ارسالها: 14491
#441
Posted: 31 Oct 2013 20:37
داستان کوتاه "بعد از نیمه شب" نوشتهی مهرک زیادلو
نشسته بودم روی صندلی، همینجا درست رو به روی تلویزیون و داشتم توی کوچه را نگاه میکردم. پایم را به دیوار اتاق تکیه داده بودم و تخمه میخوردم. گاه گداری هم کانال را عوض میکردم و در پارکینگ و توی آسانسور را می پاییدم. پوست تخمه ها را تف میکردم روی میز و پاشنه پاهایم را به دیوار می زدم. چشم هایم را از بس مالیده بودم، اشک آورده بود.
این مدتی که اینجا هستم بس که به این تلویزیون کوفتی نگاه میکنم چشم هایم می سوزد. تنها خوبیاش این است که بدون این که مجبور شوم پایم را بیرون بگذارم، میتوانم توی آسانسور و بیرون ساختمان را ببینم و مواظب رفت و آمدها باشم.
دیدمش. رو به روی آینه آسانسور موهایش را مرتب کرد و لب هایش را به هم مالید. دستم را روی پلک هایم فشار دادم و خم شدم و صورتم را جلوتر بردم. شال نازکی روی دوشش انداخته بود. این موقع شب میخواست بیرون برود. بدو رفتم توی لابی و در را برایش باز کردم. تاکسی تلفنی خبر کرده بود.
مرا که دید، لبخندی زد و گفت: «خسته نباشی.»
شب بخیری گفتم و در شیشه ای را نگه داشتم تا بیرون برود. تق تق پاشنه کفش هایش توی گوشم پیچید.
خواستم بگویم این موقع شب تنها میروید؟! اما طبق معمول خفه شدم. چراغ جلوی در روشن بود. آنقدر ایستادم تا سوار ماشین شد. وقتی سوار میشد، دامن لباسش بالا رفت و ساق پای برهنه اش زیر نور چراغ بیرون افتاد. به راننده چیزی گفت و ماشین حرکت کرد.
تا موقعی که چراغ های عقب ماشین توی پیچ کوچه گم شود، روی پله ها ایستادم و چند تایی هم تخمه شکستم. گربهی لاغری روی مخزن زباله نشسته بود و کیسه های سیاه را پاره میکرد. فراری اش دادم و تو آمدم.
اگر دست من بود نمیگذاشتم پایش را بیرون بگذارد. ولی این آدم ها با ما فرق میکنند. زن جماعت هر غلطی دلش بخواهد، میتواند بکند.
شب نشینی هایشان اغلب دیروقت شروع میشود. آخر هفته ها هم که تا بوق سگ بیرونند. تازه اگر خانم میهمانی رفته باشد؟! اینها که کسی بالای سرشان نیست، خودش هست و خواهرش! از روزی که اینجا آمدند فقط خودشان دو تا بودند. خواهره میگوید، شوهر دارد. مهندس هم گفت، شوهره خواهره را دیده است. حالا کی یا کجا؟! من نپرسیدم.
مهندس همه جیک و پیک شان را میداند اما خوب، خودش هم از قماش همین هاست. ما که از روزی که آمدند، یک بار هم شوهره را ندیدیم. حتی یک روز هم سر و کله اش پیدا نشد. اصلا هیچ مردی بالای سرشان نیست. جز آن پسرهی الدنگ که مثل دخترها موهایش را پشت سرش جمع میکند. مثل این که خیلی هم با هم صمیمی اند!
اینها یکی دو ماه بعد از این که مهندس دستور داد، این جا بیایم، آمدند. توی اسباب کشی هم فقط همین پسره همراهشان بود. هیکل لاغری دارد و عینک می زند. دلم نیامد وسیله های سنگین را دستش بدهم. ترسیدم، جانش بالا بیاید. همه ی حمالی ها را خودم کردم. اسباب و اثاثیه شان زیاد بود. از همین چیزها که زن ها دوست دارند و جمع میکنند. هر روز هم بیرون میروند و باز از همین خرت و پرتها میخرند. چراغ رومیزی، گلدان، تابلوی نقاشی... .
پسره ، دست کرد و انعامم داد. مچ دستش مثل دخترها لاغر و سفید بود. بعد از آن هم هر شب سر می زند. درست راس ده شب. الان هم لابد بالاست. با خواهر بزرگه تنها نشسته اند و لاس می زنند.
چند بار بهش فرمان دادم تا ماشینش را پارک کرد. پارکینگ شان پشت ستون است. درست کنار پارکینگ این یاروی طبقهی دوم. برای پارک کردن جای راحتی نیست. پسره خیلی عقب و جلو کرد تا جای ماشین میزان شد. خواهره تا دید دارم به پسره فرمان می دهم، گفت: «آقا یوسف! یه دقه بیا به من کمک کن.»
یک کارتون پر از شکستنی توی دستش بود و می خواست با آسانسور بالا برود. کارتون را گرفتم و برایش توی خانه بردم. وسط سالن گفت: « بذارش رو میز. »
همان وقت بود که این یکی را دیدم. از یکی از اتاق ها بیرون آمد. خانه شان همیشه خدا تاریک است. وسط روز پرده ها را می بندند و چراغ سالن هم هیچ وقت روشن نیست. آن روز هم همینطور بود. پرده های سالن همه کلفت و تیره بودند. چند دقیقه طول کشید تا چشمم به تاریکی عادت کرد و دختره را دیدم. بند سینه بندش از یقه ی بلوز بیرون افتاده بود. مرا که دید اصلا به خودش زحمت نداد، خودش را جمع و جور کند.
شب ها که آشغال های واحدها را جمع میکنم و بیرون میگذارم، می روم وسط کوچه و پنجره شان را نگاه میکنم. ساختمان سر نبش است و جنوبی است. پنجره ها رو به کوچه باز می شوند. مال این ها بیشتر شبها تاریک است. گاه گداری نور ضعیفی پیداست و فقط سایه شان را می بینم که زیر نور چراغ دیواری از آشپزخانه توی سالن می آیند یا برعکس. تمام شب و حتی روزها پرده ها بسته است.
کارتون را که روی میز گذاشتم، یواشکی نگاهی به دختره و بعد به اتاق خواب ها انداختم. وسط یکی از اتاقها تخت خواب بزرگ دو نفرهای دیدم با روتختی صورتی و بالشهای بزرگ. دو تا دختر تنها تختخواب دو نفره دارند؟!
همان اول که پسرهی زپرتی را دیدم، فهمیدم با اینها نسبت قوم و خویشی ندارد، ولی ویرم گرفت، مطمئن شوم. به خواهر بزرگه گفتم: «پارکینگ اینجا برای آقاتون راحت نیست.»
از آشپزخانه چاقویی آورده بود تا طناب دور کارتن را باز کنم.
گفت: «همسرم تهران نیست.»
بعد هم دیگر چیزی نگفت. این آدم ها خیال میکنند از دماغ فیل افتاده اند. عارشان میکند با آدم حرف بزنند. چند دقیقه ای حرفی نزدم. فقط شکستنی ها را یکی یکی از کارتون بیرون آوردم و روی میز چیدم.
وقتی روسری اش را باز کرد و روی پیشخوان آشپزخانه انداخت، موهایش را دیدم. از موهای من هم کوتاه تر بود. بر عکس این یکی که موهای بلندی دارد. خواهره رفت توی آشپزخانه و به او اشاره کرد. او هم آمد کنارم. بوی خوبی میداد. باقی ظرف ها را کمک کرد، بیرون بیاورم. چند بار دست هایش به دستم خورد اما انگار، عین خیالش نبود. شاید هم خوشش آمده بود!؟ خواهره توی آشپزخانه با ظرفها سر و صدا راه انداخته بود. از رو نرفتم و گفتم: « آقاتون زن خوبی داره. اسباب کشی کار زن جماعت نیست. »
خنده ای کرد و گفت: « یادت باشه وقتی دیدیش حتما بهش بگو.»
هنوز هیچی نشده با من صمیمی شده بود. این ها اینطوری اند. یک وقت، یک وقت طوری رفتار میکنند، که انگار اصلا تو را نمی شناسند و یک موقع هم عشق شان میکشد و با تو پسرخاله می شوند.
خندیدم و گفتم: « ماشالله این آقایی که پشت فرمان بود، خیلی هوای شما رو داره »
ابروهایش را در هم کشید و با یک لحن جدی، برگشت و گفت: « همسرم این مدت خیلی گرفتاره. الانم رفته ماموریت. تا برگرده برادرم میاد و میره »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#442
Posted: 31 Oct 2013 20:47
میخواستم بپرسم کجا؟ ولی تا آمدم بپرسم، پسره داخل شد و گفت چند تا خرده ریز دیگر را از پایین بیاورم. من که خر نیستم پسره اصلا شبیه شان نیست. عصر وقتی داشت میرفت، جلوی در ایستاده بودم و باغچه را آب می دادم. دستی به شانه ام زد وگفت: « دستت درد نکنه، آقا یوسف، خواهرم اینا کاری داشتن هواشونو داشته باش. من از خجالتت در میام. » دستم را گرفت و چند تا اسکنان سبز توی مشتم چپاند. شمردم، پنج تا بود. جز این پسره با هیچ کس رفت و آمدی ندارند. اگر واقعا برادرشان باشد، حاضرم سرم را بدهم. خواهر بزرگه هم خیال نمیکنم، شوهری داشته باشد. هر بار که چیزی میخرند، بدو میروم و برایشان تا بالا می آورم. اگر پایین شهر بود همسایه ها تا سر از کار این دو تا در نمی آوردند ول کنشان نبودند. اما این جا فرق میکند. کسی به کسی نیست. هیچ وقت این یکی را با کسی ندیده ام اما حتم دارم سر این هم جایی گرم است.
آقا مهندس پشت در است. ایناها از تلویزیون، ماشینش پیداست. باید بروم، در را برایش باز کنم. در پارکینگ خراب شده، چشم الکترونیکش ایراد دارد. آجر این ساختمان را ما بالا انداختیم. از پی ساختمان بگیر تا نمای دیوار. اما از سیستم الکتریکش و دوربین مدار بسته، من فقط نشستن جلوی تلویزیون را میدانم. معلوم نیست در پارکینگ چه مرگش است؟! برای ما شده قوز بالای قوز. باید هر ساعت شب که یک کدامشان میآیند، بیرون بپرم و در را برایشان باز کنم و ببندم.
مهندس دستش را روی بوق گذاشته و ول نمیکند. پوست تخمه را تف میکنم روی میز و بدو میروم توی پارکینگ. سلام میکنم و کنار در می ایستم تا ماشین وارد شود.
« حواست کجاست یوسف؟ »
کمربندم را سفت میکنم و میگویم: «ببخش آقا. پایین بودم.»
« امروز برای در پارکینگ نیومدن؟ »
« نه آقا، زنگ زدم گفتن فردا عصری یه نفر میاد.»
«اُکِی»
مادر آقا مهندس هم همراهش هست. جلو نشسته. از قیافه اش پیداست حالش خوش نیست. مستقیم به جلو نگاه میکند. انگار نه انگار مرا دیده است. فکر کنم باز مرضش زده بالا. حوصله ندارم پیرزن را کمک کنم. هر لحظه ممکن است، دختره برگردد و بدون این که من ببینمش از در ورودی بالا برود.
« زود باش یوسف، بجنب! »
قدم هایم را تندتر میکنم.
« یواش، یواش، پای راستشو بذار زمین. عیب نداره، همینطوری ببرش. »
« آخه، آقا کفشاش »
« عیب نداره، خودم برشون میدارم. ول کن پسر، تو ببرش تو آسانسور. می برمش خونه ی خودم. اکی. در آسانسور رو هم نگهدار تا من بیام. »
مادرش سنگین شده. به نظرم سنگین تر از هر باری که بلندش میکردم. عصایش را دست چپم میگیرم و با دست راست بازویش را دور گردنم می اندازم. میترسم زیاد فشارش بدهم تا جیغش در بیاید. وقتی حالش خوب است خودش بالا و پایین می رود اما امشب از آن شب هاست. پاک قاطی است. روز اولی هم که دختره را دیدم حال پیرزن خراب بود. یادم است تازه راه پله را شسته بودم و زمین شوی دستم بود که دختره پایین آمد. میخواست با ماشین، برود. تند، زمین شوی را کنار گذاشتم و رفتم تا به دختره فرمان بدهم. شانس آشغالم، یکهو در آسانسور باز شد و همین پیرزن -مادر آقا مهندس- توی پارکینگ آمد. آن موقع نمیدانستم کیست؟! با خودم گفتم نگاه کن یوسف! این پیرزن هاف هافو میخواهد پشت ماشین بنشیند!
دکمه های مانتواش را بالا و پایین انداخته بود و یک دسته از موهای وزوزی اش توی صورتش ریخته بود. مرا که اصلاً آدم حساب نکرد. نگاهی به دور و ور انداخت طوری که انگار پارکینگ خانه را برای اولین بار می بیند. همان موقع چشمش افتاد به لک روغنی که زمین را سیاه کرده بود. روغن سوزی مال نیسان نفیسی است. طبقهی سوم می نشینند. لک روغن را خودم دیده بودم. تا متوجه شدم پیرزن دارد به لکه نگاه میکند، فرز رفتم توی اتاق و با یک کهنه و شیشهی نفت برگشتم. کنار پای پیرزن روی زمین نشستم و شروع کردم به پاک کردن لکه.
رو به من کرد و گفت: « چرا یه مقوا نذاشتی اینجا، زمین کثیف نشه؟ »
گفتم : « الان پاکش میکنم حاج خانم! »
پشتش را به من کرد و دور ستون وسط پارکینگ چرخید. دوباره برگشت کنار من و گفت: « چرا یه مقوا نذاشتی؟ »
آن موقع نمیدانستم عقل درست و حسابی ندارد. گفتم: « حاج خانم، الان پاک میشه. »
چیزی نگفت. فقط جلوی دختره عصایش را روی شانه ام زد و گفت « من میخوام برم بیرون. »
کمی مکث کردم. دختره داشت نمیدانم توی ماشین چه کار میکرد که هنوز راه نیفتاده بود؟! با عجله گفتم: « اشتباه آمدی حاج خانم! در خروجی یه طبقه بالاتره. »
نگاهی به من انداخت و حرکتی نکرد. از آن فاصله نزدیک، چشم هایش حالت خاصی داشت. فهمیدم، پیرزن بفهمی نفهمی قاطی است. آسانسور را نشانش دادم و گفتم: « برو بالا. برو اون تو، برو بالا » و نگاهی به ماشینی که داشت استارت می زد و راننده اش انداختم.
لنگ لنگان سمت آسانسور رفت و به نظرم همان جا بود که زمین خورد. تا بیایم و به خودم بجنبم دختره تند تند از ماشین پیاده شد و زیر بغل پیرزن را گرفت ولی بس که ظریف است، زورش نرسید. من پیرزن را مثل پر کاه بلند کردم و بالا بردم. دختره هم تا بالا آمد و کلی هم به من، دستت درد نکنه، گفت. از آن موقع، مهندس، هر بار که حال مادرش خراب میشود، صدایم میکند. مثل الان.
جلوی واحد شان، مهندس میگوید: « من درو باز میکنم تو بیارش تو »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#443
Posted: 31 Oct 2013 20:48
وقتی همهی هیکل پیرزن را داخل خانه میکشیم با پایم در را می بندم. مهندس به اتاق خواب خودشان میدود و تخت را مرتب میکند. با هم مادرش را روی تخت میخوابانیم. پیرزن همیشه بوی خوبی میدهد هر وقت این بو را می شنوم یاد مادر مهندس میافتم. یک بویی مثل پوست پرتغال. دختره را هم از بوی عطرش می شناسم.
خیلی وقت ها که سرگرم شستن راه پله ها هستم از بوی عطر متوجه میشوم باز بیرون رفته. دو تا دختر جوان از کجا اجاره این خانه را میدهند؟ شاید ارثی چیزی بهشان رسیده؟! شاید هم خدا میداند؟! زیاد هم بعید نیست.
روزی که رفتم شیشه های اتاقهایشان را پاک کنم، فقط او خانه بود. چهارپایه و شیشه شور را برداشتم و بالا رفتم. اما وسط راه دوباره دکمه آسانسور را فشار دادم و برگشتم توی اتاقم. پیراهنم را عوض کردم و موهایم را خیس کردم و از راست به چپ خواباندم تا وسط سرم کمتر معلوم شود. بالا که رفتم، یادم افتاد دستمال را جا گذاشته ام. دوباره پایین آمدم. خودش در را باز کرد. همین طور بدون حجاب با یک تاپ و شلوار جین.
گفت: « آقا یوسف، شیشه ها رو که شستی، بالکن رو هم بشور. » بعد هم رفت توی اتاق خودش و پشت کامپیوتر نشست. داشت نمیدانم با کامپیوتر چه کار میکرد؟! رفتم توی همان اتاق و چهار پایه را هم دنبال خودم کشیدم.
گفت: « آقا یوسف از اون اتاق شروع کن، تا من کارم تموم شه. » و لبخند زد.
چهار پایه را به اتاق بغلی بردم. حتی یک کلمه هم حرف نزدیم. اصلا من آن روز لال شده بودم. او هم وقتی کار من توی یک اتاق تمام میشد و به اتاق دیگر می رفتم، اتاق را خالی میکرد و توی سالن یا یکی دیگر از اتاق ها مدام با تلفن حرف می زد. خیلی گوش کردم اما چیزی نشنیدم. خیلی آهسته حرف میزد. وقتی کارم تمام شد، او هم حاضر شده بود و میخواست بیرون برود. لباسش تنگ و چسبان بود و مثل امشب فقط یک شال باریک مثل نوار روی سرش انداخته بود. دختر سالم اینطور لباس نمی پوشد. خواهر بزرگه هم عین خیالش نیست. خودش از این یکی ولنگ و وازتر است. پریشب، آخرهای شب، آن پسره با موهای دم اسبی سراغم آمد. تازه غذا خورده بودم و چشم هایم سنگین بود. خانم لاجوردی برایم غذا کشیده بود. شوهرش، حاجی طبقه اول است. خودشان کاروان حج دارد. زائر می برند مکه. شب های جمعه به صدای قرآنشان گوش میکنم و اشک توی چشم هایم جمع میشود. این موقع ها عجیب دلم میگیرد و برای خودم دعا میکنم. برای سلامتی مادر مهندس. حتی برای این ها هم دعا میکنم. برای خانم لاجوردی هم دعا میکنم. دلم نمیخواهد بگویم ولی چند بار که شیشه های اتاق خواب ها را پاک میکردم، از بالکن پشت خانه بوی تریاک به دماغم خورد. حالا مال این هاست یا یکی توی این کوچه! به من مربوط نیست.
این پسرهی ریقو یک شب آمد سراغم وگفت: « یوسف، تلفن ما هنوز وصل نشده، بوق نداریم »
داشتم در ساختمان را دستمال میکردم.
گفتم: « آقا مهندس گفت، هر دو تا خط وصله! »
« نه عزیزم، هیچ کدوم نیومده. »
خواستم با پسره بالا بیایم. گفت: « نمیخواد بیای فقط خواستم بدونم در جریانی یا نه؟! »
فهمیدم خوشش نمیآید توی خانهشان بیایم.
گفتم : « باشه آقا هر چی شما بگید. الان از اتاقم زنگ میزنم آقا مهندس خودش بیاد. »
« نه نمیخواد، من دارم میرم. خواهرم خودش شماره مهندس رو داره. زنگ میزنه. »
با عجله خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. ماشین خودش را بیرون گذاشته بود. حتم دارم نمیخواست آقا مهندس او را ببیند. تا حالا هم با همدیگر روبرو نشده اند. آدم تا یک جای کارش نلنگد از مردم فرار نمیکند. ولی من با این که این جا مسئولیت دارم، چیزی نمیگویم. به من مربوط نیست. هر غلطی میخواهند بکنند. مهندس که کور نیست. حتی وقتی نفیسی- مستاجر طبقهی سوم- با یک عالم جعبه انگور که پشت نیسانش چیده بود، توی پارکینگ آمد، لام تا کام حرف نزدم. جعبههای انگور را خودم کمک کردم تا بالا ببرد. شمردم شش جعبه انگور قرمز. فردایش هم انگور سفید آورد. آن هم شش جعبه. این نفیسی اولین کسی بود که اینجا دیدم. یادم هست تازه آمده بودم و داشتم پادری ها را می شستم. نفیسی توی ماشین اش نشسته بود و سر طاسش از پشت ستون معلوم بود. به نظرم تا آنجا که میتوانست پایش را روی پدال گاز فشار میداد. ماشین با سر و صدای زیاد روشن میشد ولی چند دقیقه بعد به پت پت میافتاد و خاموش میکرد. کنار ماشین، جعبه ابزار روی زمین ولو بود. نفیسی سرش را از شیشه بیرون آورد و صدایم کرد. دستهایم را با شلوارم خشک کردم و جلو رفتم. پاهایم توی دمپایی خیس سر خورد.
پرسید: « رانندگی بلدی؟ »
سرم را تکان دادم. پیاده شد و گفت: « بشین پشت رل، هر وقت گفتم، استارت بزن. »
و خودش کاپوت ماشین را بالا داد و خم شد روی موتور.
توی ماشین بزرگ و جادار بود. دستم را روی فرمان گذاشتم و استارت زدم. نفیسی از پشت کاپوت پیدا نبود. فقط صدایش را میشنیدم که هر بار بعد از دستکاری موتور داد میزد: « بزن »
روی صندلی جلو ماشین، یک شیشه آب معدنی و چند تا سی دی فیلم افتاده بود. داشتم سی دی ها را زیر و رو میکردم که یکهو دختره را دیدم. در ماشینشان را باز کرد و دنبال چیزی گشت. سر خود استارت زدم و پایم را روی پدال گاز فشار دادم. ماشین با صدای بلند موتور روشن شد. نفیسی داد زد: « مرسی! مرسی! »
آمد کنار پنجره و تشکر کرد. بلند گفتم: « کاری نکردیم آقا! »
از ماشین پایین آمدم. دیدم که دختره در ماشین خودشان را بست و به طرف ما برگشت. همان موقع نفیسی دستم را گرفت و به طرف ماشین کشاند. به سی دی فیلم های روی صندلی اشاره کرد و گفت: « اگه اهل فیلمی. من زیاد دارم. هر وقت خواستی بگو فهرستشو بدم. فقط دیدی، بهم برگردون. سالم.»
وقتی ماشین را دور زدم و این طرف آمدم، دختره رفته بود. انقدر ایستادم تا نفیسی از در بیرون رفت. فیلم هم ازش نگرفتم. کجا میخواستم نگاه کنم؟! بعداً هم که جعبه های انگور را دیدم، خیلی هم خوشحال شدم که چیزی از او نگرفتم. لابد آن روز هم سرش گرم بود که یکهو هوس کرد، دست و دل بازی کند!
مهندس کاری به کار هیچ کدام شان ندارد. اجاره اش را میگیرد و بس. من هم کاری ندارم. مثلا الان که اینجا نشسته ام و تخمه میخورم، این مرتیکهی طبقه دوم از تلویزیون پیداست. همین به اصطلاح دکتر!
میدانم چرا آن قدر چپ و راست جلوی در پارکینگ قدم میزند. اما به من مربوط نیست. مشکل خودش است و پسرش.
کانال را عوض میکنم و میروم روی آسانسور. از بس تخمه خورده ام تشنه ام شده. بلند میشوم و یک لیوان چای میریزم و دوباره جلوی تلویزیون مینشینم. دوباره کانال را عوض میکنم. روبروی پله ها هم کسی نیست. نصف شب شد و این دخترهی ولگرد هنوز برنگشته. یک بار دیگر کانال را روی در پارکینگ بر میگردانم. دکتر همینطور ایستاده است. یقین، پسرش باز یواشکی کلید ماشین را برداشته و اینطور خون خون آقایش را میخورد. پسره ده سالی از من کوچکتر است. از آن سوسول هایی که مدام به قر و فرشان میرسند. صندلی ماشین را طوری میخواباند که موقع رانندگی فقط موهای سیخ سیخش پیداست. حالا هم که خوب آقایش را کاشته.
یکی دوبار صدای دعوایشان را از بیرون در شنیده ام. با این حال به من ربطی ندارد. دیگران که کر نیستند. هر چه من میشنوم آنها هم میشنوند. من مسئول دعواهای خانوادگی نیستم. قانون ساختمان میگوید، باید نیمه شب در را قفل کنم. مشتی به کمرم می زنم و از روی صندلی بلند می شوم. پوست تخمههای روی میز را توی لیوان چای می ریزم و دمپایی های پلاستیکی ام را می پوشم. لخ لخ کنان میروم روی پله ها.
دکتر صدای در را که میشنود سرش را برمی گرداند. سلامی می دهم و میگویم: «میخوام قفل کنم. کلید دارید؟» دستش را توی جیب شلوارش میبرد و بعد دستش را روی سینه اش میکشد. نگاهی به پنجرهی طبقهی دوم می اندازد.
« قفل کن. خانم بیداره.»
از پله ها پایین میآیم و وسط کوچه می ایستم. هیچ خبری نیست. چراغ های سر کوچه سوخته و روشن نیستند. مثلا این جا بالای شهر است.؟! فقط چراغ سر در ساختمان روشن است. تا سر خیابان تاریک تاریک است و گاه گداری چراغ ماشینهایی که رد میشوند، کوچه را روشن میکند. از نیمه شب گذشته و دخترهی احمق هنوز نیامده. ماشین برادر قلابیشان هم جلوی در نیست. لابد وقتی به مادر آقا مهندس کمک میکردم، رفت. گربه ها توی مخزن آشغال جیغ و داد میکنند. بر میگردم سمت خانه و چند دقیقهی دیگر می ایستم. جناب دکتر می رود سمت خیابان و دست از پا درازتر بر میگردد. تقریبا کنار پای او روی سکوی جلوی در می نشینم. دکتر همینطور که ایستاده است، کمی خودش را کنار میکشد. مردک خیال میکند من نجسم. دوباره نوبت اوست. تا صدای ماشین به گوشش میخورد میرود تا سر کوچه و بر میگردد. دستم را توی جیب شلوارم فرو میکنم و چند تا تخمه بیرون میآورم و شروع میکنم به شکستن. دکتر نگاهم میکند. مشتم را طرفش میگیرم و میگویم: « نمیخوری آقای دکتر؟»
لابد دارد به ناخن های سیاهم نگاه میکند. انگار حواسش نیست. دستم را تکان می دهم و میگویم: « آقای دکتر، تخمه!» دستش را به سمتم دراز میکند. تخمه ها را توی دستش خالی میکنم و خودم را جمع و جور میکنم تا او هم روی سکو جا شود. می نشیند کنارم. چفت من. هیچ کدام حرف نمی زنیم. فقط صدای تخمه شکستن هم دیگر را میشنویم و هر دو به سر کوچه نگاه میکنیم. نمیدانم تا کی؟ تا وقتی دختره برگردد؟! تا وقتی سر و کلهی پسر دکتر پیدا شود؟! نمیدانم؟! تا هر وقت بعد از نیمه شب.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 6368
#444
Posted: 31 Oct 2013 21:50
داستان "کبوترهای تراس" نوشتهی احمد داوری
باریکهی نورِ صبح خودش را به زور از لای در نیمه باز تراس وارد آشپزخانه میکند. سوز سرما با نور خورشید میپیچد توی آشپزخانه. نوک پاهایم دارند بیحس میشوند. کبوترها توی تراس وول میخورند و مشغول همنوایی ارکسترشان هستند. چند سالی میشود که هر روز، ساعت هفت صبح همین بساط برپاست و کبوترها میآیند اینجا. مادربزرگ بود که پای کبوترها را به تراس خانه باز کرد. میگفت:"چه عیبی دارد؟ مزاحمتی که برای کسی ندارند. هم خیر است و هم ثواب". هر روز صبح میرفت سر وقت کیسهی گندمها و یک مشت میریخت توی تراس.
توی هال که میآیم پدر در را با شدت به هم میکوبد و میآید داخل. کتش را که به جالباسی آویزان میکند بدون یک کلمه حرف میرود توی آشپزخانه. مینشیند پشت میز. نفس نفس میزند، انگار که همهی پلهها را دویده. سیگارش را روشن میکند. همه جا ساکت است. یک طوری که میشود صدای گر گرفتن رشتههای تنباکو را شنید.
حالِ پدر مثل وقتی است که او را شش ماه از شرکت انداخته بودند بیرون. ساکت و عصبی، با سیگار کشیدنهای پشت سر همی که کبریت، میشود همان سیگار قبلی. از اول صبح هم شروع میکند. آن یکی دستش را میبرد لای موهایش و وقتی بیرون میآورد چند تار مو میریزد روی میز ناهارخوری. مادر با موهای ژولیده و چشمهای پف کرده دارد با پوست ناخنش بازی میکند. چند بار به صورت پدر نگاه میکنم. میخواهد حرف بزند؛ لبهایش به هم میخورد، اما حرفی شنیده نمیشود. انگار کلمهها، وزنههای سنگینی شدهاند داخل دهانش.
بالاخره که به حرف میآید میپرسد: "آخرین بار کی در خانه را قفل کرده؟" یک طوری پشت میز نشستهام که انگار پدر بازجوست و من متهم. حس میکنم نقطهی برخورد همهی نگاههای جهانام. "من" گفتنام بین لرزش دستهای پدر گم میشود، بین خاکستر سیگارش که میافتد روی میز. مادر پوست دور ناخنش را با دندان میکند و دستش خونی میشود.
میگویم: "اصلاً شاید رفته باشد پارک. همان پارکی که عصرها با هم میرفتیم." میگوید آنجا هم رفته اما مادربزرگ نبوده. نه آن لحظه، نه تا چند ساعت بعدش که زیر باران نشانی مادربزرگ را به مردم گفته و پرسیده که او را دیدهاند یا نه.
دفعهی قبل که مادربزرگ بیخبر رفته بود بیرون، پدر بر میگشته خانه و اتفاقی او را توی پارک دیده بود. همین شده بود که شبها در خانه را قفل میکردیم. پریدن پلک پدر را که میبینم دیگر نمیتوانم بگویم دیشب مادربزرگ مثل هرشب دیده که بعد از قفل کردن در، کلید را میگذارم داخل لنگه چپی کفشهای پدر. نمیتوانم بگویم چون فکر میکردم مثل همیشه یادش برود اهمیتی ندادم.
چند ماه پیش که با مادربزرگ داشتیم آلبوم عکسها را نگاه میکردیم همین که به عکس خودش و پدربزرگ رسیدیم دیدم که دستش را چند بار روی عکس میکشد. هر دو، توی عکس دو طرف یک درخت بید مجنون ایستادهاند و انگار هر دو گفته باشند "سیب" لبخند زدهاند به دوربین. انگار پرت شده باشد به پنجاه سال پیش گونه هایش سرخ بود و دستپاچه با روسریاش بازی میکرد. میگفت وقتی با پدربزرگ نامزد بوده این عکس را گرفتهاند. درست کنار این درخت. روی آن صندلی چوبی نشستهاند و برای خودشان ساعتها حرف زدهاند.
مادر بالاخره به حرف میآید و میگوید وقتی رفته برای نماز صبح بیدارش کند، مادربزرگ نبوده. یعنی قبل از آن رفته. دستش را هی به هم میمالد و بعد دست میکشد روی پاهاش. انگار که خیلی سردش شده باشد چشمهایش خیس میشوند. پدر زنگ میزند اداره و میگوید که امروز نمیتواند بیاید. مادر پشت سرش ایستاده تا وقتی تمام کرد زنگ بزند به فامیلهای دور و نزدیک که آیا از مادربزرگ خبر دارند؟
چند دقیقهای میشود صدای کبوترها نمیآید. انگار رفتهاند و کسی هم نمیداند کجا. میروم توی اتاق مادربزرگ. انگار آنقدر عجله داشته که مثل همیشه وقت نکرده سجادهاش را مرتب تا کند. به قول خودش نامهای، بعد یک تا از وسط و دوباره یک تای دیگر. عکس پدربزرگ نه جای همیشگی است، نه هیچ جای دیگر. عصای چوبی قهوهای رنگش را هم به جای اینکه مثل همیشه زیر تخت قایم کند، تکیه داده به دیوار.
مادبزرگ آلزایمر گرفته و همین اوضاع را به هم ریخته. تا همین دو ماه پیش صبحها بلند میشد و میرفت سراغ پیادهروی و ورزش صبحگاهیاش. وقتی هم که بر میگشت کسی حق خوابیدن نداشت. با چند تا نان میآمد و زنگ برنجی بالای اتاقم را آنقدر تکان میداد تا بیدار شوم.
به نظرم مادربزرگ روزی فرو ریخت که فهمید پدربزرگ آلزایمر گرفته. درست سه ماه پیش. وقتی که پدربزرگ جای قرصهای روز و شبش را عوض میکرد و یادش میرفت جورابهایش را کجا انداخته. اوایل ما هم مثل مادربزرگ فکر میکردیم که شاید اینها هم بخشی از بازی روزانهاش باشند و اعتنایی نمیگذاشتیم. اما بعد دیدیم که عوض شدن جای قرصها ادامه دارد. روزهای هفته را فراموش میکرد و وقتی مادربزرگ میرفت قرصهایش را بدهد. میگفت: "تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟"
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#445
Posted: 1 Nov 2013 11:40
مادر به تلفن زدنهایش ادامه می دهد. پدر هم میرود بیرون تا به جاهایی که صبح نتوانسته، سر بزند.
مغز مادربزرگ مثل ساعت سواچ سوییسی دسته چرمش درست کار میکرد. تا اینکه پدربزرگ آلزایمر گرفت. اوایل پدربزرگ خیلی تلاش میکرد تا بتواند مثل قبلترها چیزی یادش نرود. اما چند وقت که گذشت انگار که به فراموشی عادت کرده باشد اصلاً برایش مهم نبود روزنامهی امروز را خوانده یا نه. وقتی مهمانی میرفتیم و مجبورش میکردیم بیاید، مادربزرگ کنارش مینشست تا اگر حرف نامربوطی میزد سقلمهای بزند و میوهای بدهد دستش و بحث را عوض کند. مادربزرگ هم انگار وقتی دید تلاشهایش فایدهای ندارد فکر کرد اگر او هم برود بنشیند کنار دست شوهرش و هر دو از خاطرههایی حرف بزنند که هیچوقت وجود نداشته ممکن است روزگار برایشان بهتر بگذرد. شاید هم نه، شاید مادربزرگ آن روزی فرو ریخت که برای مرگ پدربزرگ گریهاش گرفت.
سکوت ظهر، آدمهای خانه را فرا گرفته و فقط صدای باران شنیده میشود. نشستهام روی مبل جلوی تلویزیون. دستم را میبرم آن طرفتر که کنترل را بردارم اما میبینم که عینک ته استکانی مادربزرگ دارد نگاهم میکند. خشکم میزند. بغض میکنم. قطرهی اشکم میریزد روی جای خالی مادربزرگ.
عصر میروم توی پارک نزدیک خانه. پارکی که تا دیروز با مادربزرگ میرفتیم آنجا. با آن عصای چوبی قهوهای رنگش قدم میزد و یک جوری کنارم راه میرفت که اگر از دور فامیلی، آشنایی کسی را ببیند بتواند عصایش را پشتم قایم کند. همیشه توی پارک پیرمرد پیرزنهایی روی صندلی نشستهاند. هر کدام هم با یک نگاه سرد تکیه دادهاند به عصایشان و نگاه بیرمقشان را دوختهاند به یک جای نامعلوم، به یک جای دور. به سرنوشت هرکدامشان که فکر میکنم دلم میخواهد بروم ازشان بپرسم که آیا یک روزی، یکهو، بیخبر میگذارند بروند بیرون و پیدایشان نشود؟
عکس مادربزرگ توی دستم است و به هر کسی که توی خیابان نشانش میدهم سری تکان میدهد که یعنی نه، تا حالا ندیدهایم. دستهایم خیساند و عکس توی دستم مچاله شده. مینشینم روی صندلی کنار آبخوری، زیر یک درخت بید مجنون و یاد آن عکسی میافتم که مادربزرگ را دستپاچه کرده بود. باران، زمین و آسمان را به هم دوخته و هیچکس توی پارک نیست. نه هیچ پیرزن پیرمردی، نه هیچ کسی که مادربزرگش را گم کرده باشد.
نزدیکهای غروب که میشود میروم سمت خانه. جلوی در خانه که میرسم جرات داخل رفتن را ندارم. میترسم که ببینم مادربزرگ آنجا روی صندلی جلوی تلویزیون ننشسته باشد. که چشمهای مادر بگویند مادربزرگ اصلاً نیامده، نیست.
یک ساعت بعد پدر میآید خانه. با چشمهای قرمز و بارانیای که هنوز قطرههای باران دارند روی آن سر میخورند. باز دارد سیگار میکشد. میرود مینشیند پشت میز ناهارخوری. قطرههای باران از لای موهایش میچکند روی میز. رعد و برق شدیدی میزند و برق قطع میشود. مادر چند لحظه کورمال کورمال شمع روشن میکند و بعد از آن، دوباره سکون همه چیز را فرا میگیرد. دوباره مثل صبح لبهای پدر تکان میخورد و وزنهها چسبیدهاند به زبانش، به دهانش؛ نمیگذارند حرف بزند. چند بار مِن و مِن میکند. توی تاریکی کم رنگ آشپزخانه، سر سرخ سیگار پدر گر میگیرد و دودش لحظهای هست و نیست. و باز تاریکی. و بعد یک سرخی توی تاریکی، ته آن تاریکی کم رنگ، یک لحظه هست و یک لحظه نیست.
یک قطره آب از موهایش میافتد روی قرمزی سیگار. صدایش طوری است که انگار سرخی سیگار توی یک لحظه بخارش میکند. مادر با تعجب طوری پدر را نگاه میکند که انگار گریه کرده باشد. پدر که سیگار را خاموش میکند باران بند آمده و میشود ماه را داخل قاب پنجره دید.
از پشت میز بلند میشوم و میروم جلوی پنجره. سرم را میچسبانم به آن. صورتم میسوزد از یخی. آنجا توی تراس، چند دانه گندم خیسخورده پخش و پلا افتاده روی زمین. انگار کبوترها هم با عجله رفتهاند.
شب موقع خواب دلم برای مادربزرگ تنگ میشود. که مثل بچگیها بیاید بالای سرم و برایم قصه بخواند. که من دستهای پر چین و چروکش را بگیرم توی دستم. چروک دستهایش را صاف بکنم و رگهای دستش را خوب نگاه کنم. و بعد چروکها را ول بکنم و زل بزنم به آبی رگهایش...
نمیدانم کبوترها فردا دوباره توی تراس پیدایشان میشود یا نه؟
پایان
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 14491
#446
Posted: 1 Nov 2013 18:52
عطاری
مینا هژبری
دلش يك مغازه ي عطاري مي خواست گرچه هيچكس در خانواده ي بزرگ آن ها عطار نبود . پدربزرگ مادري اش انبارداربود و گاراژ بزرگ حاج حسين توكلي معروف را يكه مي گرداند و پدر پدرش عتيقه فروش وسرش با كاسه و كوزه هاي رنگي نگين كوب شده ي عهدعتيق ، گرم . چلچراغ مسجدها را سوارمي كرد و جام ها و گلاب پاش هاي دربار قاجار و آينه شمعدان هاي حرمسراي شاه عباش را مي فروخت به نو كيسه هاي خل مشنگ خيابان هاي بالاي شهر و يك بار هم عكس پدرش را با آن سبيل هاي ازبنا گوش در رفته و چشم هاي درخشان درشت و شمشيري كه پر شالش بسته بود ، قالب كرده بود به يكي از همين تازه به دوران رسيده هاي تهراني ، جاي عكس امير كبير. بعدها هم هرچه مردنگي و شمعدان هاي پايه تراش و جام هاي كوتاه و بلند زرنشان بود را به ارث گذاشته بود براي پسرش .
پدر هم دو مغازه داشت ته يكي از پاساژهاي دوطبقه رو باز خيابان مركزي شهر كه مي گفتند ارث عمويش بوده از خوش شانسي پدر كه عمو، اجاق كور بوده و او هم يكي از همين مغازه ها را كرده بودعتيقه فروشي ازآنچه پدرش برايش گذاشته بود و يكي هم پاتوق هم پياله اي ها و بعدها هم همين پاتوق شده بود بنگاه معاملاتي رضا . عكس سیاه و سفید رضا شاه و پسرش را هم چسبانده بود بالای کاسه و کوزه ها كه انگار رسم آن روزها بود .
دورتا دور پاساژ مغازه بود به قواره ی مغازه هاي پدر . سلماني احمد رشتي . پارچه فروشي آور، ساعت سازي حسيني ، برنج فروشي مظفري ، شلوار دوزي شريفي ، قاب سازي جلوه ، توليدي پوشاك يوسف ، اغذيه داريوش و طبقه دوم كه بورس خياط ها بود وسه كنج پاساژ يك مغازه ي كوچك عطاري كه سر درش نوشته بود عطاري شگفت انگيز.
تابستان ها ، مغازه دارها پسرهايشان را مي آوردند وردستشان . او هم تابستان ها مي شد پسر پدرش ! موهايش را همين احمد رشتي كوتاه كوتاه مي كرد و شلوارجين پاچه گشاد و بلوز آستين كوتاه و كتاني سفيد مي پوشيد وچه پسري مي شد ،هم اوكه پدرآرزويش را داشت و هر سه بار، بچه ها دختر شده بودند به فاصله ي سه سال و دوازده سال بعد او و بعدها هم كه پدر،هشتاد سالگي آلزايمر گرفته بود ، هر روز گله مي كرد و مي گفت : " خانوم اين پسره چرا سري به ما نمي زنه ؟"
همان تابستان ها ، يك پاساژ بود و هفت هشت تا پسر ده دوازده ساله و فقط او كه دختر بود . بيژن و كامران و حسين و يونس و محمد و مابقي و يكي هم سعيد كه پسر حاج حسن عطار بود و از همه ي پسرها سر .
از بس كه پدرش هي مي گفت به آن كاسه نخوري و حواست به آن كوزه ها باشد و آن حباب ها نازك اند و دستت را جمع كن و پايت را پس بكش ، مچاله مي شد ميان شكستني ها و يك روز كه حاج حسن ديده بودش ، دلش سوخته بود و به پدرش گفته بود : " دخترك را بفرست پيش من ، ادويه ها را بشناسد بهتر به كارش مي آيد تا سوروسات اشراف زاده ها را ! " پدر هم از خدا خواسته .
حاج حسن مهربان بود لنگه ي پدرش . او را روي صندلي چوبي لهستاني پشت پيشخوان مي گذاشت تمام قد . مشتري ها بيشتر زن هاي بزك كرده بودند و گاهي همراهشان دختر بچه هاي نق نقو با كفش هاي تق تقي و دامن هاي قري و موهاي بافته كه او بدش مي آمد و دلش مي خواست مثل پسرها باشد كه بود . عطر دارچين و زردچوبه و فلفل سياه و هل كوبيده و زعفران ساييده غوغا مي كرد . جدا كردن پاكت ها ي كوچك كاهي چسبيده به هم ، كار سعيد بود و گاهي كه حاج حسن رفته بود رفع حاجت، او و سعيد دو تا را مي تركاندند و پاكت هاي ته در رفته را مي گذاشتند لاي پاكت هاي ديگر تا مگر يك روز حاج حسن نفهمد و هر چه تويش مي ريزد از زير بريزد كه يك روز نفهميده بود و خاكشيرها ريخته بود كف مغازه و آن ها ريز ريزخنديده بودند . سعيد هم مهربان بود عينهو پدرش . مي خواست اداي مردها را در آورد ، كم حرف بزند كه نمي توانست و كم بخندد كه نمي توانست ، اما خوب پشت او در مي آمد جلوي پسرهاي ديگر و خوب هم مي توانست .
الله اكبرموذن مسجد حاج عباس كه بلند مي شد ، پدرش و هم پاساژي ها دست نمازشان را گرفته بودند و درك ها را كشيده بودند و پدرش او را با سعيد روانه مي كرد خانه كه آن سمت خيابان بود ، پيچ دوم كوچه ي شيباني .
صبح تا ظهر تابستان ها ي هفت تا ده سالگي اش اين بود و همه شد خاطره و چسبيد به سلول هاي مياني مغزش تا آخرعمر، از شكستن ظرف زردچوبه و دزديدن قند و چايي براي علي فلجه ي كوچه ي شيباني و دست رشته كردن برس هاي بساط واكس پسر احمد رشتي و دست انداختن بيژن ،پسرخله ي مظفري برنج فروش و قفل كردن دردستشويي روي شريفي عنق و خوردن چاي دارچين هاي شيرين با نون قندي هاي حاج شكوفه ، كنج مغازه ي عطاري حسن آقا ودوست داشتن سعيد و هر چه بوي خوش ادويه .
وصبح تا ظهر دو سه تابستان بعدتر از آن سال ها كه هيكلش ديگر مثل پسرها نبود و به قول بي بي نرگس خاتون ، خانمي شده بود براي خودش ، بُق مي كرد كنج اطاق وهي غرمي زد و هي دلش مي خواست خانوم نباشد كه نمي شد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#447
Posted: 1 Nov 2013 18:52
ادامه
همسرش آخرين ميخ را هم كوبيد. چهل و چهار قفسه ي چوبي يك اندازه . شيشه ي ادويه ها را به ترتيبي كه خودش دوست داشت توي قفسه ها چيد ، اول دارچين و بعد هل ، سومين قفسه شيشه ي بهار نارنج و چهارمي فلفل سياه وبعدي آويشن و يكي هم گل ختمي و الي آخر . پيش خوان را با دستمال پاك كرد . روپوش سفيدي پوشيد . ترازو را امتحان كرد ، دقيق بود . همسرش كه خداحافظي كرد و رفت ، نشست روي صندلي ارج قديمي ، منتظر مشتري .
نگاهي به اطراف انداخت . همه چيز همان طور بود كه آرزويش را داشت . يك مغازه ي كوچك با ديواركوب هاي چوبي و چند چراغ نه چندان پر نور و ميز گرد كارهندوستان با پايه هاي تراش خورده سه گوش مغازه و رويش ترمه ي يزد و سيني و شش استكان با گالش هاي نقره و قوري و قندان قديمي نقش شاه عباسي ، باب تزيين ، به ياد پدر .
چند صندلي لهستاني كه همسرش از جمعه بازارپاساژهاي خيابان منوچهري تهران خريده بود به سفارش او و به رديف چيده براي مشتريان و به ديوار روبرو ، تابلويي بزرگ با قاب طلايي آويزان كه رويش خواص چند ادويه را نوشته بود با خط خوش .
چقدر دلش مي خواست آباژور زرد قديمي و كاناپه ي سياه چرمي اش را هم جايي از مغازه جا مي داد كه نمي شد . چشم گرداند روي قفسه ها ، رنگ ها و عطرها را چند باره بلعيد ، توي همان صندلي ارج قديمي فرورفت و چشم دوخت به حباب زرد رنگ بالاي سرش ، همه چيز را مرور كرد . فلفل ، محرك گردش خون ، خواب آرام و خوب با جوز هندي ،رفع افسردگي با زعفران ، زنجبيل ، ضد سرفه و الاآخر .سال ها خوانده بود و درس گرفته بود و امتحان پس داده بود و توي عطاري هاي شهر سرك كشيده بود و گاهي شاگردي هم كرده بود دور از چشم پدر .
چشم هايش را به هم فشرد و بازكرد و شروع كرد پي در پي پلك زدن ، دوباره آن ها را بست ، بازي اش گرفته بود ، دلش مي خواست ميان نور آبي روشني كه ته چشم هاي بسته اش مي چرخيد، آن سال ها را ببيند . سال هاي پسربچه گي اش .
پدر كه حالا خانه نشين شده بود و درد زانو از پايش انداخته بود و هرچه عتيقه مانده بود برايش ، چپانده بود توي يكي از اطاق هاي خانه و هر دو مغازه را به اجاره داده بود .
دور و نزديك ، خبر اهالي پاساژ را داشت تا همين چند سال پيش و شنيده بود كه احمد رشتي ، عقلش را از دست داده و توي كوچه پس كوچه هاي پشت شاه چراغ گدايي مي كند و از آن طرف محمد ، پسر بزرگش ، خط توليد معروف ترين كفش طبي ايراني را از آن خود كرده ، شريفي عنق را سكته مغزي سال ها توي بستر انداخته بود و بيژن ، پسر خله ي مظفري كه پانسيونش كرده بودند توي يكي از مدارس شبانه روزي انگليس ، همان سال اول مننژيت از پا درآورده بود و برادران طاووس فر قاب سازي جلوه ،كوچ كرده بودند پايتخت و آور پارچه فروش جهود هم رفته بود خيابان هاي بالاي شهر و كارو بارش سكه شده بود .
چشم هايش را باز كرد ، انگار همه را به خواب ديده بود . چقدر خسته بود ، دوندگي هاي چند ماهه براي خريد و اخذ جواز و راه اندازي مغازه و تلاش براي تهيه انواع ادويه از بنك دارهاي معتبر و شهرهاي دورو نزديك و هزارببرو بيار و بردار و بگذار ديگر نفسش را بريده بود .
دوباره چشم هايش را بست . پيش بيني هاي بدبينانه آزارش مي داد . اگرهيچ مشتري نداشت ، اگر كارو بارش نمي گرفت ، اگر همه چيز روي دستش مي ماند . چقدر با همه كل كل كرده بود سر همين مغازه ي عطاري .
دلش چاي دارچين مي خواست ، هنوز بساط چايي نداشت . آب دهانش را قورت داد و چاي دارچين و نون قندي آن سال ها را مزه كرد . كاش حاج حسن بودش و دلگرمي اش مي شد. مثل همان سال ها كه ديگر او خانمي شده بود براي خودش ، همان سال هاي اول دانشگاه كه بعد از كلاس هاي خسته كننده ، خودش را مي رساند به پاساژ و سايه مي شد و از مقابل همه ي آن آدم هاي سال هاي پسر بچه گي اش مي گذشت و آرام مي خزيد توي مغازه ي حاج حسن به عشق عطر و بوي ادويه ها و شايد اقبال ديدن هم بازي سال هاي بچگي اش . پيرمرد با صبوري تركيب و خواص ادويه ها را برايش مي گفت و حتي سفارش او را كرده بود انگار به هر چه عطار بود توي شهر . پيرمرد حال ناخوش بود به واسطه ي درد كليه و البته مي گفت كه همه چيزروبراه است الا دلتنگي اش براي سعيد كه رفته بود به قول خودش فرنگ تا پزشك شود و بعدها كه حاج حسن ، خانه و مغازه و همه هستي و هرچه ادويه خوش رنگ و بو داشت را پول كرده بود و ريخته بود توي جيب بدهكارهاي داماد و پسر بزرگش كه ورشكست كرده بودند پاي يك مشت دم و دستگاه هاي پزشكي وارداتي و پيرمرد را خانه نشين كرده بودند ، با چندر غاز پول سود بانكي از ته مانده ي زندگي اش كه چپانده بود توي يكي از بانك هاي خصوصي ، ديگر او را نديده بود و چقدر دلش برايش تنگ مي شد ، به اندازه ي دلتنگي اش براي سال هاي پسربچه گي و سرخوشي هاي بي حدش .
چشم هايش را باز كرد و تا خواست سعيد را ميان نورهاي آبي آن سال ها پيدا كند ، صداي زنجيرهاي آويزان درب ورودي ا زجا پراندش ، اولين مشتري و كمي بعد دومين و چيزي طول نكشيد كه يكي با صداي بلند گفت : " خانوم شاگرد بگير، اين طور كارت نمي شه ها ! " روي برگرداند و همسرش را ديد با جعبه ي بزرگ شيريني
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#448
Posted: 1 Nov 2013 18:54
- احتياط كنيد .
همانطور كه روي چارپايه بود سرش را برگرداند و يك لحظه صاحب صدا را ديد ، مردي ميان سال و قد بلند با پيراهن و شلوار يك دست سياه و ريش چند روز نتراشيده .
از روي چهار پايه پايين آمد و خودش را پشت پيش خوان رساند و گفت : " در خدمتم "
مرد روزنامه و دسته اي كاغذ گلاسه كه گرد پيچيده شده بود ، را روي پيش خوان گذاشت و نگاهش چرخيد روي قفسه ها و گفت :
- همين ؟
همانطور كه سعي مي كرد خستگي و درد دندان چند روزه را فراموش كند ، لب هايش را روي هم فشرد و چشم هايش را ريز كرد و گفت :
- منظورتون چيه از همين ؟
مرد دوباره نگاهي به قفسه ها كرد و گفت :
روي شيشه ي مغازه نوشته ايد ، عطاري شگفت انگيز . منظورتون از شگفت انگيز اين چند قلم ادويه ي معمولي ست ؟
از گستاخي مرد عصباني شده بود ، همانطور كه سعي مي كرد خونسردي اش را حفظ كند ، گفت :
- خير . منظورم از شگفت انگيز عطر و رنگ و خواص ادويه هاست كه اگر كمي شناخت از آن ها داشتيد علت انتخاب نام مغازه را درك مي كرديد . در هر صورت اگر بازرس صنف عطاران هستيد بگويم كه نام مغازه و مديريتش ، هر دو مجوز رسمي دارند و اگر هم خريدار هستيد ، بفرماييد وگرنه من بسيار گرفتارم .
مرد لحن تمسخر آميز او را نديده گرفت و با لبخند نيمه اي ، آرام گفت :
جسارت مرا ببخشيد . بازرس نيستم . خريدارم و فقط كمي هل مي خواستم و گل بهار نارنج و يك كيلو چاي اعلاي بي عطر . البته كمي هم چوب دارچين .
از رفتار خودش پشيمان شده بود . در طول ۱۸ ماهي كه مغازه دار بود ، پيش نيامده بود كه با تندي و تمسخر مشتري اش را برنجاند . ادويه ها را با دقت توي پاكت هاي كاهي ريخت و سرشان را با منگنه دوخت و همه را توي كيسه ي پلاستيكي بزرگي كه رويش نام و آدرس عطاري نوشته شده بود ، جاي داد . تمام مدت حواسش پيش مرد بود كه اول خواص ادويه ها را توي قاب طلايي خواند و بعد كنار ميز كار هندوستان ايستاده و با دقت به ظرف هاي عتيقه نگاه مي كرد .
- بفرماييد . هرچه خواسته بوديد . و البته به علاوه ي يك عذر خواهي بابت رفتارم . راستش چند روزي است دندان درد امانم را بريده .
- مهم نيست . من هم كم فضول نيستم .
و منتظر جوابي نشد و همين كه خواست از در مغازه بيرون برود برگشت و گفت :
- راستي ! خواص شش ادويه را نوشته ايد ، روي همان قاب طلايي آويزان . يادتان باشد ما هفت ادويه ي شگفت انگيز داريم ، شما شاخه ي ميخك را فراموش كرده ايد، براي رفع درد دندان معجزه مي كند و با همان لبخند نيمه ، بي درنگ خداحافظي كرد و رفت .
مرد كه رفت نگاهش چرخيد روي تابلو و زمزمه كرد : زردچوبه. فلفل سياه ،. فلفل قرمز ، زنجبيل ، دارچين ، و زعفران . توي دفترچه ي قرمز رنگ روي پيش خوان يادداشت كرد: شاخه ي ميخك .
دستي روي گوشه ي راست دهانش كشيد و چند بار دوراني چرخاند براي تسكين درد دندان . نگاهي به ساعت انداخت . با عجله روپوشش را درآورد . ترازو را خاموش كرد و همان طور كه داشت پيشخوان را مرتب مي كرد آه از نهادش بلند شد . مرد روزنامه و كاغذ گلاسه ها را جا گذاشته بود . لب پايينش را خورد و آهي كشيد . كيف دستي اش را روي كولش انداخت و با عجله روزنامه و كاغذها را برداشت تا زير پيش خوان جا دهد . صداي زنجيرها ي در ورودي حواسش را از كاغذها گرفت و هر آنچه دستش بود پخش شد روي زمين .
باورش نمي شد . روي زمين دورتا دورش حاج حسن عطار بود چسبيده سمت چپ كاغذهاي سياه . يكي از كاغذها را برداشت . از پشت پيش خوان بيرون آمد ، نشست روي صندلي لهستاني .چشم هايش را بست :
احمد رشتي موهايش را تيغ انداخته بود ، پدرش لاله هاي قرمز را روي پايه شمعدان ها جفت مي كرد ، آور پارچه فروش نشسته بود روي چارپايه بساط واكس پسر احمد رشتي و پسرك شكار بود كه كارش را كساد كرده مرديكه ي جهود . بيژن ، پسر خله ي مظفري برنج فروش ، سرآستينش را مي جويد . سعيد با جارو، زردچوبه ها و خرده شيشه ها را مي چپاند زيرپايه هاي پيشخوان ، او تند تند قندهاي اضافه را توي جييب هایش مي ريخت براي علي فلجه ي كوچه ي شيباني . درك ها آوارمي شدند با صداي موذن مسجد حاج عباس . باد تند پاييز برگ هاي تك درخت چنار را كپه می کرد سه گوش پاساژ ، تنگ عطاري .
چشم هايش را باز كرد ، زنجيرهاي درورودي هنوز تكان مي خوردند .
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#449
Posted: 13 Nov 2013 20:25
داستان کوتاه "پیر دختر ترشیدهی اخمو" نوشتهی دانش دولتشاهی
- میترسم فرهاد، از تاریکی، از تنهایی...
- فرهاد دلش قرص لیلاشه. واسه خاطر همینم هست ترس تو دلش راه نمیده. دلت قرص باشه لیلا... ترس رو از دلت بندازش دور.
- توکه هستی خیالم راحته. یه حسه. مث وقتی سردته و کنار آتیشی.
- به شرط اینکه زیاد نزدیک آتیش نشی که جزغاله شی.
- جزغالهت میشم فرهاد. آتیشم میشی؟
- آتیش فرهاد گرمه. سوز نداره. اگه هم داشته باشه واسه دل فرهاده. لیلا...
- جان لیلا؟؟؟
*********
روی طاقچهی پنجره دو تا گلدان هست که گلهایش خشکیده. گلهای قرمزی که از تشنگی نشاطشان فرو نشسته و حالا با گرد و غباری هم که رویشان نشسته بیشتر رنگ از رویشان پریده. پیر دختر کنار پنجره نشسته. دستهایش را از آرنج خم کرده. تیزی آرنجش را گذاشته روی تاقچهی پنجره. صورت گرد و قلمبهاش را گذاشته روی کف دستهایش و زل زده به بیرون پنجره که کوچهای است باریک ولی روشن. صورتش صورت قلمبه و گردش انگار که میخواهد گریه کند آویزان است. تیزی ابروهایش خمیده و رو به پاییناند. و همین ابروهای ژولیده است که صورتش را خسته نشان میدهد. بدون اینکه پلک بزند چشمان گه میشیاش را خیره کرده به یک نقطه و اگر بینیاش را از صورتش جدا کنی فکر میکنی خشکش زده. بینیاش، بینی دلمهایاش تنها جای متحرک صورتش است که وقتی دم میکشد سوراخهای دماغش تنگ میشود و وقتی بازدم میدهد سوراخهای دماغش گشاد. لبهایش انگار که بد نقاشی شده باشد خطهای جدا کنندهی لب از سفیدی صورتش کج و کوله شده. به یکباره پیر دختر تبسم فاحشی روی صورت گردش میافتد تا جایی که لبهای کج و کولهاش از هم باز میشوند و حالا تبسم پیر دختر به خندهای کوچک تبدیل میشود که حاصلش نمایان شدن دندانهای پیر دختر است. دندانهایش، درست دندانهای جلوییاش به طرز عجیبی از هم فاصله دارند و یکی از دندانهای جلویی کج و معوج خیمه زده روی دندان بغلی و کاش پیر دختر نمیخندید. خنده که میکند فقط لبهای کج و کولهاش از هم باز میشوند و بقیهی اجزای صورتش تکان نمیخورند. رد خندهی پیر دختر را که میگیری میرسی به کوچهی باریک ولی روشن روبروی پنجرهی پیر دختر. کوچه دیوارهای اجری و بلندی دارد که رویشان نوشته "مرگ بر..." و کلمهی بعد را هاشور زدهاند. پایین کوچه دختر بچهای با موهای خرگوشیاش تکیه داده به دیوار و به حرفهای پسر بچه که روبرویش ایستاده گوش میدهد.
- مامانم گفته میخوام یه خواهر واست بیارم...
دختر بچه ابروهایش را توی هم میکند و تندی میآید جلو. موهای خرگوشیاش در هوا تکان میخورند.
- نه خیرم اصلنشم واست خواهر نمیاره...
- خودش گفته. گفته میخوام یه خواهر بیارم واست...
- اصلاً مامان تو میخواد از کجا واست خواهر بیاره؟
- نمیدونم. ولی گفته میخوام واست خواهر بیارم.
- تازه خواهرت بلد نیست موهاشو مث من خرگوشی ببنده...
- نه خیرم خواهرم خیلیم خوب بلده. تازشم موهاش مث تو قرمز نیست.
دختر بچه پشت کف دستش را میذارد روی چشمش. با پشت انگشتانش چشمانش را میمالد و میزند زیر گریه.
پیر دختر که پشت پنجره نشسته تبسمش به اخمی تبدیل میشود که این اخم را میتوانی توی چالی وسط ابروهایش ببینی. ساعت زنگی به صدا در میآید. پیر دختر از کنار پنجره بلند میشود. پا تند میکند به طرف یخچال. یخچال را باز میکند. دست راستش توی در یخچال یک جعبهی سفید رنگ در میآورد. تنگ آب را با لیوان کنارش از روی پیشخوان آشپزخانه برمیدارد و میآید سمت پیرزن که روی ویلچرش نشسته و زل زده به تابلوی نقاشی. پیر دختر بالای سر ویلچر پیرزن میایستد. یک لیوان آب میریزد و از توی جعبهی سفید چند عدد قرص در میآورد.
- مامان... بیا نمنم بخور. خوشمزهست مامان. دندوناتو نزار روش. میفهمی چی میگم؟ میگم یعنی نشکنشون این نمنمارو زیر دندونات. چرا اینجوری نگام میکنی مامان؟ دندون. نمیدونی دندون چیه؟ همون چیز سفید توی دهنت... اَ من چی دارم میگم؟ تو که دیگه دندون واست نمونده. این چندتایی هم که واست مونده سفید نیست. مثِ آهنِ زنگ زده میمونه. خب دهنتو باز کن دیگه... مامان جان دهن. دهنتو باز کن. ببین اگه باز نکنی به زور این کارو میکنمها... زور مامان. میدونی زور چیه؟
اشاره میکند به بازوهایش و لپهای گرد و قلمبهاش را باد میکند. پیرزن فقط ناله میکند. چشمان گشادش را خیره کرده به صورت پیر دختر.
- مامان جا اینا نمنمه. خوشمزه است. تو یه بار بخور ببین چقد خوشمزهست. اگه بد مزه بود تف کن تو صورت من. تف کن مامان. اگه بد مزه بود تفش کن تو صورت من. انقد لجبازی نکن. ببین داری این مخ منو میپوکونی. داری این مخ منو میپوکونی. بسه دیگه. اه...
پیر دختر از زمانی که از پشت پنجره آمده سمت پیرزن یک لحظه هم اخم از صورتش جدا نشده. چالی بین دو ابرویش را بیشتر میکند.
- میفهمی؟ داری این مخ منو میپوکونی. تو یه پیرزن لجباز نق نقویی. از تو این ناله کردنات میتونم بفهمم چه مرگته. پیرزن نق نقو یالا این زهر ماریارو کوفت کن. من هردفعه باید این داستانارو با تو داشته باشم؟ آخه من چه گناهی کردم که باید این اخلاق گند تو رو تحمل کنم؟ دیگه به اینجام رسوندی.
و دستش را میآورد زیر گلویش...
- میفهمی؟ به اینجام رسوندی. تو فقط هوا رو آلودهتر میکنی. نفس خرج میکنی. آخه من نمیدونم چی از این دنیای کوفتی میخوای که دست بردار نیستی. ول کن سر جدت. ول کن جون مادرت، ول کن قربون اون شکلت برم. ول کن مادر من... ول کن ... اه... ای تو روح اونی که گفته زندگی خوشگله. کجاش خوشگله؟ خوشگلی زندگی مث قیافهی سرنتدی پیتیه که انگار با قابلمه زدی تو صورتش و خورد و خاک شیرش کردی. اصلاً میدونی چیه مامان؟ مگه نمیگن بهشت زیر پای مادراست؟ پس چرا مامان نمیری تو همون بهشت عشق و حالتو بکنی؟ چرا نمیزاری ما به بدبختیمون برسیم؟ والا ما هم دل داریم. دوس داریم سایهی یه مرد بالای سرمون باشه. اینجوری بهت بگم مامان... میخوام... منظورمو میفهمی؟ میخوام.
چشمان گهمیشی پیر دختر خمار شده. تندتند عرق میریزد. اسم مرد را که میآورد دماغش سرخ میشود. دهانش آب میافتد. با ولع نفسنفس میزند.
- آره مامان... میخوام. منم دوس دارم سایهی یه مرد بالای سرم باشه. مخصوصاً اگه اون مرد سبیلو باشه. سبیلاش تا زیر لباش باشه. گوشت با منه؟ هر وقت چایی میخوره نوک سیبیلاش خیس بشه. بعدش من برم واسش پاکش کنم. آره مامان میخوام. ببین تا اینجام اومده...
و دستش را میگذارد نوک دماغش.
- تا اینجام اومده... اونوقت تو پیرزن نقنقو لعنتی دست از سر من ور نمیداری. تو حتی قرصاتم نمیخوری... خون کردی این دل لامصب منو... خون مامان میفهمی؟ خون.
پیر دختر نگاهی به پنجره میاندازد. قدری آرام میگیرد. چند ثانیهای سکوت میکند.
- ببین مادر من اگه قرصاتو بخوری میبرم میزارمت دم پنجره تا بیرونو نگاه کنی. بیرون اون دختر بچهی مو قرمزی که موهاشو خرگوشی میبنده. جوری میزارمت بیرونو ببینی که اون پسر بچهی لج درار سرتقو نبینی. فقط دختر بچه. دختر بچه رو ببینی.
مادر آرام میگیرد. نگاهش را میسراند به پنجره و تبسمی همانند تبسم پیر دختر زمانی که کنار پنجره بود بر صورتش میافتد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#450
Posted: 13 Nov 2013 20:26
- لیلا...
- جان لیلا...
- فرهاد آروم میگیره وقتی لیلا رو وره دلش میبینه. لیلا اما وقتی بهش نزدیک میشم چشماشو روم میبنده... قضیه چیه لیلا؟ صدای فرهادت فقط از دور خوشه؟
- صورت فرهادم گرگر آتیشه... داغه... نزدیک که میاد میسوزم... دل لیلا میسوزه.
- همیشه اونموقعها بهم میگفتی تو دریایی... دریا که آتیش نمیشه لیلا، میشه؟
- همینه که فرهادو واسه لیلا یه دونهش کرده فرهاد دریاست ولی آتیشه.
- یه کم عقبتر میرم لیلا. بلکه چشاتو روم باز کنی.
- نه فرهاد... دستامو ول نکن. همینجایی که نشستی باش. میخوام زبری دستاتو حس کنم. میخوام بوی عرق تن مردونتو بو کنم. میخوام با دلم ببینمت. چشامو باز کنم یکی دیگه میشی...
- چشاتو باز کنی دریا میشم یا آتیش؟
- صخره میشی فرهاد ... میفهمی؟ صخره...
*********
پیر دختر کنار ویلچر پیرزن ایستاده و هر دوی آنها از توی پنجره بیرون را نگاه میکنند که کوچهای است باریک ولی روشن. رد نگاه پیر دختر و مادرش را که میگیری میرسی پایین دیوارهای بلند آجری که دختر بچهای با موهای قرمز خرگوشیاش نشسته و دارد اشکهایش را پاک میکند. پسر بچه لیوان آب به دست میآید سمت دختر بچهی مو قرمز و آب را به دستش میدهد.
- من که تشنهم نیست واسم آب آوردی...
- مامانم گفته هرکی گریهاش گرفت باید واسش آب ببری چون آب بدنش از چشماش میزنه بیرون.
- نه خیرم، وقتی گریه میکنم فقط یه ذره آب از چشمام میاد.
- پس بقیهی آب کجا میره؟
- نمیدونم.
- فک کنم بقیهی آب جیش میشه...
- بی ادب. اصلاً من دیگه آب نمیخورم...
- چیه... میترسی جیشت زیاد شه؟
- نه خیرم... اصلنشم من دیگه با تو بازی نمیکنم.
- تو وقتی جیش میکنی جیشت چه رنگیه؟
- به تو چه؟ واقعاً که... میرم به مامانم میگم...
دختر بچه میزند زیر گریه و چشمانش را با پشت انگشتانش میمالد. صدای خندهی پسر بچه اما نمیگذارد پیر دختر و مادرش صدای گریهی دختر بچه را بشنوند.
- جیشو... جیشو... جیش رنگی...
پیر دختر که بالای سر مادرش ایستاده دهانش را میآورد بیخ گوش مادرش.
- مامان جان دیگه تموم شد. حالا ببرمت بزارمت جلوی اون تابلو.
پیرزن که بیحرکت روی ویلچرش نشسته حالا سرش را به علامت تایید تکان میدهد. پیر دختر دستگیرههای مشکی رنگ ویلچر را میکشد. دندانهایش را روی زبانش فشار میدهد که زورش بیشتر شود برای هول دادن ویلچر. میبرد میگذاردش جلوی تابلوی نقاشی که روی دیوار کج آویزان شده. جزئیات تابلو بدین شرح است:
زن و مردی در وسط که نوک دماغشان به هم چسبیده. پسر بچه در چپ. دختر بچهی مو قرمز در راست. و بالای سرشان پیر دختری که اخم کرده و پیرزنی که نمیتوانی حدس بزنی چه فکری دارد.
پیر دختر پنجره را محکم میبندد. طوری که گلهای خشکیده توی گلدان کنار پنجره از باد ناشی از بسته شدن پنجره تکان شل و ولی میخورند و بعد آرام میگیرند. مثل همیشه پیر دختر اخمهایش را تو هم میکند. دست راستش را میگذارد روی گیجگاهش.
- آخ. . . . سرم داره گیج میره دیگه خسته شدم از این زندگی تکراری مامان میفهمی؟ چطوره مامان؟ تو لذت میبری خودت؟ صبح ساعت زنگی صداش در میاد. از خواب بیدار میشیم. قرص زرداتو بهت میدم. میرم لای پنجره. ظهر ساعت زنگی صداش در میاد. از لای پنجره میام سمت یخچال. قرص سفیداتو برات میارم. بعدش تو رو میبرم لای پنجره... با هم اون دختر بچهی مو قرمزو نگاش میکنیم. ما حتی نمیدونیم اون دختر بچه اسمش چیه مامان. ولی از این بالا نگاش میکنیم. ما حتی نمیدونیم اون چند سالشه... ولی هر وقت دوست داشته باشیم نگاش میکنیم... ما حتی نمیدونیم اگه ما رو ببینه خنده میکنه یا نه... ولی ما هر وقت نگاش میکنیم نیشمون تا بنا گوش بازه. اصلاً اون دختر بچه و پسر بچه کیان مامان؟ یه سوال ازت دارم مامان... ما کی هستیم؟
*********
- صخره که دل نداره لیلا...
- صخره دلش آبشاره.
- تکلیفمو روشن کن لیلا... دریام یا آبشار؟ آتیشم یا صخره؟
- همشون فرهاد... مث باد میمونی... همهجا هستی... همه جا حس میشی...
- بین این همه چیزایی که به من میگی چه ارتباطی هست؟ دریا... آبشار... آتیش... صخره... حالا هم که باد.
- همه چی هستی و فقط یه چیزی.
- چه چیزی لیلا؟
- فرهاد.
- فرهاد که چیز نمیشه لیلا.
- فرهاد چیز نیست... کس و کاره...
- نفس که میکشم سرده. میدمش بیرون اما گرمه... ولی دم تو همیشه گرمه. من و تو مث هم نیستیم لیلا. راهمون یکی نیست. فقط وقتی نوک دماغمون به هم میچسبه آتیش میشم، صخره میشم، آبشار میشم، دریا میشم. نوک دماغمون که از هم فاصله گرفت... فرهاد میشم... یخ میشم.
- همینتو ازم نگیر فرهاد.
- من میرم...
- حالا که شکمم ورقلمبیده شده پا پس کشیدی؟ چرا گذاشتی پابندت بشم دست بندت بشم... خاک پات بشم؟
- عشق یعنی عطش... عطش که خفه شه دیگه عشق نمیمونه... بعدش میشه حرف مفت. میشه چرت. میشه جرز لای دیوار.
- یکی گفت عشق یعنی از خود گذشتی... از خودم میگذرم برات فرهاد...
*********
- اگه تونستی بگی ما کی هستیم جایزه داری...
پیر دختر اخمهایش را چروکتر میکند. همانجا بالای ویلچر سرش را بالا نگه داشته و پیر دختر یک سر و گردن از مادرش بالاتر است. سا عت زنگی به صدا در میآید. پیر دختر دستهایش را گره میکند دور سرش...
- اَه دیگه خسته شدم مامان... میدونی الان که ساعت صداش دراومده موقع خوردن قرص قرمزاته. میخوام یه خبر خوش بهت بدم مامان... تو دیگه لازم نیست قرصاتو بخوری.
مادر باصدای بلند ناله میکند.
- امشب قرصاتو بهت نمیدم بخوری مامان. و میتونی بهتر از هر شب دیگهای بخوابی... اونقد بخوابی که دیگه رنگ موهای اون دختر بچهی زشتو نبینی... صدای خندههای پسر بچه تو گوشمه مامان.
صدای نالهی مادر بیشتر میشود.
- تو چطور مامان... آره مامان اگه امشب قرص قرمزاتو نخوری راحت خوابت میبره... فکر جالبیه نه... هیچوقت اینقد خوشحال ندیده بودمت مامان...
صدای نالهی مادر بیشتر میشود.
- شاید حالا نوبت ما رسیده مامان... یا اینکه بعداً میرسه و یا شایدم هیچوقت نرسه. ■
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟