انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 35 از 66:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


زن

 
سپرده به زمین - بیژن نجدی
رگرفته از کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند
قسمت اول
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت. بوی صابون از موهایش می ریخت. هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آن قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.
در آینه، گوشه ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی صدا در آینه می جوشید و با همین ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می شدند.
ملیح گفت: ببین پنجره باز نباشه، می چایی ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی ش به تمام جمعه های زمستان. یکی از سیم های برق زیر سیاهی پرنده ها، شکم کرده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می سوخت.
طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (...با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: " گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟"
اتاق آن ها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای قطار هفته ای دو بار از آن بالا می آمد، از پنجره می گذشت و روی تکه شکسته ای از گچ بری های سقف تمام می شد. روزهایی که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامه های قدیمی را بخواند و بوی کاغذ کهنه حالش را به هم می زد و ملیحه دست و دلش نمی رفت که از لای دندان های مصنوعی آواز فراموش شده ای از " قمر " را بخواند، آن ها به بالکن می رفتند تا به صدای قطاری که هرگز دیده نمی شد گوش کنند.
ـ با تو هستم طاهر، ببین چه خبره؟
طاهر استکان را روی سفره گذاشت و با دهان پر از نان و پنیر خیس به بالکن رفت. عده ای به طرف ته خیابان می دویدند.
ملیحه گفت: چی شده؟
این طرف و آن طرف شصت سالگی ش بود. لاغر. لب هایش خمیدگی گریه را داشت. دیگر نمی توانست آخرین بند انداختن صورتش را به یاد آورد.
طاهر گفت : نمی دانم.
ملیحه گفت: نکنه باز هم یه جسد؟.....حتما باز یه جسد پیدا کردن.
حتا اگر ملیحه نمی گفت( باز هم یه جسد...) آن ها صبحانه را با به خاطر آوردن یک روز چسبنده تابستان می خوردند و به خاطر انتخاب یک اسم با هم بگو مگو می کردند. روزی که آفتاب از مرز خراسان گذشته، روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آن جا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند...
طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزه ی صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. کم مانده بود که در چوبی با دست های ملیحه باز شود که شد. پیش از آنکه ملیحه نان را روی سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو.
طاهر گفت: چی شده؟
ملیحه گفت: توی نانوایی می گن یه جسد افتاده زیر پُل.
طاهر گفت: یه چی؟
ملیحه گفت: یه مرده...همه دارن میرن مرده تماشا، پاشو دیگه.
آن ها پیاده به طرف پل رفتند. عده ای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه می کردند. سر و صدای مردم کمتر از تعداد آن ها بود. باد توت پزان به طرف درخت توت می رفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارم ها دور یک جیپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند آن ها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند.
ملیحه از دختر جوانی پرسید: کی بود ننه؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: جوون بود؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: نتونستی ببینی؟
دختر جوان، خودش را از ملیحه دور کرد و مردی که به نرده پل تکیه داده بود گفت: من دیدمش، باد کرده بود، سیاه شده بود، یه بچه بود مادر، کوچولو بود.
طاهر، بازوی ملیحه را گرفت. پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم های ملیحه رفتند. از جیپ فقط یک مشت خاک دیده می شد که به طرف دهکده می رفت.
ـ اون مرد به من گفت مادر، شنیدی طاهر؟ به من گفت...
آفتاب پایین آمده بود، مثلث کوچکی از پشت پیراهن طاهر خیس عرق بود. ملیحه گفت: حالا اون بچه رو کجا می برن؟ کشته بودنش؟ شاید هم رفته بود آب بازی که یهو...
باد توت پزان بی آنکه درخت توتی پیدا کرده باشد برگشته بود و چادر را روی سینه ملیحه تکان می داد.
ملیحه گفت: نفهمیدم چند سالشه! دستمو بگیر طاهر.
طاهر گفت: می خوای یه دقه بنشینیم؟
ـ کاش یکی از درخت ها پسر طاهر بود( ملیحه فکر می کرد)
گفت: از یکی بپرس کجا بردنش؟
طاهر گفت: حتما ژاندارمری، درمانگاه...
کاش می شد ببینمش ( ملیحه گفته بود ).
طاهر گفت: چی رو ببینی؟ یه بچه س دیگه.
ملیحه گفت: من هم همینو میگم.
طاهر گفت: می خوای بریم پیش یاوری؟
لنگه های در بهداری باز بود. چند بوته ی پا بلند کاج تا پاگرد ساختمان ردیف شده، آنقدر خشک بودند که تابستان اطراف شان دیده نمی شد. دکتر یاوری با طاهر دست داد و از ملیحه پرسید: قرص هاتونو مرتب می خورید؟
ملیحه گفت: آره.
دکتر از طاهر پرسید: شب ها خوب می خوابن؟
ملیحه گفت: دکتر یه بچه پیدا کرده ن، شمام شنیدین؟
دکتر گفت: بله
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم
ملیحه گفت: حالا کجاس؟
دکتر گفت: گذاشتنش توی انبار.
ملیحه گفت: انبار؟ یه بچه رو؟ توی انبار؟
دکتر گفت: می دانید ما اینجا سرد خانه نداریم.
ملیحه گفت: بعد چی کارش می کنن؟
دکتر گفت: تا فردا نگه می دارند، اگر کسی دنبالش نیامد خوب، دفنش می کنند.
ملیحه گفت: اگه نیومدن، اگه کسی دنبالش نیومد می شه بدینش به ما؟!
دکتر گفت: چکار کنم؟
طاهر گفت: بچه رو بدن به ما؟ بدن به ما که چی ملیحه؟
ملیحه گفت: دفنش می کنیم، خودمون دفنش می کنیم. بعد شاید بتونیم دوستش داشته باشیم. همین حالا هم انگار، انگار دوستش دارم...
ملیحه خودش را برد توی چادرش و گریه ای که از پل تا درمانگاه با ملیحه راه رفته بود، زیر چادر ملیحه وول خورد و چادر روی شانه های لاغر پیرزن لرزید و مشتی از چادر ملیحه پر از آب دماغ شد.
طاهر لیوانی را از آب پر کرد. دکتر ملیحه را روی نیمکت چوبی درازکش کرد. سوزن باریکی از زیر پوست دست ملیحه رد شد. کمی پنبه با دو قطره خون در سطل کوچک کنار نیمکت افتاد و تا غروب همان روز، تا بعد از نیامدن صدای قطار، ملیحه چشم هایش را باز نکرد و حتا یک کلمه حرف نزد.
جمعه بود. پرده اتاق ایستاده بود و بخاری با صدای گنجشک می سوخت. زمستان سفیدی، آن طرف پنجره، سرمای سفیدش را راه می برد.
ملیحه گفت: این همه اسم، آخرش هیچی.
طاهر گفت: بالاخره یه اسمی پیدا می کنیم.
ملیحه گفت: اگه همون روز نتونستیم، دیگه نمی تونیم، چند شنبه بود، طاهر؟
طاهر گفت: روزی که رفته بودیم سر پل؟
ملیحه گفت: نه، فرداش که رفتیم درمانگاه...
تا فردای آن یکشنبه کسی دنبال جسد نیامد. دوشنبه، جسد را پیچیده در متقال با یک زنبیل از درمانگاه به طرف گورستان بردند. بیرون از حیاط درمانگاه ملیحه و طاهر بی آنکه سیاه پوشیده باشند در هوایی که نه آفتابی می شد و نه می بارید کمی آهسته تر از مردی که زنبیل را می برد و گاهی آن را دست به دست می کرد و گاهی روی زمین می گذاشت، گاهی هم روی کنده یک درخت، راه افتادند. میدانچه دهکده را دور زدند و وارد تنها خیابان دهکده شدند. جلوی قهوه خانه، مرد زنبیل را زیر تیر چراغی گذاشت که بی شباهت به درخت، به اندازه یک درخت روی زمین قد کشیده بود. قهوه چی با پارچ، آب ریخت و مرد دست هایش را شست و همانجا ایستاده با نعلبکی یک لیوان شیر داغ خورد. ملیحه صورتش را برگرداند و در حالی که احساس می کرد چیزی دارد از پوست سینه به پیراهن نشت می کند، از کنار زنبیل رد شد. طاهر قدم هایش را آرام کرد. آن ها حتا در چند قدمی خانه شان آنقدر ایستادند تا مرد از راه برسد و جلو بیفتد تا حرمت آن تشیع جنازه ساکت را به هم نریزند. حتا ایستادند و به بالکن خانه خودشان نگاه کردند که پنجره اش برای صدای قطار هنوز باز بود که در آن یک ملیحه جوان، خم شده بود و به گلدانی آب می داد. سرش را که بلند می کرد یک ملیحه پیر، گلدان های خالی را روی هم می چید. ملیحه با گوشت سفت و موهای ریخته سیاه، پرده را کنار می زد. ملیحه با صورتی کوچک و موهای حنا گذاشته، پشت باران راه می رفت. باران چند خط بارید و مرد با زنبیل وارد گورستان شد. طاهر و زنش چند قدم دورتر از مرده شوی خانه روی چمن بین سنگ ها راه رفتند. مراسم تدفین، خاکستری، خاک آلود، آنقدر طول کشید که بالاخره ناچار شدند روی چمن خیس بنشینند. وقتی که قبر کن ها رفتند باز هم صدای بیل شنیده می شد.
طاهر گفت: پاشو بریم، بریم...
ملیحه گفت: کمکم کن پاشم.
آنها به هم چسبیدند. کسی نمی توانست بفهمد که کدام یک از آن ها دارد به دیگری کمک می کند. همین که توانستند بایستند ملیحه گفت: اون دیگه مال ماس، مگه نه؟ حالا ما یه بچه داریم که مرده...
اطراف آن ها پر بود از سنگ و اسم و تاریخ تولد و ...
ملیحه گفت: باید بگیم براش سنگ بسازن.
طاهر گفت: باشه.
ملیحه گفت: باید براش اسم بذاریم.
طاهر گفت:....
ملیحه گفت:....
جمعه بود، بخاری هیزمی با صدای گنجشک می سوخت و از بالکن صدای همهمه مردمی به گوش می رسید که از ته خیابان برمی گشتند. آن ها آنقدر سر و صدا می کردند که طاهر و ملیحه نتوانستند صدای آمدن و یا دور شدن قطار را بشنوند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
من
نویسنده :پریسا جلیلیان

قسمت اول
خودم را کنار عکسم گذاشته‌ام. ابعاد عکس من سه در چهار است. شبیه من نیست، چشمانش شفاف است و نوری مربعی توی نی‌نی‌اش جا خوش کرده. لکه‌های روی صورتم پاک شده‌اند. خال گوشتی کنار لبم توی ذوق می‌زند. نزدیکش می‌شوم، انگشتم را روی سرش می‌کشم و دهانم را جمع می‌کنم. مقنه کج و کوله‌اش تکانی می‌خورد و سرش را کج می‌کند... خودش را کنار می‌کشد، اخم‌هایش را توی هم می‌کند و به دستانم زل می‌زند.
می‌گویم: مادر خودش گفت برو...
اینجا سرد و مرطوب است. گاهی سایه‌ای زیر در می‌افتد و گاهی صدای هن و هنِ نفسی به گوشم می‌رسد. انگار که کسی به وجودش چنگ می‌اندازد. منتظرم بازپرس پرونده بیاید. روی میز برگ‌های سفیدی گذاشته‌اند. تا هر چه یادم آمد را بنویسم. بالای صفحه عکس مرا زده‌اند و زیرش نوشته‌اند سودابه عزیزی. سردم است، لرز می‌کنم. می‌خواهم خودم را چهار قد کنار عکسم جا کنم، نمی‌شود. کلمه‌های پایین صفحه نمی‌گذارند. بالا می‌آیند و روی عکسم را می‌پوشانند... جای خیلی از کلماتم خالی است وقتی افسر نگهبان خودکار را جلویم انداخت و گفت بنویس، بدون اینکه بدانم روی میز ضرب گرفتم و پشت سر هم اسمم را تکرار کردم.
افسر گفت: داری چه کار می‌کنی؟ بنویس، زود باش.
خودکار قطع و وصل می‌شد و نیمی از کلمات گم می‌شدند و من گیج گیج بودم. افسر نگهبان پرسید: چیزی مصرف می‌کنی؟
کلمات هنوز روی عکسم را پوشانده‌اند. نمی‌دانم آنجا چه خبر است. صداهای ریزی به گوشم می‌رسد. زیر چشمی می‌پایمشان. حواسم پرت یکی‌شان می‌شود که دور ایستاده و بهم می‌خندد. به ناگاه همگی کنار می‌روند. خودم را می‌بینم که سری تکان می‌دهد و دهانش را کج می‌کند. می‌خواهم بگویم: من مقصر نبودم... به کلمات اشاره‌ای می‌کند و کلمات روبرویم صف می‌بنددند و یکی‌یکی خودشان را توی صورتم پرت می‌کنند. درد دارد، لبه‌های تیزی دارند، خشک و سردند. اشکم در می‌آید. حرصم می‌گیرد. خودم را روی صفحه خم می‌کنم. هر چه به دستم می‌آید را می‌بلعم. تلاش می‌کنند پایین نروند، حالم را بد می‌کنند، انگار می‌خواهم وجودم را بالا بیاورم. سرفه‌ام می‌گیرد. چند لحظه بیشتر نمی‌گذرد که خونابه‌ای از کلمه و خورده شیشه بالا می‌آورم.
روی میز پر از خورده شیشه‌های ظرف میوه خوری است. دستانم می‌لرزند. می‌خواهم قبل از رسیدن مادر خورده شیشه‌ها را جمع کنم. خودم را دولا کرده‌ام تا روی‌شان پا نگذارم... وقتی می‌آید می‌گوید: تو هنوزم شیشه می‌شکنی؟
با حوله صورتش را خشک می‌کند و دور می‌ایستد تا شیشه‌ها را جمع کنم. می‌گویم: یادته یه بار یه لیوان سر سفره شکستم؟
می‌گوید: آره، رضا هنوزم میگه سودابه بی حواسه.
وقتی که رسید برایم میوه آورده بود و پاکتی شیرینی. دستانش خیس بود و پشت لبش عرق کرده بود. می‌گفت آدرس را گم کرده و با این میوه‌ و شیرینی‌ها، برای پیدا کردن کوچه چند بار خیابان را بالا و پایین رفته.
روی کاناپه روسری و لباس زیرم افتاده بود. تو که آمد دستش را بالا برد تا روسری‌اش را جلو بکشد گفتم: امیر هنوز بر نگشته.
تا چشمش به عکس سه لته من و امیر افتاد گفت: این تویی؟ گفتم: آره... مگه شبیهم نیست؟ گفت: این جا چرا اینقدر به هم ریخته است؟
میوه‌ها و پاکت شیرینی را دستم داد و وسایلش را وسط هال جا گذاشت و شروع کرد به جمع کردن لباس‌ها و پس مانده‌های غذا. چه طور شد که پرسید از امیر خبر داری یا نه یادم نیست، می‌خواست سطل آشغال را دم در بگذارد. قبل از اینکه به خودم بیایم تا جوابش را بدهم برگشته بود. سطل خالی را دستم داد و گفت: چند وقته رفته؟
می‌خواهد کمکم کند. می‌گوید الان دستت رو می‌بری... می‌خندم. یاد امیر می‌افتم، همیشه خودش خرده شیشه‌ها را جمع می‌کرد. به مادر که می‌گویم برایش دلسوزی می‌کند که چه زن حواس پرتی دارد.
از رضا حرف می‌زند و اینکه سر پیری یاد پدر شدن افتاده و می‌خواهند از پرورشگاه بچه بیاورند. نشسته‌ام تا تکه خورده شیشه‌ای که زیر میز افتاده را بردارم. می‌پرسم: «حالا دختر یا پسر؟» می‌گوید: «من پسر دوست دارم ولی رضا همش میگه دختر». دستم را می‌برم.
خودم را به دستشویی می‌رسانم. صورتم را خیس می‌کنم، خون و آب قاطی می‌شوند. به خودم توی آیینه زل می‌زنم. هر دو دستم را پر از آب می‌کنم و به آیینه می‌کوبم. دندان‌هایم را به هم فشار می‌دهم و تا ده می‌شمارم: یک دو سه...
صدای مادر می‌آید: ببین چه کار کردی سودابه همه جا لک شد... راستی برام از یه دکتر خوب وقت بگیر.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم
صدایم را صاف می‌کنم و داد می‌زنم: چرا؟ چه دکتری؟
- چند وقته زانوم آب آورده. گفتن اینجا دکترهای خوب زیاد داره.
دوباره می‌شمارم: یک دو سه چهار...
- یادت نره سودابه تا شنبه باید برگردم. رضا چشم به راهه.
بلندتر داد می‌زنم: آخر هفته است... همه‌جا تعطیله.
قطره‌های آب روی آیینه خشک شده‌اند اما هنوز از دستانم خون می‌چکد... دستی شیر آب را باز می‌کند. صدای مادر هنوز توی گوشم است: «رضا دلش برات تنگ شده.» نفس گرمی پشت گردنم را نوازش می‌کند. می‌خواهم بگویم: «نزدیک نیا...» گرمی پشت گردنم داغ می‌شود. چشمانم را می‌بندم. زیر درخت توت وسط حیاط داراز کشیده‌ام. روی تنم عنکبوت سیاه بزرگی راه می‌رود. جیغ می‌زنم. خودم را توی زیرزمین پرت می‌کنم. از بس خودم را خارانده‌ام تنم می‌سوزد. رضا ماتش برده. توی چهارچوب در ایستاده و مادرم را صدا می‌کند... صورتم را آب می‌کشم. آستینم را پایین می‌آورم تا جای سوختگی روی دستم معلوم نشود. دیروز بود که آقای مطیعی با سیگارش روی دستم شکل یک پروانه در آورد تا حواسم پرت این‌ور و آن‌ور نشود. دماغم را بالا می‌کشم...
می‌خواهد برایم غذا درست کند، نمی‌داند وسایلم را کجا چیده‌ام. دنبال ماهی‌تابه می‌گردد. نیست. می‌گوید: «زن جماعت باید وسایلش کامل باشه».
حواس مادر را پرت می‌کنم تا خودم را به اتاق خواب برسانم. زیر تخت پر از وسایل و کاغذ است. دنبال عکس پدر می‌گردم. عکس سه در چهارش را پیدا می‌کنم، می‌گذارمش کنار آیینه و خودم را به آشپزخانه می‌رسانم. از کارم می‌پرسد، برایش از آقای مطیعی و زری و مریم حرف می‌زنم. می‌گویم آدم‌های خوبی هستند. می‌گوید: «آنجا چه کار می‌کنی؟» می‌گویم: «خیاطی» تعجب می‌کند. برایش خا طره‌ای تعریف می‌کنم که چه طور آقای مطیعی به مریم می‌گوید مرا برایش خواستگاری کند چون فکر می‌کرده شوهر ندارم.
چیزی از گلویم بالا می‌آید. صدای قرآن توی گوشم می‌پیچد. اینجا تاریک است، سایه‌ای روی سرم است. سایه گریه می‌کند، ضجه می‌زند. چادر مادر را رویم انداخته‌اند. انگشت توی حلقم می‌کنند تا به هوش بیایم. هن و هن نفسی توی صورتم می‌خورد: «پاشو سودابه.» خودم را جمع می‌کنم. مادر بالای سرم ایستاده: «خوابت برده. پاشو شام حاضره.»
سر سفره لام تا کام حرف نمی‌زند. چشم‌هایش قرمز شده. بهانه‌ای پیدا می‌کنم و خودم را به اتاق خواب می‌رسانم. عکس پدر نیست. می‌خواهم داد بزنم، صدایم در نمی‌آید. روی تخت دراز می‌کشم. باز هم سایه‌ای را روی سرم احساس می‌کنم. سایه جیغ می‌زند. بر می‌گردم، روبروی مادرم نشسته‌ام، چهارده سالم است. مردهای بالای مجلس برایش دست می‌زنند. زنی چادر به سر، حلقه‌ای دست مادرم می‌کند. مردی به من اشاره می‌کند بیا. مرا دخترم صدا می‌زند. تنش خیس عرق است. عکس پدرم را از سر طاقچه برداشته‌اند. روی زمین پر از سکه‌های مبارک باد است. می‌خواهم گریه کنم. پسری دستم را می‌کشد و گونه‌ام را می‌بوسد می‌گوید: «من برادر توام». بزرگ می‌شوم، بزرگ بزرگ. آقای مطیعی را توی اتاقم می‌بینم، نزدیک می‌آید، می‌خواهد دستم را بگیرد اما من خیلی بزرگم...
می‌روم کنار سفره، می‌گویم: «مادر من بزرگم». می‌خندد. لیوان آبی دستم می‌دهد. می‌خواهم لیوان را بردارم لیوان از دستم سر می‌خورد می‌شکند. مادر اخم می‌کند، می‌خواهد داد بزند. دستم را روی صورتش می‌گذارم فشار می‌دهم. می‌گویم: «داد نزن». صدایش را از جای دوری می‌شنوم. می‌گوید: «برو برو». می‌گویم «نمی‌شود، دستانم خیلی بزرگ‌اند هیچ جا جا نمی‌شوند». می‌گوید: «برو.» دستم را از روی صورتش بر‌می‌دارم. دستم کوچک می‌شود. کوچک کوچک. روی صورتش جای انگشتانم مانده، باز صدایش را می‌شنوم، می‌گوید: برو... برو... ■
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
"استارتگاه" نوشته‌ی خلیل رشنوی


استارتگاه
اسم من : آرش
شغل پدر : مغازه دار
ميزان درآمد خانواده : پدرم گفت به درآمد بقيه مردم بستگي دارد ولي تقريباً برجي 250 هزار تومن .
تعداد اعضاي خانواده : 10 نفر به همراه پدربزرگم كه مادر مي گويد خيلي غذا مي خورد .
كرايه خانه : 50 هزار تومن
كرايه مغازه : 50 هزار تومن
خرج لباس : 30 هزار تومن
خرج غذا : 100 هزار تومن
باقي مانده : 20 هزار تومن كه مادرم خرج آش نذري و سفره ابوالفضل مي كند و پدرم هر برج به روحاني مسجد كه باباي محمد صادق اشعري است و آدم با خدايي هست، مي دهد تا خرج كارهاي مسجد بكند. البته يكبار من مريض شدم و پدرم 100 هزار تومن خرج دوا دكتر من كرد. ولي پدرم پول كم نياورد. آخر آن برج پدرم با خيلي از مشتري ها جنگ كرد. مشتري ها مي گفتند كه حساب ما خيلي زياد شده و ما اينقدر خريد نكرده ايم. البته با وساطت باباي اشعري مشتري ها از پدرم معذرت خواهي كردند.
+++++++++++++++++++
بسمه تعالي
با سلام و خسته نباشيد خدمت دبير محترم .
بنده پدر سعيدي هستم و همانطور كه مي دانيد فرماندار اين شهر محروم و مستظعف. بايد خدمت شما عرض نمايم كه اين حقه ها و طرفندهاي سياسي براي ضربه زدن به مسئولان كشور وگرفتن نقطه ضعف از آن ها ديگر تكراري و قديمي شده است . بنابراين اخطار مي كنم كه اين كارها نه به صلاح شما و نه به صلاح كشور است .« درآمد خانواده و تاثير آن بر زندگي » موضوعي نيست كه به شما ارتباط داشته باشد. در صورت تكرار مجبورم آن را به مسئولان زي ربط گزارش كنم. اميدوارم كه خداوند متعال از تقسيرات همه بگذرد .
والسلام
+++++++++++++
آقاي معلم پدر من قصابي دارد. بچه ها هميشه من را مخسره مي كنند و مي گويند تو كه پدرت قصابي دارد چرا اينقدر لاغري. وقتي كه از پدرم پرسيدم: «چقدر پول درمي آوري ؟ »
گوشتم را كشيد و داد زد اگر دوباره از اين سوال هاي مخسره بپرسم مثل گوسفند سرم را مي برد. آقا لطفاً برايم صرف نگذاريد. اگر پدرم بفهمد ديگر نمي گذارد به مدرسه بيايم و من را مي برد به قصابي. آن جا هميشه بوي گوشت تازه مي آيد و من نمي توانم از آن ها بخورم، چون پدرم بيچاره مي شود و من آن جا مجبورم هي آب دهنم را غورت بدهم وخيلي اذيت مي شوم. آقا لطفاً اين را سر كلاس نخواني .
++++++++++++++
آقاي معلم به خدا پدر من معتاد نيست. فقط سيگار مي كشد. آدم هاي معتاد كه گوشه خيابان ها هستند و تازه پول هم ندارند. ولي پدر من پول دار است. اوخيلي زرنگ است و هميشه توي خونه پول در مي آورد. پدرم رفيق هاي گردن كلفت زيادي دارد كه با آن ها معامله مي كند. آن ها مي آيند خانه ما و گاهي به من هم يك هزاري سبز مي دهند. مادرم آن ها را به اتاق بالا مي برد و تا يك ساعت پايين نمي آيد و بعد پدرم بالا مي رود و با آن ها معامله مي كند و سود زيادي مي برد. من خيلي دوست دارم به اتاق بالا بروم ولي آن مردها و مادرم هميشه در آن را قفل مي كنند. در آن اتاق هميشه قفل است و من فكر مي كنم آن ها توي آن اتاق حتماً يك گنج قايم كرده اند .
علي سليماني فر
+++++++++++++++++
« چو داني و پرسي سئوالت خطاست . »
دوست و همكار عزيزم بابك جان سلام .
خودت كه از وضع معلم ها خبر داري. پس نيازي به اين كارها نيست. انشاءا. . . بعد از اجراي برنامه نظام هماهنگ پرداخت حقوق وضع مان خيلي خوب مي شود. در رابطه با درس شايان اگر مشكلي بود با اين شماره ها تماس بگير . صبح 422558 مدرسه ، عصر 452212 بنگاه مسكن و شب 424222 آژانس. زنده باد فرماليته و بي خودي هم خودت را با اين كارها خسته نكن كه به حقوقش نمي ارزد. به بچه ها و همكاران در مدرسه سلام برسان .
« خوشا آن كه دايم در شركت نفت بي هميشه سرخوش و با يارِ مست بي »
++++++++++++++++++

شقل پدر : كارگر
شقل برادر : كارگر
خانواده ما 7 نفر استند. كه من بچه پاياني استم. سه خواهرم رفتند خانه دامادها. پدرم پير شده و كم كار مي كند. برادرم مي گويد به خاتر من زن نمي گويد، چون مي خاهد من درس بلد باشم و دركتر بشوم. اما من از مدرسه بدم مي آيد و مي خاهم كارگر بشوم. پدرم مي گويد : « حزرت محمد به دست هاي يك كارگر بوصه زده است.» . درآمد ما ماهي 200هزار است كه ننه ام مي گويد خرج اجاره خانه ، لباص و شكم من مي شود .
باقر سجادي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ادامه ی داستان
بسم ا. . . الرحمن الرحيم
دبير محترم سلامٌ عليكم
بنده حقير محمد صادق اشعري
پدر بنده روحاني مسجد است و در اين مقام مقدس مشغول خدمت به اسلام و جامعه اسلامي است. بنده نيز به شغل پدرم بسيار علاقه مند هستم و اگر لايق باشم در آينده به عنوان يك روحاني به خلق خدا خدمت خواهم نمود. در رابطه با درآمد خانواده ما اگر خواسته باشيد بايد عرض كنم كه خود نيز به شخصه از اين موضوع سر درنياورده ام و منابع مالي ابوي بنده برايم كاملاً مشخص نيست. بنابراين اين سئوال را از محضر ايشان پرسيدم كه ايشان در يك جواب عالمانه فرمودند: « انشاءا. . . بعداً خودت خواهي فهميد » به هر حال براي اين كه دست خالي نباشم بايد عرض كنم كه از زندگي راضي هستيم . الحمدا. . .
من ا. . . التوفيق
++++++++++++++++
سلام
پدرم راننده تريلي است. و هر هفته به زاهدان مي رود و برمي گردد. مادرم خيلي نگران اوست و هميشه به پدرم مي گويد: « مواظب پليس ها باش . » البته من فكر مي كنم در زاهدان آدم هاي بد كه به آن ها قاچاقچي مي گويند مثل فيلم هاي خارجي لباس پليس مي پوشند و سر راننده ها را مي برند. پدرم خيلي پول دارد و بچه هاي همسايه به ما مي گويند خرپول. من دوست دارم پدرم را بيشتر ببينم. تازه وقتي كه مي آيد توي خانه نمي ماند و مي رود پيش دوست هايش. راستي پدر علي سليماني فر با پدر من دوست است و خيلي به خانه آن ها مي رود. بعضي وقت ها علي مي گويد كه پدرم به او يك هزاري داده است براي همين با من خيلي دوست مي شود . خوش به حال علي سليماني فر كه پدرش هميشه توي خانه مي ماند.
قربان هر چي مرد است. شاهين عقيلي .
++++++++++++
به نام پيوند دهنده قلب ها
پدر من كارمند شركت نفت است و ماهي 500هزار تومان حقوق مي گيرد. پدرم اين ماه ماشينش را عوض كرد. او مي گويد پيكان ماشين استانداردي نيست و بايد يك ماشين مناسب خانواده بخرد و يك پژو خريد. من خيلي پژو دوست دارم، چون داخلش بوي خيلي خوبي دارد، تازه كولر هم دارد. پدرم مي گويد تا سه سال بايد 200 هزار تومان هر ماه قسط ماشين بدهد. تازه بعد از آن بايد خانه را عوض كنيم چون ضد زلزله نيست. ما هميشه قسط داريم. برادر و خواهر بزرگتر من دانشگاه آزاد مي روند و هر ماه كلي پول خرج مي كنند. پدرم هميشه مي گويد: « كاش درس مي خواندم و مهندس پتروشيمي شركت نفت مي شدم. آن ها خيلي پول مي گيرند.»
+++++++++++++++
آقاي معلم حالا كه دارم مي نويسم خيلي خوشحالم . چون پدرم بعد از دو ماه ماموريت به خانه برگشته و كلي هم سوغاتي و پول آورده است. گرماي زاهدان پدرم را حسابي سياه كرده . پدر من پليس است و با آدم هاي بد سر و كار دارد و كارش خيلي خطرناك است. اما نمي دانم مادرم چرا اين قدر ناراحت است. همش به پدرم مي گويد كه ديگر به زاهدان نرود ولي پدرم قبول نمي كند. مادرم مي گويد كه مي ترسد پدرم معتاد بشود ولي او جواب داد كه اين رنگ سياه پوستش به خاطر آفتاب سيستان است. ولي من دوست دارم پدرم هميشه به زاهدان برود تا برايمان پول و سوغاتي هاي خوب بياورد. از پدرم پرسيدم اين بار چند تا آدم بد گرفتي و بابام گفت : « هيچي » و من خوشحال شدم چون آدم هاي بد خيلي كم هستند. اگر پدرم تصميم بگيرد كه ديگر به زاهدان نرود دوباره وضع ما بد مي شود و ما ديگر سوغاتي گيرمان نمي آيد. اما اگر به ماموريت زاهدان برود ما هميشه پول و سوغاتي داريم. من مي خواهم وقتي بزرگ شدم بروم و در زاهدان زندگي كنم چون هر كس به آن جا مي رود پولدار مي شود. مثلاً پدر شاهين عقيلي كه هيجده چرخ دارد وهميشه به زاهدان مي رود. او بعضي وقت ها از طرف پدرم پول و چيز ميز برايمان مي آورد .
مصطفي علي دوست
+++++++++++++++++++
بسم ا... الرحمن الرحيم
آقاي معلم سلام. پدر من نماينده مجلس است و حقوق خيلي زيادي دارد. من مي توانم به هر چيزي كه مي خواهم برسم. مادرم مي خواست من را به بهترين مدرسه شهر بفرستد ولي پدرم قبول نكرد. او گفت به دو دليل بايد به يك مدرسه معمولي بروي. دليل اول اين كه مردم مي گويند نماينده ما ساده زندگي مي كند و دليل دوم اين كه براي آينده خودت خوب است. بين مردم شناخته تر مي شوي و فردا كه خواستي راه پدرت را ادامه بدهي موفق تر مي شوي. تازه نقاط ضعف مردم را بهتر مي فهمي. پدرم معتقد است يك سياست مدار خوب به جاي نقطه قوت بهتر است نقاط ضعف مردم را بداند تا در موقع لزوم از آن ها به نفع خودش استفاده كند. او براي اين كه من قبول كنم گفت كه برايت معلم خصوصي مي گيرم و به شما هم گفت كه شما قبول نكرديد و گفتيد كه من تمام زحمتم را سر كلاس مي كشم و نياز به اين كارها نيست. پدرم نمي دانست كه شما آدم خيلي خوبي هستي و از دست شما ناراحت شد ولي حالا ديگر از دست شما ناراحت نيست چون چند وقت پيش از پشت در شنيدم كه به آقاي فرماندار گفت كه بايد براي شما يك پاپوش گشاد بدوزند. پدرم هميشه وسايل و نوشته هاي من را چك مي كند ولي ديشب اين كار را نكرد، چون ديروز توي مجلس بود. شب هم تلويزيون او را نشان داد كه ما خيلي خوشحال شديم و هورا كشيديم.
« خداحافظ »
++++++++++
آقاي معلم پدرم را دو سال پيش آدم هاي بد به زندان انداختند. نه براي دزدي و نه براي هر چيز بد ديگري كه فكرش را بكني. مادرم مي گويد: « او براي اين به زندان رفت كه نسبت به آينده و جامعه اش حساس بود. » پدرم استاد دانشگاه بود و از وقتي او را گرفته اند ما به اين شهرستان آمده ايم چون اينجا خرج و مخارج كمتري دارد. من وقتي دلم براي پدر تنگ مي شود نامه اي را كه از زندان برايم فرستاده مي خوانم كه نوشته: « پسرم يك مسلمان بايد نسبت به انسان هاي ديگر احساس مسئوليت داشته باشد چون دينش به او اين اجازه را نمي دهد كه بي خيال و ساده لوح باشد. كشور ما مثل يك اتوموبيل مي ماند كه هميشه يك نفر استارت مي زند و آن را روشن مي كند ولي بلد نيست آن را به حركت در بياورد چون موتورش قديمي و خراب است ما بايد اين موتور فرسوده و داغان را تعمير كنيم. كشور ما يك محل براي روشن شدن وحركت نكردن است. ما يك استارتگاه هميشگي هستيم. ما بايد اين تعمير را از خودمان شروع كنيم. پسرم عقل ما تعمير گاه ماست . . .» آقاي معلم من حق دارم ناراحت بشوم وقتي كه مي بينم يك قاچاقچي، يك رشوه گير، يك گرانفروش و يا يك آدم فاسد آزادانه زندگي مي كند ولي پدر من الكي توي زندان است. از وقتي پدرم را گرفته اند ياد گرفته ام كه ساكت نباشم و همش بنويسم. به قول پدر:« اين ماشين بلاخره بايد يك روز حركت كند. »
علي محسني .
+++++++++++++++
به نام خدا
آقاي معلم سلام
به خدا من يادم رفت كه درباره موضوعي كه گفتي بنويسم. اما قول مي دهم كه هفته آينده آن را حاضر كنم. قول مردانه. در ضمن مرادي و حسن پور غايب هستند.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 

دلبستگی ساده است

نوشته ی فریبا منتظرظهور

ازمجموعه داستان "هر ازگاهی بشین"


روي تخت دراز مي‌کشم و دستم را زير بالش مي‌گذارم. من، دوست تازه‌ام و خطوط نور در ظهرگرم پاييزي ولو شده‌ايم. خطوط آفتاب را که از لابه‌لاي پرده روي تخت افتاده‌اند و تا روي ديوار کشيده‌ شده‌اند، تا سقف دنبال مي‌کنم.
دوستم کمي ورجه وورجه مي‌کند. چند قدم مي‌رود و برمي‌‌گردد، دو دستش را بالا مي‌برد و ورزيدگي‌اش را به رُخَم مي‌کشد. همانطور که روي دوپا ايستاده دستان کوچکش را بهم مي‌سابد. در پنجاه سانتي‌ام نشسته و اين نمايش ها را اجرا مي‌کند. کم‌کم چند قدم نزديک‌تر مي‌شود. اما فوري عقب بر‌مي‌گردد. دست و پايش مانند چند تار موي سياهرنگ هستند. خوب که دقت مي‌کنم روي هم، شش دست و پا مي‌بينم. چشمانش را پيدا نمي‌کنم. نمي‌دانم مرا مي بيند يا فقط حس مي‌کند من هستم. اما همين که از وجودم احساس خطر نمي‌کند و کنارم مي ماند برايم کافي‌ست.
دستم را که زير بالش خواب رفته، آرام بيرون مي‌کشم . از جا مي پرد و مانند هواپيمايي با سرعت يک دور دايره شکل در هوا مي زند، بعد دوباره همان جاي قبلي فرود مي‌آيد. اولين بار است که براي کشتن، حمله‌ور نشده ام. پيش از اين به محض ديدن هم‌نوعانش براي نابود کردنشان حمله‌ور مي‌شدم. مانند سربازي که دشمن را بي‌ترديد و تامل مي‌کشد – با يک سلاح سرد محکم روي سر و تنش مي زدم تا جان دهد و لاشه‌اش را با دستمال درون سطل مي انداختم. بعضي ها با اسپري هاي سمي حمله مي‌کنند اما من از اسپري بيزارم، همان قدر که از سلاح هاي شيميايي.
تا جايي که به ياد دارم، براي مورچه، گربه و پينه‌دوزها دلم مي‌سوخت، اما براي مگس هرگز. حتي با زنبور هم مهربان بوده‌ام. همين تابستان گذشته وقتي ديدم يک زنبور و پروانه وارد خانه شده‌اند ودر اطاقمان جولان مي‌دهند، اول پروانه را آرام لاي پارچه‌اي گرفتم و بيرون انداختم، بعد هم با همان پارچه رفتم سراغ زنبور درشت و زيبا.
به محض اينکه لاي پارچه بلندش کردم، نيش نازک و خيلي تيزي در دستم فرو رفت. پارچه و زنبور را رها کردم واز درد داد زدم. شانس آوردم که از روي صندلي نيافتادم. فرهاد با يک شيشه ي دردار وارد شد و زنبور را درون شيشه انداخت و بيرون برد. کف دستم جاي نيش زنبور سرخ شد، ورم کرد و تا چند روز دردناک بود. اما نه تنها نمردم بلکه از اينکه نيش زنبور را تجربه کردم خوشحال بودم و احساس مي کردم با شير يا پلنگ جنگيده‌ام و داستان اين مبارزه را براي همه تعريف کردم. اما اين داستان بالاخره برايم دردسر شد چون وقتي براي خواهر شوهرم شهين، تعريف مي‌کردم، آخرش اضافه کردم: "تجربه‌ی خوبي بود، فهميدم نيش زنبور از نيش زبان دردناک‌تر نيست." شهين به خاطر همين يک جمله، سه ماه با ما قهر کرد.
وقتي به دکتر جمالي ماجرا را گفتم برايم توضيح داد که بايد سنجيده‌تر رفتار مي‌کردم و بايد تمام کينه‌ها و خاطرات منفي را از ذهنم پاک کنم.
دکتر جمالي اين حرف‌ها را به همه مراجعين مي‌زند. مثلا به دختر نوزده ساله‌اي که با مادرش آمده بود مطب و تکرار مي‌کرد"من صد ساله ام".
دکتر هم مي‌گفت:"بايد خاطرات منفي را از ذهنت پاک کني."

اما يادم نمي‌آيد هرگز به مگس و اهميت جانش فکرکرده باشم. امروز براي اولين بار وقتي وزوزکنان آمد و در حدود نيم متري‌ام زير نور آفتاب نشست به نظرم آمد زشت نيست، خيلي هم با نمک است. سابيدن دست‌هايش به هم، حرکات آکروباتيک و دور زدنش در هوا تماشايي‌ست. راستش را بخواهيد شبيه پسر بچه ي سبزه، لاغر و خيلي شيطاني‌ست که آرام و قرار ندارد و هميشه کف پا و دور دهانش کثيف است.
هر چه مي گذرد بيشتر دوستش دارم. دلم برايش می سوزد.طفلک از بس آت‌آشغال خورده اين قدر کوچک مانده. از بس توسري خورده و مجبور شده سريع فرار کند اين‌قدر فرز و تيز شده. اصلا آن چه در طول روز مي‌خورد و جاهايي که پرسه مي‌زند به من چه ربطي دارد! حالا اينجاست. کنار من. همين کافي نيست؟
" مگس بيماري را سرايت مي دهد." اين را فرهاد مي‌گويد. من بدون اينکه فکر کنم هميشه اين جمله را پذيرفته‌ام. اما حالا که خوب فکر مي‌کنم مي‌بينم اين دوست کوچولو از خيلي ها تميزتر است و کمتر بيماري منتقل مي‌کند. مثل رئيس سابقم که طاعون بود انگار.
دوستم روي پتو دراز کشيده و دارد حسابي حمام آفتاب می‌گیرد. زود از حمام آفتاب خسته مي‌شود و بالاي کمد مي‌نشيند. کم حوصله است و مثل خودم آرام و قرار ندارد. تا ظهر براي خودش بازي مي‌کند. ظهر داريم ناهار مي‌خوريم که پسرم فرزاد داد مي زند: "ماماااان ... مگس !!!"
روي غذاي فرزاد بشقاب مي‌گذارم و دنبال مگس مي‌روم تا از آشپزخانه بيرونش کنم.
"مامان بکشش. اينجوري که نمي ره."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ادامه داستان
" الان مي ره. صبر کن."
حالا روي کابينت نشسته. به طرفش مي‌روم وبا دستمال به سمت در هدايتش مي‌کنم. با سماجت دوباره مي‌چرخد و برمي‌گردد و بالاتر مي‌نشيند. دستم بهش نمي‌رسددر دلم مي‌گويم:"حالا چه موقع بازي‌یه آخه بچه!" از آن دوست‌هايي‌ست که اصلا هيچ چيز بهشان بر‌نمي‌خورد و وقتي از در مي‌راني از پنجره مي‌آيند تو. اتفاقا اين جور آدم ها خيلي خوب‌اند و من از وقتي بزرگ شدم چنين دوست سمجي نداشتم. همه‌ی دوستانم مثل خودم هستند و اگر به شوخي هم بگويي برو، فورا مي‌روند.
هر بار که پيش دکتر جمالي مي‌روم مي‌گويد: "بايد به زيبایي‌هاي اين جهان و خوبي هاي مردم بيشتر فکر‌کني." البته وقتي باهم حرف مي‌زنيم انگار اينها را به خودش هم ياداوري مي‌کند. ماه پيش وقتي درباره‌ی اينکه آدم ها به خاطر منافع خودشان ديگران را له مي‌کنند حرف مي‌زدم و کلي مثال آوردم، ديدم آقاي جمالي چقدر با دقت گوش مي‌کند و سرش را به علامت تأييد تکان مي‌دهد. در اين لحظه‌ها احساس مي‌کنم جاي ما براي چند دقيقه عوض شده.
" مامان با پشه‌کش بکشش."
" مامان با پشه‌کش بکشش."
" الان مي ره."
فرهاد همينطور که اخبار ساعت 2 را مي بيند مي‌گويد:
"فرزانه بکشش ديگه ! مي خواي من بيام؟"
"نه! الان مي ره بيرون ديگه."
" نکنه امروز بودايي شدي؟! مگس،کثيفه!"
" بابا! بودايي ها با مگس بازي مي‌کنن؟"
" نه پسرم. بازي نمي‌کنن اما هيچ جانداري رو نمي‌کشن. مگس، سوسک، مورچه..."
فرزاد دماغش را جمع مي‌کند و مي‌گويد: "من اصلا ناهار نمي‌خورم. حالم بهم خورد!"
" بشين من خودم مواظبم مگس روي غذات نشينه."
کنارش مي‌نشينم. مواظبم دوست جديدم مزاحمش نشود. خوبي‌ها و نمک هاي دوستم را همه نمي فهمند. ناهارکه تمام مي‌شود فرزاد سرگرم درس مي‌شود. فرهاد تلويزيون مي‌بيند و روزنامه مي‌خواند. من و مگس دو تايي ظرف ها را جمع مي‌کنيم . او کنارم وزوز مي‌کند. گاهي روي بشقاب هاي غذا مي‌نشيند و روي دو پا مي‌ايستد و دستهايش را به هم مي‌سابد. فهميده با اين کار دلم را برده. چنان با اشتها شاخک‌هايش را درون ته مانده‌ي خورش مي‌برد که آدم دوباره اشتهايش باز مي‌شود. وزوز مي‌کند. صداي تکراري بشقاب ها را فراموش مي‌کنم.
شب دوستم گاهي روي دماغ و گوش فرهاد مي‌نشيند، فرهاد تکان مي‌خورد و او مانند جت با سرعت بلند مي شود و مي‌چرخد. انگار به فرهاد حسودي مي‌کند! شايد دارد فرهاد را به دوئل دعوت مي‌کند! به من از 50 سانت نزديک تر نمي‌شود. اما فرهاد همه جا را اشغال کرده .
فرهاد از دست مگس در خواب عصباني شده و هي نق مي زند. من سرم را زير پتو مي‌برم و مي‌خوابم.
صبح روز بعد دنبال دوستم مي‌گردم. توي آشپزخانه روي ميز نشسته. حتما منتظر صبحانه است!
حالا خوب مي‌فهمم زنداني‌هايي که بايد در سلول انفرادي باشند چطور با سوسک يا موش دوست مي‌شوند. سخت و چندش آور نيست.
روز ها دوست من است و شب ها مزاحم فرهاد.
جمعه، گوينده‌ی اخبار در مورد بمب‌گذاري ديگري در عراق گزارش مي‌دهد: "در اين بمب گذاري 4 نفر کشته و دهها نفر زخمي شدند."
"شتلق!"
فرهاد روزنامه را روي ميز کوبيده است. مي پرم.
فرياد مي زند: "بيچاره ام کردي!"
خودم را به هال مي‌رسانم و آماده‌ی ديدن جنازه‌ي دوستم هستم. مي‌خواهم سر فرهاد فرياد بزنم.
تلويزيون جنازه هاي کنار هم چيده‌شده را نشان مي‌دهد. اما روي ميز اثري از جنازه نيست. نگاه فرهاد را دنبال مي‌کنم و دوستم را مي بينم که روي ديوار نشسته.
فرهاد به من لبخند مي‌زند و مي‌گويد:
"خيلي فرزه بي ناموس!"


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 

سرت به کار خودت باشه بچه!
فریبا منتظرظهور

حدس مي‌زنم همان خانه و همان مرد باشد. مي‌خواهم از خودش بپرسم اما دودلم. تنها برق چشمهايش يادم مانده و سبيلي سياه.
اما حالا با زيرپوش سفيد و کفش روفرشي راحتي کنار دري نيمه‌باز، مقابلم ايستاده. بي‌حوصله و خميده است و بيشتر موهايش ريخته.
علايي مي‌گويد: "يا الله" کفشش را درمي‌آورد و مي رود تو. من و شهلا هم کفش هايمان را که به خاطر بارندگي هاي امروز حسابي گلي شده در مي‌آوريم و تو مي‌رويم. حتما راه پله ها را گِلي کرده‌ايم.
در اين چند روز، نزديک بيست خانه در همين خيابان هاي اطراف ديديم اما يا کم نور و دلگير بودند يا خيلي کوچک .
علايي به سمت سالن پذيرايي مي‌رود و ما هم پشت سرش راه می‌افتيم. علايي پسر 25يا 26 ساله با موهاي ژل زده و شلوار اتوکشيده است که وقتي وارد بنگاه شديم اول با دقت مشخصات خانه دلخواهم را در يک فرم نوشت و وارد کامپيوتر کرد بعد ما را با پرايد سفيدش براي ديدن خانه ها آورد .
توي پذيرايي روي بندِ لباس، يک جفت جوراب و يک پيراهن مردانه پهن شده. روي ميز نهارخوري و هر جايي که مي شود چيزي گذاشت کتاب هست. روی کابينت های آشپزخانه کلي ليوان و بشقاب نشسته تلنبار شده است.
به دنبال علايي مي‌رويم اطاق خواب را ببينيم . در اطاق کناري‌اش بسته است. هر چه بيشتر توی اين خانه راه مي‌روم قلبم تندتر مي‌زند. حسي درونم مي‌گويد همان خانه است. روي تخت، پتوي قهوه اي رنگي با عکس يک ببر، نا مرتب افتاده و کتابي به زبان فرانسه باز مانده . کنار تخت خواب، ظرف کوچک ماست خالي شده و يک قاشق کنارش دمر مانده.
انگار او تنها زندگي مي‌کند. اما زن و دو بچه اش کجا هستند؟! شايد اصلا همان خانه نيست و اين مرد ، او نيست. بايد از خودش بپرسم.
علايي دارد حمام و دستشويي را بررسي مي کند. انگار به اين بخش ها خيلي علاقه‌مند است. توي ماشين هم مي‌گفت: "خيلي مهمه خانه توالت فرنگي و ايراني هر دو را داشته باشه. جنس کابينت هاي آشپزخانه هم خيلي مهمه. بقيه خانم ها خيلي به اين چيزها اهميت مي‌دن. نمي‌دونم چرا شما اصلا نگاه نمي کنين!"
دوستم شهلا اصلا حوصله اين علايي را ندارد . ديروز مي‌گفت: "تورا خدا زودتر انتخاب کن از دست اين علايي خلاص بشيم."
پيرمرد به شهلا که دارد اسم روي کتابي را مي خواند نگاه مي‌کند.
از آنجائي که خانه يک خيابان بيشتر با دانشگاه فاصله ندارد احتمال مي دهم صاحب خانه استاد دانشگاه باشد. دل به دريا مي زنم و مي‌گويم:
" ببخشيد وقتتان را گرفتيم استاد. "
کمي جا مي‌خورد و مي‌گويد: "من استاد نيستم."
"اما شبيه استادها هستيد."
" مترجمم."
وقت را تلف نمي‌کنم . همين حالا بايد بپرسم. والا خداحافظي مي‌کند . مي‌پرسم: "ببخشيد ... شما... قصد داريد از ايران بريد؟"
" بله. "
" شما... شما سالها ست اينجا زندگي مي‌کنيد؟"
" بله. چطور مگه؟"
"دو تا هم پسر داريد درسته؟"
" دارم. چرا مي‌پرسيد؟"
" ببخشيد... من فکر مي‌کنم همين خانه بود."
" چي همين خانه بود؟"
شهلا رو به من مي‌گويد: "حالت خوبه؟ چيزي شده؟"
" چيزي نيست"
پاهايم کمي سست شده. دستم را به گوشه ي تخت مي‌گيرم.
علايي فوري مي‌گويد: "خانم بهتر نيست بنشينيد؟ "
استاد دستپاچه سالن را نشان مي‌دهد و مي‌گويد: "بفرمائيد بفرمائيد"
روي مبل‌هاي قهوه‌اي قديمي توي سالن پذيرايي مي نشينيم. نوارهاي دور مبل ها آويزان مانده‌اند، پا در هوا. اين جا همه چيز پا درهواست. لباس ها، ظرفها، کتاب ها. اما ناراحت‌کننده نيست. آدم عادت مي‌کند.
استاد با همان زير پوش اين طرف و آن طرف مي‌رود. چند لحظه بعد از توی يخچال يک جعبه سوهان بيرون مي‌آورد و روي ميز مي‌گذارد. مي‌گويد: "ببخشيد فقط همين بود."
علايي خم مي‌شود وسوهاني بر مي دارد و مي‌گويد:" عاليه قربان. دست شما درد نکنه."
من مي‌نشينم . شهلا مبهوت هنوز سرپا ايستاده . استاد مي‌گويد: "بنشين دخترم."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ادامه داستان
من مي‌نشينم . شهلا مبهوت هنوز سرپا ايستاده . استاد مي‌گويد: "بنشين دخترم."
به چشم هايش نگاه مي‌کنم و مي‌پرسم: "سالها پيش. شب بود. باران مي‌آمد. لعنتي‌ها دنبالمان کردند. هر کس را توانستند گرفتند. هر چه مي‌دويديم باز هم مي‌آمدند. زنگ خانه ها را مي‌زديم. هيچ کس باز نمي‌کرد. زنگ بعدي و زنگ بعدي. پنج نفر بوديم. من و چهار نفر ديگر. اما هيچ کس در را باز نمي‌کرد. بالاخره دري باز شد. يادتان هست؟"
" چي بايد يادم باشه دخترم؟"
" پشت در مردي بود که به ما گفت زود بريد بالا. رفتيم. با کفش هاي گلي. پله ها گلي شد. کفش ها را درآورديم و دستمان گرفتيم و رفتيم تو. شما همان مرد بوديد که در را باز کرد؟ نه؟"
" يادم نيست"
"خانمي با حوله تندتند پله ها را پاک کرد. ما کنار در ايستاده‌بوديم و نمي‌دانستيم چکار کنيم. دوتا بچه کنار آشپزخانه مبهوت نگاه مي‌کردند. بچه هاي شما بودند؟ نه؟"
" يادم نيست"
" ما را فرستادند توي اطاق و کليد را دادند دستمان. در را قفل کرديم. هم را نمي‌شناختيم. جلوي دانشگاه اتفاقي کنار هم بوديم. اتفاقي با هم به اين طرف دويده بوديم. چند نفر هم به طرف کوچه هاي ديگر دويدند. خانه به خانه دنبالمان مي‌گشتند. زنگ اين جا را هم زدند... چند بار. بالاخره آمدند تو. يکي شان تا دم در اطاق هم آمد. دستگيره را تکان داد. از پشت در صدايشان را مي‌شنيديم. يکي شان گفت: "کليدِ اينجا؟" جواب داديد: "انباريِ صاحب خانه است. ما ده ساله که کليدش را نداريم" شما گفتيد ... درسته؟ شما بوديد؟ "
" يادم نيست. "
"رفتند. نمي دانم دلشان سوخت يا حرفتان را باور کردند. شما بوديد. نه؟"
سکوت مي‌کند. به فرش خيره مي‌شود.
" يادم نيست."
بعد انگار چيزي يادش آمده باشد می‌گويد: "اين در را براي خيلي ها باز کرديم. بارها شب زنگ مي‌زدند و مي‌آورديم همين اطاقي که آن گوشه است. اما مي‌دانم که در همسايه‌هاي ديگری هم باز مي‌شد. اوايل مي‌ترسيدم. به خاطر زن و بچه ام. اما باز می‌کردم."
"نيمه شب يکي يکي آمديم بيرون . من خيس خيس رسيدم خانه ."
" پس سالم رسيديد خانه تان. من هميشه نگران کساني بودم که مي آمدند و مي رفتند. "
" پدرم از روز بعد مدام مي‌ترسيد بيايند سراغم . هر کس زنگ خانه را مي‌زد وحشت زده با مادرم به هم نگاه مي کردند. "
شهلا مي پرسد: "پس به خاطر همين با عجله از ايران رفتي! بدون اينکه به کسی چيزي بگي!"
" پدرم به زور فرستادم."
" اين همه سال ! هيچ چي نگفتي؟! "
استاد با چشم هاي خاکستري اش نگاهم مي کند و مي گويد: " شايد پدرتان حق داشت."
علايي که حسابي هيجان زده شده و با اشتياق گوش مي‌کند و در اين فرصت چند سوهان خورده مي گويد: "استاد ببخشيد اجازه هست يک ليوان آب بردارم؟"
" بله جوان. برو آشپزخانه بردار."
علايي از آشپزخانه ليوانی تميز پيدا می کند و زير شيرآب مي‌گيرد و مي‌نوشد. می‌خواهد آشپزخانه را ترک کند که به شهلا مي‌گويد: " آب ميل داريد يک ليوان بيارم؟"
"نه. خيلي ممنون ."
استاد کمي از وضعيتش تعريف مي‌کند. چند سال پيش زن و بچه هايش را فرستاده خارج و حالا خودش هم مي‌خواهد برود.
موقع خداحافظي مي گويد: " از ديدن تان خوشحال شدم."
از خانه استاد مي‌آييم بيرون. علايي به من نگاه مي‌کند و مي‌گويد: "من از همان اول فهميدم اين مرد با بقيه فرق مي‌کنه. چه آدم خوبي! جان شما را نجات داده. مي‌گم شما هم شجاع بوديد ها! "
مي‌گويم: "بهتره برگرديم بنگاه."
نمي‌خواهم بيش از اين از آن روزها حرف بزنم. از روزهاي ترس .
" همين خانه را مي‌خريد ديگه؟"
" با اجازه تان"
" اجازه ما هم دست شماست. اما حواستون هست پارکينگ نداره؟ پس فردا پشت سرم نگيد علايي نگفت!"
" بله مي‌دونم . اشکالي نداره. "
مي‌رسيم به بنگاه معاملات ملکي. پيرمرد تکيده اي توي استکان هاي کوچک شيشه اي کمر باريک زرد و کدر، چاي کمرنگ مي‌ريزد و توي سيني فلزي مي‌گذارد روي ميز جلوي من و شهلا. درِ قندان با طرح گل سرخ را برمي دارد.
صاحب بنگاه که علايي گفته دايي اش است پشت ميز نشسته و همينطور که تسبيحش را تکان مي‌دهد با تلفن حرف مي‌زند . صحبتش که تمام مي‌شود علايي نشاني خانه اي که پسنديديم را مي‌دهد.
صاحب بنگاه با چشم و لب خندان نگاهم مي‌کند ومي‌گويد: "خب ! پس بالاخره پسنديديد! "
" بله. خوب بود."
" علايي خدمتتون گفت اين واحد پارکينگ نداره؟"
" بله. گفت. مشکلي نيست. "
علايي لبخندي مي‌زند: "دايي جان خبرنداريد صاحب خانه چه آدم حسابي بوده و ما نمي‌دونستيم"
صاحب بنگاه مي‌پرسد: "چطور؟"
من و شهلا با هم به علايي نگاه مي‌کنيم اما او رو به دايي اش ادامه مي‌دهد: "به دانشجوهايي که دنبالشون بودن پناه مي داده..."
صاحب بنگاه رو ترش مي‌کند و نمي‌گذارد علايي بيشتر بگويد: "خب. تو لازم نيست به اين چيزها کار داشته باشي. تلفن کن به حاج کعبي ببين واحدهاي برج زرين چند تاش فروش رفته چند تا ديگه مونده . سرت به کار خودت باشه بچه"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 35 از 66:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA