ارسالها: 14491
#431
Posted: 30 Oct 2013 17:26
مادرم حالش بهتر شده. من را توی بغلش می گیرد. روی پله ها، سرم را می گذارم روی دامن چین دارش. توی موهام دست می کشد و من یاد دست های پدرم می افتم. مادرم می گوید: "حاجی زنش رو نفرستاده که به ما پیغوم بده که از این خونه بریم. دیگه می تونیم اینجا بمونیم." آخر زن حاجی دیروز به مادرم گفته بود: "حاجی خودش نتونست بیاد و تو روی تو و دخترت وایسه و بگه که فکر یه جایی واسه خودتون باشید. من رو فرستاد که بیام و بهتون بگم". زن جاجی می گفت که این خانه ی اجنه است و اصلن برای خودمان هم خوب نیست توی این خانه بمانیم. بعد هم گفته بود که می توانیم برویم و توی شهر زندگی کنیم. آنجا هم مادرم کار کند تا بتوانیم خانه ای داشته باشیم. زن حاجی می گفت توی شهر کار برای همه هست. حتا برای زن ها. مادرم بهش گفته بود که سوادی، چیزی ندارد که بخواهند بهش کار بدهند. زن حاجی گفته بود که به این چیزها نیست و آنجا آنقدر کار زیاد است که حتا من هم می توانم کار کنم و پول دربیاورم. می گفت شهری ها همه پولدارند و زندگی شان خیلی راحت است. می گفت بعضی هاشان یک ماه تمام روی یک صندلی می نشینند، سر ماه که شد کلی پول بهشان می دهند و این می شود کارشان. آخرش هم همیشه اخم می کنند و ناراضی اند. می گفت توی شهر لازم نیست صبح زود بیدار شوی و تا صلات ظهر کار کنی و پوستت بسوزد از گرمای آفتاب تا بتوانی زمین ها را سر و سامان بدهی و پولی دربیاوری. می گفت آنجا برای پیرزن ها هم کار هست چه برسد به مادرم که جوان است و بر و رویی دارد.
زن حاجی این ها را می گفت اما من هیچ از یک جای جدید خوشم نمی آید. دلم می خواهد همین جا بمانیم. من و مادرم صبح تا ظهر کار کنیم. بعد هم بیاییم خانه و با هم حرف بزنیم.
روی پله ها نشسته ام. مادرم هم زیر پشه بند خوابیده. سرش را با دستمال نبسته. آخر، شب ها سرش درد می گیرد. اما از بعد از ظهر که حاجی آمده حالش خوب است. ولی من خوابم نمی آید. بی خوابی به سرم زده. از گرما نیست. دلم برای پدرم تنگ شده. چقدر همه جا ساکت است. گنجشک ها صدا نمی دهند و توی آب حوض موج نمی افتد.
دلم می خواست یک بار هم که شده زن چادر سیاه را می دیدمش. خودم با همین چشم هام. آنوقت هرچقدر دلم می خواست فحشش می دادم. بعد هم بهش می گفتم که او باعث شده همه مردم آبادی دست به یکی کنند و بخواهند که ما از این خانه برویم. آخر آن ها هم بی حساب می گویند. ما اگر از این خانه برویم جایی را نداریم که آنجا زندگی کنیم. حالا هم این سقفی که بالای سرمان است یا فرشی که زیر پایمان است همه شان مال حاجی اند. اگر حاجی نبود بعد از پدرم، حیران و سرگردان کوچه ها می شدیم. آخر، ما که کسی را نداشتیم که بخواهد سرپناهی برای من و مادرم درست کند. مادرم می گفت:
- اگه حاجی نبود، اگه این خونه پدری رو نداشت، نمی دونم چی کار باید می کردیم؟ نمی شد که حاجی ما رو ببره خونه خودش. این مردم رو که می شناسی. حرف واسه آدم در می آرن.
یک پله پایین تر می نشینم. درست روبروی در. پاهام را روی داغی زمین می گذارم. دلم می خواست همین جا با مادرم بمانیم و توی همین خانه زندگی کنیم. حاجی هم به ما سر بزند. از پدرم بگوید و از دوستی چند ساله شان. مادرم هم کنارمان باشد. بعد هم من و حاجی برویم توی حیاط روی پله ها بنشینیم. حاجی برایم تعریف کند از زن چادر سیاه. بگوید که همه اش یک قصه است. بگوید زن حاجی حالش خوب نیست و شاید ببردش شهر و بستری اش کند.
چشم هام دو دو می روند بس که خیره مانده ام به در. در را دو تا می بینم. مادرم را هم. صورتم را آب می زنم و می روم زیر پشه بند، کنار مادرم دراز می کشم. خیسی آب روی صورتم خنکم می کند و روی بالش می ریزد.
آفتاب توی چشمم می زند و همه جا روشن می شود. چشم هام را که باز می کنم مادرم کنارم نیست. زن های ده را می بینم بالای سرم. از این پایین همه شان چقدر بلند قد اند. چادرهای سیاهشان را روی سر انداخته اند و دست هاشان روی کمر هاشان است. همه شان با هم دارند حرف می زنند. نمی شود از حرف هاشان چیزی فهمید. چقدر خانه مان شلوغ است. شبیه همان روزی ست که از خواب بیدار شدم و زن های ده را دیدم که سیاه پوش، قیل و قال می کردند. همان روزی که پدرم را دیگر برای همیشه ندیدم.
زن های ده همه هستند. زن حاجی هم هست. سبزی روسری ام توی جعبه پیداست. آن هم توی حیاط. گیج شده ام. زن ها دارند وسایلمان را جمع می کنند تا ما را از این خانه بیرون بیاندازند. حاجی نیست اما زن حاجی هست. تا ظهر نشده همه وسایلمان جمع شده اند. مادرم گریه نمی کند اما سرش را با دستمال بسته. سیاوش هم نیست. زن حاجی می گوید که حاجی رفته شهر پی کاری. وسایلمان را توی وانت مراد می گذارند. مادرم می نشیند توی ماشین و من روی وسایل. باورم نمی شود که داریم از این خانه می رویم. سیاوش حتا برای خداحافظی هم نیامد.
باد می خورد توی صورتم و روسری ام عقب می رود. وانت مراد جلو می رود. آفتاب امروز چقدر تیز شده، کله ام داغ کرده. زن ها کوچک می شوند و خانه حاجی هم. زن ها همه چادر سیاه سرشان است اما یکی شان از همه بلند قدتر است. گمانم خیالاتی شده ام. جلوی چشمم تار شده. انگار که شصت تا، نه، صد تا پشه جلوی چشمت بال بال بزنند. بال هاشان را توی چشمت و وزوزشان را توی سرت کنند. جلوتر که می رویم ده مثل یک عکس قاب گرفته کوچک می شود. هر چه که وانت جلو می رود، زن چادر سیاه هی بزرگ تر می شود.
دست و پاهایم چسبیده اند به داغی وانت. هوا می رود توی گلویم و باد می کوبد توی صورتم. روسری ام پرت می شود توی جاده.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#432
Posted: 30 Oct 2013 17:31
داستان کوتاه "دار آبی" نوشتهی یاسمن دارابی
از اینجا که نگاه کنی، ته جاده را که بگیری، ده زیر نور آفتاب برق می زند. انگار همه ی آدم ها، خانه ها، درخت ها، حتی پسر کل حسین هم توی گرما آب می شوند و بخارشان توی هوا بالا می رود. محو می شوند و دیگر نیستند. گمانم خیالاتی شده ام. توی این هوای گرم هیچ هم بعید نیست. چشم هام را روی هم می فشارم. اینطور موقع ها آدم دلش هندوانه یخی می خواهد.
رو به جاده که نگاه کنی یک سرش می رسد به شهر و سر دیگرش به دار آبی. کمی آنطرف تر هم توی همان جاده ای که می رسد به شهر، شهری ها آمده اند و دارند مسجد می سازند برای اهالی ده. هنوز نیمه کاره است ولی امام زاده کنارش سال هاست که بوده.
زن های ده نذر کرده هاشان را آورده اند پیش مادرم. مادرم هم می بردشان برای دار آبی. من که نرفته ام اما مادرم بارها رفته. می گوید:" از دور که نگاه می کنی درخت بزرگ و بی برگی را می بینی که رنگش آبی است. آبی ای که می درخشد. بعضی شاخه هاش آبی پررنگ تر، بعضی کم رنگ تر. از یک نگاه سبز می زند. اصلن هفت رنگ به چشم آدم می آید. نزدیک که می شوی آبی های روی درخت تکان می خورند. هم پررنگ هاش و هم کم رنگ هاش. سرهایشان را که بالا می آورند، نگاهشان که می کنی باورت نمی شود همه ی آن آبی های براق مار بوده اند. نزدیک تر که می شوی صدایشان هم بلند می شود. انگار که همه شان یک صدا می گویند هیس، هیس و تو نباید یک کلام هم حرف بزنی." اولین بار ننه خاتون پیدایشان کرده بود. ننه خاتون زن کل حسین را می گویم. می گفته مارهاش آنقدر زیبا بوده اند که هر چه نگاهشان می کردی سیر نمی شدی. آن هایی که رگه های طلایی داشته اند از بقیه زیباتر هم بوده اند. می گفته که این درخت، مقدس است. تکه ای از بهشت خداست که روی زمین جا مانده. وگرنه مار که آبی نمی شود آن هم اینکه بزرگ و کوچک شان یک جا جمع شوند روی یک درخت. عجیب تر اینکه کاری به کارت هم نداشته باشند. البته نه اینکه با همه کس این طور باشند. می گفتند چند بار هم مردهای ده خواستند که بروند آنجا اما هر بار چیزی می شده که نمی توانستند جلو بروند. انگار طلسم شده باشند. از آن به بعد هم دیگر کسی حتی نخواسته که برود آنجا. از آن روز تا حالا مردم این درخت را مقدس می دانند. نذرهاشان را دعاهاشان را می سپارند به مادرم که ببردشان برای دار آبی. من که نرفته ام اما مادرم بارها رفته. هیچ هم نمی ترسد که یکی شان از آن بالای درخت بپرد رویش. حیوان است دیگر، چه می فهمد که مثلا مادرم بچه سید است. هر چند که مادرم می گفت کاری به کار ما ندارند. حتی می گفت یک روز هم که مثل همیشه رفته بوده آنجا برای بردن نذر زن های ده، از دور که می آمده یکی شان را دیده بود که کله اش را بالا آورده و انگار که منتظر مادرم باشد هی سرش را می چرخانده. مادرم خم شده و دستش را کشیده سمتش. مار هم چنبره زده بوده دور دست مادرم. مادرم می گفت تا نزدیک درخت هم دور دستش بوده به آنجا که رسیده روی تنش سر خورده و پایین آمده.
می گفت:« بعد از من مردم ده نذرشان را می سپارند به تو.» من اما هیچ خوشم نمی آید از آن درخت، از آن جاده. دلم می خواهد جاده ای که می خورد به شهر را تا آخرش بروم. هیچ هم از آن جاده که می رسد به دار آبی خوشم نمی آید. دست خودم نیست که. به مادرم که می گفتم این کار را دوست ندارم، می گفتم از دار آبی خوشم نمی آید، عصبانی می شد و وسط حرف هام دستش را می گذاشت روی دهانم که هیچ نگویم.
امروز ننه خاتون آمده بود خانه مان. پسرش رفته بود شهر. می گفت رفته پی کار. ظهری که مادرم می خواست برود پیش دار آبی، هی اصرار می کرد که من هم همراهش بروم. همیشه همین طور است. مجبورم می کند که باهاش بروم. توی راه که می رویم پسر کل حسین را می بینیم. مادرش که گفت رفته شهر. پس اینجا چه می کند؟ قلبم تند می زند. آنقدر تند که می شود ضربه هاش را شمرد. تنم می لرزد با هر ضربه اش. سرم را پایین می اندازم و نگاهش نمی کنم. تا سرم را بالا می آورم رفته است. حتی سلام هم نکرد. انگار اصلن ندیدمان. تا می رسیم، توی راه هی توی فکرم است. حتی سلام هم نکرد. چرا اینقدر با عجله راه می رفت. شاید هول شده و نتوانسته سلام کند. وقتی می رسیم سر دوراهی مادرم باز اصرارهایش شروع می شود. که چی؟ که من هم باید همراهش بروم. می گوید:
_ اگه نیای مردم فکر می کنن زبونم لال اعتقادت سست شده. نا سلامتی تو دختر بزرگمی. جانشینمی. باید دلت صاف باشه. با دل چرکین نمی شه حاجت مردم رو از دار بخوای.
حرصم می گیرد وقتی اینطور اصرار می کند. پارچه های زن کل حسین را بهش می دهم. و می گویم:
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#433
Posted: 30 Oct 2013 17:31
_ من نمی یام، خودت برو.
می نشینم سر دوراهی، کنار همان درخت چنار تا برگردد. رو به جاده ای که می رسد به شهر، تکیه ام بر درخت است. چه می شد اگر می توانستم تا ته این جاده را بروم. دیگر دلم نمی خواهد بمانم اینجا. حالم از هرچه مار است به هم می خورد. مار آبی که دیگر هیچ. کاش من هم با پسر کل حسین می رفتم شهر. توی راه هم سری می زدیم به امام زاده. خیلی وقت است که دیگر کسی به امام زاده سر نمی زند. بچه که بودم یک بار با عمه پری رفته بودم امام زاده. عمه پری این روزهای آخر عمرش دائم توی امام زاده بود. مادرم بهش گفته بوده" اعتقادت سست شده. نه که زبانم لال بگم بد است که می روی امام زاده، نه. فقط می گم اعتقادت به دار آبی سست شده. دار مراد می ده. مگه نمی بینی این همه آدم حاجت روا شده اند." اصلن عمه پری خودش به مادرم گفته بوده که از مار بدش می آید. یک بار که به اصرار مادرم رفته بود همراهش. انگار که مادرم رفته بوده کمی آن طرف تر پی کاری. وقتی که برگشته دیده که عمه خاتون نگاهش به دار آبی قفل شده. از آن روز تا وقتی که مرده نتوانسته حتی یک کلام هم حرف بزند. دلم می خواست توی راه که می رویم شهر، بروم امام زاده و النگویی که نذر کرده بودم را بیندازم توی صحن. مادرم دارد می آید. توی راه که بر می گردیم سر اینکه نرفتم همراهش اخم هاش توی هم اند. وقتی از دار آبی باهاش حرف می زنم اخم هاش باز می شوند. نزدیک خانه که می رسیم ازش می پرسم:
_اصلن این همه نذر کرده که می بری برای دار آبی به چه دردش می خوره؟ مار چه می فهمه قواره پارچه ابریشمی چیه. یا چه می دونم طلای چند عیار بهتره.
_هیس دختر. می خوای همه بفهمن دختری که من تربیتش کردم داره چی می گه؟
توی خانه که می رویم اصرار که می کنم، می گوید:
_ چه می دونم؟ هر بار که نذر کرده ها رو می برم فردای اون روز دیگه نیستشون. حالا هی بگو مار چه می فهه. اگه نمی فهمید که برشون نمی داشت.
یعنی چه؟ مار که نمی فهمد که بخواهد برشان دارد. تازه اگر هم بفهمد به چه دردش می خورد؟ پس کی برشان می دارد؟ به جز مادرم و آن مارهای لعنتی که دیگر کسی آن جا نمی رود. هیچ سر در نمی آورم.
صبح که از خواب بیدار می شوم مادرم توی رختخوابش نیست. گمانم کله سحر بیرون رفته. دیروز می گفت که می خواهد برود پیش ننه خاتون. مردم ده همه باورش دارند. اعتقادشان به خاتون بیش تراز دار آبی نباشد، کم تر هم نیست. مادرم می گفت وقتی من یک یا دو ساله بوده ام، آبله ای پخش شده بود توی ده. آبله ای که آن زمان درمان نداشته. من هم همان موقع آبله را گرفته بوده ام. می گفت مریضی ام آنقدر سخت بوده که حتی مادرم هم امید نداشته که زنده بمانم. مادرم گفته بود که وقتی دستشان به هیچ جا نرسیده، برده بودنم پیش ننه خاتون. ننه خاتون هم گفته بود درختی را می شناسد که مراد می دهد. گفته بود من را ببرند یک شب و روز زیر درخت بخوابانند. مادرم اولش هول برش داشته بوده آن همه مار را روی درخت دیده. اما بعد که فهمیده بود کاری به کار ما ندارند، من را برده بود زیر درخت خوابانده بود. مادرم قسم می خورد که دو شبانه روز بعدش خوب شده بوده ام.
مادرم می گفت می خواهد برود پیش ننه خاتون بگوید که دخترش اعتقادش سست شده بلکه کاری از دستش بربیاید. مادرم که بر می گردد توی دستش کاغذی است که با پارچه سبزی پیچانده شده. با سنجاق می زندش زیر لباسم. ظهر که می شود باز هم مجبوریم برویم پیش دار آبی. مادرم برای من نذر کرده دارد. نذر کرده ها را توی یک قواره پارچه سبز ابریشمی پوشانده.
وقتی می رسیم آنجا. من سر همان دوراهی می نشینم. تکیه بر درخت چنار. چقدر هوا گرم است. اینطور موقع ها آدم دلش هندوانه یخی می خواهد. رو به جاده، از دور کسی نزدیک می شود. گمانم باز خیالاتی شده ام. خوب که نگاه می کنم انگار نه واقعن کسی می آید. نزدیک تر که می شود، پسر کل حسین است. خودم را قایم می کنم پشت درخت. اینجا چه می کند؟ حتمن می رود شهر. اما نه، پیاده که نمی روند شهر. دارد سمت جاده ی دار آبی می آید. برای چه می رود آنجا؟ نمی ترسد بلایی سرش بیاید. او که می داند این جاده می رسد به کجا. پس چرا می رود. یک لحظه توی فکر می روم. به خودم که می آیم دیگر نمی بینمش. انگار غیبش زد.
مادرم که می آید راضی اش می کنم که خودش تنها برگردد خانه. هر چه که می پرسد چرا؟ چیزی بهش نمی گویم. می نشینم، تکیه بر همان درخت. زمین چقدر داغ شده. آنقدر منتظر می مانم تا برگردد. وقتی برگشت ازش می پرسم که اینجا چه می کرده؟ لابد دلیلی دارد دیگر. بی خودی که آن جا نرفته. شاید هم بهش گفتم که دلم می خواهد با هم برویم شهر و توی راه یک سر برویم تا امام زاده. ازش هم گلایه می کنم که چرا آن روز که توی کوچه دیدمان حتی سلام هم نکرد.
دیروز مادرش سر حرف را با مادرم باز کرده بود. گفته بود دخترتان نامزدی، چیزی ندارد؟ مادرم هم گفته بود که نه. لابد خودش مادرش را فرستاده دیگر. سر خود که مادرش نمی آید پی من.
رو به جاده که نگاه می کنم از دور دارد می آید. نزدیک تر که می شود چیزهایی توی دستش رنگ می گیرند. گمانم باز آفتاب توی سرم خوره. خودم را پشت درخت چنار قایم می کنم. چشم هام دودو می بینند. خوب که نگاه می کنم، سبزی پارچه های مادرم از دور برق می زند. توی دستش همه چیزهایی ست که زن ها آورده بودند خانه مان نذری. هیچ هم حواسش به من نیست. حالم دارد بد می شود. چشم هام سیاهی می روند. تا غروب آن جا می مانم. به خودم فکر می کنم. به جاده ای که می رسد به شهر و نه به ننه خاتون و پسرش.
دیگر هیچ چیز نمی خواهم. من فقط دلم هندوانه یخی می خواهد که کنار حوض بنشینیم و مادرم قاچشان کند. با هم حرف بزنیم از دار آبی، از امامزاده و از مسجد نیمه کاره. شاید هم مادرم را راضی کردم تا ته جاده شهر را با هم رفتیم.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#434
Posted: 30 Oct 2013 17:42
داستان کوتاه "تیمم" نوشتهی ویدا شفاف
اول چند صدا با هم بلند می شود، بعد همه از جا کنده می شویم. کف دمپایی آمنه دختر حاج اصغر است که رفته روی یک چیز لیز، سکندری خورده و سبد ظرف ها از دستش افتاده روی زمین، صدای شکستن ظرف های چینی، افتادن ظرف های روی و مسی فضای حیاط خانه را پر کرده و همه ی آدم های خانه ی بزرگ را از اتاق ها میکشد بیرون. همه دور تا دور آمنه جمع می شویم و پچ پچ می افتد بین همه و از هم یک سوال می پرسیم: "چی شده؟" از آمنه می پرسم: "چرا افتادی؟" اما قبل از اینکه جوابی بشنوم چشمم به آن ماده چسبناک کش آمده روی زمین که یک سرش به کف دمپایی آمنه چسبیده و سر دیگرش به کف حیاط، می افتد. با تعجب می پرسم: "این چیه؟" فکر کردم شاید سقز باشد، اما نیست. یا شاید شکلات است، اما نیست. ولی چند تا مورچه به آن چسبیده اند.
این بار با صدایی از ته گلویم و با یک نگاه همه را دور میزنم و می گویم: "توی این بی صاحاب مونده هیچکس نیست دو کلمه جواب بده؟"
اختر زن حاج اصغر تکانی به خود می دهد و جلو می آید، سرها به طرفش برمی گردد. چادری به دور خود پیچیده با روسری کوتاهی که نیمی از موهایش را پوشانده، با شلوار پارچه ای گلدار که با حرکت پاها روی دمپایی هایش بالا و پایین می کند و صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش در آن سکوت چند لحظه ای، بیشتر به گوش میرسد. به طرفم می آید و می گوید: "صداتو بیار پایین! چرا دور برداشتی نیمتاج خاااااانوم! خودت که بهتر میدونی این چیه؟ نکنه خودتو به خریت زدی یا به کوچه علی چپ! مگه جادو و جنبل نکردی که از شوهر پیرت بچه دار بشی تا بلکم مال و اموالشو بکشی بالا؟ ها؟ ها؟ ..." و یورش می برد و موهایم را از زیر روسریم می گیرد و می کشد. صدای قرج قرج جدا شدن موهایم را از پوست سرم می شنوم. جیغی از ته گلو می زنم و کمک می خواهم. اختر موهایم را ول می کند و محکم به زمین می زندم. درد تمام بدنم را می گیرد و او با ژست، دو تا دست به کمر مثل گلدان بی گلی بالای سرم ایستاده و تنداتند سقزش را می جود و می گوید: "خب حالا چی میگی؟ راستشو میگی یا نه ؟" حاج اکبر که هفتاد سال را رد کرده و خسته با چهره ای که درد کهنه ای در آن دیده می شود از راه می رسد و در فاصله ی میان سرفه هایش یاالله ... یاالله ... هم می گوید که با دعوای ما دوتا جاری روبرو می شود. جلو آمده و صدای خش دارش را بلند می کند و هر کدام را به اتاق هایشان می فرستد.
با دست استخوانی و چروکیده بازویم را می گیرد از زمین بلندم می کند و با خود به اتاق می برد. وقتی که از ماجرا با خبر می شود از اتاق می زند بیرون و دو تا پله ایوان تا حیاط را پایین می رود. خودم را به زحمت به او می رسانم. به ماده ی لیز و کش آمده نگاه می کند... خوب نگاه می کند... انگشت می زند ولی چیزی دستگیرش نمی شود. چهره ی درهمش را باز می کند و به کنار حوض آب رفته دو مشت آب به صورتش می زند و وضو می گیرد و چند بار ذکر می گوید و زمزمه می کند: "خدایا خودت کمک کن و این طلسم و جادو را از این خانه دور کن" و به من می گوید : "اصلا تو فکرش نباش چیز مهمی نیست. بهتره که دهن به دهن اختر هم نذاری تو حریفش نمیشی."
- اما اختر دیگه شورشو درآورده... هر روز یه چیزی رو بهونه می کنه و دعوا راه میندازه. به خدا دیگه خسته شدم. از بس طعنه ی بچه دار نشدن رو شنیدم آخه منم آدمم.
بغضم توی گلوم می ترکد و اشکم سرازیر شده تمام صورتم را خیس میکند. شوری اشک را از گوشه ی دهانم مزه مزه میکنم. با صدای آشنای مهین خانم زن همسایه که خانه شان دیوار به دیوار خانه است ساکت می شوم. حتما آمده علت سر و صدا را بپرسد و هم برای فضولی. یک راست به اتاق ما می آید. وقتی که برایش تعریف کردم با تعجب کف دستش را روی صورتش می گذارد و می گوید:" اِ! اِ! اِ! خودم دیدمش که چند روز پیش داشت میرفت پیش اون زنیکه، خدایا اسمش چی بود؟ آها ! جمیله... که دعا می نویسه و جادو جنبل می کنه. توی بازار مسگرا! حتما برای شوهر دادن دختراش میره. خودم دیدم همین دیروز غروب آفتاب نشین داشت دم در خانه نعل توی آتیش میذاشت و زمزمه می کرد که توی همین روزا برای آذر دختر بزرگش که از شوهر اولشه خواستگار پیدا بشه! حالا به تو داره میگه؟ ای زن زبون باز دغل! "
حاج اکبر نگاهی عمیق به مهین خانم و نگاهی شاید همراه با شرم به من می کند و دود سیگارش را به بالا فوت می کند، به دنبال حلقه های دودی که قبلا به بالا فرستاده بود و سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید.
از مهین می پرسم: " گفتی شوهر اولش؟ مگه اختر چند تا شوهر کرده ؟"
حاج اکبر که بهتر می بیند خودش بگوید تا اینکه از زبان غریبه بشنوم می گوید: برادرم دومیش است.
حرفش را نشنیده گرفتم.
"خدا عوضت بده ان شاءالله خیر ببینی، تورو خدا به این مرد بگو، که من بی تقصیرم و شر این زنیکه رو از سر من بکن. مثه اینه که زیارت رفته باشی. " مهین خانم هم از روی شیطنت گفت: " باشه! باشه! من تو رو خوب میشناسم. نه! تو اهل این کارا نیستی! نه نیستی! "
حاج اکبر که مرتب با خود حرف می زند: " خدایا خودت حکم ظالم را بنما! های! های! چطور مردم توفیر می کنند. یه روزی بود مردم مسلمان بودند از خدا می ترسیدند. اما امروز چی؟ کفر عالم را گرفته. "
شب از نیمه گذشته و صدا از هیچ جای خانه بیرون نمی آید، حاج اکبر از توی اتاق و از توی رخت خواب و از کنار من خود را تندی به حیاط می کشاند. خواب دیده که شاخه های درختان مو مثل مار کبری دور تنش پیچیده و زور آورده تا ترق و تروق استخوان هایش را هم شنیده و بعد ساقه ی اصلی درخت مو مثل آدمیزادی که موهایش را مثل خوشه های انگور بافته و دور سرش ریخته باشد با صدایی مثل برگشت صدا می گوید:" ای حاج اکبر باید رضایت نیمتاج را بدست آوری و گرنه همه ی این مارها و توله مارها تا قیامت، روزی هفتاد بار تو را می جوند و می خورند و عقت می کنند. " حاج اکبر که در حلقه ی مارها و توله مارها بوده نمی تواند حتی نفس بکشد. دهان را با لرزش لب هایش باز می کند و می پرسد: "چکار باید بکنم تا رضایت نیمتاج را بدست آورم. "
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#435
Posted: 30 Oct 2013 17:43
همان صدا این بار مثل رعد نعره می زند که نیمتاج بچه می خواهد. او دلش شکسته، چه بسا که نفرینت هم می کند. حاج اکبر چشمانش را باز می کند و مرا در مقابل خود می بیند. جلوی همه بغلم می کند و دست به موهایم می کشد. با هم به اتاق می رویم و به من لب به اعتراف باز می کند که بیست سال زندگی مشترک، گرسنگی مشترک و رنج مشترک کافی نبوده تا زنم را بشناسم؟ و مرا در بغل می گیرد و می گوید فکر می کنم که دیگر عشقمان پیر شده. آسمان برقی می زند و روشنایی خود را به اتاق می رساند، ترس برم داشت اما روشنایی را به فال نیک می گیرم.
حاج اکبر به خوابی عمیق فرو می رود و سعی می کند با نگه داشتن نفس هایش جلو سوت های گلویش را بگیرد. تا صبح وقت زیادی نمانده. صدای اذان گو با صدای باد قاطی می شود. آرام خودم را به حیاط می رسانم. حاج اصغر هم بیدار شده و خود را به کناره ی حوض می رساند و وضو می گیرد. صدای شالاپ شالاپ آب حاج اکبر را هم به حیاط می کشاند. ذکر می گوید و با خاک باغچه تیمم می کند و سلام برادرش را جواب می دهد. چشمش به ماده ی لزج کف حیاط می افتد که برآمدگیش بیشتر شده و مثل دمل چرکی می ماند که در باز نمی کند. و می گوید: " آخه ما توی این خونه از این چیزا نداشتیم، جادو جنبل!... خدایا خودت کمک کن. "
- ببینم شما دو تا برادر با هم چی دارید می گید.
خودم را به حوض آب که سرمای آن وقت صبح را داشت رسانده و وضو می گیرم. صدای آرام نیمتاج را می شنوم که پشت درخت با خاک باغچه تیمم می کند. به یاد نامادریم می افتم که چطور زن دوم پدرم شد و آنقدر مادرم را دق داد تا مرد و خودش جای او را گرفت. هرروز صبح با خاک باغچه تیمم می کرد. درست زمانی که من برای وضو به حیاط می آمدم و با خنده ی پر مکری لج مرا در می آورد. آنقدر تو گوش پدرم وز وز کرد که 15 سالگیم را در خانه مردی لب شکری و معتاد تمام کردم. وقتی که آذر و آمنه را داشتم گذاشت و رفت و دیگر هم پیدایش نشد. از صبح خروس خوان تا سیاهی شب در خانه کار می کردم. اگر هم دیر می جنبیدم موهایم را چنان می کشید که صدای قرج قرج درآمدن آن ها از پوست سرم را می شنیدم. بعد بالای سرم می ایستاد، سقز می جوید و می خندید. حالا این چیزها نتیجه ی وضعیه که داشتم ...
- معلوم نیست اختر این اول صبحی توی حیاط نشسته و به چی فکر میکنه، چرا نمیره نمازشو بخونه؟
با بی اعتنایی از کنارش رد می شوم. حرکت چادرم او را به خود می آورد. از جا بلند می شود که صدای گریه ی پسر کوچکش او را به اتاق می کشاند. تا چند روز حاج اکبر دمغ بود و فکری! می گفت:" تقریبا همیشه خواب می بینم توی تار عنکبوت افتاده ام " و چشمانش پر می شود از اشک. دلم برایش می سوخت.
مهین خانم است که اختر اختر صدایم می زند. او را به اتاقم می آورم برایش چایی می ریزم می خواهد بداند که چه دشمنی و چه لجی با نیمتاج دارم. می گفت: " راستشو بگو اون چیز لیزو تو توی حیاط ریختی برای جادو جنبل؟ " گفتم: " اصلا و ابدا من همچی کاری نکردم. برای اینکه می گن هر کی جادو جنبل بکنه واسه خودش نکبت داره. جادو جنبل چیه؟ آدم میباس پیشونی داشته باشه، مگه همه ی عالم جادو جنبل می کنن. اصلن میگن این کارا عاقبت خوبی نداره "
- والله اختر خانم تو اگه از گذشته ی نیمتاج خبر داشته باشی این طوری رفتار نمیکنی.
- خب حالا تو که میدونی بگو ما هم بدونیم خااااانوم.
- مگه نمیدونی که مادر نیمتاج واسه چندر غاز پول به خانه ی هرکسی می رفته و کار می کرده، اما شوهرش واسه خرج خونه اونو به باد کتک می گرفته. به قول نیمتاج هروقت هم اعتراض می کرده جواب می داده: زر نزن که میام قیافتو بهم میریزم. خدایا! محض خاطر شما زن جماعت آدم چقدر باس در دنیا مکافات ببینه و در حالی که عرق از زیر کلاه چرک مرده اش روی ریشای خلوتش راه می افتاده در نفس نفس زدن های کم جونش بنای فحش رو می ذاشته و بدتر از همه هرچی بد بوده بار خودش می کرده.
- آره راس میگی! منم یه چیزایی شنیدم. که انقدر گرد و خاک قالی مردم را تکونده که سل گرفته و یه روز اونقدر خون بالا آورده که افتاده و مرده.
والله به خدا از کرده ی خودم پشیمونم. همان روز به خدا التماس کردم، وضو گرفتم و تنها توی اتاق در را بستم، نماز خواندم و تسبیح گرداندم و گفتم: توبه کردم... توبه کردم... توبه کردم...
مهین خانم گفت: خودمونیم والله! خدا خیرشون بده این دو تا مرد را که هر دوی شما را از بدبختی و فلاکت خانوادتون نجات دادن و حالا شما بخاطر هیچ و پوچ به جان هم می افتید.
- راستش مهین خانوم حالا می فهمم که هرچی بدبختی و نکبت بیشتر باشه اعتقاد به این چیزا هم بیشتر میشه! آدم مثل علف هرزه میمونه، خیلی زود به همه چی عادت می کنه.
- ای کاش به حاج اکبر بگم که ...
دل به هم خوردگی دارم. تندی خودم را به حیاط رسانده و هرچی در درونم بود بالا آوردم و اتفاقا ریخت روی قطره ی لیز کف حیاط. سرم را بالا گرفتم از شیره ی انگورهای سوراخ شده با نوک پرنده ها روی صورتم ریخت. اختر خود را به من رسانده حالم را می پرسد و همه ی آنچه کف حیاط است را با آب و جارو می شوید.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#436
Posted: 30 Oct 2013 17:46
داستان کوتاه "دو ساعت مانده به حرکت قطار" نوشتهی ویدا شفاف
عازم مشهد بودم. از دو روز پیش بلیط رزرو کرده، چند برنامه را هم عقب انداختم. مبلغی که کنار گذاشته بودم برای خرج سفر، برداشتم. با چند نفر از دوستان و اقوام نیز خداحافظی کردم.
روز حرکت رسید. از دلشوره انگار توی دلم رخت می شستند. دلم می خواست این دلشوره گریه می شد و دیگر تمام می شد. هر وقت به ذهنم ساعت حرکت می رسید، یک چیزی از ته دلم کنده می شد. تندی ضربان قلبم قفسه ی سینه ام را به لرزه درمی آورد. شاید برای اینکه تا به حال تنهایی مسافرت نکرده بودم. ساک و دیگر وسایل را برداشتم، از در آپارتمان خارج شدم. درِ آسانسور درست روبروی درِ آپارتمان بود. فلش حرکت بالا رفتن را نشان می داد. دکمه را فشار دادم، چیزی طول نکشید که آسانسور پایین آمد. در باز شد. بداخل رفتم. صدای خانمی که اعلام می کرد طبقه هفتم، به گوشم رسید و خوش آمد گفت. در بسته شد، دکمه G را فشار دادم. تنها توی آسانسور بودم. پشت سرم روبروی در یک آینه بزرگ بود. برگشتم و رو به آینه ایستادم. دستی به سرم کشیدم. دسته ای مو از زیر مقنعه ام بیرون افتاده بود. با نوک انگشت به زیر مقنعه هُلش دادم، باز هم دلشوره داشتم. چشمم به نوشته های روی تابلوی موکتی داخل آسانسور افتاد. خود را مشغول خواندن آن ها کردم تا دلشوره ام را فراموش کنم. چراغ های کوچک کنار دکمه های طبقات با رنگ مربع هایی که در سقف به کار رفته بود در هم آمیخته و در من آرامشی مختصر ایجاد می کرد. داشتم به گذشته فکر می کردم، به آخرین باری که با همسرم به سفر رفته بودم... آسانسور ایستاد. درست بین طبقه دوم و سوم که انگار از کمر به بالا در طبقه سوم و از کمر به پایین از طبقه دوم آویزان بودم. چند دقیقه ای صبر کردم. دور خود چرخیدم. وسایل را جابجا کردم و گوشه ای گذاشتم، احساس کردم زمان ایستادن آسانسور دارد طولانی می شود. هوای درون آسانسور داشت گرم تر و سنگین تر می شد. به ضلع سمت چپ تکیه دادم، سطح صافی بود، خودم را به طرف پایین کشاندم و نشستم. سعی کردم آشفتگی افکارم را منظم و جمع کنم، تا راهی برای رفع این مشکل پیدا کنم. لرزشی توأم با مور مور در زانوهایم حس می کردم. خودم را روی دیوار آسانسور بالا کشیدم و ایستادم. به یاد کودکی پسرم افتادم که برای بازی کردن با آسانسور بالا و پایین می رفت. یکروز بهش گفتم اگر آسانسور دیگه حرکت نکرد و تو همان جا موندی چه کار می کنی؟
خیلی راحت گفت: آنقدر فریاد می زنم تا نجات پیدا کنم.
من هم همین کار را کردم. دستم را مشت کردم و محکم به درِ آسانسور می زدم و با فریاد کمک خواستم ولی انگار توی قبرستان بودم که هیچ صدایی شنیده نمی شد. دوباره خود را توی آینه دیدم که همان دسته ی مو از زیر مقنعه بیرون زده بود، به یادم آمد که همیشه همسرم می گفت جلوی موهاتو کوتاه کن. ولی من مخالف بودم چون از زیر مقنعه ام بیرون می افتاد. اما حالا به خاطر او همیشه جلوی موهایم را کوتاه می کنم.
روی لپم گل انداخته بود و رگ ها با خود خون را به سفیدی چشمام آورده بودند. از کنار شقیقه هام چند قطره عرق جاری شده بود. دکمه های آسانسور از یک تا ده را یکی یکی فشار دادم، ولی نشد. به یاد تلفن همراه افتادم که توی آسانسور آنتن نمی داد. به ساعت نگاه کردم دو ساعت مانده بود به حرکت قطار.
ای کاش تنها نبودم. به یاد چند سال گذشته افتادم که با همسر و دو تا پسرم با ماشین شخصی به مشهد رفتیم که در بازگشت در حالی که هر کدام از ما خاطره ای از سفر تعریف می کرد و یا از چگونگی زیارت کردن و نیز از دیدنی ها و کیفیت خریدمان حرف می زدیم که صدای برخورد خودروی جلویی با ماشین ما با صدای فریادمان در هم آمیخت و دیگر چیزی نفهمیدیم، تا زمانی که خود را ته دره دیدیم. دیگر همسرم با ما به خانه نیامد، فاصله دیدار من با او همان دو میلیمتر قطر شیشه قاب عکسی است که با روبان مشکی تزیین شده که او درون چهارچوبش قرار گرفته و آن را روی میزم گذاشته تا دیدار هر روزی مان فراموش نشود که نمی شود. از او برایم دو فرزند پسر و دنیایی پر از خاطره به یادگار مانده و دلباختگی و دلبستگی به او و آن چه که از او دارم. از ان پس دیگر به هیچ سفری نرفته ام.
ای کاش از پله ها پایین می رفتم. چه می دانستم که این طوری می شود.
روبروی آینه ایستادم گفتم: تا تو باشی دفعه دیگر... قیافتو نگاه کن عین دیوونه ها شدی...
حالا اگر درِ آسانسور باز نشود؟ اگر برق حالا حالاها نیاید چه می شود؟
اونا، اونا که اون بیرونند از پله ها بالا و پایین می کنند. کسی از تو خبر ندارد که این تو گیر افتادی. مثل محکومی در سلول انفرادی.
تشنگی امانم را بریده بود. شیشه آبی که همراه داشتم از داخل ساک خوراکی ها برداشتم و چند جرعه توی گلوی خشکم ریختم، قسمت جلو مقنعه ام را از زیر گلو تا روی سرم بالا کشیدم و از آب بطری به سر و صورتم زدم. کمی آرام شدم. به خدا پناه بردم.
به کفه آسانسور یک تکان داده شد. سریع از جا بلند شدم ولی دیگر تکان نخورد.
دوباره چشمم به آینه افتاد. با کمال تعجب یک دختر بچه ده یا 12 ساله توی آینه به من نگاه می کرد. پشت سرم کسی نبود. به آینه نگاه کردم. دخترک باز هم توی آینه بود، با مانتو و شلواری همرنگ لباس های من و با مقنعه ای سرمه ای که یک دسته مو از زیر آن بیرون زده بود. آنها را با انگشتم به زیر مقنعه ام فرو کردم که چشمم به حلقه ام افتاد که همیشه برایم یادآور یک پیوند خوب، یک عشق پایدار و یک دوست داشتن قلبی بود. تنها چیزی که هیچ وقت ارتباطم را با همسرم قطع نمی کند و همیشه به همراه دارمش.
از دخترک پرسیدم: تو کی هستی؟ توی آینه چه می کنی؟ گفت: مامان سکینه منو فرستاد تا به شما کمک کنم. پرسیدم: اسمت چیه؟
- لعیا!...
ولی لعیا که منم! که سرم گیج رفت و افتادم کف آسانسور. وقتی که بهوش آمدم دستانم را ستون بدن کرده بلند شدم و دوباره به آینه نگاه کردم. همسرم را توی آینه دیدم. چه لحظه خوبی بود، انگار رسیده باشم، رسیده بودم. انگار منتظر کسی بودم که بیاید و مشکل مرا حل کند.
اما او گفت: لعیا جان دیرت شده! چیزی به حرکت قطار نمانده.
خسته بودم. گرفتگی نفسم بیشتر می شد. لباسم به تنم خیس عرق بود. از بس که گرمم شده بود. نشستم و به دیوار آسانسور تکیه دادم. کم کم پلک هام سنگین شد و دیگر چیزی نفهمیدم...
نسیم خنکی روی صورتم کشیده شد و گرمای صورتم را دزدید. روشنایی نورافکن های داخل ایستگاه قطار روی من پاشیده شد و پرده پلک هایم را از روی پنجره چشمانم برداشت. سرم را بلند کردم که نگاهم به قامت همسرم افتاد که با دسته گلی از گلایول سفید که با روبان سفید و صورتی تزیین شده بود، منتظرم ایستاده بود. کت و شلوار سفید و پیراهنی آبی به تن داشت. پوست صورتش روشن، با چشمانی براق که لبخندی بر لبانش نقش بسته بود. دستم را گرفت و از جا بلند شدم احساس سبکی خاصی می کردم.
دسته گل را توی بغلم گذاشت.
گفتم: بالاخره اومدی؟ خیلی وقت است که منتظرم!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#437
Posted: 31 Oct 2013 20:04
داستان کوتاه "شکارچیان در برف" نوشتهی نسیبه فضلاللهی
قرار شد آنها دوتایی؛ شب، فرشهای هال را جمع کنند و بخاری را بردارند. اما شب قهر کردند و زود خوابیدند. صبح؛ نقاش، فرشهای هال را جمع کرد و بخاری را برداشت. بعد گچهای آشپزخانه و هال را تراشید و به دیوار حمام بتونه زد. زن از اتاق که درآمد، هال لخت بود. فقط یک جفت دمپایی دم در بود و بقیه ی هال خالی بود. نقاش، توی آشپزخانه سیگار میکشید و رنگ میزد.
زن از هال داد زد: "به دیوار نچسبه؟"
نقاش سرک کشید، گفت: "صبح شما به خیر".
زن گفت: "به شما هم به خیر. خاکسترش نچسبه؟"
نقاش گفت: "نمیچسبه" و خندید.
زن گفت: "میام الان". در دستشویی را که باز کرد، چیزی جنبید. خوب که نگاه کرد چیزی ندید. اما صدای چیزی میجنبید. خودش را -همان چیز- به جایی میمالید و میجنبید. کارش که تمام شد دید سوسک کوچکی از دیوارهی لیز کاسه بالا میآید، به لبه میرسد لیز میخورد و دوباره روی چاهک فلزی میافتد. آب را روی سوسک باز کرد. سوسک تقلا کرد. اما آب انداختش. با خودش بردش انتهای سیاهی باریکی که زن نمیدیدش و دیگر هم نمیجنبید. صورتش را خوب شست. حوله را که برداشت سوسکی از حوله افتاد.
بلند گفت: "اَه". با پا کوبید روی سنگ کف. اما سوسک نترسید. ایستاده بود و شاخکهایش را به هم میمالید. بعد از دستشویی بیرون آمد. دستهایش را با شلواری که پایش بود خشک کرد و به آشپزخانه رفت.
پرسید: "صبحانه که نخوردی؟"
نقاش همانطور که دو زانو نشسته بود و رنگ میزد، گفت: "نه هنوز". توی آشپزخانه کتری روی گاز بود و آبش قل میزد.
زن پرسید: "شما آب گذاشتی؟"
نقاش گفت: "با اجازه".
زن گفت: "کدبانویی هستی". خندیدند و آنوقت کمی هوا ابر شد. آن قدر که همه چیز به یک صبح خیلی زود تبدیل شد.
زن پرسید: "نیمرو درس کنم؟"
نقاش سرش را پایین انداخت، گفت: "نه زحمت میشه، من فقط چایی میخورم".
زن گفت: "چایی خالی که نمیشه".
توی یخچال خامه نداشتند. کره نیمه بود و همان یک دانه تخم مرغ هم شکسته بود.
زن سر و بدناش را از یخچال بیرون آورد، گفت: "پس پنیر میخوریم".
نقاش گفت: "دست شما درد نکنه". بلند شد قلم مویش را توی رنگ تابی داد. سیگارش را خاموش کرد و دوباره دو زانو نشست.
زن گفت: "یه چیزی بخور بعد رنگ بزن".
نقاش لبخند زد. دستهایش را شست و کنار در ایستاد.
زن گفت: "وایسادی چرا؟"
آن وقت نقاش، یکی از دو صندلی روبروی زن را تا دم در کشاند و رویش نشست. زن توی جفت لیوانها شکر ریخت و همشان زد. بعد روی صندلی تک افتاده نشست و شروع کرد به خوردن. نقاش هنوز روی صندلی دم در نشسته بود و پاهایش را تکان میداد. سیگارش را روشن کرد و پکی زد. بعد آرام یکی از لیوانها را از روبروی زن برداشت و دوباره دم در نشست.
زن که سرش پایین بود، بی خیال گفت: "پس صبحانه؟"
نقاش گفت: "ممنونم". آن وقت دوباره سیگار کشید. زن پنیر و نان را طرف نقاش سراند. پرسید: "چایی بریزم؟"
نقاش گفت: "ممنونم".
زن گفت: "یعنی بریزم یا نریزم؟"
نقاش مکثی کرد، بعد گفت: "ممنون، خودم میریزم".
زن خندید، گفت: "ای بابا". لیوان خالی را پر کرد. چایی از لبهها بیرون زد و روی کابینت ریخت.
زن پرسید: "کمد هم رنگ میزنی؟"
نقاش به دیوارهای آشپزخانه دست کشید، گفت: "رنگ چوب؟"
زن گفت: "نه همین رنگی، کرم یا سفید."
نقاش پرسید: "بزرگه؟"
زن گفت: "نه، توی اتاقه".
کُند پا شدند از آشپزخانه و هال گذشتند. گوشهی هال اتاق کوچکی از سرما در خودش قوز کرده بود. زن در اتاق را باز کرد. توی اتاق مرد هنوز خوابیده بود و لای پتو گم بود.
زن گفت: "اونه".
نقاش به مرد نگاه کرد که پیدا نبود و پایش از زیر پتو بیرون زده بود. گفت: "باشه" و رفت. زن توی اتاق آمد و در را بست. پردهها را باز کرد. حالا ابرها کمتر بودند و نور سستی از بالا میتابید. از آسمان برف میبارید. مرد تابی خورد. چشمهایش را باز کرد، پرسید: "نقاشهاس؟" زن سر تکان داد و به لبهایش ماتیک سرخی زد.
پرسید: "چیزی میخوری؟"
مرد گفت: "فقط شیر". به پایش نگاه کرد که در قنداق گچ بود.
زن گفت: "شیر نداریم".
مرد گفت: "پس هیچی".
آن وقت زن لخت شد تا لباس گرمتری بپوشد. در کمد را باز کرد و پشت به مرد لباسهایش را نگاه کرد. یکی را که بیرون کشید دست مرد روی شانههایش بود.
پرسید: "قهر که نیستی؟"
زن گفت: "نه، نمیدونم". دوباره پشت به مرد ایستاد تا لباسش را بپوشد.
مرد گفت: "امشب میخوابیم".
زن فهمید، اما گفت: "ما هر شب میخوابیم".
مرد گفت:" نه، با هم میخوابیم".
زن گفت: "اینو ببند". تا مرد قزنهای سینه بند را ببندد، چیزی شکست.
پرسید: چی شد؟ داد زد: "چی بود؟"
نقاش از بیرون خندید، گفت: "لیوان".
زن خندهاش گرفت. لباسش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. یک نردبان چوبی توی هال بود. نقاش هنوز سیگار میکشید و بالای نردبان بود.
گفت: "لیوان شکست".
زن گفت: "ایرادی نداره، تو پات نره".
خردههای لیوان روی کابینت بود.
زن پرسید: "چایی بریزم؟"
نقاش گفت: "تازه خوردم".
زن خردههای خشک لیوان را توی سطل ریخت و خندید. یک دفعه از توی سطل صدایی آمد، عین جنبیدن چیزی. تا نگاه کرد سوسک کوچکی از سطل بیرون آمد. زن عقب رفت، گفت: "کثافت". با پا روی زمین کوفت. اما سوسک آرام، از توی آشپزخانه به هال رفت. دوری زد و از لای باز در، داخل دستشویی شد.
زن داد زد: "بیا اینجا".
نقاش از بالای نردبان گفت: "بله؟"
زن گفت: "با شما نیستم، شنیدی؟"
مرد از اتاق داد زد: "بله؟"
زن گفت: "اسپری داریم؟"
مرد گفت: "چه اسپریای؟"
زن گفت: "حشرهکش".
مرد گفت: "نمیدونم همونجا رو بگرد".
زن از هال گذشت و توی اتاق رفت.
به مرد گفت: "نداریم".
مرد پرسید: "چی شده مگه؟"
زن لبش را گزید، گفت: "صبح توی دستشویی سوسک بود، حالا هم تو آشپزخانه".
مرد خندهاش گرفت، آرام گفت: "چند تا بوده؟"
زن گفت: "دو تا تو دستشویی یک دونه هم تو آشپزخانه".
مرد گفت: "چیزی که نیست" و سرش را دوباره توی کتاب کوچکی خم کرد.
زن دستش را مشت کرد، گفت: "اَه نکبت همه جا رو میگیره".
مرد گفت: "حالا که نگرفته." یکدفعه به بالا نگاه کرد. نقاش به دیوار سقف رنگ میزد و از توی شیشههای هال اگر هنوز ندیده بود؛ میتوانست مرد، زن و اتاق را ببیند.
پرسید: "از صبح اون بالاس؟"
زن شانههایش را بالا انداخت، گفت: "نمی دونم."
مرد گفت: "یه چیزی بپوش."
زن گفت: "منظورت چیه؟" از اتاق بیرون رفت و در را با تانی بست. نقاش بالا بود، سیگار میکشید و هنوز رنگ میزد.
پرسید: "پیدا نشد؟"
زن گفت: "چی؟"
نقاش گفت: "حشرهکش."
زن گفت: "نه، نداریم انگار.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#438
Posted: 31 Oct 2013 20:05
نقاش پک محکمی به سیگارش زد، داشت آن را میمکید. پرسید: "برم بخرم؟"
زن گفت: "مرسی، یعنی از کجا اومدن؟"
نقاش بیخیال گفت: "از فاضلاب، از لولهها، میان دیگه. شاید هم از بیرون."
زن گیج شد، منگ گفت: "آخه نداشتیم، امروز تازه من دیدم."
نقاش سیگارش را از همان بالا روی زمین انداخت، پرسید: "این همه از سوسک میترسین؟"
زن گفت: "ترس نیست. خیلی زشتن، به درد هم نمیخورن. نمیشه که هم زشت باشن هم به درد نخورن. میشه؟"
نقاش سری تکان داد، گفت: "میشه. مثل الان که شده. تازه بعدش هم میشه."
زن ترسید، همهمهای دلش را سابید و چنگ زد. پرسید: "یعنی نمیرن؟ تا عید میمونن؟"
نقاش گفت: "شما سوسکها رو میگی؟ نه بابا میرَن. تا شب میرَن."
یک دفعه نردبان چوبی تکان خورد و رنگ سفید از لبههای سطل شره زد. نقاش خندید.
زن گفت: "به خیر گذشت." از همه جای آشپزخانه بوی رنگ و اِتر میآمد. چیزهایی زیر کابینت میجنبیدند. زن چایی غلیظی ریخت و به اتاق رفت. مرد هنوز خوابیده بود. پنجره باز بود و باد پرده را آرام عقب میبرد، برمیگرداند و به جلو تکان میداد.
زن پردهی اتاق را عقب زد. از مرد پرسید: "پیدا نشد؟"
مرد گفت: "پول بده نقاشه بخره."
زن به چیز محوی در دورها نگاه کرد، تند گفت: "مگه نوکر ماس؟"
مرد گفت: "حالام که داره رنگ میزنه نوکر ماس؟"
زن گفت: "نخیر. اما نمیشه بره برای ما چیز بخره."
مرد از توی شیشهی اتاق، به نقاش نگاه کرد که هنوز به سقف رنگ میزد. بلند شد لنگی زد و در را باز کرد. گفت: "زحمت نمیشه برای ما یه چیزی بخرین؟"
نقاش به مرد نگاه کرد که پایش توی گچ بود.
بلند گفت: "اختیار دارین." از نردبان لق به دو پایین آمد.
مرد گفت: "پس پولش؟" نقاش خندید، سیگارش را روی زمین انداخت و رفت.
مرد گفت: "ماست نخره عوض سوسککش؟"، توی اتاق رفت و دوباره خوابید. به زن گفت: "تو نمیای؟" پتو را از خودش کنار زد.
زن گفت: "نه، کار دارم."
مرد به جای خالی کنارش خندید، پرسید: "چه کاری؟"
زن گفت: "یه کار مهم".
مرد نیشخندی زد و دوباره کتابش را خواند. زن پرسید: "خندهاش برای چی بود؟"
مرد گفت: "برای مهمی". زن حرفی نزد. پای پنجره نشست و آنقدر به برفی که میبارید خیره شد تا از بیرون صدایی آمد.
زن گفت: "اومدش."
نقاش داد زد: "خودم بزنم؟"
مرد جواب داد: "لطفاً."
زن آن نقطهی محو را گم کرد، گفت: "زشته. خودم میزنم."
مرد گفت: "زشت نیست. خودش دوست داره زیاد بمونه. بذار هم رنگ بزنه هم سوسک بکشه."
زن دور خودش چرخید، تند گفت:"میدونم منتظری. خیلی هم بده که منتظری".
مرد پرسید:"من منتظرم؟"
زن گفت:"ولش کن". آن وقت خواست پنجره را ببندد که مرد پرسید: "داره تلفن میزنه؟"
زن به صدای بیرون گوش داد، گفت: "بله، بگم نزنه؟"
مرد از کتابش خسته شد، پرسید: "اینجا نهار میخوره؟"
زن پنجره را بست، گفت: "نمیدونم، شاید." از اتاق بیرون رفت. نقاش توی آشپزخانه دستهایش را میشست.
زن پرسید: "تموم شد؟"
نقاش گفت: "بله" و خندید.
زن به آن لکهی دور آسمان فکر کرد، گفت: "خوب شد شما حداقل اینجا بودی".
نقاش گفت: "اما دَمارشون دراومد."
زن آهی کشید، گفت: "یه موقع نیان بیرون".
نقاش پی سیگار توی جیباش گشت، گفت: "بیرون دستشویی؟"
زن گفت: "آره. بله".
نقاش گفت: "نه همهشون مُردن".
زن پرسید: "چایی بیارم؟"
نقاش گفت: "بیار". آن وقت زن توی فنجانها چایی ریخت.
نقاش پرسید: "اون عکسه اونجا؟"
زن پرسید: "کجا؟"
نقاش گفت: "توی هال".
زن به دیوار کدر هال نگاه کرد، گفت: "نه، نقاشیه".
نقاش فنجانش را برداشت؛ به داغی چایی فوت کرد، گفت: "فکر کردم عکسه. اما خیلی قشنگه".
زن گفت: "آره قشنگه". بعد پرسید: "چیش قشنگه؟"
نقاش چاییاش را خورد، گفت: "همه چیش. برفش، این سگا با این کلاغا".
زن گفت: "بازیش هم قشنگه".
نقاش گفت: "نه، قشنگ نیست".
زن خندید، گفت: "یعنی چی؟"
نقاش دستش را دراز کرد، گفت: "اینا قشنگن". بعد پرسید: "شکارچیان دیگه؟"
زن بیشتر نگاه کرد، گفت: "آره، فکر کنم".
نقاش گفت: "همینا قشنگن. این شکارچیا قشنگن. سگا هم قشنگن".
زن پرسید: "ترسناک نیستن؟"
نقاش خندهاش را خورد، گفت:" نه، خیلی هم به درد میخورن."
زن به دیوار تکیه داد، گفت:" من ولی ازشون میترسم."
نقاش نفهمید، گفت:" از چیش میترسی؟"
زن گفت:" از اینکه میخوان شکار بشن خودشون هم خبر ندارن."
نقاش گیج شد، پرسید:" کیا رو میگی؟"
زن گفت:" اینا. این آدما که دارن این پایین بازی میکنن."
نقاش خندید، گفت: "ربطی که نداره. اینا دارن برای خودشون بازی میکنن؛ اینا هم شکارچیان، فقط همین."
زن دوباره به نقاشی نگاه کرد، پرسید: "پس چرا این همه کلاغ بالای درخت جمع شده؟"
نقاش گفت: "کجا؟" یکدفعه مرد از اتاق داد زد: "چایی نداریم؟"
زن گفت: "داریم، الان میارم".
آنوقت یکی از فنجانها را برداشت و به اتاق رفت. بیرون کلاغی قار زد.
مرد سری تکان داد، گفت: "خودشه".
زن فنجان را به دست دراز مرد داد، گفت:"خود چی؟" جایی از بیرون صدایی میآمد. چیزهایی میجنبیدند و جلوتر میآمدند.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#439
Posted: 31 Oct 2013 20:11
داستان کوتاه "خیابان 23" نوشتهی ندا نظری
قلبم مشت شده و به سینه ام ضربه می زند، ترس نمی گذارد پشت سرم را نگاه کنم و مجبورم می کند بدوم. مغازه ها، چراغ های برق، مثل باد از جلوی چشمانم می گذرند. به آن طرف خیابان می روم، به دویدنم ادامه می دهم، صدای جیغ ترمز ماشینی در گوشم می پیچد، برخورد سنگین چیزی برای لحظه ای نفسم را می گیرد. بوق های مکررش بر سکوت خیابان چنگ می زند. پشت سرم را نگاه می کنم، کسی رو به پشت، دورتر از ماشین، روی زمین افتاده!
مرده یا هنوز نفس می کشد؟ راننده دست و پایش را گم کرده، سرش را به اطراف می چرخاند و در جلوی چشمانم غیب می شود، با خودش فکر می کند که کسی او را ندیده، اما نمی داند که من او را دیده ام. چه کسی این موقع شب در این خیابان بود؟ شاید از سرعت دویدنم حضور شخص دیگری را نفهمیدم....
شب ها این خیابان وکوچه هایش پر است از ارواح، روح های سرگردان در این خیابان و کوچه هایش پرسه می زنند، حتی صدای جیغ و دادشان را بعضی ها شنیده اند،کسانی که در این خیابان می میرند روحشان تا ابد در این خیابان می ماند. بعضی شب ها در یکی از ساختمان های نیمه کاره این خیابان، صدای ناله ای می آید، صدای ناله زنی که به شوهرش خیانت کرده و شوهرش او را کشته و در زمین آن ساختمان دفنش کرده، به همین خاطر سال هاست که نیمه کاره مانده. اینجا خیابان مرده هاست.
این حس تلخ توی گلویم، این شنیده ها را در ذهنم تداعی می کند.
این فکر ها یک طرف وآن کسی که شب ها سرقفلی این خیابان را به نام خود زده یک طرف، مادرم می گفت هیچ کس او را ندیده. جز عده ای مثل نظافتچی های شب کار که نیمه شب به آنجا می روند. جز عده ای خاص شب ها کسی جرات پا گذاشتن به این خیابان را ندارد. چند بار می خواستند او را بگیرند، اما هر بار یا اتفاقی افتاده یا این که غیبش زده و پیدایش نکرده اند. عده ای می گویند روحی است که جسم دارد، بعضی ها می گویند گاهی اوقات به شکل گربه می شود، گاهی وقت ها هم به شکل زنان بدکاره. شنیده ام که هرکس اذیتش کند یا این که خانه اش را در این خیابان و کوچه ها ترک کند، نحسی می گیردش، اما مزخرف می گویند. من که باور نمی کنم.
جارو به دست در امتداد سنگفرش پیاده رو قدم هایم را می شمارم هر قدم نزدیک تر به خیابان23. فکر می کنم به آدم های این خیابان، حتی گربه هایش، چقدر هم گربه در این خیابان زیاد است. حضور خودم را این وقت شب در این خیابان باور نمی کنم، اما به لباسم که نگاه می کنم یادم می آید که برای چه این جا هستم. خودم را با ترانه ای سرگرم می کنم که نترسم، اما تصویر گربه های سیاه و چشم آبی و نگاهشان که قدم هایم را دنبال می کنند، موهای تنم را سیخ می کند. دست هایم جارو را این طرف و آن طرف تکان می دهد و سرم چشمانم را. به طرف کوچه 246 می روم، ته کوچه بن بست است، مثل کوچه های دیگر. آخر آخر کوچه، ته همان بن بست چیزی در تاریکی شب گر می گیرد، کم سو می شود و دوباره گر می گیرد. جلوتر می روم، باورم نمی شود، انگار که اوست! مردی با ریش های بلند، دست های سیاه و ترک خورده و ناخن های چرک آلود، که از لاستیک ماشین گرفته تا قوطی کنسرو و ساعت زنگی را هم آتش می زند، انگار نمی فهمد که قوطی کنسرو و ساعت زنگی چیزی نیست که آتششان بزند، اما با این حال همه را می سوزاند. لباس های سیاه تنش از کهنگی خاکستری به چشم می آیند. جلوتر می روم، بوی ریش های کز خورده اش تا نزدیکی مشامم آمده، دیگر مطمئن می شوم که خود اوست، او تنها کسی است که می تواند این موقع شب در این کوچه باشد، هنوز مرا ندیده! نگاهش نمی کنم، آب دهانم را نصفه قورت می دهم و قدم هایم را آرام به جلو برمی دارم، تا به او نزدیک تر شوم اما از خش خش جارو روی زمین غافل شده ام، فهمیده! سرش را تند رو به من تکان می دهد. من با تظاهر به بی توجهی سوت زنان کنار دیوار را جارو می زنم، ضربان قلبم تند تر شده. سرم را پایین انداخته و با گوشه چشمانم نگاهش می کنم، سفیدی چشمانش بین گونه های دودگرفته اش در چشمم سو سو می زند، ناخن هایش را با دندان می کند، انگار که عصبانی است. می خواهم به او بگویم که آمدنم به اینجا اجباری بوده و از سر ناچاری است که فرصتم نمی دهد حرف بزنم و با چشمانش که از صورتش بیرون پریده و با پاهای سیاه و برهنه به سمتم حمله می کند.
حالا فهمیده ام که راست است و از رنگ این لباس بدش می آید، به خاطر همین هم بقیه ترجیح داده اند بیکار بمانند تا اینکه زیرمشت و لگدش بمیرند. اگر بمانم و با او دست به یقه شوم، می دانم که یکی از ما می میرد و توی دردسر می افتم، از ته کوچه رو به بیرونش پا به فرار می گذارم، از شنیدن صدای پایش می فهمم که او هم به دنبالم می آید قدم هایم را بزرگ بر می دارم و نفس نفس زنان پشت کیوسک تلفنی قایم می شوم. به اول اول کوچه می رسد! سرش را در همه جهات می چرخاند، پشت سرش، داخل سطل، لای زباله ها. اما دیگر تلاشی برای پیدا کردنم نمی کند، انگار که یادش رفته باشد. به سمت باغچه جلوی بانک می رود و گل هایش را با شاخ و برگ می چیند از پشت نرده های باغچه می پرد و سمت درختی می رود و گلی رو به رویش می گذارد و برایش تعظیم می کند و به درخت بعدی می رسد و بعد هم به بعدی. لباس های پاره پوره اش را می کند، همه را می کند و دوباره می پوشد، انگار با خودش حرف می زند اما صدایش در گوش هایم گم است، می خندد از ته دل و بر چوب درخت بوسه می زند، بعد هم همان جایش می نشیند و گریه می کند با تمام وجودش. لب هایم از روی حیرت به روی هم نمی روند و خشکشان زده که برایش چه معنی دارد این کارها!
راه می روم، راه می روم و همین طور راه می روم در امتداد خیابان. از یک طرف صدای جیغ و داد زن و مردی پرده سکوت را در این خیابان دریده. در ساختمان کناری اش تصویر خنده زنی با موهای بلند بر روی پرده پنجره حک شده. صدای موزیک ماشینی که با سرعت از کنارم می گذرد برای لحظه ای افکارم را قلقلک می دهد. به کوچه333 می روم. ته کوچه تاریک تاریک است. دیگر نمی تواند در این کوچه باشد، چون تا چند لحظه پیش در کوچه 246 بود.
اما چرا دستانم می لرزند، چرا قلبم باز تند تند می زند؟ صدایی از پشت سرم می آید، تند بر می گردم اما چیزی نیست! فکر کنم خیالاتی شده ام، انگار بلای مرد ریش بلند دارد به سر من هم می آید. فکر می کنم به این که اگر او را دیدم فرار کنم یا اینکه خفتش را بگیرم و کارش را یکسره کنم. این خرافات را تمام کنم و خودم وخودش را راحت کنم و دیگر مانعی برای کارم نداشته باشم. جارو را بر سر شانه گرفته و با صدای می.... که در ته گلویم می پیچد، به ته کوچه می روم، اما دستم به کار نمی رود، صدای سوتی از پشت سرم می آید، این بار انگار که راست است! حتماً باز هم خیالاتی شده ام، اما خیالات نیست! عرق سردی از شقیقه ام سر می خورد و در یقه ام گم می شود. آب دهانم را آهسته قورت می دهم و می ایستم، پاهایم شل شده، می دانم که کارم تمام است، انگشت اشاره اش سمت ته کوچه می رود و با صدای کلفت و بریده بریده اش می گوید برو... جارو بزن. معنای کارش را نمی فهمم، سایه موهای درازش بر روی دیوار همراه قدم هایم به جلو می آید، می خواهد انتقام بگیرد، هر لحظه منتظرم گلویم را بگیرد و خفه ام کند اما نمی کند. از ترس ساعتم را هم نگاه نمی کنم، زیر چشمی که نگاهش می کنم ابروهایی پرپشت و پیوند، دماغی کشیده، لب هایی که مانند دو قلوه به هم چسبیده و چشم هایی که گوشه اش چروک
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#440
Posted: 31 Oct 2013 20:25
خورده، دستش را در لباسش فرو برده و خودش را می خاراند، مات نگاهم می کند و من روی زمین! خش خش ...
کوچه تمیزی مضاعفی به خود می بیند، مرد کنار درختی در نیمه های کوچه ایستاده، رو به درخت. با خودش حرف می زند انگار، صدای زمزمه اش به گوشم می رسد، اما نمی فهمم چه می گوید، لبخندی می زند و دستی بر موهای وز و بلندش می زند و دو قدم جلوتر می رود و صدایش به هوا می رود، چند بار می گوید نه نه نه...
سرش را به تنه درخت می کوباند و با مشت خودش را می زند، خونی باریک از پیشانی اش سر می خورد و در گونه هایش پخش می شود، گونه خیس از خونش را با دستش کنار زده و جلو می آید و بر روی پله ای رو به رویم می نشیند و چوب کوچکی را در بغل می گیرد، مثل بچه ای تکانش می دهد و با دقت خاصی کنارش می گذارد. نگاهش به من می افتد. انگار حضورم را فراموش کرده، تنه درخت را می جود با ولع خاصی، انگار که از اول تولدش چیزی نخورده باشد. هر چند لحظه ای آب دهانش را رو به من پرت می دهد، آبش از پلک هایم می چکد و روی لب هایم پایین می رود، آن همه ادعا که فلان می کنم و بهمان می کنم، شده است تنها نگاه کردنش. راه فراری نیست خیابان و کوچه خالی از آدم، حتی ماشینی هم نمی گذرد. آوایِ آرامِ شب، مرد ریش بلند را هم مات خود کرده و چشمانش به هم رفته. چوب کنارش را می بینم، پلک هایم می پرد، با خودم می گویم چوب را بر ملاجش می کوبم و خلاصش می کنم! اما برایش مرگ سختی است، بعد از کجا معلوم آسوده شوم؟ شاید باز هم زنده ماند و نمرد! این فکر ها سرم را می خاراند. باید خلاصش کنم، اگر این کار هم از دستم برود چه! مرد دیوانه به من پول می دهد! نه باید تمامش کنم، این که زندگی نشد! اصلا کاش می شد این رنگ لباس را تغییر داد، اما که نمی شود، به هر کس که بگویی خنده اش می گیرد. دلم می خواهد از این شهر بروم و تا آخر عمر جارو به دست نگیرم اما مگر می شود. اصلا لعنت به این خیابان 23 که هم خودش بن بست است و می رسد به گورستان و هم کوچه هایش که همه بن بست اند و راه به جایی ندارند، انگار تکه ای جدا شده از این شهر بی در و پیکر است، اصلا کاش می شد آن را از توی شهر جارو کنم. یاد دوستم می افتم، که چند وقت پیش نیمه شب در همین خیابان ناپدید شد و چند روز بعدش با همین لباس شبرنگ لعنتی، اما پاره پوره زیر پلی پیدایش کردند، همه می دانستند که کار مرد ریش بلند است، اما کسی چیزی نگفت. می گویند که نفرین می کند و نحسی دارد، نحسی اش هم گیراست، اما من که باور نمی کنم، همه اش مزخرف است... من هم اگر نجنبم زیر لجن های پلی دفن می شوم. بهتر است قبل از این که او کار مرا تمام کند، من کارش را یکسره کنم. چشمانش را بسته، اما پلک هایش می لرزد، نسیمی ملایم می وزد و موهای وزش را در هوا پخش می کند، قلبم دارد می سوزد از آتشی که مظلومیتش دارد. هر لحظه ممکن است که چشمانش را باز کند و فرصت از دستم برود و این بار او مرا بکشد. تمام توانم را در پاهایم جمع می کنم و آهسته بلند می شوم، چوب کنارش را برمی دارم، چشمانم را بسته ام، چوب در دست هایم می لرزد، تنها به این فکر می کنم که در این خیابان یا جای من است یا جای مرد ریش بلند. اگر زنده بماند این کار را از دست می دهم و شرط را هم به دوستانم می بازم. وقتی به خودم می آیم، چوب را کنارش رها کرده ام، چند ضربه به او زده ام و پا به فرار گذاشته ام.
قلبم مشت شده و به سینه ام ضربه می زند، ترس نمی گذارد پشت سرم را نگاه کنم و مجبورم می کند بدوم. مغازه ها، چراغ های برق، مثل باد از جلوی چشمانم می گذرند. به آن طرف خیابان می روم، به دویدنم ادامه می دهم، صدای جیغ ترمز ماشینی در گوشم می پیچد، برخورد سنگین چیزی برای لحظه ای نفسم را می گیرد. بوق های مکررش بر سکوت خیابان چنگ می زند. پشت سرم را نگاه می کنم، کسی رو به پشت، دورتر از ماشین، روی زمین افتاده! مرده یا هنوز نفس می کشد؟راننده دست و پایش را گم کرده، سرش را به اطراف می چرخاند و در جلوی چشمانم غیب می شود، با خودش فکر می کند که کسی او را ندیده، اما نمی داند که من او را دیده ام. چه کسی این موقع شب در این خیابان بود؟ شاید از سرعت دویدنم حضور شخص دیگری را نفهمیدم.
مرده یا هنوز نفس می کشد؟ اگر کمکش کردم و آخر هم مرد چه؟ آن طرف مرد ریش بلند،که معلوم نیست چه بلایی به سرش آمد، این جا هم این مرد که روی آسفالت خیابان پهن شده. با خودم می گویم نه نه... و سریعتر از قبل می دوم.
یادم می آید که هر کس این موقع شب در اینجا باشد نحسی مرد ریش بلند می گیردش، چشمانش هنوز جلوی چشمانم است، نکند که مرده باشد... با خودم می گویم، من مرد ریش بلند را زدم و فرار کردم، راننده ماشین هم به آن مرد زد و فرار کرد، هر کسی هم جای ما بود فرار می کرد. اصلا آن دیو دو سر هفت جان دارد و راحت نمی میرد فردا شب به سراغش می روم. در روز هر چقدر هم دنبالش بگردی در این خیابان و کوچه ها پیدایش نمی کنی. باز هم فکر می کنم...کاش زنده نباشد، اگر زنده باشد این بار هم کارم را از دست می دهم، هم جانم.
شب از نیمه هم گذشته، کوچه ها را یک به یک دنبالش می گردم، همه ی کوچه ها را، حتی پشت کیوسک تلفن و پشت باغچه جلوی بانک، کنار سطل های زباله، اما اثری از او نیست و ته همه کوچه ها تاریک و سیاه. دیگر یقین دارم که مرده... قلبم سرد سرد می شود، دیگر به سینه ام مشت نمی زند. نیرویی مرا به سمت خودش می کشاند، هر لحظه خودم را کنار خودم احساس می کنم که محکم مرا در آغوش گرفته و رهایم نمی کند، با چنگ هایش مرا به سمت خودش می کشاند و من به سختی خودم را به عقب می کشانم. اشک از چشم هایش بیرون زده و با حسی می گوید که تنهایش نگذارم و از او فاصله نگیرم اما من دیگر نمی خواهمش. چهره ای عین خودم دارد، انگار که خود من است، دست هایش را برایم تکان می دهد به نشانه خداحافظی و من تنها نگاهش می کنم. آدم هایی با لباس های سفید پارچه ای سفید را رویش می کشند، یکی از آدم های سفید پوش ماسکش را از صورتش کنار می زند و می گوید که دیشب ماشینی به او زده و فرار کرده...
نیمه شب است و من تنها در خیابان23 . گربه ها بر روی دیوار ها خوابشان برده. دیگر خیالم راحت می شود که او نمی آید و من هم برای همیشه در این کوچه می مانم، خیابان23 خالی از هر آدم و جنبنده و گاه گاهی ماشینی با سرعت می گذرد. از دور کسی می آید، مردی با ریش های بلند، دست های سیاه و ترک خورده که با دندان ناخن هایش را می کند. انگار که عصبانی است...!
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟