ارسالها: 2557
#31
Posted: 4 Feb 2013 23:36
قاسم تبسمی کرد و با گفتن چشم دوباره لباسش را بر تن کرد و در کنارش آرمید. آن دو خیلی حرفها برای گفتن داشتند. در بیرون هم چنان باران می بارید. صدای باران که روی پنجره ها میخورد سکوت شب را می شکست.کاظم از رختخوابش بیرون آمد و به زیر لحاف او فرو رفت و خود را به قاسم قشرد. قاسم خنده ای سر داد و گفت:
- چرا این قدر خودتو برام لوس میکنی.
کاظم خود را قدری کنار کشید و گفت:
- ناراحت می شی بغلت می کنم؟
- نه! کی این حرفو زده؟!
- هیچ کس، آخه تو بوی مامانو می دی. من این بو رو دوست دارم.
قلب قاسم یک باره فرو ریخت. دستش را زیر سر او نهاد و وی را به طرف خود کشید و گفت:
- اگه خدا مامانو ازمون گرفت عوضش یه مامان دیگه بهمون داد که جای اونو بگیره.
- ولی من اونو دوست ندارم، اون مامان ما نیست.
- تو نباید این حرفا رو بزنی.
- اون منو دوست نداره، وقتی بابا خونه نیست همش کتکم می زنه و اذیتم می کنه. هیچ کس منو دوست نداره.
کاظم بغض فروخفته اش را با هق هق گریه بیرون فرستاد. قاسم موهایش را نوازش کرد و با ملاطفت گفت:
- تو دیگه یه مرد شدی و مردا هم هیچ وقت گریه نمی کنن.
آنگاه آهی کشید و ادامه داد:
- اگه خدا بخواد وقتی تو کارم پیشرفت کردم و حقوق خوبی گیرم اومد، اونوقت می آم و تو رو با خودم می برم، باشه؟
هنوز این جمله از دهان قاسم خارج نشده بود که کاظم با شادمانی خود را به سینۀ او فشرد و پرسید:
- تو رو خدا راست می گی داداش؟ منو با خودت می بری؟
- آره، ولی باید قول بدی تا اون موقع پسر خوبی باشی و همهچیز رو تحمل کنی. حالا دیگه دیر وقته، بگیر بخواب. صبح اگه هوا آفتابی و خوب بود با هم می ریم این دور و اطراف یه گشتی می زنیم.
کاظم خیلی زود خوابش برد، اما قاسم تا ساعتی بعد هم چنان متفکر و افسرده به چهرۀ معصوم برادر زل زده بود و به حالش دل می سوزاند. با خود می اندیشید، اگر مادر زنده بود حالا ما وضع دیگری داشتیم. خدایا چقدر تنها و بی کسم. مادرجان کاش مرا با خودمی بردی تا شاهد این همه ناملایمات نباشم. آخر چرا برادرم باید کودکیش را بی هیچ دست نوازشی سپری کند؟ چرا باید سایۀ مهربان مادر از سرش پر بکشد؟ آه که سرنوشت چگونه کانون گرم خانودگی ما را از هم پاشید و از یکدیگر جدایمان کرد!
اشکی گرم از دیدگان قاسم جاری شد. در قلب خود رنجی نهانی احساس می کرد. مرگ مادر مصادف بود با در به دری آنها. ای کاش پروردگار هرگز دست پر مهر مادر را از دامان آنها کوتاه نمی کرد. به هر کجا که چشم می دوخت، همه جا در نظرش از وجود مادر آکنده بود. چشمانش را روی هم نهاد و سعی کرد افکار پریشان را از ذهن خسته اش دور کند.
روز بعد در سایه روشن سپیده دم از بستر خود بیرون آمد. کاظم هنوز درخواب بود و تبسمی شیرین چهرهاش را مستور داشته بود. قاسم از اتاق بیرون آمد. باد تندی می وزید و آفتاب بی رمق خود را از پس ابرهای مهاجم بیرون می کشید. از بارندگی شب پیش به جز فرو رفتگی های زمین و ایجاد گل و لای اثری باقی نمانده بود.نگاهی به اطراف انداخت، هیچ چیز تغییر نکرده بود، خانه همان خانه بود و مناظر اطراف هم همان. او در تمام فصول سال، و با گردش شب و روز این منظره را کراراً دیده بود.
پس از شستن دست و روی به اتاق دیگر بازگشت. پدر برای انجام کاری خانه را ترک گفته بود. پوران را مشاهده کرد که در حال تهیه صبحانه است. دقایقی بعد در اثر سر و صدای مرغ و ماکیان، کاظم هم از خواب برخاست و از اتاق بیرون آمد. در حالی که با پشت دست چشمهای خمارآلودش را مالش می داد نگاهی به چهرۀ برادر انداخت و تبسمی بر لبهایش نشست.
صبحانه را در حضور پوران و بدون هیچ حرف و سخنی صرف کردند. زن بابا کمترین میلی به گفتگو با آن دو نداشت. و قاسم از سنگینی نگاه او بر خود معذب بود. پس از صبحانه، قاسم به پوران گفت که تصمیم دارد به اتفاق کاظم گشتی در آن حوالی زده و چند ساعتی از خانه دور باشد. پوران با اکراه سر جنباند و قاسم پس از پوشاندن لباس به تن کاظم در حالی که دستش را در مشت می فشرد از اتاق خارج شد.
قبل از خروج از حیاط به یاد مادیان خود افتاد. به آرامی به سمت اصطبل گام برداشت، اما همین که در اصطبل را گشود با جای خالی مادیان مواجه گشت. ابتدا تصور کرد که مادیان را جهت چرا از اصطبل خارج کرده اند اما کاظم آبپاکی را روی دستش ریخت و به وی گفت که پدر چندی پیش بنا به دستور پوران مادیان را به یکی از همسایه ها فروخته است.
قاسم از شنیدن این کلام افسرده و ملول گردید. آهی کشید و لختی چند به فکر فرو رفت. پوران همه دلخوشی هایشان را از آنها گرفته بود. دیگر بار با همراهی برادر به راه خود ادامه داد. اگر مادربود او هرگز مادیانش را از دست نمی داد و شاید خیلی چیزهای دیگر را هم از دست نمی داد.
به محض این که از پرچین قدم به بیرون نهاد چشمش از فاصله ای نه چندان دور به خانۀ خاله نساءافتاد. به سرعت گامهایش افزود و بدان سو روانه گردید. از پشت پرچینها چشمش به خاله افتاد که درگوشۀ حیاط در حال دانه دادن به مرغ و خروسها بود. قاسم ضربه ای به در نواخت و به انتظار ایستاد.
لحظاتی بعد خاله نساء در را به رویش گشود و از دیدن قاسم چنان به وجد آمد که فریادی از سینه بیرون داد. او که خود رنجی مضاعف بر دل داشت با دیدن قاسم وی را مشتاقانه به سینه فشرد و گونه هایش را بوسه باران کرد. آنگاه نوبت به کاظم رسید. خاله او را در بغل گرفت و از زمین بلندش کرد و به نوازش وی پرداخت. کاظم سرش را روی سینۀ خاله نهاد و در آغوش او جای گرفت.
چنان خود را به پستان خاله می سایید که گویی طفل نوزادی در جستجوی یافتن پستان مادر است. خاله آنها را به داخل اتاق راهنمایی کرد. به جز آنها کسی در خانه نبود. هر سه در کنجی نشستند و خاله که از مدتها پیش از دیدار آنان محروم بود به گفتگو با قاسم پرداخت. او می دانست که قاسم از خانه رانده شده است. همیشه جای خالی قاسم را در آن حوالی احساس می کرد و از رفتن وی غصه دار شده بود.
خاله در حین سخن گفتن به آرامی اشک از دیده می فشاند و در همان حال با گوشۀ چارقد سفیدش آب بینی اش را بالا می کشید. از این که پس از ماهها دوری، بچه ها یادی از او کرده بودند قلباً خوشحال بود و خشنودی خود را پنهان نمی ساخت.
قاسم وقتی در چهرۀ مهربان و متبسم خاله خیره می ماند تمامی خاطرات خوش گذشته در ذهنش زنده می شد. او وجود مادرش را برایش تداعی می نمود. خاله بوی مادرش را می داد. قاسم می دانست که خاله دیگر با پدر رابطۀ قوم و خویشی ندارد، و او پوران را مقصر می دانست. از سخنان خاله دریافته بود که پدر و نامادریش اغلب با هم در حال نزاع و کشمکش هستند و شاید مهمترین عامل این جنگ و ستیزها وجود کاظم بود.
پوران تمایلی به نگهداری کاظم نداشت و دلش می خواست او را هم مثل برادرش از خانه براند. با این تفاوت که کاظم هنوز کودک خردسالی بیش نبود و نمی توانست برای تأمین معاش بر خود متکی باشد. او هنوز نیازمند دستهای نوازشگر مادری مهربان و پدری دلسوز بود. قاسم از آینده بیمناک بود. نمی دانست با این مشکل بغرنج چگونه کنار بیاید.
کاظم در خانۀ خود احساس ناامنی می کرد، پدر اهمیتی به وجود او نمی داد و پوران تا سر حد امکاناو را مورد آزار و اذیت قرار می داد. تحمل این وضع برای قاسم بسی دشوارتر از مرگ مادر بود اما هرچه بیشتر می اندیشید کمتر چاره ای می یافت. پوران هیچ کوششی جهت ایجاد محبت و دوستی از خود نشان نمی داد و هیچ دلیلی هم برای توجیه کارهایش نداشت.
"پايان قسمت دوم"
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#32
Posted: 4 Feb 2013 23:49
صبح پشيمانى 3
قاسم ساعتی در کنار خاله به درددل پرداخت، آنگاه بار دیگر اورا در آغوش گرفت و گونه هایش را بوسید و به همراه برادر از آنجا خارج شدند. هر دو مسافتی را به گشت زنی پرداختند. در طول مسیرقاسم با هر یک از اهالی روستا که برخورد می کرد بین آنها سلام و احوالپرسی گرمی رد و بدل می شد و سپس به راه خود ادامه می داد.
کمی که راه رفت احساس کرد قدم هایشان ناخودآگاه به سمت گورستان کشیده می شود. وقتی به کنار گور مادر رسید چون تشنه ای عطشناک خود را روی قبر مادر افکند و بر خاک سرد و مرطوب بوسه زد. کاظم در کنارش زانو زد و به گور مادر خیره ماند. اشک بی محابا از گونۀ قاسم می سُرید. بغض چنان گلویش را می فشرد کهتنفس برایش مشکل بود. مشتی علف از اطراف کند و آن را روی قبر نهاد و زمزمه کنان گفت:
- سلام مادر، آه مادر در این خاک سرد در تنهایی چه می کنی؟ هیچ می دونی که بعد از رفتن تو ما رنگ آرامش و آسایش رو به خود ندیدیم. بی تو خونۀ ما خاموش و سرده. ما برای همیشه همدیگر رو گم کردیم. آخه چرا رفتی و من و برادر رو تنها گذاشتی؟ مگه تو مارو دوست نداشتی؟ چقدر آرزو داشتم به جای این علفهای هرزی که نثار گورت می کنم شاخه ای گل بر گیسوان بلندت می نشاندم. تو رفتی و آرزوهای مرا هم با خودت به گور بردی. نمی بینی ما در چه وضعی هستیم؟ مادر تو الان از همه بیشتر به خدا نزدیکتری. از خدا بخواه که به من طاقت زندگی کردن بده. ازش بخواه که مارو در پناه خودش حفظ کنه. از خدا بخواه پدر رو از خواب غفلت بیدار کنه و زن بابا رو هم به راه راست هدایت کنه. ما بهش هیچ بدی نکردیم اما اون با ما خصومت داره، از ما بیزاره، ولی آخهچرا؟
گریه دیگر مجالش نداد. سرش را در میان دستهایش پنهان ساخت و با صدای بلند گریست. کاظم هم می گریست. قاسم برای لحظه ایبه خود آمد. تمام وجود کاظم یک صدا فریاد شد و نام مادر را بر زبان آورد:
- مامان تو اینجا خوابیدی و از ما غافلی، مادر بیا و مرا هم با خودت ببر. من نمی خوام اینجا باشم. دوست دارم در آغوش تو باشم. هرجا که هستی منو با خودت ببر...
قاسم او را در آغوش گرفت. شانه هایهر دو در اثر هق هق گریه می لرزید. قاسم از جا برخاست و دستهای برادر را در دست گرفت، او را از زمین بلند کرد و گفت:
- پاشو بریم، ما نباید مامانو ناراحت کنیم. اون طاقت دیدن گریه های مارو نداره.
هر دو با دیدگانی اشک آلود از مادروداع کردند. حوالی ظهر بود که به خانه رسیدند. پوران با دیدن آنها اخمی کرد و زیر لب به غرولند پرداخت. هیچ کدام اهمیتی به رفتارش ندادند. هنگام صرف ناهار، پوران همان طور که اخمهایش را درهم کشیده بود خطاب به قاسمگفت:
- بهتره بعد از ناهار حرکت کنی و بری. تو این بچه رو دو هوایی می کنی. چه معنی داره اونو ور می داری و از صبح کله سحر می زنی بیرون. وقتی تو رفتی کی می خواد اونو ببره گردش؟ فردا که از اینجا رفتی اون هوایی می شه و دیگه نمی تونه تو خونه بند بشه.
قاسم لقمه اش را به آرامی فرو دادو در پاسخش گفت:
- ولی کاظم هنوز یه بچه است!
پوران غضبناک نگاهش کرد و با تشر گفت:
- خوب گوشاتو وا کن، هیچ حوصله ندارم باهات سر و کله بزنم، از بحث کردن هم خوشم نمی آد. بهتره تو کار بزرگترها مداخله نکنی، من خودم سرم می شه که باید با یه الف بچه چطوری رفتار کنم. تو لازم نیست بهم درس بدی.
قاسم در سکوت به بشقاب غذایش خیره شد و پوران ادامه داد:
- اصلاً واسه چی پا شدی اومدی اینجا؟ وقتی تو نبودی ما زندگی خوبی داشتیم. یه آقا بالاسر کمتر باشه بهتره.
- اگه اومدم اینجا واسۀ این بود که دلم براتون تنگ شده بود. تازه اینجا خونۀ منم هست.
- لازم نکرده دلت واسمون تنگ بشه. اینجا کسی اصلاً یادی از تو نمی کنه. یه وقتی اینجا خونه ات بود اما حالا خونۀ تو همون جاییه کهتوش کار و زندگی می کنی. ما به تو احتیاجی نداریم، همین یه توله سگ کافیه.قاسم در سکوت به فکر فرو رفت و پاسخی به او نداد اما احساس می کرد کلمات پوران چون دشنه در قلبش فرو می رود. اگر می خواست می توانست چنان جواب دندان شکنی به او بدهد که دیگر هوس آزردن کسی به سرش نزند اما قاسم آدم دوراندیشی بود و دلش نمی خواست موقعیت خانوادگی خود را به مخاطره اندازد به همین سبب دندان روی جگر نهاد و سکوت اختیار کرد.
شب وقتی پدر از سر کار بازگشت، قاسم بدون این که اشارهای به گفته های پوران داشته باشد عزم رفتن کرد و به پدر گفت که ناچار است روز بعد آنجا را ترک کند. پدر هیچ واکنشی درقبال این سخن از خود بروز نداد. با خونسردی شانه هایش را بالا انداخت و با حرکت سر گفته اش را تصدیق کرد.
صبح روز بعد قاسم در میان گریه های بی امان کاظم که همراهی با او را طلب می نمود از خانه خارج شد. کاظم با تحسر و تأسف به قامت کشیدۀ برادر که در حال دورشدن بود خیره مانده بود و اشک بی اختیار از گونه اش فرو می غلتید. پوران با خشم بازویش را کشید و او را به داخل خانه برد. قاسم بر سرعت گام هایش افزود تاصدای نالۀ برادرش را نشنود. او به کاظم قول داده بود روزی بازگردد و وی را با خود از آنجا ببرد، اما چه زمان؟ این را فقط خدا می دانست.
تا لحظه ای که به خانۀ عموقدرت رسید هم چنان با افکار پریشانش کلنجار می رفت. عموقدرت با دیدن او متعجبانه نگاهش کرد و در حالی که تبسم شیرینی بر لب داشت پرسید:
- چرا زود برگشتی؟! مگه قرار نبود یه هفته اونجا بمونی؟
قاسم بغضش را فرو داد و به آرامی جواب داد:
- آدم زیادی هیچ کجا جاش نیست. اونا از بودن من ناراضی بودند.
عموقدرت دستی بر موهایش کشید و گفت:
- سعی کن فقط به خودت متکی باشی، تو هنوز خدا رو داری، و بعدش مارو. تو باید به اونا ثابت کنی که فرد شایسته ای هستی.
قاسم شام را در کنار آنها صرف کرد و خیلی زود به رختخواب رفت. اما تا ساعتی چند بیدار بود. باید با تلاش و پشتکار پولی فراهم می کرد تا به آرزوی خویش جامه عمل بپوشاند. امیال و آرزوهای بیشماری در سر می پروراند من جمله سرپرستی و نگهداری تنها یادگار مادرش، او هر طوری که شده باید کاظم را نزد خود می آورد و او را زیر پر و بال خود می گرفت. با چنین افکاری بود که به خواب رفت.
از فردای آن روز تلاش خود را آغاز کرد و با جدیت بیشتری به کار پرداخت. روزها از پی هم می گذشتند. هفته ها ماه می شدند و ماه به سال تبدیل می گشت. دو سال تمام قاسم با خانوادۀ عموقدرت بسر برد. در این مدت بسیاری از چیزها را آموخته بود و چنان به عموقدرت و خانواده اش دلبستگی پیدا کرده بود که خود را از آنان منفک نمی دانست.
این خانوادۀ مهربان و صمیمی توانسته بودند خلاءِ ناشی از دوری خانواده را برایش پر نمایند به طوری که به ندرت یادی از خانۀ پدری در ذهنش بارور می گردید. در طول این دو سال هیچ گاه فرصتی نیافت تا به خانه اش سرکشی کند اما همواره یاد و نام برادر در مغز و زبانش جاری بود!
قاسم اینک نورچشمی عموقدرت بود به همین سبب قدرت الله علیرغم سن کمش او را به سرپرستی کارگاهش منسوب کرده بود. این برای قاسم موقعیت بزرگی محسوب می گشت. متأسفانه عمر این شادی دیری نپایید و عموقدرت در اثر سکته ناگهانی در بستر بیماری افتاد. پزشکان که حال او راوخیم تشخیص داده بودند به خانواده اش توصیه کردند که به فوریت وسایل اعزام او را به تهران فراهم آورند. همسر عموقدرت تنها راه چاره را در رفتن به تهران می دانست، کارگاه را به قاسم سپرد و خود به همراه عموقدرت و دخترانش بار سفر بستند.
یک ماه از رفتنشان به تهران سپری گشت. در این مدت سیما گاهی تلفنی با قاسم در تماس بود و او را در جریان معالجات پدر قرار می داد و از چگونگی اوضاع کارگاه و وضعیت کارگران بااطلاع می شد. قاسم دریافت که عموقدرت در شرایط بدی بسر میبرد. نیمی از اعضاءِ بدنش فلج شده بود به طوری که حتی قادر به تکلم نبود. قاسم به قدری از شنیدن این اخبار ناگوار پریشان خاطر گشته بود که حدی بر آن متصور نبود و همیشه دست به دعا به سمت آسمان بلند می کرد و سلامتی او را از خداوند درخواست می نمود.
یک هفته بعد، پسر ارشد عموقدرتبدون اطلاع قبلی وارد شد. قاسم بادیدن او دریافت که اتفاق ناگواری واقع شده است خصوصاً که هوشنگخان لباس عزا بر تن داشت. وقتی قاسم خودش را به او معرفی کرد هوشنگ خان با افسردگی خاطر به وی گفت که پدرش چند روز پیش دار فانی را وداع گفته و او بهخاطر فروش خانه و کارگاه و انتقالاموال به تهران به آنجا مراجعت کرده است.
هوشنگ در طی چند روزی که آنجا اقامت داشت هم چنان نسبت به قاسم مهربان بود و به او اجازه داد که شب را نزد وی بسر برد. قاسم تا زمانی که کار فروش خانه و کارگاه به پایان رسید با هوشنگ خان نهایت همکاری را نمود. سایر کارگرها پس از تسویه حساب از کار برکنار شدند اما هوشنگ به قاسم پیشنهاد کردکه همراهش به تهران بیاید و درمراسم هفتم و چهلم پدر شرکت کند.
قاسم به دلیل حجب و حیا ابتدا دعوتش را محترمانه رد کرد اما در برابر اصرار بیش از حد وی تسلیم گردید و هر دو پس از اتمام کارها روانۀ تهران گردیدند. خانوادۀ عموقدرت به طور موقت در خانۀ هوشنگ زندگی می کردند. همگی غرق در ماتم و اندوه بودند. در خانه پرچم سیاهی نصب بود. سرتاسر دیوار کوچه را آگهی های ترحیم پوشانده بود.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#33
Posted: 4 Feb 2013 23:55
قاسم افسرده و اندوهگین به اطراف نگریست. با دیدن همسر عموقدرت،سرش را روی دستهایش تکیه داد و های های گریست. پیرزن با مهربانی دستش را گرفت و او را بهداخل اتاق هدایت کرد. عده ای از میهمانان مرد در گوشه و کنار اتاق اجتماع کرده بودند. قاسم در میان آنها احساس غریبی می کرد اما چنان در اندوه و ماتم نشسته بود که اهمیتی به وجود هیچ کس نمی داد. چهره های کنجکاو، حیرت زده بر او خیره ماند. هر کس از دیگری هویت تازه وارد را سؤال می کرد اما کسی به درستی او را نمی شناخت.
قاسم مدتی گیج و حیران در کنجی نشست و در فراق مردی که در قلبش جایگاه رفیعی یافته بود اشکتحسر ریخت. سرانجام از جا برخاست و به داخل حیاط رفت. به اطراف سرک کشید تا سرانجام هوشنگ را در حال مذاکره با مرد مسنی دید. به او نزدیک شد و با بغض گفت:
- اومدم بگم اگه از دستم خدمتی ساخته است بگین تا انجام بدم.
هوشنگ با حق شناسی او را نگریست و پاسخ داد:
- دوستان لطف کردن و همه کارها رو انجام دادن. تو برو استراحت کن. پدر خدابیامرزم تا آخرین لحظه مرتباً سفارش تو رو به ما می کرد.
قاسم به ناگاه به گریه درآمد و در حالی که سرش را به زیر می انداخت در میان هق هق گریه گفت:
- این فقط شما نیستین که پدرتونو از دست دادین منم پدر دلسوز و مهربانی رو از دست دادم. اون مرحوم به گردن من حق پدری داشت. دلم می خواد یه جوریمحبت هاشو جبران کنم.
هوشنگ دستی به شانه اش کشید و گفت:
- هر جور که مایلی همون جور رفتار کن. دلم می خواد اینجا کاملاً راحتباشی. می تونی بری تو آشپزخونه و واسه مهمونا چایی ببری. بعداً اگه کاری بود خبرتمی کنم.
آنگاه انگشت اشاره اش را به سمت آشپزخانه گرفت و قاسم بدون ادای هیچ کلامی بدان سمت به راه افتاد.
تا یک ماه بعد از فوت عموقدرت،قاسم در خانۀ آنها زندگی می کرد. ولیکن عاقبت الامر تصمیم گرفت سرنوشت خود را دنبال کند. باید به دنبال کاری می گشت تا معاشش تأمین گردد. هوشنگ با پولی که از فروش خانه و کارگاه به دست آورده بود برای مادر و خواهرانش خانه ای خریداری کرده و آنها به محل جدید نقل مکان کردهبودند.
قاسم دیگر وجود خود را در میان آن جمع مثمر نمی دید. خانوادۀ عمو قدرت تا همانجا هم نهایت لطف و مهربانی را به او روا داشته بودند واو دیگر ماندن و سربار بودن را جایز نمی دانست. در واقع کاری نبود که به وی محول گردد.
وقتی قاسم عزم رفتن کرد، هوشنگ که خود را در قبال او مسئول می دانست راضی به این امر نبود. او که خود یک شرکت صنعتی را اداره می کرد به قاسم پیشنهاد کرد در محل کارش پستی را بپذیرد مع الوصف قاسم که به جز حرفۀ درودگری پیشۀ دیگری نیاموخته بود این پیشنهاد را نپذیرفت. تصمیم داشت کار مورد علاقه خود را دنبال کرده و بختاز سوی دیگر حدود 2 سال و اندی بود که از خانواده اش کوچکترین اطلاعی نداشت. اینک در شرایط بیکاری تصمیم داشت سری به خانواده اش زده و جویای حالشان گردد. هوشنگ وقتی تصمیم قاسم را قطعی یافت، مقدار پولی به عنوان حق الزحمه در اختیارش نهاد تا مدتی با آن سر کند.
وی هم چنین یکی از آشنایانش را که صاحب یک کارگاه نجاری بود به قاسم معرفی کرد تا در بازگشت مجدد به تهران بتواند به آن شخص مراجعه کرده و تقاضای کار نماید. قاسم با قلبی سرشار از اندوه جدایی، از خانوادۀ عموقدرت خداحافظی کرد و به سوی سرنوشت خود روان شد.
اولین اقدامش حرکت به سوی زادگاهش بود. بدون فوت وقت سوار اتوبوس شد و با دلی پرشور و مشتاق به جاده های پرپیچ و خم چشم دوخت. شوق دیدار پدر و برادر، چنان وی را به وجد آورده بود که آرام و قرار نداشت. تمام طول سفر را در خواب گذراند تا از رنج انتظار بکاهد. عاقبت به روستای خود رسید.
صبح یک روز بهاری بود. آسمان صاف و بدون لکه ای ابر بود. خورشید انوار طلایی خود را بر زمین می تابانید. صدای چهچه بلبلان و آواز پرندگان دشت و صحرا را پر کرده بود. همه جا سرسبز و خرم بود. بوی عطر گلهای وحشی فضارا عطرآگین ساخته بود. قاسم در خود نوعی نشاط و شادمانی احساس می کرد. او عاشق این طبیعت وحشیو زیبا بود.
هنگامی که چکش در خانه اش را به صدا درآورد از داخل خانه صدای گریۀ کودکی توجهش را به خودجلب کرد. در یک چشم بر هم زدندر به روی پاشنه چرخید. پسرکی رنجور و نحیف با سیماییپژمرده و زرد، در آستان در نمایان شد. دقایقی هر دو به هم خیره ماندند،آنگاه فریادی از گلوی پسرک بیرون جهید و خود را بی محابا در آغوش مسافر خسته رها ساخت. قاسماو را به سینه چسباند و بر گونه های کبره بسته اش بوسه ها نهاد. پسرک دهان باز کرد و با شادمانی گفت:
- داداشی جون بالاخره اومدی؟ فکر می کردم منو فراموش کردی. فکر می کردم دیگه به دیدن ما نمی آی.
- هی پسر چقدر بزرگ شدی! اصلاً نشناختمت، راستی راستی یه مرد شدی. دیگه نمی تونم مثل اون وقتا بلندت کنم!
سپس کاظم را زمین نهاد و ادامه داد:
- کی تو خونه اس؟
- بابا و مامان و بچه ها.
قاسم به کنار در اتاق رسید. بچه ای از داخل اتاق جیغ می کشید. او ضربه ای به در زد که با شنیدن صدای در گریۀ بچه نیز قطع گردید. تک سرفه ای کرد و وارد شد. پدر در گوشه ای به پشتی تکیه داده بود و چای می نوشید. پوران هم طفل شیرخواره ای را در آغوش داشت. یک دختربچۀ 2 ساله هم با چشمانی به اشک نشسته در حالی که انگشتش را به داخل بینی اش فرو کرده بود به تازهوارد چشم دوخت.
به محض ورود او پدر با شگفتی از جا جست و با بشاشت در مقابل پسر رشیدش ایستاد و همان طور که سر تا پای او را براندازی می کرد ابتدا جواب سلامش را داد و آنگاه گفت:
- چه عجب یادی از ما کردی؟ به به حسابی یه مرد شدی. اصلاً نشناختمت!
پوران هم لبخندی تحویلش داد و حالش را پرسید. پدر او را کنار خودنشاند و پرسید:
- خُب ببینم راه گم کردی؟ آخه پسر هر چند سال یک بار می آی و خودتو به ما نشون می دی و بعد می ری تا چند سال دیگه؟ هیچ نمی گی منم خونواده ای دارم که نگران حالم هستن.
قاسم لبخندی زد و سرش را زیر انداخت. پوران فوراً مداخله کرد وگفت:
- مرد بذار عرق تنش خشک بشه بعد گله گزاری کن.
کاظم به دامان برادرش آویخت و قاسم که روی زمین دو زانو می نشست وی را در آغوش خود جای داد. در نگاه اول چشمش به زخم عمیقی افتاد که بر دست پسرک نقش بسته بود و هنوز از آن خونابه ترشح می کرد. قلب قاسم تیر کشید. پدر گفت:
- زن پاشو یه چایی واسه پسرم دمکن. از راه رسیده خسته است.
قاسم که هنوز در فکر سوختگی دست برادر بود جواب داد:
- زحمت نکشین زیاد هم خسته نیستم.
پوران از جا برخاست و از اتاق خارج شد. و دختر کوچولوی او که به قاسم زل زده بود به رویش لبخندی زد. قاسم گونه اش را نوازشکرد و پدر پرسید:
- خُب از خودت برام بگو. چکارمی کنی؟
قاسم آهی کشید و به شرح جریان فوت عموقدرت و بیکاری خود پرداخت و در نهایت افزود که پس از بازگشت به تهران تصمیم دارد به دنبال کار جدیدی باشد.
پوران تمام مدت در آشپزخانه مشغول تهیه ناهار بود و قاسم با پدر گفتگو می کرد. عصر همانروز قاسم به دیدار خاله نساء رفت و ساعتی را با او گذراند. شب هنگام پدر جای دو برادر را در اتاق مجاور انداخت و وقتی هر دو درون بستر خویش آرام گرفتند قاسم برادر را به خود فشرد و پرسید:
- خُب بالاخره برام نگفتی چطوری دستت سوخته؟!
کاظم در تاریکی نگاهی به چهره برادر انداخت و جواب داد:
- پوران خانم پشت دستمو با آتیش سوزند.
- آخه چرا! مگه چیکار کرده بودی؟
- بچه رو داده بود که نگهش دارم. وقتی بغلش کردم از دستم لیز خورد و افتاد. اونم فکر کرد منعمداً بچه رو انداختم.
- ولی اون حق نداشت این کار رو با تو بکنه.
- اون تو این خونه حق هر کاری رو داره. تازه این که چیزی نیست از این بدتراشم سرم می آد و جرأت حرف زدن ندارم.
- به پدر می گفتی. دستتو نشونش دادی؟
- بله ولی پدر گفت اون مادرته و حق داره وقتی کار بد می کنی تنبیه ات کنه.
- آه، خدای من! اصلاً نمی شه این وضع رو تحمل کرد.
- اون، این قدر از من به پدر بد گفته و شکایت کرده که پدر چشم دیدن منو نداره. بیشتر وقتا بهم غذا نمی ده و و من همیشه گرسنه می مونم. مدام کتکم می زنه و به بهونه های مختلف منو آزار می ده. منو تو انباری حبس می کنه. یه شب سرد زمستون، زیر بارش برف منو از خونه بیرون کرد. شب تا صبح تو کوچه خوابیدم. پدر هم جرأت نمی کرد منو بیاره خونه. پوران داد و بیدادراه انداخته بود که یا جای من تو این خونه است یا جای اون! فرداش مریض شدم ولی با همون بدن تب دار و بی حس مجبور بودم کارهای خونه رو انجام بدم. گشنگی بکشم و کتک بخورم.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#34
Posted: 5 Feb 2013 00:00
قاسم آهی کشید و به فکر فرو رفت. با خود می اندیشید آدم چقدر باید سنگدل و سفاک باشد که بتواند چنین اعمال ضد انسانی انجام دهد. او باید چاره ای می اندیشید تااین طفلک معصوم را از این وضع اسفبار برهاند. کاظم از فرط خستگی خوابش برده بود و صدای تنفس آرامش شنیده می شد.صورتش چنان بی رنگ بود که انگار خونی در بدن ندارد. قاسم به آرامی گونه اش را بوسید و چشمانش را روی هم نهاد.
تصمیم داشت دیگر هرگز قدم به آنجا نگذارد. باید برای همیشه میرفت و از پدر جدا می ماند. او دیگربخشی از زندگی آنها به حساب نمی آمد. چقدر خوب می شد اگر پدر اجازه
می داد کاظم را هم همراه خود ببرد. تاب دیدن ناراحتی و رنج او رانداشت. کاش مادر سر از خاک برمی داشت و می دید با جگرگوشه اش چگونه رفتار می شود. کاش پدر از خواب گران بیدار می شد و اندک توجهی به وضع اسفبار پسرانش می نمود.
با چنین افکار و اندیشه ای بود که شب را به روز رساند. صبح پس ازصرف چاشت، به قصد سرکشی به مزرعۀ پدر عزم خروج از خانه کرد. هر کجا که می رفت کاظم به دامانش می آویخت. او در کنار برادر احساس امنیت می کرد. هنگامی که هر دو به قصد خروجاز در خارج می شدند پوران اعتراض کنان در مقابل قاسم قد علم کرد و گفت:
- خودت هر جا مایلی می تونی بری ولی این بچه رو دنبال خودت این ور و اون ور نبر. اون تو این خونه وظایفی داره که باید انجام بده.
قاسم به تندی براندازش کرد. اگر سابقاً نسبت به او احترام و محبتی در خود احساس می کرد اینکاین وضعیت جایش را به تنفر و انزجار بخشیده بود. به آرامی در پاسخش گفت:
- اون مجبور نیست تو این خونه زندونی بشه. کاظم هنوز یه بچه است و حق داره چند ساعتی برای گردش و هواخوری از خونه خارج بشه.
پوران که انتظار گستاخی از جانب قاسم را نداشت نعره ای کشید و گفت:
- با من جر و بحث نکن. من بزرگترش هستم و خودم باید در مورد کارهاش تصمیم بگیرم.
آنگاه با صدای بلند خطاب به کاظم که خود را پشت برادر پنهان کرده بود گفت:
- آهای ورپریدۀ چشم سفید! چرا مثل موش اون پشت قایم شدی؟ زود برگرد خونه تا من به کارام برسم.
در عمق دیدگانش بی رحمی خارج از حدی دیده می شد. قاسم دست او را فشرد و با غیظ جواب داد:
- من اجازه نمی دم تو این خونه هربلایی که خواستین سرش بیارین. تا حالا هر قدر که شکنجه اش دادیندیگه بسه.
پوران که از خشم کف بر لب آورده بود و به وضع تحقیرآمیزی دو برادر را نگاه می کرد با شنیدن این سخنان گویی که چاشنیاش را زده باشند چون نارنجک منفجر شد، ناگاه قدمی به جلو نهاد و گریبان قاسم را چسبید و گفت:
- حالا کارت به جایی رسیده که تو کارای من فضولی می کنی! مثل این که یادت رفته خودتم تو این خونه زیادی هستی! زود گورتو گم کن و برگرد همون جایی که بودی! خوش ندارم دم به ساعت روسرمون خراب بشی و آسایش رو ازمون بگیری. هر وقت تو قدم نحستو گذاشتی اینجا یه قشقرقی به پا کردی و این بچه بعد از رفتن تو پاک سر به هوا می شه.
قاسم با یک حرکت سریع گریبانش را از چنگ او رهانید و با خشونت گفت:- پدرم قرار بود زنی رو به خونهاش بیاره که بچه هاشو ضبط و ربط کنه در حالی که تو مارو خونهخراب کردی! تو باعث شدی همهمون از چشم پدر بیفتیم. تو بینما جدایی انداختی اما خدا تو رو به سزای اعمالت می رسونه. اگه پدرم در مقابل تو ضعف نشون می ده وبچه هاشو قربونی خواسته های تو می کنه بالاخره خدایی اون بالا وجود داره که روزی ازت انتقام بگیره.
قاسم متعاقب این کلام دست کاظم را گرفت و به سرعت از خانه خارجشد. هر دو ساعتها بی هدف در اطراف قدم زدند. قاسم که ابتدا قصد داشت به دیدار پدر برود پس از این مشاجره از تصمیمش منصرف گردید و به گشت زنی پرداخت. در حین راه رفتن خطاب بهبرادر گفت:
- من تصمیم دارم برگردم تهرون، دوست داری با من بیای؟
کاظم ملتمسانه نگاهش کرد. در حالی که اشک از دیدگان محزونش فرو می چکید با صدای لرزانی گفت:
- از خدا می خوام که با تو باشم.
- ولی ممکنه بهت بد بگذره.
- با تو که باشم به هیچی فکر نمی کنم، فقط می خوام در کنار تو باشم.
- اونوقت ممکنه دیگه هیچ وقت بابا رو نبینی.
- اصلاً برام مهم نیست. اون منو دوست نداره، بود و نبودم براش اهمیت نداره. تو رو خدا داداشی جون، هر جا می ری منو هم ببر. قول می دم پسر خوبی باشم. منم می تونم مثل تو کار کنم و خرجخودمو دربیارم. بهت قول می دم مزاحمت نشم.
اشک در دیدگان قاسم حلقه زد. دست استخوانی و لاغر برادر را در مشت فشرد و گفت:
- شب وقتی بابا اومد می شینم و باهاش صحبت می کنم. سعی می کنم راضیش کنم که اجازه بده تو با من بیای.
هر دو روی چمنها نشستند. قلب کاظم لبریز از شادی و شعف بود.لباس چرک مُردش را که از فرط کثافت کبره بسته بود مرتب کرد. برادر موهای بلند و کثیفش را که به دخمۀ تاریک عنکبوت بسته ای می مانست نوازش کرد و گفت:
- غصه نخور همه چیز درست می شه. تا منو داری از چیزی نگران نباش. تا پای جون ازت مراقبت می کنم.
قلب مهربان هر دو از حزن و اندوه آکنده بود. در تاریک و روشن هوا هر دو به خانه بازگشتند. پوران با دیدن آن دو پشت چشمی نازک کرد و کودک خردسالش را زیر پستان خود گرفت. پدر به زحمت جواب سلامشان را داد. از چهره اش خشم و غضب هویدا بود. سر شام پدر با عتاب و خطاب گفت:
- هنوز از گرد راه نرسیده دعوا راه انداختی؟
قاسم سرش را به زیر انداخت. پدر ادامه داد:
- تو هنوز به سنی نرسیدی که بخوای تو این خونه تصمیم گیری کنی. اگه واسۀ دیدن ما اومدی قدمت رو چشم ولی اگه بخوای زندگی منو به هم بریزی باید بی رودرواسی بهت بگم که بهتره دیگه پاتو اینجا نذاری.
قاسم سر بلند کرد و به آرامی پاسخ داد:
- اگه خواست شما اینه من حرفی ندارم. هر چه شما بگین از نظر من حُجته.
- پس چرا امروز تو خونۀ من الم شنگه راه انداختی و به مادرت بیاحترامی کردی؟
- من هرگز به ایشون بی حرمتی نکردم. اون خودش این وضع رو به وجود آورده، من فقط می خواستم کاظم رو ببرم بیرون بگردونم. کجای این کار بی احترامی محسوب می شه؟
- این خونه که بی صاحب نیست!بالاخره هر خونه ای یه بزرگتری داره، وقتی مادرت تشخیص می ده که اون باید خونه بمونه لابد صلاحش در اینه. تو نباید اون طوری تو روش وایستی و بهش جواب بدی.
قاسم با ناراحتی جواب داد:
- این قدر این کلمۀ مادر رو تکرار نکنین پدر! کدوم مادر؟ کدوم مادری با بچه اش این طور بی رحمانه رفتار می کنه. پدر این کبودی ها رو می بینی؟ این بدن آش و لاش رو می بینی؟ آیا یه مادربه بچه اش این طور می کنه؟
پوران با عصبانیت در مقام پاسخ گویی برآمد و گفت:
- می بینی پسرت جواب زحمات منو چه جوری می ده. این بچۀ فسقلی از حالا داره واسه من بزرگتری می کنه. از صبح تا شب تو این خونه جون می کنم و زحمت می کشم اونوقت اینا یه چیزی هم ازم طلبکارن! خُب این بچه شیطونه، هر مادری حق داره وقتی بچه اش شیطونی کرد اونو تنبیه کنه. مگه من با این بچه دشمنی دارم؟! زحمت هایی رو که من واسش می کشم اگه مادر گور به گور شده اش هم بود انجام نمیداد.
بدن قاسم از خشم به لرزه درآمد و اختیارش را از کف داد و فریاد زد:
- به مادر من کاری نداشته باش اون هیچ گناهی نکرده که تو بهش توهین می کنی.
پدر غرغرکنان گفت:
- بسه دیگه، با همتون هستم.
آنگاه رو به قاسم کرد و افزود:
- این قدر زبون درازی نکن، مادرت که با حرف اون گور به گور نمی شه. بهتره تمومش کنی. بچه تا کتک نخوره آدم نمی شه.
پوران گریه کنان گفت:
- اینه دستمزد خوبی های من! اصلاً مثل این که من اینجا زیادی هستم. حالا که اینجوریه می ذارم و از اینجا می رم. تو بمون و بچه هات. بذار آقا قاسم خودش همۀ کارهای خونه رو انجام بده.
پوران از جا برخاست و به اتاق دیگری رفت. پدر با عصبانیت از کنار سفره دور شد و به قاسم گفت:
- دیدی چیکار کردی؟ آخه مگه تووکیل وصی این بچه هستی؟ اون مادرشه و خودش می دونه چه تنبیهی براش مؤثره! اصلاً به تو چه مربوطه که تو کارهای ما مداخله می کنی. اومدی اینجا و زندگی منو به هم زدی! اگه اون بره کی می خواد از سه تا بچۀ صغیر مواظبت کنه؟
قاسم سرش را به زیر انداخت و محجوبانه گفت:
- پدر اجازه بده من کاظم رو با خودم ببرم تهران، یه مدت اونجا نگرش می دارم تا ببینم خدا چی بخواد.
پدر لحظه ای سکوت کرد و جوابی نداد. قاسم افزود:
- خرجشو خودم می دم و هیچی ازتون نمی خوام این جوری پوران خانم هم دیگه به زحمت نمی افته. هم واسۀ شما خوبه هم واسۀ کاظم. اون می تونه تو شهر یه حرفۀ خوب یاد بگیره و واسۀ خودش سری تو سرا دربیاره.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#35
Posted: 5 Feb 2013 00:04
پدر دهان باز کرد که چیزی بگوید اما در همین اثنا پوران وارد اتاق شد و در حالی که بقچۀ لباسش را زیر بغل نهاده بود گفت:
- من دارم می رم، تو دانی و بچه هات.
مرد از جا برخاست و به طرف همسرش رفت، با عصبانیت بقچۀ لباس را از زیر بغلش بیرون کشید و آن را به گوشه ای انداخت و با لحن قاطعانه ای گفت:
- تو هیچ جا نمی ری، بگیر بشین و این قدر هم از خودت ادا و اصول درنیار. بشین تا تکلیف اینارو روشن کنم.
پوران به آرامی کنجی خزید. پدر مدتی در فکر فرو رفت. همگی در سکوتی سنگین به دهان او خیره مانده بودند. پدر سخت در بحر تفکر غوطه ور بود. او قلباً حق را به پسر ارشدش می داد. پوران هیچ توجیهی برای این گونهرفتار خشونت آمیزش نداشت. شوهرش هیچ محبتی را در حق او دریغ نکرده بود اما برخلاف انتظارش، همسرش با فرزندانش سازگاری نداشت.
او نه راه پس داشت نه راه پیش، با داشتن دو فرزند خردسال از این زنهمۀ درها به رویش بسته شده بود. اگر طلاقش می داد یا از زندگی طردش می کرد دو کودک دیگر بی سرپناه و آواره، رو دستش می ماند. برای حفظ موقعیت، بهتربود از پسرانش چشم پوشی کند. صلاح کاظم در این بود که از این محیط پر تنش دور شود. پدر سررا بلند کرد و در دیدگان قاسم خیره ماند، آنگاه پرسید:
- تو می تونی از برادرت مراقبتکنی؟
- بله پدر مطمئن باش.
- باشه من حرفی ندارم. هر وقت خواستی حرکت کنی می تونی اونو با خودت ببری ولی از من توقع هیچ کمکی نداشته باش.
- بله پدر می فهمم.
پوران لب به سخن گشود و گفت:
- می خوای اجازه بدی بچه رو با خودش ببره؟!
- بله چارۀ دیگه ای ندارم. تو هم از دست این بچۀ لجباز و شیطون راحت می شی. این به نفع همۀ ماست.
- باشه من حرفی ندارم ولی اگه قاسم نتونه اونو نگهداره و بعد از یه مدت برش گردونه اینجا، قلم پای هر دو تاشونو خرد می کنم.
قاسم پوزخندی زد و با سرسختی گفت:
- من هیچ وقت از تصمیمم پشیمون نمی شم. همین فردا صبح از اینجا می ریم.
سپس خطاب به کاظم گفت:
- از فردا زندگی ما وضع تازه ای به خودش می گیره. تو در کنار مناحساس راحتی می کنی. ما خدارو داریم و تنها نیستیم.
زمانی که سکوت شب در خانه بال گُسترد دو برادر در کنار هم خفته بودند. قاسم با تبسمی شیرین اضطرابش را پنهان می ساخت و با حالتی مهرآمیز موهای برادر را نوازش می کرد. او می بایست شجاعانه بر علیه دشواری های موجود قد علم می کرد و سرپرستی برادر را به عهده می گرفت اما چون جوان متکی به نفسی بود از مشکلات هراسی به دل راه نمی داد.
صبح روز بعد دو برادر پس از خداحافظی از پدر به سوی خانۀ خاله نساء حرکت کردند. خاله پساز فهمیدن موضوع هر دو را به سینه فشرد و برایشان آرزوی موفقیت کرد و با دادن مقداری آذوقه راهیشان کرد. اواسط راه هر دو میان بر زده و خود را به کنار گورستان رساندند. لحظه ای غمگینو افسرده به خاکهای گور چشم دوختند. قاسم از چاه آبی که در گوشه ای از محوطه قبرستان قرار داشت سطل آبی برگرفت و با آنگور مادر را شستشو داد. چند قطره اشک او با آب مخلوط گردید و گوررا آبیاری کرد.
کاظم در بهت و سکوت برادر را می نگریست. قاسم پس از این که با مادر راز دل گفت، به او قول داد که هنوز هم بر عهد و پیمان خود استوار است و کاظم را باخود به جایی خواهد برد که
دیگر از ظلم و جور خبری نباشد. او در آن دقایق آخرین وداعش را با مادر انجام داده بود. پس از آن به راه خویش ادامه دادند.
اولین اقدام قاسم پس از رسیدن به تهران این بود که در مسافرخانۀ ارزان قیمتی اتاقی اجاره کرده و شب را به روز برساند. پس از صرف شام که شامل مقداری نان وپنیر بود هر دو در بسترهایشان فرو رفتند و به دلیل خستگی خیلی زود به خواب رفتند.
روز بعد قاسم به همراه برادر به آدرسی که هوشنگ خان در اختیارش نهاده بود مراجعه کرد. متأسفانه شخص مورد نظر نتوانستهیچ کمکی به او بنماید و به وی اظهار داشت که به دلیل ورشکستگی تصمیم دارد تغییر شغل بدهد به همین جهت تمام کارگرانش را هم اخراج کرده و نمی تواند کاری به او ارجاع کند.قاسم ناامید و دل نگران از آنجا بیرون آمد.در وضعیت بدی قرار داشت. فقط مقدار کمی پول برایش باقی مانده بود که در صورت پیدا نکردن شغلی کفاف زندگی دو نفر را نمی داد. ناگزیر بود به هرطریقی که شده کاری برای خود دست و پا کند. اگر می خواست می توانست بار دیگر دست یاریبه سوی هوشنگ خان دراز کرده و پیشنهاد شغلی او را بپذیرد اما روی بازگشت به سوی آنها را نداشت.
با وجود دلهره و نگرانی که از بابت سرگردانی و نبودن کار داشت لهذا به خاطر رعایت حال برادر خود را خندان و سرحال نشان می داد. آن روز را تا شب در گوشهو کنار پرسه زدند تا قاسم با محیط جدیدش آشنا گردد. از فردای آن روز تلاش قاسم جهت یافتن کار آغاز گشت.
چند روزی را در نهایت صرفه جوییروزگار گذراندند تا این که بر حسب اتفاق توانست در یک کارگاه کفاشی کاری برای خود دست و پا کند. او کارش را با پادویی شروع کرد و پس از چند ماهتوانست در امر تعمیر و دوخت و دوز کفش مهارتهای لازم را کسب کند. در تمام این مدت شبها به اتفاق کاظم در انباری کارگاه بیتوته می کرد.
روزها که مشغول کار بود کاظم در گوشه و کنار مغازه پرسه می زد و گاه گاهی در امر نظافت به برادرش کمک می کرد و انعامی دریافت می داشت. قاسم از حقوق اندک خود راضی بود. مزدش می توانست حداقل نیازهایشان را تأمین کند. کاظم در کنار او خود را خوشبخت می دانست و احساس خشنودی می کرد. هر چند که زندگی راحت و ایده آلی نداشتند معالوصف هرچه بود از رفتارهای ظالمانۀ زن بابا بهتر بود.
مدتی بعد قاسم با کمک و یاریصاحب کار خود اتاق کوچکی در حوالی محل کار خود اجاره کرد و با مساعدت همان شخص به اوضاع داخلی زندگیش سر و سامان داد. درهمسایگیش زنی می زیست که به دلیل عدم بضاعت با گرفتن اندک هزینه ای نگهداری از کاظم راتقبل کرده بود. روزها که قاسم سر کار می رفت کاظم نزد آن زن بسر می برد و زن نیز در حق وی محبت می کرد و او را همانند فرزندخویش تر و خشک می نمود.
روزها چون برق و باد می گذشتند. قاسم بزرگتر و کاظم رشیدتر می گردید. ایامی فرا رسید که قاسم می بایست به خدمت سربازی اعزام می شد و این مقارن و مصادف با دورانی بود که باید برای نام نویسی برادرش در مدرسهاقدام می کرد. او که همۀ زندگیش را وقف کاظم کرده بود از رفتن به خدمت سربازی امتناع ورزید و سرباز فراری به حساب آمد.
کاظم در دبستانی مشغول تحصیل گردید. قاسم که ناگزیر بود هزینۀ تحصیلی او را بپردازد به صرافت افتاد تا کار بهتری برایخود دست و پا کند اما به هر سازمانی که مراجعه می کرد همه به دلیل نداشتن سواد و کارت پایان خدمت او را از خود می راندند. قاسم پس از جستجوی فراوان عاقبت همان حرفۀ کفاشی را که در آن مهارتی نیز یافته بود برای خود برگزید و این شغل را تا پایان عمر حفظ کرد.
به تدریج رونقی در کارش حاصل گردید و با پس انداز مختصر خود توانست مغازه کوچکی خریداری کرده و به طور مستقل به کار کفاشی اشتغال ورزد. در این میان کاظم هم چنان سرگرم درس خواندنبود و سالهای دبستان و دبیرستان را با نمرات عالی به پایان می رساند.او بچۀ باهوش و استعدادی بود و به درس و مدرسه علاقه مندی نشان می داد. قاسم هم چون پدری دلسوزو مهربان یاریش می کرد و مهر روز افزونش در قلب برادر جای میگرفت.
دو برادر در کنار هم روزگار خوشیرا سپری می ساختند. در طول این سالها هیچ برخوردی با پدر خود نداشتند و پدر هم تلاشی جهت یافتنشان به عمل نمی آورد. آن دو تنها یاور و پشتیبان یک دیگر محسوب می شدند. در شادی و خوشی و در مواقع سختی و دشواری تکیه گاه هم بودند. عادت کرده بودند که پیرامون هر مسأله ای با هم شور و مشورت کنند. اگر سر کاظم درد می گرفت قاسم زودتر تب می کرد و اگر مشکلی برای این یکی پیش می آمد دیگری چون پسری دلسوز و وفادار کمر همت به خدمت او می بست.
هیچ رازی را از یکدیگر پنهان نمی داشتند. در تمام این سالها قاسم با تلاش و کوشش خانوادۀ دونفری خود را اداره می کرد از تمام تفریحات و علایق خود زده بود تا برادرش را به جایی برساند. چند بار برایش موقعیت ازدواج و تشکیل خانواده پیش آمد اما او هر بار از زیر بار این مسئولیت شانه خالی می کرد که مبادا بعد از ازدواج بین او و برادر دوری و جدایی حاکم شود.
کاظم هم به شدت به وی علاقه مند بود و نصایح و پندهای او را همواره آویزۀ گوش می کرد. او همه چیز خود را مدیون برادر می دانست. بارها تصمیم گرفت همراه با درس خواندن از لحاظ اقتصادی هم باری از دوش قاسم بردارد ولیکن قاسم مجدانه و سرسختانه با تصمیمش مخالفت می کرد و وی را به درس خواندن تشویق می نمود. گاهی برایش رو ترش می کرد و می گفت:
- تو به این چیزا کاری نداشته باش. درست که من نمی تونم با این درآمد بخور و نمیر برات ویلا بسازم و لباسهای فاخر برات تهیه کنم اما وظیفه دارم تو رو به سر حد کمال برسونم. من به چیزهایی که می گم ایمان دارم. دلممی خواد تو رو در لباس دکتری ببینم. تو باید راه خودتو پیدا کنی. باید فقط به درس خوندن فکر کنی. ان شاءالله وقتی دکتری شدی می تونی برام جبران کنی، اونوقت من بازنشسته می شم و تو خرجمو می دی. اون روزها زیاد دور نیست.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#36
Posted: 5 Feb 2013 00:08
بدین ترتیب قاسم او را از کار کردن منع می داشت. در پایان دوازدهمین سال وقتی که کاظم دیپلمش را گرفت، قاسم چنان ذوق زده بود که از شادی به گریه درآمد. در وی حس تحسین به اوج خود رسیده بود. در نظر او کاظم استحقاق هر مقامی را داشت. اکنون کاظم 20 ساله بود و قاسم 31 سال سن داشت. هر دو در اوج جوانی بودند مع الوصف قاسم به دلیل زحمات شبانه روزی اندکی شکستهتر از سنش نشان می داد. در حالی که کمترین اهمیتی به سر و وضع ظاهری خود نمی داد با این همه سعی داشت کاظم در میان افراد جامعه شیک بگردد و احساس حقارت ننماید.
کاظم پس از گرفتن دیپلم بی درنگ در کنکور سراسری شرکت کرد و رشتۀ مورد علاقۀ خود، پزشکی را انتخاب کرد. پس از آن تصمیم گرفت تا اعلام نتیجۀ کنکور در مؤسسه ای مشغول به کار شود. از این که در آن سن هنوزمثل بچه مدرسه ای ها از برادرش که حکم پدرش را داشت پول تو جیبی بگیرد احساس شرمساری می کرد. دلش می خواست هرچه زودتر سر و سامان گرفته و از خجالت برادر بیرون آید.
مدتی بعد موفق شد در یک بخش خصوصی شغلی نیمه وقت به دست آورد. هدف او این بود که شبانه تحصیلات دانشگاهی را ادامه دهد تا هم در تأمین هزینۀ دانشگاهخودکفا باشد و هم بتواند از لحاظ اقتصادی به خود متکی باشد. وقت آن رسیده بود که کمک خرجبرادر گردد. قاسم که روز به روز شاهد پیشرفت و ترقی او بود از شوق سر از پا نمی شناخت. حاصل زحمات او اینک به بار می نشست.
آنها هنوز در خانه ای استیجاری و در دو اتاق کوچک با هم زندگی می کردند. قاسم بسیاری از کمبودها را بر خود هموار می نمود تا برای آیندۀ برادر و مخارج ازدواجش اندوخته ای فراهم آورد. هر دو فعالانه برای امرار معاش تلاش می کردند. احترام متقابل و گذشت و ایثارشان در قبال یکدیگر قابل تحسین بود.
یک روز حوالی ظهر، کاظم در حالی که روزنامه را در میان دستهایش لوله کرده بود شتاب زده از عرض خیابان گذشت. از میان اتومبیلهایی که پشت چراغ قرمز توقف کرده بودند راهی برای خود باز کرد و به آن سوی خیابان رسید. عرق ریزان و خندان وارد مغازه شد. قاسم پشت میز کوچکی نشسته بود و با دست و رویی سیاه و کثیف کفشها را واکس می زد.
در لحظۀ ورود کاظم، او سرش به کار خود گرم بود و در بادی امر متوجه حضور برادر نگردید. کاظمکنار در ایستاد و دو دستش را از دو سو، روی چهارچوب در نهاد و مشتاقانه به دستهای پینه بستۀ برادر خیره ماند. آه که او چقدر این دستهای زحمت کش را دوست می داشت.
قاسم برای لحظه ای سرش را بالا گرفت و نگاهش به صورت او افتاد. کاظم لبخندزنان سلام کرد و به سمت برادر پیش رفت. روزنامه در دستهای عرق کرده اش مچاله شده بود. با شادمانی دستهای قاسم را فشرد و ذوق زده گفت:
- داداش مژده بده، مژده بده!
تبسمی شیرین چهرۀ خستۀ قاسم را از هم گشود. از این همه شتاب زدگی همه چیز را دریافته بود، لهذا پرسید:
- چی شده خیلی خوشحالی!
- تا بهم مژدگانی ندی حرفی نمی زنم.
- تو که همۀ لباساتو واکسی کردی! ببین سر پیرهن نازنینت چی اومده؟
- مهم نیست، در عوض خبری رو که می خوام بهت بدم مهمتر از این حرفاست. من... من تو کنکور قبول شدم.
- خدایا! راست می گی؟!
- بله داداش، ببین تو روزنامه اسمم جزو قبول شده هاست. ایناهاشش اینجاست. دورِشو با خودکار خط کشیدم که زودتر پیداش کنم. این صفحه مخصوص قبول شدگان رشتۀ پزشکیه، اسم منم اینجا نوشته شده.
قاسم که سواد خواندن و نوشتن نداشت روزنامه را به دست گرفت و جایی را که کاظم اشاره کرده بود بوسید و آن را به دیدگان مرطوبش نزدیک کرد و بر چشم مالید. با صدای لرزانی گفت:
- من می دونستم، می دونستم که تو قبول می شی، بایدم قبول می شدی! این باعث افتخار منه. هیچ چیزنمی تونست مثل این خبر منو خوشحال کنه.آنگاه دستی به پشت او کشید، پیشانیش را بوسید و گفت:
- پیر شی پسرجون، تموم خستگی کار از تنم در رفت. خدا می دونه که چقدر از این موضوع احساس غرور می کنم. تو همۀ زحمات منو جبران کردی.
- منم وقتی اسممو تو روزنامه خوندم شوکه شدم. نزدیک بود از خوشحالی بزنم زیر گریه و حسابی پیش بروبچه های شرکت آبروریزیکنم. تازه این روزنامه مال دیشبه و امروز صبح یکی از همکارای شرکت اومد و بهم تبریک گفت و من بی خبر از همه جا با تعجبازش پرسیدم که به چه مناسبتی بهم تبریک می گه و اون خنده کنان گفت آقای دکتر، شدی و خودت خبر نداری؟ بعد روزنامه رو داد دستم. اصلاً باورم نمی شد! زیاد هم به خودم امیدوار نبودم.
- ولی من کاملاً یقین داشتم آخه خیلی برات نذر و نیاز کردم. هر شب سر نماز دعا کردم که قبول بشی. خدا تا حالا منو ناامید نکردهو هرچی خواستم بهم داده.
قاسم پیش بند چرمی خود را از کمر گشود و افزود:
- بهتره کار رو تعطیل کنم و بریم ناهار بخوریم. من که خیلی گرسنه هستم.
سپس به طرف دستشویی کوچکی که در گوشۀ مغازه قرار داشت رفتو پس از شستن دست و صورت بازگشت و گفت:
- خُب من حاضرم، بریم.
- بریم.
کاظم روزنامه را برداشت و هر دو از مغازه بیرون آمدند. قاسم کرکره را پایین کشید و پس از قفل در، نگاهی به صورت واکسی او انداخت و انگشتش را رویصورتش کشید و گفت:
- صورتتو تمیز کن، آقای دکتر نباید با صورت واکسی تو خیابونراه بره.
- اصلاً مهم نیست داداش، من امروز حال و هوای دیگه ای دارم. دلم می خواد از خوشحالی همۀ مردم رو بغل کنم و ببوسم تا اونا هم تو شادیمن سهیم باشن.
- اونوقت بهت می گن ندید بدید!
- بذار هرچی دلشون می خواد بگم. مهم اینه که من تا 7 سال دیگه می شم آقای دکتر.
هر دو خنده کنان راه خانه را در پیش گرفتند. خیابانها را پشت سر نهاده و به مقابل کوچه ای رسیدند. قاسم قبل از ورود به کوچه، مقابل مغازۀ کبابی یدالله خان ایستاد و مثل همیشه سفارش نان و کباب داد. لحظاتی بعد وقتی که کباب آماده شد، یدالله خان آن را درون روزنامه ای پیچید و کاظم پیش دستی کرد و گفت:
- امروز من حساب می کنم.
- مگه من و تو داره!
- نه ولی بذار به حساب شیرینی قبولی.
- حالا که این طوره من هم تسلیم می شم.
کاظم پس از پرداخت پول به همراه برادر به راه افتاد و داخل همان کوچۀ تنگ و باریک شدند.قاسم در برابر در چوبی رنگ و رو رفته ای ایستاد و کلید را در قفل چرخاند. هر دو قدم به درون نهادند.از دالان که گذشتند حیاط بزرگ و قدیمی نمودار گردید.
وسط حیاط زنی چادر به سر تشتیلباس در کنار حوض نهاده و مشغول شستن لباسهایش بود. قاسم همین که چشمش به زن افتاد تک سرفهای کرد و با صدای بلند یاالله گفت. زن چادرش را بر سر مرتب کرد و از جا برخاست و به آنها سلام گفت. قاسم پس از این که جواب سلامش را داد پرسید:
- اقدس خانم کی اومدین؟
- دو سه ساعتی می شه.
- حال دخترتون چطور بود؟
- خوب بود براتون سلام رسوند!
- سلامت باشید. راستی شما مگه قرار نبود چند روزی اونجا بمونین! پس چرا به این زودی برگشتین؟
- بله ولی متأسفانه صبح حال مشتی دوباره بد شد و من بهتر دیدم اونو بیارم خونه. مشتی این روزها بیشتر از هر چیزی به استراحت کافی احتیاج داره و جای دنج و ساکت.
کاظم که سر دماغ بود با لحن ذوق زده ای گفت:
- غصه نخورین اقدس خانم، چند سالدیگه وقتی که دکترامو گرفتم خودم مشتی رو معالجه می کنم.
اقدس خانم آهی کشید و جواب داد:
- تا اون موقع من و مشتی هفت تا کفن پوسوندیم و پودر شدیم.
قاسم دستی به شانۀ برادر زد و رو به اقدس خانم کرد و گفت:
- منظور کاظم اینه که تو کنکور قبول شده!
برقی در چشمان اقدس خانم درخشید. با شادمانی گفت:
- راست می گین! الهی شکر، واقعاًاز شنیدن این خبر خوشحال شدم. خُب چشم شما روشن.
- دل شما روشن.
- پس شیرینی کو؟ دکتر شدن خرج داره!
- ای به چشم، شیرینی که قابل شما رو نداره.
اقدس خانم چادرش را بالا کشید و گفت:
- من کمی ناهار درست کردم برای شما هم کنار گذاشتم.
قاسم جواب داد:
- دست شما درد نکنه چرا زحمت کشیدین ما اصلاً راضی به زحمت شما نیستیم. من نمی دونستم که شما به این زودی برمی گردین به همین خاطر ناهارمونو از بیرون گرفتیم.
- خیلی حیف شد!
- اشکالی نداره، عوضش شام رو دورهم می خوریم. شما هم بهتره بهکاراتون برسین.
- کاری که ندارم فقط دارم دو سه تیکه لباس می شورم.
کاظم پرسید:
- کمک لازم ندارین؟
- این حرفا چیه؟ آقای دکتر که نبایدلباس بشوره! دکترها باید مستخدمبگیرن!
- من از اون دکترهای پولکی نیستم و اصلاً به مادیات اهمیت نمی د. اگه یه روز وضعم خوب شددلم می خواد به همنوعانم خدمت کنم. تصمیم دارم وقتی مطب باز کردم هفته ای یه روز آدمهای بی بضاعت رو رایگان ویزیت کنم.
- ان شاءالله پسرم، خدا کریمه.
- خُب اقدس خانم با اجازه، بفرمایین ناهار.
- شما بفرمایین نوش جونتون.
کاظم در اتاق را گشود و گفت:
- تا تو سفره می ندازی منم ظرفها رو می آرم.
- من باید اول نماز بخونم بعد غذا بخورم، ممکنه بعد از غذا سنگین بشم.
- اول بهتره غذا بخوری چون کباب سرد می شه و از دهن می افته. غذای ماسیده برای معده خوب نیست.
- چشم، باید به توصیۀ آقای دکتر گوش داد!
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#37
Posted: 5 Feb 2013 00:13
کاظم قهقهه ای سر داد و سفره را روی زمین پهن کرد. روزنامه را گشود و بوی کباب داخل اتاق پیچید. قاسم با چنگال مقداری از نان و کباب را جدا کرد و آن را درونبشقابی نهاد و گفت:
- تو مشغول شو من الان برمی گردم.
کاظم لقمه ای به دهان نهاد و قاسم هنوز از جا بلند نشده بود که اقدس خانم تلنگری به در اتاقزد و از همان جا گفت:
- می بخشین آقا قاسم اگه لباس چرک دارین بدین براتون بشورم.
قاسم بشقاب به دست نزد او آمد وگفت:
- نه اقدس خانم خیلی ممنون، فعلاً لباس چرک نداریم. ضمناً اینو هم بدین به مشتی. قابل نداره.
اقدس خانم از شرم رنگ باخت و گفت:
- خدا مرگم بده چرا خجالتم می دین!
- بوش تو خونه پیچیده ممکنه مشتی هوس کنه.
- ولی می ترسم واسش بد باشه چون که وضع سینه اش خیلی خرابه.
- نه بابا به دلتون بد نیارین این که سرخ کردنی نیست ان شاءالله که طوری نمی شه.
اقدس خانم بشقاب را گرفت و با تشکر از آنجا دور شد. دو برادر با ولع ناهارشان را خوردند. بعد از ناهار هر دو نمازشان را خواندند و قاسم آماده رفتن به سر کار شد و کاظم هم بالشی برداشت و روی زمین دراز کشید تا چرتی بزند.
آن شب شام را در اتاق اقدس خانم صرف کردند و با جعبه ای شیرینیاز مشتی هم عیادتی به عمل آوردند. اقدس خانم شیرینی ها را یکی پساز دیگری به دهان می نهاد و با بذله گویی می گفت:
- به به! شیرینی دکتر شدن چقدر می چسبه!
مشتی با صدای ناله مانندی غر زد:
- زن این قدر شیرینی نخور مرض قند می گیری!
اقدس خانم با دهان پر جواب داد:
- نفوس بد نزن قند این شیرینی ها کجا بود که مرضش منو بگیره! تازه تو غصۀ چی رو می خوری؟ اگه مریض شدم یه آقای دکتر تو خونه داریم که بدون گرفتن ویزیت منو درمون می کنه.
همگی با صدای بلند خندیدند. مدتی دور هم نشستند و از هر دری حرف زدند تا این که وقت خداحافظی رسید و هر دو برادر برای خوابیدن به اتاقشان بازگشتند. کاظم رختخوابها را روی زمین پهن کرد و هر دو وارد بسترخود شدند. کاظم دقایقی بعد چشمانش را روی هم نهاد و به خواب عمیقی فرو رفت.
او با وجودی که فعالیت جسمی چندانی نداشت مع ذالک جوان پر خوابی بود. هر زمان که به خانه می آمد و درون رختخواب می خزید تا چشم بر هم می نهاد به خواب سنگینی فرو می رفت اما برخلافاو، قاسم با این که صبح کلۀ سحر از خواب بیدار می شد و تا شب هم یکسره پشت دستگاه کفاشی می نشست و کار یکنواخت و خسته کننده ای انجام می داد، لهذا هنگام خوابیدن نمی توانست به راحتی بخوابد. تا مدتی چشمانش را روی هم می نهاد و به فکر فرو می رفت و آن قدر این طرف و آن طرف می غلتید تا این که بالاخره خوابش می گرفت. آن شب هم با وجود تحمل خستگی مفرط خواب به چشمش نمی آمد.
پس از آن زندگی آنها به سرعت سپری می شد. کاظم روزها به اداره می رفت و شبها هم در دانشکده مشغول به تحصیل گردید. مدتی بعد برای چندمین بار تغییر مکان داده و به محل دیگری کوچیدند. این بار خانۀ دربستی اجاره کردند که بتوانند به راحتی زندگی کنند. کاظم با نمرات عالی هر ترم را پشت سر می نهاد و قاسم از این همه موفقیتو پیشرفت شادمان بود.
هفت سال پر مشقت را پشت سر نهادند. کاظم از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل گردید. ناگزیر بود جهت طی دورۀ تخصصی خود به امریکا برود. چیزی که سالها انتظارش را کشیده بود حادث می گشت. این مسافرت برایش به منزلۀ نقطۀ عطفی بود که وی را به سر منزل مقصود می رساند.قاسم تحمل این جدایی را بر خود دشوار می دید چگونه می توانست دو سال از برادر دلبندش جدا باشد.دور از او بخوابد و دور از او نفس بکشد! مع هذا به خاطر سعادت برادر این جدایی را به جان خرید. حال که کاظم در آستانه پیروزی و موفقیت قرار داشت روا نبود که آینده اش فدای احساسات برادرانۀ قاسم شود.
هر دو در طی سالهای گذشته اندوخته ای فراهم کرده بودند کهبا آن مقدار، هزینۀ مسافرت کاظم تأمین می گشت. به زودی مقدماتسفر آماده گردید و کاظم در میان اشک شوق برادر ایران را به مقصدامریکا ترک کرد. قاسم هرگز تصورش را نمی کرد که رفتن کاظم مسیر حوادث را تغییر دهد.
وقتی به خانه بازگشت و جای برادر را خالی یافت بغضش ترکید و گریه مجالش نداد. قاب عکس برادر را از روی تاقچه برداشت و بر آن بوسه زد. چگونه می توانست دو سال رنج دوری را بر خود هموار سازد؟ بیست سال او را چون جان شیرین پرورانیده بود و یک شب دور از او نخسبیده بود.قاسم همیشه او را به چشم اولاد خویش می نگریست والحق هم در حقش پدری کرده بود.
تا چند روز خواب و خوراک از وی سلب گشته بود. به هر سو که نظر می کرد جای خالی او را به وضوح احساس می کرد. به خاطر آورد که وقتی هواپیما از زمین برخاست و در آسمان اوج گرفت گویی روح و روان قاسم هم به همراه هواپیما در آسمان لایتناهی به پرواز درآمد و از جسمش فاصله گرفت. بیشتر مواقع در محل کارش دیدگانش اشکبار بود. دستو دلش پی کار نمی رفت اما به خاطر تأمین معاش ناچار بود بیشتر کار کند. او وعده داده بود تا بازگشت برادر مقداری از هزینه های او را پرداخت کند بنابراین باید بیشتر تلاش می کرد.
بیشتر شبها خواب کاظم را می دید. او را می دید که در اونیفورم پزشکی بیماران خود را مداوا می کند و برادر هم به عنوان وردست او را همراهی می نماید. همواره از خدا آرزو می کرد او را آن قدر سالم و سر پا نگهدارد تا بتواند عروسی آبرومندانه ای برای کاظم ترتیب دهد و شاهد خوشبختی اش باشد. در هنگام ادای نماز از خدا می خواست که کاظم را در پناه خود قرار داده و پیروزش بگرداند.
یک ماه پس از خروج کاظم، نخستین نامه اش واصل گردید. قاسم با چنان شعفی نامه را به سینه فشرد و بر آن بوسه زد که نزدیک بود قلبش از کار بایستد! ازفرط مسرت روی پاهای خود بند نبود. در حالی که اشک شوق از دیدهمی فشاند به در خانۀ همسایه رفتو از پسر همسایه تقاضا کرد نامه را برایش بخواند. کاظم نوشته بود که در پانسیونی اتاق گرفته و در بیمارستانی مشغول طی دوره است و از وضع خود اظهار رضایت کرده بود.
وقتی قاسم به خانه بازگشت چنان مسرور بود که دلش می خواست تمام شهر را خبر کند! بااین که نمی توانست نامه را بخواند لهذا چندین بار آن را گشود و بر خطوطش بوسه زد. روز بعد از پسر همسایه خواهش کرد نامه ای در جواب برادر بنویسد. مقداریهم پول برایش فرستاد تا کمک خرجش باشد. برایش نوشت که مراقب سلامتی خود باشد و هر زمان که به پول نیاز داشت او را در جریان بگذارد.
نامه های کاظم تنها دلخوشی وی محسوب می گشت. هر زمان که او از موفقیت خود می نوشت قاسم دستهایش را به سوی آسمان بلند می کرد و شکر خدا را به جا می آورد و از خدا می خواست روز به روز او را در کارهایش موفق بگرداند. شبها نامه ها را مقابل خود می نهاد و ساعتها به آنها خیره می ماند و این کار باعث آرامش روحی وی می شد.
در این اندیشه بود که چگونه می تواند دور از برادر سر کند. همه جا بوی تن کاظم را حس می کرد. بیست سال آزگار همانند پدری دلسوز و یاری مشفق کاظم را در کنف حمایت خود قرار داده بود تا روزی شاهد مقصود را در آغوش گرفته و برادر را سربلند و پرغروربه عنوان فرد شاخصی که اهدافی بلند پایه در سر دارد در کنار مردم محرومش همراه و همگام باشد و همین رویاهای رنگین بود که رنجدوری را بر او تحمل پذیر می کرد.
قاسم مردی رنج دیده و خودساخته بود. در برابر ناملایمات، فقر و تنگدستی از خود مقاومت و پایداریبه خرج داده و خم به ابرو نیاورده بود و همۀ اینها را در برابر به ثمر رسیدن کاظم هیچ می انگاشت و از ترسیم آینده به نشاط می آمد.آینده ای که هیچ کس را از آن آگاهی نیست جز خدای سبحان.
یک سال بدین منوال سپری گشت.در این مدت قاسم هرچه را که در چنته داشت یعنی همان مختصر دست مایه را در طبق اخلاص نهاده وبه وسیله پست نثار برادر دور از وطن می کرد و خود به نان و پنیر اندکی قانع بود. این اواخر کاظم در نامه برایش نوشته بود که خودش می تواند نیازهای مادیش را برطرف سازد و از وی خواسته بود که از ارسال پول خودداری کند ولیکن قاسم آن را وظیفۀ خود می دانست.
برحسب ظاهر کاظم احتیاجی به پولهای برادر نداشت و از امکانات رفاهی نسبی برخوردار بود. از بیمارستان محل کارش حقوق و مزایای مکفی دریافت می کرد و از لحاظ خورد و خوراک و جا و مکان هم مشکلی نداشت و چون این مطالب را در نامه های بعدی به برادر تفهیم نمود قاسم از آن پس سعی کردبرایش پولی نفرستد بلکه پولها را در بانک برای روز مبادا پس انداز می کرد. دلش می خواست با این مبلغ مخارج عروسی برادر را به عهده بگیرد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#38
Posted: 5 Feb 2013 00:19
صبح پشيمانى 4
بعد از سپری شدن یک سال به تدریج تماس کاظم با ایران محدود گردید. اکنون پس از چند ماه انتظار، نامه ای کوتاه و خلاصه شدهدر چند سطر به دست برادر می رسید اما قاسم به آن هم دل خوش می داشت و بی اعتنایی برادر را حمل بر کار زیاد و مشغلۀ فراوان وی می نمود. در عوض خود از طریقدوستان نامه های بلند بالایی برای برادر می نوشت و تمام جریانات و وقایع روزمره را برایش با آب و تاب فراوان شرح می داد.
از آمال و آرزوهایش برای او می نوشت و برایش آرزوی موفقیت و تندرستی می کرد. کاظم چنان غرق در بی خبری بود که وضعیت برادر و سوز و گداز وی برایش کمترین ارزشی نداشت. او به تنها چیزی که اهمیت می داد تثبیت موقعیت کنونی خود در کشوری بیگانه بود. تمام چیزهایی را که سالها در ذهنیات خود از خدا طلب نموده بود اینک بی دغدغۀ خاطر برایش مهیا گشته بود. در مقام خود از احترام و تکریم ویژه ای برخوردار بود و دلیلی نمی دید که با بازگشت به سوی وطن خویشتن را دچار دردسر نماید و قاسم را چون بار اضافی بردوش خود حمل کند.
دو سال دورۀ تخصصی به پایان رسید اما کاظم در نامه هایش خبری از بازگشت خود نمی داد. گویا قاسم هم بی میلی او را نسبت به بازگشت به ایران احساس کرده بود. ماهها بود که هیچ خبر تازه ای از برادر دریافت نکرده بود و در نگرانی خفقان آور دست و پا می زد.
سرانجام پرده ها دریده شد و راز نهان آشکار گردید. کاظم در نامه اش آب پاکی را روی دست برادر ریخت و صراحتاً اعلام کرد که تمایلی به برگشتن ندارد. او نوشته بود:
«اگر برای خوش آیند تو بگویم که به زودی باز خواهم گشت دروغی احمقانه و فاحش است، من دراینجا زندگی آرام و بی دغدغه ای را می گذرانم، یک زندگی کاملاً ایده آل، درست همان گونه که سالها نهال آرزویش را در دل پر حسرت خویش می پروراندم. من هم همانند هم سن و سالانم تمایلات فراوانی نسبت به آرمان و آرزوهایم دارم. می خواهم موفق و قابل احترام باشم. می خواهم در رفاه و آسایش زندگی کنم. این حق مسلم من استکه از زحمات چندین و چند ساله ام لذت ببرم. اگر مرا ناسپاس بخوانی با تو احساس همدردی می کنم! شاید چنین باشد اما من راه خود را یافته ام. تو بدون من هم می توانی به زندگیت ادامه بدهی همین طور که تا به حال داده ای ولی هرگز از من مخواه که به امیال و آرزوهایم پشت پا بزنم.من مستحق یک زندگی ایده آل هستم. تصور نکن که محبتهای تو را فراموش کرده ام، برای این که حسن نیتم را ثابت کرده باشم برایت مبلغی پول می فرستم شاید بتواند گوشه ای از محبتهای تو را جبران کند. از روی تو شرمسارم و تقاضای عفو و بخشایش دارم.»
قلب قاسم با خواندن نامه یک باره صد پاره شد. گویی دنیا بر سرش فرو ریخته است. آیا حقیقت داشت؟ آیا کاظم به تمام قول و قرارهایش پشت پا زده بود؟ آیا او دیگر برنمی گشت؟
قاسم چگونه می توانست دوری او را برای همیشه تحمل کند! چنین گفتار و رفتاری از کاظم غیرعادی و بعید به نظر می رسید. کاظم همیشه آرزو داشت در وطن خویش و به مردم روستاهای دور و نزدیک خدمت کند حال چه پیش آمده بود که او خاک بیگانه ای را بر مأمن و زادگاه خود ترجیح می داد؟چه واقع شده بود که امیال و آرزوهایش را در کشوری غریب جستجو می کرد؟
پذیرفتن این امر برای قاسم ناممکن بود. آیا می توان باور کرد که اینک که کاظم دستش بهدهانش رسیده و سری از میان سرها به درآورده دیگر به وجود برادر نیازی نداشته و تمام معیارهای اخلاقی را زیر پا بگذارد و آن همه فداکاری و از جان گذشتگی را از خاطر ببرد؟ قاسم به دشواری می توانست این فرضیه را بپذیرد. قضاوت در مورد اعمال برادر برایش دشوار بود و نمی توانست از مفهوم چنین تصمیمی سر دربیاورد.هرچه بیشتر می اندیشید کمتر بهنتیجه می رسید. عاقبت با توسل جستن به همان همسایه، نامه ای برای او نوشت. نامه اش چنان پرشور و با احساس بود که قلب هر آدم منصفی را به لرزه درمی آورد. برایش نوشت که چگونه میتواند به قول و قرارها و اعتقاداتش پشت پا زده و به یک مملکت غریب با مردمانی غریب تر دل ببندد و گذشته هایش را فراموش کند؟ سعی کرده بود خاطرات تلخ و شیرین گذشته را در نامه بهترسیم درآورده و او را از دام زیاده طلبی و حرص و آز برهاند. و در خاتمه وی را به روح بزرگوار مادرسوگند داده بود که هرچه زودتر به ایران بازگردد و وی را از فیض دیدارش محروم نگرداند.
یقین داشت که با این نامۀ سراسر آه و اندوه، کاظم به خود آمده و عزم بازگشت می نماید. هفته ها را در انتظار جانگدازی سپری ساخت اما جوابی از وی دریافت نکرد. قاسم مصمم و با اراده بود و نمی خواست شکست را بپذیرد بنابراین از پای ننشست و ماهی یک نامه برایش پست کرد. دلش قرار نمی گرفت. می خواست آن قدر به این کار ادامه دهد تا کاظمرا به زانو درآورد.
مدام به این و آن متوسل می شد تا برایش نامه بنویسند. هرچه بیشتر می جست راه به جایی نمی برد. این اواخر هرچه نامه می نوشتنامه هایش برگشت می خورد. گیرنده به دلیل تغییر جا و مکان شناخته نشده بود. قاسم که چاره ای جز تسلیم نداشت خود را به قضا و قدر سپرد. از این پیش آمد چنان متأثر بود که کمرش تا گشت. شبها با بی میلی به خانه می آمد. نه مصاحبی، نه هم صحبتی، از همه بدتر فراق برادر و بی خبری مطلق او را از پا درآورده بود.
از غصه داشت دق مرگ می شد. در تنهایی می پوسید و چون شمع آب می گردید. دلش هوای کاظم را کرده بود ولی چگونه می توانست خود را به او برساند؟ قلبمشتاقش برای دریافت نامه ای، خبری از جانب برادر در سینه پرپرمی زد. هر دو زادۀ یک پدر و مادر بودند اما چقدر از لحاظ افکار و اندیشه بینشان تفاوت بود. یقیناً او خصایص پدر را توأماً در خود جمع داشت، بی عاطفه و متکبر!
روزها مانند قرنها برایش سپری میشد. ساعات بیکاری را در خانه به سختی می گذراند. حالت آدمهای گیج و مسخ شده را داشت که گمشده اش را طلب می کند. بی خبری طاقتش را طاق کرده بود. همیشه از خود می پرسید:
- آیا او روزی باز خواهد گشت؟
تأثر و تألم ناشی از این واقعه تا مدتها بر او اثرات منفی نهاده بود. روزگارش را با پریشانی و نگرانی سپری می ساخت. با وجودزخمی که از او بر دل داشت مع الوصف تمام وجودش آکنده از مهر برادر بود و نمی توانست کمترین کینه و عدواتی از وی به دل بگیرد. تنهایی چون سم مهلکی به تار و پود وجودش آسیب می رساند. در چنین شرایطی قاسم هیچ راهی جز صبر و شکیبایینداشت.
به او گفته بودند که می تواند اطلاعات سودمندی در مورد نشانی دقیق کاظم از طریق وزارت امور خارجه به دست آورد و قاسم که به روزنه ای از امید دست یافته بوددر اسرع وقت به وزارتخانه مراجعه کرد. چقدر او را سر می دوانیدند. مدام از این اتاق به آن اتاق می کشاندنش اما هیچ کس جواب درستی به او نمی داد. مراجعه به وزارت خانه کار هر روز او شده بودتا جایی که صدای اعتراض مسئولانبرخاست و به او امر کردند که تااطلاع ثانوی در خانه اش منتظر اعلام نتیجه بماند و از مراجعه مکرر و بی حاصل به آن سازمان خودداری ورزد.
قاسم دل شکسته و مأیوس به خانه بازمی گشت. در واقع راه چاره را نمی دانست. نه صاحب زور و زر بود و نه پارتی. فقط انتظار می کشید لیک انتظار کشیدن هم بی فایده بود. حتی با گذشت زمان هم از التهاب درونیش کاسته نشد. پریشان خیالی، او را به مرز جنون رسانده بود. این اندوه توانفرسا و بی پایان قامتش را درهم پیچیده بود. فضای سنگین حاکم بر خانهعذابش می داد. به هر سو که می چرخید بوی کاظم به مشامش می رسید. چون یعقوب سرگشته پیراهن یوسفش را بر دیده می فشرد و اشکها بر گونه جاری می ساخت. پس از مدتی ناگزیر از آن خانه نقل مکان کرد و به محل دیگری اسباب کشی نمود. اتاقی کوچک و نمور اجاره کرد و زندگیخود را از سر گرفت.
هنوز هم امید خود را از دست نداده بود. هر از چند گاهی نومیدانه به خانۀ قبلی سر می زد تا شاید نامهای از کاظم به آن آدرس رسیده باشد. هر بار که از صاحبخانه پاسخ منفی می شنید آهی ژرف و جانسوز از اعماق سینه بیرون می دادو سرافکنده و نگران راهی خانه می شد.
به این ترتیب هفته ها به ماه تبدیل می شدند و ماه به سال. عاقبت پس از یک سال دوندگی، ازسوی وزارت خانه طی نامه ای وی رابه آنجا فراخواندند. ظاهراً توانسته بودند آدرس جدید او را بیابند. نخستین اقدام قاسم پس از دریافت آدرس، ارسال نامه ای بلندبالا به سوی برادر بود.
این بار سعی کرده بود به جای پند و اندرز دست تضرع و نیاز به سوی او دراز کرده و عاجزانه از وی بخواهد که حتی مدت کوتاهی هم که شده به ایران بازگردد. پس از ارسال نامه با شور و هیجانی وصف ناپذیر به انتظار وصول نامه لحظه شماری می کرد. برای شمارش روزها هر صبح بر دیوار اتاق خطی می کشید تا معیار زمان را به دست آورد.
چند هفته بعد برخلاف انتظار نامۀ کاظم را دریافت داشت. چنان ذوق زده بود که اشک چون چشمه از چشمانش می جوشید و فرو می ریخت. در اوج احساسات شدید و هیجان آمیز، با دیدگانی اشکبار از خانه بیرون آمد و به نزد پسر همسایۀ سابق شتافت.
رهگذران با شگفتی وی را نظاره می کردند. گاه می خندید و گاه می گریست و با صدای بلند با خود سخن می گفت. عده ای به تصور این که با دیوانه ای مواجه گشته اند خود را از مسیرش به کنارمی کشیدند. در آن لحظه دنیا به اوتعلق داشت و شادی از سیمایش می تراوید. نامۀ کاظم مختصر و خشک بود چنان رسمی وی را مخاطب قرار داده بود که قلبش قرین اندوه گردید.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#39
Posted: 5 Feb 2013 00:22
بی پروا بر او تاخته بود که چرا با نگارش نامه و یادآوری گذشته ها ذهن او را آشفته گردانیده است! تکرار کرده بود که تمایلی به بازگشت ندارد و در آنجا اوقات خوشی را می گذراند. پیشنهاد کرده بود اگر مایل به دیدارم هستی می توانی برای دیدنم به اینجا بیایی و اگر توانایی مالی نداری حاضرم تمام هزینۀ رفت و برگشتت را پرداخت کنم اما از منمخواه که به ایران بازگردم و...
قاسم به هیچ وجه انتظار چنین پاسخی را نداشت. با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و سعیکرد بر خود مسلط شود. با قلبیآکنده از اندوه به خانه بازگشت. ساعتی به عکس کاظم خیره ماند وچون دیوانگان خندید و گریست. هیچنیرویی قادر نبود غم و محنت را از قلبش بزداید.
سعی می کرد با شکیبایی و خویشتن داری با قضیه برخورد کند. تقدیر سرانجام آن دو را برایهمیشه از هم جدا کرده بود. بغضی تلخ بیخ گلویش چسبیده بود و هرچه می گریست اشکش پایانی نداشت. تصمیم گرفت بازهم برایش بنویسد و او را به بازگشت ترغیب کند. هر چند که مواجهه با این جریانات برایش تلخ و ناگوار بود لهذا حاضر بودخود را به دریا افکند، یا در میان آتش اندازد اما دل برادرش را نشکند و به خواسته هایش احترام بگذارد. حال که او چنین راهی را برگزیده بود چاره ای جز پذیرفتن نداشت. کاظم حق داشت اختیار زندگیش را در دست بگیرد و قاسمبه خاطر احساسات خود نمی بایستوی را در فشار و تنگنا قرار دهد.
در آخرین نامه به نوشتن جواب کوتاهی اکتفا کرد و گفت:
«من تو را در انتخاب راهت سرزنشنمی کنم. نیک بختی و سعادت تو آرزوی قلبی من است. هر کجا که باشی برایت دعا می کنم کهنردبان ترقی را طی نمایی. بهتر است به فکر من هم نباشی. بالاخره هر جوری که شده جور زمانهرا تحمل کرده و گلیم خود را از آب بیرون می کشم. فقط از خداوند قادر متعال می خواهم تو را از فساد و پلیدی مصون بدارد و به راه راست هدایت کند.»
قاسم نامه اش را فرستاد اما هرگز پاسخی دریافت نداشت. از لحاظ روحی روز به روز تحلیل می رفت.تنها آرزویش دیدار مجدد برادر بود و می دانست که امری محال است. وجود منتظرش در سکوت و تنهایی می پوسید. زمان برایش به کندی می گذشت.
ساعتها کار طولانی و بی وقفه او را از پا درآورده بود. برای فراموشکردن جور و جفای برادر خود را غرق کار کرده بود. در پایان روز، سرانجام کرکرۀ مغازه را پایین می کشید و به سمت خانه به راه میافتاد. آبی به دست و صورت خود می زد و وارد اتاق می شد. با دیدن عکس کاظم خستگی کار از تنش خارج می شد.
در تنهایی همواره حضور خدا را در کنار خود احساس می کرد. سحرگاهان که جهت ادای نماز از خواب برمی خاست در داخل حیاط کنار حوض می نشست و به جستو خیز ماهی های قرمز خیره می ماندو خاطرات ایام گذشته در ذهنش جان
می گرفت.
چگونه می توانست بپذیرد که کاظم با جاه طلبی خود باورهای ذهنی او را درهم بریزد؟ چگونه میتوان تا بدین پایه ناسپاس بود ومحبتهای برادر را زیر پا نهاد و بر آن همه شور و احساس خط بطلانکشید؟ یقین داشت که کاظم اسیر غرور و تکبر گشته است. آری پرندۀ غرور و نخوت بر بالای سرش به پرواز درآمده و سایه اش را بر سرش گسترانیده بود.
او اینک در اوج تنهایی، بی یار و یاور به آینده می اندیشید. برای نخستین بار در زندگی احساس پوچی می کرد. حاصل سالها تلاشبی وقفه، تنهایی و کنج عزلت نشستن بود. نه دل و دماغ کار کردن داشت نه امید و آرزویی به فردا.روزها با درونی پرآشوب پایش را از قاب در بیرون می نهاد و شب خسته و دل مرده بی هیچ شور و شوقی به خانه بازمی گشت. همیشه تنهای تنها بود. در تمام آن سالها از هیچ غریبه و آشنایی کمک جدی نگرفته بود و تا آن زمان ناملایمات را تحمل کرده و روی پاهای خود ایستاده بود. اما اینک تحمل این وضع را برای خود دشوار می دید. از در و دیوار خانه باران غم می بارید. چقدر از این زندگی خسته شده بود.
سالها به دنبال هم گذشتند. سالها انتظار کشید، از شنیدن پای هر رهگذری، از صدای زنگ در، از سایۀهر عابری، هیاهویی پر آشوب در وجودش به پا می شد. غم هجران کاظم تاب و توانش را بریده بود. با گذشت ایام زندگیش جریان عادی خود را از سر گرفت. روزها بادلگرمی به کار می پرداخت. اگر کار می کرد تنها به این دلیل بود که محتاج کسی نگردد.می خواست برای روزهای پیری و از کار افتادگی خود ذخیره ای داشته باشد. او انسان مآل اندیشی بود.
روزی از روزها که از سر کار به خانه بازمی گشت و غرق در تفکرات خود بود ناگهان کسی اورا به نام خواند. حیرت زده به جانب صاحب صدا برگشت و در نهایت شگفتی اقدس خانم را به همراه دخترش دید. به قدری از ایندیدار شادمان گشت که گویی پس از سالها دوری خواهری مهربان را می بیند. هر سه نفر در حاشیۀ پیاده رو به احوالپرسی پرداختند.
اقدس خانم با این که خود پیر و خمیده گشته بود، مع هذا از این کهقاسم را در آن سن و سال پیرتر و ناتوان تر از گذشته ها می دید سخت متعجب بود لذا نتوانست حیرت خود را کتمان دارد و پرسید:
- آقا قاسم مثل این که زندگی بهت نساخته! آخه خیلی داغون شدی! اول نشناختمت و با شک و تردید صدات کردم. زیاد هم مطمئننبودم که خودتی.
قاسم آهی کشید و پاسخ داد:
- زندگیه دیگه اقدس خانم چیکار می شه کرد! راستی از مشتی چه خبر؟ حالش چطوره؟
این بار اقدس خانم بود که آه پر سوزی از اعماق سینه بیرون داد و گفت:
- شما که رفتی و به کل مارو فراموش کردی. دیگه نگفتی تو گوشه ای از این تهرون بزرگ خواهری داری و شوهر خواهری! نکنه از ما خطایی دیدی که دیگه سراغی ازمون نگرفتی؟
- این حرفا چیه اقدس خانم، هر جا که باشم زیر سایۀ شما هستم. فکر میکنین اون قدر ناسپاسم که محبتهای شمارو فراموش کرده باشم! به خدا گرفتاری فرصت نمی ده.
- بله امان از گرفتاری و مشغله، به هر حال راجع به مشتی می گفتیم. متأسفانه مشتی 2 ساله که عمرشو داده به شما. من حالا با دخترم زندگی می کنم.
چهرۀ قاسم درهم رفت و با تأثر سری تکان داد و در حالی که نم اشکی در دیدگانش دیده می شد گفت:
- خدا رحمتش کنه، خدا بهتون صبر بده. هیچ خبر نداشتم وگرنه برای عرض تسلیت خدمت می رسیدم.
- مهم نیست مرگ دست خداست. همۀ ماها چند روزی مهمون این دنیا هستیم حالا یکی زودتر یکی دیرتر. خُب شما چیکار می کنی؟ راستی حال آقای دکتر ما چطوره؟ خیلی دلم واسۀ پسرم تنگ شده، دلم می خواد برم مطبشو و خودمو به عنوان یه مریض نشونش بدم ببینم مارو می شناسه!
قاسم سرش را به زیر انداخت. تأثر و غم در سیمایش دیده می شد. دروغدر ذاتش نبود، نمی توانست خلافواقع چیزی بگوید. اقدس خانم که سکوت او را دید گره ای به ابرو انداخت و با نگرانی پرسید:
- چی شده آقا قاسم طوری شده؟ مثل این که از حرفام ناراحت شدی؟
- نه چیز مهمی نیست.
- نکنه خدای نکرده واسۀ آقای دکتر اتفاقی افتاده که ما نمی دونیم؟
- نه گفتم که چیز مهمی نیست. راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، کاظم چند سالی می شه که به خارجه رفته. گویا آب و هوای اونجا خیلی بهش ساختهچون که تنها برادرشو از یاد برده و دیگه باهام تماس نمی گیره.
- یعنی حاجی حاجی مکه؟! عجب دوره زمونۀ بی وفایی شده! اصلاً نمی شه باور کرد! پس شما هم مثل من تنها مونس تو از دست دادی و یکه و تنها شدی! این دنیا به هیچ کس وفا نکرده. یعنی ممکنه اون محبتهای شما رو فراموش کرده باشه!؟ من که اصلاًباورم نمی شه. آقا کاظم جوان معقول و سر براهی بود!
- مهم نیست اقدس خانم، امیدوارم هرکجا که هست خدا اونو در پناه خودش حفظ کنه. من اگه کاری کردم فقط وظیفه امو انجام دادم و به جز خدا چشم امیدی از کسی ندارم.
- خدا اجرت بده آقا قاسم خوبی هیچوقت فراموش نمی شه. حالا که تنهایی لااقل بیا به ما سری بزن.
- چشم حتماً خدمت می رسم.
قاسم پس از گرفتن آدرس اقدس خانم از آنها خداحافظی کرد و به راهخویش ادامه داد. همان شب هنگام ادای نماز، دست دعا به سوی آسمان دراز کرد و با قلبی مالامال از رنج و اندوه با خدای خود راز دل کرد:
- خداوندا تو دانا و توانایی، تو قادر متعالی، از تو می خواهم تا قبل از این که به سرای باقی بشتابم مرا به تنها آرزویم برسانی. بگذار فقط یک بار هم که شده کاظم را از نزدیک ببینم آن وقت جانم را بستان.
ده سال گذشت. برف پیری بر چهره و محاسن قاسم نقش بسته بود. بیست سال پیرتر از سنش نشان می داد. قلبش بیمار بود و تنش رنجور. هنوز در همان مغازۀ کوچک کفاشی مشغول به کار بود و در خانه ای اجاره ای روزگار می گذراند. تنها همدم و یگانه مونسش رادیوی جیبی اش بود که اوقاتش را با گوش دادن به آن می گذراند.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#40
Posted: 5 Feb 2013 00:34
در یکی از روزها که به اخبار رادیو گوش می داد خبر حیرت آوری توجه اش را به خود جلب کرد. گوینده در قسمتی از سخنانش اعلام کرد، یک پزشک ایرانی که به تازگی از خارج از کشور بازگشته موفق شد بزرگترین عمل جراحی قلب را روی کودکی انجام دهد. این پزشک که کاظم عادل نام دارد در حال حاضر در بیمارستان ... مشغول طبابت می باشد و...
با شنیدن نام کاظم قلبش یک باره فرو ریخت و با ولع فراوان خود را به سمت رادیو کشید و صدای آن را بلندتر کرد. گوینده ادامه داد:
- در پی این عمل موفقیت آمیز همکاران ما با دکتر عادل گفتگویی انجام داده اند که توجۀ شما را به آن جلب می نماییم.
دقایقی بعد قاسم صدای او را شنید که در مورد نحوه عمل به پرسشهای گزارشگر پاسخ می داد. در آن لحظه تمام اندامش از شوق می لرزید. به گوشهایش اطمینان نداشت. یعنی کاظم به وطن بازگشته بود بدون این که برادررا در جریان بازگشت خود قرار دهد؟
زمان دور و درازی از آخرین دیدارشان می گذشت. 12 سال گذشته بود، قاسم نمی دانست الان برادر چه تیپ و قیافه ای دارد. آیا ازدواج کردهو زن و فرزند دارد؟ آیا همان طور جوان و خوش قیافه است؟ قلب بیمار قاسم در سینه تلاطم داشت. شوق دیدار چنان در وجودش شکوفا گشته بود که آرام و قرار از وی سلب شده بود.
تصمیم گرفت به دیدن کاظم برود. هر طوری که شده باید با اومواجه می شد. آن روز به درستی نتوانست به کارهایش بپردازد. بهدلیل ضعف و کم سویی چشمانش شبها زودتر از گذشته به خانه می آمد. نیرویش رو به تحلیل بود. سابقۀ بیماری قلبی داشت. یک بار دو سال پیش دچار عارضۀ سکته شده بود اما خطر تا حدودی برطرف گردیده بود.
از نظرش واقعۀ شگفت انگیزی بود! برادرش متخصص قلب بود واو امیدوار بود که روزی به دست کاظم مداوا شود و اگر قرار بود بستری شده و تحت عمل جراحی قرار بگیرد چه بهتر که این کار به دست کاظم صورت پذیرد. چقدر از موفقیت او احساس غرور می کرد!
شام مختصری خورد و پس از ادای نماز به رختخواب رفت. فکرش آشفته بود. شادی و غم هر دو در وجودش موج می زد. شادی دیدار برادر و غم این که آیا او را در چنان شرایطی خواهد پذیرفت؟ شاید قاسم در نظر او مرده ای بیش نبود.مگرنه این که او سالها در همین خانه زندگی کرده بود و کاظم آدرس محل زندگیش را هم داشت اما دو خط نامه را در طی این همه سال از او دریغ داشته بود. اکنون که کاظم برای خود فرد شاخص و ممتازی گشته بود صلاح بود بهدیدنش برود و به عنوان یک برادر در کنارش قرار بگیرد؟تا صبح دیده بر هم ننهاد. چند بارقلبش دچار بحران گردید که با مصرف قرص و دارو از ناراحتی آن کاست. نمی دانست چه تصمیمی بگیرد. صبح مثل هر روز به مغازه رفت. نگاهی به اطرافش انداخت. تمام وسایل و ابزارش مانند او پیر و مستعمل گشته بود. دکانی کوچک و بیغوله مانند! کاظم به چه چیز او فخر بفروشد؟ به چه چیز او دل خوش بدارد؟ یک برادر،مشهور و نام آور، و آن دیگری؟...
در میان اوهام و تصورات درهم و برهم بناگاه از جا برخاست. دست و رویش را شست و کرکرۀ مغازه راپایین کشید. در برابر نفس خود یارای مقاومت و پایداری نداشت. اسم بیمارستان را که از رادیو شنیده بود به خاطر داشت. با سرعت سوار تاکسی شد و به سمت بیمارستان به راه افتاد.
هرچه به مقصد نزدیکتر می شد هیجان و اضطرابش فزونی می گرفت. در دل می گفت خدایا کمکم کن، به من قدرت مقاومت بده... عنان اختیار از کف داده بود. وقتی از تاکسی پیاده شد پاهایش به فرمانش نبود. بهدشواری می توانست هیجان خود را کنترل کند.
وقتی به نگهبانی دم در نزدیک می شد حقیقتاً حالت مرد نزاری را داشت که در حال احتضار است. مؤدبانه گفت که به ملاقات دکتر عادل آمده است. مرد نگهبان او را به قسمت اطلاعات راهنمایی کرد. در باجه اطلاعات مردی اخمو با چهره ای عبوس و خشن نشسته بود. در پاسخ او گفت:
- باید با مسئول بخش تماس بگیرم.
بعد گوشی را برداشت و دو شماره را با انگشت چرخاند. بعد از ارتباطمکالمه، کلماتی بین او و شخص مخاطب رد و بدل گشت. سپس با خونسردی گوشی را نهاد و گفت:
- برو طبقه سوم قسمت پذیرش.
و با دست به آسانسور اشاره کرد. در نگاهش تحقیر موج می زد. قاسم می دانست که با آن سر و وضع در چنان جایی وصلۀ ناجوری را می ماند که بر لباس فاخری دوخته شده باشد! بی توجه به نگاه کنجکاو و دریدۀ مرد راه پله ها را در پیش گرفت. چنان هیجانه زده بود که نفهمید چگونه پله های سه طبقه را طی کرده است.
در قسمت پذیرش خانم پرستاری با چهرۀ بی تفاوت نشسته بود وبه صورتش کرم پودر می مالید. وقتی فهمید که قاسم جهت ملاقات دکتر آمده است پوزخندی زد و پرسید:
- بیماری؟
- هم بله و هم نه.
- یعنی چی؟ اینم شد جواب؟! اگه مریضی باید واست پرونده تشکیل بدن، اگه نیستی پس چرابه اینجا اومدی؟
- فقط می خوام آقای دکتر رو ببینم.
زن موهای بلندش را از صورت کنار زد و پرسید:
- از آشنایان دکتر هستی؟
- بله.
- پس کار خصوصی داری؟
- بله.
- ولی دکتر کسی رو به حضور نمی پذیره مگه بیمارانی رو که پرونده داشته باشن، اونم با تعیین وقت قبلی.
- خُب اگه بخوام پرونده تشکیل بدم چقدر طول می کشه تا نوبتم بشه؟
- تقریباً سه ماه.
- سه ماه!؟
- بله سه ماه!
- ولی تا اون موقع من می میرم.
- خُب به دکتر دیگه ای مراجعه کن.
- نه نمی تونم، اون تنها طبیب درد منه.
- بالاخره من نفهمیدم شما مریض هستی یا نه!؟
- خانم تو رو خدا هیچ راهی نداره زودتر به من وقت ملاقات
بدین؟ مثلاً همین امروز، حاضرم تا شب هم صبر کنم.
- گفتم که نمی شه.
- حتی اگه به آقای دکتر بگین یکی از بستگانش به ملاقاتش اومده؟
زن با کنجکاوی سر تا پای او رااز نظر گذراند و گفت:
- شما از بستگان دکتر هستی؟
- بله همین طوره.
- پس مریض نیستی؟
- چرا مریض هستم، بیماری من در صورتی خوب می شه که دکتر رو ببینم.
زن تصور کرد با دیوانه ای روبرو گشته است. از جوابهای بی سر و ته او هیچ چیز دستگیرش نشده بودبنابراین رو ترش کرد و گفت:
- آقا اینجا بیمارستانه وقت منو نگیر! اگه مریضی بفرستم برات پرونده تشکیل بدن، اگه مریض نیستی لطفاً مزاحم نشو.
قاسم در تمام طول عمر مردی متینو کریم النفس بود و با همگان رفتاری نزاکت آمیز داشت. از تصور این که زن او را مزاحم تلقی کند ناراحت گردید با دستپاچگی دست به دامان زن شد و گفت:
- خانم توجه بفرمایین، من یکی از اقوام نزدیک آقای دکتر هستم. 12 سال آزگاره که حسرت دیدار ایشون تو دلم مونده، الان از راه دوری اومدم فقط به این امید که چند لحظه ایشون رو ببینم و برم حالا اگه ممکنه قلب این پیرمرد بیچاره رو نشکنین و به من عنایتی بفرمایین.
- متأسفانه من نمی تونم کاری براتون بکنم. برای دیدن دکتر باید وقت قبلی بگیرین، کمتر از سه ماه هم نمی شه. من خارج از مقررات نمی تونم کاری بکنم.
قاسم مأیوسانه از آنجا خارج و به طبقۀ هم کف رسید. باورش نمی شد ناامید از آنجا خارج گردد. وقتی از در خروجی بیمارستان بیرون میرفت چهره اش غمگین و درهم فرو رفته بود. دلش نمی آمد آنجا را ترک کند. مدتی کنار در ایستاد و بلاتکلیف به اطراف نگریست، هیچ کس توجهی به او نداشت. ساعتی بعد به ناچار راه خانه را در پیش گرفت.
از فردای آن روز چیزی مثل خوره دروجودش رخنه کرده بود. تحمل یک جا ماندن را نداشت. آن روز هم به امید دیدار برادر راهی بیمارستان گردید و فردا و فرداهای دیگر، اما همۀ تلاشهایش بی ثمر بود. دیدار برادر را آرزویی محال و ناممکن می دانست.
یک روز ناگهان فکری از ذهنش گذشت. یک ماه تمام بود که از کار و زندگیش زده بود و اطراف بیمارستان پرسه می زد. تلاشی بی حاصل و عبث که نتیجه ای جز اتلاف وقت و پریشانی نداشت. این بار تصمیم گرفت از راه دیگری وارد شود. در این یک ماه یک لحظه هم آب خوش از گلویش پایین نرفته بود. از لحاظ مالی در شرایط بدی قرار داشت. وقتی از بیمارستان مراجعت می کرد دل و دماغ کار کردن نداشت در نتیجه هیچ درآمدینداشت. تصمیم گرفت به این کار بیهوده خاتمه دهد.
روزگار غریبی ست نازنین ...