ارسالها: 14491
#541
Posted: 3 Jan 2014 19:19
آرش مکافات نوشتهی «نادر فتورهچی»
قسمت اول
عمویاش که مُرد، باید میرفت تشییع جنازه و میدانست که شب برای شام نگهاش خواهند داشت و نمیرسد که بیاید و بنشیند و به من سپرد که آن شب بنشینم لای شمشادها و چشم بدوزم به خانه دکتر، به پنجرۀ سمت چپ، به اتاق شیرین. وقتی که عاشق شد، من با دخترِ دکتر وسطی بازی میکردم و از صبح تا عصر پلاس بودیم توی کوچهای که توی پیادهروهایش جا برای پنهان شدن زیاد داشت. آرش مکافات، در همان تابستانی عاشق شیرین شد که موشکهای اسکاد تازه به تهران رسیده بود و موشک باران بود و پشت پنجرهها پتوکوب بود و در خانهها هوا نبود و سیگار "تیر" مرغوبترین سیگار بود و کارِ من و شیرین این بود که صبحها وسطی بازی کنیم و عصر برویم در صف سیگار و پودر رختشویی و سیگارها را لای پودرها بتپانیم و جفت شان را خراب کنیم و از مغازهای که هیچ دوربین مدار بستهای نداشت، شکلاتهایی که مزه دُنبه گوسفند میداد را بدزدیم و برویم یواشکی در خرابۀ کنار خانۀ دکتر سیگار چس دود کنیم و بترسیم و بلرزیم و آژیر که زده شدْ تازه جان بگیریم و به آسمان نگاه کنیم و تا جیغ مادرانمان بلند شود، فقط به آسمان نگاه کنیم و بیایند و با کتک ببرندمان توی پناهگاه و آرش مکافات همچنان ایستاده بود و زل زده بود به شیرین و درست در همین تابستان بود که عاشقاش شد.
بعدها فهمیدم که در همان تابستانی که آرش مکافات عاشق شیرین شد، عمویاش را اعدام کرده بودند و تابستان عجیبی بود و با بوی پودر نامرغوب و سیگار تیر ِ کیسهای و کافور و مَنیِ اوایل بلوغ در آمیخته بود و آرش مکافات همچنان زُل زده بود به شیرین و در پیادهروهایی که جا برای پنهان شدن زیاد داشت، درست ایستاده بود جایی که بشود تمام اندام شیرین را دید که هنوز حجاب سرش نکرده بودند و زانوهایش همیشه خاکی بود و پاهایش هنوز گوشت نداشت و خون نداشت و رگ نداشت و جوش ِ بعد از بند انداختن نداشت و آرش مکافات در همین حال و روز عاشقاش شد.
آرش مکافات میآمد لای شمشادها و دیگر تابستان نبود و همیشه میآمد لای شمشادها و همه میدانستند و شیرین هم میدانست و دکتر هم میدانست و دکتر از خانۀ ما منزجر بود و به پدرم گفته بود که پسرشْ یعنی من را از همدستی با جنون ِ سرکش ِ جوانی که زیباییاش دل همۀ زنان شوهردار کوچه را لرزانده بود، منع کند و شمشادها را کوتاه کند و طوری بشود که چشمهای آرش که هزار خروار تنهایی در نگاهاش میگنجید، نیافتد به ساقهای پوشیدۀ شیرینْ زیرِ لباسهای کت و کلفتی که رسم دلبری دختران دم بخت سالهای اول بعد از جنگ بود و آرش از فرسنگها فاصله هم شانههای سفید شیرین را از بین تمامی شانههای زنان جهان یا دستکم آنهایی که از کوچه ما میگذشتند، تشخیص میداد و میدوید و از مسافتی که بوی شیرین را بشنود، میایستاد و نفسش بند میآمد و یخ میکرد و دست مرا میفشرد و زیر لب فحش و قربان صدقه را قاطی میکرد و میرفت و میافتاد روی پلههای خانۀ بغلی ما که همیشه سایه بود و حتی شبها هم سایه بود و میشد دمی دراز کشید و به ممنوعیت بوسیدن شیرین تا ابد گریست و خانۀ بغلی را هنوز نکوبیده بودند و لانۀ کبوتر هم داشت و آرش التماسام میکرد که ببرماش پشتبام و قلاب بگیرم و بپرد روی خرپشتۀ خانهای که پلکاناش در خیابان همیشه سایه بود و برود پشت لانه کبوتر که مُشرف بود به پاسیوی خانۀ دکتر و بنشیند تا غروب و ای بسا شیرین برود در آشپزخانه و جای خالی مادرش را پر کند و برای دکتر که در زیر زمین بود و مریض داشت و مطباش همیشه بوی چاه و شربت سینه میداد، آب جوش کند. آرش مکافات اینچنین عاشق شیرین شد.
مادر شیرین مرده بود و سرطان سالهای بعد از جنگ، از کوچۀ ما زیاد قربانی گرفت و هم شهید داشتیم و هم اعدامی و هم مردگان ِ سرطانی. مادر شیرین که مُرد، خانهای که پلکاناش همیشه سایه بود را کوبیدند و یک معمار نانجیب دندان طلا، نه گذاشت و نه برداشت و آمد و تیرچههای فولادی زنگار زده را چپاند لای تنها نقطه دلخوشی آرش مکافات در این دنیا که اینهمه تراکم و متراژش کم بود و همان یک روزنه و کورسوی دید و امید آرش به پاسیوی خانۀ دکتر را هم با بتون سرد پر کرد و آرش گردن کشید و آمد و معمار نانجیبِ دندان طلا را تا میخورد، زد و گریه میکرد و مرا هم زد و رفت درب ِ خانۀ دکتر و جیغ کشید و کلانتری محل هم دیگر نمیآمد و مامورها خسته شده بودند از عشقی که آنها فکر میکردند لجاجت و لاتبازیست و دکتر همه را از چشم من میدید و من هنوز خوب نمی دانستم که درد آرش چیست و شیرین دیگر همبازی من نبود و حالا شده بود دختر ِدم بخت یک خانواده خوشنام و آبرودار و خواستگار داشت و خواستگارش پزشک شهرستان دوری بود و یکبار آمد و دیگر نیامد و آرش مکافات طوری لت و پارش کرد که با آن کت و شلوار براق و گل و شیرینی ماسیده بر رویاش، هیبت مضحکاش که گیج سیلیهای چپ و راستی بود که خورده بود مضحکتر هم شد و خلاصه دُماش را گذاشت روی کولاش و رفت و آه از نهاد دکتر بلند شد و من دیدم که شیرین لبخندی زد و چشمکی زدم و رویاش را برگرداند و به آرش گفتم که شیرین خوشحال شد که این دهاتی را دک کردی و آرش آن شب آرام گرفت و خوابید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#542
Posted: 3 Jan 2014 19:21
قسمت دوم
از فردا باز همان شمشادها بود که پدرم کوتاهشان کرد و رودربایستی داشت با دکتر و خلاصه آرش ناچار بود که گودالی زیر پای بلند ترین شان بِکَند و نیم تنۀ پایین را فرو کند آنجا و بشود هم قدِ کوتاهی ِ شمشاد هرس شدۀ لچکی ِخانۀ ما که دیگر زاویه مستقیم به پنجرۀ اتاق شیرین نداشت و به بالکنی چشم میدوخت که دو روز یکبار شیرین و خواهراناش شبها میآمدند درآن مینشستند و شوهرِ خواهرِ بزرگاش که جوانمرد بود و آرش را میفهمید و خودش هم بعدها با عشقاش فرار کرد، برای شان جوکهای سالهای اول جنگ را میگفت و دخترها میخندیدند و نمی دانستد که منتظری کیست و به "گربه نره" گفتنِ داماد میخندیدند و او طوری صندلیها را میچید که زنش از همه دورتر باشد و شیرین رو به کوچه و شمشادها و آرش مکافات روی شیرین را ببیند و با ایما و اشاره سعی کند با او قرار بگذارد و ساعتها را قاطی میکرد و یادش میرفت که شیرین سر کدامین ساعت ابرو بالا نیانداخته بود و فردا خاکی بر سرش میشد که بداند دکتر شیرین را کی از دانشگاه بر خواهد داشت و بلاخره قرارشان هنوز قرار است یا نه که برود از صبح پیش پرویز سلمانی و موهای اشفته و سیاه و براقاش را به مد آن روزها کتیرا بمالد و آب بزند و بالا بدهد و عطر "وان من شو" بپاشد روی جوشهای بجامانده از تیغ ِ تیز ِ ژاپنی ای که دو سه ماهی بود، از مغازۀ کمی رونق گرفتۀ تبریزیان خریده بود.
به من هم که تنها رفیقاش بودم، تیغ انداختن یاد داد و من هنوز پشت لبم سبز نبود و شاشام کف نکرده بود و او میخندید و وقتی اینها را میگفت زیر چشمی لای شمشادها که نشسته بودیم یک چشمش به تیغ بود و یک چشماش به تیغه ای که دکتر کشیده بود روی پنجرۀ اتاق شیرین.
همان لای شمشادها برایم تعریف کرد که یکبار شیرین را بوسیده بود و دخترک لبش باد کرده بود و آرش توی سر خودش زده بود که بیا و درستش کن و خانم دکتر که حالا در ابن بابویه چهار قبر دورتر از مادربزرگم بود، اگر ورم لبهای شیرین را ببیند، پوست دخترک را میکند و نه! خانم دکتر مهربانتر از این حرفها بود و با وجود آنکه سرطان داشت، میدانست عشق و وسواس و طب و هذیان چیست و آرش مکافات را مثل من میفهمید و میدانست که هفت هشت سالی میشود که جوانی رعنا، زمین و زمان را بهم دوخته و بی نصیب مانده و دلخوشیاش شده همین گودال نشینیْ لای شمشادهای خانۀ روبرو که پسر زشتی دارند.
دلخوشیاش همین گودال بود و یک جفت کتانی ِ سیاه که مادرش از سفر به ترکیه آورده بود و سوغات دایی فراریاش بود و داییاش از چریکها بود و حالا رفته بود آلمان که هنوز غربی- شرقی بود و چه خوب بود که غربی- شرقی بود و دیوار داشت و روی دیواراش میشد یادگاری نوشت و دیوار را میشد خراب کرد و آجر به آجر ریخت پایین. آرش هم تیغۀ پنجرۀ اتاق شیرین را، آن یک شبی که خیلی مست شد با کلنگ باغبان حیاط خانه ما شکست و شیشهها را هم شکست و خودش را زخم و زیلی کرد و خوناش ماسید روی شیشههای شکستۀ اتاقِ خاموشِ شیرین و واویلا بود وقتی که فهمید اتاق شیرین را بردهاند ته میهمانخانه و مُشرف شده است به حیاط و باغچه و آن استخر لجن گرفتهای که از وقتی خانم دکتر را در ابن بابویه دفن کرده بودند، کسی به فکرش نرسیده بود که آباش را بِکِشد و نشود لانۀ مگس و خرزهره و هرزروهای بیچشم و روی آخر پاییز.
آرش مردی شده بود و گوشههای پیشانیاش مثل عقب نشینی تدریجی خورشید، عقب میرفت و طاس میشد و هنوز جایش همان گنداب و گودالِ لچکی خانۀ ما بود که بچههای نو، بچههای که نطفه شان در شبهای موشکباران بسته شده بود، تبدیلاش کرده بودند به آبریزگاه و میآمدند و میشاشیدند به تنها جا سفتی ِ زیر پای آرش مکافات در این دنیا و همیشه پاهای آرش از آن پاییز گلی بود و هنوز هم باور نداشت که دوران اینجور عشقها گذشته و شده "مثال نحس" مادران برای نو بالغانی که درس نمی خوانند.
درس هم نخواند. از وسط دبیرستان ترک تحصیل کرد و نشست توی گودال شاش گرفتۀ لچکی خانۀ ما. الکلی هم شده بود و شبها که پدر و عمویام میرفتند تا ته حیاط و نجوا میکردند که مبادا آرش مکافات از خجالتشان دستپاچه شود و دیده بانی را ترک کند و ای بسا فرصت دیدن شیرین را از دست بدهد، کیف میکردند که بوی عرق کشمش از کوچه میپیچد توی باغچه و میرفت تا راه پله و تا درخت خرمالوی بی بری که سوغات ِ سفر پدربزرگ بود به اورشلیم.
نه درسی، نه کاری، نه مادری، نه پدری، نه رفیقی، نه حواسی، نه دو خط شعری، نه دیگر مویی، نه خدمت اجباری، نه رتبهای و نه دیگر قوت بازویی و نه صورتی که دل زنها را ببرد و پایشان را بلغزاند در گودالهای اسفالت نو. اسفالتی که با کلی کلنجار و چرب کردن سیبیل شهرداریچیها، پهن شد وسط خیابانی که یک طرفاش آرش مکافات بود و طرف دیگرش اتاق خالی شیرین. اسفالت نو بود و جای پاشنۀ کفشها رویاش میماند و جای پای شیرین هم که هول کرده بود و دویده بود توی کوچه که مسیر آمبولانس را ببیند، بر کف آسفالت مانده بود و لابد رسم دختران تهِ خانه بود که آن سالها در خانه هفت قلم آرایش کنند برای آینه و تنگی ِ اتاق و بخت سیاهشان.
آمبولانس آمده بود جنازه آرش را از گودال بیرون کشیده بود و دکتر هم آمده بود که علت مرگ را در گواهی فوت بنویسد و دکتر بغض کرده بود و زده بود زیر گریه و به من که ناخنهایم را میخوردم نگفت که چه شد که آرش مکافات مثل شمع آب شد و مُرد و شُره کرد توی گودال و تفالۀ شیرین را هم نبوسید و شب بود و تاریکی و بی برقی و فصل ساختوساز بود و صدای فرز و تیرچه و فولاد و میل گرد و عربده کارگران افغانی میآمد. هر از گاهی کامیونی گاز میداد و گازوئیل را پر میکرد توی ریههای کوچه که دیگر بن بست نبود و تهاش به اتوبانی میرسید که اسم شهید داشت.
اسم شهید کوچه اما آرش بود. آرش مکافات. همه هم میدانستند و ایستاده بودند به بدرقه نعشکش و مادرش جزّ جگر میزد به این و آن و پدرش که کارمند اخراجی شرکت نفت بود، سر به خیابان خوابی گذاشت از آن شب.
برادراناش مست کرده بودند و چوپی میکشیدند و دُهُل و سورنا میزدند و نعشکش را با گلهای هلندی وارداتیِ آن سالها ماشینِ عروس کرده بودند و آرش را در ترمهای که گُلهای درشتی داشت پیچیده بودند و محفظه حمل جنازه را کرده بودند حجلهای که آینه و شمعدان داشت و عروس نداشت و عروس افتاده بود روی گِلِ شاشِ خوردۀ ته گودالِ لچکیِ خانۀ ما و صورتاش را وِیْ میکرد و از روسریهایش میگفت که آن سالها همه مثل همْ یک دست سیاه بود و رسم بود که برای تنوع و رنگ و لعاب دادنْ نقاشیشان کنند و آرش هم نقاشیشان کرده بود و گُل کشیده بود و پنجره و تراس و مهتابی و کورسوی نوری در خاموشی.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#543
Posted: 3 Jan 2014 19:22
قسمت سوم
حالا شیرین حسرت میخورد که چرا جنگ تمام شده بود و رسم هجله و چراغانی ور افتاده بود و پوستاش سفید شده بود از بس که در اتاق تپیده بود و دکتر نگذاشته بود که از پناهگاه بیرون بیاید و میگفت ای کاش همان تابستانِ موشک باران و خاوران که هنوز سر زانوهایش از فرطِ بازی خاکی بود، لای جنازههای خیابان سنایی رفته بود زیر آوار و نمیدید روزی که جسد آرش را بیاندازند عقب بنز نقرهای آخرین مدلی که از هر طرف میرفت، به قبرستان میرسید و نعش که تازه جمود کرده بود را میدادند غسالخانه و مردهشوی بیحوصله، وقت اذان، همان بغلِ تشت کافور مینشست به عبادت و نهار و حواساش نبود که آخرین عاشق داستانها را به نام دیوانه میشوید.
قبر هم هدیۀ جوانمردی ِ همسایه دکتر بود که از حاجیهای خوش قلب بود و من و آرش شبها که میآمد دم درْ نخ چروکیدۀ سیگار مالبرویی که از جیب پسرش کش رفته بود را دود کند، هم کلاماش میشدیم و مینالید از تراکم فروشی و قرتی بازیهای تازه بالغ شدههایی که زیر پنجرۀ خانهاش به آرش مکافات میخندیدند و حشیش میکشیدند و برای آرش جوک درآورده بودند و "کس خل، کس خل" را که تازه یاد گرفته بودند، تف تف کنان میبستند به ناف من و آرش و دکتر و حاجی و مدیر دبیرستان و رئیس جمهوری که ریش نداشت و کوسه بود و هنوز مانده بود تا سحر که هرگز نیامد، وعدهاش برسد. آن دوره فقط یک هفتۀ نامه زرد بود و یک کلاغ چهل کلاغاش سر فلان قتل ناموسی. حالا مانده بود تا دکه روزنامهفروشی راه بیافتد و نانواها، ملکشان را بکوبند و بکنند "سوپر نان" و داروخانهچیها هنوز به کاندوم ، "کاپوت" میگفتند و پسرها موقع خرید سرخ و سفید میشدند. مانده بود. خیلی مانده بود. حالا کو تا قتلهای زنجیرهای و پهن شدن آدمها کف خیابان و پلیسی که به جای چهارشنبهسوری، شنبهها خشم شب بزند به خوابگاهها. مانده بود. هنوز تا سحر و وعده سر خرمناش خیلی مانده بود.
قرتیها تازه شبها بیرون میزدند. طفلکها کجای شان قرتی بود؟ هنوز عینک آفتابی زدن "کونی بازی" بود و تازه کَم کَمَکْ ماهواره روی بامها علم شده بود و حشیش و ساقی بنگ نایاب بود و چشم حاج خانمها که فقط کون و دماغ شان از چادر بیرون بود تازه به شلوار تنگ عادت کرده بود که نفرین نکنند و استغفر الله را طوری نگویند که نخواهی برگردی و دماغ شان را هم بکنی زیر چادر و بشوند یک تپه سیاه و چرک و بوگندویی که پشت شیرین میگفتند "جنده". کارشان همین بود که بگویند "جنده" و "خواهر" و این وسط نه زن بود و نه شیرین و نه دختر سیاه بختی که هنوز دامن میپوشید و دل ما خوش بود به ساق پای او که بیاید از جلوی مان رد شود و به گودال نگاهی کند و کرشمهای بیاید و برود توی خانه. کدام جنده؟ طفلک باکرهگی را مثل لکۀ ننگْ لای پاهای حالا زنانهاش اینور و آنور میکشید و هنوز خیلی مانده بود که این عزادارانِ دائمیِ سرگردانِ کوچههایِ گندآلود و خاک و خلی بفهمند که وعدۀ بهشت و مسیر مستقیماش از لای خشتک، مدتهاست هنایاش برای ما و شیرین و جسد حالا کرم خورده آرش مکافات رنگی ندارد.
حاج خانمها هنوز هم نفهمیدهاند که جندهها گُل سرسبد ِ این شهر دست به خایهاند. مثل دکتر که نفهمید چرا ساقی آرش مرگ موش ریخته بود توی عرق سگی و خواسته بود قال این بدبخت را بِکَند و مثلا در حقاش لطف کند و آرش چه مرگش بود که توی گودال مینشست و چه شد که شهید شد و اسماش هم هیچوقت نیامد روی تابلوی آبی سر کوچهمان. کوچهای که همان بدوِ لولهکشی گاز، سه کشته داد و مادر رختشور و دختر گیس بلنداش و پسرش که هم بنگ شبهای آخر آرش بود را در همان شوفاژ خانۀ ملک نوساز بغلی، بغل به بغل میراند. پتو پیچ شان کرد و فرستادشان غسالخانههایی که زنانه- مردانه جدا بود.
رختهای خیس خورده هم ماهها ماند در وایتکس و بو گرفت و تشت را که کابوس زن و دو بچهاش بود و حالا چهلمشان هم گذشته بود، لجن گرفت. خانه نوساز را هم لجن گرفت. خاطرۀ آرش مکافات را هم لجن گرفت. ما را هم لجن گرفت و شدیم همین که باید میشدیم و کیسه غذا به دست، فرو رفته در پشت میز ِ ادارهای که قرار بود روزی دفتر مرکزی حزب آزادی باشد.
آرش مکافات که مرد، در کوچه ما دیگر هیچکسی عاشقی نکرد. برای من فقط یک عکس پرسنلی کج و کوله باقی گذاشته بود که دادماش به پرویز سلمانی که بچپانداش در درز قاب طبله کردۀ عکس اوجالان و قاب عکس را بگذارد بالای دو قاب اجباری دکاناش. بینِ "وانیکاد" پلاستیکی طلایی رنگ و پوستر "هموطن صبر، سحر نزدیک است".
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 9253
#544
Posted: 4 Jan 2014 16:32
نیش عقرب :نوشته: بیتا ملکوتی
در یک مکعب نارنجی هستم. نارنجی تیره. مکعب دو در سیاه دارد. یکی برای وارد شدن، یکی برای خارج شدن. سرد است. سکوت است. چهارفرشتهی برهنه از فراز کلیساهای بینام و نشان، خیره و گنگ نگاهم میکنند. سفیدند و کوچک با خطهای منحنی بر کتف، ران و نشیمنگاه. انحنای گونه، شکم، بالها و آلت تناسلی مردانهشان از پشت قاب شیشهای تابلو سمت راست دیوار، انعکاسی درخشان دارند. مثل سایهی انارهای باغچهی یک وجبی حیاط خانهی نوری جان توی آب سبز حوض... وقتی پسر همسایه به هوای افتادن توپ پلاستیکی از توی کوچه بپرد روی کریدورهای کنگرهدار خشت و گلی و از آن بالا من را دید بزند که زیر سایهی دیوار عقبی دارم کتاب میخوانم و حواسم نیست که پیرهن از روی پاهایم کنار رفته.
- لیلا!... لیلا!...
- وا علی اصغر، اون بالا چی کار میکنی؟ برو پایین تا عمه اقدس نیمده...
- خودم دیدم که رفت از خونه بیرون بدجنس...
بعد شاخههای درخت انار را از همان بالا تکان دهد تا سایهها توی آب برقصند. بعد جفت پا بزند توی حوض و زودتر از من دستش برسد به انارهای سقوط کرده توی آب و آنها قاپ بزند و یواشکی بگوید: تا یه ماچ ندی از انار خبری نیست...
- ماچ، دادنی نیست گرفتنیه....
بعد دور حوض و باغچه بدود دنبالم و من بیصدا بدوم تا مبادا صدای خندههای خفهام به گوش مامان نرگس برسد که مدتهاست حرف نمیزند. و قبل از آنکه چادرنماز گلبهی را که گلهای ریز آبی دارد بپیچم دور بدن آشفته و روی پیراهن پر از انار شده، عمه اشرف خانم این بار سر برسد و داد بزند از آن سر حیاط: خاک بر سر بی حیات... حیاط مشرفه به بال پشتبونه اون وریا... احتیاط داره ورپریده...
با عجله چادر را بکشم سرم و نفهمم کی و چطور پسر همسایه غیب میشود.
خطهای منحنی بدن فرشتههای سفید، توی عکسهای آویزان بر دیوار خانهی این مرد، دلم را آشوب میکند. دایی موسیو به این حالت میگفت سودایی... میگفت مادرت هم سودایی شده... سودای چیزی، جایی، کسی...
- لیلا ! شوهر نکنیا، به حرف این پیر سگم گوش نده... صبر کن بزرگتر که شدم آقام میمیره کله پاچهای میرسه به من... اون وقت خودم میام میگیرمت... از من شکیلتر گیرت نمیاد همشیره...
- راجع به مامان بزرگ من اینطوری حرف نزن انترکیب...
دایی موسیو میگفت: نوری جان باز برات خواستگار پیدا کرده لیلا...
می گفتم: من میخوام نویسنده بشم دایی جان...
میگفت: لنگه نرگسی خوب.... سودایی...
فرشتهها توی عکس سوداییام میکنند و عکس مرد هنرپیشه روی جلد مجلهی استودیو. کنار عکس نوشته: جود لا زیباترین مرد سال 2003 به انتخاب مردم آمریکا.
سمت چپ دیوار کتابخانهای هست آهنی با طبقات شیشهای. روی طبقات شیشهای کتاب نقاشان و مجسمهسازان قرن بیستم است. کنار کتابهای سنگین و غبارگرفته تیلههای شیشهای قرار دارند و چند مجسمهی چوبی آفریقایی. مردانی دراز و لاغر با آلتهای تناسلی آویزان و بلند، و یک زن با سینههای بزرگ، چشمهای از حدقه درآمده با یک خط عمیق در میان پاهایش. گویها آبیاند و زرد و سبز براق همچون چشمهای زیباترین مرد جهان که مخلوطی از تمام این رنگهاست.ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#545
Posted: 4 Jan 2014 16:34
نیش عقرب :نوشته: بیتا ملکوتی
پایانی
دایی موسیو میگفت: همهاش تقصیر این ژان کوکتوست.
میگفتم: دایی موسیو، از ژان کوکتو برام بگو.
میگفت تقصیر این خطهای منحنی آثار ژان کوکتوست.
وقتی عمه خانمها همراه نوری جان میرفتند روضه، من هم میرفتم سراغ کتابهای دایی موسیو توی سرداب و به دنبال ژان کوکتو میگشتم و خطوط منحنی که مادرم را زمین گیر کرده بود. خطوطی که نه شبیه کراواتهای رنگوارنگ دایی جان بودند و نه شبیه عبا و عمامهی آقا جون شریعت.
دایی موسیو انار را از توی حوض برمیداشت و میگفت اروتیکه نه لیلا؟ عمه اقدس جان هم زیر لب غرغر میکرد که موسیو! چی بلغور میکنی دم گوش این دختر دم بخت.
نیر پیر دختر اقدس جان هم زیر چادر سفید گل گلیاش ریز میخندید که آقا موسیو بیا اینجا یه خرده با بزرگا اختلاط کن، و تا بنا گوشش سرخ میشد. گاهی هم تا چشمش به دایی میافتاد طوری که کسی نبیند چادرش را باد میداد و با چشمهای سرمهکشیده به سفیدی سینههای کوچک و سربالایش نگاه میکرد که از زیر پیراهن پیدا بود
- اروتیکه نه لیلا؟
و من در آن شهر کویری کوچک و خاموش، پشت چادرهای سیاه و گلبهی، چشمهای خمار نیر، تکه بریده عکس ملکه ثریا لای دیوان شمس آقاجون شریعت، و در میان انگشتهای قوی دست پسر همسایه به دنبال خطوط اروتیک میگشتم.
روی دیوار روبهرویی یک نقاشی است. نقاشی عروسی کشیده کوتاه و چاق. دهانش یک خط عمیق است و دست و پایش چهار دایره. عروس دارد با عشق و اشتیاق به داماد کچل و عینکی نگاه میکند. گوشهی سمت چپ تابلو نوشته: برای عروسی لیلا و جواد... با احترام دایی موسیو... پاریس... مارچ ۲۰۰۰
- لیلا گریه نکن... جواد روشنفکره...حداقل از اینجا مبرتت... دیگه لازم نیست این چارقدو هم مثل لچک بندازی رو سرت.
- اگه مامان نرگس زنده بود نمیذاشت دایی جون.....
- اگرو کاشتن سبز نشد... بیچاره این طفل کوچیک امام حسینو بگو...
مجلهی استودیو را میگذارم زیر دستم تا داستانی بنویسم. من نویسنده هستم و چه اهمیتی دارد اگر بگویند نویسنده خودش را مینوسد. من خودم را روی صورت زیباترین مرد جهان مینویسم. بالای صفحه هستم. سطر اول. روی موهای آشفتهی زیتونیاش که اندک انحنایی در انتهایشان دارند. موهای من انحنا نداشت اما پرپشت بود و بعد از ظهرهای گرم تابستان وقتی همه زیر کولرهای آبی چرت میزدند، در میان انگشتهای دست پسر همسایه شره میکرد.
- آخ چه قدر تو خوشگلی لیلا....
- چرت نگو دیگه... من کجام خوشگله؟
- اینجات... اینجات... اینجات.... بچهمونو بگو چی بشه.... میشه شکل اون دختره تو عروسی خوبان...
- خیلی خری! اون که چشاش سبزه... چشای تو زاغه یا من؟
- راس میگی اما همین قهوهایم خوشگله لیلا... فقط وقتی موهاتو اینجوری میبندی تو کوچه، از پشت کلهت مثه بچه فیل میشه...
و من چادر گلبهی را میکشم روی موهایی که از دو طرف بستهام. پسر همسایه که یواشکی آمده توی هشتی میگوید بزن کنار چادرو بزار موهاتو ببینم. بعد کشها را میکشد و کشها را با خرمهرههای آبیاش میگذارد لب فرورفتگی گنبد توی دیوار و موهای لختم شره میکند لای انگشتانش و آن یکی دستش توی پیراهنم دنبال انارها میگردد. اینجات... اینجات... اینجات...
حالا رسیدهام به پیشانی بلند و متفکر آقای لا و ابروهای وحشیاش. نزدیک چشمها. طاقت ندارم میخواهم زودتر برسم به چشمها. چشمهایی که هر رنگی را میشود در آنها دید. چشمهایی که میشود ساعتها به آنها خیره نگاه کرد بدون نشانی از خستگی...
آقا جون شریعت میگفت این چشا مثه چند تا تیلهی شکستهن قاطی هم... استغفرالله.... استغفرالله... خدایا از شر شیطون به تو پناه میآرم... فکر میکرد من ندیدمش وقتی عکس ملکه ثریا رو قایم میکرد زیر ترمهی جهازی مامان نرگس روی طاقچهی اتاق اندرونی خانهی نوری جان.
نوری جان همه جایش چروک بود و همه جایش را حنا میگذاشت. پسر همسایه حتا با بزرگی دستانش میگفت: لیلا من از نوری جان میترسم...
نوری جان گاهی مامان نرگس را بغل میکرد و میگفت به مادرت بگو به مادرت بگو غصهتو... نوری جان فقط گاهی دخترش بغل میکرد و گاهی دو قطره اشک از چشمهای آبی مامان نرگس میریخت روی چادر حریر گرانقیمتش بدون آن که نوری جان را عصبانی کند.
رسیدهام به خطوط تیز گونههای جود لا. جواد میگوید خطهای تیز از خطهای منحنی زیباترند. میگوید: زیبایی یعنی خطهای عمیق روی پیشانی زنان معدنچی ایالت تگزاس... یعنی خطهای تیز زخمهای روی کتفشان، یعنی ناخنهای سیاه شدهشان... یعنی دررفتگی جورابهای کهنهشان در میهمانیهای کارگری شرکت فونیکس... زنهایی که بوی زغال سنگ میدهند. بوی زغال سنگ آدم را نشئه میکند. بوی نفت هم که میپیچد توی اتاقهای اندرونی خانهی نوری جان، من دلم آشوب میشود. نوری جان بساط خورشت بادمجان را وسط مطبخ بر پا کرده و پلوی روی هیزمها که با روغن کرمانشاهی، مارهای تمام شهر را از سوراخها بیرون میآورد و میرقصاند، دیگر آماده شدهاند. خورشت بادمجان را با چشمهای خمار میخورم. چشم غرههای عمه اقدس جان و عمه اشرف جان هم کارساز نیست. میخواهم بروم روی پشت بام پسر همسایه را صدا بزنم تا با هم نون بیار کباب ببر بازی کنیم.
- تو دیگه بزرگ شدهی لیلا... حالا میتونم یه رازی رو بهت بگم. تا حالا عقرب نیشت زده؟
- نه... وا خدا نکنه!
- ولی منو که اون دفعه زد یه چند دقیقه یه جوری شدم.
- چه جوری؟
- نمیدونم... ولی کیف داشت.
- خفه شو علی اصغر.
- راست میگم به جون تو...
- بگو به خدا.
- به خدا.
بوی نفت و هیزم و بادمجانهای سرخ شده که دور خانهی نوری جان میپیچد، من را میپیچاند و با عقربها میرقصیم... با همان شکم گنده و لپهای آویزانم که خطوطی منحنیاند. جواد میگوید: من از خطوط منحنی بازاری ژان کوکتویی عقم می گیره...
حالا که رسیدهام به لبهای زیباترین مرد جهان، میخواهم با لبها تنها باشم.
نمیخواهم با جواد به میهمانی شرکت فونیکس بروم. به من چه ربطی دارد که همهی مهندسهای شرکت زنهایشان را با خودشان به میمانی میآورند. میخواهم در همین مکعب مستطیل نارنجی داستان بمانم. میخواهم رنگ دیوارهای خانهی جواد نارنجی باشد و عکس فرشتههای لخت بر دیوار اتاقهایش... میخواهم در میان لبهایی باشم که برآمدهاند و کمی از هم باز ماندهاند.
پسر همسایه میگوید: نیش عقرب کیف داره...
کسی چند بار صدایم میکند : لیلا... لیلا... لیلا...
لبها میجنبند و چه لبهایی: آبی سبز زرد... سینههای سفید زنان شهر خاموش از پشت چادرهای سیاه و گلبهی میدرخشند....پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#546
Posted: 4 Jan 2014 16:42
زبانها - محمدرضا پورجعفری
قسمت اول
یكی از آنها كشیدهای به صورتم میزند و میگوید: «زودباش حرف بزن! وقتی اون عوضیا میكروفن میدن دستت و دورهات میكنن خوب حرف میزنی. حالا اینجا حرف بزن.»
دستم را جایی كه كشیده زده میگذارم. با تتهپته میگویم: «من؟ من؟ از چه چیزی حرف بزنم؟»
یكی دیگر میگوید: «از جنگ امپریالیستی. از آزادی. از حقوق زن. از زندگی و زندان! از همین زبان درازت كه اون حرفارو میزنه.»
دیگری درمیآید كه: «تو كه خوب حرف میزنی. اونطور كه دستاتو تكون میدی، هر كی ببینه فكر میكنه رئیس جمهور امریكاس. حالا چرا لالمونی گرفتهی؟»
یكی دیگر مثل گوریل طرف من میآید و با پوتین میرود روی پاهای من. حالا بیحركتم كرده. دست راستش را مشت میكند و به طرف صورتم نشانه میرود. اما با دست چپ از پایین مشتی زیر چانهام میكوبد. گیج میشوم. میخواهم بیفتم، اما نمیتوانم. با پوتینهایش محكم نگهم میدارد.
كسی كه گفته بود «همین زباندراز...» میگوید: «دكترجون! غافلگیر شدم. فكر كردم با دست راست میزنی». پشت پاهایم ورم كرده خون و چركابه از آن میریزد. بادش زیر پوتین كمی خوابیده اما بدجوری درد میكند. آن كه دكتر صدایش میزنند میگوید:«خوب شد نیگرت داشتم، اگه نه كلهپا میشدیا!»
چشمهایش مثل چشمهای افعی خوشگل است. لُپهایش گلانداخته معلوم است پیكی هم زده است.
با ادا و اطوار میگوید: «شادی جون، پس جرا اونجا وایسادی و كاری نمیكنی؟»
كسی كه «دكتر»، «شادی» خطابش میكند جلو میآید و میگوید: «دكترجون امر بفرمایین. درخدمتم.» و میرود پشت سرم.
كسی كه گفته بود «چرا لالمونی گرفتهی» درمیآید كه: «شادیجون حالا شاید این یكی انگولكی نباشه؟» دكتر میگوید: «این مادرقحبهها همهشون كرمكیان. مگه یادت نیست اون دوستش. انگشت كه بش میرسوندیم خوشش میاومد.»
همه شروع كردند به خندیدن.
بعد یكهو «شادی» انگشتش را از پشت فشار میدهد. لرزهی چندشآوری در بدنم میدود. «دكتر» پاهایش را از روی پایم برمیدارد. بیاختیار جست میزنم. اما شادی همانطور كه انگولكم میكند دنبالم میدود و با لودگی هماهنگ با من جستوخیز میكند و بیمارگونه میگوید: «آخجون! آخجون! منوچ بیا! تو هم بیا! ارزونش كردم!»
«منوچ» همان كسی كه میخواهد از جنگ امپریالیستی و زبان حرف بزنم جلو میآید. «شادی» رهایم میكند. «منوچ» میگوید: «شادی تو هم گندشو درآوردی. اینا بچههای با معرفت تحصیل كردهن. چطور دلت میاد باهاشون اینطور رفتار كنی؟»
بعد رو به من میكند و میگوید: «ببخشین! واقعاً عقلش كمه. شما دربارهی همه چیز خوب حرف میزنین. حالا هم كمی برای ما حرف بزنین. یه خُرده دربارهی زبان.»
راستی زبان! چه حرفی میخواهد بزنم؟ سخنرانی بكنم؟ دربارهی چه چیز؟ و بلند از دهانم میپرد: «دربارهی چی؟»
میگوید: «زبان!»
راستی دربارهی چی؟ خُب! به چه دردتان میخورد؟ مشتی یاوه دربارهی زبان. آه! چقدر باید در میان آن همه تیر و تبر و دهره و خنجر گشت زد؟ هنوز كمترین خدشهای به آن وارد نشده. هنوز میگردد. در میان دو ردیف سلاح از تیغ و اره و گز لیك و دشنه جولان میدهد. گویی برای گردش عصرانه آمده است. بالا و پایین دو ردیف سلاح گرم و سرد كار گذاشته شده است. آه! چه مانوری میدهد. بالا میرود. پایین میرود. زرادخانهای از نیزه و قداره و داس و كارد و شمشیر. كُنج دندان عقل استراحت میكند اما زود بلند میشود. دمی آرام نمیگیرد. گویی میخواهد نرمش و تحرك بالایش را به رخ همه بكشد. به سرعت حركت میكند. بالا، پایین، چپ، راست. به هر گوشه و كناری میرود. به هر سوراخ سنبهای سرك میكشد. به كام میچسبد. از آن جدا میشود. به لثه میچسبد. پای همهی آن سلاحهای تیز مینشیند. انگار در سایهسار درختی پای چشمهای خنك در بعدازظهر داغ تابستان نشسته است! بعد از لثه جدا میشود. به گوشهای
میرود. به لُپ فشار میآورد. لُپ ورم میكند. از شادی حدومرز نمیشناسد. تندتند پس و پیش و راست و چپ میرود. واژههای زخمی، خونین و مالین بیرون میزنند. شتاب دارند خود را به جایی برسانند. باندی چیزی هم نیست كه این زخمیها را پانسمان كند. اما زبان در این گردش خطرناك، بیهراس، واژهها را مثل انبوه مگس وزوزكنان بیرون میریزد و باز سرگرم كار خود میشود. به نرمكام میچسبد. چیزی نمانده كه راهِ نای را بگیرد. حنجره احساس خفقان میكند. صداهای تودماغی پرههای بینی را میلرزاند. با حركت تندی از بالای سق جدا میشود; بیآنكه آرام بگیرد به هر طرف سرك میكشد. لشكری آراسته با همهی جنگافزارهای سبك و سنگین او را دنبال میكنندادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#547
Posted: 4 Jan 2014 16:43
زبانها - محمدرضا پورجعفری
قسمت دوم / پایانی
ویراژ میدهد. به نرمی و روانی بالا میپرد، پایین میآید. صداهای بیگانه از خود درمیآورد. واژهها خسته و زخمی آهسته بیرون میریزند. جایشان را واژههای تازه میگیرد. واژههای تازهی پرشور و آمادهی مرگ. از همه چیز میگویند. واژههایی هستند كه نمیخواهند بیرون بیایند. بُریدهاند. دوست دارند گوشهای كز كنند و كسی كاری به كارشان نداشته باشد. اما فشار واژههای دیگر آنها را جلو میاندازد. كندی این واژهها با حركت پرشتاب زبان همخوانی ندارد. مایل نیستند پا به بیرون بگذارند. اما زبان با پسگردنی و اردنگ بیرونشان میاندازد. زبان میخواهد حرف بزند. اما به جای آن واژهها تمجمجكنان بیرون میآیند: «من... من... چیزی برای گفتن ندارم.» صدای خندههای وحشیانه همه جا را پر میكند. یكی با خندهای بیمارگونه میگوید: «هههه! چیزی برای گفتن ندارد، بچهها! هههه!»
شادی میگوید: «خُب! آقای سخنرین!پس چطور وقتی میكروفن دستت میگیری و اون بچه مزلفا دورت چمباتمه میزنن، مثل بلبل حرف میزنی؟ وختی اون شروورها رو سر هم میكردی اینجاشو نخونده بودی!»
آن كه «منوچ» صداش میكنند، میگوید: «شادی بیادبی نكن. ببین دكتر چی میگه؟»
آن كه به او میگویند «دكتر» میگوید: «خیلی خوب بود. اون سخنرانی حرف نداشت. اونطور كه اون جاكشا دورت حلقه زده بودن كه كسی نتونه ازت عكس بگیره. یادته؟ خیلی غوغا كردی. خریتتون این بود كه فكر میكردین لو نمیرین. چند تا از اونا كه دوروبرت خیمه زده بودن از ما بودن. شوما خیال میكنین با این كارا به جایی میرسین؟ حالا بچهها میگن دوست دارن همون حرفا رو با همون لحن پُرشور بشنفن.»
شادی میگوید: «خارجنده ما كه میدونیم چی گفتی. میخوایم خودت با اون زبون درازت اونارو بگی.»
زبان میگردد. حالا دیگر سرگردان و بیهدف همه جا میرود. انگار تیزی و برّایی آن همه سلاح كارایی ندارد. اما صدایی درنمیآید. با چرخش طولانی در آن محیط دشمنخو، به اندازهی یك كتاب حرف برای گفتن دارد. اما چیزی به گوش نمیرسد.
«دكتر» میگوید: «ببینین! این پدرسوخته میخاد وقتو تلف كنه. ببرینش تو اون اتاق. برین اون جنده لاشی رو هم بیارین». بعد رو به من میكند و میگوید: «میدونی كه زنتم آوردیم.»
«شادی» با پسگردنی مرا به طرف اتاق دیگر میبرد. آنجا تختی گذاشتهاند. كف اتاق لخت و كثیف است. در و دیوار پر از خونابه و لكههای سیاه است. «دكتر» هم میآید. «منوچ» هم هست.
«دكتر» میگوید: «منوچ» از این مرتیكهی جاكش باس حرف بكشی. دوستاشو. قراراشو از زبوش درآری.»
«منوچ» میگوید: «چشم دكتر. خیالت راحت باشه.»
«دكتر» میرود. «شادی» میرود. «منوچ» میماند و من. میگوید: «ببین! تو میری زیرتخت. همین حالا زنتو میآرن اینجا. من اونو میخابونم رو تخت. بعد شلاقش میزنم. شُك برقی میدم. هر وخت دادش بدجوری بلند شد و حس كردی نمیتونی تحمل كنی، از زیر تخت پامو بپیچون. این یعنی اینكه میخای حرف بزنی. بعد من اونو میفرستم بره. اون وخت تو حرفاتو میزنی. خرفهم شد؟ اما اگه الكی پاموبپیچونی یا بخای منو منتر خودت كنی میدم دكتر، شادی و بروبچههای دیگه ترتیب خودتو خشكخشك بدن.»
از «منوچ» انتظار ندارم. خیلی باادب به نظر میآمد. سرم را خم میكند و هُلم میدهد زیر تخت. بعد با پا به بدنم فشار میآورد و كمی عقبتر میبرد. لبهی تخت ملافهی كیثفی است كه جلو دیدم را میگیرد.
میگوید: «نگهبان! بیارش.»
صدای پایِ ظریف مردّدی را میشنوم.
بازجو داد میزند: «یالا برو رو اون تخت دراز بكش، جنده خانم!»
صدای همسرم را میشنوم كه میگوید: «آقا تورو خدا. من از هیچ چی خبر ندارم. نمیدونم اینا چه كار میكنن!»
بازجو دستور میدهد: «بیفت رو تخت».
حس میكنم همسرم روی تخت كجكی دراز كشیده.
میگوید: «نه! اینطور نه! طاقباز».
و تخت تكان تكان میخورد.
بازجو میگوید: «ببین! به من اسم دوستای اون نامردو میگی. بیشرف تورو به امون خدا ول كرده. میدونی كه اگه نگی چه بلایی سرت میآرم.»
همسرم میگوید: «تورو خدا آقا. من بیتقصیرم. هیچ چی نمیدونم. كسی رو نمیشناسم.»
بازجو میگوید: «خُب! باشه. اسم چند تا از اون سفت زناتو كه میتونی بگی؟ حالا یادت میدم. كاری نداره. اسماشونو میگی و میری بیرون. همین.»
زنم میگوید: «به خدا نمیدونم. نمیشناسم.»
صدای شلاق بلند میشود. فریادِ زن بلند میشود. بیاراده سرم را بلند میكنم. به زیر تخت میخورد. و ضربهای دیگر و ضربهای دیگر داد و فریاد زن در سرم میپیچد.
بازجو دیگر نمیزند. میگوید: «ببین! میتونم ادامه بدم. ولی میدونم میگی.»
همسرم میگوید: «دو تا بودن. یكی پهلوان بود. یكی هم كچل»
بازجو با لودگی میگوید: «دوتایی شون میشنن پهلوان كچل. زنیكهی پتیاره من اسم راسراستكی شونو میخام.»
زن با گریه و ناله میگوید: «اسماشونو نمیدونم. فقط میدونم این جوری صداش میكردن.»
بازجو میگوید: «خیله خب! حالا معلوم میشه. ببین! این باتون برقیه. میدونی كه. به هر جا كه بخوره دردش تا مغز استخون میره. شكلشم كه میبینی. خیلی خوشگل و گندهس. حالا از جلو دوس داری یا از عقب؟»
زن میگوید: «آقا تورو جون بچههات. نكنین! آخه من چیزی نمیدونم. چه جوری میتونم بگم.»
بازجو داد میزند. دیوانگی میكند. روی تخت كلنجار میرود و همانطور كه تخت تكان میخورد میگوید: «زنیكهی لاشی منو دست میندازی؟ معطلم میكنی نه؟ تیكهتیكهات میكنم. جای سالم تو تنت نمیذارم.»
و بعد صدای جر خوردن بلوز را میشنوم. وضع غریبی است. زن مدام داد و فریاد میزند: «آقا تورو به خدا. جون بچههات. من فقط همین پهلوان و كچل رو میشناسم.» و بعد صدای فریاد دردآلود زن بلند میشود.
در زیر تخت پای بازجو را میگیرم و با غیظ میپیچانم. زن گریه میكند.
بازجو آرام میگیرد. داد میزند: «نگهبان! بیا این سلیطه رو ببر تو سلولش.»
زبانم آرام به سق چسبیده. حركتی ندارد. به هزار ضربهی شمشیر تكهتكه شده چیزی از آن برجا نمانده كه بتواند جولان بدهد.
زن را میبرند. بازجو میگوید: «بیا بیرون! خُب! حالا شدی آدم. به موقع تصمیم گرفتی حرف بزنی. اگه نه چیزی ازش نمیموند.»
اول كمی بُهتزدهام. بعد حس میكنم دهانم كج و كوله میشود. فشاری را كه به عصبهای آروارهام وارد میشود حس میكنم. كشیدگی و تنش استخوان گونهام را حس میكنم. آه! چرا نمیتوانم چیزی بگویم؟ زبانم میخواهد از دهانم بیرون بزند. از لابیرنت خطرناك خود رها شده میخواهد بیرون بزند و همچون شمشیری به مرد برسد و گردنش را بزند و سرش را مثل توپ اسباببازی بچهها در شكنجهگاه بیندازد.
زبان مثل افعی بیرون میآید. مثل شعلهای بیرون میآید. همچون آذرخشی بیرون میآید و میدرخشد. به جان بازجو میافتد. سرتاپایش را روشن میكند. مرد مفلوك بیچاره عرقریزان، باتون به دست آنجا ایستاده منتظر است حرف بزنم. چهرهاش كه در میان عرق و تهاجم واژهها برق میزند بُهتآلود است. میگوید: «بگو! بگو! چی میخای بگی!».
اما زبان مهلتش نمیدهد. دراز میشود. با هزار خار تیز و برنده، اتاق را درمینوردد. نرم مثل ماری دور بازجو میپیچد، از جا بلندش میكند و بر كف اتاق میكوبد. چشمهای مرد میخواهد از حدقه درآید. گویی استخوانهایش خُرد شده است و نمیتواند تكان بخورد. زبان رهایش میكند. دوباره برمیگردد و بار دیگر فشفشكنان بیرون میزند. بازجو ناباورانه نگاه میكند. این زبان دراز مهارناشدنی را میبیند كه به طرفش میرود. اما حركت نمیكند. نمیتواند جا خالی بدهد، حتا تكانی هم نمیخورد. افسونزده گوشهی اتاقی افتاده به هیولایی كه به طرفش میرود نگاه میكند. بعد چشمش را میبندد. هیولا به او میرسد. باز هم دورش حلقه میزند. مثل جرثقیل بلندش میكند. بازجو در هوا دست و پا میزند، هیولا كمی در اتاق میچرخاندش. و بعد پرتش میكند و محكم به دیوار میكوبد. بعد صدایی چون رعد درمیآورد: «بیشرفهای رذل! از جان ما چه میخواهید؟»
پس از گفتن این جمله برمیگردد و به خانهی ناامن خود میرود. بازجو داد میزند: «نگهبان!» نگهبان میآید. میگوید: «قربان!»
بازجو میگوید: «این عوضی رو ببند به تخت».
نگهبان خیلی حرفهیی، طاقباز روی تخت میگذارَدَم. دستهایم را در دو طرف تخت به دو گیره میبندد. بازجو كابل هشتلا برمیدارد و شروع میكند به زدن و میگوید: «پس همینو میخاستی بگی! حالیت میكنم.» و بعد میزند. از كف پا بالاتر میآید. به هر جای بدن میزند. حرصش میگیرد و با مشت و باتون به سروصورتم میزند. و آنقدر میزند كه چیزی نمیشنوم. فقط صدای ضعیفی میگوید: «نگهبان! برو پارچ آب یخو بیار. مثل اینكه بیهوش شده.» و دیگر چیزی نمیشنوم.
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#548
Posted: 4 Jan 2014 16:52
سه تیر در هفتتیر - عليرضا طاهری عراقی
قسمت اول
بار اول در آشپزخانهی بابا بود که خبر را شنیدم. البته آن خبر را یک بار و فقط همان بار در آشپزخانهی بابا شنیدم و خبرهایی که بعد شنیدیم خبرهای دیگری بود. خبرهای بعد خبرهای بدی بود و با آنکه راه درمان سرطان خون پیشرفته را هم پیدا کردیم اما بالاخره شکست خوردیم.
از لای درِ نیمه بازِ اتاقِ بابا صدای پارازیتها و ایستگاههای سرراهی میآمد. توی لیوان تا یک بند انگشت مانده به لبه آبِ داغ و بعد کمی چای ریختم. بابا رسیده بود به مقصد که در زدم و رفتم تو. داشت به ضرب موسیقی سبیل شانه میکرد. چای را گذاشتم کنار رادیو روی عسلی. پاهایش از زیر پتو زده بود بیرون. پتو را کشیدم اما پس زد و با شانه به پنجره اشاره کرد.
در حیاط خانهی روبرو زنی لباس پهن میکرد. لگن سفیدِ لباسهای شسته کنار پایش روی زمین بود. کمی آنطرفتر پسر کوچکی بیحرکت ایستاده و مسلسلاش را طوری گرفته بود که قطرههای آبی که از دامن سبز میچکید صاف میرفت توی لولهی مسلسل. زن انگشت اشارهاش را به طرف پسر تکان داد و چیزی گفت. پسر مسلسل را رو به زن نشانه رفت. چراغ قرمزی روی لولهی تفنگ چشمک زد و بعد پسر دوید و رفت توی خانه.
گفتم: «خُب، بابا من دارم میرم. شما کاری ندارید؟ چیزی نمیخواید؟»
دفترچه و خودکار را از پشت رادیو برداشت و نوشت و کاغذ را کند و گرفت طرف من. جلو رفتم و گرفتم. نوشته بود: «با سرهنگ تماس بگیر بگو جمعه تشریف بیاورد اینجا. فردا شیر یادت نرود.»
گفتم: «چشم. کار دیگهای ندارید؟»
با خودکار اشاره کرد پنجره را ببندم. بستم و پرده را کشیدم. وقتی برگشتم دفترچه را گرفته بود طرفم. جلو رفتم و خواندم: «ششلول.»
«مگه توی کشو نیست؟»
اشاره کرد به میز تحریر. دستهی ششلول از لای صفحههای تا شدهی روزنامه بیرون زده بود. آهنگ اعلام اخبار از رادیو پخش شد. ششلول را برداشتم و همانطور که میرفتم طرف بابا گفتم: «پدر من، اگه کسی میخواست بیاد سراغ شما تا حالا اومده بود.» اخم کرد و تفنگ را گرفت طرف من و اشاره کرد که بروم بیرون.
زیر کتری را خاموش کردم و پردهی آشپزخانه را کشیدم. صدای رادیو میآمد: «... به گزارش خبرنگار واحد مرکزی خبر دیشب و در حوالی نیمه شب صدای شلیک چهار گلولهی پی در پی در این روستا شنیده شد که بر اثر آن مردم روستا از خانههای خود بیرون آمده و در کوچهها تجمع کردند. هنوز خبری از منبع صدا و قربانیان احتمالی حادثه مخابره نشده است.»
آن روز اگر می پرسیدند این نشانهی چیست شانه بالا میانداختم، اما حالا میگویم حالا میگویم ما دشمن را دست کم گرفتیم، ما دشمن را نشناختیم.
تو چه میگویی؟
سمن با اطمینان میگفت وقتی جنگ نکردهایم چهطور ممکن است شکست بخوریم؟ سمن میگفت وقتی دشمن نداریم برای چه جنگ کنیم؟ و بعد میگفت: «برای چی زل زدهی به من. خُب یه چیزی بگو.»
من میگویم سمن سمن سمن.
و دیگر حوصلهی خواندن ندارم. میخواهم کتاب را ببندم. صفحهی 115 ام. صفحههای قبل را ورق میزنم. چوبالف را گم کردهام. نگاهی به دور و بر میاندازم. کتاب به دست بلند میشوم، انگشت سبابه بین صفحات 114 و 115. گردن میکشم. خبری نیست. شاید از پایین بیاید. نه. سه و بیست و دو دقیقه.
دوباره مینشینم روی صندلیِ ناراحتِ میزِ شطرنجِ سنگی و کتاب را باز میکنم و میگذارم روی صفحه. سایهی برگهای درختِ بالای سرم که افتاده روی کتاب آرام تکان میخورد. از شکل پنجهای سایهها میگویم چنار است. پس چرا نیامد؟ بلند میشوم و یک برگ از سر پایینترین شاخه میکنم و میگذارم روی صفحهی 114 و کتاب را میبندم. سه و بیست و چهار دقیقه. پس چرا نیامد؟
اضافهی برگ چنار را که از لای برگهای کتاب بیرون زده با ناخن شست و سبابه میچینم و فوتاش میکنم. میافتد روی یکی از خانههای سفید. هیچکدام را نتوانستهاند مربع درآورند. با چشم پیداست. خانههای سیاه را تقریباً متوازیالاضلاع بریدهاند و خانههای سفید را ذوزنقه. روی خانههای سفید یادگاری نوشته.
خانهی a8: اعزامی از بیرجند 10/4/81.
خانهی c6: مینویسم یادگاری تا بماند روزگاری.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#549
Posted: 4 Jan 2014 16:53
سه تیر در هفتتیر - عليرضا طاهری عراقی
قسمت دوم /پایانی
سه و بیست و شش دقیقه.
خانهی a4: دریای غم ساحل ندارد.
تکه برگ چنار را که افتاده روی خانهی d5 فوت میکنم. از صفحه میرود بیرون. در خانهی d5 یک قلب تیرخورده کشیدهاند و توی قلب دو حرف "س" و "پ" نوشته شده. از نوک پیکان چهار قطره خون میچکد.
سایههای روی صفحهی شطرنج تکان میخورند، یعنی باد میوزد. به شدت تکان میخورند، یعنی به شدت میوزد. یک صفحهی روزنامه روی آسفالت کشان کشان به طرفم میآید. قبل از این که رد شود خم میشوم و برش میدارم. صفحهی حوادث است. نگاهی میاندازم. سمت راستِ صفحه خبر کوتاهی چاپ شده با تیتری نه چندان درشت: «گلولههای سرگردان، این بار در جنوب.»
سه و بیست و نه دقیقه. نگاه میکنم. سمن است. دارد میآید. سمن است که دارد میآید. سمن ماجرا را طور دیگری میبیند. اصلاً ماجرا را قبول ندارد. ماجرا با زیرکی طرح ریزی شده بود و داشت با زیرکی بیشتری اجرا میشد. ماجرا از این قرار بود که گلولهها همه جا بودند. گلولهها بدون این که ما بدانیم داشتند ما را میکشتند. به سرعت برق از این شهر به آن شهر میرفتند و ما را یکی یکی میفرستاندند سینهی قبرستان. در خیابان که راه میرفتی هر لحظه ممکن بود خانم مسنی که دستهی سبزی به دست از روبرو میآید دست روی قلباش بگذارد و بیفتد زمین. و یا چون گلولهها همهجا بودند، میدیدی که ناگهان کیسهی شکر مردی سوراخ میشود و خط سفیدی از شکر پشت سر مرد روی پیاده رو کشیده میشود. و من میگفتم این نشانهی خوبی نیست.
تو چه میگویی؟
من میگویم ما به تیر غیب دچار نیستیم.
او چیزی نمیگوید. دراز کشیده روی کاناپه و کنترل تلویزیون را گذاشته روی شکماش. کنترل آرام بالا و پایین میرود، یعنی سمن نفس میکشد.
من هم چیزی نمیگویم. نشستهام روی کاناپه. سرش روی ران من است.
گورخرها میدوند و خاک میکنند. شیر هم میدود. دنبال یک كرّهگورخر است. کرّهگورخر از نهر کوچکی میگذرد. شیر هم میگذرد. ضربهی پنجههایش آب را به اطراف میپاشد.
میگویم: «داری نگاه میکنی؟»
میگوید: «نه.»
میگویم: «بزنم جای دیگه؟»
میگوید: «بزن.»
کنترل را روی شکماش میچرخانم طرف تلویزیون و با نوک سبابه شمارهی 2 را فشار میدهم. کنترل میرود پایین و باز بالا میآید و دوباره سمن آرام نفس میکشد.
حالا دریاست. آرام آرام و بدون موج. تقریباً دو سوم صفحه دریاست و یک سوم آسمان بی ابر.
میگوید: «فکر میکنی داره چی میگه؟»
میگویم: «دربارهی خاویار.»
میگوید: «فکر نکنم.»
دوربین آرام زوم میکند جلو و در عین حال چرخش مختصری به سمت چپ دارد، اما نتیجه همان است، خط افق دریا و آسمان را در یک سوم بالای صفحه از هم جدا کرده است.
میگوید: «زیادش کن ببینیم چی میگه.»
دكمهی + را فشار میدهم.
«... اتفاق 4 نامگذاری شده است. در این رزمایش زیرسطحی که مرحلهی سوم آن امروز به پایان رسید، زیردریاییهای نیروی دریایی توانایی خود را به نمایش گذاشته، در عملیاتی ماهرانه زیردریاییهای دشمن فرضی را شناسایی و منهدم کردند. مرحلهی چهارم و پایانی این رزمایش فردا برگزار خواهد شد.»
میگوید: «میبینی!»
من چیزی نمیگویم. دستم را میگذارم روی پیشانیاش. سمن دگمهی – را فشار میدهد و دوباره اتاق ساکت میشود و سمن نفس میکشد و دستم روی پیشانیاش است و سمن نفس میکشد و دستم روی پیشانیاش است.
گربهای را هم دیدیم که توی جوب افتاده بود و چشمهایش بسته بود و ازَش حسابی خون رفته بود. و من وقتی گفتم: «بفرما اینو چی میگی؟» شانه و ابرو بالا انداخت و گفت: «خُب هر جونوری یه روزی میمیره. عمر هم که دست خداست.»
اما چیزهای دیگری هم بود که فقط میتوانست به گلوله ها ربط داشته باشد، مثل لاستیک ماشینهایی که گاهی موقع رانندگی میترکید و یا صبح که جوراب را از روی بند برمیداشتی و میپوشیدی شستاَت میزد بیرون و وقتی کیف به دست از خانه در میآمدی میدیدی ماشینات پنچر است و کف دست میکوبیدی به پیشانیات.
تو چه میگویی؟
من میگویم وای بر مغلوبین!
میگویم: «پدر جان، براتون شیر و پنیر گرفتم گذاشتم تو یخچال.» پنجره را باز کردهام و پرده را کشیدهام. مینشینم لب تخت و نگاهش میکنم.
مینویسد و نشانم میدهد: «چی شده پسر امروز سرخوشی؟»
میگویم : «نه، مثل هر روزام.»
لیوان چای را برمیدارد و توی نور نگاه میکند. یک جرعه میخورد و میگذارد توی نعلبکی روی عسلی. بعد رادیو را روشن میکند.
«... پژوهشگران در این روش با اضافه کردن آرسنیک به رژیم غذایی یک بیمار مبتلا به سرطان خون پیشرفته موفق به درمان این بیمار شدند. به گفتهی پزشکان این شخص هم اکنون از بیمارستان مرخص شده و اظهار هیچ گونه درد یا ناراحتی نمیکند. با این روش ...» پدر رادیو را خاموش میکند. از روی عسلی کتابی برمی دارد و باز میکند. نگاهی به میز تحریر میاندازم و ششلول را روی روزنامهی تاشدهای میبینم.
«بابا، ششلولتون پُره؟»
همانطور که نگاهش به کتاب است سر پایین میاندازد.
«چند تا داره؟»
سه تا انگشت وسطاش را نشانام میدهد.
«از کی داریدش؟»
دفترچه را برمیدارد و مینویسد: «زمان اشغال.»
«از کجا آوردید؟»
«از یک افسر انگلیسی.»
«کشتیدش؟»
سرش را بالا میآورد و با اخم نگاهام میکند. گوشهی سبیلهایش کمی میجنبد، که یعنی لبخندِ خیلی مختصر. بعد دوباره شروع میکند به خواندن و با دست اشاره میکند بروم بیرون. بلند میشوم. سمن میآید تو و به من میگوید: «بریم؟» من ششلول را برمیدارم و میدهم دست بابا. سمن پنجره را میبندد و پرده را میکشد.
می گویم: «پدر جان ما رفتیم.»
پدر سر تکان میدهد که یعنی بسیار خوب، خدانگهدار.
سمن میگوید: «خُب، با اجازه.»
و سمن میگوید برویم سینما و سمن همهی تقصیرها را گردن خدا میاندازد و سمن اصلا گلولهها را نمیبیند، هر چند که من هم گلولهها را ندیدهام و هیچکس دیگر هم ندیده است، اما پوستر کاندیدای مورد علاقهام را روی پیادهرو میبینم که چشمهایش سوراخ است و بادکنک زردی را میبینم که در دست دختر کوچکی میترکد و صدای وزّی شبیه مگس میشنوم که گاهی از کنار گوشام رد میشود.
سمن فقط میگوید: «به این میگن فیلم.» و بعد میگوید: «من میگم فردا هم بریم سینما، تو چی میگی؟»
من میگویم من میگویم تیر را به قلب من بزن فاشیست.پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#550
Posted: 4 Jan 2014 16:55
باران - مهکامه رحیمزاده
قسمت اول
مرد نشسته بود پشت ميز ناهارخوری و برگهی امتحانی صحيح میكرد. زن هم نشسته بود روی راحتی روبروی تلويزيون و با دستگاه كنترل، كانالها را عوض میكرد. با صدای بلند گفت: اَه! اين هم كه هيچی نداره. و تلويزيون را خاموش كرد. خميازهای كشيد: حوصلهام سر رفته. تو، كارت تمام نشد؟
مرد بدون آن كه رو برگرداند، پشت سرش را خاراند و گفت: همهاش پانزده تا مانده.
زن گفت: بسه ديگه. خسته شدم.
مرد خودكار قرمز را روی برگه گذاشت و بلند شد. تیشرت آبیِ رنگ و رو رفته را توی پيژاما فرو برد. چند بار گردن را به چپ و راست و بالا و پائين حركت داد و گفت: خوب، چی میگی؟ و روی كاناپه نشست.
زن گفت: میگم حوصلهام سر رفته.
مرد گفت: بريم بخوابيم؟ و چشمک زد.
زن پا روی پا انداخت و گفت: برو بابا! نه، اينجوری دوست ندارم.
مرد دست دراز كرد و گفت: آن كنترل را بده. پس چهجوری دوست داری؟ چشمهايش را ريز کرد و لبخند زد.
زن گفت: نه، نمیدم. هيچی نداره، هيچی. و آن را پرت کرد. دستگاه کنترل روی کاشی سر خورد و به پایه میز ناهار خوری گیر کرد.
مرد با تعجب نگاهش کرد و پرسید: تو چته؟
زن با پا چند ضربه به ميز وسط هال زد و گفت: نمیدانم، حوصلهام سر رفته. خسته شدم.
مرد پرتقالی از روی سبد ميوه برداشت و مشغول پوستكندن آن شد و گفت: پاشو، پاشو، يه آهنگ شاد بگذار و برقص.
زن گفت: نه، حوصلهی رقص را هم ندارم. و شروع كرد به جويدن ناخنِ انگشت سبابه.
مرد نيمی از پرتقال را به طرف زن گرفت و گفت: نَكُن.
زن، انگشت را از دهان بيرون آورد. آب دهانش را قورت داد و گفت: نه، نمیخورم.
مرد يك پر به دهان گذاشت. مكيد و گفت: شيرينِ، بدم؟
زن ابروها را به هم نزديك كرد و به مرد خيره شد و پرسيد: صدای چيه؟
مرد هم از ملچ و ملوچ كردن دست كشيد و گوش داد و پرسيد: كتری رو گازِ؟
زن گفت: نه، و بلند شد و به آشپزخانه رفت. پنجره را باز كرد و سرش را بيرون برد و به سرعت بست و به هال برگشت و با خوشحالی گفت: باران. باران میآد. من میخوام برم. و به طرف راهرو دم در، دويد و بارانی و روسریاش را از جالباسی برداشت و پوشيد و بند كيف را روی دوش انداخت و سر را به طرف مرد گرداند و گفت: من رفتم.
مرد همهی پرتقال را خورده بود. زيردستی را روی ميز گذاشت و بلند شد و گفت: عجله نكن. مواظب باش.
زن چكمه پوشيد و چتر برداشت و با آسانسور پائين آمد و از درِ اصلي خارج شد. لحظهای صورتش را به طرف آسمان سياه و ابری گرفت. باران ريز و نرمی به صورتش سوزن زد. چتر را باز كرد و آرام سرازيری كوچه را پائين رفت.
به خيابان اصلی كه رسيد، ايستاد. ماشينها با چراغها و برف پاككنهای روشن از بالا میآمدند. باران تند كرده بود و اُريب میباريد. پس از مدتی، پرايد سفيد از کوچه سرازیر شد و جلو پاش ترمز كرد.
راننده، شيشهی سمت مقابل را پائين آورد و سرش را خم كرد و پرسيد: كجا تشريف میبريد، سركار خانم؟
زن، بدون آن كه سرش را خم كند، نيم نگاهی به مرد انداخت و گفت: مزاحم نمیشم.
مرد، شيشه را پائينتر آورد و گفت: خواهش میكنم. چه مزاحمتی؟ تا ميدان میتونم برسانمتان.
زن چتر را بست و در را باز كرد و سوار شد. ماشين سرد بود و زن دگمههای زيرين بارانی را بست و آن را به خود چسباند. دگمههای بارانی مرد هم باز بود. پرسيد: شما ساكن برج ۳ هستيد؟
زن گفت: بله، چطور؟
مرد گفت: همان اول، شناختمتان. فكر میكنم تو آسانسور شما را ديده باشم. طبقهی چندم؟
زن گفت: شانزدهم.
مرد گفت: پس، همسايهايم. راستی، اجازه هست پخش صوت را روشن كنم؟
زن گفت, خواهش میكنم. و لبخند زد.
مرد دگمه را پيچاند. خواننده خواند «جاده اسم تو رو فرياد میزنه ...»ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم