ارسالها: 14491
#381
Posted: 23 Oct 2013 15:52
در پایان، حق با مادرم بود، و چهارده سال بعد از آن جشن شکرگذاری، بعد از بیستوسه سال زندگی مشترک، عمو پراناب و دبورا طلاق گرفتند. عمو پراناب کسی بود که از راه به در شده بود، عاشق یک زن متأهل بنگالی شده بود، و در این راه، دو خانواده را به نابودی کشانده بود. آن یکی زن کسی بود که پدر و مادرم او را میشناختند، البته نه خیلی خوب. دبورا آن موقع در دهه چهارم زندگیاش به سر میبرد، بانی و سارا هم کالج بودند. موقع ناراحتی و درماندگیاش، مادرم کسی بود که دبورا پیشش رفت، زنگ زد و پشت خط گریه کرد. به هر شکل، تمام آن سالها به احترام گذاشتن به ما مثل خانواده خودش ادامه داده بود، وقتی پدربزرگ و مادربزرگم مردند گل فرستاده بود، و یک نسخهی فشرده از دیکشنری آکسفورد به عنوان هدیه فارغالتحصیلی به من داده بود. دبورا از مادرم پرسید: "تو خوب میشناختیش، چطور تونست همچین کاری انجام بده؟" و بعد: "چیزی در این مورد میدونستی؟" مادرم صادقانه جواب داد که نمیدانسته. قلبهایشان توسط یک مرد شکسته شده بود، فقط مال مادرم خیلی وقت پیش ترمیم شده بود و به شکل عجیبی، وقتی پدر و مادرم به پیری نزدیک شده بودند، او و پدرم عاشق همدیگر شده بودند، اگر نخواهم طور دیگری آن را بنامم حداقل غیرعادی بود. به نظرم غیبت من در خانه، وقتی رفته بودم کالج، به این موضوع ربط داشته باشد، چون در طول سالها، وقتی سر میزدم، متوجه گرمایی شده بودم که قبلاً بین پدر و مادرم وجود نداشت، یک عشوهگری، یک اتفاق نظر، یک نگرانی وقتی یکیشان مریض بود. همچنین من و مادرم صلح کرده بودیم؛ او این حقیقت را قبول کرده بود که من فقط دختر او نبودم، بلکه فرزند آمریکا هم بودم. کمکم، قبول کرد که من با یک مرد آمریکایی قرار میگذارم، و بعد دیگری، و بعد هم دیگری، که باهاشان میخوابم، و حتی با وجود اینکه ازدواج نکرده بودیم با یکیشان زندگی کردهام. به دوست پسرهایم که میبردمشان خانهمان خوشآمد میگفت و وقتی به هم میزدیم بهم میگفت که یک نفر بهتر پیدا میکنم. بعد از سالها بیکار بودن، وقتی پنجاه سالش شد تصمیم گرفت در دانشگاه نزدیک خانهمان مدرک کتابداری بگیرد.
پشت تلفن، دبورا به چیزی اعتراف کرد که مادرم را غافلگیر کرد. که همهی این سالها ناامیدانه احساس میکرده قسمت بیمصرف زندگی پراناب بوده. "اون موقع خیلی بدجور به تو حسودیم میشد، برای اینکه میشناختیش، طوری میفهمیدیش که من هیچوقت نتونستم بفهمم. اون واقعاً پشتشو کرد به خانوادهاش، به همهی شما، اما من هنوز هم نگران بودم. هیچوقت نتونستم از دست این حس راحت بشم." او به مادرم گفت که سالها سعی کرده، تا عمو پراناب را با خانوادهاش آشتی بدهد، و اینکه همچنین تشویقش کرده تا ارتباطش با بنگالیهای دیگر را هم حفظ کند، اما او مقاومت میکرده. این ایدهی دبورا بوده که ما را برای جشن شکرگذاری دعوت کنند؛ دست بر قضا، آن زن دیگر هم آنجا بوده. "امیدوارم به خاطر اینکه اون رو از زندگی شما دور کردم من رو مقصر ندونی، بودی. من همیشه نگران بودم که اینطور فکر کنی."
مادرم خیال دبورا را راحت کرد که او را مقصر هیچ چیزی نمیداند. او راجع به حسادت خودش در سالها پیش به دبورا هیچ چیزی نگفت، فقط گفت برای اتفاقی که افتاده متأسف است، که اتفاق ناراحتکننده و وحشتناکی برای خانواده آنهاست. به دبورا نگفت که چند هفته بعد از ازدواج عمو پراناب، موقعی که من به کمپ دخترهای پیشآهنگ رفته بودم و پدرم هم سر کار بود، در خانه گشته، همهی سنجاق قفلیهایی که داخل دراورها و قوطیها بوده را جمع کرده و آنها را به سنجاقهای دور النگوهایش اضافه کرده. وقتی به اندازهی کافی سنجاق پیدا کرده، یکییکی سنجاقها را بسته به ساریاش، تکهی جلویی لباس را به پارچهی زیری وصل کرده، که هیچکس نتواند لباسش را از تنش دربیاورد. بعد یک قوطی روغن آتشزا و یک جعبه کبریت آشپزخانه آورده و رفته بیرون، داخل حیاط خانهمان، که پر از برگهای آماده برای جمعشدن بوده. روی ساریاش یک بارانی بنفش رنگ پوشیده و هر همسایهای ممکن بوده فکر کند خیلی عادی آمده بیرون تا کمی هوای تازه بخورد. دکمههای بارانی را باز کرده و درب قوطی آتشزا را برداشته و آن را روی خودش ریخته، بعد دکمههای بارانی را بسته و کمربندش را سفت کرده. تا نزدیک سطل زبالهی پشت خانهمان قدم زده و قوطی روغن آتشزا را پرت کرده، بعد با جعبه کبریت داخل جیب بارانیاش برگشته وسط حیاط. برای نزدیک به یک ساعت همانجا ایستاده، به خانهمان نگاه کرده، سعی کرده جرأتش را پیدا کند کبریتی روشن کند. من کسی نبودم که او را نجات دادم، یا پدرم، بلکه همسایه بغلیمان، خانم هولکام، کسی که مادرم هیچوقت با او دوست نبوده. آمده بوده تا برگهای داخل حیاط را جمع کند، مادرم را صدا زده و گفته که چه غروب زیبایی است. "دیدم مدتیه اینجا وایسادین و بهش نگاه میکنین" مادرم موافقت کرده، و بعد برگشته داخل خانه. وقتی که من و پدرم آن شب آمدیم خانه، او داخل آشپزخانه بود و برای شاممان برنج میپخت، طوری که انگار یک روز مثل بقیهی روزها بود.
مادرم هیچکدام از اینها را به دبورا نگفت. من کسی بودم که او پیشش اعتراف کرد، بعد از اینکه قلبم توسط مردی که فکر میکردم با او ازدواج کنم شکسته شده بود. ■
نویسنده: جومپا لاهیری
مترجم: امین شیرپور
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#382
Posted: 23 Oct 2013 16:06
داستان کوتاه "حکایت وقت خواب" نوشتهی پاملا پینتر
گوشی تلفن را از کنار تختخواب که برمی دارم زنی می پرسد: «شما لورین هنسی هستید؟»
ساعت سه صبح است. هنسی؟ هنسی اسمی است که با ازدواج دومم به دست آوردم. با این که دو سال گذشته هنوز کمی عجیب است مخصوصاً نصف شب ها.
- «بله؟»
سام از پشت سرم می پرسد: «کیه؟» و کورکورمال دنبال کلید چراغ می گردد.
- «اسم شوهر شما ساموئله، خانم هنسی؟»
میگویم: «شما؟» و خدا خدا می کنم که دوقلوها بیدار نشوند.
- «باید با هم صحبت کنیم، خانم هنسی. شوهر شما رُزی منو حامله کرده. حالا ما به کمی پول احتیاج داریم تا چیزهایی رو براش تهیه کنیم.»
گوشی را محکم روی تلفن می کوبم و میگویم: «پناه بر خدا!» بعد خم می شوم و آن را سرجایش اولش، روی کف اتاق، می گذارم.
- «کی بود؟» سام با چشم هایی نیمه باز اول به من و بعد به ساعت روی جالباسی نگاه می کند.
می گویم: «یه آدم مست.» باز سرم را توی بالش فرو می برم و روانداز را رویم می کشم. سام هم چراغ را خاموش می کند. تلفن دوباره زنگ میخورد. صدا می گوید: «دیگه گوشی رو نذارید. ما باید در مورد رزی من صحبت کنیم.» زن یک ریز حرف می زند و صبر نمی کند تا من چیزی بگویم. می گوید از وقتی دخترش همه چیز را برایش تعرف کرده یک مژه نخوابیده است. می گوید مجبور شده به من زنگ بزند. از دور و برش صداهایی میآید اما من چیزی از این صداها دستگیرم نمی شود. رزی گریه می کند. شاید هم گربه ای می نالد. می گوید رزی در چند هفته گذشته حال و روز خوشی نداشته و امروز صبح از بس حالش بد بود سر کار نرفته. می گوید: «شوهر شما کار درستی نکرد.» از حرف زدن میافتد. انگار نفس کم آورده یا شاید هم چیز دیگری ندارد که بفروشد؛ مثل فروشنده هایی که برای عید کریسمس به صورت تلفنی خرت و پرت هایی مثل چراغ رنگی و تاج گل به آدم قالب می کنند.
من هنوز روی لبه تخت خمیده ام. خودم را بالا می کشم و روی آرنج دست قرار می گیرم. می گویم: «این مزخرفات رو ببر یه جای دیگه. برو توی دفتر تلفنت بگرد و یکی دو نفر دیگه رو پیدا کن. اشتباهی گرفتی.» گوشی را چنان محکم می کوبم که احتمالاً زن در آن سر خط از جا می پرد. چراغ روشن می شود. سام با چشمهایی خواب آلود نگاهم می کند و می پرسد:«چه خبرته، لور؟ باز چی شده؟» نیم خیز شده است. سفیدی تیشرتش چشمهایم را می زند.
- «یه نفره... یه زنه. زنگ می زنه و مبگه که تو رُزی رو حامله کردی! پول می خواد.» با آرنج سقلمه ای به او می زنم. یعنی چراغ را خاموش کن.
- «چی؟» سگرمه هایش در هم می رود.
- «مهم نیست. بگیر بخواب.» به صورتش که از بالش چین خورده دست می کشم. شبها رادیاتورها خاموش اند. من دست هایم را زیر روانداز می برم.
هر دو گوش خوابانده ایم تا باز صدای زنگ تلفن بلند شود. سام بالاخره چراغ را خاموش می کند. من پشت سر او خودم را جمع می کنم و بازویم را روی شانه او می گذارم. سام هومی می کند و کمی بعد که به خواب می رود نفس هایش سنگین می شوند. من اما خوابم نمی برد. قلبم ترس را مثل سم پمپاژ می کند. به همه گذشته ام، از طلاق تا ازدواج با سام، فکر می کنم. چرا این قدر زود تلفن را قطع کردم؟ چطور به این نتیجه رسیدم که از دفتر تلفن شماره پیدا می کند و بعد زنگ می زند تا مردم را سرکسیه کند؟
شانه می اندازم و در دل می گویم خدا به خیر کند. بیرون را نگاه می کنم. سیمهای تلفن، ماه را دو نیم کرده اند. روی پنجره ها شبنم نشسته. چشم هایم را می بندم اما خوابم نمی برد. تلفن دیگر زنگ نمی زند. در سراسر زندگی زناشویی ام با نیک گوش به زنگ اتفاقاتی از این دست بودم. حالا که آن دوران سخت به یادم میآید، سرم سوت می کشد. چهار سال پیش، زمانی که زن نیک بودم، شاید بایستی چنین تلفن هایی را قطع می کردم. شاید هم نه. شاید نیک که پشت سرم خرخر میکرد بایست از خواب می پرید و کورمال کورمال دنبال چراغ می گشت. شاید هم نه.من بایست جایم را از نیک جدا می کردم و دو دستی به گوشی تلفن می چسبیدم. بایست می پرسیدم: «تو کی هستی که زنگ می زنی؟» و انتظار جوابهای باورنکردنی می داشتم. بایست سراپا گوش می شدم و با موهای فر شده و لبخند ملیح زنان هرجایی که عکس شان روی کیسه های پلاستیکی و پیش بند خدمتکاران و جیب بزرگ سرکارگر رستوران است به دست و پای رزی می افتادم.
صدا شاید آشنا از آب در می آمد. حتما آشنا بوده که ساعت سه صبح زنگ زده. حالا می فهمم که نباید قطع کنم.
یواشکی از او می پرسم: «شما؟» برایم از وضعیت افتضاح رزی یا جوی یا ریجین می گوید. برایم می گوید که شوهرم چطور دخترش را گمراه کرده و بعد معلوم میشود شوهرم با چند نفر دیگر سر و سری داشته و پته اش روی آب می افتد.
از او می پرسم: «کجا با هم آشنا شدند؟» می گوید که در یک مشروب فروشی بین خانه و کارخانه یا در گردشهای دست جمعی میان یک مشت دختر با پر و پاچه های لخت بعد از سر کشیدن کلی آبجو و حرفهای آن چنانی همدیگر را دیده اند. پیش خودم فکر کردم شوهر را به حال خود رها کردن کار درستی نیست. به همین خاطر می پرسم: «همدیگه رو از کجا می شناسید؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#383
Posted: 23 Oct 2013 16:08
او فقط می گوید باید قرار ملاقات بگذاریم. پول برای خرج بیمارستان بر می دارم؛ نزدیک به 205 دلار و بعد پایان ماجرا. می گوید فقط با من صحبت می کنند. پس شوهرم را نباید ببرم. می گوید شوهرت که به هر حال نمیآید. احتمالا شوهرم همه چیز را انکار می کند. از این ها گذشته، رزی او دلش نمی خواهد چشم اش به چشم شوهرم بیفتد. میگوید: «من اگه جای تو باشم، قضیه رو باهاش در میون نمی ذارم. فردا باهات تماس میگیرم.»
به یاد آپارتمان قدیمی ام میافتم. شرکت پتروشیمی سانوکو روی بلندی پیدا است و غرق نور است. سگ همسایه به راکونها پارس می کند. نمی دانم چراغ را روشن کنم و نیک را از خواب بپرانم یا تا صبح صبر کنم و بعد موضوع را با او در میان بگذارم؟ به احتمال زیاد تا تماس بعدی صبر می کنم. آدرسی که برای محل ملاقات دارم یک مشروب فروشی است که نمی دانم بعد از چند چراغ قرمز است.
بالاخره روز دیدار فرا می رسد. به سر و وضع ام کمی بیش تر رسیده ام. شاید از مدل ژاکت صورتی رنگ من بفهمند که زنی شلخته و از آن آدم هایی که باری به هر حال زندگی می کنند، نیستم. اما زیاد تجملی هم نشان نمی دهم تا یک وقت فکر نکنند، پول دار هستم. روی هم رفته می دانم خودم را هم که بکشم مثل دخترهای هجده ساله نمی شوم. صبح زود از خانه بیرون می زنم و با حالتی طلبکارانه سر وقت دوریس و بتی می روم تا از آن ها پول قرض کنم البته اگر داشته باشند. خواهران من هستند. همان هایی که نزدشان پناه بردم. به آنها می گویم که بعداً برایشان توضیح می دهم و آنها از نگاه درهم من دوباره می فهمند که موضوع هر چه که باشد یک سرش به نیک وصل است.
موقع ناهار از رییسم مرخصی می گیرم و به او می گویم موضوع خانوادگی است. آدرس گنگ و مبهم را روی صندلی کنار دستم میگذارم. ماشین را در پارکینگ مشروب فروشی "سال" پارک می کنم. گوشه دنجی می نشینم و ویسکی سفارش میدهم. پولها در کیفم هستند. کیفم روی دامنم است. سر و کله ی رزی و مادرش پیدا می شود.
با تاکسی زرد زهوار در رفته ای میآیند که سر و صدایش ساختمان را برمی دارد. لباس هایی با رنگ روشن پوشیده اند. عطر زده اند. گردن بند دارند و گوشواره های بزرگ. رزی با مادرش مو نمی زند. خیلی شبیه هم هستند؛ همان چشمهای روشن، همان زیبایی. منتها خیلی جوان. رزی با دیدن من عصبی می شود. شاید هم به خاطر آن چیزهایی که برای گفتن آماده کرده و زیر لب زمزمه می کند، عصبی است. مادر رزی پیش از ورود نگاهی به اطراف می اندازد و بعد با هم به سمت میز من می آیند. آرنج رزی را سفت چسبیده است. اول رزی را پیش می اندازد. بعد خودش تنگ او می نشیند. قبل از این که سر صحبت را باز کنیم چیزی سفارش می دهند. انگار یک جور آداب اجتماعی را رعایت می کنند. حسی به من می گوید که پول میز را خودم باید حساب کنم. مادر رزی می گوید عجب روزگاری شده اما به سوال های من جواب نمی دهد. دست به صورت عبوس رزی می کشد و به خاطر ازدواج با چنین مردی به من زخم زبان می زند. دلم به حالش می سوزد. کیفش را روی دامن باز می کند و منتظر می ماند.
نیم تنه گندهاش را ـ که رزی هم به او رفته ـ روی میز خم می کند و می گوید: «اصلا نگران نباش. این 250 دلار رو که بگیریم، می ریم و پشت سرمون رو هم نگاه نمی کنیم.»
من بلافاصله پول را به آنها نمی دهم و تا آخرین لحظه صبر می کنم. دسته کلیدم را بر میدارم و 10 دلار بابت مشروبها روی میز می اندازم. بعد به رزی، تا زمانی که دیگر نبینمش، خیره نگاه می کنم. حالا به جایی رسیده ام که باید تصمیم بگیرم.
نویسنده: پاملا پینتر
مترجم: جلیل جعفری
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#384
Posted: 24 Oct 2013 08:15
داستان کوتاه "آنجا که دریا با یک خط آب تمام میشود..." نوشتهی مهدی صباغی
سرشب خواب دیدم همهی دریا یخ زده و دارد ویلا را به درون خود میکشد. یک بلعیدن آرام و فرساینده. هرچه میکردم از خواب بیدار نمیشدم. اوایل خواب همه زنده بودند. کمکم یادم آمد همه مردهاند. ستار ماهی مرد. مادرم مرد. بلند بالا هم میمیرد. من میمانم و آقای دکتر. و خواب دیدم دکتر از آنور آب برگشته با آن سیگار گران قیمت دستم را ميسوزاند، بیدار نمیشوم. گوشم را میکشد، باز هم بیدار نمیشوم. سر آخر قول میدهد یک جفت آلپاين اسکی خوب برایم بیاورد و یا من را با خودش ببرد آنور آب. صبح که بیدار شدم انباري ویلا را زیر و روکردم. بالاخره پیدا شد. یک دوچرخه بیست و شش نارنجی، هدیه آقای دکتر به پسر سرتق ستار ماهی. دوچرخه را بردم به يكي از اتاقهاي رو به دريا.
پنجره را باز كردم و با سر سختي تمام، از سقف فرمان آويزش كردم.
- آنقدر پابزن تا پاهایت کوه عضله شود.
- من دوست دارم اسکی باز شوم آقای دکتر...
- اسکی؟ اینجا شرجي امان همه را بريده، با کدام کوه برف؟
- این دوچرخه اعدامي نماد مرگ دکتر است، بلند بالا. درکم میکنی؟
- اینقدر حرف مرگ را نزن، میترسم، من به تو پناه آوردم.
- تو خوب دركم ميكني. شدهام صاحب ویلای آقای دکتر، مردی شصتوپنج ساله، مودب و با وقار. اصالتاً روس و بزرگ شده ايران. پدرش سرباز روس بود. عاشق يك دختر ايراني شد، از ارتش گريخت و بعد از جنگ سر و كلهاش پيدا شد و براي هميشه در ايران ماند.
- این آقای دکتر خوب حرف میزد، بلند بالا. مثل ما شمالیها کلمهها را روی هم سر نمیدهد.
- برای همین مادرت عاشقاش شد؟
- تو هم شدی زنهای همسایه، آنقدر پشت سر مادرم حرف زدند که آخر سر به کوه و بیابان گذاشت.
- من اینجا کوه و بیابان نمیبینم هر چه هست جنگل و دریا...
دوردست، صدای ضجههای زن ساده لوح روستایی میآمد و غرش پنهانی يك پلنگ پیر. دوچرخه را که فرمان آویز کردم دریا صدای عجیبی گرفت. خورشید قبل از آنکه بمیرد در آب غرق شد. و یک خط آبی دریا را تمام کرد. صدای خندههای شیطانی بلند بالا ميآمد. صدای ستار ماهی، نجوایی عجيب که در گلویش خشخش میکرد و تا به گوشم برسد، همانجا نیمه کاره فرو ميماند. پنجره را که میبندم همه خفه میشوند و در دل آب پس میروند. نگاه کردن به دوچرخه اعدام شده آرامم میکند و انگار آقای دکتر به مرگ مادرم اعتراف ميكند. آقای دکتر سیگار گران قیمتش را زیر پا له کرد. دستي به موهايم کشید که آن وقتها تا شانهاش بودم و رو به ستار ماهی گفت:
- درود به هرچه بزرگ مرد که پایبند به قرارداد شاهی میماند.
ستار ماهی سرش را زیر انداخت و غافل از نگاه خيره زن ساده لوح روستاییاش به مردی بود كه شده بود ناجی آن زندگی بخورنمیر که نفسهايش بسته به ماهیهای دریا بود. و ستار، آنقدر صیدشان کرد و فروخت که کوچه و محله و بازار همه میگفتند ستار ماهی. روزی که مادرم برای همیشه از خانه رفت، دریا آرام گرفت. هنوز خورشید کامل در آب غرق نشده بود که ستارهها نمایان شدند. خیلی نزدیک دریا شده بودند.کم مانده بود بیافتند در آب و خاموش شوند.
- مادرت کو پسر؟
- رفته نان بگیرد.
- تو مردی؟ پدرت هلاك شده که او رفته؟ پس چرا نیامد... تاریکی را نمیبینی؟
آن شب تا صبح اهالی سیسنگان فانوس به دست همه جنگل را زیرو رو کردند. چادرش گیر کرده بود به یک افرا و کمی هم خاک و خون به خودش گرفته بود و دهان یک پلنگ پیر بوی مادرم را ميداد.
- من پادشاه دریا میشوم، بلند بالا. تو ملکه جنگل باش.
- آنوقت آن پلنگ پیر به تو حسادت میکند.
- اگر گیرش بیاورم، مادر.
- در جنگل كه نباید بدوی پسرم.
- صدای خشخش برگها را دوست دارم، مادر.
مادرم که به جنگل زد. ستار ماهی خلق تنگ شده بود. گاهی رعشه میگرفت و در خواب هذیان میگفت. به آقای دکتر نوکرم چاکرم میکرد، بعد یکی میخواباند بیخ گوشش و ناسزا میگفت. تنش بوی مردار ماهی گرفته بود، بوی غریق باد کرده که در ساحل فرو نشسته و آفتاب ميخورد. قايقاش را روشن ميكرد و ميتاخت به آنجا که دریا با یک خط آبی تمام میشود و میشد همصحبت آفتاب، آنقدر گریه میکرد تا خودش را در یکی از ساحلهای نزدیک پیدا کند. شده بودم چهارده ساله، با بچه ساحلیها گله شدیم و حمله کردیم به دریا. یک دل سیر آب بازی و خنده. با صدای بوق یک بنز مشکی به خودمان آمدیم. در سیسنگان نقل شده بود و گوش به گوش میگشت. مردی میآید که از پدر روس است و از مادر ایرانی، ماحصل جنگ جهانی دوم. خیلی پولدار است. سیسنگان را آباد ميكند. این طرف دریا، آن طرف جنگل، وسط هم ويلاهاي او. مرد پولداری آمده و قول داده ویلاهای زیبایی بنا کند. برای بچه ساحلیها بوق زد. چراغ داد و نفري یک شکلات گران قیمت. سر آخر بنزش در شنهای ساحل گیر کرد که همگی حسابی زور زدیم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#385
Posted: 24 Oct 2013 08:16
- من قصد داشتم همهی اینجا را ویلا کنم، ستار. خب، دولت همکاری نکرد. نکرد که نکرد. همین یکی ما را بس... خوب ازش نگهداری کن. تابستان به تابستان میآیم...
هفت تابستان گذشت و خبری از آقای دکتر نیست. خواب دیدم همه دریا یخ زده و من رویش اسکی میروم. مادرم سر عقل آمده، از ستار ماهی طلاق گرفته و شده بانوی آقای دکتر. آن ته مههای دریا یک ویلای زیبا ساختهاند و دوش آفتاب میگیرند. یک پلنگ درشت هیکل و پیر را رام کردهاند. بالای سرشان خدا با خورشید ضرب گرفته و ستارهها میرقصند. دریا تا چشم کار میکرد ادامه مییافت و هر چه کردم به آن خط آبی نرسیدم. دکتر دوربین انداخت و من هر چه به ویلایشان نزدیکتر میشدم، دورتر میشد.
ناگاه پدر زنده شد و دست سردش را روی پیشانیام گذاشت. گفت:
- خیلی غمانگیز است، پسرم.
- تقصیر خودت بود، پدر!
- ببین دستهایم چه بوی خوبی گرفتهاند؟ دیگر بوی ماهی نمیدهم.
- من خیلی تنهام، پدر. امشب به آب میزنم. بلند بالا هم میآید. میخواهیم پیدایتان کنیم.
ستار ماهی آرام گریه کرد. دندانهایش برق میزد و دیگر خبری از آن پوسیدگیها نبود. بلند بالا با یک لباس سراسر سفید، شده بود بانوی ویلا. برای پدر چای آورد. یک دور چرخید و پدر گفت:
- عجب عروس زیبایی!
- دختر فراری است، پدر. از تهران آمده به من پناه آورده.
نگاهش درهم شکست و نگران غيبت گوييهاي زنهای همسایه بود و دوباره گفت:
- عجب عروس زیبایی!
- شاید به خاطر اینکه مادر مدام دعا میکرد خوشبخت شدم، پدر. خودش هم خوب خوشبخت شده. نبودي ببيني با آقای دکتر چه آفتابی میگیرند.
غروب، دریا عجيب طوفانی شده بود. برقهای ویلا قطع شد. بلند بالا در تاريكي شبیه نقاشیهای مینیاتوری بود. شبیه ملکههای افسانهای روس. از خشم دریا دوچرخه روی سقف تاب میخورد و رکابش با یک صدای ممتد میچرخید. دکتر میدانست که دارد خفه میشود و بيخودي دست و پای آخر را میزند. بلند بالا شال و کلاه کرده بود، بار و بنه را بست و راهی شد.
- کجا؟ طوفان را نمیبینی؟
- از سکوت این ویلا بهتر است. همه جا شده وهم. تنهايي با خودت حرف میزنی. با پدرت حرف میزنی. من میترسم.
- دریا که طوفانی میشود، پلنگهای جنگل میریزند به جاده... برگرد. من سه روز است به تو پناه آوردم. میخواهم برگردم. دلم هوای مادرم را کرده.
ساکش را کشیدم. جیغ زد و یکی خواباندم بیخ گوشش. دریا آرام گرفت. صدای خنده ماهیها میآمد و بعد یک آشتی حسابی کردیم. در ايوان نشستیم، قول ازدواج دادیم. آخرهای شب، مهتاب تنها مهمان و شاهد عهد ما بود. گفتم:
- تنی به آب بزنیم.
- وای من میترسم.
- من که هستم. مهتاب هم هست. وسطهای دریا مهتاب انعکاس بهتری دارد. این دکتر بیپدر آن وسط یک ویلای حسابی ساخته.
دستش را گرفتم. زدیم به آب؛ ماهیها راه را باز کردند.
- این دکتر پدرسگ میخواهد من را بورسيه کند، بلند بالا. هیچ میدانی آنجا اسکی یک رشته تحصیلی است؟
- برگردیم من میترسم...
- هیس! گوش کن. صدای ستار ماهیست.
- نه، صدای یک زن است. انگار آن دور دستها بچهاي به دنيا آورده.
- نه، غرش یک پلنگ است. چيزي را به دندان گرفته.
رسيديم وسطهای دریا، در محاصره آب و مهتاب. ناگاه بلندبالا شد آقای دکتر، و صورت خشمگین یک پلنگ پیر، روی مهتاب نقش بست. شوخي و آببازی خوراک ما بچه ساحلیها بود. سرش را گرفتم. فروكردم زیر آب. آنقدر تقلا کرد که پلنگ پیر از مهتاب گریخت و زن ساده لوح روستایی جان سالم بدر برد. ستار ماهی با كورسوی یک فانوس، زیر دریا دنبال مادرم میگشت. سرش را رها کردم. بلند بالا با یک لباس سراسر سفید روی آب نقش بست. نگاهش خیره به آسمان بود، به مهتاب و به دسته مرغان دریایی که آن شب کنار مهتاب دسته دسته هفت و هشت میشدند. ■
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#386
Posted: 24 Oct 2013 08:21
داستان کوتاه "پرستو، به غلط بادخورک" نوشتهی سارا قربانی
گفتم که، چیزی راجع به آن نمیدانم. نه چیزی به من گفت و نه خواست بخوانمش. نمیخواهم هم بدانم چه مزخرفاتی تویش نوشته شده و خواهش میکنم چیزی نگویید. قبلاً هم گفتم، تا جایی که به من مربوط میشد، فقط قضیهی بادخورکها بود. نه دوستی، نه دشمنی و نه قراری. هیچ کدام از اینها نبود. به خصوص این قصههای خاله زنکی که شنیدهاید و به هم مربوط کردهاید... اصلاً فکر نمیکردم کسی به اینجور حرفهای احمقانهای که توی دانشگاه دهن به دهن میپیچد، اهمیت بدهد. نه، نه، هیچکدام درست نیست. به هیچ وجه، همهاش چرند است!
ما هیچ وقت حرفی با هم نزده بودیم و اگر چیزی بود، فقط مزخرفاتی بوده که پسرها توی جمع خودشان میگویند، از همین وقتهایی که مینشینند روی پله، ماءالشعیر و پفک میخورند، سیگار میکشند، بلند بلند میخندند و از جلویشان که رد میشوی، ساکت میشوند. خودم صد دفعه در این حال دیده بودمش که تا چشمش به من میافتاد، خفه خون میگرفت و رفقایش که نمیدانم آن موقع کدام گوری بودند، کرکر میخندیدند. منتها این حرفها همهاش دروغ است. بله، به همکارتان گفتم، بله، به آن خانم، گفتم که عادت نداشتم چنین کاری بکنم.... نه، نه، اصلاً! نمیدانم. اگر دیگران این قدر محکم گفتهاند که قبلاً دیدهاند، شاید راست میگویند، یعنی به احتمال زیاد راست میگویند، چون واقعاً برایم سوال شده بود، اما نمیشود گفت عادت. یک جور کاری که بشود رویش برنامهریزی کرد و نقشه کشید. نه، اصلاً.
قضیه درسی بود. درست یاد نگرفته بودم فرق چلچله و بادخورک چیست، یعنی فرق چلچله و پرستو. توی درس این ترممان بود. نمیخواهد زحمت بکشید و بگردید، توی خود کتاب نبود. طبیعت که میرویم این چیزها را میبینیم. ولی خوب، من یاد نگرفته بودم. از اواخر اسفند به ایران میرسند، ولی من هیچ وقت زودتر از نیمهی دوم فروردین ندیدمشان. با همان جیغ و ویغ و قیل و قال و پرواز ظریف. حتماً دیدهاید، نه؟
تنها بودم و داشتم توی حیاط راه میرفتم که دیدمشان. آنی تصمیم گرفتم، یعنی طبیعی بود به ذهنم خطور کند سر وقتشان بروم. روزهای قبل هم دیده بودم. از همان حوالی نیمهی دوم فروردین. منتها وقتم آزاد نبود یا دانشگاه این قدر خلوت نبود. دست کم آنوقت این طور حس کردم. کسی توی حیاط یا بالکنی که میخواستم بروم نبود... بله از آن پایین مشخص بود که کسی نیست. یا بهتر بگویم کسی نبود که به من بخندد. طبیعی است دوست نداشته باشم همانطور که به بادخورکها زل زدهام، همه بیایند و از آن پایین به من خیره شوند و بخندند.
نگاه کردم به آسمان رنگ پریدهی غروب که رو به کبودی میرفت. چشم تنگ کردم. دیدم پرستوها دستهای، همان طور هفت مانند، یا هشت مانند، یا گاهی مثل دو رشته مو که تاب بدهی و ببافی، دارند پرواز میکنند. بیشتر با هم و گاهی تکوتوک، یکی شان تنها شیرجه میزد و میآمد پایین، خیلی نزدیک. طوری که پرهای سفید زیر شکمش را میدیدم. ولی باز درست نمیشد دید. فرز بودند و به محض اینکه میخواستی با چشم شکارشان کنی جیغ میزدند و اوج میگرفتند. چشم گرداندم و دنبالشان، نگاهم را دوختم بالا. یک جت با خط سفیدی که توی آسمان بر جای میگذاشت آن دورها پیدا بود، ولی بادخورکها را نمیشد دید. خوب طبیعی است. ریزند و بالا پرواز میکنند. همین جمله که الان گفتم، بله، همین که بالا پرواز میکنند، جزء حرفهایی بود که به او زدم. بله، میترسم یادم برود. خودتان گفتید که جزئیات مهم است، خوب این هم جزئیات.
کجا بودم؟ بله، به فکرم رسید بروم بالا و از نزدیک ببینمشان. سریع راه افتادم، چون نمیخواستم کسی زودتر از من به آنجا برود یا به هر دلیلی توی حیاط پر از آدم شود. از در رفتم تو. مسئول انتظامات داشت برای بار صدم اطلاعیهی لطفاً از نشستن روی پلهها و سکو خودداری کنید را میچسباند روی دیوار. هیچ کس روی پلهها یا سکو نبود. رفتم بالا. پلههای طبقهی سوم یک پاگرد میخورد و بعد سه شاخه میشود، یکی میرود سمت کتابخانه و یکی کور است. آن یکی پیچ کوچکی میخورد و بعد از چند پله میرسد به همان راهروی روبازی که میخواستم از آن رد شوم. همان بالکن یا پشت بام که گفتم یا هر چیز که اسمش را میگذارید. گمانم ده متری هست و میخورد به یک ساختمان کوچکتر با متعلقاتش. سقف ندارد و مثل پل، یک برزخ باریک است. چه میدانم، شاید هم اصلاً این طور نیست و میتوانید خودتان بروید و ببینید. به سر سه راهی که رسیدم، نفسم دیگر بالا نمیآمد. پلهها را دو تا یکی رد کرده بودم که زودتر برسم. ایستادم نفسی تازه کنم که یاد کتاب افتادم. گفتم خوب است بروم کتابخانه برش دارم. همان که دیدید. بله دستم بود. گفتم که نامه را، ... بله همان.
به خاطر همین رفتم کتابخانه، وگرنه دلیلی نداشت. نشان به این نشان که کارتم را نبرده بودم و از یکی از بچهها گرفتم. مهدیه ملک، ورودی 83 است. میتوانید ازش بپرسید. به او گفته بودم چه کار دارم. کتاب راجع به پرندگان است. پرندگان ایران. تقریباً تمام آن چیزی که میخواستم، تویش نوشته شده بود. به این امید در کتابخانه را باز کردم. سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به بند کفش قرمز رنگم که باز شده بود. رنگ کرم کفشهایم چرک شده بود و فکر میکردم کاش یادم بماند و بشویمشان. دودل بودم بند کفشم را ببندم یا بگذارم بعد از گرفتن کتاب که خوردم به کسی. نه این که تنه بزنم و رد شوم، بدجور خوردم، و تقصیر من بود. بوی تند اودکلن ایف مشامم را پر کرد. سربلند کردم. فقط در این حد که چهار خانههای درشت سبز و کرم چرک مردهی لباسش را میدیدم. یک آنتن رنگ و رو رفتهی تلفن همراه، از جیب سمت راست جلیقهی خبرنگاریاش زده بود بیرون. و روی جیب سمت چپ، عکس یک میکروسکوپ نارنجی رنگ بود با نوشتههای چاپی درشت در زیرش، که نمیشد خواند. جیب ورم کرده بود و لبهی آبی رنگ یک بسته آدامس از بالای آن زده بود بیرون.
همین قدر کافی بود که بدانم به چه کسی تنه زدم. سخت نبود بفهمم. پسرهایی که تا خرداد کاپشن یا جلیقه یا یک همچین چیزی میپوشند خیلی کماند، فقط عدهای که انگار بدون این جور لباسها فکر میکنند چیزی کم دارند و تازه این جلیقه را همه میشناختند. تقریباً همه توی دانشکده شنیده بودند توی یکی از سمینارهایی که رفته آلمان، انگلیس، یا نمیدانم دقیقاً کجا، این جلیقه و کوله پشتیاش را بهش داده بودند. آنقدر پوشـیده بود که آرم و نوشتهها کم کم داشت محو میشد، و کوله پشتی، فکر کنم خودم دیدم که توی یکی از اردوها پاره شد یا شاید هم شنیدم. به هر حال چون دیگر نمیآوردش، یک بلایی سرش آمده بود. نخواستم سرم را بالاتر ببرم. همان طور گفتم ببخشید. گمانم نشنید یا شاید من یواش گفتم یا دوست داشت دوباره بشنود. چه میدانم. چشم دوختم به بند کفشم، نوک بندهایش نخ کش شده بود، دوباره بلندتر گفتم: "ببخشید، معذرت میخوام." چیزی نگفت، ولی سری تکان داد. این طور فکر کردم. چون ریشهایش را که پنج شش ماهی بود کوتاه نکرده بود، دیدم، برای لحظهای، و بعد دوباره همان چهارخانههای کرم و سبز چرک مرده. بله، لابد سری تکان داده بود.
این همهی برخورد ما توی کتابخانه بود که نمیدانم چه طور با این همه تغییر به گوش شما رسیده. نه، نه. بدون هیچ کم و کاستی گفتم، مطمئنم. نه. نه با هم حرف زدیم نه حتی سلام کردیم. طبیعی بود خب. او هم راهش را کشید و رفت. نه نپرسیدم کجا. به من مربوط نبود. چند بار بگویم که ما اصلاً با هم حرف نمیزدیم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#387
Posted: 24 Oct 2013 08:22
ادامه داستان
تا کتاب را بگیرم و بروم، گمانم ده دقیقهای طول کشیده بود. معمولاً بیشتر هم میشود اگر بخواهی توی برگهدان بگردی یا کتابدار مشغول وراجی با تلفن یا مسئول تاسیسات باشد. منتها حواسم به ساعت بود و فقط ده دقیقه شد. از در که رفتم بیرون، بگی نگی دو دل بودم. دو سه تا پله بالاتر رفتم و سرک کشیدم. از پنجرههای بزرگ در شیشهای میشد راهرو را دید. شیشهها چندان تمیز نبود. یک اطلاعیه، برای صعود به علمکوه، به تاریخ شانزده اردیبهشت یعنی دو هفته قبل، درست زده بودند وسط جایی که باید نگاه میکردم. ولی باز میشد دید. راهرو به نظر خالی میرسید. یک پله بالاتر رفتم. انگار کسی نبود. در ساختمانهای ته راهرو قفل بود و پرنده پر نمیزد. یـک پسر از پشت سرم رد شد و ایستاد جلو در شیشهای و با ناخنهایش به جان اطلاعیه افتاد. یک اطلاعیه لوله شده توی جیبش گذاشته بود که لابد میخواست... نه، نمیشناختم که بود. فکر نمیکنم یادم بیاید. با خودم فکر کردم به جهنم. اهمیت نمیدهم کسی بخندد. فکر کردم بالاخره میخواهم فرق این دوتا را بدانم. چه این پسر مشغول چسباندن اطلاعیه باشد یا نه. راه افتادم و از کنارش رد شدم و لنگهی دیگر در را باز کردم. هوای خنک دوید توی ریههایم. خط جت هنوز آن وسط بود، توی آسمان آبی کمرنگ، و بادخورکها، با هم، زیگزاگ، مثل بچههایی که طناب بازی کنند رویش میآمدند و سر و صدا میکردند.
رفتم وسط راهرو ایستادم. پایین را نگاه نکردم. نمیخواستم کسی را ببینم و منصرف شوم ولی گمانم کسی نبود. کتاب را گذاشتم روی لبهی دیوارهی راهرو. فکر میکنم یک متری باشد و رویش پهن است، درست به اندازهی یک کتاب. توی کلید تصویری اول کتاب عکس پرستو را پیدا کردم. فکر کنم صفحهی 176 بود یا... نمیدانم. دستم را محکم گذاشته بودم روی ورقهای شل کتاب تا باد نبردشان. خانم کتابدار کلی سفارش کرده بود مواظب باشم گم و گور نشوند. ورق زدم. عکس بزرگ پرستو را پیدا کردم. نگاهی به پرندهها انداختم که حالا بهتر میدیدمشان. با فاصلهی حدود دو و نیم متر بالای سرم، تند مثل افکار پریشان میآمدند و میرفتند.
خواندم: پرستو (بادخورک)
نام علمی: Apuse Apuse
نمیدانم بلند خواندم یا نه. ولی شنیدم کسی خندید. مطمئن نیستم صدای خنده شنیدم یا سرفه یا زنگ موبایل که یک تک زنگ زد و قطع شد. فقط هر چه بود احساس کردم بدنم سست شد. سنگینی بدنم را انداختم روی صفحات کتاب. دستهایم میلرزید. نوک انگشتم، زیر خطوط کتاب، بالا و پایین میرفت. داغ شده بودم. یک صدای دو رگه بود که به من میخندید. بم، ولی خشدار. چند لحظهای مکث کرد و دوباره خندید. باد صفحههای کتاب را بازی میداد. دستم را با کلافگی فشار دادم روی صفحهها و خواستم به نظر بیاید اهمیتی نمیدهم. با خودم گفتم:" مهم نیست، باید پرستوها را نگاه کنم..."
صدا گفت:" چه کار میکنی؟"
برگشتم و دیدم آن کنج، چهار زانو نشسته. ته راهرو. بین در ساختمان و دیوار، توی سه کنجی خودش را چپانده بود به زور، و با یک دسته کلید چرمی توی دستش ور میرفت. نه. گفتم که. ندیده بودمش. اگر دیده بودم که نمیرفتم! ناخود آگاه کتاب را بستم و گرفتم توی بغلم، و نگاه کردم. دقیقاً نمیدانم به چه نگاه کردم. به عکس میکروسکوپ رنگ و رو رفته، به متن زیرش که نمیشد خواند یا تلفن همراهش که دوباره داشت زنگ میخورد. گوشی را خفه کرد و چپاند توی جیبش. سرش را کمی خم کرد و با دست دیگر، شروع کرد با انتهای یکی از کلیدها، دیوار سیمانی را خراش دادن.
همین طور با یک لبخند کج گوشهی لبش، طوری که هم بتواند لبخند بزند و هم آدامس بجود، زل زده بود به من و من به او. صدای کشیده شدن کلید روی دیوار میپیچید توی گوشهایم، و فکر میکردم چه قدر احمق و چه قدر گیجم، چه طور ندیده بودمش، شاید بعد از من آمده بود ولی چطور چیزی نشنیده بودم، حتی الان که فکر میکنم، به نظرم میآید که شاید اصلاً از اول روی پشت بام... میفهمید که چه میگویم؟
انگار فهمید به چه فکر میکنم. همینطور که زل زده بود توی صورتم کلید را یک بار دیگر روی دیوار سایید، دیوار سیمانی زیر دستش خراش کوچکی برداشته بود که داشت پهن تر میشد. پرسید:" نگفتی، هان؟"
و باز خندید.
چیزی نگفتم، یعنی اگر میگفتم لابد همچین چیزی بود: "این دیوارها را تازه سیمان کردهاند." یا "درست نیست اینطوری به جان این دیوارها بیافتید." فقط کتاب را فشردم توی بغلم و خواستم بروم. یعنی نمیدانم اصلاً قدم از قدم برداشتم یا نه، که گفت: "چلچهها را نگاه میکردی؟" و باز کلید را کشید روی دیوار.
خیلی دور تر از من نشسته بود، ولی صدای غژغژ کلیدها بدجوری آزارم میداد. نمیدانم چرا. ولی گفتم: "چلچله نه، بادخورک." مکث کردم و گفتم: "یعنی پرستو"
دوباره خندید و سرش را تکان داد. با یک حرکت فرز بلند شد. حلقهی جا کلیدی را انداخت دور یکی از انگشتانش. بدون این که خاکهای لباسش را بتکاند. ایستاد و گفت: "کتاب چیه؟ پرنده شناسی؟"
سرم را تکان دادم. آمد کنارم. یک قدم رفتم عقب. گفتم یک جمله مؤدبانه میگویم و میروم. نیم نگاهی انداخت به من و نشست روی لبهی دیوار. یک دستش را حائل کرد روی دیوار و زل زد به آسمان. به بادخورک ها، و دست دیگرش همان طور با کلیدها مشغول بود. باد ملایم توی موها و ریشهای وز کردهاش میرفت. احساس کردم الان میخورد زمین. انحنایی به کمرش داده بود، چشم تنگ کرده بود و همان طور نگاه میکرد، از من جدیتر. خواستم بگویم این جور نشستن خطرناک است ولی نگفتم. این پا و آن پا کردم که بروم. هیچ جملهای به ذهنم نمیرسید. جز صدای جرینگ جرینگ کلیدها دیگر تقریباً چیزی به گوشم نمیخورد. گفت: "برای همین هول بودی؟ میخواستی اینا رو ببینی؟"
فکر کردم منظورش به برخوردمان بود. نگاهش کردم و چیزی نگفتم. پرسید: "فرقشان چیست؟ همین سه تا اسمی که قطار کردی... پرستو، چلچله... و چی خورک؟"
مطمئنم قدمی برداشته بودم تا بروم. ولی نمیدانم چرا ایستادم، چرا گفتم بادخورک؟ ولی به هر حال گفتم. داشتم فکر میکردم باید بگویم دیرم شده و بروم ولی گفتم بادخورک... بعد زیر لب انگار که هذیان بگویم، انگار که هر وقت میگویم بادخورک، دارم درس جواب میدهم و باید پشت بندش این جمله را بگویم گفتم: "چون نوکشان باز است و انگار دارند باد میخورند... نگاه کنید..."
و خودم هم نگاه کردم. پرستوها، همان طور سرگیجه آور پرواز میکردند و جیغ میزدند. و حالا انگار بالاتر رفته بودند. سری تکان داد. یعنی دیدم. ولی ندیده بود. خودم هم برای بار صدم درست نمیدیدم.
کلید را پرتاب کرد توی هوا و فرز، با انگشتانش آن را قاپید. پرسید: "حالا واقعاً چی میخورن؟ جدی جدی انگار دارن میخورن... نه؟"
- حشره، معلومه.
- چلچله چی؟ چه فرقی میکنه؟
رو کرده بود به من و ریزترین حرکاتم را میپایید. چشم دوخته بود به کوچکترین جنبش لبهایم که بگویم چلچله چه فرقی با پرستو دارد. یک آن فکر کردم یعنی چه که ایستادم و برای او توضیح میدهم. فکر کردم این که او دو رشتهای، ارشد، یا هر چیز دیگری هست هیچ به من مربوط نیست و من نباید اینجا باشم. فکر کردم احمقانه است.گفتم همین جمله را میگویم و جیم میشوم: "زیر گلویش خرمایی است، دم دو شاخهی بلند دارد، روی سیمهای برق..."
حرفم را خوردم. چون دسته کلید این بار از لای انگشتانش لغزید و با صدای جرینگ خفهای خورد آن پایین. توی حیاط. سرک کشیدم پایین. چیزی دیده نمیشد. بدون این که برگردد پایین را نگاه کند، دستش را سایبان چشمانش کرد. انگار از قصد میخواسته از شر کلیدها راحت شود. گفت: "جالب شد. از رو کتابت بخون. منم میخوام ببینم. یا میخوای من بخونم. تو ببین. بعد توضیح بده."
چشم دوخته بودم به زمین، دنبال کلیدها. یکی دو نفر ایستاده بودند توی حیاط و گمانم حواسشان به ما بود. یک پسر با تیشرت قرمز داشت با مهدیه، همانی که ازش کارت گرفتم، صحبت میکرد. امید مرندی بود. همکلاسیام. از رنگ لباسش شناختم. یکی از استادها ماشینش را روشن کرده بود و داشت از توی پارک درش میآورد. نگهبان انتظامات، راه افتاده بود دوره و داشت اطلاعیههای بی مهر و امضاء را از روی در و دیوار میکند. مهدیه یک آن سرش را گرفت بالا و برایم دست تکان داد. امید برگشت و نگاهم کرد.
شنیدم گفت: "چی شد؟ نمیخونی؟"
همانطور که برای مهدیه دست تکان میدادم گفتم: "نه... باشه یه وقت دیگه. خیلی بالا پرواز میکنن. کتاب را تحویل میدم، هر وقت که خواستید..."
طوری زل زده بود توی صورتم که حس کردم نمیتوانم جملهام را تمام کنم. سرم را انداختم پایین و رویم را برگرداندم که بروم. خط و خالهای موزاییکهای کف راهرو جلوی چشمم رژه میرفت. فکر میکردم ناجور است خداحافظی نکرده بروم یا نه...
- صبر کن. یه فکری دارم. تا حالا از رو پشت بوم نگاهشون کردی؟
یکه خوردم. برگشتم. یادم رفت که میخواستم بروم. نه، نه، خوب، منظورم این نیست که واقعاً یادم رفت... یادم بود... چه طور بگویم... وسوسه شدم که بروم... دوست داشتم ببینم از آن بالا... تو رو خدا خودتان را بگذارید جای من... نه که بگویم احمقانه نیست، چرا، ولی برای هر کس ممکن است پیش بیاید... که یک کار احمقانه... نه! نه به خدا! هیچ دلیل دیگری نداشت. فقط همین...
نگاهش کردم. گفتم:"پشت بوم؟ از کجا میشه رفت؟"
از روی لبه پاشد و ایستاد. گفت: "بیا. ولی بین خودمون باشه."
و راه افتاد.
نه، به من نگفت، .... نه.... چیز دیگری نگفت، امید مرندی از آن فاصله چه طور ممکن است بشنود، ما که داد نمیزدیم، نه... به خدا فقط به خاطر آن پرندههای لعنتی بود... خواهش میکنم... من اصلاً حالم خوب نیست... خودتان که دارید میبینید... باور کنید که من... خواهش میکنم... یک لیوان آب اگر ممکن است... نه... دکتر لازم نیست... هر وقت که عصبی میشوم... فقط اگر ممکن است چند دقیقه... چند دقیقه بعد..
******
بله. خیلی بهترم. ممنونم. بله میتوانم. کجا بودم؟ آهان... راه افتاد. شلوار جین سورمهای رنگش پاک خاکی شده بود. بعد از ده قدم رسیدیم به ساختمانهای ته راهرو. به سمت راست اشاره کرد: "ایناهاش، اینجا." ده پانزده پلهی بتونی بلند و بی قواره جلویمان بود و بعدش یک در نردهای کوتاه که یک قفل بزرگ طلایی دو لنگهاش را بسته بود. و پشتش، سقف آسفالتی دانشکده. نگاه کردم به قفل. و بعد دوباره نگاهی به او. گفت: "سنجاق سر داری؟"
و زل زد به من. دست بردم زیر مقنعهی سورمهای رنگم. پرسیدم: "دردسر نشود؟"
گفت: "طوری نیست... صد دفعه رفتم. فقط اون گوشه وایسا. از پایین نبیننت"
خودم را چپاندم بین ستون و لنگهی در. یک سنجاق نازک از لای موهایم کشیدم بیرون و کف دستش گذاشتم.
گفتم:"اگه نگهبان بیاد چی؟"
نچ غلیظی کشید و بی توجه شروع کرد به ور رفتن با قفل. توی کنج ایستاده بود، از پایین نمیشد دید. کسی نمیفهمید چه کار دارد میکند. ولی باز دلهره داشتم. خودم را چسبانده بودم به دیوار و نگاه میکردم. دستهایم خیس عرق شده بود. تمام هیکلم میلرزید. درست مثل وقتی که لیوان آب را دادید دستم. فکر کردم هنوز دیر نشده و میتوانم برگردم. فهمید انگار. گفت: "نترس، بیخیال. کسی نمییاد. میگفتی، کی بالاتر پرواز میکرد؟ پرستو یا چلچله..."
گفتم:"پرستو. می بینی که."
- گفتی چرا؟
رویش را کرد به من و لبخند زد. عصبی بودم. احساس حماقت میکردم. ولی نمیدانم چرا، دلم میخواست پرستوها را از آن بالا ببینم. نمیدانم آیا تا بهحال توی همچین موقعیتی بودید یا نه؟ پرسید: "چرا؟ نگفتی؟"
- پرستوها... پاهاشون مناسب نیست برای نشستن.
انگار که جک گفته باشم خندید:"لاتین بلدی؟"
سرم را تکان دادم. یعنی نه. یعنی زود باش. یعنی میفهمم از قصد داری طولش میدهی.
- اسم علمیشو گفتیApuse Apuse؟ تو لاتین Aیعنی علامت نفی،puseیعنی پا. یعنی بدون پا. حله نه؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#388
Posted: 24 Oct 2013 08:22
صدای چرقی آمد و قفل باز شد. سنجاق را گذاشت کف دستم و قفل را کشید بیرون. گذاشت کنار پلهها. ایستاد کنار و یعنی برو بالا. ولی بعد خودش راه افتاد و زیر لب گفت از کنار بیا. دزدکی نگاه کردم پایین. کسی را نمیدیدم، یا بهتر بگویم، مطمئن بودم کسانی هستند ولی توی زاویهی دیدم نیستند. حواسش بود. از بالای پلهها گفت: "نترس، بیا، میریم بین کولرها. از پایین دیده نمیشه. سنجاق سر را انداختم توی جیبم. کتاب را چسباندم به خودم و دنبالش راه افتادم. مثل راهنمای موزه رفت جلو، بین دو تا کولر ایستاد. ذوق زده گفت: "بیا. از اینجا خوب دیده میشه."
بین دوتا کولر، چیزی حدود نیم متر فاصله بود. بوی پوشال خیس که تازه عوضشان کرده بودند و بوی اودکلن ایف قاطی شده بود. هر دو زل زدیم به بالا. به آسمان. از خط جت خبری نبود. آسمان زرد بود و سرخ و ارغوانی، با لکههای سیاه که دور و نزدیک میشدند. همان طور سمج پر میزدند، مثل هفت یا هشت، که یک دفعه یک خط منحنی پیچ خورده میشد و سرازیر میشد پایین و از جلوی چشمانمان میگذشت. ولی این بار آن قدر نزدیک که اگر دست بلند میکردم میتوانستم لمسشان کنم. قلبم شروع کرده بود تند تند زدن، هیجان زده گفت: "دیدی؟ حتی پاهاشون دیده میشه... لامصب..."
یکیشان آمد و درست از بغل صورتم رد شد. هوای خنک از زیر بال هایش به صورتم خورد. حتا چشمهای براق و سیاه و پاهایشان را هم میدیدم. خندید:" نگاه، نگاه.... انگار واقعاً دارن باد میخورن، جونور... ببیین چه جوری شیرجه میره، الانه که مغزش داغون شه. فکر کن یه آن تعادلشو از دست بده."
خندهاش را خورد و انگار که واقعاً مسألهی مهمی در بین باشد زل زد به من.
- تا حالا شده یه همچین چیزی پیش بیاد؟ چیزی اون تو ننوشته؟
شانههایم را انداختم بالا. گفتم: "همچین چیزهایی را هیچ وقت توی کتاب نمینویسند. من که ندیدم. سری تکان داد و تکیه داد به بدنهی کولر. زیر لب غرغری کرد و گفت:"باشه. از دنبالش بخون. از Apuse به بعد."
خواندم:
"اواخر اسفند وارد ایران میشوند. بهترین پرواز کننده بین پرندگان. بر روی منقار موهایی هست. تفاوتش با چلچلهی گلو خرمایی: ..."
سرم را آوردم بالا و دیدم اصلاً به بادخورکها نگاه نمیکند. بستهی خالی آدامس را از جیبش در آورده بود و تکان میداد. انگار باورش نمیشد تمام شده، و توی دست دیگرش، یک پاکت نامهی سفید بود که نفهمیدم از کجا، از کدام یک از جیبهای لباسش کشیده بود بیرون. و زل زده بود به من. بدجوری زل زده بود به من. انگار که تازه حضورم را حس کرده باشد. سرم را انداختم پایین. از هولم چند خط جا انداختم..
ـ چلچله در ارتفاعات پایین پرواز میکند ولی...
جعبهی آدامس را انداخت زیر پایش. روی آسفالتهای ترکخوردهی پشت بام. درست کنار کفشهایم. خواستم بگویم برش دار. درست نیست این جا آشغال بریزی... که دیدم باز همانطور زل زده به من. نه به بادخورکها. نا خودآگاه موهایم را هل دادم زیر مقنعه، سنجاق را که باز کرده بودم همهاش بیرون ریخته بود...
ـ در فصل بهار جفتهای تولید مثلی چلچله، لانهای شبیه...
کفشهایش آمد توی کادر چشمهایم. توسی بود با بند کرم چرک. نزدیک کفشهای من. دیدم بند کفشهایم دوباره باز شده، نمیدانستم کی. بوی شدید عرق تن و بوی خفیف اودکلون ایف دوید توی شامهام.
سرم سوت میکشید. یک بادخورک آمد و چرخ زنان، درست از بینمان رد شد. جلد مشمایی کتاب توی دستم لیز میخورد. زبانم درست توی دهانم نمیچرخید.
ـ پرستو دو شاخه و نسبتاً کوتاه..
یکی از کفشهایش را گذاشت روی بستهی آدامس، چسبیده به کفشهای من، بسته زیر پاهایش له شد. دستش را ناغافل گذاشت روی دستم و همین طور زل زد به من. با چشمهای قهوهای کمرنگش زل زد توی چشمهایم. نفساش با همان بوی تند میخورد توی صورتم.
گفت: "بسه. فرقشونو فهمیدم."
و لبخند زد و کتاب را بست.
احساس گنگی میکردم، احساس حماقت. خواستم بگویم به من دست نزن یا از این جور حرفها که توی فیلمها میزنند، خواستم بگویم برو گمشو، دست از سرم بردار، یا یک حرف بدتر. ولی هیچ چیز نمیتوانستم بگویم. دستم را محکم توی دستهایش میفشرد، دستهایش سفت و قوی بود. حس کردم انگشتانم خرد میشود. دوباره شروع کرد به حرف زدن. بریده بریده و زیر لب:
ـ همیشه احساس میکردم... یه جور دیگه منو نگاه میکنی...حس میکردم تو منو دوست داری...
بعد زل زد توی چشمهایم:
"راستشو بگو، درست فکر میکردم؟"
بدنم سر شده بود. توی چشمهایش خودم را میدیدم. خودم را که سر تکان دادم.
ـ میخوام بشنوم. بلند بگو. میخوام خودت بگی.
و جوری که انگار میخواست با نگاهش مرا ببلعد، باز به من زل زد.
سرم را گرفتم بالا. نمیدانم گفتم یا نه. میخواستم بگویم. میخواستم بگویم نه. بگویم چه طور چنین فکری کرده. بگویم شک دارم قبل از این حتی نگاهش کرده باشم.
بدون این که چشم بگرداند یا حتی پلک بزند، دستم را از روی کتاب بلند کرد و پاکت سفید را با دست دیگرش هل داد توی کتاب و دوباره کتاب را بست و هل داد توی بغلم. دستم را رها کرد و رویش را برگرداند.
اصلاً نمیدانستم خوب است چه کار کنم. مؤدبانه است چه بگویم، یا این که اصلاً لازم است چه کار کنم. رفتم عقب. بیاحتیاط از بین کولرها آمدم بیرون و فکر کردم بروم. سریعتر بروم. فکر کردم به بقیه چه میگوید؟ وقتی ماء الشعیر و پفک میخورند، وقتی سیگار میکشند چه میگوید؟ با چه قدر تغییر و تفسیر قضیهی بادخورکها و من احمق را تعریف میکند؟ فکر کردم شاید خوب بود فحش میدادم یا لااقل چیزی میگفتم....
رسیدم به پلهها، ده تا پله را دو تا یکی آمدم پایین. قفل کنار پلهها بود. رنگ طلاییاش همانطور توی ذوق میزد. فکر کردم صدایی شنیدم. فکر کردم چیزی گفت. شاید گفت جالب بود. یا که گفت خوش گذشت. اصلاً مطمئن نیستم. بعد هم آن صدا. رسیده بودم توی راهرو که آن صدا بلند شد. همه توی دانشگاه شنیدند. یعنی هر کسی که هنوز دانشگاه بود. فقط یک نیم نگاه انداختم به پشت سرم، تا ببینم چه بود، و دیدم او... آن پایین... یک دستش کمی بالاتر از دیگری و هر دو باز، بدون کلید... یا نامه... و ریشهایش.. و موهایش... همانطور درهم و برهم، حتی از آن فاصله... شبیه یک جور خوابیدن بود... یعنی فرقی نداشت... اگر کمی بعد... نمیدانم چه قدر بعد... خون، از پشت سر و دهانش... از لای موهایش بیرون نمیزد... نه.... ندیدم.... ندیدم چه کسانی آن پایین بودند... فقط یک بادخورک دیدم، یا پرستو... یا هر چه که میگویید... شیرجه زد پایین. نزدیکهای صورتش... لابد حشرهای چیزی دیده بود، گفتم که تک و توک پایین پرواز میکنند. نه، نه، ممنون. دستمال دارم. مرسی. ایناهاش... خواهش میکنم دیگر چیزی نگویید... نمیخواهم بدانم... واقعاً نمیخواهم. ■
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#389
Posted: 24 Oct 2013 08:35
داستان کوتاه "نیالا" نوشتهی حامد اسماعیلیون
از مینی بوس پیاده شد. کوله را روی شانه اش چرخاند. ایستاد، سرش را بالا گرفت و دور و بر را تماشا کرد. گاری دستفروشها، شعارهای روی دیوار، صدای کرکر خندهی دخترهایی که به آنسو میآیند، سپور پیری که بغل وا کرده تا کپهی برگ های خشک را از روی زمین بردارد و دختری که جلوی ورودی روستا کنار دیوار، رو به میدان ایستاده است و دارد کتاب می خواند یا شاید نقشهای چیزی در دست دارد. چرخید. کوله را از شانه برداشت و به دست گرفت. رفت به سمت مغازههای جنوب میدان. منقل جگرکیها دود میکرد، شاگرد مغازه میرفت و میآمد و سیخها را میچرخاند. کسی فریادی میکشید و او دستپاچه خیره به جایی میشد یا نمکدان به دست میدوید به سمت پیشخوان. جلوی مغازه ها ایستاد. خواست سیگاری روشن کند. دستاش را برد که از کوله چیزی بیرون بیاورد. نگاهی به آسمان کرد. سیگار را گذاشت توی جیب پیراهن اش؛ پیراهن چهارخانهی آبی زیر بارانی قهوه ای. با قد بلند و موهایی که میشد با سلیقه تر پشت گردن جمع و جور کرد و بست، فرخورده و خرمایی. برگشت به سمت میدان. کفش کتانی زمختی به پا داشت و شلوارش را مجبور بود هر چند ثانیه بر کمرش محکم کند. دست برد به سمت کوله، عینک آفتابی را بیرون کشید و بر چشم گذاشت.
دختر همان جا ایستاده بود، چیزی نمیخواند اما آرام نبود. پاهایش را جفت کرده بود و لحظهای نمیگذشت که روی پنجه بلند میشد و دوباره به عقب مینشست. شاید بخواهد چیزی یا کسی را در فاصلهای دورتر ببیند. بارانی قرمز و قهوهای تنش بود. میشد گفت که چندان زیبا نیست با آن مقنعهی مشکی که به عمد عقب رفته بود و با سایهی تند ارغوانی که بالای پلک هایش کشیده بود. باقی اگر آرایشی بود به چشم نمیآمد با چشم های ریز و لب های محو، دهانش هم میجنبید؛ آدامس یا شاید تکرار یک ورد. کیف کوچکی هم داشت که بر شانه تاب میداد.
پسر با فاصلهی نزدیکی از کنارش گذشت. دختر نفهمید که نگاهش میکند. هنوز روی پنجههایش میجنبید. پسر ده دوازده متری در کوچه پیش رفت. دو سه پیچ کوچه را بالا رفت. چهار انگشت دستهاش را در جیب عقب شلوار فرو کرده و تنه را جلو داده بود و آرام راه میرفت. یکباره ایستاد. انگار دنبال گمشدهای بگردد برگشت. حالا که نور صبحگاه آرام آرام شهر را روشن میکرد میشد حدس زد که سی سال را دارد. برگشت به طرف میدان. عینک آفتابی را روی صورتش محکم کرد. به میدان رسید. از کنار دیوار چرخید.
نزدیک دختر ایستاد و گفت: سلام.
دختر با شتاب رو به او کرد. زیر لب گفت: سلام.
پرسید: منتظر کسی هستید؟
دختر چیزی نگفت. چند قدمی دور شد و پشت به او شروع کرد به قدم زدن.
پسر سراسیمه گفت: نه نه برگردید سرجایتان. ممکن است قرارتان به هم بخورد. باشد. من میروم.
دختر برگشت و نگاهاش کرد. پسر عینک را از روی چشمهاش برداشت و گفت: خیلی خب. میروم.
و شانهاش را بالا برد ولی هنوز نرفته بود."قصدم مزاحمت نبود."
دختر گفت: بروید دیگر.
پسر گفت: "باشد، باشد میروم." مکثی کرد و گفت: "اما شما نگفتید که منتظر کسی هستید یا نه؟"
دختر لباش را گزید و گفت پدرم، عموم، سه تا داداشام.
دستهای پسر از کنارشان رد شدند. یکی شان آرام در گوش دیگری نجوا کرد: دارد مخ می زندها! یاد بگیر.
آن یکی خندید و برگشت و سرتاپای پسر را وارسی کرد و گفت دود از کنده بلند میشود.
صدای خندهی پسرها در کوچه پیچید. دختر برگشته بود سرجایش. پسر هم چرخیده بود که کوچه را دوباره بالا برود اما منصرف شد و گفت: گفتم شاید دل ات نخواهد تنها باشی. گفتم شاید دیرکرده باشد و حوصله نداشته باشی بیشتر صبر کنی.
دختر جواب داد: ندیده بودم یکی اینقدر لفظ قلم حرف بزند برای...
دستش را توی هوا حرکتی داد وخندید.
پسر گفت: به هر حال من دارم می روم بالا. لواشک و آلو ترش هم دوست ندارم. چیپس ولی چرا.
عینک را دوباره گذاشت و راه افتاد. در کوچه که پیش میرفت هرچند قدم برمی گشت و عقب را میپایید. دستهای دختر دانشگاهی، چند زن محجبه با پسربچهای که بیمحابا میدوید. چند کوچه را پشت سر گذاشت. دیگر پشت سرش را نگاه نکرد. روبرو تعداد زیادی پلیس ایستاده بودند و جوانها را سوالپیچ میکردند. گوشه ای دختر و پسری که انگار گیر افتاده بودند تکیه داده بودند به دیوار. یکی که از بند ماموران رد شده بود گفت: "خنگ خدا جای بهتری برای قرار نبود؟" از مامورها یکی تشر زد که "برو مزه نریز." پسر آویز کوله را بر شانهاش محکم کرد. از مرز پلیس ها گذشت. دو سه کوله را گذاشته بودند روی یک میز و کالبدشکافی میکردند. در همان حال که رد میشد سیم هدفون را از کولهاش بیرون میآورد. یکی دو نفر از پلیسها چپ چپ نگاهش کردند. اهمیتی نمیداد و با سماجت سیم را از داخل کوله آزاد کرد و گوشیها را در گوشش فرو کرد. از پیچ کوچه که گذشت نگاه انداخت به کوه و شیب نفس گیری که باید میپیمود. تازه بارانیاش را درآورده و بر کمر گره زده بود که یکی آن را کشید.
- هی، مگر چقدر صداش را بلند کردی؟
خندید. دختر بود.
- هرچه داد میِزنم و صدات میکنم چیزی نمیشنوی.
گفت که چیزی نمی شنیده و خوشحال است که او را میبیند و چیزی نگفت که چرا پشیمان شده است و قرارش را ول کرده و آمده. پرسید: حالا چی صدام کردی؟ تو که اسمم را...
- کاری ندارد. همین الان یک اسم برایت میگذارم. از کدام مسیر میخواهی بالا بروی؟
- قبول نیست، باید خودم هم دوست داشته باشم.
دختر با لودگی خندید و گفت دیگر همه میدانند مامورها کجا میایستند. باید دو سه تا کوچه را میانبر بروی. تو هم که معلوم است از این اسم مذهبیهای جواد داری. محمد تقیای، حسینعلیای، رامبد چطور است؟
پسر برگشت عقب سرش را نگاه کرد انگار نگران حضور مامورها باشد.
- متنفرم.
- خیلی دلت بخواهد. ولی جدا از شوخی یک اسم برایت می گذارم خدا. قول میدهی رد نکنی؟
- قول نمیدهم.
- ابراهیم. می شود بهت گفت ابی. درست شد؟
پسر انگار رفت توی فکر. دوباره انگشتهاش را در جیبهای پشت شلوار فرو کرد و تنهاش را جلو داد.
دختر گفت: تو چیزی نمیگویی.
ابراهیم گفت: داشتم به اسم تو فکر میکردم.
دختر لبخندی زد و گفت: مامورها به همه چیز گیر میدهند حتا به من که تنها میآمدم بالا. یک درکه داشتیم آنهم ...
ابراهیم گفت پیشنهادی بهت میکنم که نتوانی رد کنی.
دختر بلندتر خندید و نوک انگشتش را به طرف ابراهیم گرفت و گفت فهمیدم. پدرخوانده! چی هست حالا؟ کلهی خونی اسب توی رختخواب؟
ابراهیم گفت: شمارهات را اول به من بده بعد حرف میزنیم.
دختر یکباره دمغ شد. ایستاد. ابراهیم به راهاش ادامه داد، با طمانینهتر.
دختر گفت: همه عین هم هستید. کرم خاکی!
کیف کوچکش را توی هوا چرخاند و پیچید در اولین کوچهی سمت راست و با سرعت دور شد.
ابراهیم سیم هدفون را از دور گردنش برداشت و فریاد کشید: خیلی خب معذرت میخواهم. هی با توام.
دختر در انتهای کوچه گم شده بود. دو سه دختری که از روبرو میآمدند پچ پچ میکردند. یکیشان گفت: "یک وقت نشد یک عذرخواهی درست و حسابی از من بکند." آن یکی گفت: "همه سر و ته یک کرباساند." از کنار ابراهیم که رد میشدند شنید که کسی زیرلبی گفت: کرم خاکی و خندید.
ابراهیم دقایقی ایستاد و کوچه را که الان بی رفت و آمد شده بود وارسی کرد. شاید میخواست برود و بیاید که کسی از آن طرف بارانی گره زدهاش را کشید.
- اگر معذرت نمیخواستی عمراً برمیگشتم.
- خیلی خب. تازه دارم یاد میگیرم. نیالا!
نیالا گفت: خودت بریدی و دوختی؟ پس نظر من...
ابراهیم گفت: گفتم یک پیشنهادی بهت میکنم نتوانی رد کنی. همین بود.
- حالا چه معنی می دهد این نیالا؟ اسم جک و جانور که نیست.
- نه اسم یک روستاست.
دختر گفت: بگذار یک سلامی به امامزاده بکنم بعد...
چرخید به سمت امامزادهی وسط روستا و به عربی چیزی گفت و راه افتاد.
- تو کولهت چیها پیدا میشود؟ آلو ترشی لواشکی...
و خندید.
- راستی تو چرا اصلا نمیخندی؟
- چرا نمیخندم؟ تو هنوز پنج دقیقه هم نیست... تازه زدی حالم را گرفتی دمغ شدم.
- تا کجا می خواهی بروی امروز؟ کولهات میگوید پلنگ چال اما استیلت به جنگل کارا هم نمیرسد.
- اینها که میگویی کجاها هستند؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#390
Posted: 24 Oct 2013 08:35
دختر غشغش خندید و گفت: نه بابا. گفتم اینکاره نیستی. با این وضعیت همین ایستگاه هفت حوض پیچ و مهرههات در میروند آقا ابراهیم. یعنی تا حالا درکه نیامدی؟
- خیلی. خیلی آمدم ولی تو خود روستا. من چند کوچه پایین تر زندگی میکردم. خانهی دانشجویی داشتم.
- پس ببخشید خیلی یک جوری هستی که پلنگچال و ازغالچال و آبشار کارا را نمیشناسی. حتم دارم... این جا چرا زندگی میکردی؟ بایست همین جا من نان بگیرم.
- نمیخواهد بگیری. چیزی که زیاد است کافه رستوران.
نیالا عقب نشست وگفت: به به پس مهمان شماییم. خیلی خب. پس دانشجوی شهید ملی ما بودی؟ چه میخواندی این جا آقا ابراهیم ؟
- تاریخ.
- اوه. خیلی عالی. من هم طرفدار علوم انسانیام . خوشوقتم.
دستاش را برای دست دادن دراز کرد و ابراهیم لحظه ای مردد ماند و انگار دور و بر را زیرچشمی نگاهی کرد و او هم دست اش را فشرد.
- من یک چیزی می خوانم. همین جا. خوابگاهمان هم توی ولنجک است. نیالا کجاست؟
- جایی وسط رشته کوه البرز. توی جنگلهای شمال. ولی پشیمان شدم از اسمات.
- چرا؟
- برای اینکه نیالا خیلی ساکت است.
نیالا دوباره تو لب رفت. گفت: تو هم آدم خزی هستیها. آدم عاقل که این طوری خدشه نمیشود توی حال دختر مردم.
و دیگر حرفی نزد. مسیر پر رفت و آمدتر شده بود با این که وسط هفته بود و تازه آفتاب افتاده بود بر لبهی دیوارها. اهالی روستا تک و توک به مغازههاشان میرفتند. بچههای دبستانی هم هیاهوکنان به سمتی میدویدند. کوچهی باریکی را که گذشتند روستا داشت تمام میشد و مغازهای بود که تنقلات و آب معدنی میفروخت. ساکت اگر میماندی صدای رود کوچک در دره میپیچید و صدای دیگری هم بود؛ زبالههای رود، بطریهای آب معدنی و نوشابه، ظروف یک بار مصرف، لفاف چیپس و پفک و لواشک.
دختر گفت: نیالا چقدر ساکت است؟
- خیلی.
- نکند خودت اهل آن جایی.
- نه متاسفانه. اما رفتهام چند بار. آنجا آدمها گاهی سالی یکبار هم به شهر نمیآیند مگر گاوشان مریض شود یا بخواهند زایمان کنند.
- خب این چه فایدهای دارد؟
ابراهیم کمی فکر کرد و سنگی را دور زد و گفت: این جا یک طرفهست باید پشت سر من بیایی. نمیدانم. من از شهر خوشم نمیآید.
نیالا گفت: برعکس من. عاشق صدای بوقم.
بلند بلند خندید: بوق ده یازده، از این اتوبوسیها، بوق موتوری که دارد خلاف میآید. عاشق دخترهای خوشگل و پیادهروهای گنده و دلباز. جاهای شلوغ و غلغل آدم مثلاً بازار تجریش مثلاً امامزاده صالح مثلاً...
ابراهیم گفت: شوش و مولوی و ترمینال جنوب. اینها را هم بگو. دودی هم که هر روز نفس میکشی جمع کن. قالپاق دزدها و جیببرها را هم اضافه کن. متلکهای آنچنانی و ویشگون هم که وای فوقالعاده است.
ابراهیم صدایش را بالا برده بود.
- بعله که فوقالعاده است. بالاخره نشانهی زندگی است.
- اوه چه فیلسوف! جای مرحوم راسل خالی. ویشگون نشانهی زندگی است. یا اگر دکارت بود میگفت من ویشگون میگیرم پس هستم.
- من را مسخره نکن.
- چشم چشم حتماً.
- جدی گفتم.
ابراهیم ساکت شد.
- چرا با دوستهات نیامدی کوه؟
- بابا اینها حال و حوصله ندارند. حتماً کلاسی چیزی داریم، امروز نداشته باشیم هم خواباند همگی.
- ببین من گرسنه ام. موافقی یک صبحانه ای بزنیم؟
نیالا به حالت خبردار ایستاد و گفت: فکر نمیکنید زود باشد قربان؟
ابراهیم گفت: ما از شکممان دستور میگیریم.
نیالا باز خندید و گفت: ای کارد... هیچی ببخشید شده ایم دایی جان ناپلئون و مش قاسم.
ابراهیم گفت: حالا پس یک نفر را پیدا کنید جهت صدور صدای مشکوک!
نیالا گفت: چی؟ صدای مشکوک چی بود؟ یادم نمیآید.
- به هر حال قاسم جان ما گرسنه ایم.
- بابا هنوز نیم ساعت هم راه نیامده ایم. بگذار برسیم پلنگ چال همانجا همه چیز هست. مردی گفتن...
- خیلی خب قاسم جان. همانطور قراول بمانید تا خبرتان کنیم.
- اه به من نگو قاسم جان. همان نیالا خوب بود.
دوباره ساکت شدند. عکاسی که عکس های سیاه و سفید می گرفت داشت دختر و پسری را که رو به منظره ایستاده بودند راهنمایی میکرد. دوربین قرمز بزرگش روی سهپایه کنار تابلویی بود که می گفت: عکس های سیاه و سفید در چهار دقیقه.
نیالا پرسید: هیچ وقت اینجا عکس گرفتهای؟
- یک بار. فقط یک بار.
- تنهایی؟
- نه. دسته جمعی.
یکدفعه شوری وجودش را گرفت و با حرکت دست ها ادامه داد: جمعیت بیشتر از آن بود که فکرش را بکنی. همهی کلاس با هم بودیم. احمد منیری، مسعود بنیجمالی. این ها الان دکترا گرفته اند درس میدهند. مینو مظهری هم بود؛ بندهی خدا تصادف کرد. آن جا ایستاده بود. خیلی بدشانسی آورد. یا دخترهای دیگر که حالا اصلا نمیدانم کجاها هستند. عکسش را هم...
- اوه پس اردوی دسته جمعی هم می رفتید؟
- اردو نبود که. یک جمعه ای قرار گذاشتیم بیاییم کوه با نظارت انجمن همان یک بار هم دردسر شد.
- چرا؟ حتماً یک دفعه دو نفر با هم گم شدند؟ یا دختره داشت میافتاد پایین یکی از آقایان دستش را گرفت ها؟ اسم هیچکدامشان که نیالا نبود. بود؟
- به کدام سوالت جواب بدهم؟ اما اسم هیچکدامشان نیالا نبود. به تنها چیزی که شک ندارم همین است.
نیالا ایستاد، دست به کمر زد و راه را نگاه کرد. گفت آن طرف میرود جنگل کارا. باید از پشت کافهی عمران بپیچی دستچپ.
راه پیچ میخورد و بالا میرفت. تک و توک بعضی جدا میشدند و به راهی میرفتند که نیالا نشان داده بود. پلنگچال ولی آن بالاها بود. یک ساعتی وقت لازم بود برای رسیدن.
- اهل کجایی؟
- چه اهمیتی دارد.
نیالا بود که جواب داد.
- چرا خب بالاخره اگر بگویی کجایی هستی آدم می تواند یک قضاوت کلی هم بکند.
- یک شهری طرفهای اصفهان.
- شهر یا روستا؟
- شوخی میکنی؟
- نه خب جدی پرسیدم. من خودم هم توی روستا بزرگ شدم البته تا دبیرستان.
- توی همان نیالا؟
- نه. نزدیک هاش.
- خب. فرض کن اصفهان.
- کجای اصفهان؟ من اصفهان را خوب بلدم.
- خب. همچین جای پرتی نیست که دست هام را به هم بکوبم و بگویم اوه پسر تو چطور این همه چیز میدانی. لابد بعدش هم میخواهی مثل این تورلیدرها کلاه بگذاری سرت و بگویی آها این مادی شیخ بهایی است، این...
- پس تو هم ضدحال زدن بلدی.
- چه جورم!
- دقت کردی از وقتی به حرف آمده ای داری ضدحال میزنی به من؟
نیالا سرش را بالا کرد و کجکی لبخند زد و لبش را گزید.
- نمیخواهد قهر کنی.
- قهر نکردم. خواستم ببینم قدت دقیقاً چقدر است.
- بیا یک قراری بگذاریم. بیا قرار بگذاریم تا بر میگردیم پایین به هم ضد حال نزنیم.
- من پایه ام.
ابراهیم بلافاصله پرسید: چند سالهت است؟
نیالا گفت: تنور را داغ میکنی تند و تند هم میچسبانی. باشد به هم میرسیم.
ابراهیم خندید. بلند و پرصدا. نیالا ایستاد. باز هم به حالت خبردار. چشم هاش را بست. نفس اش را در سینه حبس کرد و هجی کنان گفت: بیست و سه.
ابراهیم خنده اش گرفت.
نیالا گفت: نه نه سوالت خاله زنکی نبود. زن ها شلوغش میکنند وگرنه گمان نکنم هیچکس از پیر شدن خوشش بیاید. مرد و زن عین هم.
ابراهیم گرهی بارانی قهوه ای را به کمرش محکم کرد. دست در کوله اش کرد. شاید میخواست هدفون را دوباره دربیاورد که از صرافت افتاد. بالاخره چیزی جست. بطری آب را بیرون آورد.
- میخوری؟
- آره تشنه ام.
- بیا.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟