ارسالها: 14491
#281
Posted: 17 Sep 2013 17:05
قسمت نهم
سیرنگ را در کنار پدرش در گورستان ارامنه به خاک سپردند. فاصلۀ مرگ پدر و پسر فقط یک هفته بود. این حادثه ناگوار دلینا را از پا درآورد. جمعیتی که در گورستان جمع شده بودند همه تحت تأثیر گریه های سوزناک دلینا قرار گرفتند. دلینا پیکر همسرش را در آغوش گرفته بود، و نمی گذاشت کسی به او نزدیک شود. آقای سعادت از همه خواست او را به حال خود بگذارند تا خوب عقده هایش را خالی کند. دلینا میان بغض و گریه گفت: «بی رحم ها! چطور دلتون می آد عزیزمو توی این گور سرد بگذارین؟ می دونید این کیه؟ این عشق منه، عشق بزرگ و آسمانی من، این سیرنگ مهربون منه، نه، شما هیچی از وسعت عشق ما نمی دونید. امروز روز تولد اونه. چرا کسی نمی گه تولدش مبارک. می بینی سیرنگ، می بینی عزیزم، همه چقدر نامهربون شدند. خودم شمع ها رو برات فوت می کنم. خودم تولدتو به تو تبریک می گم».
به زور دلینا را از پیکر بی جان سیرنگ جدا کردند. وقتی پیکر او را در گور سرد نهادند، دلینا محکم بر سر و صورت خود کوبید. تاج گلهایی را که آورده بودند گلهایش را دانه به دانه جدا کرد، و آرام همراه با گور کن که بر سر او خاک می ریخت گل می ریخت. کل می کشید، و با خنده ای عصبی گفت: «تولدت مبارک عزیزم». نگاهی به جمعیت گریان انداخت و فریاد کشید: «چرا کسی دست نمی زنه؟ شماها همه تون بی رحم هستید».
وقتی گورکن آخرین ذره خاک را هم ریخت. با بیل شروع به کوبیدن خاک کرد. دلینا با حرکتی سریع بیل را از دستش کشید، و با فریاد گفت: «چیکار می کنی؟» روی خاک نشست و با گریه گفت: «مگر نمی دونی اون خوابه بی رحم، اگه سیرنگ من بیدار بشه سردرد می گیره».
خانم سعادت دیگر تاب نیاورد و به سوی دخترش شتافت. و او را در آغوش گرم و مهربان خود جای داد. دلینا تا به آغوش مادرش رسید از حال رفت. و وقتی چشم گشود خود را روی تخت بیمارستان دید. در حالی که قطرات سرم به آرامی وارد رگهایش می شد. چشمۀ اشکش خشکیده بود. دلش می خواست انتقام می گرفت ولی نمی دانست از چه کسی.
با اصرار زیاد و سماجت به خانۀ خودش برگشت. خانه ای که پر از خاطرات شیرین همسرش بود. خانه ای که بوی او را می داد. از پدر و مادرش خواست او را تنها بگذارند و به منزل برگردند. با رفتن آنها بغضش ترکید. گویی سالها گریه نکرده بود. با احساس همه چیز را لمس می کرد. روی تختخواب نشست، و چشم به جای خالی او دوخت. سیل اشک از چشمهای زیبا و اندوهگینش قطع نمی شد. عکس قاب گرفته او را به دست گرفت. سیرنگ در آن عکس لبخند مهربانی برلب داشت. و از چشمهایش نور زندگی و برق عشق می تراوید. صدای قطرات اشک که همچون باران به روی شیشه قاب عکس می چکید اندوهناک ترین آوا بود. صدای ضجه اش سکوت دردآور خانه را در هم شکست: «سیرنگ! عزیز دلم، چرا هر کاری می کنم باورم نمی شه که تو تنهایم گذاشتی. سیرنگ، من هنوز به تو احتیاج دارم. خیلی زود بود تو از پیش من رفتی، خیلی زود. مگه نمی دونستی من هنوز تشنه عشق تو هستم؟ پس چرا سیرابم نکردی سیرنگ! مگه نمی دونستی هنوز محتاج نگاههای مهربون تو هستم؟ پس چرا نگاه تو از من دریغ کردی! مگه نمی دونستی با عطر نفسهای تو دارم زندگی می کنم؟ حالا چطور این هوای آلوده رو که عطر نفسهای نازنین تو رو کم داره تحمل کنم. سیرنگ من، نمی دونی نفس کشیدن چقدر برام سخته. ای کاش هرگز به ایران برنمی گشتیم. سیرنگ خوب و مهربونم».
مویه ها و گریه هایش ساعتها ادامه داشت، تا بالاخره جنین در بطنش به حرکت درآمد. دستش را روی شکمش گذاشت، و حرکت او را به خوبی زیر انگشتهایش حس کرد. آرامش عجیبی به او دست داد. شکمش را نوازش کرد و گفت: «کوچولوی من، پدر خوبت را از دست دادی. بیشتر از خودم دلم برای تو می سوزه که هیچ وقت نمی تونی پدرتو ببینی».
همانطور که با جنین درون شکمش صحبت می کرد، به خواب رفت. وقتی بیدار شد خود را در آغوش مادرش دید. مثل کبوتری سرمازده سرش را به آغوش گرم و پر مهر مادر گذاشت و به گریه افتاد.
خانم سعادت گفت: «عزیزم، دختر گلم، آروم باش. کمی به بچه ت فکر کن. با پژمان آمدیم ببریمت خونه».
پژمان گرفته و غمگین وارد اتاق شد و گفت: «حاضرید بریم خاله؟»
دلینا گفت: «فعلاً نه، نامه ای که سیرنگ به تو داده به من بده».
پژمان آهی کشید و گفت: «همین حالا؟»
- بله، همین حالا.
پژمان کاغذ تا شده ای را از جیب پیراهنش بیرون آورد و به دلینا داد. دلینا تا نامه را گرفت بوسید و بر قلبش فشرد. پژمان تاب دیدن او را در این حالت نداشت. بلافاصله از اتاق خارج شد.
دلینا وصیت نامه را گشود و با صدای بلند خواند:
می خواهم در آخرین دقایق هستی ام درد نهفته در این دل زجرکشیده را بیرون بکشم، و به یگانه گوهر وجودم اعتراف کنم. برایم بسیار سخت و دشوار است که این زندگی فانی را وداع گویم، چون تو را تنها می گذارم محبوب قشنگم. می خواهم بنویسم که بعد از مرگم چه کنی تا روح ناچیزم را در آن ماورای آسمانها رنج ندهی. سعی کن پس از مرگ من صبور باشی، زیرا هرگز شکست غرورت را نمی خواهم، و هرگز قادر به سرشک دیدگانت نیستم. دلینا، دلینای قشنگ و خوبم، دلم می خواهد هر وقت بر مزارم می آیی، خاک مزارم را با عطر خود عطرآگین کنی، و با گل سخنانت به روحم آرامش بخشی، همسر باوفا و مهربانم، برای آخرین بار می گویم که تا آخرین لحظات زندگیم با تمام وجود دوستت داشتم و هرگز نتوانستم بی تو نفس بکشم. عشق آسمانی ام، نمی دانم چطور زندگی شیرین را با تو وداع بگویم و به سوی خالق هستی بخشم بشتابم! ای زیباترین ستارۀ من، می دانم که در آن دنیا هم تو را فراموش نمی کنم، هر لحظه منتظر دیدارت می مانم. دلم نمی خواهد تنهایت بگذارم، اما چه کنم که اجل به رویم پس گشوده و مرا به سوی خود می کشاند. و به هیچ وجه نمی توانم خود را از چنگالش آزاد کنم. من به امید دیدارت در آسمانها منتظر می مانم. و این را بدان که هرگز ...
دو ماه تمام از مرگ سیرنگ محبوبش می گذشت. اندوه مرگ محبوبش و عشق ناکامش همۀ وجودش را در بر گرفته بود. چیزی در اعماق وجودش تغییر کرده بود. آرام تر و گوشه گیر شده بود. هر کاری می کرد از غم فارغ نمی شد، بیشتر روزهای هفته را بر سر مزار سیرنگ به سر می برد. ساعتها سرش را بر روی قبر او می گذاشت و با اشک دیده عقدۀ دل را خالی می کرد. یک روز که پژمان او را از گورستان برمی گرداند، گفت: «تو حق نداری با خودت چنین رفتاری داشته باشی، چون زندگی تو هنوز تمام نشده، مهم نیست که چه ضربۀ سختی بر تو وارد شده».
دلینا با حرص دندانهایش را بر هم فشرد و گفت: «لعنتی! چطور مهم نیست؟ چرا نباید من به جای او می مردم!» و به نقطه ای مبهم خیره شده بود و اشکش جاری شد. در میان هق هق گریه ادامه داد: «اون خیلی نازنین بود پژمان».
پژمان با چشمهای نمناک از اشک گفت: «می دونم. اما تو هم نازنینی».
دلینا لبهایش لرزید و با گریه گفت: «بدون او ... بی او دیگر بادی بر بادبانهای زندگیم نمی وزد، و مانند قایقی شکسته در طوفان دریا نابود شدم».
پژمان سعی کرد با کلمات شیرین او را به زندگی امیدوار کند. دلینا آنقدر غمگین بود که حتی لبخندی گذرا بر لبانش نمی نشست. دلینا با لحنی محزون گفت: «ای کاش می شد به رویاها جان داد! به اونا روح داد و زندگی بخشید. چرا ما آدما اینقدر زبونیم که با یک شکست این طور زندگیمون خرد و نابود می شه. گاهی وقتها فکر می کنم از یک مورچه کوچکترم که با یک فشار پا له می شم. می دونی پژمان، بدجوری خودمو باختم. اینقدر از زندگی متنفر شدم که دلم می خواد بمیرم. حالا می فهمم که زندگی فقط یه بازی مسخره ست. چه بخوایم و چه نخوایم، باید در این بازی شرکت کنیم. و متأسفانه بیشتر وقتها برد و باختش هم دست ما نیست. مطمئن هستم باز هم می تونم با تمام نیرو زندگی رو از سر بگیرم. روزهای اولی که سیرنگ رو از دست داده بودم حس می کردم یک لحظۀ دیگه هم بدون اون قادر به زیستن در روی کرۀ خاکی نیستم. ولی حالا ... آه! چه بار سنگینی رو باید به زندگی جدیدم بکشم».
پژمان از حرفهای دلینا دلش به درد آمد، و گفت: «به تو ایمان دارم که با تمام نیرو زندگی جدیدت رو شروع می کنی. حالا هم که تونستیم کارهای دانشگاهت رو ردیف کنیم، می تونی با درس خوندن به روح و روانت آرامش ببخشی».
نگاهی حقشناسانه به پژمان انداخت و گفت: «خوشحالم حامی خوبی مثل تو دارم».
*****
دلینا روز به روز بر اشتهایش افزوده می شد. و مدام در حال خوردن بود. آن قدر چاق شده بود که از قیافه خود در آینه وحشت می کرد. یک روز غروب که مثل همیشه در باغ پیاده روی می کرد، با صدای داد و فریاد پژمان کنجکاو شد و به داخل عمارت برگشت. به آشپزخانه رفت و بشقابی را پر از غذا کرد و بعد به اتاق نشیمن برگشت. پژمان آن قدر محو تماشای فوتبال بود که متوجه ورود دلینا نشد. دلینا روی مبل نشست و پاهایش را روی عسلی دراز کرد. به پژمان چشم دوخت که نزدیک تلویزیون روی زمین نشسته بود. متکا را روی زانوهایش گذاشته بود و با هیجان مشت بر متکا می کوبید، و فریاد می کشید: «آفرین! هد بزن. آها، خدایا، خودت کمک کن». و متکا را با شوق به هوا پرتاب نمود. «جانمی، جانمی، گل! گل!» نیمه اول بازی که به پایان رسید، دلینا با تمسخر گفت: «خوبه که وسط تماشاچیها نبودی، وگرنه خودتو می کشتی».
پژمان متعجب از حضور دلینا، روی برگرداند و گفت: «اه، تو اینجایی! کی آمدی که من متوجه نشدم؟»
- واقعاً می خوام بدونم این فوتبال چه جذابیتی داره که تو این طور سر و صدا راه انداختی.
- اگه یک بار با دقت بازی رو نگاه کنی، اون وقت پی به جذابیتش می بری.
سپس پژمان نگاهی به بشقاب خالی از غذا و نگاهی به دلینا انداخت که با ولع فراوان شیرینی را به دهان می گذاشت لبخندی بر لب آورد و گفت: «نمی شه رژیم غذایی بگیری؟ این طور که تو پیش می ری، عاقبت خوبی نداره!»
دلینا شکلک درآورد و گفت: «به خودم مربوطه».
پژمان لپهایش را باد کرد و گفت: «مثل یک غول بی شاخ و دم شدی!»
دلینا کوسن روی مبل را برداشت و با تمام قدرت به صورت او کوبید. پژمان فریادش بلند شد و گفت: «لعنت به تو دلینا! چشمم را کور کردی».
دلینا شیرینی دوم را بر دهان گذاشت و گفت: «تا تو باشی دیگه تو کار من فضولی نکنی».
با شروع شدن نیمه دوم فوتبال، پژمان کوتاه آمد و چهار چشمی به تلویزیون خیره شد. دلینا هم بلند شد که از اتاق خارج شود، ناگهان درد شدیدی در ناحیه شکم او را در جا میخکوب کرد. با تلاش فراوان سعی کرد به روی خود نیاورد و دستش را به دیوار گرفت و با سختی از اتاق بیرون رفت. خانم سعادت تا او را دید، از رنگ و رویش فهمید وقت به دنیا آمدن نوزاد نزدیک است. با شادی گفت: «عزیزم، دردت شروع شده؟»
- فکر می کنم. فعلاً به پدر چیزی نگید. وقتی درد شدیدتر شد. خودم می گم.
دو ساعت دیگر گذشت. درد کلافه اش کرده بود. دیگر نمی توانست خودداری کند. با آخرین توانش فریاد کشید، و مادرش را صدا کرد.
با هر فریادی که می کشید پژمان هراسان تر از قبل می شد. سیگار می کشید، و در راهرو بیمارستان قدم می زد. تا دکتر بخش از اتاق زایمان بیرون آمد، با عجله جلو دوید، و گفت: «حالش چطوره دکتر؟»
- زیاد تعریفی نیست. متأسفانه خانوم شما نمی تونه زایمان طبیعی داشته باشه. بچه بیش از حد معمول درشت و سنگینه. همسر شما باید هر چه زودتر سزارین بشه، وگرنه باعث خفگی بچه می شه، که برای مادرش هم بی خطر نیست.
آقای سعادت و خانمش بلافاصله به پذیرش رفتند تا تشریفات قبل از عمل را انجام بدهند. دلینا را روی برانکار، با لباس سبز، از اتاق بیرون آوردند که به اتاق عمل ببرند. پرستار به پژمان اجازه داد یک لحظه کوتاه مریضش را ببیند. دلینا رنگ چهره اش سفید، و لبهایش خشک و ترک خورده بود. پژمان بالای سرش ایستاد و گفت: «چطوری مادر شجاع؟»
دلینا چشمهای بی حالش را به آرامی گشود. سعی کرد لبخند بزند، اما درد به او اجازه نداد، کوتاه جواب داد: «خوبم».
یک ساعت بعد دکتر خندان از اتاق عمل بیرون آمد و گفت: «به شما تبریک می گم. یک پسر تپل و خوشگل به دنیا آورده. حال هر دو کاملاً خوبه و جای هیچ نگرانی نیست».
دلینا را نیمه هوشیار از اتاق عمل بیرون آوردند و به اتاقی که از قبل برایش آماده کرده بودند انتقال دادند. آقا و خانم سعادت همراه او به اتاق رفتند، ولی پژمان همانجا ایستاد. پرستار که او را بلاتکلیف دید، گفت: «لطفاً با من بیایید تا بچه را به شما نشان بدهم».
دکتر اطفال بیمارستان که در آنجا حضور داشت گفت: «آقا، باید به داشتن چنین فرزندی افتخار کنید. من شخصاً به شما تبریک می گویم، و آرزو می کنم در زیر سایه شما و مادرش بزرگ بشود و شاهد موفقیتهایش در آینده باشید. در تمام طول طبابتم به یاد ندارم بچه ای به این درشتی دیده باشم. قد و وزنش درست به اندازه یک بچه شش ماهه است».
پژمان دست دکتر را صمیمانه فشرد، و از او تشکر کرد. با دستهای لرزان بچه را از پرستار گرفت و در آغوش کشید. پرستار گفت: «این هم رستم پهلوان شما. برو بغل بابات کوچولوی تپل».
پژمان با گفته های دکتر و پرستار اشک در چشمانش حلقه زد. دلش می خواست فریاد بکشد: «که ای کاش من پدرش بودم! ولی افسوس که طفل به این زیبایی یتیم به دنیا آمده». بار دیگر کودک را با احساس به سینه فشرد و به صورت گرد و زیبای معصومش خیره شد. با دیدن چهره اش بر خود لرزید. چقدر شبیه به پیمان بود. انگار که زمان به عقب برگشته بود، و بچگی پیمان را مقابل رویش داشت. هیچ شباهتی به دلینا یا سیرنگ نداشت. پیشانی او را بوسید، و با خود زمزمه کرد: «اگر چه از من به وجود نیامدی، ولی پسرم هستی. به تو کوچولوی نازنین قول می دهم که جای خالی پدر را برایت پر کنم. فقط باید کمی به من فرصت بدی».
بچه را به پرستار داد و با یک دیگر به اتاق دلینا رفتند که تازه به هوش آمده بود. پرستار پس از پرسیدن حال دلینا و گفتن تبریک برای تولد نوزادش، اتاق را ترک کرد. آنگاه پژمان گفت: «ببین چه پسر خوشگلی داری!»
دلینا دلش برای دیدن کودکش ضعف می رفت. از درد نای صحبت کردن نداشت. با دست اشاره نمود کودک را نزد او بیاورند. پژمان کودک را با احتیاط در آغوش دلینا گذاشت. دلینا اشک شوق از چشمهایش جاری شد، نگاهش را به پژمان دوخت و آرام گفت: «این غیرممکنه! باورم نمی شه!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#282
Posted: 17 Sep 2013 17:08
قسمت دهم
پژمان نگذاشت جمله اش را به آخر برساند گفت: «پس تو هم متوجه شدی- درست مثل پیمان است. انگار اوست که دوباره متولد شده. از همان نگاه اول مهرش به دلم نشست».
خانم و آقای سعادت با اشتیاق روی سر کودک آمدند. آنها هم از شباهتش به پیمان شگفت زده شدند.
دلینا با تولد فرزندش دچار حس تازه ای شده بود. هربار که صورت کوچولوی او را نگاه می کرد انگار که یک دنیا عشق به او تزریق می شد. دلش می خواست می توانست او را محکم در آغوش بگیرد. اما فعلاً توانایی نگه داشتن او را نداشت. خانم سعادت کودک را بغل کرد و در تخت مخصوص خود خواباند. گفت: «عزیزم، عجله نکن برای بغل کردن این فسقلی وقت زیاد داری».
پژمان برای ورود دلینا و کودکش کل باغ را چراغانی کرد. و همۀ اقوام نزدیک به دعوت آقای سعادت در این جشن کوچک شرکت نمودند. پژمان از هیچ تلاشی برای کمک به دلینا مضایقه نمی کرد. تا مبادا کمبود سیرنگ را حس کند.
دلینا وقتی وارد اتاق شد از دسته گل بزرگی که پژمان کنار تختخواب کودک گذاشته بود به شوق آمد. صمیمانه از او تشکر نمود. هنگامی که همۀ مهمانان دور کودک حلقه زده بودند پژمان متوجه گرفتگی دلینا شد. به بهانۀ تعارف میوه خود را به او رساند، و گفت: «اگر خسته هستی برو تو اتاقت استراحت کن».
پژمان به خوبی می دانست که دلینا در این وضعیت حوصلۀ شلوغی را ندارد. منتظر جواب از سوی او نماند، و خطاب به خانم سعادت گفت: «خاله جان، دلینا می خواد به اتاقش بره لطفاً کمکش کنید».
پژمان کودک را که اسم آرمان بر او نهادند بغل نمود و از جلو به اتاقش برد. آرام او را در تختخوابش گذاشت. و به صورت معصوم و زیبایش خیره شد. ناگهان از قاب عکسی که دلینا در کنار تختخواب آرمان گذاشته بود یکه خورد. عکس تقریباً بزرگی از سیرنگ بود که لبخند مهربانی بر لب داشت. دلینا یک شاخه گل و یک شمع در کنار عکس گذاشته بود. حالا متوجه می شد چرا او غمگین و پکر بود. جای خالی سیرنگ عذابش می داد. پژمان در آن لحظه آرزو نمود. که ای کاش سیرنگ آنقدر زنده می ماند که این روز قشنگ را می دید.
دلینا به کمک مادرش وارد اتاق شدند. خانم سعادت گفت: «دلینا جان، من باید برم پایین به مهمونا برسم. درست نیست تنها بمونند. فعلاً که پژمان اینجاست. اگر کاری داشتی به او بگو».
خانم سعادت خطاب به پژمان گفت: «پسرم، دلینا رو تنها نگذار تا پروانه رو بفرستم بالا».
با رفتن خانم سعادت پژمان نگاه مهربانی به آرمان کوچولو انداخت و گفت: «نگاه کن چقدر آروم خوابیده. درست مثل یه شاهپرک زیبا و لطیفه. طبقه پایین سر و صدا اذیتش می کرد. بچه توی این سن نیاز به آرامش داره».
دلینا سعی کرد لبخند بزند اما نتوانست. پژمان ادامه داد: «مخصوصاًَ زن دایی که انگار اکو قورت داده. هر بار که حرف می زد آرمان تکون می خورد. قشنگ نشسته بود کنار سر بچه».
سکوت کوتاهی برقرار شد. بعد دلینا در حالی که به عکس سیرنگ خیره شده بود، گفت: «دلم بدجوری گرفته پژمان، هوای پایین داشت خفه م می کرد. مطمئنم اگه چند دقیقه دیگه توی اون جمع می موندم اشکهایم سرازیر می شد، واقعاً چرا اونا درک نمی کنند. به جای اینکه تو این موقعیت منو به زندگی امیدوار کنند هی حرفهای بی ربط می زنند».
- «مگه چی می گفتند؟»
- چه می دونم! خان دایی می گفت، حیف این بچه نیست که سایۀ پدر رو سرش نباشه. از اون طرف زن دایی می گفت، آدم نگاهش می کنه دلش ریش ریش می شه».
پژمان از عصبانیت صورتش سرخ شد و گفت: «خیلی بی خود گفتند. دیگه شورشو درآوردن. تا بود، که من مضحکۀ دست اونا بودم. هر وقت منو می دیدند حس ترحم شون گل می کرد. چقدر بیزارم از این جور آدمها. هرگز نمی گذارم کسی به آرمان توهین یا ترحم بکند. ای کاش می شنیدم. اون وقت می دونستم چه جوابی به اونا بدم. از خود متشکرهای مغرور. کاری می کردم که دیگه یادشون بره در این خونه چه رنگیه. از این به بعد می دونم با این آدمهای از خود راضی چگونه برخورد کنم. هر چه کوتاه اومدم دیگه بسه».
دلینا از این که می دید پژمان بیشتر از خودش از حرفهای آنها عصبی شده احساس آرامش کرد. و دیگر حرف سایرین برایش مهم نبود. هر روز که می گذشت علاقه اش نسبت به آرمان بیشتر و بیشتر می شد. تا جایی که هرگاه نگاهش به او می افتاد از شدت هیجان دچار تپش قلب می شد. هرگاه آرمان با چشمهای زیبا و معصوش به او خیره می شد از خوشحالی اشکهایش جاری می شد. رفتارش روی اعضای خانواده نیز تأثیر گذاشته بود. آرمان کوچولو برای آنها تنها یک بچه نبود. عزیز و نورچشمی همۀ خانواده بود. مخصوصاً پژمان که روز به روز علاقه اش نسبت به آرمان بیشتر می شد هرگاه از سر کار به منزل برمی گشت، قبل از این که لباسهایش را عوض کند او را در آغوش می گرفت. حتی دلش نمی آمد او را ببوسد. فقط با بوییدن او خود را آرام می کرد.
*****
این روزها دلینا یه طوری شده بود. حالت عجیبی داشت. مدام به گذشته فکر می کرد. بیشتر وقتها در حال و هوای گذشته به سر می برد. مدتی بود که هر شب سیرنگ به خوابش می آمد. تا گوشه خلوتی به دست می آورد با گریه خود را سبک می کرد. نسبت به اطرافیان بی تفاوت شده بود.
دلینا افسرده و غمگین روی بالکن ایستاده بود و دیده به سوی مغرب داشت، تا فرو رفتن قرص خورشید را در افق پهناور بنگرد. چنان نگاهش در افق محو شده بود که اگر صدای گریه فرزندش آرمان را نمی شنید، همچنان می ایستاد و ساعتها به آسمان لایتناهی چشم می دوخت. با شتاب خود را به اتاقش رساند. او را در آغوش پژمان یافت. که سعی داشت آرامش کند. گفت: «سلام، کی برگشتی؟»
- معلوم هست کجایی؟ گریه بچه را از بیرون شنیدم. از بس گریه کرده چشمهایش قرمز شده. خاله که خونه نیست، تو نباید بچه رو تنها می گذاشتی.
بچه را در آغوش گرفت و مشغول شیر دادن به او شد. پژمان عصبی از اینکه جوابی نشنیده، گفت: «خیلی بی خیالی! تو در قبال این بچه مسئولی. اگر کوتاهی کنی، باید در اون دنیا جوابگو باشی».
دلینا باز هم سکوت کرد. مجبور شد از اتاق خارج شود. با اعصاب متشنج خود را روی تختخواب انداخت. سیگاری روشن کرد و به سقف اتاق خیره شد. دلش گرفته بود. هفتۀ دیگر مجبور بود ایران را ترک کند تا یک دورۀ فوق تخصصی را در امریکا کامل کند. سر میز شام چنان در خود فرو رفته بود که جز دلینا، خانم و آقای سعادت نیز متوجه پریشانی او شدند. ولی هیچ کدام سخنی به میان نیاوردند. آقای سعادت خطاب به همسرش گفت: «داداشت نگفت چه ساعتی حرکت می کنیم؟»
- وقتش را معین نکرد. گفت صبح زود حرکت کنیم بهتره. من هم پیشنهاد دادم ساعت پنج صبح حرکت کنیم.
- خیلی زود نیست؟
پژمان پرسید: «قراره جایی بروید؟»
خانم سعادت جواب داد: «خان داییت مارو به باغش دعوت کرده. با ما شش خانواده هستیم».
پژمان نیم نگاهی به دلینا انداخت و گفت: «فکر نمی کنید این مسافرت برای آرمان مناسب نیست؟ با این هوای سرد احتمال داره سرما بخوره».
- نه پسرم، چه ضرری؟ هوا خیلی هم سرد نیست. دیگه چیزی به بهار نمونده. دلینا گفت: «نمی شه من نیام؟ برام سخته چند ساعت تو اتومبیل باشم. اونم با بچه می ترسم آرمان خسته بشه. اونوقت هم خودش اذیت می شه هم شما رو اذیت می کنه».
آقای سعادت گفت: «ما داریم به خاطر تو می ریم. بعد تو می گی من نیام! در ضمن آرمان کی تو اتومبیل اذیت می کنه؟»
پژمان از پشت میز برخاست، و به کنار آرمان کوچولو رفت، که آرام در نی نی خوابش به خوابی خوش فرو رفته بود. دیوانه وار این پسر کوچولوی سه ماهه را دوست می داشت. وابستگی عجیبی به این موجود کوچک پیدا کرده بود. اگر در منزل بود تمام وقتش را در کنار او می گذراند. طوری با او بازی می کرد و حرف می زد که دلینا متعجب می شد. بی اختیار گفت: «اگه این یک سال آرمان رو نبینم دق می کنم».
هر سه به طرف او روی برگرداندن. آقای سعادت گفت: «مگه قراره مسافرت بری؟»
- بله. دوره کامل تخصصی ام رو باید در خارج از کشور ببینم. یک سال شاید بیشتر طول می کشه.
در حین صحبت کردن چشم به دلینا داشت که ببیند چه عکس العملی از خود نشان می دهد. ولی کوچکترین تغییری در او به وجود نیامد. خانم سعادت گفت: «نمی تونی توی این مدت به ایران بیایی؟»
- هنوز هیچی معلوم نیست.
خیلی دلش می خواست دلینا هم در این مورد سؤال می کرد یا چیزی می گفت او بی خیال به موضوع مشغول جمع کردن میز شد.
هنوز هوا تاریک بود که از خواب بیدار شد چراغ اتاق دلینا را هم روشن دید. دلینا از وقتی به خانه پدرش برگشته بود، اتاق سابق سینا را در اختیار داشت. آهسته از پله ها پایین آمد تا مبادا عمو و خاله اش را بیدار کند. اما با کمال تعجب دید هر دو لباس پوشیده و آماده پشت میز نشسته اند. طولی نکشید که دلینا هم با آرمان از پله ها پایین آمد. جلو دوید و دستهایش را برای آرمان گشود، و گفت: «به به، چه لباس خوشگلی پوشیدی! بیا بغل خودم کوچولوی تپلم».
آرمان را با خود به آشپزخانه برد. دلینا هم پشت سرش وارد شد، و گفت: «بدش به من، اذیت می کنه، نمی گذاره راحت صبحونه بخوری».
آرمان را در آغوشش به سینه فشرد و گفت: «این طوری صبحونه بیشتر مزه می ده».
هر لقمه ای که بر دهان خود می گذاشت آرمان را قلقلک می داد. و او از خنده ریسه می رفت. دلینا دم در آشپزخانه ایستاده بود و زیر چشمی آنها را می پایید. با صدای زنگ در از آشپزخانه بیرون رفت. پژمان رفتن او را از پشت سر با حسرت نگاه کرد. آرمان را بوسید و آهسته کنار گوشش گفت: «آرمان، تو چه مامان بدی داری! من این مامان بد تورو می پرستم».
در تمام طول راه آرمان را در آغوش داشت. جز یک بار که او را به مادرش داد تا به او شیر بدهد. او را از خود جدا نکرد. چند ساعتی به وقت ناهار مانده بود که همه دور هم جمع شدند. بزرگترها کمی از جوانها فاصله گرفتند و برای خود محفل گرمی داشتند. پژمان نیز در کنار دلینا نشسته بود و چشم از برادر زن دایی اش، امیر برنمی داشت. بدون اینکه بخواهد در دل از او متنفر شد. از طرز صحبت کردنش، و از هر چیزی که در چشم دیگران حسن می نمود، نفرت داشت و مشمئز می شد.
وقتی می دید دلینا با دیدۀ تحسین او را می نگرد، بیشتر از او متنفر می شد. به طوری که اگر برایش فراهم بود همانجا خرخره اش را می جوید.
امیر توجه همۀ دختران و پسران جوان را به خود جلب کرده بود. یکی از آنها که از صدای خوبی برخوردار بود را تشویق به خواندن کرد. دیگران هم با دست زدن او را همراهی می کردند. یک دفعه خودش از میان جمعیت برخاست و با ادا و شکلک شروع به رقصیدن کرد که باعث شد همه از خنده ریسه بروند. پژمان با نفرت حرکاتش را نگاه می کرد، که به گونه های مختلف به بدنش پیچ و تاب می داد.
احساس کرد اگر بیشتر در آن جمع بماند از شدت تنفر و عصبانیت او را به زیر باد کتک می گیرد. آرمان را که بی تابی می کرد از دلینا گرفت و گفت: «طفلک از این سر و صداها وحشت کرده. هوای بیرون گرم شده پتوشو بده می برمش جلو آفتاب».
دلینا با لحنی کنایه آمیز گفت: «تو که از آرمان بیقرارتری!»
بچه را در آغوش گرفت و بدون جواب دادن از آنجا دور شد. هوای بهاری باغ او را به آرامش واداشت. صدای خنده و کف زدنهای آنها تا آن سوی باغ می رسید. آرمان را بوسید و گفت: «باید بگردیم یک جای خوب جلو آفتاب برای نشستن پیدا کنیم تا سردمون نشه».
صدایی از پشت سر به او جواب دا: «روی این نیمکت بهترین جاست». روی برگرداند، و متعجب گفت: «تو چرا آمدی؟»
روی نیمکت نشست و گفت: «به همان دلیلی که تو آمدی».
با فاصله از او نشست، و گفت: «و تو می دونی من به چه دلیل بیرون آمدم؟»
خودش را به نشنیدن زد و خطاب به پسرش گفت: «مامان فدات بشه الهی بیا بغل خودم، بیا عزیزم».
آرمان بی خیال به آغوش گشودۀ مادرش، سر خود را به سینۀ پژمان گذاشت. پژمان خندید، و با محبت او را بوسید و گفت: «هنوز نرفته احساس می کنم دلم برایش تنگ شده. عجیب بهش وابسته شدم. وقتی با چشمهای خوشگلش به من خیره می شه تنم می لرزه. باور کن روزایی که پرواز دارم تو آسمون همۀ حواسم پیش آرمانه که مبادا اتفاقی برایش بیفته. این قدر دلم شور می زنه که دچار حالت تهوع می شم. دلینا، تو را به خدا قسمت می دم خیلی مواظب این بچه باش. تر و خشک کردنش کافی نیست. این بچه نیاز به محبت داره. باید تا می تونی باهاش بازی کنی و حرف بزنی. هر چقدر ما بهش محبت کنیم. جای محبت تورو نمی گیره».
- به ظاهر جدی و خشن تو نمی آد این طور بچه ها رو دوست داشته باشی!
- بچه ها نه، فقط آرمان، در ضمن من از کی تا حالا خشن بودم که خودم از آن بی خبرم؟
- همیشه خشن هستی. یعنی خودت نمی دونی؟
با آمدن آقای سعادت که آنها را به ناهار دعوت نمود. هر دو ساکت شدند.
یک هفته به سرعت باد سپری شد، و پژمان سر در گریبان نشسته بود و به چمدان بسته شده اش نگاه می کرد. خیلی دوست داشت این چند ساعت باقی مانده را در کنار او بگذراند. آرزوی هم صحبتی با او در این نیمه شب دیوانه اش کرده بود. وقتی در اتاق قدم می زد، مانند مستها سکندری می خورد. سیگار لای انگشتهایش خاموش شد، و تا به خود آمد هر دو انگشتش سوخته بود.
صدای گریۀ آرمان را شنید که هر لحظه بیشتر اوج می گرفت. شکی برایش باقی نماند که باید مسئله ای پیش آمده باشد. از اتاق خارج شد، و چند ضربۀ آرام به در اتاق دلینا زد. وقتی وارد اتاق شد، با دیدن او که هنوز لباس خواب نپوشیده بود، فهمید او هم بیدار بوده بچه را از او گرفت و گفت: «حتماً جاییش درد می کنه که این طور بیقراره!»
- نمی دونم! سر شب که حالش خوب بود لابد دلش درد می کنه.
- پس حاضرش کن ببریمش دکتر.
- نه، احتیاجی به دکتر نیست. فقط اگر برات زحمت نمی شه چند دقیقه برام نگهشدار برم پایین شربت «دی سیکلومین» بیارم کمی آرام بشه.
آرمان خیلی زود در آغوش پژمان ساکت شد. حتی برایش خندید. وقتی دلینا با شیشه شربت برگشت، نگاهی به آنها انداخت و گفت: «شیطون کوچولو دلش برای تو درد می کرد!»
پژمان عمیق به او خیره شد، و گفت: «شاید خدا به ندای دل من گوش کرده. آخه خیلی دلم می خواست این چند ساعت باقی مانده رو در کنار آرمان بگذرونم. شربت او را بده، می برمش اتاق خودم. تو با خیال راحت بخواب».
- اگه اذیتت کرد برش گردون پیش خودم.
- اگه من اذیتش نکنم این منو اذیت نمی کنه.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#283
Posted: 17 Sep 2013 17:18
قسمت یازدهم
دلینا با رفتن پژمان به امریکا به شدت احساس تنهایی می کرد. از اینکه به او فکر می کنه از خودش بدش آمد. روزها با خود فکر کرد تا به این نتیجه رسید که او را از ذهنش خارج کند. از آن روز به بعد با علاقه بیشتر درسش را دنبال می کرد. نصف روز را در دانشگاه می گذراند، و بعد تمام وقتش را به آرمان اختصاص می داد. در میان دخترهای دانشگاه دختر خوبی را برای پژمان زیر نظر گرفت و در موقعیتی مناسب با او تماس گرفت، و بعد از کمی مقدمه چینی گفت: «یادته از من خواستی یه دختر خوب برات پیدا کنم؟ حالا به قولم وفا کردم. یکی از دوستان دانشگاه را برات در نظرگرفتم. البته هنوز باهاش صحبت نکردم می خواستم اول نظر تورو بدونم».
پژمان پس از سکوتی طولانی جواب داد: «من فعلاً تصمیم به ازدواج ندارم. بهتره دیگه راجع به این موضوع بحث نکنیم».
- مطمئن باش انتخاب من حرف نداره. ضرر می کنی ها!
- خواهش می کنم دلینا! دیگه راجع به این موضوع صحبت نکن. راستی ترتیبی دادم برای تولد آرمان ایران باشم. یک هفته می تونم بمونم. اگر با امروز حساب کنیم، دقیقاً چهار ماه دیگه می شه.
- پس من با دختره صحبت نکنم.
- دیگه داری منو عصبی می کنی. گوشی رو بگذار کنار گوش آرمان می خوام باهاش حرف بزنم.
پس از تماس دلینا احساس بدی به پژمان دست داد. با خود گفت: «نکنه نخواد با من ازدواج کنه! لابد با این حرف می خواست به گوش من برسونه که ... آه، نه ...»
جرج یکی از دوستان همدوره خارجی اش که انسان بسیار خوبی بود و در کلاسهای دوره بازآموزی تخصصی با هم آشنا شده بودند دلسوزانه گفت: «خبر بدی بهت دادند؟»
- نه، فقط ... بی خیال. قرار بود با هم کجا بریم؟
- کنار دریا. شاید شنا هم کردیم.
- از حالا گفته باشم که من حوصلۀ شنا کردن ندارم.
- باشه، هرطور راحتی. ولی بگو بدونم، همۀ ایرانیها این طور از شنا بیزارند؟
- من کی گفتم از شنا بدم می آد. از این متنفرم که تا داخل آب می شم دخترای هم وطنت منو محاصره می کنند.
- خوب مگه این بده؟! هیکلت زیباست، دوست دارند با تو باشن.
- برای ما ایرانیها بله بده. و اگه ناراحت نمی شی باید بگم شرم آوره.
- حرفای تو برام خیلی عجیبه. البته اینو می دونم که هر ملتی فرهنگ و عقاید خاص خودشو داره. تو هم این طور بار آمدی. در محیطی رشد کردی که اگر با یک دختر رابطه به قول شما نامشروع داشته باشی، گناهه. اما من چی؟ از روزی که چشم باز کردم، هر پسر دختری رو دوست داشته به راحتی تصاحبش کرده. و همین طور دخترا. اون روز که خودت شاهد بودی کنار دریا اون پسر مو بلنده به جای یک دختر، یک لشکر دختر دورش جمع شده بود. و با هر کدام که دلش می خواست لاس می زد و دلربایی می کرد.
پژمان دستش را بر شانه جرج گذاشت و گفت: «لطفاً دیگه ادامه نده. حتی بحث کردن در این مورد گناهه، چه برسه به ...
نگذاشت پژمان جمله اش را کامل کند. رو در رویش ایستاد و گفت: «من نمی دونم چقدر می فهمم! اما مطمئنم که فرهنگ و عقاید شما درسته. من با اینکه با این فرهنگ رشد کردم، اما از این آدمایی که لذت شهوت و هوس رو بر انسانیت ترجیح می دن، و به دختران پاک و زیبا تجاوز می کنند، متنفر و بیزارم. به نظر من این آزادی نیست، بلکه ظلم و خیانته. نمی دونم در این میانه کی مقصره! پدرهای ما، مادرهای ما، یا نیاکان ما. ظلم، خیانت، آدمکشی و مظلوم کشی در وطن من بیداد می کنه. ابعاد اون به قدری گسترده است که دیگه پاک کردنش محال ممکنه. تا وقتی سوپرمارکتهای ما پر از ویسکی، ودکا ... عرقها و مشروبهای جور به جوره، تا وقتی زنها و دخترای اجتماع ما بیشتر بدن خودشون رو به معرض نمایش می گذرند و با لباسهای جلف در انظار ظاهر می شوند، چطور می شود پاک بود؟
تا وقتی به جای آب معدنی سر میز غذا مشروبهای رنگارنگ گذاشته می شه که عقل انسان رو زایل می کنه، چطور می تونی گناه نکنی؟ نه دوست عزیز ایرانی ام، تو نمی دونی در اینجا چقدر فساد و جنایت دامن گسترده. من از این متأسفم که بعضی از جوونهای خارجی به حال ما غبطه می خورند، و کشور ما رو سرزمین آزادی اسم گذاشتن. بله، حق با اوناست. اینجا پر از آزادیه. ولی چه نوع آزادی؟ سرزمینی که دختر بچه یازده ساله را به لجن می کشند، و از همان سنین شروع به مشروبخواری و هزار کثافتکاری دیگه می کنند که واقعاً شرمم می آد به زبون بیارم، آزادی است؟ سعادت عزیز، بگذار این حقیقت را پیش تو اعتراف کنم. از روزی که با تو آشنا شدم از خودم بدم آمده. وقتی برای اولین بار به تو مشروب تعارف کردم و تو دستم رو رد کردی، باورم نمی شد کسی تو دنیا وجود داشته باشد که لب به مشروب نزنه و آب معدنی رو ترجیح بده! تو اونقدر پاک و معصومی که من در برابرت احساس حقارت می کنم. با اینکه چند سال از تو کوچکترم، اما تا به حال چهار زن طلاق دادم. بعد از یک سال زندگی زناشویی، یا اونا از من خسته شدن یا من از اونا بیزار شدم. در اینجا هرج و مرج فراوونه. قاعده و قانونی وجود نداره. حد و مرزی در بین نیست. هوا که تاریک شد، مجبوری مسلح بیرون بری وگرنه اونقدر مست و ولگرد تو خیابونا ریخته که جان سالم به در نمی بری».
پژمان شکر خدا را به جا آورد که در جایی زندگی می کند که از این کارها خبری نیست.
*****
پژمان تصمیم گرفت بدون خبر به ایران برگردد. لحظه ای که هواپیما بر باند فرودگاه مهرآباد نشست واقعاً حالش دگرگون شد. بوی خاک وطن، بوی دیار آشنا، و بوی یار را از توی هواپیما استشمام کرد. وقتی پایش را بر باند فرودگاه گذاشت مثل بچه ها به هیجان افتاد. دانه های خنک برف آرام و رویایی بر سر زمین منت می گذاشتند. شهر حال و هوای خاصی داشت. تقریباً همه جا سفید پوش بود. تا وقتی که وارد کوچه شد همان دلهرۀ قشنگ از عشق با او همراه بود با دیدن در بزرگ پارکینگ احساس آرامش کرد. و توانست بر احساس خود غلبه کند. دکمۀ زنگ را که فشرد بدون اینکه از پشت اف اف پرسیده شود کیست، در باز شد. وارد حیاط شد و با عشق به اطراف نگاه کرد. برف سپید سراسر باغ کوچک را در برگرفته بود. با احتیاط از روی برفها گذشت. در ورودی ساختمان را گشود و چمدان و ساکش را داخل راهرو گذاشت مشغول باز کردن بند کفشهایش بود که آرمان چهار دست و پا با هیکل تپل و با نمکش ظاهر شد. با اینکه هشت ماه از آخرین دیدارشان می گذشت، اما احساس غریبی نکرده و ذوقزده خود را به آغوش پژمان انداخت. در همین هنگام دلینا با بشقاب غذای آرمان سر رسید. با دیدن پژمان حسابی رنگ باخت. پژمان که متوجه دستپاچگی دلینا شده بود، گفت: «ماشاءالله آرمان مردی شده!»
- چطور بی خبر اومدی؟!
- آمدنم اینقدر برات مهمه؟ خیلی لاغر شدی!
دلینا خودش را از جلو راه پژمان کنار کشید تا وارد خانه شود. گفت: «برعکس تو که خیلی چاق شدی. هوای سانفرانسیسکو حسابی بهت ساخته».
با صدای زنگ در به طرف دستگاه در باز کن رفت، و گفت: «این یکی دیگه مادره. وقتی تو زنگ زدی گمان کردم مادره».
خانم سعادت از آمدن پژمان غافلگیر و خیلی خوشحال شد. طوری او را در آغوش گرفته بود، و قربان صدقه اش می رفت که دلینا خنده اش گرفت. آرمان از حرکات آنها ترسید و فکر کرد دعوا می کنند. جیغ بلندی کشید و به گریه افتاد. پژمان از خاله اش جدا شد و به سوی آرمان دوید. درست همزمان با دلینا به آرمان رسید. دلینا گذاشت تا پژمان بچه را آرام کند. در یک لحظه کوتاه نگاهشان درهم گره خورد. اما پژمان زود مسیر نگاهش را تغییر داد. آرمان یک لحظه از پژمان جدا نمی شد. حتی زمانی که پژمان برای استراحت به اتاقش رفت، چهار دست و پا دنبالش کرد، تا مجبور شد او را بغل کند و با خود به اتاق ببرد. آرمان در آستانۀ یک سالگی، با ادای کلمات منفرد، حرف زدن را آغاز کرده بود. رشدش در حد عالی بود. فقط هنوز راه رفتن را نیاموخته بود. پژمان او را روی کف اتاق گذاشته تا با اسباب بازیش مشغول بازی شود. پشت به آرمان مشغول عوض کردن لباسش شد. آرمان خیلی زود اسباب بازیش را رها کرد. و دستش را به لبۀ تختخواب گرفت و بلند شد. در حالی که دیوار را عصای خود کرده بود، آرام خودش را به پژمان رساند و از پشت دو پای او را محکم در آغوش گرفت. پژمان که از کار آرمان حیرت کرده بود، او را در آغوش گرفت و گفت: «ای تپلی شیطون! یاد گرفتی سر پا بایستی».
ضربه ای آرام به در اتاق زده شد. در را که گشود، با دیدن دلینا لبخندی بر لب آورد و خود را از جلو در کنار کشید تا او وارد شود. دلینا گفت: «مزاحم استراحتت نمی شم. آمدم آرمان رو ببرم. می خوام قبل از رفتن به دانشگاه شیرشو بدم».
بچه را به دلینا داد و گفت: «ساعت چند تعطیل می شی، با آرمان بیایم دنبالت».
- نمی خواد زحمت بکشی، خودم برمی گردم.
- چرا تعارف تکه پاره می کنی؟ خودم دوست دارم بیام دنبالت.
بعد از یک گردش حسابی با آرمان کوچولو به در دانشگاه دلینا رفتند. نیم ساعت انتظار کشید تا دلینا با مرد مسنی از در دانشگاه خارج شد. تا متوجه آنها شد، از همراهش خداحافظی کرد و به طرف اتومبیل آمد. گفت: «پس آرمان کو؟»
پژمان پیاده شد و در را برایش گشود، و با اشاره به صندلی عقب اتومبیل، گفت: «خوابیده».
- سر راه باید یه سری به قنادی بزنیم. می خواهم سفارش کیک بدم.
به جای مورد نظر که رسیدند، پژمان گفت: «تو برو. من پیش بچه می مونم».
پس از رفتن دلینا، کنجکاو شد نگاهی به کتابهای او بیندازد. در صفحه آخر یکی از دفترهایش نوشته بود:
آرمانم! برق عشق، و دنیایی معصومیت که در چشمهای زیبایت لانه کرده، دلم را می لرزاند، آنچنان که انجام دادن هر کاری را از من سلب می کند، و فقط دلم می خواهد به چشمهای قشنگ تو خیره بشوم. و آنقدر در آن نگاه غرق شوم که غم خود را فراموش کنم. غم بی پدر بودنت را، غم سیرنگ محبوبم را. آه!
ای کاش فقط یک بار، یک بار دیگر وجود نازنینش را حس، و او را لمس می کردم. و تو را در آغوش پرمهرش می گذاشتم. پسر قشنگم، خنده های روحنوازت مرا از فضای این اتاق به سوی گذشته می کشاند. و به روزهای خوش بی خبری، روزهای خاطره انگیز در کنار پدرت بودن. پدرت، آن ...
با آمدن دلینا دفتر را سر جایش گذاشت. از نوشته های او دلش گرفت. مدتی به سکوت گذشت. دلینا سرش را برگرداند و نگاهی به فرزندش انداخت و گفت: «از صورت رنگارنگش معلومه خیلی بهش خوش گذشته».
- احتمالاً!
- نکنه تو این سرما پارک رفتین؟!
- بله خیلی هم خوش گذشت. نمی دونی چه ذوقی می کرد. کم مونده بود پرواز کنه.
- پس حسابی جای من خالی بود.
زیر چشمی نگاهش کرد و با لحنی معنی دار گفت: «چه جورهم!»
- خدا کنه برای فردا شب سرحال باشه.
از داخل آینه نگاهش را به آرمان دوخت، که بیدار شده بود و با کنجکاوی به صحبتهای آنها گوش می کرد، گفت: «شازده پسرت خیلی وقته بیدار شده!»
دلینا رویش را به طرف آرمان برگرداند، و با شوق گفت: «ای کوچولوی بدجنس! داشتی فضولی می کردی؟»
مبهم و با کنایه گفت: «شاید می خواد بدونه ما به هم چی می گیم».
دلینا از بین دو صندلی دست برد و آرمان را در آغوش گرفت و جواب داد: «اگه از این فضولیها بکنه گوشاشو می برم».
*****
پژمان به کمک سینا و پروانه سرتاسر سالن را با بادکنکهای رنگارنگ که هر کدام به شکلی بودند تزئین کردند. آرمان و شیما، دختر سینا، از این همه بادکنک و نوارهای زرین به شوق آمدند. پروانه گفت: «شیما جون، برو به عمه بگو بیاد پایین».
شیما لی لی کنان سالن را ترک کرد. پژمان که آرمان را زیر نظر داشت، دید که او هم تاتی کنان پشت سر شیما راه افتاد. از ترس اینکه مبادا از پله ها بیفتد، دنبالش دوید. آرمان مثل بچه گربه ای شیطان تند و تند از پله ها بالا می رفت. او را از پشت در آغوش گرفت. شیما از پله ها پایین آمد. پژمان پرسید: «عمه بالا نبود؟»
- چرا. گفت، بعداً می آد.
پژمان طاقت نیاورد و خودش بالا رفت. چون در اتاق دلینا باز بود، بود، بدون در زدن وارد اتاق شد با دیدن چشمهای گریان او دلش لرزید. آرمان را روی زمین گذاشت و گفت: «دلینا! تو داشتی گریه می کردی؟»
دلینا رویش را برگرداند و گریه اش افزایش یافت. پژمان در اتاق را بست و به او نزدیک شد و گفت: «اتفاقی افتاده؟ کسی تو رو رنجونده؟»
دلینا اشکهایش را با دستمالی که پژمان به او داد پاک کرد و جواب داد: «نه»
- پس چرا گریه می کنی؟
- برای بدبختی خودم و پسرم. باید حالا به جای تو و سینا پدرش سالن را تزئین می کرد. نه اینکه ...
با سستی لبۀ تختخواب او نشست و گفت: «تو چرا با خودت این طور تا می کنی؟ چرا اینقدر خود تو عذاب می دی؟»
- دست خودم نیست. اصلاً دلم نمی خواد این طوری باشم. وقتی به آرمان نگاه می کنم که از محبت پدر محرومه، دلم می گیره.
- خواهش می کنم کمتر جلو این طفل معصوم گریه کن. ببین چطور مظلوم به تو خیره شده. این کارات، تو روحیه ش تأثیر منفی می گذاره. تو باید خوشحال باشی که امروز اولین سال تولد پسرته. برو آبی به صورتت بزن. و لباساتو عوض کن. حالاست که مهمونا سر برسن.
دلینا چون نگینی در مجلس می درخشید. نگاههای عاشقانه امیر و استاد مسن او از چشم پژمان دور نماند. طوری این دو رقیب را زیر ذره بین خود قرار داده بود که کوچکترین حرکاتشان از چشمش دور نمی ماند. استاد ظاهراً توجه زیادی به آرمان نشان می داد. و این بیشتر عصبی اش می کرد. اما امیر فقط به دلینا توجه داشت. حتی هنگام دادن هدیه به آرمان، صورتش را نبوسید. و در این میانه آرمان فقط دوروبر پژمان می پلکید. هواپیما اهدایی پژمان را به دستش داد تا برایش کوک کند. آرمان را بغل خود نشاند، و هواپیما را برایش کوک کرد. هواپیما با سرعت زیادی حرکت کرد، و بعد به پرواز درآمد. درست در کنار خانم سعادت و زن دایی اش به زمین نشست. وقتی برای آوردن اسباب بازی هواپیما به آنها نزدیک شد، وانمود کرد که تمام حواسش پی اسباب بازی است. ولی گوشهای تیزش صحبتهای آنها را ضبط می کرد. خانم سعادت گفت: «والا به خدا من نمی دونم چی بگم! دلینایی که من می شناسم، فکر نمی کنم به این زودیها تن به ازدواج بده».
- خواهر شوهر عزیز، بالاخره که چی؟ باید ازدواج کنه یا نه؟ پس هر چه زودتر به نفعشه. و چه بهتر با امیر ما ازدواج کنه. امیر حاضره هر کاری به خاطرش انجام بده. پس دیگه چی می خواد؟ شانس فقط یک بار در خونۀ آدمو می زنه.
پژمان آنچه را دلش می خواست بفهمد فهمید. آنقدر عصبی شد که دلش می خواست همانجا امیر را به قصد کشت می زد. تصمیم گرفت در این مورد صحبتی نکند تا بیند خود دلینا چه تصمیمی می گیرد.
هنگام تقسیم کردن کیک فرا رسید. امیر با زبان چربش خطاب به دلینا گفت: «اگر فرمانروای جشن اجازه بفرمایند، این حقیر کیک را تقسیم کنم و این افتخار بزرگ را نصیب خود کنم».
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#284
Posted: 17 Sep 2013 17:24
قسمت دوازدهم
- خواهش می کنم.
دلینا چاقو را به دست امیر داد. نگاهش را به پژمان دوخت که سرش را پایین انداخته بود، و اخمهایش درهم و عصبی به نظر می رسید. به بهانۀ آرمان که آرام در آغوش او به خواب رفته بود، کنارش آمد و گفت: «بچه را بده ببرم تو تختش بگذارم. این طوری خسته می شی».
- خسته نمی شم. بگذار خوب بخوابه، خودم می برمش.
دلینا صندلی اش را به صندلی پژمان نزدیک کرد. موهای صاف و چتری پسرش را نوازش کرد و گفت: «عصبی به نظر می رسی!»
می خواست جواب بدهد که امیر بشقاب به دست به او نزدیک شد، و گفت: «اولین تکۀ بریده شدۀ کیک را باید شما میل کنید».
دلینا بشقاب را از دستش گرفت و گفت: «متشکرم. امیدوارم عروسی شما جبران کنیم».
امیر بلند و کش دار جواب داد: «انشاءا...»
پژمان احساس کرد اگر بچه را در آغوش نداشت، حتماً سیلی محکمی در گوش او می زد. آرمان را روی کاناپه خواباند و کت خود را روی او انداخت. یکی از مبلهای دونفره را که کسی روی آن ننشسته بود کنار کاناپه گذاشت تا اگر آرمان غلت بخورد روی زمین نیفتد.
استاد اولین نفری بود که جشن را ترک نمود. و آخرین نفری هم که مجلس را ترک کرد امیر بود. آنقدر از او بدش می آمد که جواب خداحافظی اش را نداد، و با پروانه مشغول جمع کردن ظرفهای روی میز شد. سینا و دلینا با هم وارد سالن شدند. پژمان نگاهش را به او دوخت تا ببیند تغییری در او به وجود آمده یا نه. اما او مثل همیشه خونسرد بود، با نگاهی غمگین. تعدادی از ظرفهای جمع شده را به آشپزخانه برد. او عصبی با مادرش صحبت می کرد. خواست ظرفها را بگذارد و برود، که خانم سعادت گفت: «پسرم، تو بگو، امیر پسر بدیه؟»
- چطور مگه؟
- امیر از دلینا خواستگاری کرده. حتی آرمان را هم قبول داره که با اونا زندگی کنه. ولی این دختره هیچی حالیش نیست.
دلینا با بغض گفت: «چرا دست از سرم برنمی دارید؟ اگر از من خسته شدید، و حس می کنید سربارم، بگید از اینجا می رم. چرا نمی خواید درک کنید؟ شما طوری از آرمان حرف می زنید که انگار یک تخته فرشه. امیر منو به خاطر ثروتم می خواد تا به آرزوهای دست نیافتش برسه. فکر می کنید منو آرمان می تونیم در کنار امیر خوشبخت بشیم؟ اشتباه نکن مادر! من اگر از بی کسی و در به دری بمیرم، همسر یکی مثل امیر نمی شم. اون اگر خوب بود که همسر بیچاره اش رو طلاق نمی داد. مگه فتانه به اون نازنینی چه عیبی داشت که امیر ازش جدا شد؟ اگه تمام فامیل رو بگردید، زنی به خوبی و نجابت فتانه پیدا نمی کنید. این فتانه بود که از امیر جدا شد. حوصله اش از دست این پسرۀ لوس و از خودراضی سر رفته بود. به قول خود فتانه اگه یک روز دیگه با اون زندگی می کرد، یا خودش رو می کشت یا اونو. فردا صبح با زن دایی خانوم تماس بگیرید و بگید دلینا گفته تصمیم به ازدواج مجدد ندارم. دیگه هیچ کس پیدا نمی شه که لیاقت داشته باشه جای سیرنگ رو برام بگیره. اگه از من خسته شدید، همین فردا بچه مو برمی دارم و از اینجا می رم».
- این چه حرفیه دخترم! چرا عصبی می شی؟! آدم نمی تونه دو کلمه حرف بزنه، فوراً اشکت در می آد. من اگه حرف می زنم، فقط به خاطر خوشبختی توست.
از گفته های دلینا دلش آرام گرفت و گفت: «خاله جان، اگر به شما برنمی خوره، باید بگم امیر مرد مناسبی برای دلینا نیست. چیزایی که من از امیر دیدم و شنیدم اگه به شما بگم تا آخر عمر از اون متنفر می شید. اگر دلینا هم قبول می کرد من اجازه نمی دادم این وصلت سر بگیره. چون با شناخت روحی که از دلینا دارم، مطمئنم یک ماه از زندگی مشترکشون نمی گذشت که کار به جدایی می کشید. امیر مردی نیست که آرمان رو نگه داره. شاید دلینا از این حرفم آزرده خاطر بشه. اما باید بگم که فقط خوشبختی آرمان را باید در نظر داشته باشه نه خودش. اون موجود پاک و بی گناه اسباب بازی دست ما نیست، یا کالا نیست که مبادله ش کنیم».
دلینا خوشحال از اینکه پشتیبان قدرتمندی چون پژمان دارد، از خوشحالی اشک در چشمهایش جمع شد. و خطاب به مادرش گفت: «دیدی مادر جون! این امیر خان شما توزرد از آب درآمد».
- چه می دونم مادرجون! آتیش به سر زن داییت بریزه که همۀ این آتیشا از کندۀ اون بلند می شه. دو ماه تمومه که روزگار منو سیاه کرده. هر روز زیر گوشم می خونه و از این برادر یکی یکدونه ش تعریف می کنه.
سینا وارد آشپزخانه شد و گفت: «جلسه سران تشکیل دادید و مارو به حساب نمی آرید؟ منو باش که فکر می کردم مشغول کارید. بیچاره من و پروانه با آقاجون کل سالن رو برق انداختیم. اونوقت اینجا هنوز کاری انجام نشده».
پژمان مایع ظرفشویی را از خاله اش گرفت و با همان لحن طنزآلود سینا گفت: «شق القمر که نکردی! تازه اگه اینجا رو هم نظافت کنی بازم برای خواهرزادۀ گلت کم کردی!»
سینا پس گردنی محکمی به پژمان زد و گفت: «تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟ پس تو هم باید همۀ ظرفها را بشویی!»
- قبول. و به تو ثابت می کنم از تو زرنگترم.
دلینا گفت: «من هم به تو کمک می کنم».
هنگامی که هر دو در آشپزخانه تنها ماندند، دلینا آرام گفت: «به خاطر حمایتت از من ممنونم. کمک بزرگی به من و پسرم کردی. شاید اگه تو اون حرفارو نمی زدی مادر اینقدر تو گوشم می خوند که اجباراً تن به این وصلت می دادم».
- چرا مثل یک دختر ده ساله فکر می کنی؟ چرا خوب چشماتو باز نمی کنی؟ اگه این طور پیش بری، به دام امیر دیگه ای می افتی.
- من دیگه تصمیم ازدواج ندارم. چون نمی تونم دیگه به مردی عشق بورزم. با رفتن سیرنگ همۀ احساس زنانه ام از بین رفته. اگر مجبور بشم به ازدواج تن بدم، فقط به خاطر آرمانه، و قولی که به سیرنگ دادم. با هر مردی ازدواج کنم از روز اول بهش خواهم گفت که نباید انتظار هیچ گونه محبتی از طرف من داشته باشه.
- اگر این طور فکر می کنی، چه بهتر که هرگز ازدواج نکنی. چون باز هم دودش به چشم اون طفل معصوم می ره. تو احتیاج به یک زمان طولانی داری تا بتونی دوباره خودتو بشناسی، به قول خودت احساسها و عواطف زنانه را دوباره در وجودت زنده و حس کنی. در حال حاضر فقط به آرمان فکر کن نه چیز دیگه.
پژمان پس از سکوت کوتاهی پرسید: «چرا استادت خانومش رو نیاورده بود؟»
- استاد تنها زندگی می کنه. سالها پیش همسرش رو از دست داده. بچه هایش همه ازدواج کردند.
به خود گفت: «پس اشتباه نکردم! جناب استاد هم رقیب بنده ست. امیر را که از سر راه برداشتم. فقط می ماند این پیرمرد که به زودی به حسابش می رسم».
دلینا گفت: «لیلا را خوب دیدی؟»
- لیلا؟! لیلا کیه؟
- همون کسی که گفتم برات در نظر گرفتم.
پژمان فهمید که باید محتاطانه جواب بدهد، وگرنه هر چه رشته است پنبه می شود. با حالتی که نشان می داد کنجکاو شده، گفت: «مگه امشب آمده بود؟»
- آره. همون پیرهن سبزه بود. اگه توجه کرده باشی سر میز شام مقابل تو قرار گرفته بود.
با نشانیهایی که دلینا داد، به یاد آورد که چه کسی را می گوید. از همان نگاه اول از او بدش آمده بود گفت: «حالا یادم آمد. ظاهراً دختر خوبی نشان می داد، هر چند که مثل شیربرنج وارفته بود».
دلینا خندید و گفت: «بی انصافی نکن پژمان! اتفاقاً خیلی دوست داشتنیه».
- نمی دونم، شاید! من اصلاً به او توجه نکردم. البته اگر می دونستم برای من در نظر گرفته شده، اونو زیر ذره بین می گذاشتم.
- اگر مایل باشی، تا ایران هستی یک روز دعوتش می کنم منزل تا به قول خودت بگذاریش زیر ذره بین. دنیا رو چه دیدی؟ شاید از هم خوشتون اومد.
- لطفاً بیشتر از این ادامه نده که سرگیجه می گیرم.
- پس چطور قبلاً به من سپردی برات یک دختر خوب انتخاب کنم؟
- اون موقع فرق می کرد. بیکار بودم، می خواستم یه طوری سرمو گرم کنم. ولی حالا این قدر درگیر کارم که به تنها چیزی که فکر نمی کنم ازدواجه.
- پس تو زن رو فقط به عنوان یک سرگرمی می خوای! به عبارت دیگه یک اسباب بازی که هر وقت خسته شدی پرتش کنی یه گوشه. اصلاً از تو انتظار نداشتم راجع به جنس مخالف این طور فکر کنی.
از حرفی که بدون منظور از دهانش پریده بود سخت ناراحت شد. نمی دانست چطور گفته اش را پس بگیرد. از چهرۀ دلینا می خواند که می خواهد خفه اش کند. آخرین ظرف را سر جایش گذاشت و مقابل او ایستاد. با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: «خیلی بد تعبیر می کنی، اونقدر که از خودم بیزار شدم. از تو می پرسم، خوب به من نگاه کن. به من می آید این قدر پست باشم، که زن، این موجود لطیف و با احساس رو به چشم یک سرگرمی نگاه کنم؟»
دلینا یک لحظه کوتاه به صورت آشفته پژمان نگاه کرد و جواب داد: «متأسفم! این طور که تو صحبت کردی برداشتی دیگر نمی شد داشت اگه ناراحت شدی منو ببخش».
- ناراحت؟! دارم منفجر می شم. از این می سوزم که تو منو نشناختی.
- چرا پژمان آنقدر که من تو رو می شناسم، خودت هنوز نشناختی، تو برام خیلی عزیز و محترمی. با سینا هیچ فرقی برام نداری.
پژمان همیشه از شنیدن این جمله خیلی ناراحت می شد. حالا هم رنگ باخت. رویش را برگرداند تا دلینا متوجه تغییر حالش نشود. دستش را با حوله خشک کرد و گفت: «ظاهراً دیگه کاری نمونده. اگه با من کاری نداری برم بخوابم».
- ممنونم. خیلی زحمت کشیدی. اگه بگم تو عروسی ت جبران می کنم، می دونم بدت می آد. پس می گم انشاءالله شاهد موفقیتهای پی در پیت در اجتماع باشیم.
- متشکرم. خانوم دلینای سعادت!
از لحن طنزآلودش خندید و گفت: «هیچ وقت دست از این لودگی برنمی داری!»
صبح روز بعد با دیدن برف زیادی که باریده بود، هوس کرد آدم برفی بزرگی برای آرمان و شیما درست کند. دلینا هم دزدکی از گوشۀ پرده او را می پایید. و عاشقانه تمام حرکات بچگانه او را نگاه می کرد. گریۀ فرزندش آرامش او را بر هم زد. آرمان را در آغوش گرفت و گفت: «صبح بخیر، پسر گلم! بیا ببین پژمان چه آدم برفی خوشگلی برات درست کرده».
پژمان دلش نمی خواست آرمان او را عمو یا دایی خطاب کند. فقط پژمان صدایش می کرد. البته هنوز نمی توانست اسم اورا درست تلفظ کند و به او می گفت: «پما» آرمان از پشت پنجره متوجه او شد. و با ذوق دست به شیشه می کوبید. دلینا مجبور شد پنجره را باز کند تا پژمان را متوجه آرمان کند با باز شدن پنجره توده ای از هوای سرد وارد اتاق شد. بلافاصله پنجره را بست. پژمان تا صدای لطیف و نازک دلینا را شنید، متوجه شد و دو دستش را برای آنها تکان داد. آرمان هم متقابلاً دستش را تکان داد. گلوله برفی بزرگی درست کرد و به سوی پنجره پرتاب نمود. درست به همان قسمتی که آنها ایستاده بودند اصابت کرد وقتی بیقراری آرمان را دید، اشاره کرد که او را پایین بیاورد. هنگامی که می خواستند بروند، شیما و پروانه هم به آنها پیوستند. بچه ها از دیدن آدم برفی حسابی به شوق آمدند. پژمان گفت: «پروانه خانوم، سینا هنوز خوابیده؟»
- بله. چه خوابی هم کرده!
یک گلوله برف درست کرد و گفت: «بلایی به سرش بیارم که دیگه جرأت نکنه تا این وقت روز بخوابه».
گلوله برف را زیر لباس سینا گذاشت و با شتاب از او فاصله گرفت. سینا وحشتزده از خواب پرید. وقتی قهقهۀ پژمان را شنید، فهمید چه بلایی به سرش آورده. باقی ماندۀ برف را از زیر پیراهنش درآورد و گفت: «لعنت بر تو پژمان! بلایی به سرت بیاورم که از این کارت پشیمون بشی».
از تهدید سینا بیشتر خنده اش گرفت، و به دو از اتاق بیرون رفت. سینا هم با زیرپوش و پای برهنه به دنبالش دوید، تا از ساختمان خارج شدند. سینا چند گلوله پی در پی به سویش پرتاب کرد. ولی پژمان هنوز از شدت خنده قادر نبود از خود دفاع کند. از فرصت استفاده و چند گلوله به سر و صورت پژمان مالید و یک گلوله بزرگ هم از پشت توی تنش انداخت. پژمان در حالی که هنوز می خندید، دستش را بالا برد و گفت: «تسلیم، تسلیم».
سینا نفس زنان از او جدا شد و گفت: «تا تو باشی دیگه از این شوخیهای بی مزه نکنی».
پروانه که این حرکت پژمان را پسندیده بود، گفت: «کاش می شد همیشه شما بودین تا سینا دست از این تنبلی برمی داشت. اولین باره که می بینم این طور می دوئه».
سینا یک گلوله برف کوچک را آرام به صورت همسرش کوبید و گفت: «ای بد جنس! حالا دیگه من تنبلم؟!»
دلینا که بهانه به دست آورده بود آرمان را به شیما سپرد و یک گلوله به طرف سینا پرتاب کرد و گفت: «زن برادر منو می زنی!»
پروانه نیز به کمکش آمد، و پژمان هم به میدان کشیده شد و گفت: «چه خبره؟ غریب گیر آوردین!»
البته هدف او فقط دلینا بود. آنقدر به سویش گلوله برف پرتاب کرد، که سر تا پا برفی شد، و صورت مهتابگونش از شدت سرما و ضربۀ گلوله ها سرخ شده بود.
با صدای گریۀ آرمان همه دست از بازی کشیدند.
آرمان که هنوز راه رفتن را نیاموخته بود. به زمین افتاده بود و هر کاری کرده بود نتوانسته بود از زمین بلند شود. از دست شیما هم کاری ساخته نبود پس مجبور شده بود از سلاح گریه استفاده کند تا زودتر به دادش برسند. پژمان زودتر از همه خودش را به آرمان رساند و او را در آغوش گرفت، و آنقدر نوازشش کرد تا بالاخره آرام شد. دلینا با بخار گرم دهانش نوک انگشتهای سرمازده آرمان را گرم می کرد، و با لذت به آن دو خیره شده بود. پژمان گفت: «بهتره بریم، وگرنه بچه ها سرما می خورن».
پروانه گفت: «مخصوصاً سینا با این زیرپوش تنش امشب مریضه. کاش می شد قبل از ناهار به اسکی بریم».
سینا گفت: «فکر خوبیه. اگر موقعیت جور شد حتماً می ریم».
پژمان اجازه نداد بچه ها را همراه ببرند. ساعت حدود یازده بود که هر چهار نفر سر حال به طرف دیزین حرکت کردند. در تمام طول راه دلینا سکوت کرده بود و ظاهراً خود را به خواب زده بود. به دیزین که رسیدند، پروانه چند بار صدایش کرد اما جوابی نشنید. پژمان گفت: «شما برید. من می مونم تا دلینا بیدار بشه. بعد می آییم پیش شما».
دلینا با دیدن کوه پوشیده از برف به یاد سرمای ایرلند و کوههای برف پوش افتاده بود. خاطرۀ مایکل و سیرنگ محبوبش در او زنده شده بود. تمام زمستان در ایرلند تقریباً یک روز در میان با هم به اسکی می رفتند. اما حالا از آن دو عزیز فقط یک مشت خاطره برایش بر جای مانده بود. درد و غصه چنان بر قلب او فشار آورده بود که می خواست با تمام وجود فریاد بکشد: «سیرنگ! مایکل! کجایید عزیزانم».
پژمان با رفتن سینا و پروانه از فلاسک برای خود یک لیوان چای ریخت. یک لحظه کوتاه در آینه اتومبیل به او نگاه کرد. مژه های مرطوب او از دیدش پنهان نماند. آخرین جرعۀ چای را نوشید و از اتومبیل خارج شد. طوری کنار اتومبیل قرار گرفت که کاملاً صورت او را در آینه طرف چپ می دید. دلینا دستش را روی دهانش گذاشت و سیلاب اشک از چشمهایش سرازیر شد. حال او را خوب درک می کرد. با فاصلۀ دوری از اتومبیل ایستاد تا او عقدۀ انباشته شده در دلش را خالی کند. وقتی چشمهای گریان او را دید نتوانست غمگین نباشد، با خود گفت: «ای خدا! این غصه ها کی تمام می شه. دیگه دارم می پوسم از این همه درد».
بعد از نیم ساعت به طرف اتومبیل آمد. در را باز کرد و بدون اینکه به صورت دلینا نگاه کند گفت: «داخل اتومبیل چقدر گرم و دلچسبه! خیلی وقته بیدار شدی؟
- بیدار بودم. می دونم که می دونستی بیدار بودم. از تو ممنونم که تنهام گذاشتی تا خودمو سبک کنم. هیچ کس مثل تو منو درک نمی کنه.
پژمان سیگاری روشن کرد و در سکوت از فلاسک برای دلینا چای ریخت. لیوان را به دستش داد و گفت: «بخور، حالتو جا می آره».
دلینا لیوان را از دستش گرفت و با صدایی گرفته از بغض گفت: «پژمان! تو خیلی خوبی».
- به خوبی تو که نیستم. حالا چای را بخور تا سرد نشده.
دلینا لیوان خالی را به پژمان برگرداند و گفت: «مثلاً آمده بودی تفریح! حسابی امروزت رو خراب کردم».
- به جای این حرفها پالتوتو بپوش تا بریم یه هوایی بخوریم.
- چوب اسکی منو نیار. اصلاً حوصلۀ بازی ندارم. فقط می خوام کمی قدم بزنم.
- پس مال خودم رو هم نمی آرم.
- چکار به من داری؟ تو از تفریح خودت به خاطر من نگذر.
- من فقط به خاطر تو می خواستم اسکی بازی کنم. و حالا که تو مایل نیستی چه بهتر.
در سکوت آرام بالا می رفتند. ناگهان دلینا ایستاد و به پایین خیره شد، و گفت: «به یاد گذشته افتادم. زمانی که ده سال بیشتر نداشتم. تو تازه وارد دبیرستان شده بودی، و از همۀ ما بزرگتر بودی خیلی احساس غرور و بزرگی می کردی. مدام به من و سینا و پیمان امر و نهی می کردی. هر سه ما از دستت کلافه بودیم. اما زورمون به تو نمی رسید. یادته سالی که آخرهای شهریور به پیشنهاد پدر به باغ مادربزرگ رفتیم؟ چه روزهای خوب و خوشی رو گذروندیم. شما پسرها قرار گذاشتین هر که بیشتر از درخت گردو چید اون یک هفته فرمانده بقیه بشه، و هر که کمتر از همه گردو بچینه، باید تمام کارها رو به عهده می گرفت. تو مغرورانه گفتی: «خوب، معلومه که من فرمانده می شم». این حرفت خیلی برام گرون تمام شد. می دونستم که گردوهای جمع شده ت رو کجا می گذاری. تو از اون طرف گردو جمع می کردی، و من از این طرف گردوهای تو رو به پیمان می دادم که حتی نتونست یک گردو از درخت بچینه. وقت شمارش گردوها تو بازنده شدی. و مجبور بودی کارهای اون یک هفته رو به عهده بگیری. چقدر اون لحظه قیافه ات تماشایی بود. ای کاش می شد زمان رو به عقب برگردوند».
پژمان با گفته های او پرندۀ خیالش به سوی آسمان رنگین گذشته پر کشید. حالا متوجه کار او می شد که چقدر آن موقع به ضررش تمام شده بود. با خنده گفت: «ای بدجنس کلک! پس کار تو بود. اصلاً فکر نمی کردم تو گردوها رو برداشته باشی! گمان می کردم سینا یا پیمان برداشتن. حتی چند بار خواستم با کتک از اونا اعتراف بگیرم».
دلینا خندید و گفت: «دیر نشده. حالا هم می تونی تلافی کنی».
پژمان با خنده گفت: «به موقعش این کار و می کنم. مطمئن باش از چنگ یک نظامی نمی تونی قصر در بری. بگو ببینم چقدر دیگه کلاه سرم گذاشتی؟»
- می ترسم همه رو اعتراف کنم. منو از این بالا پرت کنی پایین. اونوقت آرمان بی مادر می شه.
- وای خدای من! یعنی این قدر جرمت سنگینه؟
- از اونی که فکر می کنی خیلی بیشتره.
- اعتراف کن. به خاطر آرمان هم که شده کاری بهت ندارم. من ساده رو باش که فکر می کردم تو همیشه هوای منو داری! برعکس از پشت به من خنجر می زدی.
- بی انصافی نکن! خیلی وقتها پیش می آمد که از تو حمایت می کردم. حتی چند بار به خاطر تو از پیمان و سینا کتک خوردم.
آرام و پرمعنی گفت: «حالا که دیگه از اون کارهای بد نمی کنی، سارق کوچولو!» با آمدن سینا و پروانه سکوت کردند. سینا گفت: «از بس گرسنه مون شده نتونستیم بازی کنیم. اگر موافق باشید بریم ناهار بخوریم».
پژمان گفت: «فکر خوبیه، بعد از ناهار یک ساعت وقت بازی داریم، چون باید سریع برگردیم که به ترافیک برنخوریم».
پروانه گفت: «این همه راه آمدیم برای یکی دو ساعت؟ من که تا سیر بازی نکنم برنمی گردم».
دلینا گفت: «پروانه راست می گه. تازه، من هنوز بازی نکردم. می خوام با یک مسابقه جانانه شما رو مغلوب خودم کنم».
سینا گفت: «اگر نبردی چی؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#285
Posted: 17 Sep 2013 17:27
قسمت سیزدهم
- مطمئنم می برم. چون شما به اندازۀ من اسکی بازی نکردین و هیچ وقت مربی خوب نداشتین.
پژمان از اینکه می دید او بر سر شوق آمده خوشحال شد و گفت: «مثل همیشه حق انتخاب با خانومهاست. فقط از حالا یادآوری کنم که تا یک شب هم به خونه نمی رسیم».
پروانه گفت: «منظور شما اینه که از خستگی راه گله نکنیم!»
دلینا گفت: «تا اون موقع بچه ها مادر رو دیوونه می کنند. مخصوصاً آرمان که زیاد شیر خشک دوست نداره».
پژمان گفت: «عیب نداره. مادر آرمان هم احتیاج به تفریح داره. بهتره وقت رو با بحث کردن هدر ندیم».
سیرنگ گفت: «پس پیش به سوی رستوران».
*****
ساعت دوازده ظهر را نشان می داد که پژمان از خواب بیدار شد. هنوز هم احساس کسالت می کرد. بازی روز گذشته حسابی خسته اش کرده بود. تصمیم گرفت به دنبال دلینا برود. روز قبل به او قول داده بود که با آرمان به دنبال او برود. وقتی به دانشگاه رسید. دلینا را در انتظار خود دید. با پوزش گفت: «خیلی دیر کردم؟»
- نه. آرمان رو نیاوردی؟
- خواب بود، دلم نیامد بیدارش کنم.
- حیف شد! استاد پرهام خیلی دلش می خواست آرمانو ببینه. حالا تو کلاس منتظره. چند دقیقه صبر کن زود برمی گردم.
از شنیدن نام استاد ناخواسته عصبی شد و گفت: «زود برگرد. من کار دارم».
دلینا برگشت و به او خیره شد، گفت: «خیلی عجله داری برو، من با تاکسی می رم. در ضمن من هیچ وقت از تو خواهش نکردم بیای دنبالم که این طوری باهام حرف می زنی».
پژمان چشمهایش را بست و گفت: «وای از دست تو! چرا فوراً برداشت بد می کنی؟»
دلینا جوابی نداد و با شتاب از او دور شد. دقیق نیم ساعت طول کشید تا دوباره از دانشگاه بیرون آمد. می دانست هدفش از دیر آمدن این بوده که او را آزار بدهد. تا وقتی به منزل رسیدند هیچ کدام حرفی نزدند. دلینا پیاده شد تا در را باز کند. ولی هنوز یک لنگه در را نگشوده بود که با دو دست بر سر خود کوبید و فریاد کشید: «یا امام زمان!»
پژمان از حرکت او وحشت کرد و بلافاصله از اتومبیل پایین آمد و به سوی او دوید و گفت: «چی شده؟!»
دلینا به روی پشت بام اشاره کرد و از حال رفت. با دیدن آرمان که لبۀ پشت بام ایستاده بود. بر خود لرزید. او را رها کرد و تا آنجایی که می توانست سرعت عمل به خرج داد، و خود را به پشت بام رساند. شکلاتی را که همیشه برای او در جیب ذخیره داشت بیرون آورد و گفت: «اگر گفتی این شکلات خوشمزه مال کیه؟»
آرمان بدون اینکه حرکت کند خندید و چشم به دست او دوخت. پژمان ادامه داد: «اگر بیای بغلم این شکلات رو به تو می دم. بعد با هم می ریم پیش مامان. خوبه؟»
آرمان به سویش دوید و گفت: «ماما! ماما!»
آرمان را محکم در آغوش گرفت و اشکهایش جاری شد. آرمان متعجب تکرار می کرد: «ماما! ماما!» او را با احساس بوسید و پایین برد. خانم سعادت پایین پله ها به پژمان برخورد، و با ناباوری گفت: «تو کی آمدی که من متوجه نشدم؟! پس دلینا کجاست؟»
بچه را به او داد و بدون جواب از در خارج شد. دلینا هنوز روی برفها افتاده بود سیلی محکمی به گونه اش زد، اما بی فایده بود. او را روی دست گرفت و جلو چشمهای از حدقه درآمدۀ خانم سعادت روی کاناپه خواباند.
خانم سعادت آرمان را روی زمین رها کرد و به سوی دخترش شتافت. بر صورتش کوبید و گفت: «خدا مرگم بده. چی شد؟ چرا چیزی به من نمی گی!»
پژمان گره روسری او را باز کرد و گفت: «فعلاً یک لیوان شربت قند درست کنید». بعد یک برگ دستمال کاغذی را در جا سیگاری آتش زد و دودش را جلو بینی دلینا گرفت. دلینا درجا به هوش آمد و به سرفه افتاد. پژمان بچه را بغل کرد و رو به رویش گذاشت. دستش را برای گرفتن بچه دراز کرد، و با لکنت گفت: «آ...رمان! پ...سرم». و او را محکم در آغوش فشرد و با صدای بلند به گریه افتاد.
خانم سعادت با لیوان شربت برگشت و گفت: «چرا نمی گید چه بلایی به سرتون اومده؟»
هنگامی که همۀ ماجرا را از دهان پژمان شنید، فهمید که چه خطر بزرگی از سرشان گذشته. گفت: «همه اش تقصیر سعادته! اگر بلایی به سر آرمان می آمد زنده ش نمی گذاشتم. قبل از اینکه بره نون بخره رفت رو پشت بام که پارو رو بیاره. وقتی پایین آمد گفت که در پشت بام رو باز گذاشته. و وقتی از خرید برگرده روغن کاریش می کنه. آخه هر کار کرده بود در بسته نشده بود. دو سه بار به آرمان سر زدم، آروم خوابیده بود. حتماً بیدار شده و از پله ها بالا رفته. آخ که اگر شما به موقع نمی رسیدین!!»
- حالا که به خیر گذشت. ولی عموجان خیلی بی احتیاطی کردند. نباید در را باز رها می کردند و بی خیال به خرید می رفتند. باور کنید هنوز بدنم می لرزه، فکرش رو هم نمی تونم بکنم که ممکن بود چه اتفاقی بیفته!
پژمان کاپشنش را برداشت و از منزل خارج شد. طولی نکشید که با چند کارگر برگشت. دور تا دور پشت بام را حفاظ نصب کردند، به طوری که اگر آرمان ساعتها تنها آنجا بازی می کرد، خیال همه راحت بود که اتفاقی برایش نمی افتد. تا پایان کار لب به غذا نزد. دست مزد کارگرها را که پرداخت نفس راحتی کشید، و با خیال راحت پشت میز نشست. بعد از صرف غذا خواست به اتاقش برود که با صدای زنگ تلفن ناچار شد اول گوشی را بردارد. صدای جا افتاده و ملایم استاد پرهام را شناخت. نگاهی تند به دلینا انداخت و گوشی تلفن را به طرفش گرفت. دلینا به سویش آمد و آهسته گفت: «کیه؟»
- استاد گرامیت!
کنجکاوی تحریکش کرد بماند و به صحبتهای او گوش بدهد. آرمان را روی زانوانش نشاند، و به ظاهر با او سرگرم بازی شد. دلینا خیلی صمیمی و بدون تشریفات با استاد صحبت می کرد. از لا به لای صحبتهایش فهمید که استاد او را به مهمانی دعوت کرد. دلینا هم با کمال میل دعوتش را پذیرفت. گوشی را که گذاشت، پژمان طاقت نیاورد و پرسید: «چکارت داشت؟»
- من و آرمان رو به جشن نامزدی نوه ش دعوت کرد. قراره خودش بیاد دنبال ما. حیف که تو می ری، وگرنه با هم می رفتیم!
- مسافرم نبودم نمی آمدم. به نظرم رفتن تو هم کار صحیحی نیست.
دلینا عصبی شد، ولی سعی کرد خود را کنترل کند، گفت: «چرا صحیح نیست؟! من که هیچ اشکالی در این کار نمی بینم».
آرمان را از روی زانوانش پایین گذاشت و با شتاب اتاق نشیمن را ترک کرد. هنوز پایش را روی اولین پله نگذاشته بود که دلینا از پشت آمد و در حالی که آرمان را در آغوش داشت، با دست دیگرش پیراهن پژمان را کشید، طوری که کنترلش را از دست داد، و اگر دست به نرده ها نگرفته بود، سکندری زمین می خورد. دلینا عصبی فریاد کشید: «چرا جواب منو ندادی؟»
متعجب از حرکت دلینا گفت: «حالا که خودت عقلتو به کار نمی اندازی، جوابتو می دم. ولی اینجا نه، بیا اتاق من. نمی خوام خاله و عموجان چیزی بشنون. هر چند که حتم دارم صدای فریاد دیوانه وار تو رو شنیدن».
دلینا هنگامی که وارد اتاق شد دید او عصبی در اتاق قدم می زند و سیگار می کشد با تمسخر گفت: «همۀ خلبانها مثل تو به سیگار معتادند؟»
سیگار را در جاسیگار خاموش کرد و در جواب گفت: «هر کدوم که مثل من یه دیوونه مثل تو داشته باشند مجبور هستند سیگار بکشند. چرا استاد پرهام شاگردهای دیگرش رو دعوت نکرد؟»
- خوب، به خاطر اینکه من با همه فرق می کنم.
مقابلش ایستاد و سر تا پایش را برانداز کرد و فریاد کشید: «چه فرقی؟»
دلینا از رفتار غیرطبیعی پژمان جا خورد و تا حدودی ترسید، جواب داد: «آخه استاد خیلی با من صمیمی تر از دانشجوهای دیگه برخورد می کنه. همیشه به من می گه ...». وقتی به صورت برافروخته پژمان نگاه کرد، جمله اش را نیمه تمام گذاشت و از جایش بلند شد و به سراغ تلفن رفت. پس از مکالمۀ کوتاهی قرار مهمانی فردا را برهم زد و به استاد گفت کاری برایش پیش آمده که نمی تواند در مهمانی حضور یابد. تماس را که قطع کرد، گفت: «حالا راضی شدی؟ این همه داد و قال لازم نبود. می تونستی با ملایمت منظور خودتو بیان کنی».
پژمان دستی به موهای خود کشید و گفت: «تازه خیلی رعایت کردم. هنوز عصبانیت منو ندیدی!»
- اگر بهت برنمی خوره، توصیه می کنم خودتو به یک روانکاو نشون بدی.
- از دلسوزیت متشکرم، خانوم سارق گردو!
خندید و گفت: «واقعاً که کینه ای هستی».
وقتی پژمان به اتاق نشیمن برگشت، آرمان را که مشغول بازی بود بغل کرد و او را محکم بوسید، و گفت: «آرمان جان! کی می شه بزرگ بشی و حق منو از این مامان بدجنست بگیری؟»
دلینا خودکار را از روی میز برداشت و به سوی پژمان پرتاب کرد و گفت: «لعنتی! من بدجنسم یا تو؟»
پژمان به موقع جا خالی داد و گفت: «دیوونه! ممکن بود به چشم آرمان بخوره!»
دلینا در حالی که از اتاق خارج می شد، گفت: «من رفتم. مطمئنم اگر بیشتر بمونم منو هم مثل خودت دیوونه زنجیری می کنی».
پژمان با کنایه گفت: «برو مشابه ت که اینجا هست!»
روز بعد هنگامی که می خواست به طرف فرودگاه برود، به دلینا گفت: «حواست جمع استاد پرهام باشه. از اون ناقلاهاست!»
- چرا این قدر نسبت به مردم بدبینی؟! به خدا آن طور که تو فکر می کنی نیست. استاد مرد شریفیه. تو که اونو خوب نمی شناسی تا بدونی چه جور آدمیه!
- نمی دونم! شاید اشتباه می کنم. به هر حال مواظب خودت و آرمان باش.
- کاش اجازه می دادی تا فرودگاه بیاییم.
- نه این طوری راحت ترم.
دلینا آخرین ترم دانشگاه را با موفقیت پشت سر گذاشت. وقتی از اساتید دانشگاه خداحافظی کرد، استاد پرهام از دلینا خواست همراهی اش کند. در بین راه استاد موفقیت دلینا را به او تبریک گفت، و بعد از کمی حاشیه پردازی گفت: «خانوم سعادت، نمی دونم کار درستی است یا نه؟ به هر حال اگر اجازه بدهید می خواهم به شما پیشنهاد ازدواج بدهم».
دلینا یکه خورد و به یاد گفته های پژمان افتاد. پس از سکوتی کوتاه، در پاسخ گفت: «ولی استاد، من اصلاً برای ازدواج مجدد آمادگی ندارم. حتی نمی تونم به این موضوع فکر کنم».
- می دونم. من هم عجله ای ندارم. هر چند که بخواهید برای فکر کردن و تصمیم گرفتن فرصت دارید. درسته که فاصله سنی زیادی با هم داریم، ولی به شما قول می دهم که زندگی خوبی براتون فراهم کنم. برای پسرتون هم پدر خوبی باشم. خوب به پیشنهادم فکر کنید. من تا چند ماه دیگر ایران هستم، بعد برای همیشه به خارج از کشور می رم دیگه توانایی تدریس ندارم. امیدوارم جواب مثبت شمارو قبل از رفتن بشنوم.
دلینا گیج و مبهوت از صحبتهای استاد پرهام به منزل برگشت. گرمای بیرون حسابی کلافه اش کرده بود تا وارد خانه شد روسری و مانتویش را گوشه ای پرت کرد، و رو به روی کولر نشست. باد خنکی که از دریچۀ کولر خارج می شد کمی اعصابش را آرام کرد. از سکوتی که بر خانه حکمفرما بود فهمید کسی در خانه نیست. به پژمان فکر کرد که اگر بداند استاد به او پیشنهاد ازدواج داده چقدر عصبانی می شود. ناگهان چشمش به یادداشت روی میز افتاد که با خط کج و معوج مادرش نوشته شده بود: «از یکی از دوستان پژمان شنیدم که ساعت دوازده به تهران می رسد ما به پیشبازش می رویم تا او را غافلگیر کنیم».
دلینا یادداشت را کنار گذاشت و گفت: «بدجنس تودار، همیشه کارهایش غافلگیر کننده ست!» تصمیم گرفت تا آمدن آنها دوش آب سرد بگیرد تا اعصابش راحت شود. می دانست پژمان خیلی باهوش است، و زود به مکنونات قلبی اش پی می برد. جلو آینه مشغول خشک کردن موهایش شد. نگاهی به سرتاپای خود انداخت. ناگهان چهره سیرنگ را در آینه دید که به او گفت: «وقتی این شلوار نقره ای رنگ را می پوشی خیلی بهت می آد. کلی آرتیست می شی». می خواست با او حرف بزند که آنها از راه رسیدند. به زور توانست از جاری شدن اشکهایش جلوگیری کند.
پژمان تا نگاهش کرد متوجه حالت غیرعادی او شد. به محض اینکه فرصتی پیدا کرد که با او تنها شود، پرسید: «مشکل خاصی برات پیش آمده؟»
- نه.
- مطمئنی؟
- از راه نرسیده مشکوک بازیت گل کرد!
- باور کن قصد اذیت کردن تو رو ندارم. اما یه چیزی تو چشمات می بینم که منو می ترسونه. از خاله شنیدم امروز برای خداحافظی با اساتید به دانشگاه رفتی یادت نره که باید مهمونی بدی.
با خنده گفت: «با یک کیلو ترشی موافقی؟»
- از توی خسیس هیچ بعید نیست. از استاد شریفت چه خبر؟
رنگ چهره اش را باخت و گفت: «خیلی وقته ازش بی خبرم».
پژمان نگاهی به صورت رنگ پریده او انداخت و گفت: «چرا تا اسم استاد رو آوردم قاطی کردی؟ خبری شده که ما از اون بی اطلاع هستیم؟»
دلینا بلند شد و گفت: «چرا این عادت بد رو ترک نمی کنی؟ با این کارت اعصاب آدمو خرد می کنی».
- بشین بابا، شوخی کردم. تو چرا این قدر زود جوش می آری؟
دلینا در حالی که از اتاق خارج می شد گفت: «اگر بیشتر بمونم دعوامون می شه. من و تو هیچ وقت با هم سازش نداریم. همون بهتر که از هم دور باشیم». وقتی دلینا از اتاق خارج شد، پژمان سرش را به مبل تکیه داد و در دل گفت: «خدایا! تا کی باید انتظار بکشم؟»
*****
دو ماه از بازگشت پژمان به ایران می گذشت. تقریباً تمام وقتش را در بیرون از منزل می گذراند. مشغله کاری اش آنقدر زیاد بود که فرصت هیچ گونه تفریح را نداشت. بیشتر اوقات خسته و عصبی به نظر می آمد. مخصوصاً که دلینا نسبت به گذشته تغییر کرده بود و با او خیلی سرد و خشن رفتار می کرد. بیشتر مواقع به حدی از رفتار دلینا ناراحت می شد که دلش می خواست او را تا آنجایی که قدرت دارد کتک بزند.
یک روز غروب که خسته از سرکار برمی گشت، دلینا را دید که بدون روسری و با لباس نامناسب دم در ایستاده و با شلنگ باغچه مقابل در را آبیاری می کند اخمهایش را درهم کشید و در جواب سلام او گفت: «فکر نمی کنی این طرز لباس پوشیدن برای کوچه مناسب نیست؟»
- کسی تو کوچه نیست که توی این هوای تاریک منو ببینه. چرا ایراد بی خودی می گیری؟
پژمان از کوره در رفت و عصبی شلنگ آب را از دستش کشید و گفت: «برو تو. حتماً باید کسی تو رو با این قیافه ببینه تا خودتو بپوشونی؟ حداقل می تونستی یه روسری سرت کنی. چه دلیلی داره با این لباس تنگ و کوتاه بیرون آمدی؟ فکر کردی اینجا مثل آمریکاست؟!»
دلینا با عصبانیت گفت: «اصلاً به تو مربوط نیست. فکر کردی من یک دختر بچه هستم؟ تو حق نداری به من امر و نهی کنی. مگر فکر می کنی کی هستی؟ از این لحظه به بعد حق نداری با من حرف بزنی».
پژمان در حیاط را محکم بست و شلنگ آبی را که به دست داشت با تمام قدرت به سینه دلینا کوبید و از او دور شد.
دلینا از سوزش جای شلنگ به گریه افتاد از خود پرسید: «چطور می تونه این قدر بی رحم باشه!» و بدبختی در این بود که پژمان از درون در حال مرگ بود. می دانست شلنگ را آنقدر محکم به سینه اش کوبیده که تا چند روز جای آن معلوم خواهد بود. از رفتار تند خود متعجب شد. تا زمانی که برای صرف شام صدایش کردند پایین نرفت آرمان با دیدنش ذوقزده شد و به آغوشش دوید. اما دلینا دست پسرش را کشید و گفت: «دیگه موقع خوابه».
آرمان گریه کنان شلوار پژمان را محکم چسبید و گفت: «خوابم نمی آد. می خوام پیش پژمان باشم».
به زور بچه را از او جدا کرد و به طبقه بالا برد. صدای گریه اش از طبقه بالا شنیده می شد. پژمان نمی توانست خونسرد باشد. به سختی چند لقمه غذا در دهان گذاشت تا برای خاله و عمویش شکی برجای نگذارد. می دانست هر اتفاقی بین او و دلینا پیش بیاید، دلینا کلمه ای به پدر و مادرش نمی گوید. به بهانۀ سردرد از آنها جدا شد و به دو از پله ها بالا رفت. گریه های آرمان هر لحظه بلندتر می شد. دیگر نتوانست تحمل کند. بدون در زدن وارد اتاق شد. حیرتزده دید دلینا بچه را به باد کتک گرفته. آرمان را از زیر دستش بیرون کشید و گفت: «چرا دق دلت را رو سر این طفل معصوم خالی می کنی؟!»
- به تو ربطی نداره. بچۀ خودمه، اختیارشو دارم. دلم می خواد خفه ش کنم ببینم چه کسی حق داره دخالت کنه!
فهمید هر چه خشونت به خرج بدهد به ضرر بچه تمام می شود. با ملایمت گفت: «دلینا! چرا این جوری می کنی؟ اگر از من ناراحتی، بیا بزن تو گوشم. ولی تو رو خدا کاری به این بچه نداشته باش. نکنه فراموش کردی این یادگار کیه؟ آخ که چقدر بی رحمی! اصلاً فکر نمی کردم تا این حد خودخواه و سنگ دل باشی!»
آرمان را بغل کرد و خواست از در خارج بشود که دلینا فریاد کشید: «بچه رو بگذار زمین. دیگه حق نداری حتی صداش کنی».
پژمان بد جوری بر سر دو راهی قرار گرفته بود. آرمان محکم به سینه اش چسبیده بود و گریه می کرد. دلینا را دید که خشمگین و عصبانی به آنها نزدیک می شود بچه را بوسید و آرام بر زمین گذاشت و گفت: «عزیزم، فعلاً در محاصره مامان دیوونه ت هستیم. هر وقت نجات پیدا کردیم بازم پیش هم خواهیم بود».
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#286
Posted: 17 Sep 2013 17:33
چهاردهم
با خارج شدن پژمان از اتاق دلینا آرمان را در آغوش گرفت و با ناز و نوازش روحیه او را به دست آورد. با اینکه خیلی آرام دست روی او بلند کرده بود و می دانست دردآور نبوده اما احساس گناه می کرد. می دانست که گریه های فرزندش به خاطر پژمان است نه رفتار تند او. آرمان علاقه عجیبی به پژمان داشت، روزهایی که پژمان دیر از سر کار برمی گشت ساعتها پشت پنجره به انتظار می نشست تا او به خانه برگردد. حالا که می دید دلینا مانع دیدار او و پژمان می شود حسابی گیج شده بود. آرمان دلینا را مثل یک فرشته مهربان می دید که حس می کرد مهربان تر و دلسوزتر از مادر او کسی توی دنیا پیدا نمی شود. اما حالا رفتارهای تازه ای از مادرش می دید که اصلاً برایش قابل قبول نبود. و او این شخصیت جدید دلینا را اصلاً نمی پسندید.
پژمان هنگامی که به اتاق خود رفت ساعتها فکر کرد. هر کاری می کرد خواب به چشمش نمی رفت. در فضای کوچک اتاقش نمی توانست آرام بگیرد. بدون سر و صدا از ساختمان بیرون رفت. همه جا ساکت و آرام بود. در این خموشی بی پایان غم سنگینی که بر سینه اش فشار می آورد، به او می اندیشید. از پس پرده تیره ای که در پیش چشمهایش کشیده بود در آسمان بیکران به دور دستها خیره شد. آینده را بسیار پیچیده و مبهم می دید. دچار دلهره ای عجیب شده بود. عامل اصلی را فقط دلینا می دانست. تمام آنچه را بین خودش و او اتفاق افتاده بود برای چندمین بار در مغزش مرور کرد. بیشتر خود را مقصر می دانست تا دلینا را، و در این میانه ضربۀ اصلی به آرمان وارد شده بود. این بیشتر مایه عذابش می شد. صدای بغض آلود سیرنگ مدام در گوشش می پیچید: اگر بچه ام به دنیا آمد مواظبش باش، و در حقش پدری کن. پژمان می دونم که تو به دلینا علاقه مندی. این را از همان روز اول فهمیدم. اما تو خیلی مردتر از من بودی. اجازه دادی دلینا را که حق تو بود من تصاحب کنم. و حالا... خواهش می کنم نگذار یکی دیگر مثل من او را از تو بگیرد. مطمئنم زوج خوشبختی خواهید شد. پژمان! بگو که این محبت را در حق من می کنی؟ بگو که فرزندم را مثل فرزند خودت دوست خواهی داشت».
هجوم افکار عجیب و غریب او را از پای درآورد. به اتاقش برگشت و با خستگی به خواب رفت.
سه هفته تمام از قهر بین آن دو می گذشت. هیچ کدام برای آشتی پیشقدم نمی شدند. طوری شده بود که پژمان دو سه روز یک بار او را نمی دید و این از هر شکنجه ای برایش عذاب آورتر بود. یک روز بعد از ظهر که از سر کار برگشته بود، مثل همیشه روی تختخوابش در حال استراحت بود و به آینده نامعلومش فکر می کرد که در این هنگام دستگیره در چرخید. خودش را به خواب زد و از زیر چشم در اتاق را کاوید. آرمان مثل گربه ای کوچک آهسته وارد اتاق شد، ولی در را ناشیانه به هم کوبید. صدایش در سکوت خلوت بعد از ظهر چون انفجاری مهیب طنین انداخت. حسابی ترسید. می خواست از اتاق خارج شود که چشمش به پژمان افتاد که هنوز بیدار نشده بود. خیالش راحت شد و به سوی او رفت. با جثه کوچکش در کنار او جایی برای خود باز کرد و دستهای کوچک و مهربانش را بر گردن او انداخت. پژمان بیشتر از این نتوانست پنهانکاری کند. او را بوسید و گفت: «فرشته کوچولوی پژمان! هر چقدر اون مامان بداخلاقت نامهربونه، تو صد برابر مهربون تر و خوب تری. بگو ببینم تپلی من، چه چیز تو رو به این اتاق کشونده واضح تر بگم که مغز کوچولوت بتونه درک کنه. چیکارم داری؟»
آرمان با زبان بچگانه اش گفت: «دلم آخه بلات تنگ شده بود. بلیم تو استخر آب بازی کنیم؟»
- فدای دلت بشم من! مگه تو چقدر دل داری عزیزم! اگر مامانت بیدار بشه حسابی ما رو کتک می زنه.
- خوب مام خیسش می کنیم.
پژمان خندید و او را بوسید و گفت: «قبوله. پس اگر آمد مزاحم ما شد، خیس خیسش می کنیم. حالا مردونه دست بده. تو دیگه یک مرد کوچولو هستی».
بعد نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و گفت: «دو سه ساعت وقت داریم. حمله به سوی استخر».
با سر و صدایی که راه انداخته بودند دلینا از خواب بیدار شد و از پنجره نگاهی به پایین انداخت. عصبی از پله ها پایین رفت. پژمان تا او را از دور دید به آرمان گفت: «خدا خودش رحم کنه! مامانت آمد. یادت نره مردونه دست دادی خیسش کنیم. شاید این طوری از شر این قهر لعنتی خلاص بشیم!»
با اخمهای درهم کشیده فریاد زد: «ای بچۀ بد! کی گفته بدون اجازۀ من بیرون بیای؟ زود باش بیا بیرون، وگرنه از پارک عصر خبری نیست».
آرمان تسلیم شد، و با ترس می خواست که از استخر خارج شود. اما پژمان جلیقه نجاتش را گرفت و او را به طرف خود کشید و گفت: «خودم می برمت پارک. اصلاً پارک چیه؟ می ریم شهربازی، سینما، هرجایی که تو دوست داشته باشی!» و کنار گوشش گفت: «یادت رفت باید مامانو خیس کنیم؟»
دلینا عصبانی به طرف استخر رفت و سعی کرد آرمان را از استخر بیرون بکشد. اما نتوانست. آرمان به هدایت پژمان نزدیک مادرش رفت و با دستهای کوچکش صورت او را خیس کرد. پژمان نیز با یک خیز سریع از استخر بیرون آمد و شلنگ آب را به دست گرفت. دلینا هنوز متوجهش نشده بود. آرمان را از استخر بیرون کشید و دستش را برای کتک بالا برد که ناگهان آب سرد بر سر و رویش پاشیده شد. یکه خورد و دستش برای کتک زدن شل شد و نگاه خشمناکی به پژمان انداخت. آرمان از دستش فرار کرد و جیغ کشان و شادی کنان به سوی پژمان دوید. دلینا هر چه از دست او فرار می کرد. بی فایده بود. مجبور شد سکوتش را بشکند و بگوید: «بس کن دیوونه! یخ کردم». پژمان دست بردار نبود و همچنان شلنگ آب را بر سر روی او گرفته بود. دلینا به دو از زیر شلنگ آب خودش را به پژمان رساند و او را با دو دست محکم هل داد داخل استخر. پژمان نتوانست تعادل خود را حفظ کند و پرت شد داخل استخر تا به خودش بیاید، گوش و دهانش پر از آب شد و با حالت خنده داری از زیر آب سر درآورد دلینا خنده کنان گفت: «حقت بود».
- در عوض تونستم سکوت تو لجوج و بی احساس رو بشکنم. با یک شلنگ قهر و با همون شلنگ آشتی. بهتره برگردی خونه تا کسی تو رو با این ریخت و قیافه ندیده! دلینا مثل بچه ها شکلکی درآورد و از آنها دور شد. آرمان و پژمان دست هم را گرفتند و با هم گفتند: «هورا، ما موفق شدیم».
پژمان چمدان سفرش را بست تا به اتفاق یکی از دوستانش به رودبار بروند. هنگامی که آرمان را برای خداحافظی بوسید خطاب به دلینا گفت: «کاش می شد شما هم می آمدین».
دلینا مقداری خوراکی برای او آماده کرده بود. پاکت را به دستش داد و گفت: «توی راه به دردت می خوره. اینطور که خودت می گی اونجا شرایط مناسبی نداره انشاءالله در یک فرست مناسب همگی با هم به شمال می ریم».
پژمان پاکت را که از دلینا گرفت گفت: «شاید خنده دار باشه. اما یه جوری هستم. احساس می کنم این سفر با سفرهای دیگرم متفاوته».
- اگر فکر می کنی قراره اتفاقی بیفته بهتره به این سفر نری.
- نمی تونم. باید حتماً توی عروسی مجید شرکت کنم. بهش قول دادم.
دلینا در حالی که لبخند می زد گفت: «برات دعا می کنم سالم از سفر برگردی».
پژمان هم متقابلاً با لبخند جواب داد: «همینکه بدونم تو به فکر منی برام کافیه».
پژمان در تمام طول راه به دلینا فکر می کرد. با خود فکر کرد و تصمیم گرفت به محض برگشتن به تهران از او خواستگاری کند. دیگر از این وضعیت خسته شده بود. باید تکلیف خود را معلوم می کرد.
دوستش مجید که مشغول رانندگی بود از سکوت پژمان به ستوه آمد. با اعتراض گفت: «عجب همسفری هستی! دِ بابا یه چیزی بگو. چند ساعته همینطور زل زدی به جاده. خوبه که فرمان دست منه!»
پژمان دستی به موهای آشفته اش کشید و همراه با خمیازه گفت: «باور کن خیلی احساس خستگی می کنم».
- ای بابا! جادۀ به این سرسبزی و قشنگی آدم خسته می شه.
- خستگی راه رو که نمی گم. این روزا حسابی روحیم ریخته به هم.
- چیه! نکنه عاشق شدی و به ما نمی گی؟
- نه بابا! مارو چی به عاشقی.
- اختیار داری قربان، فکر کردی نمی دونم توی دلت چی می گذره. از حال و روزت پیداست آوارۀ دلی. دوست نداری نگو. فقط انکار نکن. وگرنه از یکی از این دره های قشنگ قلت می دم پایین تا همون که دیوونت کرده به عذات بشینه... می دونی پژمان، عاشقی بد دریه. گاهی وقتها آدم رو تا مرز جنون می بره. ولی باز هم شیرینه. عشق دنیای بزرگیه. دنیایی که بی انصافی نداره. حتی جنگ هم توی عشق انصافه. من از وقتی با ناهید نامزد شدم آروم و قرار ندارم هر چقدر که نزدیکتر می شم هیجانم بیشتر می شه. می دونم که تا حالا داشتی به اون فکر می کردی. اینو از چشمات فهمیدم. چشمهای عاشقا یه جور عجیبیه. وقتی به عشقشون فکر می کنند. چشماشون برق می زنه».
پژمان با خنده گفت: «چه رمانتیک حرف می زنی مجید بهت نمی آد. باورم نمی شه که این تویی این حرفها رو می زنی».
- بله جانم! عاشقی آدم رو شاعر هم می کنه چه برسه به رمانتیک شدن. نمی دونم چرا یه جورایی دلم شور می زنه.
- نگران نباش. دلشوره عشقه. دو روز دیگه که داماد شدی نگرانیت برطرف می شه اونوقت به حالای خودت می خندی.
- مثل آدمهای با تجربه حرف می زنی. نکنه ازدواج کردی و ما خبر نداریم.
- پس چی جان من، تا حالا ده تا زن گرفتم.
- راستی تو چرا ازدواج نمی کنی؟! از من یاد بگیر. شش سال از تو کوچکترم دارم داماد می شم.
پژمان با خنده جواب داد: «تو فکرش هستم».
- چرا می خندی. باور کن جدی می گم. تا حالا باید ازدواج می کردی.
- می دونم. من هم جدی جواب دادم به فکرش هستم به همین زودیها.
- مبارکه.
هنگامی که به مقصد رسیدند پژمان از فضای سرسبز و رویایی آنجا تحت تأثیر قرار گرفت، با خود گفت: «ای کاش دلینا و آرمان هم اینجا بودند».
برادرهای مجید هر کدام در یک نقطه ایران بودند که همگی برای برگزاری جشن در آنجا جمع شده بودند. مجید از خوشحالی در آسمانها سیر می کرد. با دیدن اعضای خانواده اش دیگر استرس نداشت و با آرامش همراه با اعضای خانواده و به کمک پژمان مشغول مقدمات جشن بودند. بعد از صرف شام همه با هم برای مراسم حنابندان به خانۀ عروس که در همان حوالی بود رفتند. مراسم زیبا و سنتی برگزار شد. آنقدر به همه خوش گذشته بود که حاضر به ترک مجلس نبودند. وقتی به منزل برگشتند همه خسته ولی خوشحال بودند.
پژمان با مجید و برادر کوچکش محمد توی یک اتاق خوابیدند. محمد دیوانه فوتبال بود. وقتی فهمید پژمان هم از طرفداران سرسخت فوتبال است خیلی خوشحال شد. و به بهانۀ او تلویزیون را به اتاق خود آورد و گفت: «نمی شه از بازیهای جام جهانی چشم پوشی کرد».
پژمان تا محمد تلویزیون را تنظیم کرد با مجید گرم صحبت شد. و به او گفت: «از اینکه امشب آخرین شب مجردی توست چه حسی داری؟»
مجید با لبخند جواب داد: «یه حس قشنگ. اگه به من نمی خندی باید بگم احساس می کنم مرد شدم. یک مرد کامل. حالا دیگه باورم شده که این قدر بزرگ شدم که بار مسئولیت یک زندگی رو به عهده بگیرم».
با شروع فوتبال مجید با اشاره به تلویزیون گفت: «فعلاً اینو ببینیم بهتره».
پژمان کم کم داشت مغلوب خواب می شد. وقتی به مجید و محمد نگاه می کرد که با چه اشتیاقی بازی را دنبال می کنند، بلند شد که آبی به دست و رویش بزند بلکه خواب از چشمش بپرد. یک در دیگر خروجی توی اتاق بود که به بیرون عمارت ختم می شد. پژمان بدون سر و صدا از آنجا خارج شد. باد به شدت می وزید یک لحظه احساس سرما کرد. خواست به اتاق برگردد، اما یک حس ناشناخته او را وادار به پیاده روی نمود. صد قدمی از عمارت فاصله گرفته بود که با صدای چند حیوان روی برگرداند. متوجه حالت غیرعادی یک گربه و چند حیوان خانگی شد که هر کدام با وحشت به سویی می دویدند. هر چه به اطراف نگاه کرد چیز غیر عادی ندید که باعث ترس آن زبان بسته ها شده باشد. ناگهان صدای عمه خانم در گوشش طنین انداخت: «هر وقت بخواهد اتفاق ناگواری بیفتد حیوانات زودتر از ما انسانها متوجه حادثه می شوند». پژمان با خود گفت: یعنی چه اتفاقی ممکن است بیفتد. تصمیم گرفت سریع برگردد و به مجید بگوید که احتمال وقوع حادثه ای را پیش بینی می کند. اما هنوز چند قدم برنداشته بود که زمین زیر پایش لرزید. تعادلش را از دست داد و نقش زمین شد. تا خواست برخیزد چیز سنگینی بر سرش اثابت کرد و بی هوش روی زمین افتاد.
در یک آن همه چیز فرو ریخت. زلزله، بلای آسمانی بر سر زمین نازل شد و همه جا را ویران کرد. هنگامی که پژمان به هوش آمد در همه جای بدنش احساس درد می کرد. تاریکی همه جا را پوشانده بود و باران به شدت می بارید. سکوت مرگباری بر فضا حاکم بود. هر از گاهی صدای نالۀ انسانی بی گناه از زیر آوار سکوت مرگبار را درهم می شکست. پژمان هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بود. خیلی تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود. چیزی روی پاهایش سنگینی می کرد. خاکها و چند تکه چوب روی سینه اش را برداشت اما قادر نبود پاهایش را تکان بدهد. وقتی با سختی توانست نیم خیز شود از وحشت بر خود لرزید. سگی که قبل از وقوع حادثه روی پشت بام یکی از خانه ها دیده بود از بالا پرت شده بود روی پاهایش و تیر چراغ برق هم روی حیوان افتاده بود که باعث مرگش شده بود. پژمان با خود گفت: اگر این حیوان بیچاره نبود حتماً دو تا پایم می شکست. لحظات به کندی می گذشت. هر چه سعی می کرد خود را از آن مخمصه نجات دهد بی فایده بود. نمی دانست چه بر سر سایرین آمده. از ته دل دعا می کرد که کسی آسیب ندیده باشد صدای آژیر آمبولانسها که از فاصلۀ دور شنیده می شد او را امیدوار کرد. بالاخره بعد از ساعتها نیروی کمکی از راه رسید.
هوا کاملاً روشن شده بود. پژمان به کمک اعضای گروه امداد توانست پاهایش را آزاد کند. تا لحظاتی قادر نبود پاهایش را تکان بدهد. مخصوصاً پای چپش که احتمال می داد شکسته باشد. سرش را که شکسته بود به طور موقت بانداژ کردند و می خواستند او را با آمبولانس راهی کنند که خود مانع شد. و به آنها قبولاند که حالش خوب است و می خواهد بداند چه بر سر بقیه آمده. هنگامی که توانست اطراف را نگاه کند بر خود لرزید. همه جا با خاک یکسان شده بود. بعید می دانست کسی جان سالم به در برده باشد.
صدای نالۀ مجروحین و صدای لا اله الا الله گروه امداد که اجساد را از زیر آوار بیرون می کشیدند با صدای آژیر آمبولانسها در هم آمیخته بود. فضای تأثرانگیز و دلگیری بود. پژمان نای ایستادن نداشت، و هر لحظه حالش وخیم تر می شد. تمام بدنش، بخصوص سرش به شدت درد می کرد. در آن موقعیت نمی توانست به حال خود فکر کند. به امید اینکه کسی را از خانواده مجید زنده بیابد به آنجا رفت. یکی از اعضای گروه امداد پرسید: «چند نفر توی این خونه بودند؟»
وقتی پژمان توضیح داد که عروسی در پیش داشتند و بیشتر اقوام در منزل آنها جمع بودند، بیشتر گروه عملیات کار خود را از آن نقطه آغاز کردند به امید اینکه کسی را زنده بیابند.
هوا بارانی بود و سوز سرما بر گونه رهگذران شلاق می زد. آقای سعادت از روزنامه فروش محله روزنامۀ آن روز را خرید و به طرف منزل به راه افتاد. طاقت نیاورد تا منزل صبر کند. روزنامه را باز کرد. تا چشمش به صفحه حوادث افتاد که خبر زلزلۀ منجیل و رودبار را با تیتر درشت نوشته بودند آه از نهادش برخاست. تا دقایقی نمی توانست از جای خود تکان بخورد. وقتی خانم سعادت و دلینا هم در جریان قرار گرفتند هر دو به گریه افتادند. آقای سعادت آنها را به آرامش واداشت و گفت: «با گریه و زاری که کاری درست نمی شه. دعا کنید از مهلکه جان سالم به در برده باشه».
و خود بلافاصله عازم سفر شد. دلینا هم خواست او را در این سفر همراهی کند! اما خانم سعادت مانع شد. تنها کاری که از دست آنها بر می آمد دعا کردن بود. تلویزیون لحظه به لحظه خبرهای جدید را نشان می داد. و از همۀ شهرهایی که دچار زلزله شده بودند صحنه های مختلف نشان می داد. دلینا و خانم سعادت در سکوت با چشمهای اشکبار به صحنه های غم انگیزی که از تلویزیون پخش می شد خیره شده بودند. و در انتظار خبری از پژمان لحظات را به سختی سپری می کردند با صدای زنگ تلفن هر دو به هم خیره شدند. دلینا گفت: «من جرأت ندارم جواب بدم. لطفاً شما صحبت کنید».
خانم سعادت بعد از مکالمه ای کوتاه با اشاره به دلینا فهماند که با او کار دارند دلینا بلافاصله صدای استاد پرهام را شناخت. در این موقعیت اصلاً حوصله او را نداشت. ظاهراً استاد برای شنیدن جواب پیشنهاد ازدواجش تماس گرفته بود. اما وقتی فهمید آنها در چه شرایطی به سر می برند عذرخواهی کرد و گفت: «قصد سفر داشتم چند ماهی به خارج از کشور می رم. نمی خواستم خداحافظی نکرده راهی سفر شم».
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#287
Posted: 17 Sep 2013 17:34
قسمت پانزدهم
دلینا از او تشکر کرد و سریع تماس را قطع نمود به امید اینکه پدرش تماس بگیرد.
پژمان دو روز تمام بود که خسته و گرسنه با تنی دردمند بی وقفه در کنار اعضای گروه امداد اجساد را از زیر آوار بیرون می کشیدند. متأسفانه از خانواده مجید هیچ کدام جان سالم به در نبرده بودند. از خانواده عروس تنها مادر و برادر کوچکش از مهلکه جان سالم به در برده بودن. پژمان وقتی به آنها نزدیک شد. مادر عروس بلافاصله او را شناخت. لباس عروس دخترش را که از زیر آوار بیرون کشیده بود به پژمان نشان داد و گفت: «کو دامادم؟ کو پسرم؟ کجاست که ببینه عروسش به جای رخت عروسی کفن پوش شده».
پژمان توان ایستادن نداشت. روی زمین نشست و بغض انباشته در گلویش را خالی کرد. صدای گریه او و مویه های مادر عروس تا فاصله دور شنیده می شد. پژمان از غم که سبک شد بدون خداحافظی از آنجا دور شد. احساس کرد پیشانیش داغ شده. وقتی دست به بانداژ سرش کشید متوجه شد که جراحتش باز هم خونریزی کرده. سرش گیج رفت و بی حال روی زمین ولو شد. یکی از اعضای گروه امداد که در همان حوالی بود به کمک او شتافت. در همین حین آقای سعادت توی چادر امداد داشت نام و نشانی پژمان را به آنها می داد که پژمان را بی هوش به داخل چادر آوردند.
پژمان بلافاصله تحت درمان قرار گرفت. و به کمک آقای سعادت به تهران انتقال داده شد. بعد از گذشت سه روز از بیمارستان مرخص شد. وقتی او را به منزل آوردند دلینا احساس کرد او با گذشته تغییر کرده. هر وقت نگاهش می کرد می دید که به گوشه ای نامعلوم خیره شده، و در نگاه غمگینش درد و غصه موج می زد. حتی دیگر شیرین کاریهای آرمان هم توجه اش را جلب نمی کرد. بعد از گذشت یک هفته از لحاظ جسمانی تقریباً حالش خوب شد. ولی از لحاظ روحی وضعیت مناسبی نداشت.
یک روز نزدیک غروب بود که به اصرار خانم سعادت از عمارت خارج شد که توی باغ قدم بزند بلکه از آن حال و هوا خارج شود. دلینا که از پشت پنجره او را می پایید تصمیم گرفت پایین برود و هرطور شده او را از آن حال و هوا خارج کند. هنگامی که وارد باغ شد او را در حال چیدن علفهای هرز دید، گفت: «در این مدت که تو نبودی باغ حسابی به هم ریخته».
پژمان جوابی نداد و در سکوت به کارش ادامه داد. دلینا تسلیم نشد و با خود گفت: هر طور شده باید سکوتش را بشکنم. به داخل عمارت رفت و با سینی چای و مقداری شیرینی و میوه نزد او برگشت. از او خواست تا زیر آلاچیق بیاید. مقابل هم روی صندلی نشستند. دلینا برای او و خود از قوری چای خالی کرد. با گفتن: «هوا روز به روز داره سردتر می شه». سر صحبت را گشود اما پژمان به جای بحث درباره هوا فنجان چای را برداشت و در حالی که چای را جرعه جرعه می نوشید گفت: «نمی دونی آنجا چه خبر بود. همیشه فکر می کردم خاطراتی تلختر از جنگ نخواهم داشت. اما دیدن اون صحنه ها... آخ! خدای من! نمی دونی چقدر وحشتناک بود. خیلی ها داشتند زیر آوار می مردند اما از ما کاری ساخته نبود. از هر گوشه صدای ناله به گوش می رسید. انگار به دنیای دیگری وارد شده بودی. بیشتر مردم گرسنه با لباسهای ژنده و دلی غمبار با دست خاکها را کنار می زدند به امید اینکه بتونند یکی از اعضای خانواده خود رو زنده بیرون بکشند. چقدر سخت بود وقتی با جسد عزیزی رو به رو می شدند. دلینا! خیلی سخته وقتی می بینی یک نفر مثل خودت که با گوشت و پوست و استخوان درست شده زیر آوار استخوانهاش خرد می شد، و جان می سپرد. صدای ناله هاش سنگ رو هم آب می کرد اما از دست من کاری ساخته نبود. از خودم بدم اومده بود. احساس پوچی می کردم. خودم رو یک آدم بی ارزش می دیدم. دلم می خواست می تونستم همه رو نجات بدم. اما نمی تونستم، برای یه مرد این خیلی سخته، می فهمی چی می گم؟»
- البته که می فهمم. تو نباید با این افکار غلط خودتو مجازات کنی. این خواست خدا بوده و نه تنها تو بلکه از دست هیچ کس کاری ساخته نبوده. سرنوشت اون آدمها اینطور رقم خورده. تو نباید خودتو سرزنش کنی. تو باید خوشحال باشی که تا نای در بدن داشتی ایستادی و کمک کردی تو...»
صحبتهای آن روز دلینا تأثیرگذار بود. تقریباً یک ماه طول کشید تا روحیه گذشته اش را به دست آورد.
*****
پژمان با دیدن اتومبیل ناآشنایی که در پارکینگ منزل پارک شده بود، فهمید باید خبری باشد. بی صدا وارد ساختمان شد. دم در با دلینا رو به رو شد. از روسری که بر سر او دید دانست مهمان هر که هست بیگانه است پرسید: «کی اینجاست؟»
- استاد پرهام.
نگاهی تند به دلینا انداخت و گفت: «اینجا چکار داره؟»
دلینا سینی چای را در دستش جا به جا کرد و با حالت مخصوصی گفت: «بعداً می فهمی». و سپس وارد سالن شد.
پژمان چند لحظه به در بسته سالن پذیرایی خیره شد و بعد به اتاقش رفت می دانست کاسه ای زیر نیم کاسه است. و استاد بی دلیل به دیدن آنها نیامده آنقدر در اتاقش ماند تا صدای اتومبیل استاد را شنید که از در خارج شد.
هنگامی که وارد سالن شد، با دیدن سبد گل شکش تبدیل به یقین شد. ولی تظاهر به ندانستن کرد. و به خاطر اینکه استاد را خوار و کوچک کند، گفت: «پیر مرد مهربان اینجا چکار داشت؟»
آقای سعادت جواب داد: «برای امر خیر آمده بود».
- و حتماً خواستگاری از دلینا برای نوه اش.
خانم سعادت خندید و گفت: «اتفاقاً برای خودش آمده بود خواستگاری».
پژمان خود را متعجب نشان داد و گفت: «خجالت نکشید با این...»
دلینا میان حرفش پرید و به پشتیبانی از استاد گفت: «چرا خجالت بکشه؟ مگه کار خلافی انجام داده؟!»
دیگر تحمل آن را نداشت که دلینا از استاد طرفداری کند. با لحنی تمسخرآمیز گفت: «مبارکه!» و با شتاب سالن را ترک کرد.
خانم سعادت خواست حرفی بزند که آقای سعادت او را با حرکت دست به سکوت واداشت. دلینا هم از سالن خارج شد. از پله ها که بالا رفت، پژمان را روی آخرین پله دید که سرش را میان دستهایش گرفته. از دیدن چهره غمگین او قلبش به درد آمد. دلینا نیز او را دوست داشت. ولی خود را لایق او نمی دید بی اعتنا از کنارش گذشت و در اتاقش را محکم به هم کوبید. البته هدفش این بود او را از خود متنفر کند. و نمی دانست که با همین خیره سریها او را بیشتر دیوانه خود می کند.
پژمان وقتی دید دلینا بی اعتنا از کنارش گذشت و در اتاق را به هم کوبید، پایین رفت تا از عمو و خاله اش معذرت خواهی کند.
- متأسفم که نتونستم خودمو کنترل کنم. راستش خیلی به من برخورد وقتی شنیدم استاد با اون سن و سالش به خواستگاری دلینا آمده. بیشتر از این ناراحتم که دلینا از اون پشتیبانی می کنه.
- نگران نباش پسرم، دلینا هیچ وقت با اون ازدواج نمی کنه. مگه اینکه پشت پا به همۀ خانواده ش بزنه. ظاهراً استاد اول تابستون از دلینا خواستگاری کرده. این طور که می گفت، عازم خارجه. آمده بود تکلیف خودشو با دلینا روشن کنه. من می خواستم همون لحظه جوابش کنم، اما دلینا به استاد گفت یک هفتۀ دیگه بهش فرصت بده. قراره آخر هفته من بهش جواب بدم.
- عموجان، دلینا خیلی کم عقله اگه بخواد جواب مثبت به این پیرمرد بده، درست مثل گوهری که به دامان خس بغلته. حالا که این موضوع پیش آمده من مجبورم حرف دلمو بزنم. من... دلینا رو از جونم بیشتر دوست دارم. هفده ساله که خاطرشو می خوام. در ازدواج اولش چون می دونستم خوشبخت می شه، خودمو کنار کشیدم، و این حق رو به کسی دادم که لیاقتش رو داشت. به هر حال سرنوشت طور دیگه ای رقم خورد، و ما بار دیگه سر راه هم قرار گرفتیم. من فقط منتظر حرکتی از جانب او بودم که تصمیم به ازدواج بگیره، چون نمی خواستم آزارش بدم. من اجازه نمی دم با پیرمردی مثل پرهام ازدواج کنه که پایش لب گوره. اون نمی تونه دلینا رو خوشبخت کنه. عموجان! من خیلی دلینا رو دوست دارم.
آخر جمله اش را با بغض و گریه بیان کرد. آقای سعادت او را در آغوش پرمهرش فشرد و گفت: «پسرم! پسر عزیزم! خودتو ناراحت نکن. من و خاله ت خیلی وقته می دونیم تو دلینا رو می خوای. وقتی خواهرم از دنیا رفت، همه چیز رو با ما گفت. گفت: «اکبر، اگر دست سرنوشت روزی دلینا و پژمان رو سر راه هم قرار داد، در حقش پدری کن». من هم به اون قول دادم. اگر خودت راضی باشی دلینا فقط متعلق به توست. حتی اگر شده به زور به این کار وادارش کنم».
- نه عمو جان! تا زمانی که خودش نخواد من باهاش ازدواج نمی کنم.
خانم سعادت گفت: «مطمئن باش دلینا هم تو رو دوست داره. من یک زنم، خوب احساس اونو نسبت به تو درک می کنم. بهتره مدتی به سفر بری. از بابت استاد خیالت آسوده باشه. فقط قبل از رفتن با دلینا صحبت کن. نه راجع به خودت، بلکه راجع به استاد. ببین واقعاً علاقه قلبی به اون داره یا اینکه فقط استاد بهش علاقه منده. به قول خودت هفده سال انتظار کشیدی. پس چند وقت دیگه هم روش. باید با صبر و حوصله جلو بری. دلینا با مرگ سیرنگ ضربۀ روحی سختی خورده. خیلی طول می کشه تا از حال و هوای گذشته بیرون بیاد.
- چشم خاله جان! هر چه شما بگید با جان و دل می پذیرم. همین حالا چمدون سفرم رو می بندم و فردا صبح اول وقت به یک سفر نامعلوم می رم.
*****
دلینا در لباس آبی تیره یکسره، با موهای صاف و براقش، رو به روی پژمان قرار گرفت. پژمان در حالی که به چهره اش خیره شده بود، به خود گفت: «حیف از این همه زیبایی نیست که اسیر دست یک پیرمرد شود!» با صدای دلینا به خود آمد: «باز چه کارم داری جناب سرگرد خلبان!؟»
- کاری ندارم. فقط می خوام با تو لجوج کمی صحبت کنم. البته اگر اجازه بفرمایید.
- چه اجازه بدم و چه اجازه ندم، تو که حرف خودتو می زنی. هیچ وقت دست از این غرور کاذب برنمی داری.
- اگر خیال دعوا داری ما نیستم.
- حرفت رو بزن گوش می کنم.
- می خوام بدونم چرا نگفتی استاد از تو خواستگاری کرده؟ چرا هفتۀ پیش که با هم پارک رفته بودیم وقتی ازت پرسیدم به دروغ گفتی. نه؟
- بس کن پژمان! چرا داری منو استنطاق می کنی؟ نمی تونم که همیشه حقیقت رو به تو بگم.
با نگاهی غضبناک او را ورانداز کرد و گفت: «مثل همیشه لجوج و یکدنده! خیلی دلم می خواد بدونم این استاد پیر چرا چنین اجازه ای به خودش داده که از تو خواستگاری کنه؟»
- فکر نمی کنم دلیلی لازم باشه! دوست داشته و آمده من هم تشخیص می دم مرد مناسبی برای زندگیه، و می تونه پدر خوبی برای آرمان باشه.
پژمان دندانهایش را با کینه و نفرت نسبت به استاد به هم سایید و زیر لب این شعر را زمزمه کرد:
«عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند»
آخه تو فکر نمی کنی استاد سن پدر بزرگت رو داره؟! کاش حداقل همسن پدرت بود. نوه هاش همسن تو هستند. چطور می تونی با آدمی زندگی کنی که لذت خودشو از دنیا برده؟! فکر کردی اون حالا حوصلۀ سر و صدای بچه رو داره؟ نه جانم! مثل هر سالمند دیگه ای احتیاج به سکوت و آرامش داره. سنش اونقدر بالاست که اطمینانی به ...»
دلینا با عصبانیت حرف او را قطع کرد و گفت: «بس کن دیگه! این من هستم که باید تصمیم بگیرم نه تو».
پژمان پوزخندی زد و با تمسخر گفت: «نکنه تو هم عاشق استاد پیرت شدی؟!» دلینا چشمهای پر از اشکش را طوری به پژمان دوخت که او بر خود لرزید. محزون گفت: «نه پژمان من حتی کوچکترین علاقه ای به پرهام ندارم. لطفاً کمتر عذابم بده».
- دیوونه! پس چرا می خوای باهاش ازدواج کنی؟
- چون نمی تونم بیشتر از این مجرد بمونم. از ترحم و طرز نگاه مردم فضول خسته شدم.
- چرا صبر نمی کنی خواستگار بهتر و جوون تری سراغت بیاد.
- چون احساس می کنم فقط در کنار اون خوشبخت می شم. چون مطمئنم پرهام منو به خاطر خودم دوست داره، نه ثروت یا تحصیل یا ...
- هیچ وقت به حرفم توجه نکردی. حداقل این یک بار به حرفم گوش کن. بیا و از خیر این پدربزرگ مهربون بگذر. تمنا می کنم دلینا! تو در کنارش خوشبخت نمی شی، همین طور آرمان.
- متأسفم! من تصمیم قطعی گرفتم. چند ماهه که دارم به این موضوع فکر می کنم، تا به نتیجۀ دلخواهم رسیدم.
پژمان چمدان بسته شده اش را به او نشان داد و گفت: «پس منو برای همیشه از دست می دی».
دلینا نگاهی به چمدان و نگاهی به او انداخت و گفت: «پس می خوای بری سفر لطف کن قبل از سفر ما رو هم دعا کن خوشبخت بشیم».
- لعنتی! اصلاً برات مهم نیست منو برای همیشه از دست بدی؟
- من با انتخاب پرهام همه کسم رو از دست می دم. پس کمی زودتر یا دیرتر از تو جدا بشم برام فرقی نمی کنه.
پژمان سرش را میان دستهایش گرفت و غمناک گفت: «دیگه حرفی نمونده». و بدون سخنی اتاق را ترک کرد.
با رفتن او دلینا زمزمه کرد:
«دردهای مرا دگر درمانی نیست غصه های دلتنگی ام را دگر غمخواری نیست».
آنگاه اشکهایش جاری شد. صدای هق هق گریۀ دلینا را از آن سوی در هم می شد شنید.
هوا کامل روشن نشده بود که لباس پوشید و آرام در را گشود و چمدان را کنار در گذاشت و برای کاری به اتاقش برگشت. برای بار دوم که از در اتاق بیرون آمد، دلینا را کنار چمدان دید. موهای بلندش روی شانه هایش ریخته بود. چشمهایش هیچ نشانی از اشک نداشت، اما صورتش گریه می کرد. صدایش نمی لرزید، اما سکوتش پر از فریاد بود. پژمان چقدر دلش می خواست او لب باز می کرد و می گفت، انتخاب من تو هستی. در سکوت به طرف اتاق دلینا رفت تا قبل از رفتن آرمان را ببیند. هنگام بوسیدن او یک لحظه با خود فکر کرد اگر این دیدار آخرش باشد چه. در قاب چشمهایش اشک لغزید. با دیدن عکس سیرنگ روی تخت دلینا جلو رفت، عکس را بوسید، و در دل خطاب به عکس گفت: «هنوز سر قولم هستم. تو هم کمکم کن». و از اتاق خارج شد. می خواست از کنار دلینا بگذرد که دلینا چمدانش را گرفت و گفت: «حتی نمی خوای برای آخرین بار با من دست بدی، نگاهم کنی؟!»
او را بدون جواب گذاشت و سریع از پله ها پایین رفت. وارد کوچه که شد، نفس عمیقی کشید و گفت: «خدایا! به امید تو».
خیابانها هنوز خلوت بود. تک و توک عابری به چشم می خورد. برگهای درختان هر کدام به رنگی درآمده بودند. سوز سرد صبحگاه پاییزی به او احساس تازه ای بخشید. چقدر غم انگیز بود کوچ پرستوهای مهاجر اما باز هم دوست داشت به آن منظرۀ زیبا در آسمان چشم بدوزد. هرگاه یک بار برگی از درخت جدا می شد و رقص کنان با آوای غمناک باد بر روی برگهای خشک دیگر می نشست. صدای زوزۀ باد صدای برگهای خشک در زیر پایش حسی شاعرانه در او به وجود می آورد، حسی که برایش ناشناخته بود. دلش می خواست به جایی برود که احساس آرامش کند. و به کسی پناه ببرد که بتواند عقدۀ دل را پیش او بگشاید. تنها جایی که می توانست هر دو را در آن بیابد، مزار عزیزانش بود. از غم که سبک شد، به محل کارش رفت و یک ماه مرخصی گرفت و راهی شهر اصفهان شد. خودش هم نمی دانست چرا اصفهان را انتخاب کرده. شاید به این علت بود که بار اولی که قلبش در سینه برای دلینا به تپش درآمد در همین شهر بودکه خانوادگی به این شهر مسافرت کرده بودند. در اتاق هتل کتابی را به دست گرفت تا از شر خاطرات گذشته فرار کند، اما مگر می توانست بخواند. چشمهایش اصلاً کلمات کتاب را نمی دیدند. کتاب را گوشه ای پرت کرد و گفت: «خدا لعنتت کنه دلینا، که این قدر آزارم می دی».
دلینا به شدت نگران بود. نمی دانست چه تصمیمی بگیرد. هر شب کابوسهایی وحشتناک به سراغش می آمد. از خوابهایی که می دید فهمید که روح سیرنگ در عذاب است از همه بدتر آرمان کلافه اش کرده بود، مدام بهانۀ پژمان را می گرفت. و آنقدر گریه می کرد تا خسته می شد و به خواب می رفت. بالاخره خانم سعادت از دستش به ستوه آمد و با او به گفتگو نشست. سعی کرد آینده را روشن برای او مجسم کند. بعد از چند ساعت گفتگو از مادرش خواست به پدرش بگوید به استاد جواب رد بدهد. وقتی خانم سعادت از اتاقش خارج شد، احساس کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده است. حالا فقط تنها نگرانیش این بود که چرا پژمان تماس نمی گیرد؟ و بی خبر به کجا رفته است!
درست بعد از سه هفته انتظار کشنده پژمان تماس گرفت. آرمان به تلفن جواب داد. پژمان صدای قشنگ و کودکانه او را که شنید، با فریاد گفت: «عزیزم! تپل من!»
آرمان بلافاصله صدایش را شناخت و متقابلاً فریادکشید: «پژمان!»
گاهی وقتها او را به زبان خودش آرما صدا می کرد. حالا هم با هیجان گفت: «آرما! گوشی رو بده به پدربزرگ».
اما به جای عمویش صدای دلینا را شنید: «سلام، کجایی تو؟ چرا این قدر دیر تماس گرفتی؟!»
- سلام، فکر می کردم حالا باید آن سر دنیا با استاد عزیزت باشی.
- سه هفته است استاد را جواب کردم.
- واقعاً به پرهام پیر جواب رد دادی؟!
- آره. البته اگر خیلی ناراحتی باهاش تماس بگیرم برگرده.
نفس راحتی کشید و گفت: «چه عجب یک بار در زندگیت مغزت خوب کار کرد! باید برات جشن گرفت».
- کم متلک بارم کن. حالا می گی کجا هستی؟
- اصفهان.
- خدای من! اونجا چیکار می کنی؟ همۀ ما رو از نگرانی کشتی. کی برمی گردی؟
- همین امشب. اگر بلیت هواپیما نباشه با اتوبوس یا تاکسی برمی گردم. اگر با من کاری نداری گوشی رو بده به آرمان باهاش کار دارم.
گوشی تلفن را به دست پسرش داد و آهسته به او گفت: « بگو پژمان، زودتر برگرد خونه. دلم برات تنگ شده».
آرمان گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت: «مامان می گه دلم برات تنگه. زود بیا. شوکولات هم بیار».
دلینا با شتاب گوشی را از آرمان گرفت و چشم غره ای به او کرد، و خطاب به پژمان گفت: «ببین یک ذره بچه چطور حرف رو عوض می کنه. من بهش گفتم خودشو بگه».
پژمان خندید و گفت: «چه فرقی می کنه؟ نترس، من به دل نمی گیرم. چون می دونم تو این قدر سنگدلی که به تنها کسی که فکر نمی کنی منم».
تاریکی چون پرده ای سیاه سرتاسر شهر تهران را در برگرفته بود. پژمان در این تاریکی شب به شبحی می مانست که راه را گم کرده باشد چمدان دستش را بر زمین گذاشت و به در بزرگ خانه خیره شد. می خواست آنها را غافلگیر کند. با کلید در را گشود، و وارد خانه شد. صدای آرمان را از اتاق نشیمن شنید. به آن سمت رفت. دستگیرۀ در را آرام چرخاند و وارد اتاق شد. دلینا را دید که روی مبل لم داده و پاهایش را روی میز گذاشته است و آرمان هم مشغول بازی بود. با صدای بلند گفت: «آرما، من آمدم».
آرمان ذوقزده دست از بازی کشید، و به دو خود را به آغوش پژمان انداخت. دلینا نیز حسابی غافلگیر شد، گفت: «ای بدجنس! نکنه از تهران تماس گرفتی؟!»
پژمان خندید و گفت: «نه، باور کن فقط شانس آوردم به موقع به هواپیما رسیدم. قبل از هر چیز بگم این قدر گرسنه هستم که می تونم دو تا فیل رو با هم بخورم».
- من هم باید بگم متأسفم! من و آرمان تازه شام خوردیم و چیزی برای تو نمونده می خوای نیمرو درست کنم.
- هر چه از دوست رسد نیکوست.
پشت میز آشپزخانه که قرار گرفت، تازه یادش آمد احوالی از خاله و عمویش نپرسیده، گفت: «انگار خاله و عموجان دوتایی به گردش رفتند؟»
ظرف خیارشور را جلو دستش گذاشت و گفت: «خونۀ خان دایی رفتند. آخه امشب عروسی امیره. که خونۀ دایی برگزار می شه».
- اه! امیرخان ازدواج کرد؟ فکر می کردم تا آخر عمرش عزادار تو می مونه. حالا چرا تو نرفتی داغ دلشو تازه کنی؟
- از راه نیومده باز شروع کردی؟!
- نچ، نچ. اصلاً دلم نمی خواد امشب تو رو از خودم برنجونم. آخه خیلی حرف برای گفتن دارم.
آرمان که اشتهایش تحریک شده بود، کنار پژمان نشست و به بشقاب نیمروی او ناخنک زد. بعد ناگهان گفت: «مامان عکس شما رو بوسید. خیلی گریه کرد».
دلینا که مشغول ریختن چای بود با شنیدن این جمله استکان چای از دستش افتاد کف آشپزخانه و خرد شد. پژمان با صدای بلند خندید و گفت: «برای این یکی چه توضیحی داری بدی؟»
دلینا چشم غره ای به آرمان رفت و گفت: «آرمان، از آشپزخانه برو بیرون».
- می ترسی بمونه رسوا بشی؟ من عقیده دارم حرف راست رو باید از زبون بچه ها شنید. آرمان! عزیزم! وقتی مامان عکس منو دست گرفته بود داشت پیاز پوست می گرفت؟»
- نه عکس شما رو پاک می کرد.
دلینا با جارو خرده شیشه ها را جمع کرد و گفت: «هوای اصفهان چطور بود؟»
پژمان خندید و گفت: «چرا به بیراهه می زنی؟ من دلم می خواست همون بحث رو ادامه می دادیم. حالا که تو مایل نیستی قبول. و اما راجع به وضعیت هوا، مگه می شه هوای پاییز بدم باشه! پاییز همیشه زیباست. این فصل برای من زیباترین فصل ساله. فکر می کنم بالاخره بعد از سالها انتظار در این فصل با شکوه به تنها آرزوی دلم برسم».
- بازم تخم مرغ داریم. اگر سیر نشدی درست کنم.
- ممنونم. چرا می ترسی به صحبتهام ادامه بدم؟
پژمان آرمان را بغل کرد و به اتاق نشیمن برد. اسباب بازی را که از اصفهان برایش آورده بود جلو دستش گذاشت تا با آن سرگرم شود. به دلینا نگاه کرد که سینی چای را روی میز گذاشت، و خواست از اتاق خارج بشود که گفت: «لطفاً بشین. با تو کار دارم».
دلینا دورتر از او روی کاناپه نشست. پژمان ادامه داد: «می دونی می خواهم چی بگم. به این خاطر سعی داری به هر طریقی شده از دستم فرار کنی. و خوب می دونی در دل بیچارۀ من چه غوغایی برپاست. فکر می کنم وقت اون رسیده که دیگه قایم باشک بازی رو کنار بگذاریم. من نمی خواستم به این زودی ها به تو پیشنهاد ازدواج بدم. اما وقتی تو تصمیم به ازدواج با پرهام پیر رو گرفتی. پیشقدم شدم. باور کن دیگه نمی تونم بیش از این انتظار بکشم. راضی نشو بیشتر از این عذاب بکشم. اگر متن وصیت نامه اون خدا بیامرز رو فراموش کردی، برو بار دیگه با دقت بخون. اون از تو خواسته اگه من از تو تقاضای ازدواج کردم بپذیری. و فقط منو مرد مناسبی برای تو می دانست. اصلاً دلم نمی خواست این حرفها رو پیش بکشم. اما رفتار تو باعث می شه هر چه در دل دارم بیرون بریزم. من می خوام قبل از اینکه آرمان نسبت به من احساس بیگانگی کنه این وصلت سر بگیره. و بنا به وصیت اون مرحوم اسم آرمان باید توی شناسنامۀ من ثبت بشه. با یکی از دوستانم که توی ادارۀ ثبت احوال، پست مهمی داره صحبت کردم و قراره این کار رو برام انجام بده».
- ولی من نمی تونم تو رو خوشبخت کنم. و دلم نمی آد با ازدواج با من زندگیت رو ویران کنی. سعی کن منو فراموش کنی. با کسی ازدواج کن که ...
- بس کن دلینا! دیگه نمی خوام از این حرفا بشنوم. مجبورم می کنی پیشنهادم را جور دیگه ای مطرح کنم. دوستت دارم. تو به دنیا آمدی تا یار و همراه من باشی. اما در مورد آرمان! مطمئن باش بیش از تو در قلبم جا باز کرده. هر روز که بزرگتر می شه وابستگی من به اون دو چندان می شه. به تو قول می دم از یک پدر خوب برایش بهتر باشم. و طوری اونو بار بیارم که اجتماع بهش افتخار کنه. مطمئن باش آرمان مرد بزرگی می شه.
دلینا سرش را پایین انداخته بود و در سکوت به صحبتهای او گوش می داد. پژمان بلند شد و در کنار دلینا نشست. به چهره اش زل زد و گفت: «چرا سکوت کردی؟ نمی خوای چیزی بگی؟ هر چند که سکوت نشانۀ رضایته. اما سکوت تو چیز دیگه اییه. و در حال حاضر برام عذاب آور و کشنده است».
آرمان که از اسباب بازیش خسته شده بود، به دو خودش را به آغوش پژمان انداخت، و گفت: «پژمان! برام قصه می گی؟»
دلینا سکوت را شکست و گفت: «دیگه نگی پژمان، بگو باباجون».
پژمان عاشقانه نگاهش کرد و گفت: «حالا می تونم با خیال راحت تو رو مال خودم بدونم و این شیطون کوچولو را هم که از لحظه تولدش پسر خودم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#288
Posted: 4 Oct 2013 11:11
بی ستاره
نویسنده :مریم ریاحی
چهار فصل
خلاصه:زن جوانی که با داشتن دو فرزند خردسال از طرف شوهرش بسیار مورد بی مهری و بی احترامی قرار میگیرد تا جایی که اعتماد به نفس خود را از دست داده و به این زندگی بی ارزش راضی گشته است که با ورود یک همسایه جدید و رفتارها و احترامی که برای او قائل است کم کم ارزش وجودی خود را باز میابد و سعی میکند تا وضعیت زندگی خود را تغییر دهد.....
تقدیم به همه ستاره های بی ستاره
فصل اول
الان بهترم ... با این که خیلی خسته ام با خودم می گم ((اصلا مهم نیست ...ولش کن... مگه وقتم رو از سر راه اوردم که دنبال اون نامرد راه بیافتم؟! شاید اون بخوا تموم دنیا رو بگرده ...منکه نمی تونم با این طفل معصوم دنبالش برم...!
یحی خسته شده سرش را روی سینه امگذاشته و مژه های بلندش را تند تند بهم می زند... گویی می خواهد هر چه تصویر از پشت این شیشه ی چرک و خاک گرفته می بیند توی ذهنش ثبت کند ... لپ نرمش را می بوسم... لبخند می زندو دلم گرم می شود و با خود می گویم (( کی بود می گفت دلخوشی ها کم نیست ؟!!)) چشمام به خاطر لبخند جمع می شن...
زیر لب می گویم (( روحش شاد)) !! انگار باز هم لحظه ی بی حسی رسیده و من حالا روی نقطه ی اوج این لحظه ایستاده ام.
راننده موشکافانه نگاهش را از اینه به من می دوزد .دندانهایش رقصی ناهماهنگ را اغاز کرده اند... یک مشت دندان چرک و زرد رنگ روی ادامس بزرگش هوار می شود... چقی صدا می دهد... هنوز نگاهش با من است : (( ابجی کجا برم ؟!))
بدون معطلی می گویم( بر می گردیم... همون جا که سوار شدم... ))
(( راننده با سفیدی چشمش نشون میده عصبانیه... ولی خب اون راننده است چه فرقی می کنه کجا بره !! پولشرو می گیره !! با این یاداوری دلگرم می شوم .دیگر به راننده فکر نمی کنم... نگاهم به بیرون سر می خورد و فکرم فکرم دورتر از ان رها می شود ((یعنی کجا رفتند ؟! شاید سینما... یا کافی شاپ ! یک جایی که دنج و راحت باشه... کسی هم مزاحمشون نشه !!))
به سختی اب دهانم را قورت می دهم... گلویم می سوزد هوای گرم را با نفسی عمیق به جان می کشم گلویم بیشتر می سوزد...
پلک های یحیی روی هم افتاده و چتر قشنگی از مژه روی گونه هایش باز شده...
((طفلکی بچه ام خیلی خسته شده... ))
سر کوچه پیاده می شوم... یحیی را با سختی بغل می کنم و کمی راه می ایم. نمی توانم ادامه دهم صدایش می کنم ((یحیی!!... مامانی پاشو پسرم... رسیدیم ها !!))
نزدیکخانه می شوم... نفسم از دیدن این همه اثاثیه که از طبقه سوم خارج شده می گیرد... کمی صبر می کنم تا کارگرها متفرق شوند و راهی برلی بالا رفتن باز شود... توی دلم غرغر می کنم ((واقعا این ادمیزاد چه موجود عجیب و غریبی است !! سراسر زندگیش را چیزهای به درد نخور پر کرده است... در عجبم این همه ات و اشغال را چه جوری توی یک وجب جا چپانده اند !!
همیشه از وسایل کهنه و قدیمی و به درد نخور بیزار بودم... ترجیح میدهم خانه ام خالی از این ((سمساری بازار)) باشد...
خیلی هم پر سر و صدا وشلوغ بودند... تا حد زیادی از عوالم شهر نشینی دور می نمودند... بدجنسی لذت الودی زیر پوستم گزگز می کند... در دل با لبخندی می گویم (( از دستشون راحت می شیم!!))
به طبقه چهارم می رسم... به هن و هن افتاده ام یحیی هم ! همیشه توی پله ها از شدت استیصال ناسزا می گویم.به کی یا به چی ؟؟ نمی دانم !! شاید فقط به پله ها !!دوباره به صدا در می ایم : ((یحیی جان ! خودت رو روی من نیانداز کفش هات رو در بیار... !! ))
کسی پشت در تقلا می کند تا هر چه زودتر در را به روی مادر و برادرش باز کند... باز صدای خودم را می شنوم(( زهرا جان... مامانی ماییم درو باز کن... )) در قژی صدا می دهد و عقب می رود... نگاهم می کند... موهای فرفری اش نامنظم و گره خورده صورت مهتاب رنگش را قاب گرفته... چشم های درشت سیاهش را گرد می کندو می گوید: (( سلام... مامانی!! بستنی خریدی؟!))
با لبخند می گویم (( بله بله عزیزم... دختر خوشگلم...
خودش را توی اغوشمجا می دهد... از یحیی تپل تر است توی بغلم فشارش می دهم واز ته دل لپش را می بوسم...
یک صدای مزاحم نمی گذارد افکارم را متمرکز کنم... همان صدایی که باعث شد جمعه ی گذشته سراغ کیف ماهان بروم... ((ماهان))!! نامش به ناگه خاطراتی گنگ را در ذهن و قلبم بیدار می کند...
لبخند می زنم... نه... این زهر خنداست!! اشتباه کردم !
روزگاری چطور نابود نامش بودم... و نابود تمامش! تمام وجودش!!
همه چیز از یک بعدازظهر گرم تابستانی اغاز شد... سوسن خانه ما بود. قرار بود برای سال تحصیلی جدید کتاب تهیه کنیم... پس به همراه مادر راهی کتاب فروشی شدیم. من و سوسن دخترخاله هستیم... و از دوران کودکی همیشه کنار هم... شریک شادی کودکانه ودلهره های نوجوانی و... غم های جوانی!!تنها یار و یاورمدر ان روزگاران سوسن بود و بس !! ازدواج برادر بزرگترم با سیما خواهر سوسن دلیل محکمتری برای رفت و امدهای پی در پی من و سوسن شد...
چادر سر کردن را درست بلد نبودم... اما یادم هست ان روز چادر به سرم بود... از کنار یک میوه فروشی رد می شدیم که چادرم به جعبه ی میوه ها گیر کرد... برگشتم چادرم را ازاد کنم... دلم اسیر شد!!
چشم های بی تابی که بی قرار و بی پروا صورتم را می کاوید غافلگیرم کرد.او هم خم شده بو تا چادر مرا رها کند... نمی دانم از او تشکر کردم یا نه!! تنها می دانم که دستپاچه شدم و سعی کردم از نگاهش فرار کنم!!... اما انگار فرار از ان نگاه در سرنوشت من غیرممکن بود.ان نگاه ان چشم های عسلی بی قرار و جسور سه سال تمام همه جا وهمه وقت در هر نفس مثل سایه همراه من بود... طوری که روزی حس کردم بی ان نگاه نفس نخواهم کشید... با وجود خانواده مذهبی و اعتقادات خودم ماهان راهی جز ازدواج برای دست یابی به مقصودش نیافت.پس بالاخره پس از سه سال تعقیب و گریز به خواستگاری امد همه مراسم به سرعت طی شد ومن که برای کنکور اماده می شدم خود را به دست های ماهان سپردم.اما... !!
عشق ماهان که اتشی سوزاننده و مهیب بود با دست یابی به من خیلی زود فرو کش کرد و من که تمام وجودم احساس و عشق بود در تمنای عشقی جاودان تنها به خاطره ی گنگی بسنده کردم... اری ! من روزگاری عاشق پسرکی دراز و باریک و سیاه با موهای مجعد و چشم های عسلی بودم که یمام روزش را پشت در مدرسه ما سر می کرد و با دیدن من ژست های عجیب و غریب می گرفت و حالا تمام ان یاداوری ها برایم مسخره و تهوع اور است... حالم از مردهایی که از مرد بودن تنها یکنام را یدک می کشند به هم می خورد! باز صدای مزاحم افکارم را به هم می ریزد(( یعنی الان کجاست ؟! پیش ما که نیست... اگر هم هست باز هم نیست!!!
چشم های تیله مانندش را به تلویزیون دوخته و دستهایش مشغولند... مشغول ارتباط برقرار کردن با دنیای تازه اش!!... پیام کوتاه!! یکی از پیشرفته ترین راه های ارتباط!!بی خطر!! و سرگرم کننده...
لحظه ای نگاهش می کنم... مثل سالهای گذشته... چاق تر از ان روزهاست البته کمی!! پوست تیره اش همچنان تیره مانده... موهای فرفری اش کم پشت شده و کم رنگ... گویی غباری نرم روی موها و صورتش را پوشانده... اما هنوز جذاب است یا حداقل برای من !! دلم می خواهدش...!!
نزدیک تر می روم یحیی و زهرا اتاقشان را روی سرشان گذاشته اند و حواس شان با ما نیست !! نگاهش می کنم... اصلا متوجه نیست... نزدیک تر می روم! دستی به موهای زبرش می کشم... با چشم های گرد شده نگاهم می کند... انگار دوست ندارد از دنیایش خارج شود... کمی خود را عقب می کشد و می گوید
((این شام چی شد؟!!... عق ام می گیرد... میله های اهنی دوباره احاطه ام می کنند... میله های سرد!!((همیشه فاصله ای هست!!)) سهراب می گوید!!
سردی میله ها نگاهم را یخ می زند به یاد شعری که دوستش دارم می افتم!
((نزدیک تو می ایم بوی بیابان می شنوم ... کنار تو تنها ترم!!))
حواست هست!!
بساط شام !! ما زن ها چند بار در طول زندگی مان غذا می پزیم؟! چند بار ظرف را می شوییم و خشک می کنیم؟! چندبار بساط ترشی و مربا سالاد فصل و غیره رو الم می کنیم؟!
چند بار فقط برای خودمان وقتی تنها هستیم سفره ای می اندازیم... غذا می پزیم؟! چقدر به خودمان اهمیت می دهیم!!؟
از وقتی یادم می اید تمام حواسم پیش بچه ها بوده... (( بخورید... بخورید... )) همیشه وقتی همه رفته اند صدای شکمم معترضانه به یادم می اورد (( کمی به خودت برس)) پوست دستم می سوزد دست هایم سخت و زمخت شده اند...
فردا... باید دستکش بخرم!! اگر به یاد خودم بیافتم!!
شیر اب باز است بلند می گویم تا بشنود
ماهان ! یک نگاهی به پوشال ها بیانداز... باد کولر رو اصلا احساس نمی کنم!!
حتی سری تکان نمی دهد... دل ازرده ام می گیرد. انگار اصلا صدایم را نمی شنود... چقدر تنهایم. بهتر است به کتابهایم سری بزنم... بلکه این تنهایی تنهایم بگذارد!!
(( سگ ولگرد )) را می خوانم برای چندمین بار ؟! نمی دانم !!
(( پات )) (نام سگ نوشته صادق هدایت) را دوست دارم. دلم می خواهد حداقل یکبار بخوانم و او صاحبش را پیدا کند... اما... دلم برای(( پات)) می سوزد. هر بار اشک چشمهایم را خیس می کند...
در باز می شود هر بار که به دنیای رویای ام پناه می برم با اعتراض وارد دنیایم می شود... بی اجازه خودنمایی می کند... ماهان را می گویم... با لحنی طعنه دار می گوید (( باز کله ات را کردی توی این مزخرفات؟!!)) (( پاشو به بچه هات برس بابا خوابمون می یاد!!))
دقایقی است که خوابیده اند... هم بچه ها هم ماهان...
با خود می گویم ((چقدر میله های اهنی ضخیم شده اند....))
انگار قصد کرده اند نیمه شب ها را از من بگیرند! تا انجا که جان در تن دارند بیدارند! ان قدر بیدار می مانند که نخوابند از حال بروند!!
تازه بساط قلم و دفتر را چیده ام... نگاه به این کتاب ها ودفتر و قلمم روحم را تازه می کند... خستگی ها را فراموش می کنم...
اما دوباره صدا در گوشم زنگ می زند... صدای مزاحم را می گویم... طاقت نمی اورم به حرفش گوش می کنم و کیفش را می گردم...
یک ادکلن جدید دیگر و یک عکس!! از ان چهره های چندش اور!! و حتما به نظر او زیبا!!به سرعت محتویات کیفش را سر جایش می گذارم و عکس را بر می دارم می خواهم سر فرصت به تماشای رقیبم بنشینم !!
گفتم رقیب ؟! نه !!... اشتباه کردم... من دیگر به چشم ماهان مهره ای نیستم که بخواهد یک رقیب برایم دست و پا کند... من مدتهاست دیگر برای او هیچ چیز نیستم... اصلا نیستم!!
من همان چیزی هستم... که هستم ! سفره های شام... منزل تمیز و مرتب... مسئول بچه های با ادب و حرف شنو... مسئول خرید و رسیدگی به امور منزل بدون داشتن کمی توقع!!
اره... من حالا همین هستم!!
از جا بلند می شوم و نا خواسته جلوی اینه می ایستم... خوب به چهره ام دقیق می شوم با این که هیچکی متوجه ی سن واقعی ام نمی شود اما خودم خوب می دانم که دیگر ستاره ی سابق نیستم... ستاره هفت سال پیش نیستم... انگار چشم هایم که درشت و سیاهند... به سیاهی گذشته نیستند.رنگ سپید و صورتی پوستم به زردی می زند و لب های بی رنگم اصلا نمایی ندارند!!موهای کوتاهم قیافه ی مضحک و احمقانه ای برایم ساخته است...
دلم می گیرد!
یادم می اید قبل ها از خودم خیلی راضی بودم... ستاره بودم... ستاره ی واقعی... ! ستاره ای که بچه های محل نامش را خورشید گذاشته بودند... به یاد ان روزها می افتم... ماهان با ان لبخند مرموز و برای من دوست داشتنی لب گشود و گفت (( من که خورشید خانم صدات می کنم !!))
مثل یک گل ضریف و دوست داشتنی بودم.موهای بلند و مواج و سیاهم قاب قشنگی برای صورت سفید و چشم های سیاهم بود و حالا...
وقتی با ماهان ازدواج کردم هنوز از نشاط نیافتاده بودم که در خواست کردم با کار کردنم مخالفت نکند... اما ماهان با نگاه نگران و چهره ای کبود شده از غیرت مردانه به من فهماند که حتی حق فکر کردن در این مورد را ندارم و بلافاصله تصمیم گرفت مرا برای همیشه پای بند خانه و خودش کند... برای همین زهرا را وارد زندگی امان کرد... و من هنوز در حیرت مادر شدن ناگزیر از باور بودم که یحیی هم امد!! تا بتوانم راحت تر خودم را فراموش کنم... من ماندگار خانه شدم و ماهان مرد اجتماع... تنها دلخوشی ام خواندن کتاب بود وگاهی نوشتم شعر یا مطلبی!! که دیگر وقتی برای ان هم نداشتم ... اگر لحظه ای یافت می شد بهتر می دیدم که چشم هایم را ببندم تا از حال نرم... نه از خواب شب خبری بود ونه از استراحت روز!! همه اش ونگ ونگ بچه بود ونگرانی !! و ماهان که حالا به قول خودش مرد کار و اجتماع شده بود برایم رجز می خواند (( والله خوش به حال زن ها !! از صبح این پات رو می اندازی روی اون یکی و لم می دی توی خونه !!))
با گفتن این حرف ها همه تردیدم را در گفتن(( کمی به من کمک کن )) از من می گرفت!! به اتاق خودش می رفت و مشغول کارش می شد... بعد هم می خوابید... اگر کوچکترین صدایی می امد فریادش به اسمان می رفت.
_(( ستاره... این بچه چه شه!!))
نمی دانستم کدامشان را در اغوش بگیرم و بچرخانم تا خوابش ببرد!!
زهرا از حسادت به من می چسبید و یحیی از ناچاری و ضعف!!
اما وقتی برایشان قصه می گفتم گوش می کردند... گاه زهرا در گفتن قصه همراهی ام می کرد... و یحیی هم لبخند می زد...
چقدر لبخندشان زیباست! چقدر خوش حالم از بودنشان!! چقدر زجر کشیدن را دوست دارم اگر به قیمت لبخند فرزندم باشد!!
آهی می کشم و از جلوی اینه کنار می ایم... نگاهی به عکس در دستم می اندازم... نمی دانم چه حسی دارم... انگار سرشار از تهی ام... سرشار از خلاء... مثل کسی که از بلندای برجی به پرتگاه بی انتهایی در حال سقوط است... ! کی به زمین می رسم؟!
چه وقتی پاهایم سفتی و سختی زمین را حس خواهند کرد؟! کی پاهایم به من می گویند که ما روی زمین سخت و محکم ایستاده ایم غمت نباشد؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#289
Posted: 4 Oct 2013 11:12
به اتاق بچه ها سری می زنم نرم و لطیف در خوابند...
با بوسه ای بر گونه های مرمری و لطیفشان تمام غم ها را رها می کنم باشد که انها هم مرا رها کنند...
به غریبه ای که اینجا به فاصله ی دست دراز کردنی ارمیده نگاه می کنم... این غریبه همسر من است... چه بی دغدغه خوابیده استو چه خالی از عشق!! من هم پلک ها را روی هم فشار می دهم پر از دغدغه و پر از عشق!!
فردا روز بهتری است اگر خدا بخواهد...
يكي از ان جمعه هاي كسل كننده ديگر!... با سستي تمام زنبيلم را برمي دارم اين يار ديرينه كه روزي رهايم نمي كند... ! حتي جمعه ها... با حسرت نگاهي به او كه هنوز نشئه ي پيغام هاي عاشقانه نيمه شب پلك ها را روي هم گذاشته مي اندازم و بي صدا خارج مي شوم... همين كه در را باز مي كنم احساس خوب سلامي به رويم مي زند... واي چه صبح زيبايي !! كمي خنك است امروز!! ان قدر در اين تابستان گرما به رويمان اتش ريخت كه پاك خاكستر شديم !!
به اسمان لبخند مي زنم... انگار اسمان هم امروز خندان است!!
من لبخندش را مي بينم با خود مي گويم (( چه خوب شد تهي سفره از نان مرا وادار به ديدن اسمان كرد... ))
خوشبختانه نانوايي خلوت است... شايد در اين روز تعطيل مردم خواب را بر لذت خوردن صبحانه با نان تازه ترجيح داده اند!!
غلط نكنم پ نانوا عاشقم شده... امروز حالت شيدايي به خود گرفته و بيشتر از هميشه سوي چشمش را صرف من مي كند!!
يك نان اضافه مي خرم پيرزني در طبقه اول تنهاست و منتظر...
دلم نمي خواهد زود به خانه برگردم اهسته قدم بر مي دارم تا لذت اين سكوت و ارامش وهواي خوب قطره قطره بر عمق جانم بنشيند!! نگاهي به در و ديوارهاي اشنا مي اندازم... چقدر اين در و ديوارها را دوست دارم... پيرزن منتظر است و بيدار... لاي در اتاقش هميشه باز است...
((مادر)) صدايش مي كنم... به سختي جواب مي دهد((بيا تو دخترم))
با لبخند مي گويم ((سلام بيداري مادر ؟ صبحانه كه نخوردي ! برات نون تازه اورده ام !)... با نگاهي كه نمي دانم غمگين است يا خوشحال به من زل مي زند و با لحن محكمي مي گويد
((مگه نگفتم ديگه براي من خريد نكن!!... دخترم... حواست باشه بر و رو داري ! مردم رو توي گناه مي اندازي! زياد بيرون نرو!... مگه امروز تعطيل نيست؟! مردت كه خونه است چرا تو ميري خريد؟!
لبخند مي زنم و مي گويم (( چرا اما اون تا ديروقت بيرون بوده و خسته است.مگه جمعه چند روزه؟!يك روز كه بيشتر نيست !!
پيرزن نگاه بي فروغي به من مي اندازد و مي گويد
(( قدر جووني و زيبايي خودت رو بدون مادر... ! زياد از خودت مايه نگذار... بزار اون هم گاهي كمكت كنه...
بنده خدا پيرزن فكر مي كند نوز همان قديم هاست كه اكثر مردها رگي داشتند به نام غيرت!! كه نبودش مايه خجالت و بي مايگي بود انهايي هم كه نداشتند اداي داشته ها را در مي اوردند! اما حالا ... ديگر داشتنش بي مايگي است !!
من چطور به او بگويم اگر به ماهان حرفي در مورد نگاههاي مشتاق نانوا و بقال و غيره بزنم فوري مي گويد
((ببين ستاره !! دوست داري برو خريد!دوست نداري نرو!منكه اين چيزها ازم بر نمي ياد... سعي نكن منو با اين حرف ها تحريك كني!))
نان تازه را درون سفره ي خالي اش مي گذارم و مي گويم
((صبر كنيد... تا يك ليوان چاي تازه دم هم براتون بيارم... ))
فقط نگاهم مي كند... نگاهي كه نمي دانم خوشحال است يا غمگين !!
هواي خفه ي عصر جمعه پنجه بر دلتنگي هايم مي اندازد... دلم مي خواهد اين دلتنگي را با كسي شريك شوم تا مگر قابل تحمل شود... اما كو ان كس ؟زهرا هم بهانه مي گيرد... دلم برايشان مي سوزد... خيلي وقت است جايي براي تفريح نرفته اند... روي همه ي دلتنگي ها پا مي گذارم و لبخند زوركي را ميهمان لب هاي بيرنگم مي كنم و بلند مي گويم
((بچه ها زودي حاضر شين بريم بيرون... ! هر دو با سر و صدا به سويم مي دوند و سر و رويم را با شادي بوسه مي زنند... چه دمي دارد اين هواي گرم!! نفس كشيدن هم دشوار است.زهرا و يحيي جست و خيز كنان همراهم مي ايند.
هنوز تصوير دقيقي از جايي كه مي خواهم انها را ببرم در ذهن ندارم. اي كاش يك پارك حسابي اين اطراف بود! به ياد پاركي مي افتم كه پايين خانه مان است... پارك پاتوق پيرمردها و خلاف كارها!!
پارك كوچكي كه تنها يك سرسره و يك تاب زمين بازي اش را شكل داده است .همان طور كه دست هاي بچه ها در دستم است از كنار كافي شاپي عبور مي كنم... ((كافي شاپي )) معروف كه پاتوق دختر و پسرهاي جوان است... بي اختيار نگاهم به داخلش ليز مي خورد... شلوغ است مثل هميشه... اما خنك !
باد سردي همراه با بوي گلاب ووانيل مشامم را نوازش مي دهد. يحيي مي گويد
مامان بستني !!و زهرا كه عاشق رستوران است مي گويد بريم همين جا بخوريم... مامان همين جا...
بند ترديد پاهايم را مي بندد.اين جور جا ها بدون مرد رفتن برايم غريب است... شايد اگر زشت تر بودم يا... راحت تر مي توانستم تصميم بگيرم... اي كاش سوسن هم بود... نمي دانم حس غريبي دارم... نگاه ها برايم سنگين و نااشنا است. شايد بتوانم با فرار از نگاه ها تقاضاي بچه ها را قبول كنم... دلم مي خواهد خوشحالشان كنم در يك لحظه تصميم مي گيرم...
((خيلي خب!! بچه ها بريم تو... ))
ازدحام جمعيت برخي را وادار به ايستادن كرده است... ناگهان خود را در محاصره صورتكها مي بينم... صورتك ها با خنده هاي بي پروا با نگاه هاي بي حيا با ابروهاي تراشيده شده كه حالا به جايش خط هاي عجيب و غريب رسم شده است از نوك بيني تا مغز سر!! صورتك ها با دماغ هاي چسب خورده گران قيمتو پر دردسر !!با لب هايي به ضخامت خمير ور امده نان... و پوست هايي كه گويي با واكس سياه به جانشان افتاده اند... با لباس هاي عجيب و كوچك تر از سايز...
وصورتك هاي ديگر كه قبل ها نامشان ((مرد)) بود... با ابروهاي برداشته و بلوزهايي بهاندازه تن يحيي !! در هاله اي از دود سيگار!! گويي به شعبده بازي مشغولند!! از انها مي ترسم...
يكي از فروشندگان رو به من مي گويد
((خانم بفرمائيد... اون ميز خالي شد... و دستم كشيده مي شود... يحيي و زهرا جلوتر از من حرف فروشنده را گوش مي كنند... پاهاي در بندم بي اراده پيش مي روند... ديگر نمي دانم كدام كار درست است كدام غلط؟!!
به خودم مي ايم... سفارش داده ام براي بچه ها بستني شكلاتي بياورند هنوز جرات نكرده ام نگاهي به اطراف بياندازم... خدايا چرا اين همه در عذابم؟! انگار خجالت مي كشم... آره خجالت مي كشم احساس مي كنم يك جور ناجوري در ميان اين جمعيت خودنمايي مي كنم!! همه جوره با انها متفاوتم... !! شايد صورتك ها ريشخندم مي كنند؟! حتما سرگرمي خوبي برايشان جور كرده ام...
مي خواهم بي خيال و بي تفاوت باشم اما...
سايه كسي بالاي سرم سنگين است... ناگزير از براوردن سر و نگاهم!! چشم هاي سرخي بي شرمانه مرا مي كاوند... منتظرم بگويد چه مي خواهد... صداي خش دارش خراشي عميق است بر چهره ي سكوت !
مي گويد(( مي شه منم اينجا بشينم؟!!)) و با لبخند وقيحي خود را منتظر شنيدن پاسخ نشان مي دهد... من هنوز در غافلگري دست و پا مي زنم كه صندلي را عقب مي كشد و به زور هيكل گنده اش را روبروي من جا مي كند...
حالا ترس انچنان وجودم را گرفته كه جايي براي خجالت نمي ماند... دست هاي زهرا و يحيي را مي گيرم و با قدم هاي شتاب زده سعي دارم خود را از درون رنگ و لعاب هاي اين بالماسكه بيرون بكشم...
صداي نده صورتك ها مثل چكش به مغزم مي خورد ودوباره تكرار مي شود.
اين راه صندلي تا در مغازه چقدر كش امده است!!
صداي معترض فروشنده در گوشم زنگ مي زند
((خانم كجا؟ مگه سفارش ندادين؟! اصلا نگاهش نمي كنم... از همه كس و همه چيز در فرارم... صداي يحيي و زهرا را اصلا نمي شنوم...
داخل كوچه اي خلوتم... هنوز صداي گريه زهرا مي ايد... تازه نفسم جا امده و ترس رهايم كرده... بلند و عصبي مي گويم
((زهرا بس كن ... الان از همون بستني ها مي خريم و مي ريم توي پارك!! باشه ؟ يحيي خوشحالي مي كند و مي گويد(( پارك... پارك))!
و زهرا بي توجه به وعده ووعيدهاي من هنوز اشك مي ريزد...
چقدر دلم گرفته ... تاوان اين اشك ها را چه كسي مي پردازد؟! من تا كجا مي توانم بازيگر دو نقش باشم؟! قطعا پدر خوبي نيستم!! اگر ماهان همراهمان بود... حتما سرميزمان بوديم و بچه ها با خوشحالي مشغول بستني خوردن بودند!! ولي ماهان!! اون كجاست؟!
صداي مزاحم مي گويد
((عكس طرفش رو كه ديدي... چرا سوال مي كني؟!
روي چمن ها مي نشينم زهرا مواظب يحيي هست!... طفلكي ها بايد يك ربع توي صف سرسره بازي انتظار بكشند تا نوبتشان شود... و همه ي لذتشان چند ثانيه بيشتر نيست!!
راستي چرا عمر لذت ها اينقدر كوتاه است!! چرا انتظار تمامي ندارد؟! خودم را مي گويم... يك عمر است كه در انتظارم... گويي يك روز خاص خواهد رسيد... يك نفر خواهد امد و همه چيز را عوض خواهد كرد!!
تا به حال دروغ را ديده اي؟! فكر مي كنيم دروغ اصلا ديدني نيست!!
ولي من دارم مي بينم... به ماهان كه نگاه مي كنم دروغ مجسم را مي بينم...
هيچ چيز درباره ي ا نمي دانم... باورت مي شود؟بعد از هفت سال زندگي با او؟!!!
وقتي حرف مي زند با خود مي گويم (( دروغه؟! راسته؟!)) ودوباره گول مي خورم او ماهرانه دروغ مي گويد و من ابلهانه به صداقت مي انديشم او در كمال مهارت مرا گول مي زند و من باز در كمال صداقت گول مي خورم...
براي همين مدتهاست كه ديگر چيزي از او نمي پرسم... اگر خودش هم راجع به چيزي توضيح بدهد... فقط گوش مي كنم... خيلي سخت است كه وانمود كنم باور مي كنم... ! اگر كمي زبل باشد... از نگاهم مي فهمد كه باورش ندارم... او خيلي وقت است نگاه مرا نمي بيند!!
بچه ها تازه خوابيده اند و من هنوز در انتظارم مثل شب هايي كه گذشت!
خدايا چرا امشب انقدر طولاني است؟! سوسن هم خانه نبود...هر چه زنگ زدم بي فايده بود! امروز هم جمعه بود... امروز هم مثل جمعه گذشته دلتنگ بودم اما ديگر به بچه ها وعده اي ندادم كه خود را توي دردسر بياندازم...
دوباره به ياد عصر جمعه ي پيش مي افتم... به ياد مردي كه رو به رويم نشست... چندشم مي شود... و باز از به ياداوري فرارم خجالت مي كشم... به ياد صورتك ها مي افتم... چه راحت به نظر مي رسيدند و چه شاد!! حسودي ام مي شود... اگر ماهان دل هر جايي اش را به بند كشيده بود... شايد اين همه تنها نبودم...
صدايي مي ايد... ماهان است... بلاخره امد... چشم هاي ريزش از خستگي درشتر به نظر مي ايد و پوست تيره اش كه به عرق نشسته برق مي زند... اين روزها زيادي به خودش مي رسد... بوي عطرش را دوست ندارم... دلم مي خواهد كمي صحبت كنم...
پس با تمام دلخوني هايم لبخند را به اسارت لبهايم مي گيرم.لبخند سردي كه نبودش حتما بهتر از بودنش است... اما او كه نمي فهمد...
اهسته مي پرسم
چرا اين همه دير كردي ؟
بي تفاوت پاسخ مي دهد
كار پيش اومد!!
زير لب مي گويم
روز جمعه؟!
كه با عصبانيت مي گويد
كار ما كه جمعه و شنبه نداره!! يك روز خودت رو تكون بده... پاشو به جاي من برو بيرون ببين بيرون چه خبره!! فقط نشستي گوشه اتاق و سرت رو كردي توي يك مشت چرنديات!! برو بيرون تا مغز كپك خورده ات هوايي بخورهشايد به كار بيافته!!
در حالي كه كتابي را از روي مبل بر مي دارد و به طرف ديگري پرت مي كند مي گويد
((پول دراوردن كه اسون نيست!!))
يك چيزي كه نمي دونم چيه توي گلومه!! نه مي تونم قورتش بدم... نه مي زاره حرف بزنم!! هميشه پيشدستي مي كنه... چند قدم جلوتر از معمول گام بر مي داره!! مي خواد مثل هميشه جا خالي كنم كه مي كنم...
از جايم اهسته بلند مي شوم و به اتاقم مي روم... حالا كه امده... مثل يك زنداني خود را در اتاق حبس مي كنم تا كمتر اماج متلك پراني اش باشم!!... ميدانم... چيزي يا كسي هست كه باعث دلخوشي هاي ماهان و دل خوني هاي من شده... نمي دانم مي توانم دل خوشي هايش را بگيرم ؟!!
روزهای شنبه روزهای تحرک روزهای نشاط روزهای شنبه را دوست دارم همه چیز با یکنیروی مافوق دوباره به حرکت در می ایند... حرکتی که پایان ندارد نیرویی تمام نشدنی... همراه با امید... همراه با عشق !!...
سر و صدایی بر پاست... گویی زندگی از نو اغاز شده است... از پنجره کوچه را نگاه می کنم... اثاثیه ی تر و تمیزی درون کامیون چیده شده و چند کارگر با احتیاط انها را پایین می کشند...
بلند می گویم
(( ماهان!!... طبقه سوم رو اجاره دادند؟! دارن اثاث می یارن!!)) ماهان اخمو و عصبی است... جوابی نمی دهد... یعنی دیگر سوال اضافه نکن حوصله ندارم!! درست برعکس من از شنبه ها بیزار است... خصوصا که روز قبل هم استراحت کافی نداشته و تا دیر وقت مشغول خوش گذرانی بوده !!
چای تلخ را سر می کشد وکیفش را بر می دارد... به دنبالش می روم و می گویم
ماهان امروز یک کم زودتر می یایی ؟!
بی حوصله نگاهم می کند و می گوید
(( باز چی شده؟! ))
از حرفم پشیمانم... با این همه پررویی می کنم و می گویم
((بچه ها رو ببریم بیرون... خیلی وقته که جایی نرفتیم... بریم یک... ))
مهلتم نمی دهد کفش هایش را پوشیده و می گوید
واسه من برنامه ریزی نکن !! یا خودت ببرشون یابا سوسن اینا برو !! خداحافظ !!
و بدون نگاهی پله ها دوتا یکی پشت سرش بر جا می ماند... !
صدای خودم را می شنوم
(( می دونی چی برام سخته؟! این که می دونم دوستم نداره و به زور تحمل می کنه !! ای کاش یک جور دیگه بود!!...
می دونی حقارت چه شکلیه؟!... اگر می خوای بدونی... به من نگاه کن!! از شکلم بدم میاد !!
در را می بندم و باز پشت پنجره ایستاده ام... ماهان رفت و کارگرها هنوز اثاث خالی می کنند... کلی خرید دارم... تا بچه ها بیدار نشدهاند باید بروم و بازگردم...
(( قیمت ها روز به روز بالا می ره)) و من برای رسیدن به تمام نیازها انقدر حساب و کتاب می کنم که عاقبت خسته می شوم... ((این زنبیل ها چقدر سنگین است !!)) قطره های عرق ازستون مهره هایم سرسره ساخته اند و قلقلکم می دهند.تدتر قدم بر می دارم... نکند بچه ها بیدار شوند واز نبودنم وحشت کنند !!
کامیون تقریبا خالی شده است کارگی کارتن بزرگی را در اغوش می گیرد به او راه می دهم تا جلوتر از من پله ها را طی کند...
((وای این زنبیل چقدر سنگین است)) !! نگاهم به سوی کارتنی که در دست های کارگر بالا می رود کشیده می شود... به نظر می رسد سنگین تر از بار من است... خیلی سنگین تر ! به طبقه سوم نرسیده تحمل کارتن به سر می رسد و دهان باز می کند.بارانی از کتاب توی راه پله ها باریدن می گیرد...
خودم را به دیوار می چسبانم مبادا هدف یکی از کتاب ها شوم !!
نگاه کارگر عصبی و مستاصل روی تک تک کتاب ها که حالا تا راه پله های طبقه اول هم پیش امده اند می گردد.
زنبیل را رها می کنم... به کمک کارگر می شتابم... یکی یکی کتاب ها را برمی دارم صدایی از پایین می شنوم... صدای بم مردانه ای که به نظرم خوب می اید... نمی دانم... دست خودم نیست... به صدای ادم ها توجه خاصی دارم...
(( به نظرم بعضی خصوصایت ادم ها با صداشون به نمایش در می اد )).
صدا نزدیک تر شده می گوید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#290
Posted: 4 Oct 2013 11:13
اقا جمال ! بلاخره کار خودت رو کردی؟! اگر طناب پیچش می کردی... اینطوری نمی شد...
به عقب نگاه نمی کنم هنوز دارم کتاب جمع می کنم به یکی از انها می رسم .ناخواسته روی پله می نشینم و کتاب را باز می کنم... کتاب شعری است که دوستش دارم... صدا را می شنوم...
((معذرت می خوام)) نگاهی سریع به او می اندازم... هول می شوم کتاب را می بندم روی باقی کتاب ها می گذارمو جلوی او می گیرم و می گویم
ببخشید... و راه پله ها را بالا می ایم... صدا در گوشم زنگ می زند
((خانومی )) !!
با حیرت برمی گردم تا مطمئن شوم با من است !! کتاب را جلوی من می گیرد و می گوید ((قابلی نداره ))!!
لبخند می زنم و با خجالت می گویم
مرسی...
با اصرار می گوید
تعارف نمی کنم... اگر مطالعه می کنید چند روزی دستتون باشه... همین جا زندگی می کنید؟! با تکان دادن سرم حرفشرا تایید می کنم.
دوباره می گوید
(( شعر نو دوست دارید ؟!))
با لبخند می گویم
شعر کهنه یا نو نداره... یا خوبه یا بد... این رو توی یک فیلم شنیدم!!
حالا با لبخندش یک ردیف دندان ریز و سفید را به نمایش می گذارد ومی گوید
((فیلمش رو دارم !! ))
کتاب را می گیرم و تشکر می کنم... تا پله ها را بالا می ایم باز صدا می گوید
((خانومی!! زنبیلتون رو جا گذاشتین ؟!))
چشم های خندان و سیاهش هنوز نگاهم می کند... خیس از عرق و خجالت زده ام... دلیلش را نمی دانم!!
به طرف زنبیل می ایم زودتر از من خم می شود و زنبیل را بلند می کند و می گوید
(( خیلی سنگینه !! اجازه بدین براتون بیارم))!!
با دست پاچگی می گویم
نه نه... اقا... متشکرم... خودم می تونم ببرمش !
بدون توجه به من زنبیل را به سرعت بالا می برد...
به طبقه چارم رسیده ام زنبیلم زودتر از خودم پشت در نشسته...
به من نگاه نمی کند... اما لبخند کمرنگی بر لب دارد... و از کنارم می گذرد به نظرم شبیه کسی می اید. بچه ها هنوز از سفر خواب باز نگشته اند... لرزش خفیفی سراسرم را پوشانده... روبه روی اینه ایستاده ام و لبخندی روی لب دارم... نگاهی به کتاب در دستم می اندازم... و خوشحالم دوست دارم امروز خوشمزه ترین غذا را برای بچه ها بپزم... دوست دارم خانه را به بهترین شکل ممکن زینت دهم دوست دارم... وای چقدر کار دارم... ولی بهتر است اول یک زنگ به سوسن بزنم...
((سلام... سوسن جون)) و هر دو با صدای بلند می خندیم...
سوسن می گوید
چیه ؟! خیلی شنگولی !!
با خنده می گویم
الکی خوشم دیگه !
سوسن می گوید
پوست کلفتی !!
می فهمم منظورش چیه ! با خود فکر می کنم
((چی شد که برای چند لحظه همه دل مشغولی هام گم شدند؟!! حواسم نیست که چیزی عوض نشده... به سوسن می گویم
آره... راست میگی... پوست کلفتی دیگه شاخ و دم نداره !!
سوسن : خوب حالا... من شوخی کردم.
اما شوخی اش به جا نبود... و کار خودش را کرد... همه نشاطم رفته و حالا به جایش بغض و اندوه نشسته...
سوسن : دیشب زنگ زده بودی؟!
- اره کجا بودی؟!
سوسن: با علی رفتیم بگردیم می خواستم بهت خبر بدم که بچه ها رو ببریم هوایی بخورن اما علی گفت مادر و خواهرش هم هستند... منم پشیمون شدم بهت بگم...
- خوب کردی !!
سوسن: تو چطوری ؟!میونه اتون چطوره ؟
- خوبم میونه امون هم مثل همیشه است !!
سوسن: یک دستی زدی ؟!
- نه ؟!دیگه لازم نیست !!
سوسن:چرا؟
- آخه عکسش رو دیدم !! توی کیفش بود!!
سوسن:خوب؟! چکار کردی؟!
- هیچی فعلا که به روی خودم نیاوردم.
سوسن: بابا خیلی پوست کلفتی !!
من ساکتم... راست میگه... هر کی به جای من بود معلوم نیست چه می شد؟! اما... اما من مال این حرف ها نیستم... مال ابروریزی نیستم... از ابرو ریزی می ترسم... پدر و مادرم تا توانسته اند ابرو و ابرو داری به خوردم داده اند... انقدر که فکر در خطر افتادن ابرویم همه وجودم را زندانی هراسی هولناک می کند...
به سوسن می گویم : نمی دونم چکار کنم؟!
سوسن: خب یک روز قرار بزار مچ اش را بگیریم...
- که چی بشه ؟! من که خودم می دونم...
سوسن: (( یعنی چه ؟! آخه تا کی ستاره؟!... ستاره تو هنوز خیلی جوونی... خیلی خوشگلی... !))
- می خندم... بی رمق می خندم... حرفاش خوبه... اما به درد من نمی خوره بارها به اخرش فکر کرده ام و در اخر دیوار عظیم و سیاهی دیده ام دیواری از اهن سخت یحیی و زهرا چه خواهند شد... پرده ها که دریده شوند... انها بی نصیب از گزند نخواهند ماند! به سوسن می گویم: به خاطر بچه ها !!
و سوسن سکوت می کند... اخر خودش هم بچه دارد... یک دختر تپل و خوشگل مثل زهرا... دیگر از خوشحالی ابتدا خبری نیست غم ها و ترس ها و تردیدها دوباره حلقه محاصره را تنگ کرده اند...
سوسن: آخه خودت چی ؟! واقعا نمی خوای به روی ماهان بیاری؟!
- (( نمی دونم... فعلا که نتونستم... تو ماهان رو نمی شناسی!! قلدرتر از این حرفاست حداقل برای من !! می ترسم... از خونه بیرونم کنه... بچه ها رو بترسونه... دورشون کنه... ))
سوسن: (( غلط می کنه مرتیکه !! مگه تو بی کس و کاری ؟!!))
سوالش بی مورده!! خودش می دونه که همین طوره !!
سوسن: ((ولی تو الکی می ترسی!! به نظر من باید جلوشدربیایی.
- نمی دونم ... شاید تو راست میگی !!
چند روز پیش توی یک کتاب خوندم
(( اگر می خواهی در برابر چیزی زیاد اذیت نشی و ضربه نخوری مقاومت نکن... خودت رو رها کن... در جهت همان نیرو !! شاید من هم الان همین کار را کرده ام !!
با سوسن خداحافظی کرده ام ونمی دانم چند دقیقه است که اینجا بی هدف نشسته ام نه دلم می خواهد غذایی بپزم نه دوست دارم کاری بکنم... نگاهی به کتاب شعری که روی میز افتاده می اندازم... دستم به سویش می رود... یکی از شعرهایش را خیلی دوست دارم بلند بلند می خوانم :
هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم کند
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی امد
بارش لبخند !!
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید
دل ها را با عشق سایه ها را با اب
شاخه ها را با باد اشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد راه خواهم رفت
نور خواهم خواهم خورد... دوست خواهم داشت...
((سهراب سپهری))
جان دوباره می گیرم... خدایا چه نیرویی در این اشعار نهفته است که این چنین در رگ و پی من اثر می کند؟!
از پنجره پایین را نگاه می کنم... کامیون خالی شده... وهیچکس پایین نیست.به اشپزخانه می ایم پارچ را بر می دارم و به سرعت شربت درست می کنم... چند لیوان و مقداری یخ که داخل پارچ می اندازم...
نگاهم به اینه می رود... تصویر در اینه دهن کجی ام می کند... انگار به صدا در می اید و می گوید: تو هم مثل ماهانی !! خائن!!
سست می شوم سینی را روی میز می گذارم ودوباره سر جایم می نشینم و با خود می گویم... ((خدایا منو ببخش !!))
حالا اشک توی چشام جمع شده... با خودم حرف می زنم (( چه خوبه اگر کسی ادم رو طوری نگاه کنه ادم حس کنه وجود داره !!)) چه خوبه اگر... صدای زنگ من را از رویاها بیرون می کشد...
بلند می شوم روسری را روی سرم می کنم و در را باز می کنم...
او با قد بلند و صورت گندم گون و ان موهای سیاه براق و صاف روبرویم ایستاده و با چشمان سیاه مخملی اش نگاهم می کند و می گوید :
معذرت می خوام... یخ دارید؟!... برای کارگرها... می خوام...
نگاهش نمی کنم و می گویم: (( چند لحظه صبر کنید ... !!))
و سینی را به دستش می دهم... نگاهش پر از تعجب و پر از قدردانی است... لبخندی می زند... تشکر کنان می رود...
تنها بودنش... ذهن مرا به بازی گرفته... با خود می گویم پس خانواده اش کجایند؟! از پنجره بیرون را تماشا می کنم... کامیون خالی رفت... از همان جا بلند می گویم : بچه ها ناهار ماکارونی خوبه ؟!
و انها با خوشحالی پاسخ می دهند: آره مامانی...
صدای خنده هایشان چقدر گوش نواز است... لحظه ای از کار دست می کشم و دل به صدایشان می سپارم... چقدر دوستشان دارم... چقدر برایم عزیزند...
کف آشپزخانه رو به قبله می ایستم... و بعد به سجده می روم تا از خدا تشکر کنم... مادرم می گوید هر وقت احساس خوشبختی کردی همان لحظه ازخدا تشکر کن... و من خدا را شکر می گویم که فرزندانم سالم و سرحالند...
بار دیگر صدای زنگ احساسات فراموش شده وگنگی را در ذهن و سراسرم به رخ می کشد... تا حس نکنم کاملا از دست رفته ام!!...
قبل از باز کردن در به نگاهی سرسری در اینه بسنده می کنم... در را که می گشایم اوست که با لبخند و نگاه قدر دانش سینی را در دستهایم می گذارد... فرصت نکرده ام جواب تعارفاتش را بدهم... او رفته است...
برای سرگرم کردن بچه ها و گاهی خودم مجبورم سری به ویدئو کلوپ بزنم... فیلم های کارتونی و کودکانه را با نگاه هیجان زده اشان می بلعند... از تماشای لذت بردنشان لذت می برم...
می دانم در این محله که زندگی می کنم رفتن به داخل ویدئو کلوپ برای زن ها صورت خوشی ندارد... اما نمی دانم چرا؟! برای خودم همه یک فیلم می گیرم فیلمی که بارها دیده ام... اما دوستش دارم... چون بازیگرش را دوست دارم.
به نگاه زن هایی که سرزنش خیره ی نگاهشان پوستم را سوراخ می کند فکر نمی کنم... به نگاه پر از تعجب پسرهایی که داخل ویدو کلوپ گردهمایی خودمانی ترتیب داده اند و صاحب ان انجا را در هاله ی دود سیگارشان گیج کرده اند فکر نمی کنم و اهمیت نمی دهم... به نگاه پر تمنای صاحب ویدئو کلوپ که برای چندمین بار کارت مغازه اش را لابه لای سی دی ها می چپاند فکر نمی کنم... اهمیت نمی دهم...
به بچه ها که ذوق دیدن یک فیلم کارتونی دارند فکر می کنم... همین کافی است برای فکر نکردن به هیچ چیز دیگر...
کلید را از از کیفم بیرون می کشم... در باز می شود... صاحب صدای خوب است !! سر به زیر می اندازم وزیر لب سلامی که تنها خودم صدایش را می شنوم می دهم اما صدای جواب سلامش بلند و رسا گوشم را نوازش می کند واز این حس دوباره تیغه ی تیز گناه روی پوستم خراش می اندازد...
گریزان و دستپاچه!! پله ها را با سرعت بالا می ایم.
صدای زنگ تلفن هر لحظه بلندتر به در و دیوار می کوبد و بی حاصل ناگزیر از تکرار است. نفس زنان کلید را می چرخانم و داخل می شوم زهرا دستپاچه گوشی گوشی را چنگ می زند و جلوی من می گیرد و می گوید: خیلی وقته که زنگ میزنه مامانی !
گوشی را می گیرم... صدای خش دار((عشرت جون)) مادر ماهان در گوشم می پیچد...
عشرت جون: کجایی دختر؟ یک ساعته دارم زنگ می زنم...
هنوز نفسم جا نیامده است می گویم: ((رفته بودم برای خرید... توی پله ها صدای زنگ رو شنیدم)).
عشرت جون که مثل همیشه دوست دارد تنها خودش صحبت کندبدون توجه به حرف من می گوید: ماهان کجاست؟ چرا این پسر به گوشی اش جواب نمی ده؟!!
از لحنش خوشم نمی اید... همیشه پر توقع و ناراضی است... سعی دارم خوش برخورد باشم مثل همیشه!! می گویم سرش خیلی شلوغه... شماره اتون رو که ببینه حتما خودش زنگ می زنه !
می گوید: اگه پیداش شد... حتما یک سر بفرست بیاد پیش من!! کارش دارم.
می گویم: باشه عشرت جون...
دوست ندارد ((مادر)) یا ((مامان)) صدایش کنم می گوید احساس پیری خواهم کرد... البته ظاهرا هم جوان تر از سن و سالش نشان می دهد... شاید اگر همه مادرها خونسردی و بی تفاوتی او را داشتند از این قاعده مستثنی نمی ماندند. یکی از سرگرمی های وشایند عشرت جون به جز سفرهای متعدد تصمیم گیری های پی در پی راجع به نحوه ی زندگی و کار پسرانش است... حتما خواب جدیدی برایمان دیده که دست به برداشتن گوشی تلفن ازرده...
دلم می خواهد کمی صحبت کند بلکه بتوانم درباره ی ماهان و رفتارهای اخیرش حرفی بزنم شاید راهی گشوده گردد... اما او مهلتم نمی دهد... حرفش که تمام می شود خداحافظی می کند!! همیشه همین طور است حتی وقتی من به او زنگ می زنم!! گوشی را می گذارم و زیر لب می گویم((لعنتی)) !!
هیچوقت با او احساس صمیمیت نکرده ام... شاید دلیلش این باشد که او همیشه مرا به چشم یک رقیب نگاه کرده... نه دخترش و نه حتی عروسش !!
ماهان برای عشرت جون همه چیز است.پسری که هرگز دست رد به سینه مادرش برای قبول خواسته های معقول و غیر معقول نزده...
با اینکه حمید و فرزاد برادرهای ماهان هم دست کمی از او ندارند...
اما ماهان برای عشرت خانم چیز دیگری است. او پسر بزرگ است و عزیز کرده ی مادر!! وصد البته فتانه و اذر دو دختر عزیز عشرت جون هم از این قاعده مستثنی نیستند... با اینکه از لحاظ سن و سال تفاوت چندانی با من ندارند... اما رابطه چندان صمیمانه ای میانمان برقرار نیست. با توجه به رفتار و گفتار خاله زنکی اشان هر قدر دورتر از جمعشان باشم در امان تر خواهم بود. هر چند که می دانم نقل کلامشان خودم هستم... حمید و فرزاد هم چند سالی است که متاهل شده اند... انها هم از حوصله ام خارجند...
همین است که اگر بعد از هفته ها دیداری ان هم در منزل عشرت جون برقرار شود تنها با سلام و علیکی تمام حرفهایمان به نقطه می رسد... !
باقی اش نگاه های موشکافانه و لبخند های احمقانه است که فقط لحظه ها را می کشد... ناگفته نماند که این لحظه ها برای ماهان لذت بخشترین لحظه هاست! عشرت جون همراهبا اذر و فتانه انقدر تعریف و تمجیدش می کنند... انقدر بالا می برندش که هنگام بازگشت به منزل نگاهم جستجویش می کند کمتر موفق به دیدنش می شوم. انگار یکی دیگر به جایش نشسته... حس می کنم از ان بالاها نگاهممی کند!! برایم غریبه می نماید...
شاید اگر ایرادهای ماهان برای انها حسن ومردانگی نمی امد او دچار این همه خود باختگی و توهم نمی شد... !از همان ابتدا می دانستم عشرت جون با ازدواج من و ماهان موافق نیست از همان روز خواستگاری که سعی داشت به من بفهماند دختری که برای ماهان در نظر داشته با چیزی که می بیند قابل قیاس نیست همه چیز را خوب فهمیدم پدرش هم اینه ای است مقابل عشرت جون!
گاه فکر می کنم چطور مردها در برابر عشرت جون اینطور مثل موم نرم می شوند! این جاست که مصداق مهره مار داشتن برایم به تصویر می اید!!
ماهان هم خوب می دانست که من در میان خانواده اش از جایگاه ویژه و امنی برخوردار نخواهم بود... برای همین با دور کردن من از خانواده اش نهایت لطف را در حق من کرد... ارتباط من با انها تنها به اوقاتی که سرحالند و میهمانی خاصی دارند اختصاص یافت! اما در همین شرایط در اندک زمان دیدار از زخم زبان ها ونیش و کنایه هایشان مصون نمی مانم!
انها ماهان را تنها می خواهند... ارزانی خودشان!! گویا عشرت جون دختر کی از اقوام را برای ماهان در نظر داشته است... که من در جشن ازدواج فرزاد ((آتوسا)) خانم را زیارت کردم... باورتان نمی شود خیلی شبیه ماهان بود!!
چشمان ریز و بلند قامت وبسیار سبزه... درست مثل ماهان!! به عشرت جون حق دادم!! من واقعا با ماهان متفاوتم!!
آنوقت بود که تصمیم گرفتم از انتظارات بیهوده ام در خصوص داشتن روابط صمیمانه با خانواده ماهان دست بردارم و دور ماندن را بر نزدیکی و دیدار لحظه به لحظه ترجیح بدهم.
اما دلم نمی خواست بچه ها از این ارتباط کم رنگ صدمه ببینند و رفته رفته تخم نفرت در دلشان جوانه بزند برای همین سعی کردم در حفظ ظاهر و روابطم با انها بکوشم... اما متاسفانه یا خوشبختانه بچه ها هوشیارتر ازآن هستند که فرق علاقه قلبی را از ظاهر سازی تشخیص ندهند !
من کجاها رفته ام؟! با خود می گویم: ((باز رفتم توی خیالات )) و در حالیکه از روی صندلی کنار تلفن بلند می شوم می گویم: وای خدایا چقدر کار دارم!!
خیلی وقت است فکر نوشتن و یا خواندن چیزی را نیافته ام واین افسرده ام می کند... دلتنگم می کند... گاه باورم می شود حق با ماهان است !
فایده و اثر این نوشتن ها چیست ؟!مطالبی که نمی دانم شعر است یا نثر؟!
داستان است یا واقعیت!! اما دوستشان دارم... با زیر و رو کردنشان جان می گیرم! هر چند که بی فایده ترین چیزها باشند ! سوسن معتقد است چاپشان کنم او می گوید این ها شعر است شعر سپید !! و ماهان می گوید:
تنها ورق سیاه کردنه و بس!! نمی دانم... شاید می خواهم بگویم من هم چیزی بلدم من هم فکری دارم... من هم قلم به دست می گیرم... من هم هستم!! به خودم می خندم!! همین حالا هم می خندم!!
نگاهی به پنجره می اندازم... پشت پنجره آن دورها بند رختی پر از لباس های نخ نما وخیس بی قرار در باد است. دختر نوجوانی سبد به دست رخت ها را می چکاند وکج وکوله اویزان می کند... نگاهش می کنم... شاید دو کوچه فاصله امانباشد اما بالکن خانه اشان روبروی اشپزخانه من است.
نگاهی به اسمان می اندازم زیباست مثل همیشه چقدر اسمان را دوست دارم اسمان من خدا دارد خورشید دارد ماه دارد ستاره دارد شهاب دارد و من با نگاه به اسمان جان می گیرم و خوش حال از بودنم نفس می کشم...
دوست دارم نگاهی به پایین بیاندازم... اما دلم نمی خواهد این ((دل بازی)) را زود به پایان برم... می خواهم با تشویش آن لذت ببرم...
احساسم می گوید یکی آن پایین در انتظار یک نگاه لحظه می کشد...
باز دوست ندارم لذت این لحظه و این احساس را زود به پایان ببرم!!
لذت!! حتی بر لب راندن این واژه نیز مرا به وحشت می اندازد!!
احساسگناه کار بودن پنجه بر گلویم می فشارد.از دید من ((لذت صرف)) حتما گناه است... نمی دانم در زندگی چقدر واقعا لذت بردهام؟!
شاید وقتی پدر و مادرم بالای سر دیگ آبرو بر اجاق تواضع می ایستادند تا جا افتاده تر خوردم دهند لذت را هم کف گیری می کردند مبادا دختر جوانشان به گناه بیافتد!!
طاقت نمی اورم سرک می کشم ونگاهی به پایین می اندازم...
نگاه سیاهی مچم را می گیرد!!به نفس افتاده... عقب می ایم... رنگ از صورتم می رود... هنوز حالت طبیعی ام را نیافته ام که یحیی به سرعت می دود... به زمین می خورد و جیغ می کشد... سراسیمه به سویش می دوم در اغوش می گیرمش... زهرا با زبان شیرینششرح ما وقع می دهد...
حالا همه ی لذت رفته و به جای آن احساس گناه بر وجودم چنبره زده وبه روحم زخم می زند... صدای کسی در گوشم می گوید: ((دیدی بچه چه جوری افتاد؟)) حالا برو توی افکار و رویاهای ابلهانه که دیگه برای تو فقط بی ابروییه ! فقط گناهه فقط رسواییه !!
دلم به شور افتاده... وضو می گیرم... باید نمازم را زودتر بخوانم تا شاید خدا از سر تقصیرم بگذرد... با چادر روی صورتم را می پوشانم تا خجالت را کم رنگ کنم... حالا بلند می خوانم (( به نام خداوند بخشنده مهربان )) و در دل می گویم (( خدایا منو ببخش... منو ببخش...))
یک نفر زنگ می زند... نگاهم به سرعت ساعت را می کاود ساعت شش بعد از ظهر است.پس نباید ماهان باشد... گوشی ایفون را برمی دارم و می پرسم : کیه ؟
صدای خوب است که می گوید: سلام خانم... معذرت می خوام اجازه هست برای سرویس کولر طبقه سوم بیام بالا ؟!
با خودم فکر می کنم(( مگه ادم برای قدم زدن توی حیطه ی قانونی خودش هم اجازه بگیره)) اما از احترامی که به من گذاشته خوشم می اید...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟