ارسالها: 14491
#471
Posted: 6 Dec 2013 14:35
قسمت دوم
مثل ماشین كار میكردم؛ اما باكی نبود باید كار میكردم تا محتاج كمكهای مالی دولت نباشم. با این وجود میگفت مگر من سوسیال آمتم. گاهی دلم برای وردستم میسوخت. پس از استفاده از هر ظرفی، فوری آن را باید میشست. دهها بار به زیرزمین میرفت و از داخل فریزر بعضی غذاهای منجمد شده را میآورد و یا چیزهای دیگر.
یكی از روزهای همان هفتهی شلوغ و گرم وقتی به سركارآمدم شنیدم وردستم مریض شده و من دست تنها هستم. فورا به امیرخان تلفن زدم، همین كه خواستم مشكلم را با او در میان بگذارم، گفت: "میدانم "
"پس چرا كس دیگری را پیدا نكردهاید كه كار كند؟"
"خودم میآیم و كمكت میكنم."
عصبانی شدم. میدانستم حرفش اعتباری ندارد. كمی داد و بیداد كردم و حرفهایی زدم كه دلم نمیخواست گارسون بشنود. لباسهایم را عوض كردم و مشغول آماده كردن سالادها و خمیر پیتزا و اسپاگتی و سُس سالاد شدم. اینها قسمتی از كارهای وردستم بود كه روزانه انجام میداد تا من بیایم. یك ساعتی كار كردم. امیرخان هنوز نیامده بود كه گارسون اولین سفارش را آورد، و طرف چپ من به گیرهی دیوار آویخت. پرسیدم: "چی هست؟"
گفت: "سه تا سالاد."
ایستاد و دلسوزانه نگاهم كرد گفت: "اگر امروز شلوغ بشود كه میشود، تنهایی چكار میكنی؟!"
از بس كه عصبانی بودم به آلمانی جوابش را دادم: "ایشهابه نور سووای هنده."
گاهی هم كه سر من شلوغ بود با صدای بلند میگفت سفارش تازه، و میآویخت.
سالادها تقریباً تمام شده بود. زنگ را زدم كه بیاید و ببرد. وارد شد با سه سفارش. گفت: "نزدیك به پانزده نفر آمدند."
سالادها را برداشت و سریع خارج شد. هنوز خبری از امیرخان نبود یكی از سفارشها سه پیتزا بود. دومی دو غذای با ماهی كه یكی از آنها فقط نیم ساعت وقت میبرد تا درست شود سفارش سوم دو غذا بود؛ یكی اسپاگتی و دیگری پاستا زالمون. مثل سفارش قبلی كه با ماهی بود باید روی گاز درست میشد. هنوز نگاهم روی سفارشها چسبیده بود كه یك سفارش دیگر به دنبال قطار آنها اضافه شد." لازانیا با ماهی لاكس." احتیاج به ماهیهای جور واجور داشتم. خانم گارسون را صدا كردم با اینكه كلی نوشابه باید به بیرون سر میزها میبرد، فوری آمد. گفتم: "برای چند تا ازغذاها ماهی میخواهم. ونمیتونم به زیرزمین بروم."
"چشم، الان میآورم."
دلم میخواست الان صاحب رستوران میآمد و حسابم را باهاش تسویه میكردم. دیدم بهتر از هر كاری این است كه دستمال را بردارم و عرقهای صورت و گردنم را پاك كنم. سر و صورتم را خشك كردم. نگاهی به دستمال انداختم. گفتم: "لعنت به امیرخان دروغگو."
خانم گارسون سرآسیمه وارد شد پرسید: "چه اتفاقی افتاده."
"اتفاقی نیفتاده!"
"آخه صدایتان تا آنور سالن میآمد."
با اینكه زیرپیراهنی به تن داشتم از شدت گرما كلافه شده بودم.
سفارشها را خوب نگاه كردم و شمردم. فكر كردم میتوانم تمام غذاها را با هم بیرون بدهم و آنوقت چند دقیقه استراحت بكنم و یك لیوان كوكا با یخ بنوشم. خیلی سریع پیتزاها را آماده كردم اما داخل كوره نگذاشتم تا بقیه هم آماده شوند. ظرف مخصوص لازانیا را آوردم و لازانیا كه یخاش باز شده بود، از درون میكرووله برداشتم. در ظرف قرار دادم. آنرا هم كنار گذاشتم تا بعد ماهی لاكس را اضافه كرده و پنیر پیتزا رویش بریزم و توی كوره بگذارم. چهار تابه روی گاز گذاشتم ماهیها را سرخ كردم. حالا باید پیتزاها توی كوره بروند. این كار را انجام دادم. پس از آن برگشتم و بشقابها را روی میز كارم چیدم؛ سه تا برای پیتزا، دوتا برای غذاهای با ماهی و دو تا برای اسپاگتی و پاستا زالمون. كمیبشقابها را تزیین كردم. و برگشتم سر گاز. دو باره تابهها را با تكان دادن، زیر رو كردم. بعد از چند لحظه، چهار غذای گرانتر از بقیه در بشقابها آماده شدند. اما هر لحظه بدقولی امیرخان به باد میآوردم واز گرما و دود ماهیها كلافه بودم.
دیگر به صاحب رستوران فكر نمیكردم. هزار جور فكر داشتم. كمرم را درد گرفته بود. انگار زیر باران بودم و آب باران از زیر موهایم آرام آرام به صورتم میریخت. خانم گارسون سراسیمه وارد شد، و من یكهو از جا كنده شدم در حالی كه با دست جلو دهان و بینیاش را گرفته بود با صدای بلند و هراسان میگفت: "آقا نادر چكارمیكنی؟ حواستان كجاست؟ مگه نمیبینی كه دود همهی رستوران را پر كرده؟ تو را به خدا پنجرهها را باز كنین! چطور متوجه نیستی؟ آشپزخانه و سالن پر دوده شده!"
با اینكه جلو دهانش را گرفته بود همینطور داد میزد. تازه من متوجه شدم كه چشمهایم میسوزند، و نمیتوانم درست نفس بكشم. من كجا بودم؟ من كجا نفس میكشیدم؟ سه پیتزای نازنین ذغال شده بود. دود از در و دیوار كوره بیرون میزد. فوراً پنچرهها را باز كردم وهواكش را روی درجهی آخر گذاشتم.
یادم آمد وقتی غذاها را درست میكردم بارها به كوره نگاه كرده بودم اما... كجا بودم؟ یادم آمد. اینجا نبودم. گوشی تلفن را برداشتم. برادرم با گریه گفت: "آخرین حرفی كه بر لبهای بابا خشكید اسم تو بود." ( قلب من ایستاد.) گفت: "آنوقت قلب بابا ایستاد." زندگی تاریك است. چند سالیست خاموش است. تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم. صدای بغض آلود آشنا بود. گفت: "كی میآیی مامان مرد." و گفت: "فقط تو را میخواست." گفتم: "غربت تمام میشود و من میآیم" گفت: "كی؟"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#472
Posted: 6 Dec 2013 14:36
قسمت پایانی
خانم گارسون با ناراحتی بسیار غذاها را برد.
بعد كه دود از پنجره و در خروجی بیرون رفت و همسایهها را آزار داد، فكر كردم یواش یواش سر و صدای مشتریهای پیتزا در خواهد آمد. دست و دلم دیگر به كار نمیرفت. اصلا حال كار كردن نداشتم. ولی چه كار میشد كرد باید اول خیلی سریع پیتزاها و لازانیا را تمام میكردم. خانم گارسون وارد شد. خیلی ترسیده بود. میخواست همهی ناراحتیها را یكجوری از دل من بیرون بیاورد. لبخند قشنگ و كوچكی روی لبهاش گذاشت و به من هدیه كرد.
گفت: "اون پانزده نفر فقط نوشیدنی سفارش دادند."
سرم را از روی خمیر پیتزا بلند كردم و یك لبخند زدم و او رفت. لاكس سرخ شده را روی لازانیا گذاردم و پنیر رویش ریختم و با پیتزاها دوباره توی كوره گذاشتم. به یاد لیوان كوكا با یخ افتادم. چند دقیقهای گذشت زنگ را زدم. آمد و برد. دیگر سفارشی نیامد.
صورتم را با دستمال خشك كردم و با خودم گفتم یك دستی به آشپزخانه میكشم و سپس نیم ساعتی استراحت میكنم.
اول ظرفهای كثیف را شستم. بعد میز كارم را تمیزكردم. پیشبندم را باز كردم كه روی میز بگذارم و بروم داخل سالن بنشینم كه ناگهان چشمم به انگشتم افتاد و انگشتی لاستیكی را ندیدم. نمیدانم چرا در آن لحظه به یاد ذبح گوسفند افتادم؛ لحظهای كه چاقو به خرخرهی او میرسد آخرین لحظهی هستی اش را فریاد میكند. انگار من هم سوزش لبهی كند چاقوی بد شانسی را روی گلوگاه خود حس كردم، كه ناخودآگاه گفتم دیدی بیچاره شدم!
نه، نه. غیر ممكن است. صد در صد همینجاست.
زمین را نگاه كردم. با عجله زانو زدم زیر میز را گشتم. باید قاطی آشغالهای داخل سطل باشد سطل پر از آشغال را كف آشپزخانه خالی كردم. با دست همه چیز را از نظر گذراندم. كور شده بودم. هیچ خبری از انگشتی لاستیكی نبود. یكباره به یاد مادرم افتادم كه هر وقت چیزی را در اتاق گم میكرد فوراً "اذا جاء نصراله و الفتح" میخواند و پس از كمی جستجو آن را پیدا میكرد. بعد لبخندی میزد و میگفت: "دیدی پیداش كردم!" و سه باری دعا را خواندم اما... خدایا مزد زحمتهایم را دادی! میخواهی آبروی مرا در این شهر ببری؟ نه، باید فكر كنم چه شده است! باید هر طور شده پیدایش كنم. تا بعد از پاستا زالمون دیدمش، آره، دیدمش، بعد، بعد وقتی كه میخواستم پنجره را باز كنم، آره، بود. مغزم مثل كامپیوتر شروع به كار كرد. لحظه به لحظه جلو میآمدم تا... پیتزاها را هم زدم و آنوقت هم دیدمش، درست است. كمكم گرمای بدنم بیشتراز گرمای آشپزخانه میشد. احساس میكردم حجم سرم خیلی بیشتر از گذشته شده و گردنم سنگینی سرم را نمیتواند تحمل كند. وقتی ماهی لازانیا را سرخ میكردم دیگر به خاطر ندارم، چرا به خاطرم نمیآید، چرا؟ فكر كردم، فكر كردم. وای خدای من كمكم كن. هیچ آشپزی چنین جنایتی تا به حال انجام نداده. دویدم به طرف سالن و خانم گارسون را صدا زدم و برگشتم. بعد از چند لحظه او به آشپزخانه آمد. خودم را جمع و جور كردم كه متوجه حالم نشود. پرسیدم: "مریم خانم لطفاً میتوانی بگویی لازانیا را برای كی بردی؟"
"چطور؟"
"میخواهم بدانم كی سفارش داده بوده؟"
سرش خیلی شلوغ بود، سریع و تند گفت: "همان پیرزنی كه همیشه سفارش میدهد" و زود بیرون رفت.
خدایا چه كنم اگر آن را بخورد، اصلاً اگر آن را ببیند وحشت خواهد كرد. اگر مسموم شود، و بمیرد چه كنم؟ لابد همهاش را خورده شاید هنوز هم نه، باید كاری كرد. چكار كنم؟ باید كاری كنم. كنار انگشت سبابهی دست راستم را آنچنان گاز گرفته بودم كه جای دندانهایم باقی مانده بود. دور خودم میچرخیدم تا اینكه از در خروجی به حیاط ساختمان رفتم و از حیاط به طرف در خروجی ساختمان، و به خیابان رسیدم، وارد پیاده رو شدم. لحظهای ایستادم و طرف چپم را كه شش-هفت متری با جلو رستوران فاصله داشت نگاه كردم. آخرین میز جلو رستوران یعنی اولین میز از طرف من، آن خانم پیر را دیدم كه نشسته. فوراً او را شناختم، ولی چیزی را درست نمیدیدم باید آن طرف خیابان و یا به میان ماشینهای پارك شده مقابل خانه میرفتم تا شاید بتوانم بهتر ببینم، و معلوم بود كه هنوز مشغول خوردن است. وقتی میدیدم كه دستش را بالا میبرد و به دهانش نزدیك میكند قلبم میخواست از سینهام، از میان دندههایم با فشار بیرون بیاید. باز دست به دامان خدا شدم و التماس كردم و با خودم گفتم اگر به چنگالش گیر كند و آن را در مقابل چشمانش بگیرد حتماً از ترس فریاد خواهد زد. نه، نه، اگر سر و كلهی پلیس... خدایا نگذار به اینجاها كشیده شود. اگر رستوران را ببندند و روزنامهها...
میان دو ماشین قرار گرفته بودم و میتوانستم دست راستش را ببینم. روی پنجههایم بلند شدم و توانستم داخل ظرف لازانیا را درست ببینم هنوز نصف آن در ظرف بود كاشكی میتوانستم بكویم نخورید، خواهش میكنم نخورید. یك چنگال دیگر از غذا برداشت و به دهانش گذاشت. اگر بروم جلو و بگویم بقیه را نخورید آنوقت چطور میشود؟ پنجههای پایم خسته شد. چنگال بعد را بالا برد. ای خدا، چطوراو انگشتی لاستیكی با نصف كلینكس را نمیبیند؟ یك چنگال دیگر. با هر چنگالی كه به دهانش نزدیك میكرد مصیبت من چند برابر میشد. به صاحب رستوران فكر میكردم، كه فردا رستورانش با چه فضاحتی بسته خواهد شد. سرنوشت آشپزی كه انگشتی لاستیكی و كاغذی به خورد مشتری داده چه خواهد شد؟ یك چنگال دیگر. بیشتر روی پنجهام بلند شدم و هر طور بود داخل ظرف را از دور دیدم دیگر چیزی نمانده بود. با خودم فكر كردم به آشپزخانه بر نگردم و... راستش نمیدانستم به درستی چه باید بكنم. راهرو را پشت سر گذاشته بودم و داخل حیاط، مقابل در خروجی آشپزخانه ایستاده بودم. پاهایم راه دیگری را نشانم میدادند. باید تصمیم بگیرم. زمان كوتاه است. وقت نیست. باید فرار كنم. اصلاً از این شهر باید بروم. تنها راهی كه مقابل رویم وجود دارد همین است. پیرزن هشتاد سالهای كه مسموم شود نود و نه درصد میمیرد. پیرزن مرد. خدای من. باید از این شهر فرار كنم، میروم به فرانسه. ناگاه صدای خانم گارسون را شنیدم: "آقا نادر، آقا نادر!"
وقتی مرا بدان حال دید با تعجب پرسید: "كجا بودید؟ وای خدا مرگم بده، چرا اینطوری شدهاید، چرا رنگتان پریده؟"
نمیدانست چرا من در حال مردن هستم، با چشمانی باز و متعجب مرا نگاه میكرد. گفنم: "با من بودی؟"
گفت: "آره، آن پیرزن كه لازانیا سفارش داده بود جلو پیشخوان ایستاده میخواهد با شما صحبت كند."
"پیره زنه!؟"
"بله."
"با من؟"
"آره، خواهش كرده." و بعد با نگرانی خیرهام شد: "حالتان خوب نیست؟"
پاهایم متعلق به من نبودند، اما آن دو پای بیچاره آرام آرام جلو میرفتند تا پیچ آشپزخانه را طی كنند و مرا به پشت پیشخوان برسانند. چشمهایم هم، چشمهای من نبودند، اما آن پیرزن را میدیدم كه جلو پیشخوان ایستاده است. پاهایم همچو دو مأموری كه متهم را به قاضی میبرند مرا كشان كشان در برابر پیرزن قرار دادند. چند لحظهای گذشت ولی انگار چند سالی بود كه مقابل پیر زن ایستاده بودم. دلم میخواست هر بلایی سرم میآید، همان لحظه بیاید و همه چیز تمام شود. بعد من از خواب بپرم و فكر كنم كه چه كابوس وحشتناكی بود. دستی به گونهام كشیدم. دیدم، بیدارم. سلام كردم. او لبخند مهربانی بر لب داشت. دستش را به سوی من دراز كرده بود و هنوز لبخند میزد. احساس كردم میخواهد با من دست بدهد من هم دستم را با تمام توانی كه داشتم به سوی او دراز كردم. دستم را گرفت. احساس كردم چیزی را در میان دست من میگذارد. فكر میكردم انگشتی لاستیكی را با دستمال كاغذی در دستم میگذارد. چقدر شرمنده بودم.
گفت: "به خاطر اینكه از هر روز خوشمزهتر بود. امروز سُس دیگری داشت. این پول نوشابه برای شماست."
و آنوقت اسكناس را توی دستم جا داد.
خانم گارسون شنید و با خوشحالی خندید و گفت: "آقا نادر باید این سُس را یادم بدهید." ■
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#473
Posted: 6 Dec 2013 14:45
پیش
حمیدرضا نجفی
قسمت اول
گفتم:"ها!چه عجب مُقُر اومدی؟" وقتی پرسید: "پاهاتون چی شده؟"
تا آن وقت لام تا کام حرف نزده بود. تقصیر نداشت، تازهوارد دربدر، هنوز اتاق نداشت. حکایتی بود. سر و وضعش بفهمی نفهمی بد نبود. نمیخورد کارتنخواب و دولتی باشد. چون پاشنه طلا میکشید. اما هیچ اتاقی دو روز هم دوام نیاورد. از یک هفته پیش که دادندش تو تا دیروز عصر که همسایهام شد تهکریدور، سه تا اتاق عوض کرد. اولی را خودش به وکیل بند گفت. دویّمی فرداش رییس اتاق شّر و پرّش را ریخت توی حیاط، جلوی انظار مردم. هر کی بود یا اونو با شیشه میزد یا خودشو! سیبزمینی لب تر نکرد. اتاق سیّمی هم صبح که از هواخوری آمد تو دید به میمنت و مبارکی بقچه بندیلش دم در اتاق است. گفتم لابد تقصیر دارد آخر تازهوارد اینقدر سیرابی و گوشتتلخ. همهاش انگار ترش کرده. من که از روز اول تو نخش بودم گفتم:
"بیا باب! بیا ور دل خودم، آخرش همینه."
سر و کلهاش جوگندمی بود اما پیر نبود. گفتم تو دلم: اِسی نگی به کسی، تو هم شدی زوارگیر! طرف از این قیافهها بود که هم سی میِد هم چهل، یک دفعه میفهمیدی شصته! اما دو به شک نشسته بود رو بقچهبندیلش و هی ته راهرو نگاه میکرد و یک قلّاج میزد به سیگارش و از دماغ یغورش دود میداد بیرون.
لهله میزدم برای یک پک! معرفت از مردم رفته بیرون. معقول سابقه قبلیهام خدایی نه بیسیگار میماندم، نه خمار، نه گشنه و کریدور خواب! لات هم لاتای قدیم، مردمدار بودند. آدم بود از من بدتر سه چهار سال تو این سرزمین مصیبت میکشید، صنار خرجش نبود. کرم مولا، نعمت فت و فراوان. سال به سال دریغ از پارسال! این هم از عاقبت امر ما با پای آش و لاش، وگرنه تک و دو میکردم اقلاً بیسیگار نمونم، حالا نون و آب به درک! زمینگیر شدیم. یارو عینکاش هم عجیب غلطانداز بود. شکل عینک بازپرسا بود. گفتم: "عمو! ما زوارگیر نیستیم، مال بد بیخ ریش همین جاست." و بغل دیفارو نشون دادم و گفتم:"سه روز و دهشاهی که مکافات نیست!" حکماً از زخم و زیل پاهام دلچرکی بود، دست دست میکرد. هی ته راهرو رو سک میِزد. اگه تازهوارد نبود میگفتم، حتماً تو اتاقی خبرییه، نشسته بپا! گفتم یعنی طاقت نیاوردم گفتم:"دکتر! دودت برسه!"
نفهمید. چشمهاش پشت عینک قاعدة گاو.
دوباره گفتم:"سیگار اضافی نداری؟" خرفهم کنم دو انگشتمو به لبم گذاشم. دست کرد جیبش یک پاکت درآورد. خارجی میکشید. گفتم حکایتی بود! دو سه نخ برام انداخت، رو هوا قاپیدم. همانجا مهرش به دلم نشست. فهمیدم اینکاره نیست، سابقة اولشه. دوباره زل زد ته راهرو. منتظر چی بود؟ گفتم:"ملاقات تمومه داداش! اگرم حکمتو انگش نزدی، "تازه برات" فردا کاغذ میآره!
باز تحویل نگرفت. سیگارش خارجی، حال نمیداد، فقط هل و گلاب! خاموش زیرلبم بود. گفتم:"با آتیش کجام بسوزم، دکتر؟"
پاشد آمد همچین با حوصله فندک درآورد و زد که دلم سوخت. گفتم:"دکتر جون! پهناش کن همین بغل خودم شِرّ تو، آسوده! نه پول خدماتی، نه کشکی، نوکر خودت، آقای ما!"
نگاه پَر و پام کرد. گفتم:"نترس، واگیر نیست."
لب نترکاند. دوباره برگشت سرجایش رو بقچه بندیل نشست زل زد ته راهرو. دو تا پک سینهکِش کردم، بعد سه روز بیسیگاری. تنم داغ شد. خودمو پیدا کردم. گفتم:
"اون جا نشین روبروی اتاق مردم! خوب نیست."
بلند شد برود توی هواخوری. همه بیرون بودند، الا من. صدقهسر سیاهبازی با زخم و زیل پاهام هم برپا معاف بودم، هم آمار. اما هیچ اتاقی جایم نبود. از اولِ این دفعه هیچ جا راه ندادنم. حق داشتند من بودم و یک پتو شتری و یک کاسه و یک دمپایی نو و یک لُنگ، همهدولتی. غیر لُنگ که تو موقت بالا بلند کردهبودم وقت آمدن. مال رفیقام بود.
اما این بنده خدا چی؟ هم سر و وضعاش خوب بود هم پتو و پارچ و تشکیلاتش مرتب، همه شخصی. دست و دلباز هم که بود. یارو دم در هواخوری پابهپا میکرد. گفتم:"اثاثت دکتر! این جا بد سرزمینیه! عصا از کور میدزدند."
دیدم دودل است. گفتم:"برو حواسم هست بهش!"
رفت تا دم در، عقبگرد زد. پتو و تشکیلات را سرنبش آورد، انداخت کنار من. گل از گلم باز شد:
"ایوالله، تازه شدی آدم حسابی!"
سر تکان داد. چهار میخآش کنم تو نزند گفتم:
"اینجا آب و هواش بهتره!"
دلش خنک شود، گفتم:"هیچ ننه بابا سردستهای هم نمیتونه بهت بگه تو!"
هیچی نگفت و مشغول اثاثش بود. غیر از همه چند تا کتاب داشت قاعده کتاب دعا. روش خارجی نوشته بود. گفتم:
"حیف پَر و پام یار نیست دکتر کمک کنم! شرمنده."
باز هیچی نگفت. الکی گفتم:"آخ پام."
هیچ نگاه نکرد. تازه تازه داشت گوشی میآمد دستم که چرا هیچ اتاقی جاش نیست. عین دیوار لال بود. اما نبود. روز اولی که داشت به وکیلبند میگفت اتاقشو عوض کنه، شنیدم حرف میزد. خیلی هم لفظ قلم میشکست. "اگر ممکنه، من رو به اتاق دیگه منتقل کنید!"
به کی میگفت. به امیر پلنگ، وکیلبند! که بیقدر این حرفها تو کَتش نمیرفت. گفت: "ببین داداش! اینجا منتقل پنتقل بازی نداریم! چشه اتاق به اون تمیسی. بچههاشم مشدی و با حال."
داده بودش اتاق شیش. اتاق ناصر خرسه و دار و دسته. گفت:"زیاد راحت نیستم!"
خیال میکرد هتله. آن اتاق همه خلاف، لابد اذیت شده بود. یا اذیت کرده بود. رسید بگوش ناصر خرسه. زنازاده ناصر بلند شده بود وسط اتاق شلوار خودشو کشیده بود پایین که:
"داداش بفرما، راحت باش."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#474
Posted: 6 Dec 2013 14:46
قسمت دوم
پَر و پاش عین فرچه واکسی پُرمو. بیخود نمیگفتن ناصر خرسه. همه هم خندیده بودند. این بدبخت زده بود بیرون. باز نشسته، تکیه به دیفار زل زده بود ته راهرو. گفتم:
"داداش اینجا دیگه راحتی؟"
هیچی نگفت. گفتم:
"من یک کمی زیادی حرف میزنم ها، خیالی نیست؟"
رو کرد به پنجرة هواخوری. فهمیدم خیالی نیست.
گفتم:"مخلصت اسفندیار! بهم میگن اسی، لقبم نگی به کسی! بیکس."
لبتر نکرد. خنده که جای خود. گفتم:
"دار و ندار همین که میبینی و سی چل تا سابقه."
نگاهم کرد. روگرداند. فهمیدم سه کردم. گفتم:
"نه بابا شوخی کردم! همهاش سه تا سابقه گداخونه دارم. یکی هم جزیره که قِسِر در رفتم. یکی هم اردوگاه آب "حیات" که با اجازهات نزدیک بود قبضو بگیرم که نشد. الانم سه ماه بیس تومن، خدمت شوما، که همت مولا باید تا تهش بلیسم و خدا بخواد اونور عید بیرون."
سیگارش نمکگیرم کرده بود. باز هیچی نگفت. عینکشو برداشت. چمباتمه نشست و رو به هوا گرفتش. شروع کرد پاک کردن.
گفتم:"حکمتو انگشت زدی؟"
سرش رو برگرداند. نگاهش عین گیج و ویجها بود. باز هیچی نگفت. خط و خال بر و بازومو نگاه کرد. عینکشو زد. چشماش دوباره گاوی شد. ملتفت شدم ذرهبینییه. دیدم طالب نیست حرف بزنه. شروع کردم در و بیدر گفتن که مثلاً سرش گرم بشه. خدا وکیلی از یک چیزایی میگفتم که سنگ بود زبون میاومد. اما لامصب لب نترکوند. یک وری شدهبود روی یک ساک مشکی که بو بردم، چیزای بدردبخورش اون توست. از سابقة کتککاریها و رفیقبازیها میگفتم، وسط ملأ عام شلاق خوردن بودم که دیدم انگار به یک ورشه، سرشو گذاشت رو ساک و بیست و یک انگشتشو دراز کرد سمت من و خوابید. یعنی نخوابید چون عین اگزوز واحد دود میکرد. آتیش به آتیش! حالا باز این یک قلمش حرفی! هر چی هم خرج به پست ما میخورد از خودمون نرگداتر و آویزونتر. نصفه سیگار اول را که خاموش کردهبودم در آوردم. ترک عادت موجب مرض است.
شست پاشرو گرفتم. عجب یغور بود! عینکش را سُر داد بالا و سر بلند کرد. گفتم:"آتیش!"
باز دو ساعت بلند شد دست کرد این جیب اون جیب. خواستم با سیگارش روشن کنم. شاکی شد. یعنی دستشو بد کشید عقب، گرفت به پیرهناش که تا روز آخر سوراخ جلوی سینهاش میزد تو ذوق. گفتم: "شرمنده!" هیچی نگفت. فندکو گذاشت دم دستم و دراز کشید. این کی بود دیگه! گفتم:"بابا اقلّاً دو تا فحشمون بده نفست تازه شه!"
تا دم آمار دراز کشید. ملت رد میشدند. گوشه پتوش خاکی میشد. دست کردم تا بزنم. بلند شد. گفتم:"سام علیک!"
مچ مچی کرد، فهمیدم یعنی سلام! تو دلم گفتم بازم بد نشد یه صدایی درآورد! داشتند همه را برای آمار بیرون میکردند. ته کریدور دور و بر ما کیپ تا کیپ آدم. دیدم معذبه. منتظر بود خلوت بشه. گفتم:"من حواسم به اثاثه شما برو تو هواخوری!"
نادر یابو و هم اتاقهاش بالا سر ما بودند. نادر یابو مزه ریخت:
"اعتبار نکن دادش مردم دزد دست این نمیدن."
حالم گرفته شد. هنوز دو نخ سیگارش تو جیبم بود. توپیدم:
"تو رو سَننه یابو! بزن به چاک!"
طرف اصلاً به خودش نگرفت که یابو چی گفت. دست کرد دو نخ سیگار دیگه گذاشت رو پتو و یکی برای خودش روشن کرد و قاطی مردم شد رفت تو هواخوری. مشتمو حواله یابو کردم.
"بفرما، آش و لاش! خوردی."
بور شد و گفت:
"بعد این همه سابقه، ارباب فکلکراواتی گرفتی؟ اسی خان!"
تحویل نگرفتم و سیگار پاشنهطلارو آرتیستی با فندک یارو که نبرده بود روشن کردم و دودشو فورت کردم طرف ملت.
"بازم معرفت این فکل کراواتی! اونها که ادعاشون میشه فعلاً برن جا!"
اومد دوباره زر بزنه. داد کشیدم.
"وکیلبند مگه آمار نیست. این ملت اینجا وایسادن بالا سر من؟"
صدای امیر پلنگ از دم تلوزیون زیر هشت بلند شد.
"سه شماره بیرون همه! یک...."
انگار بلندگو قورت داده بود.
* * *
بعد آمار، شام را حکومت زدند، اما طرف پیدایش نشد.
از خداخواسته لم داده بودم اشکبوسی تو جاش. خود امیرپلنگ، سینیکش بود، جیرة غذا میداد با کمکیاش، یک عرب دو متری، به اسم فتاح. قشنگ دو متر میشد. شام سیبزمینی آبپز! هر نفر سه تا. کاسه را که دادم گفتم:
"جیره واسه دو نفر. چربش کن پلنگ!"
خندید: "چربه! غلطا اسی بیکس، همخرج پیدا کردی؟"
گفتم:"بالاخره!"
کاسه را داد دست عربه، فتاح. و خودش دو دستی از تو دیگ هفت هشت تا درشت سوا کرد. ریخت توی کاسه!
"بزن اسی! بگو اینجا بد جائیه!"
عربه، فتاح، مزه ریخت:
"خداوند بیرونیها را نجات بده!" و نیشش باز شد. پلنگ، چشمغره رفت. ساکت شد.
گفتم:"کجاست این همخرج ما پلنگ؟ پیداش نیست! نخوردیش؟"
سبیلاش را پاک کرد:
"اسی خان، کاسه آسمون هم تَرک داره! زد بیرون رفت چراغ خونه، ساندویچ بزنه!"
گفتم: "مرگ من!"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#475
Posted: 6 Dec 2013 14:48
قسمت سوم
زد به دیگ با کفگیر و چرخید توی راهرو داد زد:"کاسهها حاضر، جیره هرکس دو تا!" و رو به من کرد:"جان تو! کلید درو براش وا کرد. رفت."
عربه، فتاح چرخ را هل داد. رفتند. چه صدای نکرهای دارد چرخ پلنگ!
نفهمیدم چطور یکهو دلچرکی شدم. یعنی چرا! نه راستراستی همخرج بودیم و نه روراست حرفی زده بودیم. نه قراری، نه مداری. خب دو تا سیگار بالا خواهم درآمده بود. که چه؟ گفتم، تو دلم:راست میگه پلنگ! کاسه آسمون هم ترک داره!
اما بعد گفتم نه!این صحبتها نیست بیاد، تو دلم گفتم، میِزنم یک رقمی تو راه چساش، بفهمه به من میگن اسفندیار! نیومده ساندویچخور شده! دربدر. خبر نداره اینجا دیوارش بلنده، روز اول دسته دسته، روز دوم هسته هسته، روز سوم خسته خسته، روز چهارم دریغ از یک پوست پسته! تقصیر منه که بهش راه دادم، خدا بیامرز بابام میگفت، یعنی ننهم میگفت، بابام میگفت: چیگفتم، بچه یتیم دیدی معطلش نکن! آدمش نیستم که بپای شرّ و پرّش رو بدم تو این گرگستون! سیگارش رو درآوردم. همان دو نخ مرحمتی دم غروب بود. سالم و درسته. فقط از یکیشان شش پک کشیده بودم. بخودم گفتم، بیندازم تو جاش ببیند ما گشنه دو نخ سیگارش نیستیم. تازه خارجی هم حال نمیکنیم. دیدم از ته راهرو پیدا شد. هنوز هم ترش کرده بود، اما کمتر. یک روزنامه پیچیده تو پلاستیک دستهدار رو دستش. سیگارش را نیانداختم. درسته را تو جیبم کردم. شش یک کشیده را گذاشتم زیر لبم. فندکش را دست گرفتم رسید. گفتم:"یا حق! گفتم گرفتنت!کجایی؟" هیچی نگفت. فقط لب تر کرد. راحت پنجاه را داشت. کیسه را گذاشت دم دستم. گفتم:"سام علیک!" مچمچاش در آمد. نهخیر! با فکش جناغ شکسته بود. فندک را دادم دستش. گفتم:"به آتیشت بسوزم، با وفا!" فندک را انداخت. با دو انگشت سیگار را از لبم گرفت. نگاهش کرد. پرت کرد تو راهرو. رو هوا زدند، نفهمیدم کی. چون دست کرد جیباش دو پاکت ویژه، سر و ته مهر تو بغلم انداخت. جا خوردم. اما کم نیاوردم. اوسای خدانیامرزم میگفت هیش وقت بیگز، پاره نکن! بیزاغ دُزی نرو! سوخت میکنی! راست میگفت. داشتم نقشهساکشرو هم میکشیدم منِ خدا ندار! طرف بیسابقه بود. اما حکایتی بود. یک جوری بیشتر حالم گرفته شد. محض همین گفتم:
"بنویس پاحساب! اما گفته باشم دُنگم به وقتاش!"
هیچ نگفت. روزنامه را پهن کرد وسط پتو. دیدم اَبتا! چکار کرده!
"کوبیده و ریحان". از سابقهپیش به این طرف لب نزده بودم. تو دلم گفتم دیدی اسی؟ سر پیری هم خاطرخوا داری، اما نگی به کسی! با ریش سفید شدی نون خور زوّار!
رفیقم دو سه لقمه بیشتر نخورد. بقیهاش بازی بازی میکرد! حواسم بود. حالا دیگه خلقاله چپ و راست رژه میرفتند، فیلم ما را میگرفتند. دلشان خوش بود برای مبادا. اما کی به یک ورش بود؟ بی تعارف کشیده بودم جلو خودم. انگار کن دندانهام تو شکمم بود یا خیال کن توش سگ بسته بودند و او لقمهها را آن تو میجوید. طرف حتی نگاه نمیکرد و دوباره زل زده بود ته راهرو. تمام شد. بیهوا، همچین آروغ زدم که یکی از اتاقها گفت: "یه آفتابه آب بریز توش بیصاحابو!" تو دلم گفتم: اَی گفتی! بعد گفتم: "شکر!"
دیدم میخواهدسیگار روشن کند. نخ درسته را از جیبم درآوردم، رو کردم. اخمش باز شد. گذاشت لبش. برایم فندک زد. تعارفش کردم خودش اول که نکرد. اما خدایی سیگار ویژه یک چیز دیگر است. یکی دو پک که زد و زدم، بالاخره گفت:"پاهاتون چی شده؟" گفتم: "بابا صلوات ختم کنید، بالاخره مُقر اومدی!" یا گفتم، "ها چه عجب بابا" بالاخره! هر چی! طرف زبانش باز شد. گفتم:"قضیهاش مفصله دکتر، سر فرصت میگم. خلاصش کنم وقت فرار یک نامردی مارو جا گذاشت و خودش با موتور دو دره کرد رفت. شکر خدا، سر یک پرونده سنگینتر بعدش گیر کرد، بعله دایی! خدایی هم هست، جای حق نشسته! ما رو وسط خیابون نصف شب ول کرد رفت. منم خراب! حسابی خراب! جان دکتر!" گفت: "اما من دکتر نیستم!" گفتم:"پس چرا میپرسی؟ تازه منم دکتر نیستم، غصه نداره!" نیشش باز شد.
گفت:"من اسمم، جهانگیره، مادرم جهان صدام میکنه!"
گفتم:"خدا نیگرش داره، مادر چیز خوبیه! زن و بچه چی؟"
هیچی نگفت. مشغول جمع و جور کردن بساط شام شد.
گفتم:"آقا جهان شرمنده! من علیلم."
هیچ نگفت. گفتم:"بر رفیق نامرد لعنت." صاف نشست.
گفت:"رفیق نامرد وجود نداره!"
گفتم:"اَی گفتی، بی وجودتر از نارفیق خودشه، اما آقا جهان، رفیق نامرد هست. سرتو میبره، هنوز راه میری، چطور وجود نداره؟ به پستش نخوردی."
گفت:"ولی اون که رفیق حساب نمیشه! میشه؟"
حرف را میپیچاند. اما میفهمیدم چه میگوید. گفتم:
"حرفات طلا، اما سالار تا اون وقت که ملتفت نشدی نامرده که رفیق حسابش میکنی نیست؟"
ساکت شد. گفتم کم آورده! اوستای نامردم همیشه میگفت:"کلاهبرداری با جر و بحث پیش نمیره. هر چی بزه گفت تو هم بگو بع بع!"
اما کم نیاورده بود این بابا. یک چیزی گفت درست حالی نشدم. گفت:
"آدم همیشه از همون اول میدونه، اما بهخودش وعده میده که شاید اینطور نیست!"
منم الکی پراندم: "پس خودشم یک رقم نامرده!"
اما گفته بودم. بر این فک بیصاحب لعنت. یک مشت حقم است. اگر اوستا بود میزد. تنش تو قبر الان میلرزد. اصلاً قبرش کجاست سگ پدر؟ یارو انگار بهش برخورد. گفتم، تو دلم: بذار لقمه از گلوت پایین بره بعد لیچار بار مردم کن! طرف ولی گفت:"دستشویی چطور میری؟ اینجا که همیشه صف می بندن؟"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#476
Posted: 6 Dec 2013 14:49
قسمت چهارم
گفتم:"یک پام زیاد آش و لاش نیست. لی لی میکنم." دیدم یکی از کتابدعاها همان که رویش خارجی نوشته بود درآورد. مشغول خواندن.
گفتم:"عکس، مکس نداره نگاه کنیم."
سر بالا کرد چشماش باز گاوی شده بود. گفت:"ها! نه عکس نداره."
گفتم:"بندازش کنار، اختلاط کنیم." کتاب را بست. از ته راهرو یکی داشت غزل میخواند. گفتم:"زیر هشت سر دَم زدن؟" گفت:"نمیدونم! چی هست این سردَم؟"
گفتم:"بساط ترنا بازی،گمونم براهه؟"
گفت:"شاید!"
گفتم:"حتماً! چون یدی کچل داره غزل مادر میخونه!"
باز گفت:"غزل چی؟"
گفتم:"مادر، از پارسال پیرارسال که مادرش مرد فقط به حکم شاه این غزلو میخونه، وقتهای دیگه 5 گرم دوا هم نذرش کنی زیربار نمیره!"
پرسید: "حکم شاه؟"
گفتم:"ترنا بازی، شاه و وزیر! ندیدی تا حالا؟"
گفت:"نچ"
گفتم:"پس چی دیدی؟
پوزخند زد. سرش را انداخت پایین: "هیچ، هیچی!"
گفتم:"بچه بالا شهری؟"
گفت:"نه! نمیدونم!"
گفتم:"مثلاً شوش و اون طرفها!"
گفت:"شوش کجاست؟ شوشِ دانیال؟"
گفتم:"نه بابا، تو پاک مادرزادی! متهم آموزش پرورشی، مشق هاتو ننوشتی آوردنت حبس!" خندید. فهمیدم دندانهاش مصنوعی است. پرسیدم.
گفت:"آره، ده سال دوازه سال پیش گذاشتم."
گفتم:"چند سالته؟" وقتی گفت 35 سال جا خوردم.
گفتم:"زیاد بد نگذروندی با وفا! چقدر عملت بود؟ 25 سالگی دندون گذوشتی!"
گفت:"بازجویی میکنی؟"
دیدم راست میگوید. اما کوتاه نیامدم. گفتم:"از صبح تا حالا ما داریم خود معرف استنطاق پس میدیم، آدم نیستیم! شما بفرما بازجویی کن!"
پرسید: "سواد داری؟"
گفتم:"سابقة اولم گداخونه، بچه بودم زورکی میبردنمون سرکلاس! یک چیزایی دست و پا شکسته یاد گرفتم. تمام اینهارو ـ خط و خال سر و دستم را نشان دادم ـ خود نوشتم."
انگشت گذاشت روی بازویم. این چی، کار خودته!
گفتم:"رفیق بیکلک، مادر! میخوای واسه شومام بنویسم، خودمم بکوبمش! چهار گوشه این سرزمین! هیچ کس نیست بتونه خودش بنویسه، خودشم بکوبه رو تنِ خودش. حتی اون زرنگهاش!"
گفت:"البته، کاملاً مشخصه." یعنی داشت متلک میگفت؟ گفتم:"طالبی، بسماله، جوهر و سوزنم موجوده، سه سوت!"
هول شد: "نه! نه! متشکرم!"
دیدم پوست دستش و پاش عین دختر نازکه!اما رگها عین لولهآفتابه!
گفتم:"عجب رگهایی داری رفیق جون میده برای تزریق! مال ما که همهاش کور شده! خوش به حالت!"
گفت:"دلم میخواد این ترنابازیرو ببینم! میشه؟"
گفتم:"آره ولی زیاد قاطی نشو! یک وقت پیشات میکنن. ترنا بخوری جونشو نداری! شیرینکاری هم که بلد نیستی. هستی؟"
پرسید: "مثلاً؟ "گفتم: "هر چی بگن، غزل، صدای حیون، پشتکوارو، چمیدونم از این چیزا!"
گفت:"پس باید جالب باشه!"
گفتم:"اوف، چه جورم جالب! اما فقط تماشاش!"
گفت:"شما دستشویی نمیخوای بری؟"
خندیدم: "نه من دستشویی و حمومم سرهَمه! عین خارج."
خندید، رفت. اما 35 سال نمیخورد. تا شده بود. نپرسیدم حکمش چقدر است. چیکاره است. اما گفتم، فعلاً که زبان باز کرده تا بعد خدا کریم است! اما دیگر از صرافت تیغزدنش افتاده بودم. نمیدانم برای چی؟ اما خیال میکردم از ما بدبختتر است. مثل بچه یتیمها بود. "مامانم بهم میگه جهان!" قربون ننهات بری! حالا او یکی داشت بگوید بهش جهان یا جهان جان! ما که اصلاًیادمان نیست ننه داشتیم یا نه! فقط یک چند تایی فحش و نفرین یادمان بود. همهاش شکل اوستام و زنش میآمد جلو چشمم! شکم سیر هم عالمی داردها. آدم یاد چیها میافتد! حساب کنم چند سالم است؟ این یارو فکریم کرد. تو کارت عکسام نوشته چهل سال. اما همیشه مینویسد، یعنی این چهار تا آخری که فقط عکسام و جای ده انگشتم درست است. 3 تا سابقهام را لوطیخور کردند! چهل سال! بقول گفتنی: مَرده و حرفش، یک کلام! چهل سال. اوستام گور بگور میگفت: مرد پیدا کردی، اول سلام مارو برسون. دویّم ببرش پیش ننهات! لابد زن اوستا را میگفت، تون به تون! وسط سیگار دوم بودم. عربه ـ فتاح ـ هراسون بدو بدو آمد. "آقا اسماعیل! آقا اسماعیل!"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#477
Posted: 6 Dec 2013 14:50
اخرین قسمت
گفتم:"اسماعیل کیه؟ اسفندیار!"
گفت:"حالا هر چی؟ آقای وکیلبند گفت: بیا دم هشت! زود."
فهمیدم خبری شده! غیر از دو بار برای پیشآب، دو روز بود از جام جُم نخورده بودم. محض همین دست فتاح را گرفتم که نخورم زمین، چشمام سیاهی رفت. لیلی کردم. دیدم نه! میتوانم خودم راه برم. هول بودم زودتر برسم. پلنگ چکارم داشت؟ بیخود کسی را صدا نمیزند. رسیدم دیدم جمعیت گوش تا گوش نشسته دور سردَم. دیدم، به به! ناصر خرسه امیره، فرصت لجن وزیر، نادر یابو هم جلاد! شمع و گل و پروانه، حالا کو بلبل؟
پلنگ زیر گوشم گفت:"میخوان رفیقتو پیش کنن!"
گفتم: "چطور؟"
گفت:"هماتاق ناصر اومد پیشم، اسم و رسم این یارو پرسید."
گفتم:"تو هم گفتی؟"
بهش برخورد: "نه پس نگفتم! اندون لقّ بایع و مشتری، به من چه! گفتم گفته باشم." تو دلم گفتم: اینم بلبلش اَی زکی!
یک وقت تو این حیص و بیص ناصر خرسه با اون صدای خروسیاش جیغ زد:
"وزیر!"
فرصت لجن گفت: "امیر!"
هنوز نفهمیدم این دو تا چطوری با هم رفیقاند. همیشه هم با هماند.
"تازهوارد، جهانگیر سیفی پیش!"
دیدم یارو جلو جلو خودش سرپا شده. گفته بودم، قاطینشو! عنتر، عدل رفته نشسته جلوی چشم اینها! گفتم تو دلم، خودش لابد میخاره، به من چه!
اما اوستای مرده سگم یک بار گفت، توی مستی گفت: رفیق بیرفیق! نیست، نگرد! اما اگر یک وقت خواب ندیده دیدی و رفیق پیدا کردی ولش نکن، هیچ رقم. مست بود نمیفهمید چی میگه!
ناصر خرسه گفت: "وزیر!"
فرصت گفت: "امیر!"
گفت:"آقارو بسوز!"
نادر یابو نیشش باز شد. فرصت گفت:"امیر، آقا تازه وارده!"
ناصر گفت:"وزیر! جرمش کن!"
لجن گفت: "تازه وارد، یک غزل بخونه!"
خندهم گرفت. دیدم یارو ویز ویز کرد. امیر گفت:"وزیر چی میناله؟"
وزیر گفت:"میگه بلد نیستم!"
نادر یابو ترنا را چرخاند:"لابد خونش نمیآد!" فقط خودش خندید! آي دلش توپوزی میخواد این یابو!
ناصر گفت:"چی بلده وزیر؟"
گفت:"چی بلدی؟" فرصت گفت.
باز این رفیقمان ویز ویز کرد. نمیشنیدم. دور بودیم.
"میگه نمیدونم امیر!"
این دفعه چندتایی خندیدند. داشتم جوش میآوردم. ناصر خرسه گفت: "وزیر بگو تعریف کنه، بلند بلند، چطور گیر کرده آوردندش!"
یارو بلند گفت:"نه!"
از همین دور معلوم بود رنگش پرید. تیز گفتم: "بگو جورکش داره، پلنگ!"
با صدای نکرهاش داد زد.
"امیر!"
همه برگشتند. گفت: "هم خرجش میخواد جورشو بکشه!"
ناصر گفت:"وزیر!"
فرصت گفت:"امیر!"
"همخرج آقا پیش!"
نادر یابو زد رو شانه جهانگیر گفت:"بشین، حال نداری!"
و او وارفت. لیلی کردم پیش. دیدم نیش نادریابو واشد. نشستم و کف دستم را دراز کردم. زل زدم توی چشمهای گاوی جهان! شکل گاوی بود که از دَم سلاخ بلندش کرده باشند. نادریابو دلش خوش بود. خودش را جر داد آخم را در بیاورد. نشد از رو رفت! ناصر خرسه گفت:
"جمال هر چی همخرج بامعرفته صلوات!"
بلند شدم. تازه داشت دستهام گرم میشد. یواشکی شصتم را حواله یابو کردم. روگرداند. دو تایی برگشتیم ته کریدور. راحت لیلی میکردم. هیچی نگفت. توی یکی از اتاقها دیدم دارند جنس خرد میکنند. گفتم:
"سیاحت کردی، آقا جهان!"
هیچی نگفت. گفتم:"فقط میخواستی یابو تلافی سرمون دربیاره؟"
گفت:"عذر میخوام!"
درز گرفتم. گفتم:"بیخیال! ما از این توونها زیاد دادیم!"
گفت:"خیلی ممنون!"
گفتم:"ول کن حالا،گمونم بد نشد!"
گفت:"چی؟"
گفتم:"جنس تو سالن خورده زمین، داشتن تقس میکردن! بساط ترنا، سیاهبازی بود.
همچین گفت:"چی؟جنس! جنس چی؟" که انگار تا حالا نشنیده. گفتم:"اتاق حسن شاطر خبرایی بود، ندیدی؟"
گفت:"من نمیشناسم!"
گفتم:"نشناسی بهتره! مایه تیله چی تو کاره؟"
گفت:"منظورتون پوله؟"
گفتم:"نه خیر دوله! پول دیگه!" حسابی شاکیام کرده بود خودش هم فهمید!
گفت:"میخواهید چیزی بگیرید؟"
گفتم:"میخوام اشک بزنیم! اشک خدا! هستی؟"
گفت:"باید کمی فکر کنم!"
گفتم:"فکر کن!" کمی فکر کرد. یعنی نشستیم توی جامان ته کریدور! گفت:
"شما اگر مایلی بگیر اما من فعلاً نیستم!" گفتم: "یه بارگی بگو نه! خلاص!"
گفت:"چقدر میشه؟" گفتم:"یک تومن چاقشو میدن!"
دست کرد از توی جورابش یک گوله هزاری درآورد. گفتم:"هو، پولاتو اونجا نذار سه شماره آمارشو میگیرن!"
گفت:"نه مراقبم!"
گفتم:"معلومه!"
گفت:"ناخالصی نداشته باشه."
گفتم:"صدی نود جنسها ناخالصه، همون بیرونش!"
گفت:"خطرناک نیست؟"
گفتم:"ول کن بابا اسداله، خطرناک! ـ پامو نشان دادم ـ از این خطرناکتر؟ جفت پا رفتم توی کانال پرحلبی و آهنپاره و لجن! شانس آوردم. دو قدم جلوتر نیافتادم دهنة چاه کانال، جنازهام حتی پیدا نمیشد! خطر چیه؟"
گفت:"منظورم اینجاست! گیر نیافتیم؟"
گفتم:"میترسی بگیرن ببرنمون زندان؟"
خندید و هزار را داد. پایم را دراز کردم زق زق کرد. داد زدم: "فتاح!"
دیدم عربه دوید آمد: "بله آقا اسماعیل!" گفتم:"بشین! اسفندیار! اسماعیل کیه؟" هزار را دادم. گفتم: "بگو یه دونهای چاق! مهمون خارجی داریم. حواست هست؟"
گفت:"پس مزد خودم چه؟"
گفتم:"سوسمارخور! هشتصد میدی طرف دویست مال خودت!"
گفت:"نه بابا! گران شده!"
گفتم:"برو خودتو سیاه کن!" رفت.
جهان گفت:"به همین سادگی؟"
گفتم:"از اینم سادهتر! مگه تو خودت اهل فن نیستی؟"
گفت:"همیشه از تهیه کردن میترسیدم. به خاطر همین برایم میآوردند. مصرف یک یا دو ماه."
گفتم:"حکمت چیه؟"
گفت:"هنوز ابلاغ نکردند!"
گفتم:"چقدر جنس بود؟ تا بهت بگم! من خودم دیگه یه پا حاکمم!"
گفت:"حدود پنجاه گرم!"
گفتم:"چی؟ دوا!"
گفت:"هوم!" توی قیافهام یک چیزی خواند که گفت: "چطور؟ خیلی بد میشود؟"
گفتم:"واله چی بگم. مونده به حاکم."
موی تنم سیخ شد. توی همة عمرم پنجاه گرم دوا یکجا ندیده بودم. مرا باش خیال میکردم یارو بچه محصل است. تازه مادرش هم "جهان"صدایش میکند. یا "جهان جان".
گفتم:"جهان جان! کجا گیر کردی؟"
گفت:"توی منزل!"
گفتم:"تک بودی؟"
"بله!"
گفتم:"همسایهها فروختنت؟"
"نه!"
گفتم:"صابخونه؟"
"منزل مادرم است."
گفتم:"زن و بچهات؟"
ساکت شد. بعد گفت:"ندارم یعنی سالها پیش ازدواج کردم بعد جدا شدیم."
گفتم:"تو هم از غصه افتادی تو عمل؟ ها! بعدش."
گفت:"نه، از قبل از ازدواج مصرف میکردم. بهخاطر همین کارمان به جدایی کشید."
گفتم:"صاب جنس فروخته حتماً!"
گفت:"نه!" خواست بگوید. فتاح سررسید. و دانهای را سر داد زیر تشک و رفت. برداشتم دیدم. نه بابا انصافاً مایه گذاشته!
سه سوت کاغذ لوله کردم. دیدم از من خبرهتر است. قشنگ نصف نصف زدیم تو دماغمان. گفت:"بعد از یک ماه!چقدر عالی است!"
گفتم:"تعریف کن!"
گفت:"آقا اسی! خوابیده بودم که دیدم بالای سرم دو سه نفر ایستادهاند. مأمورها بودند. مادرم خبرشان کرده بود.
گفتم:"مادرت؟"
گفت:"البته بدشانسی آوردم چون روز قبل خریده کردهبودم و همانطور روی کمد بود. حتی جستجو نکردند." حالم خوش خوش بود. گفتم:"مصیبت! لابد مادرت رو آنتریک کردند در و همسایه که مأمور بیاره بیای ترک کنی بشی رستم دستان!" خندید و پیشانیاش را خاراند.
گفتم:"از این خاله شلختهها توی صف گوشت و شیر و این چیزا زیاد نسخه میپیچن!" خندید. خاموشی زدند. خوابیدیم. خواب که نه، چرت و واچرت.
صبح دیدم نیست. یعنی دور و بر ظهر بود. فتاح داشت راهرو را تی میکشید. دیدم اثاثش نیست. گفتم:"این رفیق ما کجاست؟" گفت:"رفت حکمش را ابلاغ بزنه!" گفتم:"انگشت بزنه! نه ابلاغ." گفت:"آری بعد آمد به آقای وکیلبند گفت: سی سال حبس 5 میلیون جریمه! اثاثاش رو جمع کرد رفت سالن ابدیها."
گفتم:"بی خداحافظی!"
گفت:"داشت گریه میکرد. این را داد بدهم شما." دیدم فندکش است. گرفتم. سی سال، 5 میلیون! کجایی مادر!
و پاکت ویژه دومی را باز کردم. از دیشب دوتایی دو پاکت کشیده بودیم. دیشب! دلخور بودم. چشمم افتاد به پیراهنش که گذاشته بود بالای سرم. سوراخ آتش سیگار جلوی پیرهن بدجوری میخورد توی ذوق. شکل قلب بود. اوستای بیهمهچیزم میگفت: تو آخرش هیچی نمیشی! راست میگفت! بیمعرفت!
فتاح ـ عربه ـ همانطور که تیمیکشید گفت:"قتل کرده بود این رفیقات؟"
گفتم:"نه!"
گفت:"آدم کشته بود!"
ملخخور بامزه شده. گفتم:"آره!"
گفت:"پس چرا سی سال؟"
گفتم:" بره شکر کنه، اعدامش نکردند انترو!"
ناشتا، سیگار مزه نمیدهد. فکریام پیراهن را به کی قالب کنم، صنار سه شاهی گیرم بیاید. سوراخش فقط ناجور است. میگفت اوستام، من آدمبشو نیستم.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#478
Posted: 6 Dec 2013 14:55
ملكه الیزابت
مصطفی مستور
۱
همهاش تقصیر اسی بود. لعنت به اسی. لعنت به خودش و اون بازی مسخرهاش. خبر مرگاش یعنی بازی جدیدی آورده بود. گفت چیزهایی از رادیو شنیده و بازی را از روی اون چیزها خودش اختراع كرده. طوری میگفت "اختراع" انگار بیوك جی.اس.ایكس اختراع كرده بود.
اسی گفت: "خیلی كیف میده." گفت: "سر پول بازی میكنیم. هرچی باشه از درخت بالا رفتن و تیله بازی و دنبال گربهها افتادن كه بهتره."
عیدی گفت: "م م من نیستم. م من پو پول ندارم. گفت: اَ اَ اَ اگه پول داشتم سری س س س سهتایی سبز آپولو سییییزده رو از داود میخریدم. ش ش شاید هم ت ت تمبر تكی تاجمحل رو."
زیر درخت كُناری، لب رودخانه نشسته بودیم. هوا شرجی بود و عیدی خیس عرق شده بود. بس كه چاق بود لامسب. پیراهنهای باباش را میپوشید. به خاطر هیكل گندهاش.
اسی گفت: "پول زیادی نمیخواد بدی خره. اما اگه بردی، اگه تا آخرش رفتی، كلی كاسب میشی. میتونی صدتا تمبر بخری. میتونی همهی تمبرهای داود رو با آلبومش بخری. شیر فهم شد؟"
رسول گفت: "من هستم،" گفت: "میخوام با پولاش مجلهی خارجی بخرم."
عاشق عكس هنرپیشههای خارجی بود، رسول. مخصوصاً همفری بوگارت و سوفیالورن و گاری كوپر. توی كوچهی ما فقط رسول اینها تلویزیون داشتند. هنرپیشهها را از توی تلویزیون میشناخت. حتی یك بار هم سینما نرفته بود. یعنی پولاش را نداشت كه برود اما گاهی شبها با هم میرفتیم خرابهی پشت سالن تابستانی سینما مولنروژ و چندتا سنگ زیر پامان میگذاشتیم و از روی دیوار فیلم تماشا میكردیم. خیلی كیف داشت. عكسها را از كریم درازه كه توی سینما مولن روژ كنترلچی بود، میخرید. عصرها میرفت جلو سینما مولنروژ و طوری زل میزد به عكسها انگار عكسهای اپل و فیات و ب.ام.و را توی ویترین سینما گذاشته بودند.
گفتم: "حالا بازی چی هست؟ "
اسی گفت: "سخت نیست." گفت دیشب با قصهی شب رادیو به فكر این بازی افتاده. گفت توی قصهی شبِ رادیو، پیرمردِ تنهایی برای عوض كردن زندگیاش ـ كه خیال میكرد تكراری شده ـ شروع میكند به عوض كردن اسم چیزها. مثلا اسم صندلیاش را میگذارد ساعت. اسم ساعت دیواریاش را میگذارد چاقو. اسم آینه را میگذارد روزنامه. اسم تختخواباش را میگذارد اجاق. خلاصه اسم همهی چیزها رو عوض میكند. گفت پیرمرد برای این كه اسمها فراموشاش نشوند آنها را نوشته بود روی یك برگ كاغذ.
بعد اسی ساكت شد و با رادیوش ور رفت. دنبال موج تازهای میگشت. همیشه رادیو گوش میداد، اسی. یعنی همیشه رادیوش روشن بود اما بیشتر وقتها گوش نمیداد. رادیو توشیبای كوچولویی داشت كه پدرش از كویت براش آورده بود. پدرش كارگر لنج بود. رادیو همیشه توی جیباش بود. حتی وقتی میرفت مبال. شبها به اخبار فارسی و عربی و فرانسوی و انگلیسی و تصنیفهای تركی و هندی و عربی و به هر موجی كه صدای كسی از توش در میآمد گوش میداد. آن قدر گوش میداد تا خواباش میبرد.
رسول گفت: "آخرش چی شد؟ پیرمرده چی شد؟ "
اسی تصنیف عربی شادی را كه پیدا كرد نیشاش باز شد. رادیو را گذاشت بیخ گوشاش و سرش را با آهنگ تكان داد.
رسول باز پرسید: "نگفتی، بالاخره پیرمرده چی شد؟"
اسی گفت: "نمیدونم. آخر قصه خوابم برد.
عیدی گفت: "ف ف فقط یه دفعه. اَ اَ اَ اگه بردم بازم هستم اَ اَ اما اگه باختم نیستم."
گفتم : "من هم هستم."
به خاطر عكس ماشینها بود. عكسها را از قمارهی پرویز كچل كه جلو سینما مولن روژ بود میخریدم. عكسهای سیاه و سفید شش در چهار، یك ریال. رنگی، سه ریال. نه در دوازده، پنج ریال. سیزده در هجده، دوازده ریال. شانزده در بیست و یك هفده ریال. اگر برنده میشدم میتوانستم پنجاه تا، یا شاید هم صدتا، عكس بخرم.
زیر چراغ برق كوچه نشسته بودیم. پشهها توی سر و سینهمان وول میخوردند و نیشمان میزدند. اسی زیر لب فحشی داد به پشهها و گفت: "هر روز صبح نفری یك تومان پول میذاریم. هركی تا آخر رفت، یعنی هركی از كلهی سحر تا آخر شب اشتباه نكرد و برنده شد پولها رو ور میداره. . ."
رسول گفت: "یعنی همهی چهار تومان رو؟ "
اسی گفت: "همهی چهار تومان رو. اما اگه دو نفر برنده شدند پولها رو نصف میكنند. اگه سه نفر برنده شدند پولها تقسیم به سه میشه. اگه همه برنده شدیم یا همه باختیم، پولها میمونه برای روز بعد. هیچكس چیزی برنمیداره. شیر فهم شد؟"
اسی كف دستهاش را توی هوا محكم به هم زد و زیر لب گفت: "پدر سگ!" دستهاش را كه باز كرد لاشهی پشهای افتاد روی زمین.
گفتم: "حالا باید چی كار كنیم؟"
اسی گفت: "هیچی، اسم چیزها رو عوض میكنیم. هر شب چهارتا اسم. هركس اسم یه چیز رو باید عوض كنه. شیر فهم شد؟"
رسول گفت: "خر كه نیستیم، فهمیدیم چی گفتی." بریدهی روزنامهای را از توی جیباش بیرون آورد و تای آن را باز كرد.
عیدی با دستمال عرق سینهاش را گرفت و گفت: "ز ز زكّی، یعنی پو پو پول توجیبی پ پ پنج روز م م مالیده."
اسی رادیوش را گذاشت توی جیب پیراهناش و دستاش را دراز كرد. كف دستاش بالا بود.
رسول بریدهی روزنامه را كه عكس مارلون براندو توی آن چاپ شده بود گذاشت توی جیباش و دستاش را گذاشت توی دست اسی. من هم دستام را گذاشتم روی دست رسول. عیدی به ته كوچه نگاه كرد و بعد به لامپ تیر چراغبرق كه حشرهها توی نور آن وول میخوردند. شك داشت انگار. آخرسر دستاش را گذاشت روی دست من و گفت: "ل ل لعنت بر شِ شِ شیطون، م م من هم هستم."
اسی گفت: "بازی باید فقط بین خومون باشه، شیر فهم شد؟ خوب، از چی شروع كنیم؟"
رسول گفت: "از رادیوی خودت"
اسی گفت: "اسمش رو چی بذاریم؟"
عیدی گفت: "آ آ آپولو سیزده."
اسی با اخم به او نگاه كرد و بعد با صدای بلند اعلام كرد: "از حالا به بعد رادیو میشه آپولو سیزده."
من گفتم: "اسی تو هم برای تمبرهای عیدی اسم بذار."
اسی نیشاش باز شد و گفت: "چی بذارم؟"
رسول به حشرهای كه جلو چشمهاش بال بال میزد نگاه كرد و گفت: "بذار سوفیالورن."
اسی انگشتان دستاش را مثل بلندگویی گرد كرد و گذاشت جلو دهاناش. باز صداش را بلند كرد. انگار داشت تعویض بازیكنهای فوتبال را توی بلندگوی ورزشگاه امجدیه اعلام میكرد: "تمبر از زمین خارج و به جای ایشون سوفیالورن وارد میشوند."
عیدی گوشهاش سرخ شدند. به من نگاه كرد و گفت: "بَ بَ برای ماشین هم اِ اِاسم بذارین."
اسی گفت: "ام كلثوم."
گفتم: "این دیگه چه اسمیه؟"
اسی گفت: "بهترین خوانندهی مصریه خره. خیلی هم دلت بخواد." بعد دستهاش را جلو دهاناش گذاشت و صداش را نازك كرد. دوباره ادا درآورد. "ماشین از زمین خارج و به جای ایشون ام كلثوم با شماره یك وارد زمین شد."
گفتم: "حالا نوبت منه." و زیر چشمی به رسول نگاه كردم. "به جای فیلم میذاریم كادیلاك."
رسول گفت: " كادیلاك؟"
گفتم: "تا حالا سوارشون نشدهای و گمونم تا آخر عمرت هم سوارشون نشی."
رسول گفت: "تو چی؟ تو سوار شدهای؟"
گفتم: "نه، اما یكی از اونها رو توی خیابون لشكر دیدهم."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#479
Posted: 6 Dec 2013 14:58
۲
روز اول كسی نباخت اما شباش زیر چراغ برق چهار اسم دیگر را عوض كردیم و نفری یك تومن دیگر گذاشتیم توی جعبهای كه پیش اسی بود. اسی اسم كوچه را عوض كرد با رادیو. رسول گفت به جای رودخانه میگذاریم سینما مولنروژ . عیدی اسم دوچرخه را گذاشت برج ایفل كه توی یكی از تمبرهاش آن را دیده بود. من هم اسم تیله را عوض كردم با جگوار ایكس كه كه خیلی دوستاش داشتم. تا دویست كیلومتر سرعت میرفت. عكساش را توی مجلهای دیده بودم و آن را چسبانده بودم روی كتاب فارسیام.
روز دوم من و رسول باختیم و پولها را اسی و عیدی برداشتند. روز سوم همه باختیم. روز چهارم من و رسول قلكهامان را شكستیم تا بتوانیم مسابقه را ادامه بدهیم. اسمها تندتند عوض میشدند و حفظكردنشان سختتر میشد. عیدی آنها را روی تكه كاغذی مینوشت و كاغذ را گذاشته بود توی جیب پیراهناش. یعنی توی جیب پیراهن گشاد پدرش كه تازه به او داده بود.
روز شد، تاج محل. به خاطر تمبر داود كه عیدی دوستاش داشت. شب، رومینا پاور ـ خوانندهی ایتالیایی ـ كه فقط اسی او را میشناخت. یعنی صداش را از رادیوی توشیباش شنیده بود. سینما، گاری كوپر. رسول گفت: "تلویزیون؟" من گفتم: "مرسدس بنز."
دو هفته بعد پدر عیدی مرا توی كوچه دید و گوشام را گرفت. آن قدر محكم كشید كه من از درد روی نوك انگشتان پاهام ایستادم. و گفتم: "آ آ آ خ!"
گفت: "بزمجه، اگه این بازی مسخره رو تموم نكنید گوشت رو میبُرم. شیر فهم شد؟"
سرم را تكان دادم و باز گوشام درد گرفت.
گفت: "به اون رفیقهای عوضیت هم بگو. شیر فهم شد؟"
دیگر سرم را تكان ندادم. گفتم: "میگم، میگم آقا."
شب اسم پدر عیدی را گذاشتم فولكس واگن 1200 كه زشتترین ماشینی بود كه توی همهی عمرم دیده بودم. اسی اسم مدرسه را گذاشت الویس پریسلی. اسم یك خوانندهی آمریكایی كه صداش را از رادیو بیبیسی شنیده بود و میگفت از صداش خوشاش آمده. اسم گربه را رسول گذاشت عشق در بعد از ظهر. گفت اسم فیلمی است با شركت گاری كوپر. عیدی هم اسم پول را گذاشت ناپلئون. لابد عكساش را توی یكی از تمبرها دیده بود. خودش اما حرفی نزد. دمغ بود انگار.
بعد عیدی عاشق شد. نمیدانم چهطوری اما گفت عاشق دختری به اسم زیور شده. گفت زیور اینها تازه به این محل آمدهاند و همسایهی دیوار به دیوار داود اینها شدهاند. خانهی داود اینها سه كوچه پایینتر بود. چسبیده به سیلبند خاكی كه جلو رودخانه كشیده بودند. داشتیم آلبوم تمبر او را ورق میزدیم كه گفت عاشق زیور شده. رسیده بودیم به صفحهی ملكه الیزابت كه عیدی یك بلوكِ تمبرش را داشت. یعنی چهار تا سری ششتایی به هم چسبیده. هرسری به یك رنگ. آبی، زرد، نارنجی، سبز. بلوك الیزابت توی آلبوم عیدی یك صفحهی تمام جا گرفته بود. این تنها بلوكی بود كه عیدی داشت. بقیهی تمبرهاش هیچ ارزشی نداشتند. یعنی یا بلوكها ناقص بودند ـ مثل بلوك مجسمهی ابوالهول كه سری قهوهایاش كم بود ـ یا تمبرها مُهر خورده بودند و یا دندانههاشان كنده بود. عیدی میگفت داود حاضر است بلوك چهارتایی تاج محل و یك سری كلیسای جامع مهر نخورده و بیست تومان پول بدهد و در عوض بلوك ملكه الیزابت را بگیرد.
عیدی گفت: "می میخوای بِ بِ بینی ش؟"
گفتم: "كی رو؟"
گفت: "ز ز ز زیور رو دیگه خ خ خره؟"
گفتم: "كجا دیدیش ناقلا؟"
گفت: "با بُ بُرج ایفل رَرَرَفته بودم كنار س سینما مولن روژ. میخواستم ت تو سینما مولن روژ ششنا كنم ك كه دی دیدمش. عینهو م م م ماه. با بَ بَ برادرش اُ ووومده بود ت تماشای سینما مولنروژ. زیور ده سال داشت. شاید هم یازده سال. یعنی دو سال از عیدی كوچكتر. شاید هم سه سال. از این كه عیدی با آن هیكلاش عاشق شده بود خندهام گرفت.
گفت: "كُ كجاش خ خنده داره؟"
چیزی نگفتم و زل زدم به ملكه الیزابت، كه با آن كلاه سفید خوشگلاش هرچند عین عروسها شده بود اما انگار میخواست گریه كند.
آنقدر اسم عوض كرده بودیم كه حساباش پاك از دستمان در رفته بود. برای هر چیز كه میدیدیم یا نمیدیدیم اسم میگذاشتیم. وقتی میگفتیم خوابید منظورمان این بود كه دوید. شنا كرد یعنی نشست. شكست یعنی خورد. سوار شد یعنی خوابید. بازی كرد یعنی خندید. خورد یعنی گریه كرد. كشت یعنی دوست داشت.
خیلی وقت بود كه كسی نبرده بود. هیچكس. دیگر پولی هم نداشتیم كه توی جعبه بریزیم. هیچكس. اسی گفت دویست و چهل و هشت تومان پول جمع شده. اسی گفت دیگه نمیخواد پول اضافه كنیم. همهی عكسهایی كه من داشتم نود و هشت تا بود اما اگر كسی برنده میشد، اگر كسی میتوانست یك روز را بدون اشتباه با اسمها و فعلهای جدید حرف بزند و تا آخرش برود و برنده شود، با پولاش میتوانست هزارتا عكس رنگی و سیاه و سفید ماشین، هر مدلی كه دوست داشته باشد، از پرویز كچل بخرد. عیدی میتوانست همهی تمبرها و حتی آلبوم داود را بخرد. رسول اگر برنده میشد میتوانست یك كیسهی پر از عكسِ همفری بوگارت و سوفیالورن و گاری كوپر از كریم درازه بخرد. اسی میتوانست بزرگترین رادیوی دنیا را بخرد. میتوانستیم دوچرخهی رالی یا هرچیز دیگری كه عشقمان میكشید بخریم. میتوانستیم صد بار برویم سینما. آن هم با تخمه و ساندویچ و پپسی.
عصر خواب بودم كه با سر و صدای در بیدار شدم. كسی محكم و تند تند میكوبید توی در.
پدرم گفت: "ببین كدوم الاغ داره پاشنهی در رو از جا میكنه؟"
پریدم توی هشتی و در را باز كردم. عیدی بود.
گفتم: "چه مرگ ته؟ سرآوردی؟"
گفت: "او او . . . . . "
گفتم: "خبر مرگت حرفت رو بزن دیگه، چی شده؟"
گفت: "او . . . او . . . اومده تو . . . تو ررررادیو."
منظورش از رادیو، كوچه بود. خمیازهای كشیدم و گفتم: "كی؟ كی اومده تو كوچه؟"
كف دستهاش را كشید روی پیراهن گشادش تا عرقشان خشك شود.
گفت: "ب ب باختی، ك ك كوچه نه، رادیو."
من به ته كوچه نگاه كردم. هیچكس توی كوچه نبود.
گفت: "ت . . تو ررررادیوی خ . . خودشون نه این جا. ز ز . . . زود باش بُ بُ برج ایفلِ ت رو بیار بریم س س س سراغ رادیوشون."
دوچرخه را از توی هشتی بیرون آوردم و رفتیم به سمت كوچه زیور اینها. من روی ترك نشسته بودم و عیدی تند تند ركاب میزد. سركوچهشان كه رسیدیم دیدماش. من از روی ترك پیاده شدم و عیدی دوچرخه را نگه داشت. ماتاش برده بود. انگار سریهای یك بلوك مهر نخوردهی آپولو سیزده را روی زمین دیده باشد، خشكاش زد و زل زد به دختر لاغری كه با چادر سفید گلدارش داشت روی خطكشیهای پیادهرو سیمانی لیلی بازی میكرد. بعد صدای زمین افتادن دوچرخهام را شنیدم كه از دست عیدی رها شده بود روی زمین و چراغ جلوش شكست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#480
Posted: 6 Dec 2013 15:10
۳
چند روز بعد عیدی گفت دوبار با زیور حرف زده. گفت یك سنجاق سینه براش خریده و به او داده. گفت میخواهد یك جفت گوشوارهی طلا برای تولدش بخرد.
رسول گفت: "اگه جای تو بودم فردا زنگ آخر از الویس پریسلی فرار میكردم و میبردمش گاری كوپر."
اسی گفت: "پول گوشوارهها رو از كجا میآری؟ نكنه میخوای سوفیالورنهات رو بفروشی؟ شاید هم میخوای برنده شی؟ میخوای برنده شی خپل؟"
رسول گفت: "باید بازی رو سختترش كنیم." و به عیدی نگاه كرد.
عیدی گفت: "ه ه هرچی هم س سخت كنید ب ب بازم من میبرم."
اسی گفت: "اسم زیور رو چی بذاریم؟"
عیدی گفت: "خ خ خ خفه شو اسی!"
اسی گفت: "بازی همینه، شیر فهم شد؟"
گوشهای عیدی از ناراحتی سرخ شده بود. به انگشتان دستاش نگاه كرد و بعد صورتاش را با آستین پیراهناش پاك كرد و گفت: "م م م ملكه الیزابت. اِ اِ اسم ش رو میذاریم م م ملكه الیزابت."
رسول گفت: "اسمهای خودمون رو هم باید عوض كنیم."
عیدی اسم اسی را گذاشت ابوالهول. من اسم رسول را گذاشتم فیات 1500. ماشین خیلی خوبی نبود. بد هم نبود. چهار سیلندر داشت و قدرتاش 167 اسب بخار بود. حداكثر سرعتاش صد و پنجاه كیلومتر بر ساعت بود. رسول اسم عیدی را گذاشت كینگكنگ. اسی اسم من را گذاشت تام جونز. گفت خوانندهی انگلیسی است. گفت گمونم مُرده.حفظ كردن اسمها روز به روز سختتر میشد. آنها را توی دفترچهای نوشته بودم و هر جا كه میرفتم دفترچه را با خودم میبردم. توی صف نانوایی یا سلمانی یا مدرسه. سعی میكردم حتی با اسمهای جدید به چیزها فكر كنم. مثلاً وقتی چشمام به اسكناسهای توی دست بابام میافتاد با خودم میگفتم: چقدر ناپلئون! یا وقتی پدرِ عیدی را میدیدم یاد فولكس واگن 1200 میافتادم. وقتی مادرم میگفت: تیلههات رو از توی دست و پا بردار! من مینشستم و انگار یكی یكی ماشینهای جگوار را برمیداشتم. كمكم قیافهی دوچرخهام شده بود عینهو برج ایفل. یعنی من اینطور میدیدماش. عیدی اما بیشتر از ما كلمه میدانست. میگفت شبها آن قدر به اسمهای جدید فكر میكند تا خواباش بگیرد. میگفت دوبار اشتباهی به پدرش گفته بود فولكس واگن 1200 و پدرش دو سیلی آبدار خوابانده بود توی گوشاش.
غروبی بود كه عیدی گفت میخواهد چند تا از تمبرهاش را به داود بفروشد. من و رسول روی سیلبند خاكی داشتیم تیلهبازی میكردیم. رسول تیلهاش را رها كرد و زل زد به عیدی. تیله تا لب چاله جلو آمد. عیدی گفت با پولاش میخواهد زیور را ببرد سینما. گفت با ساندویچ كالباس و پپسی و تخمه و هرچیز دیگری كه زیور بخواهد. وقتی گفت سینما، با دست به رودخانه كه اسماش را سینما مولن روژ گذاشته بودیم اشاره كرد.
بعد اوضاع عیدی پاك به هم ریخت. بازی را به بقیهی بچههای كوچه و مدرسه كشاند. به پدرش و داود و حتی زیور. گفت نمیتواند جلو خودش را بگیرد.
اسی بهاش گفت: "بازی نباید لو بره، اگه لو بره دیگه تو بازی نیستی، شیر فهم شد؟"
توی كوچه، زیر چراغ برق بودیم. لامپ نیمسوز شده بود و دائم روشن و خاموش میشد. یعنی چند دقیقه روشن بود بعد خاموش میشد و باز روشن میشد.
عیدی گفت: "دد دیشب ف ف ف فولكس واگن 1200 فلكم كرد. گ گ گفت نباید بری تو رررادیو. گفت نباید با ابوالهول و تام ج ج جونز و ف ف فیات 1500 بگردم. گفت اَ اَ اَ گه یه بار دیگه ب ب با اونا ب بینمت، م م میكشمت. همه تون رو می می میكشم."
چراغ خاموش شد. توی تاریكی حرف میزدیم. همدیگر را نمیدیدیم و فقط صدای هم را میشنیدیم.
رسول گفت: "صدای چی بود!؟ صدایی شنیدم."
اسی گفت: "لابد عشق در بعد از ظهرها افتادهند دنبال موشها."
عیدی گفت: "می میخوام ببرمش گا گا گاری كوپر. حتی اگه شده همهی سوفیالورنها رو..." این را كه گفت گمانم گریهاش گرفت چون چند دقیقهای ساكت شد و ما فقط صدای بالا كشیدن دماغاش را میشنیدیم. بس كه تاریك بود لامسب. بعد گفت: "خیلی میكشمش. خیلی زیاد میكشمش. ب به ج ج جون فولكس واگن 1200."
رسول گفت: "به جون مادرم صدایی شنیدم. صدای عشق در بعد از ظهرها نیست، گمونم صدای پای كسی بود." راست میگفت رسول. من هم صدا را شنیده بودم.
چراغ كه روشن شد اسی گفت: "دیدمش، خودشه، فولكس واگنه. به خدا خودش بود، رفت پشت دیوار."
همه از ترس چسبیدیم به هم. بعد پدر عیدی از پشت دیوار بیرون زد و آمد به طرف ما.
رسول گفت: "واویلا."
از جامان تكان نخوردیم تا آمد و ایستاد درست بالای سرمان. بعد با یك دست یقهی من و اسی را گرفت و با دست دیگرش گوش رسول را كشید. هر سه از زمین كنده شدیم. بعد فریاد كشید. عین غلام سگی نعره میزد. غلام وقتی حسابی مست میكرد طوری عربده میكشید كه زنها از ترس میرفتند روی پشتبام او را تماشا میكردند. تا حالا همچو صدایی از پدر عیدی نشنیده بودم. همسایهها ریختند توی كوچه. انگار دزد گرفته باشد هوار میكشید لامسب. گفت باید این بازی مسخره را تمام كنیم. گفت اگر بازی را تمام نكنیم، اگر یك بار دیگر دور و بر عیدی بپلكیم، همهمان را میكشد. گفت بچهاش ـ یعنی عیدی ـ دارد مشاعرش را از دست میدهد. لامپ تیر چراغبرق خاموش شده بود اما او هنوز داشت توی تاریكی فریاد میكشید.
صبح روز بعد من و اسی و رسول و عیدی رفتیم روی سیلبند.
اسی گفت: "تو میدونی مشاعر یعنی چی؟"
گفتم: "نمیدونم."
رسول گفت: "حالا چیكار كنیم؟"
اسی گفت: "هیچی، بازی تعطیل شد. خلاص. همه چی تموم شد. شیر فهم شد؟"
عیدی انگار كر شده باشد حرفی نزد. زل زده بود به آن طرف رودخانه كه دود غلیظی داشت از پشت سیلوی گندم بالا میرفت. گمانام داشتند زبالهها را میسوزاندند.
اسی به عیدی نگاه كرد و باز گفت: "بازی تموم شد. شنیدی؟ شنیدی چی گفتم؟ همه چی تموم شد، عصر بیا همینجا پولت رو بگیر. شیر فهم شد؟"
عصر، اسی جعبهی پولها را آورد. من و رسول هم بودیم اما هرچه منتظر ماندیم عیدی نیامد. جعبه را باز كرد و پولهای من و رسول را پس داد. پولهای خودش را هم برداشت. سهم عیدی را هم گذاشت توی جعبه تا فردا توی مدرسه به او بدهد.
نه آن روز و نه هیچوقت دیگر عیدی به مدرسه نیامد. توی كوچه هم نیامد. كسی او را ندید. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.
سه روز بعد جنازهی عیدی را ماهیگیرها پیدا كردند. گفتند لای نیزارهای كنار رودخانه پیداش كردهاند. شكماش. شكماش به اندازهی لاستیك چرخ جلو فوردهای قدیمی بالا آمده بود. گمانام آمده بود برای خودش و زیور بلیت سینما بخرد. آلبوماش را كنار رودخانه پیدا كردیم. برگهاش. كثیف شده بود برگهاش. و تمبرهاش. خیس شده بود تمبرهاش. از شیب، از شیبِ سیلبند كه بالا میآمدیم، میآمدیم. آلبوم را ورق زدم. ورق زدم آلبوم را. بلوك چهارتایی تاجمحل و سری، و سری مهر نخورده، و سری مهر نخوردهی كلیسای جامع درست توی همان صفحه، صفحهای بود كه ملكه الیزابت قبلاً بود. با آن كلاه. با آن كلاه سفید خوشگلاش. كه تور داشت. كه تور سفید داشت. كه او را مثل عروسها كرده بود. كه از پشت تور انگار داشت گریه میكرد.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟