ارسالها: 14491
#371
Posted: 20 Oct 2013 16:12
داستان کوتاه "دوچرخه ها، عضله ها، سیگارها" نوشتهی ریموند کارور
دو روز بود که ایوان هامیلتون سیگار را ترک کرده بود و به نظرش مى رسید که توى این دو روز هرچه گفته بود و هر چه فکر کرده بود یک طورى سیگار را به خاطرش آورده بود. زیر نور چراغ آشپزخانه به دست هاش نگاه کرد. انگشت هاش و بند هاى آن ها را بو کرد.
گفت: "مى تونم بوش را احساس کنم."
آن هامیلتون گفت: "مى فهمم. انگار مثل عرق از تنت بیرون مى زنه."
بعد از سه روز که سیگار نکشیده بودم هنوز بوش را از خودم حس مى کردم. حتى وقتى از حمام مى آمدم بیرون. چندش آور بود. آن داشت بشقابها را براى شام مى چید روى میز.
- چقدر ناراحتم، عزیزم.
- مى دونم چى دارى مى کشى. ولى اگر دلگرمت مى کنه، همیشه دومین روز سخت ترین روزه. روز سوم هم سخته، معلومه، اما از اون به بعد، اگه سه روز را تحمل کنى دیگه سختیش را گذروندى. ولى خیلى خوشحالم که براى ترک سیگار جدى هستى، نمى تونم بگم.
بازوى هامیلتون را گرفت. "حالا اگر راجر را صدا بزنى، شام مىخوریم."
هامیلتون در جلویى را باز کرد. هوا تقریباً تاریک بود. اوایل نوامبر بود و روزها کوتاه و سرد بودند. پسر بزرگترى که قبلاً ندیده بودمش، توى خیابان اختصاصى خانه آن ها روى دوچرخه کوچکى نشسته بود. پسر انگار که فقط از روى زین بلند شود به جلو خم شد. نوک کفشهاش به سطح خیابان مىرسید و راست نگه اش مى داشت.
گفت: "شما آقاى هامیلتون اید؟"
هامیلتون گفت: "بله خودمم، چى شده؟ راجر طورى شده؟"
- گمونم راجر الآن خونه ماست و داره با مادرم حرف مى زنه. کیپ هم اونجاست و این پسره که اسمش گرى برمنه. درباره دوچرخه برادرمه. حالا چى شده نمى دونم.
پسر داشت دسته هاى دوچرخه را مى چرخاند. گفت: "ولى مادرم گفت بیام اینجا و شما را ببرم. پدر راجر یا مادرشو."
هامیلتون گفت: "حالش که خوبه؟ باشه، حتماً، همین الآن مى آم."
رفت توى خانه تا کفش هاش را بپوشد.
آن هامیلتون گفت: "پیداش کردى؟"
هامیلتون جواب داد: "مثل اینکه توى دردسر افتاده، به خاطر یه دوچرخه. یه پسرى - اسمش را هم نپرسیدم - بیرونه. مى خواد یکى از ماها باهاش بریم خونشون."
آن هامیلتون پیش بندش را درآورد و گفت: "حالش خوبه؟"
هامیلتون نگاهش کرد و سرش را تکان داد: "معلومه که حالش خوبه. به نظر فقط دعواى بچه ها بوده که مادر پسره خودش را قاطى کرده."
آن هامیلتون پرسید: " مى خواى من برم؟ "
هامیلتون چند لحظه فکر کرد: " ترجیح مى دادم تو مى رفتى، ولى حالا خودم مى رم. "
آن هامیلتون گفت: "خوشم نمى آد بعد از تاریکى هوا بیرون باشه. اصلاً خوشم نمى آد."
پسر هنوز روى دوچرخه اش نشسته بود و حالا داشت با ترمز ور مى رفت.
وقتى که راه افتادند به طرف پایین پیاده رو، هامیلتون گفت: "چقدر راهه؟"
پسر جواب داد: "اون طرف آربوکل کورته." و وقتى هامیلتون نگاهش کرد ادامه داد: "دور نیست، از اینجا تقریباً دو بلوک راهه."
هامیلتون پرسید: "موضوع چیه؟"
- "درست نمى دونم. از همه ش باخبر نیستم. مثل اینکه راجر و کیپ و این گرى برمن وقتى ما رفته بودیم براى تعطیلات دوچرخه برادرم دستشون بوده و گمونم خرابش کرده ان، عمداً. ولى من نمى دونم. به هر حال دارند درباره همین حرف مى زنن. برادرم نمى تونه دوچرخه ش را پیدا کنه و بار آخر دست اونا بوده، کیپ و راجر. مادرم مى خواد بفهمه دوچرخه کجاست."
هامیلتون گفت: "کیپ را مى شناسم. اون پسر دیگه کیه؟"
"گرى برمن. گمونم از همسایه هاى جدیده. پدرش تا برسه خونه، مى آد."
سر نبشى پیچیدند. پسر خودش را به جلو هل داد و کمى پیش افتاد. هامیلتون باغى دید، و بعد سر نبش دیگرى پیچیدند توى خیابانى بن بست. از وجود این خیابان خبر نداشت و مطمئن بود هیچ کدام از کسانى را که آنجا زندگى مى کردند نمى شناسد. به خانه هاى ناآشناى دور و برش نگاه کرد و از دامنه زندگى شخصى پسرش جا خورد. پسر پیچید توى خیابان اختصاصى خانه اى و از دوچرخه اش پیاده شد و به دیوار خانه تکیه اش داد. وقتى در جلویى را باز کرد، هامیلتون دنبالش از اتاق نشیمن به آشپزخانه رفت. آنجا پسرى را دید که نشسته یک طرف میزى، با کیپ هولستر و یک پسر دیگر. هامیلتون به دقت راجر را نگاه کرد و بعد چرخید به طرف زن تنومند و مو سیاهى که بالاى میز نشسته بود.
زن بهش گفت: "شما پدر راجرید؟"
- "بله، ایوان هامیلتون هستم. شب بخیر."
گفت: "خانم میلر هستم، مادر گیلبرت، متأسفم که ازتون خواستم که بیایین اینجا، آخه یه مشکلى داریم."
هامیلتون این سر میز روى صندلى نشست. و به دور و بر نگاه کرد. پسرى نه، ده ساله، همان که حتماً دوچرخه اش گم شده بود، نشسته بود پهلوى زن. پسر دیگرى، چهارده ساله یا همین حدود، نشسته بود روى جا ظرفى، با پاهاى آویزان، و داشت به پسر دیگرى نگاه مى کرد که تلفنى حرف مى زد. پسر که به خاطر چیزى که همان وقت از پشت تلفن شنیده بود نیشش موذیانه باز شده بود، دستش را با سیگار دراز کرد به طرف ظرفشویى. هامیلتون صداى جیز جیز سیگار را شنید که توى لیوان آبى خاموش اش مى کردند. پسرى که او را آورده بود به یخچال تکیه داده بود و دستهاش را به سینه صلیب کرده بود.
زن به پسر گفت: "تونستى پدر یا مادر کیپ را گیر بیارى؟"
- "خواهرش گفت رفتن خرید. رفتم خونه گرى برمن اینا. پدرش تا چند دقیقه دیگر مى آد. نشانى اینجا را گذاشتم."
زن گفت: "آقاى هامیلتون بهتون مى گم چى شده. ماه پیش ما رفته بودیم براى تعطیلات و کیپ مىخواست دوچرخه گیلبرت را قرض بگیره تا راجر بتونه تو پخش روزنامه هاى کیپ کمک کنه. فکر کنم دوچرخه راجر پنچر بود یا همچین چیزى. خب، این جورى که پیداست..."
راجر گفت: "بابا، گرى داشت خفه م مىکرد."
هامیلتون که پسرش را به دقت نگاه مى کرد گفت: "چى؟"
راجر یقه تى شرتش را پایین کشید تا گردنش را نشان دهد: "داشت خفه م مىکرد. گردنم خراش برداشته."
زن ادامه داد: "اونا بیرون تو گاراژ بودند. نمى دونم چیکار مى کردن تا وقتى کرت، پسر بزرگم، رفت ببینه چه خبره."
گرى برمن به هامیلتون گفت: "اون اول شروع کرد. بهم گفت مسخره." و به طرف در جلویى نگاه کرد.
پسرى که اسمش گیلبرت بود گفت: "بچهها، فکر کنم دوچرخه م شصت دلارى مى ارزید. شماها مى تونین پولش را بهم بدین."
زن به او گفت: "تو کارى به این کارها نداشته باش."
هامیلتون نفسى کشید و گفت: "ادامه بدین."
- "خب، اینجورى که پیداست کیپ و راجر از دوچرخه استفاده کرده اند تا به کیپ توى پخش روزنامه ها کمک کنن، و بعد دوتایى شون، به اضافه گرى، مى گن، نوبتى غلتوندنش."
هامیلتون گفت: "منظورتون چیه که غلتوندنش؟"
زن گفت: "غلتوندنش، با یه هل فرستادنش ته خیابون و گذاشتن که بیفته. بعد، یک لحظه گوش کنید... اونا همین چند دقیقه پیش به این چیزها اعتراف کردن. کیپ و راجر دوچرخه را برده اند مدرسه و انداختن اش جلوى یه تیر دروازه."
هامیلتون دوباره به پسرش نگاه کرد و گفت: "راسته، راجر؟"
راجر پایین را نگاه مىکرد و انگشتهاش را مى مالید روى میز. گفت: "یه چیزایی اش راسته، بابا، ولى ما هر کدوم فقط یه بار غلتوندیمش. کیپ این کار را کرد، بعد گرى، و بعدش هم من کردم."
هامیلتون گفت: "هر کدوم یه بار خیلى زیاده، هر کدوم یه بار یعنى یک به دفعات خیلى زیاد، راجر. از تو تعجب مى کنم، از خودت ناامیدم کردى. و تو هم همین طور، کیپ."
زن گفت: "ولى مى دونید، یکى داره امشب چاخان مى کنه و یا اینکه هرچى مى دونه نمى گه. براى اینکه دوچرخه هنوز گمه."
پسرهاى بزرگتر توى آشپزخانه به پسرى که هنوز تلفنى حرف مى زد خندیدند و مسخره اش کردند.
پسرى که اسمش کیپ بود گفت: "خانم میلر، ما نمى دونیم دوچرخه کجاست، بهتون که گفتیم. دفعه آخرى که دیدیمش وقتى بود که من و راجر بردیمش خونه ما بعد از اینکه برده بودیمش مدرسه. یعنى اون دفعه، دفعه یکى به آخر مونده بود. دفعه آخر آخر وقتى بود که صبح روز بعد برگردوندمش اینجا و پارکش کردم پشت خونه."
سرش را تکان داد و گفت: "ما نمى دونیم کجاست."
پسرى که اسمش گیلبرت بود به پسرى که اسمش کیپ بود گفت: "شصت دلار، شماها مى تونین پولش را بدین مثلاً هفته اى پنج دلار.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#372
Posted: 20 Oct 2013 16:14
زن گفت: "گیلبرت دارم بهت مى گم ها، مىبینى که" زن همان طور که اخم کرده بود ادامه داد: "اونا ادعا مى کنن دوچرخه از اینجا غیب شده، از پشت خونه. منتها چطور مى تونیم حرفشون رو باور کنیم وقتى که غروبى همه چى را راست نگفتن."
راجر گفت: "راستش را گفتیم، همه چى را."
گیلبرت روى صندلى اش به عقب خم شد و سرش را براى پسر هامیلتون تکان داد. زنگ در به صدا درآمد و پسرى که نشسته بود روى جاظرفى پرید پایین و رفت توى اتاق نشیمن. مردى چهارشانه با موى ماشین شده و چشم هاى خاکسترى نافذ، بدون حرف آمد توى آشپزخانه. به زن نگاهى انداخت و رفت پشت صندلى گرى برمن.
زن گفت: "شما باید آقاى برمن باشید. از ملاقاتتون خوشحالم. من مادر گیلبرت و ایشون آقاى هامیلتون هستند، پدر راجر."
مرد سرش را به طرف هامیلتون خم کرد اما دستش را دراز نکرد.
برمن به پسرش گفت: "این کارها براى چیه؟"
پسرهاى پشت میز بلافاصله شروع کردند به حرف زدن.
برمن گفت: "ساکت! دارم با گرى حرف مى زنم. نوبت شما هم مى رسه."
پسر شروع کرد به تعریف ماجرا. پدرش به دقت گوش کرد. گهگاهى چشمهاش را تنگ مى کرد تا دو پسر دیگر را ورانداز کند.
وقتى گرى برمن حرفش را تمام کرد، زن گفت: "مى خوام از ته و توى این قضیه سردر بیارم. من هیچ کدومشون را متهم نمى کنم، مى فهمید که، آقاى هامیلتون، آقاى برمن، من فقط مى خوام از ته و توى این قضیه سردر بیارم." و همین طور به راجر و کیپ که داشتند سرشان را براى گرى برمن تکان مىدادند نگاه کرد.
راجر گفت: "دروغ مى گى، گرى."
گرى برمن گفت: "بابا، مى تونم باهات تنها حرف بزنم؟"
مرد گفت: "پاشو بریم." و بعد رفتند توى اتاق نشیمن.
هامیلتون رفتنشان را تماشا کرد. احساس مى کرد که باید جلوشان را بگیرد، جلوى این پنهان کارى را. کف دستهاش خیس بودند، دستش به هواى سیگار رفت طرف جیب پیراهنش. بعد در حالى که نفس عمیقى مىک شید پشت دستش را کشید زیر دماغش و گفت: "راجر چیز دیگه اى هم در این مورد مى دونى، چیزى بیشتر از اونچه الان گفتى. مىدونى دوچرخه گیلبرت کجاست؟"
پسر گفت: "نه، نمى دونم، قسم مى خورم."
هامیلتون گفت: "بار آخرى که دوچرخه را دیدى کى بود؟"
"وقتى از مدرسه آوردیمش خونه و گذاشتیمش خونه کیپ."
هامیلتون گفت: "کیپ تو مى دونى دوچرخه گیلبرت الآن کجاست؟"
پسر جواب داد: "قسم مى خورم من هم نمى دونم. فردا صبحش بعد از اینکه برده بودیمش مدرسه، برگردوندمش خونه گیلبرت و پشت گاراژ پارکش کردم."
زن بلافاصله گفت: "فکر مى کردم گفتى گذاشتیش پشت خونه."
پسر گفت: "یعنى خونه! مىخواستم همین را بگم."
زن به جلو خم شد و پرسید: "روز دیگه برگشتى اینجا سوارش شى؟"
کیپ جواب داد: "نه، برنگشتم."
زن گفت: "کیپ؟"
پسر داد کشید: "برنگشتم! من نمى دونم کجاست."
زن شانه هایش را بالا انداخت و ولشان کرد پایین. به هامیلتون گفت: "از کجا میشه فهمید که کى درست مى گه و چى درسته؟ تنها چیزى که مى دونم اینه که گیلبرت دوچرخه ش را از دست داده."
گرى برمن و پدرش برگشتند به آشپزخانه.
گرى برمن گفت: "راجر بود که گفت بغلتونیمش."
راجر از روى صندلیش بلند شد و آمد بیرون، گفت: "تو گفتى! تو مى خواستى! بعدش هم مى خواستى ببریش تو باغ و از هم بازش کنى."
برمن به راجر گفت: "تو خفه شو! تو فقط وقتى مى تونى حرف بزنى که باهات حرف بزنند بچه، نه قبلش. گرى، خودم ترتیب همه چى را مى دم. نصف شبى به خاطر این دو تا وروجک من را کشیدید اینجا!" اول به کیپ نگاه کرد و بعد به راجر و گفت: "حالا اگه هر کدوم از شماها مى دونید دوچرخه این بچه کجاست، توصیه مى کنم حرف بزنید."
هامیلتون گفت: "فکر کنم قاطى کردى؟"
برمن که پیشانىاش کبود مىشد گفت: "چى؟ من هم فکر کنم تو بهتره سرت به کار خودت باشه."
هامیلتون بلند شد و گفت: "بریم راجر. کیپ تو هم یا الآن مى آى یا مى مونى." چرخید به طرف زن. "نمى دونم امشب چه کار دیگه اى مى تونیم بکنیم. مى خوام در این مورد با راجر بیشتر حرف بزنم. و اما اگه مسئله خسارته، چون فکر مى کنم راجر تو خراب کردن دوچرخه دست داشته، یک سوم پولش را، اگه کار به اونجا بکشه، مى ده."
زن که دنبال هامیلتون مى رفت توى اتاق نشیمن جواب داد: "نمى دونم چى بگم، با پدر گیلبرت حرف مى زنم، الان بیرون شهره. باید ببینم. احتمالاً این یکى از اون کارهاییه که بالاخره باید کرد، ولى من با پدرش حرف مى زنم."
هامیلتون کنار رفت تا پسرها بتوانند ازش جلو بزنند و بروند روى ایوان. از پشت سر شنید که گرى برمن مى گوید: "بابا اون بهم گفت مسخره."
هامیلتون شنید که برمن مى گوید: "اون گفت، آره؟ خیلى خوب، خودش مسخره است. شکل مسخرهها هم هست."
هامیلتون چرخید گفت: "آقاى برمن، فکر کنم که امشب جداً قاطى کردى. چرا خودت را کنترل نمى کنى."
برمن گفت: "و من هم بهت گفتم فکر کنم تو بهتره دخالت نکنى."
هامیلتون که لبهاش را تر مى کرد گفت: "تو برو خونه، راجر." و بعد گفت: "دارم مى گم برو خونه. راه بیفت دیگه." راجر و کیپ رفتند بیرون توى پیاده رو. هامیلتون جلوى در ایستاد و به برمن نگاه کرد که داشت با پسرش از اتاق نشیمن رد مى شد.
زن عصبى گفت: "آقاى هامیلتون" اما حرفش را تمام نکرد.
برمن به هامیلتون گفت: "چى مى خواى؟ مواظب خودت باشها، از سر راهم برو کنار." خودش را زد به شانه هامیلتون. هامیلتون عقب عقب از روى ایوان رفت تو تلى از بوته خار. باورش نمى شد چه اتفاقى دارد مى افتد. از توى بوته ها بیرون آمد و به طرف برمن که ایستاده بود روى ایوان حمله کرد. با تمام وزن افتادند روى چمن و غلتیدند. هامیلتون برمن را به پشت خواباند و زانوهاش را محکم گذاشت روى بازوش. حالا یقه برمن را گرفته بود و سرش را مى کوبید روى چمن و زن هم ناله مى کرد: "خداى بزرگ، یکى جلوشون را بگیره، به خاطر خدا، یکى پلیس را خبر کنه."
هامیلتون دست نگه داشت.
برمن نگاهش کرد و گفت: "از روى من بلند شو."
زن به مردها که از هم جدا مىشدند گفت: "حالتون خوبه؟" و بعد گفت: "به خاطر خدا." بهشان نگاه کرد که چند قدمى از هم جدا ایستاده بودند، پشتهاشان به هم بود و نفس نفس مى زدند. پسرهاى بزرگتر جمع شده بودند روى ایوان تا تماشا کنند. حالا که دعوا تمام شده بود منتظر ایستاده بودند و به مردها نگاه مى کردند و بعد الکى افتادند به جان هم و مشت زدند به دستها و دندههاى هم.
زن گفت: "شما پسرها برگردید تو خونه. هیچ وقت فکر نمى کردم همچین چیزى را ببینم." این را گفت و دستش را گذاشت روى سینه اش.
هامیلتون عرق کرده بود و وقتى خواست نفس عمیقى بکشد ریه هاش سوخت. چیزى مثل توپ گیر کرده بود توى گلوش و چند لحظه اى نمىتوانست آب دهانش را قورت بدهد. راه افتاد، پسرش و پسرى که اسمش کیپ بود دو طرفش بودند. صداى بسته شدن محکم درهاى ماشین را شنید، موتور روشن شد. همین طور که مى رفت نور چراغ هاى جلو افتاد روش.
راجر یک دفعه به هق هق افتاد و هامیلتون دستش را گذاشت دور شانه پسر.
کیپ گفت: "بهتره من برم خونه." و زد زیر گریه. "بابام دنبالم مى گرده." و دوید.
هامیلتون گفت: "متأسفم" بعد به پسرش گفت: "متأسفم که مجبور شدى همچین چیزى را ببینى."
هنوز قدم مى زدند و وقتى که به بلوک خودشان رسیدند هامیلتون دستش را از روى شانه پسر برداشت.
"اگه اون یه چاقو در مىآورد مى کشید چى مى شد بابا؟ یا یه چوب؟"
هامیلتون گفت: "اون این کار را نمى کرد."
پسرش گفت: "ولى اگه مى کرد چى؟"
هامیلتون گفت: "مشکل مى شه گفت آدمها وقتى عصبانى ان چى کار مى کنند."
از توى پیاده رو راه افتادند به طرف در خانه. وقتى چشم هامیلتون به پنجرههاى روشن افتاد، دلش لرزید.
پسر گفت: "بذار دست به بازوت بزنم."
هامیلتون گفت: "حالا نه، حالا فقط برو تو و شامت را بخور و تندى برو تو رختخواب. به مادرت بگو من حالم خوبه و مى خوام چند دقیقه اى روى ایوون بشینم."
پسر این پا و آن پا کرد و نگاهى به پدرش انداخت و بعد دوید به طرف خانه و شروع کرد به صدا زدن. "مامان! مامان!"
هامیلتون نشست روى ایوان و به دیوار گاراژ تکیه داد و پاهاش را دراز کرد. عرق روى پیشانى اش خشک شده بود. احساس مى کرد لباس هاش به تنش چسبیده است.
یک بار پدرش را - مردى رنگ پریده که یواش حرف مى زد و شانه هاى افتاده اى داشت - در چنین وضعى دیده بود. درگیرى بدى بود و هر دو مرد زخمى شدند. توى کافه اى اتفاق افتاده بود. مرد دیگر کارگر بود. هامیلتون عاشق پدرش بود و مى توانست چیزهاى زیادى از او به یاد بیاورد. اما حالا طورى یاد این دعواى پدرش افتاده بود که انگار فقط همین را ازش مى داند. وقتى زنش آمد بیرون، هامیلتون هنوز روى ایوان نشسته بود.
زن گفت: "خداى من." و سر هامیلتون را گرفت توى دست هاش. "بیا تو و یه دوش بگیر و بعد هم یه چیزى بخور و بگو ببینم چى شده. غذا هنوز گرمه. راجر رفته تو رختخوابش."
اما هامیلتون شنید که پسرش صداش مى زند.
زن گفت: "هنوز بیداره."
هامیلتون گفت: "چند دقیقه دیگه مى آم. بعدش شاید بد نباشه یه مشروبى بخوریم."
زن سرش را تکان داد. "واقعاً هنوز باورم نمى شه."
هامیلتون رفت توى اتاق پسرش و نشست لب تخت.
گفت: "خیلى دیره و تو هنوز بیدارى، پس شب بخیر"
پسر که دست هاش را گذاشته بود زیر سرش و آرنج اش زده بود بیرون گفت: "شب بخیر"
پیژامه تنش بود و بوى تازه گرمى مى داد که هامیلتون تا ته فرو دادش. از روى رواندازها نوازشش کرد.
گفت: "دیگه بهش فکر نمى کنى. به در و همسایه هاى اون ور هم نزدیک نمى شى و از این به بعد هم نمى ذارى بشنوم که یه دوچرخه و یا هر چیز شخصى کسى را خراب کردى. فهمیدى؟"
پسر سرش را تکان داد. دست هاش را از پشت گردنش در آورد و شروع کرد به ور رفتن با چیزى روى روتختى.
هامیلتون گفت: "خیلى خب، حالا دیگه شب بخیر"
خم شد تا پسرش را ببوسد اما پسر شروع کرد به حرف زدن.
"بابا، بابابزرگ هم مثل تو زوردار بود؟ یعنى وقتى همسن تو بود، مىفهمى، و تو..."
هامیلتون گفت: "و من نه سالم بود؟ این را مىخواى بگى؟ آره، فکر کنم زوردار بود."
پسر گفت: "بعضى وقتها یادم نمی یاد چه شکلى بود. دوست ندارم فراموشش کنم، مى فهمى؟ مى فهمى چى مى گم بابا؟"
وقتى هامیلتون بلافاصله جواب نداد، پسر ادامه داد: "وقتى بچه بودى، همین جورى بودى که حالا من و تو هستیم؟ بیشتر از من دوستش داشتى؟ یا یه اندازه؟" پسر این را تند گفت و پاهاش را زیر رواندازها تکان داد و به جاى دیگرى نگاه کرد. هامیلتون باز هم جوابى نداد، پسر گفت: "سیگار مى کشید؟ گمونم پیپ مى کشید یا یه چیز دیگه اى."
هامیلتون گفت: "قبل از اینکه بمیره پیپ کشیدن را شروع کرد، درسته، خیلى وقت پیش سیگار مى کشید و بعدش از یه چیزهایى غمگین شد و سیگار را ترک کرد اما بعداً نوع اش را عوض کرد و دوباره شروع کرد. بذار یه چیزى بهت نشون بدم." و گفت: "پشت دستم را بو کن."
پسر دست پدرش را گرفت توى دستش. بوش کرد و گفت: "فکر کنم بویى نمى ده بابا. چیه؟"
هامیلتون دستش و بعد هم انگشت هاش را بو کرد و گفت: "حالا من هم بویى حس نمى کنم. قبلاً بو مى داد، ولى حالا بوش رفته." فکر کرد شاید از ترس رفته. گفت: "مىخواستم یه چیزى بهت نشون بدم. خیلى خب، حالا دیگه دیره. بهتره بخوابى."
پسر غلتید روى پهلوش و پدرش را نگاه کرد که مى رفت طرف در و دید که دستش را گذاشت روى کلید برق. بعد پسر گفت: "بابا؟ با اینکه شاید فکر کنى من دیوونه م، ولى اى کاش اون وقت که بچه بودى مى شناختمت. یعنى، وقتى همسن حالاى من بودى. نمىدونم چه جورى بگم، آخه کسى غیر از من نمىدونه. مثلِ - مثلِ اینه که اگه الان به ش فکر کنم همین حالا دلم برات تنگ مى شه، دیوونگی یه، نه؟ خب دیگه، لطفاً در را باز بذار."
هامیلتون در را باز گذاشت، و بعد فکرى کرد و در را نیمه باز گذاشت.
نویسنده: ریموند کارور
ترجمه: سارا سالارزهى
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#373
Posted: 22 Oct 2013 19:06
داستان کوتاه "سنگ سرد" نوشتهی خسرو نخعی جازار
آقای افشار،... دستهگلها رو آوردن، میخواید چندتاش رو با خودمون ببریم؟
من و مامان، خانهی پدربزرگیم. همه منتظر خالهام هستیم كه رفته است مدرسهاش برای گرفتن كارنامهی ثلث سوم و دیر كرده. از پدربزرگ قول گرفته كه برایش دوچرخه بخرد و او هم شرط گذاشته كه باید یكضرب قبول شود. سال چهارم دبیرستان است و از او هیچ بعید نیست كه تا شب خانه نیاید. ولی نه بهخاطر چندتا تجدیدی، چون كسی كه شب امتحان مثلثات، "امشب اشكی میریزد" بخواند، نباید چندتا نمرهی تك شرمندهاش كند. یواشكیِ مامان، مجلهی زن روز را از كیفش بیرون میكشم و میروم به باغچه. نزدیك ظهر است. روی جلد، عكس زنی است با لباس قرمز كه چمدان كوچك ولی انگار سنگینی را دست گرفته؛ كنارش نوشته: "دختر شایستهی ایران به مسابقهی بینالمللی رفت." خالهام اگر این را ببیند، حتماً از حسادت مجله را ورق هم نمیزند. بدون اجازهی پدربزرگ، مادربزرگ را راضی كرده بود كه در مسابقه شركت كند. شبی كه در مرحلهی اول پذیرفته شده بود، آنقدر خوشحال بود كه در باغچه میرقصید. اما آخر سر، هیجانِ زیاد كار دستش داد و پدربزرگ فهمید و همان شب -با اینكه ما خانهشان بودیمـ خالهام را كتك مفصلی زد. یادم است پدربزرگ سرخ شده بود و فریاد میكشید. یادم است پدر، به خواهش مامان، بسیار محتاط، دخالت كرد و جلوی پدربزرگ را گرفت تا خالهام توانست، گریان، به باغچه فرار كند. (دلم میخواست جای پدرم بود.) ولی پدربزرگ آرام نشد و رفت سراغ كمدش و همهی رژها و باقی وسایل آرایشش را شكست و همه را پرت كرد در حیاط. صفتی كه آن موقع به خالهام داد، هنوز به خاطرم مانده است. رفتم از حیاط، مداد چشماش كه سالم مانده بود را برداشتم و رفتم به باغچه؛ تكیه داده بود به درخت گیلاس. باغچه تاریك بود و او هم، پشت به نور نشسته بود؛ صورتاش را نمیدیدم. كنارش زانو زدم و گفتم: "بیا، این یكی سالم مونده." در پاسخ گفت: "گمشو." احساس كردم از پدرم متنفرم.
حالا نزدیك درختی ایستاده كه او آنشب بهش تكیه داده بود و حالا هم نشسته و كارنامهاش را دست گرفته. غافلگیرش میكنم و ناگهان كاغذ را از بین دستش میكشم و بنا میكنم به دویدن تا ته باغ. وقتی میایستم متوجه میشوم كه دنبالم نیامده. كارنامه را نگاه میكنم؛ قرمز، نوشته است؛ مردود خرداد...
ـ آقای افشار... تماس گرفتن، گفتن كه اتوبوس تا چن دقیقهی دیگه میرسه.
شب است. خالهام سعی میكند دوچرخهسواری كند. پدربزرگ همهی باغچه را آب داده و حالا رفته بیرون، نان بخرد. پدر میداند كه من و مامان، خانهی پدربزرگیم ولی هنوز از سر كار نیامده. هوا، دمكرده است. نشستهام روی پلههای سنگیِ خانه و تنگ ماهیام را گذاشتهام كنارم. خالهام نمیتواند دوچرخه را درست براند -بعد از یكسال مردودی توانسته پدربرگ را راضی كندـ و مدام ناچار میشود توقف كند. دوچرخه برای قد خالهام قدری بلند است. لباس به تنش چسبیده. پدر میآید. موهای شقیقهاش را رنگ كرده. خالهام ناشیانه با دوچرخه میرود سمتش. پدر ادای ترسیدن در میآرود:
ـ زیرم نگیری.
دوچرخه میایستد؛ خالهام نزدیك است بیافتد كه پدرم میگیردش؛ خندان است؛
ـ به یكی بگو یادت بده.
با دست پشت زین را میگیرد و دوچرخه لرزان، طول حیاط را میپیماید. به من كه میرسند، خالهام پایش را میگذارد زمین و همان موقع پدربزرگ در حیاط را باز میكند؛ پدر میرود و با او احوالپرسی میكند و نان را از دستش میگیرد و هر دو میروند در خانه. به خالهام میگویم:
ـ میخوای كمكت كنم؟
و او دوچرخه را همانجا رها میكند و به خانه میرود. دلم میخواهد دوچرخهاش را پنچر...
ـ آقای افشار... خانومتون گفتن كه منتظرتون نمیشن،... با بچهها میرن.
سالنِ انتظار سینما مولن روژ؛ پدر و مامان، من، خالهام و دوستش منتظر سانس ساعت هشت و نیم هستیم. سالن شلوغ است. همه با هم حرف میزنند. روبروی خالهام و دوستش، سه تا پسر با شلوارهای جین پاچهگشاد و تیشرتهای رنگی به دیوار روبرو تكیه دادهاند. پسرها چشمشان به آنهاست و گهگاهی لبخندی تحویل همدیگر میدهند. یكی از پسرها، برای خالهام و دوستش، دو انگشت اشارهاش را به هم میچسباند و كنار هم میلغزاند. یك آن پدرم را نگاه میكنم؛ با مامان نزدیك بوفه است. پسری كه وسط ایستاده، موهایش روی شانههایش ریخته؛ با لب چیزی به آنها میگوید؛ (انگار میگوید جون). دوستِ خالهام دستش را جلوی دهانش میگیرد، نمیتواند كه نخندد. ساندیسم را با نی سوراخ میكنم؛ مزهی انگور گندیده میدهد.
ساعت هشت و نیم است. از در سالن وارد میشویم و پسری كه موهایش بلند است، به هر ترتیب خود را به خالهام میرساند و خیلی سریع چیزی به او میگوید. نمیفهمم چی. من كنار خالهام مینشینم. پسرها در ردیف كناریمان نشستهاند. چراغها خاموش میشوند و تیتراژ فیلم روی پرده میافتد. خالهام با دوستش یكسر پچپچ میكنند. آخرسر خالهام رو به من میكند و با صدای آرامی میگوید كه بروم و از آن پسری كه در ردیف كناری نشسته و موهایش بلند است، كاغذی را بگیرم. دلم میخواهد چهرهام را جوری كنم كه او بفهمد واكنش من چیست ولی سینما تاریكتر از این است. بهش میگویم باشه و بعد آرام از سینما میروم بیرون و یك ساندیس دیگر میخرم. وقتی وارد سالن نمایش میشوم، فیلم شروع شده است. آرام تا پشت سر پسر میروم؛ ساندیسم را فشار میدهم و آباش را روی موهای پسر میریزم. كار را خراب میكنم و پسر متوچه میشود و میچرخد رو به من و من بهدو میروم بیرون. نترسیدهام بلكه برعكس، دلم میخواهد برگردم و كار دیگری بكنم. روی یك تكه كاغذ، حرفی كه یكی از بازیگرهای فیلم گفته و من تصادفاً موقع بیرون رفتن شنیدهام را مینویسم :"جیگرتو بپزم" و میبرم و به خالهام میدهم.
ـ آقای افشار،... ببخشید من هی این درو باز میكنم.... قبض پیش شماست؟
موقع شام است. سفره چیده شده. مامان پارچ دوغ را هم میزند. مخاطبش معلوم نیست؛ میگوید:
ـ گیتی كو؟
كسی نمیداند. میروم كه صدایش كنم. در اتاقش نیست، پس باید در باغچه باشد. چراغهای حیاط خاموشاند. ولی... در باز است و نور چراغ بیرون، هیكل خالهام را از لای در معلوم كرده. با كسی صحبت میكند كه فقط میتوانم دوچرخهاش را ببینم. دمپاییام را در میآورم و پشت یكی از درختها پنهان میشوم. حالا صدایشان واضحتر است. از قرار، صحبت از یك تفریح گروهیست كه بناست همه با دوچرخههایشان بیایند. صدای خالهام را بهسختی میشنوم، گویا هنوز راضی نشده. حالا یك جمله از حرف خالهام را متوجه میشوم: "كیسهخواب دیگه برا چی؟" پسر میخندد. نمیشنوم چه میگوید. انگار چیزی دستش است شبیه یك بطری و مثل اینكه میخواهد آن را به خالهام بدهد.... نه، خالهام میخواهد آن را از دستش بگیرد،... نمیتواند.
كسی تا نزدیكی در حیاط آمده... پدرم است. دوچرخهی بیرون در، به سرعت حركت میكند. خالهام میآید تو و در را میبندد. پدر میگوید:
ـ پسره كی بود؟
خالهام میگوید:
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#374
Posted: 22 Oct 2013 19:07
ادامه داستان
ـ وا... چرا اینجوری نگا میكنی؟
ـ پسره كی بود؟
ـ كدوم پسره؟
ـ دوس پسرت.
ـ برو بابا.
خالهام میرود.
ـ با توام.
ـ بعله؟!
ـ قرارِ چی رو گذاشتین؟
ـ مینا با برادرش اومده بود، واسه جمعه كه نامزدی خواهرشِ، من چندروز زودتر برم واسه كمك.
ـ مینا از كی سیبیل میذاره؟
ـ اون داداشش بود.
ـ چند وقته باهاشی؟
ـ واسه من بزرگتری نكنید آقا بهرام!
ـ چی بود میخواست بهت بده، هی میگفت بگیر بگیر؟
ـ به شما مربوطی نیست، بابام كه نیستید.
ـ فكر كردی دیپلم گرفتی، دیگه آزادی هركاری خواستی بكنی؟
ـ دستمو ول كن.
ـ چرا اونجا كه گفته بودم، نیومدی؟ مگه نگفتم منتظرتم؟
ـ دستمو ولكن خر؛ الان میبیننمون.
خالهام دستش را بیرون میكشد.
ـ احمق!
و میرود... من همآنجا مینشینم و تا وقتی كه صدایم نكردهاند...
ـ آقای افشار...
من و خالهام، جایمان را انداختهایم در ایوان. باقی در خانه خواب هستند. پشهبند، دور تا دور دشكمان را گرفته. جیرجیركها، هنوز از خواندن خسته نشدهاند. ملحفه را تا روی سینهام بالا میكشم. خالهام ساكت است. دیروقت است. میگویم:
ـ چه كتابی میخونی؟
ـ رمان.
ـ اسمش چیه؟
ـ هیسسس...
حوصله ندارد. مثل هفتهی پیش كه با هم رفته بودیم برای من لباس بخرد و لباس هر مغازه كه نظرم را میگرفت، خالهام میگفت همین خوبه. با تأمل كتاب را میخواند و با هر ورقی كه میزند، یك نفس عمیق میكشد. لم داده به بالشی كه مادربزرگ عصرها به آن تكیه میدهد. حتماً باید جای هیجانانگیز داستان باشد. برای او، هیجانانگیز یعنی وقتی كه شخصیت پسر داستان، معشوقهاش را میبوسد، یا وقتی كه شخصیت دختر داستان به پسر مورد علاقهاش سیلی میزند. میگویم:
ـ كجای كتابی؟
ـ وسطاش.
ـ میری؟
ـ چی؟
ـ دربند، با مینا،... میری؟
كتاب را میبندد.
ـ دربند؟
ـ با كیسهخواب.
ـ یعنی چی؟
ـ مگه نباید جمعه بری...
ـ كی به تو گفته؟... ببینم نكنه داشتی نگا می... حرف بزن ببینم.
ـ من نیگا نمیكردم.
وشگونم میگیرد:
ـ فضول دروغگو! اگه یهبار دیگه اینو كه الان گفتی رو بگی، به مامانت میگم كه سرویس چینی پونصد تومنیش رو گربه نشكونده.
ـ من كه چیزی نگفتم.
سرم را فرو میكنم زیر بالش، ملحفه را میكشم روی سرم. سرانجام میتوانم بگویم:
ـ من هم به آقاجون میگم... میگم ته باغ سیگار میكشی.
ملحفه را از روی سرم میكشد.
ـ ببینمت.
دو دستی بالشم را میچسبم. دستم را میكشد. قلقلكم میدهد. تسلیم میشوم.
ـ ببینمت،... قیافهشو! تا بهش میگی پیشت، گریهش میگیره.
چشمهایم را پاك میكند. نمیگذارم؛
ـ ولم كن.
ـ شوخی حالیت نمیشه بچه؟ قیافهشو! اینجای دستت چی شده؟
ـ ...
ـ هان؟
ـ دیروز... با...اره برید.
ـ میگفتی برات بتادین میزدم. میسوزه؟... خاله الان برات...
كفٍ دستم را میبوسد. میگویم:
ـ همیشه همینطوری هستی.
ـ خوبه دیگه، پسر، بزرگشدی ها! بسه، خب؟ فردا زودتر بیدار شو! حالا... دیگه خواب.
قبل از اینكه چراغ ایوان را خاموش كند، چشمكی میزند...
ـ آقای افشار... شرمنده من مدام مزاحمتون میشم... این...
سیزدهسالهام. مادرم، من را گذاشته خانهی پدربزرگ؛ تابستان است. جز خالهام، كسی خانه نیست. میآوردم در اتاق، یك بالش به من میدهد؛ مهربان شده است. میگوید:
ـ از صبح بازی كردی. خیلی خستهشدی، حالا بخواب.
هیچ زنی، زیباتر از او در دنیا وجود ندارد. هرشب بهانه میگیرم كه باید پهلوی او بخوابم. دروغ است؛ نمیخوابم؛ تا صبح به لبهای نیمهبازش نگاه میكنم و به صدای آرام نفسكشیدنش گوش میدهم. یادم میآید یكبار او به خواب رفته بود و من دستم را زده بودم زیر چانه، نشسته بودم كنارش و میدیدم كه لبهای او خشك خشك شدهاند. حس كردم باید سخت تشنه باشد. دستمالكاغذی را فرو بردم در آب. با احتیاط و آرام، تا نزدیكی لبهایش آوردم و در حالی كه دستم میلرزید، دستمالكاغذی خیس را كشیدم روی... نكشیدم؛ ترسِ بیدارشدنش، من را متوقف كرد. اگر اینطور میشد، بسترش را برای شبهای بعد از دست میدادم.
درِ اتاق را آرام باز كرده تا ببیند آیا خوابم برده است؟ لباسِ قرمزِ تندی پوشیده؛ بازوهایش لخت است. پلكها را روی هم فشار میدهم، خودم را به خواب میزنم. منتظر كسی است، میدانم؛ و او سرانجام میآید؛ یك مرد. صدای پچپچشان را میشنوم؛ دندانهایم را روی هم فشار میدهم. میخواهم در اتاق را باز كنم؛ جرأتش را ندارم ولی اینكار را میكنم. نگاهم را از چارچوب در میبرم بیرون؛ درِ اتاقِ خالهام بسته است؛ هر دو آنتو هستند. چهاردست و پا تا پشت در میروم. طعم غذایی كه ظهر خوردهام، ته حلقم است. حرفهایشان مبهم است. از سوراخ كلید نگاه میكنم؛ دستهای پشمالویی روی دستهای عریانی میلغزند. خالهام میخندد. دارم دیوانه میشوم. یاد همهی شبهایی میافتم كه كنارش بودهام. یاد همهی روزهایی میافتم كه با او بازی میكردم. یاد... حمام شرمآور هفتهی پیش. دستهای پرمو دور كمری باریك حلقه شده است. نفسم بالا نمیآید، و حالا كه صورت مرد چسبیده به شكم خالهام است، آن مرد را خوب میشناسم. چشمهایم را پاك میكنم؛ دوباره نگاه میكنم. جلوی هقهقام را میگیرم. میخواهم خفهاش...
ـ آقای افشار، همه رفتن سر خاك خالهتون، شما... بازم كه دارید گریه... آقای افشار حالتون خوبه؟ اسپری آسمتون رو بیارم؟ ■
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#375
Posted: 22 Oct 2013 19:09
داستان کوتاه "پاکت ها" نوشتهی ریموند کارور
یکی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجره ی اتاقم در هتل می توانم بیش تر قسمتهای شهر مید وسترن را ببینم. می توانم چراغ های بعضی ساختمانها را که روشن می شوند، دود غلیظی را که از دودکش های بلند بالا می روند، ببینم. کاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه کنم. میخواهم داستانی را برای شما نقل کنم که سال قبل وقتی توقفی در ساکرامنتو داشتم، پدرم برایم تعریف کرد. مربوط به وقایعی است که دو سال قبل از آن پدرم را درگیر کرده بود. آن موقع هنوز او و مادرم از هم طلاق نگرفته بودند.
من کتاب فروشم. نمایندگی یک سازمان معروف تولید کتابهای درسی را دارم که دفتر مرکزی اش در شیکاگو است. محدودهی کاری من ایلینویز، بخش هایی از آیووا و ویسکانسین است. وقتی در اتحادیه ی ناشران کتاب غرب کشور در لوس آنجلس شرکت کرده بودم فرصتی دست داد تا چند ساعتی پدرم را ملاقات کنم. از وقتی از هم طلاق گرفته بودند ندیده بودمش، منظورم را که می فهمید. آدرسش را از توی کیف جیبی ام بیرون آوردم و بهش تلگراف زدم. صبح روز بعد وسایلم را به شیکاگو فرستادم و سوار هواپیمایی به مقصد ساکرامنتو شدم. دقیقه ای طول نکشید که شناختمش. جایی که همه ایستاده بودند، ـ می شود گفت پشت در ورودی ـ ایستاده بود. با موهای سفید، عینکی بر چشم و شلوار بشوی و بپوش قهوهای رنگ.
گفتم: " پدر، حالت چه طوره؟ "
گفت: " لس "
با هم دست دادیم و رفتیم به طرف خروجی.
گفت: " مری و بچه ها چه طورند؟ "
گفتم: " همه خوب اند. " که البته حقیقت نداشت.
پاکت سفید شیرینی فروشی را باز کرد و گفت: " کمی خرت و پرت برات گرفتم می تونی با خودت برگردونی. زیاد نیست. کمی شیرینی بادام سوخته برای مری و کمی هم پاستیل میوه ای برای بچهها. "
گفتم: " متشکرم."
گفت: " وقتی خواستی برگردی یادت نره همراهت ببریشون. "
از سر راه چند راهبه که به طرف محل سوار شدن هواپیما می دویدند کنار رفتیم.
گفتم: " مشروب یا قهوه؟ "
گفت: " هر چی تو بگی، ولی من ماشین ندارم."
کافه ی دنجی پیدا کردیم، مشروب گرفتیم و سیگارها را روشن کردیم.
گفتم: " این هم از کافه. "
گفت: " خوب، آره. "
شانههایم را بالا انداختم و گفتم: " بله. " به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم، هوایی را که در نظرم گرفته و غمبار بود تو می دادم و پدرم سرش را چرخاند.
گفت: " گمونم فرودگاه شیکاگو چهار برابر این جا باشه."
گفتم: " بیشتر از چهار برابره. "
گفت: " فکر می کردم بزرگتر باشه. "
گفتم: " از کی عینک می زنی؟ "
گفت: " از مدتی پیش."
جرعه ای قورت داد و بعد درست رفت سر اصل مطلب. " کاش سر این قضیه مرده بودم " دست های زمختش را گذاشت دو طرف عینکش." تو آدم تحصیل کردهای هستی، لس. تو کسی هستی که می تونی این رو بفهمی."
زیرسیگاری را روی لبه اش گرداندم تا چیزی را که زیرش نوشته شده بود بخوانم: باشگاه هارا / رنو و لیک تاهو / جاهای خوبی برای تفریح.
"زنی بود از کارمندان شرکت استانلی پروداکتز، ریزه بود، با دست و پاهای کوچک و موهایی که مثل زغال سیاه بودند. خوشگل ترین زن توی دنیا نبود اما خوب لعبتی بود. سی سالش بود و چند بچه داشت. با همه ی اتفاقاتی که افتاد زن محجوبی بود. مادرت همیشه از اون جارویی، زمین شویی یا نوعی مواد کیک می خرید. مادرت را که می شناسی. شنبه ای بود و من خانه بودم. مادرت رفته بود جایی. نمی دانم کجا رفته بود. جایی کار نمی کرد. توی اتاق پذیرایی داشتم روزنامه می خوندم و قهوه می خوردم که این زن کوچولو در زد. سالی وین. گفت چیزهایی برای خانم پالمر آورده. گفتم: "من آقای پالمر هستم، خانم پالمر الان خانه نیستند" ازش خواستم بیاد داخل و پول چیزهایی را که آورده بود بهش بدهم. می دونی که چی می گم. نمی دونست که باید بیاد داخل یا نه. همان جا ایستاده بود و برگ رسید و پاکت کوچکی را توی دستش نگه داشته بود.
گفتم: "خیلی خوب، بدشون به من، چرا نمی آیید داخل چند دقیقه ای بنشینید تا ببینم می تونم پولی پیدا کنم یا نه."
گفت: " اشکالی نداره، می تونم بذارم به حسابتون. خیلی از مشتریها این طوری اند. اصلا اشکالی نداره."
گفتم: " نه نه، پول دارم. همین الان پرداخت میکنم. هم زحمت برگشتن شما کم می شه و هم بدهکاری گردن من نمی مونه. بفرمایید تو." این را که گفتم در توری را باز نگه داشتم. بی ادبی بود بیرون نگهش دارم. پدرم سرفه کرد و یکی از سیگارها را برداشت. از ته کافه زنی خندید. نگاهی به زن انداختم و باز نوشته های زیر سیگاری را خواندم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#376
Posted: 22 Oct 2013 19:09
اومد داخل، بهش گفتم "عذر می خوام فقط یک دقیقه طول می کشه." بعد رفتم توی اتاق خواب تا دنبال کیف پولم بگردم. توی کمد لباسها گشتم اما پیداش نکردم. مشتی پول خرد، قوطی کبریت و شانه ام اون جا بود اما از کیف پول خبری نبود. مادرت طبق معمول اون روز صبح خانه را مرتب کرده بود. رفتم توی اتاق پذیرایی و گفتم " الان براتون پول پیدا می کنم."
گفت: "خواهش میکنم خودتون رو توی زحمت نندازید."
گفتم: "زحمتی نیست، بالاخره باید کیفم را پیدا کنم. خونه ی خودتونه، راحت باشید."
گفت: " اوه، راحتم."
گفتم: "این جا رو بخون، چیزی درباره ی سرقت بزرگی که توی شرق اتفاق افتاده شنیدی؟ همین الان داشتم دربارش می خوندم."
گفت: "دیشب خبرش رو از تلویزیون شنیدم."
گفتم: "خیلی راحت فرار کردند."
گفت: "خیلی زبل بودند."
گفتم: "یک جنایت به تمام معنا."
گفت: "خیلی کم پیش میآد کسی بتونه قسر در بره."
دیگه نمی دونستم از چی باید حرف بزنم. نشسته بودیم اون جا و هم دیگر را نگاه می کردیم. بعد رفتم توی ایوان و توی لباس چرک ها دنبال شلوارم گشتم. فکر می کردم مادرت شلوارم را اون جا گذاشته. کیف توی جیب پشتی شلوارم بود. برگشتم توی اتاق و پرسیدم چه قدر بدهکارم. سه یا چهار دلار بیش ترنبود. پولش را دادم و بعد نمی دونم چی شد که از او پرسیدم اگه داشتشون باهاشون چه کار می کرد، منظورم همه ی پولهایی بود که دزدها سرقت کرده بودند. خندید و من دندان هاش را دیدم. نمیدونم چی به سرم اومد. لس، پنجاه و پنج سال سن داشتم. بچه هام بزرگ شده بودند. آن قدرها هم احمق نبودم که این چیزها را نفهمم. سن اون زن نصف سن من بود و بچه هاش مدرسه می رفتند. برای شرکت استانلی کار میکرد. می خواست سرش گرم باشه. احتیاجی به کار کردن نداشت. به اندازه ی کافی پول برای گذران زندگی شان داشتند. شوهرش لاری رانندهی یک شرکت باربری بود. پول خوبی در می آورد. میدونی، راننده ی کامیون بود.پدرم مکث کرد و صورتش را پاک کرد.
گفتم: "هر کسی توی زندگیش خطا می کنه." سرش را تکان داد.
- "دو تا پسر داشت، هنک و فردی تقریباً یک سال فاصله ی سنی داشتند. چند تا عکس بهم نشون داده بود. بگذریم، وقتی اون مطلب را در بارهی پولها گفتم خندید، گفت حدس می زنه از فروشندگی برای شرکت استانلی پروداکتز استعفا میده و میره به داگو و یک خانه اون جا میخره. گفت فامیل هاش توی داگو زندگی می کنند."
سیگار دیگری آتش زدم و به ساعتم نگاه کردم. میخانهچی ابروهاش را بالا برد و من لیوان را بالا آوردم.
- "خوب روی کاناپه نشسته بود و پرسید سیگار دارم. گفت سیگارهاش رو توی اون یکی کیفش توی خونه جا گذاشته. گفت وقتی یک کارتون سیگار توی خونه داشته باشه خوشش نمیآد از دستگاههای سکه ای سیگار بخره. سیگاری بهش دادم و براش کبریت روشن کردم. لس، راستش را بخواهی، انگشتانم داشتند می لرزیدند."
مکث کرد و دقیقه ای زل زد به بطری. زنی که خندیده بود دستهاش را دور بازوهای مردانی که دو طرفش نشسته بودند حلقه کرد.
"بعدش را درست به خاطر نمیآرم. از او پرسیدم قهوه می خوره؟ بهش گفتم تازه یک قوری درست کردم. گفت دیگه باید بره. گفت شاید برای یک فنجان وقت داشته باشه. رفتم توی آشپزخانه و صبر کردم تا قهوه گرم شود. لس، این رو می خوام بگم، به خداوند قسم می خورم در تمام مدتی که من و مادرت زن و شوهر بودیم هرگز حتی یک بار هم به مادرت خیانت نکرده بودم. حتی یک بار. با این که بارها دلم میخواست و فرصتش هم پیش آمده بود. این را بهت بگم که تو مادرت را مثل من نمیشناسی."
گفتم: "مجبور نیستی درباره ی اون قضیه هر چی می دونی بگی."
"قهوه اش را براش بردم، حالا دیگه کت اش را هم درآورده بود. با فاصله ای از او روی انتهای دیگر کاناپه نشستم و شروع کردیم به زدن حرف های خصوصی تر. گفت دو تا بچه داره که توی دبستان ابتدایی روزولت درس می خونند، و شوهرش لاری هم راننده است و گاهی یکی دو هفته خانه نیست. یا بالا میره به سمت سیاتل و یا میره پایین به طرف لوس آنجلس.گاهی هم تا فینیکس میره. همیشه یک جاست. گفت وقتی دبیرستان می رفتند با لاری آشنا شده. گفت به این حقیقت که سراسر زندگی اش را درست طی کرده افتخار می کند. خوب، چیزی نگذشت که به حرف هایی که می زدم لبخند می زد. این چیزی بود که می شد دو تا برداشت ازش کرد. بعد پرسید لطیفه ی کفش فروش سیاری را که به دیدن زن بیوه ای رفته شنیده ام. هر دومون به لطیفه اش خندیدیم و بعد هم من یک لطیفه ی کمی بدتر تعریف کردم. بعد او به شدت خندید و سیگار دیگری کشید. خلاصه حرف حرف آورد، این چیزی بود که اتفاق افتاد، میدونی که چی میگم؟ خوب، بعد بوسیدمش. سرش را روی کاناپه عقب بردم و بوسیدمش، احساس کردم زبانش را با عجله توی دهانم تکان می دهد. می فهمی چی دارم می گم؟ مردی که توانسته بود در زندگیش تمام اصول و اخلاقی را رعایت کند ناگهان داشت به همه چیز پشت پا میزد. خوشبختی اش داشت از دستش می رفت. میدونی که چی میگم؟ همه ی این چیزها در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد. بعد گفت: "لابد فکر کردهای من هرزه و یا یه چیزی توی این مایههام" بعد هم از خانه زد بیرون. خیلی هیجان زده بودم. میف همی که؟ کاناپه را مرتب کردم و کوسنها را گذاشتم سر جاشان. روزنامه ها را تا زدم و حتی فنجانهایی را که توی شان قهوه خورده بودیم شستم، قوری قهوه را خالی کردم. در همه ی این مدت به این فکر می کردم که چه طور توی صورت مادرت نگاه کنم. ترسیده بودم.
"خوب، قضایا این طوری شروع شد. من و مادرت مثل سابق با هم زندگی می کردیم اما من مرتب سراغ اون زن میرفتم."
زنی که در کافه نشسته بود از روی چهارپایه اش بلند شد. چند قدم به طرف وسط کافه آمد و بعد شروع کرد به رقصیدن. سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد و با انگشتانش بشکن میزد. میخانهچی از مشروب ریختن دست کشید. زن دستهاش را بالای سرش آورد و در دایرهی کوچکی وسط کافه شروع کرد به چرخیدن. اما بعد از رقصیدن ایستاد. و میخانهچی هم به کارش برگشت.
پدرم گفت: "دیدی چی کار کرد؟ "
اما من اصلا حرفی نزدم.
گفت: "اوضاع همین طور پیش می رفت، لاری دنبال برنامههای خودش بود و من هم هر وقت فرصتی پیش می اومد می رفتم سراغ اش. به مادرت می گفتم فلان جا یا بهمان جا می رم."
عینکش را در آورد و چشم هاش را بست. "تا حالا این چیزها را به کسی نگفته بودم."
هیچ حرفی نداشتم که بزنم. به محوطه ی بیرون و بعد به ساعتم نگاه کردم.
گفت: "ببینم، هواپیما کی پرواز می کنه؟ می تونی پروازت را عوض کنی؟ لس، بذار مشروب دیگه ای بخرم با هم بخوریم. دو تا دیگه سفارش میدم و حرفهام رو زود تمام می کنم. گوش کن، یک دقیقه بیشتر طول نمی کشه."
"عکساش را توی اتاق خواب کنار تخت گذاشته بود. اوایل اذیت می شدم، منظورم دیدن عکس لاری در اون جا و الی آخر. اما مدتی بعد بهش عادت کردم. می بینی انسان چه طور به بعضی چیزها عادت میکنه؟ " سرش را تکان داد.
"باور کردناش سخته. به هر حال عاقبت خوبی نداشت. خودت می دونی. خودت همه چیز رو میدونی."
گفتم: "من فقط چیزهایی رو که تو بهم میگی میدونم."
"بهت میگم، لس. بهت میگم مهم ترین مسئله این وسط چی هست. میدونی، چیزهای مهمی این وسط مطرحه. چیزهایی مهم تر از جدا شدن مادرت از من. پس حالا خوب گوش کن. یک بار با هم توی رخت خواب بودیم نزدیک ناهار بود. اون جا خوابیده بودیم و داشتیم با هم حرف می زدیم. احتمالا چرت می زدم. میدونی، از اون چرت زدن و خوابیدنهای مسخره بود. همان وقت بود که داشتم به خودم می گفتم بهتره بلند شوم و زود بزنم به چاک. انگار همان موقع بود که ماشینی آمد داخل و جلو پارکینگ کسی از آن پیاده شد و در را محکم بست.
"زن جیغ کشید و گفت: "خدای من، لاری اومد!"
" لابد مثل دیوونه ها شده بودم. انگار به این فکر می کردم که اگه از در عقبی فرار کنم یقه ام را می گیرد و به نردههای حیاط آویزانم میکند و شاید بکشتم. سالی داشت صداهای مسخره ای از خودش در می آورد. انگار نمی تونست نفس بکشه. روبدوشامبرش را پوشیده بود اما جلوش باز بود. توی آشپزخانه ایستاده بود و داشت سرش را تکان می داد. همهی این چیزها توی یک لحظه اتفاق افتاد. میفهمی که. من تقریبا لخت اون جا ایستاده بودم و لباسهام توی دستم بود که لاری در هال را باز کرد. هول شدم و خودم را درست کوبیدم به پنجره ی اتاقشان، خودم را درست کوبیدم به شیشه."
پرسیدم: "فرار کردی؟ دنبالت نکرد؟ " پدرم طوری نگاهم کرد که انگار خل شدهام بعد به لیوان خالیاش زل زد. من به ساعتم نگاه کردم و بدنم را کش دادم. سرم کمی از ناحیه ی پشت چشمها درد گرفته بود.
گفتم: "گمونم بهتره هر چه زودتر از این جا بزنم بیرون." دستم را روی چانه ام کشیدم و یقه ام را صاف کردم.
پرسیدم: "اون زن هنوز توی ردینگ زندگی میکنه؟ "
پدرم گفت: "تو هیچی نمی دونی. تو اصلا چیزی نمی دونی. تو به جز فروختن کتاب هیچی حالیت نیست." تقریبا وقت رفتن بود.
گفت: "آه خدای من، مرا ببخش، اون مرد داغون شد. روی زمین افتاد و شروع کرد به گریه کردن. زن ایستاده بود توی آشپزخانه و داشت اون جا گریه می کرد. زانو زده بود و داشت به درگاه خداوند التماس می کرد. آن قدر بلند و رسا که مرد از توی هال صداش را می شنید."
پدرم خواست چیز دیگری بگوید اما به جای گفتن حرفش سرش را تکان داد. شاید می خواست من حرف بزنم.
آخر سر گفت: "نه، بهتره بری که به هواپیمات برسی."
کمکش کردم کت اش را بپوشد و بعد همین طور که آرنجش را گرفته بودم و به طرف خروجی راهنمایی اش می کردم، زدیم بیرون.
گفتم: "بذار برات تاکسی بگیرم."
گفت: "نه، میخوام بدرقه ات کنم."
گفتم: "احتیاجی نیست، دفعه ی بعد."
با هم دست دادیم. این آخرین باری بود که دیدمش. به طرف شیکاگو که می رفتم یادم آمد پاکت هدیه هاش را انگار توی کافه جا گذاشته ام. مثل بقیه ی چیزها. البته مری به شیرینی نیاز نداشت، بادامی یا هر چیز دیگر. تازه این مربوط به سال گذشته است. حالا که نیازش حتی کم تر هم شده است.
ترجمه: مصطفی مستور
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#377
Posted: 23 Oct 2013 15:40
جهنم - بهشت
نوشتهی جومپا لاهیری
پراناب چاکرابورتی در اصل برادر کوچکتر پدرم نبود. او یک مرد بنگالی و اهل کلکته بود که در اوایل دهه هفتاد سر و کلهاش در زندگی اجتماعی والدینم پیدا شد، زمانی که در یک آپارتمان اجارهای در میدان مرکزی زندگی میکردند و میتوانستند تعداد دقیق آشنایان خود را با یک دست بشمارند. اما من هیچ عمویی نداشتم که واقعاً آمریکایی باشد، و به من یاد داده شده بود که او را عمو صدا بزنم. به همین روال او همیشه پدرم را به صورت رسمی صدا میزد و به او شامالدا میگفت. و مادرم را هم به جای آپارنا، بودی صدا میزد، طبق یک سنت بنگالی برای صدا کردنِ زنِ برادر بزرگتر به جای استفاده از اسم کوچکش. بعد از اینکه عمو پراناب با والدینم دوست شد اعتراف کرد آن روز که برای بار اول او را میدیدیم، من و مادرم را به دنبال یک بعد از ظهر بهتر در خیابانهای اطراف کمبریج تعقیب کرده بود. جایی که من و مادرم قصد کرده بودیم بعد از تعطیلی مدرسهام، در آن پرسه بزنیم. در طول خیابان ماساچوست و داخل و خارج بازارچه کوپ، جایی که مادرم میخواست به اثاثیههای به حراج گذاشته شده نگاه کند، دنبالمان آمده بود. داخل محوطه یارد همراه با ما پرسه زده بود، جایی که مادرم اغلب در روزهای خوش آبوهوا روی چمن مینشست به سیل جمعیت دانش آموزها و پروفسورهایی که به سختی توی مسیرها جایشان میشد نگاه میکرد. تا اینکه در نهایت، وقتی که از پلههای کتابخانه ویدنر بالا میرفتیم تا من بروم دستشویی، با دست به شانهی مادرم زد و به انگلیسی پرسید که امکان دارد او بنگالی باشد؟ جواب سوالش واضح بود، با این توضیح که مادرم النگوهای سرخ و سفید بنگالی، مخصوص زنهای متأهل بنگالی را دستش کرده بود، یک ساری تانگیلی پوشیده بود، و رد پودر سرخ در فرق سرش را میشد دید. و صورت گرد و چشمهای تیرهی بزرگ که خاص زنان بنگال است را داشت. توجهش جلب شده بود به دو یا سه سنجاقی که مادرم به النگوهای نازک طلایی رنگ، که پشت قرمزها و سفیدها قرار داشتند، بسته بود. از آنها برای جایگزین کردن گیرهی گمشدهی بلوز یا کشیدن نخی که از زیرپیراهنی درآمده بود استفاده میکرد، کاری که عمو پراناب، مادر و خواهرها و عمههایش را در کلکته، سختگیرانه مجبور به انجام دادن آن میکرد. علاوه بر این، عمو پراناب به صورت تصادفی بنگالی صحبت کردن مادرم با من را شنیده بود، که در بازارچه به من میگفت نمیتوانم یک شماره از مجله آرچی را بخرم. اما همان موقع، او همچنین اعتراف کرد که انقدر در آمریکا تازه وارد بوده که به هیچ چیز اطمینان نداشته، و حتی به چیزهای واضح هم شک میکرده.
من و والدینم تا قبل از آن روز، سه سال میشد که در میدان مرکزی زندگی میکردیم. قبل از آن، در برلین زندگی کرده بودیم، جایی که من متولد شده بودم و جایی که پدرم تحصیلات میکروبیولوژیاش را تمام کرده بود، قبل از قبول کردن سمتی به عنوان محقق در مَس جنرال، و قبل از برلین، پدر و مادرم در هند زندگی کرده بودند. جایی که همدیگر را نمیشناختند و جایی که ازدواجشان انجام شده بود. میدان مرکزی اولین جایی است که من میتوانم زندگی کردن در آن را به خاطر بیاورم، و در خاطراتی که از آپارتمانمان دارم، داخل یک خانهی چوبی به رنگ قهوهای تیره در اشبورن پالاس، عمو پراناب همیشه وجود دارد. بنابر داستانی که خوشش میآید هر از گاهی یادآوریاش کند، مادرم او را همان بعد از ظهر برای همراهی به آپارتمانمان دعوت کرد، و برای دوتایشان چای درست کرد؛ بعد از اینکه متوجه شد او بیشتر از سه ماه است که یک وعدهی درست و حسابی غذای بنگالی نخورده، ماهی خالمخالی زردچوبه زده شده و برنجی که از شام شب قبل مانده بود را حاضر کرد. تا شب که پدر برگشت خانه، او برای یک شام مجدد ماند، و بعد از آن تقریباً هر شب برای شام سر و کلهاش پیدا میشد. چهارمین صندلی پلاستیکی میز چهارگوش آشپزخانهمان را اشغال میکرد و مثل اسمی که صدایش میزدیم در عمل هم عضوی از خانواده ما میشد.
از خانوادهای ثروتمند در کلکته آمده بود و قبل از اینکه برای تحصیل در رشته مهندسی در دانشگاه امآیتی به آمریکا بیاید هیچوقت مجبور نشده بود حتی برای خودش یک لیوان آب بریزد. زندگی دانشجویی در بوستون برایش یک شوک بیرحمانه بود، در همان ماه اول حدود ده کیلو وزن کم کرده بود. ماه ژانویه رسیده بود، درست وسط یک یخبندان، و آخر هفته چمدانهایش را بسته و به لوگان رفته بود. آماده برای رها کردن فرصتی که همهی عمرش را برای رسیدن به آن صرف کرده بود، اما در دقیقهی آخر تصمیمش را عوض کرده بود. در خیابان تروبریج، داخل خانهی یک زن مطلقه با دو بچهی کم سن و سال که همیشه جیغ میکشیدند و گریه میکردند زندگی میکرد. اتاق زیرشیروانی را اجاره کرده بود و اجازه داشت تا در زمان مشخصی از روز از آشپزخانه استفاده کند. و باید همیشه بعد از استفاده، اجاق را با مایع و اسفنج تمیز میکرد. والدینم موافق بودند که وضعیت او وحشتناک بود، و اگر اتاق خواب اضافهای داشتند آن را به او پیشنهاد میدادند. در عوض، همیشه برای وعدههای غذایی دعوتش میکردند و درب آپارتمانمان همیشه به رویش باز بود. و خیلی زود این همانجایی بود که مدت زمان وسط کلاسها و روزهای تعطیلش را در آن سپری میکرد، همیشه هم ردی از خودش بهجا میگذاشت، یک پاکت تقریباً تمام شدهی سیگار، یک روزنامه، نامهای که به خودش زحمت نداده بود بازش کند و ژاکتی که درش آورده بود و در مدت ماندنش آن را فراموش کرده بود.
صدای خندههای بلندش را خیلی خوب به یاد میآورم و نمای قامت درازش که یا دولا دولا راه میرفت یا ولو میشد روی مبلهای ناهماهنگ و زهوار در رفتهای که همان موقع خرید آپارتمان هم داخلش بودند. صورت گیرایی داشت، با سبیل پهن و پیشانی بلند و موهایی ژولیده و بیش از حد معمول بلند، که مادرم میگفت او را شبیه هیپیهای آمریکایی کردهاند که آن روزها همهجا بودند. پاهای بلندش هر جا که مینشست به سرعت بالا و پایین میشدند، و دستهای صافش، وقتی سیگاری بین انگشتهایش میگرفت میلرزیدند، خاکستر سیگار را داخل یک فنجان چایی که مادرم برای این منظور خاص در نظر گرفته بود میریخت. با اینکه دانشجو بود اما هیچ چیز ثابت یا قابل پیشبینی و منظم دربارهی او وجود نداشت. همیشه به نظر میرسید دارد از گرسنگی میمیرد، از در میآمد داخل و اعلام میکرد که ناهار نخورده است و بعد با ولع تمام غذا را میبلعید و پشت سر مادرم میایستاد تا کتلتها را زمانی که داشت سرخشان میکرد بدزدد، قبل از اینکه مادر شانسی برای چیدن مرتب آنها در بشقابی کنار سالاد پیاز سرخ داشته باشد. وقتی او نبود، والدینم میگفتند که دانش آموز ممتازی است، ستاره ای از جاداوپور که با بورسیهای قابل توجه آمده امآیتی، اما عمو پراناب نسبت به کلاسهایش بیخیال بود و هر از گاهی از آنها فرار میکرد. مدام غر میزد: «این آمریکاییها معادلههایی رو یاد میگیرن که من وقتی همسن یوشا بودم اونها رو بلد بودم.» وقتی فهمید معلم کلاس دوم من به ما مشق نمیدهد و اینکه در سن هفت سالگی جذر گرفتن یا مفهوم عدد پی را به من یاد ندادهاند از تعجب ماتش برد. بدون اطلاع قبلی میآمد، هیچوقت از قبل زنگ نمیزد و به جایش مثل کاری که مردم در کلکته میکردند یک ضربهی ساده به در میزد و میگفت: «بودی!» بعد هم منتظر میماند تا مادر در را برایش باز کند. قبل از اینکه با او آشنا شویم، از مدرسه بر میگشتم و مادرم را میدیدم که کیفش را دور دستش انداخته و بارانیاش را پوشیده، مأیوسانه برای فرار از آپارتمانی که روز را تنها در آن سر کرده بود. اما حالا او را در آشپزخانه پیدا میکردم، در حال ورز دادن خمیر برای لوچی، که در حالت عادی فقط یکشنبهها برای من و پدرم درست میکرد، یا پردههای جدیدی که از وولورث خریده را آویزان میکرد. آنموقع نمیدانستم که سر زدنهای عمو پراناب چیزی بود که مادرم تمام طول روز منتظرش بود، چیزی که باعث میشد او ساری نو بپوشد و در انتظار آمدنش موهایش را شانه کند. و نمیدانستم که از قبل برنامهی تنقلات نامحدودی که میخواست با آنها از او پذیرایی کند را میچید. نمیدانستم که برای لحظهای زندگی میکرد که صدای «بودی!» گفتن او را از ایوان بشنود، و اینکه روزهایی که حواسش نبود مادر کاملاً قبراق و سرزنده بود. لابد مادر وقتی میدید من هم مشتاق دیدار عمو پراناب هستم خوشحال میشد. او به من حقههای ورق را نشان داد و خطای دیدی که او ظاهراً انگشت شصت خودش را با درد و مشقت جدا میکرد. و همچنین به من یاد داد تا جدول ضرب را خیلی قبل از اینکه در مدرسه یادمان بدهند حفظ کنم. سرگرمی مورد علاقهاش عکاسی بود. یک دوربین گرانقیمت داشت که قبل از فشار دادن شاتر، فکر کردن لازم داشت، و من خیلی زود تبدیل به سوژهی مورد علاقهاش شدم؛ صورت گرد، یک دندان افتاده، موهای بلند و پرپشتی که نیاز به کوتاه شدن داشتند. اینها عکسهایی هستند که هنوز بیشتر از بقیه عکسهایم دوستشان دارم، به خاطر داشتن حس سرزندگی و جوانیای که حالا دیگر آن را ندارم، مخصوصاً جلوی یک دوربین. به عقب و جلو دویدنم داخل محوطه هاروارد، در حالیکه او با دوربین ایستاده بود و سعی میکرد از من در حال حرکت عکس بگیرد را خوب به یاد میآورم. همینطور نشستن روی پلههای ساختمان دانشگاه یا داخل خیابان و روبروی درختها. فقط یک عکس
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#378
Posted: 23 Oct 2013 15:42
ادامه داستان
است که مادرم داخل آن افتاده؛ مادر من را گرفته، در حالیکه من با پاهای باز روی دامنش نشستهام، سرش به سمت من خم شده، دستهایش را طوری روی گوشهایم گذاشته که انگار نمیخواهد من آن لحظه چیزی را بشنوم. در آن عکس، سایهی دو آرنج بلند شدهی عمو پراناب، با زاویهای که دوربین را جلوی صورتش قرار دهد گوشهی عکس را سیاه کرده و شکل بدون حالت و غیرعمدی سایهاش روی یک طرف بدن مادرم افتاده. همیشه سهتایی با هم بودیم. همیشه وقتی سر میزد من آنجا بودم. برای مادرم لابد ناجور بوده که وقتی خودش تنها در آپارتمان است از او پذیرایی کند؛ این چیزی بود که نیاز به گفتن نداشت.
در مورد همهی چیزهایی که او با پدرم اتفاق نظر نداشتند با عمو پراناب مشترک بود: عشق به موسیقی، فیلم، سیاستمداران چپگرا و شعر. هر دو از یک محلهی مشترک در کلکته شمالی آمده بودند، خانههایشان چند قدم بیشتر فاصله نداشته بودند و وقتی آدرس دقیق جایی بهشان گفته میشد به راحتی نمای آن ساختمان را هم یادشان میآمد. هر دو مغازههای مشترکی را میشناختند، اتوبوسها و مسیر تراموا، حتی مغازهی نقلیای که بهترین زولبیا و نان محلی را داشت. طرف دیگر ماجرا، پدرم، از شهرکی در فاصله بیست کیلومتری کلکته آمده بود، محلهای که مادرم همیشه از فضای آن میترسید و حتی در زمانهایی که دلتنگ کشورش بود خدا را شکر میکرد که حداقل پدرم خانهاش را از خانهی فامیلهایش جدا کرده، جایی که مادرم مجبور بوده همیشه با انتهای ساری سرش را بپوشاند و برای دستشویی از سطح بلندی با یک سوراخ، که گوشهی حیاط بوده استفاده کند. جایی که در اتاقهایش حتی یک نقاشی آویزان به دیوار هم وجود نداشت. طی چند هفته، عمو پراناب دستگاه پخش دو نوارهاش را به آپارتمانمان آورده بود و پشت سر هم موسیقی فیلمهای هندی که مربوط به دوره جوانیشان بود را پخش میکرد. آهنگهای شاد دوران نامزدی بودند که فضای ساکت و آرام داخل آپارتمانمان را به کلی عوض کرده بودند و مادرم را به دنیایی میبردند که برای ازدواج با پدرم آن را پشت سر گذاشته بود. عمو پراناب و او سعی میکردند یادشان بیاید این آهنگ مال کدام سکانس فیلم است، بازیگرش چه کسی بوده و چه لباسهایی تنش بوده. مادرم راج کاپور و نرگس را در حالی توصیف میکرد که زیر باران با چترهایی بالای سرشان آواز میخواندهاند، یا دِو آناند را وقتی داخل ساحل گوا گیتار میزده. عمو پراناب و او با شور و شوق زیاد در مورد این چیزها بحث میکردند، صدایشان را بلند میکردند و سعی میکردند همدیگر را قانع کنند، طوری که مادر هیچوقت با پدرم رفتار نمیکرد.
چون که او نقش برادر کوچکتر را بازی میکرد، مادر با پراناب صدا کردن او مشکلی نداشت، در صورتی که هیچوقت پدرم را با اسم کوچکش صدا نمیزد. پدرم آن موقع سیوهفت سالش بود، نُه سال بزرگتر از مادرم. عمو پراناب بیستوپنج سالش بود. پدرم ذاتاً آدم راهبمانندی بود، عاشق سکوت و تنهایی. با مادرم ازدواج کرده بود تا پدر و مادرش را آرام کند؛ قبول کرده بودند تا زمانی که زن دارد دوریاش را تحمل کنند. او با کارش ازدواج کرده بود، با تحقیقاتش، و در پوستهی سختی زندگی میکرد که نه مادر و نه من نمیتوانستیم به آن نفوذ کنیم. گفتگو برایش کار طاقت فرسایی بود؛ نیاز به تلاش مضاعفی داشت که او ترجیح میداد آن را در آزمایشگاه بروز بدهد. از زیادهروی در هیچ کاری خوشش نمیآمد، میلی به کم و زیاد کردن روزمرههای زندگی نداشت: صبحها حبوبات و چای، یک فنجان چای بعد از آمدن به خانه، و دو بشقاب سبزیجات مختلف همراه با شام. اصلاً با اشتهای شدیدی که عمو پراناب داشت، غذا نمیخورد. پدرم یک ذهنیت بازمانده مانند داشت. هر از گاهی خوشش میآمد در جمعهای گوناگون یادآوری کند، بدون اینکه هیچ ربط خاصی داشته باشد، که روسهای زمان استالین از زور گرسنگی مجبور بودهاند چسب پشت کاغذ دیواریها را بخورند. ممکن بود یک نفر فکر کند پدر به سرزدنهای مداوم عمو پراناب و تاثیری که روی رفتار و حالت مادرم داشته کمی حسودیاش میشود، یا حداقل کمی بدگمان است. اما حدس من این است که پدرم به خاطر همنشینیای که عمو پراناب فراهم کرده بود خود را مدیون او میدانست و از حس مسئولیتی که نسبت به مجبور کردن مادرم برای ترک هندوستان داشت راحت شده بود، و شاید خوشحال بود که میدید مادرم برای این تغییر خوشحال است.
تابستان، عمو پراناب یک فولکس واگن آبی رنگ خرید و شروع کرد به بردن من و مادرم به بوستون و کمبریج، و خیلیزود خارج شهر، توی اتوبان انگار پرواز میکرد. ما را به واترتاون میبرد که چای و ادویهجات هندی داشت و یک بار هم کلی مسیر را رانندگی کرد تا ما را ببرد نیوهمپشایر که کوهستانها را ببینیم. هرچقدر که هوا گرمتر میشد، ما بیشتر بیرون میرفتیم، یک یا دو بار در هفته میرفتیم برکهی والدن پوند. مادرم همیشه با تخممرغهای آبپز و ساندویچهای خیار، آماده برای پیکنیک رفتن بود و مدام پیکنیکهای زمستانی که در دوران جوانیاش رفته بود را تعریف میکرد، به همراه پنجاه نفر از قوم و خویشهایش که همگی سوار قطار به سمت حومهی بنگال غربی میرفتهاند. عمو پراناب با اشتیاق به این ماجراها گوش میکرد، و به جزئیات گذشتهی مادرم که داشتند محو میشدند. مثل پدرم نبود از این گوش میشنید و از آن گوش بیرون نمیکرد، یا مثل من نبود که متوجه نمیشدم. کنار دریاچه والدن پوند، عمو پراناب مادرم را مجبور میکرد که از شیب تند بین درختها بروند پایین و لب آب بنشینند. مادرم وسایل پیک نیک را در میآورد و مینشست و ما را نگاه میکرد که شنا میکردیم. سینهی عمو پراناب پوشیده از موهای ضخیم و سیاه بود، آنقدر که تا کمرش را میپوشاند. ظاهرش عجیب بود، با آن پاهای دراز و لاغر و شکم افتاده و کوچکش، مثل زن باریک اندامی میماند که بچهای به دنیا آورده ولی به خودش زحمت نداده شکمش را آب کند. بعد از اینکه تا خرخره غذاهایی که مادر درست کرده بود را میخورد غر میزد که: "داری منو چاق میکنی، بودی!" خیلی پر سر و صدا و ناشیانه شنا میکرد، سرش هم همیشه بالای آب بود؛ نمیدانست چطور نفسش را زیر آب نگه دارد یا بیرون بدهد، طوری که من در کلاس شنا یاد گرفته بودم. هر جا که میرفتیم، هر غریبهای احتمالاً فکر میکرد که عمو پراناب پدر من است و مادرم زن او.
حالا برایم واضح است که مادرم عاشق او بود. او طوری به مادرم ابراز علاقه میکرد که هیچ مرد دیگری نکرده بود، مثل مهربانی معصومانهی یک برادرشوهر. در ذهن من، او فقط عضوی از خانوادهی ما بود، چیزی بین یک عمو و برادر بزرگتر، پدر و مادرم همانقدری او را زیر پر و بال خودشان داشتند و به او اهمیت میدادند که به من اهمیت میدادند. او هم به پدرم احترام میگذاشت و با وجود اختلاف نظرشان در مورد کسینجر و واترگیت همیشه به دنبال نصیحت و مشورتهای او در مورد ساختن یک زندگی در غرب، در مورد باز کردن یک حساب بانکی و پیدا کردن یک شغل بود. هر چند وقت یک بار، مادرم در مورد زنها او را اذیت میکرد، در مورد دخترهای هندی همکلاسیاش در امآیتی از او میپرسید یا عکس دخترعموهای جوانش که در هند بودند را نشانش میداد. میپرسید: "نظرت در موردش چیه؟ خوشگل نیست؟" او میدانست که هیچوقت نمیتواند عمو پراناب را برای خودش داشته باشد، و به نظرم تلاش میکرد تا او را داخل خانواده نگه دارد. اما مهمتر از اینها، او اوایل خیلی به مادرم وابسته بود، آن چند ماه طوری به او نیاز داشت که پدرم در تمام مدت ازدواجشان نداشت. او برای مادرم اولین، و به نظرم، تنها خوشبختی حقیقیای را به ارمغان اورده بود که در زندگیاش احساس کرده بود. فکر نمیکنم حتی تولد من هم انقدر او را خوشحال کرده باشد. من مدرك ازدواج او با پدرم بودم، نتیجهای پیشبینی شده از زندگیای که او برای انجام دادنش بزرگ شده بود. اما عمو پراناب فرق میکرد. او اتفاق کاملاً غیرمنتظرهای در زندگی مادرم بود.
پاییز سال 1974، عمو پراناب در دانشگاه رادکلیف با دختری آمریکایی به اسم دبورا آشنا شد و شروع کرد به آوردنش به خانه ما. من دبورا را با اسم کوچکش صدا میزدم، درست مثل پدر و مادرم، اما عمو پراناب به دبورا یاد داد که پدرم را شامالدا و مادرم را بودی صدا بزند، کاری که دبورا با خوشحالی انجامش میداد. قبل از اینکه اولین بار برای شام بیایند خانه ما، از مادرم در حالیکه داشت اتاق پذیرایی را مرتب میکرد پرسیدم که میتوانم دبورا را زن عمو صدا کنم، همانطوری که پراناب را عموی خودم کرده بودم او را هم زن عموی خودم کنم. مادرم گفت: "چه فایده داره؟" خیلی تند نگاهم کرد و گفت: "تا چند هفتهی دیگه همه چیز تموم میشه و دبورا ترکش میکنه". اما دبورا کنار او ماند، در مهمانیهای آخر هفته که عمو پراناب و والدینم خیلی درگیرشان شده بودند حاضر میشد، در جمعهایی که به جز او همه بنگالی بود. دبورا بلند قد بود، بلندتر از پدر و مادرم و تقریباً همقد عمو پراناب. موهای خرمایی رنگش را فرق وسط باز میکرد، درست مثل مادرم، اما به جای بافتنشان، آنها را دم اسبی میبست یا همانطور شلخته میانداختشان روی شانههایش، طوری که به نظرم مادر زشت بود. عینک نقرهایرنگ کوچکی به چشم میزد و هیچوقت آرایش نمیکرد، و فلسفه میخواند. به نظر من کاملاً زیبا بود، اما طبق حرفهای مادرم صورتش کک و مک داشت و باسنش هم خیلی کوچک بود.
تا مدتی عمو پراناب هنوز هفتهای یک بار برای شام پیداش میشد، بیشتر هم از مادرم نظرش در مورد دبورا را میپرسید. دنبال تایید او میگشت، به او میگفت که دبورا دختر پروفسوری در کالج بوستون است، میگفت که پدرش کتاب شعر چاپ کرده و پدر و مادرش هر دو دکترا دارند. وقتی که او نبود، مادرم در مورد سر زدنهای دبورا غر میزند، در مورد اینکه مجبور میشود غذا را کمتر تند کند با اینکه دبورا گفته بود از غذای تند خوشش میآید، و از گذاشتن کلهی سرخ شدهی ماهی داخل دال احساس خجالت میکرد. عمو پراناب به دبورا یاد داده بود بگوید خوببالو و آچا و بعضی غذاهای خاص را به جای چنگال با انگشتهایش بردارد. بعضی وقتها کارشان به غذا دادن به همدیگر میکشید، به انگشتهایشان اجازه میدادند داخل دهان آن یکی بمانند، این باعث میشد والدینم سرشان را بیندازند پایین و بشقابهایشان را آنقدر نگاه کنند که این لحظه بگذرد. در گردهماییهای بزرگتر جلوی چشم بقیه همدیگر را میبوسیدند و دستهای هم را میگرفتند، و وقتی که نمیتوانستند صدای ما را بشنوند مادرم به دیگر زنهای بنگالی میگفت: "قبلاً خیلی فرق داشت. نمیفهمم چطور یه نفر میتونه انقدر یهویی عوض بشه. فرقش مثل جهنم و بهشت میمونه." همیشه از ضربالمثلهای انگلیسی برای رساندن منظوری که داشت استفاده میکرد.
هرچقدر که مادرم تلاش میکرد از سر زدنهای دبورا بیزار باشد، من انتظارش را میکشیدم. من عاشق دبورا بودم، طوری که معمولاً دخترهای جوان عاشق زنهایی میشوند که مادرشان نیستند. چشمهای خاکستری آرامش را دوست داشتم، پانچوها و دامنهای جین و صندلهایی که میپوشید، موهای صافش که اجازه میداد به هر مدل احمقانهای که دلم بخواهد درشان بیاورم. من همیشه منتظر سر زدنهایش بودم. مادرم اصرار میکرد هروقت که یک گردهمایی میرویم یکی از لباسهای بلند ویکتورینم را بپوشم، که او بهشان میگفت ماکسیس، و موهایم را مخصوص مهمانی درست کنم، که یعنی از هر دو طرف موهایم را ببافم و از پشت با گیره به هم وصلشان کنم. توی مهمانیها دبورا نهایتاً خیلی مودبانه یک گوشه مینشست و با من بازی میکرد، بیشتر برای راحت شدن از دست زنهای بنگالی که از او انتظار ادامهی صحبتهایشان را داشتند. من بزرگتر از همهی بچههای آن جمعها بودم اما با وجود دبورا من هم یک دوست داشتم. او همهی کتابهایی که خوانده بودم را میشناخت، پیپی جوراببلنده و آنشرلی در گرینگیبلز. به من کادوهایی میداد که والدینم نه پول خریدنش را داشتند و نه انگیزهاش را: یک کتاب بزرگ از افسانههای گریم با طراحیهای آب قلمی روی جلد ضخیم، برگههای ابریشمی، و عروسکهای چوبی با موهای بافته شده. او در مورد خانوادهاش با من حرف زد، سه خواهر بزرگتر و دو برادر، جوانترینشان هم سن من بود. یکبار، بعد از دیدن والدینش، سه تا از کتابهای نانسی دِروز را آورده بود، اسمش با دستخطی دخترانه بالای صفحه اول نوشته شده بود، و یک عروسک قدیمی، یک سالن تئاتر کوچک کاغذی که با پردههای قابل تعویض، نمای یک قصر و یک سالن رقص و فضای باز تزئین شده بود. من و دبورا خیلی راحت با هم انگلیسی حرف میزدیم، زبانی که در آن سن و سال، خودم را راحتتر از بنگالی با آن نشان میدادم، بنگالی زبانی بود که مجبور بودم در خانه با آن حرف بزنم. بعضی وقتها از من میپرسید که در زبان بنگالی به فلان چیز چه میگویند؟ یکبار پرسید که اسوبو یعنی چه؟ کمی مکث کردم، بعد گفتم که فقط وقتی کار خیلی بیادبانهای انجام بدهم مادرم اینطور صدایم میکند. و صورت دبورا درهم رفت. احساس او را میفهمیدم، میدانستم که کسی او را نمیخواهد، که او رنجیده شده، میدانستم مردم چه حرفهایی پشت سرش میزنند.
بیرون رفتن با فولکس واگن حالا چهار نفره شده بود، دبورا جلو مینشست، وقتی که عمو پراناب دنده عوض میکرد دستش را روی دستش میگذاشت، من و مادرم هم عقب مینشستیم. خیلی زود بهانههای مادرم برای نیامدن شروع شد، سردرد و سرماخوردگی، و اینطور من عضو یک مثلث جدید شده بودم. در کمال تعجب، مادرم اجازه میداد تا باهاشان بروم، به موزه هنرهای زیبا و باغ ملی و آکواریوم. منتظر بود که این رابطه از هم بپاشد، منتظر بود که دبورا قلب عمو پراناب را بشکند و او دوباره برگردد پیش ما، زخم خورده و پشیمان. من هیچ نشانهای از مشکل داشتن بین آنها نمیدیدم. مهربانیای که نسبت به همدیگر داشتند و راحت ابراز کردن خوشحالیشان چیز جدید و رمانتیکی برای من بود. بودن من در صندلی عقب به عمو پراناب و دبورا اجازه میداد تا برای آینده تمرین کنند، تا روی ایدهی تشکیل خانوادهی خودشان کار کنند. عکسهای بیشماری از من و دبورا گرفته شد، من نشسته روی دامن دبورا، من در حالیکه دست او را گرفتهام، من در حالیکه گونهاش را میبوسم. ما با لبخندهای مخفیانه با هم ارتباط برقرار میکردیم، و در آن لحظهها حس میکردم که او بهتر از هر کسی در دنیا من را میفهمد. هرکسی ممکن بود بگوید که دبورا روزی یک مادر عالی خواهد شد. اما مادرم وانمود میکرد این موضوع را نمیداند. آن موقع نمیدانستم که مادرم به من اجازه داده با عمو پراناب و دبورا بیرون بروم چون او برای پنچمین بار بعد از تولد من حامله بود. و آنقدر مریض و خسته بود که به خاطر ترسِ از دست دادن یک بچهی دیگر بیشتر روز را میخوابید. بعد از ده هفته، دوباره بچهاش افتاد، و دکتر به او توصیه کرد که دست از تلاش کردن بردارد.
تا تابستان، یک حلقهی الماس در دست چپ دبورا بود، چیزی که هیچوقت به مادرم داده نشده بود. چون خانوادهی خودش خیلی دور زندگی میکردند، عمو پراناب یک روز خودش تنهایی آمد خانه، تا قبل از دادن حلقه به دبورا از والدینم دعای خیر بگیرد. جعبه را نشانمان داد، بازش کرد و حلقهی الماسنشان را از جعبه درآورد. گفت: "میخوام ببینم تو دست یه نفر چطوری میشه؟" از مادرم خواست تا آن را دستش کند، اما او قبول نکرد. من کسی بودم که آن را پوشید و وزن حلقه را روی بند انگشتش حس کرد. بعد عمو پراناب چیز دیگری درخواست کرد: میخواست والدینم برای والدینش نامهای بنویسند که دبورا را دیدهاند و او را کاملاً پسندیدهاند. او به شکلی کاملاً طبیعی نگران بود، دربارهی اینکه به خانوادهاش بگوید میخواهد با یک دختر آمریکایی ازدواج کند. همه چیز را در مورد ما به خانوادهاش گفته بود، و یک زمانی هم والدینم نامهای از پدر و مادر او دریافت کردند، ابراز تشکر و قدردانی برای زیر پر و بال گرفتن پسرشان و برای اینکه خانهی خوبی در آمریکا برایش مهیا کردهاند. "نیاز نیست طولانی باشه، فقط چند خط. اگه شما بنویسید خیلی راحتتر قبول میکنن." پدرم نه از دبورا خوشش میآمد و نه بدش، هیچوقت مثل مادرم در مورد او نظر نمیداد و از او انتقاد نمیکرد، اما به عمو پراناب اطمینان داد که نامهی تاییدیه تا آخر هفته در راه کلکته خواهد بود. مادرم هم با تکاندادن سر، حرف او را تایید کرد، اما ادامهی آن روز فنجان چاییای که تمام این مدت عمو پراناب به جای زیر سیگاری از آن استفاده کرده بود را داخل سطل آشغال دیدم، تکه تکه شده، و سه چسب زخم روی دست مادرم را.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#379
Posted: 23 Oct 2013 15:43
ادامه داستان
والدین عمو پراناب از اینکه تنها پسرشان با دختری آمریکایی ازدواج کند وحشتزده بودند، و چند هفته بعد تلفنمان نصفشب زنگ خورد: آقای چاکرابورتی به پدرم میگفت که به هیچوجه نمیتوانند برای اینطور ازدواجی دعای خیر کنند، که حتی پرسیدن نظرشان هم اشتباه است، که اگر عمو پراناب جرأت کند با دبورا ازدواج کند آنها دیگر او را پسر خودشان نمیدانند. بعد هم زنش گوشی را گرفت، خواست تا با مادرم صحبت کند، و طوری به او گله کرد که انگار صمیمی هستند، مادرم را برای شکل گرفتن این رابطه نامشروع مقصر دانست. گفت که برای او در کلکته همسری انتخاب کردهاند، که او قبل از سفر به آمریکا میدانسته باید بعد از تمام کردن تحصیلاتش برگردد و با همان دختر ازدواج کند. آنها آپارتمانی در همسایگی خودشان برای پراناب و نامزدش خریده بودند که حالا خالی و منتظر بازگشت او بود. مادرش گفت: "فکر کردیم میتونیم به شما اعتماد کنیم، اما شما خیلی در حق ما بدی کردین". عصبانیتش را طوری روی یک غریبه خالی میکرد که نمیتوانست روی پسرش خالی کند. "این اتفاقیه که تو آمریکا برای آدم میفته؟" به خاطر عمو پراناب هم که بود، مادرم از نامزدی او دفاع کرد، به مادرش گفت که دبورا دختر مودبی از یک خانواده نجیب است. والدین عمو پراناب از والدین من خواستند تا او را از نامزدی منصرف کنند، اما پدرم نپذیرفت، به نظرش در جایگاهی نبود که این وضعیت به او ربطی داشته باشد. به مادرم گفت: "پدر و مادر اون که نیستیم، میتونیم بهش بگیم که قبول نکردن، اما نه بیشتر". و اینطور والدینم در مورد اینکه والدینش سرزنششان کردهاند و آنها را مقصر میدانند و او را تهدید به عاقشدن کردهاند هیچ چیزی به عمو پراناب نگفتند. فقط گفتند که برایش دعای خیر نکردهاند. در جواب راضی نبودن آنها، عمو پراناب با بیاعتنایی گفت: "مهم نیست، همه که به اندازهی شما فکرشون باز نیست. همین که شما راضی هستین کافیه."
بعد از نامزدی، عمو پراناب و دبورا کمکم شروع به محو شدن از زندگی ما کردند. با هم زندگی میکردند، داخل آپارتمانی در بوستون، در قسمت جنوبی، قسمتی از شهر که پدر و مادرم آن را نا امن میدانستند. ما هم جابجا شدیم، به خانهای در ناتیک. با اینکه خانه را خریده بودیم والدینم طوری زندگی میکردند که انگار هنوز مستأجر بودند، با رنگهای باقیمانده لک دیوارها را میگرفتند و دلشان نمیآمد به دیوارها میخ بزنند که سوراخ شوند و هر بعد از ظهر که نور خورشید از پنجره به داخل اتاق پذیرایی میتابید مادرم پردهها را میکشید که مبلمان جدید رنگشان نپرد. چند هفته قبل از عروسی، والدینم عمو پراناب را تنها به خانهمان دعوت کردند، و مادرم شام مخصوصی آماده کرد تا پایان دوران مجردیاش را جشن بگیرد. این تنها جنبهی بنگالی عروسی بود؛ بقیهاش به شکل سختگیرانهای آمریکایی بود، با کیک و عاقد و دبورا در یک لباس بلند سفید و توری. عکسی از شام وجود دارد، که توسط پدرم گرفته شده، تا جایی که میدانم تنها عکسی است که مادرم و عمو پراناب هر دو داخل آن هستند. این عکس کمی تار است؛ یادم میآید عمو پراناب به پدر توضیح میداد که چطور با دوربین کار کند، و در نهایت عکس او زمانی که به میز آشپزخانه و غذاهای چیده شده روی آن که مادرم به افتخار او تدارک دیده بود نگاه میکند گرفته شد، با دهان باز، دستهای درازش کشیده شدهاند و انگشتهایش اشاره میکنند، به پدرم یاد میدهد که چطور درجه نور سنج را بخواند یا یک همچین چیزی. مادرم کنارش ایستاده، یک دستش به حالت دعای خیر کردن روی سر او قرار گرفته، اولین و آخرین باری که در زندگیاش او را لمس کرد. مادرم بعدها به دوستهایش گفت: "دبورا یه روز ترکش میکنه، پراناب داره زندگیش رو به باد میده."
مراسم ازدواج در کلیسایی در ایپسویچ برگزار شد، با پذیرایی در یک کلاب سنتی. قرار بود جشن کوچکی باشد، که والدینم فکر کردند لابد به جای سیصد یا چهارصد نفر، صد یا دویست نفر هستند. مادرم شوکه شد وقتی دید کمتر از سینفر دعوت شدهاند، و وقتی دید از بین همهی بنگالیهایی که عمو پراناب میشناسد فقط ما دعوت شدهایم به جای اینکه قدردان باشد جا خورد. در مراسم عروسی، ما هم نشستیم، مثل مهمانهای دیگر، اول روی نیمکتهای سفت چوبی کلیسا و بعد روی یک میز دراز که برای ناهار حاضر شده بود. با اینکه آن روز ما نزدیکترین افراد به عمو پراناب بودیم اما عضو گروههایی که عکسشان در آن کلاب گرفته شد نبودیم، با وجود والدین دبورا و پدربزرگ و مادربزرگش و برادرهایش، نه مادر و نه پدرم آن روز بلند نشدند تا به افتخار عروس و داماد سخنرانی کنند و به سلامتیشان چیزی بنوشند. مادرم از اینکه دبورا میدانست پدر و مادرم گوشت گاو نمیخورند و برخلاف بقیه برای آنها ماهی سرو کرده بود اصلاً متشکر نبود. مدام بنگالی حرف میزد، در مورد تشریفاتی بودن مراسم غر میزد و اینکه عمو پراناب، که تاکسیدو پوشیده بود، به زور یک کلمه هم با ما حرف زده بود چون خیلی مشغول صمیمی شدن با تازه فامیلهای آمریکاییاش دور میز بود. طبق معمول، پدرم در جواب اظهار نظرهای مادرم هیچ چیزی نمیگفت، آرام و بادقت غذایش را میخورد، گهگاه کارد و چنگالش در برخورد با کف بشقاب چینی جیرجیر میکردند، چون عادت داشت همیشه غذایش را با دست بخورد. بشقابش را خالی کرد، بعد بشقاب مادرم را، چون او گفته بود این غذا خوردنی نیست، و بعد اعلام کرد که به خاطر خوردن دلش درد گرفته. تنها زمانی که مادرم زورکی لبخند زد وقتی بود که دبورا پشت صندلیاش ظاهر شد، گونهاش را بوسید و پرسید که آیا بهمان خوش میگذرد. وقتی مراسم رقص شروع شد، والدینم پشت میزشان ماندند، چایی خوردند، و بعد از دو سه آهنگ تصمیم گرفتند که وقت خانه رفتن است. مادرم طوری نگاهم کرد که من از آن طرف اتاق منظورش را بفهمم، جایی که داشتم داخل یک حلقه با عمو پراناب و دبورا و بقیه بچههای داخل عروسی میرقصیدم. من میخواستم بمانم، و وقتی که با ناچاری به سمت محل نشستن والدینم رفتم دبورا پشت سرم آمد. به مادرم گفت: "بودی، بذار یوشا بمونه. داره بهش خوش میگذره. خیلی از مهمونها میان سمت خونه شما، یکی میتونه چند ساعت بعد برسوندش." اما مادرم گفت نه، تا همین موقع هم کلی به من خوش گذشته، و مجبورم کرد که کتم را روی لباس آستین پفیام بپوشم. بعد از عروسی وقتی به سمت خانه میرفتیم برای اولین بار، و نه آخرین بار در زندگیام، به مادرم گفتم که ازش متنفرم.
سال بعد، اطلاعیهی تولدی از چاکرابورتیها دریافت کردیم، عکسی از تولد دخترهای دوقلو، که مادرم نه آن را توی آلبومی گذاشت نه روی در یخچال چسباند. اسم دخترها ساربانی و سابیتری بود، اما بهشان میگفتند بانی و سارا. به جز کارت تشکرشان نسبت به کادوی ازدواجمان، این تنها ارتباطشان با ما بود؛ ما به خانهی جدیدشان در ماربلهد دعوت نشدیم، بعد از اینکه عمو پراناب شغلی با حقوق بالا در استون و وِبستر گرفت این خانه خریده شد. تا مدتی، والدینم و دوستانشان به دعوتکردن چاکرابورتیها به گردهماییهایشان ادامه دادند، اما چون هیچوقت نمیآمدند، یا بعد از یک ساعت میرفتند، دعوت کردنشان متوقف شد. مقصر این غیبتها، به نظر والدینم و دوستانشان دبورا بود، و همه قبول داشتند که او نه تنها عمو پراناب را از رگ و ریشهاش جدا کرده بود بلکه استقلال او را هم از بین برده بود. دبورا دشمن بود، عمو پراناب هم اسیرش. سرنوشتشان عبرت شده بود، نمونهای از به نتیجه نرسیدن ازدواج دو نفر از دو فرهنگ مختلف. گهگاه همه را شگفتزده میکردند، برای چند ساعت در مراسم دعا به همراه دخترهای دوقلویشان حاضر میشدند، که به سختی بنگالی به نظر میرسیدند و فقط انگلیسی حرف میزدند و به شکلی کاملاً متفاوت نسبت به من و بقیه بچهها بزرگ شده بودند. هر تابستان به کلکته نمیرفتند، والدینی نداشتند که به شکل دیگری از زندگی وابسته باشند و بچههایشان را مجبور کنند تا مثل آنها رفتار کنند. به خاطر دبورا، از همهی اینها معاف شده بودند، و به همین دلیل بهشان حسادت میکردم. دبورا هر وقت که من را میدید میگفت: "یوشا، ببین چقد بزرگ شدی، چقد خوشگل و خانم شدی". و من حتی برای یک دقیقه هم که شده، یاد روزهای خوشی که با هم داشتیم میافتادم. آنموقع موهای بلند قشنگش را چتری کوتاه کرده بود. میگفت: "شرط میبندم به زودی انقدر بزرگ میشی که بتونی از بچهها مراقبت کنی. بهت زنگ میزنم، بچهها خیلی خوششون میاد." اما هیچوقت این کار را نکرد.
من شروع کردم به خارج شدن از دوران دختر بچه بودن، وارد شدن به دورهی راهنمایی و زیاد کردن علاقهی پسرهای آمریکایی کلاسمان به خودم. این علاقهها هیچ ارزشی برای من نداشتند؛ برخلاف تعریفهای دبورا، آن موقع ظاهرم همیشه بیشتر از سنم نشان میداد. اما مادرم حتماً چیزی میدانست، برای اینکه نمیگذاشت در رقصهای مدرسه که آخرین جمعهی هر ماه در کافهتریای مدرسه برگزار میشد بروم، و قانون ناگفتهای هم وجود داشت که من حق ندارم با کسی قرار بگذارم. هر از گاهی میگفت: "به اینکه مثل عمو پرانابت با یه آمریکایی ازدواج کنی و بذاری بری حتی فکر هم نکن". من سیزده سالم بود، فکر ازدواج خیلی بیربط بود. با این وجود هنوز حرفهایش ناراحتم میکرد و حس میکردم بیش از حد مراقب من است. وقتی به او میگفتم میخواهم سینهبند ببندم از کوره در میرفت و به شدت عصبانی میشد، یا اگر میخواستم با دوستی بروم میدان هاروارد. وسط بگومگوها، همیشه پای دبورا را به عنوان نقطهی مقابل خودش وسط میکشید، زنی که او نخواسته شبیهش باشد. "اگه اون مادرت بود، میذاشت هرکاری دلت میخواد بکنی چون براش مهم نبود. این چیزیه که تو میخوای یوشا؟ مادری که بهت اهمیت نده؟" وقتی قبل از اینکه بروم کلاس نهم عادتهای ماهیانهام شروع شد، مادرم برایم سخنرانی کرد، اینکه نباید بگذارم کسی بهم دست بزند، و بعد پرسید که آیا میدانم یک زن چطور حامله میشود؟ چیزی که توی علوم خوانده بودیم را بهش گفتم، در مورد اینکه اسپرم چطور تخمک را بارور میکند، و بعد پرسید که آیا میدانم دقیقاً چطوری این اتفاق میافتد؟ اضطراب را توی چشمهایش میدیدم و بنابراین، با اینکه این جنبهی تولید مثل را هم میدانستم اما دروغ گفتم، و گفتم که هنوز این را یادمان ندادهاند.
شروع کردم به مخفی کردن بقیه چیزها از او، با کمک دوستانم سر او شیره میمالیدم. به او میگفتم که خانهی یکی از دوستهایم میخوابم در حالیکه آن موقع میرفتم به پارتیهای مختلف، آبجو میخوردم و به پسرها اجازه میدادم مرا ببوسند و سینههایم را بمالند و خودشان را در حالیکه روی یک مبل یا صندلی عقب ماشین ولو شده بودیم و همدیگر را میمالیدیم به باسنم فشار بدهند. کمکم دلم به حال مادرم سوخت؛ هرچقدر که بزرگتر میشدم، بیشتر میدیدم که چه زندگی منزوی و تنهایی دارد. هیچوقت کار نکرده بود، و در طول روز برای گذراندن زمان، تلویزیون تماشا میکرد. هر روز، تنها کارش، تمیز کردن و غذا پختن برای من و پدرم بود. به ندرت میرفتیم رستوران، پدرم همیشه از گرانی آنها بد میگفت، حتی در ارزانترینهایشان، که چقدر در مقایسه با غذا خوردن در خانه گرانتر تمام میشود. وقتی مادرم غر میزد که چقدر از زندگی کردن در حومه شهر متنفر است و چقدر احساس تنهایی میکند او هیچ چیزی برای آرام کردنش نمیگفت. پیشنهاد میداد که: "اگه انقدر ناراحتی برگرد برو کلکته"، این قضیه را روشن میکرد که جداییشان تاثیر زیادی روی زندگی او نخواهد داشت. من هم در سر و کله زدن با مادر، شروع کردم به گرفتن خلق و خوی پدر و دو برابر کردن تنهایی او. وقتی برای صحبت کردن زیاد با تلفن سرم داد میزد، یا برای زیاد ماندن داخل اتاقم، یاد گرفتم که من هم سرش داد بکشم، گفتن اینکه رقتآمیز است، که هیچ چیزی در مورد من نمیداند، و این برای هر دوی ما روشن بود که من از نیاز داشتن به او دست کشیدهام، یکهو و قطعی، درست مثل کاری که عمو پراناب انجام داد.
یک سال قبل از آن که بروم کالج، من و والدینم به مناسبت جشن شکرگزاری به خانهی چاکرابورتیها دعوت شدیم. ما تنها مهمانهای قدیمی از گردهماییهای کمبریج نبودیم؛ معلوم شد که عمو پراناب و دبورا میخواستند یک جور تجدید دیدار با همهی آدمهایی که آنموقع باهاشان دوست بودهاند را انجام داده باشند. در حالت عادی، والدین من جشن شکرگزاری را برگزار نمیکردند؛ سنتِ دور یک میز نشستن و خوردن همهی خوراکیهای روی آن برایشان غریب بود. طوری رفتار کردند که انگار روز يادبود كشته شدگان جنگی است یا روز بزرگداشت سربازان پيشين – فقط یک روز تعطیل دیگر در تقویم آمریکاییها. اما تا ماربلهد راندیم، تا یک خانه با نمای سنگی، با یک مسیر شنی به شکل نیمدایره که پر از ماشین بود. فاصلهی خانه تا اقیانوس چند قدم بیشتر نبود؛ در راه، از کنار ساحل آمده بودیم و سردی و درخشان بودن اقیانوس را دیده بودیم و وقتی از ماشین پیاده شدیم صدای مرغهای دریایی و موجهای دریا به ما خوشآمد گفت. بیشتر اثاثیه اتاق پذیرایی به زیرزمین منتقل شده بودند، و میزهای اضافی به میز اصلی اضافه شده بود تا یک شکل U مانند ایجاد شود. رویشان با رومیزی پوشیده شده بود، روی آن هم بشقابهای سفید و ظروف نقره، که وسطشان شکل کدو داشت. من مبهوت اسباب بازیها و عروسکهایی بودم که همهجا بودند، سگهایی که موهای بلند زردشان روی همه چیز ریخته بود، عکسهای بانی و سارا و دبورا که دیوارها را تزیین کرده بودند، و تازه عکسهای بیشتری که روی در یخچال چسبانده شده بودند. وقتی رسیدیم غذا داشت حاضر میشد، چیزی که به نظر مادرم ناپسند بود، آشپزخانهای پر از آدم و بو و بیشمار کاسههای کثیف شده.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#380
Posted: 23 Oct 2013 15:51
ادامه داستان
خانوادهی دبورا، که به شکل غیرواضحی آنها را از مراسم عروسی یادم میآمد، آنجا بودند، پدر و مادرش، خواهر و برادرهایش، شوهرها و زنهایشان و دوستپسرها و بچههایشان. خواهرهایش سی سالی داشتند، اما مثل دبورا، ممکن بود با دخترهای دبیرستانی اشتباه گرفته شوند، با آن شلوارهای جین، کفشهای چوبی و ژاکتهای پشمی که پوشیده بودند و برادرش متی، که من در مراسم عروسی با او داخل یک حلقه رقصیده بودم، حالا دانشجوی سال اول دانشگاه امرست بود، با چشمهای درشت سبز رنگ و موهای پرپشت قهوهای و چهرهای که به راحتی قرمز میشد. به محض اینکه خواهر و برادرهای دبورا را دیدم که داخل آشپزخانه در حال خرد کردن و همزدن چیزها جوک میگفتند و با هم شوخی میکردند، از دست مادرم عصبانی شدم که با حرفش قبل از ترک کردن خانه مجبورم کرده بود شلوار کامیز بپوشم. میدانستم که به خاطر طرز لباس پوشیدنم فکر میکردند من بیشتر با بنگالیها راحتم تا با آنها. اما دبورا روی بودن من اصرار داشت، نشاندم تا سیبها را همراه با متی پوست بکنم، و دور از چشم پدر و مادرم به من آبجو داد. وقتی غذا حاضر شد، به ما گفته شد که کجا بنشینیم، در قالبی یکی در میان زن و مرد، که بنگالیها را معذب میکرد. بطریهای شراب روی میز چیده شده بودند. دو تا بوقلمون حاضر شده بود، یکی شکمپر با سوسیس و یکی بدون آن. دهنم با این غذا آب افتاده بود، اما میدانستم بعداً، در راه برگشت به خانه، مادرم شکایت خواهد کرد که غذا بیمزه و کمادویه بود. وقتی یک نفر میخواست برایش کمی شراب بریزد دستش را بالای لیوان تکان میداد و میگفت: "امکان نداره".
پدر دبورا، یوجین، بلند شد تا دعای قبل از غذا را بگوید، و از همه خواست تا دستهای همدیگر را بگیرند. سرش را خم کرد و چشمهایش را بست. اینطور شروع کرد: "خدای مهربان، ما امروز از تو تشکر میکنیم به خاطر غذایی که میخواهیم بخوریم." پدر و مادرم کنار هم نشسته بودند، و من مبهوت دیدن دست به دست شدن آنها بودم، مبهوت انگشتهای قهوهای پدرم که به آرامی لابلای انگشتهای کمرنگ مادرم قرار داشت. متوجه شدم متی آنطرف اتاق نشسته، و او را دیدم که وقتی پدرش حرف میزد زیر چشمی من را نگاه میکرد. بعد از آمین گفتن، یوجین لیوانش را بلند کرد و گفت: "من رو ببخشید، اما فکر نمیکردم هیچوقت فرصت داشته باشم که این رو بگم: به سلامتی شکرگزاری با هندیها." فقط چند نفر به شوخیاش خندیدند.
عمو پراناب بلند شد و از همه به خاطر آمدنشان تشکر کرد. به خاطر الکل خیلی ریلکس بود، بدن باریک و درازش شروع به پهن شدن کرده بود. شروع کرد از روی احساسات صحبت کردن در مورد روزهای اولی که به کمبریج آمده بود، و بعد ناگهان داستان دیدن من و مادرم برای اولین بار را برای مهمانها تعریف کرد، اینکه چطور آن بعد از ظهر ما را تعقیب کرده بود. آدمهایی که ما را نمیشناختند به جزئیات آن اتفاق خندیدند، و به درماندگی عمو پراناب. او دور اتاق قدم زد تا رسید به جایی که مادرم نشسته بود و یکی از دستهای دراز و لاغرش را دور شانهاش انداخت، مجبورش کرد برای یک لحظهی کوتاه بلند شود. "این خانم"، او را نزدیک خودش گرفت و با صدای بلند گفت: "این خانم اولین جشن شکرگزاری واقعی من تو آمریکا رو میزبانی کرد. احتمالاً یه بعد از ظهر تو ماه مِی بود، اما اون اولین غذا دور میز بودی واسه من شکرگزاری بود. اگه اون غذا نبود، برگشته بودم به کلکته." مادرم خجالتزده سرش را برگرداند. سیوهشت سالش بود، موهایش همان موقع هم خاکستری شده بودند و به سن پدرم نزدیکتر بود تا سن عمو پراناب. صرفنظر از اضافه وزنش، خوش تیپی و بیخیالیاش را حفظ کرده بود. عمو پراناب برگشت سرجایش، بالای میز، کنار دبورا، و حرفش را اینطور تمام کرد: "و اگه این اتفاق نیفتاده بود هیچوقت تو رو نمیدیدم عزیزم." و جلوی همه لبهای او را بوسید، همه دست زدند، طوری که انگار دوباره روز عروسیشان بود.
بعد از بوقلمون، چنگالهای کوچکتری پخش شد و سفارش سه کیک مختلف گرفته شد، نوشته شده روی کاغذهای کوچک توسط خواهرهای دبورا، طوری که انگار خدمتکار بودند. بعد از دسر، سگها نیاز به بیرون رفتن داشتند، و عمو پراناب برای بردن آنها داوطلب شد. "یه قدم زدن توی ساحل چطوره؟" او پیشنهاد داد و خانوادهی دبورا با هم موافق بودند که ایدهی فوق العادهای است. هیچکدام از بنگالیها نمیخواستند بروند، ترجیح میدادند با چاییهایشان، دور هم بنشینند و در نهایت یک گوشهی اتاق، بعد از حرفهای مفت با آمریکاییها در طول نهار، آزادانه صحبت کنند. متی آمد و روی صندلی کناری من که حالا خالی شده بود نشست، من را تشویق کرد که بروم پیاده روی. وقتی قبول نکردم، به بهانهی نامناسب بودن لباس و کفشهایم، اما از خشم پنهان مادرم هم به خاطر کنار هم بودن ما خبر داشتم، گفت: "مطمئنم دب میتونه یه لباس بهت قرض بده". رفتم طبقهی بالا، جایی که دبورا یک شلوار جین، یک ژاکت کلفت و یک جفت کتانی به من داد، تا شبیه خودش و خواهرهایش بشوم.
روی لبهی تختش نشست و لباس عوض کردن من را نگاه کرد، طوری که انگار دوستدختر بودیم، و پرسید که آیا دوستپسر دارم. وقتی گفتم نه، گفت: "به نظر متی تو خیلی بانمکی"
- خودش گفت؟
- نه، اما میتونم بفهمم.
در حالیکه بر میگشتم طبقه پایین، با دل و جرأت پیدا کردن به خاطر دانستن این موضوع، با جینهایی که اگر هم میخواستم خودم انتخاب کنم همینها را انتخاب میکردم بالاخره حس کردم خودم هستم، متوجه مادرم شدم که چشمهایش را از فنجان چاییاش برداشت و به من زل زد، اما چیزی نگفت و من رفتم بیرون، با عمو پراناب و سگها و فامیلهایش، در امتداد یک جاده و بعد از چند پلهی لیز چوبی تا کنار آب پایین رفتیم. دبورا و یکی از خواهرهایش خانه ماندند، تا نظافت را شروع کنند و به آنهایی که خانه ماندهاند برسند. اول همه با هم قدم میزدیم، در یک ردیف روی شنها، اما بعد متوجه شدم که متی یواشتر میرود، و خب ما دو تا عقبتر از بقیه میرفتیم، فاصلهی بین ما و بقیه بیشتر میشد. شروع کردیم به لاس زدن، از چیزهایی حرف زدیم که حالا یادم نمیآید، و در نهایت رفتیم پشت یک تخته سنگ و متی یک سیگاری از جیبش درآورد. پشتمان را به باد کردیم و آن را کشیدیم، انگشتهای سردمان در این مدت به هم میخوردند، لبهایمان را روی همان جای نمدار کاغذ لول شده میگذاشتیم که نفر قبلی گذاشته بود. اول هیچ تاثیری حس نکردم، اما بعد، گوشدادن به او که در مورد گروه موسیقیاش حرف میزد، میدانستم که صدایش از کیلومترها آنطرفتر میآید، و میل به خندیدن داشتم، با اینکه چیزی که او میگفت اصلاً خندهدار نبود. احساس کردم ساعتها از بقیه جدا ماندهایم، اما وقتی برگشتیم روی شنهای ساحل هنوز میتوانستیم آنها را ببینیم، که روی یک صخره سنگی راه میرفتند تا بتوانند غروب خورشید را ببینند. وقتی همه برگشتیم به سمت خانه، هوا تاریک شده بود، و میترسیدم وقتی که هنوز نئشه بودم پدر و مادرم را ببینم. اما وقتی رسیدیم دبورا بهم گفت که پدر و مادرم، خسته بودند و رفتهاند، موافقت کردهاند که یک نفر بعداً من را برساند خانه. آتشی روشن شده بود و به من گفتند که راحت باشم و هرچقدر که میخواهم از کیکهای باقیمانده بخورم. اتاق پذیرایی کمکم مرتب شد. معلوم است، متی کسی بود که من را رساند خانه، و داخل راه ماشینرو جلوی خانهمان بوسیدمش، یکهو نگران شدم که نکند مادرم با لباس خوابش بیاید داخل حیاط و ما را آنطور ببیند. شمارهام را به متی دادم، و برای چند هفته مدام به او فکر میکردم، و به شکل احمقانهای امیدوار بودم که زنگ بزند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟