ارسالها: 14491
#411
Posted: 25 Oct 2013 16:13
دیوار مشترک
میترا داور
خیلی وقتها دوست دارم این دیوار مثل پردهئی نازک کنار برود، تا ببینم پشت این دیوار، پشت آن پرده قرمز و پچپچهها چه میگذرد.
گاه جلوی در ورودی میبینمش با موهای قرمز و کاپشنی قرمز.
همهی محل او را می شناسند، حتا جوان های خیابان بالاتر وپائینتر، محدودهاش نمیدانم تا کجاست.
پشت پنجره میایستم. مرد جوانی را می بینم که از کنار دیوار مشترک ورودی ما رد میشود. نگاهی به طبقه چهارم میاندازد.سرم را میکشم پشت دیوار. بعضی از آنها احتمالاً آدرس را دقیق نمیدانند، چشم هایشان سرگردان است تا دختری را ببینند با صورت گرد، موهای کوتاه، بیست و دوسه ساله.
هر بار مرا میبیند، چشمهایش را برمیگرداند. گاه دنبال بهانهئی میگردم تا چیزی ازش بپرسم... معمولاً بیحوصله به نظر میرسد با سه گرههای توهم.
روز سه شنبه ساعت شش تو باشگاه ورزشی دیدمش. شال گردن قرمز حریر دور گردنش بسته بود. با آمدنش به باشگاه پچ پچه توی زن ها شروع شد.
پریسا گفت: اومده پی مشتری.
زنی که سرش را تکیه داده بود به دوچرخهی ثابت گفت: کی دنبال مشتری یه؟
گفتم: خوابت پرید!
با حرکتی کُند سرش را به طرف من چرخاند. با صدای کش داری گفت:
ـ تو خوابت نمییاد؟
گفتم: نه. تو هم بهتره بری دکتر.
دستش را روی بازویم کشید و گفت: دکتربازی؟
دستم را کشیدم عقب. رفت پی تارا. از چند متری میدیدمش ، داشت دست میکشید روی بازوی تارا و چیزی میگفت.
به نظرم تارا پی مشتری نبود، بیشتر غرق تماشای خودش بود.
مربی باشگاه وسط ایستاده بود و با صدای بلند میگفت: بدو...بدو...
من و پریسا کنار هم می دویدیم و حرف میزدیم.
به پریسا گفتم: پی مشتری نیست. همهرو برای خودش نگه داشته. خیلیهاشونو دوست داره. نمیخواد بذل و بخشش کنه.
ـ خیلی سادهئی! دنبال پوله.
ـ پول هم میگیره، اما بیشتر دوست شون داره. من قیافهی اون بروبچههارو دیدم.
ـ قیافه چیچییه! گرگ روزگارن.
ـ یکیشون با موتورش مییاد، گاهی وقت غروب. هردوشون وقتی همدیگرو میبینن، حالت عصبی دارن. تارا هی آدامس می جووه...پسره خیلی لاغره. موهاش خرمایی یه.
مربی رو به من و پریسا گفت: تندتر خانما...جلوی بقیه رو گرفتین!
چند دقیقه جدا از هم دویدیم. مربی که سرش گرم شد به حرف زدن، دوباره من و پریسا شروع کردیم.
پریسا گفت: من نگران شوهرمم!
ـ دیوونهئی!
ـ دیوونه چییه؟ اینا مهرهی مار دارن. کتاب باز میکنن.
ـ بیشتر دنبال همسن و سالای خودشه. بیست و سه چهار ساله، این حدودا.
ـ تو محل همچین دخترایی خطرناکن.
ـ همه جا هستن. این جا تو میبینی.
ـ یادته رفته بودیم آلمان؟ پاشو تو یه کفش کرد برگردیم. میدونی اونجا ... همهاش میترسید که منو از دست بده، حالا این جا اینقدر قلدری میکنه.
مربی آهنگ ای ایران را انداخته بود ، صدای آهنگ را که زیاد کرد، سرعت بچه ها زیاد شد.
ـ بدو...بدو...پنج دقیقهی آخر...
جلوی در رو به مادرش فریاد میزند:
ـ به تک تک اون هایی که اونجا نشستن، میگم این مادرمه، همه میتونید...
زن ها با ناخن میکشند روی صورت.
پچ پچه میپیچد بین زن هایی که بیرون آمدهاند. صداها گنگ و تاریک است.
ـ پدر مادرن دارن؟
ـ آره بابا! پدر بیچارهشون داغون شده، نگاه به موهای سفیدش نکنید،کمتر از پنجاه ست.
ـ میگن مادره شروع کرده.
ـ پریروز مادره داد میزد بدبخت! تو به خاطر هزار تومن...
ـ میگه یعنی کمه ها!
حداقل ده بیست نفرشان را خودم دیدهام. بین هیجده تا بیست و هفت هشت ساله، بیشتر قد بلند.
تارا نشسته بود روی دوچرخهی ثابت و پا میزد. به چهرهاش که نگاه میکردی به نظر نقاشی ماهر با قلم نشسته بود به نقاشی. تو آینه به خودش خیره شده بود. من هم از تو آینه بهاش نگاه میکردم و بعد به خودم و به بقیه زنها.
زن ها دور تا دور سالن میدویدند. برای زیبایی اندام ونگه داشتن جوانی همه تلاش میکردیم.
از تارا پرسیدم: چرا برای زنهااین قدر زیبایی مهمه؟ کمتر مردی به صورتش رنگ و روغن میماله .
نگاهام کرد. بدون جوابی پا میزد. زن خواب آلود با کندی خودش را جلو میکشاند. دوباره دست روی بازویم کشید و پرسید:
ـ دکتربازی؟
پریسا ایستاده بود روی دستگاه کمر، مدام پاها و کمرش را به چپ و راست می چرخاند، از توی آینه تمام حواسش به تارا بود. تارا حواسش به دختر جوان سبزهئی بود که گوشواره حلقهئی طلا گوشش بود. موهای مشکیاش را از پشت بسته بود. وقتی میدوید موهایش را با طنازی به چپ و راست میچرخاند. پریسا آمد کنارم و گفت: دیدی؟ اون سبزه! چه خوش سلیقه ست .
وقتی لباس مان را عوض میکردیم دیدم که تارا با همان دختر سبزهه خوش و بش میکرد. موقع حرف زدن چند بار با خیسی زبان، خشکی لبش را گرفت. همان موقع پریسا تنه زد و تو گوشم گفت: برای دل خودشون؟ گرگ روزگارن!
به دیوار مشترکمان خیره می شوم. این دیوار مشترک همیشه هست و من خیلی اوقات بهاش تکیه میدهم، بیآنکه بدانم چه کسی یا چه کسانی به این دیوار تکیه دادهاند.
پنجره را باز میکنم، نیمی از شب گذشته. تمام خانهها در خاموشی و تاریکی فرو رفتهاند. در دوردست چراغی سوسو میزند...
بعضی از مهمانیها، بیزن و مردی، در خلوت میگذرد... بعضی چراغ ها در جایی روشن میشود اما دیده نمیشود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#412
Posted: 25 Oct 2013 16:14
قسمت های من- میترا داور
او خواب است که بلند می شوم .
از دو یا سه ساعت قبل از بیدار شدن ، مدام چراغ کوچک ساعتش را روشن می کند تا خواب نماند . بیدار می شود در حالی که پتو را دور سرش پیچانده .
جسمم طبق ر وا ل هر روزه اش در ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه تو دست شویی در حال مسواک زدن است .
از خانه بیرون می روم ، اما بخش عمده ام را آن جا گذاشته ام ، بخش عمده ی من در خانه است ، تو فضای گرم آشپزخانه وقتی آفتاب از پرده می تابد روی شعله ی گاز . زیرکتری روشن است و جزجز می سوزد . گلیم کوچکی روی زمین پهن است ، این جا ، همان جایی است که من چند بار در روز می نشینم و چای گرم می نوشم .گاه می ایستم کنار پنجره ی تراس و به درخت های کاج بلند خانه ی همسایه نگاه می کنم .
افشین نزدیک همین اجاق در راستای نگاهم به خانه همسایه ها نگاه می کند . به نظرم درخت کاج را نگاه نمی کند چون فوری به لباسم اشاره می کند که برای جلوی پنجره مناسب نیست . گاهی هم خانه ی همسایه ها را فراموش می کند , دود سیگار را حلقه حلقه در صورتم پخش می کند . بوی مردانه اش لحظاتی است که این بدنه را چند لحظه منسجم می کند . خمیرش می کند خمیر گلی شکل .... از آن جایی که زمان خیلی محدود است در زنده گی کارمندی, ما زود خودمان را از پشت پنجره و بخشی از زنده گی کنار می کشیم .
حالا بخشی از وجود مسواک زده و روپوش پوشیده ام با کفش و مقنعه ی تیره در حال رفتن است .
محل کارم نزدیک است . طوری که از همین جا می توانم پنجره اتاق کارم را ببینم ... گلدان شمعدانی پشت پنجره قد کشیده . .. گلدان های دیگر هم هستند . گل چایی ... حسن یوسف .
از جلوی آپارتمان همسایه روبه رویی مان می گذرم . شب گذشته آپارتمان شان غوغا بود ، از پشت پرده های توری می دیدم شان : دخترهای جوان که با حرکاتی ملایم و ظریف در حال رقص بودند ، رقص !
بخشی از بدنم با تردید نگاه می کرد ، رقص آیا حالا کلمه ای به دور از ذهن بود ؟
سال هاست با حیرت به بعضی از کلمات نگاه می کنم ، در چه شرایطی دست ها موزون می چرخد و بدن ؟
پشت میز اداری نشسته ام ..... ساعت مچی دستم زنگ می زند... پرده را کنار می زنم . پنجره اتاق خواب را می بینم و خیابان فرعی آپارتمان مان را .
الان بیتا باید از پله ها پائین بیاید . تا سی ثانیه دیگر سرویسش می رسد . سرویسش ایستاده ... بوق می زند . پس کجاست ؟ در باز می شود . ایستاده با مقنعه و لباس فرم . سوار سرویس می شود .
خوب است . امروز هم به موقع خودت را رساندی .
در را برای نیما قفل کرده ؟ اگر قفل نکرده باشد چی ؟ در را برای کسی باز نکند ؟ به اجاق گاز دست نزند ؟ به هوای دیدن من پای پنجره نایستد ... روی سرامیک آشپزخانه سر نخورد ؟
شاید خواب باشد . حتما خواب است .
حالا سرویس بیتا خیابان اصلی را گذرانده ... نزدیک آموزشگاه است ... بخش دیگرم در آشپزخانه پرسه می زند، چای گرم می نوشد و کتاب می خواند ، با غذایی که می پزد حرف می زند . کدو وقتی که سرخ می شود خودش به جلزو ولز می افتد . مرغ وقتی سرخ می شود جلزوولزش تمام می شود ... تمام آن ها سعی می کنند کمکم کنند تا شاید بتوانم خودم را پیش ببرم . خودم را توی آینه روی میز نگاه می کنم .... صورتم بیشتر از سنم در هم ریخته شده .چروک های نازک روی پیشانی ...... باید دقت کنم . تازه گی اعداد و ارقام را بیشتر اشتباه وارد لیست حسابداری می کنم ... زنی که در آینه هست حتا نسبت به چند ماه پیش تغییر کرده . گاه تغییراتش آن قدر روزانه است که نمی شناسمش . تازه گی موقع حرف زدن چشم هایش را می بندد. احتمالا نور آزارش می دهد و یا صدا ... و یا شاید چشم هایش را می بندد تاچند لحظه بخوابد...
مقنعه اش را مرتب می کند پشت میز ...
او بیشتر اوقات در صفحه ی سررسیدش خرج های روزانه را می نویسد . آخر هر ماه دفترچه های قسط را مرتب می کند تا روز پنج شنبه تمام آن ها را پرداخت کند . . . نمی تواند دخل و خرج را جمع کند .... گاه بی چاره گی را از اخم ابرویش می فهمم . این زن فقط هم مسیر با آنچه پیش می رود ' می رود . زمان بسیار کوتاهی' آن هم زمانی که عادت می شود می خواهد از تمام قوانین بگریزد . مثلا صبح به جای ورود به سالن حسابداری به جای دیگری برود . جایی که به واقع هم نمی داند کجاست اما می داند سالن حسابداری نباید باشد . می داند رقم ها و حساب ها علی رغم دقیق بودن شان هیچ کدام شان واقعیت ندارند . این زن مطرود را بیشتر اوقات حذف می کنم . . .
بخشی را نباید بنویسم . گمانم دو بخش از وجودم را . دو بخشی که نه تنها خارج از مکان و زمان نیست ، بلکه دقیقا فیزیکی است و مدام در خانه و یا بیرون قد علم می کند ، این بخش برای به تعادل رساندن هورمون های استروژن و پروژسترون در تلاش است . این بخش از وجودم که شاید هم بسیار مهم باشد طی مطالعات اینترنتی متوجه شده بیشترین عملکرد های ما به میزان و تعداد هورمون ها ی استروژن و پروژسترون در بدن بسته گی دارد . به عنوان مثال وقتی میزان پروژسترون یک موش ماده از وضعیت عادی آن کمتر باشد افسرده گی به سراغش می آید ویا حس بویایی اش را از دست می دهد . افشین مدام در حال تذکر دادن به این بخش از وجودم است .... مادر وپدرم و رئیسم هم همین طور ... این زن گاهی این قدر از من دور می شود که در آینه هم نگاهش نمی کنم...او مادر است ویا همسر و یا کارمندی که ساعت ورود و خروج را خوب فهمیده .این زن بیشتر اوقات درگیر زمان است و آنچه به آن نرسیده .
... دیشب توی مرده شورخانه آن زن را شسته بودند . ایستاده بود با چادر سیاهی که سرش بود . .. بدنم پیدا بود . لایه ی نازک مو پایم را تا نزدیکی ساق پوشانده بود . توی مرده شور خانه حتما مادرم بدنم را دیده بود و این ناراحتم می کرد . بعد فکر کردم احتمالا جنازه را فقط مادرم دیده و این نمی بایست زیاد مهم باشد. زن های دیگر هم که باشند احتمالا فراموش می کنند. خودم هم جنازه های زیادی دیده بودم در این سال ها ... شاید همین بود که مرگ ریشه کرده بود درا نگشت هایم ونمی توانستند برقصند .... گردنم درد می کند . انگار تیر می کشد . نگرانم و نگرانی ام شبیه ... شبیه چیزی است که نمی دانم چیست . برزخ است شاید ... یا شاید شبیه چیزی که نفس نمی کشد و یا تند وبدبو نفس می کشد و یا مگس بزرگی که بی دلیل وزوز می کند ...
بخشی از این بدنه در خودش جمع شده ، در خودش فرو رفته ، با حرکتی چرخشی و حلزون وار به درون شکمش خزیده ، کوچک و کوچک تر شده ....او پیرزن درون من است . آن جا خوابیده است ... بوی ترشک می دهد و عرق ... او گوشش خوب نمی شنود . از چهره در حال تمسخر دیگران می فهمد که باز کلمات را اشتباه فهمیده . بو را هم حس نمی کند . گاه از خنده ی نوه هایش می فهمد که باز صدا درکرده است و یا بوی بدی از بدنش خارج شده ... این زن از حرکت کردن می ترسد . چون ممکن است استخوان هایش بشکند . . . نتیجه هایش از موهای سفید و دندان های شکسته اش می ترسند . همین است که جیغ می کشند . کنترل ادرار ندارد . می شنود که همه ی آن ها می گویند باز لج بازی کرد . پرستارش کتکش می زند : باز خودتو کثیف کردی .
گاه خنده اش می گیرد . به فکر فرو می رود . می تواند تمام این کثیفی های را با دستش هم بزند . بعد به صورتش بمالد چون حالا نه بو را حس می کند نه طعم غذاها را . او تکه گوشتی است که پرستار مدام به دهانش قرص می ریزد . این قرصو که بخوری دیگه ا لکی نمی شاشی ! این قرصو که بخوری شکمت کار نمی کنه . پدرمون هم الان همین جوری یه . دست وپاها شم بستیم . بی خود راه می افتاد آشغال دهنش می گذاشت . الان یه جا نشسته . آخه آلزایمر گرفته . الکی می ره بیرون آبروی مارو می بره . چرت وپرت می گه . از یه زنی می گه که دوستش داشته . آدم که نود سالش می شه باید قبول کنه که ... دیگه چی ؟ تمومه . دیگه چی ؟ تمومه !
همه ی این ها هستند و زن های دیگری که رسوب شده اند در من ... زن های شادی که بودند اما بی دلیل درباره شان نمی نویسم ... گمانم درباره ی بوی عطر ها هم نخواهم نوشت . درباره ی عطر هایی که روی میزآرایشم هستند و از اینکه ... این ها وجود پاره پاره منند که در شهر سرگردانند..
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#413
Posted: 26 Oct 2013 15:26
داستان کوتاه "دلبستگی ساده است" نوشتهی فریبا منتظرظهور
روی تخت دراز میکشم و دستم را زیر بالش میگذارم. من، دوست تازهام و خطوط نور در ظهر گرم پاییزی ولو شدهایم. خطوط آفتاب را که از لابهلای پرده روی تخت افتادهاند و تا روی دیوار کشیده شدهاند، تا سقف دنبال میکنم.
دوستم کمی ورجه وورجه میکند. چند قدم میرود و برمیگردد، دو دستش را بالا میبرد و ورزیدگیاش را به رُخَم میکشد. همانطور که روی دوپا ایستاده دستان کوچکش را بهم میسابد. در پنجاه سانتیام نشسته و این نمایشها را اجرا میکند. کمکم چند قدم نزدیکتر میشود. اما فوری عقب برمیگردد. دست و پایش مانند چند تار موی سیاهرنگ هستند. خوب که دقت میکنم روی هم، شش دست و پا میبینم. چشمانش را پیدا نمیکنم. نمیدانم مرا میبیند یا فقط حس میکند من هستم. اما همین که از وجودم احساس خطر نمیکند و کنارم میماند برایم کافیست.
دستم را که زیر بالش خواب رفته، آرام بیرون میکشم . از جا میپرد و مانند هواپیمایی با سرعت یک دور دایره شکل در هوا میزند، بعد دوباره همان جای قبلی فرود میآید. اولین بار است که برای کشتن، حملهور نشدهام. پیش از این به محض دیدن همنوعانش برای نابود کردنشان حملهور میشدم. مانند سربازی که دشمن را بیتردید و تامل میکشد-با یک سلاح سرد محکم روی سر و تنش میزدم تا جان دهد و لاشهاش را با دستمال درون سطل میانداختم. بعضی ها با اسپریهای سمی حمله میکنند اما من از اسپری بیزارم، همان قدر که از سلاحهای شیمیایی.
تا جایی که به یاد دارم، برای مورچه، گربه و پینهدوزها دلم میسوخت، اما برای مگس هرگز. حتی با زنبور هم مهربان بودهام. همین تابستان گذشته وقتی دیدم یک زنبور و پروانه وارد خانه شدهاند و در اطاقمان جولان میدهند، اول پروانه را آرام لای پارچهای گرفتم و بیرون انداختم، بعد هم با همان پارچه رفتم سراغ زنبور درشت و زیبا.
به محض اینکه لای پارچه بلندش کردم، نیش نازک و خیلی تیزی در دستم فرو رفت. پارچه و زنبور را رها کردم و از درد داد زدم. شانس آوردم که از روی صندلی نیفتادم. فرهاد با یک شیشهی دردار وارد شد و زنبور را درون شیشه انداخت و بیرون برد. کف دستم جای نیش زنبور سرخ شد، ورم کرد و تا چند روز دردناک بود. اما نه تنها نمردم بلکه از اینکه نیش زنبور را تجربه کردم خوشحال بودم و احساس میکردم با شیر یا پلنگ جنگیدهام و داستان این مبارزه را برای همه تعریف کردم. اما این داستان بالاخره برایم دردسر شد چون وقتی برای خواهر شوهرم شهین، تعریف میکردم، آخرش اضافه کردم: "تجربهی خوبی بود، فهمیدم نیش زنبور از نیش زبان دردناکتر نیست." شهین به خاطر همین یک جمله، سه ماه با ما قهر کرد.
وقتی به دکتر جمالی ماجرا را گفتم برایم توضیح داد که باید سنجیدهتر رفتار میکردم و باید تمام کینهها و خاطرات منفی را از ذهنم پاک کنم.
دکتر جمالی این حرفها را به همه مراجعین میزند. مثلاً به دختر نوزده سالهای که با مادرش آمده بود مطب و تکرار میکرد "من صد سالهام".
دکتر هم میگفت:"باید خاطرات منفی را از ذهنت پاک کنی."
اما یادم نمیآید هرگز به مگس و اهمیت جانش فکر کرده باشم. امروز برای اولین بار وقتی وز وزکنان آمد و در حدود نیم متریام زیر نور آفتاب نشست به نظرم آمد زشت نیست، خیلی هم با نمک است. سابیدن دستهایش به هم، حرکات آکروباتیک و دور زدنش در هوا تماشاییست. راستش را بخواهید شبیه پسر بچهی سبزه، لاغر و خیلی شیطانیست که آرام و قرار ندارد و همیشه کف پا و دور دهانش کثیف است.
هر چه میگذرد بیشتر دوستش دارم. دلم برایش میسوزد. طفلک از بس آت آشغال خورده این قدر کوچک مانده. از بس توسری خورده و مجبور شده سریع فرار کند اینقدر فرز و تیز شده. اصلاً آن چه در طول روز میخورد و جاهایی که پرسه میزند به من چه ربطی دارد! حالا اینجاست. کنار من. همین کافی نیست؟
"مگس بیماری را سرایت میدهد." این را فرهاد میگوید. من بدون اینکه فکر کنم همیشه این جمله را پذیرفتهام. اما حالا که خوب فکر میکنم میبینم این دوست کوچولو از خیلی ها تمیزتر است و کمتر بیماری منتقل میکند. مثل رئیس سابقم که طاعون بود انگار.
دوستم روی پتو دراز کشیده و دارد حسابی حمام آفتاب میگیرد. زود از حمام آفتاب خسته میشود و بالای کمد مینشیند. کم حوصله است و مثل خودم آرام و قرار ندارد. تا ظهر برای خودش بازی میکند. ظهر داریم ناهار میخوریم که پسرم فرزاد داد می زند: "ماماااان ... مگس !!!"
روی غذای فرزاد بشقاب میگذارم و دنبال مگس میروم تا از آشپزخانه بیرونش کنم.
"مامان بکشش. اینجوری که نمیره."
" الان میره. صبر کن."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#414
Posted: 26 Oct 2013 15:27
حالا روی کابینت نشسته. به طرفش میروم وبا دستمال به سمت در هدایتش میکنم. با سماجت دوباره میچرخد و برمیگردد و بالاتر مینشیند. دستم بهش نمیرسد. در دلم میگویم:"حالا چه موقع بازییه آخه بچه!" از آن دوستهاییست که اصلاً هیچ چیز بهشان برنمیخورد و وقتی از در میرانی از پنجره میآیند تو. اتفاقاً این جور آدمها خیلی خوباند و من از وقتی بزرگ شدم چنین دوست سمجی نداشتم. همهی دوستانم مثل خودم هستند و اگر به شوخی هم بگویی برو، فوراً میروند.
هر بار که پیش دکتر جمالی میروم میگوید: "باید به زیباییهای این جهان و خوبیهای مردم بیشتر فکرکنی." البته وقتی با هم حرف میزنیم انگار اینها را به خودش هم یادآوری میکند. ماه پیش وقتی دربارهی اینکه آدم ها به خاطر منافع خودشان دیگران را له میکنند حرف میزدم و کلی مثال آوردم، دیدم آقای جمالی چقدر با دقت گوش میکند و سرش را به علامت تأیید تکان میدهد. در این لحظهها احساس میکنم جای ما برای چند دقیقه عوض شده.
- " مامان با پشهکش بکشش."
- " مامان با پشهکش بکشش."
- " الان میره."
فرهاد همینطور که اخبار ساعت 2 را میبیند میگوید:
- "فرزانه بکشش دیگه! میخوای من بیام؟"
- "نه! الان میره بیرون دیگه."
- " نکنه امروز بودایی شدی؟! مگس کثیفه!"
- " بابا! بوداییها با مگس بازی میکنن؟"
- " نه پسرم. بازی نمیکنن اما هیچ جانداری رو نمیکشن. مگس، سوسک، مورچه..."
فرزاد دماغش را جمع میکند و میگوید: "من اصلاً ناهار نمیخورم. حالم بهم خورد!"
- " بشین من خودم مواظبم مگس روی غذات نشینه."
کنارش مینشینم. مواظبم دوست جدیدم مزاحمش نشود. خوبیها و نمکهای دوستم را همه نمیفهمند. ناهار که تمام میشود فرزاد سرگرم درس میشود. فرهاد تلویزیون میبیند و روزنامه میخواند. من و مگس دو تایی ظرفها را جمع میکنیم. او کنارم وز وز میکند. گاهی روی بشقابهای غذا مینشیند و روی دو پا میایستد و دستهایش را به هم میسابد. فهمیده با این کار دلم را برده. چنان با اشتها شاخکهایش را درون ته ماندهی خورش میبرد که آدم دوباره اشتهایش باز میشود. وز وز میکند. صدای تکراری بشقابها را فراموش میکنم.
شب دوستم گاهی روی دماغ و گوش فرهاد مینشیند، فرهاد تکان میخورد و او مانند جت با سرعت بلند میشود و میچرخد. انگار به فرهاد حسودی میکند! شاید دارد فرهاد را به دوئل دعوت میکند! به من از 50 سانت نزدیک تر نمیشود. اما فرهاد همه جا را اشغال کرده.
فرهاد از دست مگس در خواب عصبانی شده و هی نق می زند. من سرم را زیر پتو میبرم و میخوابم.
صبح روز بعد دنبال دوستم میگردم. توی آشپزخانه روی میز نشسته. حتما منتظر صبحانه است!
حالا خوب میفهمم زندانیهایی که باید در سلول انفرادی باشند چطور با سوسک یا موش دوست میشوند. سخت و چندش آور نیست.
روزها دوست من است و شبها مزاحم فرهاد.
جمعه، گویندهی اخبار در مورد بمبگذاری دیگری در عراق گزارش میدهد: "در این بمب گذاری 4 نفر کشته و دهها نفر زخمی شدند."
- "شتلق!"
فرهاد روزنامه را روی میز کوبیده است. میپرم.
فریاد میزند: "بیچارهام کردی!"
خودم را به هال میرسانم و آمادهی دیدن جنازهی دوستم هستم. میخواهم سر فرهاد فریاد بزنم.
تلویزیون جنازههای کنار هم چیدهشده را نشان میدهد. اما روی میز اثری از جنازه نیست. نگاه فرهاد را دنبال میکنم و دوستم را میبینم که روی دیوار نشسته.
فرهاد به من لبخند میزند و میگوید: "خیلی فرزه بی ناموس!" ■
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#415
Posted: 27 Oct 2013 15:15
داستان کوتاه "تبخال" نوشتهی شهریار قنبری
- آبی کبالت
پنجره را آنقدر تند آن باز میکنم که لبهاش به پیشانیام میخورد. داخل خیابان شلوغ است و همه جمع شدهاند. دست به پیشانیام میکشم و خون روی آن را پاک میکنم. دوباره به خیابان نگاه میکنم. نمیدانم چه خبر شده است. یک دفعه او را میبینم. پیراهن آبیاش وسط ازدحام جمعیت توجهام را جلب میکند. من هم یک پیراهن درست شبیه همان را دارم. خون روی پیشانیام شره میکند. از کنار ابرویم احساسش میکنم که وارد چشمم میشود. یک لحظه چشمم را میبندم و با دست آن را پاک میکنم. به خیابان که نگاه میکنم نیست. به طرف دستشویی میروم. آیینه را بخار گرفته است. خودم را نمیتوانم ببینم. از راه پلهها به سرعت پایین میروم. در باز است و اغلب همسایهها داخل خیابان هستند. اما هرچه اطراف را چشم میاندازم، پیدایش نمیکنم. بین جمعیت همهمهای است. به سر خیابان میروم و برمیگردم. بعد تا ته خیابان را هم میگردم. نیست. به کلی ناامید میشوم. همین که به طرف خانه برمیگردم دوباره او را میبینم. درست از روبرویم میآید. سرش را پانسمان کرده است. آن قدر نگاهش سرد است که احساس میکنم اصلن مرا نگاه نمیکند. دلم میخواهد با او حرف بزنم اما انگار حرف زدن یادم رفته است. او آرام از سر خیابان میرود و ناپدید میشود. دوباره خون توی چشمم شره میکند. دست روی زخمم میگذارم و به خانه میروم. سرم مورمور میشود و میخارد. گوشهایم زنگ میزند. احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. صورتم داغ داغ شده است. به زمین خیره نگاه میکنم و مرتب روی زمین تف میکنم. تمام بدنم میلرزد. روی زمین زانو میزنم. سه پایهی نقاشی را میگیرم و بلند میشوم. دست به طرف گوشی تلفن که روی طاقچه است میبرم اما آن را پیدا نمیکنم. اتاق دور سرم میچرخد. احساس میکنم توی سرم پر از موریانه است. روی کاناپه دراز میکشم. تلفن روی کاناپه است. وقتی تلفن را میبینم تازه یادم میافتد که قطع است. چشمهایم را میبندم و سرم را روی بالش میگذارم. خیال میکنم زبانم را گاز گرفتهام. چند دقیقه که میگذرد حالم بهتر میشود. اما همچنان احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. سهپایهی نقاشی جلوی چشمهایم است و تابلوی نصفه نیمهای که سه سال پیش شروع کردهام و ناتمام مانده، چرک شده است. روی صندلی روبروی سهپایه مینشینم. دست روی تابلو میکشم. دستم کثیف میشود. دلم میخواهد قلم را بردارم و شروع کنم. اما هیچ میلی به کشیدن نقاشی احساس نمیکنم. یک دفعه یاد همان فرد توی خیابان میافتم. کاش میتوانستم چهرهاش را روی تابلو ثبت کنم اما...
- نقاشی که نقاشی نکشه تموم شده، مرده.
- سنگ تراشی، این کاریه که میخوام انجام بدم. آره، نقاشی یه هنر زنونهاس. ازش بدم میاد. حالیته؟
همیشه این حرفِ زنم توی گوشم است و جواب احمقانهی خودم. دروغ...دروغ...دروغ...آنقدر دروغ گفتهام که خودم هم دارم دروغهای خودم را باور میکنم.
- نقاشی که نقاشی نکشه... نقاشی که... نقاشی که نقاشی ... .
رنگ آبی را بر میدارم و مشتی رنگ روی تابلو میمالم. تابلو صدای زیری میدهد و میشکند. پشتش را که نگاه میکنم موریانه آن را خورده است. حتا سه پایه را هم خورده است. تابلو را پرت میکنم وسط اتاق و سه پایه را هم با لگد میشکنم. دلم میخواهد همهی تابلوهای این سالها را خرد کنم. زیر هرکدام را که نگاه میکنم موریانه آن را خورده است. روی کاناپه مینشینم وسرم را پایین میاندازم. دوباره احساس میکنم چیزی توی سرم وول میخورد. به دستشویی میروم تا دستهایم را تمیز کنم. آیینهی دستشویی شکسته است وخردهریزههایش کف دستشویی را پر کرده است. اصلن حوصلهی جمع کردنش را ندارم. آب هم قطع است. شیر آب را تا ته باز میکنم، بی فایده است. احساس تشنگی میکنم. رنگِ روی دستهایم هم دارد خشک میشود. رنگ آبی، رنگ آبی کبالت. دوباره یاد همان آدم توی خیابان میافتم. دوست داشتم دوباره او را ببینم. به کنار پنجره میروم. پنجره را باز میکنم و داخل خیابان را دید میزنم. نیمه شب است و کسی توی خیابان نیست. باد سردی توی صورتم میکوبد. چشمم به پنجره اتاق ساختمان روبرو میافتد. چراغ اتاقش روشن است و پردهی آبی اتاقش شبیه پردهی اتاق من است. سردم شده. پنجره را میبندم. بوی بدی احساس میکنم. بوی سیگار قاطی با بوی نا. یاد حرف زنم میافتم.
- این اتاق بوی پیرمرد میده. خودت هم شبیه پیرمردای زهوار در رفته ای.
دست به صورتم میکشم. احساس میکنم صورتم چروکیده و پیر شده است. احساس میکنم صورتم خاکستری است با سایههای سیاه. صورتم ترک برداشته و از زخم پیشانیام خون بیرون زده است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#416
Posted: 27 Oct 2013 15:17
مغار درگره چوب گردو
روی لبهی پنجره مقداری خون خشکیده است. کنار پنجره میآیم و به اتاق نگاه میکنم. همه چیز به هم ریخته است. کتابها پخش زمین شدهاند. مبلها کثیفاند. قالی نمور است و خاک همه جا را گرفته است. گوشهی پنجره عنکبوت لانه کرده است و برگهای گلدان گل قاشقی زرد و سفید شدهاند. آشپزخانه که دیگر دیدن ندارد. توی ظرف شویی پر از سوسکهای ریز ریز است. خانه بوی بدی میدهد. تنها چیزی که به نظر تمیز میآید مجسمهی چوبی چهرهی خودم است که روی طاقچه است و هنوز نتوانستهام تمامش کنم. از چهره، چشمها، دماغ، مو و گوشها را درآوردهام، اما هنوز لبها، فک و گردن کار دارند. الان یک سال است که مغار توی لب بالایی گیر کرده است. روی لب یک گره شبیه تبخال هست که میترسم روی آن کار کنم. به طرفش میروم و با دستمال آن را تمیز میکنم. کنار مجسمه عکس آزی توی قاب است. روی شیشهی قاب را خاک گرفته است. آزی توی قاب لبخند زده است. همان روز که با هم کوه میرفتیم این عکس را از او گرفتم و بعد قابش کردم و آن را روی طاقچه بغل دست قرصهایم گذاشتم. میخواست همیشه یادم باشد که قرصهایم را بخورم. وقتی میخواهم شیشهی قاب را تمیز کنم از دستم میافتد و میشکند. دست که به طرفش میبرم، دستم به لبهی شیشه میگیرد و زخم میشود. چوب قاب را هم موریانه خورده است. به دستشویی میروم. دستشویی پر از آب است. شیر آب باز بوده و آب بالا آمده است. به تصویر خودم توی آیینه که نگاه میکنم سرم گیج میرود. احساس میکنم سرم دارد پوک میشود. مشتی آب به صورتم میزنم و بعد توی هال روی زمین دراز میکشم و چشمهایم را میبندم. سردی آب صورتم و ضربان شقیقههایم را به خوبی احساس میکنم. چشم که باز میکنم مجسمه بالای سرم است. اصلن شباهتی به من ندارد. صورتش پر از تراشههای ریزریز است و هنوز سمبادهاش نکردهام. اما هیچ شباهتی به من ندارد. دماغش بزرگ از کار درآمده و چشمهایش ظریف نیست. بیشتر شبیه مجسمههای موایی است.
- شاید تو واقعن همین باشی، کسی چه میدونه؟
- شاید اشتباه کردم. نمیدونم. من رنگ رو دوس نداشتم.
فایده ندارد. باید قرص بخورم تا آرام شوم. اما قرصهایم روی طاقچه نیست. چشمم به قاب میافتد. موریانهها مثل دانههای سفیدی که در حال حرکت هستند، یواش روی شیشه وول میخورند. لبخند آرام آزی پشت شیشهی خاک گرفتهی قاب و خاکههای لانهی موریانه روی آن حالم را بد میکند. بیاختیار موریانهها را لگد میکنم. شیشهها خرد خرد میشوند. گوشهی لب آزی هم پاره شده است. دوباره سرم گیج میرود و زمین میخورم. باید هر طوری شده قرصها را پیدا کنم؛ اما اتاق آن قدر به هم ریخته است که پیدا کردن قرصها به این سادگی نیست.
- من دیگه به این قبرستون برنمیگردم جنازه. من دیگه به این قبرستون... من دیگه به این...
روی زمین زانو میزنم. سرم سنگین است. پیشانیام را کف هال روی موزاییکهای سرد میگذارم. تمام بدنم عرق کرده است. چشمهایم دودو میزنند. نفسم بند آمده است. ضربان شقیقههایم مثل پتک توی سرم میکوبد. ترسیدهام. اگر قرصها را پیدا نکنم شاید دیگر...
همانطور که روی موزاییکها دراز کشیدهام. چشمم به قرصهایم زیرکاناپه میافتد. سینه خیز به سمت آنها میروم و چند تا قرص بالا میاندازم. همان جا خوابم میبرد. نمیدانم چقدر خوابیدهام اما وقتی بیدار میشوم احساس میکنم هیچ وزنی ندارم. تمام بدنم درد میکند. دست که به پیشانیام میکشم دستم خونی میشود. به خون روی دستم که نگاه میکنم، وحشت میکنم. چند دانهی سفید ریز توی خون روی دستم وول میخورند. از توی کابینت یک باند میآورم و سرم را باندپیچی میکنم. هیچوقت از دکتر رفتن خوشم نیامده است. اما آن قدر ترسیدهام که زود آماده میشوم تا به دکتر بروم. اورژانس شلوغ است. پرستارها مرتب در رفت و آمدند. روی یکی از تختها دراز میکشم و منتظر میمانم. سالهای سال است که همه چیز برایم عادی شده است و دیگر تعجب نمیکنم، اما همین چند دقیقهی پیش، توی خیابان، وسط ازدحام جمعیت، خودم را دیدم. ■
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#417
Posted: 27 Oct 2013 15:23
داستان کوتاه "سِرِ نی" نوشتهی فاطمه دریکوند
هوا موج برداشته از نتهایی که نرم و آرام سرریز میشوند جایی میان زمین و آسمان. سر دختر میان گلهای آفتابگردان فرو میرود و دستش نرم نرم میجنبد، چشمانش حیراناند میان شمعدانیهایی که مخمل برگشان رنگ و وارنگ میدرخشد و نیای که رمز و رازهایش را از حنجرهی جادویی مامان ارغوان بیرون میریزد. ارغوان در هیجانی پیچیده به لذت و ترس باز یکی از بهترین لحظاتش را تجربه میکند. لحظهی فرار از کار، روزمرگی و تکرار. خرسند از این که هر تحریری چیزی است تازه و بدیع و هرگز غبار تکرار بر آن نمینشیند. ترس ته ذهنش اما چیزی است همیشگی و ناگزیر، ترس از بیرون و درون؛ ترس از فشار و حرف و حدیثها، ترس از دست دادن لحظات گذرا، امان از لحظهی اوج! انگار گذر زمان نمیفهمد و به هیچ ترفندی نمیشود تمام و کمال به قید و زنجیرش در آورد. تن صاف و صیقل نی آرام گرفته زیر ضرب انگشتان مامان ارغوان و شرارههای نفسش از سوراخهای آتشین نی راهی به سوی رهایی میجویند و لحظهی اوجی که در راه است، نفسگیر و لذت بخش پا به پای ثانیهها؛ نفس میگیرد، اما ناگهان چیزی شبیه گردباد توی آپارتمان کوچک میپیچد، درها به هم میخورند و بلا در قالب سایهای بلند و تنومند با پاهای پوشیده در یک جفت صندل سیاه فرود میآیند بر اوج و فرود مرگبار کار. چشم دختر از ترس سر دیو که لابد تنوره میکشد آن بالا از صندلها بالاتر نمیرود. صندلهایی که شناختشان خود ضربهای کاری و دردناکتراست! برای لحظاتی همه چیز توی فضای نرمتر از حریر، یخ میزند. تربچهای که توی دست زن بالکن مجاورآرام میرقصید توی هوا سنگ میشود. زن وقتی به خود میآید با غیض سرش را میبُرد و تالاپی پرتش میکند توی ظرف. زن همسایهی دیگر که فقط به عشق بهتر شنیدن آمده، دستش توی هوا خشک میماند، بعد عصبانی سوزن را در جایی نامربوط از طرح روی پارچه فرو میآورد و مچالهاش میکند. چند هزار کیلومتر آن طرفتر در بندری گرم و شرجی مردی که روی یک اسکلهی پر دود و دم دستهایش را موزون یک نوای آشنا و نوستالژیک میجنباند یک مرتبه دستهایش خشک و مسخ توی هوا میمانند و ذهنش از هر چه خاطرهی خوب است کدر و خالی میشود. پیرمرد طبقه دوازده با قطع ساز همراه هر دو مرغ عشقش سکوت میکند و مات و مبهوت توی فضای مابین بالکن خودش و طبقه سیزده سراغ چیزی نامحسوس میگردد بی هیچ توضیحی برای دو پرندهاش. زنی که در طبقهی دیگر همنوا با ساز از ته گلو لالایی آرامی برای کودکش کوک کرده ساکت، مرموز و متفکر شانهای بالا میاندازد. مرد بالکن طبقه یازده یک لحظه حس میکند موسیقی متن رمانش قطع شده سر از بالکن بیرون میآورد و همراه چندین جفت چشم مضطرب سقوط غمبار نی را همراهی میکند تا جایی نزدیک کف خیابان، نی به سقف یک ماشین سیاه بزرگ میخورد و دو نیم میشود. مردی که کمی دورتر گلها را آب میدهد به صدای "دارامب" نی راه میافتد، دو تکهاش را از دو طرف ماشین بر میدارد به هم میچسباند و به لب میبرد. سری تکان می دهد و سلانه سلانه میرود پرتشان میکند توی سطل زباله و دوباره کنار شلنگش قوز میکند. سرها یکی یکی به لاکشان میخزند بی آنکه چیزی بگویند بلندتر از آنچه زیر لب یا توی دلشان میگویند. دو چشم براق و پیروز هیکل تنومند میدرخشند و قهقهه میزنند.
- دیدی بلاخره مچات رو گرفتم خانم زرنگ! گفته بودم تو این ساختمون از این جنگولک بازیا نداریم!
دختر سرش را از توی گلهای آفتابگردان دامن مادر بیرون میکشد، گوشی موبایل توی دستش عرق کرده و پدر دارد آنطرف خط خودش را خفه میکند. دختر به سختی آب دهانش را قورت میدهد تا گلویش را تر کند:
- الو بابا... نه خوبیم ما... نه نه مامان هم خوبه؛ فقط نی مامان از بالکن افتاد و شکست!
ارغوان چشم در چشم زن تنومند ایستاده لال لال. زن ریز ریز میخندد:
- که شوهرت میزنهها ! دروغگو هم که هستی! شرم نمیکنی ساز دل انگیزت کل ساختمونو بر داشته!؟
دختر گلهای آفتابگردان را چنگ زده دلش میخواهد داد بزند:
- بابا هم میزنه؛ مامان دروغگو نیست.
اما تنها مشتش را باز میکند جوری که انگار بخواهد گلهای له شده را زیر پا لگد کند. نه بهتر است ساکت بماند چرا باید همیشه راست گفت؟ کافی بود ظهر راستش را نگوید تا حالا غرق لذت اوج و فرودهای نیِ مامان باشد! چشم میگرداند طرف مادر .
" بیچاره مامان حالا ایستاده لرزان زیر نگاه دیو با رنگ پریده و دندان نیشی که حتمن هنوز دارد تیر میکشد با آن فشاری که دیو نی را از لایش بیرون کشید!"
ارغوان زبان از ته دندان نیشش بر میدارد. شوری خون تیزتر از درد دندان توی سرش تیر میکشد. سر میچرخاند از نگاهها.
"وای اگر لب و دهانم خونی شود و...!"
خونابهی توی دهانش را قورت میدهد و تند تند زبان به لب زیرینش میکشد تا تّر کند، ریشی را که زبانهی نی رویش انداخته. چشم به هم میفشارد از تصور خون، با صدایی که نه از هیچ جای زبانش، شاید از اعماق هزار ساله ذهنش در میآید میخواند :
" بانگ گردشهای چرخ است این که خلق مینوازندش به تنبور و به حلق "
هیکل تنومند سرش را از بالکن بیرون میبرد و دو زن بالکن مجاور را میبیند که با دیدن او پچپچشان قطع میشود. پوزخندی هم میزند به پیرمرد بالکن زیرین که کنار قفس پرندهها کز کرده. بعد سرش را میکشد تو.
- شنونده هم که کم نداری! حتا از واحدای روبرو هم اومدن تو واحد جفتیت، تکلیف اونایی که نمیخوان بشنون یا اذیت میشن چیه خانم! دین و ایمون نداری حق همسایه هم سرت نمیشه، نمیفهمی زشته زن..."
دست ارغوان توی هوا میگردد و در موهای دخترش فرو میرود . توی ذهنش ادامه میدهد:
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#418
Posted: 27 Oct 2013 15:25
" مومنان گویند که آثار بهشت نبض گردان هر آوای زشت "
زن با زبان، سر و دست و چشم ابرو همچنان حرف میزند، میزند، میزند و با صندلهای درشتش دوباره بالکن هال و راهرو را زیر پا میگذارد، جایی مابین راهرو و در دسته کلید را به زور از قفل جدا میکند. توی زر زر کلیدهایی که دور انگشتش میچرخند تهدید میکند:
- به هر حال بهت گفته باشم اگه یه بار دیگه هوس این قرطی بازیا به سرت زد، فکر یه جای دیگه برا خودت باشی!
کمی صدا از ته گلوی ارغوان بالا میآید اما نه آنقدر که مفهوم باشد:
" ما همه اجزای آدم بودهایم در بهشت آن لحنها بشنودهایم "
دختر دست مادرش را می فشارد تا صدایش بلندتر شود، اما صدا گم میشود میان گرومپ مهیبی که در را به هم میآورد. هر دو در سکوت گوش میکنند تا خرت خرت صندلها توی راه پلهها تمام شود، بعد صدای در همسایه میآید که پقی بغضش میترکد و دو زن را میریزد بیرون. ارغوان میرود توی آشپزخانه و پیچ سماور را میپیچاند. دختر هنوز کنار در ایستاده از توی جا کلیدی نگاه میکند. دلش میخواهد بروند بیرون و شریک شوند با همسایهها توی پچپچشان:
- زنیکه روانی انگار زندانبانه با این دسته کلید یه منیاش!
- چه کار کنه بینوا، همه زندگیاش شده نگهبانی 52 مستاجر زیر پاش؛ مدام بین بالکن شمالی و جنوبی پنت هاوس چند صد متریاش کشیک میده!
ارغوان به دخترش که گوش ایستاده چشم غره میرود.
- بدو بیا عزیزم چی میخوای بشنوی!؟ بیا تا من بهت بگم، الان دیگه نوبت همسایه روبرویهاس که طرح روی پارچهاش رو بالا بگیره و بگه: همش از حسودی و درد بی هنریشه، چش ندارن آدمای هنرمندو ببینن!
دختر همراه ارغوان نمیخندد، اخم میکند. دلش میخواهد داد بزند:
- خودت چی ترسو؟ آخیه مگه مجبوریم اینجا بمونیم و تحمل کنیم؟ یعنی جای بهتری نیست؟!
اما با ایشی خفه دهانش تلخ میشود. روی تخت که میافتد فکر میکند طعنه به مادر هم نمیتواند او را از شماطتت خودش نجات دهد. خودش چرا باید راستش را به این دیو بگوید تا با خیال راحت یک راست بیاید و مچ مامان را بگیرد!؟ خاطرات ناگوار از خانهها و مکانهای گذشته به کمک توجیه و سکوت مامان میآیند. وول وول تلفن میدود توی بغض و نگرانیاش:
- الو سلام بابا... آره خوبیم... مامان هم خوبه... هیچی افتاد دیگه!... راستشُ بگم؟... کاش راستشُ نگفته بودم!
گوشی را میدهد به مامان و هقهقاش را میبرد توی دستشویی. آنقدر میماند تا زینگ زینگ زنگ در بلند میشود. پشت در، یک دست، پیرمرد خم شده را روی عصا نگه داشته و دست دیگر به سختی نی کهنهای را بالا میآورد.
- بیا دخترم این هم عزیزترین دارایی من، من که دیگه صدام هم به سختی در میآد، باشه مال تو.
ارغوان ذوق زده نی را به لب میبرد. هنوز یک بار ندمیده بیرونش میکشد و به سینه میفشاردش.
- اما آخی اینجا!
پیرمرد با نگاهی مرموز به تاریکی راه پلهای که میرود بالا میخندد.
- وقتی تو حموم با دخترت حرف میزنی من صداتونو میشنوم، برو اونجا بزن. من و پرندهها هر شب منتظریم، میدونی که، زبون بستهها فقط با صدای ساز تو میخونن. تو هم نزنی همه چیز یادشون میره !
ارغوان خاموش با تکان سر و لبخندی تلخ سعی میکند بگوید "آره یادمون میره!"
دختر پشت در بسته میپرد بغل مامان و بغضش میترکد.
- امروز توی آسانسور دیوه با اون صندلای سیاهش جوری کوبید به مرواریدای کفشم که دلم ریخت؛ ازم پرسید: بابات برگشته؟
گفتم: نه تازه رفته، حالا حالاها هم بر نمیگرده. نگو برا این میخواست بدونه!
ارغوان موهای چسبیده به صورت دختر را جدا میکند و آرام شانه میکشد.
- به هر حال خوب کردی دخترم راستشو گفتی!
دختر نگران میگوید: نمیدونم شاید، اما اگه دفعه بعد درباره حموممون پرسید چی؟ باید بازم راستشو بگم؟! ■
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#419
Posted: 28 Oct 2013 15:50
داستان کوتاه "بِی" نوشتهی علی اشرف درویشیان
بِِیعید، آهسته آهسته می آمد. با صدای گنجشک های روی دیوارها می آمد. می آمد و می نشست گوشه ی اتاق دلگیر ما. خیلی زودتر از بزرگ ترها بوی عید را حس می کردیم. مثل اینکه هوا مهربان تر می شد. دیگر پاهای لخت مان در کفش های لاستیکی یخ نمی زد. آشورا با خودش پوست پرتغال می آورد. پوست انار می آورد. یخ های کنارش آب می شد. زباله ها از زیر برف بیرون می افتادند و گربه ها از دو سوی آن برنو برنو دلسوزی راه می انداختند.
بخاری مدرسه را دیگر روشن نمی کردند. در کوچه ها دیگر برف نبود. گل و لای بود. به جای برف باران می آمد. خیس می شدیم اما سردمان نمی شد. عید می آمد و گوشه ی دیوارها، کنار سبزه های تازه دمیده می نشست. عید می آمد و با بخاری که از سر دیوارهای خیسیده بلند می کرد آمدنش را به ما خبر می داد. ابتدا آمدن عید را باور نمی کردیم، ولی یک روز صبح که به حیاط می آمدیم و می خواستیم مثل همیشه از روی برف های حوض سر بخوریم، ناگهان در حوض فرو می رفتیم و می دانستیم که دیگر عید آمده و از زیر، برف های حوض را آب کرده که ما را تا کمر در خود فرو ببرد و گولمان بزند. در حالی که تا کمر خیسیده بودیم، آهسته به اتاق می رفتیم و از پشت پرده با ترس و لرز به ننه اشاره می کردیم که ما را دریابد. از سرما و از ترس بود که می لرزیدیم. ترس از اینکه مبادا بابا بفهمد. و این ننه ی بیچاره بود که شلوارمان را عوض می کرد و در همان حال از بغل ران مان چنگول می گرفت و توی سر خودش می زد.
ما می لرزیدیم و به جای چنگول ها که کبود و دردناک بودند، با وحشت خیره می شدیم و جیغ و ناله را در سینه مان خفه می کردیم. ننه خودش هم از آن قیافه ی رنج کشیده و پیچ و تابی که از درد به خودمان می دادیم ناراحت می شد و به صورت خودش لطمه می زد، ولی خوب نباید بابا می فهمید. اگر می سوختیم اگر می افتادیم و جایی مان می شکست و اگر چیزی گم می کردیم، نباید بابا می فهمید. و این غمخوار همیشگی، ننه مان بود که همه چیز را به قول خودش « قورت می داد» و روی جگرش می ریخت. این جوری بود که عید می آمد. ننه برای هر کدام از ما، مشتی گندم و عدس در کاسه ای می ریخت تا بخیسد و بعد در سینی می ریخت و پهن می کرد تا سبز بشود. هر روز به کاسه ها سر می زدیم و به صدای نفس های گندم ها و عدسها گوش می دادیم:
- پــــس... فـــس... پــــس...
شب ها ننه وصله پینه هایش را شروع می کرد و به بابام می گفت:
- باید زمین نفس آشکار کشیده باشه، ها!
و بابام مثل کسی که آب سرد رویش ریخته باشند، با چوب سیگارش چانه اش را می خاراند و می گفت:
- ها، آها. آره کشیده.
و همه ساکت میشدیم. چنان ساکت که صدای نفس عدس ها را در کاسه می شنیدیم.
- پــــس... فـــس... پــــس...
هر شب قلک هامان را بیخ گوش مان می گرفتیم و تکان می دادیم و به صدا در می آوردیم. می خواستیم از پشت دیوارهای گلی قلک ها، درون شان را بنگریم. با خود می گفتیم:
- راستی چقدر شده! نزدیکه پر بشه ها!
هر کس پول قلکش برای خودش نبود. سالی یک بار و یک نفر بایستی لباس می خرید و آن کسی بود که لباسش بیشتر از همه وصله داشته باشد. شب از زیر کرسی با همدیگر درباره ی خرید لباس یکی به دو می کردیم.
پچ پچ اکبر به گوش می رسید که می گفت:
- های اصغر! امسال مال منه ها! داشی برا.
و اصغر یواشی با التماس می گفت:
- پارسال مال تو بود، برادرکم. مگر یادت نیست. امسال مال منه، می خوای وصله هامان را بشماریم.
بعد اکبر و اصغر شروع می کردند به شمارش وصله هاشان. اصغر برنده میشد ولی باز هم پچ پچ و وز وز آن ها به گوش می رسید.
- پچ پچ پچ... پارسال، پارسال... پس...پس...پچ پچ...
- وز وز... وصله وصله... وز وز...
بعد ناگهان کرسی تکان سختی می خورد و صدای خر و پف کسی که گلویش را فشار بدهند بلند می شد. ننه فریاد می زد:
- یا حضرت عباس همدیگر را خفه کردند.
و بابا، با یک مشت که حواله ی لحاف طرف اکبر و اصغر می کرد به خر و پف خاتمه می داد.
یک روز نشستیم دور هم. قلکها را آوردیم. ننه هم مال خودش را آورد. چهار تا قلک بود. ننه با تیشه آن ها را شکست. چند مرتبه پول هایش را شمارد. بعد با نگاه مشکوکی مرا نگاه کرد. آخر پول من کمتر از همه بود. راه پول درآوردن از قلک را یاد گرفته بودم. یک حالت ذوق زدگی در همه ی ما بود. دیگر آن غم همیشگی که مانند یک تکه نخ سیاه، دائم گوشه ی لب ننه بود وجود نداشت. پول ها را پر چادرش ریخت و با هم به بازار رفتیم. خیابان چقدر خوب بود! دکان های کلوچه پزی. چه بوهای خوبی! کلوچه های کره ای، آب نبات های رنگارنگ، ترش و شیرین، سقز. با خودم می گفتم:
- اگر بزرگ شدم، به خدا همه ی پولهایم را می دم کلوچه کره ای.
به اکبر می گفتم:
- تو اگر برزگ بشی پول هایت را چه می کنی؟
- می دهم ترش و شیرین. به امام رضا قسم که هر شب می رم سینما. هر شب.
و در حالی که آب دهانش را قورت می داد و تکه نانی را که با خودش آورده بود به نیش می کشید، از من می پرسید:
- راستی کی بزرگ می شیم؟
می گفتم:
- آدم باید چیز زیاد بخوره تا زود بزرگ بشه.
اکبر با نا امیدی می گفت:
- پس ما هیچ وقت بزرگ نمی شیم. ای داد بی داد.
به دکان کت وشلوار فروشی رسیده بودیم و ننه داشت با صاحب دکان حرف می زد و اصغر را نشان می داد. کت وشلوار فروش، چنان اصغر را ورانداز کرد که گویی موش خرما دیده بود. بعد از این که تماشایش تمام شد از گوشه ی دکان، چوب بلندی برداشت و یک دست کت و شلوار کوچک از سقف دکانش پایین آورد. اصغر با کمک ننه، کت و شلوار را پوشید و دو سه تا سقلمه هم از ننه خورد. بعد که دکمه هایش را بستند، مثل این که اکبر دارد گلویش را فشار می دهد به خر خر افتاد.
ننه رو کرد به کت وشلوار فروش و گفت:
- برارم این خیلی تنگ و ترشه. یکی دیگر بیار. الان بچه ام خفه می کنه.
صاحب دکان دوباره لباس را سر چوبش زد و در حالی که دماغ گنده اش را با پر آستینش پاک می کرد، از همان بالا کت و شلوار دیگری آورد. کت و شلوار بد رنگی بود. اصغر دلش نبود آن را برایش بخریم. چون وقتی ننه کت را به تن او کرد اصغر خودش را کج گرفت. دستش را از آستین رد نمی کرد. یک شانه اش را از حد معمول بالاتر گرفته بود. ننه هر چه شانه اش را با زور پایین می برد، اصغر باز شانه اش را بالا می برد. عاقبت دو سه تا گرمچه از ننه خورد. ننه با مشت، محکم روی شانه ی اصغر که بالا گرفته شده بود می زد. تا شاید میزان شود ولی شانه همچنان به جای اول برمی گشت. اصغر شکم خود را باد می کرد تا دکمه ها بسته نشوند. هنوز دکمه ی آخر را نبسته بودند که به خر خر می افتاد. به درخواست ننه آن را هم عوض کردند. من و اکبر دکان را دید می زدیم. چه کت و شلوارهای خوبی! به اندازه ی من به اندازه ی اکبر. زن های دیگر هم با بچه هاشان آمده بودند، برای خرید. ناگهان فریاد اکبر بلند شد. فریادی شبیه فریاد کسی که سوخته یا عقرب به او زده باشد. همه دلواپس شدند. کت وشلوار فروش، دستش لرزید و یک دانه کت از سقف روی سرش افتاد. هراسان رو به اکبر رفتیم. معلوم شد یکی از بچه ها از فرصت استفاده کرده و به نان دست اکبر گاز زده بود. خیال کردیم دست او را گاز گرفته ولی نه فقط نانش را گاز زده بود. کودک لرزان با رنگی پریده در حالی که به سختی نان را می جوید، ایستاده بود. مادرش ناگهان با عصبانیت او را گرفت و با چنگول گونه های زردش را گل انداخت. بعد او را به زمین زد و شلوار بچه را پایین کشید و با دندان، میان ران های سفید و بی خونش را گاز گرفت. ننه با بغض به سر زن داد زد:
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#420
Posted: 28 Oct 2013 15:50
- چرا می زنی بچه را آخه ننه جان مگر کفر خدا کرده. عیبی ندارد.
و بعد رو کرد به اکبر که از این صحنه ترسیده بود و با خشم گفت:
- تف به تو! نان کور! چه شد مگر؟! از گوشت جانت خورد؟
زن به سر بچه اش داد می زد:
- ای گدا گرسنه. آن شکمت را پاره می کنم. مگر شب پدرت نیاد خانه. می دم سیخ داغ تو شکمت بکنه.
تکه نان، خیس از آب دهان، زیر پا لگد شده بود. سر و صدا خوابیده و به درخواست دوباره ی ننه، یک کت و شلوار دیگر از سقف پایین آورده شد. مناسب بود. به خانه برگشتیم. کت و شلوار را به دیوار اتاقمان آویزان کردیم. اصغر ساعتی یک مرتبه می رفت صندوق کوچکی را که داشتیم، زیر پایش می گذاشت و جیب های کتش را وارسی می کرد. حتی شب هم که همه خوابیده بودیم از کت و شلوارش دست بردار نبود. یک تکه کاغذ از یکی از جیب هایش پیدا کرده بود که رویش نوشته بود(36) آن کاغذ را اکبر از او دزدیده و تا چند روز بر سرش دعوا بود. اصغر خیال می کرد که آن کاغذ همیشه باید همراهش باشد. یک تکه کاغذ پیدا کرده بود و رویش نوشته بود(32) و توی جیبش گذاشته بود ولی این به اولی نمی شد و دائم بهانه می گرفت و از اکبر مشت می خورد. صد بار بیشتر جیب هایش را گشت.
شب عید با بوی برنج صاف کرده، با بوی عرق تن دخترها آمد. در آن شب صدای آه می آمد. شاید صدای آه درخت گلابی خانه ی همسایه بود که شکوفه می داد، شاید صدای آه کوه پرآور بود که برف هایش آب می شد و شاید صدای آه ننه بود. صدای ترقهها، فیشک ها، گلاب پاش ها، پیاله مهتاب ها و پاپیچک ها شب شهر را آشفته کرده بود. شب عید برای من خیلی دلگیر بود.
می نشستیم گوشه ی اتاق. بابا تند و تند سیگار می کشید. ننه خسته از کار روزانه به این طرف و آن طرف می رفت و برنج صاف می کرد. بابا به ما نگاه نمی کرد. سرش پایین بود. همیشه پالتوش را روی دوشش می انداخت گوشه ی اتاق چمباتمه می زد . در خودش فرو می رفت. از بیرون فشفشه ها به تاریکی آسمان خط می انداختند. فریاد و جیغ و داد بچهها به هوا می رفت. من و اکبر و اصغر، یواش یواش و دزدکی، خودمان را پشت شیشه ی اتاق می کشاندیم. نفس مان را در سینه حبس می کردیم و از گوشه ی شیشه ها به بیرون خیره می شدیم. خود را فراموش می کردیم. همراه فشفشه ها سرمان تا ته آسمان بالا می رفت مثل اینکه خودمان آن ها را آتش می کردیم. من می گفتم:
- آه آن ستاره دار مال من بود.
اکبر ذوق زده می گفت:
- آن یکی هم مال من.
و اصغر یک فشفشه ی بی ستاره را صاحب می شد. بر سر فشفشه ها شرط بندی می کردیم که کدام ستاره دار و کدام بی ستاره بودند. شرط بندی بالا می گرفت. نفسها از قفسه ی سینه بیرون می زد و ناگهان بابا، داد می زد، تشرمان می زد و می گفت که از کنار شیشه ها دور شویم. با شتاب بر می گشتیم سرجامان و به صدای ترقه ها که از راه دور و نزدیک، در خانه ها و کوچه ها می ترکیدند، دل خوش می کردیم.
عید شد. شیرینی خوردیم. سینه درد گرفتیم و کتک خوردیم. قلک تازه خریدیم و به انتظار سال بعد نشستیم تا نوبت که باشد. دور گردن اصغر قرمز شده بود. از بس یقه ی کتش زبر بود. تعطیل خیلی زود تمام شد. ته جیبها را می گشتیم و مقداری خاکه کلوچه با مو و چرک بیرون می آوردیم و از حسرت می خوردیم. ننه برای اصغر یقه دوخت و گردنش را از زخم شدن نجات داد. شبهای آخر می نشستیم و تند و تند مشق هامان را می نوشتیم و گریه می کردیم. گریه برای روزهای از دست رفته، برای شیرینی هایی که دیگر نبودند، برای تعطیلی که تمام شده بود و برای مشق هایی که ننوشته بودیم.
دوباره مدرسه رفتن شروع شد. کرسی دیگر وسط اتاق نبود. مثل اینکه چیزی گم کرده بودیم. بابام شبها می نشست گوشه ی اتاق. سیگار می کشید و شعرهای باباطاهر عریان را می خواند.
چند روزی بود که اصغر خودش را از ما پنهان می کرد. دزدکی می آمد و دزدکی می رفت. با هیچ کس دعوا و شوخی نمی کرد. مثل اینکه یک طرفش فلج شده بود. کتابش را یک وری می گرفت و می آمد خانه. کتش را هیچ کس نمی دانست کجا می گذارد. قیافه اش گرفته و غمگین و پریده رنگ بود. با ما کمتر حرف می زد. دو سه بار ننه گفته بود که یقه ی کتش را بیاورد تا عوض کند و بشوید، ولی او فقط گفته:« یقه م تمیزه.»
یک روز که از مدرسه به خانه می آمدم، حسین یکی از همکلاسی های اصغر را دیدم. او خودش را به من رساند و در حالی که نفس نفس میزد ، با عجله گفت:
- داداش اصغر! می دانی چه شده به اصغر؟
- نه نمی دانم. زودتر بگو چه شده؟!
به اطرافش نگاه کرد و با کمی من و من گفت:
- اصغر یک «بی1» بزرگ خریده و گذاشته تو جیبش. حالا یک هفته س که از توی جیبش بیرون نمی آد. وقتی می ره پای تخته سیاه یک کتاب یا دفتری با خودش می بره و جلوی جیبش می گیره. «بی» خیلی بزرگه. وقتی می نشینه روی نیمکت، یک وری می نشینه تا بچه های کنارش اذیت نشن.
مثل اینکه با جارو تو سرم زدند. دوان دوان به خانه رفتم و به ننه گفتم:
- «بی» تو جیب اصغر گیر کرده و در نمی آد.
ننه مدتی هاج و واج مرا نگاه کرد و بعد که فهمید چه شده، با ناله گفت:
- آخ! آخه «بی» از کجا رفت تو جیب اون«بی» خور پدرسگ؟
جریان را که گفتم، ننه بیشتر پکر شد. در این موقع اصغر، پریده رنگ از راه رسید کتابش را روی جیبش گرفته بود و تو فکر سلام کرد. ننه گفت:
- علیک سرپنام. بیا ببینم جیبته.
اصغر لرزید. رنگش سفیدتر شد و ناگهان به گریه افتاد. کتش را درآوردیم و گذاشتیم گوشه ی اتاق. سر و صدای ما که بلند شد، همسایه ی اتاق کنار ما که پدر حسین همکلاسی اصغر بود از زنش پرسید:
- این گریه و زاری مال چیزه، زن؟!
زن به شوهرش جواب داد:
- ای هی خبر نداری بدبخت! «بی» تو جیب کت اصغر گیر کرده. الان یک هفته س! کجای کاری.
شب، سنگین، بی حال و گرسنه مثل بابام از راه می رسید و اتاقمان را پر می کرد. ساکت نشسته بودیم و جز نال نال آشورا و واق واق سگ ها چیزی به گوش نمی رسید. کت اصغر را با «بی» بزرگ میان جیبش کنار اتاق گذاشته بودیم. پدرم وقتی فهمید چند تا سیگار پشت سر هم کشید. به عمو پیره خبر دادند که بیاید. عمو پیره و بی بی آمدند. دور هم ساکت نشستیم.
عمو پیره پرسید:
- چه شده، خیره؟!
ننه با شوربختی گفت:
- خیر ببینی والا. الآن یک هفته س که یک بی به چه بزرگی تو جیب کت نو اصغر بدکردار گیر کرده.
عمو پیره نگاهی به کت که جیبش مثل یک غده ی بزرگ، برآمده بود، کرد و با تندی به اصغر گفت:
- کاش «بی» تو روده ات گیر می کرد و از دستت راحت می شدیم. و شروع کرد به لمس کردن غده. من و اکبر آب دهانمان را قورت دادیم. اصغر گوشه ای ایستاده بود و می لرزید. ننه رو کرد به او و گفت:
- لابد کاسه ی کونت هم شکسته. چرا نمی نشینی توده ی مرده ی تون به تونی.
اصغر گوشه ای نشست و کز کرد. بابا مدتی با کت ور رفت و نا امید به عمو پیره گفت:
- حالا تکلیف چه می شه. آخه خوب نیس هر روز با این لک لای کمرش به مدرسه بره. توی مردم خوب نیس.
ننه با قهر گفت:
- بگذار تا آخر سال همین طور بره تا توبه بکنه.
بی بی رویش را به طرف اصغر کرد و گفت:
- بچه ی به این بزرگی! چه کارهایی می کنه. «بی» برای چیزت بود، شکمت سوراخ بشه دل و جیگرت بیفته تو لگن.
عمو پیره گفت:
- یک چاقو بیارین ببینم.
بابام گفت:
- چه می خوای بکنی. کاری به دستمان ندی.
عمو پیره با غرور گفت:
- اگر علی ساربانه، می دانه شتر را کجا بخوابانه، لابد کاری می کنم.
بی بی، پیر نازای آمد و گفت:
- کت پسره را پاره نکنی، شرش ریشت را بگیره.
عمو پیره مثل این که چیزی نمیشود، چاقو را از ننه گرفت. در حالی که دستش می لرزید، چاقو را از در جیب داخل کرد. زردیِ به دیده می شد. همه گردن کشیدیم و نگاه کردیم.
عمو پیره ناگهان دست از کار کشید و به ما براق شد و گفت:
- می گذارین یک کم نور چراغ بیاد یا نه؟!
و چاقو را در قسمتی از به که پیدا بود فرو کرد و فشار داد. ناگهان چاقو سرید و از میان کت بیرون زد و...
- آخخخخ...
این آخ همه ی ما بود. چاقو یک طرف کت را پاره کرده بود.
بی بی بامچه ای بر سر عمو زده. عمو پیره سرخ شد. «بی» بیرون آمده بود اما چه فایده. همه پکر نشسته بودیم. ننه سیب زمینی های پخته را پوست می کند. زن همسایه از در اتاق سرکی کشید و گفت:
- ترا به خدا، کت اصغر چه شد؟
و چون قیافه ها را پریشان دید، بدون آنکه منتظر جواب باشد، رفت. صدایش شنیده می شد که به شوهرش می گفت:
- به نظرم این«بی» کاری به دستشان داد. یک کم از جایت تکان بخور برو ببین چه شده آخه ای مرد.
اکبر و اصغر گوشه ای نشسته بودند و پچ پچ می کردند. اصغر به هر ترتیبی بود، «بی» را به چنگ آورده بود.
- پچ پچ ... بش بش... بی بی... به به... بس بس...
اکبر آهسته می گفت:
- همه اش یک گاز می زنم به خدا. فقط یک گاز.
سکوت شد و ناگهان جیغ اصغر هوا رفت. اکبر انگشت اصغر را همراه «بی» گاز گرفته بود. بهانه به دست بابا آمد و توفانی از کتک بر سر آن دو فرو ریخت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟