ارسالها: 14491
#451
Posted: 13 Nov 2013 20:29
من تنها نیستم
دالان تاریک و نمور خانهی عصمت را پشت سر گذاشتم و کلید را توی قفل چرخاندم. در روی پاشنه چرخید. اتاق سرد و مرده بود و خرتوپرتهای به هم ریخته، سرِ جنی شده بودند که عصمت با آن هیکل چاق و پوست سفیدش انگار درست وسط کلهی جن نشسته باشد.
- آمدی دختر جان؟ بیا بنشین پهلوم. کلید خانهام را دادم دستت که راحت باشی. راحت بیایی، راحت بروی. من که غیر از تو و آن پسر بیفکرم کسی را ندارم؟! آن صغرای دهن گشاد که کسوکار من نمیشود. پسرهایش هم کسوکار من نیستند. کسوکار من همان رحیم بود که خدا نخواست بماند. خوبان را خدا میبرد. آنوقت کسی مثل صغرا را نگه میدارد که آینهی دق من شود. بی فکر که میگویم باید ببینی تا باورت شود. پسرهی سر به هوا فکر میکند خوشتیپی و خوشگلی نان و آب میشود برایش. یوسفم را میگویم. اصلن برای همین بود که فرستادمش خدمت. گفتم شیرم را حلالت نمیکنم اگر سربازی نروی. فرستادمش که مرد شود. فردا پس فردا دختر مردم را نمیشود دستش داد که؟! سر به راه که شد آن وقت زنش میدهم. این روزها دختر خوب کم پیدا میشود. یکی مثل تو که والاهه جواهری.
از چاقی نفسنفس میزد. بوی سبزی میداد. دستهای سبزی و چندتایی کیسهی نایلونی میوه دستش بود. قطرههای عرق دور لبها و پیشانیاش را با پر روسریاش پاک کرد. دم در خانهاش ایستاده بود و داشت با قفل در ور میرفت. چادر مشکی و براق سرش بود. چاق بود و سفید و لپهایش گل انداخته بودند. موهای سفید و نقرهایاش توی خیسی شقیقهها تاب میخورد. کلید را توی قفل چرخاند.
- گیر کرده بدکردار.
- بدهید من امتحان کنم.
زل زده بود به من و داشت سرتا پا وراندازم میکرد.
- خیر ببینی دختر جان، تو هم امتحانش کن. خراب است، بد کردار. شاید به دست تو باز شود. اسمم عصمت است. همان عصمت جان صدام کن. این طور احساس جوانی میکنم. تو چقدر خوشگلی دختر جان. شبیه جوانیهای منی. همانی هستی که من میخواستم. من از دار دنیا یک پسر دارم که آن هم همان سال که بابای خدابیامرزش سر به زمین گذاشت، فرستادمش خدمت. رحیم پاسبان بود. بچهدار نمیشدیم. به هر دری زدیم افاقه نکرد. ننهاش وقتی دید خبری از بچه نیست، دختر ترشیدهی برادرش را زنش کرد . جابهجا حامله شد، پسر زایید. بعد هم شش تا شکم دیگر پسر پشت سرش. ولی رحیم هنوز عاشق من بود. خودش میگفت یک تار موی مرا با صدتا از این زنها عوض نمیکند. برای همین است که بعد دوازده سال که از مرگش گذشته، داغ رحیم هنوز برایم تازه است. میگفت: پسر آورده که آورده، هیچ زنی برای من عصمت نمیشود. خب، آن وقتها خیلی خوشگل بودم. به این هیکل وارفته و چین و چروکهای الانم نگاه نکن.
عصمت یکریز حرف میزد و انگار اصلن برایش مهم نبود که گوش میدهم یا نه. گره روسریاش را سفت کرد و گوشه چادر براقش را چپاند زیر بغلش.
- من هم کم نیاوردم که؛ بچهدار شدم. یک پسر کاکل زری. عین یوسف پیغمبر خوش بر و رو. اسمش را هم گذاشتم یوسف. مثل پسرهای صغرا نیست که. با آن قیافههای هچل هفت و آن قدهای دیلاقشان. عیب پسرهایش را لاپوشانی میکند. میگوید پسر قیافه میخواهد چه کار؟! پسر باید کاری باشد. نان درآر باشد. گفتم صغرا خانم، گربه دستش به گوشت نمیرسد، پیفپیف میکند! خودش هم قیافه ندارد. اصلن پسرهای بد قوارهاش به خودش رفتهاند. دهان گشاد و دماغ عقابیشان عینهو مادرشان است. به پدرشان اگر میرفتند وضعشان این نبود که. آن خدا بیامرز مرد خوشقیافهای بود. از پسرهایش فقط یوسف من به او رفته. بخصوص چشمهاش. گفتم بهت پسرم چشم دارد عین چشم آهو؟!
یکریز حرف میزد. دم در خانهاش معطل ایستاده بودیم. روی پله دم در نشست. گفت: «سرپا نمیتوانم بایستم. پیری بد آدم را ناتوان میکند.» کوچهشان عین کوچه خودمان کثیف و تنگ بود و معلوم بود پای هیچ رفتگری هرگز به آنجا نرسیده. همه جای کوچه کاغذهای مچاله، قوطیهای خالی و جلد پفکهای جر خورده بود. صدای زر زر قوطی خالی نوشابه میآمد. پسربچه ای آن سر کوچه، راه میرفت و با نوک پا، اینور و آنورش میکرد. پای دیوارها رد لکههای آبی پیدا بود که شاید مردی شبانه یا پسرکی در یک ظهر خلوت آنجا شاشیده بود. خانه عصمت، آخر کوچه بود. کلید را توی قفل چرخاندم و اینور و آنورش کردم. گفتم: «باز شد، بالاخره. این کلید باید عوض شود.» گفت: «خیر ببینی. حالا بیا تو دختر جان، دم در بد است.» گفتم: «کار دارم، باید زودتر بروم. مادرم منتظر است.» گفت: «پسرم که رفته سربازی. خودم هستم و خودم. نامحرمی توی خانه ندارم. نگران چه هستی؟» به اصرار دعوتم کرد بروم تو. دالانی تاریک و نمور ورودی خانه بود. خانهای بود کلنگی با در و دیوارهای قدیمی. همهاش یک اتاق بود و یک حیاط سیمانی کوچک که همهجایش را خاک گرفته بود و یک باغچه خالی که جز چند تا خار چیزی تویش نبود. اتاق بوی نا میداد. رختخواب عصمت وسط اتاق پهن بود و گوشه خانه از کمد زهوار در رفتهاش، لباسهای مچاله، زده بودند بیرون. گوشه یک بسته اسکناس هم از لابلای لباسها پیدا بود. قابلمه غذا روی اجاق گاز تک شعله و کوچکی که روی زمین بود، داشت قل میزد.
- معلوم است با خانوادهای، با اصل و نسبی. وگرنه تو با این شکل ماهت، معطل من نمیشوی. والاهه جواهری. عروس من میشوی دختر جان؟ پسرم بی فکر است درست، سر به هواست درست. اما من آدمش میکنم تحویلت میدهم. زن اگر بخواهد مردش را مثل آب خوردن، اهلی میکند. اهل زندگی میکند. اگر قبول کنی، همه چیزم را به اسمتان میکنم. به این زندگی وارفته و این خانه کلنگی نگاه نکن. پولهای من توی بانکاند، دختر جان. نمیگذارم سختتان باشد.
- نه عصمت جان، حالا برای ازدواج من زود است. من هنوز دیپلمم را نگرفتهام. تازه دانشگاه هم میخواهم بروم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#452
Posted: 13 Nov 2013 20:29
- همه اولش همین را میگویند. خود من، اولش به رحیم خدا بیامرز گفتم میخواهم پیش ننهام بمانم. خب یک دختر سیزده ساله همه چیزش مادر است دیگر. البت دختر است و نازش. لابد که نازت خریدار دارد. راستی کجا زندگی میکنی، دخترم؟ معلوم است مال آن بالامالاهای شهری. از سر و وضعات پیداست.
- نه عصمت جان. همهاش همین سر و وضع است. ما چند کوچه پایینتر از شما مینشینیم، همین محله پایینآباد.
خندید.
- دیگر به چه میخندی، عصمت جان؟
- پایینآباد! پایینآباد دیگر چه صیغهای است، دختر جان؟
- من اسمش را گذاشتهام پایینآباد. جاییاست برای ما فقیر بیچارهها. مگر غیر از این است؟
بعد از آن هر از گاهی به عصمت سر میزدم. دلم به حال تنهاییاش میسوخت. بعضی وقتها تنهایی خوب است. اما نه آنقدر که ماهها بگذرد و تو صدای هیچ موجود زندهای را توی خانهات نشنوی و رو بیاوری به این که صدای رادیو یا تلویزیون را زیاد کنی و خودت را گول بزنی که تنها نیستی. رادیو هست، تلویزیون هست، بی آن که بتوانی حرفی بزنی باهاشان. آن وقت است که دلت میخواهد کسی را داشته باشی که دو تا گوش داشته باشد. که بشنود و تو بتوانی برایش حرف بزنی و همه حرفهایی که روی دلت سنگینی میکند را بگویی و هی حرف بزنی و حرف بزنی و خالی شوی. خالی از هر گرهای که توی زندگیات بوده و هیچ وقت باز نشده. کاری که رادیو یا تلویزیون هیچوقت نمیتواند برایت انجام دهد.
- دارم میروم عصمت جان، تلویزیون را روشن کنم برایت؟
- آره مادر، یوسفم هم فیلم دوست دارد. کوچک هم که بود ساعتها مینشست پای تلویزیون. میگفتم این قدر نزدیک نشین، بچه. خدای نکرده، زبانم لال، چشمهات ضعیف میشوند. میدانی؟ پسرم چشم دارد عین چشم آهو. گفتم پسرم چقدر جمال و کمال دارد؟
کلید خانهاش را داده بود دستم. میگفت تا راحت بیایی و راحت بروی. هر بار که وارد خانهاش میشدم میترسیدم، اما دلم به حال تنهاییاش میسوخت. از طرفی خودم هم یوسف گمگشتهای داشتم که در میان هیچ کدام از پسرهایی که دنبالم بودند، نمیدیدمش.
- دیگر بستگی به لطف و کرمت دارد ببینم چند وقت یک بار به فکر این پیرزن چشم به راه بیفتی و سری بزنی. پسرم که اینجا نیست. نامحرم دیگری هم توی این خانه ندارم. خودم هستم و این خرت و پرتهای دور و برم. وقت و بیوقت کلید را توی قفل بینداز و از این پیرزن تنها یادی بکن، دختر جان. پسرم همین امروز فرداست که بیاید. اصفهان خدمت میکند. سپردهام بهش از آن گزهای پر پسته و خوبش بیاورد برایت. از تو برایش گفتهام. هنوز ندیده یک دل نه صد دل عاشقت شده. گفتم اگر ببینیاش که دیگر دیوانهاش میشوی. از جمال و کمالت آن قدر گفتهام که برای دیدنت دیگر طاقت ندارد و همین روزهاست که پیدایش شود. شک ندارم تو هم اگر او را ببینی همین حال و هوایی میشوی که او دارد. گفتم بهت پسرم چقدر جمال و کمال دارد؟!
بعد از ظهر یک روز تعطیل بود که تصمیم گرفتم برای عصمت کمی غذا ببرم و به این بهانه شازدهاش را که حسابی کنجکاوش شده بودم ببینم. به حساب عصمت تا حالا باید چند روزی باشد که آمده است. جلوی آینه رفتم و به صورتم نگاهی انداختم. بعد هم مادرم، کوکوهایی که از غذای ظهر مانده بود را توی ظرف درداری گذاشت و راه افتادم طرف خانهی عصمت. کلید را توی قفل چرخاندم. صدای عصمت میآمد که داشت با یکی حرف میزد. گفتم لابد شازده پسرش است که حالا عصمت از خوشحالی دارد یکریز حرف میزند برایش. توی دالان ایستاده بودم و فکر کردم شاید درست نباشد سرزده وارد اتاق شوم. خواستم برگردم که زنگ در را بزنم اما وسوسه شدم که از پنجره سرک بکشم و اول شازده پسر عصمت را ببینم. عصمت داشت برایش میگفت:
- من الان هر چه برای تو بگویم شاید نتوانی تصورش را بکنی. وقتی ببینیاش آن وقت میفهمی چه دختر ماهیاست. یک تیکه جواهر است. از دیدن تا شنیدن خیلی حرف است. باید خودت ببینی تا باورت شود. این دختر مثل آن قبلیها نیست که ببینی و نپسندی. مطمئنم ببینیاش یک دل نه صد دل عاشقش میشوی. چی؟ قبلیها؟ آنها را که مقصر خودت بودی که جور نمیشدند. من با هزار زبان ریزی و التماس هر بار آن دخترها را برایت جور میکردم اما شازده پسند نمیکردند. حالا هم عیبی ندارد. این یکی دیگر با قبلیها فرق میکند. این را دیگر هیچ عیبی نمیتوانی رویش بگذاری. خانم است. بامعرفت است. جمال دارد و کمال. شیرم را حلالت نمیکنم اگر کله شقی کنی و این را هم بپرانی. من پیش آن هووی بیچشم و رویم آبرو دارم. مگر من چه از او کمتر دارم که باید همیشه جلویش کم بیاورم. باید ببیند که من هم پسر دارم. باید عروسدار شدنم را ببیند. با آن پسرهای هچل هفت و بدقوارهاش، برای من قمپوز در میکند.
عصمت سینی چای دستش بود و با آن هیکل چاق و راه رفتنش که به راه رفتن پنگوئنها شبیه بود چای و میوه تعارف میکرد. دو استکان چای روی سینی بود. دیدم که عصمت نشست و یکی از استکانها را، رو به رویش، روی زمین گذاشت و یکی دیگر هم برای خودش. اول گفتم شاید شازدهاش جایی نشسته که توی آن زاویهای که ایستادهام نمیبینمش ولی بعد هر چه نگاهم را تیز کردم به جز عصمت، دو تا استکان چای و دو تا بشقاب میوه که جلوی قاب عکس یک پسر جوان و زیبا گذاشته بود چیزی ندیدم. پایین عکس نوشته بود: «شهید یوسف جاودانی» و عصمت داشت یکریز برایش حرف میزد. ■
ناهید شامحمدی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#453
Posted: 13 Nov 2013 20:31
وهم سبز
اولین بار كه دیدیمش من و آذر با هم بودیم. با ماشین خودمان بیرون نرفته بودیم و داشتیم پیاده بر میگشتیم. به همین خاطر بود كه از آنجا رد میشدیم. سمت چپ بلوك ما بود، تازه خاكبرداری شده بود و حتماً قرار بود چیزی در آنجا بسازند. من دیدمش ولی از آن گذشتم؛ خسته بودم و پاهایم را روی زمین میكشیدم و خاك به پا میكردم. آذر صدایم كرد؛ برگشتم و دیدم كه آن را برداشته و نگاهش میكند. گفت: «چقدر تازه است.»
گفتم: «حتماً مال یكی از همسایههاست، از پنجره پرت كرده اینجا.»
و باز به سوی در ورودی به راه افتادم. به چهرهی آذر فكر میكردم كه چرا آنقدر با تعجب به آن نگاه میكرد؛ درست مثل اینكه جوانهی لوبیای سحرآمیز را در دست گرفته باشد دهانش باز مانده بود.
به زور از پلهها بالا رفتم. مادر ما را از پنجره دیده بود و در را برایمان باز گذاشته بود. همانجا جلوی در ولو شدم. مادر آمد و با یك لیوان آب سرد بالای سرم ایستاد، آذر رسید با كفش آمد داخل و در حالیكه لبهای تشنهی من به هم چسبیده بود ساقهی شكسته را كه فقط یك برگ داشت داخل لیوان آب گذاشت و وارد آشپزخانه شد. من با تعجب و كمی دلخوری به مادر نگاه كردم و انتظار داشتم كه او هم دقیقاً همینطور به من نگاه كند، ولی ما در با لبخندی كه فقط یك زن خوشبخت میتواند چنان لبخندی داشته باشد رفت و لیوان را روی اوپن گذاشت. چهار دستوپا به آشپزخانه رفتم ـ دیگر نمیتوانستم بلند شوم! ـ خود را به یخچال رساندم و در حالی كه شیشهی آب را سر میكشیدم به مادر و آذر كه در نهایت شیفتگی آنجا ایستاده بودند نگاه كردم، آنها به آن ساقهی شكسته به چشم یك پدیده نگاه میكردند، انگار آن گیاه آخرین باز ماندهی نسل خودش است و مثلاً اگر آذر نجاتش نمیداد، نسلش منقرض میشد. نمیدانم چرا نسبت به آن ساقهی یتیم و بدون ریشه آنقدر احساس دشمنی و كینهی چندین ساله میكردم. شاید دلیلش خستگی من بود و اینكه آنها به جای توجه به من به او توجه میكردند و مرا رها كرده بودند.
**********
خب آدم كنجكاو میشود كه بعد چه شد؟ حتماً آن ساقهی شكسته یك گل تخم مرغی شكل داد كه از درون آن گودزیلا درآمد. البته... البته كه اینطور نشد! بلكه آن گیاه در آب ماند و مثل یك نهال شكستهی خوب و با ادب ریشه داد و وقتی خواهرم آن را در یك گلدان سفید رنگ و كوچك كاشت یك برگ كوچك و سبز و زیبا داد. چرا كه نه؟! معلوم است كه من هم مثل آذر و مادر خوشحال شدم!
اما حتماً شما باهوشتر از آن هستید كه فكر كنید هیچ چیز ویژهای در آن گیاه نبود، دلیل شما هم این است كه خوب اگر آن گیاه كاملاً معمولی بود من آن را به صورت یك ماجرای مهيج برای شما تعریف نمیكردم. كاملاً عاقلانه است ولی آیا واقعاً همینطور است؟
به هر حال آن گیاه در حال رشد بود و تقریباً تمام وقت آزاد آذر، مادر ـ و البته كه من! ـ را گرفته بود. چون به زودی دو ساقهی دیگر هم داد و حالا هر سه شاخه هر روز یك برگ میدادند كه نه كوچك بود، نه قرمز! بلكه سبز بود و خیلی زود بزرگ و پهن میشد و به شكل پنجهی آدم بود؛ پنجهای كه آماده است تا چیزی از شما بگیرد و به همین دلیل آدم نمیتوانست مدت زیادی در برابر آن گلدان بایستد و به آن نگاه كند. احساس من این بود كه این گیاه وقتی كسی را در مقابل خودش میبیند، حالت تهاجمی به خود میگیرد و میخواهد گردن آدم را بچسبد و خفهاش كند؛ و من این را به آذر نگفتم... كاملاً بدیهی است كه چرا!
اما به زودی این گیاه نه تنها تمام وقت آزاد ما را پر كرده بود بلكه تصویر وهم انگیز آن در تمام مدت بیرون رفتن یا درس خواندن بر تخيلات ما سایه افكنده بود چرا كه با سرعتی باور نكردنی در حال رشد بود. دیوارهای گلخانه را پر كرده بود و ما حتماً مجبور میشدیم ساقههای بیشمار آن را به سوی سالن پذیرایی هدایت كنیم. آذر روی چهار پایه میایستاد و با سوزن تهگرد تكیه گاههایی برای ساقههای سبز آن آماده میكرد و به زودی این ساقهها به هلال بالای اوپن هم میرسیدند. آذر آن گیاه را خیلی دوست داشت ولی آیا او هم متقابلاً چنین احساسی داشت؟
من دائما به آذر هشدار میدادم كه این گیاه كاملاً غیر طبیعی است و من به او اعتماد ندارم ـ در هر صورت او یك گیاه سرراهی بود! ـ و آذر میگفت كه من نباید به او به چشم یك غریبه نگاه كنم و بعد، از من دلیل میخواست ولی من فقط حس غریبی داشتم و این هم دلیل قابل ارائه و قانعكنندهای نیست.
یك شب تابستان بود... مسئله از همین قسمت غیر طبیعی است، چون آن شب، سرد و بارانی هم بود. تنها چیزی كه ثابت میكرد آن شب یك شب تابستانی است تقویم روی دیوار بود و به ما میگفت تاریخی كه تلویزیون اعلام میكند درست است. ساعت یازده شب بود. پدر از خیلی وقت پیش خواب بود، مادر هم تازه رفته بود بخوابد. آذر روی خودش پتو كشیده بود و درازكش داشت تلوزیون نگاه میكرد. من هم به دیوارچهی اوپن تكیه داده بودم. تلویزیون برنامهی خستهكنندهای داشت و من وقتی برای چندمین بار با اصوات گوشخراشی كه از تلویزیون بیرون میزد از خواب پریدم، تصمیم گرفتم بروم در اتاق خودم بخوابم و جالب است بدانید كه اینكار را هم كردم.
و بعد خوابیدم، نمیتوانم بعد از آن را تعریف كنم... خوب برای اینكه خواب بودم و چیزی از دنیا نمیفهمیدم!... وقتی بیدار شدم نفهمیدم چه صدایی مرا بیدار كرده، كه صدای جیغ آذر به كمكم آمد و به من فهماند! من به پذیرایی جهیدم و در حین جهش كه در هوا بودم لحظهای به اتاق بغلی كه مادر و پدر آنجا بودند نگاه كردم؛ مادر دم در ولو شده بود، پایش را گرفته بود و آخ و اوخ میكرد، آذر دستوپا میزد و گویا میخواست خود را از دست كسی رها كند. وقتی به زمین ـ یعنی همان سالن پذیرایی! ـ رسیدم چه دیدم؟ صحنهی وحشتناكی بود. ساقههای گیاه دوستداشتنی آذر به روی او پریده و به دور گردنش پیچیده بودند. به كمك آذر رفتم، هر قسمتی به دستمان میرسید تكهتكه میكردیم تا آنكه تمام آنهایی كه به زمین رسیده بودند ریز ریز شدند. آذر نشسته بود و مادر هم سلانه سلانه خود را به سمت ما میكشید، پایش خواب رفته بود و نمیدانست چكار كند! به دیوار تكیه داد و تنها كار مفیدی كه توانست بكند این بود كه چهلچراغ را روشن كرد. قیافهی آذر مثل زنان جنگلی شده بود، شما هم مانند من تابحال زن جنگلی ندیدهاید و احتمالاً تا آخر عمرتان هم نخواهید دید پس من برایتان میگویم كه آذر چه شكلی شده بود. تكههای آن گیاه به موهای آذر گره خورده بود و همانطور روی سرش اینجا و آنجا مانده بود، حتماً برای جدا كردنشان مجبور میشدیم موهایش را قیچی كنیم.
مادر هم آمد و كنار من نشست و هر دو با دردمندی به آذر نگاه كردیم، آذر هم از فرصت استفاده كرد و برای ما گریه كرد. من تحت تاثیر قرار گرفتم ولی نه آنقدر كه نتوانم كار عاقلانهای بكنم. به گیاه نگاه كردم، او مانند مهاجمی بود كه ما دستهایش را قطع كرده باشیم و من حس میكردم با چشمانی خونین به ما مینگرد و هنوز كارش تمام نشده است. پس برخاستم، چاقوی گوشتبری ساخت ژاپن را كه خیلی تیز بود برداشتم و آن را محكم به ساقهی اصلی كه در واقع مادر دو ساقهی دیگر هم بود كوبیدم. ساقه از گلدان رها شد. نگاه دیگری به آن كردم، بسیار بلند و پر برگ بود و هنوز به سوزن فرفرهها تكیه داده بود، به هر حال دیگر خطری نداشت چون هم سرش قطع شده بود هم دمش. اكنون به جسد تبهكاری میمانست كه برای عبرت دیگران روی بلندترین دروازهی شهر به میخ كشیده شده باشد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#454
Posted: 13 Nov 2013 20:32
با چاقویی كه به شیرهی آوندهای قطع شدهی گیاه آلوده بود، نزد مادر و آذر رفتم، آنها طوری به من نگاه كردند كه احساس رستم بودن به من دست داد، البته آنها اشتباه میكردند، چون آنها باید طوری به من نگاه میكردند كه احساس تهمینه بودن به من دست دهد!
بعد از آن تنها كاری كه توانستیم بكنیم این بود كه بدون هیچ حرفی برویم بخوابیم و صبح كه شد بیدار شویم.
صبح آذر را مقابل آینه یافتم. سرحال بود و موهایش را شانه میكرد. پرسیدم: «چطور شد؟»
گفت: «هیچ، خیلی راحت بود.» ـ شانه كردن موهایش را میگفت! ـ
گفتم: «فكر میكنی چرا اینكار را كرد؟»
خندید. با چشمان درخشانش نگاهم كرد و گفت: «یعنی چی چرا اینكار را كرد؟ من خوابم برده بود، ساقهها كه افتادند روی صورتم از خواب پریدم و خیلی ترسیدم، آنطور كه من ورجه وورجه كردم شاخ و برگش به موهایم گیر كرد و همان شد كه دیدی.»
آذر میگفت ساقهها افتادند! این یعنی یك اتفاق عادی و كاملاً معمولی؛ اما من هنوز عقیده داشتم ساقهها به روی آذر پریدهاند. مادر چهار پایه را گذاشت تا بالا بروم و پیكر گیاه مقتول را پایین بیاورم. از خود گلخانه شروع كردم و وقتی به هلال بالای اوپن رسیدم با دقت به دیوار نگاه كردم تا ببینم سوزنها سرجایشان هستند یا نه، در آنجا فقط دو تا سوزن باقی مانده بود و بقیه افتاده بودند روی زمین. مادر میگفت حتماً ساقهها سنگینی كردهاند و سوزنها تاب نیاوردهاند و خدا را شكر میكرد كه سوزنها به سر و صورت آذر فرو نرفتهاند. امّا تخيلات من هیچكدام از این توجیهها را نمیپذیرفت و افسانههایم پایانناپذیر مینمود. فكر نمیكردم قبول كند، اما آذر پذیرفت كه با هم برویم و آن ساقهی چند متری را در جایی رها كنیم. سرانجام تپهای را پیدا كردیم كه آدم در آن پیدا نمیشد، انداختیمش و برگشتیم.
**********
ماجرا پایان یافته بود. من بزرگ شدم و آنقدر خانم شده بودم كه دیگر فرصت افسانهپردازی برای آن ساقهی سرراهی نداشته باشم ولی چرا بعد از سالها دوباره یاد و خاطرهی آن گیاه به سراغم آمد؟! درست نمیدانم. ولی مطمئن بودم آن گیاه زندگی اسرار آمیز خود را بر روی آن تپه ادامه داده است و اكنون آنقدر قوی شده است كه بتواند با قدرت جادوییاش، از دور بر من اثر بگذارد.
به آذر گفتم كه چه فكری میكنم و آذر در حالی كه كهنهی پسرش را عوض میكرد، فقط خندید. من به تنهایی سوار ماشین شدم و به راه افتادم. یادم بود جایی كه رفته بودیم خیلی برهوت بود، اما ساختمانسازی در كوهپایههای تهران دیگر جای خالی باقی نگذاشته بود و من سرانجام به آن تپه رسیدم. من واقعاً انتظار داشتم با چیز عجیبی روبرو شوم شاید با جنگلی انبوه، یا تودهی استخوانهای قربانیانی كه اسیر پنجههای قدرتمند آن گیاه شده بودند... اینها را كاملاً جدی میگویم! ولی خوب اینطور نبود. روی آن تپه، خانههای ویلایی بزرگ و مجلل ساخته بودند و در خیابانی كه از كنارش میگذشت ماشینها و آدمها رفتوآمد میكردند. وقتی بر میگشتم با خودم كلنجار میرفتم كه آیا كار درستی كردم كه آمدم یا نه؟ اگر آذر آنجا بود میگفت خوب شد كه من آمدم و تپهها را دیدم و دیگر حق ندارم خیالپردازی كنم. ولی خودم افسوس میخوردم، حالا همه چیز عادی بود مثل تمام چیزهایی كه در زندگی ما هستند و كاملاً معمولی و منظم و مرتب سر جای خودشان هستند، همانطور كه باید باشند.
حالا با دیدن آن تپه من یك «امكان» را از دست داده بودم. یك چیز غیر عادی از زندگیام حذف شده بود، یك وهم، یك رویا از دست رفته بود. نمیدانم آیا میتوانید احساس مرا درك كنید یا نه؟
چند روزی غصه خوردم ولی به زودی یك شعاع كوچك از امید، یك رویای شیرین و مه آلود، مثل گردهی ناچیز گلی، سوار بر باد از پنجره وارد شد و در ذهن من نشست و من خوشبختانه آنقدر تجربه دارم كه دیگر، از دستش ندهم و آن رویا این است:
چند روزی از دیدن تپه گذشته بود و یكی از همان بعد از ظهرهای غمگینی بود كه نشسته بودم و به حماقتی كه مرتكب شدم فكر میكردم. جزئیات حركتم از خانه تا رسیدن به تپه و هر چه را كه دیده بودم و هر كاری كه كرده بودم را از نظر میگذراندم؛ ناگهان آنجا كه تصویر ویلاها به ذهنم آمد، یادم آمد كه بالكن یكی از آنها پر از گیاهان تزئینی زیبا و پیچكهایی بود كه به دور ستونهای ویلا حلقه زده بودند. به نظرم آمد كه روی یكی از ستونهای آن، همان گیاه جادویی ما بود كه پیچیده بود، البته من دقت نكرده بودم و مطمئن نبودم ولی این بار آنقدر احمق نبودم كه بروم و مطمئن شوم! بلكه گذاشتم تا خیالش به دور ستون روح من بپیچد و مرا در دستهای خود نگه دارد.
آه، با یادآوری این خاطرات دوباره آن خلسهی شیرین به سراغم آمد... حالا دلم میخواهد ساكت شوم و فقط به او فكر كنم .... اوه! بله! معلوم است كه هر چه گفتم راست بود!...
اما... اما چرا شما اینطور به من نگاه میكنید؟!... خوب البته من به شما اعتماد دارم ولی... راستش شما الان درست شبیه آن گیاه شدهاید... مثل اینكه میخواهید بپرید و گلوی من را بگیرید... ■
آزاده فخری
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#455
Posted: 13 Nov 2013 20:36
به فرنگ میروی؟
به فرنگ میروی؟ كنسرو ماهی را فراموش نكن!
این تن ماهی جنوب چه دلگرمی عجیبی به آدم میدهد وقتی سفر طولانیست. این تن ماهی جنوب و هزارتوهای بورخس وقتی توی ساك كنار هم افتادهاند و تو آن بالا از مرز رد میشوی چه طناب عجیبی میشود بین زبانت و هرجای دنیا كه میروی.
این تن ماهی جنوب كه جلوی «تاریخ مصرف»اش هیچ تاریخی نوشته نشده و كلمههای فارسیای كه در هزارتوهای كسی میلولند انگار همینطور كش میآیند و تو همینطور دور میشوی. از تهرانكش آمدهای تا جایی كه نمیدانیاش.
حالا فاصله گرفتهای، یك ساعتی میشود گرهها شل شدهاند، كمی آمدهاند عقبتر از معمول، غذا را كه میآورند، بیجهت فكر میكنی گرسنهای و كتاب را كنار میگذاری. بعد از غذا چند مرز دیگر را هم رد كردهای و گرهها باز شدهاند روسریها آمدهاند عقب، چندتایی هم افتادهاند. عدهای كیهان میخوانند، بعضی هم مشغول آرایشاند. این كه مرز آلمان و فرانسه چه طور یك گره را آن هم آن بالا باز میكند چیز عجیبی نیست؟ هزار توهای یك شرقی باید چیز عجیبتری باشد. در ساك را باز میكنی و كتاب را میفرستی كنار همان كنسرو ماهی جنوب كه نگران تاریخ مصرفش بودی. فراموش كن. خب یك چیزهایی تاریخ مصرف دارد یك چیزهایی ندارد.
این كولهبار احمقانه را به دوش میكشی، قالیچه را میزنی زیر بغلت و همین طور شكر میكنی. اول از همه خدا را شكر میكنی كه ویزا گرفتهای، شكر میكنی كه اضافه بارت را نگرفتهاند. شكر میكنی كه از منوچهری همه رقم پول گرفتهای، كه قالیچهات را نگرفتهاند، كه نقشهی شهرشان را گرفتهای و خیلی چیزهای دیگر كه گرفتهای و نگرفتهاند.
ولی حالا با این قالیچه زیربغل دم در فرودگاه ایستادهای. معمول بر این است كه همه میگویند تاكسی سوار نشوید، گران است. راست هم میگویند. ما هم همین كار را كردیم ولی شما نكنید. آن قالیچه را هم نبرید، بیچارهتان میكند.
سفر رفتهاید، خرج كنید، حالا اگر دوست دارید بعداً كه به شهر رسیدید، تاكسی سواری نكنید ولی فعلاً با این چمدان و ساك و قالیچه... خودتان میدانید. اسمش این است كه میگویند مترو... كو؟ كجاست؟ آنقدر باید بروی كه خوب به نفس نفس بیفتی، بعد تازه میفهمی گم كردهای. گیج میشوی. دنبال یك جای پررفتوآمد میگردی كه بساطت را پهن كنی، پیدا میكنی، بهنظر میآید نیمچه امنیتی دارد. نقشه مترو را یك طرف باز میكنی نقشه شهر را طرف دیگر. كاغذی هم كه آدرس رویش هست مثل طلا میچسبی. اول از آدرس میآیی روی نقشه، از نقشه روی مترو. حالا قالیچه زیر بغلت است، ساك و چمدان را چسباندهای به دیوار، تكیه دادهای بهشان، بعد هم هی دست میاندازی و كیف پولت را چك میكنی ندزدیده باشند.
بالاخره راه میافتی توی این سوراخها. هی چند راهه میشود، آدم قاطی میكند و میپرسد. آنها یك چیزهایی میگویند كه حتی یك كلمهاش را هم نمیفهمی. آخر سر حرفشان كه تمام میشود دستشان به طرف یكی از سوراخها تكان میخورد و تو هم میروی توی همان سوراخ. ولی بعد جریان تكرار میشود، اول هر سوراخ همین بساط است ولی حالا میدانی كه باید منتظر بمانی تا خوب حرفهایشان را بزنند و ببینی دستشان كدام طرفی تكان میخورد.
حالا هنوهنكنان رسیدهای و منتظر كه برسد. همچین كه میآید همه بدو بدو میروند تو. بعد بوق میزند و تمام. آدم فكر میكند بهترین روش كدام است كه اول خودش برود تو بعد ساك و چمدان را بیاورد یا برعكس؟ ولی بعد كه خوب فكر میكند میبیند فرقی نمیكند چون هركدام كه جا بماند درنهایت ساك و چمدان است كه رفته است.
به فرنگ میروی؟ I Want را فراموش نكن.
این فرهنگ فارسی به انگلیسی چه دلگرمی عجیبی به آدم میدهد وقتی سفر طولانیست. این فرهنگ فارسی به انگلیسی یا این كتاب مزخرف انگلیسی در سفر چه وزن زیادی میشود وقتی قرار است هر جایی به كولت باشد. این فرهنگ و این كتاب از هر چیزی گفته است جز آن چیزی كه میخواهی. یعنی این مردم كه همینطور توی هم میپیچند فقط از چتر حرف میزنند و خوبی هوا؟
فراموش كن، این كتابها را فراموش كن و I Want را بهخاطر بسپار؛ بقیهاش را نشان میدهی. كلید را نشان میدهی. چتر را نشان میدهی، كبریت را نشان میدهی. این سرمای لعنتیشان را نشان میدهی. این یخه اسكی بیصاحاب را نشان میدهی. ولی نه، تا یك جای ارزان پیدا كنی پیرت درآمده. تا بیایی و عادت كنی سرما را خوردهای. این یخه اسكی را از همین جا ببر، نبری آنجا باید هی حساب و كتاب كنی. حساب و كتاب هم پدر آدم را درمیآورد. تا بفهمی بالاخره این عدد لعنتی را كه نوشتهاند باید ضربدر چند كنی كلی كار میبرد. دائم باید ضرب كنی. بعد تقسیم كنی. دوباره ضرب كنی، عددت خوردهی خركیای میآورد كه مجبور میشوی گردش كنی. گردش میكنی ولی باز جور درنمیآید. معقول به نظر نمیرسد. تمام ریاضیاتی را كه میدانستی به كار میگیری، اما چیزی دستگیرت نشده. تازه بماند كه این «یورو» هم قوز بالا قوز شده است
اگر تهران پایتخت گربههاست حتماً دلایلی دارد كه شاید هیچ وقت كسی نفهمد. بههرحال آنها این تكه زمین را انتخاب كردهاند و درعوض آن طرف دنیا سگها امپراتوری عظیمی راه انداختهاند. همهجا را برداشتهاند و گویا از یك جاهایی هم حمایت میشوند. كسی هم جرأت نمیكند بگوید بالای چشمتان ابروست. جماعت هم یكپارچه سگدوستند و سگباز. چیزی شبیه حكایت گاو است توی هند با این تفاوت كه مدرنتر است و جای كمتری هم میگیرد.
این جور كه پیداست بدبخت بیچارههاشان سگهای گندهای دارند و چسانفسانیهاشان سگِ ریز. انگار بسته به وضع مالیشان است. شاید هر چه ریزتر میشود گرانتر است. سگ بوده چیزی درحد بچه گربه، سگ هم دیدهام اندازه الاغ. بعد از زور آزادی این نرهدیو را خر كش میكنند میآورند توی اتوبوس. حالا حیوان هی پارس میكند، هی پارس میكند. وجداناً زهره ترك میشود آدم. میخواستم بگویم «بابا زن و بچه مردم نشستهاند.» كه نگفتم. دیدم دردسر دارد. دیدم تا من بیایم و «بابا زن و بچه مردم» را توی این «انگلیسی در سفر» پیدا كنم جریان تمام شده است و رفته است پی كارش. حقیقتاً آدم نمیداند چه بگوید. یكوقت چیزی میگویی بدتر سوتی میدهی. فرهنگشان را كه نمیدانی. میآیی ثواب كنی كباب میشوی. بعد هم یك چیزی یاد گرفتهاند كه تا حرفی بهشان بزنی مالیاتشان را به رخت میكشند. انگار كه برگ برنده را رو كرده باشند، عینهو گرز میكوبند توی سرت. مالیات میدهیم كه فلان. مالیات میدهید كه بدهید به من بدبخت چه كه یك سفر مهمانم. تازه بماند كه هر چه میخری همانجا سرضرب مالیاتشان را پایت حساب میكنند. خب آدم زورش میآید. بعد هم بالاخره هر كسی توی مملكت خودش مالیات میدهد. حالا بیاید و هی علمش كند كه چه؟ آن هم بابت پارس كردن این نرهخر.
معمولاً حیوان كه نمیدانم چه حكمتی است شبیه صاحبش از آب درآمده همین طور جلوجلو میآید. صاحبش هنوز توی كوچه است. خودش میآید و سیمش. سیم هم كه دست آن باباست و معلوم نیست تا كجا همینطور كش میآید. اولش ترس آدم را برمیدارد اما بعد كه فكر میكند میبیند باز اینها كه سیم دارند بهترند، بالاخره یك جایی تمام میشوند. آنهایی كه بدون سیماند واویلاست. ریزهها را خب آدم میكشد كنار دیوار رد میشوند. یك مدلی هم هست از این پشمالوها كه به نظر مهربانتر میآیند ولی این گرگیها را همینطور میمانی چه كار كنی. توی پیادهرو بمانی خب میآید توی گلوی آدم، اگر هم بزنی توی خیابان كه میگویند جهان سومی است و مالیات میدهیم و از این حرفها.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#456
Posted: 13 Nov 2013 20:37
این پسته و نخودچی كشمش را فراموش كن، گز و نان سنگك را فراموش كن. این ترشی صاحبمرده را فراموش كن كه میریزد و فرهنگ و پیژامه و هزارتوهای آن بابا را به گند میكشد؛ ولی لبخند را فراموش نكن بهدردت میخورد.
خودشان همینطور بیخود و بیجهت لبخند میزنند. تا چشمشان به كسی میافتد شروع میكنند. چیزیست مثل آتش زیر خاكستر، چیزی مثل سلاح برای آنها و سپر برای ما. موذیگریهای جالبی دارند، پدرسوختگیهای خودشان را، كه ظاهراً همه هم قانونیست. همچین ریزه ریزه و خنده خنده سرت كلاه میگذارند كه هیچ نفهمی از كجا خوردهای. موقع حرف زدن همینطور تكان میخورند. دست و زبانشان به هم وصل است. مرتب شانههایشان بالا و پایین میشود. فكر میكنی حتماً مسئلهی مهمی مطرح است كه این همه انرژی گذاشتهاند؛ ولی بعد كه دقت میكنی یا میپرسی، خیالت راحت میشود و میفهمی كه صحبت همچنان برسر همان چتر و هوای خودمان است.
عاشق خلاصه كردن هستند. توی اسم كه غوغا میكنند. دایم هر كلمهای را سروتهاش را میزنند. دوست دارند یك چیزهایی را حرف اولش را بردارند و بكننداش اسم مغازه یا چه میدانم هر چیز. مثلاً همین TV ،CNN، یا H&M ،C&A یا همین WC. یك جاهایی هم سوتی میدهند. سوتی كه چه عرض كنم، در اصل این برنامه را آن قدر ادامه دادهاند كه دیگر شورش درآمده. كار به جایی كشیده كه یك صداهایی از خودشان درمیآورند چند منظوره، دست به آبمابانه، كه جاهای مختلفی هم استفاده میكنند.
اولش آدم شوكه میشود. با خودش میگوید: «چه بیادباند.» یا فكر میكند: «از دهنش پرید بیرون بندهی خدا.» تازه سعی میكنی به روی خودت هم نیاوری كه مبادا طرف خجالت بكشد ولی بعد میفهمی كه نه بابا كلاً جریان همین است.
معذرت میخواهم، معذرت میخواهم فین میكنند عینهو آب خوردن. مفشان را میگیرند و عین خیالشان هم نیست كه ملت دارند غذا میخورند. فكر نكنید دستتان انداختهاند یا اینكه میخواهند حالتان را بگیرند، نه، رسمشان اینطوریست. این چیزها را هم دارند ولی با وجود این همه سروصداهای مختلفی كه از خودشان درمیآورند هرگز بوق نمیزنند، این از افتخارات همهشان است و چه چیز مهمتر از این؟ آدم افسوس میخورد.
این سیگار پنجاه و هفت چه دلگرمی عجیبی به آدم میدهد وقتی سفر طولانی است. لابهلای آن همه سیگار با قدوقواره و رنگ و روی مختلف، برای خودش كسی میشود، سری میان سرها كه همه میخواهند امتحانش كنند. این سیگار پنجاه و هفت با آن ادعای سه رنگ پرچم ایران كه رنگش در هیچ بستهای مثل بستهی دیگر نیست، چه دلبستگی غریبی میشود وقتی لابهلای كافهها گم شدهای، وقتی گوشهای نشستهای و همینطور خیره به این سه رنگ و كلمههای فارسیاش فكر میكنی. یا وقتی كه فقط بهخاطر كمی آفتاب كه آن جا قحطیاش است میروی بیرون و قدم میزنی.
درست است كه مثل ایران نمیشود كه وقت پیادهروی كسی بیاید و با پس گردنی یا فحش و بد و بیراه خوب امر به معروف و نهی از منكرت كند ولی با این حال قدمزدن و پارك رفتن و این چیزهایشان بگینگی كمی راحتتر است. حداقلش این است كه كسی نمیپرسد چرا اینجا راه میروید یا سینجیم نمیشوید كه چرا آمدهاید پارك اینجا، ولی خانهتان آنجاست. لازم هم نیست هر خراب شدهای میروید شناسنامه همراهتان باشد، همینطور معمولی میروید بیرون و شروع میكنید به قدم زدن.
توی این پیادهرویها خیلی چیزها میبینید. امكان دارد همانطور كه پنجاه و هفتتان را دود میكنید كسی را ببینید كه از زور آزادی یك كارهایی میكند، آن هم جلوی چشم همه. شناسنامههایشان را هم ببینید چیزی دستگیرتان نمیشود. فقط همین را بگویم كه كار مورد نظر از همان كارهایی است كه وقتی توی ماهواره نشان میدهند همه دستپاچه میشوند و میدوند دنبال كنترل. همه یك جوری نشان میدهند كه یعنی ندیدهایم ولی مگر میشود. دیدهاند، خوب هم دیدهاند ولی از زور خجالت، ما كه هیچ خودشان هم آن طرف را نگاه میكنند. بعداً میگویند فیلمهای آنجوریشان را از یك شب به بعد میگذارند كه روی فلانه بچههاشان تأثیر نگذارد، كه حتماً هم نمیگذارد.
امكان دارد توی این قدم زدنها دو نفر را ببینید كه دعوایشان شده، خودتان را قاطی نكنید بگذارید خوب لش هم را بیاندازند. نباید دخالت كنید. مطمئناً همه چیز مسیر قانونی خودش را طی خواهد كرد. مبادا بدوی وسط و جداشان كنید. جریان اینطوری است كه باید بایستید تا پلیس بیاید. خندهدار است، آنها دارند سر هم را میكنند ولی تو خیلی خونسرد ایستادهای و نگاه میكنی. پلیس هم فقط توی فیلمها زرتی میرسد، تا آن وقت هم هر كدام بزنند، تو تماشا كردهای. خب چرا دخالت كنی، آن هم وقتی كه همه چیز قانونی دارد جلو میرود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#457
Posted: 13 Nov 2013 20:38
ممكن است در حین قدم زدن اتفاقی برایتان بیفتد كه مجبور شوید بروید دستشویی. خب با یك جریانی مواجه میشوید كه كمی پیچیده است یا حداقل درآن وضعیت پیچیده میشود. جریان توالتها و شیرهای آبشان هم از آن برنامههایی است كه كسی نمیتواند منكر شود، یعنی جای حاشا ندارد. متأسفانه توی «انگلیسی در سفر» هم هیچ هشداری در این مورد داده نشده. به هرحال اول از همه باید پولتان را خرد كنید. پولتان را خرد نمیكنند. پس سریع اقدام كنید و یك چیزی بخرید كه باقیماندهاش بتواند در توالت را باز كند. ازاینجا به بعدش بهطور طبیعی اتفاق میافتد یعنی شروع میكنید به دویدن. بدوید یك طرفی، هر طرف شد فرقی نمیكند چون حالا حالاها باید بدوید. این طور فكر نكنید كه جابهجا برای رفاه شهروندان توالت عمومی كاشتهاند. نه این خبرها نیست، بدوید.
اولش آدم به روی خودش نمیآورد. میخواهد خونسرد نشان بدهد. میخواهد حركاتش كنترل شده باشد. دوست ندارد جوری باشد كه كسی بفهمد. بعد یواش یواش وقتی میفهمد دیر شده كه دیگر خون جلوی چشمش را گرفته و فقط میدود. این كارها را اگر نكند آخرش یا مجبور میشود برود كافه یا رستوران كه خیلی بیشتر از این حرفها برایش آب میخورد، كه به درك، حاضر است چند برابرش را هم بدهد ولی راحت شود.
اما آن تو از توالت فرنگی كه بگذریم خودش ماجراها دارد. وجداناً باید برای شیرهای آبشان چند تایی كاتالوگ یا از این برچسبهای راهنما و طرز استفاده و از این حرفها درست كنند. برای هر چرتوپرتی هزار تا برگه و كاتالوگ دارند ولی اینجا را حقیقتاً كوتاهی میكنند. یك مدلش طوریست كه همه جای دنیا دارند یعنی شیر را میچرخانی بعد آب میآید. خب طبیعی هم هست. یك مدلش اینطوریست كه میروی شیر را بچرخانی نمیچرخد. بعد میفهمی باید بكوبی توی سرش تا آب بیاید. یك مدلش یك طوریست شبیه كوبیدنیها ولی هر چه بكوبی بیفایده است. باید شیر را بكشی بالا تا آب بیاید. یك مدلش یك جوریست كه فقط یك شیر دارد. بعد آن را هم باید پایین بالایش كنید هم چپ و راستش. یك مدلش هست از همه مسخرهتر، شیر ندارد. میمانی معطل. بعد خوب كه میگردی یك پدالی پایین پایت پیدا میكنی فشارش كه میدهی آب میآید. یك مدلش این طوریست كه هیچ نشانهای وجود ندارد. چیزی كه میبینی یك لوله است كه آمده بیرون، همین. نه جای كوبیدن دارد نه جای كشیدن، نه پیچی است و نه پدالی. ولی اگر همینطور اتفاقی دستت برود زیر لوله، آب خودش میآید.
این كارت تلفن مادرمرده را فراموش نكن. تا این بوق آزاد را بشنوی كمرت خورد میشود. یاد بگیر، همینجا از چند نفری بپرس. مخابرات و اینحرفها نیست. نشان دادنی نیست. جریان سادهایست. از هر بقالیای میتوانی بخری. از هر دكهای میشود خرید. اینطور نیست كه بگویی اصلاً تلفن را حذف میكنم. اگر رسیدهای باید زنگ بزنی و بگویی: «رسیدم» مگر غیر از این است؟ اجباریست. فقط نباید بترسی. گفتم جریان سادهایست. اول از همه خریدن كارت است كه تماماً نشاندادنیست و بعد استفاده كردن.
اینطور نیست كه به هر تلفنی رسیدی بشود زنگ زد. آنها هم برای خودشان حساب و كتابی دارند. آن تلفنها حتماً علامتی دارند كه یعنی «راه دور» كه حقیقتش من پیدا نكردم. یك مقدار علافی دارد. پنج-شش تلفن را كه امتحان كنی یكشان درست از آب درمیآید. یك كد هفت-هشت رقمی هست كه باید بگیری. اگرلابهلایش ستارهای، ضربدری هم دیدی فكر نكن بیخود گذاشتهاند، بزن. بعد یك خانم خوشصدای ضبط شدهای از آن طرف چیزهایی میگوید. به هر زبانی هم گفت اهمیتی ندارد، آنها سر زبان چشمهمچشمی دارند. مهم این است كه هول نشوی و فكر نكنی چیز خیلی مهمی گفته است و تو نفهمیدهای. منظورش این است كه بعد از بوق یك كد دیگر هم هست كه باید بگیری، همین. توی آن یك ذره كارت میگردی و میبینی یك عدد هفت-هشت رقمی دیگرهم چپاندهاند. آن را كه بگیری تازه رسیدهای به بوق آزاد. حالا بگیر. دو صفر نود و هشت را بگیر.
شمارهها را بادقت بگیر كه مجبور نشوی دوباره این هفت خوان را رد كنی. لجت درمیآید اگر اشتباه بگیری یا شك كنی.
درست است كه فقط میخواهی بگویی: «رسیدم» ولی این رسیدم بدجوری برایت آب خورده، تازه آن هم اگر شانس بیاوری و بچه خواهرت بدو بدو گوشی را برندارد.
به فرنگ میروی؟ چراغ قرمز را فراموش نكن.
چراغ قرمز بیچاره میكند آدم را. لاكردار نفس آدم را میچیند. قدر این تهران خودمان را بدانید. از هرجا، هر وقت دلت خواست، همچین راحت اراده میكنی و میروی آن طرف. نه كس و كارت را میبرند زیر سوال، نه چپچپ نگاهت میكنند، نه كسی ناراحت میشود و نه بیادبی است.
اگر خیابان لاغر باشد یك چراغ روی شاخات است ولی اگر همچین پتوپهن باشد تا برسی آن طرف دو تا چراغ بهت میخورد. حالا اینها كه خوب است. دم این كوچه باریكها كه میبینی خیلی زور دارد. آدم میخواهد چراغ را بكوبد توی سرشان. سر هر كوچهای چراغ گذاشتهاند، بیخود و بیجهت، هیچ خبری نیست. نه ماشینی میآید و نه جای پررفتوآمدیست كه بگویی نظم عمومیشان فلان میشود. آن وقت همینطور بیدلیل باید ایستاد تا چراغشان سبز شود. واقعاً صبوری میخواهد. صبوری میكنی و همینطور حیران در و دیوار را نگاه میكنی تا سبز شود. اجازه كه فرمودند راه میافتی. چهار قدم آن طرفتر باز چراغ كاشتهاند. ای بابا، آخر هر چیزی حدی دارد، اندازهای دارد.
كلاً از این چراغهاشان همه كلافه میشوند، پیاده و سواره هی این پا-آن پا میكنند. سوارهها كه بدترند. سوارهای كه تاكسی هم گرفته باشد كه هیچ. تاكسی هم كه برای خودش برنامهها دارد. همچنین با ادب در صندوق را باز میكنند كه ساكت را بگذاری كه نگو و نپرس. یعنی راه دیگری برایت نمیگذارند. خب اولش هم كیف دارد. تحویلت گرفتهاند، احترامت را داشتهاند ولی بعد كه میخواهی پیاده شوی خفتت را میچسبند. بابتش پول میخواهند. اعتراض هم بكنی آییننامهشان را نشانت میدهند. خب اگر از اول بدانی آن ساك صاحب مرده را میگذاری روی پا ولی نمیگویند كه. كلكهایشان اینطوریست: باادب و قانونی.
چهار نفر باشید یك تاكسی نمیتوانید بگیرید. اولش مسخرهتان میآید، باورتان نمیشود. فكر میكنید شوخی میكنند بعد میبینید كه خیلی هم جدی است. در قدم اول مثل شیر، كمی طلبكارانه میپرسی: «چرا؟» بعد با كمی عقبنشینی جوری كه یعنی خیلی بدیهی است میگویی: «جا كه هست.»
ولی فایده ندارد هر چه جز بزنی قبول نمیكنند. مجبور میشوی از در دیگری وارد شوی تا بلكم جور شود. مجبوری طوری بگویی كه یعنی حق طبیعی توست. ولی نمیشود. آییننامه برایت رو میكنند. به عقل آدم توهین میكنند با این قانونشان. برای هر چیزی قانون گذاشتهاند. دستت را بیهوا توی دماغت كنی باید جواب پس بدهی، حساب و كتاب دارد. با زور قانون اعصاب مردم را خرد میكنند. وقتی از شور به در شود مثل حرف زور میماند چه فرقی دارد. فقط اسمش قانون است.
قانون گذاشتهاند كه كسی را با ریش به دیسكو راه نمیدهند یا با كتانی راه نمیدهند. خب این حرف زور نیست. حالا اگر این قانون را ما گذاشته بودیم همچنین میكردندش توی بوق كه بیا و ببین. یك آبروریزیای راه میانداختند آن سرش ناپیدا. بیبرو برگرد پای حقوق بشر را هم میكشیدند وسط. بعد هم با هر چه آدم ریشدار هست مصاحبه میكردند و توی همهی «صدا و سیما»هاشان پخش میكردند.
اما ما چه كار میكنیم، هیچ. درواقع كاری نمیشود كرد، قانونشان است. از این شهر كوبیدهای رفتهای یك شهر دیگر كه بفهمی دیسكو دیسكو كه میگویند یعنی چه. راهت نمیدهند. آن هم به خاطر ریش.
به یكی از این قلچماقهایی كه دم در میگذارند گفتم: «چرا؟»
دستی به صورتش كشید و با پررویی هر چه تمامتر توی صورتم نگاه كرد و گفت: «گو.»
گفتم: «گه باباته.»
با اخم گفت: «گو؟!»
با خنده گفتم: «آره گه.» ■
پیمان هوشمندزاده
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#458
Posted: 22 Nov 2013 17:00
بعد از ظهر آخر پاییز
نویسنده: صادق چوبک
قسمت اول
آفتاب بیگرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشههای در، روی میز و نیمکتهای زرد رنگ خطمخالی کلاس و لباسهای خشن خاکستری شاگردها میتابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تکوتوک برگهای زغفرانی چنارهای خیابان و باغ بزرگ همسایه را از گل درخت میکند و در هوا پخش و پرا میکرد، اندکی بکاهد.
شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، ردیف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه میکردند. ساختمان قیافهها ناتمام بود و مثل این بود که هنوز دستکاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قیافه پدرانشان گردند. .....
..... یقیناً پیکر آنها را مجسمهساز ماهری ساخته بود اجازه نمیداد که کسی آنها را از کارگاه او بیرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چیز گذشته بیمهارتی او را میرساند و برایش بدنامی داشت. مثل این بود که باید جای دماغها عوض میشد و یا در صورتها خطوطی احداث میگردید. نگاهها گنگ و بینور بود. بیشتر به توله سگ شبیه بودند تا به آدمیزاد. یک چیزهایی در قیافه آنها کم بود.
سه ردیف میز از آخر کلاس خالی بود و رویشان خاک گچ و گرد نشسته بود. یک نقشه ایران و یک عکس رنگی اسکلت آدمیزاد با استخوانهای بدقواره و یغور که دندانهایش کیپ روی هم خوابیده بود و چشم هایش مثل دو حلقه چاه بیانتها توی کاسه سرش سیاهی میزد، در این طرف و آن طرف تخته سیاه زهوار دررفتهای که شاگردها روش مینوشتند آویزان بود. مقداری کاغذ مچاله شده و مشتی گچ و یک تخته پاککن که نمدش از تخته ور آمده و به مویی بند بود، گوشه کلاس بغل صندوق لبه کوتاهی که پر از خرده کاغذ بود ریخته بود. یک عکس که شبیه به عکس آدمیزاد بود با دماغ گنده و سبیل سفید و چشمان شرربار بیعاطفه با سردوشیهای ملیله و سینه پر از مدال و نشانهایی که ظاهراً خودش بخودش داده بود مثل الولک سر جالیز بالای تخته توی قاب عکس خودش نشسته بود و به شاگردها ماهرخ میرفت.
میز معلم از میزهای دیگر بلندتر بود. رویش یک دفتر بزرگ حاضر وغایب که اسم شاگردها تویش نوشته شده بود و یک لیوان بلور روسی که دوتا شاخه گل نرکسی از حال رفته و مردنی تویش بود دیده میشد و یک دوات شیشهای هم آن رو بود. یک بخاری زغال سنگی با سیخ و خاکانداز و انبر گوشه اتاق دود میکرد. این جا کلاس سوم بود.
معلم درس میداد و همچنانکه یک خطکش پُر لک پیس لب پریده لای انگشتانش میچرخاند ناگهان آن را میان شست و کف دستش نگاه داشت و کف هردو دست را برابر صورتش گرفت و با قرائت گفت.
در رکعت دوم پس از خوانده حمد و سوره دو کف دست را برابر صورت نگاه میداریم و این دعا را میخوانیم: "ربنا آتنا فی الدنیا حسنة." و این عمل را بهش میگویند قنوت. به غیر از این باز هم دعاهای دیگه هس که مردم میخونن، یکیش هم اینه. " ربنا اغفرلنا ذبوبنا و اسرفنا فی امر ناوثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین." اما شما نمیخواد این رو یاد بگیرین. همون که تو کتابتون نوشته یاد بگیرین کافیه. بعد به قرار رکعت اول رکوع و سجود..."
اما ناگهان حرفش را برید و همان طور که دستهایش را برابر صورتش گرفته بود مثل مجسمه خشکش زد. لحظهای دریده و پر خشم بجایی که اصغر سپوریان نشسته بود خیره شد. اصغر تو کوچه نگاه میکرد و متوجه نگاه خشمناک معلم نبود. اما سکوت کلاس و قطع شدن درس معلم که تو گوشش صدا میکرد او را بخودش آورد. ناگهان صورتش را به تندی از کوچه تو کلاس برگردانید، دید شاگردها بطرف او نگاه میکنند. تمام آنها با چشمان وحشتزده و نگاههای سرزنش آمیز بطرف او خیره شده بودند.
معلم به آهستگی دستهایش را از برابر صورتش پایین انداخت و خطکش را بدون کمک دست یکدیگر از لای انگشتانش بیرون آورد و محکم میان کف دستش گرفت و با صدای خشک فریاد زد.
"آهای سپوریان گوساله! آهای تخم سگ! حواست کجا بود؟ کجارو سیر میکردی؟ من اینارو واسیه تو میگم که فردا که روز امتحانه مثل خرلنگ تو گل نمونی. خاک برسرگردن خَرد. خودش میبینه که من دارم واسش یاسین میخونم، اون داره تو کوچه نیگاه میکنه. تو کوچه چی بود که از کلام خدا بالاتر بود؟ به نظرم فیل هوا میکردن، آره؟ ریختشو ببین مثل کنّاسا میمونه. امسال خوب رفتی کلاس چهارم. آره تو بمیری، فردا میای این جلو یه نماز از سر تا ته میخونی، اگه یک کلمه شو پس و پیش بگی ناخوناتو میگیرم."
خط کش را قایم و تهدید آمیز تو هوا به طرف اصغر تکان میداد. مثل این که داشت هوا را کتک میزد. چشمانش از زور خشم پشت عینکهای ذره بینیاش مثل چشمان خروس گرد و سرخ شده بود و ظالمانه برق میزد. چروکهای صورت و پیشانیش موج میخورد.
اما خوب که به صورت اصغر نگاه کرد ناگهان دلش برای او سوخت. به نظر میرسید که اصفر از تمام بچههای دبستان بدبختتر و بیچارهتر است. یادش آمد که مادر اصغر تو خانهها رختشویی میکرد و خودش و اصغر و دو تا دختر کوچک دیگر را نان میداد و یادش آمد که چند روز بعد از اینکه اصغر رفته بود کلاس سوم، ظهر همان روز که شاگردها را مرخص کرده بود میخواست برود خانه، دم در مدرسه یک زن چادرنمازی که همچو سن و سال زیادی هم نداشت جلو او را گرفته و گفته بود.
"آقا قربونت برم، این اصغر بچیه من بابا نداره. یه ماه پیش وختیکه باباش تو خیابون جارو میکرد رفت زیر اتول عمرشو داد بشما. بازی گوشه، بچهاس. تصدّق سرتون یه کاری بکنین که درس خون بشه، ثواب داره. من خودم چیزی ندارم که بدم اما هر جوری بگین کلفتیتونو میکنم. واسه تون رخت میشورم. اینو یه کاریش کنین که درس خودن بشه. هر وخت فضولی کرد یا درسش روونش نبود کتکش بزنین که ناخوناش بریزه. این غلام شماس منم کنیز شما هسم، خودش از شما خیلی راضیه. همین شما یه کاری بفرمایین که این یه کوره سواد بهم بزنه."
سپس خم شده بود پای او را بوسیده بود. حالا هم که به اصغر نگاه میکرد تمام این چیزهایی را که مادرش به او گفته بود به یادش آمده بود و دلش بحال او سوخته بود.
کلاس خفه شد، آن همهمه کشیده و یکنواختی که همیشه بچه مدرسهها سر کلاس به مسئولیت یکدیگر راه میاندازند بریده شد. هر یک از شاگردها سعی میکرد صورتی بی تقصیر و حق بجانب بخود بگیرد. نفس از کسی بیرون نمی آمد.
اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ میکرد و بیخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ میخورد. فورا" پیش خودش خیال کرد: همین حال میزنه. خدایا. آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پایین و دستهای یخ کرده جوهریش را محکم تو هم فشار داد.
باز فریاد معلم بلند شد.
"اگه یک بار دیگه ببینم حواست به درس نیس همچنین میزنم تو سرت که مخت از دماغت بِجه بیرون، جونور گردن خرد!"
همان طور که سرش پایین بود حس کرد که تمام بچهها به او نگاه میکنند، مخصوصاً فریدون که خیلی هم با او بد بود. از بالای چشم نگاه کرد دید فریدون بدون ترس از معلم خیلی خودمانی تمام تنه روی نیمکت جلو چرخیده و چشمان درشت خوشگلش را که مژههای تک تکش روی پوست سفید صورتش گردی از سایه انداخته بود به صورت او دوخته و چپ چپ نگاهش میکرد و تا چشمانش توی چشمان اصغر افتاد زبانش را از دهنش بیرون آورد و ابروهایش را بالا برد و چشمهایش را چپ کرد و به او دهن کجی کرد و زود برگشت و جلوش را نگاه کرد.
اصغر دلش بدرد آمد. اما هیچ کاری نمیتوانست بکند. فریدون گل سرسبد کلاس بود. از تمام شاگردها آن دبستان مشخصتر بود. با اتومبیل به مدرسه میآمد و با اتومبیل برمیگشت. صبحها موقع تنفس دوم نوکرشان یک شیشه شربت که سر قلنبه لاستیکی داشت برای او میآورد و او شربتها را میخورد و به رفقایش هم میداد. معلم هیچ وقت با او دعوا نمیکرد. پوست بدنش خیلی سفید بود و دستهایش همیشه پاک و پاکیزه بود و هیچوقت زیر ناخنهای از چرک سیاه نبود. اجازه مخصوص از مدیر داشت که سرش را از ته نزند و همیشه یک قدری موی طالیی به نرمی ابریشم روی سرش افشان بود. اینها چیزهایی بود که فریدون از اصغر زیادی داشت و هر یک از آنها ترس و پستی ریشهداری در او بوجود آورده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#459
Posted: 22 Nov 2013 17:00
قسمت پایانی
اصغر پیش خودش خیال میکرد:
اگه راس میگی یه چیزی به این فریدون بگو اونا داره بمن دهن کجی میکنه. همه دیدن که دهن کجی کرد. مگه من اوتو چیکارش کردم. ای خدا کاشکی من به جای این فریدون بودم اون که آقا معلم میره خونشون بهش درس میده و تو اتولشون سوار میشه. شیرین پلوای چرب با خرما و مغز بادوم میخوره. مثه اونی که اونروز ننه جونم تو دسمالش کرده بود و آورد خوردیم که یه گردن مرغم توش بود. از اون خورشت قورمه سبزیای چرب که اون شبی که خونیه اون تاجره که زنش مرده بود خرج میداد خوردیم. که پنج نفر پنج نفر آجانا مارو کف حیاط لب باغچه نشوندن و سینیهای گنده توش پلو خورشت ریختن آوردن که من و ننه جونم و یه قرآن خون و یه درویش و دو تا کور با هم دور یه سینی نشسته بودیم و قرآن خونه میخواس منو پاشونه و به آجانه میگفت ما شش نفریم و این پسره زیادیه. انوخت کورا هم داد میزدن که مارو پهلو چش دارا ننشونین ما عاجزیم مارو پهلو عاجزا بنشونین و وختیم خوردیم ننه جونم یواشکی پا شد رفت خونه بادیه شو ورداشت آورد که آجانا باهاش دعوا کردن و کتکش زدن و دس منم لای در کوچه موند تا آخرش بادیه رو نصفه کردن بردیم خونه، فرداش جای ناهار خوردیم یه قلم پر مغزم توش بود به چه گندکی که ننه جونم رو نون تکون داد آسیه و زهرا خوردن، منم باقی شو با میخ درآوردم و خوردم.
و بعد از سجده دوم مینشینند و تشهد میخوانند. تشهد یعنی که آدم ایمان و یگانگیشو به خدا و رسولش تجدید میکنه تشهد این است: "اشهد ان الاله الاالله وحده لاشریک له." بعدم که اومدیم خونه رفتیم قلعهبگیری بازی کردیم شب ماه بود تابسون چه خوبه گور پدر مدرسه هم کردن.چقده پای کورهها لیس پس لیس بازی کردیم. قاب بازی کردیم "و اشهد ان محمدا" عبده و رسوله." اون روز چقده علی یه چش سپلشک آورد، همش یه خر و دو بوک آورد، همش یه خر و دو جیک آورد.چقدر بز آورد. چقده مش رسول سربسرش گذاشت. کاشکی حالام می شد بریم واسیه خودمون بازی کنیم. "اللهم صل علی محمد و آل محمد. " و بریم رو دس علی مظلوم و تقی سگ دس نیگاه کنیم. مثه ان روز اونا کلون میخونن. اسکناسای درشت درشت جلو هم میاندازن. تابسون چه خوبه، چقدر با مش رسول رفتیم شابدول لزیم پشت ابن بابویه. "و پس از تشهد برمیخیزند و رکعت سوم را شروع میکنند." تو اون برج گندهه تو باغ سراج الملک نون و کباب با ماس خوردیم با مش رسول. چرا مردم میگن بده؟ چرا هروخت تقی منو میبینه سرکوفتم میده؟ مگه مش رسول منو چیکارم میکنه؟ ماچم میکنه. نازم میکشه. اونوخت بعدم عصری که تو ماشین دودی سوار میشیم که بیاییم شهر پنج زارم بهم میده. اگه این دفه دیگه تقی ازون حرفای بدبد بهم بزنه به مش رسول میگم خُردش بکنه. مش رسول از اون قلچماقتره. اون خمیرگیره شاگرد نونواس. به مش رسول میگم این دفعه که اومد واسیه خونشون نون بخره معطلش بکنه از اون متلکهای بدبد بارش بکنه. "و در رکعت سوم بجای حمد و سوره سه بار میگویند: سبحان الله و الحمد الله و لااله الاالله و الله اکبر" تا دیگه جرأت نکنه جلو سید عباس و رجبعلی بگه رسول کوزه شو میذاره لب سقا خونیه اصغر، که بچهها هم هرهر بخندن، که اونوخت سید عماسم یه خرمالو از توجیبش در بیاره بگه اگه یه ماچ بهم بدی منم این خرمالو رو درسه بهته میدم. من نمیخوام. اگه بچهها بفهمن. اگه فریدون بفهمه که مش رسول با من از اون کارا میکنه. کاشکی من دیگه مدرسه نیام. فردا مدرسه نمیام. من که بلد نیستم نماز بخونم. اونوخت فریدون بهم میخنده دهن کجی میکنه. من اون جلو خجالت میکشم پیش اینا واسم نماز بخونم. وختی که خواسم سرمو رو مهر بذارم، این جا که زمین لخته. صب که از خونه در میام کتابامم با خودم میارم میرم تو اون کوچه درازه که راه نداره پشت در اون خونههه، با بچهها شیر یا خط میزنم. گاسم بُردم، اما اگه رضا باشه اون میبره. خیلی سرش میشه. اونوخت به مش رسول میگم بیاتش مدرسه به ناظم بگه اصغر ناخوش بوده نتونسته دیروز مدرسه بیاد. ننه جونم که نمیفهمه. رضا از او ناقلاهاس.
بعد انگشتش را کرد تو دماغش و آنجا را خاراند و یک گلوله مف خشکیده که بدیوار دماغش چسبیده بود با ناخنش بیرون آورد و دستش را برد زیر میز و آن گلوله سفت خشکیده را در میان انگشتانش مالید، اما ناگهان از دستش به زمین افتاد و حسرت آن به دلش ماند.
در این موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدمها و درشکه ها و خرهایی که چیز بارشان بود و به لاشه گوشتهایی که از چنکک قصابی آویزان بود نگاه کرد. دلش میخواست او هم آزاد بود و مثل آنها هر جا که دلش میخواست میرفت.
دم دکان قصابی یک زن نشسته بود و بقچه سفیدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پیچیده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسید که مادر درست شکل همین زن است. او هم یک چادر نماز راه راه مثل همین داشت. اما از بالا که او را دید فورا دلش برای مادرش سوخت. هیچ وقت مادرش را این طور از بالا ندیده بود. از بالا مادرش حقیرتر و کوچکتر آمد از آدمهایی که از نزدیک او رد میشدند و به او اعتنا نمیکردند؛ بدش میآمد. هیچ کس به آن زنی که شکل مادرش بود محل نمیگذاشت. "اگه فریدون بدونه که این زنی که دم دکون قصابی نشسته، ننه جونمه چی میگه؟ آقا معلم که ننه جونمو میشناسه. اون روز که دم مدرسه باهاش حرف زد، گاسم ننه جون منه، گاسم خودشه."
ناگهان حس کرد که مزه دهنش عوض شد. مثل این که یک چیز زیادی از لای دندآنهایش بیرون زده بود دندآنهایش را مکید یک تکه گوشت گندیده از لای آنها بیرون افتاد. گوشت را میان دندآنهایش له کرده و آن را مزه مزه کرد. مزه سیرابی گندیده و خون شور تازه میداد. یادش افتاد که پریشب سیرابی خورده بود. به یادش آمد که فردا شب هم نوبه سیرابی خوردن آنهاست. هفتهای دو شب سیرابی میخوردند.
باقی شبها نان و لبو می خوردند. وقتی که صدای سیرابیفروش بلند میشد مادرش پا میشد بادیه را برمیداشت و میرفت دم در کوچه. اصغر و آسیه و زهرا هم دنبالش میرفتند. سیرابیفروش دیگش را میگذاشت زمین و بعد سر دیگ که یک سینی مسی سفید بود برمیداشت، یک فانوس هم تو سینی بود از توی دیگ بخار زیادی میزد بیرون. سیرابیفروش با چاقو شیردان و شکمبه و جگر سفید را خرد میکرد و میریخت توی بادیه، آخر سر هم رویَش آب چرک غلیظی میریخت. آنوقت میبردند تو اتاق زیرکرسی با نان و سرکه میخوردند.
باز نگاهش به آن زنی که چندک زده بود و خودش را توی چادرنماز راهراه پیچیده بود و شکل مادرش بود افتاد. بعد به دکان میوه فروشی که پهلوی قصابی بود خیره شد. به خرمالوها و ازگیل ها نگاه کرد اما فوراً سرش را با ترس توی اتاق برگرداند. معلم داشت درس میداد. آنگاه رکوع و سجود بجا میآوردند و برمیخیزند و رکعت چهارم را مثل رکعت سوم انجام میدهند. دلش هُری ریخت تو. یادش آمد که فردا باید برود جلو شاگردها و یک نماز از سر تا ته بخواند. او هیچ وقت نماز نخوانده بود. مادرش هم نماز نمیخواند . یک روز شنیده بود که مادرش به زن صاحبخانه گفته بود. "اگه میبینی نماز نمیخونم برای اینه که از سگ نجس ترم، از صب تا شوم دسّام تو شاش و گههای مردمه؛ اما عقیدم از همه پاک تره." بعد راجع به رکوع و سجود فکر کرد. دو تا شکل که اندازه شان به قدر هم بود و مثل دو تکه ابر بودند و شکل معینی نداشتند جلوش میرقصیدند. اینها رکوع و سجود بودند. پیش خودش یکی را رکوع و یکی را سجود خیال کرد. اما شکل ها فوراً از نظرش محو شدند. اونی که صدای عین داره اونه که آدم سرشو رو مهر میذاره، اونی که سجوده آدم دساشو میذاره و رو زانوهاش و دولا میشه. آن وقت باز یادش به مش رسول افتاد. پیش خودش خجالت کشید و تا گوش هایش سرخ شد. اونی که سجوده آدم دساشو میذاره رو زانوهاش و دولا میشه.
یک جفت مگس که بهم چسبیده بودند جلوش رو میز افتادند. مدتی مانند دو کشتی گیر تو زورخانه دور هم چرخیدند و بعد یکی از آنها سوا شد و پرید. آن یکی که ماند مدتی با پاهاش بالهایش را صاف و صوف کرد، بعد با دستهایش روی شاخکهایش کشید سایهاش دراز و بیقواره روی میز میرقصید و آن هم هر کاری که مگس میکرد میکرد. اصغر آهسته دستش را آورد روی میز ولی نگاهش به معلم بود. بعد آهسته دستش را جلو برد و چابک آن مگس را گرفت، مدتی دستش را همان طور که مشت کرده بود آنجا روی میز نگاه داشت، اما انگشتانش را بهم فشار میداد و می خواست مگس را بکشد. میخواست بداند که آن مگس در کجای مشتش قایم شده. انگشت هایش را قایم تو هم فشار داد، آن وقت دستش را از روی میز بلند کرد و گذاشت توی دامنش. بازهم انگشتانش را توی هم فشار داد، بعد آهسته انگشتانش را سست کرده و خرده خرده آنها را از هم باز کرد که ناگهان مگس از توی دستش پرید و به هوا رفت.
انگشتانش درد گرفته بود. چند بار آنها را باز و بسته کرد. باز تو کوچه نگاه کرد، اما آن زنی که خودش را توی چادرنماز راه راه پیچیده بود و دم دکان قصابی چندک زده بود، رفته بود. تو باغ بزرگ همسایه زنی داشت رختهایی را که روی بند هوا داده بود جمع میکرد. از دودکشهای عمارت دود بیرون میآمد. مردی که ریخت آشپزها را داشت و یک پیشبند ارمک جلوش آیزان بود از طرف عمارت آمد بطرف حوض. تو یک دستش کارد بلندی بود و با دست دیگرش پای دو مرغ را گرفته و آویزانشان کرده بود. دم حوض که رسید کارد را گذاشت لب پاشوره و سرمرغها را گرفت و بزور تپاند زیر آب. مرغها با ترس و شتاب سرهایشان را از توی آب بیرون آوردند و به این طرف و آن طرف تکان دادند. آن وقت آنها را آورد لب باغچه کارد را هم آورد انداخت روی زمین، بعد پای هر دو مرغ را گذاشت زیر پای خودش که توی کفش سیاهی بود و کارد را از روی زمین برداشت و کشید روی گلوی یکی از آنها، اما چون چندبار کشید و کارد نبرید، آن وقت کارد را گذاشت روی زمین و پرهای زیر گلوی آن مرغی را که میخواست سرش را ببرد با دست کند، بعد کارد را برداشت و سرش را گوش تا گوش برید و سرش را پرت کرد یکور و تنش را یکور. مرغ دومی را هم مثل مرغ اولی کشت.
هنوز اصغر گرم تماشای ورجه ورجه مرغهای کشته بود که حس کرد دوباره کلاس ساکت شد. دلش هُری ریخت تو و تاپ تاپ شروع به زدن کرد. سرش را به چابکی توی کلاس برگرداند. اما معلم به او نگاه نمیکرد و روش طرف دیگر بود. معلم دستمالش را توی دستش گرفته بود. دستمالش مچاله و کثیف بود. وسط آنرا باز کرد و یک فین گندهای تویش کرد و خیره توی آن به مف خودش نگاه کرد. بعد دوباره شروع به درس دادن کرد و این دفعه تو دماغی همان طور که تو دستمال به مُفش خیره شده بود و چیزی در آن جست وجو میکرد و چشمانش چپ شده بود گفت:
«در این رکعت که آخر است بعد از سجده دوم مینشینند و تشهّد میخوانند آنگاه سلام می دهند و از نماز فراغت حاصل میکنند. سلام این است: السلام علیکم و رحمه اللة و برکاته.»
کتاب خیمهشببازی – نشر جاودان - 1354
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#460
Posted: 22 Nov 2013 17:09
زیر باران
نویسنده: احمد محمود
قسمت اول
هوا كه تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه روشن گرفت. خورشید پریده رنگ، از شكاف ابرها سرك كشید و تراكم ابرها را در هم ریخت. از شب قبل یك رگبار شدید پاییزی در شرف باریدن بود. گاهی گستره آسمان قیر اندود میشد و زمانی رنگ سربی میگرفت و حالا كه خورشید از میان ابرها بیرون زده بود، باد ملایمی وزیدن آغاز كرده بود و برگهای زرد و خشك را رو زمین میكشید. .....
- مراد، عرض خیابان را به زحمت گذشت و به دیوار گچ اندود تكیه داد و چشمش سیاهی رفت و صداها همچون وزوز زنبورهایی كه زیر طاق پر بكشند به گوشش نشست.
جان از دست و پاش بریده بود. گردهاش رو دیوار سر خورد آرام رو زمین نشست و همه چیز مات و در هم برایش شكل گرفت...
... صبح كه با شكم تهی از قهوه خانه بیرون زده بود، شب قبل كه چتول عرق مفت به چنگ آورده بود و خالی سر كشیده بود و زمانی اندك نشئه شده بود. بخش انتقال خون، دیوارهای آجری قرمز رنگ، بند كشیهای سیاه، درهای یك لنگهای سفید، لوله لاستیكی كه دور بازویش حلقه زده بود...شش و بش... سرنگ... جفت دو... سه با چهار... و ...
خورشید، دوباره پنهان شد و نم نم باران، زمین را تر كرد. غروب سر میرسید. هوا، سرد و موذی بود.
گونههای استخوانی مراد برجسته مینمود. دستهای بیرمقش كنارش ول بود و لبهای خشكش دانههای ریز باران را میمكید.
مراد، صبح، با دهان تلخ، خمود و بیامید، از رو تخت قهوهخانه برخاست، پتوی سربازی را تا كرد و به انبار سپرد. حولة نخنما و چرك مرده را دور گردن پیچاند و از قهوهخانه بیرون زد و... همین كه آفتاب تیغ كشید و لحظهای زود گذر تابید، كنار دیوار كوتاه بخش انتقال خون، پهلو به پهلوی دیگران، رو پاشنههای كوره بسته پا چندك زد و همدوش دیگران به انتظار نشست و به حرفها گوش داد
- لامسب! گوش آدم به وز وز میفته
- خوب شیره جون آدمو میكشن... شوخی كه نیس... مثه اینه كه هر چی گرما تو تن آدم هس بیرون میزنه
- عوضش سور یكی دو روز روبه راه میشه. هفده تومن، پول كمی نیس! میشه باش چهل تا سنگك خرید. شكم یه هنگو سیر میكنه
و چانههای كشیده تكان میخورد و آروارهها رو هم میگشت و حرفها از میان لبها بیرون میریخت
- زنم پا به ماهه... دیشب نذاشت اصلاً چرت بزنم، هی بیخ گوشم نق زد كه برو... فردا برو... یه بار دیگهم بفروش. این یكی دو روزه امورمون بگذره، شاید سببی شد... خدا بزرگه... اما میدونی میترسم قبول نكنن، آخه همین چن روز پیش یه بار دیگهم فروختهم...
- به كسی چه مربوطه؟ تو داری خون خودتو میفروشی...
و نگاه مراد، طاسهایی را میپایید كه كمی آن طرفتر، میان سه نفر روی زمین میغلتید
- شش و بش
- ولش! الان برات مك هفت میارم
- دو با چار
- بذ در كوزه!
و دستها كه به رانها میخورد و طاسها كه رو زمین میگشت
- اكه لامسب... اینه بهش میگن بز... هیچوخ یه ریزه شانس نداشتهم
- اگه داشتی كه اسمت شانس الله بود. ما میباس بریم سرمونو بذاریم و بمیریم
و مراد، از مشروب شب قبل، كوفته، كمحوصله و بیحال بود. خورشید خفه شد و ابرها ماسید و آسمان به تیرگی گرایید. مراد برخاست و گیوهها را رو زمین كشید و جلو رفت. سرما به تنش نشست. سرفه تو گلوش پیچید و اشك تو چشمانش حلقه بست
- بچهها سر چی میزنین؟
- پول
- پول؟!
- آره دیگه پول... وختی اونجا باز شد حساب میكنیم...
و انگشت درازی به در بخش انتقال خون نشانه رفت
- ...نیم ساعت دیگه باز میشه... تو چند میفروشی؟
- هرچی بخوان
- از هفده تومن كه بیشتر نمیخرن... اگه بیشتر بكشن آدم ضعف میكنه
- خوبه... منم میزنم
و كنارشان نشست و طاسها را تو دست سرما زده گرداند و به زمین ریخت و به ران خود كوفت (...اگه همه رو ببرم یه پول حسابی میشه... اول یه كت میخرم... امشبم یه شام شاهانه، یه پن سیر عرق و آخر شبم نشمه...) طاسها رو زمین غلت زد و چهره مراد درهم رفت (آی ببری طاس!) و دوباره طاسها را از زمین برداشت.
- نوبت تو نیس.
- میدونم... ولی میخوام یه دور دیگه بریزم.
- سر دور بهت میرسه
- میخوام امتحانشون كنم
- اگه میخوای بازی كنی، بهت بگم كه جر زدن تو كار ما نیست. مارو كه میبینی، همه همدیگه رو قبول داریم. بازی میكنیم، بعدم حساب میكنیم... اگه بخوای دبه در آری از حالا پاشو.
و مراد به آرامی طاسها را رو زمین ول داد و حوله را دور گردن محكم كرد و نرمی ران خود را تو پنجه فشرد.
- پنج و دو.
- لاكردار طاس میكاره.
- شد سه تومن.
- بخون
- یه تومن.
و صدای مرد جوانی كه چین به پیشانیش نشسته بود و موی كهربایی رنگی داشت و چشمانش گود افتاده بود، تو گوششان پیچید:
آخه اینم شد كار؟... آدم سر جونش قمار میكنه؟... خونشو میفروشه و رو پولش طاس میریزه؟... آی كه چه بیخیالین!
و مراد میاندیشید (تا حالا كه پنج عقبم... اما اگه همه رو ببرم... آخ...) و سرما تو تنش دوید و سوز به گوشهایش تیغ كشید.
خورشید، دوباره بیرون زد و گرمای بیمصرف خود را رو شهر پاشید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟