واسۀ سرپرستی بچه ها انتخاب نکردی من همۀ تلاشمو می کنم تا اونا کمبودی احساس نکنن.
- خدا از خواهری کمتون نکنه. منم که چیزی ندارم ان شاءالله اجرشو ازخدا بگیری.
جاسم وقتی به خانه بازگشت دیرهنگام بود. بچه ها در کنار هم به خواب رفته بودند. خانه حقیقتاً سوت و کور بود. او به درون رختخواب فرو رفت و به تفکر پرداخت. تا چند ماه پیش چه زندگی آرام و راحتی داشت. همه چیز برایش فراهم بود. همسری زیبا و باوفا. فرزندانی سالم و با نشاط، وقتی از سر کار به خانه بازمی گشت نزهت با گشاده رویی به استقبالش می آمد. خسته نباشید می گفت. وقتی او دست و روی خود را می شست نزهت حوله به دست در کنارش می ایستاد و از کارهایش سؤال می کرد، آنگاه با تبسمی بر لب استکانی چای مقابلش می نهاد و به او خیره می شد.
نزهت عاشق زندگی و بچه هایش بود. در خانه داری نظیر و مانند نداشت. چنان کلبۀ محقر و کوچکشان را می آراست که تحسین همگان را برمی انگیخت. جاسم در سن 20 سالگی ازدواج کرد. نزهت 13 ساله بود که عروس خانۀ جاسم گردید. اندامی نحیف و باریک داشت. چشمان درشت و فتانش در دل جاسم آشوبی برپا می کرد. با دستهای ظریف و کوچکش کارهای خانه را چون استادی ماهر انجام می داد. به قدری شکننده بود که جاسم می ترسید به او دست بزند. هرگز در برابر ناملایمات زندگی خم به ابرو نمی آورد. هیچ گله و شکایتی از فقر و نداری خود نمی کرد.
به تدریج زندگی جاسم رونقی گرفت. هر زمان وارد خانه می شد با دیدن قیافۀ بشاش و خندان نزهت خستگی کار و تلاش روزانه را از خاطر می برد. نزهت زن صرفه جویی بود. با اندک خرجی که میگرفت زندگی داخلی جاسم را سرو و سامان بخشید. خانه همیشه تمیز، لباسها شسته شده و غذا همواره آماده بود.
ادامه دارد ..
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7