ارسالها: 14491
#461
Posted: 22 Nov 2013 17:10
قسمت پایانی
غروب سر میرسید. مراد، كنار دیوار گچ اندود، رو زمین غلتیده بود. گونهاش به سنگفرش پیاده رو چسبیده بود. پاها را تو شكم جمع كرده بود و ذهنش تلاش میكرد كه قضایا را به هم مربوط كند (سرنوشت؟... نه؟... تو پیشونی هر كس تقدیرش نوشته شده...هه!... تقدیر!... فقط دلش میخواس... دلش ... شاید از قیافهم خوشش نیومده بود. نامرد.... تو سینهام ایستاد و صداشو كلفت كرد و گفت فضولی موقوف. این جا مثل سرباز خونه میمونه... باید كار كنی و به هیچ كاری كار نداشته باشی. تو باید سطل رنگو بشناسی و برس رو...) و اندیشهاش پر كشید و گذشتههای دور را كه كمابیش در تاریكی زمان گم شده بود، كاوید. وقتی كه چشم باز كرد و خود را شناخت، فهمید كه بیكاره است، نه درسی، نه سوادی و نه حرفهای (آخ! چه روزایی... بهار كه میشد با بچهها میرفتم باغ. من همیشه از رنگ گل باقلا خوشم اومده. سرتاسر دشت سبزه و گل بود. گل باقلا، گل بابونه، شمشاد، گل بنفش بادنجان... كاهوپیچ... كلم...) كبودی تن پدرش و خرنشهای جان خراشش كه از بیخ گلو بر میخاست و همراه خون لثهها از دهان بیرون میزد، تكانش داد. پاها را بیشتر تو شكم جمع كرد و لحظهای چشمها را از هم گشود و دوباره فرو بست. پدرش باغبان بود. یك شب كه وسط كرته هندوانه، تو آلاچیق خوابیده بود، عمرش به آخر رسید. نزدیكیهای صبح، وقتی كه بر میخیزد به سراغ بیل میرود مار، پیپایش را نیش میزند و تا ورزاوی پیدا كنند و نمد به گردهاش اندازند و سوارش كنند و به شهر برسانند، زهر، كار خودش را میكند و ...
باد از تك و تا افتاده بود و قطرههای باران، درشتتر شده بود. خیابان تهی بود. سگ نكرة پر پشم و گل آلودی از كنار مراد گذشت و چراغ پشت پنجرههای روبهرو تك تك روشن شد و شیشههای كدر، همچون چشم بیماران كم خون، زردی زد.
مراد، به سختی دست از لای رانها بیرون آورد و حوله را كه دور گردن پیچانده بود، رو سر كشید. (وبا بود؟... طاعون؟... نه، تیفوس...)) و یك لحظه زودگذر، سنگینی تابوت مادر را رو دوش خود حس كرد. سر تراشیده مادر، چهره رنگ باخته، دماغ كشیده و دستهای استخوانی و زردنبوی مادر براش شكل گرفت. سر خود را بیشتر تو حوله فرو برد (... آخ... این تیفوس لعنتی... بیشتر مردم شهرمونو كشت... عمو یوسف، عباس بنا... زری باقلا فروش، ننه رحیم، برادر بزرگ منصور كه میگفتن با یه مسلسل جلو یه هنگ هندی رو گرفته... زایر فلاح... قاطع پسرش...) باران لباسش را خیس كرد و آب، نمنم به تنش نشست. سرما رو گردهاش دوید و پهلویش تیر كشید (این قولنج لعنتیم از سرم دست بردار نیس... آخ، سربازای امریكایی آی بی انصافها...) و فكرش به آنوقتها كشیده شد كه برای امریكاییها كار میكرد. بیرون شهر خانه میساختند، خانههای بزرگ، عین سربازخانه.
اول عمله بود، رنگزن شد، یكی از امریكاییها كه از زبر و زرنگیاش خوشش آمده بود، برده بودش كه اتاقش را جارو كند، براش قهوه بجوشاند و به دیگر كارهای دم دستش برسد (بد نبود... شیر قوطی میخوردم، آدامس، ولی گوشت گراز، نه!... آدمو بیغیرت میكنه... از عرق هم حرومتره...) كمرش به سختی تیر كشید و به شدت تكان خورد (لعنتیها... سر یه بسته سیگار چه بلایی به سرم آوردن. خودشون صدتا صدتا میبردن شهر و میفروختن و جاش ودكا میخریدن و مثل خر میخوردن و مثل سگ هار میشدن... اما سر یه بسته سیگار فزرتی لختم كردن و انداختنم تو استخر. تا سرمو بیرون میآوردم با چوب میزدن تو مغزم. همه مست بودن و مثل دیوونهها میخندیدن. نیمه جون كه شدم، از حوض بیرونم كشیدن و... از آن روز... آخ... از آن روز پهلوم...) و دوباره پهلویش تیر كشید (اولادم با اولادشون خوب نمیشه...) استخر برایش جان گرفته بود (بهار بود. یه روز آفتابی خوب. از آن روزایی كه آدم دلش میخواد بره تو دشت و بیابون تو گلها و سبزهها قدم بزنه و آواز بخونه... اما من، تو استخر جون میكندم. هیچ آدم خداشناسیم نبود كه به دادم برسه... تف!...) و غروب آن روز از پیش امریكاییها رفته بود و از روز بعد، به لهستانیها كه تو سرباز خانه، پشت سیمهای خاردار، تو اصطبلها دسته جمعی زندگی میكردند، گردو فروخته بود و بعد با یكی از دخترهاشان، رو هم ریخته بود و گردوی مجانی بهش داده بود و گهگاه از دیدنش لذت برده بود و با ایما و اشاره با هم حرف زده بودند (چه چشای قشنگی داشت. سبز و پاك. موی زردش و سینه لرزونش و پوستش كه به رنگ خون و نمك مخلوط بود... چه روزگار خوشی!...) تنش به شدت لرزید. ابرها در كار زاییدن باران گرانباری بودند.
از جنوب توده سیاهی لجام گسیخته سر میرسید و لحظه به لحظه پهنه آسمان را میبلعید (و اون روز كه اون ماشین كمانكار، تو میدون مجسمه، جلو پل سفید كارون، پیرمرده رو زیر گرفت و زمین سرخ شد و ماشین در رفت... و اون دو امریكایی كه سر اون فاحشه به جون هم افتادن... حكایت چند ساله؟... هجده سال پیش؟... بیست سال؟... آخ... همون روزا بود كه زدم بیرون و شهر به شهر و آخر به تهرون خرابشده!... و اون نامرد! كه همین هفته پیش تو سینهام وایستاد و صداشو كلفت كرد: (فضولی موقوف. اینجا مثل سرباز خونه باید از سركارگر اطاعت كنی... یادش رفته كه خودش آهن قراضههای امریكاییارو میدزدید... لاستیك ماشینارو میدزدید... حالا كارفرما شده... فضولی موقوف چشمت كور!... ظهر فقط یك ساعت استراحت. همین!... همه جا همینطوره. اگه كارگر خوبی بودی باز حرفی. هر جارو رنگ زدی همهش موج و سایه داره خیال میكنی برا اینكه منو میشناسی، باید همه چیز تو قبول داشته باشم؟... تو هیچوقت كارت یه پارچه از آب در نیومده... به تو چه كه یه ساعت كمه... كارو ده ساعت... یازده ساعت... همینه كه هس... اینو كه نمیشه اسمش گذاشت تقدیر... با تیپا بیرونم كرد... دلش میخواس... دلش... نامرد!...) و صبح كه با شكم خالی از قهوهخانه بیرون زده بود و كامش كه از عرق شب قبل تلخ بود و گرسنگی ظهر و نیش سرنگ كه به رگش نشسته بود و طاسهایی كه رو زمین غلتید بود و هفده تومان كه از دستش رفته بود (بیانصاف، دو دفعه آبدزدك شیشهای رو پر كرد... دو دفعه... گوشام به صدا افتاد... دو پنج... تف... و آن یارو، پشت سر هم، هفت، هفت... و من... یه دفعهم نیووردم... همهش سه با یك، دو با چهار... بر این شانس لعنت...) آب باران از حوله نشت كرده بود و به گونههاش نشسته بود. باد، ناگهانی و دیوانهوار وزیدن گرفت و باران پرتوانی زمین را زیر شلاق كوبید (بادم دلپیچه گرفته... دو... بایك... چهار... با دو...) شیشة پنجرههای روبهرو میلرزید و جوی كنار خیابان، پرشتاب رو هم میلغزید. چراغ پشت پنجرهها خاموش شد و رنگ زردی كه كف خیابان افتاده بود برچیده شد و باد و تاریكی و تنهایی در رگهای شهر میدوید و قلب شهر سرسام گرفته به تندی میزد و زنش نبض مراد، لحظه به لحظه به كندی میگرایید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#462
Posted: 22 Nov 2013 17:20
مرده خورها
نویسنده: صادق هدایت
قسمت اول
چراغ نفتی که سر طاقچه بود دود میزد، ولی دونفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمیشدند. یکی ازآنها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود به نظر میآمد که مهمان است، دستمال بزرگی دردست داشت که پی درپی با آن دماغ میگرفت وسرش را میجنبانید. آن دیگری با چادرنماز تیره رنگ که روی صورتش کشیده بود ظاهراً گریه وناله میکرد - درباز شد هووی او باچشمهای پفآلود قلیان آورد جلو مهمان گذاشت وخودش رفت پایین اطاق نشست. زنی که پهلوی مهمان نشسته بود ناگهان مثل چیزی که حالت عصبانی به او دست بدهد، شروع کرد به گیس کندن وسروسینه زدن:
- بیبی خانم جونم، این شوهر نبود یک پارچه جواهر بود؛ خاک برسرم بکنند که قدرش راندانستم! خانم این مرد یک تو به من نگفت......شوهر بیچاره ام. ورپرید. او نمرد، اوراکشتند. .....
چادر ازسرش افتاد، موهای حنا بسته روی صورتش پریشان شد، خودش راانداخت روی تشک وغش کرد.
بیبی خانم همینطور که قلیان زیر لبش بود روکرد به هوو:
- نرگس خانم کاهگل وگلاب اینجا به هم نمیرسد؟
نرگس با خونسردی بلند شد از سر رف شیشه گلاب رابرداشت داد دست مهمان وآهسته گفت:
- این غشها دروغی است. همان ساعتی که مشدی چانه می انداخت دست کرد ساعت جیبش رادرآورد.
بیبی خانم بازوهای ناخوش رامالش داد، گلاب نزدیک بینی او برد، حالش سرجا آمد، نشست ومیگفت:
- دیدی چه به روزم آمد؟ بیبی خانم، همین امروز صبح بود، مشدی توی رختخوابش نشسته بود به من گفت: یک سیگار چاق کن بده من. سیگار دادم به دستش کشید. خانم انگار که به دلش اثر کرده بود، بعد گفت که من دیگر میمیرم. اما چه بکنم بااین خجالتهای تو؟ گفتم الهی تو زنده باشی. گفت ازبابت حسن دلم قرص است، میدانم که گلیمش راازآب بیرون میکشد ولی دلم برای تو میسوزد، اگر برای خانه یک بخششنامه بنویسی من پایش را مهر میکنم.
بیبی خانم سینهاش راصاف کرد: منیجه خانم حالا بنیهات راازدست نده. انشاالله پسرت تن درست باشد.
قلیان رابیبی خانم داد به منیژه که گرفت والنگوهای طلا به مچ دستش برق زد.
منیژه خانم: نه بعد از مشدی رجب من دیگر نمیتوانم زنده باشم، یک زن بیچاره، بی دست وپا تا گلویم قرض، پسرم هم دراین شهر نیست. نمیتوانم دراین خانه بمانم، جل زیر پایم هم مال بچۀ صغیر است.
بیبی خانم: آن خدا بیامرز همان وقتی که روبه قبله بود به من گفت کلیدم رادریاب تا به دست کسی نیفتد.
نرگس پایین اطاق هقهق گریه میکند.
بیبی خانم: خدا بند ازپیش خدا نبرد! همین هفتۀ پیش بود رفتم دردکان مشدی برای بچه رقیه سرنج بخرم. خدا بیامرزدش هرچه کردم پولش راازمن نگرفت، گفت سید خانم شما حق آب و گل دارید. خانم مشدی چه ناخوشی گرفت که اینطور نفله شد؟
منیژه: سه شب وسه روز بود که من خواب به چشمم نیامد. خانم، من بر بالین این مرد جانفشانی کردم، رفتم از مسجد جمعه برایش دعای بیوقتی گرفتم، حکیم موسی رابرایش آوردم گفت ثقل سرد کرده، من هم تا توانستم گرمی به نافش بستم، برایش گل گاوزبان دم کردم، زنیان وبادیان، سنبله تیب، گل خارخاسک، تاج ریزی، برگ نارنج به خوردش دادم، دوروز بعد حالش بهتر بود، امروز صبح من پهلوی رختخواب او چرت میزدم دیدم مشدی دست کشید روی زلفهایم گفت: منیجه تو به پای من خیلی زحمت کشیدی حالا دیگر هربدی هرخطایی کردم ما راببخش، حلالمان بکن، اگر من سر تو زن گرفتم برای کنیزی تو بود.دوباره گفت ماراحلال بکن! من واسه رنگ رفتم تو دلش: پاشو سرپا چرامثل خاله زنیکهها حرف میزنی؟ برو در دکانت سر کار و کاسبی. خانم من رفتم یک چرت بخوابم نرگس رافرستادم پیش مشدی تا اگر لازم شد دست زیر بالش بکند. اما بیبی خانم، به جان یک دانه فرزندم اگر بخواهم دروغ بگویم، نزدیک ظهر که بیدار شدم دیدم حالش بدتر شده، همین یک ساعتی که ازاو منفک شدم!...
بیبی خانم بادستمالی که دردستش بود دماغ گرفت وسرش رابا حالت پر معنی تکان داد.
نرگس: حالا دست پیش گرفته پس نیفتد! همچنین تنها تنها به قاضی نرو. تا ان خدابیامرز زنده بود به خونش تشنه بودی، حالا یکهو عزیر شد؟ برایش پستان به تنور میچسباند؟ خوب کمتر ننه من غریبم دربیار. بیبی خانم، خیر ازجوانیم نبینم اگر بخواهم دروغ بگویم، من همهاش پرستاری مشدی رامیکردم، او همهاش میخورد ومیخوابید. حالا دارد تو چشم به من نارو میزند، یعنی من او راکشتم؟ چرا آن کسی اورانکشد که کلید همه دروبند زیر دستش بود ودراطاق رابرروی من بست.
منیژه: چه فضولیها. کسی باتو حرف نمیزد مثل نخود همهاش خودت راقاطی هرحرفی میکنی، میدانی چیست آن ممه را لولو برد. من دیگر مجیزت رانمیگویم.
بیبی خانم: صلوات بفرستید، برشیطان لعنت بکنید. نرگس خانم شما بروید بیرون.
نرگس گریهکنان ازدر بیرون رفت.
منیژه: ای، اگر بخت ما بخت بود دست خر برای خودش درخت بود. تو دانی وخدا روزگارمرا تماشا بکنید، من چهطور میتوانم با این زنیکۀ کولی قرشمال توی این خانه به سر ببرم؟
بیبی خانم: کم محلی از صد تا چوب بدتر است.
منیژه: به هرحال خانم چه برایتان بگویم؟ من دم حوض بودم یک مرتبه دیدم نرگس تو سرش میزد ومیگفت: بیایید که مشدی ازدست رفت. خانم روز بد نبینید دویدم وارد اتاق شدم دیدم مشدی مثل مار به خودش میپیچد. نفس نفس میزد، یکهو پس افتاد دندانهایش کلید شد. رنگش مثل ماست پرید، دماغش تیغ کشید، سیاهی چشمهایش رفت، تنش مثل چوب خشک شد، نفسش بند آمد، من کاری که کردم دویدم آینه آوردم جلو دهنش گرفتم، انگاری که یک سال بود نفس نمیکشید. خانم توسرم زدم، موهایم راچنگه چنگه کندم. خدا نصیب هیچ تنابندهای نکند. بعد رفتم ازهمان تربتی که شما ازکربلا سوغات آورده بودید دراستکان گردانیدم ریختم به حلقش، دندانهایش کلید شده بود، آب تربت از دور دهنش میریخت، بعد چشمهایش رابستم، چک وچونهاش رابستم، فرستادم پیاشیخعلی، او را وکیل دفنوکفن کردم، بیست تومان به اودادم، خانم نعش دو ساعت به زمین نماند! حالا لابد اورابه خاک سپردهاند.
منیژه قلیان راداد به دست بیبی خانم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#463
Posted: 22 Nov 2013 17:21
قسمت پایانی
بیبی خانم سرش راتکان داد: خوشا به سعادتش! خانم از بس که ثوابکار بوده. روحش را زود خلاص کردند، خدا غرق رحمتش بکند. نعش ما را بگو که چند روز به زمین میماند! خانم، مشدی چه سن وسالی داشت؟
منیژه: بمیرم الهی، باز هم جوان بود، اس وقسش درست بود. خودش همیشه میگفت، شاه شهید راکه تیر زدند چهل سالش بود، تا حالا هم بیست سال میشود. خانم پنجاه سال برای مرد چیزی نیست. تازه جا افتاده وعاقل مرد بود. نرگس اوراچیزخور کرد. کاشکی خدا به جای او مرا میکشت. ازاین زندگی سیر شدهام.
بیبی خانم: دور ازجانتان باشد. اما خوشا به سعادتش که مردهاش به زمین نماند! خانم خدا پاک میکند. ما گناهکارها را بگو که زنده ماندهایم. خدا همۀ بندههای خودش رابیامرزد.
نرگس وارد اطاق میشود: شیخعلی آمده پنج تومان ازبابت کفن ودفن میخواهد.
منیژه: دردیزی باز است حیای گربه کجاست؟ هان، مرده خورها بو میکشند، حالا میان هیروویر قلمتراش بیار زیر ابرویم رابگیر! همۀ بدبختیها به کنار، دو به دستاشیخ افتاده میخواهد گوش من زن بیچاره راببرد. این پول مال بچه صغیر است. یکی ازدوستان جون جونیش، ازهم پیالهها نیامد اقلا هفت قدم دنبال تابوت او راه برود، همه مگس دور شیرینی بودند! یوزباشی دیروز آمده بود احوالپرسی. سوزوبریز میکرد. میگفت: همه اینها فرع پرستاری است چرا شلهاش نپخته است؟ چرا حکیم خوب نیاوردید؟ امروز فرستادم خبرش کردم تا ما که مرد نداریم به کارهایمان رسیدگی کند. بهانه آورده بود که درعدلیه مرافعه دارد( به نرگس) خوب بیاید ببینم چه میگوید؟
نرگس قلیان رابرداشته ازدر بیرون میرود.
منیژه دوباره شروع میکند به زنجموره: شوهر بیچارهام! مرا بیکس و بانی گذاشت! چه خاکی به سرم بریزم؟ سر سیاه زمستان یک مشت بچه به سرم ریخته، نه بار نه بنشن، نه زغال نه زندگی!
شیخعلی وارد میشود. باعمامۀ بزرگ ولهجه غلیظ: سلام علیکم! خدا شمارازنده بگذارد، پسرتان سلامت بوده باشد، سایهتان از سرما کم نشود، خدا آن مرحوم رابیامرزد. چقدر به بنده التفاتت داشت، خالا باید یکی به من تسلیت بدهد، خانم مرگ به دست خداست، بیارادۀ خدا برگ ازدرخت نمیافتد. ما هم به نوبۀ خودمان میرویم، مصلحتش اینطور قرارگرفته بود، ازدست ما بنده های عاجز کاری ساخته نیست، اگر بدانید خانم تابوت چه جور صاف می رفت!
بیبی خانم: خوشا به سعادتش، خانم، تابوت او صاف میرفته؟
منیژه: خوب بگویید ببینم مرده رابه خاک سپردید؟ کارتان تمام شد؟
آشیخ: خانم ببخشید اگر قضیه مولمه رابه شما یادآوری میکنم، ولی پنج تومان ازمخارج کم آمده، صورت حسابش حاضر است. مزد گورکن به زمین مانده.
منیژه: حالا مرده راسر قبر آقا به امان خدا گذاشتید؟
آشیخ: نه گورکن آنجاست.
بیبی خانم: پدر بیکسی بسوزد!
منیژه: منِ بیچاره ازکجا پول آوردهام؟ اگر سراغ کردهاید که مشدی صد دینار پول داشته دروغ است، این جلی زیر پایم افتاده مال توله تفلیسیهای نرگس است، مگر نشنیدی: که زن جوان ومرد پیر- سبد بیار جوجه بگیر، پناه برخدا توی ان اطاق یک جوال خالی کرده! چرا نمیروید ازاو بگیرید؟ من که گنج قارون زیر سرم نیست، من یک زن لچک به سر از همه جا بی خبر آه ندارم که با ناله سودا بکنم، ازکجا آوردهام، پای کی حساب میشود؟ جلد باشید ها، یک قبض بنویسید تا بعد یک نفر پیدا شود رسیدگی بکند.
آشیخ: خدا سایه اتان راازسر ما کم نکند، البته خدمات من راهم درنظر دارید، چشم چشم همین الان.
چمباتمه نشسته روی یک تکه کاغذ چیزی نوشته میدهد به دست منیژه، او هم دست کرده از کیسهای که به گردنش آویخته چند اسکناس بیرون میآورد شمرده میدهد بهاشیخ و قبض و رسید رادر کیسه میگذارد.
منیژه باز شروع میکند به زنجموره: من بیوه زن با خون جگرصد دینار اندوخته بودم، این هم مال زیارت بود، کی دیگر به من پس میدهد؟ ختم را کی ورگذار میکند؟ مخارج شب هفت راکی میدهد؟
آشیخ: دستتان درد نکند، خانم تا مرادارید ازچه میترسید؟ همهاش به گردن خودم، مشدی آنقدر ها به گردن من حق دارد. بنده رافراموش نکنید.(ازدربیرون میرود)
بیبی خانم: شب مرگ کسی درخانهاش نمیخوابد! خوشا به سعادتش که مردهاش به زمین نماند!
منیژه: کاشکی مراهم برده بود، این زندگی شد؟ فکرش رابکنید تا حالا پنجاه تومان خرج کردهام، همهاش راازجیب خودم دادم. ازفردا من چهطور میتوانم توی این خانه بانرگس به جوال بروم؟ نمیدانید چه آفتی است!( نگاه میکند) واه پناه برخدا؟ مویش راآتش زدند، کم بود جن وپری یکی هم از دریچه بپری! ننۀ تابوتش راهم با خودش آورده!( ناله میکند) . درباز شد و نرگس و مادرش وارد میشوند.
مادر نرگس: سلام، چه بوی نفتی میآید! مگر شما شما آدم نیستید توی این اطاق نشستهاید؟
نرگس میرود فتیله چراغ را پایین میکشد، بیبی خانم نیمهخیز جلو مادر نرگس بلند شده مینشیند. نرگس سرش را پایین انداخته گریه میکند، مادرش چاق (است) وموهای خاکستری دارد.
(به دخترش): ننه اینجور گریه نکن! خدا راخوش نمیآید، توی این خانه تو وبچههایت بیکس هستید، همه خالهاند وخواهرزاده شما بیجید و حرامزاده! آخر تو یک صورت ظاهر هم میخواهی. اگر بنا بود کسی بیوهزن نشود قربانش بروم امالبنی بیوه زن نمیشد. چهار طرف خود رابپا، نگذار آلوآشغالها را زیروروبکنند.
نرگس گریهکنان ازدر بیرون میرود.
مادر نرگس: میدانید چه است؟ من ازاین بیدها نیستم که ازاین بادها بلرزم. خوب، مرگ یکبار شیون هم یکبار. حالا که آن خدا بیامرز رفت، اما من آمده ام تکلیف دخترم رامعین بکنم. ازفردا دخترم با سه تا بچه قدونیمقد روی دستش باید زندگی بکند. من میخواستم همین امشب در وپیکر رابدهید مهروموم بکنند، اگرچه خدا دهن باز رابیروزی نمیگذارد، اما تا این بچههای صغیر از آب و گل دربیایند دم شتر به زمین میرسد. باید هرچه زودتر وکیل وصی را معین بکنند.
منیژه: مگر همۀ کارها من باید بکنم؟ مگر من گفتهام نباید مهر وموم بشود؟ بد کردم جمع وجور کردم؟ کور ازخدا چه میخواهد: دو چشم بینا. خودتان بروید آخوند وملا بیاورید مهرو موم کند.
دراین موقع نرگس وارد شده یک فنجان چایی روبهروی مادرش میگذارد ولوچهاش را آویزان میکند.
حالا خیلی دیر است خوب بود زودتر به این خیال میافتادید.
منیژه به بیبی خانم: قباحت هم خوب چیزی است، راستش به ستوه آمدهام. خدا به دور نرگس خودش کم بود رفته ننه جونش راهم خبر کرده، تا سه ساعت پیش هنوز شوهرش زنده بود، تف، تف، شرم وحیا هم خوب چیزی است. مشدی خودش به من وصیت کرد، کلید رابردارم تا به دست هرشلختهای نیفتد. همین الان بروید وکیل و وصی بیاورید، هرچه دارو ندار است مهروموم بکنید. من حاضرم، کلید رامیدهم به دست وکیل، یک دقیقه پیش بود شیخعلی آمد به ضرب دگنگ پنج تومان ازمن گرفت ورفت، من زن بیچارۀ داغ دیده که درهفت آسمان یک ستاره ندارم! توی این خانه پوست انداختم. دورورز دیگر سر سیاه زمستان اگر برای خاطر آن خدا بیامرز نبود الان سر برهنه ازخانه بیرون میرفتم. بعد از مشدی درو دیوار این خانه به من فحش میدهد. سه شب و سه روز آزگار شب زنده داری کردم ، بعد از آنکه همۀ آب ها ازآسیاب افتاد ومشدی روی دستم چانه انداخت ان وقت دیدم نرگس خانم، زن سوگلی مثل طاووس خرامانخرامان وارد اطاق شد دروغکی آبغوره میگرفت، من هم ازلجم دررا به رویش بستم.
نرگس: خوب، خوب، دراطاق رابستی تا چیزها را تودرتو بکنی، دروغگو اصلاً کم حافظه میشود، تا حالا صدجور حرف زدهای، این من بودم که زیر مشدی را تروخشک میکردم، تو شبها میرفتی تخت میخوابیدی. وانگهی مشدی تا آن دمی که مرد ناخوش زمینگیر نشد، نشان به آن نشانی که هنوز مشدی نفس میکشید، برای اینکه پولهایش رابلند بکنی، چکوچونهاش رابستی، جلد دادی او را به خاک بسپرند، به خیالت من خرم؟ بعد در اطاق را به رویم بستی تا چیزها را زیرورو بکنی، حالا همه کاسه کوزهها سرمن میشکنی؟
منیژه: زنکه رویش را با آب مردهشورخانه شسته؟ تو چشم من دروغ میگویی؟ ازمن که گذشته، من آردم را بیختم و الکم را آویختم. اما تو برو فکر خودت رابکن، تا مشدی سرومروگنده بود هروقت گم میشد دراطاق نرگس خانم پیدایش میکردند. عصرها که ازکاربرمیگشت غرق بزک برای خودشیرینی میدوید جلو، درخانه را به رویش باز میکرد. شوهری که من موهایم را درخانهاش سفید کردم، یک پسر مثل دسته گل برایش بزرگ کردم، تو او را ازمن دزدیدی، مهرگیاه به خوردش دادی، من که پول کارنکرده نداشتم که خرج سرخاب سفیدآب بکنم . رفتی درمحله جهودها برایم جاد جنبل کردی، مراازچشم شوهرم انداختی، اگر الان توی پاشنۀ در اتاق را بگردند پرازطلسم ودعای سفیدبختی است. آنوقت میخواستی وقتی مشدی ناخوش شد پیزیش را هم من جا بگذارم؟ اگربرای...
ننۀ نرگس: خوب بس است. ازدهن سگ دریا نجس نمیشود، میدانی چیست؟ حرف دهنت را بفهم وگرنه سنگ یک من دو منه، سروکارت با منه. حالا میخواهی کنج این خانه دخترم را زجرکش بکنی؟ بت لازمی بکنی؟ البته دخترم جوان است، هریک سرمویش یک طلسم است. مشدی پیر بود. البته زن جوان راهمه دوست دارند.
بیبی خانم: صلوات بفرستید، لعنت برشیطان بکنید.
نرگس: عوضش سرکارخانم و همه کاره بودید. همه در و بند کلیدش دست تو بود. من مثل دده بمباسی کارمیکردم وتنگۀ توراخرد میکردم. برای خاطر مشدی بود که هرچه میگفتی گل میکردم میزدم به سرم، تو هرشب میپریدی به جان مشدی، یک شکم با او دعوا میکردی، او هم به من پناهنده میشد. یعنی توقع داشتی او را از اتاق بیرون بکنم؟ اصلاً خودت مشدی را دقمرگ کردی. ماهبهماه با او قهر بودی، حالا یک مرتبه شوهر جونجونی شد!
منیژه: چشمش کور میشد میخواست سر زنش هوو نیاورد. همانطوری که مرد حاضر نیست که بگویند بالای چشم زنت ابرو است زن هم وقتی دید شوهرش سر او زن میآورد، با او بیمحبت میشود. آن گور به گور شده تا زنده بود سوهان روحم بود، بعد هم که رفت تو راجلو چشمم گذاشت.
نرگس: تو ازبیقابلیتی خودت بود، زنی هم که خانهداری و شوهرداری بلد نیست، باید پیة هوو را به تنش بمالد. حالا گذشتهها گذشته، اما مال صغیر نباید زیر پا بشود، درستش باشد این النگوها که به دست کردهای مال صغیر است تا امروز صبح یکی از آنها بیشتر مال خودت نبود. دوتا ی دیگرش را ازکجا آوردی؟
منیژه: حالا میان دعوا نرخ مشخص میکند! من بیستوپنج سال خانۀ این مرد استخوان خرد کردم - لب بود که دندان آمد. زنیکۀ دیروزه چیز خودم را به خودم نمیتواند ببیند. حالا هرچه ازدهانم بیرون بیاید به آن گور به گور ...
بیبی خانم: خانم صلوات بفرستید. زبانتان راگاز بگیرید. این به جای حمد و سوره است؟ روح او الان همۀ حرفهای شمارامیشنود. به قول شما سه ساعت نیست که او مرده. فکر بچههایش رابکنید.
منیژه: زنگولههای پای تابوت؟
مادر نرگس فریاد میزند: خاک به گورم، مرده راببین!(غش میکند).
بیبی خانم جیغ میکشد: وای ننه پشت شیشه رانگاه بکن مشدی مشدی آمده ( زبانش بند میآید).
زنها یکمرتبه با هم فریاد میکشند، درباز میشود. مشدی با کفن سفید خاکآلوده، صورت رنگ پریده، موهای ژولیده وارد میشود وبه درتکیه داده دردرگاه می ایستد.
منیژه دستپاچه کیسه را از گردن خودش درمیآورد. با دسته کلید و النگوها جلو مشدی پرت میکند: نه، نه، نزدیک من نیا! بردار و برو، مرده، مرده...دسته کلید رابردار، صدتومانی که ازصندوقت برداشتم توی کیسه است. با یک قبض پنج تومانی، بردار و برو، به من رحم بکن، برو، برو ( بلند میشودخودش راپشت بیبی خانم پنهان میکند).
نرگس ازگوشه چارقدش چیزی درآورده میاندازد جلواو: این هم دندانهای عاریه ات با پنج تومانی که ازآشیخعلی گرفتم. برداربرو، زود باش، برو.( بادستهایش صورت خودش راپنهان میکند ومیافتد در دامن مادرش).
منیژه: همان دندانهایی که پنجاه تومان برای مشدی تمام شد!...
مشدی رجب مات با لبخند: نه نترسید....من نمرده ام، سکته ناقص بود، درقبر به هوش آمدم!
منیژه: نه نه ، تو مرده ای برو. دست ازجانمان بردار،مراکه دوست نداشتی، زن عزیزت آنجاست. (اشاره به نرگس میکند).
مشدی رجب: نه من نمردهام. هنوز خاک نریخته بودند...که به هوش آمدم..گورکن غش کرد، بلند شدم....دویدم! خودم رارسانیدم به خانه یوزباشی....عبای او را گرفتم با درشکه مرا به خانه آورد. خودش هم درحیاط است.
منیژه: اینهم....اینهم ماشاالله از کار کردن آشیخعلی! سه ساعت مرده رابه زمین گذاشت! قلیان...یکی به من قلیان برساند...او زنده به گور...زنده به گور...
تهران 12 آبان ماه 1309
نقل از کتاب عشق و مرگ در آثار صادق هدایت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#464
Posted: 27 Nov 2013 06:25
جای خوشِ قاب عکسها روی دیوار
نویسنده فلامک جنیدی
پردهها را کنار زد. وقتی از خواب بیدار میشد اولین کاری که میکرد همین بود. حتی پیش از آنکه صورتش را بشوید. زمانی را که آفتاب روی کاناپه، قسمتی از فرش و عکسهای دیوار روبه رو میافتد دوست داشت. نور که به عکس میخورد دیگر وضوح همیشگی را نداشتند. چهرههای پیدا نبودند و میتوانست مجسم کند اینبار بهجای اینکه در هفتسالکی دستش را بیندازد گردن برادر بزرگترش، خواهر کوچکترش خودش است که مادر بغلش کرده یا در عکس دیگر خودش و دیگری، آنکه دارد از خنده ریسه میرود، اوست نه دیگری. نگاهش که به عکس افتاد رویش رابرگرداند سمت میز ناهارخوری تا به خودش مجال فکر کردن نداده باشد. بارها تصمیم گرفته بود دفعهی بعد وقت گردگیری، برش دارد ولی هنوز قاب عکس روی دیوار کنار باقی عکسها بود.
نگاهش به میز ناهارخوری افتاد. باورش نمیشد این همه بهمریختگی فقط کار پنج نفر باشد. باید دست به کار میشد. کاش دیشب باقی ماندهی غذاها را توی یخچال گذاشته بود. میتوانست امروز عوض دیشب هم غذا بخورد. شبهایی که مهمان داشت شام نمیخورد. عادت همیشگیاش بود بی هیچ دلیل روشنی. شاید بهتر باشد به دفتر زنگ بزند بگوید امروز نمیتواند ترجمهها را برساند. میتواند هم با پیک برایشان بفرستد. نه. بهتر است صبر کند. اگر رساندنش واجب باشد خانم صدری با آن صدای همیشه نالانش زنگ میزند که دلمان برایتان تنگ شده، سری به ما نمیزنی! و او جواب میدهد ناهار نخورید که خودم را رساندم . با خانم صدری راحت بود. پنج سال پیش همان روز اولی که برای کار به دفتر انتشاراتی رفته بود، وقتی منتظر مصاحبه بود، خانم صدری تمام جیک و پیک زندگیاش را برایش گفته بود وهمانجا کلی با هم ایاق شده بود.
کتری را از شیر آب کرد و روزی گاز گذاشت. گاز را روشن کرد . چشم گرداند. سینی مسی را پیدا نمیکرد. اگر بی آن بخواهد ظرفها ولیوانها را از پذیرایی به آشپزخانه بیاورد. ، بارها باید برود و بیایید. بارها رفت و آمد. لیوانها، بشقابها، گیلاسها، لیوانها،پوست میوه، لیوانها، بطری، بطری، لیوانها. چه مرگشان بوده دیشب. تکتم سرحال نبود. انگار باز هم با مهدی حرفش شده بود. چند باری رفته بود توی اتاق و با تلفن صحبت کرده بود. پس چرا چیزی نگفت؟ شب، وقت خدافظی گفته بود به مهدی سلام برساند و تکتم فقط سر تکان داده بود. شاید باید تلفن کند احوالش را بپرسد. چه بد کرده بود جواب حسام را به خاطر یک شوخی به آن تندی داده بود. شوخی حسام چه بود؟ شاید بهتر باشد به حسام هم زنگ بزند و عذرخواهی کند. نه. این ماجرا را پیچیدهتر میکند. دفعهی بعد باید حواسش باشد کسی را بیخودی دلخور نکند. انگار به دوست تازه همایون خوش نگذشت. حالا حتما همایون تلفن میزند گله میکند که با دوست دخترش رفتارمان درست نبود. اسمش چی بود؟ سین داشت. ساسا سی سو. نه. یادش نمیآمد.
صدای کتری بلند شد. اگر قوری را پیدا کند چای دم میکند. چرا کنار گاز نیست؟ چه کسی آخر شبی قوری را جابهجا کرده؟ خودش، برای مهمانها که چایی ریخته بود، قوری را کنار گاز گذاشته بود. حتما تکتم بوده. پسرها که نه. بعید است کار دوست تازهی همایون هم بوده باشد. اسمش چی بود؟ عجیب نبود که اسمش از یادش نمانده. از سر شب تا وقت رفتن، حتی ژست نشستنش را هم عوض نکرده بود. باید به بدری خانم میگفت امروز بیاید کمکش. وقتی بدری خانم بود، نمیگذاشت او دست به سیاه و سفید بزند . قوری را یک ثانیهای پیدا میکرد. چای دم میکرد. مینشاندش توی آشپزخانه و برایش چای میریخت و همینطور او که داستانهای دیشب را تعریف میکرد، بدری خانم هم ظرفها و لیوانها را جمع میکرد میگذاشت داخل سینک و رویشان آب میگرفت تا خیس بخورند. مینشستند با هم صبحانه میخوردند و بدری خانم مصیبتهای زندگیاش را جوری تعریف میکرد که انگار معمول زندگی همین است. حالا که همهی ظرفهای کثیف را داخل سینک گذاشته تا خیس بخورند، میتواند چیزی بخورد. ولی بی قوری کارش پیش نمیرود. کاش زنگ بزند به تکتم لیچاری بارش کند و سراغ قوری را بگیرد. نمیزند.
چشم گرداند. از قابلمههای غذای دیشب خبری نبود. یعنی ممکن است عقل کرده باشد و توی یخچال گذاشته باشدشان؟ ولی اگر کرده بود یادش می امد. شاید کار تکتم بوده باشد. بعید است. تکتم دیشب آنقدر سرگرم خودش بود که حتی یک بار هم به آشپزخانه نیامد.
قابلمهی غذا توی یخچال بود. چه خوب، حالا میتوانست ناهار باقالی پلو بخورد. بچههای دیشب ته قورمه سبزی را درآودره بودند. با این که کلی به جانش غر زده بودند که باز هم زیادی غذا پخته و خودش را به دردسر انداخته، ولی وقت شام حسابی غذا خورده بودند. عادت همیشگیاش بود. احتمالا حتی چیزی بیش از عادت. شاید به کودکیاش برمیگشت یا حتی ژنهایش. از زمانی که یادش میآمد همهی زنهای خانوادهاش دست پختشان محشر بود. مادر به قورمهسبزی و ته چینش معروف بود و مادربزرگ هم جای خود داشت. بین فامیل معروف بود مادر بزرگ میتواند با سنگ غذایی بپزد که انگشتهایت را هم همراهش بخوری. دست پختش به آنها رفته بود و به نظر این تنهای چیزی است که از زنان فامیل مادریاش به ارث برده. آنها زن زندگی بودند ، عاشق شوهر و بچه.
آب جوش آمده بود و کتری داشت روی گاز تکان میخورد. چای کیسهای نمیچسبید، ولی چارهای نداشت. حالا که هرچه ظرف بود داخل سینک گذاشته بود، میتوانست تا خیس میخورند، بنشیند و سر فرصت چایش را جلوی پنجره آشپزخانه بخورد. فکر کرد برود یک بار دیگر همهی سوراخ سنبهها را بگردد. شبهایی که بچهها مهمانش بودند ، خدا میدانست که فردا صبحش از کجاها که لیوان و پیشدستی و زیر سیگاری بیرون نکشیده بود. نرفت. همان جا نشست و چشم دوخت به پنجره خانه ی روبهرو. هیچ خبری نبود. از روزی که این خانوادهی جدید آمده بودند حتی یک بار هم پردهشان را کنار نزده بودند. فقط همان دو سه روز پیش از اسبابکشی که مردی آمده بود آنجا را تمیز کند، پرده ای در کار نبود. بعدش یک روز که ازسر کار برگشته بود، دیده بود حتا پیش از آنکه اسبابهایشان را بیاورند، پردههایی زرشکی با طرح گلهای طلایی،جلو پنجره است و تا امروز از جایشان تکان نخورده بودند. فکر کرد شاید خیلی به عکسهای روی دیوارشان مفتخرند و لازم نیست آفتاب کمک کند و تغییراتی درشان بدهد یا شاید اصلا عکسی به دیوار ندارند. ولی مگر میشود؟ حتما عکسهایی دارند. روز اسبابکشی دیده بود دو پسر بچه کنار اسبابها ، پشت کامیون نشستهاند. خانوادههایی که بچه دارند حتما دستکم یکی دو تا از عکسهای بچههایشان را به دیوار میزنند. دیده بود در میان وسایلی که با ماشین خودشان بارزدهاند که مبادا در کامیون آسیب ببیند، قاب عکسی، حدود یک در یک و نیم، هم بود. عکس یک عروس و داماد. داماد نشسته بود و عروس رویش خم شده بود. همان موقع با خودش فکر کرده بود قدیمترها، عروسها مینشستند و دامادها رویشان خم میشدند. بعید بود عکس مربوط به کسان دیگری باشد. آدمها فقط عکسهای خودشان را این اندازهای قاب میکنند وبه دیوار خانهشان میزنند. حتما اولین شب و آخرین شبی بوده که خانم همسایه از قیافهی خودش آنقدر راضی بوده و حالا حاضر نیست حتی دقیقهای افتاب در قیافهاش دست ببرد.
ادامه دارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#465
Posted: 27 Nov 2013 06:26
از خودش حرصش گرفت. نشسته بود و زل زده بود به پردههای زرشکی با نقش و نگار طلایی که چه شود؟ آن هم با این همه کاری که روی سرش ریخته بود. سرش درد میکرد. شاید باید قرص بخورد. لازم نشد خیلی همتش را جمع کند تا از پردهها چشم بردارد. زنگ تلفن از جا بلندش کرد. پیدا کردن تلفن به این راحتیها نبود. یک ریز زنگ میزد، ولی پیدایش نبود. سعی کرد از روی صدا حدود جای گوشی را پیدا کند، ولی پیش از آنکه بتواند جهت صدا را پیدا کند، هر کس بود، تلفن را قطع کرد. موبایلش را از میان پوست پسته و نان خشکهای روی میز پیدا کرد. آلبوم عکسها اینجا چه کار میکرد؟ دیشب عکسی به بچهها نشان داده؟ شمارهی خانه را گرفت. حالا میتوانست رد صدا را بگیرد . گوشی لای پتوی روی کاناپه بود. دیشب همانجا روی کاناپه خوابش برده بود. چه کسی برایش پتو آورده بود؟ شمارهای که افتاده بود روی گوشی اشنا بود. هرچه سعی کرد، چیزی یادش نیامد. همانجا روی کاناپه نشست. چه مرگش بود؟ چرا هیچی یادش نمیآمد؟ پیشترها دوستانش هر وقت اسمی ، جایی یا خاطرهای یادشان نمیآمد زنگ میزدند به او. حافظهاش معروف بود. حالا هم نه اینکه یادش نیاید. دوستانش که بودند مشکلی نبود. با آنها همه چیز یادش بود. ولی در تنهایی، چیزها جور دیگری بود. از کی این طور شده بود؟
چقدر خسته بود. خستگیاش ربطی به مهمانی دیشب نداشت. مهمانداری خستهاش نمیکرد. عادت داشت. مادرش میگفت خوب نیست آدم همیشه مهمان داشته باشد. زندگیاش از هم می پاشد. ولی او دوست داشت دور و برش شلوغ باشد. شلوغی نمیگذاشت مثل امروز زمام امور از دستش در برود. وقتی آنها بودند چیزی گم نمیشد. چیزی را هم فراموش نمیکرد.
روی کاناپه دراز کشید. آفتاب حالا خودش را تا ساعت روی کتابخانه هم بالا کشیده بود و نمیگذاشت بفهمد ساعت چند است. چشم هایش را ریز کرد تا شاید عقربههای ساعت را ببیند . خودش دیشب آلبوم را آورده؟ بعید است. از عکس بیزار است، خصوصا بیآفتاب. زنگ تلفن دوباره از جا بلندش کرد.
پرسید ساعت چند است. تکتم هم مثل همیشه سرسری جواب داد حدود ظهر. لجش گرفت. میخواست بگوید از آفتابی که روی عکسها و ساعت را پوشانده، خودش هم می تواند بفهمد حدود ظهر است. خواست پیله کند که ساعت دقیق را میخواهد . تکتم مجالش نداد. وقتی شروع کرد به حرف زدن ، تازه فهمید انگار تکتم کلی هم گریه کرده. میپرسید میتواند بیاید پیشش. میگفت باید با کسی حرف بزند. میدانست حتما به مهدی مربوط میشود. همیشه بد حالیهای تکتم به مهدی مربوط میشود. قبلتر چند باری دربارهی رابطهی او و مهدی اظهار نظر کرده بود. به نظرش میرسید تکتم با مهدی به تهش رسیده، ولی تکتم گوش نمیکرد و او هم به خودش قول داده بود در این مورد چیزی نگوید. حالا هم چیزی نپرسید و سعی کرد شوخی کند. گفت اینجا مثل بازار شام است، اگرقول میدهی کمکم کنی بیا، خوشحال میشوم. تکتم گفته بود میآید و قطع کرده بود. حالا گوشی به دست نشسته بود روی کاناپه و و از شوخی لوس خودش لجش گرفته بود. چرا آنقدر عصبانی بود؟ چرا از همهی دنیا لجش میگرفت؟ کاش کس دیگری زنگ میزد تا حرصش را سر او خالی کند. کس دیگری زنگ نزد. وسوسه شد شمارهی کسی را که پیش از تکتم زنگ زده بود بگیرد و هر که بود، حرصش را سرش خالی کند. نکرد. بلند شد. نگاهی به دور و بر انداخت و شروع کرد به جمع کردن نان خشکها و پوست پستهها از روی میز. به آلبوم دست هم نزد.
تکتم بالاخره رفت. صدای بسته شدن در پایین که آمد او هم درآپارتمانش را بست. به آشپزخانه رفت. زیر کتری را خاموش کرد. برای خودش چایی ریخت و نشست روبه روی پنجرهی آشپزخانه. قوری را همان اول که تکتم رسیده بود، وقتی خواست برایش چای دم کند ، توی جاظرفی پیدا کرده بود. خودش قوری را نشسته بود. عادت نداشت قوری را هر روز بشوید. همین که تفالهها را خالی میکرد و آبی توش میگرداند کافی بود. خودش تنها که بود قوری را پیدا نکرده بود. حالا قوری شسته شدهی توی جاظرفی، قابلمهی توی یخچال ، آلبوم عکس روی میز و لابد چند چیز دیگر، سوالهایی بودند که نمیخواست به خودش مجال فکر کردن به آنها را بدهد.
همهی کارها را خودش کرده بود و تکتم دست به سیاه و سفید نزده بود. او یکریز کار کرده بود و تکتم یکریز حرف زده بود. گریه کرده وباز حرف زده بود . گفته بود این باربا همیشه فرق میکند و دیگر همه چیز تمام شده و او نگفته بود که بارها این را گفته و هر بار دوباره رابطهاش را با مهدی از سر گرفته. تکتم گفته بود مدام با هم دعوا دارند. مهدی بدقلق شده بود و او هر چه میکرد جواب عکس میگرفت. دلش میخواست می توانست کسی را جانشین مهدی کند، ولی شدنی نبود. میدانست هیچ کس برایش مهدی نمیشود. او نگفت که حسام هم همین را میگوید، که همه همین را میگویند و همه چرت می گویند. آها! حالا یادش آمد چرا دیشب جواب حسام را به تندی داده بود.
تکتم نه رابطه خودش و مهری را که درآورده بود، بند او کرده بود. میخواست بداند چه طور مردم می توانند سالها کنار هم زندگی کنند و هنوز راضی باشند، مثلا او و بهراد. تکتم همه ی ماجرای دیشب را یادش آورده بود. اینکه چهطور بهراد بعد از خوردن کیک و چایی، آلبوم عکسها را آورده بود و نشان بچهها داده بود. به نظر تکتم این کار بهراد معنایی جز احساس خوشبختی نداشت و میخواست شگرد او را یاد بگیرد تا وقتی یا مهدی همخوانه شدند، زندگیشان به فنا نرود. و او نگفته بود تا همین چند ساعت پیش قرار بود اینبار با همیشه فرق داشته باشد. نگفته بود زندگی به هر حال به فنا میرود. نگفته بود کاش نیامده بودی تکتم تا همه چیز زندگیام برای هزارمین بار آنقدر واضح و روشن بیهیج جای فراموش کردنی جلو چشمانم قرار نمیگرفت. نگفت کاش به یادم نمیآوردی.
چراغهای خانهی روبهرو از پشت پردهی زرشکی با نقش و نگار طلایی روشن شد، فهمید در تاریکی نشسته است. باید بلند شود و چراغها را روشن کند. بلند شد. قابلمهی غدایی را که دیشب بهراد توی یخچال گذاشته بود، بیرون اورد و توی سطل اشغالی خالی کرد. قابلمه را لازم داشت. میخواست برای شب ته چین درست کند. بهراد دیگر میرسید و حتما گرسنهاش بود.
یک راست به پذیرایی رفت . آفتاب دست و پایش را جمع کرده بود. خانه به تمیزی دیروز، همین ساعت بود. همهچیز سرجای خودش. چراغ را که زد عکسها به وضوح کنار هم جا گرفته بودند. هنوز هفت ساله بود و دست در گردن برادر بزرگتر. پایین تر، خود بیست و سه سالهاش، کنار بهراد که از خنده ریسه رفته بود، جدی و عبوس به دوربین زل زده بود. قاب عکسها روی دیوار جا خوش کرده بودند و میدانست همانجا هم خواهند ماند. آلبوم را از روی میز برداشت و توی کشو درآور گذاشت. حالا که آفتابی در کارنبود میتوانست پردهها را بکشد.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#466
Posted: 27 Nov 2013 06:30
کسی منتظر تو نمی ماند
نویسنده: علیرضا محمودی ایرانمهر
قسمت اول
شانزده سال بعد از مرگ شوهرش، هنوز هیچ مرد دیگری به زندگیش نیامده بود. پیراهنِ نخی سفید و نرم خود را که شبها با آن میخوابید، بو کرد. بوی شیرین آلوهای سیاه و رسیدهی آخر شهریور را میداد. پیراهن را مچاله کرد و با لباسهای دیگر توی لباسشویی انداخت. شوهرش برای اولین بار توی ماه عسلشان بوی آلوسیاه شبانهی او را کشف کرده بود. گفته بود هر لباسی که یک شب تن او میماند این بو را میگیرد. روی تخت هتل دراز کشیده بودند و مرد ملافه سفیدی را که او شب روی خود انداخته بود، بو میکشید. یک سال و نیم بعد حمیدرضا دنیا آمد و سه ماه بعد از آن شوهرش در جادهی اسلامشهر با کامیونی که از مسیر خود منحرف شده بود تصادف کرد و مرد. آخر امسال حمیدرضا شانزده سالش تمام میشد. هر روز بیشتر شبیه پدرش میشد. عکس شوهرش با نوار مشکی گوشهی آن، به دیوار بود. در آخرین روز زندگیش فقط هشت یا هفت سال بزرگتر امروز حمیدرضا بود.
زن کلید لباسشویی را زد و لباسها پشت دایرهی شیشهای شروع به چرخیدن کردند. به صفحهی بزرگ و سفید ساعت توی آشپزخانه نگاه کرد. حمیدرضا از یک ساعت و نیم پیش رفته بود توی حمام و هنوز هم صدای دوش آب میآمد. دفعه پیش دوش گرفتنش دوساعت و بیست دقیقه طول کشیده بود. باید کسی را پیدا میکرد که مردها را بهتر میشناخت و از او دربارهی حمام کردن پسرها سوال میکرد. زمانی که شوهرش تصادف کرد توی خانهی مادر شوهرش زندگی میکردند. بعد از مرگ مرد او همان جا ماند و از پیرزن که به سرعت فرسوده میشد مراقبت کرد. حمیدرضا تازه کلاس دوم دبستان رفته بود که کبد مادرشوهرش ورم کرد و مرد و خانهی صد و هفتاد متری را برای او گذاشت. زن فکر کرده بود با مرد دیگری ازدواج کند، و بعد فکر کرده بود بهتر است کمی صبر کند تا حمیدرضا بزرگتر شود و بتواند با آمدن مردی تازه به خانه کنار بیاید. در تمام این سالها تنها مردی که در زندگیش میشناخت پسرش بود و نقشههایی که برای آینده داشت سواحل گرمسیری دور دستی بودند که شاید بعد از بازنشستگی زیر سایه درختان آن دراز میکشید.
کنار در حمام رفت، ایستاد و گوش داد. فقط صدای دوش آب شنیده میشد. نمیتوانست تصور کند چهطور کسی میتواند دو ساعت تمام زیر دوش باز توی حمام بماند. چیزهای زیادی دیگری هم بودند که هیچ تصوری از آنها نداشت. نمیتوانست تصور کند کشتن آدمها در یک بازی کامپیوتری چه لذتی دارد. حمیدرضا تمام ساعتهایی را که خانه بود با کامپیوتر بازی میکرد. چند بار کنار پسرش نشسته بود و سعی کرده بود یک بازی کامپیوتری را یاد بگیرد، مثل زمانی که حمیدرضا کوچکتر بود و زن کنارش مینشست و با او بازی میکرد تا پسرش احساس تنهایی نکند. اما هر چه تلاش کرد نتوانست از مسابقهی کشتن آدمها و هیولاها روی صفحهی مانیتور درکی پیدا کند. فکر کرده بود مثل آن است که حمیدرضا سوار قایقی شده و دور میشود و او شنا بلد نیست تا خود را به او برساند.
به آشپزخانه برگشت و نگاهی به خورش کرفس که توی قابلمه میجوشید انداخت. حمیدرضا هم مثل پدرش عاشق خورش کرفس بود. به یاد آوردن شوهر بعد از شونزده سال هنوز آسانتر از تصورکردن دنیایی بود که حمیدرضا در آن زندگی میکرد. شاید هم باید کمی به خود فرصت میداد. همیشه چیزهایی در زندگی وجود دارند که آدم را غافلگیر کنند. روز اول ازدواجش غافلگیر کننده بود. فقط هیجده سالش بود و چیزهای زیادی وجود داشتند که نمیدانست. مثل اولین باری بود که پشت فرمان ماشینی مینشینی و باید آن را راه ببری و هنوز نمیدانی چه طور دندهها را عوض میکنند. شوهرش قبل از او قرار بود با دختر دیگری ازدواج بکند. عکس هایی از آن دختر را در وسائل قدیمی شوهرش پیدا کرده بود. توس عکسها چشمهای عسلی زیبایی داشت. همیشه دوست داشت بداند شوهرش با آن دختر قبلی چهطور رفتار میکرده است. وقتی شوهرش مرد چیزهای زیادی وجود داشتند که درباره او نمیدانست.
لباسها توی ماشین لباس شویی میچرخیدند و رنگشان کم کم تغییر میکرد. به اتاق خواب رفت و توی آینهی بالای دراور به صورت خود نگاه کرد. اولین خطهای شکستگی و چروک، گوشهی چشمانش پدیدار شده بودند. در یکی از قوطیهای روی میز را باز کرد و پد نرم ابری را توی پودر زد و به گونه و شقیقههای خود مالید. از این که رنگ صورتش تغییر کند خوشش میآمد. روزی که حمیدرضا دنیا آمد و نوزاد را آوردند که بغل کند، جرأت این که دستهایش را دراز کند و نوزاد را بگیرد نداشت. مثل اولین شبی بود که در خانهی شوهرش خوابیده بود. مشتاق بود و میترسید. نوزاد را به خود چسباند و انگشتش را آرام روی موهای نرم و نازک روییده روی پوست سرش کشید. هنوز چشمانش را باز نکرده بود، اما گرسنه بود و میخواست شیر بخورد. به نوزادی که از تن او شیر میخورد نگاه کرد و احساس کرد چیزهای زیادی در جهان تغییر کرده است. باید به خود فرصت میداد تا این تغییرات را درک کند.
کنار در حمام برگشت و گوش تیز کرد. دستگیرهی در را گرفت و آرام چرخاند. در قفل نبود و آرام باز شد. ورودی حمام نخست به فضای کوچک باز میشد که حولهها را در آن آویزان می کردند. بعد در کشویی شیشهای بود که حمیدرضا داشت پشت آن دوش میگرفت. سایهی پسرش را میدید که در آن سوی شیشهی مشجر تکان میخورد. مثل پدرش قد بلند بود و شانههای پهنی داشت. شوهرش در زیر گردنش لکهی تیرهای داشت که او عاشق آن بود. یک بار وقتی مرد داشت موتور سیکلتش را توی پارکینگ میشست، پشت دیوار راه پلههای پارکینگ پنهان شده و او را تماشا کرده بود. اسفنج را در سطل آب و کف فرو میبرد و پیچ و مهرههای موتور را با آن تمیز میکرد. زیرپیراهنی سفید مرد خیس شده به تنش چسبیده بود. وقتی اسفنج را روی بدنهی موتور میکشید عضلات بازویش سفت و برجسته میشدند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#467
Posted: 27 Nov 2013 06:30
قسمت پایانی
آرام در حمام را بست و همانجا پشت در ماند. تپش قلبش تند شده بود. اگر چند سال بیشتر فرصت زندگی با شوهرش را داشت شاید چیزهایی بیشتری میفهمید. سه روز پیش وقتی داشت جا کفشی را مرتب میکرد، از دیدن کفشهای ورزشی بزرگ و سنگین حمیدرضا بهتزده شد. خودش آنها را برای او خریده بود اما انگار تازه میفهمید این کفشها اندازهی پای یک مرد است. حمیدرضا که از دبیرستان برگشته بود، غذایش را با عجله خورده بود و یک راست رفته بود پشت کامپیوترش نشسته بود و مشغول کشتن آدمهای روی صفحهی مانیتور شده بود. او بی صدا کنار در اتاقش ایستاد و حمیدرضا را تماشا کرد. صدای قلب خود را میشنید که تندتر میزد. بعد حمیدرضا ناگهان برگشت و او را که نیمی از تنش پشت در پنهان شده بود، دید. هر دو لحظهای به هم خیره ماندند. زن لبخندی زده و به آشپزخانه برگشته بود. بعد شنیده بود که حمیدرضا در اتاقش را میبندد. این صدا برایش تازگی نداشت. در چند ماه گذشته بارها و بارها متوجه شده بود حمیدرضا خود را از او پنهان می کند و به سوی دنیای اسرار آمیزی که او چیزی از آن سردر نمیآورد، میرود. خوشبختانه قفل در اتاقهای خانه مدتها بود که از کار افتاده بودند و وقتی حمیدرضا بیرون میرفت میتوانست گوشه و کنار اتاق او را بگردد. کشوی لباسهای زیرش را که حمید رضا خود آن را میشست، بیرون کشید و متوجه بوی عجیبی شد. یکی از لباسها را برداشت بو کشید. شبیه بوی لباسهای شوهرش بود. بعد وقتی زیر تشک پسرش آن مجله را پیدا کرد خون داغ زیر پوست صورتش دوید. کاغذهای مجله چرب و محکم بودند و زنانی با پوستهای برنزه و براق در هر صفحهی آن لبخند میزدند. فکر کرد محال است شوهرش وقتی شانزده ساله بوده چنین چیزهایی را زیر تشک تخت خود پنهان کرده باشد. مجله را ورق زد، ناگهان احساس تردید کرد و دلش فرو ریخت. دختر خندان چشم عسلی را تصور کرد که شوهرش میخواسته با او ازدواج کند و دخترهای دیگری که او هیچوقت از حضورشان خبر نداشته است. مجله را با دقت سرجایش گذاشت و در عسلی کنار تختخواب را باز کرد. میان انبوهی از کتابهای درسی کهنه و از ریخت افتاده ، رواننویسهای نیمهتمام و پرگار و نقاله و خطکشها، قوطی کوچکی نظرش را جلب کردن. آن را برداشت و درش را باز کرد. بوی تند و تهوع آوردی داشت، مایع چرب و لزجی مثل کرهی فاسد شده بود و او به هیچوجه نمیتوانست از آن سردرآورد. مثل وقتی شوهرش پیچ و مهرههای موتور سیکلتش را باز و بسته میکرد، آنها را روغن کاری میکرد و او سر درنمیآورد این همه اهرم و پیچ چه کاربردی دارند. فکر کرد قوطی را بردارد و به زن همسایهشان که هفتهای دوبار با هم کلاس ورزش میرفتند نشان دهد. اما پشیمان شد، در قوطی کوچک را بست و آن را سرجایش گذاشت. اگر حمیدرضا میفهمید به وسائلش دست زده است ناراحت میشد و او می دانست دیگر هیچ راهی برای بازگرداند قایقی که از او دور میشود، نخواهد داشت.
به صدای دوش آب گوش کرد و یک بار دیگر دستگیرهی در حمام را در مشت فشرد. حرکت قلبش را درون سینهی خود احساس میکرد. دستگیرهی در را آرام به سمت پایین فشار داد. در بی صدا باز شد. بخار آب و بویی ناشناخته میان حولههای نمناک معلق بود. سایهی حمید رضا پشت شیشههای مشجر تکان میخورد. بخاری غلیظ از درزهای میان در شیشهای به بیرون میلغزید. چشمانش را بست و هوای سنگین و ولرم را درون سینهی خود کشید. آمیزهای از بوی صابون و بخار کلر و مربای ترشیدهی توت فرنگی بود. با صدای کشیده شدن در شیشهای چشمانش را باز کرد. احساس کرد قلبش در اوج تپیدن ناگهان در هم فشرده شد و از حرکت ایستاد. حمیدرضا مقابلش ایستاده بود و بهتزده نگاهش میکرد. بعد بی آنکه چیزی بگوید حولهاش را برداشت و دور خود پیچید. زن با دستگیرهای که در دستش مانده بود مقابل در حمام ایستاده بود و یادش آمد لحظاتی پیش فکر میکرده است کاش میشد همه چیز با دور تند به عقب برمیگشت، در حمام بسته میماند یا او هنوز در حال پودر زدن به گونههایش بود.
دستگیرهی در حمام را رها کرد و به اتاق خودش برگشت. رو به روی آینه ایستاد و به صورت خود نگاه کرد. به نظر پیر و شکستهتر از زمانی میآمد که به گونههای خود پودر مالیده بود. صدای در اتاق حمیدرضا را شنید که محکم به هم کوبیده شد. کم کم ورم کردن بغض را در گلویش احساس می کرد. قایق آنقدر در دریا دور شده بود که دیگر فقط نقطهای از آن دیده میشد. دوست داشت به گذشته فکر کند. به روزهای زیبا و هیجانانگیزی که شوهرش با موتور سیکلت عجیب و غریبش جلوی در دبیرستان میآمد و گل سرخی را که در یقهی بادگیر چرمیش فرو کرده بود درمیآورد و نشان او میداد. سه روز بعد از آخرین امتحان دبیرستان با هم ازدواج کردند و دو هفته بعد شوهرش بوی آلوی سیاه رسیدهی او را کشف کرد. فکر کرده بود زودتر از همهی دوستانش به چیزهای که در زندگی دوست دارد خواهد رسید. اما به همان سرعت از آنها عبور کرده و به نقطهی شروع باز گشته بود و حالا چیزهای زیادی وجود داشتند که نمیشناخت. صدای شلیک گلولههای کامپیوتری را از اتاق پسرش میشنید. بغض خود را فروخورد و به آشپزخانه برگشت. خورش کرفس آماده بود و لباسشویی کارش را تمام کرده بود. در لباسشویی را باز کرد و لباسها را بیرون آورد. پیراهن نخی سفیدی را که شبها با آن میخوابید از لای لباس دیگر بیرون کشید. پیراهن را در دستهای خود گرفت و بو کشید. اثری از بوی آلو سیاه در آن نمانده بود. مثل لباسهای دیگر فقط بوی پودر لباسشویی میداد. وقتی لباسها را یکی یکی روی بند متحرک توی تراس پهن میکرد به هفت سالگی خود فکر میکرد. با بچه های مدرسه برای اولین بار به اردوی علمی رفته بودند. مارها و قورباغه ها و سمندرهایی را دیده بودند که توی بطریهای شیشه ای بزرگ، میان مایعی زرد رنگ معلق بودند. او توی یکی از راهروهای موزه بطری بزرگی را دید که یک جنین انسان درون آن شناور بود. مقابل آن ایستاد و به سر بزرگ جنین و لولهای که از شکمش آویزان بود خیره ماند. چشمان جنین بسته بود. بعد اطرافش را نگاه کرد و دید تنها ست و هیچ کس آن جا نمانده است. توی راهروهای موزه شروع به دویدن کرد. گریه اش گرفته بود و گلویش درد میکرد. وقتی مقابل در موزه رسید، دید اتوبوس مدرسه رفته است. کسی منتظر او نمانده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#468
Posted: 27 Nov 2013 15:44
خواب شفیره ها
آن روز آسمان عمیق و درخشان بود. یک روز پاییزی خنک و پر نور. ماشین را توی جاده فرعی جنگلی پارک کرده بودیم، کنار تنهی درخت راش افتادهای که خزهی نرمی رویش رشد میکرد. حصیر پلاستیکی را روی برگهای خشک پاییزی که رطوبت زمین نرم شان کرده بودم، پهن کردیم. من رفتم سبد ساندویچهای ژامبون و پنیر را از صندوق عقب آوردم و سه تایی مشغول خوردن شدیم. من و مریم و افسانه. پایینتر، رودخانهی کمعمقی روی خاک سدری تیرهی جنگل جاری بود. بعد دامنهی کوه بود که جنگل سرخ و نارنجی پاییز آن را میپوشاند. از آن جا که ما نشسته بودیم میشد از میان تنهی ترک خوردهی چند درخت عظیم راش، امتداد یک دست جنگل را بر دامنهی کوه دید. افسانه هنوز دو گاز به ساندویجاش نزده بود که حوصلهاش سررفت و گفت:
ـ مامان، من برم کنار رودخونه بازی کنم.
ـ ساندویچات رو بخور بعد برو.
ـ بذار برم مامان تو رو خدا.
ـ توی جنگل گراز داره عزیزم.
ـ نه نداره مامان، نگاه کن هیچی نیست.
دستم را آهسته پشت کمر مریم بردم، آرام قلقلکش دادم و گفتم:
ـ بذارش یه کم بره حال کنه بچه.
ـ بابات هم مثه خودت شیطونه! پس همین جلو بازی کن. دور نریها!
ـ چشم مامان.
افسانه ساندویچ اش را توی سبد گذاشت و به طرف رودخانه رفت. بعد کنار درخت کهنهای که تنهاش شکافته بود، ایستاد. انگار چیزی نزدیک درخت نظرش را جلب کرده بود. من به پیراهن صورتیاش نگاه میکردم. برایش تنگ شده بود اما اصرار داشت هنوز آن را بپوشد. افسانه برگشت نگاهم کرد و خندید. میدانست هیجان تجربه کردن جنگل و آن رودخانهی واقعی را مدیون من است. مثل وقتی مریم اجازه نمیداد برود توی حیاط مجتمع دوچرخهبازی کند و من یواشکی دوچرخهاش را توی حیاط میبردم.
توی بغل مریم تکیه دادم و آسمان را نگاه کردم.
ـ اون جا رو نگاه کن مریم. یه پرندهی گنده توی آسمونه.
پرندهی بزرگ، بدون این که بالهایش را تکان دهد از بالای سرمان عبور کرد و به طرف کوههای آن سوی رودخانه رفت. صدای جریان آب را میشنیدم. بعد یک مارمولک را دیدم که روی تنه درخت در لکه آفتابی مانده بود و به نقطهی نامعلومی خیره نگاه میکرد. سیگاری آتش زدم و با مریم دو تایی آن را کشیدیم. مریم ماجرای دوستاش را برایم تعریف کرد که تازگی کارش را عوض کرده و توی ایران خودرو با دو برابر حقوق قبلی استخدام شدهاست. بعد من سبد ساندویجها را توی صندوق عقب گذاشتم و مریم گفت بروم افسانه را صدا کنم. به طرف رودخانه رفتم که روی سنگهای سبز تیره حرکت میکرد. یک ماهی درشت داشت از میان سنگهای می گذشت. اطرافم را نگاه کردم. افسانه نبود. بلند صدا زدم.
ـ افسانه، بابا کجا قایم شدی؟
جوابی نیامد. من به طرف بالای رودخانه راه افتادم. به نظرم میآمد افسانه باید از آن طرف رفته باشد. دوباره صدایش زدم. فقط صدای سیرسیرکی از آن سوی رودخانه میآمد. جلوتر رفتم اثری از افسانه نبود. مطمئنا نمیتوانست این قدر دور رفته باشد. برگشتم. دیدم مریم کنار رودخانه ایستاده و رنگش پریده است. گفت:
ـ پس افسانه کو.
ـ احتمالا از اون طرف رفته.
به طرف پایین روخانه راه افتادیم و بلند صدایش زدیم. نبود. صدای فریادهامان در فضای خالی میان درختان میپیچید. دیدم مریم دارد گریه میکند.
ـ یعنی کجا رفته؟
ـ نگران نباش عزیزم. احتمالا رفته اون طرف رودخونه.
با کفش از آب گذشتم و بلند فریاد زدم:
ـ بابایی، هر جا قایم شدی زود بیا بیرون... افسانه ... افسانه!
از شیب آن طرف رودخانه بالا رفتم. از میان درختان و صخرههای سفیدی که جابهجا از زمین گلی بیرون زده بود، میگذشتم؛ هرجایی را که یک بچهی شش ساله میتوانست پنهان شود میگشت. پاچههای خیس شلوارم دور ساق پایم چسبیده بود و گاهی کفشم در قسمتهای گلی و نرم زمین فرو میرفت. در عمق تاریکی که درختان به هم فشرده شده بودند، دیدم چیزی دارد لای بوتهها تکان میخورد. جلو رفتم و بوته را کنار زدم. به نظرم آمد موجود کوچکی خش خش کنان فرار کرد. صدای وحشت زده و بغض آلود مریم را از دور میشنیدم که یک بند فریاد میزد:
ـ افسانه... افسانه ... افسانه... افسانه ... افسانه...
آن قدر در جنگل پیش رفتم که به صخرههای عظیم کوه رسیدم. امکان نداشت افسانه توانسته باشد از این صخرهها بالا برود. از مسیر دیگری برگشتم و دوباره از رودخانه عبور کردم. حالا مریم نبود. دیگر صدایش هم نمیآمد. میان درختان راش راه افتادم و بلند فریاد زدم:
ـ افسانه ... مریم ... افسانه ... مریم.
حشرهای داشت نزدیک گوشم پرواز می کرد. شروع کردم به دویدن از دور ماشین را که کنار تنهی افتادهی راش پارک بود، دیدم. به طرف ماشین دویدم. اثری از هیچ کدام نبود. دوباره به طرف رودخانه رفتم. کنار آب شروع کردم به دویدن. صدای پاهای خود را توی آب رودخانه میشنیدم. به نظرم آمد چیزی کنار یکی از صخره افتاده است. جلوتر رفتم. مریم بود. از هوش رفته بود. او را به طرف رودخانه کشیده و به صورتش آب پاشیدم.
به هوش آمد و بعد شروع کرد به لرزیدن.
ـ افسانه... افسانه نیست علی!
ـ آروم باش عزیزم، شاید یه گوشه کنار خوابش برده.
دوباره شروع کردیم به گشتن و مریم یک بار دیگر از هوش رفت. من بارها از عرض رودخانه گذشته بودم. چند بار توی آب افتاده بودم و لباسهایم خیس بودند. خورشید داشت پشت درختان قلهی کوه پایین میرفت و باد سردی لای درختان میوزید. ناگهان برگهای زیادی با هم شروع به ریختن کرده بودند. مریم روی یکی از صخرههای نزدیک رودخانه نشسته بود و زار میزد. گاهی ناگهان جیغ میکشید، اما صدایش در جنگل انعکاس خندههای وحشتناکی را داشت. احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده است. به طرف مریم رفتم. بغلش کردم. وقتی تنش به تنم فشرده شد، فهمیدم هر دو داریم میلرزیدیم. آرام در گوشش گفتم:
ـ آروم باش عزیزم... الان باید یه تصمیم منطقی بگیریم.
منطقیترین تصمیم آن بود که هر چه سریعتر به پلیس اطلاع دهیم. ساعاتی بعد چراغهای دستی جستجوگران تاریکی جنگل را میشکافت و چون انگشتانی نورانی لابه لای بوتههای سیاه و درهم تنیده را روشن میکرد. باد بالای سرمان لای شاخهی درختان زوزه میکشید. از دور صدای بلندگوهایی را که نام افسانه را تکرار میکردند میشنیدم. گاه صدای پرندهای را میشنیدم که شبیه قهقهی در کوه میپیچید و جهت آن را نمیشد دریافت. من و دو نفر دیگر از دامنهی سنگی کوه بالا رفتیم و تا نزدیک قله صعود کردیم. اما تنها نشانهی انسانی یافت شده، پیراهن مردانهی کهنهای بود که لای برگهای قدیمی به آرامی میپوسید.
وقتی کنار جاده برگشتیم سپیده از پشت درختان قلهی کوه سرمیزد. مریم توی ماشین نشسته بود، صورتش از اشک خیس بود. بیشتر از قبل میلرزید. به نظرم آمد گاه صندلی ماشین را هم تکان میدهد. چشمانش خالی شده بود، حتا وقتی خیره نگاهم میکرد، میدیدم که چیزی نمیبیند. مرد ریزه و قد کوتاهی که انگار فرماندهی بقیهی پلیسها بود، مرا کنار کشید و گفت:
ـ به نظرم دیگه فایده نداره... بهتر خانومتون رو ببرین یهجا استراحت کنه. فردا اگه بشه با هلیکوپتر منطقه رو میگردیم.
مریم حاضر نشد از آن جا برود. در کلبهی جنگلبانی جایی به ما دادند که چند ساعت استراحت کنیم. چند پتوی سربازی دور مریم پیچیده بودم، اما باز هم میلرزید. من به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم. اما خوابم نبرد. آفتاب تازه طلوع کرده بود که دوباره راه افتادیم تا باز هم جنگل را بگردیم. از دور صدای هلیکوپتر میآمد. در قسمتی متراکمتری از جنگل پیش میرفتیم و با چوبدستیهایمان لای بوتهها را میگشتیم. بعد مریم دوباره تشنج گرفت. روی تودهای برگ خشک افتاده بود و تکانهایش تنش کپهی برگها را تکان میداد. با بیسیم آمبولانسی خبر کردند و او به بیمارستانی در حومهی گرگان بردیم.
مریم سه روز بستری بود. من روزها با چند مأمور امداد جنگل را میگشتم و شبها روی صندلی چوبی کنار تخت مریم میخوابیدم. شب تا چشمانم را روی هم میگذاشتم بوتههایی را میدیدم که چیزی میانشان تکان میخورد و صخرههای سفیدی که سایهای رویشان میلغزد. بارها در گذرگاههای جنگلی دستهای از گرازها را دیده بودم، یک بار نزدیک غروب نعرهی پلنگی را که میان کوهها میپیچید شنیدم. جنگلبانی که بیشتر وقتها با من میآمد، وقتی در اعماق جنگل پیش میرفتیم، نکتههایی را به من میگفت. حالا میتوانستم فضلهی حیوانات مختلف را تشخیص دهم، رد پای جانورانی را که ساعتی پیشتر از گذرگاهها گذشته بودند، ببینم و تفاوت بوی هر منطقه از جنگل را احساس کنم.
صبح روز سوم وقتی داشتم از درمانگاه بیرون میآمدیم تا با ماشین جنگلبانی به مطقه برگردیم، خود را توی آینه دیدم. لباسهایم پاره پاره و کثیف بود. صورتم سیاه شده و دور چشمانم فرو نشسته بود. آن روز وقتی توی بلند گو نام افسانه را صدا میزدم و انعکاس فریادم خود در فضای خالی میان درختان میشنیدم، به نظرم میآمد نام کسی را صدا میزنم که هرگز وجود نداشته است. وجودی واهی و خیالی. هر چند هنوز عروسکهای افسانه روی صندلی عقب ماشین بود و ساندویچ نیمخوردهاش توی سبد غذاها مانده بود. تصویر دخترم با آن پیراهن صورتی تنگ که برگشته بود تا به من لبخند بزند، واضح و مشخص جلوی چشمم بود.
بعد از یک هفته به تهران برگشتیم. قبل از آن که راه بیفتیم، فرمانده جنگلبانی درحالی که کنار پنجرهی اتاقش ایستاده بود و لبهی کتاش را لای انگشت میچرخاند،گفت:
ـ این اولین بار نیست که همچین اتفاقی میافته ... خب میدونید، جنگل پر از حیوونهای وحشییه، ولی مطمئنا بعد از یه مدت نشونههاش رو پیدا میکنیم... یعنی خیلی کم پیش میآد که هیچوقت هیچی پیدا نشه ... خب البته گاهی هم آدم دزدی و این جور مسائل هم پیش میآد... مطمئن اید غیر از شما کسی اونجا نبود؟
ـ نه.
ـ یعنی مطمئن نیستین؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#469
Posted: 27 Nov 2013 15:45
ادامه داستان
ـ چرا ... ما هیچ کسی رو ندیدیم.
ـ به هر حال امیدوارم هر چه زودتر یه نشونهای پیدا کنیم.
اما تا یک هفته بعد هم نشانهای پیدا نشد. من دوباره به آنجا برگشتم و دو روز تمام با گروهی از اهالی منطقه که به کمکام آمده بودند، جنگل را گشتیم. ده کیلومتر دور از محلی که ما افسانه را گم کرده بودیم، در اعماق جنگل عروسک خزه بستهای را پیدا کردیم. من هیچ وقت آن عروسک را دست افسانه ندیده بودم. از آن زمان به بعد ما هر سال و گاهی سالی چند بار به این منطقه میآییم و جنگل را میگردیم. دو سال پیش زمستان آمدیم. برف سنگینی کوههای جنگلی را پوشانده بود. جنگل با اسکلت لخت درختاناش خالی و باز و بزرگ بود و همهجا نور تندی چشم را می زد. خواهر کوچک مریم و شوهرش که همراه ما آمده بودند، دو روز پا به پای ما جنگل برفی را گشتند. بعد رفتند طرف غرب، جایی که میگفتند پیست اسکی خوبی دارد. حالا ما هم برای مسافرت فقط به همان حوالی میرویم و مسیر رودخانه را از سر چشمهها تا آبشارهایش میپیماییم.
حالا من و مریم سالها است تلاش میکنیم دختر دیگری داشته باشیم، اما دکترها آب پاکی را به کل روی دستمان ریختهاند. مریم میگوید چند بار افسانه را در تهران دیده است. اما همیشه از دور و در شرایطی که نمیتوانسته خود را به او برساند. بیشتر او را توی رنوی سفید زنی میبیند که شبیه ناظمهای عصبی دبستان است. اما هیچوقت نتوانسته پلاک رنوی سفید ناظم مدرسه را بردارد. یک بار هم افسانه را توی مینی بوس سرویس مدرسه دیده است که همان کاپشن صورتیاش را پوشیده بوده. میگوید وقتی مینی بوس از جلویش میگذشته افسانه نگاهش کرده و لبخند زده است. آن کاپشن صورتی هنوز توی کمد لباسهای افسانه است. خیلی از لباسهای افسانه نو هستند و اصلا استفاده نشدهاند. من بارها متوجه شدهام که مریم یواشکی چیزهایی میخرد و لای وسائل افسانه میگذارد و وانمود میکند از اول همانجا بوده است.
دیروز مریم کار عجیبی کرد. مریم یک گوریل پلاستیکی نرم پیدا کرده است و اصرار دارد ته کمد لباسهای افسانه افتادهبوده. مریم میگوید بارها کمد را گشته و آن گوریل را هیچ وقت ندیده بوده. من هم یادم نمیآید آن حیوان عجیب و غریب را که یکسره توی چشمهای آدم خیره شده، برای افسانه خریده باشم. مثل خیلی اسباب بازیهای دیگر او که یادم نمیآید کی و چه طور خریدمشان و همیشه توی اتاق افسانه هستند و مریم آنها را گردگیری میکند. مریم گوریل را توی مشتاش گرفته بود و هی میگفت:
ـ من می خوام بدونم این از کجا اومده.
ـ ولش کن عزیزم... حتما یه جایی افتاده بوده تو ندیده بودیش!
ـ آخه هیچوقت یادم نمیآد افسانه با این بازی کرده باشه.
ـ مگه قرار آدم همیشه همه چی یادش بیاد.
ـ راست میگی علی؟
بغلاش میکنم. پشت گردنش را میبوسم و میگویم:
ـ خب معلومه... حتما باز هم خیالاتی شدی عزیزم.
ـ میدونی علی، گاهی هر چی فکر میکنم خود افسانه هم یادم نمیآد!
دستی به موهایش میکشم و میگویم:
ـ کدوم یکیشون... اون که توی رنو سفیده بود یا اون که توی مینیبوس خندید.
ـ هیچکدومشون.
ـ خب راستش منم زیاد یادم نمیآد. می دونی، من که اصلا هیچ وقت ندیدمش... تو خودت واقعا دیدش؟
ـ نمیدونم...
ـ گمونم باید دوباره بری پیش اون یارو دکتره، منوچهری.
ـ یعنی باز هم خیالاتی شدم.
ـ خب بد نیست بری ... راستش رو بخوای من که چیز یادم نمیآد ... میدونی عزیزم، این افسانهای رو که تو میگی من هیچوقت ندیدم.
ـ پس اون روزی که دنیا اومد چی.
ـ من که یادم نمیآد.
ـ ولی تو داشتی گریه میکردی.
ـ قبلا که بهات گفتم... من هیچی یادم نمیآد...حتما بازهم خیالاتی شدی.
ـ من هفته پیش رفتم پیش منوچهری، گفت دیگه لازم نیست قرصهات رو بخوری.
ـ به نظرم باید بری پیش یه دکتر حسابی.
ـ باشه... فردا از نسرین نشونی یه دکتر دیگه رو میگیرم.
ـ حتما عزیزم... منم از همکارها میپرسیم.
هر دو روی تخت کوچک افسانه پاهای مان را جمع میکنیم و دراز میکشیم. مریم را از پشت محکم بغل میکنم شانههایش را میبوسم. از وقتی این بازی را شروع کردهام اوضاع خیلی بهتر از قبل شده. مریم تقریبا چند ماه است که دیگر گریه نکرده و گاهی واقعا باور میکند که افسانه اصلا وجود نداشته است. پارسال که برای اولین بار پیش منوچهری رفتیم به دروغ گفتم ما هیچوقت بچهای نداشتیم. مریم حالا تقریبا دیگر باور کرده که از اول فقط فکر کرده که چند سال پیش افسانه را توی جنگل گم کرده است، مثل همان دختری که فکر کرده از پشت شیشهی مینیبوس به او لبخند میزده. حالا حتا گاهی خودم هم این بازی را باور میکنم. ماه پیش که رفته بودم جنگل به نظرم آمد دنبال هیچ چیزی نمیگردم. فقط دارم قدم میزنم و به صدای پای خودم گوش میدهم... بعد انگار صدای شنیدم... ایستادم و گوش دادم... پوستهی درختی همان نزدیکیها داشت ترک میخورد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#470
Posted: 6 Dec 2013 14:34
داستان کوتاه "همیشه همینطور است" نوشتهی نادر خوشدل
قسمت اول
اواخر زمستان سه سال پیش، من با امیر خان، صاحب رستوران باخ واقع درخیابان كانت، قرارداد یك سالهای بستم و در آنجا شروع به كار كردم. جدا از مناسبات كاری، ما با هم دوست هم بودیم. اوایل بد نبود، هم فال بود و هم تماشا. یك وردست هم داشتم، جوانی بود بیستوهفت ساله، زرنگ و دوست داشتنی. كارهای سنگین را او انجام میداد، مثلاً كیسهی بیست كیلویی پیاز و سیب زمینی و سایر اجناس سنگین را به زیر زمین میبرد، روزانه بیشتر از بیست بار این ده پله را پایین میرفت و جنس و وسایل مورد نیاز آشپزخانه را بالا میآورد. من و او بعد از مدت كوتاهی با هم دوست شدیم. روز به روز چون هوا گرم میشد مشتریها بیشتر میشدند.
آشپزخانه كوچك نبود. یك كوره دو طبقه داشت كه از صبح روشن میشد و تقریباً چهارصد درجه حرارت داشت. طرف دیگر هم یك گاز شش شعله قرار داشت كه همیشه مورد استفاده بود، و كنارش یك سرخ كن برقی قرار داشت كه روزانه دهها بار روشن میشد. بعضی بعد از ظهرها فكر میكردم از بس كه گناه كردهام دارم در آتش جهنم میسوزم. هر از چندی نیز برای اینكه عصبانی نشوم و نبُرم به خودم تلقین میكردم كه این هم یك نوع مبارزه است. این هم یك نوع مبارزه است. وقتی جانم به لب میرسید و دیگر رمقی نداشتم، وردستم آشپزخانه را تمیز كرده بود و من هم آمادهی رفتن بودم.
امیرخان از آنجا كه كارهای دیگری هم میكرد، بیشتر روزها در رستوران نبود. اما بعد از ظهرها تا دیر وقت شب در رستوران میماند. از هر چیزی ایراد میگرفت، و دوست داشت وقتی داد و بیداد میكند طرف جوابش را بدهد، آنوقت فوری جوش میآورد، اما زود ساكت میشد. من معمولاً سعی میكردم اصلاً جواب ندهم، و این بیشتر عصبانیاش میكرد. به مادر و خواهر خودش فحش میداد و اگر بشقابی دم دستش بود به زمین میكوبید و آخرش هم فریاد میزد: "مگر من فلان فلان شده سوسیال آمتم."
گاهی فكر میكردم چه اتفاقی مگر رخ داده كه باید اعصاب ما در آن گرمای جهنم خراب شود؟ اصلاً اتفاقی نیفتاده بود، فقط یك مشتری سؤال كرده بود كه چند دقیقه دیگر باید برای غذا صبر كنم. و خانم گارسون او را از این مطلب با خبر ساخته بود. روزی نبود كه با او ماجرایی، بگو مگویی اتفاق نیفتد؛ به ویژه در رابطه با آشپزخانه.
یك روز كه رستوران خلوت بود انگار مویش را آتش زده باشند، آنی سر رسید و یكراست به آشپزخانه آمد، جلو در آشپزخانه ایستاد، نگاهی كنجكاوانه به همه جای آشپزخانه انداخت، اما چیزی نیافت كه بهانهای برای اعتراضش باشد. من مشغول پاك كردن راستهی خوك بودم، برای استیك. وردست بیچارهام هم مشغول شستن ظرفهای كثیف بود و تا او را دید، مثل ماشین شروع كرد به كار. او هنوز نگاه میكرد. ولی ما كار خودمان را میكردیم. یك مرتبه گفت: " آقا نادر چرا با دستكش كار میكنی؟ اگر یك وقت مأموری بیاید حتماً ایراد خواهد گرفت!"
بدون اینكه سرم را از روی راستهی روی میز بردارم با خودم گفتم: چه بگویم به این صاحب كار ایراد گیر دیوانه. كی این یك سال تمام میشود كه من راحت شوم. آرام سر بلند كردم و بهش خیره شدم، گفتم: "جناب آقای امیرخان، مأمور چه كار به دستكش بنده دارد؟ آنهم یك لنگه دستكش!"
تا آن وقت جوابی چنان جدی از من نشنیده بود. یكباره در خود فرو ریخت. بعدها وردستم میگفت: "آقا نادر، از جواب شما جا خورد. مثل سگ ترسید."
امیرخان پس از جواب من لبخندی روی لبش نشست و گفت: "نمیترسی وقتی كه با گاز كار میكنی؟ اگر آتش بهش نزدیك بشود، به پوست دستت خواهد چسبید، آنوقت چه میكنی؟"
دیدم این یكی را درست میگوید و برای اولین بار حرفش به دلم نشست. از فردای آن روز دیگر از دستكش استفاده نكردم.
تا آن روز وردست من سؤال نكرده بود كه چرا با یك لنگه دستكش كار میكنم، ولی وقتی امیرخان از آشپزخانه بیرون رفت، گفت: "ببخشید، آقا نادر، مدتی است که میخواهم سؤال كنم چرا از یك لنگه دستكش استفاده میكنید؟"
بیش از پانزده سال است كه بند آخر انگشت میانی دست چپ من بعضی وقتها به خارش میافتد، آنقدر این خارش زیاد میشود كه دلم میخواهد انگشتم را از دستم جدا كنم. راستش را بگویم اشگم را در میآورد. صد بار بیشتر پیش دكتر پوست رفتهام. فقط پماد، پماد، پماد. بهترینش، چهار پنج روز كارساز بوده. دوباره روز از نو، روزی از نو. گاهی در اثر خارش، انگشتم پوست پوست میشود و بعد زخم.
سالهاست مصیبتی دارم كه نپرس. اما خدا را شكر كه فقط همان یك بند است و تا امروز اصلاً زیاد نشده است. سال پیش هم نزد دكتر جدیدی رفتم و او انگشتم را در رابطه با همه چیز آزمایش كرد و گفت: "شما به گوجه فرنگی و آلومینیم حساسیت دارید."
این هم یك بد شانسی دیگر. آشپز است و این دو قلم جنس. بیشتر ظروف آشپزخانه آلومینیمیاست و گوجه فرنگی هم كه نقش اول را در اینجا بازی میكند.
فردای آن روز از داروخانه صد تا انگشتی پلاستیكی خریدم و آوردم به آشپزخانه. یك دستمال كاغذی را نصف میكردم، دو سه بار دور انگشتم میپیچاندم و سرش را بر میگرداندم و انگشتی را رویش میكشیدم. خیلی راحتتر از دستكش بود. خطری هم نداشت. اگر هم در اثر كار زیاد، پاره و یا كثیف میشد، فوری از یكی دیگر استفاده میكردم. و امیرخان خوشحال بود كه دیگر دستكشی در دست من نیست.
اواسط ماه یولی، یك هفتهای بود كه درجه حرارت هوا از سیوسه پایین نمیآمد. بعد از كلی گفتگو، امیرخان راضی شده بود كه دَرِ خروجی آشپزخانه را به حیاط باز بكند. با این وجود، گرمای داخل آشپزخانه بیش از این حرفها بود. هر روز نزدیك ظهر تا ساعت سه و چهار، تمام صندلیها پرمیشد. بعد، چند ساعتی مشتریهای جدید میآمدند و نوشیدنی سفارش میدادند. دوباره از ساعت شش و هفت، سرو كله ی دیگر مشتریها پیدا میشد كه بسا تا آخر شب میماندند. زحمت تهیهی بعضی از سالادها كمتر از غذا نبود. بعضی وقتها چند بشقاب را روی میز كنار هم میچیدم و سالادهای جور واجور درست میكردم همزمان سه چهار تابه هم روی اجاق داشتم كه باید هر چند لحظه یكبار، هر كدامشان را بلند كرده و با یكی دوبار تكان دادن، غذای داخل تاوه را به بالا میانداختم تا پشت و رو شوند و نسوزند. پیتزا و لازانیا هم داخل كوره داشتم و میبایست ششدانگ حواسم جمع باشد تا اتفاقی نیفتد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟