ارسالها: 2557
#21
Posted: 4 Feb 2013 22:17
جاسم آهی کشید و در رختخواب خود غلتی زد. نزهت یک فرشته بود وخدا چقدر زود او را از آنها گرفت. برای او خیلی زود بود که خاک سرد گور را در آغوش بگیرد. چه آرزوها که در قلب جوانش نشکفته پرپر گردید. همیشه به جاسم می گفت:
- دلم می خواد اونقدر نمیرم تا عروسی بچه هامو ببینم.
و جاسم در حالی که می خندید جواب می داد:
- تو هنوز جوونی، خوب نیست بهمرگ و میر فکر کنی. مرگ مال پیرهاست. خدا مارو دوست داره، اون هرگز این سعادت و خوشی رو ازمون نمی گیره...
مرگ نزهت یک فاجعه بود. فاجعه ای که در ذهن جاسم نمی گنجید. چه کسی تصورش را می کرد که یک زخم به ظاهر جزیی سبب مرگ او گردد. گویی همین دیروز بود... همه چیز از مقابل دیدگان جاسم رژه می رفت. نزهت برای چیدن گردو از درخت بالا رفته بود. روی بلندترین شاخۀ درخت نشسته بود و در همان حال که گردو را از شاخه جدا می کرد به قهقهه می خندید. جاسم و پسرش درپای درخت به جمع آوری گردوها مشغول بودند. جاسم فریاد می کشید:
- نزهت دیگه بسه، تو رو خدا مواظب خودت باش.
نزهت گردویی را به سمت او پرتاب کرد و خنده کنان گفت:
- نگران نباش من طوریم نمی شه. ناسلامتی من دختر جنگلم.
- دیگه بیا پایین به اندازۀ کافی گردو جمع کردیم.
- ولی هنوز اون بالا بالاها خیلی گردو باقی مونده.
- دیگه بالاتر نرو خیلی خطرناکه. فردا یه کارگر می آرم تا بقیه رو بچینه. حالا بیا پایین.
نزهت به آرامی از درخت فرود آمد. در حین پایین آمدن مچ پای راستش به شاخه ای گیر کرد و خراشی برداشت. نزهت بی توجه به خونی که از پایش می چکید روی نردبان جستی زد و سرانجام پاهایش را روی زمین نهاد. جاسم نگاهی به مچ پای مجروح او انداخت و با لحن سرزنش آمیزی گفت:
- دیدی بالاخره کار دست خودت دادی! از پات داره خون می آد.
نزهت با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- مهم نیست مگه جهود خون دیده!من هفت تا جون دارم!
آنگاه به سمت چاه آب رفت و سطلی را که در کنار چاه قرار داشت برداشت و با آن خون پایش را شستشو داد. قسمتی از پوست پایش کنده شده و از آن خونابه می آمد. زخم اندکی سوزش داشت اما نزهت اهمیتی به وجود آن نداد. همان شب نزهت برای تیمار مادیان قاسم به اصطبل رفت. مروارید نام مادیان قاسم بود و مادرمی دانست که او چقدر به مادیانش علاقه دارد.
مادر به نظافت اصطبل مشغول شد و این کار یک ساعت از وقت او را گرفت. هرگز ندانست که در آن دقایق، میکروبی موذی کمر به قتل وی بسته است و هم چنان با شور و اشتیاق کارهایش را انجام می داد. وقتی همه چیز مرتب گردید با رضایتمندی نگاهش را به اطراف چرخاند. تبسمی کرد و به جانب خانه پیش رفت.
هشت روز بعد او یکباره در خود احساس کسالت نمود. علی رغم ضعف و کسالت، بدون لحظه ای استراحت هم چنان به کارهای خانه مشغول گشت. کاظم کوچولو که به مادر وابستگی شدیدی داشت دقیقه ای از آغوشش پایین نمی آمد. نزهت اندکی بعد احساس کرد حالش دگرگون می شود. پس از این که کاظم را درون بسترش خوابانید خود نیز در کنارش روی زمین دراز کشید.
سردرد خفیفی بر وی عارض گشته بود. تنش بی حس بود. زبانش خشک و گلویش می سوخت. دستش را روی پیشانیش نهاد. ظاهراً به تب خفیفی دچار شده بود. سعی کرد کمی استراحت کند، اما هر لحظه بیشتر از پیش حالش منقلب می گشت.
وقتی جاسم از سرکار به خانه مراجعه کرد برخلاف انتظارش نزهت را رنگ پریده و بیمار یافت. او با بدنی مرتعش و سوزان درون بسترش افتاده بود و به آرامی ناله می کرد. جاسم بی درنگ به سراغ حکیم باشی رفت.حکیم باشی وقتی بر بالین بیمار حاضر گردید بیماری او را سرماخوردگی تشخیص داد و با تجویز چند نوع داروی گیاهی و پاشویه با آب سرد، به خانۀ خود بازگشت.جاسم طبق دستور حکیم باشی داروها را تهیه کرد و دم کردۀ آن را به خورد نزهت داد. اما دقایقی بعد نزهت هر آنچه را که فرو داده بود بالا آورد. نیمه های شب وضع مزاجیش رو به وخامت نهاد. میکروب کزاز بر او استیلا یافته بود. تمام عضلات بدنش یکباره دچار انقباض گردید و تب و تشنج شدید اندام او را فرا گرفت. ماهیچه های آرواره اش چنان منقبض گردید که دهانش قفل شده بود.
چون مرغی سر کنده از شدت درد نعره می کشید. دست و پایش مانند چوب، خشک و منقبض شده بود و قادر به تحمل آن همه درد و عذاب نبود. در تب شدیدی می سوخت و هذیان می گفت. همگی بر بالینش نشسته بودند و قاسم که خطر را احساس کرده بود به آرامی اشک می ریخت. مادر با دست و پایی کشیده و خشک ناله سر می داد.
دیدن آن صحنه چنان زجرآور بود که کسی یارای تحمل نداشت. کاری از دست هیچ کس ساخته نبود. قاسم حیران و سرگردان در سکوت به مادر می نگریست و شاهد جان دادن وی بود. حیرت زده به اندام مادر می نگریست. گویی بدنش را چون فنری کش دار به دوجهت مخالف می کشیدند.
خاله نساء بر بالین او نشسته بود و ضمن پرستاری مرتباً زیر لب آیاتی از قرآن را زمزمه می کرد و به صورت خواهرش فوت می نمود. او را رو به قبله خواباندند و نساء سعی کرد قطره ای آب تربت در گلویش بریزد اما زبان نزهت لای دندانهایش قفل شده بود. نگاه استرحام آمیزش را به چشمان گریان اطرافیان دوخته بود ودر خود پیچ و تاب می خورد و نالۀ جگرخراشی سر می داد.
اواخر شب بود. قاسم از پنجرۀ کوچک اتاق به آسمان خیره بود و به آرامی اشک می ریخت. ستارگان سوسو زنان بر سینۀ نیمه ابری آسمان سُر می خوردند. ستاره ای از سینۀ آسمان کنده شد و در نقطه ای دیگر به خاموشی گرایید. نزهت به حالت خفگی درآمده بود. دقایقیبعد چشمان پرامیدش را روی هم نهاد و ستارۀ عمرش افول کرد و برای همیشه خاموش گشت...
جاسم رو انداز را روی خود کشید. با پشت دست قطره اشکش را که از دیدگانش سرازیر شده بود پاک کرد. از یادآوری خاطرۀ مرگ جانگداز همسر چنان افسرده و ملول گشته بود که خواب به کلی از سرش پرید. یک بار دیگر نگاهی به بچه ها انداخت و سعی کرد چشمانش را روی هم بگذارد.
زندگی ملالت آور آنان بدین سان سپری می گشت. جاسم وقتی از کارهای روزمره فارغ می شد سریعاً خود را به خانه می رساند تابه امورات فرزندانش رسیدگی کندو برای این که از رنج تنهایی آنها بکاهد اجازه داده بود که آنان در آغاز روز تا به هنگام خواب در خانۀخاله نساء و در کنف حمایت او قراربگیرند.
خاله نساء زن رقیق القلبی بود و از این که می دید فرزندان خواهرش در مرگ مادر و در سوگ او افسرده و پژمرده می گردند رنج می برد و ابراز نگرانی می کرد. او تصمیم داشت زن شایسته و صبوری را به عنوان همسر برای جاسم برگزیند تا آنها را از سرگردانی و بی پناهی برهاند. او به دنبال زنی می گشت که سعادت و نیک بختی رابار دیگر در کلبۀ محزون دامادش بارور ساخته و جهت استمرار و بقای آن بکوشد.
زمزمه های مکرر او سبب گشته بود که جاسم هم قاطعانه و جدی بهمسأله ازدواج مجدد بیندیشد. خانه اش نیازمند کدبانویی بود که گرد و غبار این غم و محنت را از دامان آن بزداید و پسرانش را از بی سر و سامانی نجات بخشد. صرف نظر از موضوع بچه ها، خود او هم احتیاج به همدم و مونسی داشت تا بار تنهایی را از شانه هایش برگیرد.
با این تفکرات بود که او هم به صرافت زن گرفتن افتاد و جستجو را آغاز کرد. خاله نساء و تنی چند از آشنایان آستین همت را بالا زده و در هر کوی و برزنی که با یک زن بیوه و واجد شرایط مواجه می شدند با نظر خریدارانه وی را برانداز می کردند تا شاید او را شایستۀ همسری با جاسم بیابند با این وصف جاسم در این زمینه بسیار سختگیری از خود نشان می داد و تا آن زمان نتوانسته بود همسر دلخواه خود را بیابد. ظاهراً هیچ گونه ملاک و معیار مشخصی برای انتخاب خود نداشت اما زنهای نامبرده را قلباً نمی پسندید و احساسش به این امر رضایت نمی داد.
روزی که بر حسب اتفاق برای معاملۀ گندم به ده بالا رفته بود،کدخدای ده که از سابق دورادور او را می شناخت وی را برای ادامۀ مذاکرات پیرامون تعیین قیمت گندم و انجام معاملۀ نهایی به خانهاش دعوت کرد. تو گویی که سرنوشت او را بدانجا می کشاند. جاسم و کدخدا روی ایوان مشرف بهحیاط نشستند و به بحث و گفتگو پرداختند. همسر کدخدا برای لحظه ای ظاهر شد. سینی چای را مقابل آنها نهاد و به دنبال کار خود روانه گردید.
قیمتی را که کدخدا پیشنهاد می کرد زیاد هم عادلانه نبود و جاسم میکوشید که اندکی قیمت را بالاتر ببرد. در اثنایی که او استکان چای را بر لب برد یکباره نگاهش در نقطه ای ثابت ماند. در گوشۀ حیاط،درست نقطۀ مقابل او، دختر جوان و باریک اندامی در میان تن پوش روستایی اش قرار داشت که فارغ از نگاههای حیران و کنجکاو جاسم مشغول دانه دادن به مرغ و ماکیان بود.
زیبایی خیره کنندۀ او چنان عقل از سر جاسم بربود که برای لحظه ای کدخدا و مسأله فروش گندمها را به فراموشی سپرد و همچنان به جانب دخترک خیره ماند. کدخدا که سرگرم گفتگو بود ناگهان از سخن گفتن بازایستاد و تیررس نگاه وی را تعقیب کرد آنگاه تبسم معنی داری کرد و گفت:
- خُب آقا جاسم بالاخره اهل معامله هستی یا نه؟
جاسم غفلتاً به خود آمد. در حالی که تا بناگوشش قرمز شده بود با لکنت زبان گفت:
- خُب مسلمه، اگه نمی خواستم معامله کنم مزاحم شما نمی شدم ولی...
ادامه دارد ..
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#22
Posted: 4 Feb 2013 22:28
- دیگه ولی و اما نداره یاعلی، معامله تموم شد.
جاسم دزدانه به جانب دختر که اینک به سمت آنان گام برمی داشت نگاهی انداخت و کدخدا بیدرنگ به جانب وی اشاره کرد. دختر به آرامی نزدیک شد و به آن دو سلام کرد. کدخدا سینی چای را بلند کرد و از بالای ایوان آن را به دست او داد و گفت:
- دخترم لطفاً برامون چایی بیار.
دختر با صدای ظریفی پاسخ داد:
- چشم.
و با شتاب از آنجا دور شد. کدخدا بار دیگر به جانب جاسم برگشت اما دریافت که او آن چنان منقلب است که موقعیت خود را فراموش کرده است. جاسم بدون این که احساس خود را مخفی کند گفت:
- هزار ماشاءالله خدا حفظش کند چه دخترخانم قشنگی دارین!
کدخدا سبیل هایش را تابانید و پاسخ داد:
- کنیز شماست. خواهر عیاله. چند ماهی است که پیش ما زندگی میکنه.
- ولی من فکر کردم دختر خودتونه.
- خُب فرقی نمی کنه. اون حالا جزو اعضای خونواده ماست. آخه طفلکی از زندگیش خیری ندیده.
جاسم که بیش از حد کنجکاو شده بود سعی کرد از زیر زبان کدخدا حرفهای بیشتری بیرون بکشد لذا با لحن حیرت زده ای پرسید:
- چطور؟ خدا بد نده اتفاقی افتاده؟
- بد نبینی پسرم، می دونی، چه طوری بگم. اون طفلک تازگی شوهرشو از دست داده و چون پدر و مادرشم در قید حیات نیستن مجبور شده با ما زندگی کنه.
- عجب! ولی اون که هنوز بچه است!
- بله، جریانش مفصله. دو سال پیش یعنی اون موقعی که پدر مرحومش زنده بود اونو شوهرش می دن ولی چند ماه بعد شوهرش در اثر بی احتیاطی از اسب سقوط می کنه و عمرشو می ده به شما. الان یک سال از اون حادثه می گذره.
- جداً متأسفم.
با ورود دختر، سخنان آن دو موقتاً قطع شد. وقتی دختر از تیررس نگاه جاسم دور گردید او بار دیگر لب به سخن گشود و گفت:
- شما جداً آدم خیّر و خدا دوستی هستین که سرپرستی اونو قبول کردین. کار خوب پیش خدا گم نمی شه.من وظیفه دارم تا سر و سامونش ندادم ازش مثل دختر خودم نگهداری کنم. بالاخره اون خیلی بچه ساله،فقط 17 سالشه. به زودی هم شوهر می کنه و می ره سر خونه زندگیش. راستش تا حالا چند تا خواستگارم واسش اومده ولی خودش قبول نمی کنه. اون هنوز عزاداره.
جاسم آهی کشید و گفت:
- بله درک می کنم. می دونین آخه خودمم به این درد مبتلا هستم.
- جدی؟ شما هم همسرتون از دست دادی؟!
- متأسفانه بله. شش ماهه که چراغ خونه ام خاموشه. بچه هام بی مادر شدن و من هم انیس و مونسم رو از دست دادم.
کدخدا نفس صداداری کشید و گفت:
- پس شما هم با ما همدردی. واقعاً باعث تأسفه. خدا بهت صبر بده.
- ممنونم پدرجان.
کدخدا با زرنگی پرسید:
- خُب واسۀ سرپرستی بچه ها فکری کردی؟
- والله از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون مدتیه که به سرم زده زن بگیرم اما خُب با وجودیکه چند نفر رو بهم معرفی کردن هنوزم دودلم.
- چرا؟
- آخه می دونین راستشو بخواین کمی می ترسم. دوست ندارم کاری رو نسنجیده انجام بدم که عمری پشیمونی به بار بیاره. من دو تا پسر 14 ساله و سه ساله دارم. هر زنی نمی تونه مادر خوبی واسۀ بچه های شوهرش باشه.
- بله حق با شماست، ولی خُب زن خوب و نجیب هم کم نیست. باید اونقدر بگردی تا خوبشو پیدا کنی.
- بله تا ببینم قسمت چی می شه.
آنروز جاسم هر جوری که بود معاملۀ گندم را فیصله داد و با کدخدا به تفاهم رسید و به خانه اش بازگشت. اما تا مدتها خودش نبود، انگار قلبش را در خانۀ کدخدا جا گذاشته بود. هرچه اندیشه می کرد نمی توانست از فکر آن دختر گل اندام و مه پیکر خارج شود. چشمان فتان او جادویش کردهبود. مدتی با خود کلنجار رفت تا فکر او را از سر بیرون کند. از کجا معلوم که کدخدا به این وصلت رضایت دهد؟ یا شاید اصلاً خود دختر راضی به این امر نباشد؟
جاسم بالای سی سال سن داشت ومسأله مهمتر این که او دو پسر یتیم داشت. آیا پوران حاضر می شد نقش مادر آنها را به عهده بگیرد؟ او چگونه می بایست موضوع را باکدخدا در میان می نهاد؟ روز بعد قرار بود جاسم گندمها را به وسیله گاری در منزل کدخدا تحویل وی بدهد. با خود تصمیم گرفت کدخدا را از درونش آگاه سازد و منتظر عکس العمل او بماند.
صبح روز بعد جاسم در حالی که کیسه های گندم را با گاری
حمل می کرد با اشتیاقی وصف ناپذیر رهسپار خانۀ کدخدا گردید. کدخدا و پسرش به کمکش شتافتند و بارها را از گاری تخلیه کردند. کدخدا که مرد زیرکی بود جاسم را برای صرف چای به داخلخانه دعوت کرد و او که مترصد چنین فرصتی بود با متنان دعوت کدخدا را پذیرفت.
در تمام مدتی که جاسم در آن خانه حضور داشت پوران حتی برای لحظه ای هم در آن حوالی ظاهر نگردید و جاسم که در لهیب اشتیاق دیدار او می سوخت مرتباً با بی تابی به اطراف چشم می چرخاند تا شاید به دیدار معشوق نایل گردد.
هرچه به خود فشار آورد شرمش آمد به طرح موضوع خواستگاری بپردازد. کدخدا هم هیچ شتابی به خرج نمی داد و سعی داشت او را چون تشنه ای عطشناک از آبی نوشو گوارا به دور نگهدارد. جاسم پس از گرفتن پول گندمها دیگر درنگ را جایز ندانست و از کدخدا خداحافظی کرد و به ده خود بازگشت اما تمام وجودش نگاه شده بود و بر جاده خیره مانده بود تا شاید لحظه ای هر چند کوتاه پوران را از دور نظاره گر باشد، کهامکان این دیدار هم فراهم نگردید.
چند روزی بود که جاسم دمغ و پکر به نظر می رسید. حال و حوصلۀ درست و حسابی نداشت. دست و دلش به کار نمی رفت. درکنجی می نشست و به فکر فرو می رفت. حتی حوصلۀ سر و کله زدن با بچه هایش را هم نداشت. مدام به چشمان جادویی پوران می اندیشید. دلش در هوای او پر می کشید اما پر و بالش بسته بود. هیچ دستاویزی نداشت تا بار دیگر راهی خانه کدخدا بشود.
خاله نساء از این همه تغییر و تحول در رفتار و سکناتش شگفت زده شده بود و هر چه می جُست سببو انگیزه انزواطلبی و گوشه گیری جاسم را درنمی یافت. او حتی تصورش را هم نمی کرد که جاسم در آتش هوی و هوسهای خام خود می سوزد و وجودش به خاکستر مبدل می شود. او سکوت جاسم را حمل بر وفاداری وی نسبت به همسر مرحومش می دانست و از اندیشه های مسموم دامادش آگاه نبود.
یک روز جاسم دل به دریا زد، دست از کار در مزرعه شست و با عجله رهسپار خانۀ کدخدا گردید. دیگ صبر و طاقتش سر به طغیان نهاده بود. با خود گفت هرچه باداباد! یا پیشنهادم را می پذیرند یا مرا با خفت و خواری از در می رانند. در هر صورت از بلاتکلیفی که بهتر است. با این افکار بود که به درخانۀ کدخدا رسید. همسر کدخدا با گشاده رویی او را به داخل خانه دعوت کرد و اظهار داشت که کدخدا برای امری ضروری از خانه خارج شده و به زودی باز خواهد گشت.
جاسم با بی صبری در اتاق به انتظار نشست و همسر کدخدا پسرش را پی پدر فرستاد تا هرچه زودتر به خانه بازگردد. جاسم مثل مرغ سرکنده در جای خوداین پا و آن پا می شد و به محض این که پوران را با سینی چای در مقابل خود دید چنان دست و پایش راگم کرد که با لکنت زبان به وی سلام گفت. پوران محجوبانه سر به زیر انداخت. سینی را مقابل او نهاد و به سرعت از اتاق خارج شد و جاسم را در دنیایی از بهت و سرگردانی فرو برد.
جاسم با دیدن نگار هوش از سرش پریده بود. با وجودی که پوران از اتاق خارج شده بود او همچنان به در خیره ماند، طوری که انگار می خواست با نگاه خود در را ببلعد! در آن لحظه او چنان احساس شادی و نشاط می کرد که حتی وجود فرزندانش را هم از خاطر برده بود. احساس می کرد بار دیگر نیروی جوانی اش رجعت کرده است. خود را پسر جوانی می دید که برای نخستین بار در مسیر نگاه یک دختر ظالم بلا قرار گرفته است.
ربع ساعتی بعد کدخدا نفس نفس زنان به خانه بازگشت و آن دو بادیدن یکدیگر بازو گشوده و چوندو یار دیرین در آغوش هم فرو رفتند. جاسم بوسه ای بر کتف کدخدا نهاد و کدخدا هم متقابلاً چنین کرد. آنگاه هر دو روی زمین نشستند و به گفت و شنود مشغول شدند. جاسم تا حدی پریشان و مضطرب به نظر می رسید. دلش در سینه بی قراری می کرد. نمی دانست که آیا شانس پیروزی دارد یا نه؟ کدخدا چه واکنشی نشان خواهد داد؟ عکس العمل پوران و ...
ادامه دارد ..
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#23
Posted: 4 Feb 2013 22:37
سرانجام جاسم آنچه را که در دل داشت بر زبان آورد. کدخدا در سکوت محض به سخنان او گوش داد و بدون این که کلامش را قطع کند با نخی که از سر انگشت جورابش بیرون زده بود بازی میکرد. وقتی جاسم راز درونش را برملا ساخت و سخنانش به پایان رسید کدخدا دستی بر پشت او کشید و گفت:
- با این که مدت زیادی نیست که همدیگر رو از نزدیک می شناسیم اما من تو رو جوان نجیب و شریفی یافتم و می توانم ادعا کنم که مهرت به دلم نشسته. به هر حال جواب من مثبته، اما خُب باید اجازه بدی با پوران هم مشورت کنم و نظرشو در این مورد جویا بشم. اصل اونه که باید رضایتشو اعلام کنه.
جاسم که از خوشحالی روی پا بند نبود گفت:
- هر جوری که خودتون صلاح بدونین، من مطیع اوامر شما هستم. دلم می خواد در حقم پدری کنین و اجازه بدین سر و سامون بگیرم. منم قول می دم از هیچ کوششی برای خوشبختی اون دریغ نکنم.
جاسم با قلبی مالامال از شادی و امید به خانه اش بازگشت. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. بچه ها در کنار او بودند اما جاسم چنان در خود فرورفته بود که وجود هیچ کس و هیچ چیز را در کنارش احساس نمی کرد. فقط به پوران می اندیشید. به نگاه جادویی اش که مثل مغناطیس آهن ربا او را جذب خود کرده بود.
حاضر بود همه چیز خود را بدهد تا آن دو چشم فتان را از آن خود سازد. ناچار بود تا شنیدن پاسخ قطعی از جانب کدخدا دشواری انتظار را بر خود هموار سازد. روزها در اطراف مزرعه پرسه می زد بدون این که کار مثبتی انجام دهد. دست و دلش پی کار نمی رفت. شبها هم در خانه قرار و آرام از وی سلب شده بود. غالباً تا پاسی از شب بیدار می نشست و در اندیشه فرو می رفت. حاضر بود برای جلب رضایت او و کدخدا هر کاری را انجام دهد.
یک روز وقتی که پیغام نویدبخش کدخدا به او رسید چنان از خود بیخود شده بود که دلش می خواست در اوج آسمان به پرواز درآید. با حالتی منقلب و پریشان به خانه بازگشت. کودکانش طبق معمول درخانۀ خاله نساء بودند. و با چهره ای برافروخته راهی خانۀ آنها شد. خاله نساء که مشغول شستشوی البسه بود با دیدن وی دست از کارشست و نزد او به اتاق بازگشت. استکانی چای مقابلش نهاد و گفت:
- آقا جاسم مثل این که خبرایی شده؟حالت خوب نیست؟
جاسم لبخندی زد و در حالی که سر به زیر داشت به آرامی گفت:
- برعکس حالم از همیشه بهتره.
- خُب شکر خدا که ملالی نیست. چایی تو بخور سرد می شه.
جاسم چای را به لب نزدیک کرد وخاله ادامه داد:
- می خواستم راجع به مطلبی باهات صحبت کنم. خوب شد که خودت اومدی.
سپس نگاهی به بچه ها که در کنجی مشغول بازی بودند انداخت و خطاب به آنها گفت:
- بچه ها هوای بیرون خیلی خوبه، بهتره برین کمی تو آفتاب بازیکنین.
دخترِ خاله نساء کاظم را در آغوش گرفت و به همراه قاسم از اتاق بیرون رفتند. خاله مکثی کرد و آنگاه افزود:
- نمی خواستم در حضور بچه ها راجع به این موضوع باهات حرف بزنم، هر چند که دیر یا زود خودشون به این مسأله پی می برن. به هر حال فکر می کنم وقتش رسیده باشه که تو کمی هم به فکر خودت و بچه ها باشی.
جاسم استکان خالی را درون سینی نهاد و گفت:
- خبری شده؟
- تقریباً، همون طور که می دونی مدتیه که دنبال یه زن خوب می گردم که بتونه به زندگیت سر و سامون بده. البته چند نفری هستن ولی خُب یکی هست که شرایطش از همۀ اونا بهتره.
جاسم حیرت زده نگاهش کرد و پرسید:
- خُب اون کیه؟ من می شناسمش؟
- بله خوب هم می شناسیش. زن مرحوم مش رضا رو می گم. عالیه، خُب نظرت چیه؟
- عالیه خانم؟!
- خُب بله چرا تعجب کردی؟ مگه عیبی داره؟
جاسم سکوت کرد و خاله نساء ادامه داد:
- عالیه زن خوب و نجیبیه یه. ضمناً صرفه جو و قانع هم هست. سنشم زیاد نیست فکر نمی کنم بیشتر از سی سال داشته باشه. 5 ساله که شوهرشو از دست داده و داره مثل یه مرد زندگیشو اداره می کنه تا محتاج نامردا نشه. تو هم اونو خوب می شناسی و می دونی که تا حالا سر پیش کسی خم نکرده و مرد و مردونه در برابر مشکلات وایستاده. خُب حالا چی می گی؟- ولی اون دو تا بچه یتیم داره!
- خُب داشته باشه؟ تو هم دو تا داری. تو اونا رو زیر پر و بال خودت بگیر، عالیه هم از جون و دلواسۀ بچه هات مادری می کنه. ضمناً ثواب هم داره. به نظر من بهتره این موقعیت خوب رو از دست ندی.
جاسم اندکی این پا و آن پا کرد و جواب داد:
- ولی من یکی دیگه رو در نظر گرفتم. واسه همینم امروز مزاحم شدم که بهتون بگم وقتی رو تعیین کنین تا به اتفاق آقا کریم بریم به خواستگاری.
خاله نساء لبخندی زد و گفت:
- خوشحالم که بالاخره به فکر افتادی. خُب لابد شرایط اون بهتر از عالیه است این طور نیست؟
- بله همین طوره.
- خُب کی هست من می شناسمش؟
- گمون نکنم بشناسی. خواهرزن کدخدای ده بالاست. اونم شوهرشو از دست داه ولی بچه نداره.
- خودشون راضی هستن؟
- پیغوم دادن که بریم واسۀ بله برون.
- خُب مبارک باشه. به حال من فرقی نمی کنه عالیه باشه یا کس دیگه. دلم می خواد زنی باشهکه بتونه واسۀ بچه های خواهر جوون مرگم مادری بکنه. خُب هر وقت که تو بگی ما هم حاضریم بیایم.
- فردا بعدازظهر چطوره؟
- باشه پس من با کریم آقا صحبت می کنم. فردا بچه ها رو می سپریم به ننه آقا و می ریم تاببینیم خدا چی بخواد.
جاسم خرسند و راضی از خانۀ خاله نساء خارج شد. عصر روز بعد او با ظاهری آراسته در معیت خاله نساء و شوهرش راهی خانۀ کدخدا شدند. کدخدا با خوش رویی آنان را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد و دقایقی بعد خود به آنها پیوست و در جمعشان نشست. همسر کدخدا پس از خوش آمد گوئی در کنارش همسرش جایی برای خود گشود و به گفت و شنود با میهمانان پرداخت.
همگی تبسم بر لب داشتند و از همه بیشتر چهرۀ شاداب جاسم بود که در آن جمع خودنمایی می کرد. ساعتی بعد جلسه رنگ و بوی رسمی به خود گرفت. کریم آقا شوهر خاله نساء، به نیابت از جانب خواستگار به طرح موضوع پرداخت. از شرایط جاسم سخن گفت و از بی سرپرستی بچه ها واین که جاسم و کودکانش در آن شرایط به همسر دلسوز و مشفقی نیاز دارند تا از بار تنهایی و اندوهشان کاسته شود.
در تمام مدتی که کریم آقا سخن می گفت، کدخدا با متانت به سخنانش گوش می داد و گاه گاهی با حرکت دادن سر گفته هایش را تصدیق می کرد. کدخدا پس از خاتمه یافتن سخنان آقا کریم، شرایط خویش را باز گفت که همه مورد تأیید قطعی جاسم قرار گرفت.
خاله نساء که حس کنجکاویش به شدت تحریک شده بود تا هرچه زودتر چشمش به جمال عروس خانم روشن گردد از همسر کدخدا تقاضا کرد که اجازه بدهد عروس خانم وارد اتاق شده و در مذاکراتشان حضور به هم رساند.
همسر کدخدا درخواستشان را اجابت کرد و برای لحظه ای از اتاق خارج شد. در این فاصله کدخدا بار دیگربه تعارف کردن میوه و شیرینی مشغول شد و ضمن گفتگو با جاسم خطاب به خاله نساء گفت:
- خدا رفتگان شما را رحمت کند. خدا خواهر ناکامتان را قرین رحمت بفرماید. نمی دانید با این کار چه ثواب بزرگی انجام دادید. از یه طرف زن جوونی رو به سرپرستی قبول کردین و از طرف دیگه برای بچه ها سرپناهی یافتین تا دست نوازشگر مادری دلسوز بالای سرشون باشه. پوران ما خواستگارهای زیادی داره اما گویا قسمت این بود که با خونوادۀ شما پیوند بخوریم. بفرمایین دهنتونو شیرین کنین. ان شاءالله مبارک باشد.
خاله نساء یک گل شیرینی به دهانش نهاد و زیر چشمی به جاسم نگریست. با وجودی که قلبش مالامال از اندوه مرگ خواهر بود لهذا از این که کودکان بی سرپرست او از دام یتیمی می رهید نداند کی احساس رضایت می کرد. همسر کدخدا بار دیگر به اتاق بازگشت و دقایقی بعد پوران در حالی که خود را درون چادر گلدارش پیچیده بود به همراه سینی چای وارد اتاق گردید.
با ورود او نفس در سینۀ جاسم حبس گردید. پوران
محجوبانه سلام کرد و به آرامی سینی را ابتدا مقابل خاله نساء گرفت. خاله با چشمانی حیرت زدهبه دختر جوان نگریست. چنان این دیدار غیر مترقبه بود که رنگ از رخسارش پرید. تصورش را نمی کرد که جانشین خواهر مرحومش این دختر زیبا و نازک بدن باشد. چنان محو او شده بود که اگر کریم آقا با آرنج به پهلویش نمی زد تا قیام قیامت در دیدگانش خیره می ماند.
خاله نساء فنجان چای را از درون سینی بر زمین نهاد و پوران به جانب آقا کریم باز آمد. چهرۀ خاله نساء درهم فرو رفته بود. در ظاهر از انتخاب جاسم ناراضی به نظر می رسید. پوران به قدری جوان وبچه سال بود که می توانست جای دختر جاسم باشد. او چگونه میتوانست بار مسئولیت خانه و نگهداری و مراقبت از بچه ها را بردوش خود هموار سازد؟
او فقط دو سه سالی از قاسم بزرگتر می نمود آیا می توانست مادر شایسته ای برای آنها باشد؟
کدخدا که از سکوت خاله نساء برآشفته بود سعی کرد سرپوشی بر این نارضایتی بگذارد بنابراین با صدای بلند با جاسم به گفتگو پرداخت. جاسم چنان مطیع و منقاد کدخدا و تحت نفوذ او بودکه بی چون و چرا حاضر بود به فرامین او گردن نهد و کدخدا از این جهت احساس خشنودی می کرد. خاله نساء که تصور دیگری از عروس خانم داشت تا پایان جلسه با سکوت خود عدم رضایتش را اعلام داشت اما ظاهراً نظریات او در این مورد کارساز نبود زیرا جاسم ضمن پذیرفتن تمام پیشنهادهای کدخدا حتی تاریخ عقد را نیز تعیین کرد و شخصاً همه چیز را به عهده گرفت.
ادامه دارد ..
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#24
Posted: 4 Feb 2013 22:45
قرار شد در جلسۀ بعد با حضور ریش سفیدان فامیل مرحلۀ خرید و صورت برداری از قراردادی که ضمن عقد بسته می شد انجام گیرد. در پایان همگی از کدخدا و همسرش خداحافظی کرده و از آنجا خارج شدند. در تمام مسیر خاله نساء متفکر و افسرده به نظر می رسید اما کلامی بر زبان نیاورد. و وقتی به همراه شوهرش به خانه بازگشت بغضش ترکید و گریه را سر داد.
همان شب خاله نساء پس از خوابانیدن بچه ها، به اتفاق کریم آقابه خانۀ جاسم رفتند. بسترِ گسترانیده جاسم حاکی از آن بود که وی قصد خوابیدن دارد. خاله نساء بی توجه به تعارف جاسم کنجی نشست و در حالی که اندوه و ماتم از چهره اش می تابید خطاب به وی با لحن گله مندانه ای گفت:
- من تو رو مثل یه برادر دوست دارم. ما با هم نون و نمک خوردیم بنابراین به خودم این حق رو می دم که بخوام خواهرانه نصیحتت کنم.از من بشنو و از این ازدواج صرف نظر کن. این دختر به درد تو نمی خوره، نه می تونه واسۀ تو زن خوبی باشه نه واسه بچه هات دلسوز. اون خودش هنوز بچه اس، چند صباحی که باهات زندگی کرد از این وضع خسته می شه و تو رو از زندگی بیزار می کنه. توباید با زنی عروسی کنی که سرد و گرم روزگار رو چشیده باشه و چیزی از خونه داری و بچه داری بلد باشه.
جاسم در سکوت گره ای به پیشانی انداخت و به او خیره شد. خاله آب دهانش را فرو داد و افزود:
- اون جوونه، خوشگله، می دونم. همۀ اینها رو قبول دارم. ولی تو باید بیشتر از همه به فکر بچه هات باشی. نمی خوام به خاطر دو روز هوا و هوس آینده اشون تباه بشه. هر زنی نمی تونه زن بابای خوبی باشه. از کجا معلوم که اون بعد از مدتی نخواد بچه ها رو از سروا کنه، از کجا معلوم که اون به زیبایی و جوونیش ننازه و نخواد تو رو اذیت کنه و واست طاقچه بالا بذاره. سعی کن عاقلانه فکر کنی. بچه ها رو هم در نظر بگیر.
جاسم که حوصله اش از این همه پندو اندرز سر رفته بود به تندی پاسخ داد:
- مگه اون چه عیبی داره که شما این طور قضاوت می کنی؟ یعنی اون نمی تونه مادر خوبی واسه بچه هام باشه؟ کی اینو گفته؟ شماها که هنوز اونو نمی شناسین، مگه باهاش زندگی کردین؟ مگه باهاش دمخور شدین؟ اون می دونه که من دو تا بچه دارم و قبول کرده که ضبط و ربطشون کنه. اگه نمی تونست این کار رو قبول نمی کرد. مگه کسی مجبورش کرده؟ به هر حال من تصمیم خودمو گرفتم. من می خوام اونو بگیرم.
خاله نساء آهی کشید و گفت:
- زندگی و آیندۀ تو به من هیچ ربطی نداره، تصمیمتم برام بی تأثیره اما کاری نکن که تن خواهر بیچاره ام تو گور بلرزه. کاری نکن اشکهای این بچه های یتیم از چشمشون بجوشه. کاری نکن آه سردی از دلشون خارج بشهو درد بی مادری رو احساس کنن. تو باید زنی رو انتخاب می کردی که...
جاسم با عصبانیت از جا برخاست، کلمات او را برید و با لحن سردی که از صد تا فحش و بد و بیراه هم بدتر بود گفت:- فعلاً که انتخابمو کردم شماها هم اگه راضی نیستین اجباری نیست، می تونین پاتونو از زندگیم بکشین بیرون. از حالا بهتون بگم خوش ندارم کسی تو کارام مداخله کنه. من خودم تصمیم گیرنده هستم. خُب منم به زن و زندگی احتیاج دارم کار خلاف که نمی خوام بکنم. زن گرفتن که معصیت نیست. هر کسی راه خودشو بهتر تشخیص می ده. شما اگه موافقت کنی احترام سر خودت گذاشتی، اگه مخالف هم باشی من کار خودمو انجام می دهم. من که نمی خواستم زنم بمیره و آلاخون والاخون بشم. درسته که پوران سنی نداره ولی خُب کم کم یاد می گیره که چطور باید بچه ها رو تر و خشک کنه. قاسم که خودش ماشاءالله یه مرده و تر و خشک کردن نمی خواد، فقط می مونه کاظم، اونم هر جوری که باشه بزرگ می شه. سختی فقط دو سه ساله، آخه باید دل منو هم درنظر بگیرین.
خاله نساء که دید سخنانش در او تأثیری ندارد از جا برخاست و به اتفاق شوهرش که تا آن لحظه در سکوت به مجادلات آنان گوش میداد به حالت قهر از خانه خارج شد.در بین راه چنان منفعل بود که نزدیک بود از حال برود. کریم آقا به دلجویی او پرداخت و گفت:
- بسه زن، داری خودتو از بین می بری. به من و تو چه مربوط که تو کار کسی دخالت کنیم.
- اونا کسی نیستن پارۀ تن من هستن. اونا تنها یادگار خواهر ناکام منن، چرا نمی فهمی مرد، زندگی پدرشون اصلاً برام مهم نیست بره به جهنم! ولی بچه ها چی؟
- هنوز هیچی نشده درست نیست پیش داوری کنیم. از کجا معلوم که اون نتونه مادر خوبی واسه بچه ها باشه؟
- سالی که نکوست از بهارش پیداست. یه زن شانزده هفده ساله چطور می خواد این همه مسئولیت رو قبول کنه. برام مثل روز روشنه که اون همین که پاشو تو خونۀ جاسم گذاشت اولین کاری که می کنه اینه که بچه ها رو از خونه بندازه بیرون. فقط کافیه که جاشو محکم کنه. هنوز هیچی نشده به جاسم سوارن! زیبایی اون جاسم رو کور کرده و عقل از سرش برده.
- بهتره خودتو واسه اتفاقاتی که هنوز نیفتاده و ممکنه هیچ وقت هم نیفته ناراحت نکنی. اگه تو خاله ای، جاسم هم پدر اوناست و مسلماً بد بچه هاشو نمی خواد.
- تو هم داری کار اونو تأیید می کنی؟
- نه تأیید می کنم نه تکذیب، ما حق مداخله نداریم.
- من قصد دخالت ندارم فقط می خوام راهنماییش کنم. می خوام بهش هشدار بدم. شرط می بندم کاسه ای زیر نیم کاسه باشه! چطور شده که کدخدا از بین اون همه خواستگارای جفت و طاق جاسم رو انتخاب کرده! مگه این که بگیم عیب و علتی تو دختره وجود داره که...
- خانم زبونتو گاز بگیر! درست نیست پشت سر مردم غیبت کنی.تو ناسلامتی مسلمونی و نماز می خونی، روضه می ری. از اون گذشته،مگه خود جناب عالی نبودی که فکر زن گرفتن رو در اون تقویت کردی؟ مگه خودت نبودی که هیزیر پاش نشستی که تنها شدی وباید زن بگیری و از بی سر و سامونی نجات پیدا کنی؟ خُب اون بندۀ خدا هم به توصیۀ تو و اطرافیان عمل کرده.
- من گفتم زن بگیر، اما نه یه دختربچۀ خام رو که هنوز وقت عروسک بازیشه! گفتم زنی رو بگیره که باتجربه و دنیا دیده باشه. زنی که سنی رو پشت سر گذاشته و از یتیم نوازی چیزی سرش بشه. اونها واسش کیسه دوختن. مگه ندیدی کدخدا چه شرط و شروط سنگینی گذاشت؟ مگه نبودی که می گفت باید مراسم عقد چنین و چنان باشه و چندجریب زمین زراعتی رو هم پشت قبالۀ عقدش بندازه! اینا می خوان مال صغیر رو بالا بکشن. می خوان حق یتیم رو ببرن. این ظلمه حق کُشیه!
- من و تو اگه یقه امونم جر بدیمجاسم کار خودشو می کنه ما هم دستمون به جایی بند نیست. بهتره اعصابمونو خراب نکنی. دخالت من و تو باعث نفاق و دشمنی می شه. رسیدیم خونه، بهتره در حضور بچه ها دیگه بحثی پیش نیاد. بچه ها باید به وجود اون زن عادت کنن و اونو به چشم یه مادر نگاه کنن نه یه دشمن.
علی رغم مخالفتهای منطقی و غیرمنطقی خاله نساء، جریان برگزاری عقد به سرعت پیش میرفت. جاسم که اندوختۀ چندانی نداشت با فروش مقداری از زمینهای مزروعی توانست هزینۀ عروسی را فراهم آورد. او و پوران به اتفاق کدخدا و همسرش چون زوجی جوان در گوشه و کنار بازار به خرید وسایل و لوازم ضروری عروس خانم می پرداختند و جاسم از پول خرج کردن کمترین ابایی نداشت و برای جلب رضایت پوران از هیچ عملی فروگذار نمی کرد. فقط کافی بود که پوران از پشت ویترین به وسایل آن نگاهی بیندازد تا جاسم در یک چشم بر هم زدن آن را برایش خریداری کند.
در این میان تنها کسی که احساس تنهایی و دل شکستگی می کرد قاسم بود. دلشوره و نگرانی خاله نساء به او نیز سرایت کرده بود. بغضی سنگین گلویش را می فشرد. بر مزار مادر نشسته بود و نگاهش را به دور دستها دوخته بود. در آنجا تنهای تنها بود. در غروبی دلگیر و سرد، دلش داشت از تنهایی و اندوه می پوسید. روزهای خوش گذشته در ذهنش جان گرفت و زنده شد. آن روزها همه چیز برایش رنگ خوشبختی داشت. لحظه لحظۀ زندگیش با شادی قرین بود.
آهی کشید و با ترکه ای که در دست داشت روی خاکها خطوط کج و معوجی رسم کرد. سینه اش پرسوز بود و هزار حرف نگفته برلب داشت. با آن سن کم استنباط می کرد که پدر اسیر احساسات خود گشته است. یقین داشت که ازدواج پدر نه از روی مصلحت اندیشی، بلکه از روی هوا و هوس است. او چه زود مهر مادر را از دل بر کنده بود.
قطره اشکی مرواریدگون از گوشۀ چشمان پرفروغش بیرون تراوید. کاش مادر زنده بود در آن صورت هرگز بی وفایی پدر را شاهد نمی گشت. پدر چه زود جانشینی برای وی برگزیده بود. زنی که فقط خدا می دانست چه اندیشه ای در ذهنش جریان دارد.
قاسم سعی داشت خود را متقاعد کند که زن بابا هیولا نیست اما از این که می دید پدر چنان به او احترام گذاشته و در مقابلش از خود بی خود می گردد می توانست آینده را پیش بینی کند، آینده ای که پوران، خانم خانه می شد و در آنجا حکم فرمایی می کرد. جولان می داد و هی پشت سر هم دستور صادرمی کرد و پدر به ناچار سر تسلیم و رضا فرود می آورد...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#25
Posted: 4 Feb 2013 22:53
چیزی به غروب خورشید نمانده بود. قاسم بار دیگر با بطری نوشابه گور مادر را شستشو داد، آنگاه از جا برخاست و با گامهایی بی رمق از آنجا دور شد. خاله نساء در خانه انتظارش را می کشید. پدر هنوز از خرید بازنگشته بود و کاظم با کودکان خاله نساء سرگرم بازی بود.
قاسم کنار سفره نشست اما در خود میلی به غذا احساس نمی کرد. خاله از گوشۀ چشم نگاهی به سیمای افسردۀ او انداخت و قلبش تیر کشید. چقدر این بچه پژمرده وملول به نظر می رسید. سعی کرداندکی از رنجش درونش بکاهد لذا همان گونه که لقمه ای به دهان فرو می برد خطاب به وی گفت:
- پسرم ان شاءالله همه چیز درست می شه. به زودی همتون سر و سامون می گیرین و از این بلاتکلیفی نجات پیدا می کنین. خدا ارحم الراحمینه.
قاسم نگاه غم زده اش را به خاله دوخت اما هیچ نگفت. و خاله افزود:
- می دونم که زن بابا نمی تونه جای مادر رو تو قلبتون اشغال کنه اما به هر حال همتون به یه سرپرست احتیاج دارین. بهت قول می دم کم کم به وجودش عادت می کنین. با مقدرات نمیشه جنگید. این دنیا به هیچ کس وفا نکرده، همه مون چند صباحی مهمون این دور گردون هستیم، بعدش باید به سرزمین جاوید کوچ کنیم. حالا غذاتو بخور. کور شم و نبینم که شما دو تا طفل معصوم غصه دار باشین.
صدای خاله می لرزید و اندوه در کلامش موج می زد. در نگاهش دردی پنهان بود اما بر لب لبخند داشت. قاسم با تأنی مشغول خوردن شد. همان شب هنگام خواب پدر در حالی که طاقباز روی تشک خوابیده بود و دستهایش را زیر سر نهاده بود به او گفت:
- از فردا صبح مثل گذشته با من می آی تو مزرعه کار می کنی. تو دیگه واسه خودت مرد شدی و باید راه و رسم زندگی رو یاد بگیری. بعد از من تو باید این خونه زندگی رو اداره کنی.
قاسم فقط به گفتن چشم اکتفا کرد. از روزی که مادر مرده بود او مدام در اطراف خانه ول می گشت و بیشتر اوقات خود را در حوالی مزار مادر می گذراند. شش ماه بود که ندیم و مونس گور مادر گشته بود. پدر ادامه داد:
- تا چند روز دیگه همه از این وضع خلاص می شیم. دلم می خواد به مادر جدیدت احترام بذاری و حرفشو گوش کنی. اونزن خیلی خوبیه و می تونه جای مادرتون باشه به شرطی که نذارین تو این خونه احساس غریبی بکنه. اگه واسه خاطر شماها نبود من هیچ وقت راضی نمی شدم زن بگیرم ولی خُب بالاخره کاظم کسی رو می خواد که تر و خشکش کنه. اون هنوز یه بچه است و احتیاج به مادر داره، تو هم همین طور. یکی باید باشه که واستون غذا بپزه، خونه رو مرتب کنه و لباساتونو بشوره.
قاسم در سکوت به سخنان پدر گوش می داد. پدر به روی دندۀ چپ غلتید و به زودی به خواب عمیقی فرو رفت اما قاسم با نگرانی به آینده می اندیشید. نمی توانست نسبت به جانشین مادرش خوشبین باشد. از او کینه ای به دل نداشت اما از بودن در کنار او هم احساس خشنودی نمی کرد.
چند روز بعد همه چیز رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. همسر کدخدا از صبح آن روز اتاق حجلۀ خانۀ پدر را به طرز جالبی آراست. بچه ها در خانۀ خاله نساء از پشت پنجره به آمد و شد خانمهای فامیل زن بابایشان می نگریستند. جاسم از شادی سر از پا نمی شناخت. با سر و رویی اصلاح شده و ظاهری آراسته، مرتب بالا و پایین می رفت و چنان بی قرار بود کهیک جا بند نمی شد.
در خانۀ کدخدا شور و غوغایی بر پا بود. عروس در لباس سپید خود چون قرص ماه می درخشید. ننه رقیه مشاطه گر ده در میان آواز دخترکان زیبا سرگرم آراستن چهرۀ عروس بود. دخترکی با صدای خوش یک ترانۀ محلی را زمزمه می کرد و سایر دخترها با او دم گرفته بودند.ننه رقیه گاه گاهی زیر لب صلواتی می فرستاد و به عروس خانم فوت می کرد. بوی عود و اسپند فضا را انباشته بود.
در اتاق عقد، عاقد با سلام و صلوات در جای مخصوص قرار گرفت. جاسم زیرچشمی نگاهی به عروس زیبایش انداخت. قلبش در سینه تلاطم داشت. از فرط هیجان دستهایش می لرزید. عاقد خطبۀ عقد را جاری ساخت و پوران با صدای ظریفی بله را گفت. هلهله ای در جمعیت حاضر به پا شد. همگی یک صدا کف زدند و صورت عروس را غرق بوسه ساختند.
ساعتی بعد کاروان عروس به سمت خانه داماد به راه افتادند. عده ای طبق آداب و سنن مرسومه، طبقهای خنچه را بر روی سر خود حمل می کردند. در ردیف بعدی زنهایی دیده می شدند که جهیزیۀ عروس را بالای سر خود گرفته و با نظم خاصی در حرکت بودند. پیشاپیش آنها، عده ای با دف و ساز به رقص و پایکوبی مشغول بودند.عروس و داماد سوار بر اسبانی که انواع و اقسام زینت آلات بر پیکرشان آویزان بود، در کنار هم راهمی پیمودند. هنگامی که کاروان عروس با ساز و آواز در مقابل خانۀ داماد توقف کرد، خاله نساء از پشت پنجرۀ اتاقش به آن منظرۀ باشکوه می نگریست. در نگاهش غمی پنهان موج می زد. در اطراف و اکناف همسایه ها برای دیدن عروس و داماد از هر سوراخی سر به در آورده و به این منظرۀ عجیب می نگریستند. خاله نساء در کنار همسرش ایستاده بود و چنان منفعل و پریشان بود که تاب دیدن آن صحنه را نیاورد و از فرط اندوه غش کرد و از حال رفت.
عروس و داماد را با تشریفات خاصخود به خانه بردند. زنها با سرعت دست به کار شده و جهیزیه عروس را با سلیقه در اتاقش مرتب کردند. کدخدا و همسرش با وجد و شور خاصی به پذیرایی مشغول بودند. در میان آن هیاهوی غریب، هیچ کس اهمیتی به غیبت قاسم نمی داد و کسی سراغی از او نمی گرفت. حتی پدر هم او را از خاطر برده بود. کاظم در خانۀ خاله نساء بود اما قاسم چه؟ او کجا می توانست باشد؟
"پايان قسمت اول"
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#26
Posted: 4 Feb 2013 23:03
صبح پشيمانى 2
هوا رو به تاریکی نهاده بود. نسیم سردی می وزید. قاسم با گامهایی خسته از جانب مزار مادر بازمی گشت. در قلب خود تشویشی احساس می کرد. حس می کرد روی چشمانش را مه گرفته است. پلک هایش را محکم به هم فشرد. قطره اشکی گرم روی گونهاش لغزید. در آن دقایق تاریک و غم آلود دیارالبشری در پیرامونش دیده نمی شد، گویی از زندگی و حیات اثری نبود.
زمانی که به خانه رسید همه جا را سوت و کور یافت. ظاهراً عروس و داماد در اتاق خواب خود به سر میبردند. قاسم قدم به درون اتاق نهاد. هنوز در تصمیم گیری مردد بود. نمی دانست مثل همیشه شب را در خانۀ خود بیتوته کند یا بهتر است به خانۀ خاله نساء رفته و عروس و داماد را به حال خود واگذارد.
به آرامی گام برمی داشت تا مانع خواب آنها نگردد اما هنوز در گوشهای نشسته بود که ناگهان خود راسینه به سینۀ پدر مواجه دید. پدرنگاه خشمگینش را بر او دوخت و اظهار داشت:
- تا حالا کجا بودی؟ امشب تو مراسم عروسی ندیدمت! خاله نساء هم از تو بی خبر بود.
قاسم سرش را به زیر انداخت. در همین اثنا نوعروس در حالی که هنوز لباس سپید عروسی را بر تن داشت در آستانه در ظاهر گردید وبا نگاهی سرد به قاسم خیره ماند. پدر بار دیگر نهیب زد:
- نشنیدی ازت چی پرسیدم؟ چرا جواب نمی دی؟
قاسم سرش را بالا گرفت و به چشمان پدر زل زد و به آرامی جواب داد:
- رفته بودم سر قبر مادرم.
دست پدر به سرعت بالا رفت و بر گونۀ تکیدۀ قاسم فرود آمد. اوبه سمت عقب متمایل گشت و حیرت زده از جرمی که مرتکب نشده بود پدر را نگریست. جاسم با نگاهی از هم دریده گفت:
- خجالت نمی کشی شب عروسی من می ری قبرستون! مگه نمی دونی این کار شگون نداره!
قاسم با دست لاغرش گونه اش را لمس کرد و در سکوت به زمین خیره ماند. بغض داشت خفه اش میکرد. پوران با نگاه نافذ خود او را می نگریست و کلامی بر زبان نمی راند.
پدر بار دیگر لب به سخن گشود و گفت:
- مادرت مُرده و دیگه هم زنده نمی شه، بهتره از این به بعد وقتتو صرف زنده ها بکنی! حالا بگیر بخواب، صبح خیلی کار داریم.
جاسم متعاقب این کلام از اتاق خارج شد. قاسم، از این رفتار اهانت آمیز و خردکنندۀ پدر از پای درآمد. احساس ضعف و سُستی عارضش گشت. تاکنون سابقه نداشت پدر چنین به درشتی با او رفتار کرده و دست روی وی بلند کند. نمی دانست چه واقع شده که پدر چنین رفتار خشونت آمیزی پیدا کرده است.لباسهایش را از تن خارج کرد، بالشی برداشت و روی زمین ولو شد. از این که با آمدن خود به آنجا شب را به کام پدر تلخ کرده بود خود را ملامت می کرد. کاش مانند کاظم شب را در خانۀ خاله به صبح می رساند.
جاسم وقتی وارد اتاقش شد لبخندی به همسرش زد و گفت:
- معذرت می خوام که اوقات تلخی کردم. نباید شبمون این طوری خراب می شد.
پوران لبخندی زد و جواب داد:
- مهم نیست اون هنوز بچه است نباید باهاش برخورد تند داشته باشی، خیلی زوده تا اون به وجود من عادت کنه.
- بله حق با توئه، بهتره بخوابیم.
جاسم لباسهایش را از تن خارج کردو در بستر به عروس زیبایش خیره ماند. پوران با تردید وسط اتاق ایستاده بود. جاسم تبسمی کرد و گفت:
- تصدیق می کنم که لباس عروسی خیلی بهت می آد اما بهتره واسۀ خواب اونو در بیاری!
- بله ولی...
- نکنه می خوای تا صبح با اون لباس بخوابی؟!
پوران با دلهره به شوهرش نگریست و به زور لبخندی بر لب آورد. جاسم به ناگاه خندید و گفت:
- همین حجب و حیای تو بود که دل از من برد. من بیشتر خواهان نجابت زن هستم تا زیباییش، ولی لزومی نداره تو از شوهرت خجالت بکشی.
پوران فتیلۀ چراغ نفتی را اندکی پایین کشید و من من کنان گفت:
- می دونی، من باید باهات حرف بزنم. آخه...
- ما فرصت زیادی واسۀ حرف زدن داریم. از فردا و روزهای آینده هر قدر که دلت می خواد می تونی باهام حرف بزنی.
- نه گوش کن. من... من باید همین حالا بهت بگم.
جاسم متعجبانه او را نگریست. در حالی که روی بستر نیم خیز می شد پرسید:
- تو از چی ناراحتی؟
- کاشکی قبلاً بهت گفته بودم ولی باور کن خجالت می کشیدم. شایدم می ترسیدم.
- می ترسیدی؟ از چی داری حرف می زنی؟ سر در نمی آرم. طوری حرف می زنی که انگار کار خلافی مرتکب شدی!
پوران همان طور که به آرامی و بااحتیاط لباسهایش را از تن خارج میکرد ادامه داد:
- از اولش قصد داشتم بهت بگم ولی راستشو بخوای کدخدا نذاشت.
- خُب ادامه بده!
پوران که از شرم چهره اش گلگون گشته بود لباسش را کناری نهاد و در همان حال با حالتی عصبی گفت:
- بهتره دیگه ازم چیزی نپرسی، حالا خوب بهم نگاه کن، بعد بگو که ازم متنفر نیستی.
جاسم نگاهی به بدن همسرش انداخت و چنان از دیدن آن منظرۀ هولناک در جا میخکوب شد که برای لحظه ای در سکوت خیره ماند. تمام بدن پوران از گردن به پایین به طرز موحشی دچار سوختگی بود. علایم و آثار سوختگی و تاولهای چروکیدۀ پوست بدنش چنان مشمئزکننده بود که جاسم ناگهان از وی روی برتافت و به دیوار مقابل خیره شد. پوران با صدای خفه ای شروع به گریستن کرد و گفت:
- می دونستم که از من متنفر می شی، لابد فکر می کنی من گولت زدم و فریبت دادم، البته حقداری ولی باور کن تقصیر من نبود. اونا نذاشتن من حقیقت رو بهت بگم. تو هم مثل شوهر اولم گول زیبایی صورتمو خوردی و تسلیم شدی.
جاسم با ناراحتی از بستر خود بیرون آمد، بدون این که نگاهی به او بیندازد به آرامی از اتاق خارج شد. سرش به دوران افتاده بود. به قدری حالش دگرگون بود که نمی توانست خشم خود را مهار سازد. هوای خنک بیرون باعث شد اندکی بر اعصابش مسلط شود. برایش غیرقابل تحمل بود که بازیچۀ مشتی افراد حقه باز و ریاکار شود.
کدخدا او را فریب داده بود، او با خدعه و نیرنگ گولش زده بود و حالا در برابر یک عمل انجام شده قرار داشت. حقیقتاً نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. اگر برای حفظ آبرو نبود همان شبانه عروس را به خانه اش بازمی گرداند اما هرچه بود او اینک همسرش گشته بود، ناموسش بود و او نمی توانست این بی آبرویی را تحمل کند. اگر مردم ده می فهمیدند او دیگر نمی توانست در مقابلشان سر بلند کند. هر چیزی که اتفاق افتاده باید مثل یک راز سر به مُهر بین خودشان باقی می ماند.
جاسم با احساس متضادی سر در گریبان بود. از طرفی از نیرنگی که خورده بود احساس انزجار می کرد و از سوی دیگر دلش به حال این زن بیچاره می سوخت. زنی باچهره ای زیبا و اندامی غیرقابل تحمل! با خود اندیشید:
- خُب من تنها کسی هستم که باید اونو با این وضع ناهنجار تحمل کنم. شاید قسمت چنین بود، شاید هم آه زن مرحومم دامن گیرم شده! به هر حال چاره ای جز تسلیم ندارم. باید آبروداری کنم و نذارم جلو سر و همسر سرشکسته بشه. هر چند که بهم نارو زد اما من باید جوونمرد باشم. خُب چه اهمیتی داره! مهم اصالت و نجابتشه.
او سعی در متقاعد کردن خود داشت اما هیجان و اشتیاقش را به کلی از دست داده بود. مدتی با احساس خود کلنجار رفت، سرانجام آهی کشید و به داخل ساختمان بازگشت و به جای رفتن به اتاق خواب خود، درِ اتاق مجاور را گشود ونگاهی به داخل آن انداخت. قاسم بدون هیچ زیراندازی، روی کف زمین دراز کشیده بود. به محض این که صدای در را شنید غلتی زد و به جانب پدر برگشت، از دیدن مجدد پدر بلند شد و نشست. جاسم به آرامی داخل شد و کنار پسرش نشست و در سکوت به فرش نخ نمای کف اتاق نگریست قاسم لبهایش را از هم گشود و پرسید:
- با من کاری داشتی پدر؟
جاسم سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نه، فقط اومدم از رفتار بدم معذرت بخوام من نباید عصبانی می شدم.
آنگاه در چشمان درخشان پسرش نگریست و افزود:
- منو می بخشی؟ آره؟
قاسم دستش را روی دست سرد و یخزدۀ پدر نهاد و با تبسمی بر لب گفت:
- آه پدر، احتیاجی به عذرخواهی نیست، این منم که باید از شما معذرت بخوام. شما به عنوان یه پسر ارشد از من انتظار داشتین که...
- نه دیگه ادامه نده، من بد کردمو باید ازت معذرت بخوام. می دونی من... نه بهتره با حرفام خسته ات نکنم، حالا دیگه بگیر بخواب. منم خیلی خسته هستم، فردا هم روز خداست.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#27
Posted: 4 Feb 2013 23:10
جاسم به آهستگی اتاق را ترک کرد و قاسم با شگفتی به فکر فرو رفت. هیچ از کارهای پدر سردرنمی آورد. احساس می کردشور و اشتیاق پدر فروکش کرده است. او غمی مرموز را به وضوح وبه طور آشکارا در چشمان پدرش دیده بود. غمی ناشناخته که انگیزه اش برای او مجهول بود. بار دیگر روی زمین دراز کشید و چشم به سقف دوخت.
جاسم وقتی به اتاق بازگشت پوران هنوز بیدار بود و به نقطه ای می نگریست. جاسم بدون ادای کلامی به رختخواب رفت و همان طور که به پهلوی راست خوابیده بود پرسید:
- هنوز نخوابیدی؟
پوران با صدای لرزانی جواب داد:
- نه، بیدار موندم تا باهات صحبت کنم.
- دربارۀ چی؟
- می خوام بدونم چه تصمیمی می خوای بگیری؟ می خوای منو بفرستی خونۀ کدخدا؟
جاسم به جای پاسخ سکوت اختیارکرد و پوران که در نگرانی دستو پا می زد افزود:
- چرا جوابمو نمی دی؟ من خودمو واسۀ هر اتفاقی آماده کردم. حاضرم فردا بی سر و صدا از اینجا برم. دوست ندارم کسی بهم ترحم کنه یا بهم زخم زبون بزنه و با حرفهای دو پهلو عیبم رو به رخم بکشه. من به تو بد کردم اما تو رو به خدا قسمت می دم اگه می خوای طلاقم بدی سعی کن آبروی منو حفظ کنی. نذار کسی به عیب من پی ببره و انگشت نمای دوست و دشمن بشم. قول می دم بی دردسر بذارم و برم. هیچ توقعی هم ازت ندارم.
جاسم همان گونه که پشت به او داشت با صدایی که برای خود او هم بیگانه می نمود جواب داد:
- تو جایی نمی ری، خونۀ تو اینجاست. من که عروس یه شبه نمی خواستم که حالا ولت کنم بری! منم واسه خودم آبرو دارم. نمی خوام مضحکۀ مردم بشم.
پوران با شادمانی گفت:
- ازت ممنونم... تو واقعاً یه جوونمردی. قول می دم تا آخر عمرم کنیزت باشم.
جاسم با خونسردی ادامه داد:
- حقش بود از اول صادقانه همه چیزرو برام می گفتی. باور کن بازم باهات عروسی می کردم ولی حالا تا آخر عمرم همش فکر می کنم قصد گول زدن منو داشتین. دیگه نمی تونم به شماها اعتماد کنم.
- بهت قول می دم همه چیز رو جبران کنم. تو فکر می کنی مناز این وضع رنج نمی برم؟ وقتی منو گذاشتی و رفتی بیرون حس کردم که همه چیز تموم شده. میدونم که هیچ کس تحمل دیدن منوتو اون وضع نداره ولی من هیچ تقصیری ندارم. این یه اتفاق بود که تو بچگی برام رخ داد. وقتی5 ساله بودم در اثر بی احتیاطی مادرم کتری آب جوش افتاد رو بدنمو منو به این روز انداخت. از اون وقت تا حالا دچار این مصیبت هستم و همیشه هم مادرمو به خاطر این سهل انگاریش لعنت می کنم. یک لحظه غفلت اون حاصلش برام یه عمر رنج و مرارت بود. شوهر اولم فقط یک ماه تونست منو تحمل کنه. اون حاضر نبود حتی بهم نزدیک بشه و باهام حرف بزنه. من از بچگی، یعنی از وقتی که این اتفاق برام افتاد آدم منزوی و گوشه گیری شدم. همیشه از همۀ هم سن و سالام فرار می کردم. دخترا با شور و هیجان تو رودخونه آب تنی می کردند ولی من همیشه یه گوشه کز می کردم و از جمع اونا گریزون بودم که مبادا به عیبم پی ببرن و مورد تمسخرشون قرار بگیرم. حتی مادرمم تحمل دیدن بدن سوختۀ منو نداشت وقتی منو حموم می برد از دست زدن و شستن بدنم اکراه داشت. با این که خیلی مداوا کردم اما نتیجه ای نگرفتم. دکترها می گفتن حتی با جراحی پلاستیک هم نمی تونن زیبایی رو بهم برگردونن. کاش همون موقع که زخمها عفونت کرده بود و از تموم بدنم چرک و خون خارج می شد مرده بودم تا امروز شاهد این وضع نباشم. من علی رغم زیبایی چهره، آدم بدبخت و سیه روزی هستم.پوران به گریه درآمد و از سخن گفتن باز ماند. جاسم غلتی زد و به جانب او برگشت و گفت:
- بهتره همه چیز رو فراموش کنی و دیگه به این موضوع فکرنکنی. از نظر من هیچ چیز عوض نشده، هنوزم مثل سابق دوستت دارم،مخصوصاً حالا که زن منی و مادر بچه هام محسوب می شی. حالا بگیر بخواب هر دوتامون خسته هستیم، دیگه چیزی به صبح نمونده، فردا باید از مهمونایی که می یان دیدنمون پذیرایی کنی. نمی خوام فردا خسته و خواب آلود باشی و همش خمیازه بکشی.
جاسم متعاقب این کلام چشمانش را روی هم فرو نهاد و به خواب رفت. از فردای آن روز همه چیز طبق روال عادی پیش رفت. پوران بدون آن که در وضعیت خانه تغییری بدهد وظایف خود را به انجام می رساند. بچه ها هم خواهی نخواهی وجود او را در کنار خود پذیرفته بودند. قاسم روزها به همراه پدر برای رسیدگی به کارهای کشاورزی به مزرعه روانه می شد و کاظم هم در کنار همسر پدرش اوقات خود را به بازی و شیطنت می گذراند.
در طی ماه های آتی پوران چنان در قلب همسرش جایگاه رفیعی یافته بود که جاسم چشم بسته و کورکورانه نظریات همسرش را دنبال می کرد. هر تصمیمی که درخانه از سوی پوران گرفته می شد جاسم آن را بی چون و چرا می پذیرفت و دستورات بانوی خانه را مو به مو به اجرا در می آورد.
به مرور زمان جاسم چنان شیفته و فریفته همسرش گردید که بدون شور و مشورت او حتی از خوردن و نوشیدن هم اکراه داشت. پوران با حربۀ زیبایی و دلربایی، و با استفاده از مکرهای زنانه چنان نفوذی در شوهرش یافته بود و حاکمیت خانه را در اختیار گرفته بود که جاسم حاضر بود در راه او جان شیرین خودرا فدا کند.
پوران به تدریج خصلتهای ذاتی خود را بروز می داد و آن چنان ماهرانه به طرح نقشه هایش می پرداخت که جاسم کمترین تردید در حسن نیت او به دل راه نمی داد. نخستین اقدام پوران طرد خاله نساء از زندگی خصوصی خود بود. خاله نساء با شکیبایی وجود او را در خانۀ خواهر مرحومش پذیرفته بود و حتی المقدور سعی داشت نسبت به او با احترام و تواضع رفتار کند. تنها موضوعی که او را می رنجاند بی توجهی پوران به بچه ها بود.
قاسم بیشتر اوقات روز را با پدر ودر میان کشتزارها سپری می ساختاما کاظم که به دلیل صغر سن ناگزیر به ماندن در کنار نامادری بود بیشتر مورد آزار و اذیت قرار می گرفت.
پوران گاهی او را به دلیل شرارت و شیطنت سخت تنبیه می کرد و خاله نساء که تحمل این وضع را بر خود دشوار می دید زبان به اعتراض می گشود اما پوران غرولندکنان به او گوشزد می کرد که بهتر است در زندگی خصوصی او مداخله نکند.
او چنین وانمود می کرد که چون خاله نساء خواهر جوانش را از دست داده نسبت به او بغض و کینه دارد و نمی تواند او را به عنوان جانشین خواهرش در کنار بچه ها بپذیرد. و در مورد تنبیه بدنی کاظم عقیده داشت که هر مادر دلسوزی هم ممکن است بچه هایش را که دست به تخریب و شرارت می زنند تنبیه کند و این مسأله نباید باعث بروز اختلاف بین او و همسرش گردد.
در تمام این جریانات جاسم که همسرش را زنی دلسوز و مهربان میدانست حق را به وی می داد و از خالۀ بچه ها صراحتاً تقاضا می کرد در امور داخلی آنان مداخله نکند. جاسم نسبت به خاله نساء و احساس قلبی او بدبین بود، پوران هم آن قدر از خاله نساء بد گفت و از وی در نزد شوهرش چهرۀ منفوری ساخت تا این که کار اختلاف دو خانواده بالا گرفت.
آنها که سالها با احترام و صمیمیت با هم دیگر در ارتباط بودند ناگهان روابطشان تیره گردید و کار به قهر و جدایی انجامید. از آن پس خاله نساء با آن که در همسایگی آنها زندگی می کرد و نسبت به سایر اقوان به آنان نزدیکتر بود عملاً از دیدار بچه ها و رفتن به خانۀ آنها محروم گردید.
اقدام بعدی پوران جلب رضایت شوهرش مبنی بر ماندن قاسم در خانه به جهت کمک در کارهای خانه بود. جاسم همیشه کلۀ سحر از خانه بیرون می زد و تا هنگام غروب آفتاب در مزرعه کار می کرد به همین سبب بودن یا نبودن قاسم در مزرعه توفیری به حالش نداشت و در اثر تلقینات همسرش احساس کرد وجود او در خانه بیشتر مثمر خواهد بود تا مزرعه و چون همواره فرامین پوران را لازم الاجرا می دانست لذا پیشنهادش را پذیرفت و اجازه داد قاسم در خانه مانده و وردست بانوی خانه شود.
بدین سان قاسم در خانه ماندگار شد تا خرده فرمایشات ریز و درشت همسر پدرش را اجابت کند. پوران هر هفته در خانه میهمانی می داد، میهمانان او کسی نبودند جز اعضاء خانوادۀ کدخدا. او از ولخرجی و بریز و بپاش هیچ ابایی نداشت و پذیرایی از کدخدا و همسرش را جزء وظایف مهمش به شمار می آورد.
جاسم علی رغم عدم بضاعت هیچ گونه اعتراضی به این ریخت و پاش ها نمی کرد و خوشحال بود ازاین که همسرش در خانۀ او احساس رضایت می کند. قاسم مانند نوکری خانه زاد در خدمت زن پدر بود. شستشو و پخت و پز، رفت و روب، خرید مایحتاج روزانه، همه و همه به عهدۀ او بود.
پوران بیشتر اوقات خود را در کنار آینه می گذراند. یا در خواب بود یا به دیدن زنهای همسایه می رفت و ساعتی با آنها به گفتگو می نشست و هنگامی که به خانه باز می گشت مشاهده می کرد که قاسم تمام کارهای محوله را به نحو مطلوبی انجام داده است. حتی رسیدگی به برادر کوچکتر هم، جزء وظایف او بود. بدون کمترین اعتراضی به رتق و فتق کارها می پرداخت و هرگز شکوه و شکایتی نمی کرد و هیچ گاه دیده نشد که از این بابت به پدر چیزی بگوید.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#28
Posted: 4 Feb 2013 23:18
با مرور زمان از توجۀ پدر نسبت به او و برادرش کاسته شده بود. پوران تمام قلب پدر را اشغال کرده بود و پدر به جز او وجود کسی را در کنار خود احساس نمی کرد. بچه ها از فرط لاغری گونه هایشان فرو رفته و چشمانشان فروغ خود را از دست داده بود. کاظم تکیده و منزوی ساعتها در گوشه ای می نشست و به نقطه ای خیره می ماند. به دلیل سخت گیری بیش از حد پوران جرأت دست زدن به چیزی را نداشت. حقخروج از خانه و بازی با هم سن و سالان از وی سلب گشته بود. او همیشه تنها بود.
تنها فردی که دست محبت و حمایت بر سرش می کشید قاسم بود. هرچه زمان می گذشت فاصلۀ پدر از فرزاندان فزونی می گرفت،در عوض پل ارتباطی کاظم و قاسم عمیق تر و وسیع تر می گشت. اززمانی که پوران باردار شده بودبسیار بهانه جو و پرخاشگر می نمود. به دلیل عدم تعادل وضع مزاجی، به بهانه های مختلف قاسم و کاظم را مورد آزار و اذیت قرار می داد و به طریقی خشم و کسالت خود را بر سرشان خالی می کرد.
احساس می کرد در موقعیت جدید وضعیت خود را تحکیم بخشیده و برای همیشه همسر و فرزندان همسر را در حاکمیت خود خواهد داشت. به بهانۀ بیماری و کسالت در رختخواب استراحت می کرد و دستور پشت دستور صادر می نمود. جای شگفتی بود که جاسم هم بدون در نظر گرفتن موقعیت پسرانش، به آنها حکم می کرد که توجه بیشتری نسبت به پوران داشته و دستورات او را مو به مو اجرا نمایند.
فشار کار روزانه از یک سو و ناسازگاری و جبهه گیری پوران از سوی دیگر تاب تحمل را از قاسم بریده بود. از فرط کار روز به روز لاغرتر و رنجورتر می شد و افزون بر اینها، مهم ترین مسأله ایکه رنجش می داد کتکهای گاه و بی گاه زن پدر بود. پوران از فحاشی و کتک زدن یک نوجوان 14ساله هیچ ابایی نداشت.
قاسم تمام این ناملایمات را تحملمی کرد و دم برنمی آورد. به خود می گفت زندگی تنها با گذشت و بردباری شیرین می شود، بهتر است رفتارهای او را نادیده بگیرم شاید واقعاً زن بدی نباشد باید با او مدارا کرد... اما زمانی که پوران به دور از چشم برادر و برابر دیدگان حریص و از حدقه درآمدۀ قاسم برادر خردسالش را به باد دشنام و کتک می گرفت او تحمل از کف می داد و نمی توانست آن منظرۀ دلخراش را شاهد باشد.
پدر در ظاهر از آنچه که در محیط خانه می گذشت اطلاعی نداشت یا اگر هم داشت به پاس حرمت نهادن به عروس جوانش همه چیز را نادیده می گرفت و چشم فرومی بست. پوران بیش از حد به او محبت می کرد و در جلب اعتمادش می کوشید شاید به سبب همین رفتار سیاستمدارانه اش بود که جاسم به وی بدگمان نمی گشت و از سوءنیت وی آگاه نمی شد.
هرچه زمان می گذشت کدورت پوران با بچه ها عمیق تر می شدبه طوری که کاظم از تنها ماندن با وی وحشت داشت و همیشه خود را به دامان برادر بزرگتر می آویخت و به او پناهنده می شد. اعتراض و بهانه جویی های پوران تمامی نداشت. پدر شب هنگام، زمانی که خسته از کار طاقت فرسای روزبه خانه بازمی گشت احساس می کرد در غیابش در خانه اتفاقاتی رخ می دهد که منجر به کدورتی عمیق و ریشه دار می گردد مع الوصف او چنان در عشق همسرش غرق بود که به جز او اهمیتی به کسی نمی داد.
او به این قصد تن به ازدواج داده بود تا همسرش برای کودکان او جای مادری دلسوز و مهربان را اشغال کند اما اینک تنها به کامجویی خود اهمیت می داد. شاید تصورش را نمی کرد که پوران در طول روز چقدر مایه رنج و عذاب کودکان دلبندش می شود.این اواخر کار به جایی کشید که قاسم ناخواسته و علی رغم
تمایلاتش در برابر نامادری قد علم کرده و به دشنامهای او پاسخ متقابل می داد و در برابر کتکهایش واکنش منفی از خود بروز می داد. زمانی پدر به خود آمد که پوران با جنینی در رحم به حالت قهر از خانۀ همسر راهی خانۀ کدخدا گردید و پیغام داد که تا تکلیفش در آن خانه روشن نشود حاضر به بازگشت نخواهد بود.
جاسم در بد مخمصه ای گیر افتاده بود. او که تا چندی پیش زندگی را به کام خود شیرین می پنداشت اکنون با مشکل بغرنجی مواجه شده بود. نمی دانست چه تصمیمی باید اتخاذ کند. در غیاب پوران، بچه ها هر آنچه را که بر سرشان آمده بود برای پدر بازگو کردند. مع هذا، عکس العمل پدر جز سکوت چیزی نبود. چند بار برای بازگرداندن همسرش اقدام کرد لیکن نتیجه ای نداد. پوران سرسختانه بر خواسته اش پافشاری می کرد.
جاسم برای چندمین بار به خانۀ کدخدا رفت. در اتاق کدخدا نشست و با آنان وارد مذاکره شد. کدخدا و همسرش دیگر مثل سابق تحویلش نمی گرفتند و او این را از سنگینی نگاهشان دریافته بود. ساعتها به بحث و گفتگو گذشت. پوران معترض بود که بچه ها برای او به عنوان یک مادر ارزش و احترام قائل نیستند و علاوه بر آن که از وی حرف شنوی ندارند بلکه با پرخاشگری او را می آزارند.
جاسم در سکوت این سخنان را می شنید و هیچ نمی گفت. هم به پسرانش علاقه مند بود و هم این که مایل نبود همسرش را از دست بدهد. پوران مویه کنان افزود که در خانه اش هیچ ارج و قربی ندارد و به اندازۀ یک مستخدم هم دارای احترام نیست و بچه ها هر کاری که دلشان بخواهد انجام می دهند. آنها پاسخ محبت های او را با دشنامو ناسزا جوابگو می شوند و او دیگرنمی تواند با آنها کنار بیاید.
پوران به آرامی اشک می ریخت و چنان با استدلالی قوی خود را از تهمت های وارده مبرا می ساخت که تازه واردی تحت تأثیر سخنان وی قرار می گرفت. جاسم چاره ای نداشت جز این که از در آشتی وارد شود. فرزند سومی در راه بود که خود بر مشکلات می افزود علاوه بر آن او زنش را دوست می داشت.
پوران در برابر اعتراض جاسم مبنی بر تنبیه بدنی بچه ها در مقابل دفاع از خود برآمد و در حالی که قیافۀ حق بجانبی می گرفت گفت:
- اگه من گاهی اوقات بچه ها رو تنبیه می کنم نه به این خاطره که ازشون بدم می آد. من از روز اول این مسئولیت رو قبول کردم که ازشون نگهداری کنم. اگه چشم دیدنشون رو نداشتم هرگز تن به این ازدواج نمی دادم. من فکر می کردم راحت می تونم با بچه های یه زن دیگه زندگی کنم و باهاشون کنار بیام، ولی اونا هستن که با من کنار نمی آن و نمی خوان منو به عنوان مادرشون بپذیرن. همۀ مادرها بچه هاشونو تنبیه می کنن بدون اینکه دشمنشون باشن...
گلایه های پوران تمامی نداشت واگر به او میدان می دادند تا هفته ها هم چنان بی انقطاع سخنرانی می کرد و زار می زد. اما کدخدا که خود به دنبال راه چاره بود تاواسطۀ آشتی آن دو گردد در خاتمه پیشنهادی مطرح کرد و مقبول افتاد. پیشنهاد او چنین بود که به جهت بیماری جسمی و روحی پوران که دوران سخت و طاقت فرسای بارداری را می گذراند بهتر است چند صباحی قاسم که عامل اصلی این فتنه شناخته شده بود به بهانه ای از خانۀ پدری جدا شده و نزد یکی از اقوام بسر برد تا وضع مزاجی پوران بهبود یابد.
جاسم ابتدا تن به این کار نمی داد و راضی نمی شد قاسم را از خود دور کند. او یادآور شد که پوران را صرفاً به خاطر نگهداری بچه ها به زنی گرفته است و حالا نمی تواند قاسم را از خانه براند. کدخدا او را متقاعد کرد که عمر اینجدایی کوتاه است و فقط چند هفته ای بیشتر طول نمی کشد. و چون پوران هم مصرانه بر این تصمیم پافشاری می کرد لاجرم جاسم هم سر تسلیم و رضا فرود آورد. بدین ترتیب پوران به خانۀ شوهرش بازگشت و قهر و کدورت بین زنو شوهر خاتمه یافت مشروط بر این که قاسم هرچه زودتر خانه را ترک کند.
زمانی که پدر موضوع را با قاسم در میان نهاد او حسابی غافلگیر شد.هرگز تصورش را نمی کرد که پدرش روزی به خاطر یک زن او را وادار به ترک خانه و کاشانۀ خود کند. پدر سنگینی نگاه او را بر خود احساس کرد و قلبش تکان خورد. فوری چشم از او برتافت و به جهت دیگری خیره ماند. قاسم درسکوت سری جنباند اما اندوهی به سنگینی کوه در جانش نشست. با نگاهی پر گلایه پوران را نگریست. در چشمان محیل این زن مکار کوچکترین شفقتی دیده نمی شد.
قاسم هرگز چنین روزی را پیش بینی نمی کرد. روزی که با یک تلنگر تمام خوشبختی هایش فرو ریزد، و چون خود را سربار و طفیلی احساس می کرد لحظه ای اندیشید و آنگاه رو به پدر کرد و گفت:
- بهتره به جای رفتن به نزد اقوام و بستگان و ایجاد مزاحمت برای اونا، جهت جستجوی کار به شهر برم تا هم حرفه ای یاد بگیرم و هم معاش خودمو فراهم کنم.
پدر که گویی عشق به فرزند در قلب او مرده بود با حرکت سر گفته هایش را تأیید کرد و در دل دوراندیشی او را تحسین نمود و قاسم خود را آماده کرد که صبح روز بعد آنجا را ترک کند.
فردای آن روز پدر که برای راهی کردن قاسم از رفتن به مزرعه خودداری کرده بود به او اطلاع دادکه لحظۀ وداع فرا رسیده است. قاسم بغضی را که در گلویش نشسته بود فرو داد. تنها لباسش را به تن کرد. برادرش را که به آرامی می گریست در آغوش کشید و بر پیشانیش بوسه زد، آنگاه آمادگی خود را برای رفتن اعلام داشت.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#29
Posted: 4 Feb 2013 23:23
پدر شانه هایش را بالا انداخت، از جا برخاست و بدون ادای هیچ کلامی به دنبال پسرک به راه افتاد. پوران با خشم کاظم را که اعتراض کنان سر به دنبال برادر نهاده بود به داخل خانه هُل داد و در را درقفای خود بست. قاسم با تأنی گام برمی داشت. غمی در جانش سایه افکنده بود. اشکی داغ از پلکهای خسته اش فروچکید. جاسم در سکوتی آزاردهنده با او هم گام شده بود.
از جادۀ خاکی گذشته و به لب جادۀ آسفالته رسیدند. هر دو آنجا توقف کردند. پدر دست در جیب شلوارش فرو برد. مقداری پول از جیب خارج کرد و آن را به عنوان مخارج سفر در مشت گره خوردۀ قاسم فرو کرد و با صدای لرزانیگفت:
- آخه تو که تو شهر کسی رو نمی شناسی، جایی رو بلد نیستی. ممکنه گم بشی، شاید خدای نکرده بلایی سرت بیاد.
- نگران نباش پدر، خدا بزرگه.
- من می دونم تو از دست من ناراحتی ولی باور کن راه دیگه ای برام نمونده. فعلاً که این جوری پیش اومده و من هیچ کاری نمی تونم بکنم. اگه بخوام طلاقش بدم یه بچۀ دیگه رو دستم می مونه، تازه مجبور می شم کلی هم ضرر و زیان بپردازم. وانگهی این جدایی موقتیه. یه مدت که بگذره همه چیز به حال عادی برمی گرده. وقتی پوران وضع حمل کرد و حال مزاجیش بهتر شد دوباره میتونی برگردی خونه. فعلاً ناچاریماین وضع رو تحمل کنیم.
قاسم چشم در چشم پدر دوخت و به لبخندی اکتفا کرد. در دیدگان معصومش دنیایی مهر و صفا موج می زد. مینی بوسی از دور نمایان شد. جاسم دستش را در هوا تکان داد. مینی بوس نیش ترمزی کرد و چند قدم بالاتر توقف کرد. پدر شانۀ قاسم را تکان داد و گفت:
- اگه نتونستی کاری پیدا کنی برگرد پیشمون، سعی کن مواظب خودت باشی.
قاسم صدای ضربان قلبش را می شنید. در سکوت پا در رکاب ماشین نهاد و خود را بالا کشید. لحظه ای بعد اتومبیل از خم جاده گذشت و از چشم پدر ناپدید گردید. قاسم در جادۀ زندگی به دنبال سرنوشت نامعلوم خود می رفت و پدر با حالی افسرده و غمگین به مزرعه بازگشت.
قاسم با اندوهی در دل تن بی رمق خود را روی صندلی مینی بوس ولو کرد. هنوز پولهای پدر رادر مشت می فشرد. از پنجرۀ غبار گرفته ماشین به جادۀ خاکی می نگریست. مدت زمان کوتاهی از جداییشان نمی گذشت اما احساس دلتنگی می کرد. انگار ماههاست از خانواده اش جدا مانده است. در آن لحظه به تنها فردی که می اندیشید کاظم بود.
از ده قاسم، تا به شهر حدود 3 ساعت راه بود. پس از طی این مسیر، مینی بوس در حاشیۀ خیابانی توقف کرد و مسافران آماده پیاده شدن گشتند. قاسم به پیاده رو گام نهاد و لحظه ای به اطراف نگریست. هیچ کدام از چهره ها برایش آشنا نبودند.
اندکی بعد سرش را به زیر انداخت و بی هدف به راه خود ادامه داد. تا ساعتی از ظهر گذشته او هم چنان خیابانها را زیر پا می نهاد. در طول مسیر، برای یافتن کار به چندین مغازه داخل شد اما همه جا پاسخ منفی شنید. کسی به وجود کارگر نیاز نداشت.
به تدریج خستگی و گرسنگی چنان بر او غلبه یافت که یارای راه رفتن نداشت. مقابل یک کبابی ایستاد و از پشت شیشه به دودهای کباب که با بوی خوشی به آسمان برمی خاست خیره ماند. دلش از گرسنگی مالش می رفت و بوی کباب توانش را گرفته بود. به هر زحمتی که بود آب دهانش را به سختی فرو داد و پاهایش را از جا کند.پس از مقداری پیاده روی بار دیگردر برابر مغازه ای توقف کرد. نگاهی به داخلش انداخت و این بار دستگیره در را گشود و داخل شد. گرمای مطبوعی که ناشی از بخار غذا بود جانش را نوازش داد. به جز او مشتری دیگری در آنجا دیده نمی شد. یکسره به طرف فروشنده رفت و سفارش یک پیاله لوبیای داغ داد. سپس میزی را انتخاب کرد و روی یک صندلی فرو رفت.دقایقی بعد مرد فروشنده با سینی محتوی نان و لوبیا به او نزدیک گشت و سینی را مقابلش نهاد و دور شد.
قاسم با ولع به خوردن مشغول شد. چنان با اشتیاق لقمه ها را به دهان فرو می برد که مرد فروشنده را که خیره خیره نگاهش می کرد، حیرت زده نمود. پس از اتمام غذا، از جا برخاست و احساس کرد زانوهایش نیروی تازه ای گرفته است. برای پرداخت پول مقابل میز فروشنده ایستاد و پس ازآن به قصد خروج به طرف در رفت اما یکباره فکری از ذهنش گذشت، بار دیگر عقب گرد کرد و محترمانه از مرد فروشنده درخواست کار کرد. مرد دقایقی بهاو خیره شد و سپس پرسید:
- تو این شهر غریبی؟
قاسم سرش را حرکتی داد و گفت:
- اینجا بله، ولی مال همین حوالی هستم.
مرد سر تا پای او را برانداز کردو گفت:
- متأسفانه من به کارگر احتیاج ندارم. سرم زیاد شلوغ نیست و خودم می تونم به تنهایی اینجا رو بچرخونم.
قاسم لبخندی زد و گفت:
- همه همینو می گن.
و خواست که برگردد و از آنجا خارج شود اما مرد پرسید:
- چه کاری بلد هستی؟
- تا حالا فقط کارهای کشاورزی انجام می دادم.
- ولی اینجا که ده نیست! کار کردن تو شهر تخصص می خواد.ببینم اینجا کسی رو داری؟
- هیچ کس.
- پس شبها کجا می خوابی؟!
- تازه امروز صبح وارد شدم و هنوزفکری واسۀ شب نکردم ولی خُب خدا بزرگه، بالاخره یه جایی رو گیر می آرم.
فروشنده با حالتی تردیدآمیز پرسید:
- از خونه فرار کردی؟
- نه، پدرم منو فرستاده شهر برای کار.
- ببین پسر، من خودم اینجا کاری ندارم که بهت بدم، ولی شاید بتونم یه کاری واست دست و پا کنم.
- خدا عوضتون بده.
- الان نمی تونم مغازه رو تعطیل کنم، بهتره بری و طرفای عصر بیای تا مغازه رو ببندم و با هم بریم به جایی که در نظر دارم. شاید بتونم کمکت کنم.
قاسم پس از تشکر، خداحافظی کرد و با خوشحالی از مغازه بیرونآمد. چنان امیدوار شده بود که دیگر تلاشی جهت جستجو و یافتن کار به عمل نیاورد. تا تاریک شدن هوا در اطراف پرسه زد و زمانی که حس کرد وقت رفتن فرارسیده به جانب محل قرار به حرکت درآمد. مرد که انتظارش را می کشید با دیدن او کرکرۀ مغازهاش را پایین کشید و قفل بزرگی به چفت آن زد و به راه افتاد. قاسم هم از پی اش روان شد. پس از طی مسافتی، آن دو مقابل خانه ای توقف کردند.
مرد چکش در را به صدا درآورد. دقایقی بعد مرد مسنی در را به رویشان گشود و با دیدن تازه وارد لبش به خنده گشوده شد و با خوش رویی آن دو را به داخل خانه راهنمایی کرد. قاسم در حالی که مؤدب و باوقار دستهایش را روی زانو نهاده و سر به زیر افکنده بود به خوش و بش و سخنان متفرقه آنها گوش می داد و تا حدی اضطراب داشت. می ترسید مبادا از اینجا هم ناامید خارج شود.
آن دو مرد که ضمناً برادر یکدیگر بودند با هم به گفتگو نشستند. نصرالله خطاب به برادرش قدرت الله گفت که جهت چه کاری به سراغش آمده است. برادر بزرگتر وقتی از موضوع اطلاع یافت نگاهی به سر تا پای قاسم انداخت و در سکوت وی را برانداز کرد. نصرت الله که تردید او را دید گفت که حاضر است شخصاً ضمانت قاسم را به عهده بگیرد. قاسم عجولانه سرش را به زیر انداخت و لبش را به دندان گزید.
قدرت الله پذیرفت که به طور موقت قاسم را در کارگاه نجاری خود به کار گمارد تا او بتواند در آینده شغل مناسبی برای خود دست و پا کند. وی در مورد مشکل مسکن قاسم اظهار داشت که اگر وی مایل باشد می تواند در یکی از اتاقکهای کارگاه شب را به روز برساند.
قاسم چنان از این همه لطف و محبتبه وجد آمد که کم مانده بود بر پاهای قدرت الله بوسه بزند. قدرت الله شناسنامه اش را از وی بازستاند و به او اجازه داد شب را درخانه اش بسر برد. ساعتی بعد، نصرت الله پس از صرف شام، از قاسم و خانوادۀ برادر خداحافظی کرد و در حالی که هم چنان سفارش قاسم را به برادر می کرد از آنان جدا شد.
یکی از اتاقها را برای خوابیدن به قاسم اختصاص دادند و او زمانی که با شرمساری وارد بستر گردید دست دعا به سوی پروردگار خود دراز کرد و از او استعانت جویید که همیشه یار و پشتیبانش باشد و لطف خود را از وی دریغ ندارد. و چون بسی خسته می نمود شب را با خوابی خوش به روز آورد.
در پگاه با نشیدن ضربه ای به در، چشم از خواب گشود. قدرت الله خان وی را به خواندن نماز صبح دعوت کرد. قاسم بی درنگ از رختخواب بیرون آمد و پس از ادای نماز و خوردن صبحانه به همراه پیرمرد به سوی محل کار جدید خود رهسپار گردید.
کارگاه قدرت الله که همه وی را عموقدرت می نامیدند مغازۀ نسبتاً بزرگی بود که 3 کارگر با همکاری وی آنجا را اداره می کردند.قاسم در بدو ورود توجۀ همگان را به خود جلب کرد. آنها به تصور این که وی یکی از بستگان دور عمو قدرت است به او احترام می گذاشتند. قدرت الله قاسم را به یکی از کارگرها سپرد تا زیر و بم کارها را به وی بیاموزد و قاسم عملاً وردست او گردید.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#30
Posted: 4 Feb 2013 23:30
روزها به دنبال هم می گذشتند و قاسم با جدیت و علاقه مندی به فراگیری رموز کار مشغول بود. هنوز هیچ مزدی دریافت نمی داشت اما می دانست که اگر نیاز مالی داشته باشد قدرت الله در رفع مشکلش خواهد کوشید. در واقع او هنوز نیاز به پول را در خود احساس نکرده بود. غذایش را در خانۀ عموقدرت می خورد و جای خوابش را هم همان جا در نظر گرفته بودند. قدرت الله خان او را از خود جدا نمی دانست.
پیشرفت قاسم در فن نجاری چشمگیر بود و قدرت الله از کارش رضایت داشت. او چند بار صداقت و درستگاری شاگرد نوجوانش را آزموده بود و قاسم از تمام موارد سربلند بیرون آمده بود. قاسم از لحاظ فیزیکی جوانی فعال و پرتحرک و پرجنب و جوش بود. کاری را که به عهده اش می نهادند به نحو مطلوبی به پایان می رساند.
هرچه زمان می گذشت علاقۀ قدرت الله به قاسم فزونی می گرفت. قدرت الله این پیرمرد مهربان و باتقوا با همسر و دو دختر12 و 7 ساله اش زندگی می کرد. دو پسران او هر یک همسرانی اختیار کرده و در تهران ساکن بودند و هر از چند گاهی به همراه اهل و عیال به دیدار پدر می آمدند. همسرمش قدرت هم زنی بغایت مهربان و دلسوز بود و به قاسم نه به عنوان یک کارگر بلکه او را به چشم فرزند خود می نگریست.
در مجموع همگی نسبت به او لطف می نمودند. قاسم در کنار آنها هرگز احساس بیگانگی نمی کرد. و به تدریج جزو یکی از اعضاء خانوادۀ آنان گشته بود. دختران مش قدرت، بخصوص سیمادختر بزرگتر با او انس و الفت عجیبی یافته بودند. سیما که محصل بود سعی داشت توجه قاسم را به سمت درس خواندن سوق دهد.
قاسم که حتی سواد خواندن و نوشتن را نداشت در مواقع بیکاری و تعطیلات کنار سیما می نشست و به حرکت دستهایش که در حال انجام دادن تکالیف مدرسه بود خیره می گشت و در اشتیاق فراگیری درس می سوخت. سیما مایل بود خواندن و نوشتن در سطح ابتدایی را به او بیاموزد اما قاسم نه فرصت فراگیری داشت نه دلش می خواست مزاحم درس خواندن او بشود.
سه ماه از آغاز به کار قاسم می گذشت و او در تمام روزها و شبهای گذشته به یک چیز می اندیشید، و آن این که در اولین فرصت دیداری از خانواده اش داشته باشد، و درصدد بود که پس از دریافت اولین دستمزد به دیدن پدرو برادرش برود.
گاه در لحظات تنهایی به گذشته ها می اندیشید. به خانه اش، به برادر کوچکش، به خاله نساء و بقیه و نمی دانست در غیاب او اوضاع و احوال خانه چگونه می گذرد. محبتهای عموقدرت و خانواده اش سبب شده بود که درد غربت و دوری از خانواده را به خوبی تحمل کند. عموقدرت او را مانند پسر خود دوست می داشت و از بذل هیچ کمکی مضایقه نمی کرد.با فرارسیدن فصل زمستان قاسم هم هوای یار و دیار به سرش افتاد.زمانی که عموقدرت حقوقش را مقابلش نهاد، قاسم فقط به این می اندیشید که با آن مبلغ چه چیزهایی برای خانواده اش تهیه کند. پنج ماه دوری و بی خبری جسم و جانش را آزرده بود و روحش در آرزوی دیدار خانواده در قالب تن پرواز می کرد. او دیگر آن پسرک مزاحم و سربار خانواده نبود. حالا برای خود شغلی داشت، مورد احترام بود، حرفه ای آموخته بود و مزدی دریافت می کرد و از این استقلال مالی خرسند بود.
وقتی تقاضایش را با عموقدرت در میان نهاد، همان گونه که انتظار می رفت عموقدرت درخواستش را اجابت کرد. قاسم به مدت یک هفته مرخصی گرفت و با قلبی مشتاق و پر آرزو به زادگاه خود عزیمت کرد.
هوا سرد بود و جاده های خاکی دراثر بارش بارانهای مداوم پر از چاله چوله و دست انداز بود. قاسم لب جادۀ خاکی از مینی بوس پیاده شد در حالی که ساک کوچکش را که مملو از سوغاتی بود، در دست داشت، و به آرامی گام برمی داشت. چراغهای خانه ها از دور سوسو می زدند.
با هر حرکت مقداری گِل و شُل بر کفش و لباسش شتک می زد. هوارو به تاریکی نهاده بود که قاسم به خانه اش نزدیک شد. هیجانی تند سراپایش را فراگرفت. چراغهای خانه روشن بودو سکوتی مطلق بر اطراف حکم فرما بود. به آرامی چکش در را کوبید. به چپ و راست نظری افکند، کسی در آن حوالی دیده نمی شد. هوای برفی و بارانی همیشه اهالی روستا را خانه نشین می کرد. زمستان فصل استراحتشانبود.
دقایقی بعد صدای پایی از داخل خانه شنیده شد و متعاقب آن جاسم با احتیاط لای در را گشود و به محض دیدن قاسم چنان حیرت کرد که مدتی سراپایش را برانداز نمود،آنگاه لبخندزنان بازوی پسر را گرفت و او را به داخل کشید. نه آغوشی به رویش گشوده شد و نه دستی گرم دستش را فشرد و این مسأله برای او دور از انتظار بود. اولین کلامی که بر زبان راند چنین بود:
- پدر حالتون چطوره؟ بچه ها چطورن؟
- همه خوبن بیا بریم تو. خیلی وقت بود که ازت خبر نداشتم. چراما رو از خودت بی خبر گذاشتی؟
پدر در اتاق را گشود و هر دو وارد اتاق شدند. پوران در کنار بخاری هیزمی، به دیوار تکیه داده بود و کودک شیرخواره ای در آغوشش دیده می شد. او همان طور که با دست کودک را تکان می داد با سر به سلام قاسم پاسخ داد. دریغ از یک لبخند! قاسم ساکش را گوشۀ اتاق نهاد و به ناگاه صدایی او را به خود آورد. پسربچۀ رنجور و ریز نقشی شادی کنان خود را در آغوشش جای داد و صورت سردو یخ زدۀ قاسم را غرق بوسه ساخت.
او تنها فردی بود که از دیدار قاسم پس از چند ماه دوری شادمان گشته بود. قاسم برادر را به سینه فشرد و موهای پرپشت و کثیفش را که چون چوب، خشک و زبر بود نوازش داد. صدای گریۀ کودکی که در آغوش مادر بود برخاست. پوران به بهانۀ ساکت کردن بچه از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد.
قاسم که هنوز برادر را در بغل داشت روی زمین نشست و خطاب به پدر گفت:
- قدم نو رسیده مبارک باشه. پسره یا دختر؟
- یه دختر ملوس و ناز، خوشگل مثل مادرش! خُب تعریف کن ببینم تو این مدت کجا بودی و چهکردی؟ مثل این که خیلی بهت خوش گذشته که مارو فراموش کردی!
- نه پدر، باور کن تو این مدت حتی یه لحظه هم از یاد شما غافل نبودم. دلم واسۀ همتون تنگ شده بود ولی خُب دنبال یه لقمه نون بودم.
- پس کار پیدا کردی! خُب چه کاری هست؟
- تو یه کارگاه نجاری کار می کنم. تا حالا کارآموزی می کردم وچون صلاح نبود وسط کار بذارم و بیام منتظر بودم اولین مزدمو بگیرم بعد بیام.
- بارک الله! چه جوری این کار رو پیدا کردی؟
- جریانش مفصله باشه یه وقت دیگه. خُب شما چیکار می کنی؟
- هی بدک نیست، زندگیه دیگه. باید با بد و خوبش ساخت.
قاسم نگاهی به صورت قی بستۀ کاظم انداخت و در حالی که لپش را می کشید گفت:
- ماشاالله خیلی بزرگ شدی! حسابی واسه خودت یه مرد شدی.
کاظم خود را به سینۀ او فشرد و جواب داد:
- داداشی جون اومدی پیش ما بمونی؟
- نه عزیزم باید برگردم سر کارم. من دیگه واسه خودم یه زندگی مستقل دارم.
- نه داداشی جون تو دیگه نباید بری، من خیلی دلم واست تنگ شده بود. همیشه چشم به راه بودم که یه روز بیای خونه. تو روخدا دیگه منو تنها نذار.
- تو هم وقتی بزرگ شدی باید روی پاهای خودت وایستی. باید درس بخونی و واسه خودت کسی بشی؟
پوران که بچه را در اتاق دیگری خوابانده بود مجدداً به اتاق بازگشت و با لحنی بی تفاوت گفت:
- خُب چه خبرا؟ راستی ببینم کی می خوای برگردی؟
قاسم در دل به خود گفت:
- هنوز از گرد راه نرسیده جوابم کرد! سپس لبخندی زد و جواب داد:
- یک هفته بیشتر مرخصی ندارم، دلم خیلی براتون تنگ شده بود. بیشتر شبها خوابتونو می دیدم.
پوران سفره را روی زمین گستره و همگی برای صرف شام به دورسفره جمع شدند. قاسم با تأنی غذا می خورد. در خانۀ خود احساس غریبی می کرد. جو خانه آن صفا و صمیمت خانۀ عموقدرت را نداشت. انگار هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتند. تنها کسی که به سر شوق آمده بود و پرحرفی می کردکاظم بود.
پس از شام، پوران خستگی را بهانه کرد و به رختخواب رفت. پدر دو دست رختخواب برای قاسم و کاظم در اتاق مجاور انداخت و خطاب به قاسم گفت:
- راه درازی اومدی، شب رو استراحت کن تا فردا.
همه با او مثل یک غریبه رفتار میکردند، حتی پدر. قاسم تشکر کرد و پدر خارج شد. او لباسهایش را از تن خارج کرد و به رختخواب خزید. کاظم در حالی که با لباس می خوابید گفت:
- اتاق سرده بهتره لباساتو بپوشی. بابا تو این اتاق بخاری روشن نمی کنه ممکنه سرما بخوری.
روزگار غریبی ست نازنین ...