ارسالها: 14491
#401
Posted: 24 Oct 2013 20:35
ادامه داستان
از بالای کوه ها می گذرند و زنگ بستن کمربندها به صدا در می آید. خلبان می گوید که در بالای کوه های آلپ هستند و منظره خوبی را می توانند تماشا کنند. او و زنش برای تعطیلات به آلپ می روند و سالی یک بار بلیط مجانی سهمیه دارند برای راه های دور و البته می توانند برای راه های نزدیک تر بلیط مجانی بگیرند ولی بیشتر از یک بار برای راه دور نمی شود. برای بار دوم فقط شامل تخفیف می شوند و این تخفیف ها به دشواری کار و رنج او که همیشه از خانواده دور است نمی ارزد. چرا که کار همه جا هست ولی خانواده فقط یک جا هست. بعد آه می کشد و می گوید بدون پول که امورات خانواده نمی گذرد.
حالا در میان ابرها هستند. خلبان ساکت می شود و چند لحظه بعد صدای زنگ بستن کمربندها و آماده شدن برای فرود به صدا در می آید.
مسافرهای جدید که سوار می شوند همه از دریا آمده اند. زن ها بوی دریا می دهند و موهایشان هنوز خیس است و نم دارد. با سرو صدا وارد می شوند و روی صندلی هایشان می نشینند. یکی از زن ها گوشواره های بزرگی دارد. زن دیگر عینک بزرگ آفتابی دارد که مثل دو نعلبکی صورتش را پر کرده. زن دیگر دستبندی دارد که چهار یا پنج صدف خیلی بزرگ دریایی آن را احاطه کرده اند.
مهماندارها غذا می آورند. غذاها گیاهی است. گوشت ندارد و ویژه گیاهخوارهاست. غذای امروز را یک شرکت سازنده غذاهای گیاهی هدیه داده است. همراه آن یک لیوان شیر غنی شده می دهند که مالک یک دامداری بزرگ هدیه کرده است. مسافرها می توانند چند لیوان شیر بخورند. مهماندارها با پارچ های شیر تازه در میان راهروها لیوان ها را پر می کنند.
خلبان برای مسافرها سفر خوشی آرزو می کند و می گوید که در این ارتفاع شیشه جلو هواپیما یخ زده و او چشم بسته می راند و بعد می خندد واضافه می کند البته به کمک کامپیوتر.
زن ها می خندند و یکی از آن ها شلوارش را تا زانو بالا می زند و با اوقات تلخی می گوید:
- من هنوز سفید هستم.
زن ها هر کدام چیزی می گویند:
- نه خیلی برنزه شدی.
- حتی کمی زیادی. سیاه شدی.
زن می گوید: "نه باز خیلی سفید هستم. مثل ماست یا مثل شیر."
زن های دیگر می گویند:" نه خوبی. خیلی خوبی."
- شکلاتی شدی.
- قهوه ای مثل نان برشته.
زن می گوید:" ولی من همیشه سفید هستم. خیلی سفید. مادرم می گوید قدیمی ها سفیدها را دوست داشتند حالا نه."
زن دیگر پاهای مردی را که شلوار کوتاه پوشیده به او نشان می دهد و می گوید:
- آن مرد خیلی سفید است. سفیدتر از تو.
زن می گوید:" ولی او آمریکایی است. سفیدترین مرد دنیا. و البته من کمی از او تیره تر هستم. خوب شد که او را دیدم حالا دلم آرام گرفت که سفیدتر از من هم هست."
مرد آمریکایی دستی به پاهای سفیدش کشید و مودبانه گفت اگر با او هستند او از کرم سفیدکننده استفاده می کند. زن ها خندیدند و از این که زن راضی شده خوشحال شدند.
به صدای خنده زن ها، زن از صندلی دورتر دولا شد و مرد را دید. چشم هایش را تنگ کرد و یک لحظه وا خورد. قلبش فشرده شد و ضربان قلبش بالا رفت.
این همان مردی بود که می خواست. چهارشانه با سینه های فراخ. قد بلند و هیکلدار. سفید با موهای بور. عینکی آفتابی که از جیب پیراهن بیرون زده بود و عینک مطالعه آویزان از گردن. کیف دستی قهوه ای با دسته بلند کنار پا. یک کفش اسپورت خیلی بزرگ با جوراب های سفید و حلقه های قرمز و آبی تا زیر زانو. ورزشکار – جسور – زیبا – چهارشانه – سفیدترین مرد دنیا. او را در نظر آورد پشت میز کار، پشت میز سمینار، پشت نیمکت مدرسه، در زمین ورزش، در حال رانندگی، در حال سوت زدن، در حال تدریس، در حال انعام دادن، در رختخواب، در حمام، زیر دوش. حالا سیگار خاموشی گوشه لب داشت و در حالی که روزنامه می خواند گاهی سیگار را به دست می گرفت و گاه به دندان می برد.ردیف دندان های مرد همان طور که سیگار را گرفته بودند دیده می شدند.دندان های سفید و درشت و یک دست.
زن از جایش بلند شد، جلو آمد و از مرد معذرت خواست و روی صندلی خالی کنار او نشست. مرد خودش را جمع و جو ر کرد و لبخندی زد. زن گفت: "چه دندان های زیبایی."
زن از کیفش یک سیب سرخ در آورد و به مرد داد. مرد با تردید آن را گرفت و بعد به لبخند زن نگاه کرد و سیب را به شلوارش مالید و گاز زد. چشمش به روزنامه بود. کرم سفیدی از محل گاززدگی سیب سر درآورد. مرد بی آن که سرش را از روزنامه بلند کند با ولع مابقی سیب را گاز زد و خورد. سیب آبدار بود و دور دهان مرد را پوشانده بود. زن خم شد تا چیزی بگوید. مرد با تشکر خندید و دندان های سفیدش را نشان داد . زن خندید و مرد باز خندید. زن حلق او را می دید که سرخ بود، سرخ سرخ. و در انتهای دندان های سفیدش دو ردیف دندان سربی پر شده می دید که به نقره ای می زدند. لب های سرخ خیلی سرخ و دست های بزرگ و پشمالو که می توانست دست های زن را در خود پنهان کند و بفشارد و خرد کند. زن فکر کرد چه زوج خوشبختی. حتی اگر مرد گوشتخوار بود و الکلی و سیگاری و همه چیزهای بد جهان، باز زن می توانست او را ببخشد و با او خوشبخت باشد.
زن گیاهخوار بود. یوگا کار می کرد. هفته ای سه روز هم خام خوار بود. اهل کوه بود. شنا می کرد. در چند موسسه کار مجانی می کرد. کودکان بی سرپرست، کودکان سرطانی، زنان سرپرست خانواده، ایدز، اعتیاد، فحشا. زن واخورده بود با لباس های جین، موهای کوتاه ، یقه مردانه و شلوار جین کهنه و یک کیف پر از یادداشت. می خواست سر صحبت را باز کند. مرد سرش را بلند کرد و مودبانه پرسید:" انگلیسی بلد هستید؟"
- بله، انگلیسی سگی.
مرد سرتاپایش را نگاه کرد و زن همان طور خیره به سفیدی پوست مرد که به شیری می زند، پرسید:" ببخشید، سفیدترین مرد دنیا بودن چه حالی دارد؟"
مرد متوجه نشد. زن تکرار کرد. مرد مودبانه خندید و تشکر کرد و قبل از آن که باز روزنامه اش را بخواند به پاهای سفیدش دست کشید و گفت البته که برای پاهایش از کرم سفید کننده استفاده می کند.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#402
Posted: 25 Oct 2013 09:36
خون و شعر
فرخنده اقایی
شاعر شعر می خواند. حاضران دست می زنند و احسنت می گویند و تشویق می کنند. شاعر سر بزرگی دارد با موهای سفید و فرفری و ریش و سبیل آراسته و صورتی بزرگ و پر ابهت. هر بار که صدایش اوج می گیرد و در بلندگوها تکرار می شود؛ برق می رود. شاعر سکوت می کند. لحظاتی بعد برق می آید و نور فلش دوربین ها و نورافکن ها بالا می گیرد.
شاعر شعر می خواند برای آنها که از کوه ها آمده بودند. از راه های پرت و فرعی؛ از پشت کوه های بلند و برف گرفته؛ از رودخانه های پر خروش؛ از دریاهای نا آرام؛ از مرزهای بی نام و نشان؛ از دورها؛ از راه های پر خطر و از میان طوفان ها. آنها گرد هم آمده بودند تا شاعران شعر بخوانند.
دبیر جلسه در شروع مراسم با خنده می گوید:" از عجایب است که من دبیر یک جلسه ادبی باشم ؛ من که بیش از چهل سال در کوهها بوده ام."
زیبا می خندد. شقیقه هایش سفید است. موهای سیاه براق دارد که روی پیشانی می ریزد. صورت بزرگ و دماغ کشیده و خنده ای که چشم هایش را کوچک تر می کند.
اول بار او را در مرزدیده بودند که با هیات همراه به استقبال آمده بود. در میان دهها دوربین فیلمبرداری خبرگزاری ها وفلش های عکاسی. شاعران عادت به مراسم رسمی نداشتند. بیشتر بی سر وصدا وخاموش با لباس اسپرت و غیر رسمی می آمدند ومی رفتند. بعد از یک روز طولانی ؛ عده ای خسته وارد شده بودند و در انتظار بقیه بودند. تعدادی در روز آخر منصرف شده بودند و بعضی گذرنامه نداشتند. دبیر مراسم تک تک شاعران را با خود می آورد وبرای پذیرایی پشت میز می نشاند. با چای سیاه وشیرین دراستکانهای کمر باریک و نعلبکی های گلدار چینی و با شکلات ونوشابه پذیرایی می شدند.
شاعر شعر می خواند با صدایی بلند ورسا. شاعر اما تنهاست. به بازار می رود. به طاقه های پارچه های زربفت نگاه می کند که زیر نور چراغ ها می درخشند. رنگ هایی تند ودرخشان. سرخ سرخ ، سبزترین سبز، زرد زرد، آبی ترین آبی. از آنجا خمیردندان می خرد و مسواک. همه چیز ارزان و در دسترس است و همه آنها را از مرزهای بی نام ونشان آورده اند. ارزان. نصف قیمت. نصف نصف قیمت.
شاعر بعد از خواندن شعر از پله های چوبی پایین می آید و قبل از آن که به صندلی اش برسد آغوش های باز در انتظار هستند تا او را در بربگیرند و بوسه بر شانه هایش بزنند. شاعر می خندد. نگاهش به دوردست هاست. سرشار و فرو افتاده کتاب های شعرش را امضاء می کند. تنهایی شاعر ادامه دارد.
همه روز در نم نم باران مثل یک رویا سریع و شادمان از شهرهای سبز وخرم سردشت، سرپل ذهاب و قصر شیرین عبور می کنند. راننده ماشین سبیل پرپشت وبلندی دارد ومدام می پرسد که از ماشین راضی هستید. وقتی از شاعر می شنود که راننده اصل کار است ونه ماشین، گل از گلش می شکفد. مسلمان اهل حق است و در طول راه نیایش ها و دعاهای اهل حق را می خواند. شاعران در نقطه صفر مرزی ساکهایشان را برمی دارند وپس از چند دقیقه گمرک را پشت سر می گذارند . در سالن پذیرایی گمرک مرزی؛ مگس های سمج کنار پنجره وول می زدند وتعدادی از آنها مرده و روی میز پخش و پلا بودند. قهوه چی می آید و دستمال می کشد روی میز وبعد برای همه دستمال کاغذی می گذارد و یک نوشابه روی آن. لیوان هم می آورد و تنگ های آب و بعد هم باز یک سینی چای شیرین سیاه و خوشمزه. همه در انتظار آمدن بقیه هستند. معلوم نیست چه کسی می آید و چه کسی نمی آید. برای اغلب آنها سفر اول است . کنجکاو هستند و ماجراجو. موج ترورها هر مسافری را به تردید می اندازد و آنها تا آن لحظه از دو انفجار نزدیک سلیمانیه در صبح همان روز بی خبر بودند. دبیرمراسم به استقبال آمده و سر حال و با نشاط از این طرف به آن طرف می رود و می خواهد در جریان همه چیز باشد. در دو ماه گذشته سه بار مورد سوءقصد قرار گرفته ودر آخرین بار سه نفر از محافظانش کشته شده اند. مرده متحرکی است که بارها از خطر جان به در برده. موبایل او هر چند دقیقه زنگ می زند تا تعداد مجروحان و کشته شدگان آن روز را اعلام کند. حاضران در بهت خبرهای رسیده در خود فرو رفته اند. می خندد ومی گوید:"خوب حالا بهتر است از چیزهای خوب حرف بزنیم."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#403
Posted: 25 Oct 2013 09:40
ادامه داستان
شاعر می آید که شعری بخواند از آزادی. فریاد شادی حضار بالا می گیرد و دست زدنها ادامه می یابد. از بلندگوها صدای شاعر پخش می شود و فریاد شادی اوج می گیرد. عکاسان دور تا دور شاعر حلقه زده و او را نورباران کرده اند و سعی دارند که بهترین عکس را بگیرند. شاعر آب می نوشد و بازمی خواند. از رنج های یک زن می گوید.از مادر، از آشپزخانه، از ظرف های ترشی و مربا، از زایمان، از زندگی. شاعر جلیقه ای پر از جیب های خالی بر تن دارد و عینکی بر چشم. شعر می خواند و شعر می خواند. ساعت ها از پی هم می گذرند و شاعر بی وقفه می خواند و تحسین می شود.
بیرون در؛ جوان ترها دور دبیر جلسه حلقه زده اند و چشم به دهان او دارند. امروز کت وشلوار قهوه ای تیره با بلوز قهوه ای پوشیده و کراوات کرم رنگ به گردن دارد.
- در کوه بودیم. از یک طرف روس ها در جستجوی ما بودند و از آن طرف ماموران دولت مرکزی سردر پی ما داشتند. شب سردی بود و برف شروع کرده بود به باریدن. پس از طی مسافتی بالاخره یک شکاف کوه پیدا کردیم. رهبر گروه چاق بود و به راحتی در شکاف جا نمی گرفت. بالاخره او را جا دادیم. باید حفاظتش می کردیم. رهبرمان بود. اورا پوشاندیم و همگی در اطراف او چمباتمه زدیم و پتو به سر کشیدیم. سحر که شد یک متر برف روی سرمان نشسته بود.
روز اختتامیه جلوی در ایستاده بود. چشم هایش را ریز کرده بود و با دقت مهمان ها را نگاه می کرد و می گفت آن شاعر ترک را جلو بفرسـتید. اینجا یک صندلی خالی هست. وبا دست به چانه اش اشاره می کرد و می گفت آن شاعر ریشوی عرب را هر طور شده بیاورید اینجا . بعد از کامل شدن ردیف های جلو؛ درهای دیگر سالن باز می شوند و جمعیت داخل می شوند.
شاعر باز شعر می خواند. از حماسه که می گوید برایش دست می زنند و او را تحسین می کنند. شاعر بطری آب را سرمی کشد و باز ادامه می دهد. ساعتی از نیمه شب گذشته که کتاب شعرپایان می گیرد. شاعر کتاب را به آرامی می بندد و عینکش را از چشم برمی دارد وبه سنگینی از جای برمی خیزد. صدای هلهله بالا می گیرد و از هر طرف از میان ردیف مهمان ها نور فلش ها چشمک می زنند. همه به افتخار شاعر از جا برخاسته اند. او را در میان گرفته اند و با او عکس می اندازند. شاعر اما کمی سیاهتر و کمی پیرتر از آن لحظه شده که شعر را آغاز کرده بود به خواندن.
بعد جوانی تند وسریع از پله ها بالا می رود و پشت میکروفن می ایستد و عجولانه شعرش را می خواند؛ بی توجه به آن فضای سنگین جا مانده از آن همه شور و هلهله. جوان همان بود که دیشب در میان دسته رقصندگان پایکوبی می کرد و دستمال می چرخاند. همان رومیزی پارچه ای زرد رنگ را که کسی به او داده بود. وقتی که بی امان دست ها را بالا می برد و می چرخاند. در آن رقص پر آشوب و شادمانه جای خالی دستمال به چشم می آمد و خیلی زود یک رومیزی در نقش دستمالی در دست های جوان رقصنده به حرکت در می آمد تا چشم ها را بنوازد و بر شور و شعف بیفزاید؛ با ریتم تند آهنگ وحشی دشت و کوهستان؛ با رقص؛ با شعر؛ با خون.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#404
Posted: 25 Oct 2013 09:43
پردیس
فرخنده اقایی
کنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا می کردیم. با حرکات شتابان، بدن خود را گرم می کردیم تا هر چه کمتر سرمای آب را احساس کنیم و بعد، نفس نفس زنان به ساحل بر می گشتیم و با پوستی که از سرما مورمور میشد، در حوله های بزرگ پنهان می شدیم و باز مینشستیم به حرف زدن.
زنها بچه هایشان را به مدرسه میرساندند و غذایشان را با خود به ساحل میآوردند و همان جا میخوردند. من زبانشان را بلد نبودم و آنها سعی می کردند با همان چند کلمه محدودی که میدانستم، با من حرف بزنند. با هم روزنامه ها را میخواندیم و مجله ها را ورق میزدیم و از جنگها و صلحها و از مذاکرات سران و دیدارها و بازدیدها و قتل عامها و تسخیر ها و بمبارانها و ترورها و کودتا ها صحبت میکردیم. ما اهل هیچ کدام نبودیم. اهل حرف بودیم. کار هر روزمان بود. کنار ساحل مینشستیم و سرهایمان را در حوله هایمان فرو میکردیم و ساعتها با هم حرف میزدیم. تا آنکه آسمان رو به تیرگی میرفت و نم نم باران شروع میشد. بعد زنها ناگهان به ساعتهایشان نگاه میکردند و بلند میشدند و حوله هایشان را در ساکها میگذاشتند و لباسهایشان را میپوشیدند و سوار موتورهای قراضه شان میشدند تا به مدرسه بروند. کلاههای بزرگ مضحکشان را به سر میگذاشتند و همان طور که از ساحل دور میشدند برایم دست تکان میدادند.
آن روز که به ساحل آمدم، نه حوله داشتم و نه شنا بلد بودم. آفتاب درخشانی بود. ظهر بود و آدمها در ساحل مدیترانه در چند ردیف کنار هم دراز کشیده بودند و حمام آفتاب می گرفتند.
سگ قهوه ای پشمالو و خیلی بزرگی، کنار دریا با بچه ها بازی می کرد. انگار ولگرد بود. وقتی بچه ها می رفتند شنا کنند، با توپ پلاستیکی قرمز کم بادی بازی می کرد. توپ را به میان موجها می انداخت و بعد می دوید و آن را می آورد و توی شنها چال می کرد. بعد آنرا با سر و صدا از لای شنها بیرون میآورد ومثل توله ای به دندان می گرفت و واق واق کنان به میان موجها می انداخت. چند دختر و پسر نوجوان هم توپهایشان را با سر و صدا به میان موجها پرتاب می کردند و بعد شنا کنان می رفتند و آنها را می آوردند.
روزهای اول که در ساحل قدم می زدم، از زنان برهنه می پرسیدم جواب خدای خود را چه خواهند داد. آنها که زبان مرا نمی فهمیدند، انگار شعر یا آوازی برایشان خوانده باشم، می خندیدند و برایم دست تکان میدادند.
حالا دیگر هوا سرد شده است و با حوله نویی که به خود پیچیده ام ، همه میدانند که تازه واردم و تمام تابستان آنجا نبوده ام. وقتی شنا کردن یاد گرفتم، حوله ام را از حراجی خریدم. صورتی است با حاشیه قلاب دوزی.
در هوای سرد پاییز، حوله پوشیده کنار زنها می نشینم و با هم روزنامه می خوانیم و حرف می زنیم بیآنکه زبانشان را بدانم و آنها تک تک کلمه ها را برای همدیگر تفسیر می کنند. برجهای دوقلوی نیویورک را ناشیانه روی ساحل رسم می کنند و در روزنامه، عکس مردان عرب را نشانم می دهند که آرزو دارند بعد از عملیات انتحاری به پردیس بروند. با تعجب می پرسند: « پردیس ؟» و من جواب میدهم: « بله، بله، پردیس.» می خواهند بدانند پردیس چگونه جایی است. برایشان می گویم و بعد باز بحثهای بی پایان شروع می شود. حالا دیگر همه می دانند من از سرزمینی آمده ام که هیچ کدام آن را نمی شناسند. طولی نمی کشد که آدمهایی ناآشنا از فاصله های دور می آیند تا با زبانی که بلد نیستم، برایشان از پردیس بگویم. می خواهند بدانند آیا آن مردان عرب به پردیس خواهند رفت. و آن دیگران چه، آنها که در برجها بوده اند؟ دیگر فهمیده ام که نباید با بله یا نه جواب بدهم. باید کمی تامل کنم و با تردید پاسخ بدهم. باید نشان بدهم که با خودم در جدالم و به آنها فرصت بدهم صحبت کنند. می خواهند نظر خود را بگویند و بعد نظر مرا بدانند و باز آنچه را که خود می دانند، تکرار کنند. با دقت و خونسردی گوش می دهم. جوابهای صریح و کوتاه را دوست ندارند. آنها را می رماند و از من رنجیده خاطر میشوند. دوست دارند درباره همه چیز با همه جزییات صحبت کنند. کلمات جاری می شود و تداوم مییابد و بعد باز در هوای سرد آخر پاییز به دریا می زنیم. با حرکات تند و شتاب آلود، ناشیانه بدنهای خود را در آب سرد گرم می کنیم تا سرمای آب را هر چه کمتر احساس کنیم و بعد نفس نفس زنان، حوله پوشیده کنار ساحل مشغول بحث می شویم.
عصرها میکله با حوله بزرگی بر دوش به ساحل می آید. سگ بزرگش با رخوت دنبالش راه می رود و در گوشه ای از ساحل ولو میشود. پرنده ها از دور به استقبال پیرمرد می آیند. روی شانه هایش مینشینند و دور و برش پرواز می کنند. پیرمرد خندان به ساحل قدم می گذارد و حوله را پهن می کند و از کیسه ای پارچه ای، مشت مشت گندم روی حوله می ریزد. پرنده ها می پرند و دانه ها را از هم میقاپند و بعد چون حیوانات دست آموز به دنبال او جست و خیز می کنند و به سر و صورتش نوک می زنند و پیرمرد غش غش می خندد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#405
Posted: 25 Oct 2013 09:46
ادامه داستان
زنها می گویند میکله عاشق ماریا است. و بعد باز حرف می زنند و با هم می خندند. یکی از روزها زنها برایم معلم زبان پیدا کردند. معلم مدرسه فرزندانشان است و همه او را می شناسند. برادر کوچکتر میکله و همبازی کودکانشان است. اولین بار، میکله مرا با خود به شهر برده بود. با سگ بزرگش سوار کشتی شده بودیم. میکله تقریبا شصت ساله است. به یک گوشش گوشواره نقره کرده و در شهر به هر کس می رسید به عادت هندی ها دو کف دست را به نشانه سلام به هم می چسباند و روی بینی می گذاشت. هرجا چیزی جا می گذاشت و باید دنبالش می رفتم تا کلاه موتورسواری یا کیف کار چرمی کهنه و وسایل دیگرش را که جا گذاشته بود، به او بدهم. برای سوار شدن به کشتی مشکل داشتیم . سگ میکله از آب می ترسید و او مجبور شد سگ را کشان کشان سوار کشتی کند. در اداره پلیس، سگ را راه ندادند و میکله او را به نرده آهنی پیاده رو بست. سگ آن قدر پارس کرد و زوزه کشید که پلبس اجازه داد میکله، سگ را با خود بیاورد تو. در تمام مدتی که پیرمرد با مسئول اتباع خارجی حرف میزد، سگ از این اتاق به آن اتاق می رفت و به همه جا سرک میکشید. بالاخره از میکله خواستند قلاده سگ را به دست بگیرد. سگ همان جا کنار باجه، روی زمین ولو شد و خوابش برد و خرخرش بلند شد. انگار که خواب ببیند، پلک هایش تکان می خورد و از خودش صدا در می آورد.
موقع برگشتن هم در کشتی اجازه ندادند میکله در قسمت مسافران بنشیند و مجبور شد تمام مدت روی عرشه کنار سگش باشد. میکله به سگ پوزه بند زده بود و سگ کلافه بود و بی تابی می کرد. مردم موقع گذشتن از کنار سگ خم می شدند و نوازشش می کردند. میکله سیگار برگ بزرگش را می کشید و کاری به کار سگ نداشت. شاید اگر هر کس یک لگد به شکم سگ می زد، خلاص می شد و دیگر خودش را با آن هیکل گنده آن قدر لوس نمی کرد. به ساحل که رسیدیم، میکله سگ را سوار موتور کرد و با خود برد.
وقتی به زنها گفتم معلم مرد نمی خواهم، همگی گفتند که او هم مثل برادرش مرد عجیبی است و مشکلی ایجاد نمی کند. بعد در تایید حرفم گفتند که هیچ کدام حوصله معلم مرد مجرد را ندارند. هر چند به برادر میکله می شد اعتماد کرد. بعد هم آهسته نجوا کردند که نباید هیچ کدام به میکله بگوییم که به نظر آنها او و برادرش عجیبند. اما من، به غیر از ساحل، میکله را فقط گاهی از دور می دیدم که سگش را سوار موتور می کرد و این طرف و آن طرف می برد و برایم دست تکان میداد.
چند راهبه موقع غروب به ساحل می آمدند و قدم میزدند. کلاههای بزرگ قایق مانند و لباسهای پوشیده داشتند. یکی از آنها که جوانتر بود، پابرهنه روی ماسه ها راه می رفت. با یک دست گوشه دامنش را بالا می گرفت و کفشهایش را با دست دیگر نگه می داشت و تا مچ پا به میان موجها می رفت و بر می گشت. چند بار مواظب بودم ببینم لخت می شوند یا نه. چیزی ندیدم. شاید منتظر میماندند که همه بروند.
هوا روز به روز خنکتر و روزها کوتاهتر می شد. زیر نم نم باران، باز کنار ساحل می نشستیم و حرف می زدیم. یک روز ماریا آمد. دختر لاغر و آفتاب سوخته ای بود. وقتی میکله از دور پیدایش شد، زنها خندیدند و به هم تنه زدند و دستهایشان را روی زانوهایشان کوبیدند. هوا ابری بود. پیرمرد با سگ بی حس و حال و پرنده هایی که دور و برش می پریدند به ما نزدیک شد و حوله اش را پهن کرد و رویش گندم ریخت. پرنده ها به گندمها هجوم آوردند. پیرمرد کنار ما نشست و با ماریا حرف زد. زنها به پیرمرد گفتند که ماریا می خواهد شوهر کند و بعد باز با هم خندیدند و از پشت سر، موهای هم را کشیدند. ماریا تمام مدت با عصبانیت حرف می زد. پیرمرد لب ورچیده بود و زنها می خندیدند. بعد ماریا بدون خداحافظی بلند شد برود. پیرمرد مشتی گندم به دنبالش ریخت. پرنده ها از روی حوله پر کشیدند و دنبال ماریا رفتند. پیرمرد بلند شد و مشت دیگری گندم به پشت سر ماریا پرتاب کرد. پرنده ها روی موهای بلند و سیاه ماریا می پریدند. ماریا با دست آنها را می راند و به پیرمرد فحش میداد. پیرمرد با فاصله دنبال او می رفت و از کیسه پارچه ای گندم می ریخت. پرنده ها دور ماریا بق بقو می کردند و به موهای بلندش می پیچیدند. ماریا با هیکل لاغر و آفتاب سوخته اش، چون کابوسی در ساحل می دوید و پرنده ها به سر و صورتش می جهیدند و به او نوک می زدند.
زنها از خنده ریسه رفته بودند و با مجله ها و روزنامه های لوله شده به سر و روی هم می کوبیدند. می گفتند پیرمرد با همین کارها ماریا را از خود متنفر کرده است. بعد ناگهان به ساعتهایشان نگاه کردند. بلند شدند و حوله هایشان را در ساکها گذاشتند و لباسهایشان را پوشیدند و سوار موتور های قراضه شان شدند تا به مدرسه بروند. کلاههای بزرگ مضحک را به سر گذاشته بودند و همان طور که از ساحل دور می شدند، برایم دست تکان می دادند.
راهبه ها از دور پیدایشان شد. با هم حرف می زدند. باران ریزی شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پیرمرد کنار ساحل، حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه افتادیم. من و میکله و سگش که آبچکان از پشت سر می آمد. پیرمرد شروع کرد به حرف زدن. گوشه های لبهایش کف کرده بود و آب دهانش از میان دندانهای سیاهش بیرون می جهید. نمی فهمیدم چه می گوید. حوله ام را روی سرم کشیده بودم و صدای او را بی وقفه از میان شرشر باران می شنیدم. باران تند شده بود که به خانه او رسیدیم. مرا به خانه اش دعوت کرد. دو اتاق بود، یکی در طبقه بالا و یکی در طبقه پایین. انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز کرد. سگ با شتاب وارد شد و میکله فریاد زد: « مامان، من آمدم.» و بعد با دست به من علامت داد که به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نیمه مخروبه ای بود با تختخواب دونفره چوبی و شکسته ای در میان اتاق. یک عکس عروسی زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صلیب چوبی کهنه و عکس قدیسین با پونز به دیوارهای گچی صورتی رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق آب باران، چک چک توی سطلهای پلاستیکی کثیف می ریخت. پیرمرد وارد شد و از من خواهش کرد بنشینم. صندلی شکسته و خیسی از ایوان آورد و ملافه ای رویش انداخت. شانه ای به موهایش کشید. از زیر سیگاری، سیگار برگ نیمه سوخته ای برداشت و روشن کرد. روی لبه تختخواب نشست. سرحال و هیجان زده بود و جوانتر به نظر می رسید. گفت که میخواهد اتاق را تمیز کند و بعد چند قوطی رنگ را از دستشویی آورد و نشانم داد. مرا به ایوان سرپوشیده برد که از یک طرف مشرف به ساحل بود و از طرف دیگرش، سربالایی خانه من دیده میشد. گاهی مرا ماریا خطاب می کرد و بعد معذرت می خواست. دستهایم را می گرفت و همان طور که حرف می زد به چشمهایم خیره می شد. بوی فضله پرندگان می داد و آب دهانش به صورتم می پرید. آب سطلهای پلاستیکی را در ایوان خالی کرد و برایم گفت که می خواهد خانه را تمیز کند و همه چیز را تمیز و نو کند. از کمد چوبی شکسته ای که پر از کت و شلوارهای قدیمی بود، یک چمدان پر از کراوات و لباسهای زرد شده بیرون آورد که یادگار روزهای دریانوردی اش بود. عکس سیاه و سفید خودش را روی عرشه کشتی نشانم داد و بعد باز دستهایم را در دست فشرد. می خواست قول بدهم در کنارش خواهم ماند. می دانستم که نباید جواب بله یا نه بدهم. باید کمی تامل می کردم و با تردید پاسخ می دادم. باید نشان میدادم که با خود در جدالم و به او فرصت می دادم که حرف بزند. کلمات جاری شد. می خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تکرار می کرد. می دانستم از جوابهای صریح رنجیده خاطر می شود. به دقت گوش می کردم. از من می خواست بعد از تعمیر اتاق برگردم و آنجا بمانم. فقط باید فرصت می دادم که خانه را تعمیر کند و رنگ بزند.
ناگهان صدای فریاد پیرزن آمد که او را می خواند: « میکله، میکله.» و صدای سگ که به شدت پارس می کرد. پیرمرد انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت و با هم آرام به طبقه پایین رفتیم. سگ کنار در ایستاده بود و پارس میکرد. میکله دستی به سر سگ کشید و مرا بدرقه کرد. دو کف دست را برای خداحافظی به هم چسباند و روی بینی گذاشت و به اتاق مادرش رفت.
هوا دیگر کاملا تاریک شده بود و باران تندی می بارید. حوله خیس را روی سرم انداختم. از سربالایی سنگلاخی که مرا به خانه ام می رساند، بالا رفتم. احساس می کردم سندلهایم در کثافت فرو می رود. بارها دیده بودم که به سگها موقع بالا رفتن زور می آید و همه سربالایی را پر از کثافت می کنند.
از پنجره اتاق، دریا را نمی دیدم ولی صدای هوهوی باد می آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم می خورد. در خلوت خانه کسی نبود که چیزی بپرسد. چشمهایم می سوخت و گونه هایم داغ شده بود. صورتم را روی شیشه میز می دیدم که دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.
حوله را روی سرم کشیدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست با هم راه می رفتند و حرف می زدند. دریا سیاه و کف آلود بود. موجهای سنگین به ساحل می خوردند و ساحل پر از صدفهای رنگارنگ بود. از آنجا پیرمرد را توی ایوان نمی دیدم. چراغ اتاقش سوسو می زد. سندلهایم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خیلی سردتر از همیشه. به سختی از میان موجهای سنگین جلوتر رفتم. حوله ام با من بود. می دانستم که دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می کردم خوشحالم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#406
Posted: 25 Oct 2013 10:13
لاک پشت من
فرخنده اقایی
لاکپشتم را از سر چهارراه استانبول به قیمت پنجاه تومان خریدم. کوچک بود، به اندازه یک کف دست، با گردن دراز و سربرافراشته و دست و پای خاکستری بد رنگ. از خرید شیرینی و شکلات عید نوروز برمیگشتم. آن را نزدیک بانک از ماهیفروش کنار پارکینگ ساختمان پلاسکو خریدم که تمام سال ماهیهای مخصوص آکواریوم میفروخت و لاکپشتهای کوچک و بزرگ و انواع خرچنگ و لوازم آکواریوم و غذای ماهی داشت. وقتی اولین بار لاکپشتم را دیدم، بین بقیه لاکپشتهای داخل یک سبد پلاستیکی کز کرده بود و مرا نگاه میکرد. دور چشمهای ریز و قرمز رنگش یک حلقه قهوهای رنگ خودنمایی میکرد و بیحس و حالی خاصی در نگاهش موج میزد. اینکه من او را بخرم یا نه اصلاً نمیتوانست برایش اهمیتی داشته باشد. فقط نگاهم میکرد، سرد و بیاحساس. همان موقع هم نمیدانستم چرا میخواهم او را بخرم. آن روزها هم پنجاه تومان پول زیادی نبود اما با صدتومان میشد یک بزرگترش را خرید و با دویست تومان خیلی بزرگترش را که به اندازه دو تا کف دست باشد. قیمتها را که پرسیدم فروشنده گفت حاضر است سه تایش را صد تومان بدهد. نمیدانم چرا این حرف را زد، من هیچ اصراری نداشتم که ارزانتر بخرم. فقط میخواستم، به بهانه قیمت کردن بقیه، لاکپشت خودم را بیشتر برانداز کنم. اما فروشنده، به خیال خودش، مرا به وسوسه خرید انداخت و وقتی تردید مرا دید گفت که میشود آنها را توی حیاط خانه رها کرد تا در باغچه بازی کنند. اما من اصلاً حیاط نداشتم و در یک آپارتمان هفتاد و دو متری در خیابان شادمان زندگی میکردم. اگرچه آن موقع اصلاً به فکر محل زندگی لاکپشت یا چیز دیگری نبودم. در واقع دیگر انتخابم را کرده بودم. بعدها که کتابهای کاستاندا را راجع به دونخوان و تعلیماتش و کتابهای پال توییچی را خواندم، فهمیدم در واقع لاکپشت مرا انتخاب کرده بود نه من او را. شاید هم همزمان همدیگر را انتخاب کرده بودیم. به هر حال آن موقع هنوز آن کتابها را نخوانده بودم و به خودآگاهی مرحله چندم نرسیده بودم. لاکپشت را پسندیده بودم و فقط او را میخواستم و با اینکه با صدتومان میشد سهتایش را خرید، سهتایش را هم نمیخواستم. نمیدانستم با سهتا لاکپشت چه کار میشد کرد. ولی خوب یکی بهتر بود. اگر به درد هم نمیخورد، باز بهتر بود یکی بخرم تا سهتا. به گمانم حتماً پنجاه تومان میارزید یا شاید فکر میکردم پنجاه تومان ارزش چند ساعت تفریح و سرگرمی بچههایم را داشته باشد. از دیدنش چه کیفی میکردند. از خرید خودم حسابی خوشحال و سرحال بودم. به محل کارم برگشتم. بستههای شیرینی و شکلات را روی میز گذاشتم و خیلی بلند گفتم: »من حالا یک چیزی از کیفم درمیآورم که شما از دیدن آن تعجب خواهید کرد ولی خواهش میکنم نترسید و داد نزنید چون اصلاً ترسناک نیست.«
آن روزها با خانم فریده مکرینژاد هماتاق بودم که عادت داشت هر کاری میکردم توی ذوقم بزند. بعد فوراً لاکپشت را با افتخار به پشت، روی میزم گذاشتم. لاکپشت روی شیشه میز دست و پایی زد. کمکش کردم و او خودش را برگرداند و روی میز شروع کرد به راه رفتن. پنجههای کوچک و ناخنهای درازش را روی شیشه میکشید و هر چند قدمی که میرفت برمیگشت و با دقت اطراف را نگاه میکرد. نگاهش هنوز یادم هست، بیپناه و تنها بود. شاید هم دنبال نگاه من میگشت.
خانم مکرینژاد گفت: »چه اسباببازی مزخرفی، چه بد رنگ، چه کج سلیقه.«
لاکپشتم را برداشتم و دست و پایش را تکان دادم و گفتم: »اسباببازی نیست، زنده است.«
با نفرت نگاهی به آن انداخت و گفت: »هیچ آدم عاقلی برای خرید این آشغال پول نمیدهد.«
گفتم: »برای بچههایم خریدهام.«
گفت: »بدتر.«
اما من لاکپشت را روی زمین گذاشته بودم و چون علاقهای به راه رفتن نداشت مجبور بودم با پا هلش بدهم. دوست داشتم راه رفتنش را نگاه کنم. از اتاقهای دیگر، همکاران برای دیدنش میآمدند و هر کس متلکی میگفت و میرفت. حرف آخر را مستخدم اداره زد. گفت: »توی ده ما همه جا پر از این لاکپشتهاست. توی کوه، دشت، رودخانه. ولی هیچ کس آنها را نمیبرد خانه چون ادرارشان سمیست و باعث زگیل زدن بچهها میشود.«
بعد هم خیلی غصه خورد که چرا تا به حال به فکرش نرسیده بود آنها را بیاورد و بفروشد.
همه دلخوشیام به بچهها بود ولی در خانه هم نه بچهها و نه پدرشان علاقهای به لاکپشت نشان ندادند. به خاطر قیافه زشت و ظاهر کریهش همه با چندش نگاهش میکردند؛ انگار خودش خواسته بود زشت باشد.
جایش در حمام بود. یک تشت قرمز پلاستیکی پر از آب برایش گذاشته بودم تا آبتنی کند. روزهای اول برایش برگکاهو و سبزی میریختم ولی هیچ چیز نمیخورد و توی تشت آب هم نمیرفت. نه آب میخورد، نه غذا، معمولاً هم میرفت پشت در حمام پنهان میشد. موقع حمام کردن، محض احتیاط، آب تشت را خالی میکردم و لاکپشت را توی تشت میگذاشتم تا راه نیفتد. بعد همگی به نوبت حمام میکردیم و لاکپشت دوست داشت حمام کردن ما را تماشا کند. بعضی وقتها که آب و صابون رویش میپاشید، کله بیقوارهاش را توی لاکش فرو میبرد و همان جا میماند تا حمام کردن ما تمام شود. بعد تشت را باز پر از آب میکردم و لاکپشت را داخل حمام میگذاشتم. اما هیچ وقت شناکردنش را ندیدم. اوایل که توی تشت پر از آب میانداختمش، دست و پایی تکان میداد و خودش را به مردن میزد، طوری که انگار دارد خفه میشود و من مجبور میشدم بیاورمش بیرون و قربان صدقهاش بروم. اما او نه آب و غذا میخورد و نه به کار بازی بچهها میآمد. اصلاً به هیچ دردی نمیخورد، فقط بلد بود با آن چشمهای بیاحساسش مرا نگاه کند. قبل از آن همیشه ترجیح میدادم در خانه یک گاو داشته باشم. صفا و صمیمیت نگاه گاو را هیچ حیوانی ندارد. هیچ چیز با چشمهای درشت و معصوم و نگاه عمیق و با ابهت یک گاو قابل مقایسه نیست. همان طور که در جادههای مه گرفته شمال، در آن نمنم باران، با ماشین پیش میروید و در عالم خودتان سیر میکنید، ناگهان یک توده سیاه یا سفید و یا قهوهای خالدار وسط جاده جلو ماشین سبز میشود. بوق میزنید، چراغ میزنید ولی هیچ عکسالعملی نیست. نگاهش میکنید. دو چشم سیاه و درشت به چشمهایتان دوخته شده و همان طور که آرام آرام نشخوار میکند شما را در صمیمیت نگاه خود غرق میکند. راه رفتن با وقار و دم تکان دادن با تأنی گاو را مقایسه کنید با حرکتهای شتابآلود و عصبی سگها یا لاقیدی گوسفندها و سربههوایی بزها و گربهها و شلختگی مرغ و خروسها یا موذیگری بعضی حیوانات دیگر. همیشه آرزویم نگهداری از یک گاو، و اگر نشد حتی یک گوساله بود تا هر وقت دلم تنگ میشود به چشمهایش نگاه کنم. نه نگاه عمیق و نه نشخوار کردن گاو و گوساله با لاکپشت قابل مقایسه نیست ولی خوب همین چشمهای ریز و قرمز و مات هم بهتر از هیچ است. اگر چه لاکپشت من هم خیلی زود فراموش شد. روزها که خانه نبودم. شبها هم که خسته و کوفته مشغول پختن غذا و شستن ظرفها و لباسها و اطوکاری. به فکر او نبودم. نه غذایی و نه آب و جارویی، از آن طرف هم هیچ عکسالعملی نبود. هنوز پشت در حمام پنهان میشد و کاهلانه به حمام کردن ما چشم میدوخت. شوهرم هر بار قبل از حمام فریاد میزد: »این کثافت را بنداز دور.«
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#407
Posted: 25 Oct 2013 10:40
ادامه داستان
اما من نمیتوانستم او را بیرون بیندازم مگر اینکه جای خوبی برایش تدارک میدیدم. نمیشد همین طور به امان خدا رهایش کرد، بیکس، تنها، زشت. بیآنکه کسی او را دوست داشته باشد. هیچ وقت نمیشد چیزی را رها کرد. همیشه همه چیز با من بود، روی کول من. هر چقدر هم زشت و کریه، باید جای بهتری برایش پیدا میشد. جایی خوب و خوش همچون بهشت. جایی که زشت بودن، زشت نباشد و تنهایی به معنای بیکسی نباشد. جایی که ادرار فقط ادرار باشد نه سمی و زگیلزا.
همان روزها بود که موشکباران تهران شروع شد. با صدای هر آژیر، فیوز برق را درمیآوردم و گاز را میبستم و با شوهرم و بچهها زیر میز ناهارخوری میرفتیم و همانجا میماندیم. چراغ قوه، شیشه آب و رادیو باطریدار همراهمان بود. آنقدر آنجا میماندیم تا آژیر سفید را میکشیدند.
اولین بار بعد از آژیر سفید، او را در اتاق پذیرایی دیدم. لم داده بود روی مبل بالای اتاق کنار پنجره و بیرون را نگاه میکرد. نمیدانم چطور از حمام به راهرو و از آنجا به هال و بعد به اتاق پذیرایی و بعد هم روی مبل رفته بود. او را بلند کردم و به حمام بردم و باز تبدیل شد به همان لاکپشت بیآزار و خاموش. ولی هر بار که من و بچهها با شنیدن صدای آژیر دوان دوان پناه میگرفتیم، لاکپشت هم میرفت روی مبل بالای اتاق مینشست. یک بار خیلی دعوایش کردم. از آمدنش به اتاق و آن ماجرای ادرار سمی لاکپشتها و زگیل زدن بچهها نگران بودم. وقتی سرش داد کشیدم، اول به دقت گوش کرد و بعد سرش را توی لاکش فرو برد و تا مدتها همان طور ماند ولی دست از این کار برنداشت.
یک روز بعداز ظهر که میخواستم تنگ ماهیهای قرمز عید را بشویم، ماهیها را داخل تشت پر از آب حمام ریختم. چند لحظه بعد که برگشتم هیچ کدامشان نبودند، فقط چند پولک خیلی ریز رنگی روی آب میدرخشید و لاکپشت من بیحرکت پشت در حمام ایستاده بود. وقتی از او پرسیدم ماهیها کجا هستند. خیلی سریع سرش را توی لاکش فرو برد و دیگر در نیاورد. چطور دلش آمده بود سه تا ماهی کوچک را بخورد؟ بعدها حلزونها را دوستی از شمال برایم آورد. درشت و یک دست و یک رنگ بودند. حدود بیست تا میشدند. هر یک با بدن نرم و لزج و چسبناک در پوسته محکمی خانه کرده بودند و گهگاه سرهایشان را با آن شاخکهای نرم و دراز گوشتی بیرون میآوردند و به چپ و راست تکان میدادند. حلزونها را توی تشت قرمز رنگ ریخته بودم و بچهها از دیدن دست و پا زدن آنها در آب و حرکت موج مانندشان برای بیرون آمدن از آب لذت میبردند. آنها هم ساکن حمام شدند. اما دو سه روز بعد که درِ حمام را باز کردم هیچ اثری از حلزونها یا حتی لاکشان نبود. لاکپشت من پشت در حمام ایستاده و نگاهش را به سقف دوخته بود. یک خط قهوهای از روی دیوار به طرف سقف میرفت و آن بالا به یک حلزون چسبیده به سقف میرسید.
با جارو آخرین حلزون را هم از سقف کندم و داخل تشت انداختم. از همان روزها سوسیس و کالباس و گوشتِ چرخ کرده خوردن لاکپشت من شروع شد و خیلی زود به یک لاکپشت دویست تومانی تبدیل شد؛ به اندازه دو تا کف دست. موشک باران تمام شده بود ولی او گهگاه مخصوصاً جمعهها، خودش به اتاق میآمد و روی مبل کنار پنجره مینشست و بعد از چند ساعت از روی مبل میجهید و به طرف حمام میرفت. گاهی که عجله داشت و تند تند میرفت یک پایم را روی لاک بزرگش میگذاشتم و او مرا لیلیکنان دنبال خود میکشید و میبرد.
حالا نمیخواهم از همه چیز بگویم و از آن روزی که برایش یک لاکپشت کوچک پنجاه تومانی دیگر خریدم تا تنها نباشد ولی یک هفته بعد لاکپشت کوچک را مرده یافتم. دستها و پاها و سرش از لاک بیرون مانده و خشک شده بود. حتی چشمهایش هم باز بود ولی مردمکش خشک شده بود. وقتی تکانش دادم، دیدم که مرده. نمیدانم چرا این یکی طاقت نیاورد و مُرد. لاکپشت من هنوز جایش پشت در حمام بود ولی موقع حمام کردن از تشت پلاستیکی بیرون میپرید و راه میافتاد و داد و فریاد بچهها از ترس به هوا میرفت. دیگر مجبور شده بودم موقع حمام کردن او را بگذارم روی مبل خودش، کنار پنجره و غذا خوردنش هم دیگر دردسری شده بود؛ یا فراموش میشد یا غذای گوشتی کم میآمد ولی او به بودن یا نبودن غذا و کم و زیاد آن هم اهمیتی نمیداد. در این مدت، او را بارها به جشنهای مهدکودک برده بودم و بچههای مهد او را میشناختند. بعدها که بچههایم مدرسه رفتند و توانستیم خانهمان را عوض کنیم، به یک آپارتمان بزرگتر در مجتمعی در شهرآرا رفتیم که حمامش بدون پنجره و نورگیر بود و فقط یک هواکش کوچک داشت و دیگر نمیشد او را به خانه جدید برد. چطور میتوانست در یک تاریکخانه بیهوا زندگی کند؟ فکر کردم بهترین جا برایش حیاط بزرگ و پر درخت مهد کودک بانک در بهارستان است که میتوانستم گاهی سرراهم به دیدنش بروم و او را ببینم. آنجا خیلی بهتر از باغچه عموی شوهرم در کرج بود که شوهرم اصرار داشت لاکپشت را به آنجا ببرد. به خانم عسگرخانی، سرپرست مهدکودک تلفن زدم و با او صحبت کردم. قبول کرد که لاکپشت را توی حیاط بیندازد. این بهترین کار بود و من یک روز برفی زیبا لاکپشتم را توی چند کیسه نایلون پیچیدم و بعد از معطلی در ترافیک صبحگاهی به مهدکودک بردم. حسابی دیرم شده بود. زنگ زدم و کیسه را به دربان مهد سپردم تا به خانم عسگرخانی بدهد. گفتم که لاکپشتم قرار است از آن به بعد آنجا زندگی کند. لاکپشتم را میشناخت و من از اینکه میدیدم لاکپشتم میتواند از آن به بعد زندگی جدیدش را در حیاط بزرگ مهد کودک شروع کند و از آن حمام کوچک خلاص شود احساس شعف میکردم. این بهترین کاری بود که میتوانستم در حقش انجام بدهم. اما چند روز بعد که برای دیدنش به مهد کودک رفتم، اثری از او در میان بوتهها و زیر درختهای حیاط نبود. خانم عسگرخانی هم اظهار بیاطلاعی میکرد. با دربان حرف زدم و او با خنده گفت که آن روز برفی خانم عسگرخانی اصلاً نیامده بود و او هم، از ترس ادرار سمی لاکپشت و زگیل زدن بچهها، لاکپشت را بیرون برده و در استخر میدان بهارستان رها کرده است. باورم نمیشد در آن سرمای زمستان لاکپشت مرا در استخر انداخته باشد. به میدان رفتم. آب استخر را یک لایه یخ پوشانده بود و از لاکپشت هم خبری نبود. بچههای مدرسهای آن اطراف بازی میکردند. سراغ لاکپشت را گرفتم. خبری نداشتند. نمیدانم چطور چنین بلایی سرش آمده بود. از حمام گرم خانه به استخر سرد میدان بهارستان. اما ته دلم میدانستم که میتواند از خودش مواظبت کند. حالا گهگاه به میدان بهارستان میروم و به تماشا میایستم. کبوترها برای دانه خوردن میآیند و گنجشکها برای آب خوردن و بچهها برای بازی کردن و لاکپشت من آنجاست. در گوشهای لای بوتههای گل پنهان شده و با آن چشمهای ریز و بیحس و حالش مرا نگاه میکند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#408
Posted: 25 Oct 2013 15:55
میلاد -منیرو روانی پور
گفت : ما در مرحله گذار هستیم...
زن گفت : مقصودت مرحله غارت است ؟
پشت پنجره ایستاده بود. گوشی به دست تقلا می کرد میان دود وکثافت برج میلاد را ببیند. پیدا نبود. روبرویش پایتخت مثل زنی بدبخت و فلک زده زنی که با آخرین تقلاها به چشمان چلقیده و کورش سرمه کشیده باشد نشسته بود. دماوند پیدا نبود و نه هیچ کوه دیگر...
می گفت : همه کشورها این لحظات را تجربه کرده اند
می گفت همه جا لندن پاریس...
زن گفت : حالا نوبت تجربه مونگلاست اونم تو قرن بیست ویکم.
مرد گفت : اگر منطقی فکر کنی...
زن چرخید رو به قفسه کتابخانه و گفت:
منطقم رفته تو منطقه جاکشها جاکشی یاد بگیره
دستش ماند روی کتاب زرشکی. کتاب را برداشت کتابهای دیگر روی هم یله شدند. ورق زد.
حتما باید اینجا باشد
مرد گفت به هرحال دوران گذار است.
زن ورق زنان گفت: گذار به چی.
به همان چیزی که تو می خواستی.
زن گفت: لازمه برای رسیدن به این چیز همه توی یه کاسه گه غلت و واغلت بزنیم ؟
خنده مرد پاک مصنوعی بود
هنوز همانی که بودی.
زن گفت: خیال میکنی.
مرد گفت: یعنی عوض شدی ؟
چه جور
به لیست داستانها نگاه کرد. اتاق شماره شش توی این یکی هم نبود. روی صفحه کاهی چخوف موذیانه می خندید.فکر کرد : زمان تو جای خندیدن هنوز بود.
بلند گفت: خوش به حالت.
مرد گفت: اینجا هم گرفتاریهای خودشوداره
زن به گوشی زرشکی زل زد. چه گفته بود ؟
باتو نبودم.
کسی اونجا هست ؟
اره.
کی؟
یه مرد چهل ساله شوخ وشنگ
پس خوش به حال تو
می خوای باهاش حال و احوال کنی؟
نه
چه بهتر.
چرا؟
چون اولا تورو نمی شناسه دوما نمی تونه حرف بزنه.
لاله.
نخیر....عکسه .
عکس منه ؟
عکس چخوف.
نگفتم عوض نمی شی
صدا شاد بود
شدم. باور کن
چه طوری ؟تو هنوز عین کنه می چسپی به همه چیز
به تو یکی نمی چسپم
یه زمانی چسپیدی
خیال میکردم ادمی
نبودم...؟
بودی؟
نگفتم عوض نمی شی
د...شدم...خیلی وقته...
زن نشست روی صندلی پاشنه پاها را روی لبه میز گذاشت
حوصله ت سر رفت
نه به خدا
می دونی اصل قضیه چیه
نه
حق داری
خوب بگو تا بدونم
بگم هم نمی فهمی
مردخندید
حالا تو بگو
واقعا می خوای بدونی
حتما
ببین اونوقتا تا زانو تو گه بودم حالا تاخرخره...
برای لحظه ای صداخاموش شد
پیداست حالت خوش نیست
نخیر خیلی هم سر حالم.
می بینم.
تو کی میدیدی که حالا ببینی.
خودت خواستی بمونی اونجا.
نمی خواستم فلنگو ببندم
الان میخوای
زن اب دهانش را قورت داد
بی خیال شو
می تونم برات کاری کنم
هیچ کس نمی تونه برای من کاری کنه.
مثل همیشه لج باز.
نه مثل همیشه بدتر ازهمیشه
اخر...
می خوام بمونم تا اخرش
که چی بشه
که همه بفمن ما ل من نیست.
اون جریان واقعا جدیه ؟
زنگ زدی اینو بدونی ؟
زنگ زدم صداتو بشنوم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#409
Posted: 25 Oct 2013 15:57
ادامه داستان
که ببینی شبیه صدای یه مامان هست یانه ؟
هرجور می خوای فکر کن.
خوش دارم اینجوری فکرکنم.
باشه فقط سعی کن خونسرد باشی.
خوش داری بدونی مگر نه ؟
سگوت
سه هفته اس گرفتارم
یعنی هیچ قاعده و قانونی نیست
چرا قاعده ش اینه که من تنها زن تنهای این ساختمان هستم و فقط من می تونستم این کاره باشم
بچه پشت در خونه تو بوده
پس خبرا رسیده
خوب شهر کوچیکه
اندازه تهرون
جدی میگم ادم اینجاوقت زیادمیاره
پس تو تو وقت اضافی داری بازی میکنی
نه نگران بودم
که چی
که اذیت بشی
شدم..
صدا جاخورده و بلند میگوید
زندان بودی ؟
نه می رم
برای چی
همه دیدن که من می خواستم بچه را بندازم تو شوتینگ
همه صدای گریه بچه را شنیدن همه مرا دید ن که شکممم بالا امده بعدا ز یه مدتی غیبم زده و بعد
همون موقع که شاید رفته بودی شیراز
شیراز نه نیشابور
رفته بودی چکار
رفتم پیش خیام
تو چله زمستون
حتما ماه و روزش هم می دونی
گفتم که تو شهر کوچک
شهری که از تهرون کوچکتره.
نه جدا میگم همیشه وقت می کنی از دوست و اشنا خبر بگیری
پس تمام داستان رو از بری
نه چندان
می خوای بشنوی
فقط می خوام کمک کنم اگر
اگر مگر بشاش بهش فعلا گیر دادگاهم و
پیش دگتر زنان هم رفتی
بله رفتم یعنی بردنم
چی گفت
چی گفته باشه خوبه
چه میدونم
فعلا یه نامه دارم یه گواهی که مدتها ست که هیچ جانوری را به دنیا نیاورده ام
نفسی توی تلفن رها می شود
پس همه چی حله
د نیست...ادما نمی ذارن
نمی زارن ؟
بله وقتی داد می زنم میگم زیر همه چی زاییدم هیچ کس نمی فهمه...نمی خواد بفهمه چون همه زیر همه چی زاییدن و حق دارن
حق دارن ؟
اره چون خیلی وقته تو دستهاشون سنگه دایم میگن ما این سنگها رو کجا بندازیم
باز شوخی میکنی
نه جدی خیلی جدی
توچی تو کجا می اندازی
چی رو
سنگی که تو دستته
خیال میکنی زنگ زدم که خبرچینی کنم
ابدا
مسخره میکنی
اصلا
عجب
عجب تو ماه رجبه اینجا همیشه رمضانه
میخوای قطع کنم بعدا بگیرم
گرفتنی نیست خیلی وقته پریده
به هرحال اگر چیزی خواستی
فقط یه چیز
بگو
دارم بالا می ارم از صدات از هیکلت از خودم ازخودت....
میلاد منیرو روانی پور
'گفت : ما در مرحله گذار هستیم...
زن گفت : مقصودت مرحله غارت است ؟
پشت پنجره ایستاده بود. گوشی به دست تقلا میکرد میان دود وکثافت برج میلاد را ببیند.پیدا نبود.ربرویش پایتخت مثل زنی بدبخت و فلک زده زنی که با اخرین تقلاها به چشمان چلقیده و کورش سرمه کشیده باشد نشسته بود. دماوند پیدا نبود و نه هیچ کوه دیگر...
میگفت : همه کشورها این لحظات را تجربه کرده اند
میگفت همه جا لندن پاریس...
زن گفت : حالا نوبت تجربه مونگلاست اونم تو قرن بیست ویکم
مرد گفت :اگر منطقی فکر کنی...
زن چرخید رو به قفسه کتابخانه و گفت
منطقم رفته تو منطقه جاکشها جاکشی یاد بگیره
دستش ماند روی کتاب زرشکی. کتاب را برداشت کتابهای دیگر روی هم یله شدند. ورق زد.
حتما باید اینجا باشد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#410
Posted: 25 Oct 2013 16:00
مرد گفت به هرحال دوران گذار است.
زن ورق زنان گفت: گذار به چی
به همان چیزی که تو می خواستی
زن گفت لازمه برای رسیدن به این چیز همه توی یه کاسه گه غلت و واغلت بزنیم ؟
خنده مرد پاک مصنوعی بود
هنوز همانی که بودی.
زن گفت: خیال میکنی
مرد گفت: یعنی عوض شدی ؟
چه جور
به لیست داستانها نگاه کرد. اتاق شماره شش توی این یکی هم نبود. روی صفحه کاهی چخوف موذیانه می خندید.فکر کرد : زمان تو جای خندیدن هنوز بود.
بلند گفت: خوش به حالت.
مرد گفت: اینجا هم گرفتاریهای خودشوداره
زن به گوشی زرشکی زل زد. چه گفته بود ؟
باتو نبودم.
کسی اونجا هست ؟
اره.
کی؟
یه مرد چهل ساله شوخ وشنگ
پس خوش به حال تو
می خوای باهاش حال و احوال کنی؟
نه
چه بهتر.
چرا؟
چون اولا تورو نمی شناسه دوما نمی تونه حرف بزنه.
لاله.
نخیر....عکسه .
عکس منه ؟
عکس چخوف.
نگفتم عوض نمی شی
صدا شاد بود
شدم. باور کن
چه طوری ؟تو هنوز عین کنه می چسپی به همه چیز
به تو یکی نمی چسپم
یه زمانی چسپیدی
خیال میکردم ادمی
نبودم...؟
بودی؟
نگفتم عوض نمی شی
د...شدم...خیلی وقته...
زن نشست روی صندلی پاشنه پاها را روی لبه میز گذاشت
حوصله ت سر رفت
نه به خدا
می دونی اصل قضیه چیه
نه
حق داری
خوب بگو تا بدونم
بگم هم نمی فهمی
مردخندید
حالا تو بگو
واقعا می خوای بدونی
حتما
ببین اونوقتا تا زانو تو گه بودم حالا تاخرخره...
برای لحظه ای صداخاموش شد
پیداست حالت خوش نیست
نخیر خیلی هم سر حالم.
می بینم.
تو کی میدیدی که حالا ببینی.
خودت خواستی بمونی اونجا.
نمی خواستم فلنگو ببندم
الان میخوای
زن اب دهانش را قورت داد
بی خیال شو
می تونم برات کاری کنم
هیچ کس نمی تونه برای من کاری کنه.
مثل همیشه لج باز.
نه مثل همیشه بدتر ازهمیشه
اخر...
می خوام بمونم تا اخرش
که چی بشه
که همه بفمن ما ل من نیست.
اون جریان واقعا جدیه ؟
زنگ زدی اینو بدونی ؟
زنگ زدم صداتو بشنوم.
که ببینی شبیه صدای یه مامان هست یانه ؟
هرجور می خوای فکر کن.
خوش دارم اینجوری فکرکنم.
باشه فقط سعی کن خونسرد باشی.
خوش داری بدونی مگر نه ؟
سگوت
سه هفته اس گرفتارم
یعنی هیچ قاعده و قانونی نیست
چرا قاعده ش اینه که من تنها زن تنهای این ساختمان هستم و فقط من می تونستم این کاره باشم
بچه پشت در خونه تو بوده
پس خبرا رسیده
خوب شهر کوچیکه
اندازه تهرون
جدی میگم ادم اینجاوقت زیادمیاره
پس تو تو وقت اضافی داری بازی میکنی
نه نگران بودم
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟