ارسالها: 14491
#321
Posted: 4 Oct 2013 14:32
آقای مشتاق دست همسرش را در دست گرفته بود و مصرانه از او می خواست بگوید چه اتفاقی افتاده است که در اتاق باز شد و با ورود مریم ، آقای مشتاق دست از سر همسرش برداشت و محو آن چشمان سبز رنگ شد .
ملک السادات گوشه ای ایستاده بود و می گریست . مریم برای لحظه ای هاج و واج به این صحنه نگاه کرد و سپس به سوی ملک السادات دوید :
-چی شده ؟
ملک السادات اشک هایش را پاک کرد و به زور لبخندی زد :
-هیچی مادر ، هیچی . خوب شد اومدی . حالا دیگه ما می تونیم بریم .
مریم دست او را رها کرد و به طرف تخت رفت .
-شما خوبین خانم مشتاق ؟
ژیلا همچنان گریه می کرد . آقای مشتاق به جای او جواب داد :
-متشکرم خانم ، خیلی بهتره . شما آوردینش اینجا ، نه ؟
مریم لبخندی زد :
-بله . من و مادرم . راستش خیلی ترسیده بودیم . دکتر می گفت یه شوک بوده . نفهمیدین از چی بوده ؟
-والله نه . شاید از هیجان زیاده . آخه قراره به زودی پسرمون عروسی کنه .
-اوه ، چه خوب انشاالله مبارکه .
سپس مریم به تخت نزدیک شد . دست ژیلا را در دست گرفت و با لبخندی شیرین گفت :
-امیدوارم زود حالتون خوب بشه . بهتر که شدین بیاین برای پرو . حالا دیگه با اجازتون ما میریم .
ژیلا قادر نبود جواب دهد و در سکوت و میان هق هق گریه آن دو را با نگاه بدرقه کرد .
وقتی آقای مشتاق با همسرش تنها شد دوباره سوالاتش را از سر گرفت :
-ژیلا جون ، آخه به من بگو چی شد ؟ اصلا تو امروز چه ت شده ؟ چی بهت گفت که جیغ کشیدی ؟
ژیلا به آرامی اشک هایش را پاک کرد ، دست شوهرش را در دست گرفت و گفت :
-دیدیش ؟
-کی رو ؟
-شیلا رو .
-چی ؟
دوباره بغض شهلا ترکید :
-اون شیلاس . شیلای ما .
-چی میگی ؟ دیوونه شدی ؟
-نه ، گردنبنده گردنش بود . همون گردنبندی که نصفه ی دیگه ش رو من دارم .
-خل شدی ؟ هزار نفر ممکنه از اون گردنبند داشته باشند .
-نه منصور ، نه . من مادرم . احساسم بهم دروغ نمی گه . این خانم مادر نیست . خودش گفت . فقط سه ساله اونو می شناسه . اون تو مشهد بزرگ شده .
-مشهد ؟
***
-شهرام میشه به من بگی اینجا چه خبره ؟ تو یهو چت شد ؟ اونو می شناختی ؟
با اینکه کیوان خود به شدت مبهوت و بی قرار بود به دهان شهرام چشم دوخت . او بیش از کتایون دلش می خواست پاسخ شهرام را بشنود .
در همین موقع در ِ اتاق باز شد و آقای مشتاق در حالی که زیر بازوی همسرش را گرفته بود بیرون آمد . هر دو همچون مردگانی متحرک به نظر می رسیدند اما همراهانشان درگیرتراز آن بودند که متوجه شوند .
آقای مشتاق رو به شهرام کرد و گفت :
-من مامانت رو می برم خونه . نسخه ش رو از اون پرستاره بگیر و دواهاشو بخر . خونه می بینمتون .
و بی آنکه منتظر جواب بماند دست در دست همسرش در پیچ راهرو ناپدید شد . بعد از رفتن آنان کتایون دوباره پرسید :
-شهرام حرف می زنی یا نه ؟ دیگه دارم جوش میارم .
شهرام لبخندی غمگینانه بر لب نشاند و گفت :
-باشه . بیاین بریم تا براتون بگم . تو ماشین حرف می زنیم .
کیوان و کتایون بیرون درمانگاه در اتومبیل نشستند تا شهرام داروهای مادرش را از داروخانه ی نبش درمانگاه بگیرد و بیاید . وقتی او برگشت و اتومبیل را به حرکت در آورد طوری که انگار هیچ کس آنجا نیست و او با خود حرف می زند شروع به صحبت کرد .
-هشت نه سالم بود که اون اتفاق افتاد . همون مون رفته بودیم مشهد . اون روز من و بابام با هم رفتیم حرم مامان و شیلا هم با هم .
کتایون پرسید :
-شیلا ؟
-خواهرم ، سه سالش بود . نمی دونی چقدر شیرین بود . بعد از سال ها خدا اونو به مادرم داده بود . حرم شلوغ بوده ، دستش از تو دست مامان ول میشه . بعد هم انگار اصلا وجود نداشته . هیچی به هیچی . هر چی گشتیم پیداش نکردیم . مامان مریض شد . ضعف اعصاب گرفت . زندگیمون تباه شده بود . واسه همینم بالاخره بابا رفت آلمان . نمی تونست تحمل کنه .
هر چه شهرام بیشتر می گفت کیوان بیشتر به رازی که مدت سه سال همچون خوره به جان او افتاده بود پی می برد . پرسید :
-پس اون طرح . . . تو چه جوری اون طرح رو . . .
شهرام لبخندی تلخ زد ، از آیینه ی جلو نگاهی به او انداخت و گفت :
-کار سختی نبود . عکس بچگیش رو دادم به کامپیوتر و خواستم طرح بزرگسالیش رو بزنه . انصافا هم گل کاشت . با خودش مو نمی زد . نه ؟
کیوان باور نمی کرد . چقدر درباره اش فکر کرده و غصه خورده بود . مدت سه سال دیو حسادت در وجودش لانه داشت و حالا می دید چه بیهوده فکر خود را مسموم کرده بود . پس رعنا می توانست تنها به او تعلق داشته باشد . اما چرا با دیدن او هیچ واکنشی نشان نداده بود ؟ یعنی ممکن بود او را فراموش کرده باشد ؟ یا صرفا او را نادیده گرفته بود ؟
صدای شهرام او را از عالم خیال بیرون آورد :
-کیوان ، تو هم وقتی اونو دیدی یکه خوردی چرا ؟
کیوان لبخندی زد و گفت :
-اگه غیرتی نمی شی ، برات بگم .
کتایون خنده ای کرد و گفت :
-واسه چی غیرتی شه ؟ مگه اون خواست خواهر ترا بگیره تو غیرتی شدی ؟ حالا با هم بی حساب می شین .
شهرام گیج شده بود . پرسید :
-بالاخره یکی تون به من میگه موضوع چیه ؟
***
وقتی به خانه رسیدند ژیلا و آقای مشتاق در حالی که صندوقچه ای مقابلشان باز بود یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و می گریستند . صحنه ای سوزناک بود و لحظه ای بعد نیز شهرام به آنان پیوسته بود .
بعد از دقایقی طولانی که هر سه سیر گریستند شهرام رو به مادرش کرد و گفت :
-مامان یعنی اون واقعا خودشه ؟
ژیلا سری به نشانه ی تایید تکان داد مشتش را باز کرد و گردنبندی را که در مشت داشت مقابل او گرفت و گفت :
-نصفه ی این گردنش بود .
کتایون پرسید :
-اون چی هست ؟
شهرام رویش را به طرف او برگرداند و جواب داد :س
-صبح همون روزی که گم شد ، تو مشهد ، مامان از بازار یه گردنبند خرید که دو تیکه بود و هر تیکه ش نصفه ی صورت یه زن . مامان از اون گردنبند خیلی خوشش اومده بود . همونجا یه زنجیر اضافی هم خرید و نصفش رو انداخت گردن خودش نصفش هم گردن شیلا .
-حالا شما مطمئنین که . . .
ژیلا سریع جواب داد :
-بله . فقط این گردنبند نیست که . اون تو مشهد بزرگ شده . درست همسن شیلاس و چشماش رنگ چشمای شیلا . رنگ چشمای شیلا یه نوع سبز بخصوص بود . رنگ سبز ته دریا . نه ، چشماش اینو ثابت می کنه .
و شهرام اضافه کرد :
-و طرحی که من دارم ، مامان . هیچ وقت اونو نشونت ندادم . نمی خواستم ناراحتت کنم ولی . . .
او برای پدر و مادرش توضیح داد که چگونه از روی عکس بچگی شیلا طرح بزرگسالی اش را از کامپیوتر گرفته است و ادامه داد :
-می خواین اونو ببینین .
همگی با هم به اتاق شهرام رفتند و وقتی او طرح را به پدر و مادرش نشان داد ، کیوان و کتایون گوشه ای ایستاده بودند و احساسات پرشور خانواده ای را که گمشده ی خود را یافته بود نگاه می کردند .
و کیوان در این فکر بود :
یعنی منم گمشده م رو پیدا کردم ؟
ملک السادات از لحظه ای که از درمانگاه برگشته بودند حال خود را نمی فهمید . تا آن موقع دل خوش بود که تا وقتی مریم حافظه اش را بازنیابد امید ماندنش نزد او باقی است ولی حالا با وضعی که پیش آمده بود اگر می فهمید پدر و مادر واقعی اش کیستند آیا به سوی آنان نمی رفت ؟ و اگر می رفت او می ماند و دنیایی از غم و تنهایی .
او سرش را بالا کرد و نگاه غمزده اش را به مریم دوخت که روی مبل لم داده بود و تلویزیون تماشا می کرد . لحظه ای بعد انگار سنگینی نگاه ملک السادات را حس کرده بود رویش را برگرداند و لبخندی به روی او زد و گفت :
-داشتم فکر می کردم این خانم مشتاق چقدر مهربونه . من که خیلی دوستش دارم . یه جورایی به نظرم آشنا میاد . احساس می کنم یه جایی دیدمش .
ملک السادات حرفی نزد و مریم خیره به تلویزیون در فکر فرو رفت . غمی سنگین روی دلش تلنبار شده بود . باقی ماندن در سکوت حافظه آزارش می داد . یعنی به این دلیل غمگین بود ؟ پس چرا در این سال ها چندان به فکرش نمی افتاد و آزار نمی دید ؟
مریم در حالی که دستانش را در هوا تکان می داد با صدای بلند گفت :
-ای وای دیوونه شدم . بس که فکر کردم . ولش کن . خانم سادات شما چایی می خورین ؟
و بی آنکه منتظر تایید او بماند به آشپزخانه رفت . ملک السادات غم زده نشسته بود و فکر می کرد . هیچ حال و حوصله نداشت . صدای مریم را از آشپزخانه می شنید که زیر لب آوازی را زمزمه می کرد . اگر او می رفت چقدر خانه سوت و کور می شد .
مریم با دو لیوان چای برگشت . یکی را مقابل ملک السادات گذاشت و همین طور که قندان را جلوی او می گرفت گفت :
-خانم سادات من میگم یه زنگ بزنیم حال خانم مشتاق رو بپرسیم . شما چی میگی ؟
ملک السادات با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت :
-بذار یه دو روزی بگذره بعد .
-آخه نگرانشم . می ترسم نکنه از دیروز تا حالا دوباره حالش به هم خورده باشه .
-نه مادر ، دیروز که از درمونگاه میومدیم خوب بود ، گمون نکنم . . .
ملک السادات هنوز حرفش رو تمام نکرده بود که زنگ تلفن به صدا در آمد و مریم از همانجایی که نشسته بود خودش را به سمت تلفن کشید و گوشی را برداشت :
-الو ؟
-خانم توسلی ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#322
Posted: 4 Oct 2013 14:32
صدای مردی جوان بود و مریم گفت :
-بله بفرمایین ؟
-من پسر خانم مشتاق هستم . می بخشین مزاحم شدم .
-اوه ، آقای مشتاق ، چه خوب کردین زنگ زدین الان خودم می خواستم زنگ بزنم و حال مادرتون رو بپرسم .
-متشکرم . حالش خوبه . سلام می رسونه ، راستش زنگ زدم هم بابت زحمتی که کشیدین و مامان رو به درمونگاه رسوندین تشکر کنم ، هم می خواستم بیام ماشین مامان رو ببرم و فکر کردم اگه اجازه بدین . . . یه چند دقیقه ای هم وقتتون رو بگیرم و حضوری تشکر کنم .
-اوه ، خواهش می کنم . خیلی هم خوشحال می شیم .
مریم گوشی را گذاشت و سراسیمه از جا بلند شد .
-پسر خانم مشتاق بود تا نیم ساعت دیگه میاد اینجا . بهتره یه کم جمع و جور کنم .
او لیوان نصفه ی چای خود را همراه لیوان چای ملک السادات و قندان برداشت و به آشپزخانه برد . دوباره چای تازه دم کرد و به اتاق برگشت .ملک السادات همچنان روی مبل نشسته بود . مریم مثل فرفره دور خود می چرخید و روی میزها دستمال می کشید . وقتی کارش تمام شد ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت .
-تموم شد . کثیف نبودها ! اما نمی دونم چرا دلم می خواست اینجا جمع و جور باشه ؟
ملک السادات در سکوت نگاهش می کرد . مریم نگاهی دیگر به دور و بر انداخت و گفت :
-بهتره این تلویزیون رو هم خاموش کنم . شکر خدا یه برنامه ی درست و حسابی هم نداره .
و قدمی بیشتر با تلویزیون فاصله نداشت که در جا میخکوب شد . انگار در سرش ناقوس کلیسا به صدا در آورده بودند . مردی که تصویرش تمام صفحه ی تلویزیون را پوشانده بود انگار با او حرف می زد . چه چهره ی کریهی داشت . شرارت از چشمانش می بارید . مریم همچنان خیره نگاه می کرد . صدای گزارشگر انگار از کیلومترها دورتر به گوشش می رسید .
-رحیم ، فرزند حیدر ، که به جرم قاچاق سی کیلو هرویین به حبس ابد . . .
مریم دیگر نشنید . احساس کرد دنیا به دور سرش می چرخد . چشمانش سیاهی رفت و نقش زمین شد .
***
-شهرام منم باهات میام .
-نمی دونم ، راستش بدم نمیاد تنها نرم . می ترسم نتونم خودمو کنترل کنم . اصلا نمی دونم باید حرفی بهش بزنم یا نه ؟
ژیلا از همانجا روی مبلی که در آن لم داده بود هیجان زده گفت :
-اول باید ببینی اوضاع و احوال چطوره . به نظر منم بهتره کیوان باهات بیاد . فقط دلم نمی خواد کاری کنین که بچه م شوکه بشه .
-خیالت راحت باشه مامان . منم به اندازه ی تو دوستش دارم . کیوان بزن بریم . حالا که تو میای دیگه لازم نیست با تاکسی برم . با ماشین خودمون می ریم .
از ساختمان خارج شدند و همین طور که به سمت اتومبیل می رفتند ، شهرام سوئیچ را به سمت کیوان گرفت و گفت :
-تو رانندگی کن . من پاهام می لرزه .
-من ؟ خیال می کنی من حالم خیلی خوشه ؟
-ببین کیوان . . .
-نه تو ببین شهرام . مُردی موندی خودت باید رانندگی کنی . من قلبم داره میاد تو قلبم .
-پس چطوری می خوای ماشین مامان رو برگردونی ؟
بالاخره شهرام رضایت داد و حرکت کردند . راه طولانی بود و اگر از خیابان های فرعی شمیران میان بر می زدند زودتر می رسیدند . سر راه شهرام سبد گل بزرگی خرید و طولی نکشید اتومبیلش را درست پشت اتومبیل مادرش متوقف کرد .
تا وقتی پیاده شدند و خود را به در رساندند و دکمه ی زنگ را فشردند انگار هیچ یک از آنان حتی نفس هم نمی کشید .
***
ملک السادات تو سر زنان مریم را در بغل گرفته بود و زاری کنان التماس می کرد که او چشمانش را باز کند . اما انگار نه انگار . اگر نبض ضعیفش نبود هر کسی او را می دید خیال می کرد صد سال است که مرده است . ملک السادات مستاصل مانده بود و نمی دانست چه کند . دست آخر او را رها کرد و از جا برخاست تا همسایگان را به کمک بطلبد و هنوز چادر به سر نینداخته بود که زنگ در به صدا در آمد . ملک السادات درنگی کرد . یعنی چه کسی ممکن بود باشد ؟ و ناگهان به یاد آورد . پسر خانم مشتاق . امدادی که از غیب رسیده بود .
خدایا شکرت . همیشه کس بی کسانی .
به سرعت به سمت آیفون رفت و بی آنکه بپرسد کیست دکمه ی آن را فشرد و همزمان در ِ آپارتمان را باز کرد و همچنان که ضجه می زد و زیر لب دعا می خواند جلوی آسانسور ایستاد
زود باش بیا بالا . ترا به اون خدایی که می پرستی زود باش .
و بالاخره آسانسور ایستاد . درش باز شد و دو مرد جوان که او هر دو را روز قبل در درمانگاه دیده بود در حالی که یکی از آنان سبد گلی در دست داشت از آسانسور بیرون آمدند .
ملک السادات معطل نکرد .
-زود باشین آقا جون . الهی قربونت برم . بچه م از دستم رفت .
کیوان و شهرام برای لحظه ای هاج و واج او را نگاه کردند .
ملک السادات آستین کت آن یکی را که دستانش آزاد بود گرفت و در حالی که او را به دنبال خود می کشید ضجه زنان گفت :
-یهو از حال رفت . نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم .
وقتی چشم کیوان به رعنا افتاد که بیهوش وسط اتاق افتاده بود فریاد کشید و صدا زد :
-شهرام ! زود باش . خدایا کمک !
حالا شهرام هم داخل آپارتمان بود و با دیدن صحنه ای که پیش رو داشت سبد گل را به گوشه ای پرتاب کرد و . . . و دقایقی بعد هر چهار نفر در اتومبیل بودند و بوق زنان به سمت نزدیک ترین بیمارستان منطقه می راندند .
***
ملک السادات و کیوان و شهرام هر سه در اوج اندوه در راهرو منتظر بودند . ملک السادات گوشه ی دیوار کز کرده بود و در حالی که تن نحیفش را به چپ و راست تکان می داد و گریه می کرد زیر لب می گفت :
-خدایا ، مریمم رو از تو می خوام . به من رحم نمی کنی به جوونی خودش رحم کن .
کیوان تکیه داده به دیوار ، سرش را میان دستانش گرفته بود و می نالید :
-خدایا خودت می دونی چه زجری کشیدم . رعنام رو بهم برگردون .
و شهرام در حالی که یکسره طول راهرو را می رفت و می آمد با خود حرف می زد :
-خدایا حالا که اونو به ما برگردوندی به این زودی از ما نگیرش . مامان بدون شیلا می میره .
او در عین حال فکر می کرد که آیا باید به خانواده اش خبر دهد یا نه ؟ اما بهتر بود تا وقتی وضعیت شیلا بهتر می شد مادرش را در بی خبری نگه می داشت اما پدرش چطور ؟ و دست آخر تصمیم گرفت پدرش را خبر کند و تلفن همراهش را در آورد .
لحظاتی بعد شنید که نامش را صدا می زنند :
-آقای مشتاق .
نگاهی کرد و به سمت ایستگاه پرستاری دوید :
-بله من مشتاقم .
-باید این برگه رو پر کنیم . لطفا به سوالات من جواب بدین .
-اول بگین حالش چطوره ؟
-تا اسکن نشه نمی دونیم . فعلا که بیهوشه .
شهرام سوزش اشک را در چشمانش حس کرد و در اوج درماندگی سری تکان داد .
-خب اسم بیمار ؟
-شیلا ، شیلا مشتاق .
-نام پدر ؟
-منصور .
-شماره شناسنامه ؟
-والله راستش نمی دونم .
-شما چه نسبتی با اون دارین ؟
-برادرشم . ولی الان پدرم میاد . اون می دونه .
-بسیار خب .سن ؟
-بیست و سه .
-نشانی ؟
شهرام نشانی خانه اش را داد . پرستار تشکر کرد و به او گفت که می تواند در اتاق انتظار ته راهرو منتظر بماند . او به همراه کیوان و ملک السادات به انتهای راهرو رفت و طولی نکشید که پدرش نیز سراسیمه و گریان به آنان پیوست و لحظات سخت انتظار آغاز شد .
***
رعنا چشم هایش را باز کرد . سرش مثل کوه سنگین بود . چرا نمی توانست سرش را تکان دهد ؟ چشمانش را چرخاند و نگاهی انداخت . صدای بیب بیب دستگاهی را می شنید . چیزهایی به سرش وصل بود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟
و یکدفعه به یاد آورد . خانم بزرگ ! خانم بزرگ او را جواب کرده بود و ملک السادات آن طرف خیابان منتظرش بود . می خواست پیش او برود که ناگهان . . . چه شده بود ؟ اوه بله . ناگهان شیئی سخت به او برخورد کرده بود . یعنی . . . یعنی او تصادف کرده بود ؟ بله تصادف کرده بود . اما ای کاش می مرد . دیگر جایی را نداشت برود . حتی اگر به قیمت هستی اش تمام می شد نیز دیگر پیش مادرش برنمی گشت .
چقدر خسته بود . داشتند چه بلایی سرش می آوردند که نمی توانست سرش را تکان بدهد . دوباره چشم هایش را بست و به خواب رفت .
***
-آقای مشتاق ؟پرستار بود که صدا می زد و این بار پدر و پسر هر دو جلو دویدند و ملک السادات و کیوان هم به دنبالشان .
-خوشبختانه اسکن چیزی نشون نمی ده . وسط کار چند لحظه ای به هوش اومده و دوباره . . .
آقای مشتاق سراسیمه پرسید :
-بیهوش شده ؟
-نه آقا ، به خواب رفته . این علامت خوبیه . خلاصه اسکن میگه که اون ضربه مغزی نشده . دکتر احتمال میده یه شوک بوده . بردنش تو بخش . دکتر میگه امشب رو اینجا بمونه بهتره . این طوری خیال همه راحت میشه . صبح می تونین بیاین ببرینش .
ملک السادات خودش را جلو کشید و گفت :
-میشه من پیشش بمونم ؟
-اگه دلتون بخواد بله .
***
سپیده زده بود که رعنا چشم هایش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت . زنی روی مبل کنار تخت به خواب رفته بود . او که بود ؟ به دقت نگاه کرد و او را به یاد آورد .
-اوه ، ملک السادات .
ملک السادات صدای نجواگونه ی او را شنید و به سذعت چشم هایش را باز کرد .
-اوه عزیز دلم ، خدا را شکر . خوبی دخترم ؟ تو که منو نصفه جون کردی .
-میشه بگین من اینجا چکار می کنم ؟
-یهو غش کردی مادر . چی شد ؟ تو که حالت خوب بود . نمی دونی چی کشیدم . همین طور دست به دعا بودم که خدایا مریمم رو بهم برگردون .
-مریم ؟
رعنا درست نمی فهمید . غش کرده بود ؟ او که خیال می کرد تصادف کرده . چشم هایش را بست و به یاد آورد . او به این زن مهربان دروغ گفته بود و از خودش بدش آمد .
-خانم سادات من . . . من به شما دروغ . . . راستش اسمم . . .
ملک السادات خنده ای کرد :
-می دونم عزیزم . می دونم . همه چی رو می دونم .
-از کجا ؟
-اگه برات بگم باور نمی کنی . ببین مادر من باید برم نماز خونه نمازم رو بخونم . یکی اینجا پشت در هستش که دلش می خواد ترا ببینه . از دیروز عصرر این پشت وایستاده . تا من بیام اون پهلوت می مونه . عیبی که نداره ؟
رعنا هیچ تصوری نداشت و از حرف های او سر در نمی آورد . با این حال سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و ملک السادات از تخت فاصله گرفت و به طرف در به راه افتاد .
رعنا چشم از در بر نمی داشت . یعنی چه کسی پشت در بود ؟ و هنوز در به طور کامل بسته نشده بود که او در درگاه ظاهر شد و لبخند بر لب جلو آمد .
رعنا آنچه را می دید باور نمی کرد ، به لکنت افتاده بود و زیر لب زمزمه کرد :
-کیوان !
-سلام خانم گریز پا !
-تو . . . تو اینجا چکار می کنی ؟ . . . من . . .
کیوان به کنار تخت رسیده بود :
-نه هیچی نگو . فقط بذار نگاهت کنم . می دونی چند سال منتظر این لحظه بودم ؟
رعنا تعجب کرد :
-چند سال ؟ ولی . . .
-خدایا ! مثل اینکه تو عادت کردی دائم فراموشی بگیری . اما عیب نداره . خودم همه چی رو یادت می اندازم و دیگه هیچ وقت نمی ذارم چیزی رو فراموش کنی .
رعنا لبخندی زد . هنوز متعجب به نظر می رسید .
-ببین میشه برام بگی . . .
-آره میشه . از همون لحظه ی اولش رو برات میگم . برات میگم که چی به من گذشت و چی به تو .
و کیوان نجواکنان برایش تعریف کرد . ماجرای فرارش را گفت و تصادف و سه سالی را که او با ملک السادات گذرانده بود . رعنا اشک می ریخت و گوش می داد . باور نمی کرد این همه حادثه را از سر گذرانده است و هر چه کیوان بیشتر می گفت او بیشتر به یاد می آورد .
***
رعنا چشم هایش را باز کرد . خیال می کرد خواب می دیده است ، اما وقتی سرش را چرخاند و کیوان و ملک السادات را آن طرف اتاق دید که روی مبلی نشسته بودند فهمید که خواب نمی دیده است و لبخندی زد .
-سلام خانم سادات ، نمی دونم چطوری جبران محبت هات رو بکنم ؟
ملک السادات بلند شد و به کنار او رفت و دستش را در دست گرفت . در حالی که گریه می کرد گفت :
-من کاری نکردم عزیزم . تو بودی که به من زندگی دادی . من باید جبران کنم .
کیوان نیز به آن دو پیوست . لبخندی زد و گفت :
-مرخصت کردند . حاضری بریم خونه .
رعنا سری تکان داد و گفت :
-یعنی دیگه همه چی تموم شد ؟ یعنی از این به بعد آرامش دارم ؟
کیوان خنده ای کرد :
-کور خوندی خانوم خوشگله . هنوز سر گندش زیر لحافه . خودتو واسه یه هیجان بزرگ آماده کن .
رعنا وحشت زده پرسید :
-مادرم ؟
کیوان سری تکان داد :
-آره مادرت ، ولی نه بلقیس .
-چی ؟ منظورت چیه ؟
-وقتی رسیدیم خونه برات میگم .
-اما من طاقت ندارم صبر کنم .
-باشه سوار ماشین که شدیم شروع می کنم .
***
رعنا روی مبل نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود . آنچه را شنیده بود باور نمی کرد . یعنی تاب تحمل این همه هیجان را می آورد ؟ سرش را بالا گرفت و نگاهی به کیوان انداخت و سپس به ملک السادات ، که کیوان لبخند به لب و ملک السادات با چشم گریان نگاهش می کردند .
گفت :
-خانم سادات چرا گریه می کنی ؟ تو را خدا آروم بگیر . طاقت دیدن اشکاتو ندارم .
ملک السادات بینی اش را بالا کشید و گفت :
-تو این فکرم که حالا می ذاری میری و من تنها میشم .
رعنا از جا بلند شد ، او را در آغوش گرفت و گفت :
-من اگه بمیرم هم شما رو ول نمی کنم . شما همه کس من هستی . دوستت دارم . چطوری می تونم ولت کنم ؟
کیوان دخالت کرد :
-رعنا راست میگه خانم سادات ، خاطر جمع باشین هر جا من و رعنا باشیم شما هم همون جایین . قول مردونه میدم . شما بودی که امید زندگی منو مثل دسته ی گل حفظ کردی وگرنه . .
او حرفش را ناتمام گذاشت و در ادامه گفت :
-بگذریم ، حالا رعنا جون آمادگی داری به پدرت زنگ بزنم ؟ می دونم دل تو دلش نیست تو رو ببینه .
وقتی رعنا پاسخ مثبت داد کیوان گفت :
-پس پاشو یه آبی به صورتت بزن که تو رو گریون نبینند . راستش رو بخوای الان آقای مشتاق و شهرام بیرون جلوی در توی ماشین نشستن و منتظرن .
و دقایقی بیش نپایید که شهرام و پدرش از در وارد شدند . صحنه ی ملاقات پدر و دختر دیدنی بود . یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و می گریستند و این بار اشک شوق بود که از دیدگان همه فرو می چکید . سرانجام پس از شب های تاریک نومیدی ، روشنایی امید بخش از راه رسیده بود تا بار دیگر ناقوس عشق در دل های عاشق آنان شور زندگی بیافریند . شوری که هر موجودی را به کل هستی پیوند می دهد تا تداوم حیات را دو چندان کند و عشقی که همه چیز و همه کس را در عافیت خود ، پاک و مطهر می گرداند ؛ موهبتی که آن را پایانی نیست ؛ چشمه ای که هرگز از جوشش باز نمی ایستد و تشنگان راه را سیراب می کند ، معجونی که مستی سکر آور آن بند بند وجود را به رخوت می کشاند .
کیوان سراپا عشق و شادمانی به آن صحنه ی پر شور می نگریست و دلش نمی خواست حتی برای لحظه ای از رعنا چشم بر گیرد و با خود گفت :
-شاید این مزدیه که به پاس رنج هایی که در راه عشق کشیدم ، نصیبم شده .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#323
Posted: 4 Oct 2013 14:35
فصل چهارم
شش ماه از زمانی که رعنا به آغوش خانواده بازگشته بود ، می گذشت و حالا همه نامزدی او و کیوان را به رسمیت می شناختند . ازدواج شهرام و کتایون به موقع برگزار شده بود ولی رعنا خواسته بود اجازه دهند خودش را کاملا با شرایط تازه وفق دهد و بعد بر سر سفره ی عقد بنشیند . دنیای او رنگی دیگر به خود گرفته بود . حالا دیگر همه او را پذیرفته بودند و در این میان رابطه اش با کتایون صمیمی تر از بقیه بود . تنها کسی که هنوز رعنا با او برخوردی نداشت عمه خانم بود . چرا که او هم شرمنده ی رعنا بود و هم به دلیل کهولت سن و بیماری زیاد از خانه بیرون نمی رفت . حتی نتوانسته بود در مراسم ازدواج کتایون و شهرام شرکت کند .
رعنا احساس می کرد خوشحالی اش را پایانی نیست ، اما این بار ملک السادات بود که شادی او را زایل کرد . پس از اینکه رعنا خانواده اش را یافته و به میان آنان برگشته بود ، به اصرار او ملک السادات نیز در خانه ی آقای مشتاق زندگی می کرد و آپارتمان مشترکشان به خیاط خانه تبدیل شده بود و چند دوزنده نیز در آنجا زیر دست رعنا کار می کردند و او خود فقط طرح می داد و نظارت می کرد . بنابراین ملک السادات کار چندانی نداشت و بیشتر استراحت می کرد . ولی با این حال روز به روز ضعیف تر و رنجورتر می شد . رعنا اصرار داشت او به پزشک مراجعه کند چرا که کاهش وزنش غیر طبیعی می نمود ، ولی او تا مدت ها زیر بار نمی رفت . سرانجام وقتی راضی شد و تحت معاینات و آزمایش های مختلف قرار گرفت معلوم شد که مبتلا به سرطان کبد است ، که البته این مساله را از خود او مخفی نگه داشتند اما او خودش احساس کرده بود که دردش بی درمان است . اغلب اوقات دردهایی طاقت فرسا در ناحیه ی شکم داشت که با دارو اندک تسکینی پیدا می کرد و سست و بی حال در گوشه ای می افتاد . اشتهایش را هم از دست داده بود و روزی یک وعده غذا ؛ آن هم به مقدار بسیار ناچیز بیشتر نمی خورد . رعنا پروانه وار گرد او می چرخید و تا جایی که می توانست مراقبتش می کرد .
یک روز وقتی رعنا کنارش نشسته بود و غذایش را می داد ملک السادات آنچه را که مدت ها در دل داشت بیرون ریخت :
-رعنا جان ؟
-بله خانم سادات ؟
رعنا از همان روز اولی که به آن خانه آمده بود بنا به درخواست کیوان خواسته بود او را به همان نامی صدا بزنند که سالها با آن زیسته بود .
-می خوام یه خواهشی ازت بکنم مادر . اگه یه وقت من طوریم شد قول بده زیاد غصه نخوری .
-خانم سادات این حرفا چیه می زنین ؟ شما هیچ وقت . . .
-نه مادر جون ، من رفتنی ام ، خودم می دونم . هیچکس هیچی بهم نگفته ، اما خودم حس می کنم یه مرضی دارم که آخرش منو از پا میندازه . خب عیبی هم نداره . هر کی بالاخره یه جوری میمیره . منم که عمرم رو کردم و غمی ندارم جز تو . فقط غصه ی ترا دارم که مبادا غصه بخوری . اما باید بهم قول بدی که خوددار باشی و همیشه و همه جا من با تو هستم و دعای خیرم بدرقه ی راهته . خدا رو شکر می کنم که دیگه تنها نیستی و آدمای مهربونی مواظبتن . حالا بهم قول بده که غصه نمی خوری .
رعنا گریه می کرد . گفت :
-مگه میشه خانم سادات ؟ من همه ی زندگیمو مدیون شمام . اگه شما نبودی . . .
-قول بده دخترم . فقط بهم قول بده .
رعنا خود را در آغوش او انداخت و هق هق کنان گفت :
-قول میدم مادر ، قول میدم .
و همان شب آن زن پاک سرشت دیده از جهان فروبست و رعنا را با دنیایی غم تنها گذاشت . رعنا تمام تلاش خود را می کرد که به قول خود وفا کند و اگر کیوان و اطرافیانش نبودند نمی دانست چگونه از عهده ی این قول برخواهد آمد .
مراسم خاک سپاری ملک السادات در میان جمعیتی انبوه از تمام دوستان و آشنایان خانواده ی مشتاق و خانواده ی سلحشور برگزار شد و همچنان که او خود خواسته بود او را در کنار شوهرش به خاک سپردند . مراسم سوگواری به نحوی شایسته برگزار شد و هر کس به دنبال کار خود رفت . اگرچه اطرافیان به شدت مراقب رعنا بودند و لحظه ای تنهایش نمی گذاشتند ، اما او در سوگ یکی از عزیزترین موجودات زندگی اش سر در گریبان فرو برده بود و عزاداری می کرد . سعی می کرد زیاد گریه نکند اما همین مبارزه ی درونی باعث می شد روز به روز افسرده تر شود و همه را نگران کند . در نهایت کیوان بود که پیشنهاد داد بار سفر ببندند و برای تغییر محیط و روحیه ی رعنا به سفر بروند که تایید شد و از آنجا که چیزی به تعطیلات سال نو نمانده بود در تکاپو افتادند که تدارک سفری دسته جمعی را ببینند و راهی جنوب کشور شوند .
***
سه روز به سال نو مانده بود که کل خانواده با سه اتومبیل به سمت جنوب به راه افتادند . کیوان به همراه پدر و مادر و برادرش در اتومبیل خودش بود ، رعنا به اتفاق پدر و مادرش در اتومبیل آقای مشتاق و شهرام و کتایون نیز که اکنون یک ماهه باردار بود در اتومبیل سوم بودند . در طول راه گهگاه رعنا جای خود را با شهلا یا کیومرث عوض می کرد تا بیشتر بتواند در کنار کیوان باشد و هر جا که ساعتی می ایستادند تا خستگی در کنند کیوان لحظه ای از رعنا غافل نمی شد و تمام تلاشش را می کرد تا به او خوش بگذرد . بقیه نیز در این راه به کیوان کمک می کردند و با تعریف لطیفه و ماجراهای خنده دار موجب می شدند او اندکی غم خود را فراموش کند و وقتی رعنا می دید که آنان چگونه بی دریغ تمام توجه خود را به او معطوف کرده اند احساس گناه می کرد که با غم خود شادی شان را زایل کند و می کوشید وانمود به سرخوشی کند که همین بر تغییر روحیه اش تاثیر فراوان داشت .
وقتی به بندر عباس رسیدند ترجیح دادند خانه ای اجاره کنند تا بتوانند تمام مدت در کنار یکدیگر باشند . موقع تحویل سال ، کتایون که با اندک امکانات موجود هفت سینی را تدارک دیده بود همه را سر سفره ی هفت سین فراخواند و در حالی که هر یک در دل دعا می کرد سالی خوب و پربرکت و سرشار از سلامت و شادکامی را در پیش داشته باشند ، رادیو سال نو شمسی را اعلام کرد ، همه به هم تبریک گفتند و سپس بوسه ها و هدایا رد و بدل شد .
اولین کسی که به رعنا هدیه داد مادرش بود . صورتش را بوسید و جعبه ای کوچک را به طرفش گرفت . رعنا جعبه را گرفت ، آن را گشود و با دیدن آنچه در آن بود اشک در چشمانش جمع شد . ژیلا گفت :
-فکر کردم نصفه ی دیگه ش هم پیش تو باشه تا دیگه هیچ وقت از هم جدا نشیم شیلا جون .
برای لحظه ای سکوتی سنگین حکمفرما شد و جمشید خان بود که سکوت را شکست .
-اولا که دیگه قرار نیست کسی از کسی جدا بشه . ثانیا ما بالاخره نفهمیدیم باید عروسمون رو رعنا صدا کنیم یا شیلا .
همه خندیدند و رد و بدل کردن هدایا از سر گرفته شد . پدر و برادر رعنا و همین طور خانواده ی کیوان هر یک جداگانه هدیه ای به او دادند که کلی خوشحالش کرد . سپس نوبت به کیوان رسید . او بسته ای که روبان سبز رنگ درست همرنگ چشمان رعنا به دور آن بسته شده بود از جیب کت خود بیرون آورد و در حالی که نگاه لبریز از عشقش را به او دوخته بود دستش را همراه بسته جلو برد .
-یه هدیه ی کوچولو برای کسی که از جونم بیشتر دوستش دارم .
رعنا لبخندی شیرین بر لب آورد و بسته را از دست او گرفت . آویزی الماس نشان به شکل حروف اول نام او و کیوان ، آویخته بر زنجیری ظریف از طلای سفید در آن بود . آن را بیرون /اورد ، از قسمت زنجیرش در دست گرفت و همچنان که نگاهش را به آویز دوخته بود گفت :
-خدا جون ، خیلی قشنگه . اول اسم من و توئه ؟
کیوان گفت :
-حواست باشه به هم چسبیده . می بینی که !
رعنا خندید :
-هیچ جور هم جدا نمیشه . میشه خودت بندازیش گردنم ؟
کیوان زنجیر را از دست او گرفت و پشت سرش ایستاد . و وقتی با طمانینه زنجیر را به گردن او می آویخت در گوشش زمزمه کرد :
-دوستت دارم .
رعنا از بالای شانه اش به او نگاهی انداخت و گفت :
-من بیشتر .
***
منظره ی غروب خورشید در افق دریای جنوب بس دیدنی بود . همه به ساحل رفته بودند و در حال قدم زدم افق سرخ رنگ را تماشا می کردند . بزرگتر ها با هم راه می رفتند و جوانترها دو به دو با هم . کیومرث هم معلوم نبود کجاست ، اما مهم نبود . آنقدر بزرگ شده بود که به تنهایی گشتی بزمد . شهلا هم چندان کاری به کارش نداشت . تجربه ی فرزند اول به او یاد داد بود که نباید زیاد پاپی جوان ها شد .
کیوان و رعنا مسیر غروب را در پیش گرفته بودند و با هم قدم می زدند که کیوان گفت :
-رعنا می خوام یه چیزی ازت بپرسم .
-بپرس .
-می دونی امروز موقع سال تحویل به فکرم رسید . همون موقع که پدرت در مورد اسم تو حرف زد . فکر کردم نکنه دلت بخواد شیلا صدات بزنیم .
رعنا خندید و فت :
-راستش زیاد برام فرقی نداره . با این سن کمی که دارم ، تا حالا سه تا اسم داشتم . عین جاسوس ها . با هر اسمی که صدام بزنی جوابت رو میدم . مهم اینه که اسمم تو قلبت حک شده باشه .
-خب اون که شده و هیچ جور هم پاک نمی شه ، اما می دونی ، من تمام این سال هایی که تو رو گم کرده بودم روزی صد دفعه رعنا صدات می زدم ، این اسم با خون من عجین شده ، برای همین . . .
رعنا انگشتش را روی لبان او گذاشت و گفت :
-دیگه نگو ، همونی که گفتی گویای همه چی بود . از این به بعد همه باید به من بگن رعنا .
-فقط برای خاطر من ؟
-فقط برای خاطر تو .
-خیال نمی کردم انقدر دوستم داشته باشی .
-خیال کن ، دوستت دارم خیلی هم بیشتر از اونچه تصورش رو بکنی . در واقع عشق تو بود که به من جرات داد از مشهد فرار کنم . دیگه نبینم به عشق من شک کنی . شیرفهم شد ؟
-بله قربان . شیرفهم شد .
-حالا بهتره برگردیم پیش بقیه .
وقتی رسیدند همه دور میزی در رستورانی ساحلی نشسته بودند و چای می خوردند . رعنا صندلی را عقب کشید و خواست بنشیند که متوجه شد مادرش در میان جمع نیست .
-مامان کو ؟
پدرش جوابش رو داد :
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#324
Posted: 4 Oct 2013 14:37
-اوناهاش . لب دریا وایستاده .
رعنا از نشستن پشیمان شد .
-من میرم پهلوش .
کیوان فریاد زد :
-چای نمی خوری ؟
-برمی گردم .
ژیلا رو به دریا ایستاده بود و اندام ظریفش در گرگ و میش شبانگاه همچون سایه به نظر می رسید . رعنا همین طور که به او نزدیک می شد فکر کرد چقدر دوستش دارد . در واقع از همان لحظه ی اولی که او را دیده بود مهرش به دلش نشسته بود . آن موقع نمی دانست چرا ، ولی حالا می دانست که محبت بین دو همخون دلیل نمی طلبد و ناخودآگاه به سمت یکدیگر کشیده می شوند .
هنوز چند قدمی با مادرش فاصله داشت که او ناغافل رویش را برگرداند . حتما صدای خش خش ماسه ها را زیر پاهای او شنیده بود و وقتی چشمش به رعنا افتاد سریع اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد .
-گریه می کنی مامان ؟
ژیلا دستش را دراز کرد . رعنا دست او را گرفت و مقابلش ایستاد :
-چی شده مامان ؟
ژیلا سری تکان داد :
-هیچی عزیز دلم . داشتم با خدای خودم حرف می زدم . سال هاست که باهاش حرف می زنم . همیشه ازش گله می کردم که چرا ترا از من گرفت و حالا داشتم ازش تشکر می کردم که تو رو به من برگردوند . یه معذرت هم بهش بدهکار بودم و داشتم عذرخواهی می کردم که تو اومدی .
ژیلا دست هایش را از هم باز کرد او را محکم به خودش فشرد و به هق هق افتاد .
-بسه دیگه مامان ، حالا که دیگه من اینجام .
ژیلا سرش را از روی شانه ی او برداشت و در حالی هم گریه می کرد هم می خندید سرش را تکان داد .
و یکدفعه رعنا جیغی از سر حیرت کشید . باور نمی کرد . مادرش . . . چهره ی غمگینی که مقابل دیدگانش بود . . . همان زنی بود که سال ها پیش در رویاهایش می دید .
ژیلا بهت زده او را نگاه می کرد :
-چی شده ؟
-اوه ؛ خداوندا ، مامان من قبلا ترا دیده بودم . دیده بودمت . تو خواب می دیدمت . اما اون موقع بود که حافظه ام رو از دست داده بودم . . . تازه . . . تازه اگر هم فراموشی نداشتم نمی تونستم بشناسمت . . . مگه نه ؟
ژیلا دوباره او را در آغوش گرفت :
-آره عزیز دلم ، آخه یه بچه ی سه ساله که چیز زیادی یادش نمی مونه .
***
بالاخره روزهای خوب و لذت بخش سفر به پایان رسید و بساطشان را جمع کردند تا سر کار و زندگی شان برگردند . سه روز به سیزده بدر مانده بود و تصمیم داشتند سیزده بدر را به باغ کرج بروند ، چرا که رعنا خیلی دوست داشت تجدید خاطره کند . آنجا برایش مقدس بود و به معبد عشق می مانست .
یکی دو ساعتی به ظهر مانده بود که به سمت تهران حرکت کردند . خیال داشتند برای شب به هر جا که رسیدند اطراق کنند و صبح روز بعد راه بیفتند . موقع حرکت رعنا جایش را با مادر کیوان عوض کرد و رانندگی اتومبیل را هم جمشید خان به عهده گرفت . بنابراین کیوان و رعنا تا موقع ناهار که در رستورانی توقف کردند ، فرصت داشتند با هم حرف بزنند و از درون پر غوغای یکدیگر آگاه تر شوند . حالا رعنا سر حال تر از قبل بود . موقع آمدن ، او حتی زمانی که در اتومبیل کیوان بود همچون دریای قبل از طوفان ساکت و آرام به بیرون خیره می شد و در افکار خود فرو می رفت . ولی حالا بیشتر حرف می زد و با کیوان همراهی می کرد .
بعد از ناهار که آماده ی حرکت شدند رعنا به پدر و مادرش پیوست و شهلا به خانواده اش و کیوان پشت رل نشست . اتومبیل آنان جلو دار بود و به ترتیب اتومبیل آقای مشتاق و شهرام پشت سرشان .
نزدیک غروب بود و همچنان جاده ی پر تردد جنوب را پشت سر می گذاشتند ، دیگر چیزی نمانده بود به شیراز برسند . کیوان در حال رانندگی زیر لب آوازی زمزمه می کرد و پشت سر هم از آیینه ی جلو نگاهی به اتومبیل آقای مشتاق می انداخت تا مطمئن شود کماکان پشت سر آنان است .
جمشید خان که بغل دست او نشسته و متوجه حرکت او شده بود طعنه زنان گفت :
-پدر عشق بسوزه که آدم رو کله پا می کنه . این طور که پیداس باید زودتر عروسی را راه بیندازیم .
کیومرث هم که متوجه شده بود کیوان دائم عقب را می پاید از پشت سر دستی به شانه ی کیوان زد و گفت :
-دوست داشتی دنده عقب می رفتی داداش کیوان ؟
شهلا او را عقب کشید و تشر زد :
-بشین بچه ، حواسش رو پرت نکن .
بعد رو به کیوان ادامه داد :
-بیشتر دقت کن مادر . موقع طلوع و غروب خورشید دید آدم تو جاده خطا میره .
جمشید خان تایید کرد :
-آره ، آدم فاصله ها رو درست تشخیص نمیده .
کیوان معترضانه گفت :
-حواسم هست بابا جون ، خیال کردین دیروز گواهینامه گرفتم ؟ بیخود هم حرف رو عوض نکنین . شما داشتی چی می گفتی بابا ؟
کیومرث گفت :
-می خوان زودتر ترا بیچاره کنند .
شهلا گفت :
-این چه حرفیه ؟ رعنا دختر خوبیه . مطمئنم کیوان رو خوشبخت می کنه . اگه می دونستم از اولش مخالفت نمی کردم . من یه عذر خواهی به اون بدهکارم .
کیوان گفت :
-این حرف رو نزنین مامان ، شما که تقصیری نداشتین . از کجا می دونستین . راستش منم اگه قبل از رعنا اون بلقیس رو دیده بودم بعید نبود اصلا یه کلمه هم با رعنا حرف نزنم . نمی دونین چه جونوری بود . هیچ وقت اون روزی رو که اومده بود خونه ی عمه جون عربده کشی ، یادم نمیره .
کیومرث دوباره دستی به شانه ی کیوان زد و گفت :
-ترا جدت دیگه دوباره نمی خواد تعریف کنی . انقدر گفتی که از حفظ شدیم . یه نوار بذار حال کنیم .
کیوان خنده ای کرد و از محفظه ی جلوی داشبور نواری بیرون آورد . پخش صوت را روشن کرد و قبل از اینکه نوار را داخل آن بگذارد دستش را بالا آورد تا نگاهی بیندازد و ببیند چه نواری است و ناگهان صدای فریاد پدرش او را از جا پراند .
-مواظب باش کیوان !
کیوان نگاهش را به جاده انداخت و برای یک لحظه ، فقط برای یک لحظه آن را دید . کامیونی که در سرازیری سبقت گرفته بود و انحراف می آمد ، درست شاخ به شاخ مقابلشان بود . کیوان به سرعت فرمان را به طرف راست چرخاند اما دیگر دیر شده بود . اتومبیل چند متری روی شانه ی خاکی جاده کشیده شد ، دوباره به چپ منحرف شد ، به دور خود چرخید و سپس سرنشینان آن صدای برخوردی وحشتناک را شنیدند و دیگر هیچ .
***
دیدن آن صحنه ی وحشتناک و دلخراش بیش از تمام کسانی که شاهد آن بودند برای سرنشینان خودروی عقبی دردناک بود . آقای مشتاق با اینکه به شدت شوکه شده بود توانست اتومبیل را متوقف کند . خودروهای پشت سر نیز یکی بعد از دیگری توقف کردند و عده ی زیادی به سوی صحنه ی تصادف دویدند . تنها کسی که نمی توانست از جایش تکان بخورد رعنا بود . احساس می کرد فلج شده است .
در عرض چند ثانیه جاده بند آمد و صحنه ی تصادف پر از مردم نظاره گر شد . تنها کسانی که به کمک شتافته بودند شهرام بود و آقای مشتاق .
کیومرث از اتومبیل به بیرون پرتاب شده بود و بیهوش در شانه ی خاکی جاده افتاده بود ولی بقیه هنوز داخل اتومبیل مچاله شده بودند که بیرون آوردنشان آسان به نظر نمی رسید . از زیر اتومبیل نیز بنزین نشت می کرد که از چشم تیزبین شهرام دور نماند و با نگاهی به جمعیت حاضر در صحنه فریاد زد :
-بیاین کمک زود باشین !
اولین کسی که جلو دوید راننده ی کامیون بود که خود شوکه به نظر می رسید . بعد از او بقیه به خود آمدند و کمی بعد عده ی زیادی برای بیرون آوردن مصدومان از لای آهن پاره ها تلاش می کردند .
ابتدا جمشید خان را بیرون کشیدند که غرق در خون بود و هنوز زنده و هشیار . لای چشمانش را باز کردو وقتی خود را در آغوش شهرام دید ناله کنان گفت :
-نجاتشون بده ... شهلا ... بچه هام ...
و سپس از هوش رفت .
شهلا هم بیرون کشیده شد . بیهوش بود اما از ضربان نبضش به نظر می رسید ضربه ی هولناکی نخورده است . یکی از پاهایش جراحتی عمیق داشت و از آن خون بیرون می زد . به نظر می رسید شکسته است .
ولی کیوان بیش از همه صدمه خورده بود و بیرون کشیدنش از اتومبیل وقت بیشتری گرفت . او نیز بیهوش بود .
پس از بیرون کشیدن مصدومان از اتومبیل همه به صرافت افتادند جاده را باز کنند . راننده ها به سرعت به طرف خودروی خود دویدند و مصدومان هر یک به اتومبیلی منتقل شدند . کیوان در اتومبیل شهرام بود و قبل از انتقال کیوان به صندلی عقب کتایون را که چندان حال خوشی نداشت به دست پدرش سپرد . مغشوش تر از آن بود که ترس سقط جنین همسرش را داشته باشد .
قرار شد آقای مشتاق تا رسیدن پلیس راه همانجا بماند و خودروهای حامل مصدومان به سمت شیراز به راه افتاد .
***
شب از نیمه گذشته بود که بالاخره آقای مشتاق و همراهانش مقابل بیمارستان از اتومبیل پیاده شدند . هیچ یک را نای راه رفتن نبود . شهرام تلفنی به آنا خبر داده بود که شهلا یک دست و یک پایش شکسته است . او را به سرعت به اتاق عمل منتقل کرده بودند و اکنون مشکل چندانی نداشت . آسیب وارد شده بر جمشید خان نیز شکستگی یک پا و چند دنده بود و ضربه ای که در اثر اصابت به شیشه ی جلو به سرش خورده ولی ضایعه ای بر جا نگذاشته بود . کیومرث فقط یک دست شکسته وبال گردنش شده بود وکوفتگی سر تا سر بدن ، که البته دردی طاقت فرسا به دنبال داشت . زیرا بر هر قسمت از بدنش فشار وارد می شد جانش را به لب می رساند و کیوان همچنان بیهوش بود و پزشکان دو احتمال را در نظر داشتند : ضربه ی مغزی یا قطع نخاع .
ژیلا وآقای مشتاق و شهرا نمی دانستند کتایون را دلداری بدهند یا رعنا . هر دو در بدترین شرایط روحی ممکن به سر می بردند رعنا یک نفس گریه می کرد و به اقبال نحس خود لعنت می فرستاد . میدانست اگر کیوان بمیرد مرگ او حتمی است . بدون او زندگی را نمی خواست ، برای خاطر او بود که آن همه رنج راتحمل کرده بود . چرا خدا نمیخواست به رنج های او پایان دهد؟ تا کی می بایست اسیر دلهره و اندوه می بود ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#325
Posted: 4 Oct 2013 14:38
و کتایون نیز حال و روزی بهتر نداشت . تمام اعضای خانواده اش گوشه ی بیمارستان افتاده بودند و یکی از عزیزانش با مرگ دست و پنجه نرم ی کرد . او تمام مدت همچون مرده ای متحرک به نقطه ای ذل می زد و هیچ دغدغه ی جنین درون رحمش را نداشت .
بقیه چندان مشکلی نداشتند، اما انتقال کیوان به تهران خطرناک بود. بنابراین تصمیم براین شد که در هتلی در زندیکی بیمارستان اقامت کنند تا تکلیف روشن شودو هر روز به ملاقات مصدومان میرفتند و خسته و افسرده به هتل برمیگشتند و هر یک غرق در افکار خود در گوشه ای کز میکردند. کیوان هنوز در بخش مراقبتهای ویژه به سر میبرد و ملاقات ممنوع بود.
سر انجام یعد از یک هفته، جمشید خان و شهلا و کیومرث را از بیمارستان مرخص کردند و کیوان به اتاقی در بخش منتقل شد، زیرا پزشکان معتقد بودند دیگر کاری از دستشان ساخته نیست و تنها باید منتظر معجزه باشند. تا وقتی او به هوش نمی آمد، شروع درمان امکان پذیر نبود. و این باعث شد رعنا بیشتر وفت خود را در بیمارستان بگذراند. هیچ حال خوشی نداشت. دست از خود کشیده بود. نه خواب داشت و نه خوراک. هیچ کس هم نمیتوانست ذره ای از اندوه او بکاهد. مادرش به دیدن حال اسفناک و رنگ و روی پریده ی او در دل خون میگریست و سعی میکرد به نحوی تسلایش دهد. اما رعنا پس از آگاهی از نظریه پزشکان، هیچ تسلایی نمیپذیرفت،میدانست اگر کیوان بمیرد، او نیز به زندگی خود پایان خواهد داد.تمام مدت دست به دعا بود و خدا را به یاری میطلبید.خدایا، حالا که اونو به من برگردوندی، ازم نگیرش.
ده روز بود که کیوان در حالت اغما به سر میبرد و تنها صدایی که در اتاقش به گوش میرسید، صدای دستگاهها و صدای تنفس نامنظم و تند رعنا بود. شب بود و ماه در آسمان بیرون پنجره خودنمایی میکرد. رعنا سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود وبیرون را نگاه میکرد. هر چند دقیقه یک بار هم سرش را برمیگرداند و به مردی نگاه میکرد که بیشتر از جان دوستش داشت. آنقدر گریه کرده بود که دیگر اشکهایش خشک شده بود. به ماه چشم دوخته بود و به درگاه خدا مینالید که نظر لطفش را از او برنگرداند.حتی تصور از دست دادن او هم آزارش میداد. به یاد روز آشنایی شان افتاده بود و عشقی که او با کلام آخر خود در جانش ریخته بودو سپس زندگی اش را مروری کرد. چه رنجها که نکشیده و چه بلاها که از سر نگذرانده بود. اگر دست تقدیر ملک سادات را سر راهش قرار نمیداد، عاقبتش به کجا میکشیید؟ با یاد آوری ملک سادات لبخندی بر لبانش نقش بست و همزمان قطره اشکی از گوشه ی چشمش فرو چکید.
یکدفعه احساس کرد کسی وارد اتاق شد. سرش را برگرداند و از تعجب ماتش برد. ملک سادات بود که دردرگاه ایستاده بود. دو مرد جوان همراهی اش میکردند. لبخندی شیرین بر لب داشد. حلو آمد و مقابل رعنا ایستاد. دستش را دراز کرد و به آرامی موهای او را نوازش کرد و بعد بوسه ای بر پیشانی اش نهاد. سپس تخت را دور زد وکنار کیوان ایستاد. قدری تامل کرد و آنگاه انگشت اشاره اش را جلو برد و روی پیشانی کیوان خطی کشید. وقتی شتش را کنار برد، رعنا سرش را بالا برد و به او نگریست. دیگر ملک سادات نبود، بلکه زنی بود بلند قامت که صورتی محو داشت و رعنا هرچه نگاه کرد توانست او را بشناسد. و بعد،همین طور که زن به طرف پنجره میرفت، رعنا با نگاه دنبالش کرد.زن کنار پنجره مکثی کرد، رویش را برگرداند، نگاهی به او کرد و بعد با دست به سمت کیوان اشاره کرد.رعنا نگاهی به کیوان انداخت و دوباره که سرش با به سمت زن برگرداند، او رفته بود و نوری کورکننده از پنجره به داخل میتابید.
رعنا تکانی خورد و سراسیمه از خواب پرید. اصلاً نفهمیده بودچه موقع خوابش برده است.تا دقایقی هیچ حرکتی نتوانست بکند. همچون مسخ شده ها به بیرون نگاه میکرد. سپس دستش رابالا برد و پیشانی اش را لمس کرد.خیس عرق بود..نگاهی به کیوان انداخت . همچنان در خواب به سر میبرد، انگار خوب ابدی بود. بزحمت از جا برخاست و به دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزند. وقتی دی آیینه دستشویی خود را دید، باور نمیکرد این او باشد، چقدر تکیده شده بود. اکنون چشمان به گود نشسته اش براستی عمق دریاها را تداعی میکرد. اشکالی نداشت. اگر قرار بود کیوان نباشد، همان بهتر که او هم کم کم محو شود.
صورتش را شست و تکه ای از دستمال کاغذی نصب بر دیوار را کند و همینطور که صورتش را خشک میکرد، از دستشویی بیرون آمد. وقتی دستمال را از روی صورت برداشت، برای لحظه ای چشمش به کیوان افتاد و دستش همانجا که بود، متوقف شد.آیا درست دیده بود؟پلکهای کیوان تکان میخورد؟خیره به صورت او جلو رفت. بله، پلکهایش تکان میخورد. درست مثل کسی که دارد خواب میبیند. نگاهی به دستها و پاهای او انداخت. بی حرکت بودند. سپس سرش با بالا برد و به صفحه ی نمایشگر بالا سر کیوان نگاه کرد. به نظر میرسید خطوطی که بر آن نقش میبست با قبل فرق دارد.
سراسیمه از اتاق بیرون رفت و به طرف جایگاه پرستاری دوید. زنی جوان پشت میز نشسته بود و چیزهایی یادداشت میکرد.
"خانم!خانم، زودباشین بیاین."
پرستار سرش را بالا کرد."چی شده؟"
"چشماش. چشماش تکون میخوره."
"امکان نداره، خیالاتی شدی.:
"نه.به خدا ، نه. خودم دیدم. خطهای روی صفحه ی مونیتور هم عجیب غریب شدند. خودتون بیاین ببینین. تو رو خدا"
لحنش به شدت ملتمسانه بود و پرستار دلش سوخت. اگر چه باور نمیکرد تغییری در حال بیمار به وجود آمده باشد. از جا برخاست. شانه ای بالا انداخت و گفت:"خیلی خوب، بریم ببینیم."
کیوان همچون گذشته بی حرکت خوابیده بود. پرستار نگاهی به او و نگاهی به صفحه نمایشگر انداخت وگفت:"دیدی گفتم! خیال کردی. مالی خستگیه.بگیر بخواب."
و از اتاق بیرون رفت.
رعنا روی صندلی کنار تخت نشست، دست کیوان را در دست گرفت و دوباره چشمه ی اشکش جوشید و نجوا کنان گفت:" کیوان، بهشون ثابت کن من خیالاتی نشدم. خواهش میکنم.بهشون ثابت کن"
و سرش را روی تخت گذاشت و به اشکهایش اجازه ی ِ خروج داد.
در اعماق سکوتی وهم آلود و دالانی طولانی که زندگی را به ابدیت پیوند میدهد، طنینی دلنشین او را به سوی خود میخواند.احساسی شبیه به
برودتی دلپذیر او را در برگرفتهبود و معلق در فضایی تاریک دست و پا میزد. قطرات گرم و سوزنده ی اشک گونه هایش را نوازش میکرد و چهره ی زیبای فرشته ای از پس دیدگان مه گرفته اش نمودار شد.آیا مرگ تا این حد دلپذیر و ارامش بخش بود؟ چه آرام وسبک به درون خود خزید . همچون خوابی بود که آرام آرام بر وجود آدمی غلبه میکند. برای لحظه ای دلش خواست چشمهایش را باز کند، ولی نتوانست توان این کار را در خود نمیدید و دست از تلاش کشید.
*
ابتدا خیال کرد دوباره خواب میبیند.نوازش دستی را روی سرش حس کرد و بعد صدایی دلنواز شنید که او را به نام میخواند.
"رعنا"
آرزو کرد رویایش هرگز پایان نیابد. اما وقتی دوباره نام خود را شنید، احساس کرد بیدار است و خواب نمیبیند.
آیا ناممکن ممکن شده بود؟
به آرامی سرش را بلند کرد و سبزینه ی چشمان زیبایش را به عمق چشمانی دوخت که عاشقانه او را مینگریست، کسی را که تمامی لحظه هایش را امیدوارانه با یاد او گذرانده بود و در گوشش زمزمه کرده بود زندگی زیباست و هر آینه به انتظار عشقی که تجلی اش هستی بخش تمامی عالم است.
*
همگی خوشحال و سبکبار در راهروی بیمارستان به انتظار ایستاده بودند. از صبح که کیوان به هوش آمده بود تلاش پزشکان و پرستاران آغاز شده بود.
آزمایشهای مختلف، اسکن مغزی، ام.آر.آی، و تمام کارهای لازم. در طول این مدت جراحات سطحی کیوان بهبود یافته بود و ظاهرش نشان میداد از
هیچ ضایعه ای برخوردار نیست. به هر حال قرار بود پزشک معالج او نتیجه ی آزمایشهای را به خانواده اش ابلاغ کند.وقتی سر و کله ی دکتر از پیچ راهرو پیدا شد . تمام اعضای هر دو خانواده چشمان منتظر خود را به او دوختند که هر لحظه نزدکیتر میشد. و سرانجام دکتر به آنها رسید ودر حالی که سعی میکرد کلماتش را محتاطانه انتخاب کند، شروع به حرف زدن کرد.
" قبل از هر چیز باید به شما تبریک بگم که بیمارتون بحران رو پشت سر گذاشت و به زندگی برگشت. از نظر من بیشتر به معجزه شبیه بود تا واقعیت. من که خودم شخصاً تا به حال به چنین موردی برنخورده بودم. به هر حال باید بگم نتیجه ی آزمایشها هیچ نوع ضایعه ی مغزی رو نشون نمیده. قطع نخاع هم نداشته، ولی.."
دکتر مکثی کرد. به نظرمیرسید به دنبال کلمات مناسب میگردد. و بالاخره در میان ناباوری چشمانی که به او دوخته شده بود، ادامه داد:"ولی متاسفانه نمیتونه پاهاشو حرکت بده، و ما نمیدونیم چرا، هیچ ضایعه ای در هیچ قمست از اندامهایش مشاهده نشده و ما اصلاً نمیدونیم چرا پاهاش حس نداره. نظر قطعی هم نمیتونیم بدیم. شاید خوب بشه، شایدم نه. ممکنه فیزیوتراپی تاثیری داشته باشه.به هر حال دیگه از دست ما کاری ساخته نیست. متاسفم."
دکتر که انگار ماموریتی داشت که آن را به پایان رسانده بود، آنان را بهت زده بر جا گذاشت و رفت. مدتی طول کشید تا هر یک از آنان توانست آنچه را
شنیده بود، هضم کتد و آنچه پس از آن پیش آمد، قابل پیشبینی بود. حلقه ای تشکیل دادند و در میان گریه زاری سعی کردند تصمیم بگیرند که اکنون باید چه کنند.و مهم تر اینکه چگونه باید ماجرا را برای کیوان بگویند.
*
وقتی رعنا توانست بر اعصابش مسلط شود، از جمع جدا شد تا به کیوان بپیوندد. کیوان روی تخت دراز کشیده بود و از پنجره بیرون را مینگریست که او وارد شد. رعنا مطمئن بود او صدای باز و بسته شدن در را شنیده است و تعجب میکرد که چرا رویش را برنمیگرداند. اما بعد فکر کرد که شاید او در خواب است و آهسته صدایش زد.
"کیوان!"
کیوان هیچ واکنشی نشان نداد و رعنا در این فکر بود بماند یا بیرون برود که شنید:"برو بیرون. تنهام بذار."
رعنا آنچه را که میشنید باور نمیکرد. گفت:"کیوان، منم رعنا.ً
" میدونم؛ گفتم تنهام بذار."
رعنا جلو رفت و کنار تخت ایستاد. "اصلاً معلومه چی میگی؟"
کیوان بی آنکه رویش را برگرداند، گفت:"دیگه نمیخوام ببینمت"
رعنا بهت زده بر جا ایستاد . یعنی درست میشنید؟ اماچرا؟ و ناگهان فهمید . او میدانست. فهمیده بود که دیگر هرگز نمیتواند راه بروردو میخواست به این ترتیب او را از خود براند. جز این چه دلیلی ممکن بود داشته باشد؟
هیچ. رعنا مطمئن بود. بنابراین شانه ی او را گرفت و در حالی که او را به سمت خود برمیگرداند، گفت: "من هیچ جا نمیرم. نه بعد از اینکه برای به دست آوردنت این همه بدبختی کشیدم.نه بعد از اینکه دو هفته یه نفس بالا سرت گریه کردم و ضجه زدم که خدا تو رو به من برگردونه. نه بعد از اینکه..."
کیوان عصبانی شد و پرخاشگرانه گفت:"آنقدر واسه من صغرا کبرا نچین. گفتم نمیخوام ببینمت و راست گفتم . حالا از اینجا برو."
رعنا همینطور او را نگاه میکرد و کیوان بار دیگر فریاد زنان گفت:"گفتم برو بیرون!"
تحمل رعنا تمام شد. او هم صدایش را بالا برد و فریاد زد:" واسه چی؟ چون دیگه نمیتونی راه بری؟ خوب چه اهمیتی داره؟ خیال میکنی برای من مهمه؟ احمق دیوونه، من دوستت دارم. اینو نمیفهمی؟ هر جوری که باشی، دوستت دارم."
اشک در چشمان کیوانئ حلقه بست، رویش را از او برگرداند و نجوا کنان گفت:"داری به ام ترحم میکنی؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#326
Posted: 4 Oct 2013 14:38
رعنا عصبانی شد." ترحم؟اوه، خدایا، چرا نمیفهمی؟ من عاشق تو ام. وقتی آدم کسی رو دوست داشته باشه، پای هعمه چیزش می ایسته. من میخوام با تو باشم. میخوام با تو زندگی کنم. میخوام..."
" با یه آدم فلج؟"
"کیوان!"
کیوان خشماگین روبه او برگشت ."بس کن! من دیگه نمیتونم راه برم. اینو مفهمی؟ انقدرم نگو دوستم داری ،آره، داری، میدونم. اما تا کی میتونی
اینطوری دوستم داشته باشی؟ تو که نمیخوام عمرت رو با یه مرد فلج بگذرونی، میخوای؟"
رعنا به گریه افتاد. نم اشک چمنزار چشمانش را همچون سبزه زاری باران خورده براق کردو وقتی قطرات اشکش همچون دانه های مروارید غلتید. کیوان طاقت از دست داد، او هم به گریه افتاد. دستان رعنا را در دست گرفت و گفت:" من آدم خودخواهی نیستم، رعنا. آنقدر دوستت دارم که بخوام خوشبت بشی. من نمیتونم تو رو خوشبخت کنم.نمیخوام برای خاطر من آینده ت تباه بشه. این منصفانه نیست. میفهمی؟"
" تو خوب میشی، کیوان. فقط زمان لازمه."
"نمیدونم. شاید خوب بشم. اما ما که مطمئن نیستیم. تو باید واقعیت رو بپذیری."
" از نظر من هیچ واقعیتی جز عشمون وجود نداره."
"اینا همه ش حرفه. به هر حال من تصمیمم رو گرفته م و هیچی هم نمیتونه نظرم رو برگردونه. حالا بهتره بری."
رعنا به آرامی از جا بلند شد و با قدمهای آهسته از اتاق بیرون رفت و بی هیچ حرفی از کنار خانواده ی خودش و خانواده ی شهرام که بهت زده نگاهش میکردند، گذشت و راه خروج را در پیش گرفت. تمام غم دنیا روی دلش تلنبار شده بود . چشم پوشیدن از مردی که تمام زنگی اش در وجود او خلاصه میشد، برایش آسان نبود و خیال هم نداشت به این زودی میدان خالی کند. بخوبی میدانست عشق ومحبت او به بهبود کیوان کمک خواهد کرد.. شاید بهتر بود مدتی او را به حال خود بگذارد و به دست به کار شود.
اما چطوری؟ اگه هیچ جوری باهام راه نیاد چی؟
کیوان روز به روز بیشتردر خود فرو میرفت و به نظر میرسید به دورانی باز میگردد که در افسردگی کامل به سر میبرد. اطرافیانش از هیچ گونه محبتی نسبت به او دریغ نمیورزیدند،ولی او همچنان احساس پوچی و بیهودگی میکرد و ندیدن رعنا هم مزید بر علت شده و زندگی را در نظرش تبدیل به غمکده ای کرده بود که گریزی از آن نبود. هر زمان کتایون و شهرام به دیدن آنان می آمدند، خود بخود از اوضاع و احوال رعنا خبردار میشد و وقتی جسته و گریخته میشنید که او خواستگارانی دارد، رنج میبرد اما دم بر نمی آورد و دیوار سکوتی را که به دور خود کشیده بود ، نمیشکست و در این میان نمیدانست که راسندن این گونه اخبار دسیسه ای است که خود رعنا چیده است تا بلکه او را وادار به مبارزه کند. اما انگار کیوان از خود دست کشیده بود . با اینکه پزشکان گفته بودند اگر بدفعات قیزیوتراپی شود شاید پاهایش حرکت کند. او به هیچ طریق حاضر به همکاری نبود . پدر و مادرش تمام سعی خود را کرده و هر چه به عقلشان میرسید، گفته بودند ولی بی فایده. دست آخر روزی عمه خانم که دورادور از احوال کیوان باخبر بود و در کنج تنهایی اش غصه ی او را میخورد، تصمیم گرفت با وجود بیماری و پا درد، خودبه دیدن او برود.
عصر یکی از روزهای دلگیر پاییز بود که عمه خانم از راه رسید. شهلا که از دیدن او تعجب زده و در عین حال خوشحال شده بود، تا پشت در ِاتاق کیوان او را همراهی کرد و خود برگشت تا بساط شام را آماده کند و عمه ختنم را که پس از مدتها به آنجا آمده بود، برای شام نگه دارد.
عمه خانم در پشت در به عصایش تکیه داد و ضربه ای به در زد، و قبل از اینکه پاسخی از کیوان بشنود، خود در را گشود و عصا زنان داخل شد. کیوان که هیچ انتظار دیدن اورا نداشت، بشدت خوشحال شد. ولی عمه خانم با دیدن کیوان به روی صندلی چرخدار دچار تاسفی عمیق شد و سوزش اشک را در چشمانش حس کرد، که کوشید آن را عقب براند و همینطور که لنگ لنگان جلو میرفت، گفت:" اگه خیال کردی اومدم مثل بقیه برات دل بسوزونم،کور خوند؟ کسی که خودش دلش برای خودش نمیسوزه، لیاقت دلسوزی نداره."
کیوان اخمهایش را در هم کشید و با لحنی که طنز در آن مشهود بود، گفت:"عمه جون نیمودین، نیومدین،وقتی هم اومدین غرولند تون رو برام
آوردین؟عرض احوالپرسی کردنتونه؟"
عمه خانم بزحمت روی صندلی نشست، عصایش را به دیوار تکیه داد وگفت:"پاشو، پاشو بساطت رو جمع کن، ریختت حال آدمو به هم میزنه، کجا رفت اون جوون خوض قد و بالا و فرز که پله ها رو چهار تا یکی بالا میرفت؟ انگار یه جا نشستن و شونه خالی کردن از زیر بار مسئولیت خیلی به ات مزه کرده."
"ای، عمه جون . شما چه میدونین من چه زجری میکشم."
"زجر میکشی؟زجر اون مادر بدبختت میکشه که باید تر و خشکت کنه. مردونگی هم خوب چیزیه...که تو نداری. چقدر اون بیچاره باید غم تو رو بخوره، تا کی؟ خیال میکنی هر کی یه دردی میگیره، دنیا هم براش تموم میشه؟ نه، جونم.دنیا سر جاشه وهمه زندگیشون رو میکنن. یادت رفت داشتی خودتو براش میکشتی؟ پس چی شد؟ فقط میخواستی دختر مردم رو علاف خودت کنی؟"
کیوان صندلی چرخدارش را کمی جلو برد و اعتراض کرد.
" این چه حرفیه، عمه جون؟ من هنوزم اونو بیشتر از جونم دوست دارم"
"دروغ میگی. اگه دوستش داشتی یه تکونی به خودت میدادی. نه اینکه اینجا بشینی و قنبرک بزنی."
"فایده نداره، عمه جون."
"وا! مگه تو خدایی؟ از کجا میدونی فایده نداره؟ خدا میگه از تو حرکت، ازمن برکت."
"یعنی چی؟ مگه مرده هم زنده میشه؟"
"حالا من هر چی میگم، تو یه چیزی دیگه بگو.اَنقدر منفی باف نباش. بچه جون. دیگه مثل قدیما که نیست. علم پزشکی پیشرفت کرده و گرنه من تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودم."
کیوان خنده اش گرفت. عمه خانم چپ چپ نگاهی کرد و گفت:"بخند. بایدم بخندی. اگه غیرت داشتی ،این گوشه کز نمیکردی تا یکی بیاد دختره رو
برداره و بره. اون هزار تا خواهان داره. نجنبی، بردنش"
ضریه ای به در خورد. شهلا با سینی چای و شیرینی وارد شد. از آن پس گفتگو بین آن دو درگرفت و کیوان در سکوت نشست و تماشایشان کرد.
صدایشان را میشنید، اما به حرفهایشان گوش نمیداد.
*
هر روزی که مگذشت، در نظر رعنا همچون قرقی مینمود. مدتها انتظار کشیده بود تا بلکه صبر کیوان تمام شود و خود به سراغ او بیایدو وقتی امیدش نا امید شده بود، تصمیم گرفته بود برای همیشه او را از زندگی اش بیرون کند، اما علی رغم تصورش حتی برای لحظه ای نتوانسته بود او را از یاد ببرد.و در این ستیزهر روز بیش از پیش خودر امغلوب مییافت. و از این بابت عذاب میکشید.بشدت حساس و زودرنج شده بود و به کوچکترین بهانه ای اشکش سرازیر میشد. دیگر حوصله ی کار کردن نداشت و بیشتر وقت خود را در خانه کنج اتاقش میگذراند. بارها به این فکر افتاده بود به دیدار کیوان برود و ملتمسانه از او بخواد به حال هر دویشان رحم بیاورد، ولی وقتی به یاد می آورد که کیوان برای دیدن او هیچ تمایلی نشان نداده است، پشیمان میشد.
پدر و مادرش از رنج جگرگوشه ش بازیافته شان رنج میبردند و از اینکه میدیدند همچون گلی جدا ماده از ریشه در حال پژمردن است وهیچ کاری از دست آنان ساخته نیست، خون میگریستند.
دست آخر شهرام بود که از این وضع به جان آمد و تصمیم گرفت خود اقدامی کند.
*
کیوان کنار پنجره روی صندلی چرخدارش نشسته بود و کتاب میخواند که شهرام سر زده وارد شد."اومدم باهات حرف بزنم."
کیوان ابروانش را بالا داد ، کتاب را بست و گفت:"بفرمایین تو!اون بیرونبده وایسادین!"
شهرام به روی خود نیاورد. انگشت اشاره اش را رو به او گرفت و گفت:" تو دیگه گندش رو در آورد، خیال نمیکردم انقدر خودخواه باشی. هی به خودم گفتم امروز به صرافت می افته، فردا به صرافت می افته. اما انگارکور خونده بودم."
کیوان پوزخندی زد ودر اوج خونسردی گفت:"انگار توپت خیلی پره."
شهرام فریاد زنان گفت:" آره، توپم پره. دیوونه م کردی. همه مون رو دیوونه کردی. با این کارت چی رو میخوای ثابت کنی؟ تا کی باید شاهد تحلیل رفتن خواهرم باشم؟ تو خیال میکنی کی هستی؟"
کیوان کمی صدایش را بالا برد." من هیچ کی نیستم."
"چرا، هستی. یه بزدل ترسویی. دست کم رعنا آنقدر جیگر داشت که واسه خاطر تو خودشو به آب و آتیش بزنه و ار دست یه مشت گرگ فرار کنه. اما تو چی کار کردی؟ فقط یه متاسفم گفتی و خودتو توی این اتاق زنده به گور کردی."
کیوان خیره به او نگاه کرد وشهرام ادامه داد:
" به هر حال اومدم به ات اتمام حجت کنم. یا دست از این مسخره بازیت برمیداری، یا دیگه باید خواب رعنا رو ببینی"
سپس همانطور که بی سلام آمده بود، بی خداخافظی بیرون رفت و اینبار در را مجکم پشت سر خود بست و کیوان را بهت زده بر جا گذاشت.
طولی نکشید که ضربه ای به در خورد و این بار شهلا وارد شد.
"چی شده بود، کیوان جان؟شهرام چرا اینطوری کرد؟"
کیوان سرش را برگرداند و برای لحظاتی طولانی در سکوت به مادرش نگاه کرد،سپس با صدایی که انگار از ته چاه در میآمد، گفت:" مامان، میخوام یه
کاری برام بکنی، ولی به شرط آن که درباره ش به هیچ کس چیزی نگی، حتی به بابا."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#327
Posted: 4 Oct 2013 14:39
آقای مشتاق در ایوان نشسته بود که شهرام عبوس و عصبانی از راه رسید، در ِ اتومبیلش را محکم به هم کوبید و ازپله ها بالا رفت. آقای مشتاق سالها بود پسرش را دلخور و عصبانی ندیده بود.
"سلام،پدر."
"سلام،پسرجون.چی شده؟"
" چی شده؟ چی میخواستین بشه؟ این دوتا روزگارمون رو سیاه کردن . این اینجا قنبرک شده،اون اونجا. دیگه حالم از دست هر دوشون به هم میخوره. مخصوصاً از اون احمق. آدم ضعیف بمیره بهتره."
شهرام حرفهایش را زد و بی آنکه منتظر کلامی از جانب پدرش باشد، به داخل رفت. آقای مشتاق از همانجا که نشسته بود، رفتن او را تماشا کرد ودر فکر فرو رفت. او خود نیز از این وضع به تنگ آمده بود. بیش از این تحمل دیدن پریشان حالی دخترش را نداشت. پس از سالها او را به دست آورده بود و دلش نمیخواست به این آسانی او را از دست بدهد. تا به حال چندباربا او حرف زده ودلداری اش داده بود، اما این بار میبایست جدی با او حرف میزد.
رعنا را در باغ پیدا کرد. روی نیمکتی نشسته بود و گلی را پر پر میکرد.آقای مشتاق کنار او نشست،نگاهش را به باغ دوخت و گفت:" بهار اومد و رفت، تابستون هم همینطور. این پاییز هم میره و زمستون میرسه، درست مثل عمر آدم."
سپس برگشت .رعنا را نگاه کرد وادامه داد:" میفهمی که چی میگم.درست مثل عمر آدم. عمر منو تو.خیال میکنی چقدر مونده به من برسی؟ هیچی.چشم به هم بذاری،تموم میشه. بدبختهایی که کشیدی، اون سالهایی که همه اش با غم و غصه گدشت،یادت مونده؟آره، یادت مونده.ولی کم کم یادت میره و خاطره ای محو ازش باقی میمونه."
او مکثی طولانی کرد و بعد دست رعنا را گرفت و گفت:" با خودت این کار رو نکن بابا جون. اینطوری هیچی به دست نمیاری، چرا میخوای عمرت رو هدر بدی. تو تازه به زندگی برگشتی. ازش لذت ببر. میدونی وقتی من و مامانت همیشه چشمای قشنگت رو پر از اشک میبینم، چی میکشیم؟"
رعنابغض گرفته گفت:" متاسفم، پدر. ای کاش میشد همه چی رو تغییر داشد. ای کاش میشد زمان به عقب برمیگشت و من دوباره سه ساله میشدم و این دفعه دیگه گم نمیشدم یا...یا کسی منو نمیدزدید. اون وقت امروز سرنوشتم چیز ی دیگر بود.چرا خدا با آدم این کار رو میکنه؟ چرا همیشه یه گوشه رو خالی میذاره؟"
"چرا نداره بابا جون. بخشی از زندگی جبره و بخشی از اون، اختیار. گم شدن تو جبر بود، فرارت از دست اونا، اختیار. اون تصادف جبر بود و کاری که حالا تو باید بکنی، اختیار"
"کیوان چی؟اینکه از جاش پاشه و کاری بکنه، اختیار نیست؟"
"چرا عزیزم . اما وقتی نمیخواد ، چی کار میشه کرد؟ اون خیال نداره به خودش کمک کنه، و این یعنی تو رو نمیخواد. این طوری نگاهم نکن. سعی کن بفهمی، اون این وضعیت رو پذیرفته، تو هم بپذیر. تو هنوز فرصت داری، اما من و مامان دیگه به آخرهای خط رسیدیم. بذار بعد از یه عمر حسرت و غصه، این چند صباح آخر رو خوشحال باشیم. فقط خوشبختی تو و شهرامه که مارو خوشحال میکنه. تو که دلت نمیخواد حالا که تازه به هم رسیدیم، شاهد مرگ منو مامانت باشی، میخوای؟ اون یه عمر زجر کشیده و اعصاب درستی نداره، اگه تحلیل بره و ...بمیره، مطمئن باش منم میمیرم."
حرفهای آقای مشتاق که از عمق وجود پدری دلسوخته بیرون می آمد، بشدت بر روح آشفته ی رعنا تاثیر گذاشت و او را تکانی داد. حق با پدرش بود. او نمی بایست همه ی عزیزانش را فدای خودخواهی خود میکرد. همه ی آنان را فراموش کرده بود و فقط خود را در نظر داشت، درست مثل همان کاری که کیوان کرده بود.
سرش را بالا کرد، نگاه پر مهرش را به پدر دوخت و گفت:"شما حق دارین.منو ببخشین، پدر. من خیلی خودخواه بودم. نمیبایست اینطور عذابتون میدادم، قول میدم، قول میدم همونی بشم که شما میخواین"
مدتها بعد از رفتن پدرش او همانجا نشسته بود و فکرمیکرد. تاکنون دشواری های بیشماری را از سر گذرانده بود و بر این یکی نیز میبایست غلبه میکرد. او بیشتر سالهای عمرش را در خزان زندگی سپری کرده بود. بر هر نقطه ی زندگی اش انگشت میگذاشت، میدید ارمغانی جز درد و رنج برایش نداشته است. اما او دوام آورده بود. اکنون نیز میبایست دوام می آورد و به زندگی بازمیگشت. چه کیوان از او میخواست، چه نمی خواست .
و با یادآوری کیوان و اینکه شاید برای همیشه او را از دست داده باشد بغضی راه گلویش را بست و غمگینانه نالید :
-خدایا برای خاطر بابا و مامانم هم که شده مهرش رو از دلم بیرون کن .
سال نو برای رعنا با اوج درد همراه بود . خاطره ی تلخ سال گذشته در پیش چشمانش مجسم می شد و شیرینی لحظات را از او می گرفت . تمام ماه های قبل را به سختی کوشیده بود خود دار باشد و موجبات رنج خانواده اش را فراهم نیاورد ، اما در درون می سوخت و دم بر نمی آورد . کارش را از گرفته بود و از این طریق خود را سرگرم می کرد ، اما با هیچ کس رفت و آمد نمی کرد و تنها سرگرمی اش پسر کوچولوی برادرش بود که با حرکات شیرین و دلپذیرش برای دقایقی او را از عالم غم جدا می کرد و حالا با شروع تعطیلات عید ، او بیش از پیش احساس تنهایی می کرد چرا که هم بیکار بود و هم خانواده اش طبق رسوم به دید و بازدید مشغول بودند و او بیشتر ساعات روز را به تنهایی در خانه سپری می کرد .
روز دوازدهم فروردین در اتاقش نشسته بود و کتابی در دست داشت که مادرش وارد شد و خبر داد که عمه ی آقای سلحشور زنگ زده و از آنان دعوت کرده است روز سیزده در باغ کرج به آنان بپیوندند .
رعنا دچار تردید شد . دلش می خواست برود و خاطرات سیزده بدری را که سرنوشتش را عوض کرده بود زنده کند ، ولی از تصور اینکه برخوردش با کیوان چگونه خواهد بود دلشوره گرفته بود . از سوی دیگر از عمه خانم هم رنجیده خاطر بود و نمی توانست فراموش کند که چگونه او را از خود راند . ولی وقتی خوب فکر کرد دید اگر او چنین کاری نکرده بود شاید او هرگز پدر و مادرش را پیدا نمی کرد . بنابراین او را بخشید و سعی کرد گذشته را فراموش کند . از آخرین باری که با او حرف زده بود دیگر نه او را دیده و نه صدایش را شنیده بود . به یاد آورد که او می خواست کمکش کند و از آن زندگی فلاکت بار با بلقیس نجاتش دهد و یکدفعه احساس کرد حتی دلش برای او تنگ شده است .
اما کیوان چه ؟
مهم نبود . می بایست وانمود می کرد که او دیگر هیچ نقشی در زندگی اش ندارد . بنابراین پذیرفت و با پاسخ مثبت مادرش را خوشحال کرد . این بار او همچون مهمانی مورد احترام همه پا به آن باغ می گذاشت ، نه دختر کلفتی که مجبور بود غذایش را به تنهایی در آشپزخانه بخورد .
***
دو ساعتی به ظهر مانده بود که همگی عازم کرج شدند . قلب رعنا در سینه بی تابی می کرد و هر چه به آنجا نزدیک تر می شدند ضربانش شدت می گرفت .
وقتی در باغ گشوده شد و وارد جاده ی شنی شدند رعنا حالی غریب داشت . مشتاقانه باغ را از نظر می گذراند و لحظه به لحظه ی روزی را که عشق در آن باغ ساکن قلبش شده بود مجسم می کرد .
خانواده اش برای اولین بار بود که به آن باغ پا می گذاشتند و برایشان تازگی داشت . اگر چه خودشان باغ و گلخانه ای بی نظیر داشتند به هر حال طبیعت را می ستودند و از آن لذت می بردند .
بالاخره به محوطه ی جلوی ساختمان رسیدند . از نظر رعنا همه چیز همچون گذشته بود . عده ی زیادی در اطراف پراکنده بودند و خانم بزرگ همان جای قبلی روی فرشی نشسته و به مخده تکیه داده بود . به محض اینکه چشمش به رعنا افتاد به روی او آغوش گشود و بابت آنچه با او کرده بود حلالیت طلبید . اما رعنا به او اطمینان داد که رنجشی به دل ندارد و ممنون او نیز هست ، چرا که باعث شده بود خانواده اش را بیابد .
بقیه نیز به خوبی از آنان استقبال کردند ومراسم معرافه به جا آمد. خانواده کیوان همگی حضور داشتند، اما رعنا هر چه چشم انداخت، خود ااو را ندید.بنابراین کیوان همچنان گوشه ی انزوا اختیار کرده بود ونمیخواست از پیله ی خود بیرون آید.یا شاید دلش نمیخواست دیگران او را روی صندلی چرخدار ببینند.
رعنا شانه ای بالا انداخت، کاری از دستش بر نمی آمد.میبایست تقدیر را میپذیرفت. با نگاهی به اطراف همه را سرگرم کاری دید و تصمیم گرفت گشتی در باغ بزند.به آرامی به راه افتاد وازدیگران فاصله گرفت.
تمام سطح باغ را گلهای خودرو و علفهای هرز پوشانده بود و عطر گلها مشام را نوازش میداد. اشعه ی خودرشید نیمروز از لابلای شاخ و برگ انبوده بزحمت خود را پایین میکشید و با طیف رنگی خود حالتی رویایی به محیط میبخشید.
رعنا با گامهایی آهسته و قلبی پرتپش به نقطه ای رسید که در آنجا آوای عشق بر گوشش نشسته بود و بی اختیار قطرات اشک برگونه اش جاری شد.
مرور خاطرات خارج از تاب تحملش بود و قلبش را در هم میفشرد.سرش را بالا کرد و از پس پرده ی اشک به آسمان فیروزه ای رنگ چشم دوخت. عجیب اینکه تکه های ابر در جای جای آن دیده میشد، درست مثل آن روز.سری تکان داد و فکر کرد اگر آن روز میدانست عشق بر هستی اش آتش میزند، هرگز به مهر آن دل نمیبست. چگونه کیوان توانسته بود او را در نیمه راه رها کند؟ فکر نکرده بود او چطور خواهد توانست بتنهایی راه دشوار زندگی را بپیماید؟
ناگهان صدای خش خش برگها افکار او را از هم گسست. صدا از پشت سر میآمد. تصور کرد خیالاتی شده است وگوش فرا داد. نه، اشتباه نمیکرد. او آنجا تنها نبود و یکدفعه چرخی زد و رویش را برگرداند.
آنچه را میدید، باور نمیکرد.کیوان مقابلش ایستاده بود.ایستاده روی دو پای ِ خود.و لحظه ای بعد، قدمی به سویش برداشت. هر دو در سکوت به هم زل زده بودند. جای سخن گفتن نبود. هیچ کلامی نمیتوانست اوج شکوه آن لجظه را برساند.
کیوان ایستاده بود و لبخندی شیرین بر لب داشت.
و رعنا نیز خنده ای کرد؛خنده ای دلنواز که با اشکهایش در هم آمیخت. سپس دستی به گونه اش کشید، اشکهایش را زدود و نجوا کنان گفت:" تعقیبم کردی؟"
کیوان شانه ای بالا انداخت ."نه، تعقیب نمیکردم. خیلی وقته اینجام. راستش زیر اون درخت نشسته بودم که یهو صدای گریه شنیدم و..."
رعنا خندید . از صمیم قلب میخندید و به سوی او دوید. کیوان هم میخندید و دستش را به سوی او دراز کرده بود، و لحظاتی بعد دست در دست یکدیگر مقابل هم ایستاده بودند .
-دوستت دارم کیوان .
-منم دوستت دارم .
-بیا با هم دعا کنیم خدا هیچ وقت این عشق رو از ما نگیره .
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#328
Posted: 6 Oct 2013 16:25
بغض تاریخی
نویسنده :فردین .ق
فصل اول
-اه بچه ها ساکت شید دیگه .نوبت مهرشاد
صداموصاف کردمو گفتم :خوب من چی بگم خاطره ای ندارم که
محمود-نه بابا. تو خاطره نداری؟تو که کمپانی خاطراتی
-اخه می دونید من مثل شما نبودم که .من اروم بودم سربه زیر بودم
صدای دادو هوار بچه ها بالا رفتو هرکدوم یه چیز می گفتن
محمود-همین الانم ازدستت همه عاصی ان اونوقت می گی خوب بودی
علی-یالله بگو دیگه ماها تعریف کردیم
-اخه همچین می گید از بچگی هات تعریف کن انگار من چند سالمه .21 سالم هم هنوز نشده
ارمین-بگو دیگه مهرشاد
نگاه اندر فصیحی بهشون کردمو گفتم :حالا چون اصرار می کنید چندتا رو میگم
محمودرومبلی که نشسته بود دراز کشیدو گفت: منتظریم
-هیچی بابا بچه بودم همه منو سرکرده ی شیطوناوخرابکاراو هنجارشکناو...صدامی کردن .کلا اخلاق نداشتم
ارمین-حالاهم نداری
-نمی گما
علی-ارمین غلط کرد حالا بگو
ارمین-خودت غلط کردی
محمودسرجاش نشستو گفت:بذار بگه دیگه .بگومهرشاد جون
ارمین-بگودیگه .ادامه بده
-اره دیگه .از درو دیوار می رفتم بالا .هیچ جاروسالم نمی ذاشتم .اگه کسی بوسم می کرد تو همون عالمه شش هفت سالگی می خوابوندم تو صورتش .اخه از این کار بدم میومد ومیاد.پسرعمومو خیلی اذیت می کردم اشکانو می گما .اون خیلی چاخانی بود می گفت می تونه از 15 تا پله ای که تو راه پله داشتیم بپره منم که کاملا میشناختمش اینقدر تو گوشش خوندم وگولش زدم که پریدو دستو پاهاش شکست البته خدا خیلی بهش رحم کرد.اونا یه مدت با ما زندگی می کردن تا عموم خونشو بسازه بخاطر همین خیلی وقتا حالشو می گرفتم .یه بارم از پله ها هولش دادم پایین که چونش شکست
علی-الان رابطه ت باهاش چطوره؟
-کاردوپنیر .برعکس من اونه .دنباله پارتی وهزارتا کوفتو زهرمار.
محمود-خوب ادامه ش
-اره دیگه کارایی می کردیموخوش بودم .اما اشکان دیوونه وبی فکر بود.مثلا اونموقع ها جوجه فروشی ها کفشو کیف می گرفتنو جوجه رنگی می دادن .یه بار که هیچکس جز منو اشکان وخواهرش نهال که کوچیکه تو خونه نبودکفشای مهمونی وتازه ی مامانشو بردو بجاش یه جوجه قرمز رنگ خرید که حسابی کتک خورد اما من با اون جوجه بازی می کردم!اخرشم جوجه رو کلاغ بردکه ما تا چند روزعزاداربودیم ومن تیرکمون درست کردم تا اگه دیدمش بزنمش .نهال خواهر اشکان خیلی کوچیک بود اونوقتا من 6 سالم بودو اون 3سالو خرده ای .تو حیاط خونمون مامان بزرگم خیار کاشته بود اون همیشه می رفتو خیارارو می کندو می خورد من اصلا نمی کندم تا بزرگ شن اما اون همونجوری کوچیکشو می کندو می خورداتفاقا گوشه ی دیگه ی حیاط هم فلفل کاشته بودیم که یه بار با اشکان که خودشم دیگه عاصی شده بود نقشه کشیدیمو لای بوته های خیار فلفل گذاشتیمو اونم تا دید برداشتو خورد داغون شد در حدمرگ .کل صورتش قرمز شدو دهنشو دیگه نمی تونست ببنده !
علی-خیلی دیوونه ای
یه چشمک بهش زدمو گفتم:کجاشو دیدی.اینو گوش کن .......یه روز بی کار بودمو تو حیاط زیر درخت سیبمون نشسته بودم رو خاکا.حیاطمون بزرگه چندنوع درختو...اینا توش داریم محمود دیده .اره می گفتم اونجا نشسته بودم که دیدم حوصله م سر رفته .نهال یه گوشه نشسته بودو مورچه می کشت .یهو یه فکر شیطونی تو ذهنم افتاد که فورا اجراش کردم .رفتم کنارشو گفتم نهال. اون با لبای جمع شده بهم نگاه کردچون باهام همیشه قهر بود.یه مورچه تو دستم گرفتمو بردم سمت دهنمو مثلا خوردم بعدشم ملچ مولوچ کردم .با دهن باز به من نگاه می کرد .دوباره این کارو الکی تکرار کردموگفتم :اووم خوشمزه س
به خودش اومدو یه مورچه برداشتو گذاشت تو دهنشو خورد ! انگار خوشش اومده بود چون تکرار می کردو چندتا پشت سرهم خورد.به شک افتادم نکنه واقعا خوشمزه س می خواستم امتحان کنم که چندشم شد.ناگفته نمونه که تا یه مدت دیگه جلوی نهالو هیچکس نمی تونست بگیره ویه پامورچه خوارشده بود
ارمین-اه حالم بد شد
محمود-مهرشاد خیلی پست بودی ها
علی –سیس بقیه شو بگو
پرتقال تو بشقابمو پرت کردم سمتشو وقتی گرفت گفتم: خسته نشی یه موقع.دیگه چی بگم همه پته متمو بیارم رو؟خسته شدم بابا شماها که هرکدوم یه خاطره گفتید حالا من خیلی گفتم
ازجام بلندشدمو کوله مواز رومبل برداشتمو روبه بچه ها گفتم :بچه ها من دیگه برم
محمود-بمون دیگه مهرشاد یه چیز دور هم می خوریم
جلواینه ایستاده بودمو درحالی که باموهام ور می رفتم گفتم:نه برم اگه مامانم بفهمه به جای درس ور ور زدم دیگه نمی ذاره بیام پیشتون
علی ازجاش بلندشدو گفت-بازم بیا پیشمون
رفتم جلو باهاشون دست دادمو گفتم:تا ببینم چی می شه .موقعیت جور شد حتما میام
انقدرترافیک سنگین بود که بفهمم دیر میرسم خونه .هوا کمی خنک شده بودشیشه رو بالا کشیدمو ضبطو روشن کردم وبا صدای پایین تنظیم کردم
اغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم
باهرنفس هزاربار به سوی مرگ دویدیم
تو این قمار کوتاه نبرده هستی باختیم
تا خنده رو ببینیم از گریه اینه ساختیم
*
فرصت همین امروزه برای عاشق بودن
فردا می پرسیم از هم غریبه ای یا دشمن
ای اشنای امروز عشق منو باور کن
فردا غریبه هستیم امروزو بامن سر کن
-مهرشاد کجا میری؟
-می رم سفر
سانازمجله شو رومیز گذاشتو با چینی که روپیشونیش نشسته بود ادامه داد : بی خود .لازم نکرده بری .از اون موقع بابا رفته دنبال کاراش خیلی سرخود شدی
-منم می خواستم با بابا برم ولی منو نبرد
ساناز-اخه اون می دونه اگه تو بری اونور دیگه برنمی گردی
اعصابم داشت تحریک می شدسعی کردم صدامو روش بلند نکنمو گفتم: باخودش می رفتم با خودشم برمی گشتم
از رومبلش بلندشدو درحالی که ظرف میوه شو به سمت اشپزخونه می بردگفت: همین که گفتم لازم نکرده بری
چمدونمو به دیوار چسبوندمو پشت سرش راه افتادم: سانی خواهش می کنم بذار برم .می خوام برم شمال می دونی که شیطنت نمی کنم .اینجا نفس کشیدن برام سخته
ساناز چشم غره ای به من رفتو گفت: برای چی نفس کشیدن برات سخته؟؟می شه به من تفهیم کنی؟؟
صندلی میز غذاخوری رو کنار کشیدمو روش نشستمو سرمو رومیز گذاشتم
ساناز با ناراحتی گفت: اخه من تنها می مونم داداشی
نفس عمیقی کشیدمو درحالی که هنوزم سرم رومیز بود گفتم: تو که امیر سجادو داری .به نامزدت بگو این یه هفته پیشت باشه .اونم که از خداشه
سرمو از رومیز برداشتمو به قیافه ی شیرین ساناز خیره شدم که داشت فکر می کرد بلاخره بعد از یه لبخند کوچولو گفت:قبوله
-نه من دیگه نمی رم
-خوب چرا؟
-چون تو افکار پلیدی رو پرورش دادی
ساناز نصفه ی اب تو لیوانو به صورتم پاشیدو گفت: منحرف
ازجام بلندشدمو صورتمو پاک کردمو صورتشو بوسیدم وگفتم : پس من رفتم
-کی برمی گردی؟
-خبرت می کنم
خوشبختانه جاده اونقدری شلوغ نبود که خطر افرین باشه به گفته های ساناز گوش کردمو سرعت ماشینو به حد تعادل رسوندم .اینجا راحت می تونستم نفس بکشمو زندگی کنم .ولی با این وجود دلم برای ساناز تنگ می شد.کنار یه قهوه خونه ی توراهی نگه داشتمودر حالی که می لرزیدم به سمت درورودیش رفتم .وقتی در روباز کردم گرما تو صورتم خوردو احساس خوبی بهم دست داد.
شیرکاکائووکیک خامه ای سفارش مشغول بازی کردن با انگشتام شدمودرهمون حال میزای دیگه رو دید می زدم تا ببینم ادمای اطرافم چه جوری ان.معلوم بود بیشتری ها تنهانو یا تعطیلات دانشگاهیشونه یا برای کار میان ومی رن.نفس عمیقی کشیدمو از پیرمردی که سفارشاتمو رومیز می چید تشکر کردم.
صدای جروبحث از سر یکی از میزا باعث شد لیوان شیر کاکائومو رو میز بذارمو مثل بقیه بهشون نگاه کنم
-اخه مرد تو نگفتی با اینکارت زندگیمو فلج می کنی ؟بچه هام گشنه ن .بدبختی از همه جاداره برام می باره
مرددیگه-صداتو ببرعوضی جفنگ.به من چه ؟ می خواستی قرضتو پس بدی.حالا که ندادی بایدم خونتو می گرفتم
صاحب قهوه خونه به سمتشون رفتو گفت: برید بیرون .اینجا جای دعوانیست
مردی که خونه ی اون یکی رو گرفته بودکاپشنشو پوشیدو به سمت در رفتو گفت: کار من قانونی بوده خونتم برنمی گردونم
صدای روشن شدن ماشینی به گوشم خوردوفهمیدم که اون مرد رفت
مرد دومی با سرافکندگی از جاش بلند شدو در حالی که می خواست از در بیرون بره صاحب قهوه خونه گفت: پول چایی ها روحساب کن بعدبرو
بنده خدابا نگاه زاری به صاحب قهوه خونه نگاه کردوتو جیباش دنبال پول گشتو بلاخره از جیب شلوار مندرسش یه هزاری مچاله شده دراوردوبعداز حساب کردن رفت
دیگه از گلوم چیزی پایین نمی رفت بغض کرده بودم مثل همیشه .مثل وقتیکه مامانم جلوچشمام پرپرزد.مثل وقتیکه بابام به خاطرپول وتجارت به این کشور اون کشور می رفتوتنهام می ذاشت.مثل وقتیکه فهمیدم چه مرضی دارم
ازجام بلند شدمو به سمت میزصاحب قهوه خونه رفتم تا پولو حساب کنم ازش بدم اومده بودالبته اون مقصرنبود پول چایش رو گرفت اما خودم می دونم که دیگه تا اخر عمرم پامو تو این قهوه خونه نمی ذارم.یه تراور50 گذاشتم جلوشو گفتم خرد ندارم وبه سمت در رفتم
صاحب قهوه خونه-اقا باقی پولتونو بگیرید
-بمونه پیشتون
صاحب قهوه خونه-این خیلی زیاده
در حالی که در چوبی قهوه خونه رو باز می کردم گفتم: داشته باش هرکی مثل اون اقا نیازمندبودبا این پول باقی مونده حساب کنو ازش چیزی نگیر
بدون اینکه منتظر باشم ببینم چی می گه از درزدم بیرونو ریموت ماشینمو زدموحرکت کردم .همون مردفقیردر حالی که می لرزید از کنار جاده راه می رفتو هرچند لحظه یه بارعقبو نگاه می کردتاماشینی چیزی گیرش بیاد که با این جاده خلوت امکانش کم بود.دلم براش سوخت .کنارش نگه داشتمو گفتم: اقا سوار شید
درحالی که برفو از روکلاه کاموایی قهوه ای رنگش می تکوندواز دهنش بخار بیرون میومد گفت: می مونم پسر جان تا اتوبوس بیاد
-بیا سوار شو پدرجون .مسیرمون یکیه
وقتی دید اصرار می کنم لباساشو تکوندوبا خجالت سوار ماشین شد.
-دستت دردنکنه پسرم .زنده باشی همیشه
-خواهش می کنم
مرد دوباره به جاده خیره شد .می خواستم از مشکلاتش بگه .بگه تا بهش دلداری بدموبگم هرکسی یه مشکلی داره .بهش بگم که منی که پولو ثروتم زیاده چه مشکلایی دارم.نفس حبس شدمو بیرون دادمو وقتی دیدم چیزی نمی گه گفتم: پدرجون من مشاجره تون رو با اون اقا شنیدم
با نگاه نگران بهم خیره شدو چیزی نگفت
دوباره ادامه دادم :الان کجا زندگی می کنید؟
بازم چیزی نگفتو اه کشید.انگار دوست نداشت حرف بزنه سکوت کردموسعی کردم دیگه سوالی ازش نپرسم
نمی دونم چقدر گذشته بودکه گفت:خونه برادرزنم هستیم.سرمون منت می ذاره.درامدی ندارم قبلا یه طبقه از خونمو می دادم اجاره تا پولی دربیارمو حقوق بازنشستگی می گرفتم اما الان فقط همون حقوق رو دارم
-چرا از اون اقا قرض گرفتید؟شما که می دونستیدنمی تونید پس بدید
اهی کشیدو گفت:دخترم تومور مغزی داشت .پولی نداشتم ازش قرض خواستم اونم داد.دخترمو عمل کردیم اما برای همیشه رفت .صداش بغض الود شده بودودوباره ادامه داد:اونم چندوقت پیغام می دادکه پولمو بده .نداشتم .گفت می ندازمت زندان .رفت کلانتری قانونی عمل کردخونمو گرفتنو دادن بهش
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:برای دخترتون متاسفم
چیزی نگفتو با انگشت پینه بسته ش اشکشو پاک کرد
منم گریه م گرفته بود ماشینو یه گوشه پارک کردمو روبهش گفتم: من یه ویلا دارم .اونجا کسی نیست که ازش مراقبت کنه سال تا سال به زور می رم اونجا وهربار کثیف وخاکی یه .اگه شما قبول کنیداونجا برام کارکنیدیه عمر ازتون متشکر می شمو حقوق خوبی هم می دم
چشمای مرد پراز اشک شدوفورا پاک کرد:من نمی دونم چی بگم .شما دارید به من ترحم می کنید.من دوست ندارم
-نه این ترحم نیست من واقعا نیاز به کسی دارم که از خونه محافظت کنه
-این همه مدت خالی بوده حالا چرا می خواید پولتونو هدر بدید؟
درحالی که ماشینو روشن می کردم گفتم:من به پول نیاز ندارم .می خوام با خودم این همه رو خاک کنم ؟؟
دیگه چیزی نگفت اما دستای چروکیده ش رو رودستام گذاشتو با صدای گرفته ای گفت :ممنونم پسرم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#329
Posted: 6 Oct 2013 16:25
هوای شمال روحمواروم می کرد.ضبط رو خاموش کردمو به صدای بچه های اقا فرخ که از پایین میومد گوش دادم
-اییه حامد بده من اون سیب زمینی رو .باید خردش کنم
-نمی دم نمی دم .اگه تونستی منو بگیری بهت می دم
-بابا حامد اذیتم می کنه .نمی ذاره کار کنم
اقا فرخ-حامد خواهرتو اذیت نکن .برو به درسات برس
از رو تخت بلند شدموبه سمت حموم رفتم .امروز باید بچه های اقا فرخ رو می دیدم .هر بار که می رفتم پایین اونا خودشون رو قایم می کردن.
*********************
در حالی که سس رو سالادم می ریختم رو به مینو خانوم همسر اقا فرخ گفتم: مینو خانوم برید به بچه ها بگید بیان باهم غذا بخوریم خسته شدم از بس تنها غذا خوردم.خوب منم دل دارم
مینو خانوم با لبخندگفت: بچه ها خجالت می کشن اقا مهرشاد.تازه اینجوری پررو می شن
چنگالمو تو بشقاب گذاشتمو گفتم :تا نیان منم چیزی نمی خورم
به حالت قهر دست به سینه نشستمو سرمو پایین انداختم
مینو خانوم گفت: وای خاک بر سرم .اقا شما دیگه بزرگ شدید لج ولجبازی برای چی می کنید
صدای اقا فرخو رو شنیدم که گفت:چی شده مینو
مینو خانوم-اقا قهر کرده می گه بگید بچه ها بیان باهم غذا بخوریم
در حالی که سرم پایین بود گفتم: هم بچه ها هم شما
اقا فرخ خندیدو گفت: اینجوری که زشته اقا
-گفتم که اگه نیاید منم نمی خورم
بلاخره کوتاه اومدنو منم سرمو بالا اوردم .مینو خانوم هول هولکی وسیله های غذا رو اضافه کردو اقا فرخ هم با بچه ها اومد تو سالن
اقا فرخ-دیگه ببخشید اقا
در حالی که لبخند رو لبم نشسته بود از جام بلند شدمو گفتم: معرفی نمی کنید؟
اقا فرخ گفت: این حامده
-اقا فرخ اجازه می دید خودشون بگن؟؟
-چشم اقا
-اقا نه مهرشاد
اقا فرخ دیگه چیزی نگفت:به قیافه ی حامد نگاه کردمو به سمتش رفتم وباهاش دست دادم
من مهرشادم 21 سالم نشده هنوز .شما چطور؟؟
کمی نفس گرفتو گفت: منم حامدم 14 سالمه مدرسه می رم
-خوشبختم
خنده ی نمکینی کردو گفت:منم
به پسر بچه ای که کنارش ایستاده بودو پاهای حامد رو گرفته بود نگاه کردمو گفتم: شما چی کوچولو؟
با لهجه ی بچه گونه ای گفت: مینا
-چی؟مینا!!
حامد گفت:نه می گه نیما .مینا خواهرمه که مرده
-متاسفم
به دختری که پشت سرشون ایستاده بودو سرش پایین بود گفتم :خانوم فقط شما موندید
همون طور که سرش پایین بود گفت: دریام
-خوشبختم دریا خانوم اونوقت شما چندسالتونه؟
-18سال .دیپلممو گرفتم
سرشو اورد بالا وبه چشمام نگاه کرد .مسخ شدم .قیافه ش رویایی بود .مثل یه پری .تمام تلاشمو به کار گرفتمو رومو ازش گرفتمو گفتم:بفرمایید غذا بخوریم که من مردم از گرسنگی
· انگار دیوونه شدم چرا خوابم نمی بره.خسته شدم ازبس تو جام غلت خوردم .بلاخره راضی شدمو باحرص پتورو از روم برداشتمو چراغ خوابو روشن کردم.اما چند لحظه بعد دوباره سردم شدوپتو رو روخودم کشیدم.از روعسلی کنار تختم کتابمو برداشتم تا بخونم بلکه خوابم بگیره .بدبختی اینه گوسفندی هم نیست که بشمارم تا بخوابم
کتابی که داشتم می خوندم انقدر سرگرمم کرده بود که به جای اینکه خوابم بندازه از خواب منو پروند!
درمورد وهابیت بود.یه فرقه ی قدیمی مخالف اسلام.چه چیزای چرتو پرتی توش نوشته بود.هم از حرفای مزخرفشون خنده م می گرفت هم حرصم در میومد.جالبه که عربستانی ها بیشترشون وهابی ان! اونا می گن شیعه ها ویهودی ها مثل همن!واینکه ایرانی ها توی اذان اسم امام خمینی رو هم می برن اونم قبل از اسم اعظم پیامبر!همون شعار رو تو کتاب نوشته بود که می گه :الله اکبر خمینی رهبر.....
خیلی مسخره س .برای اینکه یه مشت اراجیف تحویل اینو اون بدن چه دروغایی که نمی گن.
وقتی که کتابو تموم کردم صبح شده بود.با حرص کتابو یه گوشه انداختمواز جام بلند شدم تا برای اولین بار نماز صبحمو قضا نخونم!بعداز تموم شدن نماز تنها این سوال تو گوشم می پیچید .ایا من مسلمانم؟من خیلی کارا می کنم البته منهای مشروبات وسیگارواینا .اما مقید هم نیستم .اگه کمی سست تر بودم مطمئنن برای رفع دردام مشروبات هم مصرف می کردم .اما حداقل چیزی که می دونستم این بودکه خدا جای مشروب وسیگار برای ارامشمون چیزای دیگه ای گذاشته واونا پاکن واینکه مشروبات فساد رو زیاد می کنه ومغز ومختل می کنه .
چشمامو از پنجره ی اتاقم گرفتمو جای نمازمو جمع کردموبا ارامش روتختم دراز کشیدم
***
-حامد اون بچه رو ول کن بیا بچسب ببین چی برات ساختم
حامدموشک کاغذی نیما رو بهش دادو به سمتم اومد
حامد-یه تیر کمون
-اوهوم
-تا حالا چیزی شکار کردی؟
-اره
-چی؟
-اهو
-راست می گی؟
زدم تو سرشو گفتم:نه وادامه دادم وای من چه پسر شیرینی ام!!
حامددماغشو جمع کردوگفت:بی نمکی نه شیرین
-خیلی بی ذوقی پسر به این باحالی تابحال دیده بودی؟
-تو اولیشی
دماغشوکشیدمو گفتم:می دونستم غیر اینم چیزی نبود که بگی
حامد-من برم درسامو واسه فردااماده کنم
-کمک خواستی هستم
-ممنون اقا مهرشاد
- داری میری درم باز بذار. بذار هوای اتاقم کمی عوض شه
باید حالا چیکار می کردم؟شونه هامو با بی قیدی بالا انداختمو گفتم می خوابم!اما زودی منصرف شدموتصمیم گرفتم کمی به نوشتن کتاب باقی مونده وداغونم برسم دوست داشتم وقتی تمومش می کنم همه ی دنیا صدامو بشنوه می خواستم بترکونم می خواستم فریاد بزنم اما دهنمو بسته بودن
سررسیدم روکه توش کتابمو می نوشتم باز کردمو دوباره به عمق کلمات از پیش نوشته شدم رفتم
زمان به تندی گذشت مثل همه ی وقتایی که به زمان نیاز داری ودیگه زمانی وجود نداره وباصدای حامد که می گفت شام حاضره دست از کار کشیدم
بدنم گرفته بود دوست داشتم برم دوش بگیرم اما نمی خواستم بعدا تنهایی غذابخورم .لباسامو مرتب کردمو روبه روی اینه ایستادم .پریشب برای دریا خواستگار اومده بوداقا فرخ مردد بود اما اون پسر به دل مینو خانوم نشسته بود.پشت سرهم اه می کشم چون اگه منم خوب بودم می تونستم دریا رو تا ابد پیش خودم نگه دارم .از جلوی اینه کنار رفتمو بغضمو که هیچوقت تبدیل به گریه نشده بود فروخوردم .فضای شام صمیمی تر از روزای دیگه بود می دونستم دریا جواب مثبت داده .خوبه تو این مدت یاد گرفتم نذارم دلم عاشق وسرکش بشه وفقط درحدخوشم اومده است
بعداز شام اقا فرخ شیرینی بهم تعارف کردو صورتمو بوسیدوگفت تو باعث این همه خوشبختی وخوشحالی خونواده ما شدی .توادم با برکتی هستی!
ازش تشکرکردمو بعد از اینکه گفته اختیار دارین بهش تبریک گفتم وبعدش گرم صحبت شدیم .دوست داشتم به دریا هم تبریک بگم وبهش بگم اگه هر نیازی داری من مثل حامدم بهم بگو تا کمکت کنم اما نمی شد اون خجالتی وسربه زیر بود
********
بلاخره تصمیم گرفتم برگردم اونم بخاطر اصرارای مکرر سانازو بازگشت بابا ازاسپانیا.اون روز صبح اینقدر حالم بد بود که احساس می کردم نمی تونم رانندگی کنم قرار بود 7 صبح راه بیفتم تا ساعت 11 خونه باشم اما به خاطر حالم 7 صبح به 3 بعد از ظهر موکول شدکمی به تاریکی هم می خوردم البته اینم صفایی داشت .هرجوری بود به اقا فرخ پول دادمو یکی از عابربانکامو دادم بهش تاهر ماه که براش پول می ریزم بتونه راحت پول بگیره.می دونستم که به مامانم رفتمو احساسی کار می کنم اما می خواستم ویلا رو به نامشون کنم شاید اینجوری بهشت می رفتم.البته می دونستم که بهشت رو به بها می دن نه بهانه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#330
Posted: 6 Oct 2013 16:26
بابا اومده بود با یکی از دوستاش .اقای کامران رستگار .به همراه دخترشو همسرش اومده بودن خونمون .تو ایران هیچ کس رو نداشتنو قرار بود مدتی با ما باشن .من اما حوصله ای نداشتم .ادم وقتی می خواد به چیزی نپردازه انقدر کیس مناسب دورو برش پر میشه که نمی دونه چی کار کنه .نفس دختر اقای رستگار درست همون کسی بود که می خواست قفل اهنی قلبمو بشکنه .دختر خواستنی وخوشچهره ای که سعی می کرد ایرانی حرف بزنه اما نمی تونست ومامان باباش دائما ترجمه می کردن
اقا کامران-مهرشاد جان شنیدم نجوم می خونی.علاقه داشتی؟
-بله اقاکامران .وگرنه نجوم تو ایران کاروباری نداره
نفس کمی حرف زدو من با حالت استفهامی رومو به سمت اقا کامران کردم که چی می گه
اقاکامران خندیدو چیزی بهش گفتو در ادامه گفت:می گه مهرشاد خیلی بامزه حرف می زنه واینکه گفت تو چی گفتی که من بهش گفتم
به نفس لبخند زدموچچیزی نگفتم نمی دونم تو کشورشون این حرفو به چه کسی می زنن .به یه خل وچل .به کسی که دوسش دارن یا به یه بچه!
مهدیه خانوم مامان نفس با ساناز خیلی جور شده بودو دائما باهم می خندیدن بلاخره سانازو مهدیه خانوم از جاشون بلند شدنوو باهم به سمت اتاق ساناز رفتن.خوش به حالشون چه دل خرمی دارن اینا.اما نفس به جای اینکه بره وباسانازو مادرش همکلام بشه گیر داده بود به من .18 سالش بودمطمئنن اگه می تونست باهام حرف بزنه ازبس حرف می زد کله مو می خورد.شیطنت از سرو روی خوشگلش می بارید.بالبخندو چشمای پراز شرارت بهم نگاه می کردوسرشو تکون می داد.باباو اقا کامران کلا پاشدن رفتن تو حیاط تا بابا درخت قدیمی خونمونو به اقا کامران نشون بده!
عجبا.حالا نیست من انگلیسیم خوبه همش دستو پاشکسته تو ذهنم جمله می چیدم تا بهش یه چیزی بگم .بلاخره به ظرف میوه اش اشاره کردمو گفتم بخور
انگار منتظر این حرف من بودچون از رومبلش بلندشدواومد کنارم نشست ویه چیزی گفت که نفهمیدم دوباره تکرار کردبازم نفهمیدم اینبار باخنده برام پانتومیم رفت تا اینکه فهمیدم میگه من شبا میوه نمی خورم
منم به ایرانی گفتم اما من می خورم طبق معمول سلیقه م یه پرتقال برداشتمو مشغول قاچ کردنش شدم .دقیق شده بود روکارایی که دارم انجام می دم .یه قاچ برداشتم بهش تعارف کردم وقتی دستشو به علامت نفی تکون دادخودم باملچو مولوچ خوردم .اینقدر با ولع می خوردم که هی اب دهنشو قورت می دادوقتی تموم کردم اشاره کرد که می خواد پرتقال بخوره .منم گفتم لازم نکرده .
منظورمو نفهمید با لبخند خواست پرتقال برداره که من نذاشتم .دوباره خاست برداره که بازم نذاشتم نمی دونم چی گفت شاید فحش داداما محکم زد تو شونمو روشو ازم برگردوند
فکرکرد شاید من بهش پرتقال می دم اما من کل پرتقالارو از تودیس وبشقابا جمع کردمو ریختم تو سبدچوبی رومیز انتهای سالنمون .سبدم باخودم بردم اشپزخونه ورومیز گذاشتم
اخیش دلم خنک شد
خواستم از اشپزخونه بیام بیرون که دیدم جلوراهم ایستاده .زبونمو براش دراوردمو گفتم:حال کردی؟؟
برگشت یه چیزی گفتوموهامو کشید
-اه نکن فکر کردی اینجا خارجه که راحت بهم دست می زنی ؟
فکرکنم فهمید طلبکارانه وباحالت دعوا این حرفو بهش زدم چون دوباره موهامو کشیدوباعصبانیت زیر لب یه چیزی گفت ورفت حیاط پیش بابااینا
یه هفته از بودن خونواده ی اقای رستگار تو خونمون می گذشتو روز به روز به صمیمیتمون افزوده می شد.این وسط من تنها مشکلم با نفس بود که با چشماش قلبمو اتیش می زد.جدیدا با نهال وفرنوش دوتا دختر عموهام دوست شده بودو اشکانم تندتند میومد خونمون.کنار امیرسجاد نشسته بودمو مثلا داشتم به صحبتاش گوش می کردم
امیرسجاد-مگه نه مهرشاد .نظرتو چیه؟
-چی؟
-خسته نباشی بنده داشتم گل لگد می کردم واسه جنابعالی
کمی فکر کردمو خواستم بحث روعوض کنم به خاطر همین گفتم :امیر این تیشرتتو از کجا خریدی خیلی بهت میاد
چشماشو ریز کردوشروع کردبه بررسی کردن سر من
-چته امیر
-حالت خوبه ؟سرت ضربه ندیده؟
-واسه چی؟
-واسه اینکه این تیشرتو بابات چند وقت پیش جلو چشم خودت به من هدیه داد سوغاتیمه مهرشاد
عجب سوتی دادم من .نفس حبس شده مو بیرون فرستادمو گفتم : حال تو هم خوب نیست پسر.اخه ادم میره موهاشو رنگ کنه؟؟ اونم شرابی
-هووی خوب بهم میاد
-دلیل نمی شه چون بهت میاد بری از اینکارا کنی .تو الان دامادمونی می خوای خاطرخواه جمع کنی؟
امیر سجاد که فهمیده بودشوخی می کنم گفت:جدا بده؟ خودت رو نمی گی هرمدل مویی مد می شه میری همون سمت
-نه ولی خوب اگه سنت به سی رسید دیگه از این کارا نکن .من خوب مجردمو تنوع طلب. تازه کی موهامو رنگ کردم ؟
-خوب ما که مثل تو خدادادی چشم در نمیاریم باید به خودمون برسیم دیگه
-من کجا چشم در می ارم پسر به این خوبی ام
-اه اه چه از خود متشکری تو مهرشاد.
صدای زنگ خونه بلند شد می دونستم اشکان ودخترا برگشتن .من نمی دونم این پسرعموی من خونه زندگی نداره ؟ گفتیم اقا کامران اینا اینجا بموننو هتل نرن نگفتیم پشت بندش خونمون مهمان سرا بشه که
اشکان-به سلام امیرجون .اشکان لپمو کشیدوگفت:چطوری مهرشاد
بهش دهن کجی کردموچیزی نگفتم
همینطورکه بدون اینکه به صفحه ی گوشیش نگاه کنه اس ام اس تایپ می کرد با چشمو ابرو با امیر سجاد حرف می زد
-سرت شلوغه اشکان جون لازم نیست دخترارو ببری بگردونی .نهال وفرنوش که ماشین دارن .بنزینم نبود من می دم بهشون
اشکان نیشش باز شدو گفت:نه واسه بعضی ها وقت دارم
می دونستم منظورش نفسه
روکرد به امیرسجادوگفت:واقعا تیکه ای یه ها.من موندم اون خارجی ها چطور ولش کردن
امیرسجاد-از کجا می دونی ولش کردن؟
-باهام دوست شه یه لحظه هم دست از سرش برنمی دارم
نیشخندزدمو روبهش گفتم:البته کوپنت که تموم شد می ری سراغ بعدی
خندیدوگفت:ما اینیم دیگه
اه اه چه بدم میومد از قیافه ی ساسی مانکنیش .همیشه هقم می گیره ازش .نمی دونم چه جوری خودشو تو اینه می بینه
با سروصدای دخترا که وارد سالن شدن سکوت کردوبا نگاهی که مثلا شیفته وعاشق بود به نفس چشم دوخت .حوصله نداشتم با این کاراش به قلبم چنگ بزنه واعصابم بهم بریزه .بعداز یه سلام کوتاهی که به هرسه تا دختر کردم از جام بلندشدموبه سمت اتاقم رفتم.لحظه شماری می کردم تا اشکان اینا شرشونو کم کننو برن .ازبس از حرص لبامو گاز گرفته بودم لبام باد کرده بود.رفتم سمت اینه وبه صورتم خیره شدم.یعنی من می خواستمش؟یعنی عاشق شده بودمو بایداین راز رودرون خودم نگه می داشتم؟موهای مشکیموکه روچشمام ریخته بودن کنار زدم .چشمای ابیم از غم تیره تر شده بودورنگ صورتم از ناراحتی وفشار به زردی می زد رومو از اینه گرفتمورفتم سمت تختمو طاق باز روش خوابیدم
نمی دونم چقدر گذشت که با دستای کسی که روصورتم می کشید چشمام باز شد.مثل برق گرفته ها شده بودم چون صاحب اون دستا کسی نبود جز نفس
خیز برداشتمورو تخت نشستموبا چشمای باز بهش خیره شدم .چیزی نداشتم که بهش بگم .اگه می گفتم هم نمی فهمیدمثل ادمی که خلافی مرتکب شده باشه کز کرده بودبه دیوار.من دوسش داشتم اینو مطمئن بودم اما اون.نه امکان نداشت .امکان نداشت دوستم داشته باشه .سرموبین دستاموگرفتمو تندتند نفس کشیدم.حالم داشت بد می شد.اسپریموجوری که نبینه برداشتموفوری به سمت دستشویی اتاقم رفتم.
صدای درزدناش می اومد.چشمام سرخ شده بود. در دستشویی رو باز کردمواومدم بیرون.به اینگلیسی گفت :ببخشیدکه ناراحت شدی
سرمو تکون دادمو گفتم:نه من ناراحت نشدم
شروع کرد به گریه کردنو خودشو انداخت تو بغلم .نمی دونستم چیکار کنم؟ منم بغلش کنم یا از خودم جداش کنم؟ هیچ کاری نکردم گذاشتم خودشو خالی کنه بعد از چند لحظه سرشو از روسینه م برداشتو با لهجه ی قشنگی وبه سختی به فارسی گفت:مهرشاد من دوستت دارم عاشقتم
باورم نمی شدازش فاصله گرفتمو گفتم:نه
چشماش پر از اب شدو به انگلیسی گفت:خواهش می کنم اگه دوستم نداری هم نگو .بذار باهات باشم .بذار پیشت باشم من بی تو می میرم
به حرفش اعتنایی نکردم در حالی که نفس نفس می زدم به سمت پنجره اتاقم رفتمو درش رو باز کردموگفتم:بقیه کجان؟
گفت:نیستن
گفتم:کجا رفتن
گفت:ساناز رفته خونه امیر. بابا اینا هم رفتن بیرون بگردن
خسته شدم از بس انگلیسی گفتم با زور گفتم :تو چرا نرفتی؟
گفت:بهانه سردرد اوردم
دیگه نمی دونستم چی بگم اون شروع کردو گفت: بذار تو این یه مدت حسرت به دل نمونم
نمی دونستم منظورش چیه .تنها چیزی که می دونستم این بود که اونا بعد از عید می رفتن .امروز 21 اسفند بود.وقت زیادی برای با هم بودن نبوداما اون می خواست اجازه بدم که تو این مدت باهم باشیم ومن می دونستم که خودمم دلم می خواد اما نمی خواستم عاشق ترش کنم .نمی خواستم خودم عاشق تر بشم .نمی خواستم بدونه که منم دوسش دارم .اما می دونستم که ما می تونیم تو این مدت با هم باشیم من از خدام بود.قلبم می گفت اره مغزم می گفت نه .اما من از خدا معذرت خواستمو با مغزم جنگیدم .بعد از کمی مکث گفتم :قبوله
لبخندرولباش نشستو باخوشحالی پرید بالا .تو دلم گفتم انگار تفحه ام حالا .همونجور روبه روی هم ایستاده بودیم که دیدم نفس زیر زیرکی بهم نگاه می کنه وسرشوبه راست خم کرد.خندم گرفته بود.سرمو انداختم پایینو خواستم اذیتش کنم .مثل همیشه که تخس می شدم .می دونستم که پایبند به مسئله محرمو نامحرم نیستم فقط گاهی برای اذیت اینو اون می گفتم دست نزن گناهه .نفس منتظربود من عکس العملی نشون بدم اما من خیال نداشتم کاری کنم
با حرص اومد جلوم ایستادو گفت:مهرشاد
لبخندمو خوردموبا بیتفاوتی بهش نگاه کردمو گفتم:چیزی شده؟؟
دستمو گرفتو منو به سمت اینه قدی اتاقم بردوکنارم ایستاد.تصویرمنو نفس تو اینه افتاده بود با دیدن این تصویر لبخند رو لبم نشست ما به هم می اومدیم .اما چه حیف...
نفس دستمو دور کمرش حلقه کردو به طرفم برگشت دستمو از روکمرش برداشتم .اخم کردو دوباره این کار رو تکرار کردوخودش روبهم چسبوندو سرش رو روسینه م گذاشت .دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم محکم تو بغلم گرفتمشو موهاشو بوسیدم.هردومون غرق لذت بودیم باورم نمیشداینقدر ارامش به دست بیارم یه دفعه یاد دردم افتادمو بغض کردم.دستام شل تر شدبه حدی که کلا ازاد شد.نفس سرشوبالا اوردوباچشمای شیطونش بهم نگاه کرد.کم کم چشماش رنگ غم گرفتو گفت:نمی دونستم اذیت می شی
دستمو رولبش گذاشتمو گفتم:نه موضوع چیز دیگه س
همونطور دستمو بوسیدوبعددستشو انداخت دور گردنمو سرمو به سمت پایین کشیدوبه چشمام زل زدوبه اسپانیایی چیزی گفتو مشغول بوسیدن لبهام شد.
غرق لذت بودیم اما دیگه نمی تونستم نفس بکشم .صورت نفسو عقب کشیدمو خودم نشستم همونجا روفرش.نفس از این کار من ناراحت شده بود اما چند لحظه بعد مثل اینکه فهمیدمشکل نفس تنگی دارم.شروع کردم به سرفه کردن اونم پشت سرهم ومتداول.نفس گریه می کردو دور خودش می چرخید بلاخره بهش اشاره کردم که از تو کشوم اسپریمو بیاره
وقتی اسپری زدم بهتر شدم اما هنوز به خاطر سرفه های وحشتناکم از چشمام اشک میومد.حال نفس از من بدتر بود.برای اینکه ناراحت نشه گفتم چیزی نیست
گفت:آسم داری؟
چیزی نگفتم سرمو تو بغلش گرفتوبعداز چند لحظه پاهاشو کشیدو سرمو روپاهاش گذاشت .یاد مامانم افتادم همیشه حسرت اینو داشتم که سرمو رو پاهاش بذارم چشمامو بستم تا احساس کنم سرم رو پاهای مامانمه .نفس انگشتاشو لای موهام فرومی بردو نوازشم می کرد.حس خوبی بود حسی که تجربه ش نکرده بودم .هیچوقت نمیدونستم تا این اندازه تشنه ی محبتم .بی مادری هم بدتر از نامادریه .شاید نامادری خوب در بیاد وبه ادم برسه ومحبت کنه اما بی مادری هیچوقت به ادم محبت نمی رسونه
سرمو از روپاهای نفس برداشتمو سرجام نشستم .چشماش پر از غم بود.دلش برام سوخته بود نمی خواستم نسبت بهم ترحمی داشته باشه .ازجام بلندشدمو دستمو به سمتش دراز کردم .دستمو گرفتو از جاش بلندشد
فصل ششم
فکر می کردم بودن با نفس منو به ارامش می رسونه اما اوضاعمو بدتر کرده بود .من خیلی بیشتر از اون که فکرشوبکنم بهش وابسته شده بودمو نبودش برام سخت بود. .فکر نمی کردم نفس اینقدر مهربون باشه زندگیم رو عوض کرده بودوقتایی که می نشستم تا کتابمو بنویسم کنارم می نشستو میوه برام قاچ می کردوباهم می خوردیم .بابام وساناز اینقدر از رابطه ی منو نفس راضی بودن که کلا مشهود بود البته اونا نمی دونستن منو نفس همدیگه رو بوسیدیم یا بغل کردیم. اونا از رابطه اخلاقیمون که مهربون شده بودیم راضی بودن.پدرومادر نفس هم کوچکترین ناذاحتی مبنی به اینکه نفس زیاد میاد تو اتاق من نمی کردنو انگار براشون عادی شده بود.نمی دونم چرا حس می کردم بابام می خواد راجع به نفس باهام صحبت کنه به هرصورت من هر بارفرار می کردمونمی ذاشتم حرف بزنه .فردا عید می شد.
یه سال نوی متفاوت برای من می شداینبار قلبم مهمون داشتونمی خواست مهمونشو بیرون بندازه
به ساعت نگاه کردم 12 نیمه شب بود وخوابم نمی برد.ضربه های ارومی به در اتاقم خورد.نمی دونستم کیه اما اگه نفس بود خیلی دیوونه بود
اروم قفل در روباز کردمو دیدم که نفسه .فوری اومد تو اتاقو نفس حبس شده شو بیرون داد
-نفس دیوونه شدی؟ریسک بزرگی کردی .چی کارم داری؟
-خوابم نمی بره بیا بریم تو حیاط اخرین شب این سالو دعا کنیم
-دیوونه برواتاقت زشته .اگه ببیننمون بدمیشه
- فقط همین یه بار
- نه برواتاقت بخوابو الکی بدناممون نکن
-خوب ما که نمی خوایم کاری کنیم میریم تو حیاط حرف می زنیمو برای سال جدیدمون دعا می کنیم
-همین که گفتم
-تواصلا منو دوست نداری
-نفس خسته شدم. اینقدر انگلیسی حرف زدم تو زبان فول شدم به خدا.بابا برو بگیر بخواب
با حالت قهرلباشو جمع کردوبهم اخم کرد
خداروشکربهش برخورد.هنوزجمله ی بعدی توذهنم ساخته نشده بود که محکم دراتاقمو بستو رفت
خوابم که نیومدهیچ .بدتر اگه میخواست بیادم دیگه پرید.اینم کنترل اخلاقی نداشتا.روتختم نشستموبدون اینکه لامپ یا چراغ خواب رو روشن کنم به پنجره م چشم دوختم .یعنی تهش چی میشد؟اگه می رفتم نفسو چی می کردم؟نبایدمی ذاشتم وابسته تر بشیم.بایدشروع نشده تمومش می کردم.اون که نمی دونست دوستش دارم پس بهترین کار بی توجهی وبدرفتاری باهاش بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟