ارسالها: 9253
#551
Posted: 4 Jan 2014 16:56
باران - مهکامه رحیمزاده
قسمت دوم / پایانی
مرد گفت: اين آهنگ، معنی خاصی برام داره. اكثراً وقتی میشينم تو ماشين، اينو گوش میدم.
زن صورتش قش به طرف مرد برگرداند و با خوشحالی گفت: جدی؟ اتفاقاً من هم از اين آهنگ خاطره دارم.
مرد هم با خوشحالی گفت: چه تصادفِ جالبی!
به ميدان نزديك شدند. باران سطح آسفالتِ خيابان را خال خالی میكرد. مرد گفت: من از شيخ فضلالله میاندازم تو همّت و بعد هم میرم سمت توانير. مسير شما كجاست؟
زن با پشتِ دست بخار روی شيشهی پهلو را پاك كرد و گفت: من هم همان اطراف میرم. ولی اصلاً نمیخوام مزاحمتان بشم.
مرد دنده عوض كرد و وارد ميدان شد و گفت: شما چقدر تعارفی هستيد. حالا كه فهميدم با هم همسايهايم، حتماً بايد شما را برسانم.
زن به دانههای شفاف باران كه روی آينهی بغل نشسته بود، نگاه كرد و گفت: خيلی ممنون و دو لب را به هم فشار داد تا لبخندش را پنهان کند.
مرد گفت: چقدر ترافيك سنگينِ، به خصوص وقتی باران میآد، بدتر میشه. لحظهای فرمان را ول كرد و با دو دست گرهی كراواتش را سفت كرد.
زن گفت: من باران را خيلی دوست دارم، چون ازش خاطرهی خوبی دارم.
مرد کاملاّ به طرفِ زن برگشت و ابرو هايش را بالا داد و گفت: جدی؟ اتفاقاّ من هم. و ميدان را دور زد.
زن گفت: چه تصادفِ جالبی! در ضمن اتوبان را رد کرديد. و هر دو به شدت خنديدند.
مرد گفت: بله،بله دورِ بعدي. و پرسيد: میتونم يه سوال خصوصی بپرسم؟
زن شانه بالا انداخت و گفت: خوب، بپرسيد.
مرد گفت: شما متأهليد؟
زن به مردی که يقهی بارانی را بالا كشيده بود و با عجله مییدويد نگاه كرد و گفت: نه، شما چطور؟
مرد گفت: من هم نه. و دنده عوض كرد.
لحظهای هر دو ساكت شدند و تنها صدای سايش لاستيك برف پاككن با شيشه، همراه با تحرير صدای خواننده كه میخواند «بيا !!!» در فضای ماشين پيچيده بود.
مرد دوباره ميدان را دور زد.
زن پرسيد: مطلقه؟
مرد جواب داد: بله.
زن به عروسک موطلائی نشسته بر داشبرد نگاه كرد و پرسيد: بچه؟
مرد جواب داد: نه. به همين خاطر هم جدا شديم.
زن گفت:چه جالب! لحظه به لحظه تفاهمِ ما داره يشتر میشه. و خودش را جمع كرد.
مرد گفت: سردتونه؟ انگار بخاری رمق نداره. و دست را به دريچه بخاری چسباند.
زن گفت: آره. كمی سردِ.
مرد گفت: با يك فنجان چای يا قهوهی داغ، چطوريد؟
زن لبخند زد و گفت: موافقم.
مرد گفت: حتی اگر تو آپارتمان من باشه؟
زن نفسی عميقی کشيد و لحظهای سكوت كرد و بعد گفت: باشه.
مرد انداخت تو خيابانی كه آمده بود پائين و بعد بريدگی را دور زد و وارد كوچهی سربالائی شد. جلو درِ ورودی لحظهای ايستاد. برای نگهبان دست تكان داد و پيچيد توی پاركينگ و در جای مخصوص پارك كرد. هر دو پياده شدند. جلو آسانسور ايستادند و وقتی در باز شد، رفتند تو.
مرد دگمهی شماره ۱۶ را فشار داد و دستِ زن را گرفت. دستش گرم بود. سرش را جلو آورد. زن گفت: نه، حالا نه. و زبان برايش بيرون آورد.
مرد درِ آپارتمان را با كليد باز كرد و دست زن را کشيد و گفت: بفرمائيد سركارِ خانم. زن مثلِ گربهای چابک از درِ نيمه باز رفت تو. بارانی و روسری را در جالباسی آويزان كرد و چكمه را درآورد و دمپائی دم در را که هنوز گرم بود، پوشيد و روی راحتی توی هال، نشست و پا روی پا انداخت.
دستگاه کنترل به پایه میز یله داده بود. مرد به طرفِ زن آمد و دستش را گرفت و او را به نرمی بلند کرد و به خود چسباند ولبهایش را به لاله گوش زن نزدیک کرد و آهسته گفت: خوب، حالا بريم؟پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 14491
#552
Posted: 4 Jan 2014 18:28
خاطرات کودکی
قسمت اول
تا الان يه رب بود كه داشتم فكر ميكردم روي اين سكوي خاكي بشينم يا نشينم. نميدونم ازچي ميترسيدم. ميترسيدم كه شلوارم خاكي بشه يا اينكه اثر اندامم روي خاكها نقش ببنده؟ ولي با همه اين فكرها نشستم.
نميدونم چرا، ولي فكر ميكنم چون به هيچ نتيجه اي نرسيدم اين كارو كردم. البته براي مدتي به فكر خريدن روزنامه افتادم تا ازش براي نشستن استفاده كنم ولي هم به دليل دوري روزنامه فروشي و هم به دليل قيمت روزنامه اين كار رو نكردم. اينجا جاي خوبيه. هوا هم هواي خوبيه. سايه هم كه هست و اين آقاي نگهبان آموزشگاه هم كه با شستن ماشين خانم رئيس، حسابي بوي نم بارون تو فضاي كوچه زنده كرده.
نميدونم چرا ولي مجموع همه اينها، بوي خاك نمناك، سايه كج و كوله درخت و هواي ملايم بهاري منو يادگذشته ها ميندازه. گذشته هايي كه نميدونم بايد بگم گذشته هاي دور يا بايد بگم گذشته هاي نزديك. فكر ميكنم ده سال پيش بود يا شايدم نه سال و يازده ماه. اونروزا بابام موهاشو خودش سياه نگه ميداشت. خيلي ها ميگفتن كه موهاشو رنگ ميكنه ولي من مطمئن بودم كه اون موهاشو رنگ نميكنه.
من ميدونستم كه خودش اونارو سياه نگه داشته. اينو به همه كسايي كه مي گفتن رنگ كرده ميگفتم ولي هيچكس باور نميكرد. همه ميگفتن مگه ميشه؟ وقتي به اين سوال فكر ميكردم ميديدم كه حق با اوناست، نميشه. ولي من مطمئن بودم كه بابام اين كارو ميكنه، ميدونستم كه ميتونه ولي نميدونستم چطور. براي همين زياد با كسي سر اين موضوع بحث نميكردم. فقط براي دلخوشي خودم، تو دلم ميگفتم حيف كه بابا هاي شما لازم نيست موهاشونو سياه نگه دارن وگرنه شما هم مي فهميدين كه ميشه. بعضي ها هم مي پرسيدن كه چرا اين كارو مي كنه؟ جواب اين سوال رو داشتم خيلي جواب خوبي هم داشتم ولي هيچوقت به هيچكس نگفتم، نگفتم كه چرا اون مجبوره كه خودش موهاشو سياه نگه داره. من هميشه سعي ميكردم كه جواب اين سوال رو به خودمم نگم. به قول معروف خودمو بزنم به خنگي.
تو اين چند سال و چند ماهي كه زندگي كردم، خودم نتونستم بيشتر از دوبار از بابا بپرسم كه چرا موهاشو سياه نگه ميداره. البته نتونستم كه نه، بهتره بگم بيشتر از دوبار نخواستم كه بپرسم. يكروز جمعه در حالي كه بابا داشت روزنامه مي خوند گفتم: "بابا" گفت:"هوم" بابام هميشه منظورش از هوم اين بود كه "بله پسرم" من دوباره گفتم :"بابا" دوباره گفتم چون اون هنوز داشت روزنامه ميخوند و ترجيح ميداد كه هم روزنامه بخونه و هم به من جواب بده، ولي من اصلا دوست نداشتم. دوست داشتم با من مثل يه آدم بزرگ برخورد كنه. اونم در جواب بار دوم كه گفتم بابا، روزنامشو گرفت پايين و گفت "جانم پسرم".
وقتي گفت جانم پسرم، به قدري لذت بردم كه انگار بزرگترين جايزه ادبي دنيا رو به من دادن. آخه اون بدون اينكه من چيز اضا فه اي بگم، فقط با تكرار كلمه بابا، فهميده بود كه من مي خوام اون به من مثل يه آدم بزرگ توجه كنه. به هرحال پرسيدم كه :"بابا؟ تو چرا موهاتو سياه نگه داشتي؟" هيچوقت بابامو اينجوري نديده بودم. داشت لبخند ميزد. لبخندي به نرمي پر قوي سفيد، به لطافت نگاه هاي مادرم. حالت عجيبي داشت. انگاركه از اولين دقايق تولدش ساعتي چندبار اين سوال رو ازش پرسيده بودن و انگار هزار ساله كه ساعتي چند بار به اين سوال لبخند زده. از لباش موج لبخند به چشمم ميخورد و از چشماش تير غصه به قلبم.
با خودم گفتم كه شايد متوجه سوالم نشده، براي همين دوباره پرسيدم كه:" چرا موهاتو سياه نگه داشتي؟"باهمون لبخند و نگاه، با همون لبخندي كه از شدت سنگيني احساس ميكردم صد كارگر مصري لازمه تا اينجور بي حركت نگهش داره، بي هيچ تغييري، دستشو بلند كرد و شروع كرد به نوازش كردن پشت سرم. من هنوز داشتم به اون نگاه ميكردم و منتظر جواب بودم. ولي بابا بدون اينكه چيزي بگه سرم رو گرفت و روي سينش گذاشت. نميدونم چرا اين كارو كرد ولي يا ميخواست كه اشك منو نبينه يا ميخواست كه من اشك اونو نبينم. به هر حال كار درستي بود آخه من ديگه مرد شده بودم. نبايد گريه مي كردم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#553
Posted: 4 Jan 2014 18:56
قسمت دوم
اگرهم مرد نشده بودم ديگه بايد مي شدم! هر شب توي خونه مهموني داشتيم. خيلي ها ميومدن و ميرفتن ولي يكيشون هر شب سرميزد. حتي جمعه و تعطيلي هم حاليش نبود. لحظه به لحظه به بهانه هاي مختلف در خونه ما سبز ميشد. از ريختش متنفر بودم. دوست داشتم خفش كنم. دوست داشتم كه آنچنان ميخي توي كفشش درست كنم كه تا چند ماه دم خونه ما پيداش نشه. ولي مامان بزرگم ميگفت بهش احترام بذار، ازش پذيرايي كن، اون حبيب خداست، گناهي نداره، اگه اون نباشه كسي نيست كه آدمهارو تو مسافرتهاي طولاني و ابدي راهنماي كنه. همه اينها درست بود ولي من دوست نداشتم كه اون كسي از مارو ببره مسافرت براي همين هر وقت از در ميومد تو ميدويدم دم در و جولوش خوشمزه بازي درمي آوردم و هي جوك مي گفتم تا شايدازمن خوشش بياد ومنوببره. ولي اون اصلا منو نمي ديد.
چشماش تيز مي شد و از بالا سر من همه جارونگاه مي كرد. انگار كه هر شب دنبال كس خاصي مي اومد. وقتي كه قدم بر مي داشت، دستهاي كوچكم رودور يكي از رونهاي پاش حلقه مي كردم و محكم مي گرفتم كه نتونه جلوتر بره، درست مثل بازي كودكانه اي كه با بابام ميكردم. بابام قويترين مرد دنيا بود ولي باز هم وقتي من رون پاشو مي گرفتم ديگه نمي تونست راه بره. ولي اون مهمون ناخونده، اون مرد مهم دوست نداشتني، اصلا نمي فهميدم كه چه جوري از توي دستم در مي رفت. انگار كه از جنس من نبود. مثل حباب صابون از توي دستم غيب مي شد و دوباره ظاهر مي شد.
مطلقا هيچكاري نمي تونستم بكنم. احساس بدي مي كردم. تنها كاري كه مي تونستم بكنم اين بود كه از حرس دستامو مشت مي كردم و دندونامو به هم فشار مي دادم. اونقدر محكم فشار مي دادم كه تمام هيكل تپلم مي لرزيد و با وحشت نگاه مي كردم كه آيا اين مهمون نا خونده امشب كسي رو به مسافرت خواهد برد؟! تمام بزرگترا مي دونستن كه اون حتما يه شبي، يكي از اين شبها، يكي از ماهارو به مسافرت مي بره. فقط من نمي دونستم كه منم فهميده بودم.
بزرگترا خيلي چيزهارو بيشتراز من مي دونستن مثلا اينكه در مقابل اون مهمون ناخونده، اون مهموني كه مامان بزرگم مي گفت ازش پذيرايي كن، به اون احترام بذار، هيچ كاري نميشه كرد. حتي التماس وگريه زاري هم نميشه كرد. پس چرا من اونقدرتلاش مي كردم؟! كم كم با گذشت زمان بزرگ و بزرگتر مي شدم و كمتر در مقابل اون مهمون كه مي گفتند عزيز و دوست داشتنيه مقاومت مي كردم. تقريبا همه اطرافيان از اين موضوع خوشحال بودن. به من نمي گفتن، ولي من گهگداري يواشكي مي شنيدم كه مي گفتن "پسر خوبيه، داره مرد ميشه،" درست بود. داشتم مرد مي شدم. ولي مرد شدن يعني چي؟يعني تسليم؟ آخه من كه جز تسليم شدن كار ديگه اي نكرده بودم. هر چي بيشتر فكر مي كردم، بيشتر به اين نتيجه ميرسيدم كه صد سال سياه دوست ندارم مرد بشم.
آخه مرد بشم كه چي بشه؟! روز آخر زندگيم، وقتي از مدرسه به خونه رسيدم، خواهرم كه مظلوم ترين كودكي در دنيا بود كه تا اون روز به چشم ديده بودم، در رو باز كرد. طبق معمول، مهمون عزيزي داشتيم كه اونقدر راحت و بي خيال نشسته بود كه انگار تا هزار سال بعد رو براي خودش برنامه ريزي كرده و تمام برنا مه هاشم داره درست و دقيق پيش ميره. از چشماش خيلي چيزا فهميدم چيزهايي فهميدم كه هيچوقت تو زندگي دوست نداشتم بفهمم. ولي چاره اي نداشتم. بايد به دقت به حرف چشماش گوش مي دادم و مو به مو عمل مي كردم. آخه من بچه بزرگ خونه بودم. اگه من اين كارو نمي كردم كي اين وظيفه رو انجام مي داد؟
رومو ازش برگردوندم تا برم ببينم كه حرفايي كه با چشماي دوست نداشتنيش به من زد، حقيقت داره يا نه.خواهرم ايستاده بود. اونم مثل من تازه از مدرسه اومده بود و با چهره دخترانه معصومش به من نگاه مي كرد. لباساشو عوض كرده بود و دست و صورتش هم شسته بود. هنوز رطوبت ملايمي روي صورتش خود نمايي مي كرد. چشماش شاد و براق بود و به من خيره شده بود. احساس مي كردم كه با چشماش داره نهصد تا سوال رو يك جا از من كه برادرش بودم، از من كه برادر بزرگترش بودم مي پرسه. هيچ سوالي به زبونش نيومد و فقط نگاه كرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#554
Posted: 4 Jan 2014 18:58
قسمت سوم
انگار تمام جواباشو از صورت بهت زده من گرفته بود. اصلا احساس خوبي نداشتم. احساس مي كردم كه دارم نقش اون مهمون نا خونده رو براي اون طفل معصوم بازي مي كنم. ديگه همه چيز روشن و واضح شده بود. ديگه زمان زيادي براي سفر باقي نمانده بود و شايد هم حتي زمان تمام شده بود. كيف و كتاب و هر چي كه تو دستم بود از دستم افتاد. از افتادن كيف و كتاب بود كه فهميدم تمام وجودم شل شده. به داداشم، داداش كوچيكم، نگاه كردم. درست مثل مجسمه زيبايي كه در اين دنيا جز ايستادن و اشك ريختن كار ديگه اي از دستش برنمياد ايستاده بود و اشك مي ريخت.
از نگاه وحشت زده كودكانه اش فهميدم كه تمام نوراميدش به منه. آخه من برادر بزرگترش بودم، آخه من بزرگترين بچه خونه بودم، بايد كاري مي كردم. ولي چه كاري بايد مي كردم؟يا اصلا چه كاري ميتو نستم بكنم؟!
ديگه هيچي نفهميدم. شروع كردم به دويدن. زنگ تمام يازده واحد همسايه كه با هم زندگي مي كرديم رو بارها با تمام قدرت فشاردادم. اونقدرتوچشام اشك بودكه نميتونستم پله ها رو تشخيص بدم. تمام ساختمونو چهار دست و پا، درست مثل آدم نا بينايي كه چوبدستيشو گم كرده بالا و پا يين رفتم و هيچكس نبود. انگار تمام همسايه ها براي خريد لباس مشكي، جهت بدرقه اين مسافر قديمي، كه سالها بود انتظار سفر رو مي كشيد، بيرون رفته بودن.كاري نميشد كرد. به فكر خواهرم افتادم. براي همين، سريع برگشتم و احساس كردم كه جاي بابا خيلي خاليه. سريع تلفن رو برداشتم كه بهش زنگ بزنم تا اونم خودشو براي مراسم بدرقه برسونه. ولي هر چي فكرمي كردم شماره بابامو يادم نمي اومد. نگاهي به داداشم كردم تا از اون بپرسم. ولي اون هنوز بدون ذره اي حركت، سر جاي قبليش، ايستاده بود و هنوز اشك مي ريخت.
بالاخره شروع كردم به شماره گرفتن. هنوز شماره گرفتنم تموم نشده بود كه صدايي به گوشم رسيد. انگار كه كسي مي گفت:"به بابا زنگ نزن، بابا كار داره،" فكر كردم كه اشتباه مي شنوم. ولي وقتي خوب دقت كردم، ديدم كه اشتباه نيست. صدا صداي مسافر قديمي خودمون بود كه داشت آخرين سخنان قبل از سفرش رو مي گفت. اونقدر زنگ زدم تا تونستم به بابا بگم:"بابا داره دير ميشه، مسافر عزيزمون بالاخره داره ميره مسافرت". وقتي تلفن رو قطع كردم، ديگه كسي نمي گفت به بابا زنگ نزن. ديگه هيچ صدايي از هيچكس به گوشم نمي رسيد جز صداي هق هق خواهرم كه تو اتاقش يه گوشه كز كرده بود و در حالي كه زانوهاشو تو بغلش گرفته بود ذره ذره اشك مي ريخت.
ديگه تقريبا همه همسايه ها جمع شده بودن. ولي هيچكس هيچكاري نمي كرد. آخه هيچكس هيچ كاري هم نمي تونست كه بكنه. همه كنار هم ايستاده بودن و فقط نگاه مي كردن. انگار كه فقط اومده بودن ببينن كه چقدر ناتوان هستن.
هر چي دور و برم رو نگاه كردم تا اون مهمون نا خونده رو ببينم، چيزي نديدم. هيچ اثري هم ازش نبود. انگار هيچوقت، حتي از اطراف خونه ما هم رد نشده. وقتي بابام رسيد احساس كردم كه ديگه هيچ مسوليتي ندارم وحتي احساس مي كردم كه اون، اونقدر مرد و قوي و محكمه كه منم ميتونم بهش تكيه كنم. براي همين به كلي كنار كشيدم .بابا گفت "بريد خونه همسايه منم ميرم كه شايد بتونم اين سفر رو عقب بندازم". من مي دونستم كه نمي تونه. خودشم اينو خوب مي دو نست. ولي اون هنوز فكر مي كرد كه من چيزي نمي دونم. نمي دونست كه من همه چيزو تو چشماي مهمون ناخونده، خونده بودم.
ولي به هر حال با خواهرو برادرم رفتيم خونه همسايه. آخه من فكر مي كردم كه شايد بابا مي خواد اين دم آخري با مسافر عزيزمون تنها باشه. شايد كمي حرف كهنه و درددل داشته باشه.
وقتي به خونه برگشتم، همه جمع بودن با لباس سياه و بابا دم در بود با موهاي سفيد.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#555
Posted: 5 Jan 2014 17:01
لبخند
نویسنده: محمد پور ثاني
قسمت اول
باور كنيد وقتي از پلههاي عكاس خانه بالا ميرفتم، به تنها چيزي كه فكر نميكردم اين بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاري بكشد و با دماغي خون آلود از كلانتري محل سر در بياوريم!
مراحل مقدماتي به خوبي وخوشي انجام شد و دست بر قضا طرز برخوردمان هم خيلي دوستانه بود. بدين ترتيب كه بنده پس از عرض سلام خدمت جناب عكاس عرض كردم. دوازده تا شش در چهار ميخوام با يه كارت پستال رنگي و ايشان هم با علامت سر، آمادگي خود را اعلام داشت.
عرض كنم تصاوير شش در چهار را براي تكميل پروندهي استخدامي لازم داشتم و كارت پستال رنگي را ميخواستم قاب كنم بگذارم روي سر بخاري! عكاس مورد بحث كه البته چند لحظه بعد بنده دو تا از دندههاي او را به ضرب «هوك راست» براي هميشه مرخص كردم با خوشرويي گفت: اطاعت... ولي ده تومن ميشه ها! آب دهان را به علامت تعجب(!) قورت دادم و گفتم: اگر اشتباه نكنم، شما تا چند روز پيش، تابلويي توي ويترين نصب كرده بوديد كه دوازده تا عكس 6×4 با يك كارت پستال رنگي هشت تومان، درسته؟
ـ بله، ولي همان طوري كه ملاحظه فرموديد، فعلاً اون تابلو را برداشتيم تا بدهيم مجدداً «با خط نستعليق» نرخ فعلي را بنويسند! ـ نكند افزايش قيمت سيمان و شكر روي كار عكاسي هم اثر گذاشته و ما خبر نداريم!
طرف، موضوع گران شدن تهيهي عكس غير فوري را با كمال بيربطي ربط داد به افزايش دستمزد كارگر و پرداخت حق بيمهي اجباري و گران شدن لوازم يدكي، يك دست شمع و پلاتين و تسمه پروانه اتومبيل كه هفته گذشته بابت تعويض آن چهار صد تومان داده بود و بالاخره پس از مذاكراتي طولاني قرار شد نه حرف بنده باشد نه حرف ايشان، بلكه دوازده تا عكس شش در چهار را با يك كارت پستال رنگي نُه تومان حساب كند. و نتيجتاً پس از توافق، وارد اتاقي شديم كه دوربين و نورافكنها به حالت قهر پشتشان را به يكديگر كرده بودند.
آقاي «فتو» براي اين كه نشان بدهد تا چه حد به حرفهي خود وارد است كراوات بنده را به اين دليل كه چون رنگ روشني دارد و توي عكس آن چنان كه بايد و شايد نمود ندارد با كراوات گل باقالي رنگ مستعملي كه عين لاشهي گوسفنديخ زده به چنگك چوب رختي آويزان بود عوض كرد و پس از چرخاندن صندلي، دور بازوهايم را گرفت و به زور امر كرد: بفرمائيد!
چندين بار هم نورافكنها را عقب و جلو برد و صورت مدل(!) را تقريباً با فشار كج و راست كرد و بالاخره بعد از ور رفتن هاي مكرر به آلات و ادوات توي جعبه دوربين فرمان بيحركت داد. حرارت ناشي از روشنايي نورافكنها و رنج محكم بودن گره كراوات و خشك شدن رگهاي گردن چنان بود كه هر لحظه آرزو ميكردم قال قضيه كنده بشود، ولي زهي تصورات باطل و خيال خام!
آقاي عكاس ضمن اين كه خط سير نگاهم را مشخص ميكرد، گفت: لطفاً يه كمي لبخند بزنيد. همان طوري كه تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمايل بود، بدون اين كه كوچكترين حركتي به ستون فقرات بدهم، پرسيدم آخه چرا؟! ـ براي اين كه توي عكس اخم كرده و عبوس ميافتيد و اون وقت هر كسي آن را ببيند به شما خواهد گفت اون عكاس بيشعور، عقلش نرسيد بهت بگه لبخند بزن؟
ـ چشم.........بفرمائيد! به زور نيشم را باز كردم و بيصبرانه انتظار ميكشيدم شاسي مربوط به عدسي دوربين را كه همانند سرسيم ديناميت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولي نه تنها فشار نداد بلكه بياختيار با دلخوري آن را ول كرد روي هوا. آمد به طرفم و كمي سرم را بيشتر به سمت چپ خم كرد. و گفت: توي لبخند كه نبايد دندونهاي آدم معلوم باشه جانم!
گفتم: بفرمائين خوبه؟ ـ نه عزيزم، دندون به هيچ وجه معلوم نشه كه توي عكس عين دراكولا بيفتد، سعي كنيد لبهاتون كمي به طرفين كشيده بشه! ببينيد اين طوري، هوم...... عكاس مربوطه پس از گفتن اين حرف خودش لبخندي زد و بنده عضلات صورت را طبق دستور ايشان به همان حالت درآوردم، ولي فايدهاي نبخشيد و طرف ضمن نگاه كردن به ساعتش گفت: آقا جون بنده كار دارم زود باش!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#556
Posted: 5 Jan 2014 17:03
قسمت دوم
ـ قربونت برم، بنده كه حاضرم، جنابعالي هي كج و راستم ميكني و ميگي لبخند بزن! ـ يعني سركاريه لبخند ساده هم بلد نيستيد بزنيد؟! ـ اين طوري خوبه، اوم.... ـ نه نه بازم ساختگيه! ـ حالا؟
ـ استغفرالله ....خير سر امواتت زور نزن، لبخند بزن، بازم نشد! ـ پس ميفرمائيد چه خاكي به سرم بريزم؟ برم ترياك بخور؟ ـ لازم نيست خاك به سرتون بريزيد يا ترياك بخوريد. فقط يه لبخند بزنيد! ـ آخه مگه زور زوركي هم ميشه لبخند زد؟ تا دل كسي خوش نباشه كه نميتونه بخنده، آقاي عكاس! ـ بله ....اما آدم اگر بخواد مي تونه عين هنرپيشههايي كه جلوي دوربين الكي لبخند ميزنن و خودشونو خوشبخت و موفق نشون ميدن، لبخند بزنه.
ـ آخه آقاي عكاس، خودت ميگي هنرپيشه، بنده كه هنرپيشه نيستم بتونم خودمو به قيافههاي مختلفي دربيارم. ـ يه لبخند ساده هم كاري داره كه شما با اين هيكل نتوني بزني؟ حيف نون! (البته اين جمله را خيلي آهسته گفت كه نشنوم!) بنده هم خودم را زدم به آن راه كه مثلاً نشنيدم. گفتم: عجب گيري افتاديم هان.....اصلاً بيلبخند بنداز، شايد رئيس كارگزيني دلش برام بسوزه زودتر شغلي بهم بده!
ـ نميشه جانم ......بزن ميخوام برم به مشتريهاي ديگرم برسم! ـ بنده كه ميزنم ولي سركار قبول نداري، بفرمايين! مجدداً به زور لبخندي زدم ولي عكاس ضمن اين كه براي نشان دادن ميزان انقلاب دروني عين قاپ بازهاي سابق محكم با كف دست ميزد به رانش گفت: آقاجان، اين پوزخنده، نه لبخند! ـ ديگه اونش به شما چه ربطي داره آقاجان؟ بنداز تمومش كن بريم دنبال بدبختيمون دِ .....خوشش ميآد خون آدمو كثيف بكنه!
عكاس با شنيدن اين حرف با ناراحتي تا وسط اتاق آمد و گفت: ـ شايد جناب عالي برات اهميتي نداشته باشه ولي من عكس مزخرف به دست كسي نميدم كه به شهرتم لطمه بخوره، بنده بيست و پنج سال آزگاره توي اين خيابان عكاسم و خيلي از رجال مملكتتون ميآن اينجا عكس مياندازن، اون اوايل هنرپيشههاي فيلم فارسي واسهام سر و دست ميشكستند، فهميدي؟ بدبختي اين جاست كه اگر مغازه آدم شمال شهر نباشه، همه خيال مي كنند از اين عكاس آشغالهاست!
ـ حالا ميفرماييد بنده چكار كنم؟ ـ يه لبخند بزنيد، حاضر....اينجا رو نگاه كنين، بيحركت، لبخند. ـ آقاجون، نميآد، درست مثل اينه كه كسي ادرار نداشته باشه ولي بهش دستور بدن زور زوركي يه كاري بكنه، خوب نميآد، نميآد ديگه! خوب، وقتي نميشه چه خاكي به سرم بريزم، ميفرمائيد برم خودمو بكشم؟ خودمو از بالاي اين ايوون بندازم توي پياده رو؟!
ـ آقاي محترم(!)لبخند زدن چه ربطي داره به ادرار؟ يه كمي عفت كلام داشته باشيد، نا سلامتي اينجا آتليه عكاسيه نه توالت عمومي. اين بار عكاس لحن كلامش را عوض كرد و گفت: ـ دوران گذشته را در ذهن مجسم كنيد. خود به خود يك نوع حالت انبساط خاطر و لبخند توي صورتتون ظاهر ميشه! ـ بله وقتي كسي خاطرات خوشي توي زندگي نداره چطور ممكنه اونها رو به ياد بياره؟ اصلاً جناب عالي تمام حرفهاتون زوره!
ـ غير ممكنه خاطره خوشي توي زندگي كسي رخ نده. شما از ابتدا ماجراهايي رو كه از بچگي براتون رخ داده در نظر مجسم كنيد حتماً چندتاي آنها خوشحال كننده بوده، چشماتونو هم بذاريد و فكر كنيد. ـ اطاعت....... حسب الامر عكاس چشمها را هم گذاشتم سنين طفوليت را به ياد آوردم كه پدرم فوت كرده بود. با اين كه به علت صغر سن نميدانستم زنده بودن با مردن چه فرقي دارد از ديدن اشك خواهر و مادر و ساير بستگان، بغض بيخ گلويم گير كرده بود، بعداً هم اخراج از كلاس به جرم بدي خط و مصيبت مشق و تكاليف مدرسه و غراي پيدا كردن كار كه به رئيس كارگزيني و مؤسسهاي مراجعه ميكردم، ميگفت، متأسفانه تا اطلاع ثانوي استخدام ممنوعه.... و پيدا كردن يه پارتي و خريد كادو براي پارتي با اولين حقوق(!) و بعداً هم مصيبت اجاره نشيني و شب عروسيم كه بر سر مهريه كار به زد و خورد كشيد! و برادر عروس با مشت زد توي آبگاهم و كم كم به دنيا آمدن بچه توي بيمارستان و دعوا با حسابدار زايشگاه بر سر گراني صورتحساب عمل سزارين و گرفتاري سرخك و مخملك....بچه و بعدش هم فاجعه ثبت نام در كودكستان، دعوا با متصدي شركت تلفن كه وديعه را پنج سال قبل گرفته بودند ولي نميخواستندبه خانه ما سيم بكشند و باز پيدا كردن پارتي و دادن انعام و خلاصه جور نبودن دخل و خرج و دادن استعفاء و با «خرما» چاي خوردن به علت گراني قند و گير نيامدن عمله و بنا و گراني مصالح ساختماني و جريمه صد تومني توقف ممنوع كه هر چه به ستوان مربوطه مي گفتم: جناب سروان جون(!) چون بچهام مريضه مجبور بودم جلو دواخونه نگه دارم نسخشو بپيچم.....به خرجش نميرفت و خلاصه همين طور كه داشتم توي مكافات مشكل ترافيك سير مي كردم كه صداي آقاي عكاس درآمد و گفت:
ـ آقا جون، مگه ميخواي فرمول اتم كشف كني كه داري آنقدر به حافظهات فشار ميآري آخه جانم ما هم كار و زندگي داريم، اگر بخواهيم واسه هر عكس بيقابليتي (!) آنقدر معطل بشيم كه حسابمون تمومه. زود باش آقا جون (!) الهي رو آب بخندي....بخند راحتم كن! ـ والله هر چي دارم ميگردم نقطهي روشن و خوشحال كنندهاي توي زندگيم گير نميآرم كه منجر به لبخند طبيعي بشه.
جناب عالي هم كه ميفرمايين مصنوعيش به شهرت بيست و پنج سالهي مغازه تون لطمه ميزند، اين طوري خوبه؟! ـ آخه اين لبخند شما عين له له سگ ميمونه. ميفرماييد نه بلند شين خودتونو توي آيينه ببينين! راستش اسم «سگ» را كه آورد بياختيار از جا بلند شدم با همان ستون فقرات خواب رفته و گردني كج، شترق خواباندم زير گوش عكاس! او هم نامردي نكرد مثل كشتي گيرها رفت زير دو شاخم بلندم كرد و محكم كوباند زمين. و در اثر اين غلطيدن هاي متوالي نورافكن ها يكي پس از ديگري سقوط ميكردند. وساير مشتريها با شاگرد عكاس موقعي آمدند توي اتاق كه ماها حسابي از خجالت همديگر درآمده بوديم...طرف تمام رخت و لباسم را پاره كرده بود جز كراواتي كه به خودش تعلق داشت!
توي كلانتري، بنده مي گفتم: جناب سروان ايشون به من توهين كرده و عكاس ضمن اين كه صورت متورم و دندانهاي شكستهاش را نشون ميداد اصرار داشت پرونده برود پزشكي قانوني! خوشبختانه در اثر نصايح مسئولان كلانتري پرونده به دادسرا محول نشد و عجب اين كه وقتي صورت خون آلود يكديگر را ميبوسيديم از ديدن آرواره طرف كه عين بلال ريخته شده بود چنان لبخندي بر روي لبهايم نقش بسته بود انگار كه بليتم برنده جايزهي ممتاز شده!
همين طور كه از كلانتري بيرون ميآمدم نگاهم كرد و گفت: خب مرد حسابي اين لبخند را ميخواستي زودتر بزني! و من حالا نخند كي بخند ..... چون به علت افتادن دوتا از دندان هاي جلويي موقع حرف زدن بكسوات ميكرد! يعني «زودتر بزني» را عين ترياكيها ميگفت: ژوتر بژني
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#557
Posted: 9 Jan 2014 19:01
قتل در ترمینال غرب
جواد افهمی
قسمت اول
قتل در ترمینال غرب یک داستان تکراری است. تکراری نه به این معنی که مکرر تعریف شده باشد که حتم هم شده است. بیشتر از این بابت که مکرر اتفاق افتاده است. من هم مثل همة آن دسته از بچههای خانوادههای مهاجرِ محلههای پایین شهر، که کارشان زبالهگردی در امتداد کانالهای آب محدودة شمالی طرشت تا جنوب و تا بخش شرقی ترمینال مسافربری است، داستان را هفت هشت ده سال پیش از مادرم شنیدهام. او هم مثل همة مادرهایی که هرصبح بچههایشان را به نیت کسب رزق و روزی راهی کرانههای کانالهای آب در این مناطق میکردند تو هفت هشت ده سالگیش مادرش برایش تعریف کرده است. پربیراه است اگر فکر کنید مادر من و مادر بچههای محلههای پایین و اطراف ترمینال غرب و خیابانهای جناح و شیخفضلالله و جنوب میدان آزادی آدمهای داستانگوییاند و نشخوارشان تعریف کردن داستانهایی از این دست است. و باز پربیراه است اگر فکر کنید من و بقیة بچهمحلیهام از آن دست بچههایی بوده و هستیم که شبها با لالایی و داستانهایی که مادر درِ گوشمان نجوا میکند خوابمان میبَرد. طیفی که در این محلهها، از آن، دخترها و زنها برای مادری کردن انتخاب میشوند طیفی نیست که وقت و حوصلة داستانسُرایی و قصهگویی برای بچههاشان را داشته باشند. اما اینکه چطور شده مادرهای محلههای پایینشهر، داستان قتل در ترمینال غرب را برای بچههایی تعریف کرده و میکنند که ساعتهای طولانی روز را کنار توریهای بزرگ مجراهای عبوری آب به پرکردن انبان بزرگشان از اشیا مصرف شده و قابل فروش مثل بطریهای خالی آب معدنی و نوشابه و پاکتهای خالی آبمیوه و چیزهایی از این دست مشغول هستند، خودش حکایتی است شنیدنی. اگر تعجب نمیکنید باید بگویم همة اینها برمیگردد به باریکهراه میانبری که از وسط درختهای جنگل کاج حاشیة ترمینال میگذرد. راهی که حدفاصل بین کانال بخش شرقی ترمینال مسافربری و جنوب میدان آزادی است و مسیر معمول بین این دو نقطه را که منحنی بزرگ و طولانی محیط ترمینال است به نصف تقلیل میدهد. یا بهتر بگویم، راهی که هنگام غروب مسیر رسیدن زبالهگردها را به ایستگاه وانتبارها در جنوب میدان آزادی نصف میکند و اجازه نمیدهد خستگی ناشی از ساعتها گشتن در کانال آب و حمل کیسههای بزرگِ پر از بطریهای پلاستیکی و ظروف چهارلیتری روغن موتور و لیوانهای یکبار مصرف و اشیایی مثل آن، تو تن بچههای زبالهگرد بماند و تشدید شود.
هر بچهای که فقط یکبار این مسیر را بعد از غروب آفتاب و طی ساعتهای آغازین شب طی کرده باشد حتم این داستان تکراری را از مادرش شنیده است. این کار همیشگیشان بوده و هست؛ مادرها را میگویم. همینکه میفهمند بچة هفت، هشت، ده و نهایتاً پونزدهسالهشان قید مسیر عبوری همیشگی و البته طولانی را که از قسمت شمالی ترمینال میگذرد، زده و راه میانبر جنگل کاج را، آنهم بعد از غروب آفتاب و در تاریکی شب، برای رسیدن به ایستگاه وانتبارها و تحویل کیسههای پر به کارفرماهای چهارشانه و سبیلوشان انتخاب کرده، یکباره از کوره درمیروند و هجوم میآورند و با مشت و لگد میافتند به جان بچهها. کتکزدن مادرها قاعدة خاص و معینی ندارد. هر مادری سبک و سیاق خودش را دارد و یک جوری دق و دلیاش را سر بچه درمیآورد. اما یک چیز در همة این مادرها مشترک است و آن پشیمانی است که ساعتی بعد از نواختن بچهها در چهره و نگاهشان موج میزند. پشیمانی که وادارشان میکند یکجوری از بچههای کتکخورده دلجویی کنند. دلجویی کردن مادرها هم متنوع است و هر مادری از روش خاص خودش استفاده میکند. اما باز یک چیز در این دلجویی کردن در همة مادرهای یادشده مشترک است و آن تعریف کردن داستان قتل در ترمینال غرب برای بچة کتکخوردهشان است. و اینگونه بوده و هست و انگار خواهد بود که داستان ما دهان به دهان از مادر به فرزند گشته و گشته و گشته تا رسیده به ما و گویا قرار است به بعدیها هم برسد. بگذریم!
این داستان خدا میداند مربوط به چند سال پیش میشود. تاریخ دقیقش را کسی نمیداند. از قراین برمیآید که زمان شروع این داستان یکجورهایی با زمان راهاندازی ترمینال مسافربری غرب یکی بوده است. همینقدر گفتهاند که خیابانهای اطراف ترمینال غربِ آنموقعها و میدانی که آنزمانها نامش میدان شهیاد بوده و حالا به اسم میدان آزادی میشناسندش، از شلوغی و ترافیک جای سوزن انداختن نبوده و اتومبیلهایی که به قصد ادامة مسیر بالاجبار وارد حریم میدان میشدند ساعتها در دام راهبندان همیشگی گرفتار میآمدند و به جانکندنی میتوانستند میدان را به قصد مسیر نهاییشان ترک کنند. صحت و سقم این گفتهها گردن راویان داستان است و ما کاری به کار این مسائل نداریم و آن را به حساب شوک اولیة داستان میگذاریم و به مدل داستانهای امروزین اینطور شروع میکنیم که:
مرد چاقی که لباس فرم پلیس تنش کرده بود از ماشین گشت بیرون آمد و چشم به تاریکی جنگل کاج دوخت. صدای فریاد قطع شده بود. مرد چاق رو به تاریکی درختهای جنگل راه افتاد. همکارش که لاغر بود در اتومبیل گشت را باز کرد و داد زد: «کجا سرکار استوار؟!»
مرد چاق به همکارش رو کرد. گفت: «مگه نشنیدی؟! میگه یه جنازه لای درختها افتاده. به مرکز خبر بده، بگو آمبولانس بفرستن!» و نماند. سلاح کمریاش را از جلدش بیرون کشید و رو به جنگل تاریک خیز برداشت. از دور داد زد: «با گشت جناح و شیخفضلالله هم تماس بگیر، بگو حواسشون رو جمع کنن! یارو باید همین دوروبرها باشه.»
همکار مرد چاق از ماشین گشت پیاده شده بود و داشت با گوشی بیسیمش ورمیرفت. جوان بود و انگشتهاش موقع کار با دکمههای بیسیم دستی آشکارا میلرزید. داد زد: «اونا رو از کجا پیدا کنم؟ خطشون رو بلد نیستم.»
مرد چاق دور شده بود. صداش از توی تاریکی بهگوش میرسید.
ـ رو خط خودمونن. فقط صداشون بزن. هولم نکن!
آسمان تاریک بود. هرمی داشت هوای ترمینال غرب. تا غروبِ ماه در آسمان تیرة شب هنوز زمان باقی بود و با اینحال ابری از دود و غبار تیره آسمان را فراگرفته بود و باعث شده بود ماهی در آسمان دیده نشود؛ نه ماه و نه ستارهای. اتومبیلها با چراغ-های روشن هنوز آن دورها در راهبندان میدان آزادی مانده بودند. نور کمسویی از چراغهاشان تا حوالی محوطة باز ترمینال غرب و تا جایی که اتومبیل گشت پلیس توقف کرده بود میرسید. همکار مرد چاق تاکیواکی بزرگ را به گوشش چسبانده بود و توی دهنی گوشی بیسیم یک جمله را تکرار میکرد.
ـ مرکز ما یه جنازه پیدا کردیم. مرکز ما یه جنازه پیدا کردیم. حرفهام مفهومه؟!
کسی از آنسوی خط جوابش را داد.
ـ آروم باش! تو از کدوم واحدی؟ موقعیتت رو گزارش بده!
همکار مرد چاق صداش کمی میلرزید. شرة عرقی را که از کنار شقیقهاش سرازیر شده بود با پشت دست پاک کرد. گفت: «ما تو ترمینال غربیم؛ پشت محوطة پارکینگ. نزدیک کانال آب شرقی. همکارم صدای یه فریاد شنید. من نشنیدم. یارو ... منظورم اونی که فریاد کشید، انگار یه جنازه تو درختها دیده. من چیزی ندیدم. اونجا تاریکه. چیزی دیده نمیشه. همکارم رفت ببینه چه خبره. لطفاً آمبولانس بفرستین!»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#558
Posted: 9 Jan 2014 19:04
قسمت دوم
صدا دوباره از آنسوی خط شنیده شد.
ـ جنازهای که میگی دختره یا پسر؟ جوونه یا نوجون؟ کارد خورده؟ تو مطمئنی که مرده؟
همکار مرد چاق زار زد: «از کجا بدونم؟! من که ندیدمش. من اینجام، تو ماشین گشت. همکارم گفت اینجا بمونم و با شما تماس بگیرم بگم یه آمبولانس بفرستین. زودباشین یه آمبولانس بفرستین! شاید هنوز زنده باشه.»
صدا گفت: «انگار تازهکاری؟! خودت رو کنترل کن! گشت امداد رو خبر میکنم. از اونجایی که هستی جم نخور! منتظر باش تا گروه امداد برسه. تمام.»
همکار مرد چاق مستأصل بهنظر میرسید. گفت: «پس تکلیف همکارم چی میشه. لازم نیست برم پیشش؟ شاید به کمک نیاز داشته باشه.»
کسی جواب همکار مرد چاق را نداد. مرد جوان هم دیگر حرفی پشت بیسیم نزد. از اتومبیل پیاده شد. کلاهش را سرش گذاشت و دست به قبضة سلاحی که به کمرش بسته بود برد. چند گام به طرف تاریکی جنگل کاج رفت و دوباره به جای اولش کنار ماشین گشت بازگشت. هیچ صدایی از توی تاریکی جنگل بهگوش نمیرسید.
راویان داستان قتل در ترمینال غرب این بخش از روایت را همینجا درز میگیرند و مابقی داستان را از جای دیگری ادامه می-دهند. حالا این که مأمورهای پلیس تو مرکز در ادامة مکالمه چی جواب همکار مرد چاق را دادهاند و مکالمه به چه نحوی به پایان رسیده خیلی به کار داستان ما نمیآید. ما بنا را بر این میگذاریم که آمبولانس هفت هشت ده دقیقه بعد یا کمی دیرتر از این زمان به محل حادثه رسیده و امدادگرها جنازة لای درختهای جنگل تاریک کاج را بارش کردهاند و بردهاند. مرد چاق هم همانموقع به طرف همکار جوانش آمده و تو صورتش نگاه کرده است. حتم یک دستی رو شانهاش زده است و لبهاش را هم به لبخند گلوگشادی ازهم باز کرده و گفته است: «واسه شب اولّت بد نبود.»
همکار مرد چاق هم لابد حرفی نزده است. ساکت و سرد در آن شب تاریک و گرم مرد چاق را نگاه کرده است؛ فقط همین.
طبق قرار این مقدمه را میگذاریم به حساب شوک اولیة داستان. چه میدانم؟! میگویند داستان را باید با یک شوک شروع کنی. اما اصل داستان برمیگردد به حدود هفت هشت ده دقیقه پیش از آن فریاد کذایی که از تو جنگل تاریک کاج شنیده شده است. همانموقع که مرد چاق و همقطارش با لباس فرم پلیس نشسته روی صندلی ماشین گشت، گرم گپ و گفتگو با هم بودهاند:
مرد چاق گفت: «اگه اون دیلاقه، پسره رو بکِشه تو درختها کارش تمومه.»
اشارهش به نیمکتی بود که آن دورها و زیر نور لامپ گازی، دو نفر، که مشخصاتشان را در قسمت بعدی شرح خواهم داد، روش نشسته بودند. مرد چاق گفت: «این کار همیشهشونه.» و باز تکرار کرد: «اگه پسره رو بکشه تو درختا کارش تمومه.»
روی صندلی ماشین گشت جابهجا شد و جلد پرِ اسلحة کمریاش را که پشتش گیر کرده بود به طرف جلوی کمربندش سُراند. گفت: «شبها عین خفاش همینموقعها پیداشون میشه و میافتن به جون جوونا و نوجوونایی که تازه از راه رسیدن. با هزار وعده و وعید میکشنشون تو جنگل و هزارتا بلا سرشون میآرن. بعدشم با خودشون میبرن و میندازنشون تو کارهای خلاف. دیده شده که یه وقتایی هم کشتنشون و جنازهشون رو همون جا لای درختها انداختن.»
به پشتی صندلی ماشین گشت تکیه داد و چشمهاش را برای لحظاتی بست.
لطفاً دقت کنید! گفتم برای لحظاتی، آن هم نه به قصد خواب یا تمدد اعصاب یا چیز دیگر. احتمالاً داشته چیزی را توی ذهنش مرور میکرده. حالا چه چیزی را اللهُ اعلم!
داشت با چشم بسته حرف میزد. گفت: «رو همین حسابه که الان تو باید بری بیرون و خودت رو برسونی به اونا و ازشون بخوای که از اونجا گم شن. باید بری و بهشون بگی گورشون رو از این محوطه گم کنن. باید بترسونیشون؛ حداقل اون کوچیکه رو.»
همکار مرد چاق پس از کمی مکث دستگیرة در ماشین را کشید و در را باز کرد. در رفتن تردید داشت. مرد چاق چشم باز کرد و آمرانه نگاهش کرد. همکارش بیمعطلی از ماشین پیاده شد و رو به روشنایی چراغی که نیمکت چوبی زیرش قرار گرفته بود دور شد. وقتی برگشت مرد چاق هنوز به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمهاش را بسته بود. گفت: «البته همیشه هم این-طور نیست. یه وقتهایی ورق برمیگرده و جای اون دوتا عوض میشه.» آهی کشید و ادامه داد: «حواست رو جمع کن! یه شب یکی از تو جنگل داد میزنه: اینجا یه جنازه پیدا شده و خودش هم جلدی غیبش میزنه. تو اسلحه میکشی و میری اون تو میبینی اینبار شکارچیه که شکار شده، با یه کارد تیغهبلند دسته استخونی کار استاد ساحای زنجانی تو سینهش.»
و احتمالاً دقایقی بعد از این بوده که صدای آن فریاد کذایی از تو جنگل تاریک کاج بلند شده است و باقی داستان.
این داستان را یکجور دیگر هم تعریف کردهاند؛ یعنی از یک زاویة دیگر. یا بهتر است بگویم از یک گوشة دیگر ترمینال غرب. از یک جایی کمی دورتر از محلی که اتومبیل گشت پلیس توقف کرده بوده است. زمان این داستان طبق منطق روایی دقیقاً با زمان داستان اول ما یکی است و مو نمیزند. مال همان شب تاریکی است که ماه تو آسمان نبوده یا بوده و دیده نمیشده و آسمان انگار که گر گرفته بوده است:
صاحب قهوهخانة سیارِ گوشة ترمینال غرب مسن بود و کت و کول گندهای داشت. دستمال قرمز یزدی دور گردنش انداخته بود و کف پا رو نیمکت چوبی قهوهخانهش نشسته بود یا بهتر است بگویم چندک زده است. شاگردش که جوانک بلندبالایی بود روبهروش، کنار بساط چایی، به نردههای فلزی دیوار ترمینال تکیه داده بود و به حرفهاش گوش میداد. صاحب قهوهخانه گفت: «اگه پسره رو بکشه تو درختها کارش تمومه.»
اشارهش به نیمکتی بود که آن دورها و زیر نور لامپ گازی، دونفر روش نشسته بودند. یکی از آنها، منظور یکی از دونفرِ رو نیمکت، دیلاق بود و چهارشانه. سن و سالش هم، ای، بگی نگی به بیستوهفت هشت، سیسال میخورد. شلوار جین پاش بود و دکمههای پیرهن قرمزِ تنگش را تا نزدیکیهای نافش باز گذاشته بود. صاحب قهوهخانه دستی به سبیل چخماقیاش کشید و باز گفت: «اگه پسره رو بکشه تو درختها کارش تمومه.»
حتم منظورش از پسره همان پسرک کمسنوسالی بوده که رو نیمکت، نزدیک جوان دیلاق که شلوار جین پوشیده، نشسته بوده است.
قهوهچی گفت: «شبها همینموقعها پیداشون میشه و عین خفاش میافتن به جون جوونا و نوجوونایی که تازه از راه رسیدن.»
ته استکان چاییاش را هورت کشید و ادامه داد: «اونا واسه پیدا کردن کار میآن تهرون. از بدشانسی، اتوبوسشونم عدل نصفه-شب میرسه ترمینال. اونا باید شب رو تا صبح تو ترمینال سر کنن؛ تا هوا روشن شه و بیفتن دنبال کار. اگه شانس بیارن و رو همون نیمکت بمونن و از جاشون تکون نخورن، برد کردن. اما اگه همراه اون دیلاقه برن کارشون زاره.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#559
Posted: 9 Jan 2014 19:09
قسمت سوم
شاگردقهوهچی که جوانک بلندبالایی بود داشت آن دورها را میپایید. حتم همان نیمکتی را که جوان دیلاق و بغلدستیاش روش نشسته بودند. بغلدستیاش همان پسرک کمسنوسالی بود که طبق گفته تازه از راه رسیده بود و داشت به حرفهای جوان دیلاق گوش میکرد. صاحب قهوهخانة سیار گفت: «حتم دارم داره بهش وعده وعید میده. داره میپزدش که با خودش ببره پسره رو. پاش برسه تو اون درختها دیگه برگشتی تو کارش نیست. میره گم میشه. همچی گم میشه انگار اصلاً تو این دنیا نبوده. اول سرش بلا میآرن؛ همین شبی و لابهلای همون درختها. بعدشم با خودشون میبرن و میندازنش تو کار مواد و کارهای خلاف دیگه. دزدی، کیفقاپی، پااندازی و هرکار کثیف دیگهای که فکرش رو بکنی. کم پیش میآد که جلوش مقاومت کنن. اونا بچههاییان که از خونه فرار کردن و جایی تو تهرون ندارن. همة وجودشون پر ترسه.»
شاگرد قهوهچی استکان صاحب قهوهخانة سیار را پر از چای تیرهرنگ کرد. مرد باز به سبیلهای چخماقیاش دست کشید و راهی شد. گفت: «میرم بشاشم.» و آفتابهبهدست رو به جنگل تاریک کاج راهی شد؛ فقط سهگام و درجا ماند. به شاگردش رو کرد. گفت: «تو شانس آوردی که به تور من خوردی. من اصلاً خیال شاگرد گرفتن نداشتم.» و دور شد.
شاگرد قهوهچی باز به آن دورها نگاه کرد؛ حتم به همان نیمکتی که زیر نور چراغ گاز قرار داشت. حالا دیگر کسی رو نیمکت چوبی نبود.
سه، چهار شاید هم پنجدقیقه بیشتر طول نکشید که صدای همان فریاد کذایی از توی تاریکی جنگل کاج شنیده شد. شاگرد قهوهچی هراسان چندقدمی به طرف صدا رفت و خیلی زود بازگشت.
میتوان اینگونه حدس زد که دستهای جوانش آشکارا میلرزیده و نگاه ترسیدهاش دائم تاریکی مابین درختهای جنگل کاج را که همچون اشباح ثابت و بیحرکت بهنظر میرسیده میپاییده است.
زمان گذشت. صاحب قهوهچی آفتابهبهدست نزدیک شد. او هم هراسان بهنظر میرسید. چشمهاش دودو میزد و صداش هم رعشه برداشته بود. به شاگردش رو کرد. گفت: «یه جنازه اونجا بود!» با همان صدای رعشهدارش ادامه داد: «به حضرت عباس خودش بود. جنازة یه آدم بود. افتاده بود پای یه درخت.»
داشت میلرزید. گفت: «مأمورها همین دوروبرها بودن. تا داد زدم، رسیدن. خدا رو شکر! خدا رو شکر که زود زدم به چاک. والاّ پای منم گیر بود. حوصلة دردسر ندارم. توام حواست باشه! شتر دیدی ندیدی.»
روایت قتل در ترمینال غرب همینجا تمام میشود. البته منظور حقیر روایتی است که هفت هشت دهسال پیش از مادر خدابیامرزم شنیدم. اما داستان ما همچنان ادامه دارد. تا به کی خدا عالم است. من بندة تقصیرکار همینقدر میدانم که حالا همهچیز عوض شده است. آنهم چه عوضشدنی؛ اساسی! حالا دورتادور ترمینال غرب یک دیوار بلند کشیدهاند و محوطة ترمینال را هم از پایانة اتوبوسهای واحد جدا کردهاند. اتوبوسهای اسقاطی را از رده خارج نموده و جاش اتوبوسهای شیک و مدرن گذاشتهاند؛ همه ساخت خارج. سرعت بالا، قدرت بالا. خلاصه اتوبوسهای بیست. کف ترمینال را هم آسفالت کردهاند و خلاصه خیلی تغییرات دیگر. آسمان اما همان آسمان است. تاریک و گرم. هرمی دارد هوای ترمینال غرب.
اما بشنوید از آدمهای جدید داستان قتل در ترمینال غرب:
مأمور پلیس ما حالا دیگر چاق نیست و اتفاقا عضلهای و چهارشانه است و لباس فرم نیروی انتظامی به تنش خوش نشسته است. به صدای فریادی که از سمت جنگل تاریک کاج به گوش میرسد آرام به همکارش رو میکند. میگوید: «به مرکز خبر بده، بگو یه جنازه پیدا شده! بگو آمبولانس بفرستن. با بچههای جناح و شیخفضلالله هم تماس بگیر، بگو مراقب باشن!»
و راهی میشود. همکار مأمور مأمور عضلهای و چهارشانه جلوش را سد میکند. میگوید: «اینبار نوبت منه. تو میمونی اینجا و با بیسیم به مرکز خبر میدی. من میرم اونجا تو جنگل ببینم چه خبره. قبوله؟»
مأمور عضلهای و چهارشانه دستی را که روی شانهاش نشسته است آرام پس میزند. میگوید: «هنوز زوده. عجله نکن!»
همکارش تمام قد مقابلش ایستاده است و خیال کنارکشیدن ندارد. میگوید: «نه هیچ زود نیست. راستش رو بخوای یهخورده دیر هم شده. نگران من نباش! کارم رو بلدم. میرم اونجا؛ بالاسر جنازه. به دور و بر نیگاه میکنم و بعدش هم به جنازه. صبر میکنم تا از نفس بیفته. خم میشم و نبضش رو میگیرم. وقتی خوب مطمئن شدم که دیگه نمیزنه اونوقت خبرت میکنم.»
مأمور عضلهای و چهارشانه راضی بهنظر نمیرسد. میپرسد: «و اگه میزد.»
همکار مأمور عضلهای و چهارشانه نمیماند. دو سه گام به طرف تاریکی برمیدارد. از همان دور میگوید: «اصولالدین میپرسی توام ها!» و گم میشود.
تا غروبِ ماه در آسمان تیرة شب هنوز زمان باقی است و با اینحال ابری از دود و غبار تیره آسمان را فراگرفته و باعث شده ماهی در آسمان دیده نشود؛ نه ماه و نه ستارهای. اتومبیلها با چراغهای روشن، آن دورها در راهبندان میدان آزادی، ماندهاند. نور چراغهاشان تا حوالی محوطة باز ترمینال غرب و تا جایی که اتومبیل گشت نیروی انتظامی توقف کرده میرسد.
مأمور عضلهای و چهارشانه، مسن است و لبخندی روی لبهاش نقش بسته است. آرام زیر لب زمزمه میکند: «موفق باشی!»
و به سمت ماشین گشت میرود. ماشین گشتی که حالا دیگر یک بنز الگانس سبز و سفید است با حجم موتور بالای هفت هشت دههزار سیسی، با قدرت موتور بالای بیستوهفت، هشت،شاید هم سی اسب بخار و سرعت بالای سیصدو هفت، هشت، ده کیلومتر در ساعت و بقیة محسناتش. مرد با مرکز تماس میگیرد و خبر میدهد که یک جنازه پیدا شده است. حالا آنها پشت بیسیم چی جوابش را میدهند و چی جواب میشنوند بماند! آمبولانس هم همان موقع یا هفت هشت ده دقیقه بعد، کمتر یا بیشتر سرمیرسد و امدادگرها جنازه را بارش میکنند و با خود میبرند. بعدش هم خب معلوم است دیگر. مأمور چهارشانه به همکار جوانش نزدیک میشود. دست روی شانهاش میگذارد و لبش هم به لبخند گل وگشادی از هم باز میشود. میگوید: «واسه شب اول کارت بد نبود.»
اما بشنوید این داستان را از آن زاویة دیگر که قبلاً روایت کردم؛ از زاویة بساط قهوهخانة سیارِ گوشة ترمینال غرب که خیلی هم از اتومبیل گشت پلیس دور نبوده و نیست:
قهوهچی رو نیمکت چوبی دستسازش چندک زده است و دارد برای شاگردش که جوان است و توپر و قامت میانهای دارد داستان تعریف میکند. اشارهاش هم موقع تعریف احتمالاً به دونفری است که آندورها روی نیمکت چوبی با روکش چرمی قرمز نشستهاند. نیمکتی که با نور یک ردیف لامپ نئون و فلورسنت روشن شده است. جنگل کاج در تاریکی محض فرورفته و آسمان گرم و هوا انگار که گر گرفته است. صاحب قهوهخانة سیار بعد از کلی حرفزدن، ته استکان چاییاش را هورت میکشد و راه میافتد سمت دستشویی. موقع رفتن شاگرد جوان جلوش را میگیرد. میگوید: «اینبار نوبت منه!»
صاحب قهوهخانه میگوید: «هنوز زوده. هنوز مونده تا ...»
شاگرد جوان حرفش را قطع میکند. میگوید: «مونده تا چی؟ مونده تا پخته شم؟ یعنی هنوز بهم اعتماد نداری؟ بالاخره که چی؟ یادمه گفتی خودت خیلی زودتر از اینها کارد رو از اوستات گرفتی و شروع کردی.»
و یکباره دست میبرد پر شال صاحب قهوهخانه و کارد سنگری تیغهفولادی با مهر MADE IN CHINAاش را بیرون میکشد و زیر آستین کتش پنهان میکند. صاحب قهوهخانة سیار با مکث میگوید: «اگه اتفاقی افتاد ...»
شاگرد جوان نمیگذارد حرفش را تمام کند.
ـ نگران نباش! هیچ اتفاقی نمیافته. کارم که با اون حرومزاده تموم شد دست به چیزی نمیزنم. کارد رو زیر شیر میشورم و میذارم همینجایی که الان هست و جلدی میزنم به چاک. هفت هشت ده قدم که دور شدم داد میزنم: یه جنازه لای درختها افتاده؛ سهبار و نه بیشتر. بعدش برمیگردم اینجا؛ هراسون و ترسون.
مکثی میکند و ادامه میدهد: «چیزی رو که جا ننداختم؟!»
نمیماند که جواب بشنود.
و تمام.
گفتم که همهش برمیگردد به همان باریکه راه میانبری که از وسط جنگل کاج میگذرد. بچههای زبالهگرد کانال شرقی ترمینال مسافربری هنوز هم، گاهی که دیرتر از موقع و بعد از غروب آفتاب به حاشیة دیوار نردهای ترمینال میرسند، از سر خستگی قید مسیر منحنی را که محوطة ترمینال را دور میزند، میزنند و کیسة بزرگشان را به دوش میکشند و از همان باریکه راهی که از وسط درختهای کاج میگذرد عبور میکنند تا خودشان را به قسمت جنوبی میدان آزادی برسانند. معمولاً هم هیچ اتفاقی برایشان نمیافتد. یعنی تا حالا که گزارشی و آماری از پیدا شدن جسد یک زبالهگرد در میان درختهای کاج منتشر نشده است. با اینحال مادرهای نگران و منتظر که به این گزارشها التفاتی نمیکنند. انگار حس ششم دارند. از همهچی باخبرند. تو چشمهای بچههاشان نگاه میکنند و همهچی را میفهمند. آنوقت است که دیگر شمر هم جلودارشان نیست. چنان میکوبندشان که دیگر هوس عبور از بیراهههای تاریک به سرشان نزند. بیرحمیشان موقع کتکزدن حد و حسابی ندارد. درست مثل مادهببری که خشمی غریزی عنان اختیارش را ازش گرفته و قصد جان تولهاش را کرده است. خسته که میشوند غیظی و غضبی گوشهای ولو میشوند و صبر میکنند تا زمان بگذرد و توش و توان رفتهشان دوباره بازگردد. و این-جاست که نوبت نقل روایت است. روایت قتل درترمینال غرب برای بچههای سربههوا و بازیگوش. مادرها این داستان را می-گویند تا درس عبرتی شود برای بچههاشان. مادرند دیگر!
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#560
Posted: 16 Jan 2014 20:11
فرهیخته
محمود راجی
قسمت اول
من که تا این همین حالا کنار اتومبیل ایستاده بودم و با تحسین، قدردانی و لبخندی رضایتبخش، رفتار دعوت کنندههای غریبه را با همسر و دخترم تماشا میکردم، به تدریج در حیرت برخی رفتار آنها که بیمعنی و نادرست به نظر میآید، بهم میریزم و چهره درهم میکشم. دو سه نفر از آنها با همسرم جداگانه حرف میزنند و سپس کمکم، همهگی اطراف دخترم جمع میشوند. نمیدانم گروه در حال فیلمبرداری است یا در واقع قصد دارند به دختر آزار برسانند. کمکم حیرتم به هراسی ناخوشایند تبدیل میشود، به ویژه آن که در این مدت به دنبال وسائل و تجهیزات فیلمبرداری، به هر طرف چشم میگردانم، چیزی نمیبینم. همسر و دخترم را صدا میزنم، اما آن دو چنان مات و مبهوت هستند که پاسخ نمیدهند. ترجیح میدهم که داخل اتومبیل بنشینم و ببینم چه میشود.
همسرم خود را دستپاچه و برافروخته نشان میدهد. مردان ناشناس که حالا عین نروک دراز و بدقواره به نظرم میآیند، دختر را دوره کردهاند. همسرم به تندی این طرف آن طرف میدود تا برآشفتهگیاش آنان را بترساند، اما آنان با خندههای بلند و دست زدنهای موزون و حرکات سر و بدن سعی دارند دختر را تشویق کنند که برقصد. همسرم خود را برافروختهتر نشان میهد و دو سه بار حلقهی آنان را دور میزند، تا شاید از بین آنها راهی باز کند و به دختر برسد...
یاد «شابرار» میافتم که همیشه گشادگشاد راه میرفت و الگوی جوانان محل بود. هر چند کودکان، زنان و مردان هم سعی میکردند که حرف زدن و راه رفتن وی را تقلید کنند، اما برای عدهای از جوانها، «شابرار» تمامِ زندهگی بود. ریز و درشت از او حساب میبردند. اکثر دعواها و اختلافها داخل محله را خودش با گردنکلفتی داوری و حل میکرد.
همسرم به تقلید از «شابرار» سعی میکند گشادگشاد و تندتند راه برود، اما نروکهای بیخاصیت به او و راه رفتن او توجهای ندارند. در حلقهی اطراف دختر، جای باریکی باز میشود. همسرم میخواهد با استفاده از فرصت با سر وارد حلقه شود، اما آرنج یکی از آنها محکم زیر فک او میخورد. حس میکنم مغز او متلاشی شده، نمیتواند خود را نگهدارد...
پیش از این هم کتک خوردن مرد را دیده بودم. وقتی یکی از لباسفرمیها با سر کوبیده بود توی صورت رفیقش، او هم تعادلش بهمخورده بود. رفیقش افتاده بود زیر پای طرف. مرد که وضع و حال بهتری از رفیق خود نداشت، میخواست کمک کند تا رفیق خود را بلند کند، اما طرف زانوی خود را به سر و صورت رفیقش میکوبید و رفیقش هم از همان پایین برای زیرشکم طرف مشت پرت میکرد. رفیقش توان آن را نداشت که بلند شود، او هم که پا شده بود، نمیدانست که چهگونه خود را از مهلکهی مشتهای طرف و یا رفیقش را از مهلکهی زانوهای طرف برهاند.
وقتی مرد در اثر ضربهی آرنج یکی از نروکها، ناخواسته چند قدم عقب میرود و از پشت میافتد، نگران میشوم، اما او به سرعت خود را جمع میکند و بلند میشود. امیدوار و با اعتماد به نفس میدود طرفم که حیران و عصبی، توی اتومبیل نشسته، با حرکت سر میخواهم از آن چه پیش آمده، باخبر شوم. با لحنی عصبی تهدیدم میکند: «دخالت نکنی تو، قفل را باز نکن، شیشهها هم بالا بماند» حین بالا کشیدن شیشه اتومبیل، حیرت زده، میخواهم چیزی بپرسم، اما او اعتنا نمیکند.
نگاهم مرد را دنبال میکند. مرد به سمت نروکها میرود که حلقهی اطراف دخترش را تنگتر میکنند. با فریادی بلند، کلماتی نامفهوم از دهان دختر خارج میشود که برای زن و مرد به معنی انتظار کمک از بابا و مامان است. این همه هزینه کردیم که این طور مواقع، دستکم بتواند اعتراض کند، کمک بخواهد وکلمات را طوری ادا کند که دیگران بفهمند...
روزی را به یاد میآورم که از خیابان رد میشدیم، دختر با همین آوا از پدرش کمک خواسته بود. خانمی که سعی داشت روسری را روی سر دختر درست کند، میگفت: « دختر جان بالغ شدی، ماشالله، چادر که نمیذاری، روسریات هم یه گوشاش به غربه و یک گوشاش به شرق؛ چاکورچاک رو سرت حیرون. سفتش کن زیر گلوت، خب! » من که همیشه موافق حفظ ظاهر بودم، جلو مرد درآمده بودم که « حالا به حرفم رسیدی؟» و بعد با تاسف نالیده بودم... صدا که از گلوی دختر خارج شده بود، کسی آن دوروبر نفهمیده بود که چه میگوید. خانمه هم سردرنیاورده بود. دوباره صدای دیگری از گلوی دختر خارج شده بود. خانم به دوستش نگاه کرده بود. دوستش گفته بود: « الکنه» و دیگری گفته بود: «نه بابا، حیرون بلاهته » خانم اولی به اعتراض گفته بود: « حالا هر چی!» تاسف خورده بودم که چرا کارنامهی سال آخر، قبل از ترک تحصیل دختر را همراه ندارم تا نمرات کتبی او را نشان آنها بدهد.
با فریاد دختر به هیجان میآیم، در اتومبیل را نیمه باز نگه میدارم. مرد هم با فریاد دختر، هیجانزده یورش میبرد و تقلا میکند که از میان نروکها راهی به درون حلقه بیابد. گاهی به مرد گاهی به حلقه اطراف دختر نگاه میکنم، نروکها با مشت و لگد مانع تلاش مرد میشوند. حالا دیگر نروکها آن قدر به دختر نزدیک شدهاند که میتوانند به راحتی دست به تن و بدن او بکشند. باتوجه به جهت نگاه مرد، میبینم یکی در حال گرفتن فیلم است.
هوش و حواسم به مرد است که سعی دارد طوری جلوه دهد که خون چهرهاش را پر کرده و جلوی چشمهایش را گرفته است. دندانهایش را به هم میساید، اما کسی توجهی به او نمیکند...
آن زمان هم که موشک در همسایهگیمان منفجر شده و بخشی از دیوار خانه ریخته بود، یادم میآید که همین طور سعی کرده بود خشمناک جلوه کند، برعکس من که مدام جیغ میکشیدم... در آن زمان کمتر صدایی از گلوی دختر خارج میشد؛ زبان در کام کشیده بود و تمام بدنش میلرزید.
دلم میخواهد پیشنهاد بدهم که مرد با تک تکشان شطرنج بازی کند، تا اگر باختند، دست از سر دختر بردارند. میدانم که مرد مدام از خود میپرسد که چرا نباید آشنایی با پیچیدهگیهای شطرنج عامل برتری انسانها باشد. او آمادگی دارد که با آنها امتحان ریاضی بدهد. اگر توانستند بیش از او امتیاز بگیرند... باشد باشد. ریاضی بلد نیستند، شعر که بلدند. بیایند با او حافظ و سعدی و مولوی بخوانند، یا اشعار را معنی کنند. اگر به پای او نرسیدند، دست از سر دخترش بردارند...
این اواخر نظریه برتری انسانهای فرهیخته دغدغهی ذهن مرد شده بود. او خرد و دانایی را برای انسانها رهگشا و زاینده میدانست. در هر موقعیتی میخواست این نظریه را به دیگران بباوراند. مدام از خودش میپرسید که چرا همکاران او این اصل آشکار را انکار کنند؟ هر چند بحث و جدلش از محافل دوستانه فراتر نمیرفت، اما در آن محافل دوستانه، در حالی که دیگران سکوت میکردند، او جوش میزد، صغری کبری میچید، بیمحابا از شعور و خرد حرف میزد، با دفاع از نظر خود، بر قبولاندن آن به دیگران افراط میکرد.
با سرو صدای نامفهوم دختر، به خود میآیم و با نگاهی به جمع نروکها، میبینم که دختر را تنگ در میان گرفته و هر کس شتاب دارد که لقمهی چربتری از او بَکَند. از میان دست و پای نروکها میبینم که روسری و بخشی از روپوش دختر خاکی و شاید پاره شده است و به هر طرف میگریزد تا از دسترس نروکها در امان بماند، اما نمیتواند.
به آسمان چشم میدوزم. یادم میآید که خدایی هم در آسمانها هست که به دادم برسد. نمیدانم که چه اتفاقی ممکن است بیفتد و چهگونه خدا دختر و همسرم را رها خواهد کرد. دو سه بار خدایا، خدایا میگویم. بعد ساکت میشوم، نمیدانم دیگر چه بگویم. به خود میگویم: «نشستن و تماشای این وضعیت دیگر ممکن نیست» شتابان از اتومبیل پیاده میشوم، جیغ میزنم و به طرف دختر میدوم. نروکها متوجه حضور من میشوند. حالا ممکن است فرصت را مناسب ببینند و تراژدی برخی کتابها و فیلمها این جا برای من اتقاق بیفتد. مثل فیلم «سگهای پوشالی» که همسر یک ریاضیدان مورد تجاوز چند جوان روستایی قرار میگیرد. بدبختانه یادم نمیآید که شخصیتهای آن داستان چهگونه از مخمصه رهایی مییابند. دو نفر از نروکها به سمت من میآیند. دست و پایم را میگیرند و بدون اعتنا به جیغ و دادم، مرا به داخل اتومبیل و روی صندلی عقب هل میدهند. فیلمبرداری در حال گرفتن فیلم به ما نزدیک میشود. دختر و مرد هم که شاهد رفتار آنان هستند، فریاد میکشند....
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟