انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 43 از 66:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


زن

 

امن ترین جای دنیا


میگ‌ها آمده‌اند بالای پشت بام خانه‌ها و از عقبشان باریکه‌ی دود جا گذاشته‌اند توی آسمان. پیرزن دستم را که می‌گیرد تازه می‌فهمم که نوک انگشت‌هایم یخ شده، دست چروکش را با ناخن جر می‌دهم و جیغ می‌کشم. آخ نمی‌گوید، می‌گوید: نفس تازه کن و تا می‌تونی زور بزن. زور بزن مادر جان، علی کمکت کنه!
زور... من اما نفسم بند آمده. استخوان بینی و گونه‌هایم تیر می‌کشد. پشت لبم عرق سوز شده. دهانم شده عین چوب. درد از زیر شکمم می‌دود توی ران‌ها و به طرف پایین تمام بدنم را کش می‌دهد و مچاله می‌کند. عضلات شکمم توی یک آن منقبض می‌شود و دوباره باز می‌شود و درد می‌پیچد همه جای بدنم. کف پایم سوزن سوزن می‌شود. عرق از روی پیشانیم می‌رود لای موهام. صورتم عرق سوز شده و به خارش افتاده. جیغ می‌زنم و صورتم را خنج می‌کشم...
پیرزن سرش به کارش است. می‌گوید: «زور بزن مادر جان کیسه آبت ترکیده. توی این بلواشو که ابوقراضه هم پیدا نمیشه، تا برسی به شهر و مریض خانه بچه تلف شده. زور بزن مادر جان، زور!»
دندان‌هایم روی هم چفت می‌شود. لب پایینی‌ام را گاز می‌گیرم. نای جیغ زدن ندارم. نفس که می‌کشم، درد چنگ می‌اندازد و زیر شکمم را جر می‌دهد و می‌چلاند. نبض از توی شقیقه‌ام تند تند می‌زند. قطره‌ی شوری از روی ابروی راستم پایین می لغزد و پلک که می زنم از روی مژه ها غلت می خورد توی چشمم.
می سوزد، درد... درد... خدایا! از دیشب که ننه جان هم رفت و تنهای تنها شدم، درد از همان موقع بi سراغم آمد...
- طاقت بیار و زور بزن عزیزکم، زور...
«نمک رفته توی چشمم بی بی» و دست می برم به طرف دیوار پشت سرم که از تویش آجرها را چنگ بزنم و بیرون بیاورم. فریاد پیرزن رعشه می‌اندازد به تنم: «خشت داغ بیارین که بزارم جای خشت قبلی و با کف دو دست روی شکمم را صاف می‌کند و به طرف پایین فشار می‌دهد. دستم را که می‌گیرد تازه می‌فهمم نوک انگشت‌هایم یخ شده! کف دست‌هایم خیس و سرد است. می‌گوید: زور بی بی جان، زور...
چیزی از توی دلم بالا می‌آید. دلم پر درد شده. سرم را بالا می‌آورم و عق می‌زنم... درد حالا بیخ دندان‌هایم را می‌کوباند. از خودم بدم می‌آید. از مادرم که این همه درد را تاب آورد و من را زائید! آه سیاوش! کاش می‌مردم و بعد از تو خودم را نمی‌دیدم. شاید اگر بچه‌ی تو بود کمتر دردم می‌آمد. تحمل این همه درد به زنده ماندنش نمی‌ارزید. کاش آن روزها نمی‌رفتند. آن روزها که از توی کوچه کودکیمان که رد می‌شدی لیوان کف و نی دستت بود و من برای دیدنت از لابلای شاخه‌های انار، زیر پاهام چارپایه می‌گذاشتم و از پشت میله‌های پنجره دستم را به هوای گرفتن حباب‌هایت توی هوا تکان می‌دادم. باد می‌آمد و از لای شاخه‌ها، حباب‌ها را می‌ترکاند توی صورتم...
آن‌روزها رفتند و حالا تنها نی خالی و دود افیون بود که از لای دندان‌های پوسیده قدیر می‌خورد به تنم. چارپایه هر لحظه از زیر پاهایم پرت می‌شد. داشتم خفه می‌شدم از حلقه‌های دود تریاک. خانه آرزوهایم شده بود شیره کش خانه. می‌سوختم و می‌ساختم...
میگ‌ها آمده بودند توی آسمان، بالای پشت بام خانه‌ها. از بعد از ظهری که بچه‌ها بادبادک‌هایشان را روی پشت بام هوا کرده بودند و دودهای ممتد سپید را دیده بودند که توی هوا سیر می‌کرده و ابتدایش هی کمرنگ می‌شده...
همان موقع دانستم که میگ‌ها آمده‌اند بالای پشت بام خانه تان...
دهنم مزه‌ی خون گرفته. دل ضعفه دارم. دست می‌برم لای موهام. سرم خیس شده. ته موهایم را می‌گیرم و بشدت می‌کشم. جیغ می‌زنم. چیزی از توی دلم کنده می‌شود. حس می‌کنم خشت زیرم از مایع داغ لزجی خیس شده. «زور ننه، زور...» و دست‌های زبرش را می‌کشد روی ران‌ها و زانوهایم را تا می‌زند. «زور بزن دخترکم، سر بچه‌ات پیداست، توی پره نقابه اما نمیدونی چه موهایی داره! نوم خدا عین شبق! زور بزن عزیزکم و گرنه طفل معصوم خفه میشه. زور بزن مادر جان »
دلم پر درد شده. گور کن رفته توی گودالی که قرار است بابا را تویش چال کنند و خاک بریزند روش. عمو نمی‌گذارد مادرم را کنار بابا چال کنند، می‌گوید: زمین جفتش را برای خودش خریده!
پیرزن می‌گوید: نه از جفت خبری هست نه از بچه! زن عمو می‌گوید: «دختره‌ی چشم دریده رو سه ماه نیست که آوردیم، شکمش عین هفت ماهه‌هاست!» عمو حشمت می‌گوید: «تو چرا معرکه گرفتی زن، معلومه خب، دختری که مادر بالا سرش نباشه از این بهتر نیست. گیرم که قدیر بهش نزدیک شده باشه، اون چرا باید بزاره؟» زن عمو می‌گوید: «بس که عشوه میومد واسه قدیر، اصلن از کجا معلوم که از جای دیگه... که انگار با چشم غره‌ی عمو بقیه حرفش را می‌خورد.»
عمو حشمت می‌گوید: «البت تو حلال و حروم بودن نطفه این بچه شبهه است. از خدامه شبیه قدیر نباشه، اون وقت خودم گیس بریده‌شو می‌پیچم دور گردنشو خفش می‌کنم!»
بی بی قابله می‌گوید:«نفس عمیق اگر بکشی، بچه دوباره بر می‌گرده توی شکمت و خفه میشه. زور بزن و آروم آروم نفس تازه کن... »
قدیر حالا کف به دهان اورده. درد پیچیده توی دلم. تمام تنم درد می‌کند و گوشت و استخوان تن و بدنم در هم کوفته شده. کف حمام شده پرخون. خون دست بریده‌ی قدیر و... از پشت شیشه مات حمام دندان‌هایش را می‌بینم که چفت شده‌اند توی هم. یک‌ریز فحش می‌دهد و با لگد طوری می‌کوبد به در فلزی حمام که تنم به رعشه می‌افتد. جیغ می‌کشم و لباس‌های کثیفم را جلوی سینه می‌گیرم. قدیر نعره می‌زند و با مشت می‌کوبد توی شیشه. دست‌هایم را سپر بدنم می‌کنم و جیغ می‌کشم. کف حمام سرد پر خرده شیشه می‌شود. قدیر دست خونی‌اش را از لای شیشه شکسته‌هایی که به چارچوب در چسبیده داخل می‌کند و چفت در را به طرف بالا می‌چرخاند و در را باز می‌کند. جیغ می‌کشم و با تمام قدرتم در را فشار می‌دهم... جیغ نه زور! زور می‌زنم. چشم‌های قدیر شده عین چشم‌های ماده گاوی که می‌خواهد گوساله بیندازد. کف به دهان آورده قدیر...
باورم نمی‌شود! فکر می‌کنم خواب دیده باشم. یک کابوس وحشتناک که توی چند دقیقه همه چیزم را گرفت و من برای همیشه از همه چیز تهی شدم. به همین سادگی!
بلند که می‌شوم کمرم شکسته انگار. انگار پیر شده‌ام. دردم می‌آید از راه رفتن و حتی نشستن. خم می‌شوم و خرده شیشه‌ها را با دست‌های لرزان جمع می‌کنم و می‌اندازم توی سطل. سطل را که بیرون می‌برم، قدیر دست خونی‌اش را که پارچه پیچ کرده بالا می‌آورد و نشانم می‌دهد: «خون زیادی ازش رفته زلیخا، فک کنم باید بخیه بخوره» می‌گویم بوی خون گرفته اینجا و عق می‌زنم توی سطل...
حس می‌کنم چشمانم دارد از حدقه بیرون می‌افتد. سرم خالی شده، مثل تخم مرغ مانده که وقتی تکانش می‌دهی صدا می‌دهد. بی‌بی قابله می‌گوید: «فشار زیادی به سر بچه اومده، ترسم کور شده باشه.»
ننه جان می‌گوید: «هر موقع اول بار بچه توی شکمت تکان بخوره، به هر چی که نظر کنی شکل همون میشه.»
زن عمو دیگ سیاهی را پشت و رو کرده و با سنگریزه و سیم افتاده به جانش. صدایش لرز می‌اندازد به جانم، پیش خودم فکر می‌کنم اگر همین لحظه که دارم به ته سیاه دیگچه نگاه می‌کنم، بچه تنش را توی تنم بجنباند...؟! که یکدفعه عمو حشمت کیسه کله پاچه و شکمبه را می‌اندازد جلوی دستم «یالا دختر دست بجنبون گرسنمونه، نذاری یه ساعت دیگه که پشه‌ها شکممونو پاره کنن»
بوی سرگین تازه می‌پیچد توی سرم. عق می‌زنم روی پاهام. زن عمو می‌گوید: « بمیری، زنای مردم هفت شکم میزان، خم به ابرو نمیارن، تو هنوز هیچی نشده جنازه شدی رو دستمون»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مادر بزرگ با دو دست سرم را محکم می‌گیرد. می‌گویم: توی سرم انگار که چیزی نیست! می‌گوید: «از بس که هیچ نمی‌خوری دلت خام شده و سرت پوک. بس که ویارت سخته مادر جان! خدا بیامرز مادرت هم اینطور بود، نور به قبرش بباره، چه زجری کشید تا تور رو انداخت روی خشت!»
می‌گویم: ننه، بچه از چند ماهگی شروع می‌کند به وول خوردن؟ می‌گوید: از چهار ماهگی بلکم بیشتر.
زن عمو دارد با زن همسایه حرف می‌زند. صدایش را پایین آورد، انگار دارد می‌گوید: «سه ماه نیست آوردمیش شکمش عین هفت ماهه هاست...! » می‌گویم: ننه چرا بچه‌ی من هیچ تکان نمی‌خورد؟! اصلن گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم چیزی توی شکمم نیست. می‌گوید: «بس که مثل خودت مظلومه دخترکم، اگر به اون قدیر رفته باشه که از همون شکم مادر شره. یکهو ته دلم خالی می‌شود، عرق سرد می‌نشیند توی سرم. یاد حرف عمو حشمت می‌افتم. می‌گویم: ننه اگه بچه شکل قدیر نباشه...؟ می‌گوید: «گیرم که نباشه، همون بهتر که مثه خودت سنگین رنگین باشه دخترکم...»
میگ‌ها آمده‌اند بالای خانه‌ها. قبلش صدای آژیر وضعیت قرمز دلم را آشوب کرده بود. درد پیچیده توی تمام تنم. میگ‌ها که آمدند، انبار قدیر را کوبیدند اول بار. بوی تریاک سوخته پیچیده همه جا. قدیر با مشت می‌کوبد به شیشه. میگ‌ها به دنبال خودشان باریکه‌ی دود سپیدجا می‌گذارد. میگ‌ها همیشه وقتی می‌آیند بوی خون می‌پیچد همه جا. سه سال پیش هم که آمده بودند بالای خانه ما، بابا و مامان نشسته بودند زیر درخت انار توی باغچه و چای عصرانه می‌خورد که آن اتفاق افتاد...
تو نیستی سیا. توهم رفته‌ای پیش آ‌ن‌ها می‌دانم... صدای مویه مادرت از قبرستان به گوش می‌رسد: «روله، روله، هیرو. جوون‌مرگم هیرو. کافر کشتته روله، هیرو...»
تو نیستی. تو هم رفته‌ای پیش آن‌ها. از بادبادک‌ها هم دورتر رفته‌ای می‌دانم.گم می‌شوی و من برای همیشه تهی می‌شوم از همه چیز... یادت هست روزی که آمدی بر سر راهم و گفتی: دیگر وقتش شده که بشوم عروس خانه‌ات و خودت هم بشوی جوان‌مردم و خندیدی. من اما هیچ نداشتم که بگویم. تنها تو بودی و مهربانی و شرم. من هیچ نبودم، حس می‌کردم پوست گونه‌هایم کشیده می‌شد. پلک‌هایم داغ شده بود. سرم تیر می‌کشید. عرق سرد نشسته بود توی موهام. حال و روزم را که دیدی خنده ماسید روی لب‌هایت. خسته و بهت زده پرسیدی: خوشحال نشدی زلیخا؟! و من هیچ نداشتم که بگویم. تنها چشم‌هایم را بستم و گفتم برو! و رفتی... می‌دانستم آنقدر می‌خواستی‌ام که حتی حرف‌ها و تهدیدهای قدیر نتوانسته بودند تو را از میدان به در کنند. اما حالا با شنیدن همین چند جمله از زبان من کافی بود تا بروی برای همیشه...
«من دلم با قدیره. بیخیال من شو. دختر برای تو زیاده، برو دنبال زندگیت...»
دیگر چیزی یادم نیست، تنها دیدم که رگ‌های شقیقه‌ات بیرون زد و صورتت سرخ شد و بعد هم دانه‌های درشت عرق بود که نشست روی پیشانی‌ات. زیر لب گرفته و آهسته گفتی: مبارک! و رد شدی.
و من دیدم که دو قطره‌ی درشت و شفاف از توی چشم‌های قشنگت چکید و رفتی...
دلم پر درد شده سیا. تو که رفتی میگ‌ها دوباره پیدایشان شد. همان روزها بود که قدیر دیوانه شد. چند بار به سرم زد که خود سوزی کنم تا دیگر نه نشانی از خودم بماند و نه ردی از بچه که دکترها از توی جنازه سوخته بیرون بکشند. اما همان موقع بود که شکمم لرزیده بود و حس کرده بودم چیزی توی تنم ترسیده از من. موجود زنده‌ای که توی وجودم نفس می‌کشد و ریشه می‌دواند، یک آن شده بود همه‌ی وجودم. طفل معصومی که تو را از من گرفت حالا شده بود همه چیزم. همه از من دور بودند و تنها او با من مانده بود...
دو سال از رفتن بابا و مامان نگذشته بود که آن بلا سرم آمد...
نگاه قدیر آنقدر بی‌رحم و هولناک شده که مو به تنم راست می‌شود. بعد از این که تمام می‌شوم برای همیشه، بلند می‌شود، دستی به موهایش می‌کشد و از توی جیب پشتی شلوار کیف پولش را در می‌آورد و چند تا اسکناس را به همراه عکس خودش می‌تپاند توی دستم. انگار آب شور دریا‌ها جمع شده توی چشمم و خلاصی ندارد. زل می‌زنم توی چشم‌هایش، هیچ ندارد که بگوید. رعشه‌ی تنم را که می‌بیند، دلش انگار به رحم می‌آید. دستم را می‌گیرد و می‌بوسد: «تو از اول هم مال من بودی زلیخا، نگران هیچ چیز نباش. جواب سیاوش هم با من. تو خاطر جمع باش دختر عمو!»
میگ‌ها آمده‌اند بالای پشت بام خانه‌ها. بوی کافور پیچیده توی سرم. تو را می‌آورندت دراز به دراز خوابیده‌ای روی ترم. روی لش‌ات پرچم سه رنگ کشیده‌اند سیا. مثل همان‌هایی که سه سال پیش انداخته بودند روی جنازه بابا و مامان. من سردم شده سیا. قدیر نشسته پای منقل و دود تریاک را از لای دندان‌های سیاهش می‌دهد توی صورتم. درد و سرما پیچیده توی تنم. قدیر روی منقل حوله داغ می‌کند می‌گذارد، روی شکمم. معلوم است که حسابی کیفور شده از تریاک و اِلا جلوی چشمش به مردن هم که بیفتم می‌گوید: خر تب می‌کند و سگ سینه پهلو! نفسم هم که بالا بیاید لگدش را برده بالا و زده توی کمرم که ببر صدایش را دریده‌ی کولی. بعد هم آرام که شد، روی پا می‌نشیند لب دیوار و سیگارش را که چاق می‌کند و می‌گذارد لای لب‌ها می‌گوید: «انگار می‌خواد حور بحیر بزاد زنیکه که اینطور نق و نوق می‌کنه! همچی می‌زنمت که همینجا سقد شه توله سگت!»
دلم پر درد شده سیا. میگ‌ها که آمدند توی آسمان، قدیر دیوانه شد. همان موقع بود که انباری قدیر را کوبیدند و با خاک یکسانش کردند. بوی تریاک سوخته پیچیده بود توی دهستان. هنوز یک هفته نشده بود از رفتن‌ات. چهارشنبه روزی بود. آفتاب که غروب کرد، قدیر مثل مار سر کنده پیت می‌خورد و خودش را می‌کوبید به در و دیوار و بعد هم لگد پشت لگد بود که می‌کوبید به کمر من. آنقدر زد که نفسم بند آمد. جیغ کشیدم. هوار زدم: «حواله‌ات بخدا نزن دیگه! بچه‌ام را کشتی! قدیر اما بوی تریاک‌های سوخته عقلش را پرانده بود. خیس عرق، عین گاوی که بخواهد گوساله بیاندازد ماغ می‌کشید و می‌زد. آنقدر زد که دیگر چیزی نفهمیدم...»
خواب دیدم همه جا را برف پوشانده. من توی قبرستان دنبال یک قبر می‌گشتم و پیدایش نمی‌کردم. سردم شده بود... چشم که باز کردم سر قدیر را دیدم که روی شانه کج شده و گردنش از حلقه‌ی طناب آویزان. جیغ می‌کشم و بچه برای اولین بار توی شکمم تکان محکمی می‌خورد. دل آشوبه می‌گیرم. عق می‌زنم کنار چارپایه، روی دمپایی‌های قدیر. صورتش را نمی‌بینم. چلوار خیس انداخته روی سرش. مثل شب‌هایی که گر می‌گرفت از آتش افیون. توی سرمای استخوان سوز زمستان تنش یک‌ریز عرق می‌شد. فیتیله اجاق خوراک پزی را آنقدر پایین می‌داد که چراغ به پت‌پت می‌افتاد و دست آخر هم خاموش می‌شد و من که با طفل توی شکمم از خروس‌خوان تا بوق سگ دست و پاهام توی آب بود و جان کنده بودم خیس و نم کشیده، تا صبح می‌لرزیدم از سرما...
دمپایی‌های قدیر افتاده کنار چارپایه. گردنش یک وری شده. طناب افتاده دور چلوار روی سر قدیر. صورتش پیدا نیست. ماه گرفتگی زیر سیبک گلویش از زیر چلوار افتاده بیرون. بچه همان‌جا تکان سختی می‌خورد. سردم می‌شود. یخ می‌شوم. کاش تو بودی و با نفس‌ات دست‌هایم را «ها» می‌کردی. کاش می‌مردم و خودم را بعد از تو نمی‌دیدم... چه شبی داشت آن روز که قدیر از خدا بی‌خبر همه چیزم را گرفت و دست‌های مهربان تو را...
یک هفته نمی‌شد که برایت حجله‌ی عروسی بسته بودند توی قبرستان. میگ‌ها آمده بودند بالای پشت بام خانه‌ها و اتاقک قدیر با همه دم و دستگاهش چند متر رفته بود توی زمین. چهارشنبه روزی بود. قدیر تا غروب بخودش پیچید از درد. اولش به زمین و زمان فحش داد. بعدش دیگر نفسش بالا نمی‌آمد از خماری. همان شب هم برای همیشه نفسش برید. می‌گویند: مرده‌ی چهارشنبه به سال نکشیده، سه نفر از نزدیکترین کسانش را بدنبال خودش می‌برد آن دنیا!
قدیر خودش را از درخت توی حیاط آویزان کرده بود و بعدش نعره‌ی عمو و شیون و گیس بران زن عمو بود که نصف شب هوار شد توی دهستان. قدیر آن بالا، با هربادی که می‌آمد تکان تکان می‌خورد و می‌چرخید.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
من می‌لرزیدم. پلک‌هایم آتش گرفته بود. هوا سوز سگی داشت. هر روز خدا توی چنین هوا روزهایی، با بدبخت توی شکمم لب پاشوره ظرف و لباس شسته بودم و چشم‌هایم از سوز باد و سرما سگ پر زده بود. حالا هم پای همان درخت و حوض که یخ بسته از سرما، حلق آویز شده قدیر. طناب پیچیده دور عرقچین سفید چرکش. انگار هیچوقت زنده نبوده. جیغ می‌زنم. بچه توی دلم از جا کنده می‌شود. ماه گیر کرده لای شاخه‌های درخت توی حیاط. مهره‌های گردنم تیر می‌کشد. سرم را که بالا می‌آورم ماه کامل را می‌بینم و تو را که رگ‌های شقیقه‌هات بیرون زده و می‌لرزی. می‌گویم: دوستت ندارم برو. و می‌روی. دور می‌شوی از من. قدیر دستم را می‌گیرد و من برای همیشه از همه چیز تهی می‌شوم...
ماه توی آب حوض لرزیدن می‌گیرد و می‌بینم که دو قطره درشت شفاف از آن بالا قل می‌خورد توی حوض...
سرم به دوران افتاده. دلم برای قدیر می‌سوزد. هرچه نباشد پدر بچه‌ام بود. جنازه‌اش را که پایین می‌کشند، آنقدر نحیف و کوچک شده که عمو مثل بچه می‌گیردش سر دست و زن عمو گیس‌هایش را می‌بُرد و می‌پیچد دور دست. صورتش پیر و تکیده شده. مثل خود من که پیر شدم توی جوانی. سردم شده. حس می‌کنم سوسک‌های زبر ریزی زیر پوست سرم رژه می‌روند. انگار میل کرده‌اند توی مردمک‌هام. کاش لااقل به این زودی نرفته بودی سیا. کاش دستم را می‌گرفتی توی دست‌هات یک‌بار. گرم می‌شدم. گرم می‌شدی و بعد هم برایم حباب هوا می‌کردی. آن وقت من چارپایه را می‌گذاشتم لب پنجره و از لا به لای شاخه‌های انار دستم را دراز می‌کردم به هوای حباب‌هایت. تیغ انار انگشت‌هایم را جر می‌داد اما در عوض باد حباب‌هایت را در می‌آورد و می‌ترکاند توی صورتم... من سردم شده سیا. سرم شده آهن داغ. حالا شده توی بیداری هم کابوس ببینم، می‌بینم. شده‌ام هم بالین قدیر، کژدم زردی که توی خواب و بیداری زهر می‌ریزد و می‌چزاند... تو نیستی، تو رفته‌ای. خودم دیدم میگ‌ها که آمدند، مادرت صورتش را جر داد که خواب دیده جنازه‌ات را می‌آورند امروز. مثل مادر بزرگ که خواب رفتن بابا و مامان را دیده بود... میگ‌ها همیشه بوی خون می‌دادند و بعدش دیدم که چوب ترم ات را روی شانه می‌برند به قبرستان و تو آرام خوابیده بودی زیر آن پرچم سه رنگ و لابد توی لحظات آخر دو قطره‌ی درشت شفاف از توی چشم‌های قشنگت غلطیده بودند روی گونه‌ها و کنار لب‌ها و چانه‌ات محو شده بودند...
بلند می‌شوم. نگاه می‌کنم توی آینه. صورتم شده پر لک. چشم‌هایم باد کرده. تنم قد کوه سنگین شده. باورت نمی‌شود سیا دارم مادر می‌شوم همین روزها. فکر نمی‌کردم که روزی بخواهم از این حرف‌ها با تو بزنم. شاید چون مرده‌ای دیگر ازت خجالت نمی‌کشم. شاید هم چون می‌دانم خودت همه چیز را فهمیده‌ای اینطوری بی پروا حرف می‌زنم. حتمن می‌دانی که آن روز مجبور بودم آن حرف‌ها را بزنم. که چاره نداشتم. من هیچ شده بودم سیا. حالا دارم این حرف‌ها را می‌زنم چون دیگر قدیری نیست که پا بند‌اش باشم. چون می‌دانم هنوز داری به من فکر می‌کنی و من دوست داشتنت را از دنیای حقیر زنده‌ها حس می‌کنم. این‌ها را می‌گویم چون می‌دانم چشم دیدن بچه‌ی قدیر را نداری. اما باور کن بعد رفتن تو این بدبخت شد دلیل ماندم. همه‌ی وجودم است این بچه سیا. بعد تو شده همه کسم. قسمت می‌دهم به همین مهر و محبتی که بینمان بوده و هست لااقل از این طفل معصوم متنفر نباشی. دیشب خواب دیدم زنده شده‌ای. دیدمت که دست به کمر ایستاده‌ای سر خاک قدیر. نوشته روی قبرش را که خواندی، انگار که از تعجب خشک‌ات زده باشد، زل زدی به قبر و بعد هم نشستی برایش الحمد خواندی. باورم نمی‌شد. گفتم: «تو زنده شدی سیا؟!» گفتی:«من کی مرده بودم که بخوام زنده شم؟!» گفتم: «پس کجا بودی این همه وقت؟ نگفتی بعد از تو چه بر سر من می‌آید؟» نگذاشتی حرفم تمام شود، گفتی دیگر تمام شد. آمده ای که تا همیشه پیشم بمانی. تا آخر دنیا...!
من اولش کمی ترسیدم. بچه تو بغلم خوابیده بود. روسری بچه را کنار زدی و گفتی: «چه عروسک نازی! چقد نازه مثه خودت زلیخا... و گرم شدیم...»
کاش رویا گاهی وقت‌ها واقعیت می‌شد! حالا دوباره می‌لرزم از سرما. دارم دنبال قبرت می‌گردم. قبرت گم شده سیا. مثل خودت که گم شدی از من. تمام تنم یخ شده. مثل مرده‌ای که سرد می‌شود. دارم توی بوران و برفی که از مچ پا بالا می‌آید دنبال قبرت می‌گردم و پیدایت نمی‌کنم. پِروشه‌های نرم و درشت برف از آسمان اریب پایین می‌آید و می‌افتد روی سرم. همه از سرما کپیده اند توی خانه‌ها ودودکش بخاری‌ها هوای اینجا را مه آلود کرده. بعد مرگ قدیر عمو حشمت و زن عمو رفته‌اند توی لاک و هر روز خدا پای اجاق سوت و کور با خودشان حرف می‌زنند و حواسشان به هیچکس نیست. می‌دانستم که توی چنین هوا روزی، سگ هم توی کوچه‌ها نمی‌پلاسد چه برسد به آدم. نباید فرصت را از دست می‌دادم. هر چه لباس از کهنه تا نو دم دستم بود، همه را تنم کردم. صورت و دست‌هایم را کیپ گرفتم و راه افتادم به طرف قبرستان. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. حس می‌کردم یکی دارد توی برف دنبالم می‌کند. قدم‌هایم از خودش چاله‌های سپید جا می‌گذاشت روی زمین. به پشت سرم که نگاه کردم تنها برف بود و برف. هرچه به قبرستان نزدیک‌تر می‌شدم تنم بیشتر گُر می‌گرفت. چند قدم بیشتر نمانده که پا تند می‌کنم میان برف‌ها. چند کلاغ از روی درخت پیری پریدند و قارقارشان بالا گرفت. محال بود توی شرایط عادی میان برف و بوران با بچه‌ای که توی شکم داشتم، اینقدر فرز باشم. نمی‌دانستم قبرت کدام یکی است. دود کدری همه جا را پوشانده بود. چشم‌هایم از سرما زُق زُق می‌کرد. تنها سکوت قبرستان بود و تک و توک درخت‌هایی که پوشیده از برف بودند. هر طرف می‌چرخیدم که تو را پیدا کنم. با دست برف‌ها را از روی قبرها کنار می‌زدم. تنم عرق کرده بود توی آن سرما. دیوانه‌وار برف‌ها را از روی قبرها پس می‌زدم. دور خودم می‌چرخیدم. تو نبودی. زمین می‌خوردم و برف می‌تکاندم، اما سنگ قبر تو انگار آب شده بود و رفته بودی توی زمین! گریه‌ام گرفت. سرم را بالا آوردم و از ته دل فریاد کشیدم: خ د د د د د ا ا ا ا ا...
و درست همان موقع بود که چشمم افتاد به سنگی که از همه دور افتاده بود، زیر یک نهال خشک انار. حس‌ام می‌گفت خودت هستی! انار همیشه بوی تو را می‌داد. بال گرفتم. خودم را انداختم روی سنگ‌ات که زیر برف گم شده بود. برف‌ها را کنار زدم. نوک انگشت‌هایم سوزن سوزن می‌شد و می‌سوخت از سرما. دست‌هایم را «ها» کردم و کنار زدم، آنقدر، «ها»کردم و برف تکاندم که پیدا شدی. نفس راحتی کشیدم و افتادم روی قبرت. هنوز یک تکه برف توی صورتت مانده بود. یخ بود صورتت. من اما بازوهایم دیگر کرخت شده بودند. سرم را گذاشتم روی سینه قبرت: «منو ببخش سیا. فقط امروز تونستم به دیدنت بیام» و اشک‌های داغم شر گرفت روی صورتت. یخ‌های صورتت آب شد. آنقدر ماندم و گریه کردم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد. سبک شده بودم. حس می‌کردم پرنده‌ی اسیری از توی قلبم پریده و اوج گرفته. دلم پابند سنگ‌ات شده بود...
پای رفتن نداشتم. اما باید می‌رفتم. بچه توی شکمم کز کرده بود. می‌دانستم سردش شده. باید بر می‌گشتم... برگشتم به خانه. به گورستان خاموشی که خوف و سرما از در و دیوارش می‌بارید... به خانه که برگشتم، سردم شده بود...
پتو دور خودم پیچیدم و گوشه‌هایش را چنگ زدم و گذاشتم روی دهانم... جیغ خفه‌ای می‌کشم. دست چروکیده پیرزن قابله را که فشار می‌دهم تازه می‌فهمم انگشت‌هایم یخ شده. جیغ می‌کشم و پشت دستش را جر می‌دهم. آخ نمی‌گوید، می‌گوید: زور بزن مادر جان، زور...
استخان بینی‌ام دارد از هم باز می‌شود. مغز سرم به گِزگِز افتاده. دِرک می‌رود بیخ دندان‌هایم، زور...
و یک‌دفعه پایین تنه‌ام وا میرود. مثل این است که یک چیز خیلی سنگین از روی پاها و شکمم می‌گذرد و استخوان‌های تنم را در هم می‌کوباند و مغز داخلشان را می‌پاشد روی خشت. جانم دارد از دهانم بیرون می‌رود. یکدفعه پوست صورتم کش می‌آید. صدای بی بی قابله از دور می‌آید... پلک‌هایم سنگین می‌شود اما هنوز درد و دل ضعفه دارم. گوش‌هایم کیپ شده. چیزی از توی دلم خالی می‌شود، صدای آدم‌ها از دور می‌آید. همینطور صدای بی بی، قبرستان شده پُرِ مورچه، آدم‌ها مثل مورچه‌ها توی هم وول می‌خورند. صداها گنگ و درهم شده. مگس‌‌ها مغزم را هورت می‌کشند. با صدای زن عمو به خودم می‌آیم:«آهای زلیخا، با توام دختر کدوم گوری هستی، بیا سماور رو آب کن دستم بنده» ننه جان می‌گوید: آب بریز دخترکم، آب روح مرده رو سبک میکنه... زن ابروهایم را که بر می‌دارد می‌گوید: «دستم سبکه، الهی که شکم اولت پسر بزای!» میگ‌ها آمده‌اند توی آسمان. عمو، قدیر را سر دست گرفته و زن عمو گیس بریده‌اش را دور دست پیچانده. قدیر می‌گوید:«مورچه‌ها گوشت تن مرده‌ها رو می‌جون» قدیر بعدش دست مشت کرده‌اش را می‌آورد نزدیک دستم. می‌گوید:«بیا اینهم سهم تو از پلاستیک‌هایی که با هم جمع کردیم. یه سکه ده تومنیه، بیا بگیرش» کف دستم را می‌گیرم زیر مشت قدیر، یک بچه هزارپا می‌افتد کف دستم. جیغ می‌کشم. قدیر از زور خنده خم می‌شود و دل و روده‌اش را می‌چلاند. گریه‌ام گرفته. می‌‌گویم: «به عمو حشمت می‌گم اذیتم کردی» ماه گرفتگی سیبک گلویش بالا پایین می‌شود از خنده. می‌‌گوید: «اونکه بابای تو نیست، بابای تو مرده! اوناهاش!» و با دست اشاره می‌کند به قبرستان. دلم پر درد می‌شود. جیغ می‌زنم.
بی بی می‌گوید: جیغ نه زور...، زور می‌زنم. بچه تقلایی نمی‌کند. زور می‌زنم. چشم‌هایم دارد از حدقه بیرون می‌زند. نفسم بند می‌آید. بچه نمی‌گذارد نفس بکشم. زور می‌زنم. پایین تنه‌ام وا می‌رود. نفس تازه می‌کنم و زور می‌زنم. سر بچه عین ماهی سر می‌خورد و از تنم بیرون می‌لغزد. لرزش دست‌های زبر و چروک پیرزن را روی بدنم حس می‌کنم که تقلا می‌کنند بچه را بیرون بکشند. بچه از بدنم بیرون می‌شود. دلم از بچه خالی می‌شود.‌ من از خودم خالی می‌شوم. بی بی قابله می‌گوید: «بچه ای که سرش توی پره نقابه، اعجوبه اس» طناب افتاده دور گردن قدیر. بی بی بچه را می‌گذارد توی بغلم. تنش کبود شده. نفس ندارد. قدیر می‌گوید چلوار سفید را از روی صورتش بردارم که بچه را ببیند. بچه را نزدیک صورتش می‌برم. می‌گویم: ببین مثل خودت ماه گرفتگی دارد زیر گردنش قدیر! قدیر دست دراز می‌کند که بچه را بغل کند. چلوار سفید چرک را می‌زنم کنار. بچه جیغ می‌کشد و صورتش را می‌برد توی سینه‌ام. قدیر می‌خندد. لثه‌اش شکاف خورده و از میان زخم چرکی‌اش کرم ها وول می‌خورند توی هم. سر بچه را می‌چسبانم به سینه و می‌گویم: «نترس عزیز دلم باباته، آدم که از بابای خودش نمی‌ترسه عزیز مادر!» قدیر می‌گوید: کرم‌ها و مورچه‌های قبرستان شبها توی دهان مرده ها وول می‌خورند. و می‌خندد. عمو حشمت و زن عمو زور می‌زنند که بچه را از توی بغلم بیرون بکشند. جیغ می‌کشم. قدیر آن بالا دارد می‌لرزد. من هم می‌لرزم. چارپایه زیر پاهای قدیر می‌لرزد. من پایین می‌افتم از درخت انار. دست‌های قابله می‌لرزد، می‌گوید: «حیف بچه به این خوبی که بند ناف پیچیده دور گردنش» قدیر آویزان شده. جیغ می‌زنم. قابله می‌گوید: «طفل معصوم طوری دست‌هایش را مشت کرده زیر چانه و چنگ زده به بند ناف که انگار خودش به عمد خودش رو خفه کرده!» می‌گوید: «بچه‌ای که سرش توی کیسه باشه اعجوبه اس!» جیغ می‌کشم. کرم‌ها توی سرم وول می‌خورند. تنم شده پر هزار پا. عمو حشمت و زن عمو دنبالم کرده‌اند. قدیر با لثه‌ی کرم خورده و خونی می‌خندد و بغل باز می‌کند برای بچه. می‌گویم: ببین زیر گردنش را قدیر! دست‌هایش را جلو می‌آورد. بچه را می‌گذارم توی دستش. بچه مثل ماهی لیز می‌خورد و می‌افتد روی خاک. جیغ می‌کشم. با صدای من مرده‌ها توی گورهایشان می‌لرزند. مورچه‌ها قد آدم‌ها شده‌اند و توی هم وول می‌خورند. بچه را از زمین بر می‌دارم و فرار می‌کنم به طرف قبر بابا. زنده‌ها دنبالم کرده‌اند. به پشت سر که نگاه می‌کنم پایم لیز می‌خورد و می‌افتم توی گودال خالی کنار بابا. دلم ضعف می‌رود. نفسم بند می‌آید. از شدت درد نمی‌توانم گریه کنم. تمام جانم درد شده. انگار که کابوس دیده باشم، جیغ می‌کشم اما صدایی از گلویم خارج نمی‌شود. زنده‌ها توی هم وول می‌خورند. قدیر را صدا می‌زنم ولی انگار کر شده، عمو و زن عمو و بقیه زنده‌ها کر شده‌اند. سیاوش از لای شاخه‌های انار پیدایش می‌شود و می‌آید بالای گودال. می‌گوید: دستت را بده به من. برای اولین بار دستم را می‌گیرد. از گودال بیرون می‌آیم و با بچه سه تایی فرار می‌کنیم. با اینکه می‌دانم مرده اما ازش نمی‌ترسم. بچه هم نمی‌ترسد. ساکت شده و سرش را برده توی سینه‌ام. به بچه که نگاه می‌کند اولش کمی می‌ترسم ولی بعد که خنده می‌نشیند روی صورتش، دلم آرام می‌گیرد. روسری بچه را از صورتش کنار می‌زنم، می‌گویم: «سیا ببین چه موهای نرم و سیاهی داره!» می‌گوید: «چقدر ماهه! درست مثل خودت! و دستم را می‌گیرد و با هم فرار می‌کنیم به طرف خانه‌‌ی ما...»
مامان قالیچه را انداخته روی تخت، زیر درخت انار. بوی خاک آب پاشی شده و عطر یاس و گلنارها پیچیده توی حیاط و چند خانه آن طرف‌تر. می‌نشینم روی لبه‌ی تخت. تنم خیس عرق شده. نفس تازه می‌کنم و آرام می‌گیرم. دیگر درد ندارم. بابا سرم را به سینه می‌چسباند و موهایم را می‌بوسد. موهایم را باد شَلت می‌کند روی صورتم. مادر بزرگ بچه را می‌گذارد روی پاهاش و سرمه می‌کشد توی چشم و ابروی بچه. مامان پک می‌زند به قلیان و می‌خندد. چشم‌های بابا از دیدن بچه برق می‌زند. چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم. مامان دود قلیان را فوت می‌کند توی صورتم و می‌خندد!
سبک می‌شوم. مادر بزرگ صلوات می‌فرستد. بخار از استکان‌های توی سینی بلند شده. دلم چای می‌خواهد. یک قوری چای داغ با خرمای تازه که مامان همیشه عصرانه می‌گذاشت جلوی بابا. مامان سینی چای را می‌سراند جلوی من و بابا... سبک شده‌ام. استکان کمر باریک را بر می‌دارم و لبه‌اش را می‌چسبانم به لب‌هایم. مثل پر سبک شده‌ام. بوی عطر چای مامان می‌پیچد توی سرم. دیگر نه از مورچه‌ها خبری هست نه از آدم‌ها. سرم را می‌گذارم روی پاهای مادربزرگ! بچه خمیازه می‌کشد و چشم‌هایش را باز می‌کند. مامان بسم الله می‌گوید و بچه را بر می‌دارد و می‌گذارد توی بغلم. می‌گویم: ننه آن‌ها می‌خواستند بچه را از توی بغلم بیرون بکشند. مادر بزرگ دست می‌کشد توی موهام و چتری‌هایم را از توی صورتم کنار می‌زند: «نترس رولکم، اینجا کسی کاری به کارت نداره. اینجا امن‌ترین جای دنیاست مادر جان...»
آنقدر از دیدن بابا و مامان و ننه جان خوشحال هستم که پاک یادم رفته تو هم اینجایی سیا! نشسته‌ای کنار بابا. نی می‌زنی به لیوان کف و حباب درست می‌کنی. بابا زیر لب می‌گوید: «مرد گنده خجالت هم نمی‌کشه...» و تو مثل همیشه می‌خندی. چقدر قشنگ شده‌ای...
بچه ی توی بغلم آرام خوابیده. پپی‌ها و پَرپولک‌ها بالای سرمان بال می‌زنند و می‌نشینند روی گلنارها. دستم را به هوای حباب‌هایت دراز می‌کنم. نسیم خنکی از لای انارها می‌وزد و یکی از حباب‌ها را می‌ترکاند توی صورت بچه. بچه یکهو از خواب می‌پرد و وق می‌زند. تو می‌خندی. صدای گریه بچه بلند می‌شود و سکوت قبرستان را در هم می‌شکند.


پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان کوتاه "ماه پیشونی" نوشته‌ی مریم میرزایی بسطامی


مرد ها از صبح توی خانه صاحب ده جمع شده بودند، زن ها چادرهای شان را به کمر بسته بودند، جاوید، کارد میزدی خونش در نمی آمد، دائم یک چشمش به من بود و چشم دیگرش سمت خانه ی نرگس، حالا می فهمیدم چرا در زیرزمین بعضی خانه ها دخمه ای بود که درش را قفلی بزرگ زده بودند و چرا توی قصه ها می نوشتند (ماه نقره ای) !
پیرزن ها تعریف می کنند که مادرهایشان این واقعه هولناک را عیناً به چشم دیده اند، اما می روند توی دخمه ها تا دست مردها بهشان نرسد، حتی تعدادی از مردها هم توی این گیر و دار کشته می شوند...
ولوله ای شده بود توی آبادی، هر کس شتاب زده به سمتی می رفت؛ دم صبحی روی ایوان برق نگرانی را توی چشم های ایوب دیده بودم، هی می آمد و می رفت...
توی «ده خالک» چو افتاده بود که راهزن ها می خواهند مهتاب را که زخمی اش کرده بودند، امشب خلاصش کنند، آخر شب ها با وجود او نمی توانستند کارشان را بی دردسر انجام دهند!
طی این سیزده شب دیده بودمش که چطور از درد به خودش می پیچد، مهتاب را می گویم؛ از شدت ضعف لب هایش می لرزید، گونه هایش سفید شده بود و هی تحلیل می رفت به طوری که دیگر نمی شد توی آینه اش، چهره ی آدم های نورانی را دید که دائم در حال عبادت هستند! غروب که می شد از جای زخم هایش خونابه می ریخت توی آسمان و مغرب را رنگ خون می کرد، شب ها آنقدر درد می کشید که رگه های سرخ و کبود را به وضوح توی صورتش می دیدی که گاهی سیاه می شد و گاهی بی رنگ و گاهی...
اهالی می گفتند: حتماً باران این چند شبه هم به خاطر گریه های مهتاب است، آخر خورشید که در می آید زمین خشک سفیدک می زند و می شود شوره زار. حتی آقا جان هم که آخر هفته ها برای شکار بر سر «غار کوله» می رود، لکه های خشکیده خون را دیده بود که با ردی یک در میان بر روی صخره ها ریخته، البته نه به رنگ خون آدمی زاد، چیزی شبیه جیوه ی خشکیده!
اگر مهتاب شکسته می شد، دیگر فانوسی نبود تا شب ها مواظب خانه های مردم باشد و آن ها به هر کجا که می خواستند حمله می کردند، راهزن ها را می گویم؛ آخر توی تاریکی همه کار از این راهزن ها بر می آید!
برایم عجیب است آخر چرا «ده خالک»؟! بی بی می گوید: از مادربزرگش شنیده و او هم از مادربزرگ هایش که توی همین ده، گروهی به سرکردگی «فضیل عیاض» نامی؛ شبانه به خانه های مردم یورش می برند، اما مهتاب که شعله می کشد کارشان در می آید!
فضیل که خیلی زیرک است می نشیند فکر می کند چه کاری بهتر است، سرانجام تصمیم می گیرند بر سر «غار کوله» بروند و همین که ماه بیرون می آید او را با تیر می زنند. آن موقع رسولی، فضیل و اهالی این جا را که دست روی دست گذاشته اند، نفرین می کند. اما فضیل، بی اعتنا به نفرین رسول، شادمان از فتحی که کرده به همراه دیگر دزدها به خانه های می ردم می تازند و اموالشان را غارت کرده و نیز دختران زیبا روی و نو رسیده را برای خودشان سوا می کنند. می گوید: تنها شکستن مهتاب و غارت اموال نیست، حقیقت این است که روی پیشانی دخترهای بخت برگشته هلال سیاه کوچکی نقش می بندد و نیز دخترهایی که قبلاً شیطان گولشان زده دستشان رو می شود، این است که می شوند گاو پیشانی سفید و مردم می فهمند که این ها نحس و شوم اند که یا باید بمیرند و یا برای همیشه طرد شوند؛ بی بی می گوید: اصلاً این جا «ده هلالک» بوده، اما هلال های روی پیشانی را که خالکوبی می کنند، می شود «ده خالک».
می گوید: صبح فردا که فضیل تحفه هایی برای نامزدش می برد در کمال ناباوری می بیند که نامزدش به دست نارفیق ها افتاده و داغ ننگ به پیشانی اش خورده! می گویند از آن پس فضیل پشیمان می شود و توبه می کند و سر به کوه و بیابان می گذارد. اما نفرین رسول برای همیشه گریبان گیر مردم این جا می شود و هر چندین سال یک بار این حادثه ی شوم تکرار می شود؛ ماه فعلی نیز ذرات متراکم غباری است که نطفه اش روی پیشانی دخترها بسته می شود و دوباره شکل می گیرد و از نو متولد می شود...
دلم بدجوری شور افتاده بود، بیشتر شور ایوب را می زد. ما که می رویم توی دخمه ها قایم می شویم، این مردها هستند که باید سینه سپر کنند؛ نرگس هر دفعه به بهانه ای از جلو طارمی رد می شود اما من می دانم برای جاوید قر و قمزه می آید، می خواهد ته دل برادرم را خالی کند که یعنی من از همه خوشگلترم حواست باشد! غروب مردها بعضی تفنگ به دست، بعضی هم با چوب و چماق جلوی خانه کدخدا جمع می شوند، قرار بر این می شود بروند دامنه ی «غار کوله» را قرق کنند، نگذارند راهزن ها بروند بالای کوه!
همگی چپیدیم توی دخمه ها و درهای آهنی را از توی قفل و زنجیر زدیم. من و دیگر دخترها صورت هایمان را خاکستر مالیده ایم و لباس های کهنه و کثیف پوشیده ایم؛ سر شب مردها چند تیر هوایی در می کنند، مادرها نذرکرده اند اگر اتفاقی برایمان نیفتد؛ آب ها که از آسیاب افتاد پیاده برویم قدمگاه «بی بی نسا».
نمی دانم چند ساعت گذشته، تازه چشم هایم گرم شده بود که با صدای پارس سگ ها و همهمه ی راهزن ها از خواب می پرم، سرم قد یک کوه سنگین شده، نم عرق و تنفس به همراه رطوبت زیر زمین، هوای دخمه را گرم و چسبنده کرده، صدای گلوله می آید و نعره ی مردها از روزنه ی دخمه ها به گوش می رسد، بی بی زیر لب ورد می خواند، دخترها جیغ می کشند و بچه های کوچک شلوارهایشان را خیس کرده اند، یک دفعه روزنه ای که نور مهتاب را توی دخمه های تنگ و تاریک می پاشید، سیاه می شود و همه جا در تاریکی فرو می رود. دیگر چشم، چشم را نمی بیند. بی بی دو دستی می کوبد توی سرش؛ قلبم دارد از جا کنده می شود، زن ها موهایشان پریشان شده، شیون می کنند. صدای پدر نرگس از دور می آید که حتماً جلو مردها می دویده و می گفته: حالا که ماه را شکستند لااقل مراقب دخمه ها باشید، آخر توی تاریکی همه کار از این راهزن ها بر می آید!
مهتاب، مهتاب خاکستری مرده بود. دزدها او را کشتند و هر تکه اش را ابری سیاه دزدیده بود و برای خودش به دخمه ای برده بود و ما زن ها خاکسترنشین شده بودیم، چشم هایم را می بندم و زیر لب آرزو می کنم کاشکی خوشگل نبودم، خوشگلی که همه اش بهش می نازیدم شده بلای جانم! دلم شور ایوب را می زند، همین طور شور آقاجان و جاوید را، بیرون دخمه ها صدای غرش مرد های آبادی و دور شدن سم ستور راهزن ها می آید، صدای فریاد از دخمه های دیگر هم بلند شده، یک جیغ خفه هم مثل صدای نرگس به گوش می رسد، پاهایم سست شده تنم می لرزد، کف دست هایم عرق کرده، دهانم خشک شده، زبانم توی دهانم نمی چرخد، هوای دخمه دارد تمام می شود. احساس سرگیجه و تهوع دارم؛ آخر توی تاریکی همه کار از راهزن ها بر می آید!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چشم که باز می کنم سرم روی دامن بی بی است که موهای سرد و نمناکم را دست می کشد و آرام گریه می کند. کابوس تمام شده بود. مردها شل و پل شده بودند، در دخمه که باز شد نور کدری پاشید توی دخمه، صبح شده، چشم هایم هنوز به روشنایی عادت نکرده؛ با دست جلوی صورتم را می گیرم و آهسته از دخمه بیرون می آیم.
آقاجان توی ایوان ایستاده دارد سیگار می کشد و جاوید کنار طارمی سرش را در میان دست هایش گرفته، وارد خانه که شدیم دار و ندارمان را به یغما برده بودند، آقا جان می گوید: توی تاریکی همه کار از راهزن ها بر می آید!
واقعیت این است که فکر می کنم تمامی این اتفاقات را بین حالت خواب و بیدری دیده ام. دخترها انگار آدمک های مسخ شده ای هستند که درون محیط تازه و عجیبی پاگذاشته اند، چشم هایشان عین شیشه ی چراغ هایی است که از بس دود خورده، توی صورت های کثیف شان برق می زند و قرمزی لب ها در مقابل صورتک های خاکسترمال شده مضحک به نظر می رسد.
آن روز خورشید که غروب کرد «ده خالک» در سیاهی ژرفی فرو رفت، با این که هنوز سر غروب بود، اما سایه ی آدم ها روی دیوارها دیده می شود، سایه های سنگین با سرهای بزرگ و پوزه های دراز؛ همه چیز در پرده ای از ابهام و ناباوری فرو رفته بود. با این همه فردا صبح علی الطلوع به همراه بی بی و بقیه ی زن ها راه افتادیم به طرف قدمگاه، نرگس هم آمده، اما روبنده زده و آرام دنبال بقیه راه می رود، پچ پچ می افتد توی زن ها، دخترها هر کدام چیزی می گویند و نرگس را به همدیگر نشان می دهند! از این که قسر در رفته بودم بی اختیار خنده بر روی لب هایم می نشیند، راستش حس شرارتی در من بیداره شده، قیافه نرگس را که می بینم قند توی دلم آب می شود، همیشه توی همه چیز حرف آخر را می زند. همه ازش تعریف می کنند، نگاه ها محو هاله اش که می شود، دیگر زیبایی من در مقابل زیبایی خیره کننده ی او به چشم نمی آید؛ از این ها گذشته، هنوز یادم نرفته چند سال پیش فصل مسابقه، همین نرگس به ظاهر آرام و دایی خل وضعش چه طور اسبم را چیزخور کردند. اسبی که از کره گی بزرگش کرده بودم؛ آن موقع من نتوانستم توی مسابقه ای که آن همه برایش زحمت کشیده بودم، شرکت کنم. و نرگس نشان طلایی بهترین دختر سوار کار را برنده شد. یک گردنبند طلایی با نشان اسب؛ که کنگره های رنگین اطرافش هر کدام زیر انوار طلایی رنگ خورشید تبدیل به هزار رنگ می شد و توی جشن ها که نرگس آن را به گردنش می بست، انعکاس زیبای این انوار توی چهره ی مهتابی اش می نشست و زیبایی اش را دو چندان می کرد. اما کینه ی من هر بار که نشان طلایی را می دیدم روز به روز بیش تر می شد؛ با خودم عهد کرده بودم روزی این حق کشی را جبران کنم، اما خدا خودش جای حق نشسته. راست می گویند چوب خدا صدا ندارد و انگار بعد از این همه سال نرگس دارد تقاص عملش را پس می دهد. حالا دیگر مهتاب نیست تا نرگس را باهاش مقایسه کننده، حالا «ده خالک» تنها یک مهتاب دارد و آن هم منم! بعد از این، دیگر کسی برای نرگس تره هم خورد نمی کند، چه برسد به این که ...
یکی از زن ها می گوید: خروس خوان که پا شده برای نماز، صدای حلیمه مادر نرگس را شنیده که می گفته: داغت به دلم بماند دختره ی بی حیا، آبروی چندین ساله ام را بردی، رو سیاهم کردی بی چشم و رو، شیر مادرت حرامت بشه...
احساس می کنم صورتم هر لحظه شکفته تر می شود و گونه هایم گل انداخته؛ نرگس مثل زن ها راه می رود. این جاوید هم عاشق چه افریته ای شده بود و خبر نداشت. دختره ی بی آبرو می خواست خودش را به برادرم قالب کند!
پایین قدم گاه لب چشمه که می رسیم، دیگر نای نفس کشیدن هم ندارم، می نشینم دست و صورتم را می شویم. عکسم افتاده توی آب چشمه، صورتم زیباتر از همیشه به نظر می رسد. موهایم را باد ریخته توی صورتم؛ بی بی بقچه ی نان و پنیر و سبزی را باز می کند؛ چه کیفی دارد خوردن نان و پنیر لب چشمه. نرگس از دور می پایدم، همه مشغول خوردن هستند اما او دست به غذا نمی برد. حلیمه زیر چشم هایش گود افتاده؛ زن بیچاره چه زود شکسته شده، انگار یک شبه صد سال پیر شده بود! شوهرش دیشب غیبش زده، می گویند از دست این آتش پاره خودش را گم و گور کرده. از ترس بی آبرویی!
از زیارت که برمی گردیم نزدیکی های رودخانه بعضی از مردها را می بینیم که پاچه های شلوارشان را بالا زده اند و رفته اند توی آب، چند نفر دیگر دو سر ملحفه ای را گرفته اند و انگار جسم سنگینی را از آب بیرون می کشند. نزدیک تر که می رویم بقچه از دست حلیمه می افتد، چارقدش را باز می کند و چنگ می اندازد توی موهایش. نرگس توی سر و صورتش می زند. جنازه ی باد کرده را از آب بیرون می کشند، کبود شده و خون سیاهی روی سرش دلمه بسته. بی بی و بقیه ی زن ها دور حلیمه جمع می شوند، حلیمه، بی حال روی زمین می افتد. بی بی شانه هایش را می مالد. دخترها دست های نرگس را می گیرند و نرگس توی بغلشان زار می زند؛ چه خوب مظلوم نمایی می کند!
خودم را از توی همهمه بیرون می کشم، باید زودتر به خانه بروم تا به جاوید بگویم نرگس چه گندی بالا آورده، نرسیده به آبادی جیپ خاکستری ایوب را می بینم که رنگ چشم های ایوب است. از رو به رو که می آید چند تا بوق می زند که یعنی سوار شو. سرم را بالا می آورم که بگویم: (دیوانه شدی؟ الان جاوید می بینه!) که می بینم جاوید خودش نشسته پشت فرمان، چشم هایش شده کاسه خون، رگ های پیشانی و گردنش بیرون زده و موهای لخت و سیاهش روی پیشانی عرق کرده اش چسبیده. در عقب جیپ را باز می کنم و می نشینم، از قرار جریان نرگس را فهمیده که این طور زل زده، می گویم: داداش تنت سلامت، دختر قحط که نیست! خودم یکی از نرگس خوشگل تر و بهترش را برات پیدا می کنم؛ اصلا بهتر که دست این دختره برات رو شد، میگن: "چوپونی که سر غروب گرگ بزنه به گله اش، از اقبالشه". جاوید به تندی برگشت و نگاه افسرده ای به من انداخت، نگاه افسرده ای که از آن شماتت می بارید؛ خواهر مرده، رنگ به رخ نداشت. جگرم سوخت، الهی خواهر پیش مرگت بشه، الهی مهتاب بمیره تو رو به این حال و روز نبینه، الهی دشمن شاد نشی، الهی...
این بار ایوب بر می گردد و به من که درست پشت سرش نشسته ام خیره می شود، انگار خاکستر پاشیده اند توی چشم هایش. چشم های خاکستری براقش که هر دفعه عکس خودم را تویشان می دیدم، احساس غرور می کردم، و از زن بودنم لذت می بردم. لب هایش از هم باز می شود و آهسته می گوید: مهتاب!
این را که می گوید، قطره اشکی از گوشه ی چشم هایش سر می خورد و روی گونه هایش می لغزد. خواستم بگویم: "یکی دیگه گنده زده، تو چه مرگت شده؟" اما از جاوید خجالت می کشم آخر هنوز محرم نشده ایم، یک دفعه خون می دود توی شقیقه هایش و بغض اش می ترکد، می گویم: "ایوب چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ آقا جانم طوری شده؟! " هنوز حرفم تمام نشده جاوید دو دستی روی فرمان می کوبد و نعره ای می زند، یک دفعه تمام بدنم یخ می کند. دهانم خشک شده؛ زبانم توی دهانم نمی چرخد، گونه هایم گر گرفته، چشم هایم سیاهی می رود؛ توی تاریکی همه کار از راهزن ها بر می آید!
دوباره ایوب بر می گردد و به صورتم خیره می شود، صورتم را توی چشم های براق خاکستری اش می بینم؛ چه قدر شکسته شده ام، زیر چشم هایم گود افتاده، انگار یک شبه صد سال پیر شده ام. روی پیشانی چین خورده ام هلال سیاه کوچکی نقش بسته است.

پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان کوتاه "اینجا زمان مرده است" نوشته‌ی مریم هومان و هانیه مختاری

توی دنیایی که ترس هست امید هیچی نیست. این حرفش مثل خوره توی سرم افتاده. زل زده بود توی صورتم. به کبودی زیر چشم هاش نگاه می کردم. و به لب هاش که از بس پوستشان را زیر دندان هاش کنده بود ناسور بود و ترک ترک. گفت: اینو از من نشنیده بگیر اما...
سرش را برگرداند پشت سرش را نگاه کرد: توی دنیایی که ترس هست امید هیچی نیست.
دست هاش را محکم توی دستم گرفتم. نگاهم نمی کرد. شانه هاش را گرفتم تکانش دادم.
گفتم: نگام کن، منو نگاه کن. من اینجام. اینجا.
ولی نگاهم نمی کرد. درست می گفت آنقدر درست که حقیقت توی حرف هاش مثل سیلی خورد توی صورتم. توی دنیای ما همیشه ترس بود فقط، هنوز هم هست. و جز ترس چیز دیگری نبوده و نیست.
گفت: این وحشتناک نیست؟ جایی که ما ایستادیم آیندمونه و هیچ فرقی با گذشته نداره. هیچ فرقی.
و دوباره مثل اینکه وجود کسی را پشت سرش احساس کند. برگشت. پشتش را بهم کرد. شانه های لاغرش می لرزید. نمی توانستم کاری برایش انجام دهم. برای خودم هم نتوانسته بودم. مثل کسی بودم که رفته کمک بیاورد ولی برگشته سر نقطه اول خسته تر و مایوس تر. حالا هردو با هم گم شده بودیم، هر دو با هم گیر افتاده بودیم. من وبهترین دوست همه ی عمرم. من و دوست بچگی ام. همه می دانند که دوست بچگی چه معنایی دارد. یعنی همان کسی که واقعاً می خواهی، یعنی همه ی گذشته ای که برایش دلتنگ می شوی (که من هیچ وقت برایش دلتنگ نمی شدم) چیزی که بهش می گویند کودکی، معصومیت، پاکی (که برای ما انگار رقم نخورده بود).
شیرین گفت: از برگشتن پشیمونی؟
گفتم: من که جایی نرفته بودم.
و زورکی خندیدم. هرچند چیزی مثل خوره درونم را می خورد و دلم می خواست بهش بگویم: من که جایی نرفته بودم لعنتی، توی لعنتی همه جا دنبالم بودی، تو و اون عروسک سوخته، تو و اون پیری عینکی مزخرفت، زن پیری، صدای جیغش، دیوار خونشون، خروس قندی های لعنتی اش، همه ی گذشته ی کثیفمون همیشه دنبالم بود. اما بهش نگفتم.
دستش را کشیدم وگفتم: بیا بریم یه قدمی بزنیم.
آن کوچه مثل همیشه خیس و چسبناک بود. بوی لجن می داد. چقدر دلم می خواست هیچ وقت برنمی گشتم. ولی دیگر برگشته بودم و دوباره باید با همان گذشته که حالا مثل همین دیوارهای سیمانی پوسیده ولی پا برجا ایستاده بود و روی دلم سنگینی می کرد می ساختم.
گفتم: بیا بریم یه چیزی بخوریم.
گفت: نه باید برم داروخونه قرص بخرم بدون اونا شبا خوابم نمی بره.
- خیلی خب با هم میریم.
باز هم از گفتن این حرف پشیمان شدم؛ اصلا به من چه. خیلی وقت بود که فهمیده بودم کمک کردن به آدم ها کار اشتباهی است اصلا چرا من باید باهاش می رفتم وقتی روی مخم راه می رفت وقتی هر لحظه نگاه کردن بهش من را یاد چیزهایی می انداخت که نباید.
یاد آن روز زشت، یاد آن صدای جیغ، خروس قندی های قرمز، موهای فرفری پیری عینکی و آن اتفاق...
من خوب یادم بود که آن روز کی اول رفت توی خانه ی پیری. حتی خوب یادم بود که کی اول از آن خراب شده بیرون آمد. آنقدر خوب که هر شب یکی یکی شان را می دیدم. هر شب آن کابوس تکرار می شد و من باید برمی گشتم تا هر طور شده تمامش کنم. شاید باید آن خانه را خراب می کردم، شاید باید همه ی آن ها را می کشتم، شاید تنها راه تمام شدن آن کابوس بیدار شدن بود.
خواب می دیدم که پیدام کرده. من پشت در قایم می شدم ولی او با همان صورت سوخته وغب غب آویزان می آمد بیرون. دستش را می گذاشت وسط پاهام و زیر گلوم را گاز می گرفت. جیغ می زدم و از خواب می پریدم. باید همه ی آن ها را هم از آن خواب ترسناک بیدار می کردم. آن زن بیست سال پیش مرده بود وما در مرگش...
- هیچ تقصیری نداشتیم ما هیچ گناهی نداشتیم. ما فقط چند تا بچه بودیم. تو هنوز هشت سالت هم نشده بود. من که ازهمه تون کوچیک تر بودم. فقط واسه خاطر خروس قندی.
- خفه شو عوضی. تو همه چیو می دونستی و گرنه تو هم می اومدی تو.
- نه به خدا نگام کن، می گم نمی دونستم، بتمرگ سر جات می خوام باهات حرف بزنم.
تپه ی پشت کوچه که حالا پارک شده پاتوقمان بود. بردمش آنجا که قبرستان مورچه هایمان را بهش نشان بدهم. پناهگاه وضعیت قرمز کل محله. می خواستم یادش بیاید چقدر بچه بودیم، می خواستم یادش بیاید ما فقط بچه بودیم. ولی بی فایده بود. او خیلی از من خراب تر بود. خوب که فکر کردم دیدم باید بهش حق بدهم، من فقط با کابوسش پیر شده بودم ولی او تمام این سال ها همین جا توی همین کوچه ی تنگ، پشت تپه با آن جوی آب پهن وسطش، با همان خزه های بلند کف آب، با همان بچه های خواب زده ی بیمار، با واقعیت آن چیزی که برای من کابوس بود، زندگی که نه دست و پنجه نرم کرده بود. حالش داشت بد می شد. تا خانه زیر بغلش را ول نکردم. بهش گفتم که خودم برایش قرص می خرم و راه افتادم سمت خیابان. برای آن که از آن هزار توی لعنتی فرار کنم هیچ راهی نبود، باید حتماً از آن کوچه پس کوچه ها رد می شدم. صلات ظهر هم تاریک بود. از شاخ و برگ دو ردیف درخت پیر. حتی زمستان هم با اینکه درخت ها لخت بودند باز آن کوچه سیاه بود از بس که که کلاغ روی درخت ها می نشست.
مامان می گفت: جنات التجری من تحت الانهار به این می گن جهنم سبز.
از زیر هر خانه ی آن کوچه یک چشمه می جوشید. این بود که همه ی اهالی یک جورهایی زمین گیر بودند، یکی رماتیسم داشت یکی سل استخوان. استخوان های همه شان نم کشیده بود، خوب شد که ما گذاشتیم و رفتیم. همه ی چشمه ها جمع می شد و می ریخت توی جوی پهن وسط کوچه که هنوز مثل همان سال ها آبش مثل اشک چشم زلال بود با خزه های سبز و قرمز کَفَش.
پدر گفت: بهتره گورتو از اینجا گم کنی، اسم خودتو گذاشتی مرد. مردشور خودتو مبارزتو ببرن، چند نفر واسه تو خرچسونه باس بمیرن؟ چپیدی تو خونه ی من تا اونا واسه خاطر تو، عزتم مث حجت اعدام کنن؟
عمو حشمت گفت: اونا واسه خاطر من نمی میرن، واسه هدفشون می میرن.
پدر گفت: عزت هنوز پشت لبش سبز نشده، چه می دونه هدف چیه، بزن به چاک.
و با انگشت راه کوچه را نشان داد. فردا زنگ زدند و خبر عزت را به پدر دادند. شب کابوس دیده بود و از تاول های تب خال بزرگ روی لبش آب در می آمد. گریه کرد، شوری اشک تب خال را آتش زد. دوید توی کوچه، چنگ زد توی جوی وسط کوچه و خزه های قرمز را روی تب خالش گذاشت. از آن به بعد هر روز کارش این بود، تا بیدار می شد اول می رفت و خزه ها را می گذاشت روی تب خالش و بعد خوابش را برای آب جوی تعریف می کرد. بدجوری رفته بودم تو فکر خزه ها و تب خال های پدر که یک عجل معلق سر راهم سبز شد آن هم سر راه من که از سایه ی خودم هم می ترسیدم. سکندری خوردم و پاشنه ی کفشم گیر کرد لای میله های پل فلزی و شیشه ی قرص از دستم پرت شد توی آب. دیدم که بین خزه ها گیر کرده. خم شدم که برش دارم. موهام از زیر روسریم ریخت توی صورتم. مرتیکه ی هیز دست های کثیفش را کشید روی موهام. بهش اخم کردم و دویدم سمت کوچه.
□□□
همیشه از این پل های فلزی بدم آمده. تو فکر بودم که اینجا زمان مرده، هیچ چیزی، حتی یک موی چتری روی پیشانی، هم از جا جم نخورده! جوی پهن وسط کوچه، دیوارهای سیمانی شبیه هم با درهای کوچک کوبه دار، حتی خزه هایی که هم جهت آب می رقصند و این پل های لعنتی... که پاشنه ی کفشش لای نرده های پل گیر کرد. شانس آورد خودش کله پا نشد. از دور صدای تق تق کفش هایش می آمد. به چه مکافاتی شیشه ی قرص اش را از آب گرفتم. خیس آب شیشه را می دهم دستش! حتی از سردی شیشه پلک هم نمی زند. با همان چشم های سوال زده و همان لب و دهن تر و تازه که به شوخی به باباش می گفتم از حالا پدر هرچی مرد را در می آورد! فقط به جای خرمن موهای قرمز صورتش را روسری شل و ولی قاب کرده با دسته ای موی چتری روی پیشانی اش. برچسب شیشه خیس خورده ولی داخلش نه! به موش چاق و چله ای که فرز از حاشیه ی جو رد می شود اشاره می کنم: «خوب زیر شیر آب بشورش، خودت که طوریت نشده؟» دست می برم سمت موهایش، می خواهم واقعی بودنشان را باور کنم. از لحن صمیمی ام جا خورده، آب دهانش را قورت می دهد: «ن....ن....نه!» خود آزاری ام باز عود می کند. گذشته هجوم می آورد به مغزم. وقتی به دوست هام گفتم راهی ایرانم همه می دانستند فقط به قصد آزار خودم بر می گردم. بعد از این همه سال عمداً به هر سوراخ سنبه ی آشنایی سرک می کشم. شاید هم شهر آنقدر کوچک است که به جز حاشیه ی به درازا کشیده اش همه اش پر گذشته است.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هنوز دارد با پاشنه ی کفشش ور می رود لق نشده باشد. هی این پا و آن پا می کند. هر چه بیشتر بماند بیشتر از خودم متنفر می شوم. دلم می خواهد سراغ تک تک بچه ها را بگیرم. دلم می خواهد چیزی یادش نمانده باشد. دلم پر پر می زند برای موقعی که عموی تازه واردش بودم و از سر و کولم بالا می رفت. ولی ناخودآگاه لبه ی کلاهم را بیشتر روی چشم هام جلو می کشم. لابد این چند تار موی جو گندمی من هم چندان او را گمراه نمی کند. موش دیگری توی جرز دیواره ی جو می خزد. آب به این زلالی چرا باید این همه موش تویش بپلکد؟ رو به رویم همان بالاخانه مخروبه با شیشه های شکسته هنوز هم سر جایش است. به خودشان زحمت نداده اند شیشه هایش را هم عوض کنند. انگار همین دیروز یا نه همین الان است. با تیزی خرده شیشه بیشتر و بیشتر دل و روده ی موش مادر مرده را جر دادم. سه روز بود جز آب لجن گرفته ی حوض لب به چیزی نزده بودم.
آخر شب منتظر می شدم تا طبقه پایینی ها چراغ زنبوری را خاموش کنند. از ترس حمله هوایی کمتر خانه ای لامپ روشن می کرد. پاورچین پاورچین می رفتم پای حوضم برسم. سرم را می دزدیدم، چون چند گل از شیشه های پایین هم شکسته بود. لبی تر می کردم و باز چهار دست و پا از پله ها بالا می رفتم. چون موشک درست به سقف توالت خورده بود، برای قضای حاجت گوشه ی یکی از اتاق ها سنگ چیده بودم. با اینکه رویش خاک می ریختم از بوی تعفن منگ بودم. صد رحمت به بازداشگاه. شده بودم یک پا موش فاضلاب. درست همان موش کثیفی که تکیه کلام بازجوی آخرم بود. شاید برای همین نتوانستم آن موش بخت برگشته را توی قلمرو خودم تحمل کنم. دیدم از در نیمه باز پنجره ای آمد تو، خپ کرد گوشه ای که صدای جیر جیر می آمد. با پاره ای آجر کارش را ساختم. جیر جیر از بچه موش هایی بود که حریصانه سینه اش را می مکیدند با وجود سر له شده اش تکه شیشه ای توی گلویشان فرو کردم و برشان گرداندم به شکم موش مادر. آنقدر شیشه را چرخاندم و چرخاندم تا هر سه چهار تا جا شدند.
دور تا دور شیشه ها شکسته بود و اگر با چیزی درزشان را می گرفتم از بیرون پیدا بود. روزها از ترس دیده نشدن می چسبیدم به دیوار بغل پنجره ی رو به حیاط. شیشه اش از همه ی پنجره ها سالم تر بود. شب ها هم تا صبح سگ لرز می زدم. تمام مدت پیت نفت روی پله ها جلوی چشمم بود و از ترس دود و دم جرئت روشن کردن آتش نداشتم. فندکم را بیرون می آوردم و دلم را خوش می کردم به شعله ی لرزانش. برای روشن کردن کوکتول مولوتف خیلی از کبریت بهتر بود. بدتر از همه وقتی بود که بی خوابی به سرم می زد. اگر روشنایی بیرون یاری می کرد با چیزی نوک تیز یا حتی نوک انگشتم همه ی اعترافاتم را روی خاک دم دستم می نوشتم. تمام مدت هم به این فکر می کردم که نامردم یا در حقم نامردی شده؟ بیشتر وقت ها آفتاب نزده روی اعترافاتم دراز می کشیدم و کافی بود چند تا غلت بخورم تا همه اش پاک شود.
حالا که رو به رویم ایستاده، دوست دارم بپرسم روی چه حسابی پدر احمقت از خانه بیرونم کرد؟ خودم را معرفی می کردم برادرم را نمی کشتند؟ من وقتی جا زدم که فهمیدم حکمش را بریده اند. امروز و فردا بود که اعدامش کنند. مگر من لو شان دادم که حالا باید سینه سپر می کردم؟ تازه جایی که بودم کم از زندان نداشت. دلم تو مشتم بود نکند آن زنیکه ی صاحبخانه به سرش بزند و بیاید بالا!
به صدای بال زدن گنجشک ها هم عرق سردی به تنم می نشست. خیال می کردم مردم ریخته اند توی همین بالاخانه دخلم را بیاورند. عزت می گفت همیشه ساز مخالف زده ای که چی؟ رژیم رژیم است سر و ته یک کرباسند. روزها کنترل همه چیز از دستم در می رفت. عجوزه هیچ وقت از خانه بیرون نمی رفت ولی هر روز مشتی بچه دور و برش جمع می شد. از همان پنجره ی رو به حیاط می دیدمشان. از سر بیکاری دیگر صدای پای یک به یکشان را هم می شناختم. چند تایی بیشتر نمی شدند و تعداد دختر و پسر ها دقیقاً یکی بود. به هوای آب تنی می رفتند توی حوض. تعجب می کردم چطور دختر و پسر با هم آب تنی می کنند. با اینکه بچه بودند رفتار های عجیبی داشتند. انگار زودتر از ظاهرشان بالغ شده باشند. آب حوض از همان آب جوی وسط کوچه بود. ظاهرش عین اشک چشم. تنها حوضی بود که آب جاری داشت.از یک سر حیاط می ریخت توی حوض و از سر دیگر نهر می شد پای درخت ها و اضافه اش از آن سر حیاط بیرون می رفت. با اینکه ممکن بود دیده شوم ولی آنجا خوبی که داشت همه چیز تحت نظرم بود. حتی تپه ی رو به روی خانه که چند تا سرباز رویش ضد هوایی کار گذاشته بودند.
به آن زن حس بدی داشتم. مطمئن بودم دارد یک بلاهایی سر آن طفل معصوم ها می آورد. همیشه بعد از آبتنی همان جور لخت مادرزاد می بردشان اتاق ته حیاط و می دیدم که تند تند برایشان تنقلات می برد. وقتی مطمئن شدم که پسر بچه ی تازه واردی هنوز داخل نرفته با گریه از اتاق بیرون دوید. تا خواست لباس هایش را بغل بزند و در برود، زنک جلویش سبز شد. بچه وسط هق هق گریه اش می گفت: «به بابام می گم... به عمو عینکی می گم !» ولی هر جور شده با مشتی تنقلات ساکتش کرد. سرو تنش را خشک کرد و با حوصله تمام لباسش را تنش کرد. بعد دست برد توی خشتکش و با غضب تهدیدش کرد «به کسی چیزی بگویی برایت از ریشه می کنمش!»
پسری که موهای لخت زیتونی داشت مدام از روی شلوار با خودش ور می رفت. یک روز که با پس گردنی مادرش تا ته کوچه بردش فهمیدم قایمکی سر از اینجا در می آورند. دختر ها تا دور می شدند با هم در گوشی حرف می زدند و صدای هر و کرشان می آمد. شده بودم یک پا مامور مخفی که همه چیز را می دید ولی راهی به بیرون نداشت. دل دل می کردم یکی از بچه ها را گوش مالی بدهم تا دیگر این طرف ها پیدایشان نشود. ولی بعدش خودم کدام گوری می رفتم؟ دلم می خواست دنیای بزرگترهایشان را نتوانسته ام، دنیای کوچک این ها را نجات بدهم. از همان شعارهایی که تو سر امثال من وول می خورد.
□□□
صورتش خیلی برام آشنا بود. مخصوصا آن چشم های سیاه سیاه. و آن طرز نگاه. من آن مرد را می شناختم. سر وصورتش را انگار خاکستر پاشیده بودند. آدم های مو جو گندمی میان سال زیادی دیده ام ولی این یکی خیلی بد پیر شده. موهاش به جای اینکه سفید شوند انگار خاکستری شده اند. درست رنگ کت و شلوار شق و رقی که کمی به تنش زار می زد. رفتم توی یکی از پس کوچه های باریکی که بچگی بهشان می گفتیم کوچه تنگه و از بغل دیوار نگاهش کردم اینجا همه ی عادت های بچگی ام را در من زنده می کرد. یاد خودم افتادم که با آن همه موی فر قرمز که دورم می ریخت. سعی می کردم خودم را پشت درخت ها یا دیوار ها قایم کنم وبچه ها را دید بزنم که هی دسته دسته می رفتند روی تپه یا می رفتند سمت خانه ی پیری عینکی. رفت توی خانه ی پیری عینکی.
یادم آمد خودش بود. عمو حشمت آن روز هم که پدر بیرونش کرد از ترس سرباز های روی تپه از لای در باز خانه ی پیری عینکی خزید تو. من از لای شکاف جرز دیوار دیدمش که از پله های فلزی پشت ساختمان رفت بالا و توی بالا خانه ی متروکه قایم شد. من همه چیز را می دیدم. عادتم بود. راه می افتادم دنبال مردم ولی هیچ چیز را به هیچ کس نمی گفتم. همیشه جایی بودم که نباید می بودم. یک روز به مامان گفت: اون دختر کوچولو عجیب کنجکاوه. آره یادم مانده. همه بهم می گفتند دخترک مو قرمز عجیب. چون همینطوری می ایستادم و نگاهشان می کردم. وقتی پدر مامان را بغل می کرد من بی تفاوت بودم. یک گوشه می نشستم و با عروسکم ور می رفتم. وقتی عروسکم گم شد خودم را با انگشت هام سرگرم می کردم. یک روز شیرین عروسکم را پیدا کرد. یکی دزدیده بودش و روی تپه خاکش کرده بود. همه جای صورت گوشتی قشنگش جای سیگار بود. یک نفر از صورت عروسک من به جای زیر سیگاری استفاده کرده بود. همان روزی که عمو حشمت رفت عروسکم گم شد. مامان همش می گفت: کوچولوئکم چرا نمی ری با بچه ها بازی کنی؟
ولی پدر می گفت: نه دلم نمی خواد قاطی اون ولد زناها بشی. تو با اونا فرق می کنی.
من همینطوری نگاهشان می کردم. بچه های کوچه از همین کارم کفری می شدند. همین که فقط نگاهشان می کردم. حتی وقتی عروسکم را برایم آوردند. حتی بغض هم نکردم. وقتی پسر های کوچه موهام را می کشیدند جیغ نمی زدم، گریه نمی کردم. فقط آنقدر نگاهشان می کردم که ولم کنند. عقب عقب می رفتند انگار چیز خیلی عجیبی دیده باشند. بعد من راه می افتادم دنبالشان و از دور نگاه می کردم که خروس قندی های قرمز را می گذارند روی سکوی لبه ی جو و می شاشیدند رویشان، بعد به دختر ها می دهند. آن ها هم راه می افتند دنبالشان و می روند در خانه ی پیری عینکی. دیدم که زن پیری بچه ها را می کشد تو. از درز آجرهای دیوار دیدم که بچه ها را لخت می کرد و می انداخت توی حوض. دیدم که مجبورشان می کرد به همدیگر بچسبند، انگار یک جور بازی. هیچ کس جرأت نداشت از توی حوض بیاید بیرون. بعد خودش می رفت و یکی یکی می کشیدشان بیرون. دیدم که بچه ها از توی حوض که بیرون می آمدند چطور مثل بچه ای که توی بغل مادرش باشد رام بودند. بعد یکی یکی می رفتند ته حیاط و من دیگر چیزی نمی دیدم.
فردا هم آمدم. همان طور بود پس فردا هم و همه ی روزهای آن سال که من می دانستم وسوسه می شدم ولی ترس به وسوسه غلبه می کرد من نمی رفتم تو و همیشه فقط از سوراخی دیوار نگاه می کردم. تا اینکه یک روز بالاخره آن اتفاق افتاد.
□□□
از گرسنگی بدتر به سرم زده بود. زنیکه سفره ی رنگارنگی وسط همان خاک و خل برایم می چید. غذاهای پر گوشت و خوش عطر، وقتی به جای بره ی بریانی، تن مرده ی بچه ای را توی دیس وسط سفره گذاشت، چنان دادی کشیدم که فکر کردم حتما همه ی اهل محل خبر دار شده اند. از پنجره سرک کشیدم. نشسته بود لب حوض و سیگار دود می کرد. با خودش حرف می زد. چیزی را زیر آب حوض فرو می برد و قهقهه می زد. سیگارش را روی همان چیز خاموش می کرد و بلند بلند عین بچه ها گریه می کرد. تا دوباره سیگار بعدی را روشن کند. از دود سیگارش من هم به هوس افتادم. آخر سر عروسک را بالای پله ها پرت کرد. همان عروسک مو قرمز بود. می گذاشتش روی بالش و تکان تکانش می داد. خورده های قرمه سبزی که با هم دهن عروسکش گذاشته بودیم، کنار لب هاش خشکیده بود. یعنی می خواستند او را هم وارد بازی کثیفشان کنند؟
جای ته سیگارها صورت عروسک را آبله آبله کرده بود. زن عصبی تر از قبل با بچه ها رفتار می کرد. شوهر به قول بچه ها عینکی اش هم که خانه می آمد طوری وانمود می کرد که باورت نمی شد این همان عجوزه است. چین و واچین دامنش، صورت سرخاب و سفیداب مالیده اش صد برابر جوانترش می کرد. باید کاری می کردم. برای خودم، برای بچه ها، برای...
حرف های بچه ها غیرتم را به جوش آورد. از کوچک و بزرگ روی لبه ی حوض نشسته بودند. همان جور لخت. هیچ شرمی از هم نداشتند. من بیشتر از رنگ موهایشان می شناختمشان.
همان که موهای لَخت زیتونی داشت در آمد که: «باید تمامش کنیم!»
آن که موهایش را دو گوشی می بست و هیچ وقت هم خیسشان نمی کرد پرسید: چه جوری؟
و همه بچه ها زل زدند به پسر مو لَخت.
پسرک گفت: یادتان هست زن کوچه پشتی خودسوزی کرد؟
حتی من هم چشم هام گرد شد از حرفش. بوی نفت توی سرم افتاد و نگاهم رفت سمت پیت نفت. بعد هم عروسک. حتما عروسک هم مثل من سردش بود! پرسید: «عمو به نظرت عروسک ها هم دنیا دارند؟»
گفتم: «منظورت دنیای عروسک هاست؟» ودستی به موهای قرمزش کشیدم. هر لحظه عروسک برایم شبیه یکی از بچه ها می شد. همان پسر مو لَخت، همان دختری که موهای پسرانه داشت، حتی مو قرمز خودم. عروسک را تا جایی که دستم گرفت از بزرگترین شکستگی پنجره پرت کردم بیرون. اگر مو قرمز می دید حتما می پرسید: عمو، عروسک ها پرواز هم می کنند؟
صدای آژیر قرمز بلند شد. هیچ کدام از بچه ها هول نکردند. حتی عجوزه که خواست بیرونشان کند سر جایشان ماندند. بیرون غلغله بود، سربازهای روی تپه به دست و پا افتاده بودند تا ضد هوایی را راه بیندازند. بچه ها عجوزه را دوره کردند. نمی گذاشتند قدم از قدم بردارد. چندتایشان را هل داد ولی بیشتر راهش را بستند. دوید پشت سرش رو به راه پله. سردی فندک را توی مشتم حس کردم. بچه ها تا دم پله ها آمده بودند. من باید کاری می کردم...
شوخی شوخی سر از دم خانه ی عجوزه در می آورم. یکی دارد ناشیانه دنبالم می کند. فقط چند قدم با من فاصله دارد، بوی عطرش را حس می کنم. زل می زنم به در خانه. به تک تک پنجره های بی شیشه. به سقف رمبیده ای که آوارش دارد طبقه ی پایین را هم خفه می کند.
□□□
کار کی بود؟ من؟ که پشت دیوار بودم؟ شیرین که توی بغل پسر اشرف خانم بود و سفت موهاش را چنگ می زد؟ یا هر کدام از آن بچه های بدبخت که قبل از اینکه بفهمند چی شد دیگر بچه نبودند.
از لای جرز دیوار توی حیاط را دید می زدم. مامان دنبالم می گشت. ترسید ه بود، وضعیت قرمز بود. صدای ضد هوایی پیچید توی کوچه، همه رفتند توی پناهگاه. پدر گفت: اینجا دیگر جای ماندن نیست. فردای همان روز دستمان را گرفت و رفتیم. همه از پناهگاه آمده بودند بیرون بچه هایشان گم شده بود.
بچه ها نبودند. ضد هوایی یک نفس آسمان را گرفته بود به رگبار و کلاغ ها از ترس توی هوا درو می شدند. ولی زن ها دنبال بچه هایشان می گشتند. من می دانستم کجا هستند ولی نگفتم. توی بغل مامان ماندم تا وضعیت سفید شد. و فقط با چشم های دریده آن همه زن ترسیده را نگاه کردم که دنبال بچه هایشان می گشتند. وضعیت که سفید شد، یکی در خانه یپیری عینکی را چهار تاق باز کرد و یک گلوله ی آتش که جیغ می زد و می دوید، خودش را پرت کرد توی جوی وسط کوچه و بچه ها لخت مادرزاد و خیس از آن حیاط آمدند بیرون.
پدر گفت: اینجا دیگر جای ماندن نیست. و ما رفتیم.

پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان کوتاه "گردالی سیاه" نوشته‌ی یاسمن دارابی

اولا گردالی می‌گفتیم بهشون. این یارو دکتره هی می‌گفت مردمک. ما هم گفتیم اسمشونو بذاریم مردمک، اینجوری شهری‌تره. مردم شهری‌ها رو بیشتر قبول دارن.
پس این مردمک‌ها رو کدوم گوری گذاشتین؟! صد دفعه گفتم اینقدر گل و گلدون تو این خونه بی‌صاحب نذارین. یکی نیست بهشون بگه چشم ندارین، عقل که دارین. تا یه قدم می‌ذاری پات می‌خوره به یکی‌شون، گلدونش تیکه‌تیکه می‌شه. اونوخت این ساحر میاد داد و بیداد راه میندازه که چرا گلدون من رو شکستین؟ خل و چله دیگه. داد می‌زنه، اونوخت این طبقه بالایی‌ها می‌ریزن رو سرمون، همه که مثل شمسی نیستن. هر چقدر به این سارک هم می‌گم مردمک‌ها رو بذار دم دست، آدم احتیاجش میشه، گوش نمیده.
آخخخ... پام رفت تو شیشه، خدا بگم چی کارت کنه دختره‌ی عجوزه. همه خاهر دارن، ما هم خاهر داریم. خدا دو تا خل و چلش رو داده به من. یه جارو که نمی‌زنه تو این خونه. با این اخلاق گندش واسه من می‌خاد شوهر هم کنه. قورباغه‌هاش هم که همیشه خدا تو خونه ولو‌ ان. اگه همه‌ی آدما مث سارک بودن لابد جوونامون مجبور می‌شدن دکترای جراحی قورباغه بخونن. لابد دخترای بالاشهری قورباغه‌هاشون رو جراحی پلاستیک می‌کردن. شاید هم می‌تونستن رو گردن‌شون پاپیون صورتی بزنن.
- سارک کدوم گوری هستی؟! یکی از اون مردمکا رو بیار واسه من. هی می‌شینی کتاب می‌خونی. خل بودی خل‌ترم شدی. این کتابا آخرش تو رو بدبختت می‌کنن.
- میام الان سیمین. چه خبرته؟! بیا یکی‌شو بگیر، یکی دو صفحه مونده، بخونم، اون یکی رو هم می‌دم بهت.
یکی از مردمک‌ها رو می‌ذارم کف دستم و چشم‌هام رو گشاد می‌کنم و هولشون می‌دم تو.
- بدِش من. این کتابا آخرش... چرا می‌خندی پدر سوخته؟!
سارک یه چشم با مردمک و یکی بی‌مردمک، قهقه می‌زنه زیر خنده و میگه:
- این شلوار رو چرا پات کردی؟!
پایین رو که نگاه می‌کنم تو عالم بی‌مردمکی شلوار رحیم رو پام کردم. پقی می‌زنم زیر خنده. دو تا دندون نیش سارک می‌ریزن کف آشپزخونه. همیشه اینجوریه. بس که عین بی‌کله‌ها می‌خنده. انگشت اشاره‌اش لای کتابه. می‌شینه و خرده شیشه‌ها رو با یه دست رو کتاب می‌ریزه. بعد هم دو تا دندونش رو از رو زمین برمی‌داره و می‌ذاره سر جاشون. یه مردمک چشمش رو بالا می‌ده و میگه:
-حالا من خُلم یا تو؟!
- معلومه که سیاه سوخته. یا تو! تو خُلی که نمی‌تونی دو تا دندون رو سرجاشون بشونی که هی نریزن کف خونه.
رحیم که بود اینقدر نمی‌خندیدیم. وقتی مُرد فهمیدیم لازم نیست عین عجوزه‌های ترشی انداخته قنبرک بزنیم یه گوشه‌ی خونه و عقده‌ای بشیم. رحیم که مرد حالیمون شد میشه عین آدمای عادی باشیم. ما که چیزی‌مون نیست. فقط خدا به ما که رسیده، سه نفر یکی حساب کرده. لابد گفته این سه تا عجوزه یه جفت مردمک هم به سرشون زیاده. همین. البته یه چیز دیگه هم هست. یه کم تق و لق ساختمون. واسه همینه دندون‌های سارک وقتی می‌خنده می‌ریزن کف خونه. وقتی پونزده شونزده سال‌مون شد، همه‌ی آبادی می‌دونستن رحیم یه چیزی رو تو خونش پنهون می‌کنه. همش تقصیر این ساحر بود. رحیم نمی‌خاست کسی ما رو ببینه اما ساحر یه جا بند نمی‌شد. هی می‌خاست از خونه بزنه بیرون. عین حالا که تو خونه نیست. دختره‌ی وراج هی میره پایین با شمسی فک می‌زنه. اِ اِ اِ نگا کن دختره‌‌ی سبک مغز گوشاش رو جا گذاشته. بیچاره شمسی. حتمن تا حالا دیوونه‌اش کرده بس که فک زده و حرفای شمسی رو نشنیده گرفته. به شمسی گفته کوره، چشمش نمی‌بینه. ساحر میگه یه جاهایی اگه کور باشی به نعفته. یه جاهایی هم باید یه جفت مردمک آبی داشته باشی. هرچقدر موبایلش رو می‌گیرم جواب نمیده. فقط کَر نبود که حالا انگار کر هم شده. گوش‌هاش رو بر می‌دارم و از دم در داد می‌زنم.
- سارک اون سوپ رو هم بزن، ته نگیره. من جلدی بر می‌گردم. حواست به اون دندونای تق و لق‌ات هم باشه که من یه سوپ با طعم دندون‌های تو نمی‌خورم. این قورباغه‌هاتو هم جمع می‌کنی. افتاد؟!
تا بیام دم راه پله‌ها و سرم رو از رو نرده‌ها آویزون کنم که ساحر رو صدا کنم، یکی از مردمک‌ها می‌افته پایین. خدا بگم چی کارت کنه دختره‌ی سبک مغز. تا میرم پایین که مردمک‌ها رو بردارم قلبم میاد تو دهنم گوم‌گوم می‌کنه. نکنه کسی از راه برسه. گندت بزنن. یکی داره در رو از پشت وا می‌کنه که بیاد تو راهرو. تندی عینک دودی‌م رو از تو جیب مانتوم در میارم و می‌زنم به چشمم. لعنتی. این پسره‌ی طبقه سومیه. اگه سارک بفهمه جلو این پسره سوتی دادم، می‌کشتم. حتمن اونقدر عصبانی می‌شه که قورباغه‌های شکمش از دهنش بیرون می‌زنن. اگه گردالی رو ببینه چی؟ اصلن حاشا می‌کنم. میگم این گردالی، یعنی مردمک، اصن مال من نیست. در رو پشت سرش می‌بنده و بر می‌گرده سمت من. اِ اِ اِ پسره‌ی نفهم بند کفشش افتاده رو مردکم. سرش رو بالا می‌گیره و میگه:
- شما باید مادر سارک باشین، درست میگم؟
دلم می‌خاد اون گردالی‌هاش رو با همین انگشتای تق و لقم از کاسه در بیارم و داد بزنم "پسره‌ی بی‌کله پات رو از رو مردمکم وردار." اِ اِ اِ دختره‌ی بی شخصیت گفته من مادرشم. می‌کشمت سارک. نشونت میدم. معلوم نیست دختره‌ی ورپریده با این قیافش قاپ این پسره رو چطوری دزدیده؟
- به نظر هول می‌رسید؟ کسی دنبالتون کرده؟
- دددارم میرم خونه شششمسی... یعنی شمسی خانم.
صد دفعه بهشون گفتم ما مال شهر رفتن نیستیم. چشم نداشتن، عقل که داشتن. اگه بودیم که اون بابای ننه مرده‌مون مجبور نبود ما رو تو هفت پستو قایم کنه که دست کسی بهمون نرسه. راست می‌آوورد می‌ذاشتمون تو شهر و ولمون می‌کرد به امون خدا. هرچی که بهشون گفتم من بزرگترتونم عجوزه‌ها، من یه قدری مزغ تو اون کله‌ی پوکم هست. لااقل حالیم می‌شه شهر بزرگه. مال آدمای عادیه. مال من و شما نیست. گوش ندادن که ندادن. سه چهار ماهی میشه که رحیم مرده. رحیم که نه بابا. تقصیر خودش بود از اولش یادمون نداد عین شهری‌ها بگیم بابا. ما که اصلن نفهمیدیم چطور مرد؟ کی خاکش کرد؟ نفهمیدیم قبرش کجاست؟ که اقلکم سالی یه بار اون عینک‌های دودی‌مون رو بزنیم بریم بالا قبرش یه فاتحه‌ای بفرستیم براش. رحیم دیکس داشت. شاید هم از همون دیکسش بود که مرد.
در که می‌زنم ساحر جلدی در رو باز می‌کنه.
- آخه الاغ واسه چی گوشات رو نبرده بودی؟
ساحر دستش رو می‌بره زیر روسریش، رو دستش می‌زنه و میگه:
- خاک تو سرم. دیدم شمسی هیچی حرف نمی‌زنه.
شمسی از تو آشپزخونه داد می‌زنه.
- سارک، مادر تویی؟ بیا تو دیگه. چرا دم در واستادی؟
- سیمینم شمسی خانم. سیمین.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
رو مردمکی که این پسره بند کفشش رفت روش، ها می‌کنم و با گوشه‌ی شالم تمیزش می‌کنم. دوست داشتم یه مامان داشتم عین شمسی. مهتابی و مهربون. اولین باری که دیدمش، سر همین راه‌پله‌ها بود. عینک دودی رو چشمش بود و پالتوی کرم تنش. هنوزم گاهی اون پالتو رو می‌پوشه. بهم قول داده که وقتی خاست بندازتش دور، یه ندا به من بده که من جلدی بپرم پایین و واسه خودم برش دارم. ظهر اسفند بود. ظهر شهری‌ها یه جور دیگه است. سرده و ساکت. هرچقدر به این دو تا عجوزه گفتم یکی‌تون پاشه بره از این سنگکی سر کوچه یه دو تا نون بخره، نرفتن که نرفتن. زنبیل میوه‌ها از دستش افتاده بود رو زمین. اومدم دو تا سیب بردارم واسه سارک تا خاستم در برم گفت: "شما زحمت نکش دختر خوشگلم. خودم برشون می‌دارم." مزغم سوت کشید. شهری‌ها کوراشون هم می‌بینن. داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم. به من گفت دختر خوشگلم. هول کردم. سیب رو گذاشتم تو زنبیلش و تندی رفتم بالا. سارک از تو آشپزخونه داد زد: "خنگ خدا اصلن اون تو رو نمی‌بینه. کوره. اینجوری ذوق مرگ نکن خودتو." صداش تو تق و توق ظرف‌هایی که می‌شست کم رنگ شد و هی تکرار می‌کرد: "دختر خوشگلم!!" بعد هم قهقه می‌خندید. ولی من مذخرفاتش رو دیگه نشنیدم. فرداش رفتم از این مذهبی فروشی سر خیابون انقلاب واسش یه تسبیح خریدم. گور بابای ضرر. عوضش تو صورت مهتابی شمسی نگاه می‌کردم و اون هم بهم می‌گفت دختر خوشگلم.
بلند میشم میرم بالا سر سارک. یه مردمکش با خط‌های کتاب میره و میاد. از سر جاش بلندش می‌کنم و بهش میگم: "دختره‌ی سیاه سوخته، اون روز واسه چی به خوشگلی من می‌خندیدی هاااان؟" سارک میگه:"کدوم روز؟"
- همون ظهری که شمسی رو واسه بار اول دیدم.
- یادم نمیاد کدوم روز رو میگی؟
- فردای اون روزی که اومدیم تو این ساختمون. اومدم گفتم یه زن شهری و باکلاس بهم گفت دختر خوشگلم.
سارک قهقه می‌خنده. از زیر دستم در میره و دندون‌هاش می‌افتن رو زمین.
- حالا یادم اومد. خیلی خب یقه‌مو ول کن. خب لابد زشتی که خندیدم.
این رو میگه و از اتاق در میره. اِ اِ اِ ببین کی داره به من میگه زشت.
رحیم زشت بود. سیاهی سارک به رحیم رفته. سیاه سوخته بود و یه دماغ پهن شده رو صورتش داشت. با سبیل‌های کلفت و وراومده. خدا بیامزرتش. ساکت بود ولی بددهنی می‌کرد. خونه که می‌اومد ما سه تا دختر می‌شدیم عینهو کلفتاش. اونجا که مث اینجا نبود دست بذاری رو دکمه سبزه، دو دقیقه بعد سارک عین قورباغه بپره تو خونه. اونجا صدا در که می‌اومد، ساحر جلدی می‌پرید در رو واسه رحیم باز می‌کرد. فقط دست به آب کردنش رو خودش انجام می‌داد. خودش خبر نداشت ولی اونم کلفت ما بود. می‌رفت از شیش خروس‌خون کار می‌کرد تا بوق سگ.
- زشت باباته، سیاه سوخته. دارم برات. حالا اگه دندوناتو دادم بهت.... کری مگه دختر؟ صدای در رو نمی‌شنوی؟ برو در رو وا کن.
- بی‌دندون که نمیشه. اگه مامان شهاب باشه، بفهمه دندون ندارم که از خاستگاری پشیمون میشه.
- شهاب دیگه کیه؟
- همین پسر طبقه سومی.
سارک همین جوریش هم سیاه سوخته و زغالیه. دندون‌هاش هم که می‌افتن عین یه میمون بی‌دندون میشه. دهن بی‌دندونش رو باز می‌کنه و هی پشت سر هم فک می‌زنه." اگه بدونی چه پسر ماهیه. اصن اگه به مامانش رفته باشه خوشگله. اگه به باباش هم رفته باشه خوشتیپه، به مامان بزرگش هم رفته باشه بوره. تو که نمیدونی چقد..."
- اَه سارک چقد فک می‌زنی؟! آخه به تو چه میمون؟ برو در رو واکن.
- مردمک‌ها رو بده، منم میرم در رو وا می‌کنم. بی مردمک که نمیشه. اصن...
- خفه شو بابا. یه در می‌خای باز کنی. خودم میرم در رو باز می‌کنم. این دندونات رو هم بگیر بذار سرجاشون که مردم زهرترک می‌شن با این قیافه. تو مردم رو نترسون، شوهر نمی‌خام گیر بیاری!
میرم که در رو باز کنم. این پسره طبقه سومیه‌ست. انگشت‌هام یکی در میون می‌ریزن پایین. گندت بزنن. اینا هم که همیشه بی‌موقع می‌ریزن. تا پسره داره با گوشی موبایلش حرف می‌زنه، انگشت‌ها رو با نوک پام میندازم زیر قالی و دستم رو کش میدم تو جیب مانتوم. اصلن ازش خوشم نمیاد. آخه به من میاد مامان سارک باشم پسره‌ی نفهم؟ وقتی حرف‌هاش تموم میشه، دستش رو تکیه میده به در و میگه:
- صدای دعوا می‌اومد مادر. گفتم یه سر بیام پایین، ببینم مشکلی نداشته باشین؟
اِ اِ اِ؟! پسره‌ی لندهور به من میگه مادر. می‌کشمت سارک. تا می‌خام دو کلوم به زبون بیام، سارک عین قورباغه می‌پره دم در و میگه:
- اِ؟! شهاب تویی؟ این کامپیوتر ما ویندوزش پریده، یه نگا میندازی بهش؟
ور بپری دختر. این حرفا رو کی یادش داده؟ میرم سمت آشپزخونه که یه چایی بریزم واسه این پسره. سارک تندی می‌پره تو آشپزخونه. دستاش یخ کردن میگه:
- سیمین جون، خاهری، مردمکا رو میدی من؟! بیا تو این عینک دودی رو بگیر، مردمک‌ها رو بده من.
- خوبه خوبه. قیافه تو اینجوری لوس نکن زهرترک میشم... حواست به اون هیکل قناصت هم باشه که جلو این پسره سوتی ندی. آخه دختر ما کی مهمون داشتیم که این دفعه دوم‌مون باشه؟ اَه خوبه گفتم این قورباغه‌هاتو جمع کن از تو خونه، اومدی انداختی‌شون تو این آشپزخونه فک می‌کنی دیگه همه چی حله.
همه‌ی آدما تو دلشون قورباغه دارن. صاب مرده‌های من سه‌تان. از رو صداشون می‌شه فهمید. هیچ وقت نمی‌ذارم بیرون بیان ولی مال سارک پنج تایی می‌شن. همیشه خدا هم تو خونه ولو ان. بس که بی‌عرضه است. پنج تا قورباغه رو نمی‌تونه تو شکمش نگه داره اونوخت می‌خاد شوهر کنه. شبا تا صبح نمی‌ذارن چشم رو هم بذاریم. خودش که نمی‌فهمه. می‌گیره تخت تا صبح کپه‌ی مر گش رو می‌ذاره. از اون ورم این ساحر تا صبح خرناس می‌کشه. بعضی وقتا تا صبح بالا سرم در نوشابه باز می‌کنه. یه موقع‌هایی هم صداش کش‌دار میشه. عین یه بادبادک وقتی دستت رو از رو سوراخش بر می‌داری.
انگشت‌هام رو یکی‌یکی جا می‌زنم. ای بابا یکیشون نیست. اوناهاش افتاده تو سینک ظرف‌شویی. ساحر بلخره تشریف آورد. حتمن شوهر شمسی برگشته خونه.
- چه عجب خانم یه سری هم به خاهراشون زدن. راضی به زحمت نبودیم‌ها؟!
ساحر می‌خنده و گوش‌ها و روسریش رو پرت میده رو صندلی میزغذاخوری. وقتی گوش‌هاش رو درمیاره یعنی دیگه نباید رفت سمتش. خودش همینجوری هم کَره. گوش‌هاش رو که در میاره دیگه هیچ. فنجون چایی رو می‌ذارم رو سینی و میرم سمت اتاق. سارک چشمک می‌زنه و اون خنده‌ی میمونیش رو رو لبش می‌ذاره و میگه:
- اِ؟ مامان تو چرا؟ شهاب پاشو سینی رو از مامان بگیر. مامان کمرش دیکس داره. از بابام به ارث برده. مامان دیگه پیر شده. خودش اصرار داره ببریمش خونه سالمندان ولی ما که هیچ‌وقت همچی کاری نمی‌کنیم که.
زهرمار دختره‌ی عجوزه. ببین چطور حرص منو بالا میاره. شهاب از رو صندلی بلند میشه و میگه:
- این حرفا چیه؟ مادر اونقدرهام که میگی پیر نشدن.
تا می‌خاد سینی رو از دستم بگیره، انگشت‌هام یکی درمیون می‌ریزن پایین. یکیش هم می‌افته تو لیوان این پسره. گندت بزنن. حالا وقت ریختن بود. شهاب هاج و واج مونده. هیچ جوری نمیشه ماس مالیش کرد. اصلن مگه تق‌و‌لق بودن چه عیبی داره؟! واسه این جماعت تق‌و‌لق بودن عیبه و عین بقیه بودن عیب نیست. مقصر ما نیستیم که. یکی دیگه بی‌انصافی کرده و ما رو اینجوری تحویل دنیا داده اون‌وقت آبروریزیش مال ماست. خاک تو سرم حتمن سارک خیلی خجالت می‌کشه. کاش تق‌و‌لق نبودم. کاش یکم چفت و بست داشتم. شهاب هیچی نمیگه. طفلی حتمن هول کرده. ظهر شده. خونه ساکت و سرده. لابد شهاب داره عقب عقب میره. سارک دیگه سیاسوخته نیست. قرمز شده. لابد از خجالت. شاید هم از عصبانیت. خاک تو سرم سارک نباید عصبی بشه. قورباغه‌هاش می‌ریزن بیرون. خودشه. صداشون رو دارم می‌شنوم. لابد دهنش داره باز میشه و سبزی‌شون از تاریکی تو دهنش پیدا شده. دهنش باز و بازتر میشه. قد دراومدن یه قورباغه از دهن یه دختر. حتمن شهاب هنوز زل زده به انگشتای ریخته‌ی من و هیچی نمیگه. اینجا چقد تاریک شده. شهاب دیگه با صدای بلند حرف نمی‌زنه. آروم میگه:
- صدای قورباغه میاد سیمین خانم. نه؟ ما تو آپارتمان قورباغه داریم؟
هیچی نمی‌تونم بگم. حالا دیگه وقتشه. حتمن تا یکی دو ثانیه دیگه قورباغه‌ها میان بیرون. سارک داد می‌زنه و یکی از قورباغه‌ها می‌افته تو بغل شهاب. حتمن اون قورباغه کوچیکه‌ست. همونی که سبز کم رنگه. با گردالی‌های سیاه روی پوستش. همیشه اول از همه بیرون میاد. خیلی طول نمی‌کشه که باقیشون هم بریزن بیرون.
مردم آبادی که نمی‌دونستن رحیم سه تا دختر یه چشم داره. یه کم بزرگتر که شدیم، شهرام پدرسوخته، دیلاقی و درازی رحیم رو که دیده بود بهش گفته بود: "رحیم نون که می‌بری خونه واسه خودت تنها می‌بری؟ مگه چقد می‌خوری پیرمرد؟" همون موقع باید می‌فهمیدم تو این جماعت نمی‌شه با بقیه فرق داشت. باید می‌فهمیدم پسراشون دخترایی رو می‌خان که عین خودشون باشن. عین خودشون حرف بزنن، هر کدوم یه جفت مردمک سیاه داشته باشن، وقتی عصبانی می‌شن قورباغه از تو دلشون بیرون نیاد و موقع عصبانی شدن داد بزنن، ظرف بشکونن، از خونه برن بیرون و در رو پشت سرشون بکوبن. سارک سیاسوخته‌ست ولی همیشه می‌خنده. حتا وقتی داره گریه می‌کنه یا وقتی سرش داد می‌زنم. رحیم هم تو رو شهرام وایساده و گفته بود: "سه تا سگ دارم تو خونه. سه تا سگ عجوزه". ■
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان کوتاه "زن چادر سیاه" نوشته‌ی یاسمن دارابی

توی آب حوض که موج می افتد یک لحظه می بینمش توی آب. با همان چادر سیاهش. اما نه، خیالاتی شده ام انگار. روی پله ها نشسته ام، پاهایم را می گذارم روی داغی زمین. جیک جیک گنجشک ها باز بلند شده. بد جوری اعصاب آدم را به هم می ریزند. انگار که بدانند من کی می خوابم یا مثلن کی تنها هستم، همان موقع شروع می کنند به سر و صدا کردن. اگر می دانستم صدایشان از کجا بلند می شود، اینقدر عصبی نمی شدم. اصلن معلوم نیست این وقت روز چه مرگشان است. هر وقت زن چادر سیاه بخواهد پیدایش شود، صدای گنجشک ها بلند می شود. از وقتی زن حاجی این را گفته، هر روز صدای این گنجشک های لعنتی را می شنوم.

می نشینم لب حوض و پاهام را توی سردی آب می کنم. آب که می پاشم روی زمین داغ، زمین را می بینم که بخار می شود.

سیاوش حالا پشت همین دیواری است که من تکیه داده ام به آن. حتمن تا حالا خوابیده. کاش اینجا بود. اگر اینجا بود می گفت که زن سیاهپوش یک قصه است. می گفت که ناراحت نباشم از دست مردم آبادی، که خودش می رود سر کار درست و حسابی ای، آنوقت خانه ای می خرد برای من و مادرم و ما دیگر مجبور نیستیم توی خانه حاجی بمانیم.

من که کارخانه بودم، زن های ده آمده بودند خانه مان. زن حاجی هم بوده. مادرم می گوید:

- توی خونه نیومدن. همون بیرون توی کوچه نشستن. همه شون می ترسن از خونمون. باورت می شه؟! می گفتن من نحسی میارم. می گفتن اگه زن چادر سیاه پیداش شده واسه نحسی منه. می گفتن این که زمین هاشون امسال ثمر نداده هم تقصیر منه. باورت نمی شه چیا می گفتن؟! اون پسر جوعَلَق بی خاصیت هاجر رو یادته؟! همونی که یه سال تموم تو رو از بابات خواستگاری می کرد. خدا بیامرزه بابات رو می گفت دخترمو به پسر هاجر نمیدم. آخر و عاقبتش خیر نیست. حالا هاجر خانوم، معتاد شدن پسرش رو از نحسی من می دونه؟! باورت می شه؟

زن های ده گفته بودند که ما از این جا برویم و توی شهر زندگی کنیم. خود مادرم هم می ترسد از زن چادر سیاه و از این خانه اما کار دیگری از دستش بر نمی آید که.

اصلن تا صبح همین جا روی این پله ها می مانم. شاید بتوانم زن چادر سیاه را خودم ببینم. خیره می مانم به در اتاق روبرویی توی حیاط. همان در قدیمی که آبی آسمانی است. رویش هم خط خطی شده با نوشته های عجیب و غریبی که هرچه نگاهشان می کنم ازشان چیزی سر در نمی آورم. موهام را جمع می کنم بالا. آدم توی این گرما کلافه می شود.

دلم برای پدرم تنگ شده که سر شب از کار بیاید خانه. بنشیند و یک لیوان آب خنک بخواهد بعد هم اخمی کند و سبیل هاش را دستی بکشد و بخوابد. کله سحر هم بیدار شود و تا شب خانه نیاید. آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده. می روم شمعی روشن می کنم به یاد پدرم.

هرچه که مادرم صدایم می کند جوابش را نمی دهم. اصلن آنقدر اینجا می مانم تا زن چادر سیاه پیدایش شود. زن حاجی همین در را می گفت. اولین بار همان موقع که پدرم تازه مرده بود و حاجی ما را آورد توی این خانه، پیدایش شده بود. زن حاجی می گفت آمده که حیاط خانه را جارو بکشد و باغچه را آب بدهد، دیده که یک زن لاغر و بلند قد از همین در اتاق روبرویی که حالا رو به روی من است، بیرون آمده. زن جاجی می گفت چادر سیاه سر زن بوده و موهای بورش از جلو بافته بوده. می گفت خیلی ترسیده و هول کرده؛ آخر مطمئن بوده که خودش با دو تا دستش در حیاط را قفل کرده بوده و کسی نمی توانسته بیاید توی خانه. از ترسش شلنگ آب را ول کرده افتاده روی زمین. زن حاجی که حواسش پرت شده به موها و چادر دراز زن، دیگر صورتش را ندیده. اصلن نمی توانسته ببیند. آخر قد زن بلند بوده. آنقدر بلند که زن حاجی هر چه بالا را نگاه کرده صورتش را ندیده. انگار که قدش هی رشد کند و بالاتر برود تا زن حاجی صورتش را نبیند. می گفت هر چه که بسم ا... می گفته زن چادر سیاه هی بهش نزدیک تر می شده. توی جیب هاش را هم گشته بلکه سنجاقی، چیزی پیدا کند اما هیچی نبوده. زن حاجی می گفت قلبش آنقدر تپیده که می خواسته از سینه اش بیرون بزند. می گفت خشکش زده و چشم هاش فقط زن چادر سیاه را می دیده و اصلن نمی توانسته تکان بخورد. زن چادر سیاه جلوتر رفته. انگشت لاغر و درازش را بالا آورده. به حرف آمده. صداش آنقدر بلند بوده که زن حاجی پیش خودش خیال کرده همه ی مردم ده صدای زن چادر سیاه را می شنوند. ما که نشنیدیم اما می گفت زن چادر سیاه تهدیدش کرده که نباید کسی توی این خانه بیاید. گفته که این خانه مال خودش است و اگر کسی بیاید و اینجا زندگی کند تاوانش را همه ی مردم روستا باید بدهند. حرف های دیگری هم گفته اما زن حاجی یادش نمی آمد.

زن حاجی تا چند روز بعد از اینکه اولین بار زن چادر سیاه را دیده بود حالش بد شد و تب داشت. اما مادرم می گفت حالش خوب است و بی خودی ادا و اطوار در می آورد تا از یک طرف حاجی دل به حالش بسوزاند و از طرف دیگر مردم را خبر کند. حتی یک شب آنقدر حالش بد شده بود که حاجی آمد سراغ مادرم بلکه او کاری از دستش بر بیاید. بچه ای، چیزی که نداشت که بخواهد ازش مراقبت کند. آخر زن حاجی بچه اش نمی شد. می گفت حاجی خودش هم هیچ بچه دوست ندارد اما مادرم یک بار به من گفت که حاجی خیلی هم بچه دوست دارد. مادرم می گفت اصلن به خاطر همین است که حاجی اینقدر هوای ما را دارد. می گفت" حاجی دلش به حال تو سوخته که بعد پدرت نذاشته آب توی دلمون تکون بخوره."

وقتی بعد از چند روز حالش بهتر شد، چو افتاد توی آبادی که خانه حاجی اجنه دارد و اگر ما را از آن خانه بیرون نیاندازند عذابش دامن همه ی مردم روستا را می گیرد.

صبح زود بیدار می شوم. روسری سبز می پوشم. آخر پدرم همیشه می گفت که سبز خیلی بهت می آید. توی راه کارخانه، کشت های گندم را می بینم. تا نصف قد من هم بالا نیامده اند. عجیب است هر سال این موقع وقت برداشتشان بود. مادرم از دیشب سرش درد می کرد. گفتم که بماند خانه و استراحت کند. روسری ام را از پشت می بندم. زن ها خم می شوند و راست می شوند و بی اینکه حرفی بزنند کار می کنند. تا ظهر کار می کنم. سر ظهر که می شود گرما را دیگر نمی توان تحمل کرد. سیاوش از دور می آید. بطری آب یخ را بر می دارم و می روم سمتش. روی زمین داغ می نشینیم. آب یخ می خوریم و توی این گرمای هوا خنکمان می شود. زمین های گندم از اینجا که نشسته ایم، پیدایند.

- می بینی سیاوش. مردم می گن از نحسی ما کشت های گندم ثمر ندادن.

سیاوش به زمین ها نگاه می کند.

- همه چی درست می شه. خودم می رم شهر و یه کار درست و حسابی گیر می آرم. اصلن همین امروز می رم. چطوره؟ کار تو شهر زیاده، وقتی کار گیر آوردم اونوقت یه خونه ی بزرگ می گیرم بعد می تونیم راحت زندگی کنیم.

چند روز پیش هم همین مراد بقال، زن چادر سیاه را دیده بود. حالا هم توی آبادی همه را جمع کرده و معرکه گرفته تا ماجرا را برای همه تعریف کند. همه ی مردم روستا جمع شده اند. سیاوش هم هست. مراد درست روبروی من ایستاده. روی بلندی سنگی رفته و دارد همه چیز را برای همه تعریف می کند. می گوید دیروز آمده که کرکره ی مغازه را پایین بیاورد دیده که یک دست لاغر و بلند کرکره را کشانده بالا و نگذاشته که اصغر آقا مغازه اش را جمع کند. اصغر آقا هم هول کرده و چشم هاش توی سیاهی رفته و هرچه نگاهش کرده صورتش را ندیده. می گویند وقتی کسی بخواهد صورت زن چادر سیاه را ببنید قدش بلند می شود. آنقدر بلند که آدم دیگر نتواند صورتش را ببیند. تا مراد به خودش آمده زن چادر سیاه رفته بوده.

کاش مادرم توی جمعیت نباشد. اگر اینجا باشد و حرف های مراد را بشنود خیلی غصه می خورد و تا چند ساعت سر درد می گیرد. سرش را با دستمال می بندد و حتا یک کلمه هم حرف نمی زند. این سگ لعنتی هم هی پارس می کند. جمعیت را جا می گذارم توی شلوغی خودشان و می روم سمت خانه. توی خانه که می روم، مادرم روی پله ها نشسته و حاجی هم هست. با آن قد بلند و چهار شانه اش و با همان کت و شلوار همیشگی توی چهارچوب در ایستاده. می روم کنار مادرم روی پله ها می نشینم. من که می روم، حرفش را قطع می کند و می رود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 43 از 66:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA