ارسالها: 14491
#481
Posted: 6 Dec 2013 15:28
دارند در میزنند!
منیرالدین بیروتی
۱
حالا دیگر خودم هم شدهام دل به شكی، از بس میگویند كه همهاش خواب است، خواب میبینم، یا مثلا خیالاتم بوده و هست، چه میدانم! همینها را میخواهم بنویسم حالا، كه بالاخره خودم بفهمام كه چی بوده، چی هست، كجام من، توی خواب یا بیداری؟ چی بوده كه زندگیم را ایستانده یك گوشه و یك نقطه كه هرچی میروم جلوتر انگار فقط باد میكنم، مثل حباب مثل كف صابون.خودم را میبینم كه ایستادهام، بیتكان، بیحركت. همین خودی كه حالا نمیدانم خوابم و دارم خواب میبینم كه بیدارم یا بیدارم واقعا و میخواهم خوابهام را بنویسم.گاهی دیگر نمیفهمم كه اصلا خوابم یا بیدار، چون وقتی خوابم خیال میكنم بیدارم و وقتی بیدارم خیال میكنم خوابم و دارم خواب میبینم كه بیدارم!
باز هم نیمهشبی است كه تازه پلكهام رفته روی هم و خواب مثل عصارهای غلیظ، مثل قیری مذاب رفته رفته نشست میكند به تهوتوهام و گنگزمزمههایی توی سرم میپیچد كه همیشه وقتهای خواب میپیچد و گاهی اصلا تا مرز جنونم میكشاند و هیچ دارو دكتری هم هیچ فایدهای ندارد و همهشان فقط لقلقهی زبانشان شده كه عصبی است و باید استراحت كرد و نباید به هیچ چیزی فكر كرد و از اینجور حرفهای مفت و پرت. نمیفهمند. هیچ چیزی نمیفهمند. صداها را نمیشنوند، خبر از هیچ رازی ندارند، نمیفهمند.
هر شب میشنوم كه در میزنند. كلا فه میشوم. حرف اگر بزنم بهم میگویند اشتباه شنیدهای. من اما میشنوم كه در میزنند. میروند در را باز میكنند، میگویند كسی نبود، كسی نیست. میگویم ولی در میزنند، من میشنوم كه در میزنند. همه اخم میكنند. آرام نمیشوم. میدانم صدای در را شنیدهام. آن روزها فقط تقهای به در میزدند اما حالا انگار هجومی در میزنند. پشت سر هم در میزنند. میترسم و تنم میلرزد، بیاختیار میلرزم. گاهی اصلا سرم انگار دارد میپكد. اول صدایی است آرام و آهسته. تقتقهای با سرانگشتها. انگار همان ضرباهنگ سرانگشتان پدر كه نیمهشبها به در چوبی اطاقمان میزد. توی اطاق دیگری میخوابید. من و سه خواهرم پیش مادر میخوابیدیم. من تا دستهای مادر را بغل نمیكردم و نمیبوسیدم خوابم نمیبرد. صدای تقه را كه میشنیدم میفهمیدم كه حالاست كه دستهای مادر، دستهای گرم مادر، میروند و از من جدا میشوند. شبهای بعد، دیگر از شنیدن صدای تقه تنم میلرزید. گریه میكردم. گریهام بیاختیاری است. صدای در میآید. حال نه خواب نه بیداری غریبی دارم و زوری انگار یكی با انگشت روی پلكهام قیر میفشارد.
زنم اطاق كناری خواب است. پتو را پس میزنم. اول طاقباز میشوم و بعد پتو را تا زیر سینه پایین میكشم، چون عادت دارم حتما به پهلو بخوابم، چون خیال میكنم، همیشه، كه وقتی میخوابم حتما اگر به سقف نگاه كنم سقف روی سرم هوار میشود. یكی انگار همیشه دارد روی سقف راه میرود و صدای گرمب گرمب پاهاش را میشنوم. زنم میگوید گربهها هستند دنبال هم كردهاند. میگویم گربهها نرم راه میروند نرم میدوند، این صدای گربهها نیست. میگوید تو اصلا خیلی بد میخوابی. میگوید وحشتناك میشوی وقتی پا میشوی و چشم توی چشم من میدوزی و مثل مردهها سردی و سرد نگاه میكنی و بعد یكهو گریه میكنی و میلرزی و بعد باز سرد میشوی و مثل سنگ بیحركت میمانی. میگوید چقدر تحمل كنم، برای كی، برای چی؟ نگاهش میكنم و به تقههایی كه به در میخورد و میشنوم بیاعتنا هستم. میترسم اما سفت به خودم میچلانمش. بوش میكنم و تا به تنام چسبیده نمیترسم. میگوید كه میخواهد بخوابد و من اذیتاش میكنم. میگوید بلد نیستی بخوابی. میگوید مثل وحشیها نگاه میكنی و میلرزی.
كی حاضر است قبول كند كه شبها توی خواب مثلا زنش را له و لورده میكند از بس میچلاندش و میلرزد و همینكه زنش افتاد به گریه میرود یك كنجی مینشیند و سرتاپا خیس عرق مثل مردهها نگاه میكند. فقط نگاه میكند و انتظار میكشد و انگار صدایی از جایی میشنود گوش به زنگ میماند و مدام به نجوا میگوید هیس، بشنو، بشنو، دارند در میزنند؟
من هیچ چیزی یادم نیست. صبحها كه پا میشوم سرم منگ است. زبانم سنگین است و توی دلم یكی انگار لگد میكوبد. هیچ چیزی یادم نیست. اما آرام آرام گاهی مهآلود و وهمی تصوری از چیزی كه زنم میگوید سراغم میآید. اما كی میداند كه او راست میگوید یا اینها همه فقط یك مشت دروغ دونگ است كه سر هم میكند؟ نمیدانم.
میگوید بگذار به كسی بگوییم تا بیاید وقت خواب تو را تماشا كند، بعد شهادت بدهد. اول قبول نمیكنم. آخر چطور میشود پذیرفت كسی وقت خواب آدم را تماشا كند؟ سریتر از لحظهی خواب هم مگر لحظهای هست، میشود پیدا كرد؟
اما عاقبت قبول میكنم. زندگیم را دوست دارم. زنم را میخواهم. یكی از دوستانم را میآورم تا شاهدم باشد. تا صبح خواب به چشمانم نمیآید. اصلا نمیخوابم. فكر حضورش عصبیم میكند. حیوانی وحشی درونم عربده میكشد. پاره پارهام میكند. چند بار این كار را تكرار میكنم. اما هربار همینطور بیدار میمانم. عصبی میشوم. هم او كلافه میشود هم من هم زنم كه خیال میكند همهی اینها بازیهایی است كه من در میآورم! حالا دیگر كسی حاضر نمیشود بیاید. زنم همه را ترسانده است. میگوید دیوانهام. میگوید یكهو به سرم میزند و مثل وحشیها دنبالش میاندازم. جیغ میكشد و میگذارد میرود. در را محكم به هم میكوبد. اما شاید میخواهد تلافی كند، میخواهد اذیتم كند، برمیگردد. در میزند. بعد یك جایی میرود قایم میشود.
نیمه شب است. صدای در است. میشنوم و حس میكنم كه یكی مشت میكوبد به در. آشنا هستم به این صدا. مثل شبی كه میآیند سراغ خواهرم. در میزنند. مشت به در میزنند. خواهرم اعلامیهها و نوشتههاش را داده به من تا از پنجره پرت كنم بیرون. خودش دارد ماشین تایپ را قایم میكند لابلای رختخوابها. تنم دارد میلرزد. میگویم فایدهای ندارد. میگویم پرتش كن بیرون. در میزنند. پشت سر هم در میزنند. پتو را اول میكشم تا روی سینه، اما بعد پساش میزنم یك ور. نیمخیز همانطور خیره میشوم به در. پیش خودم خیال میكنم كه شاید زنم پا شود، اما پا نمیشود. هیچ وقت پا نمیشود. حرصم از همین در میآید. با حرص پا میشوم و در را باز میكنم و میآیم تا دم در اطاق زنم. در را قفل میكند همیشه. میدانم. گوش میچسبانم به در و گوش میدهم . ساكت است. سكوت است. بك قدم برمیگردم عقب. خط باریك نوری شیری رنگ، از شكافههای كركره تو زده، سیاهی را انگار بریده و رسیده تا كونهی پاهام. كركهای قالی زیر پام را میبینم نقرهای و هالهای، با ذرات ریز غبار كه میرقصند. زنم میگوید همهاش خواب و خیالات است. اما من قالی زیر پام را حس میكنم. گرماش را میفهمام. نرمه خارشكی به كف پام میافتد. حتی خرده نانی كه به پاهام فرو میرود را حس میكنم. بعد نمیدانم چی میشود كه دست میگیرم به دستگیره و چندبار تكانش میدهم. تكانش میدهم. در میزنند. میترسم. صدای در میآید پشت سرهم. دهنم خشك شده.
بعد انگار نور خاكستری میشود و چرك طوری و حتی ضعیف كه از هال و راهرو میگذرم. در میزنند. مثل وقتی كه میآیند دنبالم سوار ماشینم میكنند. میخواهند بدانند خواهرم كجاها میرفته، با كیها میرفته. پاهام دارند میلرزند. تند و تند در میزنند. نفسام میشود هنهنهی ترس. حلقومام به تلخی میزند و زبانم میشود یك چیز اضافی كه دلم میخواهد تفاش كنم بیرون. گوشهام میسوزند از یخی. موهام میشوند خار و قلبم میتركد از كوبه كوبه. زیر دندههام تیر میكشد. به راهپله كه میرسم صدای تقهای به گوشم میخورد. خیال میكنم قلبم كنده شده. میبینم كه دارم پس میافتم و هنوز صدای در را میشنوم همراه صدای قلبم كه مثل یك چیز سفت و سنگین توی سینهام آویزان شده. میروم دم در. دستهام دارند میلرزند. قلبم از سینهام میخواهد بیرون بزند. با صدایی تهچاهی كه میلرزد میگویم: كی هستی؟ كی هستی؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#482
Posted: 6 Dec 2013 15:29
۲
در میزنند. دهنم خشك شده، مزهی خاك گرفته. دوباره میگویم: كی هستی؟ و به ته و توی دلم امیدی سو سو میزند كه حالا زنم بیدار میشود و میآید. نمیآید. هیچ وقت نمیآید. كسی هنوز مشت میكوبد به در. توی دندههام تیر میكشد. میروم عقب و میخواهم برگردم. نمیشود. نمیتوانم. نمیفهمم چطور میشود یا از كجا جرات پیدا می كنم كه میروم جلو. دستهام دارند میلرزند اما دست میگیرم به دستگیره. در را باز میكنم. تمام تنم دارد میلرزد. توی گودی كمرم خیس عرق است. باد میخورد توی صورتم. یخ میكنم. میلرزم. آرام آرام خم میشوم، از لای در نگاه بیرون میاندازم. آسمان پاك و شیشهای است یا چشمهام به دلیل ترس واضح میبینند؟ انعكاس نور سفید چراغهای گازی شهرداری را كف آسفالت خیابان میبینم. انگار برق مهتاب روی سینهی پر پشم مردی لخت! پدرم.
در را كمی بیشتر باز میكنم. سایهی درختان را میبینم كه ولو شدهاند توی پیادهروی خلوت. این سایهها چرا تیرهتر از همیشهاند؟ صدایی میشنوم ریز ریز كه از دور میآید، انگار صدای استفراغ كردن بچهای كه دیگر چیزی توی شكمش نمانده و یكی با مشت بكوبد توی شكمش یا صدای زنجمورهی گربهای كه ترسزده افتاده، وحشت كرده. گربهای كه بچهها میآورند سر كلاس، تا اذیتم كنند. گربه ناله میكند. یكی هم میرود پشت در كلاس در میزند. هی در میزند. میخواهند دیوانهام كنند. اینها خیال نیست. واقعا میبینم. میفهمام.
سرمای هوا را حس میكنم. خنكایی كثیف روی پوست صورتم میلغزد. برمیگردم و دو ور پیادهرو را نگاه میكنم و حتی هوفهی برگها را هم میشنوم كه نرمه بادی تویشان پیچیده. هیچكسی نیست. اما صدایی میآید. كجا پنهان شده؟ كجا پنهان میشوند؟
در را كه میبندم گر گرفتهام و دستهام خیس خیس میشوند. چند ساعت یا چند دقیقه میمانم همانطور پشت در؟ نمیدانم. بعد راه میافتم سمت اطاقم. حسی ناگهانی اما، وادارم میكند بروم جلوی در اطاق زنم. دارد میخندد؟ نمیدانم. پیش میآید گاهی كه بهم میخندد. بدجوری میخندد، همان نیمههای شب. و وقتی میگویم، میگوید من خواب خواب بودم. میگوید لابد خواب دیدی كه من دارم میخندم... نمیدانم.
گوشهام را میچسبانم به در. سرد است و خشخشهای توی سرم میپیچد. نفس عمیق میكشم و گوش میچسبانم . سكوت نیست اما صدایی هم نمیآید. میروم طرف اطاقم، شمرده شمرده. هنوز اما انگار میترسم. كف دستهام را با شلوار راحتیم پاك میكنم و همینكه دراز میكشم باز آن صدا را میشنوم. كسی باز دارد در میزند. مطمئنم كه كسی دارد در میزند. درازكش گوش میدهم و با خودم میگویم اینبار نوبت زنم است كه برود در را باز كند. پتو را میكشم روی سرم و انتظار میكشم. یكی دارد با مشت میكوبد به در. دنبالم آمدهاند. صدا توی سرم میپیچد. بالش را میگذارم روی سرم و میفشارمش به گوشهام. انگار صدا بیشتر میپیچد. سرم دارد میپكد. میترسم. قلبم تیر میكشد. توی گوشهام صدای باد میپیچد. مال این آمپولهاست حتما. نمیدانم. هر به سه چهار روزی آمپول مخدری بهم تزریق میكنند. نمیدانم میخوابم یا فقط خیال میكنم كه میخوابم. یا خواب میبینم اصلا كه بیدارم. زنم برای خودش نشسته دارد بافتنی میبافد. رنگ خونی نخ قشنگ است و توی چشم میزند. نگاهش میكنم . نور آفتاب نیمی از صورتش را نقرهای كرده. میگویم: آره خیلی بهش میآد.
با تعجب نگاهم میكند. میپرسد: به كی میآد؟
میگویم: خودت میدانی.
منظورم همان دوستم است كه آورده بودماش تا ببیند توی خواب چه حالی میشوم من. موهاش مثل قیر سیاه است. ریش و سبیلاش را میتراشد. زنم میگوید چه چشمهایی دارد. میگوید چشمهاش آدم را انگار داغ میزنند. دو شب پشت سر هم میآید. من خوابم نمیبرد. شب سوم خودم را میزنم به خواب. میشنوم كه دارد با زنم میگوید و میخندد. مسخرهام میكنند، حتما. عصبانی میشوم. قلبم تند میكوبد. در اطاقم را باز میكنم. بیرون میروم. زنم توی اطاق خودش است. صداش میزنم. دم در میآید و توی چارچوب در میایستد. میگوید: چیه؟ چت شده باز؟
ساكت میشوم و فقط نگاهش میكنم.
اخم به صورتش مینشیند. هیچ حرفی نمیزند.
صدای دوستم نمیآید. میگویم: پس كجا رفت؟
در را محكم به هم میكوبد و میرود توی اطاقش. در را قفل میكند. هجوم میبرم سمت در. در میزنم. داد میزنم كه او را قایم كردهای توی اطاقت. داد میزنم. خیس عرق میشوم. قلبم دارد تیر میكشد.
داد میزند كه از بیخوابیها به سرم زده، اما من مطمئنام كه صداش را شنیدهام. یك جایی توی این خانه است، میدانم. زنم اما داد میزند كه دارم دیوانه میشوم!
میگوید تو دیوانهای. بافتنی را میاندازد یك ور و میافتد به گریه. گریه میكند. عصبانی میشوم. استكان جلو روم را با پشت دست میزنم پرتش میكنم و بعد بافتنی را تكه تكه میكنم. بعد مینشینم یك كنج، صدایی میشنوم. به زنم می گویم. میخندد. میگوید تو خواب میبینی بعد خیال میكنی كه خواب نیستی و هرچی میبینی خواب نیست. میگویم من كه نمیخوابم چطور خواب میبینم؟ میگوید تو همیشه خوابی. میگوید تو همیشه داری خواب میبینی. بعد وقتی بهش میگویم چرا میگویی كه من همیشه خوابم و دارم خواب میبینم، میخندد. میگوید من كی همچین حرفی زدم، میگوید لابد باز هم خواب دیدی!
حالا دیگر نمیدانم كی خوابم و دارم خواب میبینم و كی بیدارم و دارم به خوابهام فكر میكنم. نمیدانم این آدمها را توی خواب دارم میبینم یا توی بیداری. اصلا شاید همین حالا هم دارم خواب میبینم كه بیدارم و دارم مینویسم كه دارم خواب میبینم!
نه. دیگر میترسم به كسی چیزی بگویم. میترسم با كسی حرف بزنم. از كجا معلوم بهم نخندند. مسخرهام نكنند. مثل زنم كه میخندد و میگوید تو هنوز خوابی. میگویم پس صدای درچی؟ نمیشنوی؟ میخندد. فقط میخندد.
میروم میخزم توی اطاقم. چراغها را روشن میكنم. همهی چراغ ها را روشن میكنم. خودم را میبینم كه خوابیدهام و دستهای مادر را توی بغل گرفتهام. بعد خوابی شیرین نرم نرم از جایی دور میرسد، مثل نسیمیخوشبو كه نرمه خنكایی هم دارد. چشمهام گرم میشوند. دارم میرسم به آن لذت راحتی خواب كه یكهو صدای تقهی در را میشنوم. تنام میلرزد. دهنم خشك میشود. قلبم تند میكوبد. با التماس نگاه در و دیوار میكنم. باز صدای تقهی دیگری بلند میشود. تنم خیس عرق است. نفسام تنگی میكند. پتو را روی سرم میكشم و سفت جلوی دهنم را میگیرم و میافتم به گریه. صدای گرمبه گرمبهی سقف میآید. میترسم. دهنم خشك میشود. میخواهم پا شوم و بروم اما میترسم. دندانهام به هم كوبیده میشوند. عرق شر میزند از پس گردنم. و صدا... صدایی كه دیوانهام میكند. صدای در. یكی دارد مشت میكوبد به در...
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#483
Posted: 6 Dec 2013 18:02
بابوشکا صدایم کن
مرضیه ستوده
۱
پردهها همیشه آویخته است كیپ تا كیپ، مگر من یا تو برویم كنارشان بزنیم تا نور انگار كه آن پشت جمع شده باشد بیقرار بریزد توی اتاق، تا سبكی نور به سنگینی جان اشیا رخنه كند و شكل خود را باز یابند.
روی دیوار روبرو پرترهی زنی است به غایت زیبا. آرامش چشمهایش تاملی را انتقال میدهد تا با صبر بیشتر نگاهش كنی. گردن كشیده، شانههای مرمرین و سری كه اینطور چرخانده، حكایت از غروری سرمستكننده دارد و پایینتر سینهها كه میرود برجستگی بگیرد، پرتره تمام میشود. مثل موجی كه هرگز فرو نریزد.
سی سالگی اِما ایوانوا كورین. وسط اتاق یك پیانو است با صلابت و چشمنواز. زیر پیانو و این طرف و آن طرفش بستههای پوشك قرار دارد. دیوار كناری پوشیده است از عكسها و مدالهای افتخارآفرین اِما و فرزندانش دیمیتری و ماری الیزابت در طول زندگی. عكسهای شوهرش آندره هم هست، هنگام سواری.
اِما، اِما ایوانوا كورین دیگر نمیتواند از این افتخارات و سربلندی خود و فرزندانش بهرهمند شود. اِما دچار نسیان است. دیگر یادش نیست چه كنسرتها در مسكو برگزار كرده و با افتخار بچههایش را به ثمر رسانده. هیچ یادش نیست كه چطور عاشق آندره بوده و شبانه با هم از كییف فرار كرده بودند. از پانزدهسال پیش كه اِما در خیابانها گم میشد و كمكم با خودیها غریبی كرد، آندره با لیلیان یكی از دوستان اِما كه شوهرش سالها پیش درگذشته بود، ازدواج كرد. دیمیتری در ونكور زندگی میكند و ماری الیزابت ساكن كالیفرنیا است. هر دو موسیقیدان هستند. لیلیان و آندره، آخر هفتهها به دیدار اِما میآیند. آندره دربارهی سلامت و بهداشت اِما میپرسد، قهوهای میخورند و میروند. گاهی فنجان قهوه بیتكلیف در دستهای آندره میماند. نگاهش روی عكسی میماسد، سیاهی چشمهایش برق میزند، نگاه شعله میكشد. این نگاه را میشناسم. طاقتفرساست و سخت خواستنی. تكهای از زندگی، پارهای از ما معلق، جایی كنار عزیزی جامانده. خود را در شعاع نگاه آندره قرار میدهم، لیلیان شور دردناكمان را بهم میریزد. خداحافظی میكنند و میروند.
اِما دلخور است كه چرا این غریبهها آمدند و بازی ما را بهم زدند. امروز مرا كاتیا صدا میزند. كاتیا بلانسكی همكلاسیاش. دیروز مارتا بودم، خواهر بزرگش. اِما رفت تو محراب اشك ریخت و شكایت مرا به مادر كرد. من هم قول شرف دادم با خودم به كنسرت ببرمش.
دكترها میگویند اِما در مرحلهی هفتسالگی است، تا هفت سالگی جسته گریخته، یادش است. لحظات نادری هم اتقاق میافتد كه عصبهای مغز تكانی میخورند و احتمال دارد بیمار، اعضای خانواده را بشناسد و یا خاطرهای خاص زنده شود، گاهی هم در چرخش این عصبها برمیگردد به دوران نوزادی.
اِما در جستجوی زمان از دست رفته، حسهای اصیل اولیه، یكپارچه و دستنخورده را بازآفرینی میكند. مدام زمان را سرشار از حس میكند. هفت سالگی را در جسم هفتاد ساله احیا میكند. َاما وقتی برای مادرش دلتنگی میكند و بهانه میگیرد، بیرحمی طبیعت در چروكهای صورتش چون اشك جاری میشود. مادرانه بغلش میكنم، آرام نمیگیرد. مادرش آغوشی وسیعتر از ورطهی فراموشی داشته است. موسیقی آرامش میكند. مینشانمش پشت پیانو، در هر حالتی كه باشد حتما چینهای دامن خیالیاش را زیرش صاف میكند، بعد مینشیند. معمولا آهنگی را میزند و میخواند كه دایی آلیوشا دوست داشته.
صبحها من از اِما نگهداری میكنم. مسئول بهداشت و تغذیه هستم. این شغل من است. بعدازظهرها هم در بیمارستان یا خانهی سالمندان نیمهوقت كار میكنم. تخصص من در غذا دادن به بیمار و یا سالمندی است كه از غذا خوردن خودداری میكند. همكاران و بخصوص دكترها، پرس و جو كردند كه چطور، چه راه و روشی؟ گفتم اینطور. اول خندیدند بعد هم دلخور شدند. فكر كردند دستشان انداختهام.
بچه كه بودم، نارنگی پر میكردم میگذاشتم دهان آقا ربیع، شوهر عمه خانم. آقا ربیع اِفلیج بود. عمه تغیر میكرد "بشین بچه انقدر خودشیرینی نكن" امروزه روانشناسی میگوید، احتیاج شدید به توجه و تایید دیگران ـ كمبود شخصیت.
چندی پیش در شهركی نزدیك تورنتو، از بیمارستانی مرا خواستند تا به بیمار روانی كه سه روز بود غذا نخورده بود، غذا بدهم. اول خوب نگاهش كردم. همان كارهایی كه همیشه میكنم. البته این آیین فقط روی آدمهای خلعسلاحشده اثر میكند، مثل آقا ربیع. خوب نگاهش میكنم. حرف نمیزنم، هیچ. با حضور تمركز میدهم تا نقطهی ارتباط و تماس را پیدا كنم. وسط پیشانی میان ابروهای پرپشتش است.
مال اِما بالاتر از مچش است. مال خانم مایر روی شانهاش. مال آقا ربیع لالهی گوشش بود. مال پدر پشت گردنش بود، اما باید حواسم میبود دستم به خال گوشتی ناسورش نخورد.
انگشتهایم را فشردم روی پیشانی مراد تا خواب موهایش، بعد با دست چپ، دست راستش را به طرف خود كشیدم. باید انقدر در این حالت بمانم تا آن پرپری كه در كودكی برای خودشیرینی میزدم، با لبخند بزند بیرون. پورهی سیب روی لبهای داغمهبستهی مراد میماسد با آب گرم، نرمش میكنم. راز این ترفند حوصله است. بیمار باید احساس كند كه تو او را سر ساعت معین ترك نمیكنی. بعد مراد خود انگشتهایم را روی پیشانیاش میگذارد و میخوابد. چهرهی دلنشینی دارد. چشمهایش سبز است با امواج طلایی. انگار توی چشمهایش را كشیده. موهایش روشن و كركِ كرك. حتی در خواب هم صورتش فشرده و تكیده است. دوپاره استخوان. مراد خوب خوانده است، پر و پیمان. سی و دو ساله، اهل استانبول، زبانشناسی خوانده است. گاهی دون كیشوت است، گاهی رومی، گاهی ناظم حكمت. مراد در زمان سیر میكند و در سلوك فرزانگان به وجد است. سال گذشته، وقتی تقاضای پناهندگیاش بار سوم رد شد، منصور حلاج میشود و جلوی قاضی دادگاه انالحق میزند. از همان وقت مراد، بستری بی عیادت است. دكترش ترك است، با دلسوزی میگوید مراد زیادی خوانده، قاطی كرده است.
شاید مراد تقسیمبندی ارزشها را قاطی كرده است. لابد نمیتواند خودش را خوب بفروشد و خود را به نحو احسن عرضه كند تا در كانادا كشور موقعیتها، موفق شود. مراد شغل ندارد، خانه ندارد، مراد خیابانی است. دیوان شمس را به تركی ـ عربی ـ فارسی ـ انگلیسی با هم میخوانیم "این بار من در عاشقی یكبارگی پیچیدهام" را تكه تكه میخواند. "دیوانه كف كف ریختهـ از شور من بگریخته" من "چون كشتی بی لنگر كژ میشد و مژ میشد" را میخوانم. از صدای ژ خوشش میآید. میگوید دوباره بخوان. گونههایش كمی رنگ گرفته، این روزها بهتر غذا میخورد. رفتارش مثل شاهزاده میشكین است. همیشه در حالت عذرخواهی و شرمندگی است، مبادا پای كسی را لگد كرده باشد.
چون سابقهی فرار دارد، هواخوری و قدم زدن در محوطهی بیمارستان براى او ممنوع است. اجازهاش را كتبا از رئیس بخش گرفتم. هوا یار بود. قدم زدیم. گفتیم و شنیدیم. از چین و ماچین. از باغ گذرگاههای هزارپیچ. از قصر از محاكمه. بعد مراد افتاد به سرفه، چه سرفهای. گفت "دیوارهای سوءتفاهم بین آدمها هیچگاه فرونمی ریزد. رابطهی انسانها..." سرفه در هم پیچاندش. انتهای بلوار، پشت صنوبرها، هیاهوی گنجشكها تسخیرمان كرد. روی نیمكتی نشستیم، در سكوت. در تكسرفههای خشك. در یكدیگر جاری. گنجشكها پچپچكنان نزدیك میشدند باز پركشان پر میكشیدند. مراد گفت كاش خورده نان داشتیم. از توی جیبم یك مشت دانه ریختم تو دستهاش. ذوقزده گفت اینها كجا بود. گفتم میدانی كه من كاكلی دارم. گفتم اگر فرار نمیكنی تو باش، من بروم قهوه بگیرم. گفت منتظرم برگردی از مسخ برایت بخوانم. از صدای سرفهاش پا سست كردم، دست تكان داد طوری نیست. وقتی برگشتم، فرانتس كافكا نیمه جان روی نیمكت، از دهانش خون زده بود. گنجشكها به دورش توك توك دانه بر می چیدند.
مراد را زودتر از خودم فرستادم بیرون، پنهانی سوار ماشین شود. كاپشن شلوار ورزش خودم را هم برایش بردم. انقدر ریزه میزه است كه برایش بزرگ هم است. دلش میخواهد اِما را ببیند. كاكلی را هم، كاكلی را بعدا برایتان میگویم.
از در كه وارد شدیم پرترهی اِما، مراد را افسون كرد. اِما جست زد، آویزان به گردن مراد چسبید. دایی آلیوشایش را دیده بود. مراد مثل برقگرفتهها از افسون به درآمده و به افسانهی آلیوشای كارامازوف پیوسته بود تا با شفقت آلیوشا چون خویشاوندی كهن، شادی دیدار را به اِما پیشكش كند و سهم من از این شادی، این است كه چندی داستایوفسكی از زبان مراد ـ آلیوشا با من سخن بگوید. و من به خامی خود خندیدم كه چه حسرتها كشیدم و سالها چه پرسهها زدم تا كسی را بیابم تا دربارهی آلیوشا سخن بگویم و بشنوم. شعاع شفقت و جذابیت شخصیتش مرا مست میكرد. مستی كه بالا میزد، پرسه میزدم. حالا هر سه بیرون از زمان، بیرون از مكان، در شفقت آلیوشا فرو میشویم، در هم تكرار میشویم، در زمان میچرخیم. نقطهی پرگار گم كردهایم. ناگهان بوی تند ادرار كشیدمان به دایرهی محدودیتها. اِما، چشمش به دایی آلیوشایش افتاده، حرف گوش نمیكند، نمیگذارد عوضش كنم.
دیدار اِما با آلیوشا را برای كاكلی گفتم. با همان بالكهای شكسته بكستهاش هی پر و واپر زد.
در شبی برفی، در دل سیاه زمستان من و كاكلی گم شدیم. زمین و زمان برف بود و جهان زمهریر. سپیدی برف كورم كرده بود. كاكلی روی دستم ماند پرپر در جوار مرگ. بالهایش آسیب دیده است، نمیتواند بپرد. من از پرواز برایش میگویم، از پرواز اما در زمان، از پرواز مراد از پشت سیمهای خاردار قوانین. پنجره را باز میگذارم با دست افق را نشان میدهم، زیر بالكاش را میتكاند، جای نیش سرما را نشانم میدهد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#484
Posted: 6 Dec 2013 18:03
۲
دكترها می گویند اشیا، سمبلهای مذهبی یا هر چیزی كه بیمار علاقه نشان دهد در دسترسش قرار دهیم. محراب را من و اِما با هم درست كردیم. روزی كه از مادر بزرگش، بابوشكا برایم حرف زد. آن روز شور و حالی درگرفت كه مثل شهابی گدازان، آسمان عصبهای ذهن را به چرخش درآورد. نمیدانم اِما در گردنهی كدام گردونه از زمان جاری بود كه بابوشكا، مادربزرگ همهی ما بود. دلواپسیهایش، آن عزیزكردنهایش، ماله كشیدنها و صبرش. آغوش و گریبانش كه تسلابخش بیوقتی كردنهایمان بود. در جوانی پسرش با قزاقها درشتی كرده بود، بین دو دسته زد و خورد شده بود. سحرگاه پوستین به تن می كند، سوار بر اسب میتازد به خیمهی قزاقها به هواداری پسر. تا غروب میجنگد، شور و مشورت میكند، رجز میخواند، ضمانت میدهد، وثیقه میگذارد، دروغ میگوید، میگرید، قهقه میزند، ترانه میخواند تا دو دسته را آشتی میدهد. قزاقها تا نیمههای شب دور آتش پایكوبی میكنند، ماندولین میزنند و با خواندن سرودی برای بابوشكا، خشونت خود را در دل صحرا به شادی تاخت میزنند.
این آدمها كجا رفتند، این زندگیها كه ستایششان میكنیم چه شدند. هی، نمیدانم پشت چندمین سیاهی زمستان و زمهریر، و حالا ما و این شهاب؟ اِما در خلسهی بازآفرینی است. زندگی بابوشكا را مثل نقالی برایم میگوید، اجرا میكند. دست بهم میكوبد، شال میگرداند، ركاب میزند، هروله میرود، تسبیح میچرخاند. شب فرار اِما و آندره، بابوشكا سفرهای از نان و عسل برایشان تدارك دیده بوده. به این جا كه میرسد اِما میزند زیر گریه و روسی حرف میزند. یك شال نخی كه رنگهایش در زمان گم شده است و تسبیح بلندی از كشوها میكشم بیرون. محراب قسمتی از اتاق خواب اِما است. پایین پنجره پاراوان كشیدهایم. فقط عكسهای مادر اِما، كاتارینا در محراب است و شال روی آینه كشیده شده و تسبیح كنار آن آویزان است. اگر بابوشكا، اِما را صدا كند، اِما شال را كنار میزند و خود را در آینهی زمانهای چرخان، لحظاتی میبیند. گاهی هم میرود عكسها را میبوسد. چنان محكم قاب را به سر و روی خود میفشرد و ماچماچ میكند، میترسم بشكند. ازش میگیرم، گریه می كند، به روسی فحش میدهد و مرا از خود میراند. مادرش را میخواهد.
عكسهای آندره توی هال است. یلی بوده. زیباییاش با اسب و كوه و دشت یكی میشود. گاهی برای اِما فیلمهای روسی میگذارم، اغلب فیلم دكتر ژیواگو را. هر چند بار كه ببیند، بار اول است. بارها پیش آمده كه مثلا بگوید چه مرد خوشقیافهای. و بارها جلوی عكس آندره ایستاده از من میپرسد این عكس كیه؟ چه مرد خوشقیافهای.
آندره گوشش سنگین است. َاما سمعك نمیگذارد. وقتی آدم باهاش حرف میزند، سرش را كمی خم میكند به جلو و به حركت لبها چشم میدوزد. من به چشمهایش نگاه میكنم، دنبال آندرهی اِما میگردم. اگر سرش را بیاورد جلوتر، لیلیان صدایش میزند. ادب و متانتش بی اختیار احترامبرانگیز است.
حالتی از اِما را من و آندره خیلی دوست داریم. نمیدانم در این حالت چند ساله است. گویی به بهلول میرود. مثلا آندره كه از در می آید، كلاه بره و عصای آبنوسیاش را با وقار میگذارد روی جالباسی، اِما خوب وراندازش میكند و با شیطنتی خاص میگوید "چه مهم." یا وقتى لیلیان لفظ قلم حرف میزند و تندتند دستور میدهد، اِما صبر میكند خوب دستورهایش را بدهد بعد بگوید "چه مهم." یك روز اِما داشت دستمال تا میكرد، من داشتم مینوشتم. پرسید چی مینویسی نامه؟ گفتم نه. قصه مینویسم. رفت تو فكر. بعد پرسید تو اصلا چه كاره ای؟ توضیح دادم. دیدم گیج و ویج شد.گفتم مددكار اجتماعی. زبانك انداخت "چه مهم."
چندی پیش آندره، از مغازهای روسی برای اِما شیرینی مخصوصی خریده بود. اِما از صبح نشسته بود یك گوشه، یك دستمال پیچازی را هی تا میكرد، باز میكرد. تا میكرد، باز می كرد. باز از اول. لیلیان تو لب بود. آندره نگاهش پر كشید روی پرتره، پرپر زد. سیاهی چشمهایش برق زد و به اشك نشست. من دستمال را از اِما گرفتم شیرینی بهش دادم. اِما شیرینی را در دهان چرخاند، مكث كرد و بعد مثل آدمهایی كه در خواب راه میروند، رفت در محراب، خود را در آیینه دید بعد به آرامی آمد به طرف آندره. لرزان و در گلو خفه، گفت "آندره." حالا آندره هم مثل پرتره، بیجان ایستاده بود. بعد تا شد، دستش را به دیوار گرفت و رفت به طرف اِما.
هیچ گریهی پیرمرد دیدهای؟ بی صدا میگرید و لرزشی خفیف از شانه تا پاها را میلرزاند. لحظاتی در آستانهی ابدیت، در غبار زمان درخشید. من همراه با اِما و آندره، چیره بر زمان، از آن سعادت بازیافته سرشار میشوم. میان آن شور و حال، لیلیان به تندی با لهجهی آكسفوردیاش به من گفت "اِما امروز حمام نكرده؟ خیلی بو میدهد." و با دو انگشت بینیاش را كیپ گرفت. لیلیان میفهمد، وقتی اِما یك چیزهایی یادش میآید، آندره دلش میخواهد با اِما باشد. و وقتی كه اِما دستمال تا میكند، میخواهد با لیلیان باشد. ِ
اِما بعد از اینكه مثل خوابزدهها ما را بربر نگاه كرد، باز نشست دستمالش را تا كرد. من در ذهنم گذشت، روزی هم لیلیان به خودش میشاشد. لیلیان عصا قورت داده است، شصت را دارد ولی به پنجاه میزند. خیلی خوب مانده، همیشه كفش ورزش پایش است و یك بطری آب معدنی همراهش. توی سرمای این جا مرتب پیادهروی میكند. لیلیان از آن آدمهایی است كه هیچ وقت در برف گیر نمیكنند. متولد سیدنی است اما لهجهی غلیظ آكسفوردی دارد، بخصوص وقتی جملهای امری بكار میبرد. اگر با حرص نگاهش نكنم، موهای پرپشت جوگندمی و صورت استخوانی خوش فرمش را میبینم. بسیار باسلیقه است، زمستان و تابستان دستمالگردنهای خوش نقش و نگار كه با لباسهایش جور است می اندازد. هم از سرما محفوظ است، هم چروكهای گردنش را میپوشاند.
عكسهای آندره را به اِما نشان میدهم، میكشانمش به كییف تا از آن شیرین ماجرا بگوید، نمیگوید. تمام وقت با كاتیا بلانسكی دور اتاق بدوبدو میكند. یك روز سر صبحانه، حال غریبی داشت. هیچی نخورد. ساكت نشسته بود به دستهایش نگاه میكرد، سرش را بالا كرد به من گفت "تونیا، لباسهایم را آماده كن شب كنسرت دارم." همان وقت بلند شد، آشفته رفت به طرف اتاق خواب.
لباس مخمل مشكی بلند تنش كردم. هنوز اندازهاش بود، ولی به تنش زار میزد. پوشك روی باسنش قلمبه میشد و زیپ روی قوز به سختی بسته شد. جوراب نایلون پاش كردم، خوشش آمده بود پاهایش را میمالید به هم. كفشهای ورنی پاش نرفت. مروارید به گردنش انداختم، سه رج. گل داوودی تازه به موهایش زدم. داشتم آرایشش میكردم، تلفن زدم به آندره. هول شد، پرسید طوری شده؟ گفتم نه، اِما كنسرت دارد اگر میتواند تنها بیاید. گفتم عجله كند. آندره میداند كه این حالتها فرار است. پردهها را كشیدم. از باغچه گل چیدم. شمعدانها را روشن كردم. آندره و لیلیان با هم آمدند. لیلیان پرسید این چه مسخرهبازی است؟ با تحكم گفتم اِما كنسرت دارد. می دانید، وقتی آدم به یك نفر كه از خودش برتر است ـ منظورم موقعیت اجتماعی و لهجهای كه داردـ وقتی میخواهد تحكم كند، چقدر سخت است كه به خشونت نگراید. به لیلیان دستور دادم كجا بنشیند. آندره هم كنارش نشست. اعلام برنامه كردم. اِما به صحنه وارد شد، قوزش صاف شده بود. ساعدش را به آرامی روی پیانو گذاشت. من دست زدم، اِما تعظیم كرد و نشست پشت پیانو. چشمهایش را بست. با شكوه، آرام سر خماند روی سینه مثل قویی سیاه. آندره بیقرار بود. دست به قفسهی سینه، سنگین نفس میكشید. پرتره ـ سیسالگی اِما ـ میان من و اِما بود. شستیهای پیانو زیر آتش انگشتهای اِما یله شد. شوپن زد. ترنم اندوهافزای ملودی فضا را آكند. از زمان خود دورتر رفته بود اِما، تا خود خود شوپن. با همان شیطنتها و شوخكاریها كه در دل اندوه، طرب میانگیزد. انگشتهایش، انگار روی آتش گرفته بودشان. حالا دیگر از خود شوپن هم دورتر فراتر، حالا دیگر نسبش به خنیاگر افلاك، ناهید میرسید. این تكه از اِما به روایت در نمیآید به خواب مخمل میماند، مواج. انگشتهای اِما، نبرده بود ما را به گذشتهها گذشت، حالیا گذشتههای سرشار از موسیقی در فراشد این سماع، به حالا به اكنون در سیلان. شادمانی همخوانی جان و جهان به فراچنگ. آندره سراپا نشاط و تحسین بود. وقتی اجرا به پایان رسید، قوی سیاه در خود پیچید و نالید. آندره رفت به نوازشش، اِما بیحس بود و آب دهانش میرفت. لیلیان به تلخی گریست. بی اختیار دستم رفت روی شانهاش، دستم را پس نزد.
وقتی مراد، مثل جوجههای زردِ زخمی و لتوپار با آسیابهای بادی میجنگد یا از دهانش خون میزند، هول به دلم میاندازد. اما وقتی حال و هوای رومی دارد، امواج طلایی چشمهایش موج موج "من غلام قمرم غیر قمر هیچ..." بقیهاش را هم نمیخواند. سرش را بالا میگیرد، با شعف پلكهایش سنگین میشود، انگار ماه در دلم طلوع میكند. شاهزاده میشكین اما، خودش است. گاهی نمیدانم كدام به كدام است. با چه مكافاتی موهایش را آب و شانه زدم و خود خودش را بردم دیدن كاكلی. "دیوانه كف كف ریخته" یادش دادهام حالا به فارسی میخواند "از شور من بگریخته". بعد از سرفههای آن روز، دور چشمهایش كبود است. داروهای قوی بهش میدهند، كلافه است. خیابانها و آدمها را مثل شهر فرنگ از همه رنگ نگاه میكند. مردم را كه میدوند، تندتند راه میروند و به هم تنه میزنند، هاجوواج نگاه میكند. سرعت بیرون را برنمیتابد.
مراد ـ آلیوشا میگوید از بابوشكا بیشتر بگو. تا نزده باشم زیر گریه، از ته گلو میگویم كاش بابوشكا بیاید، ما را صدا كند، ما را با خود، ما را با یكدیگر آشتی دهد. كاش بابوشكا بیاید آنقدر ورد بخواند، ضمانت دهد، تسبیح بچرخاند تا كار و بار تو روبراه شود.
انگار سالهاست مراد و كاكلی یكدیگر را میشناسند. زود با هم اخت شدند. میدانید، خلعسلاحشدهها زود یكدیگر را درمییابند. بعد از جیك جیك و چهچه و پچپچه، آلیوشا پردهها را كنار زد، پنجره را گشود و در پرتو درخشش آفتاب "خطبه در كنار سنگ" را برایمان خواند. خطبه در كنار سنگ را خواندهای؟
هنگام برگشتن، ما را دستگیر كردند. رد مراد را گرفته بودند. ما داشتیم با هم میخواندیم "دیوانه كف كف ریخته" به محض اینكه از در ورودی گذشتیم، آژیرها به صدا در آمد. نگهبان و دو افسر پلیس، هجوم بردند به طرف مراد. شاهزاده میشكین با خونسردى دستهایش را بالا آورد و گفت "آقایان من در خدمت شما هستم." در همین حال رییس بخش و دكتر مراد، به طرف من آمدند و گفتند "شما بازداشتید. چنانچه مایلید با وكیل تان تماس بگیرید." مراد از ته راهرو سر میچرخاند، بلند میگوید "راستی اسمت چی بود؟"
مىگویم "بابوشكا صدایم كن."
وحشت زندگى زیر پوستم میدود. من، وكیلام كجا بود. لیلیان از ذهنم میگذرد. لیلیان خیلی دست و پا دار است، با دهها سازمان كه اول یا آخر اسمشان زنان دارد، كار میكند. حتما كمكام میكنند.
شاهزاده میشكین با خلوص تمام همه چیز را با جزئیات كامل برایشان گفته است، مبادا آنها مزاحم من شوند. پیدا كردن نقطهی تماس، جرم مرا سنگین كرده است. یك اكیپ روانشناس، و مجری قانون و وكیلی كه لیلیان برایم گرفته، منتظرم هستند. "چه مهم."
حالا برای شما آدرس اِما و كاكلی را مینویسم تا پردهها را كنار بزنید و به كاكلی آب و دانه دهید.
یادتان باشد نقطهی تماس روی طوقی گردنش است.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#485
Posted: 7 Dec 2013 18:16
رودخانهی تِمبی
خسرو دوامی
۱
من كه برای شما نوشته بودم. اول مرا ببخشید، بعد به دیدارم بیایید. كسی كه نمیبخشد، فراموش هم نمیكند. و من دیگر شكی ندارم كه فراموشی پایان همهی رنجهاست. شما هم ماجرا را آنطور شنیدهاید كه دیگران خواستهاند. جریانی مبهم و پُرتأویل، مثل واقعهی خانهی مسجدسلیمان و اعترافات مطرب شوشتری، و یا همین روایت مربوط به رودخانهی تمبی و بركهی خونآلود و ماهیهای تكهتكهشدهی روی آب كه اتفاقی محال است. قبلاً هم در جوابتان نوشته بودم، بهحرفهای كسانی كه درگیر جریانات نبودهاند و دستی از دور بر آتش داشتهاند دل ندهید. به روایت افرادی هم كه خود روزی از مسببین واقعه بودهاند و امروز مسئلهای را میآفرینند تا شاید چیزی دیگر را بپوشانند اعتماد نكنید. از اینها كه بگذریم، حقیقت مسلم كدامست؟ رنجنامهای را كه مادرتان، گمانم، دوسه سال قبل از مرگ در جایی نوشته بودند خواندم. به ایشان خردهای نمیگیرم. واقعه را از همان دریچهای دیدهاند كه دیگران گشودهاند. حرفهای فریبرز را تكرار كردهاند و دیگران را. شاید هم مقصر من بودم. چند بار پیغام فرستادند كه مرا ببینند، نپذیرفتم. یكبار نامهای نوشتند و اصل واقعه را جویا شدند. نوشتم، واقعه، در زمان و مكانِ وقوع، معنی پیدا میكند. از آن كه گذشت تبدیل به خاطره میشود. نوشتند، خاطراتتان را بنویسید. نوشتم، بعضی خاطرات باید در سینه بمانند. در نامهی دیگری نوشتند، جواب تاریخ را چگونه میدهید؟ نوشتم، تاریخ بخشی از خاطراه است كه از زبان راوی دور از واقعه نقل شده است. مثلاً چه كسی میداند واقعیت ناپدید شدن كیخسرو در پیش روی آن همه سردار و پهلوان چه بوده است. حالا ما فقط یك روایت مكتوب پیش رویمان است.
چو از كوه خورشید سر بركشید / ز چشم جهان شاه شد ناپدید
بجستند از آن جایگه شاه جوی / به ریگ و بیابان نهادند روی
ز خسرو ندیدند جایی نشان / ز ره بازگشتند چون بیهشان
پرسیده بودند، نمیخواهید مرا ببینید و چشم در چشم روایت خودتان را بگویید؟ نوشتم، بانوی من، بگذارید خاطرهی دستهایتان باشد همان دستهای مهربان كه از لایِ درِ نیمهباز سینی غذا را توی اتاق پر دود و صدا هل میداد.
شما هم حق دارید، مرا به یاد نیاورید. آن وقتها كوچكتر از آن بودید كه از من و دیگران در ذهنتان چیزی مانده باشد. من، فریبرز و گمانم دو-سه نفر دیگر ماهی یكبار به خانهی شما میآمدیم. خسرو در را میگشود و شما را میدیدم كه با موهایی بافته و عروسكی در دست از پشت پاهای او سَرَك میكشیدید. كوچك بودید و چشمهایتان همرنگ چشمهای پدرتان بود. ما به اتاقی كه تخت كوچك و كمد و اسباببازیهای شما در آن بود میرفتیم. بعضی روزها هم در فضای دودگرفتهی اتاق وارد میشدید، سلامی میكردید و عروسكی ـ چیزی را بیرون میبردید. آنوقتها عادت داشتم در جلسات چیزی را دست گرفته و با آن بازی كنم. یكی از روزهای گرم تابستان، حین بحثی تند دست یا پای یكی از عروسكهای شما را كه در دستم بود كَندَم. هنوز هم یاد چشمهای پر از اشك و شماتتتان در خاطرم مانده است. حالا سالهاست خودم را از همه پنهان كردهام. به نامم داستانها نوشتهاند. همیشه همینطور است. از قبیله كه جدا شدی، فتوحات از آنِ دیگران میشود و تو میشوی میراثبَرِ هر چه ناكامی. حكایاتشان را دورادور دنبال كردهام، كوچك شدهاند و پراكنده. خسرو روزی جملهای گفت كه هنوز در خاطرم مانده. شاید هم كسی دیگر آن را در جایی نوشته باشد. میگفت اسبها به سربالایی كه میرسند، سم و كفل همدیگر را به دندان میگیرند. ترجیح میدهم پدرتان را خسرو بنامم. خودش اینطور میخواست. میدانم برای شما و مادرتان حسین بود و برای دیگران هم منصور و فرهاد و اسكندر. در دانشگاه آشنا شدیم. فریبرز هم با ما بود. معرف هر دویشان به تشكیلات من بودم. آن سالها دنیا را با نگاهی واحد میدیدیم. سه انگشت بودیم از یك دست. من و خسرو به فاصلهی چند ماه دستگیر شدیم. او به تقریب، دو سال زودتر از من آزاد شد. هنوز در زندان بودم كه خبر آوردند ازدواج كرده. بعد از آزادی مخفی شدم. شرایط طوری نبود كه من مادرتان را ببینم. مشخصاتی كه ایشان از من دادهاند یا زادهی خیالبافیشان است یا بر اثر توصیفات مخدوش دیگران. بریدهی روزنامهای هم كه شما فرستادهاید متعلق به همان سالهاست. عكس را در جریان حمله به تشكیلات مسجدسلیمان پیدا كردهاند. اسناد زیرش هم همگی ساختگیست. ظاهراً خواستهاند محملی برای حضور هر سهتای ما در آن خانه پیدا كنند. این عكس بعدها در اغلب شرح احوال وخاطرات آن سالها آمده است. اما هیچگاه كسی این سئوال را از خود نكرده كه چه كسی این عكس را از ما گرفته است. در رنجنامهی مادرتان هم آنجا كه به عكس اشاره میشود، شاید هم به سهو، نام لیلا به عنوان كسی كه از ما عكس را گرفته نیامده است. نمیخواستم در زمان حیات مادرتان با بازگویی جزئیات اینچنینی فكرشان را آشفته و خاطرشان را مكدر كنم. میان بازماندگان تشكیلات ارج و قربی داشتند. آیا در آن شرایط چنین لغزشی را بر خود میبخشیدیم كه از سر تفنن یا خطا از غریبهای بخواهیم از ما عكس بگیرد؟ چرا در خاطرات فریبرز از لیلا بهعنوان عضو ثابت خانه یادی نشده است. نوشتم، بانوی من، لزوماً پشت هر واقعه دسیسهای نهفته نیست. در همین روایت، آنجا كه كیخسرو در اوج قدرت و حشمت و جاه، حالا به هر دلیلی پا پَس میكشد و دنیای قدرت و آرمان و آز را به سُخره میگیرد بر او چه خردهای میتوان گرفت، وقتی در جواب سردار پیرش میگوید:
شدم سیر ازاین لشكر و تاج و تخت / سبك بازگشتیم و بستیم رخت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#486
Posted: 7 Dec 2013 18:17
۲
یا چه كسی میداند، شاید میان آن همه سردار و پهلوان، از طوس و رستم و زال تا گیو و بیژن و فریبرز، طی سالها و در طول سفرها و جنگهای پر اُفت و خیز، یكی كینهاش را در دل گرفته یا شاید به وسوسه دسترسی به جام جهاننما در لحظهای دور از چشم دیگران كار او را تمام كرده باشد.
نوشتهاند كه انتقال خسرو به مسجدسلیمان به توصیهی من بوده است. مادرتان هم ظاهراً با استناد به نقلقولی واهی از كسی كه خود در حاشیهی جریان بوده گفتهاند كه من به واسطهی برخی اختلافنظرها، به دسیسه خسرو را به زندگی مخفی در شهری دور كشاندهام. شما هم در لفافه همین مطلب را نوشتهاید. ظاهراً روی برخی جنبهها نوری بیش از اندازه تاباندهاند تا محملی برای واقعهی مسجدسلیمان پیدا شود. نخواستم، این را به مادرتان بنویسم. واقعیت این است كه خسرو به تقاضای خودش به مسجدسلیمان منتقل شد. وقتی درخواستش را با من در میان گذاشت، علتش را جویا شدم. گفت ترجیح میدهد در تهران نباشد. از وضعیت خانه و احوال شما و مادرتان پرسیدم، سكوت كرد. برای مادرتان نوشتم، هر چه دیگران میخواهند، بگویند. من جز موارد جزیی اختلافنظری ریشهای با خسرو نداشتم. احتمالاً مادرتان آنچنان تحتتأثیر حرفهای فریبرز و دیگران بودند كه هیچوقت نخواستند و نتوانستند مرا باور كنند. فریبرز، یك سال قبل از پدرتان برای سازماندهی و وصل پارهای ارتباطات به مسجدسلیمان رفته بود. لیلا از افراد با تجربهی تشكیلات بود كه برای استتار به عنوان كارگر كارخانه به آنجا فرستاده شد. فریبرز و لیلا خانهای را در حومه شهر اجاره كرده بودند. شاید پذیرفتن جزئیات این وقایع برای شما كه در جریان روابط آن سالها نبودهاید غیرممكن باشد. گناهی هم ندارید. مادرتان پرسیده بودند، هنوز هم فكر میكنید، اگر در شرایط همان سالها بودید، ترك صف، عقوبتی چنین تلخ و ناگزیر داشت؟ نوشتم، بانوی من، به این سادگی قضاوت نكنید. در این كه ما پیشاپیش صف مبارزه با دشمنی درنده بودیم شكی ندارم. هنوز هم شكی ندارم كه حضور در این صف راه بازگشتی نداشت و هیچ گونه تعلل و لغزش هم جایز نبود. ولی، ماجرای مسجدسلیمان و رودخانهی تمبی را با وقایع مشابه مخدوش كردهاند. تركِ صف انگیزهی واقعه نبوده است، اگرچه كه میتوانست باشد.
یك سال بعد از پیوستن پدرتان به تشكیلات مسجدسلیمان، اطلاعات ضد و نقیضی از وضعیت آنجا به ما میرسید. از فریبرز كه در آن زمان مسئول حوزه بود، خواستیم گزارشی برایمان بنویسد. یكی دو هفته بعد گزارش مبهم و در عین حال نگرانكنندهای برای ما فرستاد. در گزارش از بروز گرایشات خطرناك و ضعفهای غیرقابلگذشت در تشكیلات مسجدسلیمان یاد شده بود. سعی كردم با خسرو ارتباط برقرار كنم. نشد. كسی دیگر هم به تهران آمده بود و گزارش مشابهی به مركزیت داده بود. بنظر میآمد كه شكافی عمیق بین اعضاء تشكیلات آنجا بوجود آمده است. در آن روزها چنین شكافی میتوانست مثل دُملی چركین به بقیهی بخشها هم سرایت كرده و همه را زیر ضرب دشمن ببرد. اوایل اسفندماه به دستور مركزیت به مسجدسلیمان رفتم. صبح با اتوبوس حركت كردم و غروب رسیدم. در ایستگاه علامت قرارمان را زدم. دو ساعت بعد تأیید قرار را گرفتم. شب فریبرز در ایستگاه به پیشوازم آمد. برخلاف انتظارم بجای خسرو لیلا بهعنوان چكِ فریبرز آمده بود. فریبرز سخت مضطرب و پریشان مینمود. مرا چشمبسته به خانهشان بردند. یكی-دو ساعت بعد هم خسرو و دیگران آمدند. درخاطرات و یادداشتهای دیگران از جلسهی آن شب بهعنوان محكمهی خسرو یاد شده كه برداشتی یكجانبه و وارونه از قضایاست. در تمام مدت جلسه فریبرز و دو نفر دیگر كه هر دو در ضربات سال بعد از بین رفتند، خسرو را به باد انتقادات شدید گرفتند. نمیخواهم با ذكر جزئیات وقایعی كه حالا شاید روشن كردنشان مرهمی به زخمهای این سالها نگذارد، خاطرتان را بیازارم. ولی خودتان اینطور خواستید. پدرتان در طول جلسه فقط یكبار گفت كه اینها همه بهانهایست برای تصفیهی او و یكی-دوعضو دیگر كه شیوههای فریبرز را در رهبری و ادارهی تشكیلات به زیر سئوال بردهاند. تمام آنشب لیلا ساكت بود و كلمهای حرف نزد. شاید اگر لیلا بهعنوان شاهد اصلی ماجرا در ضربات سال بعد از بین نرفته بود، شما و دیگران امروز واقعه را از منظری دیگر میدیدید و دیگر نیازی به نبش قبر رفتگان و بازگویی خاطرات موهوم گذشتگان نبود. آنشب بعد از رفتن همه، من و فریبرز روی بام خانه رفتیم. روبرویمان جاده بود و شعلههای آتش، كه از پشت لولههای گازی كه در امتداد تپهها كشیده میشد زبانه میكشید. من شكی نداشتم كه اصل مسئله چیز دیگریست. بعضی خاطرات همیشه با آدم میمانند. فریبرز برای آوردن چیزی پایین رفت. من به تپهی روبرو و به شعلهها نگاه میكردم. برای لحظهای یكه خوردم. لابهلای لولههای گاز، گاه بهگاه نوری متحرك روشن و خاموش میشد. آدمهایی در امتداد لولهها با آینه به هم علامت میدادند. خم شدم، كمریام را كشیدم و به موازات لبهی بام روی دو زانو نشستم. سیانور را از جیب بیرون كشیدم و توی مشتم جای دادم. یاد گرفته بودیم به هر واقعهی كوچكی با دیدهی احتیاط و تردید نگاه كنیم. فریبرز كه برگشت، اشاره كردم سكوت كند. خم شد و كنارم آمد. كورسوی چراغها را به او نشان دادم. اول نمیدید. بعد لبخندی زد، دستم را گرفت و بلند شد. انعكاس نور چشم سگهای ولگردی را كه پشت لولههای گاز زبالهها را اینطرف و آنطرف میبردند به اشتباه چیز دیگری گرفته بودم. این را بعدها فریبرز در خاطراتش به ریا بهعنوان نمونهای از روحیهی شكاك و در عین حال خشن من آورده است. آن شب تا نیمههای شب با فریبرز حرف زدم. توجیه میكرد. دلایل بیشتری آوردم. شكی نداشتم كه لیلا یك پای قضیه است. حرفهایمان به جایی نرسید. آن شب، روی بام خوابیدم. صبح با صدایی از خواب پریدم. لیلا توی حیاط خانه گلها را حرس میكرد. پایین رفتم. فریبرز در خانه نبود. لیلا را صدا زدم. توی آشپزخانه آمد. برای هر دویمان چای ریخت. برداشت خودم را از ریشههای اختلافات آنجا گفتم. صدایش میلرزید. اول حرفهای فریبرز را تأیید میكرد. سعی میكرد توی چشمهایم نگاه نكند. پافشاری كردم و بعد سئوالاتم را شخصیتر كردم. از تمایل خودش پرسیدم. برآشفت و از اتاق بیرون رفت. بعد از ظهر آن روز با خسرو قرار گذاشتم. بدون آنكه قرار را چِك كند در خانهی فریبرز و لیلا به دنبالم آمد. غرِق در عوالم خودش بود. گفتم، دلم گرفته جایی برویم، دمی به خمره بزنیم. پذیرفت. مطرب آبلهرو را برای اولین بار آنشب دیدم. اعترافاتی كه از او گرفتند همه جعلیات و كذب محض است. غروب من و خسرو بهطرف شوشتر راندیم. پدرتان در درهی شوشتریها پاتوقی داشت و هفتهای یكی-دو شب را در آنجا میگذراند. فریبرز ردش را پیدا كرده بود و در گزارشات امنیتی حوزه هم به این مسئله اشاره كرده بود. از جادهای پیچ در پیچ و پُرگردنه گذشتیم. خسرو زیر لب آهنگی را زمزمه میكرد. پدرتان صدای خوبی داشت و در شبهای زندان برایمان میخواند. من گیج و منگ بودم. شكی نداشتم كه وسوسه ریشهی همهی تباهیهاست. از شما و مادرتان پرسیدم. عكس شما را از لابلای خرت و پرتهای توی داشبرد بیرون آورد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#487
Posted: 7 Dec 2013 18:20
۳
شما با موهایی بافته و عروسكی در دست توی بغل خسرو نشسته بودید. اوایل شب به محلهیی متروك وارد شدیم. ماشین را جایی گذاشتیم و بیرون رفتیم. سایههایی توی كوچه در حركت بودند. جلوی خانهای قیرگونی شده با دری خاكستری ایستادیم. دو-سه زن روبروی خانه، نگاهمان میكردند. خسرو گفت، نگران نباش، اینجا مرا میشناسند. درِ خانهای را زد. پیرمردی آبلهرو با موهایی ریخته در را به رویمان باز كرد. با خسرو خوش و بشی كرد و وارد شدیم. توی حیاط سایهی یكی-دو مرد را دیدم كه از اتاقی به اتاق دیگر میرفتند. مردی جلوی حوض وسط حیاط كنار شمعدانها صورتش را میشست. پیرمرد ما رابه اتاقی دودگرفته و نمور و نیمهتاریك برد. روی زمین نشستیم. پسری چاق برایمان مخده آورد و زنی پیر بساط سفره را چید. از لابهلای حرفهای خسرو و پیرمرد فهمیدم كه اغلب به آن جا رفت و آمد دارد. كاری كه آنروزها خطایی نابخشودنی بهحساب میآمد. پیرمرد استكانهایمان را پر كرد. سازش را از روی تاقچه برداشت و پسر را صدا زد. پسر آمد و كنار سفره نشست. پیرمرد سازش را كوك كرد و نواخت. پسر ضرب میزد و با صدای گرفته میخواند. من چنین روحیهای را از خسرو هیچوقت ندیده بودم. نیمههای شب، سیاهمست كنار سفره دراز كشیده بود. به پیرمرد و پسر اشاره كردم كه تنهایمان بگذارند. بساط را جمع كردند و بیرون رفتند. خسرو را بیدار كردم. برایش چای ریختم. اصل جریانات را جویا شدم. گفت، همانست كه گفتهام. دوباره پرسیدم. با عصبانیت انكار كرد. میلرزید و داد میزد. پیرمرد پرید توی اتاق. اشاره كردم بیرون برود. هیچ چیزی نگفتم. نزدیكیهای صبح بازگشتیم. در بین راه كلمهای بینمان ردوبدل نشد. همانروز به تهران بازگشتم. گزارش سفر را به مركزیت دادم. همه در پیگیری دقیقتر و ختم قضیه متفقالقول بودیم. وظیفهی تحقیق نهایی و اجرای حكم تشكیلات به من محول شد. خواستم نپذیرم، قبول نكردند. دو هفته بعد بیخبر به مسجدسلیمان رفتم. از آنجا با فریبرز تماس گرفتم. بعدازظهر مرا به خانه برد. طرح را برای فریبرز و لیلا تشریح كردم. فریبرز مسئله داشت و لیلا هم نمیخواست مسئولیتی را بپذیرد. از فریبرز خواستم كه در مسئله دخالت نكند. لیلا را هم قانع كردم كه تنها كسیست كه از عهده اجرای طرح برمیآید. روز بعد فریبرز صبح زود از خانه بیرون رفت. حوالی ظهر لیلا در حضور من به خسرو تلفن زد. من گوشی دیگر را برداشته بودم. صدایش میلرزید. اشاره كردم كه آرام باشد. از خسرو خواست كه بعدازظهر به دیدنش بیاید. خسرو اول سكوت كرد. بعد از فریبرز پرسید. لیلا گفت كه فریبرز برای مأموریتی به خارج شهر رفته و تا دو روز دیگر هم برنمیگردد. خسرو چیز دیگری پرسید. مثل اینكه خبری شده یا، لیلا گفت، منتظرتم و گوشی را گذاشت. من حولهها را نیمه خیس كردم. از لیلا خواستم كه توی اتاق برود. قفل درِ ورودی را باز گذاشتم و حولهها را با دو-سه تكه رخت زنانه روی صندلی و توی راهرو در امتداد اتاق انداختم. موسیقی ملایمی را در ضبطصوت گذاشتم و خودم در گوشهای رو به اتاق پنهان شدم. لیلا در را نیمهباز گذاشت و روی تخت دراز كشید. برای مادرتان نوشتم، همیشه برایم این سئوال بوده كه كیخسرو در لحظههای مستی و سرخوشی، آنجا كه پس از فتوحات بسیار در بارگاه نشسته بوده، وقتی جام جهاننما را بدست میگرفته و سرنوشت همه چیز و همه كس را در آن میدیده، آیا سرانجام تلخ و پر ابهام خود و اطرافیانش را هم دیده است؟
شاید نیم ساعت هم نگذشته بود كه خسرو بیآنكه قرار سلامتی را چك كند، در حیاط را باز كرد و ماشینش را آورد توی خانه. نگاهی به اطراف انداخت. درِ راهرو را باز كرد و آمد تو. لیلا را صدا زد. لیلا جواب نداد. حولهی نمدار را از روی مبل برداشت و بویید. لباسها را كنار زد و نشست. دوباره لیلا را صدا زد. مادرتان نوشته بودند، بهجای این حاشیهرفتنها، از آخرین دیدارتان بگویید. مثلاً اینكه آخرین بار لبخندش را كِی دیدید یا چیزهایی شبیه این. نوشتم، بانوی من، وقایع معمولاً آنطور كه مثلاً در حكایات و قصهها خواندهایم و یا در فیلمها دیدهایم اتفاق نمیافتند. خسرو سیگاری آتش زد، حولهای را برداشت و دوباره بویید. بلند شد سیگارش را خاموش كرد و به طرف اتاق رفت. جزءبهجزء این وقایع در گزارشهایی كه بعداً نابود شدند آمده است. جلوی درِ اتاق دوباره لیلا را صدا زد. بعد برگشت، به پشت سر نگاهی انداخت و داخل رفت. وقتی من جلو رفتم از لای درِ نیمهباز نگاه كردم، لیلا به پهلو روی تخت دراز كشیده بود با شانهها و پاهای برهنهای كه از لای ملافه بیرون زده بود. خسرو روی لبهی تخت نشست. خم شد و شانههای لیلا را كه میلرزید بوسید. دیدم كه دستش را روی نیمرخ و موهای خیس لیلا كشید.
وقتی از خانه بیرون میرفتم صدای هقهق لیلا میآمد. خسرو با دستهایی كه توی موها فرو بردهبود، كنار تخت چمباتمه زده بود. ظهر روز بعد، من، فریبرز و خسرو به طرف رودخانهی تمبی حركت كردیم. پیشنهاد فریبرز بود. گویا یكی-دو بار با هم رفته بودند. غالباً آنجا با انفجار دینامیت در بركه و رودخانه ماهی میگرفتند. فریبرز چادر و وسایل را توی ماشین جای داد و پشت فرمان نشست، من هم كنارش. خسرو روی صندلی عقب یله شد. توی راه كسی چیزی نمیگفت. یكی-دو بار فریبرز از خسرو خواست چیزی بخواند. خسرو سكوت كرد. بعدازظهر به تمبی رسیدیم. باید دشت تمبی را اواخر اسفندماه ببینید. منظرهای اینچنین در عمرم ندیدهام. دشتی وسیع و سبز و تپه ماهورهایی كه یكسر با شقایقهای سرخ و زرد و لالههای وحشی پوشیده شده است و رودخانهای كه مثل ماری سبز و آبی، پیچ در پیچ در امتداد دشت میگذرد. دورتر از بركه، كنار تپه، پشت به صخرهای چادر زدیم. بساط غذا كه آماده شد، شب شده بود. هیچكداممان چیزی نخوردیم. فریبرز زودتر از همه بیآنكه به ما چیزی بگوید رفت توی چادر. برای بالشِ زیر سر، سنگی را كه رویش نشسته بود داخل چادر برد. خسرو چوبی دست گرفته بود و روی خاك خطهایی نامفهوم میكشید. اشاره كردم بهطرف بركه برویم. جلوی بركه همه چیز ساكت و آرام بود. ماه روی بركه افتاده بود. دایرههای موازی با آمدن گاه به گاه ماهیها روی آب، به موازات هم روی سطح بركه پراكنده میشدند. مادرتان پرسیده بودند، بنویسید آخرین بار كِی در چشمهای خسرو نگاه كردید. نوشتم، یادم نیست. مگر فرقی هم میكند؟ گفتم، خسرو چیزی بخوان، گفت، خستهام. بهتر است بخوابیم صبح زود وقتش است. ماهیها دسته-دسته، میآیند روی آب. فتیلهی فانوس را پایین كشیدیم و توی چادر رفتیم. فریبرز سرش را روی سنگ گذاشته بود و به سقف نگاه میكرد. خسرو بین ما دراز كشید. سیگاری آتش زد. كمریام را گذاشتم زیرسرم. فریبرز گاهبهگاه چیزهایی را زیر لب تكرار میكرد. یكی-دو بار خسرو پرسید، چیزی گفتی؟ من همانجا خوابم برد. نیمههای شب با صدای باد از جا پریدم. گویی باد میخواست چادر را از جا بكند. سقف چادر زیر فشار باد پایین میآمد، نزدیكمان میشد و بعد دور میشد و بطرفی دیگر میرفت. نیمخیز كه شدم خسرو را دیدم كه با چشمهای باز به من نگاه میكرد. فریبرز پشت به ما رو به دیوارهی چادر دراز كشیده بود. خسرو خم شد، دستش را توی كوله كرد، قمقمه را بیرون كشید و آب را یكنفس نوشید. دوباره خوابم برد. نزدیكیهای سحر بیدار شدم. فریبرز را دیدم كه با زانوهای بغلكرده روی زمین نشسته بود. به مادرتان نوشتم، باور كنید آخرین جملهای كه از خسرو شنیدم همین بود."صبح ماهیها دسته-دسته میآیند روی آب." بعد خسرو از چادر بیرون رفت.
روایت فریبرز از واقعهی رودخانهی تمبی و ماهیها پر از تناقض است. او بود كه دینامیتها را با بند به تختهسنگی كه با خود توی چادر آورده بود بست. برخلاف آنچه كه در خاطراتش نوشته، من اولین نفری نبودم كه بعد از خسرو از چادر بیرون رفتم، هر دو با هم رفتیم. كنار بركه خبری از خسرو نبود. صدایش زدیم، جوابی نداد. هر كدام از دو طرف در امتداد رودخانه حركت كردیم. چند دقیقهی بعد صدای انفجار دینامیتها را از سمت بركه شنیدم. زردیها و سرخیها دویده بودند توی آبی آسمان و شكلهایی مبهم و متغیر ساخته بودند. برخلاف روایت فریبرز، جریان ماهیهای تكه-تكهشده و بركهی خونآلود هم واقعهای محال است. ماهیها به پهلو آمده بودند روی آب بركه. سطح آب هم پر از لكههای سربی و پولكهای نقره بود. ساعتی همانجا نشستم. به چادر كه برگشتم فریبرز را دیدم كه گوشهای نشسته بود و سیگار میكشید. او این یكی را درست نوشته كه از من دربارهی خسرو پرسیده بود. باز هم واقعیت را نوشته كه من جوابی ندادم. برای مادرتان نوشتم، بانوی من، چه كسی فرجام واقعی كیخسرو را میداند؟ شاید واقعاً ناپدید شده باشد، شاید هم خود را پنهان كرده و بعد در هیئت چوپانی و شاید هم در لباس زائری غریب به شهری دور وارد شده و دور از چشم دیگران سالها زندگی كرده، یا شاید به دسیسهی طوس یا گیو یا بیژن مرموزانه كشته شده باشد. كسی چه میداند؟ چرا كه همهی آنها هم سرنوشتی مشابه او داشتهاند.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#488
Posted: 8 Dec 2013 18:40
در كمال آرامش
مهكامه رحیمزاده
۱
دراز كشیدهام روی تخت. دستها باز، در اطراف بدنم. مچ پاها روی هم. فقط میخها را كم دارم. به گوشهی دیوار و سقف نگاه میكنم. به آن مگس سیاهی كه پاهایش به تارهای چسبناكِ عنكبوت سیاهتر از خودش چسبیده و همینطور دارد دست و پا میزند. لابد آنقدر تقلا میكند تا بمیرد. شاید هم نجات پیدا كند، نمیدانم.
رفتم اداره. از نگهبانِ دمِ در پرسیدم: خانم رحمتی امروز آمدهاند سركار؟
گفت: بله، جنابعالی؟
گفتم: دوستشان، آشنایشان، فامیلشان، یكی از اینها، هستم دیگر.
گفت: بفرمائید طبقهی چهارم. اتاق چهارصد یا چهارصد و یك یا ... .
رفتم بالا، آسانسور، شاید هم با پله. رسیدم دمِ درِ اتاقش. قلبم خیلی تند میزند. قبل از رفتن آرامبخش خورده بودم. دو تا پنج میلی. او هم میخورد. گفته بود اگر نخورد، شبها را راحت نمیخوابد.
گفته بود: زنم هم میخورد. مثل نقل و نبات. آخر، شدیداً افسردگی دارد، به خاطرِ رعنا. خانه كه میرسد، از جفت نبودنِ كفشهای دمِ در گرفته تا لكههای چربی لباسِ رعنا، بهانه میكند و داد و فریاد راه میاندازد. مدام T به دست، موزائیكها را میسابد یا فرشها را جارو میكشد یا دهها بار ظرفها را آبكشی میكند. آنقدر دستهایش را میشوید كه گاهی از آنها خون میآید.
آرنجهایش روی میز بود و دو دستش را در هوا تكان میداد.
ـ پس، وسواس پاكیزگی دارد؟
ـ نمیدانم، انگار وسواسِ همه چیز دارد. وقتی از اداره میآید، یك بند از رعنا میپرسد كه كی آمده؟ كی رفته؟ كی چه گفته؟ اگر رعنا بگوید كه نمیداند، سرش داد میزند و میگوید: "از فردا باید حواسات را خوب جمع كنی و همه چیز را به من بگوئی، و گر نه از پارك و شكلات و اسباببازی خبری نیست". (تن صدایش را پائین آورده بود.) رعنا هم كه متوجه شدهاید، عقبماندگیاش بیشتر جسمی است تا ذهنی. همه چیز را میفهمد و میگوید. مثلاً آن روز كه انگشتم را بریدم و شما روی ان چسب چسباندید، آن روز كه شما سرتان درد میكرد و من به شما قرص دادم، همه را تعریف كرده. گاهی برای خودشیرینی دروغ هم میگوید. (این را با پچپچ گفته بود.) بعد، او هم شروع میكند به جیغزدن: "تو این جا درس میدهی یا مریض معالجه میكنی؟" " این جا كلاس است یا مهمانی كه میخواستی هندوانه پاره كنی؟" (سرش را به چپ و راست تكان داده بود.) مصیبتی داریم.
به ساعتش نگاه كرده بود و سیبی از ظرف میوه برداشته بود و برده بود، اتاق رعنا كه داشت عروسكش را روی پاهایش میخواباند.
چند تَقْ، به درِ بسته زدم. صدائی گفت: بفرمائید.
رفتم تو و ایستادم جلو میزش كه بزرگ بود. شاید هم كوچك، نمیدانم.
گفتم: سلام خانم رحمتی. من شیرین شیرازی هستم.
گفت: بله، شما را میستایم.
شاید هم نگفت، نمیدانم.
گفتم: نمیخواهم وقتتان را بگیرم. یك راست میروم سرِ اصلِ مطلب.
گمان میكنم گفت: بفرمائید بنشینید.
هنوز سرِ پا بودم كه گفتم: آمدم به شما بگویم كه من و مجید...
اسم كوچكش را نگفتم؟ در این مدت. چه مدت؟ بیست ماه... بیست ماه و ده روز حتی یك بار هم اسمش را نگفتم. او هم هیچ وقت نگفت شیرین. همیشه مرا خانم شیرازی صدا میزد. هیچ وقت هم به او نگفتم تو. او هم جز یكی، دو بار نگفت. نمیدانم چرا؟ شاید هم فكر میكردم چون معلم است پس، او باید شروع كند و لابد او هم... نمیدانم چه فكر میكرد؟ همیشه قبل از رفتن میگفتم امروز به محض این كه نشستم، به بهانهای یا بیبهانه، البته دور از چشمِ رعنا، دستش را میگیرم و میگویم: حالت خوبه؟
نشستم روی صندلی روبروی میز. راحت تكیه زدم به پشتیِ صندلی و گفتم: خانم رحمتی من و شوهرتان همدیگر را دوست داریم. من به خاطرِ او (او یا ایشان؟) نامزدیام را به هم زدم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#489
Posted: 8 Dec 2013 18:42
۲
ـ رضا میگوید امتحان ورودی زبان میگیرند. سخت هم هست. فكر میكنید میتوانم قبول شوم؟
ـ میخواهی بروی انگلیس، لندن؟ چه شهرِ مهآلود و غمگینی. شما با این روحیهی شاد و گرمی كه دارید، فكر نمیكنم بتوانید آن جا دوام بیاورید. لای باز شدهی كتاب را چند بار با انگشت اشاره فشار داده بود.
مات نگاهش كرده بودم، با دهان نیمهباز.
لبخند زده بود: شوخی كردم. هر كاری كه دوست دارید، بكنید. (قیافهاش جدی شده بود و با چشمهای زیتونی رنگ نگاهم كرده بود) هر كاری، هر كاری كه دوست دارید، بكنید.
گفته بودم: من دوست دارم همین جا بمانم. همین جا، پیش تو.
نگفته بودم.
گفتم: خانم رحمتی، شوهرتان شما را دوست ندارد. بهتر است بدون جار و جنجال از او جدا شوید. با رعنا یا بیرعنا، فرقی نمیكند.
گفته بود: نمیدانید هفتهی پیش، زنم چه قشقرقی به پا كرد. پشت به من و میز، ایستاده بود جلو كتابخانه و كتابی برداشت.
ـ چرا؟
نشسته بود و گفته بود: چون رعنا بهش گفت كه شما برای تولدم خودكار هدیه آوردید.
ـ ببخشید، نمیدانستم باعث دردِسرتان میشوم. دیگر از این كارها نمیكنم.
سرش را پائین انداخته بود: بله، بهتر است. آن ذره آرامش هم به هم میریزد. خیلی ممنون.
لحظهای خیره نگاهش كرده بودم و با صدای بلند گفته بودم: اصلاً میخواهید دیگر این جا نیایم تا آرامشتان به هم بریزد؟
به سرعت گفته بود: نه، نه، من... من مقصودم این نبود. خواهش میكنم موقعیت مرا درك كنید.
دم در بودیم كه پرسیده بودم: چرا تمامش نمیكنید؟
رعنا تو بغلش بود و سرش روی شانهاش. انگار خوابیده بود. گفته بود: نمیتوانم. یكبار كه حرفِ (بقیهی جمله را پچپچ كرده بود) طلاق پیش آمده بود، دو روز تشنج داشت. رعنا هم با او.
- پس، چه كنیم؟
- نمیدانم. فقط مرا تنها نگذارید.
صدایش خش برداشته بود. سرش را انداخته بود پائین. رفته بودم جلو و آن موهای خرمائی مرتبِ از كنج شانهشدهاش را بوسیده بودم.
نه، نكرده بودم.
ـ دیروز یك ساعت با رضا حرف زدم. همه چیز تمام شد.
تمرین حل میكردیم. یكباره سربلند كرده بودم و پرسیده بود: چطور؟
گفته بودم: بالاخره به این نتیجه رسیدم كه من با این روحیهی شاد و گرمی كه دارم به دردِ زندگی در لندن نمیخورم.
خودكار نقرهای را گذاشته بود روی میز. دستهای استخوانی را در هم فرو برده بود. بفهمی، نفهمی لبخند زده بود و نفسی از تهِ سینه كشیده بود.
گفته بودم: خوب، حالا نوبت توست. كاری بكن.
نه، نگفته بودم. فقط گفته بودم: میبینید، من و رعنا چه دوستهای خوبی برای هم هستیم. نه، این را آن موقع نگفته بودم. وقتی گفته بودم كه دست و صورتِ چرب و چیلی رعنا را شسته بودم و رعنا روی پاهای من نشسته بود و چند بار ماچم كرده بود. او هم گفته بود: آره، میبینم و كمكم دارد حسودیم میشود.
گفته بودم: با خانمتان حرف بزنید. دربارهی...
گفته بود: هیس! و به رعنا اشاره كرده بود كه نشسته بود روی كاناپه و موهای عروسكش را شانه میكرد.
ـ خوب، برویم جائی كه بتوانیم حرف بزنیم.
ـ كجا؟
ـ مثلاً كافه.
ـ كدام كافه؟ و به رعنا نگاه كرده بود.
ـ كافه نوشین، فردا، ساعت سه؟
ـ نه، سه نه، پنج. آخر، زنم باید از اداره بیاید و رعنا را از من تحویل بگیرد.
ـ باشد، پنج.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#490
Posted: 8 Dec 2013 18:45
۳
از ساعت چهار آنجا بودم. مدتی توی پاركِ نزدیكِ كافه قدم زده بودم. از زمینِ سنگفرششده و باغچههای كوچك و درختهای تنومندِ آن، خوشم میآمد. نزدیكیهای پنج رفته بودم توی كافه و روی صندلی حصیری روبروی پنجره نشسته بودم و به سبزی شفاف برگهای درختِ توت نگاه كرده بودم. ساعتِ پنج جایم را عوض كرده بودم و روبروی درِ ورودی نشسته بودم و تیترهای درشتِ روزنامهی روی میز را خوانده بودم. ساعت پنج و نیم چای سفارش داده بودم با یك برشِ كیك و دلم صد راه رفته بود كه میدانستم نود و نه راهش را بیخودی رفته. وقتی عقربههای بلند و كوتاه ساعت دیواری در امتدادِ هم قرار گرفتند، عینكِ بزرگ و سیاهم را به چشم زدم و با دستمالِ كاغذی جلو دهانم را گرفتم و راه افتادم سمتِ خانه.
ساعت هشت زنگ زده بود و پچپچكنان گفته بود: ببخشید كه نتوانستم بیایم. الان هم نمیتوانم طولانی حرف بزنم و وقتی آمدید، توضیح میدهم.
ـ چه شده بود؟
ـ من... من اشتباه كردم، آنجا با شما قرار گذاشتم. یادم افتاد كه صاحبِ آنجا مرا میشناسد.
ـ كی یادتان افتاد؟ تقریباً داد زده بودم.
ـ درست، قبل از آمدن. خوب... وسیله نبود كه خبرتان كنم.
جواب نداده بودم.
ـ ببخشید
ساكت مانده بودم.
ـ گفتم كه.
ـ نمیدانید چقدر سخت بود.
ـ حق دارید. خواهش میكنم مرا ببخشید. میبخشید؟
نفس بلندی كشیده بودم و مثل احمقها گفته بودم: بله، البته. خوب، پیش میآید.
گفتم: خانم رحمتی، میدانید مدتهاست یعنی بیست ماه و ده روز است كه با شوهر شما رابطه دارم؟
ـ چرا كافه قرار بگذاریم كه ممكن است آشنائی ما را ببیند. (رعنا توی وان حمام نشسته بود و آببازی میكرد) با ماشین دور میزنیم. همین اطراف، مثلاً شهریار، ورامین. من عاشق پائیز هستم با آن طبیعتِ دیدنیاش.
ـ من هم. كی؟
ـ بهتر است حالا قرار قطعی نگذاریم. هر وقت موقعیت مناسبی پیدا كردم، میگویم.
ـ وعدهی سرِ خرمن؟
بهش برخورده بود. سرش را انداخته بود پائین. اخمها تو هم. خودكار نقرهای را گذاشته بود كنار و خودكارِ دیگری برداشته بود و گفته بود: مسخره میكنید؟ شما اصلاً موقعیت مرا درك نمیكنید.
گفته بودم: ببخشید، مثل این كه بدهكار هم شدم.
نه، نگفته بودم.
گفته بودم: تمام میكنم. دیگر خسته شدم. و این را زمانی به خودم گفته بودم كه هشت ماهی از پائیز زیبا و طبیعتِ دیدنی آن گذشته بود... به مادر كه از بیرون آمده بود با لبخند گفته بودم: مادر، به اختر جون اینها بگوئید بیایند.
مادر صورتم را بوسیده بود و گفته بود: الهی شكر! بالاخره سرِ عقل آمدی؟
رفته بودم تو اتاقم و تمامِ دفترها و كتابهای زبان و دو دفتر خاطرات و تمامِ چركنویسهایی كه دستخطی از او داشت و خودكاری كه تهبوئی از او میداد و عكسهای رعنا را جمع كرده بودم و توی كیسهی نایلونی گذاشته بودم و پرت كرده بودم بالای كمد و نفس راحتی كشیده بودم.
ـ چرا نمیآئید؟ رعنا دلش برای شما تنگ شده، مدام سراغِ شما را میگیرد.
ـ راستش... دیگر نمیخواهم بیایم. شاید میبایست زودتر اطلاع میدادم تا شما شاگردِ دیگری به جایِ من بگیرید.
ساكت شده بود. صدای نفسهایش را میشنیدم. چرا؟
صدایش انگار از راهِ دور میآمد.
ـ حالم خوب نیست.
ـ حالِ جسمی یا روحی؟ صدا همچنان سست بود.
ـ روحی.
ـ اگر بیائید قول میدهم حالتان خوب شود. حالِ من هم خوب نیست.
سكوت كرده بودم.
گفته بود: بیا، خواهش میكنم.
پاهایم شل شده بود و چهارزانو روی زمین نشسته بودم و به بازی نورِ آفتاب روی دیوار نگاه كرده بودم و شب، به مادر گفته بودم كه به اختر جون اینها بگوید كه نیایند.
مادر داد زده بود: تو دیوانهای. شك ندارم.
گفتم: خانم رحمتی حرفهایم را باور نمیكنید؟ من میدانم كه مجید، پشتِ رانش خال پهنی به رنگِ قرمز دارد.
نقاشی را داده بود دستم و خندیده بود. پرسیده بودم: این قرمزی چیه رعنا؟
گفته بود: خالِ بابائی.
تا وسطهای راهپله آمده بود استقبالم. چند شاخه گل رز توی گلدانِ رویِ میز گذاشته بود. به خودش اودكلن زده بود. بلوز یخه اسكی نخودی رنگِ نو پوشیده بود. به جایِ چای، شیرقهوه آورده بود. رعنا هم مریض بود و توی تختش خوابیده بود. وقتی روی صندلی همیشگیام نشسته بودم و او هم روبرویم نشسته بود و با خودكار نقرهای روی كاغذ سفید دایره دایره میكشید، گفته بودم: ببینید...
به ساعتش نگاه كرده بود: بروم آنتیبیوتیكش را بدهم و بیایم.
ـ ببینید، بیائید راه حلی پیدا كنیم كه نه به موقعیت شما لطمه بخورد و نه، من ناراحت بشوم.
خودكار نقرهای را بوسیده بود و گفته بود: هر چه شما بگوئید.
گفته بودم: خوب، من ...
صدای نالهی رعنا بلند شده بود، بابایی.
سرش را تكان داده بود و گفته بود: میبینید وضعیت مرا؟
گفته بودم: خوب، من هم به همین دلیل كافه یا جائی بیرون از اینجا را پیشنهاد كرده بودم.
گفته بود: نه، نه كافه، نه رستوران، نه بیرون.
ـ پس، كجا؟
ـ رعنا و زنم جمعه میروند كرج و غروب برمیگردند. و پرسشآمیز نگاهم كرده بود.
ـ واقعاً؟ ساعت چند بیایم.
ـ آنها نه میروند. تو، ده اینجا باش. و سرش را پائین انداخته بود.
نشسته بودم جلو آینه و موهایم را دسته، دسته با سشوار خشك میكردم كه تلفن زنگ زد.
ـ از بیرون زنگ میزنم. زنم به كرج نمیرود.
ـ چرا؟ طوری شده؟
ـ نمیدانم. صبح بیدار شد و گفت كه نمیرود. انگار مشكوك شده. ببینم تا هفتهی دیگر چه پیش میآید.
گفته بودم: امیدوارم تا هفتهی دیگر تو و زنت و رعنا هر سه با هم بروید به جهنم و برای همیشه راحتم كنید.
نه، نگفته بودم. فقط سكوت كرده بودم.
گفته بود: چه كنم؟ این هم از زندگی من.
گوشی را آهسته گذاشته بودم روی دستگاه و گفته بودم: باید تمام كنم.
گفتم: باید تمام كنم.
میگویم: باید تمام كنم. آن طور كه هیچ راهِ برگشتی وجود نداشته باشد.
به گوشهی دیوار نگاه میكنم. مگس فقط با یك پا از یك تارِ نامرئی آویزان است و هنوز بالبال میزند.
گفتم: خانم رحمتی، دیگر مزاحمتان نمیشوم. شما هم بروید و در كمالِ آرامش در كنارِ شوهرتان زندگی كنید.
نمیدانم گفتم یا نگفتم؟
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟