ارسالها: 14491
#351
Posted: 17 Oct 2013 15:48
شهر کوچک ما
داستانی از احمد محمود
بامداد یك روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهای بلندپایه.
آفتاب كه زد، از خانهها بیرون زدیم و در سایهی چینههای گلی نشستیم و نگاهشان كردیم. هربار كه دار بلند درختی با برگهای سرنیزهای تودرهم و غبار گرفته، از بن جدا میشد و فضا را میشكافت و با خشخش بسیار نقش زمین میشد "هو" میكشیدیم و میدویدیم و تا غبار شاخهها و برگها بنشیند، خاركهای سبز نرسیده و لندوكهای لرزان گنجشكها را، كه لانههاشان متلاشی میشد، چپو كرده بودیم و بعد، چند بار كه این كار را كرده بودیم، سركارگر، كلاه حصیری را از سر برداشته بود و دویده بود و با تركه دنبالمان كرده بود و این بود كه دیگر كنار بزرگها، در سایهی چینهها نشسته بودیم و لندوكهای لرزان را تو مشتمان فشرده بودیم و با حسرت نگاهشان كرده بودیم كه نخلستان پشت خانهی ما از سایه تهی میشد و تنههای نخل رو هم انبار میشد و غروب كه شد از پشت دیوار گلی خانههای ما تا حد ماسههای تیرهرنگ و مرطوب كنار رودخانه، میدانگاهی شده بود كه جان میداد برای تاخت و تاز و من دلم میخواست كه بروم و اسب شیخ شعیب را، كه از شب قبل به اخیه بسته بود، باز كنم و سوار شوم و تا لب رودخانه بتازم.
صد نفر بودند، صدو پنجاه نفر بودند كه صبح علیالطلوع آمده بودند با تبرهای سنگین، و غروب كه شده بود، انگار كه پشت خانههای ما هرگز نخلستانی نبوده است. شب كه شد آفاق آمد. خیس عرق بود. مقنعه را از سر باز كرد و مویش را كه به رنگ شبق بود رو شانهها رها كرد. خواج توفیق نشسته بود كنار بساط تریاك. غروب كه شده بود، مثل همیشه؛ كف حیاط را آب پاشیده بود و بعد، حصیر را انداخته بود و جاجیم عربی را پهن كرده بود و نشسته بود كنار منقل و با زغالهای نیمه افروخته ور میرفت و بادشان میزد و "بانو"، دختر زردنبوی آبلهرو كه دودی شده بود، كنار پدر نشسته بود. اسب شیخ شعیب از شب قبل به اخیه بسته بود و حالا تو چرت بود. مادرم تازه فانوس را گیرانده بود كه آفاق آمد. عبا را و مقنعه را انداخت رو جاجیم و رفت تو اتاق و از زیر دامن گشاد، دو قواره ساتن گلی رنگ بیرون آورد. زن "سرگرد" پیغام داده بود كه دو قواره ساتن گلی رنگ میخواهد و آفتاب كه زرد شده بود، آفاق راه افتاده بود و رفته بود و حالا با پارچهها آمده بود و خواج توفیق منتظر بود.
آفاق از اتاق نیمه تاریك آمد بیرون و لامپا را همراه آورد و گیراندش و گذاشتش كنار جاجیم و كوزه را برداشت و یك نفس سركشید. و بعد، نفس یاری نمیكرد كه گفت "خدا ذلیلشون كنه" و نشست و با سرآستین وال چرك مرده، عرق را از پیشانی گرفت و پرسید:
- بچهها نیومدن؟
و خواج توفیق منتظر بچهها بود. وقتی كه آمدند، انگشتان یدالله را سیمان برده و دستهای فتحالله، تا مرفق، از شورهی گچ سفیدی میزد و من كنار مادرم نشسته بودم و رنگینك میخوردم كه خواج توفیق صدام كرد و گفت كه بروم و از شعبه براش تریاك بخرم.
از خانه كه زدم بیرون، آن طرف رودخانه پیدا بود كه از نخلهای انبوه سیاهی میزد و نور ماه تو رودخانه شكسته بود و تو میدانگاهی كنار خانههای ما، جابهجا تنههای درخت كوت شده بود كه روز بعد، هژده چرخهها، همراه عملهها آمدند و بارشان كردند و بعد، یك هفته طول كشید تا میدانگاهی را شن و ماسه ریختند و نفت پاشیدند. نفت تازه زیر آفتاب داغ برق میزد و بخار میكرد. همهجا را بوی نفت گرفته بود و زن سرگرد، مصدرش را فرستاده بود و قوارههای ساتن گلی رنگ را گرفته بود و صبح كه میشد، آفاق از خانه میزد بیرون و گاهی ظهر میآمد و گاهی هم نمیآمد و غروبها، خواج توفیق، به انتظار یدالله و فتحالله بودكه از سر كار بیایند و مرا بفرستد شعبه.
حالا، ماسهها، نفت را مكیده بودند و زمین خشك شده بود و باد كه میآمد، خاك زرد میدانگاهی را بالا میبرد و پخش میكرد و پای دیوارها و چینههای گلی، خاك قهوهای جمع شده بود و مد كه میشد و آب میافتاد تو شاخههای نخلستان، سطح آب، انگار كه رنگین كمان، بنفش میشد و زرد و قرمز و...
رو كبوترخانه چندك زده بودم كه شیخ شعیب از لای لنگههای بیقوارهی در خانه سرید تو و پیشتر كه آمد، نور زرد لامپا با پوست سوختهی چهرهاش درهم شد و بینی و پیشانی و گونههاش شكل گرفت. اسب، سم به زمین كوفت و منخرینش لرزید و دمش افشان شد و خواج توفیق، بست آخر را چسبانده بود و با زنش بود كه "پنجتا حقهی سه خط ناصرالدین شاهی از بصره آوردن..." و آفاق زانو به بغل بود و گوشش به شوهر بود و پدرم قوز كرده بود رو كتاب "انوار" و صدای شیخ شعیب بود كه الماس تیرهی شب را خط كشید.
- میدونسم كه عاقبت اینطور میشه.
و حالا شده بود و دیگر عطر گس نخلستان با بوی شرجی قاطی نبود و سایهی دگل فولادی بلندی كه در متن آبی آسمان نشسته بود، رو چینهی گلی خانهی ما میشكست و میافتاد تو حیاط دنگال و تا لب گودال خانه كه مخمل قصیلی علفهای خودرو رنگش زده بود، سر میخورد و تو میدانگاهی پشت خانههای ما، سر و صداها تو هم بود و رنگ لاجوردی لباس كارگران، با رنگ سفید ملایم صندوقهای بزرگ تختهای كه زیر میخكشها و دیلمها از هم متلاشی میشد، تو هم بود و بالا كه نگاه میكردی، رشتههای مفتولی سیم بود كه نگاه را میكشید و به چشمت اشك مینشاند. انگار كه میل سرد سورمه به چشمت نشسته باشد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#352
Posted: 17 Oct 2013 15:52
ادامه داستان
شب كه میشد پدر "انوار" میخواند و گاهی "اسرار قاسمی" و خواج توفیق حرف میزد. از "خزعل" و "عبدالحمید" و غلامانشان و سیاهان خیزران به دست و شب كه میشد، ما تو كوچه "ترنا" بازی میكردیم و تو نخلستان میدویدیم و از رو شاخههای كم عرض آب میپریدیم و میراندیم تا لب رودخانه و تو بریدگیهای كنار رودخانه مینشستیم و به صدای آب و صدای پای بچهها، كه هو میكشیدند و میآمدند تا پیدامان كنند، گوش میدادیم، و آن شب بود كه تو "پوسته"(1) نشسته بودم و گوشم را به زمین چسبانده بودم كه ناگاه صدای پا شنیدم و صدای همهمه شنیدم. صدا، صدای پای بچهها نبود و همهمهی بچهها نبود. حرف بود كه آهسته و آرام، تو تاریكی مرطوب سر میخورد و میآمد و من از میان همهی حرفها، صدای آفاق را شناختم. شب بود، تیره بود، هوهوی موجهای غلتان رودخانه بود و صدای باد بود كه افتاده بود تو برگهای انبوه درختان خرما. از تو پوسته، لغزیدم بیرون و كشیدم بالا و رو ماسههای مرطوب سر خوردم و آرنجهام را ستون كردم و چانهام راتكیه دادم رو كف دستانم. نگاهم تاریكی شب را شكافت. در طول شاخهی پهنی كه از رودخانه جدا میشد جنبش سایههایی بود. مد بود، آب آمده بود بالا و "تشاله"(2) میتوانست كه از رودخانه بلغزد تو شاخه و براند تا عمق نخلها.
بلند شدم و دویدم و صدای گوشتی پاهام رو ماسهها خفه شد. سینهام را چسباندم به پوست خشن ساقهی درخت خرما و ساقههای دیگر كه پیش رویم بود، جابهجا رد نگاهم را میبرید. حالا خوب میشنیدم و حالا آفاق را میدیدم كه پیراهن وال سیاه، تنش را قالب گرفته بود و راه كه میرفت، سرینش میلرزید و مویش رها شده بود رو دوشش و صدای شیخ شعیب بود كه "صد و بیست و دو قواره..." و نفس تو سینهام حبس بود و پشت لبم داغ بود و بودم تا آفاق رفت و شیخ شعیب رفت و مردی كه قامتش به دار بلند نخل میماند، پرید تو تشاله و تشاله راند به طرف رودخانه و آن شب بود كه دانستم چرا گاهی شبها، آفاق دیر میآید و چرا گاهی نمیآید و فهمیدم كه چرا نورمحمد مفتش با آن چشمهای نینیاش و پوزهی درازش كه به پوزهی توره میماند، همیشه دور و بر خانهی ما پلاس است و مثل گربهی گرسنه بو میكشد و فردا بود كه مفتشها ریختند تو خانهی ما و همهجا را با سیخهای آهنی نوكتیز سوراخ سوراخ كردند و چیزی نیافتند. آفاق، شبانه خانه را خالی كرده بود و جنسها را جابهجا كرده بود و این بود كه آفاق را بردند و ظهر كه رهایش كرده بودند آمده بود با لبهای خشك تركخورده و تن غرق عرق و غرغر و نفرین و ناله و حالا آمده بودند با تبرهای سنگین و افتاده بودند تو نخلستان و از پشت چینههای گلی خانههای ما، تا سر حد ماسههای مرطوب و تیره رنگ كنار رودخانه، شده بود میدانگاهی كه جان میداد برای تاخت و تاز.
شاخههای آب را، كه مثل پنجههای دراز رودخانه دویده بودند تو گیسوی نخلستان، پر كرده بودند و ظهر كه میشد سایهی دگل فولادی میشكست رو چینهی خانهی ما و میافتاد تو حیاط و میراند تا لب گودال خانه كه آن روز مخمل قصیلی علفهاش زیر لگد مفتشها پامال شده بود.
خواج توفیق بست آخر را چسبانده بود و با زنش بود كه "پنجتا حقهی سه خط از بصره..." و آفاق تو خودش بود و نگاهش به مخمل گلهای آتش بود و گوشش به خواج توفیق بود و بانو، تو چرت بود و یدالله با كونهی دست پیاز را میشكست و آفاق بود كه گفت:
- خدا ذلیلشون كنه... دیگه پناهی نداریم...
كه نخلها را بریده بودند و شاخهها را پر كرده بودند و تاریكی سنگین میشد و پوستهی خاكستری، گلهای مخملی آتش را خفه میكرد.
***
با غرش جرثقیلها و هژده چرخهها از تو رختخواب میپریدیم و تازه آفتاب زده بود كه میرفتیم و سایهی دیوار مینشستیم و نگاه میكردیم كه كارگران آبیپوش، با كاسكت های سفید آهنی كه نور خورشید را باز میتافت، تو تله بستها وول میخوردند. آفتاب كه پهن میشد، خنكای صبح را میمكید. حالا دیوار آجری شكری رنگی، رودخانه را از ما بریده بود و زخم زرد رنگ میدان نفتی پشت خانههای ما، سرباز كرده بود و دویده بود تو كوچهها و دو رشته لولهی قیراندود، مثل دو مار نر و ماده، از حاشیهی انبوه نخلهای دور دست خزیده بود و آمده بود تو میدانگاهی و پایههای چوبی مالیده به نفت، مثل چوبههای دار، جابهجا تو خیابان بزرگ شهر كوچك ما نشسته بود و گازركها، رو سیمها میلرزیدند و دولخ كه میشد خاك زرد را لوله میكرد و به هوا میبرد و به سر و رومان میریخت وهنوز زیر بنای مخزن پنجمی را بتون نریخته بودند كه پیشین یك روز پاییزی آمدند و به همه پیغام دادند كه عصر همانروز تو قهوهخانهی لب شط باشند و شب كه پدرم از قهوهخانه برگشت، لب و لوچهاش آویزان بود و به خواج توفیق كه ازش پرسید "چه بود" گفت "میخوان خونهها رو خراب كنن... میگن برا اداره بازم زمین میخوان..." و من خیال كردم كه میدانگاهی جوع دارد و دهان نفتی خود را باز كرده است كه ریزهریزه شهر را ببلعد و پدرم آن شب نه "انوار" خواند و نه "اسرار قاسمی" و مادرم از تو یخدان نیمتنهی پشمی مرا بیرون كشیده بود و جلو لامپا نشسته بود و سوزن میزد كه پاییز سر رسیده بود و باد موذی آزار میداد و مدام هوهوی نخلهای دور دست بود و غرش رودخانه، كه سیلابهای پاییزی گلآلودش كرده بود و دیوارهی شكری رنگ آجری و مخزنهای فیلی رنگ و دگلها و سیمهای خاردار و شیروانیهای اخرایی رنگ، آن را از ما بریده بود.
***
آمده بودند و "نوروز" را برده بودند نظمیه. نوروز، دستهی جوغن را برداشته بود و افتاده بود به جانشان كه چرا آمدهاند و خانههای ما را اندازه میگیرند. نوروز را كه بردند، همه بهتشان زد. موسی سرمیدانی، كارد را از پر كمرش بیرون كشید و انداخت تو صندوقخانه.
بارها كه با پدرم رفته بودم قهوهخانهی لب شط، از موسی شنیده بودم كه "هركس به خونههای ما چپ نیگا بكنه، حوالهش با این كارده" و هر دفعه هم چشمهاش برق زده بود و مشتهی كارد را فشرده بود و سبیلش را تاب داده بود و به پشتی تخت تكیه داده بود و لیموناد را از سر بطری سركشیده بود و حالا كارد افتاده بود تو صندوقخانه و سر سرمیدانی پایین بود و تو قهوهخانه آفتابی نمیشد.
حالا تمام خیابانهای شهر كوچك ما رنگ نفت گرفته بود. هرجا كه نگاه میكردی، نقش آج لاستیك ماشین بود كه رو خاك ورآمدهی آغشته به نفت خیابانها نشسته بود و صبح كه میشد با صدای تكاندهندهی "فیدوس"(3) از خواب میپریدیم و فیدوس دوم كه فضا را از هم میدرید، كارگران آبیپوش با كاسكتهای فلزی و قابلمههای غذا از تو خیابان ما میراندند به طرف "اداره" و زیر نخلهای تك افتادهی جلو قهوهخانهی لب شط، شده بود یك بازار حسابی و فضاش انباشته بود از بوی زهم ماهی زنده و بوی تند ماهی كباب شدهی به ادویه آلوده و عطر ملایم نان خانگی و بوی اسیدی ماست ترشیده و آبگوشت مانده و دل و قلوهی گاو و سبزی پلاسیده.
تو تمام شهر، رشتههای سیم برق دویده بود و به همهی خانهها برق داده بودند، ولی خواج توفیق هنوز كنار لامپا چندك میزد و مینشست به انتظار یدالله و فتحالله كه از سر كار بیایند و مرا بفرستد شعبه. هنوز تكلیف خانههای ما روشن نبود. آمده بودند و اندازه گرفته بودند و گفته بودند "زمستان كه شد، باید خانهها را خالی كنید" و این بود كه پدرم دل و دماغ نداشت و خواج توفیق بعد از كشیدن تریاك بجای گفتن خاطرههای دور و درازش میرفت تو چرت و آفاق كه پناهگاه نخلستان را از دست داده بود، تو خانه نشسته بود، تا آن شب، كه بوی زمستان میداد، كه لتههای در شكست و بست خوردهی خانهی ما ناله كرد و لنگههاش از هم باز شد و شیخ شعیب با اسب راند تو خانه و...
... بعد كه آفاق چادر را دور كمر سفت كرد و موی نرم شبق مانندش را جمع و جور كرد تو لچك و همراه شیخ شعیب از خانه بیرون زد.
آفاق كه رفت "یدالله رومزی" آمد سراغ پدرم و خواج توفیق. فانوس مركبی را گرفتم و پیشاپیششان راه افتادم. به سردر قهوهخانهی لب شط، چراغ پرنوری آویزان بود كه نورش سر خورده بود رو پلیتهای موجدار حصار انبار اداره و یدالله رومزی، همچنان كه پشت سرم میآمد، انگشت درازش را میكشید رو موج پلیتها و صداش مثل صدای مسلسلی خفه، تو دل شب مینشست و با صدای گنگ رودخانه قاطی میشد.
از قهوهخانه كه رد میشدیم، تاریكی بود و پارس سگها بود و نخلهای تك افتاده بود كه نور فانوس مركبی رو تنههاشان لیس میزد و سایهی ماتشان میافتاد رو زمین و ما كه میرفتیم، سایهها، دور تنهها میچرخید و باد ملایمی بود كه سرشاخهها را به بازی گرفته بود و عطر گس نخلها با بوی نفت قاطی شده بود و از جوی آب كه جست زدیم، خانهی "ناصر دوانی" بود و همه بودند و سرمیدانی هم بود، با شرارت رمیدهی چشمانش و من نشستم كنار گیوهها و قندرهها و باد كه گهگاه از لای تركهای در تو میزد سرمای زمستان را به همراه داشت. سرمای خشك دشتهای وسیع را كه سنگ میتركاند.
پدرم نشست بالا و لم داد به رختخوابها كه تو چادر شب لفاف بود و خواج توفیق كنارش بود و شیر چای آوردند كه چربی شیر لبانم را لیز كرد و گرمی مطبوعش گلوم را غلغلك داد. پدرم سیگار لف میكشید. سرمیدانی جیگاره عراقی میكشید و سكوت بود و صدای قلیان باباخان بود و بوی تنباكوی خوانسار و بعد سرمیدانی بود كه حرف زد:
- میدونم كه همه پشت سرم حرف میزنن، اما میخوام بدونم نوروز رو كه بردن نظمیه، كی بالاش دراومد؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#353
Posted: 17 Oct 2013 15:54
ادامه داستان
نوروز را كه برده بودند، همه بهتشان زده بود و هیچكس لب نتركانده بود و این بود كه موسی حساب كار خود را كرده بود.
- ... اگه بالاش درمیومدین، اگه اقلن سر و صدا راه مینداختین كه دلم قرص میشد، بقول شما كاردم رو غلاف نمیكردم و میدیدین كه همهش قمپز نبوده و میدیدین كه اون فرنگی دیلاغ رو چطوری مثه گوشت قربونی آش و لاش میكردم.
صدای بم پدرم انباشتگی اتاق را خراش داد:
- موسی حق داره... موسی...
یدالله رومزی حرف پدرم را برید:
- اونوقت خیال نمیكردیم كه اینطوری جدی باشه.
ناصر دوانی به زبان آمد:
- مرض ریزهریزه میاد... همه یهو وبا نمیگیرن...
و بعد، حرفها تو هم شد و نگاه من از دهان این به دهان آن میگشت و بعد، نفهمیدم چه شد كه موسی سرمیدانی از جا در رفت و داد كشید و از جیب جلیقه، قرآن كوچكی بیرون آورد و صدای رگدارش زیر سقف اتاق، مثل مار زخمی پیچ و تاب خورد:
- اگه مردین به این سینهی محمد قسم بخورین... د بخورین...
و با دست كوبید رو قرآن.
- اول از همه جلو میفتم... با همین كارد...
و جلو نیمتنهاش را كنار زد و كاردش را از كمر بیرون كشید.
- اول از همه سر او فرنگی رو من گوش تا گوش میبرم... من كجا برم زندگی كنم؟... عمری خون جگر خوردم تا این چاردیواری رو درس كردهم... د یالا... قسم بخورین... د بخورین.
كه صدای زیر عبدی نازككار، انگار آب یخ بود كه تو دیگ آبجوش ریخته باشند:
- قسم كه نه!
و عبدی شیربرنجی گفت:
- كفاره داره.
كه موسی وا رفت و همچنان كه مثل گربهی رو چنگ نشسته، رو دو زانو نشسته بود، براق شد، صداش افتاد، كلمات بیخ گلوش غلت خورد و بعد، مثل مهرههای سربی بیرون ریخت:
- دیدین كه موسی نامرد نیس... دیدین كه من نامرد نیسم... حالا دیدین؟...
و عقب كشید و به متكا تكیه زد و غرغر كرد.
زردی پریدهای از بناگوشش تا شقیقهاش دویده بود.
لبان كلفتش زیر سبیل انبوهش میلرزید. انگار كه به خودش ناسزا میگفت، انگار كه ورد میخواند و انگار كه چانهاش لغوه گرفته بود و تو اتاق گویی خاك مرده پاشیدند و بیرون زوزهی باد بود و بوی شب بود و پدرم سیگار دیگری پیچاند و كونهاش را با نوك دندان گرفت و تف كرد و صدای خشدارش را رها كرد:
- سی چلتا آدم ریش و سبیلدار دور هم جمع شدین كه چی؟... فرسادین دنبال ما كه چی؟... كه...
- موسی حق داره
و این خواج توفیق بود كه میگفت.
و یدالله رومزی بود كه گفت:
- میباس حرف همه یكی باشه.
و بعد ناصر دوانی بود كه گفت:
- میباس قسم بخوریم.
و موسی سرمیدانی بود كه به زبان آمد. این بار صداش خفه بود.
- پس چرا وقتی قرآن رو درآوردم، همه مثل اینكه ماست ترش خورده باشین، لب ورچیدین؟
كه پدرم جابهجا شد:
- من یكی حاضرم، تا پای جونم كه باشه حاضرم.
- قسم بخوریم.
- همه میخوریم.
كه بند بند وجود من هم از قسم سرشار شد. اگر خانههامان را خراب میكردند، اگر كبوترخانهام خراب میشد؟... نه!...
دو روز بود كه "دم سفیدها" تخم گذاشته بودند و جفت "حبشی" پوشال میكشیدند و نر "خانی" سر تخم میزد و حالا تو فكر كبوترها بودم و تو فكر كبوترخانه بودم و حرفها تو گوشم بود كه "وقتی قرار شد بیان خونهها رو خراب كنن، هیچكدوممون نمیریم سركار... همه میمونیم خونه..."
و...
_ با تبر میفتیم بجونشون.
- هر كه چپ نیگا كنه با همین كارد چشاشو در میارم.
و صداها تو هم بود و لبم از چربی شیر لیز بود و بوی شب بود كه همراه بوی اسفند سوخته و سرمای گزنده از لای درزهای در میخزید تو و بعد، ناگهان صدای تركیدن گلوله بود و دومی و سومی كه وحشتمان زد و هجوم بردیم به در اتاق و ریختیم تو حیاط و دویدیم به طرف در خانه.
گاومیش ناصر دوانی كه زیر سایبان بسته بود، رم كرد و بعد نعره كشید...
ماه آمده بود بالا. بالای بالا و خیمه زده بود و صدای خروس بود كه انگار ره گم كرده بود و شب بود كه از تیغهی بلند نیمه میگذشت و پوزه میكشید بسوی بامداد.
***
صبح كه شد، آفتاب كه زد، تك سرد صبحگاهی كه شكست، خروس آمد و دانه به دانه، دانهها را چید. معلوم نبود كه كدام شیر خوردهای رفته بود و "لو" داده بود. پدرم را كه بردند و خواج توفیق را كه بردند، مادرم دوید منزل یدالله رومزی. آفاق، شب كه رفته بود، هنوز نیامده بود.
یدالله رومزی را برده بودند نظمیه، همانطور كه خواج توفیق را برده بودند و پدرم را برده بودند و ناصر دوانی را برده بودند و باباخان را... و هنوز پیشین نشده بود كه نورمحمد آمد، با پوزهی باریكش و نینی چشمانش و مادرم اشكش رو گونههاش بود كه حرف نورمحمد را شنید.
- خواهر به خواج توفیق، یا اگه نیس، به بچههاش بگین كه بیان جسد آفاق رو تحویل بگیرن.
- جسد آفاق؟
- آره خواهر، دیشب، پشت نخلستون تیر خورده.
بانو كه تو چرت بود جیغ كشید، مادرم جیغ كشید و نورمحمد مثل توره گریخت.
خواج توفیق، صبح فرصت نكرده بود كه دودش را بگیرد و یقین حالا تو نظمیه خمار بود.
من رفتم سراغ كبوترهام. بوی فضلهی كبوترها با بوی رطوبت قاطی شده بود و تو كبوترخانه گرم بود و مادهی "حبشی" خوابیده بود. یقین تخم گذاشته بود. با سر چوب كوتاهی زدم به پرش كه كنار رود، تا اگر تخم كرده است ببینم. كبوتر بالش را تكان داد و گردن كشید و پف كرد و با نوك كوتاهش به چوب حمله كرد. خصمانه حمله كرد.
صدای كفش چوبی زن ناصر دوانی آمد. از در كوتاه كبوترخانه ساقهای سبزه و گرفتهاش را دیدم. یقین چادرش را به كمر بسته بود. گودی پشت زانوهاش پر میشد و خالی میشد و كفش چوبیاش صدا میداد. از در كوتاه كبوترخانه ساقهای گرفتهاش را دیدم كه مثل قیچی باز و بسته میشدند، كه گودال وسط حیاط را دور زدند و رفتند تا ایوان روبهرو. حالا صدایش هم میآمد:
- خواهر چه خاكی به سر كنم؟... اومدن كلبچه زدن دستش و بردنش.
مادرم گریه میكرد. آرام اشك میریخت. خواج توفیق را برده بودند، پدرم را برده بودند و معلوم نبود كه جسد آفاق كجا افتاده است و یدالله و فتحالله رفته بودند سر كار كه وقتی شب برگشتند، و اگر خواج توفیق آمد، بفرستد مرا شعبه.
باز به مادهی حبشی ور رفتم. مثل سرب نشسته بود سر جاش. تكان نمیخورد. بگمانم تخم گذاشته بود. باز صدای پا آمد. این بار پاچههای زیر شلواری "بلور"، زن موسی سرمیدانی، بود كه رو خاك كف حیاط كشیده میشد.
زانوهام را به زمین زدم، دستها را ستون كردم و سرم را از كبوترخانه كشیدم بیرون كه ببینم كجا نشستهاند. تو ایوان بودند. بانو نبود. بگمانم مادرم فرستاده بودش كه به یدالله و فتحالله خبر بدهد. انگار مادرم حرف میزد، لبهاش كه تكان میخورد. غرش دستگاه مخلوط كننده، صداش را خفه میكرد. خزیدم تو كبوترخانه و اینبار، با مادهی "دم سفید" ور رفتم و هنوز سرگرم كبوترها بودم كه ناگهان جیغ مادرم فضا را شكافت و بعد، جیغ زنها بود كه با هم قاطی شد. از كبوترخانه پریدم بیرون. پشتم گرفت به بالای چارچوب و تو فكر كمرم بودم كه دیدم یدالله و فتحالله جسدی را گذاشتهاند رو نردبان سبكی و گریهكنان گودال وسط حیاط را دور میزنند. دویدم. یك رشته موی شبق مانند از زیر عبای روی جسد بیرون افتاده بود و میلرزید. عبای سیاه آفاق بود. موی آفاق بود كه برق میزد، كه نرم و مواج بود. نردبان را گذاشتند تو ایوان، مادرم به سینهاش كوفت. بعد زنها بودند و بچهها بودند كه از در خانهی ما هجوم آوردند تو و تا بجنبم كه از ترس بچهها در كبوترخانه را ببندم، خانهی ما پر شده بود آدم و زنها نشسته بودند دور جسد آفاق و به سر و سینه میكوفتند.
حالا آفتاب آمده بود بالا. سایهی دگل میدانگاهی شكسته بود رو چینهی خانهی ما و بعد شكسته بود رو سر جماعت و انتهاش افتاده بود رو علفهای خودروی گودال وسط خانه و صدای دستگاه مخلوط كننده بود كه گاه اوج میگرفت و گاه فرو میافتاد.
حالا زیر بنای مخزن یازدهمی را بتون میریختند. ظهر كه شد پدرم آمد. ازش التزام گرفته بودند كه تا آخر هفته خانه را خالی كند و تا آخر هفته، دو روز دیگر باقی مانده بود.
***
كبوترهام را برده بودم و پرشان را بسته بودم و گذاشته بودمشان زیر سبد، تا براشان لانهای درست كنم. از وقتی كه آفتاب زده بود تا حالا كه ظهر سر میرسید، ده راه بیشتر آمده بودیم و رفته بودیم و اسباب كشی كرده بودیم و حالا راه آخر بود كه پدرم داشت خرت و پرتها را تو گونی میكرد كه یكی را خودش به دوش بگیرد و یكی را من.
یكهو صدای بولدوزر بلند شد و من دیدم كه چینهی گلی خانهی ما به جلو رانده شد، لرزید، از هم پاشید و رو هم ریخت.
پدرم زیر لب غر زد:
- بی ایمونا نمیذارن تا خالی كنیم.
پوزهی بولدوزر كه بالای تیغهی پهن و بران بود، به جلو رانده شد و از روی خرابهی دیوار كشیده شد تو خانه.
پدرم گونی را به دوش كشید و گفت:
- یالا پسرم... یالا راه بیفت.
گونی سنگین بود، به زحمت بلندش كردم و پشتم را زیرش خم كردم و هنوز از در خانه بیرون نرانده بودم كه لانهی كبوترهام مثل حباب كف صابون رو تیغهی صاف و براق بولدوزر از هم پاشید.
تو كوچه بودم كه نگاهم به آسمان رفت. نمیدانم نر سفید چطور پرش را باز كرده بود و از زیر سبد بیرون زده بود و پر كشیده بود تا بالای خانهی ما كه زنجیرهای پهن بولدوزر میكوبیدش. گونی را گذاشتم زمین و كبوتر را نگاه كردم كه بالهاش را خواباند و قیقاج آمد تا بالای خرابههای خانهی ما، بعد اوج گرفت و دور زد و دور زد. انگار كه خانه را نمیشناخت و انگار كه سرگردان بود. سوت كشیدم. صفیر سوتم را شناخت، آمد پایین، گردن كشید، پرپر كرد و بعد، ناگهان اوج گرفت و رفت بالا و بالاتر، تا آنجا كه با آبی آسمان درهم شد.
ته كوچه را نگاه كردم، پدرم را ندیدم. او رفته بود و من مانده بودم با بار سنگینی كه بایستی به دوش میكشیدم. ■
احمد محمود
1- پوسته: پناهگاه قایق
2- تشاله: نوعی قایق
3- فیدوس: سوت كارخانه
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#354
Posted: 17 Oct 2013 21:33
دوشس و جواهر فروش
ویرجینیا وولف
برگردان: فرزانه قوجلو
الیور بیكن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارك زندگی می كرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلیها كه پنهانشان كرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. كاناپه ها كه روكی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجرهها را پر كرده بودند. پنجرهها، سه پنجره ی بلند، اطلس پر نقش و نگار و تور تمیز را تمام و كمال به نمایش می گذاشتند. قفسه ی چوب ماهون زیر بار براندیها، ویسكیها و لیكورهای اصل شكم داده بود. و او از پنجره ی وسطی به پایین و به سقفهای شیشه ای اتومبیلهای مد روز متوقف در كنار جدولهای باریك خیابان پیكادلی نگاه می كرد. نقطه ای مركزی تر از این نمی شد تصور كرد. و در ساعت هشت صبح پیشخدمت مرد صبحانه ای او را در یك سینی میآورد؛ پیشخدمت روبدشامبر ارغوانی تا كرده ی او را باز می كرد؛ با ناخن های بلند و تیز خود نامه های الیور را می گشود و كارت های دعوت سفید و ضخیمی را بیرون می آورد كه امضای دوشسها، كنتسها، ویسكنتسها و دیگر بانوان متشخص بر آن ها حك شده بود. بعد نوبت شست و شو بود؛ سپس نان تست خود را می خورد؛ بعد روزنامه اش را كنار آتش سوزان و روشن زغالهای الكتریكی می خواند.
خطاب به خود میگفت: «مواظب باش الیور. تو كه زندگی ات را در كوچه ای باریك و كثیف شروع كردی، تو كه ...» و او به پایین و به ساق پاهایش نگاه میكرد، چقدر در آن شلوار خوش قواره شكیل بود؛ به چكمه هایش نگاه كرد؛ به گترها. همه شیك بود، می درخشیدند؛ توسط بهترین خیاطان در ناحیه ی ساویل رو و از بهترین پارچهها دوخته شده بودند. اما او اغلب این لباسها را از تن بیرون میآورد و همان پسر بچه در كوچه ی تاریك می شد. یك بار به جاه طلبی زیاده ی خود فكر كرده بود – فروختن سگهای دزدی به زنان آلامد در وایت چپل. و یك بار هم گیر افتاد و مادرش التماس كرده بود «وای الیور»، «وای الیور! پسرم كی میخواهی عاقل شوی؟» ... بعد پشت یك پیشخوان رفته، ساعتهای مچی ارزان قیمت فروخته بود؛ بعد از آن كیفی را به آمستردام برده بود ... با یاد آن خاطره زیر لب خندید، الیور پیر، جوانی اش را به یاد میآورد. آری با آن سه قطعه الماس بارش را بسته بود؛ بعد هم برای زمرد كارمزد خوبی گرفت. پس از آن اتاق خصوصی در پشت مغازه ای درهاتون گاردن گرفت؛ اتاقی با ترازو، گاو صندوق، ذره بینهای ضخیم مخصوص. و بعد ... و بعد ... باز هم زیر جلكی خندید. وقتی در آن غروب داغ از رسته ی جواهر فروشان گذشت كه داشتند از قیمتها، معادن طلا، الماسها، گزارشهای رسیده از آفریقای جنوبی بحث می كردند، یكی از آن ها در موقع عبور او انگشت بر بینی گذاشت و زمزمه كرد«هوم». چیزی بیش از زمزمه نبود، نه چیزی بیشتر از سقلمه ای روی شانه، انگشتی روی بینی، وزوزی كه از رسته ی جواهر فروشان درهاتون گاردن در آن بعد از ظهر داغ به گوش می رسید، بله سالها پیش بود! اما هنوز الیور عرق آن روز را بر مهرههای پشتش احساس می كرد، سقلمه، نجوایی كه معنایش این بود، «نگاهش كن، الیور جوان است، جواهر فروش جوان – همین كه میرود» آن موقع جوان بود. و بهتر لباس می پوشید؛ و اوایل یك درشكه ی خوشگل داشت؛ بعد یك اتومبیل؛ در ابتدا در بالكن می نشست و بعد در لژ مخصوص تئاتر. و ویلایی در ریچموند مشرف به رودخانه خرید، با انبوه بوتههای رز سرخ و مادمازلی كه هر بامداد یكی می چید و در یقه ی كت او جای می داد.
«خُب،» الیور بیكن در حالی كه بلند می شد و كش و قوس میآمد، گفت «خُب... » و زیر تصویر بانویی پیر ایستاد كه روی پیش بخاری قرار داشت و دست هایش را بلند كرد «من سوگندم را حفظ كرده ام» گفت و بار دیگر دستهایش را روی هم گذاشت، كف بر كف، انگار میخواست به او ادای احترام كند. «من شرط را برده ام.» همین طور بود؛ او ثروتمندترین جواهرفروش در انگلستان بود؛ اما انگار بینی اش كه دراز بود و كش دار، مثل خرطوم فیل، میخواست با همان لرزش عجیب پرههای خود بگوید (اما به نظر می رسید نه فقط پرههای بینی كه تمام آن می لرزید) كه او هنوز خرسند نبود؛ هنوز چیزی را زیرزمین كمی جلوتر بو می كشید؛ گرازی غول پیكر را در مرتعی مملو از قارچهای خوراكی تصور كنید؛ پس از آن كه قارچها را از زیر خاك بیرون می كشد، همچنان بوی قارچی بزرگ تر، سیاه تر جایی دورتر، از زیر زمین به مشامش میرسد. از همین رو الیور همیشه در مركز ثروتمند می فیر به دنبال قارچی سیاه تر و بزرگ تر بود.
سنجاق مروارید نشان روی كراواتش را مرتب كرد، بارانی شیك و آبی رنگ خود را پوشید؛ دستكش های زرد رنگ و عصایش را برداشت؛ و تلوتلو خوران همان طور كه از پلهها پایین میآمد با بینی دراز و نوك تیزش نیمی آه می كشید و نیمی بو، همین طوری بود كه به میدان پیكادلی قدم گذاشت. مگر نه آن كه مردی غمگین بود، مردی ناخشنود، مردی كه گر چه شرط را برده بود هنوز به دنبال چیزی پنهان شده می گشت؟
در حین راه رفتن كمی تلو تلو می خورد، مثل شتر باغ وحش كه از این سو به آن سو تاب می خورد وقتی در جاده ی آسفالته راه می رود، پر از بقالها و همسرانشان كه در پاكت های كاغذی چیز می خورند و تكه های كوچك كاغذهای نقره ای را مچاله می كنند و روی زمین می اندازند. شتر از بقالها بیزار است؛ شتر از سهم خود ناراضی است؛ شتر دریاچه ی آبی را می بیند و ردیف درختهای نخل را در جلوی آن. پس جواهرفروش بزرگ، بزرگ ترین جواهرفروش در سرتاسر جهان، با لباسی برازنده، با دستكش هایش، با عصایش، اما همچنان ناخشنود، خرامان از میدان پیكادلی می گذشت تا به آن مغازه ی كوچك سیاه رسید كه در فرانسه، در آلمان، در اتریش، در ایتالیا و در سراسر آمریكا شهرت داشت، مغازه ی كوچك و تاریك در خیابان بانداستریت.
طبق معمول بی آن كه حرفی بزند طول مغازه را طی كرد، گر چه چهار مرد، دو تن پیر، مارشال و اسپنسر، و دو تن جوان، هاموند و ویكس، هنگام عبور او پشت پیشخوان صاف ایستادند و نگاهش كردند، به او غبطه می خوردند. فقط با اشاره ی یك انگشت پوشیده در دستكش كهربایی رنگ به حضور آن ها پاسخ گفت. به داخل رفت و در اتاق خصوصی اش را پشت سر بست.
سپس حفاظ آهنی پنجره را باز كرد. هیاهوی باند استریت به درون سرازیر شد؛ صدای رفت و آمد اتومبیلها در دور دست. نور چراغهای چشمك زن در پشت مغازه به بالا می تابید. درختی شش برگ سبز خود را جنباند، چرا كه ماه ژوئن بود. اما مادمازل با آقای «فدر» در كارخانه ی آبجوسازی ازدواج كرده بود – حالا كسی نبود كه بر یقه ی كت او گل رز بگذارد.
«خُب» نیمی آه و نیمی خرناس كشان گفت «خُب...» بعد فنری را در دیوار كشید و صفحه ای صاف آرام كنار رفت و پشت آن پنج، نه، شش گاوصندوق ظاهر شد، همه از فولاد جلا داده شده. كلیدی را چرخاند؛ قفل یكی را باز كرد؛ بعد یكی دیگر را. پوشش داخلی همه ی آن ها از حریر ارغوانی تیره بود؛ همه پر از جواهر بود – دستبندها، گردنبندها، حلقهها، نیم تاجها، تاج دوكها؛ سنگهای درشت در صدفهای بلوری؛ یاقوتها، زمردها، مرواریدها، الماسها. همه امن، درخشان، خنك با این حال با نور درونی شان تا ابد مشتعل بودند.
الیور به مروارید ها نگاه میكرد، گفت: «اشكها!»
به یاقوتها می نگریست، گفت: «خون قلبها!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#355
Posted: 17 Oct 2013 21:34
ادامه داستان
الماسها را زیر و رو می كرد طوری كه برق می زدند و می درخشیدند، ادامه داد: «باروت!»
«آن قدر باروت كه میشد با آن می فیر را به آتش كشید. آسمان رفیع، رفیع، رفیع!» سرش را به عقب برد و صدایی مثل شیهه ی اسب از او بیرون آمد.
تلفن روی میزش با صدایی خفه و مقهورانه وزوزی كرد. در گاو صندوق را بست.
گفت « ده دقیقه ی دیگر، نه قبل از آن.» و پشت میز تحریر خود نشست و به سر امپراطوران روم نگاه كرد كه روی دكمه سردستهایش حك شده بودند. و باز لباس از تن بیرون آورد و همان پسر بچه ای شد كه در كوچه تیله بازی میكرد، جایی كه یكشنبهها سگ های دزدی را می فروخت. همان پسر بچه ی شرور و ناقلا، با لبهایی مثل آلبالوهای تر. انگشتهایش را در دل و روده ی شكمبه ها فرو می كرد؛ در ماهیتابه های پر از ماهی سرخ شده دست می برد؛ در میان جمعیت وول می خورد. لاغر بود، فرز، با چشمهایی مثل سنگ های شسته شده. و اكنون – اكنون – عقربههای ساعت تیك تاك میكرد. یك، دو، سه، چهار ... دوشس لامبورن، دختر صدها ارل در انتظار شرفیابی بود. دوشس ده دقیقه ای روی صندلی كنار پیشخوان منتظر می ماند. در انتظار شرفیابی بود. منتظر می ماند تا وقتی او آمادگی دیدنش را داشته باشد. به ساعت در قاب چرمی خیره نگاه می كرد. عقربه تكان خورد. ساعت با هر تیك تاك خود چیزی به او می داد – این طور به نظر می رسید – پاته ی جگر غاز؛ یك گیلاس شامپاین؛ گیلاسی دیگر از براندی اعلا؛ سیگاری به ارزش یك گینی. همان طور كه ده دقیقه می گذشت ساعت آن ها را روی میز كنار او قرار داد. سپس صدای قدم هایی سبك را روی پله ها شنید كه نزدیك می شدند؛ صدای خش خش در راهرو. در باز شد. آقای هاموند خودش را به دیوار چسباند. اعلام كرد: «سركار علیه!»
همان جا منتظر شد، چسبیده به دیوار. و الیور در حالی كه بلند می شد می توانست خش و خش لباس دوشس را موقع آمدن بشنود. بعد او ظاهر شد، پهنای در را پر كرد، اتاق را با رایحه ای انباشت، با شأن و مقام، تكبر، تفاخر، افاده ی همه ی دوكها و دوشسها كه همه در موجی جمع شده بود. و همان طور كه موج در هم می شكند، او نیز در هنگام نشستن در هم شكست و آب را بر سر و روی الیور بیكن، جواهرفروش بزرگ پاشید و پخش كرد و فرو ریخت. او را با رنگهای براق و روشن، سبز، سرخ، بنفش پوشاند؛ و عطرها؛ و رنگین كمانها و پرتو نورهایی كه از انگشتهایش ساطع می شد، از لابلای بادبزنها بیرون می ریخت، از ابریشم می تراوید؛ چرا كه او خیلی تنومند بود، خیلی فربه، به سختی در تافته ی صورتی رنگ جا گرفته بود و از دوران اوج خود فاصله داشت. مثل چتری با پره های فراوان، مثل طاووسی با پرهای بسیار، كه پرههایش را می بندد، كه پرهایش را جمع می كند، او نیز فرود آمد و همان طور كه در مبل راحتی چرم فرو رفت خود را بست.
دوشس گفت: «صبح بخیر، آقای بیكن.» و دستش را كه از میان دستكش سفیدش بیرون زده بود جلو آورد. و الیور همان طور كه با او دست می داد تعظیم كرد. و وقتی دستها یكدیگر را لمس كردند بار دیگر پیوند قدیمی بین آن دو پا گرفت. آن ها دوست بودند، با این حال دشمن هم؛ مرد آقا بود؛ زن نیز بانویی؛ هر یك دیگری را فریب می داد و هر یك به دیگری نیاز داشت، هر یك از دیگری می ترسید، هر یك همین را حس می كرد و هر باری كه در آن اتاق پشتی و كوچك با نور سفید و روشن بیرون، و درختی با شش برگ و صدای خیابان در دور دست و در پس گاو صندوقها با هم دست می دادند این را می دانستند.
«و امروز – دوشس، من امروز چه كاری می توانم برای شما انجام دهم؟» الیور با ملایمت بسیار گفت. دوشس باز كرد؛ قلبش را؛ قلب خصوصی اش را به گستردگی گشود. و با آهی، اما بی كلامی، از داخل كیف دستی اش كیسه ای از جنس جیر در آورد؛ شبیه راسویی زردرنگ به نظر می رسید. و مرواریدها را از شكافی در شكم راسو بیرون آورد. ده مروارید از شكم راسو بیرون غلتید – یك، دو، سه، چهار، مثل تخم های پرنده ای آسمانی.
«آقای بیكن عزیز، این همه ی چیزی است كه برایم باقی مانده» به ناله گفت. پنج، شش، هفت، به پایین غلتیدند، از شیب و دامنه های كوهی فراخ كه بین زانوهای او بود به میان دره ای باریك غلتیدند – هشتمی، نهمی و دهمی. همه در روشنایی تافته ی هلویی رنگ جای گرفتند. ماتم زده گفت: «ده مروارید اپل بای است. آخرینشان ... آخرین همه ی آنها.» الیورد دست دراز كرد و یكی از مرواریدها را بین انگشت شست و سبابه گرفت. گرد بود، درخشان بود. اما آیا اصل بود یا بدل؟ یعنی باز داشت دروغ می گفت؟ جرأتش را داشت؟ انگشت گوشتآلود و بالشتكی خود را روی لبهایش گذاشت. « اگر دوك می دانست ...» به نجوا گفت: «آقای بیكن عزیز، كمی بدشانسی آوردیم...» یعنی باز هم قمار كرده بود؟ هیس هیس كنان گفت: «آن نابكار! آن متقلب!»
آن مرد با گونه های استخوانی؟ و نابكار. و دوك آدم عصا قورت داده ای است، با خط ریشهای دو طرف صورتش؛ یعنی اگر می دانست سرش را می برید، حبسش می كرد – چه می دانم، الیور با خود فكر می كرد و به گاو صندوقش زل زده بود.
نالید و گفت «آرامینتا، دافنه، دیانا. این برای آن هاست.»
بانوان آرامینتا، دافنه، دیانا دختران او بودند. او آن ها را می شناخت؛ تحسینشان می كرد. اما این دیانا بود كه او دوستش داشت.
با عشوه ای افزود: « شما از همه ی اسرار من با خبرید.» اشكها لغزید؛ اشكها سرازیر شد؛ اشكها، مثل الماسها، پودر را از شیار گونههای هلویی رنگ او جمع می كردند.
زمزمه كرد: «دوست قدیمی، دوست قدیمی.»
او نیز تكرار كرد: «دوست قدیمی، دوست قدیمی.» انگار واژهها را مزه مزه می كرد.
الیور پرسید: «چقدر؟»زن مرواریدها را با دستش پوشاند.
به نجوا گفت: «بیست هزار تا.»یكی را در دستش نگه داشت، اما بدل بودند یا اصل؟ جواهر اپل بای – آیا دوشس قبلاً با همین نام آن ها را نفروخته بود؟ زنگ را برای احضار اسپنسر یا هارموند به صدا در میآورد تا بگوید. "بگیر و آزمایش كن." دستش را به طرف زنگ دراز كرد.
زن جلوی حركت او را گرفت و شتاب زده گفت: «شما هم فردا می آیید؟ نخست وزیر اعلیحضرت ... » مكثی كرد. وافزود «و دیانا.»
الیور دستش را از زنگ برداشت. به پشت سر زن نگاه كرد، به پشت خانه ها در باند استریت. اما اكنون خانههای باند استریت را نمی دید، بلكه رودخانه ای خروشان را دید و ماهیان قزل آلای جست و خیزكنان و ماهیان آزاد را؛ و نخست وزیر و خودش را نیز، در جلیقههای سفید و سپس دیانا. به مروارید توی دستش نگاه كرد. اما چطور می توانست آن را محك بزند، در نور رودخانه، در پرتو چشم های دیانا؟ اما چشمهای دوشس به او بود.
با ناله گفت: « بیست هزار تا. حیثیت من!»
حیثیت مادر دیانا! او دسته چك را به طرف خودش كشید و قلمش را درآورد.
نوشت: « بیست.» سپس از نوشتن باز ماند. چشمهای پیرزن در تصویر خیره به او بود – چشمهای پیرزن، مادرش.
به او هشدار داد: «الیور! حواست هست؟ احمق نشو!»
«الیور!» دوشس با لحنی ملتمسانه گفت. حالا «الیور» بود نه «آقای بیكن». برای تعطیلات طولانی آخر هفته می آیی؟»
تنها در جنگل با دیانا! سواری در جنگل تنها با دیانا!
نوشت «بیست» و امضا كرد.
- «بفرمایید»
و در این لحظه، وقتی زن از روی صندلی برخاست، تمام پرههای چتر، همه ی پرهای طاووس باز شد، درخشش موج، شمشیرها و نیزههای آجین كورت. و دو مرد پیر و دو مرد جوان، اسپنسر و مارشال، ویكس و هاموند، وقتی او دوشس را از میان مغازه تا دم در مشایعت می كرد، در حالی كه به او غبطه می خوردند صاف ایستادند. و او دستكش زرد رنگ خود را در برابر صورت آن ها تاب داد و دوشس حیثیتش را - چكی به مبلغ بیست هزار پوند را با امضای او محكم در دستهای خود نگه داشته بود.
«اصل اند یا بدل؟» الیور در همان حال كه در اتاق خود را می بست از خود پرسید. آن جا بودند، ده مروارید روی كاغذ جوهر خشك كن روی میز. آن ها را نزدیك پنجره برد. در برابر نور زیر ذره بین خود گرفت ... پس این قارچی بود كه او از دل خاك بیرون كشیده بود! تا مغزش گندیده بود – تا ته گندیده بود!
آهی كشید «مادر مرا ببخش» دستهایش را بالا آورد انگار از پیرزن تصویر طلب بخشش می كرد. و بار دیگر پسر بچه ای شد در كوچه ای كه یكشنبه ها سگ های دزدی را می فروختند. در حالی كه كف دست هایش را روی هم قرار می داد به نجوا گفت: «چون كه آخر هفته ی طولانی در پیش داریم.»
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#356
Posted: 18 Oct 2013 08:49
"اشغال"
نویسنده: محمدآصف سلطانزاده
"اِشغال" نام یکی از داستانهای محمدآصف سلطانزاده نویسندهی افغانستانی در مجموعهداستان چاپشدهاش به نام "عسگر گریز" میباشد. این مجموعهداستان در هفتمین دورهی جایزه ادبی گلشیری برندهی عنوان بهترین مجموعهداستان سال 1386 شد.
ساعت هفت و ده دقیقه تمام.
مرد جوان نگاه از ساعت برگرفت و مثل هر روز لباس پوشیده و کیف به دست آماده رفتن شد. نگاهی سیر به اتاقش انداخت، جایی که عجیب در آن احساس امنیت میکرد. باز آن حس هر روزه سراغش آمد که آیا ممکن است باز به این خانه برگردد؟ و سینهاش را غم سنگینی پر کرد. به دقت در را پشت سرش قفل کرد و از پلههای زینه پایین آمد. اگر کسی پرسید که کی از منزل خارج شدی، چه بگوید؟
پیرمرد سرایدار مثل همیشه سر جایش نبود و فقط گربه زرد رنگش روی صندلی او، دم در، لم داده بود. گربه با شنیدن صدای پا چشمانش را باز نمود و نگاه کرد به دست مرد که در جیب فرو کرده بود.
«امروز برایت چیزی ندارم.»
صدای تیکتاک ساعت دیواری میآمد. کاشکی پیرمرد سرایدار میبود تا از او ساعت را میپرسید. ولی خوب، عیب ندارد، این را میتواند از مغازهدار سر کوچه بپرسد.
وقتی پا گذاشت به داخل کوچه باز احساس برهنه بودن کرد. گویی چشمی مدام او را میپایید. مثل هر روزه که رسید دم در مغازه، با صدای بلند پرسید: «ساعت چند است؟»
و کوشش کرد که ساعتاش را درون آستین پنهان بدارد. مغازهدار نگاهی مشکوک به او انداخت: «یک ساعت برای خودت بخر... هر روز ساعت میپرسی»
«میخواستم بدانم ساعت چند از منزل خارج شدهام تا...»
و لبخند زد. مغازهدار با دقت نگاهش کرد و گفت: «به من چه که ساعت چند از منزل خارج شدهای.»
«می خواهم بروم اداره... نمی دانم ساعت چند است.»
«هفت و ربع...»
«نخیر، هفت و سیزده دقیقه»
«تو که ساعت را میدانی پس چرا؟...»
«فقط یادتان باشه.»
و نماند که رفتار مغازهدار را ببیند. خیالش کمی راحت شد. اگر پرسیدند که کی از منزل خارج شدی، حالا یک شاهد داشت. ولی اگر کسی پرسید با مغازهدار چه میگفتی، چه بگوید؟ خوب میگوید که ساعت را پرسیده. مگر خودش ساعت ندارد؟ دارد ولی.... ولی چه؟ نکند با او درباره چیز دیگری حرف میزدی... با او چه کار داشتی؟
باز ترس آمد، سراغ مرد جوان... صدای هلیکوپتر نظامی آمد که از آنجا رد میشد. جوان سر بلند کرد و در آسمان به دنبال هلیکوپتر گشت. چیزی ندید. هلیکوپتر رد شده بود یا فقط صدای بال آن بود و خودش نامریی بود. نگاهش افتاد به پنجرهای در طبقه سوم خانهای. شبح محو زنی یا دختری پشت شیشه ایستاده بود و به داخل کوچه نگاه میکرد. باید جوان باشد و در بلوزی سرخ رنگ حتما ً خیلی زیبا خواهد بود.
اگر کسی بپرسد که چرا به بالا نگاه میکردی، به آن پنجره، چه بگوید؟ با آن زن یا آن دختر چه کار داشتی؟... او را میشناسی؟ چه کاره است؟
سرش را پایین انداخت و باز هراسان به راه افتاد. آدمهایی از کنارش میگذشتند و او فقط پاهایشان را میدید و از روی کفش و شلوارشان میتوانست بفهمد که مرد هست یا زن، پیر است یا جوان. و حتی شغلشان را هم از نحوه راه رفتنشان میتوانست حدس بزند. این تنها سرگرمیاش در اثنای راه رفتن شده بود. حتی برای صاحب این کفشها اسم میگذاشت و به خاطر میسپرد که کی را در کجا دیده.... و میدانست که امروز چه کسی را ندیده و برای او غصه دار میشد که نکند برای او اتفاقی...
تقتق پایی از روبرویش میآمد. نزدیک که رسید یک پا و یک عصا در قاب نگاهش وارد شد. حتما ً در جنگ آسیب دیده. در کجا بوده؟...
حالاست که او پیدایش بشود. کمی از سرعتش کم کرد. صدای پاهایی آرام از دور پیش میآمد، موزون و آهنگین. از اضطرابش هم کم میکرد و هم به آن میافزود. نزدیکتر که رسید، پاهایی ظریف و نازک قاب نگاهش را پر کرد. دلش به تپش افتاد. هر چه باداباد، فقط به تو نگاه میکند. اگر بپرسند که... بگذار بپرسند، هر چه بپرسند. تو حق اویی، به تو حق دارد که... و سر بلند کرد. همان دختر آرام و با وقار بود. چشم به چشم که افتادند، دختر لبخند زد. جوان فقط لبهایش کمی لرزید. دختر رد شد و بوی عطرش تا سر کوچه...
اگر بپرسند که با او آشنایی، چه بگوید؟ نه آشنا نیستم... پس چرا لبخند زد؟ نمیدانم، میخواهم با او آشنا باشم. نه، این یکی را شاید نبینند.
مرد جوان هر چه کوشش کرد، نتوانست سر بلند کند. پاهای دختر جوان از کنارش گذشت و بوی عطرش تا سر کوچه در فضا ادامه داشت.
مستقیم راهش را کشیده بود تا رسیده بود سر کوچه. گر چه دلش میخواست از کوچههای دیگر برود. کوچههای پیچ در پیچ که خانههای قدیمی را میبریدند و باز به کوچههای دیگری میرسیدند. گویی اصلا ً انتها نداشته باشند. همچون چشمهسارهای کوچکی بودند که به همدیگر میپیوستند و آنگاه به شاخه رود کوچکی میریختند و سپس تا به خیابان که چون رودخانه بزرگی بود میرسیدند. رودخانه پر از ماشین و آدمها. و او چقدر رسیدن و کشف کردن این سرچشمهها برایش لذت بخش بود و رفتن به این کوچهها و آن احساس غریب ترس گمشدن که دل را به لرزه درمیآورد. گم شوی و کسی نشناسدت. گویی هیچ چشمی نمیپایدت و رها شدهای...
ولی اگر پرسیدند که چرا رفتهای در آنجاها، در جوابشان چه بگوید؟ نکند با کسی در آنجاها آشنا هستی؟ با چه کسی ارتباط داری؟
و حالا رسیده بود به خیابان، بدون اینکه حتی سرش را اینطرف و آنطرف بچرخاند. از هیاهویی که میآمد میفهمید که به خیابان رسیده و حالا باید به راست میرفت تا دو صد متر آنسو تر میرسید به ایستگاه اتوبوس. سر کوچه ایستاد و به چپ نگریست. نمیدانست این خیابان از کجا میآید یا به کجا میرسد. گر چه در نقشهای که در کشوی میز در اتاقش پنهان کرده بود، تمام شهر را وجب به وجب میشناخت. ولی از نزدیک هیچگاه ندیده بود که این خیابانها و میدانها چطوری هستند. عصرها که از اداره بر میگشت، نقشه را بر میداشت. آن را روی میز باز میکرد و در زیر نور چراغ مطالعه میرفت تا در خیابانها به گشت و گذار بپردازد. از این خیابان به آن یکی و از آن یکی به آن میدان میرسید و از آنجا قدم زنان میرفت و به چند تا سینما و تیاتر سر میزد. یک کمی هم در کتابخانهها میگشت و در مسیر برگشتش به چند تا میخانه هم پا میگذاشت و آنگاه خسته و کوفته و مست و خراب به آپارتمانش بر میگشت. خودش را میانداخت روی کاناپه و دیگر حتی هوس شام خوردن هم نداشت. گرچه سر راه برگشتنش از اداره از ساندویچی سر راه یک ساندویچ سرد با خودش میآورد، ولی هیچ میلی درش نبود و بیشام میرفت به تختخواب و فردا ساندویچ شب مانده را دم در جلو گربه پیرمرد سرایدار میگذاشت که با حق شناسی به او نگاه میکرد.
چرا به چپ نگاه میکردی؟ اگر پرسیدند چه بگوید؟ خوب، میگوید آنجا ایستاده بود که نفسی تازه کند. هیچ میدانید نفس تنگی پیدا کرده است. و در آن لحظه واقعا ً احساس تنگی نفس به او دست داد. همگیاش به خاطر همین دود و دم خیابانهاست یا شاید هم از سوءهاضمه... نکند منتظر کسی بودی؟ نخیر منتظر هیچ کسی نبودم.
تند و سریع راه افتاده بود به سمت راست. سرش را باز پایین انداخته بود تا چشمش به آدمهایی که از روبرو میآمدند، نیافتد. چرا به آنها نگاه میکنی؟ نکند با آنها آشنا هستی؟ من به هیچ کسی نگاه نمیکنم، هیچ آشنایی هم ندارم.
در ایستگاه هم آدمهای زیادی بودند. هر کسی به فکری مشغول و بیآنکه با دیگری صحبت کند. جای صحبتی نبود انگار. باز صدای گذر هلیکوپتر آمد و باز جوان بیهوده به جست و جویش در آسمان خاکستری پرداخت. درست مثل هر روز چهار دقیقه انتظار کشید تا اتوبوسی سر رسید که او را تا نزدیکی ادارهاش میبرد. عدهای پیاده شدند و آنها هم سوار شدند. داخل اتوبوس پر بود و مردم به همدیگر فشار میآوردند و پای همدیگر را لگد میکردند. لیکن کسی به کسی اعتراض نمیکرد. پیش روی مرد جوان که حالا به دستگیره میلهای آویزان بود، پیرمردی دهاتی نشسته بود. کاغذی هم در دست داشت. آدرسی باید روی کاغذ نوشته باشد که از مرد بغل دستیاش پرسید. جوان گوش تیز کرد: «ایستگاه اداره پست، شعبه ۴۸.»
مرد شانه بالا انداخت: «متاسفانه نمیدانم.»
و چشم دوخت به خیابانها. مرد جوان بیطاقت شد و به پیرمرد گفت: «اجازه میدهید راهنماییتان کنم؟»
«بفرمایید.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#357
Posted: 18 Oct 2013 08:51
ادامه داستان
ایستگاه اداره پست دو تا ایستگاه بعدتر از اداره مرد جوان قرار داشت. تمام ایستگاهها را از حفظ بود و مدام در نقشهاش به اینجا ها رفت و آمد میکرد.
«دو تا ایستگاه بعدتر از آنجایی که من پیاده شدم، شما پیاده شوید.»
تو از کجا میدانی که این ایستگاه کجاست؟ اگر کسی پرسید چه جوابی بدهد؟ نکند رفتهای و از آنجا نامه به کسی پست کردهای؟ نه، تا حالا به کسی نامه ننوشتهام. به چه کسی نامه فرستادی؟ او کیست، در کجاست؟ چه کاره است؟ با هم چه کار دارید؟ یا نکند...
یادش آمد که چند وقتی پیش در همان خیابانی که به اداره پست منتهی میشد، موازی به همین خیابانی که در آن بودند، درگیری مسلحانهای اتفاق افتاده بود. به یک جیپ نظامی که سر چهارراه به پاسبانی مشغول بوده، تیر اندازی کرده بودند. یک افسر و دو سرباز کشته شده بودند. آنها گرچه در اداره بودند، ولی صدای تیراندازی را نشنیده بودند. در روزنامهها هم نیامده بود و در رادیو هم نگفتند. فقط زمانی که از اداره بر میگشت، در ساندویچی سر راهش دو نفر آهسته با هم این را تعریف میکردند.
رنگ از رخ جوان پرید. نکند تو در این قضیه دست داشتی؟ نه، خودتان میدانید که من در اداره مشغول بودم. از کجا معلوم؟... شاید بارها رفتهای و در آنجا جیپ گشت ارتشی را دید زدهای و در یک برنامه... با چه کسی؟...
دلشوره و اضطراب و فشار آدمها حال مرد جوان را بهم میزد. معدهاش هم خراب شده بود. درد چنگ انداخته بود در شکمش و آهسته آهسته میرفت به طرف رودهها و... همهاش بخاطر این غذا نخوردن است. از سوءهاضمه است. آره، از سوءهاضمه است. امروز حتما ً باید از اداره برگهای بگیرد تا در درمانگاه مربوط خودشان، خودش را به پزشک نشان بدهد.
«شما کارمند اداره... هستید؟»
مرد جوانی پالتویی کنارش ایستاده بود و دقیق شده بود در چشمهایش. چشم مرد جوان تاب آن نگاه دقیق را نیاورد و به پایین افتاد. با صدایی لرزان گفت: «بله، شما از کجا میدانید؟»
مرد پالتویی لبخند زد: «خوب، گفتید که اداره پست دو تا ایستگاه از ادارهتان آنطرفتر است.»
«هوم.»
«یک کاری با شما داشتم.»
«چه کاری؟»
«اجازه بفرمایید در اداره خدمتتان برسم.»
درد باز چنگ انداخت به شکم مرد و پیچید در رودهها و... استفراغ هم دلش را بالا میآورد. چکار کند؟ اتوبوس به ایستگاه رسیده بود. هر چه زودتر باید از آن همه فشار بیرون میآمد.
«با اجازه...»
و راهش را با شتاب باز کرد به طرف در که آدمها پیاده میشدند. پیرمرد دهاتی پرسید: «آقا، دو تا ایستگاه بعدتر...»
مرد جوان اهمیتی نداد و پیاده شد. هوای آزاد کمی حالش را خوب کرد ولی معدهاش همچنان التهاب داشت. شتابان به یک طرفی به راه افتاد. اگر کسی پرسید که چرا در این ایستگاه پیاده شدی؟ خوب میگوید که حالش خراب بود و نیاز داشت به یک تشناب. واقعاً هم حالش خراب بود و اگر چشمش نمیافتاد به تابلوی کوچکی که تشناب عمومی را در ته یک کوچهای نشان میداد، ممکن بود حالش خرابتر شود. نمیتوانست بدود و هم نمیتوانست آهسته بجنبد. با قدمهایی شتابان خودش را رساند به تشناب و نفهمید که چطوری پرید داخل یکی از اتاقکها و نشست روی چالهای. اگر کسی پرسید که نکند به این بهانه حال خراب در تشناب آمده، شاید به قصد دیدن کسی یا کار دیگری.... ولی خاطرش جمع شد چون حس میکرد که این شکم روشاش تا دو روزی دوام خواهد داشت.
حالا چشمش آهسته آهسته دید خودش را پیدا میکرد. روی در اتاقک که روبرویش قرار داشت، نگاهش افتاد به نقاشیهایی که کشیده بودند. اندامهایی برهنه که با عجله و بد نقاشی شده بودند و جملاتی بد خط... کنجکاو شد خطها را بخواند. چه فایده؟ خوب برای این که میشود وقت را کشت. هم کارت را میکنی و هم چیزی میخوانی. روی نوشتهها دقیق شد. جملهای مبتذل بود که اعصابش را بهم ریخت و اینسو تر کسی با خط خوانا نوشته بود: «تا به کی این رژیم را تحمل میکنید...»
گویی جریان برقی درجا خشکش کرد و از روی چاله به نیم خیزش واداشت. یعنی چه؟... نکند کسی... به هر سو چشم دواند. خودش تنها بود. به بالا نگریست، کسی او را نمیدید. از دوربینهای مخفی هم خبری نبود. رفت که بقیه نوشته را بخواند: «...چرا کسی به این وضع موجود اعتراض نمیکند. گسترش عملیات چریکی میتواند از فشار اختناق...»
ترس برش داشت که نکند کسی بعد از او بیاید و بپندارد که او این را نوشته. آره، اگر پرسیدند که این را تو نوشتی، چه بگوید؟ خوب او ننوشته، خطش این طوری نیست. خوب شاید عمداً خطش را این طوری نوشته. نه ممکن نیست. خط را با خودکار آبی نوشته بودند. ببینم تو هم... او هم در جیبش یک خودکار آبی داشت و یکی قرمز که حالا سنگینیشان را حس میکرد. همین حالا اگر در را باز کند که برود، اگر یکی باشد که یخناش را بگیرد و... کسی به در فلزی زد و او را یکبار دیگر از جایش پراند. این دیگر چه کسی بود؟ به آدمی که به توالت نیاز داشته باشد نمیمانست. نکند ماموری... باید مدرک جرم را از بین برد. دست انداخت در جیب کتاش و خودکارها را بیرون آورد. خودکار آبی را حالا کجا پنهان کند؟ اصلا ً آقا من خودکار آبی ندارم، بیا و تمام جیبهایم را بگرد... هیچجایی نبود که خودکار را گم و گور کند. اگر بگذارد روی صندوقک سیفون، خوب میگردند و پیدایش میکنند. تازه روی خودکار اثر انگشتش هم هست و این کار را بدتر میکند. چطور است آنرا... نمیشود قورتش داد. اگر بیاندازدش در سوراخ چاله... این هم ممکن نبود. چاله در آن پایین بسته بود و قلم فرو نمیرفت و گیر میکرد و کار بدتر میشد. تقهای باز به در خورد.
«صبر کن آقا، الان میآیم بیرون. یک دقیقه...»
شلوارش را پوشیده بود و سردرگم به هر طرف چشم میدواند که چکار کند... تقهای دیگر به در خورد و او این بار خودکار را از همان بالای دیواره اتاقک پرتاب کرد به دور و صدایش را شنید که به دیوار خورد و بعد به دیواری دیگر و بعد بروی زمین و بعد صدای غرغر یک آدم نشسته... و در را باز کرد. مردی عصبانی چشم غره رفت به او و وارد شد.
حالاست که یارو چشمش بیافتد به نوشتهها و... با عجله و دست نشسته بیرون دوید. با مردی که شتابان داخل میآمد سینه به سینه شد. منتظر معذرتخواهی نه شد و یک نفس تا سر کوچه دوید. نکند آن مرد از پشتش بیاید. یک نگاهی انداخت و دید که کسی نمیآمد و کمی راحتتر شد. به خیابان که رسید، به راست پیچید، رو به طرف اداره. و حالا چه جوابی بدهد به این که چرا دیر آمدهای؟ به ساعتش نگاه کرد. یک ربع از هشت و از وقت ادارهاش گذشته بود. و حالا اگر تا آنجا برسد، یک ربع و نیم ساعتی دیگر هم خواهد گذشت. چطور است سوار تاکسی شود تا کمی زودتر... فرق چندانی نمیکند. دیر آمدن دیر آمدن است و کمتر یا زیادترش زیاد فرقی نمیکند مهم این است که چرا دیر آمدهای؟ در این مدت کجا بودهای و با چه کسی قرار...
نکبت ببرد این زندگی را. به چه درد میخورد این زندگی؟ راهش را کج کرد به چپ، جهت مخالف اداره. باز هم تند میرفت. کسی نگیردم تا برسم به آنجا. از آن به بعدش مهم نیست. از خیابان که میگذشت، پایش گیر کرد به شیاری که زنجیر تانکها روی آسفالت جا گذاشته بود و نزدیک بود با کله برود به بغل موتری که رد میشد و آن طرف خیابان هم وقتی از جوی آب پرید، در داخل پیاده رو به رهگذری اصابت کرد.
«کجا با این عجله؟»
رهگذر چنگ انداخته بود به شانههای او و تکانش میداد. به یک رهگذر عادی شبیه نبود. پالتویی پوشیده بود با کلاه کاسکت که چشمانش در زیر آن دقیق و موشکاف درونش را هم میتوانست بخواند. نکند مامور...
«مشکوک به نظر میآیی.»
«من کاری نکردهام.»
«از کجا معلوم؟»
رهگذر موذیانه لبخند میزد و مرد جوان میکوشید تا آرام حرف بزند تا کسی دیگری نشنود. هر دو شانه به شانه هم راه میرفتند.
«خوب چه کاری نکردهای؟»
«آن را من ننوشتهام.»
«حتماً خودت نوشتهای، خط خودت است...»
و خندید. چرا خودش را درگیر داده بود؟
ناگاه شروع کرد به دویدن... نفهمید مرد از دنبالش میآید یا نه... به سر چهارراه که رسید، از زیر میله تانکی که هیبتناک ایستاده بود، رد شد و به راست پیچید. میدانست که رودخانه آنجاست در صد قدمیاش. در نقشه بارها کنار رودخانه قدم زده بود و گاهی هم میرفت آن پایینها و روی پله سنگی مینشست و چنگک میانداخت به داخل آب و ماهیگیری میکرد. دختری که هر روز از سر راهش میگذشت، هم با او بود. بارها با هم شرط بسته بودند که هر کسی بیشتر ماهی گرفت، یک سینما مهمان آن یکی شود.
رسیده بود به رودخانه و پلی که از روی آن میگذشت. همانطوری بود که میپنداشت. فقط آبش آبی نبود و خاکستری بود و هیبتناک و ترس در دل آدم میریخت. مردن در دل چنین آبی خیلی دردآور باید باشد. چنگ زده بود به نرده پل و سر را پیش آورده بود که مگر بشود ته رودخانه را ببیند. آب کف بر لب آورده بود و خاکستری میزد از لای و لجنی که به خود میبرد. بپرد به داخل آب یا نپرد؟ بپردد بهتر است. این چه زندگی است که دارد؟ مردن بهتر است ازین... راحت میشود. خلاصی است و رهایی. خوب نمیپرسند که چرا خودکشی کرد؟ بپرسند... مگر از آدم مرده هم استنطاق میکنند؟ کمی خوشحال شد ولی... اگر بپرد و نمیرد چی؟ میمیرد. حتماً میمیرد. چند بار شنیده بود که آدمهایی از روی همین پل خودشان را انداخته بودند و در اعماق آب جان داده بودند... ولی خوب اگر نمرد چی؟ و اگر نجاتش دادند، آن وقت نمیپرسند که چرا دست به خودکشی زدهای؟ خوب اختیار زندگی و مرگ هرکسی دست خودش است. به کس چه؟ ها، اختیارت دست خودت است؟ چه کار کردهای که میخواستی خودت را خلاص کنی؟ هیچ کاری.... آدم برای هیچ کاری که خودش را نمیکشد... خوب راست بگو، مجبوری دروغ بگویی؟ حتماً یک غلطی کردهای. هیچ غلطی... از روی نومیدی بوده حتماً ... چرا نومیدی؟ مگر تو دیگر امید نداری؟ نه، ندارد... مگر چکار کردهایم که امیدتان را از دست دادهاید؟ یعنی دیگر به ما امید ندارید؟... دارد، به همه چیز امید دارد...
مرد جوان گویی منصرف شد که برگشت و به نرده پل تکیه داد. چشمانش را بست. رهگذران بیهیچ نگاهی به او میگذشتند. چرا خودش را بکشد؟ چرا زندگیاش را از دست بدهد؟ مگر این زندگی ارزش زیستن را ندارد؟
سلانهسلانه، قدمزنان برگشت تا رسید به چهارراه. تانک همچنان ایستاده بود. افسری هم حالا آمده بود و در کنار سرباز پهرهدار، ایستاده بود و فاتحانه به رهگذران لبخند میزد. مرد جوان مستقیم رفت و یخن افسر را چسپید و چشم در چشمش دوخت و جیغ زد: «چی میخواهید از جان ما؟...»
و پیش از آنکه صدای گلولهای از تفنگ سرباز بیاید، فریاد کرد: «چرا گورتان را گم نمیکنید؟» ■
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#358
Posted: 18 Oct 2013 08:58
داستان کوتاه "کنت دراکولا" نوشتهی وودی آلن
جایی در ترانسیلوانیا کنت دراکولا در تابوتش دراز کشیده و منتظر بود تا شب از گرد راه برسد. کنت نه تنها به حمام آفتاب علاقه ای نداشت، بلکه اصولاً از دیدن ریخت آفتاب بیزار بود، چون قرار گرفتن در معرض نور آفتاب پوست او را برنزه نمی کرد، کباب نم یکرد، نابود می کرد. تابوتی که کنت در آن دراز کشیده، درونش اطلس دوزی شده و بر روی درش نام دراکولا نقره کوب شده بود...
این تابوت مأمن و استراحتگاه کنت در تمام طول ساعات روز بود، اما وقتی تاریکی فرا می رسید، دراکولا از آن برمی خاست و بسته به حال و حوصله اش، به شکل خفاش یا گرگ، به روستاهای آن حوالی سر می زد و در کوچه و خیابان ها در پی یک شکار خون گرم می گشت. او تقریباً شبی یک شکار داشت و عادت داشت خون قربانیانش را قورت قورت سر بکشد. کنت دراکولا سرانجام پیش از تابش نخستین انوار خصم کهن الگویش، خورشید، که فرا رسیدن روز جدید را به طرز ناهنجاری اعلام می کرد با شتاب به تابوتش باز می گشت. این گونه زندگی خون آشام می گذشت. تاریکی داشت فرا می رسید که کنت آرام آرام در تابوتش به جنب و جوش افتاد. حرکات سریع، سراسیمه و نامنظم پلکهایش نشان از آگاهی ناخودآگاه او از غروب خورشید و فرا رسیدن زمان خیزش داشت. کنت آرام آرام در حالی که بیدار شدن را مزمزه می کرد به طعمه های آینده اش می اندیشید، نانوا و همسرش. پر طراوت، شاداب، پر از خون، در دسترس، امن و مهمتر از همه ابله. دو روز و شب پیاپی بود که دندانهایش را برای مکیدن خون آن ها سوهان می زد و برای برخاستن از تابوت و پرواز به سوی منزل آنها لحظه شماری می کرد. با گسترده شدن کامل سفره ی تاریکی، دراکولا تبدیل به خفاشی شد و به سوی کلبه قربانیان خود پر کشید. پشت در کلبه دوباره به هیئت انسان در آمد و زنگ در را به صدا در آورد. وقتی نانوا در را باز کرد از دیدن کنت متعجب شد.
-« به... سلام... کنت دراکولا... »
-« از دیدنم تعجب کردین؟ »
-« نه... فقط چی شده که اینقدر زود به خونه ی ما اومدین... البته خیلی خوش اومدین. »
-« زود اومدم؟ ظاهراً برای شام دعوتم کردین جناب نانوا، مگه نه؟ امیدوارم که اشتباهی نکرده باشم. برای امشب دعوت شده بودم... درسته؟ »
-« نه نه...اشتباه نکردین جناب کنت. فقط مسئله این جاست که تا شب دقیقاً هفت ساعت وقت باقی مونده. »
-« ببخشید؟»
-« نکنه اومدین کسوف رو تماشا کنین؟ »
-« کسوف؟»
-« بله... اون هم چه کسوفی؟... کسوف کامل. »
-« چی؟ »
-« دقیقاً دو دقیقه طول میکشه... اگه الان از پنجره به آسمون نگاه کنین. »
-« ای داد... عجب خاکی تو سرم شد. »
-« چطور جناب کنت؟ »
-« اگه اجازه بدین من همین الان باید زحمتو کم کنم. »
-« برین؟ شما تازه تشریف آوردین... »
-« بله بله... اما فکر می کنم خیلی سر زده اومدم و شما و خانم محترمتون رو تو زحمت انداختم... »
-« کنت دراکولا... رنگتون چرا اینقدر پریده! »
-« رنگم پریده؟ آخ گفتی! این نشونه ی اینه که که من احتیاج به هوای تازه دارم. به هر حال، خیلی خوشوقت شدم... من باید برم. »
-« حالا بفرمایین بشینین... یه گلویی تازه کنین... یه چیزی بنوشین؟ »
-« یه چیزی بنوشم؟... نه فعلاً وقتشو ندارم... یه عالمه کار دارم. »
-« چه کاری جناب کنت؟... بذارین برای بعد... بشینین براتون یه جام شراب بریزم. »
-« شراب؟! اوه نه اصلاً، کبدم رو بدجوری اذیت میکنه... اِ...آقا این دستو ول کن! »
-« امکان نداره... حداقل بشینین یه کم خستگی در کنین. »
-« بابا... جانِ هرکی دوست داری باور کن، من جداً باید برم... من تازه الان یادم افتاد که تمام لامپای قصرمو روشن گذاشتم. آخر ماه کلی پول برق برام میاد. »
-« اذیت می کنی جناب کنت، آدم که سر ظهر همه ی لامپای قصرشو روشن نمی ذاره. »
-« راستش منظورم از اینکه گفتم لامپارو روشن گذاشتم این بود که... که... کرکره دروازه را نکشیدم... خندق هم که خشک شده، این دور و برا هم که نا امنه... شما هیچ می دونین موقع کسوف آمار دزدی چند برابر میشه؟ »
-« نه... چند برابر میشه؟ »
-« بابا ول کن بذار برم... شما حالیتون نیست من چقدر مزاحم وقت و کارتون شدم. »
-« شما اصلاً مزاحم من نیستین... خواهش میکنم اینقدر با ما رو دربایستی نداشته باشین. شما فقط یه وعده غذا زودتر اومدین که اون هم خوش اومدین.»
-« خب خب... من نه رودربایستی دارم نه مزاحم شما شدم، قبول... حقیقتش اینه که من جداً از ته قلب دوست دارم ناهار سرتون خراب بشم، اما قراره یه کنتس پیر از فامیلای دورمون بیاد دیدن من... اگه پشت در بمونه شرمنده اش میشم. »
-« عجله، عجله، عجله... فکر نمیکنین که با این همه عجله کردن آخر سر یه روز خدای نکرده زبونم لال سکته قلبی می کنین. »
-« فی الواقع اگه دستمو ول نکنین ممکنه بدتر از سکته قلبی سرم بیاد... »
-« به به... رایحه شو حس می کنین جناب کنت... بوی مرغ شکم پریه که همسرم داره واسه شام آماده میکنه... قراره شکمش رو با سیب زمینی تنوری پر کنه... »
-« خیلی جالبه، اما من جداً دیگه باید برم. »
کنت دراکولا بالاخره موفق شد دستش را از پنجه نیرومند نانوا بیرون بیاورد و نزدیک ترین درِ در دسترس را باز کند.
-«ای داد... این جا که قفسه ی لباس هاست. »
-«هاها... جداً که شما یه گلوله نمکین جناب کنت...این در صندوق خونه است، اما اگه خیلی کار دارین من دیگه اصرار نمیکنم... بفرمایین درِ خونه این جاست... اوه نگاه کنین... کسوف تموم شده... خورشید خانم دوباره داره نورافشانی می کنه.»
دراکولا بدون درنگ و با شدت دری را که نانوا در حال باز کردنش بود بست.
-« بله بله... عالیه... خب من نظرمو عوض کردم و تصمیم گرفتم از همین سر ظهر مزاحمتون بشم. فقط لطفاً این پردههای خونه تون رو خیلی سریع بکشین. اونطور که شنیدم، امواج نور خورشید تا چند ساعت بعد از کسوف به شدت برای سلامتی بدن مضرن...اینطور که می گن سرطان زا هستن.»
-« دلتون خوشه جناب کنت... کدوم پرده؟ »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#359
Posted: 18 Oct 2013 08:58
ادامه داستان
-« پرده ندارین...ای داد بیداد... الان که نور از پشت پنجره تو همه خونه میافته... ببینم، زیر زمین که حتماً دارین؟»
همسر نانوا در حالی که خیس و عرق کرده از آشپزخانه بیرون میآمد با ذوق زدگی اعلام کرد:
-« نه جناب کنت... البته من همیشه به یاروسلاو میگم که یه دونه از اون خوب خوباش درست کنه، اما این مردا رو که می شناسین جون به جونشون کنین تنبلن.»
-« من متأسفم... جداً برای خودم متأسفم...این صندوق خونه تون کجاست؟ »
-« همین الان درشو باز کردین جناب کنت. »
کنت دیگر معطل نکرد و در حالی که در صندوق خانه را باز می کرد توضیح داد:
-« ببینین، من می رم داخل کمد. وقتی ساعت هشت شب شد صدام کنین بیام بیرون.» و داخل صندوق خانه شد و در را بست. زن نانوا قهقهه زنان گفت:
-« وای خدا نکشه این کنتو... یاروسلاو، آقای دراکولا جداً مرد بامزه ای هستن.»
اما یاروسلاو مشوش و دستپاچه از پشت در شروع به توضیح این موقعیت پیچیده برای کنت کرد:
-« اوه جناب کنت، خواهش می کنم تشریف بیارین بیرون... جایی که شما رفتین نه برای شما صورت خوشی داره نه برای ما... فکرشو بکنین، همسایه ها پشت سر ما چه حرف هایی می زنن... فکر می کنن قبل از اینکه من بیام خونه، شما این جا بودیدن و بعد... می فهمین که... »
اما کنت عجالتاً جز این که خورشید آن بیرون به طرز ناراحت کننده و مرگباری مشغول نورافشانی بود چیز دیگری نمی فهمید.
-« ول کن یاروسلاو جان نانوا... همسایه ها بیخود می کنن که فکر کنن خانم شما از من بد پذیرایی کرده و از من خواسته جای اتاق پذیرایی تو صندوق خونه بشینم. بذارید من این جا بمونم... جان شما من دارم این جا کیف می کنم. »
-« جناب کنت، شما ظاهراً متوجه عرایض بنده نشدین...»
-« چرا چرا خوب هم شدم... شما نگران این هستین که همسایه هاتون فکر کنن شما خیلی مهمون نواز نیستین. اما حاضرم شهادت بدم که این جا چقدر به من یکی خوش گذشته... من اتفاقاً همین هفته ی پیش به همین خانم هس، سر پیشخدمت قصرم، که بهتر از شما نباشه، خیلی خوب و خوش گوشت و پرخونه، داشتم می گفتم که یه صندوق خونه خوب واسه من دست و پا کنه که تعطیلات آخر هفته رو اون جا خوش بگذرونم... یاروسلاو جان بجنب نونات ته گرفت... منو به حال خودم بگذار... هوس کردم الان یه کم آواز بخونم... اوه رامونا لالا دادا دی دی...»
در همین لحظه، شهردار ترانسیلوانیا و همسرش کاتیا که به طور اتفاقی از کنار خانه ی نانوا می گذشتند تصمیم گرفتند سرزده مزاحم آن ها شوند. به هر حال، هر چه باشد شهردار و نانوا دوستان قدیمی بودند و سر زده مزاحم شدن یکی از حقوق طبیعی و مسلم بین دوستان قدیمی است.
-« سلام یاروسلاو... امیدوارم من و کاتیا مزاحم تو و همسر زحمت کشت نشده باشیم. »
-« البته که نشدین... جناب شهردار... بفرمایین تو... »
-« چی شده یاروسلاو؟ رنگت پریده... ببینم بی موقع اومدیم؟ مهمون داشتین؟ »
همسر نانوا توضیح داد:
-« جناب کنت دراکولا تشریف آوردن خونه ی ما.»
شهردار با تعجب پرسید:
-« کنت اینجاست؟ کجاست که من نمی بینمش؟»
-«همین نزدیکیا.»
-« خیلی جالبه... من تا حالا نشنیده بودم که کنت دراکولا ظهر جایی مهمونی رفته باشه... اصلاً شک دارم تا حالا تو روز ایشونو تو خیابون دیده باشم. »
-« به هر حال، ایشون امروز سر ما منت گذاشتن وسط ظهر اینجا تشریف آوردن. »
-« نگفتین کجاست؟ زیر فرشه؟ »
-« نه... فی الواقع... حقیقتش ایشون تو صندوق خونه س. »
شهردار با لحنی که تمسخر و طعنه و تعجب و دلسوزی یکجا در آن پیدا بود پرسید:
-« صندوق خونه؟!... وقتی تشریف آوردن اینجا خونه بودی... یاروسلاو...؟ »
-« خواهش می کنم فکر بد نکنین... ایشون همین پیش پای شما و درست وقتی که تو خونه بودم تشریف آوردن این جا. »
و بعد با خشم و ناامیدی فریاد زد:
-« جناب کنت خواهش می کنم از اون تو بیاین بیرون... جناب شهردار اینجا هستن.»
صدای خفه ی کنت دراکولا از داخل صندوق خانه برخاست.
-« مزاحم نمی شم. من اینجا راحت راحتم... از طرف من به جناب شهردار سلام برسونین و واسه خودتون خوش باشین... من احتمالاً تا شش هفت ساعت دیگه میام خدمتتون. »
شهردار، یاروسلاو نانوا را به کناری کشید و در گوشش زمزمه کرد:
-« یاروسلاو جان، تو که منو میشناسی، دهنم قرص قرصه، اما به این زنا نمیشه اعتماد کرد. همین کاتیا ممکنه پس فردا بره در هر خونه واستون کلی حرف در بیاره... اگه از من می شنوی باید خودت همین حالا در صندوق خونه رو به زور واکنی... اگه کنت با لباس رسمی و مرتب اون جا باشه نه با لباس زیر، معلوم می شه که حق با تو بوده و حرفی هم ازش در نمیاد. »
نانوا دیگر درنگ نکرد، حیثیت خانوادگی، شرافت، ناموس پرستی و چند چیز مهم دیگر چنان جلوی چشمش را گرفته بود که بدون معطلی به طرف صندوق خانه رفت و با یک لگد محکم در را باز کرد.
بله، باز شدن در صندوق خانه همان و پایان کار کنت دراکولا همان. با تابش اولین انوار خورشید عالم تاب به داخل صندوق خانه، دراکولا جیغ وحشتناکی کشید و اندک اندک گوشت تنش آب شد تا اینکه اسکلتی از او به جای ماند و البته ظرف چند لحظه آن اسکلت هم در مقابل چشمان گشاده از ترس و تعجب حضار تبدیل به خاکستری سفید و سپس گرد و غباری معلق در هوا شد. چند لحظه سکوت بر آن جمع حکم فرما شد و دست آخر نانوا با صدایی متأثر و متعجب اعلام کرد:
-« بینوا کنت... در مورد نور خورشید بعد از کسوف جداً حق داشت... به هر حال فکر کنم معنیش این باشه که مرغ شکم پر امشب قسمت جناب شهردار و کاتیا خانم بوده.»
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#360
Posted: 18 Oct 2013 11:35
داستان کوتاه "تونل" نوشتهی ماكسیم گوركی
كوه های بزرگ، با تاجی از برف های دائمی مانند قابی دور دریاچه آبی و آرام را گرفته اند، طرح مبهم باغها موج می زند و به روی آب خم می شود. خانه های سفید، گوئی از شكر ساخته اند، در آب خیره شده و سكوت مانند خواب آرام كودكی است. صبح است. نسیم بوی گل ها را از تپه ها به همراه می آورد. خورشید تازه طلوع كرده است و قطره های شبنم هنوز روی برگ های درختان و تیغه های علف میدرخشد. جاده نواری است كه به دره خاموش كشیده اند. سنگفرش است، اما چنان نرم به نظر می رسد كه گویی پارچه حریر است. كنار یك توده سنگ، كارگری نشسته است كه مانند سوسك، سیاه است. از صورتش شهامت و مهربانی پیداست و روی سینه اش مدالی آویزان است.
دستهای پر پینه اش را روی زانوها گذاشته و سرش را بالا گرفته است و به روی رهگذر كه زیر درخت بلوط ایستاده است، نگاه میكند. میگوید: سینیور، این مدال را به خاطر كار در تونل سیمپلن به من داده اند. به مدالی كه روی سینه اش برق میزند، نگاه میكند و میخندد: «آره هر كاری سخت است اما وقتی از ته دل دوستش داشتی به جنب و جوشت می آورد، دیگر سخت نیست. اما البته كار من كار ساده ای نبود.» سرش را تكان داد و به خورشید لبخند زد. ناگهان به هیجان آمد دستش را تكان داد و چشم های سیاهش درخشید: «بعضی وقت ها یك كمی ترسناك بود. فكر نمی كنید كه حتی زمین هم حس دارد؟»
وقتی شكاف های خیلی عمیق كنار كوه می كندیم، زمین با خشم، پیش رویمان در میآمد. نفسش گرم بود، دلمان تو می ریخت. سرمان سنگین می شد و تا مغز استخوانمان درد می گرفت. خیلی ها این قضیه سرشان آمده! گاهی به ما سنگ می پراند و گاهی آب داغ به سر و رویمان می ریخت. خیلی وحشتناك بود! بعضی وقت ها كه نور به آب می افتاد قرمزش می كرد و پدرم می گفت: «بدن زمین را زخمی كردیم، او ما را در خونش غرق خواهد كرد و خواهد سوزاند.» راستش این خیال محض بود اما وقتی آدم چنین حرفی را توی زمین، در تاریكی خفه كننده می شنود، كه آب با صدای غم انگیزی چكه می كند و آهن به سنگ سابیده می شود، همه چیز به نظر ممكن می رسد. خیلی عجیب بود، سینیور! ما در برابر كوهی كه توی شكمش را می كندیم، و سرش به ابرها می خورد، خیلی ریزه میزه بودیم... باید خودتان ببینید تا حرف مرا بفهمید.
كاش آن شكافی را كه ما مردمان كوچك دركنار كوه كنده بودیم می دیدید. صبح كه به آن وارد می شدیم و توی شكم كوه فرو می رفتیم، غمناك، از پس ما نگاه می كرد. كاش ماشین ها را و صورت اخموی كوه را می دیدید و صدای غرش را كه از درون زمین می آمد و انعكاس انفجار را كه مانند خنده دیوانه ها در زیر كوه می پیچید، می شنیدید.» به دست هایش نگاه كرد و بند فلزی را كه روی لباس كار آبیش بود، درست كرد و آرام آه كشید. با غرور ادامه داد: «بشر می داند چه كار بكند. بلی آقا، بشر با اینهمه كوچكی وقتی میخواهد كار كند، یك قدرت شكست ناپذیر می شود و این خط و این نشان كه یك وقتی این بشر حقیر آنچه را كه حالا آرزویش را می كند، خواهد كرد.
پدر من اول این حرف را باور نمی كرد. اغلب می گفت بریدن یك كوه از كشوری به كشور دیگر در حكم جنگ با خداست كه زمین ها را با دیوار كوه ها از هم جدا كرده است، مریم مقدس به ما غضب خواهد كرد. اما او اشتباه می كرد، حضرت مریم هرگز كسی را كه دوستش دارد، غضب نمی كند. بعدها پدر فكرش عوض شد و به همان حرف ها كه به شما گفتم اعتقاد پیدا كرد، چون خود را قوی تر و بزرگ تر از كوه می دید. اما یك وقتی بود كه روزهای عید سر میز نشست و یك بطر شراب جلویش میگذاشت و به من و بچه های دیگر موعظه می كرد. می گفت: «بچه های خدا- این تكیه كلامش بود، چون مرد خوب و خداترسی بود- بچه های خدا، این جوری با زمین نمی شود درافتاد. او انتقام زخم هایش را می گیرد و همچنان شكست ناپذیر باقی می ماند! خواهید دید: ما همان را تا دل كوه می كشیم وقتی به آن دست زدیم، توی شعله های آتش خواهیم افتاد. برای اینكه قلب زمین پر آتش است، همه این را می دانند! قرار شده كه بشر در زمین كشت و زرع بكند و به زایمان طبیعت كمك كند ولی ما دیگر نمی توانیم صورت و شكلش را خراب كنیم. ببینید، هر قدر زیادتر توی كوه می رویم. هوا گرم تر و نفس كشیدن مشكل تر می شود...» مرد خندید و با انگشتانش سبیل هایش را تاب داد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟