ارسالها: 14491
#311
Posted: 4 Oct 2013 13:00
عصر که شرکت تعطیل شد و همه رفتند ، کیوان ماند تا کارهای عقب افتاده را تمام کند . به این ترتیب هم از بار مسئولیت همکارانش می کاست و هم کمتر در خود فرو می رفت و به یاد رعنا می افتاد . تصمیم داشت دیگر در مورد او با کسی صحبت نکند . همین طور در مورد سفرش . هر چند می خواست حتما به این سفر برود مطمئن نبود کاری از پیش ببرد . چطور ممکن بود بدون در دست داشتن هیچ نشانی از او ، خانه اش را پیدا کند ؟
به قدری سرگرم کار و غرق در افکارش بود که وقتی زنگ تلفن به صدا در آمد سرش را بالا کرد و تازه متوجه شد ساعت ده شب است . می دانست چه کسی پشت خط است گوشی را برداشت و به مادرش قول داد که دیگر کار را تعطیل کند و به خانه برگردد .
وقتی از شرکت بیرون آمد باران می بارید . هوا لطیف بود و قطرات پراکنده ی باران که به صورتش می خورد حالش را جا می آورد و ترغیبش می کرد مسافتی از راه را پیاده برود . صبح اول وقت اتومبیلش را برای صافکاری به تعمیرگاه سپرده بود .
با اینکه تقریبا دیروقت بود خیابان ها شلوغ بود و تردد اتومبیل ها به کندی صورت می گرفت . کمی که راه رفت احساس کرد که به شدت خسته است . هنوز کاملا سلامتی اش را باز نیافته بود و می ترسید دوباره سرما بخورد . از طرفی شب قبل هم به خوبی نخاوبیده بود . پس ترجیح داد تاکسی بگیرد و در طول راه دائم در این فکر بود که مادرش چه برخوردی با او خواهد داشت . از او دلخور است یا خیال دارد دوباره پند و اندرز را شروع کند ؟ به هر حال می بایست با آن مواجه می شد .
اما وقتی کلید را در قفل چرخاند و وارد شد ، همه چیز خلاف انتظارش بود . مادرش با رویی گشاده به استقبال او آمد . نه از سرزنش خبری بود و نه از اخم و تخم . رفتار بقیه هم عادی بود و کیوان که کمی آسوده خاطر شده بود مادرش را بغل کرد ، صورت او را بوسید و گفت :
-خوبی مامان ؟ منو بخشیدی ؟
شهلا هم او را بوسید و گفت :
-دیگه حرفشو نمی زنیم باشه ؟ بیا بریم سر میز . همه منتظر بودیم تو برگردی .
شام در آرامش سپری شد بی آنکه صحبتی از آنچه بین کیوان و مادرش گذشته بود به میان آید و صرفا بعد از جمع آوری میز بود که شهلا به کیوان گفت او و پدرش چه تصمیمی گرفته اند و از او خواست تا پیدا کردن جا در همان خانه بماند و کیوان پذیرفت . دلش نمی خواست آرامشی را که حاکم شده بود بر هم بزند . تمام مدت با همه می گفت و می خندید و بروز نمی داد که چه آشوبی در قلبش برپاست . اما وقتی به اتاقش رفت و تنها شد دوباره دلشوره گرفت . به شدت آشفته بود و با اینکه شب قبل به خوبی نخوابیده بود خوابش نمی برد . دست آخر مجبور شد به سراغ قرص هایی برود که زمانی به دفعات از آن استفاده می کرد . بالاخره هم وقتی خوابش برد تا صبح کابوس دید و بارها هراسان از خواب پرید . به خوبی می دانست دفتر زندگی اش ورق خورده و فصلی تازه آغاز گشته است .
صبح که از بستر بیرون آمد کماکان خسته و رنگ پریده بود ، اما در چشمانش برقی می درخشید که نشان از عزمی راسخ داشت . می بایست کوله بارش را بر می داشت و راهی سفری می شد که خود نمی دانست به کجا می انجامد .
من می تونم ، باید بتونم ، وگرنه معلوم نیست کارم به کجا می کشه .
کیوان در شرکت مشغول کار بود که تلفن روی میزش زنگ خورد . خط داخلی بود و منشی به او خبر داد که مادرش پشت خط است .
-سلام مامان چی شده ؟
-هیچی عزیزم ، فقط الان یه آقایی زنگ زد و گفت که از دوستای قدیمته . شماره ات رو می خواست . ندادم . ولی شماره اش رو گرفتم .
-اسمش رو نگفت ؟
-چرا ؛ شهرام ، شهرام مشتاق . به نظرم آشنا اومد اما گفتم نکنه . . .
کیوان آشکارا ذوق زده شد :
-وای مامان نمی دونی چقدر خوشحالم کردی . شماره اش رو بده ببینم .
کیوان شماره را از مادرش گرفت و خداحافظی کرد و نیم ساعتی نگذشته بود که شماره تلفن خانه را گرفت و دوباره با مادرش حرف زد :
-مامان ؟
-جانم ؟
-حالشو داری امشب مهمون داشته باشی ؟
-البته که دارم . کی هست ؟
-شهرام مشتاق . همونی که . . .
-آره می دونم ، بیارش عزیزم . قدمش رو چشم .
***
وقتی کیوان کلید را در قفل می چرخاند صدای جیغ و فریاد کتایون و کیومرث به گوش می رسید و هر دو با کوسن های روی مبل به جان یکدیگر افتاده بودند که کیوان و شهرام وارد شدند . کیومرث جا خالی داد و یکی از کوسن ها پرواز کنان به سمت تازه واردان می رفت که شهرام آن را در هوا قاپید .
کیوان با صدای بلند گفت :
-معلومه اینجا چه خبره ؟
کتایون که تازه متوجه آن دو شده بود رنگ از رویش پرید و تته پته کنان گفت :
-ای وای ببخشین .
کیومرث از گوشه ی اتاق داد زد :
-نمی ذاره صدای ضبط رو بلند کنم .
کتایون رو به او کرد و پرخاش کنان گفت :
-با اون مزخرفاتی که گوش میدی سرمون رو می بری .
کیوان دخالت کرد :
-بس کنین . یاد بچگیهاتون افتادین ؟ ببینین اینجا رو به چه روزی در آوردین . ناسلامتی مهمون داریم .
در همین موقع شهلا از آشپزخانه بیرون آمد . به مهمانشان خوشامد گفت و رو به کیوان کرد :
-عصبانی نشو ، کیوان جون . این کار همیشگیشونه . من دیگه عادت کردم .
سپس رو به شهرام کرد :
-خواهش می کنم بفرمایین . من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام .
شهرام لبخندی زد و گفت :
-اشکالی نداره خانم سلحشور . منو یاد بچگی خودم انداخت .
بعد دستش را به طرف کتایون دراز کرد :
-سلام من شهرام هستم . خسته نباشین .
کتایون که به شدت خجالت کشیده بود سری تکان داد و به سرعت به سمت اتاقش دوید . احساس می کرد اگر یک بار دیگر چشمش به دوست برادرش بیفتد حتما از زور خجالت می میرد . ضربان قلبش شدت گرفته و گونه هایش قرمز شده بود . دست آخر هم چون مجبور بود به مادرش کمک کند و میز شام را بچیند خودش را مجاب کرد از اتاق بیرون بیاید . اما اول می بایست لباسش را عوض می کرد . وقتی یادش می افتاد دوست برادرش او را در آن بلوز و شلوار راحتی و در حال پرتاب کوسن دیده است ، خونی را که به چهره اش می دوید احساس می کرد .
بالاخره بلوز و شلوار مناسب به تن کرد ، دستی به سر و صورتش کشید و قبل از بیرون رفتن نگاهی در آینه انداخت . با آن رژ کمرنگ صورتی و موهای شبق گونه که روی شانه اش پریشان بود بد چیزی نشده بود . اما هنوز خجالت می کشید بیرون برود . مادرش کمک لازم داشت . از اتاق بیرون آمد و قبل از اینکه وارد اتاق پذیرایی شود نفسی عمیق کشید تا خود را برای رو به رو شدن با مهمانشان آماده کند .
کیوان و شهرام مشغول گفتگو بودند که کتایون وارد شد . با ورود او ، شهرام از جایش بلند شد که کتایون را بیشتر شرمنده کرد و باعث شد او بار دیگر بابت رفتارش عذرخواهی کند . اما شهرام نه تنها نرنجیده بود بلکه از شر و شور او خیلی هم خوشش آمده بود و گفت :
-اشکالی نداره . اینم یه جور استقباله .
کتایون دائم برای چیدن میز می آمد و می رفت و این رفت و آمد حسابی حواس شهرام را پرت می کرد . مطمئنا کتایون هم این را احساس کرده بود ، چون هر بار چشمانش را به سمت آنان می چرخاند می دید که او نگاهش می کند . او هم از شهرام بدش نیامده بود . خیلی خوب صحبت می کرد ، صدایی دلنشین داشت و از چهره ای مردانه و جذاب هم برخوردار بود .
بعد از صرف شام که همه دور هم به گفتگو نشسته بودند کیوان برای پدر و مادرش توضیح داد که شهرام را از دوران دبیرستان می شناسد و دوستی شان تا سال آخر دبیرستان ادامه داشته است ، اما بعد از آن شهرام یکدفعه غیبش می زند و او هر جا به دنبالش می گردد پیدایش نمی کند تا امروز که می فهمد او در خارج از کشور به سر می برده است . سپس کیوان ادامه داد :
-امروز که دیدمش می خواستم خدمتش برسم که ناغافل گذاشت و رفت ، اما وقتی قضیه رو برام تعریف کرد بخشیدمش .
بعد رو به شهرام کرد و گفت :
-واسه مامان اینا بگو چی شد که رفتی ؟
شهرام کمی روی مبل جا به جا شد و شروع کرد :
-حقیقتش همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ، طوری که فرصت نکردم از هیچ کس خداحافظی کنم . اون موقع پدرم یه سالی می شد که رفته بود آلمان و چون تنهایی و غربت اذیتش می کرد اصرار داشت ما هم بریم . من سرباز بودم و نمی تونستم برم ، اما مامان مجبور شد بره ، من موندم پیش خاله ام تا کارام درست بشه . خیال داشتم سربازیم رو بخرم و همین کارو هم کردم . تازه یه روز بود معافیم رو گرفته بودم که خبر رسید پدر و مادرم تصادف کردن و حالشون وخیمه .
کتایون حرف او را قطع کرد و گفت :
-اینم از عواقب ضربه زدن به مملکت !
همه خندیدند اما شهلا چشم غره ای به کتایون رفت که باعث شد او تا بناگوش سرخ شود و بعد رو به شهرام گفت :
-ببخشیدش ، بفرمایین لطفا .
شهرام که هنوز لبخند به لب داشت ادامه داد :
-مجبور بودم سریع برم و خوشبختانه یه هفته ای کارم درست شد ، البته با پارتی بازی ، وگرنه امکان نداشت . برای همینم بود که فرصت خداحافظی با کسی رو نداشتم .
کتایون دوباره دخالت کرد :
-به این میگن عذر موجه !
این بار کیوان به او چشم غره رفت و شهرام که به وضوح معلوم بود از مزه پرانی کتایون لذت می برد ادامه داد :
-یه راست از بیمارستان رفتن فرودگاه ، هر دوشون کاملا بیهوش بودند و دکترها می گفتن اگه به هوش بیان امکان زنده موندنشون هست وگرنه که هیچ . خیلی بهم بد گذشت . نه زبان بلد بودم نه جایی رو می شناختم . خدا پدر دوست بابام رو بیامرزه . اگه اون نبود دق کرده بودم . به هر حال دو هفته ای طول کشید و درست زمانی که دیگه قطع امید کرده بودم هر دوی اونا با هم به هوش اومدن که از نظر همه عجیب بود . نمی دونم شاید دلیلش این بود که اونا واقعا عاشق همدیگه بودن .
کتایون آهی کشید و گفت :
-لیلی و مجنون ! خیال می کردم اینا مال قصه هاست .
شهلا به تندی گفت :
-کتایون ! شهرام خان دارن حرف می زنن !
کتایون خودش را جمع و جور کرد و معذرت خواست .
-بله داشتم می گفتم ، اونا بدجوری همدیگه رو دوست دارن . خلاصه یه سالی طول کشید تا حالشون خوب خوب شد و منم موندگار شدم و درس خوندم و بعد هم تو یه شرکت مشغول به کار شدم .
کتایون پرسید :
-چه رشته ای ؟
شهرام جواب داد :
-کامپیوتر .
و بعد از مکثی کوتاه ، که در این مدت نگاهش روی کتایون ثابت بود گفت :
-اما همه ی فکر و ذکرم اینجا بود . دلم واسه همه تنگ شده بود و دلم می خواست از بر و بچه ها خبری بگیرم . ولی چون با عجله رفته بودم دفترچه تلفنم را با خودم نبرده بودم . بالاخره هم دوام نیاوردم و تصمیم گرفتم برگردم . پدر و مادرم مخالف بودن و می گفتن الان حتی فوق لیسانس ها اونجا بیکار و علاف می گردند .
کتایون سریع گفت :
-خب راست می گفتن . الان همه دارن خودشونو به آب و آتیش می زنن که برن خارج .
-اونا نمی دونن که غم غربت با آدم چکار می کنه . من که اصلا از برگشتنم پشیمون نیستم .
کتایون گفت :
-تازه از راه رسیدین ! شاهنامه آخرش خوشه .
شهرام خنده ای کرد و گفت :
-خب بله . باید ببینم چی پیش میاد . اگه اوضاع بر وفق مراد باشه می مونم و سعی می کنم پدر و مادرم رو هم بکشونم اینجا . الان پیش خاله ام هستم . دیشب داشتم خرت و پرت های قدیمی رو جمع و جور می کردم که دفترچه تلفنم رو پیدا کردم و تصمیم گرفتم صبح اول وقت زنگ بزنم . فقط خدا خدا می کردم که از اینجا نرفته باشین .
جمشید خان گفت :
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#312
Posted: 4 Oct 2013 13:01
-ای بابا ، ما ریگ ته جوییم ، پسر جان . اما راستش من با پدرت موافقم . اینجا یا باید پول داشته باشی یا پارتی وگرنه ول معطلی . صبح که از خواب پا میشی می بینی اجاره خونه و مرغ و گوشت و نخود و لوبیا دو برابر شده . اینجا هزینه ی زندگی نفس آدمو می گیره . اون وقت چطور ممکنه جوونی که تازه درسش رو تموم کرده بتونه زندگی کنه ؟ خیلی زور بزنه یه نون بخور نمیر واسه شکم خودش درمیاره . زن بی زن ، خونه بی خونه ، آرزو بی آرزو ، چند سال اینجا نبودی پسر جون ؟
-دوازده سیزده سال .
-خدا پدرتو بیامرزه . مدت کمی نیست . اینجا آدما خیلی عوض شدن . تا دلت بخواد کلاهبردار زیاد شده . یه ساختمون می سازن ، به چند نفر می فروشنش . آدم نمی تونه به چشم خودشم اطمینان کنه . تا تقی به توقی می خوره همه می افتن به جون هم . خدا رحم کرده اسلحه دستشون نیست وگرنه که یه گلوله تو مخ هم خالی می کنن و خلاص . نه انسانیتی ، نه شرفی ، نه وجدانی . حتی دیگه حرمت سن و سال آدمم نگه نمی دارن . همه فکر خودشونن و خلاف کردنشون . دختره به پسره میگه میمیرم برات و باهات رو زمین خالی زندگی می کنم اما بعد که پسره ننه باباشو می فرسته خواستگاری ، خانم ماشین و خونه و جواهر می خواد . تازه اینا رو هم که بهش بدی چند ماه بعد هار میشه و پاچه می گیره . میگی نه از دوست عزیزت بپرس .
و با سر به سمت کیوان اشاره کرد . بعد ادامه داد :
-خب با این تفاصیل بهتر نیست برگردی اونجا که بودی ؟ اینجا دویدن فقط کفش پاره کردنه ، ما که جد اندر جدمون پولدار بود مثل خر تو گِل موندیم . وای به حال اونایی که می خوان با هیچی شروع کنند . فقط در یه صورت می تونی موفق بشی که اونم راه خلافه . صبر کن . تازه از راه رسیدی . یه کم که بمونی بوی گندش حالت رو به هم می زنه ، اون وقت دلت می خواد در بری و این مردم هزار رنگ رو نبینی ، مگه اینکه همرنگ خودشون بشی .
کیوان مداخله کرد و گفت :
-پدر شما هم دیگه خیلی دارین غلو می کنین .
-من غلو می کنم ؟ یه نگاهی به روزنامه ها بینداز . فساد ، فحشا ، اعتیاد ، قتل و غارت داره غوغا می کنه . وقتی یارو نداره شکم زن و بچه اش رو سیر کنه خب مجبوره از دیوار خونه ی من و تو بره بالا یا اگه اینکاره نباشه و عرصه بهش تنگ بشه ، اول زن و بچه اش رو می کشه بعد هم خودشو حلق آویز می کنه . خودمونو نبین . یه نگاه به دور و بری هات بنداز . همین آبدارچی خودمون . بیچاره مگه چند سالشه ؟ دیپلمم که داره . از صبح تا شب جون می کَنه تا بتونه شکم چند سر عائله رو سیر کنه . یه بابای افلیج هم رو دستشه . حالا ما به این کمک کنیم . مگه تعدادشون کمه ؟ هیچ کسی هم ککش نمی گزه که جواب این همه نکبت رو بده .
شهرام گفت :
-اگه این طوری باشه که سنگ رو سنگ بند نمیشه .
جمشید خان خنده ای کرد :
-سنگ که هیچی ، کوه هم رو کوه بند نمیشه . شده کلاف سر در گم . یه روزی به حرف من می رسی .
شهرام گلویش را صاف کرد و گفت :
-می دونین آقای سلحشور ، به اعتقاد من ، ما ملتی هستیم که همیشه مورد ستم واقع شدیم . هیچ وقت نذاشتن فرزندان این مرز و بوم به رشد واقعی خودشون برسن . تا اومدن پا بگیرن و خودی نشون بدن صداشون در نطفه خفه شد . یعنی ابر قدرتها می خوان ما این طوری باشیم تا اونا آسون تر به منافع خودشون دست پیدا کنن . من می فهمم شما چی میگین ، ولی ما خودمونم در این آشفتگی مقصریم . چند نسل باید بگذره تا کمبودها جبران بشه . من اومدم اینجا زندگی کنم چون ریشه ام اینجاس . من مال این آب و خاکم و اینجا رو دوست دارم . ما اگه صد سال هم خارج از کشور زندگی کنیم مال این مرز و بومیم . فرار چیزی رو حل نمی کنه . باید موند و مبارزه کرد . باید موند و سازندگی کرد . اگه تونستیم از این به قول شما جهنمی که بوی تعفنش همه رو گیج کرده سلامت بیرون بیایم و به جای حرف عمل کنیم میشه گفت انسانیم . کنار گود نشستن و شعار دادن که دردی از این مردم دوا نمی کنه . عیب ما مردم اینه که رحم و مروت از دلمون رفته . اگه هر کسی به فراخور حالش دست یکی رو بگیره دنیا گلستان میشه .
شهلا که تا آن موقع ساکت نشسته بود و گوش می داد گفت :
-من با شهرام خان موافقم . هر کی هر چی بکاره ، همونو درو می کنه . اینجا خاک ماست و هر وجبش قسمتی از وجود ما . من کشورم رو دوست دارم و حاضر نیستم جایی برم . باید بمونیم و کشورمون رو بسازیم وگرنه مفت و مجانی اونو دادیم دست بیگانه . اینجا وقتی آدم دلتنگه یا نیازی داره درِ خونه ی همسایه رو می زنه . خارج که از این خبرها نیست . حالا مهد تمدن آزادیه ، خب باشه . سرشونو بخوره . وقتی دردی از درد من دوا نمی کنه ارزونی خودشون . اینجا هنوزم پر از آدمای خوب و شریفه .
سپس رو به شوهرش ادامه داد :
-مثلا همین خود ِ تو . می تونی درد همنوعت رو ببینی و بی اعتنا از کنارش بگذری ؟ نه . مطمئنم که نه . پس درست نیست جوونا رو مایوس کنیم . هر یه نفری که از اینجا فرار می کنه ستونهای این سرزمین متزلزل میشه . باید دست به دست هم بدیم و انسان دوستی رو به بچه هامون یاد بدیم تا کم کم پلیدیها از رو زمین پاک بشه .
جمشید خان آهی کشید و گفت :
-هی هی هی ، رویا ساختن و خیال بافی حال قشنگی داره اما واقعیت تلخ تر از ایناس . مگه من بدم میاد جامعه درست بشه ؟ ولی مگه یه دست صدا داره ؟ میگی دست به دست هم بدین . بفرمایین کو اون دست ها که من دستم رو به طرفشون دراز کنیم ؟ همه صبح که از خواب بیدار میشن فقط تو این فکرن که کلاه خودشونو سفت نگه دارن تا مبادا باد بیاد .
کیوان حرف پدرش را قطع کرد و گفت :
-به نظر من فقط باید فرهنگ مردم بالا بره . در این صورت میشه امیدوار بود اتفاقی بیفته . تا وقتی همه در جهل و ناآگاهی به سر می برن . امیدی به رشد و مبارزه با ظلم نیست . الان فشار رو قشر جوونه . بچه هایی که باید آینده ی خودشون و کشورشون رو بسازن ، عاطل و باطل ول می گردن . من که شخصا خیلی متاسفم .
دوباره نطق کتایون باز شد و گفت :
-تاسف خشک و خالی دردی از کسی درمون نمی کنه . باید یه کاری کرد .
شهرام خنده ای کرد و گفت :
-پرتاب کوسن به طرف همدیگه چطوره ؟
و همه زدند زیر خنده و بحث جدی آنان به مسائلی پیش پا افتاده تر تبدیل شد که تا پاسی از شب ادامه داشت .
بالاخره شهرام اجازه ی رفتن خواست و از جا بلند شد . شبی خوش به او گذشته بود و خود را با آن خانواده ی صمیمی بسیار نزدیک احساس می کرد . همه تا جلوی در او را بدرقه کردند . شهرام قبل از بیرون رفتن با تک تک آنان خداحافظی کرد و وقتی نوبت به کتایون رسید در حالی که سعی می کرد تمام صمیمیت خود را در نگاه و لحن کلامش بگنجاند به او گفت :
-مخصوصا از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم . آخه من اینجا خیلی غریبم . مطمئنا اگه با کسی دعوام بشه می تونم به کمک شما امیدوار باشم نه ؟
کیومرث به جای کتایون جواب داد :
-آره اون موقع توی کوسن ها قلوه سنگ میریزیم .
وقتی در پشت سر شهرام بسته شد و کیوان و خانواده اش به اتاق برمی گشتند هر کسی در مورد او اظهار نظری کرد .
شهلا گفت :
-چه جوون آقایی بود . ازش خوشم اومد .
جمشید خان اضافه کرد :
-معلومه آدم حسابیه .
کیومرث گفت :
-خیلی باحاله . میشه باهاش رفیق شد .
کتایون ساکت ایستاده بود . کیوان رو به او کرد و پرسید :
-نظر تو چیه ؟
و او فقط به این اکتفا کرد که بگوید :
-آره پسر خوبی بود .
سپس بی آنکه اجازه ی حرفی دیگر به کیوان بدهد سرش را پایین انداخت و به سمت اتاقش به راه افتاد . نمی دانست چه مرگش شده است . قدر مسلم عاشق نشده بود ، اما نمی فهمید چرا نمی تواند فکر او را از سر بیرون کند .
همین طور که روی تخت غلت می زد و با خودش کلنجار می رفت تا خوابش ببرد به خود گفت :
-بگیر بخواب لعنتی ، این غلط ها به تو نیومده .
رعنا در فکر فرار بود . به دنبال فرصتی می گشت تا نقشه اش را پیاده کند و هر روز بیش از روز پیش این فکر در او تقویت می شد که خود را از آن زندگی نکبت بار نجات دهد . از وقتی برگشته بود بلقیس دائم او را زیر نظر داشت ، رحیم هم همین طور . روزی چند بار به خانه بر می گشت ، به گوشه و کنار سرک می کشید و می رفت . رعنا هر بار با دیدن او دچار حالت تهوع می شد . ازدواج و زندگی با او حتی در تصورش هم نمی گنجید . مرگ را به آن زندگی ترجیح می داد و به قدری از آن نفرت داشت که به فکر عواقب فرار هم نبود . فقط می خواست خود را از دست آنان نجات دهد ، حتی اگر منجر به مرگش می شد . به هر حال آنچه مهم بود این بود که نمی دانست چه موقع و چطور می تواند فرار کند . غصه ی پول را نمی خورد ، چون که مدت ها پیش از سفر به تهران پنهان از چشم مادرش کمی پول پس انداز کرده بود و خانم بزرگ هم قبل از بازگشت بلقیس از همدان مبلغی به او داده بود که جمعا حدود بیست هزار تومانی می شد . فقط می ماند فرصت مناسب .
رعنا خیلی فکر کرده بود چطور می تواند اعتماد مادرش را جلب کند و دست آخر تصمیم گرفته بود که وانمود کند که سرنوشت خود را پذیرفته و به ازدواج با رحیم راضی است که البته این مساله باعث نشده بود همچون گذشته او را آزاد بگذارند . همیشه یا مادرش در خانه بود یا دایی حیدر و حتی وقتی می خواست به حمام برود کسی همراهی اش می کرد . آنان خودشان بریده و دوخته بودند و بنا بود مراسم عقد بدون حضور آشنایان برگزار شود . در واقع آنان به قدری منفور بودند که هیچ یک از اقوام به خانه شان رفت و آمد نمی کرد . فقط می ماند چند تن از همسایگان و رعنا در کنج اتاق نشسته بود و بی آنکه کسی از او نظر خواهی کند همه چیز آماده می شد . حتی رحیم خود به بازار رفته و برای او انگشتر خریده بود .
و سرانجام روز موعود فرا رسید . قرار بود عصر روز بعد او را عقد کنند . رعنا ناهارش را خورده و در اتاقش لم داده بود که بلقیس به سراغ او رفت :
-پاشو دختر ، پاشو اسباب حمومت رو جمع کن بریم حموم . وقت تنگه .
رعنا در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود و احساس می کرد عنقریب جان از بدنش به در خواهد رفت با طمانینه هیکلش را از زمین بلند کرد . مادرش راست می گفت ، وقت تنگ بود و اگر امروز نقشه ی خود را عملی نمی کرد هرگز نمی توانست .
وقتی بلقیس از اتاق بیرون رفت ، او به سرعت از جا جهید و ساکش را برداشت . در حالی که از شدت ترس و هیجان می ترسید و پشت سر هم به در اتاق نگاهی می انداخت یکی دو دست لباس در آن چپاند و پول هایش را از داخل متکایی که زیر سر می گذاشت بیرون آورد و زیر لباس ها پنهان کرد . سپس جلوی گنجه ایستاد و نگاهی کرد . کمی بعد در حالی که یکی دو چیز دیگر را به همراه تکه کاغذی که شماره ی تلفن خانم بزرگ روی آن نوشته شده بود در ساک انداخته بود ، چادرش را به سر کشید و از اتاق بیرون آمد .
بلقیس هم چادر به سر در حیاط ایستاده بود :
-راه بیفت دختر .
رعنا اخم هایش را در هم کشید :
-شما کجا ؟
-منم همراهت میام .
رعنا می خواست اعتراض کند ولی ترسید شک او را برانگیزد . پرسید :
-دایی حیدر کجاست ؟
-خوابیده .
-رحیم چی ؟
-اه . . . چقدر سوال می کنی . رفته دنبال کارها . راه بیفت شب شد .
در طول راه هر دو ساکت بودند . رعنا پشت سر مادرش که حد الامکان سعی می کرد تند قدم بردارد ، پیش می رفت . دل توی دلش نبود . به سختی نفس می کشید . این آخرین فرصت بود . یعنی موفق می شد به نحوی مادرش را دست به سر کند ؟
بالاخره به حمام رسیدند و به داخل رفتند . صدای همهمه ی زنان از داخل حمام عمومی به گوش می رسید . داخل سربنیه ، بلقیس با صدای بلند سلامی کرد و در حالی که بازوی رعنا را گرفته بود و او را به دنبال خود می کشید رو به زن اوستا گفت :
-خیر ببینی خواهر ، من هزار تا کار دارم . باید برم . بگو اینو خوب بشورنش ، شیرینیت محفوظه .
زن اوستا نیشش را تا بنا گوش باز کرد ، چهار پنج تا دندان لق و زرد رنگش را به نمایش گذاشت و گفت :
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#313
Posted: 4 Oct 2013 13:02
-خاطرت جمع باشه بلقیس ، بیا ، بیا تو عروس خانوم . همچینت کنم مثل دسته ی گل .
رعنا اصلا حرف نمی زد . احساس می کرد اگر دهان باز کند آخرین ذره ی جان نیز از بدنش خارج می شود . همانجا ایستاد و منتظر ماند تا بلقیس از در بیرون رفت . سپس تمام نیرویش را در خود جمع کرد و رو به زن اوستا گفت :
-ای داد بیداد ، کیف پولم پیش مامانم جا موند .
و در حالی که به سمت در خروج می دوید گفت :
-الان برمی گردم .
وقتی پایش را از در حمام بیرون گذاشت رمق نداشت . سریع به اطراف نظری انداخت . از بلقیس خبری نبود . رعنا به سرعت در خلاف جهت مسیر خانه شروع به دویدن کرد . به اولین کوچه ای که رسید داخل شد و به دیوار تکیه داد . نفسش بالا نمی آمد ، اما فرصت درنگ نداشت . به سرعت ساکش را زمین گذاشت و روبنده اش را از آن بیرون آورد . وقتی آن را به صورت زد تا حدودی خیالش راحت شد . حالا با چادر مشکی و روبنده احتمالش کم بود شناخته شود . اما به هر حال می بایست احتیاط می کرد . از داخل کوچه به بیرون سرک کشید و وقتی خیابان را امن دید به راه افتاد . قبلا فکرش را کرده بود که کجا برود . کمی دیگر دوید و وقتی به قدر کافی از حمام فاصله گرفت تاکسی صدا زد . اگر به موقع به ترمینال می رسید شاید می توانست سوار اتوبوس شود و با رسیدن به تهران هم دیگر خیالش راحت بود . حتما خانم بزرگ به او پناه می داد .
ترمینال شلوغ بود . مردم دسته دسته دور اتوبوس ها ازدحام کرده بودند و شاگرد شوفر هر اتوبوسی با فریاد ، مسافران هر مقصدی را به سوار شدن فرا می خواند . رعنا دوان دوان خودش را به باجه ی فروش بلیط رساند .
-آقا یه بلیط می خوام واسه تهرون .
-برو باجه ی اون طرفی ، آبجی . سواد که داری ، رو شیشه اش نوشته .
رعنا به سرعت به سمتی که مرد اشاره کرده بود رفت و باجه ی مربوط را پیدا کرد .
-آقا یه بلیط می خوام واسه تهرون .
بخت یارش بود و بلیط گیرش آمد ، اما اتوبوس نیم ساعت دیگر حرکت می کرد . مجبور بود تا آن موقع به نحوی خودش را از نظر مخفی کند . اما اول می بایست اتوبوسی را که عازم تهران بود شناسایی می کرد . وقتی این کار را کرد در گوشه ای پناه گرفت و منتظر ماند . اگر موقع عادی بود نیم ساعت به حساب نمی آمد اما حالا همچون یک قرن به نظرش می رسید . تمام مدت مضطربانه اطراف را می پایید . می ترسید متوجه فرارش شده باشند و از روی حدس در آنجا به دنبالش بگردند .
بالاخره صدای شاگرد شوفر را شنید که گفت :
-مسافرای تهرون سوار شن .
رعنا احساس کرد عنقریب قلبش از قفسه ی سینه بیرون خواهد زد . یعنی آنقدر بخت یارش بود که بی دردسر از شهر خارج شود ؟ تصمیم گرفت صبر کند تا همه سوار شوند . بعد او سوار شود . اینطوری خیالش راحت تر بود ، چرا که اگر کسی به سراغش می آمد در فضای آزاد فرصت فرار داشت .
دوباره صدای شاگرد شوفر به گوش رسید :
-همه سوار شدند ؟ داریم راه می افتیم ها .
رعنا نگاهی دیگر به اطراف انداخت و در حالی که سعی می کرد سرعت قدم هایش جلب توجه نکند به سمت اتوبوس به راه افتاد و سوار شد . به نظر می رسید همه ی مسافران سوار شده اند و فقط او باقی مانده بود ، چرا که فقط یک صندلی خالی در اتوبوس دیده می شد . بی آنکه به کسی نگاه کند به طرف آن رفت و با نگاهی به مسافر بغل دستی اش نفسی از سر آسودگی کشید . خانمی بود شصت و خرده ای ساله با چادر و مقنعه که تسبیحی را در دست می چرخاند و زیر لب دعا می خواند . رعنا نشست و او نیز در دل شروع به دعا کرد تا خداوند کمکش کند و بتواند به تهران برسد .
طولی نکشید اتوبوس به راه افتاد . رعنا نفس را در سینه حبس کرده بود و دعا می خواند . جرات نداشت سرش را برگرداند . احساس می کرد اگر بیرون را نگاه کند حتما ریخت نحس و غضب آلود رحیم را خواهد دید . فقط خیالش راحت بود که هنوز روبند دارد .
مسافت زیادی را پیموده بودند که صدای زن بغل دستی اش او را به خود آورد .
-تنها سفر می کنی ؟
ابتدا رعنا نمی خواست جواب دهد اما لحن مهربان زن او را واداشت ادب را رعایت کند و گفت :
-بله .
-تهرونی هستی ؟
رعنا دلخور شد . یعنی آن زن خیال داشت همچنان فضولی کند ؟ به هر حال به روی خود نیاورد و جواب داد :
-نه مشهدیم .
-خوش به حالت ، هر وقت بخوای می تونی آقا امام رضا رو زیارت کنی .
رعنا سری به نشانه ی تایید تکان داد .
-من سالی یه دفعه میام مشهد اگه آقا بطلبه .
رعنا حرفی نزد .
-ببینم واسه چی تنها سفر می کنی ؟ از صدات معلومه جوونی . چند سالته ؟
رعنا مجبور بود جواب دهد ، آهسته گفت :
-بیست سال .
-پس خیلی جوونی ، شوهر که نداری ، داری ؟
-نه اما قراره ازدواج کنم .
-خب واسه چی یکی همراهت نیومد ؟ روزگار بدیه . همه جا ناامنیه .
رعنا چاره ای نداشت جز اینکه به این گفتگوی ناخواسته تن دهد . از سوی دیگر به گونه ای غریب احساس می کرد می تواند به آن زن اعتماد کند . گفت :
-والله همه گرفتار بودند . دارم میرم تهرون پیش برادرم . مادرمم اونجاس . مریض شده خوابوندنش بیمارستان . میگن باید عمل بشه مجبورم برم .
-امید به خدا . انشاالله حالش خوب میشه . غصه نخوری ها ! خب اسمت چیه ؟
رعنا مکثی کرد و گفت :
-مریم .
-اسم منم ملک ساداته . جد اندر جدم سادات بودن . سادات حسینی .
-شمام تنها سفر می کنین نه ؟
-بله تنها زندگی می کنم ، تنها سفر می کنم ، تنها هم از این دنیا میرم .
رعنا بی اختیار دلش برای او سوخت :
-خدا نکنه .
-بخوای نخوای وقتش که بشه می کنه .
-یعنی هیچ کس رو ندارین ؟
-داشتم ، شوهرم که عمرشو داد به تو ، دو تا پسرم داشتم که شهید شدن من موندم و من .
رعنا زیر لب ابراز تاسف کرد و سرش را پایین انداخت . سپس برای اینکه حرفی زده باشد پرسید :
-شما اهل کجایین ؟ تهرون ؟
-آره یه خونه ی کوچیک دارم که واسه من یه نفر زیادم هست . بنیاد شهید یه ماهیونه ای بهم میده و خودمم گاهی خیاطی می کنم . ای بدک نیست خدا رو شکر .
-اگه اتاق اضافی دارین می تونین اجارش بدین . هم از تنهایی بیرون میاین هم کمک در آمدیه .
ملک سادات آن دستش را که تسبیح در آن بود بالا آورد و گفت :
-ای بابا ، به کی میشه اعتماد کرد ؟ واسه یه زن و شوهر جا ندارم ، به مرد مجردم که نمی تونم اجاره بدم ، دخترام که خدا به دور ، توهین به تو نباشه فقط بلدن به قر و فرشون برسن . . . راستی ببینم تو چرا روبند داری ؟ مومنی ؟
رعنا زیر روبند پوزخندی زد و جواب داد :
-مومن ِ مومن که نه ، اما بی دین و ایمانم نیستم . به هر حال این روبند ربطی به مومنی نداره . فقط دلم نمی خواد کسی صورتمو ببینه .
-چرا ؟
-همین طوری . . . می ترسم مزاحمم بشن .
-حتما خیلی خوشگلی ؟
-خوشگلی سرشو بخوره ، آدم باید اقبالش بلند باشه .
ملک السادات در حالی که دوباره با تسبیحش مشغول شده بود ، گفت :
-توکلت به خدا باشه دختر جون ، فقط خدا .
اتوبوس زوزه کشان جاده ی آسفالت را می پیمود . به نظر می رسید راه را پایانی نیست . رعنا تا حدودی خیالش راحت شده بود ، اما تا وقتی به مقصد نمی رسید احساس امنیت نمی کرد .
کمی از غروب گذشته بود که اتوبوس مقابل مسجدی که رستورانی نیز در کنار آن بود توقف کرد و شاگرد شوفر به مسافران گفت می توانند پیاده شوند تا ضمن استراحتی کوتاه نمازشان را هم بخوانند . رعنا هم به همراه ملک السادات پیاده شد تا آبی به سر و صورتش بزند .
در دستشویی ابتدا رعنا چادر و کیف دستی ملک السادات را نگه داشت و صبر کرد تا او کارش تمام شود . سپس ساک خود را به دست او داد و وقتی روبند و چادرش را برداشت تا به دست او بدهد و دست و رویی بشوید ملک السادات که آشکارا حیرت زده می نمود با لحنی متعجب تر گفت :
-ای وای . . . تبارک الله احسن الخالقین . حق داری صورتت رو بپوشونی مادر . من که زنم دلم از دیدنت ضعف رفت وای به حال مردها . چطوری جرات کردی تنهایی سفر کنی ؟
رعنا خنده ای کرد و حرفی نزد .
ملک السادات نگاهی به اطراف و چند زنی که مشغول وضو گرفتن بودند انداخت و نجواکنان گفت :
-زود باش صورتت رو بشور و روبندت رو بزن . من که میگم زنها هم نباید ترا ببینند . زن نابکار هم کم نیست .
بالاخره نمازخوان ها نمازشان را خواندند و همه دوباره سوار اتوبوس شدند . به محض اینکه اتوبوس به راه افتاد شاگرد شوفر با صدای بلند از مسافران خواست برای آقا امام زمان و سلامتی خودشان صلواتی ختم کنند و ادامه ی سفر آغاز شد و طولی نکشید که تک و توکی از مسافران به خواب رفتند و بقیه هم سکوت اختیار کردند شاید به احترام به خواب رفته ها ، و کمی بعد فقط صدای زوزه ی موتور اتوبوس بود که به گوش می رسید . ملک السادات هم خوابش برده بود ، اما رعنا با وجود خستگی و اضطراب ناشی از گذران روزی پرتلاطم نمی توانست بخوابد . هر چه بیشتر می گذشت از ابهت کاری که کرده بود وحشت زده تر می شد . دلش شور می زد و فکر می کرد رحیم و مادرش در شهر بعدی منتظرش باشند . اما بعد به خود دلداری می داد که او دست کم چند ساعتی از آنان جلوتر است . قاعدتا تا وقتی مادرش می فهمید او گریخته است و رحیم را خبر می کرد و تصمیم می گرفتند که چه کنند او کیلومترها از شهر دور شده بود . رعنا با یاد آوری آن دو اخم هایش را در هم کشید . بلقیس مادرش بود و زحمتش را کشیده بود ولی او به همان اندازه از وی نفرت داشت که از برادر زاده اش رحیم . هر چه می کرد نمی توانست به خود بقبولاند که او را همچون مادر دوست بدارد . رعنا نمی دانست چه مدت گذشت که سر و صدای مسافران به خصوص گریه ی بچه ای نوزاد او را از عالم خیال بیرون آورد . ملک السادات هم سر حال از چرتی که زده بود چشمانش را گشود و پرسید :
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#314
Posted: 4 Oct 2013 13:07
-کجاییم ؟
رعنا گفت :
-درست نمی دونم .
-تو نخوابیدی ؟
-نه خوابم نبرد .
-عیب نداره ، حالا حالا ها مونده برسیم . شام که بخوری بعدش خوابت می بره .
و درست در همین لحظه راننده اتوبوس را به کنار جاده کشاند و در حالی که مقابل رستورانی می ایستاد شاگردش اعلام کرد که همه می توانند برای صرف شام پیاده شوند .
ملک السادات همین طور که چادرش را روی سرش صاف و مرتب می کرد رو به رعنا گفت :
-پاشو بریم یه چیزی بخوریم .
-من گرسنه نیستم .
=گرسنه باشی یا نه ، نمیشه تنها اینجا بمونی . یعنی من نمی ذارم . با خودم عهد کردم ترا سالم تحویل برادرت بدم .
-ولی من . . .
-ولی بی ولی . تو جوونی . نمی فهمی . همین پسره ، شاگرد شوفره رو میگم ، از اولش که پاتو گذاشتی تو اتوبوس ، تو نخ توئه که ببینه زیر این روبند چی داری پاشو بریم . حرف من پیرزن رو گوش کن .
رعنا به ناچار بلند شد . البته کمی هم ترسیده بود . دلش نمی خواست اتفاقی بیفتد که توجه مردم را جلب کند یا احیانا پای پلیس وسط کشیده شود .
به هر حال در رستوران هر چه ملک السادات اصرار کرد که او غذایی بخورد ، زیر بار نرفت و به نان و ماست قناعت کر . در واقع هم اشتها نداشت هم از غذای بین راه بدش می آمد .
وقتی دوباره سوار اتوبوس شدند همان حرف و حدیث قبلی تکرار شد و ساعتی بعد هم سکوت همه جا را فرا گرفت ، اما این بار به جز راننده و شاگردش و رعنا همه خواب بودند . رعنا از خستگی نا نداشت ، اما می ترسید بخوابد . ملک السادات خوابش برده و سرش روی شانه ی او افتاده بود . گهگاهی هم یک خرناسی می کشید . رعنا مواظب بود تکان نخورد تا مبادا او بیدار شود . از او خوشش آمده بود و خدا را شکر می کرد که همسفر خوبی دارد . به نظر می رسید زنی مهربان و با خداست و در کنارش احساس آرامش و امنیت می کرد .
دستش را بالا آورد و سعی کرد در زیر نور کم چراغ های سقف اتوبوس ساعت را تشخیص دهد . ساعت سه بود . قدر مسلم توقفی دیگر برای نماز صبح داشتند . سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست . خیال داشت به محض اینکه پایش به تهران رسید به خانم بزرگ زنگ بزند و به او پناه ببرد . اگر خانم بزرگ او را می پذیرفت مسلما کیوان را هم می دید و در این فکر و خیال بود که لبخندی بر لبانش نشست . اما اگر خانم بزرگ از پذیرفتن او سر باز می زد چه ؟ آن وقت می بایست چه می کرد و به کجا می رفت ؟ هیچ کس را در تهران نداشت . اصلا این جنبه ی قضیه را در نظر نگرفته بود و ناگهان دچار وحشتی عظیم شد . اما چاره ای نداشت . مجبور بود خودش را با شرایط تطبیق دهد . هر بلایی هم به سرش می آمد بهتر از ازدواج با رحیم بود و همین طور که به خودش دلداری می داد نفهمید کی خوابش برد . اما ناگهان برای یک لحظه چهره ی نفرت بار رحیم را مقابل خود دید و سراسیمه از خواب پرید و از آنجا که تکانی شدید خورده بود ملک السادات هم بیدار شد و هراسان پرسید :
-چی شده ؟
رعنا نفسی عمیق کشید :
-هیچی بخوابین . به زودی می رسیم . اما خوب خوابیدین ها !
-ای بدک نبود . اما گردنم خشک شد . تو چی ؟ خوابیدی ؟
-بله نگران نباشین . وقت واسه خواب زیاده .
کمی از ساعت هشت صبح گذشته بود که اتوبوس در ترمینال جنوب توقف کرد و همه پیاده شدند . رعنا ساک ملک السادات را به دست گرفت و در کنار او به راه افتاد . خودش جز همان ساک کوچک چیزی نداشت . مضطرب بود و نمی دانست برای حضور برادری که حرفش را زده بود چه بهانه ای بیاورد . دعا می کرد ملک السادات هر چه زودتر خداحافظی کند و برود . ولی ظاهرا او خیال چنین کاری را نداشت .
وقتی از ترمینال بیرون آمدند رعنا در پیاده رو ایستاد و رو به ملک السادات گفت :
-خب دیگه من باید برم . می خواین براتون تاکسی بگیرم ؟
ملک السادات به دور و بر نگاهی کرد و پرسید :
-پس برادرت کو ؟
رعنا سریع جواب داد :
-ظاهرا نیومده ، اما عیب نداره . شماره تلفنش رو دارم . زنگ می زنم .
ملک السادات دستش را جلو برد و گفت :
-اون ساک ها رو بده به من ، برو تلفن کن و بیا . من همین جا وایستادم تا بیای . اوناهاش . اون طرف خیابون تلفن عمومی هست .
ظاهرا چاره ای نبود . رعنا از سر اکراه ساک ها را زمین گذاشت ، شماره تلفن خانم بزرگ را از ساک خودش در آورد و به آن سمت خیابان رفت .
دو سه نفری کنار باجه منتظر نوبت ایستاده بودند و رعنا مجبور شد در صف بایستد تا اینکه بالاخره نوبت به او رسید . وارد باجه شد و در را بست . وقتی شماره می گرفت دستش می لرزید اما بالاخره شماره گرفت و منتظر ماند .
تلفن چند زنگ خورد تا گوشی را برداشتند .
-الو ؟
-الو منزل خانم سلحشور ؟
-بله بفرمایین ؟
-رباب خانم شمایین ؟
-بله شما ؟
-منم رعنا . می تونم با خانم بزرگ صحبت کنم .
چند لحظه بعد صدای خانم بزرگ شنیده شد .
-الو ؟ رعنا تویی ؟ از کجا تلفن می زنی ؟
-سلام خانم بزرگ بله منم . تو تهرونم ، می خواستم بیام پیش شما .
-با بلقیسی یا با شوهرت ؟
-با هیچ کدوم . تنهام . قضیه مفصله . اگه اجازه بدین میام همه چی رو براتون میگم . آخه . . . آخه من فرار کردم .
-تو چی کار کردی ؟ دختر جون ، به چه جراتی تنهایی راه افتادی اومدی تهران ؟
-خانم بزرگ من همین الان رسیدم . همه چی رو براتون میگم . فقط بذارین . . .
-چی چی رو بذارم ؟ تو اصلا می دونی چی کار کردی ؟ برگرد برو مشهد دختر .
-نمی تونم خانم بزرگ من . . .
-ببین دختر جون من دلم می خواد کمکت کنم ، اما حوصله ی اون بلقیس و برادرزاده ی چاقو کشش را ندارم . حالا همینم مونده سر پیری خراب شن سرو و تنم رو بلرزونن . تازه خیال می کنی اینجا می تونی قایم شی ؟ خاطر جمع باش همین جا میان سراغت . حرف گوش کن دختر ، برگرد مشهد و به خدا توکل کن .
رعنا گریه اش گرفته بود . ملتمسانه گفت :
-خواهش می کنم خانم بزرگ ، خواهش می کنم .
-همین که گفتم نه ! دیگه ام اصرار نکن . خداحافظ .
خانم بزرگ گوشی را گذاشت و رعنا بهت زده بر جا ماند . حالا می بایست چکار می کرد ؟ نه راه پس داشت نه راه پیش . همه ی امیدش ناامید شده بود . تمام درها به رویش بسته بود . حالا دیگر بودن یا نبودنش چه فرقی داشت ؟ تنها راه رهایی اش از این بن بست نکبت بار مرگ بود .
همچون مرده ای متحرک از باجه ی تلفن بیرون آمد و نگاهی به آن سوی خیابان و ملک السادات انداخت . بغضش را فرو داد و به راه افتاد تا نزد او برود و دروغی دیگر به هم ببافد ؛ کاری که از آن نفرت داشت .
***
ملک السادات دید که رعنا از باجه ی تلفن بیرون آمد . دید که او مکثی کرد . دید که به طرفش راه افتاد و دید که او بی محابا وارد خیابان شد و سپس صدای ترمزی گوشخراش را شنید و دیگر چیزی ندید ، چرا که در چشم بر هم زدنی ازدحام شد و عده ای زیاد وسط خیابان اجتماع کردند .
ملک السادات ساک ها را از زمین برداشت و به زحمت خود را وسط خیابان رساند ، و آنچه دید با دخترکی با چادر و روبند غرق در خون بود و سراسیمه به اطراف نگاه کرد . هر کس چیزی می گفت و هیچ کس کاری نمی کرد . ملک السادات فریاد زنان کمک طلبید . راننده ی پیکانی که با رعنا برخورد کرده بود همچون دیوانگان بر سر می کوبید و گریه می کرد و بالاخره فریاد های استمداد جویانه ی ملک السادات موجب شد چند نفری به کمک یکدیگر رعنا را در همان پیکان بیندازند و کمی بعد ، آنان در راه بیمارستان بودند .
ملک السادات روی صندلی عقب نشسته بود و سر رعنا را در بغل داشت . آهسته روبند او را کنار زد و نگاهی به صورتش انداخت . غرق در خون بود ، او حتی ناله هم نمی کرد . به نظر می رسید مرده است . اما نه ، نبضش می زد اما ضعیف .
خیابان ها شلوغ بود اما راننده ی پیکان پایش را روی گاز گذاشته بود و بوق زنان از لا به لای خودروها با انحراف به چپ پیش می رفت که تا دیر نشده دخترک را به بیمارستان برساند .
به محض اینکه به بیمارستان رسیدند دو پرستار مرد برانکاردی آوردند و رعنا را به اورژانس انتقال دادند . ملک السادات تو سر زنان به دنبال براتکارد می دوید و به هر زحمتی بود ، ساکها را با خود نیز حمل می کرد . پشت در اورژانش از ورود او ممانعت کردند و مجبور شد همانجا منتظر بماند و طولی نکشید که پرستاری با ورقه ی کاغذی در دست بیرون آمد و مقابل او ایستاد :
-شما مادرش هستید ؟
ملک السادات مکثی کرد . سپس در حالی که دعا می کرد خدا او را ببخشد که دروغ می گوید گفت :
-خالشم .
پرستار پرسید :
-پدر یا مادرش باید بیان . کجان ؟
ملک السادات گفت :
-اینجا نیستند شهرستانند .
پرستار سری تکان داد :
-بسیار خب پس شما باید این را امضا کنید . مجبوریم ببریمش اتاق عمل .
ملک السادات به لکنت اغتاد پرسید :
-زنده می مونه ؟
-امید به خدا . مغزش آسیب دیده ، خون زیادی هم از ازش رفته . ما هر کاری از دستمون بربیاد می کنیم شما فقط دعا کنید .
ملک السادات با دستی لرزان ورقه را امضا کرد و آن را به پرستار برگرداند . پرستار ورقه را روی میز گذاشت و گفت :
-باید مشخصاتش را بنویسم . اسمش چیه ؟
ملک السادات فکری کرد و گفت :
-مریم ، مریم توسلی .
-سن ؟
-بیست ؟
-نام پدر ؟
ملک السادات مجبور بود همچنان دروغ بگوید .
-حسین .
-نشانی ؟
ملک السادات نشانی خودش را داد .
-بسیار خب . فعلا همین قدر کافیه . اگه دلتون بخواد ، می تونید همین جا پشت در اتاق عمل منتظر بمونید .
وقتی او رفت ملک السادات انگار بار سنگینی بر دوش دارد ، کمر خم کرد و نشست . اشک می ریخت و از خدا استمداد می طلبید . دلش به حال جوانی او می سوخت . هیچ چیز جز نامش از او نمی دانست و تنها نشانه ای که از او باقی مانده بود تکه کاغذ خون آلود بود که شماره ی تلفنی روی آن نوشته و در دستش مچاله مانده بود .
ملک السادات به یاد ساک او افتاد که کنار دستش بود . شاید از طریق آن چیزی دستگیرش می شد . با دستی لرزان زیپ ساک را باز کرد . احساس بدی داشت ، انگار برای اولین بار می خواست دزدی کند . اما چاره ای نداشت . ساک را برداشت و به بازرسی محتویات آن پرداخت . چیز زیادی در آن نبود ، فقط یکی دو تکه لباس ، گردنبندی که به مرور زمان سیاه شده بود و قرآن کوچک .
بوسه ای بر قرآن زد و خواست آن را سر جایش بگذارد که در گوشه ی ساک دستمالی توجهش را جلب کرد . به نظر می رسید چیزی لای آن قرار دارد . گره ی دستمال را باز کرد و چشمش به مشتی اسکناس مچاله شده افتاد و در فکر فرو رفت . یعنی دخترک از خانه گریخته بود ؟ در این صورت چکار می توانست بکند ؟ او را تحویل مقامات قانونی می داد ؟ نه ، هنوز نه . چون که نمی دانست اصل ماجرا چیست یا شاید می بایست او را به حال خود رها می کرد . نه ، این کار هم درست نبود . از تصور اینکه دختری زیبا و بی پناه به حال خود رها شود ، بر خود لرزید . یعنی ممکن بود کسی او را اغفال کرده باشد ؟ از این فکر وحشت کرد . اما نه ؛ به نظر نمی رسید از این گروه دخترها باشد .
و او در حالی که لحظات سخت انتظار را سپری می کرد با این افکار دور و دراز مشغول بود . راننده ی پیکان نیز کمی آن طرفتر به دیوار تکیه داده بود و در فکر فرو رفته بود . بشدت فلک زده به نظر می رسید و لحظاتی بعد ماموری از راه رسید و رشته ی افکار هر دوی آنان را پاره کرد .
مامور یکراست به سراغ راننده رفت و سوالاتی کرد و ملک السادات شنید که او جواب داد :
-با این قراضه خرج شش سر عائله رو در میارم جناب سروان . بدبخت شدم . به خدا خودش یهو اومد وسط خیابون . ترمز هم کردم ولی دیگه دیر شده بود .
ملک السادات که دلش به شدت برای راننده سوخته بود سر پا ایستاد و با صدای بلند گفت :
-راست میگه جناب سروان . اون مقصر نیست .
-شما کی هستین ؟
راننده به جای ملک السادات جواب داد :
-همراه مصدومه .
مامور رو به ملک السادات کرد :
-چه نسبتی باهاش دارین ؟
ملک السادات سریع گفت :
-خالشم .
مامور شانه ای بالا انداخت و گفت :
-به هر حال مقصر هست یا نیست تا وقتی وضع مصدوم مشخص نشه بازداشته . شما هم بعدا یه سر بیاین کلانتری .
سپس بازوی راننده را گرفت و بی اعتنا به التماس های او راه خروج را در پیش گرفت و ملک السادات ماند و انتظاری طولانی .
پنج ساعت از ورود آنان به بیمارستان گذشته بود که بالاخره همان پرستار قبلی به سراغش آمد . ملک السادات با دیدن پرستار از جا پرید و نگاه وحشت زده اش را به او دوخت . چهره ی پرستار هیچ حالتی را نشان نمی داد .
ملک السادات با لکنت پرسید :
-چی . . . چی شد ؟
پرستار دستی به پشت او زد :
-تموم شد . دکتر می گفت عملش خوب بوده . اما فعلا بیهوشه . بردنش آی سی یو .
اشک های ملک السادات سرازیر شد :
-خدایا شکرت ، شکرت .
پرستار اضافه کرد :
-شانس آوردین . ده دقیقه دیرتر رسیده بودین مرده بود .
-یعنی دیگه خطر برطرف شده ؟
-راستش تا به هوش نیاد هیچی نمی شه گفت . حالام بهتره شما بری خونه . الان که نمی تونی ببینیش . برو فردا بیا که روز ملاقاته .
ملک السادات سری تکان داد و بی هیچ حرفی به راه افتاد . به شدت خسته بود . خسته از سفر و حادثه ای که رخ داده بود . وقتی از بیمارستان بیرون آمد سه ساعتی از ظهر گذشته بود . پاهایش متورم و دردناک بود و شکمش گرسنه ، اما می دانست نمی تواند چیزی بخورد . راه خانه را در پیش گرفت تا غبار راه از تن بشوید ، کمی خستگی در کند و دوباره به بیمارستان برگردد . تمام حواسش پیش دخترک بود . نمی دانست چرا انقدر به او علاقمند شده است و در دل دعا کرد :
-خدایا ؛ شفاش رو از تو می خوام .
کیوان به هیچ عنوان خیال نداشت از تصمیمی که گرفته بود منصرف شود . می بایست یکبار دیگر نزد عمه اش می رفت تا بلکه بتواند به نحوی نشانی خانه ی رعنا را در مشهد از او بگیرد . به خصوص اتفاقی که شب پیش افتاده بود او را مصمم تر کرده بود .
ماجرا از این قرار بود که او وسایل روی میزش را جمع و جور می کرد تا شرکت را ترک کند که شهرام از راه رسیده بود .
-به چه عجب از این طرفا ! اگه ده دقیقه دیرتر اومده بودی رفته بودم .
-پس دیگه صرف نمی کنه بشینیم . با هم میریم شامی می خوریم و بعد هم میریم خونه ی من .
-خونه گرفتی ؟
-خونه که نه ، یه آپارتمان کوچولوئه . تا وقتی مامان اینا بیان کافیه .
-از تو چه پنهون شهرام جون . می خواستم سری به عمم بزنم .
-حالا نمیشه فردا بری ؟ راستش خیلی حوصلم سر رفته بود . یه هفته هم که درگیر این آپارتمان بودم . گفتم بد نیست با هم بریم دلی از عزا دربیاوریم . اون وقت تو واسه من ناز می کنی ؟
کیوان خنده ای کرد و گفت :
-سگ کی باشم ؟ آدم مگه روی دوستش رو زمین می زنه ؟
-عالی شد . پس انتخاب جا با تو ، من دیگه جایی رو نمی شناسم و نمی دونم کجا غذاش خوبه .
کیوان روی میزش را مرتب کرد ، درها را بست و با هم از شرکت بیرون آمدند و به سمت دربند راندند . اوایل اردیبهشت بود و هوا بسیار مطبوع و دلپذیر . رستورانی که کیوان انتخاب کرده بود فضایی فرح بخش داشت . پشت میزی در فضای آزاد نشستند و هنوز جاگیر نشده بودند که پیشخدمتی به سراغشان آمد و صورت غذا را به دستشان داد .
شهرام نگاهی به صورت غذا انداخت و گفت :
-هر چی تو بخوری منم همون رو می خورم البته بدون برنج .
دست آخر استیک سفارش دادند .
وقتی پیشخدمت رفت شهرام نگاهی به اطراف انداخت . چند گربه ی سرحال و درشت هیکل آنجا می پلکیدند . یکی شان زرد و سفید بود و بقیه طوسی کمرنگ و پررنگ . حوضچه ای در وسط قرار داشت که چراغ هایی در رنگ های مختلف داخل آن تعبیه شده بود و فواره ای از وسط آن سرنگون بود که صدایی دلنشین ایجا می کرد . در فواصلی نه چندان دور از هم درختانی کهنسال دیده می شد که برگ هایشان در اثر نسیم ملایمی که می وزید به آرامی تکان می خورد . فقط چند تا از میزها اشغال بود که گروه هایی دو نفره و سه نفره پشت آن نشسته بودند .
شهرام نگاهش را به سمت کیوان برگرداند و پرسید :
-اینجا همیشه انقدر خلوته ؟
-نه بابا ، ساعت نه و ده شلوغ میشه . تابستونا که قیامته . مردم که بیچاره ها هیچ تفریحی ندارن . اونایی که دستشون به دهنشون می رسه دست زن و بچه شون رو می گیرن و میان اینجا .
شهرام سری تکان داد :
-آره یادمه بچه که بودم با مامانم اینا میومدم اینجا . گاهی هم بابام با دوستاش منو می برد آبشار دو قلو . چه دورانی بود . جوون بودیم و بی خیال .
-مگه حالا پیری ؟
-انگار یادت رفته سی رو رد کردیم ها !
کیوان خنده ای تلخ کرد و گفت :
-تو دیگه چرا ؟ حالا منو بگی یه چیزی .
-خیال کردی فقط خودت بدبختی کشیدی ؟ اگه ماجرای منو بشنوی چی میگی ؟
سپس شهرام برایش تعریف کرد که حدود هفت سال پیش با دختری آلمانی آشنا شده و با او ازدواج کرده بود . دخترک بسیار زیبا بود و در واقع او فریب قیافه ی ظاهرش را خورده بود . خیلی هم زود بچه دار شده بودند و ورود بچه شادی و سعادتشان را تکمیل کرده بود . پسرش شش ماهه بوده که همسرش کم کم سر ناسازگاری گذاشته بود و همچون گذشته به او و فرزندشان توجهی نمی کرده است . استدلالش این بوده که به تفریح نیاز دارد ، شهرام برای رضایت همسرش گاهی بچه را نگه می داشته تا او اوقاتی را با دوستانش بگذراند که این کار نه تنها اوضاع را بهتر نکرده بلکه روز به روز آنان را از هم دورتر کرده بود .
بالاخره پسرش ده ماهه بوده که فاجعه ای دلخراش هستی او را به باد داده بود . بچه که حالا چهار دست و پا راه می رفته و به مراقبت بیشتری احتیاج داشته یک روز که مادرش با تلفن صحبت می کرده و حواسش نبوده خود را به آشپزخانه می رساند ، بدنه ی اجاق گاز را می گیرد و می ایستد ، دست دراز می کند و فاجعه رخ می دهد . کتری آب جوش از روی اجاق گار سرنگون می شود و بچه را از فرق سر تا نوک پا می سوزاند .
وقتی شهرام به اینجا رسید ، در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود ادامه داد :
-وقتی رسیدم بیمارستان ، آش و لاش بود . گذاشته بودنش توی دستگاه ، همون موقع که دیدمش فهمیدم امیدی نیست . با یه ندونم کاری . . . هی . . . الان اگه بود شش سالش بود . وقتی اون مرد دیگه نتونستم زنم رو تحمل کنم و از هم جدا شدیم . هیچ وقت نمی بخشمش ، هیچ وقت .
کیوان به شدت متاثر شده بود ، پرسید :
-اسمش چی بود ؟
-شایان .
-متاسفم شهرام واقعا متاسفم . همیشه خیال می کردم هیچ کس به اندازه ی من عذاب نکشیده اما تو . . . واقعا دردناکه .
-درسته دردناکه ، بیش از حد تصورت . داغ بچه با هیچ داغی قابل قیاس نیست . شش ساله که دارم عذاب می کشم . دیگه نمی تونستم اونجا را تحمل کنم . همین قدر هم که موندم واسه خاطر مامان و بابا بود . نمی دونی چقدر خوشحالم که برگشتم .
در همین موقع تلفن همراه کیوان زنگ زد . گوشی اش را درآورد و برای اینکه شهرام را از آن حال و هوا بیرون بیاورد با چشم و ابرو اشاره ای به تلفن کرد و گفت :
-مامانمه ، حالا میگی نه ببین .
و دکمه ی تلفن را زد و به محض اینکه شروع به صحبت کرد هر دو با هم بی صدا زدند زیر خنده .
***
آپارتمان شهرام نقلی و جمع و جور بود و هنوز اثاثیه اش کامل نشده بود . به محض ورود ، شهرام قهوه جوش را روشن کرد و به کیوان گفت که مجبور است زنگی کوتاه به مادرش بزند و در این مدت او می تواند نگاهی به اطراف بیندازد . سپس به طرف اتاق خواب رفت و از نظر ناپدید شد .
او راست گفته بود ، چون خیلی زود برگشت . حالا قهوه هم حاضر شده بود . شهرام دو فنجان قهوه ریخت و روی مبل لم دادند و همین طور که قهوه شان را مزه مزه می کردند از این در و آن در صحبت کردند . مدتی به گفتگو در مورد خاطرات دوران دبیرستان پرداختن . سپس شهرام تعریف کرد که بخت یارش بوده و در همین مدت کوتاه شغلی پیدا کرده است و درباره اش توضیح داد . دست آخر بحث به حرفه ی کیوان کشیده شد و شروع به توضیح در مورد شیوه ی کاری اش کرد .
وقتی حرفهای کیوان تمام شد شهرام پرسید :
-ببینم تو از کامپیوتر هم کمک می گیری ؟
-کیوان جواب داد :
-راستش نه ، بیشتر خودم طرح می زنم .
-من یه عالمه طرح و تصویر از بناهای مختلف دارم . مدرن و سنتی . دلت می خواد اونا رو ببینی ؟
-بدم نمیاد .
-پس پاشو بیا .
کامپیوتر و کل تشکیلاتش در گوشه ای از اتاق روی میزی قرار داشت و شهرام او را به آن سو هدایت کرد . خودش روی صندلی پشت میز کامپیوتر نشست و کیوان پشت سر او ایستاد . شهرام دکمه ی کامپیوتر را زد و به محض اینکه صفحه ی نمایشگر روشن شد . . .
کیوان نمی توانست آنچه را می دید باور کند . طرحی از چهره ی دختری جوان . آیا براستی طرح صورت او بود ؟
شهرام بی خبر از همه جا به کارش ادامه داد و به محض اینکه دکمه ی روی موس را زد تصویر روی صفحه ی نمایشگر عوض شد . کیوان احساس می کرد زبانش سنگین شده و قدرت تکلمش را از دست داده است . اما تمام نیرویش را به کار گرفت و به هر جان کندنی بود گفت :
-صبر کن .
شهرام ادامه نداد .
-می شه اون تصویر اولی رو بیاری ؟
شهرام تعجب زده نگاهی به پشت سرش انداخت . سپس رویش را برگرداند و بی هیچ حرفی موس را حرکت داد ، دکمه اش را زد و طرح قبلی دوباره روی صفحه ظاهر شد .
کیوان نجوا کنان پرسید :
-میشه بگی اون کیه ؟
شهرام با لحنی که برای کیوان نا آشنا می نمود گفت :
-عشق گمشدم .
-عشق گمشده ؟
-آره گمشده ، می دونی که یعنی چی ؟ یعنی گمش کردم و تا وقتی پیداش نکنم دست نمی کشم .
شهرام برای خودش حرف می زد . چرا که کیوان دیگر نمی شنید . چطور ممکن بود ؟ او سالها پیش از ایران رفته بود . پس کجا و چه موقع رعنا را دیده بود و چگونه او را گم کرده بود ؟ این امکان نداشت . برای لحظه ای به ذهنش رسید بگوید که او را می شناسد و هر دو دلباخته ی یکدیگرند ، ولی نتوانست . حسادتی موذیانه بر وجودش غالب شده بود و اجازه نمی داد حرفی بزند . اول می بایست می فهمید شهرام کجا او را دیده و چه موقع به او دلباخته است .
***
از شب پیش که آن اتفاق افتاده بود کیوان آرام و قرار نداشت . تمام شب را در بستر غلتیده بود و در شرکت هم دست و دلش به کار نمی رفت . از تصور اینکه عشق دختری را به دل راه داده بود که خود دل در گرو عشق دیگری داشت بند بند وجودش می لرزید . در تمام این مدت ، لحظاتی را که با او گذرانده بود مرور می کرد و به یاد می آورد که وقتی به او گفته بود که دوستش دارد او بی هیچ حرفی از کنارش گریخته بود . چرا ؟ چون کسی دیگر را دوست داشت ؟ این عشق چگونه پا گرفته بود و چه موقع ؟ شهرام بیش از دوازده سال در آلمان بود و رعنا تمام عمرش را در مشهد به سر برده بود . به هر حال می بایست می فهمید و بار این کار هیچ راهی نبود مگر رعنا را پیدا کند و با خود او حرف بزند .
و بر خلاف هر روز که در شرکت می ماند و کار می کرد هنوز ساعتی به تعطیلی شرکت مانده بود که بساطش را جمع کرد و به سمت خانه ی عمه اش به راه افتاد . تصمیم داشت این بار هر طور هست عمه اش را به حرف بیاورد .
وقتی رسید عمه خانم در ایوان نشسته بود و از آفتاب عصرگاه اردیبهشت ماه لذت می برد . با دیدن کیوان پشت چشمی نازک کرد و گفت :
-چه عجب ، یاد ما کردی !
کیوان از پله ها بالا رفت ، پیشانی عمه اش را بوسید و همین طور که روی صندلی راحتی بغل دست او می نشست گفت :
-من که دائم به شما سر می زنم عمه جون . فقط این یکی دو هفته کارمون خیلی زیاد بود . چند تا پروژه داشتیم که می بایست تحویل می دادیم .
-حالا تحویل دادین ؟
لحنش کنایه آمیز بود و کیوان لبخندی زد :
-دیگه چیزیش نمونده .
-خب ؛ همه خوبن ؟
کیوان سری تکان داد :
-بله عمه جون ، همه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#315
Posted: 4 Oct 2013 13:23
خوبن جز من .
عمه خانم ابروانش را بالا داد و به او چشم دوخت و کیوان ادامه داد :
-اگه کمکم نکنین روز به روز بدتر میشم .
-چطوری ؟
-باید نشونی بلقیس رو بهم بدین .
-گفتم که سلام لر بی طمع نیست .
کیوان شروع کرد و دوباره همان حرف های قبلی را تحویل عمه خانم داد که روز و شب و بی رعنا چنین و چنان است ، اما عمه خانم تقریبا حرف های او را نمی شنید . تمام حواسش به او بود که آیا باید حقیقت را به او بگوید یا نه ؟ ولی بالاخره بر تردید خود غلبه کرد و تصمیم گرفت آب پاکی را روی دست کیوان بریزد و کیوان هنوز ملتمسانه حرف می زد که او حرفش را قطع کرد .
-بر فرض هم که نشونیش رو بدم . رعنا دیگه اونجا نیست .
کیوان جا خورد ، با دهان باز ، چشمان وحشت زده اش را به او دوخت و پس از مکثی طولانی پرسید :
-منظورتون چیه ؟
عمه خانم شروع به صحبت کرده بود و می بایست تمامش می کرد . بنابراین ادامه داد :
-رعنا فرار کرده . امروز صبح زود زنگ زد که تو تهرونه . می خواست بیاد پیش من ، اما من جوابش کردم و گفتم برگرده خونش .
کیوان نمی توانست باور کند . همین طور که به آرامی سرش را تکان می داد گفت :
-شما . . . شما چی کار کردین ؟ یعنی . . . وای خدایا ، چطوری وجدانتون قبول کرد یه دختر جوون رو تک و تنها . . .
کیوان از روی صندلی بلند شد و در حالی که سرش را در میان دستانش گرفته بود ، شروع به راه رفتن در طول ایوان کرد و همین طور با خود حرف می زد :
-چطور تونستین ؟ وای نه . باورم نمیشه . خدایا ، حالا چه بلایی سرش میاد ؟ حالا . . .
حوصله ی عمه خانم سر رفت و گفت :
-بسه دیگه . انقدر شلوغش نکن . من که ضمانت نکرده بودم دختر مردم رو نگه دارم . جواب اون ننه ی سلیطش رو چی می دادم ؟ یه نه گفتم و راحت شدم . تو بچه ای ، حالیت نیست . همه مون می افتادیم تو دردسر .
کیوان مقابل عمه اش ایستاد و با فریاد گفت :
-بسه دیگه عمه جون . دیگه نمی خواد کارتون رو توجیه کنین . شما می دونستین من چقدر دوستش دارم . حالا من به جهنم . فکر نکردین دختری با اون سر و شکل چه بلایی ممکنه سرش بیاد ؟ شما نماز می خونین ؟ واقعا که !
عمه خانم دستش را بالا کرد ، حرکتی به آن داد و گفت :
-خوبه خوبه ، دیگه زیادی داری حرف می زنی . بچه جون هرچی باشه من چهار تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم . اگه دختره رو راه می دادم ، ننش می یومد قشقرق راه مینداخت و ازمون شکایت می کرد که زیر پای دخترش نشستیم . اون وقت کی می خواست حریف اون سلیطه بشه ؟ تو ؟ من می دونم اون بچه . . .
و هنوز او حرفش را تمام نکرده بود که صدای مشت هایی که به در کوبیده می شد توجه همه ی اهالی خانه را به خود جلب کرد . ربابه که سینی حاوی چای و شیرینی در دست داشت ، سراسیمه از داخل ساختمان بیرون آمد و همزمان سر و کله ی داود از پشت درختها پیدا شد که ابتدا ایستاد و نگاه پرسشگرش را به خانم بزرگ دوخت و وقتی با اشاره ی سر تایید گرفت به سمت در دوید .
تا وقتی او به در برسد همچنان مشت هایی بود که بر در کوفته می شد و به محض اینکه در را باز کرد هیکل تکیده ی بلقیس در کنار مردی غول پیکر و خشمگین پیدا شد که داود را به کناری پرتاب کرد و ناسزاگویان به سمت ایوان به راه افتاد مرد نیز پشت سرش .
-حالا دیگه زیر پای دختر من می شینی ؟ پدرتون رو در میارم . خیال کردین من . . .
عمه خانم بی آنکه نگاه از آنان برگیرد خطاب به کیوان گفت :
-بفرما تحویل بگیر .
کیوان هاج و واج ایستاده بود و به بلقیس و مرد همراهش نگاه می کرد .
بلقیس همین طور که جلو می آمد چشمان دریده اش را به عمه خانم دوخت و فریاد زد :
-کجاس ؟ این پتیاره رو کجا قایمش کردی ؟ زود باش بگو می دونم اینجاس .
و رو به رحیم که کف بر دهان آورده بود ادامه داد :
-همه ی خونه رو بگرد .
عمه خانم از خونه در رفت :
-خفه شو زنیکه ی مافنگی . من دختر تو رو می خوام چکار ؟
-آره ، تو گفتی و منم باور کردم . مگه نگفته بودی حاضری نگهش داری ؟ اون ورپریده جز اینجا جایی رو نداره بره . تو هواییش کردی . پدرت رو درمیارم . یاالله رحیم . خونه رو بگرد .
رحیم هنوز پایش را روی اولین پله نگذاشته بود که کیوان راهش را سد کرد :
-جرات داری یه قدم دیگه بردار .
رحیم چشمان خون گرفته اش را در چشمان او دوخت و با صدایی بم و نخراشیده گفت :
-سگ کی باشه جلومو بگیره ! مگه از جونت سیر شده باشی .
کیوان کوتاه نیامد :
-گفتم همونجا که هستی باش .
رحیم در سکوتی رعب آور برای لحظه ای به او خیره شد ، سپس دست در جیب فرو برد و چاقویی بیرون آورد ، ضامن آن را زد و گفت :
-اینه که حرف می زنه ؛ نه تو .
ربابه با دیدن برق چاقو جیغی کشید و پشت سرش عمه خانم که ترسیده بود و چشم از چاقو بر نمی داشت آمرانه به کیوان گفت :
-بذار بگرده .
و کیوان راه را برایش باز کرد .
در مدتی که رحیم داخل ساختمان بود بلقیس یک ریز ناسزا می گفت و تهدید می کرد و بقیه در سکوت تماشایش می کردند .
بالاخره رحیم بیرون آمد .
-نیستش عمه بلقیس .
-همه جا رو گشتی ؟
سر رحیم روی گردن کلفتش به نشانه ی تایید تکانی خورد .
-باغ رو هم بگرد . اتاق داود هم ته باغه . اونجا رو هم بگرد .
وقتی رحیم رفت عمه خانم رو به بلقیس کرد :
-ای بی چشم و رو . حیف از اون همه زحمتی که واسه تو کشیدم . خوب مزد دستم رو دادی .
بلقیس نگاهی به او کرد ، سپس روی اولین پله نشست و به گریه افتاد و همچنان که هق هق می کرد گفت :
-چه کنم خانوم بزرگ . قرار بود فرداش عقد رحیم بشه که ناغافل فرار کرد . حالا این میگه اگه پیداش نکنه منو می کشه .
-به درک ! لیاقتت همینه . به تو هم میگن مادر ؟ منم حاضر نبودم زن این لندهور بشم چه برسه به اون طفل معصوم .
بلقیس با گوشه ی چادرش اشک هایش را پاک کرد و دوباره لحن و نگاه قبلی را به خود گرفت و گفت :
-مگه چشه ؟ دست کنه جیبش دسته دسته هزاری درمیاره .
-از کجا آورده ؟ ارث باباش بوده ؟ تو می دونی ، منم می دونم . به هر حال بچه ت اینجا نیست . حالا هر غلطی می خوای بکن .
بلقیس دوباره به گریه افتاد و دیگر حرفی نزد . بقیه هم در سکوت منتظر ماندند . حالا تنها صدایی که می آمد صدای گریه و فین فین بلقیس بود که هر چند ثانیه یک بار چشم ها و بینی اش را با گوشه ی چادرش خشک می کرد .
طولی نکشید رحیم برگشت :
-نیستش عمه جون .
کیوان به صدا در آمد :
-پس زود دست عمه جونت رو بگیر و گورت رو گم کن .
رحیم نگاهی غضب آلود به او کرد و با صدایی خفه و ناهنجار گفت :
-چیه جوجه فکلی ؟ دور برداشتی ؟ خیال کردی میرم و هری ؟ کور خوندی . انقدر این دور و بر می پلکم تا سر و کله ش پیدا بشه . اون وقت حساب جفتتون رو با هم می رسم .
-غلط می کنی . مگه شهر هرته ؟ میدم باباتو دربیارن .
رحیم خشمگین قدمی جلو گذاشت ، که بلقیس از جا پرید ، بازوان ستبر او را در دستان لاغر و سیاهش گرفت و گفت :
-بیا بریم عمه جون . پیداش می کنیم . بهت قول می دم پیداش می کنیم .
رحیم همان طور که خشماگین به کیوان نگاه می کرد قدری سکوت کرد ، برقی در چشمانش درخشید و گفت :
-عزت زیاد شازده ، ما همین دور و براییم .
و به همراه بلقیس در حالی که اهالی خانه با نگاه بدرقه شان می کردند از در حیاط بیرون رفت .
پس از رفتن آنان تا لحظاتی نفس از کسی در نمی آمد . سپس عمه خانم بود که سکوت را شکست و رو به کیوان گفت :
-دیدی ؟ می خواستی نشونی اینا رو بهت بدم . اگه رفته بودی جنازت برمی گشت .
سپس رو به ربابه کرد :
-این چایی ها یخ کرد . دو تا چایی به ما بده .
و در دل گفت :
-خدایا شکرت که به خیر گذشت .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#316
Posted: 4 Oct 2013 13:44
فصل سوم
ملک السادات دوباره به بیمارستان برگشت ، اما دیر رسیده بود و راهش ندادند . از این گذشته روز ملاقات هم نبود . او که به شدت نگران و بی قرار بود به التماس افتاد و از نگهبان خواست دست کم خود به داخل برود و از بیمار او خبر بیاورد . دست آخر نگهبان راضی شد اما نمی توانست محل خدمتش را ترک کند و قول داد وقتی نوبت کاری اش تمام شود و نگهبان شب از راه برسد به داخل برود و پرس و جو کند . بنابراین ملک السادات به ناچار همان جا کنار دیوار چمباتمه زد و به انتظار نشست . فکر و خیال یک دم راحتش نمی گذاشت . یعنی دخترک زنده می ماند ؟ اصلا هنوز زنده بود ؟ حیف بود بمیرد . دلش به حال او می سوخت . شاید هم مهر او به دلش افتاده بود . نمی دانست . هر چه بود دلش می خواست او زنده بماند .
-خانوم !
رشته ی افکار ملک السادات از هم گسست و سرش را بالا کرد . نگهبان بود که او را صدا می زد . اصلا متوجه گذشت زمان نشده بود . هوا رو به تاریکی می رفت . به سرعت از جا بلند شد و جلو رفت .
-هنوز بیهوشه . شما بهتره برگردی خونه ت . اینجا موندن بی فایدس . فردا روز ملاقاته . اما زود بیا . ساعت دو اینجا باش . نگران نباش . انشاالله خوب میشه .
ملک السادات غم زده سری تکان داد ، از او تشکر کرد و به راه افتاد . به قدری خسته بود که پاهایش توان کشیدن جثه اش را نداشت . به یاد دو پسرش افتاده بود و گریه می کرد و می رفت . دلش بد جوری گرفته بود . تمام عزیزانش را از دست داده بود و حالا که مهر این دختر به دلش نشسته بود حق خود نمی دانست خدا این را هم از او دریغ بدارد .
اذان مغرب گذشته بود که به خانه رسید . قبل از هر کار وضو گرفت ، سجاده اش را پهن کرد و به نماز نشست . برای اولین بار می خواست پافشاری کند و شفای این دخترک معصوم را از خدا بخواهد .
***
رعنا با مرگ دست و پنجه نرم می کرد . این بحرانی ترین لحظات زندگی اش بود . اصواتی مبهم در گوشش طنین انداز بود و شبح زنی را می دید که گاه نزدیک بود و گاه دور ِ دور . دلش می خواست از جا بلند شود اما حتی انگشتانش را هم به زحمت می توانست تکان دهد . انگار در ابدیت جا خوش کرده بود . صداهایی نجواگونه می شنید . هیچ چیز به خاطر نمی آورد و هر آنچه احساس می کرد گنگ و مبهم بود . شاید مرده بود و در دنیایی دیگر سیر می کرد ، اما یکدفعه سوزشی در دستش حس کرد ، پس نمرده بود و صدایی که متعاقب آن شنید فکرش را تایید کرد .
-صدای منو می شنوی دخترم ؟ اگه می شنوی دستم رو فشار بده .
سعی کرد تمرکز کند . بله انگار دستی در دست او بود و تمام نیرویش را به کار گرفت و فشاری به آن داد .
-خوبه ، خیلی خوبه . نگران نباش . همه چی درست میشه .
دوباره سعی کرد و به زحمت لای چشم هایش را گشود . اما همه چیز در برابر دیدگانش تار بود و دوباره چشم هایش را بست . دلش می خواست فکر کند اما مغزش یاری نمی کرد . نمی توانست ذهنش را متمرکز کند . بالاخره از تلاش دست کشید و دوباره در عمق سکوت و خاموشی فرو رفت .
***
ملک السادات تا نزدیک سحر به درگاه خدا استغاثه کرد . قرآن سر گرفت و دعا خواند . عاقبت هم بعد از اینکه نماز صبحش را خواند همانجا کنار سجاده خوابش برد و آفتاب هنوز کاملا بر همه جا پنجه نیفکنده بود که بیدار شد . آرام و قرار نداشت و نمی توانست تا بعد از ظهر صبر کند . اگر می ماند دیوانه می شد . وقتی به بیمارستان رسید همان نگهبان دیروزی راه را بر او بست .
-مگه نگفتم بعد از ظهر بیا مادر ؟ الان که وقت ملاقات نیست .
-قرار نداشتم مادر جون ، حالا نمیشه برم تو ؟
-دست من نیست که . راضی میشی توبیخم کنند ؟
-نه مادر جون ، نه . همین جا منتظر می مونم . عیب نداره .
سپس ملک السادات بی آنکه منتظر جواب نگهبان شود به کنار دیوار رفت و همان جای دیروزی نشست .
زمان به کندی می گذشت ، اما بالاخره گذشت و ساعت ملاقات فرا رسید . ملک السادات تن نا توانش را از زمین بلند کرد و به راه افتاد . جان در بدن نداشت . از پریشب که در راه غذا خورده بود حتی لقمه ای نان در دهان نگذاشته بود . به هر جان کندنی بود از پله ها بالا رفت و پرسان پرسان بخش مراقبت های ویژه را پیدا کرد . اما اجازه نمی دادند به داخل برود . مجبور بود همان جا از پشت شیشه نگاه کند و او را دید . سرش کاملا باندپیچی بود و دور و برش پر از دستگاه که از هر یک سیم و لوله ای بیرون آمده و به سر و سینه ی او وصل شده بود . بجز سرم ، لوله ای هم به دستش منتهی می شد که از طریق آن به او خون تزریق می شد .
ملک السادات ایستاده بود و به آرامی اشک می ریخت که پرستاری از کنارش رد شد و در بخش مراقبت های ویژه را گشود . ملک السادات معطل نکرد .
-خانم ! خانم !
پرستار برگشت :
-بله ؟
-میشه به من بگین حالش چطوره ؟ مریم رو میگم ، مریم توسلی .
پرستار نگاهی به سمت تخت رعنا انداخت د گفت :
-خیلی بهتره ، دیشب یه لحظه به هوش اومد که علامت خوبیه . اما تا وقتی کاملا به هوش نیاد نمی تونیم چیزی بگیم .
***
روز بعد ، روز ملاقات نبود اما ملک السادات نتوانست طاقت بیاورد و به بیمارستان رفت . ساعتی بیرون در ایستاد و دست از پا دراز تر برگشت .
و روز سوم خود را واداشت هر طور هست تا بعد از ظهر دوام بیاورد و چند دقیقه ای به ساعت ملاقات مانده بود که به بیمارستان رسید و کمی بعد همراه جمعیتی که جلوی در ازدحام کرده بودند به داخل رفت و یکراست راه بخش مراقبت های ویژه را در پیش گرفت و پشت شیشه ایستاد . دخترک به همان شکل روز اول روی تخت خوابیده بود . ملک السادات همین طور که نگاهش می کرد هر چند لحظه یک بار با گوشه ی چادر اشک هایش را هم پاک می کرد .
-گریه نکن خانوم ، حالش بهتره . به هوش اومده .
ملک السادات رویش را برگرداند . همان پرستار پریروزی بود و لبخندی هم به لب داشت . نگاهش مهربان بود . ادامه داد :
-دلت می خواد بیای تو ببینیش ؟ اما نمی تونی زیاد بمونی ها !
ملک السادات خوشحال شد . اشک هایش را پاک کرد ، چادر را روی سرش صاف کرد و به دنبال او راه افتاد .
بخش به شدت ساکت بود و تنها صدایی که به گوش می رسید صدایی آرام بود که از دستگاهها به گوش می رسید . ملک السادات با گام هایی بی صدا جلو رفت و کنار تخت رعنا ایستاد که به نظر می رسید در خواب است . چشم هایش بسته بود و هیچ حرکتی نمی کرد .
ملک السادات به آرامی دستش را روی دست او گذاشت :
-مریم جان ؟ عزیز دلم ؟
رعنا چشم هایش را باز کرد .
-خوبی دخترم ؟
رعنا همچنان به او چشم دوخته بود . نگاهش بیگانه بود . دل در سینه ی ملک السادات فرو ریخت و نگاه وحشت زده اش را به اطراف چرخاند . پرستاری که او را به داخل آورده بود پشت میز پرستاری ایستاده بود و نگاهش می کرد . ملک السادات دید که او با سر اشاره ای کرد . ظاهرا او را فرا می خواند . به آرامی سرش را برگرداند و دوباره به رعنا نگاه کرد . سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد . دست دخترک را فشاری داد و به آرامی از تخت او فاصله گرفت و به سمت پرستار رفت .
وقتی جلوی پیشخوان رسید پرستار به سمت او خم شد و نجواکنان گفت :
-چیزی به خاطر نمیاره ، مغزش عمل شده . می دونی که ، حتی ممکنه دچار فراموشی شده باشه .
ملک السادات باور نمی کرد . به شدت یکه خورده بود و وحشت زده اطراف را نگاه می کرد .
پرستار ادامه داد :
-نگران نباش . شاید خوب بشه . فعلا نمیشه قطعی نظر داد . باید چند روزی صبر کنیم . خدا رو شکر کن فلج نشده .
ملک السادات بهت زده سری تکان داد . بغض راه گلویش را بسته بود و نمی توانست حرفی بزند . رویش را برگرداند برود که پرستار گفت :
-زیاد باهاش حرف نزنی بهتره .
ملک السادات دوباره سری تکان داد و به سمت دخترک رفت . ظاهرا دوباره به خواب رفته بود . ماندن فایده نداشت . از این گذشته آنجا بخش مراقبت های ویژه بود و همین قدر هم که اجازه داده بودند داخل شود خیلی بود .
حالا دیگر به راستی نمی دانست باید چه کند . از هیچ راهی نمی توانست خانواده ی او را پیدا کند . تنها چیزی که از او در دست داشت ساکی بود که چندان چیزی هم در آن نبود . همین طور که به سمت خانه می رفت و گریه می کرد در دل گفت :
-دخترک بینوا ، حالا چکار می کنه ؟
ملک السادات هرگز روزهایی را که سراپا اندوه به بیمارستان می رفت و در کنار دخترکی می نشست که خود را در گردباد حوادث گم کرده بود از یاد نمی برد . آن روزها تا جایی که می توانست به او محبت می کرد و دخترک مبهوت از مهربانی های زنی که هرگز او را به یاد نمی آورد روز به روز به او دلبسته تر می شد . هر دو از داشتن یکدیگر خوشحال بودند ؛ ملک السادات از تنهایی درآمده بود و دخترک از بی کسی . به یاد می آورد که وقتی مریم بهبود یافته و از بیمارستان مرخص شده بود او را به خانه آورده و زیر بال و پرش را گرفته بود . اوایل مریم گوشه ای کز می کرد و در فکر فرو می رفت . نمی توانست شرایط جدید را هضم کند و آینده ی بدون گذشته را دور از دسترس می دانست . اما کم کم خود را با زندگی تازه وفق داده و پذیرفته بود که بدون خاطرات گذشته نیز می توان زندگی کرد . ملک السادات برای او تعریف کرده بود که چگونه با او آشنا شده و برایش چه اتفاقی افتاده است . اما مریم که این نام را هم از ملک السادات شنیده بود هیچ یک را به خاطر نمی آورد .
و به این ترتیب ماه ها آمده و رفته بود و وقتی ملک السادات احساس کرده بود که مریم از لحاظ روحی نیز به زندگی باز گشته است به او خیاطی یاد داده بود . چند ماه اول مریم صرفا به او کمک می کرد و کارهای پیش پا افتاده ی خیاطی را انجام می داد اما وقتی ملک السادات احساس کرده بود که او در این زمینه از استعدادی بی نظیر برخوردار است او را به کلاس فرستاده بود تا کار را اصولی یاد بگیرد .
حالا نزدیک به سه سال از آن زمان می گذشت . در طول این مدت کار آن دو به شدت رونق گرفته بود که البته نبوغ مریم در طراحی لباس و زیبایی و مردم داری اش در این کار بی تاثیر نبود . حالا همه او را به عنوان خیاطی برجسته می شناختند و از اقصا نقاط شهر به سراغش می آمدند . به خصوص از وقتی با پس انداز و گرفتن وام بانکی توانسته بودند آپارتمانی نوساز در یکی از محله های شمال شهر بخرند از موقعیت کاری بهتری برخوردار شده بودند . اما حالا مریم همه کاره بود و ملک السادات بیشتر استراحت می کرد .
ملک السادات او را چون جان عزیز می داشت و تمام سعی خود را می کرد تا او حتی الامکان خوشحال باشد . او بیشتر مطمئن می شد که در مورد صداقت و پاکی مریم اشتباه نکرده بوده است . مریم تمام اوقات بیکاری اش را با او می گذراند و بی او هیچ جا نمی رفت . بسیار ساده لباس می پوشید و با اینکه بابت دوخت هر لباس دستمزدی بالا می گرفت از خرید هر گونه لوازم تزیینی و آرایشی اجتناب می کرد و به تنها زیوری که داشت ، گردنبندی قدیمی که نیمه ی شمایل یک زن بود اکتفا می کرد . وقتی از بیمارستان آمده بودند ، ملک السادات ساکی به دست او داده و گفته بود این تنها چیزی است که او همراه داشته است و مریم گردنبند را داخل آن یافته بود . گاهی ملک السادات می دید که مریم گردنبند را در دست گرفته و به نقطه ای خیره شده است . مریم به او گفته بود با لمس آن گردنبند دچار احساسی غریب و ناشناخته می شود . اما هیچ یک از آن دو ، دلیل آن را نمی دانستند . مریم به یاد نمی آورد و ملک السادات هم که از بیخ و بن بی اطلاع بود . یک بار ملک السادات از او پرسیده بود :
من مطمئنم این گردنبند نقش مهمی در زندگی گذشته ات داشته . میشه بگی نسبت بهش چه احساسی داری ؟
و مریم جواب داده بود :
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#317
Posted: 4 Oct 2013 13:45
-نمی دونم خانم سادات . یعنی نمی دونم چطور بیان کنم . انگار دیگه خودم نیستم . می رم تو یه دنیای دیگه .
-یه دنیای دیگه ؟
-بله . دنیایی که گاهی اونو تو خواب هم می بینم . ولی همه جاش برام نا آشناست . می دونین چیه ؟ تو رویاهام یه زن هم هست . یه زن ریز نقش و غمگین . البته چهره ش انگار توی غباره . درست نمی بینمش . ولی حسم بهم میگه غمگینه و کمک می خواد . نمی دونم . واقعا نمی دونم . فقط می دونم انگار بین من و گذشتم یه پرده ی سیاه کشیدند .
و مریم مدت ها بود که دیگر آن رویاها را نمی دید . مشغله ی کاری ذهنش را به شدت درگیر کرده و او را از عالم خیال بیرون آورده بود که خیلی هم از این بابت راضی بود ؛ چرا که از زندگی فعلی اش راضی بود .
***
ملک السادات نماز مغرب و عشا را خوانده و در اتاقش نشسته بود که مریم ناغافل در را باز کرد و وارد شد :
-ای وای ، مُردم از خستگی .
ملک السادات که پشتش به در بود از بالای شانه نیم نگاهی به او انداخت و گفت :
-صد دفعه گفتم انقدر خودتو خسته نکن مادر . جون ِ نکنده به تن می میونه .
-شما دارین چکار می کنین ؟
ملک السادات نگاهش را به سمت بالا چرخاند . مریم بالا سرش ایستاده بود و پایین را نگاه می کرد . او بی ذره ای پرده پوشی گفت :
-دارم وصیت نامه می نویسم .
مریم جیغی کوتاه کشید و کنار او نشست .
-یعنی چی ؟ ترا خدا جمعش کنین . اصلا از این حرفا خوشم نمیاد .
ملک السادات قلم را زمین گذاشت ، عینک را از چشم برداشت و گفت :
-من که نگفتم می خوا بمیرم . به هر مسلمونی واجبه وصیتنامه داشته باشه . اون وقتا که نبودی می خواستم هر چی دارم ببخشم به خیریه ، اما حالا دلم می خواد دار و ندارم مال تو باشه . حتی اگه یه روزی منو ول کنی بری .
مریم اخم هایش را در هم کشید :
-من ؟ من شما رو ول کنم برم ؟ اولا که هیچ وقت چنین کاری نمی کنم . ثانیا کجا رو دارم برم ؟
-بالاخره یه روز یادت میاد کی بودی و میری پیش خونوادت . یادتم نیاد شوهر می کنی و میری .
-من هیچ جا نمی رم . خاطرتون جمع . اگرم برم با شما میرم . شما خودت نمی دونی چقدر دوستت دارم . همین تا سر کوچه واسه خرید میرین و بر می گردین دل تو دلم نیست مبادا اتفاقی براتون بیفته . من نمی دونم پدر و مادرم کی هستن و اصلا پدر و مادری دارم یا نه ، ولی می دونم که تحت هر شرایطی دل بریدن از شما برام آسون نیست .
ملک السادات نم اشک را در چشمانش حس کرد ، به روی مریم آغوش گشود و او را محکم در بغل گرفت . چقدر دوستش داشت . حتی تصور جدایی از او نیز آزارش می داد . ابتدا که به او گفته بود کجا با او آشنا شده بود تمام ترسش از این بود مبادا رهایش کند و بخواهد به دنبال خانواده اش برود و چقدر خوشحال بود که او هرگز به این فکر نیفتاده بود . البته خود تا مدتها تمام روزنامه را مرور می کرد تا بلکه عکس یا نشانه ای از او در آنها ببیند اما هرگز چنین چیزی ندیده بود و این بر خشنودی اش می افزود . تنها چیزی را که از او پنهان داشته بود این بود که حدس می زده او از خانه اش فرار کرده است . نمی خواست روح او خدشه دار شود . به هر حال همه چیز را به دست زمان سپرده بود و اکنون که تنها امید و دلبستگی اش در وجود این دختر جوان خلاصه می شد تنها برای خاطر او زنده بود و دعا می کرد تا روزی که زنده است بتواند او را به سرانجام برساند .
و همچنان که مریم را در آغوش داشت قطره اشکی از گوشه ی چشمش فرو چکید و در دل گفت :
-خدایا اینو از من نگیر . تنها امیدم را ناامید نکن
دوستی کیوان و شهرام روز به روز عمیق تر می شد و آنان دائم یکدیگر را می دیدند ، اما کیوان در گوشه ای از ذهنش هرگز فراموش نمی کرد که چه بسا شهرام رقیب عشقی او باشد . پس از آن شب در خانه ی شهرام ، نه او دیگر اشاره ای به قضیه کرده و نه کیوان چیزی پرسیده بود . حالا یک سالی می شد که پدر و مادر شهرام هم به ایران برگشته بودند و کیوان به طور مرتب به خانه ی آنان رفت و آمد می کرد . شهرام هم مثل سابق به خانه ی کیوان می رفت ولی خانواده هایشان هنوز یکدیگر را ملاقات نکرده بودند تا اینکه روزی شهرام تلفن زد و به کیوان گفت که پدر و مادرش خانواده ی او را برای جمعه شب دعوت کرده اند .
همه ی اعضای خانواده ی کیوان از این دعوت استقبال کردند . جمشید خان و شهلا شهرام را بسیار دوست داشتند و از دوستی او با پسرشان خوشحال بودند . از وقتی شهرام به زندگی آنان پا گذاشته بود ، اگر چه گاهی به نظر می رسید کیوان در دنیایی دیگر سیر می کند و موضوعی او را رنج می دهد دیگر مثل سابق افسرده نبود و مهمتر اینکه حرفی از زندگی مستقل و رفتن از خانه نمی زد که مخصوصا شهلا از این بابت خیلی خوشحال بود .
در این میان کتایون بیش از همه از این دعوت بال در آورده بود اما مثل همیشه خود داری اش را حفظ می کرد و بروز نمی داد که چقدر خوشحال است . او از اولین روز ملاقات با شهرام مهر او را در دل داشت و روز به روز بیشتر دلبسته ی او شده بود . نگاه های شهرام نیز به وضوح حکایت از دلبستگی اش نسبت به او داشت اما نه او تاکنون چیزی بروز داده بود نه کتایون . اوایل کتایون تصور می کرد او منتظر است پدر و مادرش به ایران برگردند ولی وقتی مدت ها از آمدن آنان گذشت و شهرام باز هم کلامی بر زبان نیاورد کتایون قدری رنجیده خاطر تصمیم گرفت منتظر بماند . خواستگار فراوان داشت اما بهانه می آورد که تا وقتی دانشگاهش تمام نشود ازدواج نخواهد کرد و حالا این دعوت او را امیدوار می کرد که شاید آشنایی دو خانواده سد سکوت شهرام را بشکند .
***
خانه ای که شهرام و خانواده ش در آن زندگی می کردند ساختمانی دو طبقه و با شکوه بود که وسط باغی دو هزار متری در یکی از خیابان های پر درخت و خلوت ونک قرار داشت . وقتی پدر و مادر شهرام تصمیم گرفته بودند به ایران برگردند او آپارتمان کوچک خود را فروخته و آنجا را خریده بود .
کیوان دکمه ی زنگ را فشرد که خیلی زود در باز شد و آنان قدم به جاده ای شنی گذاشتند که به ساختمان منتهی می شد و حدود صد متر طول داشت . باغچه و گل کاری های مقابل ساختمان دیدنی بود و به نظر می رسید باغ پشت ساختمان قرار دارد .
همین طور که به سمت ساختمان می رفتند جمشید خان گفت :
-معلومه وضعشون خیلی رو به راهه .
کیوان تایید کرد :
-آره ، اما خودشون خیلی افتاده و بی تکلفن . حالا می بینین .
در همین موقع در ورودی ساختمان باز شد و شهرام به استقبالشان آمد . پایین پلکان جلوی ساختمان به آنان رسید و در حال خوشامدگویی بود که پدر و مادرش هم در آستانه ی در ظاهر شدند و مراسم معارفه همانجا جلوی در انجام گرفت . وقتی نوبت به کتایون رسید و مادر شهرام او را در آغوش گرفت و خوشامد گفت بر کتایون مسلم شد که حدسش درست بوده است . نگاه مادر شهرام نگاهی خریدارانه بود .
دو خانواده خیلی زود با هم صمیمی شدند و بحثی گرم بین شان در گرفت . به نظر می رسید همه با هم احساس راحتی می کنند . انگار سالها بود یکدیگر را می شناختند . در این میان ، شهرام شاد و سر خوش می چرخید و پذیرایی می کرد .
شام در محیطی گرم و دوستانه صرف شد و وقتی دوباره به گفتگو نشستند جمشیدخان شروع به تعریف از زیبایی خانه و باغ آقای مشتاق کرد و هنوز کاملا حرف هایش تمام نشده بود که شهرام گفت :
-بابا اینجا یه گلخونه ی دیدنی هم داره . اگه دلتون بخواد می تونیم بریم ببینیمش .
همه از این پیشنهاد استقبال کردند و دسته جمعی به راه افتادند . بیرون هوا دلپذیر بود و ماه بدر آسمان را روشن کرده بود و چراغ هایی زیبا گُله به گُله ی باغ را . شهلا و مادر شهرام جلوی همه می رفتند و شوهر ها پشت سر آنان . کیومرث که حالا نوجوانی بالغ بود ، دائم راهش را کج می کرد و در نزدیکی آنان پیش می رفت . کیوان نیز غرق در خیالات همیشگی خود بی آنکه متوجه آن همه زیبایی باشد خاطره ی باغ عمه جان را مرور می کرد و پشت سر پدرش و آقای مشتاق می رفت و پشت سر همه با کمی فاصله از آنان شهرام و کتایون دوش به دوش یکدیگر به سمت گلخانه می رفتند که شهرام با جمله ای که بر زبان آورد کتایون را به شدت غافلگیر کرد .
-می دونی چقدر دوستت دارم ؟ !
کتایون از رفتن باز ایستاد . باور نمی کرد درست شنیده است . سالها منتظر شنیدن این جمله از زبان او بود و بارها در عالم خیال آن را شنیده بود . اما حالا ، اینطور ناغافل . . . زبانش بند آمده بود و نمی دانست چه بگوید .
شهرام لبخندی زد و ادامه داد :
-جا خوردی ؟ آره ؟ چرا ؟ تو که خوب می دونستی دوستت دارم ، نمی دونستی ؟
-خب . . . راستش . . .
-آره می دونستی حالا دلم می خواد بدونم تو هم دوستم داری ؟
کتایون مکثی کرد :
-خب . . . نمی دونم چی بگم ؟
-راستش رو بگو .
کتایون همان طور که چشم در چشم او دوخته بود مکثی دیگر کرد و سپس سرش را به آرامی به نشانه ی تایید تکان داد .
شهرام لبخندی دیگر بر لب نشاند . سپس دست او را گرفت ، به میان درختان کشاندش و گفت :
-پس حاضری زنم بشی ؟
کتایون کاملا یکه خورده دوباره سری تکان داد .
-نه دلم می خواد از زبونت بشنوم .
-خب . . . بله .
شهرام پشتش را به او کرد و گفت :
-اما یه مشکلی هست .
قلب کتایون فرو ریخت .
-مشکل ؟
شهرام همین طور که پشتش به او پرسید :
-کیوان براتون نگفته ؟
-چی رو ؟
شهرام برای لحظه ای هیچ حرفی نزد . سپس رو به او کرد ، شانه های ظریف او را در دست گرفت و پرسید :
-تو حاضری با یه مرد بیوه ازدواج کنی ؟
کتایون خیره به او می نگریست . نمی دانست منظورش چیست و شهرام لبخندی تلخ بر لب نشاند و همین طور که در کنار یکدیگر در باغ قدم می زدند از زندگی گذشته اش گفت و ازدواج نا فرجامش و داغی که بر دل داشت . وقتی حرف هایش تمام شد و رو به کتایون کرد و نم اشک را در چشمان او دید دل در سینه اش فرو ریخت . تصور از دست دادن او حتی در ذهنش نمی گنجید .
گفت :
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#318
Posted: 4 Oct 2013 14:27
-خب حالا چی میگی ؟
کتایون ایستاد ، رو به روی او قرار گرفت و گفت :
-برای بچه ت متاسفم . واقعا متاسفم . خودم هیچ وقت بچه نداشتم ولی درک می کنم چقدر سخته . ولی در مورد ازدواجت . . .
نفس در سینه ی شهرام حبس شد .
-خب . . . هر کس گذشته ای داره نه ؟ حالا که تموم شده و رفته چرا باید مهم باشه ؟
شهرام نفسش را رها کرد و سری تکان داد :
-تو که داشتی منو می کشتی دختر .
و دوباره به راه افتادند و این بار دست در دست یکدیگر .
چند قدمی که رفتند شهرام دوباره ایستاد و گفت :
-یه مشکل دیگه هم هست .
این بار کتایون نفسش را در سینه حبس کرد .
-اختلاف سن . من حدود دوازده سال از تو بزرگترم .
کتایون نفسی کشید :
-خب باش . چه اهمیتی داره ؟ درک متقابله که مهمه .
-درسته ، حالا من یه سوال از تو دارم . شنیدم خواستگارای زیادی داشتی . چرا همشونو جواب کردی ؟
واقعا که ! نمی دونستم نابغه هم هستی ! اینم سوال بود تو کردی ؟
***
-اصلا معلومه شما دو تا کجایین ؟
شهلا بود که می پرسید . کتایون در جواب فقط لبخندی زد و سرش را پایین انداخت اما شهرام در حالی که نگاهش را روی تک تک آنان می چرخاند گفت :
-والله رفته بودیم یه مشورتی با هم بکنیم و ببینیم عروسیمون رو کجا بگیریم ؟ !
مادر شهرام از سر شادی فریادی کشید و از جا جست . به طرف کتایون دوید و او را در آغوش گرفت و بوسیدش . سپس به سمت بوفه رفت و جعبه ای کوچک را از داخل کشوی آن بیرون آورد . انگشتری ظریف با نگین الماس در آن بود که آن را خود به دست کتایون کرد . ظاهرا پیش بینی اش را کرده بود .
جمشید خان که هاج و واج به این صحنه نگاه می کرد گفت :
-اینجا چه خبره ؟ اصلا سر در نمیارم .
شهرام جلو رفت ، متواضعانه دست او را بوسید و گفت :
-منو به غلامی خودتون قبول می کنین ؟
جمشید خان نگاهی به پدر و مادر او انداخت و گفت :
-اما آخه اینجوری . . . خب آخه این جور کارها مراسمی داره و . . .
آقای مشتاق حرف او را قطع کرد :
-این کارها دیگه قدیمی شده آقای سلحشور . وقتی دو نفر همدیگه رو می خوان دیگه تشریفات به چه درد می خوره ؟
همسرش دنباله ی حرف را گرفت :
-من که میگم اگه موافق باشین همین الان تاریخ عقد رو هم معلوم کنیم .
شهلا حیرت زده گفت :
-ولی ژیلا خانم ما آمادگی نداریم . من هنوز جهیزیه ی کتی رو آماده نکردم . آخه اون همیشه مخالف ازدواج . . .
ژیلا نگذاشت او حرفش را تمام کند :
-جهیزیه لازم نیست . این خونه دو طبقه ی مستقله و هر طبقش هم همه چی داره .
ظاهرا دیگر حرفی باقی نمی ماند . همه به شهرام و کتایون تبریک گفتند و گفتگویی داغ درگرفت که حالا باید چکار کنند تا هر چه زودتر بساط عقد و عروسی راه بیفتد . هر کس چیزی می گفت ، مشکل لباس عروس در بین نبود چرا که ژیلا لباس عروسش را قبلا از آلمان خریده و همراه آورده بود . ظاهرا شهرام از مدتها قبل تصمیمش را گرفته و پدر و مادرش را از قضیه آگاه کرده بود .
کتایون با شنیدن این حرف رو به شهرام کرد و به شوخی گفت :
-نگفتم تو نابغه ای ؟ از کجا می دونستی من بله رو میگم ؟
شهرام انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت و گفت :
-هیس ! دلم نمی خواد کسی بفهمه از کجا می دونستم .
و همه خندیدند و دوباره صحبت از سر گرفته شد .
تنها کسی که از لحظه ی اول در سکوت نشسته و لام تا کام حرف نزده بود کیوان بود . نمی توانست قضیه را هضم کند و وقتی صحبت ها به جایی رسید که بر او معلوم می شد این ازدواج قطعی است از جا بلند شد و گفت :
-شهرام میشه چند دقیقه با هم تنها حرف بزنیم ؟
لحن تند او باعث شد برای لحظه ای سکوت حکمفرما شود ، اما وقتی شهرام از جا بلند شد و به همراه کیوان از سالن بیرون رفت ، بقیه ی گفتگوی قبل را از سر گرفتند .
وقتی شهرام پشت سر کیوان قدم به ایوان گذاشت و در شیشه ای کشویی را پشت سرش بست پرسید :
-طوری شده ؟
کیوان به زور لبخندی زد و گفت :
-طوری که نه ، فقط . . . فقط . . .
-فقط چی ؟
-ببین شهرام من خواهرم رو خیلی دوست دارم . بیشتر از اونچه تصورش رو بکنی . شاید چون خودت خواهر نداری نفهمی چی میگم .
شهرام اخم هایش را در هم کشید و با لحنی تند گفت :
-حرفتو بزن .
-ببین من دلم نمی خواد چیزی رو آینده و خوشبختی خواهرم تاثیر بذاره . می خوام بدونم تو واقعا اونو دوست داری ؟
شهرام سر در نمیاورد . گفت :
-خب معلومه که دوستش دارم . این چه سوالیه ؟ اگه دوستش نداشتم که ازش نمی خواستم زنم بشه .
-پس اون چی میشه ؟
-کی ؟
-عشق گمشده ت .
-سر در نمیارم .
-اونی که تصویرش رو توی کامپیوترت داری . یادت نیست . دو سه سال پیش خودت نشونم دادی .
شهرام آهی از سر آرامش خاطر کشید و گفت :
-تو که منو ترسوندی ، پسر . کدوم عشق ؟ اون فقط یه طرحه . یه طرحی که کامپیوتر خودش زده .
-یعنی چی کامپیوتر خودش زده ؟
-ببین تو می تونی به کامپیوتر برنامه بدی که مثلا چهره ی آدمی رو با فلان چشم و ابرو و لب و بینی برات بکشه . اونم می کشه . یا مثلا عکس خودتو اسکن کنی و به کامپیوتر بدی که نشونت بده وقتی پیر میشی چه شکلی میشی ، همین . اونی هم که تو دیدی صرفا یه طرح بود .
-ولی تو گفتی عشق گمشدته .
-خب آره من عاشق اون طرحم . اما نمی تونم باهاش ازدواج کنم که ، می تونم ؟
شهرام قدمی به سوی کیوان برداشت ، شانه های او را در میان دستانش گرفت و ادامه داد :
-ببین کیوان من عاشق خواهر توام و بهت قول میدم خوشبختش کنم ، قبول ؟
کیوان فقط نگاهش کرد .
-قبول ؟
بالاخره کیوان بعد از مکثی طولانی گفت :
-قبول .
***
وقتی به سالن برگشتند بزرگترها تقریبا همه چیز را بریده و دوخته بودند . قرار شده بود جشن عروسی در همان باغ برگزار شود و شهرام و کتایون هم خود به تنهایی برای خرید هر آنچه لازم بود بروند و از آنجا که کار زیادی نداشتند قرار عقد و عروسی برای یک ماه بعد گذاشته شده بود . در این فاصله ژیلا لباس عروسی را که از آلمان خریده بود به سالن آورده بود تا همه آن را ببینند و قرار شد کتایون به اتاقی دیگر برود و آن را بپوشد تا چنانچه ایرادی داشته باشد هر چه زودتر آن را رفع کنند .
وقتی کتایون با لباس عروسی به سالن برگشت برای لحظه ای همه بهت زده به او خیره شدند . مثل فرشته ها زیبا شده بود . انگار آن لباس را مخصوص او دوخته بودند . هیچ ایرادی نداشت و کاملا قالب تنش بود .
همچنان که همه شادی کنان او را تحسین می کردند و هر یک چیزی می گفت کیوان به قامت زیبای خواهرش چشم دوخته بود و فکر می کرد :
-امیدوارم شهرام راست گفته باشه وگرنه به خاک سیاه می نشونمش .
تمام مسئولیتهای تدارک جشن را شهرام و آقای مشتاق به گردن گرفته بودند و ژیلا کاری نداشت جز اینکه به خودش بپردازد . خیال داشت برای عروسی پسرش و مهمان های طاق و جفتی که این عروسی در پی داشت چند دست لباس بدوزد و به دنبال خیاطی خوب می گشت تا جوابگوی طبع مشکل پسند او باشد . چندین پارچه ی شکیل و گرانقیمت هم از آلمان با خود آورده بود . اما نمی دانست به چه کسی مراجعه کند . بنابراین دست به دامن دوستان و اقوامش شد تا اینکه یکی از آشنایان خیاط خودش را پیشنهاد کرد و به او اطمینان داد که رضایتش جلب خواهد شد و خود تلفن زد و برای او وقت گرفت .
ژیلا نشانی را خیلی راحت پیدا کرد . ساختمانی هفت طبقه با نمای آجر سه سانتی بود . اتومبیلش را مقابل ساختمان پارک کرد . پیاده شد و زنگ واحد هشت را فشرد . طولی نکشید صدایی لطیف به گوشش رسید :
-بله ؟
-مشتاق هستم . یکی از دوستام برام وقت گرفته بود .
-بله خواهش می کنم بفرمایین بالا . طبقه ی چهارم .
در باز شد و ژیلا قدم به داخل گذاشت . با آسانسور به طبقه ی چهارم رفت اما وقتی پیاده شد طبقه دو واحدی بود و او مانده بود کدام در را بزند که درِ سمت راست باز شد و خانمی مسن و خوشرو گفت :
-خوش اومدین خانم ، بفرمایین .
ژیلا پا به داخل آپارتمان گذاشت و به سالن راهنمایی شد .
خانم مسن گفت :
-همین جا تشریف داشته باشین . دخترم الان میاد .
ژیلا روی مبلی نشست و به اطراف چشم انداخت . آپارتمانی جمع و جور بود که به زیبایی تزیین شده بود . کاملا معلوم بود دستی هنرمند در تزیین آن دخیل بوده است .
مدت زیادی نگذشته بود که دوباره همان صدای لطیف را شنید :
-سلام ببخشین معطل شدین .
ژیلا سرش را برگرداند و حیرت زده بر جای ماند . دختری جوان با اندامی کشیده و ظریف در بلوز و شلواری اسپرت ، در حالی که موهای مواج و شبق گونه اش روی شانه اش پریشان بود ، دو چشم سبز مخملی اش را به او دوخته بود .
ژیلا یخ کرد . حتی مژه هم نمی زد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#319
Posted: 4 Oct 2013 14:30
مریم هم جا خورده بود . چقدر آن زن به نظرش آشنا می آمد . به هر حال به سرعت به خود آمد . قدمی به جلو برداشت و گفت :
-خیلی که منتظر نموندین ؟ راستش داشتم کار می کردم . ظاهرا این روزها همه عروسی دارند .
ژیلا هم به زحمت بر خود مسلط شد و گفت :
-نه ، نه اصلا ، اشکالی نداره اصلا .
مریم روی مبلی نشست .
-خب بهم گفتم شما چند دست لباس می خواین و عجله هم دارین .
ژیلا همچنان خیره به او گفت :
-راستش . . . بله تا سه هفته ی دیگه اونا رو می خوام . ولی . . . ولی اصلا خیال نمی کردم با خانمی به این جوونی رو به رو بشم .
مریم لبخندی زد و ژیلا به سرعت اضافه کرد :
-البته خیلی از کارتون تعریف می کنند .
-لطف دارن . میشه پارچه هاتون رو ببینم ؟
ژیلا کیسه ای نایلونی را که مارک خارجی داشت به دست او داد .
-مدل هم انتخاب کردین ؟
-راستش نه . . . بهم گفتن شما خودتون طرح می دین .
مریم همین طور که پارچه ها را بررسی می کرد گفت :
-بله ، البته اگه دلتون بخواد به اختیار من بذارین .
ژیلا سریع گفت :
-بله بله می خوام . البته همیشه خودم طرح لباسامو می دم ولی این دفعه می خوام بذارم به عهده ی شما .
-پس اجازه بدین طرح هامو نشونتون بدم .
سپس مریم از جا بلند شد و او را با افکار خود تنها گذاشت .
ساعتی بعد ژیلا انتخاب خود را کرده بود و قرار شد هفته ی بعد برای پرو لباس ها بیاید . وقتی او آن خانه را ترک می کرد غمی سنگین بر دل داشت و هیچ نمی دانست مریم را هم مبهوت و در این فکر بر جا گذاشته که او را کجا دیده است .
***
هنوز ساعتی از بازگشت ژیلا به خانه نگذشته بود که شهرام و کتایون خسته اما خوشحال از راه رسیدند . صبح برای آزمایش خون رفته و بیشتر ساعات بعد از ظهر را به خرید گذرانده بودند . به محض اینکه چشم شهرام به مادرش افتاد پرسید :
-طوری شده مامان ؟
ژیلا به زور لبخندی زد و پرسید :
-نه نه فقط کمی خستم . خب چه کارها کردین ؟
کتایون جواب او را داد :
-صبح رفتیم آزمایش خون ، هفته ی دیگه جوابش رو میدن . بعد از ظهر هم خرید کردیم . تقریبا تموم شده . می خواین اونا رو ببینین .
ژیلا با لحنی سرد و بی اعتنا گفت :
-اوه البته که می خوام .
کتایون کمی جا خورد اما به روی خود نیاورد . انتظار داشت مادر شهرام شوق و ذوق بیشتری از خود نشان دهد . به هر حال به سمت میز رفت و بسته هایی را که روی آن گذاشته بودند یکی یکی باز کرد و به ژیلا نشان داد ؛ کیف ، کفش ، سرویس جواهر ، دو حلقه ی همشکل برای عروس و داماد و دو کت حوله ای زنانه و مردانه . لوازم آرایش لازم نبود چرا که ژیلا تمام لوازم مورد نیاز را به اضافه ی عطر و وسایل بهداشتی به همراه لباس عروس از آلمان آورده بود .
و در تمام مدتی که ژیلا و کتایون با بسته های روی میز مشغول بودند شهرام مادرش را زیر نظر داشت و احساس می کرد چیزی او را آزار می دهد ، اما هر چه فکر می کرد عقلش به جایی قد نمی داد .
***
میز شام را چیده بودند که زنگ در به صدا در آمد . شهرام گوشی آیفون را برداشت و وقتی فهمید چه کسی پشت در است گفت :
-به ! پسر چه به موقع ! مادر زنت دوستت داره .
بعد دکمه ی آیفون را فشار داد گوشی آن را گذاشت و رو به بقیه گفت :
-کیوانه !
کتایون تعجب کرد :
-کیوان ؟ یعنی چی شده ؟ باهاش قرار داشتی ؟
شهرام دستش را حرکتی داد و گفت :
-ای بابا ! مگه حتما باید باهاش قرار داشته باشم تا بیاد اینجا ؟ اینجا خونه ی خودشه .
و به سمت در ورودی ساختمان رفت و آن را باز کرد . کیوان هنوز به در نرسیده بود که کتایون جلو دوید :
-کیوان طوری شده ؟
کیوان سلامی کرد و در حالی که به زور سعی می کرد لبخند بزند گفت :
-نه داشتم می رفتم خونه . مامان گفت تو اینجایی . گفتم بیان دنبالت که شهرام بیخودی زحمت نکشه .
شهرام به شوخی اخمی کرد و گفت :
-دست مریزاد ! به تو هم میگن رفیق ؟ الطافت مایه ی معطلیه .
و بعد خودش به تنهایی زد زیر خنده . کتایون فقط لبخندی زد . احساس می کرد کیوان زیاد سرحال نیست . بعد از سال ها زندگی زیر یک سقف به خوبی برادرش را می شناخت .
صدای ژیلا از داخل ساختمان به گوش رسید :
-بچه ها ! زود باشین شام یخ کرد .
شهرام دست کیوان را گرفت :
-بیا شام حاضره .
-نه بهتره ما بریم .
-کجا پسر ؟ مگه مامان می ذاره شام نخورده بری . حالا شاید به تو اصرار نکنه ولی می دونم کتی رو نمی ذاره .
و دوباره خودش به تنهایی خنده ای کرد .
کیوان به ناچار داخل شد و همراه آن دو به خانم و آقای مشتاق پیوست که سر میز به انتظار نشسته بودند . سلام و علیکی رد و بدل شد و مشغئل صرف شام شدند . کتایون پشت سر هم نگاهی به برادرش می انداخت و کاملا متوجه بود که او فقط با غذایش بازی می کند .
و به محض اینکه شام تمام شد ، کیوان سردرد را بهانه کرد و همراه کتایون از آنجا بیرون آمد .
***
-کیوان طوری شده ؟
کتایون بیش از حد توانش انتظار کشیده بود تا بلکه او خود به سخن در آید اما نیمی از راه در سکوتی سنگین طی شده و کیوان فقط در فکر فرو رفته بود .
سوال کتایون او را به خود آورد ، نگاهی به خواهرش انداخت و گفت :
-نه . . . یعنی آره ، فکرم خرابه .
-چرا ؟
-خب غروبی رفته بودم دیدن عمه جون . حالش زیاد خوش نیست . شاید نتونه بیاد عروسی .
-فقط همین ؟
کیوان سکوت کرد .
-پرسیدم فقط همین ؟
کیوان آهی کشید و گفت :
-خب نه ، یه چیزای دیگه هم هست .
-مثلا چی ؟
کیوان حرفی نزد . کتایون که آشکارا کلافه می نمود با لحنی عصبی گفت :
-نمی دونم چرا امروز انگار همه یه چیزیشون میشه . مامان شهرام که انگار کشتی هاش غرق شده بود . تو هم که سر بالا جواب میدی . اگه بهم نگی چی . . .
-خیلی خب ، خیلی خب . عصبانی نشو . راستش فکر رعنا راحتم نمی ذاره . عمه جون می گفت بلقیس بهش زنگ زده تا حلالیت بطلبه . ظاهرا حالش هیچ خوب نیست و داره میمیره . اون مرتیکه رو هم به جرم قاچاق مواد مخدر گرفتند و به حبس ابد محکوم شده .
-حالا تو واسه اونا ناراحتی ؟
لحن کتایون کنایه آمیز بود و کیوان لبخندی زد :
-نه بابا . گور پدرشون . فقط عمه جون می گفت هنوز نتونستن رعنا رو پیدا کنن . تصور اینکه ممکنه چه بلاهایی سرش اومده باشه دیوونم می کنه . فقط خدا می دونه تو این سه سال چی کشیدم . حتی یه لحظه هم یادش از ذهنم بیرون نرفته . گاهی به خودم میگم ای کاش هیچوقت ندیده بودمش . ولی بعد یادم میوفته چه آدم مهملی بودم و از این فکر پشیمون می شم .
-تو واقعا عاشقشی کیوان . اگه نبودی که بعد از این همه مدت یادت رفته بود ، نه ؟
-آره . . . آره واقعا عاشقشم .
-غصه نخور . نشنیدی میگن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه ؟ اگه تو تهران باشه بالاخره یه روز می بینیش .
کیوان آهی کشید :
-اینا مال توی فیلماست خواهر من . تازه اگرم پیداش کنم از کجا معلوم همون آدم سابق باشه . خیال می کنی توی این دنیای وحشی می ذارن دختری به اون خوشگلی به این راحتی در بره ؟ من که خیال نمی کنم .
به خانه رسیده بودند و کتایون دیگر حرفی نزد . دلش برای برادرش می سوخت . خودش هیچ مشکلی نداشت . عاشق بود و به زودی با عشقش ازدواج می کرد . اما غصه ی غم یکی از عزیزترین عزیزانش همچون باری سنگین بر شانه های نحیف او فشار می آورد و آرزو می کرد گشایشی حاصل شود و بار این غم را سبک کند .
-خدایا کمکش کن یا پیداش کنه یا فراموشش کنه .
وقتی ژیلا به سمت خانه ی مریم می راند انگار پرواز می کرد . شوقی بی حد او را به سوی آن خانه می کشاند ؛ شوق دوباره دیدن آن دختر سبز چشم . برایش اهمیتی نداشت لباس هایش خوب از کار دربیاید یا نه . همین که او را می دید ، همین که دقایقی را در کنارش سپری می کرد برایش کافی بود . دلش می خواست هر روز او را ببیند و در سبزینه ی چشمان قشنگش غرق شود . شاید اگر کسی می فهمید او را دیوانه می پنداشت و احمق خطابش می کرد . اما دست خودش نبود . مهر آن دختر جوان بدجوری به دلش نشسته بود و اگر از خود اختیار داشت او را برای همیشه به خانه اش می برد و سیر تماشایش می کرد . او کتایون را دوست داشت ولی از روزی که چشمش به مریم افتاده بود آرزو کرده بود پسرش نامزد نداشت و او می توانست این دختر سبز چشم را عروس خود کند ، ولی می دانست آرزویی است محال .
هیجان زده اتومبیلش را همان جای قبلی پارک کرد و پیاده شد . این بار مادر مریم به زنگ در جواب داد و ژیلا با قدم هایی تند خود را به آسانسور رساند و سوار شد . سر راه دسته گلی زیبا خریده بود . وقتی از آسانسور پیاده شد دسته گل را مقابل خود گرفت و زنگ آپارتمان را فشرد .
لحظه ای بیش نپایید که در باز شد و چشم ژیلا به مریم افتاد که موهایش را بالای سر جمع کرده بود و پیراهنی بلند و یقه باز به تن داشت که سینه و گردن زیبا و بلورینش را به نمایش می گذاشت .
ژیلا برای چند لحظه حیرت زده نگاهی به او کرد . سپس . . . ابتدا دسته گل از دستش به زمین افتاد و سپس خود نقش زمین شد .
***
وقتی چشم باز کرد در اتاقی سفید و ساده روی تختی خوابیده بود و برای لحظه ای به یاد نیاورد چه اتفاقی افتاده است . اما وقتی سرش را برگرداند و چشمش به مادر مریم افتاد که در گوشه ای روی صندلی نشسته بود همه چیز را به یاد آورد و سراسیمه گفت :
-مریم کو ؟
ملک السادات با شنیدن صدای او از جا جهید . به سرعت به سمت او رفت و گفت :
-وای خانم جون شما که ما رو نصفه جون کردین . چی تون شد ؟
ژیلا ناله کنان گفت :
-پرسیدم مریم کو ؟
-والله حالتون که به هم خورد با هم آوردیمتون درمانگاه . وقتی دکتر گفت یه شوک عصبی بوده و حالتون خوب میشه من موندم و مریم رفت خونه . آخه مشتری داشت گفت زود برمی گرده .
ژیلا حرفی نزد و سرش را برگرداند تا او قطره اشکی را که از گوشه ی چشمانش بیرون می جوشید نبیند .
ملک السادات گفت :
-خلاصه که خیلی ما رو ترسوندین . با اجازتون دست کردم تو کیفتون . گفتم شاید شماره تلفنی آدرسی چیزی پیدا کنم . آخه می بایست به یکی خبر می دادیم . گمونم حالا دیگه شوهرتون از راه برسه .
ژیلا همچنان پشت به او سکوتش را حفظ کرد . وقتی ملک السادات دید او حرفی نمی زند خودش هم ساکت شد و برگشت و روی صندلی اش نشست .
دقایقی بیشتر نگذشته بود که در ِ اتاق باز شد و یک لشگر آدم با هم وارد شدند . ملک السادات به سرعت از روی صندلی بلند شد اما هیچ کس به او توجهی نداشت و همگی در چشم بر هم زدنی دور تخت را اشغال کردند . هر کس چیزی می گفت و ملک السادات که احساس می کرد وجودش زائد است تصمیم گرفت از اتاق خارج شود و همین که در را باز کرد ، سینه به سینه با پرستاری سراسیمه مواجه شد .
پرستار او را به کناری زد و خطاب به حاضران در اتاق گفت :
-اینجا چه خبره ؟ این خانم دچار شوک شده بوده . باید استراحت کنه . لطفا بیرون ! همگی بیرون !
حق با او بود و همگی به دستورش گردن نهادند به جز آقای مشتاق که گفت :
-میشه لطفا توضیح بدین ؟
پرستار جواب داد :
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#320
Posted: 4 Oct 2013 14:31
-نگران نباشین . یه شوک عصبی بوده البته می تونسته خطرناک باشه ولی خوشبختانه به خیر گذشته . شانس آوردین .
-ممکنه با دکتر صحبت کنم ؟
پرستار در حالی که سرم را تنظیم می کرد گفت :
-بله الان خبرشون می کنم .
وقتی او بیرون رفت آقای مشتاق لبه ی تخت نشست دست همسرش را در دست گرفت و پرسید :
-چی شده عزیزم ؟ چرا اینطوری شدی ؟
ژیلا چشمان خیس از اشکش را به او دوخت . دهان باز کرد که حرف بزند اما لبانش می لرزید و نتوانست حرفی بزند .
آقای مشتاق گفت :
-خیلی خب عزیزم ، خودتو ناراحت نکن وقتی بهتر شدی . . .
-آقای مشتاق ؟
او رویش را برگرداند . پرستار جلوی در ِ اتاق ایستاده بود . گفت :
-اگر ممکنه همراه من بیاین . دکتر می خوان تو اتاق خودشون شما رو ببینن .
آقای مشتاق سری تکان داد و وقتی پرستار رفت رو به ژیلا گفت :
-من زود برمی گردم عزیزم . الان میگم شهرام بیاد پیشت .
و از جا بلند شد . اما هنوز به وسط اتاق نرسیده بود که ژیلا صدایش زد :
-منصور ؟
-چیه عزیزم ؟
-نمی خواد شهرام بیاد تو . اگه میشه اون خانمی را صدا کن که منو آورد اینجا . به همه بگو نمی خوام کسی مزاحممون بشه .
***
آقای مشتاق ضربه ای به در زد و داخل شد :
-دکتر وارسته ؟
-بله .
-من مشتاق هستم . شوهر خانمی که تو اورژانش خوابیده .
-اوه بله بفرمایین لطفا .
آقای مشتاق جلو رفت و روی صندلی مقابل میز دکتر نشست .
-دکتر میشه به من بگین چه اتفاقی براش افتاده ؟
-البته . من می خواستم شما را ببینم تا چند تا سوال ازتون بکنم . وقتی خانمتون رو آوردن اینجا ، بیهوش بود و نمی تونست به هیچ سوالی جواب بده . به هر حال ترجیح میدم شما به من جواب بدین .
-خوشحال میشم .
دکتر قلمش را برداشت و در حالی که آماده ی یادداشت کردن بود ابتدا سن بیمار را پرسید و سپس گفت :
-ایشون هیچ وقت مشکل عصبی داشتن ؟
آقای مشتاق مکثی کرد و سپس جواب داد :
-راستش بله . یعنی اعصابش ناراحته . آخه می دونین ما بلاهای زیادی سرمون اومده .
-داروهای به خصوصی هم مصرف می کنن ؟
-همیشه نه ، فقط گاهی که چیزی ناراحتش می کنه .
دکتر نام دارو ها را پرسید و پس از یادداشت کردن آنها گفت :
-تا جایی که من فهمیدم قلبشون هم مشکل به خصوصی نداره . درسته ؟
-درسته .
-شانس بزرگشون هم همین بوده . وگرنه کمترین عارضه ش سنکوپ بود .
-حالا میشه به من بگین اصلا چه اتفاقی براش افتاده ؟
-به تشخیص من فقط یه شوک عصبی بوده ، البته یه شوک شدید .
-به نظرتون لازمه منتقلش کنیم بیمارستان ؟
-نه اگه این کار لازم بود خودمون می کردیم . به نظر من که می تونین ببرینش خونه . فقط کافیه صبر کنین سرمشون تموم شه . اما دست کم باید بیست و چهار ساعتی استراحت کنن . یکی دو تا قرص هم می نویسم که نسخه ش رو میدم پرستار براتون بیاره .
***
دقایق طولانی در سکوت گذشت . ملک السادات بنا به خواهش ژیلا صندلی گوشه ی اتاق را کنار تخت او گذاشته و مقابلش نشسته بود و انتظار می کشید او به حرف بیاید . به شدت کنجکاو بود بداند آن زن با او چکار دارد ، به خصوص وقتی شوهرش به دیگر همراهانش گفته بود هیچ کس حق ندارد وارد اتاق شود .
بالاخره ژیلا رويش را برگرداند و به انتظار او پایان داد :
-شما . . . شما خانم خیلی خیلی خوبی به نظر می رسین .
-نظر لطفتونه .
-منظورم اینه که . . . منظورم اینه که به نظر نمی رسه دروغگو باشین .
-وا ! چه حرفا می زنین ! مگه مسلمونم دروغ میگه ؟
-خب می دونین بعضی وقتا آدم مجبور میشه صلاح کاری را در نظر بگیره و دروغ بگه .
ملک السادات که در واقع به شدت متعجب و کنجکاو شده بود پشت چشمی نازک کرد و گفت :
-ما از اوناش نیستیم خانم جون ، خدا قهرش می گیره .
-درسته . پس می تونم خاطر جمع باشم به سوالی که می خوام بکنم جواب درست میدین .
ملک السادات ناخود آگاه لرزه ای بر اندامش افتاد . اما از آنجا که دلیلی برای آن نیافت شانه ای بالا انداخت و گفت :
-خاطر جمع باشین .
ژیلا برای لحظاتی طولانی مکث کرد . چشم در چشم او دوخته بود و پلک نمی زد . سرانجام بی مقدمه پرسید :
-مریم واقعا دختر شماست ؟
ملک السادات آشکارا تکانی خورد . پس بیخود دلشوره نگرفته بود . اما این زن از این سوال چه منظوری داشت ؟ چه چیز باعث شده بود در این مورد بدگمان شود ؟ او که بیش از یکی دو بار آنان را ندیده بود . ملک السادات مکثی کرد و آهسته جواب داد :
-خب معلومه که هست .
-شما گفتین که راست میگین . گفتین که مسلمون . . .
-حالا منظورتون از این سوال چیه ؟
-ببینین خانم . . . اسمتون چی بود ؟
-ملک السادات .
-پس سید هم هستین ! ببینین خانم سادات احساسم بهم میگه که اون دختر شما نیست . حتی یه ذره هم به شما شباهت نداره . یعنی . . . خواهش می کنم خانم سادات . شما را به جدتون قسم میدم راستش رو به من بگین .
جمله ی آخر او پشت ملک السادات را لرزاند . اشک در چشمانش حلقه بست و چانه اش به لرزش افتاد . دقایقی طولانی مکث کرد . سپس دستمالی از جیب پیراهنش در آورد و در حالی که رویش را از او برگردانده بود و هر چند لحظه یک بار قطرات اشکش را پاک می کرد نجوا کنان گفت :
-نمی دونم واسه چی می خوای اینو بدونی و یهو سر و کله ت از کجا پیدا شد . ولی درست فهمیدی ، اون دختر من نیست . اما مثل بچه م دوستش دارم . اگه از پیشم بره اگه بلایی سرش بیاد ، من میمیرم .
-اونو از کجا آوردیش ؟
ملک السادات تعجب زده رویش را برگرداند :
-وا ! یعنی چی اونو از کجا آوردم ؟ مگه بچه گربه س ؟
-نه منظورم اینه که چند وقته می شناسیش ؟
ملک السادات لحظاتی طولانی مکث کرد . مطمئن بود آن زن تا مو را از ماست نکشد دست بر نمی دارد . برای لحظه ای به فکرش رسید نکند آن زن مادر یا یکی از اقوام مریم است یا شاید به نحوی او را می شناسد . اما بعد این تصور را رد کرد ، زیرا اگر چنین بود همان روز اولی که او مریم را دیده بود واکنش نشان می داد و از پیدا کردن او خوشحال می شد . از این گذشته اصلا به نظر نمی رسید این زن نسبتی با مریم داشته باشد . چرا که ظاهری امروزی داشت و نشان می داد که بسیار متمول است ، در حالی که وقتی او با مریم آشنا شده بود سر و وضع مریم نشان از فقر مالی او داشت . دیگر اینکه این زن تهرانی بود و مریم مشهدی . بنابراین دلیلی برای ترس ندید و خود را مجاب کرد که دست آخر متوجه می شود زن از این سوالات چه منظوری دارد . حتی به ذهنش رسید شاید او پسری دارد و می خواهد مریم را برای پسرش خواستگاری کند چرا که در جمع ملاقات کنندگانش دو مرد جوان نیز بودند و هر دو نیز برازنده . اگر اینطور بود ملک السادات ترجیح می داد او واقعیت امر را بداند . مسلما خود مریم هم همین نظر را داشت . در نتیجه ملک السادات نتیجه گرفت واقعیت را برای او بگوید .
-راستش خانوم جون ؛ سه سالیه می شناسمش . دختر گُلیه . لنگه نداره . البته چیز زیادی ازش نمی دونم . فقط می دونم اسمش مریمه ، که اونم خودش اینو گفته . حالا شما اگه دیدینش به روش نیارین . اما اون دچار فراموشی شده . یادش نمیاد کی بوده ، چی بوده ، ننه باباش کجان و کی هستن یا اصلا ننه بابایی داره یا نه .
-چرا ؟
-ضربه مغزی شد . ماشین زد بهش . خدا می دونه چی کشیدم . دو هفته ی آزگار تو بیمارستان بودم و صبح تا شب و شب تا صبح دعا می کردم . خدا اونو برگردوند . بعد هم آوردمش پیش خودم و با هم موندیم . نمی دونین چه نازنین دختریه ، هر کی جای اون بود کلی خسارت از اون رانندهه می گرفت ولی این دختر حالش که خوب شد رفت و رضایت داد . هیچی هم نگرفت .
-خب نگفتین کجا دیدینش ؟
-تو اتوبوس . با هم همسفر بودیم . آخر همه سوار شد و اومد پیش من نشست . از زیارت آقا امام رضا میومدم . مریم مشهدیه .
ناگهان ژیلا جیغی کشید که ملک السادات کم مانده بود سکته کند . آقای مشتاق که بیرون اتاق پیش بقیه ایستاده بود سراسیمه در را باز کرد و داخل شد .
-چی شده ؟
***
مریم پله های درمانگاه را دو تا یکی بالا آمد و سریع به راهرویی پیچید که به اتاق خانم مشتاق ختم می شد . چند نفری در راهرو جلوی اتاق ایستاده بودند . مریم با خود گفت :
-پس کس و کارش اومدن . خدا رو شکر .
مریم دستی به لباسش کشید و با قدم هایی آرام ولی محکم جلو رفت . هیچ یک از ملاقات کنندگان خانم مشتاق حواسش به او نبود . دور هم جمع بودند و حرف می زدند اما راه ورود به اتاق را هم سد کرده بودند . مریم جلو رفت و وقتی به کنار آنان رسید گفت :
-می بخشین ، اجازه میدین ؟
و راهش را از میان آنان باز کرد و عده ای را مات و مبهوت بر جا گذاشت .
***
اولین کسی که به حرف آمد کتایون بود که رو به کیوان کرد و گفت :
-این رعنا نبود ؟
کیوان مثل سنگ خشکش زده بود . احساس خفقان می کرد . وقتی با شنیدن صدای کتایون به خود آمد لرزشی سراپایش را فرا گرفت و به دیوار تکیه داد . نه تنها دیدن غافلگیر کننده ی رعنا تمام توانش را گرفته بود ، حیرت هم کرده بود که چطور رعنا اصلا آشنایی نداده و همچون بیگانه ای از کنار او گذشته بود . انگار هرگز پیش از این او را ندیده بود .
وقتی کتایون دید که کیوان به چه حالی افتاده است سراسیمه قدمی به سوی او برداشت و به شهرام رو کرد تا از او بخواهد یک صندلی برای کیوان بیاورد . اما از دیدن شهرام که او نیز رنگ به رو نداشت یکه خورد . دلیل تغییر حالت کیوان را می دانست اما شهرام چرا ؟
***
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟