ارسالها: 14491
#391
Posted: 24 Oct 2013 08:37
- نه خودت بخور. لیوان که نداری؟
- بگیر. حوصله ندارم روز قیامت کولت کنم.
نیالا دوباره خندید و در بطری را باز کرد و بر دهان گذاشت و آب که میخورد بالای مقنعه اش را با نوک انگشتان گرفته بود و با گوشهی چشم ابراهیم را نگاه میکرد و انگار میخواست دوباره بخندد. ابراهیم تکیه داده بود به دیوار سنگی تا پیرمردی از کنارش بگذرد. حواسش به آب خوردن دختر بود. او هم خنده اش گرفته بود. دستش را دراز کرد و گفت: خوب است یک تعارف زدیم ها. شمر!
نیالا با خنده آب خوردن را قطع کرد و آب پاشید روی زمین و سرفه اش گرفت. ابراهیم هم خندید و گفت: نوش جان. دو تا قایم بزن پشت خودت.
دختر که هنوز داشت ریسه میرفت با دست اشاره به بالا کرد که یعنی نه و دولا دولا جلو رفت تا راست ایستاد.
- وقتی آب میخوردم چرا نگاهم میکردی؟
- دلیلی نداشت.
- مگر میشود؟
- جوابت را میدهم اما یک شرط دیگر هم به شرط ضدحال نزدن اضافه میکنم.
نیالا گفت: هوم. بگذار فکر کنم. خیلی خب قبول است.
ابراهیم گفت: داشتم فکر میکردم چه حیف که مقنعه سرت کرده ای و نمیشود آب خوردنت را... هوم آب خوردنت را بهتر...
نیالا گفت: ای سنتی عاشقپیشه! همان قضیهی گلوی بلورین و... ها ها
چرخید و کیفش را در هوا تکان داد.
ابراهیم سرش را پایین انداخت و گفت: زیرش زدی.
- چرا؟ چرا زیرش زدم؟ هیچ هم نزدم.
- چرا دیگر. ضدحال زدی.
این را گفت در حالی که به زحمت صدایش درمیآمد طوری که یک بار حرفش را خورد و کلمات را جوید. نیالا شاید متاثر شده باشد گفت: خیلی خب. معذرت میخواهم. سنتی شاید یک کمی بار منفی داشته باشد اما عاشقپیشه که بد نیست. هست؟
ابراهیم آهی کشید و گفت خب سوال بعدی.
نیالا جواب داد کی ازم خواستگاری میکنی؟ داری الان مثلاً تحقیقات میکنی دیگر. سوال هات را دقیق بپرس پس فردا مادر شوهرم نگوید چرا نمیدانستی چشمش ضعیف است یا بچهاش نمیشود.
ابراهیم بالاخره به حرف آمد و گفت: نگفتی کجای اصفهان؟
نیالا ورجه وورجهای کرد و از روی یک سنگ پرید و گفت: گفتم که. فرقی نمیکند. اصلاً من هم یک شرط میگذارم. مسایل خصوصی ممنوع. میرویم پلنگچال سک سک میکنیم صبحانه میخوریم و برمیگردیم و نمیپرسیم چند تا خواهر داری؟ چندتاشان شوهر کرده اند؟ قبول است؟ راستی شرط تو چه بود؟
ابراهیم جوابی نداد. با آستین بینیاش را فشار داد و به پیرمردهایی راه داد که بلند بلند به بحث سیاسی مشغول بودند و نوک کلنگهاشان را در هوا میچرخاندند انگار نقشهی جنگی را بر هوا ترسیم میکنند.
شروع کردند به بالا رفتن از راه بی آنکه توی حرف هم بپرند، بی آنکه سوال خصوصی بپرسند و بی آنکه بدانند راه طولانی است و برآمدن آفتاب حالا چیزی حدود ساعت ده را نشان میدهد. ابراهیم کلاه لبه داری را از کولهاش درآورده و بر سر گذاشته بود، نیالا جایی در بین راه در دستشویی یک رستوران سایهی ارغوانی چشمش را پررنگ تر کرده بود. ابراهیم میان حرف ها گاه می ایستاد و نفسی تازه میکرد اما نیالا همانطور میگفت و میرفت و گاهی متوجه نمیشد که ابراهیم مثلاً ده متر عقبتر ایستاده است و دارد نگاهش میکند و میخندد. پیچ آخر را که گذشتند نیالا دستهاش را از هم باز کرد، نفس عمیقی کشید و فریاد زد: بفرمایید قربان. این هم پلنگچال!
نیمرو با کره عسل سفارش دادند. جایی نشستند مشرف به شهر. ابراهیم پشت کرد به منظرهی شهر و پشت سر هم چای ریخت. خواستند بروند توی نخ آدم های دور و بر مثل آن دختر پسری که سر در گریبان هم فرو برده بودند و پچ پچ میکردند یا پیرمردی که آرام زیر لب سوت میزد که نیالا گفت بیخود. هنوز حرفهای خودمان تمام نشده. راستی برویم سراغ غذاها؟ تا الان چند سرفصل را مرور کردیم؟
ابراهیم خندید و گفت: تو عمرم اینقدر دربارهی خودم حرف نزده بودم. تو دیگر کی هستی؟
صبحانه که تمام شد برگشتند پایین. نیالا گفت که از کدام مسیر بروند. مسیر برگشت خلوتتر بود. دیگر کمتر کسی از روبرو میآمد. چند جایی پای نیالا لغزید که ابراهیم دستش را حایل میکرد تا او نیفتد. هربار ابراهیم سرخ شد و برای این که دختر صورتش را نبیند الکی سرفه کرد و رو برگرداند. جایی نزدیک همان دوربین عکاسی که رفتنا دیده بودند دوباره نیالا روی سنگی لیز خورد و ابراهیم دستش را گرفت و کمک کرد دور صخرهی کوچک بچرخد. نیالا خندید و گفت: پس توی آن اردوی دسته جمعی تو بودی که دست دخترها را میگرفتی!
ابراهیم پایش را از روی سنگ عبور داد و گفت: نوبت به من نمیرسید خانم محترم. اگر قرار به دستگیری بود خیلی بیشترها توی صف بودند. مخصوصاً... تو هم جلوی پات را بپا من دیگر مسوولیت قبول نمیکنم.
با دوربین عکاس دورهگرد عکس گرفتند به این شرط که عکس را از وسط نصف کنند و هرکس قسمت خودش را بردارد یعنی عکس خودش را. تا عکس ظاهر شد نیالا آن را قاپید و گفت سهم ابراهیم را نخواهد داد. ابراهیم گفت پس بیا یکی دیگر هم بگیریم که نیالا گوشهاش را گرفته بود و دور میشد.
وارد روستا که شدند ابراهیم آب معدنی خرید و داد به نیالا. نیالا گفت: چرا دو تا نمیخری؟ ابراهیم جواب داد: تو کار نداشته باش. آبت را بخور بده من. و دوباره که آب میخورد نگاهش کرد اما این دفعه نیالا حواسش نبود. راه که افتادند پرسید: منتظر کی بودی؟ نیالا چشم هاش را بست و گفت: کی؟ کجا؟
- خیلی خب نمی خواهد...
- منتظر... منتظر تو بودم دیگر. خیلی هم دیر کرده بودی.
- آفرین باور کردم. راستش را بگو.
- قرار بود سوال خصوصی نپرسیم.
- قرارمان تا وقت برگشت بود. الان برگشته ایم.
- اوه. کو تا میدان درکه؟
- قبل از مامورها باید از هم جدا بشویم.
- خیالت تخت. مامورها این ساعت دیگر نیستند. میروند نهار و نماز.
- چه باتجربه!
- همین را بگو.
- خب منتظر کی بودی؟
- پایین که رسیدیم شاید بگویم.
- حتماً باید بگویی.
- چه گیری هستی تو. برای همین است که تا حالا مجرد مانده ای جناب ابراهیم خان.
- تو از کجا میدانی که من مجرد ماندهام خانم مطمئن؟
دختر ایستاد. نوک مقنعهاش را آورد جلو و گفت: راست میگویی. پیداست که دو تا بچه هم داری. اسمشان چیست؟ عکسشان را داری.؟ حتما توی آن کوله.
ابراهیم گفت به هرحال من که چیزی نگفتم تو هم که محال است بفهمی.
- علاقه ای هم ندارم که بفهمم.
- ولی من خیلی علاقه دارم که بفهمم تو صبح منتظر کی بودی! آها این جا را ببین. یک کم یواشتر برو. من چهارسال توی این خانه زندگی کردم. چهار سال سخت!
- قشنگ است. عجیب است که تا حالا کوبیده نشده.
- نگرانش نیستم. بالاخره دیر یا زود. برای همین آن بالا بهت گفتم خاطره بازی توی این مملکت بیمعنی است چون مکان ها مدام تغییر شکل میدهند.
- آره . حرفت قشنگ بود، فیلسوفانه هم بود.
- ممنونم. پس لطف کن بگو صبح با کی قرار داشتی؟
و هر دو به خنده افتادند. راه داشت به پایان می رسید و آفتاب وسط آسمان بود. مغازه دارهای درکه کنار پیشخوان خمیازه میکشیدند و بچه ها از مدرسه برمیگشتند. پشت سرهم میدویدند و هیاهو میکردند. نیالا و ابراهیم با خنده از میانشان میگذشتند و نیالا نوک تکه چوب نازکی را که در دست داشت به دیوارها میکشید. ابراهیم خم میشد که چوب را بگیرد که دختر جاخالی میداد و میخندید یا ابراهیم بطری آب را درآورد که دختر را خیس کند که او میدوید و ابراهیم به دنبالش. رسیدند به پیچ آخری که به میدان ختم میشد. نیالا تا میدان را دوید و سر جای اول صبح ایستاد. نفسی تازه کرد و منتظر ماند تا ابراهیم سلانه سلانه خود را برساند و از پشت دیوار ظاهر شود. تا ابراهیم گذشت و نگاهش کرد دختر گفت: نه نه برگردید سرجایتان. ممکن است قرارتان به هم بخورد. دستش را جلوی دهانش کرد و خم شد و ریسه رفت. ابراهیم گفت: هرچی داد میزنم و صدات میکنم چرا نمیشنوی؟ حتماً من بودم دیگر. نیالا گفت: واقعا که دود از کنده بلند میشود. خب تو که میروی پیش خانم بچه ها. از کدام مسیر؟
ابراهیم عینک آفتابی را از چشم برداشت و گفت خب حالا چطوری از هم جدا بشویم؟
- خیلی راحت. دست می دهیم و بای بای.
- یعنی چطوری؟ باید بگوییم خداحافظ؟
- من که با خداحافظ موافقام صد در صد.
- اما نظر من...
- من که شماره تلفن بده نیستم نافرم.
- من هم نخواستم. شماره تلفن هم نمیدهم.
- آفرین. دقیقاً مثل خارجیها.
ابراهیم عرق پیشانی اش را با آستین پاک کرد و گفت به من که خیلی خوش گذشت. مدت ها شاید سال ها بود...
نیالا گفت به من هم همین طور. آن جمله ات دربارهی خاطره ها و مکان ها یادم می ماند. پس خداحافظ.
و دستش را دراز کرد. ابراهیم دست داد و دست دختر را فشرد و سرش را زیر انداخت و دور شد. دختر همانجا ایستاده بود و نگاهش میکرد. ابراهیم انگار چیزی به فکرش رسیده باشد برگشت و گفت: تو نگفتی چه می خوانی و کجا؟ اما من که گفتم. تو اگر بخواهی راحت میتوانی اسم و آدرس مرا پیدا کنی.
نیالا گفت اوه این همه دانشجوی تاریخ تو این همه سال. تازه به من که این اطلاعات را نمی دهند در ضمن من که اسمت را هم نمیدانم.
- خب کاری ندارد همین حالا بهت میگویم.
- ابراهیم گیر دادی باز؟ قرارمان این چیزها نبود.
- اما تو هم یادت باشد به من گفتی ابراهیم که بعداً بگویی ابی اما این طوری صد سال سیاه هم به من ابی نخواهی گفت.
و بلند خندید. شاید هم بغض کرده بود.
نیالا گفت: من که اسمم را خیلی دوست داشتم.
ابراهیم گفت: باز هم میآیی درکه؟
نیالا گفت: شاید.
ابراهیم گفت: اینطوری من مجبورم هر روز بیایم.
سرش را چرخاند و دوید به سمت مینی بوس های تجریش. نیالا اما همانجا ایستاده بود و جایی را نگاه میکرد. ابراهیم به نیمهی راه که رسید برگشت و پشت سر را پایید. نیالا از گوشهی دیوار راه افتاده بود که برود. حواسش هم به او نبود. ابراهیم خود را رساند به مینی بوس خط تجریش و چون هنوز مانده بود تا صندلیها پر شوند روی یکی از بلوک های سیمانی نشست و از کوله اش سیگاری درآورد و آتش زد و زیر لب چیزی گفت. همینطور که داشت رفتن دختر را تماشا میکرد دود را از سوراخ های بینی بیرون داد و چوب کبریت خاموش را پرت کرد پشت سرش.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#392
Posted: 24 Oct 2013 09:24
داستان کوتاه "کلاغ" نوشتهی ساسان ناطق
یکی دو روز اول، هر چی گنجشک و کبوتر بود فراری دادند. همیشه دومین صدایی که بعد از بیداری می شنیدی صدای گنجشک ها و کبوترها بود که می نشستند روی سر شاخه های درخت های جلو آسایش گاه. شاید اولین گنجشک که بیدار می شد دومی را بیدار می کرد و او سومی را و الا آخر که آن چنان جیک جیکی راه می انداختند. یک جورهایی هم صدای شان لذت بخش بود. لااقل برای من که این طوری بود، هر چند ترس از باقری همه آرامشت را تا وقتی که شب می خوابیدی به هم می زد ولی حداقل برای چند دقیقه ای هم که شده شنیدن جیک جیک شان لذت بخش بود. بعید هم نبود یک وقت دیدی باقری نصف شب آمد و دنبال یک گیر الکی گشت تا همه را تنبیه کند.
بعد از صدای گنجشک ها و کبوترها، همش تنها چیزی که می شنیدی صدای کلاغ ها بود. بعد صدای نگهبان آسایش گاه که همیشه خدا زودتر از پنج بیدارت می کرد. با هر چه دستش بود به در آهنی آسایش گاه چنان می زد که شیرینی خواب زهر مارت می شد. حق هم داشت. این کار را نمی کرد مگر کسی بیدار می شد. آن وقت بود که باقری می آمد بالا سرت و پانزده، بیست روزی می رفت توی پاچه ت.
قبل از این که کلاغ ها پیدایشان شود؛ باقری تمام شب قبلش شاه مرادی را بسته بود به پرچم جلوی گردان آن هم زیر باران. گفته بود کف دستش بوی سیگار می دهد. گشته بود یک نخ سیگار هم پیدا نکرده بود. انگار یکی آمارشو رد کرده بود. برای این که باقری بهت گیر ندهد باید از جلوی چشمش دور بودی و کارهات را درست انجام می دادی. کوچک ترین چیز، از بند پوتین گرفته تا دگمه فرنچ بهانه بود برای این که چوب توی آستینت کند. رنجبر را با شورت جلوی بچه ها روی آسفالت سینه خیز برد و با ماژیک روی سینه اش نوشت: رنجبر. چند عراقی کشته باشد خوب است ؟ بیست تا ؟ سی تا ؟
سر کلاس می گفت نارنجک را انداخته توی کامیون . آن ها هم زیاد دست و پا چلفتی نبوده اند. یک تیر زده اند به پایش. با همان پای لنگ در ورزش صبحگاهی با ما می دوید و چپ و راست مان می کرد. لباس استتارش حرف نداشت. از آن آمریکایی ها بود. هیچ وقت هم کلاهش را نمی گرفت دستش. همیشه خدا سرش بود. یک جور ادکلن تند می زد. بوش مثل بوی سرکه ترشیده بود. از کنارت که رد می شد بو، بینی ات را می سوزاند و می ماند توی دماغت.
بچه ها که دیده بودند ، می گفتند از سرما مچاله شده بود و صدای دندان هاش هم می آمده. باران یک ریز تا خود صبح بارید. نور می افتاد و بعد هم رعد، بمب می ترکید و صداش می پیچید توی آسایش گاه. محمود هم بد خواب شده بود. از پرچم که بازش می کنند نمی تواند سرپا بایستد، می افتد روی زانوهاش. بعد هم که دست همه امان را گذاشت توی حنا. نه می شد بیرون رفت؛ نه کاری از دست مان برمی آمد. مگر دو تا بودند ؟ صد تا ؟ نه. بیشتر. هزار تا، دوهزارتا. نشسته بودند بیرون روی دار و درخت ها، بر و بر همه جا را می پاییدند. فکر می کنم میله های آهنی جلو پنجره ها نبود شیشه ها را می شکستند می آمدند تو، آن وقت سر و چشم سالم برای مان نمی گذاشتند. لابد این جا را که می ساختند فکر همه چیز را کرده بودند. هیچ هم نمی ترسیدند. چه خم می شدی بند پوتین هات را سفت کنی چه خم می شدی سنگ برداری. روزای دیگه تا می آمدی بند پوتین هات را که افتاده بیرون بندازی توی پوتین در می رفتند. می گویند گوشت شان خوردنی است. من که نفهمیدم گوشت آن ها که زاغ زاغند خوردنی است یا آن ها که زیر سینه هاشان سفید است. انگار آن ها که زیر سینه هاشان سفید است عین لاشخور می مانند، اما آن های دیگر نه. من از گرسنگی بمیرم هم گوشت این ها را نمی خورم.
توی میدان صبحگاه یک بچه کلاغ مرده بود. بچه ها شوت می کردند به هم. چند کلاغ هم سر و صدا راه انداخته بودند. هنوز ورزش تمام نشده بود که خبر پیچید توی میدان: شاه مرادی رگش را زد. باقری را می دیدی انگار نه انگار. هیچ کس حرفی نزد. جرأتش را نداشتیم. رفته بود لباس خیساش را عوض کند که یک تیغ بر می دارد و می رود پشت آسایش گاه. خدا می داند چه طوری دلش آمده. من انگشتم می برد آن قدر می ترسم که ممکن است بیفتم غش کنم. از تصورش هم حالم به هم می خورد ... خیلی شانس آورد. اگر یکی از این کادری ها ندیده بود لابد گذاشته بودنش توی سردخانه که کالبد شکافی اش کنند.
همه چیز از همان لحظه شروع شد. محمود می گفت پشت آسایش گاه که رفته بود سیگار دود کند دیده کلی پشه و مگس جمع شدند روی خون. ظهر باقری همه امان را پابرهنه ردیف کرد روی آسفالتی جلو آسایش گاه و بشین پاشو داد. نه یکی دو تا. صد تا. تا یکی دو نفر از بچه ها از حال نرفتند ول مان نکرد. کف پایم هنوز هم خوب نشده. آسفالت داغ بود. می چسبید و می سوزاند. بچه ها هر چه از زیر دهن شان در آمد نثار باقری و شاه مرادی کردند.
وقتی آوردنش رنگ به رو نداشت. مچ دستش را باند پیچی کرده بودند. باقری که آمد می خواست بزندش. دستش را برد بالا پایین نیاورد. نامرد دستش خیلی سنگین بود. سر کلاس چرتم گرفته بود یکی خواباند بیخ گوشم. هوش از سرم پرید. شبش نگهبان بودم. یک روز تمام گوشم زنگ می زد. خرش خیلی می رفت. همه ازش حرف شنوی داشتند. تا می گفتی باقری؛ دژبان ها می گذاشتند بروی بیرون. برگه مرخصی هم نمی خواست. کافی بود مهرش را بزند کف دستت و نشان دژبانی بدهی. میانه ش با هر کی خوب بود مرخصی ش به راه بود. پیش سرهنگ هم حرفش رد خور نداشت. هر چی می گفت همان می شد. منم جای سرهنگ بودم دست و بالش را آزاد می گذاشتم. خودش پاش تیر خورده بود؛ سرهنگ راه، آنوقت ها سروان بوده و فرمانده گردان نمی دانم کجا، انداخته روی دوشش و با خودش آورده عقب.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#393
Posted: 24 Oct 2013 09:24
یکی دو بار توی حافظیه و دروازه قرآن دیدمش. با یکی از بچه ها داشت عکس می انداخت. کجا را داشتیم برویم. پلاس بودیم توی خیابان ها. می رفتیم پارک آزادی. خیابان زند. پرده سینماها را نگاه می کردیم. می انداختیم از جلو علی بن حمزه رد می شدیم می رفتیم پارک حافظیه. شاه چراغ و همین! روزای آخر بیشتر تو خودش بود. باقری هم به یکی گیر می داد دیگر واویلا بود. چند بار اسمش را گذاشت توی لوحه گشتی و نگهبانی. آخر سر هم آن بلا را سرش آورد. فکرش را بکن تمام شب. بسته به پرچم، آن هم زیر باران. فقط یک بار تلفن داشت. می گفتند دیده اند پشت تلفن گریه کرده. بعد هم یکی آمده روی خط و گفته « خلاصه ش کن، پشت خط داریم » داد و فریادش رفته بالا و فحش داده که چرا دارند تلفنش را گوش می کنند. خواسته بودند برود بازرسی. بیست روزی گذاشتند تو کاسه ش. شبش که نگهبان بودم دیدم بیرون دارد قدم می زند. عین این که روی آتش راه برود. یک سر آمد گفت: سیگار داری؟ نه. گفت: داری فقط یک نخ، بعداً بهت می دم. گفتم من که دودی نیستم. دوباره رفت بیرون.
فردای روزی که شاه مرادی شاهرگش را زد، صبح طبق معمول رفتیم صبحگاه. ورزش که تمام شد سرهنگ دست به کمر آمد ایستاد توی جایگاه. گنده بود و گرد با دست و پای کوتاه و لب و لوچه آویزان. پیداش که می شد یکی دو ساعت باید میخ می ایستادیم آقا نطق کند. هیچی هم نمی گفت. فقط حرف های چند روز پیش را نشخوار می کرد. هنوز دور بر نداشته بود که سر و کله چند کلاغ درست بالای جایگاه پیدا شد. نشستند آن بالا و قار قار کردند. عین خیالشان هم نبود سرهنگ مملکت دارد صحبت می کند. صدای قارقارشان می افتاد توی میکروفون و قاطی صحبت های سرهنگ از بلندگو ها می زد بیرون. مگه می شد خندید. باقری داشت همه امان را نگاه می کرد. انگار پشت سرش هم چشم باشد. محمود می گفت: خودمو می خاروندم یکهو گفت: خبردار تکون نداره نفله. درست بایست. چه طور توانست او را ببیند؟ صف پنجم بود.
سرهنگ کلافه شد. از بدبختی من که اول صف بودم صدا زدم برم بالا پرشان بدم. تا رفتم بالا کلاغ ها پر زدند. پا که پایین گذاشتم دوباره برگشتند. رفتم بالا که یک دفعه همه شان ریختند سرم. فرنجم را کشیدم سرم و آمدم پایین. صبحگاه ریخت به هم. رفته رفته زیاد شدند و آمدند بالا سرمان. عین یک لکه ابر که بخواهد ببارد. دیگر به هیچی رحم نمی کردند. به هر چه می دیدند حمله می کردند. موش، گربه، سرباز، سرهنگ. همه چی.
فکرش را هم نمی کردیم که یک دفعه آن قدر زیاد شوند. هر کجا را نگاه می کردی فقط سیاهی بود که لک زده بود بر روی دیوارها، درخت ها و پشت بام ها. شب ها از بس نوک می زدند به شیروانی ها که از صدایشان نمی شد خوابید. چشم هم می گذاشتی روی هم انگار یکی داشت با پتک توی مخت آهنگری می کرد و نک هم که نمی زدند همه ش یک صدایی توی کله ات بود و نمی گذاشت راحت باشی.
محمود می گفت بالاخره شیروانی ها را سوراخ می کنند می آیند تو تخم چشم هامان را در می آورند می گذارند کف دست مان. بیرون هم که نمی شد رفت. سوژه سوژه بود. روز قبلش با شاه مرادی رفته بود حمام. دلش به حالش سوخته بود. وقتی برمی گشتند کیف شان کوک بود و کلی هم نعشه بودند. بعد هم دو تایی رفتند پشت آسایشگاه نفری یک نخ دود کنند. می گفت شاه مرادی سیگار لای انگشتانش زل زده بود به کلاغ ها که جمع شده بودند روی لخته خون. دیده بود کیف شان دارد می پرد بر می گردند. هر چه اسکن براش می فرستاندند دود می کرد. اول ها که نفهمیده بودند بهش قرض می دادند. وقتی فهمیدند می افتاد می مرد هم هیچی بهش نمی دادند. بی انصاف از خود من هم پنج ، شش هزار تومان گرفته بود.
می گفتند نفری یک سنگ بزنیم همه شان فرار می کنند. فرار نکردند هیچ، برگشتند ریختند سرمان. گاهی وقت ها پر می زدند می رفتند بالا عین لاشخورهایی که بالای لاشه ای دور بزنند می چرخیدند و یکهو می آمدند پایین و دنبال گربه ای، سگی می کردند. یک چند روزی هم بوی مردار می افتاد توی کل پادگان و دوباره پشه ها پر می شدند و از سر و کول همه می رفتند بالا.
یکی از بچه ها عکس یک کلاغ را کشیده و زیرش درشت نوشته بود: شاه مرادی. گذاشته بودند روی تختش. داشت جلو پنجره کلاغ ها را نگاه می کرد. فکر کنم کار عسگری بود. توی آسایش گاه فقط او بلد بود خوب نقاشی کند. لای دفترش پر بود از عکس زن و دختر. حتماً آن عکس توی توالت هم کار ناکسش بود. چه می دانم شاید هم ... می دانی چرا فکر می کنم کار او بود؟ چون همه ش عکس های لخت لخت می کشید. نشان بچه ها که می داد می خواستند برای آن ها هم بکشد. سر کلاس دفترها را دست به دست می کردند و عکس را نگاه می کردند. شاه مرادی عکس کلاغ را گذاشت زیر پتو، یکی باز انداخته بود روی تختش.
نوروزی که از تخت افتاد پایین از خواب پریدم. با صورت خورده بود زمین و از دماغش داشت خون می آمد. باورت نمی شود وقتی چراغ ها را روشن کردند دیدم شاه مرادی روی تختش عین مرده ها زل زده بود به کلاغی که نشسته لب پنجره. بچه ها قسم می خوردند وقتی دهان باز کرده شنیدند که گفته : قار قار قار. ولی من فکر می کنم کلاغی که لب پنجره بود قار قار کرد. پیشانی نوروزی بدجوری باد کرده بود و دست راست ش را هم نمی توانست تکان بدهد.
بعضی وقت ها آن قدر قار قار می کردند که دیگر سرمان می رفت و توی گوش هامان پنبه می گذاشتیم، ولی باز هم قارقارشان را می شنیدیم. فکرش را بکن، هزار تا کلاغ شاید هم بیشتر با هم شروع می کنند به قار قار کردن. خسته هم نمی شدند. آدم آن قدر دهانش را باز و بسته کند فکش از جا در می آید. خود باقری هم به قول محمود با آن روحیه سوت می کشید. خیلی وقت ها پر می زدند می رفتند بالا و می دیدی یک لکه سیاه دارد توی آسمان این ور و آن ور می رود و سایه اش افتاده روی آسایش گاه. محمود یک بار داشت می شمردشان. یعنی هشتصد و هشتاد و سه تایشان را شمرده بود که یکهو پر زدند رفتند بالا. می گفت نفری پنج، شش کلاغ بیشتر می رسد که آن طوری سر و چشمی برای مان نمی ماند.
یکی از کلاغ ها از یک جایی آمده تو. ریختیم گرفتیم. با پوتین آن قدر کوبیدیم توی سرش مرد. شاه مرادی از تخت پایین آمده بود و نگاه می کرد که پوتین به دست ایستاده بودند بالا سر کلاغ. شب چند نفر نگهبانی می دادیم ناغافل نریزند داخل. می ترسیدیم شب، نصف شب بزند به سرش از تخت برود پایین در را باز کند و همه کلاغ ها بریزند تو.
صبحی که بیدار شدیم فکر کردم یک لحظه صدای شان را نشنیدم. دویدم پشت پنجره نبودند. نه خودشان. نه صدای شان. جلو در آسایش گاه شلوغ شده بود. شاه مرادی بالاخره کار خودش را کرد. اما خوب که گوش کردم دیدم کلاغی هنوز دارد روی سقف شیروانی نوک می کوبد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#394
Posted: 24 Oct 2013 10:00
داستان کوتاه "بیا برویم به مزار" نوشتهی سپینود ناجیان
نشسته بود روبروی خانم منشی. خیره نگاهش میکرد. کار هر روزش بود. نگاهش گویا تمامی نداشت. اوایل با نگاه خشمگین خانم منشی سرش را پایین می انداخت. اما حالا دیگر خانم منشی حتی جواب سلامش را هم نمی داد. انگار فهمیده بود که او عاشقش است. اول عصبانی بود. اما حالا چی؟ خانم منشی حتی گاهی لوندی هم میکرد. گاهی ناخن هایش را سوهان میکشید. کتاب میخواند. پای تلفن با دوستانش قهقهه خنده سرمست از خوشی سرمیداد. او هم به خنده اش میخندید. خوشحال بود از خوشحالیش. یک بار خانم منشی تصادف کرده بود. دیر آمده بود. همیشه خبر میداد ولی نه آن روز. نگرانش بود. آمد. پریشان بود. میلرزید. یک لیوان آب خواست. از جا پرید. لیوان آب زلال و خنکی به دستش داد. گوش تیز کرد تا وقتی خانم منشی برای مدیر عامل توضیح میداد، او هم حالیش بشود. مدیر عامل گفته بود "ماشینتان را بیاورید داخل" و داد زده بود "مصور! بپر در پارکینگ رو برای خانوم باز کن..."
دوید. با هم توی آسانسور بودند. سرش پایین بود. بوی عطر خانم منشی مستش کرده بود و جرات نمیکرد سر بالا کند و او را نگاه کند. اما صدای نفس کشیدن غیر عادی خانم منشی وادارش کرد اشک های او را که با ته مانده غرورش میخواست پنهان کند، ببیند. یاد زنش افتاد وقتی که زائر، پسرشان، روی مین رفته بود. اشکهای زنها مثل هم است. فرقی نمیکند مال کجا باشند. دلشان مثل دل گنجشک است. باید یک چیزی به خانم منشی میگفت. کاش میشد سرش را بگیرد و نوازشش کند. رفته بود توی فکر که آسانسور با صدا خورد زمین و رسید به پارکینگ... زیر لبی گفت "حالا ناراحت نباشین..." و خانم منشی چه نگاه غمگینی برای اولین بار به چشمانش هدیه کرد. جانش سوخت. مثل مزرعه های خشخاش که زمانی با بغض و نفرت آتششان زده بود.
خانم منشی را زیر برقع میدید. قشنگ می شد. آخر چشمان درشت و زیبایی داشت که از پشت تور برقع میشد که برق بزنند. تا آن روز در آسانسور، نشده بود که آنقدر به زنی نزدیک شود. بعد زینت که خاکش سبز، زن که می گفت یاد سایه درختان میوه روستای کودکیش میافتاد که بعد از کار زیر آفتاب سوزان زمین، عرقش را درجا خشک می کرد و از زیر پیراهن نوازشش می کرد. زن نعمت بود. زن مهربانی بود. و زن خوشگل بود. و خانم منشی از همه سر بود. خوش خوشانش بود و همین که میتوانست سیر نگاهش کند بسش بود.
اما نه! بس نبود. می خواست با او حرف بزند. می خواست نشان دهد که سواد دارد و روزی برای خودش کسی بوده. می خواست شعرهایش را برای خانم منشی بخواند. و او گونه هایش سرخ شود. فردا توی روزنامه صبحی که هر روز برای خانم منشی میخرد مینویسد. این از همه بهتر است. شعر مینویسد. برایش میگوید که چقدر صدای خنده هایش را دوست دارد. مینویسد که بعد از ساعت کاری، وقتی دراز میکشد، اصلا نمیفهمد ولی دائم به او فکر میکند. به قدش. به اندامش. به چشم های درشتش که سرمه میکشد. و به لیوانهای چای وقتی میخواست بشویدشان. اینکه دلش نمیآمد جای لب های قرمز شده از ماتیک خانم منشی را از لبه آن ها پاک کند. یک بار هم برای خودش در لیوان او چای ریخته بود و از همانجا... چه مزه داده بود. ولی نمینویسد از اینکه شب ها بغلش میکند. از اینکه در خیالش او را فشار میدهد تا برجستگی پستانهایش را روی سینه ستبر و ارتشی اش حس کند... که اگر این ها را بگوید خانم منشی میرمد. ولی به او میگوید که با هم عقد کنند. صیغه شرعی بخوانند. برایش از آن النگوهای صدادار میخرد و صد تا سکه مهرش می کند. اگر این این آمریکای لعنتی زودتر بجنبد و کابل را آباد کند، دستش را میگیرد و با خود می برد تا دیگر کار نکند، تا دیگر مدیر عامل جرات نکند برای یک غلط توی یک نامه سرش داد بزند. خانم منشی خانم بود و باید خانمی می کرد. نباید دیگر اشک می ریخت. باید بانوی کابل می شد.
کابل کابل... یاد صادق و جمعه و ممدحسین افتاد. و عبدالله که مجنون شد. پسر غریبی بود. موهایش را مدل غربی میزد و آهنگ های غربی گوش میداد. یک بار با پسر بساز بفروششان که توی الهیه برج می ساخت؛ چرس یا نمیدانست چی، کشیده بود. چاقویی برداشته بود و روی همه ماشین های مدل بالا میکشید و داد میزد "میکشم... همتانه میکشم... برید کنار میکشم... بیا جلو میکشم..." و مصور دویده بود جلو. آخر او ارتشی بوده و جوانترها با روس ها توی کوه ها جنگیده بود. افت داشت از عبدالله بخورد. دست عبدالله ناغافل گرفت و د پیچاند و تا آن وقتی که اشک او را ندید ول نکرد. بعدها شنید که بردندش بیمارستان مجنونها. بعد هم که فرستادندش افغانستان، روستاشان، حالا راست یا دروغ، شنیده بود که زن برادرش را بیآبرو کرده بود و زن بدبخت با چهار بچه خودش را نفله کرده بود... .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#395
Posted: 24 Oct 2013 10:03
فردا در روزنامه خانم منشی می نوشت. خدا را گواه می گرفت که دوستش دارد و خوشبختش می کند.
***
"کدوم کتاب بود. از اون افسانه های عاشقونه. انگاری یه کچلی بود که عاشق یه شاهزاده خانومی میشد. یا یه چوپونی. خواب شاهزاده خانومه طلسم شده بود. پسره، نوکرش، خوابشو پس می گرفت و عاشقش میشد. خیلی ساده عاشقش میشد."
خنده اش گرفت "بلا به دور. عاشق مصور. آبدارچی. افغانی..." خنده ای سر داد. سنگینی نگاه مصور سایه انداخته بود بر سرش. دارد نگاهش میکند. مثل همیشه. خیره. شانس نداشت. آنی که باید، محلش نمیگذاشت. حالا این مردک... فکر کرد "لابد یکی هم عاشق مصوره و حالا ناراحت از اینکه مصور عاشق یکی دیگه است و بهش محل نمیذاره. آره دیگه همه مثل هم اند. میچرخه. این اونو می خواد و اون یکی دیگه رو"
زنگ زدند.
ـ الووووو بفرمائین...
صاحبخانه بود. اینجا هم دست از سرش برنمیداشت. دیشب سر و صدای خانه زیاد بود. مهمان داشتی. کرایه را زیاد کن. پول پیش را اضافه کن. شب ها دیر می آیی. در را قفل نکرده بودی... .
ـ نمی شه... نمی تونم. بعله شما صحیح میفرمائید ولی کف دست که مو نداره... لطفا مودب باشید.
زیر چشمی مصور را پایید.
ـ ندارم... هرکاری می خوای بکن...
صدایش بلند شده بود. مستاصل، سنگینی نگاه مصور را مثل همیشه حس کرد. گوشی را که کوبید روی تلفن، با اخم به مصور گفت "یه چایی بیار. پررنگ..." و فکر کرد که چکار کند. کاش میشد گریه میکرد. اگر این مردک نبود. سایه مصور بالای سرش بود. یک چای لیوانی بزرگ و یک شکلات و چند عدد نقل کنارش. نفسی از سر بیچارگی کشید. لیوان چای را برداشت و بقیه را با غیظ پس زد.
نقل ها چشمک می زدند. یکی را یواشکی برداشت. مزه داد. صدای مدیر عامل بلند شد "خانم بیا ببینم..." باز چه شده بود. روپوشش را صاف کرد و... "بله"
ـ خانوم شما هنوز نفهمیدین فرق «C&F» با «FOB» توی حمل و نقل دریایی چیه؟ این بیمه نامه باربری سرتا پا اشتباهه. می دونید چقدر زمان رو تا حالا از دست دادیم و از حالا به بعد برای اشتباهات بچگانه شما باید از دست بدیم... و در ضمن شما باید این فرم رو با تایپ برقی پر کنید...
ـ ولی من زیاد خوب بلد نیستم... اون دیگه قدیمی شده...
ـ شما چی بلدید خانوم؟ چی؟... یه تجدید نظری در کارتون بکنید. برای ما فقط خرج یه آگهی دادن به روزنامه هاست اما فکر نکنم برای شما بیارزه که...
فرم ها را گرفت و لب ورچید. آمد و سرجایش نشست. مصور برعکس همیشه سرش پایین بود. خدایا خسته بود از این همه خفت و خواری. دهانش خشک شده بود. چای یخ کرده بود. نقل ها به هم چسبیده بودند. تقویم بیستم برج را نشان میداد و او یک ریال هم نداشت. کفش می خواست. ابروهایش ناجور درآمده بود. شلوار میخواست و یک پالتو برای زمستان. یک قوری با کتری از آن قهوه خوریها میخواست. عشق میخواست. آغوش میخواست. زد زیر اشک. آرام میآمدند پایین و از شیار لب هایش یک راست میرفتند توی دهانش. زشت شده بود. حتما ریملش ریخته بود و الان صورتش سیاه بود. کاش مصور سرش پایین باشد. اما سایه مصور بالای سرش بود. دستش را دراز کرده بود تا لیوان چای و نقل ها را ببرد. سرش را بالا کرد و صاف توی چشم های مصور نگاه کرد. خیره. دستش را برد طرف نقل ها. مصور دستش را گرفت. پس نکشید. دماغش را بالا کشید و آرام زمزمه کرد "منو با خودت می بری؟"...
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#396
Posted: 24 Oct 2013 10:27
داستان کوتاه "آخرین بار کِی آرزوی مرگش را داشتهای؟" نوشتهی پدرام رضاییزاده
اگر برود ما هم میتوانیم برویم. دویست متر مانده به خروجی بزرگراه همت، جایی که ماشینها سرگردان رفتن به یوسفآباد و ماندن در بزرگراه کردستان اند، ایستاده جلوی ما و راه را بسته با پراید نقرهایاش. هربار که پایش را از روی ترمز برمیدارد و گاز میدهد تا شیب انتهای مسیر را رد کند، پراید نقرهای خاموش میشود و چند سانتیمتر نزدیکتر میشود به ما.
اشتباه از خودم بود شاید که وقتی خرمی سوار شد، همه چیز را نگفتم. آنوقت ممکن بود وقتی از خواندن یادداشت صفحهی ادبیات روزنامه سر ذوق آمد، کمی فکر میکرد و زبان و لبهایش را طوری حرکت میداد که کلمهی دیگری با آب دهانش پرت شود سمت من.
- پدرسگ!
بلند گفت، مثل پدرم؛ جوری که مسافران تاکسی سمت چپمان مجبور شدند چند ثانیهای پچپچ نکنند و زل بزنند به چشمهای من که شاید بهتر بود در آن لحظه، جایی دیگر را ورانداز میکردند. عادت خرمی است؛ وقتی چیزی هیجانزدهاش میکند یا میخواهد به خیال خودش از کسی تعریف کند، همین کلمه را تکرار میکند.
- باز دوباره چی دیدی استاد؟
- عجب چیزی نوشتی مهندس! هرچی داور و منتقد ادبی بوده قهوهای کردی... چطور حاضر شدن تو روزنامه چاپش کنن؟
صفحهی تاشدهی روزنامه را جلوی چشمهایش گرفته و لبخند میزند. با نگاهش انگار چیزی را توی صفحه دنبال میکند. ساعت از شش گذشته، گویندهی زن رادیو پیام از ترافیک سنگین بزرگراه همت میگوید و از ترافیک روان مسیر جنوب به شمال بزرگراه کردستان. معلوم نیست خبر چند ساعت پیش را میخواند.
- کلاج وسطیه است خوشگله...
از میان ماشینهای گره خوردهی درهم، کسی داد میزند.
- بابا یکی بره جای این خانوم خانوما ماشینو تکون بده؛ آخه زنو چه به رانندگی!
راننده پیکان تصادفیِ پشت سرمان سرش را آورده بیرون و با دست به ما اشاره میکند، شاید هم به او. نوک سبیلهای سفیدش را داده بالا. پدرم هم همیشه نیم ساعتی روبروی آینهی قدی اتاق خواب مینشست و با سبیلهای سفیدش ورمیرفت تا آخر سر میشد مثل سبیلهای همین رانندهی پیکان تصادفی. عصبانی است به گمانم؛ شاید هم میخواهد اینطور نشان دهد. یادم نمیآید در دانشگاه، وقتی استاد درس راهسازی از محدودیتهای طراحی مسیر و شیبهای طولی و عرضی حرف میزد، از زنان راننده هم چیزی گفته باشد. کسی هم اگر حرفی زده بود، فقط شده بود باعث خنده و شکسته شدن فضای سرد کلاس.
- فکر کنم تیکهی خوبی باشه، اگه سرشو برگردونه...
- تو هم که همهاش به یه چیز فکر میکنی رفیق.
- مگه تو دنیا چیز دیگهای هم هست مهندس؟
چیز دیگر هم بود که همهچیز بود برای پدر، که بهانهای بشود برای نبودنهایش، نخواستنها، ندیدنها، تنهاییها و سکوت، و دلش را خوش کند که آدمهای خانهاش چیزی کم ندارند از دیگران و فقط به او بدهکارند و بس.
- ببین... من میخواستم راجع به...
- اِ... نیگا کن مهندس، الانه که بزنه بهمون...
قبل از اینکه بزند به ما ترمز دستی را میکشد. از ماشین پیاده میشود. چشمهای خرمی چیزی را میان زمین و هوا دنبال میکند. خیره میماند به دختر که از ماشین پیاده شده است و حالا از پشت آن لنزهای آبی، خرمی را نگاه میکند. من را نمیبیند انگار؛ شاید هم دوست ندارد، مثل پدرم به نگاهی خیره شود که هیچ حسی را نمیشود در آن دید. همین که لبهای صورتیاش از هم باز میشود، خرمی در را باز میکند و نیمخیز میشود.
- یهکم دیگه عقب اومده بودی، میزدی کاپوت رو سوراخ میکردی.
زبانش را میمالد روی لبهایش و طوری میخندد که خرمی بتواند دندانهای سفید و مرتبش را ببیند.
- نمیدونم چه مرگشه مسخره... همهاش خاموش میکنه. میتونی ببریش جلو؟
نمیگذارد جملهی دختر تمام شود. در را که میبندد، چشمک میزند به من.
- ما؟ چرا که نه! بذار ببینم... شاید به خاطر صندلاییه که پات کردی...
صدایش دور میشود از من و میچسبد به دختری که میرود تا روی صندلی کنار راننده بنشیند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#397
Posted: 24 Oct 2013 10:28
- ترافیکش مال ماس، حالشو یکی دیگه میبره.
این را راننده پیکان تصادفی میگوید، وقتی تک بوقی میزند و از سمت چپ ما رد میشود. رنگ قرمز پوست صورتش توی ذوق میزند و عرقِ پیشانیاش به آدمهایی میماند که یک شیشه زهرماری سرکشیدهاند و تمام جانشان گر گرفته. پدرم هم وقتی عصبی میشد، همین قیافه را پیدا میکرد. مدام توی خانه راه میرفت و اتاقها را با قدمهایش متر میکرد. گاهی هم میان راه رفتنش مکثی میکرد، دستش را میگذاشت روی سینهاش و تکیه میداد به دیوار. میگفت: "مینا! قلبم... دارم میسوزم..."
اوایل خیلی میترسیدم، شبش هم خوابم نمیبرد. فکر میکردم اگر یک روز، همانطور که تکیه داده به دیوار، سُر بخورد و بیفتد کف اتاق و دستش را دیگر هیچوقت از روی سینه برندارد، هیچوقت خودم را نمیبخشم. اما دانشگاه که قبول شدم، دیگر به خیلی چیزها عادت کرده بودم؛ به اینکه «گیتار ساز تازه به دوران رسیدههاست و اصالت ویولن و فلوت را ندارد»، که «یک مهندس نفت شرف دارد به کل دانشکدهی عمران»، یا شاملو که زمانی اسمش حرمت کلمه بود، حالا که صورتش قاب شده بود بر دیوار اتاقم، بشود بد دهن و مغرور و خودشیفته. قلبش هم انگار عادت کرده بود به لج بازیهای او... و شاید هم ما... و کمتر میسوخت، دیگر راه نمیرفت توی خانه؛ صدایش را ولی بلندتر از همیشه میشنیدیم این بار.
- کتاب دستت ندادم که حالا بری دنبال این قرتیبازیها!
این را وقتی گفت که روزنامه را داده بودم دستش و صفحهی ادبیاتش را باز کرده بود. گرم شده بودم، مثل اولین باری که نشسته بودیم دور میز و خیره شده بودم به بطری روی میز که خالیتر از چند ثانیه قبل شده بود.
- تا وقتی تو این خونهای، از این برنامهها نداریم. هروقت دستت رفت تو جیب خودت، هر غلطی خواستی بکن...
کلمهها را پرت میکرد طرفم، و من ساکت بودم. بعد هم گفت که اگر یکبار دیگر اسمم را توی روزنامه ببیند، کتابهایم را پخش خیابان میکند.
پدرم سمفونی مردگان معروفی را نخوانده بود، نمیدانست آدمهای مثل او چه طور میتوانند همهچیز را بهم بزنند. گاوخونی مدرس صادقی را اما خوانده بود و دوستش داشت. روزهای آخری که توی خانهاش بودم میگفت: «خودم رو تو این کتاب میبینم، تو و آرزوهات رو هم. عجله نکن، همین روزها من هم میرم و اونوقت تو میمونی و دنیای بدون آرزوت...» بعد هم دستش را میکشید روی پوست سرش و از ته دل میخندید. صدایش آرام شده بود، مثل کلمهها و جملههایش که دیگر هجوم نمیآوردند به سویت. شاید فهمیده بود که دیگر هیچوقت مثل قبل نمیشود. و لابد میدانست که دیر یا زود از آنجا میروم و آنقدر لجباز هستم که در لحظهی آخر، انتقام همهچیز را بگیرم و همهچیز را تلافی کنم، انتقام همهی روزها و ساعتها، و انتقام روز فارغالتحصیلی از دانشگاه را به خصوص.
در خانه را که باز کرده بودم، مقابلم ایستاده بود. تمام چارچوب را پر کرده بود با حجم تنش. بعد یکور صورتم سوخت و کتابهایی که تازه خریده بودم، پرت شدند توی راهرو؛ روزنامهی آن روز هم پشت سر کتابها. یادم نمیآید چی فریاد زد، اما در جوابش چیزی گفتم شبیه اینکه اگر تنها آرزوی پیش از مرگش این باشد که ادبیات را کنار بگذارم و فقط بچسبم به چیزی که او اسمش را گذاشته نان و برای من تعریف دیگری داشت، باید آن آرزو را به گور ببرد با خودش. دستم را هم گذاشته بودم روی صورتم که تا صبح سوخته بود و بیدارم نگه داشته بود.
دستش را گذاشته روی صورتش و خیره مانده به مردی که روبرویش ایستاده. مرد فریاد میزند و دستهای بزرگش را در هوا تکان میدهد. پنجاه سال را دارد؛ شکمش را هم انداخته روی کمربندی که مثل کمربندهای پدر وا داده است پیش آن حجم برجسته. ازشان دور افتاده بودم؛ نمیخواستم خرمی بفهمد دنبالشان هستم. پمپ بنزین را که رد کرده بودند پیچیده بودند توی اولین خیابان فرعی، و من پشت پژویی که رانندهاش میخواست خط ممتد وسط خیابان را رد کند، گیر افتاده بودم. فکر کردم گمشان کردهام، اما ایستاده بودند اواسط خیابان فرعی.
مرد ایستاده است میان خرمی و دختر، که دارد گریه میکند و مثل خرمی یکور صورتش را با دست پوشانده است. نمیدانم به چه فکر میکند. به شانس بدش لعنت میفرستد یا به مرد؟ شاید هم به یاد آخرین سیلی مرد افتاده که چند ماه، چند هفته، چند روز پیش، نشسته روی صورتش. قبل از خرمی و مرد، اوست که مرا میبیند. با دست اشاره میکند به من. چند متری با آنها فاصله دارم. چیزی میگوید که مرد و خرمی کمی میچرخند و نگاهم میکنند. خرمی دوباره لبخند میزند و نشانم میدهد به مرد، و حرفی میزند که لابد قرار است مثل همیشه، سو تفاهم کوچک پیش آمده را حل کند. دلم میخواهد پیاده شوم و همهچیز را برای مرد توضیح بدهم. بعد هم خرمی را بکشم کنار و بالاخره بگویم که مادرم دو ساعت پیش زنگ زده و گفته که پدرم را دیشب بردهاند بیمارستان.
خیابان را دور میزنم و پایم را روی پدال گاز فشار میدهم. ■
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#398
Posted: 24 Oct 2013 20:09
آناناس
فرخنده آقایی
زن جوان سر ساعت آمد و روی تنها مبل خالی اتاق پذیرایی نشست. دو مرد خارجی رو به رویش نشسته بودند. یك میكروفن روی میز شیشهای كنار ظرف میوه بود. تزیین ظرف میوه آناناس بزرگی بود كه اطرافش پرتقال و سیب و خیار چیده بودند. قرار مصاحبه داشتند. زن با پسرش آمده بود. پسر هفت ساله بود و دست راستش را گچ گرفته بودند. مردها هركدام دست نوازش به سر پسر كشیدند و پرسیدند كلاس چندم است و چرا دستش شكسته. پسر كلاس اول بود و سه هفته بود مدرسه نمیرفت. زن ریزنقش بود و در كنار پسر بیشتر شبیه خواهر و برادر بودند تا مادر و فرزند. وقتی آمد، مانتو و روسریاش را درآورد. بلوز و شلوار خردلی پوشیده بود؛ بلوز بیآستین و یقه باز بود. چند النگوی فلزی به دست داشت كه با هر حركتش جیرینگ جیرینگ صدا میكردند. سینههای كوچك و دخترانهای داشت و موهای كوتاه شرابی رنگ كه گوشهایش را میپوشاند. آرایش نداشت. حالا كه فقط برای مصاحبه آمده بود میتوانست آرایش نداشته باشد و لباس دلخواهش را بپوشد. مدتها بود دیگر زیر مانتو لباس نمیپوشید. فرهاد چای و شیرینی آورد و میوه تعارف كرد. قرارشان این بود: یك ساعت مصاحبه با تلویزیون سوئد، بدون دوربین و فقط با ضبط صوت.
مردها یكی تقریبا" چهل و پنج ساله بود با صورت استخوانی و كت و شلوار كرم رنگ، و آن دیگری حدود سی سال داشت، هیكلدار بود با موهای بلوند تا روی شانه و صورت پسرانه. چند كلمه فارسی میدانست. هر دو خسته بودند.
زن را دوست فرهاد از خیابان پیدا كرده بود. زن خیلی زود شوهر كرده بود و بعد عاشق مردی شده بود كه حالا شوهرش بود. دو بچه از شوهر اولش داشت. یكی هفت ساله و یكی پنج ساله. فرهاد حرفها را ترجمه میكرد و زن تمام مدت با نوار چسبی كه به شست دست راستش بسته بود بازی میكرد و موهای صاف و یكدستش را پشت گوش میزد. سؤال و جوابها راحتتر از آن كه فكر میكرد پیش میرفت. دو روز بود كه به این لحظات فكر میكرد. میخواست بفهمد چه میپرسند و چه باید بگوید. چطور به این كار كشیده شده بود و چقدر میگرفت، و آیا راضی بود یا نه.
زن گفته بود: "بله، راضی هستم. اوایلش دلخور میشدم ولی حالا عادت كردهام. این هم برای خودش یك شغل است."
و بعد لبخند زده بود. نمیدانست از قبل این جمله را آماده كرده بود یا آن لحظه به فكرش رسیده بود. دربارهی شوهرش چیز زیادی نگفت. فقط گفت: "نمیدانم او میداند یا نه. در این مورد حرفی به هم نمیزنیم. من خرج خودم و بچههایم را میدهم."
بچهها را از شوهر اولش داشت. یك بار به مرد گفته بود: "من خرجت را میدهم." و مرد گفته بود: " چه كار میكنی؟ زمین بیل میزنی یا بار میبری؟"
مردها خسته بودند. هفتهی سختی را گذرانده بودند. به چند شهر سفر كرده و با مسؤولان جناحهای مختلف صحبت كرده بودند. از چند موزه بازدید كرده و با آدمهای مختلف ملاقات كرده بودند. حالا رو به روی زن نشسته بودند. سیگار میكشیدند و برای پایان مصاحبه لحظه شماری میكردند. زن جای دیگری بود. دلش میخواست بگوید هنوز هم عاشقش هستم و خدا شاهد است از این مرد هم مثل بچههای خودم نگهداری كردم. بارها گفته بود با این دوستهای بد معاشرت نكن، و مرد جواب داده بود پس با دكتر و مهندس معاشرت كنم؟ مگر خودت كی هستی؟ و زن گفته بود با كارگر معاشرت كن، اما سالم باشد. هربار كه زن بچهها را برمیداشت و از خانه میبرد، مرد میگفت خودت میآیی سراغم. و هر بار زن خودش برگشته بود.
مرد استخوانی میخواست بداند چه آرزویی دارد، و زن گفته بود دلش میخواهد آنقدر پولدار بشود كه بچههایش را بگذارد شبانه روزی.
اوایل با خانوادهی مرد زندگی میكردند. یك بار كه آمده بود خانه و دگمههای مانتویش را باز كرده بود، زیر مانتو هیچی تنش نبود. خواهر شوهرش دستش را گرفته بود و گفته بود: "بالاخره مچت را گرفتم." و بعد همگی ریخته بودند سرش و كتكش زده بودند. موهایش را كشیده بودند و یك دسته از موهای سرش را كنده بودند. به مرد گفته بود: "چشم دو تا بچه به من است. فردا اینها از من گله میكنند كه چرا بهشان نرسیدم." بعد از آن خانه آمده بودند بیرون و اتاق گرفته بودند. با خودش فكر كرده بود شاید از آن خانه بیرون بیایند و مرد دنبال كار برود.
زن با دستمال گوشهی چشمهایش را پاك كرد. كیفش را برداشت و به دستشویی رفت. فرهاد بلند شد و از دریچهی دوربین مخفی، كه میان لوازم صوتی مقابل زن جاسازی كرده بود، نگاه كرد. میخواست برای ادامهی فیلمبرداری نوار تازهای بگذارد.
مردها اشاره كردند كه حرف زیادی برای پرسیدن ندارند. فرهاد دوربین را خاموش كرد و نوار را درآورد. پسر وسط اتاق ایستاده بود و با میكروفن و ضبط بازی میكرد. فرهاد میكروفن را از دست پسر گرفت و او را بغل كرد و به اتاق خواب برد و برایش تلویزیون روشن كرد. پسر آرام و قرار نداشت. روی تخت غلتید و ناگهان به طرف فرهاد هجوم آورد و گفت: "تو غولی. میخواهم تو را بكشم." فرهاد صدای غول از خودش درآورد و دست و پای پسر را گرفت و او را روی تخت خواب انداخت و قلقلك داد. پسر با صدای بلند خندید. فرهاد پرسید: "دستت توی مدرسه شكسته؟" پسر یك لحظه مات ماند و جوابش را نداد. زن هر بار میگفت: "بچهی خودش نیست كه دلش بسوزد." سر سفرهی شام، مرد دو بار گفته بود بطری آب را بیاور، و تا پسر از جایش تكان بخورد، مرد بلند شده بود و او را زیر مشت و لگد گرفته بود. دستش همان موقع شكسته بود. تمام شب، زن دست پسر را با آب گرم ماساژ داده بود. صبح دكتر گفته بود: "دستش از سه جا شكسته"، و بعد دستش را گچ گرفته بودند. از آن موقع، مدرسه نرفته بود. پسر ساعت رومیزی را برداشت و كنار گوشش به شدت تكان داد و بعد پرتش كرد روی تخت خواب.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#399
Posted: 24 Oct 2013 20:10
ادامه داستان
صدای در دستشویی آمد و زن وارد اتاق شد. موهای كوتاهش را كه، روی گوشهایش را میپوشاند، با دست پشت گوش زد. آرایش كرده بود و سرحال و شاداب به نظر میرسید. به پسرش گفت: "اگر آقا را اذیت كنی، دیگر تو را با خودم نمیآورم."
اولین بار بود كه پسر را همراه خود میآورد. پسر رفت و روی تخت نشست و به صفحهی رنگی تلویزیون چشم دوخت كه كارتون نشان میداد.
زن فرهاد را به كناری كشید و گفت: "من فكرهایم را كردم. اگر آنها بخواهند، از نظر من اشكالی ندارد، ولی خُب باید یك طوری حساب كنند كه برای من هم صرف كند."
فرهاد پرسید: "چیزی شده؟"
زن گفت: "خب ممكن است ایدز داشته باشند یا هزار مرض دیگر. باید فكر همه چیز را بكنم. چشم دو تا بچه به من است."
دلش میخواست بگوید شوهرش هم مثل بچه به او احتیاج دارد. هر بار كه از خانه رفته بود، مرد گفته بود خودت میآیی سراغم و همین طور هم شده بود. باز با بچهها رفته بود سراغش. جایی را نداشتند كه بروند. مگر مادر میتواند بچهاش را ول كند. هر بار به خودش گفته بود این دفعه را كوتاه بیا. شاید رفت دنبال كار و كاسبی. با خودش گفت یك روز میروم دنبال زندگی خودم. وقتی بتوانم بچهها را بگذارم شبانه روزی.
فرهاد گفت: "راستش نمیدانم چه بگویم. به من كه حرفی نزدند."
نمیخواست زن را برنجاند. گفت: "شاید یك وقت دیگر. امشب پرواز دارند."
دو مرد خسته رو به روی هم نشسته بودند و سیگار میكشیدند. مرد استخوانی كتش را در آورده و گذاشته بود گوشهی مبل و همانطور كه حرف میزد پلكهایش روی هم میافتاد. زن كه وارد شد، مردها پیش پایش بلند شدند. مرد جوان به فارسی شكسته پرسید: "شما كتاب میخوانید؟"
زن گفت: "گاهی. خیلی كم."
مرد جوان میخواست بیشتر بداند. زن گفت: "آخرین كتابی كه خواندم زمان دبیرستان بود. صد سال تنهایی."
مرد گفت: "اوه، ماركز."
زن گفت: "بله، گابریل."
و بعد خندید. از مرد خوشش آمده بود. با چند كلمه انگلیسی كه از دبیرستان یادش مانده بود پرسید: "شما انگلیسی هستید؟"
مرد گفت: "نه. ایرلندی هستم."
زن گفت: "فرقی نمیكند."
مرد گفت: "اگر به شما بگویند عراقی، خوشتان میآید؟"
فرهاد ترجمه كرد. همه خندیدند و فرهاد توضیح داد كه آنها مدتهاست در خاورمیانه برای بخش خبر تلویزیون سوئد كار میكنند.
زن گفت: "بهش بگو برای من فرقی نمیكند."
بعد باز همه خندیدند. پسرك با ظرف میوه بازی میكرد. فرهاد كنار میز ناهارخوری اسكناسهای هزار تومانی را میشمرد. زن كنارش ایستاده بود و نگاهش میكرد. دو روز پیش، تلفنی سر مبلغ چانه زده بودند. زن گفته بود: "خب، من چهارصد پانصد هزار تومان میگیرم. هر چه بیشتر بهتر." و فرهاد خندیده بود. نمیخواست او را برنجاند. گفته بود: "من با رقمهای سوئد مقایسه میكنم. آن جا به پول ما میشود ده پانزده هزار تومان."
و بعد زن به چهلهزار تومان راضی شده بود. فرهاد چهل اسكناس را شمرد و گفت: "خب این چهل تا طبق قرارمان." و بعد ده تای دیگر هم شمرد و گفت: "این ده تا هم برای پسرت."
قرارشان همین بود: "یك ساعت میآیی. چای و شیرینیات را میخوری. فقط گفتگوی دوستانه و بعد خداحافظ." و زن خواسته بود پسرش را هم بیاورد. شرط زن بود، بدون دوربین و بدون فیلم و عكس. با خود فكر میكرد از روی صدا كه نمیتوانند او را بشناسند. بعد هم كه مترجم داشت و میتوانست صدا را انكار كند. جای نگرانی نبود. مثل همیشه فكر همه چیز را كرده بود.
فرهاد گوشی تلفن را برداشت و تاكسی تلفنی خواست. زن پولها را توی كیفش گذاشت و پرسید: "مطمئنی با من كاری ندارند؟"
فرهاد از مردها چیزی پرسید و هر سه خندیدند.
صدای زنگ خانه آمد. فرهاد به ساعتش نگاه كرد. زنش را فرستاده بود خانهی مادرش و حالا ممكن بود هر لحظه پیدایش بشود.
زن مانتویش را پوشید و روسریاش را سرش گذاشت و با مردها خداحافظی كرد. چای و شیرینیاش را خورده بود، ولی بشقاب میوهاش دست نخورده مانده بود. موقع رفتن به آناناس میان ظرف میوه اشاره كرد و گفت: "دكتر گفته آب آناناس برای جوش خوردن استخوان خوب است." فرهاد آناناس را برداشت و با مهربانی به زن داد. زن تشكر كرد و آن را لای شال گردنش پیچید و به دست گرفت.
فرهاد دست پسر را گرفت. سه تایی سوار آسانسور شدند و به طبقهی همكف رفتند. در خروجی مجتمع باز بود. ماشین پیكان سفیدی بوق زد. زن از فرهاد خداحافظی كرد. دست پسر را گرفته بود و با دست دیگر آناناس بزرگ را زیر بغل نگه داشته بود. پلهها را پایین آمد و روی پلهی آخر پایش لغزید. آناناس از دستش افتاد و قل خورد و چند قدم آن طرفتر روی پیادهرو ماند. زرد و آبدار بود با كاكلهای سبز محكم. در بسته شده بود و فرهاد نبود كه او را ببیند. زن نفس راحتی كشید. كاكلهای محكم آناناس را گرفت و بدون آن كه آن را لای شال بپیچد، با دست دیگرش در ماشین را باز كرد. بچه را فرستاد تو و خودش كنارش نشست. میخواست قبل از غروب آفتاب در خانه باشد.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#400
Posted: 24 Oct 2013 20:33
سفیدترین مرد دنیا -فرخنده آقائی
صدای موتور هواپیما مسافران را خسته و کسل کرده بود. خلبان در انتظار اجازه پرواز از برج مراقبت بود. مسافری به صدای بلند خمیازه می کشید. بعضی روزنامه می خواندند و بعضی چرت می زدند. مسافری روی پاکت مخصوص تهوع نقاشی می کرد. نقش یک بز را می کشید. بز سر به هوا بود و زنگوله ای به گردن داشت. زن بی حوصله از پنجره بیرون را نگاه کرد. از ساختمان فرودگاه دور بودند و درچشم انداز محوطه پرت چیزی دیده نمی شد. زن در تصویر خودش روی شیشه بیگانه ای را دید با چشم های سرخ شده و زیر چشم های گود. خمیازه کشید و به دهان باز خود در تصویر نگاه کرد. زن واخورده بود با لباس های ساده و موهای کوتاه و یقه مردانه و شلوار جین کهنه. همه شب را روی نیمکت سالن فرودگاه گذرانده بود در انتظار این که هرچه زودتر این شهر کوچک و متروک را از بالا ببیند. خیابان ها و خانه های کوچک شده را و شهر کوچک شده را. در مدت کوتاهی که در شهر بود روزهای زیادی زنگ زده بود به تلفنی که می بایست راهگشا باشد. هر بار که زنگ می زد صدای یک قطعه موسیقی کلاسیک را می شنید. شیپوری عظیم که نواخته می شد. شیپور رستاخیز. و بعد پیام گیر شروع به کار می کرد، بلاخره یک بار جواب شنیده بود. یک عکس برای پاسپورت جعلی لازم داشت. عکس فوری را بدون لبخند انداخته بود در لحظات هراس برای رفتن و این که باید همان شب عکس را تحویل می داد. نیمه شب در ته کوچه دراز و تاریک، پاسپورت و عکس را با دستی لرزان به یک دست ناآشنا داده بود. دستی لاغر و سیاه و پشم آلو.
دو ساعت بعد ویزا داشت. با مهر خروج و امضای سفارت. ویزای کدام کشور؟ هنوز نمی دانست. ساعت پرواز و محل حرکت را هم نمی دانست. بعد با همان تلفن به او خبردادند. مچ دست راست خود را بو کرد. بوی خوش و ناآشنایی داشت. قبل از پرواز در مغازه های عطرفروشی فرودگاه به خودش عطر زده بود. شیشه های عطر مجانی را قفل کرده بودند به میله قفسه ها، بوها ناآشنا بودند مثل صداها و مثل منظره ها و خانه ها و خیابان ها ییِ که در آن ها به سر برده بود.
بعد از چند دقیقه صدای موتور هواپیما عوض شد. خلبان اعلام کرد که اجازه پرواز از برج مراقبت داده شد. مسافرها جا به جا شدند و زن نفسی به راحتی کشید. هواپیما به آرامی چند صد متری به جلو رفت و بعد باز ایستاد. چراغ های قرمز روشن و خاموش شدند و آژیر به صدا درآمد. این بار موتور به طور کامل از صدا افتاد و خاموش شد.
خلبان معذرت خواست که برای چند لحظه اخلال در پرواز پیش آمده و تا پیدا شدن عنصر مشکوک باید در انتظار باشند.تصویر زن در پنجره مغشوش شد. دل پیچه داشت و حالت تهوع گرفته بود. بلند شد تا به دستشویی برود. مهماندار جلو آمد و دستش را روی شانه زن گذاشت و تذکر داد که بنشیند. هیچ کس حق حرکت نداشت. زن به خود پیچید و مسافر کناری کیسه را با نقش بز به او داد.
مهماندارها در راهروها در رفت و آمد بودند و هراسان جستجو می کردند. زن منتظر بود که هر لحظه نامش از بلندگو شنیده شود. در کیسه عق زد و بعد مستاصل نشست. همه چیز تمام شده بود. فکر این جا را نکرده بود. همه چیز را مرور کرد. کجا اشتباه کرده بود؟ به همه چیز شک کرد. تصاویر سریع دور و نزدیک می شدند. به پنجره نگاه کرد. تصویری از خود نمی دید. چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. تصاویر مثل پیش پرده نمایش فیلم" هفته آینده به زودی" از جلوی چشمش عبور کردند. هیچ کس را نمی شناخت. هیچ جا را بلد نبود. نشانی هیچ کس را نمی دانست. از هیچ چیز خبر نداشت. با هیچ کس در ارتباط نبود. یک مسافر گمنام در یک فرودگاه متروک کشور بیگانه. همه چیز و همه کس انکار می شد. این فکرها آرامش کرد.
از صدای خنده ها به خود آمد. چشم باز کرد. یکی از مهماندارها کبوتر چاهی وحشت زده ای را در آغوش داشت و به مسافرها نشان می داد. کبوتر بال بال می زد و مسافرها می خندیدند.
خلبان معذرت خواست و برای پرواز اعلام آمادگی کرد. صدای موتور هواپیما عوض شد و هواپیما به آرامی جلو رفت و اوج گرفت. زن چشم هایش را بسته بود و از هیجان گریه می کرد. نمی دید که شهر از بالا کوچک شده و مزرعه ها جدول های مکعب و مستطیل های کوچکی شده اند که از دور به سبزی می زنند. سبزی های کم رنگ و پر رنگ و خیابان ها درمیان شهر رگه های دراز سربی بودند که پیچ در پیچ شهر را از این طرف به آن طرف می رساندند. شهر مثل خاطرات دور می شد.زن بارها خودش را برای این لحظه آماده کرده بود که بگوید: "خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ"حالا با خودش می اندیشید: "خیلی سخت بود."
بالای ابرها بودند و ابرها دایره دایره مثل تاج خاری بر سر مسیح شکل می گرفتند. بعضی ابرهای کوچک در اطراف برای خود پرسه می زدند. خلبان از روی آسمان شهرهایی که می گذشتند توضیح می داد. بعد با خوشحالی گفت:" این شهر که حالا در بالای آن هستیم زادگاه من است. من در اینجا به دنیا آمدم وبزرگ شدم. دانشگاه رفتم. خلبان شدم و ازدواج کردم و بچه دار شدم و از زندگی ام راضی هستم. بد نیست، امورات می گذرد."
در ردیف جلوتر کیسه برای بالا آوردن لازم می شود. کسی عق می زند و می خواهد بالا بیاورد. مسافرها کیسه هایشان را جلو می برند. روی کیسه ها نوشته شده:" همیشه با تو.""به یاد وطن."" بهشت با دوست خوش است."مسافر جوان از میان کیسه ها کیسه ای را بر می دارد که رویش نوشته:" به تو پناه می برم."
فیلم کمدی خوبی پخش می شود و صدای موسیقی می آید. مهماندارها کالسکه های غذا را می آورند. دستمال گردن های کوچک زرد و آبی به گردن بسته اند و سینی های غذا را با شتاب به مسافرها می دهند. عجله دارند. با آمدن غذا همهمه ای در میان مسافرها می پیچد. روزنامه ها را کنار می گذارند و میزهای کوچک کاچویِی را برای خوردن غذا پیش می کشند. در این پرواز نوشابه می دهند، از همه جور. تلخ و شیرین و ترش و شور. هدیه یک شرکت نوشابه سازی. انواع نوشابه ها با انواع اسانس ها. مردهای مسافر برای چندمین بار لیوان های خالی خود را به مهماندارها می دهند تا پر کنند. مردِِِی می گوید: "در لوفت هانزا با غذا مشروب سرو می شود."
از بالا مزارع مثل نقاشی های کودکان است سبز و سبز و سبز با خانه های قرمز رنگ و دودکش ها یی که دود سیاه و خاکستری از آن ها به آسمان می رود.
زنگ بستن کمربندها به صدا درمی اید. خلبان اعلام وضعیت می کند و هواپیما پایین می آید و برای فرود آماده می شود. در محوطه فرودگاه دو مرد پلاستیک های بزرگ قرمز رنگ را در دست هایشان حرکت می دهند تا هواپیما فرود بیاید. چراغ های داخل پلاستیک های چشمک زن هستند و با حرکت دست مردها بالا و پایین می روند. مسافرهای جدید که آمدند همراه خود چترهای بزرگ داشتند. چترهاراکه در قفسه های بالای سرشان جا نمی شدند زیر صندلی ها و در راهروها گذاشتند و راه را بند آوردند. مهماندارها هم عوض شده بودند. دستمال گردن بنفش داشتند و سعی می کردند برای عبور کالسکه غذا راه باز کنند. بالاخره غذا را آوردند و بین مسافرها پخش کردند. یکی از مسافرها گفت که خانه های زیادی دارد ولی چون بیمار است و باید در فشار پایین زندگی کند برای همین همیشه در پرواز است. کسی روزنامه می خواند و زن ها راجع به زنی حرف می زدند که سه سال پیش پسر سه ساله اش را در روز سوم ماه سه روز پس از تولد سه سالگی اش در رختخواب مرده پیدا کرده بود. زن یک سال در زندان بود. هنوز قاتل پیدا نشده بود و زن حالا یک بچه کوچک دیگر داشت که یکساله بود و هنوز محاکمه زن بعد از سه سال ادامه داشت. زن ها حرف می زدند. یکی مادر را قاتل می دانست و دیگری می گفت که او بارها خواهد زائید برای این که تا وقتی زن بچه کوچک دارد او را به زندان نخواهند برد. یکی از زن ها گفت چون بچه کوچک از نظرعقلی عقب افتاده بود شاید مادر حق داشت و اگر او به حای زن بود به این موضوع هم فکر می کرد. کسی گفت:" نباید می آمد تلویزیون و آن طور از بچه صحبت می کرد."
کسی پرسید: "چرا؟"
و او جواب داد:" نباید از مرده این طور حرف زد. آن هم وقتی که قاتل هنوز معلوم نیست و شاید هم مادر قاتل باشد."
- پدر چه می گوید؟ او چه می شود؟
زن ها می گویند:" مادر مهم است. پدر که بچه را به دنیا نیاورده و او را نزائیده. پدر می توانست از زن های زیادی بچه های زیادی داشته باشد ولی مادر است که همان بچه اول را داشت، در هفده سالگی."
یکی از زن ها ناگهان می گوید:" هفده سالگی خیلی زود است. شاید حق داشت. مخصوصا که بچه مریض بود. یعنی کمی عقب افتاده."
- ولی در سه سالگی هنوز معلوم نیست.
یکی از زن ها می گوید:" خیلی ها عقب افتاده اند، دلیل نمی شود."و شوهرش را مثال می زند که خنگ است و همیشه ماشین را به دیوار می زند ولی بچه هایش باهوش هستند و مادر را دوست دارند.
مهماندار شکلات می آورد و قهوه. زن ها شادی می کنند.
- آه شکلات با قهوه.
- شکلات با قهوه خوب است ولی من قهوه ام را تلخ دوست دارم.
- من بدون شیر. کلسترولم بالاست.
- من هم تلخ.
- خیلی تلخ. تلخ و سیاه.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟