انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 56 از 66:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


مرد

 
باران - مهکامه رحیم‌زاده

قسمت دوم / پایانی

مرد گفت: اين آهنگ، معنی خاصی برام داره. اكثراً وقتی می‌‌شينم تو ماشين، اينو گوش می‌دم.
زن صورتش قش به طرف مرد برگرداند و با خوشحالی گفت: جدی؟ اتفاقاً من هم از اين آهنگ خاطره دارم.

مرد هم با خوشحالی گفت: چه تصادفِ جالبی!

به ميدان نزديك شدند. باران سطح آسفالتِ خيابان را خال خالی می‌‌كرد. مرد گفت: من از شيخ فضل‌الله می‌‌اندازم تو همّت و بعد هم می‌‌رم سمت توانير. مسير شما كجاست؟

زن با پشتِ دست بخار روی شيشه‌ی‌ پهلو را پاك كرد و گفت: من هم همان اطراف می‌رم. ولی اصلاً نمی‌‌خوام مزاحمتان بشم.

مرد دنده عوض كرد و وارد ميدان شد و گفت: شما چقدر تعارفی هستيد. حالا كه فهميدم با هم همسايه‌ايم، حتماً بايد شما را برسانم.
زن به دانه‌های شفاف باران كه روی آينه‌ی بغل نشسته بود، نگاه كرد و گفت: خيلی ممنون و دو لب را به هم فشار داد تا لبخندش را پنهان کند.

مرد گفت: چقدر ترافيك سنگينِ، به خصوص وقتی باران می‌‌آد، بدتر می‌‌شه. لحظه‌ای فرمان را ول كرد و با دو دست گره‌ی كراواتش را سفت كرد.

زن گفت: من باران را خيلی دوست دارم، چون ازش خاطره‌ی خوبی دارم.
مرد کاملاّ به طرفِ زن برگشت و ابرو هايش را بالا داد و گفت: جدی؟ اتفاقاّ من هم. و ميدان را دور زد.

زن گفت: چه تصادفِ جالبی! در ضمن اتوبان را رد کرديد. و هر دو به شدت خنديدند.

مرد گفت: بله،بله دورِ بعدي. و پرسيد: می‌‌تونم يه سوال خصوصی بپرسم؟
زن شانه بالا انداخت و گفت: خوب، بپرسيد.

مرد گفت: شما متأهليد؟

زن به مردی که يقه‌ی بارانی را بالا كشيده بود و با عجله می‌‌یدويد نگاه كرد و گفت: نه، شما چطور؟
مرد گفت: من هم نه. و دنده عوض كرد.

لحظه‌ای هر دو ساكت شدند و تنها صدای سايش لاستيك برف پاك‌كن با شيشه، همراه با تحرير صدای خواننده كه می‌خواند «بيا !!!» در فضای ماشين پيچيده بود.
مرد دوباره ميدان را دور زد.

زن پرسيد: مطلقه؟
مرد جواب داد: بله.

زن به عروسک موطلائی نشسته بر داشبرد نگاه كرد و پرسيد: بچه؟

مرد جواب داد: نه. به همين خاطر هم جدا شديم.

زن گفت:چه جالب! لحظه به لحظه تفاهمِ ما داره يشتر می‌شه. و خودش را جمع كرد.
مرد گفت: سردتونه؟ انگار بخاری رمق نداره. و دست را به دريچه بخاری چسباند.

زن گفت: آره. كمی سردِ.

مرد گفت: با يك فنجان چای يا قهوه‌ی داغ، چطوريد؟
زن لبخند زد و گفت: موافقم.

مرد گفت: حتی اگر تو آپارتمان من باشه؟

زن نفسی عميقی کشيد و لحظه‌ای سكوت كرد و بعد گفت: باشه.

مرد انداخت تو خيابانی كه آمده بود پائين و بعد بريدگی را دور زد و وارد كوچه‌ی سربالائی شد. جلو درِ ورودی لحظه‌ای ايستاد. برای نگهبان دست تكان داد و پيچيد توی پاركينگ و در جای مخصوص پارك كرد. هر دو پياده شدند. جلو آسانسور ايستادند و وقتی در باز شد، رفتند تو.

مرد دگمه‌ی شماره ۱۶ را فشار داد و دستِ زن را گرفت. دستش گرم بود. سرش را جلو آورد. زن گفت: نه، حالا نه. و زبان برايش بيرون آورد.

مرد درِ آپارتمان را با كليد باز كرد و دست زن را کشيد و گفت: بفرمائيد سركارِ خانم. زن مثلِ گربه‌ای چابک از درِ نيمه باز رفت تو. بارانی و روسری را در جالباسی آويزان كرد و چكمه را درآورد و دمپائی دم در را که هنوز گرم بود، پوشيد و روی راحتی توی هال، نشست و پا روی پا انداخت.

دستگاه کنترل به پایه میز یله داده بود. مرد به طرفِ زن آمد و دستش را گرفت و او را به نرمی بلند کرد و به خود چسباند ولب‌هایش را به لاله گوش زن نزدیک کرد و آهسته گفت: خوب، حالا بريم؟پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
زن

 
خاطرات کودکی

قسمت اول


تا الان يه رب بود كه داشتم فكر ميكردم روي اين سكوي خاكي بشينم يا نشينم. نميدونم ازچي ميترسيدم. ميترسيدم كه شلوارم خاكي بشه يا اينكه اثر اندامم روي خاكها نقش ببنده؟ ولي با همه اين فكرها نشستم.

نميدونم چرا، ولي فكر ميكنم چون به هيچ نتيجه اي نرسيدم اين كارو كردم. البته براي مدتي به فكر خريدن روزنامه افتادم تا ازش براي نشستن استفاده كنم ولي هم به دليل دوري روزنامه فروشي و هم به دليل قيمت روزنامه اين كار رو نكردم. اينجا جاي خوبيه. هوا هم هواي خوبيه. سايه هم كه هست و اين آقاي نگهبان آموزشگاه هم كه با شستن ماشين خانم رئيس، حسابي بوي نم بارون تو فضاي كوچه زنده كرده.

نميدونم چرا ولي مجموع همه اينها، بوي خاك نمناك، سايه كج و كوله درخت و هواي ملايم بهاري منو يادگذشته ها ميندازه. گذشته هايي كه نميدونم بايد بگم گذشته هاي دور يا بايد بگم گذشته هاي نزديك. فكر ميكنم ده سال پيش بود يا شايدم نه سال و يازده ماه. اونروزا بابام موهاشو خودش سياه نگه ميداشت. خيلي ها ميگفتن كه موهاشو رنگ ميكنه ولي من مطمئن بودم كه اون موهاشو رنگ نميكنه.

من ميدونستم كه خودش اونارو سياه نگه داشته. اينو به همه كسايي كه مي گفتن رنگ كرده ميگفتم ولي هيچكس باور نميكرد. همه ميگفتن مگه ميشه؟ وقتي به اين سوال فكر ميكردم ميديدم كه حق با اوناست، نميشه. ولي من مطمئن بودم كه بابام اين كارو ميكنه، ميدونستم كه ميتونه ولي نميدونستم چطور. براي همين زياد با كسي سر اين موضوع بحث نميكردم. فقط براي دلخوشي خودم، تو دلم ميگفتم حيف كه بابا هاي شما لازم نيست موهاشونو سياه نگه دارن وگرنه شما هم مي فهميدين كه ميشه. بعضي ها هم مي پرسيدن كه چرا اين كارو مي كنه؟ جواب اين سوال رو داشتم خيلي جواب خوبي هم داشتم ولي هيچوقت به هيچكس نگفتم، نگفتم كه چرا اون مجبوره كه خودش موهاشو سياه نگه داره. من هميشه سعي ميكردم كه جواب اين سوال رو به خودمم نگم. به قول معروف خودمو بزنم به خنگي.

تو اين چند سال و چند ماهي كه زندگي كردم، خودم نتونستم بيشتر از دوبار از بابا بپرسم كه چرا موهاشو سياه نگه ميداره. البته نتونستم كه نه، بهتره بگم بيشتر از دوبار نخواستم كه بپرسم. يكروز جمعه در حالي كه بابا داشت روزنامه مي خوند گفتم: "بابا" گفت:"هوم" بابام هميشه منظورش از هوم اين بود كه "بله پسرم" من دوباره گفتم :"بابا" دوباره گفتم چون اون هنوز داشت روزنامه ميخوند و ترجيح ميداد كه هم روزنامه بخونه و هم به من جواب بده، ولي من اصلا دوست نداشتم. دوست داشتم با من مثل يه آدم بزرگ برخورد كنه. اونم در جواب بار دوم كه گفتم بابا، روزنامشو گرفت پايين و گفت "جانم پسرم".

وقتي گفت جانم پسرم، به قدري لذت بردم كه انگار بزرگترين جايزه ادبي دنيا رو به من دادن. آخه اون بدون اينكه من چيز اضا فه اي بگم، فقط با تكرار كلمه بابا، فهميده بود كه من مي خوام اون به من مثل يه آدم بزرگ توجه كنه. به هرحال پرسيدم كه :"بابا؟ تو چرا موهاتو سياه نگه داشتي؟" هيچوقت بابامو اينجوري نديده بودم. داشت لبخند ميزد. لبخندي به نرمي پر قوي سفيد، به لطافت نگاه هاي مادرم. حالت عجيبي داشت. انگاركه از اولين دقايق تولدش ساعتي چندبار اين سوال رو ازش پرسيده بودن و انگار هزار ساله كه ساعتي چند بار به اين سوال لبخند زده. از لباش موج لبخند به چشمم ميخورد و از چشماش تير غصه به قلبم.

با خودم گفتم كه شايد متوجه سوالم نشده، براي همين دوباره پرسيدم كه:" چرا موهاتو سياه نگه داشتي؟"باهمون لبخند و نگاه، با همون لبخندي كه از شدت سنگيني احساس ميكردم صد كارگر مصري لازمه تا اينجور بي حركت نگهش داره، بي هيچ تغييري، دستشو بلند كرد و شروع كرد به نوازش كردن پشت سرم. من هنوز داشتم به اون نگاه ميكردم و منتظر جواب بودم. ولي بابا بدون اينكه چيزي بگه سرم رو گرفت و روي سينش گذاشت. نميدونم چرا اين كارو كرد ولي يا ميخواست كه اشك منو نبينه يا ميخواست كه من اشك اونو نبينم. به هر حال كار درستي بود آخه من ديگه مرد شده بودم. نبايد گريه مي كردم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
قسمت دوم

اگرهم مرد نشده بودم ديگه بايد مي شدم! هر شب توي خونه مهموني داشتيم. خيلي ها ميومدن و ميرفتن ولي يكيشون هر شب سرميزد. حتي جمعه و تعطيلي هم حاليش نبود. لحظه به لحظه به بهانه هاي مختلف در خونه ما سبز ميشد. از ريختش متنفر بودم. دوست داشتم خفش كنم. دوست داشتم كه آنچنان ميخي توي كفشش درست كنم كه تا چند ماه دم خونه ما پيداش نشه. ولي مامان بزرگم ميگفت بهش احترام بذار، ازش پذيرايي كن، اون حبيب خداست، گناهي نداره، اگه اون نباشه كسي نيست كه آدمهارو تو مسافرتهاي طولاني و ابدي راهنماي كنه. همه اينها درست بود ولي من دوست نداشتم كه اون كسي از مارو ببره مسافرت براي همين هر وقت از در ميومد تو ميدويدم دم در و جولوش خوشمزه بازي درمي آوردم و هي جوك مي گفتم تا شايدازمن خوشش بياد ومنوببره. ولي اون اصلا منو نمي ديد.

چشماش تيز مي شد و از بالا سر من همه جارونگاه مي كرد. انگار كه هر شب دنبال كس خاصي مي اومد. وقتي كه قدم بر مي داشت، دستهاي كوچكم رودور يكي از رونهاي پاش حلقه مي كردم و محكم مي گرفتم كه نتونه جلوتر بره، درست مثل بازي كودكانه اي كه با بابام ميكردم. بابام قويترين مرد دنيا بود ولي باز هم وقتي من رون پاشو مي گرفتم ديگه نمي تونست راه بره. ولي اون مهمون ناخونده، اون مرد مهم دوست نداشتني، اصلا نمي فهميدم كه چه جوري از توي دستم در مي رفت. انگار كه از جنس من نبود. مثل حباب صابون از توي دستم غيب مي شد و دوباره ظاهر مي شد.

مطلقا هيچكاري نمي تونستم بكنم. احساس بدي مي كردم. تنها كاري كه مي تونستم بكنم اين بود كه از حرس دستامو مشت مي كردم و دندونامو به هم فشار مي دادم. اونقدر محكم فشار مي دادم كه تمام هيكل تپلم مي لرزيد و با وحشت نگاه مي كردم كه آيا اين مهمون نا خونده امشب كسي رو به مسافرت خواهد برد؟! تمام بزرگترا مي دونستن كه اون حتما يه شبي، يكي از اين شبها، يكي از ماهارو به مسافرت مي بره. فقط من نمي دونستم كه منم فهميده بودم.

بزرگترا خيلي چيزهارو بيشتراز من مي دونستن مثلا اينكه در مقابل اون مهمون ناخونده، اون مهموني كه مامان بزرگم مي گفت ازش پذيرايي كن، به اون احترام بذار، هيچ كاري نميشه كرد. حتي التماس وگريه زاري هم نميشه كرد. پس چرا من اونقدرتلاش مي كردم؟! كم كم با گذشت زمان بزرگ و بزرگتر مي شدم و كمتر در مقابل اون مهمون كه مي گفتند عزيز و دوست داشتنيه مقاومت مي كردم. تقريبا همه اطرافيان از اين موضوع خوشحال بودن. به من نمي گفتن، ولي من گهگداري يواشكي مي شنيدم كه مي گفتن "پسر خوبيه، داره مرد ميشه،" درست بود. داشتم مرد مي شدم. ولي مرد شدن يعني چي؟يعني تسليم؟ آخه من كه جز تسليم شدن كار ديگه اي نكرده بودم. هر چي بيشتر فكر مي كردم، بيشتر به اين نتيجه ميرسيدم كه صد سال سياه دوست ندارم مرد بشم.

آخه مرد بشم كه چي بشه؟! روز آخر زندگيم، وقتي از مدرسه به خونه رسيدم، خواهرم كه مظلوم ترين كودكي در دنيا بود كه تا اون روز به چشم ديده بودم، در رو باز كرد. طبق معمول، مهمون عزيزي داشتيم كه اونقدر راحت و بي خيال نشسته بود كه انگار تا هزار سال بعد رو براي خودش برنامه ريزي كرده و تمام برنا مه هاشم داره درست و دقيق پيش ميره. از چشماش خيلي چيزا فهميدم چيزهايي فهميدم كه هيچوقت تو زندگي دوست نداشتم بفهمم. ولي چاره اي نداشتم. بايد به دقت به حرف چشماش گوش مي دادم و مو به مو عمل مي كردم. آخه من بچه بزرگ خونه بودم. اگه من اين كارو نمي كردم كي اين وظيفه رو انجام مي داد؟

رومو ازش برگردوندم تا برم ببينم كه حرفايي كه با چشماي دوست نداشتنيش به من زد، حقيقت داره يا نه.خواهرم ايستاده بود. اونم مثل من تازه از مدرسه اومده بود و با چهره دخترانه معصومش به من نگاه مي كرد. لباساشو عوض كرده بود و دست و صورتش هم شسته بود. هنوز رطوبت ملايمي روي صورتش خود نمايي مي كرد. چشماش شاد و براق بود و به من خيره شده بود. احساس مي كردم كه با چشماش داره نهصد تا سوال رو يك جا از من كه برادرش بودم، از من كه برادر بزرگترش بودم مي پرسه. هيچ سوالي به زبونش نيومد و فقط نگاه كرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت سوم

انگار تمام جواباشو از صورت بهت زده من گرفته بود. اصلا احساس خوبي نداشتم. احساس مي كردم كه دارم نقش اون مهمون نا خونده رو براي اون طفل معصوم بازي مي كنم. ديگه همه چيز روشن و واضح شده بود. ديگه زمان زيادي براي سفر باقي نمانده بود و شايد هم حتي زمان تمام شده بود. كيف و كتاب و هر چي كه تو دستم بود از دستم افتاد. از افتادن كيف و كتاب بود كه فهميدم تمام وجودم شل شده. به داداشم، داداش كوچيكم، نگاه كردم. درست مثل مجسمه زيبايي كه در اين دنيا جز ايستادن و اشك ريختن كار ديگه اي از دستش برنمياد ايستاده بود و اشك مي ريخت.

از نگاه وحشت زده كودكانه اش فهميدم كه تمام نوراميدش به منه. آخه من برادر بزرگترش بودم، آخه من بزرگترين بچه خونه بودم، بايد كاري مي كردم. ولي چه كاري بايد مي كردم؟يا اصلا چه كاري ميتو نستم بكنم؟!

ديگه هيچي نفهميدم. شروع كردم به دويدن. زنگ تمام يازده واحد همسايه كه با هم زندگي مي كرديم رو بارها با تمام قدرت فشاردادم. اونقدرتوچشام اشك بودكه نميتونستم پله ها رو تشخيص بدم. تمام ساختمونو چهار دست و پا، درست مثل آدم نا بينايي كه چوبدستيشو گم كرده بالا و پا يين رفتم و هيچكس نبود. انگار تمام همسايه ها براي خريد لباس مشكي، جهت بدرقه اين مسافر قديمي، كه سالها بود انتظار سفر رو مي كشيد، بيرون رفته بودن.كاري نميشد كرد. به فكر خواهرم افتادم. براي همين، سريع برگشتم و احساس كردم كه جاي بابا خيلي خاليه. سريع تلفن رو برداشتم كه بهش زنگ بزنم تا اونم خودشو براي مراسم بدرقه برسونه. ولي هر چي فكرمي كردم شماره بابامو يادم نمي اومد. نگاهي به داداشم كردم تا از اون بپرسم. ولي اون هنوز بدون ذره اي حركت، سر جاي قبليش، ايستاده بود و هنوز اشك مي ريخت.

بالاخره شروع كردم به شماره گرفتن. هنوز شماره گرفتنم تموم نشده بود كه صدايي به گوشم رسيد. انگار كه كسي مي گفت:"به بابا زنگ نزن، بابا كار داره،" فكر كردم كه اشتباه مي شنوم. ولي وقتي خوب دقت كردم، ديدم كه اشتباه نيست. صدا صداي مسافر قديمي خودمون بود كه داشت آخرين سخنان قبل از سفرش رو مي گفت. اونقدر زنگ زدم تا تونستم به بابا بگم:"بابا داره دير ميشه، مسافر عزيزمون بالاخره داره ميره مسافرت". وقتي تلفن رو قطع كردم، ديگه كسي نمي گفت به بابا زنگ نزن. ديگه هيچ صدايي از هيچكس به گوشم نمي رسيد جز صداي هق هق خواهرم كه تو اتاقش يه گوشه كز كرده بود و در حالي كه زانوهاشو تو بغلش گرفته بود ذره ذره اشك مي ريخت.

ديگه تقريبا همه همسايه ها جمع شده بودن. ولي هيچكس هيچكاري نمي كرد. آخه هيچكس هيچ كاري هم نمي تونست كه بكنه. همه كنار هم ايستاده بودن و فقط نگاه مي كردن. انگار كه فقط اومده بودن ببينن كه چقدر ناتوان هستن.

هر چي دور و برم رو نگاه كردم تا اون مهمون نا خونده رو ببينم، چيزي نديدم. هيچ اثري هم ازش نبود. انگار هيچوقت، حتي از اطراف خونه ما هم رد نشده. وقتي بابام رسيد احساس كردم كه ديگه هيچ مسوليتي ندارم وحتي احساس مي كردم كه اون، اونقدر مرد و قوي و محكمه كه منم ميتونم بهش تكيه كنم. براي همين به كلي كنار كشيدم .بابا گفت "بريد خونه همسايه منم ميرم كه شايد بتونم اين سفر رو عقب بندازم". من مي دونستم كه نمي تونه. خودشم اينو خوب مي دو نست. ولي اون هنوز فكر مي كرد كه من چيزي نمي دونم. نمي دونست كه من همه چيزو تو چشماي مهمون ناخونده، خونده بودم.

ولي به هر حال با خواهرو برادرم رفتيم خونه همسايه. آخه من فكر مي كردم كه شايد بابا مي خواد اين دم آخري با مسافر عزيزمون تنها باشه. شايد كمي حرف كهنه و درددل داشته باشه.

وقتي به خونه برگشتم، همه جمع بودن با لباس سياه و بابا دم در بود با موهاي سفيد.


پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
لبخند
نویسنده: محمد پور ثاني


قسمت اول

باور كنيد وقتي از پله‌هاي عكاس خانه بالا مي‌رفتم، به تنها چيزي كه فكر نمي‌كردم اين بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاري بكشد و با دماغي خون آلود از كلانتري محل سر در بياوريم!

مراحل مقدماتي به خوبي وخوشي انجام شد و دست بر قضا طرز برخوردمان هم خيلي دوستانه بود. بدين ترتيب كه بنده پس از عرض سلام خدمت جناب عكاس عرض كردم. دوازده تا شش در چهار مي‌خوام با يه كارت پستال رنگي و ايشان هم با علامت سر، آمادگي خود را اعلام داشت.

عرض كنم تصاوير شش در چهار را براي تكميل پرونده‌ي استخدامي لازم داشتم و كارت پستال رنگي را مي‌خواستم قاب كنم بگذارم روي سر بخاري! عكاس مورد بحث كه البته چند لحظه بعد بنده دو تا از دنده‌هاي او را به ضرب «هوك راست» براي هميشه مرخص كردم با خوشرويي گفت: اطاعت... ولي ده تومن مي‌شه ها! آب دهان را به علامت تعجب(!) قورت دادم و گفتم: اگر اشتباه نكنم، شما تا چند روز پيش، تابلويي توي ويترين نصب كرده بوديد كه دوازده تا عكس 6×4 با يك كارت پستال رنگي هشت تومان، درسته؟

ـ بله، ولي همان طوري كه ملاحظه فرموديد، فعلاً اون تابلو را برداشتيم تا بدهيم مجدداً «با خط نستعليق» نرخ فعلي را بنويسند! ـ نكند افزايش قيمت سيمان و شكر روي كار عكاسي هم اثر گذاشته و ما خبر نداريم!

طرف، موضوع گران شدن تهيه‌ي عكس غير فوري را با كمال بي‌ربطي ربط داد به افزايش دستمزد كارگر و پرداخت حق بيمه‌ي اجباري و گران شدن لوازم يدكي، يك دست شمع و پلاتين و تسمه پروانه اتومبيل كه هفته گذشته بابت تعويض آن چهار صد تومان داده بود و بالاخره پس از مذاكراتي طولاني قرار شد نه حرف بنده باشد نه حرف ايشان، بلكه دوازده تا عكس شش در چهار را با يك كارت پستال رنگي نُه تومان حساب كند. و نتيجتاً پس از توافق، وارد اتاقي شديم كه دوربين و نورافكن‌ها به حالت قهر پشتشان را به يكديگر كرده بودند.

آقاي «فتو» براي اين كه نشان بدهد تا چه حد به حرفه‌ي خود وارد است كراوات بنده را به اين دليل كه چون رنگ روشني دارد و توي عكس آن چنان كه بايد و شايد نمود ندارد با كراوات گل باقالي رنگ مستعملي كه عين لاشه‌ي گوسفنديخ زده به چنگك چوب رختي آويزان بود عوض كرد و پس از چرخاندن صندلي، دور بازوهايم را گرفت و به زور امر كرد: بفرمائيد!

چندين بار هم نورافكن‌ها را عقب و جلو برد و صورت مدل(!) را تقريباً با فشار كج و راست كرد و بالاخره بعد از ور رفتن هاي مكرر به آلات و ادوات توي جعبه دوربين فرمان بي‌حركت داد. حرارت ناشي از روشنايي نورافكن‌‌ها و رنج محكم بودن گره كراوات و خشك شدن رگ‌هاي گردن چنان بود كه هر لحظه آرزو مي‌كردم قال قضيه كنده بشود، ولي زهي تصورات باطل و خيال خام!

‌آقاي عكاس ضمن اين كه خط سير نگاهم را مشخص مي‌كرد، گفت: لطفاً يه كمي لبخند بزنيد. همان طوري كه تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمايل بود، بدون اين كه كوچكترين حركتي به ستون فقرات بدهم، پرسيدم آخه چرا؟! ـ براي اين كه توي عكس اخم كرده و عبوس مي‌افتيد و اون وقت هر كسي آن را ببيند به شما خواهد گفت اون عكاس بي‌شعور، عقلش نرسيد بهت بگه لبخند بزن؟

ـ چشم.........بفرمائيد! به زور نيشم را باز كردم و بي‌صبرانه انتظار مي‌كشيدم شاسي مربوط به عدسي دوربين را كه همانند سرسيم ديناميت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولي نه تنها فشار نداد بلكه بي‌اختيار با دلخوري آن را ول كرد روي هوا. آمد به طرفم و كمي سرم را بيشتر به سمت چپ خم كرد. و گفت: توي لبخند كه نبايد دندون‌هاي آدم معلوم باشه جانم!

گفتم: بفرمائين خوبه؟ ـ نه عزيزم، دندون به هيچ وجه معلوم نشه كه توي عكس عين دراكولا بيفتد، سعي كنيد لب‌هاتون كمي به طرفين كشيده بشه! ببينيد اين طوري، هوم...... عكاس مربوطه پس از گفتن اين حرف خودش لبخندي زد و بنده عضلات صورت را طبق دستور ايشان به همان حالت درآوردم، ولي فايده‌اي نبخشيد و طرف ضمن نگاه كردن به ساعتش گفت: آقا جون بنده كار دارم زود باش!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم

ـ قربونت برم، بنده كه حاضرم، جنابعالي هي كج و راستم مي‌كني و مي‌گي لبخند بزن! ـ يعني سركاريه لبخند ساده هم بلد نيستيد بزنيد؟! ـ اين طوري خوبه، اوم.... ـ نه نه بازم ساختگيه! ـ حالا؟

ـ استغفرالله ....خير سر امواتت زور نزن، لبخند بزن، بازم نشد! ـ پس مي‌فرمائيد چه خاكي به سرم بريزم؟ برم ترياك بخور؟ ـ لازم نيست خاك به سرتون بريزيد يا ترياك بخوريد. فقط يه لبخند بزنيد! ـ آخه مگه زور زوركي هم مي‌شه لبخند زد؟ تا دل كسي خوش نباشه كه نمي‌تونه بخنده، آقاي عكاس! ـ بله ....اما آدم اگر بخواد مي تونه عين هنرپيشه‌هايي كه جلوي دوربين الكي لبخند مي‌زنن و خودشونو خوشبخت و موفق نشون مي‌دن، لبخند بزنه.

ـ آخه آقاي عكاس، خودت مي‌گي هنرپيشه، بنده كه هنرپيشه نيستم بتونم خودمو به قيافه‌هاي مختلفي دربيارم. ـ يه لبخند ساده هم كاري داره كه شما با اين هيكل نتوني بزني؟ حيف نون! (البته اين جمله را خيلي آهسته گفت كه نشنوم!) بنده هم خودم را زدم به آن راه كه مثلاً نشنيدم. گفتم: عجب گيري افتاديم هان.....اصلاً بي‌لبخند بنداز، شايد رئيس كارگزيني دلش برام بسوزه زودتر شغلي بهم بده!

ـ نمي‌شه جانم ......بزن مي‌خوام برم به مشتري‌هاي ديگرم برسم! ـ بنده كه مي‌زنم ولي سركار قبول نداري، بفرمايين! مجدداً به زور لبخندي زدم ولي عكاس ضمن اين كه براي نشان دادن ميزان انقلاب دروني عين قاپ بازهاي سابق محكم با كف دست مي‌زد به رانش گفت: آقاجان، اين پوزخنده، نه لبخند! ـ ديگه اونش به شما چه ربطي داره آقاجان؟ بنداز تمومش كن بريم دنبال بدبختيمون دِ .....خوشش مي‌‌آد خون آدمو كثيف بكنه!

عكاس با شنيدن اين حرف با ناراحتي تا وسط اتاق آمد و گفت: ـ شايد جناب عالي برات اهميتي نداشته باشه ولي من عكس مزخرف به دست كسي نمي‌دم كه به شهرتم لطمه بخوره، بنده بيست و پنج سال آزگاره توي اين خيابان عكاسم و خيلي از رجال مملكتتون مي‌آن اينجا عكس مي‌اندازن، اون اوايل هنرپيشه‌هاي فيلم فارسي واسه‌ام سر و دست مي‌شكستند، فهميدي؟ بدبختي اين جاست كه اگر مغازه آدم شمال شهر نباشه، همه خيال مي كنند از اين عكاس آشغال‌هاست!

ـ حالا مي‌فرماييد بنده چكار كنم؟ ـ يه لبخند بزنيد، حاضر....اينجا رو نگاه كنين، بي‌حركت، لبخند. ـ آقاجون، نمي‌آد، درست مثل اينه كه كسي ادرار نداشته باشه ولي بهش دستور بدن زور زوركي يه كاري بكنه، خوب نمي‌آد، نمي‌آد ديگه! خوب، وقتي نمي‌شه چه خاكي به سرم بريزم، مي‌فرمائيد برم خودمو بكشم؟ خودمو از بالاي اين ايوون بندازم توي پياده رو؟!

ـ آقاي محترم(!)‌لبخند زدن چه ربطي داره به ادرار؟ يه كمي عفت كلام داشته باشيد، نا سلامتي اينجا آتليه عكاسيه نه توالت عمومي. اين بار عكاس لحن كلامش را عوض كرد و گفت: ـ دوران گذشته را در ذهن مجسم كنيد. خود به خود يك نوع حالت انبساط خاطر و لبخند توي صورتتون ظاهر مي‌شه! ـ بله وقتي كسي خاطرات خوشي توي زندگي نداره چطور ممكنه اون‌ها رو به ياد بياره؟ اصلاً جناب عالي تمام حرف‌هاتون زوره!


ـ غير ممكنه خاطره خوشي توي زندگي كسي رخ نده. شما از ابتدا ماجراهايي رو كه از بچگي براتون رخ داده در نظر مجسم كنيد حتماً چندتاي آنها خوشحال كننده بوده، چشماتونو هم بذاريد و فكر كنيد. ـ اطاعت....... حسب الامر عكاس چشم‌ها را هم گذاشتم سنين طفوليت را به ياد آوردم كه پدرم فوت كرده بود. با اين كه به علت صغر سن نمي‌دانستم زنده بودن با مردن چه فرقي دارد از ديدن اشك خواهر و مادر و ساير بستگان، بغض بيخ گلويم گير كرده بود، بعداً هم اخراج از كلاس به جرم بدي خط و مصيبت مشق و تكاليف مدرسه و غراي پيدا كردن كار كه به رئيس كارگزيني و مؤسسه‌اي مراجعه مي‌كردم، مي‌گفت، متأسفانه تا اطلاع ثانوي استخدام ممنوعه.... و پيدا كردن يه پارتي و خريد كادو براي پارتي با اولين حقوق(!) و بعداً هم مصيبت اجاره نشيني و شب عروسيم كه بر سر مهريه كار به زد و خورد كشيد! و برادر عروس با مشت زد توي آبگاهم و كم كم به دنيا آمدن بچه توي بيمارستان و دعوا با حسابدار زايشگاه بر سر گراني صورتحساب عمل سزارين و گرفتاري سرخك و مخملك....بچه و بعدش هم فاجعه ثبت نام در كودكستان، دعوا با متصدي شركت تلفن كه وديعه را پنج سال قبل گرفته بودند ولي نمي‌خواستندبه خانه ما سيم بكشند و باز پيدا كردن پارتي و دادن انعام و خلاصه جور نبودن دخل و خرج و دادن استعفاء و با «خرما» چاي خوردن به علت گراني قند و گير نيامدن عمله و بنا و گراني مصالح ساختماني و جريمه صد تومني توقف ممنوع كه هر چه به ستوان مربوطه مي گفتم: جناب سروان جون(!) چون بچه‌ام مريضه مجبور بودم جلو دواخونه نگه دارم نسخشو بپيچم.....به خرجش نمي‌رفت و خلاصه همين طور كه داشتم توي مكافات مشكل ترافيك سير مي كردم كه صداي آقاي عكاس درآمد و گفت:

ـ آقا جون، مگه مي‌خواي فرمول اتم كشف كني كه داري آنقدر به حافظه‌ات فشار مي‌آري آخه جانم ما هم كار و زندگي داريم، اگر بخواهيم واسه هر عكس بي‌قابليتي (!) آنقدر معطل بشيم كه حسابمون تمومه. زود باش آقا جون (!) الهي رو آب بخندي....بخند راحتم كن! ـ والله هر چي دارم مي‌گردم نقطه‌ي روشن و خوشحال كننده‌اي توي زندگيم گير نمي‌آرم كه منجر به لبخند طبيعي بشه.

جناب عالي هم كه مي‌فرمايين مصنوعيش به شهرت بيست و پنج ساله‌ي مغازه تون لطمه مي‌زند، اين طوري خوبه؟! ـ آخه اين لبخند شما عين له له سگ مي‌مونه. مي‌فرماييد نه بلند شين خودتونو توي آيينه ببينين! راستش اسم «سگ» را كه آورد بي‌اختيار از جا بلند شدم با همان ستون فقرات خواب رفته و گردني كج، شترق خواباندم زير گوش عكاس! او هم نامردي نكرد مثل كشتي گيرها رفت زير دو شاخم بلندم كرد و محكم كوباند زمين. و در اثر اين غلطيدن هاي متوالي نورافكن ها يكي پس از ديگري سقوط مي‌كردند. وساير مشتري‌ها با شاگرد عكاس موقعي آمدند توي اتاق كه ماها حسابي از خجالت همديگر درآمده بوديم...طرف تمام رخت و لباسم را پاره كرده بود جز كراواتي كه به خودش تعلق داشت!

توي كلانتري، بنده مي گفتم: جناب سروان ايشون به من توهين كرده و عكاس ضمن اين كه صورت متورم و دندان‌هاي شكسته‌اش را نشون مي‌داد اصرار داشت پرونده برود پزشكي قانوني! خوشبختانه در اثر نصايح مسئولان كلانتري پرونده به دادسرا محول نشد و عجب اين كه وقتي صورت خون آلود يكديگر را مي‌بوسيديم از ديدن آرواره طرف كه عين بلال ريخته شده بود چنان لبخندي بر روي لب‌هايم نقش بسته بود انگار كه بليتم برنده جايزه‌ي ممتاز شده!

همين طور كه از كلانتري بيرون مي‌آمدم نگاهم كرد و گفت: خب مرد حسابي اين لبخند را مي‌خواستي زودتر بزني! و من حالا نخند كي بخند ..... چون به علت افتادن دوتا از دندان هاي جلويي موقع حرف زدن بكسوات مي‌كرد! يعني «زودتر بزني» را عين ترياكي‌ها مي‌گفت: ژوتر بژني


پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 

قتل در ترمینال غرب

جواد افهمی


قسمت اول

قتل در ترمینال غرب یک داستان تکراری است. تکراری نه به این معنی که مکرر تعریف شده باشد که حتم هم شده است. بیشتر از این بابت که مکرر اتفاق افتاده است. من هم مثل همة آن دسته از بچه‏های خانواده‏های مهاجرِ محله‏های پایین شهر، که کارشان زباله‏گردی در امتداد کانال‏های آب محدودة شمالی طرشت تا جنوب و تا بخش شرقی ترمینال مسافربری است، داستان را هفت هشت ده سال پیش از مادرم شنیده‏ام. او هم مثل همة مادرهایی که هرصبح بچه‏هایشان را به نیت کسب رزق و روزی راهی کرانه‏های کانال‏های آب در این مناطق می‏کردند تو هفت هشت ده سالگیش مادرش برایش تعریف کرده است. پربی‏راه است اگر فکر کنید مادر من و مادر بچه‏های محله‏های پایین و اطراف ترمینال غرب و خیابان‏های جناح و شیخ‏فضل‏الله و جنوب میدان آزادی آدم‏های داستان‏گویی‏اند و نشخوارشان تعریف کردن داستان‏هایی از این دست است. و باز پربی‏راه است اگر فکر کنید من و بقیة بچه‏محلی‏هام از آن دست بچه‏هایی بوده و هستیم که شب‏ها با لالایی و داستان‏هایی که مادر درِ گوشمان نجوا می‏کند خواب‏مان می‏بَرد. طیفی که در این محله‏ها، از آن، دخترها و زن‏ها برای مادری کردن انتخاب می‏شوند طیفی نیست که وقت و حوصلة داستان‏سُرایی و قصه‏گویی برای بچه‏هاشان را داشته باشند. اما این‏که چطور شده مادرهای محله‏های پایین‏شهر، داستان قتل در ترمینال غرب را برای بچه‏هایی تعریف کرده و می‏کنند که ساعت‏های طولانی روز را کنار توری‏های بزرگ مجراهای عبوری آب به پرکردن انبان بزرگ‏شان از اشیا مصرف شده و قابل فروش مثل بطری‏های خالی آب معدنی و نوشابه و پاکت‏های خالی آب‏میوه و چیزهایی از این دست مشغول هستند، خودش حکایتی است شنیدنی. اگر تعجب نمی‏کنید باید بگویم همة این‏ها برمی‏گردد به باریکه‏راه میان‏بری که از وسط درخت‏های جنگل کاج حاشیة ترمینال می‏گذرد. راهی که حدفاصل بین کانال بخش شرقی ترمینال مسافربری و جنوب میدان آزادی است و مسیر معمول بین این دو نقطه را که منحنی بزرگ و طولانی محیط ترمینال است به نصف تقلیل می‏دهد. یا بهتر بگویم، راهی که هنگام غروب مسیر رسیدن زباله‏گردها را به ایستگاه وانت‏بارها در جنوب میدان آزادی نصف می‏کند و اجازه نمی‏دهد خستگی ناشی از ساعت‏ها گشتن در کانال آب و حمل کیسه‏های بزرگِ پر از بطری‏های پلاستیکی و ظروف چهارلیتری روغن موتور و لیوان‏های یک‏بار مصرف و اشیایی مثل آن، تو تن بچه‏های زباله‏گرد بماند و تشدید شود.

هر بچه‏ای که فقط یک‏بار این مسیر را بعد از غروب آفتاب و طی ساعت‏های آغازین شب طی کرده باشد حتم این داستان تکراری را از مادرش شنیده است. این کار همیشگی‏شان بوده و هست؛ مادرها را می‏گویم. همین‏که می‏فهمند بچة هفت، ‏هشت، ده و نهایتاً پونزده‏ساله‏شان قید مسیر عبوری همیشگی و البته طولانی را که از قسمت شمالی ترمینال می‏گذرد، زده و راه میان‏بر جنگل کاج را، آن‏هم بعد از غروب آفتاب و در تاریکی شب، برای رسیدن به ایستگاه وانت‏بارها و تحویل کیسه‏های پر به کارفرماهای چهارشانه و سبیلوشان انتخاب کرده، یک‏باره از کوره درمی‏روند و هجوم می‏آورند و با مشت و لگد می‏افتند به جان بچه‏ها. کتک‏زدن مادرها قاعدة خاص و معینی ندارد. هر مادری سبک و سیاق خودش را دارد و یک جوری دق و دلی‏اش را سر بچه درمی‏آورد. اما یک چیز در همة این مادرها مشترک است و آن پشیمانی است که ساعتی بعد از نواختن بچه‏ها در چهره و نگاه‏شان موج می‏زند. پشیمانی که وادارشان می‏کند یک‏جوری از بچه‏های کتک‏خورده دلجویی کنند. دلجویی کردن مادرها هم متنوع است و هر مادری از روش خاص خودش استفاده می‏کند. اما باز یک چیز در این دلجویی کردن در همة مادرهای یادشده مشترک است و آن تعریف کردن داستان قتل در ترمینال غرب برای بچة کتک‏خورده‏شان است. و این‏گونه بوده و هست و انگار خواهد بود که داستان ما دهان به دهان از مادر به فرزند گشته و گشته و گشته تا رسیده به ما و گویا قرار است به بعدی‏ها هم برسد. بگذریم!

این داستان خدا می‏داند مربوط به چند سال پیش می‏شود. تاریخ دقیقش را کسی نمی‏داند. از قراین برمی‏آید که زمان شروع این داستان یک‏جورهایی با زمان راه‏اندازی ترمینال مسافربری غرب یکی بوده است. همین‏قدر گفته‏اند که خیابان‏های اطراف ترمینال غربِ آن‏موقع‏ها و میدانی که آن‏زمان‏ها نامش میدان شهیاد بوده و حالا به اسم میدان آزادی می‏شناسندش، از شلوغی و ترافیک جای سوزن انداختن نبوده و اتومبیل‏هایی که به قصد ادامة مسیر بالاجبار وارد حریم میدان می‏شدند ساعت‏ها در دام راه‏بندان همیشگی گرفتار می‏آمدند و به جان‏کندنی می‏توانستند میدان را به قصد مسیر نهایی‏شان ترک کنند. صحت و سقم این گفته‏ها گردن راویان داستان است و ما کاری به کار این مسائل نداریم و آن را به حساب شوک اولیة داستان می‏گذاریم و به مدل داستان‏های امروزین این‏طور شروع می‏کنیم که:

مرد چاقی که لباس فرم پلیس تنش کرده بود از ماشین گشت بیرون آمد و چشم به تاریکی جنگل کاج دوخت. صدای فریاد قطع شده بود. مرد چاق رو به تاریکی درخت‏های جنگل راه افتاد. همکارش که لاغر بود در اتومبیل گشت را باز کرد و داد زد: «کجا سرکار استوار؟!»

مرد چاق به همکارش رو کرد. گفت: «مگه نشنیدی؟! می‏گه یه جنازه لای درخت‏ها افتاده. به مرکز خبر بده، بگو آمبولانس بفرستن!» و نماند. سلاح کمری‏اش را از جلدش بیرون کشید و رو به جنگل تاریک خیز برداشت. از دور داد زد: «با گشت جناح و شیخ‏فضل‏الله هم تماس بگیر، بگو حواس‏شون رو جمع کنن! یارو باید همین دوروبرها باشه.»

همکار مرد چاق از ماشین گشت پیاده شده بود و داشت با گوشی بی‏سیمش ورمی‏رفت. جوان بود و انگشت‏هاش موقع کار با دکمه‏های بی‏سیم دستی آشکارا می‏لرزید. داد زد: «اونا رو از کجا پیدا کنم؟ خط‏شون رو بلد نیستم.»

مرد چاق دور شده بود. صداش از توی تاریکی به‏گوش می‏رسید.

ـ رو خط خودمونن. فقط صداشون بزن. هولم نکن!

آسمان تاریک بود. هرمی داشت هوای ترمینال غرب. تا غروبِ ماه در آسمان تیرة شب هنوز زمان باقی بود و با این‏حال ابری از دود و غبار تیره آسمان را فراگرفته بود و باعث شده بود ماهی در آسمان دیده نشود؛ نه ماه و نه ستاره‏ای. اتومبیل‏ها با چراغ-های روشن هنوز آن دورها در راه‏بندان میدان آزادی مانده بودند. نور کم‏سویی از چراغ‏هاشان تا حوالی محوطة باز ترمینال غرب و تا جایی که اتومبیل گشت پلیس توقف کرده بود می‏رسید. همکار مرد چاق تاکی‏واکی بزرگ را به گوشش چسبانده بود و توی دهنی گوشی بی‏سیم یک جمله را تکرار می‏کرد.

ـ مرکز ما یه جنازه پیدا کردیم. مرکز ما یه جنازه پیدا کردیم. حرف‏هام مفهومه؟!

کسی از آن‏سوی خط جوابش را داد.

ـ آروم باش! تو از کدوم واحدی؟ موقعیتت رو گزارش بده!

همکار مرد چاق صداش کمی می‏لرزید. شرة عرقی را که از کنار شقیقه‏اش سرازیر شده بود با پشت دست پاک کرد. گفت: «ما تو ترمینال غربیم؛ پشت محوطة پارکینگ. نزدیک کانال آب شرقی. همکارم صدای یه فریاد شنید. من نشنیدم. یارو ... منظورم اونی که فریاد کشید، انگار یه جنازه تو درخت‏ها دیده. من چیزی ندیدم. اون‏جا تاریکه. چیزی دیده نمی‏شه. همکارم رفت ببینه چه خبره. لطفاً آمبولانس بفرستین!»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم

صدا دوباره از آن‏سوی خط شنیده شد.

ـ جنازه‏ای که می‏گی دختره یا پسر؟ جوونه یا نوجون؟ کارد خورده؟ تو مطمئنی که مرده؟

همکار مرد چاق زار زد: «از کجا بدونم؟! من که ندیدمش. من این‏جام، تو ماشین گشت. همکارم گفت این‏جا بمونم و با شما تماس بگیرم بگم یه آمبولانس بفرستین. زودباشین یه آمبولانس بفرستین! شاید هنوز زنده باشه.»

صدا گفت: «انگار تازه‏کاری؟! خودت رو کنترل کن! گشت امداد رو خبر می‏کنم. از اون‏جایی که هستی جم نخور! منتظر باش تا گروه‏ امداد برسه. تمام.»

همکار مرد چاق مستأصل به‏نظر می‏رسید. گفت: «پس تکلیف همکارم چی می‏شه. لازم نیست برم پیشش؟ شاید به کمک نیاز داشته باشه.»

کسی جواب همکار مرد چاق را نداد. مرد جوان هم دیگر حرفی پشت بی‏سیم نزد. از اتومبیل پیاده شد. کلاهش را سرش گذاشت و دست به قبضة سلاحی که به کمرش بسته بود برد. چند گام به طرف تاریکی جنگل کاج رفت و دوباره به جای اولش کنار ماشین گشت بازگشت. هیچ صدایی از توی تاریکی جنگل به‏گوش نمی‏رسید.


راویان داستان قتل در ترمینال غرب این بخش از روایت را همین‏جا درز می‏گیرند و مابقی داستان را از جای دیگری ادامه می-دهند. حالا این که مأمورهای پلیس تو مرکز در ادامة مکالمه چی جواب همکار مرد چاق را داده‏اند و مکالمه به چه نحوی به پایان رسیده خیلی به کار داستان ما نمی‏آید. ما بنا را بر این می‏گذاریم که آمبولانس هفت هشت ده دقیقه بعد یا کمی دیرتر از این زمان به محل حادثه رسیده و امدادگرها جنازة لای درخت‏های جنگل تاریک کاج را بارش کرده‏اند و برده‏اند. مرد چاق هم همان‏موقع به طرف همکار جوانش آمده و تو صورتش نگاه کرده است. حتم یک دستی رو شانه‏اش زده است و لب‏هاش را هم به لبخند گل‏وگشادی ازهم باز کرده و گفته است: «واسه شب اولّت بد نبود.»

همکار مرد چاق هم لابد حرفی نزده است. ساکت و سرد در آن شب تاریک و گرم مرد چاق را نگاه کرده است؛ فقط همین.

طبق قرار این مقدمه را می‏گذاریم به حساب شوک اولیة داستان. چه می‏دانم؟! می‏گویند داستان را باید با یک شوک شروع کنی. اما اصل داستان برمی‏گردد به حدود هفت هشت ده دقیقه پیش از آن فریاد کذایی که از تو جنگل تاریک کاج شنیده شده است. همان‏موقع که مرد چاق و همقطارش با لباس فرم پلیس نشسته روی صندلی ماشین گشت، گرم گپ و گفتگو با هم بوده‏اند:


مرد چاق گفت: «اگه اون دیلاقه، پسره رو بکِشه تو درخت‏ها کارش تمومه.»

اشاره‏ش به نیمکتی بود که آن دورها و زیر نور لامپ گازی، دو نفر، که مشخصات‏شان را در قسمت بعدی شرح خواهم داد، روش نشسته بودند. مرد چاق گفت: «این کار همیشه‏شونه.» و باز تکرار کرد: «اگه پسره رو بکشه تو درختا کارش تمومه.»

روی صندلی ماشین گشت جابه‏جا شد و جلد پرِ اسلحة کمری‏اش را که پشتش گیر کرده بود به طرف جلوی کمربندش سُراند. گفت: «شب‏ها عین خفاش همین‏موقع‏ها پیداشون می‏شه و می‏افتن به جون جوونا و نوجوونایی که تازه از راه رسیدن. با هزار وعده و وعید می‏کشنشون تو جنگل و هزارتا بلا سرشون می‏آرن. بعدشم با خودشون می‏برن و می‏ندازن‏شون تو کارهای خلاف. دیده شده که یه وقتایی هم کشتن‏شون و جنازه‏شون رو همون جا لای درخت‏ها انداختن.»

به پشتی صندلی ماشین گشت تکیه داد و چشم‏هاش را برای لحظاتی بست.

لطفاً دقت کنید! گفتم برای لحظاتی، آن هم نه به قصد خواب یا تمدد اعصاب یا چیز دیگر. احتمالاً داشته چیزی را توی ذهنش مرور می‏کرده. حالا چه چیزی را اللهُ اعلم!

داشت با چشم بسته حرف می‏زد. گفت: «رو همین حسابه که الان تو باید بری بیرون و خودت رو برسونی به اونا و ازشون بخوای که از اون‏جا گم شن. باید بری و بهشون بگی گورشون رو از این محوطه گم کنن. باید بترسونیشون؛ حداقل اون کوچیکه رو.»

همکار مرد چاق پس از کمی مکث دستگیرة در ماشین را کشید و در را باز کرد. در رفتن تردید داشت. مرد چاق چشم باز کرد و آمرانه نگاهش کرد. همکارش بی‏معطلی از ماشین پیاده شد و رو به روشنایی چراغی که نیمکت چوبی زیرش قرار گرفته بود دور شد. وقتی برگشت مرد چاق هنوز به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم‏هاش را بسته بود. گفت: «البته همیشه هم این-طور نیست. یه وقت‏هایی ورق برمی‏گرده و جای اون دوتا عوض می‏شه.» آهی کشید و ادامه داد: «حواست رو جمع کن! یه شب یکی از تو جنگل داد می‏زنه: این‏جا یه جنازه پیدا شده و خودش هم جلدی غیبش می‏زنه. تو اسلحه می‏کشی و می‏ری اون تو می‏بینی این‏بار شکارچیه که شکار شده، با یه کارد تیغه‏بلند دسته استخونی کار استاد ساحای زنجانی تو سینه‏ش.»

و احتمالاً دقایقی بعد از این بوده که صدای آن فریاد کذایی از تو جنگل تاریک کاج بلند شده است و باقی داستان.

این داستان را یک‏جور دیگر هم تعریف کرده‏اند؛ یعنی از یک زاویة دیگر. یا بهتر است بگویم از یک گوشة دیگر ترمینال غرب. از یک جایی کمی دورتر از محلی که اتومبیل گشت پلیس توقف کرده بوده است. زمان این داستان طبق منطق روایی دقیقاً با زمان داستان اول ما یکی است و مو نمی‏زند. مال همان شب تاریکی است که ماه تو آسمان نبوده یا بوده و دیده نمی‏شده و آسمان انگار که گر گرفته بوده است:


صاحب قهوه‏خانة سیارِ گوشة ترمینال غرب مسن بود و کت و کول گنده‏ای داشت. دستمال قرمز یزدی دور گردنش انداخته بود و کف پا رو نیمکت چوبی قهوه‏خانه‏ش نشسته بود یا بهتر است بگویم چندک زده است. شاگردش که جوانک بلندبالایی بود روبه‏روش، کنار بساط چایی، به نرده‏های فلزی دیوار ترمینال تکیه داده بود و به حرف‏هاش گوش می‏داد. صاحب قهوه‏خانه گفت: «اگه پسره رو بکشه تو درخت‏ها کارش تمومه.»

اشاره‏ش به نیمکتی بود که آن دورها و زیر نور لامپ گازی، دونفر روش نشسته بودند. یکی از آن‏ها، منظور یکی از دونفرِ رو نیمکت، دیلاق بود و چهارشانه. سن و سالش هم، ای، بگی نگی به بیست‏وهفت هشت، سی‏سال می‏خورد. شلوار جین پاش بود و دکمه‏های پیرهن قرمزِ تنگش را تا نزدیکی‏های نافش باز گذاشته بود. صاحب قهوه‏خانه دستی به سبیل چخماقی‏اش ‏کشید و باز گفت: «اگه پسره رو بکشه تو درخت‏ها کارش تمومه.»

حتم منظورش از پسره همان پسرک کم‏سن‏وسالی بوده که رو نیمکت، نزدیک جوان دیلاق که شلوار جین پوشیده، نشسته بوده است.

قهوه‏چی گفت: «شب‏ها همین‏موقع‏ها پیداشون می‏شه و عین خفاش می‏افتن به جون جوونا و نوجوونایی که تازه از راه رسیدن.»

ته استکان چایی‏اش را هورت کشید و ادامه داد: «اونا واسه پیدا کردن کار می‏آن تهرون. از بدشانسی، اتوبوس‏شونم عدل نصفه-شب می‏رسه ترمینال. اونا باید شب رو تا صبح تو ترمینال سر کنن؛ تا هوا روشن شه و بیفتن دنبال کار. اگه شانس بیارن و رو همون نیمکت بمونن و از جاشون تکون نخورن، برد کردن. اما اگه همراه اون دیلاقه برن کارشون زاره.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت سوم

شاگردقهوه‏چی که جوانک بلندبالایی بود داشت آن دورها را می‏پایید. حتم همان نیمکتی را که جوان دیلاق و بغل‏دستی‏اش روش نشسته بودند. بغل‏دستی‏اش همان پسرک کم‏سن‏وسالی بود که طبق گفته تازه از راه رسیده بود و داشت به حرف‏های جوان دیلاق گوش می‏کرد. صاحب قهوه‏خانة سیار گفت: «حتم دارم داره بهش وعده وعید می‏ده. داره می‏پزدش که با خودش ببره پسره رو. پاش برسه تو اون درخت‏ها دیگه برگشتی تو کارش نیست. می‏ره گم می‏شه. همچی گم می‏شه انگار اصلاً تو این دنیا نبوده. اول سرش بلا می‏آرن؛ همین شبی و لابه‏لای همون درخت‏ها. بعدشم با خودشون می‏برن و می‏ندازنش تو کار مواد و کارهای خلاف دیگه. دزدی، کیف‏قاپی، پااندازی و هرکار کثیف دیگه‏ای که فکرش رو بکنی. کم پیش می‏آد که جلوش مقاومت کنن. اونا بچه‏هایی‏ان که از خونه فرار کردن و جایی تو تهرون ندارن. همة وجودشون پر ترسه.»

شاگرد قهو‏ه‏چی استکان صاحب قهوه‏خانة سیار را پر از چای تیره‏رنگ کرد. مرد باز به سبیل‏های چخماقی‏اش دست کشید و راهی شد. گفت: «می‏رم بشاشم.» و آفتابه‏به‏دست رو به جنگل تاریک کاج راهی شد؛ فقط سه‏گام و درجا ماند. به شاگردش رو کرد. گفت: «تو شانس آوردی که به تور من خوردی. من اصلاً خیال شاگرد گرفتن نداشتم.» و دور شد.

شاگرد قهوه‏چی باز به آن دورها نگاه کرد؛ حتم به همان نیمکتی که زیر نور چراغ گاز قرار داشت. حالا دیگر کسی رو نیمکت چوبی نبود.

سه، چهار شاید هم پنج‏دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای همان فریاد کذایی از توی تاریکی جنگل کاج شنیده شد. شاگرد قهوه‏چی هراسان چندقدمی به طرف صدا رفت و خیلی زود بازگشت.

می‏توان این‏گونه حدس زد که دست‏های جوانش آشکارا می‏لرزیده و نگاه ترسیده‏اش دائم تاریکی مابین درخت‏های جنگل کاج را که همچون اشباح ثابت و بی‏حرکت به‏نظر می‏رسیده می‏پاییده است.

زمان گذشت. صاحب قهوه‏چی آفتابه‏به‏دست نزدیک شد. او هم هراسان به‏نظر می‏رسید. چشم‏هاش دودو می‏زد و صداش هم رعشه برداشته بود. به شاگردش رو کرد. گفت: «یه جنازه اون‏جا بود!» با همان صدای رعشه‏دارش ادامه داد: «به حضرت عباس خودش بود. جنازة یه آدم بود. افتاده بود پای یه درخت.»
داشت می‏لرزید. گفت: «مأمورها همین دوروبرها بودن. تا داد زدم، رسیدن. خدا رو شکر! خدا رو شکر که زود زدم به چاک. والاّ پای منم گیر بود. حوصلة دردسر ندارم. توام حواست باشه! شتر دیدی ندیدی.»

روایت قتل در ترمینال غرب همین‏جا تمام می‏شود. البته منظور حقیر روایتی است که هفت هشت ده‏سال پیش از مادر خدابیامرزم شنیدم. اما داستان ما همچنان ادامه دارد. تا به کی خدا عالم است. من بندة تقصیرکار همین‏قدر می‏دانم که حالا همه‏چیز عوض شده است. آن‏هم چه عوض‏شدنی؛ اساسی! حالا دورتادور ترمینال غرب یک دیوار بلند کشیده‏اند و محوطة ترمینال را هم از پایانة اتوبوس‏های واحد جدا کرده‏اند. اتوبوس‏های اسقاطی را از رده خارج نموده و جاش اتوبوس‏های شیک و مدرن گذاشته‏اند؛ همه ساخت خارج. سرعت بالا، قدرت بالا. خلاصه اتوبوس‏های بیست. کف ترمینال را هم آسفالت کرده‏اند و خلاصه خیلی تغییرات دیگر. آسمان اما همان آسمان است. تاریک و گرم. هرمی دارد هوای ترمینال غرب.

اما بشنوید از آدم‏های جدید داستان قتل در ترمینال غرب:

مأمور پلیس ما حالا دیگر چاق نیست و اتفاقا عضله‏ای و چهارشانه است و لباس فرم نیروی انتظامی به تنش خوش نشسته است. به صدای فریادی که از سمت جنگل تاریک کاج به گوش می‏رسد آرام به همکارش رو می‏کند. می‏گوید: «به مرکز خبر بده، بگو یه جنازه پیدا شده! بگو آمبولانس بفرستن. با بچه‏های جناح و شیخ‏فضل‏الله هم تماس بگیر، بگو مراقب باشن!»

و راهی می‏شود. همکار مأمور مأمور عضله‏ای و چهارشانه جلوش را سد می‏کند. می‏گوید: «این‏بار نوبت منه. تو می‏مونی این‏جا و با بی‏سیم به مرکز خبر می‏دی. من می‏رم اون‏جا تو جنگل ببینم چه خبره. قبوله؟»

مأمور عضله‏ای و چهارشانه دستی را که روی شانه‏اش نشسته است آرام پس می‏زند. می‏گوید: «هنوز زوده. عجله نکن!»

همکارش تمام قد مقابلش ایستاده است و خیال کنارکشیدن ندارد. می‏گوید: «نه هیچ زود نیست. راستش رو بخوای یه‏خورده دیر هم شده. نگران من نباش! کارم رو بلدم. می‏رم اون‏جا؛ بالاسر جنازه. به دور و بر نیگاه می‏کنم و بعدش هم به جنازه. صبر می‏کنم تا از نفس بیفته. خم می‏شم و نبضش رو می‏گیرم. وقتی خوب مطمئن شدم که دیگه نمی‏زنه اون‏وقت خبرت می‏کنم.»

مأمور عضله‏ای و چهارشانه راضی به‏نظر نمی‏رسد. می‏پرسد: «و اگه می‏زد.»

همکار مأمور عضله‏ای و چهارشانه نمی‏ماند. دو سه گام به طرف تاریکی برمی‏دارد. از همان دور می‏گوید: «اصول‏الدین می‏پرسی توام ها!» و گم می‏شود.

تا غروبِ ماه در آسمان تیرة شب هنوز زمان باقی است و با این‏حال ابری از دود و غبار تیره آسمان را فراگرفته و باعث شده ماهی در آسمان دیده نشود؛ نه ماه و نه ستاره‏ای. اتومبیل‏ها با چراغ‏های روشن، آن دورها در راه‏بندان میدان آزادی، مانده‏اند. نور چراغ‏هاشان تا حوالی محوطة باز ترمینال غرب و تا جایی که اتومبیل گشت نیروی انتظامی توقف کرده می‏رسد.

مأمور عضله‏ای و چهارشانه، مسن است و لبخندی روی لبهاش نقش بسته است. آرام زیر لب زمزمه می‏کند: «موفق باشی!»

و به سمت ماشین گشت می‏رود. ماشین گشتی که حالا دیگر یک بنز الگانس سبز و سفید است با حجم موتور بالای هفت هشت ده‏هزار سی‏سی، با قدرت موتور بالای بیست‏وهفت، ‏هشت،شاید هم سی اسب بخار و سرعت بالای سیصدو هفت‏، هشت، ده کیلومتر در ساعت و بقیة محسناتش. مرد با مرکز تماس می‏گیرد و خبر می‏دهد که یک جنازه پیدا شده است. حالا آن‏ها پشت بی‏سیم چی جوابش را می‏دهند و چی جواب می‏شنوند بماند! آمبولانس هم همان موقع یا هفت هشت ده دقیقه بعد، کمتر یا بیشتر سرمی‏رسد و امدادگرها جنازه را بارش می‏کنند و با خود می‏برند. بعدش هم خب معلوم است دیگر. مأمور چهارشانه به همکار جوانش نزدیک می‏شود. دست روی شانه‏اش می‏گذارد و لبش هم به لبخند گل وگشادی از هم باز می‏شود. می‏گوید: «واسه شب اول کارت بد نبود.»


اما بشنوید این داستان را از آن زاویة دیگر که قبلاً روایت کردم؛ از زاویة بساط قهوه‏خانة سیارِ گوشة ترمینال غرب که خیلی هم از اتومبیل گشت پلیس دور نبوده و نیست:


قهوه‏چی رو نیمکت چوبی دست‏سازش چندک زده است و دارد برای شاگردش که جوان است و توپر و قامت میانه‏ای دارد داستان تعریف می‏کند. اشاره‏اش هم موقع تعریف احتمالاً به دونفری است که آن‏دورها روی نیمکت چوبی با روکش چرمی قرمز نشسته‏اند. نیمکتی که با نور یک ردیف لامپ نئون و فلورسنت روشن شده است. جنگل کاج در تاریکی محض فرورفته و آسمان گرم و هوا انگار که گر گرفته است. صاحب قهوه‏خانة سیار بعد از کلی حرف‏زدن، ته استکان چایی‏اش را هورت می‏کشد و راه می‏افتد سمت دستشویی. موقع رفتن شاگرد جوان جلوش را می‏گیرد. می‏گوید: «این‏بار نوبت منه!»

صاحب قهوه‏خانه می‏گوید: «هنوز زوده. هنوز مونده تا ...»

شاگرد جوان حرفش را قطع می‏کند. می‏گوید: «مونده تا چی؟ مونده تا پخته شم؟ یعنی هنوز بهم اعتماد نداری؟ بالاخره که چی؟ یادمه گفتی خودت خیلی زودتر از این‏ها کارد رو از اوستات گرفتی و شروع کردی.»

و یکباره دست می‏برد پر شال صاحب قهوه‏خانه و کارد سنگری تیغه‏فولادی با مهر MADE IN CHINAاش را بیرون می‏کشد و زیر آستین کتش پنهان می‏کند. صاحب قهوه‏خانة سیار با مکث می‏گوید: «اگه اتفاقی افتاد ...»
شاگرد جوان نمی‏گذارد حرفش را تمام کند.


ـ نگران نباش! هیچ اتفاقی نمی‏افته. کارم که با اون حرومزاده تموم شد دست به چیزی نمی‏زنم. کارد رو زیر شیر می‏شورم و می‏ذارم همین‏جایی که الان هست و جلدی می‏زنم به چاک. هفت هشت ده قدم که دور شدم داد می‏زنم: یه جنازه لای درخت‏ها افتاده؛ سه‏بار و نه بیشتر. بعدش برمی‏گردم این‏جا؛ هراسون و ترسون.
مکثی می‏کند و ادامه می‏دهد: «چیزی رو که جا ننداختم؟!»

نمی‏ماند که جواب بشنود.


و تمام.

گفتم که همه‏ش برمی‏گردد به همان باریکه راه میانبری که از وسط جنگل کاج می‏گذرد. بچه‏های زباله‏گرد کانال شرقی ترمینال مسافربری هنوز هم، گاهی که دیرتر از موقع و بعد از غروب آفتاب به حاشیة دیوار نرده‏ای ترمینال می‏رسند، از سر خستگی قید مسیر منحنی را که محوطة ترمینال را دور می‏زند، می‏زنند و کیسة بزرگشان را به دوش می‏کشند و از همان باریکه راهی که از وسط درخت‏های کاج می‏گذرد عبور می‏کنند تا خودشان را به قسمت جنوبی میدان آزادی برسانند. معمولاً هم هیچ اتفاقی برایشان نمی‏افتد. یعنی تا حالا که گزارشی و آماری از پیدا شدن جسد یک زباله‏گرد در میان درخت‏های کاج منتشر نشده است. با این‏حال مادرهای نگران و منتظر که به این گزارش‏ها التفاتی نمی‏کنند. انگار حس ششم دارند. از همه‏چی باخبرند. تو چشم‏های بچه‏هاشان نگاه می‏کنند و همه‏چی را می‏فهمند. آن‏وقت است که دیگر شمر هم جلودارشان نیست. چنان می‏کوبندشان که دیگر هوس عبور از بیراهه‏های تاریک به سرشان نزند. بی‏رحمی‏شان موقع کتک‏زدن حد و حسابی ندارد. درست مثل ماده‏ببری که خشمی غریزی عنان اختیارش را ازش گرفته و قصد جان توله‏اش را کرده است. خسته که می‏شوند غیظی و غضبی گوشه‏ای ولو می‏شوند و صبر می‏کنند تا زمان بگذرد و توش و توان رفته‏شان دوباره بازگردد. و این-جاست که نوبت نقل روایت است. روایت قتل درترمینال غرب برای بچه‏های سربه‏هوا و بازیگوش. مادرها این داستان را می-گویند تا درس عبرتی شود برای بچه‏هاشان. مادرند دیگر!


پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فرهیخته
محمود راجی


قسمت اول

من که تا این همین حالا کنار اتومبیل ایستاده بودم و با تحسین، قدردانی و لبخندی رضایت‌بخش، رفتار دعوت کننده‌های غریبه را با همسر و دخترم تماشا می‌کردم، به تدریج در حیرت برخی رفتار آن‌ها که بی‌معنی و نادرست به نظر می‌آید، بهم می‌ریزم و چهره درهم می‌کشم. دو سه نفر از آن‌ها با همسرم جداگانه حرف می‌زنند و سپس کم‌کم، همه‌گی اطراف دخترم جمع می‌شوند. نمی‌دانم گروه در حال فیلم‌برداری است یا در واقع قصد دارند به دختر آزار برسانند. کم‌کم حیرتم به هراسی ناخوشایند تبدیل می‌شود، به ویژه آن که در این مدت به دنبال وسائل و تجهیزات فیلم‌برداری، به هر طرف چشم می‌گردانم، چیزی نمی‌بینم. همسر و دخترم را صدا می‌زنم، اما آن دو چنان مات و مبهوت هستند که پاسخ نمی‌دهند. ترجیح می‌دهم که داخل اتومبیل بنشینم و ببینم چه می‌شود.
همسرم خود را دست‌پاچه و برافروخته نشان می‌دهد. مردان ناشناس که حالا عین نروک دراز و بدقواره به نظرم می‌آیند، دختر را دوره کرده‌اند. همسرم به تندی این طرف آن طرف می‌دود تا برآشفته‌گی‌اش آنان را بترساند، اما آنان با خنده‌های بلند و دست زدن‌های موزون و حرکات سر و بدن سعی دارند دختر را تشویق کنند که برقصد. همسرم خود را برافروخته‌تر نشان می‌هد و دو سه بار حلقه‌ی آنان را دور می‌زند، تا شاید از بین آن‌ها راهی باز کند و به دختر برسد...
یاد «شابرار» می‌افتم که همیشه گشادگشاد راه می‌رفت و الگوی جوانان محل بود. هر چند کودکان، زنان و مردان هم سعی می‌کردند که حرف زدن و راه رفتن وی را تقلید کنند، اما برای عده‌ای از جوان‌ها، «شابرار» تمامِ زنده‌گی بود. ریز و درشت از او حساب می‌بردند. اکثر دعواها و اختلاف‌ها داخل محله را خودش با گردن‌کلفتی داوری و حل می‌کرد.
همسرم به تقلید از «شابرار» سعی می‌کند گشادگشاد و تندتند راه برود، اما نروک‌های بی‌خاصیت به او و راه رفتن او توجه‌ای ندارند. در حلقه‌ی اطراف دختر، جای باریکی باز می‌شود. همسرم می‌خواهد با استفاده از فرصت با سر وارد حلقه شود، اما آرنج یکی از آن‌ها محکم زیر فک او می‌خورد. حس می‌کنم مغز او متلاشی شده، نمی‌تواند خود را نگه‌دارد...
پیش از این هم کتک خوردن مرد را دیده بودم. وقتی یکی از لباس‌فرمی‌ها با سر کوبیده بود توی صورت رفیقش، او هم تعادلش بهم‌خورده بود. رفیقش افتاده بود زیر پای طرف. مرد که وضع و حال بهتری از رفیق خود نداشت، می‌خواست کمک کند تا رفیق خود را بلند کند، اما طرف زانوی خود را به سر و صورت رفیقش می‌کوبید و رفیقش هم از همان پایین برای زیرشکم طرف مشت پرت می‌کرد. رفیقش توان آن را نداشت که بلند شود، او هم که پا شده بود، نمی‌دانست که چه‌گونه خود را از مهلکه‌ی مشت‌های طرف و یا رفیقش را از مهلکه‌ی زانوهای طرف برهاند.
وقتی مرد در اثر ضربه‌ی آرنج یکی از نروک‌ها، ناخواسته چند قدم عقب می‌رود و از پشت می‌افتد، نگران می‌شوم، اما او به سرعت خود را جمع می‌کند و بلند می‌شود. امیدوار و با اعتماد به نفس می‌دود طرفم که حیران و عصبی، توی اتومبیل نشسته، با حرکت سر می‌خواهم از آن چه پیش آمده، باخبر شوم. با لحنی عصبی تهدیدم می‌کند: «دخالت نکنی تو، قفل را باز نکن، شیشه‌ها هم بالا بماند» حین بالا کشیدن شیشه اتومبیل، حیرت زده، می‌خواهم چیزی بپرسم، اما او اعتنا نمی‌کند.
نگاهم مرد را دنبال می‌کند. مرد به سمت نروک‌ها می‌رود که حلقه‌ی اطراف دخترش را تنگ‌تر می‌کنند. با فریادی بلند، کلماتی نامفهوم از دهان دختر خارج می‌شود که برای زن و مرد به معنی انتظار کمک از بابا و مامان است. این همه هزینه کردیم که این طور مواقع، دست‌کم بتواند اعتراض کند، کمک بخواهد وکلمات را طوری ادا کند که دیگران بفهمند...
روزی را به یاد می‌آورم که از خیابان رد می‌شدیم، دختر با همین آوا از پدرش کمک خواسته بود. خانمی که سعی داشت روسری را روی سر دختر درست کند، می‌گفت: « دختر جان بالغ شدی، ماشالله، چادر که نمی‌ذاری، روسری‌ات هم یه گوش‌اش به غربه و یک گوش‌اش به شرق؛ چاک‌ورچاک رو سرت حیرون. سفتش کن زیر گلوت، خب! » من که همیشه موافق حفظ ظاهر بودم، جلو مرد درآمده بودم که « حالا به حرفم رسیدی؟» و بعد با تاسف نالیده بودم... صدا که از گلوی دختر خارج شده بود، کسی آن دوروبر نفهمیده بود که چه می‌گوید. خانمه هم سردرنیاورده بود. دوباره صدای دیگری از گلوی دختر خارج شده بود. خانم به دوستش نگاه کرده بود. دوستش گفته بود: « الکنه» و دیگری گفته بود: «نه بابا، حیرون بلاهته » خانم اولی به اعتراض گفته بود: « حالا هر چی!» تاسف خورده بودم که چرا کارنامه‌ی سال آخر، قبل از ترک تحصیل دختر را همراه ندارم تا نمرات کتبی او را نشان آن‌ها بدهد.
با فریاد دختر به هیجان می‌آیم، در اتومبیل را نیمه باز نگه می‌دارم. مرد هم با فریاد دختر، هیجان‌زده یورش می‌برد و تقلا می‌کند که از میان نروک‌ها راهی به درون حلقه بیابد. گاهی به مرد گاهی به حلقه اطراف دختر نگاه می‌کنم، نروک‌ها با مشت و لگد مانع تلاش مرد می‌شوند. حالا دیگر نروک‌ها آن قدر به دختر نزدیک شده‌اند که می‌توانند به راحتی دست به تن و بدن او بکشند. باتوجه به جهت نگاه مرد، می‌بینم یکی در حال گرفتن فیلم است.

هوش و حواسم به مرد است که سعی دارد طوری جلوه دهد که خون چهره‌اش را پر کرده و جلوی چشم‌هایش را گرفته است. دندان‌هایش را به هم می‌ساید، اما کسی توجهی به او نمی‌کند...
آن زمان هم که موشک در همسایه‌گی‌مان منفجر شده و بخشی از دیوار خانه ریخته بود، یادم می‌آید که همین طور سعی کرده بود خشمناک جلوه کند، برعکس من که مدام جیغ می‌کشیدم... در آن زمان کمتر صدایی از گلوی دختر خارج می‌شد؛ زبان در کام کشیده بود و تمام بدنش می‌لرزید.
دلم می‌خواهد پیشنهاد بدهم که مرد با تک تک‌شان شطرنج بازی کند، تا اگر باختند، دست از سر دختر بردارند. می‌دانم که مرد مدام از خود می‌پرسد که چرا نباید آشنایی با پیچیده‌گی‌های شطرنج عامل برتری انسان‌ها باشد. او آمادگی دارد که با آن‌ها امتحان ریاضی بدهد. اگر توانستند بیش از او امتیاز بگیرند... باشد باشد. ریاضی بلد نیستند، شعر که بلدند. بیایند با او حافظ و سعدی و مولوی بخوانند، یا اشعار را معنی کنند. اگر به پای او نرسیدند، دست از سر دخترش بردارند...
این اواخر نظریه برتری انسان‌های فرهیخته دغدغه‌ی ذهن مرد شده بود. او خرد و دانایی را برای انسان‌ها رهگشا و زاینده می‌دانست. در هر موقعیتی می‌خواست این نظریه را به دیگران بباوراند. مدام از خودش می‌پرسید که چرا همکاران او این اصل آشکار را انکار کنند؟ هر چند بحث و جدلش از محافل دوستانه فراتر نمی‌رفت، اما در آن محافل دوستانه، در حالی که دیگران سکوت می‌کردند، او جوش می‌زد، صغری کبری می‌چید، بی‌محابا از شعور و خرد حرف می‌زد، با دفاع از نظر خود، بر قبولاندن آن به دیگران افراط می‌کرد.
با سرو صدای نامفهوم دختر، به خود می‌آیم و با نگاهی به جمع نروک‌ها، می‌بینم که دختر را تنگ در میان گرفته و هر کس شتاب دارد که لقمه‌ی چرب‌تری از او بَکَند. از میان دست و پای نروک‌ها می‌بینم که روسری و بخشی از روپوش دختر خاکی و شاید پاره شده است و به هر طرف می‌گریزد تا از دسترس نروک‌ها در امان بماند، اما نمی‌تواند.
به آسمان چشم می‌دوزم. یادم می‌آید که خدایی هم در آسمان‌ها هست که به دادم برسد. نمی‌دانم که چه اتفاقی ممکن است بیفتد و چه‌گونه خدا دختر و همسرم را رها خواهد کرد. دو سه بار خدایا، خدایا می‌گویم. بعد ساکت می‌شوم، نمی‌دانم دیگر چه بگویم. به خود می‌گویم: «نشستن و تماشای این وضعیت دیگر ممکن نیست» شتابان از اتومبیل پیاده می‌شوم، جیغ می‌زنم و به طرف دختر می‌دوم. نروک‌ها متوجه حضور من می‌شوند. حالا ممکن است فرصت را مناسب ببینند و تراژدی برخی کتاب‌ها و فیلم‌ها این جا برای من اتقاق بیفتد. مثل فیلم «سگ‌های پوشالی» که همسر یک ریاضی‌دان مورد تجاوز چند جوان روستایی قرار می‌گیرد. بدبختانه یادم نمی‌آید که شخصیت‌های آن داستان چه‌گونه از مخمصه رهایی می‌یابند. دو نفر از نروک‌ها به سمت من می‌آیند. دست و پایم را می‌گیرند و بدون اعتنا به جیغ و دادم، مرا به داخل اتومبیل و روی صندلی عقب هل می‌دهند. فیلم‌برداری در حال گرفتن فیلم به ما نزدیک می‌شود. دختر و مرد هم که شاهد رفتار آنان هستند، فریاد می‌کشند....
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 56 از 66:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA