انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 57 از 66:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


زن

 
قسمت دوم

با نگرانی، شاهد پیاده شدن همسرم از اتومبیل هستم. دو نفر از غریبه‌ها به سمت همسرم می‌روند، دست و پایش را می‌گیرند و کشان کشان او را به داخل اتومبیل و روی صندلی عقب هل می‌دهند. فیلم‌برداری را می‌بینم که در حال گرفتن فیلم، به سمت اتومبیل می‌رود. به همسرم گفته بودم که پیاده نشود. می‌دانستم که آرام و قرار ندارد. این اندازه باورم نکرد که تحمل کند پس از اتمام ماجرا، برایش توضیح بدهم.
پیش از آن که بتوانم کاری بکنم، حتا قبل از آن که تصمیم بگیرم که به خلاصی کدام یک بروم، با مشتی به زمین می‌افتم، یکی از آن‌ها روی سینه‌ام می‌نشیند و با سنگی در دست مرا تهدید می‌کند. یکی از غریبه‌ها داخل اتومبیل می‌رود. دست و پا زدن‌های من برای خلاصی از سنگینی تنه‌ی غریبه بی‌فایده است...
پس از مدتی، غریبه از روی سینه‌ام بلند می‌شود، می‌خواهم برخیزم که غریبه دیگری با چماق به پایم می‌زند. دوباره می‌افتم. او پا روی سینه‌ام می‌گذارد و چماق را به صورتم فشار می‌دهد. با صورت کج شده از زور چماق، می‌بینم که غریبه‌ها یکی یکی به سمت همسرم داخل اتومبیل می‌روند. فیلم‌بردار فیلم می‌گیرد.
پس از گذشت زمانی، در همهمه‌ی صداها، یک‌دیگر را به نام می‌خوانند. صدای روشن شدن موتورها به تناوب شنیده می‌شود. جز دو سه تن، سایر غریبه‌ها می‌روند. آن هم که بالای سرم ایستاده بود، رهایم می‌کند. به طرف دختر می‌دوم که خسته و نیمه جان روی زمین افتاده. صدای شکستن شیشه می‌آید. می‌بینم که با چماق چراغ‌های اتومبیل را می‌شکنند. هر دو فیلم‌بردار هنوز فیلم می‌گیرند. دخترم را از روی خاک در آغوش می‌گیرم، کمک می‌کنم و به اتومبیل می‌رسانم. همسرم ساکت و رنگ پریده، با موهای آشفته و بدون روسری روی صندلی عقب مچاله شده است. هنوز تردید دارد بپرسد: «ما را دعوت کرده بودند برای فیلمبرداری، نه؟ نگفته بودی که ما هم بازی می‌کنیم. کجا آن را نمایش می‌دهند، می‌دانی؟»
هق‌هقی خفه و سپس صدای ناله و گریه‌ی بلوغ یافته‌ی دخترم، همانند دیگر دخترهای همسن و سالش، شنیده می‌شود. با تعجب به او نگاه می‌کنم. یعنی بلاخره، موفق شده بعد از پانزده سال آوای مفهومی از گلویش خارج کند؟ از این که ممکن است این ماجرا موجب درمان او شده باشد، لحظاتی دلم گرم می‌شود...
«آنا سوليوان» را به یاد می‌آورم که چه قدر تلاش کرد تا هر نوع حرکت انگشتان وی روی دست‌های «هلن کلر» را با معنا و مفهوم جلوه دهد. «آن بنکرافت» را به خاطر می‌آورم که نقش آموزگار «هلن» را بازی می‌کرد و چه روزها و ساعت‌هایی که بدون خسته‌گی، سعی می‌کرد به او بباوراند که بازی انگشتان به ظاهر بی‌معنای وی معنای خاصی دارد که او باید آن را بیاموزد.
دخترم را در داخل اتومبیل می‌نشانم. شیشه‌ها را کنترل می‌کنم که بالا باشد. خود نیز پشت فرمان می‌نشینم و سپس کت و پیراهنم را درمی‌آورم تن و بدن دخترم را می‌پوشانم. درهای اتومبیل را قفل می‌کنم.
با نزدیک شدن شب و تیره‌تر شدن هوا، مسیر جاده جنگلی به تدریج کم‌رنگ می‌شود. برای دختر از خوفی که در جنگل، هم‌زمان با آغاز شب، ایجاد می‌شود، از توهم تغییر درختان به اشباح و مهم‌تر از همه، از نگرانی خود در مورد ناتوانی وی برای بیان آواهای مفهوم حرف می‌زنم.
دختر سرش را روی پای من می‌گذارد و در خود جمع می‌شود. دستی به سر او می‌کشم و بدون آن که هراسم را پنهان کنم، می‌گویم: چراغ نداریم! شب نمی‌توانیم راه بیفتیم. باید بمانیم تا صبح...


پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
نام داستان: داغ دل تازه شد
نوشته: علیرضا مجلوبی


قسمت اول


خواستگاری سومین دختر خالم بود، یادم میاد که اون موقع 16 سال بیشتر نداشتم، چون شوهر خالم فوت شده بود باجناقهاش که پدر من هم یکی از باجناقها میشد به عنوان بزرگتر تو مجلس خواستگاری شرکت کرده بودن، چه روزائی بود، یادمه تو زیر سیگاری های چینی سیگار وینستون 4 خط میزاشتن تا مهمونا بتونن از اون سیگارها بکشن، بگذریم که من هم همراه پسر خالم 3 یا 4 نخ از اون سیگارها کش رفتیم و رفتیم تو پارک مسگر آباد دودشون کردیم، برگرشتیم به مجلس خواستگاری ، زنها تو یه اطاق و مردها هم تو یه اطاق ، این دوتا اطاق تو در تو بودن، داماد آقا مرتضی سرش رو پائین انداخته بود و منتظر نتیجه خواستگاری بود، بچه ساکتی بود، من هم نشسته بودم تو پا دری ، هم حواسم به حرفای مردها بود و هم اینکه داشتم خانواده دوماد رو ور انداز میکردم ، یک دفعه چشمم با چشمای اون تلاقی کرد، چادر مشکیش رو کمی جا بجا کرد و من هم اصلا حواسم نبود که دارم بر و بر اونو نیگاه میکنم، موهای بور بلندش رو نشونم داد و دل من رو برد، آخه میدونید، من از موهای بور خیلی خوشم میاد
یک خانواده مذهبی بودن که همگی با چادرهای مشکی و .... فکر کنم خودتون میتونید حدس بزنید چه مدل آدمهائی اومده بودن ، چون تو هر فامیلی یکی یا چند تاشون این تیپی هستند،
نمیدونستم چیکار باید بکنم، دیدم بابام زیر چشمی به من نیگاه میکنه، اون دختر خوشگله هم میدید مادرش حواسش بهش هست و سرش رو انداخت پائین، بلند شدم تا بلکه سنگینی نگاه پدرم رو حس نکنم، با یه اشاره به پسر خالم رفتیم پشت بوم خونشون و اون هم دو تا سیگار از زیر سیگاری کش رفته بود و ما هم چس دودش کردیم، رفته بودم تو فکر
اکبر: هان ؟ چته؟ دهنت تلخ شده؟
من: نه بابا ، حوصله ندارم
اکبر: تو که باید الان حوصلت پر باشه، مامانت از شیطونی هات تو نارمک خیلی میگه
من: به من میاد این حرفا
اکبر: به تو چه کاری نمیاد؟
من: همش شایعه هست توجه نکن
اکبر: کاشکی من هم دوست دختر های تورو داشتم و به همه میگفتم شایعه هست، عنتر خودم چند بار با موتور دنبالت اومدم و حواست نبود که من رو ببینی،
من: من نبودم، با یکی دیگه اشتباه گرفتی
اکبر: تو که راست میگی
من: اکبر سر به سرم نزار
اکبر: امشب هم چشات بد جور این ور اونور میچرخید
من: چادر مشکی که دیگه دیدن نداره ، دیدی که همشون روشون رو گرفته بودن
اکبر: تو گفتی و منم باور کردم، بیا بیا این آدامس رو بجو که کسی متوجه سیگار کشیدنت نشه
من: خیره به روبرو دستم رو جلو بردم و دیدم یه بیلاخ اومد تو دستم ، اکبر و نگاه کردم، تقریبا ذل زدم تو چشماش ببینم چی میخواد
اکبر: تا نگی چه گهی خوردی که اینجوری شدی از آدامس خبری نیست
من: هیچی ، شاید یه توهم بیشتر نباشه
اکبر: خواهر آقا مرتضی توهم باشه؟ با چادرش که برات علم زد و هیکل رو نشونت داد
من: ضر نزن اکبر
آدامس رو گذاشت تو دستم و برگشتیم خونه خاله، آخه خونه سه تا از خاله ها روبروی هم بود، وقتی برگشتیم مهمون ها رفته بودن و من بی اختیار گفتم
من: ااااااا؟ رفتن؟ چه زود
بابام: بچه حرف نزن بشین سرجات
من: چشم
میدونستم با این حرفش داشت برام خط و نشون میکشید که فقط بریم خونه، هیچ وقت من رو جلوی کسی نکوهش نمیکرد، ولی وقتی میرفتیم خونه طاقت اینکه باهاش چشم تو چشم بشم رو نداشتم چه برسه به اینکه دعام هم بکنه
بزرگای فامیل نشستن و راجع به آقا مرتضی صحبت کردن و قرار مهریه و بقیه چیز ها رو گذاشتن و قرار شد که هفته آینده دوباره مهمونی رو برقرار کنن تا راجع به موضوعات بعدی و اعلام رضایت دختر خالم صحبت کنن
پیش خودم میگفتم بازم میبینمش؟ آیا اون هم از من خوشش اومده بود؟ حالا تازه اگر دیدمش چطوری باهاش صحبت کنم؟ اون که نمیتونه از پیش مادرش تکون بخوره، با همون حال بد منتظر هفته آینده شدم و کلی به خودم امیدواری دادم که حتما هفته آینده یه فرجی میشه ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت دوم

روز شماری میکردم تو روز موعود برسه و همش چهره اون تو ذهنم بود، میدونستم رنگ چشماش هم روشن بود ولی نمیدونستم سبز بود، زاغ بود، آبی بود؟
تا اون موقع زیاد توجهی تو اینجور مواقع به خدا نداشتم ولی نمیدونم چی شد که از خدا دائم طلب اون رو میکردم ، انگاری برام یه فرقی با بقیه میکرد، روز موعود رسید و ما تقریبا دو ساعت زود تر رفتیم خونه خاله حمیده، راستی خالم یه دختر هم داشت که با من سه ماه تفاوت سنی داشت و اسمش فرح بود
وقتی رسیدیم خونه خاله چون هنوز خانواده آقا مرتضی نیومده بودن بعد از یک ربع که نشستیم بقیه با جناقهای پدرم اومدن و صحبتشون گل کرد و دیگه جای بچه ها نبود منم بلند شدم تا برم دم در اون یکی خالم و اکبر رو ببینم و باهاش بریم پارک مسگر آباد، اکبر هم یک سال از من بزرگتر بود، تو راهرو خونه حمیده خاله ، فرح یه دفعه جلوم سبز شد و یه کاغذی رو جلوم گرفت و گفت
فرح : این رو زهره داده، زود بگیر تا کسی ندیده
من: زهره کیه؟ خواهر آقا مرتضی؟
فرح : مگه ما کس دیگه ای به نام زهره داریم ، بگیر دیگه، حال و حوصله شر ندارم، جوابش رو هم بنویس و بده که من بهش بدم
من: فرح تو باهاش ارتباط داری؟ خونشون کجاست؟
فرح: آره دوست من هست و با هم تو یه مدرسه درس میخونیم ، خونشون هم دور و بر سید ملکه خاتون هست، ولی اسم کوچه و این چیزا رو الان نمیشه داد، حالا تو برو جواب نامه رو آماده کن تا شب اومدن بهشون بدم
من: فرح نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم، فقط لطف کن یه دفتر و خودکار به من بده
فرح : همینجا بمون تا برات بیارم
من: فرح میخوام برم پشت بوم خونتون، ولی تو باید سر خواهرت اینا رو گرم کنی تا من رو نبینن
فرح : ببینم چیکار میتونم بکنم
من: فرح لو ندادی که من دوستای زیادی دارم
فرح: چرا ، راجع به تو کلی ازم سوال کرد ولی من نتونستم بهش دروغ بگم ، بهش گفتم اگر تورو بخواد مطمعنا از بقیه میبره
رفتیم طبقه بالا ، فرح یواشکی در اطاق خواهراش رو نیمه بسته کرد و گفت دفتر رو میزارم تو راه پله خودت بردار،
حمیده خاله 5 تا دخترو یه پسر داشت که پسرش دوازده سال از من کوچیکتر بود و دوتا از دختر خاله ها ازدواج کرده بودن و این سومی بود داشت میرفت خونه بخت، بگذریم تو پا گرد راه پله منتظر دفتر و خودکار بودم، دلم داشت بد جور تاپ تاپ میکرد، میخواستم هر چه زود تر نامه رو بخونم ،
میدونید، اون موقع ها نه اینتر نتی بود و کمتر کسی تلفن داشت چه برسه به موبایل و این حرفا ، همسایه ها شماره همسایه رو میگرفتن و هر وقت کسی یا فامیلی زنگ میزد ، زن همسایه مادر خونه رو صدا میزد و میگفت تلفن با شما کار داره، روابط دختر پسر ها هم از طریق نامه های عاشقانه بود، نامه هائی که اولش با یک یا دو بیت شعر شروع میشد و بعدش درد دل های عاشقانه، آخه کمتر دختری بود که بتونه راحت مثل امروز با پسر مورد علاقش بتونه بیرون بره، معمولا آدمها تا دو سه تا محل اونور تر هم دیگه رو میشناختن و هیچ رغم راه نداشت که دوستی دختر و پسر انجام بشه، گاهی میشنیدیم که دختر فلانی رو تو خیابون فلان با یه پسر دیدیم ، و این یعنی سرشکستگی برای پدر و مادر طرف و میگفتم خاک به سرمون شد، اگر بخوان موقع خواستگاری از همسایه ها راجع به ما بپرسن آبرومون میره
بگذریم
رفتم بالا پشت بوم و نامه رو وا کردم ، گوشه های نامه قلب های تیر خورده که با خودکار قرمز کشیده مزین شده بودن،
ای نامه که میروی به سویش ، از جانب من ببوس رویش، شاید الان کرکر خنده شما بلند شده باشه از این بیت شعر ولی اون موقع قلبم داشت از جا کنده میشد از بس تند تند میزد، دست خط خوبی نداشت ولی مطالبش هنوز برام تازه هست و اون نامه الان تو بایگانی خونه مادرم هست
عزیزم
اون شب با نگاهت به من ثابت شد که قلب ها میتونن با یک نگاه عاشق هم بشن، من هم تو همون نگاه اول یه دل نه صد دل عاشقت شدم، میدونم که دوستای زیادی داری و شاید من تو اونا گم باشم، ولی میخوام بدونی که از صمیم قلب دوستت دارم، من مثل دخترای محله شما راحت نیستم ولی میدونم که هر طور که شده باید تورو بدست بیارم و این رو از خدا میخوام
راجع به تو هر چه لازم داشتم از فرح پرسیدم ، امیدوارم که بتونی جواب نامه رو زود بهم بدی، طاقت ندارم صبر کنم، من دختر محدودی هستم، حتما خودت متوجه شدی، یه حسی تو قلبم هست و میدونم که بهم دروغ نمیگه، نمیدونم این حس رو چطوری عنوان کنم، در نهایت باز هم میگم دوستت دارم، منتظر جواب نامه هستم
زهره
بعد هم یه امضا خرچنگ قورباغه که اون موقع برام مثل بهترین امضا ها بود و یه بیت شعر عاشقانه دیگه
وای خدا قلبم داشت از جا کنده میشد، چون منم همین حس رو نسبت بهش داشتم
آخیش خدا، یاد عشق های آتشین اون دوره بخیر، عشق هائی که الان لنگش پیدا نمیشه
مشغول شدم تا جواب نامه رو هر طور که شده بنویسم ولی نمیدونستم شعر اول رو چی بنویسم ، آخه معمولا شعر های اول رو از یه کتابی یا از کسی که تجربه داشت میپرسیدن و مینوشتن، گاهی میشد که برای شعر اول نامه عاشقانه دو یا سه روز وقت صرف میشد.
چون سه روز قبل برای حمید ( یکی از دوستان اون دوره ) یه نامه برای دوست دخترش نوشته بودم دیدم دست به نقد فعلا همین شهر رو بنویسم
نشستم منتظر کز در درآید زدیدارش مرا شادمان نماید
عزیز دل، نمیدونم نام رو چطور باید شروع کنم، همیشه حرفای زیادی هست که باید گفته بشه ولی درست همون موقع همه چی از ذهن آدم میپره، من هم تو همون نگاه اول یه دل نه صد دل عاشقت شدم، برام از محدودیت خودت نوشتی ، برای من مهم این هست که یه قلبی یه گوشه ای از این شهر شلوغ به خاطر من میتپه، زهره جان لطفا حساب خودت رو از دخترای محله ما جدا کن، اتفاقا من از دختری با وجنات تو خوشم میاد، مخصوصا موهای بلند و بورت ، چشمای روشنت، تو هیچ چی کم نداری و من هم عاشقت هستم، الان که دارم این نامه رو مینویسم رو پشت بوم فرح اینا نشستم، خیلی خوشحال شدم که فرح نامه تورو بدستم داد، اصلا برام غیر قابل تصور بود، همش به خودم میگفتم که آیا اون هم از من خوشش میاد؟ نکنه من بهش پیشنهاد دوستی بدم و بعدش تو ناراحت بشی و موضوع رو به داداشت بگی و خواستگاری به خاطر من بهم بخوره، همش فکر میکردم اگر تو من رو نخوای باید چیکار کنم؟
عزیزم، دوست دارم یه دل سیر برات حرف بزنم، ولی مثل اینکه زمونه با ما لجه و نمیزاره این اتفاق بیفته، فقط بهم بگو میتونی برای زیارت بیای سید ملکه خاتون؟ شاید اونجا بتونم به اندازه دو کلام باهات حرف بزنم، اگر جای دیگه ای رو میشناسی برام بنویس تا بیام اونجا، من دیگه طاقت ندارم، و داره دیر میشه، باید جواب رو زود بدم به فرح، اگر مهموناشون برسن اون در گیر پذیرائی میشه و نامه من بدستت نمیرسه،
منتظر جواب نامه هستم، میبوسمت ، عاشق سینه چاکت علی
یه امضا ء با حروف انگلیسی ( مثلا کلی کلاس گذاشتم ) عکس یه گل رز و یه چشم که از گوشش یه قطره اشک داره میچکه و یه قلب تیر خورده
نامه رو تا زدم و بلند شدم که بیام پائین نامه رو بدم به فرح تا برسونه به دست زهره ولی گفتم بزار یه بار دیگه نامش رو بخونم، نمیدونم دیگه زمان چطوری گذشت و من چند بار نامه رو خوندم فقط به خودم اومدم و دیدم که دارن تعارف میکنن بفرمائید، خوش اومدید، پله ها رو شصت تا یکی کردم و نامه رو سه سوته دادم دست فرح و رفتم تو صف استقبال کننده ها، یه سلام به مامان آقا مرتضی ، یه سلام به زن داداشش و نهایتا یه سلام به زهره، یه لبخند و ... وای نگین که دلم به تاپ تاپی افتاده بود که نگو، چهرش رو از نزدیک دیدم، خود خودش بود، با لبخند جواب سلامم رو داد و رفتن تو اطاق خانم ها، دیگه خدا رو بنده نبودم، داشتم بال در میاوردم ،
اوضاع خواستگاری داشت خوب پیش میرفت و من هم تو این وسط پادری هی میشستم و هی پا میشدم و مثل مرغ پر کنده دل دل میکردم تا اینکه فرح اومد تو زنها و چائی تعارف کرد و بعد یک ربع که برام یکسال گذشت با زهره رفتن اطاق بالا، منتظر شدم ببینم کسی حواسش بهم نیست، دیدم پسر خالم اکبر بد جور تو نخ من هست، راه نداشت برم، چون فرح ضایع میشد و اکبر ازش باج میگرفت، تو یه چشم به هم زدم که دیدم همه سرگرم مهریه و شی بها هستن یه نخ سیگار کش رفتم و زدم بیرون اطاق، ولی دیر شده بود، فرح و زهره دستگیره اطاق زنها رو رو به پائین هل داده بودن و زهره گفت جوابت رو زود میدم، من هم همینطور که آب از لب و لوچم آویزون بود گفتم ممنون، منتظرم، یه نگاه به فرح که یعنی تو پیگیری کن ، اونا رفتن تو اطاق و من هم رفتم بالا پشت بوم حمیده خاله تا سیگار رو بکشم، با همون لباس مهمونیم دراز کشیدم رو پشت بوم و مشغول کشیدن سیگار شدم و ستاره ها رو میشمردم، لذت وصف ناپذیری از دیدن نزدیک زهره تو وجودم میپیچید، تا اینکه دیدم مادرم اومده تو ایون بالا و داره صدام میکنه
مادرم: علی؟ کجائی
من: رو پشت بوم
مادرم: اونجا چه غلطی میکنی؟
من: زود نامه زهره رو تو جیبم جا بجا کردم و بلند شدم، هیچ چی حوصلم سر رفت اومدم پشت بوم
مادرم: زود بیا پائین، الان خاله جونت میگه تو تنها بالا چیکار میکنی
( یه توضیح در این مورد بدم ، خالم تازه خونش رو رنگ کرده بود، من 10 سالم بود، رفتم طبقه بالا تو اطاق دختر خاله ها و یه رژ لب برداشتم و هی میمالیدم به لبم و دیوار رو میبوسیدم، یه دفعه خالم اومد بالا و دید تمام در و دیوار جای لبهای من با رژ قرمز مونده، یه دفعه گفت خاک به سرم ببین چی کار کرده ، شکوفه ( اسم مادرم ) اگه حاجی شب بیاد من چی جوابش رو بدم ، که اون روز همه بسیج شدن تا دسته گل من رو از روی دیوار پاک کنن ) وقتی که خالم دید من نیستم و غیبتم طولانی شده بود به مادرم گفته بود ببین کجا رفته نکنه بازم داره دسته گل به آب میده
مادرم : خواهر اون مال بچگی هاش بوده، الان پسرم 16 سالش شده
حمیده خاله: این شیطونی که من میبینم ازش بعید نیست الان اون بالا یه دسته گل تازه به آب بده
به هر تقدیر از نرده بوم اومدم پائین ، تا رسیدم پائین مامانم بو کشید و گفت پدر سوخته سیگار کشیدی؟
من: نه بابا من ؟ این حرفا چیه؟
مامان: برو ، برو تا بابات نفهمیده وگرنه شب پدرت رو در میاره
اومدم پائین و دیدم مهمونا دارن میرن، یه خداحافظی با همشون و منتظر خبر بعدی شدم

ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت سوم

مجددا هفته بعد هم مهمونی بود و این بار قرار بود که قرار عقد و عروسی رو بزارن چون تو مهمونی قبلی بله رو از دختر خالم گرفته بودن، این بار اصلا دیگه به موضوع مهمونی فکر نمیکردم بلکه به نامه ای که قرار بود از طرف زهره از فرح بگیرم فکر میکردم ، بلاخره فرح رو دیدم و با چشم بهم اشاره کرد برو طبقه بالا، این اشاره از دید دختر خالم حوری که قرار بود عروس بشه پنهان نموند ولی ظاهرا به روی خودش نیاورد، چون من و فرح با هم از کوچیکی هم بازی بودیم عجیب نبود، مامان و بابا که رفتن تو من هم یه راست رفتم بالا، فرح سریع خودش رو رسوند طبقه بالا و گفت
فرح : علی من از عاقبت این واسطه گری میترسم ، میترسم مامان بفهمه و دردسر بشه برام و نامه رو داد به دستم و گفت قایمش کن
حوری تو راه پله ها بود و یک دفعه سر و کلش پیدا شد و گفت
حوری : شماها دارید چیکار میکنید؟ چی قایم کردی بده ببینم
من: چیزی نیست داشتیم صحبت میکردیم
حوری : حرف واسطه و این چیزا چی بود؟ رو کرد به فرح تو گمشو پائین حساب تو رو بعدا میرسم چشم سفید
من: دنبال چی هستی حوری؟
حوری : بچه من خر نیستم، اگر موضوع مربوط به فک و فامیل آقا مرتضی باشه برای من خیلی بد میشه ها، حواست باشه
من: حوری به خدا من هم دنبال دردسر نیستم
از خونه خاله دوباره یواشکی دو تا نخ سیگار میخواستم کش برم ، آخه همیشه تو مهمونی های خاله زیر سیگاری های چینی پر بود از سیگارهای وینستون ، ولی چون بقیه مهمونا نبودن خلوت بود راه نداشت که این کار رو بکنم ، به مامان گفتم من میرم خونه گلثوم خاله ، ولی میخواستم برم پارک مسگر آباد اونجا راحت ترین جائی بود که میتونستم بدون اینکه حواسم به دور و برم باشه راحت هم سیگار بکشم و هم نامه ای که داشت قلبم گرومپ گرومپ میزد رو بخونم
رفتم سر کوچه خاله اینا و از ممد بقال دو تا نخ سیگار بگیرم و ممد بقال گفت دو نخ سیگار رو برای کی میخوای؟ خالت که اومد گرفت ، گفتم برای بابام میخوام ، خلاصه به هر بد بختی بود دو تا نخ سیگار رو گرفتم و رفتم طرف پارک مسگر آباد، ( توضیح اینکه این پارک تو خیابان خاوران { جنوب شرق تهران } هنوز به همین اسم هست ولی کلی تغییر کرده )
رفتم اون گوشه های پارک ولی دیدم چند نفر دارن قمار میکنن و تیپ من با اونا خیلی فرق داشت ، دیدم چند تا شون جت کردن بیان طرف من و اذیت کنن خواستم برم یه جای دیگه دیدم یه سری بچه های شر از یه طرف دیگه دارن میان ، مونده بودم که از کدوم طرف فرار کنم که یه دفعه انگار فرشته نجات پیداش بشه دیدم اکبر پسر خالم با دو چرخه رسید و گفت بپر بالا که الان تیکه بزرگمون گوشمونه، چرخ رو هل دادم و بعد از گرفتن سرعت پریدم رو ترک دوچرخه و اکبر گفت
اکبر : اینجا چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی این گوشه پارک پاتوق چه جور آدمهائی هست
من: دنبال یه جای خلوت میگشتم
اکبر : برای چی ؟
من: میخواستم سیگار بکشم
اکبر: نچ ، دروغ میگی مثل سگ
من: اکبر خفه شو
اکبر: با خنده گفت اگر میخواستی سیگار بکشی تو کوچه پس کوچه ها سیگارتو کشیده بودی و برگشته بودی، حتما دیدی و درام لالا لالا لا لا نامه داری تو راهه، درسته؟
من: خاک بر سر عنترت کنن، از کجا فهمیدی؟ حالا داری کجا میری ؟
اکبر : یه جای خوب و خلوت ، سید ملکه خاتون
من: اکبر جان مادرت ! میبننمون
اکبر: اونا الان رسیدن، من دیدمشون
من: اونم بود؟
اکبر: نه نبود
من: پس بریم همون سید ملکه خاتون
اکبر: دروغ گفتم بود
من: پس برو طرف خونه خاله دیگه
اکبر : نه
من: پس صبر کن من پیاده شم
اکبر: نه میریم خونه ما، پشت بوم تو سیگارت رو بکش ، نامت رو هم بخون، بعدش میریم خونه حمیده خاله
من : باشه
رفتیم خونه کلثوم خاله و رفتیم پشت بوم، طاقت نداشتم ، نمیدونستم اول سیگار رو روشن کنم یا اول نامه رو بخونم، بخاطر اینکه اکبر رو کمی دور کنم گفتم یه کبریت میاری؟ اون هم زرنگ تر از این حرفا و گفت گوشه پشت بوم هست ، نخیر راه نداشت نشست و با فضولی تمام نامه رو خوند
دوباره نامه با دو بیت شعر و حاشیه گل و بته
علی عزیز
خیلی دلم برای دیدن روی ماهت تنگ میشه ، امشب که نامه رو میخونی من باز موفق میشم از نزدیک ببینمت ولی بعد از عروسی داداشم چیکار کنم؟ میشه یکی از عکس هاتو بدی به من که هر وقت دلم برات تنگ شد اون عکس رو ببینم ؟ این لطف رو میکنی؟ فکر کردم تو هم شاید مثل خودم باشی و عکس خودم رو برات گذاشتم، خیلی دوست دارم ، منتظرم
یه قلب تیر خورده و یه امضا
عکس توی نامه رو به مدت 5 دقیقه نیگاه میکردم ، یه دفعه اکبر عکس رو قاپ زد و گفت دهنت سرویسه، الان میرم عکس رو میدم به آقا مرتضی
من: اکبر ، خر نشو عکسو شکوندی بده ببینم
اکبر: چرا عکس با روسری بهت داده
من: به تو مربوط نیست
اکبر: من نمیدونم تو چطوری بدون اینکه صحبتی بکنی باهاش تونستی باهاش دوست بشی؟
من: چون تیپ دارم و ادمم، تو فقط فکر و ذهنت سکس هست ، به همین خاطر هیچ وقت نمیتونی عاشق بشی
اکبر: عشق کدومه عنتر ، تو هم خری که عاشق میشی و خودتو اذیت میکنی،
عکس رو پرت کرد طرفم و یه سیگار روشن کرد، حس کردم کمی حسادت میکنه، ولی گفتم بی خیال، سیگارش که به نصفه رسید انگاری از خودش شاکی باشه رفت طرف پائین
اکبر: علی در پشت بوم رو ببند و من هم با چرخم میرم بیرون
من: صبر کن با هم بریم یه بستنی بخوریم
اکبر: مگه نمیخوای بری عشقت رو ببینی؟
من: پسر خاله گلم فعلا واجب تره
با هم سوار چرخ اکبر شدیم و تا بستنی فروشی سکوت برقرار بود، رفتیم 2 تا فالوده بستنی خوردیم و اکبر نگذاشت پول بدم، اون حساب کرد، آخه اکبر پدرش رو 7 سالی بود که از دست داده بود و درس رو ول کرده بود و کار میکرد، به همین خاطر وضع مالیش ازمنی که از بابام پول تو جیبی میگرفتم بهتر بود، پدرش تو یه زمستون که میره برف پشت بوم رو پارو کنه از نربان پائین میافته و بعدش فلج میشه و از بس تو رخت خواب خوابیده بود بدنش زخم میشه و از همون زخم ها میمیره، قدیما مثل الان نبود که هزار جور راه برای به حرکت در آوردن افراد فلج باشه، بگذریم
برگشتیم طرف خونه حمیده خاله ، اکبر نیومد تو ورفت خونه خودشون، وقتی زنگ زدم فرح در رو وا کرد، گفت کجائی سه ساعت دنبالت میگردیم،زهره هم همراهش اومده بود تو راهرو یه سلام داد، گفتم سلام، من عکس رو میدم فرح بهت بده، دیدیم در اطاق مهمونی باز شد و من رفتم بیرون در ورودی تو کوچه واستادم، دیدم حوری اومد دم در و گفت چرا نمیای تو ؟ گفتم الان میام یه لحظه، نگو تو همین چند لحظه فرح و زهره رفته بودن طبقه بالا که حوری سر و صداش در نیاد
اومدم تو به همه سلام کردم و نشستم پیش آقامرتضی و اون هم اسمم رو پرسید و کلاس چندمی و از این جور سوالات معمولی، صدای آرومی داشت، تیپ معمولی ، من هم مخصوصا پیش اون نشسته بودم چون دیگه راستش جائی خالی نبود به غیر از کنار اون، از همونجا اون دختر خاله مار رو دید میزد من هم خواهر اونو ،
قرار های عقد و عروسی هم گذاشته شد و مقرر شد که پنجشنبه همون هفته عقد و عروسی با هم باشه ، به فکر این بودم که عکس قشنگ بگیرم و بدمش به زهره
فردا صبحش رفتم حمام و کلی موهامو سشوار کشیدم و رفتم طرف عکاسی و به قول خودم یه عکس مشتی گرفتم که الان وقتی به اون عکس نگاه میکنم به تیپ اون موقع خودم و موهائی که درست کرده بودم خندم میگیره ولی خوب تو اون سن فکر میکردم آلن دلون هستم
پنجشنبه از راه رسید و من هم کلی به خودم رسیده بودم و عکس رو آماده کرده بودم همراه با یه نامه عاشقانه دیگه دادمش به فرح گفت صبر کن الان خودش میاد ازت میگیره، تو زیر پله واستاده بودم یه دفعه دیدم یا ابولفضل چه خوشگل شده بود ، نمیتونست چادر رو روی سرش نگه داره و هی بلندش میکرد و میبست،
زهره : سلام
من: سلااااااااااااااااااااااا ام ، بفرما
زهره : من باید برم ، چون مامانم زود دنبالم میگرده و میگه کجا رفته بودی
من: نمیشه بیشتر بمونی؟
زهره: بعدا برات مینویسم، فعلا خدا حافظ
گاهی پیش خودم میگم خوش به حال جوون های امروز ، با هم میرن بیرون، مسافرت، چت، موبایل، پیر ما در میومد تا بتونیم فقط در حد همین دو کلمه سلام حالت چطوره هم دیگه رو ببینیم، اون هم به دور از هر چشمی و یا گوشی،
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت چهارم (پایانــــــــی)

بعد از عروسی منتظر بودم تا شاید تو یکی از مهمونی ها بتونم باز هم زهره رو ببینم ولی دیگه مهمونی تو کار نبود تنها چیزی که از عروسی تونستم بفهمم آدرس پستی زهره اینا بود یکماه میگذشت و من همچنان منتظر یه خبر از زهره بودم، تابستون هم بود و زهره و فرح دیگه مدرسه نمیرفتن که بتونن از هم خبر دار بشن، بالاخره دل رو زدم به دریا و با یکی از بچه محل ها به نام منصور رفتیم طرف اتابک ، چهاراراه اتابک پرسون پسون رفتیم طرف سید ملکه خاتون ، خلاصه بعد از یک ساعت گشتن تو کوچه پس کوچه های اونجا تونستیم آدرس خونه پدری آقا مرتضی رو بدست بیاریم ولی هیچ رغم راه نداشت که وایستیم، کوچشون بن بست بود و طول کل کوچه 12 متر بود و اونجا هم که همه هم دیگه رو میشناختن، باور کنید 100 بار اون محوطه رو دور زدیم تا شاید یک بار اون رو ببینم خلاصه تو آخرین دفعه یه مردی که سیبیل هاش از بناگوش در رفته بود پرسید اینجا چی میخواین و من هم گفتم هیچی داداش این دوستم با خونه دعواش شده دارم راضیش میکنم بره خونشون، یارو رضایت داد و من تو آخرین دور گردشم تو اون اطراف دیدم زهره اومد در خونه رو که پیش کنه من رو دید، اشاره کردم بیا بیرون و هیچ چی نگفت و در رو بست ، رفتم دم شیر فشاری وایستادیم { شیر فشاری شیری بود که اونوقتا اکثر اونائی که میخواستن رخت چرک بشورن میامدن پای اون شیر و با فشار دادن یک دکمه برنجی آب رو راه مینداختن و گاهی هم بچه ها اونجا حمام میکردن .... بگذریم از داستان دور نشیم }
بعد از نیم ساعت دیدم با یه چادر مشکی اومد ، رفتم تو سید ملکه خاتون و سر یه قبری نشستم تا بیاد، اومد جلو و منصور هم کشیک میداد که کسی نیاد و اگر اومد با سوت من رو مطلع کنه،
زهره: سلام، اینجا چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی من نمیتونم از خونه بیرون بیام؟ الان هم به هوای خرید یه پودر زختشوئی و صابون اومدم بیرون
من: سلام، من چیکار کنم ، دلم برات تنگ شده بود، میدونی 100 بار کوچه شما رو دور زدم؟
زهره: مرتضی ظهر ها از بازار میاد یه سر اینجا نگفتی شاید ببیندد؟
من: نمیدونم، دلم گفت برو میبنیش
زهره: علی آقا من نمیتونم هر وقت شما اومدین اینجا از خونه بیام بیرون، من که گفتم دختر محدودی هستم
من: من عاشق همین محدودیتت هستم
زهره: علی آقا شما دیگه برید، من یه نامه میدم به فرح تا به دستتون برسونه، درضمن ما داریم از اینجا میریم
من: کجا
زهره : چهار راه پهلوی ( ولی عصر فعلی ) خیابان صبا پلاک رو هم نمیدونم چنده
من : اونوقت اونجا چطوری ببینمت؟
زهره: اونجا هم محدودم، مگه خانواده من رو نشناختین تا حالا
من: باشه برو ، بالاخره اونجاها اونقدر میشینم نا یه روز بیای دم پنجره و من رو ببینی و بیای پائین برو به سلامت زهره خانوم
با دیدن زهره انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود، ولی از اینکه دارن جا عوض میکنن و اونجا هم نمیشه دیدش ناراحت بودم و تنها دل خوشیم این بود که اونجا دیگه مثل این پائین شهر نیست بخوای به همسایه ها جواب پس بدی اینجا چیکار میکنی
زهره یه برادر داشت که تا یکی دو ماه بعد از عروسی مرتضی تو زندان بود و جزو مجاهدین خلق بود و بعد عفو بهش خورد و آزاد شد و اون شد برای من مسئله که اگر اون من رو ببینه چی میشه، خوشبختانه اون من رو نمیشناخت ولی زهره برای بیرون رفتن از خونه باید از اون اجازه میگرفت ، آخیش خدا چه مصیبتی بود دیدن یه آدم
دیگه کار من و منصور شده بود از نارمک بریم چهارراه پهلوی خیابان صبا و یکی دو ساعت اونجا بشینیم تا شاید بتونم زهره رو ببینم ( به قول منصور بازهم از صبا تا نیما )
این اتفاق دیگه نیفتاد یعنی دیگه نتونستم زهره رو ببینم و فاصله اونها با خالم اینا اد شده بود، تنها دل خوشیم این بود که مدرسه ها زودتر باز شن ولی دیدم ای داد از اون سال هم مدرسه های دخترونه نیم ساعت زودتر از مدرسه های پسرونه تعطیل میشن و تازه اگر هم میتونستم از هنرستانم جیم بزنم دادشش معلم بود و اون من رو میدید
ظرف مدت یک سال فقط تونستم دو تا نامه از زهره دریافت کنم اون هم بدون جواب موند چون اون به آدرس پستی ما نامه ارسال میکرد و نامه هاش میبایست بدون جواب میموند تا اینکه یک روز آقا مرتضی و حوری اومدن خونه ما کارت عروسی آورده بودن، با دیدن کارت عروسی مشکوک شدم و بازشون کردم و تا اسم زهره رو تو اون دیدم خشکم زد
رفتم تو اطاق خودم و گریه کردم، گریه ای در سکوت، شکستنی که کسی صداش رو نشنوه، انگار داشتم از تو منفجر میشدم، آهنگ داریوش گذاشته بودم با صدای بلند که کسی گلایه های من رو نشنوه،
من از دست خدا هم گله داشتم، چرا باید اینجوری میشد،
من: خدایا، تو که میدونستی اینجوری میشه چرا پس گذاشتیی این آشنائی سر بگیره؟ تو که ظالم نبودی، مگه من چیکار کرده بود که با من این کار رو کردی
مادرم فهمید که ناراحت شدم، از موضوع خبر داشت و از آقا مرتضی پرسید
مادرم: خوب آقا مرتضی این داماد خوشبخت کی هست؟
مرتضی: پسر خالم هست، رفته بود بیرون ایران درسش رو بخونه، الان دیگه دکترا شو گرفته و اومده ایران ازدواج کنه و همینجاها مطب بزنه و زندگیش رو ادامه بده
مادرم : بسلامتی
من :داشتم گوش میدادم (تو اطاق خودم)، به بد بختی، میمون عنتر، چرا اومد ایران ، یعنی تو اونجا یکی نبود آویزون این دوکی بشه ؟
حوری : البته خاله جون خود زهره زیاد به این ازدواج راضی نبود، ولی اصرار بابای آقا مرتضی باعث شد
من : باز از تو اطاق خودم میشنیدم و گفتم گور بابای هر چی دختر بی معرفته بکنن { البته الان میگم کار درست رو اون انجام داد، من تو سن 18 19 سالگیم که نمیتونستم اون رو بگیرم ، شاید عکس این اتفاق برای اون اتفاق می افتاد } از هر چی دختر و زن هست بدم میاد، اونوقت به ما پسر ها میگن بی معرفت ، نامرد
روز عروسی رسید و من و بابا و مامان رفتیم عروسی، نمیخواستم برم ولی مادرم اصرار داشت که بیا بهتره که بیای تا اون بدونه که بخشیدیش
یه دست مشکی پوشیدم و یه کراوات مشکی ، انگار مجلس عزا میخوام برم، رفتم یه گوشه نشستم و چشمم رو به زمین دوختم، خیلی سخت بود برام که تو اون مجلس حضور داشته باشم، بعد مادرم اومد تو و اشاره کرد که بیا کارت دارم، وقتی پرده رو کنار زدم که ببینم مادرم چیکارم داره دیدم زهره با لباس عروس خیلی باشکوه شده بود، ولی چشماش سیاه شده بود و داشت گریه میکرد و فقط گفت من رو ببخش ، من راضی نبودم، مجبورم کردن ، مادرم گفت عزیزم اشکاتو پاک کن الان همه آرایشت به هم میخوره ، خودم هم اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم خوشبخت بشی ، برو
بعدش از سالن زدم بیرون و سه تا نخ سیگار پشت سر هم کشیدم، راه گلوم دیگه بسته شده بود، داشتم گریه میکردم و راه میرفتم تو خیابون پاسداران، یه مستی بهم رسید و گفت جوون بیا دو تا پک از بطری من بزن حالت جا میاد، شیشه رو از دست اون گرفتم و میخواستم تنها باشم، اون رفت و یه نفس بقیه شیشه رو سر کشیدم، مست شده بودم و اشکم بند نمی اومد، { روزای بعدش تعجب کردم اون مرده اون شب چطور جرات کرده بود با شیشه وودکا بیاد بیرون و کمیته نگرفته بودش و از کار خودم تعجب کرده بودم } نشستم سرم رو بین دوتا دستام گرفتم و هی گریه و هی گریه ، دیگه چشمه اشکم خشک شد و به هق هق افتادم، نمیدونم تا حالا تو ناراحتی مست کردین یا نه به هر حال هیچ چی دیگه برام جذاب نبود، هیچ چی، شاید اگر جرات یا حماقت خیلی ها رو داشتم خودم رو مینداختم جلوی ماشینی چیزی تا خلاص شم ، دو ساعت بیرون موندم و وقتی برگشتم دیدم عروسی تموم شده و مامان و بابام بیرون سالن منتظر من هستن،
بابام: پدر سوخته کجائی؟ { پدر سوخته تکیه کلام ارتشی ها بود }
مادرم: حالا بزار سوار ماشین بشیم اینجا زشته
بابام: چه غلطی کردی بوی الکل میدی
من: سکوت و از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و گریه
یک دفعه حوری هم همراه خواهر دیگش فرح اومدن و گفتن ما هم جا نداشتیم با شما میایم، رفتم اون گوشه و اصلا بر نگشتم و اشک پشت سر اشک و سکوت و سکوت سکوت
بابام یه دفعه نوار گیتا { خواننده کوچه بازاری اون موقع } رو گذاشت : اگه عشق همینه، اگه زندگی اینه ، نمیخوام چشمام دنیا رو ببینه ...
من: خفش کن اون ضبطو
زد کنار تا من رو از ماشین بکشه پائین، بچه این چه جور حرف زدنیه؟
حوری : عمو ولش کنید، حالش خوب نیست ، شما بزرگی کنید نشنیده بگیرید
مادرم : آقا رفیع برو حالا خونه صحبت میکنیم
نرسیده به خونه گفتم نگه دار پیاده شم، مامان من کمی دیر میام
نمیدونم دیگه ساعت چند بود رفتم خونه و تا یک هفته از اطاقم بیرون نمی اومدم، نه سر کلاس نه هیچ چی
بالاخره اکبر پسر خالم اومد خونه ما و من رو سوار موتور کرد و یه سر برد بیرون تا شاید حالم سر جاش بیاد و بعد ها تونستم یواش یواش حقیقت رو قبول کنم که من نمیتونستم با اون ازدواج کنم و چون هم سن بودیم اون شرایطش رو نداشت که برای من صبر کنه
از اون مسئله 20 سال گذشته بود ، تا اینکه یک روز وقتی همراه مادرم و خواهرم رفته بودیم بهشت زهرا سر مزار پدرم ، دیدم آقا مرتضی همراه با یه خانم کامله زن و مادرش اومدن قبری که دو ردیف اونور تر مال پدر آقا مرتضی بود، عینک دودی به چشمم بود و داشتم اشک میریختم و نمیخواستم مادرم اشکهام رو ببینه، چون زود میشکنه طفلی، دیدم اون خانم کامله زن داره نگاهم میکنه و با اشاره سر سلام میکنه، نمیشناختم و سری تکون دادم ، گفتم شاید فامیل دور هست من هم که نمیشناسمش، دختر 18 ساله ای هم مامان صداش میکرد، تا اینکه یک دفعه مادرم گفت
مادرم : هی زمونه، چقدر این دختر خوشگل بود، چقدر شکسته شده،
خواهرم: کی مامان؟
مادرم : زهره هست دیگه خواهر آقا مرتضی
با شنیدن این حرفا داغ دلم تازه شد، دیگه نمیدونستم باید برای پدرم گریه کنم، برای اون خاطرات گریه کنم ، از طرفی میخواستم باهاش 10 ساعت بشینم صحبت کنم، از طرفی میدونستم ما دیگه به هم تعلق نداریم، تمام عشق های اون دوره اومد جلوی چشمم، فقط موقعی که فاتحه رو خوندیم برای خداحافظی رفتیم جلو که خداحافظی کنیم،
من : خیلی خوشحال شدم که دیدمتون
زهره: من هم همینطور، سلام به خانم برسونید
من: دخترتونه زهره خانم؟
زهره: بله هم سن پرهام شماست
من: مثل اینکه آمار بچه های من رو هم دارید
زهره: دورا دور از فرح میشنوم ، موفق باشید
من: به همسرتون سلام مخصوص برسونید
زهره : ایشون سال پیش عمرشون رو دادن به شما
من : موندم چی بگم، خدا صبرتون بده، خاکشون بقای عمر باز مانده ها
خدا نگهدار
زهره: خدانگهدار
جفتمون دور شدنمون رو دنبال کردیم، تو دلم غوغائی بود که نمیدونستم چطوری باید تشبیهش کرد، فقط خواهرم گفت، بچه نشو ، فراموش کن که چی دیدی
من: به همین راحتی؟ داغی رو که تازه شده فراموش کنم
خواهرم: علی تو دیگه متعلق به کس دیگه ای هستی
من: میدونم، درست میگی بهتره آدم همیشه سنگ باشه و هیچ داغی روش اثر نگذاره

پــــایـــان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دختـــــــــــــر خــــــــــــالـــه ..(قسمت اول)

با خستگی پشت میزم نشسته بودم و درگیر پروژه جدید بودم.اصلا حال خوشی نداشتم.دلتنگ بودم.دوماهی میشد ندیده بودمش و این اذیتم می کرد.راست می گنا بسوزد پدر عاشقی.حالا این ماجرای من بود.
دلم می خواست برم ببینمش اما هم کارای شرکت زیاد بود و هم نمی دونستم با چه زبونی باید برم سراغش.
با زنگ تلفن نگاهم و از کاغذای روی میز گرفتم و گوشی و برداشتم
صدای مامان تو گوشی پیچید : سلام رایش مادر خوبی؟
-:سلام مامان.شما خوبین ؟
-:اره مادر خسته نباشی.
-:سلامت باشی.تنهایی ؟
-:نه مادر روشا امروز دانشگاه نرفت.پدرتم بیرونه.
-:مراسم کی شروع میشه ؟
مامان هر سال این موقع مراسم انعام برگزار می کرد.
-:ساعت 4 شروع میشه.رایش جان مادر امشب زود بیا مهمون داریم.
مهمون.لعنتی اصلا حوصلش و نداشتم.
-:عمو اینا میان ؟
-: فکر نکنم برای شام بمونن.خالت اینا دارن میان.
انگار برق 220بهم وصل شد.نه بیشتر یه لبخند گنده نشست رو لبام.یه انرژی بهم دادن.
در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم گفتم : چشم مامان ساعت 7خونه ام.چیزی لازم داری بگیرم بیارم.
-:نه مادر.منتظرتم.
-:به روی چشم.
-:برو مادر به کارت برس.
-:چشم.خداحافظ.
بعد از قطع گوشی با لبخند رفتم تو رویا.صورتش جلوی چشمم قوت گرفت.
صورت برنزش , موهای مشکی خوش حالتش.همیشه پیش من شال می بست اما چند باری غافلگیرش کرده بودم. موهای بلندی داشت که تا زانو هاش می رسید.چشمای درشت مشکیش.
بینی خوش فرمی نداشت اما لبای کوچیکش خیلی زیبا بود.بینیشم به صورتش می اومد.
از اینکه ارایش کنه خوشم نمی اومد دلم می خواست فقط برای من ارایش کنه.یعنی اونم من و دوست داشت ؟
وقتی به اون لبای کوچیکش رژ لب براق صورتی می زد خیلی به چشم می خورد.
ماشین و جلوی خونه پارک کردم و وارد خونه شدم.
صدای حرف زدنش توی خونه پیچیده بود.همیشه وقتی میومد شور و نشاط با خودش می اورد.با صدا می خندید و شیطونی می کرد.منم عاشق همین شیطونیاش بودم.
وارد خونه شدم و سلام کردم.به طرف بابا و عمو رفتم و با هر دو دست دادم.
بعد هم به طرف خاله چرخیدم و باهم رو بوسی کردیم.
با مامان هم رو بوسی کردم.خیلی وقت بود حال و حوصله کسی رو نداشتم.
نگاهم بهش افتاد.بلوز و شلوار نارنجی به تن داشت که خیلی بهش میومد.یه شال سفیدم به سر بسته بود.
سر که بلند کرد به سرعت چشم چرخوندم و به طرف سارنج رفتم.
سارنج یه بلوز و شلوار صورتی به تن داشت و روسری مشکی هم به سرش بسته بود.روی اونا هم خطای صورتی وجود داشت.
باهاش دست دادم و حالش و پرسیدم-: چطوری سارنج ؟
-:خوبم پسر خاله.
روشا از اتاق بیرون اومد و سلام کرد.
به طرف روشا که کنار سهره وایستاده بود چرخیدم و سلام کردم.
با سر به سهره هم سلام کردم : احوال سهره خانم.
لبخندی زد و گفت : سلام.
بازم مثل همیشه ارایش کرده بود.دلم می خواست همین الان بگم سهره عاشقتم.اما به طرف روشا برگشتم : چطوری روشا.
-:خوبم.برو لباس عوض کن بیا.چای می خوری ؟
-:اره دستت درد نکنه.نری بشینی به حرف زدن یادت بره چایی بدیا اشاره ای به سهره کردم.
همه خندیدند و بابا گفت : رایش سر به سرشون نزار.
چشمکی به بابا و عمو زدم و وارد اتاقم شدم.
امروز خوشکل شده بود.همیشه شال سفید که به سر می کرد صورتش نورانی تر میشد.
خدایا کمکم کن.
ز اتاق که بیرون اومدم نگاهی به اشپزخونه انداختم.سهره و روشا با هم حرف می زدن.وارد اشپزخونه شدم .
-:روشا باز که داری حرف می زنی.بیا برو به کارت برس.کلی کار داریم واسه فردا.
سهره چپ چپ نگام کرد و گفت : روشا به کارت برس درد این از تنهایی خودشه.
راست می گفت از اینکه با روشا حرف می زد می سوختم اما لبخندی زدم : اشتباه می کنی.اخه عین این پیره زنا وقتی می شینین به حرف زدن از کاراتون می مونین.در ضمن نمی خوام این همه با هم غیبت کنین به نفع خودتونه.
چشم غره ای بهم رفت و گفت : گناهش پای ماست پسر خاله.شما الکی حرص نخور.
روشا فنجان چای و دستم داد و گفت : بیا برو تو کاریت نباشه.
لیوان و گرفتم و در حالی که بیرون می رفتم گفتم : در کل بخاطر خودتون میگم.بالاخره باید نهی از منکر و امر به معروف کنم یا نه.
به سرعت از اشپزخونه بیرون اومدم.مستقیم رفتم و روی مبلی که کنار ستون قرار داشت و مخصوص خودم بود نشستم.
مامان و خاله مشغول حرف زدن بودن.
بابا و عمو هم مثلا داشتن تلویزیون می دیدن اما راجع به مسائل سیاسی مملکت بحث می کردن.
کنترل و از روی میز کش رفتم و رفتم سمت ترکیه.می خواستم اونجا رو کشف کنم.عاشق خواننده های ترکیه بودم.
یه جورایی هم برای جلب توجه سهره بود.اون عاشق اهنگای ترکیه بود اما معنیش و نمی دونست و برای اینکه براش معنی کنم میومد سراغم.
منم با جون و دل معنی می کردم.
داشتم کانالای تی وی رو عوض می کردم که نگاهم به طرف سهره کشیده شد که داشت به طرف اتاق می رفت.
لبخندی زدم.در همین حین سارنج گفت : اخه شما اگه از سیاست سر در میارین سیاست خانواده های خودتون و کنترل کنین چیکار به مملکت دارین ؟
همه خندیدن.سارنج 15 سال داشت و 2 سال از سهره کوچیکتر بود.بر عکس سهره که شیطون بود سارنج اروم بود. زیاد حرف نمی زد اما وقتی حرف می زد به جا و منطقی بود.شباهتی به سهره نداشت سارنج درست شبیه هانیه توسلی بود.البته مامان و خاله می گفتن درست شبیه منه.اما من مطمئن بودم شبیه هانیه توسلیه.
بابا هم به شوخی می گفت : سارنج شبیه هانیه توسلیه و توام شبیه اون پس تو نوع پسرونه هانیه توسلی هستی.
از حق نگذریم راست می گفت.
با زنگ در از جا پریدم و به طرف ایفون رفتم.
صدای عمو که توی گوشی پیچید هنگ کردم.اینا برای چی اومدن ؟ لعنت بر هر چی مزاحمه.
مامان پرسید : کیه رایش ؟
-:عمو اینا.
روشا اشاره کرد : در و باز کن.
در و باز کردم.در عرض چند ثانیه سالن خالی شد.بابا و عمو برای عوض کردن لباس وارد اتاق پایین شدن.
اخه ما و خاله اینا خیلی صمیمی بودیم و تنها کسایی بودن که وقتی میومدن خونه ما همه راحت بودیم.انگار یه خونواده بودیم و هر جا می رفتیم با هم می رفتیم.
مامان و خاله با دخترا رفتن تو اتاق روشا و منم چپیدم تو اتاق خودم.شلوارم و پوشیدم و تیشرتی طوسی که به تن داشتم و با یه پیراهن ابی عوض کردم.
در اتاق و که باز کردم سهره هم در اتاق روشا رو باز کرد.
لبخندی زدم.نگاهی بهم انداخت و گفت : پسر خاله یقه پیراهنت و درست کن.
ابروهام و بالا دادم.
-:یقه پیراهنم ؟
قبل از اینکه چیزی بگم به طرفم اومد و یقه پیراهنم و مرتب کرد.ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دختـــــــــــــر خــــــــــــالـــه ..(قسمت دومــــــــ۲)

بوی عطری که زده بود خیلی شبیه عطر من بود.
اره خودش بود.همون عطری که من می زدم بود.
از این عادتش خوشم نمی اومد همیشه عطرای مردونه میزد.تلخ و تند.
-:درست شد پسر خاله.
لبخندی زدم ویه تشکر خشک خالی .
صورتش و جمع کرد و با اخم به طرف اشپزخونه می رفت . یه مانتو سفید پوشیده بود و شلوار لی.
وارد سالن شدم و به طرف عمو و پسر عمو رفتم با اون احوال پرسی و رو بوسی کردم.
به طرف زن عمو رفتم و باهاش دست دادم و نگاهی هم به لیلا و لیدا انداختم و بدون اینکه بهشون نزدیک بشم سلام کردم و به سرعت ازشون دور شدم و به طرف جای همیشگیم رفتم و نشستم.
نگاهم و به صفحه تلویزیون دوختم.
با صدای رضا نگاهم و از تی وی گرفتم.اشاره کرد برم پیشش.
بلند شدم و به طرف رضا رفتم و کنارش نشستم.
-:چه خبرا ؟
-:خبری نیست.تو چیکار کردی ؟تونستی معافی بگیری ؟
-:نه.بابا.بابا راضی نمی شه.می گه باید بری.
-:راست میگه.
-:تو خودت نرفتی سربازی نمی فهمی بابای تو که مثل بابای من نیست.
-:اما بری به نفعته...
در همین زمان سهره با سینی چای وارد شد.نگاهش کردم و گفتم : مرد میشی.
رضا چیزی نگفت.نگاهش کردم.به سهره حیره شده بود.ای خاک تو سرت.داره جهار چشمی می خورتش.پسره عوضی.
به سرعت بلند شدم و به طرف سهره رفتم و سینی و ازش گرفتم : من می برم.
با لبخند تو چشمام خیره شد و گفت : مرسی.
نگاه رضا از روی سهره دور نمیشد . این ازارم می داد.
با چیده شدن میز شام همه به طرف میز رفتیم.
نگاهی به میز انداختم.
بابا و عمو و شوهر خاله کنار هم نشستن و رضا هم سمت چپ عمو نشست. بقیه هم کنار هم نشستن.سه تا صندلی کنار هم خالی موند.روشا و سهره تو اشپزخونه بودن.
زود کنار رضا روی یکی از اون سه صندلی نشستم . سارنج سمت دیگه بود.مطمئن بودم روشا بین سارنج و سهره می شینه .
حدسم درست بود سهره کنارم نشست.برای خودم که غذا می کشیدم برای سهره هم کشیدم.لبخندی زد و تشکر کرد.به یه لبخند شیرین مهمونش کردم.
سر که بلند کردم نگاههم به لیلا که به ما خیره شده بود افتاد.داشت با چشماش ما رو می خورد.با حرص سرم و به زیر انداختم و مشغول خوردن شدم.
از بین حرفهای داستان به گذشته ها و بچگیا و شیرین زبونیای ما کشیده شد.مامان با ذوق و شوق فراوان از بچگیای سهره می گفت.
-:یادش بخیر هر وقت گریه می کرد باید براش بستنی می خریدی.
با این حرف مامان خندیدم.
خاله چشمکی زد و گفت : خودت و دست کم گرفتی ؟ بستنیا رو که تو می خریدی.
مامان ادامه داد : مهر که شروع شد از همون روز اول ظهر شد این نیومد خونه.دلم هزار راه رفت.اخه این بچه کجا رفته ؟
تو همین زمان خواهرم زنگ زد که نگران نباش رایش اینجاست.
نگو اقا بعد از مدرسه میره دیدن دختر خالش.ناهارم خونه خاله بخوره بعد بیاد خونه.
بعد از اون تا وقتی اینا برن قزوین همین شکلی بود.رایش برای ناهار نمیومد خونه.
همه خندیدن.نگاهم به طرف سهره کشیده شد.لبخندی بر لب داشت.نتونستم خودم و کنترل کنم و زدم زیر خنده.
بابا گفت : بله بایدم بخندی.دارن شاهکارای شما رو تعریف می کنن.
سهره خندید و گفت : عمو خود شما از اینکارا نکردین ؟
بابا نیشخندی زد : چرا عمو جون.اما نگیم بهتره.
بعد از شام دخترا مشغول جمع کردن میز شدن.اقایون و خانم ها هم به سالن رفتن.
رضا هم درست رو به روی اشپزخونه جای گرفت.
به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.حالا انرژی گرفته بودم.دلتنگیم از بین رفته بود.
تو همین حال بودم که کم کم خوابم گرفت.


با سر و صدایی که از سالن میومد چشم باز کردم.نگاهی به اطراف انداختم.بلند شدم ساعت نزدیک 12بود.
از اتاق بیرون رفتم.مامان و خاله تو سالن حرف می زدن
گفتم : رفتن ؟
مامان بلند شد :اره فدات شم مادر همه رفتن.
-:بابا اینا کجان ؟
-:رفتن بخوابن.
کنار خاله نشستم:احوال خاله خانم ؟
-:سلامتی.صحت خواب.خسته بودیا.
-:اره بابا.بیدارم می کردین.زشت شد رفتم خوابیدم.
مامان گفت : نه.بابات گفت خسته بودی.می دونن دیگه سرت خیلی شلوغه.
-:مامان چایی داری تشنم شد.
-:هنوز نه.اما سهره الان داشت اماده می کرد.یکم صبر کن اماده بشه.
اینم یه شباهت من و سهره بود که قبل از خواب چایی می خوردیم.
-:کجا رفتن ؟
مامان کنارم نشست : کیا ؟
-: دخترا دیگه.
حاله گفت : سارنج و روشا اتاق روشا هستن.
سهره هم رفت بالا الان میاد.
رفت بالا ؟ هی هی . چطوری پاشم برم بالا ؟ یکم می تونم باهاش حرف بزنم.
یکم این پا و اون پا کردم و بالاخره بلند شدم و رفتم اتاقم.لباسام و عوض کردم و حولم و برداشتم.
این بهترین بهونه بود.من عادت داشتم بالا برم حموم.طبقه پایین احساس خفگی می کردم.
مامان گفت : میری دوش بگیری ؟
-:اره برم یه دوش بگیرم.خستگیم رفع شه.
-:باشه.زود بیا.
به سرعت از پله ها بالا رفتم.
در و اروم باز کردم تا بابا و عمو بیدار نشن.
نگاهی به اتاق انداختم.سهره نبود.
یکدفعه نگاهم به سالن افتاد.توی تاریکی سالن.روی کاناپه نشسته بود.
چراغ و روشن کردم : اینجا چرا نشستی؟
-:هیچی.هیمنطوری.
-:مامان گفت چای دم کردی.
-:اره می خوری ؟
-:البته.یه دوش بگیرم میام.
-:باشه.پس من میرم پایین.
بلند شد.از کنارم که رد میشد.مغزم به کار افتاد.تا کی می خواستم خفه بشم ؟ تا کی می خواستم دوست داشتنم و پنهون کنم ؟
من عاشقش بودم.باید ساکت می موندم.دوسم داشت ؟ الان چیکار باید می کردم ؟
به خودم که اومدم سهره رفته بود و من همونطور وسط سالن ایستاده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف حموم رفتم.
بازم سکوت.بازم غرور.بازم...
با لباس زیر دوش ایستادم و چشمام و بستم.
من دوسش داشتم.همیشه دوسش داشتم.بیش از اندازه می خواستمش.حتی بیشتر از خودم.
چشمام و باز کردم.نمی تونستم زمان با اون بودن و از دست بدم.سریع دوش گرفتم و بیرون رفتم.چراغا خاموش بود. از کمدم توی این طبقه لباس برداشتم و پوشیدم.
جلوی اینه ایستادم تا موهام و خشک کنم.
موهای من به قهوه ای مایل به سیاه می زد.
موهام و تقریبا با حوله خشک کردم.یه شلوار ورزشی ابی و تیشرت ابی پوشیدم و پایین رفتم.
مامان و خاله برای خواب به اتاق مامان رفته بودن.
تنها چراغ اتاق روشا و چراغ خوابای سالن روشن بود.
چند ضربه به در اتاق روشا زدم :بیام تو ؟
صدای فریاد سارنج بلند شد : نه.نیا.
خندیدم و گفتم : من اومدم.
صدای داد سارنج بلندتر شد.وارد اتاق شدم.
سارنج روی تخت کنار روشا نشسته بود و سهره روی زمین.
رو به سارنج گفتم : نمی خوای بخوابی ؟ دیر وقته بچه ها باید زود بخوابن.
-:هر وقت تو بخوابی منم می خوابم پسر خاله.
ماشاا...هیچ کدوم از زبون کم نمی اوردن
رو به سهره ادامه دادم : نمی خوای به ما یه چایی بدی ؟
سهره بلند شد و گفت : خودت دست داری می ریختی دیگه.
-:خدایا خدایا از دست بچه های این دوره زمونه.
سهره در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : انگار خودت از ما نیستی.چند سال بزرگتری مگه ؟
-:سهره خانم من هشت سال از تو بزرگترم.همینم زیادیه.
سهره از اتاق بیرون رفته بود.
سارنج گفت : بابا دنیال کاراشه.تا شهریور می ره.
با تعجب پرسیدم : کی ؟
روشا گفت : مگه نمی دونی ؟ سهره داره میره فرانسه.
چی ؟ اینبار مثل برق گرفته ها شدم.سهره داره میره ؟ مگه به همین اسونیه ؟ داشت می رفت ؟ روشا انگار متوجه حالم شد.
-:رایش حالت خوبه ؟
-:اره.اره.خوبم.میرم چایی بخورم.
به طرف اشپزخونه رفتم.سهره بره چه غلطی بکنم ؟ سهره بره ؟ نباید بره. مگه می تونه بره ؟ پس من چی ؟
18 سال بخاطر اون زندگی کردم.بخاطر اون تلاش کردم.کار کردم درس خوندم همش بخاطر اون.تا اون و خوشبخت کنم.حالا می خواست بره ؟ با چه حقی می خواست بره هان ؟
من بدون اون می میرم.
نفهمیدم چطور جلوش ایستادم و تو تاریکی به چشماش زل زدم.
-:چیزی شده پسرخاله ؟
-:نگفته بودی می خوای بری ؟
لبخندی زد -: فکر می کردم می دونی.
-:کسی به من چیزی نگفته.
-:حالا مگه چی شده.هنوز دوماه وقت هست.
-:فقط دوماه ؟ چرا نگفتی ؟
-:چی باید می گفتم . پسر خاله من دارم میرم خارج از کشور.مگه می خواستی چیکار کنی ؟ فوقش می گی به سلامت دختر خاله.اونجا مواظب خودت باش.به هر کسی اعتماد نکن و از اینجور حرفا...
خواستم بگم می گفتم دوست دارم.نرو بخاطر من نرو.بخاطر عشقم نرو.تنهام نزار بدون تو می میرم.
اما بازم لال مونی گرفتم و نگاش کردم.
فنجانم و دستم داد و گفت : چاییت سرد میشه.
نگاهی به فنجان انداختم.همونطور که می خواستم پررنگ و داغ بود.
اما گفتم : این سرده.
فنجان و از دستم کشید و به طرف سماور رفت.
بهش خیره شدم.موهای بلندش از زیر شال بیرون زده بود.چشماش بخاطر کم خوابی یکم خمار بود و این زیباترش کرده بود.
فنجانش و برداشت و رو به روم نشست.بهش خیره شدم.دوماه ؟ چقدر زود ؟ بعد از دوماه اومده میگه می خوام برم.
مگه به این اسونیه ؟ من نمی زارم بری.اخه رایش تو جربزه داشتی زودتر از اینا اعتراف می کردی.خلی دیگه ... اگه نبودی این مدت اعتراف می کردی اینطور تو هچل نمی افتادی.اره دیگه تقصیر خودته.خود کرده را تدبیر نیست.
با صدای سهره به خودم اومدم : پسر خاله بازی بیارم ؟
فنجان و به طرفش گرفتم : اگه بیاری ممنون می شم.
فنجان و که از دستم می گرفت.دستش خورد به دستم.یه لحظه نگام کرد.منم بهش لبخند زدم.دستاش داغ بود.... می تونستم دوری این دستا رو تحمل کنم ؟ می تونستم بدون احساس این دستا زندگی کنم ؟ نمی تونستم... دلم می خواست رو به روش بشیتنم و بگم سهره دوست دارم.بدون تو می میرم....اما نه جراتش و داشتم نه غرورم اجازه می داد.
سهره فنجان چای و جلوم گذاشت.
گفتم : میری درس بخونی ؟ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دختـــــــــــــر خــــــــــــالـــه ..(قسمت ســــــوم )

:اوهومم.کاره دیگه ای ندارم.
-:عمو چطور راضی شد ؟
-:با کلی زحمت راضیش کردم.
-:پس داری میری!!!
-:اره.
-:دلت برای اینجا تنگ نمی شه ؟
-:خیلی تنگ میشه.
-:برای بچگیامون.مادرت پدرت.سارنج.روشا.
-:چرا اما برای رسیدن به اهداف باید قوی بود.
-:مگه اینجا نمی تونی به اهدافت برسی ؟
-:نه.اینجا خیلی عقب تر از بقیه جاهاست.
-:ازت توقع همچین حرفی نداشتم.
-:وا...چرا پسر خاله ؟
-:سهره تصمیمت برای رفتن خیلی جدیه ؟
-:نمی دونم.گاهی دو دل میشم.از طرفی دوست دارم برم.از طرفی هم دلم می خواد بمونم
-:پس بمون اجباری برای رفتن نیست.
-:نمی تونم بمونم.دلیلی برای موندن ندارم.
باید می گفتم بخاطر من بمون.برای من بمون.اما زبونم لال شده بود و حرف نمی زد.
روشا بیرون اومد و گفت : چقدر می خورین پاشین بخوابین دیر وقته.
سهره چشمکی زد و گفت : تا حالا دیدی ما به این زودی بخوابیم ؟
حرفش و تایید کردم و گفتم : تو برو بخواب.
روشا سری به تاسف تکون داد و گفت : من میرم بخوابم.شما هم پاشین بخوابین.سهره تو بیا بخواب این الان بیدار شده دیگه کجا می خواد بخوابه ؟ مثلا فردا می خواد بره سرکار.
-:کی گفته میرم سره کار ؟ فردا می خوام بمونم خونه و استراحت کنم.
روشا کنارمون نشست و گفت : چند بار به بابا گفتم براش شرکت باز نکن.این اگه رئیس بشه می خوره می خوابه گوش نکرد.
چشم غره ای به روشا رفتم : دستت درد نکنه.من که الان چند هفته هست جمعه ها هم کار کردم.باید گاهی استراحت کنم.
-:تو که کم نمیاری.
روشا بلند شد و به اتاقش رفت.
بلند شدم و در حالی که به طرف اشپزخونه می رفتم گفتم : بهتره فکر رفتن و از سرت بیرون کنی.اینجا خیلی پیزا داری.اونجا چی داری ؟ فقط برای درس خوندن می خوای بری.
سهره به دنبالم اومد.
فنجانم و توی ظرفشویی گذاشتم و گفتم : برای خودت می گم.
سهره مشغول شستن فنجان ها شد و در همان حال گفت : اولا تو هنوز یاد نگرفتی فنجونت و بشوری بزاری سر جاش ؟
دوما اونجا موفقیت در انتظارمه.
چطور بگم می خوام اون فنجون با دستای تو شسته بشه.
داشتم از پشپزخونه بیرون می رفتم که گفت : دستم درد نکنه بابت چایی.
-:یعنی بگم دستت درد نکنه.
-:اگه خستت می کنه نگو....
-:حالا که گفتی دستت درد نکنه....
برگشتم پشت سرش ایستادم.بوی عطرش ، نفساش.همه توی وجودم اتیش به پا می کرد.می خواستم الان بغلش کنم.
دستم و به طرف شونش بردم.می خواستم بگم دوست دارم سهره.اما با تکونی که خورد دستم و پس کشیدم و از اشپزخونه بیرون زدم.
جلوی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیدم و کنترل و بدست گرفتم کانال ها رو عوض می کردم و اما با خودم درگیر بودم که صدای سهره بلند شد : بزار بمونه.
با تعجب سر بلند کردم و گفتم : چی ؟
-:بزن 26 تویلایت و می ده.
روی 26 توقف کردم و به صفحه تلویزیون دوختم و گفتم : این دیگه چیه نگاه می کنی ؟ مزخرفه.اینا رو نگاه می کنی.شب خوابای بد می بینی.
-:اشتباه گرفتی اقا.این توئی با دیدن فیلمای ترسناک شب تا صبح پیش مامانت می خوابی.
بله بله ؟
قبل از اینکه چیزی بگم ادامه داد : در ضمن این اصلا ترسناک نیست.می ترسی می تونی بری اتاقت بگیری بخوابی...
-:اول از همه من نشستم پای تی وی.
-:من ایمجا مهمونم باید احترامم و نگه داری.
-:برو بابا.
دیگه حرفی نزد.منم نگاهم و به تی وی دوختم.
چیزی از ماجرا سر در نمی اوردم پرسیدم : حالا ماجراش چیه ؟
-:این قسمت 1 هست.کلش 4تا کتابه.قسمت 5هم نصفه نوشته شده.چون وسطا لو رفته دیگه ننوشتن.
فیلماشم تا قسمت 4پارت 1 درست شده.پارت 2 هنوز نیومده بازار.انصافا فیلم خوبیه.
اشاره ای به تلویزیون کردم و گفتم : اینا همدیگر و دوست دارن ؟
-:اره اینا عاشق هم هستن.پسره خون اشامه.دختره تو مدرسه عاشقش شد.پسره هم از همون اول عاشق دختره شده بود.اولا دختره نمی دونست این خون اشامه اما الان فهمیده پسره خون اشامه.اما با این همه بازم دوسش داره.
-:دیوونه هست.از جونش سیر شده.
-:جالبش اینجاست پسره خون این دختر و بیشتر از هر خونه دیگه ای طالبه اما ون عاشق دختره هست جلوی خودش و می گیره.
-:اخرش چی میشه ؟
-:با هم ازدواج می کنن و صاحب یه دختر نیمه انسان نیمه خون اشام میشن.اخر داستانم پسره دختره رو تبدیل به خون اشام می کنه.
-:می خواد مثل خودش بشه ؟
-:خواسته دختره هست.عشقشون خیلی شیرینه.
-:جالبه.
-:اره من که خیلی دوست دارم این فیلم و
-:اگه ادامش به بازار نیومده از کجا میدونی ؟
-:من کتاباش و خوندم.
بلند شدم و به طرفش رفتم.کنارش نشستم و گفتم : سهره عشق اینا یه عشق واقعیه.
-:اره.مخصوصا قسمت دوم که پسره می زاره میره دختره مریض میشه.بعد پسره می فهمه دختره مرده میره خودش و بکشه.
-:اگه پسره اینقد رعاشقه چطور می تونه دوری عشقش و تحمل کنه ؟
به طرفم برگشت و گفت : تو نمی تونی دوری عشقت و تحمل کنی ؟
-:من بدون اون می میرم.
چشمکی زد و گفت : خوش به حال عشقت.
-:عشق من خوشبخت ترین دختر دنیاست.
-:نچایی پسر خاله.چه نوشابه ای هم برای خودش باز می کنه.
-:واقعیت و دارم می گم.
خندید و گفت : بسه پسر خاله جو گرفتت برو بخواب.الان کار دستمون میدی.
نگاهش و به صفحه تلویزیون دوخت.
به نیم رخش خیره شدم.
دیگه نمی تونستم.
نمی دونم یه لحظه چه حسی بهم دست داد اما دستش و گرفتم و به طرف خوددم برگردوندم.به چشماش خیره شدم.
داشت با تعجب نگاهم می کرد.تو چشماش چی بود ؟ دوسم داشت ؟ نمی تونستم تشخیص بدم.چشماش رنگ محبت و خشم داشت.
کدوم و باید باور می کردم ؟ خشمش یا محبتش و ؟
نگاهم از روی چشماش به طرف لباش کشیده شد.
لبام و روی لباش گذاشتم و دستم و دورش حلقه کردم.
دقایقی بعد زیر گوشش زمزمه کردم : دوست دارم.
حرکتی نمی کرد.دوست داشتم اونم جواب بوسه هام و بعده.اینبار که لباش و می بوسیدم اونم لبام و بوسید.
لحظاتی بعد ازم جدا شد و به طرف اتاق روشا رفت.در سکوت به رفتنش خیره شدم.و با لبخند دستم و روی لبام کشیدم.
من عاشق بودم.با صددای سارنج چشم باز کردم ، با لبخند نگام کرد و گفت : پسر خاله پاشو همه منتظرن.
نگاهی به ساعت انداختم یه ربع به نه بود.
با یاداوری دیشب لبخندی زدم و بلند شدم.
-:باشه.الان میام.
سارنج در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : زود بیا.
بلند شدم و دست و صورتم و شستم.لباسام و عوض کردم و از اتاق بیرون زدم.
همه پشت میز نشسته بودن جز سهره.
رو به روی خاله نشستم و گفتم : سحر خیز شدین !!!
بابا با خنده گفت :همه سحر خیز بودن.شما دیر بیدار شدی.داری دست پیش می گیری ؟
لبخندی زدم و گفتم : سهره هنوز خوابه ؟
روشا گفت : دیشب نخوابیده.هر وقت بلند شدم بیدار بود.الان خوابیده.
-:اوه.اوه بهش گفتما از این فیلمای ترسناک نبین.
با این حرفم بحث در مورد فیلمای ترسناک باز شد اما تمام حواسم من به سهره بود.من شوخی می کردم که می گفتم : با دیدن فیلمای ترسناک نمی تونی بخوابی...سهره عادت داشت فیلمای ترسناک ببینه و عین خیالشم نباشه.
بعد از صبحونه مامان و خاله اماده شدن برن خرید.بابا و عمو هم از خدا خواسته اماده شدن و رفتن گردش.بر خلاف خیلی از باجناقها بابا و عمو خیلی صمیمی بودن.یادم باشه بزنم به تخته چشمم شاید شور باشه.
سارنج و روشا هم اویزون مامان و خاله شدن.
همه اماده برای بیرون رفتن بودن که گفتم : بابا کی می خواد واسه ما ناهار درست کنه ؟
خاله با لبخند گفت : تو که دست پختت خوبه.ناهارم درست کن.
-:خاله مردی گفتن زنی گفتن.
مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت : خوشم باشه.حرفای جدید می زنی رایش!!!از کی تا حالا مرد شدی ؟
دستام و به علامت تسلیم بالا بردم : من تسلیمم شوخی کردم.قیمه درست کنم برای ناهار ؟
سارنج بالا پرید و گفت : از دست تو وسهره اونم هر وقت بخواد غذا درست کنه میره سراغ قیمه.حالا ببینم دست پخت تو هم مثل اون عالیه یا نه.
چشمکی زدم و با صدای بلند گفتم : دست پخت من خیلی بهتره.
مامان به طرف پله ها رفت و گفت : اروم حرف بزن.سهره خوابه.چه خبرته بلندگو قورت دادی ؟
نیشخندی زدم و به طرف حیاط رفتم که مامان اینا از خونه بیرون رفتن.
با بسته شدن در به خونه برگشتم.
مستقیم به طرف اتاق روشا رفتم.سهره روی تخت خوابیده بود.موهاش روی تخت پخش شده بود و بوی عطرش تمام اتاق و پر کرده بود.
به طرفش رفتم و کنار تخت نشستم.
چشماش احساس کردم تکون خورد.
خم شدم و پیشونیش و بوسیدم.
تکون خورد و به سمت دیوار چرخید.
لبخندی زدم و سرم و میون موهاش بردم.بوی خوش شامپو می داد.
سرم و روی شونش گذاشتم و گفتم : دوست دارم.
تکونی نخورد.
-:می دونم بیداری...سهره من دوست دارم.
بلند شد و گفت : مزخرف نگو ... با چه حقی این کار و کردی ؟ اصلا تو این اتاق چیکار می کنی ؟ برو بیرون نمی خوام ببینمت.
با تعجب نگاهش کردم.
-:من دوست دارم ؟
-:إإإ ؟ فکر کردی من از اونام باهاشون بازی کنی ؟ نخیر اقا من لیلا نیستم با چند تا دوست دارم خرم کنی....پاشو برو بیرون تا عصبانی نشدم.
-:چی داری می گی ؟ به لیلا چه ربطی داره ؟ من به کی گفتم دوست دارم ؟
با خشم نگاهم کرد و گفت : رایش خود لیلا گفت دوسش داری.دیگه نمی تونی دروغ بگی.... من از اوناش نیستم برو بیرون وگرنه به مامان و خاله می گم چیکار کردی.
اینبار عصبانی شدم : چی داری می گی برای خودت ؟ کی گفته من لیلا رو دوست دارم ؟ خودش غلط کرده !!! من از اون دختره متنفرم...تو چرا باور کردی ؟ می خوای به مامان اینا چی بگی ؟ می خوای بگی رایش گفت دوسم داره ؟ قبل از تو خودم می گم.من نمی زارم بری....
-:می خوام برم.می خوام از دست تو خلاص شم....نمی تونی جلوم و بگیری.
بازوهاش و گرفتم و به طرف خودم برگردوندم.
اشک تو چشماش حلقه زده بود . سرش و به طرف دیگه ای برگردوند.
نگاهش و دنبال کردم.به اینه میز ارایش روشا چشم دوخته بود.
-:به من نگاه کن سهره....
بیخیال نگاهش و به اینه دوخته بود.
بازوهاش و فشار دادم و گفتم : سهره من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟
حرفی نزد
-:نگام کن سهره.لیلا دروغ گفته.من فقط تو رو دوست دارم.همیشه داشتم...تو نباید بری....من بدون تو نمی تونم....نمی زارم بری...
زمزمه کرد : می رم رایش نمی تونی جلوم و بگیری...
با خشم گفتم : نمی زارم بری سهره...تو باید با من باشی....اجازه نمی دم بری....
حق نداری بری...
اینبار با فریاد گفت : می رم .ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دختـــــــــــــر خــــــــــــالـــه ..(قسمت چـــــــهارم )

دستاش و ول کردم و بلند شدم.در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم : اجازه نمی دم.
نمی دونم چطور در برابر بابا نشستم و گفتم می خوام زن بگیرم.اونم کی سهره.
بابا یکم نگام کرد و گفت :پس بالاخره ادم شدی و داری به حرفم می رسی.
اخه این پیشنهاد و بابا خیلی وقت پیش داده بود اما من قبول نکردم.یعنی تا همین چند ماه پیش سهره رو یه بچه می دیدم و نمی خواستم باور کنم عاشقشم و میخوام شریک زندگیم باشه.
بابا پرسید : چرا الان نظرت عوض شد ؟
-:داره میره بابا.نمی خوام از دستش بدم.همین امشب کار و تموم می کنین ؟
-:اول باید با مادرت حرف بزنم.
تو اتاقم نشسته بودم.و داشتم فکر می کردم سهره قبول می کنه یا نه ؟ خدایا اگه قبول نکنه زنم بشه من چه غلطی کنم ؟ چرا قبول نکنه.مگه من چمه ؟ همه میگن خوشکلم.خوش تیپم. تحصیل کرده هم هستم.وضع مالیمم که بد نیست.خونه و ماشینم دارم دیگه چی می خواد ؟ اصلا اون چی می خواد از یه مرد ؟
با ضربه هایی که به در خورد چشمم به طرف در چرخید.مامان وارد اتاق شد و گفت :رایش مادر بابات چی میگه ؟
می دونستم راجع به چی حرف می زنه ؟
-:همش راسته.
-:یعنی با خالت اینا حرف بزنیم ؟
-:مامان زودتر.سهره داره میره.
-:صبر کن رایش جان.معلوم نیست قبول کنن.اصلا نظر سهره رو می دونی ؟ شاید نخواد باهات ازدواج کنه !!!
-:شما چی فکر می کنی ؟
-:من فکر می کنم اونم تو رو دوست داره.
با این حرف مامان دلم می خواست بپرم بالا و صورت مامان و چندتا ماچ ابدار بکنم.اما من خود دارتر از این حرفا بودم.مثل یه اقا نشستم و فقط یه لبخند زدم.
-:رایش من مطمئنم خالت و شوهر خالت قبول می کنن.اما از سهره مطمئن نیستم.حواست باشه اگه جواب سهره نه بود نمی خوام مشکلی با خواهرم داشته باشم.ما باید همینطور صمیمی با هم ادامه بدیم.
-:مامان شما می خوای با رد شدن از طرف سهره بازم تو روش نگاه کنم.
-:اره.تو داری یه پیشنهاد میدی و باید منتظر جوابشم باشی.ممکنه رد بشی یا قبول بشی در همه حال سهره دختر خالت و همبازی بچگیات می مونه.حق نداری به روابط ما لطمه بزنی.اگه همچین کاری می کنی از همین الان باید بگم من هیچ حرفی نمی زنم.
-:مامان...
-:مامان بی مامان.من می دونم الان که داره میره به خودت اومدی اما نمی خوام خواهرم و از دست بدم.ترجیح میدم پسرم و از دست بدم تا خواهرم.پس اگه همچین کاری بکنی مطمئن باش من طرف تو نیستم.
-:باشه مامان.باشه.
-:قول بده.
-:قول میدم مامان
-:پس من میرم به بابات خبر بدم.
-:ممنون مامان.
مامان ه از اتاق بیرون رفت دیوونه شدم.سهره من و می خواست ؟ سهره باور کن دوست دارم.لیلا اون مزخرفات و چرا گفته بود ؟
شماره لیلا رو گرفتم : سلام دختر عمو.
-:رایش توئی ؟
-:بله خودمم.
-:چطوری پسر عمو ؟ چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی ؟
-:از حالی که شما برام درست کردی عالیم.دختر عمو من کی به تو ابراز علاقه کردم ؟ چرا دروغ گفتی ؟
-:من چیزی نگفتم.
-:یعنی به من اشتباه گفتن ؟
-:کی گفته ؟
-:چند نفری گفتن
-:دروغه.
-:یعنی اون چند نفر دروغ گفتن و تو تنهایی راست می گی.
-:برای من پاپوش دوختن.
-:اشتباه کردی دختر عمو.یه بار دیگه بشنوم همچین اشتباهی کردی بد جور باهات برخورد می کنم.حواست باشه با کی طرفی.
قبل از اینکه چیزی بگه گوشی و قطع کردم.خاموشش کردم و روی میز گذاشتم.
می خواستم برم بیرون ببینم چه خبره ؟اما از طرفی هم فکر کردم الان دارن باهم حرف می زنن نمی تونم برم بیرون.
توی اتاق قدم رو می رفتم. خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.
سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.
من جواب بعله رو از خودش می خواستم.
این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود . تو ماشین کنارم می نشست و اما نگاهش فقط به بیرون بود.
یعنی دوسم نداشت ؟ به اجبار من و می خواست ؟ برای خرید حلقه که وارد طلا فروشی شدیم.روشا و سارنج ازمون دور شدن و مشغول بررسی گردنبندا شدن.نگاهی به حلقه ها انداختم و با اشاره به یه حلقه که روش چهار پنج تا نگین بود کردم اما سهره بی توجه به فروشنده گفت : حلقه هایی که روش دوتا نگین داشت و لاو نوشته شده بود رو بده.
فروشنده هم اونا رو روی میز گذاشت و گفت :
اینا طرح جدیدن.
رو به من گفت : سلیقه همسرتون خیلی خوبه.
لبخندی زدم و گفتم : بله همینطوره.
می خواستم بگم خوش سلیقه هست که من و پسندیده اما باید کاری می کردم باهام راه بیاد.
سهره بدون اینکه حرفی بزنه حلقه ی من و جلوم گذاشت.
به جای حلقه خودم حلقه اون و برداشتم و دست چپش و به دست گرفتم.
سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد.
لبخندی به روش زدم و حلقه رو تو انگشتش کردم.
نگاهی به جواهر فروش که به ما خیره شده بود انداخت و حلقم و برداشت انگشتر و تو دستش نگه داشت.دستم و جلوش گرفتم.در حالی که سعی می کرد دستش به دستم نخوره حلقه رو تو انگشتم فرو برد.
بعد از خرید همون حلقه ها و یه سرویس برای سهره از اونجا بیرون اومدیم.
سارنج و روشا جلوتر می رفتن.سهره با من هم قدم بود اما نگاهش به همه جا بود جز من.
یه پسر زیگول که به سهره چشم دوخته بود مستقیم به طرف سهره میومد.سهره هم بیخیال به مغازه ها چشم دوخته بود.
دستم و به بازوش حلقه کردم و به طرف خودم کشیدمش.
با تعجب به طرفم برگشت و نگام کرد.گفتم : چیزی می خوای بگیری ؟
با سر نه ای گفت و دوباره به اطراف چشم دوخت.
چرا این کار و می کرد.چرا سکوت کرده بود ؟ می خواست من بگم اشتباه کردم ؟
گرمای بدنش و احساس می کردم.
اما نمی تونستم از این نزدیک تر احساسش کنم.قرار بود زنم باشه اما نه به این شکل.من اینطور نمی خواستم.
یکدفعه خودش و بیشتر بهم نزدیک کرد.نگاهش کردم.سهره خودش و بهم چسبوند و سرش و به طرف شونم خم کرد.نگاهی به اطراف انداختم چند تا پسر بهش خیره شده بودن و یکی براش چشمک می زد.
چشم غره ای به پسرا رفتم و دستم ودورش حلقه کردم.اونم خودش و بیتشر بهم نزدیک کرد.کاش اون لحظه زمان متوقف می شد و من می تونستم برای همیشه تو این نزدیکی احساسش کنم.
بعد از خرید طلا رفتیم مغازه یکی از دوستانم می خواستیم لباس بخریم.درسته قرار بود مراسم خصوصی باشه و فقط خونواده های خودمون حضور داشته باشن اما مامان اینا پیشنهاد کردن من کت شلوار بخرم و سهره هم یه لباس شب بگیره.کت شلوار من و همون اول گرفته بودیم.وارد مغازه که شدیم نگاه دخترا روی لباسا می چرخید.
به سارنج و روشا هم پیشنهاد کردم یه لباس انتخاب کنم.
سارنج یه لباس پوست پیازی کوتاه و پر چین انتخاب کرد و روشا یه پیراهن ابی تیره بلند انتخاب کرد.
اما سهره هنوز میان لباسا می چرخید.
وسط لباسا به طرف یه پیراهن سرخ و شیک چشم دوخته بود.پیراهن دکلته بود و سنگ دوزی زیادی داشت.
مطمئن بودم نگاهش اون لباس و گرفته.از دوستم خواستم اون لباس و بده.
سهره با یه لبخند و نگاه تشکر امیز بهم خیره شد و بعد از گرفتن لباس به اتاق پرو رفت.
میون لباسا می چرخیدم و به لباسا چشم دوخته بودم.درسته خوشم نمی اومد سهره زیاد از این لباسا تو جمع بپوشه اما امشب فقط خودمون بودیم.تازه بابا هم بهش محرم میشد پس مشکلی نبود.
منتظر بودم صدام کنه اما خبری نشد.لحظاتی بعد دخترا به طرف اتاق پرو رفتن.صداشون میومد که با هم پچ پچ می کنن.به طرفشون می رفتم که روشا در و بست و گفت : شما نمی تونی ببینی.
ابروهام و بالا دادم : چرا ؟
-:تو هنوز نامحرمی.خوب نیست ببینیش.
چشم غره ای به روشا رفتم و گفتم : روشا خانم تلافی می کنما.
سارنج و روشا خندیدند.
مامان سالن بالا رو تزیین کرده بود.روشا و سارنجم به شوخی می گفتن : مامان و خاله تولد گرفتن.
رفتم تو اتاقم تا لباس بپوشم.
بابا و عمو کلی سر به سرم گذاشتن.از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.اما چیزی که ازارم می داد سکوت سهره بود.
اگه دوسم نداشت چرا قبول کرد ؟
روشا چند ضربه به در زد و گفت : بیا اقا داماد.مهمونا اومدن.
بابا بزرگ و عمو اینا اومده بودن.
مامان و خاله همون روز به بابا بزرگ خبر داده بودن ، اما بابابزرگ بخاطر بیماریش قول داده بود فقط امشب و بیاد.
وارد سالن شدم و به طرف بابا بزرگ رفتم و دستش و بوسیدم.اونم دستم و گرفت و سرم و بوسید
-: خوشبخت بشی پسرم.
-:ممنون اقاجون.
به طرف عمو رفتم.
عمو هم صورتم و بوسید و برام ارزوی خوشبختی کرد.
با رضا دست دادم و احوالپرسی کردم.زیر گوشم گفت : کلک نگفته بودی...
نیشخندی زدم و چیزی نگفتم .
زن عمو باهام دست داد و بهم تبریک گفت.
لیدا هم برام ارزوی خوشبختی کرد.
مامان و خاله هم خیلی خوشحال بودن و هر دوتا بوسیدنم.
اخر سر به طرف بابا و عمو که گوشه سالن ایستاده بودن و پچ پچ می کردن رفتم و گفتم : دارین غیبت می کنین ؟
بابا گوشم و گرفت و گفت : داری داماد میشی.خجالت بکش پسر.
خندیدم و خواستم دستش و ببوسم که دستش و کشید و گفت : مواظبش باش و خوشبختش کن.یادت نره من ریشم و گرو گذاشتم.
به طرف عمو رفتم و خواستم دست اونم ببوسم که صورتم و بوسید و گفت : مواظب دخترم باش.من اون و تو پر قو بزرگ کردم.نبینم اشکش و در بیاری.
-:قول می دم خوشبختش کنم.
-:ازت همین انتظار و دارم.
تو همین زمان روشا و سارنج دست و سوت زنان از اتاق بیرون اومدن و پشت سرشون سهره اومد.
لیدا هم به جمع دخترا پیوست و با هم کل می کشیدن.
سهره به طرف بابابزرگ رفت .
اقا بزرگ بیشتر از همه مون سهره رو دوست داشت. همه این و خوب می دونستیم.
اقابزرگ سرش و بوسید.
سهره پیراهنی که خریده بودیم و پوشیده بود و روش یه چادر سفید سر کرده بود.
بابابزرگ صدام کرد و گفت : رایش بیا اینجا.
کنار سهره جلوی بابابزرگ ایستادم.
بابابزرگ دستم و گرفت و دست سهره رو تو دستم گذاشت و گفت : این گل سر سبد منه.میسپرمش دست تو.مواظبش باش.نبینم اشکش و در بیاری.نبینم اذیتش کنی.نبینم ناراحتش کرده باشیا.
با لودگی گفتم : کی جرات داره عزیزدردونه شما رو اذیت کنه.
اقابزرگ به شوخی سیلی ارومی به صورتم زد و گفت : داماد باید سنگین رنگین باشه.
و رو به سهره ادامه داد : مگه نه بابا ؟
سهره با صدای ارومی گفت : این همیشه دیوونه بوده.بار اولش نیست.
بابابزرگ خندیدو گفت :
راست میگه دخترم
-:دست شما درد نکنه اقاجون.داشتیم ؟
-: دخترم همین اول کار گربه رو دم حجله بکش.یادت نره ها.
سهره با شیطنت گفت : پاش و له کنم یا گوشش و بکشم ؟
بابابزرگ اینبار با صدای بلندتری خندید که صدای مامان اینا در اومد.
-:اقاجون بگین ما هم بخندیم.
-:دارم با نوه هام اختلات می کنم.کسی حرفی داره ؟
بابا گفت : شما راحت باشین اقاجون.
اقاجون بازم صورت هر دومون و بوسید و گفت : مبارکتون باشه.خوشبخت بشین.
سهره با همه احوالپرسی کرد و روی یکی از صندلیا نشست.ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دختـــــــــــــر خــــــــــــالـــه ..(قسمت پـــــــــنجم و پـــــــــایانی )

اقا جون به دوتا صندلی که کنارش خالی بود اشاره کرد و گفت : عجب عروس و داماد بی جنبه ای داریم پاشین بیاین اینجا بشینین ببینم.
هر دوتا بلند شدیم و به طرف صندلیا رفتیم.کنار هم نشستیم.
دستای سهره با اون لاکای سرخش خیلی شیک شده بود.
دلم می خواست دستش و بگیرم.اما در سکوت به زمین چشم دوختم.
دلم می خواست صورتش و ببینم.اما یکمی از صورتش زیر چادر پنهون شده بود.
اقاجون صیغه محرمیت و خوند و مهریه سهره برابر تاریخ تولدش تعیین شد.این پیشنهاد خودم بود.قرار بود نصف شرکتم به نامش بکنم.اینطوری می خواستم بفهمه چقدر دوسش دارم.
ساعت نزدیکای 1 بود که عمو اینا عزم رفتن کردن.تازه متوجه شدم خبری از لیلا نیست.اما بیخیال برام اهمیتی نداشت.
با رفتن عمو و خانوادش اقاجون گفت : خوب بچه ها حالا هرکی می خواد برقصه بیاد وسط.
رو به روشا و سارنج گفت : مگه عروسی خواهر و برادرتون نیست بیاین وسط ببینم.
روشا با خوشحالی سراغ ضبط رفت و روشنش کرد و با سارنج شروع کردن به رقصیدن.
مامان و خاله هم تو مدت کوتاهی به جمع اونا پیوستن و بابا و عمو به همراه اقاجون تشویقشون می کردن.
اقاجون با صدای بلند که ما بشنویم گفت : شما نمی خواین برقصین ؟
نگاهی به سهره که هنوز چادر سرش بود انداختم.
می خواستم زودتر اون چادر و از سرش باز کنه تا توی اون لباس ببینمش.
مامان و خاله به طرفم اومدن و دستم و گرفتن و کشیدن وسط.
شروع کردیم به رقصیدن با مامان اینا.
روشا به طرفم اومد و گفت : نمی خوای از سهره هم دعوت کنی ؟
من که از خدامه.به سرعت به طرف سهره رفتم و دستم و در برابرش گرفتم.
سر بلند کرد .
چشمای درشتش با اون ارایش زیباتر و دوست داشتنی تر شده بود.
گونه های سرخش با اون لبای خوش رنگی که با رژ لب صورتی تیره سرخ و دلفریب به نظر میومدن.
یاداون شبی که بوسیدمش افتادم.از این به بعد قرار بود این اتفاق تکرار بشه.سهره مال من بود.نه مال کس دیگه ای...
دستش و بلند کرد و دستم و گرفتبا خوشحالی دستش و مجکم تو دست فشردم.
مامان و خاله چادر و از سرش باز کردن و سهره ای که همیشه با لباس پوشیده در برابرم ظاهر می شد حال با اون پیراهن سرخ در برابرم بود.
سهره لاغر و قد بلند بود.
اندامش مثل مانکن ها بود .
با صدای اهنگ به خودم اومدم و شروع کردیم به رقصیدن.در تمام مدت چشمم فقط به سهره بود و چیزی از اطرافم نفهمیدم.
اقاجون بلند شد و گفت : دیر وقته دیگه.جمع کنین من خوابم میاد.بابا و عمو از خدا خواسته بلند شدن و گفتن : ما هم میریم بخوابیم.
با رفتن بابا و عمو به اتاق بالا و اقاجون به اتاقی که همیشه در زمان حضورش تو خونه ما اونجا حضور داشت ضبط خاموش شد و مامان و خاله با خستگی خودشون و روی مبل انداختن.
مامان رو به روشا گفت : بیا برو چند تا لیوان اب خنک بیار بخوریم.
روشا با سارنج به اشپزخونه رفتن.
سهره روی یکی از مبلا نشست و به حرفهای مامان و خاله گوش سپرد.چند باری نگاهش کردم.
با اشاره سعی کردم باهاش حرف بزنم.دوبار دید و بیخیال چشم چرخوند.انگار داشتم با در و دیوار حرف می زدم.
روشا لیوان اب و جلوم گرفت و گفت : تو نمی خوری ؟
سهره بلند شد.لیوان و از دست روشا گرفت و گفت : اون که کاری نکرده خسته بشه.
یک نفس همه ی اب توی لیوان و سر کشید و گفت : مرسی خیلی تشنم بود.
لبخندی زدم و گفتم : نوش جون.
روشا لیوان و می گرفت که زودتر گرفتم و به طرف پارچ اب رفتم.
روشا با خنده گفت : ببینین رایش چیکار می کنه.
سهره پرید و دستش و روی دهان روشا گذاشت و مانع حرف زدنش شد.

********************************************

تا اخر شب هر کاری کردم نتونستم سهره رو تنها گیر بیارم.
امشب حتی چایی هم نخورد.داشتم از تشنگی می مردم.
بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم.
لیوان اب و پر کردم و به یخچال تکیه داده بودم که احساس کردم کسی وارد اشپزخونه شد.
با دیدن سهره تو اون بلوز و شلوار سبز گه خواستنی ترش کرده بود .
گفتم : توام تشنه اته؟
احساس کردم ترسید
-:تو اینجا چیکار می کنی؟
-:ببخشید ترسوندمت.
-:مهم نیست.
-:اما برای من مهمه .متاسفم.بخاطر من امشب چای نخوردی ؟
-:خودت و خیلی بالا گرفتی.کی هستی که بخاطر تو برنامم و بهم بزنم ؟
تو تاریکی بهش خیره شدم :پس چرا امشب چای نخوردی ؟
-:اب زیاد خورده بودم.
با شیطنت گفتم : اره دیگه وقتی لیوان اب و اونطور سر می کشی باید تشنه نباشی.
-:به تو ربطی نداره.ابه.مال تو که نبود.
-:اما فکر کنم اون لیوان متعلق به من بود.
-:کی سند زدی ؟
-:چند روز پیش.
-:پس قرارداد بیار.
از اشپزخونه بیرون رفت.اینم از اولین شب ازدواج ما....عجب ازدواجی...کجا اشتباه کردم ؟
چرا باهام اینطوری رفتار می کنه ؟
خسته تر از اونی بودم که بتونم بیشتر از این ادامه بدم.بی توجهی های سهره از یک طرف و کارای شرکت از طرف دیگه.همش اعصابم و بهم ریخته بود.
می خواستم برم بگم این چه وضعشه سهره ؟ ما 15 روز دیگه ازدواج می کنیم و تو حتی یه بارم به من نزدیک نشدی.
منم مردم.دلم می خواد حالا که ازدواج کردم با همسرم باشم.ببوسمش.لمسش کنم اما اون ازم دوری می کرد.
نمی تونستم چیزی به کسی بگم.در سکوت می سوختم و می ساختم.در این مدت فقط دوبار با هم شام رفتیم بیرون که هر وقت ازش پرسیدم چرا اینطور رفتار می کنی سکوت کرد و تو چشمام خیره شد.
سهره داشت من و به مرز جنون می رسوند.
وارد خونه که شدم.بازم بساط مهمونی برپا بود.
می خواستم بدونم این فامیل ما جایی جز خونه ما نداشتن هر روز تو خونه ما ولو بودن ؟
قبل از اینکه برم داخل برگشتم و ماشین و توی پارکینگ گذاشتم و وارد خونه شدم.
کفشام که همیشه جلوی در ولو بود و صدای مامان و در می اورد و توی جا کفشی گذاشتم و به صداها گوش سپردم.همه بالا بودن.اروم از پله ها پایین رفتم.
در و اروم باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم.خبری نبود.اروم وارد شدم و در و بستم.
صدای اهنگ ارومی از اتاق روشا میومد.با تعجب به طرف اتاقش رفتم.
در نیمه باز بود.
در و اروم باز کردم و قامت سهره که مشغول شونه زدن موهاش بود جلوم پدیدار شد.به طرفش رفتم و پشتش ایستادم.
موهاش و که از صورتش کنار زد.
قامتم توی اینه پدیدار شد.
پیراهن مشکی بلندی به تن داشت.دستام و دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش.
تو اینه نگاهم کرد.
-:خیلی خوشکل شدی.
حرفی نزد.
-:سهره نمی خوای تمومش کنی ؟
چرا باور نمی کنی دوست دارم ؟ چرا باور نداری عاشقتم ؟ من می خوام مثل همیشه شاد باشی.بخندی صدات توی خونه بپیچه.
سرش و پایین انداخت.
با دستم چونش و بالا اوردم و گفتم : سهره حرف بزن.نابودم نکن.
عاشقتم بدون تو می میرم.
سهره خواهش می کنم.
-:من اونی که تو می خوای نیستم.
هنگ کردم.با تعجب از اینه بهش چشم دوختم.منظورش چی بود ؟
-:یعنی نمی خوایم ؟ دوسم نداری ؟ ازم متنفری ؟ چرا ؟ بهم بگو...
بازم سکوت کرد.
-:کس دیگه ای رو می خوای ؟
-:من هیچکس و نمی خوام.
-:پس چرا سهره ؟ کم مونده بود اشکام سرازیر بشه.
-:چرا سهره ؟
سرش و پایین انداخت.
-:تنهام نزار سهره.می میرم.
فقط تونستم بازوهاش و بگیرم و به طرف خودم برش گردونم.
سهره بمون.سهره اشتباه کردم.سهره می دونم اونطور که تو می خوای نیستم.من خیلی فرق می کنم اما عاشقتم.عوض میشم.تغییر می کنم.همونطور که تو بخوای میشم اما ...
فقط بوسیدمش.در سکوت همراهیم کرد و چیزی نگفت.
در تمام مدت دستاش و سپر میون خودش و من کرده بود .
دستاش و گرفتم و به طرف دیوار بردم.همیشه حسرت چشیدن این لبارو داشتم.اما حالا با داشتنش از بودن باهاش محروم بودم.
بلندش کردم و روی تخت گذاشتم.موهاش تو صورتم پخش شد.
نفساش و احساس می کردم.به صورتم یم خورد و به وجدم می اورد.اما دریغ از یک حرکت از سهره.
کنارش دراز کشیدم.
سرش و روی سینم گذاشتم و موهاش و بوسیدم.
من بدون سهره حتی تصورشم از مرگ برام سخت تر بود....
می خواست بلند بشه که دستش و کشیدم و دوباره افتاد تو اغوشم.موهاش روی صورتم پخش شد.
با شوق بوییدمشون و سرش و بوسیدم.
-:سهره.باورم کن.
فقط تونستم همین و بگم.
سر که بلند کرد.اشک تو چشماش حلقه زده بود.
بلند شدم و اونم بلند کردم : چی شده خانمم ؟
-:رایش نمی خوام.من نمی خوام اینطور زندگی کنم.
-:من و دوست نداری؟
سکوت کرد
-:بهم بگو سهره.هرچی هست بهم بگو...به من نگی به کی می خوای بگی ؟ بهم بگو سهره بهم اعتماد کن.
دستاش و بلند کرد و با مشت تو سینه ام کوبید و گفت : لعنتی همیشه بهت اعتماد داشتم.دوست داشتم.همیشه تو رویاهام تو تنها کسی بودی که می خواستم.
تو دلم جشن به پا کردم.سهره دوسم داشت.عاشقم بود...این بهترین لحظه زندگیم بود....دلم می خواست هرچقدر تو توانم هست محکم بغلش کنم.
صورتش و میون دستام گرفتم.
تو چشماش خیره شدم و می خواستم لباش و که رژش روی صورتش پخش شده بود و ببوسم . صورتم و به صورتش نزدیک می کردم . درست زمانی که یک میلی بینمون فاصله بود گفت : اما...
با این حرفش عقب کشیدم.اما و چی ؟
-:اما....
-:اما من نمی خوام زنت باشم.
چیزی تو وجودم فریاد کشید چرا ؟
اما خودم شکستم.از درون شکستم.با صورتی که می دونستم ناراحت نشون میده و با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم : چرا ؟
-:چون من ازادم.ازاد بودم.ازاد زندگی کردم.تو از اینکه من ارایش کنم بدت میاد.اما من عاشق اینکارم.تو از اینکه شیطونی کنم خوشت نمیاد.اما من دوست دارم شیطون باشم.می خوام زندگی کنم. می خوام بچگی کنم.می خوام از زمان جوونیم لذت ببرم.من دوست دارم رایش اما اینا رو هم دوست دارم.من عاشقتم اما اینا رو هم می خوام...
تو از روی خودخواهی اومدی سراغ من....من همیشه به حرفات عمل می کردم...می دونم غرغر می کردم اما هر چی می خواستی برات فراهم می کردم....من در همه حال باهات کنار میومدم.تا حالا کسی رو سر من فریاد نزده اما تو چندین بار این کار و کردی....اگه حرفی نزدم بخاطر این بود که پسر خالم بودی...بزرگتر بودی... احترامت واجب بود اما دیگه تموم شد.از این به بعد سکوت نمی کنم...از این به بعد جلوت می ایستم و منم فریاد می زنم....
در برابر دستوات می ایستم.در برابرت نا فرمانی می کنم.اما با این همه دوست دارم نمی خوام جلوت بایستم و فریاد بزنم...نمی خوام احترام عشقم از بین بره.نمی خوام کسی که وجودش تو قلبمه بشکنه....
تو خودخواهی رایش.خودخواهتر از اونی که بتونی با من بسازی....
تو عوض نشدی رایش....تو هنوزم لوس و پسر دردونه خاله ای....
من همچین همسری نمی خوام...من همچین همسر زندگی نمی خوامممم.
من کسی رو می خوام باهام مهربون باشه...من کسی رو می خوام که یاور زندگیم باشه....من کسی رو می خوام بهش تکیه کنم.
داد و فریادش برای بیرون از خونه باشه.توی خونه مطیع و مهربون باشه.
پدر خوبی باشه...همسر وفاداری باشه...
تو از همه لحاظ کاملی هر دختری ارزو داره با تو ازدواج کنه اما اون من نیستم . ازادی که من می خوام تو نداری.ارامشی که من می خوام تو نمی تونی بهم بدی...
من می خوام مرد زندگیم با لطافت باشه...اما نه برای همه.فقط برای من....
حرفایی که می زد کاملا درست بود.من همچین ادمی بودم . توقعاتی که اون ازم انتظار داشت و نداشتم.
من ضعیف بودم و می خواستم خودم و پشت یه چهره خشن پنهون کنم.
اما سهره از من یه ادم واقعی می خواست....می تونستم باشم یا نه ؟
سهره بلند شد و به طرف در می رفت که به سرعت بلند شدم.خودم و به در تکیه دادم و جلوش ایستادم.
در با صدای بلند بسته شد.
-:عوض میشم.قول میدم.تنهام نزار.کمکم کن تغییر کنم.کمکم کن همونی که تو می خوای باشم.تمام تلاشم و می کنم.این عشق توئه که بهم نیرو میده.پس کمکم کن.
تو چشمام خیره شد.احساس کردم می خواد حقیقت حرفام و درک کنه.
پاهاش و بلند کرد و لباش و روی لبام گذاشت.
این فوق العاده بود همونی که اصلا انتظار نداشتم.
سهره من و بخشید.کمکم می کنه.
صداش توی گوشم پیچید : رایش روزی که اشتباه کنی فرصتی برای جبران نخواهی داشت.اون روز اگه بدون حضور تو بمیرم.
اگه زندگیمون بخاطر بچه پیوند بیشتری خورده باشه.ترکت می کنم.غرورم و نشکن.از اعتمادم سوء استفاده نکن.
اگه یک بار فقط یک بار اشتباه کنی راه برگشتی وجود نداره.مطمئن باش همیشه حواسم بهت خواهد بود.پایــــــــان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 57 از 66:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA