ارسالها: 14491
#331
Posted: 6 Oct 2013 16:28
فصل دوم
ساناز-مهرشادخفه نشی الهی .اون شیرینی هارو بذار روسفره هفت سین
مهدیه خانوم –سانی جان اینقدر حرص نخور خوب بذار بخوره
-مرسی مهدیه خانوم .مگه اینکه شما هوامو داشته باشی
ساناز-تموم کردی شیرینی هارو .ای خدا من امروز از دست تو دیوونه شدم
باباو اقاکامران که با صدای ساناز به سمت اشپزخونه میومدن با تعجب به من نگاه کردن
بابا-چی شده سانی
ساناز-بابا این پسرت منو کشته
-وای چه دختر کشی ام من!!!
سانی-مسخره .منظورم چیزه دیگه ای بود
-حالا هرچی مهم کلمه کشته بود
بابا-حرفتو بزن سانی جان
ساناز-جرم اولش اینه که با قیچی روسبزه هایی که خریده بودمو خراب کردوکوتاهشون کرد
اقا کامران-اشکال نداره عمو جون یکم کوتاه کرده دیگه
سانی جیغ کشیدو به سمت انتهای اشپزخونه رفتو سبزه رو اوردوگفت: این یکم کوتاهه؟؟؟ این اصلا قدسبزه هاش اندازه نصف بند انگشت منم نمی شه .گندماش تابلوشده
-خوب موهاشو کوتاه کردم رشدش خوب بشه
بابا اینا که کلا می خندیدن اما ساناز حرص می خورد
اقا کامران- چه پسری داری که دست گل به اب می ده مهران جان
بابام خنده شو قورت دادو گفت: این گیرش به ماهی هایه سرسفره هفت سینه .اصلا علاقه خاصی به اذیت کردن ماهی ها داره شانس اوردید بلایی سراون زبون بسته نیاورده
سانازدر حالی که لبشو گاز می گرفت گفت: چه خیال خامی داری بابایی .دیروز اون ماهی یه رو سر به نیست کرد فکر می کنی امیر سجادکجاست؟
مهدیه خانوم-کجاست؟
-رفته هم ماهی بخره هم سبزه
بابا- مهرشاد حالا ما هی حرف می زنیم تو هم بخور سانی جان بگو امیر تا نرسیده شیرینی هم بخره
از جام بلندشدمو گفتم: خوب صبحونه نخوردم گشنم بود
سانی-کاردبخوره تو اون شکم نداشته ت
از اشپزخونه اومدم بیرونو دیگه صبرنکردم چیزی بگن خوب چی کار کنم دوست دارم دیگه.یه ساعت دیگه سال تحویل می شدهنوز اماده نبودم .به سمت اتاقم دویدموفورا پریدم تو حمومم .می دونستم این کارام همش بازی یه .می خواستم به مامانم فکر نکنم .به مامانی که خیلی دوسش داشتم .دوست داشتم اگه شیطنت می کنم مامانم دعوام کنه یا نصیحتم کنه اما افسوس که هیچ وقت ادما اونجور که باید به دوست داشتناشون نمی رسن .نفسو دوست داشتم اما نه به قدر مامانم .دوست داشتم برم پیشش .من اونو هیچ بار ندیدم اما راجع بهش خیلی چیزا شنیدم.نمی دونم چقدر طول کشیده بود حمومم که صدای درحمومم بلندشد .سانی بود
سانی-دییووونه عیدت مبارک
شامپو از دستم افتاد داد زدم چی؟؟
-عیدشد دیگه .تو عین دنگلا تو حموم بودی
اه .یه بار نشد سرسفره هفت سین کنارشون بشینم .هرسال یه اتفاقی افتاده بود.یه سال برای اینکه سرمزار مامانم باشم تو جاده بودم یه سال به خاطر تصادف تو بیمارستان بودم .یه سال در اتاقم خراب شده بود تو اتاق گیر کرده بودم وخیلی اتفاقای دیگه که مانع بودنم می شد .اما چه جالب هربارش به یاد مامانیم بودم
از حموم در اومدمو لباسای نوام رو پوشیدموموهامو به سبک جدید درست کردم .دیگه که سال تحویل شده بودچه فرق می کرد زود برم پایین یا دیر
همه تو سال نشسته بودنو گل می گفتنو گل می شنویدن خوش به حالشون .من که مجبور بودم الکی خوش باشمو الکی شوخی کنم مثل همیشه .واقعا خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است .من باید ظاهرمو همیشه شاد نشون می دادمو دردامو پنهون می کردم .اخ اگه بابا اینا می دونستن من چمه
-سلام عیدتون مبارک
به سمت اقا کامران رفتمو باهاش روبوسی کردم بعد از اون رفتم سمت بابا وبعدش سانی وبعدش امیرسجاد .دیگه با مهدیه خانومو نفس روبوسی نکردم .می دونستم نفس بخاطر دیشب باهام قهره .اما اینطوری بهتر بوددردمن که درمون نمی شدمگه به معجزه .اونم حالا معجزه چی بشه که برای من اتفاق بیوفته
-عیدی هارو روکنیددیگه خسیسا
اقاکامران-به به مهرشاد جان لقب جدید بهمون می دی؟
-اختیار داریدتا وقتی عیدی منو ندید همون لقبتونه
بابا-عیدی سانی ونفس وامیرو دادیم تو نبودی گیرت نیومد
-ا بابا شوخی نکن یا الله بده بینیم
اقاکامران روبه مهدیه خانوم گفت: مهدیه جان عیدی این گل پسر رو بده تا ابرومو نو نبرده
مهدیه خانوم فنجونه نصفه ی چایشو گذاشتو رفت تا عیدی منو بیاره
-دیگه ؟؟بقیه چی؟؟ بابا!!!
-عجبا .بیا بگیر عیدیتو بچه که منو رسوا کردی
تراورارو از دست بابام گرفتموگفتم:چاکریم
سانی-چی شده طرز حرف زدنت عوض شده ؟
-همینجوری
بلاخره وقتی عیدی ها رو گرفتم راضی شدمو حمله بردم به اجیلا ..من جمله فندق
**
چقدر شهرما با اینجا فرق داشت.شهرما هنوزم اثارجنگو داشت اما اینجا انگار جنگی نشده بود.شهرما پراز نخلای خرما بودو اینجا پراز اسمون خراشا.راننده تاکسی به سمت ادرسی که داده بودیم می رفتودائما زیر لب به ترافیک ودودو دم شهرناسزا می گفت!حسام اما با ارامش دیکشنری ایتالیاییشو دراورده بودو تندتند لغت حفظ می کرد.
حسام-حنانه چیه چرا زل زدی به من؟
-عیب داره ادم به داداشش زل بزنه ؟
-نخیر
راننده تاکسی –بفرمایید رسیدیم
درماشینو بازکردمو باشوق پایین اومدم.باورم نمیشدبلاخره اومدم خونه ی خاله جونم.چقدردلم برای سانازو مهرشاد تنگ شده بود.
-حسام زنگو زدم زود باش دیگه
حسام-حنانه خیلی روداری بیا حداقل چمدونتو بردار
بااخم به سمت چمدونم رفتموروزمین کشیدمش .درخونه باز شدو ساناز بدوبدوبه سمتمون دوید
ساناز-وای حانی چه بی خبراومدید. خوش اومدید بچه ها
باساناز روبوسی کردمو به همراهش به سمت ساختمون خونشون که نمای اجری داشت رفتیم
حسام-سانی خانوم نامزدکردی خوشگل تر شدی ها
سانی-راس می گی حسام؟
-شوخی می کنه حسام. تو جدی نگیر
ساناز بهم چشم غره رفتو خواست حرفی بزنه که عمومهرانوامیرویه خانومو اقای غریبه اومدن سمتمون.پس مهرشادکجاست!!
باهمشون عیددیدنی کردیمو رفتیم داخل خونه.سبکوچیدمان خونه مثله همیشه به روز شده بودو سلیقه ی سانی توش به چشم می اومد
عمومهران-خوش اومدیدبچه ها.مامان بابا کجان
-عموجون اونا مسافرت بودن .مارو عیدتنهاگذاشته بودن ماهم تصمیم گرفتیم بیایم اینجا
عمو-خیلی خیلی خوش اومدید
امیرسجاد-حسام ازشرکتت چه خبر ؟روبه راه شد؟
-فعلا که اره تا ببینم چی میشه
اقاکامران-اوایلش سختی داره اما بعدش خوب می شه .البته باسعی بسیار
حسام –بله حق با شماست
وای چرا کسی نمی گه مهرشادکجاست .دارم می میرم ازدونستن جواب این سوال.اینام که همش چرندیات خودشونو می گن.
حسام به خیارش نمک زدوگفت: اگه کارمندام بادلو جون کارکنن که خوبه اما احساس می کنم اینطورنیست.ا راستی مهرشادکجاست
نفس حبس شدمو بیرون دادمو تودلم داداش خودمو دعا کردم .خداخیرت بده اینا که چیزی نمی گن
ساناز-بانفس دختراقا کامران رفتن فدک
نه.یعنی مهرشادم نامزدکرد!! امکان نداره یعنی بی خبر؟ چقدرخوش خیال بودم من.
حسام-بی خبرعمومهران؟؟
عمو-چی بیخبر
-نامزدی مهرشاددیگه
نیش همه بازشدکه سانی گفت:نه باباچه نامزدی ای .فقط باهم رفتن بگردن
اخیش .الهی قربونت برم سانی جونم.اصلا واسه چی با دختره رفته بیرون؟من مهرشادرومیشناسم حتما دلش پیشش گیره
کلادمغ شدموپسته رونخورده دوباره گذاشتم توظرف اجیل
ساناز-حنانه چیه کم حرف شدی تو؟
-کی من؟نه بابا خیلی خسته ام
مهدیه خانوم-ساناز جان حنانه خانوموببر تا استراحت کنه
ازمهدیه خانوم تشکرکردمو به دنبال سانی از پله ها بالا رفتم
ساناز-چی می کنی دخترازدواج نکردی؟
چپ چپ بهش نگاه کردمو گفتم :بی خود سن ازدواجو پایین نیار.من هنوزبیست سالمه وخیلی بچه م
-اوووه.گربه دستش به گوشت نمی رسه می گه پیف پیف بو می ده
روتخت نشستمو گفتم:اون گربه س.نه من که می تونم امار خواستگارامو بهت بدم.سن ازدواج بایدبرای یه دختر25 سال باشه
-نه بابا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#332
Posted: 6 Oct 2013 16:28
-بله بابا.اگه دختردرستو حسابی وتحصیلکرده باشه بایدسن ازدواجش این باشه
-اووه باباکم اوردم من بگیر بخواب
ساناز دراتاقو بستو رفت.چقدردلم براش تنگ شده بودهمیشه سراین مباحث با هم بحث داشتیم.نگرشامون کلی باهم فرق می کرد.سانازوقتی فوق دیپلمشو توکامپوترگرفت دیگه ادامه ندادوازدواج کرداما من هنوز که هنوزه راسخم تا روانشناسی روتا تهش برم .چهره ی دلنشین مهرشادجلوی چشمامو گرفتومنو به ارومی به خواب برد
نمی دونم ساعت چندبودکه با صدای ساناز از خواب بلندشدم
-پاشو دختر کوه که نکندی حالا خوبی هوایی اومدی
-اخ سانی چه خوابی کردم .واقعا پراز ارامش بود
-معلومه .تو خونه ما همه راحتن چون دختراین خونه گله
تختومرتب کردمو به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاق رفتم .سانی راستی ادامه تحصیل نمی دی؟
سانازدرحالی که جلوی اینه میز توالت ایستاده بودوبه اندامش نگاه می کردگفت:نه بابا حوصله شو ندارم
صورتمو خشک کردمو اومدم بیرون ساناز رفته بودپایین .روبه روی اینه ایستادمو به خودم نگاه کردم.یعنی می شدمهرشاد دوستم داشته باشه ؟همه می گفتن خوشگلم اما برای من مهم نظر مهرشاد بود.اون می تونست قصرخیالی توی رویاهامو بسازه وباهم زندگی کنیم .شالمو روسرم مرتب کردمو درحالی که دوست نداشتم از اینه دل بکنم زیر لب گفتم خدا کنه اومده باشه
حدسم درست بودمهرشادباصورت خندان کنار حسام نشسته بودوسربه سرش می ذاشت .چقدر دلم براش تنگ شده بود.باور نمی کردم این همون مهرشادشیطونو شلوغ چندسال پیش باشه .لاغرکه بودلاغرتر شده لود اما هنوز طراوت خودشو حفظ کرده بود.به سمتشون رفتمو گفت:سلام عرض شداقا مهرشاد
مهرشاد از جاش بلندشدوگفت:به سلام چطوری تو دختر خاله .چه بزرگ شدی
-بزرگ بودم شما نمی دیدی
-اهان پس من فقط دماغ بزرگتو می دیدم
سانی-وا مهرشاد یه چیز بگو باور کنیم اینکه دماغش خوشگلو کوچولو
مهرشادخندیدوروبهم گفت:بشین حالا چرا گارد گرفتی
با دوتا مبل فاصله ازش نشستمو به اطراف نگاه کردم تا اینکه چشمم به نفس افتاد.واقعا دلبروخواستنی بودوریز ریز می خندید.بهش حسادت کردم چون احساس کردم همونیه که مهرشاد می خواد.نگاه های مخفیانه ی نفس روی مهرشاد به قدری زیاد بودکه من نسبت به نفس احساس بدی بهم دست بده
اقاکامران به یه زبان خارجی چیزی به نفس گفتونفس هم جوابش روداد وبعد اقا کامران روبه ما کردوگفت:نفس می گه فدک خیلی قشنگه مهرشادجان مدیونی اگه ما رونبری
امیرسجاد-اقاکامران فدک همچین قشنگم نیست این اطراف چون اب وهوا کوهستانی یه کوه خیلی فاز می ده
عمو مهران-امیرجان فدکم تو کوه دیگه
-خوب کوهی یه که پرشده از سفره خونه ودریاچه وقایقو... اما کوه ساخته طبیعته وخیلی صفا داره
مهرشاد-به هرصورت من که حاضرم هممون با هم بریم
مهدیه خانوم-عالیه .هوس یه هوای دلپذیر اونم توفروردینو دارم
ازجام بلندشدمو به سمت حیاط خونه رفتم اصلا حوصله این حرفا رونداشتم با دیدن نفس نفسه منم حبس شد.
به درخت خرمالوتوحیاط تکیه دادمو به درختای دیگه چشم دوختم .هنوز برگ نزده بودن می دونستم به خاطر اب وهوای اینجاست وای اگه الان شهرمون بودم اونجا درختا الان پراز برگ شده بودن
روی خاک اسممو به انگلیسی نوشتمو خواستم اسم مهرشادم بنویسم که احساس کردم کسی بالای سرمه.ساناز بودکه یه موکت دستش بودوداشت زیر درخت کناری من که گیلاس بودمی نداخت
-چی می کنی دختر؟
-پاشو بیاکمک اون فرش تو انبارو بیاریم پهن کنیم اینجا که قراره جوونا اینجا بشینیم
از جام بلندشدمو درحالی که لباسمو می تکوندم گفتم:چرا من کمک کنم این همه پسر
به دنبالش رفتمو واردانبارشدیم .یه فرش شش متری انتخاب کردوگفت این بهتره .گوشش روبگیرباهم ببریم
گوشه ی فرشو گرفتمو بلندش کردمو گفتم:سانی این چه کاریه میزوصندلی که زیر الاچیق هست می ریم اونجا دیگه
-پیشنهادنفسه .دوست داره سنتی باشه
-چه حرفشم گوش می کنیدحالا از این تختا هم که نداریم می خوای برم بخرم برای خانوم بیارم
-ا لوس نفس که دختر خوبیه ازش بدت میاد؟
-نه چرا باید بدم بیاد.خودش پیشنهادداده خودشم میومد کمک می کرد
فرشو کف زمین پهن کردیم روموکتوروش نشستم
-حنانه پاشو صافش کنم
-نمی خوادخوبه دیگه
-اه پاشو دیگه
به زور پاشدمو گفتم اه
سانی-بچه هابیاید
گوشه ای روانتخاب کردم که به درخت تکیه بدم .جوونا همه اومدن بیرونو تو دست حسام گیتارو تو دست مهرشاد کیبردشو دیدم .مهرشاد همه چی کارکرده بود .من خلاقیتشو دوست داشتموبه اون غبطه می خوردم .دست نفس اجیل وشیرینی جات ودست امیر هم میوه بود
وقتی همه دور هم نشستیم .سانی خوراکی هارو وسط گذاشتو گفت:یه لحظه واستید تا من بیام .به سمت ساختمون رفت
مهرشاد-فکر می کنید رفت چی بیاره؟
امیر-معلوم نیست الان می فهمیم
نفس سرش پایین بودو با انگشتاش بازی می کرد.
سانی-خوب اینم دوربین
حالا می تونیم صحنه هارو برای همیشه نگه داریم
امیر-می گم سانی خوب مخت می کشه ها
-امیرخان این سانی رو دست کم نگیرید خیلی با دقته
مهرشادبا لبخند گفت:مگه حنانه ازش تعریف کنه
قلبم فشرده شدبه چشمای قشنگش زل زدموخواستم به کارم ادامه بدم که حسام گفت:حنانه تو بخون
-چی ؟؟من؟
مهرشاد-اره دیگه تو بخون
-من بلد نیستم
مهرشاد-یادمون نرفته قشنگ ایتالیایی می خوندی
-اون ماله گذشته ها بود خوب تو بخون
امیر-می خوای بالا بیاریم حنانه خانوم؟ اینا که صدا ندارن
سانی با ادا گفت:نه فقط شوهر من صدا داره
نفس خندیدو چیزی گفت که مهرشاد جوابشو داد
بلاخره تصویب شدکه مهرشاد شب برهنه رو بخونه
سانی-بچه ها دست بزنید تا بخونه دیگه ..این دوربین بوق نیستا چند سال دیگه فیلمو می بینیم ..حالتون می گیره
-چرا؟
مهرشاد-چرا نداره که ..امیر سجاد که فقط می خوره ..نفسم که اینقدر با ناخوناش واین کرکای فرش بازی کرد که نگو..حسامم که چرت می زنه
حسام یدونه زد تو سر مهرشاد وگفت:دیوونه خودتم بگوکه چرتو پرت می گی همش
-بچه ها کوتاه بیاید .شروع کن مهرشاد
-بااجازه تون
همه دست زدیمو مهرشاد شروع کرد
روبه روم شب وسیاهی
بی کسی پشت سرم
نمی تونم که بمونم
باید از تو بگذرم
دارم از نفس می افتم
تو هجوم سایه ها
کاشکی بشکنه دوباره
بغض این گلایه ها
اون که می شکنه تو چشمای تو تصویر منه
گمشدن تو این شبه برهنه تقدیر منه
دلم برای صداش تنگ شده بودم به چهره ای که برام عزیزترین چهره ی دنیا بود خیره شدم تا تو عمقش برم .چشماش پراز اب شده بودوکم کم داشت صداش می لرزید .گیتارو گذاشت زمینو کنار کشید
حسام-ضد حال واسه چی یه دفعه ول کردی
-خسته شدم خوب
امیر-نیست حنجره تم طلایی یه
سانی-معلومه داداشم خوش صداس
امیر-بعدی بخونه
حنانه-شما بخون امیراقا
امیر خندیدوخواست چیزی بگه که سانی گفت: نه تورو خدا این اصلا صدا نداره .فیلمم ضبط می شه در اینده بچه هام مسخره ش می کنن
همه خندیدنو امیر گفت : اصلا ولش کن بده من یه شاد بزنم بریزید وسط
امیر رفت جای حسامو پشت کیبرد نشست.
مهرشاد-بلدی بزنی امیر؟
-کاری نداره که
حسام –واقعا هم کاری نداره !!!
بعد از اینکه این حرفو زد به نفس نگاه کردو گفت : نفس خانوم هم که مارو تحویل نمی گیرن .فقط ریز ریز با مهرشاد خارجکی می حرفه
سانی-حسام مشغول باش.ظرف اجیلا داره ته می کشه ها
حسام یه نگاه دیگه به نفس کردو یه سیب از تو بشقابش برداشت
فصل هشتم
-مهرشاد می خوای کجا بری؟
-جایی نمی رم می رم پشتبوم ستاره ها رو رصد کنم
-بیام باهات؟
در خونه رو باز کردو گفت: بفرمایید
خندیدمو همراه باهاش از راه پله ها بالا رفتم
-حنانه چی می کنی با روزگار؟
لبخند زدمو در حالی که سعی می کردم به چشماش نگاه کنم گفتم: بگو روزگار با من چه می کنه؟
-نه بابا .فلسفی هم که شدی فسقلی
-اره دیگه ما اینیم
تلسکوپ تنظیم کردو گفت: نگاه کن ببین چه قشنگن.من عاشق کهکشانو ستاره هام
علاقه ای نداشتم که به اسمون نگاه کنم دوست داشتم به خودش نگاه کنم زود چشم از اسمون گرفتمو گفتم : من دیدم تو ببین
-تو که کم نگاه کردی
-نگاه کن منم کنارتم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#333
Posted: 6 Oct 2013 16:30
سرشو باشیطنت تکون دادو گفت: از دست تو
رو چهارپایه ای که اونجابود نشستموبهش چشم دوختم.دوسش داشتم ولی نه جوری که بخوام مانع خوشبختیش بشم .چقدر بدم میومد به دختر دیگه ای نگاه کنه .نفس عمیقی کشیدموبدون تلسکوپ به اسمون خیره شدم.نفهمیدم از کی بهم نگاه می کردو متوجه م بود
کمی کنار تر نشستمو گفتم: بشین رو چهارپایه
-نه مرسی تو راحت بشین
چیزی نگفتمو سرمو پایین انداختم .اومد کنارم نشستو گفت: حنانه نیوفتی
-تو نگه م داری نمی یوفتم
لبشو گاز گرفتو گفت: شیطون شدی
-بودم نمی دیدی
دستشو روشونم حلقه کرد.تمام گرمی دنیایه دفعه تو وجودم نشست.یه حس امنیتو قشنگ بهم دست داد غرق لذت بودم که گفت: حنانه من تو رو مثله مثل ساناز دوست دارم
یه دفعه همه ی خوشیهام مرد.اب دهنمو قورت دادمو گفتم: منظورتو نمی فهمم
-حنا نگات عوض شده یه جوری شدی .من این نگاه تازه رو نمشناسم تو حنای سابق نیستی
-بده دوستت دارم؟
-اره بده
عصبی شدم از جام بلند شدمو گفتم: چرا؟؟
-چرا نداره
-چون نفسو می خوای مگه نه؟چرا خجالت می کشی خوب بگو
-بحث سراین نیست من نفسم دوست ندارم
-دروغ می گی من از چشمات می خونم
-حنانه خواهش می کنم اذیتم نکن
-من اذیتت نمی کنم
به گریه افتادم .اشکام میومدن پایینوهق هق می کردم سرشو لای دستاش گرفتو گفت: حنانه دیگه نمی شناسمت خیلی عوض شدی دیگه مثل سابق نیستی.منو ببخش نمی تونم دوستت داشته باشم
در حالی که هق هق می کردم گفتم: چون نفسو می خوای
عصبی شدو با فریاد گفت-می خواستمش اما عشقشو کشتم .می فهمی ؟ دیگه نمی خوامش .از روز بعد از عید دیدی که اصلا باهاش حرفم نمی زنم
-تورو خدا صداتو بیار پایین
-خوب بذار بشنوم .بذار بشنوم که من نفس می خوام .نفس .می فهمی؟اکسیژن می خوام می خوام بتونم نفس بکشم .می خوام دیگه اسپری نزنم می خوام دردام بمیرن.گوش میکنی
به گریه افتاده بود.دستمورودهنش گرفتم که دیگه داد نزنه .یه دفعه دولاشدوروزمین نشست.نمی فهمیدم هیچی نمی فهمیدم .اسپری؟نفس کشیدن!!!
کنارش نشستمو گفتم: اسم داری مهرشاد؟
خندید.خندیدواشکاش درشت درشت می اومدن پایین.دلم براش سوخت.سرشو تو بغلم گرفتمو گفتم:دیگه اذیتت نمی کنم تورو خدا اینجوری گریه نکن.مهرشاد خواهش می کنم.باشه سعی می کنم کم کم عشقتو از دلم بیرون کنم تا تو به عشقت برسی
سرشو از تو بغلم در اوردو با صدای خش داری گفت: تو هم گریه نکن
اشکامو با پشت دستم پاک کردمو گفتم: بدجنس ببین چه جوری سر یه آسم اذیتم می کنی
زدم توسرشو به شوخی گفتم:خاک تو سرت کنم
یه قطره اشک دیگه از چشمش اومد پایین که با انگشتم گرفتمش
-حنانه تو شبیه مامانمی
با افتخار گفتم:می دونم
-اخلاقت نه ها قیافتو می گم
-چطوره وقتی زن گرفتی یه مادرم بگیری.هستما
-لوس
-من خوابم میاد پاشو بریم پایین
-صبر کن تلسکوپو جمع کنم
-چشم
دلم پر ازغم بود چرا مهرشاد باید اسم داشته باشه .این همه ادم تو دنیا .چرا مهرشاد
-حنانه بریم
-بریم
از راه پله ها پایین میومدیم که گفت: می تونم بهت اعتماد کنم؟
-اوهوم
-کمی فکر کنم اگه صلاح بدونم بهت می گم
-باید بگی چون من ولت نمی کنم تا نگی
-کنه ای دیگه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#334
Posted: 6 Oct 2013 16:31
با صداي رعدو برق از خواب بلند شدم .عرق كرده بودمونفس نفس مي زدم .از كشوي ميزكنار تختم اسپريمو برداشتمو3 بار پشت سر هم زدم.خواب از سرم پريده بود.ساعت 3 نيمه شب بوددوست داشتم باكسي دردو دل كنم دوست داشتم خودمو خالي كنمو يكي رو شريك دردام كنم .دلم براي مامان تنگ شده بود .به تصوير قشنگش روي ديوار خيره شدم چيزي رو نمي ديدم اما تو تصورات خودم چهره رو باز سازي مي كردم .برخورد تگرگ با شيشه هاي اتاقم باعث شده بود صداي مورد علاقمو بشنوم .امشب شبش بود ! يه شب خاص ! يه شب كه مي تونست تا ابد ادامه پيدا كنه ! يه شب پر از بي ستارگي! چه خوب مي شد مي فهميدم ستاره م كدومه اما چه حيف كه هرچي تو اسمون گشتمو رصد كردم نتونستم پيداش كنم مي دونستم مي دونستم كه ستاره ي من نتونست از ستاره ي مامان جدا بشه وهمون موقع رفت .همه مي دونن امشب نه ماهي تو اسمونه ونه ستاره اي كه بهش دل خوش كنم .دفترمو كه توش داشتم كتابمو مي نوشتمو فقط خط پايانيش مونده بود برداشتموچراغ مطالعه مو روشن كردم
وچه تلخ است و چه سرد است حرفهايي كه به گوش هيچ كس نخواهد رسيد واين بغض تاريخي كماكان ادامه خواهد داشت
گرمي خاصي تمام وجودمو احاطه كرده بود .احساس مي كردم مامانم پيشمه .دفترو بستمو سرمو بالا اوردم مامان با لباس سفيدو بلندي به سمتم ميومدواغوششو برام باز كرد.بغضم شكست وگريه كردم بلاخره به ارزوم رسيدم اغوش گرم مادر
صداي گريه همه فضاي خونه باغو پر كرده بود .عكس مهرشاد تو قاب مشكي رو به روم قرار گرفته بود .حالا مي فهمم دردش چي بود حالا مي فهمم چرا از همه چيز منع شده بود حالا مي فهمم اون نفس مي خواست اره اون چيزي رو مي خواست كه از وقتي به دنيا اومد نداشت ..
صداي جيغ وفرياداي ساناز اشك همه رو در مي اورد.دلم براش مي سوخت .دلم براي مهرشادم مي سوخت كه مادري نداشت .
چرا هميشه جنگ بي گناهارو از بين مي بره .چرا بزرگترين ضربه ها توي جنگا اتفاق مي افته .چرا بايد مهرشاد شيميايي باشه ..كسي باور نمي كرد كه مهرشاد اين همه سال گرفتار اين درد بوده همه مي دونستن كه مامانش تو مناطق جنگي پزشك بوده وپا به پاي همه مي جنگيده وبر اثر شيميايي شهيد مي شه اما كسي نمي دونست بچه اي كه بعد از شهادت مادرش به دنيا مياد امكان شيميايي بودنش قويه .اون موقع ها اينقدر كشور متشنج بوده كه كسي پيگير اين مسائل نباشه .اشكامو پاك كردمو به سمت ساناز رفتم
منو از خودش روندو با هق هق گفت: حنانه 3 روزه كه تنهام گذاشته ديدي چه قدر نامرده ديدي اين همه سال رازشو پنهون كرد چرا بهم نگفت؟ چرا به بابا چيزي نگفت؟
تو بغلم گرفتمشو سعي كردم ارومش كنم :گفتم كه تو دفترش نوشته بود دردي كه درمان نمي شه رو نبايد گفت تا اطرافيان غصه نخورن
تو بغلم بيهوش شدچند تا از خانوما زير بغلشو گرفتنو به سمت اتاق بردنش .نفس مثل سنگ به روبه رو خيره شده بود دلم براش مي سوخت .براي همه دلم مي سوخت .بيشتراز همه دلم براي مهرشاد مي سوخت كه خودشو از همه چيز سلب كرد
##
كتابش چاپ نشد چون تو اسباب كشي عمو اينا دفترمهرشاد گم شد.چقدردلم سوخت كه حتي نوشته هاشم نموند ومن مي دونم كه اين داستان ادامه داره ومهرشادهايي بودنو هستنو ميانو مي رن كه تو زندگي شايد تنها چيزي كه مي خوان نفس باشه
زندگي به حالت عادي برگشته ساناز سر خونه زندگيش رفته والان يه دختر بچه به اسم مهشاد داره .نفس وحسامم با هم نامزد كردنوروزگار خوبي رومي گذرونن
عمو بازم براي تجارت به مسافرت مي ره ودير به دير به ايران سر مي زنه
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#336
Posted: 16 Oct 2013 16:04
گیلاس بعدی ...لطفا
نویسنده : علی تخت کشها
سبک ازاد
نوع نوشته داستانک
خاطره اولین نگاه
به چه زبونی بگم دوست دارم ! چطوری بگم عاشقتم ! نمیدونی وقتی نگات می کنم چه حالی میشم وقتی چشمات میبینم بیشتر دیونه ات می شم.می خوام کنارت باشم .باهات باشم وحتی شده ...حتی شده به همه چیز پشت کنم
اما حیف ...حیف که اون تمام این حرفهارو از نگاهم نفهمید و بی تفاوت از کنارم گذشت و من موندم خاطره دیدن او !
فرصت
نمیدانست چه بگوید قلبش تند تند میزد وعرق ار پیشانیش جاری بود مدت ها منتظر این لحظه بود ونبایداز دست می داد .فرصتی که شاید دوباره تکرار نمی شد .تصمیمش را گرفته بود .نفس عمیقی کشید .چشمهایش را بست
و در همان حال گفت : دوست دارم . اما ...اما وقتی چشمهایش را باز کرد کسی جلویش نبود .
لبخندی زد و رفت قرص هایش را بخورد .
گیلاس بعدی لطفا
یه گیلاس دیگه خورد و با مشت به میز کوبید .دلش می خواست به عالم وادم ناسزا بگه .حتی یک لحظه فکر چیز هایی که گذشته بود رهایش نمی کرد .که بود ؟مهم نیست .مهم این است که در فکرش چه می گذشت اما خوب در فکرش چیزی به جز گذشته نبود و البته گذشته ها گذشته و کسی جز او خبر ندارد و نخواهد داشت چون با گیلاس بعدی خودش را از پنجره پرت کرد پایین !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#337
Posted: 16 Oct 2013 16:26
اشتباه
با روشن کردن یک سیگار دیگه دوباره خاطراتم رو با ان مرور کردم .هنوز هم باور م نمیشه که بعداز اون روزهایی که باهم داشتیم .من رو اینطوری دور بندازه .من اشتبا هات زیادی رودر زندگیم مرتکب شدم .اما شاید بزرگترین اشتباهم
عاشقی بود .اشتباهی که دیگر تکرارش نخواهم کرد .هرگز!
حرف تو حرف
مرد ؟ اخه چرا ؟ اونکه خیلی جون بود ! حیف !حیف اونهمه استعدادوارزو یی که داشت .خبر مرگش خیلی ناراحتم کرد .با خودم گفتم که حتماالان خانه اش شلوغه .برای عرض تسلیت خدمت خانواده اش رفتم ولی اثری از غم وماتم و پاره سیاه نبود زنگ زدم در باز شد و رفتم تو .مادرش با خوشحالی به من سلام کرد !خیلی تعجب کردم و رفتم داخل .باورش سخت بود .امد جلو و به من سلام کرد .جویای احوالش شدم و گفت یک سرماخوردگی جزیی گرفته . امان از حرف مردم !
اعتماد
انگار داره کوه می کنه ! بگو دیگه ! من که گفتم پس منتظر چی هستی ؟دوکلمه که بیشتر نیست لعنتی ! تو هم بگو دوست دارم !
ولی! هه! امان از اعتماد الکی !بروکه توهم به دفترچه خاطراتم پیوستی ! مثل بقیه .ولی دیگه این اشتباه نمی کنم و به همه می گم :
به اونی که دوسش داری اعتماد نکن !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#338
Posted: 16 Oct 2013 17:20
هدیه کریسمس
نگاهش به ویترین مغازه هابود ومردانی را می دید که با خریدهایشان از فروشگاه بیرون می ایند .میدید و غصه می خورد .چه باید می کرد؟چه کار میتوانست بکند؟او حتی توانایی خرید یک هدیه برای پسرش را نداشت .با نگاهی اندوهبار از کنار اسباب بازی فروشی رد شد .مدت ها بود که ماشین زیباییرا در ویترین می دید و دوست داشت ان را برای تنها فرزندش تهیه کند .با تردید برگشت و به داخل مغازه رفت قیمت را که پرسید نگاهی به جیبش کرد و با تشکر بیرون امد کمی که جلوتر رفت ناگهان صدای فروشنده را از پشت شنید که فریادمی زد : اقا خریدتان را جا گذاشته اید .سپس بالبخندی جعبه ای رابه مرد داد و رفت .مرد متعجب بود .در جعبه را باز کرد وبا دیدن ماشین لبخندی بر لبش نشست رهسپار خانه شد .
ولنتاین
با عشق امد و هدیه را به او داد .خیلی خوشحال شد باز کرد و بعد اورا در اغوش کشید .مدتی باهم بودند بعداز ساعتی بدرود گفته ورهسپار خانه شدند .هدیه هنوز در دستانش بود خانه که رسید انداختش کنار باقی هدایا که امروز گرفته بود و از درون کیفش کارت های"تنها تورا دوست دارم "را در اورد و کنار گذاشت !
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#339
Posted: 16 Oct 2013 17:54
پروانه
نویسنده :محمد طلوعی
از کتاب من ژانت نیستم
پروانه ۱
امروز سهشنبه است که اصلاً ربطی به من ندارد، چهارشنبهها فقط به حساب میآید. امروز میتوانم تا ظهر بخوابم، بعدش سه تا سیگار آتشبهآتش روشن کنم و دوباره بخوابم تا ساعت شش. آن موقع مریم زنگ میزند و میگویم ترانههای مهیار دمشقی بخواند یا یک چیز مزخرف دیگر که تا تمام شود گلویم را صاف کنم، چشمهایم را بمالم و سیگاری روشن کنم. شعر خواندنش که تمام شود دیگر صدایم شبیه آدمهای بیدار است و غر نمیزند چرا همهی روز را خوابیدهام. البته بیدار بودن یا نبودنم فرقی ندارد فقط این مهم است که چرا صبح نرفتهام دفتر مختاری و نسپردهام برایم شاگرد پیدا کند. هر کاری کنم نارحت نمیشود و به همین راضی است که صبحها رفته باشم پیش مختاری. بعضی روزها تا صبح بیدار میمانم، میروم پیش مختاری که اگر تلفن زد و پرسید؛ بگوید آمده و بعد بر میگردم و میخوابم. اگر مختاری شاگرد داشته باشد که هیچ وقت ندارد حتماً میدهد به باقی هنرآموزهاش که سر دو جلسه فراریشان ندهم. اما چهارشنبه صبح بیدار میشوم، ریشم را میتراشم و بی دردسر میروم خانهی ابوترابی. کت شلوار پوشیده یا نپوشیده آماده روی صندلیاش منتظر نشسته، به خاطر کمرش نمیتواند بلند شود ولی با احترام نیمخیز میشود و تعارف میکند که کنارش بنشینم. سازم را نمیبرم، خودش تار شهنازی دارد که باید یک میلیونی بیارزد. بهتر از همهی سازهایی است که تا حال دست گرفتهام. قوری و کتری برقیاش کنارش است و تندتند برای خودش آبجوش و برای من چای میریزد که سرد میشود و برمیگرداند توی قوری. اول با ماهور شروع میکنم. از بالا که خسته شود و دیگر کاری به کارم نداشته باشد. دو سه خطی از حافظ و سعدی و هر چه انتخاب کرده باشد میخواند، گاهی حتی از اخسیکتی و فخرالدین عراقی. زندگینامه و شرححال شاعری را هم که انتخاب کرده پیش از خواندن تعریف میکند. چهارشنبهها را به عشق تار شهناز زود از خواب بیدار میشوم اما پنجشنبه و جمعه و شنبه تا سهشنبه را نه. چرا باید صبحی که خورشید دارد یا ندارد و ابری است را از دست داد. بیدار میمانم تا سپیده بزند و بعد میخوابم، گاهی حتی دو رکعت نماز صبح را هم میخوانم یا اگر حالش بود قضای دیروز و پریروز و تا جایی که یادم باشد. ابوترابی زن ندارد، دختر ندارد، خواهرزاده ندارد، هیچ موجود ظریفی که به خاطرش چهارشنبه را زود بیدار شوم و همساز صدایش بشوم و این را هیچجور مریم باور نمیکند. دنبال چیزی میگردد که بهانه کند و نگذارد بروم اما پیدا نمیکند. حتی یک باری پرسید ابوترابی از آن پیرمردهایی نیست که پول میدهند تا ترتیبش را بدهند و من حسابی خندیدم، مریم هم خندید. نمیدانم چرا خندیدم، شاید به خاطر آن که ابوترابی تازه هموروئیدش را عمل کرده بود وگرنه باید تند میشدم و دعوا راه میانداختم و یک هفتهای تلخی میکردم و اینها را که نکردم مریم شکش بیشتر شد که آنجا چیزی هست. یک روز دیدم در قسمت زنانهی اتوبوس نشسته و خودش را قایم میکند اما هر طوری نشسته باشد حتی به پشت نمیتواند خودش را گم کند. بین زنهای دیگر معلوم میشود، نمیدانم به خاطر چی. همه چیزش معمولی است، قدش، لباس پوشیدنش، قیافهاش حتی وقتی میخندد معمولی است اما چیزی شبیه پیلهی کرم ابریشم دور خودش میبافد که بین صدهزار زنی که توی استادیوم آزادی نشسته باشند شناختنی است. نشسته بود و میخواست که نبینمش، من هم ندیدم. بعد که سوار تاکسی شدم حتماً موتور گرفته چون زودتر از من جلوی کوچهی آفاق خیابان صفی علیشاه پشت درختی ایستاده بود. باز هم ندیدمش. انگشتم را که روی زنگ فشار دادم و در که باز شد نرفت، ایستاد تا سه ساعت تار زدن من و ده دقیقه خواندن ابوترابی تمام شد و دوباره تا خانه دنبالم آمد. بعدِ نیم ساعت از خانه تلفن کرد که بپرسد صبح رفتهام پیش مختاری و وقتی گفتم امروز چهارشنبه بود و باید میرفتم خانهی ابوترابی خودش را زد به راه این که خیال میکرده سهشنبه است.
هفتهی بعدش ابوترابی سرحال بود و روی صندلیاش از آن بالشهای بادی بود که وسطش سوراخ است. گفت خانم وجیههای را برای رفت و روب خانه استخدام کرده و سر کیف نیمساعت چهچه زد. بوی دردسر میآمد. این مستخدمه بهانهای میشد که مریم آمد و رفتم را ممنوع کند و تعقیب کردنم حتماً ربطی به این داشت، او همهچیز را پیش از آن که بفهمد میفهمید. گفتم:"جناب ابوترابی، اگر برایتان ممکن است مِنبعد شما افتخار بدهید و به منزل من بیایید" قبول نکرد، میدانستم نمیتواند، تیری بود به تاریكی دردسری که دیر یا زود میرسید، اما از لفظ قلم حرف زدنم خوشش آمد. همیشه میگفت من هیچچیزم شبیه جوانهای امروزی نیست و من برای هفتهای سی هزار تومانی که برای همان سه ساعت میداد بیشتر از جوانهای امروزی فاصله میگرفتم. حرفزدنم، لباس پوشیدنم، آب و شانه کردن و پارافین زدن موهام شبیه عکسهای جوانی پدربزرگم کرده بود. مثلاً وقتی توی جشن خوشآمد خواهرزادهی از فرنگ برگشتهی دکتر صفایی میان آن همه جوان امروزی که سلیقهشان از جیمی بلانت تا لینکین پارک و موسیقی کولیهای یونانی نوسان داشت، تار میزدم؛ شبیه تکهی افتادهی عکسی از پنجاه سال پیش بودم توی جمعی در یک هشت هشتاد و چهار. چه روز گهی بود آن روز. اما چون عموی مریم بود و برای آن چند ساعت پنجاه هزارتومان میدادند حتی به خاطر یکی از آن دخترهای بر مامگوزید با پایین دستهی ساز آستوریاس هم زدم، یا نمیدانم برای نشان دادن قابلیتهای تار آن کار را کردم. بحث مزخرفی بود بین آن دختر و مریم که ساز ایرانی قابلیت دراماتیک ساز غربی را ندارد و مثلاً تار با آن همه شباهت به گیتار نصف آن هم صدا درنمیآورد و فقط به درد چسناله میخورد. من هم به رگ غیرتم برخورد و برای نشان دادن خودم یا سازم با چند نت غلط و بالا و پایین آستوریاس زدم. دختر که هیجان زده شده بود زانو زد و خواست به خاطر آن که از اشتباهی بزرگ درش آوردهام ببوسدم و چه کار میکردم جز این که سرخ شوم و صورتم را كمی عقب ببرم. دختر بر اثر تلوهای مستی یا هر چی افتاد توی بغل من و افتضاحی شد که تا سه هفته با مریم قهر بودم و بعد قسم خوردم توی هیچ میهمانی دیگری ساز نزنم که البته ماه بعد سر کرایهخانه به گه خوردن افتادم و زدم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#340
Posted: 16 Oct 2013 17:55
پروانه ۲
هفته بعدتر ابوترابی بیست سالی جوان شده بود؛ تقریباً شصت ساله. گفت درآمد چهارگاه بزنم و ده دقیقه تمام وقت گذاشت تا بین غزلیات شمس شعری به قول خودش مناسب حال پیدا کند، بعد به شیوهی گویندهی برنامهی گلها دو بیت دکلمه کرد و چهچهی زد که خیال کردم جانش بین سوراخ بالش بادی زیر صندلی و کونش گیر کرده وگرنه باید در برود. شعر را که تمام کرد توی استکان آب جوشش دو حبه قند همزد و لاجرعه سر کشید. گفت: "حال، حال بیدل است که ما بیدلیم" نمیتوانست بلند شود، وقتهایی که او نمیخواند و تار نمیزدم عطف کتابها را تماشا میکردم و میدانستم دیوان بیدل کجا است اما تار توی دستم گرم بود و نمیشد زمین گذاشت. گفت: "اگر شما زحمت بکشید و بیدل را بیاورید ممنون میشوم." گفتم نمیدانم کجا است و انگار منتظر همین باشد صدایش کرد. همان وجیههی مستظرفهای که حرفش را زده بود. صدایش را آنقدر که حمل بر دستور اربابی بشود و بیادبی نشود بالا برد و گفت: "مریم خانم دست آقای محیط به ساز بند است، اگر مقدورتان هست دیوان بیدل را بیاورید." هیکلی که توی اتاق آمد پیلهای دورش بود، پیلهای که از زیر روبنده و چادر عربی پیدا بود چه برسد به آن پیراهن گلبهی با شکوفههای زرد. خودم را به بیخیالی زدم که همیشه بهترین وسیلهی دفاعیام بود و وقتی بیدل به ابوترابی میداد مشغول گوشی شکستهای شدم که دوبار خواسته بودم عوضش کنم اما ابوترابی گفته بود "تار شهناز، تار شهناز است، چه شکسته چه سالم". بعد وقت رفتن یکی از همان اشارات مبهمی که در انگشتهاش بود را اجرا کرد که شامل بالاتربردن انگشت اشاره از باقی انگشتها و نیمچرخی در کف دست میشد و معلوم نبود یعنی بیا یا نه. من البته هیچ وقت از اتاق ابوترابی آنورتر نرفته بودم، حتی برای بیادبیهایم به مستراح حیاط میرفتم و تنها راهرویی را بلد بودم که از حیاط سه پله میخورد و به کنسرتهال چهارشنبهها میرسید، پس به اشارهی پنهان او برای رفتن توجهی نکردم و سر جایم نشستم و دشتی سوزناکی زدم که بر مژگان و شمع و گل و دل کباب بیدل گریه میکرد. سه ساعت که تمام شد، ابوترابی از توی کیف کوچک بغلیاش چک امضا شدهای در وجهام بابت سه ساعت همنوازی هفتگی را دستم داد و من از همان راهی که بلد بودم بیرون رفتم. پشت درخت کوچهی آفاق منتظر ماندم و تا ساعت نه شب خودم را به صنمی مشغول کردم که به خدمت شیخ صنعان درآمده بود. نهار نخورده بودم و دلپیچه داشتم، وقتی متوجهی ضعفم شدم که بانکها بسته بودند و نمیشد چک را نقد کرد و بوی باقلاپلویی که در هوا میگشت مدام ماموریتم را تهدید میکرد. حوصلهام که سر رفت به چیزهای دیگری هم فکر کردم؛ به این که بهتر است به مختاری بگویم که میروم توی آموزشگاهش درس میدهم و به پنجاه درصد حق آموزشگاه راضی میشوم یا بار بعدی که آمدم پیش ابوترابی ساز خودم را با سازش عوض کنم و دیگر آن طرفها پیدایم نشود، بعد یاد کرایه خانه افتادم و از این فکر منصرف شدم، اما باز مریم بیرون نیامد. خیال کردم شاید وقتی مشغول خیالاتم بودم درست از روبرویم گذشته و ندیدهامش، البته حساب این را هم کردم که آخرین اتوبوسها راه افتادهاند و به جز بلیط و چک توی جیبم هیچ پولی ندارم، پس حتماً او از جلویم رد شده بود و من ندیده بودم. آن شب، تلفن نکرد، حتی صبح فردا هم تلفن نکرد بپرسد رفتهام پیش مختاری یا نه. لباس پوشیدم و خودم را به اولین باجه تلفن رساندم و سکه را توی تلفن انداختم اما شمارهشان یادم نیامد. این همه وقت شماره را از روی حافظهی تلفن میگرفتم و حفظ نشده بودم. دوباره برگشتم خانه و قبض اخطار دوم تلفن را که پستچی بین این رفت و آمد لای در انداخته بود برداشتم. تلفن که یکطرفه بود، این قبض اخطار دیگر برای چی بود. دکمهی حافظه را زدم و شمارهاش را با ماژیک روی آرنجم نوشتم. برگشتم به باجه تلفن و شماره گرفتم، مادرش گوشی را برداشت و گفت که مریم کار پیدا کرده و مگر من نمیدانستم. گفتم چرا میدانم ولی کار واجبی داشتم و شمارهی جایی که کار میکند فراموشم شده، گفت شماره را روی بستهی چینیای که دیروز برای جهاز مریم خریده نوشته و میرود که بیاورد، داشت به شیوهی خودش میگفت چرا بعد از سه سال عقد نمیآیم مریم را نمیبرم سر خانه زندگی خودم. وقتی دوباره گوشی را برداشت گفت که البته جهاز مریم تکمیل است و این چندپارچه چینی را برای سنگ تمام گذاشتن خریده، مثل فیلمها گفتم کسی پشت سرم منتظر است، اما از وقتی رفته بودم شماره را از خانه بردارم و بیاورم هیچکس توی کیوسک نیامده بود چون سکهای که یادم رفته بود همان طور کف قلک مانده بود. شماره را گفت و تند خداحافظی کردم. نمیخواستم تلفن کنم چون بعدش دعوایمان میشد و مریم میگفت آنقدر بیعارم که خودش مجبور شده برود دنبال کار. خیال كردم تلفن میزنم و اگر مریم گوشی را برداشت انگشتم را میكنم توی دهانم و با صدای كج میگویم با ابوترابی كار دارم و قرار چهارشنبه را بههم میزنم؛ میگویم زنم اجازه نمیدهد با وجود آن وجیههای كه در خانهتان كلفتی میكند به آنجا آمد و رفت كنم یا با همان دهان كج به مریم میگویم از طرف مردهشورخانه زنگ میزنم و كی باید برای بردن متوفایش بیایم. میخواستم طوری كه بفهمد و نداند كه من هستم آزارش بدهم. میخواستم بداند كه زن عقدی من است و باید بداند كجا پیلهاش را پاره كند و بیرون بیاید، نه پیش این ابوترابی لبگور كه اگر بخواهد هم نمیتواند كاری كند. شماره را كه گرفتم، بعد از سه بوق خود ابوترابی گوشی را بر داشت و گفت: "منزل ابوترابی."
انگشتم را توی دهانم كردم و گفتم : "اگر امكان دارد میخواهم با مریم خانم صحبت كنم."
ابوترابی گفت: "رفتهاند خرید جناب محیط."
بیهوا گوشی را گذاشتم و فهمیدم كه به جای انگشت كردن توی دهان بهتر بود مثل جاهلها حرف بزنم، یا شاگرد شوفرها، آن طوری نمیفهمید كه منم. سلانه راه افتادم سمت خانه و منتظر شدم كه مریم از خرید برگردد. از وقتی كه گوشی را گذاشتم تا امروز كه سهشنبه است منتظرم مریم زنگ بزند و بگوید رفتهام دفتر مختاری یا نه؟ از سه روز پیش نرفتهام، اما اگر بپرسد برای این كه دعوایمان نشود میگویم رفتهام.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟