ارسالها: 14491
#241
Posted: 14 Sep 2013 15:21
قسمت چهارم
تصویرش چیزی تکان می خورد.آرشه را از روی سیم ها برداشت و به عقب برگشت.دوسر سفیدو سیاه از کنار در ناپدید شدند.آلاله ناگهان صدا زد:«فرهاد....شقایق...»و بلند شد.دم در یک دفعه فرهاد او را از پشت بغل کردو شقایق صوتش را بوسیدآلاله هول شدو گفت:«داشتم انبار را تمیز می کردم،فکر کردم این ساز را هم...»شقایق پریدو وسط حرفش و گفت:«که فکر کردم گور پدر انبار،بگذار چمدانها و کارتن ها همانجا بمانند،در عوض من می نشینم و ساز را بغل می کنم و هیچ عیبی ندارد که روپوشم از خاک سیاه بشودو صورتم خاکی بشودو...»آلاله روی تخت نشست و گفت:«فقط می خواستم ببینم هنوز صدایش در می اید یا نه»و به فرهاد نگاه کردو دید که با نگاهش می گوید:«کلک نزن»از روی صندلی بلند شدو گفت:«می روم دوش بگیرم »و توی اینه حمام وقتی شیارهای اشک را روی صورت خاکی اش دید فهمید که هیچ وقت نتوانسه دروغ بگوید.
از حمام که در آمد چای حاضر بود و فرهاد داشت یکی از آن غذاهای من در آوردیش را درست می کرد.از آن غذاهایی که بعداً به آن ها نام غذای چینی می داد.آلاله به ساعت دیواری نگاه کرد،ساعت هشت و نیم بودو او حتی به پختن غذا فکر هم نکرده بود.لباس پوشید و توی کاناپه لم داد.احساس آرامش و سبکی می کرد.دلش می خواست بخوابد،دراز کشید و به تلویزیون خیره شد. فرهاد از توی آشپزخانه گفت:«الان حاضر می شود سرورم.اسم این غذا چانگی لانگی است و در کانتون علیا آن را می پزند.».شقایق که داشت سفره را می چید گفت:«می پزند و می خورند یا می ریزند دور؟».فرهاد گفت:«در خانه ای که زنان غذا نپزند چانگی لانگی را روی سرشان می گذارند».شقایق خندید و گفت:«پس باز هم نمی خورند». بالاخره فرهاد با دیسی از سبزیجات و گوشت مرغ وارد شدو در حالی که ادا در می آورد گفت:«اینک چانگی لانگی»آلاله به زور سر میز نشست اما با خوردن اولین قاشق غذا فهمید که چقدر گرسنه بوده.
بعد از شام آلاله به خوبی می دانست که باید توضیحی بدهد و این را از حالت نگاه فرهاد می فهمید که تعجب،تشویق و ریشخند را باهم داشت،و نیز حرکات شقایق که جمع کردن سفره را کش می داد.آلاله قبلاً از هرمز برایش گفته بود.اما حالا نمی دانست عکس العمل او در مقابل آمدنش چه خواهد بود.چون آن وقتی که گفته بود قرار نبود ستاره از آسمان به زمین بیاید.به هر حال فرهاد از آمدن او مطلع می شد و آن وقت این راز پوشی احمقانه به نظر می آمد.
آلاله روی کاناپه دراز کشیدو دست هایش را زیر سرش گذاشت و فکر کرد کاش امشب هم پوآرو داشت ، چون آن وقت می توانست به بهانۀ دیدن آن بازهم طفره برود.
هنوز داشت فکر می کرد که فرهاد پیش قدم شدو راه را بر او بست.او کوسن ها را پشت خود مرتب کرد، لم دادو گفت:«به زودی،یک چیز خوب گیرت می آید».آلاله چیزی نگفت.فرهاد سیگاری آتش زدو گفت:«به نظر من وقتی ساز می زنی یک جور دیگر می شوی». آلاله خندیدو گفت:«جوانتر؟»
فرهاد دود سیگارش را از بینی اش بیرون داد و گفت:«جوانتر،زیباتر،قوی تر و درعین حال خیلی خیلی ظریف تر» شقایق که از آشپرخانه بیرون می امد سیبی را گاز می زدو چون لحن صمیمانه فرهاد را شنید به طرف اتاقش رفت و گفت:«من درس دارم». آنجا از کنار در راحت تر می توانست در جریان قضایا قرار بگیرد.
آلاله بلند شد و نشست.کمربند لباسش را دور انگشتش پیچاند و گفت:«امروز بعد از سالها رفتم سالن تمرین بود.آن بالا نشستم و تماشا کردم.دلم خواست بدانم چه کسی ویلون سل میزند،آن وقت دیدم یکی از بچه های سال پایینی ما،یک دختر گردو قلنبه آمدو ویلون سل را کوک کرد.بعد یادم آمد که آن دختر،آن زن هیچ وقت از خودش استعدادی نشان نداده بود،اما حالا...»فرهاد روی صندلی جابه جا شدو گفت:«اما حالا؟». آلاله کمربند را از دور انگشتش باز کردو گفت:«خوب ،خیلی راحت من می توانستم جای او باشم...»فرهاد سیگارش را خاموش کردو وگفت:«وآن وقت؟».آلاله کمر را رها کرد،ایستاد و گفت:«که من ساز بزنم ،که وقتی رهبر های مشهور می آیند توی ارکستر باشم،از کاری که می کنم لذت ببرم،که فکر نکنم عاطل و باطل مانده ام که...»آلاله قطرۀ اشکی که از روی گونه اش پاک کردو ساکت شد.
فرهاد دست او را گرت و گفت:«این درست همان چیزی است که من به تو گفتم اما تو سازت را کنار گذاشتی و تصمیم گرفتی دیگر دست به آن نزنی،آن هم به خاطر..» آلاله با لحن عصبی گفت:«آره؛به خاطر این که دانشکده تعطیل شد ، به خاطر این که ازدواج کردم ، به خاطر این که بچه دار شدم و به خاطر این که موشک می آمد». بعد به چشم های فرهاد نگاه کردو سعی کرد خودش را کنترل کند.لبخند زدو گفت:«نه به خاطر تو و شقایق نبود...ولی خوب با صدای تیر ، موشک ،مارش نظامی ، آژیر و چه می دانم هزار بدبختی دیگر به نظرم مسخره می آمد ساز بزنم ، اما حالا می فهمم که اشتباه کردم ،من اشتباه کردم ، من هیچ وقت خودم را جدی نگرفتم....هیچ وقت...».
شقایق که نگران شده بود از اتاقش بیرون آمدو به دستشویی رفت.چند لحظه سکوت فضای اتاق را پر کرد.شقایق از دستشویی بیرون آمد و گفت:«ساعت سر ربعه...» و به آشپزخانه رفت .فرهاد گفت:«خوب،حالا بگو ببینم چطور شد رفتی سر تمرین؟تو که پایت را آن جا نمی گذاشتی». آلاله فکر کرد که او هیچ وقت نکته اصلی را فراموش نمی کند.در رفتن از دست او تقریباً غیر ممکن بود.آهی کشیدو گفت:«هیچی، یکی از همکلاسی های قدیم ،که بعد از دانشکده رفت فرانسه و درس خواند،دوماه دیگر برای رهبری می آید ایران ، در واقع رفتم ببینم اوضاع چطور است.چون هماهنگ کنندۀ برنامه اش من هستم.فرهاد نفس بلندش کشیدو پرسید:«اسم ایشان؟» . آلاله مکثی کردو بعد با بی تفاوت ترین لحنی که می توانست گفت:«هرمز شادان».
فرهاد با تعحب پرسید:«هرمز؟»
آلاله گفت:«بله»
فرهاد پوزخندی زدو گفت:«و یک هدیه خوب برای استاد شادان که باعث شد شما سازتان را در آغوش بگیری.»
شقایق با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.آلاله نفس راحتی کشید،بالاخره گفته بود.فرهاد تلویزیون را روشن کرد و به صفحۀ آن چشم دوخت.شقایق زیر چشمی او را پائید. نه، به نظر عصبانی نمی آمد.آلاله دوباره روی کاناپه دراز کشیدو و شقایق دیگر به اتاقش نرفت.او خیلی خوب می دانست که آن دو چقدر همدیگر را دوست دارند ولی با وجود این یک لحظه نگران شده بود و حالا که آرامش آن دو را می دید،کنجکاوی دست از سرش برنمیدانشت.باید در اولین فرصت از آلاله می پرسید که هرمز شادان کیست.
بنظرش عجیب می آمد که مادرش سازش را از انباری بیرون کشیده و حال می خواست بداند این هرمز شادان چه نفوذی روی مادرش دارد که آمدنش حال و هوای او را تغییر داده.بینی جوانش از این ماجرا بوی مهر و محبت می شنیدو ذهنش مشتاق و مشتاق تر می شد .احساس می کرد مادرش را بیش تر دوست دارد چون او هم از جنس خودش بود.اما حالا باید موضوع را عوض می کرد؛پس قندان را جلوی دست آلاله گذاشت و گفت:«مامان،فردا می خواهم بروم خانۀ مهری ،تولدش است.می شود بلوز صورتی ات را به من قرض بدهی؟» آلاله به روی او لبخند زدو گفت:«حتماً»و شقایق دست او را در دست گرفت و گفت:«پاشو بیا برویم ببینم اندازه ام هست یا نه» و به زور آلاله را دنبال خود کشید.فرهاد فهمید که شقایق چرا آلاله را برد و فکر کرد:«از چی نگران شد؟از آمدن هرمز؟مگر عکس العمل من چه طوری بود؟شقایق این زیرکی را از کجا آورده ؟آلاله حتماً رُک و راست می گوید از عمه هایش». و فرهاد چون به جواب قابل قبولی رسید ،خندیدو بلند شد تا به آن ها بپیوندد و شقایق که با بلوز مادرش واقعاً زیبا شده بود ، بوسه ای بر گونۀ آلاله زدو به اتاقش رفت.
فرهاد به طرف حمام راه افتاد.آلاله رو تختی را کنار زد و خودش را روی تشک انداخت.توی حمام فرهاد همان طوری که دندان هایش را مسواک می زد با خود فکر کرد:«موهایم ریخته ،دندان های جلوم روکش اشت اما خوشبختانه از زیر سبیلم پیدا نیست.بیست کیلو اضافه وزن دارم ، اما فکر نمی کنم از استاد کم بیاورم ،هرچه باشه اوهم لابد از نوزده سالگی اش خیلی تغییر کرده.هیچ وقت از مزۀ این خمیر دندان خوشم نیامده ،نمی دانم آلاله چه اصراری دارد که از این نوع بخرد.آلاله هنوز هم مثل آن وقت ها مرا دوست دارد.مطمئنم چون خانۀ عباس این ها کم مانده بود چشم خانم صدری را در بیاورد.هیچ خوشش نمی آمد که او با من حرف بزند . بهرحال هر کسی وقتی جوان بوده از کسی خوشش می آمده ،من هم از دختر همسایه مان پری بدم نمی آمد.هرچند خیلی تپل بود ، اما خب عاشق کسی نبودم تا آلاله رسید.حالا حتماً دارد به این فکر می کند که چطوری باید رفتار کند ، دلم می خواست بهش می گفتم که ازش مطمئنم و درکش می کنم اما می ترسم ،ته ته ِ دلم یک کمی شور می زند.نکند با دیدن استاد عشقش دوبار بجنبد.نه بابا این دندن های جلویی هم خوب تمیز شد ، دلم می خواست یک کمی بیش تر مو داشتم.وای از دست آقای صفری با آن رنگ موهایش،بچه ها می گویند خودش و پدزنش از یک رنگ مو استفاده می کنند.از بس دندان هایم را مسواک زدم مینایش رفت.باید دو سه تا پیراهن نو بخرم و یک عینک جدید.این قاب خیلی پیرم می کند.این شقایق هم عجب بلبلی شده.آلاله هنوز هم وقتی ساز می زند زیباتر می شود،هنوز هم...»
آلاله دست هایش را زیر سرش گذاشته بود و فکر می کرد:«بالاخره گفتم ،می ترسیدم عکس العملش بد باشد ،می دانم از من مطمئن است اما هیچ کس از احساس آدمها سر در نمی آورد.کاشکی خودم هم مثل او مطمئن بودم.حالا نمی دانم چه شکلی شده ،حتماً اوهم مثل فرهاد چاق شده و موهایش کلی ریخته.خدا کند اخلاقش زیاد تغییر نکرده باشد.اگر خارجی شده باشد چی؟برای شقایق حتماً خیلی جالب است که او را ببیند.نمی دانم چه فکری می کند.شاید به نظرش بیاید که دختر جلف و سربه هوایی بود ولی نه...دخترهای امروز خیلی روشنفکر تر از ما هستند.دلم می خواست این قدر پیر نشده بودم.باید موهایم را مرتب کنم و شاید رنگ هم بکنم،چه رنگی؟چه رنگی؟...»
شقایق کتاب درسش را باز کرده بود و می خواند اما حواسش هی پرت می شد و درحالی که به جمله ها خیره شده بود فکر می کرد:«چه جالب،دوست دوران جوانی ،پس من کی عاشق می شوم؟از منصور بدم نمی آمد اما یک کمی سوسول بود.پس آلاله هم یک وقتی یک کس دیگری را دوست داشته ،بابا چی؟حتماً اوهم بالاخره از یکی دو نفری خوشش می آمده.چقدر محشر می شد که همۀ آن ها را می دیدم.مامان بزرگ گاهی که از بابا لجش می گیِرد می گوید نمی دانی مادرت چقدر خواستگار داشت.اما آلاله می گوید زیاد خواستگار نداشته ،من که زن خواستگار نمیشوم ، حتماً .الان آلاله خیلی نگران است ، نگران چی؟مرده شور هر چی درست است ببرند. آخر کدام یک از این ها یاد ما می ماند.فرهاد ژست آدم هایی را می گیرد که اصلاً حسود نیستند.من دلم می خواهد در بیست و دو سالگی ازدواج کنم.آدم می شود با عشق اولش ازدواج کند؟باید به آلاله بگویم یک کمی به خودش برسد هیچ دلم نمی خواهد وقتی دوستش او را دید به نظر پیر و خسته برسد.باید بداند که با ما به اندازۀ کافی خوشبخت است. جالب شد من دارم به او حسودی می کنم.غیرتی شدم،شده ام مثل کلاه مخملی های فیلم های قدیمی.خودم مواظب هستم ،نمی گذارم آمدن یک دوست ، زندگی ما را تحت تاثیر قرار بدهد. اصلاً کاشکی نمی آمد ،ولی نه ، اگر نمی آمد ،آلاله ساز نمی زد و من می دانم که او باید این کار را بکند ،باید برویم و یک جفت لنز برایش بگیریم.گاهی وقت ها آن قدر ساده است....باید یک کمی به او برسم.بعضی وقت ها فکر می کنم من باید مادر او می شدم....بس که ساده است....بس که خوب است...»
کارتمرین ها زیر نظر یکی از رهبرهای خوب پیش می رفت.قرا و مدارها گذاشته شده بودو همه چیز مرتب بود جز ذهن آشفته آلاله.ذهن او مدام با سرعتی دیوانه وار از فکری به فکر دیگر می پرید:«فرهاد چه فکر می کند؟شقایق چه برخورید خواهد داشت؟می تواند به فرودگاه برود؟به بقیه چه بگوید؟خیلی پیر شده؟می تواند یک شب برای او ساز بزند؟کاش عینک نمی زد.از دیدن او چه احساسی خواهد داشت؟سرخ خواهد شد؟آبا او را می شناسد؟برنامه منظم پیش خواهد رفت؟نکند یک جای کار عیب پیدا کند؟کدام مانتواش را در فرودگاه بپوشد؟آیا می تواند سرانجام با او صحبت کند؟می تواند بفهمد چه احساسی به او داشته؟فرهاد از هرمز خوشش خواهد آمد؟شقایق تا بحال عاشق شده؟اگر یکی از دوستان قدیم فرهاد مثلاً یک زن از خارج می آمد چه می کرد؟می توانست او را تحمل کند؟هرمز زنش را دوست دارد؟آیا واقعاً او را دوست داشته یا مثل بقیه به او نگاه می کرده؟»
تمام این فکرها دائم مثل پتک بر سر او می کوبیدندو هرچه زمان آمدن او نزدیک تر می شد،سرعت و شدت این ضربات هم بیش تر می شد .کم اشتها شده بود .دائم نگران بود و تنها یک جمله در ذهنش تکرار می شد:«من فقط می خواهم بدانم،همین».هیچ وقت نتوانسته بودند باهم رک و راست صحبت کنند و حالا انگار آلاله می خواست خودش را از میان خاطرات هرمز به یاد آورد.
آلاله بعد از یک ماه کم کم از حالت گیجی و سرگردانی درآمد.کارها مرتب بود.فرهاد دراین مورد حرفی نمی زدو شقایق منتطر بود.انتظاری آمیخته با همدلی ،کم کم شوق جای اضطراب را می گرفت.یک ماه تمام دائم به خودش تلقین کرده بود که آمدن هرمز هم مثل آمدن خیلی از دوستانش یک ماجرای ساده خواهد بود،یک استقبال ،کمی گفتگو و بعد خداحافظی و بازهم خاطراتی که می روند تا به خاطرات بیست سال پیش بپیوندند.درست عین دانه های مروارید یک گردنبند که یکی یکی به نخ کشیده می شوند و بعد دیگر نخ جا ندارد و گردن بند کامل شده.فقط باید مدتی دیگر با سیاست رفتار کند تا همه چیز تمام شود.باید ماسک هایش را آماده کند تا چهره اش لو نرود.وقتی همه این قدر عاقل اند و راحت با همه چیز کنار می آیند او چرا نباید عاقل باشد؟اما هرچه می کوشید نمی شد،ماسک هایش می افتادند و می شکستند و عقل از سرش پرواز می کرد.احساس می کرد هنوز یک توضیح به فرهاد بدهکار است.
چهل روز به آمدن هرمز مانده بود که یک شب چهارزانو روی کاناپه نشست ، روزنامه را از دست فرهاد کشید و صاف به چشم هایش خیره شد. فرهاد اول تعجب کرد و بعد نگران شد. این حالت آلاله را می شناخت ، این حالت یعنی این که می خواهد چیزی را با او درمیان بگذارد و این چیز برای او خیلی جدی است . پس برای این که خود را از تک وتا نیندازد روبروی او چهارزانو نشست و منتظر شد.اما آلاله اخم کرد و گفت:«ببین فرهاد ، مسخره بازی در نیار ، من می خواهم یک مسئله خیلی مهم را به تو گوشزد کنم».فرهاد حالتی جدی به خود گرفت و گفت:«بگوشم».آلاله زنجیر گردنبندش را کشیدو گفت:«ببین، می خواستم یک چیزی را بدانی،این که هرمز می آید تنها آمدن یک دوست قدیمی است،همین و من الان یک زن چهل ساله هستم که شوهر و یک دختر دارم و به او تنها به عنوان یک دوست نگاه می کنم ،همین».فرهاد خندید و فکر کرد:«معلوم است خودش هم حرف خودش را باور ندارد».و گفت:«من هم می خواهم یک چیزی را بدانی،این که هرمز می آید،تنها آمدن یک دوست قدیمی است،وتو الان یک زن چهل ساله هستی و شوهر و یک دختر داری همین،ضمناً بد نیست موهایت را یک کمی مرتب کنی ،خیلی درب و داغان شده و بعد خیالت راحت باشد من اصلاً حسود نیستم،همین». و دست های او را گرفت ،آلاله دست هایش را از دست او کشید وفکر کرد:«پس لابد زیاد دوستم ندارد وگرنه...».
فرهاد دوباره دست هایش را گرفت و گفت:«من آن قدر به تو اطمینان دارم ،آن قدر دوستت دارم آن قدر به تو اطمینان دارم که...».
آلاله بلند شد و خندیدو گفت:«اما من اصلاً به تو اطمینان ندارم،اگر یک وقتی سروکلۀ یک دوست قدیمی پیدا بشود،مطمئن باش با ناخن چشم هایش را درمی آورم».
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#242
Posted: 14 Sep 2013 15:24
قسمت پنجم
فرهاد قهقه زدو گفت:«به این می گویند یک زن واقعی».
از فردای آن شب آلاله آسوده تر شد. حالا ته دلش بدش نمی آمد که یک کمی هم فرهاد را اذیت کند،مگر نمی گفت حسود نیست،باید می دیدند. با نیروی تازه ای شروع به ادامه کارها کرد ، بلیط هواپیما را رزرو کردو فرستاد.کارها را کنترل می کردو سر تمرین ها می رفت.حالا از قیافۀ خانم ثقفی هم کمتر بدش می آمدوبه خانه که می رسید هر روز عصر همان قطعه ای را که او می نواخت تمرین می کردو کم کم به این باور می رسید که بهتر از او می نوازد.
صبح چند روز بعد،تنها پشت میزش نشسته بودو ریزش اولین برف زمستان را تماشا می کرد و چای می خورد که تلفن زنگ زد. یک دفعه دلش فرو ریخت.داشت باز هم به آمدن هرمز فکر می کرد و این جور وقت ها مثل بچه ای که سر شیشۀ مربا غافلگیر شده باشد ،دلش می لرزید خانم شیرازی بود.صدایش حسابی گرفته بود.از او خواست که علت غیبتش را اطلاع بدهد و برایش برگه مرخصی استعلاجی رد کند.آلاله از او پرسید که به چیزی احتیاج داد؟و خانم شیرازی گفت که نه،برف که بند بیاید خودش به خرید می رود.
حدود ساعت ده بود که آلاله کارهای روزمزه اش را تمام کرد ، روی میز خانم شیرازی را نگاه کرد تا اگر کاری عقب می افتاد آن را انجام بدهد ، کاری نبود.برگه مرخصی او را نوشت و به دفتر مدیران برد بعد تصمیم گرفت که سری به جلسه تمرین بزند.سرجای همیشگی اش نشست و به موسیقی گوش سپرد.موومان اول یک سمفونی بود که آن را به خوبی می شناخت.به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست.آیا اصلاً به یاد او بود؟اگر می آمد و او را آنجا می دید چه می گفت؟دوباره گوش داد.اگر نوازنده ها خوب نمی نواختند؟اگر...یک دفعه صدای ویلون سل بلند شد و آلاله احساس کرد که گربه ای روی شیشه چنگ می زند.صاف نشست و چشم هایش را باز کرد.بعد دولا شدو با دقت به خانم ثقفی نگاه کرد.خارج می زد،حداقل سه نت را خارج می زد و آلاله مطمئن بود.یک دفعه چشمه ای در دلش جوشید ، برای چند ثانیه شادی ناشناخته ای وجودش را گرفت ، اما بعد ِ چند ثانیه شادیش فروکش کرد و به خودش خندید. این که به جای خانم ثقفی بنوازد غیر ممکن بود.اما شادی حاصل از این فکر چنان زیاد بود که واهی بودن آن نتوانست کاملاً از بین ببردش.از روی صندلی بلند شد و بیرون آمد.آیا واقعاً خانم ثقفی این قدر بد می زد یا او حساسیت پیدا کرده بود.اصلاً این خانم ثقفی از جان او چه می خواست؟نمی شد کس دیگری را به جای او انتحاب کرد؟آلاله به اتاقش برگشت و روی صندلیش نشست و احساس کرد که چقدر جای خانم شیرازی خالی است.شدیداً احتیاج داشت با کی گپ بزند ،با یکی به نزدیکی خانم شیرازی ،یکی که محیط کار او و آدم هایش را بشناسد.یک دفعه دلش برای او تنگ شد .کیفش را برداشت،به منشی گفت کار فوری برایش پیش آمده و دوساعته بر می گردد و رفت.
زنگ در خانه خانم شیرازی را زد .اول هیچ کس جواب نداد آلاله فکر کرد«طفلک،چقدر تنهاست» .وبعد سر خانم شیرازی را با موهای درهم و برهم دید که از پنجره بیرون آمد و با دیدن او جیغی کشیدو رفت تو.یکی دو دقیقه هم طول کشید تا صدای درباز کن بلند شدو آلاله با زانویش در را هُل داد.کیسه ها را دست به دست کردو رفت توی پله ها ،خانم شیرازی را مجسم کرد که تند تند دور خودش می چرخد،روی تختش را درست می کند،موهایش را شانه می زند و روی لباس خوابش چیزی می پوشد.به در آپارتمان که رسید آن را با پنجه پا باز کرد و وارد سالن شد.داشت از تعجب شاخ در می آورد.همه جا از تمیزی برق می زد و همه چیز درست سرجای خودش بود.قبلاً دو سه بار تا دم خانه او را رسانده بودند ،اما هیچ وقت بالا نیامده بود.آرام کیسه ها را روی زمین گذاشت و منتظر شد.خانم شیرازی از توی اتاقش بیرون آمد،پیراهن خانۀ قشنگ و تمیزی پوشیده بود و داشت سنجاقی را به موهایش فرو می کرد .این جوری جوان تر بود،موهای جوگندمیش ابهت خاصی به او می داد و هیچ به نطر نمی آمد که صاحب آن موها بتواند نیم ساعت یک ریز از رنگ یک ماتیک یا قیمت یک کیلو گوشت صحبت کند و یا با صدای بلند بخندد.خانم شیرازی کیسه ها را از او گرفت و گفت:«قربان دستت،چقدر زحمت کشیدی.چه کار خوبی کردی.چرا خودت را زحمت دادی،وای خدای من،شرمنده شدم،آخر این
چه کاری بود که کردی؟»آلاله کت و مقنعه اش را در آورد و گفت:«خوب،بالاخره نفهمیدم کار خوبی کردم یا کار بدی؟» خانم شیرازی گفت:«وای که چقدر شرمنده ام».آلاله بلند شدو دنبال خانم شیرازی به آشپزخانه رفت.روی تنها صندلی آشپزخانه ،پشت یک میزکوچک نشست و درحالی که به تعارف های خانم شیرازی گوش می داد به درو دیوار خیره شد.کابینت ها از تمیزی برق می زدند.صفحۀ روی اجاق گاز می درخشید و گیره های روی دیوار پر بود از دستگیره های قلاب بافی شده و رنگارنگ. درگوشه و کنار گلدان های کوچک گل خشک ،ظرف های سفالی و رنگارنگ چای و قند و شکر،شیشه های کوچک مربا و ترشی،فضای شادو گرمی را به وجود آورده بود.خانم شیرازی یک استکان چای جلو او گذاشت و گفت:«نپرسیدند چرا نیامدم؟»
آلاله خندید و گفت:«گفتم مریضی ،ولی انگار خیلی هم مریض نیستی؟»
خانم شیرازی دست هایش را خشک کردو گفت:«چرا صبح که بلند شدم صدایم در نمی آمد.بعد دو تا قرص سرما خوردگی خوردم ،یک کمی هم تب داشتم اما الان بهترم ».آلاله جرعه ای از چایش را خورد و گفت:«دو سه روز استراحت کن حالت جا بیاید». خانم شیرازی چهار پایه ای از زیر میز بیرون کشید ،جلوی او نشست و پرسید:«اما چطور شد که تو آمدی اینحا؟» آلاله خواست بگوید:«دلم می خواست با یکی حرف زنم» یا بگوید:«دلم برای تنهائیت سوخت» اما گفت:«هیچی گفتم یک کمی خرت و پرت بخرم و برات بیاورم تا مجبور نشوی بروی بیرون». خانم شیرازی با مهربانی به او نگاه کرد و گفت:«خیلی خوب کاری کردی،نمی دانم چطور ازت تشکر کنم». آلاله خجالت کشید،با دستپاچگی از جایش بلند شد و گفت:«حالا می خواهم برایت سوپ مرغ درست کنم ، زود،تند،سریع،فوری».خانم شیرازی بلند شدو گفت:«خودم درست می کنم». اما آلاله که سر ذوق آمده بود گفت:«بنشین و از جایت هم تکان نخور ،من سوپ را می گذارم و در ضمن برایت یک چیز بامزه تعریف می کنم تا کمی بخندی».خانم شیرازی درحالی که به حرکت دست های او نگاه می کرد گفت:«چقدر بدون مقنعه جوان تری وچقدر زیباتر».آلاله سرخ شدو گفت:«اگر بدانی چقدر به این تعریفها احتیاج دارم» و غش غش خندید.بعد درحالی که مرغ را می شست گفت:«می دانی که الان چند روزی است می روم سر تمرین».خانم شیرازی با تعجب گفت:«جدی؟اما تو که می گفتی حالت از جاهای سر بسته و تاریک بهم می خورد».آلاله پری را که هنوز روی بال مرغ باقی مانده بود کندو گفت:«خوب،همین جوری گفتم.حالا که قرار است یکی از خارج بیاید بهتر است کمی بیش تر مواظب باشیم». خانم شیرازی لبخندی زدو گفت:«خیلی داری خاصه خرجی میکنی،چه خبر است؟.آلاله مرغ را توی سبد گذاشت و جواب داد:«خوب،آخر شادان هم توی همان دانشکده با ما بود و دلم می خواهد کارهایش خوب پیش برود».خانم شیرازی بلند شد.مرغ را از سبد برداشت روی تخته گذاشت و با چاقو ران آن را جدا کرد و گفت:«یک چیزی ازت بپرسم راستش را می گویی؟»
آلاله در حال خرد کردن پیاز اشک می ریخت گفت:«بله،خب...» خانم شیرازی ران دیگری برید و گفت:«بین تو و این شادان سروسری نبوده؟» آلاله دماغش را کشید بالا و گفت:«نه بابا،آن وقت ها من اصلاً پی این حرف ها نبودم،تازه او هم هزار تا دوست دختر داشت». اشک هایش را پاک کرد و توی دلش گفت:«بیخودی آمدم،باز خر شدم». خانم شیرازی نگاهی به او کردو و چون چشم های اشک آلودش را دید باور کرد.آلاله با لبۀ آستین چشمانش را پاک کردو خواست موضوع را عوض کند،گفت:«اما چیز خنده داری که می خواستم بگویم،توی ارکستر خانمی ویلون سل می زند که درست شبیه گربه است.باور کن.کوتاه و خپل با چشم های سبز». خانم شیرازی خندیدو گفت:«خوب،حتماً خیلی بامزه می شود،یک گربه پشت ویلون سل».آلاله پیازها را روی مرغ ریخت و گفت:«باور کن دستش به بالای ساز نمی رسد.». خانم شیرازی جعبه ای باقلوا از توی یخچال در آورد و گفت:«اما تو هیچ وقت به من نگفتی که چرا سازت را ول کردی؟». آلاله سرخ شد و زیر لب زمزمه کرد:«ولش کن بابا،داشتم خانمه را می گفتم،اسمش ثقفی است از آن پرروهای دانشکده بود،استعداد نداشت،اما تا دلت بخواهد رو داشت و حالا هم تا دلت بخواهد بد میزند».
خانم شیرازی پوزخندی زدو گفت:«می شناسمش،جزء درجه سه هاست آقای کنگرانی اصلاً از او خوشش نمی آمد اما آقای پرویزی هوایش را دارد.بهرحال حالا که کاری نمی شود کرد،مگر این که مثلاً یک دفعه تصادف بکند» و خندید.
آلاله با دلخوری نگاهی به او اندخت و فکر کرد همه چیزا را می داند و دارد دستش می اندازد ،پس دیگر حرفی نزد،چایش را سر کشیدو بلند شدو درحالی که مقتعه اش را سرش می کرد گفت:«خوب من دیگر باید بروم،اگر کاری داشتی زنگ بزن». دم در خانم شیرازی دست های او را گرفت و گفت:«هیچ وقت این محبت تو را فراموش نمی کنم». اما آلاله دلخور بود،دلخور از خودش که این قدر زود و نسنجیده تصمیم می گرفت.
بیست روزی به آمدن هرمز مانده بود که یک شب بعد از شام شقایق گفت:«آلاله فکر نمی کنی بهتر باشد یک لنز برای خودت بخری،این عینک خیلی پیرت می کند».آلاله خندید و جواب نداد.فکر کرد این هم دارد مرا دست می اندازد. و فرهاد ادامه داد:«تازه عینک حالت چشم ها را هم عوض می کند و تنها چیزی که در صورت تو بدک نیست همین چشم هاست».آلاله اخم کرد و گفت:«دست به یکی کرده اید مرا فیلم کنید،نه؟»شقایق گفت:«خوب،چرا این طوری فکر می می کنی من و بابا از بس ترا دوست داریم،می خواهیم همیشه خوشگل و سرحال باشی».آلاله کوسنی را بطرف او پرت کرد و گفت:«واقعاً هردوتان از یک قماشید». فرهاد سرفه ای کردو گفت:«نه،جدی می گویم،الان همه لنز می گذراند».آلاله عینکش را برداشت و آن را پاک کردو.شقایق ادامه داد:«به خدا بدون عینک خیلی بهتری». آلاله شانه هاش را بالا انداخت. شقایق چشم هایش را چپ کردو گفت:«خوب،همین کارها را می کنی که بابا به زن های دیگر نگاه می کند». آلاله عینکش را به چشم زدو زیر لب گفت:«غلط می کند».شقایق رفت پهلوی او نشست و خودش را به او چسباند و با مهربانی ادامه داد:«جداً می گویم،تو باید موهایت را مرتب کنی،لنز بخری و چند تا لباس». آلاله اخم هاش را باز کرد و ته دلش خوشحال شد.خیلی دلش می خواست تغییری در خودش بوجود بیاورد و ترجیح میداد این تغییر به پیشنهاد آن ها باشد.فرهاد که می دانست آلاله روزها در غیاب آن ها تمرین می کند ،گفت:«می توانی ناخون هایت را هم درست کنی،می گویند چی چی کور؟»شقایق دست های مادرش را در دست گرفت ،نگاهی به ناخن هایش انداخت و گفت:«نه،دست هایش همین جوری قشنگ است،یک کمی برایش سوهان می کشم و لاک بی رنگ می زنم،همین، این دست های یک نوازنده است». و از سر همدستی چشمکی به فرهاد زد.آلاله نگاهی به آن دو انداخت و فکر کرد:«جورشان حسابی باهم جور است». و کلافه شد.نمی دانست آن ها چه احساسی دارند حتی نمی دانست احساس خودش چیست.حالا دیگر همه سر به سرش می گذاشتند.شقایق،خانم شیرازی و حتی مادرو خاله هایش.انگار آمدن هرمز همه را یاد جوانیشان انداخته بود.همه با ذوق و شوق منتظر آمدن او بودند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#243
Posted: 14 Sep 2013 15:27
قسمت ششم
فرهاد همان طور که به او نگاه می کرد اندیشید :«دارد فکر می کند،هر وقت این طوری به یک جا خیره می شود یعنی یک چیزی ذهنش را مشغول کرده ،گیج شده،سردرنمی آورد.نمی داند اگر می توانستم کاری کنم که او را نبیند ،حتماً می کردم.مدام به خودم می گویم که نباید نگران باشم اما بازهم گاهی عصبی می شوم.بهرحال نشان دادن هر عکس العملی موضوع را پیچیده تر می کند.درصورتی که اگر ساده با ماجرا برخورد کنم خیلی زود از سرمان می گذرد و دوباره همه چیز عادی می شود». فرهاد حبه ای قند توی قندان برداشت و به طرف آلاله پرت کرد .آلاله گیج به او نگریست. فرهاد گفت:«راستی نظرت دربارۀ لنزهای رنگی چیست؟» و به صدای بلند خندید.
آلاله بلند شد و به اتاق خواب رفت.دلش می خواست تنها باشد.شقایق برای پدرش چای آورد.روبروی او نشست دست هایش را زیر چانه اش زدو به او خیره شد.فرهاد او را نگاه کردو گفت:«آدم ندیدی؟». شقایق موهایش را پشت گوشش زدو گفت:«راستی راستی تو حسودیت نمی شود؟». فرهاد لبخندی زدو گفت:«خوب،یک کمی،ولی این ماجرایی است که ممکن است برای هرکسی پیش بیاید،فقط نباید زیاد پروبالش داد». شقایق گفت:«اما اگر با دیدن دوباره او...» فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:«آلاله من و ترا از همه دنیا بیش تر دوست دارد،این را مطمئنم.چیزی که آلاله را مضطرب کرده تنها آمدن هرمز نیست،این است که فکر می کند دارد پیر می شود،و این که وقتش را هدر داده و به چیزی که می خواسته نرسیده و بعد هم می ترسد،شدیداً می ترسد از عکس العمل خودش .وما باید کمکش کنیم که این دوره را راحت بگذراند،می دانی بنظر من مادرت بهترین زن دنیاست». شقایق لب ورچید و با صدایی کودکانه گفت:«چقدر هردوشان از هم تعریف می کنند،آدم حسودیش می شود» و بعد خم شد و محکم روی زانوی پدرش زدو خندید.
روز به روز آمدن هرمز نزدیک تر می شد،با نزدیکتر شدن ورود او،آلاله کم کم بر خود مسلط تر می شد.کارهای تالار به خوبی پیش میرفت و درکنار آن روزی دوساعت تمرین می کرد.حالا دیگر به راحتی هر کاری را که مزاحم تمرینش می شد،کنار می گذاشت وسرساعت مشغول کارش می شدو با پیش رفتش در تمرین ها،اعتماد به نفس بیشتری می یافت.اما حالا این شقایق بود که دچار نگرانی و اضطراب شده بود.اتفاقی داشت می افتاد که دلش می خواست در آن نقش مهمی ایفا کند.احساس می کرد به نوعی باید مراقب اوضاع باشد،از طرفی شدیداً در مورد هرمز کنجکاو بود و دلش می خواست او را بشناسد و از طرف دیگر از او می ترسید.اما نمی دانست چکار کند.منتظر فرصتی بود تا با آلاله بی پرده صحبت کند و چون تا به حال این کار را نکرده بود ،نگران بود.هرچقدر با پدرش راحت صحبت می کرد با مادرش رودربایستی داشت.احساس می کرد پرده ای نازک اما محکم او را از مادرش جدا می کند.می ترسید او را بچه تر از آن بداند که همه مسائلش را به او بگوید.سرانجام فرصت به دست آمد.فرهاد دو روز به ماموریت رفت و آن دو باهم تنها بودند.روز اول،عصر،وقتی شقایق به خانه آمد،مادر را دید که روبروی آینه میز آرایشش نشسته و دارد ساز می زند.آرام سلام کرد و روی تخت دراز کشیدو گوش داد.اولین بار بود که از این نوع موسیقی لذت می برد.به پهلو خوابید تا مادرش را تماشا کند و ناگهان به نظرش آمد که از هم خیلی دورندنفهمید چقدر طول کشید تا مادرش آرشه را زمین گذاشت و از روی صندلی بلند شد .شقایق پرسید:«این چی بود؟» آلاله با دیدن حالت نگاه او لبخئدی زدو و گفت:«آداجیو از آلبینونی» شقایق دستی به موهایش کشید و گفت:«خیلی قشنگ بود و از آن قشنگ تر تو بودی.راستی هیچ می دانی وقتی ساز می زنی یک شکل دیر می شوی».بعد از روی تخت بلند شد و گفت:«من اگر جای تو بودم،هرجا می رفتم،سازم را هم می بردم» آلاله سرتاپا شوق شد ومهر در دلش جوشید.احساس کرد مثل لبو سرخ شده.دستش را دور کمر شقایق انداخت او را بوسید و گفت:«نیمرو بخوریم یا نرگسی؟» دلش می خواست تا موضوع را عوض کند.شقایق گونۀ او را بوسید و گفت:«نرگسی» و باهم به آشپزخانه رفتند.آلاله بسته ای اسفناج از توی فریزر در آورد و توی ماهی تابه انداخت و روی آن کمی روغن ریخت.شقایق گفت:«فکر کنم قهوه ای روشن بهت بیاید».
موقع خواب به هم شب بخیر گفتند و هرکدام به اتاقشان رفتند.آلاله رمانی را که می خواند در دست گرفت و شروع به خواندن کرد،می خواند اما هیچی نمی فهمید .به شقایق فکر می کرد.می دانست تا به حال در ایجاد ارتباط صمیمانه با او کوتاهی کرده،البته از همه نظر به او می رسید اما می دانست از او و فرهاد آن که بیش تر مورد اطمینان شقایق است،او نیست.تابه حا با نوعی بی تفاوتی به ارتباط آن دو نگاه کرده بود.می دانست فرهاد،شقایق را خیلی دوست دارد و در واقع یک جوری خودش را کنار کشیده بود.اما حالا احساس می کرد در شناخت شقایق به او دارد تغییراتی به وجود می آیدو با این تغییر پا به جهان او می گذارد،جهانی که او و شقایق در آن تنها بودند و فرهاد نمی توانست وارد آن بشود.حالا به او به چشم یک زن هم نگاه می کرد و به نظرش می آمد زمان آن رسیده که او هم دخترش را به عنوان یک زن به رسمیت بشناسد و جز ارتباط مادرانه،ارتباط دیگری نیز با او برقرار کند،صمیمیتی که فرهاد نمی توانست به او بدهد.دلش می خواست بداند نظر او دربارۀ هرمز چیست و این که آیا تا به حال او هم کسی را دوست داشته،گهگاهی اینجا و آنجا احساس کرده بود که شقایق به کسانی بیش تر از معمول توجه نشان می دهد،اما تا به حال صحبتی بین آن ها پیش نیامده بود.
هنوز در همان صفحۀ کتاب مانده بود که در باز شد و شقایق با پیراهن خواب سفید بلندش در حالی که بالشی در بغل داشت در آستانه در ظاهر ضد .آلاله نشست و به او لبخند زد از ذهنش گذشت که:«او هم مثل پدرش همیشه موقعیت را زودتر از من تشخیص می هد و در اقدام پیش دستی می کند.»شقایق گفت:«خوابم نمی برد» آلاله کتاب را روی پاتختی گذاشت،گوشۀ لحاف را کنار زد و گفت:«بفرمایید».شقایق که زیاد هم از استقبال او مطمئن نبود یک باره بال در آورد،روی تخت پرید و دست در گردن مادرش انداخت.آلاله او را در آغوش فشرد و موهایش را بوسید.واحساس کرد دختر بزرگش حالا زن کوچکی است که می تواند همدم او باشد و در دل از این که چرا زودتر او را درنیافته بود احساس تاسف کرد و به خود قول داد که از آن پس او را به تمامی در یابد،دخترش ،خواهر کوچش،دوستش و شاید هم دیر زمانی دیر مادرش،مگر نه این که همۀ سالخوردگان،کودکانی می شوند که به محبت ماردانۀ فرزندانشان نیاز دارند؟
هر دو سر بر یک بالش نهادند و دست هم را گرفتند.قلب شقایق در سینه می تپید و دلش می خواست آن قدر مادرش را در بغلش فشار بدهد که جیغش دربیاید.آلاله پرسید:«خوب،برای چی خوابت نمی برد؟» شقایق با شیطنت لبخندی زد و گفت:«اگر یک چیزی ازت بخواهم انجام می دهی؟» آلاله گفت:«مثلاً چی؟» شقایق گفت:«نمی گویم،اول قول بده» آلاله حدس زد که او مشتاق شنیدن چه چیزی است و این درست همان چیزی بود که او می خواست.پس دستی به موهای او کشید و گفت:«قول می دهم». شقایق لبخندی زد و گفت:«باید همه اش را برایم تعریف کنی». آلاله که یک لحظه از این همه صراحت هول شده بود پرسید:«چه چیز را باید تعریف کنم؟». شقایق موهای او را روی پیشانیش ریخت و گفت:«خودت را به کوچۀ علی چپ نزن،ببین من دیگر بزرگ شده ام». آلاله موهایش را کنار زد و به او خیره شد.شقایق متوجه نگاه او شد و گفت:«فرهاد یک کمی از هرمز برایم گفته». آلاله جیغ کوتاهی زدو گفت:«چی؟او چی گفته؟» . شقایق خندید،حالا برگ برنده دست او بود.بلند شد نشست و گفت:«هول نشو،چند وقت پیش داشت با من صحبت می کرد و می گفت همه جوان ها بالاخره یک روز عاشق می شوند ولی همۀزندگی به همان عشق اول ختم نمی شودممعمولاً آدم با عشق اولش ازدواج نمی کند،حتی گاهی با او حرف هم نمی زند،اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می کند».
آلاله گیج شده بود.نمی دانست باید از این کار فرهاد خوشحال باید یا نه،یک دفعه به یاد سوال اصلی افتاد و پرسید:«و اما دربارۀ هرمز شایان چه گفت؟» شقایق دست به سینه نشست و گفت:«صدتومان می گیرم تا بگویم...». آلاله عصبی شد اما خودش را نگه داشت،نیشگونی از پای او گرفت و با خنده گفت:«جان مامان،چی گفت؟». شقایق دراز کشید، دست هایش را زیر سرش گذاشت و گفت:«فرهاد می گفت تو دو بار و نیم عاشق شدی و او سه بار». آلاله با تعجب پرسید:«سه بار؟» شقایق گفت:«اگر بخواهی دربارۀ او بدانی باید دویست تومان بدهی». آلاله که دیگر بی طاقت شده بود با التماس گفت:«خوب بگو». شقایق دستی به موهای مادرش کشید و گفت:«هیچ وقت فراموش نکن که من دختر راز داری هستم». آلاله بالشش را جابه جا کرد و گفت:«نه،راجع به هرمز چه گفت وگرنه دربارۀ سه بار عاشق شدنش که می دانم دروغ گفته...». شقایق ابروهایش را بالا بردو گفت:«از کجا میدانی،فرهاد هنوز هم مرد خوش تیپی است،توی بچه های دانشکدۀ ما کلی سوکسه دارد». آلاله دوباره نیشگونی از او گرفت و گفت:«خُب،خُّب،اینقدر برای بابات بازار گرمی نکن،حالا بگو ببینم دربارۀ هرمز چی می گفت؟». شقایق به سقف زل زد و پرسید:«اول تو بگو،تا من هم بگویم». آلاله روی صورت او خم شد و پرسید:«یک چیزی ازت بپرسم راست می گویی؟». شقایق گفت:«اگر مرا به فرودگاه ببری». آلاله گفت:«کی می خواهد به فرودگاه برود؟حالا بگو ببینم فرهاد از این موضوع عصبانی نیست؟»شقایق با شیطنت نگاهی به او انداخت و گفت:«نه،به نظر او خیلی عادی است،بالاخره او خودش هم قبلاً عاشق شده». آلاله دسته ای از موهای او را آرام کشید و گفت:«واقعاً که به پدرت رفته ای...» شقایق غش غش خندید،او را بغل کرد و گفت:«برای همین هم ترا دوست دارم،حالا برایم بگو».
خیال آلاله راحت شده بود. وقتی فرهاد از این مسئله با شقایق حرف زده یعنی که با آن کنار آمده.آلاله به طرف شقایق چرخید و از پشت پنجره به چند ستاره ای که در آسمان می درخشید اشاره کرد و گفت:«آن ستاره ها را توی آسمان می بینی؟»
شقایق با دلخوری گفت:«خب،آره،چطور مگر؟»
--به نظر تو وقتی بهشان خیره می شوی ،چطوری می شوند؟
--چشمک می زنند.
--نه،آن ها چشمک نمی زنند،می خندند.
شقایق با تعجب پرسید:
--می خندند؟
--آره،این ستاره ها به تمام مردها و زن هایی که یک وقتی عاشق بوده اند می خندند و تمام زن ها و مردها هر شب به آسمان نگاه می کنند،ستاره های خودشان را پیدا می کنند و یواشکی بهش لبخند می زنند.
--من چی،من هم ستاره دارم؟
آلاله دستی به سر او کشید و گفت:
--تو هم خواهی داشت،عزیزم.توهم خواهی داشت.البته اگر تا به حال نداشته ای.عشق های دوران جوانی،همین ستاره ها هستند.و تو هر وقت به ستاره ها نگاه کنی،می فهمی که یک جایی،یک جایی از دنیا یک کسی هست که وقتی به تو فکر می کند ته قلبش گرم می شود.
شقایق گردنبند مادرش را لمس کرد و گفت:«این ستاره ها که به گردنت است؛برای همین فرهاد این را برای تو خرید؟»
آلاله آهی کشید و گفت:«آخرین عشق،ستاره ای است که به گردنت می آویزی.ستاره ای که تا به آینه نگاه نکنی آن را نمی بینی،درست مثل چشمانت.ولی وقتی آن را لمس کنی،می بینی که دور انگشتانت هاله ای آبی رنگ حلقه می زند و تمام جانت گرم می شود.»
شقاق خندید و گفت:«تو باید شاعر می شدی»
--این ستاره ها را وقتی با فرهاد نامزد بودیم برایم خرید و من هیچ وقت آن را از گردنم در نیاوردم.
شقایق نوک انگشتانش را نگاه کرد و به آسمان چشم دوخت.بعد آهی کشید و گفت:
--تو حالا دیگر هرمز را دوست نداری.
--دوستش دارم،مثل یک ستاره.می دانی برایم عزیز است،چون همراه خود خیلی چیزها دارد.جوانی،شادی دانشکده،موسیقی،و هزار چیز دیگر که الان تمام شده.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#244
Posted: 14 Sep 2013 15:31
قسمت هفتم
-پس چرا با هم ازدواج نکردید؟
--آدم هیچ وقت با ستاره ها ازدواج نمی کند.
شقایق ابروهایش را درهم کشید و گفت:
--ترا بخدا از توی ستاره ها بیا بیرون،چرا باهم ازدواج نکردید؟
آلاله گفت:
--ما خیلی بچه بودیم.راهمان از هم جدا بود.
بعد غش غش خندید و ادامه داد:
--تازه هرمز یک دور تسبیح ستاره داشت.
شقایق دوباره نشست ،می دانست حالا می تواند هر چه می خواهد از او بپرسد.
پرسید:
--خوش تیپ بود؟
--بد نبود،آدم جالبی بود،حرف های گنده گنده می زد،خوب پیانو می زد.
--یک چیزی بپرسم راستش را می گویی؟
--آره
--الان دلت می خواست بجای فرهاد،هرمز بود؟
آلاله فکر کرد و بعد گفت:
--راستش،نه،چون آن وقت مثل یک جفت آدم بودیم که پایمان روی زمین نیست.بیشتر از آن شبیه بودیم که بتوانیم با هم زندگی کنیم.من به کسی احتیاج داشتم که بتوانم بهش تکیه کنم.و پدرت بهترین متکای دنیاست.
شقایق خندید و گفت:
--بگذار بیاید،بهش می گویم.
آلاله لحاف را روی او مرتب کرد و گفت:
--اگر می بینی این روزها یک ذره پریشانم تقصیر خودم نیست،تقصیر آن آلاله نوزده ساله است که می آید توی سر چهل سالۀ من و هی این طرف و آن طرف می پرد،حالا دیگر بخواب.
وچراغ خواب را خاموش کرد.
شقایق بازوی مادرش را بغل کرد و خیلی زود به خواب رفت،اما آلاله تا ساعتی بعد به این گفتگو فکر می کرد.
آلاله،صبح کمی دیر به محل کار خود رسید. خانم شیرازی پشت میزش مشغول کار بود.با دیدن او سرش را بلند کرد و در حالی که ادای هنر پیشۀ یکی از برنامه های تلویزیونی را در می آورد گفت:«علیک سلام». آلاله خندید و گفت:«اپیدمی شده». خانم شیرازی گفت:«بس که بامزه است،خوب سرکار خانم حالشان چطور است،امروزگوش شیطان کر انگار سر حال تشریف دارید».
آلاله با تعجب نگاهی به او کرد و گفت:«من همیشه سر حالم». خانم شیرازی ادای او را در آورد و گفت:«من همیشه سر حالم،آره جان خودت،یکی دوهفته ای هست انگار نه انگار آدم را می شناسی،دائم که دنبال کار آن یاروئی که از پاریس می آید،حتی زیراکس نُت ها را هم خودت گرفتی ودست نوازنده ها دادی،بعدش هم که از رتق و فتق امور فارق می شوی،می نشینی این جا و زل می زنی به پنجره،به چراغ،به لیوان خلاصه به همه چی زل می زنی جر من بیچاره،لابد از دو سه روز دیگر که طرف بیاید،دیگر اصلاً توی اتاق هم نمی آیی.بابا آخر دلم پوسید،حرفی،سخنی،دندان هایم زنگ زد از بس حرف نزدم».
آلاله از روزی که به خانۀ او رفته بودو از رفتارش رنجیده بود،بدون اینکه بخواهد با او سر سنگین شده بود و حالا متوجه می شد که انگار زیاده روی کرده.کیفش را روی میز گذاشت و گفت:«ببخشید،راست می گویی شاید خیلی درگیر کار بوده ام،بهرحال الان آماده ام گوشم را فدای تو کنم.»
خانم شیرازی چشم هایش را گرد کرد و گفت:«یک چیزی بهت بگویم». آلاله بی تفاوت گفت:«بگو». خانم شیرازی با صدای آهسته گفت:«تازه گاهی هم با خودت حرف می زنی». آلاله با نگرانی پرسید:«چه می گویم؟»
خانم شیرازی خندۀ شیطنت آمیزی کرد و گفت:«هیچی،بابا نگران نشو».
آلاله می دانست که او هیچ فرصتی برای بدست آوردن اطلاعات از دست نمی دهد،پس سعی کرد موضوع را عوض کند و گفت:«به نظر تو اگر بخواهم موهایم را رنگ کنم،چه رنگی بهم می آید؟»
خانم شیرازی گفت:«به به،چه عجب سر کار خانم یاد موهایشان افتاده اند».
آلاله فکر کرد که به این آسانی ها از دست او خلاص نخواهد شد.پس گفت:«نه بابا،الکی گفتم...راستش شقایق اصرار دارد،انگار دلش یک مادر جوان می خواهد».خانم شیرازی نامه هایش را زیرو رو کرد و گفت:«به نظرم فندقی روشن با یک های لایت طلائی محشر میکند.» آلاله غش غش خندیدو گفت:«های لایت طلائی،فکر نکنی خیلی دلبر می شوم؟».
خانم شیرازی شانه هایش را بالا انداخت و همان طور که دنبال یک نامه می گشت گفت:«من اگر شوهری مثل فرهاد داشتم هر روز موهایم را یک رنگ می کردم». آلاله پوشه اش را باز کرد و گفت:«واقعاً که،حسابی خُلی» و مشغول کار شد.
نزدیک ظهر شقایق به او زنگ زد و گفت که ساعت دو دم آرایشگاه منتظر اوست.آلاله گوشی را گذاشت و بلاتکلیف زُل زد به خانم شیرازی.خانم شیرازی گفت:«چی شده؟» آلاله مقنعه اش را جلو کشید و گفت:«هیچی دختره برایم وقت گرفته...حالا بروم بگویم چی؟»
خانم شیرازی گفت:«هیچی،بگو فندقی روشن باهای لایت طلایی،البته شاید هم شقایق قبلاً تصمیم گرفته باشد.معلوم است که این دختر یک خانم حسابی از آب در می آید،شیک و با سلیقه نه مثل مادرش بی حال و شلخته،در هر حال شرابی هم بد نیست». حوصلۀ آلاله سر رفت،بلند شد و به دستشوئی رفت،مقنعه اش را برداشت و به خودش خیره شد. وقتی به اتاقش برگشت تصمیمش را گرفته بود.
وارد آرایشگاه که شد احساس کرد دختربچه ای است که مادرش دستش را گرفته و به زور آورده.روی صندلی که نشست،دختری آمد و پیشبندی جلوی سینۀ او بست و بعد خانم مسنی با قیچی نزدیک شد.آلاله با ناامیدی به شقایق نگاه کرد.شقایق گفت:«فقط یک کمی مرتبش می کند،و بعد بدون این که منتظر جواب او باشد به آرایشگر گفت:«لطفاً کوپ کاره»
آلاله دوباره با تعجب به او نگاه کرد شقایق گفت:«وقتی یکدست تا زیر گوش یا اگر بخواهی یک کمی بلند تر». آلاله با نگرانی پرسید:«یعنی کوتاه ِ کوتاه».شقایق گفت:«نه بابا،تا زیر گوش،الان مد است،تازه خیلی هم هنری است». و خندید.آلاله دیگر چیزی نگفت،احساس می کرد در کنار آن همه آدم که می دانستند چکار می کنند هیچ اراده ای از خودش ندارد.آرایشگر شروع کرد.اولین تکه از موهایش را که چید آلاله آهی کشید ولی وقتی به اطراف صورتش رسید احساس کرد جوان و جوان تر می شود.کار او که تمام شد،لبخند رضایت آلاله ،شقایق را خوشحال کرد.بعد صندلی دیگری را به او نشان دادند و گفتند :«حالا آنجا».آلاله کیفش را برداشت و روی صندلی دیگر نشست.هنوز ننشسته بود و حرفی نزده بود که دختری با یک کاسه رنگ مو و یک برس سررسید.آلاله در حالی که می کوشید فریاد نزند صدا کرد:«شقایق!» شقایق دستش را روی شانۀ او گذاشت و گفت:«از رنگ موهای خودت یک درجه روشن تر،فقط یک درجه». آلاله دوباره آه کشید و تن به قضا داد و بعد درحالی که به قیافۀ مضحک خود در آینه می نگریست به فکر اولین ملاقات بعد از سال ها افتاد.هنوز توی فکر وخیال بود که بلندش کردند و به یک اتاق دیگر بردند. حوله از روی موهایش باز کردند و سرش را شستند.خودش را نشناخت.اقلاً هشت سال جوان تر شده بود و شقایق خوشی در پوست نمی گنجید.حالا هر دو فقط می خواستند بدانند که فرهاد با دیدن او چه خواهد گفت.
عصر وقتی زنگ در به صدا در آمد شقایق دوید پشت پنجره و گفت:«آمد» و بعد رفت تا در را باز کند.آلاله برای آخرین بار جلوی آینه دستی به موهایش کشید ،عینکش را برداشت،کمی عقب تر رفت و چین های بلوزش را صاف کرد.با آن شلوار جین و بلوز آبی حسابی فرق کرده بود.بعد دوباره نگاهی به اتاق انداخت،همه چیز مرتب بود،گلهای آفتابگردان فضای اتاق را حسابی گرم کرده بود و ظرف های رنگین میوه و شیرینی روی میز،انتظاری شیرین را تداعی می کرد.دو ضربه به در آپارتمان خورد،شقایق در را باز کرد.فرهاد شقایق را بوسید و هرچه را که در دست داشت روی زمین گذاشت.بعد سرش را بلند کرد و صدا زد:«آلاله». آلاله در حالی که سعی می کرد مثل مانکن ها را برود از اتاق آمد بیرون و گفت:«سلام عرض شد». فرهاد جواب نداد و با حیرت به او نگاه کرد ،بعد لبخندی زدو گفت:«خودتی یا عوضت کردند؟»
بالاخره روز موعود رسید فرهاد به ماموریت رفته بود و ماشین را برای آن ها گذاشته بود.شقایق و آلاله هر دو دستپاچه بودند.وقتی می خواستند سوار ماشین بشوند.شقایق برای آخرین بار نگاهی به آلاله انداخت.بدون عینک اقلاً ده سال جوانتر به نظر می آمد و با آن آرایش کمرنگ،مانتو و روسری سرمه ای ِ پر از گیلاس خیلی زیبا شده بود.شقایق با اخم گفت:«این طوری دیگر هیچ کس به من نگاه نمی کند».در ماشین را برای او باز کرد خودش پشت ماشین نشست وماشین را روشن کرد و گفت:«لنزها که اذیت نمی کنند؟» آلاله خنده ای عصبی کرد و گفت:«دلم می خواهد همین الان درشان بیاورم و از پنجره پرتشان کنم بیرون».
--عادت می کنی.این جوری فکر می کند من خواهر تو هستم.
آلاله بند کیفش را دور انگشتانش پیچید و گفت:«حواست را جمع کن،تصادف نکنی».
شقایق فهمید که دیگر نباید سر بسر او بگذارد.هردو ساکت به چراغ های روشن ماشین روبرو خیره شدند.آلاله اصلاً نمی دانست چطور برخوردی باید داشته باشد. می دانست تمام خانوادۀ او به استقبالش می آیند و نگران طرز برخورد او با خودشان بود.احساس می کرد قلبش خیلی تند تر از حد معمول می زند.دستش راروی قلبش گذاشت و گفت:«بامزه می شود اگر اصلاً مرا نشناسد،یا درست مثل فرنگی ها سرش را برای من تکان بدهد و بگوید از این که آمدید تشکر می کنم». شقایق دست او را فشرد و گفت:«من مطمئنم که او هم به اندازۀ تو هیجان زده خواهد شد». آلاله روسریش را مرتب کرد و گفت:«ومن مطمئنم که مثل من نخواهد بود».
آلاله می دانست که گذر سال ها،گذر زندگی و تجربه های مختلف هردوی آنها را تغییر داده و به احساسشان رنگی دیگر زده و حالا منتظر بود که چگونگی این تغییر را ببیند.می دانست که هردو در قاب خاطرات همدیگر،شکل دیگری پیدا کرده اندو فکر کرد کاش قاب من چینی باشد،سفید با گلهای آبی.دید شقایق دوباره دارد زیرچشمی او را می پاید.روسری اش را جلو کشید و گفت:«ترا بخدا این قدر مرا نگاه نکن،هول می شوم». شقایق پشت چراغ قرمز ایستاد و گفت:«کاشکی من هم وقتی به سن تو رسیدم ستاره ای داشته باشم که بخندد و یک ستاره دور گردن که نوک انگشتانم را آبی کند».
بعد باز هردو ساکت شدند. وقتی بالاخره شقایق ماشین را در پارکینگ فرودگاه پارک کرد به یاد آخرین جملۀ پدرش افتاد که گفته بود:«این یک بازی است که شاید دوباره آلاله را به سرزندگی و نشاط برگرداند و ما به خاطر او در این بازی شرکت می کنیم». شقایق در ماشین را قفل کرد و با خود زمزمه کرد:«عجب بازی پرهیجانی!».
آلاله چپ چپ به او نگاه کرد و منتظر شد تا شقایق به کنار او بیاید.بعد هردو به طرف سالن راه افتادند.از آن دو آن که شوق بیش تری داشت شقایق بود،چون آلاله حالا دیگر مطمئن نبود که کار درستی می کندونیرویی او را به سمت سالن فرودگاه می کشید و نیرویی دیگر او را از رفتن باز می داشت. ودر این میان تنها شقایق تکیه گاه محکمی به نظر می آمد،پس دستش را زیر بازوی او انداخت و چشم هایش را بست و چشم هایش را بست و گذاشت تا او را ببرد.امیدوار بود که به کمک او بتواند آن لحظه را از سر بگذراند.
جلوی در سالن خانوادۀ هرمز را دید و آن ها را به شقایق نشان داد.شقایق به طرف آن ها رفت و تن آلاله به لرزه افتاد.شقایق که لرزش او را احساس می کرد برگشت و به او چشم غره رفت.آلاله سعی کرد دست وپایش را جمع کند و عادی باشد.زیر لب گفت:«ماسک اطمینان به خود» و پورخند زد. دستش را از زیر بازوی شقایق بیرون کشید ،نفس عمیقی کشید و استوار به طرف مادر هرمز رفت.سلام کرد و گفت:«من آلاله هستم،همکلاسی هرمز و این هم دخترم شقایق است». مادر هرمز چند لحظه با تردید به او نگاه کرد و بعد یک دفعه او را شناخت. دستش را به طرف او دراز کرد ،گونه هایش رابوسید و گفت:«خدای من،چقدر از آن روزها می گذردوتو چقدر خانم شدی». آلاله احساس کرد توضیحی به او بدهکار است اما حوصله نداشت،فقط لبخند دیگر زد،کنار آن ها ایستاد و گذاشت که بقیه فامیل نام او را از همدیگر بپرسند.حالا دیگر آرامشش را به دست آورده بود و در کنار شقایق از هیچ کس نمی ترسید.ایستاد و به صفحۀ بزرگ تلویزیونی که تو سالن ترانزیت را نشان می داد چشم دوخت.دوباره قلبش تپش پیدا کرد.شقایق بازوی او را گرفت و آرام فشار داد.مادر هرمز پرسید:«ماشاءالله دخترتان هستند؟» آلاله گفت:«بله» و دوباره به تلویزیون چشم دوخت.شقایق به مسیر نگاه او چشم دوخت و همزمان صدای مادر هرمز را شنید که می گفت:«الهی قربانت بروم». شقایق خنده اش گرفت،روی صفحۀ تلویزیون مردی با قد متوسط و موهای کم پشت داشت چمدانی را روی ریل بر می داشت.شقایق برگشت و به آلاله نگاه کرد.چشمهای آلاله گرد شده بود و هر آن ممکن بود به گریه بیفتد.شقایق آرام به پهلوی او زدو گفت:«مواظب باش لنزهایت نیفتد». حالا دیگر روی صفحۀ تلویزیون دیده نمی شد.آلاله به ردیف مسافرانی که از سالن ترانزیت بیرون می آمدند چشم دوخت.و یک دفعه صدای یکی از زنان همراه را شنید که داد می زد:«آنجاست،آمد». شقایق بازوی آلاله را گرفت و گفت:«نیفتی».اما آلاله صدای او را نشنید.حالا هرمز از وسط دومیلۀ آهنی پیش می آمد.شلوار جین و کت پشمی چهارخانه پوشیده بود و شال گردن بلندی دور گردنش بود.جلو آمد و بطرف مادر و پدرش رفت و با آنها روبوسی کرد.آلاله به چهرۀ او خیره شد.هرمز چاق شده بود،زیر چشم هایش چند تا چین داشت و موهایش کم و جوگندمی بود.هرمز بعضی از نزدیکانش را می بوسید و با بعضی دست می داد،پشت جوان ها می زد و سر بچه ها را نوازش می کرد جلو می آمد. سرانجام به آلاله و شقایق رسید،یک لحظه به آن دو نگاه کرد،چهره اش حالت بهت زدگی گرفت،بعد دوثانیه به آلاله خیره شد و یک دفعه با صدایی که از فرط هیجان در گلویش می شکست گفت:«من که باور نمی شود». آلاله محکم جواب داد:«چرا باورت نمی شود؟خود ِ خودمم». و آن وقت هر دو با صدای بلند خندیدند.شقایق نفس راحتی کشید پدرش خیلی از او خوش تیپ تر بود.کمی بعد آلاله شقایق را به او معرفی کرد،هرمز با دقت به او نگریست و گفت:«چشم هایش شبیه توست» و همه باهم از سالن بیرون آمدند.مادر هرمز آن ها را به خانه اش دعوت کرد اما آلاله دیری وقت را بهانه آورد در حالی که اصلاً دلش نمی خواست از آن ها جدا شد.سوار ماشین که شدند آلاله گفت:«خوب؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#245
Posted: 14 Sep 2013 15:36
قسمت هشتم
شقایق خواست بگوید:«اصلاً خوش تیپ نبود». ولی دلش نیامد لبخندی زدو گفت:«زیاد هم سخت نبود،نه؟»
آلاله گفت:«خیلی راحت تر از آن چیزی بود که فکر می کردم،اگر توی خیابان می دیدمش ،نمی شناختمش،آن وقت ها به نظرم خیلی بلند می آمد».
شقایق خواست بگوید:«تقریباً هم قد بودید،اما بازهم دلش نیامد».درعوض گفت:«لابد فکر کردی الان آلن دلون با هیکل آرنولد از هواپیما می آید پائین و تو همان جا غش می کنی ولی بعد دیدی برعکس شده خیالت راحت شد». آلاله خندید و گفت:«خیلی بلائی شقایق ولی واقعاً وقتی دیدمش راحت شدم.نه این که او را جور دیگری تصور می کردم،نه.از این که اوخود خودش بود و عوض نشده بود خوشحال شدم».
دور روز از آمدن هرمز گذشته بود و آلاله دلش می خواست با فرهاد به دیدن او برود.منتظر موقعیتی بود که این را از او بخواهد.اما می دانست که قبل از شنبه باید به او زنگ بزند و بگوید که هماهنگ کنندۀ برنامه های اوست.جمعه عصر به خانۀ آن ها زنگ زد.مادرش گوشی را برداشت و قربان صدقۀ آلاله رفت.از خانۀ آن ها صدای صحبت و خنده می آمد. آلاله لبش را گزید.بعد صدای هرمز را پشت گوشی شنید، صدا همان صدا بود همان صدای گرم و آرام که با لحن خاصی می گفت:«سلام». آلاله با تشویش گفت:«سلام آلاله هستم».
--قربان تو،حالت چطور است،پس چرا نیامدی ببینمت.
--همین یکی دو روزه می آیم،فرهاد یک کمی گرفتار است.
--حیلی خب،منتظرت هستم،دختر خوبت چطور است؟چقدر شبیه آن وقت های توست.
--آره همه می گویند که شبیه جوانی های منست.
--جوانی هایت؟یک جوری حرف می زند انگار چند سالمان است ،دختر، هنوز خیلی جوانیم.
--تو ممکن است اما من حسابی پیر شده ام.
--نه اصلاً،فقط خانم تر شده ای،فرهاد چطور است؟باید آدم معرکه ای باشد.
--خوب است،حالا می آییم و میبینیش.زیاد وقتت را نمی گیرم انگار حسابی مهمان دارید.فقط می خواستم بگویم اگر فردا مرا در تالار دیدی تعجب نکنی.
--وای معرکه است،تو هم توی ارکستری؟
آلاله چند لحظه مکث کرد و درحالی که می کوشید صدایش نلرزد گفت:
--نه،من دیگر ساز نمی زنم.هماهنگ کنندۀ برنامه های تو هستم،ممکن است فردا بیایم سرتمرین.گفتم که بدانی.
--عالی است،پس فردا می بینمت.
--شاید
--خوب دیگر،خودت را لوس نکن،باید بیایی و دربارۀ بچه ها برایم حرف بزنی،می دانی باید روحیۀ آن ها را بشناسم.منتظرت هستم.
--تا فردا
--تا فردا
آلاله گوشی را گذاشت و نفس بلندی کشید.بعد بلند شد و جلوی آینه ایستاد.گونه هایش قرمز شده بود.به آشپزخانه رفت.شیر آب را باز کرد واز شیر آب خورد.
شنبه حدود ساعت ده آلاله روبروی پنجرۀ اتاقش ایستاد و به کلاف درهم گنجشکها و شاخه ها که حالا برف هم بر آن اضافه شده بود خیره شد.زمان کند می گذشت و آلاله خوشحال بود که خانم شیرازی برای شرکت در جلسه ای از اتاق بیرون رفته،اما می دانست دیر یا زود می خواهد همراه او به سالن برود تا هرمز را ببیند.زمان کند می گذشت و آلاله هنوز تصمیم نگرفته بود که به سالن برود.می خواست به یکی از بالکن ها برود و از آن بالا تمرین را تماشا کند.می ترسید جلوی دیگران هیجان زده به نظر بیاید از آن بیش تر از دیدن خانم ثقفی اکراه داشت.
پشت میزش نشست و به ساعت دیواری خیره شد.انگار عقربه ها روی ساعت ده و پانزده دقیقه میخکوب شده بودند.یکی از روزنامه های صبح رابرداشت و سعی کرد جدول آن را حل کند اما تمرکز حواس نداشت.فکرهای مختلف یکی یکی مثل پتک توی سرش می کوبیدند و می رفتند.بالاخره طاقت نیاورد و ساعت ده و نیم از پله ها بالا رفت.گوشۀ یک بالکن در تاریکی نشست.اینجا حتی خودش هم خودش را نمی دید.
آن پایین هرمز داشت چیزی را توضیح می داد.پیراهن آبی رنگی پوشیده بود و یک پلیور آلبالویی را روی شانه هایش انداخته بود.بعد خواست که تمرین را ادامه بدهند.آلاله محو تماشای دست های او شد که با حرکاتی پرقدرت و درعین حال ظریف در هوا حرکت می کردند و آلاله به یاد آورد که چقدر همیشه آن دست ها به نظرش زیبا می آمدند.اما حالا حرکات هماهنگ آن ها با موسیقی بود که چشم ها را خیره می کرد.بعد سازها ساکت شدند،حالا نوبت خانم ثقفی بود.آلاله نوک صندلی نشست و به پایین خم شد..سراپا گوش بود.نه...بد نمی زد.فکر کرد:«چقدر عالی می شود یک نت راخارج بزند،فقط یک نت،نه،من باید از خودم خجالت بکشم،هرچه او بهتر بزند،کنسرت هرمز بهتر می شود.من خیلی...» یک دفعه صدای هرمز را شنید که نکته ای را به او تذکر می داد و او ابروهای خانم ثقفی را دید که درهم می رود.شادی کودکانه ای او را لرزاند و این بار از خودش خجالت نکشید:«چرا باید همیشه با خودم کشمکش داشته باشم؟اصلاً گور پدر خانم ثقفی...»دلش خنک شد.
تمرین که تمام شد از پله ها پایین رفت و جلو در به صحبت کردن با یکی از نوازنده ها پرداخت.می دانست که الان هرمز هم بیرون می آید دلش می خواست بودنش در آن جا خیلی عادی به نظر بیاید.هنوز داشت به گلایۀ نوزارنده دربارۀ سرد بودن هوای سالن گوش می داد که هرمز بیرون آمد و با دیدن او یک راست به طرفش رفت.آلاله دست هایش را در جیب روپوشش کرد،می ترسید هرمز با او دست بدهد .به نوازنده قول داد که به وضعیت هوای سالن رسیدگی می کند و فکر کرد:«حالا با مقنعه و عینک به نظرش چه شکلی می آیم؟حتماً مثل پیرزن ها» و به طرف او رفت.نگاه هرمز همان طور گرم و مهربان بود،درست مثل همان وقت ها با دیدن او گفت:«چطوری؟»آلاله تشویش و اضطراب خود را فراموش کردو یکسره آرام شد و گفت:«خوبم،تو چطوری؟کارها خوب پیش می رود؟»هرمز دست هایش را تکان داد و گفت:«ای فقط نوازندۀ ابوا گلو درد دارد نوازندۀ ویلون سل هیچ خوب نیست و کنترباس باید تعمیر شود» بعد با کنجکاوری به او نگاه کرد و گفت:«اما تو چرا توی ارکستر نیستی؟» آلاله سرخ شد و گفت:«خوب،نیستم دیگر» و بعد چون هنوز نگاه او پر از سوال بود گفت:«حالا بعداً برایت می گویم...راستی شنیدم همسرت نوازندۀ ویلون سل است»،بعد بلافاصله پشیمان شد،چون این موضوع تنها موضوعی بود که نمی خواست درباره اش صحبت کند.
هرمز خندید و گفت:«آره توی یکی از ارکستر سمفونی ها می زند»ودیگر چیزی نگفت.یک دفعه سوال در ذهن آلاله جوشید دلش می خواست بپرسد:«چند سالش است؟جوان است؟خوشگل است؟خوب ساز می زند»...وبعد فکر کرد:«هم خوشگل است هم خوب ساز می زند».و از این فکر خنده اش گرفت.هرمز گفت:«خوب شنیدم ازدواج خوبی کردی و شوهرت خیلی دوستت دارد،البته خوب باید هم داشته باشد.راستی هیچ می دانی من عکس ترا وقتی شکمت این قدر بود دیدم» و دستش را در دو وجبی شکمش گرفت.آلاله فکر کرد حالا اگر کسی متوجه آن ها باشد چه فکر می کند و با تعجب به او نگاه کرد.
--عکس مرا کجا دیدی؟
--یکی از بچه ها برایم فرستاد...آن وقت حالا دخترت حسابی بزرگ شده،به هر حال خیلی خوشحالم حتماً مرد خوبی است.
--به زودی او را می بینی،فکر می کنم چهارشنبه عصر بتوانیم بیاییم سراغت.
هرمز دست هایش را بهم زد و گفت:«عالی شد،باید بنشینیم و کلی گپ بزنیم.فکر می کنم به اندازۀ شش ساعت حرف برایت داشته باشم».
دیگر هردو دم سالن رسیده بودند و آلاله باید از او جدا می شد.به او نگاه کردو گفت:«من هم خیلی حرف ها برای گفتن دارم» و می خواست خداحافظی کند که صدای دویدن کسی را شنید.برگشت و از تعجب شاخ در آورد.خانم شیرازی بود که با پوشه ای در دست به طرف او می دوید.آلاله فکر کرد:«ای فضول» خانم شیرازی به آن ها رسید. تندی پوشه را به دست او داد و به هرمز سلام کرد.هرمز با تعجب جواب داد و آلاله گفت:«همکارم خانم شیرازی...آقای شادان...» و حیران از موج تعارف هایی که تند تند از دهان خانم شیرازی بیرون می آمد به فکر این افتاد که چطور هرمز را از دست او خلاص کند.بالاخره دست خانم شیرازی را گرفت و به هرمز گفت:«خوب،دیگر مزاحم شما نمی شوم،به مادر سلام برسانید» و همان طور که دست او را می کشید از هرمز دور شد.چند قدم که دور شدند خانم شیرازی گفت:«چرا این طوری کردی؟،تازه می خواستم با او حرف بزنم...» آلاله جواب نداد و دست او را رها کرد. خانم شیرازی سقلمه ای به پهلوی او زدو گفت:«ای ناقلا معلوم است باهم عالمی داشتید». آلاله با غیظ نگاهی به او کرد و گفت:«ممکن است اینقدر چرت و پرت نگویی» خانم شیرازی الکی لب ورچید و دنبال او به اتاق رفت.
چهارشنبه عصر فرهاد زودتر به خانه آمد تا باهم به دیدن هرمز بروند.آلاله از چهرۀ او فهمید که اصلاً حوصلۀ این دیدو بازدید را ندارد. درعین حال آلاله متوجه شد که آن روز فرهاد موهایش را کوتاه کرده و ریشش را خوب زده اما به روی خودش نیاورد.می ترسید او را برنجاند.حاضر شدن فرهاد بیش از هریک از آن ها طول کشید.آلاله یک کت و شلوار خاکستری پوشید،لنزهایش را گذاشت،آرایش ملایمی کرد و آرام نشست تا او حاضر شود.بعد از آلاله ،شقایق با یک بلوز و دامن شکلاتی به اتاق آمد و از مادرش خواست تا موهایش را پشت سرش جمع کند.بعد هردوی آن هاحاضرو آماده روی کاناپه نشستند و به تماشای فرهاد پرداختن که می رفت و می آمد.یک پیراهن را می پوشید ،در می آورد و یکی دیگر تنش می کرد.کفش هایش را تند تند واکس می زد،جوراب می پوشید و شلوارش را مرتب می کرد.آلاله هم خنده اش گرفته بود هم عصبی شده بود، دلش می خواست زودتر بروند اما فرهاد هی طول می داد.آخر شقایق به زبان آمدو گفت:«بابا جاهای دیگر که می خواهیم برویم معمولاً یکبار بیشتر پشیمان نمی شوی،اما این دفعه خیلی طول کشید»،فرهاد چش غره ای به او رفت و آلاله آرام به پهلوی او زدو گفت:«هیچی نگو،الان منتظر یک کلمه حرف است که قهر کند و نیاید».بالاخره وقتی سوار ماشین شدند،فرهاد با عصبانیت گفت:«آن قدر هولم کردید که یادم رفت ادوکلن بزنم». آن وقت دیگر هردوی آن ها نتوانستند خودشان را نگه دارند و زدند زیر خنده.
خانه هرمز اینها شلوغ بود.غیر از آن ها ده وازده نفر از افراد خانواده و چند دوست دیگر هم آنجا بودند.فرهاد که همیشه درمیان جمع اعتماد به نفس بیش تری داشت خیلی خوش برخود و مبادی آداب رفتار کرد.ودر میان مردها که دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند خودش را خوب جا کرد.این طرف اتاق مادر هرمز با آلاله و شقایق صحبت می کد و از خوشی های زمان قدیم می گفت و از مهمانی ها و دوستان گذشته اش حرف می زد..هرمز که با مردها صحبت می کرد هرازگاهی برمی گشت و به آلاله می نگریست و لبخندی می زد.انگار او هم از این که بعد از سال ها در این شرایط همدیگر را می یابند تعجب کرده بود.یک بار هم کنار او آمد و آهسته گفت:«با شوهر و دخترت خانوادۀ کوچک و قشنگی هستید». بعد دوباره متوجه صحبت ها می شد و سعی می کرد تمام چیزهایی را که در این مدت دوری از ایران،از آن بی خبر مانده بشنود.دلش می خواست همه چیز را دربارۀ انقلاب ،جنگ،بمباران ،اوضاع سیاسی و همه چیز بداند.برای خودش هم عجیب بود که چرا این قدر مشتاق و علاقمند است.کم کم دیگر موقع شام می شد که آلاله به فرهاد اشاره کرد که صحبتش را درز بگیرد تا بروند.به نظر می آمد که عده ای از مهمانان برای شام دعوت دارند.مادر هرمز وقتی قصد آن ها را فهمید تعارفشان کرد که بمانند. آلاله حوصلۀ ماندن نداشت، دلش می خواست زودتر به خانه برود،لنزهایش را دربیاورد روی تختش دراز بکشید و به همۀ این ها فکر کرد.
توی ماشین فرهاد گفت:«استاد به نظرم آدم خوبی می آید».
آلاله آرام گفت:«همه دوستان من آدمهای خوبی هستند». شقایق که اشتیاق پدرش به گفتگو و بی اشتیاقی آلاله را دید خود نقش او را به عهده گرفت و گفت:«آره،من فکر می کردم حالا بایک آدم پرفیس و افاده برخورد می کنیم،اما خیلی افتاده و آقاست.درعوض یکی ار خانم ها که نمی دانم کی بود سر ما را برد از بس افاده آمد،همه اش از مسافرت خارج و پالتو پوست حرف می زد».
فرهاد توی آینه نگاهی به خودش انداخت و سبیل هایش را به طرف دهانش کشید.آلاله به روبروی خود زُل زده بود و هیج چیز نمی شنید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#246
Posted: 14 Sep 2013 15:37
قسمت نهم
دو روز بعد آلاله به خانم شیرازی گفت که برای کاری پیش یکی از مدیران می رود،اما به یکی از بالکن ها رفت تا از ابتدای تمرین آن را تماشا کند.
هرمز کمی دیر حاضر شد و صورتش خسته بود.آلاله فکر کرد لابد بازهم مهمان داشته اند.هرمز خیلی جدی دستور شروع کار را داد و نوازنده ها شروع کردند.آلاله به او چشم دوخت و به حرکات دست هایش و اندامش که انگار با ارکستر یک واحد را بوجود می آوردند و احساس کرد دلش می خواهد از جایش بر خیزد و آنقدر برای او دست بزند که دست هایش سرخ بشوند.به نظر آلاله آمد که درهمان یک هفته ارکستر خیلی بهتر و خیلی هماهنگ تر شده،حتی حالا خانم ثقفی هم خوب می زد.قسمت اول را تمرین کردند و آمادۀ اجرای قسمت دوم شدند.قسمت دوم ملودی آرام و زیبایی داشت که آلاله آن را کاملاً به یاد می آورد.بارها و بارها آن را شنیده بود و زده بود.اول ویلون ها نواختند و بعد وقتی نوبت به ویلون سل رسید،آلاله چشمانش را بست .دست چپش را بالا بردو بر سیم های خیال لرزاند و با دست راستش آرشه کشید.درست بود، درست درست،حتی یک نت را هم اشتباه نمی کرد.درپشت پلک چشمانش ،خود را می دید که با لباس بلند مشکی روی صحنه نشسته و می نوازد و آن روبه رو هرمز ایستاده و به او نگاه می کرد.همان طور که بارها وبارها خواب دیده بود.ویلون سل داشت قطعه را به آخر می رساند که خانم ثقفی اشتباه کرد و آلاله را از دنیای رویا بیرون کشید.آلاله عصبانی شد و با صدای بلند گفت:«اَه» وبعد بلافاصله از بالکن بیرون رفت تا اگر کسی صدای او را شنیده خودش را نبیند.بعد دوان دوان به دستشویی رفت و اشکهای خود را پاک کرد.هیچ دلش نمی خواست با این قیافه به اتاقش برود و زیر نگاه خانم شیرازی بنشیند.
به اتاقش نرفت.کمی این طرف و آن طرف پرسه زد،بعد یکی از آبدارچی ها را فرستاد تا کیفش را بیاورد و از اداره بیرون رفت.میلی شدید و سمج او را وا می داشت که زودتر به خانه برود.درخانه را باز کرد از سکوت و سکون آن خوشش آمد.شلوار فرهاد روی مبل افتاده بود.روزنامه ها روی میز پخش بود پرده ها اتاق را تاریک می کردند.آلاله به هیچ کدام از آن ها دست نزد.بی نظمی حاکی از نبود افراد خانه،آرامش و نظمی در روح او بوجود می آورد.کیفش را روی مبل گذاشت و به اتاق خواب رفت.نت های زیراکش شدۀ قطعه ای را که خانم ثقفی می زد،با برچسب به آینه چسباند،جلوی آن نشست،ویلون سل را در آغوش گرفت و شروع به نواختن کرد.اول آرام و مردد پیش می رفت و افکارش پریشان بود:«چقدر دوستش داشتم،چقدر مثل هم بودیم،اما گذشت،این همه سال اصلاً به نظر نمی آید که او حتی لحظه ای به فکر من بوده.عاشق کار است.ای کاش من هم عاشق چیزی بودم،عاشق چیزی که فقط و فقط نال خودم باشد،عاشق یک کار،مثل هرمز،یک عشق مطمئن،عشق به چیزی که به عواطفت جواب بدهد،نگران آن نباشی که پَسِت بزند،یا کمتر دوستت داشته باش،یا ته بکشد.چقدر پیر شدم،چقدر پیر شده.موهایش سفید شده،اما دست هایش همان دست ها هستند.من نباید به او زیاد فکر کنم.چرا نباید به او فکر کنم؟این چه ضرری به من ،به او یا هر کس دیگر می زند.اگر می توانستم دوباره جوان شوم.دست هایش زیر نور چه حرکات زیبایی داشت،دارم دست هایش را می بینم،می توانم حرکت آن ها را دنبال کنم و مثل یک نوازنده در ارکستر او ساز بزنم. من دلم می خواهد در ارکستر او ساط بزنم. دلم می خواهد با او وبا همۀ آن های دیگر یکی بشوم.این یک دریاست،یک دریاست ،یک دریاست...»
بعد دیگر فکر نبود.دست های آلاله بود بر روی سیم ها و بر روی آرشه و صدای ساز که در خانه می پیچید.آلاله دیگر آلاله نبود،آلاله بود به اضافۀ عشق،به اضافۀ ساز و به اضافۀ تمام آن چیزهایی که سال های سال از دست رفته می پنداشت.قطعه را که تمام کرد،توی آینه به خود نگریست،جلو رفت و در چشمان خودش خیره شد و خودش را دید که به اومی نگرد.از روی صندلی بلند شد،احساس می کرد قوی تر شده،ساز را در جعبه گذاشت،کیفش را برداشت و بیرون زد.باید زودتر به اداره بر می گشت.
روزبعد،از اول تمرین به سالن رفت،دیگر لازم نبود با بالکن برود.حالا می توانست همان پایین،در فاصلۀ کمی از هرمز بنشیند تمرین را نگاه کند.حالا بیش تر از خودش مطمئن بود و می دانست عکس العمل بدی نشان نخواهد داد. از آن جا بهتر می توانست حرکات دست او را ببیند.حرف هایش را گوش بدهد و ایراد نوازندگان را بفهمد.هرمز با دیدن او تعجب کرد و با خوشحالی گفت:«به به،چه عجب،فکر می کردم دیگر از موسیقی خوشت نمی آید،یا شاید هم حوصلۀ مرا نداشتی». آلاله لبخندی زد و گفت:«اشتباه می کردی». هرمز سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:«من زیاد اشتباه می کنم،خوب،حالا بنشین اینجا و ایرادهای مرا بهم بگو.البته یواشکی،چون اگر بلند بگویی،دیگر کسی به حرفم گوش نمی دهد». آلاله سرش را کج کرد،شانه هایش را بالا انداخت.هرمز با نگاهی مهربان به او خیره شد،بعد خیلی زود نگاهش را برگرفت و بطرف صحنه رفت.آلاله توی صندلیش فرو رفت و اجازه داد فکرش به هر کجا می خواهد برود.
فکری که آلاله را به خود مشغول می کرد،فکر صحبت کردن با هرمز بود،دلش می خواست پهلوی بنشیند و از همه چیز و همه جا حرف بزند،دلش می خواست نظر او را نسبت به خودش ،احساسش،به نوازندگیش بداند،با او احساس نوعی قرابت می کرد.انگار هر دو فرزند یک خانه بودند که مدتی ازهم جدا مانده بودند،یکی رفته بود و دیگری مانده بود و حال به هم رسیده بودند تا از تجربه ها بگویند وبازهم نزدیک شوند.آلاله فکر کرد:«چقدر به هم شبیه هستیم» و زنجیر گردنبدش را دور انگشتش پیچاند.
تمرین که تمام شد هرمز آمد و کنار او نشست و پرسید:«چطور بود؟» آلاله خندید و گفت:«به نظر من عالی،اما راستش را بخواهی نوازندۀ ویلون سل را اصلاً دوست ندارم...» هرمز کتاب نتش را بست و گفت:«خیلی خام و بی احساس می نزد،انگار هیچ وقت موسیقی خوب نشنیده». آلاله گفت:«او را به یاد می آوری» هرمز با تعجب گفت:«نه!». آلاله گفت:«ثقفی،یک سال از ما پایین تر بود..»هرمز دستی به موهایش کشید و گفت:«هی!من خیلی خنگ تر از آنی هستم که تو فکر می کنی». یکی از نوازنده ها نزدیک آن ها آمد و از هرمز خواست نظرش را دربارۀ او بگوید،هرمز خیلی مختصر جواب او را داد و دوباره به طرف آلاله برگشت و دید که به صحنه خیره شده و دارد فکر می کند.هرمز آرام او را صدا کردو آلاله به خود آمد.هرمز پرسید:«به چی فکر می کردی؟»
--به این که اگر من جای ثقفی بودم چکار می کردم.
هرمز روی صندلی چرخید و به چشمهای او خیره شد و پرسید:«چرا دیگر ساز نزدی؟»
--خیلی ساده،دانشکده تعطیل شد،من ازدواج کردم و بعد همه چی عوض شد.
--اگر من بودم نمی ذاشتم این کار را بکنی.
--نمی دانم ولی مسئولیت ها،جنگ،موشک باران،بچه داری،کار،هیچ کدام حوصله ای برایم نمی گذاشت.
--اگر من بودم نمی گذاشتم،مطمئنم.تو خیلی خوب می زدی.
آلاله جواب نداد،توی فکرش دائم یک جمله می چرخید :«اگر تو بودی من ساز را رها نمی کردم» اما نمی توانست این را بگوید.
--تو دوباره باید شروع کنی.
--من هیچ وقت هیچی نمی شدم.
--تو دربارۀ همه چیز ایده آلیستی فکر می کنی،مگر حالا این خانم ثقفی چکار می کند،من مطمئنم که تو با دو سه ماه تمرین خیلی از او بهتر می شوی.
--می دانی من طرفدار شعار همه یا هیچم.
--آلاله تو اشتباه می کنی،هیچ چیز مطلق نیست.آدم فقط می تواند نزدیک و نزدیک تر بشود ولی هیچ وقت به آن چیزی که می خواهد نمی رسد.
--اما تو رسیدی.
--من نزدیک شدم،توی یک بخش از زندگی به چیزی که می خواستم نزدیک شدم،اما توی بخش های دیگر...
حالا دیگر آخرین نفر هم داشت از در بیرون می رفت.آلاله بلند شدو گفت:«باید برویم،اینجا پاریس نیست،می دانی؟نمی شود همین طوری نشست و گپ زد،آن هم توی محیط کار».
هرمز نت هایش را برداشت و پلیورش را روی شانه هایش انداخت و بلند شد.
آلاله دستمال سفره ها را لوله کرد و از حلقه های سفالی ای که خریده بود رد کرد و کنار هر بشقاب گذاشت.شقایق با یک گلدان کوتاه پر از گلهای داودی از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن دستمال سفره ها گفت:
«خیلی خارجی شدی».
آلاله دستی به موهایش کشیدو یک بار دیگر میز را از نظر گذراند ،همه چیز مرتب بود،و عطر قهوه در فضا پیچیده بودبعد جلوی آینه رفت و با رضایت به چهره اش خیره شد.
شقایق چای را دم کرد و به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.صدای زنگ در خانه پیچید و آلاله گفت:«فرهاد هم آمد» و دکمۀ در باز کن را فشار داد و به آشپزخانه رفت.چند ضربه به در آپارتمان خورد.شقایق برگشت در را باز کردو با تعجب گفت:«سلام» هرمز دسته ای گل رُز به دست او دادو گفت:«سلام،زود آمدم؟».
شقایق درحالی که می کوشید متعجب به نظر نرسد ،گفت:«نه،نه،...خیلی هم به موقع آمدید» و صدا زد:«آلاله».
آلاله در حالی که دستگیره آشپزخانه را به یک دست و قاشق چوبی را به دست دیگر داشت از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن هرمز سریع به آشپزخانه برگشت و گفت:«فکر کردم فرهاد است» . و دوباره در حالی که چینهای لباسش را صاف می کرد به اتاقش برگشت و مبلی را برای نشستن به هرمز تعارف کرد.شقایق نگاهی به مادرش انداخت که به پهنای صورتش لبخند می زد و فکر کرد که هیچ وقت او را این طور ندیده،بعد با گل ها به آشپزخانه رفت.هرمز پرسید:
--زود آمد؟
--نه،فرهاد دیر کرده.حالا دیگر کم کم پیدایش می شود.چای می خوری یا قهوه؟
--هرکدام که حاضر است.
--شقایق لطفاً قهوه بیاور.خوب چطوری؟
--خوبم،راستش یک کمی نگرانم.چند روز دیگر بیش تر به اجرا نمانده و با وجودی که یکی دوساز را حذف کرده ایم بازهم کارها خیلی خوب پیش نمی رود.
--درست می شود،ما عادت داریم همیشه در آخرین تمرین ها سعی مان را بکنیم،می بینی که خیلی بهتر می شود.
--آلاله ،من خیلی فکر کردم و به یک نتیجه ای رسیدم.من شش ماه دیگر دوباره به تهران می آیم و می خواهم که این بار تو هم توی ارکستر باشی.
--شوخی می کنی،مگر الکی است،چنین اجازه ای به من نمی دهند.تازه اجازه هم که بدهند من از عهده برنمی آیم.آلاله بیست سال است که دست به ساز نزدم.
--چرا،چرا،یک قطعه نسبتاً کوتاه است،نتش را هم برایت آورده ام و مطمئنم که خیلی خوب از عهده اش برمی آیی.
--نه،نه،امکان ندارد.
--خیلی خب،حالا نمی خواهد فوری جواب بدهی.
شقایق با دو فنجان قهوه رسیدو از صورت بر افروختۀ مادرش متعجب شدو فکر کرد:«لابد دارد بهش می گوید که هنوز دوستش دارد» و تصمیم گرفت دیگر از اتاق بیرون نرود.
هرمز فنجان قهوه اش را به لب بردو گفت:«پس فرهاد کی می آید؟»
آلاله گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت،بعد از چند لحظه گوشی را گذاشت:«در دسترس نیست».
هرمز خندید و شقایق ظرف شیرینی را جلوی او گرفت.
هرمز نگاهی به شقایق انداخت و گفت:«دارم به مادرت می گویم که او دوباره باید ساز بزند.»
شقایق روبروی هرمز نشست و گفت:«اتفاقاً،چند وقتی است که دوباره شروع کرده واقعاً عالی می زند،به نظر من و پدرم که بهترین نوازندۀ دنیاست».
هرمز درحالی که با تحسین به آلاله نگاه می کرد گفت:«به نظرمن هم همین طور.»
آلاله که غافلگیر شده بود بدون این که نگاهی به شقایق بیندازد سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت .هرمز چشمکی به شقایق زد هردو خندیدند.شقایق فکر کرد:«او هم از خودمان است».
کمی بعد فرهاد آمد و با هرمز بسیار گرم و خودمانی برخورد کرد.آلاله فکر کرد:«همیشه خوش برخورد ومهمان نواز» و شقایق اندیشید:«عجیب نیست،هردوی آن ها آدم هایی هستند که آلاله انتخاب کرده،پس حتماً یک خصوصیات مشترکی دارند». آلاله برای هردوشان چای آورد و آن دو شروع کردند به صحبت دربارۀ وضع دولت،کتاب،نوار،تئاترو..آلا له ساکت بود گوش می داد و در ذهنش به مقایسه آن دو می پرداخت.
سرشام شقایق به فرهاد گفت:«می دانی....آقای شادان می گویند که آلاله باید در برنامۀ بعدی ایشان ساز بزند».
فرهاد از خوشی محکم به پشت آلاله کوبید و داد او را درآورد.آلاله سرخ شدو گفت:«اما من نمی توانم...» و آن وقت فرهادو هرمز هردوباهم گفتند:«چرا می توانی» و از این همزمانی خنده شان بیش تر شد.خنده به شقایق هم سرایت کرد.آلاله با چشمان گرد شده از تعجب به آن سه نگاه می کرد و هرچه می کوشید نمی توانست حتی لبخندی بزند.احساس می کرد در دامی گرفتارش کرده اند.
شب کنسرت،آلاله از شدت نگرانی و هیجان داشت منفجر می شد.بلیط ها خوب فروش رفته بود.همه چیز مرتب بود و هرمز از تمرین نهایی راضی بود،اما با همۀ این ها آلاله انگار که خودش برنامه داشته باشد سخت عصبی و دلواپس بود.قرار بود نیم ساعت مانده به کنسرت،شقایق به او ملحق شود تا به سالن بروند.فرهاد ماموریت بود و آلاله فکر می کرد اگرهم تهران بود،علاقه ای به دیدن آن برنامه نداشت.هرچند که باهم خیلی رفیق شده بودند و هر کدام دیگری را به خاطر موفقیت در کارش تحسین می کرد،اما آلاله احساس می کرد دیواری به نازکی شیشه آن دو را ازهم جدا میکند.همراه شقایق به سالن رفت .سالن انتظار پر از جوان های دانشجو،خانم ها و آقاهای میانسال و چهره های آشنای موسیقی بود.چشمهای شقایق توی جمعیت دنبال آشناها می گشت و گهگاه کسی را به او نشان می داد.اما آلاله به خودش نبود.بالاخره شقایق چشمش به خانم مسنی افتاد که سبدی از گل های مریم به دست داشت او را به آلاله نشان داد و اومادر هرمز را شناخت.آلاله قصد کرد به سراغ او برود ولی بعد با دیدن خیل مردان و زنایی که دور وبر او بودند و می دانست فامیل یا دوستان خانودگی آن ها هستند،پشیمان شد و همان جا ایستاد.سرانجام درها را باز کردند و آلاله و شقایق وارد سالن شدند و سر جایشان در وسط ردیف سوم نشستند.از آن جا می توانستند خیلی خوب همه چیز را بینند.صندلی ها کم کم پر شد وبعد نوبت بالکن بود.آلاله احساس می کرد ثانیه ها کند می گذرند و انگار هیچ وقت کنسرت شروع نخواهد شد.
بالاخره هرمز به روی صحنه آمد،با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید. تارهای نقره ای موهایش زیر نور پروژکتورها می درخشید و رو به ارکستر قرار گرفت.سالن ساکت شد.نفس در سینۀ آلاله حبس شد.بعد با حرکت دست هرمز نوازنده ها شروع کردند و آلاله خیره به حرکت دست های او به دنیای شگفت انگیز موسیقی رفت.کم کم سالن در نظرش محو شد و حالا تنها هرمز را می دید و با هر حرکت دست او مجموعه ای از ضربان نت ها را روی پوست خود احساس می کرد.کم کم جزیی از موسیقی شدو موسیقی با او در آمیخت.
آلاله دیگر خودش نبود،در تالار هم نبود،آلاله احساس می کرد تکثیر شده،حالا او چند آلاله را می دید.آلالۀ جوان با گیس هایش،آلالۀ پیری که قرار بود بشود،آلالۀ کودک،آلالۀ مادر،آلالۀ عاشق،آلالۀ همسر،هرکدام با جامعه و آرایشی متفاوت روی سن نشسته بودندو ساز می زدند همه به او نگاه می کردند.یکی به او چشمک می زد،یکی اخم می کردو دیگری لبخندی نثارش می کرد.آلاله دستش را به زیر بازوی شقایق انداخت و آن را محکم فشرد،می ترسید اگر دست او را ول کند مثل بادبادکی به هوا برود.
بعد قطعه ای که خود هرمز ساخته بود شروع شد.اولین میزان سروپای آلاله را به لرزه انداخت.قطعه برایش آشنا بود،خیلی خیلی آشنا،سعی کرد آهنگی را که برای او ساخته بود بیاد آورد،نه آن نبودمطمئناً آن نبود اما چقدر شبیه بود،شبیه به چی؟نمی دانست اما نت های آن مثل همان قطعه ای که در خواب شنیده بود مزه داشت،بو داشت و روی پوست احساس می شد.آلاله شالش را محکم به دور شانه هایش پیچید،می لرزید و می ترسید صدای دندان هایش به گوش دیگران برسد و زیر چشم نگاهی به شقایق کرد،متوجه او نبود.آلاله فکرکرد:«مفتون شده،مفتون» و دندان هایش را به هم فشرد،بعد ناگهان راحت شد،سیلی از اشک روی صورتش می ریخت و آرامش می کرد،کم کم عضلات صورتش شل شد و احساس آرامش کرد و تا آخر کنسرت گریست.
هنگام پایان کنسرت دیگر آرام آرام بود و چشم هایش سرخ سرخ.وقتی بیرون در برای خداحافظی بطرف هرمز رفت سعی کرد به چشم های او نگاه نکند.اما هرمز متوجه شد و یک دسته از گل هایش را به او داد.
فردای آن روز وقتی بیدار شد احساس سبکی می کرد،پلک هایش ورم کرده بود و سرش کمی درد داشت اما هیچ کدام از این ها ناراحتش نمی کردند.شقایق را بیدار کرد که به دانشکده برود و خودش دوباره به تخت خواب برگشت و سعی کرد دوباره بخوابد،اما خوابش نمی آمد،کمی غلت زد،بعد از پنجره به آسمان خیره شد و تصمیم گرفت تا ظهر همان جا بماند.
تازه چرتش گرفته بود که تلفن زنگ زد،فکر کر خانم شیرازی است تلفن را برداش و با صدایی بی رمق گفت:«الو» ولی وقتی صدای هرمز را از پشت گوشی شنید بلند شد نشست و قلبش به تپش افتاد.
هرمز گفت:«سلام،چطوری،چرا نرفتی سرکار،زنگ زدم نبودی،مریضی؟»
آلاله تته پته کرد و گفت:«نه،خوبم،یک کمی کار داشتم،گفتم بمانم خانه و آن ها را انجام بدهم».
هرمز خندید و گفت:«چطور بود برنامه؟»
آلاله در حالی که سعی می کرد خودش را لو ندهد گفت:«خیلی خوب بود،به خصوص آن قطعه ای که خودت ساخته بودی».
هرمز خندید.آلاله معطل ماند نمی دانست چه بگوید و درضمن نمی خواست سکوش دستپاچگی او را نمایان کند اما چیزی برای گفتن نمی یافت.
هرمز سکوت را شکست و گفت:«الان چکار می کنی؟»
قلب آلاله ریخت،و با خودش فکر کرد:«اگر بگوید بیا همدیگر را ببینیم چه بگویم؟»
کمی درنگ کرد و گفت:«راستش باید بروم ادارۀ....دارایی،یک کاری هست که باید برای فرهاد بکنم».
هرمز گفت:«خُب،حالا خوب گوش کن ببین چه می گویم.وقتی برگشتی سازت را از توی جعبه در می آوری،کوکش می کنی و قطعه ای را که بهت دادم تمرین می کنی.من پس فردا برمیگردم پاریس و یک ماه دیگر قطعۀ دوم را برایت می فرستم،مطمئن باش از چنگ من نمی توانی در بروی.از آنجا تلفن می زنم و تو باید قطعه را برایم پای تلفن بزنی.اگر ایرادی بود بهت می گویم».
آلاله بهت زده به گل لحاف خیره شده بود ونمی دانست چه بگوید.هرمز داد زد:«شنیدی؟آلاله».
لحنش درست مانند یک رهبر بود.آلاله گفت:«بله،بله...» هرمز گفت:«خوب حالا برو و زودتر به کارهایت برس».
آلاله خداحافظی کرد،چند ثانیه به گوشی تلفن زل زد و بعد آن را سرجایش گذاشت.بلند شد،سازش را از جعبه درآورد و جلوی آینه نشست.موهای آرشه،مثل موهای خود او پریشان بودند و یکی از کوک ها احتیاج به تعمیر داشت.با این حال آلاله نت ها را روی میز توالت گذاشت و اولین میزان را نواخت.خون در رگهایش طغیان کردوانگار داشت استخوان می ترکاند.انگار موهایش داشتند تند تند بلند می شدند و کمرش دیگر درد نداشت.به نواختن ادامه داد،حالا پوست صورتش لطیف می شدو چشمانش بدون عینک کمرنگ ترین لکۀ روی دیوار را می دید.
آلاله می نواخت و سرشار می شد انگار شادی و جوانی به تمام منافذ پوستش راه می یافتند.این درست همان چیزی بود که می خواست.از شادی فریاد کشید.
شب آخر،آلاله همراه شقایق و فرهاد به فرودگاه رفت .حالا دیگر نه نگران بود،نه دلواپس.با روسری سبزش زیباتر از همیشه شده بود.هرمز که نزدیک در سالن میان همراهانش ایستاده بود زودتر از همه آن ها را دید و جلو آمد.مادر هرمز آلاله را بوسید و با دیدن شقایق لبخند زد.هرمز آرام گفت:«مادرم دلش می خواهد شقایق را برای خواهر زاده اش بگیرد». آلاله خندید .بعد همه باهم شروع کردند.به حرف زدن از وضع هوا،از تاخیر احتمالی هواپیما و از توقف در مسیر.همه حرف می زدند و آلاله تنها ساکت بود و نگاه می کرد و گهگاه نگاه مهربان هرمز متوجه او می شد.بعد بلندگو به صدا درآمد و از مسافران خواست که به سالن ترانزیت بروند.هرمز افراد فامیلش را بوسید،وبا فرهادمحکم دست داد،بعد به آلاله نگاه کرد و گفت:«سفارشم را فراموش نکنی». شقایق به آلاله نگاه کرد اما نفهمید چه سفارشی را.بعد هرمز از آن ها جدا شد،برایشان دست تکان داد و از دهانۀ سالن ترانزیت گذشت.با رفتن او آلاله احساس می کرد که اصلاً حالش خوب نیست و از فرهاد خواست که زودتر به خانه بروند.
فرهاد از همه خداحافظی کرد و مادرهرمز دوباره آلاله را بوسید.
وقتی بالاخره دوباره توی ماشین نشستند،آلاله نفسی به راحتی کشید و به روبرویش خیره شد.گذاشت تا شقایق و فرهاد با هم گپ بزنند.
باید فردا را هم مرخصی می گرفت و سازش را برای تعمیر می برد، یک آرشۀ بهتر می خرید و سیم ها را عوض می کرد،باید روزی دو ساعت تمرین می کرد،مطمئن بود با روزی دو ساعت بیست روزه قطعه را در می آورد.بعد می توانست پای تلفن آن را برای هرمز بزند.اگر روزی دو ساعت تمرین می کرد،از کارهای خانه عقب می ماند. عیبی نداشت.می توانست از شقایق بخواهد یک روز درمیان آشپزی کند.چقدر جالب می شد اگر شقایق با یکی از فامیل های هرمز ازدواج می کرد...می توانست روزها از ساعت شش تا هشت تمرین کند.باید در کنار آن تمرین های تکنیکی را هم از سر می گرفت...خیلی زود دوباره به همان جایی می رسید که قطع کرده بود بعد پیش رفت بود وبعد...
ماشین جلوی یک رستوران توقف کرد.آلاله به خود آمد و پرسید:«چرا اینجا؟»
فرهاد گفت:«چون امشب دلم می خواهد بیرون شام بخورم».
آلاله شانه هایش را بالا انداخت و پیاده شد.وقتی سر میز شام نشستند،آلاله بلند شد تا برود و دست هایش را بشوید.وقتی برگشت یک جعبه کوچک جلوی صندلیش روی میز بود .آلاله باتعجب نگاهی به آن انداخت و بعد به فرهاد و شقایق نگریست که با چشمان منتظر به او خیره شده بودند.آلاله بسته را برداشت و تا آمد چیزی بگوید،پدرو دختر باهم گفتند:«تولدت مبارک». آلاله که به کلی شب تولدش را فراموش کرده بود لبخندی زدو با عجله به باز کردن جعبه پرداخت.وقتی در آن را باز کرد چشمش به یک سینه ریز ظریف افتاد که از اتصال دهها ستاره کوچک درست شده بود،آلاله گردنبند را در دست گرفت.درحالی که بغض کرده بود،گفت:«احسا س می کنم دوباره متولد شده ام» بعد از شقایق خواست تا گردنبند را به گردن او بیاویزد.شقایق قفل آن را انداخت و گفت:«چقدر ستاره» و سر جایش نشست.
آلاله دست هایش را روی میز گذاشت نفس عمیقی کشید و به آسمان نگاه کرد،یک ستاره آن بالا بالاها به او لبخند می زد.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#247
Posted: 14 Sep 2013 16:10
رقص مست عشق
نویسنده : رکسانا رئوفی
چهارده فصل
زمان مي گذرد، همچنان كه گذشت و گذشت، و روزي به نام روز تولدم را نويد داد.
وقتي چشم باز كردم، ديگه صبح شده بود. بوي نم بارون فضا رو پر كرده بود و صداي قوقولي قوقوي خروس همه رو به بيداري از خواب دعوت مي كرد. شب گذشته رو، با خوشحالي زياد از مهموني امروز و اتفاقي نسبتا ساده كه ديشب موقع خريد لباس برام پيش اومده بود، پشت سر گذاشتم؛ اتفاقي كه مسير زندگيمو 360 درجه تغيير داد.
ديشب وقتي براي خريد لباس و برخي وسايل لازم به همراه مامان و خاله به خيابون رفته بودم، نم نم بارون شروع به باريدن كرده بود. تك تك بوتيكها رو براي خريد لباسي مناسب براي جشن تولدم به دقت نگاه مي كردم. به بعضيها وارد و پس از پرسيدن قيمت و يا ديدن مدل لباسها، خارج مي شديم. عاقبت پس لز صرف وقت زياد، به يكي از بوتيكها كه روي شيشه ي ويترينش نوشته بود «معبود»، وارد شديم. فروشنده، جوان باادب و فهميده اي به نظر مي رسيد. قد بلند و چهار شونه اي داشت. چشماني سياه و درشت با موهايي خوش حالت كه اونها رو به طرف بالا شونه كرده بود و چند تار مو هم روي پيشونيش افتاده بود. بيني كوچكي هم داشت كه انگار خدا اون رو روي صورتش تراشيده بود. چند دست لباس انتخاب كردم و به اتاق پرو رفتم تا اونها رو امتحان كنم. بعد از انتخاب لباس مورد نظرم و پرسيدن قيمتش، طبق عادت تمام ايرونيها، شروع به چونه زدن بر سر قيمت كرديم. ضمن صحبت اون گفت كه ما با هم آشناييم و اصلا قابل شما رو نداره و از آشنايي ديريني سخن به ميان آورد. من و مامان مات و مبهوت به او نگاه مي كرديم. ضمن اينكه لباس رو در كاغذي زيبا بسته بندي مي كرد گفت: « تولدتون مبارك.»
اين بار ديگه نزديك بود روي سرم دو تا شاخ سبز بشه. مامان كمي عصبي شده بود؛ پرسيد: » ممكنه بگيد شما ما و دخترمو از كجا مي شناسيد و چه آشنايي با ما داريد؟!»
و اون بلافاصله جواب داد: » من از حضور شما واقعا معذرت مي خوام، اصلا قصد ناراحت كردن شما رو ندارم، اگه به من اجازه بديد، فردا شب در مهموني تولد دخترتون همه رو براتون توضيح مي دم.»
به هر حال بعد از گفتگوهاي زياد و مبهم موندن قضيه آشنايي ما با او، بوتيك رو ترك كرديم و به خونه برگشتيم و بعد از خوردن شامي مختصر به رختخواب رفتم، به اميد اينكه صبح فردا هرچه زودتر برسد؛ روزي كه به جرات مي تونم بگم ميلادم در آن روز دفن شد و قصه ي تلخ آشنايي من با او شروع شد.
با طلوع خورشيد و شروع صبح همه مشغول كار و تدارك وسايل و غذاهاي مهماني شدند. مهمانها كه در حدود پنجاه شصت نفر مي شدند، قرار بود از ساعت هشت بعدازظهر دور هم جمع شوند. در اين بين من هم بي كار نبودم و به همراه پسرخاله ام مشغول تزيين اتاق پذيرايي شديم. اتاق پذيرايي خيلي بزرگ بود؛ تقريبا به اندازه دويست نفر گنجايش داشت، بنابراين كار تزيين و مرتب كردن اتاق و چيدن ميز و صندليها تا حوالي ساعت دو بعد از ظهر طول كشيد. همه خسته بودند و كارها هم ديگر تمام شده بود. از اين ژس هر كسي مي بايست به سر و وضع خودش مي رسيد. زمان به سرعت مي گذشت. سر و كله مهمانها هم پيدا شد. بعد از يكي دو ساعت تقريبا همه كساني را كه دعوت كرده بودم آمدند. برخي مشغول خوردن بودند و از خودشان پذيرايي مي كردند، بعضيها مي رقصيدند و آن عده هم كه نشسته بودند يا دست مي زدند يا دو به دو چند نفري با هم صحبت مي كردند. صداي باز شدن در اتاق توجهم را به آن طرف جلب كرد و براي خوش آمد گويي به مهمان بعدي به طرف در رفتم. وقتي به نزديك در رسيدم، نزديك بود از تعجب سكته كنم. جواني كه شب گذشته لباسم را كه حالا به تن داشتم از او خريده بودم، با لبخندي بر لب در مقابلم ايستاده بود. به قدري از ورودش متعجب بودم كه فراموش كردم بايد او را به داخل دعوت كنم. ژس از چند لحظه سكوت، وقتي كه ديد من سرجا خشكم زده گفت: « ببخشيد من تا كي بايد دم در بايستم؟!»
_ آه؛ ببخشيد، اونقدر ورودتون برام غافلگير كننده بود كه فراموش كردم. بفرماييد تو و خيلي هم خوش اومديد.
وقتي وارد اتاق پذيرايي شد، تعجب من هم چند برابر شد، چون مي ديدم كه با اكثر مهمانها آشناست و با آنها سلام و احوالژرسي مي كند. بعد به طرف من آمد و بسته ي كادو شده ي كوچكي از جيبش درآورد و به طرف من گرفت و گفت: « تولدت مبارك ارغوان خانوم.»
داغ شده بودم، نمي دانستم چه بگويم. دلم مي خواست داد بزنم و بگويم: آخه بابا، تو منو از كجا مي شناسي و اصلا كي تو رو دعوت كرد كه به تولد من بياي و ...
براي چند لحظه سكوت بين ما حكمفرما شد، بعد با صداي مامان كه گفت:« شما تا كي خيال داريد وسط اتاق بايستيد؛ به خودم آمدم و گفتم:« بهتره بريم اون طرف بشينيم.»
دو صندلي خالي پيدا كردم و نشستيم و بلافاصله گفتم:« خوب، از هديه اي كه برام آورديد ممنون، ولي ميشه زودتر خودتون رو معرفي كنيد!»
_ اول اينكه هديه من اصلا قابل شما رو نداره، دوم اينكه بگذاريد از راه برسم بعد سوال پيچم كنيد. سوم اينكه شما نمي خوايد از من پذيرايي كنيد؟»
_ واي خداي من، ببخشيد؛ تقصير خودتونه كه حواسمك رو پرت كرديد.
و بعد از پذيرايي مفصلي كه از او كردم در كنارش نشستم و او سرانجام لب به سخن گشود.
او نريمان بود مهمان استثنايي روز تولدم.
چه صادقانه در گفته هايش دروغ زندگي را از ياد بردم، و چه آمرانه دستهاي سردم را در دستهايش گرفت تا با آتش عشقش گرم شوم.
در بين حرفهايش او را شناختم. او يكي از پنج خواهرزاده شوهر يكي از خاله هايم بود و براي من عجيب كه تا آن موقع او را نديده بودم.
آه اي آسمان، ببار به حال بنده ات كه اينگونه بي صدا اسير عشق شد و ظلمانه تر اينكه مي بايست در كنار اين عشق و با اين عشق مي ماند.
زمان گذشت و شب به نيمه رسيد؛ مهمانان آهنگ بازگشت به خانه هايشان را ساز كردند. پس از رفتن همه آنها، خانه خالي شد و من ماندم و او. گفت كه براي تميز و مرتب كردن خانه مي ماند تا به ما كمك كند و من خوشحال از اينكه اين بهترين شب در سراسر زندگيم بود.
پس از گذشت يكسال، در شانزدهمين روز تولدم او از من خواستگاري كرد و پس از موافقت خانواده ام قرار شد تا زماني كه من ديپلم يگرم، با هم عقد شويم و بعد از آن مراسم عروسي را برگزار كنيم. در نتيجه ضمن مراسم مختصري متا به عقد هم درآمديم.
روزها و هفته ها و حتي ماه ها و سالها نيز سپري شدند و در اين مدت من ديپلم گرفتم. و اين نريمان بود كه در تمامي ساعات در كنارم بود و لحظه به لحظه كمكي براي من در درسهايم. نريمان دانشجوي سال سوم رشته هنر در موسيقي بود. او چند ماه پس از اينكه به عقد هم درآمديم، بوتيك لباس را فروخت و براي اوقات بيكاري كه احيانا دست مي داد و براي كمك هزينه زندگي در يك مغازه طلافروشي با يكي از دوستانش شريك شد. روزي كه فهميدم بوتيكش را فروخته، خيلي عصباني شدم و گفتم:« نريمان، اون بوتيك يكي از بهترين خاطراتي بود كه من تو زندگيم داشتم، چرا اين كار رو كردي، حداقل با من مشورت مي كردي!؟»
_ عصباني نشو ارغوان، خودت خوب مي دوني كه درسهام زياده و سنگين؛ نمي تونستم هم به درسهام برسم و هم به اونجا و هم به تو. بنابراين بهترين فكر فروختن بود. در ضمن من ديگه احتياجي به اون بوتيك نداشتم، چون اون چيزي رو كه مي خواستم به دست آوردم.
_ چه چيزي رو؟!
_ دختري مهربون و دوست داشتني به اسم ارغوان رو.
_ خوب مي دوني چه جوري بايد منو از عصبانيت در بياري.
و با لبخندي از او خداحافظي كردم و او به دانشكده رفت.
رابطه ي بين من و نريمان هر روز صميمي و صميمي تر مي شد. خودم را با او و در كنار او سعادتمندترين دختر عالم حس مي كردم؛ با او هرگز معني غم را نفهميدم و با اين واژه غريبه بودم. او يك روياي پاك بود كه در شبهاي زندگي من پا گرفت؛ از دنياي ديگري بود و براي من يك بت. او ماند و براي اين ماندن بسيار تلاش كرد تا روزي كه توانست موضوع گرفتن مراسم عروسي را با پدر و مادرم مطرح كنه. پس از موافقت پدر و مادرم، مهمانان دعوت شدند و مقدمات جشن فراهم شد. تمام وسايل پذيرايي از قبيل ميوه، شيريني، كيك، ميز، صندلي و ... به سرعت و با كمك نريمان فراهم شد. مراسم عروسي با شكوهي برگزار شد. چقدر اين كت و شلوار به نريمان مي آمد و چقدر زيبا شده بود. وقتي كه در كنار او به مهمانان خوش آمد مي گفتيم، احساس نوعي برتري و افتخار وجود مرا پر كرده بود. اگرچه عشق و دوست داشتم مرزي فراتر از اين مراسم دارد.
براي در كنارش ماندن سينه ام را خرد كردم تا با آواي اين خرد شدن دريابد كه من او را بيشتر دوست دارم. هر آنچه خواست به او دادم. به خواسته هايش تا آنجه كه معقول بود اهميت دادم و عمل كردم تا در كنارش بمانم و به حرمت عشقي كه مي ستايمش كوتاهي نكردم. او هم براي خوشحالي من كوتاهي نكرد. هميشه تمام لحظه ها و ثانيه ها را در كنارش بودم، در غمها و شاديهاش.در اين مدت نواختن ارگ و گيتار رو به خوبي از نريمان آموختم. او هم به عنوان تشويق، گيتار سفيدش را كه عقابي روي آن بال گسترده بود، به من هديه كرد. وقتي نريمان با گيتارش كار مي كرد، هميشه آرزو مي كردم آن گيتار مال من باشد، و حالا كه به آرزويم رسيده بودم از ته دل احساس خوشحالي مي كردم.
اغلب اوقات در اعياد و بسياري از جشنهاي خانوادگي كه همراه نريمان شركت داشتم، به اتفاق و يا تك تك چند قطعه موسيقي يا ارگ و گيتار براي شادي بيشتر مهماني اجرا مي كرديم و مورد تشويق قرار مي گرفتيم. اين لحظات نهايت روزهاي شادي من بود.
سه سال از آشنايي و دو سال از آن روز گذشت كه من و نريمان با هم ازدواج كرديم و من ديگر تنها نبودم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#248
Posted: 14 Sep 2013 16:12
قسمت دوم
ريمان برادري داشت به اسم نيما. پسرس بود به زيبايي نريمان، با اين تفاوت كه نيما چشماني به رنگ سبز تيره داشت كه زيبايي اش را چند برابر مي كرد و آن را از پدربزرگش به ارث برده بود ولي بسيار هوسران و خوشگذران و درست نقطع مقابل نريمان بود. دو برادر 180 درجه با هم فرق داشتند و به عبارتي اصلا شباهتي به هم نداشتند؛ هيچ يك از خصوصيات نريمان در نيما وجود نداشت.
نيما شغل معيني نداشت و برعكس نريمان به تحصيل هم علاقه اي نداشت و تا سال دوم دبيرستان بيشتر ادامه تحصيل نداد؛ به هر كاري دست مي زد: خريد و فروش دلار، طلا، فرش، عتیقه و حتی لوازم صوتی، تصویری، خلاصه هرکاری که به قول خودش " توی اون سود فراوون باشه." ولی خسرو خان پدر نریمان از این کارهای نیما اصلا راضی نبود؛ به همین خاطر بعد از کلی صحبت و جر و بحث با نیما و برای اینکه نیما شغلی دائم و همیشگی داشته باشه، برای نیما یک تریلر اسکانیا خرید که برای یک شرکت حمل و نقل بین المللی کار کند تا هم برایش فال باشد و هم تماشا. چون بیشتر سفرهایش در کشورهای خارجی خلاصه میشد، نیما هم به این کار به قول خودش پر دردسر تن در داد. در بعضی از سفرهای داخل و یا خارج از کشور هم, من و نریمان همراهیش میکردیم تا هم او تنها نباشد و هم ما به گردشی رفته باشیم.
اولین سفر من به همراه نریمان، سفر به چین بود. در این سفر بار تریلر زیتون، ماهی و سیر بود. سفری بود که هیچ وقت از یادم نرفت. در این کشور بزرگ و دیدنی عکسهای زیادی گرفتیم و خیلی از جاهای دیدنی مثل موزه ها، کاخهای قدیم امپراتوری و همینطور دیوار بزرگ چین را دیدیم. چقدر این سفر به هر دوی ما و همچنین نیما خوش گذشت.
سفرهای دو نفرهٔ ما زیاد بود. ما در کنار هم بودیم و همین برای ما کافی بود و مرا راضی میکرد. ما با هم ازدواج کرده بودیم ولی خانه ای به عنوان خانهٔ شخصی نداشتیم. قرار بود عید سال آینده پس از اتمام دروس دانشگاهی نریمان و گرفتن مدرکش و همینطور درست شدن اقامت من در آمریکا، در آن کشور زندگی کنیم. در سفری که به همراه نیما و نریمان برای تفریح به آمریکا رفته بودیم، ترتیب اقامت من هم در این کشور داده شد و چون پسر عموی نریمان، فرهاد، از مدتها پیش مقیم آنجا بود، گرفتن برگه اقامت، کار پردردسری نبود و امتیاز بزرگی برای ما بود تا هر چه زودتر کار ما انجام شود. به همین خاطر من در خانهٔ پدری نریمان و به همراه خانوادهٔ او زندگی میکردم و انتظار میکشیدم؛ انتظار دست یافتن به یک زندگی مستقل و دونفره.
آن روز را خوب به خاطر دارم. در اتاق نشسته بودم و گیتار تمرین میکردم که با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتم. راوی، حامل خبری وحشتناک بود. خبر سکتهٔ مغزی و منجر به فوت بهزاد خان دایی نریمان. نمیدانستم این خبر را چطور باید به اهل خانه، مخصوصاً پروین جون مادر نریمان برسانم. خودم هم از شنیدن این خبر مبهوت شده بودم و حال خوبی نداشتم. به هر تقدیر قاصد مرگ بودم و می بایست خبر را به گوش اهل خانه می رساندم. اما چطور؟ نمی دانستم. پس از کمی فکر کردن، تصمیم گرفتم که اول خبر را به نریمان بدهم تا او هر طور که صلاح میداند به مادرش بگوید.
بهزاد خان در رادیو و تلویزیون کار میکرد _ کارگردانی، فیلم نامه نویسی، آهنگ سازی و از همه مهمتر خوانندگی از جمله کارهای او به شمار میرفت. با رسیدن این خبر به گوش اهل خانه، قیامتی بر پا شد که تصورش هم برای من محال بود. اما مرجانه زن بهزاد خان زنی که تا آن زمان هرگز پی به چهرهٔ واقعیش نبرده بودم - زنی در نهایت قساوت و سنگدلی - نه خمی به ابرو آورد و نه حتی قطره اشکی ریخت و انگار که از این حادثه خیلی هم خوشحال بود.
به هر تقدیر مراسم ترحیم و ختم با نهایت آه و افسوس برگزار شد و مرجانه با حالتی توأم با آرامش در تمامی آنها شرکت کرد.
هنوز چند روزی از مراسم چهلم نگذشته بود که با خبر شدیم مرجانه قصد ازدواج با یکی از دوستان پدرش به اسم محسن را دارد. وای خدای من، این دیگر چه مصیبتی بود؛ آخر محسن مردی نبود که کسی او را به عنوان همسر و شریک زندگی انتخاب کند، مخصوصاً اینکه با مرجانه تفاوت سنی زیادی هم داشت و خود مرجانه هم این موضوع را خوب میدانست. ولی محسن مردی عیاش و خوش گذران و در ضمن تاجری پولدار بود. مرجانه با این ازدواج کاملا موافق بود چون خودش هم خصوصیات اخلاقی شبیه محسن داشت و تنها بهانه اش در برابر عصبانیت و اعتراض فامیل این بود که میگفت: " بچه ها احتیاج به پدر دارن و من تنهایی از عهده ی اونها بر نمیام.
نهایت کار اینکه حرف فامیل و غریبه پیش مرجانه خریدار نداشت و او با محسن ازدواج کرد و با این ازدواج از فامیل طرد شد و پس از مدتی هم به دست فراموشی سپرده شد ولی داغ مرگ بهزاد خان هرگز از یاد کسی نرفت.
نیلوفر آخرین فرزند خانواده و خواهر نریمان بود،دختری از هر لحاظ شبیه به نیما با کلیه خصوصیات اخلاقی او.نیلوفر از مدتها پیش،یعنی از وقتی که در کلاس دوم یا سوم راهنمایی درس می خواند،با پسری آشنا شده بود که تقریبا هم سن و سال خودش بود.البته خانواده هایشان تقریبا با هم آشنا بودند و رفت و آمد کمی با هم داشتند.سهراب و نیما در دوره راهنمایی و بعد یکی دو سال اول دبیرستان با هم همکلاس و دوست بودند.ولی سهراب و خانواده اش از نظر سطح فرهنگی و اجتماعی زیاد مناسب خانواده نریمان نبودند.به هر حال و با وجود اینکه سهراب از همان سنین نوجوانی معتاد به تریاک بود و به گفته خودش فقط برای تفریح و سرگرمی تریاک می کشید،بعد از کلی جدال و دعوا سهراب و نیلوفر با هم ازدواج کردند-ازدواجی بدون فکر و فقط ب هصرف دوست داشتن از روی هوس.
کلا زندگی ان دو شروع خوبی نداشت و فکر می کنم پایان خوبی هم نباید از ان انتظار داشت.
شش ماه پس از ازدواج نیلوفر و سهراب،هدیه دخترخاله نریمان از طریق یکی از دوستان دانشگاهیش با پسری آشنا شد که از سنین کودکی،تقریبا شش هفت سالگی،در آمریکا( واشنگتن )زندگی می کرد.بعد از یک ماه رفت و آمد و حرفهای اولیه و با اصرار خود هدیه که این بهترین فرصته و اگر با اون ازدواج نکنم خودمو می کشم هدیه و این پسر که آرمان نام داشت،با هم ازدواج کردند.
این دو از دو خانواده هم سطح،ولی از نظر اخلاق در دو سطح مختلف و مخالف قرار داشتند.هدیه،دختری بود فعال و پر جنب و جوش و دانشجوی سال آخر مترجمی زبا نو بسیار هم زرنگ،به طوری که در تمام مراحل تحصیلی،چه در دبیرستان و چه در دانشگاه،همیشه نفر اول بود،در حالی که آرمان پسری بود بی تحرک و بی دست و پا و تنبل و تنها حسنی که داشت داشتن مدرک دکتری در رشته مهندسی معماری و نقشه کشی ساختمان بود،که نمی دانم با وجود این بس دست و پایی چطور توانسته بود دل به درس خواندن بدهد و مدرکی بگیرد!
پس از تقریبا یکسال و یکی دو ماه،هدیه و آرمان صاحب دو پسر زیبا و دوست داشتنی شدند به نامهای کامیاب و کامران.آن دو از هر حیث شبیه به پدرشان بودندو آرمان با تمام وجود آنها را می پرستید.ولی با وجود این دو پپسر زیبا و کوچولو اختلافات و مشاجره های هدیه و آرمان تمامی نداشت و می شد گفت که بیشتر آنها از رفتار ناشایست هدیه ناشی می شد،چون هیچ وقت به چیزهایی که داشت قانع و راضی نبودو فکرش و اصلا زندگیش با فکر و نظر آرمان فرق داشت و این از عواقب ازدواج عجولانه و بدون فکر هدیه بود.
آن روز هنوز از ذهنم پاک نشده-روزی که به اتفاق نریمان در جشن عروسی یکی از دوستانش به نام محمود شرکت کردم.در آن عروسی نریمان با پیانو قطعه ای شاد و زیبا نواخت-قطعه ای تقریبا به مدت سه ربع ساعت و در این مدت کوچکترین صدایی از کسی به گوش نرسید،حتی از بچه ها.بعضی ها از شدت شعف و خوشحالی اشک در چشمهایشان حلقه زده بود و به راستی که لحظه ای بود ناب و فراموش نشدنی.
استاد نریمان در موسیقی دایی او بهزاد خان بود و استاد من هم در نواختن ارگ و گیتار نریمان شد.
نریمان پسری فعال و سرشار تحرک و نشاط بود.
هیچ وقت کسی او را ساکت ندیده بود که جایی تنها نشسته باشد، حتی وقتی که به شدت مریض بود - مثل آن و قتی که سرخک گرفته بود. هر کاری کردم تا حداقل یک روز یا حتی نصف روز در رختخواب بماند و استراحت کند، بیشتر از یک ساعت در خانه نماند و از خانه بیرون رفت، تا به قراری که با استاد دانشگاهش گذاشته بود به موقع برسد؛ البته با 39 درجه تب و همان شد که سرخکی که طول درمانش حداکثر یک هفته بود به یک ماه تبدیل شد و به بستری شدن در بیمارستان کشید. به هر حال بعد از گذشت تقریباً یک ماه و نیم او سلامتی کامل خودش را به دست آورد.
صبح یک روز بهاری بود. پنجره اتاق را که رو به باغ بود باز کردم، صدای گنجشکها فضا را پُر کرده بود؛ نسیم ملایمی از لابه لای پرده ها به داخل اتاق می وزید که باعث آرامش می شد. پس از خوردن صبحانه مشغول جمع کردن برخی وسایل مورد نیاز خودم و نریمان شدم، چون قرار بود عصر که نریمان از دانشگاه بر می گردد، با هم به کرج برویم و ضمن خرید کت و شلواری برای خودش در جشن تولد یکی از دوستان صمیمی اش بهرام شرکت کنیم. بهرام و نریمان از بچگی با هم بزرگ شده بودند. دوران دبستان، راهنمایی و دبیرستان را در کنارِ هم بودند و این دانشگاه بود که آنها را از هم جدا کرده بود. بهرام دانشجوی سال آخر شیمی در کرج بود. بهرام تنها فرزند خانواده بود و برای اینکه تنها نباشد، پدر و مادرش هم در کرج اقامت می کردند. پس از خرید لوازمی که احتیاج داشتیم و هدیه ای برای بهرام، به خانه ی آنها رفتیم. مهمانی شاد و گرمی بود و ما در اواسط آن رسیدیم. ساعت حدود دو یا دو و نیم بامداد روز جمعه بود که تصمیم گرفتیم به تهران برگردیم. پدر و مادر بهرام و همینطور خودش خیلی اصرار کردند که شب را بمانیم و صبح بخ تهران برگردیم. ولی نریمام گفت که چون خیلی خسته است، ترجیح می دهد که همین امشب به تهران برگردد و برگشتیم.
در نیمه ی راه بودیم، در واقع هنوز پنج کیلومتر بیشتر نرفته بودیم، که سانحه چنان ناگهانی و با سرعت روی داد که برای چند لحظه مات و مبهوت به اطراف خود نگاه می کردم؛ و چیزی را که می دیدم نمی توانستم باور کنم. صورت و لباس و حتی شیشه ی اتومبیل غرق در خون بود، جوی باریکی از خون از فرمان به سمت کف اتومبیل در حرکت بود. آنقدر وحشتزده بودم که قدرت فریاد کشیدن را هم نداشتم؛ فقط صدای گنگی از فریادهای مردم را می شنیدم که با ترس و وحشت می گفتند: انگار هر دو مرده اند... یکی بِره و آمبولانس خبر کنه... دختره زنده س... نفس می کشه... و... دیگه هیچ چیز نفهمیدم؛ و وقتی چشم باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم و سه روز از آن حادثه می گذشت.
خدای من چه اتفاقی افتاده؟! من اینجا چکار می کنم! خواب می بینم! چقدر وحشتناک! به اطرافم نگاه کردم و بعد نگاهی به خودم، هیچ جای بدنم درد نمی کرد، فقط کیسه ی خونی از میله آویزان بود که چکه چکه به طرف دستم پایین می آمد. خوب یادم هست اولین کلمه ای که به صورت فریادی خفه از دهانم خارج شد اسم نریمان بود. با صدای من پرستارها به همراه دکتر بخش وارد اتاق شدند. با دیدن آنها در آن لباسهای سفید، فهمیدم که دیگر خواب نیستم و بیدارم؛ پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟! دکتر گفت: "شما تصادف کردید، در جاده ی کرج؛ چیزی یادتون می یاد؟ شانس آوردید، فقط چند خراش خیلی کوچک برداشتید، اما ضربه ی بزرگی بهتون وارد شده؛ ولی..."
با گفتن "ولی" حرف ناتمام دکتر را تا آخرش فهمیدم. چیزی در سَرم سنگیینی می کرد، به سختی نفس می کشیدم؛ دیگر بقیه ی حرف دکتر را نفهمیدم و وقتی به هوش آمدم پنج روز بعد از آن "ولی" بود. یعنی در این پنج روز بیهوشی فقط سه یا چهار ساعت آن را بهوش بودم. و ای کاش این ساعات کم هم جزئی از زمانهای بی هوشی می شدند. اتاقهایمان دور از هم؛ عشقهایمان
جنون آمیز؛ و آرزویمان در کنار هم بودن ولی افسوس و صد حیف...
با فشار دادن کلیدِ اضطراری که کنار تختخواب روی میز بود، پرستاری وارد اتاق شد.
- می خوام اونو ببینم.
- می دونید که برای این کار اجازه ی دکتر لازمه.
- بهتره زودتر این کار رو بکنید.
و از اتاق خارج شد. رفت و برگشت و پرستار چند دقیقه بیشتر طول نکشید ولی برای من به قدر سالی گذشت. در این فکر بودم که یعنی مُرده؟!... اگه مرده باشه؟... من هم باید بمیرم... یعنی تصادف تا این حد شدید بوده؟! اصلاً چطور اتفاق افتاد؟!... چقدر بهش گفتم شب رو بمونیم و استراحت کن، خسته ای، صبح بر می گردیم. ولی... یه دنده ی لجباز و... با این اوهام سرگرم بودم که پرستاری به اتفاق دکتر بخش وارد اتاق شدند.
دکتر پس از احوالپرسی و گرفتن نبض و فشار خون و کارهای دیگر گفت: "می دونید، شانس خیلی بزرگ آوردید که به جنینتون هیچ آسیبی وارد نشده."
این حرف دکتر مثل کوبیدن پتک روی سنگ در سَرم صدا کرد.
- جنین؟! کدوم جنین؟!
- یعنی شما خبر ندارید که سه ماهه باردار هستید؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#249
Posted: 14 Sep 2013 16:13
قسمت سوم
نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؛ بخندم و یا گریه کنم. به هر حال آنقدر در فکر حال نریمان بودم که این مسئله را به زودی فراموش کردم. با کلام دکتر به خودم آمدم که می گفت: "می دونید، حال عمومی آقایی که با شما به بیمارستان آوردند برخلاف شما رضایت بخش نیست. فکر نمی کنم که صلاح باشه شما فعلاً ایشون رو ملاقات کنید و اینو فقط به خاطر وضع روحی و جسمی که فعلاً شما دارید می گویم." و پس از مکثی کوتاه اضافه کرد: "اون آقا با شما چه نسبتی دارند؟"
و من که هنوز مبهوت و گنگ از حرفهای چند لحظه ی پیش دکتر نگاهش می کردم، با صدایی که فکر می کنم فقط خودم آن را شنیدم گفتم: "اون شوهرمه." و سیل اشک بی امان از چشمانم جاری شد و من نمی توانستم جلویش را بگیرم. گفتم: "ولی دکتر، حتماً باید اونو ببینم."
- بسیار خوب، چند لحظه صبر کنید.
و پس از چند لحظه پرستاری با یک صندلی چرخدار به طرفم آمد و با کمک پرستاری دیگر روی آن نشستم و به اتاق مراقبتهای ویژه رفتیم. در باز شد؛ تختخوابی نمایان شد و کالبدی بی جان و بدون حرکت، با صورت و بدنی کاملاً باند پیچی شده، روی آن دراز کشیده بود و فقط همان چشمهای نافذ و زیبایش بیرون بود که بسته بود و مرا نمی دید. در تمام وجودم احساس رخوت و سستی کردم، نمی توانستم خودم را از روی صندلی بلند کنم و به او برسانم به او که مرا نمی دید و حتی صدایم را هم نمی شنید. آخرین قُوایم را در پاهایم جمع کردم و از روی صندلی بلند شدم و خودم را به تخت رساندن و با صدای بلند گریه کردم. صدایش می کردم ولی جوابی هر چند کوتاه از او نمی شنیدم. تقریباً دو شب کنار تخت نریمان بدون اینکه حتی لحظه ای چشمهایم را ببندم نشستم و نگاهش کردم. صبحها و شبها از پی هم می گذشت. هر روز صبح پرنده ها فارغ از هر درد و غصّه ای نغمه های شاد سر می دادند ولی هیچکدام از این آوازها و صداها برای من مفهومی نداشت. نه نسیم خوش صبحگاهی، نه بوی گلهای بهاری داخل حیاط بیمارستان، و نه... هیچ چیز را حس نمی کردم، انگار وجود نداشتم.
نیمه های شب سوم بود که از فرط خستگی و سرگیجه ی شدیدی که داشتم، درحالی که دست نریمان را محکم در دستم گرفته بودم، خوابم برد؛ هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که حس کردم کسی دستم را فشار داد. هراسان از خواب پریدم و نریمان را صدا کردم. این بار جوابم را داد و با صدایی بسیار ضعیف گفت: "ارغوان تویی؟"
- بله، بله. منم. من اینجا هستم، پیش تو.
- ببینم، سالمی، حالت خوبه؟
- بله... سالمم و حالم هم خوبه. فقط نگران حال تو بودم؛ و با خوشحالی زیاد زنگ اضطراری را فشار دادم. پس از چند لحظه دکتر کشیک به همراه سه پرستار با عجله وارد اتاق شدند. با خوشحالی فراوان گفتم: "دکتر... دکتر، اون حرف زد، بالاخره به هوش اومد و منو صدا کرد."
و دکتر با معاینه های اولیه گفت: "بله، خوشبختانه بعد از یازده روز در حالت کُما بودن این شانس خیلی بزرگیه و باید به درگاه خدا شکر کنیم."
چند ساعتی از این واقعه گذشت؛ با نریمان حرف می زدم و سعی می کردم که به او امید بدهم که چیزی نیست و به زودی خوب می شود و به خانه بر می گردیم. او هم بعضی اوقات چند کلمه حرف می زد. پس از چند لحظه سکوت صدایم کرد. از صدایش کاملاً مشخص بود که با دردی فراوان و با تمام نیرو حرف می زند _ صدایی ضعیف و دردناک. دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: "ارغوان، به خاطر تمام چیزهایی که توی این چند سال زندگی مشترک به من دادی ازت ممنونم. تو زندگی شاد و سلامتی رو به من دادی و از بابت خیلی چیزها که در موردت کوتاهی کردم شرمنده ام و می خوام که منو ببخشی. می دونم که دیگه فرصتی برای حرف زدن با تو ندارم و...
دستم را به علامت اینکه دیگر حرفی نزند جلو بردم تا از حرف زدنش در این مورد جلوگیری کنم و گفتم: "نریمان، این حرفها گفتنش برای حالا خیلی زوده؛ بهتره که از این جور حرفها بگذریم، تو خوب می شی و برمی گردیم سر زندگیِ خودمون؛ حالا من برات یه خبر خیلی خوب دارم."
- چه خبر خوب تر و بهتر از اینکه تو سالمی.
- گوش کن نریمان، تو به زودی پدر می شی، باورت می شه؟!
لبخندی زد و گفت: "این خیلی عالیه ارغوان، خیلی خوشحالم؛ تو باید خیلی مواظب خودت باشی و..."
دیگر نتوانست حرف بزند. به شدت به سرفه افتاده بود و نفسش خِرخِر می کرد. نمی توانست راحت نفس بکشد. از دماغش خون می آمد. نمی دانستم چکار کنم، هول شده بودم. فریاد زدم و دکتر را صدا کردم. با آمدن دکتر به پایش افتادم و التماس کردم: "دکتر به خاطر خدا کمکش کنید، خواهش می کنم نجاتش بدید..."
صدای دکتر را به وضوح نمی شنیدم. دستگاه شوک را آماده کنید... روی درجه ی... وصل کنید... درجه را بالا ببرید روی شماره ی... دوباره... نمی شه، از این بیشتر امکان نداره. اون خونریزی مغزی کرده و شوک از این بیشتر رو نمی تونه قبول کنه. بهتره راحتش بگذارید.
کنارش رفتم و برای آخرین بار به چشمهایش نگاه کردم. او هم به من نگاه کرد و پس از لحظه ای چشمهایش را بست. آن برق و فروغ و زیبای چشمهایش برای همیشه خاموش شد و دیگر هیچ وقت آنها را باز نکرد. دست سرنوشت او را از من گرفت. دستِ سردش را در دستم گرفتم، دستی که همیشه کمک و سایه بانی برای من بود ولی حالا...
نمی دانم این لحظه های تلخ چطور گذشت. حالا دیگر تنها بودم. تنهای تنها و نمی دانستم بعد از اون و بدون اون چطور پا به درون اتاقش بگذارم _ خانه و اتاقی پُر از خاطرات پُر شور جوانی و با او بودن.
مراسم بخاکسپاری برگزار می شد، ولی پروین جون مادر نریمان اجازه نداد من هم مثل بقیه در مراسم شرکت کنم؛ گفت که روحیه ام به اندازه ی کافی ضعیف شده و حضورم در آنجا اصلاً صلاح نیست. نه تنها در این مراسم بلکه در مراسم بعدی هم اجازه ی شرکت نداشتم. در تمام این مدت من هم جسدی بیش نبودم که یا در خانه روی تخت افتاده بودم و گریه می کردم و یا بیهوش روی تخت بیمارستان و زیر سِرم بودم. چند روزی که از مراسم هفتم گذشت، مسئله بچه را با پروین جون و مادرم در میان گذاشتم. اولش خیلی خوشحال شدند، ولی به یاد نریمان این خوشحالی جای خودش را به گریه داد. گفتم: "پروین جون، وجود این بچه بدون نریمان برام مفهوم و ارزشی نداره و اونو نمی خوام."
- ولی این امکان نداره، خودم از تو و بچه ت مواظبت و نگهداری می کنم، خودم بچه ت رو به دنیا می یارم و بزرگش می کنم.
ولی هم او و هم مامان به خوبی می دانستند که این کار امکان ندارد و درواقع عملی نیست.
با کمک پروین جون که یک مامای ماهر و زبردست و سابقه دار بود؛ قبل از مراسم چهلم و سپری کردن یک سری مقدمات اولیه در بیمارستان و زیر نظر دکتری از دوستان پروین جون بستری شدم و بچه ای را که نریمان در آخرین لحظات عمرش از شنیدن خبرش خوشحال شده بود، کشتم. تقریباً ده روز در بیمارستان بستری بودم. پس از این مدت نیما به پدر و مادرم گفته بود: "برای اینکه اعصاب ارغوان کمی آرامش پیدا کنه، با نیلوفر می فرستمش ویلای یکی از دوستام که تو شماله."
پس از گذشت یک هفته و با پرستاری و مراقبتهای نیلوفر حالم بهتر شد و به خانه برگشتم؛ به خونه ای بدون حضور نریمان. این حادثه در نظرم هنوز خوابی بیش نبود. در اتاق او و روی تختش نشسته بودم و به آینده ای مجهول و تاریک که در انتظارم بود فکر می کردم، که در باز شد و نیما وارد اتاق شد. روی صندلی که روبه روی تخت بود نشست. پس از احوالپرسی، این بار نوبت اون بود که به قول خودش موعظه کند.
هیچ کدام از حرفهایی را که می زد برایم مفهوم نبود، مثل اینکه در گوشهایم سرب داغ ریخته بودند. در یک لحظه نگاهم به تیغ کوچک جراحی افتاد که روی میز کنار تخت بود. نریمان از این تیغ برای تعمیر سیم گیتارش استفاده می کرد. ناگهان فکری به سرعت برق از دهنم گذشت: حالا که نریمان نیست تو برای چی هستی؟ با او و در کنار او تو همیشه راحت تر نبودی؟... تیغ را برداشتم و رگهای دستم را از مچ تا ساعد بریدم. نیما تمام حرکات مرا زیر نظر داشت ولی نمی دانم چرا هیچ عکس العملی از خودش نشان نمی داد. این کار را آنقدر ادامه دادم تا اینکه حس کردم دیگر چشمهایم جایی را نمی بیند و بیهوش روی تخت افتادم. بعد از مدتی که نمی دانم چقدر طول کشید، وقتی چشم باز کردم دیدم که در بیمارستانم و اولین کسی را هم که دیدم نیما بود که لبخندی از سَر ترحم به لب داشت. در آن لحظه هزار بار آرزو کردم که ای کاش به جای نریمان، این موجود بی مصرف، نیما، مُرده بود. پرسیدم: "چرا؟!"
- چی چرا؟
- چرا منو آوردی اینجا؟!
تو تنها یادگار نریمان هستی . ما نمی خوایم که به این راحتی از دستت بدیم .
- ولی چرا اینقدر دیر ، چرا از اول جلوی منو نگرفتی ؟ !
- می خواستم عاقبت کار نسنجیده ی خودتو ببینی .
- اه ؛ برو بیرون ، نمی خوام ببینمت .
از شدت عصبانیت و دردی که در دست داشتم با چنان فریادی این جملات را تکرار کردم که پروین جون و خسرو خان و مامان هراسان و با شتاب وارد اتاق شدند . نگاهشان هم حاکی از عصبانیت بود و هم نشانه هایی از ترحم و دلسوزی دادشت . مامان گفت : « چی شده ارغوان ، چرا داد می زنی ؟ »
و نیما جواب داد :« چیزی نبود ، فقط ارغوان کمی نسبت به من زیادی لطف و مرحمت نشون دادند . »
خسرو خان گفت :« شانس آوردی دخترم که نیما زود به دادت رسید و به بیمارستان آوردت . »
گفتم :« ای کاش هیچوقت این کار رو نمی کرد . »
- ببینم ، حالا درد داری ؟
- بله ، دستام خیلی درد می کنه . انگار رگهاش رو به هم گره زدند .
- باید هم درد بکنه ، چون هر دستت یازده تا بخیه خورده .
به پروین جون و مامان نگاه کردم و گفتم :« چرا ساکتید و فقط نگاه می کنید ؟ نکنه صورتم رو هم بریدم و خودم خبر ندارم . »
پروین جون گفت :« حرفی برای گفتن نمونده ارغوان ، واقعا از تو بعید بود . »
نمی دانم منظورش از این حرف چه بود . به هر حال چند روزی در بیمارستان بستری بودم . دکتر بخش خیلی مواظبم بود و مدام به دیدنم می آمد که فکر کنم نیما این مسئولیت را به عهده اش گذاشته بود .
دکتر که پسر جوانی بود یکروز ضمن معاینه گفت :« خانوم کامیاب ، از شما بعیده ! خانومی با این خانواده و شخصیت . »
- مگه شما من و خانواده مو می شناسید که همچین حرفی می زنید ؟
- نه ، ولی از روی قیافه و طرز برخورد و طرز بیان آدمها میشه بعضی اوقات چیزهایی را حدس زد .
- حرف از بعیدها و انتظار نداشتما گذشته بود و برای من هر چیز غیرممکن ، ممکن شده بود .
- خیلی خسته و ناامید به نظر می رسید ؟
- شما اگر جای من بودید به اینجا هم نمی رسیدید .
- اما این کاری هم که شما کردید کار منطقی و عاقلانه نبود .
- می دونم ، ولی برای فرار چاره ای جز این نداشتم .
- برای رهایی از مشکلات باید فکر کنیم و با اونها مقابله کنیم ، در مقابلشون بایستیم و سر خم نکنیم و تسلیم اونها نشیم .
- اعتراف می کنم .
- به چه چیزی ؟!
- به اینکه این بار شکست خوردم و کسی به دادم رسید ولی دفعه ی دیگه هرگز اینطور نمیشه و بهتون قول می دم که دیگه مزاحمتون نشم .
- شما آدم لجباز و یکدنده ای هستید و حاضر نیستید کمی منطقی فکر کنید . ولی هر وقت که به اینجا تشریف بیارید ، از دیدنتون بی نهایت خوشحال می شم و با سرم و سوزن و نخ بخیه و ... ازتون پذیرایی می کنم . راستی یه خبر خوب ، اما بدون مژدگانی نمیگم .
- خبر خوبتون رو بگید ؛ مژدگانیتون هم محفوظه !
- فردا صبح شما مرخصید و می تونید از اینجا برید .
- چه عالی ، خیلی خسته شده بودم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#250
Posted: 14 Sep 2013 16:17
قسمت چهارم
از ما یا از پذیرایی ما ؟
- نه ، نه ، از هیچکدوم ، از فضای بیمارستان ، از این اتاقها که تنهایی و مرگ از هر طرفش می باره .
- تقصیر خودتون بود که به اینجا اومدید .
ضمن اینکه از اتاق خارج می شد گفت :« مژدگانی من یادتون نره . »
صبح فردا پروین جون ، مامان ، نیلوفر و طبق معمول نیما به بیمارستان آمدند . وقتی بابا را کنار بقیه ندیدم ، رو به مامان گفتم :« مگه بابا خبر نداره ؟»
- از چه چیز ، از مرخصی تو از بیمارستان یااز مجروح کردن خودت ؟!
- از دومی . این چند روز که به ملاقاتم نیومد گفتم شاید سرش شلوغه و کار داره . ولی حالا هم که با شما نیست ؟ !
- نه ، پدرت خبر نداره که تو در بیمارستان بستری هستی . نیما گفت اگر پدر چیزی ندونه بهتره و ما هم چیزی بهش نگفتیم .
- خیلی ممنون ! اگه یه کار خوب کرده باشه همینه !
وقتی که از اتاق بیرون آمدم دکتر را دیدم که به طرفم می آید . بلافاصله حدس زدم به چه دلیل . فورا یکی از دسته گلهای بزرگی را که دست نیما بود گرفتم و به محض رسیدن دکتر به طرفش گرفتم و گفتم :« این هم مژدگانی شما ، دیدید که یادم نرفت . »
و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم .
با دیدن خانه ، خانه ای خالی از نریمان که همه جا حتی قاب عکس های روی میز بوی او را می داد ، دوباره دلم گرفت . تمام زاویه های اتاق را با دقت نگاه کردم . در کمدها ، کشوی میزش ، در تک تک اتاق ها را باز کردم ، تا شاید گمشده ی خودم را در یکی از آنها پیدا کنم ، آخر هنوز رفتنش را باور نداشتم .
آه ، خدای من ، همیشه فاصله ی بین شادی و غم اینقدر کوتاهه ؟! درست در لحظه هایی که خودمو خوشبخت ترین حس می کردم ، باید چنین اتفاقی می افتاد ؟ این خزانی بود زودرس و شوم در بهار زندگی من و نریمان .
همه ی زندگی من فقط در چهارسال شیرین و فراموش نشدنی خلاصه میشد . چقدر غم انگیز بود ؛ تنها از یک بابت خوشحال بودم ؛ از اینکه این سالها را در کنار او و با او به حقیقت زندگی پی بردم ، فهمیدم پیدا می شوند کسانی که زندگیشان به دور از نیرنگ و دروغ و دو رویی است و عشق و دوستی را آنطور که هست و وجود واقعی دارد به دیگران هدیه می کنند و حالا هم که تنها بودم ، باید زندگیم را آنطور که در کنار نریمان بودم ، ادامه دهم و موجب اذیت و ناراحتی دیگران نشوم . به هر حال سرنوشت من هم اینطور رقم خورده بود که زنده بمانم ، و شاید در این زنده بودن بتوانم کمکی باشم برای دیگران ولو هر اندازه کم و ناچیز .
از زمانی که از بیمارستان مرخص شدم یک هفته به سرعت گذشت . دو روز دیگر به چهلم نریمان مانده بود . از پروین جون خواهش کردم تا مانع حضورم در مراسم نشود و او هم با گرفتن قول از من که زیاد گریه نکنم موافقت کرد . مراسم در کمال آرامش برگزار شد و برخلاف انتظار همه ، زیاد گریه نمی کردم . فقط گوشه ای ایستاده بودم و آرام اشک می ریختم . خیلی خودم را کنترل کردم و به خود فشار آوردم تا کاری برخلاف انتظار دیگران از من سر نزند . به همین خاطر در بخیه هایی که در دستم بود دردی شدید حس می کردم و کاری جز تحمل از من برنمی آمد .
پس از اتمام مراسم وقتی به خانه رفتیم ، مامان و پروین جون مدتی با هم صحبت کردند و بعضی اوقات نیم نگاهی هم به من می انداختند . پس از دقایقی گفتگو هر دو به طرفم آمدند و مامان گفت :« می دونی چیه ارغوان ، با پروین خانم راجع به برگشت تو به خونه ی خودمون صحبت می کردم . من فکر می کنم که برگردی به خونه ی خودت بهتره . »
پروین جون بلافاصله گفت :« البته این تصمیم رو مامان برای تو گرفته و ما هم قبول یا رد اونو به عهده ی خودت گذاشتیم . »
گفتم :« می دونم که دیگه جای من تو این خونه نیست . ولی حالا برای برگشتنم خیلی زوده . به موقع خودم برمی گردم خونه . »
و بلافاصله از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق نریمان رساندم و روی تخت افتادم و با صدای بلند گریه کردم . کمی که آرومتر شدم ، روی تخت نشستم و فکر کردم ؛ یعنی من تا کی باید اینجا بمونم ، کی وقت رفتن من از این خونه و این اتاق میشه ؛ یعنی می تونم دوری از اینجا رو تحمل کنم حالا برای گرفتن تصمیم نهایی خیلی زوده. به موقع در موردش فکر می کنم .
ساعت ده صبح بود ولی من هنوز در رختخواب بودم . از پنجره نسیم خنکی به داخل می وزید ، خودم را در رختخواب کمی جا به جا کردم و دوباره به خواب رفتم ، هنوز چند دقیقه ای نگذاشته بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و گوشی را برداشتم :«بله بفرمایید. »
- ارغوان خانوم؟
- بله ، خودم هستم .
- سلام ، می بخشید که مزاحم شدم . مثل اینکه از خواب بیدارتون کردم . واقعا معذرت می خوام .
- خواهش می کنم . دیگه وقتش بود که بیدار شم . می تونم کمکی بهتون بکنم ؟
- می بخشید که خودم رو معرفی نکردم. من گیتا هستم و از دوستان دور شما. شما همسر نیما هستید؟
با شنیدن این جمله خنده ای به تمسخر کردم و گفتم: نخیر، فقط فامیلی دوری با هم داریم.
- راستش نمی دونم از کجا باید شروع کنم. ولی بهتر می دونم که اگر شما هم موافق باشید یه ملاقات حضوری با هم داشته باشیم.
- باشه، من حرفی ندارم. ولی من شما رو اصلا ندیدم، چطور باید بشناسمتون؟
- من شما رو دیدم و کاملا می شناسم. روز سه شنبه ساعت شش بعدازظهر با میام دنبالتون، البته سر خیابون.
ماشینتون چیه؟
- یه پژو سرمه ای رنگ. راستی یه خواهش دیگر هم دارم. سعی کنید از این ملاقات فعلا با کسی صحبت نکنید.
- هر طور شما مایل باشید.
- پس تا روز سه شنبه ساعت شش.
و بعد از خداحافظی و گذاشتن گوشی با خودم فکر کردم چه کاری می تواند با من داشته باشد. با من؛ به قول خودش همسر نیا. تا روز ملاقات دو روز مانده بود. ای گاش از او می خواستم همین فردا همدیگر را ببینیم. به هر حال چاره ای نداشتم جز صبر کردن و منتظر ماندن.
بالاخره روز سه شنبه هم رسید. هنوز ده دقیقه به قرار مانده بود که از خانه بیرون امدم. به اول خیابان که رسیدم، اطراف را برای پیاده کردن پژو سرمه ای رنگی نگاه کردم. مشغول تماشای اتومبیل های اطراف بودم که با شنیدن صدای بوق اتومبیلی به عقب برگشتم. راننده دختری بود جوان تقریبا سی ساله یا کمی بیشتر که با تکان دادن سر و لبخندی به نشانه اشنایی و با باز کردن در اتومبیلش از من خواست تا سوار شوم. پس از سلام و احوالپرسی گفتم:
- خوب گیتا خانم بهتر نیست سریع بریم سر اصل مطلب
- می بینم که اسمم خوب به یادتون مومنده.
- بله باید هم بمونه! یه روز صبح، خیلی اتفاقی، به منزل ما زنگ زدید و بدون دلیل منو همسر نیما خطاب می کنید و می خواهید که همدیگه رو ملاقات کنیم، به چه منظور نمی دونم! پیشنهادی دارم، اگه موافق باشید با هم به یه پارک بریم، اونجا توی فضای باز بهتر و راحت تر می شه صحبت کرد.
- هر طور میل شماست.
و اتومبیلش را نزدیکی پارکی متوقف کرد و به اتفاق هم روی نیمکتی نشستیم.
- خیلی از شما معذرت می خوام که اینطور مزاحمتون شدم، فکر می کنم که خیلی ناراحتتون کردم!
- اصلا مهم نیست.
- راستش من یکی از دوستان قدیمی خانواده نیما اینها هستم. یعنی اول اب نیلوفر خواهر نیما، در دوران دبیرستان دوست شدم که این دوستی به رفت و امد خانوادگی بین ما کشیده شد و سرانجام به اشنا شدن من و نیما. ولی بعد از شش سال دوستی که سه سال اخر رو با هم نامزد بودیم نیما از من جدا شد و نامزدی رو به هم زد.
- بی دلیل؟
- اون بی دلیل جدا شد و من هرگز دلیل اش رو نفهمیدم. ما قرار گذاشته بودیم که تابستون همون سال ازدواج کنیم ولی همه چیز ناگهان به هم ریخت. اون موقع من دانشجوی سال اخر دندان پزشکی بودم و این ضربه بزرگی بود. بعد از پایان تحصیلاتم و به پیشنهاد پدرم و همچنین مادرم، برای اینکه دیگه به فکر نیما نباشم با یکی از دکترهای اشنای فامیل ازدواج کردم ولی بعد از دو سال متارکه کردیم.
- دلیل این یکی رو دیگه باید بدونید؟
- بله. زن و شوهر هیچ وقت بدون دلیل از هم جدا نمی شن. اون نمی تونست بچه دار بشه.
خوب، خیلی از زوجها این مشکل رو دارند و با درمان های مختلفی که این روزها وجود داره می شه این مشکل رو حل کرد.
- بله، من همین فکر رو می کردم و به همین دلیل به چند پزشک متخصص در این مراجعه کردیم وطی ازمایشات مکرر مشخص شد که صددر صد عقیمه. من حتی به اوردن بچه از پرورشگاه هم راضی بودم ولی اون می گفت نه و راضی نبود. می گفت تو هنوز جوونی و من به خودم اجازه نمی دم که این حق تو رو، یعنی حق بچه دار شدن رو از تو بگیرم. مرد خیلی خوبی بود، زندگی خوبی هم داشتیم. من نمی خواستم از او جدا بشم ولی بالاخره با اصرار اون از هم جدا شدیم.
- خیلی متاسفم.
- بعد از مدتی تصمیم گرفتم دوباره با نیما صحبت کنم، البته اگر هنوز ازدواج نکرده باشه. اون روز هم که شما گوشی را برداشتید شک کردم و بهتر دیدم قبل از هر چیزی از ازدواج کردنش مطمئن بشم. به همین دلیل بود که ازتون پرسیدم که همسرش هستید یا نه. بعد از اینکه مطمئن شدم شما همسرش نیستید، به این فکر افتادم که شما رو واسطه بین خودم و نیما قرار بدم، البته هنوز هم مطمئن نیستم که اون ازدواج کرده یا نه. امیدوارم که احساس من رو درک کنید و کمکی برای من باشید.
- نه، نیما هنوز ازدواج نکرده.
و بعد از مدتی کوتاه گفتم: خوب حالا وظیفه من اینجا در مقام وساطت چیه؟
- خواهش می کنم. اصلا وظیفه ای در کار نیست. فقط یه خواهش عاجزانه است؛ می خواستم که با نیما صحبت کنید. البته نگید که من از شما خواستم، از طرف خودتون صحبت کنید.
- فکر می کنید که از عهده اش برمی یام؟!
- صد در صد مطمئنم.
- این همه اطمینان بابت چیه؟!
- فقط یه حدسه و حدس خیلی قوی. من از اراده شما با سختی ها و مشکلات خبر دارم. من در تمام مراسم مربوط به نریمان شرکت داشتم. ولی شما به علت وخامت حالتون در مراسم نبودید، البته غیر از مراسم چهلم. و حالا که می بینم با این مشکل کنار اومدید و روحیه خودتون رو حفظ کردید، بهتون افرین می گم. به هر حال از اینکه به حرفهام گوش کردید و حاضر شدید به من کمک کنید، از صمیم دل خوشحالم و از شما ممنونم. خیلی شما رو خسته کردم. تا خونه می رسونمتون.
- خوب گیتا خانم، اینجا یه سوال برای من پیش اومده و اینکه نیما می دونه که من از مسئله قدیمی شما چیزی نمی دونم. چطور باید از طرف خودم باهاش حرف بزنم؟
- می تونید بگید که از خلال حرفها و خاطراتی که با نریمان داشتید به این مسئله پی بردید.
با هم سوار اتومبیل شدیم و به طرف خانه به راه افتادیم. ضمن حرکت او از خودش حرف می زد، که وقتی تحصیلاتش در زمینه دندان پزشکی به پایان رسید، به تحصیل در رشته زیان پرداخته و در حال حاضر در این رشته لیسانس دارد و بعدازظهرها رد یک دبیرستان خصوصی تدریس می کند و صبحها هم در مطب خودش به کار مشغول است. تنها دختر خانواده است و برادری هم دارد که در سوئد زندگی می کند. پدر و مادرش برای اینکه پیش هر دوی انها باشند شش ماه در سوئد و شش ماه دیگر را در ایران پیش او می مانند. به خونه که رسیدیم قرار شد در صورت جلب رضایت نیما، من با او تماس بگیرم. به همین منظور شماره تلفنی هم در اختیارم گذاشت و از هم جدا شدیم.
وقتی وارد حیاط شدم، نیما را دیدم که با یک ساک بزرگ لباس می خواهد از خانه بیرون برود. شانس اوردم که چند ثانیه زودتر رسیدیم و او گیتا را ندید. به نیما گفتم: هر کجا می ری زودتر برگرد خانه یه کمی باهم صحبت کنیم.
- همین الان بگو دارم می رم زاهدان.
- اونجا می ری چیکار کنی؟ برای تفریح می ری یا کار؟ چند روزه برمی گردی؟
- برای تفریح می رم و دو سه روزه برمی گردم.
- نمی دونم والا اونجا هم جاست که ادم بره تفریح کنه؟ باشه هر وقت که برگشتی با هم صحبت می کنیم. سفر خوش بگذره و مواظب خودت باش.
با شماره تلفنی که از گیتا در اختیار داشتم قضیه مسافرت نیما را به او اطلاع دادم و گفتم که فعلا امکان هیچ کاری نیست.
چهار روز از مسافرت نیما به زاهدان گذشت. یک روز صبح ساعت چهار با صدای زنگ از خواب پریدم و با برداشتن گوشی صدای نیما را از ان سوی خط شنیدم.
- سلام ارغوان، ببخش که بی موقع بیدارت کردم.
- ببینم، اتفاقی افتاده؟ تصادف کردی؟ بلایی سر خودت اوردی؟ اصلا کجایی؟
- اگه چند دقیقه هم به من مهلت حرف زدن بدی، خودم همه چیز رو برات تعریف می کنم.
- پس زود باش.
- راستش می دونی که قرار بود با چند تا از دوستان بریم زاهدان، بعد از دو روز تصمیم گرفتیم از همون جا بزنیم بریم ترکیه و رفتیم. ممکنه چند هفته ای رو اینجا بمونیم. گفتم زنگ بزنم تا اگه کار واجبی باهام داشتی ، بگی.
- کار، واجب هست و وقت زیادی هم می بره و از پشت تلفن، اون هم ساعت چهار صبح نمی شه، باشه هر وقت که برگشتی. ولی تو رو خدا قسمت می دم تو یکی دیگه مواظب خودت باش. دیگه تحمل یه فاجعه دیگه رو ندارم.
- چشم خانم، امر دیگه ای ندارید؟ و باز هم ببخش که مزاحم خوابت شدم.
از لحن بچه گانه ای که گرفته بود خنده ام گرفت. از اینکه می خواست خودش را مطیع و مظلوم نشان بدهد. چون من او را بهتر از خودش می شناختم می دانستم که چه افعی خطرناکی است. یک روده راست در شکمش نداشت. تمام زندگیش خلاصه می شد در تفریح و خوش گذرانی و به قول خودش خالی بندی.
دو هفته مسافرت نیما، یک ماه طول کشید بدون کوچکترین خبری، نه نامه ای نه حتی نلفنی. و من تنها از یک بابت نگران بودم. نگران او بودم، مبادا تصادف کرده باشد. ولی از انجایی که او را خوب می شناختم و می دونستم ادم خوش گذرانی است، خودم را دلداری می دادم که حتما کار داشته و زیادی دارد خوش می گذراند و فراموش کرده کسانی هم این طرف مرز چشم به راهش هستند. گیتا هم دست کمی از من نداشت و مدام سراغ نیما را می
گرفت. می گفت هیچ وقت تو زندگیم شانس نداشتم. نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه؟
و من در ان موقعیت که خودم هم از نیما خبر نداشتم کاری جز دلداری دادن به گیتا نداشتم. به او می گفتم که نیما زیادی در خوشی غرق شده و فراموش کرده که خانه ای هم دارد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟