انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 52 از 66:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


زن

 
قسمت سوم و پایانی

عمو پشتش به من بود و داشت پرتقال قاچ می کرد.اولش هیچی نگفت: اما بعد که داشتیم با آخرین صدایی که می توانستیم از دهنمان دربیاوریم، آب پرتقال را هورت می کشیدیم،گفت: «باشه .حق با توست. سخته. ولی اگه فکر کنی فوق العاده هم است.»
می دانستم که قدرت انتخاب را می گوید. ولی من دیگر حواسم به آب پرتقالم بود .آن روز من برنده شدم و آب پرتقالم را زودتر از عمو تمام کردم.

اما آن روز به خاله نگفتم که می دانم او این چیز قشنگ را از کی یاد گرفته.تازه این را هم نگفتم که دیگر حوصله ندارم ، خانه ی مورچه ها را تزیین کنم. و تازه کار مسخره ایست، چون جلوی راهشان را می گیرد و بیچاره ها مجبورند یک عالمه راه بروند و منجوق ها را دور بزنند وبرسند به خانه شان . معلوم است که ، این کار اصلا خوشحالشان نمی کند. تازه با ماتیک روی آینه کشیدن خیلی احمقانه است.آن هم، وقتی او باید کلی پول بالایشان بدهد.تازه، آنهم وقتی که هیچ کس مزدش را نمی دهد. حتی این را هم نگفتم که یک ذره قد کشیده ام و بیشتر دوست دارم بنشینم یک جا و عمو برایم کتاب بخواند و من ازش بپرسم مثلا فوق العاده یعنی چه؟ واو بگوید : «خب... فوق العاده ....؟ خب... دقیقا یعنی تو.» و بعدش با هم کلی بخندیم.فقط خیلی یواش، گفتم: «من بزرگ شده م، خاله مارا.»
این را که گفتم، خاله خیلی یواش دستهایش را از روی شانه ام برداشت . یک کم یک جوری به من نگاه کرد که خیلی طولانی بود وفکر کنم وقتی دیگر بوق کشتی درآمد، تازه یادش افتاد، باید برویم. این بار دستم را نگرفت . من بودم که دنبالش دویدم و دستم را دراز کردم و بردم لای انگشتهای خوشگلش و مشت کردم.
رفتیم سوپری آقا رضا . فکر کنم ،آقا مراد سرمایی، چیزی خورده بود. چون حوصله نداشت ، جواب سلام خاله را بدهد . خاله پرسید : «بسته قهوه چنده؟»
- مثل همیشه .پنج هزار تومن.
بعد خاله پرسید : طناب برای بستن جعبه داری؟
آقا مراد طناب را گذاشت روی ترازو . خاله گفت: « یک آب نبات گیج هم بده به بچه. »
بعد آقا رضا وقتی داشت حساب می کرد، قهوه را هم گذاشت کنار طناب؛ اما خاله گفت که، آن را نمی خواهد و سه تا قهوه ی فوری دویست تومنی، برداشت. من نزدیک بود از غصه دق کنم .یا مثل مادام جیغ بزنم یا مثل ماری کف دستم را بگذارم روی دهنم یا مثل خاله لیلا لبم را گاز بگیرم. .یا هرچی. چون همه ی عالم می دانند که خاله مارای من، توی عمرش یک بار هم به قهوه فوری لب نزده. اما چون بالاخره نفهمیدم باید چه کار کنم فقط همانطور نگاهش کردم اما او اصلا محل نداد. وهفتصد و پنجاه تومن، گذاشت روی ترازو. و آمدیم بیرون.بعضی ها این طوری اند.بعضی وقتها اصلا محل آدم نمی گذارند.
یک روز من وعمو داشتیم با هم شعر حفظ می کردیم با قاشق می زدیم، لب لیوانهامان و می خواندیم؛ که یکهو، در خانه ی عمو، باز شد و یک آقای گنده، آمد تو. عمو از جایش بلند شد .آن آقا اصلا مرا ندید. آمد کیفش را انداخت روی کتابهای میز و کلید و تلفنش را هم رویش پرت کرد.
عمو گفت: «سلام.»
آقاهه گفت: «زهرا باهام حرف زده بابا. »
اینحا بود که من فهمیدم این آقا پسر آن یکی آقاست.
عمو گفت: «بشین علی.»
آقاهه همانجور ایستاد و خیلی هم عصبانی بود و داشت به کتابها نگاه می کرد: «پس نتیجه این همه کتاب خوندن این شد ها؟ شیخ سمعان شدی آخر عمر پیر مرد؟».
عمو دست مرا گرفت و توی گوشم گفت: بهتر است بروم توی اتاق خوابش.
این آقا اصلا نپرسید این دختره ی بی نوا کی هست؟ شاید هم، اهل همان محل بود و مرا می شناخت. ومی دانست که من یک نشانه هستم. شاید هم حواسش خیلی پرت شیخ نمی دانم چی بود.
خلاصه من رفتم توی اتاق و از آنجایی که خوب بزرگ شده ام، دستهایم را گذاشتم روی دو تا گوشم تا حرفهایشان را نشنوم اما آنقدر آنها بلند، بلند حرف می زدند که من مجبور شدم، بلند، بلند شعر بخوانم. شعر می خواندم و به فنجان قهوه ی برعکس عمو ژان نگاه می کردم و توی دلم می گفتم : «ای مادر مقدس که در آسمانی وحتی شنیده ام که ضامن یک آهو شده ای یک کاری کن توی فال عمو، دردسر نیفتاده باشد.»
حالا دیگر، ما به خانه خاله مارا، رسیده بودیم.با اینکه اصلا دوست نداشتم، اما به خاله کمک کردم با طناب جعبه ها راببندیم. واصلا هم حرف نزدم که مبادا خاله گریه اش بگیرد. بعد که کارمان تمام شد .خاله فلاکس و چند تا فنجان برداشت و گفت: « بیا استراحت کنیم.»رفتیم توی اتاق خواب خالی. روی موکت نشستیم و قهوه فوری خوردیم. من گفتم: می توانم همراهش بروم و مراقبش باشم که اینجوری، دلش هم برایم تنگ نشود. خندید و دست کشید روی موهام.من هم دیگر چیزی نگفتم.آخر خاله بعدش گریه کرد. همانطور برای خودش نشست و بدون صدا ،گریه کرد. من هم گریه ام گرفت ولی من نمی توانستم آن طور، آرام گریه کنم. یعنی؛ خب تقصیر من هم نیست .آنقدر بزرگ نشده ام .تازه چه عیبی دارد؟ خاله آمد و سفت بغلم کرد و با هم کلی گریه کردیم.
بعد یک کم که گذشت دیدم . عمو ژان با یک ساک آمد و دم در اتاق ایستاد. ما برای عمو هم قهوه درست کردیم و او هم خورد .
من گفتم : عمو ژان! فکر می کنم تو می خوای با خاله مارا عروسی کنی.
عمو خندید. بعد خاله هم خندید بعدش هم، خودم خندیدم. بعد همینطوری الکی هر سه نفر خندیدیم و من گوشواره ها را از جیبم در آوردم وگفتم: « همه ش کلک بود، بچه ها.»
و آنها باز هم خندیدند. و حسابی مرا فشار دادند.بعد که قهو ه مان را خوردیم، عمو ژان گفت: می توانم دختر او وخاله مارا باشم وبا آنها بروم .اما...
اما خاله به عمو ژان گفت: باید دید نتیجه شورا چه می شود عزیزم
بعد هم همه ساکت شدیم و بعدترش هم آنها رفتند. با ماشین رفتند، ولی اینقدر دور رفتند که من هنوز فکر می کنم شاید اشتباه دیده ام وآنها با کشتی رفته اند.

هوا هنوز خیلی سرد است اما من عقلم می رسد، چرا دستهای مادام که دارد پاپیونم را می بندد اینجور، می لرزد. دلم می خواهد بهش بگویم : نمی خواهم هیچوقت غصه اش بشود. خب، او یک کم پیر هست. اما همیشه خاله ی خوبی بوده و همیشه بهترین خوراکی ها را برایم پخته و بهترین لباسها را برایم دوخته. من خیلی دوستش دارم. سه سال است، من آخرین ستاره درخت کریسمس مادام را می گذارم واجازه دارم ، خودم، قبل از همه سیمش را به پریز وصل کنم.هر بچه ای آرزوی این را دارد و من می فهمم که، این همه اش از مهربانی مادام است. این است که بغلش می کنم و می بوسمش. او از این کارها خوشش نمی آید. اما من مجبورم ببوسمش.یعنی واقعا چاره ای ندارم. خاله لیلا هم آمده. با یک عروسک بزرگ که لباس چین چینی دارد و می خندد و حرف می زند. مادام دستهایم را از دور کمرش باز می کند و می زند پشتم، که بروم پیش خاله و بعدش همه با هم برویم شورا .خاله لیلا می گوید: دیر شده. و من باید عجله کنم.
خیلی بغض ته دلم دارم. بدون خاله مارا داریم از روی پل می گذریم و کشتی تازه آمده و لنگر انداخته. نمی دانم باید چه کار کنم. این است که سرم را از پشت خاله لیلا می آورم بیرون و همینطوری طولانی و بی خودی و الکی به کشتی نگاه می کنم


پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
عزیز خواب است
ناتاشا محرم زاده


قسمت اول

جوری داد زد « لونا...اااا» که تندی بلندشدم؛ انگشت پام خورد به گوشه ی خانه عروسکی و تیر کشید. محل نگذاشتم؛ از روی ناتاشا پریدم وکارتهایم را انداختم روی مقوای منچ. همه چیز قاطی پاتی شد. اصلا این لاله همه اش اینطوریست . تند، تند از پله ها بالا می رفتم که گفتم یک دقیقه انگشتم را بمالم، دوباره داد زد :« لوناااااا» گفتم :«اوووووومدم !»
وقتی رسیدم، یک پایش را گذاشته بود روی صندلی و داشت ناخنهای پایش را لاک می زد. گوشی روی شانه اش بود. داشت با تلفن حرف می زد. نگاهم کرد، اما هیچی نگفت. ماندم؛ بروم تو یا همانجا بمانم؟ بالاخره رفتم تو.
_ اوهوی !!! مواظب باش!
راستش دیگر خیلی دیر شده بود. رفته بودم روی کاغذ کادوی زر زری . یواش پایم را بر داشتم .چه افتضاحی! جای پاشنه پایم رفته بود تو. زیاد نه، فقط یک کم. هنوز پام توی هوا بود و داشتم به قلبها و ستاره های روی کاغذ کادو نگاه می کردم که لاله پرید طرفم ، محکم زد روی سینه ام که پرت شدم روی زمین. لبهایم کج ومعوج شد. داشت بغضم می ترکید که انگشتش را آورد جلوی چشمم : «زر زدن موقوف ! حوصله ندارما .»
خیلی بی رحمی بود.نمی دانستم چه کار کنم، سر زبانم آمد، بگویم: فکر میکنی چون خوشگلی هر کاری دلت خواست می تونی بکنی؟ حتی خواستم بگویم : برو گم شو توله سگ ! اما نگفتم. خیلی ته گلویم ،گریه داشتم. صدایم در نمی آمد.
کاغذ کادویش را برداشت وگذاشت روی تخت و پشت تلفن گفت: هیچی بابا با این لونام .آرزو به دلم مونده یه وقت جای سالم راه بره، عدل باید پاشو بذاره ...ولش کن کار دارم بذار یه وقت دیگه باشه؟ من که دارم میام اونجا حرف می زنیم .ok?
بعد آمد طرف من دستش را انداخت دور گردنم و صورتم را چسباند روی شکمش .سفت بغلش کردم اما او حواسش پیش دوست پسرش بود. دستش را از گردنم برداشت و کشید روی موهایم : «برو رو تخت بشین تا بهت بگم خب؟ » بعد دماغش را آن طور که دوست داشتم ،عینهو مامان برایم چین چینی کرد . دماغم را کشیدم بالا ، رفتم پایم را کردم توی رو فرشی های لاانگشتی و صورتی لاله. حواسم بود که پایم را روی روبانها و خرس قهو ه ای اش نگذارم. برگشتم از پشت ببینم چقدر دمپایی از پایم بیرون زده که لاله لاکش را دراز کرد سمت من که یعنی، ببر بگذار سر جایش. من هم گذاشتم سرجایش. بعد رفتم روی تخت .آخ! تخت لاله اینقدر نرم است ،اینقدر بامزه است اصلا آن جور که مال من است نیست.آدم باید بتواند رویش ده بار، بالا وپایین بپرد تا بفهمد چه مزه ای دارد. لاله آنقدر ها هم بی رحم نیست. بعضی وقتها که حالش خوبست و می گذارد به اتاقش بروم ؛ می گذارد چند بار رویش بپرم. بعضی وقتها چهار بار، بعضی وقتها هم شش بار.
حیف! اگر همان اول نترسیده بودم وگریه ام را نمی خوردم، حالا دلش می سوخت و اجازه می داد روی تخت، بپرم .یعنی می گذاشت .می دانم که می گذاشت اون این طوری ست.بعد با خودم گفتم: خب گریه نکردم اما او که ،به هر حال، دماغش را برایم چین چینی کرد. یکی از روفرشی ها را از پایم در آوردم .گفتم اول یک پایم را بگذارم روی تخت، بعد آن یکی را، این جوری حواسش نیست. تازه پشتش به من بود و نمی دید. داشت زیپ شلوارکش را باز می کرد.
وقتی رفت آن سر اتاق تا در کمد لباسها را باز کند با خودم گفتم: الان وقت خوبیست که آن یکی روفرشی را هم در بیاورم و دوتا پایم را بگذارم بالا. بعدش فقط باید بلند شوم و بپرم تا او بفهمد من دیگر پریده ام. تازه پایم را از روفرشی در می آوردم که یک هو برگشت سمت من و گوشی را داد آن یکی دستش : «تاپ صورتی منو ندیدی ؟»
یواشکی پایم را بردم توی روفرشی و سرم را محکم تکان دادم. یک دفعه بلند گفت :« لعنت به تو! بذار کارمو بکنم،بیام دیگه. قطع می کنم ها!»
خیلی قشنگ گفت »لعنت به تو! » با خودم گفتم باطری ناتاشا که تمام شد پرتش می کنم روی تخت، می گویم: لعنت به تو! خیلی بامزه است.
داشت همه لباسها را به هم می ر یخت .دلم برای مامان که باید همه اینها را مرتب می کرد، سوخت گفتم : «تو حمومه لاله. صبحی مامان با لباس کثیفها انداخت تو حموم.»
_از دست این مامان! چی کار به این اتاق داره کثیف نبود که.... لعنت به تو! این زیپ چرا باز نمی شه؟
با دوست پسرش حرف می زد اما برگشته بود، سمت من و نگاهم می کرد. چشمش به رو فرشی ها هم افتاد. دید پاهایم روی تختند، اما هیچی نگفت. شانس می آوردم، می توانستم دوبار هم بپرم. همان جور گوشی روی کتفش بود ویک چشم به من یک چشم به زیپپ که باهاش ور می رفت. همانطوری خنده، خنده گفت: « لازم نکرده خودم بلدم.».
بعد یک جوری بهم اخم کرد ، انگا ر صد بار دماغش را برایم چین چینی کرده باشد .دیگر مطمئن شده بودم می توانم بپرم و داشتم روی تخت بلند می شدم که یکهو گفت : «bye»

«بلند شو لونا! بلند شو! خیلی کار داریم .عزیز کجاست؟»
- سرجاشه.
_نخوابیده هنوز؟
- کی ؟عزیز ؟نه!
- چیکار می کنه؟
- به دیوار نگاه می کنه.دنبال چی می گردی؟
- سشوار رو ندیدی؟
- نه.
- برو اتاق مامان، لابد اونجاست.
دلم نمی آمد از جایم بلند شوم .خیلی برای رفتن روی تخت زحمت کشیده بودم. گفت:« با توام برو ورش دار بیار. ببین اون تاپ من هم، اگه حمومه، بردار بیار.»
مجبور شدم تا سگی نشده، بلند شوم.داد زد: « رفتی؟»
روی پله ها بودم که گفتم: «آره دیگه.»
و دویدم، رفتم توی اتاق مامان. سشوار روی تخت افتاده بود. یعنی اول سیمش را دیدم بعد خودش را . ملحفه را کنار زدم. آن جا بود. کنار دفتر چه ی تلفن بابا.
آمدم بیرون ،تلویزیون روشن بود داشت فیلم سینمایی می داد. از این سیاه سفیدها. اما عزیز نگاه نمی کرد اصلا نمی دانم چرا بابا همیشه برایش تلویزیون را روشن می گذارد، او که هیچوقت نگاه نمی کند، همینطور بی خود می نشیند آنجا. داشتم می رفتم روی پله ها که یاد تاپ صورتی افتادم، برگشتم، رفتم حمام. رو لباس کثیف ها بود. برش داشتم جلوی آینه ایستادم ،تاپ را گذاشتم روی شانه ام، سشوار را گذاشتم لای پاهایم و تی شرتم را کردم توی شلوارک آبی ام.
داشتم می آمدم بیرون، دیدم دیگر وقتش است یک ساعت تمام خودم را نگه داشته بودم تا یک جوری بیاید که صدا بدهد. خوشم می آید. تاپ را گذاشتم توی سبد لباس کثیف. سشوار را هم رویش. رفتم ،در دستشویی را برداشتم و نشستم. دوباره داد زد :«اومدی لونا؟»
من هم داد زدم: « دارم می یااااام.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم
لعنت به تو! این همه زحمت کشیدم آخرش صدایش را نشنیدم. به قول مامان: « این دختره که واسه آدم حواس نمی ذاره.»
وقتی آمدم بیرون عزیز همان جور داشت به دیوار نگاه می کرد. بازی ام گرفت. رفتم جلویش ایستادم؛.سشوار را گرفتم طرفش:«بنگ !بنگ!»
هیچی.
بعد گفتم زبانم را برایش در بیاورم؛ باز هم هیچی. انگشتم را تا ته کردم توی دماغم .
مامان اگر بود خنده اش را می خورد و می گفت :«کار خوبی نیست برایش شکلک در بیاورم» می گفت: « دختر خوب این کار را نمی کند.»
لاله ول کن نبود:« اووومدم بابا.»
- کجا بودی رفتی سشوار بخری؟
- یک ساعته دنبالش می گردم تو این جا نشستی، هی به من دستور می دی دیگه.
- بدو بیا اینو محکم بگیر..
رفتم با دو تا دستم جا چسبی را محکم گرفتم. چسب را کشید و کند و چسباند روی کادو. خیلی دلم می خواست بدانم تویش چیست. مثل کتاب نبود مثل هیچی نبود. این سرش را جمع کرد وبرگرداند آن طرفش .آخرش هم روبان را از بغل پایه ی تخت برداشت وچسباند رویش .خیلی
قشنگ شده بود . خیلی خوشگل بود.
داشتم می گفتم خیلی قشنگ است که دست کشید روی سرم و بلند شد. تندی رفتم روی تخت نشستم.یک کم محکم تر یک ذره رفتم تو. کیف داشت اما زود آمد بالا.
هی این ور آن ور می پرید وسشوار را گرفته بود روی موهای بلند فرفری اش و هوووهووو صدا می داد.
گفتم : «اگه مامان زود بیاد؟»
گفت: «چی؟»
بلند داد زدم:« اگه مامان زود بیاد ؟»
گفت : «خب بیاد. تو دهنتو وا نکن اون این بالا نمی یاد.»
ته دلم گفتم: به من ربطی نداره ولی موهات خشک نمیشه، خیلی خیسه.به من چه.
گمانم خودش فهمید که خاموشش کرد. انگشتهایش را آن جوری که روی دگمه های ارگ می زند روی رژ لبهایش کشید و یکی را برداشت. پریدم جلویش.
« نه لونا !حالا وقت ندارم .» ماتیکش را محکم کشید روی لب پایینی اش. سرم را کج کردم واز توی آینه نگاهش کردم.لب پایینی اش را مالید روی بالایی وخندید. آن وقت ماتیکش را گرفت طرف من و توی آینه خندید: « مال تو! آخرشه دیگه. برو واسه خودت صفا.»
فکر کنم چشمهایم اندازه چشمهای عزیز گشاد شد.
پیچش را چرخاندم . بد نبود. یعنی حتی خیلی هم خوب بود. فکر کردم باید بگذارمش توی جیب زیپ دار پیش بند ناتاشا این جوری مامان نمی توانست پیدایش کند. به زور خودم را بین لاله و میز توالت جا کردم و ماتیک را همانطوری کشیدم روی لب پایینی ام وبعد بالایی را مالیدم روی پایینی اما خیلی بیرون زد دور لبم قرمز شد .لاله خندید :«برو کنار لونا، کار دارم.»
نرفتم. انگشتش را گذاشت گوشه ی پلکش و با خط چشمش آرام کشید دور چشمش .می خواستم بروم آن ور، روی تخت، اما ترسیدم تکان بخورم. اگر خط چشمش پخش می شد که دیگر هیچی.خفه ام می کرد. نفسم را قورت دادم و با این که یکهو روی دماغم شروع کرده بود به خاریدن .تکان نخوردم. تا دستش را از آورد پایین، تندی خم شدم از لای پایش در رفتم. یک هو برگشت طرف من. داشتم دماغم را می خاریدم.
- عزیز کجاست؟
- ای بابا ! همونجاست دیگه .
در خط چشمش را پیچاند و آمد جلو. نمی دانستم آن جور که او می آید طرفم، بترسم یا نه . تندی ماتیک را کردم توی جیب شلوارکم. نشست جلو ی من، روی زمین و دو تا دستش را گذاشت روی شانه ام : «می دونی کیفش کجاست؟«
گفتم: کیف کی؟ مال عزیز؟
- آره.
- خب تو مشتشه دیگه.
- آفرین تو مشتشه .حالا بگو ببینم ، می تونی برش داری؟
به خال خوشگل روی ران پای لاله نگاه کردم .
سرم را آورد بالا. گفتم: «گناه داره لاله برا چی می خوای؟»
گفت : «پسش می دم.»
گفتم :« می فهمه ، نمی شه. » و شلوارش را از گوشه ی اتاق برداشتم، گذاشتم روی پاهایش. کش سرش را از دور مچش باز کرد و موهای فرفری اش را محکم محکم کشید پشت سرش: «برو لونا قربونت برم .اگه بری می دم دوستم واسه ناتاشا لباس نو بدوزه.»
گفتم:« نمی خوام مامان یکی دوخت .» منتظر بودم بگوید می گذارم ده بار بری روی تخت. اما گفت: «لازم دارم لونا. باید برم ونک، بعد برم مهرشهر . مهرشهر می دونی کجاست ؟اونجا که یک پل گنده داره و اتوبوسها وا میستن بهش سلام می دن.خیلی دوره لونا؛ کیف رو بیار،یه هو آژانس بگیرم زودتر برسم.»
گفتم:«فردا برو.»
یک دفعه اخم کرد و بلند شد. شلوار افتاد جلوی پاهام .همینطوری گوشه روفرشی را گذاشتم روی شلوار و فشار دادم. نفهمید.
- آدم نیستی که تو .گفتم، بزرگ شدی .حرف می فهمی.
دستش را باز کرد جلوم: «ماتیکو بده من . خودم دادم حالا می خوامش.»
گفتم: «باشه می آرم. ولی می فهمه.»
چرخی زد و جینش را برداشت و پوشید .زیپ شلوارش را کشید بالا وخم شد یک گلوله جوراب داد به من.
گفتم :«دیگه حموم نمی رما . خودت ببر بنداز تو سبد.»
تاپ صورتی را از روی کامپیوتر برداشت و تاپ سفیدش را در آورد و من دیدم که بندها ی ممه بندش را جوری کشید بالا که سفت سفت شد .
گفت: «اینو جای کیف بذار تو دستش، نمی فهمه. فکر می کنه کیفه ».
گفتم : «راست می گی؟»
گفت :«آره.»
با گلوله ی جوراب راه افتادم .خیلی می ترسیدم. به پشتم نگاه کردم. لاله دیگر مانتواش را پوشیده بود کادویی را می گذاشت توی کیفش .گفت :د..برو دیگه.
برگشتم همان طور مهربان بود. گفتم :« باید بذاری روی تخت بپرم. »
گفت : «می ذارم.»
گفتم:«چند تا؟»
گفت: «شیش بار .»
گفتم: «این کار سخته . ده بار.»
گفت : «تو برو، باشه .»
راهم را کشیدم آمدم پایین، جلوی عزیز. اول زبانم را برایش در آوردم .دیدم هیچ کاری نمی کند . رفتم جلوتر، پتو را از روی پایش برداشتم و دستش را دیدم که روی پایش بود . همانطور که به چشمهایش نگاه می کردم ،دستم را بردم روی کیف . می ترسیدم یک هو با آن یکی دستش بپرد دستم را بگیرد و داد بزند دزد! دزد! اینطوری ناتاشا با خودش چه فکری می کرد؟ سرم را برگرداندم سمت اتاقم؛ ناتاشا افتاده بود روی زمین بغل خانه عروسکی اما سرش به طرف من بود. فوری دستم را عقب کشیدم. بلند شدم. رفتم برش داشتم. گذاشتم روی تختم وبوسش کردم گفتم: «الانه میام خب؟ »
ودر را یواش بستم و دوباره آمدم جلوی عزیز . به مامان فکر کردم که می گوید :«دختر خوب این کار رو نمی کنه.» و به بابا که بعضی شبها کنار عزیز می خوابد و جوری که من ناتاشا را بغل می کنم؛ محکم بغلش می کند. به بالای پله ها نگاه کردم و بعد به چشمهای عزیز.اول فکر کردم انگار یک کم تکان خورده بود، اما بعد فهمیدم خیال کرده ام. یک جوری شده بود که ترسیدم ، نکند بفهمد . اما ....
خیلی محکم گرفته بودش؛ هرچه سعی کردم انگشتهایش را باز نمی کرد. با خودم گفتم چقدر دستهایش سردند! حتما موقع رفتنی حسابی پتو را دورش بپیچم.گناه دارد به قول بابا: « توی این خانه که کس به کسی نیست.»بعد گوشه ی کیف را گرفتم وکشیدم. هیچی، فقط یک ذره. دوباره کشیدم. مجبور شدم با دست دیگرم انگشت شستش را بکشم بالا. عزیز یک کم کج شد شانه اش را گرفتم ودوباره راستش کردم دوباره آمدم سراغ کیف و کشیدمش. بالاخره آمد. آمد توی دستم. تندی جوراب را گذاشتم لای انگشتهای عزیز و دویدم بالا. سرم را گرفتم بالا و کیف را گرفتم جلوی لاله .
زد به پشتم وکیف را گرفت؛ زیپش را کشید و پولها را در آورد. ده تا شمرد:« آفرین دختر خوب!» پنج تا گذاشت توی کیف خودش. پنج تا هم گذاشت همان توی کیف و پرتش کرد روی میز کامپیوتر.
کیفش را انداخت روی دوشش و دماغش را چین چینی کرد: «بدو! بپر روی تخت می خوام در رو قفل کنم.»
تند دمپایی های لاله را از پام در آوردم وپریدم یک –دو- سه...آخ جان!
می پریدم .می خندیدم. لاله یک دست به کمر ایستاده بود و داشت به ساعتش نگاه می کرد.آن جوری که او نگاه می کرد، داشت همه مزه ی پریدنم را خراب می کرد.
گفتم: «پنج!» و باز پریدم.
غر زد:«زودتر لاله. به آژانس گفتم بیاد.»
گفتم: « شیش!»وباز پریدم.
چه کیفی داشت! گفتم: « هفت!» و لاله اوفی کرد واز اتاق رفت بیرون که دگمه آیفون را برای آژانس بزند .خیلی ذوق کردم می توانستم یک عالمه بپرم گفتم:« هشت! نه! ده! یازده... »
وای! هنوز نیامده بود .دوازده! سیزده! چهارده ... توی هوا بودم که لاله داد زد : «لونا!!!!!»
تندی دو تا دیگر پریدم. لاله آمد توی اتاق.گفتم:« ده.»
وپریدم پایین ورفتم بیرون. لاله در را قفل کرد ،لپم را کشید و تندی رفت: «بچه خوبی باش خب؟» و در را محکم پشت سرش کوبید به عزیز نگاه کردم، حتی پلک هم نزد. رفتم پیشش کجش کردم و سرش را گذاشتم روی بالش که بخوابد .انگارخیلی سردش بود. پتو را تا روی شانه اش بالا کشیدم .اما نمی فهمید که باید چشمهایش را ببندد و بخوابد. رفتم چراغ هال را خاموش کنم؛ دیدم می ترسم. ناتاشا هم حتما می ترسید. رفتم توی اتاقم، ناتاشا را برداشتم؛ یک کم به عزیز نگاه کردم، یک کم به چراغ. دیدم این جوری نمی شود.حال عزیز، هیچ خوب نیست. چراغ را خاموش کردم و با ناتاشا رفتیم زیر پتوی او. آن وقت دستم را گذاشتم روی ممه ی عزیز و خوابیدم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان«کلید» نرگس سپه‌وند

قسمت اول

یک چشمم به قفل در است و چشم دیگرم به زوایای این خانه. احساس می‌کنم که همه‌جا دنبال من است. دیشب هم صدای چرخش کلیدش توی قفل در می‌آمد. هر شب می‌آمد، اما جرأت داخل شدن نداشت و فقط می‌خواست آزارم بدهد. دیشب شیفت حمید بود و اصلاً نخوابیدم. حس ناامنی و ترس تمام وجودم را می‌لرزاند. حتی جرأت رفتن به آشپزخانه را نداشتم. پتو را روی سرم کشیده بودم و قرص‌ها را توی دستم فشار می‌دادم. زیر پتو احساس خفگی می‌کردم. می‌دانستم صدای خش‌خش توی اتاق‌خواب از باد کولر است که پرده را طرف دیوار می‌کشاند اما باز هم واهمه داشتم از اینکه سایه سیاهش را در کمینم ببینم که قدم به قدم پشت سرم می‌آید و با هر خنده‌ی بی‌صدای مریضش، سایه‌اش روی دیوار بالا و پایین می‌رود. صدای زنگ تلفن همراهم بلند می‌شود. از تمام آهنگ زنگ‌ها، حتی صدای زنگ در هم بیزارم. خیال می‌کنم روی گوشی نوشته حمید اما شماره ناشناس است. صدای بم و بیمار مرد کلیدساز توی گوشی می‌پیچد که می‌گوید: می‌دونم شوهرت خونه نیست، جواب بده. جواب بده وگرنه می‌آم اونجا... نفسم خشک می‌شود و بی‌صدا قطع می‌کنم. شماره حمید را می‌گیرم، مشغول است. دوباره می‌گیرم و باز هم مشغول است. باید به او بگویم: همان‌روز که من کلیدها را گم کرده بودم و کلیدساز قفل در را باز می‌کرد، من از نگاه خیره‌اش می‌ترسیدم. کلیدساز قفل را برداشت و کارت ویزیتش را طوری توی دستم گذاشت که احساس کردم آهنربا به انگشتانش چسبیده و گرمی دستش را حس کردم. سرم را پایین انداختم. در آپارتمان هم که حالا سوراخ شده بود، باز بود. من از تنها بودن با این مرد معذب بودم و احساس می‌کردم خانه هم از این درِ سوراخ خجالت می‌کشد. گفتم: ببخشید کلیدها کِی آماده می‌شن؟ لطفاً سریع‌تر... که حمید آمد. انگار تا آن‌موقع خون درون قلبم راکد مانده بود که تا او را توی قاب در دیدم، خون به تمام رگ‌هایم دوید و راحت شدم. به کلیدساز دست داد و با او صحبت می‌کرد. از اینکه زود با همه صمیمی می‌شد و به همه اعتماد می‌کرد خوشم نمی‌آمد. وجود مرد همیشه برای یک زن باعث آرامش است. اما اگر آن مرد مثل حمید باشد، نه! می‌ترسیدم که مردها به من چشم طمع بورزند. سه‌سالی بود که تجربه کرده بودم و مطمئن بودم که او حتی به گمانش هم نرسیده بود. توی همین اسباب‌کشی اخیر هم مرد راننده...
مبلمان و وسایل آشپزخانه و همه فرش‌ها توی هال جمع شده بود. حمید و مرد راننده آن‌ها را بار می‌زدند. خودم هم شکستنی‌ها را کنار گذاشته بودم و به راننده سفارش می‌کردم آن‌ها را طوری جا بدهد که نشکنند. حمید یک تابلو بغل می‌کرد یا می‌رفت یک صندلی ناهارخوری برمی‌داشت و آنقدر توی اسباب‌کشی کند بود که ما را با هم تنها می‌گذاشت. راننده به‌هر بهانه‌ای حرف را کش می‌داد. خیلی هم با اشاره سر و گردن حرف می‌زد و جای بخیه‌های درشت روی گردنش را از زیر غلاده بیرون زده بود. زیاد شوخی می‌کرد، از مسخره کردن کله‌ی گنده‌ی عروسک‌ها گرفته تا متلک انداختن به من. یک مجسمه زیبای زن رومی داشتم که با لباس بلند و موهای قهوه‌ای کنار ماه حلقه رقص زده بود. راننده گفت: خیلی قشنگه. مجسمه برایم عزیز بود، حمید آن‌را برای روز تولدم خریده بود. هنوز توی دستش بود. با یک دست کمر زن را گرفته بود و با دست دیگرش گردنش را نوازش می‌کرد. گفت: باور کنید این مجسمه خیلی شبیه شماست. صورتشو می‌گم، رنگ موهاشم. و دست نوازشش را کشید تا سینه و تمام قامت زن. اگر مجسمه‌ام بزرگ نبود، سریع از دستش می‌قاپیدمش. حمید هم قبلاً گفته بود که مجسمه شبیه من است و به همین خاطر آن‌را خریده بود.
- خانمی چهره‌ی تو فقط توی نقاشی‌ها یا مجسمه‌های رومی پیدا می‌شه. می‌بینی چقدر خوشگله مثل خودت.
روز تولدم خندیدم ولی هرگز فکر نمی‌کردم با شنیدن این حرف‌ها از زبان یک مرد غریبه چه حالی پیدا می‌کنم. بالاخره بغلش کرد و گذاشت توی کارتن. هاله‌ای از صمیمیت نابجا آمیخته با دود سیگار و گرمای تن مرد راننده، اطراف خودم احساس می‌کردم. کناره گرفتم و دیگر نگران شکستن مجسمه و گلدان‌ها قشنگم نبودم. راننده سر و گوشش می‌جنبید. شاید چون می‌دید حمید پخمه است و بی‌دست و پا که با قدم‌های لنگانش توی اسباب‌کشی غرق شده و سادگی از هیبت و گفتارش زار می‌زد. حالا هم نوبت این کلیدساز است که شماره حمید را ذخیره کند. که کرد و کار را تا اینجا هم رساند.
می‌خواهم به او بگویم: احمق چقدر من با گوشه و کنایه به تو فهماندم که نباید به غریبه‌ها اعتماد کنی. تنم گر گرفته و اشک توی چشمانم جمع می‌شود که بالاخره صدای زنگ از اشغال آزاد می‌شود.
می‌گویم: حمید، همین کلیدساز آشغال کثافت که تو باهاش دوست شدی و برای شام دعوتش کردی و من‌هم سفره‌ی هفت‌رنگ براش چیدم، توی چشمام زل زد و بهم چشمک زد. بعدشم هم اون بود که مدام تلفنی مزاحمم می‌شد. من بهت نمی‌گفتم، می‌ترسیدم... حمید توی حرفم می‌پرد: آره گفتی عزیزم، یادت نمی‌آد. به‌خدا تموم شد دیگه. ببین اون کثافت مریض بود و ما ازش شکایت کردیم...
- اون کلید خونه رو داشت، تو سر کار بودی و من داشتم سالاد درست می‌کردم که یه‌دفعه دیدم در باز شد و اومد تو. سر و وضعش آشفته بود و عرق کرده بود. نشست توی هال آواز خوند و بعدش هم با صدای بلند گریه می‌کرد. ملتمسانه به طرفم ‌اومد و می‌گفت: تو حمید رو دوست نداری، مگه نه؟ حمید اصلاً به تو توجه نمی‌کنه. بگو که تو حمید رو دوست نداری
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم
هنوز منگ بودم و باورم نمی‌شد که این‌قدر بی‌حیا باشد و خودش تک و تنها در را باز کند و بیاید اینجا. با همان سارافن سبز و دمپایی روی فرشی از خانه فرار کردم وخودم را انداختم توی یک تاکسی و گفتم در بست.
- ولی ما برگشتیم عزیزم، اون اصلاً توی این شهر نیست!
نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم: آره ما برگشتیم و تصویر اسباب‌کشی آخر توی ذهنم نقش می‌بندد. یک کامیون نارنجی‌رنگ که اسباب و اثاثیه داخلش تا اوج روی هم رفته و حمید میان بار ایستاده. من به آپارتمان پشت می‌کنم و به او لبخندی می‌زنم. چقدر خوشحال بودم که به شهر خودمان برمی‌گردم. کنار مادرم، پدرم، بستگان. و برای همیشه از شر کلیدساز راحت می‌شوم. اما این بعد از مزاحمت‌ها و تعقیب‌های او بود. که من به صدای قفل و کلید حساس شدم و از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم. از تهدیدهای هرزه‌ی آشغال به ستوه آمده بودم و آنقدر حالم خراب شده بود که وقتی با سارافن سبز و دمپایی خودم را به حمید رساندم، همه‌چیز را به او گفتم. سراغش را گرفت اما هرگز دست ما و پلیس به کلیدساز نرسید. و ما به اینجا برگشتیم. ولی چه فایده که حمید فکر می‌کند من دیوانه شده‌ام. می‌دانم بعضی‌وقت‌ها خیالاتی می‌شوم اما به‌خدا راست می‌گویم که من او را اینجا هم دیده‌ام. توی فروشگاه، توی پارک، توی خیابان‌های این شهر. یک‌روز هم جلوی آینه‌ی میز آرایشم نشسته بودم که دیدم او آمده پشت سرم تکیه زده به دیوار و به من لبخند می‌زند. یک ادکلن برداشتم و صورتش را از آینه نشانه گرفتم. آینه شکست و داد زدم: آشغال کثافت، می‌کشمت.
حمید آمد و دست‌هایم را گرفت.
- ولم کن، داره فرار می‌کنه.
- اینجا که کسی نیست، کو؟ کو؟
- اوناهاش رفت توی هال، رفت... رفت...
حمید شانه‌هایم را گرفت و آمدیم توی هال. و گفت: اینجا کسی نیست، خیالاتی شدی.
به در اشاره کردم و نگاه شماتت‌بارم را از او قطع نکردم. به لکنت افتاد و گفت: چیزه، خودم درو باز گذاشتم... آره الان که رفتم سوپری سر کوچه یادم رفت ببندمش. و در را بست. من به میز ناهار‌خوری که نگاه می‌کنم، می‌بینم این دوغ مال دیشب است. نان هم که خریده بودیم و هیچ‌چیزی هم برای غذا کم و کسر نداشتیم پس چرا رفته سوپری سر کوچه؟! سکوت می‌کنم، چه فایده که حرفم را باور نمی‌کند. من به او می‌گویم: او تا اینجا هم آمده، خودم توی خیابان‌های این شهر می‌بینمش.
حتی وقتی هم که ما خانه نیستیم می‌آید داخل و عکس‌های مرا از کنار حمید قیچی می‌کند و با خودش می‌برد. بعضی‌وقت‌ها هم که ما سر می‌رسیم می‌رود توی حمام یا دستشویی قایم می‌شود. خودم با چشم خودم دیدم که مثل یک گربه آمده بود توی تراس. لباس‌‌های من روی بند بود و او داشت لباس‌هایم را بو می‌کرد که تا چشمش به من افتاد، آن‌ها را بغل کرد و فرار کرد. حمید می‌گوید: گم شدن لباس‌ها کار باد بوده! می‌گویم: من به لباس‌ها گیره زده بودم. می‌گوید: من خودم گیره لباس‌ها رو باز کرده بودم. بغض می‌کنم. حتی زن همسایه‌مان هم دیده که یک‌نفر با عجله از خانه ما فرار کرده اما حمید اصرار داشت به همه بقبولاند که هیچ‌چیزی از منزل ما کم نشده و خودش هم عکس‌ها را قیچی کرده است. تا حرف‌های زن همسایه را پیش می‌کشم، حرفش را عوض می‌کند. به او حق می‌دهم ناراحت باشد اما گناه من چیست؟ هنوز پشت خط است و می‌گوید: داروهایم را پیدا کنم. از اصرارش برای خوردن دارو بیزارم. هزاربار گفتم: این داروها تأثیری به حال من ندارد و مزاحمت‌های کلیدساز است که آزارم می‌دهد اما هیچ‌کس به حرف‌هایم توجه نمی‌کند. کلیدساز کثافت که کلید همه‌ی قفل‌ها را دارد و همه‌ی درها را می‌تواند باز کند اما کلید مشکل من کجاست؟
همه داروهای داخل یخچال، روی سکوی اپن، روی میز، قرص‌های رفع کم‌خوابی حمید و حتی قرص‌های مادرم که جا مانده بود را جمع می‌کنم. یک جای خالی بزرگ کنار مبلمان می‌بینم! جای مجسمه رومی خالی است. شاید دیشب برده یا شاید همین امروز. یا شاید خود حمید شکسته و دور انداخته. دلم می‌گیرد، اگر او شکسته باشدش، چطور دلش آمده؟ یکی از قرص‌هایم را می‌خورم و به جای خالی زن رومی خیره می‌شوم. کلید مشکل همینجاست. کلید بسته به وجود زن است. دوست دارم ناخن‌هایم را توی چشمان همین کلیدساز فرو کنم. کثافت چرا؟ چرا زندگی‌ام را خراب کردی؟ کاری کردی که اول اعتماد شوهرم به من کم شود و به من بگوید: از این‌همه زن چرا باید بیاد سراغ تو؟ و بعد هم مرا دیوانه فرض کند. شاید هم مجسمه را خودت برداشتی مثل بقیه چیزها. هر وقت به حمید احتیاج دارم دیرتر می‌آید. او می‌آید و مثل بقیه روزها زندگی می‌کنیم و حرف خودش را می‌زند و دوباره کار، استراحت و برای من دلهره و ترس و ناامنی. این روزها تا کی ادامه خواهد داشت؟ یک مشت قرص قاطی می‌اندازم توی گلو و بطری را سر می‌کشم. حرف‌های کلیدساز پشت سر هم از ذهنم می‌گذرد: زن به خوشگلی تو حیفه با همچین مردی زندگی کنه. خدایا این انصافه که حمید قبل از من تو رو دیده باشه. صبر کن، صبر کن. به‌خدا هرچی بیشتر بی‌اعتنایی کنی، حریص‌تر می‌شم. چهره‌ها و خاطرات هجوم می‌آورند به مرکز ذهنم. همه‌ی لحظاتی که می‌ترسیدم. همه‌ی افکارم. حرف‌های حمید که تو داری آبروی منو می‌بری، بس کن دیگه. حرف‌های زن همسایه. دلداری‌های مادرم، همه و همه حتی اینکه بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم کلیدساز و حمید یک نفر باشند. به‌سرعت افکارم را پس می‌زنم. چهره‌ها و خاطرات از ذهنم محو می‌شوند و نیرویی مضاعف در شانه‌هایم احساس می‌کنم. همه‌ی داروهای باقی‌مانده را می‌خورم و تا آخرین جرعه بطری را سر می‌کشم. احساس خواب‌آلودگی می‌کنم. بیخ موهایم عرق کرده و کف پاهایم سنگین شده. پلک‌هایم بلند نمی‌شوند اما هنوز گوش‌هایم می‌شنوند: صدای چرخش کلید می‌آید، دیگر برایم فرقی نمی‌کند که حمید باشد یا کلیدساز.

پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خالق و افسانه – فهیمه صفری

قسمت اول
بله! خالق و افسانه همکار بودند. کار که چه عرض کنم؟! مُرده می‌شستند. نه این که فکر کنید کار راحتی باشد، نه جناب... ببخشید سرکارخانم، این کار دردسرهای زیادی دارد؛ به خصوص وقتی پای مرگِ بدی مثل تصادف یا سوختگی در میان باشد؛ یا این که مُرده، جوانِ یکی یک‌دانه‌ی خانواده‌ای باشد.

البته کار شما هم سخته، نه؟ به خصوص واسه یک زن. راستش تا حالا مأمورِ زن ندیده بودم؛ فضولی نباشد، شما هم درجه می‌گیرید؟

آخر زیر چادرتان که درجه‌ای پیدا نیست. از دور که دیدم از ماشین پیاده شدید، فکر کردم معلم قرآنی، قاری‌ای، چیزی باشید. من خودم هم چادر سرم می‌کنم، ولی این جا توی این خاک و خُل‌ها... خودتان ببینید! همین‌طور که پای‌تان را بلند می‌کنید و راه می‌آیید، خاکِ بیشتری روی چادرتان می‌نشیند؛ می‌بینید؟ واسه همین اینجا که می‌آیم مانتو می‌پوشم. اشکال ندارد که؟ بلند و گشاد است. ای خانم جان! دیگر از من گذشته؛ کی به من نگاه می‌کند؟

یک وقت از این‌که پُرچانگی می‌کنم ناراحت نشوید. چه کنم خواهر؟ خودت را بگذار جای من. نه، خدا نکند شما مثل من باشید. برای اینکه متوجه باشید، عرض کردم. یک زن بیوه که توی قبرستان کار می‌کند، به سختی می‌تواند رفیقی، دوستی، هم‌صحبتی پیدا کند. تنها همدمِ من افسانه بود که البته او هم خیلی کم حرف نمی‌زد. پیش می‌آمد گاهی متوجه می‌شدم اصلاً پیگیر حرف‌هام نیست. بنده خدا بیشتر انیس مُرده‌ها بود تا زنده‌ها.

خودم صدای حرف زدن‌اش با مُرده‌ها را می‌شنیدم. دست یکی‌شان را گرفته بود و به آرامی با انگشت به پُشت دست‌اش ضربه می‌زد. صورتش انگار گُل انداخته بود. نه اینکه پوست‌اش روشن بود، زود رنگ به رنگ می‌شد. آن یکی دست‌اش را بالای پیشانی جنازه برد و موهایش را نوازش کرد. وقتی پرسیدم چه کار می‌کنی، گفت: «دختر بیچاره لابد خیلی خجالت کشیده».

جسد را از بیمارستان آورده بودند. زیرِ عمل قلب دوام نیاورده بود. سینه‌اش را از بالا تا پایین شکافته بودند. وقتی تمام کرده بود، سَرسَری بخیه‌اش زده بودند. مثل دوخت بچه‌مدرسه‌ای‌ها؛ کج و کوله. افسانه می‌گفت: «حتماً احساس برهنگی می‌کرده؛ نه، حسی شدیدتر از برهنگی. چیزی که من و تو نمی‌تونیم درکش کنیم. تصورش را بکن؛ به‌جز پوست تنش، قلبش... قلبش هم پیدا بوده.»

شما هم تعجب می‌کنید؟ بله حق دارید. تازه برای بعضی‌هایشان اسم هم می‌گذاشت. مثلاً آن جنازه‌ای که غیبش زد را «فِدا» صدا می‌زد.

اِه... اهِ... نکند شما هم به خاطر آن جنازه آمدید؟ چرا زودتر متوجه نشدم؟ بگذار برویم آن جا روی آن سکو بنشینی تا مفصل برایت جریان را بگویم. هوا یک کم سرد است، ولی می‌دانم ترجیح می‌دهی بیرون باشی تا داخل که پُر از بوی مُرده‌هاست.

جانم برایت بگوید خانم جان! دو سه ماه پیش، کله سحر آمدم این جا. درِ مرده‌شورخانه باز بود. فکر کردم لابد افسانه زودتر از من آمده. داخل که شدم و کلید برق را زدم، چشمم افتاد به جسد خونی یک زن، روی تختِ مرده‌شورخانه. آمدم بیرون دور و بر را نگاهی انداختم. حتی تا بالای این تپه هم رفتم، به خیال اینکه کسی این اطراف باشد. نه این که فکر کنید از ترسم، نه خانم جان! ما به قدری جنازه‌های ناجور می‌بینیم که این چیزها ناراحت‌مان نمی‌کند، ولی بالاخره باید می‌دانستم جنازه را کی آورده، یا نه؟

کلاغ هم پَر نمی‌زد. تا حالا این جورش را ندیده بودم. همیشه مرده‌ها را با سر و صدای زیاد و شیون و زاری می‌آورند. ولی آن روز صبح فقط صدای باد بود که می‌پیچید و تمام خاک این قبرستان را توی هوا می‌چرخاند. پَرِ روسری‌ام را جلوی دهانم گرفتم و برگشتم داخلِ غسالخانه. دیدم افسانه آمده و بالای تختی که مِیِت رویش بود، ایستاده. رنگ به رو نداشت. می‌گفت چاقو خورده. آن زن را می‌گفت. چاقو خورده بود؛ آن هم هفده بار. در را پشت سرم بستم. جلوتر که رفتم، نور ضعیف لامپ که روی صورتش خورد، کبودی زیر چشمش پیدا شد. افسانه را می‌گویم. نپرسیدم چی شده؛ پرسیدن نداشت. حتماً کارِ آن مردِ گور به گورش بود. گاهی وقت‌ها فکر می‌کردم چه خوب می‌شد افسانه از دست این قلدر خلاص بشود، ولی به هرحال سایه‌ی بالای سرش بود، نه؟ نمی‌دانم والا. این دختر که چیزِ زیادی نمی‌گفت. اهل درد دل نبود. سه سالی می‌شد که این جا می‌آمد، ولی باور کنید این مدت نفهمیدم کِی خوشحال است، کِی غصه‌دار. فقط گاهی اوقات که نگاهش به خالق می‌افتاد بفهمی نفهمی...

چی می‌گویم؟ شما برای کار دیگری آمدید لابد... نه اینکه شما هم زن هستی، شغل‌تان را فراموش می‌کنم و سرِ دردِ دلم باز می‌شود...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم و پایانی
چی می گفتم؟ ای دادِ بیداد... چشم. بله متوجه فرمایش شما هستم. می‌دانم این سؤال جواب‌ها لازمه‌ی کار شماست. من هر چی که بدانم می‌گویم، قضاوتش دیگر با شما... اگر از من بپرسید، می‌گویم خالق، افسانه را دوست داشت. ردِ نگاهِ خیره‌اش را که می‌گرفتی به جثه‌ی نحیف افسانه می‌رسیدی که یا داشت دور می‌شد، یا نزدیک.

روز اول، خودش افسانه را آورده بود... نه والا... نفهمیدم چه نسبتی با هم داشتند، من یک بار از افسانه پرسیدم. گفت: «آشناست، کمک حالم است. خالق است دیگر. خالق».

وقتی دیدم نمی‌خواهد بیشتر توضیح بدهد، پاپیچش نشدم. رویش را از من برگردانده بود و با شست دستِ راستش کفِ آن یکی دستش را می‌مالاند. ای خانم جان! چکار به کارشان داشتم. جوان‌های سر به راهی بودند. زیاد با هم هم‌کلام نمی‌شدند، چه برسد به این که بخواهند...

آن روزی هم که سر و کله‌ی فِدا پیدا شد، خالق نیامده بود. افسانه تا ظهر ده- دوازده باری تا سرِ خیابان رفت و برگشت. هر بار هم که می‌آمد، می‌گفت: «بیا کمک کن، غسلش بدهیم».

به گمانم منتظر خالق بود، چون روز بعد که خالق را دید، دوید طرفش. زیر همین تپه با هم حرف می‌زدند، ولی نفهمیدم چی می‌گفتند. فقط می‌دیدم خالق، انگشتان هر دو دستش را بین موهاش فرو می‌بُرد و چند قدم به عقب می‌رفت و دوباره به سمت افسانه برمی‌گشت. افسانه اما آرام شده بود و سرش پایین بود. قبرستان مثل امروز خلوت بود. می‌دانید که! اول هفته‌ها کمتر کسی این جا می‌آید. این جا هم که قبرستان اصلی شهر نیست. آن‌طور که فکر کنی سرمان شلوغ نیست، متوجه عرضم که هستید؟ مدام باید چشم‌مان به دست این و آن باشد که شاید خیراتی برای اموات‌شان بدهند. برای همین راستش من راضی به شستن‌اش نبودم. گفتم: «یه کم حوصله کن شاید از کس و کارش خبری شد».

ولی وقتی دیدم یک تنه شروع به کار کرد، چاره‌ای برایم نماند. صورت کشیده‌ای داشت با گونه‌های برجسته و استخوانی. فدا را می‌گویم. بی‌شباهت به افسانه نبود. پیشانیش بلند و پلک چشم‌های ترکمنی‌اش سنگین بود- چشم‌های فدا که بسته بود و حالتش به خوبی مشخص نبود- چشمهای افسانه را می‌گویم.

یک یکِ زخم هاش را که آب می‌کشید، روی پیشانیش چین می‌افتاد. پرسیدم: «فکر می‌کنی کار کی باشد؟ شوهرش؟ معشوقش؟ یا شاید هم زنی که بهش حسادت می‌کرده؟ بدتر از همه‌ی این ها؛ شاید چند نفری بهش...».

حرفم را قطع کرد و گفت: «اینها زخم روزگارند».

چند باری در حین کار با پشت ِ دست، بینِ دو ابروش را فشار داد. لرزش دست هاش را می‌دیدم. معمولن موقع غسل دادنِ مِیت‌ها، خیسِ عرق می‌شد و گاهی هم می‌دیدم چیزهایی زمزمه می‌کند. ولی آن روز کارمان که تمام شد، بی‌حال افتاد روی صندلی و گفت: «تا حالا شنیدی یا دیدی کسی خودش را، جنازه خودش را غسل کند؟»

گفتم: «چی می‌گویی دختر؟ مگر می‌شناسی؟»

زیر لب گفت: «حلوا باید بپزم؛ حلوای خیرات افسانه را باید بپزم».

سرتان را درد نیاورم. فرستادیمش سردخانه. از آن به بعد، روز به روز رنگش پریده‌تر می‌شد و دست‌هاش سردتر. افسانه را می‌گویم. خالق هم انگار متوجه حال و روزش شده بود. هر روز احوالش را از من می‌پرسید. نمی‌دانم چی بین‌شان گذشته بود که با هم چشم تو چشم نمی‌شدند. رنگش تیره شده بود و سیگار از دستش جدا نمی‌شد. سر زدن به فدا شده بود کار هر روز افسانه. می‌دیدم با خودش دستمالِ خیس و حوله می‌بُرد سردخانه. می‌گفت: «خونش بند نمی‌آید».

از زخم‌های فدا خون می‌آمد...

بله! باورکردنش سخت است... نه خانم! دروغ چرا، من نرفتم ببینم. ولی می‌دیدم هر بار افسانه با حوله‌ی خونی برمی‌گشت. بار آخر که از سردخانه بیرون آمد، دیدم دستش را روی سرش گذاشته و به دور و برش نگاه می‌کرد. چند قدم این طرف و آن طرف رفت و دنباله‌ی چادرش را که از سرش افتاده بود، روی زمین می‌کشید. موهای بافته‌شده‌اش از کنار گِرهِ روسری روی شانه‌اش افتاده بود. تا آن موقع نمی‌دانستم موهایی به این بلندی دارد. همیشه پشت سر جمع‌شان می‌کرد. چشمش که به من خورد، از لابلای جمعیت آمد طرفم و سراغِ فدا را گرفت.

آن روز، خاکسپاری داشتیم و صدای گریه و شیون قبرستان را برداشته بود. تا آن موقع هیچ وقت چنان جمعیتی را در قبرستان ندیده بودم. می‌گفتند جنازه‌ی یک مرد را به خاک می‌سپارند. نفهمیدم چکاره بود، ولی لابد آدم مهمی بود که این همه آدم به خاطرش جمع شده بودند. به افسانه گفتم که خبری از فدا ندارم و تا آن جا که می‌دانم هیچ کس سراغش نیامده. بعد سراغ خالق را گرفت. گفتم که از دیروز ندیدمش. بین همهمه‌ی دور و برمان، صدای یک زن به گوش می‌آمد که می‌گفت: «مرد بیچاره چاقو خورده؛ هفده بار».

افسانه پلک‌های همیشه خواب‌آلودش را از هم باز کرد و نگاهش را به زن دوخت. چند قدم بیشتر با آن زن فاصله نداشتیم، ولی تا به او برسد سه بار زمین خورد. بار سوم درست جلوی پای آن زن. من خم شدم چادرش را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و دست‌هام را حلقه کردم دور بازوهاش. با این که لاغر بود ولی به سختی، با کمک همان زن بلندش کردم.

با صدای بریده بریده‌ای از ته گلو پرسید: «کجاش؟ کجاش زخم خورده؟»

زن گفت: «خودت را این قدر ناراحت نکن. بالاخره این راهی‌یه که همه باید برویم دختر جان. امیدت به خدا باشد».

افسانه نفس‌نفس‌زنان تکرار کرد: «خدا! خدا!... خالق! خالقِ من!»

زن دیگری آن‌طرف‌تر ایستاده بود و چادر سیاهش را زیر بغل جمع کرده و چسبانده بود به هیکل چاقش. گفت: «واسه چی جوابش را نمی‌دهید؟ اگر می‌خواهد بداند، خب بهش بگویید».

فکر می‌کردند افسانه از بازماندگان آن مرد باشد. همان زنِ چاق رو به افسانه گفت: «عزیزم! هفده، هفده تا زخم خورده».

هر دو دستش را تکان می‌داد و حرف می‌زد: «یکی پشت بازو، یکی روی رانش، یکی روی سینه‌اش...»

همین‌طور که می‌گفت، با دست هاش روی بدن خودش هم نشان می‌داد.

«یکی این جا، یکی این جا، یکی هم این جا...»

اما می‌گفتند ضربه‌ی کاری همان ضربه‌ی روی سینه‌اش بوده. جای زخم‌ها را که می‌گفت، من یاد فدا افتادم. فدا هم همین زخم‌ها را برداشته بود. والا نمی‌دانم چطور غیبش زد.

شما سراغ خالق و افسانه را گرفتید اینقدر حرف توی حرف آوردم که جواب سؤال شما را یادم رفت بدهم. راستش از خالق که هیچ خبری ندارم. او هم همان روزِ خاکسپاری آن مرد، مثل فدا غیبش زد. افسانه هم بعد از رفتن خالق چند روز بیش تر این جا نماند. می‌گفت: «خالق که نباشد، افسانه هم بی‌عصمت می‌شود. هر کسی خودش را با او آشنا می‌داند و به خودش اجازه‌ی یکی شدن با او را می‌دهد».

می‌گفت: «من از آن دختری که قلبش را پاره کردند بی‌پناه‌تر شده‌ام. کاش زیر خاک می‌رفتم؛ طوری که انگار از اول نبوده‌ام.»

بعدها از کسی شنیدم که افسانه... خدا عالم است، من که ندیدم. فقط شنیدم که هر شب بغل یکی است. مردش انگار مجبورش می‌کند. چه بگویم والا؟

شما فکر می‌کنید این دو نفر ربطی به گم شدن فدا داشته باشند؟ من که بعید می‌دانم خالق و افسانه آزارشان به کسی برسد.

چی فرمایش کردید؟ همان مردی که آن روز به خاک می‌سپردند؟ نمی‌دانم اسمش چی بود، ولی می‌دانم کجا خاکش کردند. تشریف بیاورید... دور نیست، تشریف بیاورید نشان‌تان بدهم... همین جاست. بله همین سنگ سیاه را روی خاکش گذاشتند. روش چی نوشته؟ من که سواد ندارم خانم. چی نوشته؟ نوشته خالق؟ همین؟ فقط خالق؟

پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دار آبی- یاسمن دارابی

قسمت اول
از این جا که نگاه کنی، ته جاده را که بگیری، ده زیر نور آفتاب برق می‌زند. انگار همه‌ی آدم‌ها، خانه‌ها، درخت‌ها حتی پسر کل‌حسین هم توی گرما آب می‌شوند و بخارشان توی هوا بالا می‌رود. محو می‌شوند و دیگر نیستند. گمانم خیالاتی شده‌ام. توی این هوای گرم هیچ هم بعید نیست. چشم‌هام را روی هم می‌فشارم. این طور موقع‌ها آدم دلش هندوانه یخی می‌خواهد.
رو به جاده که نگاه کنی یک سرش می‌رسد به شهر و سر دیگرش به دار آبی. کمی آن طرف‌تر هم توی همان جاده‌ای که می‌رسد به شهر، شهری‌ها آمده‌اند و دارند مسجد می‌سازند برای اهالی ده. هنوز نیمه‌کاره است ولی امام‌زاده کنارش سال‌هاست که بوده.
زن‌های ده نذر کرده‌هاشان را آورده‌اند پیش مادرم. مادرم هم می‌بردشان برای دار آبی. من که نرفته‌ام اما مادرم بارها رفته. می‌گوید: «از دور که نگاه می‌کنی درخت بزرگ و بی‌برگی را می‌بینی که رنگش آبی است. آبی‌ای که می‌درخشد. بعضی شاخه‌هاش آبی پررنگ‌تر، بعضی کم‌رنگ‌تر. از یک نگاه سبز می‌زند. اصلن هفت‌رنگ به چشم آدم می‌آید. نزدیک که می‌شوی آبی‌های روی درخت تکان می‌خورند. هم پررنگ‌هاش و هم کم‌رنگ‌هاش. سرهایشان را که بالا می‌آورند، نگاه شان که می‌کنی باورت نمی‌شود همه‌ی آن آبی‌های براق مار بوده‌اند. نزدیک‌تر که می‌شوی صدایشان هم بلند می‌شود. انگار که همه‌شان یک صدا می‌گویند هیس! هیس...! و تو نباید یک کلام هم حرف بزنی. اولین‌بار ننه‌خاتون پیدایشان کرده بود. ننه‌خاتون زن کل‌حسین را می‌گویم. می‌گفته مارهاش آن قدر زیبا بوده‌اند که هرچه نگاهشان می‌کردی سیر نمی‌شدی. آن‌هایی که رگه‌های طلایی داشته‌اند از بقیه زیباتر هم بوده‌اند. می‌گفته که این درخت، مقدس است. تکه‌ای از بهشت خداست که روی زمین جا مانده. وگرنه مار که آبی نمی‌شود، آن هم این که بزرگ و کوچک‌شان یک‌جا جمع شوند روی یک درخت. عجیب‌تر اینکه کاری به کارت هم نداشته باشند. البته نه این که با همه‌کس این طور باشند. می‌گفتند چندبار هم مردهای ده خواستند که بروند آنجا اما هربار چیزی می‌شده که نمی‌توانستند جلو بروند. انگار طلسم شده باشند. از آن به بعد هم دیگر کسی حتی نخواسته که برود آن جا.
از آن روز تا حالا مردم این درخت را مقدس می‌دانند. نذرهاشان را، دعاهاشان را می‌سپارند به مادرم که ببردشان برای دار آبی. من که نرفته‌ام اما مادرم بارها رفته. هیچ هم نمی‌ترسد که یکی‌شان از آن بالای درخت بپرد رویش. حیوان است دیگر چه می‌فهمد که مثلن مادرم بچه سید است. هرچند که مادرم می‌گفت کاری به کار ما ندارند. حتی می‌گفت یک روز هم که مثل همیشه رفته بوده آنجا برای بردن نذر زن‌های دِه، از دور که می‌آمده یکی‌شان را دیده بود که کله‌اش را بالا آورده و انگار که منتظر مادرم باشد هی سرش را می‌چرخانده. مادرم خم شده و دستش را کشیده سمتش. مار هم چنبره زده بوده دور دست مادرم. مادرم می‌گفت تا نزدیک درخت هم دور دستش بوده، به آنجا که رسیده روی تنش سر خورده و پایین آمده.
می‌گفت: «بعد از من، مردم ده نذرشان را می‌سپارند به تو.» من اما هیچ خوشم نمی‌آید از آن درخت، از آن جاده. دلم می‌خواهد جاده‌ای که می‌خورد به شهر را تا آخرش بروم. هیچ هم خوشم از آن جاده که می‌رسد به دار آبی، نمی‌آید. دست خودم نیست که. به مادرم که می‌گفتم این کار را دوست ندارم، می‌گفتم از دار آبی خوشم نمی‌آید، عصبانی می‌شد و وسط حرف‌هام دستش را می‌گذاشت روی دهانم که هیچ نگویم.
امروز ننه‌خاتون آمده بود خانه‌مان. پسرش رفته بود شهر. می‌گفت رفته پی کار. ظهری که مادرم می‌خواست برود پیش دار آبی، هی اصرار می‌کرد که من هم همراهش بروم. همیشه همین‌طور است. مجبورم می‌کند که باهاش بروم. توی راه که می‌رویم پسر کل‌حسین را می‌بینیم. مادرش که گفت رفته شهر، پس اینجا چه می‌کند؟! قلبم تند می‌زند. آنقدر تند که می‌شود ضربه‌هاش را شمرد. تنم می‌لرزد با هر ضربه‌اش. سرم را پایین می‌اندازم و نگاهش نمی‌کنم. تا سرم را بالا می‌آورم رفته است. حتی سلام هم نکرد. انگار اصلن ندیدمان. تا می‌رسیم، توی راه هی توی فکرم است. حتی سلام هم نکرد. چرا اینقدر باعجله راه می‌رفت. شاید هول شده و نتوانسته سلام کند. وقتی می‌رسیم سر دوراهی مادرم باز اصرارهایش شروع می‌شود. که چی؟ که من هم باید همراهش بروم. می‌گوید:
_ اگه نیای مردم فکر می‌کنن زبونم لال اعتقادت سست شده. ناسلامتی تو دختر بزرگمی. جانشینمی. باید دلت صاف باشه. با دل چرکین نمی‌شه حاجت مردم رو از دار بخوای.
حرصم می‌گیرد وقتی این طور اصرار می‌کند. پارچه‌های زن کل‌حسین را بهش می‌دهم. و می‌گویم:
_ من نمی‌یام، خودت برو.
می‌نشینم سر دوراهی، کنار همان درخت چنار تا برگردد. رو به جاده‌ای که می‌رسد به شهر تکیه‌ام بر درخت است. چه می‌شد اگر می‌توانستم تا ته این جاده را بروم. دیگر دلم نمی‌خواهد بمانم این جا. حالم از هرچه مار است به‌هم می‌خورد. مار آبی که دیگر هیچ. کاش من هم با پسر کل‌حسین می‌رفتم شهر. توی راه هم سری می‌زدیم به امام‌زاده. خیلی وقت است که دیگر کسی به امام‌زاده سر نمی‌زند. بچه که بودم یک‌بار با عمه پری رفته بودم امام‌زاده. عمه پری این روزهای آخر عمرش دائم توی امام‌زاده بود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم

مادرم بهش گفته بوده: «اعتقادت سست شده. نه که زبانم لال بگم بد است که می‌روی امام‌زاده، نه. فقط می‌گم اعتقادت به دار آبی سست شده. دار، مراد می‌ده. مگه نمی‌بینی این‌همه آدم حاجت روا شده‌اند.»
اصلن عمه پری خودش به مادرم گفته بوده که از مار بدش می‌آید. یک‌بار که به اصرار مادرم رفته بود همراهش. انگار که مادرم رفته بوده کمی آن‌طرف‌تر پی کاری. وقتی که برگشته دیده که عمه خاتون نگاهش به دار آبی قفل شده. از آن‌روز تا وقتی که مرده نتوانسته حتی یک کلام هم سخن بگوید. دلم می‌خواست توی راه که می‌رویم شهر، بروم امام‌زاده و النگویی که نذر کرده بودم را بیندازم توی صحن.
مادرم دارد می‌آید. توی راه که برمی‌گردیم سر این که نرفتم همراهش اخم‌هاش توی هم‌اند. وقتی از دار آبی با او حرف می‌زنم اخم‌هاش باز می‌شوند. نزدیک خانه که می‌رسیم ازش می‌پرسم:
_ اصلن این‌همه نذر کرده که می‌بری برای دار آبی به چه دردش می‌خوره؟ مار چه می‌فهمه قواره پارچه ابریشمی چیه. یا چه می‌دونم طلای چند عیار بهتره.
_ هیس دختر. می‌خوای همه بفهمن دختری که من تربیتش کردم داره چی می‌گه؟
توی خانه که می‌رویم اصرار که می‌کنم، می‌گوید:
_ چه می‌دونم؟ هربار که نذر کرده‌ها رو می‌برم فردای اون روز دیگه نیستشون. حالا هی بگو مار چه می‌فهمه. اگه نمی‌فهمید که برشون نمی‌داشت.
یعنی چه؟ مار که نمی‌فهمد که بخواهد برشان دارد. تازه اگر هم بفهمد به چه دردش می‌خورد؟ پس کی برشان می‌دارد؟ به جز مادرم و آن مار های لعنتی که دیگر کسی آن جا نمی‌رود. هیچ سر درنمی‌آورم.
صبح که از خواب بیدار می‌شوم مادرم توی رختخوابش نیست. گمانم کله سحر بیرون رفته. دیروز می‌گفت که می‌خواهد برود پیش ننه خاتون. مردم ده همه باورش دارند. اعتقادشان به خاتون بیش‌تر از دار آبی نباشد، کم‌تر هم نیست. مادرم می‌گفت وقتی من یک یا دوساله بوده‌ام، آبله‌ای پخش شده بود توی ده. آبله‌ای که آن زمان درمان نداشته. من هم همان موقع آبله را گرفته بوده‌ام. می‌گفت مریضی‌ام آنقدر سخت بوده که حتی مادرم هم امید نداشته که زنده بمانم. مادرم گفته بود که وقتی دست شان به هیچ‌جا نرسیده، برده بودنم پیش ننه خاتون. ننه خاتون هم گفته بود درختی را می‌شناسد که مراد می‌دهد. گفته بود من را ببرند یک شب و روز زیر درخت بخوابانند. مادرم اولش هول برش داشته بوده آن‌همه مار را روی درخت دیده. اما بعد که فهمیده بود کاری به کار ما ندارند، من را برده بود زیر درخت خوابانده بود. مادرم قسم می‌خورد که دو شبانه‌روز بعدش خوب شده بوده‌ام.
مادرم می‌گفت می‌خواهد برود پیش ننه خاتون بگوید که دخترش اعتقادش سست شده بلکه کاری از دستش بربیاید. مادرم که برمی‌گردد توی دستش کاغذی است که با پارچه سبزی پیچانده شده. با سنجاق می‌زندش زیر لباسم. ظهر که می‌شود باز هم مجبوریم برویم پیش دار آبی. مادرم برای من نذر کرده دارد. نذر کرده‌ها را توی یک قواره پارچه سبز ابریشمی پوشانده. وقتی می‌رسیم آن جا. من سر همان دوراهی می‌نشینم. تکیه بر درخت چنار. چقدر هوا گرم است. این طور موقع‌ها آدم دلش هندوانه یخی می‌خواهد. رو به جاده، از دور کسی نزدیک می‌شود. گمانم باز خیالاتی شده‌ام. خوب که نگاه می‌کنم انگار نه واقعن کسی می‌آید. نزدیک‌تر که می‌شود، پسر کل‌حسین است. خودم را قایم می‌کنم پشت درخت. این جا چه می‌کند؟ حتمن می‌رود شهر. اما نه پیاده که نمی‌روند شهر. دارد سمت جاده‌ی دار آبی می‌آید. برای چه می‌رود آنجا؟ نمی‌ترسد بلایی سرش بیاید؟! او که می‌داند این جاده می‌رسد به کجا، پس چرا می‌رود. یک لحظه توی فکر می‌روم. به خودم که می‌آیم دیگر نمی‌بینمش. انگار غیبش زد.
مادرم که می‌آید راضی‌اش می‌کنم که خودش تنها برگردد خانه. هرچه که می‌پرسد چرا؟ چیزی بهش نمی‌گویم. می‌نشینم، تکیه بر همان درخت. زمین چقدر داغ شده. آنقدر منتظر می‌مانم تا برگردد. وقتی برگشت ازش می‌پرسم که اینجا چه می‌کرده؟ لابد دلیلی دارد دیگر. بی‌خودی که آن‌جا نرفته. شاید هم بهش گفتم که دلم می‌خواهد با هم برویم شهر و توی راه یک سر برویم تا امام‌زاده. ازش هم گلایه می‌کنم که چرا آن‌روز که توی کوچه دیدمان حتی سلام هم نکرد. دیروز مادرش سر حرف را با مادرم باز کرده بود. گفته بود دخترتان نامزدی، چیزی ندارد؟ مادرم هم گفته بود که نه. لابد خودش مادرش را فرستاده دیگر. سر خود که مادرش نمی‌آید پی من.
رو به جاده که نگاه می‌کنم از دور دارد می‌آید. نزدیک‌تر که می‌شود چیزهای توی دستش رنگ می‌گیرند. گمانم باز آفتاب توی سرم خوره. خودم را پشت درخت چنار قایم می‌کنم. چشم‌هام دودو می‌بینند. خوب که نگاه می‌کنم، سبزی پارچه‌های مادرم از دور برق می‌زند. توی دستش همه چیزهایی‌ست که زن‌ها آورده بودند خانه‌مان نذری. هیچ هم حواسش به من نیست. حالم دارد بد می‌شود. چشم‌هام سیاهی می‌روند. تا غروب آن‌جا می‌مانم. به خودم فکر می‌کنم. به جاده‌ای که می‌رسد به شهر و نه به ننه خاتون و پسرش. دیگر هیچ‌چیز نمی‌خواهم. من فقط دلم هندوانه یخی می‌خواهد که کنار حوض بنشینیم و مادرم قاچ شان کند. با هم حرف بزنیم از دار آبی، از امامزاده و از مسجد نیمه‌کاره. شاید هم مادرم را راضی کردم تا ته جاده شهر را با هم رفتیم.

پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
انتظار بيهوده
نویسنده: سينا جعفري

قسمت اول
بعد از تحويل بار و كنترل پاسپورت و بليط وارد هواپيما شدم. باورم نمي شد كه بعد از 5 سال دارم به ايران مي روم. روي صندلي هواپيما نشستم و بعد از مدتي هواپيماي ايران ايرلندن را به سمت تهران ترك كرد. خوشحالي عجيبي تمام وجودم را گرفته بود. رفتم تو خاطرات گذشته و لحظه هايي كه در ايران بودم و اين باعث شد كه كمي از گذشته ام را مرور كنم.

هميشه دلم مي خواست بتوانم كسي براي خودم باشم و بتوانم از اين رو به مردم كمك كنم وبتوانم باعث افتخار ديگران شوم. به همين منظور براي اينكه بتوانم به هدفم برسم خيلي درس مي خواندم. يادم مي آيد از همان دوران ابتدايي سرم توي كتاب بود و تا مي توانستم درس مي خواندم و هر سال با معدل بالا به سال بعدي مي رفتم. به زبان انگليسي علاقه زيادي داشتم. در موسسه ي زبان اسم نويسي كردم و هفته اي 2 روز را بعد از مدرسه به يادگيري انگليسي مشغول بودم و توانستم در دوره ي دبيرستان مدرك تافل خود را دريافت كنم. به كلاس هاي گوناگون و كلاس هاي كنكور براي تقويت درس هايم مي رفتم.

به ياد مي آورم موقع كنكور 5 كيلو وزن كرده بودم از بس به خودم سختي داده بودم و فقط درس مي خواندم. وقتي كنكور را دادم، انگاري باري از روي دوشم برداشته بودند. بعد از مدتي نتايج را اعلام كردند. با دلشوره و اضطراب از خانه بيرون آمدم و به اولين كيوسك روزنامه فروشي رسيدم و روزنامه اي خريدم و اسمم جزء نفراتي بود كه در رشته ي پزشكي نمره آورده بودند و از اين بابت خيلي خوشحال شده بودم و كمي به آرزوهايم نزديك تر مي شدم. به دانشگاه رفتم ومشغول تحصيل در رشته پزشكي شدم و براي تحصيل هم بعد از دانشگاه به دانش آموزان انگليسي ياد مي دادم تا از اين رو هم انگليسي يادم نرود و هم بتوانم كمي از مخارج تحصيلم را بدهم. يك روز صبح كه به دانشگاه مي رفتم، چند تا خيابان به دانشگاه يكي از همكلاس هايم را ديدم كه گويا دچار مشكلي شده بود و يكي از چرخ هاي ماشينش پنچر شده بود.

به كمكش رفتم و چرخ پنچر شده را تعويض كردم. اون هم براي تشكر من را تا در دانشگاه رساند. و در زبان انگليسي هم ضعيف بود و چون من زبانم خوب بود سعي مي كردم كه كمكش كنم و جزوه و مطالب هايي كه متوجه نمي شود را به فارسي برايش ترجمه كنم. و همين باعث شد كه رابطه ي ما صميمي تر شود و آن رودرواسي كه بين ما بود از ميان برود. از اخلاق و رفتارش و آن احترامي كه دانشجوها و استادها برايش مي گذاشتند خوشم آمده بود و اين باعث شده بود كه بيشتر بهش توجه كنم.

تا اينكه روزي بعد از پايان كلاس وقتي از در دانشگاه خارج مي شديم از هانيتا خداحافظي كردم. چند گامي دور شده بودم كه صدايي من را از حركت وا داشت و وقتي به عقب برگشتم ديدم پسري دارد سر به سر هانيتا مي گذارد و مزاحمش شده است. به سمت هانيتا رفتم و با آن پسر دست به يقه شدم و بعد از يك دعواي كوتاهي آن پسر پا به فرار گذاشت و رفت. يك آن گرماي دستي را احساس كردم كه ديدم هانيتا با دستمالي كه در دستش است گوشه ي لب من را كه خوني شده است را دارد پاك مي كند. آن لحظه بود كه درد بدنم را فراموش كردم و وقتي به چشمانش ذل زدم فهميدم كه چقدر دوستش دارم.

چند روز از آن ماجرا گذشت و روز به روز تشنه ديدار هانيتا مي شدم. يك روزبعد از كلاس از هانيتا خواهش كردم كه كمي با هم راه برويم. وقتي به پارك رسيديم دلشوره ي خاصي داشتم، ولي نمي دانم چرا وقتي نگاهش مي كردم آرام مي شدم. با تمام دلشوره اي كه داشتم نگاه چشمانش كردم و بهش گفتم كه: هانيتا من به تو علاقه پيدا كردم و اگر اجازه بدهي و مايل باشي براي خواستگاريت با خانواده به نزد خانواده ي شما بيائيم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 52 از 66:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA