ارسالها: 14491
#521
Posted: 31 Dec 2013 17:38
قسمت دوم
روز موعود فرا رسيد و با خانواده ام براي خواستگاري به خانه ي هانيتا رفتيم كه با چند تا برخورد و ميهماني هاي مختلفي كه انجام گرفت پدر هانيتا راضي به اين وصلت شد. سال پنجم بوديم كه من و هانيتا با هم نامزد شديم و جشن كوچكي برپا كرديم كه همكلاس هايمان و فاميل را دعوت كرديم تا به اين منظور نامزدي ما رسمي شود. بعد از امتحان و دادن تز دانشجويي در سال آخر، به خاطر نمره ي خوبي كه توانسته بودم كسب كنم از طرف دانشگاه بورسيه اي به من تعلق گرفت و قرار شد من را براي گرفتن تخصص به كشور انگلستان بفرستند. از لحاظي خوشحال بودم كه توانسته بودم بورسيه شوم و از لحاظي دگر ناراحت از اينكه از هانيتا دور مي شوم.
دو سالي با هم نامزد بوديم و اين دو سال وقت كمي نبود و خيلي به هم عادت كرده بوديم. روز پرواز فرا رسيد و درفرودگاه پدرو مادر وخواهرم و هانيتا براي خداحافظي به بدرقه ام آمده بودند. با صورتي گريان از خانواده ام و هانيتا خداحافظي كردم و به هانيتا قول دادم كه با دست پرو مدرك خوبي برمي گردم و بهش گفتم كه منتظرم بمان و به عشقمان سوگند اونجا لحظه اي تو را فراموش نمي كنم و دل به كسي نخواهم بست. هانيتا هم قول داد كه منتظرم بماند. به انگلستان رسيدم و شروع به تحصيل در رشته ي جراحي قلب كردم و با هانيتا از طريق اينترنت و تلفن و نامه در تماس بودم كه ديدم سال هاي آخر تماس هانيتا به من يواش يواش كم شد و من هم كه تماس مي گرفتم خانواده ي هانيتا به نوعي من را از حرف زدن به هانيتا منع مي كردند.
از خانواده ي خودم هم كه سراغ هانيتا را مي گرفتم چيزي به من نمي گفتند و مي گفتند كه حالش خوب است و اون هم مشغول تحصيل است. تا اينكه بعد از پايان تحصيلاتم و گرفتن تخصصم در رشته ي جراحي قلب توانستم بعد از 5 سال دوري دوباره به ايران بازگردم. قبل از پرواز به طريقي به هانيتا و به خانواده ام تماس گرفتم كه چه روزي و چه موقع به تهران مي آيم.
با صداي « مسافرين محترم كمربندهاي خود را ببنديد، در آسمان تهران هستيم ...» به خودم آمدم ويك آن متوجه ي اطرافم شدم و ديدم كه اصلا مسافت راه را حس نكردم و همش در فكر هانيتا و خاطرات گذشته بودم. قلبم داشت ازسينه ام بيرون مي آمد، تپش قلبي از اضطراب و دلشوره گرفته بودم. نمي دانستم كه بعد از 5 سال دوري از هانيتا بايد چه كار كنم و در اولين برخورد با هانيتا چطور رفتار كنم تا متوجه سرخي گونه هايم نشود.
هواپيما به زمين نشست و بعد از گمرك و تحويل چمدان ها توانستم از فرودگاه خارج شوم. ولي هرچي دقت مي كردم هانيتا را نمي ديدم. دنبال هانيتا مي گشتم كه خواهرم را ديدم كه به استقبالم آمده بود. وقتي ازش پرسيدم كه هانيتا كجاست؟ گفت: حالا بيا برويم، خسته ي راه هستي. به خانه رسيديم و با ديدن پدرو مادرم خستگي اين همه مدتي كه در انگلستان بودم از تنم در رفت و تا شب چيزي در مورد هانيتا به من نگفتند. اصرارزياد و خواهش من كه مدام مي پرسيدم چرا از هانيتا خبري نيست خانواده ام را كلافه كرده بود. خواهرم كه صبرش تمام شده بود و قيافه ي پكر من را ديد گفت: كمي تحمل كن و فردا ساعت 3 ظهر آماده باش تا به جايي برويم.
فرداي آن روز خواهرم من را به جايي برد و گفت اينجا پياده شو و به پشت آن درخت برو و به آن خانه ي روبرو نگاه كن، خودت متوجه مي شوي. خواهرم رفت و من در آن كوچه تنها شدم و به پشت درختي كه روبروي آن خانه بود رفتم و منتظر شدم. حدود 10- 15 دقيقه اي كه گذشت پرايدي وارد كوچه شد و جلوي آن خانه پارك كرد. زن و مردي از ماشين پياده شدند و بچه اي بغل آن خانم بود. حس كنجكاوي زيادي بهم دست داده بود كه ببينم منظور خواهرم از اين كار چي بوده و آن مرد و زنِ بچه بغل كي هستند. ناگهان نيم رخي از آن زن را ديدم. واي خداي من....اما نه....باورم نشد.
وقتي كه صورتش را ديدم خود هانيتا بود....باورم نمي شد. اون ازدواج كرده بود. وفهميدم چرا سال هاي آخر از من دوري مي كرده و به نامه هايم جواب نمي داده و همين طور منظور كار خواهرم را متوجه شدم. كاري نمي توانستم بكنم. اون ديگر رسما ازدواج كرده بود و از لحاظ شرعي و قانوني با هم محرم بودند و داراي يك فرزندي بودند. با نا اميدي به خانه آمدم و چمدان هايم را بستم و با اولين پرواز ايران را ترك كردم و راهي انگلستان شدم.
الان هم 17 سال است كه در انگلستان زندگي مي كنم و تا به حال هم به ايران نرفتم. هر از گاهي پدر و مادر و خواهرم به ديدنم مي آيند و تا اين مدت هم ازدواج نكردم و سعي كردم خودم را مشغول و حسابي كاركنم كه اصلا وقتي به فكر كردن نداشته باشم. و 17 سال هم است كه از هانيتا خبري ندارم و تو اين مدت هم با ياد و خاطره هاي گذشته روزها را شب و شب ها را صبح مي كنم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#522
Posted: 31 Dec 2013 20:59
مصائب يك دختر دم بخت
قسمت اول
امروز، اول مهر است و من مثل بچههاي خوب صبح اول وقت آمدم دانشگاه. ولي مثل اينكه خبري نيست. نه دانشجويان آمدهاند و نه از معلمها خبري است. توي چندتا از كلاسها سرك كشيدم، خالي بودند. فقط در يكي از كلاسها آقايي نشسته بود و سرش توي كاغذهايش بود، ولي تا من وارد كلاس شدم سرش را بالا آورد. انگار كه دوست صميمياش را ديده باشد بيهيچ شرم و حيايي، نيشش را تا بناگوش باز كرد. من هم كم نياوردم و نيشم را دوبرابر باز كردم.
بعد مثل نگهبانهاي دم در گفت: ميتونم كمكتون كنم «خانوم»؟!
از اينكه اينقدر بافهم و كمالات بود ذوقزده شدم و گفتم: دنبال كلاسم ميگردم.
نگاه عاقل اندرسفيهي به من انداخت و گفت: كلاس چي داريد؟
گفتم: شيمي عمومي.
با حالت مسخرهاي گفت:
-خانوم محترم!... كلاسها هفته ديگه شروع ميشه.
-واقعاً، يعني من الان برگردم خونه.
-پس چي، منم تازه دارم ثبتنام ميكنم... سال اولي هستيد نه؟
-بله
-مشخصه... چي ميخونيد؟
-زمينشناسي
حرف كه به اينجا رسيد خيلي با پررويي ادامه داد بچه كجا هستي؟
-من هم باز كم نياوردم و گفتم: همينجا، شما چي؟
-من فيزيك ميخونم، آخرشه، ترم هفتم.
-شما هم اينجايي هستيد؟
-نه
ازش خيلي بدم نيامد. از كلاس كه بيرون آمدم، مطمئن بودم كه حتماً تا دو سه روز ديگر پيشنهاد ازدواج ميدهد. چون همه چيز را در مورد من پرسيده بود. در حال حاضر من را بهتر از خودم ميشناخت. به نظر پسر بدي نميآمد. تا مامان و بابا چي بگويند.
۸۲/۷/۲
امروز عمو سعيداينا آمدند خانهمان. من نميدونم اين پسرعموي من كه آنقدر من را دوست دارد، پس چرا جلو نميآيد. از نگاههايش ميخوانم كه چقدر براي من هلاك است. از بس كه به من علاقه دارد تا حالا نتونسته چشم تو چشم به من نگاه كند. من هميشه سنگيني نگاهش را حس ميكنم. اما وقتي كه برميگردم و توي چشمهايش نگاه ميكنم رويش را از من برميگرداند. من دقيقاً متوجه اين حركاتش ميشوم. شايد علت اين كه به من چيزي نميگويد اين است كه من دانشگاه قبول شدهام و او هنوز ديپلم دارد. من كه همينطوري هم قبولش دارم... البته ديگر برايم خيلي هم مهم نيست. من به كسي ديگري فكر ميكنم. لااقل او ترم بعد ليسانس فيزيك ميگيرد!
۸۲/۷/۳
امروز تا ساعت 12 خوابيدم. از بس كه ديروز از عمواينا پذيرايي كردم. دوست ندارم عمو فكر كند كه عروسش كار بلد نيست. خدا ميداند كه سنگ تمام گذاشتم. احساس ميكنم عموم و پسرش حسين راضي بودند. تمام مدت هم عمويم با پدر صحبت ميكرد. هي ميگفت: راستي... ولي بحث عوض ميشد. مطمئنم ميخواست در مورد من و پسرعموم صحبت كند. همهاش تقصير باباست كه هي صحبت را عوض ميكرد. شايد دوست ندارد دامادش ديپلمه باشد. مامانم هم از بس دانشگاه قبول شدنم را تو سر زنعمو كوبيد، بنده خدا لال از خانهمان رفت. اما اشكال ندارد. شوهر كه قحط نيست.
۸۲/۷/۴
امروز ميخواهم يك كلاسور دانشجويي بخرم. مگر دانشجو بدون كلاسور هم ميشود؟ اصلاً دانشجو را با كلاسور ميشناسند. بعد از كلي دردسر كشيدن بالاخره يك كلاسور مناسب پيدا كردم. رويش عكس هري پاتر و آن دختره كه قرار است باهم ازدواج كنند چاپ شده. تازه جاي خودكار هم دارد. موقعي كه برگشتم خانه هوا كاملاً تاريك شده بود. محمود آقا سوپري عصباني دم در مغازهاش ايستاده بود. فكر كنم چون دير كردم عصباني است.
اصلاً دوست ندارد زنش بعد از ساعت 6 بيرون از خانه باشد. هروقت هم كه بعد از ساعت 6 بيرون باشم كلي ناراحت ميشود. حتماً دو سه روز ديگر كه خواستگاري ميآيد ميگويد كه از دستم عصباني است و من نبايد بعد از 6 بيرون باشم. يعني چه؟ من بايد آزاد باشم و بتوانم بعد از ساعت 6 از خانه بيرون بيايم. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۵
امروز رفتم خانه همسايه بالايي، پيش دوستم مهتا. كلي با هم گل گپ زديم. ولي من چيزي از خواستگاري نگفتم. ميترسم چشمم كنند. حق هم دارند حسودي كنند. در اين دوره و زمانه مگر شوهر كردن كار هركسي است! آخر سيري هم كه داشتم برميگشتم گفت كه برادرش يك رمان جديدگرفته است.
خيلي هم زيباست. ميتوانم ببرم بخوانم. اسمش «عشق زير درخت آلبالو» بود. همان روز اول تمامش كردم. موضوعش، داستان پسري بود كه عاشق دختر زيبايي ميشود ولي نميتواند علاقهاش را ابراز كند. البته بالاخره در آخر داستان باهم ازدواج ميكنند.
به نظرم، منظور امير از دادن اين كتاب، حتماً موضوع داستان بوده است. اما من دوست دارم شوهرم عشقش را به من ابراز كند. دو سه روز ديگر كه آمد خواستگاري حتماً بهش ميگويم كه در طول زندگي مشتركمان لااقل بايد روزي 5 بار ابراز علاقه كند. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۶
امروز رفتيم خانه خاله زري. پسرخالهام ...#34;كه ازدواج كرده- و دوستش كيوان هم آنجا بودند. پيدا بود كه اصلاً دخترخالهام را تحويل نميگيرد. همهاش هم به دختر بيچاره ضدحال ميزد. مثلاً ميگفت: الان شوهر كردن براي دخترها دردسر شده... وقتي نسل مردها چند ميليارد سال ديگر منقرض ميشه! خوب بيچارهها تقصيري ندارند. شوهر كمه! تعداد دخترها هم كه دو سه برابر پسرهاست!... آدم نبايد توقع ديگري داشته باشه...
البته بايد بگويم كه ديروز اخبار اعلام كرد در ژاپن جريان برعكس است يعني تعداد دخترها نصف پسرهاست و مردهاي ژاپني براي پيدا كردن همسر با مشكل مواجه هستند! اينجاست كه مسئولين كشور بايد به فكر صادرات دخترهاي اضافه بر مصرف داخلي بيفتند... اينطوري هم ژاپنيها از تنهايي درميآيند و هم هيچ دختري نميترشد...
البته چند لحظه يكبار هم به من نگاهي ميانداخت. ظاهراً همه حواسش به من بود. غلط نكنم براي اين دعوتم كرده بودند تا كيوان من را ببيند. واي كه چقدر درازه. اين يكي زياد به دلم ننشست. چيه، پس فردا دراز و كوتاه راه بيفتيم بريم پارك، كه چي بشه؟ شوهرم بايد از نظر ظاهر به من بخوره. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۷
امروز با صداي تلفن از خواب بيدار شدم. حرفهاي ديروز كيوان يك خورده نگرانم كرده بود. گوشي را كه برداشتم يك آدم لوس و بيشخصيت از آن طرف خط گفت: -سلام خانم حالتون خوبه؟
-بله، بفرماييد.
-ميتونم چند دقيقه مزاحمتون بشم؟
شستم خبردار شد كه يارو از من خوشش آمده ولي نبايد نشان ميدادم كه من هم، پس گفتم:
-خواهش ميكنم مزاحم چيه آقا شما مزاحم بدون نقطه هستيد!
-هه هه هه... مثل اينكه شما از من مشتاقتريد.
طرف خيلي زرنگ بود، اما نبايد بهش رو ميدادم، براي همين انگار كه هيچ اتفاقي نيافتاده، خيلي خونسرد گفتم:
-مشتاق به چي؟ ازدواج؟!
-نه خانم چي ميگي؟ من فقط ميخوام چند دقيقه با شما صحبت كنم وقتم را بگذرونم. اسمم هم رامينه.
پسره بيحيا رك و راست تو روي من... اما... اما حقيقتش دلم به حالش سوخت! و بدون اينكه نشان بدهم تحت تأثير قرار گرفتهام! ادامه دادم:
-خوب حالا گيرم كه باهم صحبت كرديم، اگر آنقدر به هم وابسته شديم كه نتوانستيم از هم جدا شويم، آنوقت باهم ازدواج ميكنيم، نه؟!
-چي ميگي تو؟ من قصد ازدواج ندارم آبجي. ببخشيدا... عوضي گرفتيد...
-چرا؟! ازدواج كه خيلي خوبه! اصلاً لازمه...
-برو پي كارت.
بعد هم با كمال بيادبي، تلفن را قطع كرد. چه آدمهايي پيدا ميشوند. من مطمئنم قصد ازدواج داشت. ميخواست امتحانم بكند ببيند آدمي هستم كه با آدمهاي بيكار حرف بزنم يا نه! حالا وقتي دو سه روز ديگر به دسته گل آمد خواستگاري كلي برايش ناز ميكنم تا ديگر من را امتحان نكند. شوهر من، بايد به من اطمينان داشته باشد. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۸
امروز فرد خاصي عاشقم نشد. فقط وقتي به سوپري محلهمان گفتم دو تا كيك و نوشابه بده. غيرتي شد و گفت: چندتا؟! آخر من هميشه يك كيك و نوشابه ميگرفتم. ولي امروز چون دانشگاه هم ميروم براي «نيمروزي» اغذيه گرفتم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#523
Posted: 31 Dec 2013 21:10
قسمت دوم
امروز با يكي از بچههاي همرشتهام دوست شدم. اسمش النازه. او هم ترم اول است. دختر خيلي خوبيه. سر و وضع و شكل و شمايلش هم خيلي توپه! نه فقط نظر من را گرفته، بلكه نظر اكثر دخترها و حتي پسرهاي دانشكده را هم جلب كرده. اگر با او نشست و برخاست كنم، براي آينده خودم خوبه. پس فردا كه پسرها خواستند بيايند خواستگاري حتماً تحقيق ميكنند ببينند با كي دوستم؟ با كي رفت و آمد ميكنم؟ البته حق هم دارند، بحث سر يك عمر زندگي است.
شوخي كه نيست.
۸۲/۷/۱۰
امروز يك كم دير رفتم سر كلاس تا همه بچهها بهتر همكلاسيشان را بشناسند. اين توصيه الناز بود. بعد هم رفتم ته كلاس نشستم تا رديفهاي مجاور دخترها را زير نظر داشته باشم، خوب پسفردا كه ميآيند درخواست ازدواج ميكنند من بايد زمينه داشته باشم يا نه؟ البته استاد بيشتر از همه براندازم ميكرد. حالم بد شد. شوهر آدم بايد چشمپاك باشد. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۱۱
امروز همان پسر سال آخري را ديدم. اسمش آرش است. با دوتا از دوستهايش داخل دانشكده ايستاده بود. وقتي من را ديد مثل روز اول نيشش تا آخر باز شد. بعد هم شروع كرد با دوستهايش پچ پچ كردن. هرچند لحظه هم برميگشت مرا نگاه ميكرد. مطمئنم داشت به دوستانش ميگفت كه قصد ازدواج با من را دارد.
نميدانم پس چرا نميآيد؟ حتماً آدرس ندارد.
۸۲/۷/۱۲
امروز كلاس ندارم. به قول ترم بالاييها offام. وقتي هم دانشگاه نروي از سوژه خبري نيست.
۸۲/۷/۱۳
امروز پسرعمو حسين زنگ زد خانهمان. گفت با عمو كار دارم. ولي مطمئنم دلش برايم تنگ شده بود، زنگ زده بود كه فقط صدايم را بشنود. ميخواستم بگويم عوض اين مسخرهبازيها بنشين درس بخوان كه جرأت داشته باشي بيايي خواستگاري. اصلاً نظرم عوض شده است من دوست دارم شوهرم لااقل فوقليسانس داشته باشد. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۱۴
امروز دوباره اين رامين بيشعور زنگ زد. وقتي فهميد هنوز قصد ازدواج دارم و وقتم را بيهوده تلف اين و آن نميكنم دوباره قطع كرد. وقتي دو سه روز ديگر آمد خواستگاري، حتماً بهش ميگويم تا يك بار امتحان كردن اشكال ندارد. ولي اگر بيشتر از يك بار شود... ديگر معلوم نيست كه چه پيش بيايد!
۸۲/۷/۱۵
امروز هيچ اتفاق خاصي نيفتاد. همه چيز امن و امان است. زمان مناسبي است كه بالاخره از بين اين همه يكي را انتخاب كنم. سخت است ولي تا درسهايم شروع نشده است بايد به نتيجه برسم و الا به درسهايم لطمه ميخورد.
۸۲/۷/۱۶
امروز با الناز رفتيم لباس بخريم. خيلي دست و دلباز است. مثل ريگ پول خرج ميكند. چند دست لباس خريديم، چون من كه دوست ندارم همان دفعه اول بله بگويم. پس حتماً پنج شش دفعه ميآيند و ميروند. خوبيت نداره همهاش من را با يك دست لباس ببينند. بايد نشان بدهم كه باكلاسم. شوهرم هم بايد باكلاس باشد. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۱۷
امروز يك «رأس» پسر نادان و سفيه! وقتي داشتم از كنارش رد ميشدم، بهم متلك گفت. گفت: vj جون كجا ميري؟ برگشتم گفتم: ايش... به تو چه. دوستش از زور خنده نميتوانست سرپا بايستد. پررو! نفهميدم منظور از vj چيه. دوباره كه از بچهها پرسيدم، گفتند يعني (voroodie jaded) تازه آمارش را هم درآوردم.
اسمش متينه. چقدر هم خير سرش، مثل اسمش متين بود. دانشجو كه سهله، محمود سوپري پيش اين پروفسوره. اگر تقاضاي ازدواج كنه امكان ندارد جواب بدهم. حتي اگر خودكشي كند. شوهر من بايد بافرهنگ باشد. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۱۸
امروز يك آقاي محترم آمده بود تا جزوه بگيرد. چون بيست دقيقه دير كرده بود. آدم خجالتي هم مصيبتي است. از من خوشش آمده بود، هي از جوزه نوشتنم تعريف ميكرد. گفت اسمش مهرداد كمالي است و مثل آرش سير تا پياز زندگيام را درآورد. اما عيبي كه داشت، اين بود كه موقع حرف زدن، زبانش ميگرفت. من دوست دارم خجالتي نباشد. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۱۹
امروز وقتي از كلاس برميگشتم دم در خانه كه رسيدم تا آمدم زنگ بزنم ديدم امير، پسر همسايه جلويم سبز شد. سلام كرد و من هم جواب سلامش را دادم. هي اين پا و آن پا ميكرد. ميدانستم ميخواهد تقاضاي ازدواج كند. واي كه چقدر پسر بيدست و پايي است. بالاخره به حرف آمد، ولي باز هم نتوانست حرف دلش را بزند. فقط گفت كه مهتا با من كار دارد.
شايد قرار است مهتا مسأله ازدواج را با من مطرح كند. اصلاً از اين كارش خوشم نيامد. پسفردا اگر دعوايمان شد بخواهد واسطه بفرستد، همانروز ميروم و طلاقم را ازش ميگيرم. شوهرم بايد بيپرده و بدون واسطه با من صحبت كند. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۲۰
امروز ديگر از آن روزهاست. اين دفعه دوست متين بهم گير داده بود. پسره بيتربيت، ميخواست بهم شماره بدهد. شمارهاش را گفت،ولي يادم نماند.اسمش زوبين بود.
نميدانم چرا وقتي بهش گفتم: ايش... پسره پررو، برو رد كارت... دوباره از زور خنده نميتوانست روي پاهايش بايستد. در هرصورت دوست ندارم با او ازدواج كنم. بالاخره آدم در امر ازدواج بعضي گزينهها را رد ميكند. نميشود كه همه را قبول كرد. تازه موهايش را هم شانه نكرده بود.
ژل زده بود و همينجور درهم و برهم روي سرش پخش كرده بود. من دوست ندارم شوهرم شلخته باشد. بايد تميز و منضبط باشد. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۲۱
امروز اصلاً حالم خوب نيست. باز هم جمعه شد و اين پسره ديوانه دوباره زنگ زد ولي من باز حرف ازدواج را وسط كشيدم. داشت كمكم متقاعد ميشد كه مادرم رسيد. بنابراين مجبور شدم قطع كنم و گرنه ميخواستم شماره خانهمان را بهش بدهم تا دربارهام تحقيق كند و بعد هم آدرس خانهمان را بپرسد كه به سلامتي بيايند خواستگاري.
شوهر من بايد در مورد حرفهايي كه من ميزنم متقاعد شود! اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۲۲
امروز باز به لطف الناز به يكي ديگر از شيوههاي جذب شوهر يا به قول الناز دلبري پي بردم. نقاشي صورت. بعد از كلاس صبح باهم رفتيم يكي از اين مغازههايي كه مواد اوليه ميفروخت. من هم يك ساعت قبل از كلاس بعدازظهر شروع كردم به ماليدن. از اونهايي كه بايد به مژهام ميزدم از همه سختتر بود. همهاش يا ميرفت داخل چشمم يا ميماليد به پلكم. ولي پشت چشمي را دوست دارم. نه برس داشت نه فرچه.
بنابراين مجبور شدم انگشت بكنم داخلش. حيفي همهاش حرام شد، رفت زير ناخنهايم. خلاصه براي خودم دلبري شده بودم. همه به من نگاه ميكردند. تازه دارم ميفهمم كه چرا الناز ميگفت:دختر دانشجو بدون آينه، مثل سرباز بدون تفنگه! اين زوبين خدانشناس هم باز تا من را ديد نتوانست از زور خنده روي پاهايش بايستد.
در هرصورت به نظرم شوهرم بايد اجازه بدهد تا من هميشه و همهجا آرايش كنم. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۲۳
امروز عجب روزي است. همايش ازدواج و جوان گذاشتهاند. الناز نيامد ولي من رفتم رديف اول نشستم. بعد كه تمام شد ديدم آرش و زوبين و متين هم هستند ولي اين مهرداد خرخوان نشسته بود درس ميخواند. همايش جالبي بود. خيلي طرز فكرم را عوض كرد. الان فكر ميكنم كه شوهرم بايد دوستم داشته باشد. همين. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۲۴
امروز offام.
۸۲/۷/۲۵
امروز چه حالي كردم من. وارد دانشكده كه شدم ديدم متين با پاي گچ گرفته، همينجور وسط دانشكده ميلنگيد و آه و ناله ميكرد. من هم به تلافي متلكي كه بهم گفته بود، با شجاعتي مثال زدني، عينهو تو فيلمها بهش گفتم: گربه نره كجا ميري؟ ولي اصلاً محلم نگذاشت.
خوشم نيامد. من دوست ندارم شوهرم حرف دلش را به من نگويد. حتي اگر از من ناراحت ميشود بايد به من بگويد. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۲۶
امروز بالأخره اتفاقي كه بايد ميافتاد، افتاد. طلسم شكست و اولين خواستگار محترم آمد خانهمان. وقتي از كلاس برگشتم فهميدم. ولي اصلاً نتوانستم حدس بزنم كيه. تا آمدم در ذهنم خواستگارها را مرور كنم كه اميده، آرشه، كيوانه، متينه، زوبينه، محمود سوپريه، رامينه، مهرداده يا پسرعمو حسين؟ بابام گفت كيه، اصلاً فكر نميكردم. پسر دوستش بود.
تا حالا من را نديده بود، من هم او را نديده بودم. حتي تا وقتي كه رفتيم باهم صحبت كنيم نميدانستم اسمش چيست! ولي شرط اول ازدواج من را داشت: يعني پدرم موافق بود. با اين حال انتخاب كامبيز از بين اين همه خواستگار واقعاً مشكل بود.
قرار شد تا سه روز ديگر جواب بدهيم. حالا فعلاً تا سه روز ديگر فقط به كامبيز فكر ميكنم. اگر به نتيجه مثبتي نرسيدم ميروم سراغ بقيه.
۸۲/۷/۲۷
امروز واقعاً براي من روز بدي بود. چون به نتايج مثبت نرسيدم. علتش هم حرفهاي رامين بود. دوباره زنگ زد. اين دفعه بهش گفتم: ديگر زنگ نزن چون تو كه قصد ازدواج با من را نداري ولي كسي پيدا شده كه ميخواهد با من ازدواج كند. پس برو گمشو. اين را كه گفتم حسابي عصباني شد و با داد گفت: تقصير منه كه از اول باهات صادق بودم و گفتم كه نميخواهم ازدواج كنم. اگر مثل اين يكي خرت ميكردم بهت قول ازدواج ميدادم باهام حرف ميزدي. ديگر بهم فرصت نداد و قطع كرد. رفتم تو فكر. واقعاً كامبيز قصد ازدواج با من را ندارد؟ به نظرم اگر كسي آمد خواستگاري بايد همان روز برويم عقد كنيم، تا خيالم راحت شود. اين شرط اول ازدواج من است.
۸۲/۷/۲۸
امروز همه چيز برايم روشن شد. اصلاً فكر نميكردم جريان به اين صورت باشد. اول صبحي كه مهتا زنگ زد و گفت كه آن كتاب را نامزد امير براي گرفته و جون امير بسته به آن كتابه. باورم نميشد امير نامزد داشته باشد ولي واقعيت داشت.
جريان كامبيز و اينكه ميترسم قصد ازدواج نداشته باشد را هم برايش تعريف كردم، گفت اگر اين طور بود آنقدر سريع جواب نميخواست.
دانشگاه كه رفتم شنيدم زوبين و متين را كميته انضباطي توبيخ كرده. ظاهراً خيلي اوضاع درامي داشتهاند. آرش را هم كه با يك عدد دختر در حال قدم زدن ديدم.
مهرداد هم به قول الناز با كتاب و جزوه عقد بسته. سرم واقعاً درد ميكرد. براي همين كمي زودتر به خانه برگشتم. سر راه محمود سوپري را ديدم كه بچه به بغل ايستاده بود. نگو از بس كه زن و بچهاش را دوست دارد، خانمش روزي يك بار دست بچه را ميگيرد و ميآيد به شوهرش سر ميزند.
وقتي هم رسيدم خانه كارت عروسي دخترخالهام روي ميز بود. وقتي كه بازش كردم فقط شانس آوردم كه سكته نكردم. اسم كيوان روبرويش بود. آخر شب هم عمويم تير خلاصي را زد. پسرعمو حسين تا دو هفته ديگر از ايران خارج ميشد. مثل اينكه قراره با دختر رئيس كارخانهشان ازدواج كند و با هم بروند فرانسه، آنجا ادامه! تحصيل بدهد. مامان ميگفت براي اينكه چشمشان نزنند تا حالا صدايش را درنياوردهاند. رامين هم كه از اول تكليفم را مشخص كرده بود. بدبخت مثل اينكه راست ميگفت. ظاهراً، واقعاً قصد ازدواج ندارد. ماند همين كامبيز مادر مرده. مهتا ميگويد با توصيفاتي كه تو از كامبيز ميكني بايد پسر خوبي باشد. الكي ردش نكن. شب هركاري كردم خوابم نبرد. فردا كامبيز زنگ ميزند و جواب ميخواهد.
نزديكيهاي صبح به اين نتيجه رسيدم كه تا پشيمان نشده است بهتر است همان دفعه اول بله را بگويم.
۸۲/۷/۲۹
امروز دل تو دلم نيست. چون تا به كامبيز جواب مثبت دادم گفت بايد عقد كنيم. بيچاره واقعاً قصد ازدواج داشت. خانوادگي رفتيم محضر و عقد كرديم. كامبيز واقعاً پسر خوبي است. بايد بگويم كه به نظر من، «ازدواج» اولين شرط «زندگي موفق» است...
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#524
Posted: 1 Jan 2014 06:27
كارگر بيمار
نویسنده: دي اچ لارنس / ترجمه: كوزه گر
قسمت اول
همه ميدانستند كه زنش از سر او هم زياد است. اما خود زن هيچ پشيمان نبود از اينكه همسر او شده بود. عشق آنها زماني شروع شد كه خودش نوزده سال و دخترك بيست سال داشت. مردي بود كوتاه و سياه سوخته با پوستي گرم و سر و گردني شق و رق داشت كه هنگام حركت خودنمائي ميكرد و آدم را بياد پرنده اي ميانداخت كه با جفت خودش راه ميرود و اندامي كشيده و زنده دارد.
رويهمرفته آدم ورزيده و خرد اندامي بود. و چون كارگر خوبي بود و وضع خانه اش مرتب بود پول كمي از دستمزدهائي كه در معدن ميگرفت پس انداز كرده بود.
آنوقت ها نامزدش در يكي از نقاط مركزي انگلستان آشپزي ميكرد. دختر بلند قد زيباي بسيار آرامي بود. براي اولين بار كه «ويلي» او را در كوچه ديد دنبالش افتاد. «لوسي» از او خوشش ميآمد مشروب كه نميخورد. تنبل و بيكاره هم كه نبود اما هر چند كه آدم ساده اي بود و آنطوريكه شايد و بايد باهوش نبود، با وجود اين چون بنيه اش خوب بود لوسي راضي شده بود كه زنش بشود.
وقتيكه عروسي كردند خانه آبرومند شش اتاقه اي گرفتند و آنرا فرش كردند. كوچه اي كه خانه در آن بود در دامنه تپه شيب داري واقع شده بود. كوچه تنگ و تونل مانند بود. پشت كوچه چراگاه سبز و دره پر درختي بود كه ته آن دره، معدن واقع بود و منظره معدن از بالاي چراگاه زيبا بود.
«ويلي» تو خانه اش مثل پدربزرگ ها بود. زنش با زندگي كارگران معدن اخت نبود. آنروزي كه عروسي كرده بودند روز شنبه بود. فرداي آنروز يعني غروب يكشنبه بود كه ويلي بزنش گفت:
«براي من ناشتائي بگذار و اسبابهاي كارم را هم بگذار پهلو آتش. من فردا ساعت پنج و نيم پا ميشوم بروم سر كارم. اما تو لازم نيست آنوقت پا شوي. تا هر وقت كه ميخواهي، براي خودت بخواب»
و آنوقت همه چيزها را بزنش ياد داد كه چطور بجاي سفره يك روزنامه روي ميز پهن كند. و چون ديد «لوسي» غرغر ميكند باو گفت:
«روميزي و پارچه سفيد نميخواهم دور ورم باشد. ميخواهم اگر حتي عشقم بكشد رو زمين تف هم بكنم. من اين جوريم.»
بعد شلوار كارش را كه از پوست موش صحرائي بود و نيم تنه بي آستين پشمي و كفش و جورابهاي خود را گذاشت كنار آتش بخاري تا براي فردا گرم و آماده باشند. آنوقت رو بزنش كرد و گفت:
«حالا ديدي؟ همين كار را بايد هر شب بكني تا براي روز بعد آماده باشد».
فردا درست سر ساعت پنج و نيم از رختخوابش بيرون آمد و بدون آنكه خداحافظي بكند يكتا پيراهن از بالا خانه اي كه تويش ميخوابيدند پائين آمد. بعد هم رفت سر كارش.
عصر ساعت چهار بخانه برگشت. شامش رو اجاق حاضر بود. فقط ميبايست آنرا بكشد توي ظرف اما وقتيكه آمد تو و زنش او را ديد هول كرد. يك آدم گنده اي كه سر و صورتش سياه بود جلوش سبز شده بود.
وقتيكه شوهرش با اين وضع داخل شد، او خودش با پيراهن و پيشبند سفيدش جلو آتش ايستاده بود و در آن لباس دختر شسته و رفته اي بنظر ميرسيد. شوهرش با صداي تراق تروق پوتين هاي سنگين خود تو اتاق آمد و پرسيد:
«خوب چطوري؟» سفيدي چشمانش از تو صورت سياهش برق ميزد.
زنش با مهرباني جواب داد:«منتظر بودم كه تو بيائي خانه»
«ويلي» جواب داد «حالا كه آمدم». و سپس قمقمه آب و كيفي را كه روزها خوراكش را در آن ميگذاشت و سر كار ميرفت، محكم روي دولابچه انداخت. كت و شال گردن و جليقه اش را بيرون آورد و صندلي راحت خود را پهلوي بخاري كشيد و رويش نشست و گفت:
«شام بخوريم كه از گشنگي هلاك شدم.»
«نميخواهي كه خودت را بشوئي؟»
«خودم را براي چه بشويم؟»
«اينجور كه نميتواني شام بخوري»
«خانم جان سخت نگير! پس خبر نداري كه تو معدن هم ما هميشه همينطوري بي آنكه خودمانرا بشوئيم غذا ميخوريم. چاره نداريم»
لوسي شام را آورد گذاشت برابرش. سروكله اش مثل ذغال سياه بود. تنها سفيدي چشمانش و سرخي لبهايش رنگ طبيعي داشت. از اينكه لبهاي سرخش را باز ميكرد و دندانهاي سفيدش بيرون ميافتاد و غذا ميجويد حال زنش دگرگون ميشد. دستهايش، تا بازو سياه سياه بود گردن برهنه و نيرومندش نيز سياه بود اما نزديكيهاي شانه اش كه سفيدتر بود، زنش را به سفيد بودن پوست شوهرش مطمئن ميساخت. بوي هواي معدن و رطوبت چسبنده آن تو اتاق پيچيده بود. زنش پرسيد:
«چرا رو شانه ات اينقدر سياه است؟»
«چي؟ زير پيراهنم را ميگوئي. از سقف آب روش چكيده حالا اين زير پيراهنم تازه خشك شده براي اينكه تازه وقتي كه كارم تمام شد تنم كردم- اينها را كه خشك است ميپوشم و آنوقت ترها را ميگذارم كه براي بعد خشك بشود.»
كمي بعد وقتيكه جلو بخاري دولا شده بود و خودش را ميشست با آن بدن خطمخالي كه داشت زنش ازش ترسيد. بدن ورزيده و پر عضله اي داشت. گوئي مانند حيوان پر زور و بي اعتنائي بود كه كارهايش را با زور و بي پروائي انجام ميداد و هنگاميكه تن خود را ميشست رويش بطرف زنش بود- زنش از ديدن گردن كلفت و سينه ورزيده و عضلات بازوي او كه از زير پوستش بالا پائين ميرفت انزجاري در خود حس ميكرد.
با همه اينها زندگي خوشي داشتند. راضي بودند. او از داشتن يك چنين زني مغرور بود. هم قطارهايش او را مسخره ميكردند و سر بسرش ميگذاشتند. اما كوچكترين تغييري در محبت و احترام او درباره زنش حاصل نميشد. شبها مي نشست رو همان صندلي راحت و يا با زنش حرف ميزد و يا زنش برايش روزنامه ميخواند وقتيكه هوا خوب بود ميرفت تو كوچه و همچنانكه عادت كارگران است، چندك مينشست و پشتش را ميداد بديوار خانه اش و با گرمي تمام با عابرين سلام و احوالپرسي ميكرد.
اگر كسي از آنجا نميگذشت او تنها دلش باين خوش بود كه در آنجا چندك بنشيند. و سيگار بكشد. با همين هم دلخوش بود. از زن گرفتن خودش هم راضي بود.
هنوز يكسال از عروسي آنها نگذشته بود كه كارگران «بارنت» و «ولوود» دست باعتصاب زدند. ويلي خودش عضو اتحاديه بود و ميدانست كه همه آنها با جان كندن زندگي خودشان را اداره ميكردند. خودش هنوز قرض ميز و صندليهائي را كه خريده بود نداده بود.
قرضهاي ديگري هم بگردنشان بود زنش خيلي نگران بود ولي هر جور بود زندگي را مي چرخاند. شوهرش هم زندگيش را تماماً بدست او داده بود. رويهمرفته شوهر خوبي بود. هر چه دار و ندارش بود بدست زنش داده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#525
Posted: 1 Jan 2014 06:28
قسمت دوم
پانزده روز اعتصاب طول كشيد. بعد دوباره شروع كردند اما هنوز يكسال از اين مقدمه نگذشته بود كه براي «ويلي» در معدن حادثه اي رخ داد و كيسه مثانه اش پاره شد. دكتر گفت كه بايد در بيمارستان بخوابد. ويلي كه آتشي شده بود، مانند ديوانگان از جا در رفت و از زور درد و ترس از بيمارستان هر چه بزبانش آمد گفت.
آنوقت متصدي معدن آمد و باو گفت:«پس برو خانه ات.» يك پسر بچه هم پيش پيش رفت خانه او و بزنش خبر داد كه جاي او را حاضر كند. زنش هم بدون معطلي رختخوابش را آماده كرد. اما وقتيكه آمبولانس آمد و او را آوردند زنش فريادهاي او را كه بواسطه حركت امبولانس زيادتر شده بود شنيد چنان ترسيد كه نزديك بود غش كند. بعد او را آوردنش تو و خواباندش.
متصدي كارخانه كه با او آمده بود بزنش گفت:«بهتر بود كه جايش را در سالن ميگذاشتيد. براي اينكه لازم نباشد او را ببالاخانه ببريم. پائين باشد براي خودتانم راحت تر است كه ازش پرستاري كنيد.» اما طوري بود كه ديگر نميشد جايش را عوض كرد. اين بود كه بردنش ببالاخانه.
«ويلي» اشك ميريخت و فرياد ميزد. -«مدتها مرا همانجا روي زغالها انداخته بودند تا بعد از مدتي از آن سوراخي بيرونم كشيدند. لوسي مردم از درد، از درد واي لوسي جان از درد مردم.»
لوسي در جوابش گفت.-«من ميدانم كه درد اذيت ميكند، اما چاره نداري بايد تحمل كني.»
متصدي معدن كه آنجا ايستاده بود به «ويلي» گفت.-«رفيق تحمل داشته باش. اگر اينجور بي تابي بكني خانمت دست و پايش را گم ميكند».
ويلي با گريه گفت:«دست خودم نيست درد نميگذارد.» ويلي تا آنروز در عمرش ناخوش نشده بود. اگر گاهي انگشتش زخم ميشد، خم بابرويش نميآورد. امان اين درد، درد داخلي بود و او را ترسانده بود. آخرش آرام گرفت. و از حال رفت.
چون آدم خجولي بود، هيچ وقت نميگذاشت زنش او را لخت كند و بشويد و تا مدتي باين كار تن در نميداد تا آن كه زنش آخر او را لخت كرد و بدنش را شست.
يكماه و نيم بستري بود و درد او را از پا درآورده بود. پزشكان از كارش سر در نميآوردند و نميدانستند چه چيزش هست و چكارش كنند. خوب غذا ميخورد از وزنش هم كم نميشد. زور بازويش سر جايش بودف ولي با وجود اين درد ادامه داشت و هيچ نميتوانست راه برود.
يكماه و نيم كه از ناخوشي او گذشته بود اعتصاب همگاني كارگرها شروع شد. ويلي هم روزها صبح زود پا ميشد و پهلو پنجره مينشست. روز چهارشنبه هفته دوم اعتصاب بود كه مانند هميشه صبح زود پا شد و پهلو پنجره نشست و زل زل تو كوچه نگاه ميكرد. كله گرد و تن نيرومند و قيافه ترسيده اي داشت.
همانطور كه نشسته بود فرياد زد.- «لوسي! لوسي!»
لوسي رنگ پريده و خسته، از پائين سر رسيد. آن وقت ويلي بهش گفت.-«يك دستمال بمن بده.»
زنش جواب داد.-«ميخواهي چكار كني دستمال كه داشتي.»
«خيلي خوب بهم دست نزن» آنوقت دست تو جيبش كرد و دستمال را بيرون آورد و گفت.«دستمال سفيد نميخواستم يك دستمال سرخ بمن بده»
زنش در حالي كه دستمال سرخي باو داد باو گفت.- حالا اگر كسي بديدنت بيايد كي ميرود دم در؟ اصلا چه لازم كرده بود كه براي يك همچو چيز جزئي من را از اينهمه پله بالا بياري.»
ويلي گفت:«بنظرم درد دارد دوباره ميايد» قيافه وحشت زده اي داشت.
لوسي گفت:-«كدام درد تو خودت بهتر ميداني كه دردي تو كار نيست. پزشكان ميگويند خيالات بسرت زده. دردي چيزي نيست».
ويلي فرياد زد-«من خود نميدانم كه تو تنم درد ميكند؟»
لوسي گفت:«دردي چيزي نيست. ببين يكدانه تراكتور از آنطرف تپه دارد باين طرف ميآيد. اين تراكتور تمام دردهاي تو را خوب خواهد كرد و تمامش از تنت بيرون ميكند. حالا بگذار من بروم پائين و برايت غذا درست كنم.
لوسي از پهلو او رفت. تراكتور آمد و گذشت و بناي خانه را بلرزه در آورد. سپس دوباره كوچه خاموش شد. فقط صداي اشخاصي كه در آنجا بودند شنيده ميشد. اينها مردمي بودند كه سنشان از پانزده تا بيست و پنج سال بود و داشتند با هم تو خيابان تيله بازي ميكردند. گروهي ديگر هم توي پياده رو همين بازي را ميكردند.
«تو جر ميزني»
«من جر نميزنم.»
«آن تيله را زود بيار اينجا.»
«تو چهار تا تيله بده تا من آنرا بهت بدهم.»
«بي خيالش! ميگويم مهره را زود بيار بده.»
ويلي دلش ميخواست او هم بيرون پهلو آنها ميبود. او هم دلش ميخواست تيله بازي بكند. درد او را از پا درآورده و مغزش را چنان ضعيف كرده بود كه قوه خودداري ازش سلب شده بود.
در همان وقت عده اي از كارگرها وارد كوچه شدند. امروز روز پرداخت مزد كارگرها بود. اتحاديه در كليسا بكارگرها پرداخت كرده بود. حالا همه آنها با پولهايشان برميگشتند.
صدائي بگوش ويلي رسيد كه فرياد ميزد:«- آهاي! آهاي!» ويلي از شنيدن آن صدا از روي صندليش پريد. صدا دوباره بگوشش رسيد:«آهاي كي ميآيد برويم تماشاي بازي فوتبال بكنيم؟» عده زيادي آنهائيكه مهره بازي ميكردند بازيشان را ول كردند. يكي ميگفت ساعت چند است. به ترن كه نميرسيم. بايد پياده برويم.» دوباره كوچه شلوق شده بود.
همان صداي اولي دوباره بگوش ميرسيد:«گفتم كي حاضر است بيايد برويم به «نوتينگهام» و تماشاي فوتبال بكنيم؟» صاحب اين صدا آدم تنومندي بود كه كلاه كپي خود را تا روي چشمان پائين كشيده بود.
چند صدا در جواب او گفت:«ما حاضريم ما حاضريم بيائيد برويم.» تو كوچه داد و فرياد راه افتاده بود جمعيت كوچه به گروه ها و دسته هاي پر هيجاني درآمده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#526
Posted: 1 Jan 2014 06:33
قسمت سوم
باز همان مرد فرياد كشيد:«بچه هاي «نوتينگهام» بازي ميكنند.» مردها و جوانهاي ديگر هم فرياد زدند. «بچه هاي «نوتينگهام» باي ميكنند» همگي از ذوق برافروخته و يكپارچه آتش شده بودند. فقط لازم بود يك نفر آنها را تحريك كند. و كارفرمايان از اين موضوع بخوبي اطلاع داشتند.
ويلي از پهلو پنجره نعره كشيد:«منهم ميام. منهم ميام.»
لوسي سراسيمه رسيد ويلي گفت:«ميخواهم بروم به تماشاي فوتبال بچه هاي نوتينگهام»
لوسي گفت: چطور ميتواني بروي. ترن كه نيست و تو هم نميتواني نه ميل پياده راه بروي.»
ويلي از جايش بلند شد و گفت- شنيدي كه گفتم ميخواهم بروم تماشاي مسابقه فوتبال»
لوسي گفت:«آخر چطور ممكن است؟ آرام بنشين سر جايت...»
بعد دستش را گذاشت روي شانه ويلي. ويلي دست او را گرفت و پرت كرد آنطرف و فرياد زد:
«ولم كن. ولم كن. اين تو هستي كه باعث ميشوي كه درد دوباره بيايد. ميخواهم بروم به نوتينگهام براي تماشاي مسابقه.»
لوسي گفت:« بنشين- مردم صدايت را ميشنوند. آنوقت چه خواهند گفت؟»
فوتبال بكنيم؟ صاحب اين صدا آدم تنومندي بود كه كلاه كپيش را روي چشمانش كشيده بود.
ويلي فرياد زد:«برو.برو اين توئي كه درد را بجان من مياندازي. برو!» آنوقت او را گرفت. كله كوچكش مانند ديوانگان ميلرزيد. خيلي پر زور بود.
لوسي فرياد كشيد:«واي ويلي!»
ويلي فرياد كشيد:«اين توئي كه درد را ميآوري. بايد بكشمت. بايد بكشمت.»
لوسي فقط ميگفت:«آبرويمان رفت. مردم صدايت را مي شنوند.»
ويلي ميگفت:«دوباره درد آمد. من تو را بجاي درد بايد بكشم.»
ويلي هيچ نميدانست كه چكار ميكند- زنش خيلي كوشش كرد كه نگذارد برود پائين. بعد كه از چنگ ويلي كه از حال طبيعي خارج شده بود نجات يافت، دويد و رفت و دختر همسايه شان را كه دختر بيست و چهار ساله اي بود و داشت شيشه هاي پنجره طرف خيابان را پاك ميكرد خبر كرد.
اين دختر نامش «اتيل» بود و پدري داشت كه كار و بارش خوب بود و قپاندار محل بود و بمحض ديدن اشاره «لوسي» بطرف او دويد.
مردم كه صداي اين مرد خشمناك را شنيده بودند دويده بودند تو كوچه و گوش ميدادند. «اتيل» رفت ببالاخانه خانه آنها بنظرش پاكيزه و تميز آمد.
ويلي توي اطاق عقب لوسي كه خسته و مانده شده بود ميدويد و فرياد ميزد. ميكشمت. ميكشمت.»
لوسي را ديد كه به تخت تكيه داده و رنگ صورتش بسفيدي روتشكي تختخواب شده بود و ميلرزيد. «اتيل» رو به «ويلي» كرد و گفت «چه ميكني؟ چكار ميكني؟»
ويلي گفت:«من ميگويم اين تقصير اوست كه درد من برميگردد. ميخواهم بكشمش. تقصير اوست.»
بعد «اتيل همچنانكه ميلرزيد گفت- «زنت را بكشي؟ شما كه با هم خيلي خوب بوديد. و خيلي زنت را دوست ميداشتي.»
ويلي فرياد زنان گفت.«درد. دردم بقدري شديد است كه بايد او را بكشم.»
ويلي پس رفته بود و گريه و هق هق ميكرد. وقتي كه نشست زنش هم افتاد روي يك صندلي و با صداي بلند گريه ميكرد. «اتيل» هم بگريه افتاد. ويلي زل زل بيرون پنجره نگاه ميكرد. دوباره همان چهره دردناك نخست را بخود گرفته بود. اما آرام شده بود.
سپس با ترحم بسيار بزنش نگاه كرد و گفت-«من چه ميگفتم».
«اتيل گفت:«چطور نميدانيد؟ داشتيد داد و فرياد ميكرديد و چيز خيلي بدي ميگفتيد. فرياد ميزدي: ميكشمت. ميكشمت.»
ويلي گفت:«خيلي عجيب است. لوسي اين خانم راست ميگويد؟»
لوسي با مهرباني ولي بسردي گفت: حواست سر جايش نبود. خودت نميدانستي چه ميگفتي.»
صورت ويلي پر از چين و چروك شد. لبهاي خود را گاز گرفت آنوقت بشدت زد بگريه و بلند بلند هق هق ميكرد. سرش بطرف پنجره بود.
در اطاق صدائي شنيده نميشد اما سه نفر در آنجا سخت و دردناك ميگريستند. ناگهان لوسي اشكهايش را خشك كرد رفت بطرف شوهرش و گفت:«عيبي ندارد. تو خودت نميدانستي چكار ميكني، من ميدانم كه تو حواست سر جايش نبود. هيچ عيبي ندارد. اما ديگر اينكار را نكن.»
چند دقيقه بعد كه آرام شدند لوسي و اتيل رفتند پائين. لوسي تو راه پله به اتيل گفت «ببين تو كوچه كسي گوش نايستاده باشد.» اتيل رفت و تو كوچه سر كشيد و برگشت و گفت:«تو زندگي خودت را بكن بگذار مردم هر چه دلشان ميخواهد بگويند. آنقدر تو كوچه گوش بايستند تا علف زير پاهايشان سبز بشود.»
لوسي با بيحالي گفت.«خدا كند كه چيزي نشنيده باشند اگر بين مردم چو بيفتد كه ويلي عقلش كم شده آنوقت اداره معدن جيره و كمك هزينه اش را ميبرد. حتماً بمحض اينكه اين خبر بگوش آنها برسد اينكار را خواهند كرد.»
اتيل با لحن تسلي دهنده اي گفت:«نه، هيچوقت جيره او را نخواهند بريد. آسوده باش.»
لوسي گفت:«مبلغي هم از كمك هزينه اش چند وقت پيش قطع كرده اند.»
اتيل گفت:«آسوده باش كه كسي خبر نخواهد شد»
لوسي گفت:«خدايا اگر مردم بفهمند چكار كنيم.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 9253
#527
Posted: 1 Jan 2014 23:52
داستان سه دوست قسمت اول
داستان در باره ی ۳ دوست به نام های رزیتا ، زهرا و میتراست که در دانشگاه با هم هستند .. دوستی این سه نفر باعث میشه که اتفاقاتی که روزی هیچ یک حتی فکرش را هم نمیکردند برایشان اتفاق بیفتد ...
شاید دست به قلمم خوب نباشه اما همین که میتونم خاطرات شاید خوب و بد خودمو بنویسم برام کافیه . از اینکه بتونم بگم منم یه نفرم مثل بقیه انسان ها شاید با یه تفاوت ... من یه شکست خورده ام .
من و میترا و زهرا هر سه مون شکست خورده ایم اما نه به یه شکل . ولی ما سه نفر همه زخم خورده ایم از این دنیا و شاید سیر از این دنیا و بازی هایی که زمونه با آدم میکنه . پس ای همدم من منو ببخش که صفحات سفیدتو کثیف میکنم با خاطراتم که برامون عذاب آوره . همین گذشته بود که باعث شد ماسه نفر از هم جدا بشیم و دوستیمون به هم بخوره . ما سه نفری که تو دانشگاه معروف به سه قلوهای افسانه ای ، سه قلوهای به هم نچسبیده ، سه کله پوک ، سه تفنگدار و ... بودیم .
ای همدم من فقط گوش کن که دیگه مغزم از همه ی نصیحت ها پر شده .. من تورو واسه ی این انتخاب کردم که فقط شنونده ای .. پس فقط گوش کن :
همه چی خوب بود خوب که نه عالی بود کارای انتقالیم خیلی خوب پیش رفت و خیلی راحت تونستم تو دانشگاهِ تهران و رشته ی مورد علاقه ام مهمان بشم . از همون لحظه ی اول از اینکه توی این دانشگاه تازه واردم و ممکنه چه اتفاقایی بیفته واهمه داشتم .. همه مشکلات منم از ورود به همین دانشگاه شروع شد . دقیقا یادمه روز ۳ آبان ...
کیفمو گذاشتم رو شونم و در زدم صدای مردی اومد : بفرمایید .
درو باز کردم و وارد شدم : سلام . من باید بیام اینجا ؟ کلاس استاد راشد .
-: بفرمایید .
رفتم تو . فقط چند جای خالی بود . رفتم و نشستم رو صندلی : مهمانید ؟
-: بله استاد .
-: معرفی کنید .
-: رزیتا احمدی
دانشگاه بدی به نظر نمیومد . استادشم که خوب بود . بچه هاشم ... خوب بودن . تمام فکر و ذهنم رو مشغول به درس کردم باید از همین اول سفت و محکم باشم . اتفاقا خوبم درس میداد . بالاخره بعد از یک ساعت آنتراک داد . داشتم با خودکارم بازی میکردم که صدای دختری رو شنیدم : سلام
سرمو بلند کردم اول از همه چشمام تو چشمای سبزش فقل شد . لبخندی زدم و گفتم : سلام
و دستمو دراز کردم سمتش . دستمو فشرد و گفت : زهرام .
-: رزیتام . خوشبختم .
-: برای چی اومدی اینجا ؟
-: به خاطر پدرم مجبور شدیم مدتی رو بیایم اینجا . به خاطر ماموریتش .
-: امیدوارم دوستای خوبی باشیم .
لبخندی زدم . به نظرم دختر خوبی اومد . ازش خوشم اومده بود .
-: چند سالته ؟
-: ۲۰
-: اه ؟ چه خوب . همسنیم .
صدای یه دختر دیگه هم شنیدم : چی دارید میگید به هم ؟
دوتامون برگشتیم سمتش .
زهرا گفت : داشتیم غیبتتو میکردیم .
اون دختر به من نگاه کرد و گفت : سلام مهمان .
و دستشو دراز کرد سمتم . اونم چشمایی مشکی داشت که تو اون پوست سفید خودنمایی میکردن . دستشو گرفتم و گفتم : سلام . رزی هستم
-: میترا .
زهرا : اه ؟ اه ؟ تو که گفتی رزیتا . حالا واسه این شدی رزی ؟
خندیدم و گفتم : تو هم بگو رزی .
زهرا : نمیگفتی هم همینو میگفتم مهمان
هممون خندیدیم . میترا گفت : چند سالته ؟
زهرا : همسنیم
میترا با خوشحالی گفت : اه ؟ چه خوب .
لبخندی زدم و گفتم ک شماها چند وقته با هم دوستید ؟
زهرا : از دوم دبیرستان .
میترا : دروغ میگه . از سوم دبیرستان
زهرا : زهر مار من دروغ میگم ؟
میترا : آره . من اصلا دوم نمیومدم سمتت که بخوام باهات دوست بشم .
زهرا : بالاخره که اومدی
میترا : ای کاش قلم پام میشکست و نمیومدم سمتت
زهرا : دلت بخواد
خندیدیم . میترا رو به من کرد و گفت : ما از امروز میشیم سه تا .
از میترا هم خیلی خوشم میومد . دخترای خوبی بودن . دستامونو گذاشتیم رو هم و خندیدیم .
از آشنایی ما سه نفر حدودا ۲ ماه میگذشت و ما روز به روز با هم صمیمی تر میشدیم . زهرا تک فرزند خانواده ی شاهد بود و میترا هم یه خواهر کوچکتر از خودش به اسم مهتا داشت . منم که یه برادر به اسم نیما . هر روزمون با هم بودیم . دیگه تو دانشگاه معروف به سه قلوهای به هم نچسبیده شده بودیم . ما سه نفر مثل سه تا خواهر بودیم . من و میترا و زهرا سه دوست نبودیم ما سه خواهر بودیم . اونا خواهرای نداشته ی من بودن
... همدم من گوش کن :
تو سلف نشسته بودیم . میترا رفت تا برامون چایی بیاره . هوا خیلی سرد شده بود . میترا با یه سینی کوچیک اومد سمتمون و جفت من نشست و گفت : بفرمایید .
و سینی رو گذاشت وسط میز . همونطور که دستاشو میمالید به هم گفت : لامصب چقدر سرده
و چای رو از روی میز برداشت . منم چاییمو برداشتم و همونطور داغ داغ خوردمش واقعا تو این هوای سرد مرهمی بود برام به میترا نگاه کردم و گفتم : وای میترا ایشالله هرچی میخوای خدا بهت بده .
-: خو میمردی بگی ایشالله خدا یه شوهر بهت بده ؟
-: دیگه لوس نکن خودتو خواهشا .
به زهرا نگاه کردیم چند بار صداش زدم اما جوابی نداد .من و میترا به هم نگاه کردیم. میترا به دستش ضربه ای زد . سرشو بلند کرد و گفت : ها ؟
میترا : ها و زهرمار . چرا جواب نمیدادی ؟ فکر کردم مردی .
زهرا : زبونتو گاز بگیر .
میترا : چیه ؟ حداقل تو مردنت ما یه سودی میکنیم .
زهرا : من چقدر بدبختم .
گفتم : چرا ؟
زهرا : به خاطر اینکه ... هیچی بیخیال.
میترا : بچه ها اونجا رو .
مسیر نگاهشو دنبال کردیم دو تا پسر داشتن میمومدن تو سلف گفتم : خوب چیه میترا ؟
-: خنگه وایسا .
-: بابا به منم بگو اینا کین خوب .
زهرا گفت : اون مو قهوه ایه اسمش حسینه . ببینش . سال بالاییه ماست .جفتیشم اسمش علی رضاست . ببین چه جیگرایین .
دوباره بهشون نگاه کردم . آره راست میگفت . مخصوصا حسین. خیلی جذاب بود . موهای قهوه ای روشن بینی متناسب . لب و دهنی زیبا . فکی مربعی و چشمهایی هم رنگ چشمهای خودم ... عســـــــــــــلـــــــــ ــــی ...
میترا گفت : مگه نه ؟
من و زهرا با تعجب برگشتیم سمتش و گفتیم : چی مگه نه ؟
به ما نگاه کرد و گفت : هــــــــــــــــا ؟
گفتم : میترا حالت خوبه ؟
-: ها ؟ نه . آره
-: چی میگی ؟
زهرا : میترا چرا رنگت پرید ؟ میترا ؟
سریع از جام بلند شدم و یه لیوان آب آوردم خواستم بدم بهش که زهرا ازم گرفتش و ۳ – ۴ تا قند انداخت توش و گرفتش سمت دهن میترا .. اینکه تا ۲ دقیقه پیش حالش خوب بود . مگه این دوتا کین که با دیدنشون حالش اینقدر بد شد ؟
دو تا پسر اومدن سمت ما و دستاشونو کردن تو جیب های شلوارشون . اون پسری که اسمش علیرضا بود گفت: سلام دخترا .
من و زهرا نگاهی به هم انداختیم و جوابشو دادیم .خودشو حسین نگاهی به میترا انداختند و گفتند : حالش خوب نیست ؟
زهرا : یکم خسته اس .
حسین : اجازه هست بشینیم ؟
میترا : بله بفرمایید .
من و زهرا با چشمایی که از حدقه دراومده بودن به میترا نگاه کردیم . اونا هم صندلی هاشونو کشیدن عقب و نشستن روشون .نگاهی به من اندختند . حسین گفت : شما جدیدی ؟
-: الان دو ماهه اینجام .
حسین : پس ما افتخار آشنایی با شما رو نداشتیم .
-: کاملا درسته .
علیرضا : یه چی رو میدونستید خانمه ... ببخشید اسمتون ؟
میترا اخماش تو هم بود و به علیرضا نگاه میکرد. نفسمو بی صدا دادم بیرون و گفتم : احمدی .
پوخندی زد و گفت : اسمتون .
-: فکر نکنم نیاز باشه اسممو بهتون بگم .
لبخند کوچیکی نشست رو لبای میترا . نمیدونستم این کاراش برای چیه .
-: به هر حال ما قصد خوردنه شما رو نداشتیم .
اخم کوچیکی کردم و گفتم : رزیتا .
حسین : خوب زهرا چه خبرا ؟
زهرا : هیچی .
به من نگاه کرد واسه یه لحظه محو چشماش شدم . چشمای عسلی براق . انگار یه آیینه توش باشه برق میزد و مطمئنا توجه همه رو به سمت خودش جلب میکرد .از چشمای عسلی من خیلی زیباتر بودن . لبخند کوچکی زد و به ساعتش نگاه کرد و گفت :
خب علی پاشو کلاسمون داره دیر میشه .
بلند شد و بعد از خداحافظی رفتن . رو به زهرا کردم و گفتم : اینا کی بودن ؟
زهرا : حسین و علیرضا .
-: اسماشونو که نپرسیدم . اینا یبودن که میترا تا دیدشون اینطوری شد ؟
سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت : اون ۵ ماهه که عاشق علیرضاست . وقتی میبینش کاراش از عهده اش خارج میشه و اینجوری میشه .
-: اونوقت علیرضا ...
بین حرفم پرید و گفت : به علیرضا گفته ولی اون دست رد به سینه اش زده و بهش گفته من و تو فقط با هم دوستیم نه چیز دیگه ای .
-: نمیدونستم .
نگام کرد و آروم خندید . و گفت : بلند شو بریم که دارم خفه میشم .
لبخندی زدم و به همراه میترا و زهرا از سلف خارج شدیم .
در خونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم تو . مامان تو آشپزخونه بود . میدونستم نهار امروزمون چیه . کیفمو گذاشتم رو مبل و رفتم سمت آشپزخونه . مامان داشت سیب زمینی سرخ میکرد . آروم رفتم جلو و دستامو از پشت حلقه کردم دورش و بوسیدمش و گفتم :
سلام بر مادر عزیز تر از جانم .
خندید و برگشت طرفم و صورتمو بوسید و گفت : سلام بر عزیز مادر .
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#528
Posted: 1 Jan 2014 23:53
داستان سه دوست قسمت دوم
لبخند زدم و رفتم سمت سیب زمینیا و چند تاشو برداشتم و خوردم.. یکمی چی بود .. ام ؟
-: مامان ؟ یکمی نکمشون کمه .
مامان اومد جلو و قاشقو برداشت و سیب هارو در آورد و گفت : اشکال نداره . مریزم تو خورشت طعمشو میگیره .
-: اه ؟ اگه اینطوره خیلی خوبه . نیما کو ؟
مامان : تو حمام .
پوفی کردم و رفتم سمت اتاق . مثل همیشه در اتاقو قفل کرده بودم . قفلشو باز کردم و رفتم تو اتاق گرم و نرم خودم . رفتم روبروی آینه ایستادم و مقنعه رو از سرم درآوردم . کش موهامو باز کردم و شونه کشیدم توشون . دکمه های مانتومو باز کردم و ا تنم در آوردمش و گذاشتمش رو چوب لباسی . شلوار مشکیمو پوشیدم و موهامو همونطور باز گذاشتم. نگام افتاد به رژهای روی میزم . از فکری که به سرم زد به خوبی استقبال کردم. رژ صورتیمو برداشتم و ازش زدم رو لبام . لبامو محکم فشار دادم گوشه ی آیینه ام . از چیزی که انجام دادم خوشم اومد . چند بار دیگه تکرارش کردم. خیلی باحال شده بود . رژمو گذاشتم سر جاش و از اتاق رفتم بیرون . نیما نشسته بود رو مبل و داشت تو کانالها میچرخید . نشستم جفتش و گفتم :
سلام داداشی . عافیت باشه .
هنوز نگاهش به تلوزیون بود که گفت : سلام . ممنون . چطوری ؟
و سرشو چرخوند و نگام کرد . پوزخند زد و گفت :
نگاه کن چیکار کرده با خودش .
-: چیکار کردم با خودم ؟
با خنده گفت : برو خودتو تو آینه نگاه کن میفهمی .
از جفتش بلند شدم و رفتم سمت حمام و خودمو تو آینه نگاه کردم . ای داد بر من .
داد برمن ...
داد...
رژ پخش شده بود دور لبم . افتضاح شدم .. سریع صورتمو شستم و اومدم بیرون . دوباره نشستم جفتش و گفتم : خوب شد حالا ؟
نگام کرد و گفت : بدک نشد .
-: کوفت .
و رومو ازش گرفتم و رفتم تو اتاق و گوشیمو از تو کیفم برداشتم . ۱ پیام داشتم :
مشترک گرامی با شارژ سیم کارت همراه اول خود از ...
اعصاب نداشتم بخونمش پاکش کردم و دوباره گوشیو پرت کردم ته کیفم . صدای بابا اومد : خانم این غذاتو بیار بخوریم که ...
گفتم : که روده بزرگه کوچیکه رو خورد.
همیشه تیکه کلامش همن بود .
سریع رفتم تو آشپخونه و به بابا سلام کردم . و نشستم روبروی نیما و مشغول غذا خوردن شدم . باید یه جوری ادمش کنم که بفهمه نباید با رزی خانم در بیفته . چون واسش گرون تموم میشه . فکر کن فکر کن فکررررررررررر ...
همینه . فهمیدم . البته عواقبشم باید پای خودم باشه . فقط باید ند دقیقه از جاش بلند میشد و میرفت بیرون . ۵ دقیقه ای گذشت که موبایلش زنگ خورد و رفت تو اتاق تا تلفنو جواب بده . خدارو شکر جور شد . ایوللللللل به خودم .... ماشالله رزی ...
لیوان دوغشو کشیدم سمت خودم و فلفل رو سر و ته کردم توش . آخی دلم برات میسوزه داداشی جونم . ولی شرمندتم باید ادب بشی . به ما میگن رزیتا نه برگ چغندر . با قاشقم همش زدم . و قاشقو کردم تو دهنم. وااااای بیچاره تا شمال یه نفس میدوئه .
سرع لیوانو گذاشتم سرجاش و منتظر شدم تا آقا بیاد . چند دقیقه بعدش اومد تو و نشست سرجاش . بابا رو کرد بهش و گفت :
کی بود ؟
نیما همونطور که داشت برنج میخورد گفت :
دانیال بود گفت آخر هفته با بچه ها میریم شمال .
خنده ام گرفت . چرا آخر هفته ؟ الان میری دیگه ... هه ...
د بخور دیگه . حالا شانس ما آقا تشنشون نیست . داشتم غذامو میخوردم که متوجه دست نیما شدم . داشت میرفت سمت لیوان . وای بلندش کرد . آخی داداشی ببخشید . دوغشو یه نفس خورد . اه ؟ این چرا چیزیش نشد ؟ دکی ...
ولی وقتی صدایی سرفه شو شنیدم . فهمیدم چرا البته داره آتیش میگیره . خب خوبه حداق میتونه یه مدال بگیره برای تیم ملی دو و میدانی تو المپیک .. خوبه .. احسنت بر تو رزی جوووون ..
سریع از رو صندلی بلند شد و دوید سمت دستشویی .
صداش میومد : رزی خیلی احمقی .
وقتی نگاه ثابت مامان و بابا رو روی خودم دیدم . لبخند کوچیکی زدم و بدون هیچ حرفی دوییدم سمت اتاقم . به محض اینکه در اتاقو بستم از خوشحالی جیغ زدم و دور خودم چرخیدم ...ایــــــــــــول به تورزیتا خانم احمدی .. احســـــــنـــــــــــت
با بی حالی چشمامو باز کردم اول از همه چشمم به ساعت روبروم افتاد . ساعت چند بود ؟ شیش و نیم ؟ الان کیه ؟ صبحه ؟ شبه؟ عصره ؟ خدایا من کجام ؟ آها یادم افتاد ..تو اتاقمم . با بی حالی نشستم توجام و سرمو گرفتم تو دستام . دلم میخواست بخوابم اما نمیشد. خسته بودم ولی نباید میخوابیدم . فکر کردم که یهدوش میتونه حالمو جا بیاره . حولمو ازتوکمدم برداشتمو رفتم سمت حموم. تا دستم به دستگیره رسید و خواستم بکشمش پایین دردی تو سرم پیچید . فقط تونستم یه جغ بنفش خوشگل بکشم .
گفتم : وحشی ولم کن
نیما : بگو ببخشید.
گفتم : عمرا .
نیما : بگو ببخشید.
دوباره یکم موهامو کشید که باعث شد یه جیغ دیگه بزنم .
من : آآآآآآآآآآآآآآآآییییییییی یییی
این دفعه صدای مامان دراومد :
ولش کن بچمو نیما .
نیما : باید ادب بشه.
با جیغ گفتم : نیماااااااااااااااااااااا ااا... ول کن دیگه موهامو کندی .
نیما : میمیری بگی ببخشید ؟
با دستم سرموگرفتموگفتم :
باشه باشه . سگ خورمیگم بــــ ... ببخشید. خوبه ؟
آروم دستاش از دورموهام باز شد و گفت :
باریک .. تموم شد.
تا دستاش از دور موهام باز شد با دستام هلش دادمو گفتم :
مجبور بودم .
خم شدم و حولمو برداشتم و رفتم تو حموم . دوو باز کردم و رفتم زیر آب . حرفای زهرا توگوشم میپیچید .( باور کن این میترائه دیوونه اس. صد بار رفته با این پسره که عینهو کروکودیل میمونه حرف میزنه یا به قول خودمون ازش خواستگاری میکنه.آقا هم میگه که فعلا قصد ازدواج نداره ومیخواد ادامه تحصیل بده ) من خودمم نمیفهمم این دختر چش شده .نمیفهمم.
***
( زهرا )
در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد.خونه جمع جوری داشتند . ازاینکه تک فرند بود ناراحت بود.او تنها بود .نه.. تنها نبود. او دو خواهر داشت.پس رزیتا و میترا چه کاره بودند ؟؟ رزیتاومیترا خواهرانش بودند خواهران نداشته اش . همه فکر میکردند اوخوشبخت ترین دختر دنیاست. فقط میتراورزیتا این چنین فکر نمی کردند .او دغدغه داشت.. نمیخواست به طرف اتاق مادرش برود.با او احساس صمیمیت نمی کرد.تا به حال طعم آغوش مادرش را نچشیده بود. حسی که تا الان ازآ ن محروم بود . مطمئنا حال مادرش دراتاقش دراز کشیده بود و هزار جور زهر ماربرصورتش مالیده بود . پدرش.. پدرش را که اصلا نمی دید... اوتنها ترین تنهابود ... چگونه میگفت که تنها بود.. اواین تنهایی را دوست نداشت .
هیچگاه دوست نداشت .از همان کودکی دلش یک خواهریابرادر کوچک تر میخواست. اما مادرش نگران هیکلش بود. با حالی خراب وارد پذیراییشد.مهوشخانم با همان اخم و تخمش وارد پذیرایی شدوگفت : سام خانم کوچیک .
زهرا نگاهی به اوانداخت.این اخم هیچگاه از روی چهره اش نمی رفت.همیشه با او بود. آرام سلام کرد و بدون هیچ حرف دیگری به سمت اتاقش رفت
مهوش : خانم کوچیک غذاحاضره . بیارم براتون؟
رو به آن پیرن اخمو کرد و گفت : نه نمیخورم.
در اتاقش را محکم بهم کوبیدو به طرف کمدش رفت و لباسهای همیشگی اش را از کمد بیرون آورد وپوشید . نگاهی به خود انداخت . شلوار گل و گشاد مشکی و پیراهن آستین سه ربع نخودی.
میدانست به محض اینکه مادرش او را ببیند هاران تیکه نثارش میکند . آخرین حرف مادرش را به یاد اورد :
نگاهش کن با خودش چیکار کرده انگاراز دهات اومده.
چونه اش شروع به لرزیدن کرد .اما نگذاشت اشکی بیرون بریزد . .خودش را روی تخت قهوه ای اش انداخت وسرش را در بالشتش فرو کرد.. او از زندگیش راضی نبود.به او محبت نمیشد ۲۰سال سن داشت اما یک بچه ی معصوم بود. چون پسر نبود کسی دوستش نداشت و برایش تره هم خورد نمی کرد . هیچ کس ...
***
( میترا )
به محض اینکه وارد خانه شد مهتا رادید که به سرعت به سمتش میدوید. لبخند زیبایی به روی آن دختر کوچک زدو خم شد واو را در آغوش گرفت و بوسید :
آجی چی برام آوردی ؟
خندید و مهتا را روی زمین گذاشت. دست در کیفش برد و شکلات تخته ای را از آن بیرون آورد و به سمت مهتا گرفت :
بیا عزیزم .
مهتا : مرسی آجی میترا ... هوووووووووووووووررررررررر ااااااااااا
باز هم خندید . مهتابه سرعت به طرف آشپزخانه دوید .میتراهم وارد اتاق مشترکشان با مهتا شد.. نگاهش به تختش افتاد. باز هم خرابکاری مهسا . بسته ی پفک وچیپسی روی تخت پخش شده بود. سری تکان دادو بسته هارا از روی تختش برداشت . نگاهش روی تخت مهتا افتاد.تمام عروسکهایش تخت را پرکرده بودند . به طرف تخت رفتوخواست عروسک هارا بردارد کهصدای مهتا را شنید :
نه آجی میترا . بهشون دست نزن . اگه بیدار بشن کم خواب میشن . اونوقت میمیرم تا بخوابونمشون.
به حرفای مهتا خندید و ااتاق بیرونرفت تا عروسکها استراحت بکنند .
وارد آشپزخانه شد و به مادرش سلام کرد به گرمی ازمادرش جواب شنید . طبق معمول از دانشگاه و اتفاقات پرسید ... نمی دانست مادرش کی میخواد دست از این سوال پیچی ها بردارد ....پدرش وارد آشپزخانه شد .. میترا عاشق پدر مهربانش بود ...
با دیدن ساعت مثل فشنگ از جام بلند شدم . وای خدا هفت بود . سریع رفتم تو دستشویی و یه مشت آب ریختم تو صورتم. و برگشتم تو اتاق . مانتوی طوسیمو از تو کمد کشیدم بیرون و پوشیدمش . موهامو با کلیپس بستم و مقنعه مشکیمو سرم کردم و تلفنو برداشتم و زنگ زدم آژانس
تا برام یه ماشین بفرسته . مطمئنا نمیتونستم با اتوبوس برم . سریع کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون مامان خواب بود . آروم کفشامو پوشیدم و ازخونه زدم بیرون . خا رو شکر ماشین اومده بو وگرنه بدبخت میشدم . خوشحال بودم که میتونم زهرا و میترا رو ببینم . مطمئنا کلی حرف برای زدن داشتیم .
***
( زهرا )
بی حوصله در کمدش را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت . مثل همیشه پر از لباس . اما او هیچ کدام را دوست نداشت . ناچار پالتوی قهوه ای اش را از کمد بیرون کشید و بر تن کرد . مقنعه مشکی اش را هم سر کرد . مثل همیشه ساده .. دیگر غر غر های مادرش برایش مهم نبود . دیگر برایش مهم نبود او را دهاتی فرض کند . فقط خودش مهم بود . او یک چشم سبز مغرور بود ..
کیف مشکی اش را برداشت و روی دوشش گذاشت و از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت . همین که پایش را در آشپزخانه گذاشت مادرش را دید که در حال صبحانه خوردن است . آرام گفت :
سلام .
طبق معمول جوابی نشنید . دیگر برایش عادی شده بود . فقط صدای خشن مهوش خانم را شنید : سلام خانم کوچیک
خانم کوچیک ... خانم کوچیک . چرا کسی او را به اسم صدا نمی کرد ؟ مگر اسمش چه اشکالی داشت ؟ نمیتونن بگن زهرا ؟ از این کلمه متنفر بود .. تا آنجا که به یاد داشت در خانه هیچگاه اسمش آورده نمی شد .
پدرش را که اصلا نمیدید . مادرش که او را دختر خطاب میکرد ... دختر ... زهرا ... خانم کوچیک ... او بدبخت ترین آدم روی کره ی زمین بود . مهوش : خانم کوچیک نهار تشریف میارید ؟
چشمهایش را بر روی هم فشرد تا بتواند خود را کنترل کند . دیگر نباید این کلمه را میشنید .
به زور گفت : آره میام . خداحافظ
باز هم صدایی از مادرش نشنید .. اصلا انگار متوجه وجود زهرا نشده بود .. با انگشتانش گوشه ی چشمانش را ماساژ داد . نفسش را پر صدا بیرون داد و ب طرف درب خروجی آشپزخانه رفت . اما صدای مهوش خانم مانع از ادامه ی راهش شد :
به سلامت خانم کوچیک
روی یک پا چرخید و داد زد :
خانم کوچیک و زهر مار .
بالاخره صدای مادرش را شنید . فهمید که مادرش هم میتواند حرف بزند : درست صحبت بکن دختر
با صدای بلندی گفت :دختر دیگه کیه ؟ من زهرام . مامان اسممو بگو . چرا تا حالا اسممو نگفتی ؟ چرا همش میگی دختر ؟ چرا همش میگه خانم کوچیک ؟
چرا من اصلا بابامو نمی بینم ؟ چرا من معنی کاراتونو نمی فهمم ؟ من غلط کردم دختر شدم . اگه پسر بودم همینطوری باهام برخورد میکردید ؟ نه .. نه .. معلومه که اینطوری باهام برخورد نمی کردید . فکر میکنید من بچم ؟ مامان من ۲۰ سالمه . دیگه کم آوردم . ۲۰ سال دارم زجر میکشم . از همون بچگی داشتم زجر میکشیدم . فکر کردی نیش و کنایه هاتونو یادم میره ؟ از مادری که حتی اسم بچشو بلد نیست چه انتظاری میتونی داشته باشی ؟ از پدری که سال تا سال نمیاد خونه ؟باور کن قیافه بابامو یادم رفته .اصلا بابام کیه ؟ اسمش چیه ؟ اسم خودت چیه مامان ؟ من اسمتو بلد نیستم .
به مهوش نگاه کرد و گفت : از کسی که فقط دو تا کلمه یاد گرفته ؟ خانم کوچیک .. خانم کوچیک راه انداخته که چی ؟ چرا نمیگی زهرا ؟ چرا نمیگی زهرا خانم ؟ چرا زجر میدین منو ؟ اگه واقعا پسر میخواستین میتونستین دوباره بچه دار بشید . بعد اونوقت میتونستیم یه فکری به حال هیکلتون بکنیم .
سوزشی در سمت راست صورتش حس کرد . چشمانش را باز کرد و به مادرش که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد . خندید و گفت :
نه بابا .. شمام بلدی . دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم . ایول . شارژم کردین .
خم شد و کیفش را که بر روی زمین افتاده بود برداشت و بدون هیچ حرف دیگری از خانه بیرون زد . هوای خیلی سردی بود . شال گردنش را سف کرد و به راه افتاد . چرا زندگیش اینگونه بود ؟ یعنی واقعا میترا هم اینگونه است ؟ رزیتا چطور ؟ آنها زندگی راحتی دارند . دختر حسودی نبود . اما در این لحظه خود را بدبخت ترین آدم روی کره ی زمین فرض میکرد . نه . فرض نبود . یقین دارد که بدبخت ترین است . با شنیدن صدای بوق ماشین سرش را بلند کرد و گفت :
بله ؟
صدای پسر را شنید : سلام . این وقت صبح سردت نیست ؟ بیا باا بخاری روشنه .
اخم کرد و گفت : برو مزاحم نشو .
چشمهایش را بر روی هم فشار داد تا بتواند خود را کنترل کند . اما با شنیدن صدای پسر همه ی خشمش فوران کرد :
اِه ؟ چشم خوشگل من که مزاحم نیستم .
داد زد : خفه شو . گمشو . من اعصاب ندارم . بی حیا ی پست .
. پایش را بلند کرد و محکم بر در ماشین کوبید که با فریاد پسر مواجه شد :
آی روانی در ماشینو شکوندی
با خشم و صدای بلند گفت :
پس تا ۶ میلیون نذاشتم رو دستت راهتو بکش برو .
و خود زود تر به راه افتاد تا از ماشین دور شود . همیشه همینگونه بود . وقتی عصبانی میشد تمام کمبود هایش را با عصبانیت و داد و بیداد روی سر فرد خراب میکرد . او عصبی بود . فقط توانست خود را به تاکسی سرویسی
برساند و سوار شود . بی آنکه بداند مسیر کجاست ...
( میترا )
همانطور که لباسهایش را میپوشید مهتا را صدا زد .. سعی داشت او را از خواب بیدار کند اما گویی مهتا قصد بیدار شدن نداشت . نزدیکش شد و صدایش زد : مهتا پاشو . دیرم میشه ها
به طرف آینه رفت و مشغول زدن رژ مورد علاقه اش شد . دوباره به سمت مهتا رفت . دستانش را به کمرش زد . میدانست مهتا بیدار بشو نیست . پتو را با شدت از رویش کنار زد . و بازهم صدایش کرد . بالاخره موفق شد . سریع دست و صورتش را شست و لباسهایش را تنش کرد و از خانه خارج شدند . مهتا نمیتوانست راه برود هنوز خواب بود . خم شد و او را بغل کرد و به راه افتاد . اول باید مهتا را به مهد کودک میبرد و بعد خود به دانشگاه میرفت . مهتا را خیلی دوست داشت . کودک دوست داشتنی بود . خواهرش را خیلی دوست داشت .. مادرش را بی نهایت دوست داشت ... عاشق پدر مهربانش بود .. عاشق یه پسر مغرور و سر تق بود ... علیرضا ... چرا علیرضا به میترا توجه نمی کرد .؟ چرا دست رد به سینه اش زده بود ؟ چرا ؟ او نا امید نبود . او مطمئن بود به علیرضا میرسد . حرف های زهرا در گوشش زنگ میخورد . (باور کن خل و چلی ... آخه دختر بگو نونت کم بود ؟ آبت کم بود ؟ عاشق شدنت چی بود ؟ بعدم عاشق کی شدی ؟ یه پسر مغرور که تازه ۳ بارم رفتی خواستگاریش اونم قبول نکرده . آخه چقدر میخوای خودتو کوچیک کنی میترا . ) او حرف هیچکس را متوجه نمیشد . فقط خودش و عیرضا را میدید .. فقط علی رضا برایش مهم بود . با ایستادن ماشین از فکر بیرون امد و گفت :
لطفا چند لحظه صبر کنید تا بیام .
و سریع از ماشین پیاده شد و به سمت مهد کودک مهتا حرکت کرد . مقابل درب مهد کودک ایستاد و مهتا را بر روی زمین گذاشت و دستش را گرفت و به داخل برد . کفشهای مهتا را درآورد و به داخل رفت . مهتا با دیدن چند کودک که مشغول بازی بودند دست میترا را رها کرد و به سرعت به داخل دوید .
میترا چند دقیقه همانجا ایستاد . سری تکان داد که خود معنی اش را نفهمید . کیفش را روی شونه راستش گذاشت و از مهد خارج شد . به سرعت به طرف ماشین حرکت کرد . باید سریع به دانشگاه میرسید . میدانست که امروز علیرضا را میبیند ... با صدای آهنگ سرش را به طرف ظبط چرخاند ... آهنگ زیبایی بود . حداقل با احساسش چند درجه هم خوانی داشت ...
سرحالم میاره نگاهت
میخوامت میخوامت
دنیا رو نمیخوام همه دنیام تو
میخوامت میخوامت
سرحالم میاره نگاهت
وقتی باشم من کنارت
چه حال خوبی دارم وقتی میگی
میخوامت میخوامت
سرحالم میاره نگاهت
میخوامت میخوامت
دنیا رو نمیخوام همه دنیام تو
میخوامت میخوامت
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#529
Posted: 1 Jan 2014 23:54
داستان سه دوست قسمت سوم
با دیدن زهرا که روی صندلی نشسته بود سریع وارد دانشگاه شدم و رفتم سمتش و دستمو گذاشتم رو شونه هاشو گفتم :
سلام آبجی .
سرشو چرخوند طرفم و گفت :
سلام گلم . بیا بشین .
نشستم و کیفم رو گذاشتم سر پام و گفتم :
چرا اینجا نشستی ؟ چرا نمیری کلاس ؟ دیوونه الان دیگه استاد اومده .
همونطور که تو کیفش دنبال چیزی میگشت گفت :
کنسل شد خانوم خانوما .
به نظرم این امروز یه چیزیش بود . نگاهش کردم و گفتم :
میترا کجاست ؟
گوشیشو از تو کیفش درآورد و گفت :
برگشت خونه شون .
-: اِه ؟
زهرا : بله .
-: زهرا چته ؟
انگار منتظر همین حرف بود . چون اشکاش ریختن بیرون و خودشو پرت داد تو بغلم و گفت :
دیگه خسته شدم رزیتا . به جونه خودم خسته شدم . چرا باید اینقدر زجر ببینم ؟ چرا ؟ چرا از بچگی کسی منو بغل نکرده ؟ چرا کسی منو نمیفهمه ؟ چرا مامانم ؟ چرا مامانم تا حالا باهام حرف نزده ؟ به خدا فکر میکردم لاله که نمیتونه حرف بزنه .
سرشو از رو پام بلند کرد و گفت :
میگی چیکار کنم ؟ باورت میشه رزی ؟ باورت میشه قیافه بابامو یادم رفته ؟ چرا من اصلا بابامو نمیبینم ؟ این یه واژه ی غریبه برام .
شدم یه مرده متحرک . همین و بس . خانم کوچیک ؟ خانم کوچیک نهار هستی ؟ دخترک ؟ چرا لباساتو عوض نکردی ؟ چرا مثله داهاتیا لباس پوشیدی ؟ چرا مثله کلفتا شدی ؟
دستمالی از جیبم دراوردم و گرفتم سمتش . ازم گرفت و اشکاشو پاک کرد و گفت :
رزی تو هم نمیتونی منو درکم کنی . هیچکس نمیتونه .
از جاش بلند شد و گفت :
چون جای من نیستید .
کیفشو گذاشت رو شونه اش و از دانشگاه خارج شد .
راست میگفت . من نمیتونتم درکش کنم . چون تو موقعیت زهرا نبودم .
واقعا نمیدونم چی باید بگم...
از جام بلند شدم و رفتم سمت نمازخونه . کفشامو دراوردم . و رفتم تو . نشستم جفت بخاری و مقنعه مو از سرم درآوردم . و دراز کشیدم و چشامو بستم ..کیفمو گرفتم تو دستم و از رو صندلی بلند شدم . باید برمیگشتم خونه . امروز دیگه کلاسی نداشتم . دلم برای زهرا میسوخت . حرفاش تو ذهنم بود . ( رزی قیافه بابامو یادم رفته ) زهرا خیلی دختر صبوریه .. خیلی ... باید یه روز برم خونه شون . حتما باید برم .
رزیتا ؟
سرجام ایستادم . کی بود ؟ یه بار دیگه صدام کرد : رزیتا
برگشتم عقب و نگاهشون کردم :
چند بار گفتم تو دانشگاه اسممو بلند صدا نکین ؟
حسین : معذرت میخوام .
-: بفرمایید امرتون .
حسین : میشه بدونم چرا با من اینطوری حرف میزنی ؟
-: بله .
حسین : خب چرا با من اینطوری حرف میزنی ؟
-: چطوری ؟
حسین : ادبی باهام حرف میزنی .
-: میخوای فحشت بدم ؟
حسین : بابا تو دیگه کی هستی ؟
-: نمیشناسیم ؟
حسین : میشه خودتو معرفی کنی ؟
-: نه خیر .
برگشتم و راهمو ادامه دادم . فهمیدم داره میاد دنبالم . قدمامو تند تر کردم . ای داد بر من . چه کَنه ایه . از دانشگاه خارج شدم . هنوز داره میاد دنبالم خدا . ایستادم و گفتم :
چرا مثله دُم چسبیدی به من ؟
حسین : تو نمیتونی مثله آدم حرف بزنی ؟
-: من با هر کس هر جوری دلم بخواد حرف میزنم .
حسین : بابا رزیـ..
-: ها ؟ ها ؟ ها ؟ وایسا وایسا . رزیتا چیه ؟ کی گفته تو میتونی منو به اسم خودم صدا کنی ؟
حسین : پس اگه خواستم باهات حرف بزنم باید چی صدات کنم ؟
-: تو اصلا لازم نیست با من حرف بزنی .
سرعتمو بیشتر کردم و واسه اولین تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم . خوبه دلم خنک شد . باید میرفتم خونه مادرجون . آش پشت پای پسر داییم در حال پخت بود و همه هم باید اونجا حاظر میشدن .
از پنجره به بیرون نگاه کردم . به عابر هایی که در حال رفت و آمد بودن . به دستفروشا . هر کدوم ا اینا چقدر مشکل تو زندگیشون دارن ؟؟؟؟؟ خدا فقط میدونه ... فقط اونبا رسیدن به خونه مادرجون یعنی مادر مادرم از تاکسی پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم و رفتم سمت درب خونه . در حیاط باز بود و بوی آش کل محله رو برداشته بود . درو باز کردم و رفتم تو خونه . چقدر شلوغه اینجا . نگارو دیدم که داره میاد سمتم . دستامو باز کردم و سفت بغلش کردم و به خودم فشارش دادم . دو ماه بود ندیده بودمش . دخترِ خاله زینت بود . بهترین دختر خاله ی دنیا نگاربود . ۲۳ سالش بود . از همون بچگی با هم همبازی بودیم . البته یادم رفت بگم که قراره بشه زن داداشه من . بوسیدمش و گفتم :
سلام عزیزم . دلم خیلی برات تنگ شده بود .
نگار : خیلی بی وفایی رزی .
-: به خدا وقت نمیشد بیام . هر دفعه یه مشکلی پیش میومد .
با هم رفتیم تو اتاقش . یه دست لباس گرفت جلوم و گفت :
این رو بپوش .
نگاه به لباسا کردم . یه تونیک بادمجونی با یه شال سفید . قشنگ بود . با لبخند ازش گرفتم و پوشیدمش خودمو تو آیینه نگاه کردم . خوب شده بودم .
-: ممنون .
نگار : عالی شدی گلم .
-: تو خیلی داری لوسم میکنی زن داداشا .
خندید و گفت : مسخررررره
-: نگاریییییییییییییی ؟
نگار : وای خدا . آدمو دیوونه میکنی رزی
خندیدم و دستشو گرفتم و رفتیم پیش مادر جون . با مهربونی بغلم کرد و سرمو بوسید . بعدم خاله زینت
و بعدشم بقیه . انگاری که جمع همه جمع بود . فقط یه نفر کم بود .
سلام
برگشتم عقب پسر داییم بود . خوشبختانه این سربازیو گذرونده بود و اینجور مسخره بازیا رو هم براش انجام ندادن . آها اسمش یادم رفت . . . علی . . . علی معتمد . مهندس علی معتمد ۲۹ ساله . ماشالله اختلاف سنی بینمونم شدیده . به قول داییم مثل فیل و فنجون میمونیم . چشمای قهوه ای .. البته مشکی هم میشه گفت بهشون . چون خیلی خیلی تیره هستن .
-: سلام .
علی : کم پیدایی دختر عمه .
-: خوب دیگه درسامم زیاده . تو هم بهونه ات درسه که یادی از ما نمیکنی ؟
علی : بهونه ی من کاره . خیلی سرم شلوغه . خیلی کم میتونم بیام خونه .
-: امیدوارم تو کارت موفق باشی پسر دایی جون .
و بدون حرف دیگه ای رفتم پیش بقیه . نگام افتاد به نگار و نیما که رو تخت نسشته بودنو حرف میزدن . گه گاهی هم صدای خنده ی بلند نیما میومد . ملاقه رو گرفتم و آشو هم زدم .
وقتی آش اماده شد علی و نیما رفتن تا آشا رو بدن به همسایه ها . بقیه هم موندن تا آش بخورن . خدایی آش توپی شده بود .
به نگار نگاه کردم که مشغول هم زدن آشش بود و سعی داشت سردش کنه .
-: نگارک ؟
نگار : جونم ؟
-: تو چقدر نیما رو دوست داری ؟
نگار : برای چی میپرسی ؟
-: میخوام بدونم .
نگار : نمیگم .
-: اشکال نداره میرم از نیما میپرسم .
نگار : نهههههههههههههه
-: وا ؟ چرا ؟
نگار : آره خیلی .
-: خیلی چی ؟
نگار : دوسش دارم .
-: کیو ؟
نگار : رزی خفه خون بگیر دیگه .
-: خیلی سخته اسمشو بگی ؟
نگار : نیما رو خیلی دوست دارم . راضی شدی ؟ فقط خواهشا دست از سر کچلم بردار .
یکی زدم تو صورتم : وای خدا مرگم بده . کچل شدی ؟ نیما نمیگیرتت دیگه ها .
نگار : رزییییییییییییییییییییییی یتا
صدای نیما رو شنیدیم : هوی بچه پر رو . اذیتش نکن .
برگشتیم عقب نیما و علی داشتن میومدن سمتمون .
نشستن پیشمون : به به . نگ نگ یه آش بیار برای من ؟
نگار بلند شد و رفت تا برای نیما آش بیاره . علی هم داشت آش میخورد . چقدر خوشگل بود . تا حالا اینقدر دقیق به چهره اش خیره نشده بودم . فکر کنم نگاه خیره مو روی خودش حس کرد . سرشو آورد بالا و نگاهم کرد . سرمو گرفتم پایین و با قاشقم آشمو هم زدم . نگار نشست سر جاش و آشو گذاشت جلوی نیما . نیما هم همونطور که آششو هم میزد گفت :
به به . چه آشیه . مرسی عشقم
نگار خندید و گفت : زشته بی ادب .
علی زد به بازوی نیما و گفت : هووووو . بفهم حرف دهنتو ها . حالا خوبه فقط اسماشون رو همه اینقدر قربون صدقه اش میره ها . حالا کوه که برات نکنده یه آش برات آورده وظیفه اش بود .
نیما : به تو چه عقده ای ؟
علی : من عقده ایم ؟
نیما : نه من عقده ایم . اندازه خر خان سن داره اونوقت میگه عقده ای نیستم . من و نگار هم نه تو باشیم ۵ تا بچه هم داریم .
ایندفعه صدای نگار دراومد : نیما ؟ چه خبره ؟ میخوای مهد کودک بزنی ؟ ۵ تا برای چیته ؟
نیما : نگارییییییییییییییییییی
نگار : کوووووووووووووووووفت .
من و علی صدای خنده امون بلند شد . نگارو دیدم یه چشمک کوچولو به من زد و با حالت ناراحتی از جاش بلند شد و رفت سمت باغ . نیما هم از تخت پرید پایین و دویید دنبالش .
علی : خیلی دیووونه ان .
نگاهش کردم وخندیدم : آره خیلی .. میخوای برات آش بیارم ؟
علی : نه مرسی .
از جاش بلند شد و رفت سمت خونه .
( زهرا )
کلافه کیفش را روی شانه اش انداخت و از پیش رزیتا رفت . هنوز قیافه ی متعجب رزیتا را به یاد داشت . به سرعت از درب دانشگاه خارج شد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت و روی یکی از صندلی ها نشست . سرش را بین دستهایش گرفت و چشمانش را بست . کلافه بود . چشمانش میسوخت . به ساعتش نگاه کرد . ده و نیم . از جایش بلند شد . نه او نباید به خانه میرفت . حداقل امروز را نباید به خانه میرفت . دیگر تحمل شنیدن کلمه ی خانم کوچیک را از دهان مهوش نداشت . ولی خوشحال بود .
از چه ؟ از اینکه مادرش او را زده ؟ آره . خیلی خوشحال بود . از اینکه مادرش چند کلمه با او حرف زده . به سمت بوتیک ترلان دوستش رفت . همدم خوبی بود. میتوانست با او صحبت کند . وقتی سرش را بلند کرد خود را مقابل بوتیک جمع و جور ترلان یافت . آرام قدم برداشت و به داخل رفت .
زهرا : سلام
ترلان با صدای زهرا سرش را از روی کاغذ هایی که جلویش بود بلند کرد و با لبخند به طرف زهرا رفت و او را درآغوش گرفت :
سلام جوجو . خوبی ؟ کم پیدایی . نیستت ؟ خبری از ما نمیگیریا . چه خبرا ؟
زهرا : میشه بشینم ؟
ترلان خندید و گفت :
بتمرگ
زهرا فقط لبخند زد و روی صندلی پلاتیکی که جفت قفسه ها بود نشست . نگاهی به سر تا سر مغازه انداخت و رو به ترلان گفت :
کار و بار چطوره ؟
ترلان : خداروشکر فعلا که خوبه .
زهرا : ایول .
نگاهش روی تاپ مشکی رنگی ثابت ماند . زیبا بود . دو بنده . رو به ترلان گفت :
ترلان ؟ اون تاپه رو میدی بپوشم ؟؟
ترلان با لبخند بزرگی که به لب داشت به طرف لباس مورد نظر زهرا رفت و لباس را به طرف زهرا پرت کرد و گفت :
بپوش ببینم چطور میشی .
زهرا کیفش را روی صندلی اش گذاشت و به طرف پرو رفت . مانتوئش را درآورد و تاپ مورد نظرش را پوشید .
خیلی زیبا بود . مطمئنا اگر مادرش او رابا این لباس میدید ... اگر میدید ...
ترلان به در ضربه زد و گفت :
بر تن کردید خانم کوچیک ؟
از حرص لبش را جوید . ترلان هم مسخره بازیش گل کرده ؟ آرام در را باز کرد ترلان با دیدنش جیغ خفیفی کشید و گفت :
خره محشر شدی . زود درش بیار .
زهرا مانتوئش را پوشید و از پرو خارج شد و لباس را به ترلان داد . ترلان همانطور که لبا را تاه میکرد گفت :
راستی زهرا نگفتی چی شد اومدی این طرفا ؟
زهرا : همینجوری .
ترلان : آها . همینجوری یعنی اینکه بازهم با خانواده زدید به تیپ و تاپ همدیگه آره ؟ با مامانتینا دعوات شده ؟
زهرا : نه . دیگه خسته شدم ترلان .
ترلان : تا کی میمونی پیشم ؟
نتوانست بگوید تا فردا . فقط گفت : تا شب . ۱۰
ترلان : بعدش میخوای بری کجا ؟ خونه ؟
زهرا به اجبار گفت : آره .
اخلاق ترلان را میدانست اگر میگفت نه دیگر ریسکش پای خودش بود .
به این فکر کرد که ای کاش با ترلان میرفت . به ساعتش نگاه کرد . ۳۰ : ۱۱ . باید اعتراف میکرد که ترسیده بود . اتوبان شلوغی بود و او برای خود راه میرفت و گاهی هم با بوق های سرسام آوری مواجه میشد .
کف دستانش را به هم مالید و سعی داشت خودش را گرم کند. اما مگر میشد .
ایول داری .
با شنیدن صدای پسری سرش را بلند کرد . نه دو نفر بودند . آن شجاعت صبح را در خود سراغ نداشت . میترسید که با پا بر درب ماشین بکوبد و بر سر آنان فریاد بزند . فقط سرعتش را زیاد تر کرد . اما مگر میتوانست از دست آنان خلاص شود .؟ این همه آدم از کنارشان میگذرند یعنی یک نفر نمیتواند به او کمک کند ؟
بابا جوجو قهر نکن دیگه . نگاهمون کن .
زهرا : خفه شو
اوی بابا خوشگله اصلا بهت نمیاد اینطوری رفتار کنیا .
زهرا : برید رد کارتون .
چشم خوشگل لوس نکن دیگه خودتو .
از این کلمه بدش می آمد . چشم خوشگل .. چشم خوشگل . اگر کسی به او میگفت چشم خوشگل عصبی میشد .
یک لحظه ایستاد . نگاهش روی پسر جوانی ثابت ماند که به آنها نزدیک و نزدیک تر میشد . احساس میکرد که آن پسر را میشناسد .
نه ... نه ... امکان نداره ... رسما بدبخت شد . فقط توانست صدایش بزند :
آریان ؟
آریان بازوی زهرا در دست گرفت و در گوشش زمزمه کرد : برو تو ماشین .
زهرا کناری ایستاد و به آریان پسر عمه اش نگاه میکرد . حدس میزد چه اتفاقی می افتد . فقط چشمانش را بست و گوشهایش را گرفت . سر و صداهای مردم را میشنید .
حس کرد دستش کشیده شد . فقط توانست دنبالش برود . آریان تقریبا او را داخل ماشینش پرت کرد و خود سوار شد و به راه افتاد .
زهرا فقط توانست خدا را شکر کند که آریان به دادش رسیده . اما یک چیزی برایش جای سوال داشت . آریان چگونه سر از اینجا درآورده ؟ ... نگاهش روی لب های اریان ثابت ماند . توی دعوایی که کرده بود گوشه ی لبش پاره شده بود . آرام دستمالی را از جیبش در آورد و به لبهای آریان نزدیک کرد اما تا دستمال را بر روی لبهای او قرار داد فریاد آریان تنش را لرزاند :
نکننننننننننننننننننننننن نن
زهرا صاف در جایش نشست و با لکنت گفت :
من .. ز ... خم لب ..
آریان :
حرف نزن زهرا .
چانه ی زهرا شروع به لرزیدن کرد اما جلوی اشکهایش را گرفت . نباید جلوی آریان اشک میریخت .
بغضش را به زور قورت داد . و سرش را به شیشه تکیه داد و به خواب رفت ..( میترا )
قبل از اینکه بخواهد درب خانه را باز کند درون کیفش را نگاه کرد . نه . چیزی نداشت . مطمئنا الان مهتا از او خوراکی میخواست . سریع به طرف آسانسور رفت و منتظر ایستاد تا بتواند وارد شود . درب آسانسور باز شد . میترا سریع وارد شد . نگاهش خورد به زنی که توی آسانسور بود . آرام سلام کرد . زن سرش را بلند کرد و به چهره ی میترا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت :
سلام عزیزم .
میترا کیفش را بغل کرد و به کفشهایش خیره شد .
شما رو تاحالا ندیده بودیم .
میترا سرش را بالا گرفت و گفت :
کم سعادتی ما بوده .
زن از میترا خوشش آمده بود . با باز شدن درب آسانسور هر دو خارج شدند . میترا خداحافظی سریعی کرد و از آپارتمان خارج شد . به محض اینکه در را باز کرد با پسر قد بلندی مواجه شد . قد پسر خیلی بلند تر از او بود . سرش را پایین انداخت و آرام کنار رفت تا پسر بتواند وارد ساختمان شود . به سوپر روبروی مغازه شان رفت . همانطور که داشت شکلات های مورد نظرش را انتخاب میکرد صدای فروشنده را شنید :
دخترم شما ۶ هزار تومن باید به من بدید .
میترا به فروشنده که پیر مرد کچلی بود نگاه کرد و گفت :
شیش تومن ؟ برای چی ؟
فروشنده همانطور که پولهایی که از فرد قبلی گرفته بود را داخل صندوقچه اش میگذاشت گفت :
خواهرتون دیروز اومد شکلات خرید . پولش اینقدر شد . گفت شما میدید .
باز هم مهتا .. چقدر برایش حرف زده بود که دیگر اینکار را نکند . از اینکه برایش شکلات بخرد پشیمان شد . شکلات ها رو سرجایشان گذاشت و رو به فروشنده گفت :
یه یخمک و یه بستنی بدید .
بعد از خرید کوچکی که برای مهتا کرد به خانه برگشت . در را باز کرد و وارد شد مهتا را صدا زد :
آجی ؟
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#530
Posted: 1 Jan 2014 23:55
داستان سه دوس
ت قسمت چهارم
مهتا سریع از اتاق یرون دوید و گفت :
سلام آجی میترا . چی برام خریدی ؟
میترا بستنی و یخمک را به مهتا داد و گفت :
ولی دیگه اون کارو نکن .
مهتا سرش را پایین انداخت و گفت :
ببخشید .
میترا از جایش بلند شد و دستی بر سر خواهرش کشید و وارد اتاقشان شد . باز هم همان اوضاع همیشگی اش بر راه بود . لباسهایش را درآورد و مشغول تمیز کردن اتاق شد . فکر کرد به آینده ی نا معلومش فکر کرد .
***
با نوری که به داخل اتافم میتابید از خواب نازنینم بیدار شدم . سریع فکرم رفت سمت دانشگاه . وای بالاخره به آرزوم میسیدم تا ۱ ماهه دیگه همه چی حل میشد . با دانشگاه خداحافظی میکنم . حداقلش اینه که میتونم صبحا بخوابم . از جام بلند شدم . هنوز گیج خواب بودم . یه راست رفتم سمت WC . صورتمو شستم و اومدم بیرون . همونطور که با حوله صورتمو خشک میکردم رفتم سمت تقویم . با دیدنش دنیا رو سرم خراب شد . امروز جمعه بود . چحور منِ خر یادم رفته بود ؟؟
با بی حالی خودمو پذت کردم رو تخت و چشمامو بستم . با صدای اس ام اس گوشیم سرمو ا رو تخت بلند کردمو نگاهمو دوختم به گوشی که صفحه اش روشن شده بود و نشون میداد که اس ام اس دارم . حالا از کی هست این وقت صبح ؟ گوشیمو برداشتم و پیامو باز کردم .
سلام . خوبی ؟ بیداری ؟ خوابی ؟ رزیتا اگه بیداری ج بده .
یعنی کی بود ؟ کی بود که اسم منو میدونست ؟ جوابشو فرستادم :
شما ؟
فکر کنم ده ثانیه هم نگذشت که جوابش اومد . خنده ام گرفت . خواب نداره طرف ؟
پیامو باز کردم . با دیدن متنی که توی پیام نوشته شده بود چشمام گرد شد . قدرت نفس کشیدنم نداشتم . آروم متنشو زیر لب زمزمه کردم :
حسینم .
یه بار دیگه پیامو نگاه کردم تا از صحتش مطمئن بشم . آره همین بود . سریع شماره شو گرفتم . سریع جواب داد :
سلام .
-: سلام و زهرمار
ای بابا باز که تو بد اخلاق شدی .
-: شدم که شدم . به توچه ؟ تو رو سّ نّ نّ ؟
ای بابا آخـــــ . . .
-: اصلا وایسا ببینم تو شماره منو از کجا گیر آوردی ؟
کسی بهم داده .
-: کدوم بی شعوری شماره منو به تو داده ؟
حالا جوش نیار عشقم . من از زن اخمــــ
-: خفه شو احمق .
و گوشیو قطع کردم روش . اینم از صبحمون . خدا دیدی صبحمو چطور شروع کردی ؟
ای خدایا ببین داری با من چیکار میکنی ؟ دو باره گوشیم زنگ خورد . داره زنگ میزنه . به گوشی نگاه نکردم . خود احمقشه . فقط تونستم گوشیو بردارم و جواب بدم :
چه مرگته ؟
رزیتا ؟
-: رزیتا و کوفت
اینقدر عصبی بودم که نمیذاشتم یه کلمه حرف بزنه . اصلا بی جا میکنه بخواد حرف بزنه .
سریع گوشیو قطع کردم و گذاشتمش رو سایلنت که بتونم بخوابم و صداش اذیتم نکنه ... پتومو کشیدم روی خودمو خوابیدم
***
( زهرا )
وقتی از خواب بیدار شد خود را توی خانه ی عمه اش یافت . خسته بود . یادمش آمد که دیشب چه اتفاقی افتاده . روی تشکش نشست . سرش را به طرف پنجره چرخاند . با دیدن آریان که روی تختش افتاده بود و در خواب بود از خود خجالت کشید . که دیشب مایه ی زخمی شدن او شده بود . او به خاطر زهرا دعوا کرده بود . زهرا ازاتاق خارج شد و دست و صورتش را شست و روی مبل دراز کشید . دیگر نمی شد اینجا بماند . عصر برمیگردد . عصر به خانه بر می گردد .
صدایی او را از جا پراند . گوشی اش بود .
با دیدن شماره ی حسین پوفی کرد و جواب داد :
زهرا : بله ؟
حسین : سلام .
زهرا : سلام
حسین : تو چرا این وقته صبح بیداری ؟
زهرا : به همون دلیل که تو این وقته صبح بیداری .
حسین : خیله خوب . کارت داشتم
زهرا : چی ؟
حسین : هر چی باشه انجام میدی ؟
زهرا : تا چی باشه .
حسین : آسونه .
زهرا : بگو .
حسین : شماره رزیتا رو میخوام .
زهرا : ۱۱۸
حسین : یعنی چی ؟ معلوم هست چی میگی ؟
زهرا : یعنی اینکه برو زنگ بزن ۱۱۸ تا شمارشو بهت بدن .
حسین : نمیدی ؟
زهرا : من نمیتونم این کارو بکنم .
حسین : حالا سعی کن شاید بشه .
زهرا : نمیشه . اصلا وایسا ببینم تو با رزی چیکار داری ؟
حسین : مسئله خصوصیه .
زهرا: هه . خصوصی یعنی چی ؟
حسین : یعنی خصوصی . شمارشو بده .
زهرا : تا نگی چیکارش داری هیچ بهت نمیگم .
زهرا : اِه ؟ جدی ؟
حسین : آره حالا میدی ؟
زهرا : بنویس ۰۹۱۶...
حسین : مرسی خداحافظ
زهرا : خدانگهدار .
گوشیو قطع کرد و پوزخندی زد . او اخلاق رزیتا را خوب میدانست . میدانست رزیتا چه جوابی به او میدهد .
از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت . آرایان بیدار شده بود . رفت و روی مبل نشست .
آریان : پاشو برو بیرون .
زهرا از جایش بلند شد و به بیرون رفت . چند دقیقه بعد آریان از اتاق بیرون آمد . به چشمان زهرا نگاه کرد . دلش برای زهرا میسوخت . زهرا سر بلند کرد و به چشمان میشی رنگ آریان نگاه کرد . چقدر این چشما رو دوست داشت .
آریان : ببخشید که سرت داد زدم .
زهرا لبخندی زد و گفت : اشکال نداره . بهش نیاز داشتم .
آریان دستش را بالا آورد و روی صورت زهرا گذاشت و گفت :
واقعا برای مادر و پدرت متاسفم . متاسف برای اینکه دارن تورو از دست میدن .
زهرا از این نزدیکی گر گرفت . هم خوشش آمده بود هم خجالت میکشید .
سریع دست آریان را کنار زد و گفت :
مرسی نبردیم خونه خودمون .
و سریع وارد اتاق شد ...
الان دقیقا یک ماه از مزاحمت های حسین میگذره . چند باری تصمیم گرفتم به نیما بگم تا یه فکری بکنه اما پشیمون میشدم . خودمم دلیلشو نمیدونستم . دیگه خسته شده بودم . وقتی یاد حماقت میترا میوفتم عصبی میشم . چجور تونسته غرورشو بذاره زیر پا و بره علی رضا رو خواستگاری کنه . واقعا که دیوونه اس .. واقعا ... زهرا هم که ... زهرا ... واقعا خنگه ... الان یک ماهه که خونه عمه شه و برنگشته خونه شون . هر چقدر هم که باهاش حرف میزنم فایده نداره . آخرین بار وقتی بهش گفتم چرا نمیای بری خونتون گفت : دیگه نمیخوام مامان و بابامو ببینم هر چند که قبلا هم نمیدیدمشون .
با صدای خانمی که پشت سرم ایستاده بود از فکر و خیال دراومدم .
- خب خانم شما هم آماده شدی .
به خودم تو آیینه نگاه کردم . برای یه لحظه شک کردم که این منم . ایستادم سر پا و دقیق تر به خودم نگاه کردم . لباس زرشکی که تکه هایی ازش هم رنگ مشکی رو تو خودش داشت و تا پایین تر از ساق پام میومد . سایه ی هم رنگ لباسمم پشت چشمم بود . موهامم جمع کرده بودن بالای سرم و یه دسته شونم رها کرده بودن روی شونه ام و پر از تافت .. اینقدر که خودم خشکی بیش از حدشونو حس میکردم . حالا خوبه بهش گفت بودم زیاد تافت نزن . منتهی کو گوش شنوا ؟ ساعتمو نگاه کردم . دیگه باید حرکت کنم . مانتومو پوشیدم و تشکر کردم و از در آرایشگاه اومدم بیرون . نگام به ماشین مشکی که جلوی در بود افتاد . چشمام گرد شد . ای خدا این اینجا چیکار میکنه ؟؟ اصلا چرا اومد اینجا ؟ بی اختیار تپش قلبم رفت بالا . خدایا من چرا اینطوری شدم ؟؟ لبمو گاز گرفتم تا اضطرابم کمتر بشه اما فایده ای نداشت . بلکه بیشتر هم شد . با پاهای لرزون رفتم سمت ماشین . با دیدنم شیشه رو کشید پایین . خم شدم سمت شیشه و گفتم :
چرا اومدی اینجا ؟
- هیچی . راهم به اینجا میخورد گفتم با هم بریم . حالا سوار شو .
- آخه من کــــ...
- وای رزیتا سوار شو دیر شد . نیما ئینا الان میرسن .
- آخه من زنـــ...
- بدو بیا دیگه استخاره میــــ...
- بابا بذار حرفمو بزنم . من به آژانش زنگ زدم .
- اگه منظورت اون ماشین سفید بود که باید بهت بگم خودم فرستادمش رفت .
- چرا ؟!
- چون دیر میشه بیا سوار شو دیگهههههههههههه .
در ماشینو بازکردم و نشستم تو . سریع ماشین رو به حرکت درآورد . پخشو زد و آهنگ شروع به خوندن کرد .
***
با ورود نگار و نیما همه شروع به دست زدن کردن . سریع رفتم طرفشون و هر دوشونو بوسیدم . نیما خوشحال بود. اینو هر کسی میفهمید . از لبخند رو لبای نگار میشد به عمق قلبش پی برد . از نگاهاشون میشد به عشق عمیقشون پی برد . جلوی جمعیت رفتند تو سالن و اتاق عقد . سریع رفتم پشت سرشون و خم شدم و پیش گوش نگار گفتم :
یکمی خودتو کنترل کن دختر .
- خیلی سخته رزی .
خندیدم و در گوش نیما گفتم :
مبارک باشه داداش جوووونم .
فقط صدای خنده شو شنیدم که باعث شد منم بخندم .
صاف ایستادم سر جام . بنیم از بوی عطر تند نیما میسوخت . بدبخت نگار ...
چجوری میخواست تحمل کنه خدا میدونه .
کله قندا رو گرفتم تو دستم و با شروع حرفای عاقد شروع کردم به سابوندن قند ها .
از تو آیینه به تصویر نگارو نیما نگاه کردم . دوتاشون لبخند میزدن و به قرآن نگاه میکردن . منم لبخند زدم و با صدای عاقد به خودم اومدم و صدامو صاف کردم و گفتم :
عروس رفته گل بچینه .
نگامو که از روی کله قندا گرفتم دیدم که علی داره نگام میکنه . چه خوش تیپ شده . چرا تو ماشین دقت نکردم ؟ تو نگاهش چیزی بود که نمیفهمیدم چیه . نگامو ازش گرفتم و گفتم :
عروس رفته گلاب بیاره .
داشتم قند ها رو میسابوندم و عاقد هم مشغول حرفای خودش بود که یه دفعه صدای خنده ی نیما و نگار بلند شد . همه با تعجب داشتن به اونا نگاه میکردن . هنوز خنده هاشون ادامه داشت . نمیدونم به هم چی گفته بودن که این فاجعه رخ داد . سریع خنده مهمونا هم شروع شد . من خودمم داشتم از خنده ریسه میرفتم . دوباره به علی نگاه کردم . اون چرا نمی خندید ؟ عجب آدمیه این . هر کسی بود تو این شرایط الان از خنده روده بر میشد . من که میدونم الان داری از خنده میپکی .
والله که دیوونه اس ... دوباره به عاقد نگاه کردم . داشت ادامه ی خطبه رو میخوند . دیگه رسیده بود به جای اصلی . لبخند زدم و سکوت کردم :
با اجازه ی بزرگترا بله .
سریع از زیر تور صورتشونو بوسیدم و قند هایی که روی تور بود و ریختم رو سرشون .بعد از گرفتن امضاها ، طلا هایی که از قبل برای نگار خریده بودیمو از کیفم درآوردم و گرفتم سمت نیما . حلقه ها رو از توش درآورد و با نگاه کوچیکی که به نگار انداخت حلقه رو فرو کرد توی دستش . هم شروع کردن ب دست زدن و کِل کشیدن . نگار هم حلقه رو توی انگشت نیما کرد و بعد از عسل و بزن برقص رفتیم توی تالار . سریع شنل نگارو ازش گرفتم و گذاشتمش رو دسته صندلی . لباسش خیلی ناز بود . دکلته نباتی . که دامن پفی داشت و دنباله دار . مانتومو از تنم درآوردم و رفتم سمت دی جی و بهش گفتم تا یه آهنگ خوب بذاره . با شروع شدن آهنگی که مد نظرم بود رفتم طرف نگار و نیما و بلند شون کردم تا برقصن . دسته گل نگارو اش گرفتم و پشت سرشون شروع کردم به کل کشیدن . نگار و نیما شروع به رقص کردن . الحق که خوب میرقصیدن . مخصوصا نگار . خودمم رفتم کنارشون و شروع کردم به رقصیدن . امشب خیلی خوشحالم . دوست ندارم امشب خراب بشه ... اصلا هم دوست ندارم .
دیگه پاهام جون نداشتن اینقدر که بپر بپر کرده بودم . تا میخواستم برم بشینم همه میومدن سمتم و بلندم میکردن . خداروشکر که حداقل الانو میتونم استراحت کنم . ولی بازم سر پا ایستادم . نگام افتاد به علی . لیوان تو دستش بود و ایستاده بود یه گوشه .
چی داره میخوره ؟
من از کجا باید بدونم که آقا چی داره میخوره ؟
اصلا به من چه ربطی داره ؟؟
همونطور که داشتم فکر میکردم یه قاشق ژله خوردم . اووووم ژله خوبی بود . یکم دیگه هم خوردم .
- پخخخخخخخخخخخخخخ
جیغ کشیدم بشقاب از دستم افتاد و باعث شد پایین لباسم کثیف بشه سریع برگشتم عقب تا ببینم کیه که با دو تا چشم میشی مواج شدم و یه لبخند گل و گشاد که فقط مختص به یه نفر بود . دختر عمه ی شوخ و شیطونم . با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم :
این چه کاریه ؟
- هیچی میخواستم یکم بخندیم .
- خیلیم خندیدیم .
- وجدانن باحال نبود .؟
- چرا خیلی باحال بود . حالشم اینه که الان من باید برم از تو باغچه یه مشت خاک بیارم و بریزم تو سرم .
و بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم سمت اتاقی که گوشه ی تالار بود . در اتاقو بستم و شروع کردم به فکر کردن . واقعا باید یه خاکی تو سرم میریختم . اخه من حالا با این لباسه چیکار کنم ؟؟ دوباره نگاهش کردم . رنگش تیره تر شده بود . بهش دست زدم . لزج بود و سرد . پام رو هم کثیف میکرد اگه زودتر یه فکری به حالش نمیکردم . خیر نبینی ویدا که بدبختم کردی رفت . با آب هم که نمیشه تمیزش کنم . یه دستمال برداشتم و روش مالیدمش . هیچ تغییری نکرد که . از توی ساک تور حریری که باید مینداختم رو شونه هامو برداشتم و با سنجاق وصلش کردم به لباسم . از هیچی بهتر بود همین که معلوم نبود از سرمم زیاده . فقط نبینمت ویدا ...
از اتاق اومدم بیرون . نگار و نیما داشتن با هم تانگو میرقصیدن و چند تا دختر و پسر دیگه هم دورشون بودن . همه ی نگاه ها روی اونا بود و من کلی ذوق کردم که کسی حواسش به من و لباسم نیست . اومدم برم سمت صندلیم که احساس کردم کسی بازومو گرفته . از بوی ادکلنش فهمیدم که پسره و همینم باعث شد بلرزم . با ترس برگشتم عقب . علی بود . با ترس گفتم :
چیکارم داری ؟ ولم کن .
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم