انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 59 از 66:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


مرد

 
قسمت سوم و پایانیداستان یک سرباز آشنا

وقتی نزدیك ماشینها رسیدیم، ایستادیم. علی نفس نفس میزد و من هم به شدت ترسیده بودم. آنجه دیگر خبری از مردم نبود. هیچكس در آنجا نبود. فقط از دور، صدای همهمه ی مردم شنیده می شد و غرش تیرها كه از ساختمان می آمد. من فشنگها را به علی دادم. ناگهان صدای قد مهای سربازی، كه با سرعت به طرف ما میدوید، حرفش را برید. سرباز، ساكی در دست داشت و نگران، به این طرف و آن طرف نگاه میكرد.
علی با ترس گفت: برویم پشت ماشینها! اگر این سرباز ما را ببیند، كارمان تمام است هر دو به طرف یكی از ماشینهای ارتشی دویدیم و پشت آن پنهان شدیم. سرباز، وقتی نزدیك ماشینها رسید، تفنگش را بر زمین گذاشت و با عجله مشغول در آوردن لباسهایش شد. من، در حالی كه قلبم به شدت میتپید، به علی نگاه كردم. علی رنگش پریده بود. ما از پشت، سرباز را میدیدیم. او یك بار به طرف راست و یك بار به طرف چپ نگاه میكرد، و هر بار هم تفنگش را بر میداشت؛ اما وقتی می دید خبری نیست؛ دوباره آن را زمین می گذاشت.
وقتی چهر ه ی سرباز را كه به ما نگاه میكرد، دیدم، به یاد آن روز افتادم كه با علی برای خرید نان و پنیر برای آن سرباز حركت كردیم. بله، او خودش بود؛ همان سربازی كه آن روز دیده بودیم. او هم انگار ما را شناخته بود؛ چون با دیدن ما چهر ه اش كه اول خشمگین شده بود، خندان شد و در حالی كه به تندی از روی زمین بلند میشد، گفت: ترسیدم! شما بچه های خیلی زرنگی هستید، همه جا هم پیدایتان میشود. شما چطوری به اینجا آمدید؟
علی هم با دیدن سرباز و شنیدن حر فهایش،خوشحال شد و گفت: میبخشید سركار! ما فكر كردیم شما آدمكش هستید سرباز، با شنیدن این حرف، خنده اش گرفت و گفت: نه داداش كوچولو! من میخواستم فرار كنم و فوراً پیراهن شخصی خود را از زمین برداشت و پوشید. بعد هم پوتین هایش را عوض كرد. دیگر مثل یك مرد عادی شده بود. تفنگش را برداشت و به ما گفت: بچه ها، زود بیایید برویم. من و علی، خوشحال به طرف او رفتیم و به سمت پادگان به راه افتادیم. سرباز، كه از قیافه اش معلوم بود از چیزی نگران است، در حالی كه به این سمت و آن سمت نگاه میكرد، گفت: بچه ها، من فقط ده روز از خدمتم باقی مانده بود، و همین ده روز مرا مجبور كرد كه بمانم؛ وَاِلا زودتر از این فرار میكردم.
نزدیك ساختمان كه رسیدیم، مردم داشتند به داخل هجوم میبردند. مردی كه ازداخل پنجره ی شكسته، سلا ح ها را بیرون میداد، كمی مكث كرد و بعد فریاد زد: برادرها، كی با تیربار ژ3 كار كرده؟ كمك لازم است. سرباز، با شنیدن این حرف، ایستاد. بعد، در حالی كه لبخند می زد، رو به آن مرد كرد و گفت: برادر! كجا؟ كجا؟ كمك میخواهند مردم، با شنیدن این حرف، همه به طرف ما برگشتند « همین پشت پادگان » سرباز كه صدایش كمی گرفته بود و لبخند شیرینی بر لب داشت، دستش را برای خداحافظی به طرف ما دراز كرد و گفت :انگار من باید بروم؛ به من احتیاج است! ».
اما شما، زودتر از پادگان بیرون بروید علی، در حالی كه با او دست میداد، فشنگها را نشان داد و گفت ما میرویم؛ اما این فشنگها را چكار كنیم سرباز یكی از آنها را گرفت، كمی آن را نگاه كرد، در حالی كه میخندید، گفت: به درد ما میخورد. اینها فشنگ تیربار هستند صدای همان مردی كه سلا ح ها را میداد، دوباره بلندشد «. برادر! كجایی؟ مردم كمك میخواهند » سرباز، فشنگها را از علی گرفت و لبخند زنان رو به من كرد. من هم در حالی كه دست او را میفشردم، گفتم: خدا نگهدارت او هم دست مرا فشرد و لبخندزنان گفت: شمابروید! خداحافظ و با سرعت به طرف مردم رفت.
با رفتن او، ما هم به طرف در پادگان حركت كردیم. آنجا شلوغ بود. ما، به هر زحمتی بود، از آنجا بیرون زدیم. انگار صدای غرش تیرها دیگر برایمان عادی شده بود. دوتایی به طرف خانه مان حركت كردیم. من میترسیدم پدرم نگران من باشد. نزدیك مسجد كه رسیدیم، شنیدیم كه بلندگوی مسجد سرودی را پخش میكرد؛ یك سرود آشنا را: خمینی ای امام! خمینی ای امام!


پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
داستان سد عشق ولی طولانی حوصله داشتی بخون قسمت اول

post images

مریم توي خونه نشسته بود و براي تماس دوست پسرش آرش بيقراري ميکرد . مریم تازه 15 ساله شده بود و 1 ماه پيش در راه مدرسه با آرش آشنا شده بود ، آرش از اون تيپ پسرهايي بود که به راحتي ميتونست دل دخترها رو اسير خودش کنه ، پسري خوش تيپ و چرب زبون که توي اين مدت کم تونسته بود همه چيز مریم بشه و روي تخت پادشاهيه قلبش حکمفرمايي کنه . مریم چيز زيادي در مورد آرش نميدونست ، مریم شيفته ظاهر زيبا و حرفهاي دل نشين آرش شده بود ، براي مریم خيلي زود بود که وارد اين بازيهاي عشقي بشه ، اما او فقط و فقط به آرش فکر ميکرد .

مریم از اون دخترهاي رمانتيک و عاشق پيشه بود ، از اون دخترهايي که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتي که ميخواست باشه و از طرف هر کسي اعمال بشه .

آرش قولهاي زيادي به مریم داده بود ، از جمله قول ازدواج . مریم به روزي فکر ميکرد که با لباس عروسي در کنار آرش ايستاده بود و دست در دست او به روي تمام دختراني که با نگاهي پر از حسد به او خيره شده بودند ، مي خنديد .

صداي زنگ تلفن رشته افکار مریم رو پاره کرد . مریم سريع از جا بلند شد و به سمت تلفن خيز گرفت و قبل از اينکه بذاره کس ديگه اي گوشي رو برداره ، گوشي رو برداشت و سلام کرد و بعد اين سلام گرم آرش بود که به پيشواز سلامش اومد .مریم نگاهي به اطرافش کرد و وقتي مطمئن شد کسي کنارش نيست به آرومي گفت : خوبي عزيزم ، چرا اينقدر دير زنگ زدي ، ميدوني من از کي منتظرت بودم ، فکر نکردي نگرانت بشم .

آرش : الهي من بميرم براي اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شيرينم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط يه کاري برام پيش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم .

مریم : خدا نکنه تو برام بميري ، تو دعا کن من برات بميرم ، آرش به خدا اگه يه کم ديرتر زنگ زده بودي من مرده بودم ، آخه عزيزم من به شنيدن حرفهاي قشنگت عادت کردم .

آرش : من هم به شنيدن صداي قشنگت عادت کردم ، باور کن وقتي صداتو ميشنوم همه غم و غصه هام فراموشم ميشه .

مریم : من نباشم که تو غم و غصه داشته باشي ، عزيزم

آرش : مریم نبودن تو بزرگترين غصه براي منه و بودنت بزرگترين خوشبختي .. خب عزيزم چي کار ميکردي ؟

مریم : منتظر تماس تو بودم ، قبلش هم داشتم تکاليف مدرسه رو انجام ميدادم .

آرش : خوبه . خب با درسات چي کار ميکني ، برات سخت که نيستن .

مریم : نه ، اونا سخت نيستن ، فقط انتظار برام سخته ، انتظار ديدن تو ، انتظار شنيدن حرفهاي قشنگت ، آرش باور کن وقتي از تو براي بقيه بچه هاي مدرسه حرف ميزنم ، آتيش حسادت رو توي چشمهاي همشون ميبينم ، مخصوصا اون جميله که يکسره تو گوشم ميخونه اين دوستيها آخر و عاقبت نداره و آخرش سرت به سنگ ميخوره ، من که ميدونم اين حرفها رو براي چي ميزنه ، اون فقط به من و عشق من نسبت به تو حسوديش ميشه .

آرش : آره ، صد در صد اون به تو حسوديش ميشه ، اصلا اگه از من ميشنوي بهتره دورشو خط بکشي و ديگه باهاش حرف نزني ، چون نميخوام با حرفهاي مسخره اش تو رو ازم بگيره .

مریم : آرش مطمئن باش هيچکي نميتونه تو رو ازم بگيره ، حتي خدا .

آرش : من ميخوام به همه دنيا ثابت کنم که دوستيهاي خيابوني همشون آخرش جدايي نيست ، من با تو ازدواج ميکنم و تو رو خوشبخترين زن روي زمين ميکنم تا به همه ثابت بشه .

مریم : من هم توي اين راه از هيچ کوششي دريغ نميکنم ، آرش من فقط کنار تو احساس خوشبختي ميکنم .

( ناگهان صدايي در گوشي ميپيچه ) .

آرش : اين صداي چي بود ؟

مریم : نميدونم ، تو ميگي صداي چي بود

آرش : نميدونم ، ولي فکر کنم يکي داشت به حرفهاي ما گوش ميداد .

ناگهان عرق سردي بر تن مریم نشست .

مریم با ترس : يعني کي ؟

آرش : نميدونم ، ولي هر کي بوده بايد از خونه شما بوده باشه ، چون من توي خونه تنهام .

ناگهان مریم پدرشو مقابل خودش ديد که با نگاهي پر از خشم و عصبانيت به او خيره شده بود و از شدت عصبانيت رگهاي گردنش بالا زده بود . مریم خشکش زده بود و هاج و واج مونده بود . پدرش به سمتش خم شد و گوشي تلفن رو از دستش گرفت و بعد سيلي محکمي پاي گوش مریم خوابوند . قدرت سيلي به قدري بود که مریم به طرفي پرتاب شد و صداي سيلي در گوشي پيچيد و آرش شنيد .

آرش هر چي الو گفت فايده اي نداشت و با نااميدي گوشي رو سرجايش گذاشت .

پدر مریم به سمت مریم رفت و موهاي بلند و مواجش رو در دست گرفت و مریم رو از زمين بلند کرد و بعد با تمام وجود سر مریم داد کشيد که : دختره بي چشم و رو ، چشم من روشن حالا ديگه ميشيني با پسرهاي غريبه دل ميدي و قلوه ميگيري ، هااااا ، فکر کردي من ميزارم تو اين خونه از اين غلطا بکني ، اين قدر ميزنمت که ديگه هوس عشق بازي از سرت بپره ، دختره بي آبرو و هرزه .

هنوز حرف پدر تموم نشده بود که مشتي محکم بر دهان ظريف مریم فرود امد و اونو غرق خون کرد و بعد از اون ضربات پياپي کمربند بود که بر پشت و پهلوهاي مریم فرود مي آمد .

عشق از مریم موجودي سرسخت و شکست ناپذير ساخته بود به نحوي که در زير بدترين تنبيه هاي پدرش هم قطره اي اشک نريخت .مریم ميدونست داره براي هدفي بزرگ تنبيه ميشه ، مریم با جون و دل حاضر بود در راه آرشش تمام اين کتک ها و فحش ها رو به جون بخره .

تمام بدن مریم سياه و کبود شده بود و خون از دهان و بيني اش جاري بود . اما دو ديده اش خشک بود و قطره اي اشک روي گونه هاش ننشسته بود . پدر بعد از اينکه حسابي مریم رو به باد کتک گرفت ، کمربند رو به زمين انداخت و خودشو روي مبل انداخت و با نعره گفت : دفعه آخري باشه که ميبينم با پسر غريبه صحبت ميکني ، به خداونديه خدا قسم اگه يه بار ديگه ببينم با پسرها زد و بند داري ، سرتو ميزارم لبه باغچه و گوش تا گوش ميبرم ... فهميدي...ي .

مریم نايي براي صحبت کردن نداشت ، او فقط تمام تنفرش رو در نگاهش جمع کرده بود و به پدرش خيره شده بود .

مادر مریم جلو اومد و بعد از اينکه از پدر مریم دفاع کرد با پرخاش به دخترش گفت : حالا برو گمشو توی اتاقت که ديگه نميخوام ببينمت ، دختره بي چشم و رو ، ميدوني اگه همسايه ها بفهمن چي پشت سرمون ميگن ، واي خدا سه تا دختر بزرگ کردم يکي از يکي دسته گلتر ، حالا اين آخري بايد اينجوري بشه ، به خدا نميدونم چه گناهي کردم که خدا تو رو گذاشت تو دامنم . مریم اگه دوباره بفهمم تلفن خونه رو به پسرها دادي و باهاشون سر و سر داري ، ميدم بابات اينقدر بزنتت تا بميري . حالا پاشو برو تو اتاقت .

مریم با غروري شکسته و قلبي محزون ، با زحمت از جا بلند شد و کشون کشون به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست . مریم روي تخت نشست و زانوهاشو در بغل گرفت و سرشو به روي زانو گذاشت و بعد آروم آروم صورت معصومش غرق اشک شد .

مریم اون شب تا صبح نتونست بخوابه ، تموم تنش درد ميکرد و غرورش جريحه دار شده بود .

بالاخره صبح شد و مریم خودشو براي رفتن به مدرسه آماده کرد .

مریم از اتاقش بيرون اومد و خواست بدون اينکه کسي متوجه بشه از خونه بيرون بياد که ناگهان صداي پدرش اونو سر جا ميخکوب کرد .

پدر : داري مدرسه ميري ؟

مریم بدون اينکه روشو به طرف پدرش بکنه گفت : بله .

پدر : فقط يادت باشه از اين به بعد مثله سايه هر جا بري دنبالت ميام ، به خدا اگه ببينم به جاي مدرسه جاي ديگه اي ميري ، يا بعد از مدرسه ميري با دوستات دنبال الواتي ، ديگه نميذارم هيچ وقت مدرسه بري ، حالا زود از جلوي چشمام دور شو .

مریم بدون خداحافظي از خونه بيرون آمد و به مدرسه رفت .

زنگ آخر به صدا در آمد و مریم همراه دوستانش از مدرسه خارج شد ، که ناگهان چشمش به آرش افتاد . با ديدن آرش دل مریم به لرزه افتاد ، لرزه نه از ترس بلکه از شور عشق . مریم خواست دوان دوان خودشو به آرش برسونه ،که ناگهان ياد حرفهاي پدرش افتاد ، مریم ترسيد ، ترسيد که نکنه پدرش از دور هواشو داشته باشه ، براي همين چندبار به اين طرف و اون طرف نگاه کرد و وقتي مطمئن شد خبري از پدرش نيست ، سريع خودشو به آرش رسوند .

مریم با بغض سلام کرد .

آرش : سلام عزيزم ... مریم ديشب چه اتفاقي افتاد ؟

مریم لحظه اي مکث کرد و گفت : پدرم .. پدرم همه چي رو فهميد ، اون همه حرفامونو شنيد .

آرش : راست ميگي ؟ ... پس اون صدا ماله ...

مریم : آره .

آرش : خب عکس العمل پدرت چي بود ؟

مریم : ميخواستي چي باشه ... تا ميخوردم منو زد . باور کن ديشب ار درد خوابم نبرد .

آرش : الهي من برات بميرم که به خاطر من اين همه کتک خوردي . مریم به خدا از نگاه کردن توي چشمات خجالت ميکشم .

مریم : پدرم گفته ديگه حق ندارم با تو رابطه داشته باشم ، گفته از اين به بعد مثل سايه دنبالم ميکنه .

آرش : پدرت بيخود کرده ، مگه ميذارم به همين راحتي تو رو ازم بگيره ، مریم زندگيم با بودن تو گره خورده ، مریم اگه تو رو ازم بگيرن من ميميرم .

مریم : منم همين طور ، آرش من نميخوام از تو جدا بشم ، نميخوام تو رو ازم بگيرن ، آرش ميگي چي کار کنم؟

آرش کمي فکر کرد و گفت : مریم يک راه هست ، اما نميدونم تو قبول ميکني يا نه ؟

مریم : چه راهي ؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
داستان سد عشق قسمت دوم و پایانی

آرش : فرار از خونه .. مریم تو از خونه فرار کن و بيا پيش من ، من و تو با هم ازدواج ميکنيم و براي هميشه در کنار هم ميمونيم ، اين جوري ديگه هيچ کس نميتونه مارو از هم جدا کنه .. مریم اين تنها راه زنده نگه داشتن عشقمونه .

مریم با شنيدن پيشنهاد آرش به فکر فرو رفت ، فرار از خونه ... چيزي که تا حالا حتي فکرشو نکرده بود .

آرش : تو به حرفهاي پدرت فکر کن ، به کتکهايي که بهت زده ، مریم خوشبختيه تو در فرار از خونه ست ، مریم به من اعتماد کن ، قول ميدم خوشبختت کنم .

مریم : نميدونم .. نميدونم چي بگم ، آرش من تو رو به اندازه همه دنيا دوست دارم ، حاضرم به خاطرت هر کاري بکنم ، اما فرار از خونه ....

آرش به ميان حرف مریم اومد و گفت : مگه تو منو دوست نداري ، مگه نميگي حاضري به خاطرم هر کاري بکني .

مریم : خب آره .

آرش : خب من ميگم از خونه فرار کن ، مریم به روزهايي فکر کن که با بوسيدن همديگه شروع ميشه ، به شبهايي فکر کن که با هم و در کنار همديگه به صبح ميرسونيمشون ، به دنياي قشنگي که در پيش داريم ، مریم من نميذارم از کاري که ميکني پشيمون بشي ، مریم تنها راه خوشبختيمون فرار تو از خونه ست ، مریم .

مریم تحت تاثير حرفهاي قشنگ آرش قرار گرفته بود ، از طرفي هر وقت ياد کتکهايي که ديشب از پدرش خورده بود مي افتاد ، بيشتر به فرار از خونه ترغيب ميشد . مریم مسخ حرفهاي آرش شده بود ، مسخ عشق آتشين و صفا و صميميت آرش، عشق چشمهاي مریم رو کور کرده بود ، مغزشو از کار انداخته بود و نميگذاشت درست تصميم بگيره .

آرش : عزيزم من منتظرم ، منتظر جوابت . مریم آيندمون به جواب تو بستگي داره ، مریم من بدون تو ميميرم ، مریم به من رحم کن ، مریم ، نذار پدرت عشق مارو از بين ببره ، مریم پدرت سد عشق ماست ، مریم اين سد رو بشکن و عشقمونو از پشتش آزاد کن ... آره مریم سد رو بشکن .

مریم ديگه نتونست جلوي افسون چشمهاي آرش طاقت بياره و گفت : باشه عزيزم ، من به خاطر تو از خونه فرار ميکنم ، تا بهت ثابت بشه از هيچ کاري براي زنده نگهداشتن عشقمون دريغ نميکنم . من اين سد رو ميشکنم و عشقمونو از پشتش آزاد ميکنم ... آرش حالا بايد چي کار کنم ؟

برق خوشحالي در چشمان آرش نشست .

آرش : ممنونم مریم . واقعا تو بهترين هديه خدا براي من بودي . واقعا نميدونم بايد در مقابل اين همه احساس پاکت چي کار کنم ... عزيزم تو کاري نميخواد بکني . فقط فردا صبح وسايلتو جمع کن و توي کيف مدرست بذار و به جاي مدرسه بيا به آدرسي که بهت ميدم . بعدشم ديگه هيچ وقت به اون خونه برنميگردي تا خانوادت بفهمن چه جواهري رو از دست دادن .

آرش روي تکه کاغذي ، آدرس مورد نظرشو نوشت و ...

به مریم داد و بعد از هم خداحافظي کردند . مریم به خونه برگشت و يکراست به اتاقش رفت . مریم تصميم عجولانه اي گرفته بود . او نميدونست بعد از فرار چه حوادثي در انتظارشه . مریم فقط به آرش فکر ميکرد و قولهايي که به يکديگر داده بودند . آرش به مریم قول داده بود که خوشبخت ترين زن روي زمينش ميکنه . پس جاي نگراني اي براي مریم نبود ، مریم خوشبختيه واقعي رو در نزديکيه خودش ميديد .

اون روز گذشت و صبح روز بعد مریم وسايل مورد نيازش مثل شناسنامه و غيره رو داخل کوله پشتيش گذاشت . مریم بعد از اينکه نگاه سيري به اتاقش انداخت ، از اتاق بيرون آمد و به هواي مدرسه از خونه بيرون زد .

دلشوره اي عجيب بر دل مریم افتاده بود . پاهايش ميلرزيد و سرگيجه داشت ، براي يک لحظه از فرار پشيمون شد ، اما وقتي ياد حرفهاي شيرين آرش و کتکهاي سخت پدرش افتاد ، دست از پشيموني برداشت و با سينه اي ستبر به سمت تنها عشقش آرش رفت . مریم به آرش که کنار خيابون منتظرش بود رسيد و سلام کرد .

مریم : عزيزم زياد که منتظرم نشدي ؟

آرش : هيچي براي من قشنگ تر از انتظار براي تو نيست . .. عزيزم ديگه فکراتو کردي ، پشيمون نميشي ؟

مریم مسير نگاهشو از آرش دزديد و به زمين چشم دوخت و گفت : نه ، من تا وقتي کنار تو هستم پشيمون نميشم . آرش قول ميدي نذاري هيچ وقت از کاري که کردم پشيمون بشم .

آرش : قول ميدم ... حالا بهتره از اينجا بريم .. خوبيت نداره ما رو با هم ببينن .

آرش و مریم راه افتادن .

مریم : حالا ميخواي کجا بريم ؟

آرش : ميخوام ببرمت خونمونو به مامانم نشونت بدم . ميخوام بهش نشون بدم چه عروس خوشگلي براش پيدا کردم .

با شنيدن حرفهاي آرش ، عرق خجالت روي تن مریم نشست . مریم اصلا فکرشو نميکرد روزي برسه که بتونه به عنوان همسر قانونيه آرش در کنارش راه بره ، اما اين رويا براي مریم در شرف به حقيقت پيوستن بود .

ساعت نزديکاي 12:45 ظهر بود که مریم و آرش پشت خونه اي ايستادند ، مریم تا حالا به اين مناطق نيامده بود ، حتي اسم خيابونهاش هم نميدونست چيه .

آرش زنگ خونه رو فشار داد و چند لحظه بعد صداي مردي از آيفون بيرون آمد .

( کيه ؟ )

آرش : منم .. آرش .

... : سلام .. آورديش ؟

آرش : آره همراهمه .

... : عاليه . در رو باز ميکنم .

و بعد در با صداي کليک خفه اي باز شد .

مریم : اين کي بود ؟

آرش کمي دستپاچه شد و گفت : اين ... هيچکي . برادرم بود .

آنها از پله ها بالا رفتند و پشت در بسته اي رسيدند . آرش با دست چند ضربه به در زد که در باز و وارد شدند .

مریم اصلا انتظار ديدن چنين جايي رو نداشت . دود سيگار چون ابري بر بالاي اتاق جمع شده بود . داخل خونه يک پسر حدودا 18ساله و دو دختر حدودا 17 ، 19 ساله حضور داشتند که لباسهاي زشت و زننده اي به تن داشتند . پسر به سمت مریم آمد و دستشو براي دست دادن به سمتش دراز کرد . مریم از طرز نگاه و خنده روي لبان پسر اصلا خوشش نيومد ، براي همين خودشو يک قدم عقب کشيد و پشت آرش مخفي شد .

آرش قه قه اي زد و گفت : مریم جان يه کم خجالتي تشريف دارن ، اما امروز ديگه خجالتشو ميذاره کنار .

يکي از دخترها جلو آمد و آرش گفت : سفارشامو آوردي ، اگه نياورده باشي نميزارم کارتو بکني ها .

آرش لبخندي زد و گفت : نه برات آوردم ، خوبشم آوردم .

آرش به سمت دختر رفت و بسته اي رو به دستش داد و بعد به سمت در رفت و اونو قفلش کرد .

مریم از حرفها و حرکات آرش چيزي نميفهميد ، اصلا نميدونست چرا آرش اونو اينجا آورده ، جايي که دو تا دختر هرزه و کثيف وجود دارند .

آرش به طرف مریم رفت و دستشو گرفت و انو روي کاناپه نشوند و بعد ازش خواست تا مانتو و مقنعه شو در بياره . مریم اول مخالفت کرد ولي بعد که ناراحتيه آرش رو ديد مقنعه و مانتوشو در آورد . آرش نگاهي به اندام ظريف مریم انداخت و بعد اومد کنارش نشست و دستشو توي دست گرفت و اونو بوسيد . مریم از خجالت سرخ شده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود . دوست داشت با آرش از اونجا ميرفت . براي همين گفت : آرش : کي ميخوايم از اينجا بريم .

ناگهان آن پسر ديگر که اسمش امير بود ، جلو رفت و گفت : کجا مریم خانم ، شما تازه تشريف آورديد ؟

مریم نگاهي به امير کرد . امير با نگاه هيزش به مریم و اندام خوش تراشش خيره شده بود . ترسي عجيب بر دل مریم حاکم شده بود ، مریم نگاهي به اطرافش کرد ، از اون دو تا دختر ديگه خبري نبود ، انگار آب شده بودن و رفته بودن توي زمين ، امير اومد روي کاناپه و طرف ديگه مریم نشست . ترس مریم بيشتر شد . مریم خودشو به طرف آرش کشيد . آرش دستشو روي پاي مریم گذاشت و بعد اونو محکم توي بغل کشيد و لبانشو روي لبان مریم گذاشت و اونارو چندين بار بوسيد .

مریم گيج شده بود ، ترسيده بود ، پشيمون شده بود ، اما ديگه دير شده بود . مریم از نگاه کردن به چشمهاي آرش و امير ميترسيد ، چون ميدونست شيطان در چشمهاي اونا خونه کرده .

مریم خودشو از بغل امير بيرون کشيد و به طرف در دويد که امير خودشو سريع بهش رسوند و اونو به طرف آرش پرت کرد .

مریم گريش گرفته بود ، اصلا فکر نميکرد آرش به اين شکل بهش خيانت بکنه .

آرش بالاي سر مریم اومد و اونو از زمين بلند کرد . مریم جيغ ميزد و فرياد ميکشيد . آرش دستشو جلوي دهان مریم گذاشت و امير مشغول در آوردن لباسهاي مریم شد ... و در يک چشم به هم زدن شرافت و نجابت دختري معصوم چون مریم توسط دو گرگ انسان نما دريده شد .

بعد از اينکه کار آرش و امير تمام شد ، مریم رو که به شدت گريه ميکرد و مثل ماري به خودش ميپيچيد و مادرشو صدا ميزد ، رها کردند و از خونه بيرون آمدن . مریم خيلي کوچک بود ، خيلي کوچک براي اينکه توسط دو نامرد به بدترين نحو مورد تعرض قرار بگيرد .

مریم همان طور که گريه ميکرد ، نوازش دستي رو روي پوست صورتش احساس کرد . مریم نگاه کرد و ديد يکي از آن دو دختر است که بالاي سرش آمده است . دختر که اسمش ليلا بود ، مریم رو در بغل گرفت و ساعتها پا به پاي مریم گريست .

مریم نميتونست باور کنه چه بلايي سرش اومده ، نميتونست باور کنه آرش ، آرشي که به اندازه تمام دنيا دوستش داشت بهش خيانت کرده باشه .

بعد از اينکه مریم کمي آرام شد ، سر صحبتش با ليلا باز شد ، ليلا هم مثل مریم بود ، دختري فراري که توسط پسري اغفال شده بود و از خونه گريخته بود و حالا در دام فساد و اعتياد اسير شده بود . ليلا و مریم دردهاي مشترکي داشتند ، هر دو اسير دام انسانهايي حيوون صفت شده بودند ، اما مریم نميتونست باور کنه ، آرشش يک حيوون باشه ، يک انسان گرگ نما ، نه ... آرشش نميتونه تا اين حد پست باشه ، اصلا امکان نداره آرش تا اين حد پست بشه ، مریم مطمئن بود که آرش اونو اينجا تنها نميذاره ، مطمئن بود که آرش به دنبالش مياد .

مریم اون شبو خونه دخترا موند به اين اميد که شايد فردا آرش به دنبالش بياد .

صبح شد . مریم غمگين و ناراحت پا به روز جديد گذاشت ، غمگين و فريب خورده .

ساعت از 2 بعدازظهر گذشته بود که صداي زنگ خونه به صدا در آمد ، ليلا رفت و در باز کرد و آرش وارد خونه شد . با ديدن آرش ، نور اميدي در دل خسته مریم دميده شد ، به طوري که تمام بلاهايي رو که ديروز به سرش آورده بود رو فراموش کرد و با آغوشي باز به اسقبال آرش رفت . آرش سلام کرد و مریم با گرمي جوابشو داد . مریم به حدي آرش رو دوست داشت که از ديشب تا اون روز هزار دليل و بهونه براي کار ديروز آرش تراشيده بود و اونو پيش خودش بي گناه جلوه داده بود تا بتونه راحت تر اونو ببخشه . اما آيا آرش لياقت اين عشق صادقانه و غل و غش مریم رو داشت ؟

آرش : مریم ما بايد هر چه زودتر از اينجا بريم .

مریم : چرا منو اينجا آوردي که حالا ميخواي ببري ؟

آرش سرشو پايين انداخت و گفت : نميدونم .

مریم : آرش چرا ... چرا اون کارو با من کردي ، آرش چطوري دلت اومد ، آرش چرا چرا از من در مقابل امير دفاع نکردي ؟ آرش اصلا ازت انتظار نداشتم .

آرش همان طور که سرش پايين بود گفت : نميدونم اصلا نميدونم ، مریم الان نميتونم برات توضيح بدم ، بذار بعدا توضيح بدم ، اصلا عزيزم ميخوام به عنوان معذرت خواهي برات يه کادو بخرم

مریم با خوشحالي : چه کادويي ؟

آرش : حالا تو بيا ، بعدا ميفهمي .

مریم خوشحال و مسرور از ليلا و اون يکي دختر ديگه که نامش پريسا بود خداحافظي کرد و همراه آرش از خونه بيرون آمد .

مریم : آرش ... اون بسته که ديروز دادي به پريسا چي بود ؟

آرش : کدوم بسته ؟

مریم : همون که ديروز اول ورودت به پريسا دادي !

آرش : اها ، اون چيزي نبود ، فقط يکم مواد براي ليلا و پريسا بود .

مریم با ناباوري : يعني .. يعني تو براي ليلا و پريسا مواد تهيه ميکني ؟

آرش : خب آره ، اونا از مشتريهاي خوب من هستن ، يعني من کاري براشون نميکنم فقط پولو ازشون ميگيرم و موادو بهشون تحويل ميدم .

مریم : ولي ميدوني اين کار خلافه ، ميدوني اگه دست پليسا بيفتي بايد بري چند سال زندون ... آرش اگه تو بري زندون من چي کار کنم ، اونوقت من دق ميکنم که .

آرش با عصبانيت : کي گفته من ميرم زندون ، تو هم بهتره ديگه ساکت شي .

مریم ساکت شد و تا مقصد ديگه حرفي نزد . آرش و مریم به يکي از پاساژهاي خيابون جردن رسيدن ، آرش وارد يک مانتو فروشيه بزرگ شد و مریم هم به دنبالش وارد شد .

آرش با لبخند : خب عزيزم به خاطر معذرت خواهي براي کار ديروز ميخوام به عنوان کادو برات يک مانتوي خوشگل بخرم ، حالا خودت يکي رو انتخاب کن .

مریم : واي آرش ، چقدر تو مهربوني ، ولي اين مانتوها خيلي گرونه ، بهتره بريم يه جاي ديگه که مانتوهاش ارزونتر باشه .

آرش : قيمتش اشکلي نداره ، فداي يه تار موي تو . عزيزم تو فقط مانتو رو انتخاب کن .

مریم با خوشحالي به سمت مانتوهايي که رنگ روشن داشتن رفت و يکي رو انتخاب کرد و به آرش نشون داد .

مریم : عزيزم اين قشنگه .

آرش : آره خيلي قشنگه ، فکر کنم به تنت بيشتر قشنگ بشه . بهتره بري تو اتاق پرو ، تنت کني تا بعد نظر قطعيمو بدم .

مریم مانتو رو به دستش گرفت و به اتاق پرو رفت و ظرف مدت کوتاهي اونو پوشيد . اما وقتي بيرون امد ، آرش رو نديد ، به اين طرف و اون طرف رفت ، اما فايده اي نکرد ، انگار آرش آب شده بود و رفته بود توي زمين . مریم وقتي چندين بار از اين طرف مانتو فروشي به آن طرفش رفت ، خسته و درمانده به سمت يکي از فروشنده ها رفت و نشوني آرش رو بهش داد و پرسيد آيا اونو ديده يا نه ؟ که فروشنده گفت : همون وقتي که شما وارد اتاق پرو شديد ، اون آقا با سرعت از مانتو فروشي خارج شدن .

مریم يخ کرد ، انگار سطلي آبي يخ روي پيکرش ريختند ، يعني ممکنه آرش منو ترک کرده باشه ، ممکنه منو تنها گذاشته باشه ، ممکنه ديگه برنگرده و ... . و سوالهاي بسيار ديگري که بر مغز مریم هجوم آورده بودند .

مریم دوباره به اتاق پرو رفت و مانتوي خودش رو پوشيد و از مانتو فروشي بيرون آمد . کمي از اين طرف به آن طرف رفت تا شايد آرش رو پيدا کنه ، اما هيچ اثري از آرش نبود .

يک دو سه و ساعتهاي ديگر در پي يکديگر آمدند و رفتند و ولي خبري از آرش نشد ... حالا براي مریم يقين شده بود که آرش اونو تنها گذاشته و رفته است ، برايش يقين شده بود که فريب يک مار خوش خط و خال به اسم آرش رو خورده است ، فريب کسي که از نام مقدس عشق براي رسيدن به اهداف شوم خودش استفاده کرده بود ، تنفري در دل مریم جوونه زده بود ، تنفر نسبت به آرش که چه راحت اونو به بازي گرفته بود و بعد از سو استفاده مثل يک آشغال اونو به دور انداخته بود . مریم پشيمون بود ، پشيمونه پشيمون ، اي کاش ميتونست به خونه برگرده ، اما حيف ... حيف که تمام پلها رو پشت سرش خراب کرده بود ، افسوس که براي مریم ديگر بازگشتي نبود .

صداي جميله در گوش مریم ميپيچيد و حرفهايش مثل تير در مغز مریم فرو ميرفتند :مریم دوستيهاي خيابوني آخر و عاقبت نداره ، هيچ دختري از اين دوستيها خير نديده ، مریم آخرش سرت به سنگ ميخوره و بعد ميفهمي من راست ميگفتم ، مریم من پسرها رو ميشناسم ، هيچ وقت يک پسر نجيب ، دنبال گمشده اش در کوچه و خيابونا نميگرده ، کوچه و خيابونا جاي دلهاي هوسبازه ، دلهايي که فقط و فقط يک چيز ميخوان و اون سواستفاده از ما دختراست ، دخترهاي ساده اي که گول حرفهاي قشنگ و ظاهر فريبنده همون دلهاي هوسباز رو ميخورن . مریم پايان اين دوستيها براي همه يکيه ، و اون پشيمونيست ، پشيموني و پشيموني ، پشيموني به خاطر عمر عزيزي که به خاطر يک عشق بيهوده تلف شد و آبرويي که به خاطر يک عشق پوشالي ريخته شد . ))


خب اينم از داستان سد عشق ... راستش بايد بگم دخترهايي مثل مریم در جامعه ما زيادن ، پسرهايي مثل آرش هم زيادن . دخترها بايد خيلي حواسشون جمع باشه و مواظب پسرهايي که در کوچه و خيابون فقط به دنبال طعمه ميگردن باشن ، اين پسرها از هيچ کاري براي رسيدن به اهدافشون کوتاهي نميکنند ، البته من قصد موعظه ندارم ، من فقط هدفم از نوشتن اين داستان بالا بردن سطح آگاهيه شما بوده تا بدونيد دور و برتون چه خبره و چه گرگهايي در کمين دخترهاي ساده اي چون مریم که تعدادشونم کم نيست هستند .

پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
زن

 
شرحی بر قصیده ی جمیله
نویسنده: هوشنگ گلشیری


قسمت اول

از خواب بیدار شده و نشده صدای زنگ‌ها را شنیدم، انگار هنوز خواب بودیم. نه، همان صدای آشنای زنگوله بود که زنجیروار می‌زد. آن روزها همیشه از آن سوی شالی‌ها می‌آمدند، تا می‌رسیدند زیر پنجرة آدم و مدتی، انگار فقط برای تو بزنند، زیر پنجره می‌ایستادند و می‌زدند و بعد می‌رفتند و همچنان زنجیروار زنگوله‌هاشان صدا می‌کرد.
حتی وقتی از پنجره یا مهتابی خم شدیم و نگاه کردیم باورمان نشد. .....
..... قطار شتر بود. بیست، نه، بیست و پنج شتر بود با همان گردن‌ها و کوهان‌ها و لفج و لب‌های کف کرده. خیلی از ماها از پله‌ها پایین دویدند و درها را باز کردند و به رأی‌العین دیدند که واقعاَ آمده‌اند و حالا دارند چیزی را لف‌لف می‌خورند و گاهی هم خرناسه‌ای می‌کشند و سر تکان می‌دهند تا صدای سه یا چها تک زنگ بلند‌تر و کم‌فاصله‌تر، مثل گرهی بر یک طناب، زنجیره ی مداوم و یکنواخت را قطع کند و وصل کند.
پرسیدیم:« چیه، مگر چه خبر شده؟»
ساربان چوخا بر دوش و پاتابه به پا، افسار پیشاهنگ به این دست و چوبی به زیر آن بغل جلوجلو داشت می‌رفت.
یکی دوتامان کفش و کلاه کردیم و راه افتادیم که ببینیم چه خبر است. چند تایی هم، شاید به این امید که آن گذشته بازگردد، با همان لباس خانه و دمپایی به پا رفتیم تا رسیدیم به میدان ساعت. خیابان‌ها هنوز خلوت بود . یکی دو ماشینی هم که بود صبر کردند تا ساربان پیچید توی قارن و شترها هم اول شاه را رفتند و پیچیدند. ما هم کمک کردیم، حتی از راننده‌ها خواهش کردیم بوق نزنند، مبادا یکیشان رم کند. بالاخره ساربان پیچید توی کوچه‌ای که می‌رسید به تکیه ی اصفهانی‌ها. اینها را کجا می‌خواست ببرد؟ پا تند کردیم. ساربان دم تکیه داشت کاغذی را نشان کسی می‌داد. تا برسیم راه افتاد و سر شتر پیشاهنگ را برد توی کوچه ی باریک و درازی که می‌رسید به فرهنگ و بعد هم بسته به اینکه به کجا می‌خواست برود راه باز بود و جاده دراز. گفتیم می‌ایستیم تا همه‌شان رد بشوند و برسند به جای بازتری. کی جرأت داشت از زیر آن کلف‌های گشاده رد شود؟ تازه پشکل‌های شترها هم بود که اگر جایی می‌ایستادند، ردشان را نشان آورد. یکی دو تا هم که جرئت کردند و رفتند ، زود برگشتند که سه شتر برده توی بن‌بست سید اسماعیل. یکی دیگر آمد که دارد زنگ در خانه ی سید را می‌زند، اما کسی باز نمی‌کند، شترها هم دارند علف‌های سر دیوارها را می‌خورند؛ یا از سر دیوار سر دراز می‌کنند توی باغچه ی مردم و هر چه پرتقال یا نارنگی دم دهنشان می‌آید می‌خورند. راستش صدای جیغ چند زن و بچه را هم شنیدیم، اما باز نرفتیم که به رأی‌العین می‌دیدیم که اینجا توی میدانچه ی جلو تکیه با همین ده دوازده شتری که به شکل نیم دایره ایستاده بودند، هیچ کس جرئت نمی‌کرد از ان دو بن‌بست رو‌به رو میدانچه بیاید یا به خانه‌اش برود. اما وقتی سرو صداها زیادتر شد و فریاد یکی را هم شنیدیم ناچار رفتیم.
سید بود که داشت داد می‌زد، می‌گفت:« چی می‌گویی؟ من که نمی‌فهمم.» چوبی هم دستش بود و رو به پوزه ی شتر پیشاهنگ تکان می‌داد.
چند تایی رفتیم جلوتر، پرسیدیم:« چیه، پدرم؟»
مردک شتربان چیزی می‌گفت، به زبانی که نمی‌فهمیدیم. حتی سمنانی هم نبود. یکیمان می‌دانست، می‌گفت ، مال آن طرف کویر است، طرفهای فهرج یا حتی نائین. شتربان کاغذش را نشانمان داد، نشانی خانه ی استاد بود:« ساری، تکیه ی اصفهانی‌ها، کوچة تکیه، بن‌بست سید، خانه ی سید اسماعیل صادقی‌نژاد.»
شتربان انگشتش را روی کاغذ گذاشت، روی عدد چهار و بعد به کاشی بالای در اشاره کرد که همان عدد به رنگ سفید روی آبی آسمانی کاشی نقش بسته بود. با سر اشاره کردیم که بله. باز به کاغذ اشاره کرد و بعد هم به سینه ی استاد زد و این بار به زبان آدمی‌زاد گفت، صادقی‌نژاد. گفتیم:« بله، جانم، خودش است.»
مردک بالاخره خندید، یعنی راستش، آن دو لب کلفت و سیاه و قاچ‌قاچش را باز کرد و آن دو رج دندان‌های سفیدش را نشانمان داد. بعد هم طوماری از پته ی شالش بیرون کشید و باز کرد و داد دستمان. نوشته بود:« بسم‌الله، این‌جانب سید اسماعیل صادقی‌نژاد اعلام می‌دارد که تعداد بیست و پنج و شش ساله ی پرگوشت تحویل گرفته است.»
به سید نگاه کردیم که خوب، چه می‌گویی؟ سید انگار منتظر همین باشد، دهان باز کرد و دست و چوب برافراشت که تکه‌تکه‌ام هم بکنید، امضا نمی‌کنم.
گفتیم:« خوب، نمی‌کنی، نکن. حالا چرا داد می‌زنی؟»
این بار دیگر آن رگ سیدیش پاک جنبید، هی داد می‌زد و هی با آن چوبش به دک و پوز شتر پیشاهنگ می‌کوفت که،« مگر دستم به آن حاجی بمانی نرسد.»
دستش را گرفتیم و قربان صدقه‌اش رفتیم که،« جانم، مگر نمی‌بینی، اگر این شتر لوک مست شود کار دستمان می‌دهد؟»
سید که ول کن نبود ، داد می‌زد که:« بابا، شتر نمی‌خواهم، اصلاَ غلط کردم گفتم باید شتر بدهی.»
دست بچه‌اش را گرفت و کشید و آورد جلو. بیچاره فقط یک چشم داشت. آن یکی را هنوز بسته بود. انگار پسر حاجی بمانی با مشت زده بود زیر چشم بچه و نصف یک چشمش را، به تشخیص محکمه، ناقص کرده بود . کارمان در آمده بود. تازه مردک بیابانی وقت گیر آورده بود، یک استامپ نونو از بیخ پاتابه‌اش یا بگیریم لای شالش در‌آورده بود، بازش هم کرده بود و مچ سید را هم یک جوری توی هوا گیر آورده بود و می‌کشید وحتی می‌خواست انگشت اشاره‌اش را باز کند و بزند به استامپ تا بعدا بزند پای رسید که دست یکی از ماها بود. شترها هم که معلوم است افسارشان ول شده بود و داشتند هل می‌آوردند که بیایند توی بن‌بست و عره و نعره می‌کشیدند. از طرف تکیه هم صدای بوق ماشین می‌آمد که می‌خواستند بروند به طرف خیابان فرهنگ، از این طرف هم همین‌طور. توی بن‌بست هم که معلوم است: زن‌های همسایه هم جیغ می‌کشیدند که:« یکی به دادمان برسد، اینها می‌خواهند بیایند توی خانه‌مان.»
بچه‌های مدرسه رو هم حتماَ شیر شده بودند و سنگ‌هاشان را پرت کرده بودند.
چه کار می‌توانستیم بکنیم؟ چند تامان مردک بیابانی را گرفتیم و یکی پرسید :« تو زبان ما سرت می‌شود، یا نه؟»
سری پایین آورد یعنی بله.
پرسید:« می‌توانی جواب بدهی؟»
سر بالا کرد یعنی نه.
همان گفت:« تو بیا اول این شترها را یک جوری بنشان تا ما از سید خواهش کنیم پای این رسید را انگشت بزند.»

باز سر بالا انداخت یعنی نه.
التماسش که کردیم و حتی یکی ازش خواهش کرد آبروی ما مردم را پیش این فرنگی‌مآبها نبرد، راضی شد، اما شرطش این بود که اول سید باید پای کاغذش را انگشت بزند.
ولی سید مگر حرف حساب سرش می‌شد؟ گفتیم:« سید، تو اقلاَ آبروداری کن.»
نعره می‌زد که :« بابا نمی‌خواهم. چشم بچه‌ام از اولش هم بهتر است، پاهای مورچه را از ده متری هم می‌بیند.»
می‌دانستیم، مورچه‌ای یا مگسی را نشان می‌دهند که ببین پاهایش را می‌بینی یا نه.
می‌گفتیم:« نمی‌شود، حکمی است که شده.»
حتی یکیمان گفت:« برو شکر کن که پسرت را نکشت وگرنه...»
خدایی بود که سید نشنید. اگر صد تا بودند آن سرشان حالا حتماَ توی میدان ساعت بود.
باز رفتیم سراغ ساربان که دیدیم بینی و بین‌الله عاقل‌‌تر از سید جد به کمر زده بود. انگشت یکی از ماها را گرفته بود و توی استامپش می‌زد. گفتیم:« بابا می‌زنیم. همه‌مان انگشت می‌زنیم. اصلاَ امضا می‌کنیم، ناسلامتی ما مردم سواد داریم.»
باز همان دو رج دندان‌های سفیدش را نشانمان داد و یکی یکی به سینه‌هامان اشاره کرد و حرف‌هایی زد و بعد به انگشت‌های اشاره‌مان اشاره کرد و به استامپ و کاغذ و باز به زبانی که بالاخره نفهمیدیم کجایی است حرف زد وحرف زد. آخرش هم به شترها اشاره کرد و چوب زیر بغلش. حالا دیگر خوب می‌فهمیدیم چه می‌گوید چون شترهای توی بن‌بست شده بودند پنج نفر و یکیشان هم سرش را از پنجره ی بالاخانه ی ته بن‌بست کرده بود آن تو و حتماَ داشت توی چشم‌های زنی نگاه می‌کرد که صدای جیغش را می‌شنیدیم.
گفتیم،« باشد، اول انگشت می‌زنیم، اصلاَ امضا می‌کنیم، ولی تو هم قول بده اینها را بنشانی زمین تا سرشان را این طور توی خانه و اتاق مردم نکنند.»
باز دندان‌های سفیدش توی آن صورت انگار پشت ماهی‌تابه‌اش برق زد. ما هم خندیدیم و انگشت اشاره به اختیار او گذاشتیم تا هر جا می‌خواهد بزند. امضا هم کردیم. گفتیم:« بیا و مردانگی کن و اینها را جمع کن جلو تکیه.»
مردک شتربان افتاد به حرف زدن و هی به خودش اشاره کرد و هی به شتر پیشاهنگ و به سید. دیگر می‌فهمیدیم در عوض این کار این شتر را دستخوش می‌خواست تا سوار شود و برود به همان جایی که از اشاره ی دست کشیده‌اش معلوم بود جایی است آن طرف بافق یا انارک.
داشت زور می‌گفت، اما ناچار به سید گفتیم:« چه می‌گویی؟»
شانه تکان داد یعنی که به من چه.
گفتیم:« سید، تو دیگر دندان‌گردی نکن، یکی کمتر یا بیشتر فرقی نمی‌‌کند. این هم که می‌بینی باید با شتر برود وگرنه با ماشین یا هرچیز دیگر گم می‌شود، بیابان‌مرگ می‌شود.»
باز شانه تکان داد یعنی نمی‌دانم. گفتیم:« سید، قربان جدت، مگر صدای جیغ زن همسایه‌تان را نمی‌شنوی که انگار دارد وضع حمل می‌کند؟»
باز هم شانه بالا انداخت یعنی من چه کنم.
گفتیم:« مگر تو هم لال شده‌ای؟ درست حرف بزن.»
این بار هم شانه بالا انداخت و هم دست تکان داد و هم به زبان فصیح خودمان فرمود:« هر کی بوریه شه دوزنه.»
بعد هم رفت توی خانه‌اش و در را بست و چفتش را هم انداخت. شتربان نگاهمان کرد که حالا من چه کنم؟
گفتیم خودت که دیدی، می‌گوید هر کس که پاره کرد خودش هم بدوزد. ما هم اجازه نداریم شتری که کسی بدهیم. حالا خود دانی.
شتربان رفت به سراغ شتر پیشاهنگ، های و هویی کرد و با چوبش به زیر چفته‌های دو دست شتر زد و نشاندش و با طنابی دست چپش را بست. بعد بقیه را هم هر جا بودند نشاند و عقال بست و دستی تکان داد یعنی خداحافظ و رفت که برود.
ما هم راه افتادیم که برویم. باید هم از میان آن همه آدم‌هایی که در این طرف میدان، جلو تکیه یا توی ایوانش یا دو کوچه ی دو سوی آن یا حتی دهانه ی دو کوچه ی پشت شترها ایستاده بودند و نگاهمان می‌کردند رد می‌شدیم و از کنار ماشین‌هایی که به کمک جوان‌ها عقب‌عقب می‌رفتند تا برسند به قارن و بعد بروند به هر جا که می‌خواستند بروند. چند قدمی هم برداشتیم و انگار بخواهیم معذرت بخواهیم نگاهی هم به شترها کردیم که داشتند همچنان چیزی را لف‌لف می‌خوردند. به یکدیگر هم نگاه کردیم، به همة آن‌هایی که با ما زیر آن طومار را مثل ما امضا کرده بودند و انگشت زده بودند. اما راستش هیچ‌کدام جرأت نداشتیم چشم در چشم هم بیندازیم. تازه توی خانه‌هامان مگر چه خبر بود؟ نرسیده حتماَ باید می‌رفتیم توی صف نمی‌دانستیم چی و بعد هم دنبال مادر بچه‌ها را ه می‌افتادیم تا اگر از دم جارویش یک تکه کاغذ یا یک خال پرز قالی جا مانده باشد، قر بزنیم تا بلکه سرکوفت بشنویم که:« آخر مرد، تو را چه به این کارها؟ برو یک کاری برای خودت دست و پا کن.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم

خوب ما هم هر روز می‌‌آمدیم بیرون و در را محکم پشت سرمان به هم می‌زدیم و می‌رفتیم دم دکان این دوست یا آشنا یا به آن پارک که دو سه تا از هم‌دوره‌ای‌ها همیشه بودند و می‌شد برایشان از آن روزها گفت که نان سنگک این هوا دهشاهی بود یا اصلاَ آن روزها که یک من نان نمی‌دانیم چند بود و شترها، بله شتر... که یکی انگار پرسید:« دارید تشریف می‌برید؟»
نگاه کردیم. پنج شش نفر بودند: دو تاشان همسن بودند، یکی هم جوان بود و ریش داشت. آن دو تای دیگر بچه‌سال بودند. ما داشتیم به صف از جلوشان رد می‌شدیم. به دمپایی‌هامان یا بند کفش‌هامان نگاه می‌کردیم و می‌رفتیم که دیدیم صف ما اول ایستاد و انگاربخواهد از کوچه ی کنار تکیه برود به چپ بپیچد. اما آن جا هم بودند. یکی پرسید، زنی بود میانه‌سال:« اینها را ول کردید اینجا که چی؟»
بچه‌ای هم بغلش بود و چادر چیت گلدارش را دور کمرش گره زده بود . گفتیم:« ما ول نکردیم.»
گفت:« همه می‌گویند شماها امضا داده‌اید.»
چارقد هم به سر داشت. اما باز موهای سرش پیدا بود. اگر آن همه آدم نگاهمان نمی‌کردند، حتماَ حرفی بهش می‌زدیم. گفتیم:« ما هم بودیم.»
بچه‌اش را داد دست یکی و دو دستش را زد پر قدش :« بله می‌دانم، یکی دو تاتان از آن کوچه دررفتند ، فقط مانده‌اید شما نه نفر.»
هنوز، به چشم خواهری، آب و رنگی داشت. یک دگمه ی بلوزش افتاده بود و خطی از سینه ی بزرگ شیرش پیدا بود. باز حرفی نزدیم. گفتیم:« آخر خواهر، ما چه کار می‌توانیم بکنیم؟»
گفت:« معلوم است! اینها علف می‌‌خواهند ، خارشتر می‌خواهند، آب می‌خواهند.»
نگاه کردیم، یکیشان داشت نعره می‌کشید و گردنش را به تیر چراغ برق می‌‌مالید. گفتیم:« ما که می‌بینید مال این محل نیستیم.» گفت:« این را باید قبل از اینکه انگشت بزنید، می‌گفتید.»
بلوز آستین کوتاه هم پوشیده بود. پوستش به چه سفیدی بود. یک هوا هم چاق بود. چه بهتر. توی چارچار زمستان وقت حتی آتش کرسی استخوان‌های پوک آدم را گرم نمی‌کند، به یک نیم‌غلت می‌شود رفت پهلوش و گلو را گذاشت روی شانه ی گرمی که ... توی دلمان گفتیم، استغفرالله، گفتیم، خدا ببخشد به شوهرش. سرمان را هم زیر انداختیم و راه افتادیم که برویم. اما یکیمان، همان که آخر صف بود، مرحوم سرحدی، انگار که از دهنش پریده باشد، گفت:« جلو مرد نامحرم رویت را بگیر، خواهر!»
گفت:« صبر کن ببینم، به تو هم می‌گویند مرد؟»
خیر، دیگر نمی‌شد در رفت یا رفت پیش همان پیرزن خودمان. برگشتیم که مثلاَ کلفتی بارش کنیم، که ریختند دورمان. هر کس هم چیزی می‌گفت. آخرش یکیمان عقل کرد و گفت:« بابا، بگذارید برویم، مگر نمی‌بینید این زبان بسته‌ها گرسنه‌اند؟»
خانم که حالا دگمه ی دوم بلوزش فقط به یک نخ بند بود ، گفت:« حتماَ هم پای پیاده می‌خواهید بروید؟»
یخه ی مرحوم سرحدی را گرفته بود و تکان تکانش می‌داد ، می‌گفت:« گیرم سر یکی باز باشد، تو دیگر چرا به سرو سینه ی زن مردم نگاه می‌کنی؟»
آن نخ بالاخره در رفت و نه فقط ما که مرحوم سرحدی حتی دهانش باز مانده بود، می‌گفت:« ول کن خانم برویم آن بد حاجی آی‌دشتی را پیدا کنیم، بلکه بیاید یک کاری بکند.»
آن دو گونه ی انگار دو برگ گلش را- که مثل همان دو برگ گل گل انداخته بود- آورده بود جلو، بینی قلمه‌اش را آورده بود توی صورت مرحوم سرحدی و آن سینه‌ها را درست گرفته بود زیر چانه ی لرزان پیرمرد و می‌گفت:« تو گفتی، من هم باور کردم.» گفتیم:« ولش کن زن، مگر نمی‌بینی هزار تا کار داریم؟»
بالاخره یکی از همین درازهای بی‌مصرفی که از زن بودن فقط یک کاکل مش کرده دارند و بقیه را انگار مال یتیم باشد توی گره بسته ی روپوششان پنهان می‌کنند، گفت:« ولش کن خاله سکینه، آن سه تا هم همین را گفتند و در رفتند.»
کاکلش را مثل کاکل خروس تکان می‌داد:« نترس خواهر، وانت می‌گیریم ، این قدر عقلمان می‌رسد.»
همه خندیدند، حتی خاله سکینه که تازه حالا هر دو یخه ی رفیقمان را ول کرده بود و مردم را پس می‌زد تا دنبال دگمه ی گم‌ شده‌اش بگردد. ما هم آمدیم، چه آمدنی، انگار یک مشت اسیر که از میان دو صف سرباز دشمن بگذرند. به خیابان که رسیدیم، دیدیم همین حالاست که رفیقمان نقش زمین شود. زیر بالش را گرفتیم و نشاندیمش یک جایی. نمی توانست نفس بکشد. چشم‌هایش هم رفته بود مغز سرش و به یک جایی بالای سر ما نگاه می‌کرد. گفتیم:« پس برویم تا هوا بخورد.»
مردمک‌هایش که آمد سر جایش و ما را دید و بالاخره شناخت و هوایی به ریه ی پیرش رساند، گفت:« هول نکنید، حالا حالم خوب است. اما اگر چانه‌ام خورده بود به میان آن دو تا ، حتماَ فجئه می‌کردم.»
دست کشید به ریش سفیدش و باز به بالای سر ما نگاه کرد ، انگار آن دو نیمه ی ماه اما غلتان و معطر به بوی تن آنجا باشد. گفتیم:« بلند شو، جوان‌ها دارند نگاهمان می‌کنند.»
دوتاشان آمدند جلو که:« اگر می‌خواهید بروید بیابان، ما هم می‌‌آییم، تیشه یا حتی داس هم می‌توانیم گیر بیاوریم.»
گفتیم:« باز به غیرت شما جوان‌ها.»
بعد همه چیز روی پیکره افتاد. همیشه همین‌طور است، اولش آدم نمی‌داند چه بکند، اما تا آستین بالا زد و به یکی دو کار رسید، بقیه‌اش خود به خود درست می‌شود. مثلاَ وانت اول را داماد یکی از خودمان داد، گفته بود:« ثواب دارد، تازه من تا ظهر باش کاری ندارم.»
دو تامان که با جوان‌ها رفتند، گفتیم، برویم با حاجی بمانی حرف بزنیم تا بلکه خودش اینها را ببرد آی‌دشت، هر چه باشد آنجا ده است، خرابه‌ای می‌شود برای اینها پیدا کرد. با سید هم می‌بایست حرف می‌زدیم تا مبادا به فکر تقاص بیفتد و دستش خطا کند و آن وقت ما باید راه بیفتیم برویم کجا تا کجا و مثلاَ پنجاه نفر بیاوریم، یا شاید صد تا. باید هم بکنیم. ما حالا دیگر بزرگ قبیله، نه، خاندانیم، یا دست کمش خانواده. دارد برمی‌گردد. از همین خانواده هم می‌شود شروع کرد. اگر خدا بخواهد ، که حتماَ هم می‌خواهد تا حکمش معطل نماند، روزی می‌رسد که باز قبیله به قبیله شود، نه این‌طور که حالا هست. یکیمان رئیس اداره ی دارایی همین بهشهر بوده که یک روز یکی از کارمند‌ها پرونده ی یک بابایی را می‌آورد پیشش که اگر می‌خواهید، خودتان یک ممیر حرف‌شنو بفرستید تا از مالیاتش کم شود، یا اصلاَ یک بخشودگی بگذاریم روی پرونده و بدهیم بایگانی. پرسیده بوده،« آخر چرا؟»
گفته:« شما ملاحظه بفرمایید.»
می‌گفت:« پرونده را دیدم، گفتم، اینکه کلی عقب‌افتادگی دارد، باید جریمه هم بشود.»
بالاخره کارمند پرونده را ورق می‌زند و انگشتش را می‌گذارد زیر اسم یارو. جناب رئیس می‌بیند اسم اسم خودش است، نام فامیل هم حیدری سنگسری بوده، نام پدرش هم محمود. فقط شماره ی شناسنامه فرق داشته. مردک را احضار می‌کند: جلنبری بوده که زمینش افتاده بوده بر خیابان ، و حالا ده دکان هم بیشتر داشته، پسر پسر عموی تنی جناب رئیس بوده. می‌گفت:« دستور دادم مالیاتش را دولاپهنا بنویسند.»
اینها را ما صدها بار شنیده بودیم، صله ی ارحام که هیچ، کار به جایی رسیده بود که برادر برادر را نمی‌شناخت. بعید هم نبود روزی برسد ، چند سال اگر آدم به مأموریت می‌رفت، خواهرتنی‌‌اش را نشناسد و بعد... خوب زنای محارم که از آسمان نمی‌آید. گفتیم، برویم حیدری سنگسری را ، اگر زنده است، پیدا کنیم. توی همان تکیه هم وعده می‌کردیم یا قنادی توی میدان ساعت. چند تامان هم رفتیم آی‌دشت. اول رو نشان نداد، شاید فکر کرده بود آمده‌ایم شترها را پس بدهیم. پیغام دادیم به وزنشان طلا هم بدهی، نمی‌دهیم. عصر که رفتیم کلی عزت گذاشت. بستنی خبر کرد که با کیک دکان خودش خوردیم. می‌گفت:« اینجا قبلاَ سقط فروشی بوده.»
نمی‌دانست شتر جز خار چه می‌تواند بخورد. عرقچینش را روی سر طاسش جابه‌جا می‌کرد و به جا و بی جا می‌خندید:« ای داد و بیداد، یادم که نیست، شصت سال هم بیشتر است.»
هنوز هم سیگار را با سیگار‌پیچ می‌پیچید. به ما هم تعارف کرد. فقط یکیمان گرفت. حاج بمانی می‌گفت:« همین پشت یک کاروانسرا بود، شترها را می‌بردند آنجا. چای و قند و تنباکوشان را از ما می‌خریدند. پدرم، خدا بیامرز، جوانی‌هاش پیله‌ور بوده، تا بافق هم می‌رفته است. شاید هم تا همین محال سمنان می‌رفته. اما مادرم انارکی بود. همه‌اش، آب که به دیوارها می‌پاشید، رو به دیوار می‌نشست و به یاد کوچه‌های تنگ و دیوارهای بلند آنجا سوز وبریز می‌کرد.
حاجی می‌خندید، می‌گفت:« صد دفعه به سید گفتم بیا یک پولی بگیر و رضایت بده، می‌گفت، از بس خون طمع است، مگر رضایت مجنی علیه شرط نیست؟ من فقط شتر می‌خواهم.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
قسمت سوم

بر آن شکم برآمده خم می‌شد، بر آن دو ران چاق خم می‌شد و می‌خندید. با آن ریش سفید توپی و پینه ی وسط پیشانی بوی خوش گذشته بود. می‌گفت:« من اینجا، خودتان که می‌بینید، کاری ندارم، پسرم هست، شاگردها هم هستند. رفتم انارک، هم فال بود، هم تماشا. پرس پرسان همه ی خویشاوندان مادری را پیدا کردم.»
بر آن دو ران چاقش دست می‌کشید و می‌خندید،« صله ی ارحام مستحب است.»
پرسیدیم :« غیر از خار شتر دیگر چی باید به‌شان داد؟»
گفت:« من حتی یک شتر هم رؤیت نکردم، پول دادم تا برایم بخرند. خودشان هم قول دادند بیاورند تحویل بدهند، که حالا الحمدالله تحویل داده‌اند.»
طومار را نشانمان داد، اثرانگشت و امضاهای ما را هم یکی یکی نشانمان داد. گفتیم:« بله، ما هم شاهد بودیم.»
می‌خندید و با آن دو چشم ریزش نگاهمان می‌کرد:« خویشاوندها گاهی خیلی به درد می‌خورند.»
بعد هم یک دور چای آورد و باز سیگاری پیچید ، گفت:« حالا هم سید راضی است، هم من.»
وقتی داشتیم خداحافظی می‌کردیم، گفت:« اگر این کاروانسرا را خانه نکرده بودند خودم حتماَ هر بیست و پنج نفرشان را از سید ، به قیمت روز می‌خریدم.»
با همه‌مان هم مصاحفه کرد، اما فقط توی گوش یکیمان گفته بود:« اگر صد تا شتر هم بخواهی هست.»
دوستان خبر آوردند که سید را پیداش نکرده‌اند، اما زنش گفته بوده:« از صبح دارد دنبال جایی می‌گردد اینها را ببرد.»
دختر پنج ساله‌اش تب کرده بود، گفته:« رفته بود پوسته ی هندوانه بریزد جلو شترها ، آن اولی پر دامنش را به دندان گرفته.»
صبح گفتند ، تمام کرده است. گفتیم،« خودش داد، خودش هم گرفت.»
عصرش غیاثی آمد که:« باید به‌شان نواله داد.»
غیاثی دبیر بازنشسته است. هنوز هم کتاب می‌خواند. پرسیدیم:« نواله دیگر چیست؟»
یادداشت کرده بود از فرهنگ معین، خواند:« آرد مخصوص تمیز کرده گلوله ساخته که به شتر دهند.»
پرسیدیم:« مخصوصش دیگر یعنی چه؟»
گفت:« من هم نفهمیدم.»
از سر شب تا صبح ناچار شده بود همه ی دیوانهاش را ورق بزند، می‌گفت:« منوچهری فقط انگار سوار شتر شده، اما اگر ما امروز بیست و پنج شتر حی و حاضر نداشتیم از کجا می‌فهمیدیم شتر چه شکلی است؟»
دیوان منوچهری را از کیفش درآورد ، حتماَ هم الا یا خیمگی خیمه فرو هل را می‌خواست بخواند . گفتیم:« می‌دانیم.»
گفت:« اولش را بله، ولی اینجا را چی؟»
پیدا کرد و خواند:
نجیب خویش را دیدم به یک سو چو دیوی دست و پا اندر سلاسل
گشادم هر دو زانوبندش از دست چو مرغی کش گشایند از حبایل
نشستم از برش چون عرش بلقیس فرو هشتم هویدش تا به کاهل
همی راندم نجیب خویش....
گفتیم:« ول کن، غیاثی جان، برو ببین دقیقاَ چی می‌خورد، یا حداقل نواله را با چی درست می‌کرده‌اند.»
از لغت‌نامه هم می‌خواست بخواند . گفتیم:« باشد برای بعد.»
خودش هم می‌دانست فایده‌ای ندارد، اگر آدمها همت نکنند، خاطرة شتر که هیچ، حتی حضور قاهر آن کویر لوت یا نمک هم فراموشمان می‌شود. نباید گذاشت. اینها را حالا ما با این نیت خیر است که می‌نویسیم.
ظهر شنیدیم اهالی میدانچه ی تکیه هر چه آشغال دارند می‌ریزند جلو شترهای زبان بسته. درست است که بالاخره دو وانت بیشتر نتوانستیم جور کنیم، هر یکی هم فقط دو بار می‌‌توانست خار شتر بیاورد که باز کم بود، و مردم هم بایست کمک می‌‌کردند، اما به قول غیاثی شتر با گاو و گوسفند فرق دارد، برای همین هم واحدش می‌شود نفر و نه رأس. به غیاثی گفتیم:« اینها را برو به سید بگو.»
گفت:« من هم اگر جای سید بودم همین کار را می‌کردم.»
پرسیدیم :« مثلاَ چه کار می‌کردی؟»
باز انگشت بر سبیل بال مگسی‌اش گذاشت یعنی که دارد فکر می‌کند. بالاخره گفت:« دیگر نمی‌رود سر کارش. صاحب کارش می‌گفت:« پیغام داده که یک بنای دیگر پیدا کن. من یک نصفه چشم دادم و یک دختر.»
گفتیم:« خوب؟»
گفت:« آخر هر روز می‌رود دادگاه با بچه‌اش، تا بلکه حکم بگیرد شترها را برگردانند به آی‌دشت، یا حاج بمانی را مجبور کند پنجاه شتر دیگر هم بدهد.»
گفتیم:« بلند شویم برویم ببینیم چه خاکی باید به سرمان بریزیم.»
شترها الحمدالله باکیشان نبود. داشتند خارهاشان را می‌خوردند، یا نان خشک‌های همسایه‌ها را سق می‌زدند. دوستان هم پولی به رفتگر محل داده بودند تا غر نزند. گفتیم:« حسابش را داشته باشید تا بعد که پولی دستمان آمد بدهیم.»
عباس‌زاده ، بایگان سابق شهرداری، قصیده‌ای با ردیف جمل گفته بود . می‌خواست شب در انجمن ادبی فخرالدین اسعد بخواند. همان جا وسط میدانچه نشست تا از میان آن همه کاغذ که حتماَ توی کیفش چپانده بود قصیده‌اش را پیدا کند. گفتیم:« حالا باشد تا بعد.»
زیپش گیر کرده بود، می‌گفت:« فقط چند بیتش را می‌خوانم، صبر کنید تا این را باز کنم.»
خاله سکینه سطل آب به دست داشت به شتر دوم آب می‌داد. خم شده بود و دست می‌کشید به گردن شتر. گفتیم:« بلند شو از روی این خاک‌ها.»
گوشه‌ای از دهانه ی کیف باز شده بود و نوک کاغذها انگار خود کیف بخواهد شکمبه ی بادکرده‌‌اش را از آن دهان هنوز باز نشده بیرون بریزد، از زیر دست و پنجه ی عباس‌زاده در می‌رفتند و باز می‌آمدند. بالاخره خودش منصرف شد، شاید او هم خاله سکینه را دید. چادرش را باز به کمر بسته بود، اما هر دو دکمه ی بلوزش را بسته بود. رنگ یکیش، دومی، به زمینه ی آبی بلوزش نمی‌خورد. به سرحدی گفت:« حالا حجابم چطور است؟»
پیرمرد سرش را زیر انداخته بود. چانه‌اش می‌لرزید . گفتیم:« ببخشید که به زحمتتان انداخته‌ایم.»
رویش را کیپ گرفت:« چه زحمتی؟ سید قول داده اگر گره از کارش باز شود، آن دومی را نذر اهل این محل کند.»
سرحدی بالاخره نگاهش کرد. تیر مژه‌های آن دو چشم سیاه انگار سرمه کشیده‌اش این بال بال‌زن به قفس سینه نشسته ی ما را نیز نشانه کرده بود. عباس‌زاده که پشتش به او بود و این بار داشت لبه ی کاغذهاش را توی کیفش می‌چپاند، تا شاید بتواند زیپش را ببندد، گفت:« اولش این است:
تا زمین هست و زمان و دست و دامان ای جمل
فــرقــدیــن آســمــان و کــوه کــوهـــان ای جمل
خــواب آب و آب خــواب....................»
بال‌بالی زد اما تا به دگمه ی درشت و سفید دوم نگاه نکرد، به صرافت کیفش نیفتاد که جلو خاله گرفته بود. گفتیم:« باشد، شب می‌آییم انجمن بقیه‌اش را می‌شنویم.»
خاله سکینه گفت:« کاش این زانوبندها را باز می‌کردید، این زبان بسته‌ها دو روز است تکان نخورده‌اند.»
مرحوم سرحدی گفت:« اگر راه افتادند که بروند چی؟»
چادرش را ول کرد و دو دست بیرون آورد و به دو دست گفت:« کجا را دارند بروند، حاجی؟ تازه ما اینجا همه چیز بهشان می‌دهیم، فقط مانده پنبه دانه، آن را هم گفته‌‌ایم پول دست گردان کنیم بخریم.»
خم شد و بچه ی نوپا را بغل کرد. ما هم راه افتادیم، اما سرحدی ندید. نگاه کردیم، چشم‌هایش را بسته بود، می‌گفت:« برمی‌گردند خانم، می‌روند به همان بیابان. اینجا بمانند که چی؟ همه‌اش علف، همه‌اش سبزه.»
خاله گفت:« پنبه دانه که بهشان بدهیم می‌مانند.»
سرحدی بعد آمد، وقتی به سر کوچه ی سید رسیدیم. گفت:« فایده ندارد، با نخ ابریشم هم که بدوزد ، پاره می‌شود.»
سید بودش، حتی تعارف کرد رفتیم تو. می‌‌گفت:« حاجی بمانی حاضر است همه‌شان را بخرد، اما به نصف قیمت.»
گفتیم:« دخترت چی شد؟»
گفت:« باز هم می‌فرستمش برود انارک، حالا می‌بینید.»
گفتیم:« تو که نمی‌خواهی بفروشیشان؟»
گفت:« حتی اگر به وزنشان طلا بدهند، به کسی نمی‌دهم.»
پرسیدیم:« اگر قصاب‌ها خریدند چی؟»
استکان توی نعلبکیش شروع کرد به لرزیدن، می‌گفت:« من، من؟»
زنش از آن اتاق گفت:« شب‌ها خواب ندارد، چوب به دست توی کوچه‌ها می‌گردد. می‌ترسد یکی بیاید طناب دست‌هاشان را باز کند.»
سید گفت:« مفت که نگرفتم، یک چشم بچه‌ام بالاشان رفته.»
برای سید گفتیم که چرا باید نگهشان داشت، حتی جا برایشان درست کرد. می‌گفت:« من به معلقات سبع چکار دارم؟ به من چه که اینجا خار پیدا نمی‌شود. شما هم که نکنید، خودم چند عمله ی افغانی دارم می‌فرستم خار جمع کنند.»
شب توی انجمن ادبی فهمیدیم که نواله را با آرد و پنبه دانه درست می‌کنند. پولی هم جمع شد ، خودمان هم هرکدام چیزکی گذاشتیم روش. قرار هم گذاشتیم فردا راه بیفتیم از هر جا هست آرد و پنبه دانه بخریم. اما صبح هیچ کدام نتوانستیم سر وعده حاضر شویم، از بس سرمان درد می‌کرد. عباس‌زاده تلفن کرده بود که خودش خریده است. باز تلفن شد که حال سرحدی خوب نیست. بالاخره هم نیامد. تلفنی گفته بود:« این شتره آخرش قاتل جان من می‌شوند.»
به یک هفته هم نکشید که تمام کرد. پسرش گفت:« خواب شترها را دیده بود.» مثل همه ی ما. اما حالا ما همه مطمئنیم که خواب نبوده، حتی رؤیای صادقه هم نبوده. اول سایه‌هاشان را دیده بودیم، سایه ی یک کوهان و در انتهای آن خم گردن سری کوچک که به دهانی گشاده و یک دندان نیش ختم می‌شد.
یکی یکی به نوبت پشت جام شیشه ی پنجره‌هامان یا درهامان می‌ایستادند، عره‌ای می‌کشیدند و بعد می‌رفتند و گاهی می‌ایستادند ، می‌چرخیدند و کف پای شاخی شده و سنگینشان را می‌کوبیدند تخت سینه ی درهایی که قفل کرده بودیم و چفتشان را هم انداخته بودیم. یکیمان می‌گفت:« چشم که باز کردم دیدم سرش را آورده تو و دارد نگاهم می‌کند، دنده به دنده هم که شدم، باز نگاهم می‌کرد.»
همین شد که بالاخره رفتیم. تا ما برسیم رفقا دیگ و دیگبر از همسایه‌ها گرفته بودند و داشتند خمیر آرد و پنبه دانه را گلوله می‌کردند. ما هم آستین‌هامان را بالا زدیم و کمک کردیم، گلوله‌ها را دست به دست می‌دادیم و یکیمان توی گلوی شترها می‌انداخت. سید هم کمک می‌کرد. می‌گفت:« شنیده‌ام بالای سنگتراشان کاروانسرایی بوده که حالا خراب افتاده. می‌برمشان همان جا.»
قرار گذاشتیم بعد ازظهر ما هم باش برویم. عصر بالاخره رفتیم. گفتند توی ارث و میراث افتاده است. مش رضایی هم بود که ادعا می‌کرد تنها فرزند ذکور حاج تقی است. سپردیم که سید هر ماه چند صد تومانی کف دستش بگذارد . قول داد که اگر کارش گرفت نانی توی سفره‌اش بگذارد.
فردا صبح شترها را راه انداختیم، با دهل و سنج و علم و کتل. بانی علم و کتل خود سید شد.
گفتیم:« چیه سید، مگر تعزیه می‌خواهی راه بیندازی؟»
گفت:« مگر خودتان نگفتید صبح ببریمشان؟»
گفتیم:« بله، ولی کی گفتیم تعزیة شام هم بگیریم؟»
گفت:« حالا شده، بیشترش را خود مردم کرده‌‌اند ، من هم دیدم بهتر است همه ی مردم ببینند. اینجا مرکز استان است، خودتان هم که می‌دانید، هر روز دست و پایی می‌شکند، گاهی توی دعوا حتی چشمی درمی‌آید، اینها حالا هر کدام کلی قیمت دارند.»
تعارف کرد که ما جلو دسته برویم. پشت سر ما شترها را می‌آوردند، حلقه ی گل هم به گردنشان انداخته بودند. گفتیم، بهتر است طبال‌ها بروند جلو همه. قره‌نی‌زن هم ایستاد میانشان. بعد هم که ما بودیم، همة پیرمردهای بازنشسته یا بیکار که حالا شده بودیم ریش سفید محل یا اصلاَ بزرگ خاندان. شترها هم که معلوم است پشت سر هم، با گردن‌های بر افراشته، هماهنگ با صدای خوش‌آهنگ زنگوله‌هاشان سنگین و موقر می‌آمدند. پشت سر آنها هم حتماَ چهار سنج‌زن بودند و بعد دسته دسته، تا چشم کار می‌کرد، آدم بود که ما فقط پارچه‌های رنگارنگ پرچم‌هاشان را می‌دیدیم یا پرهای لرزان علم‌ها را.
از قارن که به فرهنگ رسیدیم، سید هم پیداش شد. پسرش را هم ترک موتورش نشانده بود. لباس سید سیاه بود و چشم چپ بچه را همچنان با باند بسته بود. دور زد و باز برگشت به آخر صف. به میدان شهرداری‌ که رسیدیم باز پیداش شد. گفتیم:« به این افغانی‌هات بسپار مواظب باشند شترها رم نکنند.»
گفت:« خودشان مواظبند.»
جلو استانداری که رسیدیم سپردیم که فقط از طرف راست خیابان حرکت کنند تا زیاد راهبندان نشود. جوان‌ها واقعاَ خجالت‌مان دادند. به راهبند سنگتراشان که رسیدیم، از بس جماعت زیاد شد، زنجیر بستند و از میان ماشین‌ها و آن همه آدم که دست تکان می‌دادند یا دست دراز می‌کردند تا مگر دستشان برسد به افسار شترها ، ردمان کردند.
نزدیک سنگتراشان باز سروکله ی سید پیدا شد. این بار زنش را هم ترک موتور نشانده بود. می‌گفت:« ته صف می‌رسد به جلو دادگستری.» جلو در کاروانسرا که رسیدیم، مش رضا جلومان گوسفند کشت و خونش را مالید یه گردن شتر پیشاهنگ که نردیک بود رم کند. به خیر گذشت. سید می‌گفت:« اگر کارم گرفت یکیشان را نذر همسایه‌ها می‌کنم.»
نشد بپرسیم کدام همسایه‌ها، از بس عجله داشت. بعد هم که مردم رفتند و ما ماندیم و شترها و دو تا عمله ی افغان و مش رضا و چند پیرمرد سنگتراشان، یادمان رفت. مش رضا می‌گفت:« من که دست تنها نمی‌توانم به این همه شتر غذا بدهم.»
یکی از افغان‌ها گفت:« باید ولشان کنیم خودشان بچرند.»
گفتیم:« اینجا همه‌اش شالی است و زمین محصور، نمی‌شود.»
زن استاد یکی از ایوان‌ها را آب پاشیده بود و جلی هم انداخته بود. یک بادیه هم کباب شامی آورده بود. گفتیم:« ما باید برویم خانه.»
نرفتیم، گفتیم دوری بزنیم ببینیم این اطراف زمین بایری هست. عباس‌زاده قرار شد چند تا از رفقا را ببرد شهر به دیدن سرحدی . ما هم دو دسته شدیم . گفتیم یک دسته تا سنگسر بروند و پرس وجو کنند که کجا می‌شود بیست سی شتر یا بالاخره هزار شتر را سر داد تا خرج و مخارجش سر ما بار نشود. به کی‌منش هم سپردیم ماشینش را بردارد و همین دور و حوالی گشتی بزند و قیمت عمده‌فروشی یونجه و گندم و کنجاله و حتی پنبه دانه را بپرسد. قرار هم گذاشتیم فردا صبح سر ساعت نه توی میدان ساعت همدیگر را ببینیم. به سید هم گفتیم اگر رسید او هم سری بزند.
ساعت یازده توی قهوه‌خانه ی دم بازار نشسته بودیم که محمد اسحاق خبر آورد که سید نمی‌تواند بیاید. پاتابه به پا داشت و چوخا به دوش. چوبدستی هم زده بود زیر بغلش. می‌گفت:« دیگر از دست آجر خالی کردن و کپه گل‌کشی راحت شدم.»
چای دومش را که خورد گفت باید بلند شود، دوازده نفرشان را ببرد چابکسر، کوچه ی پشت آسیاب، خانه ی آقای گودرزی و رسید بگیرد. عباس‌زاده مچ دستش را گرفته بود که الا و بالله باید ظهر بیایی خانه ی ما. گفتیم:« مگر نمی‌بینی کار دارد؟»
مگر به خرجش می‌رفت؟ می‌گفت:« زنم می‌گوید، من تا به چشم خودم نبینم باور نمی‌کنم.»
محمد اسحاق گفت:« باشد وقتی برگشتم.»
همین است دیگر. به قول مرحوم سرحدی با جریان رفتن که کاری ندارد، مرد کسی است که خلاف جریان شنا کند. می‌گفت:« صد سال است که با چرخ زمانه می‌رویم، کجا را گرفته‌ایم؟»
به جای ساعت دیواریشان اشاره کرد ، گفت:« دیشب تا صبح نگاهش کردم، حتی یک لحظه هم ندیدم آن عقربه‌ها بایستند. خوب، پیش پای شما گفتم برش دارند.»
دو روز بعدش بردیم گلزار شهدا خاکش کردیم، بعد هم سری زدیم به کاروانسرا. سید خودش نبود، باز رفته بود محکمه سروگوشی آب بدهد تا اگر بنده ی خدایی گرهی به کارش افتاد، صد دیناری کاسبی کند. زن سید می‌گفت:« خانه ی خودمان را داده‌ایم اجاره.»
شب را تا نصف شب، آنجا ماندیم. اصلاَ هر روزعصر می‌رویم، غروب‌ها چند کنده از درخت‌های جنگلی روی آتش خوشرنگ می‌گذاریم، پشت به خیابان، پشت به شهر و رو به آتش ساربانان و میان حلقه ی صدها شتر می‌نشینیم و از کتری آویخته از سه پایه چای می‌ریزیم و چپق مش رضا را دور می‌گردانیم و د رهوای خوش گذشته از رفتگان یاد می‌کنیم. شب‌ها هم تا صبح هر به ساعتی صدای زنگوله‌هاشان را می‌شنویم که می‌رود به بهشهر یا به بابل و آمل، شاید هم دورتر به رشت و انزلی ، و گاهی هم که سرشان را از پنجره ی مهتابی می‌آورند تو، یا از دریچه ی آشپزخانه، غلت می‌زنیم و پشت به درها و پنجره‌های رو به کوچه می‌خوابیم تا در خواب‌هامان ببینیم که کلف‌های گشاده‌شان را رو به ما گرفته‌اند و خار بیابان را مثل گلوله‌ای گرد و سفید تا دهانه ی سیاه گلوشان بالا می‌آورند، غلت می‌دهند و باز فرو می‌برند، به همان دهانه ی سیاه. و بعد دهان می‌بندند ، لفج و لب می‌جنبانند تا باز کلف بگشایند و گلوله‌ای از خار و پنبه دانه و آرد و حتی یونجه بالا بیاورند.

شهریور و مهر 1369
از کتاب: نیمه ی تاریک ماه - داستان‌های کوتاه - انتشارات نیلوفر - چاپ اول: بهار 1380


پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جشن فرخنده
نویسنده: جلال آل احمد


قسمت اول

ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو می‌گرفت، سلامم توی دهانم بود كه باز خورده فرمایشات شروع شد:
- بیا دستت را آب بكش، بدو سر پشت‌بون حوله‌ی منو بیار.
عادتش این بود. چشمش كه به یك كداممان می‌افتاد شروع می‌كرد، به من یا مادرم یا خواهر كوچكم. دستم را زدم توی حوض كه ماهی‌ها در رفتند و پدرم گفت:
- كره خر! یواش‌تر .....
..... و دویدم به طرف پلكان بام. ماهی‌ها را خیلی دوست داشت. ماهی‌های سفید و قرمز حوض را. وضو كه می‌گرفت اصلا ماهی‌ها از جاشان هم تكان نمی‌خوردند. اما نمی‌دانم چرا تا من می‌رفتم طرف حوض در می‌رفتند. سرشانرا می‌كردند پایین و دمهاشان را به سرعت می‌جنباندند و می‌رفتند ته حوض. این بود كه از ماهی‌ها لجم می‌گرفت. توی پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی می‌آمد كه نگو. و همسایه‌مان داشت كفترهایش را دان می‌داد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای كفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایه‌مان كردم كه تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توی خانه زندگی می‌كرد. یكی از كفترها دور قوزك پاهایش هم پرداشت. چرخی و یك میزان. و آنقدر قشنگ راه می‌رفت و بقو بقو می‌كرد كه نگو. گفتم:
- اصغر آقا دور پای این كفتره چرا اینجوریه؟

گفت:

- به! صد تا یكی ندارندش. می‌دونی؟ دیروز ناخونك زدم.

- گفتم: ناخونك؟

- آره یكیشون بی‌معرفتی كرده بود منم دو تا از قرقی‌هاش را قر زدم.

بابام حرف زدن با این همسایه‌ی كفتر باز را قدغن كرده بود. اما مگر می‌شد همه‌ی امر و نهی‌های بابا را گوش كرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود. یك بار هم از بخت بد درست وقتی بابام سرحوض وضو می‌گرفت یك تكه كاهگل انداخته بود دنبال كفترها كه صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان، آن روز فحش‌هایی به اصغرآقا داد كه مو به تن همه‌ی ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه‌ی امر و نهی‌‌های بابام هر وقت فرصت می‌كردم سلامش می‌كردم و دو كلمه‌ای درباره‌ی كفترهایش می‌پرسیدم. و داشتم می‌گفتم:

- پس اسمش قرقیه؟

كه فریاد بابام آمد بالا كه: كره خر كجا موندی؟

ای داد بیداد! مثلا آمده بودم دنبال حوله‌ی بابام. بكوب بكوب از پلكان رفتم پایین. نزیك بود پرت بشوم. حوله را كه ترسان و لرزان به دستش دادم یك چكه آب از دستش روی دستم افتاد كه چندشم شد. درست مثل اینكه یك چك ازو خورده باشم. و آمدم راه بیفتم و بروم تو كه در كوچه صدا كرد.

- بدو ببین كیه. اگه مشد حسینه بگو آمدم.

هر وقت بابام دیر می‌كرد از مسجد می‌آمدند عقبش. در را باز كردم. مامور پست بود. كاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفی نه هیچی. اصلا با ما بد بود. بابام هیچوقت انعام و عیدی بهش نمی‌داد. این بود كه با ما كج افتاده بود. و من تعجب می‌كردم كه پس چرا باز هم كاغذهای بابام را می‌آورد. برای اینكه نكند یك بار این فكرها به كله‌اش بزند پیش خودم تصمیم گرفته بودم از پول توجیبی خودم یك تومان جمع كنم و به او بدهم و بگویم حاجی‌آقا داد. یعنی بابام. توی محل همه بهش حاجی‌آقا می‌گفتند.

- كره خر كی بود؟

صدای بابام از تو اطاقش می‌آمد. رفتم توی درگاه و پاكت را دراز كردم و گفتم: - پست‌چی بود.

- وازش كن بخون. ببینم توی این مدرسه‌ها چیزی هم بهتون یاد می‌دن یا نه؟

بابام رو كرسی نشسته بود و داشت ریشش را شانه می‌كرد كه سر پاكت را باز كردم. چهار خط چاپی بود. حسابی خوشحال شدم. اگر قلمی بود و به خصوص اگر خط شكسته داشت اصلا از عهده من برنمی‌آمد و درمی‌ماندم و باز سركوفت‌های بابام شروع می‌شد. اما فقط اسم بابام را وسط خط‌های چاپی با قلم نوشته بودند. زیرش هم امضای یكی از آخوندهای محضردار محلمان بود كه تازگی كلاهی شده بود. تا سال پیش رفت و آمدی هم با بابام داشت.

- ده بخون چرا معطلی بچه؟

و خواندم: «به مناسبت جشن فرخنده 17 دی و آزادی بانوان مجلس جشنی در بنده منزل...»

كه بابام كاغذ را از دستم كشید بیرون و در همان آن شنیدم كه:

- بده ببینم كره خر!

و من در رفتم. عصبانی كه می‌شد باید از جلوش در رفت. توی حیاط شنیدم كه یك‌ریز می‌گفت: - پدرسگ زندیق! پدرسوخته ملحد!

به زندیقش عادت داشتم. اصغرآقای همسایه را هم زندیق می‌گفت. اما ملحد یعنی چه؟ این را دیگر نمی‌دانستم. اصلا توی كاغذ مگر چی نوشته بود. از همان یك نگاهی كه به همه‌اش انداختم فهمیدم كه روی هم رفته باید كاغذ دعوت باشد. یادم است كه اسم بابام كه آن وسط با قلم نوشته بودند خیلی خلاصه بود. از آیه‌الله و حجه‌الاسلام و این حرفها خبری نبود كه عادت داشتم روی همه كاغذهایش ببینم. فقط اسم و فامیلش بود. و دنبال اسم او هم نوشته بود «بانو» كه نفهمیدم یعنی چه. البته می‌دانستم بانو چه معنایی می‌دهد. هرچه باشد كلاس ششم بودم و امسال تصدیق می‌گرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چیزی ندیده بودم.

از كنار حوض كه می‌گذشتم ادای ماهی‌ها را درآوردم با آن دهان‌های گردشان كه نصفش را از آب درمی‌آوردند و یواش ملچ ‌مولوچ می‌كردند.

بعد دیدم دلم خنك نمی‌شود. یك مشت آب رویشان پاشیدم و دویدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخ می‌كرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهای مادرم قرمز شده بود. مثل وقتی كه از روضه برمی‌گشت.

- سلام. ناهار چی داریم؟

- می‌بینی كه ننه. علیك سلام. بابات رفت؟

- نه هنوز.

بادمجان‌های سرخ شده را نصفه نصفه توی بشقاب روی هم چیده بود و پیازداغها را كنارشان ریخته بود. چندتا از پیازداغها را گذاشتم توی دهنم و همانطور كه می‌مكیدم گفتم:

- من گشنمه.

- برو با خواهرت سفره‌رو بندازین. الان می‌آم بالا.

دو سه تای دیگر از پیازداغ‌ها را گذاشتم دهنم كه تا از مطبخ دربیایم توی دهنم آب شده بودند. خواهرم زیر پایه كرسی جای مادرم نشسته بود و داشت با جوراب پاره‌‌های دست بخچه‌ی مادرم عروسك درست می‌كرد خپله و كلفت و بدریخت. گفتم:

- گه سگ باز خودتو لوس كردی رفتی اون بالا؟

و یك لگد زدم به بساطش كه صدایش بلند شد:

- خدایا! باز این عباس ذلیل شده اومد. تخم سگ!

حوصله نداشتم كتكش بزنم. گرسنه‌ام بود و بادمجان‌ها چنان قرمز بود كه اگر مادرم نسقم می‌كرد خیلی دلم می‌سوخت. این بود كه محلش نگذاشتم و رفتم سراغ طاقچه‌ی اسباب و اثاثیه‌ام. كتابهایم را گذاشتم یك طرف و كتابچه‌ی تمبرم را برداشتم ونگاهی به آن انداختم كه مبادا خواهرم باز رفته باشد سرش. دیگر از دست تمبرهای عراق و سوریه خسته شده بودم. اما چه كنم كه برای بابام فقط ازین دو جا كاغذ می‌آمد. توی همه‌ی آنها یكی از تمبرهای عراق را دوست داشتم كه برجی بود مارپیچ و به نوكش كه می‌رسید باریك می‌شد. یك سوار هم جلوی آن ایستاده بود به اندازه یك مگس. آرزو می‌كردم جای آن سوار بودم. یا حتی جای اسبش...

- عباس!

باز فریاد بابام بود. خدایا دیگر چكارم دارد؟ از آن فریادها بود كه وقتی می‌خواست كتكم بزند از گلویش درمی‌آمد. دویدم.

- بیا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجره‌ی عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمین و یك توك پا بیاد اینجا.

- آخه بذار بچه یك لقمه نون زهرمار كنه...

مادرم بود. نفهمیدم كی از مطبخ درآمده بود. ولی می‌دانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد.

- زنیكه لجاره! باز توكار من دخالت كردی؟ حالا دیگر باید دستتو بگیرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن.

بابام چنان سرخ شده بود كه ترسیدم. عصبانیت‌هایش را زیاد دیده بودم. سرخودم یا مادرم یا مریدها یا كاسبكارهای محل. اما هیچ‌وقت به این حال ندیده بودمش. حتا آن روزی كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقای همسایه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نمی‌دانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگهای گردن بابام از طناب هم كلفت‌تر شده بود. جای ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با یك لقمه‌ی بزرگ به دست آمد و گفت:

- بگیر و بدو تا نحس نشده خودت را برسون.

هنوز نصف لقمه‌ام دستم بود كه از درخانه پریدم بیرون،‌ سوزی می‌آمد كه نگو. از آفتاب هم خبری نبود. بقیه لقمه‌ام را توی كوچه با دو تا گاز فرو دادم و در مسجد كه رسیدم دهانم را هم پاك كرده بودم.

فقط كفشهای پاره پوره دم در چیده شده بود. صف‌های نماز جماعت كج و كوله‌تر از صف بچه مدرسه‌ای‌ها بود. و مریدهای بابام دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا با هم حرف می‌زدند و تسبیح می‌گرداندند. احتیاجی به حرف زدن نبود. مرا كه دیدند تك و توك بلند شدند و برای نماز قامت بستند. عادتشان بود چشمشان كه به من می‌افتاد می‌فهمیدند كه لابد باز آقا نمی‌آید.

بعد دویدم طرف بازار. از دم كبابی كه رد می‌شدم دلم مالش رفت. دود كباب همه جا را پر كرده بود. نگاهی به شعله‌ی آتش انداختم و به سیخ‌های كباب كه مشهدی علی زیر و روشان می‌كرد و به مجمعه‌ی پر از تربچه و پیازچه كه روی پیشخوان بود. و گذشتم. چلویی هیچوقت اشتهای مرا تیز نمی‌كرد. با پشت دری‌هایش و درهای بسته‌اش. انگار توی آن به جای چلو خوردن كارهای بد می‌كنند. دكان آشی سوت و كور بود و دیگی به بار نداشت. حالا دیگر فصل حلیم بود و ناهار بازار دكان آشی صبح‌ها بود. صبح‌های سرد سوزدار. جلوی دكانش یك بره‌ی درسته و پوست كنده وسط یك مجمعه قوز كرده بود و گردنش به كنده‌ی درخت می‌ماند. و روی سكوی آن طرف یك مجمعه‌ی دیگر بود پر از گندم و یك گوشكوب بزرگ -خیلی بزرگ- روی آن نشانده بودند. فایده نداشت باید زودتر می‌رفتم و عمو را خبر می‌كردم و گرنه از ناهار خبری نبود.

آخر بازارچه سرپیچ یك آشپز دوره گرد دیگ آش رشته‌اش را میان پاهاش گرفته بود و چمبك زده بود و مشتریها آش را هورت می‌كشیدند. بیشتر عمله‌‌ها بودند وكلاه نمدی‌هاشان زیر بغل‌هاشان بود. ته بازار ارسی‌دوزها دلم از بوی چرم به هم خورد و تند كردم و پیچیدم توی تیمچه. اینجا دیگر هیچ سوز نداشت. گوشهایم داغ شده بود. و زیر پا فرش بود از پوشال نرم. و گوشه و كنار تا دلت بخواهد تخته ریخته بود و چه بوی خوبی می‌داد! آرزو میكردم كه سه تا از آن تخته‌‌ها را می‌داشتم تا طاقچه‌ام را تخته‌بندی می‌كردم. یكی را برای كتابها- یكی را برای خرده ریزها و آخری را هم بالاتر از همه می‌كوبیدم برای خرت و خورتهایی كه نمی‌خواستم دست خواهرم بهشان برسد. و اینهم حجره‌ی عمو. اما هیچكس نبود. دم در حجره یك خورده پا به پا كردم و دور خودم چرخیدم كه شاگردش نمی‌دانم از كجا درآمد. مرا می‌شناخت. گفت عمو توی پستو ناهار می‌خورد. یك كله رفتم سراغ پستو. منقل جلوی رویش بود و عبا به دوش روی پوست تختش نشسته بود وداشت خورش فسنجان با پلو می‌خورد. سلام كردم و قضیه را گفتم. و همان طور كه او ملچ ملچ می‌كرد داستان كاغذی را كه آمده بود و حرفی را كه بابام به مادرم گفته بود همه را برایش گفتم. دو سه بار «عجب! عجب!» گفت و مرا نشاند و روی یك تكه نان یك قاشق فسنجان خالی ریخت كه من بلعیدم و بلند شدیم. عمو عبایش را از دوش برداشت و تا كرد وگذاشت زیر بغلش و شبكلاهش را توی جیبش تپاند و از در حجره آمدیم بیرون. می دانستم چرا این كار را می‌كند. پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یك پاسبان یخه عمویم را گرفت كه چرا كلاه لبه‌دار سر نگذاشته. و تا عبایش را پاره نكرد دست ازو برنداشت. هیچ یادم نمی‌رود كه آنروز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف می‌زد و خدا و پیغمبر را شفیع می‌آورد. اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جا آستین عبا و سرتاسر جرش داد ومچاله‌اش كرد و انداخت و رفت. آنروز هم درست مثل همین امروز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود كه بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتیم به طرف خانه می‌رفتیم كه آن اتفاق افتاد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
قسمت دوم

در راه عمو ازم پرسید بابام جواز سفرش را تجدید كرده یا نه. و من نمی‌دانستم. هر وقت بابام می‌خواست سفری به قم یا قزوین بكند این عزا را داشتیم. جوازش را می‌داد به من می‌بردم پهلوی عمو و او لابد می‌برد كمیسری و درستش می‌كرد. این بود كه باز عمو پرسید امروز رئیس كمیسری به خانه‌مان نیامده! گفتم نه. رئیس كمیسری را می‌شناختم. یكی دو بار اول صبحها كه می‌رفتم مدرسه در خانه‌مان با او سینه به سینه شده بودم، مثل اینكه از مریدهای بابام بود. هر وقت هم می‌آمد دم در منتظر نمی‌شد در را باز می‌كرد و یااللهی می‌گفت و یك راست می‌رفت سراغ اطاق بابام.

به خانه كه رسیدیم عمو رفت پیش بابا ومن دیگر منتظر نشدم. یك كله رفتم پای سفره كه مادرم فقط یك گوشه‌اش را برای من باز گذاشته بود. از بادمجان‌هایی كه باقیمانده بود پیدا بود خودش چیزی نخورده. هر وقت با بابام حرفش می‌شد همین طوری بود. ناهارم را به عجله خوردم و راه افتادم. از پشت در اطاق بابام كه می‌گذشتم فریادش بلند بود و باز همان «زندیق» و «ملحد»‌ش را شنیدم. لابد به همان یارو فحش می‌داد كه كاغذ را فرستاده بود. خیلی دلم می‌خواست سری هم به پشت بام بزنم و یك خورده كفترهای اصغرآقا را تماشا كنم. اما هوا ابر بود و لابد كفترها رفته بودند جا و تازه مدرسه هم دیر شده بود. یعنی دیر نشده بود اما وضع من جوری بود كه باید زودتر می‌رفتم. بله دیگر سر همین قضیه‌ی شلوار كوتاه! آخر من كه نمی‌توانستم با شلوار كوتاه بروم مدرسه! پسر آقای محل! مردم چه می‌گفتند، و اگر بابام می‌دید؟ از همه‌ی این‌ها گذشته خودم بدم می‌آمد. مثل این بچه‌های قرتی كه پیشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آویزان می‌كردند و «شلوار كوتاه كلاه بره...» بله دیگر هیچكس از متلك خوشش نمی‌آید. و همین جوری شد كه آخر ناظم از مدرسه بیرونم كرد كه «یا شلوارت را كوتاه كن یا برو مكتب خونه». درست اوایل سال بود. یعنی آخرهای مهرماه. و مادرم همان وقت این فكر به كله‌اش زد. به پاچه‌های شلوارم از تو دكمه قابلمه‌ای دوخت ومادگی آن را هم دوخت به بالای شلوارم. و باز هم از تو،‌ و یادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسیدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پایین. همینطور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت می‌شد و نمی‌توانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرط‌بندی با حسن خیكی توی حوض مدرسه پریدم آب لای پاچه‌ام افتاد و پف كرد و بچه‌ها دست گذاشتند به مسخرگی، اما هر چه بود دیگر ناظم دست از سرم برداشت. به همین علت بود كه سعی می‌كردم از همه زودتر بروم مدرسه. و از همه دیرتر دربیایم. زنگ آخر را كه می‌زدند آنقدر خودم را توی مستراح معطل می‌كردم تا همه می‌رفتند و كسی نمی‌دید كه با شلوارم چه حقه‌ای سوار كرده‌ام. با این‌حال بچه‌ها فهمیده بودند و گرچه كاری به این كار نداشتند از همان سر بند اسمم را گذاشته بودند «آشیخ». كه اول خیلی اوقاتم تلخ شد. اما بعد فكرش را كه می‌كردم می‌دیدم زیاد هم بد نیست و هر چه باشد خودش عنوانی است و از «شلی» بهتر است كه لقب مبصرمان بود.

در مدرسه كه رسیدم خیس عرق بودم. از بس دویده بودم. مدرسه شلوغ بود و ناظم توی ایوان ایستاده بود و با شلاق به شلوارش می‌زد. نمی‌شد توی دالان مدرسه شلوارم را بالا بزنم. همان توی كوچه داشتم این كار را می‌كردم كه شنیدم یكی گفت:

- خدا لعنتتون كنه. به‌بین بچه‌های مردمو به چه دردسری انداختن.

سرم را بالا كردم. زن گنده‌ای بود و كلاه سیاه لبه پهنی به سر داشت و زیر كلاه چارقد بسته بود ودسته‌های چارقد را كرده بود توی یخه‌ی روپوش گشاد و بلندش. فكر كردم «زنیكه چكار به كار مردم داره؟» و دویدم توی مدرسه.

عصر كه از مدرسه برگشتم خواهر بزرگم با بچه‌ی شیرخوره‌اش آمده بود خانه‌ی ما. خانه‌شان توی یكی از پسكوچه‌های نزدیك خودمان بود. و روز هم می‌توانست بیاید و برود. سرو گوشی توی كوچه آب می‌داد و چشم آجانها را كه دور می‌دید بدو می‌آمد. سرش را با یك چارقد قرمز بسته بود. لابد باز آمده بود حمام. بچه‌اش وق می‌زد و حوصله‌ی آدم را سر می‌برد. و مشهدی حسین مؤذن مسجد هی می‌آمد و می‌رفت و قلیان و چای می‌برد. لابد بابام مهمان داشت. و مادرم چایی مرا كه می‌ریخت داشت به خواهرم می‌گفت:

- میدونی ننه؟ چله سرش افتاده. حیف كه توپ مرواری رو سر به نیست كرده‌ن. وگنه بچه رو دو دفعه كه از زیرش رد می‌كردی انگار آبی كه رو آتش بریزی.

و من یادم افتاد كه وقتی كلاس اول بودم چقدر از سروكول همین توپ بالا رفته بودم و با شیرهای روی دوشش بازی كرده بودم و لای چرخ‌هایش قایم باشك كرده بودیم و روی حوض آن طرف‌ترش كه وسط كاج‌های بلند میدان ارك بود سنگ پله پله كرده بودیم. سنگ روی آب سبز حوض هفت پله هشت پله می‌رفت. حتی ده پله. و چه كیفی داشت! و چایی‌ام را با یك تكه سنگك هورت كشیدم.

- حالا بیا یك كار دیگه بكن ننه. ورش دار ببر دم كمیسری از زیر قنداق تفنگ درش كن.

- مادر مگه این روزها می‌شه اصلا طرف كمیسری رفت؟ خدا بدور!

- خوب ننه چرا نمیدی شوهرت ببره؟ سه دفعه از زیر قنداق تفنگ درش كنه بعد هم یك گوله نبات بده به صاحب تفنگ.

و داشتند بحث می كردند كه صاحب تفنگ دولت است یا خود پاسبان‌ها كه من چایی دومم را هرت كشیدم و رفتم سراغ دفترچه‌ی‌ تمبرم. هنوز به صفحه‌ی برج مارپیچ نرسده بودم كه صدای مادرم درآمد.

- ننه قربون شكلت برو،‌ دو سه تا بغل هیزم بیار پای حموم. بدو باریكلا.

فیشی كردم و دفتر را ورق زدم انگار نه انگار كه مادرم حرفی زده. این بار خواهرم به صدا درآمد كه:

- خجالت بكش پسر گنده. میخای خودش بره هیزم بیاره؟ چرك از سر و روی خودت هم بالا میره. تو كه حرف گوش كن بودی.

این حمام سرخانه هم عزایی شده بود. از وقتی توی كوچه چادر را از سر زن‌ها می‌كشیدند بابام تصمیم گرفته بود حمام بسازد و هفته‌ای هفت روز دود و دمی داشتیم كه نگو. و بدیش این بود كه همه‌ی زن‌های خانواده می‌آمدند و بدتر اینكه هیزم آوردنش با من بود. از ته زیر زمین آن سر حیاط باید دست كم ده بغل هیزم می‌آوردم ومی‌ریختم پای تون حمام كه ته مطبخ بود. دست كم دو روز یك بار. درست است كه از وقتی حمام راه افتاده بود من از شر حمام رفتن با بابام خلاص شده بودم كه هر دفعه می‌داد سر مرا مثل خودش از ته تیغ می‌انداختند و پوست سرم را می‌كندند. اما به این دردسرش نمی‌ارزید. هر دفعه هم یكی دو جای دستم زخمی می‌شد. شاخه‌های هیزم كج و كوله بود و پر از تریشه و باید از تلمبار هیزم‌ها بروم بالا و دسته‌دسته از رویش بردارم وگرنه داد بابام در می‌آمد كه باز چرا شاخه‌ها را از زیر كشیده‌ای.

سراغ هیزم‌ها كه رفتم مرغ‌ها جیغ و داد كنان در رفتند. هوا كیپ گرفته بود ومرغها خیال كرده بودند شب شده است و زودتر از هر روز رفته بودند جا. دسته‌ی دوم را كه می‌چیدم یك موش از دم پایم در رفت و دوید لای هیزم‌ها. آنقدر كوچولو بود كه نگو. حتما بچه بود. رفتم انبر را آوردم و مدتی ور رفتم شاید درش بیارم اما فایده نداشت. این بود كه ول كردم و دوباره رفتم سراغ هیزم‌ها. دسته‌ی چهارم را كه بردم، در كوچه صدا كرد. لابد مشهدی حسین بود و می‌رفت در را باز می‌كرد. محل نگذاشتم و هیزم‌ها را بردم توی مطبخ. خواهرم داشت نبات داغ درست می‌كرد و مادرم چراغ‌ها را نفت می‌ریخت. مرا كه دید گفت:

- ننه مگر نمی‌شنوی؟ بدو درو واكن. مشد حسین رفته مسجد.

فهمیدم كه لابد بابام باز نمی‌خواسته بره مسجد. هوا داشت تاریك می‌شد كه رفتم دم در. یك صاحب منصب بود و دنبالش یك زن سرواز. یعنی چارقد به سر. همسن‌های خواهر بزرگم. چارقد كوتاه گل منگلی داشت. هیچ زنی با این ریخت توی خانه‌ی ما نیامده بود. كیف به دست داشت و نوك پنجه راه می‌رفت. سلام كردم و رفتم كنار، هر دو آمدند تو. روی كول صاحب منصب دو تا قپه بود و من نمی‌شناختمش. یعنی چكار داشت؟ اول شب با این زن سرواز؟ صبح تا حالا توی خانه‌مان همه‌اش اتفاقات تازه می‌افتاد. یك دفعه نمی‌دانم چرا ترس برم داشت. اما دالان تاریك بود و ندیدند كه من ترسیده‌ام. نكند باز مشگلی برای جواز عمامه‌ی بابام پیدا شده باشد؟ شاید به همین علت نه امروز ظهر مسجد رفت نه مغرب؟ در را همانطور باز گذاشتم و دویدم تو به مادرم خبر دادم . چادرش را كشید سرش و آمد دم دالان و سلام علیك و احوال‌پرسی و صاحب منصب چیزهایی به مادرم گفت كه فهمیدم غریبه نیست، خیالم راحت شد. بعد صاحب منصب گفت:

- دختر ما دست شما سپرده. من میرم خدمت حاجی‌آقا.

مادرم با دختر، رفتند تو و من جلو افتادم وصاحب منصب را بردم دم در اطاق بابا. بعد هم آمدم چای بردم. گرچه بابام دستور نداده بود. اما معلوم بود كه به مهمان آشنا باید چایی داد. چایی را كه بردم دیدم عمو آنجاست و رئیس كمیسری هم هست و یك نفر دیگر. بازاری مانند. همه دور كرسی نشسته بودند. عمو بغل دست بابام و آنهای دیگر هر كدام زیر یك پایه. چایی را كه می‌گذاشتم صاحب منصب داشت به لفظ قلم حرف می‌زد:

- بله حاج آقا. متعلقه‌ی خودتان است ترتیبش را خودتان بدهید.

كه آمدم بیرون. دیگر متعلقه یعنی چه؟ یك امروز چند تا لغت تازه شنیده بودم! مادرم كه سوادش را نداشت. اگر بابام حالش سر جا بود یا سرش خلوت بود می‌رفتم ازش می‌پرسیدم. همیشه ازین جور سوالها خوشش می‌آمد. یا وقتی كه قلم نیی برای مشق درشت می‌دادم بتراشد. من هم فهمیده بودم، هروقت كاری باهاش داشتم یا پولی ازش می‌خواستم با یكی از این سوالها می‌رفتم پیشش یا با یك قلم نوك شكسته. بعد گفتم بروم ببینم دیگر این زنكه كیست.

مادرم پایین كرسی نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جای خودش. یك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشسته‌ی نماز جماعت ایستاده باشد. یك بوی مخصوصی توی اطاق بود كه اول نفهمیدم. اما یك مرتبه یادم افتاد. شبیه بویی بود كه معلم ورزشمان می‌داد. به خصوص اول صبح‌ها. بله بوی عطر بود. از آن عطرها. لب‌هایش قرمز بود وكنار كرسی نشسته بود و لبه‌ی لحاف را روی پاهایش كشیده بود. من كه از در وارد شدم داشت می‌گفت:

- خانوم امروز مزاجش كار كرده؟

و خواهرم گفت: - نه خانوم‌‌جون. همینه كه دلش درد میكنه. گفتم نبات داغش بدم شاید افاقه كنه. اما انگار نه انگار.

و مادرم پرسید: - شما خودتون چند تا بچه دارین؟

زنیكه سرش را انداخت زیر و گفت: - اختیار دارین من درس میخونم.

- جه درسی؟

- درس قابلگی.

سرش را تكان داد و خندید. مادرم رو كرد به خواهرم و گفت:

- پس ننه چرا معطلی؟ پاشو بچهكت‌رو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسه‌شون چایی بیارم.

و بلند شد رفت بیرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور كه بیخودی ورقش می‌زدم مواظب بودم كه خواهرم قنداق بچه را روی كرسی باز كرد و زنیكه دو سه جای شكم بچه را دست مالید كه مثل شكم ماهی‌های بابام سفید بود و هنوز حرفی نزده بود كه فریاد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا می‌كرد. دفترچه را روی طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برمی‌گشت. گفتم:

- شما كه اومده بودین چایی ببرین واسه مهمون!

- غلط زیادی نكن،‌ ذلیل شده!

و رفتم توی اطاق بابام. چایی می‌خواست و باید قلیان را ببرم تازه چاق كنم. تا استكان‌ها را جمع كنم و قلیان را ببرم شنیدم كه داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشكر روم می‌گفت. می‌دانستم. اگر یك اداری پهلویش بود قصه‌ی سفر هند را می‌گفت. و اگر بازاری بود سفرهای كربلا ومكه‌اش را. و حالا دو تا نشون به كول توی اطاق بودند. آمدم بیرون چایی بردم و برگشتم قلیان را هم كه مادرم چاق كرده بود، بردم. بابام به آنجا رسیده بود كه عمروعاص تك و تنها اسیر رومی‌‌ها شده بود و داشت در حضور قیصر روم نطق می‌كرد. حوصله‌اش را نداشتم. حوصله‌ی این را هم نداشتم كه برم اطاق خودمان و لنگ و پاچه‌ی شاشی بچه خواهرم را تماشا كنم. از بوی آن زنكه هم بدم آمده بود كه عین بوی معلم ورزش‌مان بود. این بود كه آمدم سر كوچه. اما از بچه‌ها خبری نبود. لابد منتظر من نشده بودند و رفته بودند. غروب به غروب سر كوچه جمع می‌شدیم و یك كاری می‌كردیم. می‌رفتیم سر خیابان و به تقلید آجان‌ها كلاه نمدی عمله‌ها را از سرشان می‌قاپیدیم و دستش‌ده بازی می‌كردیم. یا توی كوچه بغل خانه‌ی خودمان جفتك چاركش راه می‌انداختیم. یا فیلم‌هامان را با هم رد و بدل می‌كردیم. یا یك كار دیگر. و من خیلی دلم می‌خواست گیرشان بیاورم و تارزانی را كه همان روز عصر توی مدرسه با یك قلم نیی خوش تراش عوض كرده بودم نشانشان بدهم. با خنجر كمرش و طنابی كه بغل دستش آویزان بود و یك دستش دم دهانش بود و داشت صدای شیر در‌می‌آورد. اما هیچ‌كدامشان نبودند. چه كنم چه نكنم؟ همانجا دم در گرفتم نشستم. به تماشای مردم. دیدنی‌ترین چیزها بود. صدای «خودخدا» از ته كوچه می‌آمد كه لابد مثل هر شب یواش یواش قدم برمی‌داشت و عصایش روی زمین می‌سرید و سرش به آسمان بود و به جای هر دعا و استغاثه‌ی دیگری مرتب می‌گفت «یا خود خدا» و همین جور پشت سر هم. و كشیده. لبویی هم آمد و رد شد. توی لاوكش چیزی پیدا نبود. اما او دادش را می‌زد. یك زن چادر نمازی سرش را از خانه روبرویی درآورد و نگاهی توی كوچه انداخت و خوب كه هر طرف را پایید دوید بیرون و بدو رفت سه تا خانه آنطرف‌تر- در را هل داد كه برود تو اما در بسته بود. همین جور كه تند تند در می‌زد سرش را این‌ور آن‌ور می‌گرداند. عاقبت در باز شد و داشت می‌تپید تو كه یك مرتبه شنیدم:

- هوپ! گرفتمش.

ابوالفضل بود. سرم را برگرداندم. داشت توی دستش دنبال چیزی می‌گشت و می‌گفت:

- آب پدر سوخته! خوب گیرت آوردم. مرغ و مسما.

هوا تاریك تاریك بود و نور چراغ كوچه رمقی نداشت و من نمی‌دانم در آن تاریكی چطور چشمش مگس‌ها را می‌دید. و‌‌ آن هم درین سوز سرما. شاید خیالش را می‌كرد؟ همسایه‌ی دو تا خانه آنطرف‌تر ما بود. مدتها بود عقلش كم شده بود. صبح تا شام دم در خانه‌شان می‌نشست و مگس می‌گرفت و می‌گفتند می‌خورد. اما من ندیده بودم. به نظرم فقط ادایش را در‌می‌آورد و حرفش را می‌زد كه «باهات یك فسنجون حسابی درست می‌كنم.» یا «دیروز یه مگس گرفتم قد یه گنجشك.» یا «نمیدونی رونش چه خوشمزه‌اس.» اوایل امر وسیله‌ی خوبی بود برای خنده و یكی از بازی‌های عصرمان سر به سر او گذاشتن بود.

اما حالا دیگر نمی‌شد بهش خندید. زنش خانه‌ی ما رختشویی می‌كرد. ده روزی یك بار. و می‌گفت مرتب كتكش می‌زند و بیرونش می‌كند. اما می‌بیند خدا را خوش نمی‌آید و باز غذایش را درست می‌كند. گفتم بروم دو كلمه باهاش حرف بزنم. و رفتم. و گفتم:

- ابوالفضل چه مزه‌ای می‌داد؟

گفت:- مزه گندم شادونه. نمیدونی! قد یه گنجشك بود.

گفتم: - نكنه خیالات ورت داشته؟ تو این سرما مگس كجا پیدا میشه؛

گفت:- به! تو كجاشو دیدی؟ من ورد می‌خونم خودشان می‌آن. صبركن.

و دست كرد توی جیب كت پاره‌اش و داشت دنبال قوطی كبریتی می‌گشت كه مگس‌هایش را توی آن قایم می‌كرد كه دیدم حوصله‌اش را ندارم. دیگر چیزی هم نداشتم بهش بگویم. بلند شدم كه برگردم خانه. كه در خانه‌مان صدا كرد و از همان جا چشمم افتاد به صاحب منصب و دخترش كه داشتند در‌می‌آمدند. لابد خیلی بد می‌شد اگر مرا با ابوالفضل دیوانه می‌دیدند. فوری تپیدم پشت ابوالفضل و قایم شده بودم كه به فكرم رسید «چرا همچی كردی؟ اونا ابوالفضل رو كجا می‌شناسن؟» اما دیگر دیر شده بود و اگر در‌می‌آمدم و مرا می‌دیدند بدتر بود. وقتی از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت می‌گفت:

- آخه صیغه یعنی چه آقاجون؟

و صاحب منصب گفت:- همه‌ش واسه دو ساعته دخترجون. همینقدر كه باهاش بری مهمونی...

آهان گیرش آوردم. بیا ببین چه گنده‌س!

ابوالفضل نگذاشت باقی حرف صاحب منصب را بشنوم. یعنی از چه حرف می‌زدند؟ یعنی قرار بود دختره صیغه‌ی بابام بشود؟ برای چه؟... آها ... آها ... فهمیدم.

نگاهی به قوطی كبریت انداختم كه خالی بود. اما دیگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتم خانه.

در باز بود و در تاریكی دالان شنیدم كه عمو، می‌گفت:

- عجب! خیلی‌یه‌ها! عجب! دختر نایب سرهنگ...

صدای پای من حرفش را برید. نزدیك كه شدم رئیس كمیسری را هم دیدم. بیخودی سلامی بهشان كردم و یكراست رفتم توی اطاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم توی مطبخ می‌پلكید. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خیلی خسته بودم. حتا حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. دختم را كندم و تپیدم زیر كرسی. بوی دود ته دماغم را میخاراند و توی فكر ابوالفضل بودم و قوطی كبریت خالی‌اش و كشفی كه كرده بودم كه شنیدم عمو گفت:

- آهای جاری. بلا از بغل گوشت گذشت‌ها! نزدیك بود سر پیری هو سرت بیاریم.

عمو مادرم را جاری صدا می‌كرد. عین زن‌عمو. و صدای مادرم را شنیدم كه گفت:

- این دختره رو میگی میز عمو؟ خدا بدور! نوك كفشش زمین بود پاشنه‌اش آسمون.

و عمو گفت: - جاری تخته‌های رو حوضی را نمی‌ذارین؟ سردشده‌ها!

فردا صبح كه رفتم سر حوض وضو بگیرم دیدم در اطاق بابام قفل است. ماهی‌ها هنوز ته حوض خوابیده بودند. اما پولك‌های رنگی توی پاشوره ریخته بود. گله بگله و تك و توك. یك جای سنگ حوض هم خونی بود. فهمیدم كه لابد باز بابام رفته سفر. هر وقت می‌رفت قم یا قزوین در اطاقش را قفل می‌كرد. و هر شب كه خانه نبود گربه‌‌ها تلافی مرا سر ماهی‌هایش درمی‌آوردند. وقتی برگشتم توی اطاق از مادرم پرسیدم:

- حاجی آقا كجا رفته؟

- نمیدونم ننه كله سحر رفت! عموت می‌گفت می‌خاد بره قم.

و چایی كه می‌خوردیم برای هر دو ما گفت كه دیشب كفترهای اصغرآقا را كروپی دزد برده. كه ای داد و بیداد! به دو رفتم سر پشت بام. حالا كه بابام رفته بود سفر و دیگر مانعی برای رفت و آمد با اصغرآقا نداشتم! همچه اوقاتم تلخ بود كه نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند می‌آمد. لانه‌ها همه خالی بود و هیچ صدایی از بام همسایه بلند نمی‌شد و فضله‌ی كفترها گله بگله سفیدی می‌زد.


پایان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
معصوم دوم
از کتاب: نمازخانه ی کوچک من
نویسنده: هوشنگ گلشیری


قسمت اول

یا امامزاده حسین، تو را به خون گلوی جدت سیدالشهدا، به‌ آن وقت و ساعتی که شمر گردنش را از قفا برید، من حاجتی ندارم، نه، هیچ چیز ازت نمی‌خواهم، فقط پیش جدت برای من روسیاه واسطه بشو تا از سر تقصیرم بگذرد. خودت خوب می‌دانی که من تقصیر نداشتم. برای پول نبود، نه، به سر خودت قسم نبود. یعنی، چطور بگویم، بود، برای پول بود. سه تا گوسفند می‌دادند با صد تومن پول. دست‌گردان کرده بودند. پنج تومن و سه ریالش مال من بود. یک مرغ فروختم تا بتوانم پنج تومن و سه ریال را درست کنم. بیشتر از همه دادم. کدخدا علی فقط سه تومن داد. .....
..... می‌فهمی؟ من دو تومن بیشتر دادم. فدای سرت، پول که چیزی نیست. از اولش بگویم تا بدانی چه کشیدم، حتی حالا، حتی دیشب. دیروز خواستم بیایم تو، بیایم خدمتت، ملکی‌‌ها را گذاشتم زیر بغلم، از دم در امامزاده گذاشتم زیر بغلم، آمدم تو. از پله‌‌ها آمدم بالا. ریش گذاشته بودم. کلاه نمدی سرم بود. حالا نیست. کلاه نمدی را کشیده بودم پایین. مش‌تقی نشسته بود روی سکوی دم در، داشت قرآن می‌خواند. بلند شد، انگشتش لای قرآن بود. این‌ها را که می‌گویم نمی‌خواهم سرت را درد بیاورم، می‌دانم حالا پهلوی جدت نشسته‌ای، توی بهشت، زیر درختها، پهلوی آب روان. مثل‌ اشک چشم. همه هستند، همه ی آن هفتاد و دو تن که قربانشان بروم هستند. می‌دانم داری از من، از غریبی و مظلومی‌ خودت حرف می‌زنی. چی می‌گفتم؟ دارم برایت می‌گویم که بدانی من چی می‌کشم. مش‌تقی تا سلام کردم اول نفهمید، اول نشناخت. گفت: «علیک‌السلام.» صداش عوض شده، دو گره شده. ریشش را حنا گذاشته. گفت: «علیک‌السلام، غریبه‌ای؟» آخر غریبه‌‌ها همه می‌آیند. از وقتی آن کور را شفا دادی، پسر غلامحسین افجه‌ای را چاق کردی همه می‌آیند به پابوست. بعضی‌‌ها می‌گویند: «خیر، معجزه نیست.» بیشتر ده بالایی‌‌ها می‌گویند. اما من می‌دانم که هست، می‌دانم که تو می‌توانی معجزه کنی. خیلی از ده بالایی‌‌ها آمدند به پابوست. یک ماه پیش از آن بود که فهمیدم ده بالایی‌‌ها هم کم کم قبول کرده‌اند که تو معجزه می‌کنی. وقتی سر شام نشسته بودم، فاطمه زنم هم بود، آن دو تا بچه ی صغیر هم بودند. یک‌دفعه دیدم خانه سنگ‌باران شد. یکی خورد توی جام پنجره که پخش اتاق شد. یکی کنار اصغرم افتاد، پهلوش افتاد. چیزی نمانده بود که بخورد تو سر بچه‌ام. هوار کشیدم: «نامسلمان‌ها، بی‌دین‌ها، من که گناهی نکرده‌ام. چرا این طور می‌کنید؟» بیشتر شد که کمتر نشد. یکی از سنگها درست خورد به پشت حسین. اسم ترا گذاشته‌ام رویش. نذر کردم اگر پسر شد اسم ترا بگذارم رویش. حالا ده سالش می‌شود. رفتم روی پشت‌بام. از بس عجله داشتم سرم خورد به بالای در. فدای سرت. خوشحال شدم. هرچه بکشم حقم است. چند سیاهی را دیدم که رفتند پایین. از پشت‌بام سیف‌الله رفتند پایین. بچه نبودند. از سیاهی‌شان فهمیدم. توی ولایت غربت. آخر من را چه به کار ده بالا. چشمم کور بشود. خودم کردم. دیدم اگر بروم دنبالشان، اگر داد و هوار راه بیندازم بدتر می‌شود. می‌دانی که وقتی دهاتی‌‌جماعت سر لج بیفتد آن هم با من غریب... تو می‌دانی. تو خوبتر می‌دانی. تو توی غربت گیر کرده‌ای. می‌دانی که جماعت دهاتی چه بر سر یک آدم غریب می‌آورند. چیزی نگفتم. آمدم پایین. فردا شب خبری نبود. روز جمعه خیلی از ده بالایی‌‌ها آمدند به پابوست. شب نصف‌شب توی حیاط خوابیده بودیم که یک‌دفعه دیدم از همه طرف سنگ می‌آید. سنگ‌ریزه نبود. حتی چند تا پاره‌آجر انداختند. فهمیدم که ده بالا هم جایم نیست. فردا صبح دست زن و بچه‌‌ها را گرفتم و رفتم «خسروشیرین»، پیغام دادم به کدخدا علی که ملک و خانه‌ام را توی ده بالا به نصف قیمت می‌فروشم، اگر خریداری یاالله. می‌دانی چی جوابم داد؟ توی قهوه‌خانه ی خسروشیرین بودم. بچه‌‌هام روی تخت قهوه‌خانه خوابشان برده بود. فاطمه نشسته بود و گریه می‌کرد. پسر کدخدا علی آمد. سلام نکرد. تو می‌دانی که دهاتی‌جماعت هر جا برود سلام می‌کند. اما او نکرد. ایستاده بود توی پاشنه ی در. گفتم: «هان، بابات چی گفت؟» گفت: «بابام گفت مفت هم گران است. کسی توی زمین تو بند نمی‌شود.» حقم است. من حقم است، اما، ترا به جدت، آن بچه‌‌های معصوم چه تقصیری دارند؟ حسین و اصغرم چه گناهی دارند؟ اصغر تازه سه‌‌ساله‌ است. اقلا به‌ آنها رحم کنند. می‌خواستم آنها را بیاورم به پابوست، اما ترسیدم بشناسندم. آخرش هم مش‌تقی شناخت. توی خسروشیرین هم جایم نبود، راهم ندادند. هر جا خواستم کار کنم، نشد. صبح قهوه‌چی گفت: «ببین شمر، مردم خوش ندارند تو اینجا بمانی. بهتر است جل و پلاست را جمع کنی و از اینجا بروی.» می‌بینی؟ گفت: شمر. حتی نگفت: مصطفی شمر. پول نگرفت. گفت: «شگون ندارد. باشد خرج زن و بچه‌‌هات کن.» اینها را نمی‌خواستم بگویم. چرا، می‌گویم، همه‌اش را برایت می‌گویم. اگز برای تو نگویم، اگر تو ندانی، کی بداند؟ امروز هیچ، فردای قیامت چه کنم؟ من همان روزی که می‌خواستیم طاق روی امامزاده بزنیم، فهمیدم، شستم خبردار شد که کارم زار است. کپه‌کشی می‌کردم، برای تو. از ده پایین هم ده تا مرد آمده بودند. قرار بود روزی ده تا مرد بیایند. اما من خودم می‌رفتم. استاد فرج را از ده بالا خبرش کرده بودیم. آدم قابلی است. می‌گفتند، پدر پدرش گنبد باباقاسم را ساخته. کاشی‌کاریش کار استاد فرج است. وقتی معجزه کردی ما کشیدیم و رفتیم ده‌افجه. چهار سالی آنجا بودیم. بعد رفتیم ده بالا. گفتم برایت. اما نگفتم چطور شد که‌از ده پایین بیرونم کردند. داشتم گل می‌بردم برای استاد فرج. دو تا مرد هم داشتند گل پاچال می‌کردند. من نذر کرده بودم که هر روز بیایم. یک هفته بود برایت جان می‌کندم. از صبح تا ظهر گرما گل می‌کشیدم. دو تا حیوان هم داشتم. کدخدا علی آمد بالای سرم. از سایه‌اش فهمیدم که بالای سرم ایستاده. داشتم گل می‌ریختم توی کپه که یک دفعه دستش را آورد و مچ دستم را گرفت. گفت: «تو نمی‌خواهد زحمت بکشی.» گفتم: «من نذر دارم.» از کجا می‌دانستم که مقصود حرفش چیست؟ گفت: «می‌دانم. تو اجر خودت را برده‌ای، بگذار بقیه ی مردم هم به ثواب برسند.» گفتم: «به آنها چه؟» گفت: «راستش را بخواهی، مردم خوش ندارند دست تو به‌ امامزاده برسد.» می‌بینی؟ آن هم کدخدا علی. این را کدخدا علی گفت. مردم خوش ندارند! دسته ی بیل توی دستم بود. اما دیدم درست نیست. من اگر بتوانم جواب یکیش را بدهم، اگر خدا از سر این یکی تقصیرم بگذرد خیلی است. خالق و مش‌تقی و فرج پشت سر کدخدا علی ایستاده بودند. نمی‌شد کاری کرد. بیل را انداختم. نگاه کردم به‌امامزاده و آه کشیدم. هنوز رگ اول طاق تمام نشده بود. سنگتراش هم آورده بودیم. خودم رفتم شهر آوردم. پای پیاده رفتم ده بالا. بعد رفتم خسروشیرین. خودت می‌دانی چقدر راه‌ است. دو روز منتظر نشستم تا ماشین پیدا شد. سنگتراش نمی‌آمد. من راضیش کردم. گفتم که ثواب دارد. گفتم که تو سید صحیح‌النسبی هستی. آن وقت راه‌ افتاد. وقتی کدخدا این را گفت _ می‌فهمی‌که؟ _ آمدم طرف ده. کدخدا داد زد: «این دو تا حیوان را هم ببر.» می‌فهمی؟ حیوان دیگر چه گناهی کرده؟ آمدم خانه. زنم داشت نان می‌پخت. چارقد سرخی که‌از شهر برایش خریده بودم سر کرده بود. از پول همان صد تومن بود. یک پیراهن چیت هم برایش خریده بودم. پریدم که چارقد را از سرش بردارم. گره زده بود، نشد. تا کشیدم، زنم افتاد. گفتم: «بده به من، زن.» داشت نگاهم می‌کرد. مثل تو، همان‌طور که تو نگاهم کردی نگاهم می‌کرد. من چارقد را چسبیده بودم و زن داشت خودش را عقب می‌کشید. چارقد را کشیدم بلکه پاره بشود. نو بود. چقدر توی شهر گشتم تا پیدا کردم. چشمهاش داشت سفید می‌شد که فهمیدم دارم چه غلطی می‌کنم. یاد خودت افتادم. یاد غریبیت افتادم. من همه‌اش به یاد توام، آن چشمهات. تو خواب. نه، من که نمی‌توانم بگویم. خودت بهتر می‌دانی. خودتی که هر شب می‌آیی سراغم. نشستم گره چارقد را باز کردم و گفتم: «زن، کی گفت این را سرت کنی؟» تقصیری نداشت. نمی‌دانست پولش از کجا آمده. چارقد را انداختم توی تنور. بعد که نگاهش کردم دیدم رفته سه‌کنجی دیوار. پیراهن چیت گلدار تنش بود. دیگر نفهمیدم. زنم جیغ می‌زد و من پیراهنش را تکه تکه می‌کردم و می‌انداختم توی تنور. جیغ می‌زد، هی جیغ می‌زد. همسایه‌‌ها از دیوار آمده بودند بالا. وقتی داد زدند: «اوهوی مصطفی شمر، چه خبر است، به زن چه کار داری؟» دیدم زنم لخت است. فقط شلیته تنش بود. آن هم جلو چشمهای آن همه نامحرم. رفتم جلو زنم ایستادم و داد زدم: «آخر، نامسلمانها، از جان من ‌چی می‌خواهید؟» یک کنده هم برداشتم و رفتم طرفشان. آنها هم غیبشان زد. زنم گریه نمی‌کرد. فقط دستش را گذاشته بود به گلوش و نگاهم می‌کرد. گفتم: «بلند شو یک چیزی تنت کن.» گفت: «ترا به خدا رحم کن.» من که کاری نکرده‌ام که... نه، کردم. کردم. حالا هم آمدم خدمتت. درست است که من تقصیرکارم، درست است که من پیش تو، پیش جدت سیدالشهدا روسیاهم، اما آنها هم هستند،
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قسمت دوم

آنها که پول روی هم گذاشتند، پول دست‌گردان کردند، گوسفند خریدند، صد تومن جمع کردند. من هم دادم، من هم پنج تومن و سه ریال دادم. اما آخر کف دستم را که بو نکرده بودم. آنها خودشان بودند، خودشان ایستاده بودند و می‌دیدند، می‌دیدند و گریه می‌کردند. من هم گریه می‌کردم. خودت که دیدی چطور گریه می‌کردم. حالا همه تقصیرها را گردن من بار کرده‌اند. جمع شدند که باید از اینجا بروی، خانه و آب و ملکت را می‌خریم، برو افجه. برو ده بالا. برو حسروشیرین. هر جا خواستی برو، اما اینجا جات نیست. آقا خوش ندارند تو اینجا باشی. کدخدا علی رفت ده‌ افجه زمین برایم خرید. خانه خرید، از پول خودم. از پول ملک خودم خرید. آنها یک شاهی ندادند. هنوز گل طاقت خشک نشده بود که رفتیم افجه. حیاط را بعد انداختند. وقتی من ده بالا بودم شنیدم که دارند برایت حیاط می‌سازند. حوض هم ساخته‌اند. نشنیده بودم. حالا دیگر کسی به من نمی‌گوید. حتما وقتی آن چلاق را شفا دادی ساخته‌اند. ماهی دارد. چه ماهی‌‌های درشتی! ماهی‌‌های قنات‌اند. خودم گفتم، قبر آقا را باید کنار قنات بسازند. اما تو که نبودی. تو که نمی‌دانی. شاید هم حالا بدانی. حالا همه‌‌چیز را می‌دانی. می‌دانی که چطور مش‌تقی وقتی من را شناخت نگاهم کرد. بلند شد و گفت: «تویی، مصطفی شمر، مگر نگفتیم اینجا پیدات نشود؟» گفتم: «من آمدم شکایت شما را به‌ آقام بکنم.» مچ دستم را گرفت. من زور آوردم بیایم تو. هلش دادم، با شانه هلش دادم. توی دستم چهار بسته شمع بود. نمی‌خواستم بندازمش. می‌دانم پیش تو عزیز است، اما من از قصد نکردم. همان طور که مچ دستم را گرفته بود افتاد روی زمین. مچ دستم را ول نکرد، نه، نکرد. آن وقت شروع کرد به داد زدن. داشت داد می‌زد، هی داد می‌زد: «اوهوی فرج، فرج برو صحرا کدخدا علی را خبر کن.» پته ی شلوارم را چسبیده بود. من گفتم‌ الله و بالله باید بیایم خدمتت، هر طور شده باید بیایم. اگر می‌آمدم دیگر نمی‌توانستند بیرونم کنند. آمدم طرف در. ضریحت را می‌دیدم. خوب میله‌‌هایی برایت گذاشته‌اند. این شیشه‌‌های رنگی هم خوب است. دست مریزاد! آینه‌کاری‌های ستونها هم خوب است. کار یک شهری‌ست. حالا نمی‌توانم ببینم. با یک شمع نمی‌شود دید. باشد یک شمع دیگر برایت روشن می‌کنم. بگذار روشن بشود، بگذار مش‌تقی بفهمد. چهل تا شمع است. نذرت کردم. چهارتا چهارتا هم می‌توانم روشن کنم: برای چهار گوشه ی قبرت.یعنی راستش را بخواهی تو دیگر حالا از غیب خبر داری، می‌توانی قلب من روسیاه را بخوانی، می‌ترسم. از تاریکی می‌ترسم. اما تو که می‌دانی اگر مش‌تقی بفهمد، اگر ببیند که ضریح روشن شده‌است چه می‌کند. هنوز نرسیده بودم به ضریح، دستم داشت می‌رسید، مش‌تقی هم خودش را دنبالم می‌کشید روی زمین، می‌کشید و داد می‌زد که جماعت ریختند تو. نفهمیدم کی‌‌ها بودند. با بیل آمده بودند تو. حتی گیوه‌‌هاشان را نکنده بودند. می‌بینی که سرم را بسته‌ام. ندیدم کی بود. از پشت سر زد. من داشتم می‌آمدم طرف ضریح. مش‌تقی دو تا پام را چسبیده بود. نمی‌شد زدش. خاطر تو را خواستم که نزدمش. فهمیدم که‌ آمدند تو. داد زدند: «اوهوی شمر، کجا می‌روی؟ مگر نگفتیم...» هنوز نرسیده بودم، هنوز دستم نرسیده بود که یک چیزی خورد توی سرم. به همین جا که حالا بسته‌است زد، با پشت بیل زده. هنوز هوشم سر جا بود. ضریح را می‌دیدم. این میله‌‌ها را دیدم. آینه‌کاری‌‌های دور ضریح را دیدم. دستم را که دراز کردم فقط توانستم انگشتهام را بمالم روی آینه‌‌ها. توی آینه‌‌ها فقط خون می‌دیدم. دو تا پام هنوز دست مش‌تقی بود. هنوز می‌توانستم خودم را روی زمین بکشم اما او نمی‌گذاشت. داشتم انگشتهام را می‌کشیدم روی آینه‌‌هات که سرخ شده بود که یکی دیگر زد. زد توی کمرم. با دسته ی بیل زد. بعد همه‌شان زدند. داد می‌زدند، فحش می‌دادند و می‌زدند، آن هم پهلوی ضریح آقا. من به تو پناه‌ آورده بودم. اما دهاتی‌جماعت یادش نمی‌رود. بعد نفهمیدم. اما یادم مانده که دستم رسید به ضریح، حتی صورتم رسید. صورتم را مالیدم به‌ آینه‌کاری‌‌های دور ضریحت. دستم را دراز کردم تا به سنگ، به همین سنگ برسانم تا بلکه بتوانم یکی از میله‌‌ها را بگیرم. نشد. دستم نرسید. مش‌تقی نمی‌گذاشت. آنها هم می‌زدند. اگر رسیده بود اگر پنج انگشتهام را قطع می‌کردند ول نمی‌کردم. بعد دیگر نفهمیدم. دستم که به ضریح رسید نفهمیدم. بعدش را خودت بهتر می‌دانی. اصلا خودت همه‌اش را دیدی. بچه‌‌هام را گذاشته بودم توی حبیب‌آباد. سی تومن دادم تا ما را بردند. گفتم که خسروشیرینی‌‌ها هم چشم دیدنم را نداشتند. آنها هم می‌دانستند. حتما آنجا هم فهمیده بودند که تو معجزه کرده‌ای. به حبیب‌آباد هنوز خبرش نرسیده. اما می‌دانم که می‌رسد. منی که زمین داشتم، خانه و زندگی داشتم، آبرو داشتم حالا رفته‌ام آنجا، با روزی سه تومن. می‌دانی با روزی سه تومن. تازه معلوم نیست چطور بشود. وای که‌ اگر آنها هم بفهمند! اول می‌گویند: «مصطفی.» بعد، بعد پیله‌ورها یادشان می‌دهند که بگویند : «مصطفی شمر.» بعد دیگر یادشان می‌رود بگویند: «مصطفی.» می‌گویند: «شمر.» اگر هم نگویند، اگر پیله‌ورها هم نگویند، همه می‌دانند. روی پیشانی من نوشته. تو نوشته‌ای. خودت نوشته‌ای تا همه بدانند. به هوش که‌ آمدم دیدم من را کنار قلعه خرابه‌ انداخته‌اند. فقط یک سگ آنجا بود، شب بود. سگ داشت پارس می‌کرد که بیدار شدم. بوی خون شنیده بود. سرم را بسته بودند. یک چراغ بادی هم پهلوم بود با یک بقچه‌بسته نان و این شمع‌‌ها. شمع‌‌ها خونی بود. هنوز هم خونی است. سیاهی‌شان را آن طرف قلعه دیدم. نتوانستم بشمارم، سرم گیج می‌رفت. خودت می‌دانی چند تا بودند. بلند شدم. یکی داد زد: «اوهوی مصطفی، راهت را بگیر برو. تو نباید توی این ده پیدات بشود.» صدا صدای خالق بود. می‌شناسیش؟ همان که‌ آمد تو را پیدا کرد؟ همان که خبر داد توی خان‌میرزا یک سید هست، یک سید صحیح‌النسب هست. تو را دیده بود. آمد به جماعت دهاتی گفت که فقط آنجا پیدا می‌شود، اما یک کم خرج دارد. پول دست‌گردان کردند. من نداشتم که بدهم. اصلا نمی‌دانستم برای چی می‌خواهند. اگر می‌دانستم کور می‌شدم می‌دادم. اما نه، نمی‌دادم، اگر می‌دانستم نمی‌دادم. شمع‌‌ها را برداشتم، فقط شمع‌‌ها را. نان می‌خواستم چه کنم؟ سگ داشت عو می‌کشید. بقچه را باز کردم و ریختم جلوش. از همان‌جا گنبدت پیدا بود. نمی‌خواستم بروم اما چاره‌ای نداشتم. آنها آنجا ایستاده بودند. اگر می‌رفتم طرف ده خودت می‌دانی چی به سرم می‌آوردند. چراغ را برداشتم و راه ‌افتادم. توی جاده فهمیدم که خون هنوز بند نیامده. حالا هم تمام تنم را خیس کرده. حتما از دیوار امامزاده که پریدم پایین زخم سرم باز شد. اما بگذار بیاید. مگر خون من از خون تو، از خون جدت، از خون آن هفتاد و دو تن رنگین‌تر است؟ سر تپه که رسیدم دیگر سیاهی‌شان را ندیدم، نتوانستم ببینم. پاهام جان نداشت. همان جا سر تپه نشستم. باز صدای خالق بلند شد، گفت: «مصطفی، اوهوی مصطفی!» سگ‌‌ها داشتند پارس می‌کردند. خیلی بودند، همه ی سگ‌‌های ده بودند. به تپه نرسیده بودند. اما از صداشان فهمیدم که دارند می‌رسند. آن وقت من، یک تن آدم با یک چراغ! می‌دانستم که جو آب ندارد، اما تشنه‌ام بود. هرچه گشتم آب پیدا نکردم. یک جایی لای علف‌‌ها، زمین گل بود. اینها گفتن ندارد. هرچه کشیدم حقم بود. اما می‌گویم تا بدانی. می‌گویم تا بدانی من هم توی ولایت غربت چه کشیدم. می‌گویم تا پیش جدت شفیع بشوی. پته ی پیراهنم را توی گل‌‌ها خیس می‌کردم می‌گذاشتم دهنم. دهنم هنوز خشک بود که سگ‌‌ها از بالای تپه صدا کردند. دو تا مرد هم بالای تپه بودند. با چراغ بادی آمده بودند. داشتند سگ‌‌ها را هی می‌کردند. من هم راه‌ افتادم. از جو که رد شدم فهمیدم که دیگر نمی‌توانم از تپه ی آن طرف بروم بالا، زدم از کنار جو. از پشت درختها صدا زدند: «مصطفی، اوهوی مصطفی!» من هم چراغ را زدم به سنگ. می‌فهمی‌که برای چی؟ بعد پیچیدم دور تپه. بعد زدم توی حاصل. صدای سگ‌‌ها را هنوز می‌شنیدم. همان جا رو به‌ آسمان، طاقباز، خوابیدم و برای مظلومی ‌خودم، بعد برای مظلومی‌ تو، برای لب تشنه ی جدت گریه کردم. مثل حالا هی گریه کردم. باز صدای خالق را شنیدم. صدای خودش بود. اما می‌دانستم که دیگر نمی‌توانند پیدام کنند. فقط گریه کردم. برای غریبی بچه‌‌هام توی حبیب‌آباد گریه کردم. برای فاطمه زنم گریه کردم. او هم خیلی کشید، او هم خیلی سرکوفت شنیده، توی ده بالا، توی افجه. توی خسروشیرین، توی حبیب‌آباد. توی ده پایین، حمام که رفته بود، زنها نگذاشته بودند بقچه‌اش را پهلوشان پهن کند. پشت کرده بودند به زن، آن هم یک زن پابه‌ماه. دیگر کسی باش حرف نمی‌زد. وقتی حسینم به دنیا آمد کسی نیامد به دادش برسد. خودم بچه را گرفتم. خودم ناف حسین را چیدم. همان شب اسمش را گذاشتم. به یاد مظلومی‌ تو اسمش را گذاشتم حسین. صدای خالق بند نمی‌آمد. یکریز داد می‌زد. چراغ‌‌هاشان را دیدم. گفتم، اگر پاهام جان گرفت می‌روم. می‌روم دورتر، یک جایی کنار قنات ده بالا. بعد دیگر صداشان را نشنیدم. هوشم برده بود. صبح که بلند شدم آفتاب زده بود. هم‌ولایتی‌‌ها آن طرف درخت‌‌ها، توی حاصل‌‌هاشان بودند. من رفتم لای گندم‌‌ها. خوشه‌‌های گندم را دانه دانه کردم و خوردم. می‌دانستم حرام است. خودت گفتی، خودت توی دهه ی عاشورا گفتی حرام است. گفتی، مال دیگران را نباید خورد، به زن نامحرم نباید نگاه کرد، اگر غریبی دیدید به یاد غریبی امام رضا کمکش کنید. من نمی‌توانستم نخورم. دو روز بود یک تکه نان نخورده بودم. پای پیاده‌از بیراهه‌ آمدم به پابوست، دو روز. حتی شب‌‌ها نخوابیدم. خودت من را طلبیده بودی، اگر نه نمی‌توانستم تاب بیاورم. تا شب همان جا، توی گندم‌‌ها، دراز کشیدم. آفتاب داغ بود، مثل ظهر عاشورا، مثل همان روز. من چی بگویم؟ خودت بهتر می‌دانی. نذر کرده بودم. غصه ی سر من را نخور. فدای سرت. فقط من را ببخش. می‌دانم می‌بخشی. من از دیوار تو آمدم بالا. اما می‌بخشی، تمام گناه‌‌هام را می‌بخشی. مگر تو نگفتی حضرت رسول آن یهودی راکه هر روز روی سر پیغمبر خدا خاکستر می‌ریخت بخشید، وقتی هم مریض شد رفت عیادتش؟ مگر خودت نگفتی تمام اهل مکه را بخشید. هند جگرخواره را که جگر حمزه را خورده بود بخشید؟ حضرت علی هم بخشید. آمدم طرف ده. کنار ده، توی حاصل کمین نشستم تا چراغ‌‌های ده خاموش شد. بعد از کنار قبرستان آمدم. سگ‌‌ها که پارس کردند بند دلم پاره شد. دوباره برگشتم توی حاصل، صداشان که بند آمد باز راه‌ افتادم. دیگر جان نداشتم. دستم را گرفتم به دیوار خانه‌‌ها و آمدم. یک‌دفعه بالای سرم، روی دیوار خانه ی خالق، سگش را دیدم. پارس کرد و پرید پایین. بعد نکرد. سیاهیش را می‌دیدم. داشت دم تکان می‌داد. می‌بینی؟ سگ خالق یادش بود. اشک توی چشم‌‌هام جمع شده بود. دست کشیدم به سرش و برای تو گریه کردم، برای غریبی خودم. تکیه دادم به دیوار خالق. خودت بهتر می‌دانی که هرچه کرد او کرد. سگ صفت دارد اما آدم ندارد. حالا من از تو می‌پرسم: تو را به جده‌ات، فاطمه زهرا، بگو کی گفت ده‌ امامزاده می‌خواهد؟ مش‌خالق بود، نه؟ حالا چی شده بود؟ نمی‌خواستند از ده بالا کمتر باشند. نمی‌خواستند عاشورا بنه‌کن بروند آنجا. همه‌اش سر دعوای قنات شد. وقتی قنات ده پایین بی‌آب شد گفتند از قنات ده بالاست. دعوا که شد، آن دو تا جوان _ بچه ی خالق و پسر یدالله _ تو دعوا مردند. کسی نفهمید کی آنها را کشت. اما وقتی کدخدا، مش‌تقی، خالق، پسر کدخدا باشند و ببینند، باشند و گریه کنند، خوب، می‌فهمند که کی دارد می‌کشد. دهاتی یادش نمی‌رود. گناهی نداشتند. می‌خواستند دهشان برکت داشته باشد. قناتشان پرآب بشود. می‌گفتند، زمین ده پایین غصبی است، خدا غضبش کرده. خالق آمد تو را پیدا کرد. آمد گفت: توی خان‌میرزا یک سید پیر روضه‌خوان هست، نفسش حق است، سید جلیل‌القدری است. دهاتی‌‌ها دست‌گردان کردند پول گذاشتند روی هم. من نداشتم. خرج راهت را دادند. پول روضه‌خوانی دهه را هم از پیش دادند. گفتند: اگر یک ماه قبل از عاشورا این کار را نکنیم دهات دیگر می‌برندش.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 59 از 66:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA