ارسالها: 14491
#361
Posted: 18 Oct 2013 11:36
ادامه داستان .
او تنها كسی نبود كه این جوری فكر می كرد. و راستش این حرف حقیقت داشت: هر قدر در تونل جلوتر می رفتیم، هوا گرم تر می شد و عده بیشتری از ما مریض می شد و می مرد. چشمه های آب به شدت میجوشید و دیواره ها ریزش می كرد. دو تا از آدم های ما كه اهل لوگانو بودند دیوانه شدند. خیلی ها، شب، هذیان می گفتند. می نالیدند و وحشت زده از رختخواب بیرون می پریدند... پدر كه چشمانش از ترس گرد شده بود و سرفه اش هر بار سختر می شد، می گفت: نگفتم... نگفتم نمی توانید طبیعت را شكست بدهید! و بالاخره افتاد و خوابید و هرگز از بستر برنخاست. پدرم، پیرمرد خیلی تنومندی بود.
بیشتر از سه هفته لجوجانه و بدون آه و ناله با مرگ دست به گریبان بود؛ مانند كسی كه ارزش خود را میداند به آسانی تسلیم نمی شد. «یك شب به من گفت: پاولو، دیگر كار من ساخته است. مواظب خودت باش و به خانه برو. حضرت مریم به همراهت باشد. بعد مدتی ساكت ماند، دراز كشیده و چشمانش را بسته بود و به سنگینی نفس میكشید.» مرد بلند شد و به كوه ها نگریست و كشاله رفت طوری كه بندهایش صدا كرد. آنوقت دستم را گرفت و به نزد خود كشید و گفت- خدا شاهد است سینیور، عین حرف هایش را میگویم:
- پاولو، پسرم، می دانی؟ فكر می كنم همان جوری خواهد شد: ما و آنهایی كه از آن طرف می كنند، در توی كوه به هم می رسیم، باور نمی كنی؟ نه پاولو؟ چرا، باور می كردم. خیلی خوب، پسرم! خوبه، مرد باید همیشه به كار خود ایمان داشته باشد، باید حتم بكند كه موفق می شود به آن خدایی كه در دعای حضرت مریم می خوانیم به اعمال نیك مدد می كند اعتقاد داشته باشد. پسرم، از تو می خواهم اگر این كار شد و مردان در دل كوه به هم رسیدند، سر قبرم بیایی و بگویی پدر آن كار شد! و من می فهمم.» بد حرفی نبود، و من وعده دادم كه چنان بكنم. پنج روز بعد مرد. دو روز پیش از مرگش به من و بچه های دیگر گفت كه در همان محلی كه در تونل كار می كرد، دفنش كنیم و اصرار زیاد هم می كرد.
اما به نظرم هذیان می گفت. ما و آن دیگری ها كه از طرف دیگر به طرف ما می آمدند، سیزده هفته پس از مرگ پدرم، به هم رسیدیم. روز عجیبی بود سینیور! آن روز در تاریكی زیر زمین، می فهمید سینیور! زیر وزنه بسیار عظیم كه می توانست ما مردان كوچك را، همه را، با یك ضربه له كند. صدای كارگران دیگر را می شنیدیم كه از توی زمین می آمدند تا به ما برسند! مدت های درازی این صداها، خالی را كه هر روز بلندتر و واضح تر می شد، می شنیدیم و شادی وحشیانه فاتحان، ما را در برمیگرفت. مانند اهریمنان و ارواح شیطانی كار می كردیم و احساس خستگی نمی كردیم و تشویقی لازم نداشتیم.
خیلی قشنگ بود مانند رقص در یك روز آفتابی بود، قسم می خورم كه این جوری بود! و ما مثل بچه ها مهربان و ملایم شده بودیم، كاش می دانستید كه میل دیدن مردان دیگر در سیاهی زیر زمین كه مثل موش كور ماه ها آن را كنده اند، چقدر نیرومند و پر شور است. صورتش از هیجان خاطره ها سرخ شد به مخاطبش نزدیك شد و با چشمان عمیق و انسانی خود توی چشم هایش نگاه كرد. با صدای نرم و پر سروری ادامه داد: وقتی كه آخر سر قسمت میانی برداشته شد و نور زرد و درخشان مشعل تونل را روشن كرد، صورتی را كه جویبار اشک های شادی از آن روان بود و مشعل ها و صورت های دیگری را كه پشت آن بودند، دیدیم. بعد فریادهای پیروزی، فریادهای شادی در دل كوه پیچید. آن روز بهترین روز زندگی من است و وقتی آن را به یاد می آورم، احساس می كنم كه زندگیم بیهوده نبوده است! كار بود، كار من، كار مقدس، سینیور!
وقتی به روی زمین و آفتاب رسیدیم، روی خاك افتادیم و گریان، لب هایمان را به آن فشردیم. مثل افسانه پریان عجیب بود! بلی، ما كوه مغلوب را بوسیدیم، زمین را بوسیدیم و آن روز احساس كردم كه بیشتر از پیش به زمین نزدیك شده ام و آن را دوست دارم همانطور كه مردی زنی را دوست می دارد! البته كه سر قبر پدرم رفتم. می دانم مردگان نمی شنوند با اینحال رفتم، چون آدم باید به آرزوهای كسانی كه به خاطر ما كار كرده اند و كمتر از ما رنج نبرده اند احترام بگذارد، اینطور نیست؟ بله، بله رفتم سر قبرش، پایم را به خاكش زدم و همانطور كه گفته بود گفتم: پدر، آن كار شد، بشر موفق شد، پدر!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#362
Posted: 18 Oct 2013 11:39
داستان کوتاه "سرقت" نوشتهی کاترین آنه پورتر
وقتی وارد شد کیفش را در دست داشت. ایستاده بر زمین، در حالیکه حوله ی حمام را دور خود پیچیده بود و حوله نمناکی را در یک دست به زمین می کشید، گذشته ی نزدیک را در ذهنش مرور کرد و همه چیز را به وضوح به خاطر آورد. بله، بعد از خشک کردن کیف با دستمال قفلش را باز کرده و محتویاتش را روی نیمکت پخش کرده بود.
میخواست سوار قطار هوایی شود و طبعاً به داخل کیفش نگاه کرد تا اطمینان یابد پول کرایه را دارد و خوشحال شد وقتی چهل سنت در جیبک پول خرد پیدا کرد. تازه کرایه اش را با وجودی که کامیلو عادت داشت تا بالای پله ها همراهی اش کند و پیش از آن که دستگیره را بچرخاند سکه ای در ماشین بیندازد و بعد او را با تعظیم به جلو براند، خودش می پرداخت. کامیلو با مجموعه ی نسبتاً کاملی از این آداب کوچک و مؤدبانه مشکلات بزرگ تر و پردردسرتر را نادیده می گرفت.
با او در زیر شرشر باران تا ایستگاه پیاده رفته بود، برای این که می دانست به اندازه خودش بی پول است، و هنگامی که برای گرفتن تاکسی پافشاری کرده بود، محکم در پاسخش گفته بود: «می دانی که به هیچ وجه امکان ندارد.» کامیلو کلاه تازه ای به رنگ زیبای بیسکویتی به سر داشت، از آن جا که هرگز به فکرش نمی رسید چیزی به رنگ قابل استفاده تر بخرد، کلاه را برای اولین بار سرش گذاشته بود و حالا باران داشت خرابش می کرد. با خود اندیشید: «اما این وحشتناک است، از کجا یکی دیگر پیدا کند؟» آن را با کلاه های ادی مقایسه می کرد که همیشه به نظر می رسید دقیقاً هفت ساله اند و انگار از عمد در باران رها شده اند و حالا با بی قیدی و به طور اتفاقی روی سر ادی قرار گرفته اند. اما کامیلو خیلی متفاوت بود، اگر کلاه کهنه ای به سر می گذاشت، به شدت کهنه به نظر می آمد و این روحیه اش را خراب می کرد. اگر نگران نبود کامیلو بد تعبیر کند، وقتی خانه ی «تورا» را ترک کردند به او می گفت: «برو خونه، خودم می تونم تنهایی به ایستگاه برم.»، اما کامیلو در به جا آوردن این آداب کوچک تا به آخر اصرار داشت.
کامیلو گفت: «نوشته اند تا آخر شب باید باران بخوریم، پس بگذار با هم باشیم.»
در پای پلکان ایستگاه لحظه ای پا به پا کرد -مهمانی کوکتل خانه «تورا» را با هم به خوبی برگزار کرده بودند- پس گفت: «کامیلو لااقل لطف کن با این وضعیتی که داری پله ها را بالا نیا، چون بلافاصله باید دوباره پایین بری، و این طوری حتماً گردنت را می شکنی.»
کامیلو سریع سه بار تعظیم کرد، اسپانیایی است، و جست و خیزکنان به درون باران و تاریکی جهید.
به تماشایش ایستاد زیرا او جوانی بسیار دلپذیر بود، و اندیشید فردا صبح با نگاهی دقیق به کلاه ضایع شده و کفشهای نم کشیده اش احتمالاً او را علت بدبختی خود خواهد دانست. همان طور که نگاهش می کرد، کامیلو در دورترین گوشه ایستاد، کلاه را از سر برداشت و زیر کتش پنهان کرد. احساس کرد با دیدن این صحنه به کامیلو خیانت کرده، چون کامیلو حتی از فکر این که او ظن ببرد که می خواسته کلاهش را نجات دهد، احساس حقارت می کرد.
صدای راجر را پشت سرش در میان شُرشُر بارانی که روی سایبان ایستگاه می خورد شنید، میخواست بداند در این وقت شب، او بیرون در باران چه می کند و آیا خودش را با اردک اشتباه گرفته؟ جریان آب از صورت دراز و خونسردش سرازیر بود و روی سینه اش قُلپٌه ی گردی درست کرده بود: «هت، بیا، بهتره یک تاکسی بگیریم.»
در بازوی راجر که دور شانه اش انداخته بود جا گرفت، و نگاهی سرشار از یک رابطه دوستانه و قدیمی به هم کردند، بعد از پنجره به بیرون که باران شکل و رنگ همه چیز را از پسش تغییر می داد نگاه کرد. تاکسی مارپیچ میان ستونهای پل های قطار هوایی می راند، سر هر پیچ اندک ترمزی می زد، و او گفت: « هر چه بیشتر ترمز می کنه احساس آرامش بیشتری می کنم، پس باید واقعاً مست باشم.» راجر گفت: «حتما مستی، این پرنده یک آدمکش زنجیری است، و من هم بدم نمی آمد با یک کوکتل الان مست بودم.»
در تقاطع خیابان چهلم و ششم پشت چراغ راهنمایی توقف کردند، و سه پسر از برابر تاکسی گذشتند. زیر نور چراغ های گرد مترسک های سرخوشی بودند، همه باریک و همه کت و شلوارهای زرق و برقی و کراواتهای شاد به تن داشتند. چندان هوشیار به نظر نمی رسیدند و لحظه ای تلو تلو خوران در مقابل ماشین ایستادند و بحثی میانشان درگرفت. به سوی هم خم شدند گویی خود را آماده آواز خواندن می کردند و اولی گفت: «وقتی عروسی کنم، فقط برای این نیست که عروسی کنم، برای عشقه، می فهمید؟» و دومی گفت: «اوه، برو اینها رو به اون بگو» و سومی صدایی مانند جغد در آورد و گفت:« مرده شورشو ببره؟ کی اونو داره؟» و اولی گفت: «آه، خفه شو جونی، یه عالمه دارم.» بعد هر سه فریاد کشیدند و در حالی که به پشت اولی میزدند و به این طرف و آن طرفش می کشاندند، به زحمت عرض خیابان را طی کردند.
«دیوانه» راجر گفت: «دیوانه های زنجیری.»
دو دختر در بارانیهای کوتاه و شفاف، یکی سبز، یکی قرمز، سرها در جهت باران، لغزان از کنارشان گذشتند. یکی به دیگری می گفت: «آره، همه چیز رو در موردش می دونم. اما من چی؟ تو همیشه غصه اونو می خوری...» و با پاهای شبیه پلیکانشان که به جلو و عقب پرتاب می شد، به سرعت گذشتند.
تاکسی ناگهان عقب زد و بعد دوباره به جلو رفت، و بعد از مدتی راجر گفت: «امروز یک نامه از استلا داشتم، بیست و ششم برمی گرده خونه، فکر میکنم فکرهاشو کرده و همه چیز روبه راهه.»
«من هم امروز یک همچین نامه ای داشتم. باید برای خودم تصمیم بگیرم. فکر می کنم وقتشه که تو و استلا قطعی ش کنید.»
هنگامی که تاکسی در گوشه کوچه پنجاه و سه غربی توقف کرد راجر گفت: «اگه ده سنت بدی من بقیه شو دارم.» پس او کیفش را باز کرد و یک سکه ده سنتی به راجر داد و راجر گفت: «کیف خوشگلیه.»
-«کادوی تولده، و دوستش دارم، نمایشگاهت چطور پیش می ره؟»
-«اوه، هنوز به راهه، فکر کنم. نزدیکش نمی رم. هنوز چیزی به فروش نرفته. منظورم اینه که چه بخواهند یا نه می خواهم همین جوری ادامه بدم. دیگه حوصله بحث اش رو ندارم.»
-«مسئله فقط سر برگزاری شه، مگه نه؟»
-«برگزاریش مشکل ترین قسمت شه.»
-«شب به خیر راجر.»
-«شب به خیر. باید یک آسپرین بخوری و وان آب گرم بگیری، ظاهرت می گه قراره سرما بخوری.»
-«باشه.»
با کیف زیر بغلش به طبقه بالا رفت و در پاگرد اول بیل صدای قدمهایش را شنید و کله اش را با موهای آشفته و چشم های قرمز بیرون کرد و گفت: «تورو به خدا قسم بیا تو و یک چیزی با من بنوش. خبرهای بدی داشتم.»
بیل به پاهای خیس او نگاه کرد و گفت: «کاملاً خیس شده ای.» با هم دو گیلاس نوشیدند ضمن این که بیل تعریف کرد چطور کارگردان، نمایش نامه اش را بعد از دو بار تغییر بازیگرها و سه بار تمرین، کنار گذاشته است. «بهش گفتم من نگفتم شاهکاره گفتم نمایش خوبی می شه. و او گفت، کار نمی کنه، متوجه می شی؟ یک دکتر لازم داره. گیر افتادم، به کل گیر افتادم.»
بیل اینها را گفت و نزدیک بود باز گریه کند. گفت: «داشتم گریه می کردم، تو فنجونم» و پرسید آیا او متوجه هست که ولخرجی های همسرش چطور خانه خرابش می کند. «براش هر هفته تو این وضع زندگی غم انگیزم ده دلار می فرستم، در واقع مجبور نیستم. تهدیدم می کنه اگر نفرستم می اندازم زندان، اما نمی تونه این کار رو بکنه. خدایا، حالا که این طور با من رفتار می کنه بگذار این کار رو هم بکنه! هیچ حقی برای گرفتن نفقه نداره و خودش هم اینو می دونه. همه ش می گه برای بچه می خواد و من همه ش می فرستم چون دلشو ندارم ببینم کسی رنج می کشه. برای همین قسط های پیانو و ویکترولا این همه عقب افتاده.»
به بیل گفت: «خب، از طرف دیگه این خیلی قالی قشنگیه.»
بیل همان طور که بینی اش را می گرفت به قالی خیره شد. گفت: «از مغازه ریچی به قیمت نود و پنج دلار خریدمش. ریچی گفت یک موقعی به ماری درسلر تعلق داشته، و هزار و پانصد دلار می ارزید، اما یک جاش سوختگی داره، زیر نیمکته. می تونی رو دستش بزنی؟»
گفت: «نه.» به کیف خالی اش می اندیشید و این که تا سه روز دیگر نمی توانست انتظار چک دستمزد آخرین مقاله اش را بگیرد، و اگر یک پیش پرداختی نکند توافقش با رستوران واقع در زیر زمین هم چندان به طول نخواهد انجامید. گفت: «وقت این حرفها نیست. اما امیدوار بودم تا حالا اون پنجاه دلاری را که برای صحنه پرده سوم من قول داده بودی، داشته باشی. حتی اگر اجرا نشه. قرار بود با پیش پرداختی که گرفتی سهم منو به هر حال بپردازی.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#363
Posted: 18 Oct 2013 11:40
ادامه داستان
بیل گفت:«یا مسیح، تو هم؟» یک هق هق یا سکسکه بلند تحویل دستمال نمناکش داد. «از همه چیز گذشته کار تو بهتر از مال من نبود. بهش فکر کن.»
گفت: «اما تو یک چیزی بابتش گرفتی. هفتصد دلار.»
بیل گفت: «یک لطفی کن، باشه، یک گیلاس دیگه هم بزن و همه چیز رو فراموش کن. نمی تونم، می فهمی، نمی تونم. اگر می تونستم می کردم، اما می بینی که در چه مخمصه ای هستم.»
متوجه شد بی آنکه بخواهد می گوید: «پس فراموش کن.» قصد داشت در این مورد خیلی محکم باشد. باز هم نوشیدند بی آنکه صحبت کنند، و دختر به آپارتمانش در طبقه بالا رفت.
آنجا حالا به وضوح به خاطر می آورد، نامه را پیش از آن که محتویات کیف را برای خشک کردنش خالی کند از آن درآورده بود.
نشست و نامه را دوباره خواند، اما جملاتی وجود داشت که پافشاری می کردند چندین بار خوانده شوند، برای خودشان زندگی جدا از بقیه داشتند، و هنگامی که کوشید جملات پس و پیش شان را بخواند، با حرکت چشم هایش حرکت کردند، و نمی توانست از دست شان بگریزد... «بیش از آن چه بخواهم به تو فکر می کنم...بله، حتی در موردت صحبت می کنم... چرا این قدر نگران خراب کردن بودی...حتی اگر می توانستم الان ببینمت، نمی دیدمت...این همه زشتی ارزشش را ندارد...آخرش...»
نامه را به دقت به رشته های باریک پاره کرد و روی پنجره مشبک زغال سنگ کبریت زد. فردا صبح زود هنگامی که زن سرایدار در زد و بعد داخل شد، او در وان حمام بود، با صدای بلند گفت می خواهد پیش از راه انداختن حرارت مرکزی برای زمستان، رادیاتورها را امتحان کند. پس از این که چند دقیقه ای در اطراف اتاق چرخید، سرایدار بیرون رفت و در را با صدایی محکم بهم زد.
از وان بیرون آمد سیگاری از جیب کیفش بردارد. کیف آن جا نبود. لباس پوشید و قهوه درست کرد و همان طور که آن را می نوشید کنار پنجره نشست. مطمئناً کیف را زن سرایدار برداشته بود، و بی شک پس گرفتن آن بدون کلی هیجانِ مسخره غیرممکن بود. پس ولش. با این فکر در ذهن، هم زمان خشمی عمیق و کشنده در خونش جاری شد. با احتیاط فنجان را وسط میز گذاشت و به آرامی به طبقه پایین رفت، سه رشته پلکان طولانی و یک راهروی کوتاه و یک رشته پلکان تیز کوتاه به طرف زیر زمین، جایی که زن سرایدار با صورتی پوشیده از غبار زغال سنگ کوره را به هم می زد.
«ممکنه لطفاً کیفمو پس بدید؟ هیچ پولی توش نیست. کادو بوده و نمی خوام از دست بدمش.»
زن سرایدار بی آنکه پشتش را راست کند برگشت و با چشمانی براق و سوزان که نور قرمز کوره را باز می تاباند، به او خیره شد. «منظورت چیه از کیفت؟»
گفت: «کیف پارچه ای طلایی که از روی نیمکت چوبی اتاقم برداشتی، باید پسش بگیرم.»
زن سرایدار گفت: «به خدا قسم من به کیفت نظر نداشتم و به پیغمبر راست می گم.»
«خب پس نگهش دار.» این را گفت اما با لحنی بسیار تلخ: «اگه این قدر می خواهیش نگهش دار.» و راهش را کشید و رفت.
به خاطر آورد که چطور هرگز هیچ دری را در عمرش قفل نکرده بود. بر اساس اصولی که به آن پایبند بود و مالکیت را برایش دشوار می کرد، در برابر هشدارهای دوستان به گونه ای متناقض به خود می بالید که هرگز یک پنی هم از او دزدیده نشده، و حالا با تواضعی غم افزا از این نمونه سفت و سخت که نشان می داد باورهای عمومی و قوانین ثابت بدون خواست او روند زندگی اش را تعیین می کنند خوشحال بود.
در این لحظه حس کرد چیزهای با ارزش زیادی از او دزدیده شده است، مادی یا معنوی؛ چیزهایی گمشده یا شکسته به خاطر اشتباه خودش، چیزهایی که در زمان نقل مکان از خانه ای جا گذاشته بود؛ کتاب هایی که از او قرض گرفته شده بود و هرگز بازگردانده نشده بود، سفرهایی که برنامه ریزی کرده بود و عملی نکرده بود، کلماتی که انتظار داشت به او گفته شود و هرگز نشنیده بود، و کلماتی که قصد داشت در پاسخ بگوید؛ انتخاب هایی تلخ و جایگزین هایی غیرقابل تحمل و بدتر از هیچ، و در عین حال اجتناب ناپذیر؛ اندوه صبورانه و طولانی مرگ دوستی ها و مرگ تیره و غیرقابل توضیح عشقها، همهی آنچه داشت و همه ی آنچه از دست داده بود، با هم از دست رفته بود، و در این زمین لرزه ی گمشدههای به یاد آمده به طور مضاعف از دست رفته بود.
زن سرایدار در حالی که کیف او را در دست داشت با همان چشمان سوزان براق در پله ها دنبالش می کرد. هنگامی که هنوز نیم دوجین پله با هم فاصله داشتند، زن سرایدار کیف را به طرفش دراز کرد و گفت: «به دل نگیرید. حتماً زده بود به سرم. گاهی می زنه به سرم، قسم می خورم، می زنه به سرم. پسرم شاهده.»
پس از لحظه ای کیف را گرفت و زن سرایدار ادامه داد: «یک خواهرزاده دارم که هفده سالش می شه و دختر خوبیه و فکر کردم بدمش به اون. یک کیف خوشگل لازم داره. حتماً به سرم زده بود؛ فکر کردم شاید براتون مهم نباشه، شما چیزهاتون رو پخش می کنین و به نظر می رسه اهمیتی نمی دین.»
گفت: «میخواستمش برای این که یک نفر اونو بهم کادو داده بود...»
زن سرایدار گفت: «اگه اینو گم می کردین یکی دیگه براتون می خرید. خواهرزاده ام جوونه و چیزهای خوشگل احتیاج داره، باید به جوونا امکان بدیم. مردای جوونی دنبالشن شاید بخوان باهاش ازدواج کنن. باید چیزهای قشنگ داشته باشه. اینها رو بد جوری الان احتیاج داره. شما یک زن بزرگید، شما امکاناتتون رو داشتید، باید بدونین چه حالی داره!»
کیف را به طرف زن سرایدار گرفت و گفت: «نمی فهمی چی می گی. بیا، بگیرش، نظرم عوض شد. واقعاً نمی خوامش.»
زن سرایدار با نفرت به او نگاه کرد و گفت: «من هم دیگه حالا نمی خوامش. خواهرزاده ام جوون و خوشگله، احتیاج نداره به خودش برسه که خوشگل بشه، همین طوری خوشگله! فکر کنم شما بهش بیشتر از اون احتیاج دارین!»
«در اصل واقعاً مال تو نبوده» این را گفت و رویش را برگرداند. «نباید طوری صحبت کنی که انگار من اونو از تو دزدیدم.»
زن سرایدار گفت: «از من نه، از اونه که دزدیدین.» و پلهها را پایین رفت.
کیف را روی میز گذاشت و با فنجان قهوه سرد نشست و اندیشید: حق داشتم از هیچ دزدی به جز خودم واهمه نداشته باشم که آخرش هیچ چیز برایم باقی نخواهد گذاشت.
کاترین آن پورتر
ترجمه: شهره شعشعانی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#364
Posted: 19 Oct 2013 18:02
داستان کوتاه "شبهای چهارشنبه!" نوشتهی آذردخت بهرامی
"شبهای چهارشنبه!" نام یکی از داستانهای آذردخت بهرامی است که جايزهی دوم هيات داوران و لوح يادبود اولین دورهی جایزه ادبی بهرام صادقی در سال 1382 را برای او به ارمغان آورد. دو سال بعد بهرامی مجموعه داستانش را با همین نام منتشر کرد. این مجموعه داستان برندهی تندیس بهترین مجموعه داستان سال 1385 از اولین دورهی جایزهی ادبی روزی روزگاری شد و همچنین توانست در هشتمین دورهی جایزهی منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین مجموعه داستان سال 1385 انتخاب شود.
نامه را لای آلبوم میگذارم، تقریباً مطمئنم تا ایشان تشریف میبرند دوش بگیرند، جنابعالی البته پس از بازكردن كشوها و بررسی مارك لوازمآرایش و عطر و اسپریهای من، و دیدن كشوی لباسزیرهایم و حتی بررسی سایز و مدل آنها، یكراست میروید سراغ قفسهی آلبومها و مسلماً همین آلبوم را از میان آلبومهای دیگر انتخاب خواهید كرد، چون از همهی آلبومها ضخیمتر است و غیر از آلبوم عروسی، تنها آلبوم مشترك پس از ازدواجمان است. تعجب نكنید، من عادتم بوده و هست، جورابها و لباسزیرهایم را جینی از بازار میخرم؛ و این كار هیچ ربطی به عاشق شما ندارد. او در این چهارده سال حتی یك جوراب هم برایم نخریده! و اصلاً نمیداند آن را از كجا باید خرید و یا حتی نمیداند جوراب زنانه چند نوع دارد؟ و این موضوع در مورد لوازم آرایش و لوازم زینتی و خیلی چیزهای دیگر هم صدق میكند. داشتم میگفتم، پس از بررسی كشوی لباسزیرهایم، برای ارضای كمی از كنجكاویهایتان ضخیمترین آلبوم را ورق خواهید زد تا بدانید ما كجاها رفتهایم و چه مراسمی را جشن گرفتهایم و در مهمانیها سر و وضع بنده چگونه بوده، چه پوشیدهام و چگونه آرایش كردهام. لابد دوستدارید بدانید امشب چه میپوشم؟ اگر به آخرین صفحهی آلبوم نگاهی بیندازید، عكسی دستهجمعی از یك مهمانی رسمی میبینید. امشب میخواهم همان لباس یقهباز را بپوشم. به نظر خودم دكلته به من بیشتر میآید. سرویسام هم همان است كه در عكس میبینید، اما موهایم را شینیون كردهام و فرق هفتـهشت باز كردهام و سنجاقهایی از رز نقرهای صدفی در موهایم كاشتهام. آلبومها را خوب دیدید؟ دیدید در عكسها چه ژستهایی گرفتهایم، در كدام مناسبتها كنار هم نشستهایم و در كدام عكسها دور از هم ایستادهایم؟ البته این را هم باید اضافه كنم كه تنها شما نیستید كه به آلبومها اهمیت میدهید، ایشان هم خیلی اوقات با آلبومها حال میكنند. درواقع هروقت از چیزی ناراحت میشوند، یا قهركردنمان كه دو روز بیشتر میشود، سروقت آلبومها میروند. خب اگر خوشحال میشوید باید اضافه كنم كه بله ما هم مثل همهی زن و شوهرهای دیگر قهر میكنیم؛ و جر و بحث میكنیم و گاهی ظرفها را طرف هم پرت میكنیم. در اتاق پذیرایی، آن تابلو گچی كه از ظروف شكسته درست شده توجهتان را جلب نكرد؟
خصوصیت آن تابلو این است كه شما در نگاه اول فكر میكنید تمام آن ظرفها كاملاند و نیمهی پنهان آنها در دل دیوار است؛ اما با نگاهی دیگر، میفهمید كه ظرفها كامل نیستند و فقط لبهی باریكی از آنها در دل دیوار و پنهان مانده است. جدا از این خصوصیت تابلو، باید بگویم تكتك آن ظرفها، كاسههای سفالی و بشقابهای سرامیكی و فنجان و نعلبكیهای چینی و گیلاسها و بستنیخوریهای كریستالی هستند كه بنده طرف شوهرم پرت كردهام؛ تازه اگر دقت كنید، تكههای خرد و خاكشیر شدهی شمعدانهای نازنینم هم به چشم میخورند. نام آن تابلو را «خیانت» گذاشتهام؛ چون هر بار كه احساس كردهام شوهرم به من خیانت كرده یكی از آنها را شكستهام. حتی یك بار خواستم قلكم را هم بشكنم. همان قلكی كه غروبها، برای خریدنش با هم تا مغازهی سفالفروشی پیاده میرفتیم و میدیدیم دیر رسیدهایم و صاحب بداخلاقش مغازه را مثلاً بسته. یكی دو بار هم با صاحبمغازه دعوایم شده بود، درست سرِ ساعت هفت تصمیم میگرفت مغازه را تعطیل كند و با این كه تا بساطش را جمع كند و داخل مغازه ببرد، دو ساعتی طول میكشید، اما حاضر نبود آن قلك كذایی را به ما بفروشد و مهرداد شاكی میشد كه چرا با او بحث میكنم. میدانید او اصولاً دوست ندارد من با هیچ مردی دعوا كنم. خیال داشتم قلك را هم بشكنم و به تابلو اضافه كنم. میدانید كه من هنرمند نیستم و آن تابلو را فقط از روی غریزهام درست كردهام و دیگر خیال ندارم چنین تجربهای را تكرار كنم و همانطور كه ملاحظه میكنید، تابلو دیگر جایی برای نصب حتی یك فنجان شكسته هم ندارد و فردا اگر احساسم حكم كند، ناچارم تابلوی جدیدی شروع كنم. راستی آن اولین عكس را زیاد جدی نگیرید. درست است كه هر دو كنار هم نشستهایم و هر دو میخندیم. خنده كه چه عرض كنم، غش كردهایم. اما مطمئن باشید فقط خودمان میدانستیم بیخودی میخندیم. پدرام یكی از بچههای دانشگاهمان كه حالا عكاس فیلم است، مقابلمان ایستاده بود و گفته بود بخندید و ما مانده بودیم به چه بخندیم؟ و بعد، از همان موضوع خندهمان گرفت. به خودمان و بقیه خندیده بودیم. همه تا آن موقع حدسهایی زده بودند و ما خودمان آخرین كسانی بودیم كه نوع رابطهمان را كشف كردیم و علاقهمان را به هم. عكس پایینیاش، مربوط به سیزدهبدر همان سال است كه با بچههای دانشگاه دستهجمعی رفته بودیم كوه. به خاطر او رفته بودم، همینطوری؛ فقط دلم میخواست ببینمش. خودم نمیدانستم چرا، چون همانموقع هم با دو سه تا از پسرهای دانشگاهمان دوست بودم و حتی با یكیشان صحبتهایمان جدی شده بود. لابد برایتان پیش آمده، هرچه باشد شما هم زنید؛ شما باید منظورم را بهتر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#365
Posted: 19 Oct 2013 18:03
ادامه داستان
بفهمید. به هر حال سرِ قرار نیامد. بقیه كه آمدند، شهاب ماشین را روشن كرد. خجالت میكشیدم بگویم مهرداد هنوز نیامده. پروین گفت رفته دفتر. باور نكردم. مهرداد و دفتر -روزِ تعطیل- آن هم سیزدهبدر! گفتند رفته اضافهكاری. گفتند دارند ویژهنامه درمیآورند. گفتند عصر میآید. راستش اول كمی شك كردم. روز تعطیل، او با آن همكار پتیارهاش، تنها توی دفتر روزنامه. خب خیلی جالب توجه بود، جان میداد برای شایعهپراكنیهای من! به خودم بود برمیگشتم؛ ترسیدم همه بفهمند به خاطر مهرداد آمدهام. تصمیم گرفتم به او و اینكه در آن لحظه داشت چه میكرد، فكر نكنم. بچهها آن بالاها دشتی كشف كرده بودند كه از صبح تا عصر، فقط یكی دو عابر از آنجا میگذشت كه آنها هم كوهنوردان حرفهای بودند كه فقط از راههای بكر و خلوت میرفتند؛ من اولین بار بود كه میرفتم. به دشت اختصاصی خودمان كه رسیدیم، بهمن یك دسته گل خودرو برایم چید و با احترامات فائقه به من تقدیم كرد. بهمن هم از بچههای رشته ارتباطات بود. دلم میخواست دسته گل را جلو رویش پرت كنم توی رودخانه. ولی با خنده و مسخرهبازی دسته گل را گرفتم. سیروس هم نمیدانم این صحنه را دید یا نه، چون چند لحظه بعد او هم دسته گلی برایم چید؛ مسخرهتر از این نمیشد. اما مهرداد زودتر از آن كه فكرش را بكنم آمد، با استاد فرهی هم آمد. میشناسیدش كه؟ تنها استاد مسلم رشتهی ارتباطات بینالملل و صاحبامتیاز و مدیرمسئول روزنامهی مستقل صبح فردا و محبوبترین استاد دانشگاه. با استاد كه آمدند، فهمیدم در دفتر تنها نبوده. نگذاشتم بفهمد از آمدنش چقدر خوشحالم. پسرها یك پیاز را آن دورها گذاشتهبودند تا با سنگ هدفگیری كنند. نوبت سیروس و بهمن شده بود، اما جلو استاد فرهی خجالت میكشیدند. استاد فرهی هم پنج سنگ جمع كرد و آمد در جایگاه ایستاد و هدفگیری كرد. چهار تا از سنگها به هدف خورد. سیروس و بهمن هم هر كدام سه سنگ به هدف زدند. نوبت من شده بود. پیاز از ضربهی سنگها آبلمبو شده بود. من اما محض رضای خدا حتی یك بار هم نتوانستم بزنمش. مهم هم نبود، چون او بازی نمیكرد. زیر سایهی درختی دراز كشیده بود. هزار فكر به سرم زد. گفتم لابد توی دفتر جلو استاد فرهی با آن «پتیاره» حرفش شده و زودتر آمده، استاد هم نخواسته او را با آن حالش تنها بگذارد، با او آمده. خب البته این فكر درست نبود. چون بعدها راجع به آن روز با هم صحبت كردیم و او گفت از اینكه دیده من با پسرهای دیگر سرگرم بازی و درواقع مسخرهبازیام، ناراحت شده و رفته گوشهای دراز كشیده. خب من هم از اینكه در بازیِ ما شركت نمیكرد، حرصم درآمده بود؛ این بود كه آن پیاز لهیده را از شاخهی درختی آویزان كردم و رفتم سراغش و آنقدر سربهسرش گذاشتم تا بلند شد و آمد پیش ما. اگر دقت كنید، عكسِپایینی، من هستم با شاخهی درخت و آن پیاز لهیده؛ آن هم كه دراز كشیده، لابد خیلی بهتر از من میشناسیدش. همان روز بود كه برای اولین بار آمد خانهمان. به مادرم گفته بودم بعد از ناهار - دو، سه - میآیم. نشان به آن نشان كه بعد از كوه رفتیم سینما، شام هم كباب خوردیم: كنار خیابان، لبِ جو. راستی اگر شما بودید حاضر میشدید لب جو، نان داغ با كباب داغ بخورید؟ ما ولی خوردیم، دولُپی هم خوردیم، خیلی هم بِهِمان چسبید. مهران اما توی ماشین نشست؛ میترسید شاگردانش ببینند. از بچههای دانشگاه فقط مهران تدریس میكرد. استاد هم همان اول، پای كوه از ما جدا شد. خانه كه برگشتم ساعت یازده شب بود. مهرداد و شهاب و پروین هم آمدند خانهمان، شفاعت. مهرداد كه نمیخواست بیاید؛ شهاب و پروین راضیاش كردند. یكراست رفتیم اتاق من. مامان و بابا هم آمدند. مامان كه رفت چای بریزد، بابا هم به بهانهی آوردن زیرسیگاری از اتاق خارج شد. بعد مهرداد و شهاب بلند شدند و گشتی در اتاقم زدند و مثل همهی خبرنگارهای دیگر، همهی جزئیات اتاقم را زیرورو كردند. نام كفشهایم را خواندند؛ آن موقع هر بیست و سه جفت كفشم اسم داشتند: كفش پیادهروی، كفش پیادهروی زیرباران، كفش پاشنه تخمسگی، چكمهی آب حوضكشی، كوهنوردی، چلاغم كن ولی قدم را بلند كن، و بالاخره كفش خودكشی! بقیهاش یادم نیست. البته شما كه غریبه نیستید، من فقط قبل از ازدواج در آنِ واحد بیستوسه جفت كفش داشتم. این آقا مهرداد شما، اصلاً به فكرش نمیرسد آدم باید كفشش را براساس لباسی كه پوشیده عوض كند. پانل اتاقم را هم دیدند و كولاژ كاغذهای آدامس و شكلات را. روی تختم هم دراز كشیدند تا پوستر چسبیده به سقف را هم ببینند. وقتی هم پوسترِ زیر فرش را دیدند، برای آن زن نیمهبرهنه سوت كشیدند. آنها در ضمن با بدجنسی همهی دیوارنویسیهایم را خواندند. فقط آن موقع بود كه حال مهرداد طبیعی شد، وگرنه جلو مامان و بابا، تمام مدت سرش پایین بود و سیگار میكشید. فكركنم به شهاب كه مسببِ اصليِ حضورش در خانهی ما بود فحش میداد. فحشهایی مربوط به بستگان نسبی، آن هم از نوع اُناث؛ منظورم فحشهایی مثل bastard و یا حتی cuckold است. اگر هنوز زبان انگلیسیتان قوی نیست، پیشنهاد میكنم هر چه زودتر بروید در یك آموزشگاه نامنویسی كنید. البته اگر میخواهید توجهش را جلب كنید، یا حتی حسادتش را برانگیزید. یادم هست همان وقتها، قبل از ازدواج را میگویم، از این كه یكی دو ترم بالاتر از او بودم، داشت دق میكرد. گرچه هر ترم شاگرد ممتاز میشد و من به زور و با كمك گرفتن از این و آن قبول میشدم. آن اواخر هم كه دیگر درس نمیخواندم. یك پایم دفتر روزنامه بود، یك پایم هم كه كاش قلم میشد دنبال او، این سینما و آن تئاتر و این كنسرت و آن جشنواره. اسمش هم این بود كه خبرنگاریم و داریم خبر تهیه میكنیم. شبها هم كه ما را با ماشین تالار میفرستادند خانه. آقا مهرداد هم سرراه پیاده میشد و میرفت خانه، راحت و آسوده. آن اوایل از این كه سرِ كوچهشان پیاده میشد و میرفت لجم میگرفت، حتی به ذهنش هم نمیرسید كه اول مرا برسانند؛ چون خانهاشان سرراه بود، اول او پیاده میشد. یك بار از حرصم گفتم: «رسیدی خونه، یه زنگ بزن!» و او فقط خندید. هنوز هم عادت ندارد مرا جایی برساند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#366
Posted: 19 Oct 2013 18:04
ادامه داستان
از كلاس زبان میگفتم. من بعد از خواندن ده ترم، هنوز ترم چهار بودم! در عوض ایشان آنقدر شاگرد ممتاز شد كه آموزشگاه، برای تشویق، شهریهی دو ترمش را پرداخت. یك بار روز امتحان آخر ترم دعا كرد رد شوم! گفت اگر رد شوم شیرینی میدهد. من اما چون مطمئن بودم قبول میشوم، برای حرص دادنش گفتم اگر رد شوم خودم شیرینی میدهم؛ اما اگر او رد شد شام میدهم. اسمش را كه توی تابلوی اعلانات دیدیم، یكراست رفتیم شیكترین رستورانی كه دسر و شیرینی هم داشت. این بار هردویمان رد شده بودیم. باید هم شیرینی میدادم، هم شام! آن روز ركورد پیادهروی را شكستیم. از كلاس زبان من، تا آموزشگاه او و بعد پیاده تا رستوران. چهار ساعت و نیم راه رفتیم و هرچه شاخ و شانه كشیدن بلد بودیم برای هم كشیدیم. من میگفتم اشكالی ندارد، رد شدم، عیبی ندارد، با این حال من همچنان به خواندن زبان ادامه خواهم داد، ولی تو به زودی ازدواج خواهی كرد و یكی دو سال دیگر، همدیگر را در خیابان خواهیم دید. آن روز، من در حالی كه شاد و شنگول با كلاسور در خیابان قدم میزنم تا بروم آموزشگاه، ناگهان تو را با خانواده و اهل و عیالت میبینم. تو دست یك بچه را در دست گرفتهای و بچهای هم در بغل داری؛ زنت هم بچهای شیرخواره در بغل دارد و دست بچهای دیگر را در دستش گرفته. و اضافه كردم: «تازه خانمت باردار هم هست!» و او خیلی جدی گفت: «مگر من سوپرمنم؟» و من از خنده، تقریباً توی خیابان غش كردم. او میگفت: اتفاقاً برعكس، من به درسم ادامه خواهم داد و تو به زودی ازدواج خواهی كرد و سال دیگر كه من ترم یازده هستم، تو را و شوهرت را در خیابان خواهم دید و برای رعایت آبرویت، اصلاً جلو نخواهم آمد تا سلام و علیكی كنیم. به رستوران كه رسیدیم، دیدیم اماكن رستوران را تعطیل كرده. او معتقد بود كه من میدانستم این رستوران تعطیل شده، برای همین آن را انتخاب كردهام. و من هر چه میگفتم باور نمیكرد. به نظرم بعد از آن روز بود كه آمد دنبالم. از رو نرفته بودم، برخلاف او باز هم ثبتنام كرده بودم. از كلاس كه تعطیل شدم، با حسرت به بقیهی دخترها نگاه كردم. همهشان پدری، برادری یا چه میدانم دوستی داشتند كه آمده بود دنبالشان. من اما، دیگر برایم عقده شده بود. میدانید كه، من هم مثل بقیهی زنها دوست دارم ببینم مردی به خاطر من تا كلاس یا چه میدانم، مطب دكتر دنبالم آمده. به او هم گفته بودم؛ خیال داشتم یك عمله كرایه كنم تا بیاید دنبالم و دو تا كوچه آنطرفتر برود پيِ كارش؛ فقط برای دكور. او هم آبِ پاكی را روی دستم ریخته بود و همان اول گفته بود هیچ دوست ندارد دنبال كسی برود، مخصوصاً جلو آموزشگاه دخترانه، آن هم در آن ساعت و توی آن شلوغی. او را كه چند قدم پایینتر دیدم شاخ درآوردم. آن قلك سرامیك هم دستش بود. قلك بهترین چیزی بود كه میتوانستم از یك عملهی كرایهای هدیه بگیرم. امیدوارم ناراحت نشوید، این جملهای است كه خودش هم در مورد خودش بهكار برد. هدیههای بعدیاش هم همینطور بودند. شادم میكردند. - جعبهی خالی مسواك! - ماهها بود دنبال قوطی خالی مسواك میگشتم تا مسواك داخلِ كیفم را توی كیسه فریزر نگذارم؛ و بالاخره او آن را كادوپیچ شده به من داد. شما را نمیدانم اما من همیشه از هدیهدادن نامزدها به هم بدم میآمد. به نظرم كار لوسی است. شما هم اگر مثل زنان دیگر هدیه برایتان مهم است، بهتر است از حالا بدانید هیچ مناسبتی برایش فرقی نمیكند، تولد شما، تولد خودش، سالگرد ازدواج، سالگرد آشنایی، سالگرد اولین بوسه! همه را از دم فراموش میكند. در مورد من فرق میكرد، گفتم كه، از هدیهدادن نامزدها به هم بدم میآمد؛ شعار هم نیست. آن شب هم وقتی او آن هدیه را به من داد عصبی شدم، حالم بد شد. فهمیدم او هم مثل همهی مردهای دیگر است. از آنها كه برای نشان دادن دست و دلبازیشان هدیه میخرند و حسابی پول خرج میكنند. میخواستم هدیه را باز نكرده پس بدهم، اما برق چشمانش را كه دیدم كنجكاو شدم بازش كنم؛ و وقتی بازش كردم، از شادی نمیدانم چه كردم، به نظرم چند بار پریدم هوا؛ نه یادم آمد وسط خیابان بوسیدمش. فكر نمیكنم شما از این خطاها مرتكب شوید. اصلاً فكر نمیكنم از اینجور هدیهها خوشتان بیاید تا به خاطرش وسط خیابان مرد همراهتان را ببوسید. خوشبختانه هدیههایش همه عجیب و غریب بودند. یك بار یك پلاكارد هدیه داد. تا آن موقع خودم نفهمیده بودم روز تولدم مصادف با یك حادثهی دلخراش است، یك عزای عمومی! خندهدار است نه؟ از نظر او این بیدقتی برای یك خبرنگار غیرقابل بخشش بود. او گشته بود و خوشرنگترین پلاكاردی را كه فرارسیدن سومین سالگرد این فاجعهی ملی را به عموم مردم شهیدپرور تسلیت میگفت، پیدا كردهبود و نمیدانم چگونه توانسته بود آن را دور از دید مردم یا نیروی انتظامی كش برود. البته هنوز هم نمیدانم آن پلاكارد زرد را چطوری و از كدام میدان دزدیده. فقط در مقابل اصرارهای من، گفت این آخرین فن از رموز خبرنگاری است كه استاد فرهی فقط به او گفته و تأكید كرده نباید این فن را به هركس و ناكسی یاد داد!
میبینید؟ بی آن كه بخواهم، نامهام تبدیل شده به دفتر خاطرات. راستی یادم رفت اول نامه بگویم كه اگر دلتان خواست میتوانید این نامه را به مهرداد هم نشان بدهید. اصلاً میتوانید نامه را با مهرداد بخوانید؛ وقتی روی تخت دراز كشیدهاید و وقت میگذرانید. اما مواظب گلمیخهای كنار پنجره باشید. اگر بیهوا بلند شوید، سرتان به گلمیخهای پرده اصابت میكند.
از دیگر لحظات خوش و خرم و شادی كه ما با هم داشتیم، شبهایی بود كه من كابوس میدیدم. شما كه شكر خدا كابوس نمیبینید؟ كابوسهای من اما وحشتناك بود. من البته چهار پنج سالی میشود كه دیگر كابوس نمیبینم. آن وقتها اما در هفته، خوراكِ سه چهار شبم بود. از آنجا كه همهی كابوسهایم را روی همین تخت میدیدم، گاهی شك میكنم كه نكند كابوسدیدنم مربوط به تختخواب باشد. امیدوارم با این اوصاف، امشب كه روی این تخت میخوابید كابوس نبینید! یك بار خوب یادم هست؛ مهرداد را كشته بودند و من چهرهی قاتلش را دیده بودم -یكی از همكاران بخش اداری دفتر روزنامه بود كه دو سه باری با او دعوامان شده بود- وقتی فهمید دیدمش، دنبالم كرد؛ چند قدمی دویدم، همه جا تاریك بود و خلوت. لحظهای ایستادم؛ دیگر بعد از او نمیخواستم بمانم، همه چیز تمام شده بود، ایستادم تا مرا هم بكشد. تا همكار اداری دفتر روزنامه برسد، استاد فرهی را آوردم بالای سرش و خودم پشت به او كردم و زدم زیر گریه. فرهی جلوی او زانو زده بود و زار میزد؛ وقتی برگشت به طرف من، دیدم همهی موهایش سفید شده. همكار اداری دفتر روزنامه به من رسیده بود كه بیدار شدم. ساعت پنج صبح بود. آنقدر زار زدم و بیتابی كردم كه مهرداد مجبور شد بلند شود و چراغ همهی اتاقها را روشن كند و همهی زوایای خانه را نشانم دهد و مرا تا آشپزخانه بغل كند و مانند یك بچه روی میز آشپزخانه بنشاند و آنجا برایم چای درست كند و كلوچه در فر گرم كند و با هم چای و كلوچه بخوریم تا بالاخره من باور كنم كه سالها نگذشته و او مهرداد است و زنده است و كسی او را نكشته و این خانه خانهی دیگری نیست و اسباب و اثاثیه همانها هستند و... فنجان خالی چای را كه توی نعلبكی گذاشتم، كلوچه توی گلویم گیر كرد و باز یاد آن كابوس افتادم و باورم شد كه سالها گذشته و او مهرداد نیست و خانه، خانهی دیگر است و من او را از دست دادهام و... و باز گریه كردم و زار زدم. و او برای آن كه باور كنم همه خواب بوده، از روزهای خوشمان گفت، و وقتی قیافهی ناباور مرا دید، آلبومها را آورد و عكسها را نشانم داد، عكسهای عروسيِ خودمان را. از جزئیات عروسيِ خصوصیمان گفت. میدانید، ما قبل از مراسم مسخرهی عروسيِ رایج، خودمان عروسی كردیم با مراسمی كه روزها و شبها برایش نقشه كشیده بودیم. كلی هم بحث كردیم تا در مورد جایش به توافق رسیدیم. در یك دشت خردلی، قهوهای، قرمز و زرد، خودمان دو تا، در حضور استاد، با آداب تمام، چیزی در حد كمال. او با كت و شلوار سفیدش، من هم با كت و دامن كوتاه سفیدم؛ لباس هر دو از یك پارچه. یكی دو نكته را هم استاد تذكر داده بود؛ دسته گل سفیدی كه مهرداد برایم چیده بود را با حرص از دستش گرفت و گلهایش را مرتب كرد و پس داد و به تأكید سر تكان داد و گفت: «این. باید همه چیز درست باشد.» و مهرداد خندید و دسته گل را به من داد. استاد كه دست به دستمان داد، او مرا بوسید و من نیز او را، و استاد هردومان را كه بوسید رفت كنار رودخانه سیگاری بكشد. كمی بعدتر كه به او پیوستیم، ردیف گلی را كه از غنچههای یاس سفید درستكرده بود، روی پیشانیام بست. دیگر غروب شده بود، آتش روشن كردیم و دور آتش رقصیدیم و آنقدر رقصیدیم كه آخرش كار به زوزهكشیدن و سرخپوستبازی كشید. استاد فرهی هم دور آتش كه میرقصید مدام «تومبا بومبا بالابام بومبا» میخواند؛ ما هم با او همصدا شدیم و آنقدر خواندیم و فریاد زدیم كه صداهایمان گرفت. البته قسمت پایانی جشن، مثل اغلب عروسیها، فیالبداههكاری بود و برنامهریزی نشده بود. اولین دعوای پس از ازدواجمان را هم در بازگشت مرتكب شدیم. دعوا كه نه، اختلاف نظر بود؛ بر سرِ حمل كیفِ من، یا بهتر بگویم چمدان من. آن روز صبح به خاطر مصاحبهای كه اول صبح با رییس فرهنگسرا داشتم، بند و بساط زیادی همراهم بود: دوربین عكاسی و فلاش و سهپایه و ضبط و چهار پنج تا نوار خام و... و خب نمیشد كیف دوربین را دست هركسی داد. شب هم باید مصاحبه را روی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#367
Posted: 19 Oct 2013 18:06
ادامه داستان
كاغذ پیاده میكردم. بعد از آن هم بحث همیشگیمان بر سرِ كیفِ سنگینِ من بود. خب دلم نمیخواست بدهم او بیاورد. كیف من بود. خودم باید میآوردم. از مردانی كه چمدان یا كیف سنگین خانمی را حمل میكنند بدم میآید. - به او هم بارها گفته بودم، به شوخی یا جدی- ولی او همیشه این حرفم را نشنیده میگرفت. این جملهی «خانمها مقدمترند» هم به نظرم حرف مزخرفی است. چه دلیلی دارد؟ اصلاً چه كسی گفته زن باید اول از در عبور كند؟ اینها احترامهای الكی است كه مردها اختراع كردهاند تا میزان بزرگی و منش خودشان را نشان بدهند. تا قبل از ازدواج كه خوب حریفش میشدم؛ اما بعد از ازدواج دیگر زورم نمیرسید. با هم كه به خرید میرفتیم بیبرو برگرد ساكهای خرید را او حمل میكرد و حاضر نبود حتی نایلكس یك كیلویيِ پیاز را بدهد به من تا خانه بیاورم و مرا خیلی عصبانی میكرد. سفرهایمان كه دیگر نورِ علی نور بود. چمدان و دو تا ساك و كیف خودش را بر میداشت و من فقط باید كیف رودوشیام را كه محتوی یك كتاب و دفتریادداشت و دو سه تا مداد و خودكار و مقداری لوازم آرایش بود میآوردم. آن وقت انتظار داشت باور كنم با او شریكم و برابر. در بازگشت هم، یك ساك سوغاتی به چمدانها اضافه میشد و اگر سفرمان به شمال بود، اغلب یك صندوق حصیری پر از صنایع دستی هم قوزبالای قوز میشد؛ و همه را باید خودش میآورد. یك روز طبق معمول از ماشین كه پیاده شدیم، برای سیودومین بار از او خواستم یكی از ساكها را به من بدهد. و او نگاهی به من كرد و در سكوت، چمدان را به طرفم دراز كرد. چمدان را گرفتم. سنگینتر از آن بود كه انتظار داشتم. لحظهای بعد، هر دو ساك را به طرفم دراز كرد. ساكها را هم گرفتم. بعد بستهی سوغاتیها را به من داد و در آخر بندِ كیفِ چرمیاش را هم انداخت دورِ گردنم. اینها را میگویم كه بدانید با او نمیشود بحث كرد، فقط میشود لجبازی كرد. از اصرارهای زیاد من عصبانی شده بود، اما صدمتر جلوتر، دیگر آرام شدهبود. -این اتفاق هم البته در مورد مهرداد خیلی بهندرت پیش میآید، منظورم عصبانی شدن و بلافاصله آرام شدن است!- همچنان دستِخالی، از روی جدول كنار خیابان میآمد و «گردو شكستم» بازی میكرد؛ و من كه كم مانده بود زیر آن همه ساك و چمدان، كمرم خم شود و زانوانم تا شود از پیادهرو بهدنبالش میرفتم. او دستهایش را به طرفین باز كرده بود و با آسودگی خیال سوت میزد و از روی جدول كنار خیابان میآمد. پانزده دقیقه پیادهروی تا خانه برایم چهل دقیقه طول كشید. به نفس نفس افتاده بودم ولی جرأت نمیكردم به او چیزی بگویم. تا آن موقع چند نفری از مقابلمان رد شده بودند و با تعجب به ما نگاه كرده بودند. زن و شوهری هم از دور ما را به هم نشان دادند و با خنده دور شدند. كمكم خودمان از موقعیتمان خندهمان گرفت. چند مرد هم با نگاه تعقیبمان كردند و خندیدند، ما دیگر به مرحلهی غش و ریسه رسیده بودیم. من زیر آن همه بار، حتی قدرت خندیدن نداشتم. میترسیدم بخندم و بند بندم از هم جدا شوند و همچنان نمیخواستم چمدان را زمین بگذارم. مهرداد از خنده كممانده بود توی جوی آب بیفتد؛ در همان موقع، یكی از اقوامش از كوچه پیچید، كه با دیدن ما در آن وضع، حسابی جا خورد. مهرداد دستِ خالی بود و من زیرِخروارِ ساك و چمدانها، حتی نمیتوانستم نفس تازه كنم. چیزی نگفت اما خندید و پس از سلام و علیكی كوتاه رفت. لابد زن ذلیليِخودش را با مردسالاريِ موجود میان من و مهرداد مقایسه میكرد! تازه شش ماه بود ازدواج كرده بودیم.
اصلاً هیچ میدانستید این آقا مهرداد، «شبهای چهارشنبه هم غش میكند!؟» البته این مَثَل را برای خنده نوشتم؛ مرحوم دهخدا اینطور معنیاش میكند: «علاوه بر آنچه شما از بديِ كالا و بیدواميِ آن میگویید، عیوب دیگر هم در آن هست.» منظورم این است كه علاوه بر آنچه تا به حال گفتم، بیدقت است؛ همیشه دنبال عینك یا فندك یا سیگار و زیرسیگاری و چه میدانم چوبسیگارش میگردد و تا من از جایم بلند نشوم پیدایشان نمیكند. لباسهایش را و لنگههای جورابش را از زیر مبلها و كنار و گوشههای خانه پیدا میكنم. همیشه كنترل تلویزیون را با خودش میبرد آشپزخانه جا میگذارد و گوشی تلفن را در اتاق خواب گم میكند. گاهی ساعتش را توی دستشویی پیدا میكنم و كلید انباری را درست دو ماه پس از آن كه مطمئن شدم گم شده، موقع رخت شستن در جیب كاپشن كثیفش مییابم. شما باید از كلیدهای خانه سه دسته كلید یدكی تهیه كنید تا مطمئن باشید با او پشت در نمیمانید. راستی از من به شما نصیحت، هیچ وسیلهیبرقی را برای تعمیر به دستش ندهید، چون محال است دیگر آن را سالم ببینید. فكر نمیكنم دیگر با این اوصاف، یك روز هم بتوانید تحملش كنید. شاید هم من كمی بیانصافی كرده باشم.
خب خیلی از خودمان گفتم. حالا دیگر میتوانیم از شما حرف بزنیم. راستی هیچ میدانید در خانه چه لقبی به شما دادهام؟ «زلیلمرده»! نخیر، اشتباه نكنید، غلط املایی نیست، به نظر من، البته خیلی میبخشید، به نظر من، شما از آن «ذلیلمرده»ها هستید كه با «صاد»، «ضاد» هم میشود نوشتتان. درست كه من هنوز دقیق نمیدانم او چند نامه برای شما نوشته و یا سركار خانم چند نامه برای ایشان فرستادهاید، اما شاید فقط من شما را بشناسم. شما همانی هستید كه با طرح سؤالهای بهجا و نابهجایتان به وسیلهی تلفن و نامه و فكس و غیره، ابتدا حواس شوهر مرا پرت كردید و سپس با ارسال گزارشهای درِپیتیتان خواستید باب صحبت را با شوهر من بازكنید، قبول كنید آن گزارشی كه با پست سفارشی به آدرس منزلمان فرستادید به درد پیكهای دبستانی هم نمیخورد؛ من سه بار خواندمش تا نكتهای مثبت در آن بیابم و به قول معروف پیچش مویتان را ببینم، اما شما از بدیهیاتی گفته بودید كه بچههای دبستانی هم از آن آگاهند. بعد هم با لاسهای ادبیتان -البته من اسمش را گذاشتهام «لاس ادبی»، شما میتوانید همچنان آن را نقد و بررسی بنامید- راجع به رمانهای عهد بوق و حتی كتابهای روز، ذهن شوهر مرا به خود مشغول كردید. و البته مزخرفترین كاری كه میتوانستید بكنید ارسال آن كارتتبریكها بود. شوهرِ من از این لوسبازیها متنفر است. هرچند هر كدام آن كارتها هم هزار معنا داشت و مهرداد معنای آنها را درك نكرد؛ مثلاً همان كارت اولی، همان موقع هم فهمیدم، كمترین معنیاش این است: زنت كه مُرد، با كله میآیم سراغت! برای همین هم آن كارت تبریكها را به پانل زدهام، تا جلو چشم هردومان باشد. البته من هر بار به شوخی یا جدی از شما یاد كردم، شوهرم سكوت كرد. یك بار از آن روزهایی كه رفتارش از لحظهی ورود به خانه مشكوك بود تا طرز لباس عوضكردن و دست و رو شستن و روی مبل نشستنش همه غیرمعمول بود، بیمقدمه كنارش نشستم و گفتم خب، از «ظلیلمرده» چه خبر؟ او نگاهی به من كرد و خندید و من برای اثبات شرافت لكهدار شدهام! مجبور شدم حدسهایم را برایش تشریح كنم: حدس میزنم «ضلیلمرده» به بهانهی دیدار فرهی به دفتر روزنامه آمده و بعد مخ تو را كار گرفته و كارگرفته و كارگرفته تا دیروقت شده و همه خداحافظی كردهاند و او برای جبران زمان از دست رفتهات، خواسته با ماشین به منزل برساندت، و سر راه رفتهاید یك كاپوچینو هم خوردهاید. مهرداد فقط خندید و تخیلِ قويِ مرا تحسین كرد و پیشنهاد كرد روزنامهنگاری را كنار بگذارم و به جایش رمان بنویسم. ولی من به این سادگیها فریب نمیخورم. مهردادی كه چهارده سال هر روز به جز جمعهها، ساعت شش و بیست دقیقه، به منزل آمده، چطور میتواند یك روز ساعت شش به خانه برسد؟ كافی بود به كشوهایش نگاهی بیندازم؛ نه آن كه فكر كنید قبلاً هم این كار را كردهام، نه؛ به جز مواقعی كه دنبال چیزی گشتهام و یا خودش تلفنی از من خواسته عینك یدكی یا چه میدانم شماره تلفن یا آدرس فلان كس را از توی كشوی میزش پیدا كنم. نامهها و بقیهی كارتتبریكهایتان هم همانجاست. گرچه تا به حال مدركی علیه شما پیدا نكردهام، ولی به این زودیها از تك و تا نمیافتم. یكی دو ماه پیش، از خرید كه آمدم، دیدم مقابل كشوهایش نشسته بود و چیزی را جستجو میكرد؛ به نامهی شما كه رسید، آن را خواند و مدتها به كارتتبریك ارسالی خیره شد و بعد آن را موقتاً گذاشت روی میز. راستی تا یادم نرفته بگویم؛ از من میشنوید عطرتان را عوض كنید. از بوی عطرهای تند بدش میآید. باور نمیكنم تا به حال این را به شما نگفته باشد. یكی دوبار روی كتش بوی عطر تندی مانده بود، كه مجبور شدم كتش را سه روز در آفتاب آویزان كنم. البته به رویش نیاوردهام، شاید هر زن دیگری بود، با استنشاق چنین بویی، یك موی سالم روی سر شوهرش باقی نمیگذاشت.
فكر نكنید از همه چیز بیخبرم. خیلی خوب هم خبر دارم. نه آن كه فكر كنید مهرداد چیزی گفته، نه. مثلاً همین الان میدانم برای چه بعضی وقتها ریش میزد و كت و شلوار دامادیاش را میپوشید و میرفت دفتر روزنامه! لابد مستقیم یا غیرمستقیم از میترا –همكارمان- شنیده بود كه آن «پتیاره» -میبینید؟ برای هر كسی یك اسم گذاشتهام!- مثلاً
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#368
Posted: 19 Oct 2013 18:11
فردا قرار است بیاید دفتر به همكارانش سر بزند، خیله خب، قبول؛ من كه با چشمان خودم ندیدم، ولی میشد حدس زد كه دارد چه غلطی میكند. شما كه آن دختر را ندیدهاید. دفتر كه میآمد، اندازهی یك عروس آرایش میكرد و رنگ و لعاب به سر و صورتش میزد. بعد، از آن اولِ در با همه روبوسی میكرد تا به استاد فرهی میرسید. استاد را البته با احساس بیشتری میبوسید. گاهی آبدارچیهای طبقات دیگر هم كه از آمدنش خبردار میشدند، با بهانه و بیبهانه به دفتر روزنامه میآمدند و به زور روی میزهای ما را دستمال میكشیدند تا سهمیهاشان را دریافت كنند. بعد كه فرهی برای حروفچینی هفتهنامه استخدامش كرد، دیگر فاتحهی مهرداد را خواندم؛ برایم بدترین روزهای هفته، یكشنبهها بود كه روز مقابلهی اوزالید مجله بود، و مهرداد باید از صبح زود میرفت دفتر تا اوزالیدها را مقابله كند، و آن «پتیاره» هم باید میرفت تا اگر «واوی» جا افتاده بود، بگذارد سرجایش. خانم جان، هر چه باشد من كه كارم فضولی است، و برای فضولیهایم حقوق میگیرم، چطور میتوانم نفهمم كه آن شازدهخانم روزهای یكشنبه غلیظتر آرایش میكند و مانتوهای جدیدش را یكشنبهها میپوشد و عطرهای سیوپنج هزار تومانیاش را فقط یكشنبهها میزند. شاید تمام آن مدت تخیلِ صاحبمردهی من خیلی بیشتر از رابطهی آن دوتا كار كرده باشد! ولی حواس مهرداد حتماً یكشنبهها پرت میشده و تا دو سه روز هم گیج و منگ بوده. برای همان كمتر مزاحمش میشدم و میگذاشتم راحت باشد؛ به پر و پایش نمیپیچیدم. حالا شاید تمام آن مدت حتی محل سگش هم نگذاشته؛ ولی من عادت كردهام از تخیلم خیلی بیش از دیگران كار بكشم. اینها را مینویسم كه بعدها نگویید فلانی خدا بیامرز خنگ بود؛ منظورم بعد از زمانی است كه به من مرگموش خوراندید. بهتر است دیگر از «پتیاره» حرفی نزنیم. راستی لازم نیست بترسید، خطری از جانبش موقعیت شما را به خطر نمیاندازد. حالا دیگر ازدواج كرده و حتی جرأت ندارد برای خرید یك روزنامهی حتی عصر، بیاجازهی شوهرش از خانه خارج شود. به جایش میتوانیم از شما حرف بزنیم؛ از «ضلیلمرده»، نخندید؛ اصلاً من عشقم كشیده هر بار با یك «ز» بنویسمتان. این را هم بگویم كه فكر نكنید به همین چند تا «ز» موجود در زبان فارسی رضایت میدهم. شش هفت تایی «ز» دیگر هم ساختهام كه به موقعش از آنها هم استفاده خواهم كرد.
میبینید كه همه چیز شسته است و تمیز. غذایی هم در آرامپز، بار گذاشتهام. حدود نُه شب، آمادهی خوردن است. سر زدن هم نمیخواهد. نه آن كه فكر كنید من زنِ خانهداری هستم و یا میخواهم وانمود كنم كدبانویی كامل هستم؛ من از گردگیری بدم میآید، از آشپزی متنفرم و از ظرفشستن بیزار. اما امروز دلم خواست خانه را طوری تمیز كنم كه به قول شاعر، انگار «عزیزترین عزیزها» مهمانم است. لازم نیست حتی خجالت بكشید. من كه همه چیز را میدانم. امشب كه من و دوستانم به عروسی رفتهایم، شما هم میتوانید جشن بگیرید. اولش نمیخواستم بروم. چون از عروسی رفتن بدم میآید. من عروسيِ خودم را به زور تحمل كردم، چه برسد به عروسيِدیگران. البته در این مورد، مهرداد هم با من هم عقیده است. ما اگر اصرار خانوادههایمان نبود، محال بود آن مراسم احمقانه را برپا كنیم. امشب هم نمیخواستم بروم، چون به اصرارهای مهرداد شك كردم، رفتم. مهرداد هم میداند من از مجلس عروسی بدم میآید، برای همین هیچوقت به من اصرار نمیكند بروم. اما دیشب میگفت بروم، برای تغییر روحیهام خوب است. اصرار كه كرد، شك كردم. اول به خودم نهیب زدم كه اشتباه میكنم و این یكی هم مثل مورد پتیاره است. اما كمی كه فكر كردم مطمئن شدم. این بود كه رفتم. میدانید؟ من حتی میدانم شما از چه تاریخی با هم صمیمی شدید. تعجب میكنید؟ منظورم این است كه دقیقاً یك ماه و شانزده روز دیگر میشود سه سال كه شما پنهانی همدیگر را میبینید. منظورم محیط كار نیست. چون آنجا، حتی اگر من هم نباشم، بقیهی بچههای دانشگاه هستند و حضور حتی یكی از آنها كافی است تا مانع بشود كه شما دو تا از دیدار هم لذت ببرید. آن هم بچههای ارتباطات كه منتظرند یك مورچه به سوسكی آلمانی نگاه چپ بكند، تا هزار تا گزارش و عكس و نقد و تحلیل، به استاد فرهی ارائه دهند. لابد تعجب میكنید كه اگر میدانستم، چرا رفتم عروسی!؟ خب، میروم چون عاشقش هستم. چون میخواهم بداند كه عاشقی مثل من پیدا نمیكند. شما فعلاً برایش تازگی دارید، ولی نمیتوانید مثل من باشید. چون همهی لحظههای بغلزدن، بوییدن، و عشقورزیدنش را پُر كردهام. شما نمیتوانید جورِ تازهای بغلش كنید. به او ثابت كردهام هیچكس نمیتواند به پای شیفتگيِ من برسد. از این به بعد هم خیال دارم بیشتر تنهایش بگذارم و به همهی مهمانیهای شبانه و مسافرتهای دوستانه بروم تا هر چه زودتر از بغلزدنهای شما كلافه شود. مطمئن باشید خودتان را هم بكشید، هیچ جور نمیتوانید او را بغل كنید كه من صد بار بغل نكرده باشم. شرط میبندم نمیتوانید وقتی نشسته و روزنامه میخواند آهسته از بالای سرش خم شوید و ببوسیدش و بلافاصله كلهمعلق بزنید و بنشینید توی بغلش و روزنامهی له شدهاش را به كناری پرت كنید و لبخندِ نشسته بر لبش را با بوسهای طولانی، بر لبتان بدوزید. شما حتی نمیتوانید به او بگویید دوستت دارم، چون به هر لحن و هر لهجه و هر زبانی كه بگویید به یاد من میافتد. شما خیلی زودتر از من برایش كهنه میشوید؛ بلكه بدتر از آن، ترحمانگیز خواهید شد.
این نامه را هم برای این نوشتم كه بدانید آنقدرها كه فكر میكنید خنگ نیستم. حالا دیگر شما هم خیلی چیزها در مورد من و مهرداد میدانید و در جای جای خانه مرا میبینید. اگر روی تختخواب بخوابید به یاد حرف من میافتید و مواظب سرتان میشوید تا به گلمیخ پرده نخورد. اگر مقابل تابلو خیانت بایستید به یاد من میافتید. اگر كارت تبریكهای خودتان را كه به پانل نصب شده ببینید، یاد من میافتید؛ و اگر قلك سفالی، آلبومها و خیلی چیزهای دیگر كه در اتاق به چشم میخورند، شما را به یاد من نیندازد، اگر شام بخورید، دیگر حتماً به یاد من میافتید. مهرداد اگر دنبال كنترل تلویزیون بگردد، شما میدانید در آشپزخانه است، و اگر گوشی تلفن را نیافتید، شما میدانید در اتاق خواب است، اگر مهرداد ساعتش را گم كند، شما پیدایش میكنید، و اگر كلید انباری را خواستید، لااقل شما میدانید در جیب كاپشنش است؛ و شما اگر پتیاره را هم ببینید یاد من میافتید. شما همهی این كارها را با بهیاد آوردن من، انجام خواهید داد. شما حتی اگر كابوس هم ببینید، به یاد من میافتید، اصلاً شاید در كابوستان، من هم باشم. حالا من در خلوتتان هم هستم. میبینید؟ همهی جوانب كار را سنجیدهام و از میان همهی محاسباتِ صددرصدیام، فقط دو درصد حدس میزنم كه این نامه را نیابید؛ نیمدرصد حدس میزنم كه نیایید، و گذشته از اشتباهم در مورد پتیاره كه فقط یك سوءتفاهم بود و بس، اما در مورد شما فقط یك هزارم درصد احتمال میدهم كه اصلاً رابطهای بین شما دو نفر نباشد!! ■
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#369
Posted: 19 Oct 2013 18:23
داستان کوتاه "کارگر بیمار" نوشتهی دی.اچ. لارنس
همه میدانستند كه زنش از سر او هم زیاد است. اما خود زن هیچ پشیمان نبود از اینكه همسر او شده بود. عشق آنها زمانی شروع شد كه خودش نوزده سال و دخترك بیست سال داشت. مردی بود كوتاه و سیاه سوخته با پوستی گرم و سر و گردنی شق و رق داشت كه هنگام حركت خودنمایی میكرد و آدم را به یاد پرنده ای میانداخت كه با جفت خودش راه میرود و اندامی كشیده و زنده دارد.
رویهمرفته آدم ورزیده و خرد اندامی بود. و چون كارگر خوبی بود و وضع خانه اش مرتب بود پول كمی از دستمزدهایی كه در معدن میگرفت پس انداز كرده بود.
آنوقت ها نامزدش در یكی از نقاط مركزی انگلستان آشپزی میكرد. دختر بلند قد زیبای بسیار آرامی بود. برای اولین بار كه «ویلی» او را در كوچه دید دنبالش افتاد. «لوسی» از او خوشش میآمد. مشروب كه نمیخورد ، تنبل و بیكاره هم كه نبود ، اما هر چند كه آدم سادهای بود و آنطوریكه شاید و باید باهوش نبود، با وجود این چون بنیه اش خوب بود لوسی راضی شده بود كه زنش بشود. وقتیكه عروسی كردند خانه آبرومند شش اتاقه ای گرفتند و آنرا فرش كردند. كوچه ای كه خانه در آن بود در دامنه تپه شیب داری واقع شده بود. كوچه تنگ و تونل مانند بود. پشت كوچه چراگاه سبز و دره پر درختی بود كه ته آن دره، معدن واقع بود و منظره معدن از بالای چراگاه زیبا بود.
«ویلی» تو خانه اش مثل پدربزرگ ها بود. زنش با زندگی كارگران معدن اخت نبود. آنروزی كه عروسی كرده بودند روز شنبه بود. فردای آنروز یعنی غروب یكشنبه بود كه ویلی به زنش گفت: «برای من ناشتایی بگذار و اسبابهای كارم را هم بگذار پهلو آتش. من فردا ساعت پنج و نیم پا میشوم بروم سر كارم. اما تو لازم نیست آنوقت پا شوی. تا هر وقت كه میخواهی، برای خودت بخواب»
و آنوقت همه چیزها را به زنش یاد داد كه چطور بجای سفره یك روزنامه روی میز پهن كند. و چون دید «لوسی» غرغر میكند به او گفت: «رومیزی و پارچه سفید نمیخواهم دور و برم باشد. میخواهم اگر حتی عشقم بكشد رو زمین تف هم بكنم. من این جوریم.»
بعد شلوار كارش را كه از پوست موش صحرایی بود و نیم تنه بی آستین پشمی و كفش و جورابهای خود را گذاشت كنار آتش بخاری تا برای فردا گرم و آماده باشند. آنوقت رو به زنش كرد و گفت: «حالا دیدی؟ همین كار را باید هر شب بكنی تا برای روز بعد آماده باشد».
فردا درست سر ساعت پنج و نیم از رختخوابش بیرون آمد و بدون آنكه خداحافظی بكند یكتا پیراهن از بالا خانه ای كه تویش میخوابیدند پایین آمد. بعد هم رفت سر كارش. عصر ساعت چهار به خانه برگشت. شامش رو اجاق حاضر بود. فقط میبایست آنرا بكشد توی ظرف اما وقتیكه آمد تو و زنش او را دید هول كرد. یك آدم گنده ای كه سر و صورتش سیاه بود جلوش سبز شده بود.
وقتیكه شوهرش با این وضع داخل شد، او خودش با پیراهن و پیشبند سفیدش جلو آتش ایستاده بود و در آن لباس دختر شسته و رفته ای بنظر میرسید. شوهرش با صدای تراق تروق پوتین های سنگین خود تو اتاق آمد و پرسید: «خوب چطوری؟» سفیدی چشمانش از تو صورت سیاهش برق میزد.
زنش با مهربانی جواب داد:«منتظر بودم كه تو بیایی خانه»
«ویلی» جواب داد «حالا كه آمدم». و سپس قمقمه آب و كیفی را كه روزها خوراكش را در آن میگذاشت و سر كار میرفت، محكم روی دولابچه انداخت. كت و شال گردن و جلیقه اش را بیرون آورد و صندلی راحت خود را پهلوی بخاری كشید و رویش نشست و گفت:
- «شام بخوریم كه از گشنگی هلاك شدم.»
- «نمیخواهی كه خودت را بشویی؟»
- «خودم را برای چه بشویم؟»
- «اینجور كه نمیتوانی شام بخوری»
- «خانم جان سخت نگیر! پس خبر نداری كه تو معدن هم ما همیشه همینطوری بی آنكه خودمان را بشوییم غذا میخوریم. چاره نداریم»
لوسی شام را آورد گذاشت برابرش. سر و كله اش مثل ذغال سیاه بود. تنها سفیدی چشمانش و سرخی لبهایش رنگ طبیعی داشت. از اینكه لبهای سرخش را باز میكرد و دندانهای سفیدش بیرون میافتاد و غذا میجوید حال زنش دگرگون میشد. دستهایش، تا بازو سیاه سیاه بود. گردن برهنه و نیرومندش نیز سیاه بود اما نزدیكیهای شانه اش كه سفیدتر بود، زنش را به سفید بودن پوست شوهرش مطمئن میساخت. بوی هوای معدن و رطوبت چسبنده آن تو اتاق پیچیده بود. زنش پرسید:
«چرا رو شانه ات اینقدر سیاه است؟»
«چی؟ زیر پیراهنم را میگویی. از سقف آب روش چكیده. حالا این زیر پیراهنم تازه خشك شده برای اینكه تازه وقتی كه كارم تمام شد تنم كردم- اینها را كه خشك است میپوشم و آنوقت ترها را میگذارم كه برای بعد خشك بشود.»
كمی بعد وقتی كه جلو بخاری دولا شده بود و خودش را میشست با آن بدن خطمخالی كه داشت زنش ازش ترسید. بدن ورزیده و پر عضله ای داشت. گویی مانند حیوان پر زور و بی اعتنایی بود كه كارهایش را با زور و بی پروایی انجام میداد و هنگامی كه تن خود را میشست رویش به طرف زنش بود- زنش از دیدن گردن كلفت و سینه ورزیده و عضلات بازوی او كه از زیر پوستش بالا پایین میرفت انزجاری در خود حس می كرد.
با همه اینها زندگی خوشی داشتند. راضی بودند. او از داشتن یك چنین زنی مغرور بود. هم قطارهایش او را مسخره میكردند و سر به سرش میگذاشتند. اما كوچكترین تغییری در محبت و احترام او درباره زنش حاصل نمیشد. شبها می نشست رو همان صندلی راحت و یا با زنش حرف میزد و یا زنش برایش روزنامه میخواند. وقتی كه هوا خوب بود میرفت تو كوچه و همچنان كه عادت كارگران است، چندك مینشست و پشتش را میداد به دیوار خانه اش و با گرمی تمام با عابرین سلام و احوالپرسی میكرد. اگر كسی از آنجا نمیگذشت او تنها دلش به این خوش بود كه در آنجا چندك بنشیند. و سیگار بكشد. با همین هم دلخوش بود. از زن گرفتن خودش هم راضی بود.
هنوز یك سال از عروسی آنها نگذشته بود كه كارگران «بارنت» و «ولوود» دست به اعتصاب زدند. ویلی خودش عضو اتحادیه بود و میدانست كه همه آنها با جان كندن زندگی خودشان را اداره میكردند. خودش هنوز قرض میز و صندلی هایی را كه خریده بود نداده بود. قرض های دیگری هم به گردنشان بود. زنش خیلی نگران بود ولی هر جور بود زندگی را میچرخاند. شوهرش هم زندگیش را تماماً به دست او داده بود. رویهمرفته شوهر خوبی بود. هر چه دار و ندارش بود به دست زنش داده بود.
پانزده روز اعتصاب طول كشید. بعد دوباره شروع كردند اما هنوز یكسال از این مقدمه نگذشته بود كه برای «ویلی» در معدن حادثه ای رخ داد و كیسه مثانه اش پاره شد. دكتر گفت كه باید در بیمارستان بخوابد. ویلی كه آتشی شده بود، مانند دیوانگان از جا در رفت و از زور درد و ترس از بیمارستان هر چه به زبانش آمد گفت. آنوقت متصدی معدن آمد و به او گفت: «پس برو خانه ات.» یك پسر بچه هم پیش پیش رفت خانه او و به زنش خبر داد كه جای او را حاضر كند. زنش هم بدون معطلی رختخوابش را آماده كرد. اما وقتی كه آمبولانس آمد و او را آوردند زنش فریادهای او را كه به واسطه حركت آمبولانس زیادتر شده بود شنید چنان ترسید كه نزدیك بود غش كند. بعد او را آوردش تو و خواباندش.
متصدی كارخانه كه با او آمده بود به زنش گفت: «بهتر بود كه جایش را در سالن میگذاشتید. برای اینكه لازم نباشد او را به بالاخانه ببریم. پایین باشد برای خودتانم راحت تر است كه ازش پرستاری كنید.» اما طوری بود كه دیگر نمیشد جایش را عوض كرد. این بود كه بردنش به بالاخانه.
«ویلی» اشك میریخت و فریاد میزد: «مدت ها مرا همانجا روی زغال ها انداخته بودند تا بعد از مدتی از آن سوراخی بیرونم كشیدند. لوسی مردم از درد، از درد، وای لوسی جان از درد مردم.»
لوسی در جوابش گفت: «من میدانم كه درد اذیت میكند، اما چاره نداری باید تحمل كنی.»
متصدی معدن كه آنجا ایستاده بود به «ویلی» گفت: «رفیق تحمل داشته باش. اگر اینجور بی تابی بكنی خانمت دست و پایش را گم میكند».
ویلی با گریه گفت: «دست خودم نیست درد نمیگذارد.» ویلی تا آن روز در عمرش ناخوش نشده بود. اگر گاهی انگشتش زخم میشد، خم به ابرویش نمی آورد. اما این درد، درد داخلی بود و او را ترسانده بود. آخرش آرام گرفت. و از حال رفت.
چون آدم خجولی بود، هیچ وقت نمیگذاشت زنش او را لخت كند و بشوید و تا مدتی به این كار تن در نمیداد تا آن كه زنش آخر او را لخت كرد و بدنش را شست. یك ماه و نیم بستری بود و درد او را از پا درآورده بود. پزشكان از كارش سر در نمیآوردند و نمیدانستند چه چیزش هست و چكارش كنند. خوب غذا میخورد، از وزنش هم كم نمیشد. زور بازویش سر جایش بود، ولی با وجود این درد ادامه داشت و هیچ نمیتوانست راه برود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#370
Posted: 19 Oct 2013 18:27
ادامه داستان
یك ماه و نیم كه از ناخوشی او گذشته بود. اعتصاب همگانی كارگرها شروع شد. ویلی هم روزها صبح زود پا میشد و پهلو پنجره مینشست. روز چهارشنبه هفته دوم اعتصاب بود كه مانند همیشه صبح زود پا شد و پهلو پنجره نشست و زل زل تو كوچه نگاه میكرد. كله گرد و تن نیرومند و قیافه ترسیده ای داشت.
همانطور كه نشسته بود فریاد زد: «لوسی! لوسی!»
لوسی رنگ پریده و خسته، از پایین سر رسید. آن وقت ویلی بهش گفت: «یك دستمال به من بده.»
زنش جواب داد: «میخواهی چكار كنی دستمال كه داشتی.»
- «خیلی خوب بهم دست نزن» آنوقت دست تو جیبش كرد و دستمال را بیرون آورد و گفت: «دستمال سفید نمیخواستم یك دستمال سرخ به من بده».
زنش در حالی كه دستمال سرخی به او داد به او گفت: «حالا اگر كسی به دیدنت بیاید كی میرود دم در؟ اصلا چه لازم كرده بود كه برای یك همچو چیز جزیی من را از این همه پله بالا بیاری.»
ویلی گفت: «به نظرم درد دارد دوباره میآید» قیافه وحشت زده ای داشت.
لوسی گفت: «كدام درد تو خودت بهتر میدانی كه دردی تو كار نیست. پزشكان می گویند خیالات بسرت زده. دردی چیزی نیست».
ویلی فریاد زد: « من خود نمیدانم كه تو تنم درد میكند؟ »
لوسی گفت: «دردی چیزی نیست. ببین یك دانه تراكتور از آن طرف تپه دارد باین طرف میآید. این تراكتور تمام دردهای تو را خوب خواهد كرد و تمامش از تنت بیرون میكند. حالا بگذار من بروم پایین و برایت غذا درست كنم. »
لوسی از پهلوی او رفت. تراكتور آمد و گذشت و بنای خانه را به لرزه درآورد. سپس دوباره كوچه خاموش شد. فقط صدای اشخاصی كه در آنجا بودند شنیده میشد. این ها مردمی بودند كه سنشان از پانزده تا بیست و پنج سال بود و داشتند با هم تو خیابان تیله بازی میكردند. گروهی دیگر هم توی پیاده رو همین بازی را میكردند.
- «تو جر میزنی»
- «من جر نمیزنم.»
- «آن تیله را زود بیار اینجا.»
- «تو چهار تا تیله بده تا من آن را بهت بدهم.»
- «بی خیالش! میگویم مهره را زود بیار بده.»
ویلی دلش میخواست او هم بیرون پهلو آنها میبود. او هم دلش میخواست تیله بازی بكند. درد او را از پا درآورده و مغزش را چنان ضعیف كرده بود كه قوه خودداری ازش سلب شده بود. در همان وقت عده ای از كارگرها وارد كوچه شدند. امروز روز پرداخت مزد كارگرها بود. اتحادیه در كلیسا به كارگرها پرداخت كرده بود. حالا همه آنها با پول هایشان برمیگشتند.
صدایی بگوش ویلی رسید كه فریاد می زد: «آهای! آهای!» ویلی از شنیدن آن صدا از روی صندلیش پرید. صدا دوباره بگوشش رسید: «آهای كی میآید برویم بازی فوتبال تماشا بكنیم؟» عده زیادی آنهایی كه مهره بازی میكردند بازیشان را ول كردند. یكی میگفت ساعت چند است. به ترن كه نمیرسیم. باید پیاده برویم.» دوباره كوچه شلوغ شده بود. همان صدای اولی دوباره بگوش میرسید: «گفتم كی حاضر است بیاید برویم به «نوتینگهام» و تماشای فوتبال بكنیم؟» صاحب این صدا آدم تنومندی بود كه كلاه كپی خود را تا روی چشمان پایین كشیده بود. چند صدا در جواب او گفت: «ما حاضریم ، ما حاضریم بیایید برویم.» تو كوچه داد و فریاد راه افتاده بود جمعیت كوچه به گروه ها و دسته های پر هیجانی درآمده بود. باز همان مرد فریاد كشید: «بچه های «نوتینگهام» بازی میكنند.» مردها و جوان های دیگر هم فریاد زدند. «بچه های «نوتینگهام» بای میكنند» همگی از ذوق برافروخته و یكپارچه آتش شده بودند. فقط لازم بود یك نفر آنها را تحریك كند. و كارفرمایان از این موضوع به خوبی اطلاع داشتند.
ویلی از پهلو پنجره نعره كشید: «من هم میام. من هم میام.»
لوسی سراسیمه رسید. ویلی گفت: «میخواهم بروم به تماشای فوتبال بچه های نوتینگهام»
لوسی گفت: چطور میتوانی بروی؟ ترن كه نیست و تو هم نمیتوانی نه میل پیاده راه بروی.»
ویلی از جایش بلند شد و گفت: «شنیدی كه گفتم میخواهم بروم تماشای مسابقه فوتبال»
لوسی گفت: «آخر چطور ممكن است؟ آرام بنشین سر جایت...»
بعد دستش را گذاشت روی شانه ویلی. ویلی دست او را گرفت و پرت كرد آن طرف و فریاد زد:
«ولم كن. ولم كن. این تو هستی كه باعث میشوی كه درد دوباره بیاید. میخواهم بروم به نوتینگهام برای تماشای مسابقه.»
لوسی گفت:«بنشین، مردم صدایت را میشنوند. آنوقت چه خواهند گفت؟»
«فوتبال بكنیم؟» صاحب این صدا آدم تنومندی بود كه كلاه كپیش را روی چشمانش كشیده بود.
ویلی فریاد زد: «برو. برو این تویی كه درد را به جان من می اندازی. برو!» آن وقت او را گرفت. كله كوچكش مانند دیوانگان می لرزید. خیلی پر زور بود.
لوسی فریاد كشید: «وای ویلی!»
ویلی فریاد كشید: «این تویی كه درد را می آوری. باید بكشمت. باید بكشمت.»
لوسی فقط میگفت: «آبرویمان رفت. مردم صدایت را می شنوند.»
ویلی میگفت: «دوباره درد آمد. من تو را بجای درد باید بكشم.»
ویلی هیچ نمیدانست كه چه كار میكند. زنش خیلی كوشش كرد كه نگذارد برود پایین. بعد كه از چنگ ویلی كه از حال طبیعی خارج شده بود نجات یافت، دوید و رفت و دختر همسایه شان را كه دختر بیست و چهار ساله ای بود و داشت شیشه های پنجره طرف خیابان را پاك میكرد خبر كرد. این دختر نامش «اتیل» بود و پدری داشت كه كار و بارش خوب بود و قپاندار محل بود و به محض دیدن اشاره «لوسی» به طرف او دوید. مردم كه صدای این مرد خشمناك را شنیده بودند دویده بودند تو كوچه و گوش میدادند. «اتیل» رفت به بالاخانه. خانه آن ها به نظرش پاكیزه و تمیز آمد.
ویلی توی اطاق عقب لوسی كه خسته و مانده شده بود میدوید و فریاد میزد: «میكشمت. میكشمت.»
لوسی را دید كه به تخت تكیه داده و رنگ صورتش به سفیدی رو تشكی تختخواب شده بود و میلرزید. «اتیل» رو به «ویلی» كرد و گفت «چه میكنی؟ چكار میكنی؟»
ویلی گفت: «من میگویم این تقصیر اوست كه درد من برمیگردد. میخواهم بكشمش. تقصیر اوست.»
بعد اتیل همچنانكه میلرزید گفت: «زنت را بكشی؟ شما كه با هم خیلی خوب بودید و خیلی زنت را دوست میداشتی.»
ویلی فریاد زنان گفت: «درد. دردم به قدری شدید است كه باید او را بكشم.»
ویلی پس رفته بود و گریه و هق هق میكرد. وقتی كه نشست زنش هم افتاد روی یك صندلی و با صدای بلند گریه میكرد. «اتیل» هم به گریه افتاد. ویلی زل زل بیرون پنجره نگاه میكرد. دوباره همان چهره دردناك نخست را به خود گرفته بود. اما آرام شده بود. سپس با ترحم بسیار به زنش نگاه كرد و گفت: «من چه میگفتم؟» اتیل گفت: «چطور نمیدانید؟ داشتید داد و فریاد میكردید و چیز خیلی بدی میگفتید. فریاد میزدی: میكشمت. میكشمت.»
ویلی گفت: «خیلی عجیب است. لوسی این خانم راست میگوید؟»
لوسی با مهربانی ولی به سردی گفت: «حواست سر جایش نبود. خودت نمیدانستی چه میگفتی.»
صورت ویلی پر از چین و چروك شد. لب های خود را گاز گرفت آن وقت به شدت زد به گریه و بلند بلند هق هق میكرد. سرش بطرف پنجره بود.
در اطاق صدایی شنیده نمیشد اما سه نفر در آنجا سخت و دردناك میگریستند. ناگهان لوسی اشكهایش را خشك كرد رفت به طرف شوهرش و گفت: «عیبی ندارد. تو خودت نمیدانستی چكار میكنی، من میدانم كه تو حواست سر جایش نبود. هیچ عیبی ندارد. اما دیگر اینكار را نكن.»
چند دقیقه بعد كه آرام شدند لوسی و اتیل رفتند پایین. لوسی تو راه پله به اتیل گفت: «ببین تو كوچه كسی گوش نایستاده باشد.» اتیل رفت و تو كوچه سر كشید و برگشت و گفت: «تو زندگی خودت را بكن بگذار مردم هر چه دلشان میخواهد بگویند. آنقدر تو كوچه گوش بایستند تا علف زیر پاهایشان سبز بشود.» لوسی با بیحالی گفت.«خدا كند كه چیزی نشنیده باشند اگر بین مردم چو بیفتد كه ویلی عقلش كم شده آنوقت اداره معدن جیره و كمك هزینه اش را میبرد. حتماً به محض اینكه این خبر به گوش آنها برسد اینكار را خواهند كرد.»
اتیل با لحن تسلی دهنده ای گفت: «نه، هیچوقت جیره او را نخواهند برید. آسوده باش.»
لوسی گفت: «مبلغی هم از كمك هزینه اش چند وقت پیش قطع كرده اند.»
اتیل گفت: «آسوده باش كه كسی خبر نخواهد شد.»
لوسی گفت: «خدایا اگر مردم بفهمند چكار كنیم؟»
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟