ارسالها: 9253
#571
Posted: 9 Feb 2014 00:11
گُـــــــــــــــــــل مــــــــن (قسمت اول)
ساعت 10 صبح بود با صدای ساعت از خواب برخاست و مستقیم رفت توی حموم اتاقش!
بعد از حمام تقریبا یک ساعتی به موهایش رسید و لباس های مارک دارش را پوشید!مثل همیشه جلوی آینه ایستاد : به خدا محشری بردیا!!!
از اوج سرمستی یه چرخی به درو خودش زد . سویچ ماشینش را رو به بالا پرتاب کرد و با دست چپ گرفتتش!
- سلام مامی!
- سلام پسر گلم...برو به کتی بگو صبحانت رو برات آماده کنه بگو یه قهوه هم برای من بیاره!
- چشم.بابا کوش؟
- جلسه داشت رفت!بعد از اونم پرواز داشت مگه نگفت بهت؟آها یادم نبود شما دیشب تا ساعت 3 پارتی بودید...حالا چه پارتی بود؟
- بیخیال هرچی بود فاز داد..پرواز به؟
- لندن!طبق معمول!
بردیا سوت بلندی زد و به سمت آشپزخانه رفت!بعد از صرف صبحانه از خانه بیرون زد!!!
دنیایی که برای خودش ساخته بود سرشار از تنوع و لذت بود!به کم قانع نبود و زیاد هم تکراری بود!!!
موهای فشن بردیا..قد بلند و هیکل ورزشی...چهره جذابش...و مهمتر از همه پول پدرش.کافی بود تا اکثر دختر ها خواهانش باشند!
بیرون از خانه دنیای آزادی بود!دنیایی که هیچگاه ازش سیر نمیشد!پیش خودش قرار گذاشته بود حالا حالاها خودش رو اسیر نکنه!اگر هم خواست دختر عمویش لیزا کیس مناسبی بود!چون مثل خودش سربه هوا بود!!!
یه کمری سیاه با یه پسر خوشتیپ مطمئنا پدیده ی قابل توجهی بود!
****
آقا گل میخری؟ گل میخری آقا؟
غرورش مانع از این میشد که برگرده به دختر نگاه کنه...برای کم نیاوردن جلوی دختری که توی زانتیای سمت راست بود و بردیا رو زیر نظر داشت!
- نه ...برو! ...و شیشه ماشین را بالا کشید....
طبق معمول تا پاشو توی دانشگاه گذاشت گروهش تکمیل شد...5 تا پسر که هر کدوم توی تیپ زدن از هم سبقت میگرفتند...
پژمان :سلا چطورید آقا بردیا؟
- سلام ممنون
و بع از او مانی و بعد اشکان هر کدام برای احوال پرسی جلو آمدند...
علی پسری ساده پوش که با همه آن ها فرق داشت مشخص بود از طبقه پایین جامعه است آن عقب ایستاده بود...بردیا خود جلو رفت و دستش را دراز کرد: سلام...خوبی علی؟
علی به گرمی دست داد :سلام خوبم شما چطوری آقا؟
- منم خوبم یه موقع خدایی نکرده نیای جلو مارو تحویل بگیریا!
- آخه شما که همیشه دورتون شلوغه آقا بردیا...جای ما نبود!
بردیا با مشت آرام توی بازوی علی زد : پسر حیف میخوامت وگرنه منو میشناسی غرورم واسه هرکسی زمین نمیخوره خاطرت عزیزه اقا...
پژمان جلوتر امد : اوووووووووووووه دوباره این دوتا به هم رسیدن!
اشکان هم جلو آمد :راستشو بگو علی چیکار کردی مهرت به دل این بردیا نشسته؟
بردیا به سمت اشکان برگشت : بردیا نه...آقا بردیا...دفعه آخرت باشه ها!
- چشم...هرچی شما بفرمایید آقا!
توی دانشگاه معروف بودن به پولداری ! اگر هر چهارتاشون را میتکوندی حداقل 5 میلیون ازشون میریخت!!!
اما علی...بین اون چهار نفر با اون موهای فشن و لباسهای مارک دار که قیمت هرکدام خرج یک ماه علی بود تنها پسر ساده گروه بود! و تنها مونس بردیا!!! جای علی همیشه پیش بردیا بود...با کسی زیاد قاطی نمیشد و بردیا به این نوع رفتارش همیشه شکایت داشت!
مانی جلو امد و خلوت بردیا و علی را به هم ریخت...: بردیا چقدر پول پیشته؟
- داشتیم حرف میزدیما...واسه چی میخوای؟
- لازمه!واسه بخت آزمایی الان میپره ها بدو!
- أه مانی...چی دارن این دخترا هی دورشون میپلکی؟بس کن بابا همه یه بار مصرفند!
صدای بلند بردیا در کلاس پیچید تقریبا توی کلاس حرف اول و آخر با بردیا بود....با غرور و پول بردیا....چنین رفتارهایی از بردیا عادی بود همه میدونستند بردیا به هیچ دختری توجه نمیکنه!!!
علی بلند شد و عزم رفتن کرد بردیا جلو آمد :علی جان برسونمت!
- نه بردیا جان...کار دارم باید به خواهرم سر بزنم!
- مزاحمت نمیشم به سلامت!
- بردیا...
- جون بردیا؟
- تورو خدا پارتی نرو...به خاطر من!
- فدای تو....چشم! روی چشمم!
علی رفت و بردیا سوار ماشینش شد...صدای آهنگ را تا آخر بلند کرد...بازم سر چهارراه رسید
گل...گل...آقا گل بدم!برای معشوقتون!گل بدم؟
بازم بدونه نگاه گفت: نه! چراغ سبز شدورفت!
درب سالن رو که باز کرد لیزا جلویش ظاهر شد : سلام بردیا! از دیدنم خوشحالی؟خوشکل شدم؟
لیزا با موهای بلند و بور بدونه پوشش سر جلوی بردیا ایستاده بود!ابته توی خانواده آنها عادی بود!
- سلام آره مامی کجاست؟
- بردیا با تو بودما...نمیخوای راجع به موهام نظر بدی؟
بردیا اخم کرد :مگه تغییری کرده؟همونه دیگه! مگه نه؟
- بردیا واقعا که سر به هوایی!منو بگو دلمو به کی خوش کردم!زود معذرت بخواه!
- بردیا قیافه خنده داری به خود گرفت : امری دیگه؟برو بابا! مامی مامی کجایی؟؟؟
- من اینجام مادر...بیا تو پذیرایی!
بردیا وارد پذیرایی شد خاله و مادرش آنجا بودند سلام کرد ونشست روی کاناپه!
مادرش روبه بردیا کرد چه خبر از دانشگاه مادر؟
- چه خبری؟ مثل همیشه تکرار...فقط به خاطر علی میرم ...اگه علی نبود نمیرفتم!
مادر روشو به خواهرش کردک میبینی خواهر؟از بین این همه دوست پولدارو مدرن دست گذاشته رو کی؟علی...یه پسر که از دار دنیا هیچی نداره!
- بقیشون به درد نمیخورن! در مورد علی هم اینطوری صحبت نکن دلخور میشم!
لیزا با عشوه ای گفت:کاش به اندازه ای که این علی رو دوست داری مارو هم تحویل میگرفتی!
- ببخشید..ببخشید لیزا خانوم اما به دختر نباید رو داد پس فردا سوار آدم میشه!!!هیکدوم به درد نمیخورن!
- خاله..نگاش کن!!!
- بردیا جان برو لباس عوض کن مادر بیا شام...انقدر هم این دختر خواهر منو اذیت نکن....بعد شام قراره برین پارتی!
- پارتی؟با لیزا؟ من نمیام!
- یعنی چی مادر لیزا قرار گذاشته!
لیزا جلو اومد: بله من قرار گذاشتم آبروم میره!
بردیا رو به مادرش کرد : مامان علی گفته نرم منم نمیرم و بس...شب بخیروووشام هم نمیخوام!
و سریع دو طبقه را بالا رفت به اتاقش رسید اتاقی که پر بود از عکس های خودش و علی!
خوابید توی رخت خواب!
بازم با صدای موبایلش بلند شد علی بود!
- سلام بردیا...صبح بخیر!
- سلام علی جان...از کجا تماس میگیری؟قطع کن خودم بهت زنگ میزنم خرجت زیادمیشه!
- نه بردیا این چه حرفیه؟
- قطع کن همین الان زنگ میزنم!خداحافظ!
گوشی رو قطع کردو به شماره ای که روی تلفن افتاده بود بعد از 5 دقیقه زنگ زد!شماره ی خونه بود!
- بفرمایید؟
خدای من چه بد شانسی ...دختر بود...حتما خواهر علی بود ولی هرچه بود محترم بود چون خواهر علی بود!
- سلام خانوم...حال شما؟
- ممنون بفرمایید؟
- با علی کار داشتم.
- بله بله اومد گوشی...از من خداحافظ
علی آمد : جانم؟ببخشید کسی زنگ خونه رو زد مجبور شدم برم دم در!چرا اینکارو کردی؟
- حرف نباشه چطوری؟
- خوبم...امروز میای دانشگاه؟
- نه امروز که کلاس نداریم!
- میخوام جزوه هامو از این دختر بگیرم!همون که اول کلاس میشینه...پولداره...
صدای خنده بردیا پیچید: کدومشون پولدار نیستن؟و باز خندید!
- من...من پولدار نیستم!
- خنده بردیا خشک شد: علی جان منظورم تو نبودی...تو که تاج سر منی...باشه مخلصتم هستم...میام داداشم!
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#572
Posted: 9 Feb 2014 00:12
گُـــــــــــــــــــل مــــــــن (قسمت دوم)
بازم سر چهاراه رسید
گل...گل بدم آقا؟
نه نه نه برو...أه... و باز حتی نگاهی به تقدیر نکرد!
- علی جان میرسونمت خونتون بشین!
- نه داداش خودم میرم خداحافظ!
و دوید...یه جورایی فرار میکرد از اینکه بردیا برسونتش و بردیا هم به روی خودش نم آورد!
باز.....
گل ...گل بدم آقا؟ گل میخری؟ بخر دیگه...برای دختری که دوستش داری...
- من هیچ دختری رو دوست ندارم برگشت به صاحب گلها نگاه کرد...
و...
قلب بردیا به شدت می تپید!چشمهایش خیال دل کندن از صورت آن دختر را نداشت!!!
دختری با چشمهای درشت میشی رنگ! صورتی گلگون از سرمای آفتاب!دو دسته ی موی بافته شده که از زیر روسری گل دارش بیرون زده بود و باند تا کمرش میرسید! دختر بالغ بود!حدودا 17 ساله!
چند دسته موی های وحشیش به طرز زیبایی توی صورتش ریخته شده بود!بردیا محو بود!
دختر دست برد تا موهای روی صورتش را کنار بزند!
- نه...دست نزن!همینطوری قشنگه!
دختر خجالت کشید!برگشت!
- نه...صبر کن گل میخوام...همش چند؟
- گل ندارم...فروشی نیست!
- إ ؟چرا؟ 10 دقیقه ای هست داری واسه خریدنشون التماس میکنی!گل میخوام! و دستشو دراز کرد سمت گلها!
دختر چشمهای میشی رنگشو با اون مژه های بلند و سیاهی که سایبان چشماش بودند را به حالت خشم رو به بردیا چرخاند! فروشی نیست! برو!
«برو!» همان کلمه ای که بردیا هرروز به دختر میگفت!توی خونه بود....توی اتاقش ولی هنوز قلبش از تپش دست نکشیده بود!!!
«برو!» همان کلمه ای که بردیا هرروز به دختر میگفت!توی خونه بود....توی اتاقش ولی هنوز قلبش از تپش دست نکشیده بود!!!
****
صدای خنده مادرش بیدارش کرد!بالای سرش بود!
- باشه مادر!چرا داد میزنی؟زنگ میزنم برات بیارن!
بردیا چشمهایش را چندبار باز و بسته کرد : چی بیارن؟
- گل دیگه!نیم ساعته داری داد میزنی : گل میخوام!گل میخوام!همشو میخرم و نرو و از این حرفا!بگم بیارن؟
- چی؟
- گل!
- نه...برو!!!
****
- الو؟ علی؟
- سلام حالتون خوبه؟
- إ....معذرت میخوام علی هستش؟(چه اشتباهی...از یک دختر معذرت خواست...)
- بله هست...شما؟
- بردیا...حالا اجازه میدید باهاشون صحبت کنم یا نه؟
- منظوری نداشتم...بله...گوشی!
صدای نفس نفس زدن علی می آمد: سلام بردیا !
- الو....علی به دادم برس....فکر کنم...
- مگه فکر هم میکنی؟چیشده این موقع صبح زنگ زدی؟
- علییییی.....مسخرم نکنیا!
- نه بگو
- فکر کنم....فکر کنم عاشق شدم!
- خدای من!!! بردیا زنگ زدی اول صبحی که شوخی کنی؟ول کن بابا!
- علی تو دیگه چرا؟راست میگم جون علی!
- اشکال نداره...یعنی تو بالاخره راضی شدی به دخترا به یه دید دیگه نگاه کنی خودخواه!
- نمیخواستم اینطوری بشه!توی یه نگاه بود به خدا!
- حالا کی بود؟لیزا؟
- برو بابا لیزا دیگه کدوم ....
- بردیا!!!
- ولی عاشق یه دختر کلی شدم!
- کلی؟
- إ إ إ....ببخشید کلی نه گلی!ولی قیافشم مثل دخترای کلی یه زیبایی وحشی داره...محسور کننده بود!
- من نفهمیدم گلی دیگه چیه؟
- گلی....گل فروشه!
پشت تلفن سکوت بود....
****
گل....گل بدم خانوم ؟
بعد به طرف ماشین بردیا چرخید : گل بد...
تا چهره بردیا را دید روشو برگردوند و رفت و اما بردیا مات بود....صدای بوق ماشین ها بردیا را از عالم خیلات بیرون کشید! ماشین را پارک کرد و رفت سمت دختر!
- خانوم....سلام!
دختر برگشت به سمت بردیا...قلب بردیا از جا کنده شد!
- با شما بودما...سلام!
- چیه؟
- جواب سلامم رو نمیدید؟
- سلام...چی میخوای؟
- گل!
- فروشی نیست!
- خودت گفتی برای دختری که دوستش دارم بخرم!
دختر با سادگی دلنشینی گفت :از لباسات معلومه از اون پولدارایی...چرا نمیری از گلفروشی بخری؟
- وقتی گفتی برای دختری بخرم که دوستش دارم دلم خواست از تو براش گل بخرم!
- خوشبخت بشید...چند تا؟
- همش رو میخرم!
- بیا!
بردیا یه تراول50تومانی درآورد و به دختر داد!
- مگه میخوای چی بخری؟حواست هست چقدر پول میدی؟
بردیا نگاهی به پول کرد!درست داده بود!کمتر از آن در جیبش نبود!پول زیادی نبود!!!
- کمتر ندارم!
- بعدا پولشو بیار!
- همینو بگیر بقیش مال خودت!
دختر با اخم گفت : نخیر...من پول صدقه نمیخوام
- این چه حرفیه؟ببخشید...بگیر اینو بعدا میام بقیشو میگیرم ازت!
- قول میدی بیای و بگیری؟
- میام!
پول را داد و رفت در ماشین نشست!
دختر گل فروش به سمت بردیا دوید!
- آقا...آقا گلهاتون یادتون رفت!
نگاه شیطنت آمیز بردیا به دل دختر رخنه کرد!
- خودت گفتی بدم به دختری که دوستش دارم.....مال تو!
بعد گاز ماشین را گرفت و رفت! دل دختر لرزید!!!
****
بازم لیزا....
- سلام پسر خاله...خوشحالی منو میبینی!؟!؟!
لیزا با چهره اش که بی شباهت به چهره های غربی نبود و موهایی بلند سعی در بردن دل بردیا داشت غافل از اینکه دو دسته موی مشکی بافته شده و یه قیافه کاملا شرقی دل از او ربوده!
لیزا با چشمان روشنش سعی در جلب توجه داشت تا نگاهش را در نگاه بردیا گره بیاندازد غافل از اینکه نگاه بردیا تنها در دو چشم میشی رنگ گره میخورد!
مزه های مصنوعی لیزا در مقابل سایبان چشمان آن دختر هیچ بود!
و رنگ صورت لیزا رنگ میباخت در کنار رنگ گندمی که آفتاب به صورت دختر بخشیده بود!چهره دلنشین دختر به دل بردیا نشسته بود......
از خیا بیرون آمد : نه خوشحال نیستم و بی اعتنا به سمت دیگری نگاه کرد!
- بردیا هیچ حواست هست همه رفتارات تغییر کرده ؟ بعد از این همه مدت اونم توی خانواده ما این غیر عادیه که ما هنوز زیاد با هم صمیمی نیستیم!تو فقط به من دست میدی!چرا مثل بقیه پسرای فامیل نیستی؟اصلا من امشب میخوام اینجا بخوابم!
- ایزا خودتم خوب میدونی من از دخترا زیاد خوشم نمیاد...مثل بقه پسرای فامیل هم نیستم که هرروز با یکی باشم و نمیخوام که باشم!اصلا درست نیست!
- چی میگی؟ همه همین طور هستند...خود من...
بردیا فریاد زد : بسه لیزا ! من دیگه همین دست دادن رو هم میذارم کنار...حالا ببین تو هم برو خونتون!
بردیا من این رفتارتو به خاله توضیح میدو...اصلا برو به درک....
بردیا عصبی بود لیزا راست میگفت در خانواده انها ارتباط بین زن و مرد عادی بود براشو فرقی نداشت همه با هم دست میدادن روبوسی میکردند و همدیگر را در آغوش میگرفتند هیچ کدام پوشش کامل نداشتند...اصلا موسوم نبود همه لباسهای باز میپوشیدند این رفتارها برای بردیا هم عادی بود جزد عاداتش ...فقط چون از دخترا بیزار بود کمتر چنین رفتارهایی انجام میداد و حالا آزاد بود.....چون یه دختر دلشو برده بود!!!
****
چشمهای دختر مدام دنبال یه کمری سیاه میگشت!دلش هم قرا نداشت!نمیدانست چرا!!!
چطور این پسر این همه به او اطمینان کرده بود؟ اگر پولها را به او نمیداد چی؟ پس من هم باید به او اطمینان کنم...پسر خوبی بود!
سنگینی نگاهی و گرمای نفس های پشت سرش که به گردنش میخورد باعث شد با ترس به عقب برگرده و جیغ خفیفی بکشه!
- نترس منم!خوبی؟
- منو ترسوندید!بفرمایید اینم پولتون!
و پولها را به سمت بردیا گرفت...بردیا نگاهی به پولها کرد و پیش خود گفت اگر بامن باشی همه دارو ندارمو به پات میریزم این که پول تو جیبی بود!
- نمیخوام مال خودت!
- نمیشه بگیرید!
- به جاش هرروز بهم گل بده...فقط یه شاخه تا وقتی که پولها تموم بشه!
- برای دختر عجیب بود هم پسر هم کارهاش : باشه...ولی اگه نبودی؟؟؟
- من از این به بعد زندگیم سر چهارراهه! یا لحظه میای توی ماشینم؟کارت دارم!
صورت دختر قرمز شد : برو...اصلا بگیر اینم پولت!چی فکر کردی در مورد من؟؟؟
وقتش بود غرورشو بشکنه...ادای این کلمات سخت بود ولی....
- من غلط میکنم چنین فکری بکنم! به خدا تا خودت نخوای جایی نمیبرمت!همین جا می مونیم!اصلا سویچ ماشینو میدم دست خودت...خوبه؟
دختر به صورت بردیا خیره شده بود....به دنبال صداقت بود....
- واسه چی بیام؟(آری صداقت را یافته بود...)
- هیچی میخوام باهات بیشتر آشنا بشم!همین!
- قول میدی جایی نری؟
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#573
Posted: 9 Feb 2014 00:14
گُـــــــــــــــــــل مــــــــن (قسمت ســـــــوم)
دلش برای سادگی دختر رفت....ساده و بی آلایش و زیبا...
- آره به کسی که این گلها رو آفریده قسم...
- باشه...بریم...
بردیا از دیدن دختر کنار خودش لذت میبرد...مثل یه گوهر ناب بود مواظبش بود تا از خیابان رد شود!درب ماشین را برایش باز کرد : بشین!
- جلو؟
بردیا لبخندی زد : آره دیگه!پس عقب؟ گردنم میشکنه تا باهات دو کلمه حرف بزنم!بشین!
برای اولین بار بود دختر در ماشینش مینشست!بردیا هم در ماشین نشست....ضبط را روشن کرد و صدایش را خیلی خیلی کم کرد!یک موزیک ملایم! چه احساس لذت بخشی....
- هر سوالی بپرسم جواب میدی؟
- آره بپرس!
- اسمت چیه؟ و نگاهش به گیسوان مشکی دختر افتاد...دختر رد نگاه بردیا را گرفت...
- گیسو!
- چی؟ ببخشید حواسم نبود!
- گیسو...اسمم گیسو هستش!
چه اسم زیبایی برازنده دختر بود!دختر زیبا و باوقار!
- خیلی قشنگه!هم اسمت هم موهای بلندت!
گونه های دختر قرمز شد!بردیا متوجه شد و خندید!
- چه نازی!خجالت نکش!ببین گیسو...من عاشق یه دختر شدم!
قلب گیسو فشرده شد..چرا ؟ نمیدانست!
- خوشبخت باشید و سرش را زیر انداخت!
- به نظرت عشق رو باید گفت؟
- خب...خب آره نباید توی قلبت نگهش داری!برو بهش بگو!بعد دسته گلها را به سمت بردیا گرفت : این ها رو هم بهش بده!
بردیا لبخند زد دستهای ظریف و سفید دختر نمایان بود!دست دراز کرد تا گلهارا بگیرد...دستش را روی دستهای دختر گذاشت!
دختر تکان مشهودی خورد : دستتو بردار!
- دوستت دارم گیسو....دوستت دارم!
با گفتن این حرف گیسو یادش رفت دستاش توی دست های بردیاست!سرش را زیر انداخت!
- این گلها هم از طرف من مال خودت!هرچی میخوای بهت میدم!مال من میشی؟
قطره اشک در چشمان گیسو میدرخشید! : نه!
قلب بردیا با دیدن اشک ها ی دختر ایستاد!
- چرا نه؟گریه نکن!چیشده؟
- میخوام برم!
- من که کاری باهات ندارم!دارم میگم مال من میشی گیسو؟
- تو خیلی پولداری!
- آره...هر چقدر بخوای پول دارم...تو مال من شو همشو به پات میریزم!
- نه...منظورم این نبود....
- پس چی بود؟
- ما...ما خیلی فقیریم و تو پولداری...نمیشه...برو!
- اینقدر میام و میرم تا بالاخره جواب مثبت بدی!
دختر مستقیم توی چشمهای بردیا نگاه کرد!بردیا کنترلش را از دست داد: اجازه میدی ببوسمت؟
دختر با وحشت به سمت در برگشت تا بازش کند...قفل بود! با دست به در میکوبید!بردیا باورش نمیشد به خاطر یه بوسه این دختر چنین کند!
اشک تمام صورت دختر را فرا گرفته بود!: تورو خدا...توروخدا....در رو باز کن! میخوام برم!....تو گفتی کاریم نداری!...در رو باز کن بذار برم! تو رو خدا!...خدایا غلط کردم...میخوام برم...بردیا تورو خدا!!!
بردیا با شنیدن اسمش از تعجب در اومد...عجیب بود با دیدن گریه دختر گریه اش گرفته بود!هم گیسو گریه میکرد هم بردیا!
بردیا نزدیک شد ...دختر خود را مدام به در میکوبید!....باز کن.....بازکن...توروخدا....
بردیا دستاش رو دو طرف صورت دختر گذاشت:گیسو....گیسو....آروم...با شه ...باشه....باز میکنم...آروم باش...گیسو جان!
گیسو با دیدن اشک های بردیا آرام گرفت...
بردیا اشکهای دختر را با دستانش پاک کرد: ببخشید...غلط کردم...نمیخوام ببوسمت...به خدا نمیدونستم انقدر بده...آرو باش ...گریه نکن...نمیخوام به خدا...برو!
دختر باز گریه میکرد!
بردیا اشک هایش را پاک کرد: گیسو به خدا سویچ دست خودته نه من!خودت بازش کن برو بیرون...من که کاری باهات نداشتم!
گیسو نگاهی به سویچ داخل دستش کرد...بلد نبود در را باز کند...سویچ را به بردیا داد....بلد نیستم....بردیا در را باز کرد... دختر مثل آهویی وحشت زده جست....
دویدن گیسو را از خیابان میدید...یه ماشین به سرعت به سمت گیسو میومد و او متوجه نبود....سریع درب ماشین را باز کرد و داد زد: مواظب باش گیسو!
گیسو برگشت ایستاد...ماشین با بوق بلندی از کنار گیسو گذشت!بردیا نفسی راحت کشید و گیسو باز دوید!!!
بردیا داخل ماشین نشسته بود...نگاهی به آینه کرد...گریه کرده بود...به خاطر یه دختر...!!!
خنده ای محزون صورتش را پوشوند...سرش رو به فرمان ماشین تکیه داد...: دوستت دارم دیوونه!!!
****
بردیا داخل ماشین نشسته بود...نگاهی به آینه کرد...گریه کرده بود...به خاطر یه دختر...!!!
خنده ای محزون صورتش را پوشوند...سرش رو به فرمان ماشین تکیه داد...: دوستت دارم دیوونه!!!
****
- پسرم بیا شام!
اما بردیا تکون نمیخورد از توی تخت خواب!کتی درب اتاق را زد: آقا تشریف بیارید شام!
- نمیخوام!
- ولی خانوم گفتن حتما تشریف بیارید پدرتون اومدن!
- خیلی خب میام...تو برو!
بعد از یک ربع دستی به سروصورتش کشید و بی حال و بیرمق به طبقه پایین رفت
- سلام بابا خوبی؟
- سلام آقا! چه عجب!چیشده؟چرا تو اینطوری شدی؟
- خسته بودم!
- بیا شام!
بردیا فقط با غذایش بازی میکرد!صبرو قرار نداشت!
چه احساس کشنده ای....خدایا به دادم برس!
یه هفته ای بود میرفت سر چهارراه ولی....گیسو نبود...زندگی نبود...گل نازش نبود....
- الو سلام....علی میخوام ببینمت دارم میمیرم!
- سلام....گوشی رو بدم به علی؟
- بازم اشتباه گرفتم؟شما خواهرشونید؟
- بله
- لطفا گوشیرو بدید بهش!
- چشم...گوشی!
....- سلام ...چه عجب!گفتم دیگه منو یادت رفته!
- حالم خرابه علی...باید ببینمت!
- چته؟ نگرانم کردی...کجایی تو؟
- بیرون بودم دارم میرسم خونه...بیام دنبالت؟
- نه برو خونتون...اگه ایراد نداره من میام اونجا
- آره آره بهتره...منتظرتم!
طی این 3 هفته اخیر هر 1 ساعت یکبار با ماشین به سرچهاراه میرفت برای پیدا کردن یه گلفروش!
تلفن را قطع کرد...ماشینش سر چهاراه بود هنوز...سرش را به فرمان تکیه دادو اشک ریخت..
- گل...گل...گل بدم آقا؟
با سرعت سرش را بلند کردو به دختر نگاه کرد...... گیسو!
- گیسو کیه؟گل میخوای یا نه؟
گیسو نبود....: نه برو!نه نه بیا...همشو بده!
50 تومان در آورد . به دختر داد!
- بقیشم مال خودت!
دختر از اوج خوشحالی در وسط خیابان به بالا و پایین میپرید : ممنون آقا!
بردیا گلها را گرفت و بو کرد...کاش هیچ وقت به گیسو نمیگفت برو!
****
زنگ را فشرد...سلام علی جون بیا تو...مسافت حیاط تا ساختمان خیلی بود...به ساختمان رسید
- سلام خانوم...حالتون خوبه؟
- سلام علی جان...ممنون...خوبی پسرم؟
- بله به لطف شما...بردیا خونست؟
- آره پسرم...بالاست..سفارش کرده سریع بفرستمت پیشش...توی اتاقشه!
علی به سمت پله ها پیش رفتادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#574
Posted: 9 Feb 2014 00:16
گُـــــــــــــــــــل مــــــــن (قسمت چــــــــهارم و پایانی)
زنگ را فشرد...سلام علی جون بیا تو...مسافت حیاط تا ساختمان خیلی بود...به ساختمان رسید
- سلام خانوم...حالتون خوبه؟
- سلام علی جان...ممنون...خوبی پسرم؟
- بله به لطف شما...بردیا خونست؟
- آره پسرم...بالاست..سفارش کرده سریع بفرستمت پیشش...توی اتاقشه!
علی به سمت پله ها پیش رفت
- علی آقا!
- بله؟
- تورو خدا بپرس چش شده این چند هفته؟نه غذای درست حسابی میخوره نه شبها خواب داره!دست به صورتش نمیذاره برو ببین چه شکلی شده...اونی که هرروز باید صورتش را اصلاح میکرد ببین چه قیافه ای شده!خبرشو بهم میدی علی جان؟
- حتماووونگران نباشید...با اجازتون!
چند قدمی مانده بود به اتاق بردیا علی میخکوب شد...صدای گریه های بردیا راهرو را پر کرده بود....گریه هایی که سعی در پنهان کردنشون داشت...ولی اونقدر بلند بود که قلب علی را میفشرد....در را باز کرد...بردیا سرش را در بالشت فرو کرده بود تا صدایش را مخفی کند...دور بردیا پر از گل بود...!!!
علی جلو رفت!دست گذاشت روی شونه ی بردیا!
- چیشده پسر؟پرا با خودت اینطوری میکنی؟
بردیا تازه متوجه علی شد...زود اشکهایش را پاک کرد...صدایش را صاف کرد...: ببخشید متوجه نشدم اومدی راستش حساسیت پیدا کردم به خاطر همین...
- بسه دیگه داشتی گریه میکردی!
- نه...چشمام به خاطر این...
- بردیا میرما...
- باشه...نرو...آره داشتم گریه میکردم...زار میزدم....حالم بده علی....دیگه تحمل ندارم! و با شدت خودش را در بغل علی انداخت وگریه بلندی سر داد!!!
علی به مدت نیم ساعت مدام بردیا را نوازش میکرد تا بالاخره آروم شد...
- حالا میگی چت شده بردیا؟
- بهت گفتم...اما فکر کردی شوخی میکنم!
- بردیا یعنی واقعا عاشق شدی؟ به خدا باورش سخته!
- علی سه هفتست ندیدمش!
علی در صورت بردیا دقیق شد...ریشهایش در آمده بود و پای چشمهایش گود افتاده بود...صورتش لاغر شده بود...سرخی چشمانش سندی بر عاشق شدنش بود....
جو که کمی آروم شد بردیا لبخندی زد : هر روز تورو با خواهرت اشتباه میگیرم...ازش معذرت خواهی کن!
- آره اما امروز حسابی ترسونده بودیش!گیسو میگفت پشت تلفن گفتی داری میمیری!بیچاره رنگش سفید شده بود! می گفت تو...
بردیا باورش نمیشد....چی شنیده بود؟؟؟
- چی گفتی علی؟ و به سمت علی نیم خیز شد!
- گفتم خواهرم ترسیده بود و میگفت...
- نه گفتی اسم خواهرت چی بود؟؟
- آهان...گیسو!چطور؟
بردیا با شگفتی به دهان علی نگاه میکرد: هی...هیچی...تا حالا نشنیده بودم!
علی خنده ی محزونی کرد: مادرم خدابیامرز این اسمو براش انتخاب کرد...
بردیا اما....غرق در افکارش بود...پس آن دختری که من هرروز باهاش حرف میزدم گیسو خودمه!
خواهر علی..............!!!
- بردیا...بردیا.....کجایی؟
- ه...همینجا!
- خب...حالا از دختره برام بگو!
- علی بیا در موردش فعلا حرف نزنیم!
دلش نمیخواست گیسو را از دست بدهد...همینطور علی را........
فرار از حقیقت تنها راه کار بود!
****
مادرو پدر بردیا همه ماجرا را فهمیدند...بعد از مخالفت های پی در پی برای بهبود وضع بردیا موافقت کردند...
- بردیا جان مادر....امروز ساعت 5 وقت دکتر داری!
- مامان نمیرم...دست از سرم بردارید...برای چی؟که چی بشه؟ یه مشت قرص و آمپول بده که صبح تا شب...شب تا صبح خواب باشم؟من نمیرم!
- مادر این یکی گفتار درمانیه!میدونی چقدر هزینه کردم تا بهمون وقت بده؟
- خیلی خب...بسه...میرم...حوصله جروبحث ندارم!
توی آینه نگاهی به خود انداخت...بع از سه هفته خود را میدید! نشناخت...اون صرت صورت خودش نبود...چه کردی با من دختر؟
مطب دکتر خیلی دور بود و راهش با راه هرروز فرق داشت...این یعنی از سر چهارراه رد نمیشد...یعنی امید بی امید...
چراغ قرمز بود....
ایستادو به جلو خیره شد...زندگی رنگی باخته بود...کی میگه عاشقی به زندگی رنگ میده؟؟؟
از اون روز به بعد دیگر دانشگاه نرفته بود....
گل....گل بدم آقا؟؟؟ گل...
بدون نگاه گفت : آره...در عقب و باز کن بذار روی صندلی عقب...همشو!!!
یه تراول درآورد و از پنجره بیرون گرفت...کسی نه اعتراض کرد نه تشکر!ندید به کی پول داد و حتی گلهارا هم ندید...عطر گل ها در ماشین پیچیده بود...خدایا به همه عاشقا اینطوری ظلم میشه؟....من کم آوردم.....
به آینه نگاه کرد..باور نکردنی بود....وسط اتوبان زد زیر ترمز...ماشین پشت سرش با قدرت زیادی به ماشین کوبید!راننده ماشین از ماشین پیاده شد و به شیشه بردیا زد!
- بیا پایین آقا این چه طرز رانندگیه؟
- بردیا متوجه نبود چون غرق نگاه به....گیسو بود!
- - گیسو خودتی؟
لبخند گیسو قوت قلبی به بردیا داد!
- وقتی گفتید گلهارو بذار عقب ماشین خودمم نشستم فکر کردم میفهمید اما انگار اصلا اینجا نیستید!دوستام خبر میدن هر ساعت میاید سر چهاراه...
راننده اجازه صحبت نمیداد!
- همین جا میشینی من برم خسارت این آقا رو بدم؟
- باشه!
- بردیا پیاده شد...2 قدم جلو رفت اما برگشت...در را باز کرد:"گیسو...نریا"
راننده با پول کلانی که بردیا داد راضی به رفتن شد!
بردیا سوار ماشین شد...نگاهی به گیسو انداخت...نفسی از ته دل کشید : نمیای جلو؟
- نه اینجا بهتره!تجربه تلخی بود!
- تلخ؟
- اوهوم...
پس چرا برای بردیا شیرین بود؟؟؟هنوز گرمای دستان گیسو را حس میکرد!یه جای خلوت رفت و پارک کرد...درها قفل شد...به سمت گیسو برگشت: سویچ رو بدم بهت؟
گیسو خنده اش گرفت: نه...بدتره!
- این همه وقت کجا بودی؟
گیسو سرش را زیر انداخت...فرار کرده بود...از احساسش....چی داشت بگه؟
- گیسو یعنی من انقدر غیر قابل تحملم؟
باز گیسو هیچ نگفت
- دربه درم کردی بیچاره شدم این همه وقت...حالا هم که پیدا شدی چیزی نمیگی؟
گیسو خجالت زده بود...راست میگفت..از قیافه بردیا مشخص بود که بهش سخت گذشته...سرش را بالا آورد و به چشمان بردیا زل زد!
- چیه؟
گیسو فقط نگاه میکرد
- چرا اینجوری نگاه میکنی گیسو؟
گیسو باز چیزی نگفت...تیر دو چشم زیبایش صاف قلب بردیا را نشان کرده بود!
- اینجوری نگام نکن گیسو....دیوونم میشم از نگاهت...
- ببخشید!
توقع غیر از این داشت...به گمانش گیسو باز او را از خود دور میکند...اما....
- الهی قربون اون چشمات برم...این چه حرفیه؟
گیسو باز قرمز شد...بردیا دیگر میفهمید این تغییر رنگ ها یعنی چه!
- ببخشید...کنترلمو از دست دادم...شرمنده! و سرش را زیر انداخت و قیافه بامزه ای به خود گرفت!
گیسو خندش گرفت..بلند خندید...دو طرف گونه اش چال افتاد...امان از دل بردیا...!!!
- دوستت دارم گیسو!
- میدونم!
- همین ؟تونمیخوای چیزی بگی؟ - چرا...ما به درد هم نمیخوریم....مثل دو رنگ سیاه و سفید می مونیم...نمیشه!
بردیا فقط نگاهش کرد
- چیه ؟ دنبال چی هستی؟میخوای بگم دوستت دارم؟آره...دوستت دارم ولی که چی؟چه فایده؟ میدونی ما کجا زندگی میکنیم؟5 نفر تو 2 تا اتاق!میدونی غذا چی میخوریم؟چطوری زندگی میکنیم؟میبینی که من دارم گل میفروشم! یعنی درس نخوندم...بیچارگی کشیدم...توچی؟...تو پر قو بزرگت کردند!
- گفتی دوستم داری آره؟
گیسو کلافه شد....بردیا نمیخواست تفاوت هارو ببینه!نمیخواست...
بردیا با یک جست به عقب پرید با لحنی غلیط و کشیده گفت : که گفتی دوستم داری هان؟
- نه...اشتباه کردم گفتم...ازت میترسم!
بردیا ناراحت شد و از گیسو رو برگرداند!برایش هضم حرف گیسو سخت بود!دست خودش نبود...محیط خانواده اش اینطور ایجاب میکرد که چنین چیزهایی برایشان عادی باشد!گناه از او نبود!
- ناراحت شدی؟
بردیا همچنان رو به بیرون داشت!
- منظوری نداشتم...تقصیره لحن خودت بود....معذرت میخوام...آقا...با شما هستم...ببخشید!....بردیا!
دل بردیا نرم شد ولی حس شیطنتش گل کرد!
سرش را بین دو دستش گرفت...و حالت گریه به خود گرفت....گیسو بی تاب شد!
- ببخشید...مگه چی گفتم؟.....بردیا....
دست روی شانه بردیا گذاشت!حس شیطنت بردیا بیشتر شد...اما امان از دلش...
گیسو سرش را جلو برد که ببیند بردیا واقعا گریه میکند که یکدفعه بردیا دستاش رو باز کرد صاف در چشم گیسو نگاه کرد...گیسو قدرت حرکت نداشت...بی حس شد...بردیا آرام گونه ی گیسو را بوسید!
5 دقیقه ای دست گیسو بر گونه اش بود و به بردیا زل زده بود....
- میخوام برم!
- نه...تورو خدا...نرو تازه پیدات کردم....اشتباه کردم دست خودم نبود...
بردیا گونه اش را جلو آورد : بیا!
گیسو از این گستاخی بردیا به خروش آمد....اشتباه فکر میکرد چون بردیا گفت: بزن تو گوشم...اما نرو!
****
- بفرمایید؟
گیسو خبر نداشت بردیا همان دوست برادرش است....و بردیا از اینکه باهاش صحبت میکرد غرق لذت بود
- سلام حالتون خوبه؟
- سلام خوبم ممنون گوشی رو بدم به علی؟
- بله اما قبلش با خودتون کار داشتم...شما درس میخونید؟
- برای چی میپرسید؟
- راستش کتابای درسیتونو میخواستم برای یه نفر!
- بله میخونم!
پس گیسو برای پشیمان کردن بردیا به او دروغ گفته بود!
- خوبه...خیلی ممنون....به علی میگم تا کتابای مورد احتیاجمو ازتون بگیره!
- چشم...حالا گوشی رو بدم به علی؟
- لطف میکنید...خداحافظ
علی گوشی را گرفت : سلام... چطوری پسر؟چی میگفتی این همه وقت به خواهر من؟
- بهت میگم علی! میخوام باهات حرف بزنم...میای خونمون؟
- نه دیگه خونتون روم نمیشه بیام!بیا بیرون!
- قبول...
به چشمهای علی نگاه کرد...مثل چشمهای گیسو بود فقط مردونش!
علی را بی نهایت دوست داشت...کاش ناراحت نشود...
مضطرب بود و این از چشم علی دور نبود
- چت شده؟ نگرانی چرا؟
- میترسم از دستت بدم علی!
- نترس...ازت طلاق نمیگیرم...بگو...
- را..راستش....ببین علی...من....من عاشقه..خ...
- عاشق دختر گلفروشی شدی...عاشق خواهر من!گیسو...دیگه چی؟
- علی میدونستی؟
- از همون روز اولی که گفتی عاشق یه دختر گلی شدی!بردیا....
بردیا سرش را زیر انداخت...: بله؟
- خواهرمو به دست تو میسپارم!
****
گل...گل بدم آقا؟
خنده تمام صورت بردیا را گرفت : نه...برو!
گیسو شیطنت را در چشمان بردیا خواند...برای اذیت کردنش هم شده رفت!
- إ إ إ رفت!!!
گل بدم خانوم؟....گل؟....گل میخری آقا؟
پسر سرش را از پنجره بیرون کرد :به به ...چه گلهایی...چه گل فروشی....با صاحبشون خریدارم!
خون بردیا به جوش آمد...پیاده شد...به طرف ماشین پسر دوید...ماشین به سرعت حرکت کردو رفت...
بردیا دست گیسو را گرفت و به زور او را به ماشین برد!
- چرا رفتی؟
- خودت گفتی گل نمیخوام!
- دوست داری اذیت کنی آره؟
گیسو ناراحت شد و سرش را زیر انداخت...بردیا هم چیزی نگفت!
وقتی بردیا دید گیسو نمیخواد سکوتو بشکنه شروع کرد: من دوست علی هستم!
چشمهای گیسو گرد شد: چی؟ دوست داداشم؟
- چرا بهم دروغ گفتی که درس نخوندی؟
- برای اینکه....اشک در چشمانش جمع شد..: برای اینکه مثل همیشه بگی برو!
- من غلط بکنم دیگه چنین چیزی بگم....خیلی دوستت دارم گیسو....
- منم همینطور....
- گل...گل بدم آقا؟....گل....برای زنت بخر....برای این خانوم خوشکله....گل میخری؟....بریا عشقت....
خنده صورت بردیا و گیسو را پر کرد....
- اره همشو....
به سمت گیسو برگشت : گیسو....گل من باش... پــــــــــــــــایــــــــــــــان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 14491
#575
Posted: 11 Feb 2014 10:54
داستان کوتاه "من ماندم و قصهای ناتمام" نوشتهی پاکسیما مجوزی
قسمت اول
تمام این سالها را پای پیاده آمده بود، كفشهایش سوراخ شده بودند، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود. مرد خسته از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید. آفتاب وسط آسمان درخشید. مرد دستش را سایبان چشمانش كرد، بركهای دید. میتوانست آبی بنوشد، زیر سایه درختش استراحت كند و باز هم به راهش ادامه دهد.
چرا سفر میكرد؟
كسی نمیدانست. حتی خودش نمیدانست چرا سفر میكند. همیشه ساكت بود و حرف نمیزد. میگویند توی یك شب بارانی، خیس و عرق كردهاز خواب پرید، توشهای برداشت و بدون حتی یك كلمه ناپدید شد. بعدها او را در بیایان دیدند كه راه میرفته. اما كسی نمیدانست به دنبال چیست. پیرزنهای كور میگویند گمشدهای داشت و به دنبال آن بود. مرد همیشه سیاه میپوشید. موهایش نقرهای رنگ بودند، چشمانش درخشش خاصی داشتند و هر كس به چهرهاش نگاه میكرد حس لطیفی درش جاری میشد. میان سال بود. همیشه آهسته حرف میزد و بیشتر نگاه میكرد. چشمان نافذی داشت و بر هر دهانی مهر سكوت میزد. سالها بود كه سفر میكرد. سالها بود كه به همه جا سرك میكشید و در هر توقفی بیشتر از چند ساعت نمیماند.
گفتی از دور بركهای دید؟
مرد از دور بركهای دید. حالا میتوانست آبی بنوشد، زیر سایه درخت استراحت كند و بعد از آن به راهش ادامه دهد. قدمهایش آهسته و شمرده بود. دیگر چیزی نمانده بود، احساس تشنگی میكرد.
خشكی لبانش را با خیسی زبان گرفت. زمزمه كرد: «آب». هنوز چند قدمیمانده بود تا به بركه برسد. هنوز باید كمیدیگر راه میرفت. اما جلو نرفت و ایستاد. نمیتوانست به چشمهایش اعتماد كند، در تمام این سالهای پر سفر یاد گرفته بود حتی سایهاش را هم باور نكند، یاد گرفته بود هر جا آب را دید تا در آن غوطه نخورد و باورش نكند. هزاران سراب دیده بود و هزاران بار تا پای مرگ رفته بود. اما آنچه میدید نه سراب بود و نه خواب.
كسی توی بركه بود. زنی با موهای بلند، چشمانی نافذتر از خودش و صورتی جوان و پر طراوت. زنی را دید با بدن برهنه در میان امواج آب. مرد سیاهپوش قدم برنداشت، حتی مخفی هم نشد. مسحور شده بود. مسحور بیخیالی و زیبایی زن. زن با چشمانش به او میخندید و مرد را به سوی بركه میكشاند. زن از او فرار نكرد، تن خود را در میان عمق آب مخفی نكرد. اجازه داد تا چشمان نافذ مرد سیاهپوش بدن او را نگاه كند. مرد از این متعجب بود كه نگاهش بر زن هیچ تاثیری ندارد. مرد سیاهپوش در تمام این سالها چنین چیزی ندیده بود. زن لبخند زد و با قدمهایی شمرده و آرام، با طنازی و بازی دادن انحنای كمر از آب بیرون آمد. لباسش را كه روی بوته كنار بركه انداخته بود برداشت و برتن كرد. مرد به زن نگاه میكرد. جوان بود، این را شادابی صورتش و درخشش چشمانش میگفتند، خطی بر چهره نداشت. قطرات آب از موهای مشكیاش چكه میكردند و جای خیس پاهایش بر زمین شنی و نرم كنار بركه مانده بود. لبخندی زد و نزدیك مرد آمد. حالا بهتر میتوانست چهره خسته و آفتاب سوخته مرد سیاهپوش را ببیند. حالا نگاه نافذ مرد سیاهپوش را حس میكرد و داغی آن را بر پوست تنش لمس میكرد. لبخند زن محو شد. دستانش را كنجكاوانه به سوی لبهای مرد برد و به تركهای خشك آن دست كشید. پرسید: «آب میخواهی؟» مرد سیاهپوش حرفی نزد. همانطور ایستاده بود و به زن نگاه میكرد. زن دست مرد سیاهپوش را گرفت و او را به سوی بركه كشاند، دستهایش را روی شانه مرد گذاشت و او را آرام روی سنگ بزرگ كنار بركه نشاند.
هیچ حرفی نزد؟
هیچ حرفی نزد، انگار با چشم سخن میگفتند، انگار با نگاه حس میكردند. هر دو دارای چشمهای نافذی بودند، هر دو مسحور شده بودند. مگر همیشه باید حرف زد بعضی اوقات فقط باید دید، باید حس كرد. زن به كنار بركه رفت، دستانش را همانند كاسهای به هم چسباند و به درون بركه فرو برد. آب توی دستانش جمع شدند بعد زن آرام برگشت و دستانش را به سوی لبهای خشك مرد برد. مرد سیاهپوش آب نوشید. تا به حال چنین آبی ننوشیده بود، همیشه در آرزوی نوشیدن چنین آبی بود. همیشه تشنه بود و نمیدانست این تشنگی دائم برای چیست. حتی بعد از نوشیدن آب هم باز تشنه بود ولی حالا انگار تمام آن تشنگیها تمام شده بود. به زن نگاه كرد. كلاه شنل سیاهش را كه برداشت، آفتاب موهای نقرهایاش را تلالو داد. زن لبخند زد، به موهای نقرهای مرد نگاه كرد. از كنار سنگ شانهای برداشت. شانهای به رنگ تمامی آبیها، شانهای كه دو گل ریز بنفش روی آن بود و همیشه روی موهای زن میایستاد. زن شانه آبی را آرام از میان موهای نقرهای مرد رد میكرد. مرد چشمانش را بست. آرامشی وجودش را فرا گرفته بود. سالها بود كه موهایش هیچ شانهای به خود ندیده بود. چشمانش را آرام باز كرد. زن را ندید.
زن رفته بود؟
زن كنار بركه رفته بود تا دستمال گلگونش را خیس كند. همیشه این دستمال همراهش بود. بعضی اوقات كه باد میآمد و موهایش را آشفته میكرد با این دستمال طغیان موهایش را میگرفت. ولی حالا دستمال را خیس كرده بود و كنار مرد آمده بود تا تركهای خشك صورت مرد را خیس كند. مرد نگاه میكرد و هیچ نمیگفت. زن، بند سیاه و سفت شنل مرد را كه دور گردنش گره خورده بود باز كرد. شنل سیاه روی سنگها رها شد. حالا زن میتوانست شانههای پهن و قوی مرد سیاهپوش را ببیند. لبخند زد و با آن دستمال خیس، گرد و خاك گردن و لباسهای مرد را گرفت. مرد لبخند زد.
فقط لبخند زد؟ حرفی نزد؟ كاری نكرد؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#576
Posted: 11 Feb 2014 10:56
قسمت دوم
چكار میتوانست بكند. آنها، مسحور هم شده بودند. فكر میكنی چرا مردم آن منطقه پس از آن دو نفر، همگی كور به دنیا آمدند؟ مرد لبخند زد، مرد دستش را بالا آورد تا موهای زن را نوازش كند. زن تازه آن موقع بود كه تاولهای دست مرد را دید. در چشمان زن حلقه اشك جمع شد. مرد لبخند زد.
چرا گریه كرد؟ چرا مسحور هم شدند؟ مگر همدیگر را میشناختند؟
نه آنها قبل از این همدیگر را ندیده بودند. مرد شبانه راه افتاده بود. آن هم توی یك شب بارانی تا گمشدهاش را پیدا كند. برای همین تمام بیابانها را پشت سر گذاشته بود. زن هم هر روز به بركه میرفت و تن خود را به آب میسپرد. همه مردم آبادی میدانستند زن هر روز به بركه میرود ولی نمیدانستند چرا آن بركه؟ بركهای كه كنار بیایان است و هر روز مسافر زیادی از آنجا میگذرد. آن نزدیكیها بركه دیگری هم بود ولی زن همیشه به آنجا میرفت و به هیچ سوالی پاسخ نمیداد. حتی پیر زنان كور هم نمیدانستند چرا؟
بعد چه شد؟
زن كه بر تاول دستهای مرد بوسه زد، حلقه اشك از چشمانش سرازیر شد. مرد میخواست با دستانش آن اشكها را پاك كند اما با آن دستهای پیر و زخمینمیتوانست به صورت جوان و زیبای زن دست بزند. شنل سیاهش را برداشت، و با گوشهای از آن اشكهای زن را پاك كرد...
چرا سكوت كردی؟ چرا چیزی نمیگویی؟ باز هم میخواهی داستان را نیمه كاره رها كنی؟
میشنوی؟ باران میآید. باران همیشه زیباست. آن لحظه هم باران زیبا بود. همان موقع بود كه باران آمد. مرد شنلش را باز كرد و هر دو زیر شنل خزیدند. دیگر صدایی نبود جز برخورد قطرات باران كه بر روی آب بركه و سنگها فرود میآمد. دیگر هیچ صدایی نبود جز صدای نفسهای مرد سیاهپوش و زن زیبای جوان. دیگر هیچ صدایی نبود و ای كاش آن برق چشمان پنهان صدایی داشتند. ای كاش میشد صدای نفرت آن نگاه را دید.
كدام نگاه، كدام صدا، از چه میگویی؟
از آن دو جفت چشمیمیگویم كه هر روز زن را هنگام آب تنی میدید. چشمها متعلق به پسری نوجوان بود كه در عشق زن میسوخت. هر روز كارش را رها میكرد و پشت سنگها مخفی میشد و تن برهنه زن را میدید و شانهزدن موهای خیسش را نظاره بود. پسرك زن را میپرستید و او را دوست میداشت. كسی نمیدانست چرا دو روز تب كرده بود و از هذیانهایش چیزی نفهمیدند. پسرك در این دو روز همهاش تشنه بود و آب میخواست اما هیچ آبی سیرابش نمیكرد. پسرك از دستان زن آب میخواست و حالا با آن چشمان حریص، با آن چشمان پر نفرت، شاهد حركت نامتوازن شنل مشكی بود. هیچ صدایی نمیآمد و آنان نمیدانستند هوا طوفانی خواهد شد.
چرا سكوت كردی، باز هم میخواهی آخر داستان را نگویی، بگو، تو را قسم به هر كه دوست داری بگو، زمان زیادی نمانده، همیشه تا اینجا گفتی، همیشه مكث كردی، همیشه آه كشیدی و همیشه نخواستی آخر داستانت را بدانم. همیشه سكوت كردی و گفتی هوا طوفانی خواهد شد و همیشه گفتی بقیه داستان را بعداً میگویم، ولی بگو، میخواهم بشنوم.
ای كاش این سنگها حرف میزدند. آن شب هم باران میآمد و آن شب هم طوفان شد. همان شب تو مردی و من گریه كردم. برای خودم اشك ریختم چون راوی قصهام مرده بود، راوی قصه مرد سیاهپوش و زن مرده بود.
نمیدانستم چه میشود. نمیدانستم قصهات به كجا میرود. گفته بودی قصه نیست، گفته بودی حقیقت است، افسانهاست، گفته بودی آن آبادی هنوز هست، همان آبادی كه پر از پیرزنان و پیرمردان كور است. گفته بودی روزی با هم میرویم و كنار آن بركه میایستم، شاید نشانهای آنجا باشد، شاید گل سری آنجا مانده باشد، گل سری به رنگ تمام آبیها. تو را كه توی قبر گذاشتم نعره كشیدم. پایان قصهات را نمیدانستم، دیگر نبودی كه با هم به آنجا برویم. شبانه راه افتادم. توی بیابان و كوهها سرگردان شدم، آه كشیدم و در دانستن آخر قصهات سوختم. چه شد؟ چرا نگفتی آن چشمان شوم و حریص چكار كردند، به دنبال آبادی كوردلان چه راهها كه نرفتم، از هركس میپرسیدم پاسخی نداشتم. از من میترسیدند میگفتند مرد سیاهپوش برگشته. نمیدانستند سیاهی لباسم به خاطر مرگ توست، نمیدانستند سرگردانیام برای یافتن پایان قصهای است كه راویاش آن را ناتمام گذاشته. كسی راه آن بركه را نمیدانست، همه میگریختند، همه فرار میكردند، و فكر میكردند من همان افسانه هزارساله هستم كه بازگشتم. فكر میكردند برای بردن زن آمدم. اما زن كجا بود، راستی آنان چه شدند؟ در آن شب بارانی، در مقابل آن چشمان حریص چه كردند؟
همه جا پر از سكوت است، چشمان نافذی ندارم، سكوت را بلد نیستم. همیشه حرف زدم، همیشه شنیدم، همیشه در عطش شنیدن قصهات صبر كردم تا حالت مساعد شود، فكر میكنی نمیدانستم این اواخر با مكث داستانت را تعریف میكنی. بنیه نداشتی، نیرو نداشتی تا دهانت باز شود. سالها بود كه چشمانت كور شده بود و تو از نسل همان آبادی بودی و برای همین قصهات را خوب روایت میكردی. ولی چرا آدرس درستی ندادی. تنها گفتی بیابان، تنها گفتی بركه و در آخر من ماندم و قصه ناتمام. پس چرا این بیابان تمامیندارد، پس چرا به آخر دنیا نمیرسم، كاش قبل از مرگت همه را میگفتی، كاش میدانستی با شنیدن همین قصه بود كه كودكیام را به بزرگی رساندم، كاش میدانستی كه آرزو میكردم زودتر بزرگ شوم تا تو بتوانی به راحتی از انحنای كمر و زیبایی برهنگی تن زن بگویی و من هر روز بزرگتر میشدم و تو برایم واضحتر میگفتی و این آخرین روایتت كاملترین بود ولی عمر تو مجال نداد تا آن را تمام كنی و حالا من مرد سیاهپوشی شدم كه آواره بیابان است و دنبال گمشدهاش میگردد.
سالها گذشته و من با افسانه تو مو سفید كردم، دیگر بیابانی نمانده تا به پایان برسد، دیگر بركهای نمانده كه ندیده باشم، میگویند تنها یك بركه است كه نرفتم. بركهای كه توی بیابان است و مسافران زیادی از كنارش میگذرند. میخواهم آن آخرین بركه را هم ببینم. میخواهم آن یكی را هم از سربگذرانم. چیزی نمانده، باید برسم، خستهام، تشنه و آفتاب سوخته. كفشهایم سوراخ شدند، دستانم پر از تاول است از بس كه این چوبدستی را توی دستانم فشردم. دستم را سایبان میكنم تا نور خورشید آزارم ندهد. توی تمام این سالها نگاه كردن را یاد گرفتم. سكوت را تجربه كردم و تنها صدای تو در گوشم طنین میانداخت. باید آبی مینوشیدم و به راهم ادامه میدادم، آب میخواستم. باید چند قدم دیگری میرفتم تا به بركه برسم ولی صبر كن این بركه چه آشناست. او را كجا دیدم؟ هیچ جا ندیدمش، آن را توی ذهنم ثبت كردم. همان است، همان بركه توی افسانه، همان بركهای كه میگفتی، اینجاست روبروی من و آن زن زیبای توی آب؟! آن زن زیبا كیست؟ چرا به من لبخند میزند؟ چرا از من فرار نمیكند؟ چرا مثل همه نمیگوید مرد سیاهپوش افسانهها بازگشته؟ چرا به طرفم میآید؟ نوازشم میكند، آبم میدهد، گرد و غبار این همه سال را پاك میكند و تاولهای دستم را بوسه میزند؟ چرا با آن شانهی به رنگ تمام آبیها موهای نقرهایام را شانه میزند؟ چرا باران میآید؟ چرا اشكهایش را پاك میكنم؟ چرا او را در آغوش میگیرم؟ چرا شنل مشكیام را باز میكنم و به زیر آن میخزیم؟ چرا آن چشمهای حریص افسانهات را فراموش میكنم؟ چرا آن چشمهای پر نفرت را نمیبینم؟ چرا سكوت را تجربه میكنم؟ چرا بعد از این همه سال داستانت را فراموش میكنم؟ چرا چهره كور راوی را نمیبینم؟ چرا از زن نمیپرسم چند سال است كه در این بركه شنا میكنی؟ چرا نمیپرسم مرا از كجا میشناسی؟ چرا دیگر تشنه نیستم؟ چرا صدای فریادهای پسر را توی آبادی نشنیدم كه میگفت: « غریبه اومده.» چرا هجوم مردم آبادی را به سوی بركه ندیدم؟ چرا صدای كوبیدن چوب و چماق را بر بدنهایمان حس نكردیم؟ چرا ندیدم كه زن را جلوی چشمانم تكهتكه كردند؟ چرا نتوانستم او را نجات دهم؟ چرا او را جلوی چشمان من خاك كردند؟ چرا چشمان مرا كور كردند؟ چرا نفرینشان كردم؟ چرا از خدای آسمانها خواستم كه تمام چشمان این مردم را كور كند تا انتقام زن را بگیرم؟ چرا با چشمان كور راهی بیابان شدم و چرا دیگر كسی مرا ندید؟ هیچ كس مرا ندید غیر از تو راوی قصهها. اما چرا قصه را نیمه تمام گذاشتی و چرا مرا آواره بیابانها كردی؟ كاش همان اول میگفتی كوری مردم این آبادی به خاطر نفرین مرد سیاهپوش است، كاش میگفتی كه آنان زن زیبا را كشتند و مرد سیاهپوش را با چشمانی كور آواره بیابان كردند، كاش همه را میگفتی و نمیگذاشتی افسانه مرد سیاهپوش، افسانه نفرین او تكرار شود، كاش.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 9253
#577
Posted: 27 Feb 2014 22:01
لطفاً نمیر آقای میرمیریان
img
شاید ماجرای این داستان در همینجا تمام شود. در همینجایی که دارید این داستان را شروع میکنید. حالا میخواهید داستان را بخوانید، میخواهید نخوانید. شاید با تمامشدن سطرهای داستانی که شاهد شکلگیریاش هستید، آقای میرمیریان تمام شده باشد.
قسمت اول
یعنی به دیار باقی شتافته باشد. شاید هم زرنگی کرده و رفته باشد به جایی دور که دست هیچ انسانی و سپر هیچ ماشینی به او نرسد تا بقیهی عمرش بیسپر، سپری شود. مثلاً رفته باشد نوک قلهی دماوند برای خودش خانه ساخته باشد، یا خودش را توی توچال یا پلنگچال، چال کرده باشد. من که فکر میکنم خر آقای میرمیریان از کرگی دم نداشته. شاید هم اصلاً خر نداشته یا اگر خر داشته، کرهخر نداشته.
آخرینباری که آقای میرمیریان را دیدم، همین 10 دقیقهی پیش بود. داشت از بیمارستان بیرون میرفت. سلام کردم و گفتم: «چهطوری قهرمان؟»
با نالهای که رفیق فابریک کلامش شده بود، گفت: «هنوز زندهام.» وقتی این جمله را میگفت دور و برش را نگاه میکرد که ببیند حضرت عزراییل شنیده یا نه. خدا کند نشنیده باشد. خدا کند در فهرست مرگومیر، اتفاقی افتاده باشد که از این بابا صرفنظر شده باشد. والله به خدا. مگر میشود آدمی 10بار برود زیر ماشین و زنده بماند؟ (البته دور از گوش مکانیکها و تعویض روغنیها که نصف عمرشان را زیر ماشین سپری میکنند.) آنهم آدم ساده و سالمی مثل میرمیریان که نه اهل دود و دم است و نه اهل جادوگری که مثل خرافاتیها بگوییم پماد ضدمرگ مالیده به جانش.
شنیدهام اولینباری که تصادف کرده در سنین کودکی بوده. داشته با دوچرخهاش توی پیادهرو، جلوی در بازی میکرده که یکمرتبه ماشینی از پارکینگ خانهای با سرعت 120 کیلومتر در ثانیه بیرون میآید و دنگگگ! او و دوچرخهاش را شوت میکند توی آسمان و مستقیم توی استخر همسایهی روبهرویی فرود میآید. میگویند بعد از این ضربهی هولناک آقای میرمیریان سرش را از آب بیرون آورده و گفته: «دوچرخهام خیس شد!»
بنده اگر یک کارهی این مملکت بودم به شوتکنندهی محترم، جایزه میدادم و دعوتش میکردم برای تیم ملی فوتبال برای زدن پنالتی.
دومینباری که تصادف کرد، دیگر دوچرخه نداشته. کمی بزرگتر شده و موتورسیکلت داشته. یک دستگاه موتورسیکلتِ صفرِ کیلومترِ کلاچاتوماتیکِ تودلبرو. من همیشه از موتور بدم میآمده. مریضهای زیادی داشتم که بهخاطر موتور یا اسکلتشان ناقص شده یا خودشان از تعادل خارج شدهاند. سفینهی مرگ است این بدشانسی. ولی اگر بگویید میرمیریان هزار متر با این سفینه رفت، نرفت. یعنی از موتورفروشی سوار شد و رفت دم مغازهی آبمیوهفروشی که خودش را به پیراشکی و آبمیوه دعوت کند و این موفقیت را جشن بگیرد. اما از آنجایی که حادثه خیلی سریع اتفاق میافتد پیاده شد و رفت توی آبمیوهفروشی و به فروشنده گفت: «شیرموزهایتان تازه است؟» که البته سۆال مزخرفی است، چون هیچ بقالی نمیگوید دوغ من ترش است. جواب روشن بود: «بله آقا، پیش پای شما درست کردم.»
پول شیرموز را حساب کرد و سرش را چرخاند تا موتور را از آن زاویه ببیند، اما ندید. یعنی از هیچ زاویهای ندید. جاخورد و نگاه جاخورانهای به اینور و آنور کرد. عینهو تیر پرید طرف در مغازه. دید جوانی موتورش را سوار شده و گاز میدهد. فریاد زد: «آی دزد،آی دزد...!» و دوید سمت دزد؛ ناگهان موتور دیگری که از چپ به راست میتاخت او را ندید و البته او هم موتور را ندید و شتررررررررق! دنیا پیش چشمش به مانند شیرموز شد.
آنروز بهخیر گذشت و قهرمان داستان ما نمرد. اما سیوسهتا از استخوانهایش به نیت سیوسهپل اصفهان به طرز نامحسوسی ترک برداشت و یکماه رفت تو قالب گچ که بیشباهت به کما نبود.
ادامه دارد....
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#578
Posted: 27 Feb 2014 22:03
قسمت دوم و پایانی داستان :لطفا" نمیر آقای میرمیریان
بار سوم که تصادف کرد، دیگر از دوچرخه و موتور گذشته و صاحب یک ماشین شده بود. البته ماشینش ماشین نبود، وگرنه آن اتفاق نمیافتاد. بنده بهعنوان یک نویسنده و متخصص رادیولوژی معتقدم ماشین هم ماشینهای قدیم (بر وزن جوان هم جوانهای قدیم). چرا که اگر تیرآهن هم رویشان میافتاد آخ نمیگفتند. ولی خب، باید قبول کرد که اتوبانها هم، دیگر اتوبان نیستند. یعنی استاندارد نیستند وگرنه چرا باید ماشینی با سرعت نور در جهت مقابل حرکت کند و بعد با ماشین دیگری از عقب برخورد کند و ماشین سوم هم برای این که به جلویی نزند از مسیر منحرف شود و برود بالای جدول و گاردریل و بعدش باغچهی وسط را طی کند و در هوا سهتا معلق بزند و صاف بیفتد روی سقف ماشین میرمیریان گردن شکسته؟ البته آن موقع هنوز گردنش نشکسته بود. آن موقع تازه ازدواج کرده بود و رفته بود کادوی عروس خانم را از کمپانی تحویل بگیرد و با تمام مهر تقدیم کند به عشق ابدیاش.
از آنجایی که انسان اگر نمیرد خودش را با هر شرایطی وفق میدهد، استخوانهای شکستهی آقای میرمیریان جوش خورد و چندماه بعد سرپا شد. یکسال بعد، از هرچه وسیلهی نقلیه شخصیکه در دنیا بود، متنفر شده بود و نمیخواست تا پایان عمر سند هیچ ماشین و موتور و دوچرخهای به نامش بخورد. یکروز رفته بود سوپری محل تا برای خانه «ماستوبادمجان» بخرد. که البته سوپری ماستوبادمجان نداشت و او داشت با همسرش تلفنی مشورت میکرد که اجازه دارد «ماستولبو» بخرد، یا نه؟ او اینجور مشورتها را دوست دارد.
خودش یکبار به بنده گفت همیشه سرنماز دعا میکند که کاش اختلاف سلیقهی آدمها بر سر مسایل پیشپا افتاده باشد نه مسایلی که برای حل شدن نیاز به وسایل پاککننده از صفحهی گیتی داشته باشد. البته عیال با ماستولبو، میانهی خوبی نداشت و در حال مقاومت بود که احمدآقا سوپری داد زد: «اومد... اومد... اومد...» و هنوز اومد سومی بر زبانش نچرخیده بود که میرمیریان هم به عیال گفت اومد و عیال هنوز کاملاً نگفته بود خب، دوتا بگیر که از گوشی صدای وحشتناکی برخاست. برای یک زن باردار دیدن صحنههای تصادف دردناک است. دیدن صحنهی سروته کردن ماشین حمل لبنیات و فرو رفتن تو مغازهی به آن بزرگی و خوشگلی و...
باز هم بگویم؟ این یکی را داشته باشید.
آقای میرمیریان تصمیم گرفت تا آخر عمرش نرود سوپرمارکت. او در برابر هرگونه دندهعقبی، واکنش منفی نشان میداد و گوشهایش شروع میکرد به سوت کشیدن. به خیال او فرشتهی مرگ در ماشینهای یخچالدار و سوپرمارکتها آشیانه دارد.
بعد، یکروز توی آرایشگاه نشسته بود تا نوبتش بشود، که برای پنجمینبار فرشته را دید. یعنی ندید. این فرشته بود که خودش را نشان داد. به محض اینکه روی صندلی نشست، دستی به شقیقههای جوگندمیاش کشید و به محمودآرایشگر گفت:«به نظرت با ماشین، نمرهی پنج بزنم یا شیش؟»
محمود آرایشگر فرصت پیدا نکرد بگوید پنج یا شش چون یک ماشین 206 که سرعت عملش از آنها بیشتر بود از راه رسید و در و دیوار و شیشه و آینه را یکی کرد. به نظر میرمیریان خانمها بهترین رانندههای دنیا هستند. حالا گیرم گاهی دندهیک را با دندهعقب اشتباه بگیرند و بهجای این که پا روی گاز بگذارند و عقب بروند، پا روی گاز میگذارند و جلو میروند. آدمیزاد است دیگر. اینجور رانندهها با رعایت نکردن اصول رانندگی باعث عدم رعایت بهداشت مو و زیبایی میشوند.
دیگر واقعاً خسته شده بود. دکترها هم خسته شده بودند. لابد شما هم خسته شدهاید. چه فایده دارد که پنج مورد دیگر را بگویم. چه فایده که از برخورد بین میرمیریان و اتوبوس شرکت واحد در کوچهی بن بست دو متری بگویم یا افتادن تیرآهن نمرهی 18 از بالای جرثقیل بر سرش. یا لیز خوردن و کلهپا شدنش توی ایستگاه مترو و گیرکردن پایش زیر چرخ قطار، یا... گفتید خسته شدید؟ خستگی هم دارد. این بابا یکبار مثل آدمیزاد تصادف نکرده. یکبار که خودش مقصر باشد یا یک مقصر واقعی مقصر باشد.
بهنظرم وضیعتش بهعنوان یکی از پدیدههای نادر جهان قابل بررسی است. یک چیزی تو مایههای مثلث برمودا و سرزمین عجایب. میترسم اگر برود بالای کوه دماوند و مثل عقابی آشیانه بسازد. هواپیماهایی که به سمت شمال پرواز میکنند کنترلشان را از دست بدهند و جذب مغناطیس وجودش بشوند. الآن هم یکهویی دلم لرزید. نکند باز دوباره! ای بابا! دارند مرا پیج میکنند. خانم ترابی با صدای لوسش پشت هم میگوید: «دکتر چاووشی به بخش اورژانس. دکتر چاووشی به بخش اورژانس.» نمیگذارند داستانمان را بنویسیم.
پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#579
Posted: 27 Feb 2014 22:07
یک سرباز آشنا
how to take screenshots
قسمت اول
خانه ی ما پشت پادگان بود. تابستا ن ها آنجا غلغله می شد. بچه ها، همه جمع میشدند و قدم به قدم، گل كوچك میكاشتند و فوتبال بازی میكردند. خوب یادم هست كه پشت نرده های پادگان، همیشه یكی از سربازها با تفنگش قدم میزد. ما با سربازها دوست بودیم. راستش، یكی از كارهای آنها برگرداندن تو پهای ما بود كه به محوطه ی پادگان می افتاد. البته ما هم، هر وقت كه یكی از آنها نان و پنیر میخواست، تندی میرفتیم و برایش میخریدیم. آخر آنها نمیتوانستند از پادگان بیرون بیایند و ما كارشان را انجام میدادیم، اما از وقتی كه حكومت نظامی اعلام شده بود، فوتبال پشت پادگان را ممنوع كرده بودند. از آن به بعد هم، سربازهای بیشتری پشت نرده ها می ایستادند و نمی گذاشتتند ما بازی كنیم.
آن روزها به قول مردم، به كوری چشم شاه، زمستان هم بهار شده بود. انگار نه انگار كه زمستان از راه رسیده باشد. هوا معتدل بود و ما هم، عصرها از بیكاری نمی دانستیم چكار كنیم. یك روز با همه ی بچه ها تصمیم گرفتیم برویم و از سربازها بخواهیم كه بگذارند ما بازی كنیم. حمید میترسید و میگفت:« نه آنها نمیگذارند، الان حكومت نظامی است و بیش تر از دو نفر نباید با هم بگردند» همه ی ما از این حرف خنده مان گرفت.
باز اگر روز اول حكومت نظامی بود، آدم میترسید و حرف حمید را گوش میكرد؛ اما آن روزها دیگر مردم نمیترسیدند و دسته جمعی حركت می كردند. آنها حتی از جلوی پادگان میگذشتند و شعار هم میدادند. بالاخره من و علی تصمیم گرفتیم كه برویم و از آنها بخواهیم بگذارند ما هم در آنجا بازی كنیم. نزدیك نرده های پادگان كه رسیدیم، سربازی با دیدن ماگفت: آقا پسرها! میبخشید، زحمت میكشید، بروید برای ما نان بخرید علی خندید و گفت: بله؛ همین الان، سر كار! یك دانه نان و دو تومان پنیر » سرباز، در حالی كه سرش را تكان میداد، گفت : آره آقا پسر! خیلی ممنون» من و علی پول را گرفتیم و به سرعت به طرف بچه ها دویدیم. به آنها گفتیم كه بروند و با آن سرباز صحبت كنند و كاری كنند كه او اجاز ه ی بازی بدهد. بچه ها قبول كردند و به طرف پادگان دویدند.
علی برای خرید نان به سمت نانوایی حركت كرد، من هم رفتم كه از لبنیات فروشی، پنیر بخرم. علی و من نان و پنیر خریدیم و با خوشحالی به طرف پادگان برگشتیم؛ اما من، وقتی از دور بچه ها را دیدم، فهمیدم كه سرباز، مانع بازی آنها شده است. نزدیكتر كه شدیم، صدای سرباز را شنیدم كه به بچه ها میگفت: «بچه ها، الان حكومت نظامی است. اینجا اصلاً نمیشود بازی كنید.» با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. علی را نگاه كردم. او هم ابروهایش را در هم كشید و انگار كه از سرباز عصبانی شده باشد، گفت: یعنی نمیگذارند بازی كنیم ؟» من جوابی نداشتم كه به او بدهم. اصلاً باور نمیكردم كه آن سرباز، این حرف را زده باشد. به طرف بچه ها رفتیم.
آنها، با دیدن ما، جلوی نرد ه ها را خلوت كردند. سرباز هم با دیدن ما لبخندی زد و نان و پنیر را از میان میله های نرده گرفت و انگار كه خجالت كشیده باشد گفت :خیلی ممنون، قبل از حكومت نظامی اگر توپ شماها اینجا می افتاد ما آن را به شما میدادیم و آن وقت ما هم رویمان میشد از شما بخواهیم كه زحمت بكشید و نان بخرید، اما حالا نمیدانم چطور تشكر كنم و چی بگویم از جواب سرباز عصبانی شدم؛ اما میدانستم كه او مجبور است از بازی ما جلوگیری كند. علی هم كه ناراحت شده بود، اشكالی ندارد. ما میرویم؛ رو به سرباز كرد و گفت اما مرگ بر شاه. سرباز، با شنیدن این جمله، لبخندی زد و ما هم كه ناامید شده بودیم از نرد ه ها دور شدیم.
ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#580
Posted: 27 Feb 2014 22:08
قسمت دوم داستان یک سرباز آشنا
موقعی كه امام آمد، هر وقت دلمان میخواست باز هم میرفتیم و پشت پادگان فوتبال بازی می كردیم. كسی هم نمیتوانست جلویمان را بگیرد. سربازها خودشان هم طرفدار ما بودند. خیلی از آنها به شاه بد میگفتند؛ اما بعضی از آنها، وقتی افسر نگهبانشان سر میرسید، سر ما داد می زدند و میگفتند جمع كنید، وَاِلاّ شلیك میكنیم ما هم توپ را بر میداشتیم و به طرف خیابان میدویدیم و در آنجا شعار میدادیم، آخر بعضی از افسرها خیلی بیرحم بودند.
ما بچه های محله، از وقتی كه امام آمده بود، بیش تر در تظاهرات شركت میكردیم و كم تر فوتبال بازی میكردیم، یعنی دیگر فوتبال نمیچسبید. مردم كه در خیابان ها راه می افتادند، ما هم پشت آنها حركت میكردیم و تا آنجا كه نفس داشتیم، فریاد میزدیم. اما آن روز با همه ی روزها فرق داشت. آن روز پیاده روها و جلوی مسجد، جای سوزن انداختن نبود. مردم، همه به این طرف و آن طرف میرفتند. درِ خانه ی ما و همه ی همسایه ها به روی مردم باز بود. آخر مردم به پادگان حمله كرده بودند.
صدای شلیك گلوله ها از پادگان می آمد. وقتی تیراندازی شدید شد، مردم به طرف خانه هایی كه درهایشان باز بود میرفتند. آن وقت خانه ی ما هم پر از آدم میشد. مردم یك لحظه هم نمی ایستادند. هر كس مشغول كاری بود. من، از اینكه مجبور بودم دم در بایستم، كلافه شده بودم. از میان مردمی كه به طرف پادگان میرفتند، علی را دیدم كه با عجله به طرف خانه ی ما می آمد. با دیدن او، خیلی خوشحال شدم. آخر، او صمیمی ترین دوست من بود. ما در تظاهرات مدرسه و در همه كارها با هم بودیم. هر دوی ما هم در یك كلاس درس می خواندیم.
علی در حالی كه نفس نفس میزد، مرا كنار دیوار كشید و آرام گفت بیا برویم داخل پادگان، من اول ترسیدم. میخواستم حرفی بزنم كه اوصدای مرا برید و گفت: نكند میترسی؟ اگر نمی آیی، من زودتر بروم گفتم : ترس؟! از كی بترسم؟ من فقط ...»تصمیم گرفتم كه با او بروم. نگاهی به پدرم كردم. او روی صندلی چرخدارش نشسته بود و سرش گرم كارش بود. تند گفتم علی! برو كه آمدم»
صدای تیرها یك لحظه هم قطع نمیشد. مردم به داخل پادگان ریخته بودند و عده ی زیادی هم جلوی در پادگان بودند. صدای تیرها با همهمه ی مردم در هم آمیخته بود. هر كس سرش به كاری مشغول شده بود. ماشینها بوق زنان در خیابا نها حركت میكردند. پشت وانت بارها، بعضی از جوانهایی كه دور سرشان پارچه سفیدی بسته بودند و سلا ح ها را بالای دستشان گرفته بودند، به پادگان نزدیك میشدند. صدای تیرها كه بلند میشد، انگار تكان شدیدی به جمعیت میدادند و ما هم نزدیك بود میان دست و پا له شویم. ناگهان، بدون اینكه خودمان بخواهیم، به داخل پادگان كشیده شدیم.
مردم، با شنیدن صدای تیر، به طرف زمین خیز میرفتند. یكدفعه مردم بلند شدند و به طرف ساختمانی كه چند نفر شیشه های آن را شكسته بودند و سلاحها را بیرون می ریختند، حمله كردند، علی دست مرا كشید و با هم به طرف ساختمان حركت كردیم. همانطور كه میدویدیم، یك مرتبه علی ایستاد و تند به طرف زمین خم شد. یك سر نیزه ی نو، روی زمین افتاده بود، معلوم بود كه تا آن وقت، از آن استفاده نشده بود. علی آن را برداشت. من هم به طرف زمین خم شدم و چند فشنگ را كه روی زمین افتاده بود، برداشتم.
هنوز به ساختمان نرسیده بودیم كه یك مرتبه، صدای رگباری شنیده شد، و به دنبال آن، شیشه های ساختمان خرد شد و یكباره از پنجر ه ها پایین ریخت. من یادم نیست كه بعد از آن چه شد. فقط علی بود كه مرا می كشید و به طرف ماشین هایی كه در فاصله ی دورتری از آنجا قرار داشتند، میبرد.
ادامه دارد...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم