ارسالها: 14491
#271
Posted: 17 Sep 2013 05:32
قسمت یازدهم
همه چیز بر روی این کره ی خاکی دستخوش تغییر میشود چون زمین زنده است..و روح دارد ما قسمتی از ان روح هستیم به همین دلیل خیلی کم متوجه کاری که ان روح برایمان میکند میشویم شاید در ان مغازه بلور فروشی به این نکته پی برده بودی که حتی ان استکانها هم برای موفقیت تو همکاری میکردند"
پسرک همان طور که ماه و شنهای سفید مینگریست در اندیشه های خود غرق شد:"من کاروان را حین عبور از دل کویر تماشا کرده ام کاروان و کویر به یک زبان حرف میزنند و به همین دلیل است کهکویر به کاروان اجازه ی عبور میدهد قدمهای کاروان را می ازماید تا بفهمد وقتش شده با نه هرگاه وقتش برسد ما به واحه خواهیم رسید
اگر هیچ یک از ما ان زبان را نفهمدوبه صرفت شجاعت شخصی خود همراه این کاروان شده باشد این سفر به مراتب برایش سختتر خواهد بود"
انها ایستادند و به ماه خیره شدند
پسرک لب به سخن گشود:"این جادوی نشانه هاست من دیده ام چگونه راهنماها علامتهای کویر را تشخیص میدهند و چگونه روح کاروان با روح کویر حرف میزند"
مرد انگلیسی گفت :"بهتر است به کارون توجه بیشتر کنم"
پسرک گفت:"من هم بهتر است کتباهای شما را بخوانم"
کتابهای عجیب و غریبی بودند در انها درباره ی جیوه نمک و اژدها و پادشاهان مطالبی نوشته شده بود که پسرک از انها هیچی سر در نمی اورد اما به نظر میرسید یک چیز در این کتابها تکرار شده است:همه چیز مظهر یک چیز واحد است
در یکی از کتابها به این نکته برخرود که مهمترین متنی که درباره ی کیمیاگری وجود دارد از چند سطر بیشتر تجاوز نمیکند و بر روی سطح یک زمرد ثبت شده است
مرد انگلیسی از اینکه به پسرک چیزی می اموخت بادی در گلو انداخت و گفت:"این لوح زمرد است"
"خب پس چرا باید اینقدر کتاببخوانیم؟"
"که بتوانیم معنی همان چند سطر را بفهمیم "اما ظاهرا به گفته ی خودش ایمان نداشت
تنها کتابی که توجه پسرک را به خود جلب کرد کتابی درباره ی کیمیا گران مشهور بود انها تمام عمر خود را در ازمایشگاهها صرف تصفیه فلزات کرده بودند بنا به عقیده ی انها اگر فلزی سالها تحت حرارت قرار بگیرد حاصیتهای خود را از دست میدهد و انچه از ان باقی میماند روح جهان خواهد بود روح جهان این امکان را به انها میدهد تا به کنه همه چیز بر روی زمین پی ببرند زیرا روح جهان زبان ارتباط همه موجودات با هم است انها این کشق را اکسیر اعظم نامیدند قسمتی از اکسیر اعظم مایع و قسمتی از ان جامد و از جنس سنگ است
پسرک پرسید:"ایا با مشاهده ادمها و نشانه ها نمیتوانید ان زبان را درک کنید؟"
مرد انگلیسی با پرخاش گفت:"تو دوست داری همه چیز را سادا بگیری کیمیاگری یک کار جدی است و در هر مرحله ای باید دنباله رو کار اساتید ان بود"
پسرک فهمید قسمت مایع اکسیر اعظم «اکسیر جوانی»نامیده میشد اکسیر جوانی بیماری ها را درمان میکند و به کیمیاگر جوانی همیشگی میبخشد به قسمت جامد اکسیر اعظم «سنگ کیمیاگری»میگویند
:یافتن «سنگ کیمیا گری»به هیچ وجه اسان نیست کیمیاگران سالها وقت خود را در ازمایشگاهها میگذراندند و چشم به اتشی که فلزات را تصفیه میکرد میدوختند انها مدتهای مدیدی کنار اتش مینشستند و به این ترتیب کمکم غرور و خود بینی خود را از دست میدهند کیمیاگران به این نکته پی بردند که تصفیه فلزات منجر به تزکیه نفس خود انها هم میشود
پسرک به یاد بلور فروش افتاد او گفته بود:"گردگیری ظورف کریستال کار خوبی است زیرا افکار منفی را از تو دور میکند"پسرک کم کم به این نتیجه میرسید که زندگی روزمره میتواند به انسانها کیمیاگری بیاموزد
مرد انگلیسی ادامه داد:"به علاوه کیمیا خاصیت جالبی دارد مقدار ناچزی از ان میتواند مقدار زیادی فلز را به طلا تبدیل کند"
با شنیدن این مطلب پسرک بیشتر به کیمیا گری علاقه مند شد فکر کرد با کمی شکیبایی میتواند همه چیز را به طلا تبدیل کند او زندگی افراد مختلفی را که در انجام این کار موفق شده بودند را مطالعه کرد شخصیت های نظیر «هلوتیوس»،«الیاس»،«فالکان ی»و «جابر»داستانهای جالبی داشتند:همه انها توانسته بودند به افسانه شخصی خود دست پیدا کنند انها سفر کرده بودند با ادمهای خردمند به گفت و گو نشسته بودند در حضور افراد دیر باور معجزاتی انجام داده بودند و صاحب کیمیا و اکسیر جوانی بودند
اما وقتی که پسرک خواست طرز به دست اوردن اکسیر اعظم را یاد بگیرد کاملا گیج شد انها جز نقوش درهم دستور العملهای رمزدار و خطوط مبهم چیز دیگری نبودند
يک شب پسرک از مرد انگليسي پرسيد : چرا کيمياگران همه چيز را اينقدر سخت مي گيرند؟
پسرک متوجه شده بود که آن مرد انگليسي عصباني است و دلش براي کتابهايش تنگ شده است.
:-به خاطر اينکه تنها آدمهاي مسئول قادر به درک آن باشند.فکرش را بکن؛اگر همه مي توانستند سرب را به طلا تبديل کنند،آنگاه طلا ارزش خود را از دست مي داد.
تنها کساني که پشتکار دارند و از جان و دل همه چيز را عميقاً مورد مطالعه قرار مي دهند مي توانند به اکسير اعظم دست پيدا کنند.به همين خاطر است که من به قلب کوير آمده ام . من به دنبال آن کيمياگر واقعي هستم که در کشف رمزها به من کمک کند.
:-اين کتابها چه وقت نوشته شده اند-
:-قرنها پيش
:-آن زمانها که دستگاه چاپ وجود نداشته. پس راهي نبوده که همه سر از کيمياگري در بياورند. چرا آنها از اين زبان عجيب و غريب و اين نقوش مبهم استفاده مي کردند؟
مرد انگليسي مستقيماً جوابش را نداد. فقط گفت: اين چند روز گذشته که کاروان را زير نظر داشته،چيز جديدي کشف نکرده است.تنها چيزي که فهميده اين است که روز به روز صحبت از جنگ بيشتر مي شود.
عاقبت پسرک کتابها را به مرد انگليسي پس داد.آن مرد از او پرسيد:چيزي ياد گرفتي؟و مشتاقانه منتظر جواب ماند.مي خواست با کسي حرف بزند تا نتواندبه جنگ قريب الوقوع فکر کند.
:ياد گرفتم که جهان روح دارد و هر کسي که آن روح را درک کند،مي تواند زبان همه چيز را بفهمد.دانستم کيمياگران زيادي توانستند به افسانه ي شخصي خود جامه ي عمل بپوشانند و نائل به کشف روح جهان ،اکسير اعظم و اکسير جواني شدند.
اما گذشته از اينها ،فهميدم اين مطالب به حدي آسانند که مي توان آنها را بر روي يک لوح زمرد نوشت.
.
مرد انگليسي مأيوس شد. سالها تحقيق،علائم جادويي،کلمات عجيب و غريب و وسايل آزمايشگاهي -هيچ کدام نتوانسته بودند پسرک را تحت تأثير قرار دهند.
مرد انگليسي در دل گفت: روح او آنقدر تابع احساسات بدوي است که نمي تواند اين چيزها را درک کند.
سپس کتابهايش را بسته بندي کرد و در چمدانها گذاشت.
":-برو کاروان را تماشا کن.من که هيچي از آن يا نگرفتم"
پسرک به تماشاي سکوت کوير و شنهاي برخاسته از زير سم حيوانات مشغول شد.
به خود گفت:هر کس براي آموختن روشي دارد.روش آموختن ما دو نفر نيز شبيه هم نيست.اما هر دوي ما به دنبال افسانه ي شخصي خود هستيم و از اين بابت من به او احترام مي گذارم.
کاروان شب و روز به سفر خود ادامه مي داد.مردان باديه نشيني که سر و روي خود را مي پوشاندند بيشتر پيش آنها مي آمدند و سارباني که با پسرک دوست شده بود . مي گفت که جنگ بين قبايل از مدتي قبل شروع شده است و کاروان اگر به واحه برسد،خيلي شانس آورده است.
حيوانات خسته بودند و مردها کمتر با هم حرف مي زدند.سکوت بدترين ويژگي شب است.حالا ناله ي شتر- که قبلاً فقط يک صداي عادي محسوب مي شد-همه را به وحشت مي انداخت.زيرا نشانه ي شبيخون بود.
اما به نظر نمي رسيد که ساربان از جنگ هراسي داشته باشد.
در شبي که نه آتش افروخته بودند و نه مهتاب بود،ساربان در حالي که خرمايي در دهان مي گذاشت به پسرک گفت:من زنده ام .وقتي چيزي مي خورم فقط به خوردن فکر مي کنم .اگر راه بروم. همه ي حواسم را به روي گامهايم متمرکز مي کنم .اگر ناگزير از جنگيدن باشم،آن روز،روز خوبي براي مردنم خواهد بود.
چون در گذشته يا آينده ام زندگي نمي کنم. من فقط زمان حال را در مي يابم . اگر بتواني همه فکرت را روي زمان حال متمرکز کني،احساس شادماني خواهي کرد. آنوقت مي بيني که در کوير هم زندگي وجود دارد.ستارگان آسمان را نور باران مي کنند و مردان قبايل با هم مي جنگند. چون از تبار انسانها هستند.اگر باور کني که زندگي همين لحظه اي است که الان در آن به سر مي بريم. آنگاه زندگي برايت تبديل به جشن و سرور مي شود.
دو شب بعد،پسرک در حالي که داشت خودش را براي خواب آماده مي کرد،دنبال ستاره اي گشت که هر شب جهت حرکت را نشان مي داد.
فکر مي کرد که افق نسبت به شبهاي ديگر کمي پايين تر قرار گرفته است.به نظرش رسيد که ستاره ها را در خود کوير مي بيند .
ساربان گفت:آنجا واحه است.
:-پس چرا الان به آنجا نمي رويم.
:-چون بايد بخوابيم.
پسرک با طلوع خورشيد از خواب بيدار شد. در جلوي او،جايي که ديشب ستارگان کوچک چشمک مي زدند.درخت هاي خرما به قطار در دل کوير ايستاده بود.
مرد انگليسي هم از خواب برخواست و با شادي گفت:"بالاخره رسيديم."
پسرک ساکت بود.به سکوت کوير عادت کرده بود و از نگريستن به درختان احساس خرسندي مي کرد.هنوز راه زيادي براي رسيدن به اهرام در پيش داشت ،و روزي ،امروز صبح برايش به خاطره اي تبديل مي گشت.اما الان لحظه ي حال بود-همان جشني که ساربان از آن تعريف کرده بود-و اما مي خواست که از گذشته اش درس بگيرد.در حال زندگي کند و به فکر آينده باشد.هر چند ديدن درختان خرما روزي برايش خاطره مي شد،اما اينک برايش مفهوم سايه،آب ،پناهگاه مي داد.ديروز ناله ي شتر خبر از جنگ مي داد و امروز درختان خرما مي توانند معجزه اي را نويد دهند.
انديشيد:دنيا به زبانهاي زيادي حرف مي زند.
کيمياگر به ازدحام تازه واردان و حيواناتشان چشم دوخته بود و در دل مي گفت:همانطور که زمان به سرعت سپري مي شود.کاروانها هم مي آيند و مي روند.گرد و غبار جلوي خورشيد کوير را گرفته بود.سکنه واحه
به استقبال تازه واردين رفتند،و کودکان از ورود مسافران سر از پا نمي شناختند.رئيس قبيله به قافله سالار خوشامد گفت و مدت زيادي با او به گفتگو نشست.
اما هيچيک از اينها براي کيمياگر مهم نبودند.در عمر خود شاهد رفت و آمد آدمهاي زيادي بود.اما کوير همچنان پا برجا مانده بود .شاهان و گدايان زيادي ديده بود که روي شنهاي کوير قدم گذاشته بودند.از بچگي با اين شنها مأنوس بود هر چند که باد مرتباً آنها را جه به جا مي کرد . هميشه از ديدن شادي مسافران که هفته ها جز زردي شنها و آبي آسمان چيز ديگري نديده بودند و حالا چشمشان به سبزي درختان نخل مي افتاد . لذت مي برد.انديشيد:شايد خدا کوير را براي اين آفريده تا انسانها قدر درختان خرما را بدانند.
افکارش را بر روي مطالب واقعي تر متمرکز کرد.مي دانست مردي همراه کاروان است که بايد رموزي را به او بياموزد.اين را نشانه ها به او گفته بودند.هنوز مرد را حتي نمي شناخت،اما چشمان با تجربه اش او را تشخيص مي دادند. اي کاش او هم مثل شاگرد قبليش با استعداد بود.
با خود گفت: نمي دانم چرا اين چيزها بايد سينه به سينه نقل شوند.مطمئناً به اين خاطر نيست که آنها جزو اسرارند؛خداوند به آساني اسرارش را براي مخلوقاتش آشکار مي کند.
توجيه اين حقيقت فقط اين مي توانست باشد:حقايق سينه به سينه منتقل مي شوند زيرا از زندگي پاک سرچشمه گرفته اند و اين نوع زندگي نمي تواند به تصوير کشيده شود يا به صورت واژه درآيد.
مردم مجذوب تصويرها و کلمات مي شوند و زبان جهان را به بوته ي فراموشي مي سپارند.
پسرک آنچه را که مي ديد باور نمي کرد:طبق آنچه در کتابهاي جغرافي خوانده بود،تصوير مي کرد واحه جز يک چاه در ميان چند درخت نخل چيزي ديگري نباشد.اما اين واحه از بسياري از شهرهاي اسپانيا هم بزرگتر بود.واحه سيصد حلقه چاه آب و پنجاه هزار اصله درخت خرما داشت و خيمه هاي رنگارنگي در ميان درختان برپا شده بودند.
مرد انگليسي که براي ديدن کيمياگر عجله داشت،گفت:"مثل قصه هاي هزار و يکشب است."
بچه ها دور آنها را گرفتند و با کنجکاوي به حيوانات و مسافران خيره شدند.مردان واحه مي خواستند هر چه زودتر بفهمند که آيا در سر راه مسافران از جنگ خبري بوده يا نه،و زنان براي به دست آوردن پارچه و سنگهاي قيمتي تاجران از همديگر پيشي مي گرفتند.سکوت کوير رؤيايي دست نيافتني به نظر مي رسيد؛مسافران بي وقفه حرف مي زدند،مي خنديدند و فرياد مي کشيدند،انگار از دنياي ارواح آمده بودند و دوباره خود را در دنياي زندگان مي ديدند.آنها آسوده خيال و شاد بودند.
آها همه ي احتياط هاي لازم را در کوير رعايت کرده بودند،اما ساربان براي پسرک توضيح داد که واحه هميشه يک منطقه ي بي طرف محسوب مي شود زيرا سکنه آن بيشتر زنها و بچه ها هستند . در سراسر کوير چندين واحه وجود دارد،اما جنگجويان در کوير با هم مي جنگند و واحه ها محل امن به شمار مي آيند.
قافله سالار با سختي زياد مردم را به دور خود جمع کرد و دستورات لازم را به آنها داد.کاروان تا پايان جنگ قبايل در واحه اطراق مي کرد.چون آنها مسافر بودند در چادرهاي اهالي واحه سکونت مي کردند و به بهترين نحو از آنها پذيرايي مي شد.اين قانون مهمان نوازي است.سپس از همه ،از جمله نگهبانان خودش خواست که اسلحه هاي خود را به افرادي که رئيس قبيله تعيين کرده بود،تحويل دهند.
قافله سالار توضيح داد:"اين قانون جنگ است.واحه ها نمي توانند به افراد مسلح يا سربازان پناه دهند."
مرد انگليسي رولوري با روکش کروم از ميفش در آورد و به مأموران جمع آوري سلاح داد.پسرک از تعجب شاخ درآورد و گفت:"اسلحه براي چه؟"
":-تا بتوانم به ديگران اعتماد کنم."
پسرک به گنجش انديشيد . هر چه به تحقق رؤيايش نزديک تر مي شد. سختي هاي بيشتري سر راهش سبز مي شدند. انگار آنچه که پادشاه پير «شانس تازه کار» مي ناميد ديگر کاربردي نداشت.در مسير تعقيب رؤيايش،صبر و بردباريش بارها مورد آزمايش قرار گرفته بود.پس نمي توانست شتابزده عمل کند.اگر عجله مي کرد. نمي نمي توانست علائم و نشانه هايي را که خداوند بر سر راهش قرار داد،ببيند.
":-خداوند آنها را در سر راهم قرار مي دهد."
از اين فکر متعجب شد.تا آن وقت نشانه ها را چيزي دنيايي انگاشته بود.مثل خوردن و خوابيدن يا چيزي مثل طلب کردن عشق يا يافتن کار.
هرگز فکر نکرده بود نشانه ها زباني هستند که خدا با آنها راه را نشانش مي دهد.
با خود تکرار کرد:"صبور باش.دقيقاً مثل گفته ي ساربان است:هنگام خوردن ،بخور.وهنگام رفتن،برو."
روز اول همه ،حتي مرد انگليسي از فرط خستگي خوابيدند . پسرک از دوستش جدا افتاد . به او در خيمه اي همراه با پنج مرد جوان ديگر تقريباً هم سن و سال خودش جايي دادند.آنها بيابان نشين بودند و مشتاقانه منتظر شنيدن داستانهاي او درباره شهرهاي بزرگ بودند.
پسرک از دوره ي چوپاني خودش برايشان تعريف کرد. وقتي صحبتش به جايي رسيد که مي خواست از مغازه ي کريستال فروشي بگويد،سر و کله ي مرد انگليسي در چادر پيدا شد.
پسرک را بيرون صدا زد و گفت:"از صبح دنبالت مي گردم.به کمکت احتياج دارم.مي خواهم جاي کيمياگر را پيدا کنم."
ابتدا سعي کردند خودشان محل زندگي کيمياگر را پيدا کنند.احتمالاً راه و رسم زندگي يک کيمياگر با مردم عادي واحه فرق مي کرد.شايد در خيمه اي زندگي مي کرد که همواره در آن آتشي روشن بود.آنها همه جا را زير پا گذاشتند و متوجه شدند واحه از آن چيزي که فکر مي کردند ،خيلي بزرگتر است؛صدها خيمه در واحه برپا بود.
هر دو نزديک چاهي نشستند . مرد انگليسي گفت:"همه روزمان هدر رفت."
"بهتر است از کسي سؤال کنيم."
مرد انگليسي مايل نبود علت آمدنش به واحه را ديگران بفهمند و نمي توانست تصميم بگيرد.سرانجام موافقت خود را اعلام کرد و از پسرک که بهتر عربي صحبت مي کرد خواست که اين کار را انجام دهد. پسرک به زني که سر چاه آمده بود تا مشک خود را پر آب کند نزديک شد و گفت:"ظهر بخير خانم. مي دانيد که محل سکونت کيمياگري که در اين واحه زندگي مي کند کجاست؟"
زن گفت که تابحال اسم کيمياگر به گوشش نخورده و با عجله راهش را کشيد و رفت.اما قبل از رفتن،به پسرک توصيه کرد بهتر است با زنان سياهپوش صحبت نکند،زيرا آنان زناني شوهردار هستند.او بايد به رسوم آنها احترام بگذارد.
مرد انگليسي اميدش را از دست داد.به نظر مي رسيد اين همه راه را بيهوده طي کرده است:دوستش در پي افسانه ي شخصي اش آمده بود.و وقتي کسي به دنبال چيزي باشد همه ي کائنات دست در دست هم مي دهند تا او موفق شود-اين چيزي بود که پادشاه پير گفته بود.پادشاه پير اشتباه نمي کرد.
":من قبل از ملاقات تو اسم کيمياگران به گوشم نخورده بود . شايد مردم اينجا هم تابحال اسمي از آنها نشنيده اند."
چشمان مرد انگليسي برق زد:"حق با توست ! شايد هيچکس در اينجا نداند که يک کيمياگر چه جور آدمي است.بايد بفهميم چه کسي مردم اينجا را معالجه مي کند."
چند زن سياهپوش بر سر چاه آمدند تا آب بردارند.اما با وجود اصرار مرد انگليسي ،پسرک با هيچکدام حرفي نزد.پس از آن مردي نزديک شد.
پسرک از او پرسيد:"مي داني کي مردم اينجا را مداوا مي کند؟"
مرد که کاملاً مشخص بود از غريبه ها مي ترسد،گفت:"الله ما را شفا مي دهد.شما دنبال جادوگران مي گرديد."بعد چند آيه از قرآن خواند و رفت.
سر و کله مرد ديگري ظاهر شد.پيرتر به نظر مي آمد و دلو کوچکي به همراه داشت.پسرک سؤالش را براي او تکرار کرد.
مرد عرب پرسيد:"چرا مي خواهيد چنين شخصي را ببينيد؟"
پسرک گفت:"چون دوست من براي ملاقات او ماهها رنج سفر را تحمل کرده است."
پيرمرد اندکي تأمل کرد سپس گفت:"اگر چنين مردي اينجا زندگي کند،بايد خيلي قدرتمند باشد.حتي اگر رؤساي قبيله هم بخواهند ،نمي توانند اين مرد را ببينند.خودش زمان ملاقات را تعيين مي کند.
تا پايان جنگ صبر کنيد.بعد به همراه کاروان از اينجا برويد. در زندگي آدمهاي اينجا مداخله نکنيد."و راهش را کشيد و رفت.
اما مرد انگليسي از خوشحالي بالا و پايين مي پريد. آنها درست آمده بودند..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#272
Posted: 17 Sep 2013 05:32
قسمت دوازدهم
عاقبت زن جواني به آنها نزديک شد.لباس زن سياه نبود.کوزه اي بر شانه نهاده و سرش را با نقابي پوشانده بود. اما صورتش پيدا بود. پسرک جلو رفت تا در مورد کيمياگر از او سؤال کند.
در آن لحظه،به نظر آمد زمان از حرکت ايستاده و روح جهان او را از زمين بلند مي کند.نگاهش به چشمان سياه دخترک افتاد.و بعد متوجه لبهايش شد که حالتي بين تبسم و سکوت داشتند. در اين هنگام مهمترين
قسمت زبان جهاني را -زباني که همه افراد کره ي زمين با قلب خود قادر به فهم آن هستند،آموخت.اين زبان عشق بود.زباني با سابقه تر از بشريت و قديمي تر از کوير.عشق چيزي است که قدرت خود را وقتي دو نگاه با هم تلاقي مي کنند،به کار مي گيردهمانطور که را براي اين دذو نفر به نمايش گذاشت.دخترک لبخندي زد.مطمئناً لبخندش يک نشانه بود-نشانه اي که بدون اينکه پسرک چيزي بداند همه ي عمر در انتظارش مانده بود . نشانه اي که او در بين گوسفندان و کتابهايش،در ظروف کريستال و در سکوت کوير به دنبالش مي گشت.
اين زبان خالص جهاني بود.به هيچ توضيحي نياز نداشت.همانطور که جهان براي ادامه راهش در فضاي لايتناهي نيازي به توضيح ندارد.آنچه پسرک در آن لحظه احساس مي کرد اين بود که در برابر تنها زن زندگي خود قرار دارد و بدون ابراز کلمه اي،دخترک هم چنين احساسي را در خود کرد.پسرک به اين موضوع بيش از هر چيز ديگري در دنيا يقين داشت. از پدر و مادرش و والدين آنها شنيده بود که بايد عاشق شود و قبل از ازدواج بايد همسر خود را خوب بشناسد. شايد کساني که چنين فکر مي کنند هرگز زبان جهان را نتاموخته اند.زيرا وقتي زبان جهان را ياد بگيري ،کسي که انتظارت را مي کشد به آساني خواهي شناخت؛چه در دل کوير باشد چه وسط يک شهر بزرگ . و وقتي آن دو همديگر را ببينند و نگاهشان با هم تلاقي کند،گذشته و آينده اهميت خود را از دست مي دهند و تنها چيزي که اهميت دارد فقط همان لحظه است و يقين مسلمي که همه چيز در زير اين گنبد کبود با يک دست واحد قلم حوده است.دستي که عشق را فرا مي خواند و دو روح
را در يک کالبد مي دهد. .بدون اين عشق ،رؤياي شخص معنا پيدا نمي کند.
پسرک با خود گفت:"مکتوب"
مرد انگليسي تلنگري به پسرک زد و داد کشيد:"زود باش ،از او بپرس."
پسرک پرسيد:"اسم شما چيست؟"
دخترک نگاه از او برگرفت و گفت:"فاطمه"
":اين اسم را روي بعضي از زنان کشور من هم مي گذارند."
":اين نام دختر پيامبر است،جنگجويان ما اين نام را با خود به همه جا بردند."
دخترک زيبارو از جنگجويان سرزمينش با غرور ياد مي کرد.
مرد انگليسي به او سيخي زد و پسرک در مورد مردي که بيماران را معالجه مي کرد،از او پرسيد.
دخترک گفت:"او همان مردي است که همه اسرار جهان را مي شناسد.او با جن هاي کوير رابطه دارد."
مرد انگلیسی از جا برخاست او را تگان داد وگفت:
- سئوال کن زود باشی!
مرد جوان به دختر نزدیک شد دختر دوباره لبخند زد. مرد جوان به لبخند
ا و پاسخ داد و از او پرسید:
- اسم تو چیست؟
دختر سر به زیر افکند و پاسخ داد:
- فاطمه
- درگشور من هم بعضی از زنان این نام را دارند.
- این نام دختر پیامبر است و جنگجویان ما ا نرا نزد شما آ ورده اند.
دختر جوان و لطیف با غرور از جنگجویان حرف می زد. مرد انگلیسی
اصرار داشت که زود تر سئوال اصلی مطرح شود. مرد جوان از دختر پرسید که ایا چیزی درباره مردی که بیماران را شفا می دهد شنیده است؟ دختر پاسخ داد: ¬مرد یست که اسرار جهان را می داند. او با «جن»های صحرا حرف می زند.
دختر جوان با دست به سمت جنوب اشاره گرد یعنی خانه این شخصعجیب در انجا واقع است. بعل کوزه اش را پرکرد و رفت. مرد انگلیسی هم به جستجوی گیمیاگر براه افتاد. و مرد جوان مدتی مد یدی درکنار چاه نشست و
بخاطر آ وردگه روزی باد شرق و عطر این زن را به سوی او آ ورده بود گویی او را دوست می داشت پیش از آ نکه بداند وجود دارد. عشقی گه به او احساسمی گرد او را وامی داشت تا همه اسرار جهان واکشف کند.
روز بعد به سر چاه برگشت تا به انتظار بنشیند. با تعجب مرد انگلیسی را دید
گه برای اولین بار صحرا را تماشا می کرد.
وقتی او را دید گفت:
تمام بعدازظهر و شب را به انتظار نشستم وقتی اولین ستاره ها در آ سمانپد دار شدند کیمیاگراز او پرسید. من به اوگفتم که در جستجوی چه هستم. اواز من پرسیدکه ا یا تاکنون سرب را به طلا بدل کرده ام؟ به اوگفتم که این دقیقاهمان چیزی آست که می خواهم بیاموزم. انوقت به من گفت: سعی کن این کاررا بکنی. معین فقط گفت: «برو امتحان کن
مرد جوان سکوت کرد پس مرد انگلیسی تمام این راه را آ مده بود تاچیزی راکه می دانست بشنود. به خاطر اوردکه خودش شش گوسفند به پادشاهپیر داده بود تا نتیجه مشابهی بگیرد
به اوگفت:
خوب سعی کنیدء امتحان کنید
¬این دقیقأ همان کاریست که قصد دارم بکنم و می خوا هم فورأ دست به کار شوم.
کمی بعد از رفتن مرد انگلیسی ء فاطمه به سر چاه آ مد تاکوزه اش را پرکند.
مرد جوان به اوگفت:
- من ا مده ام خیلی ساده به تو بگویم که می خواهم همسر من بشوی منترا دوست دارم.
کوزه دو دست دختر جوان پر شد و سر رفت. پسر جوان ادامه داد:
- من هر روز برای دیدار تو به اینجا خواهم آ مد. من به جستجویگنجینه ای که در نزد یکی اهرام است از صحرا عبور کرده ام. جنگ برای منیک گرفتاری و بدبختی محسوب می شود اما باعث خوشبختی من است ء
چون مرا درکنار تو نگه می دارد.
ولی جنگ یک روز تمام خواهد شد.
مرد جوان به درختان خرما نگاه کرد. او قبلأ چوپان بود و در این واحه همتعداد زیادی گوسفند وجود داشت. با خود اند یشیدکه فاطمه بیش ازگنجاهمیت دارد.
دختر جوان انکار که اند یشه او را دریافته است گفت:
- مردان جنگی در جستجوی گنج هستند و زنان صحرا به مردان جنگی
افتخار می کنند
بعدکوزه اش را دوباره پرکرد و رفت.
هر روز مرد جوان به سر چاه می رفت و به انتظار فاطمه می نشست
از زنا کی چوپانی خودی از ملاقاتش با پاد شاه و مغازه بلووفروشی برا یشتعریف می کرد. آ نها با هم دوست شدند و جز ربع ساعتی واکه هر روز با دخترجوان می گذرانید. زمان به نظرش خیلی طولانی می ا مد.
حدود یک ماه از اقامت آ نها در واحه گذشته بودکه رئیس کاروان همه را به یک گردهما یی دعوت کرد´. و به آ نهاگفت:
- ما نمی دانیم که جنگ چه زمانی پا یان می کیرد و نمی توانیم به راهمانادامه دهیم. نبرد همگن است مد تهای مدیای ادامه پیداکند مثلا چندین سال
در هر دو لشکر مردان شجاع و رشیدی وجود دار دکه به جنگیدن افتخارمی کنند. مسئله جک بین خیر و شر نیست. جنگ بین نیروهاست که برای بهدست آ وردن اقتداری واحد می جنگند و هنگامی که چنین نبردی در برمی گیردیش از سایر جنگها طول می کشد چون خدا با هر دو طرف است.
افراد پراکنده شد ند. مرد جوان ان شب فاطمه را دید و به اوگفت که درگردهما ی چه گذشته است.
~ دختر جوان به اوگفت:
- در دومین ملاقاتمان تو به من از عشقت سخن گفتی و روزهای بعد دو
باره زبان و «روح جهان» چیرهای بسیار زیبا یی به من أ موختی. همه ا ینها باعث شد که من بخشی از وجود تو باشم.
پسر جوان به صدای اوگوش می کرد و انرا زیبا تر از صدای باد در نخلهامی یافت.
دختر ادامه داد:
- من مدتها ست که به کنار چاه ا مده ام و منتظر تو هستم. دیگر نمی توانمگذشته خود و سنت را به خاطر آ ورم و اینکه زنان صحرا چگونه باید رفتار کنند تا مورد پسند مردان باشد. ازکودکی همیشه در ا ین آرزو بودم که روزی صحرابهترین هدیه زندگی ام را برایم خوا هد ا ورد و حالا من این هدیه را دریافتکرده ام و أ ن تو هستی.
مرد جوان خو است دست او را بگیرد ولی او دسته های کوزه راگرفته بود.
فاطمه دوباره گفت:
- تو با من از رؤیاهایت حرف زدی از پادشاه پیر و ازگنج. تو از نشانه هاسخن گفتی برای همین من از هیج چیز نمی ترسم چون همان نشانه ها تو را بهسوی من آ وردند من خودم جزیی از رؤیای تو از افسانه شخصی توکه این همه در باره اش حرف می زنی هستم. به همین دلیل ما یلم که تو راهت را بهسوی انچه که به جستجویش امده بودی ادامه دهی. اکر مجبوری منتظر پا یانجنگ بمانی چه بهتره ولی اگر با ید زودتر حرکت کنی پس به سری «افسانهشخصی»است حرکت کن. تپه ما با حرکت باد شکل عوض می کنند ولی صحرا همیشه همان که بوده می ماند. عشق ما هم همین طور است. «مکتوب»» اگر من
بخشی از افسانه أ تو باشم تو روزی باز خواهی گشت.
وقتی او را ترککرد احساس اندوه می کرد. به بسیاری از أ دمها یی که می شناخت نگر می کرد. به انهایی که ازدواج کرده بودد و به سختیمی توانستند به همسر انشان بقبولانندکه یک چوپان ناچار است در دشتها بگردد. عشق متوقع حضور دائمی معشوق بود.
¬روز بعد دو باره همه ا ینها با فاطمه حرف زد. فاطمه به اوگفت:
-صحرا مردان را از ما می گیردو همیشه ا نها را برنمی گرداند. باید بپزیریم.
پس از ان انها در ابرها یی که باران ندارند در حیواناتی که لابلای سنگها پنهانمی شوند و در آب که سخاوتمندانه از زمین می جوشد حضور دارند. آ نان درهمه چیز هستند بخشی از روح جهان هستند برخی از مردان باز می گردند وآ نوقت همه زنها خوشحال می شوند چون مردان آ نها نیز ممکن است روزی بازگردند
درگذشته من به این زنها نگاه می کردم و حسرت سعادت انها را داشتم.
حالا من هم کسی را خواهم داشت که در انتظارش باشم. من دختر صحرا هستم و به این تعلق افتخار می کنم. می خواهم که مرد من مثل باد حرکت کند، باد آ زاد که تپه های شنی را جابجا میکند. و می خواهم در ابرها در حیوانات و در آب چشمه ها او را ببینم. مرد جوان به سراغ انگلیسی رفت تا با او در باره فاطمه حرف بزند.
شگفت زده شد وقتی دیدکه مرد انگلیسی درکنار چادرش یک کوره کوچگ درست کرده و یک شیشهکوچگ شفاف روی آ ن گذاشته است ءکوره عجیبیبود مرد انگلیسی ا تش رابا هیزم افروخته نگه می داشت و صحرا را نگاهمی کرد. چشمانش درخشانتر از زمانی بودکه تمام وقتش را غرق درکتاب بود. به مرد جوان توضیح داد:
- این اولین مرحله کار است. بایدگوگرد ناخالص را جدا کنم. و برای موفقشدن نباید از ثشکست بترسم. ترس از شکست آ ن چیز ی است که تاکنون مانع از آ غازکار من بوده است. من کاری را شروع کرده ام که می تو انستم ده سال پیش
شروع کرده باشم ولی خوشحالم که بیست سال دیگر صبر نکردم.
ودر حالیکه آ تش را مراقبت می کرد به تماشای صحرا ادامه داد. مرد جوانمدتی نزد او ماند تا زمانی که صحرا ازغروب رنگ صورتی گرفت. أ نوقت میلشدید ی درخود احساس کردکه به آ نجا برود تا ببیند آ یا سکوت می تواند پاسخ پرسشهای او را بدهد.
مدتی در صحرا راه رفت بدون اینگه درختان خرمای واحه را از نظر دورکند، به صدای بادگوش می داد و سنکها را زیر پاها یش احسامی می کرد.گاه بهیک صدف برمی خورد و مطمئن می شد که در زمانهای بسیار دور این صحرادریای وسیعی بوده است. روی سنگ بزرگی نشست و خود رأ به جاذه افق رهاکرد. برای او عشق باون تصاحب مفهومی ند اشت. اما فاطمه دختر صحرا بود و اگر چیزی به اوکمک می کرد تا بفهمد، فقط صحرا می توانست باشد.
زمان می گذشت او به هیچ چیز فکر نمی کرد تا اینکه بر فراز سرشی احساس کردکه چیزی تکان می خورد. به بالا نگاه کرد و دو شاهین را دیدکه خیلی بالا در همان پرواز می کردندمرغان شکاری و چرخها یی راکه در آ سمان می زد نگریست. ظاهرأ خطوط نامنظمی بودندولی برای او معنا داشتند نمی دانست که این معنانیست. تصمیم گرفت که با چشم حرکات ا نها را دنبال کند شاید پیغامی برای اوداشتند شاید صحرا می توانست عشق بدون تصاحب را برای او تفسیر کند.
احسامی خواب به اودست داد اما قلبش به اومی گفت که نباید بخوابد فقطباید خود را رهاکند. به خودگفت: دارم به درون زبان جهانی نفوذ می کنم و همهچیز این جا معنا دارد، حتی پرواز پرنده ها. نسبت به عشقی که به ا ین دختر دا شت احساس قدرشناسی کرد و فکرکرد: وقتی آ دم عاشق است همه چیز بیشتر معنا دارد.
ناگهان یکی ازشاهینها مستقیم به حالت حمله بسوی دیگری فرود آ مد وبهمرد جوان شوکی کوتاه وناگهانی دست داد او دیدکه لشگری شمشیر به دستواحه را اشغال کرد. شهود لحظه ای بیش نپاید ولی اثری شدیا بر او بجا گذ اشت. او در باره سراب چین های زیادی شنید بود و خودش هم قبلا سرابد یده بود: آ رزوهای شخص در شنهای صحرا مجسم می شدند ولی مسلمأ او چنین آ روزیی نداشت خو است همه چیز را فراموش کند و به تاملات خود بازگرددء سعی کرد
دوباره بر شهای اخرا یی -صورتی صحرا دیده بدوزده اما چیزی در قلبش اوراراحت نمی گذاشت.
-پادشاه بیرگفته بود: از نشانه ها پیروی کن. به فاطمه فکرکرد وبه شهودی که داشت و احساس کردکه به زودی به واقعیت خواهد پیوست.
به محضی توانست بر اضطراب خود چیره شود. از جا برخاست و به سوی درختان نخل حرکت کرد. یکبار دیگر زبان گوناگون اشیاء را درمی یافت. حالا صحرا بودکه امن بود و واحه که خطرناک شده بود.
ساربانی که با او دوست شده بود نزد یک یک نخل خرما نشسته بود و بهغروب خورشید نگاه می کرد. او ا مدن مرد جوان را از پشت یک تپه شی د ید. مرد جوان بلافاصله گفت:
یک لشکر دارد به اینجا نزد یک می شود. من مکاشفه ای داشتم. ساربان پاسخ داد:
- صحرا قلب مردان را ازکشف و شود پر می کند.
ولی مرد جوان درباره شاهینها با اوحرف زد ا نها را نگاه می کودکه ناگهانبه روح جهان رسوخ کرده بود. ساربان د یگر چیزی نگفت. معنای سخن او را فهمیده بود. او می دانست
هر چیزی در زمین می تو انل داستان دیگر چیزها را بازگوکند. با تفال از یک کتاب نگاه کردن به خطوط دست یک انسان و یا پرواز پرندگان یا ورق های بازی یا هرچیز د یگری هر یک از ما می توانیم ارتباطی با آ نچه که در زندگیمان رخ می دهد پیدا کنیم. در حقیقت اشیاء به خودی خود چیزی را آ شکارنمی کننده این انسانها هستندکه با نگاه کردن به اشیاء طریقه ورود به روح جهان
را درمی یابند.
صحرا پر از مردمانی بودکه زندگی خود را تامین می کردند چونمی توانستند به اسانی به روح جهان نفوذکنند. به نها پیشگو می گفتند و زنان وپیران از ا نها می تر سیدند جنگجویان بندرت با ا نها مشورت می کردند. چونمعنا نداشت که انسان به جنگ برود وقتی می داندکه چه روزی کشته خواهدشد. جنگجویان لذت جنگیدن و احساس ناشناخته را دوست داشتن. آ پنده را
الله نوشته بود و هرچه بود در جهت خیر انسان بود. پس مجگجویان در زمانحال زندگی می کردند چون زمان حال سرشار از اتفاقات غافلکیرکننده بود وآ نها می بایست متوجه حیزهای زیادی باشند شمشیر دشمن کجاست اسب اوکجاست ء چه ضربه ای با پا بزند تا از دک نجات پیداکنا.
ساربان یک جنگجونبود و پیش آمد ه بودکه با پیشگوها مشورت کند، اکثرا نها مطالب صحیحی به اوگفته بودنده بعضی هم چیرهای نادرستی گفته بودند
تا ا ینکه یک روز یکی از آ نهاکه از همه ترسناکتربود از او پرسیده بود که چرا این همه مایل است از آ ینده خبر داشته باشد.
ساربان به اوگفته بود برای این که بتوانم کارهایی بگنم و ا نچه راکهنمی خواهم اتفاق بیا فتد مانع شوم. پیشگوگفته بود:
- آ نچه که بتوانی تغییر دهی آ یند ه تو نبوده آست.
می خواهم اینده را بشناسم تا خود را برای آ نچه که ا تفاقخواهد افتاد آ ماده کنم.
-اکرچیزهای خوبی باشند توبطورخوشا یندی غافلگیر خواهی شد واگرچیزهای بدی باشند خپلی پیش از آ نکه ا تفاق بیفتد رنج خواهی برد.
من می خواهم آ پنده را بشناسم چون انسان هستم و انسانها در رابطه باا پنده زندگی می کنند.
پیشگو مدتی سکوت کرده بود. تخصص او پیشگویی با ترکه های کوچگبودء ا نها را روی زمین می اند اخت و شکلی راکه می گرفتند تعبیر می کرد. اماا نروز ها را در پارچه ای پیچیده و ا نها را در جیب گذاشته و به اوگفته بود:
-من با پیشگویی زندگی خود را تامین می کنم. و دانش ترکه ها را ا موخته امو می توانم از آ نها برای نفوذ در این فضایی که همه چیز قبلأ در آ ن نوشته شدهاست؟ استفاده کنم. من می توانم گذشته را بخوانم و انچه راکه فراموشی شده
است کشف کنم و علائم حال را دریابم. اما آ ینده را نمی توانم بخوانم فقط می توانم حدس بزنم. زیرا آ ینه به خداوند تعلق دارد و تنها اوست که آ نرا آشکار می کند. پس من چطور آ یئده را می بینم؟ به کمک نشانه هایزمان حال. راز ا ینده در زمان حال است اگر تو به حال توجه کنی ا ن را بهترخواهی کرد و اگر حال را بهترکنی ا نچه پس از ا ن می ا یدء بهتر خواهد شد.
آ پنده را فراموشی کن و هر روز را مطابق با قوانین با اعتماد به عنا یت خداوند به بندگانش بگذران. گر روز ابدیت را درخود دارد.
ساربان از او پوسیده بودکه شرا یط اسشنایی که خدا وند اجازه دیدن آ یند هرا می دهد کدامست؟
¬وقتی که خداوند خود آ پنده را بر بنده کشف کند تا او بتواند آ نچه راکه مقرر شده عوض کند و ا ین بندرت اتفاق می افتد
خداوند اینده را به مرد جوان نشان داده بود تا مرد جوان وسیله تغییر آ نباشد. مارباذ به او ترصیه کودکا نزد روسای قبایل برود و آ نچه راکه د یده بود به آ نها بگوید بگویدکه سپاهیانی به آ نجا نزد می شوند.
آ نها مرا مسخره خواهدکرد.
- آ نها مردان صحرا هستند و مردان صحرا به نشانه ها عادت دارند.
- پس لابد خودشان تا بحال فهمیده اند.
دلواپس نیستند چون باور دارندکه اکر قرار باشد در جریان مطلبی قراربگیرند که خد اوند می خواهد ا نها را از طریق کسی با خبر خواهدکرد. بارها اتفاق فتاده است. اما امروز تو پیام آ ور شده ای.
مرد جواک به فاطمه کرد و تصمیم کرفت که به سراغ رؤسای قبا یلبرود.
به نگهبانی که کشیک می داد گفت:
¬من پیامی از صحرا آ ورده ام. می خواهم با رؤسا صحبت کنم
نگهبان پاسخی نداد داخل خیمه شد و مد تی طولانی ا نجا ماند. این خیمهدر وسط واعه بر پا بود و بسیار بزرک و به رنگ مفید بود. نگهبان با یک عرب بیرون آ مد. جوان عرب لباسی سفید و طلایی پوشیده بود. مرد جوان آ نچه واکه د ید ه بود بر ایش تعریف کرد. جوان عرب از او خواست که کمی صبرکند و خود به داخل چادر رفت.
شب فرا رسید. اعر اب و بازرگانان به خیمه وارد و یا از آ ن خارج می شدند
- چر اغهای دیگرکم کم خاموش شدند و واحه به ساکتی صحرا شد. فقطچر اغهای داخل خیمه بزرگ روشن بودند در تمام ا ین مدت مرد جوان بهفاطمه فکر می کدد بدون انکه کاملا معنای گفتگوی ا ن روز بعد از ظهر رافهمیده باشد.
بالاخره پس از چند ساعت انتظار نگهبان به او اجازه ورود داد.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#273
Posted: 17 Sep 2013 15:47
پائیز عریان
چه بگویم در وصف تو، ای خزان!
ای همه رنگ، ای همیشه گریان، ای خزان!
با آمدنت دلها به خون می نشیند و غم
عریانی و دل شکنی، ای خزان!
دانه های زرین بارانت با اشک دل شکستگان
سیل به راه می اندازد، ای خزان!
چه بگویم، چه بگویم در وصف تو
که زیبایی و دلتنگی، ای خزان!
دلتنگی به تنهایی خود معنایی ست ژرف
که هرگز نتوان درباره اش گفت: ای خزان!
اما از زیبایی ات هر چه بگویم باز هم کم گفته ام،
ای خزان، ای پاییز عریان!
نویسنده:«مژگان مظفری»
پاییز با تمام غمگینی عاشقانه اش بر دل سیرنگ چنگ انداخته بود اندوهگین گوش به ترانۀ باران سپرد. تحت تأثیر نیرویی نامرئی به سوی پنجره آمد و آن را گشود. بوی مست کنندۀ برگهای باران زده و بوی خاک نمناک او را به گذشته کشاند، درست به دو سال پیش که با او آشنا شد. از همان برخورد اول چنان قلب و روحش اسیر او شد که حس کرد بدون او یک لحظه هم قادر به زیستن نیست.
نگاهش را متوجه جلو عمارت بزرگ کرد که میان درختان کاج و یک استخر بزرگ محصور بود. با دیدن جای خالی اتومبیل پدرش فهمید هنوز برنگشته. کم کم داشت منصرف می شد که با او صحبت کند. می ترسید با مخالفت شدید پدر رو به رو شود. پنجره را بست و پرده را کشید. ناامید خود را روی تختخواب رها کرد. دستها را در هم قلاب نمود و زیر سر گذاشت. نگاه غمگینش به صلیب زیبایی که او برایش آورده بود خیره ماند. صدای دلینا در گوشش طنین انداخت. «خیلی دلشوره دارم سیرنگ؛ می ترسم پدر تو و خانوادۀ من به این دلیل که تو مسیحی هستی و من مسلمان مانع ازدواج ما بشوند». صدای توقف اتومبیل پدرش رشتۀ افکار او را برید. آهی کشید و گوشهایش را تیز کرد. پدرش مانند همیشه در عمارت را محکم به هم کوبید و به سرعت از پله ها بالا آمد. با عجله خود را بر سر راهش قرار داد، و گفت: «سلام پدر، خسته نباشید».
- سلام، چرا تا این وقت شب بیدار ماندی؟ اتفاقی افتاد؟!
- نه پدر، فقط می خواستم با شما صحبت کنم.
- بگذار برای وقتی دیگر. من حالا خیلی خسته ام.
دلخور و ناامید به اتاقش برگشت. مدتی طولانی کنار پنجره ایستاد و باران سیل آسا را نظاره کرد. چقدر دوست داشت که تن خود را به دانه های خنک باران بسپارد، اما افسوس که از ترس پدرش جسارت چنین کاری را در خود نمی یافت.
صبح روز بعد هنگامی که پشت میز صبحانه قرار گرفت. پدرش مشغول مطالعه روزنامه بود. صورتش آرام می نمود و نشانی از عصبانیت در آن دیده نمی شد و جواب سلامش را به گرمی داد.
آقای آزاد روزنامه را تا کرد و روی میز گذاشت، گفت: «دیشب می خواستی مطالبی را به من بگی، خوب حالا آمادۀ شنیدن هستم. امروز تعطیل است و به اندازۀ کافی وقت داریم که در کنار هم باشیم».
- من تصمیم گرفتم ازدواج کنم.
- این که خیلی خوبه! حتماً کسی را هم انتخاب کرده ای. درسته؟
- بله دلینا دختر آقای سعادت.
- دلینا؟! مگه عقل از سرت پریده! خوبه که می دونی آنها مسلمانند و ما مسیحی.
- چه فرقی داره پدر؟ همۀ ما فقط یک خدا داریم، و هرطور ستایشش کنیم قبوله.
آقای آزاد عصبی شد و صدایش را بلند کرد: «من نمی دونم تو چطور فکر می کنی! ولی این را بدان که باید دختری را انتخاب کنی که هم کیش خودت باشه. و فرهنگش با فرهنگ ما جور دربیاد. تو هنوز خیلی جوانی، و درک این مسائل برات سخته. فقط از روی احساس قلبی ات تصمیم می گیری».
- «پدر! من بچه نیستم. بیست و پنج سالمه. ما همدیگر را دوست داریم. من غیر از دلینا نمی تونم با دختر دیگری ازدواج کنم. مگه ازدواج ما با هم چه ایرادی داره؟ شما که کاملاً با خانواده اش آشنا هستید. ازنظر ثروت و شهرت هم چیزی از ما کسر ندارند. البته من اصلاً به این چیزهای کوچک اهمیت نمی دهم، فقط خود او برام مهمه که دختر پاک و ساده ایه. باور کنید، بین تمام دخترهای دانشکده از همه نجیب تره».
- من نگفتم خانوادۀ سعادت بد هستند یا خود دختره بده. آخه تو چرا نمی خوای بفهمی که ما خیلی با هم فاصله داریم. یک طرفه به قضیه نگاه نکن، همۀ جوانب را در نظر داشته باش. به قول خودت دیگه بچه نیستی. مطمئن باش اگر من موافقت کنم، سعادت قبول نمی کنه. دیگه راجع به این موضوع با من بحث نکن. حتی دلم نمی خواد بهش فکر کنی.
آقای آزاد با شتاب میز صبحانه را ترک کرد و او را مات و مبهوت بر جای گذاشت. سیرنگ از شدت عصبانیت صورتش گلگون شد. با دست راستش عصبی میز را به هم ریخت و گفت: «تف به این زندگی!»
با شنیدن صدای شکستن فنجانها و ظروف چینی روی میز، اصغر، مستخدم آنها به سالن آمد. وقتی با چهرۀ خشمگین سیرنگ رو به رو شد، سکوت کرد و آرام به جمع کردن تکه های شکسته روی زمین پرداخت.
آشفته و نگران خود را درون اتاق محبوس کرد. سرش را میان دستهایش پنهان نمود و با خود گفت: «مادر ای کاش می دونستی چقدر به تو احتیاج دارم! به نوازش دستهایت، به حرفهای آرامش بخشت. ای کاش زنده بودی و مرا در دامان پر مهرت می گرفتی. افسوس که اکنون در زیر خروارها خاک خفته ای، و یگانه فرزندت را در این دنیای خاکی بی کس رها کردی
*****
دلینا دستهای لطیفش را به زیر چانۀ گرد و قشنگش نهاد و به برگهای طلایی رنگ خیره شد. تمام فکر و حواسش پیش او بود. نمی دانست آیا موفق شده با پدرش صحبت کند یا نه! صدای پایی آرامشش را بر هم زد. با دیدن پژمان خودش را روی صندلی جمع وجور کرد و سلام کوتاهی به او داد.
پژمان صندلی مقابل او را انتخاب نمود و گفت: «نمی خوام فکر کنی قصد فضولی دارم. هرگز این اجازه را به خودم نمی دم به حریم خصوصی تو وارد بشم. بنا به درخواست خاله و عموجان تصمیم گرفتم با تو صحبت کنم». آخه پدران پژمان و دلینا با هم برادر و مادرانشان با هم خواهر بودند. «مثل گذشته سرحال نیستی. دائم تو فکر و خیالی. می دونم که دل خوشی ازمن نداری، اما دلم می خواد هر مسئله ای که باعث آزارت شده به من بگی. قول می دم تا آنجایی که از دستم بر بیاد کوتاهی نکنم».
- همۀ شما اشتباه می کنید. من هیچ مشکلی نداشتم و ندارم.
- خدا کنه این طور باشه که می گی، و همگی ما اشتباه کرده باشیم.
از روی صندلی برخاست و گفت: «می بخشی که تنهات می ذارم».
پاسخی به او نداد و فقط از پشت سر نگاهش کرد تا وارد ساختمان شد. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. گذاشت تا سوز سرد پاییزی صورتش را نوازش کند. گذشته ها کم کم به زلالی آب چشمه ساران در ذهنش جان می گرفت. پدر و مادر و پیمان جلو نظرش مجسم شدند. آن زمان هنوز دانشکدۀ خلبانی را به پایان نرسانده بود که جنگ آغاز شد. اشتیاق فراوانی به جبهه رفتن داشت. دانشگاه را رها کرد و روانه منطقۀ جنگی شد. طوری گذشته را پیش رو می آورد که انگار همین دیروز بود مادرش او را از زیر قرآن رد کرد. مستقیم به خط مقدم جبهه رفت. تا به حال چنین صحنه هایی را فقط در تلویزیون دیده بود. صدای غرش هواپیماهای دشمن از هر سو شنیده می شد.
صدای رگبار گلوله ها و توپ های سنگین گوش را به شدت می آزرد. بوی باروت و بوی آتش شامه را پر می کرد. منطقه خیلی شلوغ بود. هزاران هزار نیروی ارتشی و غیرنظامی که داوطلبانه به جنگ آمده بودند، برای حفظ آرمان وطن مشغول خدمت بودند. صدها تانک و توپ و ضدهوایی و خمپاره و سلاحهای دیگر به همراه ماشین آلات سبک و سنگین در منطقه و جبهه های جنگ به چشم می خورد. او فرماندهی ضدهوایی ها را بر عهده داشت. عملیات تازه شروع شده بود. صدای ناله ها به همراه یا حسین گفتن و الله اکبر دشت آتش را دربرگرفت. رشید مردان وطن سینه را سپر می کردند و یکی پس از دیگری به خاک و خون کشیده می شدند و به سجادۀ خون بوسه می زدند ولی تن به ذلت نمی دادند. با تلاش و ایثار فراوان، و تعداد بیشماری اسیر و مجروح و شهید، نیروهای خودی دشمن را فراری دادند و شهر کردنشین دشمن، حلبچه را به تصرف خود درآوردند. باور نمی کردند دشمن تا این حد ظالم و خدانشناس باشد. به هرسو نگاه می کردی خانه های ویران شده نیمه سوخته جلو چشم نمایان می شد. جسد مادری که سینه اش را بر دهان طفلش گذاشته بود وسط خیابان به چشم می خورد. هنگام راه رفتن مجبور بودند از میان اجساد زنها و بچه های بی گناه بگذرند. بیشتر اجساد ورم کرده و بوی تعفنشان همه جا را پر کرده بود و نشان می داد روزها قبل به شهادت رسیدند. هر چه جلوتر می رفتند با صحنه های تأثرانگیزتری رو به رو می شدند. به هر خانه ای که سرک می کشیدند خانواده ای را می دیدند که یا بر گرد سفره ای نشسته بودند، یا مشغول تماشای تلویزیون بودند که به همان حال به قتل رسیده بودند. از تاول اجساد می شد تشخیص داد که از بمب شیمیایی تاول زا استفاده کرده بودند. کمتر کسی پیدا می شد که جان سالم به در برده باشد. روزها طول کشید تا حلبچه را از اجساد پاک کردند. سه ماه گذشته بود و او هنوز فرصتی به دست نیاورده بود تا با خانواده اش ارتباطی برقرار کند. یکی از هم سنگرهایش که قصد داشت به مرخصی برود، او را مجبور کرد نامه ای بنویسد تا خبر سلامتی اش را به خانوادۀ او بدهند.
تنها در سنگر نشسته بود. ظاهراً منطقه آرام می نمود. هیچ صدایی به جزء صدای خندۀ دوستانش که بیرون از سنگر بودند به گوش نمی رسید. خیلی دلش می خواست چند خط از نامه را به دلینا اختصاص بدهد، اما ترس از رسوا شدن و از پرده بیرون افتادن راز دلش او را از این فکر منصرف کرد.
دلینا در آن زمان چهارده ساله بود. دختری پرشور و شیطان که پژمان دیوانه وار دوستش داشت بدون اینکه دلینا از دل آشفته اش باخبر باشد.
نامه را تا زد و درون پاکت گذاشت. در این هنگام سنگر به لرزه درآمد، و صدای غرش هواپیماهای دشمن شنیده شد. فریاد بچه ها بیرون از سنگر به هوا برخاست: «شیمیایی! شیمیایی زدند».
با شتاب خواست خود را به دستگاه ضدهوایی برساند که یکی از بمبهای دشمن درست به روی ضدهوایی فرود آمد. هم سنگرهایش یک به یک جلو چشمهایش به شهادت می رسیدند. هر سو را می نگریست با همین صحنۀ دلخراش رو به رو می شد. سومین بمب شیمیایی ضد اعصاب بود که جلو سنگر فرود آمد. در آن لحظه گیج و حیران ماند که چه کند. نمی دانست ماسک ضد شیمیایی اش را کجا گذاشته بود. با دستهای لرزان ملافۀ بزرگی را که دم دست داشت درون سطل آب فرو برد و روی سر و صورتش کشید و بلافاصله دو آمپول آتروپین به خود تزریق کرد و تا آنجایی که می توانست دوید، و خود را به بالای تپه قرارگاه رساند. ملافه را با بی حالی از روی صورتش برداشت، ولی متأسفانه چشمهایش جایی را نمی دید. از ته دل فریاد کشید: «خدایا! به دادم برس. من کورشدم. نمی تونم جایی را ببینم».
جمله اش به آخر نرسیده از حال رفت. هنگامی که به هوش آمد چهل و هشت ساعت گذشته بود. خود را زیر دوش آب سرد دید در حالی که دو پرستار زیر بغلش را گرفته بودند. تمام بدنش به شدت می لرزید. و رنجور و ضعیف شده بود. بعد از استحمام او را در بخش بستری کردند و سرم به دستش وصل کردند و پشت سر هم آمپولهای جوراجور به سرمش تزریق می کردند. مدتی طول کشید تا توانست صحبت کند. یکی از دوستانش که پزشک بود در همان بخش کارمی کرد. بعدها از زبان او شنید که وقتی او را به بیمارستان آوردند همراه با اجساد شهیدان به سردخانه انتقال دادند و او را هم جزء شهدا به حساب آوردند. ناگهان یکی از پرستارها سرش را روی سینۀ او می گذارد و فریاد می کشد: «این هنوز زنده است».
سه ماه تمام در بیمارستان طالقانی کرمانشاه بستری بود. در تمام این مدت از خانواده اش بی اطلاع بود از بیمارستان که ترخیص شد، به کمک دوستش با هواپیما به تهران آمد. به قدری شوق دیدار خانواده و به خصوص دلینا را داشت که ضعف خود را فراموش نمود. نشانی منزل را به راننده داد. شهر خیلی خلوت بود. باور نمی کرد تهران با آن شلوغی اش این طور خلوت و سوت و کور شده باشد. راننده که تعجب او را دید، گفت: «با این موشکهای لعنتی صدام خدانشناس که حوالۀ تهران می شه مگه مردم می تونند با آرامش زندگی کنند! باور کنید تموم روستاهای اطراف تهران جای سوزن انداختن نیست. همه از ترس جان به کجا ها که پناه نبردند!»
- می بخشید آقا، لطفاً از این خیابان نهم برید.
هنگامی که وارد کوچه شدند، دستها را روی چشمانش گرفت و فریاد کشید: «نه! خدایا! این ویرانه نمی تونه خونۀ قشنگ ما باشه!»
راننده تاکسی پاک گیج شده بود. در جا توقف کرد. چشم به کوچه ای دوخت که جز ویرانه چیزی از آن باقی نمانده بود، و یکی از خانه ها که مسافرش خود را روی خاکهایش انداخته بود و زارزار می گریست، جز تلی از خاک چیزی بر جای نمانده بود. دلش گرفت و پشت سر هم به صدام و آمریکا لعنت فرستاد. به او نزدیک شد و به زور او را از روی زمین بلند کرد گفت: «برادر من! چرا این طور می کنی؟ انشاءالله که خانواده شما صحیح و سالم هستند. پاشید بریم. خوب نیست با این حالتون بیشتر از این اینجا بمونید».
نشانی منزل خاله اش را به راننده داد. با گریه ای از ته دل دعا می کرد که خانواده اش جان سالم به در برده باشند.
با دیدن سینا، پسرخاله اش. که سر تا پا در لباس عزا بود با گریه و التماس گفت: «بگو که پدر و مادر و پیمان زنده هستند. بگو، خواهش می کنم».
سینا به گریه افتاد و به شدت او را در آغوش کشید و گفت: «متأسفم!»
با صدای گریۀ دلخراش آن دو، خاله و عمویش به همراه دلینا از خانه بیرون دویدند. هر چه سعی کردند او را آرام کنند بی فایده بود، و آنقدر گریه کرد تا از هوش رفت.
به اصرار خاله و عمویش از آن پس در خانۀ آنها زندگی کرد. زمانی که کسالتش برطرف شد، به دانشکدۀ خلبانی برگشت تا دوره اش را کامل کند. حال سالها از آن روزهای تلخ می گذرد. جنگ تمام شده و او یک خلبان نمونه است. ولی هنوز غم خانواده اش را نمی تواند فراموش کند.
با قطرۀ بارانی که بر روی صورتش چکید از خاطرات گذشته جدا شد. و با بغض سنگینی که در گلو داشت به داخل ساختمان رفت. دلش می خواست تنها باشد. بدون جلب توجه به اتاقش رفت. یادداشتی را که جلو آینه گذاشته بود برداشت تا با دوستش تماس بگیرد. گوشی تلفن را برداشت. هنوز انگشتش را برای شماره گرفتن تکان نداده بود که صدای دلینا را شنید. خواست گوشی را سر جایش بگذارد اما کنجکاوی مانع اش شد. می خواست بداند او با دوستش راجع به چه موضوعی صحبت می کند. صدای طرف مقابل را که شنید، احساس کرد دنیا را روی سرش ویران کردند. صدای سیرنگ را شناخت که می گفت: من با پدر صحبت کردم. با ازدواج ما سخت مخالف است. البته اصلاً ناراحت نباش، هر طور شده راضی اش می کنم. تصمیم گرفتم از امروز اعتصاب غذا کنم و نه به شرکت برم و نه با کسی صحبت کنم. دلینا از این سوی سیم گفت: عزیزم، این طوری مریض می شی. اصلاً دلم نمی خواد به خاطر من بلایی به سر خودت بیاوری. و سیرنگ از آن سوی سیم جواب داد: به خاطر من نه، به خاطر هردوی ما. آینده ای که تو پیشم نباشی ارزش زنده موندن نداره. من به تو قول می دم پدر را راضی کنم. تو هم سعی کن بتونی خانواده ات را راضی کنی.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#274
Posted: 17 Sep 2013 16:25
قسمت دوم
دیگر بیشتر از این نتوانست به صحبتهای آنها گوش کند. با سستی خود را روی صندلی انداخت. دستها را در موهای خوش حالتش فرو برد و با خود زمزمه کرد: پس بگو چرا اخلاقش عوض شده! حالا می فهمم چرا همیشه خودشو تو اتاق حبس می کنه. خدای من! اصلاً باورم نمی شه دلینای محجوب و متین من دل به کس دیگه بسته! اونم کسی که اصلاً لیاقتش را نداره. من نمی ذارم این وصلت سر بگیره باید باهاش صحبت کنم.
سینا وارد اتاق شد و گفت: «جناب سروان، خیال ندارید برای صرف نهار شرفیاب شوید؟»
لبخندی بر لب آورد، و در جواب شوخی او گفت: «اگر استاداجازه بفرمایند، این حقیر با کله به سوی میز ناهارخوری می روم».
پشت میز درست مقابل دلینا نشست. نگاهی موشکافانه به او انداخت مثل همیشه خود را خونسرد جلوه می داد، می دانست که پشت این قیافۀ آرام چه آشوبی برپاست. به طعنه گفت: «دلینا خانوم، امروز اشتها نداری!»
دلینا گره ای به ابروان نازکش انداخت و با لحنی تند گفت: «خیلی هم گرسنه هستم».
- هوم! ولی ظاهرت چیز دیگری نشون می ده.
با آمدن خاله اش دیگر ادامه نداد. خوشحال شد که فهمید خاله و سینا از منزل بیرون می رفتند و میدان برایش خالی می شد. می توانست با خیال راحت با دلینا صحبت کند، مخصوصاً که عمویش هم منزل نبود.
دلینا به بهانۀ سردرد به اتاقش رفت. پژمان به کمک سینا میز را جمع کردند. سینا با اعتراض خطاب به مادرش گفت: «این دیگه چطور دختریه؟! به جای اینکه اون بیاد میز را جمع کنه ما داریم جمع می کنیم».
پژمان گفت: «چه فرقی داره سینا جان! دلینا که گفت، سرش درد می کنه».
خاله گفت: «تو رو به خدا قسمت می دم سر به سر این دختر نگذار طفلک بچه ام خیلی زود رنج شده. معلوم نیست چه ش شده!»
- چیکارش کردم مادر! این قدر ناز و نوازشش کردین ببینید چقدر لوس شده. پژمان بحث را کوتاه کرد و گفت: «وقت ملاقات تموم می شه ها. مگه نمی خواهید برید بیمارستان عیادت مریض؟»
سینا غرغرکنان به اتاقش رفت تا لباس بپوشد. اتاقش رو به روی اتاق پژمان در طبقه بالا بود. اتاق دلینا هم طبقه پایین در کنار کتابخانه قرار گرفته بود.
با رفتن آنها خانه در سکوت سنگینی فرو رفت. بیشتر از این منتظر نماند. چند ضربه به در اتاق او کوبید. صدای نازکش از پشت در شنیده شد. قلبش به شدت به تپش افتاد. گفت: «می تونم چند لحظه مزاحمت بشم؟»
در را گشود و دستی به موهای بلند آشفته اش کشید. از جلو در کنار رفت تا پژمان وارد اتاق بشود.
در سکوت پا به اتاق دلینا گذاشت. از بی اعتنایی او خیلی ناراحت شد ولی به روی خود نیاورد. لبۀ تختخواب او نشست و سیگاری روشن کرد. پاهایش را روی هم انداخت، و میان دود سیگار به صورت زیبای دلینا خیره شد. دلینا صورتش را برگرداند و با بی اعتنایی گفت: «چیکارم داشتی؟»
- داشتی نه، بگو چیکارم داری. کاری با تو ندارم. فقط می خوام بدونم صبح با کی صحبت می کردی؟
رنگ چهره دلینا پرید. سعی کرد خونسرد باشد. گفت: «با هیشکی».
- نمی خواد به من دروغ بگی. صبح اتفاقی گوشی رو برداشتم. می خواستم با دوستم تماس بگیرم که مکالمۀ تورو با یک مرد شنیدم. پس کتمان نکن. بگو اون مرد غریبه کیه؟ سکوت نکن. جواب بده. می دونی؟ وقتی داشتی با اون مردک صحبت می کردی دلم می خواست سرتو از تنت جدا کنم. اصلاً به ذهنم خطور نمی کرد که چنین دختری شده باشی که به همین راحتی با یک مرد غریبه رابطۀ عاشقانه برقرار کنی و قربان صدقه اش بری! به من بگو که با او تا کجا پیش ...
دلینا حرفش را قطع کرد و بر سرش فریاد کشید: «بس کن دیگه!»
پژمان هم صدایش را بلند کرد: «لعنتی، نباید بدونم داشتی با کی صحبت می کردی؟ فکر می کنم به عنوان پسرخاله و پسرعموی حضرت عالی این حق را داشته باشم. من باید بدونم کی بود این طور عاشقانه با تو صحبت می کرد».
- حالا که می خوای بدونی پس خوب گوش کن. من با سیرنگ پسر آقای آزاد و همسر آینده ام صحبت می کردم. ما همدیگر را دوست داریم. مطمئن باش هیچ رابطۀ نامشروعی که تو ذهنت نقش بسته با هم نداشتیم، که به رگ غیرت آقا بر بخوره. ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم.
دق دلیش را با پک محکمی بر سر سیگار خالی کرد و گفت: «تو نباید با سیرنگ ازدواج کنی. هم کیش ما نیست. از همه بدتر آدمهای درستی نیستند».
دلینا عصبی جواب داد: «اصلاً برام مهم نیست که او مسیحی است و من مسلمان. سیرنگ هر چه باشه از توی اخمو و لجوج بهتره. من هرطور شده باهاش ازدواج می کنم. در ضمن اگه آدمهای بدی هستند، و به قول خودت درست نیستند، چرا پدر با اونا رفت و آمد می کنه؟ چرا هر وقت میان اینجا تو بهشون احترام می ذاری؟»
- بچه بازی در نیار دختر، مهمون اگه دشمن آدم هم باشه باز حبیب خداست. وقتی که به عنوان مهمون پا گذاشتن توی این خونه، من چطور می تونم به اونا بی احترامی بکنم، در هر صورت نباید با سیرنگ ازدواج کنی. این پنبه را از گوشت خارج کن که وارد آن خانواده بشی. تو هرگز با آن خانواده رنگ خوشبختی رو به چشم نمی بینی. من نمی ذارم این وصلت سر بگیره، حتی اگر به قیمت جونم تموم بشه.
- مگه تو کی هستی که اینطور برام تکلیف معین می کنی؟ تو هم این پنبه را از گوشت بیرون کن که کسی بتونه مانع ازدواج ما بشه.
- حالا که این طور شد بگذار همه چیز را راجع به عزیز دردونه ت بگم. سیرنگ خان عزیزت با پدر گرامیش یکی از معروف ترین قاچاقچیهای بزرگ موادمخدر هستند، و اگر به دام مأموران دولت بیفتد فاتحه شون خوانده ست. وقتی من منطقه بودم و دوستانم یک به یک جلو چشام شهید می شدن، جناب سیرنگ خان شما تو محفل گرم دوستانش گرم بازی «بریج ورامی» و کثافتکاریهای دیگه بودند. و انگار نه انگار که هم سن و سالهایش تو جنگ زیر بارون آتیش خمپاره مثل گل پرپر می شدند! آقایون با خیال راحت جام شراب را یکی پس از دیگری به افتخار هم سر می کشیدن.
- این کثیف ترین دروغه!
- بیچاره، خیلی ساده دلی که باور نمی کنی. تو خیال می کنی این همه ثروت از کجا به دست آمده، ها؟ جواب بده. پول علف خرس که نیست همین جوری ریخته باشه.
- یعنی هر کی ثروت داشته باشه از راه خلاف به دست آورده؟ با این حساب پدر من و عموی خدا بیامرز دستشون به مال حرام آلوده بود.
- تو چرا نمی فهمی! ناسلامتی دانشجو هستی. پدر بیچارۀ من و عموجون نسل در نسل تاجر فرش بودن. تا به حال لقمۀ حرام وارد زندگیشون نشده. چقدر تو ساده و کله شقی! بهتره دور سیرنگ رو خط بکشی. فهمیدی؟
دلینا از خشم چهره اش برافروخته شد و فریاد کشید: «تو حق نداری این طور با من صحبت کنی. اگر خیلی از این موضوع ناراحتی می تونی از این خونه بری. دیگه دلم نمی خواد ریخت تو رو ببینم».
پژمان به هیچ وجه انتظار چنین برخوردی را از جانب دلینا نداشت. از کوره در رفت و گفت: «دخترۀ احمق! من امشب با سینا و عمو صحبت می کنم، و همه چیز رو به اونا می گم تا هرطور شده جلوی این وصلت رو بگیرم». دلینا با عصبانیت به سویش آمد. دستش را با تمام قدرت بالا برد که به صورتش بزند! اما پژمان به سرعت واکنش نشان داد و دست دلینا را محکم در هوا گرفت و با شتاب پایین آورد. چنان هلش داد که مثل پر کاه روی تخت ولو شد. چشمهایش را که از فرط خشم قرمز شده بود به او دوخت و گفت: «باشه، من از این خونه می رم تا تو بتونی راحت زندگی کنی و راحت تصمیم بگیری. ولی این رو بدون که از این کارت پشیمون می شی، و جز ناکامی چیز دیگه ای عایدت نمی شه. و خوشحالم که ماهیت اصلی خودت رو برام به نمایش گذاشتی. حالا دیگه کاملاً تو رو شناختم که چطور آدمی هستی. روز خوش».
دلینا با گریه گفت: «برو به جهنم».
پژمان از اتاق خارج شد و در را محکم به هم کوبید. صدای گریۀ دلینا را از پشت در شنید. اصلاً تحمل شنیدن صدای گریۀ او را نداشت. دلش می خواست به پاهایش بیفتد تا با سیرنگ ازدواج نکند ولی افسوس که دیگر کار از کار گذشته بود. کتش را برداشت، و بدون اتومبیل از منزل خارج شد. سوز سرد پاییزی را با تمام وجود پذیرا شد. آرام و با تواضع گام بر سنگ فرش زمین می گذاشت. انگار که می ترسید برگهای زیر پایش شکوه کنند چرا آنها را با بی رحمی له می کند.
از بازی روزگار حیران مانده بود. چی فکر می کرد چی از آب درآمده بود. دلینا عزیزترین کسی که دوستش داشت مانند یک پرنده به آسانی از دستش گریخت، بدون اینکه توان گرفتن او را داشته باشد. هر چه فکر می کرد نمی توانست مانع ازدواج آنها بشود. وقتی در دل دلینا جایی نداشت، تلاش بیهوده بود. سر درد شدیدی دچارش شد. هر چه فکر می کرد به نتیجه نمی رسید. انگار که به راستی فکر دلینا مغزش را از کار انداخته بود. سرخورده و عصبی خیابانها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت. بالاخره بعد از ساعتها پیاده روی به این نتیجه رسید که منزل خاله اش را برای همیشه ترک کند. و زندگی مستقلی برای خود تشکیل بدهد. به خانه که برگشت ، بعد از مقدمه چینی تصمیم خود را به آنها گفت.
خاله اش با گریه گفت: «مگه چی شده که می خوای از این خونه بری؟!»
آقای سعادت گفت: «حداقل به ما بگو چرا این تصمیم رو گرفتی».
- خودمم نمی دونم عموجان! شاید به این خاطره که می خوام خودم رو محک بزنم که آیا می تونم زندگی مستقلی داشته باشم یا نه. شما آن قدر به من محبت کردید که تا پایان عمر نمی تونم جبران کنم. باور کنید شمارو به چشم پدر و مادرم نگاه می کنم. فقط دلم می خواهد روی پای خودم بایستم.
خانم سعادت با گریه از اتاق خارج شد. پژمان زیر چشمی به دلینا نگاه کرد تا ببیند عکس العملش چیست. این طور که قیافه اش نشان می داد، از گفته اش سخت پشیمان بود.
*****
دلینا سرش را در متکا فرو برده بود و آرام آرام اشک می ریخت. از حرفی که در حال عصبانیت به پژمان گفته بود سخت پشیمان، و احساس گناه می کرد. از خودش بدش می آمد که نتوانسته بود اعصاب خود را کنترل کند.
پژمان برای او ارزش زیادی داشت. روزهایی که به پرواز می رفت جای خالی او در خانه کاملاً پیدا بود. خانه بدون وجود او سوت و کور بود. به او و رفتارهای غرورآمیزش خو گرفته بود. هر وقت در درس زبان به مشکل برمی خورد یا در دانشگاه مشکلی برایش پیش می آمد از او کمک می گرفت. در همه حال او پشتیبانش در خانه و بیرون از خانه بود. و حالا او را از خود رنجانده بود. نمی دانست چطور از او عذرخواهی کند. اخلاق او را به خوبی می دانست که پسر یک دنده و لجوجی است و اگر تصمیم به رفتن گرفته حتماً خواهد رفت. همه که به خواب رفتند بی صدا از پله ها بالا رفت. چراغ اتاق او هنوز روشن بود. در تصمیمش مردد ماند که داخل برود یا نه. صدای سرفۀ او را از پشت در شنید. جرأت پیدا کرد و آهسته ضربه ای به در اتاقش نواخت.
پژمان با دیدن او از پشت میز تحریرش بلند شد و گفت: «با من کاری داری؟» دلینا فقط سکوت کرد. از چشمان متورم و قرمزش فهمید خیلی گریه کرده. با لحنی مهربان گفت: «دلینا! می تونم کمکت کنم؟»
دلینا بغضش ترکید و گریه سر داد. با مهربانی دست او را گرفت و روی صندلی نشاند. دستمال کاغذی را به دستش داد و گفت: «خواهش می کنم آروم باش و گریه نکن. می دونی که من طاقت اشکهای تو رو ندارم».
در سکوت سیگاری روشن کرد و نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت. جز سیاهی شب چیز دیگری پیدا نبود. منتظر ماند تا او به حرف آمد: «پژمان، من خیلی متأسفم که تو رو از خودم رنجوندم. عصبی بودم و کنترل اعصابم رو نداشتم. خواهش می کنم دیگه حرف از رفتن نزن. اگه تو بری پدر و مادر و سینا دق میکنن. اونا بدجوری بهت عادت کردن. حتی روزایی که پرواز داری خونه سوت و کوره. خیلی فکر کردم. تصمیم گرفتم دیگه به سیرنگ فکر نکنم. با اینکه برام سخته از اون جدا بشم، ولی این کارو به خاطر تو می کنم».
- نه دلینا! من حق نداشتم این طور با تو برخورد کنم. این حق توست که تصمیم بگیری. و شریک آینده ات رو انتخاب کنی. مطمئنم اگر جز سیرنگ با مرد دیگه ای ازدواج کنی هیچ وقت رنگ خوشبختی رو به چشم نمی بینی، چون دلت پیش اونه. براتون دعا می کنم خوشبخت بشین. از بابت رفتار امروز معذرت می خوام. بدون فکر اومدم و خودم رو خراب کردم. آخه فکر نمی کردم تو ... بگذریم. دیگه راجع به گذشته حرف زدن فایده نداره.
- هنوز جوابمو ندادی. از تو خواهش کردم دیگه حرف از رفتن نزنی.
نگاهش را به صورت اشک آلود دلینا خیره کرد. آهی حسرت بار از ته دل کشید و گفت: «تو که منو خوب می شناسی. وقتی تصمیم بگیرم حتماً عملی اش می کنم، حتی اگر به قیمت جونم تموم بشه. مطمئن باش هیچ رنجشی از تو به دل ندارم». به او نزدیک شد و با محبت موهای روی پیشانی اش را کنار زد و گفت: «بس کن دیگه، ادای دخترای لوس رو درنیار، عادت خودتو که می دونی؟ وقتی زیاد گریه می کنی تا چند روز چشمات اذیت می شه. کاری نکن فردا همه تو دانشکده متوجه بشن تو گریه کردی».
دلینا بدون هیچ کلامی از روی صندلی بلند شد و به سوی در رفت و دستگیره در را چرخاند و گفت: «دلم می خواد باور کنی که از سینا هم برام عزیزتری».
آقای آزاد پشت در اتاق یگانه فرزندش ایستاد. چند روز بود که چهرۀ او را ندیده بود. برای او تمام دنیا یک طرف بود وسیرنگ طرف دیگر. او تنها یادگار همسر مهربانش بود. بدون معطلی وارد اتاق شد او را با رنگ پریده و چشمان گود افتاده در حال مطالعه دید دلش به درد آمد. با مهربانی گفت: «پسرم، این چه حال و روزیه که برای خودت درست کردی؟! من هر کاری می کنم فقط به خاطر آیندۀ توست. هرگز دوست ندارم تو را با این حال و روز ببینم. اگر بدانی در این چند روزه چقدر عذابم دادی هرگز با خود چنین نمی کردی».
سیرنگ در سکوت به حرفهای پدرش گوش می کرد. حاضر نبود سکوتش را بشکند. آقای آزاد ادامه داد: «من تسلیم شدم. هرگز نمی شود پا روی عشق گذاشت. در این چند روزه خیلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که با خواسته ات موافقت کنم. قبل از اینکه بیام بالا، با پدر دلینا راجع به تو صحبت کردم. تلفنی قرار گذاشتیم شب ساعت هشت به آنجا برویم».
سیرنگ با تعجب و خوشحالی زائدالوصفی به دهان پدرش چشم دوخته بود. باور نمی کرد این پدر سرسخت و لجوج اوست که به این زودیها تسلیم خواستۀ او شد.
دلینا در میان لباسهایش سر در گم مانده بود. هر کدام را می پوشید به نظرش ایرادی داشت. دلش می خواست بهترین لباسهایش را بپوشد. بالاخره بعد از دو ساعت توانست لباس صورتی خوش رنگ و خوش دوختی را در میان لباسهایش انتخاب کند. این لباس را پژمان به مناسبت روز تولدش به او هدیه داده بود. لباس را محکم به سینه فشرد و بوسید. با خود گفت: «چه دنیای غریبی! امشب آخرین شبی است که پژمان توی این خونه زندگی می کنه، و اولین شبی که سیرنگ برای همیشه به عنوان داماد این خانواده پذیرفته می شه». وقتی فکر کرد با چه سختی توانسته پدر و مادرش را با این وصلت راضی کند، لبخندی رضایتمندانه بر لبانش نشست.
پژمان به هیچ وجه دلش راضی نمی شد که در مهمانی حضور داشته باشد. اما به خاطر دل خاله و عمویش مجبور بود.
اتومبیلش به علت نقص فنی در تعمیرگاه بود. بیشتر راه را پیاده پیمود تا دیرتر به خانه برگردد. در را آرام با کلید گشود. خواست دزدکی از در پشت ساختمان به اتاقش برود، اما صدای سیرنگ او را برجای میخکوب کرد. پشت درخت تنومند توت خود را پنهان نمود ... سیرنگ و او روی تاب آهنی نشسته بودند. با دیدن دلینا که لباس اهدایی اش را پوشیده بود اشک در چشمهایش جمع شد. در زیر نور چراغ رنگی باغ زیباتر از همیشه به نظر می رسید. سیرنگ که عاشقانه چشم به او دوخته بود، گفت: «دلینا! دلینای من، بالاخره به آرزومون رسیدیم. تو ...»
هنگامی که دید محبوبش را کسی دیگر ربوده و نجوای عاشقانه در گوش او زمزمه می کند، قلبش به درد آمد. با غمی جانکاه که بر دلش سنگینی می کرد از آنجا دور شد و به جمع مهمانان پیوست. خانم سعادت ظرف شیرینی را جلو دستش گذاشت و گفت: «انشاءالله یک روز شیرینی تو و سینا را بخوریم».
اجباراً یکدانه شیرینی از ظرف برداشت و گفت: «انشاءالله خوشبخت بشه».
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#275
Posted: 17 Sep 2013 16:27
قسمت سوم
هنوز شیرینی را داخل بشقاب نگذاشته بود که دلینا و سیرنگ دست در دست یکدیگر شاد و سرخوش وارد سالن شدند. به پیش بازشان رفت، و با آنها دست داد و از صمیم قلب برایشان آرزوی نیکبختی کرد.
بعد از صرف شام به بهانۀ خستگی و سردرد به اتاقش رفت. باور نمی کرد او را برای همیشه از دست داده باشد. چه شبهایی که تا صبح با خود نقشه کشیده بود که چطور از او خواستگاری کند، ولی افسوس که همه چیز به هم ریخت. چهرۀ قشنگ او را با لباس زیبایش مدام پیش رو داشت. سر میز شام یکی دو بار پیش آمد که نگاهشان با هم تلاقی کرد، و هر بار پژمان زودتر از او مسیر نگاهش را تغییر داده بود.
هر وقت دلتنگ می شد به سراغ آلبوم های خانوادگی می رفت. امشب هم آلبوم را جلو دستش نهاده بود، و برگ به برگ ورق می زد. همچنان که به عکسها نگاه می کرد، خاطره ها در او جان می گرفتند. چقدر در این لحظه دلش هوای پدر و مادر و پیمان شلوغ و بازیگوش را کرده بود. در میان عکسها چشمش به عکسی افتاد که پیمان با دلینا انداخته بود. پیمان تازه پانزده سالش تمام شده، و به همین مناسبت جشن کوچکی برگزار کرده بودند. دلینا ژست زیبایی گرفت و از پژمان خواست عکسی تکی از او بگیرد. در همین حین پیمان دزدکی از پشت مبل ها خود را به پشت او رساند و با دو دست برایش شاخ درست کرد. بعداً که عکس ها ظاهر شد، دلینا با دیدن عکسش خیلی عصبی شد، ولی عصبانیتش زیاد دوام نیاورد و زد زیر خنده. و به خاطر اینکه تلافی کند بهترین عکس پیمان را به زور از او گرفت و با خودکار برایش شاخ گذاشت. با یادآوری روزهای شیرین گذشته لبخندی بر لب راند، و با صدای بوق های پی در پی اتومبیل آقای آزاد از عالم رویا به دنیای واقعیت برگشت. واقعیتی کهبرایش سرد و خشن بود. واقعیتی که دلش می خواست هرگز آن را به چشم نبیند. اما افسوس که واقعیت تنها چیزی است که باید آن را پذیرفت. احساس خستگی و بیهودگی می کرد. چشمش را به کتابهای بسته بندی شده دوخته بود. با بی حوصلگی بلند شد و آنها را در کارتن جا داد. دیگر چیزی برای جمع کردن نمانده بود. هوای اتاق برایش سنگین و غیر قابل تحمل بود. مانند پرنده ای که از قفس آزاد شود خود را به باغ کوچک عمارت رساند. از تاریکی اطراف و خاموشی چراغها می شد فهمید که تنها بیدار شب خود اوست. از بس غرورش جریحه دار شده بود از خود خجالت می کشید که در تنهایی نیز اشک بریزد. با حسرت به اطراف می نگریست. برایش سخت بود که آنجا را ترک کند. دل کندن از آن باغ زیبا برایش آسان نبود. گوشه به گوشۀ آنجا برایش یادآور خاطرات گذشته بود. هر وقت دلتنگ می شد ساعتها در باغ قدم می زد تا به آرامش می رسید. و حالا مجبور بود از همه علائقه اش بگذرد، چون دیگر نمی توانست شاهد حضور مردی دیگر در کنار دلنیای محبوبش باشد. چشمهای پر از اشکش را به آسمان دوخت. آسمان ابری و سر در گریبان بود. لبخند تلخی بر لبانش نشست و با خود گفت: «انگار آسمان هم به حال من دل می سوزاند».
یک ماه از نامزدی آنها می گذشت. ولی او در هیچ کدام از مراسم آنها شرکت نکرد. و به بهانۀ پرواز خود را کنار می کشید. برای روز جشن نیز همین تصمیم را داشت نمی توانست او را در لباس سپید عروسی کنار مردی دیگر ببیند. درست دو روز قبل از جشن ازدواج دلینا تماس گرفت. از شنیدن صدایش هیجان زده شد، اما احوالپرسی سردی با او کرد و گفت: «کاری داشتی؟»
- می خواستم خواهش کنم حتماً در جشن ازدواج حضور پیدا کنی.
- متأسفم! یک مأموریت فوری برام پیش آمده که اصلاً نمی تونم بیام خیلی مشتاق بودم تو جشن عروسیت حضور داشته باشم، اما قسمت نشد.
- همه ش بهونه ست. بگو چشم دیدن منو نداری. برای جشن نامزدی و عقدکنان نیامدی، حداقل در جشن ازدواج شرکت کن. به خدا قسم، اگر تو را فردا منزل سیرنگ نبینم تا آخر عمر باهات حرف نمی زنم.
آخر جمله اش را طوری با بغض بیان کرد که پژمان را تحت تأثیر قرار داد و گفت: «باشه، سعی می کنم بیام. هرچند که ...»
- بگو، چرا جمله ات را ناتمام گذاشتی؟ بگو که با تمام وجود از من متنفری.
- خواهش می کنم تعبیر بد نکن. من هیچوقت از تو متنفر نمی شم. چرا این طور فکر می کنی؟ الو! دلینا! الو! دخترۀ دیونه.
گوشی تلفن را محکم روی دستگاه کوبید. از این که دلینا بدون خداحافظی تماس را قطع کرده بود خیلی عصبی شد. با تمام مشکلات روحی که داشت در جشن حضور پیدا کرد وقتی برای گفتن تبریک به آنها نزدیک شد، سیرنگ دست راستش را دور شانه های ظریف دلینا انداخت و او را آرام به سوی خود کشید و گفت: «هنوز سر قولت هستی که من و عروس خوشگلم را به ماه عسل ببری؟»
- مگه می شه برای عزیزان بدقولی کرد؟ هر وقت آمادگی داشتید یک روز قبل منو در جریان بگذارید تا براتون جا رزرو کنم.
دلینا خودش را از سیرنگ جدا نمود، و گفت: «ما با هواپیما نمی ریم. چند بار باید این را بگم؟ دوست دارم با اتومبیل خودمون به سفر بریم».
سیرنگ خندید و گفت: «باز که حرف خودتو زدی عروس بداخلاق!»
پژمان گفت: «سیرنگ جان، اگر به جای شما بودم دل عروس خانوم را نمی شکستم».
- نمی تونم که بشکنم.
دلینا گفت: «سیرنگ، پدر کارت داره».
با رفتن سیرنگ خطاب به پژمان گفت: «ممنونم که آمدی. اگر نمی آمدی خیلی غمگین می شدم».
پژمان نگاهش را به دلینا دوخت که در میان لباس سپید و بلندش همانند فرشته آسمانی شده بود و گفت: «ممنونم، که این قدر برات ارزش دارم که نبودنم نگرانت کنه. از صمیم قلب براتون آرزوی خوشبختی می کنم».
سینا سر رسید و گفت: «همین طوری بایستید تا یک عکس تاریخی از شما بگیرم».
- پسرخالۀ عزیز، بدون حضور داماد عکس ما رسمیت نداره. این هم سیرنگ جان، حالا شد.
یک شاخه گل رز از سبد گل بزرگی که خودش آورده بود جدا کرد. و در حینی که گل را به دست دلینا می داد سینا از آنها عکس گرفت. به خاطر این که بعداً برای سیرنگ سؤال برانگیز نشود، یک شاخه گل دیگر جدا کرد و با احترام به دست او داد و گفت: «تقدیم به شاه داماد گل».
دلینا با حظ به قد بلند پژمان نگاه کرد و با عشق به همسرش چشم دوخت و با ناز گفت: «می بینی چه پسرخالۀ با محبتی دارم».
سیرنگ هم متقابلاً با عشق به عروس زیبایش خیره شد و گفت: «مگر به دخترخاله اش نرفته باشه».
پژمان لبخند بر لب از آنها جدا شد و خلوت ترین گوشه سالن را برای خود برگزید از آن گوشه می توانست همه را زیر نظر داشته باشد. با حسرت به سیرنگ نگاه می کرد که چگونه پروانه وار برگرد دلینا می چرخید. صدای سینا او را به خود آورد: «باز که تنهایی! چرا اخمات تو همه؟»
با لبخند تصنعی گفت: «تو فقط بلدی از من ایراد بگیری. توی جمعیت داشتم دنبال یک دختر می گشتم بلکه از دست تو خلاص بشم که هی به من گیر ندی».
سینا با خنده گفت: «موفق شدی یا هنوز در پی آنی؟»
- دختری که بتونه این زبون تو رو کوتاه کنه هنوز به دنیا نیامده.
- به جای اینکه متلک بار من کنی بریم کمک پدر که حسابی دست تنها مونده.
*****
دلینا اولین روز زندگیش را در منزل سیرنگ آغاز نمود. با داشتن مستخدم کاری به آن صورت انجام نمی داد.
اصغر سینی چای را به دست دلینا داد. آن را روی میز گذاشت و یک فنجان چای برای همسرش ریخت، و گفت: «فقط تا آخر این هفته خونه می مونم. باید به دانشکده برم، وگرنه از درسهایم عقب می مونم».
- عزیزم نمی شه مرخصی ات را طولانی کنی؟
- نمی تونم، باور کن. پانزده روز سفر بودیم. اگر بخوام حساب کنم با امروز بیست روز می شه که به کلاس نرفتم.
- می دونم عزیزم، ولی این روزها دیگه تکرار نمی شه دوست دارم وقتی به خونه برمی گردم تو خونه باشی، نه اینکه تا شب انتظار تو را بکشم. تازه وقتی برگردی آن قدر خسته ای که حوصلۀ منو نداری.
دلینا اخمهایش را در هم کشید و گفت: «بی انصافی نکن سیرنگ! من اگه از خستگی هم بمیرم حوصلۀ تو را دارم. چند ساعت زودتر از تو به خونه برمی گردم. تا تو بیایی کدبانوی خوبت شاد و شنگول به انتظارت نشسته».
سیرنگ از خوشحالی سر او را به سینه فشرد بر موهای بلند و نرمش بوسه ای زد و گفت: «تو برام مثل غروب چشمه سار، قشنگ و زیبا هستی، عزیزم، می بینی چه دنیای قشنگی داریم. دنیایی که آسمونش آبی آبیه، و هیچ وقت ابرهای تیره اونو لکه دار نمی کنند. من هزار بار شکر خدا را به جا می آورم که در این «پاییز عریان» توی قشنگم را به من بخشید. و در حضور خودش به تو قول می دهم بهترین زندگی را برات فراهم کنم. و هرطورکه تو دلت بخواد زندگی کنیم».
از گفته های همسرش به شوق آمد. دستهای او را با محبت بوسید و گفت: «سیرنگ، خیلی دوستت دارم. بیا با هم دعا کنیم خداوند هیچ وقت این خوشبختی را از ما نگیره».
هر دو با قلبی پاک زانو بر زمین نهادند و رو به درگاه پروردگار با خلوص نیت نیایش کردند تا زندگی شیرین و قشنگشان هیچ گاه به گناه و تلخی آلوده نشود.
چند ماه از زندگی مشترکشان می گذشت هنوز کوچکترین مشاجره ای بین آنها به وجود نیامده بود کاملاً از زندگی در کنار هم راضی و خوشحال بودند. هیچ وقت از نگاه کردن به هم خسته نمی شدند و عاشقانه زندگی مسالمت آمیزشان را ادامه می دادند، تا اینکه آن روز اتفاق تازه ای در زندگیشان رخ داد. دلینا با نبودن سیرنگ حوصله اش سر رفته بود. تصمیم گرفت به دیدن تنها عمه اش برود. لباس پوشید و از منزل خارج شد. عمه خانم از دیدن برادرزاده اش خیلی خوشحال شد. و پشت سر هم قربان صدقه اش می رفت. دلینا با دیدن آلبوم عکسی که روی میز بود گفت: «عمه خانوم، آلبوم نگاه می کردین؟»
- هنوز نگاه نکردم تا می خواستم بازش کنم تو زنگ زدی.
- پس حالا با هم نگاه می کنیم.
با دیدن عکس عروسی خودش که در آلبوم قرار داشت لبخندی زد و گفت: «واه! این عکس پیش شما بود؟ فکر می کردم این عکس سوخته. ببینید چقدر هم قشنگ شده».
به عکس خیره شد و آهی کشید. ادامه داد: «خیلی وقته پژمان را ندیدم. دلم براش یک ذره شده. بی معرفت هنوز به دیدن ما نیامده».
عمه خانم عکس پژمان را بوسید و خطاب به عکسش گفت: «الهی عمه قربون لبخند شیرینت بره. عمه فدای قد و بالای رعنات بشه. دلینا جان! چطور دلت می آد به این پسر می گی بی معرفت! اگر می دونستی چقدر دوستت داره هیچ وقت این حرف را نمی زدی».
- عمه جان، اگه دوستم داشت حداقل توی این مدت یک بار به دیدنم می آمد، یا تلفنی حالمو می پرسید. از روز جشن تا حالا ندیدمش.
- یعنی این پنج ماهه اونو ندیدی؟!!
- بله. و کوتاهی از پژمانه، نه من. با این رفتارش ثابت کرد از من متنفره، این قدر که حتی نمی خواد منو ببینه، آخ عمه! اگه بدونید این مسئله چقدر منو آزار می ده.
- عزیزم، قضاوت بد نکن، حالا که این طور فکر می کنی، مجبورم حقیقتی را به تو بگم که از آن بی خبری. این عکس را از آلبوم او برداشتم. یک روز که به دیدنش رفتم. به نظر خیلی غمگین و آشفته بود. چشمم به آلبوم روی میز افتاد. با دیدن عکس تو که صفحۀ اولش بود گفتم: ماشاءالله هزار الله اکبر دلینا توی لباس عروس خیلی ماه شده بود. آهی کشید، ولی چیزی نگفت. نگاه پر از غمش پشتمو لرزوند. گفتم: پسرم، نمی خوای به عمه ات بگی چرا ناراحتی؟ خندید. ولی در خنده اش اثری از مسرت دیده نمی شد. برای آوردن چای به آشپزخونه رفت. چون دیر آمد طاقت نیاوردم و دنبالش رفتم. با دیدن اشکهایش دلم آتیش گرفت. تا متوجه م شد پشت به من کرد، و با سینی و فنجانها ور رفت. بهش نزدیک شدم و گفتم: هنوز هم نمی خوای چیزی به من بگی؟ چرا گریه می کردی؟ از آشپزخونه بیرون رفت و گفت: من کی گریه کردم؟ گفتم: پسرم، این موها که تو آسیاب سفید نشدن! سایۀ غم تو چشات برق می زنه. اگه حرف نزنی از غصه پژمرده می شی. کنارم نشست و سرش را گذاشت رو زانوهام و مثل کسی که سالها جلو اشکهایش را گرفته باشه به گریه افتاد. گذاشتم تا خوب عقدۀ دلشو خالی کنه. وقتی از گریه سبک شد، گفت: از وقتی دلینا چهارده سالش بود بهش دلبستم. و هرگز نتونستم فراموشش کنم. این عکس را می بینید. او خیلی گل دوست داره. مخصوصاً گل رز. من این عکس را با او انداختم تا هر وقت این گل و عکس را می بینه به یاد من بیفته. اما عکسها که ظاهر شدند تغییر عقیده دادم. عکس را پیش خودم نگه داشتم و نگاتیوش را با قیچی تکه تکه کردم. به او گفتم: چرا در این مدت سکوت کردی؟ جواب داد: نمی دونم! شاید تقدیر چنین خواست. آره عزیزم، پژمان خیلی دوستت داره. حتماً به همین دلیل نمی خواد با تو رو به رو بشه. باید به اون حق بدهی.
از گفته های عمه خانم چشمهایش پر از اشک شد. باور نمی کرد او دوستش دارد.
با رفتن عمه خانم به آشپزخانه، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و آرام چشمهایش را بست. دلش می خواست به گذشته برگردد. به زمانی که به دبیرستان می رفت، بدجوری به پژمان علاقه پیدا کرده بود. چندبار تصمیم گرفت با او صحبت کند، اما هربار که با چهرۀ جدی او رو به رو می شد خود را می باخت و همه چیز را فراموش می کرد. علاقه اش به او ادامه داشت تا وقتی که به دانشگاه راه پیدا کرد، و با سیرنگ آشنا شد. او سال آخر تحصیلش بود. کم کم رفت و آمد خانوادگی با هم پیدا کردند. و دیگر به کلی پژمان را به دست فراموشی سپرد و دیوانۀ سیرنگ شد. او مهربان و رمانتیک بود. تمام اخلاق و صفاتی را که برای مرد آینده اش می پسندید در او خلاصه بود و پژمان درست نقطۀ مقابل او قرار داشت همین امر باعث شد که دلینا فکر او را از سر به در کند، و مطمئن شود مرد دلخواهی برای زندگی آینده اش نیست، حالا که عمه خانم راز دل پژمان را برملا کرده بود گیج و سر در گم شده بود.
در این هنگام که دلینا در حال فکر کردن بود، پژمان در را گشود. هنوز متوجه حضور او نشده بود. با صدای بلند گفت: «عمه خانوم! کجا هستید؟ بیایید ببینید چه گلهای خوشبو و قشنگی براتون آوردم. گل رز، گل مورد علاقه ..»
با دیدن دلینا جمله اش را فرو خورد. هر دو مقابل هم قرار گرفتند. پژمان رنگ باخت و در سکوت با لبان متبسم و دیدگان مشتاق خود اندام او را با کنجکاوی می نگریست. با ورود عمه خانم هر دو به خود آمدند. دلینا زودتر برخود مسلط شد و گفت: «از دیدنت خیلی خوشحال هستم».
- «من هم همین طور. خوشحالم که تو را زیباتر از قبل می بینم». عمه خانوم که برای اولین بار او را در لباس خلبانی می دید. با عشق فراوان نگاهش کرد و گفت: «الهی دورت بگردم پسر خوشگلم، چقدر این لباسها به تو می آد».
- خدا صد سال دیگه به شما عمر بده من فقط به چشم شما خوشگل می آم.
- مگه کسی خیلی بد سلیقه باشه به تو پسر گلم بگه زشتی.
خندید و گفت: «هیچ بقالی به ماست خودش نمی گه ترشه. حالا اگه تعریفهاتون از من تمام شده، احوالی از این عروس خانوم فراری بپرسم، که هر کجا ما باشیم جیم می شه».
- من فراری هستم یا تو؟ آرزو به دل موندم یک بار زنگ خونۀ مارو به صدا دربیاری، تا پیش سیرنگ پز بدم پسرخاله م آمده.
- شاید حق با تو باشه. باور کن فرصت پیش نمی آد، وگرنه خیلی مشتاق دیدار شما بودم. از بس درگیر کارم، خودم را هم فراموش کردم. از گلایه گذشته بگو سیرنگ جان کجا هستند؟
- شرکت بود. من تنها آمدم.
- که این طور. خب، از زندگیت راضی هستی؟
- بله، کاملاً.
- شکر. امیدوارم همیشه این طور باشه.
فنجان خالی را روی میز گذاشت و از جا برخاست و گفت: «از دیدنت خیلی خوشحال شدم. سلام گرم مرا به سیرنگ جان و جناب آزاد برسان».
عمه خانم اعتراض کنان گفت: «کجا با این عجله؟ حداقل بگذار عرق تنت خشک بشه».
- توی این سرما عرق کجاست عمه جان؟! می بینید که لباس کار تنمه. راننده دم در منتظره. خوب نیست زیاد نگهش دارم. فقط آمده بودم حالی از شما بپرسم.
دستش را به سوی دلینا دراز کرد و با کنایه گفت: «اگر فرصت کردی با سیرنگ اون طرفا بیا، خوشحال می شم».
- حتماً مزاحم می شم. تو هم وقت کردی به دیدن ما بیا.
- سعی می کنم.
نیم ساعت دیگر نزد عمه اش ماند و بعد به منزل برگشت. از پله ها که بالا می رفت، صدای گفتگوی مهمانان آقای آزاد را شنید. روی پله ها ایستاد و به صحبتهای آنها گوش کرد که اگر زن همراهشان باشد پایین برود. یکی از مهمانان گفت: «متأسفانه محمولۀ دوم نزدیکی شهر نکا به دام گشتیها افتاد».
آقای آزاد با عصبانیت فریاد کشید: «احمق های بی عرضه! می دونستم شما عرضۀ این کارها را ندارید. می دونید با این کارتون چقدر به من ضرر رسوندید؟ اگه بگم صد میلیون تومن باز هم کم گفتم».
با آمدن اصغر با شتاب به اتاقش رفت. از شنیدن آن حرفها حالش دگرگون شد. ناگهان صدای پژمان در گوشش پیچید: «اونا قاچاقچی هستند دلینا، باور کن». به گریه افتاد و به خود گفت: «این حقیقت نداره! سیرنگ مهربان من نمی تونه خلافکار باشه. خدایا خودت کمکم کن».
سیرنگ وارد اتاق شد. با دیدن اشکهای همسرش پاهایش سست شد و کیف از دستش روی زمین افتاد. گفت: «عزیزم، چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟!»
برای اولین بار در طول زندگی مشترکشان جواب او را نداد و بی اعتنا به او لبۀ تختخواب نشست.
سیرنگ کنارش نشست و گفت: «دلینا، عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟»
صورتش را میان دستهایش پنهان کرد و گریه اش شدیدتر شد. سیرنگ سر دلینا را به سینه فشرد و اشکهایش را پاک کرد و گفت: «باشه عزیزم، اگه نمی خوای من بدونم، هیچی نگو منم دیگه اصرار نمی کنم. فقط گریه نکن. تحمل ندارم چشمهای قشنگتو گریون ببینم».
دلینا از او فاصله گرفت و گفت: «هیچ وقت نمی بخشمت. چطور تونستی به من دروغ بگی؟!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#276
Posted: 17 Sep 2013 16:29
قسمت چهارم
سیرنگ متعجب دستش را زیر چانۀ دلینا برد و صورتش را بالا گرفت و گفت: «منظور تو را نمی فهمم! من خیلی خسته ام. امروز در شرکت از همیشه بیشتر کار داشتم. حتی فرصت نکردم ناهار بخورم. پس خواهش می کنم. بیشتر از این عذابم نده و بگو چه عمل ناشایستی از من سر زده که برخلاف میل تو بوده. و چرا مرا متهم به دروغ گویی می کنی؟»
- تو به من گفتی مدیر عامل شرکت ماشین ابزاری.
- بله، حالا هم می گم که هستم.
- نه سیرنگ، دیگه دروغهات باورم نمی شه. تو قاچاقچی هستی. من نمی خوام همسر کسی باشم که دستش به حرام آلودهست.
یکباره رنگش تغییر کرد، و با عصبانیت گفت: «این مزخرفات چیه تحویلم می دی؟!»
- لازم نیست خودتو به گیجی بزنی. من از روی پله ها همه چیز را شنیدم. محمولۀ قاچاق شما توی شهر نکا به چنگ مأموران افتاده. و به نقل از پدرت چند صد میلیون ضرر کردین».
دستش را به پیشانی گرفت و گفت: «خدای من! چه دارم می شنوم. دلینا، باور کن کار من از پدر جداست. اگر حرفهامو قبول نداری فردا بیا محل کارم تا از نزدیک همه چی رو ببینی. من همیشه با این کار کثیف پدر مخالف بودم. خیلی سعی کردم اونو از این منجلاب بیرون بکشم، اما دیر شده بود و تا گردن توی منجلاب فرو رفته بود. تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که خودم را از پدر دور نگه دارم و هر کدام راه خودمون را بریم. چند بار به کله ام زد او را تحویل مأمورها بدم، اما دلم نیامد. دلینا، نمی دونی من چقدر توی زندگیم سختی کشیدم. از روزی که چشم به روی این دنیا گشودم از محبت مادر بی نصیب بودم، و تو دامن پرستارها بزرگ شدم. همیشه آرزو داشتم مثل بچه های دیگه مزۀ آغوش گرم، پر مهر مادر را حس کنم. از غصه هام براش بگم، تا با دستهای مهربانش مرا نوازش کنه. آه که از محبت پدر هم محروم بودم. او فقط به کارش فکر می کرد. و جز پول روی پول گذاشتن چیز دیگه ای توی ذهنش نبود. اصلاً فراموش کرده بود پسری به اسم سیرنگ توی زندگیش وجود داره. فکر می کرد با پولهای زیادی که برام خرج می کنه من خوشبختم، و کمبودی حس نمی کنم. در صورتی که من بیچاره خود را بدبخت ترین آدم روی زمین می دونستم. حتی به گربه های خونه حسادت می کردم. که با محبت بچه هاشونو لیس می زدن. کاش می دونستی چقدر تنهایی کشیدم! من ... من ... صورتش را برگرداند تا دلینا شاهد اشکهایش نباشد. دلینا با دیدن اشکهای همسرش و شنیدن حرفهای او خیلی متأثر شد، گفت: «عزیزم، منو ببخش که راجع به تو فکرهای بد کردم. باور کن وقتی اون حرفها رو شنیدم دلم می خواست دیگه زنده نباشم. تو که با کار پدرت مخالفی چرا اینجا موندی؟ سیرنگ! بیا از این خونه بریم».
- آخه چطور می تونم پدرمو تنها بگذارم؟ او که جز من کسی را نداره هر چقدر بد باشه باز پدرمه. همین طور که من با او کاری ندارم، تو هم کارش نداشته باش. بگذار به حال خودش بمونه. مطمئنم به زودی از این کارش پشیمون می شه. می دونم برات سخته اینجا زندگی کنی. اما به خاطر من تحمل کن. قول می دم در اولین فرصت که پول دستم بیاد تو رو از اینجا ببرم. فعلاً جز حقوقم درآمد دیگه ای ندارم. نمی خواستم این را بهت بگم اما حالا مجبورم. من تمام مخارج عروسی را از پس انداز خودم خرج کردم. حتی نگذاشتم پدر یک تومن برام خرج کنه. مقداری پول از مادر بهم رسیده. اما نمی خوام فعلاً به اون پولها دست بزنم. قراره از طرف شرکت به ما خونه سازمانی بدن، فقط کمی طول می کشه.
با سخنان امیدوار کنندۀ همسرش آرامش یافت و گفت: «تو که با من باشی دیگه غمی ندارم».
سیرنگ پیشانیش را بوسید و گفت: «ممنونم عزیزم. از وقتی با تو ازدواج کردم سایه های شوم بدبختی از زندگیم فاصله گرفتن. مطمئن باش نمی گذارم هیچ وقت به تو سخت بگذره. فقط کمی به من فرصت بده».
بار دیگر آرامش به زندگیشان برگشت. ولی دلینا از آینده واهمه داشت. دلش می خواست تهران را برای همیشه ترک کند، اما نمی دانست چگونه تصمیم خود را به سیرنگ بگوید. منتظر یک فرصت بود. فرصتی که بتواند زندگیش را بکلی تغییر دهد.
هنگامی که خورشید به آرامی پرتو خود را در افق محو می کند، و آنگاه که امواج دریا آرام و بی صدا یکدیگر را در آغوش می کشند، و گلها سر در گریبان هم به خواب می روند، نوای دل انگیز شب، آرام آرام به گوش می رسد. نسیم شبانه با لطافت صورت غمگین پژمان را نوازش می دهد. دنیایی از افکار روز گذشته و خاطرۀ دلینا در مویرگهای مغزش به حرکت درمی آید. در کنار امواج دریای شب می نشیند و کشتی افکار خود را در روی دستها نظاره می کند که بی هدف بدنۀ خود را به امواج می کوبد. پرتو نوری آرام به سویش می آید. نوری که برایش آشناست.
نوری که دیدنش چشمان او را روشن می کند و نوای دل انگیزی با او همراه است. و این نور غیر از دلینای محبوبش نمی توانست کس دیگری باشد.
بار دیگر نرم و لطیف در رویاهای شیرینش پای نهاده. او را از آن خود می داند و خود را غرق در وجودش می بیند. هنوز بعد از ساعتها که از دیدن او می گذشت، قلبش به شدت می تپید. با خود گفت: «خدایا، هر چه خودم را از دیدارش محروم کردم تا بتوانم فراموشش کنم نتوانستم. امروز با دیدن دوبارۀ او فهمیدم نه تنها فراموشش نکرده ام، بلکه علاقه ام بیشتر شده است».
صبح فردا که روزی تعطیل بود، لباس پوشید و به سوی منزل آقای سعادت حرکت کرد. به سر کوچه که رسید اتومبیل سیرنگ را دید که دم در پارک شده بود. با سرعت به عقب برگشت. در این حین سینا جلو اتومبیلش ظاهر شد و گفت: «با این عجله کجا فرار می کنی؟»
با دیدن سینا حسابی غافلگیر شد. اتومبیل را نگه داشت و گفت: «فرار نمی کردم. می رفتم عمه خانوم را با خودم بیارم. یک دفعه یادم افتاد که ...»
- زحمت نکش. عمه خانوم اینجاست.
- طعنه می زنی؟
- سر هر که شیره بمالی سر من نمی تونی. می دونم دل خوشی از سیرنگ و دلینا نداری و تا اتومبیل سیرنگ را دیدی می خواستی جیم شی. من پشت این تیر برق بودم و همه چیز را دیدم.
- اشتباه قضاوت نکن. من به همان اندازه دلینا رو دوست دارم که تو رو دوست دارم، و همین طور هم سیرنگ را. اصلاً چیکار به اونا دارم. خوب بلدی اول صبحی حال ما را بگیری.
- نمی خواد واسمون قیافه بیای. حالا میای یا برمی گردی؟
- والا اگر راهم بدی میام. حالا تو بگو چرا جاسوسی منو می کردی!
- توهین نکن ها؟ با اتومبیل قشنگت بلندت می کنم رو دست تا دیگه به من نگی بالای چشمت ابروست.
- تو این قدر زور داشتی و ما خبر نداشتیم! بالاخره می گی اینجا چه غلطی می کردی یا نه؟
- داشتم می رفتم خرید.
- پس بپر بالا با هم می ریم و برمی گردیم.
سینا که توی اتومبیل جا گرفت، پژمان گفت: «راستشو بگو روی چه منظوری گفتی من دل خوشی از سیرنگ و دلینا ندارم».
- به دل نگیر بابا، همینطوری یه چیزی گفتیم.
- باز که دروغ گفتی مرد مؤمن!
- نمی دونم چی بگم! از وقتی دلینا ازدواج کرده تو رفتارت باهاش خیلی عوض شده. چند وقت پیش که آمده بود خونه خودمون، عکس تو رو از روی دیوار برداشت و با احساس بوسید و گفت: چقدر احمق بودم که فکر می کردم می تونم روی پژمان حساب کنم، ولی برعکس شد. چهار ماه بیشتره که ندیدمش. دلم برای دیدنش یک ذره شده. منم گفتم: شاید فرصت نمی کنه. شما به دیدنش می رفتید. گفت: پژمان با ازدواج ما مخالف بود. دل خوشی از سیرنگ نداره. و این طور که معلومه دوست نداره منو هم ببینه. خلاصه رو این حساب بود که من حرف زدم.
پژمان آه بلندی کشید و گفت: «این بی انصافیه! دلینا در مورد من خیلی بد فکر می کنه. اگر خدا رو قبول داری، به خودش قسم این طور نیست که اون فکر می کنه».
- بچه ای مگه! می شه من تو رو نشناسم؟ ول کن این بحثها رو. هفتۀ آینده قراره بریم پابوس امام رضا.
- چطور شد به فکر زیارت افتادی؟ با دوستات می خوای بری.
- با پدر و مادر و عمه خانوم می خوام برم. راستش منو به تبریز منتقل کردن. هنوز جرأت نکردم به مادر چیزی بگم. با رفتن تو و دلینا خیلی ناراحت شد. این ضربه را دیگه بعید می دونم بتونه تحمل کنه. می خوام اول بریم زیارت بعد همه چی را بگم.
- پس می خوای با سیاست جلو بری.
تصمیم گرفت طوری با دلینا برخورد کند که ذهنش را نسبت به خود پاک کند. بی خبر از این که عمه خانم همه چیز را به او گفته است.
پژمان بحث را با سیرنگ به سیاست کشاند. دلینا از گفتگوی آن دو حوصله اش سر رفت. از آنها جدا شد و نزد مادرش به آشپزخانه رفت. نگاهی به محتویات داخل قابلمه های روی اجاق گاز انداخت و گفت: «دست شما درد نکنه مادر، خیلی وقت بود خورشت کاری نخورده بودم».
به مادرش کمک کرد تا سالاد زودتر آماده شود. ادامه داد: «مادر، از شما گله دارم چرا اتاق منو خراب کردید؟»
- این گله را باید از پدرت و سینا بکنی. به خاطر اینکه کتابخونه بزرگتر بشه اتاق تو رو با کتابخونه یکی کردن. در ضمن تو که دیگه نمی خوای به این خونه برگردی.
- شما که نمی دونید من اون اتاق را چقدر دوست داشتم!
- به جای ماتم گرفتن برای چیزی که از دست رفته، برو میز را بچین که صدای شوهرت درآمد.
پژمان بعد از صرف شام عازم رفتن شد. از در سالن که بیرون آمد، دلینا را با ظرف پر از میوه مقابل خود دید.
دلینا ظرف میوه را روی میز کنار در گذاشت، و گفت: «کجا با این عجله؟»
- خیلی دوست داشتم بیشتر بمونم، ولی خونه کار دارم.
دلینا یک سیب درشت قرمز از میوه ها برداشت و به دست پژمان داد، گفت: «نموندی که با هم بخوریم، حداقل این یکی را با خودت ببر».
پژمان سیب را در دستش فشرد و یک لحظه به چشمهای دلینا خیره شد که به وی زل زده بود. با عجله تشکر کرد و از در خارج شد. پشت فرمان اتومبیل که قرار گرفت. سیب را مقابل چشمهایش گذاشت. انگار که موجود زنده ای بود. باد سردی می وزید. دانه های سپید برف به نرمی روی شیشۀ اتومبیلش می نشست. در نقطۀ خلوتی ترمز کرد و ناگهان به گریه افتاد. به هر سو نگاه می کرد چهرۀ او را با نگاه مخصوصی که در آخرین لحظه به چشمهایش نگاه کرده بود می دید. دلش می خواست دست دراز کند و چشمهای زیبای او را لمس کند و با بوسه ای ببندد و بگوید: چرا نمی تونم فراموشت کنم؟! چرا؟!!
احساس کرد تب دارد. کتش را درآورد و از اتومبیل پیاده شد. به ندرت اتومبیلی را در حال حرکت می دید. در سکوت سنگین شب و در زیر شکوفه های سپید برف آرام به قدم زدن پرداخت. دلش می خواست به یکی از دانه های برف تبدیل می شد و در دامن زمین پنهان می شد. آن قدر راه رفت که دیگر حس کرد تمام لباسهایش یخ زده. به سختی توانست اتومبیل را به حرکت دربیاورد.
نیمه های شب بود که وارد آپارتمانش شد. با همان لباسهای خیس وسط هال دراز کشید. بدون اینکه بخواهد دانه های اشک یکی پس از دیگری از چشمانش فرو می ریختند. از خودش ناامید شده بود. باور نمی کرد تا این حد در مقابل عشق ضعیف باشد احساس سرما می کرد اما حال و حوصله نداشت لباسهایش را عوض کند.
کوسن روی مبل را برداشت و روی زمین گذاشت. به شکم روی زمین خوابید و صورتش را در کوسن پنهان نمود. انگار از سیاهی شرم داشت. نفهمید که چطور به خواب رفت. صبح وقتی چشمهایش را گشود برایش عجیب بود که با آن وضع خوابیده بود.
یک هفته از آن شب سرد می گذشت. به سرماخوردگی شدیدی مبتلا شده بود. دو روز بود که منزل استراحت می کرد عمه خانوم و خانوادۀ عمویش به زیارت رفته بودند. کسی را نداشت تا از او پرستاری کند. تمام استخوانهایش درد گرفته بود. از شدت درد حس می کرد سرش هر لحظه در حال انفجار است. سرش گیج می خورد و حالت تهوع داشت. تکه پارچه ای را محکم به سرش بست. نگاهی به خانۀ شلوغ و به هم ریخته اش انداخت. سعی کرد خانه را کمی جمع و جور کند اما نتوانست. صدای زنگ آپارتمان به صدا درآمد. با بی حالی به سوی در رفت. با دیدن دلینا حیرت زده شد. دلینا دستش را دراز کرد و گفت: «سلام، مهمون ناخونده نمی خوای؟»
پژمان دستش را فشرد و گفت: «خوش آمدی. حسابی غافلگیر شدم». چمدان در دستش را بر زمین گذاشت و گفت: «دستت خیلی داغ بود. رنگت هم پریده. مریض هستی؟»
- فقط یک سرماخوردگی جزئی ست.
روی مبل که نشست، یک پیراهن چرک و یک لنگه جوراب را از زیر پایش درآورد اولین بار بود که به منزل پژمان می آمد. نگاهش را با دقت به همه جا دوخت. از وضع آشفته خانه تعجب کرد. چون می دانست او آدم منضبطی است. پژمان نیز دستپاچه شده بود. با خجالت لباسهای کف سالن و روی مبلها را جمع کرد. در دل با خود گفت: کاش می دانستی مسبب همۀ این بدبختی ها تو هستی. زنگ تلفن باعث شد دست از جمع کردن بردارد. سیرنگ پشت خط بود. احوالپرسی گرمی کرد و سراغ دلینا را گرفت. با اشاره به او فهماند که تلفن مربوط به اوست. گوشی را که به دلینا داد به آشپزخانه رفت. با بی حالی کتری را روی اجاق گاز گذاشت. صدای او را می شنید که می گفت: «تا تو از شیراز برگردی من پیش پژمان می مونم. چشم، مواظب خودم هستم. تو هم مواظب خودت باش. باشه، از پژمان هم تشکر می کنم. نه، کاری ندارم. فقط فراموش نکنی هر روز با من تماس بگیری».
از آشپزخانه که بیرون آمد، دلینا گفت: «فکر نمی کردم خونۀ یک نظامی تا این حد کثیف و به هم ریخته باشه».
پژمان با فاصله از دلینا نشست و گفت: «حق با توست. ولی باور کن چند روزه به قدری حالم بده که نمی تونم سرپا بایستم، چه برسه به اینکه خونه را نظافت کنم».
- دکتر رفتی؟
- آره. ولی بی فایده بود. سردت نیست؟
- اتفاقاً خیلی گرمم شده.
- بایدم گرمت باشه. با این پالتوی خزی که تو پوشیدی، اگر سیبری هم باشی بازم گرمت می شه.
آرام خندید و گفت: «می رم توی اتاق خواب لباسهامو عوض کنم. البته اگر اجازه بفرمائید».
از طرز حرف زدن او خنده اش گرفت، و گفت: «خواهش می کنم، اینجا را هم مثل خونۀ خودت بدان».
حالش خیلی بد بود. می دانست اگر یک گام بردارد با کله به زمین می خورد دلینا که به اتاق برگشت نیم خیز شد و گفت: «فکر کنم کتری جوش آمده. می رم چای درست کنم».
- خواهش می کنم تو بشین. اگه بخوای با این حالت پاشی از من پذیرایی کنی، همین حالا برمی گردم خونه.
صدایش از آشپزخانه بلند شد: «پژمان! جای چای کجاست؟»
بلند شد و ظرف چای را به او نشان داد. به در آشپزخانه تکیه داد و چشم به دست او دوخت.
دلینا گفت: «سیرنگ چند روزی شیراز کار داره. نتونست منو همراه خودش ببره. از شانس بدم پدر و مادر به مسافرت رفتن می دونی که با خان دایی هم میانۀ خوبی ندارم. تنها کسی که برام باقی موند تویی. چه خوشت بیاد و چه بدت بیاد، چند روزی وبال گردنت هستم».
- قدمت روی چشم امیدوارم تا اینجا هستی مثل خونۀ خودت بهت خوش ...
حالش بد شد و دستش را به کابینت گرفت. دلینا که متوجه تغییر حالت او شد دستپاچه گفت: «چی شد؟!»
دستش را به پیشانی گرفت و بی حال جواب داد: «می بخشی، خیلی حالم بده. می رم کمی دراز بکشم».
ولی هنوز یک گام برنداشته بود که چون مجسمه ای خشک و بی روح کف آشپزخانه ولو شد. دلینا گیج و دستپاچه بالای سرش ایستاد. نمی دانست چکار کند. از پس هیکل درشت او برنمی آمد. با دست کمی آب به صورتش پاشید، و چند سیلی به گونه اش زد. اما بی فایده بود. ناچار شد از همسایه کمک بگیرد. زنگ آپارتمان رو به رو را فشرد. مرد مسنی در را به رویش گشود.
و با گریه گفت: «آقا، شما را به خدا به دادم برسید. پسرخاله ام داره از دست می ره».
مرد همسایه حیرت زده پرسید: «پسرخالۀ شما کیه؟!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#277
Posted: 17 Sep 2013 16:30
قسمت پنجم
- پژمان، پژمان سعادت.
مرد همسایه تا اسم پژمان را شنید به دو خود را بالای سر او رساند و به کمک پسرش او را به بیمارستان بردند. دکتر علت بی هوشی او را کمبود غذایی و ضعف بیش از حد تشخیص داد. یک سرم با چند آمپول تقویتی به او تزریق کردند.
به منزل که برگشتند با اصرار دلینا روی تخت دراز کشید. و خیلی زود به خواب رفت.
دلینا تصمیم گرفت با نظافت خانه سر خود را گرم کند. در اتاق خواب او را آرام بست و نظافت را اول از آشپزخانه شروع کرد. در پایان کار از خستگی کمرش راست نمی شد. اما به روی خود نیاورد و برای خرید از منزل خارج شد. آن قدر برف در کوچه و خیابان جمع شده بود که راه رفتن را برایش مشکل می ساخت. شانس آورد بیشتر مغازه ها به مجتمع نزدیک بودند.
وقت برگشتن دستهایش یخ زده بود. به سختی توانست کلید را در قفل بچرخاند. به هنگام ورود پژمان را دید که سرش را میان دستهایش پنهان کرده و روی مبل داخل هال نشسته است. در را بست و گفت: «چرا از رختخوابت بیرون آمدی؟»
نگاهی حقشناسانه به دلینا انداخت و گفت: «ممنونم، به خاطر همه چی اگر تو نبودی معلوم نبود حالا چه حال و روزی داشتم. می بخشی که تو را به زحمت انداختم».
دلینا بسته های خریداری شده را به آشپزخانه برد و از آنجا گفت: «چرا مثل غریبه ها حرف می زنی؟! هر کاری کردم وظیفه ام بوده. پس خواهر به چه درد آدم می خوره؟!»
پژمان خود را به در آشپزخانه رساند و گفت: «این همه کار را چطور تونستی انجام بدی؟»
- همه که مثل تو تنبل خان نیستند. تا بازم حالت بد نشده لطفاً برو استراحت کن.
- اگه اجازه بدی می خوام دوش آب گرم بگیرم.
- فقط مواظب باش بازم سرما نخوری.
تا پژمان از حمام بیرون آمد، دلینا یک لیوان آب لیموشیرین و پرتقال برایش آماده کرد و به دستش داد.
از این همه محبتش درمانده شد. به نظرش دلینا با گذشته زمین تا آسمان فرق کرده بود. حالا مثل یک کدبانوی با وقار و متین رفتار می کرد. وقتی دختر بود به زور کارهایش را انجام می داد. ولی حالا ...
هر دو در سکوت شام را صرف کردند. دلینا اجازه نداد پژمان در جمع کردن میز کمکش کند. بعد از پایان کار با سینی چای به اتاق نشیمن برگشت. روزنامۀ روی میز را برداشت و گفت: «بهتره با این جدول وقت را بگذرونم».
پژمان مدادی را که کنار دستش بود به او داد و گفت: «اگه کمک خواستی منو فراموش نکن».
دلینا به جدول حل کردن مشغول شد و پژمان به تماشای تلویزیون پرداخت. این وضع تا یک ساعتی ادامه داشت. بالاخره پژمان از سکوت دلینا خسته شد. سرش را به طرف او چرخاند که بگوید چرا ساکتی، اما دید او کوسن را زیر سرش گذاشته و در حالی که مداد و روزنامه را به دست دارد به خوابی شیرین فرو رفته است. بی اختیار بالای سرش ایستاد و چند لحظه به او چشم دوخت. بعد تلویزیون را خاموش کرده و پتویی روی او انداخت. چراغها را خاموش کرد و به اتاق خواب خودش رفت. هر کار می کرد خواب به چشمش نمی رفت. با خود گفت: ای کاش می مردم تا اینکه او فرشتۀ نجاتم می شد. خدایا! چرا من هر کاری می کنم از او دور باشم برعکس سر راهم قرار می گیرد؟
صبح فردا با اینکه حالش بد بود، به سر کار رفت. نمی توانست در کنار او آرامش داشته باشد.
*****
دلینا از خواب بیدار شد نگاهی به اطرافش انداخت. فراموش کرده بود در کجاست. وقتی که موقعیت خود را به خاطر آورد، آهی بلند کشید و از جایش برخاست. از بس روی کاناپه خود را جمع کرده بود، عضلاتش درد می کرد. با دیدن میز صبحانه که با دقت چیده شده بود متعجب شد که با این سرعت او حالش خوب شده. کاغذ تا شدۀ وسط میز را برداشت:
«سلام و صبح بخیر از اینکه مجبورم تو را تنها بگذارم عذر می خواهم. اگر به چیزی احتیاج پیدا کردی با این شماره با من تماس بگیر ...».
«پژمان»
نامه را روی میز گذاشت. هیچ اشتهایی به صرف صبحانه نداشت. دلش هوای سیرنگ را کرده بود سرش را روی میز گذاشت و بی اختیار به گریه افتاد. دلش خیلی گرفته بود. خودش هم نمی دانست چرا. با صدای زنگ تلفن خود را جمع و جور کرد. پژمان پشت خط بود. احوالپرسی کرد و گفت: «نکنه تو هم سرماخوردی که صدات این طور گرفته؟»
با بغض جواب داد: «نه، حالم خوبه».
ناخودآگاه پرسید: «نکنه گریه کردی. ها؟ دلینا! با تو دارم حرف می زنم. گریه کردی؟ چیزی شده؟ چرا حرف نمی زنی؟!»
طنین صدای مهربان و دلسوز پژمان اشکهایش را جاری کرد. و او دستپاچه از آن سوی سیم گفت: «دلینا جان! چه ت شده؟ چرا داری گریه می کنی؟»
- «همین طوری. از سکوت خونه یهو دلم گرفت».
نفس عمیقی کشید و گفت: «می خوای برگردم خونه؟»
- نه، نه می بخشی ناراحتت کردم. کاری داشتی تماس گرفتی؟
- فقط می خواستم حالتو بپرسم. ناهار برمی گردم خونه. غذا هم با خودم از بیرون می آورم. به چیزی احتیاج نداری؟
- نه، ممنونم. چرا می خوای غذای حاضری بیاری؟ من که بیکارم. یه چیزی درست می کنم با هم می خوریم. نکنه سوپ دیشب به دهنت خیلی بدمزه بوده؟
- آه، نه! خیلی هم خوشمزه بود. فقط نمی خواستم تو با این روحیه ت به زحمت بیفتی».
- اصلاً فراموش کردم حالتو بپرسم.
- با مراقبتهایی که تو از من کردی مگه می شد بدحال باشم!
گوشی را که گذاشت به فکر فرو رفت. چهرۀ زیبای دلینا جلو نظرش مجسم شد. احساس بدی داشت. نه دلش می خواست به منزل برگردد و نه حوصلۀ محیط اداری را داشت. هوای اوج گرفتن در آسمان کلافه اش کرده بود. اما با این حال خراب نمی توانست پرواز کند. هر وقت که پرواز داشت نوعی هیجان کودکانه به سراغش می آمد. اوج گرفتن در آسمان لایتناهی همه چیز و همه کس را به جز او از یادش می برد. هرچه بیشتر اوج می گرفت بیشتر او را به خود نزدیک می دید. در آسمان نیلگون به دنبال آرزوهای گمشده اش می گشت. تنها در آن آبی بی انتها به آرامش می رسید. آرامشی به عظمت یک عشق با شکوه، آرامشی به لطافت نسیم بهاری، و آرامشی به زیبای یک تبسم. اما حالا حتی نمی توانست پروازی کوتاه داشته باشد. با تنفر از ضعف خود راهی منزل شد.
تا لباسهایش را عوض کرد به آشپزخانه آمد. نگاهی به میز غذا انداخت، و گفت: «به به! سیرنگ باید به داشتن چنین کدبانوی خوبی افتخار کنه».
- بهتره تعریف را بگذاری برای بعد از خوردن، چون ممکنه مزه اش به قشنگی تزیینش نباشه.
پژمان برای خود سالاد کشید و گفت: «سیرنگ تماس نگرفت؟»
لبخندی که روی لبهایش بود محو شد و جواب داد: «نه».
- حتماً نتونسته. مطمئن باش بعدازظهر تماس می گیره.
پژمان متوجه ناراحتی او شد. میلی هم به غذا از خود نشان نمی داد. خیلی دلش می خواست بداند چرا در نبود همسرش پیش آقای آزاد نمانده. در جمع کردن میز به دلینا کمک کرد. اما دلینا نگذاشت ظرفها را بشوید. تا دلینا مشغول شستن ظرفها بود. پژمان برای خودش و دلینا چای ریخت و روی میز گذاشت. از پشت پنجره نگاهش را به بچه ها دوخت. که با گلوله های برفی بر سر و صورت همدیگر می کوبیدند. بی اختیار گفت: «خوش به حالتون!»
- با من بودی؟
- نه. با این بچه ها هستم که از غم دنیا آزادند. بیا ببین با چه شور و اشتیاقی به طرف هم گلوله برفی پرت می کنن.
دلینا با پیشبند دستش را خشک کرد و نگاهی گذرا به بیرون انداخت. پشت میز نشست و گفت: «ما هم این مرحله را گذروندیم. شاید بهتر و شیرین تر از این بچه ها. چه خوب می شد که همیشه بچه باقی می موندیم».
پژمان که مقابلش نشسته بود گفت: «ولی افسوس که هرگز چنین نخواهد شد. دلینا! می تونم یه سؤال خصوصی از تو بپرسم؟»
- البته.
- چرا دانشگاه را نیمه کاره ول کردی؟
با انگشت آرام روی میز می زد. چشم به فنجانهای پر از چای دوخته بود که از آنها بخاری غلیظ برمی خواست. آهی کشید و گفت: «این قدر تو زندگی مشکلات محاصره ام کرده که دیگه مغزی برای درس خوندن برام نمونده».
- «تا آنجایی که من اطلاع دارم، تو و سیرنگ هیچ مشکلی ندارید. از نظر اخلاقی که با هم تفاهم دارید. از نظر مالی هم که وضع شما خوبه».
- نه آن قدر که تو فکرشو می کنی.
- پس اون همه کارخونه و زمین یا ... چه می دونم، چیزایی دیگه مال کیه؟!
دلینا با پوزخندی جواب داد: «مال پدر سیرنگه، نه خود سیرنگ».
- چه فرقی می کنه؟ همه ش بعداً به سیرنگ می رسه.
- خدا ما رو بکشه اگه یک تومن از پول پدرش خرج کنیم.
- چرا؟! مگه با جناب آزاد حرفتون شده؟
- نه، نه، بحث این حرفها نیست. یادته یک بار بهم گفتی اونا قاچاقچی هستند؟ متأسفانه چند وقت پیش با این حقیقت تلخ رو به رو شدم. اما مطمئن باش سیرنگ هیچ وقت خودش را آلودۀ این کار کثیف نکرده چون نمی خواد پدرشو تنها بگذاره، اونجا زندگی می کنیم. تا به حال یک تومن هم از پول پدرش خرج نکرده. طفلک نمی دونی چه عذابی از دست پدرش می کشه. دیروز تا فهمید سیرنگ می خواد بره مسافرت، از من هم خواست به خونۀ پدرم برم. می ترسید بمونم سر از کارهای کثیفش دربیارم. خیلی از آینده می ترسم. شب و روز تو این فکرم که چه آینده ای در انتظار ماست. آخه با این فکر آشفته چطور می تونستم سر کلاس درس حاضر بشم!
پس از سکوتی غمبار، با گریه ادامه داد: «سیرنگ خیلی خوب و بامحبته. ما همدیگه رو خیلی دوست داریم. اما آینده مبهم و تاریکی که در انتظار ماست زندگی را به کامم تلخ کرده».
از صحبتهای دلینا دلش گرفت. همیشه خیال می کرد او خوشبخت است . و حال که حقیقت را وارونه می دید، از خودش بدش آمد که در این مدت او را به حال خود رها کرده. با مهربانی گفت: «خواهش می کنم گریه نکن، چرا بی خودی خودتو عذاب می دی؟ من خیلی خوشحالم که سیرنگ راهش از پدرش جداست. و یک عذرخواهی به تو بدهکارم. مطمئن باش آینده روشنی در انتظار شماست». و با صدای زنگ تلفن گفت: «حتماً سیرنگه. تو برو به تلفن جواب بده».
صدای گریه دلینا تا آشپزخانه می آمد. ظاهراً سیرنگ از آن سوی سیم سعی داشت او را آرام کند. به آشپزخانه که برگشت چشمهایش قرمز شده بود، ولی چهره اش بشاش می نمود. پژمان چای او را عوض کرد و گفت: «با یک تئاتر چطوری؟»
- تئاتر؟
- صبح به یکی از دوستانم سپردم برامون بلیت رزرو کنه. این طور که شنیدم نمایشش حرف نداره.
- ولی تو هنوز حالت خوب نشده! از رنگ و روت پیداست.
- اتفاقاً حالم خوبه. اصلاً باورم نمی شه دیروز کارم به بیمارستان کشید و امروز این طور سرحال اینجا نشستم. فقط یه استراحت کوتاه می کنم، بعد با هم به تئاتر می ریم. یک رستوران سراغ دارم که غذاش معرکه ست. امشب مهمون آنجا هستیم البته با پول خودم.
- پژمان! می تونم یه خواهش از تو داشته باشم.
- حتماً.
- از تو می خواهم به خونۀ اولت برگردی. با رفتن سینا به تبریز پدر و مادر خیلی تنها می شن. می دونم هنوز از من دلخوری.
جدی و خشن جواب داد: «من هیچ دلخوری از تو نداشتم و ندارم».
- «تو باید گذشته ها رو فراموش کنی. از اول هم نباید اونجا رو ترک می کردی. خواهش می کنم پژمان! به خونۀ خودت برگرد».
آهی کشید و جواب داد: «نمی دونم چی بگم! کارات خیلی عجیبه. یه روز از من می خوای اونجا را ترک کنم. با اینکه برام سخت بود از اونجا دل کندم. و حالا که تازه به تنهایی عادت کردم، می گی برگردم سر خونۀ اولم. باشه دلینا! هر چی تو بگی قبول می کنم. فقط به شرط اینکه کم پشت سرم لغز بخونی».
- من!! کی تا حالا پشت سر تو بد گفتم که این حرفو میزنی؟
- مگه پیش سینا و خاله نگفته بودی پژمان از من و سیرنگ متنفره؟ اونا هم باور کرده بودن.
شرمزده سرش را پایین انداخت و گفت: «متأسفم. باور کن تا یک ماه پیش این طور فکر می کردم. دلیلش رو هم مخالفت با ازدواجمان می دونستم».
- «مخالف بودم چون سیرنگ را مثل پدرش می شناختم. حالا که به اشتباهم پی بردم، خیلی هم افتخار می کنم دامادی مثل سیرنگ نصیب ما شده».
در سالن انتظار فرودگاه مهرآباد هردو به انتظار سیرنگ ایستاده بودند. همچنان که به سالن مسافران چشم دوخته بودند، ناگهان دلینا بدون مقدمه گفت: «راستی تو چرا ازدواج نمی کنی؟»
پژمان از طرح این سؤال جا خورد و متعجب شد. با لبخند جواب داد: «فعلاً که تصمیم ندارم».
دلینا با شیطنت گفت: «نکنه عاشق شدی، و از ما پنهان می کنی؟»
پژمان سرش را پایین انداخت و گفت: «بودم. اما حالا دیگر نیستم. چون سعی می کنم به جای عشق قلبم را از کینه نسبت به او پر کنم. فکر می کنم تا حدودی هم در این راه موفق بودم».
دلینا ناگهان از دهانش پرید و گفت: «یعنی تو از من متنفری؟!» دستپاچه دستش را روی دهانش گذاشت و با لکنت ادامه داد: «من ... من ... فکر کنم سیرنگ آمد». و به جلو رفت.
پژمان با شتاب پشت سرش رفت. شانه اش را از پشت گرفت و گفت: «صبر کن ببینم. از این حرفت چه منظوری داشتی؟»
همان طور که پشت به او داشت، لرزان جواب داد: «هیچی به خدا. همین طوری از دهنم پرید».
رو به روی او ایستاد و گفت: «قسم دروغ نخور. از کسی چیزی شنیدی؟ دلینا! خواهش می کنم جواب بده».
صورتش از شرم سرخ شده بود جرأت نمی کرد به صورت پژمان نگاه کند. با نفسی عمیق برخود مسلط شد و گفت: «من ... من ... همه چی رو می دونم. روزی که به خونۀ عمه خانوم رفته بودم، که تو هم بعدش اومدی. من پیش عمه خانوم از تو گله کردم. به خاطر اینکه ذهن منو پاک کنه گفت، تو به من ...»
دلینا خجالت کشید جمله اش را کامل کند. پژمان هم با حالتی آشفته سیگاری روشن کرد. شکست غرور چهره اش را گلگون کرده بود. احساس کرد توانایی ندارد سر پا بایستد. خودش را به نیمکت رساند. هنوز روی نیمکت جا نگرفته بود که دلینا پشت سرش آمد و با همان لحن گفت: «پژمان! من خیلی خوشحالم که تونستی منو فراموش کنی. ولی دوست ندارم از من متنفر باشی».
دسته گل را از روی نیمکت برداشت و در حالی که آن را به دلینا می داد، اشاره به سیرنگ کرد که از دور می آمد و گفت: «تو برو، من اینجا منتظر می مانم».
گیج و متحیر از پشت به او نگاه می کرد. از خودش بیزار شد که نتوانسته بود جلو عمه خانم خودش را کنترل کند. از طرفی هم خوشحال بود که به دروغ گفته بود فراموش کردم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#278
Posted: 17 Sep 2013 16:32
قسمت ششم
بوی کهنگی از همه جا رخت بربسته بود. همه چیز بوی تازگی و نوی می داد.
بهار زیبا در راه بود. دلینا و سیرنگ هم قرار بود زندگی جدیدی را آغاز کنند. و برای همیشه وطن را ترک گویند.
روزهای آخر را منزل پدرش می گذراند تا تعطیلات نوروزی را در جمع خانواده اش باشد. مثل گذشته ها همه دور سفره هفت سین نشسته بودند، با این تفاوت که سیرنگ هم به جمع آنها اضافه شده بود. خانوادۀ سعادت تلاش می کردند این چند روز باقی مانده را در کنار یگانه دخترشان به بهترین نحو خوش بگذرانند. دلینا با اینکه ظاهرش شاد و خندان بود، ولی در عمق چشمهای زیبایش یک دنیا غم و درد نهفته بود. تنها کسی که پی به اندوه او می برد، پژمان بود که خود نیز از او بدتر بود. از این که می دید تنها امید زندگیش برای همیشه ایران را ترک می کند بسیار آشفته و غمگین بود. ولی خود را شادتر از همه نشان می داد. یاد گرفته بود که همیشه غصه هایش را در دل پنهان کند. از وقتی خانواده اش را از دست داده بود، هیچ گاه جلو کسی خود را درمانده و غمگین نشان نداده بود. ولی در خلوت تنهایی اش می سوخت و پرپر می زد. حالا هم همین احساس را داشت. شبها تا نیمه شب بیدار می ماند و در سکوت غمگینش سیگار دود می کرد، و به آینده نامعلوم محبوبش فکر می کرد. نمی دانست در آن غربت پر از فساد چه آینده ای در انتظارش است. خیلی دلش می خواست آنها را از این تصمیم منصرف کند. اما محال بود، چون در اینجا هم امنیت کامل نداشتند. پدر سیرنگ مثل بختک روی زندگیشان سایه انداخته بود.
با روشن شدن هوا از ساختمان خارج شد. تنها و غمگین لبۀ استخر نشست. چشم به بنفشه های تازه از خاک روییدۀ بهاری دوخت. بوی چمن تازه در کالبدش نیرویی تازه می دمید. از بهار زیبا به شوق می آمد، ولی از فکر رفتن دلینا افسرده می شد. با صدای روحنواز دلینا روی برگرداند. شاخه گلی، به دست داشت و آن را می بویید، گفت: «چی می شد اگر هر چهار فصل سال بهار می شد؟»
لبخندی بر لب آورد و خیلی ساده جواب داد: «این سؤالیه که من هم جوابشو نمی دونم. فقط می تونم بگم خداوند فصلهای سال را متنوع آفریده که برای ما انسانها خسته کننده نباشه. همه که از فصل بهار خوششون نمی آد. یکی از تابستون خوشش می آمد و دیگری دیوونۀ پاییز یا زمستونه».
سینا خنده کنان به آنها نزدیک شد و گفت: «به به! پسرخاله و دخترخاله خوب با هم خلوت کردین. اگه خبریه بگید ما هم بشنویم».
دلینا آرام گوش او را کشید و گفت: «چیه؟ نکنه حسودیت می شه!»
- ای! چه عرض کنم.
- بد جنس!
پژمان از صمیمیت بین سینا و دلینا لذت می برد. و با لذت به او نگاه می کرد که صورت سینا را غرق بوسه کرد و با بغض گفت: «خدایا، دوری شما را چطور تحمل کنم! پژمان، قول بده همیشه از سینا حمایت کنی. تنها پشتیبانش تویی».
- این سیناست که باید از من حمایت کنه.
سینا سر خواهرش را با محبت به سینه فشرد و گفت: «دخترۀ لوس! باز که احساساتی شدی. حداقل بگذار این روز آخری تو را گریان نبینیم».
با فرارسیدن شب، تاریکی مطلق نیز بر قلب اندوهناک پژمان سایه گسترد. تمامی وجودش پر بود از اندوه و غصه. افکارش به سوی نگرانیها و پیش آمده ها ره می سپرد. چنان در پهنۀ بیکران غم و اندوه و نگرانی غوطه ور بود که ارادۀ هیچ گونه تصمیم را در خود نمی دید. زندگی برایش در آن شرایط زندانی بیش نبود. خود را در میان موجهای سهمگین و وحشتناک زندگی غرق می دید. در صحرای تنهایی هر چه به روح خود نهیب می زد که از این تلاطم خود را رها سازد، بی فایده بود. انگار که حسی ناشناخته ناخودآگاه او را به سوی این افکار می کشاند، دلش را می شکست و جسم بی جانش را ناتوان و دردمند بر روی ریگهای داغ می کشاند هرگز نتوانست صدای خفه شده در گلویش را بیرون بکشد و عقدۀ دیرینه دل را خالی کند. لحظه ها چون کابوسی بر او می گذشتند. لحظه ای دردآورتر از این را در زندگیش به یاد نمی آورد. حتی مرگ عزیزانش نیز چنین احساس تلخی در جان تنهایش بر جای نگذاشته بود. باور نمی کرد رفتن دلینا تا این حد برایش عذاب آور باشد. با اینکه او را از آن خود نمی دانست، ولی نسبت به سرنوشتش خود را مسئول می دانست. بالاخره آن شب تلخ به پایان رسید و با روشن شدن هوا به فرودگاه رفتند. وقتی که دلینا با او خداحافظی می کرد، بی اختیار سرش را به سینۀ پژمان گذاشت و گفت: «منو ببخش. خیلی به تو بد کردم».
با قلبی اندوهناک و کامی تلخ از زهر جدایی، سرش را محکم به سینه فشرد و پیشانی اش را بوسید و گفت: «تو همیشه خوب بودی. مطمئنم این آخرین دیدار ما نیست و در آیندۀ نه چندان دور به وطنت برمی گردی».
سینا و دلینا را به زور از هم جدا کردند. سیرنگ نیز با چشمهای گریان از پدرش جدا شد و دست همسرش را گرفت و به سوی در خروجی رفتند.
با اوج گرفتن هواپیما، پژمان احساس تهی شدن کرد. پیراهنش هنوز از اشک دلینا مرطوب بود. آرام دستش را بر روی سینه اش گذاشت و بعد آن را بویید و بوسید. آنگاه به طرف سینا رفت تا او را دلداری دهد.
*****
دلینا از پنجرۀ کوچک هواپیما به زمین نگاه می کرد. تهران بزرگ را هر لحظه کوچک و کوچکتر می دید. آرام انگشتهایش را تکان داد و با گریه گفت: «خداحافظ سرزمین من، خداحافظ ایران من».
سیرنگ نوازشش کرد، و گفت: «اگه این طور گریه کنی من دق می کنم». دلینا اشکهایش را با دستمال پاک کرد و گفت: «یعنی ما می تونیم به این وضع عادت کنیم؟!»
سیرنگ دستهای لطیف او را در دستهای قوی و مردانه اش فشرد و جواب داد: «صددرصد عزیزم، تا همدیگر را داریم غمی نیست. درسته که برای ما سخته از ایران و عزیزان دور باشیم، اما به خاطر زندگی مشترکمون مجبور بودیم این راه را انتخاب کنیم. و این خواست تو بود. دلم به آینده روشنه. از بس گریه کردی چشمهات یک ذره شده. خواهش می کنم کمی بخند. با این قیافه ای که بهم زدی توی دلم را خالی می کنی».
دلینا به زور توانست لبخندی بر لب بیاورد. سرش را بر شانۀ سیرنگ تکیه داد و چشمهایش را بست. احساس کرد بیش از همه دلش برای پژمان تنگ می شود. حالا دیگر باورش شده بود که او را هنوز دوست دارد، ولی نه به اندازۀ همسرش. سیرنگ مثل خون در رگهایش جاری بود. و روز به روز علاقه اش نسبت به او بیشتر می شد. خودش را هم متعجب می کرد چطور این قدر به او وابسته شده است. هر چه نگاهش می کرد، بیشتر از قبل مجذوبش می شد. بی اختیار گفت: «سیرنگ!»
- جانم!
- خیلی دوستت دارم.
سیرنگ دستی را که در دست داشت چند بار بوسید و با هیجان گفت: «من بیشتر عزیزم!»
- به خطر با تو بودن ایران را ترک کردم. شاید دیگه هیچ وقت فرصتی پیش نیاد خانواده مو ببینم.
- کوچولوی عزیز من، دلینای فداکار من، می دونی با این حرفات منو دیوونه می کنی؟
- در این فکرم که تنها دایی گرامیت برای خواهرزادۀ نور چشمیش چیکار کرده.
- از بابت مایکل خیالت راحت باشه. این طور که پشت تلفن می گفت، خونۀ قشنگ و جمع و جوری برامون خریده. فقط خدا کنه باب سلیقه هر دومون باشه، چون بیشتر سرمایۀ ما صرف خرید اون خونه شده.
- دایی مایکل چطور آدمیه؟
- چیز زیادی از اون نمی دونم. تا حالا چند بار بیشتر با هم برخورد نداشتیم ظاهرش که خیلی خشنه، اما از باطن او بی خبرم. در ضمن از حالا بهت بگم که فقط باید مایکل صداش کنی. از کسی که پیشوند به اسمش اضافه کنه متنفره.
- باید آدم جالبی باشه. پس حسابی خودمو تو دلش جا می دم. چند سالشه؟
- باید از شصت به بالا باشه. از حالا بگم فقط زیاده روی نکنی که من حسودیم می شه.
مایکل با دیدن تنها یادگار خواهرش اشک به دیده آورد. و هر دو را با محبتی پدرانه در آغوش گرفت و پیشانی دلینا را بوسید. دلینا احساس کرد حامی باارزش و پرقدرتی در این غربت یافته. و از همان برخورد اول مهر او را به دل گرفت.
مایکل آنها را دم منزلشان پیاده کرد و گفت: «خوب استراحت کنید، شب به دیدنتون می آم. برای شام هم نگران نباشید، مهمون خودم توی بهترین رستوران وکسفورد».
هر دو با نگاه دور شدن اتومبیل او را تعقیب کردند. آنگاه سیرنگ با غرور گفت: «خوب، یگانه داییم چطور بود؟»
- عالی. با همون نگاه اول شیفته ش شدم. با اینکه چهرۀ جدی و خشنی داره، اما پشت این چهره جدی قلب رئوف و مهربونی داره و این اطمینان را به آدم می ده که فکر کنه بهترین پشتیبان را داره.
خانۀ قشنگشان درست در کنار ساحل قرار داشت، و تا چشم کار می کرد درخت بود و گلهای جورواجور. دلینا گفت: «آه خدایا اینجا چقدر زیباست».
سیرنگ با شوق جواب داد: «درست مثل یک رویا می مونه. فکرش رو هم نمی کردم چنین قصر کوچکی نصیبمون بشه».
محیط ساکت و هوای مطبوع بهاری وکسفورد آرامش را به آنها بازگرداند سیرنگ خیلی زود به خواب رفت. ولی دلینا هنوز دلتنگ ایران بود از پشت پنجره به منظرۀ زیبای بیرون چشم دوخت. با خود در جدال بود و فکر می کرد که آیا می تواند زندگی توأم با آرامشی را در اینجا داشته باشد؟
*****
هر سال در ماه محرم خانم سعادت نذری می پخت. امسال هم مثل سالهای گذشته در تدارک نذری بودند. بیشتر همسایه ها برای کمک کردن در منزل سعادت جمع شدند. پژمان از شلوغی خانه حوصله اش سر رفت صدای زنهای همسایه که یک لحظه از صحبت کردن خسته نمی شدند، اعصابش را متشنج کرده بود. عازم رفتن شد که در این هنگام تلفن زنگ زد، می دانست خانم سعادت و عمه خانم آن قدر سرگرم کار هستند که به صدای زنگ تلفن اهمیت نمی دهند. گوشی تلفن را برداشت و با صدای دلینا به شوق آمد. دکمه صدا پخش کن را فشرد تا صدایش پخش شود. احوالپرسی گرمی با او کرد و گفت: «می دونی چند ماهه تماس نگرفتین؟ همۀ ما نگران شدیم. چند بار سعی کردیم با شما تماس برقرار کنیم ولی موفق نشدیم».
- مسافرت بودیم. فقط دو روزه که برگشتیم.
بعد از مکالمه گوشی را به خانم سعادت داد، و خود در سکوت به صدای غمگین او گوش کرد، که با گریه می گفت: «دیروز چشمم به تقویم ایران افتاد، فهمیدم ماه محرم شروع شده و چیزی به تاسوعا و عاشورا نمونده. نمی دونید چقدر دلم هوای نذری خودمون را کرده که روآتیش اجاق درست می شه».
پژمان احساس کرد اگر بیشتر به صدای او گوش کند از شدت غصه منفجر می شود. یکراست به پارک جنگلی رفت که در آن حوالی بود. با هر قدمی که برمی داشت بیشتر به گذشته اش نزدیک می شد. یاد آن روزها چشمهایش را نمناک کرد. روز عاشورا بود. مادربزرگ در باغ زیبا و سرسبزش نذری به مردم می داد. او با بلوز سیاهی که بر تن کرده بود احساس غرور و بزرگی می کرد. پیمان و دلینا که تقریباً همسن و سال هم بودند، میان خاکهای باغ با آب مشغول گل بازی بودند. او تا آنها را دید با عصبانیتی که هرگز در خود سراغ نداشت، گفت: معلوم هست شما دو تا چکار می کنید؟ وای به حالتون اگه شما رو با این لباسهای گلی و دستهای کثیف ببینند. هر دو دست از بازی شیرینشان کشیدند و به سر و وضع خود نگاه کردند. پیمان گفت: حالا چیکار کنیم؟ پژمان گفت: باید با این ریخت و قیافه برگردید به خونه که حسابی تنبیه بشید، تا دیگه شما باشید و از این کارها نکنید. دلینا دستهای آغشته به گلش را به شلوار سفید او مالید پیمان هم از کار او جرأت پیدا کرد و دستهایش را به بلوز نو او مالید. تا پژمان خواست بجنبد، سر تا پا گلی شد. عصبی گوش پیمان را محکم کشید و یک سیلی به صورت دلینا زد. ناگهان پدرش سر رسید. با دیدن آنها سری از روی تأسف تکان داد و گوش او را گرفت و گفت: خرس گنده، خجالت نمی کشی به جای اینکه تربیت نشون اونا بدی گل بازی یادشون می دی. دلینا و پیمان از اینکه او تنبیه شده بود خوشحال شدند و با شکلک درآوردن بیشتر او را عصبی کردند با یادآوری خاطرات گذشته اشکهایش جاری شد. گفت: «خدا رحمتت کند مادربزرگ، حیف اون باغ و خونۀ قشنگ نبود که حالا شده آپارتمان؟» و همانطور که راه برگشت به منزل را در پیش گرفت، قلم را از جیبش بیرون آورد و در دفترچه یادداشتش نوشت:
چه غریبه ست همه جا!
چرا دیگه قصه هامون بی رنگ شده؟
چرا دیگه روی زمین مهر و صفا نمونده
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#279
Posted: 17 Sep 2013 16:34
قسمت هفتم
چرا دیگه خنده نمی آد رو لب آدما؟
چی شده خونۀ مادر بزرگ؟
پس کجا رفت صفای باغ مادربزرگ؟
پس کجا هستند ماهیهای قرمز و سفیدی که تو حوضچه کاشی فیروزه ای با صدای تار پدربزرگ می رقصیدند؟
چرا دیگه خنده را بعد از مرگ پدربزرگ روی لبهای مادربزرگ ندیدیم؟
چرا پدربزرگ در آن شب سرد یخی مادربزرگ را تنها گذاشت؟
چرا مادربزرگ بعد از آن شب غریب دیگه پنجره ها را باز نکرد؟
- شاید نمی خواست بوی عطر تن پدربزرگ از آن خانه بره!
چرا مادربزرگ بعد از مرگ پدربزرگ دیگه خونه و حیاط را آب و جارو نکرد؟
- شاید نمی خواست خاطره ها را از دل خونۀ قشنگش جارو کنه!
- شاید نمی خواست جای پای پدربزرگ رو سنگ فرش حیاط محو بشه!
چه غم انگیز بود آن روز که مادربزرگ چمدان سفر را بست. لحظه وداع با خانۀ قشنگش رسیده بود. یک نگاه پر از حسرت به همه جا انداخت. برگهای خزان زده سطح باغ بزرگ را پوشانده بود. دیگر صدای قناری نمی آمد. دیگر صدای تار پدربزرگ در ایوان خانه شنیده نمی شد. فقط آوای جغد بود و قارقار کلاغها. خاطرات هشتاد ساله در یک آن از جلو چشمهای مادربزرگ رژه رفت. صورت پرچین و چروکش از اشک مرطوب شد. قلب مادربزرگ از غصه و درد مچاله شده بود. عصا زنان از میان باغش گذشت. از دور صدای بولدزرها را شنید. خانۀ مادربزرگ در یک آن فروریخت. صدای فریاد خاطره ها از زیر آوار پشتش را لرزاند.
دیگر مادربزرگ نیست تا در استکان کمر باریک برای ما چای بریزد، دیگر پدربزرگ نیست تا برای ما دیوان حافظ بخواند و صدای قشنگ تارش باغ را پر کند چه غریبه ست همه جا!
پژمان دم در منزل که رسید متوجه دختر همسایه رو به رو شد که به او خیره شده بود، عصبی با خود گفت: این لعنتی باز هم پیدایش شد. مثل جن بو می کشه. تا من وارد کوچه می شم سر و کله اش پیدا می شه. به نگاههای عاشقانۀ او اهمیتی نداد و با شتاب در را گشود. می خواست که بدون جلب توجه وارد عمارت شود اما دم در به عمویش برخورد، و مجبور شد تا در بردن دیگهای بزرگ به داخل باغ به او کمک کند. به کمک عمو و چند نفر از خانمهای همسایه دیگهای بزرگ را منظم و به ترتیب روی آتیش اجاق قرار دادند. پژمان با صدای در دست از کار کشید. وقتی در را گشود ترانه همان دختر سمج همسایه مقابل رویش قرار گرفت. پژمان همان طور در چارچوب در ایستاده بود. در همین حین مادر ترانه از پشت سر پژمان پیدایش شد، و گفت: «چرا این قدر دیر آمدی؟»
پژمان خودش را کنار کشید تا او وارد شود. با پیوستن ترانه به جمع خانمها دیگر نتوانست یک لحظه بماند. اما به هر طریقی که می خواست آنجا را ترک کند امکان پذیر نبود، به ناچار گوشه ای از کار را بر عهده گرفت و سعی کرد از جمع فاصله بگیرد. با نصب کردن پرچم های سیاه خود را مشغول نمود. اما ترانه انگار خیال عقب نشینی نداشت. به بهانۀ کمک به او نزدیک شد. پژمان سعی کرد مؤدبانه او را از خود براند. اما او گفت: «آمدن من به خاطر این نبود که به شما کمک کنم می دونم که دوست ندارید زیاد به شما نزدیک بشم. فقط می خوام بدونم چرا از من بیزار هستید؟»
- اشتباه می کنید خانوم. چرا باید از شما بدم بیاد، منکه به یاد ندارم با شما دشمنی داشته باشم.
ترانه صدایش را پایین آورد و گفت: «اما رفتار شما این طور نشان می دهد».
با آمدن آقای سعادت ترانه سکوت کرد. پژمان فرصت را غنیمت شمرد و به بهانۀ سردرد کار را به عمویش سپرد، و با عجله آنجا را ترک کرد. اینبار دیگر به ترانه فکر می کرد. دختری که هیچ چیز از او نمی دانست. از حرکات ترانه پی برده بود که به او علاقه مند است. برایش معما شده بود که چرا ترانه به او فکر می کند. هر چه در قلب خود جستجو می کرد جایی برای او نمی دید. در این مدت خیلی سعی کرده بود به دخترهایی که سر راهش قرار می گیرند دل ببندد یا حداقل به آنها توجه کند. اما هرگز موفق نمی شد. انگار که جز دلینا کس دیگری نمی توانست سلطان قلبش باشد.
یک هفته از آن روزی که با ترانه صحبت کرده بود می گذشت که باز هم ترانه پا پیش گذاشت. و اینبار تلفنی. بعد از مقدمه چینی به علاقه خود اعتراف کرد. پژمان در سکوت به حرفهای او گوش می کرد. وقتی نوبت به صحبت او رسید، گفت: «متأسفانه یا خوشبختانه من هیچ احساسی نسبت به شما ندارم».
- چرا؟!
- دلیلی نداره به شما توضیح بدم.
- تا آنجایی که من تحقیق کردم شما تا به حال با کسی رابطه نداشتید. و این طور که خانوم سعادت می گفتند، به کسی علاقه مند نیستید. برای من خیلی عجیبه که چطور تا حالا که به این سن رسیدید از کسی خوشتون نیامده.
- یک بار گفتم، باز هم تکرار می کنم. زندگی شخصی من فقط به خودم مربوط می شه بهتره به جای اینکه بنشینید و به من فکر کنید به دنبال کسی مناسب تر از من باشید که بتونه شما رو دوست داشته باشه. می دونید که در یک زندگی مشترک علاقه باید دوطرفه باشه و اگر یک طرفه باشه اون زندگی ویران شده ست من نمی دونم چرا از من خوشتون آمده. هرگز به یاد نمی آرم حرکتی انجام داده باشم که نظر شما یا دختر دیگری رو نسبت به خودم جلب کنم».
ترانه میان حرفش آمد: «به خاطر همین رفتارتون به شما دلبستم».
- خواهش می کنم دیگر ادامه ندهید. می دونید ساعت چنده؟ ساعت از یک گذشته. حتماً اطلاع دارید که من صبح زود سر کار می رم. از شما خواهش می کنم دیگر به اینجا زنگ نزنید.
- یعنی جواب شما منفی است؟ اگر جای امیدواری دارد من طاقتم خیلی خوبه می تونم تا هر وقت که شما بخواهید صبر کنم. شاید شما هم ...
پژمان نگذاشت جمله اش را کامل کند: «خانوم محترم! خواهش می کنم فکر مرا از سر به در کنید».
ترانه آه حسرتباری کشید و گفت: «باشه دیگه مزاحمتون نمی شم. فقط بگذارید همۀ حرفهامو بزنم. حرفهایی که عقده شده رو دلم. می دونید که من از بچگی پدرمو از دست دادم. از وقتی مادرم با آقا یونس ازدواج کرد، هرگز نتونستم رابطۀ خوبی را با ناپدریم پیدا کنم. متأسفانه او رفتارش با من خیلی غیرانسانی ست و شاید من این طور فکر می کنم. چون از رفتارش بیزارم. هر کاری می کنم از اون خوشم بیاد بی فایده است. چند ماهی می شه که از من برای برادرش خواستگاری کرده. تقریباً می خواهند منو مجبور کنند با او ازدواج کنم. از وقتی دلم پی شما آمد تقریباً تونستم با همه کنار بیام. حاضرم به خاطر شما هر گونه رنجی رو متحمل شم. ولی خوب انگار قسمت ما هم این طوریه. قبل از اینکه با شما تماس بگیرم بار سفرمو بستم. چون نود درصد احتمال می دادم جواب شما منفی باشه. از اینکه توی این مدت سوهان روح شما بودم عذرخواهی می کنم. می دونید آقای سعادت! ما آدمها وقتی بدبخت به دنیا می آییم بدبخت هم از دنیا می ریم. دنیای ما تیره بختان هرگز روزنۀ نور به چشم نمی بینه. پس من هم نمی تونم از این قاعده مستثنی باشم. هر کجا که باشم براتون دعا می کنم که هرگز سدی مانع زندگیتان نشه».
ترانه بدون خداحافظی تماسش را قطع نمود. پژمان گیج و متحیر گوشی تلفن را در دست نگه داشته بود. انگار باورش نمی شد قطع کرده باشد. چند بار پشت سر هم گفت «الو! الو! الو!»
اما جوابی نشنید. ترانه این دختر چشم کبود حسابی فکرش را مشغول کرد. با خود گفت: عجب دختر کله شقی! نکند این وقت شب به جایی برود. از اتاق خودش نمی توانست کوچه را ببیند. به دو به اتاق سابق سینا رفت و پرده را کنار کشید. او را دید که با چمدان کوچکی که در دست داشت با شتاب قدم برمی داشت. نمی توانست او را همین طور رها کند. با عجله به سراغ دفتر تلفن رفت و شماره آنها را گرفت بلکه خانواده اش را در جریان بگذارد، اما هر چه منتظر ماند کسی به تلفن جواب نداد. احتمال داد که ترانه تلفن را قطع کرده باشد. در حالی که زیر لب غرلند می کرد با شتاب دنبالش رفت. ترانه هنوز از خم کوچه نگذشته بود. می خواست او را صدا کند که دید موتوری با دو سرنشین جلو راه ترانه را گرفتند و به زور می خواستند. او را با خود ببرند. تا خواست فریاد بزند یکی از آنها چاقویی از جیبش بیرون آورد. استیل چاقو در تاریکی شب برق عجیبی داشت. پژمان به موقع خود را رساند. با حرکتی سریع یکی از آن دو نفر را از روی موتور پایین کشید و با او گلاویز شد. مرد دوم که جان دوستش را در خطر دید دست از تهدید ترانه برداشت، و به کمک دوستش شتافت.
ترانه حسابی ترسیده بود. و مانند آدمهای مسخ شده ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد. پژمان فریاد کشید: «چرا ایستادی؟ برو دیگر».
ترانه چمدان دستش را بر زمین انداخت و به سوی منزل دوید. تقریباً زنگ همۀ همسایه ها را به صدا درآورد.
آنها وقتی متوجه قدرت بدنی پژمان شدند از چاقو استفاده کردند و چند ضربه پی در پی به پهلو او وارد کردند، با سر و صدای اهالی محل پژمان را خون آلود روی زمین رها کردند و فرار را برقرار ترجیح دادند. پژمان هر لحظه بیشتر دچار ضعف می شد. وقتی چهره هراسان خاله و عمویش را دید لبخندی بر لب آورد و آرام گفت: «من حالم خوبه، نگران نباشید».
آقای سعادت کاملاً خود را باخته بود. با روحیه ای که او داشت همسایه ها نگذاشتند پشت فرمان بنشیند. در بیمارستان تقریباً بیشتر همسایه ها پشت در اتاق عمل ایستاده بودند، و نگرانی از چهره تک تک آنها هویدا بود. لحظه ها به کندی می گذشت. خانم سعادت رو به روی در اتاق عمل دستها را به درگاه پروردگار بالا برده بود. از ته دل می گریست و از او کمک می طلبید. آقای سعادت نیز حالی بهتر از او نداشت. همراه با دانه های تسبیح ش صلوات می فرستاد. و یک لحظه اشک از چشمهایش قطع نمی شد. اگر بلایی به سر پژمان می آمد کار هر دو به جنون می کشید. پژمان چنان در روح آنها رسوخ کرده بود که اگر یک روز او را نمی دیدند هیچ کدام حال صحبت کردن با هم را نداشتند. بعد از رفتن دلینا به خارج از کشور و بعد از رفتن سینا به تبریز تنها امیدشان بعد از خداوند به پژمان بود. او بود که در تمام لحظات در کنارشان بود. حتی روزهای تعطیلش را با آنها می گذراند. و هرگز کاری برخلاف میل آنها انجام نمی داد.
با گشوده شدن در اتاق عمل چشمهای نگران به در شیشه ای اتاق عمل خیره ماند. دکتر با مهربانی لبخندی بر لب آورد و با آرامشی که همه را به آرامش واداشت گفت: «عمل موفقیت آمیز بود. دیگر جای هیچ نگرانی نیست. مریض شما حالش خوبه. تا چند ساعت دیگر او را به بخش منتقل می کنند».
پژمان وقتی چشمهایش را گشود سینا را با چهره نگران مقابل روی خود دید. احساس می کرد هنوز هم نیاز به خوابیدن دارد. می خواست دوباره چشمهایش را ببندد که صدای خاله اش مانع شد: « الهی خاله قربون قد و بالای رعنات بشه، به هوش آمدی».
به سختی توانست لبخندی بر لب بیاورد. تا آنها را از نگرانی درآورد. خانم سعادت از خوشحالی اشکهایش جاری شد و سر پژمان را به سینه نهاد و میان بغض و گریه گفت: «پسرم، پسر گلم، اگر بلایی به سرت می آمد من چطور می تونستم نفس بکشم. یادت رفته نور چشم منی؟ یادت رفته نفس خاله به نفس تو بنده؟»
پژمان محبت بی ریا و خالصانۀ خاله را به جان خرید. در آن لحظه احساس می کرد سر بر سینۀ مادر نهاده. به سختی توانست از ریزش اشکهایش جلوگیری کند.
دست خاله اش را بوسید و گفت: «حالا که می بینید حالم خوبه دیگر گریه نکنید».
سینا هم اشکهایش جاری شده بود. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و با شوخ طبعی گفت: «بابا! یه کمی مارو هم تحویل بگیرید. ناسلامتی تازه از سفر آمدم».
خانم سعادت گفت: «حسود خان! به دو برو به پرستار بگو بیادکه سرمش داره تموم می شه». آقای سعادت با یک پلاستیک پر از دارو وارد اتاق شد و یکراست به سراغ برادرزاده اش آمد. پیشانی او را بوسید و گفت: «الهی شکرت! که دوباره پسرم را به ما برگرداندی».
پژمان دوباره به خواب رفت و اینبار که چشم گشود اتاق پر بود از ملاقاتی. تقریباً همۀ همسایه ها در آنجا جمع بودند. ناپدری ترانه و مادرش شرمزده کنار تختخواب ایستاده بودند. پژمان با خود فکر کرد که حتماً به خاطر رفتار دیشب ترانه حسابی او را تنبیه کردند.
وقتی اتاق از ملاقات کنندگان خلوت شد سینا با اصرار خواست که او شب را پیش پژمان بماند. پژمان با رفتن خاله و عمویش خطاب به سینا گفت: «نگفتی تو اینجا چکار می کنی؟»
سینا لبخندزنان لبۀ تختخواب پژمان نشست و گفت: «خیر سرم آمده بودم مرخصی خوش بگذرونم. از همون لحظۀ اول خورد تو ذوقم. نمی دونی وقتی مامان رو با آن حال زار دیدم چه تکانی خوردم. خدای ناکرده فکر کردم کارت تمومه».
پژمان سعی کرد جابجا شود اما نتوانست. آهی کشید و گفت: «مرخصی! تو! باور نمی کنم بدون دلیل به مرخصی آمده باشی. حتماً خبرایی شده!»
سینا خندید و گفت: «عجب مارمولکی هستی پسر! شد یک بار تو دست مارو نخونی!»
- پس حدسم درست بود. خوب؟ منتظرم بگی چی شده.
- فعلاً چیزی نمی گم تا تو حالت خوب بشه.
- من حالم خوبه. جای بخیه هام درد می کنه. ولی گوشهایم سالم سالمه.
- می گم. ولی باید استراحت کنی. توی این دو ساعت که ملاقاتی داشتی نتونستی استراحت کنی. حسابی رنگت پریده.
- حالا که کنجکاوم کردی باید حرف بزنی. بعد از شنیدن حرفهایت با آرامش می خوابم.
- ای آقای لجوج، یک دنده!
- حوصله مو سر بردی سینا! زود باش بگو ببینم چی شده.
- فکر نکن خبر مهمی ست. فقط بندۀ حقیر عاشق شدم و می خوام قاطی مرغها بشم. همین.
پژمان با خوشحالی گفت: «مبارکه. طرف آشناست؟»
- همکارمه.
- پس فرهنگیه.
سینا با حظ پاسخ داد: «بله. پژمان! نمی دونی چه پنیریه!»
پژمان با خنده گفت: «باز از این اصطلاحهای بی معنی به کار بردی! پنیر یعنی چی مرد مؤمن!»
- اختیار داری پسرخالۀ گرامی، اصلاً می دونی پنیر قالبی چنده؟
- امیدوارم این قدر عرضه داشته باشه که این زبون دراز تو رو کوتاه کنه.
- هیچه دیگر، پس بفرما به جای زن گرفتن برم شوهر کنم.
- اصلاً به تو نمی آد ازدواج کنی!
- اینبار قضیه جدیه. آقاسینا حسابی دلشو باخته.
- امان از این عشق. که هر چی می کشیم از دست همینه.
- الهی تو هم اسیرش بشی.
پژمان با خود گفت: هستم تو خبر نداری.
سینا دیگر بحث را ادامه نداد و پژمان را به زور وادار به خوابیدن کرد. البته تظاهر به خواب کرده بود. دلش حسابی هوای دلینا را کرده بود. همه ش منتظر آمدن او بود، با اینکه می دانست چنین چیزی امکان ندارد. در این شرایط فقط نگاههای مهربان او می توانست تسکین دهندۀ روح و جان خسته اش باشد. هر روز که می گذشت بیشتر دلتنگش می شد. یک ندای درونی به او می گفت که به زودی دلینا را می بیند. و به امید این خیال واهی لحظه شماری می کرد.
بعد از گذشت چهار روز از بیمارستان مرخص شد. هنگامی که به سر کوچه رسید ناپدری ترانه با یک گوسفند بزرگ به انتظار ایستاده بود. و به محض رسیدن اتومبیل گوسفند را جلو راه آنها قربانی کرد. و در میان دود اسپند و صلوات همسایه ها وارد خانه شد. عمه خانم و خانم سعادت مانند پروانه بر گرد پژمان می چرخیدند. پژمان در مورد ترانه از خاله اش پرسید. در پاسخ گفت: «امشب نامزدی اوست».
عمه خانم گفت: «الهی به جای نقل و نبات بر سرش آتیش بریزند، که پسرمو به این روز انداخت. دخترۀ چشم سفید بی حیا».
پژمان در دل بر او دل سوزاند. با خود گفت: سرنوشت او هم این طور رقم خورده.
سه سال بعد ...
سیرنگ با علاقه درخت کاج و کوچک را تزئین می کرد. دلینا هم در وصل کردن حبابهای رنگی و ستاره های زرین کمکش می کرد کار که به پایان رسید، دلینا با دیدۀ تحسین به درخت کریسمس نگاه کرد و گفت: «ای وای چقدر قشنگ شد! مطمئنم توی وکسفورد نظیر نداره اگه مایکل ببیندش می گه محشره بچه ها. بعدش هم می گه حالا به خاطر این شاهکارتون بچه ها امشب شام مهمون من هستید».
هر دو با تصور این گفته خندیدند. مایکل آنقدر خوب و مهربان بود که هر دو در کنارش کمبودی احساس نمی کردند. او تا می توانست به این زوج جوان محبت می کرد. هرگز تنهایشان نمی گذاشت. دورادور تمام کارهایشان را زیر نظر داشت. وقتی لازم بود خشن و سرد رفتار می کرد، و زمانی آنقدر صمیمی و مهربان می شد که هر دو مثل بچه ها از سر و کولش بالا می رفتند. موهای یک دست سفید و پرپشتش به او ابهت خاصی بخشیده بود. صورت شفاف و قد بلند و هیکل ورزیده اش او را جوان تر از سن خود نشان می داد. هر روز صبح یک ساعت را به ورزش اختصاص می داد. انسان با شعور و فهمیده ای بود. به اندازه موهای سرش کتابهای گوناگون مطالعه کرده بود. اسم هر کتابی را می آوردی محال بود نشناسد. و تا آخر نخوانده باشد. در هر زمینه ای اطلاعاتی وسیع و ارزشمند داشت. تنها مشکل زندگی او نداشتن فرزند بود. به همین دلیل همسرش با نامهربانی ترکش کرده بود. اما حالا با وجود دلینا و سیرنگ دیگر کمبودی حس نمی کرد.
آنها را چون فرزندان خود می دانست و از هیچ محبتی به آنها دریغ نمی کرد. بیشتر روزهای هفته را در کنار آنها می گذراند. طوری به آن دو وابسته شده بود که اگر در روز آنها را نمی دید به شدت دل تنگشان می شد.
دلینا تا در را به روی او گشود از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید. مایکل پالتو گرانقیمتی که از قبل می دانست دلینا از آن خوشش آمده برایش به هدیه آورده بود. پالتو را روی سرش انداخت و با لحنی طنزآلود گفت: «کریسمس مبارک، کله شق!»
دلینا با اینکه مسلمان بود، آن شب مثل سیرنگ و مایکل از عید کریسمس به شوق آمد. مایکل با خاطرات تلخ و شیرین جوانی که با آب و تاب تعریف می کرد فضای شادی را بر پا کرده بود.
هر سه با علاقه باریدن برف را نگاه می کردند. سیرنگ گفت: «این خونه با اینکه کوچکتر از خونه قبلیه، اما منظره اش خیلی زیباتره».
دلینا گفته اش را تأیید کرد و گفت: «روزهای اولی که از وکسفورد به اینجا آمده بودیم. فکر نمی کردم در این شهر طاقت بیارم. اما یک هفته طول نکشید که مجذوب کرک شدم».
مایکل گفت: «جایی خوشه که دل آدم خوش باشه. به نظر من هر جایی که انسان بهش خوش بگذره زیباست، حالا چه شهر کرک باشه، چه وکسفورد یا دوبلین. باید اعتراف کنم که با آمدن شما به زندگیم، صد و هشتاد درجه تغییر کردم. شما با خود صلح و صفا و صمیمیت به ارمغان آوردین. این سه سالی را که با شما گذروندم از بهترین سالهای عمرم به حساب می آد. تمام زندگی شصت و پنج ساله ام یک طرف و این سه سال طرف دیگه. هرگز به یاد ندارم تا این حد احساس خوشبختی کرده باشم. من این خوشبختی رو مدیون شما هستم. ای کاش می دونستید چه جایی تو قلبم باز کردین!»
آنشب شب غریبی برای دلینا بود. با اینکه سر شب به او خیلی خوش گذشت، اما هنگامی که آماده خواب شد دچار دلشوره شد. هر کاری می کرد نمی توانست آرامشش را به دست آورد و به خواب رود. وقتی به سیرنگ چشم دوخت که آرام به خواب رفته در دل به او حسادت کرد. آنقدر ورجه ورجه کرد تا عاقبت او را هم از خواب بیدار کرد و با چشمهای خواب آلود نگاهش کرد و گفت: «مشکلی پیش آمده عزیزم؟»
- نه، فقط خوابم نمی بره.
سیرنگ سرش را در زیر لحاف پنهان کرد، و گفت: «چشماتو ببند زود خوابت می بره».
لحاف را از روی سر سیرنگ کنار کشید و قهرآلود گفت: «چرا متوجه نیستی سیرنگ! من حالم خوب نیست».
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#280
Posted: 17 Sep 2013 16:43
قسمت هشتم
سیرنگ مثل برق از جا پرید، دستهای لطیف همسرش را در دست گرفت و با نگرانی گفت: «چی شده عزیزم؟ جاییت درد می کنه؟»
- نه، نه، فقط دلشوره دارم.
سیرنگ نفس راحتی کشید، و گفت: «خانمی چشم بادومی! حسابی منو ترسوندی. دلشوره که چیز مهمی نیست».
دلینا به گریه افتاد. میان بغض و گریه گفت: «خیلی حالم بده سیرنگ، احساس می کنم یه اتفاق بد می خواد بیفته. نکنه مامان یا بابا، چه می دونم سینا، پژمان ... خدای من، دارم از نگرانی دیوونه می شم».
موهای همسرش را نوازش کرد و با مهربانی گفت: «عزیزم، می خوای با ایران تماس برقرار کنیم».
- نه، می ترسم.
- از چی خوشگل من، تماس که بگیریم خیالت راحت می شه. و از این نگرانی درمی آی. سیرنگ با ایران تماس برقرار نمود و گوشی را به دلینا داد. دلینا وقتی با تک تک اعضای خانواده صحبت نمود خیالش از بابت آنها راحت شد. اما هنوز دلشوره داشت. سیرنگ با اصرار یک لیوان شیر گرم به او خوراند و مانند بچه ها با ناز و نوازش او را خواب کرد.
صبح روز بعد تا هنگام ظهر اسکی کردند. برای صرف ناهار که وارد رستوران شدند، مایکل گفت: «یه حس عجیبی دارم، دلم می خواد این لحظه ها هیچ وقت به پایان نرسه. از شما دو نفر متشکرم که امروز را با من پیرمرد سر کردین».
دلینا گفت: «اگر بدونید چقدر برای ما عزیز هستید هیچ وقت این طور حرف نمی زدید».
مایکل از پشت میز بلند شد. ولی هنوز یک قدم از میز فاصله نگرفته بود که دستش را روی قلبش گذاشت، و با سر به زمین افتاد. دلینا و سیرنگ وحشتزده به سویش دویدند. سیرنگ با دست روی سینه اش صلیب کشید و گفت: «یا حضرت مسیح خودت به دادش برس».
دلینا در حالی که بر سر و صورت خود می زد گفت: «می دونستم، می دونستم این دلشوره م بی دلیل نیست».
سیرنگ با گریه گفت: «خدایا شکرت، این چه مصیبتی بود که دامنگیر ما شد».
جمعیت رستوران دور آنها جمع شده بودند. و همه تحت تأثیر این منظرۀ غمناک قرار گرفته بودند. دلینا و سیرنگ پیکر بی روح مایکل را در آغوش گرفته بودند، و با صدای بلند می گریستند. آمبولانس به موقع رسید و در میان سر و صدای حاضرین و جیغ و دادهای دلینا پیکر بی جان مایکل را توی آمبولانس گذاشتند. صاحب رستوران که مایکل را به خوبی می شناخت با تأسف گفت: «آدمهای خوب چه راحت دنیا را ترک می کنند!»
مراسم خاکسپاری با نظم و تشریفات خاصی برگزار گردید. بیشتر کسانی که در مراسم حضور داشتند از دوستان نزدیک او، همه شخصیتهای برجستۀ جامعه بودند. همه از مرگ ناگهانی او اظهار تأسف کردند. پزشک قانونی مرگ او را سکتۀ قلبی تشخیص داد.
دلینا از زیر تور مشکی می دید که چگونه تابوت زیبا را در گور جای دادند، و در یک چشم به هم زدن روی تابوت پر از گلهای رنگارنگ شد. و گورکن با بی رحمی دانه های ریز و درشت خاک را بر روی تابوت می پاشید. مات و مبهوت به کشیش خیره شد که با صدای رسایش گفت: «ما از خاک آمده ایم و به خاک هم باز می گردیم ...»
چقدر صدای کشیش پیر برایش آرامش بخش بود. حاضران در مراسم یک به یک جلو می آمدند و به تنها بازمانده های او، سیرنگ و دلینا، تسلیت می گفتند. آخرین نفری که به آنها نزدیک شد، مستخدم پیر و مهربان مایکل بود که با چشمهای گریان با آنها دست داد ولی نتوانست جمله اش را بیان کند.
سیرنگ دست سرد همسرش را در دست گرفت و گفت: «چقدر احساس تنهایی می کنم! نمی دونم چطور می تونیم جای خالیش رو تو زندگی پر کنیم؟»
دلینا در جواب فقط سکوت کرد. احساس می کرد پاهایش توان نگهداری بدنش را ندارد. چیزی نمانده بود که همانجا در گورستان نقش زمین شود که دست محکم سیرنگ او را گرفت. در سکوت وارد منزل شدند. دلینا تا چشمش به پالتوی اهدایی مایکل افتاد، قفل اشکهایش شکست. پالتو را محکم به سینه چسباند و با فریاد گفت: «ای خدا! تو که می دونستی ما چقدر دوستش داشتیم، چرا اونو از ما گرفتی؟»
سیرنگ موهایش را نوازش کرد و گفت: «عزیزم، ما باید خوشحال باشیم که او این قدر راحت و بی درد ما را ترک کرد. درسته که دیگه پیش ما نیست، ولی خاطره و یادش همیشه با ما خواهد بود».
مایکل مهربان، ثروت هنگفتی از خود برایشان به ارث گذاشت. اما برای آنها پشیزی ارزش نداشت. مرگ او ضربۀ سختی به دلینا وارد کرد. اگر مراقبتهای سیرنگ نبود، کارش به جنون می کشید. با اینکه هشت ماه از مرگ او می گذشت ولی هنوز تغییری در روحیه اش ایجاد نشده بود. سیرنگ هر کاری می کرد او را از این افسردگی دربیاورد، بی فایده بود. و بالاخره به این نتیجه رسید که او را به ایران باز گرداند. برای زاد روز تولدش جشن کوچکی برگزار کرد، تعدادی از دوستان ایرانی مقیم ایرلند را دعوت نمود. هنگامی که نوبت به باز کردن هدایا رسید، دلینا هدیۀ سیرنگ را در دست گرفت و گفت: «چه سبکه! نکنه کاغذ خالیه؟»
سیرنگ با خونسردی گفت: «شاید! تا باز نکنی متوجه نمی شی».
همه با کنجکاوی چشم به دست دلینا دوختند. هدیه را که باز کرد، چشمش به بلیطهای هواپیما افتاد. لبخندی زد و گفت: «این دفعه نوبت کدوم کشوره؟»
سیرنگ دستی به موهای خوش حالت دلینا کشید و گفت: «اگر خودت بخونی مزه ش بیشتره».
دلینا با بی میلی داخل بلیط را نگاه کرد، از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید، و گفت: «این بهترین هدیه ایست که تو عمرم دریافت کردم. نکنه فقط یک شوخی ساده باشه؟»
سیرنگ عاشقانه به سیمای هیجانزده او نگاه کرد و گفت: «حقیقت داره عزیزم، من به خاطر تو به اینجا آمدم، و حالا هم به خاطر تو به وطن برمی گردم. و هر کجای دنیا که بدونم به تو خوش می گذره، با جان و دل همراهت می آم».
دلینا اشکهایش جاری شد، و گفت: «تو بهترینی سیرنگ! بهترین!»
*****
پژمان از بی کاری به جان باغ افتاده بود. و با قیچی باغبانی شاخ و برگهای اضافی آن را هرس می کرد. عمه خانم نیز با سینی چای به او پیوست: «خسته نباشی پسرم».
- «ممنونم عمه جان، بدجوری به هم ریخته بود. این باغ برای من حکم صورت رو داره. وقتی بهش نمی رسم نامرتب و شلخته ست. درست مثل یک صورت اصلاح نشده. آدم وقتی با گل و گیاه سرو کار داره هرگز احساس خستگی نمی کنه. وقتی به این گل و درختها دست می زنم یه حال دیگه می شم. دچار یه حس خوب می شم که حاضر نیستم با یک دنیا عوضش کنم. یک حالت مست کننده و سر زندگی به من دست می ده. می دونی عمه جان، روزهایی که دلم می گیره به اینجا می آم. همین که توی باغ قدم می زنم به آرامش می رسم. باور کنید هیچ قرص آرامبخشی این اثر رو نداره».
عمه خانم عینک صفحه گردش را روی چشم جابجا کرد و گفت: «اینا همه ش مال اینه که عذبی پسرم! کی می خوای تشکیل خانواده بدی؟ فکر نمی کنی دیگه از وقتشم گذشته؟ بهتره کمی هم به فکر آینده ت باشی».
- عمه خانوم! ما تا آمدیم دو کلمه حرف دل رو پیش شما زدیم باز یاد زن گرفتن ما افتادین!
- پس چی، چرا بدت می آد؟ ازدواج مثل آش خاله ست. که مجبوری قبول کنی. پس هر چه زودتر بهتر. سینا رو ببین، چند سال از تو کوچکتره، تازه صاحب بچه هم شدند ولی تو چی؟
- من ترجیح می دم مجرد بمونم تا اینکه یکی مثل زن سینا نصیبم بشه. بیچاره سینا! پروانه حسابی اسیرش کرده.
- این چه حرفیه! اتفاقاً پروانه دختر خیلی خوبیه. سینا اگر می بینی خیلی باهاش راه می آد به خاطر عشق زیادیه که نسبت به اون داره. البته منکر این نمی شم که گاهی وقتها پروانه کمی لوس می شه و از رفتار سینا سوءاستفاده می کنه. در هر صورت خوشبخت هستند، و مهم اینه که هر دو راضی هستند.
- باشه عمه خانوم، هر وقت خواست گرۀ بختم باز شه یک راست می آم سراغ شما تا یه دختر ترگل و خوشگل برام پیدا کنید.
- تا تو تصمیم بگیری ازدواج کنی من صد تا کفن پوسوندم. پژمان! می دونم دردت چیه تو هنوز عاشقی. هنوز نتونستی دلینا رو فراموش کنی.
- نه عمه جان، من دیگه اصلاً به او فکر نمی کنم.
- آره جون خودت، گفتی و من هم باورم شد. دلبستگی حتی توی غبار هم از بین نمی ره. تو هرگز نمی تونی با تنها موندن فراموشش کنی. اما اگر تشکیل خانواده بدی کم کم فراموشت می شه. دختر خوبی برات در نظر گرفتم هنرمند و مؤمن. مطمئنم ببینیش از اون خوشت می آد. درست مثل پنجه آفتاب می مونه.
- من به آفتاب مهتابش کار ندارم. عمه جان، خواهش می کنم دست از سرم بردارید. شد ما یکبار کنار شما بشینیم در این مورد حرف نزنید؟
- الحق که مثل پدر خدا بیامرزت کله شق و یک دنده ای.
خانم سعادت سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «پژمان جان! بدو تلفن».
- کیه خاله جان؟
- دلیناست.
رنگ از رخسار پژمان پرید. بیلچه و قیچی باغبانی را گوشه ای نهاد و با شتاب وارد عمارت شد. عمه خانم با تأسف سرش را تکان داد. هنگامی که پژمان برگشت با دقت او را زیر نظر گرفت. روحیه اش صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود. با تمسخر گفت: «ببین چه شنگول شد! تو که می گفتی فراموشش کردی!»
- عمه خانم! کم سر به سرم بگذارید، به خدا گناه دارم. بابا جان، اون دخترخاله و دخترعموی منه، می دونید از کی تا حالا اونو ندیدم؟ اونا همین روزها برمی گردند، خوشحالی من به این خاطره نه چیزی که تو ذهن شما نقش بسته.
- برو بچه، نمی تونی منو گول بزنی. بالاخره جواب منو ندادی. می آی بریم دختره رو ببینی؟
- چشم عمه جان، فقط کمی به من فرصت بده مخلص شما هم هستم.
- ای زبون باز!
پژمان مانند پرنده ای که تازه در دام اسیر شده باشه ناآرام و بی قرار بود. از ترس اینکه دستش رو نشود کمتر در خانواده آفتابی می شد. مخصوصاً روزی که قرار بود دلینا و سیرنگ برای همیشه به ایران بیایند. تصمیم گرفت به بهانۀ پرواز قید فرودگاه رفتن را بزند. این طوری می توانست بر احساسش غلبه کند. آنقدر دلهره داشت که نمی توانست دست به کاری بزند. هنگامی که مطمئن شد همه به فرودگاه رفتند به خانه برگشت. کمی به اطراف نگاه کرد خاله ش قبل از رفتن همه چیز را آماده کرده بود. از پشت پنجره نگاهی به باغ انداخت. با دیدن گلهای رز فکری به ذهنش رسید. با قیچی باغبانی به جان گلها افتاد. یک دسته بزرگ از گلهای رز قرمز و لیمویی از بوته جدا کرد و آن را با مقداری برگ کاج و چیزهای دیگر تزئین نمود. دقیقاً یک ساعتی وقت او را گرفت. به قدری زیبا شده بود که لبخند رضایت بر لبانش نشست. با خط درشت روی کاغذ، بازگشت آنها را به وطن خیرمقدم گفت و نوشته را طوری روی دسته گل قرار داد که جلب توجه می کرد. گلها را درست در بالای سالن پذیرایی قرار داد و بعد اسپند و آتش را آماده کرد. درست در پایان کار صدای گشودن در را شنید قلبش به تپش درآمد. از پشت پنجره اتومبیلها را می دید که یکی پس از دیگری وارد باغ می شدند. اتومبیل مجلل آقای آزاد اول وارد شد و بعد سایرین پشت سر او. از پشت پنجره صورت خندان دلینا را دید. با گذشته خیلی فرق کرده بود انگار که این سه سال غربت از او آدم دیگری ساخته بود. پژمان با خود گفت: «لاغری هم به او می آید». با دیدن دلینا آرامشش را به دست آورد و تمام هیجانش فروکش کرد. و توانست با همان قیافه همیشگی جلو او ظاهر شود. وقتی با دود اسند به پیشباز آنها رفت، همه از دیدن او در منزل تعجب کردند. دلینا شاد و شنگول به طرفش دوید و گفت: «به خاطر این که نیامدی فرودگاه یکی طلبت».
پژمان لبخند مهربانی تحولش داد و گفت: «به وطن خوش آمدی».
شب از نیمه می گذشت، ولی دلینا هنوز در جمع خانواده اش در حال درد دل کردن بود. دختر پنج ماهۀ سینا را در آغوش خود خوابانده بود، و با موهای مجعدش بازی می کرد. خطاب به پژمان گفت: «تو چطور هنوز ازدواج نکردی؟ فکر می کردم وقتی برگردم ایران یک دوجین بچه دور و برته!»
پژمان خندید و جواب داد: «اگه ازدواج می کردم حتماً بهت خبر می دادم. انشاءالله ده دوازده سال دیگه بهش فکر می کنم».
سیرنگ گفت: «اون موقع دیگه کسی به تو زن نمی ده. حالاشم کلی عقب موندی. اطرافیان تنبل بودن تا حالا برات آستین بالا نزدن. اگر من ایران بودم خیلی وقت پیش گرفتارت کرده بودم. خودتو آماده کن که یکی از این روزها می ریم خواستگاری».
- از لطف جنابعالی ممنونم. ولی حالا حالاها تصمیم ندارم به چاه بیفتم.
پروانه همسر سینا گفت: «واه! یعنی هر مردی ازدواج کنه می افته تو چاه؟!»
- نه، پروانه خانوم! تعبیر بد نکنید. من منظور دیگه ای داشتم. بهتره تا همۀ خانومهارو از خودم نرنجوندم، به این بحث خاتمه بدیم. هر وقت به فکر ازدواج افتادم، سیرنگ جان را خبر می کنم.
دلینا از سؤالش پشیمان شد، چون از قیافۀ پژمان حدس زد ناراحت شده است. پژمان از همه عذر خواست و به بهانۀ خواب به اتاقش پناه برد. مقابل آینه ایستاد، و به صورت خود نگاه کرد. هنوز یک تار موی سپید توی سرش پیدا نبود، و قیافه اش گیرا و جذاب بود. به خود گفت: وای بر تو پژمان، سی و دو سالگی را پشت سر گذاشتی پسر! پس کی می خوای تشکیل خانواده بدی؟ خدایا چرا من نمی تونم با کسی پیمان زناشویی ببندم؟ چرا مهر این لعنتی از دلم بیرون نمی ره؟
یک ماه طول کشید تا سیرنگ و دلینا خانۀ جمع و جوری خریدند و باب سلیقۀ خود آن را تزئین کردند. دلینا گوشۀ پرده را صاف کرد و با لذت نگاهی به سالن پذیرایی انداخت. دچار سرگیجه و حالت تهوع شد. کف سالن دراز کشید و پاهایش را لبۀ مبل گذاشت و گفت: «وای نمی دونم چرا این طوری شدم؟ از وقتی که برگشتیم به ایران این حالات به من دست می ده. فکر کنم مربوط به تغییر آب و هواست».
سیرنگ با نگرانی گفت: «عزیزم، چرا زودتر نگفتی؟ پاشو بریم دکتر».
- نه، کمی استراحت کنم حالم خوب می شه. مطمئنم مال کار زیاده. توی این چند روز فرصت سر خاروندن هم نداشتیم.
- اگه موافق باشی شام بریم خونۀ مادر. در بین راه هم می ریم دکتر.
- با خونه مادر موافقم، ولی با دکتر خیر.
- ای دختر ترسو!
دلینا تا وارد خانه شد بوی پیاز داغ مادر حالش را دگرگون کرد و با شتاب خود را به دستشویی رساند. با صدای عق زدن او خانم سعادت وحشتزده خود را به دستشویی رساند. سیرنگ هم سر رسید. شانه اش را گرفت و با نگرانی گفت: «عزیزم، چرا این طوری شدی؟»
دلینا دست او را با حرکتی تند از روی شانه اش پس زد و گفت: «از اینجا برو، بوی ادکلنت حالمو به هم می زنه».
سیرنگ با تعجب خودش را کنار کشید، خطاب به خانم سعادت گفت: «مادر بهتر نیست ببریمش دکتر؟»
خانم سعادت خندان جواب داد: «من احتمال می دم شما به زودی صاحب یه کوچولوی مامانی می شید. این حالتها بیشتر مربوط به خانومهای حامله ست».
سیرنگ خوشحال و ذوقزده بلافاصله دلینا را با خانم سعادت به دکتر برد. در مطب دکتر آن قدر بی تابی کرد که خانم سعادت خنده اش گرفت، و گفت: «خوبه که هنوز به دنیا نیومده این طوری می کنی».
دلینا لبخند بر لب از اتاق معاینه خارج شد. وقتی رو به روی سیرنگ قرار گرفت، گفت: «به زودی بابا می شی».
سیرنگ دلش می خواست همانجا او را در آغوش بگیرد ولی با وجود خانم سعادت خودداری کرد، و با گفتن «خیلی خوشحالم». شادی خود را اظهار کرد.
دلینا هنوز از مطب دکتر خارج نشده بود که باز هم حالش به هم خورد. وقتی سیرنگ زیر بغل او را گرفت، گفت: «آه سیرنگ، بوی ادکلنت حالم رو به هم می زنه. لطفاً دیگه از اون استفاده نکن».
سیرنگ با خنده گفت: «ای به چشم. از این لحظه به بعد مصرف هر نوع عطر و ادکلن قدغن می شه».
وقتی که پژمان به او تبریک گفت، حس کرد صدایش می لرزد. شانس آورد کسی دیگر در اتاق حضور نداشت. او هم نگاه شرمزده اش را به پژمان دوخت و گفت: «انشاءالله روزی برسه بچه تو را بغل کنیم».
لبخندی تلخ بر لب آورد و سکوت کرد. گرما حسابی کلافه اش کرده بود. روزنامۀ روی میز را برداشت و با آن خود را باد زد، اما بی فایده بود. متوجه تغییر حالت او هم شد، گفت: «می خوای کولر روشن کنم؟»
دلینا جواب داد: «نه احتیاج نیست». مکثی کرد و ادامه داد: «پژمان! تو چرا ازدواج نمی کنی؟ دوست نداری، یا اینکه دلیل خاصی داری؟»
پژمان خیلی زود پی به منظور او برد. با لحنی سرد جواب داد: «دوست ندارم. چون احساس می کنم از هر چه جنس مؤنثه توی دنیا متنفرم».
دلینا سگرمه هایش را درهم کشید، و گفت: «اوه چه شیوۀ قشنگی برای توجیه!»
پژمان پاهایش را روی هم انداخت، و در میان حلقه های دود سیگارش به صورت رنگ پریده دلینا خیره شد و گفت: «مسخره می کنی؟»
با وارد شدن سیرنگ هر دو کوتاه آمدند. دلینا به خوبی می دانست که او هنوز دوستش دارد. خودش هم او را می خواست، ولی نه آن طور که سیرنگ را دوست داشت. دلش می خواست به سیرنگ محبت کند، و پژمان را تا آنجایی که می تواند آزار دهد. وقتی او را اذیت می کرد حالت لذتبخشی به او دست می داد، البته برای مدتی کوتاه چون بعد از آن پشیمانی و ناراحتی به سراغش می آمد. حتی احساس حسادت می کرد. اگر او به فکر ازدواج می افتاد. هر وقت که با پژمان رو به رو می شد، به نحوی او را می آزرد.
نگاه هایش به او کینه توزانه و همزمان با حسرت و عشق آمیخته بود. به خود می قبولاند که بیشتر از او متنفر است تا اینکه عاشقش باشد. از وقتی فهمیده بود پژمان دوستش دارد، این حالت به او دست می داد. قبلاً کمتر به او توجه داشت، ولی حالا وضعیت برایش دگرگون شده بود. و کوچکترین حرکت او را زیر ذره بین خود قرار می داد. بیشتر از این ناراحت بود که او همیشه با ظاهری خشن و سرد با او رو به رو می شد و هرگز کوچکترین حرکتی از او نمی دیدکه بیانگر حال درونش باشد. تا حدودی باور کرده بود که او به جای عشق، کینه و نفرت در دل کاشته، و این باور او را بیشتر آزار می داد.
هر چه هوا رو به گرمی می رفت، حال دلینا بدتر می شد. بیشتر روزها را در بیمارستان می گذراند، و غذایش فقط سرم بود. تا لب به غذا می زد، بلافاصله برمی گرداند. به اصرار خانم سعادت بیشتر روزهای هفته را آنجا می رفت. بعد از دو ماه کم کم میل به غذا پیدا کرد و بوهای مختلف کمتر شامه اش را می آزرد. و کم کم می توانست کارهای خود را انجام بدهد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟