ارسالها: 14491
#251
Posted: 14 Sep 2013 16:19
قسمت پنجم
داشتم کلافه می شدم. از زنگ تلفن بیزار بودم. بنابریان تصمیم گرفتم چند روزی را به خانه خودمان بروم. سی و هشت روز انتظار و دلواپسی برای نیما بالاخره تمام شد و او به خانه برگشت. نه تنها کسی به او خوش امد نگفت، بلکه با سرزنش شدید خسرو خان و پروین جون هم روبه رو شد. در خانه نشسته بودم که صدای زنگ در بلند شد. وقتی در را باز کردم، با قیافه گرفته و ناراحت نیما روبه رو شدم. تا خواستم بگویم خوش امدی، پیش دستی کرد و گفت: تو رو خدا ارغوان تو دیگه شروع نکن، اگه تو هم می خوای اعتراض کنی که چرا اینطور و چرا اونطور، از همین جا برگردم و برم.
- خیلی خوب حالا تو بیا تو ببینم چی شده که دست پیش گرفتی، پس نیفتی؟
یعد از اینکه یکی دو ساعتی استراحت کرد گفتم: خوب سراپا گوشم بفرمایید.
- والا اون روزی که با تو تماس گرفتم با بچه ها قرار گذاشتیم بریم اونطرف.
- اونطرف دیگه کجاست؟
- منظورم امریکاست.
- خوب، تو که از راههی قانونی خیلی ارحت تر می تونستی بری اونجا، کما اینکه قبلا هم این کار رو کرده بودی، در ثانی این قسمت از شغل توئه ، دیگه چرا از راه خلاف وارد شدی؟!
- منم همین رو به بچه ها گفتم.
- هی میگه بچه ها، بچه ها. من دارم از تو حرف می زنم نه از اون واقعا بچه ها.
- به هر حال اونا گفتن اینطوری خیلی بهتر و راحت تره. در ضمن پول کمتری هم می خواد.
- همین دیگه، وقتی یه نادون مثل تو، عقلش رو بده دست یک عده نادون دیگه، باید هم انتظار این چیزها رو داشت. سی و هشت روز که چیزی نبود، باید سه چهارماه اقوامتون رو تو انتظار و نگرانی می گذاشتید.
- حالا اجازه دارم حرف بزنم؟
- بفرمایید.
- به همراه بومیها که وکوه های اطراف رو به خوبی می شناختن، شبونه از مرز گذشتیم و وارد خاک امریکا شدیم. اون اوایل خیلی بهمون خوش می گذشت، ولی وقتی جیب هامون خالی شد فهمیدیم کهب اید کار کنیم. از هر کسی هرکاری برمی اومد رفت سراغش.
- خوب کارهاتون چی بود؟ حتما تمیز کردن دستشویی ها، یا ظرف شویی در رستوران ها، درسته!
- نخیر، هیچ کدوم درست نیست. کارهای ما از اینهایی که گفتی خیلی بهتر بود.
- خوب، بگو ببینم این کاهرای خوب چی بودند؟
- احمد یکی از دوستا که لیسانس زبان داشت و مادرش هم هندی بود و به زبان مادریش مسلط بود توی یه شرکت کوچک، وابسته به سفارت هند، مشغول کار ترجمه شد. ولی خوب حقوقش کافی نبود. کامران یکی دیگه از بچه ها توی یه سوپر مارکت اجناس خریده شده توسط مشتری ها رو بسته بندی می کرد و....
- از دوستات بگذریم تو چی کار می کردی؟
- من هم برای یک رستوران تبلیغ می کردم. نه اینکه واستم وسط خیابون و داد و فریاد بزنم، نه، پوسترهای تبلیغاتی کشیدم و زیر اونها رو با جمله ها و شکلهای اشتها اور تزیین می کردم.
-چی شد که برگشتید؟
-راستش پولهایی که در می اوردیم فقط کفاف کرایه ی اتاق رو می داد برای خورد و خوراک و پس انداز چیزی باقی نمیموند.این بود که برگشتیم و تصمیم گرفتیم تا با سرمایه ی کافی دوباره برگردیم.
-خوب چرا با کسی تماس نگرفتی،لابد به علت مشغله ی کاری زیاد بود، نه؟تو حال و روز و موقعیت منو میدونستی که چطور ادمی هستم.با این حال یک ماه منو تو انتظار و بی خبری نگه داشتی؟!
-هر طور که مایلی فکر کن،ولی به خدا در امد کم ،جایی برای تماس گرفتن باقی نمیگذاشت.
-ببینم هزینه ی نوشتن یه نامه تو امریکا برای ادم چقدر تموم میشه؟!
-دیگه بس کن ارغوان،خسته ام،از اینها بگذریم،حالا تو بگو با من چیکار داشتی؟
-چه عجب یه چیزی یادت موند؟!
نمیدانستم از کجا باید شروع کنم و اصلا چه باید بگویم.
پس بهتر دیدم بدون مقدمه و حاشیه اصل موضوع را بگویم و گفتم:" فردا شب گیتا میاد اینجا "
از شنیدن نام گیتا حسابی جا خورد. خودش را روی مبل کمی جابه جا کرد و گفت:" گیتا؟گیتا دیگه کیه؟!"
-نمیخواد فیلم بازی کنی،خودت هم خوب میدونی که گیتا کیه،تازه توی عروسی نیلوفر ،هدیه و حتی تمام مراسم نریمان شرکت داشت.
-حالا تا فردا شب میاد اینجا که چی،چی بگه؟!
-تا حالا که نمیشناختیش.حالا کنجکاو شدی که بدونی برای چی میاد؟!
-میخواد بیاد که با تو صحبت کنه و تمام حرفهاش رو هم شنیدم.از بابت اتفاقاتی که توی زندگی براش افتاده تو رو هم مقصر میدونم.وقتی که اومد به دقت به حرفهاش گوش کن و اگر با اونها موافق نبودی و خواستی ردشون کنی، سعی کن یه دلیل قانع کننده بیاری که همه رو راضی کنه، نه فقط خودت رو.
-خوب من اگه اونو دوست داشتم همون اول باهاش ازدواج میکردم.
-ولی شما شش سال با هم بودید و سه سال اخر رو هم نامزد مگه نه؟!چطور اون موقع نفهمیدی که دوستش نداری و حالا میگی؟!
-بله حرفهای تو کاملا درسته...
-پس چی، چرا تردید داری؟!نمیدونم توی اون سرت چی میگذره ولی خواهش میکنم برای یک بار هم که شده توی زندگیت عاقل باش .اون بعد از ازدواج اولش که بعد از جدا شدن از تو بود دوباره میخواد برگرده،پیش تو...
چون فکر میکنه با تو خوشبخت میشه.نمیدونم چی فکر میکنه که حاضر شده وجود بشری مثل تو رو قبول کنه-.ص53-
و اون وقت تو بدون اینکه حتی یک کلمه از حرفهاش رو شنیده باشی خیلی راحت می گی نه.حتما دلیلت اونقدر محکم و قانع کننده هست که با این صراحت حرف میزنی.ببینم دختر دیگه ای و دوست داری؟
-بله دختر دیگه ای و دوست دارم ولی هیچکس نمیتونه بفهمه اون کیه.
-طرف مقابل تو چی.میدونه تو بهش علاقه داری؟!
-نه.یا بهتر بگم.نمیدونم.
-پس فایده ی این دوست داشتن چیه!اینجوری دیگه ندیده بودم حداقل بگو کیه.شاید بتونم یه جوری کمکت کنم تا بهش برسی؛در غیر این صورت به نظر من گیتا دختر خوبیه.
-نه،غیر ممکه من با اون ازدواج نمیکنم.
هنوز حرفش کاملا تمام نشده بود که بلند شد و بلافاصله بدون گفتن کلمه ای از خانه بیرون رفت.او هیچ وقت پسری سر به راه و منطقی نبود.
فردای ان روزنزیک ظهر بود که با شنیدن صدای زنگ در در را باز کردم.
نیما و گیتا پشت در ایستاده بودند. هر دو مخصوصا نیما لبخندی حاکی از رضضایت و خوشحالی به لب داتشند.
ولی من متعجب بودم نه از دیدن گیتا و نه از دیدن نیما بلکه از دیدن هر دوی انها در کتار هم .
به هر حال انها را به داخل دعوت کردم.مامان هم از دیدنشان تعجب کرد.پس از احوالپرسی و کمی گفتگو،برای تهیه ی غذایی به همراه مامان به اشپزخانه رفتم .بعد از چند لحظه نیما هم به ما ملحق شد و گفت:"اینطوری راضی شدی ارباب؟"
-نمیدونم والا.نه به سماجت دیروز نه به رامی امروز.فکر میکنم اونقدر عاقل باشی که بدونی داری چیکار میکنی!البته هنوز هم شک دارم.
-چیکار میکنم؟1همون کاری که تو دوست داشتی.مگه نمیخواستی که با گیتا ازدواج کنم؟منم دیشب رفتم خونشون و گفتم که حاضرم باهاش ازدواج کنم و حالا هم در حضورشما هستیم.
-ولی من منظورم این بود که اول کمی با هم صحبت کنید و بعد تصمیم بگیرید.
-ما تصمیم خودمونو گرفتیم و تمام حرفهایی رو هم که باید بزنیم ، زدیم.گیتا هم انتخاب روز عروسی و به عهده ی تو گذاشته.
-خوب من حرفی ندارم. بهتره بقیه ی حرفها رو بگذاریم برای بعد از غذا.
مامان ضمن پوست گرفتن سیب زمینی ها گفت:"میدونی نیما ، زندگی شوخی بردار نیست که ادم با خودش یا دیگران لج کنه و تیشه به ریشه ی زندگی خودش و دیگران بزنه.خوب فکر کن با عقل و منطق .
صرف غذا در محیطی گرم و صمیمی به پایان رسید.
بعد از مرتب کردن اشپزخانه دور هم جمع شدیم .
گیتا گفت: ارغوان جون، از زحمتهایی که به شما دادم از صمیم دل معذرت میخوام و سپاس گزارم.راستش هنوز باورم نمیشه که قراره زندگی جدیدمو با نیما شروع کنم.من انتخاب روز عروسی و به عهده ی شما گذاشتم.البته این که میگم عروسی فکر نکنید مراسم و جشن مفصلی در میونه، نه ، فقط یه جشن ساده و یه عقد ساده تر.
-خوب اگر همه ی حرفها زده شده و تصمیم ها هم گرفته شده و فقط منتظر روزش هستید و مشکل دیگه ای ندارید.من می گم همین جمعه شب اینده.راستی نیما با پروین جون و خسرو خان هم صحبت کردی؟
-بله اونا حرفی نداشتند.
-پس باز هم تصمیم نهایی با توست نیما... چون اگه بعدا پشیمون بشی مقصر خودتی و بس.
-من کاملا اماده هستم.
-پس بهتره فکر تدارکات باشیم.
تاروز جمعه پنج روز وقت داشتیم.دعوت کردن مهمانان هم به عهده ی من گذاشته شده بود.قرار بود که بیشتر از سی نفر نباشند البته از هر دو طرف.بنابراین بایدنهایت دقت رو در انتخاب میکردم و فکر میکنم موفق هم بودم.
در این فاصله ی کوتاه نیما و گیتا هم به اتفاق هم خانه ای خریدند و وسایل اولیه ی یک زندگی را به همراه وسایلی که گیتااز خانه ی همسر قبلی اش اورده بود در خانه مرتب کردند.
بلاخره روز جمعه با مهمانانش از راه رسید.
گیتا لباسی زیبا به رنگ ابی اسمان بر تن داشت که از لباس سفید عروسی خیلی زیابتر و برازنده تر بود.گیتا دختر زیبایی بودبا اندام کشیده که از هر لحاظ در کنار نیما برازنده ی هم بودند.
خیلی زیباتر وبرازنده تر بود.گیتا دختر زیبایی بود با اندامی کشیده که از هر لحاظ درکنار نیما برازنده ی هم بودند.باخوانده شدن صیغه ی عقد به هم محرم ورسمآزن وشوهر اعلام شدندومهمانی هم بعد از چهارپنج ساعت با خوشی به پایان رسیدوهمه به خانه هایشان برگشتندوباز هم من ماندم وخاطراتم وتنهایی.
وقتی عاقد مشغول خواندن صیغه ی عقد ودعای مربوط به آن بود،یاد مراسم عقد کنان خودم ونریمان افتادم.در آن مجلس نریمان می گفت:«راستی ارغوان مطمئن هستی که میخوای بله بگی؟!یا که میخوای بگی نه!»
-خوب،اگه یه وقت بگم نه،چی میشه؟!
-اگه خیلی مایلی عاقبش روببینی امتحان کنی.
وقتی عاقد مشغول خواندن دعا شد،به وضوح می شدناراحتی ونگرانی را از نگاه نریمان فهمید.باراول که منتظر جواب بودند،آرام طوری که فقط نریمان بشنود،گفتم : نه؛باردوم هم گفتم :نه؛برای چی خودمو اسیر کنم وبرای بارسوم که نریمان صدرصدمنتظر شنیدن جواب منفی بود،گفتم بله.نریمان نفس عمیقی کشید وگفت:«دیگه به زنده بودنم شک داشتم.»
به هرحال خوشحال بودم از این که گیتا هم خوشحال بودولی ته دلم هنوز نسبت به نیما شک داشتم ونگران بودم که چرا ناگهان بااین عجله با این ازدواج موافقت کرده است.به هرحال آینده می توانست تردید هارا برطرف کند.
یک سال ازازدواج نیما وگیتا می گذشت،اوضاع عادی بودوبدون هیچ مسئله ای .اینکه بدون مسئله ای می گذشت،شاید به دلیل این بود که نیما درهفته بیشتر ازدویا سه روز درخانه نبود.بقیه روزهای هفته را با دوستانش می گذراندویا خانه ی ما پیش پروین جون بود.وهردوماه یکبار هم برای حمل باراز کشورخارج می شد.گیتا هم به همین دلیل،یعنی کم دیدن نیمادرکنارخودش بیشتروقتش را با مهمانی رفتن ومهمانی دادن پر می کرد.شاید می خواست با این کارش تنهایی را کمتر حس کند.تنهایی را که فکر می کرد روزی با بودن درکنار نیما فراموش می کند.
یکی دوماه ازسال اول گذشت.یک روز نیمابا حالتی پریشان وافسرده به خانه آمد.فکر کردم که این هم جزءنازها واداهایی است که همیشه از خودش در می آوردوشاید هم با گیتا بگومگوی ساده ای داشته،وقتی دیدم ازشدت اضطراب ونگرانی تمام بدنش می لرزد،فهمیدم مسئله باید چیز دیگری باشد.پرسیدم:«نیما اتفاقی افتاده؟!»
-گیتا...گیتا...
-گیتا چی؟!زودتر حرف بزن ببینم چی شده؟!
-می دونی که گیتا چهارماهه حامله بود،صبح به علت سرگیجه ای که داشت ازپله های حیاط افتاده پایین.
-خوب ،حالا کجاست؟حالش چطوره؟
-بردمش بیمارستان.حال خودش تقریبآخوبه ولی....
خیلی خوب .مهم خودشه که خدا روشکر خوبه .شما هنوز جوونید ووقت هم برای بچه دارشدن زیاد دارید.
-ولی اون روحیه ی خودش رو از دست داده،می شه بری وباهاش صحبت کنی؟
-می بینم که بهش علاقه مند شدی!باشه می رم.حالا کدوم بیمارستانه؟
-بیمارستان...
-پروین جونم پیشش هست،مگه نه،صبح رفته بود اونجا؟
-آره مامان الان تو بیمارستان پیش گیتاست.
-ببینم مامان گیتا خبر داره؟
-نه،اونا که ایران نیستند،دوهفته پیش رفتند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#252
Posted: 14 Sep 2013 16:21
قسمت ششم
با نیما به بیمارستان رفتیم.درراهرو،نزدیک دراتاق،پروین جون با چشمانی گریان ایستاده بود.بادیدن من خودش را دربغل من انداخت وبا صدایی خفه شروع به گریه کردوبعد به آرامی گفت:«می بینی ارغوان،مثل این که خدا اصلآنمی خواد من نوه دار بشم!»
نتوانستم جوابی برای او پیدا کنم؛فقط به گفتن کلمه ی متأسفم قناعت کردم ووارد اتاق شدم.گیتا روی تخت خوابیده بود.رنگ صورتش بی شباهت به رنگ مرده نبودوخیلی هم ضعیف وخسته به نظر می رسید.مدتی کنار تختش نشستم تا از خواب بیدارشود.وقتی که بیدارشد ومرادید،لبخندی زد وگفت:«سلام ارغوان.می دونم که اومدی تا باهام صحبت کنی،همه جیزرو قبول دارم،ولی نمی دونم که خواست خدا وتقدیر خدا بود یابی احتیاطی من،با وجود این هیچ شکایتی ندارم.راستی نیما کجاست؟»
خیلی نگرانت بود،پایین توی ماشی نشسته.راستی میخوای به مامانت خبر بدم؟
-نه،احتیاجی نیست.خودم که مرخص شدم بهشون میگم.یا هروقت که برگشتن.نمی خوام نگرانشون کنم.
-ببینم،به چیزی احتیاج نداری؟
-نه خیلی ممنون.ببخش مزاحمت شدم.
-مثل اینکه نگران حالت بودم.روحیه ی تو از منم بهتره.من دیگه می رم،تو هم سعی کن خوب استراحت کنی ونگران نباش،بالاخره تو هم به زودی مادر میشی.
بعد از خداحافظی به خانه برگشتم.خسرو خان خانه بود.ماجرارابرایش تعریف کردم؛خیلی ناراحت شدوبعد از پرسیدن نشانی بیمارستان،فورآاز خانه بیرون رفت.
دوسه روزبعد گیتا به خانه رفت.وقتی برای دیدنش رفتم،به رغم گفته ی خودش ناراحتی را می شد به وضوح از چشم هایش دید.به هرحال او می بایست دوره نقاهتش را می گذراند.بعد ازاین که چندروزی را پیش گیتا ماندم واز او پرستاری کردم،به خانه ی پروین جون برگشتم.بادیدنم خیلی خوشحال شد وگفت:«میدونی ارغوان،وقتی خونه نیستی اینجا مثل زندون میمونه،دلم می گیره.خسرو هم همینو می گه.چندبار خواستم زنگ بزنم وبگم که زودتر بیا ولی بعد با خودم گفتم بالاخره توباید روزی ازاین خونه بری.پس بهتره که این تنهایی های کوتاه رو تجربه کنم تا به اون تنهایی بزرگ عادت کنم.خوب،حالا بهتره تو بری وکمی استراحت کنی.خیلی خسته شدی.»
به اتاق نریمان رفتم تا کمی استراحت کنم،ولی مگر می شدآنجا استراحت کرد.آلبوم عکس های نریمان را برداشتم و ورق زدم.چشمم.به عکس هایی افتاد که از سفر به همدان گرفته بودیم.به خاطرات شیرین آن زمان برگشتم.چه لحظات خوشی را پشت سر گذاشته بودم وصد افسوس که قدر هیچ کدام ازآن لحظه را ندانسته بودم.
قرار گذاشته بودیم عید آن سال ،یعنی اولین عید از ازدواجمان را به اتفاق خانواده های دوطرف، ،یعنی خانواده ی من ونریمان وچندنفر ازدوستان نزدیک به همدان سفر کنیم.تمام آن روزرا مشغول جمع کردن وسایل بودیم.هفده،ویا هجده نفر بودیم باشش ماشین،مقصد اصلی ما غار علی صدر بود.من اولین بار بود که به دیدن این غار می رفتم ولی دیگران یکی دوبار دیگر هم این غار را دیده بودند وخیلی از آن تعریف می کردند.به هر حال حرکت کردیم وبعد از این که تقریبآیک روزدرراه بودیم ،نیمه های شب به غار رسیدیم.غار علی صدر دردهی به همین اسم قرار دارد.می گفتند که اسم این ده واین غار را به اسم کاشف آن نامگذاری کرده اند.خانه ای را که از قبل...
برای ما در نظر گرفته بودند ، پیدا کردیم و بعد از سر و سامان دادن وسایلمان ، همه خوابیدیم و حوالی ظهر فردا به طرف غار حرکت کردیم . وقتی پا به درون محوطه غار گذاشتیم ، ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت و بلافاصله از غار بیرون آمدم . گفتم که من بیرون می مانم تا شما بروید و برگردید ولی هیچ کس قبول نکرد و به اصرار نریمان و مامان و با ترسی دو چندان ، دوباره وارد غار شدم . داخل قایقی تشستیم . وقتی به آب نگاه میکردم ، از آن میترسیدم که اگر قایق به سنگی برخورد کند و سوراخ شود ، در آن آبهای سرد و عمیق هیچ کس نمیتواند ما را نجات بدهد و حتما میمیریم . یا وقتی به سقف غار نگاه میکردم ، از ترس بلافاصله سرم را پایین می آوردم تا مبادا یکی از آن قندیلها بیفتد روی سرم . خلاصه اینکه به هر ترتیبی بود ، فضای سرد و وهم انگیز غار را تحمل کردم تا غارنوردی ما به پایان رسید . هر چند آنقدر در غار غر زده بودم که همه بخصوص نریمان را کلافه کرده بودم . وقتی به فضای سبز و آزاد بیرون غار رسیدیم ، نفسی عمیق کشیدم و گفتم : « آخی ، راحت شدم . اونم جا بود که منو بردید ؟ از ترس نزدیک بود بمیرم . » هنوز آخرین کلمات را نگفته بودم که نریمان با حالت عصبی گفت : « بس کن دختر ، اون همه اون تو غر غر کردی بس نبود ؟ اینجا هم میخوای شروع کنی ؟ » و همین حرف برای من کافی بود ؛ چون تا شب دیگر هیچ حرفی نزدم . خیلی به من برخورده بود . خوب ، دست خودم که نبود ، میترسیدم .
به اتفاق دیگران تصمیم گرفتیم کمی در روستا قدم بزنیم . روستای خیلی قشنگ و تمیزی بود . بوی گوسفندها و بزهایی که از کنارمان رد میشدند ، بوی نان محلی و صدای نهر باریکی که از وسط ده میگذشت ، و از همه مهمتر و بهتر هوای تازه و پاک ؛ همه حال و هوای دیگری داشت و آدم را سرحال می آورد . بعد از این گردش دسته جمعی ، شب به خانه ای که اجاره کرده بودیم برگشتیم و چون همه خسته بودند ، غذای مختصری خوردیم و بعد از اینکه کمی صحبت در مورد جاهایی که فردا باید میرفتیم ، همه به رختخواب رفتند به جز من . وقتی دیدم همه خوبیدند و من هنوز بیدارم ، بیشتر بی خواب شدم . آنقدر در رختخواب این پهلو و آن پهلو شدم که نفهمیدم کی خوابم برد و صبح هم ساعت شش وقتی هنوز در خواب بودند ، من بیدار شدم و دقیقا هم حواسم بود که نباید زیاد مثل دیروز سر و صدا کنم ، وگرنه امروز هم مثل دیروز خراب میشد . بنابراین بدون کوچکترین صدایی اتاق را ترک کردم و وارد حیاط شدم . آبی به صورتم زدم و مشغول تماشای غذا دادن زن صاحبخانه به مرغها و ماکیان شدم . دیدن جوجه مرغها و جوجه اردکها که به دنبال مادرشان میدویدند و به دانه هایی که لیلا خانم برایشان میپاشید نوک میزدند ، و شیر خوردن کره الاغ بازیگوش که با حرص و ولع به پستان مادرش مک میزد تا شیر بیشتری بیابد ، برایم خیلی جالب و دیدنی بود – لحظه هایی که در شهر نمیشد آنها را پیدا کرد . با تعارف محمد آقا ، همسر لیلا خانم صبحانه را با آنها در یک محیط خوب و صمیمی خوردم . ساعت در حدود ده یا ده و نیم بود که افراد خانواده و همسفران خوب ما هم یکی یکی از خواب بیدار شدند و با کمک هم صبحانه را آماده کردند . بعد از آماده شدن صبحانه ، خسرو خان آمد دنبالم که بروم صبحانه بخورم .
گفتم : « من نمیخورم ، میل ندارم . »
مگه میشه . از دیشب تا حالا چیزی نخوردی ، حالا هم میل نداری ؟ !
خوب ، آخه من ساعت هفت صبحانه خوردم ، شما بخورید ، نوش جونتون .
هنوز چند دقیقه ای از رفتن خسرو خان نگذشته بود که نریمان با قیافه ای عصبی به طرفم آمد و گفت : « اون از دیروز با اون همه غر غر ، اینم از حالا که ناز میکنی و غذا نمیخوری . ببینم ، بابا میگه تو صبحانه خوردی ! میشه بپرسم کی و کجا ؟! »
بله که میتونی بپرسی ، به بابا گفتم به تو هم میگم . ساعت هفت صبح ، همین جا ، با محمد آقا و لیلا خانوم و بچه هاش . پس قبول کن که دیگه نمیتونم بهتون افتخار بدم و با شما چیزی بخورم . من اگه میموندم تا شماها از خواب بیدار بشید که تا حالا از گشنگی ضعف کرده بودم .
تو چه دختر شیطون و زبون بازی هستی ارغوان . پس فقط بیا بشین پیش من .
باشه ، این یکی رو بهتون افتخار میدم .
و با هم به اتاق رفتیم . بعد از جمع کردن بساط صبحانه ، برای رفتن به همدان آماده شدیم . فاصله ده علی صدر تا همدان در حدود هفتاد یا هشتاد کیلومتر بود و چون صبحانه را دیر خورده بودیم ، بنابراین تا وقت ناهار فرصت زیادی داشتیم و میتوانستیم حسابی در شهر گردش کنیم . بعد از خوردن ناهار ، بقیه وقت ما صرف دیدار از مقبره های بوعلی سینا ، بابا طاهر عریان و چند موزه دیدنی شد و در تمام این مدت چون در کنار نریمان بودم ، هیچ کمبودی حس نمیکردم . حکم کودکی خردسال را داشتم که با گرفتن دست مادرش احساس امنیت میکند و نمیخواهد یک لحظه هم از او دور شود .
سه روز از اقامت ما در ده علی صدر میگذشت . محمد آقا سه اسب خیلی زبا و چابک داشت که دوتای آنها قهوه ای و یکی سیاه بود . چهار راس الاغ هم داشت که یک کره الاغ خیلی قشنگ و بازگوش هم در جمع آنها بود . با خواهش زیاد از محمد آقا خواستم تا اسب سیاهش را در اختیارم بگذارد تا کمی سواری کنم . او هم قبول کرد ، البته به شرط پسرش هم همراه ما بیاد . پس به همراه محسن ، پسر محمد آقا ، نریمان ، نیما و نیلوفر به دشت وسیعی رفتیم . وقتی روی اسب نشستم و دهنه را به دست گرفتم ، با اینکه اسب خیلی رامی بود ، کمی ترسیدم ولی با آموزشهای شفاهی که از محسن گرفته بودم ، خیلی زود هدایت اسب را به دست گرفتم و از سوار کاری تا حد امکان لذت بردم . نیلوفر هم فقط به نگاه کردن قناعت کرد . وقتی نوبت نریمان شد و روی اسب نشست ، هنوز دهنه و افسار را به دستش نگرفته بود که اسب رم کرد و با جفتکی نریمان را به زمین انداخت . خوشبختانه آسیب چندانی ندید ، فقط سرش خراش کوچکی برداشت و آرنجش زخم شد . بعد از این حادثه نیما هم که کمی ترسو بود ، دیگر جرات نکرد سوار اسب بشود و ما با دست و سر زخمی نریمان به خانه برگشتیم .
دیدار ما از همدان نه روز طول کشید – نه روز به یاد ماندنی و فراموش نشدنی . در این مدت نسبتا طولانی جایی نمانده بود که ندیده باشیم و چیزی نمانده بود که نخریده باشیم . به قول بابا : « شما همه شهر رو پاکسازی کردید که قوم مغول همچین بلایی سر هیچ شهری نیاورده بود . »
به هر حال با همه شادیها و اوقات تلخیها سفر به پایان رسید و به تهران برگشتیم . اما اگر میدانستم این روزهای خوشی که به سرعت برق و باد میگذرند ، دیگر هیچوقت بر نمیگردند و جای خودشان را به غم و اندوه میدهند ، سعی میکردم که از روزها نهایت استفاده را بکنم و باعث رنجش کسی ، بخصوص نریمان نشوم . ولی صد افسوس که هیچ کس از آینده خبر ندارد و شاید شادی زندگی هم در این بیخبری باشد ، کسی نمیداند !...
داشتم در باغ گردوی خسرو خان آرام قدم میزدم و گردوهای رسیده ای را که روی زمین افتاده بود جمع میکردم و در سبدی که به دست داشتم میریختم . هوای باغ با نم بارانی که از شب گذشته باریده بود ، لطیف و دل انگیز شده بود . وقتی به بالا ، به بالکن نگاه کردم ، نریمان را دیدم که روی یک صندلی راحتی نشسته ، با همان لبخند ملایم همیشگی و مرا نگاه میکند . مدتی بدون کوچکترین حرکتی نگاهش کردم دستی تکان دادم و دوباره مشغول جمع کردن گردوها شدم . اما وقتی دوباره به بالا نگاه کردم هیچ کس نبود ؛ حتی اثری از صندلی هم نبود ، اثری از بالکن هم نبود ، نه خانه ای و نه باغی . همه جا را ابری غلیظ پوشانده بود . با صدای بلندی صدایش کردم و این صدا آنقدر بلند بود که هراسان از خواب پریدم .
با فریاد من همایون پسر خاله نریمان شتابزده و مضطرب در آستانه در ظاهر شد . او شب قبل برای کمک به خسرو خان در بعضی کارها به آنجا آمده بود و با دیدن من در آن حالت ، با تعجب و دلهره پرسید : « اتفاقی افتاده ارغوان ؟! »
نه . فقط یه کابوس وحشتناک بود . ساعت چنده ؟
هنوز هشت نشده .
با صدای زنگ در هر دو متعجب به هم نگاه کردیم . گفتم : « یعنی صبح به این زودی چه کسی ممکنه باشه ؟! »
همایون گفت : « من میرم درو باز کنم » و به دنبال این حرف از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت . وقتی دوباره به طرف در نگاه کردم ، همایون را دیدم که گیتا هم کنارش ایستاده . همایون گفت : « بلند شو ارغوان برای صبحانه مهمون داریم . من میرم به خاله پروین خبر بدم . »
قیافه گرفته و عبوس گیتا اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد . گفتم : « خیلی گرفته به نظر میرسی ، خسته ای ؟! نیما کجاست ؟ »
منو رسوند و گفت میره بیرون کار داره و چند دقیقه دیگه بر میگرده .
اتفاقی افتاده گیتا ؟!
یه چیزی بیشتر از اتفاق ؛ اینو دیگه فکر نمیکنم اسمشو بشه اتفاق گذاشت . میشه گفت یه جور بازیه – بازی تلخ سرنوشت . من و نیما به این نتیجه رسیدیم که باید از هم جدا شیم .
حتما شوخی میکنی ! اونکه به تو علاقه داره !
نه ، هیچ شوخی در میون نیست . نیما از اول هم هیچ علاقه ای به من نداشت . من فکر میکنم که اون دختر دیگه ای رو دوست داره !
خوب ، چرا ازش نمیپرسی ؟!
پرسیدم و هر حیله و نیرنگی که لازم بود به کار گرفتم تا از زیر زبونش بیرون بکشم که اون دختر کیه ؛ حتی حاضر شدم که در رسیدن به اون کمکش کنم . ولی هیچی نگفت ، هیچی . بالاخره هم تصمیم گرفتم به خاطر خوشبختی و سعادت نیما ، از اون جدا بشم ، تا اون راحت تر بتونه به دختر مورد علاقه اش برسه . وقتی تصمیمم رو بهش گفتم ، خیلی راحت قبول کرد . حالا هم اودم اینجا تا خواهش کنم شما به اتفاق خسرو خان و همایون به عنوان شهود با ما به محضر بیاین . نیما هم رفته تا کارهای اولیه رو انجام بده و وقت بگیره .
همایون گفت : « دور من یکی رو خط بکشید . باز اگه مسئله ازدواج بود یه چیزی ، اما طلاق ... نه من نیستم . »
به گیتا گفتم : « حالا موضوع اونقدر جدی شده که دیگه باید جدا بشید ؟! »
دیگه کار از این حرفها گذشته و زندگی کردن من و نیما بیهوده و بی نتیجه است ارغوان جون .
یک ساعتی گذشت و من و نیما و پروین جون هنوز داشتیم در مورد طلاق نیما و گیتا با هم حرف میزدیم . با صدای زنگ در همایون رفت در را باز کند . به همایون گفتم : « سعی کن معطلش کنی . » و همایون از اتاق بیرون رفت . به گیتا گفتم : « خوب ، گیتا خوب گوش کن و خوب فکر کن ، اگه من با نیما صحبت کنم و اونو از جدا شدن منصرف کنم ، حاضری باز هم با اون زندگی کنی ؟ »
والا نمیدونم دیگه باید چیکار کنم . پس ببین میتونی بفهمی اون چه کسی رو دوست داره ؟! اون همیشه از تو حرف شنوی داشته .
در اینصورت آیا زجر نمیکشی و ناراحت نمیشی از اینکه ببینی اون به دختر دیگه ای علاقه داره و تو هیچ نقشی تو زندگیش نداری ؟!
در اون صورت شاید زدگی کمی برام راحت تر بشه .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#253
Posted: 14 Sep 2013 16:23
قسمت هفتم
چرا راحت تر ؟!
چون اون موقع میفهمم که هیچ علاقه ای به من نداره و من به عنوان یک خدمتکار توی خونه اون هستم . برای آسایش و آرامش و راحتی نیما هر کاری بتونم میکنم . هر رنجی رو به جون میخرم .
تو عجب آدمی هستی گیتا ، به خاطر این پسره ! آخه نیما که ارزش این حرفها رو نداره ! نمیدونم هر جور که تو بخوای . حالا یه کار دیگه میکنیم . اگه طرف مورد نظر نیما آشنا بود ، به تو چیزی نمیگم و خودم دست به کار میشم . ولی اگه غریبه بود . به تو میگم تا هر کاری که صلاح میدونی انجام بدی ؛ موافقی ؟
سری تکان داد که حاکی از رضایتش بود . در همین موقع همایون و نیما با قیافه های عصبی داخل اتاق شدند و نیما با فریادی توام با بغض طوری که روی صحبتش انگار با پروین جون باشد گفت : « اگه دوست ندارین همراه ما بیاین ، میتونین خیلی راحت بگین که نمیاین . »
گفتم : « نه ما حتما میایم . همایون و خسرو خان هم میان . فقط صبر کن تا حاضر بشیم . تو برو ماشین رو روشن کن ، ما هم اومدیم . » کمی از عصبانیتش فرو نشست و به طرف حیاط رفت . بعد از اینکه آماده شدم ، به طرف اتومبیل رفتم . وقتی داخل اتومبیل نشستم ، گفتم : « منتظر چی هستی ؟ »
گیتا ، بابا و همایون .
ولی اونها که نمیان .
این دیگه چه جور شوخی بیمزه ای بود ارغوان ! تا اونها نباشند که نمیشه !
تو ماشین رو روشن کن و برو ، من بهت میگم میشه یا نمیشه .
گوش کن ارغوان ! من وقت اضافه ندارم که خیابونها رو به خاطر تو بگردم و گز کنم .
منم نگفتم که بگرد ، فقط کمی از اینجا دور بشیم کافیه .
بالاخره پس از بگو مگوهای فراوان نیما اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد . در طول راه هر دو ساکت بودیم . هر کدام منتظر بودیم که دیگری شروع کند . نیما گوشه ای خلوت را در کنار خیابانی پیدا کرد و توقف کرد . پس از خاموش کردن اتومبیل خوب نمیخوای موعظه هاتو شروع کنی ! »
موعظه ای در کار نیست ، فقط میخوام پیش از انجام دادن هر کاری ، خوب فکر کنی . اگه یادت باشه ، که هست ، این حرفها رو همون روزی که قرار بود با گیتا ازدواج کنی بهت گفتم و تو هم گفتی که خوب فکرهاتو کردی و از هر لحاظ با این ازدواج موافقی ، پس معلومه که حرفهای گذشته تو همه دروغ بود و بادِ هوا ، درسته ؟
نه باور کن که دروغ نبود . فکر میکردم که در صورت ازدواج با گیتا بتونم اونو فراموش کنم .
بعد مثل اینکه حرف خلاف و نسنجیده ای زده باشه ، دستپاچه شد و سرفه ای کوتاه برای رد گم کردن حرفش کرد و من هم که منتظر چنین لحظه ای بودم بلافاصله گفتم : « ببینم ، چه کسی یا چه چیزی رو باید فراموش میکردی که نشد ؟! »
متاسفم ارغوان ، نمیتونم بهت جواب بدم .
حداقل بگو جزء آدمیزاده یا اشیاست ؟
باز هم شروع کردی ارغوان . شیء اونقدر برای من اهمیت نداره که نتونم فراموشش کنم .
ببینم ، آشناست یا غریبه ؟!
آشنای غریبه .
پس بگو این به قول خودت آشنای غریبه کیه ؟ من حتما به تو کمک میکنم نیما . خواهش میکنم به این وضع خاتمه بده . تو اونقدر خجالتی نیستی که نتونی حرف دلتو بزنی !
میدونی ارغوان ، سالهاست که زندگی من به خاطر دختری که دوستش دارم و اون نمیدونه ، بی معنی و پوچ شده . هیچ چیز دیگه برام معنی نداره ، زندگیم بی هدف میگذره و از گذشت شبها و روزهاش چیزی نمیفهمم . بارها و بارها خواستم و رفتم که باهاش صحبت کنم ، ولی نشد . اتفاقات زیادی افتاد و دیگران پا پیش گذاشتند و من هرگز نتونستم بهش بگم که دوستش دارم و همینه که ذره ذره منو خرد میکنه و ادمه زندگی رو برام غیر ممکن . اون دختر لجباز و یک دنده ایه و خیلی هم محکم و با اراده و درست همونیه که بهش احتیاج دارم و آرزوی داشتنش رو دارم ، تا توی زندگیم تکیه گاه و پناه من باشه . خیلی وقتهای زندگیم رو در کنارش بودم – تو تنهایی و غمهاش – ولی اون هرگز نفهمید . حاضرم به خاطر اینکه با اون باشم حتی از زندگیم هم بگذرم .
این چند جمله آخر را با بغضی که در گلو داشت گفت و با تمام شدن حرفهایش ، قطره های اشک از چشمهایش به پایین چکید . من هیچ وقت نیما را اینقدر جدی و غمگین ندیده بودم .
میبینم که اولین باریه که تو حرف زدن اینقدر جدی هستی . من فکر میکنم که اون شخص مورد نظر تو رو خوب بشناسم و به جرات هم میتونم بگم که اون حالا حالاها قصد ازدواج نداره . اون هم به تو علاقه داره و دوستت داره ، درست مثل برادر ، خیلی وقتها بخاطر تو ، به خاطر آینده تو ، احساس مسئولیت کرده و نگران شده ولی تو بهتره که بچسبی به زندگیت و پاتو از زندگی اون بیرون بکشی ، چون این خواهش قلبی اون دختره . به هر حال ازدواج با گیتا ، راهی بود که خودت در کمال صحت و سلامت انتخاب کردی و مجبور هستی که تا آخرش هم پاش بایستی و زندگی کنی ، چون زندگی دیگران چیزی نیست که آدم به بازیچه بگیره و روی اون شرط بندی کنه . گیتا دختر حساسیه و تو هم اینو خوب میدونی . با وجود این به خودت اجازه دادی و خیلی راحت غرور و شخصیتش رو زیر پا گذاشتی . واقعا که از تو بعیده نیما . حالا هم اگه با این حرفها باز سر حرف اولت هستی ، بهتره بری دنبال شهود دیگری بگردی چون نه تنها همایون ، بلکه بابا هم راضی به چنین کاری نیست و بعد از این هم دیگه هرگز به خونه ما قدم نگذار و اسم ارغوان رو از ذهنت پاک کن . البته تمام اینها در صورتیه که از گیتا جدا بشی ؛ حالا هم هر طور که دوست داری تصمیم بگیر .
خواهش میکنم ارغوان ، بخاطر نریمان .
دستم را به نشانه سکوت روی لبهایم گذاشتم و دیگر حرفی بین ما گفته و شنیده نشد تا به خانه رسیدیم . وقتی خواستم از اتومبیل پیاده شوم ، دستم را گرفت و با بغضی شدید توام با اشک گفت : « برو به گیتا بگو بیاد ، ما میریم خونه » و ظاهرا لبخندی تلخ از رضایت روی لبهایش نشست ، ولی من خوب میتوانستم بفهمم که ته دلش از من دلخور است .
گفتم : « خیلی ممنون نیما از اینکه به حرفهام خوب گوش دادی . »
در خانه گیتا ، همایون ، پروین جون و خسرو خان دور هم نشسته بودند ، بدون اینکه با هم حرف بزنند ، با دیدن من همه بلند شدند و ایستادند . وقتی قیافه خوشحال مرا دیدند ، همه لبخندی از رضایت به روی لبهایشان نشست .
گیتا گفت : « خوش خبر باشی ؟! »
هستم ، نیما از خر شیطون اومد پایین و حالا هم منتظر توست تا با هم به خونه برید . بهت قول میدم که دیگه از جدایی و جدا شدن حرف نزنه .
تو یه فرشته ای ارغوان ، یه فرشته خوب و مهربون و همیشه آماده برای کمک . هرگز کمکهای تو رو فراموش نمیکنم . راستی ارغوان ، پرسیدی که چه کسی رو دوست داره ؟!
بله ، پرسیدم .
خوب ، کی بود ؟!
از قرار آشناست ، اگر چه اسمشو بهم نگفت ، ولی خودم تونستم حدس بزنم که چه کسیه و به خاطر قولی که به هم دادیم ، از آوردن اسمش معذورم . خیلی خوب دیگه ، بهتره تا نیما عصبانی نشده زود بری وگرنه دوباره هوس طلاق میکنه . و با هم خندیدیم و گیتا را بوسیدم و او رفت .
پس از رفتن گیتا خسرو خان مرا بوسید و از من تشکر کرد و گفت : « خدا تو رو حفظ کنه دخترم . تو زندگی اونها رو از نابودی نجات دادی . امیدوارم که خودت هم به زودی صاحب خونه و زندگی بشی . »
خیلی ممنون ، ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم – حداقل تا سه چهار سال آینده .
پروین جون آهی از ته دل کشید و با خسرو خان از اتاق بیرون رفتند .
همایون گفت : « این دوتا مثل اینکه دیوونند ، مدام میخوان از هم جدا بشن . میگن از علاقه زیاد نسبت به همدیگه اس ، آره ! »
تو مواظب باش اگه یه روز ازدواج کردی مثل اونا دیوونه نشی و زیاد به همسرت علاقه پیدا نکنی .
8
یاد آن روزی افتادم که من هم با نریمان به خاطر موضوعی که وقتی حالا فکرش را میکنم میبینم که چقدر بی ارزش بود اختلاف پیدا کردم .
اختلاف ما از آنجایی شروع شد که بهزاد خان برای یاد دادن گیتار به من به منزل نریمان آمد . آن روز هم یکی از آن روزهایی بود که اصلا حوصله و تمرکز کافی برای گرفتن درس جدید نداشتم . از طرفی هم دلم نمیخواست که هیچ کدام از آنها ، یعنی نریمان و بهزاد خان را ناراحت کنم . با خدا خدا گفتن مشغول تحویل درس قبلی شدم و خوشبختانه در این مرحله هیچ مشکلی پیش نیامد . ولی در درس جدید نتوانستم حواسم را خوب جمع کنم و مرتب اشتباه میکردم . به همین دلیل نریمان عصبانی شد و گفت : « هیچ معلومه که امروز حواست کجاست ارغوان ؟ همه رو اشتباه میزنی ؟! »
متاسفم . امروز حوصله کافی ندارم ، نمیتونم حواسم رو خوب جمع کنم .
ولی درس قبلی رو خیلی عالی زدی !
خوب ، اون تمرین شده بود . حالا نمیشه باشه برای جلسه دیگه ؟ این جلسه رو تعطیل کنیم ، خواهش میکنم .
اینو باید همون اول میگفتی نه حالا که وسط تمرینه .
حالا هم که اتفاقی نیفتاده ، خواستم به بهزاد خان بی احترامی نکرده باشم وگرنه میخواستم قبل از اینکه بهزاد خان شروع کنه بگم .
و برای اینکه بحث ادامه پیدا نکنه گفتم : « پس من میرم شربت بیارم »
تو بشین و ادامه بده ، من خودم میارم .
نریمان ، چطور باید بگم که حوصله ندارم . بهزاد خان شما یه چیزی بگین ، موافقید این جلسه رو تعطیل کنیم ؟
بله . با کمال میل . من که حرفی ندارم . بفرمایید ، این جلسه تعطیل . خوب دایی ، تو هم موافقت کن دیگه .
گفتم : « خوب نریمان ، دیگه هیچی نگو تا برم شربت بیارم . »
به نظر من جلسه ای که شروع شده باید تا آخرش ادامه پیدا کنه . چه خوب ، چه بد .
آنقدر از لجبازی نریمان عصبانی شده بودم که با صدای بلند گفتم : « خوب ، من میرم ، شما دو نفر ادامه بدید ، فکر میکنم اینطوری موفق تر باشید . » و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از طرف آنها باشم ، لباسم را پوشیدم و به طرف در حیاط رفتم .
ضمن اینکه از اتاق خارج میشدم ، این جمله را از نریمان شنیدم که به بهزاد خان میگفت : « دایی ، مثل اینکه زیاده روی کردم . »
ولی دیگه خیلی دیر شده بود ، چون من وارد کوچه شده بودم . به خانه که رسیدم ، با باز کردن در ، مامان گفت : « تویی ارغوان ؟! »
بله ، منم مامان .
بیا تلفن با تو کار داره .
کیه ؟!
نریمان .
گوشی را از مامان گرفتم و گفتم : « بفرما »
فکر نمیکردم اینقدر زود رنج و نازک نارنجی باشی ارغوان !
زنگ زدی که فقط همینو بگی ؟!
خیلی خوب ، قبول کردم ، من مقصرم . اصلا فکر نمیکردم که بری خونه ، فکر میکردم که رفتی تو باغ . وقتی دیدم اونجا نیستی ، حدس زدم که رفتی خونه و خوشبختانه موفق شدم که غافلگیرت کنم . درسته ؟
بله ، کاملا درسته . تو همیشه حدسهای خیلی ساده ای میزنی که اتفاقا درست از آب در میاد .
باز هم میگم معذرت میخوام .
مهم نیست ، دیگه گذشت .
راستی گوش کن ، شام رو بیرون میخوریم . خودم عصر میام دنبالت .
از طرف من از بهزاد خان عذرخواهی کن ، هرچند که مقصر اصلی من نبودم .
هر طور که تو بخوای . پس تا عصر خداحافظ .
ای کاش همه مشاجرات و اختلافات تمامی زوجهای جوان به همین سادگی و بدون هیچ مسئله دیگری به پایان میرسید . ای کاش نیما و گیتا هم دیگر هیچوقت با هم اختلافی پیدا نکنند . به هر حال اختلاف نظر و اختلاف سلیقه و خیلی از مشکلات کوچک و بزرگ دیگر در همه خانواده ها ، مخصوصا خانواده های جوان زیاد است و بهتر آنکه زندگی هر دو طرف با تصمیمهای صحیح و به موقع شیرین و دوست داشتنی و به یاد ماندنی شود و خاطراتی با ارزش و جاودانی به جا بگذارد .
به هر تقدیر سه سال گذشت ؛ سه سال از فوت ناگهانی و غیر منتظره نریمان و هنوز هم با گذشت این زمان طولانی باورش برایم خیلی سخت است ، ولی به ناچار باید بپذیرم که دیگر در کنارم نیست و مجبورم بقیه راه را تنها ادامه دهم ، همینطور که تا کنون این چنین کردم .
تصمیم گرفتم وسایلم را از اتاق نریمان جمع کنم و هرگز به آن اتاق باز نگردم . در اتاق را باز کردم تا برای آخرین بار ، با نگاهی به اطراف آن ، تمام گذشته هایم را به خاطر بیاورم . آلبوم عکسها ، کتابها ، جزوه های موسیقی ، پیانوی بزرگ قهوه ای رنگ و ... و کت و شلواری که آن روز شوم نریمان خرید و هرگز به تن نکرد و انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین به یاد ماندنی ، همه و همه میبایست در این اتاق حبس میشد . ضمن برداشتن اثاث و جمع کردن لباسهایم و مرتب کردن اتاق ، روی میز یک قلم خطاطی و یک شیشه مرکب دیدم . فکر کردم که چیزی بنویسم ولی چه چیز ؟ کاغذی برداشتم و قلم را در مرکب فرو بردم و بدون فکر بلافاصله نوشتم :
آن روز که شد زندگی ما آغاز / آغاز شد افسانه این سوز و گداز
دادند بر ما دلی و گفتند بسوز / دیدند چو سوختیم گفتند بساز
از اتاق بیرون آمدم و در را برای همیشه بستم .
و باز هم زمان میگذرد همچنان که گذشت
فصل جدیدی در زندگی من شروع میشد فصلی که به جرات صفحه جدید از زندگی را پیش روی من باز میکرد به کمک یکی از دوستان نریمان دکتر پارسا مختاری که پزشک قلب و جراحی ماهر بود پس از یک دره اموزشی به عنوان دستیار او در اتاق عمل مشغول به کار شدم کار خوبی را شروع کرده بودم که به ان نیز علاقه داشتم و با تمام وجودم کار میکردم صبحها از ساعت هفت در بیماستان بودم و بعد از ظهرها هم از ساعت سه تا هفت در مطب کار میکردم
دکتر مختاری پزشکی حاذق و ورزیده بود چاقوی جراحی را دستش انچنان بازی میداد که ادم متحیر می شد تقریبا تمام جراحی هایی که او تا بحال انجام داده بود همه با موفقیت همراه بود و بیمارانش همه کاملا بهبود یافته بودند به جز یکی دو نفر که ان هم کوتاهی از طرف بیمار بود که یا دیر مراجعه کرده بود یا به توصیه های بعد از عمل گوش نکرده بود تقریبا دو سال نیم از ازدواجش با دختر عموی مادرش میگذشت یکی دو بار که با پریسا همسر دکتر در بعضی مهمانیها ملاقات داشتم در ظاهر او را دختری مهربان و همسری مطلوب یافتم ولی از باطن او چیزی نمیدانستم و دکتر هرگز درباره همسرش یبا من حرف نمیزد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#254
Posted: 14 Sep 2013 16:24
قسمت هشتم
عصر جمعه یک روز زیبای بهاری بود به اتفاق مامان برای گردش از خانه بیرون امدیم چون خیلی حیف بود که این هوای لطیف را از دست بدهیم به یکی از پارکهای زیبای شهر رفتیم صدای قشنگ گنجشکها که روی درختها تک تک یا دسته جمعی اواز میخواندند صدای جوی باریکی که از کنار ما از زیر درختهای بزرگ قدیمی میگذشت هوای پاکی که به راحتی وارد ریه ها میشد و انها را جلا میداد با این همه زیبلیی مشغول بودیم و قدم میزدیم و صحبت میکردیم که با صدایی که مرا به اسم میخواند به عقب برگشتم چیزی را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم او فریبا یکی از بهترین دوستای راهنمایی و دبیرستانم بود اخرین خبری که از او داشتم این بود که پس از گرفتن دیپلم به میامی یکی از ایالات امریکا رفت و همانجا با پسر عمویش کورش ازدواج کرد و حالا اینجا بود روبروی من بعد از شش سال با شادی بسیار یکدیگر را بغل کردیم و چندین بار هم را بوسیدیم مامان هم از دیدن او خیلی خوشحال شد و از حال خودش و شوهرش و مادرش پرسید
روی نیمکتی نشستیم و گفتم:دختر اینجا چی کار میکنی؟مگه تو امریکا نبودی؟
-چرا من اونجا زندگی میکنم یک ماهی میشه که برای دیدن مادر اومدم ایران امروز هم کمی احساس بی حوصلگی و سردرد کردم گفتم بیام پارک تا هم قدمی بزنم و هم از هوای پارک استفاده کنم و چه عالی که تونستم یه دوست خوب و قدیمی هم ببینم
-راستی فریبا مگه مامان با تو زندگی نمیکنه
-نه اون ترجیح داد که همینجا باشه میگفت زندگی کردن در اونجا براش سخته من و فیروزه هر چند وقت یکبار بهش سر میزنیم و از حالش با خبر میشیم این بار هم با فیروزه هر دو با هم اتفاقی به دیدن مامان امده ایم
پس از اینکه چند ساعتی را در پارک گذراندیم و گاهیئخاطرات گذشته را مرور کردیم فریبا من و مامان را شب جمعه اینده به یک مهمونی کوچک و خانوادگی در منزل مادرش دعوت کرد و با اصرا زیاد از من وقل گرفت که حتما در ان شرکت کنم و من هم با کمال میل قبول کردم و بعد از یک خداحافظی طولانی از هم جدا شدیم
در بین راه با مامان درباره فریبا صحبت کردیم فریبا در حین صحبت هایش گفت که بعد از ترک ایران و ازدواج با پسر عمویش ادامه تحصیل داد و در رشته حفاری و باستان شناسی فارغ التحصیل شد و در حال حاضر یک طرح حفاری در روستای نزدیک میامی مشغول به کار است کورش هم مدیریت یک شرکت رایانه ای را به عهده گرفته و روی هم زندگی خوبی دارند خواهرش فیروزه هم با شوهر و دو فرزندش که یکی پسر و دیگری دختر است در کانادا زندگی میکند
روز جمعه شد و من و مامان حاضر شدیم به مهمانی فریبا برویم که تلفن زنگ زد مامان گوشی را برداشت و از خلال صحبتهایش فهمیدم که نیلوفر است پس از چند دقیقه صحبت فهمیدم که باید اتفاقی افتاده باشد چون از نشانی یک بیمارستان حرف زده شد پس از قطع مکالمه مامان به سرعت به طرفم امد و گفت :ارغوان بالاخره این پسره بی عقل هم پدر شد گیتا و نیما صاحب یک دختر کوچولو شدند نیلوفر گفت که بریم بیمارستان ملاقات گیتا
-ولی مامان میدونید که داریم میریم خونه فریبا به هر حال من چند دقیقه بیشتر پیش گیتا نمیمونم ولی شما اگه دوست دارید میتونید اونجا بمونید و اگر هم بخواهید میتونید به خونه فریبا بیاین
دیگر عصر شده بود که به همراه مامان از خانه به مقصد بیمارستان خارج شدیم پس از پیدا کردن اتاق گیتا اولین کسی که دیدم نیما بود انقدر خوشحال بود که مثل بچه ها بالا و پایین میپرید و یک جا بند نمیشد و با دیدن من با اشکی که به چشم داشت گفت:ارغوان من پدر شدم من پدر شدم
بعد مثل اینکه فهمید عمل عاقلانه ای انجام نداده خود شرا جمع و جور کرد با هم وارد اتاق شدیم
خسرو خان پروین جون نیلوفر جیران مادر گیتا و جمشید خان پدرش همه با لبخندی دور گیتا نشته بودند و هر کدام به نوعی از نوه اشان تعریف میکردند نیما گفت:
-ارغوان به نظر تو شبیه گیتا نیست
-چرا خیلی شبیه اونه
و پروین جون رو به من گفت:"
-دیدی ارغوان بالارخه من هم نوه دار شدم و خدا دعای منو اجابت کرد
جیران مادر گیتا گفت:
-بچه سالم و تندرستیه وقتی به پنج سالگی رسید باید ببریمش پیش خودمون تو سوئد تا در رفاه بیشتری باشه
من هم صورت بچه را بوسیدم و به گیتا تبریک گفتم
با این حرفها مشغول بودیم که ناگهان متوجه ساعت شدم از هفت گذشته بود با عذرخواهی از گیتا و نیما بقیه بیمارستان را ترک کردم به خانه فریبا رسیدم پشت در ایستادم همان در دوران بچگی همان زنگی که صدای بلبل داشت و انقد بالا نصبشده بود که همیشه برای به صدا در اوردنش از در بالا میرفتیم همه چیز همانطور بود و هیچ چیز عوض نشده بود زنگ در را فشردم صدایی از پشت در گفت:
-کیه؟اومدم
صدای فریبا بود در باز شدو یک بار دیگر فریبا رو بغل کردم و یکدیگر را بوسیدم و با هم به داخل خانه رفتیم
خانه پر بودداز ادمهای جور وا جور اولین کسی را که از دیدنش خوشحال شدخ مهرانه مادر فریبا بود انقدر از دیدنش هیجان زده شدم که پریدم و بغلش کردم و چندین بار بوسیدمش فیروزه به همراه دختر و پسرش دومین نفری بودند که در ان مجلس شناختم پس از سلام و احوالپرسی و معرفی من به دیگران و معرفی متقابل انها به من با فریبا گوشه ای از سالن پذیرایی نشستیم فضای خوب و شادی بود و باز میرفت تا خاطرات گذشته زنده شود هیچ وقت تمایلی به این کار نداشتم نه بخاطر نریمان که به خاطر همه چیز و خودم مرور خاطرات گذشته برای من چیز خوشایندی نبود در حقیقت چیز زیادی نداشتم که با یاداوری ان خوشحال شوم بااین افکار سرگرم بودم که صدای فریبا منو متوجه خودش کرد
-حواست کجاست ارغوان تو فکری ؟
ببینم چرا مامان رو نیاوردی ؟خیلی دلم براش تنگ شده
-مامان برای عیادت یکی از دوستامون که صاحب نوزادی شده بود به بیمارستان رفت سلام مخصوص رسوند و گفت تو یه فرصت مناسب حتما برای دیدنتون میاد
-راستی ارغوان تو هنوز بچه دار نشدی؟
-فریبا اول بپرس ازدواج کردی بعد حرف بچه بزن
-یعنی میخوای بگی که هنوز ازدواج نکردی از تو یکی بعیده من فکر میکردم که تو چند سال پیش ازدواج کردی پس چرا هنوز مجرد موندی؟نکنه که..؟میخوای صدات کنن پیر دختر؟زودباش عقب موندی ها راستی اگه تابحال کسی رو برات در نظر نگرفتند من پسرهای خوب زیاد سراغ دارم زود میندازمت تو دام چطوره؟راستی تازه یادم اومد تو دورانه دبیرستان تو یه نامزد داشتی اسمش چی بود؟ها یادم اومد نریمان چطور شد؟حالا کجاست؟
-اینجا وقت این حرفها نیست بهتره بگذاری برای یه فرصت بهتر که حوصله شنیدن حرفهای منو داشته باشی فکر کنم اینجوری بهتر باشه
پس از این فریبا با عذرخواهی برای پذیرایی از مهمانان از کنار من رفت و من هم برای اینکه تنها نباشم رفتم پیش فیروزه پس از کمی صحبت درباره خودمان او علیرضا و عسل را صدا کرد تا بیشتر با هم اشنا شویم
وای خدای من علیرضا چقدر بزرگ شده بود عسل تقریبا پانزده ساله و علیرضا هم حدودا بیست و چهار پنج ساله بود وقتی انها را برای اخرین بار قبل از اینکه ایران را ترک کنند دیدم عسل سه یا چهار ساله
و علیرضا هم هم دوازده و یا سیزده ساله بودند و حالا عسل دختری با این سن و سال و علیرضا هم شاید هم سن من و یا دو سه سال کوچکتر. چقدر زمان زود می گذرد. او حالا برای خودش مردی شده، با اندامی برآزنده و قوی. علیرضا برعکس عسل که دختری بود با چشمانی روشن و موهایی بلوند که بی شباهت به اروپایی ها نبود، چشمانی تیره و موهایی به رنگ سیاه داشت. کمی با هم صحبت کردیم.
علیرضا از خودش گفت گه از پنج سالگی در کانادا اقامت داشته، البته به طور موقت به طوری که زمان تحصیل را آنجا و تابستان در ایران می گذرانده و از دوازده سالگی به بعد دیگر هرگز به ایران نیامده و همانجا درس خوانده و ادامه تحصیل داده و موفق به دریافت مدرک دکتری در رشته ی مهندسی ساختمان شده. گفتم:« علیرضا، مگه چند سالته که مدرک دکتری داری؟ »
ـ من در کل دوازده سال دوره ی تحصیل عمومی رو فقط در هفت سال گذروندم و دروس دانشگاهی روهم به جای اینکه در هشت سال بگذرونم، در شش سال طی کردم و حالا هم بیست و چهارسال دارم و در یک شرکت مشغول به کارم و در حال حاضر هم مشغول گذروندن دوران مرخصی ام هستم.
در حرفهایش بوی خوش صداقت و صمیمیت موج می زد و انگار حال و هوای آنجا هنوز زیاد در او اثر نکرده بود. به زحمت فارسی صحبت می کرد و در حرفهایش کلی اشکال و بیشتر از کلمات انگلیسی استفاده می کرد. درست در لحظه ای که فکر می کردم به چیزی نو احتیاج ارم، ه این مهمانی دعوت شدم ـ به یک هم صحبت نو،به محیطی نو و آدمهای نو، ساعت به یازده نزدیک می شد که بلند شدم و با خداحافظی از همه آنجا را ترک کردم و به خانه برگشتم. پس از تعویض لباس هایم، تا پاسی از نیمه شب برای مامان درباره ی مهمانی و آدمهای مهمانی صحبت کردم. آنقدر حرف زدیم که بابا بالاخره مجبور شد به پچ پچ ما اعتراض کند و گفت:« ببینم، ما دو تا تا کی می خواین اینطور حرف بزنین و نگذارید که من بخوابم؟ شاید نمی دونید که ساعت سه صبحه؟! بقیه اش رو بگذارید برای فردا.» و با این حرف بابا هر دو به رختخواب رفتیم.
چند روز بعد گیتا از بیمارستان مرخص شد . نیما مهمانی کوچکی گرفت تا هم به گیتا خوش امد بگوید و هم برای دخترش اسمی بگذارد. عصر یک روز بارانی در فصل یهار بود و باران تند و شدیدی می بارید، مثل اینکه هیچ وقت نمی خواست بند بیاید.بابا و مامان برای رفتن به خانه ی نیما آماده می شدیم. موقع ترک خانه صدای زنگ تلفن ما را متوقف کرد. مامان گوشی را برداشت. ابتدا لحن کلامش رسمی بود ولی پس از مدتی حرفهایش صمیمی تر شد و از نحتوای کلامش فهمیدم که با فریبا صحبت می کند.
ـ باشه فریبا جون، به مامان و بقیه سلام برسون و بگو منتظر دیدارشون هستم، من گوشی رو می دم به ارغوان.
و بعد گوشی را به من داد.
ـ سلام فریبا. ببخش که نتونستم بهت زنگ بزنم و از مهمونی اون شب تشکر کنم. حسابی زحمت دادم . مهمونی خیلی عالی بود و به من خیلی خوش گذشت.
ـ خواهش می کنم، چه زحمتی! خیلی خوشحالم از اینکه به تو خوش گذشته. راستی می خواستم ببینم کی وقت داری. من و مامان و فیروزه می خواستیم یه روز بیایم خونه تون، تا هم مامان، مادرت رو ببینه و هم من با تو یه کار کوچیک داشتم.
ـ خواهش می کنم. هر روز که دوست داشته باشی می تونی بیای، خیلی هم خوشحال می شوم. بزار ببینم امروز دوشنبه است، برای... پنج شنیه شب به صرف شام چطوره؟
ـ نه، نه ، برای شام نه، فکر کنم عصرونه بهتر باشه، شام باشه برای یه وقت دیگه.
ـ داری تعارف می کنی؟
ـ نه تعارف نداریم. در ضمن زیاد عجله نکن، برای خوردن شامهای خوشمزه ی شما وقت زیاده. هنوز مزه ی غذاهای خوشمزه ی مامان زیر دندونمه فعلاً به بودن یه عصرونه قناعت می کنیم تا بعد پس تا پنج شنبه عصر که می بینمت خدا حافظ.
پس از گذاشتن قرار عصرانه ی روز پنج شنبه، همه با هم به طرف خانه ی نیما راه افتادیم.
وای خدای من، چه دختر کوچولوی قشنگی. حالا که بعد از چند روز نگتهش می کنم، می بینم که حق با نیما بود خیلی شبیه گیتاست.
ـ ببینم گیتا، خیال دارید اشمشو چی بگذارید؟
ـ والا هر کسی یه اسمی پیشنهاد کرده، قراره بین اسمها قرعه کشی کنیم؛ البته تو هم باید یه اسمی پسشنهاد کنی.
خوب، اسم پیشنهادی تو چیه؟ دلم می خواد فکر کنی گه دختر خودته.
ـ چی بگم شما منو غافلگیر کردید. راستش انتخاب اسم کار سختیه، اید کمی فکر کنم...خوب، اگه اون دختر من بود.. اسمشو ... اسمشو می گذاشتم خاطره.
نیما گفت:« اسم خیلی قشنگ و مناسبیه. بهتره بنویسیم و قرعه کشی رو شروع کنیم. ارغوان امیدوارم اسم تو در بیاد.»
اسمها ریاد بود. فکر می کنم بیست تا می شد. همه را روی کاغذ کوچکی نوشتندو گلوله کردند و در یک طرف ریختند و خوب هم زدند و بعد از پدر گیتا خواستند که یکی را انتخاب کند. او هم کاغذی برداشت و آن را باز کرد و اسم نوشته ی روی آن را خواند:«خاطره». نیما و گیتا از خوشحالی فریاد زدند و من اششک شوق در چشمهایم حلقه زد.
«خاطره» همان اسمی بود که نریمات همیشه می گفت اگر یک روزی خدا به ما دختری داد، ه یاد خاطرات خوش گذشته ای که داشتیم، اسمش را می گذاریم خاطره.
و حالا خوشحالم از اینکه توانستم یکی از صدها آرزوی او را برآورده کنم.
صبح رو ز پنج شنبه برای من تازگی و طراوتی خاص داشت. خوشحالی درونی مخصوصی که نمی دانستیم از کجا به وجود آمده. صبح آن روز پش از تمام شدن کار بیمارستان، برای عصر از دکتر مرخصی گرفتم. در فکر عصرانه آن روز بوم که چه چیزی باید درست کنم. پس از مرتب کردن خانه، کیک کوچکی پختم و روی آن را با خامه و مربا تزیین کردم. ساعت هنوز پنج نشده بود که زنگ در خانه به صدا در آمد در را که باز کردم فریبا و فیروزه، عسل و علیرضا، و مهرانه فریبا داخل شدند. پس از راهنمایی آنها و خوشامدگویی و احوالپرسی، پذیرایی مختصری کردم و کنار فریبا نشستم. خاطرات دوره ی دبیرستان را به یاد آوردیم که بعد از تعطیل شدن مدرسه، با اینکه دخترهای بزرگی شده بودیم، در کوچه زنگ خانه ها را می زدیمو فرار یم کردیم و یا بارها بارها وقتی خیلی کوچکتر بودیم، موقع زنگ زدن خانه ی فریبا، از کول هم بالا می رفتیم و آنقدر می لغزیدیم و تکان می خوردیم که بالاخره می افتادیم زمین و از صدای جیغ و داد ما مهرانه جون می آمد و در را باز می کرد و...
ـ راستی فریبا تو بچه نداری؟
ـ راستش من و کوروش اونقدر سرگرم کاریم که هرگز به آوردن بچه فکر نمی کنیم. ما کارمون رو خیلی دوست داریم و این وسط بچه فقط یه مزاحمه و راستی حالا تو بگو که چرا تا حالا ازواج نکردی؟! نامزدت چی شد؟!
و من که همیشه از طرح این سوالات می ترسیدم، با صدای بلند طوری که همه بشنوند به فریبا گفتم:« بهتره برای آماده کردن عصرونه با هم به آشپزخونه بریم.» و بلند شدیم به آشپزخانه رفتیم.
ـ چی شده ارغوان، چراوحشت کردی؟! چرا رنگت اینقدر پریده؟! اتفاق بدی افتاده؟!
ـ نمی دونم اسمشو چی باید بگذارم! اتفاق، سرنوشت، بی احتیاتی... بیا بشین این نونها رو بِبُرتا برات تعریف کنم، البته اگه به اندازه کافی حوصله داری!
ـ زودباش تعریف کن ببینم چی به روزت اومده!
سپس با بغض کهنه ای که در گلو داشتم، تمام آن سالها را برایش تعریف کردم. اشک می ریختم و هیچ نگاهی هم به فریبا نمی کردم. زخم کهنه ای که می رفت التیام پیدا کند، دوباره سر باز کرد. ضمن صحبت کردن فقط کار می کردم. به انتهای حرفهایم که رسیدیم روی صندلی روبه روی فریبا نشستم و نگاهش کردم. آرام و بی صدا گریه می کرد. گفتم: « هیچ وقت نخواستم اتفاقات زندگیمو برای کسی بازگو کنم تا مبادا باعث این همه رنج و ناراحتی بشه. ولی چون تو دوست خوبی بودی و هستی، و خودت هم مایل به شنیدنش بودی، برات گفتم. خوب، سرنوشت و قسمت من هم اینطور رقم خورده. حالا هم پاشو اشکهات رو پاک کن، بریم پیش بقیه. فکر می کنم که غیبتمون خیلی طولانی شد. راستس اصلاً فراموش کردم، مثل اینکه تو چیزی می خواستی بگی، درسته. »
ـ آره باشه برای یه وقت دیگه.
ـ هر طور که دوست داری. پس زودباش این سینی رو بردا، من هم این یکی رو برمی دارم، اون یکی رو هم بعداً میارم، و یه چیز دیگه، خواهش می کنم این حرفها پیش خودت بمونه.
ـ حتماً مطمئن باش.
و ضمن خارج شدن از آشپزخانه، با صدای سرفه ی علیرضا هر دو متوجه او شدیم. کمی دستپاچه شده بود. گفت:« اومدم کمی آب بخورم، شما دوتا چقدر حرف می زنید، مثل اینکه اومدیم تا دور هم باشیم و با هم حرف بزنیم.»
از طرز صحبت و نگاهش، بوی دلسوزی و ترحن به مشام می رسید، و در صدا . چهره اش هم گرفتگی مختصری حس می شد. فکر کردم که شاید از حرفهای من چیزی فهمیده و شاید...
به هر حال به طرف اتاق پذیرایی رفتم و بعد از چیدن میز عصرانه، برای دادن آب به علیرضا به آشپزخانه رفتم. روی صندلی نشسته بود و به چیزی فکر می کرد بادیدن من برای احترام بلند شد و گفت:« ببخشید که ما امروز مزاحمتون شدیم. خواستم آب بردارم ولی گفتم شاید این کار بی ادبی باشه.»
لیوانی آب به او دادم و ظرف کیک را برداشتم و با هم به بقیه ملحق شدیم. فریبا هنوز ناراحت بود. مثل اینکه از حرفهای من ضربه خورده بود.
مامان گفت:« فریبا کمی گرفته به نظر می رسی؟»
ـ چیزی نیست من به فصل بهار حساسیت دارم و بعضی اوقات سر درد می شم، که البته با خوردن یه مسکن خوب می شه.
برای اینکه مامان زیاد پاپیچ فریبا نشود، رو به فیروزه کردم و گفتم:« راستی فیروزه جون شهرتون چطوره؟ چرا با شما به ایران نیومدند؟»
ـ راستش امیر خیلی دلش می خواست همراه ما به ایران بیاد، اما نتونست مرخصی بگیره. امیر در قسمت طلا سازی کارگاهی متعلق به یک شرکت، سمت طراحی و نظارت بر ساخت طلاها رو به عهده داره. چند وقته که کارشون زیاد شده، برای همین هم اونها با مرخصی امیر موافقت نکردند و ما تنها به ایران اومدیم و قرار شد که اون دفعه ی دیگه همراه ما بیاد.
ـ حالا تا کی اینجا هستید؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#255
Posted: 14 Sep 2013 16:25
قسمت نهم
فکر می کنم نهایت تا سه هفته ی دیگه.
ـ پس تا وقتی که اینجا هستید بهتره سعی کنیم بیشتر همدیگه رو ببینیم و بیشتر با هم باشیم. فریبا هم می دونه من هم تنهام و کسی رو ندارم، البته آدمهای دور و بر من زیادند ولی کسی که بتونه واقعاً تنهایی منو پر کنه و دوست واقعیم باشه، پیا نمی شه.
در این لحظه علیرضا سرفه ی کوتاهی کرد که همه متوجهش شدند ولی آن را نشنیده گرفتند.
ساعت نزدیک هشت بود که مامان فریبا گفت:« خوب، اگه اجازه بدید ما زحمت رو کم می کنیم. البته باید به ما قول بدید که بعد از این بهقول ارغوان بیشتر به هم سر بزنیمو تا فریبا اینا اینجا هستند، یه شب شام به ما افتخار بدید.» و بعد از یک خداحافظی نسبتاً طولانی از هم جدا شدیم.
دو هفته بعد، عصر یک روز بسیار عالی با هوایی مطبوع بود با اینکه تازه از سر کار برگشته بودم و روز پرکاری را گذرانده بودم، ولی خسته نبودم. نمی دانم شاید به دلیل عمل موفقی بود که صبح دکتر مختاری روی یک دختربچه هشت ساله انجام داده بود. ولی به هر دلیلی که بود، خیلی خوشحال شدم. داشتم استراحت می کردم و تلویزیون تماشا می کردم، که زنگ در به صدا در آمد. بابا ازگوشی پرسید:«کیه؟» و بعد از چند لحظه گفت:« ارغوان دم در باتو کار دارن، گفت از طرف بیمارستان اومده.»
ـ مطمئنید بابا، من که تازه به خونه اومدم! می تونستند پیغام رو تلفنی، تو مطب بهم بدن. همزمان با گفتن این کلمات از پله های حیاط پایین رفتم و در را باز کردم. از دیدن چهره ی پشت در جا خوردم.« شما! از طرف بیمارستان؟!»
ـ سلان ببخشید که با این عنوان خودمو معرفی کردم. راستش اصلاً نمی دونستم حضورم رو در اینجا چطور اعلام بکنم که فکرتون از اومدن ناگهانیم آشفته نشه. راستش یه خواهش کوچیک از شما داشتم.
ـ خوی، جناب علیرضا خان، باید بگم علی رغم فکری که کردی، ذهنم قدری آشفته شد، ولی مهم نیست. حالا زودتر بگو چکار داری که این وقت شب؛ اونم اینجوری اومدی در خونه!
ـ کاری به من پیشنهاد شده که تقریباً به تجربیات شما مربوط می شه.
ـ در چه مورده؟
ـ اگر شما موافق باشید، می خواستم در موردی جمع آوری برخی اطلاعات پزشکی به من کمک کنید.
ـ ولی علیرضا، تا اونجایی که من می دونم، شغل تو در مورد نقشه کشی ساختمان و ... مهندسیه و هیچ ربطی به رشته پزشکی نداره.
ـ آه. منو ببخشید که خوب توضیح ندادم راستش از طرف یه شرکت، کشیدن نقشه ی کامل و بدون نقص یه بیمارستان خصوصی به من پیشنهاد شده و از من خواسته شده نشه کامل وهمراه با رعایت کلیه ی اصول ایمنی، هم از نظر سر و صدا و هم مستقل بودن بخش ها از همدیگه باشه و انجام دادن این کار فقط با دونستن برخی اطلاعات پزشکی در مورد چگونگی وضع بخش ها و دیگر محل ها مقدور و میسره ، بنابراین به کمک و راهنمایی شما به شدت نیازمندیم .
_ببینم ، مگه تو تا کی قراره که ایران بمونی ؟!
_راستش با موافقت دولت اینجا قرار شد که تا پایان این طرح اینجا بمونم که فکر می کنم چون این تاره باید خیلی سریع آماده و اجرا بشه، چیزی حدود یکسال طول بکشه .
_پس فیروزه ، فریبا و عسل چیکار می کنند ؟!
_ اونا تا هفته دیگه بر میگردند و من پیش مهرانه جون میمونم ، تا این طرح تموم بشه.
_ خوب ، پس حالا حالاها مهمون ما هستی و در مورد پیشنهادات هم فکر می کنم و بهت خبر میدم .
و پس از خداحافظی در را بستم و داخل رفتم . قضیه آمدن علیرضا را برای بابا تعریف کردم و او هم از آمدن علیرضا به این شکل تعجب کرد و گفت : " طفلکی فکر می کرد لابد خودشو معرفی کنه در رو براش باز نمی کنم یا اصلا ببین چه فکر دیگه ای پیش خودش کرده که اینجور خودش رو معرفی کرده ، به هر حال ردّ یا قبول پیشنهاد علیرضا با خودته ."
پس از خوردن شام و مرتب کردن آشپزخانه به اتاقم رفتم ، به کتابخانه ام نگاه کردم دنبال کتابی برای خواندن میگشتم . پس از اندکی جستجو ، کتاب حافظ را برداشتم و با نیتی در مورد علیرضا کتاب را باز کردم ، نوشته بود :
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی . بکش چنان که تو دانی
این شعر را به فال نیک گرفتم و باعث شد که کار با علیرضا را تجربه کنم و این تصمیم را فردا وقتی از بیمارستان برگشتم به علیرضا بگویم . بنابراین بعد از خواندن کمی دیگر از اشعار حافظ خوابیدم .ساعت شش صبح طبق عادت همه روزه از خواب بیدار شدم و پس از خوردن صبحانه ، راهی بیمارستان شدم . ظاهرا روز پر کاری را شروع می کردم . به فهرست بیمارانی که امروز می بایست عمل می شدند نگاه کردم ، پنج نفر بودند . بنابراین رفتم تا اولین نفر را برای عمل آماده کنم . ساعتی که برای اولین عمل در نظر گرفته بودند هفت و نیم صبح بود و تا آمدن دکتر مختاری و آماده شدنش ، کارهای مقدماتی مثل کنترل فشار خون ، ضربان قلب و ....... وبعضی اوقات بیهوش کردن بیمار با من بود . وقتی دکتر آمد با پا به اتاق عمل گذاشت متوجه قیافه عصبی و گرفته او شدم . قدم هایش سنگین بود . مثل همیشه نبود که با خنده وارد اتاق می شد و رو به همه می گفت :" خوب بچه ها ، حمله رو از کدوم طرف شروع کنیم ؟" ضمن کمک کردن به او در پوشیدن لباس و دستکش آرام از او پرسیدم :" دکتر اتفاقی افتاده ؟!"
_باشه برای بعد ......
_مطمئنید که حالتون خوبه و میتونید کار کنید ؟
_ بله مطمئن باشید مسایل شخصی هیچ وقت مانعی برای کارهای من نیستند شما ناراحت نباشید تا پایان عمل و موقع استراحت خیالتون راحت .
و مشغول کار شدیم . در تمام طول جراحی که چهار ساعت و نیم طول کشید ، تمام حواسم پیش دکتر بود. بیش از همیشه در کارش دقت می کرد و به شدت عرق می ریخت . پس از پایان عمل به همه خسته نباشید گفت و اتاق را ترک کرد و به اتاق استراحت خودش رفت . بعد از انجام دادن کارهای پایانی که شامل بخیه زدن و بستن محل جراحی و بردن بیمار به بخش و کنترل دقیق فشار خون و ضربان قلب و نبض و کارهای دیگر که برخی به عهده من و بقیه تکنسین ها بود ، با اجازه دکتر وارد اتاقش شدم . روی تخت دراز کشیده بود و به دوردست ها نگاه می کرد . گرفته بود ، گفتم :" دکتر تا عمل بعدی تقریباً یک ساعت وقت داریم اگر فکر می کنید که خسته اید میتونم عمل رو به فردا موکول کنم و یا از دکتر نوری خواهش کنم که عمل ها رو انجام بده."
_ فکر می کنید که من اینقدر ضعیفم که به خاطر یه مشکل کوچیک خانوادگی از پا در بیام ؟ به ظاهر آشفته ام توجه نکنید ، تحملم زیاده .
_ اتفاق بدی افتاده دکتر ؟!
_ نه ، فقط یه مشاجره کوچک بود بین من و پریسا ، مثل همیشه . من تقریبا بهش عادت کردم . میشه گفت که جز همیشگی و جدانشدنی زندگیم شده .
_ولی از شما بییده دکتر ، شما که یه آدم تحصیل کرده ای هستید باید پریسا رو بیشتر درک کنید و به خواسته اش بیشتر اهمیت بدید ! البته منو ببخشید که اینطور صحبت می کنم ، میدونم اصلا صحیح نیست که یک طرفه به قاضی برم ولی به هر حال صبر و طاقت و متانت لازمه زندگیه .
_ می دونی ارغوان ، وقتی به خواستگاری پریسا رفتم در همین شغل بودم و اون با علم به اینکه میدونست ممکنه خیلی شب ها من دیر به خونه برسم و یا اصلا نرم با من ازدواج کرد و حالا میگه که دیگه نمیتونه این وضع رو تحمل کنه و باید یه فکر اساسی در این مورد بکنیم ، راستش من نمیدونم باید چیکار کنم !
این اولین بار بود که پس از این مدت نسباتا طولانی که از آشنایی من با دکتر می گذشت او مرا به اسم کوچک صدا می کرد . گفتم :" خوب دکتر ، کمی از کارهاتون کم کنید . در مطب کمتر بیمار بپذیرید و از تعداد جراحی هاتون کم کنید . این طوری هم به شما فشار کمتری میاد و هم فرصت بیشتری برای استراحت و بودن در کنار پریسا پیدا میکنید . شما باید قبول کنید که همسرتون هم حق داره که ساعتی از شبانه روز رو در کنار شما و با شما بگذرونه ."
_ تو خودت هم خوب میدونی ارغوان روزی که من مدرکم رو گرفتم ، نسبت بمردم کشورم تعهدی دادم که باید به اون وفادار بمونم و بهش عمل کنم . حتی اگر به بهای از بین رفتن زندگی خودم باشه .
یک فنجان قهوه درست کردم و موقع دادن آن به دکتر گفتم :" خیلی دارید احساساتی و در ضمن عجولانه تصمیم می گیرید . حرف شما کاملا منطقی و درسته و تعهدتون هم محفوظ ، ولی با فکر درست میتونید بهترین و مناسبترین تصمیم ها رو بگیرید و بهترین راه رو انتخاب کنید ." بعد با نگاهی به ساعتم گفتم :" بهتره آماده باشید ، تقریباً ده دقیقه دیگه عمل بعدی شروع میشه ، ببخشید که با حرف هام مانع استراحتتون شدم ."
_ برعکس ، باعث شدی که با درد دل کردن با تو آرامش پیدا کنم و به خودم و اعصابم مسلط بشم .
و به دنبال این حرف هر دو از اتاق خارج شدیم و به طرف اتاق عمل رفتیم . روز پر کاری را پشت سر گذاشته بودم ، به دلیل زیاد بودن کار بیمارستان ، آن روز به مطب نرفتم و ساعت هشت شب بود که به خانه برگشتم . خیلی خسته بودم بعد از خوردن شام و کمی صحبت در مورد کارهای روزانه به اتاق خودم رفتم . کتاب شعری از شاعر مورد علاقه ام معینی کرمانشاهی برداستم تا بخوانم . روی صندلی نشستم . صفحه ای را باز کردم و شروع به خواندم کردم . چون خیلی خسته بودم چند صفحه ای بیشتر نخواندم و بلند شدم تا به تختخواب بروم . بالای سرم کاغذی که با سوزن روی دیوار چسبیده بود توجهم را جلب کرد رون آن نوشته بود :" تلفن به علیرضا." تازه یادم آمد که آن کاغذ را شب قبل خودم نوشتم و آنجا زدم تا فراموش نکنم و چه خوب که این کار را کردم . چون اصلا یادم نبود . به طرف تلفن رفتم شماره منزل مادر فریبا را گرفتم . خود علیرضا گوشی را برداشت و طبق عادت خودش گفت :" هلو "
گفتم :` فکر کردی اینجا کاناداست علیرضا سلام . حالت چطوره ؟"
فوری مرا شناخت و گفت :" منو ببخشید ، حق با شماست عادت کردم ، حالتون چطوره ؟!"
_ببخش که دیر وقت مزاحمت شدم ، آخه تازه از بیمارستان آمدم .
_ شما باید منو ببخشید که با پیشنهادم باعث اذیت شما شدم .
_خواهش میکنم ، خوب حالا بگو ببینم وظیفه من اینجا در مورد برنامه تو چیه و چه وقت باید مشغول بشم ؟
_ یعنی شما پیشنهادم رو قبول کردید ؟!
_ خوب معلومه ، اگه قبول نمیکردم که از تو نمیپرسیدم چیکار باید بکنم .
_اگر اجازه بدید فردا عصر من میام مطب دنبالتون و ضمن یه گردش کوچک برنامه کاریمون رو براتون توضیح میدم .
_باشه ، من حرفی ندارم . به فریبا و مهرانه جون و مامان و اصلا هم سلام برسون و تا فردا خداحافظ .
صبح با صدای مامان که میگفت :" ارغوان ساعت هشت شد چقدر صدات کنم ، پاشو دیگه ." از خواب بیدار شدم . با عجله آبی به صورتم زدم و به طرف بیمارستان دویدم . این اولین بار بود که تأخیر داشتم . به بیمارستان که رسیدم بعد از تعویض لباس ، وقتی سراغ دکتر را گرفتم گفتند که هنوز نرسیده . ظاهرا همه از تاخیرش نگران و متعجب شده بودندن از جمله خودم . وقتی با منزلش تماس گرفتم و کسی گوشی را بر نداشت نگرانیم بیشتر شد . بیمارانی که دکتر مختاری باید ویزیت می کرد دکتر نوری معاینه کرد و دکتر مختاری ساعت ده آمد . خیلی سعی می کرد قیافه خونسرد و معمولی به خودش بگیره ولی این چهره ساختگی او از نظر من پنهان نماند . بنابراین بدون هیچ گفتگویی اضافی خلاصه کارهای را که دکتر نوری تا آن ساعت انجام داده بود آرایش شرح دادم و او با لبخند مصنوعی گفت :" خوب ، بهتر حالا به بقیه کارهامون میرسیم ." و در حین عبور از یکی از راهروها با دیدن دکتر نوری از او تشکر کرد و وقت معاینه حواسش زیاد جمع نبود . در بین کارهایش هیچ حرفی نمیزد . او عادت داشت بعضی وقتها در خلال معاینه هایش با بیمارانش شوخی می کرد و از حالشان میپرسید . از حال من و پدر و مارم و حال پدر و مادر نریمان سوال می کرد و یا از خاطرات پزشکی اش تعریف می کرد . ولی امروز کاملا ساکت بود . لبخند قشنگی که همیشه بر لب داشت خشکیده بود . به خودم اجازه ندادم که علت این سکوت را بپرسم ، چون نمیخواستم بیشتر از این وارد زندگی خصوصی او بشوم . بنابراین سکوت کردم و به تجویزهایی که برای بیمارانش می کرد گوش دادم .
وقتی برای خوردن ناهار به رستوران بیمارستان رفتیم از من خواست اگر مزاحم نمی شود کمی با هم صحبت کنیم ، من هم قبول کردم . بنابراین غذای مختصری برداشتم و با هم به باغ پشت بیمارستان رفتیم . هر دو ساکت بودیم . منتظر بودم که اول دکتر شروع کند و به علت سکوت او ناچار من شروع کردم و پرسیدم :" دکتر مختاری ، امروز همه نگرانتون بودند . سرپرستار خیلی با منزلتون تماس گرفت ولی کسی در منزل به تلفن جواب نمیداد . شما هم که امروز دیر اومدید همه بیشتر نگران شدند . اتفاقی افتاده ؟! امروز قیافه شاد و بشاش همیشگی رو نداشتید . چند بار خواستم جساراتا علتش رو از شما بپرسم ولی به خودم اجازه ندادم توی زندگی خصوصی شما دخالتی کرده باشم و حالا که از من خواستید با هم صحبت کنیم فرصت رو غنیمت شمردم و به خودم اجازه دادم که این سوال رو مطرح کنم ، امیدوارم که این جسارت من و ببخشید !"
_ میدونی ارغوان همیشه از این رک گویی و در عین حال رعایت ادب در حرف هایت لذت بردم و توی دلم بهت آفرین گفتم . فکر می کنم تا حالا متوجه شدی که مشکل اصلی و اساسی من با پریساست . دیشب که رفتم خونه ، پریسا نبود . یادداشتی برای من نوشته بود که در اون از من خواسته بود تا شب به خونه پدرش برم . من هم فکر کردم حتما پریسا دلش برای پدر و مادرش تنگ شده و رفته اونجا . وقتی به خونه آنها رسیدم قیافه عصبی پریسا به من فهموندِ قضیه چیز دیگه ای است و این دعوت برای برپایی یه جنجال بزرگه . علی رغم وضع موجود ظاهرم رو حفظ کردم و بعد از سلام و احوالپرسی با پدر و مادر پریسا مشغول صحبت با پدرش شدم . بعد از نیم ساعت صحبت آقای شکیبا موضوع بحث رو به من و دخترش کشوند که پریسا از وضع موجود اصلا راضی نیست و میخواد که تو بیشتر توی خونه و کنارش باشی . پریسا هم در تائید حرف پدرش گفت :" پدر بهتره این رو هم بهش بگید که اگه نمیخواد یا نمیتونه خودش رو با این جور زندگی که من میخوام تطبیق بده من خیلی راحت میتونم از زندگیش خارج بشم . من با کارش ازدواج نکردم ، با دکتر پارسا مختاری ازدواج کردم و از شوهرم انتظاراتی دارم که یک کار و شغل نمیتونه بر آورده کنه . بنابراین آقای دکتر بهتره که تصمیم بگیری ، البته یه تصمیم قاطع و تا گرفتن این تصمیم من همین جا میمونم تا شما بتونید خوب فکر کنید . جواب نهایی رو به پدر اطلاع بده و بعد به سرعت اتاق رو ترک کرد و من هم بعد از کمی گفتگو در این مورد و بر شمردن دلایل و گفتن اینکه من از روز اول وضعیت شغلم همین بوده ، از پدر و مادر پریسا خداحافظی کردم و به منزل پدر و مادر خودم رفتم و چون تا دیروقت در این مورد با آنها صحبت می کردم صبح خواب موندم و این شد که امروز دیر به بیمارستان رسیدم و مثل اینکه باعث نگرانی خیلی ها از جمله شما شدم . از این بابت معذرت میخوام . حالا هم میخواستم نظرت رو به عنوان یک همکار و مهمتر از اون یه دوست بدونم که تکلیف من چیه ؟ چه تصمیمی باید بگرم که در آینده حسرتش رو نخورم که چرا اینطور شد و میتونست که جور دیگه ای بشه . تو حتما میتونی به من کمک کنی . من در دلم رو پیش خوب کسی مطرح کردم ، درسته ؟
لحظه ای سکوت کردم ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :" میدونید دکتر من توی زندگی کوتاه ولی مفیدم با نریمان چیزهای زیادی رو از اون یاد گرفتم . صبر در برابر مشکلات ، انعطاف پذیری در برابر آنها . گرفتن تصمیمات سریع و به موقع و همچنین صحیح و .... از جمله چیزهایی بود که زندگی به اون به من یاد داد . حالا هم به نظر من با تجربه کمی که در این مورد دارم بهتره همون طور که قبلا گفتم کمی از ساعت های کاریتون رو کم کنید ، یا چند روزی رو به مرخصی برید و با هم به یه جای خوش آب و هوا سفر کنید ، فکر می کنم که برای تغییر روحیه هر دوی شما مفید باشه . کمی زندگی رو راحت تر بگیرید . به خدا این لحظه هایی که شما دارید ، آرزوی هر لحظه منه که حاضرم به خاطر برگشتنش همه کار بکنم . به هر حال همیشه نه ، ولی بعضی وقت ها لازمه که یکی از دو طرف به خاطر پایدار موندن زندگی کمی کوتاه بیاد و به نفع دیگری کنار بکشه . حالا هم بهتره که دیگه غذامون رو بخوریم ، هر چند که حسابی سرد شده و از دهن افتاده ولی برای رفع گرسنگی خوبه ." و با این حرف من هر دو بدون کوچکترین حرفی مشغول خوردن غذا شدیم و بعد به طرف ساختمان بیمارستان رفتیم . بعد از ظهر که در مطب بودیم ، حال دکتر بهتر شده بود شنیدم که تلفنی با همسرش صحبت می کرد و از او خواست که شب به خانه برگردد تا با هم ضمن خوردن شام در یکی از رستوران های شهر در مورد آینده هم صحبت کنند . از این تصمیم دکتر واقعاً خوشحال شدم .
ساعت هنوز شش نشده بود ، بیماری هم نداشتیم ، بنابراین به پیشنهاد دکتر مطب را تعطیل کردیم و من هم چون با علیرضا ساعت هفت قرار داشتم ، خودم را با دیدن مغازه های آن اطراف سرگرم کردم . چند دقیقه ای به هفت مانده بود که به مطب برگشتم و علیرضا را دیدم که کنار در مطب ایستاده و کمی هم مضطرب به نظر میرسد . با دیدن من به طرفم آمد و با تعجب پرسید :" چه اتفاقی افتاده ؟! چرا مطب تعطیله ؟!"
_امروز دکتر کمی خسته بود ، در ضمن بیماری هم نداشت ، به خاطر همین مطب رو زود تعطیل کردیم .
و با گفتن این حرف هر دو به طرف اتومبیل رفتیم و سوار شدیم .
کمی احساس سردرد می کردم . در راه همچنان که با هم صحبت می کردیم متوجه شدم که کمی مضطرب است و کلماتش را با لکنت ادا می کند و دیگر کمتر از همیشه فارسی صحبت می کند . وقتی دلیلش را پرسیدم گفت :" این اولین باره که تو ایران قراره با یه خانم کار کنم ، میترسم ؛ نمیدونم میتونم خوب از عهده اش بر بیام یا نه !"
_ ولی به نظر من این همه اضطراب و دلهره برای این قضیه یه کمی زیاده ! مطمئنی که چیز دیگه ای نیست ؟
_بله ، بله ، بله . ..... مطمئن باش .
_می دونی چیه ؟ اصلا این من هستم که میبایست این حرف رو میزدم که این اولین باره که دارم دست به همچین کار بزرگی میزنم و با یه مهندس خارجی توی یه تاره ساختمان سازی همکاری میکنم .
_ خواهش میکنم دیگه به من نگید مهندس خارجی .
و بعد از گفتن این حرف مقابل کافی شاپ کوچکی ایستاد و گفت :" بریم تو یا چیزی بگیرم و توی ماشین بخوریم ؟"
_اگه بگیری و بریم تو پارک بشینیم بهتره .
با این حرف از اتومبیل پیاده شد و چند دقیقه بعد با دو تا بستنی بزرگ برگشت . بستنی ها رو به من داد و مسیر اتومبیل رو به طرف پارکی عوض کرد .
هوای پارک ، خیلی خوب بود ، هوای پاک و سرشار از اکسیژن . بعد از چند نفس عمیق حس کردم که سردردم کمی بهتر شده . روی نیمکتی نشستیم و ضمن خوردن بستنی پرسیدم :" خوب حالا کارهایی که به عهده منه چیه ؟ و اصلا چطور شد که این کار رو به تو پیشنهاد کردند ؟! مگه تو به آنها گفته بودی که چه کاره هستی و اصلا تو که دنبال کار نبودی ؟!"
_ اون روزی که ما به ایران اومدیم ، چون من تبعهٔ اینجا نبودم و از نظر آنها خارجی محسوب میشدم تمامی مدارکم رو کنترل کردند و چیزهای زیادی از من پرسیدند . مثل اینکه شغلم چیه ؟ محل سکونتم چه در کانادا و چه در اینجا و همینطور دلیل اومدنم به اینجا . بعد از ارجاع تمام این مدارک به ارگان های دولتی و با تائید آنها و گرفتن تعهد از من برای همکاری احتمالی و استفاده از تجارب من اجازه ورودم به ایران داده شد و بعد از مدّتی چون شماره تلفن و نشونی منزل رو در اختیار داشتند ، با من تماس گرفتند و این کار رو به من پیشنهاد دادند و من هم برای آشنا شدن با تعارض کار مهندسان ایرانی این کار رو قبول کردم ، و اما کار شما یا بهتر بگم خواهش من از شما ؛ شما باید دقیقاً محیط داخل و خارج یک بیمارستان مدرن ری با کلیه دستگاه هاش برای من شرح بدید تا من در حین کشیدن نقشه جای دقیق هر کدوم از اتاق ها از جمله اتاق عمل ، اتاق استراحت کادر پزشکی ؛ بیماران و خیلی چیزهای دیگه رو که در موقکار به آنها اشاره می کنم مشخص کنم . فقط یه خواهش کوچک از شما دارم ، اینکه تمام حرف ها و کارهاتون کاملا دقیق و سنجیده باشه تا از هر خطای احتمالی جلوگیری بشه ،
_چشم استاد .
خنده ی تلخی کرد و گفت :" دیگه هم این کلمه رو تکرار نکنید ، هرگز در برابر شما این اجازه رو به خودم نمیدم که خودم رو استاد شما بدونم ."
با لبخندی به این حرفش جواب مثبت دادم و به عنوان شروع کار قدری از محیط بیمارستان را برایش شرح دادم و بعد از مدّتی با نگاهی به ساعتم گفتم :" خوب علیرضا دیروقته ؛ دیگه بهتره که منو به خونه برسونی ." و سوار اتومبیل شدیم .
وقتی مقابل خانه توقف کرد ، پرسید :" خوب خانوم ارغوان جلسه بعدی چه روزی باشه ؟"
_ من هر روز تقریباً از ساعت هفت بعد از ظهر به بعد آزادم ؛ بنابراین میتونی جلسه های بعدی رو تو خونه ما برگزار کنی ، فکر می کنم این طوری بهتر باشه ، چطوره ؟
_فکر میکنید که من اینطوری مزاحم شما نیستم ؟!
_ خوبه ، میبینم که تعارف های رو خوب از ایرانی ها توی این مدت کم یاد گرفتی ؛ مطمئن باش که اصلا مزاحم نیستی و از دیدنت خوشحال میشم . به همه سلام برسون و تا دیدار بعد خداحافظ .
در خانه تمام نقشه ها و برنامه ها و گفتگوهایی را که با علیرضا داشتن ، برای بابا تعریف کردم و او هم با سر مرا تائید کرد .
روز خسته کنندهای را پشت سر گذاشته بودم و خیلی خسته بودم . بنابراین بدون مطالعه خوابیدم .
صبح فردا که وارد بیمارستان شدم ، قیافه شاد و خندان دکتر مختاری اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد . وقتی از کنارش ردّ می شدم تا به رختکن بروم گفتم :" خوش خبر باشید دکتر ، این شد قیافه ."
_هستم ولی تعریفش باشه زنگ ترفیه.
مطمئن بودم که خبر خوشش چیست ، ولی منتظر شدم تا در وقت مناسب خودش تعریف کند .
بعد از ظهر وقتی در متن از تعداد بیماران کم شد ، مرا صدا کرد و گفت :" خانم کامیاب باید به خاطر صحبت های گرم و موثر شما ازتون تشکر کنم . به خاطر حرف های شما بود که تونستم پیسا رو متقاعد کنم تا به زندگی مشترکمون ادامه بده ، البته میدونید که مشروط به این که من ساعت های کاریم در بیمارستان قدری کم کنم و در صورت امکان بعد از ظهرها بعد از مطب دیگه به بیمارستان نرم . فقط دعا کن دوباره زیر همه حرف هاش نزنه ."و ضمن دادن یک یاداشت کوچک به من گفت : " این هم ساعت های کاری جدید شما ، البته به طور موقت ."
_دکتر واقعاً خوشحالم کردید . امیدوارم که همیشه خوش و خندون باشید . چون با غیر از این قیافه خیلی زشت میشین .
و با گفتن این حرف با لبخندی اتاق را ترک کردم . به ساعت های کاری جدیدم نگاه کردم . صبح ها تعداد عمل ها از چهار پنج عمل به دو عمل رسیده بود . البته به غیر از موارد کاملا ضروری و متن هم در صورت نبود بیمار ساعت شش تعطیل می شد .
عصر آن روز ساعت هنوز شش نشده بود که مطب را تعطیل کردیم . به خانه که رسیدم مامان گفت :" مهرانه مامان فریبا صبح تلفن کرد و فردا شب ، شام ما رو دعوت کر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#256
Posted: 14 Sep 2013 16:31
قسمت دهم
گفته که دور هم باشیم . راستی چرا امروز زود اومدی ؟! چیزی شده ؟!"
_ نه ، فقط دکتر مختاری هوس کرد که زودتر به خونه پیش همسرش بره .
_ راستی ، فکر نمیکنی بهتر باشه بریم یه چیز کوچیک براشون بخریم ؟
_چشم ، بگذارید کمی استراحت کنم ، دیرتر میریم و به اتاق خودم رفتم . آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چه موقع خوابم برد . نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای مادر که میگفت : " ارغوان پاشو مغازه ها بستن " از خواب پریدم .
پرسیدم :" مگه ساعت چنده ؟"
_هشت و نیم .
_ الان ، الان حاضر میشم .
و بعد از تقریباً ده دقیقه به همراه مامان خانه را ترک کردیم . نمیدانستیم که چه چیز باید بخریم و یا برای چه کسی . بنابراین ترجیح دادیم چیزی برای منزلشان در نظر بگیریم و برای همین منظور وارد مغازه لوازم خانگی شدیم و بعد از گشتن و جستجوی زیاد مامان گلدان کریستال تقریباً بزرگی را انتخاب کرد و آنرا خرید و بعد از دیدن مغازه های دیگر به خانه برگشتیم . آنقدر گرسنه بودم که به کمک مامان به صورت شام را حاضر کردیم و سفره را چیدم . ضمن خوردن از بابا پرسیدم :" راستی بابا ، فردا شب کدوم پیرهنت رو میپوشی تا آماده کنم ؟"
_مگه فردا شن قراره کجا بریم ؟!
_دستتون درد نکنه ، به همین زودی فراموش کردید ؟ مامان مگه به بابا نگفتید ؟!
_چرا ، ظهر که اومد خونه گفتم .
و بعد با کمی دلخوری گفتم :" یعنی شما نمیدونید که ما فردا شب خونه مامان فریبا دعوت شدیم !"
_چرا میدونم ، ولی ارغوان مهمونی شما که همه خانومند ، پس من با کی صحبت کنم ؟
_با علیرضا ! ببینم ، مگه اون مرد نیست ؟
_چرا هست ! ولی هم سنّ و سال من نیست . شما هم بهتره که تنهایی برید ، بیشتر بهتون خوش میگذره .
_خیلی بدجنسید بابا ! و بعد با دلخوری سفره را جمع کردم و به اتاقم رفتم .
من چون بدون تجربه کافی و تحصیل در مورد کارهای مربوط به عمل وارد بیمارستان شدم ، هر شب تا آنجایی که خسته نبودم معمولاً یکی دو ساعت قبل از خواب برخی از کتاب های پزشکی را که دکتر مختاری به من معرفی کرده بود مطالعه می کردم . این کتاب ها در مورد معرفی ابزارهای جراحی ، مراقبت های ویژه ، شامل کنترل اعمال حیاتی بدن و کمک های اولیه و غیره بود که لزوما می بایست آنها را می خواندم . کار سختی بود ولی به ناچار باید می پذیرفتم و تحمل می کردم .
ساعت شش صبح بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم . گوشی را برداشتم ، صدای لرزان و وحشت زده دکتر مختاری را شناختم . بعد از سلام کوتاهی پرسیدم :" چی شده دکتر ؟! چرا انقدر مضطرب هستید ، اتفاقی افتاده ؟!"
_زود باش ارغوان ، خودتو زود برسون بیمارستان به کمکت خیلی احتیاج دارم .
از این حرف دکتر خیلی تعجب کردم . چون پست من در بیمارستان طوری نبود که کسی به طور حیاتی به کمک من احتیاج داشته باشد . پرسیدم :" ولی دکتر من که در بیمارستان کاره ای نیستم که بتونم کمک مفیدی داشته باشم !"
_بس کن ارغوان ! گفتم زود باش بیا بیمارستان ، نگفتم زود باش سوال کن .
و گوشی را قطع کرد . پس از قطع تماس دکتر با اینکه هنوز متعجب بودم، بالافاصله آماده شدم و با آژانس خودم را فوری به بیمارستان رساندم . اتاق انتظار شلوغ بود . راهروها هم همین طور ، بعضی ها مدام و شتابزده قدم میزدند و زیر لب زمزمه می کردند و برخی از خانم ها گریه می کردند . پس از نگاهی گذرا به همه آنها و آرزوی صبر برای تک تک آنها که دل نگران بیماری بودند ، خودم را فورا به اتاق دکتر مختاری رساندم و بالافاصله بلند شد و با شتاب دستم را گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. در مسیر رفتن به اتاق عمل که بی شباهت به مسابقه دو نبود ، گفت :" دیشب دخترک پنج ساله ای رو که نارسایی قلبی مادرزادی داره به بیمارستان اوردندن تا فورا عمل بشه ولی بچه انقدر گریه می کنه و عصبیه که اصلا نمی شه کنترلش کرد ، نمیذاره کسی بهش نزدیک بشه ، حتی مادرش . از روانکار بخش هم کاری بر نیومد ، فکر کردم شاید بتونی کاری کنی که البته مطمئنم .حالا زود باش آماده شو و کارت رو شروع کن .
پس از تعویض لباس هایم وارد اتاق عمل شدم . انقدر صدای گریه و صحبت آدم های داخل اتاق شدید بود که یک لحظه ایستادم و گوش هایم را گرفتم . خودم را به کنار تخت او رساندم و از همه خواستم تا اتاق را ترک کنند . خواسته زیادی بود ولی به اشاره دکتر مختاری خواسته من علمی شد . دخترک هنوز گریه می کرد . آرام روی تختش نشستم و نگاهش کردم . وقتی فهمید اتاق ساکت شده کمی از صدای گریه اش کم کرد و با گوشه چشم اتاق را بر انداز کرد و بعد نگاهش به من افتاد. با دیدن چهره دکتر مختاری دخترک ، بی اختیار لبخندی ملایم بر روی لبهایم نشست و باعث شد تا او هم در خلال گریه هایش لبخند بزند . وقتی کاملا ساکت شد ، اشک هایش را پاک کردم و با دستمالی عرق سردی را که روی صورتش نشسته بود پاک کردم . بدون اینکه حتی یک کلمه بین ما ردّ و بدل بشود . بعد از لحظه ای که بی صدا به هم نگاه کردیم ، با لحن بچگانه ای گفت :" خاله ، میشه شما بگید که منو عمل نکنن ! من عمل رو دوست ندارم ، درد داره . میدونی ،اگه من رو عمل کنن دیگه نمیتونم با سارا بازی کنم !"
قبل از ورودم به اتاق عمل ، دکتر اسم دخترا را به من گفته بود .ولی آنقدر مضطرب بودم که فراموش کردم . نمیدانستم که چه باید صدایش کنم و برایم خیلی جالب بود که او خیلی راحت مرا خاله صدا میزد . انگار که مدتها بود همدیگر را می شناسیم . گفتم :" خوب دوست کوچولوی من ؛ اگه فقط به خاطر درد عمل ازش میترسی من بهت قول میدم که اصلا درد نداشته باشه . من یه آمپول کوچولو و بدون درد بهت میزنم و تو راحت میخوابی و وقتی هم که بیدار بشی میبینی که سارا کوچولو هم کنارت نشسته و منتظره که تو باهاش بازی کنی . ولی .... ولی اگه تو بترسی و نخوای عمل کنی و برات اتفاقی بیفته بگو ببینم سارا با کی بازی کنه ؟"
یک قطره اشک از گوشه چشمان آبیاش روی ملافه تخت چکید و با بغض گفت :" خاله شما سارای منو دیدید ؟"
_آره قشنگم دیدم و اگه تو دختر خوبی باشی و قول بد ی که دیگه گریه نکنی من بهت قول میدمِ همین الان بگم سارا بیاد داخل اینجا چطوره ؟
نمی دانم چرا این حرف را زدم ولی حالا دیگر چاره ای نداشتم .
_بهم قول میدی خاله ؟
_معلومه ، من تا حالا به هر کسی که قول دادم بهش عمل کردم ، به نظر تو سارا الان خوابه یا بیداره ؟
_ اون بیداره .
_ پس تو کمی استراحت کن ، من میرم به مامان و بابا بگم که سارا رو بیارن اینجا . راستی به سارا بگم میخوام ببرمش پیش کدوم دوستش ؟!
_سارا یه دوست بیشتر نداره خاله ، اون هم منم . ارغوان .
با شنیدم اسمش جا خوردم . پس به خاطر همین بود که اسمش را فراموش کرده بودم . دکتر مختاری ضمن صحبت هایش در طول راهرو چندین بار اسم ارغوان را تکرار کرد و من فکر کردم مرا صدا می کند . ارغوان کوچولو آنقدر تقلا و گریه کرده بود که حسابی خسته شده بود . بنابراین خیلی زود به خواب رفت . صورتش را بوسیدم و آرام اتاق را ترک کردم از بقیه خواستم تا مواظبش باشند و عمل را تا آوردن سارا به تأخیر بیندازند . بنابراین به اتاق رئیس بیمارستان رفتم و قضیه را با او در میان گذاشتم . گرفتن اجازه برای حضور یک دختر بچه سالم و کوچک در محیط اتاق عمل کار سخت و در ضمن خطرناکی بود ولی با خواهش و اصرار من و با توجه به وخامت حال ارغوان و پذیرفتن تمام مسولیتهایش این اقدام توسط من و به شرط حضور سارا فقط برای چند ثانیه اول تا بیهوشی ارغوان اجازه این کار صادر شد . پس از تشکر از رئیس بیمارستان پیش دکتر مختاری رفتم و خواستم را مرا پیش مادر و پدر ارغوان ببرد . در بین راه اون گفت ؛:" خانم کامیاب زبون شما فوق العاده است . معجزه می کنه . نمیدونم به اون کوچولو چی گفتید که زود آروم شد و از همه عجیب تر اینکه با یه لبخند قشنگ به خواب رفت . هر چی بود شاهکار بود ، مثل همیشه ."
کنار خانم و آقای جوانی ایستادیم . دکتر مختاری آنها را خانم و آقای عطائی معرفی کرد و ما را تنها گذاشت . بعد از کمی صحبت و دلداری دادن از آنجا درباره سارا پرسیدم .
خانم عطائی گفت : " خانم کامیاب سارا اسم عروسک ارغوانه . اون هدیه پدر بزرگش بوده . البته ارغوان پدر بزرگش را هرگز ندیده ولی از یک سالگی تا حالا سارا همیشه در کنارش بود و باعث تعجب ما که ارغوان با این سنّ کم تونسته به یه عروسک اینقدر علاقه پیدا کنه . نمیدونم شاید این یه ارتباط روحیه بین ارغوان و پدر بزرگش ."
با این حرف خانم عطائی احساس کردم که وجود سارا خیلی ضروری تر از آن است که تصور می کردم . پس گفتم :" میشه از شما خواهش کنم که برید و سارا رو بیارید اینجا ؟ البته این خواهش دختر کوچولوی شماست و لطفاً عجله کنید ."و با گفتن ناراحت نباشید و به خدا توکل کنید آنها را ترک کردم . با خودم فکر می کردم حالا که این سارا خانم یک عروسک است پس دیگر مشکلی در کار نیست . دوباره به اتاق رئیس بیمارستان رفتم و موضوع عروسک را به او گفتم .
رئیس بیمارستان خندید و گفت : " این کار از نظر من اشکالی نداره . فقط فراموش نشه که عروسک رو ضدّ عفونی کنید ."
_ بله حتما و خیلی ممنون .
به طرف در اتاق انتظار رفتم. نیم ساعت از رفتن پدر ارغوان گذاشته بود . کنار خانم عطائی نشستم و سعی کردم کمی آرامش به او بدهم . در خلال اشک هایش از دخترش صحبت می کرد که این دومین بار است که ارغوان عمل می شود . دفعه اول یک سال و نیم بیشتر نداشته و اینکه دخترش برای بهبود کامل به دو عمل احتیاج داشت . بعد از عمل اول ، دومین عمل به موقعی موکول شد که او از نظر انجام کارهای روزانه ، از جمله تنفس به مشکل برخورد کند . چند روز پیش وقتی که داشت با عروسکش بازی می کرد ، حالش بهم خورد و بیهوش شد . نمیتوانست درست نفس بکشد کبود شده بود و نفسش به خس خس افتاده بود . بعد از آوردنش به بیمارستان و طی آزمایشات تشخیص دادند که باید فوری عمل شود . وقتی هم که موضوع را با خودش در میان گذاشتیم شروع به بهانه گیری کرد و انجام پذیرفتن عمل را به تعویق انداخت .
در این هنگام آقای عطائی با عروسک دخترش نفس زنان و هراسان از راه رسید . سارا را گرفتم و پدر و مادر ارغوان را تنها گذاشتم و به سرعت به طرف اتاق عمل رفتم . ارغوان هنوز در خواب بود کنارش نشستم و آرام صدایش کردم. وقتی چشمانش را باز کرد ، اول بغض کرد ولی وقتی مرا دید که به او لبخند میزنم و سارا را بغل کردم از خوشحالی فریاد بلندی کشید و گفت :" سارای من ."
به او گفتم :" دیدی عزیزم که من به قولم عمل می کنم ، حالا هم نوبت توست که به قول خودت عمل کنی ، باشه ؟"
_خاله شما و سارا پیش من بمونید .
_معلومه که میمونم ، سارا خیلی نگران حال دوستشه ، حالا میذاری من یه آمپول کوچولو بهت بزنم ؟
و با اشاره سر در حالی که سارا را محکم بغل کرده بود با من موافقت کرد . پس از تزریق آمپول بیهوشی با اشاره دکتر مختاری و بقیه خواستم که آرام وارد اتاق شوند و کارشان را شروع کنند . تمام توجه ارغوان به سارا بود ، موقع تزریق آمپول بیهوشی اصلا دردی احساس نکرد . او حتی متوجه ورود دکتر و همکاران او نشد و با لبخندی زیبا بیهوش شد .
عمل واقعاً مشکلی بود . تقریباً پنج ساعت طول کشید . وقتی عمل با موفقیت به پایان رسید همه واقعاً خسته شده بودند . مخصوصا دکتر مختاری . ولی از آینده عمل و نتیجه خوب آن همگی راضی و خوشنود بودند . با خوشحالی به طرف اتاق انتظار دویدم تا این خبر را به پدر و مادر بیچاره ای که از اضطراب و دلهره داشتند قالب تهی می کردند بدهم . با شنیدن این خبر هر دو همدیگر را بغل کردندن و بعد هم خانم عطائی مرا بوسید و از من تشکر کرد ، گفتم :" از من تشکر نکنید ، اول از خدا ، بعد از سارا یا بهتر بگم پدر بزرگش تشکر کنید که ارغوان رو متقاعد کرد تا با این عمل موافقت کنه و بعد از دکتر مختاری ."
_ حالا میتونیم ببینیمش ؟
_ حالا نه ، ولی سه ، چهار ساعت دیگه میشه . حالا هم بهتره که شما برین خونه و استراحت کنید . خیلی خسته هستید ، من خودم به موقع باهاتون تماس می گیرم .
و بعد از خداحافظی از آنها به طرف بخش رفتم . جایی که ارغوان را برده بودند . آرام و راحت خوابیده بود و سارا هم در کنارش نشسته بود . نمیدانستم در سر این دختر چه میگذارد ؟ به هر حال هر چه بود باعث آرامش روحی او شده بود .
امروز پس از سه هفته بستری بودن ارغوان از بیمارستان مرخص شد . احساس خوبی نداشتم . خیلی به او عادت کرده بودم . دوستش داشتم بعضی شب ها حتی به خانه نمی رفتم و کنارش میماندم وپدر و مادرش هم در این کار به من اطمینان کامل داشتند . مادر ارغوان موقع بردن دخترش نزد من آمد و بسته ای را به عنوان هدیه به طرف من گرفت و گفت :" این فقط جبران ذره ای از فداکاری ها و زحمات شماست ، اونو ارغوان براتون خرده و امیدواره که خوشتون بیاد و با دیدنش همیشه به اون فکر کنید . دختر کوچولوی خودتون ارغوان ."
_اما من که ماری نکردم که نیاد به جبران داشته باشه ، هر چی بود وظیفه بود و بس ؛ ولی چون از طرف ارغوانه ناچارم قبول کنم .
بسه را گرفتم و فورا بازش کردم . وای خدای من ، چیزی که میدیدم را نمیتوانستم باور کنم ..... سارا عروسک دوست داشتنی ارغوان که در سخت ترین شرایط حتی یک لحظه از آن جدا نشده بود . به طرف ارغوان رفتم ، روی صندلی چرخدار نشسته بود گفتم :" گوش کن عزیزم ، من نمیتونم این هدیه قشنگ تو رو قبول کنم ، میدونم که سارا چقدر برای تو عزیزه ، اون حتی توی اتاق عمل هم کنار تو بود . اون تو رو خیلی بشتر از من دوست داره ، این پیش خودت بمونه و یه چیز دیگه برای یادگاری به من بده ، موافقی ؟"
مرا بغل کرد و صورتم را بوسید و گفت : خاله سارا شما رو هم خالی دوست داره ، درست اندازه پدر بزرگ . من هم شما و هم سارا رو خیلی دوست داره و میخوام که اون پیش شما بمونه .خاله شما هم منو دوست داری ؟
_معلومه که دوستت دارم .
_پس سارا رو بگیرین ، فقط قول بدین که ازش خوب مواظبت کنید و اذیتش نکنید . راستی خاله بازم میای پیش من ؟
_اره قشنگم ، بهت قول میدم .
و صورتش را بوسیدم و از هم خداحافظی کردیم .
جدایی سختی بود . جلوی در ایستادم و تا آخرین لحظه دور شدنشان را نگاه کردم . متوجه نبودم که چقدر گریه کردم . با ضربه ای که دکتر مختاری به پهلویم زد به خودم آمدم و صورتم را پاک کردم . دکتر گفت :" بس کن دیگه ارغوان خیلی داری خودت رو اذیت می کنی ، یه کمی خودتو کنترل کن ، بهتره به اتاقت بری و کمی استراحت کنی ."
پس از چند هفته با هم بودن حالا جایش در بیمارستان خیلی خالی بود . ولی خوشحال بودم از اینکه سلامتی اش را به دست آورده بود . تا موقعی که ارغوان در بیمارستان بستری بود هر روز وقتی به خانه میرفتم ، از حل آن روزش برای مادر می گفتم طوری که مامان هم از دور به ارغوان علاقه ماند شده بود و یکی دوبار برای دیدنش به بیمارستان آمد . آن روز وقتی عروسک را به خانه بردم همه از دیدنش تعجب کردندن ، چون از ماجرای عروسک خبر داشتند . ماجرا را برایشان تعریف کردم و بابا به احساس ارغوان کوچولو آفرین گفت .
حالا وقت آن بود که بهترین جا را برای سارا در نظر بگیرم تا همیشه در مقابل نظرم باشد . جایی وسط کتاب های کتابخانه باز کردم و سارا را آنجا جا دادم . جای خوبی بود و از همه بهتر اینکه از هر جات اتاق که نگاه میکردم توی دید بود .
از زمانی که ارغوان مرخص شده بود چند بار با او تلفنی حرف زدم و یک بار هم به دیدنش رفتم و قرار شد که پس از دو ماه برای معاینه دوباره به بیمارستان بیاید .
فریبا و فیروزه و عسل از ایران رفته بودند . حالا هر شب علیرضا برای کار روی تاره ساختمان بیمارستان به خانه ما می آمد و من با اینکه همیشه خسته بودم ولی با اشتیاق کمکش می کردم . او شبها پس از پایان کار به خانه مهرانه ، مادر بزرگش می رفت و اگر کار تا دیر وقت طول می کشید شب را در خانه ما میماند و صبح از جمعا جا به سر کارش می رفت . حالا تقریباً یک ماه و نیم از شروع کار ما می گذشت و تقریباً به اواسط کار رسیده بودیم . فقط تاسیسات حرارتی ، موارد ایمنی ساختمان و طراحی فضای سبز بیمارستان مانده بود که می بایست قبل از تشریح آنها برای علیرضا در موردشان تحقیق می کردم ، بنابراین بعضی اوقات که بيمارستان بيكار مي شدم، با اجازه رييس بيمارستان به زيرزمين مي رفتم تا با مسئول فني بخش حرارتي گفتگو كنم. بعضي از گفته ها را كه فكر مي كردم مهم باشند ، مي نوشتم كه فراموش نكنم.طرح بخشي از قسمت ها كه توضيح درباره انها مشكل بود يا خيلي چيزهاي ديگر را مي كشيدم چرا كه همه انها براي من كه تا به حال چنين تجربه اي نداشتم خيلي سخت بود ولي با راهنمايي ها و كمك هاي عليرضا برايم تقريبا اسان شده بود.
يكي از شبها كه با عليرضا تا دير وقت ، تقربيا دو نميه شب كار مي كرديم، در حين كار متوجه شدم كه او كمي بي توجه به حرف هاي من و در ضمن كمي مضطرب است. فكر كردم شايد در كار زياده روي كرده ايم و او خسته شده. بنابراين گفتم:«فكر مي كنم امشب خيلي خسته شدي، بهتره ديگه تعطيلش كنيم و بگذاريم براي فردا شب، باشه؟»
_ نه...نه خسته نيستم ولي اگه تو خسته اي باشه.
_ولي قيافه ت چيز ديگه اي ميگه. توي كارت مشكلي پيش اومده؟
_نه توي مشكل خودم مشكلي دارم، مدت هاست، ولي...
_ولي چي؟ تو ميتوني من رو محرم رازها و اسرارت بدوني يا بهتره فكر كني من هم خاله فريبا هستم. مي توني به من اطمينان كني، ببينم، متوجه ميشي منظور من چيه و چي ميگم؟
ساكت بود. پس از مكثي كوتاه بلند شد و در اتاق شروع كرد به قدم زدن. نفسي عميق كشيد و گفت:«مدتيه يه سوالي ذهنم رو مشغول كرده و ازارم ميده.»
_خب بپرس، شايد بتونم كمكت كنم.
_ارغوان، شما دختر جذاب و هنرمندي هستيد با استعدادي سرشار در كار، اراده اي مصمم. چرا تا به حال ازدواج نكرديد؟ البته قصدم دخالت در زندگي شما نيست.ولي اگه اشكال نداره به سوالم جواب بديد.
چند لحظه نگاهش كردم. چرا اين سوال را مطرح كرد؟ با عنوان كردن اين سوال چه چيز را مي خواست بفهمد؟ ان روز عصر، مهماني خانه ما، پشت در اشپزخانه، ليوان آب، مي دانستم كه همه چيز را شنيده.
_مي دوني عليرضا، همونطور كه خودت مي دوني من يكبار ازدواج كردم و زندگي مشترك رو هر چند كوتاه تجربه كردم و فكر نمي كنم كه قصد تجربه دوباره اي رو داشته باشم. من دوست دارم با خاطراتش زندگي كنم و با زندگي فعلي خود هيچ مشكلي ندارم.يه چيز ديگه، دفعه ديگه ديدي كه دوتا دوست قديمي دارن با هم درددل مي كنن، سعي كن به حريم صحبتهاي محرمانه شون وارد نشي.
_ارغوان، قسم مي خودم كه اون روز فقط به خاطر خوردن اب به اشپزخونه اومده بودم ولي وقتي ديدم كه خاله فريبا داره گريه مي كنه و شما هم داريد با بغض صحبت ميكنيد، نگران شدم و فكر كردم اتفاق بدي افتاده و با اينكه مي دونستم اين كارم صحيح نيست، متاسفانه يا خوشبختانه به صحبت هاتون گوش دادم.
_خيلي خوب، ديگه كافيه، تو هم مثل فريبا برام عزيزي، پس سعي كن تمام اين حرف ها رو همين جا فراموش كني.حالا، هم تو خسته اي، هم من، بهتره بري بخوابي. شب بخير.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#257
Posted: 14 Sep 2013 16:33
قسمت یازدهم
مي دانستم كه هنوز هم ميخواهد ادامه بدهد وسوال پشت سوال ولي واقعا خسته بودم و در ضمن نميخواستم ديگر به گذشته برگردم و فكر ميك نم اين را عليرضا هم فهميده بود چون به سردي جواب شب بخيرم را داد و از اتاق بيرون رفت.
صبح وقتي از خواب بيدار شدم رفته بود. طي شب هاي اينده عليرضا سعي مي كرد كه كار را سريع تر تمام كند تا زودتر به خانه برگردد. حالتي عصبي داشت، با عجله كار مي كرد و بعضي اوقات انقدر دستپاچه بود كه بدون توجه وسايلي را كه دم دستش بود به زمين مي انداخت. بعضي وقتها از حركاتش خنده ام مي گرفت و اين كار من بيشتر او را عصبي مي كرد. وقتي نگاهش مي كردم انگار با نگاهش مي خواست چيزي به من بگويد، بگويد كه هميشه نمي شود از جواب دادن به سوال هاي ديگران طفره رفت. با اينكه عصباني بود در چشم هايش برق خاصي وجود داشت. نگاهش هميشه با جذابيتي همراه بود كه بي شباهت به چشمان نريمان نبود. ديدن او در چنين لحظه هايي برايم سخت بود. تمام حالت هايش شبيه نريمان بود. نريماني كه از مسئله اي عصباني بود و هيچ حرفي نمي زد. بنابراين سعي مي كردم تا انجايي كه مي شد به چشم هايش نگاه نكنم. پس از تمام شدن كار ان شب، در حالي كه گزارش ها را جمع مي كرد با صدايي گرفته گفت:«چرا هميشه در حال فراري؟»
من كه تقريبا هميشه منتظر شنيدن حرفي غير منتظره از طرف او بودم با تعجبي ساختگي گفتم:«از چه چيز يا از چه كسي؟»
_تو زرنگ تر از اين حرف ها هستي كه جواب اين سوالت را نداني، چنين بار خواستم بهات صحبت كنم، اين كار رو از راه هاي مختلف امتحان كردم.ولي... بهت نمياد كه دختر لجباز و يك دنده اي باشي، ولي هستي. از صحبت هاي گرم و اميدوار كننده اي كه با ديگران داشتي و هنوزم داري، در مورد حل اختلاف خانوادگي و يا اشنايي دو نفر براي ازدواج؛ كدوم يك از اين كارها و قدم هاي مثبت رو براي زندگي خودت برداشتي؟ وقتش نيست كه ديگه همه چيز تموم بشه؟ نمي خواي تو هم مثل ديگران باشي و مثل اونا زندگي كني؟ بذار يه چيز ديگه هم بهت بگم، تو فقط متعلق به خودت نيستي كه اجازه انتخاب داشته باشي، ديگران هم حق انتخاب دارند و اگر تو به اونها اين اجازه رو ندي ، مطمئن باش، يه روزي ، دير يا زود، مجبورت مي كنند كه باهاشون موافقت كني و به راهشون قدم بگذاري و با اونها قدم برداري. پس بهتره درست فكر كنيو تصميمي عاقلانه براي زندگيت بگيري دختر خانوم مغرور؛ تعريف هاي زيادي از تو شنيده بودم ولي داري خرابشون ميكني، همه رو.
رفتار عليرضا و لحن صحبتش انقدر عوض شده بود و به نظرم عجيب مي امد كه حتي يك كلمه در جواب حرف هايش بگويم و از خودم دفاع كنم. هيچ وقت نديده و يا نشنيده بودم كه عليرضا صدايش را براي ديگران بلند كند. همينطور كه با تعجب نگاهش مي كردم بدون خداحافظي اتاق را ترك كرد. پس از خارج شدن او از اتاق صداي بابا را شنيدم كه عليرضا را چندين مرتبه صدا مي كرد و به دنبال او مامان وارد اتاقم شد و با تعجب پرسيد:«اتفاقي افتاده ارغوان؟ عليرضا چش شد؟ كجا رفت؟ چرا انقدر عصباني بود؟ ببينم نكنه تقصير تو بود؟ حرفي بهش زدي كه عصباني شد؟»
_نه مامان ، داشتيم با هم صحبت مي كرديم. البته اون همش حرف ميزد. بعد هم عصباني شد و حتي نذاشت من از خودم دفاع كنم.
_مگه كار خطايي از تو سر زده كه مي بايست در برابر اون از خودت دفاع مي كردي؟
_از نظر اون بله ولي از نظر خودم هرگز. اون داشت از اينده زندگي من حرف ميزد و براي من تصميم مي گرفت.كاري كه اصلا به اون مربوط نيست.مي گفت ديگران هو تو اينده من سهم دارند و من ادم خودخواهي هستم.
-خب خودت چطور فكر ميك ني. اگه درست و عاقلانه بهش فكر كني شايد بتوني يه كمي بهش حق بدي. نظر خودت چيه؟
با تعجب به مامان نگاه مي كردم. او ضمن رفتن به اشپزخانه گفت:« سعي نكن از اينده خودت فرار كني. درست و عاقلانه فكر كن.»
ان شب را تا صبح نخوابيدم و به حرف هاي عليرضا و جمله اخر مامان فكر مي كردم. يعني واقعا من مقصرم؟ براي چه؟ براي اينكه نمي خواهم ازدواج كنم؟ و...
به دليل بي خوابي شب گذشته صبح دير به بيمارستان رسيدم. بخت يارم بود كه دكتر ان روز ساعت يازده عمل داشت. و تا ساعت ده مشغول ويزيت بيماران بود. موقع عمل حواسم پرت بود و نمي تونستم حواسم رو روي كارهايي كه انجام ميدم متمركز كنم. پس از عمل احساس سردي شديد كردم، سرم گيج مي رفت. وقتي دكتر مختاري را بعد از اتاق عمل در اتاق ديدم قبل از هر چيز گفت:« به نظر خيلي خسته مياي. ببينم از كار بيمارستان خسته ميشي يا مطب؟»
_از هيچكدوم دكتر؛ خستگي من مربوط به جسمم نيست.از بابت روحمه كه عذاب مي كشم و خسته ام. اگه اجازه بديد چند روزي رو به مرخصي ميرم ، ميدونم كه توي بيمارستان زياد به من احتياج نداريد، فقط مي تونه مطب كه چند روزي بايد جور منو بكشيد كه از اين بابت معذرت ميخوام.
_اينطور نيست وجود تو در هر دو جا باعث قوت و قدرت در كارهام ميشه. چهره مصمم و بااراده و در عين حال خندون تو باعث ميشه كه تو كارهام خستگي رو حس نكنم. وجود تو مثل يه عامل حركت دهنده براي منه. تو روحيه شاد و زنده اي داري. نمي خوام تو زندگي شخصي تو دخالت كنم ولي از اونجايي كه من و نريمان از دو برادر به هم نزديك تر بوديم، دلم ميخواد تو هم منو برادر خودت بدوني و اگه يه وقت به مشكلي برخوردي در صورت تمايل با من در ميون بذاري همونطور كه من اين كار رو كردم و تو به خوبي من رو راهنمايي كردي. البته منظوريم اين نيست كه من هم مي تونم به خوبي تو از پس همدردي با ديگران بربيام و به اونها كمك كنم ولي حداقل مي تونم سنگ صبورت باشم.مثل اينكه زياد حرف زدم، بهتره بري و دو سه روزي استراحت كني. شايد من و پريسا هم توي اين چند روز كه تو نيستي از فرصت استفاده كرديم و به مسافرت رفتيم. من مطمئنم با اراده اي كه تو داري خودت از پس مشكلاتت بر مياي. راستي ميخواي برسونمت؟_نه خيلي ممنون، مزاحم كار شما نمي شم، خودم ميرم.
_پس صبر كن يه اژانس خبر كنم.
با اومدن اتومبيل از دكتر تشكر كردم و سوار اتومبيل شدم وبه طرف خانه رفتم.انقدر با فكر هاي پريشان و مختلف خودم درگير بودم كه متوجه نشدم دارم از خونه دور مي شم.وقتي به خودم امدم متوجه شدم يك پياده روي حسابي در پيش دارم و ون خيايبان يك طرفه بود چاره اي جز اين نداشتم.از اتومبيل كه پياده شدم به طرف خانه راه افتادم. به خانه كه رسيدم با قيافه متعجب و تقريبا وحشتزده مامان روبرو شدم.در لحظه اي كه مامان رو ديدم هر دو با هم پرسيديم:«اتفاقي افتاده؟»و مامان گفت:«فكر مي كنم من بايد اين سوال رو بپرسم، به دو دليل:چرا اينقدر زود اومدي؟ چرا رنگ پريده؟»
_چيزي نيست. كمي خسته م. اومدم كه استراحت كنم.از دكتر مختاري هم چند روزي مرخصي گرفتم.
_مگه حالت چطور شده؟
_سرم درد مي كنه.ببينم كسي زنگ نزد؟
_نه. مگه منتظر تلفن كسي بودي؟
_مهم نيست، من ميرم بخوابم.
_ناهار خوردي؟
نه اشتها ندارم. اگه براي شام هم خواب بودم لطفا بيدارم نكنيد.
وقتي به رختخواب رفتم، تمام حوادث و اتفاقات گذشته، حرف ها، نصيحت ها، زخم زبان ها و خيلي مسائل ديگر مثل يك فيلم از برابر پرده چشمهايم عبور كرد.فكرم به قدري مشغول بود كه اصلا خوابم نمي برد.ساعت هفت بود كه براي خوردن يك مسكن از اتاقم رفتم بيرون.مامان با تلفن حرف ميزد و بابا تلويزيون نگاه مي كرد. پس از سلام دادن به اشپزخانه رفتم و پس از خوردن مسكن به اتاقم برگشتم.چند دقيقه بعد مامان به اتاقم امد و گفت:«ارغوان به چيزي احتياج نداري؟ گرسنه نيستي؟»
_نه مامان خيلي ممنون. اگه چيزي خواستم حتما بهتون ميگم.
_راستي دكتر مختاري زنگ زد. مي گفت كه نگران حالته.نمي خواي به من بگي كه چه اتفاقي افتاده؟ من دخترم رو خوب ميشناسم. مي دونم كه بدون علت ساعت ها توي اتاقش كز نمي كنه و به يه نقطه خيره نميشه و فكر نمي كنه. توي اين چند ساعت چند بار به اتاقت سر زدم ولي تو انقدر توي فكر بودي كه متوجه نشدي. چرا نميخ واي مثل هميشه با من صحبت كني؟ اگه نتونم گره اي از مشكلت باز كنم و كمكتي بهت كنم حداقل با اين كارت قدري سبك مي شي.تو هميشه براي ديگران الگو و نمونه بودي و هستي.درست مثل يك كتابچه راهنما. در همه حال حاضر و اماده براي كمك به ديگران. چرا حالا اون تجربه ها رو براي خودت به كار نمي گيري؟فكر مي كنم بهتر از ساكت نشستم و زانوي غم بغل گرفتن باشه.
_ميدوني مامان! بعد از فوت نريمان هرگز نتونستم به پسر ديگه اي علاقه مند بشم_ نيما، محمود، سهراب، امير و ...خواستگارهاي ديگه. باهاشون صميمي بودم مثل خواهرو برادر و سعي كردم خودم رو با اونها ودردهاشون يكي بدونم.هم صحبتي خوب برام بودن، از هيچ كمكي مضايقه نمي كردن ولي...هيچ كدوم نتونستند و نمي تونند جاي نريمان رو برام پر كنند.فكر اون حتييك لحظه هم از ذهن من جدا نميشه. اصلا با فكر كردن به اون و كارهاش تا حالا تونستم خودمو زنده و رو پا نگه دارم و حالا اين پسره عليرضا ، نمي دونم چرا همه منو مقصر مي دونن.به نظر اونها من دختر خودخواهي هستم وحق ندارم اين رفتارها رو با اوها داشته باشم.ميگن من تا حدي حق انتخاب براي زندگي اينده م دارم. حالا من بايد چيكار كنم؟ چيكار بايد مي كردم و نكردم؟ ايا واقعا مقصرم و بايد عذاب بكشم؟ به خدا كمتر دختري مثل من مي تونه اين همه رنج روحي رو تحمل كنه، اين كافي نيست؟ شما بگين من با ادمهايي كه دور و برم هستند و هر لحظه منتظر سقوط و شكستنم هستند اون هم به جرم اينكه نمي خواهم باهاشون ازدواج كنم ، بايد چطور برخورد كنم كه از من رنجيده نشن؟مي بينيد مامان؟ اين دختر شما فقط مي تونه براي ديگران لالايي بخونه.ولي خودش ديگه با اواز اين لالايي خوابش نمي بره.
ديگر نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. بغضي كه از لحظه ورود مامان در گلوم جا خوش كرده بود تركيد.مامان را بغل كردم و با صداي بلند گريه كردم. گريه اي كه بعد از فوت نريمان سعي كردم هرگز به سراغش نروم، حتي در بدترين شرايط. ولي حالا ديگر نتوانستم تحمل كنم. تمام بغضي كه اين چند ساله پنهان كرده بودم به يك باره سر باز كرد . من نتوانستم جلويش را بگيرم.
مامان محكم بغلم كرده بود و مرا مي بوسيد و دلداري ام مي داد. مي گفت: » تو راست مي گي، هيچ كس نمي تونه جاي نريمان رو براي تو پر كنه و نبايد هم اينطور باشه، چون آدمها يه جور نيستند، خصوصيات اخلاقي اونها هم با هم فرق داره، حتي رفتار و اخلاق من و تو هم با هم فرق مي كنه چه برسه به غريبه ها. صبر داشته باش. به مرور زمان و با هوشياري تو همه چيز درست مي شه.»
_ شما فكر مي كنيد عليرضا از من رنجيده و ناراحته؟ امروز براي گرفتن تحقيقات من به اينجا نيومد. خيلي خسته ام، مي خوام بخوابم.
مامان بلند شد و بعد از خاموش كردن كليد برق، در حالي كه از اتاق بيرون مي رفت گفت:« ناراحت نباش، ئدوباره بر مي گرده.»
دوباره تنها شدم و فكرها هجوم آوردند. يك ساعتي با اين افكار درگير بودم كه خوابم برد. صبح طبق عادت هر روز ساعت شش صبح از خواب بيدار شدم. نمي دانستم حالا كه بيكارم بايد چه كار كنم و چطور خودم را سرگرم كنم. بلند شدم و پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم و چايي دم كردم و ميز صبحانه اي مفصل چيدم و منتظر ماندم تا ساعت هفت كه مامان و بابا از خواب بيدار شدند.
با ديدن ميز بابا گفت: « به به! چه سفره رنگيني، ما بايد صبحانه بخوريم يا خجالت؟»
به دنبال اين حرف بابا، مامان بلافاصله گفت: » صبحانه امروز خوردن داره، بايد حسابي از خودم پذيرايي كنم.»
گفتم: » خوب، اگه اجازه بدين اين چند روزي رو كه خونه هستم، آشپزي با من. مي خوام توي اين چند روز طوري براتون آشپزس كنم كه هركدومتون سه چهار كيلو وزنتون زياد بشه. خوب ديگه، بهتره شروع كنيم چاييها دارن سرد مي شن.»
پس از چند سال اين اولين بار بود كه با هم صبحانه مي خورديم. بعد از جمع كردن ميز، بابا به سر كارش رفت و مامان هم بعد از يك ساعتي، براي خريد از خانه بيرون رفت.
مشغول شستن ظرفها بودم كه تلفن زنگ زد. با صداي چهارمين زنگ گوشي را برداشتم ولي صدايي از پشت خط شنيده نمي شد. با خودم فكر كردم شايد از راه دور بوده و صدا هم ضعيف، بنابراين گوشي را گذاشتم و گفتم هر كسي بود حتما دوباره تماس مي گيرد. اين كار تا شب چندين بار تكرار شد. ناهار و شام را در محيطي گرم و صميمي خورديم، به رغم اينكه سرم هنوز درد مي كرد و احساسي بد نسبت به خودم داشتم و سرم پر بود از افكار مختلف، ولي احساس نوعي آرامش نيز داشتم چون در كنار پدر و مادرم بودم.
روزهاي بعد در خلال كار وقتي كه در آشپزخانه با مامان در مورد مسائل مختلف صحبت مي كرديم، فهميدم كه چه چيزهايي را اشتباه انجام دادم و چه كارهايي را بايد انجام بدهم و خلاصه اينكه روزهاي پرثمر و مفيدي داشتم.
يكي از اين شبها، وقت خواب، طبق عادت مشغول مطالعه ي كتاب بودم. فكر مي كنم ساعت تقريبا دوازده يا يك بود كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. صداي فيروزه، مادر عليرضا را از پشت خط شناختم. بعد از يك سلام و احوالپرسي گرم و صميمي، و نسبتا طولاني، از من از حال عليرضا پرسيد. از اين سوالش تعجب كردم و در جوابش گفتم: » تا دو سه روز قبل كه پيش من بود، حالش خيلي خوب بود. ولي چند روزه كه ازش خبري ندارم، ببينم؛ مگه اتفاقي افتاده؟!»
_ نه، نگران نشو، فقط مي خواستم از طريق تو هم از حالش باخبر بشم، چون مي دونستم كه شبها با تو روي طرح بيمارستانش كار مي كنه، گفتم شايد اونجا باشه و بتونم باهاش صحبت كنم. به هر حال ارغوان جون، مواظب پسر ما باش، مي دوني كه اون تو ايرون كسي رو جز شما و مامان نداره. عسل هم بهت سلام مي رسونه. راستي عسل يه هديه كوچولو برات فرستاده، فكر مي كنم تا هفته ديگه به دستت برسه و اميدواره كه خوشت بياد.
_ عسل رو از طرف من ببوسيد و خيلي ازش تشكر كنيد. براي چي خودش رو توي زحمت انداخت، واقعا ممنونم.
_ خوب ارغوان جون، به پدر و مادر خيلي سلام برسون و ببخش كه دير وقت مزاحمت شدم.
_ ممنون فيروزه جون كه تماس گرفتيد. به اميرخان و عسل سلام برسونيد.
و خداحافظي كردم.
دوباره موجي از افكار به سرم هجوم آوردند: حتما عليرضا به مامانش زنگ زده و تمام اتفاقات افتاده رو براش تعريف كرده و اون هم به اينجا زنگ زده تا ببينه كه چه اتفاقي افتاده؛ شايد هم هديه ي عسل به شكلي از طرف عليزضاست!
خيلي افكارم كم آشفته و به هم ريخته بود، اين تلفن هم اضافه شد. اصلا به من چه كه از عليرضا مواظبت كنم! اون خودش پسر بزرگيه و از پس مراقبت خودش بر مي ياد، تازه اونو به من نسپردن، من كخ بزرگترش نيستم، مهرانه مادربزرگش بايد ازش مواظبت كنه. كلي با خودم كلنجار رفتم تا خوابم برد.
سه روز مرخصي من به سرعت برق و باد گذشت و هنوز هم از عليرضا خبري نداشتم. نه به خانه ما مي آمد و نه تماسي مي گرفت. ديگر كم كم داشتم نگران مي شدم؛ نكند واقعا برايش اتفاقي افتاده باشد؟! حتي مي ترسيدم با مهرانه جون تماس بگيرم و از حال عليرضا با خبر شوم.
تا روز چهارم هيچ خبري نشد. عصر روز پنجم، وقتي كه از مطب به خونه بر مي گشتم، دم در خانه عليرضا را ديدم كه با يك دسته گل زيبا پر از رزهاي زرد منتظرم ايستاده. نزديكش كه رسيدم گل ها را به طرفم گرفت و گفت: » قابل خانوم خوبم رو نداره، اين گلها در برابر شما ارزشي ندارند.»
يك كمي به سر تاپايش نگاه كردم؛ نمي دانم من حالم خوب نبود يا او؛ شايد هم داشتم خواب مي ديدم. گفتم: « چي شده، حرفهاي قشنگي مي زني! ببينم، نكنه توي اين چند روز كه غيبت زده بود رفته بودي كلاس زبان فارسي! مي شه بپرسم اين خوشحالي تو و اين دسته گل بابت چيه؟!»
_ همين جا، دم در؟ نمي خواي بذاري بيام تو؟
_ والا از رفتن ناگهاني و غير منتظره ت و اومدن عجيب ترت بعد از پنج روز با اين دسته گل، حسابي غافلگير و گيج شدم. خيلي خب، بهتره بريم تو.
در را باز كردم و با هم داخل شديم. در خانه مامان هم از ديدن عليرضا تعجب كرد و با ديدنش گفت: » چه عجب يادي از ما كردي، افتخار دادي، كجا بودي پسرم؟!»
از اين كلمه آخر مامان اصلا خوشم نيامد. زير چشمي به مامان نگاه كردم اما چيزي نگفتم.
_ يه دلخوري كوچيك پيش اومده بود كه فكر مي كنم تقريبا برطرف شده، درسته ارغوان؟
با نگاهي عميق و كنجكاوانه، به چهره اش گفتم: « فكر نمي كنم از طرف من دلخوري و كدورتي به وجود اومده باشه كه حالا بخواد از بين بره و برطرف بشه، مگر اينكه ديگران اين برداشت غلط رو كرده باشن، درسته عليرضا؟»
_ بهتره از اين صحبتا بگذريم، چطوره بريم سر تحقيقات خودمون كه خيلي عقب افتادي؛ موافقي؟
_ هر طور كه دوست داري.
_ من نه، اگر تو دوست داشته باشي و باز هم مزاحم هميشگي خودت رو تحمل كني.
جلو افتادم و با هم به اتاق من رفتيم و مشغول كار شديم. ضمن كشيدن نقشه ي بعضي قسمتهاي باقي مانده از دفعه ي قبل و تشريح آنها، به عليرضا گفتم: » دو شب پيش فيروزه جون با من تماس گرفت.»
_ جدي چه خوب، چي گفت؟
_ مي خواي بگي كه تو خبر نداري مامانت براي چي به خونه ما زنگ زد! آقاي مثلا زرنگ! بايد بگم كه هنرپيشه خوبي نيستي.
وقتي نگاهش مي كردم لبخندي مرموز بر لب اشت؛ لبخندي حاكي از يك شيطنت بچگانه. بعد از چند لحظه سكوت دوباره گفتم: « بهتره خودت بگي كه چه اتفاقي افتاده يا مي خواد بيفته، من منتظرم.»
_ بسيار خوب، مي توني گوشت رو براي شنيدن واقعيتها آماده كني؟
_ من هيچ وقت گوشم رو به روي اونها نبستم كه حالا بخوام آماده شون كنم، هميشه پذيراي هر واقعيتي بودم، حتي تلخ ترينشون.
_ خيلي عاليه، پس شروع مي كنيم. چند ب پيش، مامان زنگ زد خونه مهرانه جون تا حالي بپرسه. وقتي شنيد كه من كمي عصبي هستم، نگران شد و خواست تا كمي با من صحبت كنه. من هم ناچار همه چيز رو براش تعريف كردم. هرچي كه تو دلم بود. مامان گفت كه با تو هم صحبت كنم و نظرت رو بپرسم. به هر حال در صورت موافق يا مخالف بودن تو ا اين مسئله، مامان تا هفته ديگه به همراه بابا مي ياد ايران.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#258
Posted: 14 Sep 2013 16:35
قسمت دوازدهم
_ بياد ايرون! چرا اينقدر گنگ و مبهم حرف مي زني؟ چه مسئله اي، چه موافقتي، چه مخالفتي؟! شما نظرم رو در چه موردي بايد بدونيد؟!
_ واقعيتي رو كه بهت مي خوام بگم همينه، و ازت مي خوام صبر كني و همه حرفهام رو بشنوي، بعد نظرت رو به من بگي، باشه؟
_ خيلي خوب، زودتر شروع كن!
_ امشب من اومدم اينجا تا در مورد ازدواج با تو، اول ا خودت صحبت كنم و مامان مي ياد ايرون تا رسما از تو خواستگاري كنه. من در اين مورد مددتهاست كه دارم فكر مي كنم، البته قبلا هم كمي در اين مورد با پدر و مادرت صحبت كردم، مخصوصا با پدر، اونها با اين ازدواج مخالفتي ندارند، به ظرط اينكه تو راضي باشي. اين چند روز كه به اينجا نيومدم، فرصتي بود تا همه جوانب كار رو بسنجم و تمام ايرادها و بهانه هايي رو كه ممكنه تو بهشون اشاره كني، مصلا كشف كنم. اولين بهانه اي كه مي توني بياري ازدواج قبلي توست كه من تصادفا از تموم اون مطلع شدم و اين از نظر من اصلا مهم نيست و تو رو با تمام خوبيها و احيانا بديهات دوست دارم. دومين بهانه تو فراموش نكردن همسر قبلي توست، كه اين هم به مرور زمان حل مي شه البته در صورتي كه خودت بخواي و تلاش كني. و اما بهانه سوم و تقريبا مهمترين اونها، اينكه تو با اين ازدواج، يعني با من مخالف باشي كه اون هم شايد به خاطر كم سن بودن من نسبت به تو باشه كه اين ديگه جاي هيچ گونه بحثي رو نداره و تصميمش صد در صد با خود توست. به هر حال اين صحبتهاي من بود كه تمامش رو شنيدي و حالا از تو مي خوام كه به همه اونا فكر كني و تصميمي درست، اونطور كه صلاحه بگيري. امروز سه شنبه است و تو تا هفته ديگه پنج شنبه فرصت فكر كردن داري. راستي يه مطلب ديگه و مهم ترين اونها؛ و اون اينكه در صورتي كه ما با هم ازدواج كنيم، بايد پيش پدر و مادر من در كانادا زندگي كنيم و مهمترين تصميمي كه تو بايد بگيري در اين مورده. پس تا پنج شنبه عصر كه پدر و مادر به ايرون مي يان، من ديگه مزاحمت نمي شم تا بتوني بهتر و راحت تر فكر كني تا جايي براي ترديد باقي نمونه. من پنج شنبه حوالي ظهر باهات تماس مي گيرم تا جواب نهايي رو بشنوم، تا در ورت موافقت با هم به استقبال پدر و مادرم بريم. به اميد ديدار و خداحافظ.
حرفهايش خيلي صريح و واضح بود، همه چيز را در نظر گرفته بود. او فت و مرا با انبوهي از فكرهايم تنها گذاشت. اينكه تصميم درستي بگيرم تا در آينده دچار مشكلي نشوم خيلي سخت بود. پس مي بايست تمام جوانب كار را در ظر مي گرفتم. شب پس از شام بابا از من خواست در كنارش بنشينم تا كمي با هم صحبت كنيم. حرفهاي او تقريبا شبيه حرفهاي عليرضا بود، با اين تفاوت كه حرفهاي بابا از روي لسوزي پدرانه بود و جنبه راهنمايي داشت، در صورتي كه به نظرم حرفهاي عليرضا فقط به ازدواج، آن هم شايد با نوعي دلسوزي ختم مي شد و من حس مي كردم كه به نحوي تحكم به همراه داشت. با خودم فكر كردم كه باز هم به راهنمايي احتياج دارم. يك راهنمايي كه دقيقا راه درست را به من نشان بدهد، يعني صرفا گفتن كلمه بله يا نه با صراحت و اطمينان كامل، نه نصيحت و نشان دادن راههايي كه بايد طي كنم. بنابراين تصميم گرفتم موضوع را با دكتر مختاري هم در ميان بگذارم. پس مي بايست تا فردا صبح و يافتن فرصتي مناسب صبر مي كردم.
صبح خيلي زودتر از هميشه از خواب بلند شدم. بعد از شستن دست و صورت به آشپزخانه رفتم. مامان هنوز بيدار نشده بود. بعد از درست كردن چايي، بدون اينكه چيزي بخورم، لباس پوشيدم و از خانه بيرون رفتم و چون عمل ساعت ده شروع مي شد و وقت زيادي تا آن موقع داشتم، بنابراين پياده تا بيمارستان رفتم. هنوز فرصت زيادي تا ساعت ده داشتم كه به بيمارستان رسيدم. همزمان با رسيدن من به در بيمارستان اتومبيل دكتر هم رسيد و به همراه دكتر پس از پارك اتومبيلش و سلام و احوالپرسي وارد بيمارستان شدم. در بين راه تا رسيدن به رختكن دكتر گفت: « ببينم خانوم كامياب، براي كشتيهاتون اتفاقي افتاده؟! نكنه يه وقت غرق شدند؟! باور كنيد چهره بدون لبخند اصلا بهتون نمي ياد. حالتون خوبه؟ مشكلي پيش اومده؟!»
_ بله دكتر، يه مشكل تقريبا بزرگ و ازتون مي خوام كه بهم كمك كنيد؛ ولي گفتنش باشه توي يه فرصت مناسب، چون وقت زيادي مي بره.
بعد از تعويض لباس وقتي وارد اتاق عمل شدم، دكتر زودتر از من رسيده بود. با ديدن من گفت: » بايد مشكل بزرگي باشه كه توي سرعتتون هم تاثير گذاشته!» و هر دو با زدن لبخندي به كار مشغول شديم.
در حين عمل متوجه نگاههاي دكتر مي شدم كه با دلسوزي و ترحم همراه بود. البته شايد چون من نسبت به اين موضوع حساس بودم، نگاهش اين طور به نظرم مي رسيد. هرچه بود حس مي كردم كه به اين دلسوزي احتياج دارم.
نه تنها تا عصر كه در مطب بوديم فرصت مناسبي پيش نيامد، بلكه تا دو روز بعد هم فرصتي براي گفتگو پيدا نكرديم. مي ديدم كه دكتر خيلي كنجكاو شده، تا هر چه زودتر با من صحبت كند و مشكلم را بداند.
روز شنبه موقع تعطيل كردن مطب دكتر گفت: » صبر كن ارغوان، من مي رسونمت، شايد توي راه بتونيم كمي با هم صحبت كنيم. امروز بيش از اونچه فكر مي كردم توي خودت بودی،پس نتیجه گرفتم باید مسئله خیلی مهم باشه.»
پس از مرتب کردن مطب،به اتفاق دکتر سوار اتومبیل شدیم.بعد از چند لحظه ای که هر دو ساکت بودیم،گفتم:«از اونجایی که شما یه دکتر حاذق و با تجربه و در ضمن همسر کاملی هستید،از شما می خوام که به من بگید چیکار کنم و دقیقاً چه راهی رو انتخاب کنم.»و بعد به طور فشرده تمام آنچه را رخ داده بود برایش تعریف کردم.
دکتر در تمام مدت و با تمام وجود به صحبتهایم گوش کرد و کوچکترین حرفی نزد.وقتی حرفهایم تمام شد گفت:
«می دونی ارغوان،از صمیم دل خوشحالم و به خود می بالم که تو منو لایق دونستی و مشکلت رو با هم در میون گذاشتی.»
- خواهش می کنم دکتر،اینقدر خودتون رو دست کم نگیرید.
- می دونی،اون موقع که من تازه با نریمان آشنا شده بودم،از همون اول خیلی تحت تأثیر رفتار و اخلاقش قرار گرفتم.سعی می کردم در کارهام اونو الگو قرار بدم و از اون و تجربیاتش توی زندگیم استفاده کنم.همیشه به این فکر می کردم چه کسی لیاقت همسری اونو داره،چون نریمان روح خیلی حساسی داشت و هر کسی نمی تونست اونو درک کنه.وقتی نریمان تو رو برای همسری انتخاب کرد و با تو هم آشنا شدم،فهمیدم که واقعاً مناسب همدیگه هستید،هر چند که به هر دوی شما حسودی می کردم و آرزو داشتم ای کاش من به جای نریمان بودم،ولی همیشه و هر جا،آرزویی جز خوشبختی برای هر دوی شما نداشتم.تو دختر خوب و فهمیده ای بودی و هستی.داشتن تو و همسری تو،آرزوی هر پسر جوونیه.بعد از فوت نریمان چندیدن بار خواستم به خواستگاریت بیام ولی هر بار به خودم گفتم تو لیاقت همسری اونو نداری و اگر هم گاهس خودم رو به نحوی راضی می کردم،موقعیت مناسبی برای عنوان کردنش پیدا نمی کردم.اونقدر این دست اون دست کردم و این کار رو به تعویق انداختم تا اینکه به پیشنهاد پدرم با پریسا ازدواج کردم.حتماً دست تقدیر و سرنوشت اینطور مقدر کرده بود،ولی تو حتی یک لحظه هم از فکر من بیرون نرفتی.می دونم که با این حرفهام حسابی گیجت کردم و غافلگیر شدی و حتماً با خودت می گی عجب مرد احمقیه ولی باور کن این حرفها اولین باریه که از محدودۀ مغزم به زبونم می یاد و خوشحالم که با تو درمیون گذاشتم.تو با حرفهای دلنشینت منو به زندگی و زندگی کردن با پریسا امیدوار کردی و حالا هم شکر خدا زندگی خوبی دارم.پریسا حالا حامله ست و من تا چند وقت دیگه پدر می شم و خودم و زندگیم رو از این بابت مدیون تو و محبتهات می دونم و اما در مورد علیرضا،اینطور که ازش صحبت کردی،اونو پسر خوبی دیدم که از برخی جهات هم خصوصیاتی مثل نریمان داره.از من خواستی تا دقیقاً بهت بگم که باید چکار کنی؛باشه،بهت می گم،با اون ازدواج کن،حتماً می تونید همدیگه رو خوشبخت کنید و حاضرم این تضمین رو در مورد تو به داماد آینده بدم.
- واقعاً،و از صمیم دل خوشحالم.شما بهترین راهنمایی رو به من کردید ولی فکر می کنم تمام تعریفهایی که از من کردید کمی اغراق بود.در مورد پریسا، خبر فوق العاده ای بود که دادید،امیدوارم که این دوران به خوبی سپری بشه و شما صاحب نوزادی سالم و تندرست بشید.از طرف من هم به پریسا تبریک بگید و اگر در مورد کمکی از من بر می یومد،تعارف نکنید و بهم بگید.در مورد ازدواج با علیرضا هم ممنون که با این همه قاطعیت منو مجبور به انجام دادنش می کنید،من دقیقاً احتیاج به چنین صراحتی داشتم.
دیگر به خانه رسیده بودیم.از دکتر مختاری تشکر کردم و به خانه رفتم.
امروز پایان روز شنبه است و من احساس خوبی دارم.نه به این خاطر که می خواهم به علیرضا جواب مثبت بدهم،به خاطر درددل شیرینی است که با دکتر داشتم.او مرا خیلی خوب فهمید و درک کرد و در ضمن بهترین و صریح ترین راهنمایی ممکن را کرد.شب تصمیمی را که گرفته بودم با پدر و مادر در میان گذاشتم.هر دو خیلی خوشحال شدند،مخصوصاً پدر.او گفت:«من به این انتخاب تو آفرین می گم و مطمئنم که در آینده زندگی کاملاً راحت و خوبی خواهی داشت و خوشبخت می شی.می دونم که برای این ازدواج کلی فکر کردی و قضیه رو از حوانب مختلف سنجیدی،ولی بگذار یه چیز رو بهت یادآوری کنم.می دونی که بعد از ازدواجت با علیرضا، باید ما و ایران رو ترک کنی.فکر می کنی که طاقت این دوری رو داشته باشی و بتونی غربت اونجا رو تحمل کنی؟!»
- می دونم بابا،من به همۀ اینها فکر کردم.البته علیرضا قبول کرده که تا چند ماه،فکر می کنم تقریباً هشت نه ماه،اینجا می مونیم تا هم پدر و مادرش بتونند اجازه اقامت منو بگیرند و هم طرح اون تموم بشه و بعد از اون هم، بعد از گرفتن اقامت ما می تونیم شش ماه رو در اینجا و شش ماه رو در کانادا باشیم.در ضمن توی اون مدتی هم که اینجا نیستم می تونم از شما دعوت کنم که پیش من بیاین.درسته که دختر دردونۀ شما کمی لوس بار اومده،ولی باید دوری رو تجربه کنه،کما اینکه تا حال هم این تجربه رو به نوعی کسب کرده.پس می بینید که خودم رو برای همه چیز آماده کردم.فقط یه چیز مونده و اون هم فقط موافقت صد در صد شماست که منتظر شنیدنش هستم.
و انگار که از قبل با هم هماهنگ کرده بودند که چه بگویند گفتند:«مبارکه، امیدواریم که خوشبخت بشی.»
از این جوابشان خنده ام گرفت و ازشان تشکر کردم؛روی هر دو را بوسیدم و به اتاقم رفتم.روی تخت دراز کشیدم،به گذشته ای که گذشته و آینده ای که پیش رو داشتم فکر کردم.فردا صبح دکتر در بیمارستان عملی نداشت و فقط بیمارانش را ویزیت می کرد و به من احتیاجی نداشت،پس می توانستم بیشتر بخوابم،خوابی بدون دلهره و دلشوره.
صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم.ساعت ده و نیم بود.خودم هم تعجب کرده بودم،هیچ وقت سابقه نداشت تا این وقت روز بخوابم،حتی در خسته ترین شرایط.بعد از خوردن یک لیوان شیر و مرتب کردن اتاقم،به آشپزخانه برگشتم تا در آماده کردن ناهار به مامان کمک کنم.از تدارکی که برای غذا دیده بود تعجب کردم،پرسیدم:«مامان،امروز ناهار مهمون داریم؟!»
- چطور؟
- والا شما برای سه نفر هیچ وقت اینقدر غذا درست نمی کردید!
- درست حدس زدی،مهمون داریم.تو که دیشب رفتی بخوابی،نیما زنگ زد و گفت که امروز ناهار با گیتا و خاطره می یان اینجا.می گفت گیتا خیلی دلش برای تو تنگ شده.
- وای خدای من،باید منتظر اومدنش می بودم.همیشه همینطوره،انگار که باد خبرها رو به گوشش می رسونه و حالا هم لابد می یاد تا خودش سر و گوشی آب بده؛ببینه که چه خبره.
- بس کن ارغوان،مگه بچه شدی؛این حرفها چیه که می زنی!واقعاً که از تو بعیده.
و با گذاشتن یک سبد سیب زمینی جلوی من گفت:
«زود باش اینها رو پوست بگیر و کمتر غر بزن و موقع اومدن اونها هم مواظب باش حرفی،طعنه ای به نیما نزنی.اون در گذشته به تو خیلی کمک کرده و صحیح نیست که تو در موردش اینطور صحبت کنی.»
زیر لب لعنتی بر شیطان گفتم و مشغول پوست گرفتن سیب زمینی ها شدم. پس از انجام داد این کار،خودم را به کارهای دیگر مشغول کردم و مامان هم مشغول نصیحت و سفارش در مورد آیندۀ من بود.ساعت تقریباً به دوازده نزدیک می شد.میز ناهار را چیده بودم که صدای زنگ در بلند شد.در را باز کردم و گیتا را بغل گرفتم و چندین بار همدیگر را بوسیدیم.سلامی گرم هم به نیما کردم و خاطره را از بغلش گرفتم.وچند بوسه هم به گونۀ چاق و گوشتی او زدم.بعد همینطور که با هم به داخل خانه می رفتیم رو به گیتا کردم و گفتم:«به به،چه دختری شده،سالم و خوشگل و دوست داشتنی.»
بعد از اینکه با مامان هم سلام و احوالپرسی کردند،نشستند و نیما گفت:« راستی ارغوان،شنیدم که از ما متنفری و دیگه نمی خوای ما رو ببینی!»
با قیافه ای جدی و کمی خشن گفتم:«این خبر خیلی موثقه،می شه بپرسم چه کسی این خبر رو بهت داده؟»
-دست شما درد نکنه،حالا من یه چیزی گفتم.ببین،اینطوری می شه که آدم حرفهای راستو می شنوه ها!
- شوخی کردم،به دل نگیر.همیشه خبر سلامتی هر سه نفرتون رو از پروین جون دارم.در ضمن بعضی شبها اونقدر خسته به خونه می یام که دیگه حتی فرصت مطالعه هم برای خودم باقی نمی مونه.راستی گیتا، خاطره چند ماهشه؟
- چهار ماهش تازه سه روز پیش تموم شد رفت توی پنج ماه.تو چیکار می کنی با کارت؟هنوز هم تصمیم نگرفتی که ازدواج کنی؟
- والا با کارم خوبم و ازش راضی هستم.در مورد ازدواج هم می شه گفت که یه تصمیمهایی گرفتم،اگه خدا بخواد و درست بشه،به موقع خبرتون می کنم.
هنوز حرفم تمام نشده بود که نیما،نمی دانم از خوشحالی و شعف بود یا از تعجب،خاطره را که بغلش بود،انداخت توی بغل گیتا و تقریباً به حالت نیمه فریاد گفت:« چه جور تصمیمی؟!کسی به خواستگاریت اومده یا... یا تو کسی رو پسندیدی؟!می شه بگی اون کیه؟!»
- صبر داشته باش نیما،چه خبره!چرا اینقدر هول شدی!گفتم که هنوز چیز مهمی نیست.به موقع شما رو هم در جریان می گذارم.
ساعت یک ربع به یک مانده بود که بابا هم آمد و به اتفاق گیتا ناهار را حاضر کردیم.همه دور میز نشستیم.به رغم اینکه نیما سعی می کرد قیافه و رفتاری عادی و طبیعی داشته باشد،ولی چشمهایش غیر از این را نشان می داد و کنجکاوی چیزی بود که می شد از نگاهش فهمید.
ساعت به سه نزدیک می شد و من باید به مطب می رفتم.بنابراین پس از مرتب کردن آشپزخانه لباس پوشیدم.با وجود اصرار مامان برای نگه داشتن آنها برای شام،ولی نیما قبول نکرد.من هم گیتا و خاطره را بوسیدم و از نیما هم خداحافظی کردم و به مطب رفتم.مامان می دانست که من و نیما خیلی سعی کردیم که به هم حرفی نزنیم که باعث دلخوری شود، ولی با این حال خیلی چیزها را که نتوانستیم به هم بگویم،با نگاه و نیشخند به هم گفتیم.
مطب خیلی شلوغ بود،بیشتر از همیشه.بنابراین آن روز مطب را خیلی دیرتر از روزهای قبل تعطیل کردیم.موقع خارج شدن از مطب و ضمن بستن در با خنده ای بچگانه به دکتر گفتم:« راستی دکتر،دوست دارید امشب بیام خونه تون و شفاعت شمارو پیش پریسا بکنم،که یه وقت کتکتون نزنه!»
دکتر با لبخندی قشنگ در جوابم گفت:«امشب خیلی شیطون شدی.این هم یکی از اون شیطنتهات بود که مدتها پیش از یاد همه رفته بود.امیدوارم که بعد از این لحظات خوشی در انتظار تو و شاه داماد آینده باشه.راستی کی می شه این علیرضا خان رو ملاقات کرد؟»
- به زودی.
- هنوز جوابت رو بهش ندادی؟
- نه.قرار شد که پنج شنبه صبح خودش با من تماس بگیره و جواب رو از خودم بشنوه.می گه اینطوری مطمئن تره.به نظر شما چطور باید موافقت خودم رو اعلام کنم؟
- خیلی راحت.بگو با اجازۀ بزرگترها،بله.
- شوخی نکنید دکتر.
- ببخشید.خوب،می تونی بگی اگه قول می دی خوشبختی منو تضمین کنی،جوابم مثبته.به همین آسونی.راستی مگه پنج شنبه صبح نمی خوای بیایی بیمارستان؟!یه عمل خیلی مهم داریم!
- البته که می یام.علیرضا هم بیمارستان با من تماس می گیره.ولی برای بعد از ظهر اگه می شه به من مرخصی بدید.
چون قراره بریم فرودگاه استقبال پدر و مادر علیرضا.
- بله،بله.با کمال میل.برو و عصر پنج شنبه رو خوش بگذرون.امیدوارم که شنبه با یه خبر خوب و یه جعبه شیرینی بزرگ جلوی بیمارستان ببینمت.راستی بیا سوار شو برسونمت.
- نه خیلی ممنون.می خوام یه کمی پیاده روی کنم،در ضمن شما به اندازۀ کافی تأخیر دارید،بهتره که زودتر برید خونه.
و بعد از خداحافظی به طرف خانه به راه افتادم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#259
Posted: 14 Sep 2013 16:37
قسمت سیزدهم
وقتی آدم انتظار می کشد،چقدر زمان دیر می گذرد.امروز تازه یک شنبه است و تا پنج شنبه هنوز چهار روز دیگر مانده.شاید من عجله کردم و زود به نتیجه رسیدیدم؛شاید می بایست که بیشتر فکر میکردم.به هر حالنباید زیاد به خودم سخت بگیرم.شاید سرنوشت من این جور رقم خورده،بهتر است از فردا بیشتر به کارم برسم و دیگر راجع به این موضوع فکر نکنم.هر تصمیمی که باید می گرفتم،گرفتم،پس بهتر است که دیگر به ان فکر نکنم خوشبختانه هفته شلوغی داشتم هم صبحها و هم بعدازظهر بنابراین روزهایم به سرعت برق می گذشت بدون اینکه منتظر امدن و رفتنشان باشم .
صبح روز پنج شنبه ساعت یازده و نیم بود و من با دکتر مشغول ویزیت بیماری بودیم که می بایست تا یک ساعت دیگر عمل میشد .انقدر حواسم به مطالبی بود که دکتر در مورد نشانه ها و علائم بیمارش میداد که متوجه نشدم چندین بار از بلند گوی بخش اسم مرا صدا کردند . بالاخره دکتر مختاری گفت
-حواست کجاست ارغوان پای تلفن با تو کار دارند .
بلافاصله به راهرو بخش رفتم . تلفن را برداشتم علیرضا بود .
بعد از سلام و احوالپرسی گفت :
-می دونی این یه هفته برام به اندازه یک سال گذشت خیلی سخت بود اینکه ادم منتظر چیزی باشه که میدونه اخرش خیلی روشن و واضح نیست
-منظورت از روشن و واضح نبودن چیه ؟
-منظورم جواب توست . می شه زودتر بگی که چه تصمیمی گرفتی ؟
-بله . و واضح و روشن هم میگم .
و درست عین ان حرفهایی را که دکتر گفته بود تکرار کردم
پس از چند لحظه سکوت علیرضا از خوشحالی چنان فریادی زد که پرستاری که کنار من ایستاده بود صدایش را شنید.
با لبخندی به او فهماندم که چیزی مهمی نیست .
-چه خبری .یه کمی اروم تر اینجا همه صدا تو شنیدن .
-ب .. ب.. ببخشید دست خودم نبود من حاضرم و با تمام وجودم خوشبختی تو را تضمین می کنم حاضر باش عصر ساعت چهار و نیم می یام مطب دنبالت چون پرواز ساعت پنج و نیم به زمین می شینه . به پدر و مادر سلام برسون .
-صبر کن یه دقیقه هم به حرف من گوش کن . من امروز به مطب نمی رم پس لطف کن و بیا خونه دنبالم یه چیز دیگه مواظب رانندگی هم باش .
پس از گذاشتن گوشی لبخندی به پرستار زدم و به طرف اتاق بیمار رفتم .
با دیدن دکتر هر دو لبخندی زدیم. که نشان از رضایت و خوشحالی داشت وقتی به او رسیدم ارام گفت:
-مبارکه یه وقت یادت نره مارو دعوت کنی .
-چشم حتما شما که مهمون افتخاری ما هستید .
بعد به اتفاق بیمار به اتاق عمل رفتیم . عمل شروع شد . عمل مشکلی بود . سه ساعت طول کشید .بعد از پایان عمل بلافاصله لباسم را عوض کرده و از دکتر خداحافظی کردم و راهی خانه شدم.
به خانه رسیدم با عجله ناهار خوردم و لباسهایم را عوض کردم . درست راست ساعت چهار و نیم زنگ در به صدا درآمد . مامان از علیرضا خواست تا به داخل بیاید و کمی استراحت کند ولی او گفت که عجله دارد باید زودتر به فرودگاه برسیم . بنابراین هر دو از مامان خداحافظی کردیم و راهی فرودگاه شدیم .
شاید و شعف را می شد به وضوح در چهره علیرضا دید و.در راه بارها و بارها از من تشکر کرد .
روی صندلی عقب اتومبیل یک دسته گل بزرگ بود که پر بود از گلهای رز زرد گلهای مریم که بوی خوشش فضای اتومبیل را پر کرده بود .
به فرودگاه رسیدیم پرواز یک ربع تاخیر داشت .علیرضا دسته گل را به من داد و گفت :
-بهتره که این گلها رو تو بهشون بدی هپیش بیشتره .
-میدانی علیرضا با ایکه چند ماهه در ایران هستی و اکثر هم صحبت هات هم ایرانی هستند هنوز هم صحبت کردن فارسی برات مشکله و توی حرف هات کلی از کلمات انگلیسی استفاده می کنی راستی می خوام یه قولی به من بدی ؟
-حتما بگو ؟
-می شه انگلیسی رو به من هم یاد بدی ؟
-البته که می شه . این چیزی نیست که تو از من بخوای یاد گرفتن زبان کی از کارهای مهم و واجب زندگی اینده توست .
بلندگو نشستن هواپیما را بر باند فرودگاه اعلام کرد کمی دلشوره داشتم .از پشت شیشه فیروزه مادر علیرضا را دیدم که مردی بلند قد هم کنارش ایستاده بود به علت شباهت زیادی که به علیرضا داشت .فهمیدم که او امیر خان پدر علیرضا ست .
نزدیک ما که رسیدند گل را به دست فیروزه دادم و بغلش کردم و همدیگر را بوسیدیم با امیر خان هم سلام و احوالپرسی کردم و از او حال عسل پرسیدم و اینکه چرا او نیامده است .
-اون هم به زودی می یاد .
بعد از چند لحظه رو به مادر علیرضا کرد و گفت :
-خوب فیروزه خانم فکر می کنم ارغوان خانوم با حضورش در اینجا هم به علیرضا و هم با ما موافقت خودش را اعلام کرد فقط مونده که ما مراسم رسمی را برگزار کنیم .
بعد رو به علیرضا کرد و با زدن ضربه به دستش به انگلیسی گفت :
-هی پسر عروس خوبی پیدا کردی ها .
از فرودگاه بیرون امدیم و به طرف اتومبیل رفتیم .
وقتی به اتومبیل رسیدیم علیرضا گفت :"
-خوب حالا کجا بریم ؟
فیروزه گفت :
-خوب معلومه می ریم خونه مامان مهرانه . ما خیلی خسته ایم باید کمی استراحت کنیم اینقدر هم عجله نکن پسر همه چیز به موقع با صبر.
پس از رسیدن به خانه مهرانه جون از انها خداحافظی کردم و از علیرضا خواستم تا مرا به خانه برساند .
فیروزه مرا بوسید و گفت :
-از طرف من به پدر و مادرت سلام برسون و بگو که به زودی مزاحمشون می شیم من خودم هم حتما باهاشون تماس می گیرم .
-چشم پیغامتون رو حتما می رسونم .
و انها را ترک کردم .
در راه به علیرضا گفتم :
-پدر خوبی داری .مهربون و دوست داشتنی .و تو کاملا شبیه اون هستی
-پدر هم از تو خیلی خوشش اومده و گفت انتخاب خوبی داشتم .
به خانه رسیدیم از علی رضا خداحافظی کردم و از او خواستم مواظب خودش باشد .
اه خدای من . این جمله را چقدر بارها و بارها برای همه تکرار می کردم انقدر که دیگر از تکرار ش دچار ترس و دلهره می شدم
همیشه این جمله را به دیگران می گفتم ولی کمتر کسی تا به حال به ان اهمیت داده بود
وارد خانه شدم . مامان شام را آماده کرده بود انقدر گرسنه بودم که به سرعت لباسهایم را عوض کردم و شروع به خوردن کردم .
ضمن اینکه مشغول خوردن بودم پیغام فیروزه را به مامان دادم
بابا گفت :
-خوب فکر می کنم که همه چیز داره به خوبی و خوشی شروع می شه راستی ارغوان بهتره به پروین خانم و خسرو خان هم زنگ بزنی و ماجرا رو به اونها هم بگی و ازشون بخوای که در مراسم خواستگاریت حضور داشته باشن .
-چشم بابا اگه اجازه بدی این کار را فردا انجام می دم و فکر می کنم که اگه به خونه شون برم بهتر باشه . اخه خیلی وقته که اونها را ندیدم چطوره ؟
-فکر خوبیه رفتی سلام ما رو هم برسون.
فردا جمعه بود و روز تعطیلی بنابراین اکثر خانواده ها کمی دیرتر از روزهای دیگر از خواب بیدار می شدند
از جمله خودم بنابراین تصمیم گرفتم که عصر به دیدن پروین خانم و خسرو خان بروم .
ساعت چهار نشده بود که لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم .
مامان گفت :
-ارغوان اگه قبول نکردند که در مراسم خواستگاری شرکت کنند زیاد اصرار نکن این کار براشون خاطره ای خوب به همراه نمیاره.
پس از ترک خانه یک جعبه شیرینی و یک دسته گل خریدم و به طرف منزل پروین جون رفتم .
زنگ در را فشار دادم صدای از پشت در پرسید: کیه؟
صدای خسروخان بود وقتی گفتم: ارغوان هستم
با شادی فریاد زد :
-پروین پروین پاشو مهمون داریم دخترم ارغوان اومده ...
و در را باز کرد .
بغضی تلخ و سنگین مثل یک چسب سفید راه گلویم را بسته بود .دو سالی بود که به این خانه نیامده بودم حتی از نزدیکش هم رد نشده بودم فقط با تلفن از حالشان باخبر می شدم .
وارد حیاط شدم پروین جون هراسان به طرفم امد .
جعبه شیرینی و گل رو زمین گذاشتم و خودم را به بغلش انداختم و هر دو فقط گریه می کردیم .پس از اینکه جدا شدیم .
خسروخان به طرف ام امد و سرم را بوسید و گفت :
-خوش اومدی دخترم . نور به خانه اوردی ؟
در حالی که گل و شیرینی را به دست خسروخان می دادم گفتم :
-این حرف رو نزنید بابا نور این خونه بابت وجود شما دو نفره نه من .
پس از اینکه داخل خانه رفتیم و نشستیم . پروین جون هنوز گریه می کرد . کمی که سبک شد بلند شدم تا به آشپزخانه برویم .
پله ها جلوی پله ها خشکم زد . پاهایم جلو نمی رفت .همان پله هایی که سال ها از انها بالا و پایین رفته بودم .
پله های که انتهای انها به اتاقی و به باغ ختم می شد . اتاق نریمان .
تصویر گذشته چنان با سرعت از جلوی چشمانم گذشتند که به شدت احساس سرگیجه کردم .تمام نیرویم را در پاهایم جمع کردم و به زحمت خودم را به آشپزخانه رساندم . قدری روی صندلی نشستم .
بساط چایی مثل همیشه روی اجاق گاز برپا بود . چند استکان برداشتم و چایی ریختم و به همراه چند پیش دستی به حال برگشتم
و رو به روی انها گفتم :
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود. برای بوی این خونه .برای درختهای باغ .نتونستم دیگه تحمل کنم واین دفعه هم تلفنی حالتون را بپرسم این بود که اومدم .
در جعبه شیرینی را باز کردم و اول به طرف خسرو خان و بعد هم به طرف پروین جون گرفتم .
و کنارشان نشستم . کمی با هم حرف زدیم . از دیروز از نیما و گیتا که به خانه ما امده بودند .
و از اینده . انقدر حرف زدیم که شب شد . من هنوز از خودم چیزی نگفته بودم . به اصرار خسروخان شام را انجا ماندم .
بعد از خوردن شام و جمع کردن میز شام دوباره چایی ریختم و کنار پروین جون نشستم . نمی دانستم چه طور شروع کنم . می ترسیدم . قلبم به شدت میزد .دستهایم سرد شده بود .
سعی کردم بر خود مسلط بشم . گفتم :
-میدونید مدتیه که داره اتفاقاتی تازه برای من می افته نمی دونم چطور باید براتون بگم . از شما خجالت می کشم ولی چاره ای دیگه برایم نمونده چند وقت پیش یکی از دوستان دوره دبیر ستانم را اتفاقی توی پارک دیدم .و ....
بعد تمام ماجراهایی را که پیش امده بود برایشان تعریف کردم .
و حالا هم اینجا هستم تا از شما دعوت کنم یعنی خواهش کنم تا برای روز خواستگاری شما هم حضور داشته باشید . در غیر این صورت من هم این ازدواج رو رد می کنم .
وقتی حرفهایم به اینجا رسید به دقت به انها نگاه کردم .
دیدم که خسروخان ارام و بی صدا اشک می ریزد و پروین جون هم لبخندی روی لبش نقش بسته بود .
فهمیدم که هر دو انها با این ازدواج مو افتند بلند شدم و به طرف خسروخان رفتم جلوی پایش زانو زدم دستش را بوسیدم
و او با بغضی که داشت گفت :
-این بهترین خبری بود که توی این چند سال شنیدم.
بعد به طرف پروین جون رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش . گفت :
-از صمیم دل خوشحالم دخترم که بالاخره تصمیم گرفتی ازدواج کنی . برات خوشبختی پایدار ارزو می کنم .
بعد رو به هر انها گفتم :
-از هر دو شما واقعاً ممنونم که منو تنها نگذاشتید . این محبتتون رو هرگز فراموش نمی کنم روز دقیق خواستگاری رو بهتون خبر می دم .
لباس پوشیدم و انها را در سکوت ترک کردم . در راه به خانه بدون اینکه متوجه باشم گریه می کردم . به یاد نریمان افتادم .
به یاد تنهایی خسروخان و پروین جون که چطور این سالها را بی صدا سوختند . چهره شان خیلی شکسته شده بود .
به خانه رسیدم . متوجه اشکهایم شدم و صورتم را پاک کردم و وارد خانه شدم . سلام که دادم .
مامان متوجه شد که گریه کردم . ولی بابا چون سرش پایین بود مشغول تعمیر تلفن بود مرا ندید به اتاقم رفتم .
پس از چند لحظه مامان هم امد و گفت :
-می دونستم که با این حال بر می گردی البته فکر می کنم که لازم بود حداقل برای اونها ..ببینم حالا قبول کردند که بیان ؟
-بله .و از صمیم قلب هم خوشحال شدند هر دو گریه می کردند و برایم آرزوی خوشبختی پایدار کردند راستی فیروزه جون باهاتون تماس نگرفت ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#260
Posted: 14 Sep 2013 16:40
قسمت چهاردهم
نه فقط علیرضا یک بار زنگ زد و سراغ تو را گرفت من هم گفتم که کجا رفتی .خیلی ناراحت شد و گفت که ای کاش به او هم می گفتی تا همراه تو می یو مد . تو هم بهتره کمی استراحت کنی فکر می کنم که امروز خسته شدی هم از نظر روحی و هم جسمی ..
از اتاق بیرون رفت.
صبح فردا جلوی بیمارستان دکتر را دیدم انگار که در دستهایم دنبال چیزی می گشت . حدس زدم که باید دنبال چه چیزی باشد . ولی حرفی نزد و صبر کرد .
امروز دکتر عملی نداشت و فقط بیمارانش را که چند روزی پیش عمل کرده بود ویزیت کرد .
بعدازظهر مطب خیلی شلوغ بود و دکتر با کمی تاخیر به مطب امد .
هنگام ورود ش با لبخندی جواب سلام مرا داد و به من فهماند که از بابت تا خیرش نگران نباشم .
پس از اینکه روپوش سفیدش را پوشید از من خواست تا به اتاقش بروم .
پرسید :من توی اتاقم اثری از گل و شیرینی نمی بینم . توی بیمارستان هم چیزی نبود .؟
-صبر کنید .دکتر اونها هنوز رسما از من خواستگاری نکردند مثل اینکه دارن میان خواستگاری شما چقدر عجله دارید ؟
-می دونی یکی از آرزوهای من دیدن روز عروسی توست . واسه همین هم میتوانم پدر و مادرت رو درک کنم که چه احساسی دارند . خیلی خوب بهتره بری و اولین .
مریض رو بفرستی تو
ویزیت بیماران با سرعت و دقت تمام انجام شد و ما توانستیم پنج دقیقه زودتر از همیشه مطب ررا تعطیل کنیم.موقع خداحافظی ،دکتر گفت:"پس طلب من یادت نره!"
-چشم ،چشم،چشم.فکر نمی کردم که اینقدر شکمو باشید .راستی میشه...هیچی مهم نیست.خداحافظ تا فردا صبح.
و پیش از آنکه دکتر بخواهد دنباله ی سوالم را بپرسد ،از او دور شدم.به خانه که رسیدم مامان داشت با فیروزه جون تلفنی صحبت میکرد.صحبتهایشان که تمام شد گفت:"فیروزه و امیر خان و مهرانه جون و چند نفر دیگه برای فردا خواستگاری به اینجا می یان.پس بهتره به پروین جون و خسرو خان هم خبر بدی."
-چه ساعتی ازشون بخوام که بیان؟-فکر میکنم که ساعت سه خوب باشه،چون اونها گفتند که ساعت چهار و نیم پنج می یان.راستی اگه میشه فردا صبح رو هم مرخصی بگیر تا بیشتر کمک هم باشیم.
-باشه.ولی باید با خونه دکتر تماس بگیرم،نمی دونم به خونه رفته یا نه!؟
به طرف تلفن رفتم و با شماره منزل دکتر را گرفتم.پریسا گوشی را برداشت.پس از سلام واحوال پرسی و معرفی خودم و تبریک گفتن بابت بچه دارشدنش،سراغ دکتر را گرفتم.گفت:"پارسا تازه رسیده و داره دست و روش رو می شوره ،چند دقیقه صبر کن تا صداش کنم."
-ممنون پریسا جون.مواظب خودت باش تا کوچولوی سالمی به دنیا بیاری.
پس از خداحافظی با پریسا ،دکتر گوشی را برداشت .دلیل مرخصی گرفتن فردا را به او گفتم و او هم موافقت کرد و گفت:"تا باشه از این مرخصیها ؛هرچند به کمکت احتیاج دارم ،ولی باشه ،همین یه دفعه عیب نداره . و چه خوب کردی که بهم خبر دادی،می تونم برای عمل فردا به خانوم مرادی بگم که بیاد ،هر چند کسی نمی تونه جای تو رو بگیره .در ضمن از طرف من و پریسا به پدر و مادرت تبریک بگو و سلام برسون ."
پس از خوردن شام ،مامان مشغول نوشتن فهرستی از احتیاجات فردا شد که شامل ،گل ،شیرینی،میوه ،و ... بود.
بابا گفت:"فردا شما دو نفر باید روز پرکاری داشته باشید!"
هنوز حرف بابا تموم نشده بود که مامان گفت:"یعنی تو نمی خوای به من کمک کنی؟!"
-تا ظهر متاسفم،ولی بعد از ظهر در خدمت شما هستم .
-خیلی ممنون .فکر میکنم من و ارغوان از عهده ی همه کارها بر بیاییم.فقط ظهر که میایی خونه ،یک بسته چای و یک بسته قهوه بخر .حالا هم بهتره که بریم بخوابیم تا فردا حسابی سرحال و شاداب باشیم .
صبح با تمام پرکاری ها و دوندگی هایش شروع شد و به سرعت به ظهر رسید .پس از خوردن نهاری سرپایی ،لباسم را عوض کردم.ظرف میوه و شیرینی و گلدان گل را روی میز گذاشتم .ساعت یک ربع به سه مانده بود که پروین جون و خسرو خان با یک سبد بزرگ گل که پر بود از گل های رز قرمز و مریم از راه رسیدند .گفتم :"واقعا از ته دل خوشحالم که شما هم امروز اینجا هستید ،وجود شما به من روحیه میده ."
مشغول حرف زدن بودیم که ساعت یک ربع به پنج علیرضا به اتفاق پدر و مادرش و مهرانه جون و خاله و شوهر خاله ی فیروزه آمدند .تاج گلی بزرگ و قشنگ به شکل قلب دست علیرضا بود . دور قاب راب ا غنچه های رز زرد و داخل آن را با گل های مریم و تعداد انگشت شمار رز قرمز تزیین کرده بودند.آن را به من داد و آرام گفت:"مبارکه."
پدر،خسرو خان و پروین جون را به علیرضا و خانواده اش معرفی کرد و متقابلا دیگران را به آن ها.پس از آنکه قهوه و شیرینی را به همه تعارف کردم ،به آشپزخانه رفتم.نمی خواستم چشمم به پدر و مادر نریمان بیفتد .خجالت می کشیدم .احساس می کردم مرتکب گناه شده ام .پس از اینکه کلی از حرف زدنهای آنها گذشت ،خسته شدم و به میانشان برگشتم ،ولی انگار بین آنها و حرف هایی که می زدند ،نبودم.حواسم جایی دیگر بود که با ریخته شدن نقل به سرم به خودم آمدم.آنقدر در خودم و افکارم غرق شده بودم که حتی متوجه نشدم کی جواب "بله"دادم.همه دست می زدند و تبریک می گفتند .نتوانستم خودم را کنترل کنم ،اشک در چشمانم جمع شده بود.فکر میکنم هم پدر و هم مادر من و هم پدر و مادر نریمان ،همین حالت را داشتند .امیر خان بلند شد و به همه شیرینی تعارف کرد و مبارکباد گفت .قرار شد روز پنج شنبه به اتفاق مهمانان امشب به محضر برویم و ما را عقد کنند.روز جمعه هم جشن کوچکی بگیریم و خانواده ای هر دو طرف با هم آشنا شوند .تا آن روز عسل فریبا و وشوهرش و عسل هم به ایران می امدند.و توافق کردند که تاریخ و روز عروسی د رهمان روز جمعه با حضور دیگر بزرگان مجلش تعیین شود .
ترسی عجیب تمام وجودم را پر کرده بود.آن موقع هر کس به قیافه ی من نگاه می کرد و دقیق می شد ، می توانست این ترس را ببیند. می ترسیدم ،از سرنوشت و پایان کار ،ولی با امید به خدا همه چیر را به دست خاق یکتا سپردم.
تا روز جمعه چند روز بیشتر نمانده بود ،باید همه چیز به سرعت آماده می شد .مهمانان دعوت می شدند که این کار را به عهده ی مامان گذاشتیم تا به صلاحدید خودش انجام بدهد.
بنابراین و با این همه کار ،لازم بود تا این هفته را به طور کامل مرخصی بگیرم . نمی دانستم دکتر مختاری موافقت می کند یا نه.تصمیم گرفتم دوشنبه صبح را به بیمارستان بروم و آنجا از او مرخصی بگیرم و در ضمن برای جمعه هم دعوتش کنم.
صبح روز دوشنبه با عجله از خواب بیدار شدم و به سرعت آماده شدم و از خانه بیرون رفتم.به اولین مغازه گل فروشی رسیدم ،داخل شدم و دسته گلی سفارش دادم و تا حاضر شود ،به مغازه کناری رفتم و یک جعبه بزرگ شیرینی خریدم و بعد از تحویل گرفتن گل،راهی بیمارستان شدم.جلوی در ،دکتر را دیدم که منتظر ایستاده و لبخندی بر لب دارد .بعد از سلام گل و شیرینی را به دستش دادم و گفتم:"این هم طلب شما ،دیگه بی حساب شدیم."
با هم وارد بیمارستان شدیم .در طول راهرو ها ماجرای دیشب را برایش تعریف کردم و او و پریسا را برای روز جمعه دعوت کردم .گفت :"واقعا خوشحالم کردی ارغوان."
-یه خواهش از شما داشتم ؛می خواستم تا آخر این هفته به من مرخصی بدید تا به کارهام برسم .
-بسیار خوب برو .ببینم،بعد ازدواجت باز هم با هم کار می کنیم ،مگه نه؟!
-تا هفت هشت ماه،یا یه کمی بیشتر بله ،ولی بعد از اون دیگه دست علیرضاست.
-خیلی بدش د که ،حالا از کجا یه دستیار ماهر مثل تو گیر بیارم ،کلی برات زحمت کشیدم ،آموزشت دادم ،کلی حق به گردنت دارم ببینم،حالا اگه من اجازه ندم چی؟!
-اون موقع دست علیرضاست ،بهتره که با اون دست و پنجه نرم کنید.
-دامادی که از الان هواش رو داشته باشن و ازش اینجوری حمایت کنن،باید داماد خوش اقبال و خوشبختی باشه.
-خوب دکتر،اگه اجازه بدین من برم ،توی خونه کلی کار دارم.
از دکتر خداحافظی کردم و به خانه رفتم.به محض رسیدن به خانه مامان گفت:"زود باش ارغوان،بیا گوشی رو بردار ،علیرضا پشت خطه."
گوشی را از مامان گرفتم و سلام کردم .ظاهرا کمی عصبانی بود ولی نفهمیدم برای چه.گفت:"ساعت پنج آماده شو می یام دنبالت تا با هم بریم خرید ."
پس از خوردنم ناهار،روی تختم دراز کشیدم و کمی خوابیدم .نزدیک پنج بود که بیدار شدم .آبی به صورتم زدم و آماده شدم . در حین این که آماده می شدم از مامان پرسیدم:"مامان،منظور علیرضا از خرید چه چیزهاییه و ما اصلا چه چیز هایی باید بخریم؟!"
-این چه سوالیه که می پرسی ارغوان!برای هر عروسی یکی سری خرید واجبه ،مثل خرید حلقه ،کفش،لباس و ...
-ولی من دوست ندارم یه بار دیگه این چیز ها رو تجربه کنم.
-تو چه دوست داشته باشی و چه دوست نداشته باشی ،اینها جزئی از رسم ایرونیهاست،چه بار اول ،چه بار دوم و چه بار سوم ...در ضمن تو یک بار این کارو تجربه کردی ،علیرضا اولین باره که میخواد ازدواج کنه.پس بهتره برای جلب رضایت دیگران و احترام گذاشتن به خواسته هاشون ،تا اونجایی که امکان داره رای مخالف نداشته باشی.حالا زودتر آماده شو،الان علیرضا پیداش می شه.
درست سر ساعت پنچ زنگ در به صدا در آمد.در را باز کردم و او را به داخل دعوت کردم .علیرضا پس از ورود به خانه و سلام و احوال پرسی با مامان و خوردن چایی گفت:"مادر ،شما چرا حاضر نشدید تا با ما به خرید بیایین؟!"
-مگه فیروزه جون با شما نمی یاد؟
-نه. از من خواست تا شمارو همراه خودمون ببریم.
-من فکر میکنم اگه شما دو نفر تنهایی خرید برید،خیلی بهتر باشه.هرچی که دوست داشتید با نظر همدیگه بخرید تا ببینم سلیقه کی بهتره.حالا هم بلند شید،تا دیر نشده برید تا به همه ی خرید هاتون برسید و به موقع هم برگردین.
موقع خارج شدن از خانه علیرضا رو به مامان کرد و گفت:"راستی مادر ،اجازه می دید که ما شام رو بیرون بخوریم؟"
-فکر نمی کردم یه پسر خارجی به این چیزا اهمیت بده!باشه،ولی سعی کنید که زود برگردید.
برعکس من که هیچ علاقه ای به خرید کردن نداشتم،علیرضا مثل بچه ها پر بود از شوق و هیجان.من هم طبق سفارش مامان چیزی نگفتم که باعث ناراحتیش شود.
تا شب کلی خرید کردیم. هر چیز که به فرکمان می رسید که ممکن بود روزی لازم شود ،خریدیم :حلقه ،کفش؛لباس،آیینه و شمعدان و ... برای من روز خسته کننده ای بود ؛تا ساعت دو که در بیمارستان بودم و چند کار کوچک انجام داده بودم،و این هم از حالا که ساعت ده و نیم شب بود و آواره خیابان ها بودیم.پس از خوردن شام به خانه رفتیم. به کمک علیرضا،همه آنچه خریده بودیم از اوتو مبیل به خانه منتقل کردیم و علیرضا پس از کمی استراحت و صحبت با بابا ،به خانه رفت و قرار شد که فردا صبح تماس بگیرد و برنامه آن روز را بهمن بگوید.
صبح فردا هنوز در رخت خواب بودک که شنیدم مامان با فیروزه جون تلفنی مشغول صحبت است .از حرفهایشان نتوانستم چیزی بفهمم،چون هنوز خواب آلود بودم. مکالمه ی مامان که تمام شد ،به آشپزخانه رفتم و موضوع را رسیدم:
مامان گفت:"فیروزه می گه شما باید در فکر خرید یه خونه هم باشید .چون به هر حال باید مدتی رو در ایران زندگی کنید ,بعلاوه بعد ها هم بهش احتیاج دارید.گفت که حاضر باش،علیرضا ساعت ده و نیم یازده می یاد دنبالت تا با هم برید خونه ببینید .سعی کن یه چیز کوچیک و جمع و جور انتخاب کنی."
-چشم مامان.
12
مثل اینکه واقعا بیدارم ،خواب نیستم . ولی ترس و دلهره هنوز در وجودم است و این بار ترسم از بابت علیرضا نیست.این بار می ترسیدم اتفاقی برای خودم بیفتد و او ضربه بخورد .باید تا آنجایی که می توانم به خودم امید بدهم.نباید نگران بگذارم که ترس به من غلبه کند.آنقدر خدا خدا کردم تا علیرضا آمد و بلافاصله سوار اتومبیل شدیم و مشغول گذاشتن برای پیدا کردن یک خانه کوچک شدیم .پس از سر زدن به ده دوازده بنگاه،بخت با ما یار شد و پس از انجام دادن یک سری کار های اولیه ، خانه ای کوچک و نقلی خریدیم و قرار گذاشتیم پس از مهمانی روز جمعه ،وسایل و لوازمی را که خریده بودیم به خانه مشترکمان ببریم.کارها به سرعت پیش می رفت و روز پنج شنبه رسید صبح آ ن روز فریبا و شوهرش و عسل به ایران آمدند .
عصر به اتفاق آنها و پدرو مادرمن و علی رضا و خسرو خان وپروین خون و چند تن از خاله های من و علی رضا و شوهرهایشان جشنی ساده گرفتیم و به پیشنهاد فریبا عاقد را به خانه دعوت کردیم و پس از خوانده شدن صیغه عقد، ما به عقد هم درآمدیم.
همه خوشحال بودند و به ما تبریک میگفتند و برایمان آرزوی خوشبختی میکردند.
پروین جون و خسرو خان هم نزد ما آمدند و پس از گفتن تبریک ، خسرو خان روبه علیرضا کرد و گفت :" علیرضا ، تو رو به اندازه پسرم دوست دارم ،ارغوان پاره تن ماست ، قول بده که همیشه پشتیبانش باشی و ازش حمایت کنی ، سعی کنید که همیشه مواظب هم باشید ."
این بغض لعنتی مثل طناب داشت خفه ام می کرد .خیلی خودم را کنترل کردم . با این حال چند قطره اشک برروی لباسم چکید که از چشم علی رضا مخقی نماند . بابا رو از دور می دیدم که اشک در چشمهایش جمع شده بود. نمی دانستم وجود این اشک از بابت خوشحالی بود یا ترس و تنهایی در آینده!
روز جمعه با همه مهمانهایش از راه رسید . مهمانی آن شب در خانه خودمان برگزار میشد.
با صدای هر زنگی که زده میشد ، من و علیرضا برای خوشامد گفتن به طرف در می رفتیم. این بار هم صدای زنگ در بلند شد و من و علی رضا به طرف در رفتیم . در باز شد و قیافه نیما اولین چیزی بود که ت.جهم رو جلب کرد.
چهرهاش مثل آنهایی بود که تازه از خواب طولانی بیدار شده اند و نی دانند اطرافشان چه می گذرد . علی رضا و نیما را به هم معرفی کردم و گیتا و دخترش را بوسیدم و به اتاق پذیرایی راهنمایی شان کردم. بعد از نیما و همسرش، دکتر مختاری و پریسا با یک سبد گل وارد شدند. به هر دوی آنها خوشامد گفتم و علیرضارابه دکتر معرفی کردم.در ضمن رفتن به اتاق پذیرایی ، دکتر به علیرضا گفت:"هی ،علیرضا خان ،دختر خوب و تکی رو نصیب خودت کردی، حسابی قدرش رو بدون. اون مپل یه جواهر قدیمی با ارزشه و نگهداریش مشکل، پس نهایت سعیت رو در مواظبت ازش بکن."
علی رضا هم مدام می گفت:" حتما، می دونم، چشم ،..."
پس از این که دکتر و همسرش را به جای مناسبی راهنمایی کردم ، به آشپزخانه رفتم تا کمی آب بخورم . پس از چند لحظه علی رضا هم آمد، کمی گرفته به نظر می آمد .
پرسیدم:" اتفاقی افتاده؟!"
- نه. ولی مثل اینکه بیشتر از اونچه فکر می کردم عزیزی که همه بهم سفارش می کنند.چی کردی با این مردم که اینقدر دوستت دارن و محبوبشون شدی ؟!
-هیچی ، اونها فقط نسبت به من لطف زیادی دارن و منو لوس می کنند.
با صدای فیروزه جون که من صدا میکرد هر دو به اتاق برگشتیم. امیر خان از چند تن از بزرگان مجلس خواسته بود تا تاریخ وروز عروسی را تعیین کنند. آنها هم پس از اعلان نظرشان از من و علی رضا خواستند تا نظرمان را بگوییم. تاریخ انتخاب شده، آخرین جمعه همان هاه بود ، یکی از روزهای معمولی خدا. پس از تمام شدن مهمانی و رفتن آنها، آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چه وقت به رختخواب رفتم و خوابیدم.
صبح فردا طبق معمول به بیمارستان رفتم. تا شروع شدن عمل چرت میزدم . تمام روزهای باقی مانده تا روز عروسی را به سر کار میرفتم –فقط کار می کردم ، چه در بیمارستا ن چه در مطب ، چه در خانه خودم.
روزها به سرعت می گذشتند بدون این که متوجه گذشت آنها باشم . همه چیز تقریبا آماده بود. خانه ما هم حاضر شده بود و وسایل آن چیده شده بود. همه به نوعی مشغول بودند و کمک می کردند و ودر این بین کسی که بیشتر از همه تلاش میکرد ، خسروخان بود –تمیز کردن خانه ، بردن وسایل و... همه کارها راخودش به تنهایی انجام میداد. می گفت :" این آرزوی من بود که بتونم توی عروسی تو موثر باشم و بتونم برات کاری انجام بدم. برای نریمان که نتونستم کاری بکنم، علیرضا هم مثل پسر خودمه ، حالا برای اون می کنم ."
-آخه اینطوری که یه تنه خدای نکرده از پا می افتید!
-من با این چیزها از پا نمی افتم دخترم.
***
هرکسی به نوبه خودش ودر حد توانایی اش می خواست به من کمک کند . تا روز عروسی من کماکان به سر کار می رفتم ،و بعضی وقتها که کار خانه زیاد میشد ، به صورت نیمه وقت کار می کردم.
و بالا خره روز عروسی هم با تمام دلهرها و خستگیهایش از راه رسید . جشن عروسی را به پیشنهاد و اصرار خسرو خان در خانه آنها بر پا کردم ، چون هم اتاقهای خانه بزرگ بود و حیاط وباغی بزرگ داشت که برای پذیرایی از مهمانان مناسب بود . او می گفت این خانه چند سالی است که خاموش و سوت و کور است و بهتر است دوباره رنگ شادی و خوشحالی به خودش ببیند .
دیدن علیرضا در لباس دامادی برایم خیلی غیر منتظره بود. یک لحظه علیرضارا در نظرم به شکل نریمان دیدم، در همان لباس دامادی خودش، در روز عروسی مان.
مشغول تماشای علی رضا بودم و با فکر هایم کلنجار می رفتم، او هم داشت با پدرش حرف میزد.هر دو به طرف آمدند و امیر خان گفت:" حالت خوبه ارغوان؟ کمی خسته و گرفته به نظر میرسی!"
-چیزمهمی نیست،همونطور که گفتید فقط کمی خسته ام،البته فکر میکنم که همگی ما خسته ایم و احتیاج به یه استراحت حسابی داریم. البته بودن این لباس هم کمی برام مشکله.
پس از رفتن امیرخان ،علی رضا کنارم نشست و گفت:" چیزی لازم نداری ارغوان؟"
-نه، چیزی نمی خوام، ولی نه یه دقیقه صبر کن ، اگه میشه یه لیوان آب برام بیار ، خیلی ممنون.
پس از این که علیرضا رفت ، فریبا آمد در کنارم نشست .
پس از گفتن تبریک به خاطر ازدواجمان، گفت" دیدی گفتم خودم میندازمت توی دام ! بالاخره هم موفق شدم . یادته یه روز بهت گفتم باهات کار دارم ؟ کارم همین بود که شکر خدا خود به خود درست شد ."
-میدونستم تو کار خودت رو می کنی و چه دامی هم پهن کردی ، بزرگ و وسیع.
و هر دو با هم خندیدیم. ساعت به دوازده نزدیک میشد ، مهمانها یکی یکی می رفتند و وقت آن رسید که من و علی رضا هم به خانه خودمان برویم .به اتفاق علیرضا پدر و مادرهامان را بوسیدیم. بابا نزدیک آمد و دست مرا در دست علیرضا گذاشت و گفت:"خوب پسرم ، این هم دختر ما ارغوان، تحویل تو، بقیه کارها دست خودت، هر دوی شما رو به خدا میسپارم،مواظب هم باشید ." و در میان هلهله و شادی حاضران از آنها خدا حافظی کردیم.
در اتومبیل نشسته بودیم و به طرف خانه می رفتیم،به علی رضا گفتم:" اینم از عروسی، تموم شد،باید چند هفتهای از این ماجرا بگذره تا بتونم زندگی جدیدم روباور کنم."
-می دونی ارغوان ، به دست آوردنت برام خیلی سخت نبود ، البته آسون هم نبود ولی نگه داشتن و حفظ کردنت برام خیلی مشکله.
چطور؟!
راستش با این همه سفارشات سخت ومکرر، دارم ی کمی می ترسم.
به همین زودی پشیمون شدی!
نه،نه،اصلا پشیمون نیستم و تا آخر ایستادم.
می دونی علیرضا ، این حرفها جزئی از رسم و رسوم ایرانیهاست که موقع فرستادن دخترشون به خونه بخت، به آقای داماد می گن.
راستی علیرضا،من میتونم فعلا با دکتر مختاری کار کنم؟
البته که میتونی،تو در مورد شغلت آزادی و هر طور که مایلی و صلاح میدونی تصمیم بگیر. تو حالا خانوم خونه من هستی و در ضمن یادت هم باشه که باید یادگیری زبان رو همبه زودی شروع کنی.
حتما با کمال میل.
سه ماه از ازدواج من و علیرضا میگذشت ومن به قول علیرضا خانم خانه بودم. هم به سر کار می رفتم و هم در منزل برای آرامش او و خودم تلاش میکردم.زندگی راحت وآرامی داشتم.او مرد زندگی بود و به خوبی مرا درک میکرد و حرفهایم را می فهمید. شبها چند ساعتی را باهم زبان کار می کردیم ،پیشرفت خوبی داشتم. حالا دیگر باورم شده بود که آن خوشبختی که همیشه فکر میکردم از من گریزان است، به سراغمآمده و از این بابت خدارا هر روز شکر می کردم.
پس از تقریبا یک سال که از اقامتم در کانادا توسط پدر مادر علیرضا حتمی شد ، برنامه ونقشه کشی و ساخت بیمارستان هم تمام شد، ما ایران را ترک کردیم. دلکندن از تعلقات شخص در ایران داشتم، ترک پدر مادرم و بقیه فامیل، خیلی برام سخت بود ولی چون خودم قبول کرده بودم، باید تحمل میکردم.
من فقط یک چمدان کوچک لباس ،بعلاوه عروسک ارغوان کوچولو را برداشتم و عازم سفر شدم. نیازی به برداشتن و بردن اثاث نبود چون علی رضا در کانادا هم خانه ای داشت که حالا مال من بود . حالا دیگه به کمک علیرضا زبان را به خوبی یاد گرفته بودم و به آن مسلط بودم.
سه سال از ازدواج ما گذشت . در پایان سال سوم من و علیرضا صاحب فرزند شدیم که کاملا شبیه علی رضا بود و به اصرار او اسمش را"نریمان" گذاشتیم تا همیشه یاد و خاطره اش باما باشه و مثل او بزرگ شود.
من سرانجام به خوشبختی واقعی رسیدم و طعم دلپذیرش راچشیدم و از این بابت خوشحالم وبه در گاه خدا شکر گزارم.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟