ارسالها: 14491
#261
Posted: 17 Sep 2013 05:21
کیمیاگر
پائولو کوئیلو
مترجم دل اراقهرمان
دوازده فصل
او «سانتیاگوا» نام داشت. روز رو به زوال می رفت که باگله اش به کلیسای کهنه متروکی رسید. سقف آن از مدتها پیش فروریخته. و سپیدار تنومندی در مکانی که زمانی صندوقخانه کلیسا بود روییده بود.
تصمیم گرفت که شب را در آن مکان بماند. همه گو سفندان را از در ویران کلیسا به درون برد و چند تخته را طوری روی در شکسته گذاشت که حیوانات نتوانند به هنگام شب بگریزد. در أن منطقه ازگرگ اثری نبود، اما یک بارکه یکی از حیوانات گریخته بود او تمام فردای آن شب را به جستجوی میش گمشده گذرانده بود.
بالاپوشش را روی زمین پهن کرد و دراز کشید وکتابی را که تازه تمام کرده بود به جای بالش زیر سرگذاشت. قبل از خواب فکرکرد که باید بعد از این کتابهای قطورتری بخواند، هم مدت بیشتری طول می کشد تا آنها را تمام کندو هم بالشهای بهتری برای شب خواهد داشت.
هوا هنوز تاریک بود که بیدار شد. به بالا نگاه کرد و ستارگان را دید که از میان سقف فروریخته می درخشیدند.
فکرکرد:کاش بازهم می خوا بیدم. همان خواب هفته گذشته را دیده بود و دوباره، پیش از پایان رؤیا، بیدار شده بود.
از جا برخاست. بعد چوبدستش را برداشت و شروع کرد به بیدار کردن میشهایی که هنوز خواب بودند. متوجه شده بود که بیشتر آ نها به محض اینکه او بیدار می شود از خواب برمی خیزند. انگار نیروی مرموزی زدگی او را به زندگی این گوسفندان که از دوسال پیش در جستجوی
اب و علف ، ا ین سرزمین را زیر پا می گذاشتند پیوند می زد. به خودگفت: انها آنقدر به من عادت کرده اندکه اوقات مرا می شناسند. اما پس از چند لحظه تامل به ا ین نتیجه رسیدکه ممکن است برعکس باشد؛ ا ین او بودکه به اوقات آ نها عادت کرده بود.
با وجود این بعضی از میشها هنوز بیدار نشده بودند. یک یک آ نها را در حالی که هرکدام را به اسم صدا می زد با چوبل دستش بیدارکرد. همیشه مطمئن بودکه میشها ا نچه را می گفت می فهمید.گاهی هم قسمتهای جالب کتابها را
بر ایشان می خو اند، یا در باره تنها یی یا شادیهای زندگی یک چوپان در دشتها برای ا نها حرف می زد،گاهی هم از چیرهای تازه ای که در شهرها د یده بود بر ایشان تعریف می کرد.
اما از پریشب تنها موضوع صحبتهای او دخترجوانی بودکه در شهرزندگی می کردشهری که فقط چهار روز دیگر مانده بود تا به ان برسد. او دختر یک بازرگان بود. سال گذشته یک بار او را دیده بود. بازرگان مغازه پارچه فروشی داشت و دوست داشت پشم میشها را در حضور خودش بچسنند تا از هرگونه سوء استفاده ای پیشگیری کند. یکی از دوستان سانتیاگو مغازه را به او نشان داده بود و اوگله اش را به آ نجا برده بود.
*
به بازرگان گفت: من احتیاج دارم که کمی پشم بفروشم.
دکان پر از مشتری بود وباززگان از چوپان خواست تا عصر منتظر بماند. او هم به پیاده روی جلو مغازه رفت، آ نجا نشست وکتابی از خورجینش بیرون آ ورد.
صدای زنانه ای را شنیدگه می گفت: نمی دانستم چوپانها هم می توانند کتاب بخوانند.
دختر جوانی بودکه نمونه دختران منطقه آندلس بود، با موهای بلند سیاه وچشمانی که شباهتی گنگ به چشمان فاتحان مغربی دا شت.
چوپان جوان پاسخ داد: چون میشها بیش ازکتابها آ موزنده هستند.
دو ساعت تمام با هم حرف زدند. اوگفت که دختر بازرگان است و از زندگی در شهرکوچک صحبت کرد که همه روزهایش به هم شبیه است.
چوپان از دشتهای ا ندلس گفت و از جدید ترین چیزها یی گه در شهرهای سر راهش دیده بود. خوشحال بودکه باکسی جز میشها سخن می گوید.
دخترک از او پرسید: شما چطور خواندن یادگرفتید؟
او پاسخ داد: مثل همه، در مدرسه.
_ پس اگر خواندن می دانید چرا فقط یک چوپان ساده هستید؟
مرد جوان از پاسخ دادن طفره رفت ،چون نمی خواست پاسخ این سؤال را بدهد. مطمئن بودکه دختر جوان نمی تو اند بفهمد. برای اواز داستانهای سفرش تعریف کرد، چشمان کوچک مغربی تحت تأثیر شگفتی و حیرت باز و بسته می شدند. بتدریج که زمان می گذشت پسرک ارزو می کرد که کاش این روز هرگز پایان نگیرد و پدر دختر جوان هنوز مدت زمانی طولانی گرفتار باشد و از او بخواهد که سه روز دیگر هم صبر کند.
دریافت که احساسی را تجربه می کندکه پیش از ا ن هرگز نداشته است و آن میل اقامت دائمی در یک شهر بود. با این دختر مو مشکی هیچ روزی به روز دیگر مانند نخواهد بود.
اما بازرگان ازراه رسید و از او خواست که پشم چهار میش را برا یش بچیند. بعد مبلغ مورد توافق را به او پرداخت و از چوپان دعوت کردکه سال بعد به نزدش بازگردد.
تنها چهار روز د یگر مانده بودکه او به شهر دختر برسد. هیجان زده و سرشار از تردید بود، شا ید دختر جوان او را فراموش کرده باشد. چوپانهای د یگری هم بودند که برای فروش پشم به ان جا می امدند.
رو به میشهاکرد وگفت: اهمیتی ندارد، من هم دختران د یگری را در شهر های د یگر می شناسم.
اما در اعماق قلبش می دانست که برا یش بی اهمیت نیست. و می دانست که شبا نان نیز همانند ملوانان ، یا فروشندگان دوره گرد، شهری را می شناسندکه کسی در ا ن ساکن است که قادر است لذت جهانگردی در ازادی کامل را از یاد شان ببرد.
*
هنگامی که نخستین انوار سپیده دم پدیدار شد» شبان میشها یش را به سوی خورشید راند. با خود اندیشید: ا نها نیازی به تصمیم گرفتن ندارند.شاید به ا ین دلیل است که همواره نزد من می مانند. آ نها فقط به آ ب و علف نیاز دارند و تازمانی که چوپانشان بهترین چراگاههای آندلس را بشناسد، دوست او باقی خواهند ماند. حتی اگر تمام روزها به هم مشابهت داشته وهمه ازساعات طولانی وکشدار بین طلوع و غروب ساخته شده باشند، حتی اگر هرگز یک کتاب نخوانند و در مدت زندگی کوتاهشان زبان آدمیان راکه از وقایع دهکده های سرراه حکایت می کنند نفهمند، باز هم با او می مانند. آنان به آ ب و غذا راضی هستند و این برا یشان کافی است. و در عوض سخاوتمندانه پشم خود، همراهی وگاه گوشتشان را به او می دهند.
اندیشید: اگر ناگهان به دیوی بدل شوم و یکا یک آ نها را بدرم ، هنگامی که متوجه موضوع می شوندکه گله رو به نابودی باشد. چون به من اعتماد دارند و د یگر به غرایز خویش رجوع نمی کنند. و همه اینها به خاطر اینست که من آ نها را به چراگاه می برم.
مرد جوان از اندیشه های خویش در شگفت شد و ا نها را غریب یافت. شاید این کلیسا با سپیدارش جا یگاه ارواح خبیثه باشد. آ یا به همین دلیل او دوباره همان رؤیا را دیده بود؟ و حال نوعی خشم نسبت به میشها این دوستان همیشه وفادارش احساس می کرد. از شربتی که از شب پیش مانده بودکمی نوشید و بالاپوششی را دور بدنش پیچید. می دانست که چند ساعت بعد وقتی خورشید به وسط اسمان برسد هوا بقدری گرم خواهد شدکه او د یگر نخواهد توانست کله اش را دنبال کند. ظهر تابستان ، همه اسپانیا به خواب می رفت وگرما تا شب ادامه داشت واو می بایست تمام ا ین ساعت بالاپوشش را حمل کند. با این حال وقتی می خو است از این وضع شکایت کند به یادش می آمد که همین بار کوچک او را از سرمای صبحگاهی در امان داشته بود.
اندیشیدکه: باید همیشه آ ماده باشیم تا تغییر هوا غافلگیر مان نکند؛ و با سپاسگزاری ، سنگینی بالاپوشی را پذیرا شد. آ ن هم یک دلیل وجودی داشت مثل خود مرد جوان.
پس از دو سال که دشتهای آندلس را در نوردیده بود،حالا همه شهر های منطقه را می شناخت و این چیزی بودکه به زندگی او معنا می داد: سفر.
این بار قصد داشت که به دختر جوان بگویدکه چرا یک چوپان خواندن می داند: تا سن شانزده سالگی به مدرسه کشیشها رفته بود چون والد ینش خواستندکشیش شود.این مایه غرور یک خانواده تنگدست و فروتن روستا یی بودکه کار می کردند تا فقط خوراک و آ ب کافی داشته باشنددرست مثل گوسفندان. اودر مدرسه، زبان لاتین ، اسپانیولی و الهیات خوانده بود. اما از اوان کودکی در رؤیای جهانگردی به سر برده بود، برا یش این خیلی مهم تر از
شناخت خدا یاگناهان آ دمیان جلوه می کرد. شبی که به دیدار خانواده اش رفته یود شهامت خود را یک جا جمع کرد و به پدرش گفت که نمی خوا هد کشیش شود. می خواست سفرکند.
پدرش گفت: آ دمها یی که از اقصی نقاط جهان می آیند از دهکده ماگذر می کنند پسرم. آ نها به اینجا می أ یند تا چیزهای تازه ای ببینند ،اما خودشان همانطور که بودند باقی می مانند. آ نها از تپه بالا می روند تا قصر را تماشاکنند و درمی یابند که گذشته از حال بهتر بوده. آ نها موهای روشن یا چهره افتاب سوخته دارند اما به مردم دهکده ما شبیه هستند.
مرد جوان پاسخ داد:اما من قصر های کشورهای آ نها را ندیده ام.
پدر در ادامه سخنش گفت: آ نان وقتی مزارع ما و زنان ما را می بینند، می گویند که دلشان می خواهد برای همیشه اینجا بمانند.
و پسرگفت: من هم می خواهم زنان و سرزمین ا نان را ببینم ، چون هرگز نزد ما نمی مانند.
_اما آ نها جیب های پر از پول دارند. اینجا فقط چوپانان می توانندسرزمین های زیادی را ببینند.
_ پس من چوپان خواهم شد.
پدر د یگر چیزی نگفت. فردای آ ن روزکیسه ای به او دادکه سه سکه طلای قدیمی اسپإنیا در آ ن بود. و به اوگفت: یک روز در مزرعه ا ینها را یافتم. می خواستم به مناسبت ورود تو به کسوت کشیشان اینها را به کلیسا بدهم. برو و یرای خودت گله ای بخر و دنیا راگردش کن تا روزی که بفهمی که قصر ما جالبترین و زنان ما زیبا ترین زنان دنیا هستند.
پدردعای خیر بدرقه راه پسرش کرد و پسر در چشمان پدرش اشتیاق جهانگردی دید، اشتیاقی که هنوز زنده بود،با آ نکه درطی سالیان کوشیده بود تا با ماندن در یک مکان برای خوردن ،نوشیدن و شب خفتن، آ نرا فراموش کند.
افق به سرخی زد و خورشید پدیدار شد. مرد جوان گفتگو با پدرش را بخاطر آ وردو احساس خوشبختی کرد؛ او تاکنون قصرهاو زنهای زیادی را شناخته بود (ولی هیچکدام با دختری که فقط دو روز با او فاصله داشت برابر نبودند). حالا صاحب یک بالاپوش بود، یک کتاب داشت که می توانست باکتاب دیگری عوض کند و یک گله گوسفند هم داشت؛ از همه مهمتر اینکه هرروز بزرگترین رؤیای زندگیش را متحقق می کردهر روز در سفر بود. هر وقت از دشتهای اندلس خسته می شد، می توانست گوسفندهایش را بفروشد و دریانورد شود. ووقتی از دریا خسته می شد،بی شک شهرهای زیاد، زنهای زیاد و موقعیت های سعادت آ میز بسیاری را شناخته بود.
در حالیکه به تولد خورشید در افق نگاه می کرد اندیشید:چگونه می توان خدا را در مدرسه مذهبی جستجوکرد؟ هر بارکه اممان داشت، سعی می کرد مسیر جد یدی را دنبال کند. تا به حال به این کلیسا نیامده بود؛ و اگر می گذاشت گوسفندانش او را هدایت کنندحتی برای مدت کوتاهی ، چیزهای جالب زیادی راکشف می کرد. به خود گفت: مساله اینجاست که ا نها متوجه نمی شوند که هر روز مسیر جد یدی را طی می کنند. نمی فهمندکه چراگاه ها عوض می شوند یا فصلها با هم فرق دارند. چون جز یافتن آ ب و علف مشغولیت د یگری ندارند.
شاید برای همه همینطور است. حتی برای من که از وقتی دختر ان بازرگان را د یده ام هیچ زن د یگری در سر ندارم.
به ا سمان نگریست طبق محاسبا تش می بایست قبل از نهار به «طاریفا»برسد. در انجا می توانست کتابش را با کتا ب قطورتری معاوضه کند و سر و صورتش را اصلاح کند تا کاملأ برای ملاقات با دختر جوان أماده باشد. حتی نمی خواست به این احتمال که چوپان دیگری باگوسفندان بیشتر زود تر از او به خواستگاری دختر ا مده باشد، فکرکند.
دوباره به اسمان نگریست،گامها یش را تندترکرد و با خود اندیشید: ا ین فرصتی است تا رؤیایی که زندگی را جذابتر می کند تحقق بخشم. به خاطر آورده بودکه در«طاریفا» پیرزنی بودکه می توانست رؤیاها را تعبیر کند. شب گذشته او رؤیایی را برای دومین بار دیده بود.
*
پیرزن مرد جوان را به انتهای خانه برد، به اتاقی که با یک پرده پلاستیکی رنگارنگ ازسالن جدا شده بود. یک میزی یک تمثال عیسی مسیح ودوصندلی دران اتاق بود.
پیرزن نشست و او را هم دعوت به نشستن کرد. بعد دستهای پسر جوان رادر دست گرفت و شروع کرد به زیر لب دعاخواندن. شبیه دعاهای کولیها برد. او باکو لیهای زیادی برخوردکرده بود.ا نها هم سفر می کردند ولی گوسفند نداشتند.گفته می شد که کولیها وقتشان را صرف فریب دادن مردم می کنند. همچنین می گفتندکه با شیطان پیمان بسته اند و کودکان را می دزدند تا آ نها را در اردوگاههای اسرارأ میز شان به بردگی بکشند. چوپان جوان وقتی بچه بود همواره از اینکه کولیها او را بدزدند وحشت داشت و ا ین ترس قدیمی حالا پیرزن دستهای او را در دست داشت دوباره بازگشته برد.
در حالیکه سعی می کرد خود را آ رام کند فکرکرد: یک تمثال عیسی مسیح در این جا هست، نمی خواست دستهایش بلرزد و پیرزن از ترس او ا گاه شود.
در دل به دعا خواندن پرداخت.
پیرزن در حالیکه چشم از دستان او برنمی داشت گفت: خیلی جالب است و بعد دوباره سکوت کرد.
جوان لحظه به لحظه عصبی تر می شد. دستها یش علیرغم میلش شروع به لرزیدن کرد و پیرزن متوجه لرزشی آ نها شد. پسر بلافاصله دستهایش را پس کشید.
از این که وارد ا ن خانه شده پشیمان بود. به پیرزن گفت: من برای کف بینی اینجا نیامده ام. فکرکرد شاید بهتر باشدکه پول مشاوره را بدهد و بدون گرفتن پاسخ آ نجا را ترک کند. بدون شک به رؤیایی که تکرار شده بود بیش از حد اهمیت می داد.
پیرزن گفت: تو ا مدی درباره خوابها یت از من بپرسی و خواب و رؤیا پیام خداوند است. هنگامی که خداوند به زبان دنیا سخن می گوید من می توانم آ نرا تعبیر کنم، اما اگر به زبان روح تو سخن گوید، در ا ن صورت فقط خودت می توانی آ نرا دریابی. در هر صورت باید حق مشاوره مرا بپردازی.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#262
Posted: 17 Sep 2013 05:21
قسمت دوم
مرد جوان به خودگفت: این هم یک حقه د یگر. با این همه تصمیم گرفت که ریسک کند. یک شبان همیشه در معرض خطرگرگ یا خشکسالی قرار دارد و این دقیقا همان چیزیست که حرفه شبانی را هیجان انگیر می کند.
شروع به تعریف کرد: دو بار پشت سر هم این رؤیا را دیدم: با میشها در چراگاه بودم که ناگهان کودکی ظاهرشد وشروع کرد با حیوانات بازی کردن. من دوست ندارم که کسی بیاید با میشهایم تفریح کند. آ نها ازکسا نی که نمی شناسند کمی می ترسند. اما بچه ها همیشه بدون اینکه آنها را بترسانند با آ نها بازی می کنند. نمی دانم چرا. و نمی دانم که حیوانات چگونه از سن وسال آ دمها باخبر
نمی شوند
پیرزن گفت:برگرد سر خوابت،من غذا روی اجاق و دارم. وانگهی تو پول زیادی نداری و نبا ید تمام وقت مرا بگیری.
چوپان ناچار ادامه داد:کودک مدتی با میشهای من بازی کرد و بعد ناگهان دستم راگرفت و مرا به اهرام مصر برد.
سکوت کرد تا ببیند آ یا پیرزن می داندکه اهرام مصر چیست. اما پیرزن چیزی نگفت.
_ آ نوقت در مقابل اهرام مصر (این کلمات را به وضوح تمام ادا کرد تا پیرزن بتواندبفهمد) بچه به من گفت: اگر تو تا اینجا بیایی ،گنج پنهانی را خواهی یافت.
ودر لحظه ای که می خواست محل دقیق آ نرا به من نشان دهد بیدار شدم ، هر دو بار.
پیرزن حند دقیقه سکوت کرد. بعد دوباره دستان او را بادست گرفت و با دقت آ نها را بررسی کرد وبالاخره گفت: من الان از تو پول نمی خواهم ، اما یک دهم گنج را می خواهم، اگر احیانا روزی آ نرا یافتی.
مرد جوان شروع به خندیدن کرد. خنده رضایت. او می توانست اندک پولی راکه داشت حفظ کند آ نهم بشکرانه یک رؤیاکه در آ ن سخن از گنجینه های پنهان بود. این پیرزن حتمأ کولی بود،چون کولیها احمق هستند.
جوان پرسید: خوب شما این خواب را چطور تعبیر می کنید؟
_اول باید قسم بخوری. قسم بخورکه یک دهم گنج خود را در عوض ا نچه به تو می گویم به من بدهی.
اوهم سوگند یاد کرد. پیرزن از او خواست که سوگند خود را در حالی که به تمثال مقدس عیسی مسیح چشم دوخته بود تکرارکند. آنگاه گفت: این رؤیا به زبان دنیا تعلق دارد. من می توانم تعبیرش کنم ولی تعبیرخیلی سختی دارد و فکر می کنم که واقعا سزاوار سهمی ازگنجینه ای که تو خواهی یافت هستم. بعدگفت:
_ تعبیرش اینست که تو باید تا اهرام مصر بروی. من قبلأ چیزی درباره آ نها نشنیده بودم ولی وقتی یک بچه آ نها را به تو نشان داده یعنی اینکه حتمأ وجود دارند. در ا نجا توگنجنیه ای خواهی یافت که با ا ن ثروتمند خواهی شد.
مرد جوان اول تعجب کرد و بعد خشمگین شد. لازم نبود پیش او بیاید تا فقط همین را بشنود. ولی بعد بخاطر آوردکه لازم نیست چیزی بپردازد.
گفت: اگر فقط همین بود لازم نبود وقتم را تلف کنم.
- می بینی!. به توگفتم که خواب تعبیر سختی دارد. چیزهای ساده خارق العاده ترین چیزها هستند. و فقط خردمندان می توانند آ نها را ببینند. چون من خردمند نیستم باید هنر دیگری داشته باشم ،مثلا کف بینی.
_من برای رفتن به مصر چکار باید بکنم؟
_من فقط خوابها را تعبیر می کنم. این در قدرت من نیست که آ نها را به واقعیت تبدیل کنم. برای همین هم هست که باید با آ نچه دخترانم به من می دهند زندگی کنم.
_و اگرمن به مصر نرسم؟
_خوب من هم به پول خودم نمی رسم و این اولین بار نخواهد بودکه چین اتفاقی می افتد.
پیرزن دیگر چیزی نگفت. از مرد جوان خواست که ا نجا را ترک کند چون وقت او راگرفته بود.
چوپان ناامید از ا نجا بیرون ا مد و مصمم شد که د یگر هر گز رؤیاها را باور نکند. بخاطر آ وردکه کارهای زیادی دارد: اول برای تهیه غذا رفت و بعد کتابش را باکتاب کلفت تری عوض کردآنوقت به میدان شهر رفت روی نیمکتی نشست تا یرفرصت از نوشیدنی جدیدی که خریده بود لذت برد. یکی از آن روزهای گرم بودو نوشیدنی ،به دلیل اسرارامیزی که راز آ ن هرگزگشوده نخوهد شد؛ موجب خنکی و رفه تشنگی میشد
گوسفندانش در حاشیه شهر در طویله یکی از دوستان جدیدش بودند. او در این اطراف دوستان و آ شنا یان بسیاری داشت، برای همین بودکه ا ین اندازه سفر کردن را دوست داشت؛ آ دم می توانست همیشه دوستان جدیدی پیدا کند بی آنکه مجبور باشد هر روز ا نها را ببیند. هنگامی که ما دائما در اطراف خود افراد مشخصی را ببینیم احساس می کنیم که ا نها بخشی از زندگی ما هستند. و چون بخشی از زندگی ما می شوند سرانجام تصمیم می گیرندکه زندگی ما را تغییردهند. واگر انطوری که آ نان ارزودارند نباشیم از ما ناراضی می شوند. هر کس گمان می کند که دقیقا می داندکه ما با ید چگونه زندگی کنیم.
ولی هیچکس هرگز نمی داندکه چگونه با ید زندگی خاص خودش رابکند. مثل پیرزن که نمی دانست چگونه رؤیاها را متحقق کند.
تصمیم گرفت تا فرود آ مدن خورشید صبرکند و بعد با میشهایش راهی صحرا شود. تا سه روز د یگر دختر بازرگان را ملاقات می کرد.
شروع به خواندن کتابی کردکه کشیش "طاریغا" به او داده بود.کتاب قطوری بود و در صفحه اول درباره مراسم یک خاکسپاری مطالبی نوشته شده بود. به علاوه اسم شخصیت ها خیلی پیچیده بود. اگر روزی اوکتابی می نوشت شخصیت ها را یکی یکی وارد صحنه می کرد تا خواننده مجبورنباشد که اسم همه آ نها را همزمان حفظ کند.
کم کم داشت روی مطلبی که می خواند متمرکز میشد.(خوشایند بود چون درباره خاکسپاری در برف حرف می زد و زیر گرمای سوزان خورشید احساس خنکی و رطوبت به او می داد)که پیرمردی آ مد و درکنار او روی نیمکت نشست و شروع به صحبت کرد.
پیرمرد در حالیکه عابرین را نشان می دادپرسید: ا ینها چه می کنند؟
چوپان با لحن خشکی پاسخ داد: دنبال کار شان می روند و وانمودکردکه مجذوب مطالعه کتاب می باشد. درواقع داشت فکر می کرد که پشم میشها را در مقابل چشم دختر بازرگان خواهد چید واو متوجه خواهد شدکه جوان کارهای خیلی جالبی بلد است. ده ها بار این صحنه را مجسم کرده بود و هر بار شگفتی دختر را از شنیدن این مطلب که پشم گوسفندان را باید از عقب به جلو چید دیده بود. سعی می کرد داستانهای شیرینی را به خاطر اورد و در موقع پشم چینی برای او نقل کند. بیشتر داستانها یی بود که درکتابها خوانده بود، اما انها را با ید طوری تعریف می کرد که انگاری برای خودش ا تفاق افتاده اند. دختر هیچ وقت ملتفت نمی شد چون خواندن نمی دانست.
معذالک پیرمرد پا فشاری کردوگفت که خسته است ، تشنه است و از او خواست که جرعه ای نوشیدنی به وی بدهد. پسرک بطری را به او تعارف کرد ، شاید از اودست بردارد.
اما پیرمرد می خواست پرگو یی کند. از چوپان پرسیدکه چه کتابی می خو اند. فکرکرد که بهتر است ادب راکنار بگذارد و نیمکتش را عوض کند ولی پدرش به او اموخته بودکه به افراد مسن احترام بگذارد. پس کتاب را به پیرمرد داد به دو دلیل: اول اینکه قادر نبود عنوان آ ن را تلفظ کند ودوم اینکه اگر مرد خو اندن نمی دانست ا ین او بودکه نیمکت را عوض می کرد تا احساس حقارت نکند.
پیرمرد در حالیکه کتاب را از همه جو انب بررسی می کرد گفت: هوم!کتاب مهمی است ، اما خیلی کسل کننده است.
شبان خیلی شگفت زده شد. پس آ ن مرد هم خواندن بلد بود و ا ین کتاب را قبلا خوانده بود. و اگر ا ینطورکه می گفت کتاب کسالت باری است ، هنوز وقت داشت که آنرا عوض کند.
پیرمرد ادامه داد: این کتاب از همان چیزهایی حرف می زندکه تقریبأ همه کتابها از آ ن حرف می زنند. یعنی ناتوانی انسانها درانتخاب سرنوشتشان. و آ خر سر، باوری را ارائه می دهدکه بزرگترین گزافه و دروغ دنیاست.
مرد جوان شگفت زده پرسید: و ا ین بزرگترین دروغ عالم کدا مست؟
_ا ینست: در زندگی ما لحظه ای فرا می زسدکه تسلط بر زندگی را از دست می دهیم و از ا ن پس ،سرنوشت، بر هستی ما مسلط می شود. و این بزرگترین گزافه عالم است.
مرد جوان گفت: ا ین اتفاق برای من نیفتاده ، چون می خواستند از من یک کشیش بسازند و من تصمیم گرفتم که چوپان شوم.
پیرمردگفت: ا ینطور بهتر است چون تو سفر را دوست داری.
سانتیاگو به خودش گفت: او فکر مرا خو انده است.
در این مدت پیرمردکتاب قطور را ورق می زد بدون اینکه قصه پس دادن آ نرا داشته باشد.چوپان متوجه شدکه اوبه شکل غریبی لباس پوشیده است، شبیه عربها بود ودر آن منطقه البته این هیچ چیز خارق العاده ای نبود. آ فریقا فقط چند ساعت با «طاریفا» فاصلا داشت ،کافی بود تا از تنگه عبور کنی. اکثر اعرابی که برای خرید آ مده بودند در شهر د یده می شدند. آ نها را می دیدکه چندین بار در روز به طرز عجیبی عبادت می کردند. از او پرسید: شما مال کجا هستید.
_مال خیلی جاها.
_ هیچکس نمیتواند مال خیلی جاها باشد. من چوپان هستم و می توانم در جاهای متفاوتی باشم ولی اهل یک جا هستم و ان دهکده ای است در نزدیکی یک قصر خیلی قدیمی. من در آنجا متولد شده ام.
_با این حساب من هم در"سالیم"متولد شده ام.
چوپان نمی دانست که "سالیم" کجاست اما نخواست بپرسد تا از جهل خود سرافکنده نباشد. میدان را مدتی زیر نظر گرفت. افراد می امدند و می رفتند و خیلی گرفتار به نظر می رسیدند.
برای اینکه به قرینه چیزی دریابد پرسید: اوضاع در "سالیم" چگونه است؟
_مثل همیشه ، همانطور که همیشه بوده.
این پاسخ هیچ چیز را روشن نکرد فقط او فهمید که "سالیم" در اندلس نسیت اگر نه این شهر را می شناخت.
_شما در"سالیم" چه می کنید؟
_من در"سالیم"چه می کنم ؟ پیرمرد برای اولین بار از خنده روده بر شد و ادامه داد: چه سؤال عجیبی،خوب من پادشاه " سالیم"هستم.
مردم چه حرفهای مضحکی می زنند. گاهی اوقات بهتر است که ادم با گوسفندها زندگی کند که لال هستند و فقط دنبال اب و علف می گردند، یا باکتابها که داستانهای باور نکردنی تعریف می کنند، وقتی ادم دلش میخواهد اینجور داستانها را بشنود. اما وقتی با ادمها حرف می زنی یک چیزها یی به تو می گویند که نمی دانی چطور به گفتگو ادامه دهی. پیرمردگفت:نام من مَلکِصَدَق است. و افزود: تو چند تاگوسفند داری؟
چوپان پاسخ داد: همانقدرکه لازم هست. ونزد خود اندیشید که ا ین پیرمرد می خواهد ازکار او سر درآ ورد.
خوب مشکل ما ا ینست که من نمی توانم تا وقتی که فکر می کنی به اندازه کافی گوسفند داری به توکمک کنم.
جوان احساس کرد که دارد حوصله اش سر می رود، او ازکسی کمک نخواسته بود این پیرمردبودکه سرصحبت رابازکرده وبه کتاب اوعلاقه نشان داده بود.گفت:
کتاب را به من بدهید باید بروم گوسفند انم را بردارم و به راهم اداهه دهم.
پیرمرد در پاسخ گفت: ده یک گوسفندانت را به من بده تا به تو بگویم که می توانی به گنجینه پنهانت دست یابی.
انوقت جوان به یاد خوابش افتاد و ناگهان همه چیز برا یش روشن شد. پیرزن ازاو پولی نگرفته بود اما این پیرمرد (که شاید شوهرش بود) می خو است چیز قابل توجهی ازاو بگیرد آنهم درعوض اطلاعاتی که به هیچ واقعیتی مربوط نمیشد. خود او هم لابد یک کولی بود.
اما پیش از آ نکه کلمه ای به زبان آورده باشد، پیرمرد خم شد ، شاخه کوچکی را از زمین برداشت و شروع به نوشتن روی شنهای میدان کرد. وقتی خم شد چیزی روی سینه اش درخشید با چنان شدتی که چشمان پسرک را خیره کرد. اما با حرکتی بسیار سریع که برای سن وسال او شگفت انگیزبود، پالتویش را روی سینه اش کشید. چشمان پسرک خیرگی خود را از دست دادند و او توانست آنچه را پیرمرد می نوشت بخواند.
روی شنهای میدان اصلی شهرکوچک ،نام پدر و مادرش را خواند.
ماجرای زندگی خودش را تا ا ن لحظه خو اند ، بازیهای کود کیش را، شبهای سرد مدرسه شبانه روزی کشیشها را و چیزها یی راکه هرگز برای هیچکس بازگو نکرده بود، مثل آ ن دفعه ای که اسلحه پدرش را کش رفته بود تا آ هو شکارکند یا حتی اولین تجربه جنسی اش در تنهایی را.
پیرمردگفته بود: من پادشاه «سالیم» هستم.
مرد جوان معذب وشگفت زده پرسید:چرایک پادشاه بایک چوپان حرف می زند؟
_دلایل زیادی برای این کار وجود دارد. ولی باید گفت که مهمترین آ نها اینست که توقادر بوده ای که "افسانه شخصی" خودت را متحقق کنی.
مرد جوان نمی دانست «افسانه شخصی» یعنی چه.
_منظور ان چیزیست که تو همیشه آ رزو داری که انجام دهی. هر یک از ما از ابتدای جوانی میداندکه" افسانه شخصی "اش چیست.
در ان سن وسال همه چیز روشن و واضح است ، همه چیز امکان پذیراست و ادم نمی ترسد که خیالبافی کند و هر چه راکه در زندگی دوست دارد مجسم کند و آرزو کند. معذالک باگذشت زمان ، نیرویی اسر ارآمیز شروع به مداخله می کند تا ثابت کند که تحقق «افسانه شخصی» محال است.
ا نچه پیرمرد می گفت برای چوپان جوان مفهوم روشنی نداشت ، ولی می خواست بداند که این نیرو های اسرارا میز چه هستند تا انها را برای دختر بازرگان بگوید و دهان او از تعجب باز بماند.
- نیروها یی هستندکه به نظر شر می آیند ولی در واقع به تو می آ موزندکه چگونه «افسانه شخصی»ات را متحقق کنی. انها هستندکه ذهن و اراده تو را ا ماده می کنندچون یک حقیقت بزرگ در این جهان وجود دارد: تو هرکه باشی و هر چه بکنی ، وقتی واقعأچیزی را بخواهی این خواست در «روح جهان» متولد می شود. و ا ین ماموریت تو در روی زمین است.
_ حتی اگر ا ین آرزو فقط سفر کردن باشد؟ یا ازدواج با دختر یک تاجر پارچه؟
_ یا جستجوی یک گنج. «روح جهان» از سعادت آ دمیان تغذیه می شود، یا از بدبختی ، حسرت، و حسادت ا نها. تحقق «افسانه شخصی» تنها وظیفه انسان است. همه چیز در خدمت یک چیز است. و وقتی تو چیزی را می خواهی همه جهان دست به یکی می کند تا تو آ رزویت را متحقق کنی.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#263
Posted: 17 Sep 2013 05:22
قسمت سوم
لحظه ای هر دو سکوت کردند و به تماشای میدان و رهگذران پرداختند. بعد پیرمرد شروع به صحبت کرد:
_چراگوسفند نگه می داری؟
_چون سفر کردن را دوست دارم.
پیرمرد یک فروشنده ذرت بوداده را با چرخ دستی قرمزش درگوشه مید ان نشان داد وگفت:
_ا ین مرد هم همیشه در آرزوی سفر بوده است ، از نوجوانی. اما ترجیح داده که این چرخ دستی را بخرد و ذرت بوداده بفروشد و سالیان سال پول جمع کند و وقتی پیر شد یک ماه به آ فریقا برود. او فهمیده که انسان همیشه امکان تحقق رؤیاهایش را دارد.
مرد جوان به صدای بلند گفت: او می بایست چوپان می شد.
پیرمردگفت: قبلا به ا ین فکر افتاده بود اما فروشنده ذرت بوداده شخصیت اجتماعی مهمتری از یک چوپان دارد. فروشنده ذرت بوداده زیر یک سقف زندگی می کند حال آ نکه شبان زیر آسمان می خوابد. مردم ترجیح می دهنددختر شان را به یک فروشنده ذرت بوداده بدهند تا یک چوپان.
نهایتا ا نچه مردم درباره فروشندگان ذرت بوداده وچوپانها می اندیشند بر ایشان از «افسانه شخصی» مهمتر می شود.
پیرمردکتاب را ورق زد و شروع کرد به خواندن یکی از صفحات آ ن. چوپان مدتی صبر کرد و بعد همانطور که پیرمرد مطالعه او را قطع کرده بود مطالعه اش را قطع کرد و پرسید:
_چرا این مطالب را به من می گویید؟
_چون تو می گویی که «افسانه شخصی»ات را متحقق کنی ولی چیزی نمانده که از آ ن چشم پوشی کنی.
_و شما همیشه در چنین لحظه ی پدیدار می شوید؟
_ بله، هیچوقت کوتاهی نکرده ام ، اما همیشه به این شکل ظاهر نمی شوم. گاهی به شکل یک فکر خوب یا راه حل یک ماجرا ظاهر می شوم.گاهی هم در لحظات تعیین کننده و دشوارکاری می کنم که کارها اسان شود،و از این قبیل مسائل ولی اکثر آ دمها متوجه نمی شوند.
بعد تعریف کرد که در هفته قبل ناچار شده بودکه به شکل سنگی بر یک کاشف ظاهر شود. آ ن مرد همه چیزرا رهاکرده بود تا به جستجوی زمرد برود. پنج سال تمام ، درکنار یک رودخانه کار کرده بود و نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه سنگ را شکسته بود تا یک زمرد بیابد. در آ ن لحظه داشت منصرف می شد و فقط یک سنگ مانده بود تا زمردش را پیدا کند. چون مردی بود که زندگیش را در گرو «افسانه شخصی»گذا اشته بود پیرمرد تصمیم به مداخله گرفته بود. او به سنگی بدل شد که جلوی پای کاشف غلطید و او از شدت عصبانیت ، با این احساس که پنج سال از عمرش را هدر کرده است، سنگ را محکم به دور دستها پرت کرد. اما با ان چنان شدتی سنگ را پرت کرد که به سنگ دیگری برخورد،ا ن را شکست و زیباترین زمرد جهان را اشکار ساخت.
_ انسانها خیلی زود از علت زندگی خویش اگاه می شوند. پیرمرد در حالیکه نگا هش از تلخی آکنده بود ادامه داد: شاید برای همین هم هست که خیلی زود از آ ن چشم می پوشند.
مرد جوان بخاطر اوردکه ا ین گفتگو درباره گنجینه پنهان ا غاز شده بود.
پیرمردگفت:گنجینه ها را سیلابها بیرون می اورند و همین سیلابها گنجین های د یگری را به زمین فرو می برد. اگر می خواهی درباره گنحینه خودت چیزی بدانی با ید یک دهم گله ات را به من بدهی.
_ یک دهم گنجینه کافی نیست؟
پیرمرد ناامید بنظر رسید وگفت:
_اگر تو با وعده دادن آ نچه که هنوز نداری براه افتی ، میل به دست آ وردن آ نرا از دست خواهی داد.
آنوقت چوپان به اوگفت که یک دهم گنج را به زن کولی وعده داده است.
پیرمرد اهی کشید وگفت:کولیها زرنگ هستند. بهرحال لازم است بدانی که هر چیز در زندگی بهایی دارد. این آ ن چیزیست که «مبارزین روشنا یی» می کوشند بیاموزند.
_فردا، در همین ساعت تو یک دهم گوسفندانت را برای من می آ وری و من به تو نشان می دهم که چگونه در یافتن گنج موفق شوی. خدا نگهدار. پیرمرد در یکی از زوایای میدان از نظر پنهان شد.
***
مرد جوان کوشید تا مطالعه خود را دنبال کند ولی موفق نشد حواسش را متمرکز کند. هیجان زده و برانگیخته بود چون می دانست که پیرمرد راست می گوید. به سراغ فروشنده دوره گرد رفت و یک بسته ذرت بوداده از او خرید، در حالیکه از خود می پرسیدکه ا یا ا نچه راکه پیرمردگفته بود به او بگوید یا نه؟ با خود فکر کرد: بهتر است گاهی چیزها را به حال خود رها کنیم. پس چیزی نگفت ، اگر حرف می زد فر وشنده تا سه روز می اندیشیدکه آ یا با ید همه چیز را رهاکند یا نه، او مدتها بودکه به چرخ دستی اش عادت کرده بود.
می توانست او را ازگذراندن ا ین تردید دردناک در امان بدارد. شروع به گردش درشهر کرد وبه سمت بندر رفت. در انجا ساختمان کوچکی بود با یک پنجره که مردم برای خرید بلیط عبور از تنگه به ان مراجعه می کردند.
کارمند گیشه پرسید: چیزی می خواستید؟
در حالیکه دور می شد گفت: شاید فردا. او با فروختن یکی از میشها یش می توانست از تنگه عبور کند و ا ین اندیشه او را به وحشت می اند اخت.
کارمند گیشه به همکارش گفت: این هم یک خیالا تی دیگر، او حتی پول سفرش را هم نداشت.
وقتی مقابل گیشه بود به میشها فکرکرده بود و از بازیافتن انها ترسیده بود. طی دو سال گذشته او درباره پرورش گوسفندان همه چیز را اموخته بود. او پشم چینی و مراقبت از میشهای باردار و حمایت و حفاظت گله از خطرگرگها را اموخته بود. او همه مزارع و چراگاههای ا ندلس را می شناخت. و قیمت خرید یا فروش تک تک حیواناتش را می دانست.
تصمیم گرفت که ازدراز ترین مسیر به طویله دوستش بازگردد. این شهرنیز قصری داشت، از پلکان سنگی آ ن بالا رفت و روی دیواره کو تاهی نشست.
از ا ن بالا می توانست ا فریقا را ببیند.کسی به اوگفته بودکه مغربیها از ا نجا امده بودند و مد تها اسپانیا را ا شغال کرده بودند. او از مغربی ها متنفر بود. کولیها با آ نها آ مده بودند.
ازآ ن بالا قسمت اعظم شهر دیده می شد و همچنین می دانست که در آن با پیرمرد خوش قلب آ شنا شده بود. با خودش فکرکرد:
_نفرین بر ساعتی که با این پیرمرد آ شنا شدم.
او فقط خواسته بود با زنی که تعبیررؤیا می دانست ملاقات کند. ولی نه آ ن زن و نه پیرمرد هیچکدام به این موضوع که او یک چوپان بود اهمیت نمی دادند. ا دمهای تنهایی بودند که به هیچ چیز در زندگی باور نداشتند و نمی توانستند بفهمند که چوپانها به حیواناتشان علاقمند می شوند. او همه گوسفندانش را عمیقأ می شناخت ، می دانست کدام یک می لنگد،کدام یک دو ماه دیگر فارغ می شود وکدامشان تنبل است. او همچنین پشم چینی و ذبح گوسفندان را اموخته بود. اگر تصمیم به رفتن می گرفت مسلما انها ناراحت می شدند.
باد برخاست. او این باد را می شناخت. نام آ ن «لوان» یا باد شرق بود زیرا همراه این باد بودکه دار و دسته مغربیها آمده بودند. قبل از شناخت «طاریفا» هرگز تصور نمی کردکه آ فریقا این اندازه نزدیک باشد. خیلی خطرناک بود. آنها می توانستند دوباره کشور را اشغال کنند.
باد شرق به شدت می وزید. جوان اندیشید: بین میشها وگنج باید یکی را انتخاب کنم. می بایست بین چیزی که به آ ن عادت کرده بود و چیزی که خیلی دلش می خواست داشته باشد یکی را انتخاب کند. دختر بازرگان هم بود ولی به اندازه میشها اهمیت نداشت چون به او وابسته نبود. مطمئن بودکه اگر پس فردا دختربازرگان را ملاقات نمی کرد، او حتی متوجه هم نمی شد،برای او همه روزها به هم شبیه بودند و وقتی همه روزها به هم شبیه هستند، یعنی انسان دیگر متوجه پیش آ مدهای خوبی که در طی روز اتفاق می افتد نمی شود.
به خودگفت: من پدر و مادر و قصر روستایی راکه در ا ن متولد شده بودم ترک کردم. آ نها عادت کردند و من هم همینطور پس میشها هم به غیبت من عادت خواهندکرد.
از ا ن بالا به میدان نگریست. فروشنده دوره گرد، ذرت بوداده می فروخت، یک زوج جوان روی نیمکتی که او با پیرمردگفتگوکرده بود نشسته بودند.
زمزمه کرد: فروشنده دوره گرد... ولی جمله اش را تمام نکرد. باد شدت بیشتری گرفته بود سوزش آ نرا روی چهره اش حس کرد. بی شک باد مغربیها را آ ورده بود اما همچان بوی صحرا و زنان پوشیده را نیز با خود می آ ورد. بوی عرق جبین و رؤیاهای مردانی را با خود می آ وردکه روزی به جستجوی «ناشناخته» به جستجوی طلا، ماجرا... و اهرام ثلاثه رفته بودند. به آ زادی باد رشک برد و فهمیدکه می تواند مثل ان باشد. هیچ مانعی وجود نداشت مگر
خودش.
میشها، دختر بازرگان ، دشتهای اندلس همه مراحلی از «افسانه شخصی» او بودند.
***
فردای ا ن روز چوپان جوان سر ظهر با پیرمرد ملاقات کرد. او شش گوسفند همراه خودش اورده بود.
به پیرمردگفت: من خیلی متعجم چون دوستم مگر نه؟
پیرمرد پاسخ داد: همیشه همینطور است و ما این را «اصل مساعد»می نامیم. اگر تو برای اولین بار وراو بازی کنی بطور قطع برنده می شوی ، ا ین «شانس تازه کار»هاست.
_چرا ا ینطور است؟
.چون زندگی می خوا هد که تو به «افسانه شخصی» خودت برسی. بعد پیرمرد شروع کرد به بررسی گوسفندان و متوجه شدکه یکی از ا نها می لنگد.
جوان توضیح دادکه این مساله مهمی نیست ،چون او از همه با هوش تر است و پشم زیادی هم می دهد. بعد پرسید:
_گنج کجاست؟
_ در مصر، نزدیک اهرام ثلاثه.
پسرک از جا پرید. پیرزن هم همین راگفته بود ولی از او چیزی نگرفته بود.
.برای رسیدن به گنجینه ، تو با ید مراقب علائم باشی. خداوند مسیری راکه هر یک از ما باید طی کند در دنیا نوشته است. باید آ نچه راکه برای تو نوشته است بخوانی.
پیش از آ نکه جوان چیزی بگوید، یک پروانه بین او و بیرمرد پرید و او ،بخاطر ا وردکه وقتی کودک بود،پدربزرگش به اوگفته بودکه ا ین پروانه ها شانس می آورند. مثل سوسکهای پردار، ملخهای سبز، مارمولکهای کوچک خاکستری و شبدر چهارپر.
پیرمردکه می توانست اندیشه ها را بخواندگفت: دقیقا همینطور است که پدربزرگت به تو آموخته، ا ینها همه نشانه هستند.
بعد پالتویی راکه به تن داشت گشود. پسر جوان تحت تاثیر ا نچه می دید قرارگرفت و درخششی راکه روز قبل چشمانش را خیره کرده بود بخاطر ا ورد. یک گردن آویز بزرگ طلای جواهر نشان بود.
او واقعأ یک پادشاه بود و حتما برای در امان ماندن از خطر راهزنان لباس مبدل پوشیده بود.
پیرمرد در حالیکه یک سنگ سفید و یک سنگ سیاه از وسط گردن آویز جدا می کرد و به او می دادگفت: بیا اسم یکی «اوریم» است و اسم ا ن دیگری «تمیم ». سیاه یعنی «بله و سفید یعنی «نه». وقتی هیچ نشانه ای نمی بینی آنها به توکمک خواهند کرد. اما همیشه یک سئوال ملموس مطرح کن. بطور کلی سعی کن خودت تصمیم بگیری.گنج نزدیک اهرام است، تو اینرا قبلأ هم می دانستی ، اما ناچار میشوی بهای شش گوسفند را بپردازی چون من به توکمک کردم تا تصمیم بگیری.
مرد جوان سنگها را داخل خورجیینش گذاشت. بعد از این خودش تصمیم هایش را می گرفت.
_فراموشی نکن که همه یک چیز بیش نیست. زبان نشانه ها را فراموش نکن و مخصوصأ بخاطر داشته باش که تا انتهای «افسانه شخصی»ات پیش بروی.
و افزود: قبل از رفتن باید داستان کوچکی را بر ایت تعریف کنم: تاجری پسرش را برای ا موختن «راز خوشبخی » به نزد خردمندترین انسانها فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود ا نجا زندگی می کرد.
بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شدکه جنب وجوش بسیاری در ا ن به چشم می خورد،فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم درگوشه ای گفتگو می کردند، ارکسترکوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ آن منطقه چیده شده بود.
خرد مند با این و ا ن درگفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبرکند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به اوگفت که فعلأ وقت ندار د که «راز خوشبختی» را برا یش فاش کند. پس به او پیشنهادکردکه گردشی درقصر بکند وحدود دوساعت د یگر به نزد او بازگردد.
وخردمند اضافه کرد: معذالک میخواهم از شما خواهشی بکنم آنوقت یک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در ان ریخت وگفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید وکاری کنیدکه روغن آ ن نریزد.
مردجوان شروع کرد به بالا و پا پین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق برنمی داشت. دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت.
مرد خردمند از او پرسید: آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارنخوری را دیدید؟ ا یا باغی راکه استاد باغبان ده سال صرف اراستن ان کرده است دید ید؟ ا یا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست ا هو نگاشته شده درکتابخانه ملاحظه کردید؟
مرد جوان شرمساراعتراف کردکه هیچ چیز ندیده است. تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی راکه خردمند به او سپرده بود حفط کند.
_خوب پس برگرد و شگفتی های دنیای مرا بشناس،آ دم نمی تواند به کسی اعتمادکند مگر اینکه خانه ای راکه او در آ ن ساکن است بشناسد.
مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش درکاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت، با دقت و توجه کامل آ ثار هنری راکه زینت بخش دیوارها و سقفها بودند می نگریست. او باغها را د ید وکوهستا نهای
اطراف را، ظرافت گلها و دقتی راکه در نصب ا ثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خرد مند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: پس آ ن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجا ست؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شدکه ا نها را ریخته است.
انوقت مرد خردمند به اوگفت: تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست: «راز خوشختی» ا ینست که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.
چوپان ساکت مانده بود. او داستان پادشاه پیر را فهمیده بود. یک چوپان می تو اند سفر را دوست داشته باشد اما هرگز میشها یش را فراموش نمی کند.
پیرمرد، مرد جوان را نگاه کرد و دستها یش را روی سر او به طرز غریبی تکان داد.
سپس گوسفندها را جمع کرد و رفت.
***
بر فراز شهر کوچک طاریفا قلعه نظامی قدیمی قرار دارد که مغربیها در گذشته های دور ساخته اند و هر کس روی دیوار قلعه بنشیند میتواند از آنجا یک میدان، یک فروشنده ذرت بوداده و تکه ای از خاک آفریقا را ببینند.
ملکصدق ، پادشام سالیم آنروز عصر روی باروری نشست و باد شرق زیر چهره اش احساس کرد. میشها در کنار او مضطرب، آشفته و پریشان از عوض شدن صاحبشان و تغییر و تحولات جدید دور خودم می چرخیدند.همه ا نچه که می خواستند فقط خوردن و نوشیدن بود.
ملکیصدق کشتی کوچکی راکه از بندر دور می شد نگاه کرد. او د یگر هرگز چوپان جوان را نمی د ید. همانطور که ابراهیم.را هم پس از آ نکه ده یکمش را از اوگرفته بود د یگر ندیده بود. و معذالک کار او همین بود.
خدایان نبا ید آرزویی داشته باشند چون آ نها «افسانه شخصی» دارند. با این همه پادشاه سالیم در باطن خود برای مرد جوان آرزوی موفقیت کرد.
با خود اندیشید: افسوس! او به زودی نام مرا از یاد خواهد برد، می بایست چندین بار ا نرا تکرار می کردم. انوقت هرگاه از من حرف می زد می گفت که من ملکصلدق پادشاه سالیم هستم.
بعد چشمانش را به سوی آ سمان بلندکرد،شرمنده از اند یشه های خود، و گفت: می دانم این نها یت خودپسند ی است، خدایا همانطور که خودت گفته ای. اما یک پادشاه پیر هم گاهی نیاز دار دکه احساس غرورکند.
***
پسر جوان اندیشید: آفریقا چه سرزمین شگفت انگیزیست!
او در قهوه خانه ای شبیه سایر قهوه خانه هایی که در کوچه های تنگ شهر دیده بود نشسته بود و به مردهایی که چپق های بلند و بزرگ میکشیدند و آنها را بهم رد میکردند ،نگاه میکرد. دراین چند ساعت اومردانی را دیده بود که دست در دست هم راه می رفتند، زنانی که چهره هایش را پوشانده بودند و روحانیانی که بالای برجهای بلند میرفتند و میخواندند در حالیکه همه زانو به زمین زده بودند ،پیشانی به خاک می سائیدند.
این حرکات غیر مسیحی بود، پسر جوان به خاطر آورد که د ر کودکی، در کلیسای ده اش مجسمه سن ژاک کبیر را دیده بود سوار بر اسبی سفید، با شمشیر آ خته که افرادی شبیه ا ین آ دمها را پامال می کرد. ناراحت بود و احساس تنهایی وحشتناکی داشت ا ین کافرها نگاه خوفناکی داشتند.
بعلاوه در شتابی که برای عزیمت داشت یک چیز را فراموش کرده بود، یک چیز جزئی که می توانست تا مدتها او را دور ازگنجینه اش نگهدارد و آ ن این بودکه در این سرزمین همه عربی حرف می زدند.
صاحب قهوه خانه به او نزد یک شد واو نوشیدنی راکه سر میز دیگری برده بودند نشان داد. چای تلخ بود، او ترجیح می داد شربت بنوشد.
بدون شک وقت پرداختن به ا ین مسائل نبود، او غیر ازگنج نمی بایست به چیز د یگری غیراز گنج و به اینکه چگونه می با ید به آ ن دست می یافت. فروش گوسفندان وجه قابل توجهی نصیب اوکرده بود و می دانست که پول چیزی جادو یی است ، با پول انسان هیچ وقت کاملأ تنها نیست. در مدت کمی، شا ید تاچند روز د یگر او پای اهرام مصر بود. یک پیرمرد با آ ن همه طلاکه روی سینه اش می درخشید دلیل نداشت که به خاطر شش تاگوسفند به او دروغ گفته باشد.
پادشاه پیر به او درباره نشانه ها مطالبی گفته بود، وقتی از تنگه می گذشت به نشانه ها فکرکرده بود. بله منظورش را خوب می فهمیددر مدتی که در دشتهای اندلس گذرانده بود آموخته بود تا در روی زمین یا در آسمان علائمی را مربوط به مسیری که می بایست دنبال کند، بیابد. آموخته بودکه وجود فلان پرنده، نشانه حضور ماری در آن نزدیکی هاست و فلان درخت نشانه اینست که اب در چند کیلومتری وجود دارد. ا ین چیزها راگوسفندان به او آموخته بودند.
به خودگفت: اگر خداوند میشها را هدایت می کند پس انسان را نیز هدایت نخواهد کرد. احساس امنیت مرد و چای بنظرش کمتر تلخ آمد.
_ توکی هستی ؟
یکنفر به زبان اسپانیولی حرف می زد،چقدر احساس آرامش کرد.
او داشت به نشانه ها فکر می کرد که یک نفر ظاهر شد. از او پرسید: تو از کجا اسپانیولی بلدی؟
تازه وارد جوانی بودکه لباس غربی پوشیده بود اما رنگ پوستش نشان می دادکه با ید اهل همان شهر باشد. او تقریبأ هم قد و هم سن خودش بود.
بالاخره پاسخ داد:
_اینجا همه اسپانیولی حرف می زنند ما فقط دو ساعت با اسپانیا فاصله داریم.
_بنشین و به حساب من برای خودت چیزی سفارش بده ، برای من هم شربت سفارش بده من از ا ین چای بیزارم.
_شراب اینجا پیدا نمی شود. مذهب آ نرا ممنوع کرده است.
انوقت مرد جوان تعریف کردکه باید به اهرام ثلاثه برود.چیزی نمانده بود که راجع به گنج هم صحبت کند اما نها یتا ترجیح دادکه چیزی نگوید. ممکن بودکه این عرب هم برای هدا یت او تا ا نجا سهمی از ا نرا بخواهد. ا نچه راکه پیرمرد درباره پیشنهادات به اوگفته بود بخاطر ا ورد. به اوگفت: می خواهم مرا به ا نجا ببری ، اگر امکان داشته باشد، به عنوان راهنما به تو پول خواهم داد. می دانی که چطور می شود آنجا رفت؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#264
Posted: 17 Sep 2013 05:23
قسمت چهارم
جوان متوجه شد که صاحب قهوه خانه در نزد یکی او ایستاده و با دقت به حرفهای انهاگوش می کند. حضور او مزاحمش بود اما حاضر نبود این موقعیت را از دست بدهد، او یک راهنما پیداکرده بود.
جوانک تازه وارد جواب داد: باید تمام صحرا را طی کرد و برای این کار پول لازم است. با ید اول بدانم که تو به اندازه کافی پول داری یا نه؟
سؤال او به نظر مرد جوان عجیب آ مد اما چون به پیرمرد اعتماد داشت و پیرمرد به اوگفته بودکه وقتی انسان واقعا چیزی را بخواهد همه دنیا به نفع او همدست می شوند، تردیدی به خود راه نداد.
کیسه پولش را از جیب بیرون کشید و آ نرا به رفیق جدیدش ش نشان داد. صاحب کافه نزد یک تر شد و با جوان به عربی شروع به صحبت کرد، صاحب قهوه خانه عصبانی به نظر می رسید.
پسرک گفت: بیا از اینجا برویم او نمی خوا هد که ما اینجا بمانیم.
مرد جوان احسامس آ رامش کرد، از جا برخاست برای این که حساب کافه چی را بدهد، اما صاحب کافه بازویش راگرفت و شروع کرد به یک سخنرانی طولانی و بدون وقفه. مرد جوان قوی بود ولی چون درکشور بیگانه بود این دوست جدیدش بودکه صاحب کافه را هل داد و او را از آ نجا بیرونبرد. سپس به اوگفت:
_او برای پولهایت نقشه کشیده بود، می دانی طنجه مثل سایر شهر های آ فریقا نیست ، ما در یک بندر هستیم و بندرها لانه دزدها هستند.
پش او می توانست به دوست جدیدش اعتماد کند. چون در شرا یط خطرناکی به کمکش آ مده بود. پولش را بیرون آورد و آ نرا شمرد.
ان دیگری گفت: ما فردا می توانیم پای اهرام باشیم ولی من باید اول دو تا شتر بخرم. و پولها را از اوگر فت.
بعد با هم براه افتادند و ازکوچه های تنگ طنجه عبورکردند. در همه گوشه وکنارها بساط چیده بودند و همه چیز می فروختند. سرانجام به وسط میدان بزرگی رسیدندکه بازار در ا نجا برپا بود.
هزاران نفر آ نجا بودندکه حرف می زدند، می خریدند و می فروختند، در کنار سبزیجات ، بساط فروش خنجر و دشنه و آنسوتر، قالیها و چپقها را به نمایشگذاشته بودند. مرد جوان دوست جدیدش را از نظر دور نمی کرد حواسش بود که همه پولها یش دست اوست. فکرکرد پولها یش را از او پس بگیرد، اما این از ادب به دور بود. او از رسوم ا ین سرزمین بیگانه که در ا ن قدم گذاشته بود بی خبر بود.
کافی بود او را تحت نظر داشته باشد چون خودش را از او قوی تر می د ید. ناگهان درمیان ا ین هرج و مرج عظیم چشمش به زیبا ترین شمشیری افتاد که اودر همه عمرش ندیده بود. غلاف آ ن از نقره بوددسته سیاه مرصع به جواهرات قیمتی داشت. با خودش قر ارگذاشت که به محض بازگشت از مصر آنرا بخرد.
به رفیقش گفت: از فروشنده بپرس قیمت ا ن چقدر است. بلافاصله ملتفت شد که وقتی شمشیر را نگاه می کرد، چند ثانیه حواسش پرت شده،قلبش فشرده شد انگار قفسه سینه اش تنگ شده بود.ترسید به اطرانش نگاه کند چون میدانست که چه ا تفاقی افتاده است ، چند لحظه به شمشیر زیبا خیره ماند و بالاخره شهامتش را جمع کرد و به عقب برگشت.
در اطراف او مردم در رفت و آ مد بودند، فریاد می زدند، فرش می خریدند، فندق می خریدند،کاهوها درکنار سینی های مسی، مردانی که دست هم را در خیابان گرفته بودند و زنان روپوشیده و عطر خوراکهای بومی مشرق زمین.... اما هیچ جامطلقأ هیچ جا اثری از رفیق جدیدش ندید.
خواست به خود بباوراندکه اتفاقی او راگم کرده است. تصمیم گرفت در میدان بماند با این امید که او بازخو اهد گشت. لحظه ای بعد کسی به بالای یکی از این برجهای مخصوص یعنی مناره رفت و به خواندن پرداخت و همه آنهایی که آ نجا بودند زانو زده زمین را بوسیدند و به نماز پرداختند. سپس مانند گروه مورچگان بساطها را برچیدند و رفتند
مرد جوان مدت زیادی به خورشید نگریست تا بجایی که او هم درپشت خانه های سفید دور میدان از نظر پنهان شد خورشید هم با انها رفته بود.
به این فکرکرد گه وقتی سحرگاه همین خورشید دمید ه بود او در قاره ا ی د یگربود چوپان بود و شصت گله گوسفند داشت و می توانست به دید ار دخترجوانی برود. صبح او میدانست که اگر در میان دشت حرکت کند چه پیش خواهد ا مد و معذ الک حالاکه خورشید غروب می کرد او درکشوری ناشناس بیگانه ای در سرزمینی بیگانه بودگه نمی توانست زبانی راکه به ا ن سخن می گفتند بفهمد. او دیگر چوپان نبود و هیچ پیز نداشت پول کافی برای بازگشت و دوباره از صفر شروع کردن هم ند اشت.
به خودگفت: و همه اینها بین طلوع و غروب یک خورشید. و دلش به حال خودش سوخت که در مدتی کوتاهتر از یک فریاد همه پیز دو زندگیش عوض شد ه بود پیش از انکه به موقعیت جدیدش عادت کند
شرم داشت گریه کند. او دپگر پیش میشها یش هم گریه نکرده بود. اما مید ان و بازار خالی بود و او دور از وطن.
گریه کرد » چون طبیعت عادل نبود وکسانی را که رؤیاهاشان را باورمی کردند گاه اینطور پاداشی می داد. وقتی باگوسفندانم بودم خوشبخت بودم وخوشبحتی ام را با اطرافیانم قسمت می کردم. مردم امدن مرا می دیدند و از منبه گرمی استقبال می کردند. حالامن غمگین و بد بخت هستم. چه باید بکنم من اندوهگین خواهم بود و د یگر به هیچ کس اعتماد نخواهم کرد چون یک نفر به من خیانت کرده است. من از همه کسانی گه گنجهای پنهانی را یافته اند متنفرخواهم بود چون گنج خودم را نیافتم. و دائما نحواهم کوشید تا پول کمی راکه بدست می ا ورم حفظ کنم چون من برای ا غوش کشیدن دنیا خیلی کوچکم.
خورجینش راگشود تا ببیند چه چیزی برای خوردن دارد شاید ازساندویچی که درکشتی خو رده بود چیزی مانده باشد. اما بجزکتاب قطور چیزی در ا ن نیافت. بعد چشمش به سنگها یی افتادکه پیرمرد به او داده از د یدن سنگها احساس تسلای عمیقی کرد. او شش میش را با دو عد د سنگ قیمتی عوض کرده بود. حالا می توانست آ نها را بفروشد و با پول آ نها بازگشت تهیه کند. گرکردکه بعد ازا ین با ید زرنگ تر باشد پس سنگها را وجین بیرون آ ورد و آ نها را ته جیبش پنهان کرد. او دریک بندر بود و تنها راستی که طرف به اوگفته بود این بود: بندرها همیشه پر از دزد است.
حالا می فهمیدکه صاحب قهوه خانه چه چیزی را می خواسته به اصرار به او حالی کند او می خواست به وی بفماند که نبا ید به آ ن جوان اعتماد کند. «من هم همه هستم» دنیا را آ نطوری می بینم که دلم می خواهد باشد نه آ نطوری کهواقعا هست
دوباره سنگها را درا ورد مد تی به ا نها نگاه کرد هرکدام را نوازشی کرد ا نها و سطح صافشان را احساس کرد. ا نهاگنجینه او بودند دست زدن به آ نها به او آ رامش می داد. او را به یاد بیرمرد می اند اختند.
«وقتی که تو واقعأ چیزی را می خواهی همه جهان همدست می شود تا آ ن را بدست آ وریخپلی دلش می خواست بد اندکه چگونه این مطلب می تو انست حقیقت
داشته باشد او آ نجا در آ ن میدان خالی بد ون پاپا سی در جیب و بدون گوسفند برای نگهداری در شب. اما وجود سنگها ثابت می کردکه او با یک پادشاه ملاقات کرده پادشاهی که همه تاریخچه مشخصی او را می دانست در جریان آ نچه با اسلحه پدرش کرده بود و اولین تجربه جنسی او هم بود. سنگها به درد پیشگویی می خورد اسم ا نها «اوریم» تنیم» است.»
ا نها را توی کیف سرجای قبلی گذ اشت و تصمیم کرفت گه ا زمایشیبگند. پیرمردکفته بودگه باید منوال روشن و واضحی بگند چون سنگها وقتی جواب می دهندکه آ دم بداند چه می خواهد.
مرد جوان برسیدکه آ یا دعای نیر بیرمرد هنوز با اوست یا نه؟
-یکی از سنگها را بیرون کشید. جواب مثبت بود.
ا یا من گنجینه ام را خواهم یافت؟
دستش را دوباره داخل خورجین گرد تا یکی از سنگها را بیرون بیاورد گه
آ نها لغزیدند وازسور اخی گه در پارچه ته خورجین بود به زمین افتادند. خم شد آ نها را برداشت. اصلأ متوجه سوراخ ته خورجین نشده بود. وقتی خواست ا وریم ا و «تمیم» را دوباره در آ ن بگذارد به یاد یک مجمله دیگر پیرمرد افتاد:
_سعی کن نشانه ها را بیابی و به ا نها احترام بگذاری.
این خودش یک علامت بود. مرد جوان خنده اش گرفت. آ نها را داخل خورجین گذا شت بل ون آ نگه قصد دوختن آ نرا بگند س می توانستند هروقت دلشان خواست از ا ن سوراخ بگریزند. فهمیدکه مطالبی هست گه نباید
درباره آ نهاکنجکاوی کند چون نباید از سرنوشت گریخت.
سنگها به او اطمینان داده بودند که پیرمرد همیشه درگنارش خواهد بود واین پاسخ به او اطمینان می داد. دوباره به بازار خالی نکریست و دیگرمثل قبل احساس ناامیدی نکرد. دنیا بر ایش بیگانه نبود فقط دنیای جدیدیبود.
نهایتأ این همان چیزی بودگه او می خواست دید ن دنیا های جد ید. اگرهمدپگز به اهرام نمی رسید بازهم از همه چوپانها یی گه می شناخت دورت رفته بود.
ا ه اگر می دانستندکه درکمتراز دو ساعت راه این همه چیزهای متفاوت وجود دارد
دنیای جدید به شکل بازاری خالی درچشمش جلوه گرشده بود اما اوقبلا میدان را پر از هیاهوی زندگی دیده بوده و هیچوقت این را فراموشنمی کرد. بیاد شمشیر افتاد بهای بسیارگزافی برای تماشای ا ن پرداخته بود او هر گز چیزی مشابه ا ن ندیده بود. ناگهان ا ین احساس به او دست دادکه
می تواند دنیا را با چشمان یک غارت شده بدبخت نگاه کند و هم با چشمانماجرا جوی در جستجوی گنج. پیش از ا ن که از شدت خستکی بخواببرود فکرکرد:
.من ماجراجویی در جستجوی گنج هستم.
دو حالیکه که کسی شانه های او را تکان می داد از خواب بیدار شد. او وسطمیدان بازار خوا بیده بود و بازار داشت دوباره کار خود را از سرمی گرفت.
به اطرانش نگاه کرد تاگوسفندانش را پیداکند اما متوجه شدکه در دنیایدیگری است. به جای این که احساس تاثر کند احساس خوشبختی کردی د یگر قرار نبود بدنبال آ ب و علف برای حیوانات باشد او می توانست به جستجویگنج برود. حالا حتی یک شاهی هم در جیب نداشت ولی به زندگی ا یمانداشت. شب قبل تصمیم کرفته بودکه ماجر اجو باشد همانند شخصیت ها یی کهدرکتابها خوانده بود. بد ون شتاب به گردش در میدان پرداخت. فروشندگان درکار ساختن وهموارکردن بساط خود بودنده به مردی که شیرینی جات می فررخت کمک کرد بساطش را برپا کند. در چهره ا ن مرد لبخندی بودکه در دیگر چهره ها د یده
نمیشد سرشار از شادمانی و عشق به حیات بود و آ ماده بود تا روز را با شادمانی آ غاز گند.
لبحندی که به نوعی شباهت به لبخند پیرمرد داشت همان پادشاه مرموز بیرگه با او آ شنا شده بود. مرد جوان اند یشیدگه: این مرد برای ازدواج با دختر یک بازرگان شیر پنی نمی پخت او ا ین گار را می گرد چون آ نرا دوست داشت. و متوجه شدگه خودش هم مثل بیرمرد هی تواند تشخص دهل گه آ یاگسی از «افسانه شخصی» خود با ور است یا به آ ن نزد یک
است و ا ین کاورا فقط با دیدن ا ن شخص می تواند انجام دهد، به خودگفت:گار ختی است اما تا بحال متوجه آ ن نشده بودم.
وقتی گه گار شان تمام شد آ ن مرد اولین شیرینی راگه درست گرده بود به او داد. مرد جوان شیرینی را با لذت بسیار خورد از او تشکرگرد و به راه افتاد پس از مد تی راه رفتن تازه متوجه شدکه بساط را درواقع آ ن دو با هم سوار گوده بودند حال آ نگه آ ن دیگری عرب بود و زبان او را نمی دانست و او هم زبان عربی نمی دانست.
معذالگ آ ن دو هیچ مثگلی در ادراک مقاصد هم نداشتند
به خود گفت: زبانی هست گه ماورای کلمات است و من قبلا با میشها ا نراتجربه گرده بودم و حالا این تجربه با یک انسان برا یم پیش آ مد: پس او داشت چیز های تازه ای یاد می گرفت. چیزها یی که قبلا تجربه کرده بود و با این همهتازگی داشتند چون در مسیرش قرار کرفته بودند بد ون آ ن گه متو جهشان شود ودلیلش هم این بودکه به ا نها عادت گرده بود. اگر می توانست زبانی راگه ازکلمات بی نیاز بود فراکیردء می توانست جهان راگشف گند وراز ان را بگشاید
بیرمرد به اوگفته بود: همه چیز یک خیز واحد است.
تصمیم گرفت درگوچه های تنگ طنجه پرسه بزند تنها راه مشاهده ودریافت نشانه ها همین بود. این کار بی شک نیازمند صبر فراوان بود اما نخستین چیزی که یک شبان می آموزده فضیلت شکیبا یی است.
دوباره متوجه شد که در این جهان ناشناخته از درسها یی استفاده می کندکه . گوسفندان به او ا موخته بودند.
بیرمرد به اوگفته بود: همه چیز یک چیز واحد است.
تاجر بلورفروشی دیدکه صبح می دمد و مثل همیشه اضطرابی در دل خود احسامی کرد. نزد یک سی سال بودکه او در همان مکان در بالای یکسربالایی تند مغازه داشت و به ندرت مشتری از ا نجاکار می کرد. حالا برایتغییر خپلی دیر بود. همه ا نچه که در زندکی فراکرفته بود تنها خرید و فروشاجناس بلورین بود. زمانی در گذشته ها مفازه او را همه می شناختنه ء تجارعرب زمین شناسان فرآنسوی و انگلیسی سربازهای آ لمانی و همه پولداربودند در آ ن زمان فروش کریستال یک ماجراجویی بزرگ بود و او مجسممی کردکه چگونه در آ پنده مردی ثروتمند خواهد شد و خواهد توانست زنانزیبای متعددی داشته باشد. بعد زمان گذشت و شهر هم عوض شد. «مبته» بیش از طنجه رونق کرفت
و تجارت بسوی د یگری متوجه شد. همسا په ها به جاهای د یگر نقل مکان گردند. و جز چند مغازه نادر کسی در آ ن سربالایی به کسب وکار مشغول نبود و هیچگی حاضر نبوت به خاطر دکه های بی رونق از آ ن کوچه بالا بیا ید.
تاجر بلور راه د یگری نداشت. سی سال از عمرش را به خرید و فروشاشیا بلورین گذراند ه بود و حالا خپلی دیر بودکه بخواهد راه جد یدی ،گزیند.
تمام صبح را به تماشای عبور و مرور افراد نادری که از ا ن کوچه تنگمی گذ شتند سپری کرد. سالها بودکه این کار را می کرد و عاد ت همه رهگذرهارا می شناخت.
چند دقیقه بیشتر به وقت نهار نمانده بودکه بیکانه جوانی پشت ویترینمغازه اش توقف کرد. لباسها و سر و وضعش به دیگران شبیه بود اما چشمانباتجربه تاجر به اوکفتندکه ا ین جوان بی پول است. با ا ینهمه تصمیم کرفت
داخل مفازه اش شودو چند دقیقه صبرکند تا او پی کاوش برود.
روی در مغازه باا حروف درشت نوشته بودند: اینجا به چند زبان پیکانه صحبتمی شود. مرد جوان داخل شد و دیدکه کسی پشت پیشخوان ظاهر شد. به اوگفت
_اگر مایل باشید من می توانم این گلد انها را تمیزگنم در وضعی گه ا نهاهستند هیچکس نمیخواهد آ نها را بخرد.
تاجر بد ون ا نگه چیزی بگوپل به او نگاه گرد. جوان ادامه داد: _در عوض شما پول نهار مرا خواهیدد داد
مرد ساکت ماند ه بود. جوان فهمید گه خودش باید تصمیم بگیرد دست درخورمجینثی گرد و پالتویش را درا ورد در صحرا دیگر نیازی به ا ن نخواهدبود. با ا ن شروع گرد به تمیر کردن گلد انها. در نیم ساعت توانست همهگلدانهای داخل ویترین را تمیزکند.دراین مدت دو مشتری وارد مفازه شدندهرکدام چیزی خریدندوقتی گه همه را تمیز کرد از صاحب مغازه بحیزی برای خوردن خواست. تاجر بلورفروش به اوگفت: برویم با هم نهار بخوریم.
او نوشته ای پشت درآ ویخت و با هم به رستوران کوچکی که در انتهای کوچه بود وفتند و پشت تنها میز آ نجا نشستنای آ فوقت صاحب مغازه به مرد جوان گفت: نیازی به تمیز کردن چینی نبود چون یک مسلمان موظف است
هرگرسنه ای را سیر کند. پسرک پرسید
_ پس چرا گذاشتید که من ا ین کار را کنم؟
_چون بلورها کثیف بودند و من و تو هر دو لازم بودکه مغزمان را از اندیشه های زشت پاک کنیم.
وقتی از خوردن فارغ شدند تاجر به مرد جوان گنت:
_من می خواهم که تو در مغازه من کارکنی. امروز وقتی تو داشتی بلورها را تمیز می کردی دو تا مشتری آ مدند و این نشانه خوبی است.
چوپان با خودش فگرکردکه مردم خپلی از نشانه حرف می زد ولی نمی دانندکه واقعأ درباره چه چیز حرف می زنند. مثل من که این همه سال متوجه نبودم که با میشها هم زبان بدون کلمات صحبت می کنم.
تاجر بلووفروش دوبارهکفت:
_حاضری برای من کارکنی؟
می توانم بقیه روز راکارکنم. حاضرم تا سحر هم کارکنم و همه بلورهای مفازه را پاک کنم. درعووض پول کافی می خواهم چون فردا باید در مصر باشم.
مرد شروع به خندیدن کرد و گفت
اگر تو یک سال تمام هم بلورهای مرا تمیزکنی و از فروشی مغازه هم سهم خوبی بگیری باز هم برای رفتن به مصر باید پول قرض کنی هزارانمتر صحرا بین طنجه و اهرام فاصله است.
نا گهان سکوت حاکم شد چنان که گویی شهربه خواب رفته بود. دیگر نه
پسرک پرسید :"پس چرا گذاشتی این کار را بکنم؟"
":چون همه ی ظرفها کثیف بودند.و هر دوی ما لازم بود ذهنمان را از افکار منفی پاک کنیم."
پس از صرف نهار،فروشنده رو به پسرک کرد و گفت:"می خواهم در مغازه ام کار کنی.امروز وقتی سرگرم کار بودی دو تا مشتری آمدند و این نشانه ی شگون است."
چوپان اندیشید:"همه راجع به نشانه ها حرف می زنند اما واقعاً نمی دانند که چه می گویند.همان طور که من بدون اینکه بدانم سالها با گوسفندانم با زبان بی کلام صحبت می کردم."
بلور فروش پرسید:"می خواهی که برایم کار کنی؟"
پسرک جواب داد:"جاضرم بقیه روز را هم برایت کار کنم ،تا سحر،و همه ی ظروف کریستال مغازه را تمیز خواهم کرد.در عوض،فردا پول سفر به مصر را می خواهم."
فروشنده خندید:"اگر یک سال تمام همه ی ظرفهای کریستال را تمیز کنی ... حتی اگر برای فروش هر قطعه کریستال کارمزد خوبی هم بگیری،باز هم برای رسیدن به مصر باید پول قرض کنی. هزاران کیلومتر کویر بین اینجا و مصر قرار گرفته است."
یک لحظه سکوت عمیقی برقرار شد گویی شهر به خواب فرو رفته است.هیچ صدایی از بازار شنیده نمی شد،هیچ بحثی در میان فروشندگان نبود،هیچ کس از برجها و مناره ها برای اذان گویی بالا نمی رفت.نه امیدی،نه ماجرایی.از پادشاه پیر یا افسانه ی شخصی،گنج و اهرام هم خبری نبود.انگار همه ی دنیا در سکوتی فرو رفته بود. زیرا روح پسرک جوان را سکوت فرا گرفته بود . همان جا نشست و با نگاهی بی روح به در کافه خیره شد. آرزو کرد که ایکاش میمرد و همه چیز در همان لحظه به پایان می رسید.
بلور فروش با نگرانی به پسرک نگریست.همه ی شور و نشاطی را که آن روز صبح در پسرک دیده بود،دود شد و به هوا برخاست.
بلور فروش گفت:"پسرم ،حاضرم پولی را که برای بازگشت به کشورت لازم داری به تو بدهم."
پسرک حرفی نزد.از جا برخاست،دستی به سر و وضعش کشید و کیسه اش را برداشت:"برای شما کار می کنم ."
و بعد از سکوت بلند دیگری افزود:"برای خرید چند گوسفند به پول نیاز دارم."
پسرک حدود یک ماه برای بلور فروش کار کرد،و فهمید که این شغل کاری نیست که بتواند او را راضی کند.بلور فروش تمام روز پشت پیشخوان مغازه چرت می زد و به پسرک می گفت که مواظب ظروف قیمتی باشد و چیزی را نشکند.
با این حال به کارش ادامه داد،زیرا بلور فروش با اینکه پیرمردی غرغرو بود،با او منصفانه رفتار می کرد؛پسرک برای هر ظرفی که می فروخت کارمزد خوبی دریافت می کرد و توانسته بود مبلغ قابل توجهی پس انداز کند.یک روز صبح مشغول حساب و کتاب شد: اگر مثل هر روز کار می کرد،یک سال دیگر قادر بود چند گوسفند بخرد.
پسرک رو به بلور فروش کرد و گفت:"می خواهم برای ظروف کریستال قفسه ای درست کنم که بیرون از مغازه بگذاریم تا هر که از پایین تپه رد می شود آن را ببیند."
بلور فروش گفت:"هرگز این کار را قبلاً نکرده بودم.ممکن است پای رهگذران به آن برخورد کند و ظرفها بشکند."
":خب،من هم وقتی گوسفندانم را از میان دشتها عبور می دادم،اگر سروکله ماری پیدا می شد چند تا از آنها تلف می شدند. اما این شیوه زندگی گوسفندان و چوپانهاست."
بلور فروش به نزد خریداری که سه لیوان کریستال می خواست،رفت.فروش او از قبل بهتر شده بود...انگار زمان به روزهای قدیم ،مثل وقتی که خیابانها یکی از جاذبه های اصلی شهر «طنجه »بودند،برگشته بود.
پس از اینکه مشتری رفت بلور فروش رو به پسرک کرد و گفت:"تجارت واقعاً رونق پیدا کرده.کار من خیلی بهتر شده است و به زودی می توانی نزد گوسفندانت برگردی.چرا از زندگی بیشتر می خواهی؟"
پسرک بدون آنکه منظوری داشته باشد گفت:"زیرا باید به نشانه ها پاسخ دهیم ." و بعد از حرفش پشیمان شد چون بلور فروش هیچگاه آن پادشاه را ملاقات نکرده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#265
Posted: 17 Sep 2013 05:24
قسمت پنجم
ادشاه پیر گفته بود:"این «اصل مطلوب» یا «شانس تازه کار» نام دارد. زیرا زندگی از تو می خواهد به افسانه ی شخصی ات برسی."
اما بلور فروش متوجه منظور پسرک شد.حضور پسرک در مغازه نشانه شگون بود و با گذشت زمان و سرازیر شدن پول به صندوق مغازه،از استخدام پسرک احساس پشیمانی نمی کرد.به پسرک بیش از آنچه استحقاقش را داشت ، حقوق می داد.از آنجایی که فکر می کرد فروش از این بالاتر نمی رود به او پیشنهاد کارمزد بالا کرده بود. به خیال او پسرک به زودی به نزد گوسفندانش بر می گشت.
بلور فروش برای اینکه فکر قفسه را از ذهن پسرک دور کند،پرسید:"چرا می خواهی به اهرام بروی؟"
پسرک پاسخ داد:" چون همیشه درباره ی آنها زیاد شنیده ام."درباره ی رؤیایش هیچ حرفی نزد.گنج چیزی جز یک خاطره آزار دهنده نبود،و پسرک سعی می کرد دیگر به آن فکر نکند.
بلور فروش گفت:"این اطراف کسی را نمی شناسم که فقط به صرف دیدن اهرام بخواهد از کویر بگذرد. اهرام فقط توده ای سنگ هستند. می توانی مثل آنها در گوشه ی حیاط خانه ات بسازی."
پسرک همان طور که به طرف مشتری که همان وقت وارد مغازه شده بود،می رفت گفت:"تو هرگز رؤیای سفر نداشته ای."
دو روز بعد ،بلور فروش در مورد قفسه ی جدید با پسرک حرف زد.
"من زیاد موافق تغییر و تحول نیستم.من و تو مثل حسن،آن تاجر ثروتمند نیستیم. اگر او در کسب خود مرتکب اشتباهی شود،به ثروتش لطمه ای نمی خورد.اما من و تو باید تاوان اشتباهاتمان را در زندگی بدهیم."
پسرک در دل گفت:"حق با اوست."
"چرا فکر می کنی که این قفسه را لازم نداریم ؟"
"من می خواهم هر چه زودتر نزد گوسفندانم باز گردم .وقتی شانس در اطرافمان است باید از آن استفاده کنیم. و همان طور که شانس به ما کمک می کند ما هم او را یاری کنیم.به این کار «اصل مطلوب» یا «شانس تازه کار» می گویند.
بلور فروش چند لحظه ساکت ماند . سپس گفت:"پیامبر برای ما قرآن را به جا گذاشت. و پنج چیز را بر ما واجب گردانید تا در زندگی خود به آنها عمل کنیم. مهمترین آنها ایمان به خدای واحد است. بقیه عبارتند از پنج دفعه نماز در شبانه روز ، روزه در ایام ماه رمضان ، و صدقه به مستمندان."
به اینجا که رسید ساکت شد. همان طور که از پیامبر حرف می زد چشمانش از اشک پر شد. او مرد پارسایی بود و حتی با همه ی بی قراری که در خود سراغ داشت،می خواست مطابق قانون اسلام زندگی کند.
پسرک پرسید:"پنجمین کار واجب چیست؟"
بلور فروش پاسخ داد:"دو روز پیش گفتی که من هرگز رؤیای سفر در سر نداشته ام.پنجمین فریضه ای که هر مسلمان باید انجام دهد ،حج است . هر مسلمان دست کم یکبار هم که شده باید به زیارت خانه ی خدا در مکه برود."
"مکه از اهرام هم دورتر است. در جوانی همه ی سعی من این بود که پولی جمع کنم تا این مغازه را راه بیندازم . با خودم فکر می کردم وقتی پولدار شدم ، می توانم به مکه بروم.شروع به پس انداز پولم کردم ،اما هرگز دلم راضی نشد که مغازه را به دست کس دیگری بسپارم و بروم زیرا بلورها بسیار ظریف و شکننده هستند. در همان حال ،آدمهای زیادی به قصد زیارت مکه از جلوی مغازه ام رد می شدند . آنهایی که ثروتمند بودند با کاروانها به همراه خدم و حشم و شتر سفر می کردند،اما بیشتر زائرین حتی از من هم فقیرتر بودند."
"همه ی حاجیان از اینکه به زیارت خانه ی خدا رفته اند خوشحال بودند.آنها نشانه هایی از این سفر را سر در خانه هایشان نصب می کردند. پینه دوزی که با تعمیر کفش مردم امرار معاش می کرد تعریف می کرد سفرش از راه کویر تقریباً یک سال به طول انجامید اما اصلاً خسته نشد. در صورتی که وقتی برای خرید چرم خیابانهای «طنجه» را زیر پا می گذارد بیشتر احساس خستگی می کند.
پسرک پرسید:" خب ،چرا حالا به مکه نمی روی ؟"
"این فکر مکه است که مرا زنده نگه داشته است.این آرزو به من کمک می کند تا این روزهای یکنواخت،این قفسه های کریستال بی زبان و صرف نهار و شام در آن کافه مخوف را تحمل کنم. از این می ترسم که اگر روزی رؤیایم به تحقق بپیوندد،دیگر دلیلی برای ادامه حیات نداشته باشم.
رؤیای تو رسیدن به گوسفندانت و اهرام است ،اما تو با من فرق می کنی چون تو می خواهی به رؤیایت دست بیابی و آن را تحقق بخشی .من فقط می خواهم آرزوی مکه را در سر داشته باشم. هزاران دفعه در ذهن خود مجسم کرده ام که از کویر گذشته ام ،داخل مسجدالحرام شده و نزدیک حجرالاسود رفته ام و قبل از اینکه به آن دست بزنم هفت بار دور خانه ی خدا طواف کرده ام. در خیال خود مردمی را در کنار و جلویم قرار داشتند ،می دیدم که همه با هم مشغول نماز و دعا هستیم. اما می ترسم تصورات من جنبه واقعیت نداشته باشند پس ترجیح می دهم که فقط رؤیای آن را در سر داشته باشم."
آن روز ،بلور فروش به پسرک اجازه داد تا قفسه ی جدید را بر پا کند.همه ی رؤیاها به واقعیت نمی پیوندند.
دو ماه دیگر هم گذشت،و قفسه های جدید مشتریان زیادی را به سوی مغازه کشید. پسرک حساب کرد که اگر شش ماه دیگر کار کند می تواند به اسپانیا برگردد و شصت گوسفند بخرد.حتی پول خرید شصت گوسفند دیگر را هم خواهد داشت. در ظرف کمتر از یک سال،تعداد گوسفندانش را دو برابر می کند و چون زبان عربی را هم یاد گرفته،می تواند با اعراب هم داد و ستد کند. از آن روز در بازار دیگر از اوریم و تمیم استفاده نکرده بود چون حالامصر برایش فقط رؤیایی دست نیافتنی محسوب می شد همان طور که مکه برای بلور فروش آرزویی دور از دسترس بود.به هر حال ،پسرک از کارش راضی بود.همیشه به یاد روزی می افتاد که سر بلند در «طاریف» از کشتی پیاده می شود.
پادشاه پیر گفته بود:"همیشه باید بدانی که چه می خواهی." حالا پسرک می دانست که چه می خواهد و تمام تلاشش را برای رسیدن به آن می کرد.شاید گنج او همین بود که به سرزمین غربت بیاید. به دزدی بربخورد و بدون هیچ سرمایه ای گله اش را دو برابر کند.به خودش می بالید. چیزهای زیادی آموخته بود. مثل نحوه ی معامله ظروف کریستال ،نکاتی در مورد زبان بی کلام ... و همچنین درباره ی نشانه ها.یک روز بعد از ظهر مردی را در بالای تپه دید.این مرد شکایت داشت جای تمیزی در آن بالا وجود ندارد که مردم بعد از طی این سر بالایی آنجا بنشینند و چای بنوشند. پسرک که به تشخیص نشانه ها وارد شده بود به بلور فروش گفت:"بیا به مردمی که این بالا می آیند،چای بفروشیم."
"این دور و بر خیلی جاها چای می فروشند."
"اما می توانیم چای را در استکان های بلور بریزیم و بفروشیم. مردم از چای خود لذت یشتری می برند و در صدد خرید استکانهای بلور بر می آیند.جایی شنیده ام که زیبایی اغوا کننده ترین چیزهاست."
بلور فروش حرفی نزد،اما بعد از ظهر پس از ادای نماز ،مغازه را بست و از پسرک خواست کنارش بنشیند و با او قلیان بکشد.(همان چپق بزرگی که عربها می کشند)
بلور فروش پیر پرسید:"تو دنبال چی هستی؟"
"قبلاً هم بهت گفتم. باید گوسفندانم را پس بگیرم،برای این کار باید پول بدست بیاورم."
بلور فروش چند تکه زغال روی سر قلیان گذاشت و پک عمیقی به آن زد.
"سی سال است که این مغازه را دارم. کریستال خوب و بد را از هم تشخیص می دهم و همه ریزه کاری های این کار را بلدم. می دانم ابعاد ظروف و گنجایش آنها را چگونه تشخیص دهم . اگر در استکان بلوری به مردم چای بدهیم مغازه ام گسترش پیدا می کند و در این صورت باید روش زندگیم را عوض کنم."
"خب این که بد نیست."
"من به این شیوه عادت کرده ام . قبل از اینکه تو بیایی،همیشه فکر می کردم چقدر عمرم را در اینجا تلف کرده ام ،در حالی که دوستانم از اینجا رفته بودند. بعضی از آنها ورشکسته شدند،بعضی هم وضعشان از قبل خیلی بهتر شد. از این افکار اندوهگین می شدم. حالا می بینم زیاد هم بد نبوده.مغازه درست به اندازه ای است که همیشه می خواستم. نمی خواهم دست به چیزی بزنم چون نمی دانم با تغییرات چطوری کنار بیایم . من به این وضعیت عادت کرده ام."
پسرک نمی دانست چه بگوید. پیرمرد ادامه داد :"تو در نعمت را برویم گشودی . امروز چیزهایی می فهمم که قبلاً از درک آنها عاجز بودم. کفر نعمت موجب لعنت می شود. چیز دیگری در زندگیم نمی خواهم.اما مجبورم می کنی که به ثروت و افقهایی که هرگز نمی شناختم ،نگاهی دیگری بیندازم.حالا که آنها را می بینم،و حالا که می دانم چه امکاناتی برایم مهیاست،بیشتر از قبل احساس نارضایتی می کنم. زیرا می دانم چیزهایی هست که از عهده ی آنها بر می آیم اما نمی خواهم آنها را انجام دهم."
پسرک با خود گفت:"چه خوب که به نانوای «طاریف» چیزی نگفتم."
تا غروب خورشید با هم قلیان کشیدند.آنها به عربی با هم حرف می زدند و پسرک از این نظر به خود می بالید . زمانی فکر می کرد گوسفندانش می توانند هر چه را که او درباره ی دنیا باید بداند ،به او بیاموزند. ولی قادر نبودند که به او زبان عربی یاد دهند.
در حالی که به بلور فروش می نگریست در دل گفت:"شاید چیزهای دیگری هم در دنیا باشد که گوسفندان نتوانند آنها را به من یاد دهند.تنها کاری که آنها می کنند جستجوی آب و علف است. شاید آنها چیزی به من نمی آموختند،این من بودم که از آنها چیزی یاد می گرفتم."
سرانجام بلور فروش به حرف آمد:"مکتوب"
"یعنی چه؟"
"تو باید عرب به دنیا آمده باشی که معنی آن را بفهمی.اما به زبان شما یعنی «نوشته شده»."
و در حالی که زغالهای سر قلیان را خاموش می کرد به پسرک گفت که با فروختن چای در استکانهای بلوری موافق است.گاهی نمی توان مسیر جریان رودخانه را عوض کرد.
مردم پس از طی سربالایی ،خسته و مانده به بالای تپه می رسیدند. اما در آن بالا چشمشان به مغازه کریستال فروشی می افتاد که به آنها چای نعناع تازه عرضه می داشت.آنها به درون مغازه می رفتند و در لیوانهای بلوری زیبایی چای می نوشیدند.
یکی گفت:"این کار هیچوقت به فکر زنم هم نرسیده بود."سپس چند دست استکان بلور خرید تا آن شب با آنها از مهمانان خود پذیرایی کند. مهمانان حتماً تحت تأثیر زیبایی استکانها قرار می گرفتند. مرد دیگری نظر داد چای در استکان بلور خوش طعم تر است زیرا عطر چای را حفظ می کند.یکی دیگر گفت در شرق مرسوم است که در استکان های بلور چای می نوشند زیرا به آن قدرت جادویی می بخشد.
طولی نکشید که خبر در شهر پیچید . عده ی زیادی به بالای تپه آمدند تا ابداع این مغازه را در این تجارت پر سابقه به چشم خود ببینند.دکه های چای دیگری هم باز شدند که چای را در استکان های بلوری عرضه می کردند،اما هیچ کدام در بالای تپه نبودند و کسب و کارشان رونق چندانی نداشت.
کار به جایی رسید که بلور فروش مجبور شد دو کارگر دیگر هم استخدام کند.علاوه بر ظروف کریستال مقدار زیادی هم چای وارد می کرد . مردان و زنان بسیاری که تشنه چیزهای نو بودند سراغ مغازه اش را می گرفتند.و به این ترتیب چند ماه دیگر هم گذشت.
پسرک قبل از سپیده دم از خواب برخاست. از روزی که پا به قاره ی آفریقا گذاشته بود یازده ماه و نه روز می گذشت. لباس عربی سفید رنگ خود را پوشید این لباس را مخصوص این روز خریده بود دستارش را بر سر نهاد و ان را با حلقه ای از پوست شتر محکم کرد صندل های تازه اش را پوشید و به ارامی از پله ها پایین امد
شهر هنو زدر خواب بود برای خودش ساندویچی پیچید و یک چای داغ در استکان بلوری نوشید انگاه جلوی در ورودی رو به افتاب نشست و مشغول قلیان کشیدن شد در سکوت به قلیان پک میزد به هیچ چیز فکر نمیکرد و به صدای باد که بوی کویر را با خود اورده بود گوش میداد وقتی قلیانش تمام شد دست در جیبش کرد چند لحظه بی حرکت نشد و به چیزی که از جیب بیرون اورده بود نگریست در دستش یک مشت پول بود حالا انقدر پول داشت که صد و بیست گوسفند و یک بلیت برگشت بخردو جواز واردات کالا از افریقا به اسپانیا را تهیه کند
با شکیبایی منتظر شد تا بلور فروش از خواب برخاست و مغازه را گشود سپس با هم چند استکان چای نوشیدند
پسرک گفت:"امروز از اینجا میرود پول خرید گله ام به دست اورده ام تو هم پول سفر به مکه را داری"
پیر مرد حرفی نزد
پسرک پرسید:"ممکن است دعای خود را بدرقه راهم کنید در این مدت کمک زیادی به من کردید"
پیر مرد همانطور ساکت ماند و برای خود چای دیگری ریخت و سپس رو به پسرک کرد و گفت:"من به تو افتخار میکنم توحس و حال تازه ای به مغازه من دادی ولی میدانی که من خیال رفتن به مکه را ندارم همان طور که تو هم قصد خریدن گوسفندانت را نداری"
پسرک از جا پرید:"کی این حرف را به تو زده؟"
بلور فروش سالخورده گفت:"مکتوب"
و دعای خیر خود را بدرقه راه پسر کرد
پسرک به اتاقش رفت و وسایلش را جمع کرد انها در سه تا ساک جا شدند هنگام ترک اتاق چشمش به کیسه چوپانی کهنه اش افتاد که گوشه اتاق افتاده بود کیسه مچاله شده بود و خیلی وقت بود که پسرک از ان استفاده نکرده بود در حالیکه کتش را از کیسه بیرون میکشید و به این فکر بود که ان را به مستمندی ببخشید دو تا سنگ از کیسه پایین افتادند انها اوریم و تعیم بودند
پسرک به یاد پادشاه پیر افتاد به ذهنش خطور کرد که خیلی وقت است به او فکر نکرده است این یاداوری او را متحوش کرد نزدیک یک سال بی وقفه کار کرده بود و فقط در فکر جمع کردن پول برای بازگشت ابرومندانه با اسپانیا بود
پاشاه پیر گفته بود:"هرگز از رویاهایت صرف نظر نکن به دنبال نشانه ها برو"
پسرک اوریم و تعمیم را برداشت و یکبار دیگر وجود پیرمرد را کنار خود احساس کرد یک سال کار کرده بود و نشانه ها میگفتند که باید برود
"باید برگردم و همان کاری را که قبلا میکردم انجام دهم هر چند که گوسفندانم به من عربی نیاموختند"
اما گوسفندان چیز مهمتری را به او اموخته بودند زبانی که همه ان را میفهمیدند زبانی که پسرک هنگام سرو سامان دادن به اوضاع مغازه از ان استفاده کرده بود ان زبان زبان اشتیاق بود زبان کار عاشقانه و هدفمند و پاره ای از جست و جو ی چیزی که به ان عقیده دارد خواهان ان است "طنجه"دیگر شهری غریب برایش نبود و احساس میکرد همانطور که بر این شهر غلبه کرد میتواند دنیا را هم فتح کند
پادشاه پیر گفته بود:"وقتی چیزی را بخواهی همه کائنات دست در دست هم میدهند تا تو به ارزویت برسی"
اما پادشاه پیر در مورد سرقت اموال صحراها بی پایان یا ادمهایی که رویاهایشان را میشناسند اما نمیخواهند به انها جامه ی عمل بپوشانند حرفی نزده بود پادشاه پیر نگفته بود که اهرام چیزی جز یک توده سنگ نیست یا هرکسی میتواند مثل ان را در گوشه ی حیاطش بسازد پیرمرد فراموش کرد که بگوید هر وقت پول کافی برای خرید گله ای بزرگتر از گله ی قبل داشتی باید ان را بخری
پسرک کیسه اش را برداشت و ان را کنار بقیه وسایلش گذاشت از پلکان پایین رفت بلور فروش سرگرم صحبت با زن و شوهری خارجی بود چند مشتری دیگر هم در مغازه قدم میزدند و در استکانهای بلوری چای مینوشیدند در ان وقت صبح مغازه شلوغ تر از همیشه بود از انجایی که او ایستاده بود برای اولین بار موهای بلور فروش خیلی شبیه موهای پادشاه پیر است لبخند شیرینی فروش را در اولین روز ورودش به "طنجه"به یاد اورد روزی که او چیزی برای خوردن و جایی برای رفتن نداشت لبخند ان مرد هم شبیه لبخند پادشاه پیر بود
با خود گفت :"انگار او اینجا بوده و از خودش ردی به جا گذاشته است هیچکدام از این ادمها دور و بر پادشاه پیر را ندیده اند به علاوه او گفته بود که به ادمهایی کمک میکند که سعی در یافتن افسانه ی شخصی خود دارند"
بدون خداحافظی با بلور فروش انجا را ترک کرد میترسید جلو دیگران گریه اش بگیرد دلش برای انجا و همه چیز های خوبی که یاد گرفته بود تنگ میشد اعتماد به نفسش زیاد شده بود و احساس میکرد میتواند به همه دنیا غلبه کندبا اطمینان به خود گفت:"به دشتهای اشنا بر میگردم تا از گوسفندانم دوباره مراقبت کنم اما زیاد از تصمیم خود احساس شادمانی نکرد یک سال تمام کار کرده بود تا رویایش را به واقعیت برساند در حالی که ان رویا دقیقه به دقیقه در نظرش کم اهمیت تر جلوه میکرد شاید ان رویا رویایی واقعی نبوددر دل گفت"کی میداند..شاید بهتر است مثل ان مرد بلور فروش باشم او هرگز به مکه نرفت و بقیه عمرش را با این ارزو سپری کرد "اما با در دست گرفتن اوریم و تمیم قدرت و اراده پادشاه پیر را در خود احساس کرد به طر تصادفی –شاید هم یک نشانه بود –به کافه ای که روز اول به انجا رفته بود رسید خبری از ان دزد انجا نبود کافه چی برایش یک فنجان چای اوردپسرک با خود فکر میکرد"میتوانم برگردم و چوپانی را از سر بگیرم بلدم چگونه از گوسفندان مراقبت کنم و این کار را فراموش نکرده ام اما شاید هرگز فرصت دیگری برای رسیدن به اهرام مصر پیدا نکنم ام پیر مرد گردنبند طلا داشت و از گذشته من اگاه بود او واقعا پادشاه بود پادشهای خردمند"
تا دشتهای اندلس فقط دو ساعت راه بود اما میان او و اهرام صحرای وسیعی قرار داشت هنوز احساس میکرد که میتواند موقعیت را به شکل دیگری در نظر بگیرد در حقیقت او دوساعت به گنجش نزدیکتر شده بود البته مهم نبود که این دو ساعت برایش یک سال تمام به درازا کشیده شده بود
نمیدانم چرا میخواهم پیش گوسفندانم برگردم من گوسفندانم را درک میکنم انها برایم دردسر درست نمیکنند حتی دوستان خوبی هم برایم هستند از طرف دیگر نمیدانم که با کویر هم میتوانم دوست باشم یا نه و برای یافتن گنجم باید به کویر بروم اگر به گنجم نرسیدم میتوانم برای همیشه به وطنم برگردم هم پول کافی دارم هم وقت زیاد پس چرا به دنبال گنجم نروم"
ناگهان شادمانی سر و پای او را فرا گرفت هر وفت بخواهد میتواند برگردد و چوپانی کند میتواند دوباره فروشنده ظورف کریستال باشد شاید دنیا گنچهای پنهان دیگری هم داشته باشد اما او خوابی دیده بود و پادشاهی را ملاقات کرده بود این کار برای هر کسی اتفاق نمیافتد
همان طور که در کافه بیرون می امد نقشه میکشید یاشد امد یکی از فروشندگان از ظروف کریستال کالا های خود را با کاروانهایی که از کویر میگذشتند حمل میکرد اوریم و تمیم را در دستش نگه داشت از برکت وجود این سنگها یک بار دیگر راهش به سوی گنجش در پیش میگرفت
پادشاه پیر به او گفته بود :"من همیشه در کنار افرادی هستم که میخواهند به افسانه شخصی خود دست پیدا کنند رفتن به انبار این ارزش را داشت که بفهمد اهرام چقدر دور هستند
مرد انگلیسی بر روی نیمکت ساختمانی که از انجا بوی حیوانات عرق و گرد و خاک میامد نشسته بود ثسمتی از ان ساختمان انباری و قسمتی از ان طویله مخسوب میشد در حالی که یک مجله مربوط به کیمیا گری را ورق میزد با خود گفت:"هرگز فکر نمیکردم کارم به اینجا بکشد "پس از ده سال تحصیل در دانشگاه حالا سر از یک طویله در اورده بود
اما باید میرفت او به نشانه ها ایمان داشت تمام زندگی و هم مطالعاتش را در پی یافتن زبان واحد حقیقی عالم صرف کرده بود اول از هر چیز به مطالعه زبان اسپرانتو پرداخت سپس به مطالعه ی مذاهب مختلف روی اورد و حالا کیمیا گری را شروع کرده بود زبان اسپرانتویی رابلد بود و اصول مذاهب مختلف دنیار را به خوبی میشناخت اما هنوز از کیمیا گری چیزی سر در نمی اود همه ی تلاشش را برای برقراری ارتباط با یک کیمایگر بیهوده بود کیمیا گران امدهای عجیب و غریبی بودند که فقط به خودشان فکر میکردند و بیشتر انها همیشه از کمک به دیگران سر باز میزدند کی میداند شاید انها موفق به کشف اکسیر اعظم-کیمای-نشده اند و برای همین مهر سکوت به لبهایشان زده اند
مرد انگلیسی همه ی ارث و میراث پدری را بدون اینکه به نتیجه ای برسد در جستجوی اکسیر اعظم خرج کرده بود بیشتر عمرش را در کتابخانه های بزرگ دنیا سپری کرده و نادرترین و مشهورترین کتابهای کیمیاگری را خریده بود در یکی از این کتابها خوانده بود سالها قبل یک کیمیا گر معروف عرب از اروپا دیدن کرد میگفتند بیش از دویست سال عمر داشته و موفق شده بود اکسیر اعظم و اکسیر جوانی را کشف کند مرد انگلیسی به شدت تحت تاثیر این داستان قرار گرفته بود ابتدا این داستان را یک افاسنه میپنداشت اما پس از این که یکی از دوستانش که از سفر اکتشاقی باستان شناسی برگشته بود –تعریف کرد در انجا مرد عربی دارای قدرتی خارق العاده بوده به داستان ایمان اورد
دوستش برایش تعریف کرد"این مرد در واحه «الفیوم:زندگی میکند مردم میگویند دویست سال از عمرش میگذرد او میتواند هر فلزی را به طلا تبدیل کند"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#266
Posted: 17 Sep 2013 05:26
قسمت ششم
از شنیدن این خبر شادی همه وجود مرد انگلیسی را فرا گرفت همه قرار و مدارهایش را به هم زد مهمترین کتابهایش را برداشت و به راه افتاد حالا اینجا در این طویله ی پر رد و خاک و بد بو نشسته بود در بیرون سخاتمان کاروان بزرگی برای عبور از کویر خود را اماده میکرد این کارواندر طول مسیر خود از «الفیوم»هم میگذشت
مرد انگلیسی در دل گفت:"بالاخره ان کیمیاگر لعنتی را پیدا میکنم "با این فکر بوی بد حیوانات کمی قابل تحمل تر شد
مرد عرب جوانی با چمدان در دست از در وارد شد و به مرد انگلیسی سلام کرد"شما کجا میروی؟"
مرد انگلیسی گفت:"به صحرا "و مطالعه کتاب را از سر گرفت نمیخواست با کسی حرف بزند باید هرچه را که تا بحال یاد گرفته بود مرور میکرد چون حتما کیمیایگر در صدد امتحان او بر می امد
عرب جوان کتابی در اوردو شروع به مطالعه کرد کتاب به زبان اسپانیایی بود مرد انگلیسی فکر کرد"چه خوب "اسپانیایی او از عربی اش بهتر بود و اگر مقصد این پسرک هم «الفیوم»باشد هر وقت کار مهم دیگری نداشته باشند میتواند با هم حرف بزنند
پسرک همانطور که سعی میکرد صحنه ی خاکسپاری در صفحه ی اول کتاب را بخواند با خود گفت:"خلی عجیب است دو سال است که میخواهم این کتاب را بخوانم اما هیچ وقت از دو سه صفحه ی اول جلوتر نرفته ام"دیگر پادشاهی حضور نداشت که تمرگز او را به هم بزند اما باز هم نمیتوانست حواس خود را جمع کند
هنوز در مورد تصمیم خود تردید داشت اما یک چیز را خوب میفهمید اتخاذ تصمیم فقط یک شروع است وقتی ادم تصمیمی بگیرد وارد جریان تندی میشود و این جریان او را به جاهایی میکشاند که هرگز هنگام تصمیم گیری تصورش را هم نمیکرده است
"وقتی تصمیم گرفتم دنبال گنجم بروم هرگز فکر نمیکردم که در یک مغازه بلور فروشی کار کنم حالا هم تصمیم گرفته ام با این کاروان همراه شوم اما اینکه این کاروان مرا به کجا میبرد خدا میداند"
کنار او مرد انگلیسی مشغول مطالعه کتابی بود قیافه اش دوستانه نشان نمیداد وقتی پسرک وارد شد نگاهی عبوسانه به او افکند شاید با هم میتوانستند رابطه دوستانه ای برقرار کنند اما مرد انگلیسی تمایلی به گفت و گو نداشت
پسرک کتابش را بست نمیخواست کاری کند که شبیه مرد انگلیسی به نظر برسد اوریم و تمیم را از جیب در اورد و به بازی با انها مشغول شد
غریبه فریاد کشید"اوریم و تمیم"
پسرک به سرعت انها را در جیبش گذاشت و گفت:"فروشی نیستند"
"ارزش زیادی ندارند فقط سنگ کریستال هستند و از این سنگها همه جا پیدا میشود اما برای کسانی که این چیزها را میشناسند انها اوریم و تمیم هستند نمیدانستم انها این طرف دنیا هم پیدا میشوند"
"یک پادشاه انها را به من هدیه داده است"
غریبه بدون هیچ حرفی دست در جیب کرد و دو سنگ مثل سنگهای پسرک را بیرون اورد
"گفتی یک پادشاه"
پسرک با این نیت که به گفت و گو پایان دهد گفت:"حتما باور نمیکنی یک پادشاه با یک نفر مثل من یعنی یک چوپان حرف بزند"
"به هیچ وجه چوپانها اولین کسانی بودند که به پادشاهی ادای احترام کردند در حالی که دیگران از به رسمیت شناختن او سر باز میزدند پس جای تعجبی ندارد که پادشاهان با چوپانان حرف بزنند"
و با ترس از اینکه پسرک متوجه منظورش نشود ادامه داد:"این وضوع در انجیل امده است همان کتابی که اوریم و تمیم را به من شناساند تنها وسیله ای که خداوند مجاز دانسته با انها پیشگویی شود همین سنگها هستند کشیش ها این سنگها را در گردنبندهای طلا جاسازی میکنند"
ناگهان پسرک از اینکه در ان انبار بود احساس شادمانی کرد
مرد انگلیسی گفت:"چه بسا این خودش یک نشانه باشد"
پسرک هر دم توجهش بیشتر میشد :"چه کسی از نشانه ها با تو حرف زده است؟"
مرد انگلیسی همانطرو که مجله اش را میبست گفت:"در زندگی هر چیزی یک نشانه است یک زبان جهانی وجود دارد که هرکسی ان را میفهمد اما تقریبا فراموش شده است من به دنبال همان زبان جهانی میگردم باید مردی را پیدا کنم که این زبان جهانی را میدان او یک کیمیاگر است"
گفتگوی انها را صاحب انبار قطع کرد:"شما دو نفر خیلی خوش شانسید امروز یک کاروان از اینجا به طرف «الفیوم»حرکت میکند"
پسرک گفت:"اما من به مصر میروم"
مرد عرب گفت:"«الفیوم»در مصر است تو چجور عربی هستی که این را نمیدانی؟"
پس از اینکه مرد چاق عرب از در بیرون رفت مرد انگلیسی گفت:"این نشانه شگون است اگر میتوانستم حتما دائره المعارف قطوری درباره ی دو کلمه «شانس»و «تصادف»مینوشتم زبان جهانی با این دو کلمه نوشته شده است"
سپس ادامه داد:"به هیچ وجه تصادفی نیست که تو را به همراه دو سنگ اوریم و تمیم دیدم ایا تو هم به دنبال کیمیاگر هستی؟"
پسرک گفت:"من به دنبال گنج هستم"و بلافاصله از حرفش پشیمان شد اما به نظر میرسید که مرد انگلیسی اصلا به ان اهمیتی نداد و گفت:"من هم یک جورایی به دنبال گنج هستم"
پسرک گفت:"من حتی نمیدانم که کیمیاگری چی هست؟"
در همین هنگام صاحب انبار انها را صدا کرد که بیرون بیایند
***
مرد ریشوی سیاه چشمی با صدای بلند گفت :"ممن قافله سالار هستم مرگ و زندگی هرکس که با من میاید در دست من خواهد بود کویر مثل زن هوسبازی است که گاهی مردان را به جنون میکشاند"
حدود دویست نفر انجا جمع شده بودند تعداد حیوانات-شتر ،اسب،قاطر و مرغ و خروس به چهارصد میرسید در بین جمعیت زن و بچه هم دیده میشد چند مرد شمشیر به کمر و تفنگ بر دوش هم دیده میشدند مرد انگلیسی چند چمدان پر از کتاب همراه خود داشت هیاهو و سر و صدا انجا را فرا گرفته بود قافله سالار مجبور بود حرفهایش را چند بار تکرار کند تا همه متوجه شوند
"افراد مختلفی این جا هستند و هرکس به خدای خودش ایمان دارد اما خدای من الله است و به خدای خود قسم میخورم که هرکاری از دستم ساخته باشد انجام میدهم تا این بار هم بر کویر پیروز شوم حالا از همه میخواهم هرکس به همان خدایی که میپرستد سوگند یاد کند که در هر شرایطی از تمام دستورات من اطاعت میکند در کویر نافرمانی یعنی مرگ"
صدای زمزمه ای از جمعیت برخاست هرکس به اهستگی به خدای خود قسم میخورد پسرک به عیس مسیح سوگند یاد کرد مرد انگلیسی حرفی نزد زمزمه ی جمعیت از یک عهد و پیمان ساده بیشتر طول کشید مردم برای سلامتی خود دعا میکردند
صدای بلند شیپوری شنیده شد و همه از جا بلند شدند پسرک و مرد انگلیسی با تردید سوار شترهایی که خریده بودند شدند پسرک دلش باری شتر مرد انگلیسی سوخت چون صندوقهای کتاب زیادی بر پشتش گذاشته بودند
مرد انگلیسی صحبتشان را از جایی که قطع شده بود از سر گرفت:"هیچ چیز تصادفی نیست من به اینجا امده ام زیرا از یکی از دوستانم شنیده مرد عربی که..."
اما کاروان به حرکت در امده بود و شنیدن صدای مرد انگلیسی غیر ممکن بود پسرک که میدانست او چه میخواهد بگوید با خود فکر کرد:زنجیر مرموزی که هرچیزی را به چیز دیگری پیوند میدهد همان زندچیزی که باعث شد او چوپان شود رویاهای تکراری ببیند او را به شهری در نزدیکی افریقا بکشاند پادشاهی را پیدا کند و پولهایش را بدزدند تا سر از مغازه بلور فروشی در بیاورد و...
در دل گفت:"هرچه به تحقیق افسانه شخصی ات نزدیک تر میشوی به همان اندازه افسانه ی شخصی دلیل واقعی تری برای زندگی ات میشود"
کاروان به طرف شرق میرفت صبحها حرکت میکرد وقتی خورشید به بلندترین نقطه میرسید می ایستاد و باز هنگام غروب به حرکت خود ادامه میداد
پسرک با مرد انگلیسی خیلی کم حرف میزد مرد انگلیسی بیشتر سرش توی کتابهایش بود
پسرک در سکوت به تماشای عبور حیوانات و ادمها در دل کویر مینشست حالا همه چیز با روز اولی که سفر خود را شروع کرده بودند فرق کرده بود:ان روز سردرگمی و هیاهو گریه ی کودکان و صدای حیوانات با فرمانهای شتابزده راهنماها و داد و بیداد تاجران در هم امیخته بود
اما در کویر فقط صدای باد لایزال و سم ستوران شنیده میشد حتی راهنماها هم با یکدیگر به ارامی نجوا میکردند
یک شب یکی از ساربانان گفت:"من از میان این شن ها بار ها گذشته ام اما کویر بسیار بزرگ است و افق انقدر دور است که ادم احساس حقارت میکند و به ناچار لب به سکوت میبندد"
پسرک با اینکه تا به حال از کویر عبور نکرده بود منظور او را فهمید هر وقت به دریا یا به اتش مینگریست تخت تاثیر قدرت جاودانی انها قرار میگرفت و میاختیار سکوت میکرد
"چیز ها ی زیادی از گوسفندانم اموخته ام همینطور از ظروف کریستال از کویر هم میتوانم چیزی بیاموزم کویر پیر و با تجربه به نظر میرسد"
وزش باد قطع نمیشد و پسرک روزی را به یاد اورد که در قلعه «طاریف» نشسته بود و همین باد به صورتش میوزید به یاد پشم گوسفندانش افتاد...گوسفندانی که الان در پی اب و علف در دشتهای اندلس بودند کاری که همیشه میکردند
به خود گفت :"انها دیگر گوسفندان من نیستند حتما تا حالا به چوپان جدیدشان عادت کرده اند و شاید مرا از یاد برده باشند چه خوب مخلوقاتی مثل گوسفند که عادت به سفر دارند میدانند که همیشه باید رفت"
به دختر مرد بازرگان هم فکر کرد و مطمئن بود که تا حالا حتما ازدواج کرده است شاید با یک نانوا یا چوپان دیگری که خواندن میدانست و میتوانست حکایتهای جالبی برایش بگوید – گذشته از ان او تنها چوپانی نیست که خواندن بلد است از اینکهمنظور ساربان را فهمیده بود احساس شعف میکرد :شاید داشت زبان جهانی را یاد میگرفت زبانی که به گذشته و حال ادمها سر و کار داشت مادرش به ان میگفت«ظن واحساس قلبی» پسرک کم کم میفهمید کشف دریافت ناگهانی یا «مرجله ی شهود»همان فرورفتن ناگهانی روح در جریان فراگیر زندگی است جایی که پیشینه مردم به ان پیوند خورده و در انجا میتوانیم پی به همه چیز ببریم زیرا همه چیز انجا نوشته شده است
به یاد مرد بلور بلور فروش افتاد و گفت:"مکتوب"
صحرا چیزی جز شن و صخره نبود اگر کاروان به تخته سنگی بر میخورد باید ان را دور میزد اگر به منطقه ی سنگلاخی میرسید باید از بیراهه میرفت چنانچه سم حیوانات در شنهای نرف فرو میشد باید به دنبال مسیری میگشت که زمین سفت تر باشد در بعضی جاها زمین از نمک دریاجه ها ی خشکیده پوشیده شده بود حیوانات از ذشتن از این قسمتها امتناع میکردند و ساربانان باید محموله ها را از پشت شتر ها پایین می اوردند انها مجبور بودند خودشان بارها را حمل کنند و پس از گذشتن از این قسمن دوباره بر پشت شتر ها بگذارند اگر راهنمایی مریض میشد یا میمرد ساربانان قرعه میکشیدند و راهنمای جدیدی جانشین او میکردند
اما همه اینها یک دلیل عمده داشت:مهم نبود که کاروان چند بار مسیر خود را تغیر داده و خود را با وضعیت موجود وفق میداد چیزی که اهمیت داشت این بود که کاروان به سوی مقصد اصلی خود پیش میرفت هرگاه از مانعی میذشتند از روی ستاره ای که محل واحه را نشان میداد به مسیر اصلی باز میگشتند وقتی مسافرانس تاره ی درخشان را در اسمان صبح میدیدند میدانستند که راه درست را در پیش گرفته اند و به سوی اب نخلستان پناهگاه و ادمهای دیگر میروند تنها کسی که به این چیزها توجه نداشت ان مرد انگلیسی بود چون بیشتر وقتش را صرف مطالعه کتابهایش میکرد
پسرک هم کتاب خودش را به همراه داشت و حتی روزهای اول سفر سعی کرده بود ان را بخواند اما تماشای کاروان و گوش سپردن به باد برایش جالب تر بود به محض اینکه شتریش را بهتر شناخت و توانست با او ارتباط برقرار کند کتابش را به کناری انداخت کتاب بار اضافه ای بود هر چند اعتقاد داشت هروقت ان را میگشود چیز جالبی یاد میگرفت
کم کم بقا ساربانی که در کنار شترش راه میرفت دوست شد شبها وقتی دور اتش مینشستند پسرک ماجراهایی از دوره ی شانی اش برای ساربان تعریف میکرد
در یکی از همین شبها ساربان از زندگی خودش گفت:
"من در نزدیکی های قاهره زندگی میکردم باغ میوه و اهل و عیال داشتم و خیال میکردم تا زنده ام اوضاع زندگی ام به همین ترتیب خواهد بود یک سال وقتی که برداشت محصول از سالهای گذشته بهتر بود به همراه خانواده ام به حج رفتم و فریضه ای را که تا به ان روز انجام نداده بودم ادا کردم حالا میتوانستم بی هیچ دغدغه ای بمیرم و از این کفر احساس خوشایندی به من دست میداد
یک روز زمین به شدت لرزید و روز نیل طغیان کرد این همان چیزی بود که همیشه فکر میکردم بر سر دیگران می اید و برای من هرگز اتفاق نمی افتد همسایه ها میترسیدند که سیل درختان زیتون را با خود ببرد و زنم میترسید که بچه ها را از دست بدهد با خود فکر میکردم که هرچه داشتم نابود شد
زمینها یم از بین رفتند و ناچار شدم که راه دیگری را برای امرار معاش پیدا کنم اینک میبینی که ساربان شده ام اما ان مصیبت به من اموخت که کلام خدا را درک کنم اگر انسانها قادر باشند به انچه که در زندگی نیازدارند و به انچه که خواهان ان هستند دست پیدا کنند هرگز لازم نیست از ناشناخته ها بترسند
ما میترسیم که انچه را که داریم از زندگی گرفته تا اموال و دارائی از دست بدهیم اما با درک اینکه افسانه ی زندگی ما و سرگذشت کائنات همه با یک دست واحد نگاشته شده اند این ترس در ما کم میشود"
گاهی در بین راه به کاروان دیگری برخورد میکردند همیشه هر کدام چیزی داشتند که به درد دیگری بخورد –گویی حقیقتا یک دست واحد همه چیز را قلم زده بود وقتی دور اتش مینشستند ساربانان اطلاعاتی در مورد طوفانها به هم میدادند و برای همدیگر داستانهایی از کویر تعریف میکردند
گاهی سر راهشان مردان اسرار امیزی سبز میشدند که شنلهای خود را تا روی صورتهایشان میکشیدند انها بادیه نشینانی بودند که مسیر کاروانها را زیر نظر داشتند انها در مورد دزدان و قبایل بدوی به کاروانیان هشدار میدادند در سکوت می امدند و در سکوت میرفتند لباس سیاه به تن میکردند و همه صورت خود را به غیر از چشمها میپوشاندند یک شب که پسرک و مرد انگلیسی کنار اتش نشسته بودند ساربانی به انها نزدیک شد و گفت:"این طور شایع شده که بین قبایل جنگ در گرفته است"
هر سه سکوت کردند با اینکه هیچ کس حرفی نمیزد پسرک موجی از ترس را در هوا احساس کرد بار دیگر زبان بی کلام یعنی همان زبان جهانی را تجربه میکرد
مرد انگلیسی پرسید که ایا انها در معرض خطر قرار دارند
"وقتی که قدم به کویر گذاشتی دیگر نمیتوانی به عقب برگردی و چون نمیتوانی برگردی باید تمام حواست را معطوف به جلو بکنی بقیه اش با خداست از جمله خطراتی که سر راهت هستند"
و حرفش را با گفتن کلمه اسرار امیز به پایان رساند:"مکتوب"
وقتی ساربان رفت پسرک رو به مرد انگلیسی کرد و گفت:"باید به کاروان توجه بیشتری کنید از پیچ و خم های زیادی عبور کردیم ولی همواره به سوی مقصد خویش پیش میرویم"
"تو هم باید در باره ی کائنات بیشتر مطالعه کنی کتابها خیلی به کاروانها شبیه هستند"
خیل انبوه مسافران و حیوانات همراهشان به سرعت خود افزودند پیش ازاین فقط هنگام روز ساکت بودند اما حالا حتی شبها هم به جای اینکه مثل قبل دور اتش بنشینند و از هر دری سخن بگویند سکوت اختیار میکردند یک روز قافله سالار دستور داد تا دیگر اتش روشن نکنند تا توجه کسی به سوی کاروان انها جلب نشود
شبها مسافران در میان حلقه حیوانات میخوابیدند تا از سرمای شب کویر محفوظ بمانند و قافله سالار چند نگبان مسلح در اطراف ان برای محافظت میگمادر
یک شب مرد انگلیسی خوابش نمیبرد پسرک را صدا زد تا بر روی تپه های شنی اطراف اردوگاه قدم بزنند ماه قرص کامل ود ان شب پسرک داستان زندگیش را برای مرد انگلیسی تعریف کرد
مرد انگلیسی مجذوب قسمتی شد که کار و بار بلور فروش پس از ورود پسرک به مغازه رونق گرفته بود
"این همان اصلی است که بر همه چیز حکم فرماست در کیمیاگری به ان روحجهان میگویند هرگاه چیزی را با تمام وجودت بخواهی به روح جهانی نزدیک تر میشوی روح جهان همیشه نیرویی مقبت است"
همچنین ادامه داد:"این موهبتی نیست که فقط مختص انسانها باشد همه چیز بر روی زمین دارای روح است از جمادات گرفته تا نباتات و حیوانات –حتی یک اندیشه ساده هم روح دارد
همه چیز بر روی این کره ی خاکی دستخوش تغییر میشود چون زمین زنده است..و روح دارد ما قسمتی از ان روح هستیم به همین دلیل خیلی کم متوجه کاری که ان روح برایمان میکند میشویم شاید در ان مغازه بلور فروشی به این نکته پی برده بودی که حتی ان استکانها هم برای موفقیت تو همکاری میکردند"
پسرک همان طور که ماه و شنهای سفید مینگریست در اندیشه های خود غرق شد:"من کاروان را حین عبور از دل کویر تماشا کرده ام کاروان و کویر به یک زبان حرف میزنند و به همین دلیل است کهکویر به کاروان اجازه ی عبور میدهد قدمهای کاروان را می ازماید تا بفهمد وقتش شده با نه هرگاه وقتش برسد ما به واحه خواهیم رسید
اگر هیچ یک از ما ان زبان را نفهمدوبه صرفت شجاعت شخصی خود همراه این کاروان شده باشد این سفر به مراتب برایش سختتر خواهد بود"
انها ایستادند و به ماه خیره شدند
پسرک لب به سخن گشود:"این جادوی نشانه هاست من دیده ام چگونه راهنماها علامتهای کویر را تشخیص میدهند و چگونه روح کاروان با روح کویر حرف میزند"
مرد انگلیسی گفت :"بهتر است به کارون توجه بیشتر کنم"
پسرک گفت:"من هم بهتر است کتباهای شما را بخوانم"
کتابهای عجیب و غریبی بودند در انها درباره ی جیوه نمک و اژدها و پادشاهان مطالبی نوشته شده بود که پسرک از انها هیچی سر در نمی اورد اما به نظر میرسید یک چیز در این کتابها تکرار شده است:همه چیز مظهر یک چیز واحد است
در یکی از کتابها به این نکته برخرود که مهمترین متنی که درباره ی کیمیاگری وجود دارد از چند سطر بیشتر تجاوز نمیکند و بر روی سطح یک زمرد ثبت شده است
مرد انگلیسی از اینکه به پسرک چیزی می اموخت بادی در گلو انداخت و گفت:"این لوح زمرد است"
"خب پس چرا باید اینقدر کتاببخوانیم؟"
"که بتوانیم معنی همان چند سطر را بفهمیم "اما ظاهرا به گفته ی خودش ایمان نداشت
تنها کتابی که توجه پسرک را به خود جلب کرد کتابی درباره ی کیمیا گران مشهور بود انها تمام عمر خود را در ازمایشگاهها صرف تصفیه فلزات کرده بودند بنا به عقیده ی انها اگر فلزی سالها تحت حرارت قرار بگیرد حاصیتهای خود را از دست میدهد و انچه از ان باقی میماند روح جهان خواهد بود روح جهان این امکان را به انها میدهد تا به کنه همه چیز بر روی زمین پی ببرند زیرا روح جهان زبان ارتباط همه موجودات با هم است انها این کشق را اکسیر اعظم نامیدند قسمتی از اکسیر اعظم مایع و قسمتی از ان جامد و از جنس سنگ است
پسرک پرسید:"ایا با مشاهده ادمها و نشانه ها نمیتوانید ان زبان را درک کنید؟"
مرد انگلیسی با پرخاش گفت:"تو دوست داری همه چیز را سادا بگیری کیمیاگری یک کار جدی است و در هر مرحله ای باید دنباله رو کار اساتید ان بود"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#267
Posted: 17 Sep 2013 05:28
قسمت هفتم
پسرک فهمید قسمت مایع اکسیر اعظم «اکسیر جوانی»نامیده میشد اکسیر جوانی بیماری ها را درمان میکند و به کیمیاگر جوانی همیشگی میبخشد به قسمت جامد اکسیر اعظم «سنگ کیمیاگری»میگویند
:یافتن «سنگ کیمیا گری»به هیچ وجه اسان نیست کیمیاگران سالها وقت خود را در ازمایشگاهها میگذراندند و چشم به اتشی که فلزات را تصفیه میکرد میدوختند انها مدتهای مدیدی کنار اتش مینشستند و به این ترتیب کمکم غرور و خود بینی خود را از دست میدهند کیمیاگران به این نکته پی بردند که تصفیه فلزات منجر به تزکیه نفس خود انها هم میشود
پسرک به یاد بلور فروش افتاد او گفته بود:"گردگیری ظورف کریستال کار خوبی است زیرا افکار منفی را از تو دور میکند"پسرک کم کم به این نتیجه میرسید که زندگی روزمره میتواند به انسانها کیمیاگری بیاموزد
مرد انگلیسی ادامه داد:"به علاوه کیمیا خاصیت جالبی دارد مقدار ناچزی از ان میتواند مقدار زیادی فلز را به طلا تبدیل کند"
با شنیدن این مطلب پسرک بیشتر به کیمیا گری علاقه مند شد فکر کرد با کمی شکیبایی میتواند همه چیز را به طلا تبدیل کند او زندگی افراد مختلفی را که در انجام این کار موفق شده بودند را مطالعه کرد شخصیت های نظیر «هلوتیوس»،«الیاس»،«فالکان ی»و «جابر»داستانهای جالبی داشتند:همه انها توانسته بودند به افسانه شخصی خود دست پیدا کنند انها سفر کرده بودند با ادمهای خردمند به گفت و گو نشسته بودند در حضور افراد دیر باور معجزاتی انجام داده بودند و صاحب کیمیا و اکسیر جوانی بودند
اما وقتی که پسرک خواست طرز به دست اوردن اکسیر اعظم را یاد بگیرد کاملا گیج شد انها جز نقوش درهم دستور العملهای رمزدار و خطوط مبهم چیز دیگری نبودند
يک شب پسرک از مرد انگليسي پرسيد : چرا کيمياگران همه چيز را اينقدر سخت مي گيرند؟
پسرک متوجه شده بود که آن مرد انگليسي عصباني است و دلش براي کتابهايش تنگ شده است.
:-به خاطر اينکه تنها آدمهاي مسئول قادر به درک آن باشند.فکرش را بکن؛اگر همه مي توانستند سرب را به طلا تبديل کنند،آنگاه طلا ارزش خود را از دست مي داد.
تنها کساني که پشتکار دارند و از جان و دل همه چيز را عميقاً مورد مطالعه قرار مي دهند مي توانند به اکسير اعظم دست پيدا کنند.به همين خاطر است که من به قلب کوير آمده ام . من به دنبال آن کيمياگر واقعي هستم که در کشف رمزها به من کمک کند.
:-اين کتابها چه وقت نوشته شده اند-
:-قرنها پيش
:-آن زمانها که دستگاه چاپ وجود نداشته. پس راهي نبوده که همه سر از کيمياگري در بياورند. چرا آنها از اين زبان عجيب و غريب و اين نقوش مبهم استفاده مي کردند؟
مرد انگليسي مستقيماً جوابش را نداد. فقط گفت: اين چند روز گذشته که کاروان را زير نظر داشته،چيز جديدي کشف نکرده است.تنها چيزي که فهميده اين است که روز به روز صحبت از جنگ بيشتر مي شود.
عاقبت پسرک کتابها را به مرد انگليسي پس داد.آن مرد از او پرسيد:چيزي ياد گرفتي؟و مشتاقانه منتظر جواب ماند.مي خواست با کسي حرف بزند تا نتواندبه جنگ قريب الوقوع فکر کند.
:ياد گرفتم که جهان روح دارد و هر کسي که آن روح را درک کند،مي تواند زبان همه چيز را بفهمد.دانستم کيمياگران زيادي توانستند به افسانه ي شخصي خود جامه ي عمل بپوشانند و نائل به کشف روح جهان ،اکسير اعظم و اکسير جواني شدند.
اما گذشته از اينها ،فهميدم اين مطالب به حدي آسانند که مي توان آنها را بر روي يک لوح زمرد نوشت.
.
مرد انگليسي مأيوس شد. سالها تحقيق،علائم جادويي،کلمات عجيب و غريب و وسايل آزمايشگاهي -هيچ کدام نتوانسته بودند پسرک را تحت تأثير قرار دهند.
مرد انگليسي در دل گفت: روح او آنقدر تابع احساسات بدوي است که نمي تواند اين چيزها را درک کند.
سپس کتابهايش را بسته بندي کرد و در چمدانها گذاشت.
":-برو کاروان را تماشا کن.من که هيچي از آن يا نگرفتم"
پسرک به تماشاي سکوت کوير و شنهاي برخاسته از زير سم حيوانات مشغول شد.
به خود گفت:هر کس براي آموختن روشي دارد.روش آموختن ما دو نفر نيز شبيه هم نيست.اما هر دوي ما به دنبال افسانه ي شخصي خود هستيم و از اين بابت من به او احترام مي گذارم.
کاروان شب و روز به سفر خود ادامه مي داد.مردان باديه نشيني که سر و روي خود را مي پوشاندند بيشتر پيش آنها مي آمدند و سارباني که با پسرک دوست شده بود . مي گفت که جنگ بين قبايل از مدتي قبل شروع شده است و کاروان اگر به واحه برسد،خيلي شانس آورده است.
حيوانات خسته بودند و مردها کمتر با هم حرف مي زدند.سکوت بدترين ويژگي شب است.حالا ناله ي شتر- که قبلاً فقط يک صداي عادي محسوب مي شد-همه را به وحشت مي انداخت.زيرا نشانه ي شبيخون بود.
اما به نظر نمي رسيد که ساربان از جنگ هراسي داشته باشد.
در شبي که نه آتش افروخته بودند و نه مهتاب بود،ساربان در حالي که خرمايي در دهان مي گذاشت به پسرک گفت:من زنده ام .وقتي چيزي مي خورم فقط به خوردن فکر مي کنم .اگر راه بروم. همه ي حواسم را به روي گامهايم متمرکز مي کنم .اگر ناگزير از جنگيدن باشم،آن روز،روز خوبي براي مردنم خواهد بود.
چون در گذشته يا آينده ام زندگي نمي کنم. من فقط زمان حال را در مي يابم . اگر بتواني همه فکرت را روي زمان حال متمرکز کني،احساس شادماني خواهي کرد. آنوقت مي بيني که در کوير هم زندگي وجود دارد.ستارگان آسمان را نور باران مي کنند و مردان قبايل با هم مي جنگند. چون از تبار انسانها هستند.اگر باور کني که زندگي همين لحظه اي است که الان در آن به سر مي بريم. آنگاه زندگي برايت تبديل به جشن و سرور مي شود.
دو شب بعد،پسرک در حالي که داشت خودش را براي خواب آماده مي کرد،دنبال ستاره اي گشت که هر شب جهت حرکت را نشان مي داد.
فکر مي کرد که افق نسبت به شبهاي ديگر کمي پايين تر قرار گرفته است.به نظرش رسيد که ستاره ها را در خود کوير مي بيند .
ساربان گفت:آنجا واحه است.
:-پس چرا الان به آنجا نمي رويم.
:-چون بايد بخوابيم.
پسرک با طلوع خورشيد از خواب بيدار شد. در جلوي او،جايي که ديشب ستارگان کوچک چشمک مي زدند.درخت هاي خرما به قطار در دل کوير ايستاده بود.
مرد انگليسي هم از خواب برخواست و با شادي گفت:"بالاخره رسيديم."
پسرک ساکت بود.به سکوت کوير عادت کرده بود و از نگريستن به درختان احساس خرسندي مي کرد.هنوز راه زيادي براي رسيدن به اهرام در پيش داشت ،و روزي ،امروز صبح برايش به خاطره اي تبديل مي گشت.اما الان لحظه ي حال بود-همان جشني که ساربان از آن تعريف کرده بود-و اما مي خواست که از گذشته اش درس بگيرد.در حال زندگي کند و به فکر آينده باشد.هر چند ديدن درختان خرما روزي برايش خاطره مي شد،اما اينک برايش مفهوم سايه،آب ،پناهگاه مي داد.ديروز ناله ي شتر خبر از جنگ مي داد و امروز درختان خرما مي توانند معجزه اي را نويد دهند.
انديشيد:دنيا به زبانهاي زيادي حرف مي زند.
کيمياگر به ازدحام تازه واردان و حيواناتشان چشم دوخته بود و در دل مي گفت:همانطور که زمان به سرعت سپري مي شود.کاروانها هم مي آيند و مي روند.گرد و غبار جلوي خورشيد کوير را گرفته بود.سکنه واحه
به استقبال تازه واردين رفتند،و کودکان از ورود مسافران سر از پا نمي شناختند.رئيس قبيله به قافله سالار خوشامد گفت و مدت زيادي با او به گفتگو نشست.
اما هيچيک از اينها براي کيمياگر مهم نبودند.در عمر خود شاهد رفت و آمد آدمهاي زيادي بود.اما کوير همچنان پا برجا مانده بود .شاهان و گدايان زيادي ديده بود که روي شنهاي کوير قدم گذاشته بودند.از بچگي با اين شنها مأنوس بود هر چند که باد مرتباً آنها را جه به جا مي کرد . هميشه از ديدن شادي مسافران که هفته ها جز زردي شنها و آبي آسمان چيز ديگري نديده بودند و حالا چشمشان به سبزي درختان نخل مي افتاد . لذت مي برد.انديشيد:شايد خدا کوير را براي اين آفريده تا انسانها قدر درختان خرما را بدانند.
افکارش را بر روي مطالب واقعي تر متمرکز کرد.مي دانست مردي همراه کاروان است که بايد رموزي را به او بياموزد.اين را نشانه ها به او گفته بودند.هنوز مرد را حتي نمي شناخت،اما چشمان با تجربه اش او را تشخيص مي دادند. اي کاش او هم مثل شاگرد قبليش با استعداد بود.
با خود گفت: نمي دانم چرا اين چيزها بايد سينه به سينه نقل شوند.مطمئناً به اين خاطر نيست که آنها جزو اسرارند؛خداوند به آساني اسرارش را براي مخلوقاتش آشکار مي کند.
توجيه اين حقيقت فقط اين مي توانست باشد:حقايق سينه به سينه منتقل مي شوند زيرا از زندگي پاک سرچشمه گرفته اند و اين نوع زندگي نمي تواند به تصوير کشيده شود يا به صورت واژه درآيد.
مردم مجذوب تصويرها و کلمات مي شوند و زبان جهان را به بوته ي فراموشي مي سپارند.
پسرک آنچه را که مي ديد باور نمي کرد:طبق آنچه در کتابهاي جغرافي خوانده بود،تصوير مي کرد واحه جز يک چاه در ميان چند درخت نخل چيزي ديگري نباشد.اما اين واحه از بسياري از شهرهاي اسپانيا هم بزرگتر بود.واحه سيصد حلقه چاه آب و پنجاه هزار اصله درخت خرما داشت و خيمه هاي رنگارنگي در ميان درختان برپا شده بودند.
مرد انگليسي که براي ديدن کيمياگر عجله داشت،گفت:"مثل قصه هاي هزار و يکشب است."
بچه ها دور آنها را گرفتند و با کنجکاوي به حيوانات و مسافران خيره شدند.مردان واحه مي خواستند هر چه زودتر بفهمند که آيا در سر راه مسافران از جنگ خبري بوده يا نه،و زنان براي به دست آوردن پارچه و سنگهاي قيمتي تاجران از همديگر پيشي مي گرفتند.سکوت کوير رؤيايي دست نيافتني به نظر مي رسيد؛مسافران بي وقفه حرف مي زدند،مي خنديدند و فرياد مي کشيدند،انگار از دنياي ارواح آمده بودند و دوباره خود را در دنياي زندگان مي ديدند.آنها آسوده خيال و شاد بودند.
آها همه ي احتياط هاي لازم را در کوير رعايت کرده بودند،اما ساربان براي پسرک توضيح داد که واحه هميشه يک منطقه ي بي طرف محسوب مي شود زيرا سکنه آن بيشتر زنها و بچه ها هستند . در سراسر کوير چندين واحه وجود دارد،اما جنگجويان در کوير با هم مي جنگند و واحه ها محل امن به شمار مي آيند.
قافله سالار با سختي زياد مردم را به دور خود جمع کرد و دستورات لازم را به آنها داد.کاروان تا پايان جنگ قبايل در واحه اطراق مي کرد.چون آنها مسافر بودند در چادرهاي اهالي واحه سکونت مي کردند و به بهترين نحو از آنها پذيرايي مي شد.اين قانون مهمان نوازي است.سپس از همه ،از جمله نگهبانان خودش خواست که اسلحه هاي خود را به افرادي که رئيس قبيله تعيين کرده بود،تحويل دهند.
قافله سالار توضيح داد:"اين قانون جنگ است.واحه ها نمي توانند به افراد مسلح يا سربازان پناه دهند."
مرد انگليسي رولوري با روکش کروم از ميفش در آورد و به مأموران جمع آوري سلاح داد.پسرک از تعجب شاخ درآورد و گفت:"اسلحه براي چه؟"
":-تا بتوانم به ديگران اعتماد کنم."
پسرک به گنجش انديشيد . هر چه به تحقق رؤيايش نزديک تر مي شد. سختي هاي بيشتري سر راهش سبز مي شدند. انگار آنچه که پادشاه پير «شانس تازه کار» مي ناميد ديگر کاربردي نداشت.در مسير تعقيب رؤيايش،صبر و بردباريش بارها مورد آزمايش قرار گرفته بود.پس نمي توانست شتابزده عمل کند.اگر عجله مي کرد. نمي نمي توانست علائم و نشانه هايي را که خداوند بر سر راهش قرار داد،ببيند.
":-خداوند آنها را در سر راهم قرار مي دهد."
از اين فکر متعجب شد.تا آن وقت نشانه ها را چيزي دنيايي انگاشته بود.مثل خوردن و خوابيدن يا چيزي مثل طلب کردن عشق يا يافتن کار.
هرگز فکر نکرده بود نشانه ها زباني هستند که خدا با آنها راه را نشانش مي دهد.
با خود تکرار کرد:"صبور باش.دقيقاً مثل گفته ي ساربان است:هنگام خوردن ،بخور.وهنگام رفتن،برو."
روز اول همه ،حتي مرد انگليسي از فرط خستگي خوابيدند . پسرک از دوستش جدا افتاد . به او در خيمه اي همراه با پنج مرد جوان ديگر تقريباً هم سن و سال خودش جايي دادند.آنها بيابان نشين بودند و مشتاقانه منتظر شنيدن داستانهاي او درباره شهرهاي بزرگ بودند.
پسرک از دوره ي چوپاني خودش برايشان تعريف کرد. وقتي صحبتش به جايي رسيد که مي خواست از مغازه ي کريستال فروشي بگويد،سر و کله ي مرد انگليسي در چادر پيدا شد.
پسرک را بيرون صدا زد و گفت:"از صبح دنبالت مي گردم.به کمکت احتياج دارم.مي خواهم جاي کيمياگر را پيدا کنم."
ابتدا سعي کردند خودشان محل زندگي کيمياگر را پيدا کنند.احتمالاً راه و رسم زندگي يک کيمياگر با مردم عادي واحه فرق مي کرد.شايد در خيمه اي زندگي مي کرد که همواره در آن آتشي روشن بود.آنها همه جا را زير پا گذاشتند و متوجه شدند واحه از آن چيزي که فکر مي کردند ،خيلي بزرگتر است؛صدها خيمه در واحه برپا بود.
هر دو نزديک چاهي نشستند . مرد انگليسي گفت:"همه روزمان هدر رفت."
"بهتر است از کسي سؤال کنيم."
مرد انگليسي مايل نبود علت آمدنش به واحه را ديگران بفهمند و نمي توانست تصميم بگيرد.سرانجام موافقت خود را اعلام کرد و از پسرک که بهتر عربي صحبت مي کرد خواست که اين کار را انجام دهد. پسرک به زني که سر چاه آمده بود تا مشک خود را پر آب کند نزديک شد و گفت:"ظهر بخير خانم. مي دانيد که محل سکونت کيمياگري که در اين واحه زندگي مي کند کجاست؟"
زن گفت که تابحال اسم کيمياگر به گوشش نخورده و با عجله راهش را کشيد و رفت.اما قبل از رفتن،به پسرک توصيه کرد بهتر است با زنان سياهپوش صحبت نکند،زيرا آنان زناني شوهردار هستند.او بايد به رسوم آنها احترام بگذارد.
مرد انگليسي اميدش را از دست داد.به نظر مي رسيد اين همه راه را بيهوده طي کرده است:دوستش در پي افسانه ي شخصي اش آمده بود.و وقتي کسي به دنبال چيزي باشد همه ي کائنات دست در دست هم مي دهند تا او موفق شود-اين چيزي بود که پادشاه پير گفته بود.پادشاه پير اشتباه نمي کرد.
":من قبل از ملاقات تو اسم کيمياگران به گوشم نخورده بود . شايد مردم اينجا هم تابحال اسمي از آنها نشنيده اند."
چشمان مرد انگليسي برق زد:"حق با توست ! شايد هيچکس در اينجا نداند که يک کيمياگر چه جور آدمي است.بايد بفهميم چه کسي مردم اينجا را معالجه مي کند."
چند زن سياهپوش بر سر چاه آمدند تا آب بردارند.اما با وجود اصرار مرد انگليسي ،پسرک با هيچکدام حرفي نزد.پس از آن مردي نزديک شد.
پسرک از او پرسيد:"مي داني کي مردم اينجا را مداوا مي کند؟"
مرد که کاملاً مشخص بود از غريبه ها مي ترسد،گفت:"الله ما را شفا مي دهد.شما دنبال جادوگران مي گرديد."بعد چند آيه از قرآن خواند و رفت.
سر و کله مرد ديگري ظاهر شد.پيرتر به نظر مي آمد و دلو کوچکي به همراه داشت.پسرک سؤالش را براي او تکرار کرد.
مرد عرب پرسيد:"چرا مي خواهيد چنين شخصي را ببينيد؟"
پسرک گفت:"چون دوست من براي ملاقات او ماهها رنج سفر را تحمل کرده است."
پيرمرد اندکي تأمل کرد سپس گفت:"اگر چنين مردي اينجا زندگي کند،بايد خيلي قدرتمند باشد.حتي اگر رؤساي قبيله هم بخواهند ،نمي توانند اين مرد را ببينند.خودش زمان ملاقات را تعيين مي کند.
تا پايان جنگ صبر کنيد.بعد به همراه کاروان از اينجا برويد. در زندگي آدمهاي اينجا مداخله نکنيد."و راهش را کشيد و رفت.
اما مرد انگليسي از خوشحالي بالا و پايين مي پريد. آنها درست آمده بودند..
عاقبت زن جواني به آنها نزديک شد.لباس زن سياه نبود.کوزه اي بر شانه نهاده و سرش را با نقابي پوشانده بود. اما صورتش پيدا بود. پسرک جلو رفت تا در مورد کيمياگر از او سؤال کند.
در آن لحظه،به نظر آمد زمان از حرکت ايستاده و روح جهان او را از زمين بلند مي کند.نگاهش به چشمان سياه دخترک افتاد.و بعد متوجه لبهايش شد که حالتي بين تبسم و سکوت داشتند. در اين هنگام مهمترين
قسمت زبان جهاني را -زباني که همه افراد کره ي زمين با قلب خود قادر به فهم آن هستند،آموخت.اين زبان عشق بود.زباني با سابقه تر از بشريت و قديمي تر از کوير.عشق چيزي است که قدرت خود را وقتي دو نگاه با هم تلاقي مي کنند،به کار مي گيردهمانطور که را براي اين دذو نفر به نمايش گذاشت.دخترک لبخندي زد.مطمئناً لبخندش يک نشانه بود-نشانه اي که بدون اينکه پسرک چيزي بداند همه ي عمر در انتظارش مانده بود . نشانه اي که او در بين گوسفندان و کتابهايش،در ظروف کريستال و در سکوت کوير به دنبالش مي گشت.
اين زبان خالص جهاني بود.به هيچ توضيحي نياز نداشت.همانطور که جهان براي ادامه راهش در فضاي لايتناهي نيازي به توضيح ندارد.آنچه پسرک در آن لحظه احساس مي کرد اين بود که در برابر تنها زن زندگي خود قرار دارد و بدون ابراز کلمه اي،دخترک هم چنين احساسي را در خود کرد.پسرک به اين موضوع بيش از هر چيز ديگري در دنيا يقين داشت. از پدر و مادرش و والدين آنها شنيده بود که بايد عاشق شود و قبل از ازدواج بايد همسر خود را خوب بشناسد. شايد کساني که چنين فکر مي کنند هرگز زبان جهان را نتاموخته اند.زيرا وقتي زبان جهان را ياد بگيري ،کسي که انتظارت را مي کشد به آساني خواهي شناخت؛چه در دل کوير باشد چه وسط يک شهر بزرگ . و وقتي آن دو همديگر را ببينند و نگاهشان با هم تلاقي کند،گذشته و آينده اهميت خود را از دست مي دهند و تنها چيزي که اهميت دارد فقط همان لحظه است و يقين مسلمي که همه چيز در زير اين گنبد کبود با يک دست واحد قلم حوده است.دستي که عشق را فرا مي خواند و دو روح
را در يک کالبد مي دهد. .بدون اين عشق ،رؤياي شخص معنا پيدا نمي کند.
پسرک با خود گفت:"مکتوب"
مرد انگليسي تلنگري به پسرک زد و داد کشيد:"زود باش ،از او بپرس."
پسرک پرسيد:"اسم شما چيست؟"
دخترک نگاه از او برگرفت و گفت:"فاطمه"
":اين اسم را روي بعضي از زنان کشور من هم مي گذارند."
":اين نام دختر پيامبر است،جنگجويان ما اين نام را با خود به همه جا بردند."
دخترک زيبارو از جنگجويان سرزمينش با غرور ياد مي کرد.
مرد انگليسي به او سيخي زد و پسرک در مورد مردي که بيماران را معالجه مي کرد،از او پرسيد.
دخترک گفت:"او همان مردي است که همه اسرار جهان را مي شناسد.او با جن هاي کوير رابطه دارد."
مرد انگلیسی از جا برخاست او را تگان داد وگفت:
- سئوال کن زود باشی!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#268
Posted: 17 Sep 2013 05:28
قسمت هشتم
مرد جوان به دختر نزدیک شد دختر دوباره لبخند زد. مرد جوان به لبخند
ا و پاسخ داد و از او پرسید:
- اسم تو چیست؟
دختر سر به زیر افکند و پاسخ داد:
- فاطمه
- درگشور من هم بعضی از زنان این نام را دارند.
- این نام دختر پیامبر است و جنگجویان ما ا نرا نزد شما آ ورده اند.
دختر جوان و لطیف با غرور از جنگجویان حرف می زد. مرد انگلیسی
اصرار داشت که زود تر سئوال اصلی مطرح شود. مرد جوان از دختر پرسید که ایا چیزی درباره مردی که بیماران را شفا می دهد شنیده است؟ دختر پاسخ داد: ¬مرد یست که اسرار جهان را می داند. او با «جن»های صحرا حرف می زند.
دختر جوان با دست به سمت جنوب اشاره گرد یعنی خانه این شخصعجیب در انجا واقع است. بعل کوزه اش را پرکرد و رفت. مرد انگلیسی هم به جستجوی گیمیاگر براه افتاد. و مرد جوان مدتی مد یدی درکنار چاه نشست و
بخاطر آ وردگه روزی باد شرق و عطر این زن را به سوی او آ ورده بود گویی او را دوست می داشت پیش از آ نکه بداند وجود دارد. عشقی گه به او احساسمی گرد او را وامی داشت تا همه اسرار جهان واکشف کند.
روز بعد به سر چاه برگشت تا به انتظار بنشیند. با تعجب مرد انگلیسی را دید
گه برای اولین بار صحرا را تماشا می کرد.
وقتی او را دید گفت:
تمام بعدازظهر و شب را به انتظار نشستم وقتی اولین ستاره ها در آ سمانپد دار شدند کیمیاگراز او پرسید. من به اوگفتم که در جستجوی چه هستم. اواز من پرسیدکه ا یا تاکنون سرب را به طلا بدل کرده ام؟ به اوگفتم که این دقیقاهمان چیزی آست که می خواهم بیاموزم. انوقت به من گفت: سعی کن این کاررا بکنی. معین فقط گفت: «برو امتحان کن
مرد جوان سکوت کرد پس مرد انگلیسی تمام این راه را آ مده بود تاچیزی راکه می دانست بشنود. به خاطر اوردکه خودش شش گوسفند به پادشاهپیر داده بود تا نتیجه مشابهی بگیرد
به اوگفت:
خوب سعی کنیدء امتحان کنید
¬این دقیقأ همان کاریست که قصد دارم بکنم و می خوا هم فورأ دست به کار شوم.
کمی بعد از رفتن مرد انگلیسی ء فاطمه به سر چاه آ مد تاکوزه اش را پرکند.
مرد جوان به اوگفت:
- من ا مده ام خیلی ساده به تو بگویم که می خواهم همسر من بشوی منترا دوست دارم.
کوزه دو دست دختر جوان پر شد و سر رفت. پسر جوان ادامه داد:
- من هر روز برای دیدار تو به اینجا خواهم آ مد. من به جستجویگنجینه ای که در نزد یکی اهرام است از صحرا عبور کرده ام. جنگ برای منیک گرفتاری و بدبختی محسوب می شود اما باعث خوشبختی من است ء
چون مرا درکنار تو نگه می دارد.
ولی جنگ یک روز تمام خواهد شد.
مرد جوان به درختان خرما نگاه کرد. او قبلأ چوپان بود و در این واحه همتعداد زیادی گوسفند وجود داشت. با خود اند یشیدکه فاطمه بیش ازگنجاهمیت دارد.
دختر جوان انکار که اند یشه او را دریافته است گفت:
- مردان جنگی در جستجوی گنج هستند و زنان صحرا به مردان جنگی
افتخار می کنند
بعدکوزه اش را دوباره پرکرد و رفت.
هر روز مرد جوان به سر چاه می رفت و به انتظار فاطمه می نشست
از زنا کی چوپانی خودی از ملاقاتش با پاد شاه و مغازه بلووفروشی برا یشتعریف می کرد. آ نها با هم دوست شدند و جز ربع ساعتی واکه هر روز با دخترجوان می گذرانید. زمان به نظرش خیلی طولانی می ا مد.
حدود یک ماه از اقامت آ نها در واحه گذشته بودکه رئیس کاروان همه را به یک گردهما یی دعوت کرد´. و به آ نهاگفت:
- ما نمی دانیم که جنگ چه زمانی پا یان می کیرد و نمی توانیم به راهمانادامه دهیم. نبرد همگن است مد تهای مدیای ادامه پیداکند مثلا چندین سال
در هر دو لشکر مردان شجاع و رشیدی وجود دار دکه به جنگیدن افتخارمی کنند. مسئله جک بین خیر و شر نیست. جنگ بین نیروهاست که برای بهدست آ وردن اقتداری واحد می جنگند و هنگامی که چنین نبردی در برمی گیردیش از سایر جنگها طول می کشد چون خدا با هر دو طرف است.
افراد پراکنده شد ند. مرد جوان ان شب فاطمه را دید و به اوگفت که درگردهما ی چه گذشته است.
~ دختر جوان به اوگفت:
- در دومین ملاقاتمان تو به من از عشقت سخن گفتی و روزهای بعد دو
باره زبان و «روح جهان» چیرهای بسیار زیبا یی به من أ موختی. همه ا ینها باعث شد که من بخشی از وجود تو باشم.
پسر جوان به صدای اوگوش می کرد و انرا زیبا تر از صدای باد در نخلهامی یافت.
دختر ادامه داد:
- من مدتها ست که به کنار چاه ا مده ام و منتظر تو هستم. دیگر نمی توانمگذشته خود و سنت را به خاطر آ ورم و اینکه زنان صحرا چگونه باید رفتار کنند تا مورد پسند مردان باشد. ازکودکی همیشه در ا ین آرزو بودم که روزی صحرابهترین هدیه زندگی ام را برایم خوا هد ا ورد و حالا من این هدیه را دریافتکرده ام و أ ن تو هستی.
مرد جوان خو است دست او را بگیرد ولی او دسته های کوزه راگرفته بود.
فاطمه دوباره گفت:
- تو با من از رؤیاهایت حرف زدی از پادشاه پیر و ازگنج. تو از نشانه هاسخن گفتی برای همین من از هیج چیز نمی ترسم چون همان نشانه ها تو را بهسوی من آ وردند من خودم جزیی از رؤیای تو از افسانه شخصی توکه این همه در باره اش حرف می زنی هستم. به همین دلیل ما یلم که تو راهت را بهسوی انچه که به جستجویش امده بودی ادامه دهی. اکر مجبوری منتظر پا یانجنگ بمانی چه بهتره ولی اگر با ید زودتر حرکت کنی پس به سری «افسانهشخصی»است حرکت کن. تپه ما با حرکت باد شکل عوض می کنند ولی صحرا همیشه همان که بوده می ماند. عشق ما هم همین طور است. «مکتوب»» اگر من
بخشی از افسانه أ تو باشم تو روزی باز خواهی گشت.
وقتی او را ترککرد احساس اندوه می کرد. به بسیاری از أ دمها یی که می شناخت نگر می کرد. به انهایی که ازدواج کرده بودد و به سختیمی توانستند به همسر انشان بقبولانندکه یک چوپان ناچار است در دشتها بگردد. عشق متوقع حضور دائمی معشوق بود.
¬روز بعد دو باره همه ا ینها با فاطمه حرف زد. فاطمه به اوگفت:
-صحرا مردان را از ما می گیردو همیشه ا نها را برنمی گرداند. باید بپزیریم.
پس از ان انها در ابرها یی که باران ندارند در حیواناتی که لابلای سنگها پنهانمی شوند و در آب که سخاوتمندانه از زمین می جوشد حضور دارند. آ نان درهمه چیز هستند بخشی از روح جهان هستند برخی از مردان باز می گردند وآ نوقت همه زنها خوشحال می شوند چون مردان آ نها نیز ممکن است روزی بازگردند
درگذشته من به این زنها نگاه می کردم و حسرت سعادت انها را داشتم.
حالا من هم کسی را خواهم داشت که در انتظارش باشم. من دختر صحرا هستم و به این تعلق افتخار می کنم. می خواهم که مرد من مثل باد حرکت کند، باد آ زاد که تپه های شنی را جابجا میکند. و می خواهم در ابرها در حیوانات و در آب چشمه ها او را ببینم. مرد جوان به سراغ انگلیسی رفت تا با او در باره فاطمه حرف بزند.
شگفت زده شد وقتی دیدکه مرد انگلیسی درکنار چادرش یک کوره کوچگ درست کرده و یک شیشهکوچگ شفاف روی آ ن گذاشته است ءکوره عجیبیبود مرد انگلیسی ا تش رابا هیزم افروخته نگه می داشت و صحرا را نگاهمی کرد. چشمانش درخشانتر از زمانی بودکه تمام وقتش را غرق درکتاب بود. به مرد جوان توضیح داد:
- این اولین مرحله کار است. بایدگوگرد ناخالص را جدا کنم. و برای موفقشدن نباید از ثشکست بترسم. ترس از شکست آ ن چیز ی است که تاکنون مانع از آ غازکار من بوده است. من کاری را شروع کرده ام که می تو انستم ده سال پیش
شروع کرده باشم ولی خوشحالم که بیست سال دیگر صبر نکردم.
ودر حالیکه آ تش را مراقبت می کرد به تماشای صحرا ادامه داد. مرد جوانمدتی نزد او ماند تا زمانی که صحرا ازغروب رنگ صورتی گرفت. أ نوقت میلشدید ی درخود احساس کردکه به آ نجا برود تا ببیند آ یا سکوت می تواند پاسخ پرسشهای او را بدهد.
مدتی در صحرا راه رفت بدون اینگه درختان خرمای واحه را از نظر دورکند، به صدای بادگوش می داد و سنکها را زیر پاها یش احسامی می کرد.گاه بهیک صدف برمی خورد و مطمئن می شد که در زمانهای بسیار دور این صحرادریای وسیعی بوده است. روی سنگ بزرگی نشست و خود رأ به جاذه افق رهاکرد. برای او عشق باون تصاحب مفهومی ند اشت. اما فاطمه دختر صحرا بود و اگر چیزی به اوکمک می کرد تا بفهمد، فقط صحرا می توانست باشد.
زمان می گذشت او به هیچ چیز فکر نمی کرد تا اینکه بر فراز سرشی احساس کردکه چیزی تکان می خورد. به بالا نگاه کرد و دو شاهین را دیدکه خیلی بالا در همان پرواز می کردندمرغان شکاری و چرخها یی راکه در آ سمان می زد نگریست. ظاهرأ خطوط نامنظمی بودندولی برای او معنا داشتند نمی دانست که این معنانیست. تصمیم گرفت که با چشم حرکات ا نها را دنبال کند شاید پیغامی برای اوداشتند شاید صحرا می توانست عشق بدون تصاحب را برای او تفسیر کند.
احسامی خواب به اودست داد اما قلبش به اومی گفت که نباید بخوابد فقطباید خود را رهاکند. به خودگفت: دارم به درون زبان جهانی نفوذ می کنم و همهچیز این جا معنا دارد، حتی پرواز پرنده ها. نسبت به عشقی که به ا ین دختر دا شت احساس قدرشناسی کرد و فکرکرد: وقتی آ دم عاشق است همه چیز بیشتر معنا دارد.
ناگهان یکی ازشاهینها مستقیم به حالت حمله بسوی دیگری فرود آ مد وبهمرد جوان شوکی کوتاه وناگهانی دست داد او دیدکه لشگری شمشیر به دستواحه را اشغال کرد. شهود لحظه ای بیش نپاید ولی اثری شدیا بر او بجا گذ اشت. او در باره سراب چین های زیادی شنید بود و خودش هم قبلا سرابد یده بود: آ رزوهای شخص در شنهای صحرا مجسم می شدند ولی مسلمأ او چنین آ روزیی نداشت خو است همه چیز را فراموش کند و به تاملات خود بازگرددء سعی کرد
دوباره بر شهای اخرا یی -صورتی صحرا دیده بدوزده اما چیزی در قلبش اوراراحت نمی گذاشت.
-پادشاه بیرگفته بود: از نشانه ها پیروی کن. به فاطمه فکرکرد وبه شهودی که داشت و احساس کردکه به زودی به واقعیت خواهد پیوست.
به محضی توانست بر اضطراب خود چیره شود. از جا برخاست و به سوی درختان نخل حرکت کرد. یکبار دیگر زبان گوناگون اشیاء را درمی یافت. حالا صحرا بودکه امن بود و واحه که خطرناک شده بود.
ساربانی که با او دوست شده بود نزد یک یک نخل خرما نشسته بود و بهغروب خورشید نگاه می کرد. او ا مدن مرد جوان را از پشت یک تپه شی د ید. مرد جوان بلافاصله گفت:
یک لشکر دارد به اینجا نزد یک می شود. من مکاشفه ای داشتم. ساربان پاسخ داد:
- صحرا قلب مردان را ازکشف و شود پر می کند.
ولی مرد جوان درباره شاهینها با اوحرف زد ا نها را نگاه می کودکه ناگهانبه روح جهان رسوخ کرده بود. ساربان د یگر چیزی نگفت. معنای سخن او را فهمیده بود. او می دانست
هر چیزی در زمین می تو انل داستان دیگر چیزها را بازگوکند. با تفال از یک کتاب نگاه کردن به خطوط دست یک انسان و یا پرواز پرندگان یا ورق های بازی یا هرچیز د یگری هر یک از ما می توانیم ارتباطی با آ نچه که در زندگیمان رخ می دهد پیدا کنیم. در حقیقت اشیاء به خودی خود چیزی را آ شکارنمی کننده این انسانها هستندکه با نگاه کردن به اشیاء طریقه ورود به روح جهان
را درمی یابند.
صحرا پر از مردمانی بودکه زندگی خود را تامین می کردند چونمی توانستند به اسانی به روح جهان نفوذکنند. به نها پیشگو می گفتند و زنان وپیران از ا نها می تر سیدند جنگجویان بندرت با ا نها مشورت می کردند. چونمعنا نداشت که انسان به جنگ برود وقتی می داندکه چه روزی کشته خواهدشد. جنگجویان لذت جنگیدن و احساس ناشناخته را دوست داشتن. آ پنده را
الله نوشته بود و هرچه بود در جهت خیر انسان بود. پس مجگجویان در زمانحال زندگی می کردند چون زمان حال سرشار از اتفاقات غافلکیرکننده بود وآ نها می بایست متوجه حیزهای زیادی باشند شمشیر دشمن کجاست اسب اوکجاست ء چه ضربه ای با پا بزند تا از دک نجات پیداکنا.
ساربان یک جنگجونبود و پیش آمد ه بودکه با پیشگوها مشورت کند، اکثرا نها مطالب صحیحی به اوگفته بودنده بعضی هم چیرهای نادرستی گفته بودند
تا ا ینکه یک روز یکی از آ نهاکه از همه ترسناکتربود از او پرسیده بود که چرا این همه مایل است از آ ینده خبر داشته باشد.
ساربان به اوگفته بود برای این که بتوانم کارهایی بگنم و ا نچه راکهنمی خواهم اتفاق بیا فتد مانع شوم. پیشگوگفته بود:
- آ نچه که بتوانی تغییر دهی آ یند ه تو نبوده آست.
می خواهم اینده را بشناسم تا خود را برای آ نچه که ا تفاقخواهد افتاد آ ماده کنم.
-اکرچیزهای خوبی باشند توبطورخوشا یندی غافلگیر خواهی شد واگرچیزهای بدی باشند خپلی پیش از آ نکه ا تفاق بیفتد رنج خواهی برد.
من می خواهم آ پنده را بشناسم چون انسان هستم و انسانها در رابطه باا پنده زندگی می کنند.
پیشگو مدتی سکوت کرده بود. تخصص او پیشگویی با ترکه های کوچگبودء ا نها را روی زمین می اند اخت و شکلی راکه می گرفتند تعبیر می کرد. اماا نروز ها را در پارچه ای پیچیده و ا نها را در جیب گذاشته و به اوگفته بود:
-من با پیشگویی زندگی خود را تامین می کنم. و دانش ترکه ها را ا موخته امو می توانم از آ نها برای نفوذ در این فضایی که همه چیز قبلأ در آ ن نوشته شدهاست؟ استفاده کنم. من می توانم گذشته را بخوانم و انچه راکه فراموشی شده
است کشف کنم و علائم حال را دریابم. اما آ ینده را نمی توانم بخوانم فقط می توانم حدس بزنم. زیرا آ ینه به خداوند تعلق دارد و تنها اوست که آ نرا آشکار می کند. پس من چطور آ یئده را می بینم؟ به کمک نشانه هایزمان حال. راز ا ینده در زمان حال است اگر تو به حال توجه کنی ا ن را بهترخواهی کرد و اگر حال را بهترکنی ا نچه پس از ا ن می ا یدء بهتر خواهد شد.
آ پنده را فراموشی کن و هر روز را مطابق با قوانین با اعتماد به عنا یت خداوند به بندگانش بگذران. گر روز ابدیت را درخود دارد.
ساربان از او پوسیده بودکه شرا یط اسشنایی که خدا وند اجازه دیدن آ یند هرا می دهد کدامست؟
¬وقتی که خداوند خود آ پنده را بر بنده کشف کند تا او بتواند آ نچه راکه مقرر شده عوض کند و ا ین بندرت اتفاق می افتد
خداوند اینده را به مرد جوان نشان داده بود تا مرد جوان وسیله تغییر آ نباشد. مارباذ به او ترصیه کودکا نزد روسای قبایل برود و آ نچه راکه د یده بود به آ نها بگوید بگویدکه سپاهیانی به آ نجا نزد می شوند.
آ نها مرا مسخره خواهدکرد.
- آ نها مردان صحرا هستند و مردان صحرا به نشانه ها عادت دارند.
- پس لابد خودشان تا بحال فهمیده اند.
دلواپس نیستند چون باور دارندکه اکر قرار باشد در جریان مطلبی قراربگیرند که خد اوند می خواهد ا نها را از طریق کسی با خبر خواهدکرد. بارها اتفاق فتاده است. اما امروز تو پیام آ ور شده ای.
مرد جواک به فاطمه کرد و تصمیم کرفت که به سراغ رؤسای قبا یلبرود.
به نگهبانی که کشیک می داد گفت:
¬من پیامی از صحرا آ ورده ام. می خواهم با رؤسا صحبت کنم
نگهبان پاسخی نداد داخل خیمه شد و مد تی طولانی ا نجا ماند. این خیمهدر وسط واعه بر پا بود و بسیار بزرک و به رنگ مفید بود. نگهبان با یک عرب بیرون آ مد. جوان عرب لباسی سفید و طلایی پوشیده بود. مرد جوان آ نچه واکه د ید ه بود بر ایش تعریف کرد. جوان عرب از او خواست که کمی صبرکند و خود به داخل چادر رفت.
شب فرا رسید. اعر اب و بازرگانان به خیمه وارد و یا از آ ن خارج می شدند
- چر اغهای دیگرکم کم خاموش شدند و واحه به ساکتی صحرا شد. فقطچر اغهای داخل خیمه بزرگ روشن بودند در تمام ا ین مدت مرد جوان بهفاطمه فکر می کدد بدون انکه کاملا معنای گفتگوی ا ن روز بعد از ظهر رافهمیده باشد.
بالاخره پس از چند ساعت انتظار نگهبان به او اجازه ورود داد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#269
Posted: 17 Sep 2013 05:29
قسمت نهم
سرک پرسید :"پس چرا گذاشتی این کار را بکنم؟"
":چون همه ی ظرفها کثیف بودند.و هر دوی ما لازم بود ذهنمان را از افکار منفی پاک کنیم."
پس از صرف نهار،فروشنده رو به پسرک کرد و گفت:"می خواهم در مغازه ام کار کنی.امروز وقتی سرگرم کار بودی دو تا مشتری آمدند و این نشانه ی شگون است."
چوپان اندیشید:"همه راجع به نشانه ها حرف می زنند اما واقعاً نمی دانند که چه می گویند.همان طور که من بدون اینکه بدانم سالها با گوسفندانم با زبان بی کلام صحبت می کردم."
بلور فروش پرسید:"می خواهی که برایم کار کنی؟"
پسرک جواب داد:"جاضرم بقیه روز را هم برایت کار کنم ،تا سحر،و همه ی ظروف کریستال مغازه را تمیز خواهم کرد.در عوض،فردا پول سفر به مصر را می خواهم."
فروشنده خندید:"اگر یک سال تمام همه ی ظرفهای کریستال را تمیز کنی ... حتی اگر برای فروش هر قطعه کریستال کارمزد خوبی هم بگیری،باز هم برای رسیدن به مصر باید پول قرض کنی. هزاران کیلومتر کویر بین اینجا و مصر قرار گرفته است."
یک لحظه سکوت عمیقی برقرار شد گویی شهر به خواب فرو رفته است.هیچ صدایی از بازار شنیده نمی شد،هیچ بحثی در میان فروشندگان نبود،هیچ کس از برجها و مناره ها برای اذان گویی بالا نمی رفت.نه امیدی،نه ماجرایی.از پادشاه پیر یا افسانه ی شخصی،گنج و اهرام هم خبری نبود.انگار همه ی دنیا در سکوتی فرو رفته بود. زیرا روح پسرک جوان را سکوت فرا گرفته بود . همان جا نشست و با نگاهی بی روح به در کافه خیره شد. آرزو کرد که ایکاش میمرد و همه چیز در همان لحظه به پایان می رسید.
بلور فروش با نگرانی به پسرک نگریست.همه ی شور و نشاطی را که آن روز صبح در پسرک دیده بود،دود شد و به هوا برخاست.
بلور فروش گفت:"پسرم ،حاضرم پولی را که برای بازگشت به کشورت لازم داری به تو بدهم."
پسرک حرفی نزد.از جا برخاست،دستی به سر و وضعش کشید و کیسه اش را برداشت:"برای شما کار می کنم ."
و بعد از سکوت بلند دیگری افزود:"برای خرید چند گوسفند به پول نیاز دارم."
پسرک حدود یک ماه برای بلور فروش کار کرد،و فهمید که این شغل کاری نیست که بتواند او را راضی کند.بلور فروش تمام روز پشت پیشخوان مغازه چرت می زد و به پسرک می گفت که مواظب ظروف قیمتی باشد و چیزی را نشکند.
با این حال به کارش ادامه داد،زیرا بلور فروش با اینکه پیرمردی غرغرو بود،با او منصفانه رفتار می کرد؛پسرک برای هر ظرفی که می فروخت کارمزد خوبی دریافت می کرد و توانسته بود مبلغ قابل توجهی پس انداز کند.یک روز صبح مشغول حساب و کتاب شد: اگر مثل هر روز کار می کرد،یک سال دیگر قادر بود چند گوسفند بخرد.
پسرک رو به بلور فروش کرد و گفت:"می خواهم برای ظروف کریستال قفسه ای درست کنم که بیرون از مغازه بگذاریم تا هر که از پایین تپه رد می شود آن را ببیند."
بلور فروش گفت:"هرگز این کار را قبلاً نکرده بودم.ممکن است پای رهگذران به آن برخورد کند و ظرفها بشکند."
":خب،من هم وقتی گوسفندانم را از میان دشتها عبور می دادم،اگر سروکله ماری پیدا می شد چند تا از آنها تلف می شدند. اما این شیوه زندگی گوسفندان و چوپانهاست."
بلور فروش به نزد خریداری که سه لیوان کریستال می خواست،رفت.فروش او از قبل بهتر شده بود...انگار زمان به روزهای قدیم ،مثل وقتی که خیابانها یکی از جاذبه های اصلی شهر «طنجه »بودند،برگشته بود.
پس از اینکه مشتری رفت بلور فروش رو به پسرک کرد و گفت:"تجارت واقعاً رونق پیدا کرده.کار من خیلی بهتر شده است و به زودی می توانی نزد گوسفندانت برگردی.چرا از زندگی بیشتر می خواهی؟"
پسرک بدون آنکه منظوری داشته باشد گفت:"زیرا باید به نشانه ها پاسخ دهیم ." و بعد از حرفش پشیمان شد چون بلور فروش هیچگاه آن پادشاه را ملاقات نکرده بود.
پادشاه پیر گفته بود:"این «اصل مطلوب» یا «شانس تازه کار» نام دارد. زیرا زندگی از تو می خواهد به افسانه ی شخصی ات برسی."
اما بلور فروش متوجه منظور پسرک شد.حضور پسرک در مغازه نشانه شگون بود و با گذشت زمان و سرازیر شدن پول به صندوق مغازه،از استخدام پسرک احساس پشیمانی نمی کرد.به پسرک بیش از آنچه استحقاقش را داشت ، حقوق می داد.از آنجایی که فکر می کرد فروش از این بالاتر نمی رود به او پیشنهاد کارمزد بالا کرده بود. به خیال او پسرک به زودی به نزد گوسفندانش بر می گشت.
بلور فروش برای اینکه فکر قفسه را از ذهن پسرک دور کند،پرسید:"چرا می خواهی به اهرام بروی؟"
پسرک پاسخ داد:" چون همیشه درباره ی آنها زیاد شنیده ام."درباره ی رؤیایش هیچ حرفی نزد.گنج چیزی جز یک خاطره آزار دهنده نبود،و پسرک سعی می کرد دیگر به آن فکر نکند.
بلور فروش گفت:"این اطراف کسی را نمی شناسم که فقط به صرف دیدن اهرام بخواهد از کویر بگذرد. اهرام فقط توده ای سنگ هستند. می توانی مثل آنها در گوشه ی حیاط خانه ات بسازی."
پسرک همان طور که به طرف مشتری که همان وقت وارد مغازه شده بود،می رفت گفت:"تو هرگز رؤیای سفر نداشته ای."
دو روز بعد ،بلور فروش در مورد قفسه ی جدید با پسرک حرف زد.
"من زیاد موافق تغییر و تحول نیستم.من و تو مثل حسن،آن تاجر ثروتمند نیستیم. اگر او در کسب خود مرتکب اشتباهی شود،به ثروتش لطمه ای نمی خورد.اما من و تو باید تاوان اشتباهاتمان را در زندگی بدهیم."
پسرک در دل گفت:"حق با اوست."
"چرا فکر می کنی که این قفسه را لازم نداریم ؟"
"من می خواهم هر چه زودتر نزد گوسفندانم باز گردم .وقتی شانس در اطرافمان است باید از آن استفاده کنیم. و همان طور که شانس به ما کمک می کند ما هم او را یاری کنیم.به این کار «اصل مطلوب» یا «شانس تازه کار» می گویند.
بلور فروش چند لحظه ساکت ماند . سپس گفت:"پیامبر برای ما قرآن را به جا گذاشت. و پنج چیز را بر ما واجب گردانید تا در زندگی خود به آنها عمل کنیم. مهمترین آنها ایمان به خدای واحد است. بقیه عبارتند از پنج دفعه نماز در شبانه روز ، روزه در ایام ماه رمضان ، و صدقه به مستمندان."
به اینجا که رسید ساکت شد. همان طور که از پیامبر حرف می زد چشمانش از اشک پر شد. او مرد پارسایی بود و حتی با همه ی بی قراری که در خود سراغ داشت،می خواست مطابق قانون اسلام زندگی کند.
پسرک پرسید:"پنجمین کار واجب چیست؟"
بلور فروش پاسخ داد:"دو روز پیش گفتی که من هرگز رؤیای سفر در سر نداشته ام.پنجمین فریضه ای که هر مسلمان باید انجام دهد ،حج است . هر مسلمان دست کم یکبار هم که شده باید به زیارت خانه ی خدا در مکه برود."
"مکه از اهرام هم دورتر است. در جوانی همه ی سعی من این بود که پولی جمع کنم تا این مغازه را راه بیندازم . با خودم فکر می کردم وقتی پولدار شدم ، می توانم به مکه بروم.شروع به پس انداز پولم کردم ،اما هرگز دلم راضی نشد که مغازه را به دست کس دیگری بسپارم و بروم زیرا بلورها بسیار ظریف و شکننده هستند. در همان حال ،آدمهای زیادی به قصد زیارت مکه از جلوی مغازه ام رد می شدند . آنهایی که ثروتمند بودند با کاروانها به همراه خدم و حشم و شتر سفر می کردند،اما بیشتر زائرین حتی از من هم فقیرتر بودند."
"همه ی حاجیان از اینکه به زیارت خانه ی خدا رفته اند خوشحال بودند.آنها نشانه هایی از این سفر را سر در خانه هایشان نصب می کردند. پینه دوزی که با تعمیر کفش مردم امرار معاش می کرد تعریف می کرد سفرش از راه کویر تقریباً یک سال به طول انجامید اما اصلاً خسته نشد. در صورتی که وقتی برای خرید چرم خیابانهای «طنجه» را زیر پا می گذارد بیشتر احساس خستگی می کند.
پسرک پرسید:" خب ،چرا حالا به مکه نمی روی ؟"
"این فکر مکه است که مرا زنده نگه داشته است.این آرزو به من کمک می کند تا این روزهای یکنواخت،این قفسه های کریستال بی زبان و صرف نهار و شام در آن کافه مخوف را تحمل کنم. از این می ترسم که اگر روزی رؤیایم به تحقق بپیوندد،دیگر دلیلی برای ادامه حیات نداشته باشم.
رؤیای تو رسیدن به گوسفندانت و اهرام است ،اما تو با من فرق می کنی چون تو می خواهی به رؤیایت دست بیابی و آن را تحقق بخشی .من فقط می خواهم آرزوی مکه را در سر داشته باشم. هزاران دفعه در ذهن خود مجسم کرده ام که از کویر گذشته ام ،داخل مسجدالحرام شده و نزدیک حجرالاسود رفته ام و قبل از اینکه به آن دست بزنم هفت بار دور خانه ی خدا طواف کرده ام. در خیال خود مردمی را در کنار و جلویم قرار داشتند ،می دیدم که همه با هم مشغول نماز و دعا هستیم. اما می ترسم تصورات من جنبه واقعیت نداشته باشند پس ترجیح می دهم که فقط رؤیای آن را در سر داشته باشم."
آن روز ،بلور فروش به پسرک اجازه داد تا قفسه ی جدید را بر پا کند.همه ی رؤیاها به واقعیت نمی پیوندند.
دو ماه دیگر هم گذشت،و قفسه های جدید مشتریان زیادی را به سوی مغازه کشید. پسرک حساب کرد که اگر شش ماه دیگر کار کند می تواند به اسپانیا برگردد و شصت گوسفند بخرد.حتی پول خرید شصت گوسفند دیگر را هم خواهد داشت. در ظرف کمتر از یک سال،تعداد گوسفندانش را دو برابر می کند و چون زبان عربی را هم یاد گرفته،می تواند با اعراب هم داد و ستد کند. از آن روز در بازار دیگر از اوریم و تمیم استفاده نکرده بود چون حالامصر برایش فقط رؤیایی دست نیافتنی محسوب می شد همان طور که مکه برای بلور فروش آرزویی دور از دسترس بود.به هر حال ،پسرک از کارش راضی بود.همیشه به یاد روزی می افتاد که سر بلند در «طاریف» از کشتی پیاده می شود.
پادشاه پیر گفته بود:"همیشه باید بدانی که چه می خواهی." حالا پسرک می دانست که چه می خواهد و تمام تلاشش را برای رسیدن به آن می کرد.شاید گنج او همین بود که به سرزمین غربت بیاید. به دزدی بربخورد و بدون هیچ سرمایه ای گله اش را دو برابر کند.به خودش می بالید. چیزهای زیادی آموخته بود. مثل نحوه ی معامله ظروف کریستال ،نکاتی در مورد زبان بی کلام ... و همچنین درباره ی نشانه ها.یک روز بعد از ظهر مردی را در بالای تپه دید.این مرد شکایت داشت جای تمیزی در آن بالا وجود ندارد که مردم بعد از طی این سر بالایی آنجا بنشینند و چای بنوشند. پسرک که به تشخیص نشانه ها وارد شده بود به بلور فروش گفت:"بیا به مردمی که این بالا می آیند،چای بفروشیم."
"این دور و بر خیلی جاها چای می فروشند."
"اما می توانیم چای را در استکان های بلور بریزیم و بفروشیم. مردم از چای خود لذت یشتری می برند و در صدد خرید استکانهای بلور بر می آیند.جایی شنیده ام که زیبایی اغوا کننده ترین چیزهاست."
بلور فروش حرفی نزد،اما بعد از ظهر پس از ادای نماز ،مغازه را بست و از پسرک خواست کنارش بنشیند و با او قلیان بکشد.(همان چپق بزرگی که عربها می کشند)
بلور فروش پیر پرسید:"تو دنبال چی هستی؟"
"قبلاً هم بهت گفتم. باید گوسفندانم را پس بگیرم،برای این کار باید پول بدست بیاورم."
بلور فروش چند تکه زغال روی سر قلیان گذاشت و پک عمیقی به آن زد.
"سی سال است که این مغازه را دارم. کریستال خوب و بد را از هم تشخیص می دهم و همه ریزه کاری های این کار را بلدم. می دانم ابعاد ظروف و گنجایش آنها را چگونه تشخیص دهم . اگر در استکان بلوری به مردم چای بدهیم مغازه ام گسترش پیدا می کند و در این صورت باید روش زندگیم را عوض کنم."
"خب این که بد نیست."
"من به این شیوه عادت کرده ام . قبل از اینکه تو بیایی،همیشه فکر می کردم چقدر عمرم را در اینجا تلف کرده ام ،در حالی که دوستانم از اینجا رفته بودند. بعضی از آنها ورشکسته شدند،بعضی هم وضعشان از قبل خیلی بهتر شد. از این افکار اندوهگین می شدم. حالا می بینم زیاد هم بد نبوده.مغازه درست به اندازه ای است که همیشه می خواستم. نمی خواهم دست به چیزی بزنم چون نمی دانم با تغییرات چطوری کنار بیایم . من به این وضعیت عادت کرده ام."
پسرک نمی دانست چه بگوید. پیرمرد ادامه داد :"تو در نعمت را برویم گشودی . امروز چیزهایی می فهمم که قبلاً از درک آنها عاجز بودم. کفر نعمت موجب لعنت می شود. چیز دیگری در زندگیم نمی خواهم.اما مجبورم می کنی که به ثروت و افقهایی که هرگز نمی شناختم ،نگاهی دیگری بیندازم.حالا که آنها را می بینم،و حالا که می دانم چه امکاناتی برایم مهیاست،بیشتر از قبل احساس نارضایتی می کنم. زیرا می دانم چیزهایی هست که از عهده ی آنها بر می آیم اما نمی خواهم آنها را انجام دهم."
پسرک با خود گفت:"چه خوب که به نانوای «طاریف» چیزی نگفتم."
تا غروب خورشید با هم قلیان کشیدند.آنها به عربی با هم حرف می زدند و پسرک از این نظر به خود می بالید . زمانی فکر می کرد گوسفندانش می توانند هر چه را که او درباره ی دنیا باید بداند ،به او بیاموزند. ولی قادر نبودند که به او زبان عربی یاد دهند.
در حالی که به بلور فروش می نگریست در دل گفت:"شاید چیزهای دیگری هم در دنیا باشد که گوسفندان نتوانند آنها را به من یاد دهند.تنها کاری که آنها می کنند جستجوی آب و علف است. شاید آنها چیزی به من نمی آموختند،این من بودم که از آنها چیزی یاد می گرفتم."
سرانجام بلور فروش به حرف آمد:"مکتوب"
"یعنی چه؟"
"تو باید عرب به دنیا آمده باشی که معنی آن را بفهمی.اما به زبان شما یعنی «نوشته شده»."
و در حالی که زغالهای سر قلیان را خاموش می کرد به پسرک گفت که با فروختن چای در استکانهای بلوری موافق است.گاهی نمی توان مسیر جریان رودخانه را عوض کرد.
مردم پس از طی سربالایی ،خسته و مانده به بالای تپه می رسیدند. اما در آن بالا چشمشان به مغازه کریستال فروشی می افتاد که به آنها چای نعناع تازه عرضه می داشت.آنها به درون مغازه می رفتند و در لیوانهای بلوری زیبایی چای می نوشیدند.
یکی گفت:"این کار هیچوقت به فکر زنم هم نرسیده بود."سپس چند دست استکان بلور خرید تا آن شب با آنها از مهمانان خود پذیرایی کند. مهمانان حتماً تحت تأثیر زیبایی استکانها قرار می گرفتند. مرد دیگری نظر داد چای در استکان بلور خوش طعم تر است زیرا عطر چای را حفظ می کند.یکی دیگر گفت در شرق مرسوم است که در استکان های بلور چای می نوشند زیرا به آن قدرت جادویی می بخشد.
طولی نکشید که خبر در شهر پیچید . عده ی زیادی به بالای تپه آمدند تا ابداع این مغازه را در این تجارت پر سابقه به چشم خود ببینند.دکه های چای دیگری هم باز شدند که چای را در استکان های بلوری عرضه می کردند،اما هیچ کدام در بالای تپه نبودند و کسب و کارشان رونق چندانی نداشت.
کار به جایی رسید که بلور فروش مجبور شد دو کارگر دیگر هم استخدام کند.علاوه بر ظروف کریستال مقدار زیادی هم چای وارد می کرد . مردان و زنان بسیاری که تشنه چیزهای نو بودند سراغ مغازه اش را می گرفتند.و به این ترتیب چند ماه دیگر هم گذشت.
پسرک قبل از سپیده دم از خواب برخاست. از روزی که پا به قاره ی آفریقا گذاشته بود یازده ماه و نه روز می گذشت. لباس عربی سفید رنگ خود را پوشید این لباس را مخصوص این روز خریده بود دستارش را بر سر نهاد و ان را با حلقه ای از پوست شتر محکم کرد صندل های تازه اش را پوشید و به ارامی از پله ها پایین امد
شهر هنو زدر خواب بود برای خودش ساندویچی پیچید و یک چای داغ در استکان بلوری نوشید انگاه جلوی در ورودی رو به افتاب نشست و مشغول قلیان کشیدن شد در سکوت به قلیان پک میزد به هیچ چیز فکر نمیکرد و به صدای باد که بوی کویر را با خود اورده بود گوش میداد وقتی قلیانش تمام شد دست در جیبش کرد چند لحظه بی حرکت نشد و به چیزی که از جیب بیرون اورده بود نگریست در دستش یک مشت پول بود حالا انقدر پول داشت که صد و بیست گوسفند و یک بلیت برگشت بخردو جواز واردات کالا از افریقا به اسپانیا را تهیه کند
با شکیبایی منتظر شد تا بلور فروش از خواب برخاست و مغازه را گشود سپس با هم چند استکان چای نوشیدند
پسرک گفت:"امروز از اینجا میرود پول خرید گله ام به دست اورده ام تو هم پول سفر به مکه را داری"
پیر مرد حرفی نزد
پسرک پرسید:"ممکن است دعای خود را بدرقه راهم کنید در این مدت کمک زیادی به من کردید"
پیر مرد همانطور ساکت ماند و برای خود چای دیگری ریخت و سپس رو به پسرک کرد و گفت:"من به تو افتخار میکنم توحس و حال تازه ای به مغازه من دادی ولی میدانی که من خیال رفتن به مکه را ندارم همان طور که تو هم قصد خریدن گوسفندانت را نداری"
پسرک از جا پرید:"کی این حرف را به تو زده؟"
بلور فروش سالخورده گفت:"مکتوب"
و دعای خیر خود را بدرقه راه پسر کرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟