ارسالها: 14491
#221
Posted: 10 Sep 2013 19:29
قسمت پنجم
نمایش
مادر به پسر گفت: گریه کن. به خاک بیفت؛ طلب بخشش بکن.
پدر به پسرش گفت:ناراحت نباش، می برنت تا پای چوبه ی دار، بعد می بخشندت.
مادر مقتول به دخترش گفت:می بخشمش، ولی پای چوبه ی دار،بگذار مزه ی مرگ را بچشد.
جوان وقتی جرثقیل، طناب دار و انبوه جمعیت را دید، برای اولین بار ترسید؛اما خیلی زود یادش آمد باید نمایش را اجرا کند،خودش را روی خاک انداخت،افتاد به گریه و پشت سرهم دست هایش را از آسمان به طرف خانواده ی مقتول می چرخاند.
خانواده ی مقتول با بغض و خشم،نگاه شان را از جوان قاتل می دزدیدند.جوان هنوز به جرثقیل مرگ نردیک نشده بود که از گوشه و کنار فریاد قاتل،قاتل و بکشیدش،بکشیدش بلند شد.جناب سروان،مسئول مراسم به نیروهایش دستور داد مراقب همه چیز باشند،اما نیروهای جناب سروان نتوانستند مانع هجوم بیست جوان سنگ و چوب به دست شوند. آن ها خودشان را به جرثقیل نزدیک کردند.جناب سروان به نماینده ی دادگاه گفت: خواهش می کنم از خیر قرائت حکم و تشریفات بگذرید تا جان کس دیگری به خطر نیفتاده.جوان را کشان کشان به طناب دار نزدیک کردند.جوان های معترض با چوب و چماق به جان جرثقیل افتاده بودند.طناب به گردن جوان قاتل افتاد.یکی از جوان های معترض بالا پرید و به طرف قاتل هجوم برد.جناب سروان فریاد زد تمامش کنید.جوان قاتل از زمین کنده شد و در میانه ی اسمان و زمین معلق شد. کسی در پشت نمایش دوستان مقتول،نمایش مادر مقتول را نمی دید که روی زمین پهن شده بود و می گفت: بخشیدمش، بخشیدمش.
ارقام
رئیس جمهور از تلویزیون،درآمد ناخالص ملی را با احتیاط تمام اعلام کرد.رئیس بانک مرکزی روی دسته ی مبل کوبید و گفت باز هم اشتباه کرد،هشت سال است اشتباه می کند.زن از آشپزخانه داد زد: خودت را ناراحت نکن.مگر این هشت سال کسی فهمیده یا اعتراض کرده؟ رئیس بانک مرکزی گفت:حرف این چیزها نیست،باید تمام ارقام را دوباره عوض کنیم.
یک تکه گوشت
استدلال خواهرم مردم پسند بود؛می گفت:اگر می خواهیدبدانید جامعه ای سالم است، رفتار آن جامعه را با معلولان و کهنسالان ببینید.او خودش را نماینده ی عینی جامعه می دانست.ار شوهرش جدا شد،آپارتمان کوچکی گرفت و زندگی با تکه گوشت را شروع کرد.تکه گوشت وقتی به دنیا آمد اسم داشت، یک اسم اصیل و پرطمطراق،اما خیلی زود همه نامش را فراموش کردند و تکه گوشت صدایش کردند.من همان سال اول به خواهرم گفتم اگر جای تو بودم یک بالش روی دهانش می گذاشتم، هم او را راحت می کردم و هم خودم را.
تکه گوشت زندگی اش نباتی بود.نه می شنید، نه دندان داشت، نه دستانش حرکت می کرد، نه پاهایش و نه حتی درنگاهش برق دیدن بود، اما تا بخواهی می خورد< حالا که پنج سالش شده بود یک تکه گوشت چاق و چله شده بود.
روزی که خوامر زنگ زد تا به آپارتمانش بروم و از تکه گوشت مراقبت کنم جا خوردم. خواهرم این پنج سال هرگز از کسی نخواسته بود از تکه گوشت مراقبت کند.او هر جا می رفت تکه گوشت را با خودش می برد.
وقتی خواهرم برگشت، اول به تکه گوشت نگاهی انداخت که برای همیشه خوابیده بود، بعد با بالش سفید و تمیز نگاه کرد و در آخر به من خیره شد.در نگاهش، ترس ، انزجار و سپاس بود.
چریک های پیر
از پنجاه سال مبارزه ی مسلحانه، زندگی مخفی، خانه های تیمی، عملیات غافلگیرانه، احساس خستگی می کرد.بارها فکر کرده بود اگر زندگی عادی داشت، سالها بود بازنشسته شده بود.
سازمان پیشنهاد کرد بقیه ی عمرش را در کمپ چریک های پیر بگذراند.پیشنهاد را پذیرفت.جای دیگری نداشت.به باغ بی برگ وباری رفت که یک ساختمان کهنه و قذیمی در وسطش قرار داشت.مرد حق نداشت از باغ بیرون برود و حق نداشت بدون نظر مافوق هایش کاری انجام بدهد.
برخلاف انتظارش، هیچ پیرمرد یا پیرزنی در کمپ نبود، اما همان روز اول شش قبر علامت گذاری شده در پشت ساختمان کشف کرد.ساختمان عظیم باغ، شب ها رعب در جانش می انداخت.هردو هفته یک بار برایش آذوغه می آوردند.پیرمرد هیچ سرگرمی ای نداشت.این بازنشستگی مخفی برایش طاقت فرسا بود.خواست با باغ رسیدگی کند. اما هیچ ابزاری برای این کار نداشت و هیچ آبی.خیلی زود از قدم زدن در باغ و نگاه کردن به آسمان خسته شد.شش ماه گذشت و هیچ کس بازنشسته نشد و پیرمرد طاقت نداشت.خیلی آسان یک بسته طناب مرغوب در ساختمان پیدا کرد و از آن آسانتر محل اتصال آن به گیره ی آهنی محکمی که گویی برای همین کار، آن را در سقف بزرگترین اتاق ساختمان کار کذاشته بودند.
روز هوای پاک
رئیس جمهور روز هوای پاک با همراهان و محافظانش سوار اتوبوس شدتا به همه ی مردم در مورد حفظ محیط زیست و استفاده از وسایل نقلیه ی عمومی یک درس عملی بدهد.اتوبوس در همه ی ایستگاه ها می ایستاد تا یکی دو مسافر عادی سوار کند.فیلم این سفر درون شهری باید به مناسب ترین شکل برای اخبار آماده می شد.قرار بود رئیس جمهور در طول سفر با مردم عادی صحبت کند و آن ها مشکلات شان را با او در میان بگذارند.راننده ی اتوبوس دید که پیردخترها مثل همیشه با سبد خریدشات، خودشان را از پله های اتوبوس بالا کشیدند.اگر با او بود، مانع سوار شدنشان می شد.ولی آن روز کنترل اتوبوش با دیگران بود.
طبق برنامه ریزی، صندل بغل رویس جمهور خالی بود. یکی از پیر دخترها مستقیم رفت کنار رئیس جمهور نشست.رئیس جمهور با یک لبخند ملیح خودش را کنار کشید.پیر دختر دیگر سبر خریدش را پیش پای رئیس جمهور گذاشت و میله ی وسط اتوبوس را چسبید.پیر دختر کنار رئیس جمهور گفت: طفلک دیشب از پادرد اصلا نخوابید.رویس جمهور گفت: بله.بله.پیر دختر گفت: می شود جای تان راش بدهید؟رئیس جمهور گفت: بله، حتما.
رئیس جمهور بلند شد و پیر دختر به خواهرش که تازه نشسته بود آهسته گفت:چه مرد مهربانی.پیر دختر گفت:خیلی.پیر دخترها تا دو ایستگاه بعد با لبخندها با ریس جمهور رد و بدل کردند.وقتی خواستند پیاده شوند کاغذ تا شده ای را به رئیس جمهور دادند.راننده ی اتوبوس می دانست آن تکه کاغذی که رئیس جمهور به رئیس رفترش داد تا به عنوان یک درخواست مردمی بررسی شود، چیزی جز شمارتلفن پیردخترها نیست.
ماه منیر خانم
ماه منیر خانم را بعد از هفت سال، سرمرز خسروی دیدم.عکس رحمان را سردست بلند کرده بود و به اسرای آزاد شده نشان می داد و با التماس می گفت:خدا دلتان را شاد کند.اگر خبری از این جوان دارید بگویید، بلکه دل مادر دلشکسته ای را شاد کنید.ماه منیر خانم پیر شده بود.همان طور که ما جوان ها پیر شده بودیم.او مرا نشناخت و من مطمئن بودم از مرز خسروی که برگردد، راست می آید خانه ی ما.
آمدوعکس رحمان را هم آورده بود.مادرم از این که من برگشته بودن ورحمان برنگشته بود، انگار ازماه منیر خانم خجالت می کشید.او، فقط او می دانست که ماه منیر خانم با چه فلاکتی رحمان را بزرگ کرده بود.بعد از کلی مقدمه چینی گفتم: پسرت یک قهرمان بود ماه منیر خانم. چیزی نگفت:گفتم : تا آخرین لحظه به وطنش وفادار ماند.چیزی نگفت.گفتم شجاعانه زیر شکنجه ی عراقی ها مرد.چیزی نگفت.گفتم: حتی یک لحظه شما را فراموش نکرد.چیزی نگفت.گفتم و گفتم و گفتم.اما ماه منیر خانم هنوز هم زل زده بود توی چشم هام و منتظر بود. می خواستم بگویم رحمان خودش را، وطنشرا، همرزمانش را و تو را ب یک لقمه نان و یک وعده غذای بیشتر به عراقی ها فروختومی خواستم بگویم خبرچین عراقی ها شده بود.بچه ها از دستش امان نداشتند، می خواستم بگویم بچه ها یک شب وقتی من سرم را زیر پتو کرده بودم و گوش هایم را با دست هایم گرفته بودم، او را خفه کردند و بابت این کار شکنجه شدند.نگفتم و هرگز هم نخوام گفت.اما می دانم ماه منی خانم همچنان منتظر است تا من چیزی درباره ی رحمان بگویم.
مادربزرگ و تلویزیون
مادربزرگ عاشق تلویزیون بود.همه ی برنامه های آن را ، از برنامه ی کودک تا علمی تماشا می کرد.مشکل این بود که وقتی تلویزیون تماشا می کرد، با گوینده و بازیگرها حرف می زد، چانه می زد، ناسزا می گفت و خلاصه کس دیگری نمیتوانست با خیال راحت تلویزیون ببیند.اول فکرکردیم مادربزرگ نمی داند که دنیای داخل تلویزیون دنیای مجازی است.درباره ی غیر واقعی بودن آن با او مفصل صحبت کردیم.مادربزرگ گفت: می داند.گفتیم:پس چرا با آنها حرف می زنی؟ گفت: پس چه کار کمک؟ بنشینم صم بکم؟ سوالش پاسخی نداشت.
روشنفکرهای خانواده درباره ی این رفتار مادربزرگ نظرهایی داشتند.برخی گفتند، مادربزرگ متعلق به دنیای سنتی است.در دنیای سنتی آدم ها با همه ی حواس و اعضای شان با جهان ارتباط برقرار می کردند.. بعضی می گفتند، مادربزرگ تنهاست و نیازمند کسی که با او حرف بزند و چون کسی وقت نمی گذارد تا با او حرف بزند، مادربزرگ با تلویزیون حرف می زند. برخی می گفتند، مادربزرگ با موضع گرفتن و حرف زدن از هنجارها و ارزش های خودش در برابر تلویزیون دفاع می کند.هرچی بود ، مادربزرگ از وقتی گوینده به بینندگان سلام می کرد تا وقتی خداحافظی می کرد، دائما حرف می زد.با بازیگری که کشته می شدمی گفت: آخ،آخ الهی مادرت بمیرد.به مردی که چشمش را به روی فسق و فجور زنش می بست، می گفت: قرمساق دیوث، بزن بکشش، به جوان رعنا می گفت:ماشاالله، ماشاالله، چه برو بازویی، به زن زیبا می گفت: قدرت خدا، زن نیست فرشته است.
بالاخره پدر تلویزیونی برای مادربزرگ دست و پا کرد و آن را در اتاق مادرزرگ گذاشت.ما از آن پس صدای مادربزرگ را می شنیدیم که گاهی با دعوا همراه بود.یک روز جسد مادربزرگ را روبروی تلویزیون پیدا کردیم، در حالی که قسمتی از صفحه ی تلویزیون شکسته بود و پنجه هایی صورت مادربزرگ را چنگ زده بود.
تب خال
خیلی کوچک بود و هنوز مدرسه نمی رفت، شب سال نو بود.مادربزرگ گفت: موقع تحویل سال، گاو زمین را روی شاخ دیگرش می اندازد.ترسید؛ اگر زمین موقع این جابجایی می افتاد چی؟اگر زمین می شکست چی؟اگر زمین زیر پای گاو می رفت چی؟صبح که از خواب بلند شد مادرش صورتش را در دست هایش گرفت و گفت: باز از چی ترسیدی تب خال زدی؟
بزرگتر که شد، فهمید زمین در فضا معلق و سرگردان است. دور خودش و خورشید می چرخد.اگر خورشید بمیرد، زمین هم می میرد.بعدها فهمید زمین زمانی آماج شهاب سنگ ها شده و نسل دایناسورها از بین رفته است.در هنگام عبور هر ستاره ی دنباله داری نگران می شد که مبادا دم ستاره به زمین بگیرد و برای همیشه آن را از بین ببرد، و از همه مهم تر ، سیاهچال های کهکشان راه شیری بودند که ممکن بود روزی زمین را ببلعند.
چهل و پنج سالش که شد، پسرش عضو انجمن آماتوری نجوم بود و شب های بارش شهاب سنگ ها را با دوستانش به تماشا می نشست.دخترش هم عضو یک گروه دوستداران محیط زیست بود. شبی از شب های چهل و پنج سالگی اش از رادیو شنید که یکی از دلایل جست و جوی کیهانی آدم ها ، یافتن سیاره ای امن برای زندگی است. صبح که از خواب بیدار شد، تب خال زده بود.
آرزو
به دنیا که آمد، پدرش النگوهای عروسی مادر را فروخت، قوچ چاق و چله ای را زمین زد و تمام همسایه ها را نذری داد.
وقتی سیزده سالش بود، کیف پول مادرش را دزدید.پانزده سالش تمام نشده بود که یک سیگاری تمام عیار شد.در هفده سالگی یک نفر را کشت.خانواده اش تمام دار و ندارشان را فروختند تا توانستند دیه ی دخترک مقتول را بدهند. وقتی بیست و دو سالش بود یک تزریقی خیابان خواب شده بود و مادرش شب و روز دعا می کرد کسی او را بکشد تا با پول دیه اش بتواند دختران دم بختش را شوهر بدهد. در یک شب برفی، ریز یک پل به قتل رسید، قاتلش جوان معتادی بود که هفت روز بیشتر در زندان دوام نیاورد.
مرده شور
زن مرده شور به زن جوان گفت:روز اول و روزهای اول سخت است،کم کم عادت می کنی.گفت:امروز بنشین و ببین.
مرده شور زن مرده ای را روی سنگ مرده شورخانه انداخت، موهایش را پریشان کرد و گفت:ببین موهایش فرشش ماهه دارد، معلوم می شود به خودش می رسیده، ابروهایش را هم تتو کرده.دستهایش را بالا آورد و به دقت به آنها نگاه کرد،گفت : معلوم می شود دست به سیاه و سفید نمی زده. به شکم سفت زن مرده دست کشید و گفت:دوتا شکم بیشتر نزاییده،می دانسته چه جوری زندگی کند.
زن جوان بالا آورد، زن مرده شور شانه اش را مالش داد،دست کشید به موهای بلندش و گفت:چرا به خودت نمی رسی؟تو هنوز جوانی، شوهرت زندان است که باشد، خودت که زندان نیستی.چند وقت است آرایشگاه نرفتی؟ببین ابروهایت دخترانه شده.زن مرده شور سه روز بعد به زن جوان دیگری گفت:روز اول و روزهای اول سخت است.کم کم عادت می کنی.گفت:امروز بنشین و ببین.
زن مرده شور، زن مرده ای را روی سنگ مرده شور خانه انداخت،موهایش را پریشان کرد و گفت:موهای بلندی داشته ولی اصلا به آن ها نمی رسیده، کم حوصله بوده،ببین دست کم یکسال است به ابروهایش دست نزده،معلوم می شود بدجوری گرفتار بوده.بعد دست های زن مرده را بالا آورد و گفت: گره های انگشتانش را می بینی، طرف زحمتکش بوده و کارش بشور و بساب بوده. بعد شکم زن مرده را دست کشید و گفت:شکمش به پشتش چسبیده، نمی دانم چند شکم زاییده.
زن جوان بالا آورد.
عکس هومن پسر ستاره،ستاره دختر فرخنده
پیرزن پاکت نامه را از پستچی گرفت.مثل همیشه،دورن پاکت یک عکس بود.این بار عکس بچه ای تقریبا دو ساله که پشت آن نوشته شده بود" هومن پسر ستاره، ستاره دختر فرخنده". پیرزن ستاره را به یاد نمی آورد. فرخنده را هم.
از ساله ها پیش که خانواده اش به امریکا رفته بودند، شروع کرده بود به جمع آوری. عکسها را در قاب های جورواجور، داخل بوفه و روی میزهای مختلف خانه ی بزرگش می چید.گاهی آن ها را بنا به نسبت شان دسته بندی می کرد؛ مثلا خواهرزاده ها را روی یک میز گرد می چید و برادرزاده هایش را روی یک میز مستطیلی.بعضی اوقات آن ها را بر حسب سن و سال شان تقسیم می کرد؛پیرها را یک جا جمع می کرد و جوان ها را یک جا. این سال های آخر، مرده ها را که تعدادشان زیاد بود داخل بوفه چیده بود و زنده ها را روی میزها.اما حالا به یاد نمی آورد عکس های جوان و پیر چه نسبتی با او دارند.آخرین تقسیم بندی اش جدا کردن عکسهایی بود که می شناخت شان و می دانست چه نسبتی با او دارند. ر.ی یک میز گرد بزرگ، عکس بزرگی از شوهر مرحومش بود.ایم تنها عکسی بود که می شناخت. عکس هومن پسر ستاره،ستاره پسر فرخنده را در میان انبوه عکس های دیگر گذاشت.
مادر و دختر
مادر وارد دانشگاه شد تا بتواند نقش تاریخی خود را در نهضت دانشجویی به خوبی ایفا کند، اما دوران دانشجویی اش تمام شد بدون این که شیشه ای بشکند، تحصنی بکند یا با پلیس درگیر بشود.نتیجه ی چهار سال درس خواندن مادر ازدواج با پدر بود.
دختر وارد دانشگاه شد تا بتواند مرد زندگی اش را انتخاب کند.وارد دانشگاه شد. برای نشان دادن خود به پسر جوانی که دلبسته ی او شده بود و در اعتراضات دانشجویی شرکت کرد.نتیجه ی اعتراض، دوترم تعلیق برای او و اخراج پسر از دانشگاه بود.
دیه
مادرم نه از سرطان مرد که از آن وحشت داشت، نهاز ایدز که نمی دانست چیست و از آن می ترسید ، و نه از سکتۀ قلبی که مطمئن بود دست کم از این یکی خواهد مرد.
مادرم در چالۀ عمیقی که شهرداری کنده بود، افتاد ومرد.
یک سال و نیم وقتگذاشتیم تا توانستیم دیۀ مادرم را بگیریم.
خواهرها و برادرهایم دیه را یکجا به من بخشیدند . حالا می توانم دختر هیجده ساله ام را برای معالجه به آلمان ببرم.
ماه عسل
بالاخره بعد از دو سال قهر و درگیری ، با وساطت فامیل آشتی کردند و عروسی برپاشد . دایی کلید ویلای شمالش را به آن ها داد تا ماه عسلشان را آن جا بگذرانند. تصمیم گرفته بودند همه چیزرا از اول شرع کنند. چند روز تصمیم گرفته بودند همه چیزرا از اول شرع کنند. چند روز اول ، دختر فقط در ساحل قدم می زد و آبتنی شوهرش راتماشا می کرد. یک روزشوهرش او را به زور – با لباسی که به تن داشت - به وسط آب برد و گفت " دریا که ترس ندارد " و با او آب بازی کرد.
دختر سعی کرد به ساحل برگردد، اما مرد نگذاشت. مرد اطراف زنش شنا می کرد و سربسرش می گذاشت دختر در آب دست و پا می زدو سعی می کرد نشان بدهدازآب نمی ترسد. مرد انواع شناهایی را که بلد بود، برای زنش نمایش داد و شروع کرد به شنا کردن و دورشدن از او . مرد وقتی برگشت، زنش را ندید، گمان کرد اوبه ساحل برگشته، اما او در ساحل هم نبود. به جایی که زن را جا گذاشته بودبرگشت، زن در آن عمق کم غرق شده بود. خانوادۀ دختر از مرد شکایت کردند و گفتند او
زنش را غرق کرده است. چندنفری شهادت دادند که مردزن را به زور داخل آب برده است . حالا سال هاست مرد زندانی است و تنها پدر ومادر دختر می دانند که یکبار درنوجوانی ، او را که صرع داشت، از غرق شدن در استخریک آشنا نجات دادند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#222
Posted: 10 Sep 2013 19:34
قسمت ششم
انتخاب
الیاس اشک ریزان تمام ماجرا را تعریفکرد. مادرش رو در هم کشید و گفت حرامزاده خودشان هستند . از همین جا بود که ماجرابرای قباد هفده ساله شروع شد؛ هرروز به بهانه ای یکی از بچه های کریم علفی را زیرنظر می گرفت و حرکات و ادا و اطوارهای آن ها و حتی خطوط چهره شان را با برادر کوچکشالیاس مقایسه می کرد . خیلی زور فهمید برادرش در واقع به بچه های کریم علفی شباهتدارد، تو گویی یکی از آن هاست . چشم دیدن مادر هرزه و پدر خل وضعش را نداشت ، ازالیاس بدش می آمدو زندگی اش جهنم شده بود . بالاخره با یک نقشۀ حساب شده، الیاس راهمراه گله به کوهستان سنگی کشاند . وقتی الیاس کوچک از بالای قلۀ کوه سنگی پرت شد،احساس راحتی کرد.
ششسال بعد بیست و سه سالش بود، خدمت سربازیش تمام شده بود و در یک کارگاه چوب بری درشهر کار پیدا کرده بود و سخت عاشق حمیرا دختر اسحاق باغدار شده بود . از سرکار کهبر می گشت، با لباس های اتو کشیده ساعت ها سر کوچۀ خانۀ اسحاق می ایستاد . برادربزرگ حمیرا دوبار به او هشدار اده بود، اما او عاشق بود و با خودش عهد کرده بوددخترک را به چنگ بیاورد. آن شب برادر حمیرا سعی کرده بود کاملا منطقی او را از اینوصلت منصرف کند و او گفته بود حمیرا را می خواهد و سال ها صبر خواهد کرد. برادرحمیرا موقع رفتن فقط چند جملۀ کوتاه گفته بود : تو نمی توانی با حمیرا ازدواج بکنی،تو به او محرم هستی!
پدر من و مادر تو در جوانی خطاهایی کرده اند. اگر باورنداری امشب خودت را خوب در آینه نگاه کن.
قباد آن شب بین کشتن مادرش ، پدر خل وضعش و خودش، خودش راانتخاب کرد . او می دانست کوه سنگی در انتظارش است .
تاریخ و ماهی های رودخانه
مسیر زندگی اش را یک مثال تغییر داده بود.استاد گفته بود:تاریخ مثل یک رودخانه است و آدمی مثال ماهی درون رودخانه؛ماهی نمی تواند مسیر رودخانه را تغییر بدهد اما مسیر خود را می تواند عوض کند.سی سال خلاف جهت رودخانه حرکت کرده بود.دوازده سال از بهترین سال های عمرش را در زندان گذرانده بود.و بالاخره در شصت و دو سالگی، وقتی مشغول تماشای یک فیلم مستند درباره ی ماهی ها بود، مرد.فیلم درباره ی ماهی هایی بود که خلاف جهت رودخانه شنا می کردند تا به سرچشمه ی رودخانه برسند. در راه بسیاری ازآنها می مردند و تعدادی هم که به شرچشمه می رسیدند، با پوزه های شکسته و سرهای از ریخت افتاده، بعد از تخم ریزی می مردند.آن ها نمی دانستند مسیر آن ها را فرزندانشان تکرار می کنند.
جوان و دخترک چشم آبی
دخترک چشم آبی روزهای اول به پست نگهبانی او که می رسید،می دوید.بعدها با او دوست شد.از او اجازه گرفت به اسلحه اش دست بزند.از او پرسید آیا با اسلحه اش آدم کشته یا نه؟
جوان، عاشق فیلم های اکشن بود.به دوستانش می گفت قشنگترین و زیباترین صحنه، به رگبار بستن سربازان دشمن و ریختن آنها روی زمین است.می گفت فکرش را بکنید، یکی از آنها فرار کند و شما،با رگبارهای پراکنده با او بازی کنید.
دبستان دخترک نردیک کلانتری بود.او می دید که هرروز آنها با صف از چهارراه رد می شوند.آن روز دخترک پرچم مخصوص پلیس مدرسه دستش بود و جلوی صف همشاگردی هایش راه می رفت.دست جوان روی ماشه رفت و صف ذخترک ها را به رگبار بست.دخترک چشم آبی پرچم به دست، هاج و واج وسط خیابان ایستاده بود.جوان یک رگبار اطراف او شلیک کرد.دخترک دوید.جوان با رگبارهای پراکنده با دخترک بازی می کرد.
سگ گل بی بی
همه عادت کرده بودند گل بی بی را با سگ پیرش در کوچه های روستا ببینند. هر کس از گل بی بی می پرسید از بچه هایت چه خبر، گل بی بی می گفت:بچه؟! سگ وفا دارد، بچه وفا ندارد.همه می دانستند بچه های گل بی بی آدم های مهمی در شهر هستند.
یک شب سرد زمستانی، گل بی بی مثل همیشه سر شب رفت که در مرغدانی اش را ببندد.هنوز در مرغدانی را نبسته بو که نقش زمین شد. سگ پیر ر تمام مدتی که گل بی بی جان می داد، کنار گل بی بی ایستاده بود و پارس می کرد. کسی پارس سگ گل بی بی را نشنید و اگر شنید اهمیت نداد. سگ پیر سه شب متوالی کنار جنازه ی گل بی بی نشست و زوزه کشید. روز چهارم بود که همسایه ها جنازه ی گل بی بی و سگش را پیدا کردند.
عشق
وقتی بچه بود سرگرمی مورد علاقه اش بریدن دم مارمولک های حیاط شان بود. تمام مدت می نشست و پیچ و تاب دم مارمولک را تماشا می کرد.
بزرگ تر که شد، دم گربه ی خودشان و همسایه ها را برید و یکبار به دور از چشم اهل خانه، چشم گربه شان را با تیر و کمان نشانه رفت.
گنجشک ها، یاکریم ها و کبوترها از دستش در امان نبودند.در نوجوانی بازی مورد علاقه اش پرتاب چاقو بود.در این کار مهارت داشت.در جوانی یک بار نوک چاقو را زیر جناق سینه ی خواهرش گذاشت و گفت بزنم؟خواهرش از برق نگاهش فهمید که می زند. یک بار کلنگ گوشه ی حیاط را برداشت، بالای سر پدرش که در حیاط خوابیده بود رفت و درست فرق سر پدرش را نشانه گرفت. اگر سایه ی مادرش را پشت پنجره نمی دید، شاید کلنگ را فرود می آورد. صبح روز عروسی اش در آشپزخانه زنش را از پشت در آغوش گرفت، اول سرش را بوسید، بعد چاقوی صبحانه را از دستش گرفت و زیر گلویش گرفت و با خنده و شوخی گفت:ببرم عشق من؟ زن خندید و مرد کارد را به گلوی زن نزدیک کرد.
مرد گفت:آنقدر دوستت دارم که حاضرم گلویت را ببرم و یک لیوان از آن خون خوشگلت را بخورم.
زن گفت: بی مزه!
مرد کارد را به پوست زن کشید. زن جیغ کشید و مرد با قدرت بیشتری کارد را کشید. زن دست و پا زد و مرد باز هم کارد را کشید. زن کف آشپزخانه افتاد.
مرد به تماشای شاهرگ بریده شده ی تازه عروسش نشست.
جوان از جنگ برگشته
جنازه ی برادرم راکه زمین گذاشتند،مادرم خودش را انداخت روی جنازه و تقلا کرد صورت برادرم را ببیند. همه ی فامیل هجوم آوردند و از جنازه دورش کردند. من ما دانستم که حالا دیگر مادر مشکوک شده و تا صورت برادرم را نبیند، اجازه ی دفنش را نخواهد داد.حاج عمو دایم به مادرم می گفت،جنازه ی از جنگ برگشته که دیدن ندارد. و مادرم دایم می گفت من حق دارم صورت جوان از جنگ برگشته ام را ببینم. حدس می زدم مادرم خودش را بیندازد داخل قبر و بیرون نیاید تا بگذارند جنازه ی برادرم را بیند.مادرم خودش را داخل قبر خالی انداخت، چادرش را روی صورتش کشید و فریاد زد خاک بریزید.
چاره ای نبود.باید اجازه صادر می شد.خیال می کردم مادرم با دیدن جنازه ی برادرم چنان نعره ای بزند که مرده ها از قبرهای شان بیرون بجهند.اما مادرم با لبخند از کنار جنازه بلند شد و گفت این جنازه ی سوخته، جوان او، که بیست و یکسال پیش او را به دنیا آورده ، نیست. مادرم برای مراسم تدفین نماند. از آن به بعد مادرم انگشت نمای خاص و عام شد. بهترین حرفی که درباره ی او می زدند این بود که: زن بیچاره عقلش را از دست داده اشت.
در حدود یکسال و نیم بعد از ماجرای دفن، ار صلیب سرخ اطلاع دادند برادرم اسیر است. بعد از آن همه به چشم دیگری به مادرم نگاه می کردند و کمترین حرفشان ستایش از حس مادری و دل پاک بود.اما این هم چندان دوام نیاورد،مادرم هر شب جمعه با شیشه ی گلاب سرقبر جوان مهمان-جوان خفته در گور برادرم را جوان مهمان می نامید-می رفت و ساعت ها با او حرف می زد.از او درباره ی شهرش، خانواده اش، خواهرها و برادرها و حتی نامزدش می پرسید و مطمئن بود روزی جوان به او خواهد گفت کیست و از کدام ناحیه ی ایران است.
حلقه
گفت: دست به پوتین هایم نزن.رزمنده ی بدون پوتین رزمنده نیست.پوتین هایم پوسیده بودند.ولی ن ها را سرجای شان گذاشتم. گفت: قمقمه ام را به کمرم ببندم. گفتم: احمد حالت خوب است؟گفت: بهتر از این نمی شود. قمقمه را به کمرش بستم، به هزار مکافات.نوبت به کلاه خود که رسید، خودم آن را روی سرش گذاشتم.انگشتر عقیقش را هم در انگشت راستش کردم، به هزار مکافات.گفت: حلقه ی ازدواجم را هم در انگشتم بکن، تو که مرضیه را می شناسی، خواهر خودت است. هرچه اطراف را گشتم حلقه را پیدا نکردم.گفتم: احمد جان من کوتاه بیا، کی به حلقه ی ازدواجت اهمیت می دهد؟ گفت: مرضیه.
به سختی او را به چادر منتقل کردم و کنار دیگران خواباندم، هربارکه سر می زدم، از حلقه می پرسید.دو هفته ی تمام گشتم، تقریباتمام کانال و دور بر را زیر و رو کردم. اما از حلقه خبری نبود. یک روز به شهر رفتم و یک حلقه ی طلا سفید که داخل آن نوشته شده بود احمد،خریدم.البته به هزار مکافات. یک هفته آن را زیر خاک و گل پنهان کردم. بعد کلی آن را ساییدم و خاک مالی کردم و به چادر برگشتم. احمد گفت"کیمیا شدی!کدام گوری بودی؟گفتم: دنبال حلقه ی جناب عالی ، چهار کیلومتر در چهار کیلومتر را گشتم تا پیدایش کردم.
انگشت چپش را بلند کردم تا حلقه را در آن بکنم. انگشت حلقه داشت.به حلقه ای که با هزار مکافات تهیه کرده بودم نگاه کردم. احمد خندید، بلند. انگشتش را پرت کردم روی استخوان های شهید دیگری. طرف گفت: هی اخوی، چه خبرت است؟!
عاشق
مرضیه نبود.انگار آّ شده بود رفته بود توی زمین. پدرم مرده بود. مادرم پیرتر شده بود. خواهرم ازدواج کرده بود. دوقلوهای دوست داشتنی اش چشم های قشنگی داشتند. برادر کوچکم تازه ازدواج کرده بود. تازه عروسش گوشه ی حیاط ایستاده بود و چادرش را تا روی ابروهایش پیش کشیده بود. فامیل و اهل محل همه آمده بودند، اما از مرضیه خبری نبود.فکر کردم نکند مثل خیلی از زن های رزمنده ها فکر کرده من هرگز بر نمی گردم و زن برادرم یوسف شده، البته چهارده سال بی خبری هم کم نبود. یوسف روی لبه ی حوض نشسته بود و سرش پایین بود.
بعد از آن که گشتی در خانه زدیم، همه رهسپار قبرستان شدیم. می دانستن اول سرقبر پدر می رویم. مادرم افتاد روی قبر پدرم و زاری کنان گفت: مهمان برایت آمده حاج ابو طالب. جوانت برگشته. همان لحظه کهمادرم روی قبر پدرم افتاد، ناگهان مرضیه را روی سنگ قبر کنار پدرم دیدم، درست چسبیده به قبر پدرم و کنار گور خالی. این جا قبر من بود. درست کنار مرضیه. همان طور که می خواستم.
همدم
ما می دانستیم، و مادرمان هم می دانست که می دانیم، که او پدر 85 ساله مان را کشته است. همه ی ما منتظر چنین روزی بودیم، فقط نمی دانستیم کدام شان قاتل خواهد بود و کدام یک مقتول. اگر مادرمان موفق نشده بود، به طور حتم پدرمان موفق می شد. همه روی مادر را بوسیدیم و در آغوشش گریه کردیم و در چشم هایش خواندیم که: کاری نمی توانید بکنید.
یک پزشک آشنا گواهی فوت پدر را صادر کرد.مراسم پدر به بهترین صورت ممکم برگزار شد؛ تکیه کلام مادر در مراسم پدر این بود: بی همدم شدم.
من و مادرم
مسئول صفحه ی " جست و جوهای عاطفه ها " متن را برایم تنظیم کرد: من وقتی پسرکی پنج ساله بودم در صحن امامزاده رها شدم، آن زمان بلوز قهوه ای و شلوار آبی به تن داشتم، مادرم گلچهره و اسم پدرم ذبیح بوده است. حالا بیست و شش ساله ام، فرد موفق و متمکنی هستم و تنها آرزویم دیدار خانواده ام است.
خیلی زود چندین پدر و مادر پیدا کردم. یک پدر معتاد که کلی گریه می کرد و قربان صدقه ام رفت و از مادر مرحومم گفت که تا آخرین لحظف چشم به در دوخته بود، تا من از در درآیم و او با خیال راحت جان به جان آفرین تسلیم کند. یک پدر ماخولیایی که تصور می کرد هر پسر پیدا شده ای ، در هر سن و سالی ، پسر گمشده ی اوست. او مشتری پرو پا قرص صفحه ی " جست و جوی عاطفه ها" بود. یک پدر و مادر عرب هم پیدا کرده ام که پسر پنج ساله شان را در نخلستان های ماهشهر گم کرده بودند و در همه ی ایران دنبالش می گشتند.
بالاخره بعد از چهار ماه مادرم پیدا شد. همراه شوهرش و پسرش به دفتر روزنامه آمدند. مادرم زن ریز نقش و پر جنب و جوشی بود که اول کمی غش کرد، بعد کلی گریه کرد و خدا را سپاس گفت و در تمام مدت تلاش کرد مرا در آغوش بگیرد که من نگذاشتم. خیلی زود فهمیدم شوهرش عموی ناتنی ام است و در یک گاراژ کار می کند.از این که یادگار برادر مرحومش را پیدا کرده بود، خیلی خوشحال می نمود.آن ها پنج فرزند داشتند که اولین شان پسر جوان بیست و چهار ساله ای بود که همراه آنها به دفتر روزنامه آدمه بود.و من فهمیدم حدودا وقتی من یک ساله بوده ام مادرم با عموی ناتنی ام ازدواج کرده است. خانه شان در جنوب شهر در یک کوچه ی تنگ و باریک و یک محله ی شلوغ بود. بعد از دوهفته، روزی که مادرم را تنها در خانه دیدم، بالاخره اجازه دادم مرا بغل کند و ببوسد. و همان وقت بود که شیشه ی اتر را جلوی بینی و دهانش گرفتم.خیلی سریع بیهوش شد. نفت چراغ خوراک پزی را رویش ریختم و کبریت کشیدم. وقتی در پناه دیوارهای آن کوچه تنگ با شتاب دور می شدم، می داستم ماشین آتش نشانی به آن محله و به آن کوچه ی باریک هرگز نخواهد رسید.
پدر بزرگ و خاتون
روزی که پدر بزرگ به جای آمدن به خانه ی خودش ، رفت دم در خانه ی خاتون نشست، همه فهمیدند بیماری پدربزرگ جدی است.
دایی رحمان اول با ملایمت، بعد با خشونت با پدربزرگ صحبت کرد. من هرروز او را از جلوی خانه ی خاتون به خانه ی خودش بر می گرداندم.مادربزرگم قسم می خورد پیرمرد یاد عشق قدیمی اش افتاده و در اصل هم بیماری فراموشی نگرفته است. خاتون زن اول پدر بزرگ بود.پنجاه و هفت سال پیش، پدر بزرگ با خاتون ازدواج می کند و یک سال با هم زندگی می کنند، بعد از هم جدا می شوند.حالا هردوشان کلی نوه نتیجه و حتی نبیره داشتند.خاتون تقریبا کور شده بود و یک قسمت از بدنش فلج شده بود.از صبح علی الطلوع خودش را می کشید جلوی در خانه اش و کنار دیوار می نشست. پدربزرگ هم کنارش می نشست.بدون هیچ گفت و گویی؛ درست همان جا که گویا سال ها قبل می نشسته به انتظارش. کم کم همه بی خیال پدربزرگ شدند.حتی بچه های خاتون که اول کلی هارت و پورت کرده بودند.
یک سال و نیم بعد از هم نشینی مرموز پدربزرگ و خاتون، خاتون مرد. دایی رحمان پدربزرگ را یک هفته ای به شهر برد تا یک وقت در مراسم خاتون آبروریزی نکند. روز هشتم که از شهر برگشت، باز هم رفت جلو خانه ی خاتون، جای همیشگی اش نشست.
من با احتیاط، خبر مرگ خاتون را به او دادم.پدربزرگ خیلی ساده پرسید: خاتون کیه؟
من قصه ی ازدواجش با خاتون را با آب و تاب برایش تعریف کردم.چیزی نگفت،ولی معلوم بود اصلا حرف هایم راباور نکرده.
روزی که پسرهای خاتون خانه ی بسیار قدیمی خاتون را کوبیدند، پدربزرگم سکته کرد و دیگر هرگز پا به کوچه نگذاشت
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#223
Posted: 13 Sep 2013 18:21
بر بال فریب
نویسنده :زهرا تابشیان
چهارده فصل
ابرهای خاکستری و پاره پاره مردادی،بر سراسر آسمان غبار گرفته،چنگ انداخته و وزش کمترین نسیمی را غیر ممکن ساخته.هوای ساکن و سنگین روی ریه هایم سنگینی می کند.نفس کشیدن برایم مشکل شده،همین طور هم تحمل این گرمای طاقت فرسا.درست مثل اینکه در تنور سربسته ای حبس شده باشم،عرق از تمام منافذ بدنم می جوشد و با شوری اشکی که بی اراده از لای پلک های نیمه بسته ام،پایین می ریزد،مخلوط می شود.مادربزرگ پیچیده در چلوار سفید،مچاله و تنها،در ته گودال رها می شود و رویش را با خاک می پوشانند.اشک ریزان،خاطراتم را از تن سردش جدا کرده،او را به خاک می سپارم.این گنجینه،که از کودکی با وجودم عجین شده و قسمتی از « من » را ساخته،حالا با ارزترین یادگاریست که از او برایم مانده است.
گرچه میان ما دو نسل فاصله بود،ولی در دنیای بی زمان و مکان افسانه ها،هر دو هم سن و سال بودیم.دو یار و هم بازی،که دست در دست همه جا می گشتیم.به سرزمین دیوان و پریان سر می زدیم و او چون راهنمایی وارد،مرا در باغهای پر رمز و راز و ترسناکشان،گردش می داد و در حالی که نفسم از ترس بند آمده بود،به اتاقهای تو در تو و مخفیگاههای پیچ در پیچشان سرک می کشیدیم و به دنبال شاهزاده در بند کشیده،همه جا را زیر پا می گذاشتیم.با امیر ارسلان رومی همدل می شدیم و در حرارت عشقش به فرخ لقا می سوختیم و در خوشحالی ملک محمد از یافتن محبوبه اش دستهایمان را به هم می کوبیدیم.
چشمان مرطوبم را از مادربزرگ،که حالا تلی خاک روی جسم فرتوتش سنگینی می کرد،برمیگیرم و به دوردستها می دوزم.اصلا دوست ندارم ببینم،پناهگاه روزهای کودکیم را،با گنجینه ای از افسانه های کهن،مملو از نشانه های جوانمردی و پاک طینتی،خاک بیرحم گورستان ببلعد و قلب مهربانی که جز به خیر و مهربانی نتپیده،طعمه ی کرمها و مورچه های مرده خوار شود.چند قدمی از بقیه دور می شوم و زیر درختی می ایستم.کاش هنوز بچه بودم و هرگز بزرگ نمی شدم.فشار ارام دستی را روی شانه ام حس می کنم.صاحب این دستها را می شناسم!سرم را برمی گردانم و از لای پلکهای شبنم زده نگاهش می کنم.با لحن آرام و موقرش دلداریم می دهد.
سرنوشت همه به همین جا ختم می شود.می دانی که از مرگ گریزی نیست.
درست،ولی اخر این طوری!مادربزرگ همیشه چیزهای قشنگ را دوست داشت.ولی حالا ببین کجا خوابیده،خاک!پوسیدگی!تنهایی و خلاصه تمام چیزهایی که ازشان تنفر داشت،حالا همدمش شده اند.
انقدر از او شناخت دارم که بدانم چقدر از مردن وحشت داشت،ولی خوب،مردن هم مثل خیلی چیزهای دیگر به انتخاب ما نیست.بیا دعا کنیم روحش به جاهای زیبا و با صفا،همان جاها که قهرمان قصه هایش را می دید،پر بکشد.
لبخندی گوشه لبانم می نشیند.چشمانم را پاک کرده،نگاهش می کنم.تو واقعا مددکار خوبی هستی.ضمنا حافظه ی خوبی هم داری.
متقابلا می خندد.
کاش تو هم بتوانی برای نوه هایت همان قدر عزیز باشی که مادربزرگ برای تو بود.
آهی می کشم و همراه او به جمعیت ملحق می شوم.گرچه می دانم سخنانش نیش طعنه ندارند،ولی به هر حال تاثیر ناخوشایندی بر من می گذارد.سعی می کنم به جنبه ی منفی گفته اش فکر نکنم.همین قدر که از لحظه ی شنیدن خبر فوت مادربزرگ لحظه ای مرا تنها نگذاشته و همه جا در کنارم بوده،باید ممنونش باشم.پیش مادر می رم و سعی می کنم از روی خاکها،که حالا به صورت پشته درامده،بلندش کنم.می دانم چقدر ناراحت است.پدر و پدربزرگ خیلی زود ترکش کردندو حالا هم مادربزرگ!زیر بغلش را می گیرم و به همراه فامیل و دوستان به طرف اتوبوسی که قرار است همه را برای صرف ناهار به منزل ببرد،به راه می افتیم.گرمای اتوبوس واقعا کشنده است.هر کسی سعی دارد یک جوری خودش را خنک کند.بعضی خانم های مسن و دوراندیش،که قبلا هم در شرایط مشابه،در این جور مراسم شرکت کرده اند،همراهشان بادبزن آورده اند و مشغول بادزدن خودشان هستند.بعضی ها هم با گوشه ی چادر و یا روسری خودشان را باد می زند و احتمالا ته دلشان از مادربزرگ گله می کنند که چرا در چنین روز داغی فوت کرده است.نمی توانم جلوی زبانم را بگیرم و زیر لب می گویم:مادربزرگ،حالام وقت مردن بود؟
انگار می بینمش که چند تا از ان متلکهای آبدار نثارم می کند.در نهایت تاثر،خنده ام می گیرد.صدای شوخش در گوشم می پیچد.
داشتیم!
رگ خواب همه در دستش بود و با شوخیهای به موقعش،همه را می خنداند.نمی دانم چرا!ولی بی اختیار یاد روزی می افتم که در مرحله ی نهایی آزمون مهمانداری قبول شده بودم.به اتاقش رفتم و با خوشحالی گفتم:مژده بده مادربزرگ!
مگر چی شده!خواستگاری چیزی برات پیدا شده!
نه بابا،شمام که همه اش تو فکر خواستگاری و عروسی و این جور چیزها هستید.کی خواست شوهر کند!
پس مادرجون،برای چی باید مژدگانی بدهم!
برای این که من قبول شده ام!
کجا قبول شده ای؟
چرا اذیت می کنید!خب،معلومه.تو آزمون مهمانداری.
از اولش می دانستم که تو روی زمین بند بشو نیستی.همه اش می خواهی پر بکشی و تو آسمونها پرسه بزنی.
خودم را برایش لوس کردم و گفتم:خب مگر چه عیبی دارد آدم تو آسمونها پرسه بزند!
دهانش را بیخ گوشم گذاشت و با لحن پر شیطنتش گفت:پیش خودمان بماند،خیلی دلم می خواست جای تو بودم.حیف که از من گذشته.
صدای گریه ریز و مداوم مادر که چادر را روی سرش کشیده و بغل دست من،در عالم تنهایی خودش غرق شده،دلم راریش می کند.کاش می توانستم چند روزی پیشش بمانم تا غمش سبک تر شود،ولی چه کنم که فردا صبح زودپرواز دارم،پروازی سخت و طولانی به توکیو.اگر هر وقت دیگری بود،از خدا می خواستم به چنین سفری بروم،ولی در این موقعیت روحی و جسمی،اصلا حالش را ندارم.در این هفته ای که مادربزرگ بیمارستان بود،هر شب پیشش مانده بودم و چون حالش بد بود تقریبا تمام شب را بالای سرش بیدار نشسته بودم.
اتوبوس مقابل خانه توقف می کند.کنار سیاوش جلوی در می ایستم و مهمانان را به خانه دعوت می کنم.رفتارش طوریست که انگار نه انگار بین ما به اندازه ی یک دنیا فاصله افتاده.پذیرایی از چنین جمعیتی آن هم بدون تدارک قبلی واقعا مشکل است.جای شکرش باقیست که سیاوش فکر همه چیزرا قبلا کرده و به اندازه ی کافی غذا سفارش داده.خوشبختانه همه چیز با آبرومندی و تشریفات لازم برگزار می شود،درست همان طور که مادربزرگ آرزو می کرد.
می دانی از خدا چه می خواهم؟
چی مادربزگ؟
دو چیز.یکی اینکه زمینگیر و محتاج نشوم.دیگر این که کرده ام روی زمین،غریب و بی کس نماند.
از مادربزرگ توقع نداشتم راجع به مرگ و این جور چیزها صحبت کند،برای همین هم حرفهایش را شوخی گرفتم و با خنده گفتم:شما گفتید دو چیز از خدا می خواهید.ولی این که شد سه تا.
خنده ای کرد و گفت:بابا شوخی کردم.تو که منو خوب می شناسی و می دانی که حالا حالا ها خیال پیر شدن هم ندارم چه برسد به مردن.
خدا خدا می کنم مهمان ها زودتر بروند.آخر کلی کار دارم که باید انجام بدهم،ولی مادر مریض است و درست نیست دست تنها رهایش کنم.خواهر بزرگم که با یک بچه ی دو ساله،باز حامله است و کاری از او بر نمی اید.تازه خودش یکی را می خواهد که به بچه هایش برسد.تنها برادرم هم،که آمریکاست و با زن امریکایی و بچه های در امریکا به دنیا آمده اش،یادش رفته که مادری هم دارد.بی صفت حتی برای فوت پدر هم به ایران نیامد.با یک تلفن و به بهانه ی این که مرخصی ندارد و اگر به ایران بیاید کارش را از دست می دهد،از امدن طفره رفت.از ان موقع تا حالا حتی سراغی هم از ما نگرفته.انگار نه انگار مادری دارد که هر شب خوابش را می بیند و توی خواب از غم دوریش گریه می کند.می دانم دل مادر چقدر هوایش را کرده و از این که برای همیشه او را از دست داده،چقدر غصه می خورد ولی همه را توی دلش می ریزد و به رویش نمی اورد.ما هم چیزی نمی گوییم مبادا داغ دلش را تازه کنیم.گویی اصلا برادری نداشته ایم.
عاقبت روز گرم و طاقت فرسا به پایان می رسد.به کمک کارگری که سالهاست به خانه مان رفت و امد می کند و کمک مادر است،خانه را جمع و جور می کنم تا نظم و ترتیب سابق را بگیرد.چون این چند روزه،در خانه مادر مدام رفت و امد خواهد بود و دوستان و فامیل به دیدنش خواهند امد،نمی خواهم خجالت بکشد و احساس کمبود کند.پیش بینهای لازم را کرده و همه چیز را مهیا می کنم.گرچه می دانم با رسم و رسوماتی که ما ایرانیها داریم،لااقل تا من برگردم تنها نخواهد بود،ولی از عذاب وجدان رنج می کشم و برای اولین بار از رفتن به پرواز اکراه دارم.چقدر خوشحال می شدم اگر همین الان به من خبر می دادند که به هر دلیلی پرواز انجام نخواهد شد.نمی خواهم در این موقعیت مادر را تنها بگذارم،ولی چاره دیگری ندارم.وقتی همه چیز مرتب می شود،به صورت مرطوبش بوسه می زنم و با وجدانی ناراحت،خداحافظی کرده به خانه ام می روم.
در گرمای کشنده ی مردادی،آپارتمانم سرد و بیروح است.همه چیزش آزارم می دهد،حتی رنگ سفید دیوارها،مرا به یاد چلواری می اندازد که به دور مادربزرگ پیچیده شده بود.با اتاق سپیده سر می زنم.تخت کوچک خالیست.حیف که جای سپیده در این مراسم نبود،والا پیش از رفتن می توانستم حسابی ببینمش.به بستر می روم.گوشه تخت بزرگ نیز خالیست.پیش از اینکه مادربزرگ ترکم کند،سیاوش و سپیده زندگیم را خالی کردندو تنهایم گذاشتند.حالا می فهمم چقدر به هر دوی انها نیاز دارم.کاش امروز صبح به او گفته بودم که چقدر بودن او و سپیده در کنارم،برایم اهمیت دارد و زندگیم بدون وجود انها چه خالیست.اما گفتن ان چه فایده ای دارد.انها سهم بیشتری از زندگی من می خواهند و من از دادن ان عاجزم.یعنی واقعا کارم را به انها ترجیح می دهم؟
چشمانم را می بندم و سعی می کنم منصف باشم.خیلی دوستشان دارم،ولی نه به قیمت از دست دادن شغلم.خوب،گمان نمی کنم این که زنی به کارش عشق بورزد گناه محسوب شود.به نظر من،کار هم قسمتی از زندگیست و ما زنها هم،حق داریم ان را تجربه کنیم.ولی افسوس که کار ما هیچ وقت جدی گرفته نمی شود و در حد یک وقت گذرانی پولساز موقتیست.شاید تقصیر خودمان است که همیشه تحصیلمان،کارمان،علائقمان و خلاصه هر انچه را برای شخص خودمان مهم است،به راحتی فدا می کنیم.ولی چه کار!جواب سوالم را به بعد موکول می کنم.البته اگر جوابی وجود داشته باشد.
ساعت را نگاه می کنم.چیزی به صبح نمانده.غلتی می زنم و سعی می کنم این دو سه ساعت باقیمانده را بخوابم.ولی خوابم نمی برد.خاطراتی که از مادربزرگ دارم،ذهنم را به دنبال خود می کشند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#224
Posted: 13 Sep 2013 18:24
قسمت دوم
مادربزرگ هیچ می دانید از دوهزار نفر شرکت کننده،فقط بیبست نفر قبول شده اند و من هم جزو آن بیست نفر هستم!
راست می گویی؟
باور کنید راست می گویم.ولی چه فایده،بابا حتما با مهماندار شدنم مخالفت می کند.
چرا؟
می گوید این شغل مناسب خانواده ی ما نیست.
چرا این حرف را می زند؟
چه می دانم!می گوید هر دختری مهماندار نمی شود.
یعنی چی؟
یعنی اینکه مهماندارها خیلی ازادند و اگر من مهماندار بشوم،ممکن است مثل انها بی بند و بار شوم.
حرفش درست است؟
ممکن است در مورد بعضی ها درست باشد،ولی شما همیشه می گفتید،آدم باید خودش خوب باشد.نمی گفتید؟
چرا می گفتم.ولی من که نمی دانم این مهمانداری چه جور شغلیست!ولی تو را می شناسم و می دانم چه جور دختری هستی.غصه نخور عزیز دلم.تو برو بخواب و فکر هیچی را نکن.خودم با پدرت حرف می زنم و هر طور شده راضیش می کنم.
آن شب،عجب شب طولانی و پر تنشی بود.درست مثل امشب!تا صبح نخوابیدم.با طرز فکر پدرم بعید می دانستم حتی کلام سحرامیز مادربزرگ هم کارساز باشد.پدر همیشه می گفت:زن خوب و نجیب،اگر هم بخواهد کار کند،باید یا معلم بشود،یا پرستار.
هر چه دعا بلد بودم خواندم و خوابیدم.صبح که چشمان خواب الوده ام را باز کردم،صورت خندان مادربزرگ را دیدم که همراه با نخستین پرتو سپیده،دنیایم را روشن می کرد.مشتاقانه پرسیدم:چی شد؟رضایت داد؟
و او با لحن شیطنت آمیزش جواب داد:تا حالا شده از مادربزرگت چیزی بخواهی و او از پسش برنیاید؟
لحاف را کناری انداخته به طرفش خیز برداشتم و طوری از گردنش آویزان شدم که جثه نحیفش تاب نیاورده،مثل ترکه درخت خم شد و با هم روی تخت افتادیم.بنده خدا داشت له می شد و من دست بردار نبودم و همچنان صورت و گردنش را غرق بوسه می کردم.عاقبت وقتی به خودم امدم و رهایش کردم،نفسش را تازه کرد و گفت:اگر می دانستم این طوری تشکر می کنی،به کس دیگری می گفتم این مژده را بهت بدهد.چه خبرت شده دختر!داشتی خفه ام می کردی.
این بار با ملایمت بوسیدمش و گفتم:واقعا متشکرم.راستی چه طوری این کار را کردی؟
منظورت چه کاریست!
اذیتم نکنید دیگر.منظورم راضی کردن پدر است.
هان،البته کار اسانی نبود.راستی!پدرت می گفت کار خطرناکیست.راست می گوید؟
نه مادربزرگ،همه همین فکر را می کنند،ولی باور کنید خطرش از ماشین هم کمتر است.
ولی اگر ان بالا،بالاها عیبی بکند چی!چه طوری تعمیرش می کنند؟حالا که خودمانیم،مگر شغلی که الان داری چه عیبی دارد.هان!توی شرکت به این آبرومندی!با حقوق خوب!روی زمین سفت و محکم!تازه رئیسش هم که با پدرت آشناست.حالا حکما باید بروی روی آسمان کار کنی؟
عوضش دنیا را می بینم و با ادمهای جورواجور آشنا می شوم.
یادم هست،تمام امتیازاتی را که موقع مصاحبه در مورد این شغل برای ما شمرده بودند،تحویلش دادم.اهی کشید و گفت:به خدا می سپارمت.هر چه خدا بخواهد همان می شود.انشالله هر چه زودتر به خانه بخت بروی و برای شوهر و بچه هایت کار کنی.
در صدایش یک دنیا صفا و صمیمیت نهفته بود.می دانستم جز سعادت و خوشبختی من،آرزویی ندارد.البته به روش خودش.
صورت با صفایش ارام ارام،در صفحه ی ذهنم شکل می گیرد.آنجا،زیر درخت بید نشسته و با شانه چوبی قدیمیش،تارهای نرم و نقره ای موهای بلندش را افشان می کند.ار همیشه ای که به یادش دارم،زیباتر است،مثل فرشته هاست.دستم را دراز می کنم تا روی موهایش بکشم،ولی او دیگر انجا نیست.در ان دشت سرسبز و با صفا،من تنهای تنها هستم.نگاهم به دنبالش تا افق می دود.چشمم به چوپانی می افتد که گوسفندانش را لب چشمه می اورد.نزدیکتر که می ایند،آهنگ زنگوله هایشان یکنواخت و پرطنین،در گشوم می پیچد.آوایشان هر لحظه بلند تر می شود،تا انجا که تحملش برایم مشکل می کردد.حالا دیگر اصلا شباهتی به صدای زنگوله ندارد.پلکهایم را روی هم فشار می دهم ولی صدای ممتد و سمج،بیهودگی تلاشم را برای دیدار مجدد او یاداور می شود.واقعیت در ذهنم جا می افتد.از جا می پرم و زنگ کر کننده ساعت شماطه دار را از کار می اندازم.واقعیت در ذهنم جا می افتد.
تا چند دقیقه ی دیگر سرویس اداره به دنبالم خواهد امد.از تخت پایین می پرم و با عجله آماده می شوم.آن وقتها که سیاوش و سپیده هنوز ترکم نکرده بودند،هر وقت مثل حالا پروازی طولانی در پیش داشتم،پیش از ترک خانه کلی سفارش می کردم.
سیاوش جان،یادت نرود برای سپیده بیسکویت و آبمیوه بگذاری.خواهش می کنم حواست باشد به موقع برش گردانی خانه.ضمنا لباس مرتب تنش کن و موهایش را قشنگ درست کن.راستی بعد از ظهرها هم ببرش پارک تا بهانه مرا نگیرد.
او صبورانه به سفارشات متعدد من گوش می کرد و با لبخند می گفت:چشم خانم سرمهماندار،دستورات سرکار مو به مو اجرا خواهد شد.امر دیگری نیست!
یک بار هم ظاهرا به شوخی،ولی باطنا کنایه آمیز،گفته بود:خدا رحم کرده خانمها را خلبان نمی کنند،والا وای به حال شوهرانشان می شد.و من زیر لب جواب داده بودم:می دانم مسخره می کنی،اما خیال نمی کنی اگر فکر زنها هم مثل مردها ازاد بود و تمام مسئولیتهای خانه و بچه روی دوششان سنگینی نمی کرد،حتما خلبانهای خوبی می شدند!و بعد در حالی که خدا خدا می کردم که کار بحثمان بالا نگیرد،با عجله خداحافظی کرده،چمدان به دست از پله ها پایین دویدم.
صدای ترمز مینی بوس،سکوت صبحگاهی کوچه را می شکند.همه جا ساکت است و جنبنده ای دیده نمی شود.هوا رنگ خاکستر دارد،چیزی بین سیاهی شب و سفیدی صبح.حالم خوش نیست و آن ذوق و شوق همیشگی را ندارم.انگار غم عالم روی قلبم سنگینی می کند.خسته و افسرده سوار می شوم.دو نفر پیش از من سوار شده اند.سلام بلندی می کنم،طوری که همه بشنوند و روی صندلی تک نفره می نشینم.می خواهم تنها باشم،اصلا حوصله حرف زدن با کسی را ندارم.مهماندارانی را که پیش از من سوار شده اند،می شناسم و می دانم که در این پرواز با من هستند.افجه ای اگر چه تازه کار است،ولی در کارش بسیار جدیست و سعی می کند وظایفش را بدون نقص انجام دهد.با مسافران برخورد بسیار خوب و مودبی دارد.از اینکه او در پرواز من است،خوشحال شده،کمی ارام می گیرم.با اینهمه خستگی و کم خوابی،بودن او در پرواز نعمت بزرگیست.سرم را به پشت صندلی تکیه می دهم و چشمانم را می بندم.خیلی کسلم.سرم درد می کندو مزه دهانم تلخ است.بی خوابیهای این چند شب و ناراحتی مرگ مادربزرگ،مرا حسابی از پا انداخته و پرواز طولانی توکیو،برایم چشم انداز چندان خوشایندی به دنبال ندارد.بر عکس من،راننده سر حال است و مدام حرف می زند.
خانم پارسی زاد،به نظر خسته می ایید!
در حالی که خدا خدا می کنم سوال اخرش باشد،جواب می دهم:سرم کمی درد می کند.
ولی راننده ادامه می دهد.
پس این پرواز طولانی،حسابی از پا می اندازتتان.
خوشبختانه افجه ای به جای من جواب می دهد.
خانم پارسی زاد بیدی نیستند که با این بادها بلرزند.به محض اینکه پایشان را توی هواپیما بگذارند،خستگی از تنشان در می رود.
لبخندی می زنم و حرفش را با حرکت سر تائید می کنم.به راستی که هواپیما خانه دوم من است و این را همه همکاران می دانند.چه خسته و چه افسرده،به محض ورود به هواپیما،همه گرفتاریهایم را از یاد می برم و فقط به کارم فکر می کنم.راننده از ایینه نگاهم می کند و می پرسد:راستی!چند سال است که پرواز می کنید؟
نزدیک به بیست سال.
انگار تعجب کرده،سوتی می کشد و می گوید:بیست سال!اصلا به شما نمی اید که این همه سابقه کار داشته باشید!راستی چطور شد که این شغل را انتخاب کردید؟
عجب حرفی و چه موقعی!سعی می کنم بی حوصلگی خودم را نشان ندهم.با لبخندی تصنعی می گویم:من نزدیک بازنشسته شدن هستم،تازه شما می پرسید چطور شد که این شغل را انتخاب کردم!
با این که سوالش مسخره بود،ولی مرا به بیست سال پیش کشاند.
تازه دیپلم گرفته بودم و چند ماهی می شد که در یک شرکت منشی شده بودم اما به طور موقت و برای رفع بیکاری.چون اصلا کار مورد علاقه ام نبود و نشستن پشت یک میز برای چندین ساعت متوالی خسته ام می کرد.تا اینکه یک روز اگهی استخدام مهماندار را در روزنامه خواندم.دوستم ان را خوانده بود و چون فکر می کرد این جور کارها باب طبع نا آرام من است،بریده روزنامه را برایم آورده بود.آن وقتها چیز زیادی راجع به این شغل نمی دانستم.چون نه خودم و نه اطرافیانم،هیچ کدام،سوار هواپیما نشده بودیم.ولی با چیزهایی که راجع به ان نوشته بود،فکر کردم دقیقا همان کاریست که به دنبالش می گشتم.می دانستم خانواده ام،مخصوصا پدرم با مهماندار شدن من شدیدا مخالفت خواهند کرد،لذا بهتر دیدم اول مراحل استخدامی را بگذرانم،اگر قبول شدم،آن وقت موضوع را به انها بگویم و یک جوری رضایتشان را جلب کنم.از شرکت مرخصی ساعتی می گرفتم و از همانجا برای مصاحبه و انجام امور استخدامی می رفتم.روز مصاحبه را به وضوح به خاطر می اورم.انگار همین دیروز بود.با ترس و لرز وارد اتاق شدم و رو به روی دو خانم و یک آقا،که با کنجکاوی سر تا پایم را برانداز می کردند،نشستم.انگار می دانستند هول کرده ام،به رویم لبخند زدند و با لحن دوستانه ای سوالاتشان را مطرح کردند.با وجود این،با هر سوال،قلبم پایین می ریخت و از ترس،صدا در گلویم می کشست.وقتی از اتاق بیرون آمدم،حتی یکی از آن سوالات،و یا جوابهایی را که به انها داده بودم،به یاد نداشتم.
با صدای ترمز مینی بوس و سر و صدای همکاران که برای پیاده شدن آماده می شوند،از افسون رویا در می ایم و خود را مقابل ساختمان فرودگاه می بینم.کسی که ظاهرا مخاطبش من هستم می پرسد:خیال ندارید پیاده شوید؟
انگار که از خواب چند ساعته بیدار شده باشم،حیرت زده به اطراف نگاه می کنم.همه منتظرند تا من پیاده شوم.با تعجیلی که نشان از خواب زدگی دارد،کیف و چمدانم رابر می دارم و پیاده می شوم.وارد ساختمان شده،به سمت چپ می پیچم.حرکاتم تکراری و غیر ارادیست.مطمئنم که اگر در خواب هم بودم،باز راهم را پیدا می کردم.جلو آسانسور می ایستم دکمه بالا را فشار می دهم.سه بار این کار را تکرار می کنم،ولی انگار آسانسور سر لج دارد.صدای افجه ای را از پشت سرم می شنوم:آسانسور خراب است.باید از پله ها برویم.
در دلم ناسزایی نثار هر که مسئول اسانسور است،می کنم.
اصلا فایده آسانسوری که یک روز در میان خراب می شود،چیست؟دوباره صبح اول صبحی باید حمالی اضافی بکنیم.
چشمم به پاسبانی می افتد که همیشه همان جا کشیک می دهد.می توانم چمدانم را تام وقع رفتن به هواپیما همان جا بگذارم.قبلا هم این کار را کرده ام.چمدان را پایین پله ها می گذارم و آن را به پاسبان،که ما را به خوبی می شناسد می سپارم.بقیه هم همین کار را می کنند.سعی می کنم بدخلقیم را از این ورزش اجباری برای خودم نگه دارم و به کسی بروز ندهم،آخر ناسلامتی من سرمهماندارم و طبق تعالیم مفصل کلاسی و غیر کلاسی،می بایست اسطوره مقاومت و متانت باشم.وارد اتاق مهمانداران می شوم.چهره های اشنا به رویم لبخند می زنند.سلام و احوالپرسی مثل همیشه برایم شیرین و جالب است.آنها که از فوت مادربزرگ با خبر شده اند،تسلیت می گویند و مهماندارانی که پرواز توکیو دارند به دورم جمع می شوند.کم کم در نقش همیشگی ام جا می فتم.وظایفشان را تعیین کرده،سفارش همیشگی را نیز چاشنی آن می کنم:یادتان باشد که وظیفه ی اصلی ما جلب رضایت مسافر است.
همه می خندندو مینا که سابقه اش از بقیه بیشتر است و با من بی رو در بایستی است،می گوید:شهین جان،شعار تو را همه حفظ هستند و می دانند که پروازت باید بی نقص باشد.خودمانیم،گاهی که اسمم را با تو در یک پرواز می بینم،پشتم تیر می کشد.
راست می گویی!یعنی پرواز با من اینقدر وحشتناک است؟
نه بابا،شوخی کردم.اتفاقا اگر آدم تکلیفش را از اول بداند،خیلی بهتر از اینست که بی برنامه وباری به هر جهت پیش برود.
می دانم حرفی که می زند عین واقعیت است و در پروازها چقدر صمیمی و دقیق است.
خوب بچه ها،دیگر وقت زیادی تا پرواز نمانده،بهتر است برویم.
چند نفر بیرون اتاق مهمانداران ایستاده اند و طبق معمول التماس دعا دارند.آنها دوستان و اشنایانی هستند که بستگانشان در ژاپن زندگی می کنند و می خواهند توسط مهمانداران برایشان چیزی بفرستند.هر چند این کار خلاف مقررات است ولی با اصرار می خواهند بسته هایشان را بگیریم و برای فرزندان یا شوهرانشان،که در انجا کارگری می کنند،ببریم.معمولا هم از بس خواهش و تمنا می کنند،دلمان می سوزد و بسته هایشان را قبول می کنیم.دقیقا نمی دانم چه کسی این رسم غلط را پایه گذاری کرد،همین قدر می دانم که حالا به صورت یک عادت درامده،و کمتر پروازی پیش می اید که بسته ای برده یا آورده نشود.ناگهان چشمم به شعله می افتد.از بودن او در انجا تعجب می کنم.با عجله سلام و احوالپرسی کرده،به راه می افتم.او چند قدم به دنبالم می اید و می گوید:شهین جان،برایت زحمتی دارم.
خواهش می کنم بگو.چیزی لازم داری تا از توکیو برایت بیاورم!
نه،فقط می خواستم خواهش کنم این بسته را در توکیو برایم پست کنی.مخارجش را بگو تا همین حالا بپردازم.
اشکالی ندارد.
چقدر باید بدهم.
دست بردار،پولش که چیزی نمی شود.
بسته را می گیرم و با عجله راه می افتم.
آدرس!ادرس را فراموش کردی بگیری.
افجه ای پشت من است.ادرس را از او می گیرد و به من می دهد.
ناگهان یادم می افتد که باید برای کار مهمی به دفتر رئیس ایستگاه بروم.عجب روز شلوغی!بسته را به افجه ای می دهم و به او می گویم چند لحظه منتظرم باشند.چند دقیقه بعد به انها ملحق می شوم.
آسانسور هنوز خراب است،ولی مهم نیست.اولا که پایین رفتن از پله به اندازه بالا آمدن از ان مشکل نیست،و در ثانی احساس می کنم حالا سر حال تر از صبح زودم و دیگر با هر چیز کوچکی از جا در نمی روم.چمدانها را برداشته،سوار مینی بوسی می شویم که ما را به هواپیما می رساند.در بین راه حرفی رد و بدل نمی شود و در سکوت کامل پا در هواپیما می گذاریم و هر یک مشغول انجام کارمان می شویم.خوشحالم از این که افجه ای در بوفه قسمت جلو کار میک ند.با دقتی که دارد،خیالم از بابت تحویل و تحول مواد غذایی و وسایل پرواز راحت است و بهتر می توانم به قسمتهای دیگر هواپیما سرکشی کنم.نگاهی به فهرست مسافرین می اندازم.این طور که معلوم است هواپیما با ظرفیت کامل پرواز می کند.
فکر می کنم با طولانی بودن پرواز و چندین نوبت پذیرایی،پرواز سختی را پیش رو داشته باشیم.برای اطمینان کامل،باید تمام وسایل را بخصوص انهایی که مربوط به ایمنی مسافران و پرواز می شود،شخصا بازرسی کنم تا مبادا چیزی خراب یا کم باشد.در حینی که به طرف عقب هواپیما می روم،با دقت همه چیز را تحت نظر می گیرم.نظافت صندلیها،سالم بودن کمربندهای ایمنی،قرار داشتن بروشورهای اطلاعاتی و پاکتهای تهوع در جیب جلو هر صندلی و دست اخر هم،کنترل وسایل و لوازم درون دستشوییها و اطمینان از نظافت انها.وقتی خیالم از هر جهت راحت می شود،برمیگردم و به اتاق خلبان می روم.آن جا نیز همه چیز عادی و تحت کنترل است.دوباره به کابین بر می گردم.همه چیز برای پذیرایی از مسافران آماده است.پیش خودم مجسم می کنم چه جوری تا چند لحظه ی دیگر هواپیما پر از سر و صدا و جنب و جوش می شود.
مامور ترافیک خبر می دهد که مسافران تا چند لحظه ی دیگر می رسند.مقابل در ورودی می ایستم.همکارانم نیز،هر یک در جای تعیین شده،آماده استقبال از انها هستند.
درست در همین لحظه صدای ترمز اتوبوس مخصوص حمل مسافر بر روی باند و متعاقب آن،هیاهوی جمعیت را می شنوم.از بالا نگاهشان می کنم.با عجله و اشتیاق از اتوبوسها پیاده می شوند و در یک چشم به هم زدن،مثل چتر محوطه را می پوشانند.پیر و جوان و بچه،با چنان شوقی به سویم می ایند،که من هم سر ذوق می ایم و احساس رخوت و خشتگی فراموشم می شود.نگاههای مشتاق سفرشان را،به سویم می اندازند.به رویشان لبخند می زنم و یه یک یکشان خوش آمد می گویم.
با خوشحالی سوار می شوند و در حالی که چشمانشان بینش ماره روی کارت پرواز و ردیف صندلیها در گردش است،ساکهای سنگین و کیسه های نایلون پر از سوغاتی و خوراکی را با زحمت فراوان از میان ردیف صندلیها به جلو می کشند.همکاران کمکشان می کنند تا سر جاهایشان بنشینند.وسایل سنگین و حجیم،به زحمت جا به جا می شوند.قفسه ها باز و بسته شده،لباسهای اضافی در انها جای می گیرند.
عاقبت سر و صداها می خوابد و مسافران با ارامشی که پس از ان همه دلهره و خستگی پیش از سفر احساس می کنند،روی صندلیهایشان می لمند و نفسی به راحتی می کشند.حق هم دارند چون به راستی پس از هفته ها،و یا حتی ماهها دوندگی،برای اخذ ویزا و گرفتن ارز و غیرو...حالا چشم اندازی از یک سفر خوش را پیش رویشان می بینند و شیرینی آن را همزمان با شکلاتی که تعارفشان می شود،مزه مزه می کنند.
چند لحظه بعد حرکت آرام هواپیما بر روی باند،مثل ننو،اعصاب خسته شان را نوازش می دهد.لبخند به لب،سرهایشان را بر پشتی صندلیها تکیه می دهند.صدای گرم همکارم،به انها خوش امد می گوید و همکاران دیگر نحوه ی استفاده از وسایل تعبیه شده در هواپیما را نشانشان می دهند.همه چیز برای اوج گرفتن اماده است.آخرین گشت پیش از پرواز را می زنم تا مطمئن شوم همه مسافران کمربندهایشان را بسته اند و کابین از هر جهت ایمن است.صدای خلبان را می شنوم.
مهمانداران برای پرواز اماده شوند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#225
Posted: 13 Sep 2013 18:25
قسمت سوم
همه سر جاهای مخصوصمان می نشینیم و کمربندمان را می بندیم.به اخر باند می رسیم.الان است که پرنده آهنین بلند شود و مانند عقاب اوج بگیرد.نمی دانم چرا دلم ناگهان پایین می ریزد.یاد مادربزرگ می افتم.کاش روح بزرگ او توانسته باشد به موقع از جسم تحقیر شده اش،رهایی یابد.در آن صورت شاید الان با ما در حال عروج باشد.چه فایده!وقتی برگردم او دیگر آن جا نیست تا من سرمرا روی سینه گرمش گذاشته،با استشمام رایحه آشنای وجودش که از بچگی مشامم را پر کرده،خاطرات خوب گذشته را مزه مزه کنم و اتفاقات جالب سفرم را برایش باز گویم.
فکر می کنم این قدر که با مادربزرگ اخت بودم با مادر نبودم.بیچاره مادر!گاهی گله می کرد:کاش نصف این قدر که به مادربزرگت می چسبی،به من محبت داشتی.
حق داشت این طور فکر کند.جشن من،آمدن مادربزرگم بود و ماتمم،رفتنش.افسوس که برای همیشه ترکم کرده و باید جای خالیش را با خاطرات به جا مانده اش پر کنم.
از صدای زنگ خلبان یکه می خورم.هواپیما به ارتفاع دلخواه صعود کرده و من اصلا نفهمیدم.باید خیالبافی را کنار گذاشته،به کارهایم برسم.
در اتاق خلبان را به ارامی باز می کنم:چیزی می خواستید!
کاپیتان رضانیا سفارش قهوه می دهد و می گوید:دقت کنید که مسافران ساک و کیف دستیشان را کاملا زیر صندلیهایشان بگذارند تا راهرو برای رفت و آمد آزاد باشد.
از این دستور خلبان یکه می خورم.با وجودی که سالهاست می شناسمش و در مهارتش شکی ندارم،مع الوصف نمی توانم تعجبم را پنهان کنم.می گویم:می دانید که ما به طور معمول همیشه این کار را می کنیم.مگر اتفاقی افتاده که شما تاکید می کنید!
نه چیزی نشده ولی به هر حال باید مراقب بود.
اگر هر روز دیگری غیر از امروز بود،به طور عادی از کنار قضیه می گذشتم،ولی نمی دانم چرا دلواپس شده ام.حتما مرگ مادربزرگ و بی خوابی های پی در پی،اعصابم را ضعیف کرده است.سعی می کنم لرزه خفیفی را که بر بدنم افتاده،نادیده بگیرم.با خودم می گویم:خجالت بکش،مگر پرواز اولت است که با کی اخطار عادی دست و پایت را گم کرده ای!
با لحنی که سعی دارم عاری از هرگونه هیجان باشد،از کمک خلبان و مهندس پرواز می پرسم:شماها چیزی میل ندارید!
چرا!اگر یک فنجان قهوه برایمان بیاوری ممنون می شویم.
دم در که می رسم،یک لحظه درنگ می کنم.نمی دانم باید به کاپیتان بگویم که شعله را در فرودگاه دیده ام و بسته ای داده تا در توکیو برایش پست کنم یا نه!فکر می کنم بهتر است چیزی در این باره نگویم.ممکن است ناراحت بشود.در را اهسته پشت سرم می بندم و به کابین بر می گردم.راهرو هواپیما را دور می زنم و هر جا چیزی از زیر صندلی ها بیرون زده،به صاحبش تذکر می دهم تا سر جایش بگذارد.وقتی به بوفه قسمت جلو بر می گردم،افجه ای مشغول گرم کردن غذاهاست و مهمانداران دیگر هم سینیها را آماده می کنند.بوی غذا همه جا پیچیده.مسافران که پس از چندین ساعت معطلی در فرودگاه گرسنه شده اند،با استشمام بوی مطبوع غذا،به سرعت میزهای جلو صندلیشان را باز کرده در انتظار آب دهان قورت می دهند.من هم به درست کردن قهوه سرگرم می شوم.قهوه خلبان بدون شیر با دو قند،قهوه کمک خلبان با شیر و یک قند،قهوه مهندس پرواز تلخ و سیاه.سلیقه هایشان با هم فرق میک ند،ولی معمولا پس از چند پرواز،مهماندار بدون اینکه نیازی به پرسش داشته باشد،قهوه هر کدام را آنطور که دوست دارند تهیه می کند.قهوه ها را می برم و سفارش غذایشان را می گیرم.وقتی بر می گردم،پذیرایی اغاز شده و مسافران با اشتهای زیاد مشغول خوردن غذا هستند.همکاران با کتریهای پر،در کابین دور می زنند و چای و قهوه تعارف می کنند.
همه سرگرم خوردن و نوشیدن هستند.با وجودی که همه چیز ارام و عادیست،ولی نمی دانم چرا دلم شور می زند.همه اش یاد حرف خلبان می افتم.
مسافری زنگ می زند.حتما چیزی می خواهد.همکارم سینی چای را به دست من می دهد و خودش به طرف مسافر می رود.چای را ردیف به ردیف،تعارف می کنم.همکارم بر می گردد و کتری خالی را از من می گیرد.مسیرم را ادامه می دهم،و در همان حال سعی می کنم کوچکترین چیزی از نظرم پنهانن ماند.وقتی مطمئن می شوم همه چیز رو به راهست،به قسمت جلو هواپیما بر می گردم.درست در همین موقع علامت کمربندها را ببندید روشن می شود.دلم پایین می ریزد.اگر تکان شدید باشد با این سینیهای پر از غذا و نوشیدنی نیمه تمام،چه کار باید کرد!
سعی می کنم به خودم دلداری بدهم:همه چیز عادیست.حتما خلبان از روی احتیاط علامت را روشن کرده.
به طرف میکروفون می روم تا از مسافران بخواهم کمربندهایشان را ببندند،ولی هنوز یک قدم برنداشته ام که احساس می کنم زیر پایم خالی شده و به پایین کشیده می شوم.در حالی که سعی می کنم خونسردیم را حفظ کنم،با تمام قوا می کوشم خودم را سرپا نگه دارم تا بتوانم زودتر به میکروفون برسم،ولی امکان ندارد بتوانم حتی یک قدم به جلو بردارم.هواپیما عین کشتی طوفان زده،به این سو وآن سو می غلتد و همه چیز و همه کس را در هم می پیچاند.خوشبختانه صدای یکی از همکاران که نزدیک میکروفن است،از بلندگوها پخش می شود:لطفا کمربندهایتان را ببندید و به هیچ وجه صندلیهایتان را ترک نفرمایید.
تکانها هر لحظه شدیدتر می شود.نمی توانم تعادلم را حفظ کنم.
برایم مشکل است حتی یک قدم به جلو بردارم.کسی از آن عقب فریاد می زند:خانم پارسی زاد،هر جای خالی که پیدا کردید بنشینید.
بدبختانه هواپیما پر است و حتی یک جای خالی هم پیدا نمی شود.پاهایم را محکم به کف هواپیما می چسبانم و با تمام قدرت پشتی صندلی دم دستم را گرفته،ذره ذره،خودم را جلو می کشم.ولی هواپیما غفلتا پایین می کشد.به سبکی پر،از جا کنده شده با شتاب،به جلو پرتاب می شوم.هر طور شده،باید خودم را به جایی گیر بدهم،والا مثل توپ به این طرف و آن طرف غل خورده،له و لورده می شوم.
صدای داد و فریاد مسافران،با جیغ بچه ها و واژگون شدن سینی و به هم خوردن کارد و چنگال در هم آمیخته و هیاهوی وحشتناکی ایجاد کرده است.هواپیمای غول پیکر،بی خیال و به مانند نهنگی عظیم که با امواج دریا سر بازی دارد،در میان توده حجیم ابرهای خطرناک،بالا و پایی نمی رود.هر چه سعی می کنم نمی توانم خودم را یک جا ساکن نگه دارم و مثل جسمی بی جان،از این سو به آن سو پرتاب می شوم.ناگهان سرم محکم به پایه یکی از صندلیها می خورد.احساس می کنم مویرگهای زیر پوستم،یکی یکی،پاره می شوند.درد در سرم می پیچد و همچون صاعقه در تمام بدنم می دود.مزه خون را در دهانم می چشم.از شدت درد بدنم بی حس شده و قادر به حرکت نیستم،شاید در حال مرگم.
فکرم هزار راه می رود و تمام امکانات را پیش بینی می کند.اگر هواپیما آتش بگیرد،مثل کاغذ مچاله شده،می سوزم.آن وقت خاکستر وجودم به همراه باد،چرخان و رقصان،تا ابد سرگردان و بی صاحب در فضا معلق خواهد ماند،بدون اینکه کسی بداند چگونه مرده ام،و یا هنگام مرگ چه احساسی داشته،و به چیز و یا چه کسی فکر می کرده ام.طفلک سپیده!چه زود بی مادر می شود.گر چه حالا هم،آن قدرها از وجود مادر بهره نمی گیرد،ولی لااقل دلش خوشست که مادری دارد.بیچاره مادرم!حتما از غصه دق می کند.و اما سیاوش!احتمالا از این که با سنگدلی سپیده را از پیش من برد و تنهایم گذاشت،آن قدر احساس گناه می کند که تا عمر دارد عذاب وجدان رهایش نخواهد کرد.
در نهایت بدبختی خنده ام می گیرد.چه عزاداری باشکوهی!دل سنگ برایت آب می شود.راه بیفت دختر!به مسافران برس و این قدر برای خودت دلسوزی نکن!ناسلامتی تو سرمهماندار این پروازی و مسئولیت مسافران به عهده توست.
سعی می کنم بلند شوم ولی تکانی دیگر،سرم را از نو به پایه صندلی می کوبد.دردی کشنده تر از قبل،در بدنم می پیچد.دستانم رها می شوند و بی اختیار،به جلو غل می خورم.باید هر طور شده خودم را کنترل کنم،والا سرم خرد می شود.پایه های صندلی دم دستم را محکم می گیرم و مثل یک تکه سرب به کف هواپیما می چسبم.باید خودم را ثابت نگه دارم.عضلات دستم کشیده می شوند،آن قدر که می ترسم تاب نیاورده،زیر فشار پاره شوند.ولی فعلا مثل دو ستون سنگی پایداری می کنند.ثانیه ها کش می ایند.گویی زمان هم،راهش را در این تونل وحشت،گم کرده.با وجودی که این اولین بارم نیست و در پروازهای قبلی نیز،تکانهای شدید را تجربه کرده بودم،ولی مطمئنا این بار،با همیشه فرق دارد.یک تکان دیگر!نفسم بند می آید.الان است که هواپیما دو نیمه شود.کاش خلبان کاری کند!ولی ظاهرا در چنین شرایطی از دست هیچ کس کاری ساخته نیست.چشمانم را می بندم و خودم را به خدا می سپارم.
بچه ها گریه می کنند،ولی از بزرگترها فقط صدایی نجواگونه،شنیده می شود.شاید دعا می خوانند،یا اشهدشان را می گویند.همهمه ای یکنواخت و مرگبار فضای هواپیما را پر کرده،چیزی شبیه موسیقی مرگ!کاش می توانستم بلند شوم و دلداریشان دهم.اصلا دلم نمی خواهد این طوری،در حالی که عاجز و ناتوان کف هواپیما افتاده ام و به همراه قاشق و چنگال و قوطی نوشابه به این طرف و آن طرف غل می خورم،بمیرم.می دانم که آن پایین،مرگی باشکوه برایمان رقم خواهند زد،ولی جان دادنی از این بدتر سراغ ندارم.
ناگهان معجزه اتفاق می افتد.به نظرم می رسد تکانها کم و کمتر می شوند.مثل اینکه سکان کشتی دوباره به دست ناخدا می افتد.باورم نمی شود.سکوت سنگینی جای همهمه و قیل و قال را پر می کند.حتی بچه ها هم برای چند لحظه،گریه شان را قطع می کنند.شاید انها هم می خواهند لذت دوباره زیستن را در سکوت تجربه کنند.پرنده غول پیکر خشمگین،دارد آرام می گیرد.دستانم را که انگار مال خودم نیستند،از پایه صندلی جدا می کنم.بدن کرختم را به زحمت تکان می دهم و با احتیاط بلند می شوم.درد در دلم می پیچد،ولی اهمیتی به آن نمی دهم.سرم گیج می رود.الان است که دوباره کف هواپیما بیفتم.باید دستانم را به صندلی بگیرم و هر چه زودتر خودم را به اتاق خلبان برسانم.مسافران با چشمان بی حال نگاهم می کنند.لبهای بیرنگشان را به زحمت از هم باز می کنندو می پرسند:خانم،راستش را بگید.چه اتفاقی افتاد؟
راستش خودم هم هنوز نمی دانم.هر وقت جریان را فهمیدم به اطلاع همه خواهم رساند.
یعنی حالا دیگر خطر رفع شده؟
بله نگران نباشید.
لبخند کم رنگی می زنم و بی صدا از کنارشان رد می شوم.هر چند که مطمئن نیستم خطر کاملا رفع شده باشد،ولی مجبورم این طور جوابشان را بدهم،در غیر این صورت دوباره وحشت خواهند کرد.همکارانم با رنگ و روی پریده،یکی یکی از روی صندلی هایشان بلند می شوند.نمی دانم چه قیافه ای پیدا کرده ام که انها،با دیدنم به دلجویی می پردازند.هر چه هست حالا موقع آن نیست که به خودم فکر کنم.با کمک بقیه مهمانداران،آشغالها و بقیه وسایلی را که روی زمین ریخته،جمع می کنم.بعضی از مسافران هم بلند می شوند و به کمکمان می ایند.زودتر از انچه فکر می کنم،اوضاع به وضع عادی بر می گردد.همه چیز دوباره جان می گیرد.چهره نفرت انگیز مرگ رنگ می بازد و زندگی از نو آغاز می شود.تجربه های تلخ،رد وبدل می شوند و ترسها و دلهره ها،بازگو می گردند.
قیل و قال زندگی،سکوت مرگ را از کابین هواپیما،می زداید.حالا وضع کمی بهتر شده و موقع ان است که موقعیت خلبان و همکارانش خبری بگیرم.خودم را به اتاق خلبان می رسانم.در را آهسته باز می کنم و ان را پشت سرم می بندم.این جا هم مثل کابین،همه چیز به هم ریخته و درهم بر هم است.با ورود من،صورت خسته کاپیتان رضانیا،به طرفم می چرخد.ناگهان به نظرم می رسد به جای چند تار سفیدی که قبلا تک و توک در میان موهای پر پشت و سیاهاش به چشم می امدند،یک دسته موی سفید،روی پیشانی خط افتاده اش ولو شده است.یعنی ممکن است در عرض همین چند دقیقه این همه مو رنگ باخته باشند!صورت همیشه شادابش بی رنگ شده و لا به لای خطوط بر جای مانده از شغل پر مسئولیتش،جای پای تلاشی بی امان،حک شده.بی اختیار یه یاد شعله می افتم و انتظارات نابه جایش!ایا او هرگز شوهرش را در چنین وضعی دیده!آیا برای یک لحظه این احساس را کرده که شوهری با چنین بار مسئولیت،در محیط خانوادگی تا چه حد به آرامش و محبت نیاز دارد!در دل احساس غم می کنم،برای و برای خودم.زندگیهای زناشویی ناموفق.آیا شغلمان این طور ایجاب می کند!
چشمانش را از صورتم بر می گیرد و نگاهم را به روبرو هدایت می کند.برای یک لحظه چنان حیرت می کنم که در جا خشکم می زند.خدایا چه می بینم!شیشه جلو خلبان،کاملا خرد شده است.چنان وحشتی می کنم که برای جلوگیزی ار فریاد کشیدن،دهانم را با دو دست محکم می فشارم.می دانم اگر کوچکترین منفذی به بیرون باز شود چه اتفاقی خواهد افتاد و چگونه هر انچه در این تونل معلق وجود دارد با فشار به بیرون هواپیما کشیده خواهد شد!این را هم می دانم که در چنین حالتی هیچ کس زنده نخواهد ماند.با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اید،می پرسم:حالا چه می شود؟یعنی اگر شیشه فرو بریزد...!
خوشبختانه شیشه دو جداره است و به جدار خارجی آن صدمه ای نرسیده است.بنابراین فعلا خطری تهدیدمان نمی کند.
بهت زده به شیشه چشم دوخته ام و با وجود احساس ترس،جادوی زیبایی ان شده ام.میلیونها قطعه الماس خوش تراش،پرتو صبحگاهی خورشید را به بازی گرفته و تلالویی خیال انگیز آفریده اند.
از طبع شاعرانه ای که این چنین بی موقع به سراغم آمده تعجب می کنم،ولی ظاهرا فاصله میان نیستی و هستی،زشتی و زیبایی و خیلی تضادهای دیگر آفرینش،به همین کوتاهیست.
حواسم را متوجه خلبان می کنم.سرش راروی فرمان می گذارد و با صدایی که انگار از ته چاه در می اید،می گوید:هر چه بود به خیر گذشت.واقعا شانس اوردیم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#226
Posted: 13 Sep 2013 18:26
قسمت چهارم
نگاهم به روی کمک خلبان و مهندس پرواز می لغزد.هر دو بی رمق،در حالی که رنگ به صورت ندارند،روی صندلی ولو شده اند.در سفیدی چشمان وحشت زده شان،که چون دو گوی سرگردان به سوی من می غلتد،رد سرخ ترس را می بینم.پیداست که لحظات بسیار سختی را پشت سر گذاشته اند.جدال بین مرگ و زندگی!
کاپیتان می پرسد:راستی عقب چه خبر است!کسی که صدمه جدی ندیده؟
نه!تا انجا که من دیدم،فقط ترسیده اند.خوشبختانه کسی صدمه جدید ندیده.راستی،چه اتفاقی افتاد!چرا یک دفعه هواپیما دچار چنین تکانهای وحشتناکی شد؟من که تا حالا با چنین وضعی رو به رو نشده بودم.
کاپیتان که به تدریج آرامش ازد ست رفته اش را باز می یابد،برایم توضیح می دهد:از همان اوایل پرواز،متوجه شدم که رادار از کار افتاده،منتها امیدوار بودم مسئله ای پیش نیاید.متاسفانه در مسیر به یک توده ابرهای سی.بی. برخوردیم.خودت که می دانی این ابرها چقدر خطرناکند!آنها به راحتی می توانند هواپیما را دو نیمه کنند.خلاصه وضعیت بسیار خطرناکی بود.به خصوص که بدجوری غافلگیر شده بودیم.هر چند اگر جدار خارجی شیشه شکسته بود،وضع از این هم وخیم تر می شد و مجبور بودیم فوری ارتفاع کم کرده،فرود اضطراری کنیم.
نفس بلندی می کشم و از این که هنوز زنده هستم خشحالم.با قدرشناسی تشکر می کنم:می دانم کنترل هوپیما در چنین وضعی،چقدر مشکل است.واقعا خسته نباشید.حالا بگید ببینم چی میل دارید تا برایتان بیاورم.
فکر می کنم همه مان به یک فنجان قهوه احتیاج داریم.این طور نیست؟
کمک خلبان و مهندس پرواز،سرشان را به نشانه تایید پایین می اورند.به کابین بر می گردم.افجه ای و بقه مهمانداران هنوز مشغول جمع اوری اشیا ریخته شده و نظافت کف هواپیما هستند.قهوه ها را درست کرده به اتاق خلبان می برم.موقع برگشت،مقابل هر ردیف صندلی مکث کوتاهی می کنم و حال مسافران را می پرسم.چند نفری زخمهای سطحی برداشته اند و بعضیها هم دچار شوک و تنگی نفس شده اند.خوشبختانه،در میان مسافران چند نفر پزشک هستند،که خودشان را به کادر پرواز معرفی کرده،به مداوای بیماران پرداخته اند.صدای خلبان را که هنوز کمی لرزش دارد، می شنوم که به طور سربسته علت حادثه را برای مسافران تشریح می کند و از انان به خاطر این پیشامد،پوزش می طلبد.کم کم آرامش جای هیاهو و دلهره را می گیرد.بدنهای خسته و بی رمق روی صندلیهای به عقب برگشته،رها می شوند.چشمها که تا لحظاتی پیش،پر از اشک و اضطراب بودند،روی هم افتاده،در انتظار خواب خوش،به هم فشرده می شوند.مقابل دستشوییهای قسمت عقب می رسم.ناگهان صدای ناله ی ضعیفی توجهم را جلب می کند.نزدیکتر که می شوم،صدای مردی به گوشم می رسد که طلب کمک می کند.با سنجاق سر زبانه قفل در را عقب می کشم.ولی چون نمی دانم در چه وضعی قرار دارد،برای گرفتن کمک به اطراف نگاه می کنم.خوشبختانه یکی از همکاران مرد از کنارم رد می شود و می پرسد:مشکلی پیش امده؟
مثل این که آقایی در توالت گیر کرده،بیا کمکش کن.
همکارم داخل می رود و لحظه ای بعد،در حالی که زیر بغل مرد مسنی را گرفته،بیرون می اید.کمک می کنم تا او را که به شدت ترسیده،روی صندلی بنشانیم.عینکش شکسته و از بینیش خون می اید.برایش دکتر می اورم.پیرمرد بیچاره تقریبا از حال رفته.پیش خودم مجسم می کنم که بندهخ دا در ان یک وجب جا،چند بار به این طرف و آن طرف پرت شده.دعا می کنم صدمه جدی ندیده باشد.او را به دست دکتر می سپارم و دوباره کابین را دور می زنم.همکارانم همچنان مشغول رسیدگی به مسافران هستند و با وجودی که خود نیز خسته اند،لحظه ای از پا نمی نشینند.وضعیت کابین لحظه به لحظه عادی تر می شود.بچه ها سرشان را روی شانه مادرانشان گذاشته و به خواب رفته اند.خطوط زشت ترس صورتشان را ترک گفته و معصومیت همیشگی در جایش نشسته است.بزرگترها هم تا حدودی آرامش قبلیشان را بازیافته و در حال چرت زدن هستند.به بوفه جلو هواپیما برمیگردم.سه لیوان قهوه درست می کنم و به اتاق خلبان می برم.حال همه شان بهتر شده و کمی ارامش یافته اند.
متشکرم که با این همه کار،باز هم به فکر ما هستی.
من و همه مسافران،زندگیمان را مدیون شماها هستیم.
وقتی به صندلیم بر می گردم تا کمی خستگی در کنم،تازه می فهمم چقدر خسته ام.سردردم بیشتر شده و کوبش شقیقه ها گیجم کرده.کف پاهایم از شدت خستگی تیر می کشند و دردی گنگ و طاقت فرسا،تمام بدنم را در هم می فشرد.کاش الان خانه بودم و یک وان اب گرم می گرفتم و بعد از خوردن قرص مسکن،تا هر وقت دلم می خواست می خوابیدم.چشمانم از فرط بی خوابی و خستگی می سوزند.دلم به هم می خورد.مثل اینکه می خواهم بالا بیاورم.خیلی سعی می کنم جلو خودم را بگیرم.اگر می توانستم کمی استراحت کنم مطمئنم با کمی خواب،یا حتی یک چرت کوتاه حالم بهتر خواهد شد.قدری از داروی معده ام را می خورم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم.باید خوشحال باشم که زنده ام و هنوز نفس می کشم.به خودم نوید زندگی جدیدی را می دهم.حالا که زندگی دوباره یافته ام باید قدر چیزهایی را که داشته ام بیشتر بدانم.وقتی از سفر برگردم سعی می کنم زندگیم را از نو بسازم.پلکهای ورم کرده،عاقبت روی هم می افتند.
همه چیز عادی بود.یک پرواز کاملا معمولی.پذیرایی طبق روال همیشگی انجام شده بود.سینی های غذا را پخش کرده و مشغول دادن چای و قهوه بودم،که ناگهان صدای وحشت زده مسافر جوان در گوشم پیچید:خانم مهماندار،آنجا،روی بال را نگاه کنید،از موتور هواپیما اتش بیرون می اید.
دلم فرو ریخت و وحشت تمام وجودم را فرا گرفت.همین چند لحظه پیش بود که صدای انفجار همه را از جا پراند.حالا هم آتش.به بال سمت چپ نگاه کردم.شعله های قرمز رنگ از موتور بیرون می جست و در دل سیاه آسمان گم می شد.از ترس خشکم زد.خیلی وقت نبود که مهماندار شده بودم و تازه از اولین پرواز خارجیم با کلی خاطرات خوب و گفتنیهای جالب،بر می گشتم.روی پا بند نبودم که پیش مادربزرگ برگردم و از چیزهای جالبی که دیده بودم،برایش تعریف کنم.می دانستم برایش باور کردنی نخواهد بود که آن سوی دنیا،آدمها چگونه زندگی می کنند.ولی مطمئن بودم که به هر صورت از شنیدنش لذت می برد.
خانم،کاری بکنید!الان هواپیما اتش می گیرد.
در حالی که سعی می کردم از تعلیماتی که در دوره اموزش به ما داده بودند،نهایت بهره را بگیرم،با خونسردی ظاهری گفتم:نگران نباشید.گمان نمی کنم چیز مهمی باشد.مع الوصف همین الان به خلبان گزارش می دهم.
سرم را زیر انداختم و به طرف اتاق خلبان به راه افتادم.پاهایم می لرزیدند و به سختی حرکت می کردند،انگار که تمام انرژیم را صرف همان دو کلمه گفتگو برای قانع کردن مسافر کرده بودم و دیگر توش و توانی برایم باقی نمانده بود.به هر زحمتی که بود،پاهی کرختم را به جلو کشاندم و با صدای لرزان،ماجرای انفجار و آتش گرفتن بال را برای خلبان گفتم و در انتظار یک واکنش شدید،به چشمانش زل زدم.وقتی حرفم تمام شد،او فقط لبخندی زد و با خونسردی برایم توضیح داد که صدای انفجار،در اثر ترکیدن یکی از چرخهای هواپیما بوده است.من که با شنیدن این حرف بیشتر ترسیده بودم پرسیدم:پس حالا هواپیما سقوط می کند و همه ما می میریم.
نترس.موضوع آنقدرها هم جدی نیست.هواپیما شانزده چرخ دارد،پس مطمئن باش با پنچر شدن یکی از انها هواپیما سقوط نمی کند.مشکل اینجاست که قسمتی از بده سوراخ شده و ما مجبوریم در اولین فرودگاه به زمین بنشینیم.
پس آتش گرفتن بال چی؟
مهندس پرواز دنباله حرف خلبان را گرفت و گفت:در چنین مواقعی،مجبوریم بنزین هواپیما را خالی کنیم تا تا خطر انفجار را از بین ببریم.خارج شدن بنزین،در این ارتفاع و سرعت ایجاد شعله می کند.پس بهتر است خونسرد باشی و هر چه یاد گرفتی به کار بگیری.
توضیحات انها همراه با خونسردیشان،تا حدودی از اضطرابم کاست.به کابین برگشتم.سرمهماندار که به کارش وارد بود،هم ما را جمع کرد و به نحوی که مسافران بویی از قضیه نبرند،اضطراری بودن وضعیت و نحوه برخورد با ان را برایمان شرح داده،وظیفه هر کداممان را تعیین کرد و گفت:فقط یادتان باشد که باید در کمال خونسردی رفتار کنیم تا مسافران وحشت نکنند.در غیر اینصورت کارمان سخت تر می شود.
با استفاده از تعلیماتی که دیده بودیم وارد عمل شدیم.اشیای نوک تیز و کفشهای پاشنه بلند مسافران را در پتویی ریختیم و با کمک چند مسافر داوطلب،از جمله همان جوانی که مرا متوجه بال کرده بود،کابین را اماده کرده،به مسافرین گفتیم که هنگام فرود،چگونه سرشان را روی زانو گذاشته،زانوانشان را با دو دست،محکم بگیرند.همچنین طرز استفاده ماسک اکسیژن و راههای خروج را به ایشان یاداوری کردیم و وقتی همه چیز اماده شد،به کاپیتان اعلام آمادگی کرده،خودمان هم نشسته،کمربندهایمان را بستیم.
خانم پارسی زاد،در همین پرواز چند ساعته،به اندازه چند سال رفت و آمد معمولی،شما را شناختم و پی به روحیه تان بردم.مگر نه این که ادمها در سفر بهتر از هر موقع دیگر می توانند همدیگر را بشناسند!آن هم چنین سفری!
فشار دستی را روی شانه چپم احساس می کنم.چشمانم را باز می کنم و حیران به اطراف نظر می اندازم.چند لحظه طول می کشد تا دریابم در هواپیما هستم و در حالت نشسته،روی صندلی مهماندار خوابم برده.از اینکه بیدار شده ام افسوس می خورم.ای کاش می توانستم لحظات قبل را که خاطره پرواز آشناییم را با سیاوش زنده می کرد،دوباره پیش رو اورم و در بیداری نیز با خود نگه دارم.برای چند لحظه دیگر چشمانم را روی هم فشار می دهم.رویا دوباره جان می گیرد.انگار همین چند ساعت پیش اتفاق افتاده.
آن شب همه چیز به خیر گذشته بود و خلبان،هواپیما را هر چند با تکانهای شدید،ولی به سلامت روی باند فرودگاه تبریز،نزدیک ترین فرودگاه سر راه،نشانده بود.همه ما شب را به انتظار رسیدن هواپیما،در هتل ماندیم و صبح روز بعد به طرف تهران حرکت کردیم.
گرچه از این که بیدارم کرده اند،دلخورم ولی وقتی چشمانم به سینی اشتها برانگیز غذا می افتد و رایحه دل انگیز ان به مشامم می خورد،تازه می فهمم چقدر گرسنه ام.در واقع یادم نیست آخرین وعده غذایی که خوردم کی بود.
شهین جان،چیزی به فرودمان نمانده.بهتر است کمی غذا بخوری.
سینی رنگین و پر از غذا را از دست مینا می گیرم و با ولع هر چه تمام تر،شروع به خوردن می کنم.
پس از خوردن غذا،احساس می کنم حالم بهتر شده.یعنی اینقدر گرسنه بودم و خودم نمی دانستم!علت زخم معده ام هم همین است.همیشه این قدر دیر غذا می خورم که اسید معده کار خودش را کرده و در و دیوار معده ام را سوراخ سوراخ می کند.با لذت،آخرین جرعه نوشابه را می نوشم و به شوخی بی مزه خودم می خندم.
صدای خلبان،از بلندگوها پخش می شود.موقعیت پرواز را شرح داده،درجه حرارت شهر توکیو،و وقت محلی را اعلام می کند.ساعتم را روی دوازده و چهل دقیقه تنظیم می کنم.بیست دقیقه بیشتر به فرودمان نمانده است.ناگهان به یاد بسته ای می فتم که شعله پس از خروج از اتاق مهمانداران به من داد تا برای شخصی در توکیو پست کنم.دوباره به فکر می افتم که چرا بسته را به کاپیتان نداد تا برایش پست کند!حتما پس از ازدواج مجددش،شعله دیگر نمی خواهد او را ببیند.خوب،حق هم دارد.آخر حالا کس دیگری جای او را گرفته.هر چند که به نظر من همه تقصیرها به گردن خود شعله است.از روی صندلی بلند می شوم و سینی غذا را که حالا کاملا خالیست،به بوفه می برم.افجه ای هم انجاست.از او می خواهم که بسته رابه من بدهد.ولی او با تعجب می پرسد:کدام بسته!
بسته ای را که شعله،زن سابق کاپیتان،در فرودگاه به من داد تا برای دوستش در توکیو پست کنم!یادت نیست؟چون باید به دفتر اقای سبزواری می رفتم،آن را به تو دادم و قرار شد در هواپیما به من بدهی.یادت امد؟
آهان!حالا یادم آمد.به کلی فراموش کرده بودم.کیفم عقب هواپیماست.اگر اشکالی ندارد،تو هتل بهتون می دم.
ولی اخر دوست ندارم تو هتل مزاحمت بشوم.
پس هر وقت رفتم عقب هواپیما،برایتان می اورم.
دیگر چیزی به انتهای پرواز باقی نمانده است.اعلام فرود می کنم و از مسافرین می خواهم ضمن بسته نگه داشتن کمربنهایشان،پشتی صندلی ها را به حالت عمودی دراورده،از کشیدن سیگار خودداری نمایند.به اتفاق بقیه مهمانداران،ردیف به ردیف صندلیهای مسافرین را چک کرده،مطمئن می شویم همه انها،کمربندهایشان را بسته اند.سری به بوفه ها می زنم.همه چیز رو به راه است.در حالی که از ته قلب آرزو می کنم بدون دردسر فرود آمده،هر چه زودتر به هتل رفته دوشی بگیرم و استراحتی بکنم،آخرین وظایفم را که شامل تنظیم اوراق پرواز است،به انجام می رسانم و سر جایم قرار می گیرم.حالا درست بالای باند هستیم و چند لحظه بیشتر به فرودمان باقی نمانده است.ناگهان سینه چهن هواپیما بر آسفالت سخت باند کشیده می شود و پس از چند جهش کوتاه،به آرامی به سوی ترمینال می خزد.لحظاتی بعد،هواپیما مقابل ترمینال مخصوص توقف می کند.با خرسندی از اینکه عاقبت به سلامت فرود امدیم،بلند می شوم و مقابل در جلو،به انتظار می ایستم.مسافران شادند و با کف زدنهای ممتد از خلبان و همکارانش به خاطر چنین فرود آرام و بی خطری،تقدیر می کنند.
خرطوم متحرک ترمینال ورودی،آرام آرام به دهانه در هواپیما نزدیک می شود و عاقبت با یک حرکت نهایی خود را به آن می چسباند.مسافران،که به رغم اخطارهای متعدد،به محض تماس هواپیما با زمین،از جا بلند شده و اثاثشان را از بالای سر و زیر پاهایشان برداشته و دم دستشان گذاشته و مترصد باز شدن درها بودند،حالا در حالی که سعی دارند از یکدیگر پیشی بگیرند،خودشان را آرام آرام به جلو می کشانند.ولی با همه عجله ای که گویا به طور مادرزادی در وجود مسافر ایرانی برای ترک هواپیما وجود دارد،یک به یک مقابل ما مکث کرده،با چنان صمیمیتی تشکر می کنند،که تمام خستگیهای پرواز از وجودمان زدوده می شود.
عاقبت همه مسافران هواپیما را ترک می کنند و من خوشحال از این که همه چیز به خیر گذشته،وسایلم را جمع و جور کرده،آماده پیاده شدن می شوم.ولی پیش از ترک هواپیما دوباره به یاد آن بسته کذایی می افتم.هیچ حوصله ندارم در هتل دنبال افجه ای بگردم تا بسته را پس بگیرم.می بینمش که کیف به دست به همراه بقیه بچه ها به طرف من می اید.
بهتر است همین حالا بسته را به من بدهی.واقعا میل ندارم تو هتل مزاحمت شوم.
اصلا می دانید!اگر ادرسش را به من بدید،خودم پستش می کنم.
اما!آخر زحمتت می شود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#227
Posted: 13 Sep 2013 18:28
قسمت پنجم
بدا،چون من به هر حال باید به پستخانه بروم.خب این یکی را هم با بقیه پست می کنم.
واقعا متشکرم،نمی دانی با این کارت چه باری را از روی دوشم بر می داری!
همه پیاده می شویم و به طرف قسمت اصلی فرودگاه به راه می افتیم و راجع به ماجراهایی که برای هر کداممان در این پرواز پر حادثه پیش امده بود،صحبت می کنیم.ضمن بازگو کردن تجربه هامان به وضوح از اینکه زنده ایم و هنوز نفس می کشیم،گل از گلمان شکفته و تقریبا خستگی این پرواز طاقت فرسا را به دست فراموی سپرده ایم.فرودگاه ناریتا مثل همیشه شلوغ و پر تردد است.جهانگردان دسته دسته وارد سالن فرودگاه شده،با قیل و قال در انتظار بازبینی گذرنامه هایشان در صفهای طولانی می ایستند.موجی گرم از دریای پر جوش و خروش زندگی،در بدنم جریان پیدا می کند.احساسی خوشایند وجودم را پر از عشق به زیستن می کند.آخر،من هم این جا هستم،جزیی از این دریای بیکران،پس چرا نباید از اینکه زنده ام و می توانم دنیای به این بزرگی و قشنگی را ببینم،خوشحال نباشم!غم مرگ مادربزرگ را به جایی دور از این زمان و این مکان می رانم و در کشوری گذشته ها را می بندم.من جوانم و قدم در دنیایی گذاشته ام که پر است از تازه ها،دنیایی که همه چیز ان برای جوانانی مثل من،که شوق سفر دارند،جالب است.من هم در این یکی دو روزه باید مثل این جهانگردان مشتاق به همه جا سر بکشم و با ولع چه تمام تر از امکاناتی که این شغل در اختیارم گذاشته،استفاده کنم.بخصوص که اصلا حال و حوصه خرید ندارم و نمی خواهم وقت نازنینم را با رفتن به فروشگاههای همیشه شلوغ توکیو،تلف کنم.
از این که تصمیم گرفته ام در حال زندگی کنم و قدری به فکر شادی و لذت خودم باشم،انرژی سرشاری حس می کنم.وقت طلاست،و نباید هدر رود.قدمهایم را تند می کنم و به سراغ میزی می روم که فرمهای مخصوص اداره مهاجرت به اسم هر یک از خدمه پرواز روی آن قرار دارد.چشمم راروی اسامی می گردانم،ولی اسم خودم را نمی بینم.با دقت بیشتری کارتها را برانداز می کنم.یعنی چه!چرا کارت من روی میز نیست!نگران می شوم.برای گرفتن ویزای هفت روزه باید این کارتها را پر کرد.چیز عجیبی است!این اولین بار است که چنین اتفاقی می افتد.نزد مامور اداره مهاجرت می روم و موضوع را به او می گویم.او هم تعجب می کند.با دلشوره کنار می ایستم و منتظر اقدامات مامور می شوم.ناگهان چشمم به یکی از همکاران می افتد که لبخند زنان به طرف من می اید.
ببخشید،من کارت شما را به جای کارت خودم پر کردم.
خوشحال از اینکه جریان به خیر گذشته نفس راحتی می کشم.خوب چه می شود کرد!با داشتن تشابه اسمی،گاهگاهی چنین مشکلاتی پیش می اید.پس از بازدید گذرنامه و تشریفات مربوط به ویزا،به قسمت قرنطینه مواد غذایی می روم.طبق قانون ژاپن میوه ای که وارد مملکت می شود باید از نظر مامورین قرنطینه گذشته،مهر مخصوص سلامت بخورد.با وجود خستگی این کار را با دل و جان انجام می دهم.عاشق میوه هستم و با وجودی که از ناراحتی معده رنج می برم،بدون آن نمی توانم زندگی کنم.این جا هم که قیمت میوه سرسام اور است،بنابراین مجبورم میوه مصرفیم را از تهران بیاورم.
در قسمت تحویل چمدان،بچه ها چمدان مرا از روی ریل گردان برداشته و منتظر من ایستاده اند.به اتفاق هم به قسمت گمرک می رویم.خدا خدا می کنم کسی چیزی همراهش نداشته باشد که باعث معطلی شود.همه خستگی پرواز یک طرف و انجام این تشریفات یک طرف.
چیزی برای اعلام کردن ندارید؟
صدای مامور گمرک با آن لهجه خنده دار،در گوشم می یچد.
خیر.می خواهید بگردید؟
بله.
کدام یکی را باز کنم؟
هر چه همراه دارید بگذارید روی میز.
وسایلم را روی میز می چینم.مثل اینکه رفتار مامور گمرک،از هر بار خشن تر است.با وجودی که مطمئنم چیزی همراه ندارم،ولی تا وقتی نگفته برو،احساس راحتی نمی کنم.وسایلم را بر می دارم و چند قدم آن طرف تر منتظر بقیه می مانم.بازرسی چمدانها تقریبا دارد تمام می شود.افجه ای آخرین نفریست که چمدانش راروی پیشخوان می گذارد.روی پاشنه می چرخم و به طرف چمدانم خم می شوم تا آن را برداشته و به طرف مینی بوسی که ما را به هتل می رساند راه بیفتم،ولی حرفهای نامفهوم مامور گمرک،نگاهم را به سوی افجه ای می کشاند.مامور،بسته ای را که قرار بود من از تهران بیاورم،از کیف دستی افجه ای دراورده و راجع به آن سوالاتی می کند.من که از فرط خستگی روی پاهایم بند نیستم،با حالت عصبی جلو می روم.
این اقا انگلیسی خوب بلد نیست.من سرمهماندار پروازم.لطفا اگر سوالی دارید از من بپرسید.
مامور قاب خاتم را از توی کاغذ در می اورد و جلوی من می گذارد.به گمانم نمی داند این چیست و به چه درد می خورد.با بی حوصلگی برایش توضیح می دهم که اینها کار دست هستند و هنرمندان ایرانی با چه دقت و مهارتی،آنها را می سازند.چشمان تنگش لحظه ای نگاهم را رها نمی کند.با لبخندی که پر از تمسخر است می گوید:طرز ساختنش را نپرسیدم.
خب پس چه می خواهید راجع به آن بدانید؟
دوباره رویش را به افجه ای می کند و می پرسد:اینها را برای چه به ژاپن آورده اید؟
پیش از اینکه افجه ای حرفی بزتد،با نهایت بی حوصلگی و بداخلاقی می گویم:ببینید آقا،این بسته مال منست.اگر سوالی دارید،از من بپرسید.
با ناباوری نگاهم میکند و می پرسد:گفتید مال شماست!
کم مانده منفجر بشوم.خودم را کنترل می کنم و این بار با تاکید بیشتر می گویم:بله،گفتم که مال من است.مشکلی پیش آمده؟
اشکالی ندارد اگر انها را از زیر دستگاه عبور بدهم؟
البته که نه.هر کاری دوست دارید بکنید.فقط زود باشید.
همه نگاهها به من دوخته شده و نگاه من به دنبال مامور.چند لحظه نمی گذرد که با قابها برمی گردد.آرام سر جایش می ایستد و چشمانش را،مثل کسی که می خواهد آدم را هیپنوتیزم کند،در چشمانم ثابت نگه می دارد.
گفتید اینها مال شماست؟
همکاران،یکی یکی نزدیک امده،غر غر کنان،می پرسند:موضوع چیه؟
والا خودم هم نمی دانم جریان چیه و چرا این مامور عوضی،برای دو تا قال،این طوری سر به سرمان می گذارد.
ناگهان احساس ناخوشایندی به دلم چنگ می اندازد.مامور منتظر جواب است.گفته ام را اصلاح می کنم.
یعنی در اصل مال من نیست،کسی داده برایش پست کنم.
از لحظه ای که با من شروع به صحبت کرده تا حالا،حتی یک بار هم پلک نزده.لرزش خفیفی در بدنم می دود.چرا این طوری نگاهم می کند!
این سوالات چه معنی دارند!حدس می زنم موضوع مربوط به مالیات باشد.این ژاپنیها عجب آدمهایی هستند.به جای شکنجه کردن،چرا نمی رود سر اصل مطلب!با دستپاچگی می گویم:اگر باید گمرک یا مالیات بدهم،بگویید چقدر می شود.ما همه پرواز خسته کننده ای داشته ایم و می خواهیم هر چه زودتر برویم هتل،استراحت کنیم.
بدون اینکه نگاهش را از صورتم بردارد،یا حتی پلک بزند،می گوید:که این طور!ولی ممکن است کمی معطل شوید.البته بقیه می توانند بروند،ولی شما و این آقا ( افجه ای )باید بمانید.
زانوانم بی اراده تکان می خوردند،انگار که جریان برق به انها وصل شده.دهانم خشک شده و ته گلویم می سوزد.بدون این که بدانم جریان چیست،احساس مصیبت می کنم.همه با تعجب و نوعی دلسوزی نگاهمان می کنند،ولی می دانند که کاری از دستشان ساخته نیست.افجه ای با رنگ پریده،درست مثل مجسمه گچی،بدون حرف،بدون صدا،ایستاده و با دهان باز به مامور نگاه می کند.اولین کسی که از بهت بیرون می اید،کاپیتان رضانیاست.کیف و چمدانش را روی زمین می گذارد و به طرف ما می اید.رو به من می کند و با لحنی ارام می گوید:خودت خوب می دانی که من به عنوان کاپیتان این پرواز،حق دارم بدانم جریان از چه قرار است!
عجب افتضاحی!حالا چطوری به او بگویم که این قابها را چه کسی به من داده!
والا خودم هم نمی دانم جریان چیست.این بسته را شعله در فرودگاه مهراباد به من داد تا به آدرسی در توکیو پست کنم.ولی چون قرار بود به دفتر اقای سبزواری بروم،افجه ای بسته را گرفت که در هواپیما به من بدهد،ولی فرصت نشد.بعد هم گفت چون خودش هم بسته پست کردنی دارد،زحمت این یکی را هم می کشد.
از پریدگی رنگ خلبان جا می خورم.
شعله این بسته را داد!
خب،بله!
خودتان بهتر می دانید که طبق مقررات نمی بایستی بسته برای کسی این طرف و آن طرف ببرید.
حق با شماست.ولی اخر،این را شعله...
هر کس که می خواهد باشد.شما نمی بایستی قبول می کردید.
در صدایش چیزی شبیه زنگ خطر موج می زند.هرگز او را این قدر آشفته و ناراحت ندیده بودم.حتی پس از ان حادثه و در مقابل شیشه خرد شده هواپیما.
رویش را از من برمی گرداند و به مامور می گوید:آقا چرا نمی گویید موضوع چیست!
مامور که همچنان مردمک چشم مرا هدف گرفته،ارام و شمرده می گوید:این قابها باید مورد آزمایش قرار گیرند.
با تعجب می پرسم:آخر چرا!اینها فقط دو تا قاب هستند.
باید کاملا آزمایش شوند.اشکالی که ندارد.
بدون اینکه معطل جواب من شود،از جایش بلند می شود.پاهایم انقدر خسته اند که کم مانده زیر وزن بدنم خم شوند.به زحمت خودم را سرپا نگه می دارم و با این تصور که سوءتفاهمی بیش نیست و به زودی همه چیز درست می شود خودم را دلداری می دهم.مدتی طول می کشد تا برگردد.چشمان پرسشگرم را به صورت استخوانی و مهتابی رنگش می دوزم.با همان لهجه مسخره می گوید:آزمایشها هم حدس مرا تایید می کند.لطفا با من بیایید.
مات و مبهوت نگاهش می کنم.یعنی با من چه کاردارد!می خواهد مرا به کجا ببرد!با ناباوری می پرسم:می خواهید کجا ببریدم؟
به زودی خواهید فهمید.
با افجه اش اشاره می کند و می گوید:شما هم همین طور.
افجه ای با دهان باز نگاهم می کند.تمام قدرتم را در لبخندی تصنعی متمرکز می کنم و می گویم:ناراحت نباش.حتما اشتباهی پیش لمده.رو به مامور کرده می پرسم:وسایلمان چه می شود؟
واسایلتان را هم همراهتان بیاورید.
از فرط استیصال،شانه هایم را بالا می اندازم.ساک و چمدانم را برمی دارم و به همکاران که با صدرتهای رنگ پریده و قیافه های خسته و ماتم زده،به ما زل زده اند،می گویم:حتمی سوءتفاهمی پیش امده.شماها معطل ما نشوید.توی هتل می بینمتان.
صدا در گلویم می شکند.چقدر دلم می خواهد مثل انها ازاد باشم.به سرعت برمیگردم.نمی خواهم شاهد گریه کردنم باشند.پشتم را به انها می کنم و به دنبال مامور راه می افتم.صدای پچ پچشان را می شنوم و دلم بیشتر خون می شود.می دانم برایمان دلسوزی می کنند.به بخت بدم لعنت می فرستم،و از اینکه با این خستگی مفرط،علاف دو قاب شده ام که تازه مال خودم هم نیست،به زمین و زمان ناسزا می گویم.
افجه ای خودش را به کنار من می رساند و با صدایی بغش الود،می پرد:یعنی با ما چه کار دارند!
نمی دانم.فقط خدا کند قضیه بیخ پیدا نکند.
ناگهان،نمی دانم از کجا سر و کله دو پلیس پیدا می شود.در حالی که توسط پلیس ها اسکورت می شویم،به دنبال مامور اولی از مقابل مسافرانی که با حیرت و ترس نگاهمان می کنند،عبور می کنیم.زیر چشمی به افجه ای نگاه می کنم.رنگ به رو ندارد.انگار به صورتش گچ مالیده اند.می دانم که حال و روز خودم هم بهتر از او نیست.آهسته می گوید:مثل اینکه توی بد دردسری افتاده ایم.یعنی میان قابها چیزی گذاشته اند؟
ساکت باشید.حق ندارید با هم صحبت کنید.
زیر لب می گویم:خدایا کمکمان کن.راستی راستی نکند توی قابها تریاکی،هروئینی،چیزی جاسازی کرده اند،که اینها اینطوری باما رفتار می کنند.
از راهروهای متعدد می گذریم و در وسط یکی از انها روبهروی اتاقی می ایستیم.ماموردر اتاق را باز کرده،به من اشاره می کند که داخل شوم.به دنبال او وارد می شوم.ولی افجه ای را جای دیگری می برند.بی اراده به پشت سرم نگاه می کنم و می پرسم:او را کجا می برید.انگلیسی بلد نیست.حرفهای شما را نمی فهمد.باید برایش ترجمه کنم.
بدون هیچ جوابی یا عکس العملی،پشت میزش می نشیند.اصلا انگار نه انگار که مخاطبم بوده است.نگاهم دور اتاق می چرخد.اتاق کوچکیست که در گوشه ان یک میز کار و چند صندلی یده می شود.بقیه اتاق خالیست.اشاره می کند بنشینم.می نشینم.در واقع از این پیشنهاد خوشحال می شوم،چون پاهایم دیگر قدرت نگه داشتنم را ندارند.روی میز چند لوله آزمایش قرار دارد و سرنگی نیز در گوشه ای از ان به چشم می خورد.گوشه چشمان مرطوبم را پاک می کنم و در حالی که دل تو دلم نیست،نگاهم را در چشمان تنگ او می دوزم.
مامور دستانش را روی میز می گذارد و در هم گره می کند.چشمان تنگش مثل دو گل آتش صورتم را می سوزاند.سرم را پایین می اندازم تا نبینمش،ولی صدای اهنینش،مثل ضربات پتک مغزم را می کوبد.
فکر می کنم وسط قابها تریاک جاسازی شده.
سخنش انقدر دور از انتظار است،که لحظاتی طول می کشد تا معنای ان در ذهنم جا بیفتد.نه،ممکن نیست!همه این حرفها چرنداست.من سالهاست که شعله را می شناسم.هر چقدر هم از من رنجیده باشد،محال است چنین کاری با من بکند.تازه مگر انها کی وقت کردند قابها را چک کنند و بفهمند درونش تریاک جاسازی شده.مطمئنا اشتباهی رخ داده که به زودی خواهند فهمید و با معذرت روانه هتلمان خواهند کرد.انگار فکر مرا خوانده،می گوید:مطمئن باشید،شما را بی جهت به اینجا نیاورده ایم،حالا خودتان خواهید دید.اجازه می دهید؟
سرم را به نشانه رضایت پایین می اورم.در مقابل دیدگان حیرت زده من،سرنگ را بر می دارد و با دقت و ظرافت خاص ژاپنیها،آن را به داخل چوب فرو می کند.ماده ای تیره رنگ درون سرنگ جمع می شود.سپس ان را بیرون کشیده داخل لوله آزمایشگاه،که قبلا محلولی در ان ریخته شده،تزریق می کند.ماده درون لوله تغییر رنگ داده،بنفش می شود.انگار که شاهد کارهای یک شعبده باز ماهر هستم.پلکهایم را به هم می زنم،شاید خواب می بینم.مطمئنم که همه این مزخرفات فقط یک کابوس است و بس.چنین اتفاقاتی شاید برای کس دیگری رخ بدهد،ولی نه برای من.من که همیشه دست به عصا بوده و هیچگاه گرد کارهای خلاف نگشته ام.نه!ممکن نیست حقیقت داشته باشد.
ملاحظه کردید چه اتفاقی افتاد؟
خودم را از تک و تا نمی اندازم و با قیافه حق به جانب می گویم:بله،ولی مگر این چه چیزی را ثابت می کند!
همان طور که گفتم،وسط این قابها تریاک جاسازی شده.یعنی می خواهید بگویی دشما از این موضوع اطلاع نداشتید!
دهانم خشک شده و مزه تلخی روی زبانم نشسته،به زحمت آب دهانم را قورت می دهم.احساس تنهایی و بیچارگی می کنم.کاش مجبور نبودم جوابش را بدهم.بدتر از همه اینکه هر چه می گویم،می نویسد.شاید بهتر باشد اصلا چیزی نگویم!ولی من که گناهی ندارم.به یاد حرف مادربزرگم می افتم که می گفت:سر بی گناه تا پای دار می ره،ولی هیچ وقت بالای دار نمی ره.
می دانم این حرفها فایده ای ندارد و خودم را بی خود گول می زنم.چه بسا آدمها که در نهایت بیگناهی برای جرمی که هرگز مرتکب نشده اند،زندگیشان را از دست داده اند.کاش کسی اینجا بود و کمکم می کرد.بیچاره افجه ای،لابد برای او هم همین نمایش را ترتیب داده اند.حتم دارم آن بنده خدا هم مثل من حسابی هول کرده.حتی شاید هم بیشتر از من!چون هم انگلیسی اش خیلی ضعیف است و حرف اینها را نمی فهمد،و هم جرمش از من سنگین تر است.گر چه من اعتراف کرده ام که قابها مال من است،ولی او حامل انها بوده.
مامور همچنان نگاه تیزش را به من دوخته و منتظر جواب است.سعی می کنم خودم را نبازم.
آخر از کجا بدانم!گفتم که،اینها مال من نیستند.
ولی شما خودتان اعتراف کردید که قابها مال شما هستند.
بله،ولی منظورم این بود که مال آقای افجه ای نیستند.
می خواهید بگویید اینها نه مال شما هستند و نه مال دوستتان!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#228
Posted: 13 Sep 2013 18:29
قسمت ششم
گفتم که،اینها را یکی از دوستان قدیمی به من داد تا برای شخصی که این جا زندگی می کند،پست کنم.
اگر انها را به شما داده،پس در کیف دوستتان چه می کرد؟
مطمئنم روی کلمه ی دوست بیش از اندازه تاکید می کند.
گفتم که،آقای افجه ای قابها را ازمن گرفت و قرار شد توی هواپیما به من بدهد،ولی با اتفاقاتی که در پرواز افتاد،فرصت نشد.
مگر در پرواز چه اتفاقی افتاد؟
خدای من!شروع شد.اصلا حال و حوصله جواب دادن ندارم.کاش این تئاتر مسخره هر چه زودتر تمام می شد و می توانستم بروم پی کارم.
به طور مختصر وضعیت غیر عادی پرواز را برایش شرح می دهم و ته دلم امیدوارم دلش برایم بسوزد و سوال و جوابش را درز بگیرد.سرش رابه نشانه همدردی تکان می دهد،بدون اینکه نشانی از ترحم در چهره اش دیده شود.
اسم ان شخص را می دانید؟
کدام شخص؟
کسی که اینها را به شما داد.
بله،خانم شعله کشاری.
چند وقت است او را می شناسید؟
از بچگی می شناسمش.او دوست من بود و از دوران دبستان با هم همکلاسی بودیم و ...
تا می ایم بگویم،و زن سابق کاپیتان رضانیاست،متوجه حماقتم می شوم و گفته ام را درز می گیرم.حتما با افشای این مطلب،پای آن بنده خدا هم به میان کشیده می شد.ولی مامور که متوجه سکوت ناگهانیم می شود،با سماجت می گوید:داشتید می گفتید،و چی!
باید فوری چیزی بگویم.
و همسایه خانه پدریم.
که این طور!کسی که قرار بود اینها را برایش پست کنید...او را هم به همان خوبی می شناسید.
خیر.
یعنی او را اصلا نمی شناسید.
باور کنید نه اسمش را می دانم و نه تا حالا دیدمش.
ادرسش را که دارید!
بله دارم.
بدهید به من.
در حالی که شک دارم ادرس در کیفم باشد،با دستهای لرزان کیفم را می گردم.حتما ان را به افجه ای داده ام،ولی نه،این جاست.آدرس را درمی اورم و به مامور می دهم.معلوم می شود از حواس پرتی فراموش کرده بودم ادرس را به افجه ای بدهم.
فلاش دوربین روی صورتم می چرخد.سرم را بلند می کنم.تازه متئجه می شوم که علاوه بر مامور گمرک و پلیس فرودگاه،عکاس هم در اتاق است.اینها چه وقت وارد اتاق شدند!با نفرت صورتم را از مقابل دوربین بر می گردانم.خدای من!حتما عکسم را در روزنامه ها چاپ می کنند و با تیتر درشت می نویسند:
مقداری تریاک که بسیار ماهرانه در قابهای خاتم جاسازی شده،و توسط دو مهماندار به ژاپن حمل شده بود،کشف گردید.
کسانی که خبر را می خوانند مرا چگونه ادمی تصور می کنند!یک قاچاقچی کهنه کار!یعنی ممکن است چنین اتفاقی برای من بیفتد!همیشه این حوادث را یا در روزنامه ها می خواندم و یا در فیلم ها می دیدم.چه می دانستم که روزی خودم قربانی این دام خواهم شد!
صدای مامور مرا متوجه موقعیت فعلیم می کند.
دوباره آزمایش می کنیم.با این سرنگ مقداری از ماده درون ظرف را بیرون می کشیم.ملاحظه می کنید!این طوری.حالا محتویات سرنگ را داخل این لوله آزمایشگاه که حاوی ماده بی رنگیست می ریزیم.ملاحظه می کنید!
بله.
حالا چه رنگی شد؟
بنفش.
با این اقرار گرفتنش،اعصابم را داغان می کند.انگار که دیدن این عملیات کم خردم می کند،هر بار نیز باید با تکان دادن سر،یا گفتن آری،آن را تائید کنم و بر یافته هایش صحه بگذارم.صدای تیزش،که مثل جیغ جغد،شوم و چندش اور است،پرده گوشم را می درد و تا مغز استخوانم را می لرزاند.
حالا اجازه می دهید قاب را بشکنم!
صدایی که از حلقومم خارج می شود،برای خودم هم بیگانه است.به صدای کسی می ماند که در حال غرق شدن است و به امید نجات،اخرین فریاد کمک را سر می دهد.
شما را به خدا بس کنید.گفتم که قابها مال من نیستند.باز هم می گویم،به خدا من فقط قرار بود پستشان کنم.اصلا نمی دانستم داخلشان چی جاسازی شده.والا هرگز...
آخر چه طور و با چه زبانی باید به اینها حال کنم که من خودم دشمن هر که معتاد و قاچاقچیست،هستم.حالا چطور شد که خودم وسیله قرار گرفتم،فقط می شود به حساب حماقتم گذاشت.
ولی خودتان گفتید مال شماست.
باز دوباره شروع کرد!با آن لفظ قلم حرف زدنهایش اعصابم را خرد می کند.دندانهایم را روی هم فشار می دهم و لبم را گاز میگیرم.به هر قیمتی شده باید خودم را کنترل کنم تا مبادا حرفی بزنم که وضع رااز این هم که هست بدتر کند.آرام و شمرده می گویم:ولی بعد هم توضیح دادم که در واقع مال من نیستند.من از کجا می دانستم داخلشان چیست!به من چه مربوط است که توی قابها چی جاسازی شده.
با وجود عصبانیت پی به مسخره بودن جمله آخرم می برم.یعنی چه که به من مربوط نیست!من مسئولیت حمل ان بسته را قبول کرده ام و در نتیجه از نظر قانون این منم که مجرم شناخته می شوم.کلمه مجرم با حروف درشت مقابل دیدگانم هجی می شود.یعنی واقعا در این قابها تریاک جاسازی شده!یعنی سادگی آدمها چنین دردسری برایشان تولید می کند!
اجازه می دهید بازشان کنم؟
با همه آشفتگی و پریشانی،از اصرار مودبانه اش برای اجازه گرفتن،پوزخند می زنم و برای یک لحظه وسوسه می شوم که بگویم فعلا که اجازه ما هم دست شماست.ولی خودم را کنترل می کنم.نباید با اینها شوخی کرد،یا سر لجشان انداخت.سرم را به نشانه رضایت پایین می اورم.
وسیله ظریفی را که به چاقو می ماند،داخل ترک وسط قاب میک ند که یکی دو سانتی متر قطر دارد،و با دادن فشار مختصری،آن را مثل پسته خندان به دو نیم می کند.چشمانم ناباورانه میان دستان چالاک او و ان قاب کذایی حرکت می کند.دو نیمه چوب از هم جدا می شود و کاغذ کاربنی که تحت فشار دو لایه پهن شده،نمایان می گردد.
از تعجب خشکم می زند،ولی پیش خودم این طور توجیه می کنم که شاید به خاطر خاتم کاری،استاد ان را در بین دو لایه چوب کار گذاشته و اینها که از این هنر سر رشته ای ندارند،گمان کرده اند مواد مخدر جا سازی شده.خوب،تقصیری هم ندارند.قاچاقچیها این قدر از این کارهای عجیب و غریب می کنند که اینها حق دارند به همه ظنین شوند.ولی این دلیل نمی شود که ادمهای بیگناه را این طوریم ورد اتهام قرار بدهند.کاری می کنم که تاوان این توهینشان را پس بدهند.از دست همه شان شکایت می کنم.نفس عمیقی می کشم و ان را به صورت پوفی ممتد از سینه خارج می کنم.نگاه پر از تمسخرم را به صورت مامور می دوزم که هنوز به ان تکه کاغذ کاربن ور می رود،و منتظر عذرخواهیش می شوم.مامور همچنان ارام و با دقت،به کارش ادامه می دهد.ورقه کاربن را کنار می زند و از میان ان یک کیسه نایلون که درونش چیزی شبیه لواشک جاسازی شده،بیرون می اورد و مقابل چشمان من می گیرد.قلبم فرو می ریزد.نکند راستی راستی تریاک باشد!
می دانید این چیست؟
با وجود تظاهر به خونسردی،نمی توانم جلو لرزش صدایم را بگیرم.
حتما برای کار کردن روی چوب مورد استفاده قرار می گیرد.
با همه کوششی که برای متقاعد کردن خودم و مامور،جهت واهی بودن سوءظنش می کنم،ته دلم می دانم که حسابی گیر افتاده ام و نباید به این امیدهای غیر واقعی دل خوش کنم.
یعنی شما نمی دانید درون این کیسه چیست؟
نه،از کجا بدانم.من که خاتم کار نیستم.
با همان صدای تیز و جغد مانندش،ولی بدون هیچ گونه عصبانیت و یا تعجیلی می گوید:البته شما می توانید از هر گونه صحبتی خودداری کنید.
در دلم آشوبی بر پاست.لعنتیها!چگونه توانستند چنین بلایی به سر من بیاورند.حالا از نظر اینها من یک قاچاقچی هستم.خدای من!چرا باید خام می شدم و بسته را قبول می کردم.چه بخواهم و چه نخواهم من یک مجرمم،بدون اینکه واقعا گناهی داشت هباشم.یعنی شعله می دانسته داخل قابها تریاک جاسازی شده!انها حتما مرا به زندان خواهند انداخت.شاید هم اعدامم کنند.اخر من که در تمام عمرم جز قدم خیر برای کسی برنداشته ام،چراباید قربانی چنین توطئه ای بشوم!
ناخواسته،به گریه می افتم.تا الان مقاومت کرده و نگذاشته بودم ضعف و گریه بر من غلبه کند،ولی دیگر کنترل از دستم خارج شده.دیگر قادر نیستم جلو اشکهایی را که سیل وار و سوزنده روی گونه هایم سرازیر شده اند،بگیرم.حالا باید چه کار کنم!من که اینجا کسی را نمی شناسم.صدای مامور حالم را بدتر می کند.
لطفا این کاغذ را امضا کنید.
کاغذ تایپ شده ای را به طرف من می گیرد.اشکهایم را پاک می کنم.بغضم را فرو می دهم و التماس کنان می گویم:باور کنید من هیچ چیزی راجع به جاسازی و این جور چیزها نمی دانم.خواهش می کنم حرفم را باور کنید.اینها را کسی به من داد که اعتمادم را به علط جلب کرده بود.اقرار می کنم که گول خورده ام،ولی گناهکار نیستم.آخر از کجا می دانستم چه زهرماری توی اینها جاسازی شده.
بغض گلویم را می فشرد و چشمه اشکم بی امان به بیرون می جوشد.توی بد مخمصه ای افتاده ام.غروز،فراموشم می شود و به التماس می افتم.
خواهش می کنم حرفم را باور کنید.من اصلا خبر نداشتم توی این قابها چی پنهان شده.
به صورت مامور که همچنان کاغذ را به طرف من نگه داشته،نگاه می کنم،ولی هیچ چیزی از ان نمی توانم بخوانم.نه باور و نه انکار.با ان چشمان تنگ و نگاه تهی،همچنان به من زل زده.چه قدر ساده دلم من،که انتظار دارم او تحت تاثیر گفته ها،یا گریه هایم قرار گیرد.از نظر او،من هم مثل همه مجرمینی هستم که اول انکار می کنند و بعد برای تبرئه کردن خود،به انواع شیوه ها متوسل می شوند.از کجا می دانند که من تریاک را حتی بو هم نکرده ام.
وقتی می بیند از گرفتن ورقه خودداری می کنم،آن را پیش رویم می گذارد و با همان صدای تیز و لهجه نامانوسش می گوید:بهتر است امضایش کنید.
اشکهایم را پاک می کنم و نگاهی به کاغذ می اندازم.به زبان ژاپنی تایپ شده.
ولی من که ژاپنی نمی دانم.
توی ورقه فقط همان چیزهایی نوشته شده که خودتان دیدید و تصدیق کردید.
باید به هر بهانه ای که شده از امضای کاغذ طفره بروم.از طرفی هم مطمئنم که اینها با کسی شوخی ندارند و تا جوابشان را نگیرند ول کن قضیه نیستند!
مع الوصف من نوشته ای را که نمی توانم بخوانم امضا نمی کنم.اصلا از کجا بدانم توی ان چی نوشته اید!
نوشته را به انگلیسی ترجمه می کند.تمام وقایع را،از زمانی که من خود را صاحب قابها معرفی کرده بودم تا کنون،مو به مو شرح داده است.خودم را از تک و تا نمی اندازم و با سماجت می خواهم از زیر امضا ورقه شانه خالی کنم.
ولی از کجا بدانم شما فقط همین ها را نوشته اید!
یعنی به گفته من اعتماد ندارید؟
حالا دیگر درست نمی دانم به چه چیز یا چه کسی می توانم اعتماد داشته باشم.با عصبانیت ادامه می دهد:
ولی بهتر است بدانید ما مثل شما دروغگو نیستیم.
قلبم فشرده می شود و خون به صورت بیرنگم می دود.احساس می کنم صورتم داغ شده.چطور به خودش اجازه می دهد به من این طوری توهین کند.دلم می خواهد کاغذ را از دستش بگیرم و ریز ریز کنم،ولی می دانم که متاسفانه در موقعیتی نیستم که بتوانم اعاده حیثیت کنم.برای اولین بار واقعا باور می کنم که پایم در ماجرای کثیفی به میان کشیده شده،و رهایی از ان به آسانی میسر نیست.چقدر خسته و تنها هستم.کاش همه این جریانات فقط یک شوخی بیمزه بود و بعد از چند سوال دیگر،آزادم می گذاشتند تا مثل بقیه همکاران به هتل رفته،پاهای خسته و ورم کرده ام را در آب گرم گذاشته و در بستر تمییز دراز بکشم.
خنده دار است!چیزهایی که قبلا انجامشان برایم یک عادت بود،حالا به صورت ارزویی ناممکن درامده است.اگر فقط می توانستم سرم را زیر انداخته،از این اتاق لعنتی و از دست این مامور سمج خلاص شوم و دیگر هرگز رویش را نبینم!یعنی امکانش هست!الان بچه ها چه می کنند!مطمئنا همه دور هم جمع شده اند و راجع به من و افجه ای حرف می زنند.حتما باور دارند که ما بیگناهیم،ولی چه فایده!مهم اینها هستند که باور نمی کنند.آخر منخودم اعتراف کرده ام که قابهایی که درونش تریاک جاسازی شده مال من هستند.پس چطور انتظار دارم باور کنند که بیگناهم.ولی من هرگز پای این ورقه را امضا نخواهم کرد.
برای اولین بار عصبانیت را در چهره زرد و لاغر مامور می بینم،دندانهایش را به هم می فشرد و می گوید:متاسفم که با ما همکاری نمی کنید.
با لجاجتی که برای خودم هم تعجب اور است،می گویم:من هرگز پای نوشته ای را که نتوانم بخوانم امضا نمی کنم.
با اشاره مامور،دو پلیس که نمی دانم کی وارد اتاق شده بودند،به طرفم می ایند.قلبم از جا کنده می شود.حالا با من چه خواهند کرد.شاید بهتر بود زیر ورقه را امضا می کردم و خلاص می شدم.شاید هم با امضای ورقه چیزی عوض نمی شد.واقعا قاتی کرده ام.تنها راهش این است حالا که کاری از دستم بر نمی اید،این قدر شاید و اما و اگر نکنم و خودم را بیشتر از این زجر ندهم.پلیسها به دستانم دستبند می زنند و سر طنابی را که به انتهای دستبندها وصل است به پشتم می برند،به نحوی که دستان بسته ام به صورت ضربدر،به سینه می چسبند.به قولی مرا کت بسته از اتاق به بیرون هل می دهند.
اولین واکنش من خنده است.صورتم را رو به طرف مامور برمی گردانم و خنده ای بلند و طولانی سر می هم.خنده ای عصبی،که از اعماق جسم و جان تحقیر شده ام بیرون می اید.نگاه مامور به من دوخته می شود.چشمان بادامیش،از تعجب گرد می شوند.می خواهد چیزی بگوید ولی حرفش راقورت می دهد.سرش را زیر می اندازد و به پشت میزش بر می گردد.لابد خیال می کند دیوانه شده ام.راستی چه شد که خندیدم!شاید علتش یک حمله عصبی است.نکند واقعا دیوانه شوم!
ای کاش دیوانه می شدم و کلمات حق و عدالت را این طور جدی نمی گرفتم و در مقابل بی عدالتی این چنین براشفته نمی شدم.آیا اینها خودشان دچار چنین دامی شده اند که بدانند،آدم بیگناهی که دستبند به دستش می خورد،چه احساسی دارد.
در پهن دشت خیال,که با بذر داستانهای حماسی مادربزرگ سبز شده،آهویی را می بینم که به دست دیو بدکار گرفتار شده و در پی رهایی به هر سو می دود،ولی افسوس که شاخهای بلندش در کمند بدکاران پیچیده و رهایی از دامشان غیر ممکن است.بی قرار به زمین سم می کوبد و چشمان زلال و بیگناهش را به هر طرف می چرخاند،بلکه حامی یا نجات دهنده ای بیابد.ولی افسوس که در دنیای تاریکش اثری از روشنایی به چشم نمی خورد.چند قدم آن طرف تر،آهوی دیگری را می بیند که چون او،گرفتار شکارچی سنگدل شده است.لحظه عبور از کنار یکدیگر،چشمانشان در هم قفل می شود و دو مروارید غلتان از میانشان به پایین می سرد.
دلم اتش می گیرد.او خیلی جوان و معصوم است و خیلی بیگناه تر از من.انگار که مادرش را دیده است می گوید:خانم پارسی زاد،ببینید با ما چه می کنند!مگر چه کرده ایم که عین حیوانات ما را با طناب به این طرف و آن طرف می کشند.
پلیس طنابش را می کشد و با لحن خشنی می گوید:ساکت باش.
چه خوب شد مادربزرگ مردو ندید و نشنید که نوه عزیزش چگونه اسیر بدکاری دیوان و ددانی شده که از نظر او فقط می توانست در افسانه ها بگنجد.
در حالی که به جلو رانده می شویم،هر دو به عقب بر می گردیم.این بار نوبت من است.
هر چه پرسیدند راستش را بگو.یادت باشد فقط راستش را بگو.
چنان هلم می دهند که نزدیک است با صورت به زمین بخورم.تعادلم را به زحمت حفظ می کنم.صدای مامور خشن تر از پیش در گوشم می پیچد.
مگر نگفتم ساکت باشید.
حالا بین من و افجه ای،کاملا فاصله افتاده،هر کداممان را به سویی می برند.از راهرویی رد می شویم که تک و توک مسافر در ان تردد می کند.انها به محض دیدن من در ان وضعیت،توجهشان جلب شده،با تعجب به عقب بر می گردند و نگاهم می کنند.سرم را زیر می اندازم تا نبینمشان،ولی سوزش نگاههای کنجکاوشان را حتی پس از رد شدن از کنارم،بر روی تک تک اعضای بدنم احساس می کنم.سرزنششان نمی کنم.خودم نیز بارها دیده بودم که پلیس مجرمی را دستبند زده از جایی به جای دیگر می برد و من با تصور اینکه او حتما مجرم است،نسبت به او نه تنها احساس ترحم نکرده بودم بلکه از اینکه یک جانی و یا قاچاقچی به چنگ قانون افتاده،خوشحال هم می شدم.حالا از چشم انها،من نیز مجرم بودم و حقم بود که چون حیوان در قفس بیفتم.از راهرو عبور می کنیم.مقابل پلکانی می رسیم و برای چند لحظه می ایستیم.کاش می توانستم همین جا،روی اولین پلکان بنشینم.خدا می داند چقدر خسته ام.پلیس مجالم نمی دهد و اشاره می کند از پله ها بالا بروم.در طبقه دوم ساختمان به سالن بزرگی می رسیم،که تعداد زیادی پلیس پشت میزها نشسته و مشغول کار می باشند.حدس می زنم اینجا یکی از ساختمانهای اداری فرودگاه ناریتاست که به پلیس فرودگاه اختصتص دارد.از سالن عمومی می گذریم و وارد راهرویی می شویم،که از کشیدن پاراوانهایی مقابل اتاق ها به وجود امده و احتمالا پلیس های دیگری در پشت این پاراوانها به انجام کارهای گوناگون مشغولند.انتهای راهرو مقابل دری می ایستیم.یکی از پلیسها با پشت دست،آرام به در بسته می کوبد.از داخل اتاق کسی به زبان ژاپنی چیزی می گوید.پلیس در را باز می کند و مرا به داخل هل می دهد.وارد اتاق می شوم.دستانم را طوری بسته اند،که قادر به دیدن ساعت روی مچم نیستم ولی از باقیمانده نوری که بالای دیوار پخش شده،حدس می زنم باید طرفهای عصر باشد.فکر می کنم پنج شش ساعت از ورودمان به توکیو می گذرد.حتما بچه ها استراحتشان را کرده اندو الان در سالت هتل،در حال مزه مزه کردن قهوه یا چای،راجع به ما حرف می زنند.حرفها متنوع و دلسوزانه است.ولی در پشت همه انها یک فکر مشترک وجود دارد که هرگز به زبان اورده نمی شود.عجب شانسی اوردم که شعله بسته را به من نداد!نه اینکه بخواهم انها را متهم به بی وفایی و سنگدلی کنم.هرگز!می دانم همه انها از صمیم قلب متاثرند،ولی این دلیل نمی شود که چون این بلا به سر انها نیامده خوشحال نباشند.روزهای جنگ را به خاطر می اورم که هنگام شنیدن آژیر خطر،چگونه خود را در هر مکانی که به نظرمان امن می امد می چپاندیم و با دلهره منتظر انفجار می شدیم و خدا خدا می کردیم که موشک به خانه ما اصابت نکند.وقتی بمبها می افتادند و صدای انفجار را می شنیدیم و می دیدیم هنوز سالمیم و نفس می کشیم،رو به آسمان کرده،شکر خدا رابه جا می اوردیم.در حالی که مطمئن بودیم بمب بر بام کس دیگری فرود امده.تازه انوقت با دلسوزی می گفتیم:بیچاره ها!
گفتگوی ماموران که به زبان نامانوس ژاپنی ادا می شود،و من حتی یک کلمه اش را هم نمی فهمم،از فکر و خیالات بیرونم می اورد و متوجه اطرافم می کند.اتاقیست تقریبا به اندازه اتاق قبلی،ولی قیافه این مامور با قبلی فرق دارد.صورتش عبوس تر است و به نظر کمی مسن تر می اید.نگاهم را دور اتاق می چرخانم و وسایلم را در گوشه ای از ان می بینم.غیر از من و یکی از دو پلیس همراهم،کس دیگری در اتاق نیست.پلیس دستهایم را باز می کند.شانه هایم درد می کنند.انها را با حرکات دورانی به حرکت در می اورم تا دردش کمتر شود.مامور پشت میز می نشیند و به صندلی مقابلش اشاره می کند.با خوشحالی می نشینم.پاهایم از خستگی ضعف می روند.درد معده همچنان ازارم می دهد.انگلیسیش خیلی ضعیف تر از مامور قبلیست و به سختی می توانم حرفهایش را بفهمم.حواسم را جمع می کنم.
آیا قبول دارید داخل قابی که بنا به اعترافتان به شما تعلق دارد،تریاک جاسازی شده؟
بله.ولی...
لطفا فقط جواب سوال را بدهید و حاشیه نروید.قرار بود قابها را به چه کسی بدهید؟
به شخصی در توکیو.
آیا او را می شناسید؟
خیر.
پس چگونه می خواستید با او ارتباط برقرار کنید؟
قرار بود انها را به آدرس او پست کنم.
آدرس را همراه دارید؟
بله،شاید هم نه.
منظورتان چیست؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#229
Posted: 13 Sep 2013 18:34
قسمت هفتم
به نظرم می اید ان را به مامور قبلی دادم.ولی فکر می کنم او ان را به من برگرداند.آن قدر گیجم که یادم نیست با آدرس چه کرده ام.کیف را به دستم می دهند.درش را باز می کنم و با انگشتان کرختم درون ان را می گردم.چشمان کنجکاو و شکاک مامور لحظه ای از روی انگشتانم برداشته نمی شود.عاقبت کاغذ مچاله را می یابم و به دستش می دهم.نگاهی به ان می اندازد و دوباره به من بر می گرداند.
به انگلیسی بنویسیدش.
آدرس را به انگلیسی می نویسم.آن را به دست پلیسی که بالای سر من ایستاده می دهد و چیزهایی هم به او می گوید.پلیس به عجله خارج می شود.مامور چشمانش را به من می دوزد.مردمک سیاه و کوچک،درون بادامهای کشیده،در دایره ای گرد و پف آلود،مرا هدف گرفته مثل دو سوزن در چشمانم فرو می روند.مغزم تیر می کشد.کاش یکسر به سلاخ خانه می بردندم و سرم را می بریدند.لااقل یکهو راحت می شدم و این قدر خفت و خواری نمی کشیدم.مامور بدون اینک چشم از صورتم بردارد می پرسد:این چمدان مال شماست؟
بله.
خودتان ان را بسته اید؟
بله.
چه چیزهایی در ان گذاشته اید؟
فقط لوازم شخصی.
گفتم چه چیزهایی؟
خدایا!من که یادم نیست.اگر یکی را پس و پیش بگویم لابد بیشتر شک می کند.خوشبختانه چیز زیادی با خود نیاورده ام.به حافظه ام فشار می اورم و وسایلم را یک یک نام می برم.می نویسد.اخر به چه دردش می خورد!در این موقع پلیس به همراه مامور دیگری که فکر می کنم از نظر مقام از اولی پایین تر است،وارد اتاق می شوند.یک نفر دیگر هم همراهشان است.وای خدای من،دوربین به دست دارد و حتما می خواهد دوباره عکس مرا بگیرد.مامور اولی به تازه وارد اشاره می کند.او در چمدانم را باز می کند.محتویاتش را با گفته های من تطبیق می کندو یک به یک بیرون می ریزد.بعد هم به طرز وحشیانه ای با چاقو به جان خود چمدان می افتد.آستری ان را جدا کرده،تمام گوشه کنار و زیر و روی آن را می گردد.حالا نوبت وسایل داخل ان است.لباس،لوازم آرایش،لوازم بهداشتی،هر تکه را با دست و یا اگر لازم تشخیص دهد،با چاقو مرود تفتیش قرار می دهد.پرده ای از اشک،دیدگانم را تیره می کند.در دلم غوغایی بر پاست.فریاد می کشم،فریادی به بلندی بلندترین استغاثه ها،ولی صدایی از ورای دیوار دندانهای چفت شده ام به بیرون درز نمیک ند.تنها نشان بیرونیش،اشکهاییست که بی مهابا و سیل وار،به روی گونه هایم می غلتند.درست مثل رگباری که پس از رعد و برق بر زمین فرو می ریزد.شاید خواب می بینم،یا که تماشاگر فیلمی پلیسی هستم!هر چه هست نمی تواند و نباید برای خودم اتفاق افتاده باشد.
کیف دستی و کیف پروازم نیز به همان نحو تفتیش می شوند.برس و شانه ام هزار تکه می شوند و هر تکه جداگانه مورد معاینه قرار می گیرند.تنها چیزی که از دست این غارتگران در امان می ماند،دفترچه یادداشت کوچکی است که همیشه همراه دارم،ولی نه به این منظور که برای من سالم بماند بلکه به خیال خودشان،برای یافتن اطلاعات نگهش داشته اند.از من می خواهند تمام اسامی و شماره تلفن هایی را که در ان است،برایشان به انگلیسی بنویسم.وقتی ارام می گیرند که ذره دره و قطعه قطعه چمدان و کیفهایم را بازرسی کرده،لاشه بی ارزششان را کناری می اندازند.حالا برای تکمیل شکنجه،از من می خواهند یک پایم را روی چمدان بگذارم،حالا یک عکس از رو به رو،یکی از نیمرخ،با کیف دستی،با ساک پرواز،نشسته،ایستاده...وای خدای من!بس کنید دیگر!
اینجا کسی فریادم را نمی شناسد.خنده،گریه و هیجاناتم برایشان بی تفاوتست.خدایا کمکم کن فریادی بزنم،که هزاران کیلومتر دورتر به آن سوی اقیانوسها،به گوش انها که دوستم دارند و دوستشان دارم برسد.
مامور به عکاش اشاره ای می کند.ظاهرا ماموریت او و بازیگری من،به پایان رسیده.حالا دو پلیس زن وارد اتاق می شوند و به طرفم می ایند.
بقیه اتاق را ترک کرده اند.صدای ضربان قلبم هر لحظه بلند تر می شود.خدا کند از صدا بیفتد.در گوشهایم وزوزی کر کننده پیچیده.
لخت شو.
منظورش را نمی فهم،یعنی می فهمم ولی باورم نمی شود.
گفتم لخت شو.
فکر می کنم الانست که زیر سنگینی دستان زمختشان اب شوم و به زمین فرو روم.ولی نمی دانم چرا اینقدر پر تحمل شده ام.همان طور موشکافانه،مانند بقیه لوازم،جزء به جزء بدنم مورد کنکاش قرار می گیرد.کاش می مردم.ولی متاسفانه هنوز زنده ام.چه اصتقامتی!چطور اجازه می دهم این گونه شخصیتم را،انسان بودنم را،در واقع هم چیزم را،از من بگیرند.مچاله ام کنند و به گوشه ای بیندازند.کارشان که تمام می شود،دوباره به دستهایم دستبند می زنند و باز مرا به همان شیوه،کت بسته به جلو می رانند.سالن عمومی را پشت سر گذاشته،ره راهرویی می رسیم.از مقابل چهار اتاق در بسته عبور می کنیم.در انتهای راهرو،چشمم به در اهنی بزرگی می افتد.برایم آشناست،قبلا در فیلمها دیده ام.بازداشتگاه!خانه جدید من اینجاست؟گر چه حالا دیگر چه فرقی می کند به کجا ببرندم.پلیس زنگی را به صدا در می اورد.دریچه ای باز می شود و نگهبان از پشت ان به ما می نگرد.چند لحظه نمی گذرد که در باز می شود.پلیسها در حالی که مرا به داخل هل می دهند،چیزهایی به نگهبان می گویند.نگهبان سرش را به علامت تائید تکان می دهد و با صدای جیغ مانندش،یکی از همکارانش را صدا می زند و مرا به او نشان داده،چیزی می گوید.نگهبان دستبند از دستانم باز کرده،اشاره می کند به دنبالش بروم.بی اراده دستهای لهیده ام را به هم می مالم و شانه هایم را به عقب و جلو حرکت می دهم.نگاهم به اطراف سر می خورد و با کنجکاوی محل زندگی جدیدم را بررسی می کنم.ابتدا وارد محوطه بزرگی می شویم.از کنار چند اتاقک کوچک که احتمال می دهم توالت و حمام باشند،رد می شویم.چند قدم آنطرف تر دستشویی عمومی،با چند شیر آب و پاشویه،که تقریبا شبیه شیر آب مدارس خودمان است،قرار دارد.از پشت دیوار کوتاهی که شیرها روی ان کار گذاشته شده اند،سر پلیسهایی که لابد در تمام طول شبانه روز مرافب اعمال زندانیان هستند،دیده می شود.در گوشه دیگر سالن،نزدیک به اتاق ها قفسه های کوچک و بزرگی قرار دارند که نمی دانم به چه کاری می ایند.حتما به زودی خواهم فهمید.در کنار قفسه ها،ناگهان چشمم به چمدان و بقیه وسایلم می افتد که روی میزی درازو باریک،کنار قفسه ها،گذاشته شده اند.انگار که دوستی قدمی رادیده باشم،از حالت سردی و بی تفاوتی چند لحظه پیش بیرون می ایم و ذوق زده به سوی میز خیز بر می دارم.گرچه انها نیز ماهیت اصلیشان را از دست داده و زیر دستهای خشن ماموران،به حال و روزی نه چندان بهتراز صاحبانشان افتاده اند،ولی تنها چیزهای آشنایی هستند که از وطن به همراه داشته ام.
مگر چه مدت از دیشب،که انها را بستم و از امروز که قدم به این خاک منحوس گذاشتم،می گذرد!ده ساعت!بیست ساعت!یک عمر!فکر می کنم اخری درست تر باشد.انگار از لحظه ای که خاک وطنم را ترک کرده ام،یک عمر می گذرد.چه حوادثی که در این مدت برایم رخ نداده.یعنی ممکن است همه این اتفاقات فقط در یک روز برای شخصی رخ دهد و او بتواند تحمل کند!عجب پر طاقتم من!با انکه دلم می خواست تمام وسایلم پیشم باشد و از هر یک یادی و خاطره ای همراهم باشد،ولی فقط اجازه یافتم یک گرمکن و یک شلوار با خودمبردارم.بقیه را در یکی از قفسه ها جا دادند.حالا از مقابل چند سلول که جلوشان را پاراوان کشیده اند،رد می شویم.پلیس رو به روی سلول پنجم می ایستد.در ان را باز می کند و با اشاره به من می فهماند داخل شوم.از در کوتاهی،که باید با سر خمیده از میانش عبور کرد،وارد سلول می شوم.نور کمرنگی فضای کوچک ان را روشن می کند.تا الان احساس نکرده بودم شب شده.هر کجا که بودم مثل روز روشن بود.اصلا نمی دانم ساعت چند است.یعنی چند ساعت از شروع فاجعه گذشته!به شدت خسته ام.پاهایم ضعف می روند.دلم به هم می خورد.با این معده مریض،ساعتهاست که چیزی نخورده ام.چشمانم سلول کوچک را دور می زند.سه تشک سطح ان را پر کرده است.دو سر از زیر لحاف بیرون است،ولی تشک اخری خالیست.برای رفتن به ته اتاق،باید از کنار دو تشک دیگر رد شوم.هنوز یک قدم بیشتر برنداشته ام که صدای جیغی بر زمین میخکوبم می کند.قلبم فرو می ریزد.خدایا چه کرده ام!زنی سراسیمه بلندمی شود.موهای پر پشت و شب مانندش،به روی شانه هایش می ریزد.اول انگار که جن دیده باشد،برو بر نگاهم می کند ولی چند لحظه نمی گذرد که با جیغ و دادش دیگری را هم بیدار می کند.حتما موهایش را لگد کرده ام که اینقدر عصبانیست.از او معذرت می خواهم ولی حرفم را نمی فهمد.به ان یکی چیزی می گوید.با هم می خندند و دندانهای ناصاف و جلوامده شان را بیرون می اندازند.ترس برم یم دارد.چگونه شب را با انها سر کنم!سرم را پایین می اندازم و به گوشه اتاق پناه می برم.پاهایم می لرزند.درست در سه کنج اتاق می نشینم و پاهایم را بالا می اورم و دو دستم را به دورشان حلقه می کنم.الان سپیده من کجاست و چه می کند!انجا باید روز باشد.حتما در حیاط کودکستان مشغول بازیست.سیاوشفمادر،هیچ کدامشان نمی دانند من کجا هستم و چه می کنم.شاید الان سیاوش به حال من غبطه می خورد.هتل درجه یک،شهر پر هیاهو و دیدنی توکیو،شام در رستوران گردان هتل،در حالی که پیشخدمتها در کیمونوهای زیبایشان مدام ادای احترام می کنند و با آن ظرافت خاص خودشان مشغول پذیرایی هستند.
چشمانم با چشمان پف آلود آن دو زن تلاقی می کند.چیزی می گویند و وقتی می بینند مثل مجسمه گچی بی حرکت نشسته و نگاهشان می کنم،را رختخواب خالی اشاره می کنند.خودم را وسط تشک کشانده،با اضطراب و دلهره وسط ان می نشینم.نمی توانم بخوابم.اخر از کجا بدانم ان دو زن که هستند و چه کاره اند!به چه جرمی به زندان افتاده اند!از کجا بدانم با من کاری ندارند!به یاد فیلمی می افتم که هفته پیش دیدم.ماجراهای فیلم را به وضوح به خاطر می اورم.فیلم در مورد زندگی دختر جوانی ساخته شده بود که عاشق پسر خوش قیافه و ظاهرا پولداری می شود.پسر او را به چند سفر در نقاط دیدنی دنیا می برد.سفرهایی خیال انگیز،در بهترین و زیباترین و گرانترین هتلها.آخرین سفرشان به تایلند است.سرزمین رویایی دختر جوان،مملکتی که همیشه آرزوی دیدنش را داشت.پسر برای روز تولدش،یک دوربین فیلمبرداری به او هدیه می دهد تا از مناظر زیبای تایلند فیلمبرداری کند.دختر از خوشحالی در پوستش نمی گنجد.دوربین را به دوشش می اندازدو از لحظه اغاز سفر شروع به فیلمبرداری می کند.وقتی وارد فرودگاه تایلند می شود،فوج جهانگردان بیشتر به ذوقش می اورد.آغاز سفری فراموش نشدنی.به اتفاق دوستش از قسمت گذرنامه رد شده،پس از تحویل گرفتن چمدانهایشان،بی خیال از مقابل مامور گمرک رد می شود،که ناگهان مامور او را صدا می کند.با تعجب بر می گردد.مامور به او می گوید کیف حاوی دوربین را روی میز بگذارد.کیف مورد بازرسی دقیق قرار می گیرد.دختر در حالیکه لبخند تمسخر امیزی بر لب دارد،بی صبرانه منتظر اجازه عبور است.ولی چند لحظه بیشتر نمی گذرد که لبخند بر گوشه لبانش می خشکد.با برداشتن کف کیف،محفظه ای پدیدار می شود که بسته های سفیدرنگی ماهرانه در ان جاسازی شده است.مامور نگاهی به او می اندازد و از اومی خواهد که همراهش برود.رنگ از رخسار دختر می پرد.به عقب بر می گردد تا از پسر استفسار کند،ولی اثری از او نمی بیند.دور وبرش را نگاه می کند.تنهای تنهاست.گویی از همان ابتدای سفر تنها بوده است.هیچ اثری از عاشقش نمی یابد.هر چه التماس می کند و می گوید که گول خورده و بیگناهست،فایده ای ندارد.او را فورا بازداشت کرده،به زندان می اندازند و پس از محاکمه به اعدام محکوم می کنند.
هنگام دیدن فیلم اشک چشمانم خشک نمی شد.گر چه او عاقبت توانست از زندان فرار کند ولی مظلومیت دختر از یک طرف و رفتار ناجوانمردانه پسر از طرف دیگر،آرامشم را تا مدتها بر هم زده بود.بخصوص که می دیدم چگونه ان دختر اراسته و زیبای دیروز،حال آشفته و درمانده،در میان مشتی زن فاحشه و معتاد،که سعی می کردند با ناخن های شکسته و کثیفشان بر بدن سفیدش چنگ بزنند و تنهای بو گرفته از گند فسادشان را بر بدنش بسایند و در اغوش چرکشان بفشارند گرفتار گردیده است.آنقدر ناراحت بودم که به زحمت توانستم فیلم را تا به اخر ببینم.پس از ان هم روزهای متمادی به بدبختی دختر فکر می کردم،خودم را جای او می گذاشتم و برایش غصه می خوردم.نمی دانستم داستان فیلم تا چه حد واقعیست!ولی شنیده بودم ماموران گمرک با کسانی که به علت داشتن مواد مخدر دستگیر می شوند،با چه خشونتی رفتار می کنند و انها را به چه نوع زندانهایی می فرستند!
به صورت پف آلود آن دو زن خیره می شوم.باید مواظب باشم.شاید بهتر است اصلا نخوابم!بله.هر طور شده باید تا صبح بیدار بمانم.چشمانم را از صورت ان دو زن،که در نور کمرنگ سلول،همانند دو مترسک مقابلم نشسته اند،بر می گیرم.ترس و خستگی،تمام وجودم رااحاطه کرده.با وجود این نباید در برابر اینها خودم را ضعیف و ناتوان نشان بدهم.حتما تا فردا می فهمند که من تریاک ها را جاسازی نکرده ام و
کاملا بیگناهم.آنوقت آزادم می کنند.
از فکر آزادی نیرویی تازه در وجودم دمیده می شود.نفس بلندی می کشم.امید به آزادی حالم را بهتر می کند.باید هر طور شده روحیه ام را حفظ کنم تا بتوانم این چند ساعت اسارت را تحمل کنم.آزادی!چه نعمتی داشتم و با بی اعتنایی از کنارش می گذشتم.مثل خیلی چیزهای دیگر،که تا دشاتم قدرش را نمی دانستم و حالا در نبودش حسرت می خورم و برای داشتنش،آه می کشم.با خودم عهد می کنم و قسم می خورم که وقتی ازاد شدم،هر لحظه ی ازادیم را صد چندان احساس کنم.
ای کاش افجه ای را هم با من آزاد کنند.آن وقت به معنای واقعی کلمه،خوشحال خواهم شد.ولی شک دارم او را با من آزاد کنند،چون بسته پیش او بوده.بنده خدا چطور با این تعارفات خودش را در چنین مخمصه ای انداخت.اگر بسته را به من داده بود لااقل یکی گرفتار می شد و او الان برای خودش زندگیش را می کرد.بدان برخورد مامورین هم با او،به مراتب بدتر از من بوده است.از همه بدتر انگلیسی هم نمی داند.آیا برایش مترجم اورده ند!آیا کتکش زده اند!این طور که شنیده ام،در اینگونه موارد،آنها می توانند واقعا خشن باشند.به مراتب خشن تر از انچه با من بودند.
از فکر این که گناهکار اصلی راست راست راه می رود و ته دلش به سادگی و حماقت من می خندد،آتش می گیرم.یعنی شعله می دانسته و با این کارش خواسته از من انتقام بگیرد!ولی اخر برای چی!من که در ماجرای طلاقش نقشی نداشتم.تنها موردی که به خاطرش او می تواند از من بیزار باشد،آشنایی کاپیتان رضانیا با مریم است که در مهمانی آن شب خانه ما صورت گرفت.
آن شب زن و شوهر ظاهرا با هم ولی باطنا هر یک غرق در دنیای خود،گوشه ای نشسته بودند و تظاهر به تفاهم می کردند.ولی صورت برافروخته رضانیا و چشمان پف کرده شعله،چیز دیگری می گفتند.تقریبا همه می دانستیم که مثل همیشه با هم بگو نگو داشته اند.شب تولد سیاوش بود و همه مدعوین کم و بیش یکدیگر را می شناختند.تنها بیگانه جمع،مریم دختر عموی سیاوش بود که تازه از خارج برگشته بود.نفهمیدم چطور شد که صحبت او و رضانیا،گل انداخت.همین قدر یادم است که نگاههای بغض آلود شعله،دمی رهایشان نمی کرد.بعدها فهمیدم که راجع به مهمانداری و پرواز و این چیزها صحبت می کردند.چیزی نگذشت که مریم مهماندار شد و در خیلی از پروازها با کاپیتان رضانیا هم پرواز می شد.می دانستم آن دو از یکدیگر خوششان می اید ولی از موضوع طلاق شعله خبر نداشتم.یک سال بعد مریم به من خبر داد که قرار است او و رضانیا با هم عروسی کنند.دیگر شعله را ندیدم و جز گله های تلفنیش ارتباطی با او نداشتم تا آن روز کذایی!خدای من،منظورم دیروز است.انگار مدتها از دیروز می گذرد.نگاهش را هنگام دادن بسته به خاطر می اورم.لبخندی هم گوشه لبانش نشسته بود.یعنی عمدی در کار بوده!کاش مطمئن بودم شعله نمی دانسته داخل قابها چیست.
خوابم گرفته.احساس می کنم پلکهایم روی هم می افتند.هر طور شده باید بازشان نگه دارم.فقط همین یکشب است.مگر نمی شود یک شب را تا صبح بیدار ماند!خستگی و نیاز به خواب،امانم را بریده.چشمانم بدجوری می سوزند.نوعی کرختی،توام با گیجی تمام بدنم را فرا می گیرد و پلکهایم این بار،بدون خواست و یا حتی اگاهی من،یکدیگر را می یابند و به هم می چسبند.سرم پایین می افتد.
آسمان،سیاه و قیرگونه است،بدون سوسوی حتی یک ستاره.بالای سرم اما،روشنایی مختصری از جایی به درون پلکهایم راه می یابد.همه چیز دور شرم می چرخد.شاید هم،این خودم هستم که می چرخم.حدسم درست است.پاهایم به جایی بسته شده و بین زمین و آسمان،معلق و رها شده،تاب می خورم.با چشمانی از حدقه بیرون زده،موجودات عجیب و غریبی را می بینم که با عجله به طرف من می آیند.همه آنها یک شکلند و یک قد و اندازه دارند.صورتهایشان گرد است و در این گردی فقط دو خط سیاه و یک نقطه قرمز کشیده شده است.شکلشان مرا به یاد نقاشیهایی می اندازد که در بچگی می کشیدم.آنها تنه های باریکشان را به طرف من بالا می کشند.تعدادشان هر لحظه بیشتر می شود و مانند کپه قارچهای سمی خودرو همه جا پخش می شوند.آنها پا ندارند و برای راه رفتن از چرخهای مخصوصیاستفاده می کنند که به زیر بدنهایشان وصل شده و روی سطح صیقلی به سرعت جا به جایشان می کند.به جای کلمات،با صداهای ریز و مسخره ای،که از خودشان در می اورند،با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند.فکر می کنم این صداها را قبلا در جایی شنیده ام،ولی کجا؟!نمی دانم.حتی نمی دانم چگونه در چنگشان گرفتار شدم،همین قدر می دانم که به محض اینکه کئچکترین تقلایی برای ازاد کردن خودم بکنم،پایین می افتم و ان وقت است که صدها تن از انها به سویم حمله کرده،تکه تکه ام کنند.دستهای بلند و نازکشان را از هم اکنون به سویم دراز کرده اند و منتظرند.سرم مثل پاندول ساعت،با ضرب اهنگی یکنواخت،از راست به چپ،و از چپ به راست،در حرکت است.شقیقه هایم،انگار که میخ تویشان فرو کرده باشند،تیر می کشد.احساس می کنم چشمانم از حدقه بیرون زده اند و کم مانده مثل دو تیله رنگی،سرخ و سفید و سیاه،بیرون بجهند.آنها زیر سرم دور هم جمع شده اند و مدام رو به بالا قد می کشند.حالا آنقدر نزدیک شده اند،که بوی نامطبوعشان به دماغم می خورد و دلم را به آشوب می کشد.الان است که دستهایشان به دورم بپیچد.همه توانم را در فریادی بلند متمرکز می کنم.آن چنان بلند که تمام فضا را پر می کند و انعکاسش در مغزم می پیچد.
برید گمشید.برید گمشید.
پلکهایم به هم چسبیده اند.به زحمت بازشان می کنم.از صدای فریاد من دو شبح از کنارم می گریزند.به صورتهای زشت و قارچ مانندشان،نگاه می کنم.چندشم می شود.دیگر نمی خواهم ببینمشان.اصلا نباید بخوابم.به هر قیمتی که شده باید چشمانم را باز نگه دارم.درد معده ام شروع شده و لحظه به لحظه بیشتر می شود.داروی معده ام را گرفته اند تا آن را آزمایش کنند.آخر من یک قاچاقچی قهارم و ممکن است در شیشه به جای دارو،مواد مخدر ریخته باشم!واقعا که خنده دار است.پاهایم را بالا می اورم و توی شکمم فرومی برم.شاید فشار انها از دردم بکاهد.باید هر طور شده فکرم را به چیزی یا کسی بیرون از اینجا متمرکز کنم.باید یک جوری به خودم امید بیرون رفتن از این جهنم را بدهم،و الا از بین خواهم رفت.
ولی اخر چه امیدی!خودم اعتراف کرده ام که بسته مال من است.
از کجا معلوم!شاید هم این اعتراف به نفعم باشد،چون اگر گناهکار بودم که اعتراف نمی کردم.لابد پیش خودشان فکر می کنند کدام قاچاقچی آنقدر انساندوست و رقیق القلب است که خودش را قربانی کس دیگری کند.مطمئنم که به این مسئله فکر خواهند کرد و با تحقیقاتی که انجام می دهند،شخصی را که قرار بود بسته را به نشانی اش پست کنم می گیرند،و با گرفتن اقرار از او،طرف ایرانیش را هم دستگیر کرده،پس از اعترافات طرفین بی گناهی من نیز ثابت شده،ازاد می شوم.با تکرار کلمه آزادی جسم و روحم ازاد می شود و سبکبال،مثل پرنده ها به سوی آسمان پر می کشم.
صداهایی از اطراف به گوشم می رسد.نوری از پشت پلکهای بسته به درون چشمان خسته ام،راه نفوذ می جوید.دستهایی تکانم می دهند.خدایا!من کجا هستم!چشمان خوابزده ام را،به زحمت باز می کنم.دست دخترها روی شانه ام سنگینی می کند.دیدی دوباره خوابم برد!دهانم را باز می کنم تا فریاد بکشم.دخترها به سرعت از کنارم دور می شوند.پس معلوم می شود با همه مقاومتی که به خرج دادم،عاقبت خوابم برده.نگاهی پر از ترس به اطرافم می اندازم.هوا روشن است.خوشبختانه صبح شده،ولی چه ساعتیست،نمی دانم.بی انصافها حتی ساعتم را نیز گرفتند.ولی مهم نیست.حتما تا چند ساعت دیگر ازاد خواهم شد.دخترها بلند شده اند و رختخوابشان را جمع می کنند.تا می بینند غضبناک نگاهشان می کنم،با حرکات پانتومیم به من می فهمانند که من هم باید همان کاری را که انها انجام می دهند،انجام دهم.دهنم خشک و تلخ است و گلویم می سوزد.سرم منگ است و درد مثل عقرب به معده ام نیش می زند.می خواهم بلند شوم و مثل دخترها تشکم را جمع کنم،ولی پاهایم خواب رفته اند و با هر تکانی،انگار هزار سوزن به انها فرو می کنند.
عاقبت با هر زحمتی که شده بلند می شوم.رختخوابم را جمع می کنم.از این که شب رفته و صبح شده خوشحالم.حالا ترسم از دخترها کم شده،به علاوه هر آن ممکن است در باز شود و آزادم کنند.در باز می شود.با خوشحالی به طرف ان می روم ولی با اشاره مامور می فهمم که باید رختخوابم را مثل آن دو به بیرون سلول ببرم.رختخوابها را در جای مخصوصش می گذارم.مامور دستشویی را نشانم می دهد و با اشاره حالیم می کند برای شستن دست و صورت و مسواک زدن،می توانم از دستشویی عمومی استفاده کنم.مسواکم را از توی قفسه بر می دارم و به دنبال دخترها از مقابل سه سلول دیگر عبور می کنم.صداهایی که از داخل انها می اید،حاکی از ان است که محبوسشان مرد است.خیلی دلم می خواهد داخل انها را ببینم.شاید افجه ای را هم اینجا آورده باشند.ولی متاسفانه پاراوان جلو انها کشیده اند.لابد برای اینکه نتوانیم داخلش را ببینیم.پس از شستشو به داخل سلول بر می گردیم.در به رویمان بسته می شود.لحظاتی بعد،از دریچه کوچکی که زیر در تعبیه شده،یک دستمال و جارو به داخل هل داده می شود.دخترها با زبان بی زبانی به من می فهمانند که اینها برای تمییز کردن کف سلول است،که با پوششی از حصیر پوشانده شده است.بعد از تمییز کردن سلول،مامور سه جعبه در بسته به داخل هل می دهد.هر یک از دخترها،یکی از جعبه ها را بر می دارد.آخری مال م
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#230
Posted: 13 Sep 2013 18:35
قسمت هشتم
طناب را از پشت گرفته،حیوان وار به جلو می رانندم.دیروز از این حرکتشان چقدر حیرت کرده بودم،ولی امروز بهتر می توانم تحمل کنم.از همان راهروهای روز پیش بیرونم می برند.به محوطه ای می رسیم که اتومبیلهای پلیس در انجا پارک شده اند.مرا در اتوبوسی که ظاهرا به همین منظور با موتور روشن در پارکینگ توقف کرده،سوار می کنند.چشمان مشتاقم را که خوشبختانه باز گذاشته اند،در اطراف اتوبوس به گردش در می اورم،به این امید که شاید افجه ای را ببینم.ولی با نهایت تعجب در می یابم که پشت سرم را با پاراوان بسته اند.لعنت به این پاراوان!فکر نمی کنم هیچ ملتی در دنیا به اندازه ژاپنیها از پاراوان استفاده کنند.مامورها دو طرف من می نشینند.مطمئنم که پشت پاراوان هم کسانی نشسته اند.شاید افجه ای هم جز انها باشد.دلم می خواهد صدایش کنم و احوالش را بپرسم.خیلی دوست دارم بدانم دیشب را چگونه گذرانده.دو مامر دیگر هم سوار می شوند و به صورت اماده باش مراقب اطراف می شوند.نمی دانم این همه مراقبت برای چیست!شاید فکر می کنند آدم خیلی خطرناکی هستم،شاید هم می ترسند افراد مافیا به من حمله کنند و از پا درم آورند.واقعا که خنده دار است.تا دیروز یک سرمهماندار صاف و ساده هواپیما و یک همسر و مادر،هر چند از نوع ناموفقش،بودم و امروز به یک آدم مهم،هر چند از نوع قاچاقچی یا مافیایی ان،تبدیل شده ام.اتوبوس حرکت می کند.افسوس که پنجره ای نیست تا بتاونم از پشت ان بیرون را تماشا کنم.شاید دیدن ادمهای ازاد و مظاهر زندگی طبیعی،یعنی همان چیزهایی که تا دیروز خودم هم داشتم،غمم را سبک تر می کرد.فکر می کنم نیم ساعتی است که سوار اتوبوس هستم.حالا اتوبوس توقف می کند.مرا جلو ساختمانی پیاده می کنند که با حروف ژاپنی چیزهایی بر سر در آن نوشته شده.کاش زبان ژاپنی را می دانستم.ندانستن زبان اینها و سنتهایشان بیشتر گیج و ناراحتم می کند.با همان روش حیوانی به طبقه سوم ساختمان،که پر از پلیس است،می برندم.وارد اتاقی می شویم که دو مامور،یکی پشت میز و دیگری کنار آن نشسته اند.احساس می کنم کسی که کمار میز نشسته،مقام بالاتری دارد و احتمالا جهت نظارت بر بازپرسی امده است.مامور،انگلیسی را با لهجه غلیظ ژاپنی صحبت می کند و من مجبورم را دقت و حواس جمع،گوش کنم تا حرفهایش را بفهمم.سوالات تقریبا همان هایی هستند که در بازجویی دیروز از من شد.حالا از من می خواهند کروکی دقیق اتاق مهمانداران را بکشم و روی آن محل ملاقاتم را با کسی که قابها را به من داده،تعیین کنم.تا انجا که دستان لرزان و عرق کرده ام،اجازه می دهند،کروکی را دقیق می کشم و پیش رویش می گذارم.نگاه موشکافانه ای به ان می اندازد و می پرسد که ایا قبلا نیز چیزی برایش جا به جا کرده ام.جوابم منفیست.از من می خواهد قیافه او را تشریح کنم.این کار را می کنم.ولی او دست بردار نیست و پشت هم سوال می کند.سوالاتی که به نظرم بسیار نامربوط می اید ولی مجبورم به همه انها پاسخ بدهم.می پرسد چرا ان روز اسانسور خراب بود و و آیا این خرابی قبلا هم سابقه داشته یا نه!قیافه راننده ای که آن روز ما را به فرودگاه رساند،چه شکلی بود و اسمش چیست،و هزاران سوال ریز و درشت دیگر.گر چه امروز دلیل سوالات با ربط و بی ربطش را می دانم و خیلی آرام تر از دیروز جواب می دهم،ولی هر سوال و جواب برایم در حکم شکنجه است و از یاداوری هر لحظه آن متاثر و اندوهگین می شوم.بخصوص وقتی فکر می کنم که اگر کمی هوشیارتر بودم الان این جا نبودم،قلبم تیر می کشد و آه از نهادم بر می اید.عاقبت سوالاتش تمام می شود.خسته و درمانده نگاهش می کنم ولی در صورتش هیچ نشانی از احساس نمی بینم.درست مثل این است که به دیوار رو به رو بنگرم.بغض راه گویم را می بنددو اشک در چشمانم حلقه می زند.سرم را که به شدت درد می کند،میان دستهایم می گیرم و های های می گریم.پلیسی که پشتم ایستاده دستانش را روی شانه ام می گذارد و اشاره می کند که برخیزم.با صدایی که به زحمت از میان گلوی بسته ام بیرون می اید و بیشتر شبیه ناله است تا کلام،می گ.یم:باور کنید من بی گناهم.من از کجا می دانستم توی قابها چه زهرماری جا سازی شده.
پلیس بلندم می کند.سر طناب را می گیرد و به طرف در می کشاندم.سرم را بر می گردانم و دوباره التماس کنان می گویم:شما را به خدا ولم کنید.آخر منو چه به قاچاق تریاک!
انگار که از اهن ساخته شده اند.نه اخمی،نه لبخندی،نه تاییدی و نه تکذیبی.وقتم را هدر می دهم.اینها دیگر چه جور آدمهایی هستند!یعنی اصلا احساس ندارند!
مرا به همان نحو بر می گردانند.سلول خالیست.مرا به داخل می فرستند و در را پشت سرم می بندند.گوشه ای می نشینم.سرم را به دیوار تکیه می دهم و به بدبختی خودم فکر می کنم.ترس از اینده وجودم را پر می کند.با من چه خواهند کرد!اگر اعدامم کنند!خدای من!برای گناهی که مرتکب نشده ام!یعنی ممکن است؟به خودم نهیب می زنم.نباید از این فکرها بکنم.به یاد دخترها می افتم.آیا انها را کجا برده اند!نکند اعدامشان کرده اند!حتما بعد هم نوبت من است.سوزش معده شروع می شود و دردی کشنده بر وجودم مستولی می گردد.دلم را می گیرم و روی زمین مچاله می شوم و به حصیر چنگ می زنم.دیگر نمی توانم یا نمی خواهم خودم را کنترل کنم.فریادهای فرو خورده به بیرون می گریزند و طنینشان در گوشم می پیچد.
چرا!چرا!چرا من!
با شنیدن صدای پای نگهبان،سرم را بلند می کنم.اشکهایم به بیرون می جوشند.از پشت دیوار شفاف اشک،چند جفت چشم بادامی را می بینم که به من زل زده اند.انگار که معرکه گرفته ام،تماشایم می کنند.
لعنتیها مرا بیارید بیرون.طاقتم تمام شده.به خدا دیگر نمی توانم تحمل کنم.
درد کلافه ام کرده.سرم را به زمین می کوبم و همچنان فریاد می زنم.نگهبان می رود و چند لحظه بعد با شخصی که روپوش سفید به تن و کیف به دست دارد،بر می گردد.حتما دکتر زندان است.با انگلیسی نسبتا سلیس صحبت میک ند و می خواهد بداند چرا اینقدر بی تابی می کنم و کجایم درد می کند.لحنش مهربان است و برای من که دو روز است جز با ادمهای ربات مانند،با کسی حرف نزده ام،تسکین دهنده است.ناراحتیم را برایش تشریح می کنم و از سابقه معده دردم آگاهش می کنم.با او گویی نزدیکنرین کسم است،درد دل می کنم و برایش شرح می دهم که چگونه بی گناه اسیر شده ام.او فقط سر تکان می دهد و سعی می کند مهربان باشد.از او می خواهم داروی معده ام را در اختیارم بگذارند،و او قول می دهد این کار را بکند.موقع را مغتنم شمرده و از او خواهش می کنم از متصدیان بازداشتگاه بخواهد کتاب و کاغذ و قلم در اختیارم بگذارند.در این مورد قولی نمی دهد ولی می گوید درخوواستم را با اولیای زندان در میان خواهد گذاشت.از او می پرسم که ایا می توانم برای رئیس شرکتم در توکیو نامه بنویسم.می گوید که از مقررات بی خبر است،ولی خواهد پرسید.دلم نمی خواهد از پیشم برود.حرف زدن با او به من نا آرام،ارامش می دهد.می پرسد که آیا اصلا خوابیده ام!و وقتی برایش می گویم که تقریبا تمام دیشب را بیدار بوده ام،علت ناراحتی ام را بی خوابی توام با دلهره و گرسنگی می داند و از من می خواهد برای سلامتی خودم هم که شده قوی باشم و خوب بخورم و خوب بخوابم.پوزخندی تحویلش می دهم و حرفش را تکرار می کنم.خوب بخورم و خوب بخوابم.انگار که در هتل هستم و آب در دلم تکان نمی خورد.می خنددو دو ردیف دندان سفید جلو امده اش را نمایان می سازد.
بعد هم با تکان دادن سر از من خداحافظی می کند.با رفتن او نگهبانان نیز،تنهایم می گذارند.احساس می کنم قدری آرام تر شده ام،گویی وجود دکتر به عنوان انسانی که زبانم را می فهمد و با من همدردی می کند،باعث ارامش روح آشفته ام شده و همین آرامش،آلام جسمانیم را نیز کمی تسکین بخشیده است.گوشه ای می نشینم و سرم را به دیوار تکیه می دهم.چشمانم به نقطه ای ثابت می ماند،خیالم اما،به گذشته های دور پر می کشد.با صدای باز شدن محفظه غذا،هراسان از جا می پرم.حتما چرت کوتاهی زده ام،چون احساس می کنم حالم بهتر از پیش است.در جعبه غذا را بر می دارم.باز هم همان کاسه های کوچک محتوی اب زیپو و کته بدون روغن.با اکراه،و فقط برای اینکه چیزی خورده باشم،کمی از ان را در دهان می گذارم.تازه حالا می فهمم علت اینکه دخترها با چنان حرص و ولعی ماهیها را ذخیره می گردند،چه بوده است.ظاهرا غذای دیروز بهترین غذای هفته بوده.به زور چند لقمه ای قورت می دهم بلکه از عود مجدد درد معده ام پیشگیری کنم.
خدایا چقدر تنها هستم.کاش لااقل کتابی داشتم و با خواندن آن می توانستم وقتم را خارج از این چهاردیواری بگذرانم.در این غربت مطلق،چه مصاحبی می تواند به اندازه کتاب برایم لذت بخش باشد!اگر قبلا کتاب برایم در حکم یک سرگرمی بود،که گاهگاهی با آن وقت کشی می کردم،حالا وجودش می توانست برایم به منزله دوستی عزیز تلقی گردد.اینجا چقدر همه چیز با بیرون فرق می کند.آنچه تا دیروز برایم اهمیت داشت،امروز پشیزی نمی ارزد و برعکس،آنچه دیروز حتی به حسابش نمی اوردم،برایم حیاتی شده.تا چند روز پیش،هر کجا که می خواستم بروم،می رفتم،بدون اینکه بدانم همین عمل به ظاهر پیش پا افتاده و کم اهمیت،تا چه حد ارزشمند و حیاتیست.تا دیروز،آزادی جز در حالت انتزاعیش،برایم پیام خاصی به همراه نداشت،ولی حالا می فهمم که بدون آن زندگی برایم چقدر بی معناست.تا دیروز انچه برایم اهمیت داشت کارم بود و فکر می کردم اگر ان را از دست بدهم،همه چیزم را از دست داده ام،ولی در این دو روزه فهمیدم که کار فقط قسمتی از زندگیست،نه خود زندگی.در اسارت است که می فهمم چه چیزهایی واقعا حیاتی و با ارزشند و چه چیزهایی به صورت مجازی مرا جذب خود کرده بودند.
آنقدر عاشق کارم بودم و آن را مهم و حیاتی می دانستم که تنها دخترم را روی زندگی زناشوییم گذاشتم و یکجا به شوهرم بخشیدم.
وقتی سپیده گریان به آغوش پدرش چسبیده بود و از آن سوی خیابان دستهای کوچکش را برایم تکان می داد،پشتم را به پنجره کردم.اشکهایم را شستم و برای پرواز اماده شدم.چند ساعت بعد،در حال پذیرایی از مسافران،فقط یک چیز برایم مهم بود:کارم را به بهترین وجه ممکن انجام دهم و نگذارم ذره ای ترس و دلهره پرواز،به دل مسافران راه یابد و آزرده شان کند.غافل از اینکه در همان لحظات،ترس در دل سپیده کوچکم چه غوغایی بر پا کرده است و چگونه چشم به راه منست که از راه برسم و با انگشتانی پر مهر گریه های خشک شده بر گونه های لاغرش را پاک کنم.ای کاش ذره ای از این تلاش را برای زدودن ترس از وجود او می کردم.ترس از دست دادن مادر،ترس از تنها دربستر خفتن،و ترس از اینده ای مبهم.آینده ای که یک خانواده متلاشی می توانست برایش بیافریند.یعنی واقعا تا بدین حد خودخواه بودم!
صورت کوچک و قشنگ سپیده مثل ستاره ای در آسمان تاریک اندیشه هایم درخشیدن می گیرد و به من نیروی مبارزه می بخشد.مبارزه برای مقابله با سختیها و برای رهایی،آنگاه که رهایی میسر گشت،با تمام توانم در راه خوشبختیش بکوشم و ویرانه های زندگی غفلت زده ام را از نو بسازم.از مان گرفتاریم تا حال،این اولین باریست که به هدفی با ارزش،ورای بدبختی خودم اندیشیده ام.ساعات اولیه آنقدر به بد اقبالیم دلمشغول بودم و از اینکه خود عزیزم این چنین ناباورانه و مکارانه فریب خورده بود،عصبانی و غضبناک بودم،که کم مانده بود عقلم را ازد ست بدهم.ولی حالا یاد سپیده،قلب یخ زده ام را بار دیگر گرما بخشیده و شور زندگی در وجود مایوسم،جان تازه ای دمیده است.
نگهبان در را باز می کندو چیزی می گوید که نمی فهمم.وقتی می بیند متوجه منظورش نشده ام،با اشاره به من می فهماند دنبالش بروم.فکر می کنم نزدیکیهای ظهر است.یعنی می خواهند دوباره برای بازپرسی ببرندم!تمام دلخوشیهای چند لحظه پیش از وجودم پر می کشد و افسردگی و کج خلقی،جایگزینش می شود.بدون اینکه به دستانم دستبند بزند،مرا به محوطه باز کوچکی در پشت سلولها می برد و با اشاره حالیم می کند که اگر بخواهم می توانم ورزش کنم.پس نگرانیم بیهوده بود،این بار مرا به جای خوبی اورده اند.با ولع هوای ازاد را به درون ریه هایم می کشم و شروع به دویدن می کنم.در شگفتم که چگونه به موازات تصمیم جدید،شرایط زندگیم هم کمی بهتر می شود.احساس می کنم زندگی برایم به پایان نرسیده،بلکه این هم تجربه ایست،هر چند ناخواسته،به جهت بهتر شناختن هر انچه زندگیش می نامند.دلم می خواهد با کسی درددل کنم.کسی که خوب می شناسدم و حرفم را می فهمد.ولی این شخص کیست!مادر!نه.او فقط غصه اش بیشتر می شود.مادربزرگ!او هم که دیگر در این دنیا نیست.می ماند سیاوش.ولی آیا او واقعا حرف دل مرا می فهمد.تازه اگر هم بخواهم آنچه در سر دارم برایش بنویسم،نمی دانم واکنش او چه خواهد بود.ترسی تازه در دلم می دود.اگر او موافق نباشد،چگونه خواهم توانست زندگی جدیدم را بدون مصالح بسازم.چطور است فقط برایش درد دل کنم و از گرفتاریم آگاهش کنم.او از بقیه قوی تر است و بهتر می تواند ناراحتی ها را تحمل کند.بالاخره باید بداند من کجا هستم.هر چه باشد هنوز قانونا شوهر من است.اگر اینجا بود صدای قهقهه اش دیوارهای زندان را می شکافت.
شوهر!به کسی که زنش را کمتر از صاحبخانه اش می بیند هم می شود گفت شوهر!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟