ارسالها: 14491
#601
Posted: 16 Apr 2014 21:51
فصل سوم
مغول ها
صدا، باز مثل صفیر گلوله ای که از بیخ گوش شلیک شود یا جیغ ممتدی که لحظه لحظه اوج بگیرد، می پیچد توی خانه. مهناز، انگار درد کشنده ای را تحمل کند، کف دست هاش را می گذارد روی گوش هایش و چشمانش را می بندد. شیشه ها پنجره و گلدان روی تلویزیون می لرزند. دقیقه ای همین طور می ماند تا از شدت صدا ذره ذره کم شود. می گوید:«سس گوجه!» می گوید:«شامپو!» می گوید:«دستمال کاغذی، خشکشویی یادت نره!» من روی تکه ای کاغذ می نویسم: سس گوجه، شامپو، مانتو مهناز از خشکشویی.
سه سال پیش با هم ازدواج کردیم. بچه نداریم. احتمالا اجاق مهناز کور است. شاید هم اشکال از من باشد. دکتر ها هنوز مطمئن نیستند. برای من موضوع اهمیتی ندارد. بچه داشتن را می گویم. دلتنگ بچه نیستم. حتی باید بگویم از این که بچه نداریم تا حدی هم ته دل خوشحالم. به خاطر دردسر کم تر. برای مهناز اما موضوع فرق می کند. مهناز عاشق بچه است.
کاغذ را می گذارم توی جیب پیراهنم و از پله های ساختمان پایین می روم. مسیر خانه تا دانشکده را توی اتوبوس چرت می زنم، از پنجره به بیرون نگاه می کنم، باز ورق می زنم تا اتوبوس قیژ می کشد و می ایستد جلو دانشگاه. از عرض خیابان عبور می کنم. از جلو تابلو زنگ زده ی عبور ممنوع که از دوده سیاه شده است، و می روم آن طرف خیابان.
ظهر به مهناز تلفن می کنم. می گوید سرما خورده. می گوید چندتا قرص آدولت کولد از داروخانه بخرم. می گوید نمی داند ماشین لباسشویی چه مرگش شده که کار نمی کند. قطع می کنم. به تعمیرگاه وستینگهاوس زنگ می زنم. آدرس و تلفن خانه را می دهم، قطع می کنم. به مادرم زنگ می زنم. کسی گوشی را بر نمی دارد، قطع می کنم. از باجه تلفن می زنم بیرون. به ساعتم نگاه می کنم. کمی بعد هر چه فکر می کنم به خاطرم نمی رسد ساعت چند بود. انگار به صفحه ای بدون عقربه نگاه کرده بودم. باز به ساعت نگاه می کنم: یک و ده دقیقه. می روم توی سوپر مارکت آن طرف خیابان. با شامپو و سس گوجه و دستمال کاغذی بیرون می آیم. تا داروخانه دو چهار راه پیاده می روم. دو بسته آدولت کولد می خرم. بر می گردم. نسیم خنکی از شمال غرب می وزد اما من عرق کرده ام. حس می کنم قطره ی درشتی در گودی کمرم می لغزد و پایین می رود. ابروهام پر شده اند از عرق پیشانی ام. با انگشت اشاره آن ها را می چکانم.
از عرض خیابان عبور می کنم. از دکه ای روزنامه می خرم. به طرف ایستگاه اوتوس می روم. دو چهارراه مانده به ایستگاه، اتوبوس به سرعت از کنارم می گذرد. شروع می کنم به دویدن در خیابان. با شامپو و سس گوجه و دستمال کاغذی و روزنامه و یادداشت های درس تاریخ. در فاصله ای دور مسافران سوار اتوبوس می شوند. من تندتر می دوم. از جوی آب کنار پیاده رو می پرم که چیزی از توی جیب پیراهنم می افتد روی آسفالت. با عجله خودکارم را بر می دارم. مسافران سوار شده اند. چیزی نمانده به ایستگاه برسم که اتوبوس راه می افتد. از اگزوزش دود غلیظی بیرون می زند. دست تکان می دهم. فریاد می کشم. عابران نگاهم می کنند. اتوبوس سرعت می گیرد. قدم هام آرام و آرام تر می شوند. تا وسط توده ی سیاه دود می دوم و همان جا می مانم. نفس نفس می زنم. بعد چند سرفه ی مقطع. بعد می نشینم روی نیمکت خالی ایستگاه و منتظر می مانم.
ترم پاییز بود که عاشق مهناز شدم. دانشجوم بود. سال آخر دانشکده بود. خیلی زود عاشق شدیم و خیلی زود هم ازدواج کردیم. پنج ماه بعد از عاشق شدن. مهناز ترکه ای است. با پوست روشن و موهای سیاه و انگشت های کشیده و خوش فرم. زیباترین انگشتانی که تا به حال دیده ام. اولین بار توی کلاس بود که چشمم به آن ها افتاد. درس تاریخ ایران باستان بود شاید. خم شده بود تا خودکارش را که روی زمین افتاده بود بردارد. خودکار پارکر طلایی گرانقیمتی بود که برادرش به عنوان هدیه ی توبد از آمریکا برای او فرستاده بود. بی اغراق زیبایی خودکار در برار شکوه و غرابت انگشت ها از سکه افتاده بود.
قسم می خورم به خاطر انگشتانش بود که عاشقش شدم.
اتوبوس قیژ می کشد. می ایستد و من با فشار خودم را لای جمعیت داخل اتوبوس می چپانم. تنها وقتی اتوبوس راه می افتد یادم می آید که مانتوی مهناز را از خشکشویی نگرفته ام.
آب پرتقالش را سر می کشد و لیوان خالی را می گذارد روی میز آشپرخانه. نگاهش جایی بین گلدان و نمکدان روی میز گیر کرده است. هفته ی آینده امتحانات پایان ترم شروع می شود. یادداشت های مربوط به تحولات تاریخی ایران در قرن هفتم را ورق می زنم. می گوید:«مادرت زنگ زد. گفت باز پاهاش درد گرفته. گفت از دکتر ملک براش نوبت بگیری.»
هیچ عکس العملی نشان نمی دهم. انگار چیزی نشنیده باشم، حرفی نمی زنم. تنها کمی مکث می کنم و بعد جزوه ام را می بندم. دستم را روی میز دراز می کنم و دست های مهناز را توی دست هام می گیرم. حلقه اش را دور انگشتش می چرخانم. خیره شده ام به انگشتانش. می دانم دارد لبخند می زند اما من به صورتش نگاه نمی کنم. نمی خواهم نگاه کنم. تنها می خواهم زل بزنم به این انگشتان غریب. به این انگشتان دوست داشتنی که هرچه نگاهشان می کنم، هرچه لمسشان می کنم، ذره ای از تازگیشام کم نمی شود. پیشانی ام را انگار بر مُهر، می سایم روی آن ها. لحظه ای بعد اما صدایی مهیب و کَر کننده، انگار آوار شدن ساختمانی هزار طبقه، شیشه های پنجره را می لرزاند. چشمانم را روی دست ها می بندم و تا صدا گورش را گم نکند، تا هواپیما دور نشود، آن ها را باز نمی کنم.
مهناز روی تختخواب خوابیده است. ملافه را روی شانه هاش بالا می کشم. یادداشتی روی میز توالت گذاشته است: میوه، شیر (کم چرب)، نان، کیسه زباله (سایز بزرگ)، خمیر دندان، مایع ظرفشویی، پودر لباسشویی (دوباره به تعمیرگاه لباسشویی زنگ بزن)، لامپ (دیشب که خوابیدی لامپ آباژور سوخت).
کلید آباژور را می زنم اما لامپش روشن نمی شود. زیر یادداشت او اضافه می کنم: لوازم التحریر، تلفن به مطب دکتر ملک، تلف به مادرم، کتابخانه ی دانشکده، بانک.
توی کتابخانه، کتابدار جدید چند کتاب برای من روی پیشخان می گذارد و من خشکم می زند. بس که زیباست. باید موهای بلندی داشته باشد، چون روسری اش را خاطر گلوله ی بزرگ موهایی که پشت سرش قلاب کرده، به وضوح برجسته شده. چندتا از تارهای موهاش ریخته اند توی صورتش. پشت میزی می نشینم و کتاب ها را ورق می زنم. گاهی چیزهایی یادداشت می کنم. گاهی به پشتی تکیه می دهم و چشم هام را تنگ می کنم و زل می زنم به آدم هایی که خم شده اند روی میزها و محو حروف سیاه کاغذهای مقابلشان شده اند. باز ورق می زنم و یادداشت بر می دارم و ناگهان به ساعت دیواری بالای پیشخان نگاه می کنم و نگاهم را از روی ساعت با اشتیاق اما آرام آرام پایین می آورم تا برسم به کتابدار که گوشی تلفن را می گذارد و کارت های کتاب را توی برگه دان مرتب می کند و چیزی روی تکه کاغذی یادداشت می کند و نگاهش به من می افتد و من دستپاچه، مثل دزدی که او را روی دیوار خانه دیده باشند، از روی دیوار می پرم توی کتاب های روی میز. توی رویداد های قرن هفتم و حمله ی مغول ها به بلخ و جیحون و بخارا و توس و ری و بعد چیزی را چند بار می خوانم و نمی فهمم بس که حواسم نیست، بس که آشوب می شوم و انگار عرق کرده ام که دست ها را روی شلوارم می کشم تا کف دست ها خشک شوند، و انگار هنوز زیر نگاه کتابدارم و باز ورق می زنم و کاغذی را از توی جیبم بیرون می آورم تا چیزی یادداشت کنم و لب هام خشک شده اند از شرم یا نمی دانم چه مرگم شده سرخ شده ام لابد یا خجالت بکش به تو هم می گویند آدم که انگشتان کسی چیزی را که روی پیشخان کتابدار جا گذاشته ام می گذارد روی میز و جز خداوند و جز خداوند –قسم می خورم- هیچ چیز یکتا و یگانه نیست که چقدر، چقدر شبیه انگشتان مهنازند این انگشت ها و کارت کتابخانه ام را بر می دارم و وقتی که صاحب انگشتان لبخندش را لابد به خاطر حواس پرتی من زده و دور شده و کارت را به خاطر آن تماس با انگشتان توی دست هام می فشارم و خفه شو که چشمم به نوشته های کاغذ می افتد و خمیردندان نگرفته ام و مایع ظرفشویی و پودر لباسشویی و وای دیر شده باید وستینگهاوس تلفن کنم و کتابدار دورتر شده است به سمت خروجی و انگار خطوط دیوارها و سطوح میز و ابعاد آدم ها و ترکیب کتابخانه کش می آیند و هندسه شان نا اقلیدسی می شود و لعنت به مغول ها اگر که می تازند و پیشانی ام چه عرق کرده است ناگهان کتاب را می بندم، خودکار را توی جیبم می گذارم و از پشت صندلی بلند می شوم و از کتابخانه می زنم بیرون.
تعطیلات بعد از ترم، تمام شده است. توی این فاصله چند بار دیگر کتابدار را دیده ام. حرفی نزده ایم اما، هربار فقط لحظاتی زل زده ایم به هم و او باز لبخند زده و من پاهام سست شده اند و مثل احمق ها با دهان نیمه باز نگاهش کرده ام و بعد سرم را انداخته ام پایین و خیره شده ام به دست هاش به خاطر انگشتانش.
اوایل پاییز است و من نشسته ام توی دفتر کارم در طبقه ی دوم دانشکده و دارم مردگان تاریخ را نبش قبر می کنم. با تاریخ وصاف و تذکره الملوک که صدایی انگار تلنگر آرامی بر در ِ اتاق بیرون می آوردم و بعد در باز می شود و کتابدار تا نزدیک ترین نقطه ی ممکن به میز، جلو می آید و دست هاش را می گذارئ روی میز. من، مثل کسی که جن دیده باشد به سرعت سرپا می ایستم و آب دهانم را قورت می دهم و لب هام را با زبان تر می کنم و منتظر می مانم. عینکش را می گذارد روی شیشه ی میز و کیف را از روی شانه اش. حرفی نمی زند یا بهتر بگویم، نمی تواند حرف بزند چون به محض این که می گویم «اتفاقی افتاده؟» اشک هاش سر می خوردند روی گونه ها. یکی از آن ها حتی می افتد روی شیشه ی میز. دست بین تذکره الملوک و تاریخ وصاف. می گوید دارد از این شهر می رود. این را که می شنوم بی اختیار عینکش را می گیرم توی دستم و تمام وجود انگار جسمانیت روحش را چنگ زده باشم، احساس آرامش می کنم و بعد انگار رفته باشم آن طرف چیزی که نمی دانم چیست یا جایی که نمی دانم کجاست، عینک را رها می کنم روی میز و بیخوری یک قدم به عقب بر می دارم که به دیوار اتاق می خورم و کتابدار از اتاق بیرون می زند که اگر نمی رفت من می رفتم. و قسم می خورم که می رفتم. به خاطر آن چیز که نمی دانم چیست و با گرفتن عینک انگار رفته بودم آن طرف آن.
تعمیرکار لباسشویی توی مخزن ماشین پودر می ریزد و کلیدی را چند دور می چرخاند. مهناز زل زده است به دریچه ی ماشین. من با پاهای برهنه ایستاده ام و منتظرم تا صدای ماشین بلند شود. ماشین زوزه ای می کشد و بعد صدای خالی شدن آب توی محفظه بلند می شود. تعمیرکار سیگاری از توی جیبش بیرون می آورد و آن را آتش می زند. ماشین تکان کوچکی می خورد، جیغ می کشد و محفظه اس شروع می کند به دَوَران. از دریچه ی شفاف ماشین می بینم که لباس ها پیچ می خورند و در هم فرو می روند. و باز فرو می روند. پیراهن من در روسری مهناز. در مانتوی مهناز. سرعت چرخش محفظه لحظه به لحظه بیش تر می شود و ناگهان آب چرکی از شیلنگ ماشین رها می شود توی پاشویه. بعد دیگر مهناز نیست. تعمیرکار وستینگهاوس نیست. تنها من هستم و نشسته ام رو به دریچه ی ماشین لباسشویی و به چیزهایی که لای آب کف آلود می چرخند خیره شده ام و بعد صدا قطع می شود و گردش محفظه کندتر و کندتر می شود تا از حرکت می ایستد و من آن تو هستم. توی ماشین. یعنی تنها کله ام آن جاست و دلم آشوب می شود و به دیوار حمام تکیه می دهم از وحشت. بعد چیزهای دیگری هست. انگار لشکری از چیزها از دور با هیاهو و جیغ و صداهایی نامفهمون به سمت من می آیند. چیزها وضوح ندارند اما جلوتر که می آیند واضح تر می شوند: شامپو و خمیردندان و سس گوجه و دستمال کاغذی و روزنامه و ماشین لباسشویی و بلیت اتوبوس و قرص های آدولت کولد و کیسه زباله و لامپ آباژور و نق و نوق های مادر مهناز و دکتر زنان و زایمان و درد پاهای مادرم و رئیس دانشکده و امتحانات پایان ترم. با کلاهخود و زره و سپرهای مرصع و اسب های جنگی و شمشیرهایی آخته که وقتی بالا سرشان تکان می دهند برق می زنند و گاه در غبار محو می شوند سواران و دقیقه ای بعد از غبار بیرون می زنند سواران و تازه این بار است که طلایه دار آن ها را می بینم که کتابدار است و من هیچ حیرت نمی کنم و سواران می تازند تا بگذرند از بلخ و جیحون، از بخارا و توس و روی و شوش و گویی تا ویران نکنند همه ی مرا این شمشیر ها به نیام نمی روند. نه، به نیام نمی روند. قسم می خورم. و به سمت من که هنوز گوشه ی حمام چمباتمه زده ام جلو ماشین لباسشویی، می آیند و من از ترس جیغ می کشم. ملافه را کنار می زنم و دانه های درشت عرق صورتم را پوشانده اند و مهناز کنارم خوابیده است و من از عمق جان دچار اندوه می شوم، دچار این غم بزرگ که من هرگز، که من هرگز نمی توانم تصویرهایی را که اکنون مهناز در خواب می بیند، ببینم یا صداهایی را که همین حالا شاید در خواب می شنود، بشونم آن چنان که او صدای گوش خراش چرخیدن محفظه ی ماشین لباسشویی یا هجوم مغولان را نشنید. هرگز نشنید.
به پشتی تختخواب تکیه می دهم و دقیقه ای زل می زنم به نور قرمز چراغ خواب تا ضربان قلبم آرام شود. بعد از روی تختخواب بلند می شوم و می روم توی دستشویی و صورتم را می شویم. بیخودی سعی می کنم به آینه نگاه نکنم. بعد برمی گردم توی هال و به ساعت دیواری نگاه می کنم. نزدیک طلوع سپیده است. بر می گردم توی اتاق خواب و پرده ی پنجره را کنار می زنم. نمی خواهم به خوابی که دیده ام فکر کنم. دست کم حالا نمی خواهم. شاید صبح. شاید چند روز دیگر. مهناز، سمت خودش خوابیده است روی تختخواب. به این فکر می کنم که آدم ها در خواب چقدر معصوم می شوند. لابد چون نمی توانند از خودشان دفاع کنند. احساس می کنم به خاطر آن عینک که در دست هام فشردم چیزی به مهناز مدیونم. پنجره را باز می کنم و نسیم مرطوبی توی اتاق می آید. تا دوردست ها که نگاه می کنم تنها تک و توک چراغ هایی روشن است و ته افق چند ستاره که برق می زنند توی آسمان. برمی گردم و تختخواب را دور می زنم و می آیم بالای سر مهناز. یک دستش را زیر گونه اش گذاشته و دست دیگرش را جلو سینه اش، روی ملافه ی تختخواب. دقیقه ای نگاهش می کنم و بعد کنار تخت زانو می زنم و در هوای نیمه تاریک اتاق سعی می کنم با دقت انگشتان او را نگاه کنم. اگر نقاش یا عکاس خوبی بودم شاید هزار بار آن ها را نقاشی می کردم یا از آن ها عکس می گرفتم. انگار بخواهم از خداوند غفران بطلبم، پیشانی ام را بر انگشتان او که در آن هوای نیمه تاریک بر زمینه ی سفید تخت زیباتر شده اند، می سامیم و درست وقتی که می خواهم آن ها را ببوسم، ناگهان صدای مهیبی، شاید هزار بار بلندتر از صدای ماشین لباسشویی، از پنجره تو می زند و من چشم هام را می بندم و تا صدا گورش را گم نکند، تا هواپیما دور نشود، آن ها را باز نمی کنم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#602
Posted: 16 Apr 2014 21:53
فصل چهارم.
و ما ادریک ما مریم؟
گفتم غزلی بدهید قصه ای برابر باز ستانید. پایاپای. و امیر غزلی داد. به تمامت راست. اکنون من به او قصه ای می دهم. تضمین آن غزل، اما همه از خیال.
« اگه بازم نامه دادی، اگه بازم تلفن زدی، بازم شعر فرستادی یا چه می دونم چیزی برام نوشتی... آخه تو چت شده؟ چه ت شده امیر؟ می خوای همه عالم و آدم بفهمند؟ دوست داشتن هم حدی داره. راهی داره. صبح، ظهر، شب، نصفه شب، تلفن می کنی که چی؟ مامانم بو برده. شک کرده، به همه چیز. به لباس پوشیدنم، به تلفن هام، به نوشته هام. اگه دایی یعقوب بفهمه می دونی چی میشه؟ نمی خوای که همه چیز رو خراب کنی، می خوای؟ می خوای همه چیز رو به هم بریزی؟
زیر سپیدارهای بلند حیاط دانشکده تند تند قدم می زدند. دختر جلوتر و پسر پشت سر. پیراهن سورمه ای رنگ پسر از توی شلوار گشادش بیرون زده بود.
« گفتم کمی صبر کن. کمی احتیاط کن. درست توی این موقعیت که اون پرویز عوضی داره پاشنه خونه رو می کنه و دایی و مامان و خام می کنه که بیاد خواستگاری، یا اون باغ آبادی گوساله که به خاطر همدرس شدن با من واحد انتخاب می کنه و روزی نیست که پیغام و پسغام نفرسته، تو پشت سر هم یا نامه می فرستی یا تلفن می کنی.»
کنار حصار فلزی که دانشگاه را از خیابان جدا می کرد ایستادند. دختر کیفش را از روی این شانه انداخت روی آن شانه. با احتیاط دو سمتش را نگاه کرد. بعد از شبکه های حصار به بیرون خیره شد.
« می دونی امروز شادی چی گفت؟ همون دختره که تو کلاس کنار من میشینه. گفت این پسره، یعنی تو، گفت کیه؟ دانشجوئه؟ او هم داره بو می بره. صد دفعه گفتم بیرون دانشکده منتظرم بمون. حالا چرا پیراهنت رو نمی ذاری تو شلوارت؟»
پسر پیراهنش را گذاشت توی شلوارش و عینک ته استکانی اش را از روی چشم برداشت. زل زد به دختر که صورتش در غیاب عدسی های عینک مات و محو شده بود. دختر عینک را از دستش گرفت و با گوشه روسری اش شیشه های آن را پاک کرد.
« این ها به کنار، این شعر چی بود امروز رو تخته سیاه نوشتی؟ کله سحر از اون طرف شهر پا شدی اومدی دانشگاه که این رو بنویسی؟ حالا شعر هیچی، پس اون تقدیمیه بالای شعر چی بود؟ من که می دونستم شعر رو تو نوشتی دیگه برای چی نوشتی: برای مریم ملک، مالک ملک خراب من. خل شدی؟ این کارها یعنی چی؟ که همه بفهمند عاشق سینه چاکی دارم که شاعره؟»
عینک را گذاشت روی چشم های امیر. صورت دختر از پشت عدسی ها باز واضح شد. کیفش را از روی شانه درآورد و گذاشت روی حاشیه سیمانی باغچه کنار حصار. زل زد به موهای ژولیده امیر.
« موهات رو مرتب کن.»
پسر به حصار تکیه داد و ردی از غبار نشسته روی سیم های حصار نقشی از چند لوزی پشت پیراهنش درست کرد. دختر اطرافش را با دقت نگاه کرد وب عد با انگشتان لاغرش موهای پسر را شانه کرد. لبخند زد.
«هنوز هم روزی دو نخ سیگار می کشی؟» باز خندید و این بار دندان های سفیدش را امیر دید. بعد با صدایی آرام، از ته حلق، شروع کرد به خواندن شعر روی تخته سیاه. تنها بیت اول به خاطرش مانده بود:
خوابیم و با خطاب تو بیدار می شویم
مستیم و با عتاب تو هوشیار می شویم
دستش را از توی موهای پسر بیرون کشید. ساکت شد و باز خیره شد به او.
« بقیه اش رو فراموش کردم.»
امیر خودش را چسباند به حصار. انگار از توفانی پناه گرفته باشد انگشتانش را در شبکه های حصار گره زد و خیره شد به کفش های دختر. آب دهانش را قورت داد و با صدای گرفته ای بقیه شعر را خواند:
حلاج پیشه ایم و گمانم در عاقبت
با حلقه های موی تو بر دار می شویم
صورتش از هیجان و شوق برافروخته شده بود. با خواندن شعر انگار که شدت توفان خیالی بیشتر شده باشد انگشت ها را با فشار بیشتری لای سیم ها فشار داد و صداش گرفته تر شد. هنوز خیره بود به کفش های دختر.
فرجام تلخ قصه ابلیس سهم ماست
وقتی به دام سجده گرفتار می شویم
صداش آن چنان آرام شدهب ود که مریم مجبور شد برای شنیدن بقیه شعر یک قدم جلوتر بیاید. با این کار نفسش پاشید توی صورت امیر و توفان باز شدت گرفت:
چشم تو بود میوه ممنوع عشق و ما
روزی از این دسیسه خبردار می شویم ( غزل از شاعر معاصر، مصطفی رستگاری)
اشک جمع شده بود توی چشم های مریم که امیر نمی دید. حصا جیر جیر صدا می کرد که امیر نمی شنید. لحظه ای لب هاش لرزیدند و بعد از حرکت ایستادند. تا وقتی آن جا بودند هر چه سعی کرد بقیه شعر را بخواند نتوانست. یا به خاطرش نرسی.
توی اتوبوس، پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و تنها سیگار توی آنرا آتش زد. پاکت خالی را گذاشت توی جیبش. سرش را به شیشه پنجره تکیه داد و چشم ها راب ست. دقیقه ای بی حرکت ماند. بعد با چشم های بسته به سیگارش پک عمیقی زد و دود را تا آنجا که می توانست توی دهانش حبس کرد. بعد سرفه اش گرفت و دود را با فشار بیرون داد. ناگهان چشم ها را باز کرد. انگار کشف مهمی به ذهنش خطور کرده باشد خودکار را از جیبش بیرون آورد و با عجله توی جیب های شلوارش دنبال کاغذ گشت. نبود. سیگار را گذاشت لبه صندلی. زیر لب چیزهایی را تکرار کرد تا آنچه را به ذهنش خطور کرده فراموش نکن. توی جیب پیراهنش دنبال کاغذ می گشت که پاکت خالی سیگار را دید. آن را پاره کرد تا برای نوشتن آماده شود. صورتش مثل گچ سفید شده بود. سرش پایین بود و تند تند می نوشت. تنها وقتی تکه کاغذ پاکت سیگار پر از نوشته شد سرش را بلند کرد و لبخند گنگی برای لحظه ای_ انگار کسری از ثانیه_ دوید توی صورتش اما بعد به سرعت محو شد.
توی کافی شاپ، مریم لیوان آپ پرتقال را هل داد سمت امیر.
« مامانم دیروز با من صحبت کرد. درباره پرویز. گفت پسر خوبیه. اصل و نسب داره. گفت می تونه من رو خوشبخت کنه. گفت تو رو به ارواح خاک بابات. گفت دختر نباید به بخت خودش لگد بزنه. گفت اگه دیر بجنبم ترشیده می شم.»
این را که گفت خنده اش گرفت و به پیراهن خاکی رنگ امیر ، جایی که دکمه ای از آن کنده شده بود نگاه کرد. امیر کف دشتهاش را گرد لیوان حلقه زد و روی میز خم شد.
« تو بهش چی گفتی؟»
« هیچی، گفتم من خودم یه عاشق دیوونه دارم که از همه بیش تر دوستش دارم. فقط اشکالش اینه که کم حرفه. کمی هم شلخته اس.»
لبخند زد و به پیشخدمت که روی میزی دستمال می کشید نگاه کرد.
« هیچ وقت یقه پیراهنش و درست نمی کنه.»
مریم دستش را باز کرد و یقه پیاهن امیر را صاف کرد.
« هیچ وقت موهاش رو شونه نمی کنه.»
با انگشتان لاغرش موهای امیر را شانه زد.
« عینکش رو تمیز نمی کنه.»
عینکش را برداشت و با دستمال کاغذی روی میز شیشه های آن را پاک کرد.
« ریش هاش رو دیر دیر کوتاه می کنه.»
عینک را گذاشت روی چشم هاش و به ریش چند روزه پسر دست کشید.
« همیشه یکی از دکمه های پیراهنش افتاده.»
به جای خالی دکمه نگاه کرد.
« هیچ وقت ادکلن نمی زنه.»
زیپ کیفش را باز کرد و عطر زنانه ای را پاشید روی پیراهنش، روی موهاش.
« اما من خیلی دوستش دارم. با همه خل بازی هاش، با همه شلختگی هاش. اصلا به خاطر شلختگی هاش دوستش دارم و به خاطر شعرهاش، به خاطر خودش، به خاطر خود خود خودش.»
نگاهش را توی کافی شاپ گرداند و بعد نوک دماغ امیر را با دو انگشت فشار داد و باز خندید.
« مامانم گفت مواظب باش. گفت می دونم لابد پای کس دیگه ای در میونه که با پرویز مخالفت می کنی اما مواظب خودت باش. گفت دایی ت بو برده و خودت می دونی اگه بفهمه چه الم شنگه ای به پا می کنه.»
ا*** از توی جیبش پاکت نامه تا خورده ای را بیرون آورد و گذاشت روی میز. مریم کمی از آب پرتقالش نوشید و نامه را برداشت.
« بازم نامه؟»
« توی اتوبوس برات نوشتمش.»
نامه را گذاشت توی کیفش. امیر کیف مریم را کشید سمت خودش. به میزی دورتر که دختر و پسری بلند بلند می خندیدند نگاه کرد و بعد با دو دست کیف چرمی را چنگ زد. به پیشخدمت که لیوان های خالی را از روی میز برمیداشت نگاه کرد و بعد سرش را توی کیف فرو برد. چند لحظه همان طور ماند و بعد نفس عمیقی کشید. انگار می خواست هوای توی کیف را همه هوای توی کیف را در ریه هایش فرو ببرد. مریم خنده اش گرفت و آهسته گفت:
« داری چی کار می کنی؟»
همان طور که سرش توی کیف بود گفت:
« مریم. و ما ادریک مریم؟»
مرم کیفش را کشید سمت خودش و خودکاری از توی آن بیرون آورد.
« دستت رو بهم بده»
« چی؟»
« گفتم دستت رو بهم بده. می خوام چیزی توش بنویسم.»
دستش را دراز کرد و مریم درست وسط کف دستش نوشت: امیر. بعد بالای آن نوشت: مریم.
امیر گفت: « اگه گردی میم مریم رو باز کنیم تا بشه الف و بعد اون رو بذاریم آخر مریم و بعد از چپ به راست بخونیمش می شه امیر»
مریم روی تختخواب اتاقش دراز کشیده بود و زل زده بود به سقف. بعد انگار چیزی به خاطرش آمده باشد با عجله نشست و کیفش را از روی پا تختی برداشت. پاکت نامه ای را از توی کیف بیرون آورد و رفت جلو میز توالت. پاکت نامه را که باز کرد خنده اش گرفت. پاکت سیگاری را که چند تا خورده بود از توی آن بیرون آورد و آن را روی میز توالت صاف کرد. زل زد به کلمات کج و کوله ای که توی اتوبوس با لرزش نوشته شده بودند:
پرویز عوضی خوب است
اگر تو را دوست دارد
. باغ ابادی گوساله، اگر.
و مردم شهر اگر
می کارند تندیس تو را
در میدانی
برای طواف
و من حتی
که دیری است
ایمان آورده ام _ بی دلیل_
به چشمانت.
ایستاده بودند کنار حصار. پشت چند درخت بلند. امیر توی فرورفتگی حاشیه باغچه بود و به همین خاطر مجبور بود برای دیدن مریم سرش رار و به بالا نگاه دارد.
مریم گفت: « دیروز باغ ابادی یه نامه بهم داد.» این را گفت لبخند زد و ادایی در آورد.
امیر عینکش رار وی چشمانش جا به جا کرد و گفت: « دندونات خیلی قشنگند.»
مریم زد زیر خنده.
« خیلی وقته که می خواستم اینو بهت بگم.»
مریم به درخت تکیه داد و اطرافش را پایی. « می دونی نامه ش رو چی کار کردم؟ نخونده ریز ریزش کردم . انداختمش تو سطل آشغال.»
از لای شبکه های حصار به بیرون نگاه کرد. ماشین تویوتا کرسیدای آلبالویی رنگی کنار حصار ایستاد و مریم آهسته زیر لب گفت: « وای، نه» مردی از ماشین پیاده شد و آمد سمت در. مریم یک قدم عقب رفت و کف دستش را گذاشت روی تنه درخت. امیر مرد چهار شانه ای را دید که با عجله به سمت آنها می امد.
مریم گفت: « فرار کن امیر! فرار کن! دایی یعقوب اومد.»
امیر انگار چیزی نشنیده باشد از جایش تکان نخورد و تنها کف دستهاش را که عرق کرده بودند روی شلوارش کشید. مرد یک قدمی پسر ایستاد. خون توی چشم هاش جمع شده بود. دستش را تا آنجا که می توانست بلند کرد و با شدت کوبید توی صورت پسر. عینک امی از روی چشم هاش افتاد روی لبه سیمانی باغچه و یکی از شیشه هاش خرد شد. مریم جیغ خفیفی کشید و دستش را گذاشت جلو دهانش. اشک جمع شده بود توی چشم هاش. باریکه ای خون از گوشه لب امیر تا روی چانه اش پایین آمد. لحظه ای نگاه کرد به مریم و او را بدون عینک، انگار از پشت شیشه ماتی محو دید. نشست روی زمین و عینکش را برداشت.
مرد گفت: « گوساله! حالا به خواهر زاده من طمع می کنی؟»
عینک را گذاشت روی چشم هاش. با یک چشم چیزها را به وضوح می دید و با چشم دیگر انگار اشیا پشت پرده از از اب بودند. موج دار و مات. مرد دست مریم را گرفت و رفت به طرف ماشین. امیر زل زده بود به مریم که وقتی دور می شد گاهی واضح بود گاهی محو. بعد دوباره واضح می شد و باز انگار از عمق میدان وضوح تصویر دوربینی خارج شده باشد، محو می شد و ناپیدا.
مریم از دانشکده که بیورن آمد با عجله تکه کاغذی را انداخت جلو امیر که ساعت ها بود متظرش مانده بود. رفت آن طرف خیابان و سوار کرسیدای البالویی رنگ شد. تنها وقتی ماشین دور شد، امیر توانست خم شود و تکه کاغذ را بردارد. به دیوار سنگی دانشکده تکه داد اما حس کرد پاهاش سست شده اند. نشست روی زمین. کاغذ را باز کرد و به هفت کلمه نوشته شده روی آن طوری خیره شد که انگار به هفت نعش پیچشده لای کفنی نگاه می کند: تو را برای ابد ترک می کنم، مریم.
نفسش را که با شدت بیرون داد کاغذ توی دستش لرزید. سرش را به عقب خم کرد و به دیوار چسباند. بعد چشم هاش را بست و آن ها را آن قدر بسته نگه داشت تا پلک هاش خیس شدند ا از گوشه های چشم قطره های اشک تا گونه ها سر خوردند. بعد چشم ها را باز کرد و خودکارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد. باز به کاغذ توی دستهاش، به جنازه ها، خیره شد:
تو را برای ابد ترک می کنم، مریم.
زیر کاغذ با خط ریزی نوشت:
چه حسن مطلع تلخی برای غم، مریم.
پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد و تنها نخ سیگار توی آنرا آتش زد. به آن طرف خیابان نگاه کرد و دود سیگار را پاشید به سمت آدم های آن طرف خیابان. به آن ها که چیزی می خریدند، چیزی می فروختند، حرفی می زدند یا می خندیدند. نوشت:
پکی عمیق به سیگار می زنم اما
تو نیستی که ببینی چه می کشم، مریم
برای آن که تو را از تو بیشتر می خواست
چه سرنوشت بدی را زدی رقم، مریم
باز مثل وقتی که عینک نداشته باشد چیزها را مات و موج دار می دید. انگار از پشت پرده نازکی از آب. از روی زمین بلند شد و عینکش را از روی چشم برداشت. با استین پیراهن صورتش را پاک کرد و کنار دیوار سنگی راه افتاد. پیچید و از خیابان بالا رفت تا رسید به پشت حصار فزی. خاطرات انگار گلوله های مسلسل شلیک شدند توی کله اش و او ایستاد. تکیه داد به حصار. باز کاغذ را در آورد. دستش می لرزید و کلمات انگار شه گرفته باشند روی کاغذ کج و کوله می شدند:
مرا به حال خود واگذاشتند همه
همه، همه، همه اما، تو هم ؟! تو هم؟! مریم؟! ( غزل از امیر پیمان رمضانی)
دقیقه ای جلو صندوق پستی مکث کرد و بعد تکه کاغذی را که مریم جلو دانشکده روی زمین انداخته بود گذاشت توی پاکت نامه ای که نشانی مریم و چند تمبر پشت آن بود. پاکت را انداخت توی صندوق، اما از جایش تکان نخورد. آن قدر به صندوق پست زل زد تا صندوق لیمویی رنگ موج برداشت و تار شد و انگار کسی آن را در هم کوبیده باشد، مچاله شد و عینک هنوز بود، آن جا، روی چشم امیر و انگار که نبود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#603
Posted: 16 Apr 2014 21:55
فصل پنجم
ملكه اليزابت
لعنت به اسي. لعنت به خودش و اون بازي مسخره اش. خبر مرگش يعني بازي جديدي آورده بود. گفت چيزهايي از راديو شنيده و بازي را از روي اون چيزها خودش اختراع كرده. طوري مي گفت «اختراع» انگار بيوك جي. اس. ايكس اختراع كرده بود.
اسي گفت: «خيلي كيف مي ده.» گفت: «سر پول بازي مي كنيم. هرچي باشه از درخت بالا رفتن و تيله بازي و دنبال گربه ها افتادن كه بهتره.»
عيدي گفت: «م م من نيستم. م من پو پول ندارم. گفت: اَ اَ اَ اگه پول داشتم سري س س س سه تايي سبز آپولو سييييزده رو از داود مي خريدم. ش ش شايد هم ت ت تمبر تكي تاج محل رو.»
زير درخت كُناري، لب رودخانه نشسته بوديم. هوا شرجي بود و عيدي خيس عرق شده بود. بس كه چاق بود لامسب. پيراهن هاي باباش را مي پوشيد. به خاطر هيكل گنده اش.
اسي گفت: «پول زيادي نمي خواد بدي خره. اما اگه بردي، اگه تا آخرش رفتي، كلي كاسب مي شي. مي توني صدتا تمبر بخري. مي توني همه ي تمبرهاي داود رو با آلبوم ش بخري. شير فهم شد؟»
رسول گفت: «من هستم،» گفت: «مي خوام با پولش مجلهي خارجي بخرم.»
عاشق عكس هنرپيشه هاي خارجي بود، رسول. مخصوصا همفري بوگارت و سوفيالورن و گاريكوپر. توي كوچهي ما فقط رسول اين ها تلويزيون داشتند. هنرپيشه ها را از توي تلويزيون مي شناخت. حتي يك بار هم سينما نرفته بود. يعني پول اش را نداشت كه برود اما گاهي شب ها با هم مي رفتيم خرابهي پشت سالن تابستاني سينما مولن روژ و چندتا سنگ زير پامان مي گذاشتيم و از روي ديوار فيلم تماشا مي كرديم. خيلي كيف داشت. عكس ها را از كريم درازه كه توي سينما مولن روژ كنترلچي بود، مي خريد. عصرها مي رفت جلو سينما مولنروژ و طوري زل مي زد به عكس ها انگار عكس هاي اپل و فيات و ب.ام.و را توي ويترين سينما گذاشته بودند.
گفتم: «حالا بازي چي هست؟»
اسي گفت: «سخت نيست.» گفت ديشب با قصهي شب راديو به فكراين بازي افتاده. گفت توي قصهي شبِ راديو، پيرمردِ تنهايي براي عوض كردن زندگي اش ـ كه خيال مي كرد تكراري شده ـ شروع مي كند به عوض كردن اسم چيزها. مثلا اسم صندلي اش را مي گذارد ساعت، اسم ساعت ديواري اش را مي گذارد چاقو، اسم آينه را مي گذارد روزنامه، اسم تخت خواب اش را مي گذارد اجاق. خلاصه اسم همهي چيزها رو عوض مي كند. گفت پيرمرد براي اين كه اسم ها فراموش اش نشوند آن ها را نوشته بود روي يك برگ كاغذ.
بعد اسي ساكت شد و با راديوش ور رفت. دنبال موج تازه اي مي گشت. هميشه راديو گوش مي داد، اسي. يعني هميشه راديوش روشن بود اما بيش تر وقت ها گوش نمي داد. راديو توشيباي كوچولويي داشت كه پدرش از كويت براش آورده بود. پدرش كارگر لنج بود. راديو هميشه توي جيب اش بود. حتي وقتي مي رفت مبال. شبها به اخبار فارسي و عربي و فرانسوي و انگليسي و تصنيف هاي تركي و هندي و عربي و به هر موجي كه صداي كسي از توش در مي آمد گوش مي داد. آن قدر گوش مي داد تا خواب اش مي برد.
رسول گفت: «آخرش چي شد؟ پيرمرده چي شد؟»
اسي تصنيف عربي شادي را كه پيدا كرد نيشاش باز شد. راديو را گذاشت بيخ گوشاش و سرش را با آهنگ تكان داد.
رسول باز پرسيد: «نگفتي، بالاخره پيرمرده چي شد؟»
اسي گفت: «نمي دونم. آخر قصه خوابم برد.»
۲
عيدي گفت: «ف ف فقط يه دفعه. اَ اَ اَ اگه بردم بازم هستم اَ اَ اما اگه باختم نيستم.»
گفتم : «من هم هستم.»
به خاطر عكس ماشين ها بود. عكس ها را از قماره ي پرويز كچل كه جلو سينما مولن روژ بود ميخريدم. عكس هاي سياه و سفيد شش در چهار، يك ريال. رنگي، سه ريال. نه در دوازده، پنج ريال. سيزده در هجده، دوازده ريال. شانزده در بيست و يك هفده ريال. اگر برنده مي شدم مي توانستم پنجاه تا، يا شايد هم صدتا، عكس بخرم.
زير چراغ برق كوچه نشسته بوديم. پشه ها توي سر و سينه مان وول مي خوردند و نيش مان مي زدند. اسي زير لب فحشي داد به پشه ها و گفت: «هر روز صبح نفري يك تومان پول مي ذاريم. هركي تا آخر رفت، يعني هركي از كله ي سحر تا آخر شب اشتباه نكرد و برنده شد پول ها رو ور مي داره...»
رسول گفت: «يعني همهي چهار تومان رو؟»
اسي گفت: «همه ي چهار تومان رو. اما اگه دو نفر برنده شدند پول هارو نصف مي كنند. اگه سه نفر برنده شدند پول ها تقسيم به سه مي شه. اگه همه برنده شديم يا همه باختيم، پول ها مي مونه براي روز بعد. هيچ كس چيزي برنمي داره. شير فهم شد؟»
اسي كف دست هاش را توي هوا محكم به هم زد و زير لب گفت: «پدر سگ!» دست هاش را كه باز كرد لاشهي پشه اي افتاد روي زمين.
گفتم: «حالا بايد چي كار كنيم؟»
اسي گفت: «هيچي، اسم چيز ها رو عوض مي كنيم. هر شب چهارتا اسم. هركس اسم يه چيز رو بايد عوض كنه. شير فهم شد؟»
رسول گفت: «خر كه نيستيم، فهميديم چي گفتي.» بريده ي روزنامه اي را از توي جيب اش بيرون آورد و تاي آن را باز كرد.
عيدي با دستمال عرق سينه اش را گرفت و گفت: «ز ز زكّي، يعني پو پو پول توجيبي پ پ پنج روز م م ماليده.»
اسي راديوش را گذاشت توي جيب پيراهن اش و دست اش را دراز كرد. كف دست اش بالا بود.
رسول بريدهي روزنامه را كه عكس مارلون براندو توي آن چاپ شده بود گذاشت توي جيب اش و دست اش را گذاشت توي دست اسي. من هم دست ام را گذاشتم روي دست رسول. عيدي به ته كوچه نگاه كرد و بعد به لامپ تير چراغ برق كه حشره ها توي نور آن وول مي خوردند. شك داشت انگار. آخرسر دست اش را گذاشت روي دست من و گفت: «ل ل لعنت بر شِ شِ شيطون، م م من هم هستم.»
اسي گفت: «بازي بايد فقط بين خومون باشه، شير فهم شد؟ خوب، از چي شروع كنيم؟»
رسول گفت: «از راديوي خودت»
اسي گفت:«اسم ش رو چي بذاريم؟»
عيدي گفت: «آ آ آپولو سيزده.»
اسي با اخم به او نگاه كرد و بعد با صداي بلند اعلام كرد: «از حالا به بعد راديو مي شه آپولو سيزده.»
من گفتم: «اسي تو هم براي تمبرهاي عيدي اسم بذار»
اسي نيش اش باز شد و گفت: «چي بذارم؟»
رسول به حشره اي كه جلو چشم هاش بال بال مي زد نگاه كرد و گفت: «بذار سوفيالورن.»
اسي انگشتان دست اش را مثل بلندگويي گرد كرد و گذاشت جلودهان اش. باز صداش را بلند كرد. انگار داشت تعويض بازيكن هاي فوتبال را توي بلند گوي ورزشگاه امجديه اعلام مي كرد: «تمبر از زمين خارج و به جاي ايشون سوفيالورن وارد مي شوند.»
عيدي گوش هاش سرخ شدند. به من نگاه كرد و گفت: «بَ بَ براي ماشين هم اِ اِاسم بذارين.»
اسي گفت: «ام كلثوم.»
گفتم: «اين ديگه چه اسميه؟»
اسي گفت:«بهترين خواننده ي مصريه خره. خيلي هم دلت بخواد.» بعد دست هاش را جلو دهان اش گذاشت و صداش را نازك كرد. دوباره ادا درآورد. «ماشين از زمين خارج و به جاي ايشون ام كلثوم با شماره يك وارد زمين شد.»
گفتم: «حالا نوبت منه.» و زير چشمي به رسول نگاه كردم. «به جاي فيلم مي ذاريم كاديلاك»
رسول گفت: «كاديلاك؟»
گفتم:«تا حالا سوارشون نشده اي و گمونم تا آخر عمرت هم سوارشون نشي.»
رسول گفت: «تو چي؟ تو سوار شده اي»
گفتم: «نه، اما يكي از اون ها رو توي خيابون لشكر ديدهم.»
۳
روز اول كسي نباخت اما شب اش زير چراغ برق چهار اسم ديگر را عوض كرديم و نفري يك تومن ديگر گذاشتيم توي جعبه اي كه پيش اسي بود. اسي اسم كوچه را عوض كرد با راديو. رسول گفت به جاي رودخانه ميگذاريم سينما مولن روژ. عيدي اسم دوچرخه را گذاشت برج ايفل كه توي يكي از تمبرهاش آن را ديده بود. من هم اسم تيله را عوض كردم با جگوار ايكس كه كه خيلي دوست اش داشتم. تا دويست كيلومتر سرعت ميرفت. عكس اش را توي مجله اي ديده بودم و آن را چسبانده بودم روي كتاب فارسي ام.
روز دوم من و رسول باختيم و پول ها را اسي و عيدي برداشتند. روز سوم همه باختيم. روز چهارم من و رسول قلك هامان را شكستيم تا بتوانيم مسابقه را ادامه بدهيم. اسم ها تند تند عوض مي شدند و حفظ كردن شان سخت تر مي شد. عيدي آن ها را روي تكه كاغذي مي نوشت و كاغذ را گذاشته بود توي جيب پيراهن اش. يعني توي جيب پيراهن گشاد پدرش كه تازه به او داده بود.
روز شد، تاج محل. به خاطر تمبر داود كه عيدي دوست اش داشت. شب، رومينا پاور ـ خواننده ي ايتاليايي ـ كه فقط اسي او را مي شناخت. يعني صداش را از راديوي توشيباش شنيده بود. سينما، گاري كوپر. رسول گفت: «تلويزيون؟» من گفتم: «مرسدس بنز.»
دو هفته بعد پدر عيدي مرا توي كوچه ديد و گوش ام را گرفت. آن قدر محكم كشيد كه من از درد روي نوك انگشتان پاهام ايستادم. و گفتم: «آ آ آ خ!»
گفت:«بزمجه، اگه اين بازي مسخره رو تموم نكنيد گوشت رو مي بُرم. شير فهم شد؟»
سرم را تكان دادم و باز گوش ام درد گرفت.
گفت: «به اون رفيق هاي عوضي ت هم بگو. شير فهم شد؟»
ديگر سرم را تكان ندادم. گفتم: «مي گم، مي گم آقا.»
شب اسم پدر عيدي را گذاشتم فولكس واگن 1200 كه زشت ترين ماشيني بود كه توي همهي عمرم ديده بودم. اسي اسم مدرسه را گذاشت الويس پريسلي. خوانندهاي آمريكايي كه صداش را از راديو بي بي سي شنيده بود و مي گفت از صداش خوش اش آمده. اسم گربه را رسول گذاشت عشق در بعد از ظهر. گفت اسم فيلمي است با شركت گاري كوپر. عيدي هم اسم پول را گذاشت ناپلئون. لابد عكس اش را توي يكي از تمبرها ديده بود. خودش اما حرفي نزد. دمغ بود انگار.
۴
بعد عيدي عاشق شد. نمي دانم چه طوري اما گفت عاشق دختري به اسم زيور شده. گفت زيور اين ها تازه به اين محل آمده اند و همسايهي ديوار به ديوار داود اين ها شده اند. خانه ي داود اين ها سه كوچه پايين تر بود. چسبيده به سيل بند خاكي كه جلو رودخانه كشيده بودند. داشتيم آلبوم تمبر او را ورق مي زديم كه گفت عاشق زيور شده. رسيده بوديم به صفحهي ملكه اليزابت كه عيدي يك بلوكِ تمبرش را داشت. يعني چهار تا سري شش تايي به هم چسبيده. هرسري به يك رنگ. آبي، زرد، نارنجي، سبز. بلوك اليزابت توي آلبوم عيدي يك صفحهي تمام جا گرفته بود. اين تنها بلوكي بود كه عيدي داشت. بقيه ي تمبرهاش هيچ ارزشي نداشتند. يعني يا بلوك ها ناقص بودند ـ مثل بلوك مجسمه ي ابوالهول كه سري قهوه اي اش كم بود ـ يا تمبرها مُهر خورده بودند و يا دندانه هاشان كنده بود. عيدي مي گفت داود حاضر است بلوك چهارتايي تاج محل و يك سري كليساي جامع مهر نخورده و بيست تومان پول بدهد و در عوض بلوك ملكه اليزابت را بگيرد.
عيدي گفت: «مي مي خواي بِ بِ بيني ش؟»
گفتم:«كي رو؟»
گفت: «ز ز ز زيور رو ديگه خ خ خره؟»
گفتم: «كجا ديدي ش ناقلا؟»
گفت: «با بُ بُرج ايفل رَرَرَفته بودم كنار س سينما مولن روژ. مي خواستم ت تو سينما مولن روژ ش شنا كنم ك كه دي ديدم ش. عينهو م م م ماه. با بَ بَ برادرش اُ ووومده بود ت تماشاي سينما مولنروژ.» زيور ده سال داشت. شايد هم يازده سال. يعني دو سال از عيدي كوچك تر. شايد هم سه سال. از اين كه عيدي با آن هيكلاش عاشق شده بود خنده ام گرفت.
گفت: «كُ كجاش خ خنده داره؟»
چيزي نگفتم و زل زدم به ملكه اليزابت، كه با آن كلاه سفيد خوشگل اش هرچند عين عروس ها شده بود اما انگار بغض كرده بود و مي خواست بزند زير گريه.
۵
آن قدر اسم عوض كرده بوديم كه حساب اش پاك از دست مان در رفته بود. براي هر چيزكه مي ديديم يا نميديديم اسم مي گذاشتيم. وقتي مي گفتيم خوابيد منظورمان اين بود كه دويد. شنا كرد يعني نشست. شكست يعني خورد. سوار شد يعني خوابيد. بازي كرد يعني خنديد. خورد يعني گريه كرد. كشت يعني دوست داشت.
خيلي وقت بود كه كسي نبرده بود. هيچ كس. ديگر پولي هم نداشتيم كه توي جعبه بريزيم. هيچ كس. اسي گفت دويست و چهل و هشت تومان پول جمع شده. اسي گفت ديگه نمي خواد پول اضافه كنيم. همهي عكس هايي كه من داشتم نود و هشت تا بود اما اگر كسي برنده مي شد، اگر كسي مي توانست يك روز را بدون اشتباه با اسم ها وفعل هاي جديد حرف بزند و تا آخرش برود و برنده شود، با پول اش مي توانست هزارتا عكس رنگي و سياه و سفيد ماشين، هر مدلي كه دوست داشته باشد، از پرويز كچل بخرد. عيدي مي توانست همهي تمبرها و حتي آلبوم داود را بخرد. رسول اگر برنده مي شد مي توانست يك كيسهي پُر از عكسِ همفري بوگارت و سوفيالورن و گاري كوپر از كريم درازه بخرد. اسي مي توانست بزرگ ترين راديوي دنيا را بخرد. مي توانستيم دوچرخهي رالي يا هرچيز ديگري كه عشقمان مي كشيد بخريم. مي توانستيم صد بار برويم سينما. آن هم با تخمه و ساندويچ و پپسي.
عصر خواب بودم كه با سر و صداي در بيدار شدم. كسي محكم و تند تند مي كوبيد توي در.
پدرم گفت: «ببين كدوم الاغ داره پاشنه ي در رو از جا مي كنه؟»
پريدم توي هشتي و در را باز كردم. عيدي بود.
گفتم: «چه مرگ ته؟ سرآوردي؟»
گفت: «او او.....»
گفتم: «خبر مرگت حرفت رو بزن ديگه، چي شده؟»
گفت: «او... او... اومده تو... تو رررراديو.»
منظورش از راديو، كوچه بود. خميازه اي كشيدم وگفتم: «كي؟ كي اومده تو كوچه؟»
كف دست هاش را كشيد روي پيراهن گشادش تا عرق شان را بگيرد.
گفت: «ب ب باختي، ك ك كوچه نه، راديو.»
من به ته كوچه نگاه كردم. هيچ كس توي كوچه نبود.
گفت: «ت... تو رررراديوي خ.. خودشون نه اين جا. ز ز... زود باش بُ بُ برج ايفلِ ت رو بيار بريم س س س سراغ راديوشون.»
دوچرخه را از توي هشتي بيرون آوردم و رفتيم به سمت كوچه زيور اين ها. من روي ترك نشسته بودم و عيدي تند تند ركاب مي زد. سركوچه شان كه رسيديم ديدماش. من از روي ترك پياده شدم و عيدي دوچرخه را نگه داشت. مات اش برده بود. انگار سري هاي يك بلوك مهر نخوردهي آپولو سيزده را روي زمين ديده باشد، خشكاش زد و زل زد به دختر لاغري كه با چادر سفيد گلدارش داشت روي خط كشي هاي پياده رو سيماني ليلي بازي مي كرد. بعد صداي زمين افتادن دوچرخه ام را شنيدم كه از دست عيدي رها شده بود روي زمين و چراغ جلوش شكست.
۶
چند روز بعد عيدي گفت دوبار با زيور حرف زده. گفت يك سنجاق سينه براش خريده و به او داده. گفت ميخواهد يك جفت گوشواره ي طلا براي تولدش بخرد.
رسول گفت: «اگه جاي تو بودم فردا زنگ آخر از الويس پريسلي فرار مي كردم و مي بردمش گاري كوپر.»
اسي گفت: «پول گوشواره ها رو از كجا مي آري؟ نكنه مي خواي سوفيالورن هات رو بفروشي؟ شايد هم ميخواي برنده شي؟ مي خواي برنده شي خپل؟»
رسول گفت: «بايد بازي رو سخت ترش كنيم.» و به عيدي نگاه كرد.
عيدي گفت: «ه ه هرچي هم س سخت كنيد ب ب بازم من مي برم.»
اسي گفت: «اسم زيور رو چي بذاريم؟»
عيدي گفت: «خ خ خ خفه شو اسي !»
اسي گفت: «بازي همينه، شير فهم شد؟»
گوش هاي عيدي از ناراحتي سرخ شده بود. به انگشتان دست اش نگاه كرد و بعد صورت اش را با آستين پيراهناش پاك كرد و گفت: «م م م ملكه اليزابت. اِ اِ اسم ش رو مي ذاريم م م ملكه اليزابت.»
رسول گفت: «اسم هاي خودمون رو هم بايد عوض كنيم.»
عيدي اسم اسي را گذاشت ابوالهول. من اسم رسول را گذاشتم فيات 1500. ماشين خيلي خوبي نبود. بد هم نبود. چهار سيلندر داشت و قدرت اش 167 اسب بخار بود. حداكثر سرعت اش صد و پنجاه كيلومتر برساعت بود. رسول اسم عيدي را گذاشت كينگ كنگ. اسي اسم من را گذاشت تام جونز. گفت خواننده ي انگليسي است. گفت گمونم مُرده.
حفظ كردن اسم ها روز به روز سخت تر مي شد. آن ها را توي دفترچه اي نوشته بودم و هر جا كه ميرفتم دفترچه را با خودم مي بردم. توي صف نانوايي يا سلماني يا مدرسه. سعي مي كردم حتي با اسم هاي جديد به چيزها فكر كنم. مثلا وقتي چشم ام به اسكناس هاي توي دست بابام مي افتاد با خودم مي گفتم: چقدر ناپلئون! يا وقتي پدرِ عيدي را مي ديدم ياد فولكس واگن 1200 مي افتادم. وقتي مادرم مي گفت : تيله هات رو از توي دست و پا بردار! من مي نشستم و انگار يكي يكي ماشين هاي جگوار را برمي داشتم. كم كم قيافهي دوچرخهام شده بود عينهو برج ايفل. يعني من اين طور مي ديدم اش. عيدي اما بيش تر از ما كلمه مي دانست. مي گفت شب ها آن قدر به اسم هاي جديد فكر مي كند تا خواب اش بگيرد. مي گفت دوبار اشتباهي به پدرش گفته بود فولكس واگن 1200 و پدرش دو سيلي آبدار خوابانده بود توي گوشاش.
غروبي بود كه عيدي گفت مي خواهد چند تا از تمبرهاش را به داود بفروشد. من و رسول روي سيل بند خاكي داشتيم تيله بازي مي كرديم. رسول تيله اش را رها كرد و زل زد به عيدي. تيله تا لب چاله جلو آمد. عيدي گفت با پولاش مي خواهد زيور را ببرد سينما. گفت با ساندويچ كالباس و پپسي و تخمه و هرچيز ديگري كه زيور بخواهد. وقتي گفت سينما، با دست به رودخانه كه اسم اش را سينما مولن روژ گذاشته بوديم اشاره كرد.
۷
بعد اوضاع عيدي پاك به هم ريخت. بازي را به بقيهي بچه هاي كوچه و مدرسه كشاند. به پدرش و داود و حتي زيور. گفت نمي تواند جلو خودش را بگيرد.
اسي به اش گفت: «بازي نبايد لو بره، اگه لو بره ديگه تو بازي نيستي، شير فهم شد؟»
توي كوچه، زير چراغ برق بوديم. لامپ نيم سوز شده بود و دائم روشن و خاموش مي شد. يعني چند دقيقه روشن بود بعد خاموش مي شد و باز روشن.
عيدي گفت: «دد ديشب ف ف ف فولكس واگن 1200 فلكم كرد. گ گ گفت نبايد بري تو ررراديو. گفت نبايد با ابوالهول و تام ج ج جونز و ف ف فيات 1500 بگردم. گفت اَ اَ اَ گه يه بار ديگه ب ب با اونا ب بينمت، م م مي كشمت. همه تون رو مي مي مي كشم.»
چراغ خاموش شد. توي تاريكي حرف مي زديم. همديگر را نمي ديديم و فقط صداي هم را مي شنيديم.
رسول گفت: «صداي چي بود!؟ صدايي شنيدم.»
اسي گفت: «لابد عشق در بعد از ظهرها افتاده ند دنبال موش ها.»
عيدي گفت: «مي مي خوام ببرم ش گا گا گاري كوپر. حتي اگه شده همه ي سوفيالورن ها رو...» اين را كه گفت گمانم گريه اش گرفت چون چند دقيقهاي ساكت شد و ما فقط صداي بالا كشيدن دماغ اش را ميشنيديم. بس كه تاريك بود لامسب. بعد گفت: «خيلي مي كشمش. خيلي زياد مي كشمش. ب به ج ج جون فولكس واگن 1200»
رسول گفت: «به جون مادرم صدايي شنيدم. صداي عشق در بعد ازظهرها نيست، گمونم صداي پاي كسي بود.» راست مي گفت رسول. من هم صدا را شنيده بودم.
چراغ كه روشن شد اسي گفت: «ديدم ش، خودشه، فولكس واگنه. به خدا خودش بود، رفت پشت ديوار.»
همه از ترس چسبيديم به هم. بعد پدر عيدي از پشت ديوار بيرون زد و آمد به طرف ما.
رسول گفت: «واويلا،»
از جامان تكان نخورديم تا آمد و ايستاد درست بالاي سرمان. بعد با يك دست يقهي من و اسي را گرفت و با دست ديگرش گوش رسول را كشيد. هر سه از زمين كنده شديم. بعد فرياد كشيد. عين غلام سگي نعره مي زد. غلام وقتي حسابي مست مي كرد طوري عربده مي كشيد كه زن ها از ترس مي رفتند روي پشت بام او را تماشا مي كردند. تا حالا همچو صدايي از پدر عيدي نشنيده بودم. همسايه ها ريختند توي كوچه. انگار دزد گرفته باشد هوار مي كشيد لامسب. گفت بايد اين بازي مسخره را تمام كنيم. گفت اگر بازي را تمام نكنيم، اگر يك بار ديگر دور و بر عيدي بپلكيم، همه مان را مي كشد. گفت بچهاش ـ يعني عيدي ـ دارد مشاعرش را از دست مي دهد. لامپ تير چراغ برق خاموش شده بود اما او هنوز داشت توي تاريكي فرياد ميكشيد.
صبح روز بعد من و اسي و رسول و عيدي رفتيم روي سيل بند.
اسي گفت: «تو مي دوني مشاعر يعني چي؟»
گفتم: «نمي دونم.»
رسول گفت:«حالا چيكار كنيم؟»
اسي گفت: «هيچي، بازي تعطيل شد. خلاص. همه چي تموم شد. شير فهم شد؟»
عيدي انگار كر شده باشد حرفي نزد. زل زده بود به آن طرف رودخانه كه دود غليظي داشت از پشت سيلوي گندم بالا مي رفت. گمان ام داشتند زباله ها را مي سوزاندند.
اسي به عيدي نگاه كرد و باز گفت: «بازي تموم شد. شنيدي؟ شنيدي چي گفتم؟ همه چي تموم شد، عصر بيا همين جا پولت رو بگير. شير فهم شد؟»
عصر، اسي جعبه ي پول ها را آورد. من و رسول هم بوديم اما هرچه منتظر مانديم عيدي نيامد. جعبه را باز كرد و پول هاي من و رسول را پس داد. پول هاي خودش را هم برداشت. سهم عيدي را هم گذاشت توي جعبه تا فردا توي مدرسه به او بدهد اما نه آن روز و نه هيچ وقت ديگر عيدي به مدرسه نيامد. توي كوچه هم نيامد. كسي او را نديد. انگار آب شده بود رفته بود توي زمين.
سه روز بعد جنازه ي عيدي را ماهي گيرها پيدا كردند. گفتند لاي نيزارهاي كنار رودخانه پيداش كردهاند. شكم اش. شكم اش به اندازهي لاستيك چرخ جلو فوردهاي قديمي بالا آمده بود. گمان ام آمده بود براي خودش و زيور بليت سينما بخرد. آلبوماش را كنار رودخانه پيدا كرديم. برگ هاش. كثيف شده بود برگ هاش. و تمبرهاش. خيس شده بود تمبرهاش. از شيب، از شيبِ سيل بند كه بالا مي آمديم، مي آمديم، آلبوم را ورق زدم. ورق زدم آلبوم را. بلوك چهارتايي تاج محل و سري، وسري مهر نخورده، و سري مهر نخوردهي كليساي جامع درست توي همان صفحه، صفحه اي بود كه ملكهاليزابت قبلا بود. ملكه اليزابت، با آن كلاه. با آن كلاه سفيد خوشگلاش. كه تور داشت. كه تور سفيد داشت. كه او را مثل عروس ها كرده بود. كه از پشت تور انگار داشت گريه ميكرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#604
Posted: 16 Apr 2014 21:59
فصل ششم
مشق شب
در این روزگار تلخ،
به میوه های شیرین زندگی ام،
میلاد و سروش و امیر
اوایل خلی کند بود. هر کار، انگار سال ها عمر داشت. وقتی دستم را بالا می آوردم تا پیشانی ام را پاک کنم، مثلا، انگار ساعت ها طول می کشید. وقتی می نشستم، می خوابیدم، می دویدم. عصرها تمام نمی شدند انگار. بس که طولانی بودند. و کوچه ها چقدر دراز. وقتی از درخت بالا می رفتیم چقدر بلند بود درخت؛ تا آسمان بالا رفته بود انگار. مادرم توی آشپزخانه انگار هزار سال طول می کشید تا قابلمه ای را روی اجاق بگذارد یا ظرف ها را بشوید یا اتاقی را جارو بزند. مشق می نوشتم و نمی دانم چرا تصمیم کبری تمام نمی شد. انگار صد صفحه بود. هزار صفحه بود. کلماتش کش می آمدند انگار. و دست های کوچک من که ورق می زدند یا صاف می کردند گوشه های کاغذ را، زود خسته می شدند. حالا نمی شوند. هزار بار شنیده بودم داستانش را اما نمی دانم چرا هر بار که می خواندمش _ سرکلاس یا خانه فرقی نداشت _ یا مادرم از روی آن که به من املا می گفت، یا از روی کلمات سختش ده بار می نوشتم، گریه ام می گرفت. بیخودی. حالا نمی گیرد. حسنک کجایی؟ من گرسنه ام.
وقتی پدر الیاس مرد چه خبر ناگهانی ای بود. انگار هزار نفر مرده بود. کسی نمی مرد آن روزها انگار. فقط پدر الیاس مرد. بس که پیر بود. انگار نباید می مردو وقتی غلام سگی طوبا را بی سیرت کرد، چه کار زشتی کرد غلام. انگار هزار دختر را. روزنامه ها انگار خبر نداشتند تا چاپ کنند. خبر غلام را چاپ کردند. و ما انگار بلیت بخت آزمایی برده باشیم، خم شدیم روی روزنامه تا عکس غلام را ببینیم.
روضه می رفتم با مادرم. و زن ها با صدای بلند گریه. زیر درخت های توی حیاط خانه ی میرزا. بعد با روضه خوان می رفتیم مجلس بعدی. و باز مادرم گریه. با همان روضه که تازه شنیده بود. من هم گریه می کردم. طوری که مادرم نبیند. نه به خاطر روضه، به خاطر مادرم که گریه می کرد.
بعد خواهرم مرد. منیژه. سر زا رفت. پدرم انگار لیز خورد. نیفتاد اما. تنها لیز خورد. من دیدم که لیز خورد. تنها یک قدم. لیز خورد اما خودش را نگه داشت. نیفتاد. مادرم اما افتاد. روی زمین. چادرش خاکی شد. و ما خوب بودیم گمانم. من و مونس خواهرم.
انگار نمی ترسیدم آن روزها. از هیچ چیز. فقط از سگ ها می ترسیدم. رفیق زیاد داشتم. دوچرخه ام و تیله هام و رسول و درخت کُنار و عیدی و سینما مولن روژ. حالا می ترسم اما. زیاد. از باد حتی. از باران حتی. از رادیو حتی. از کفش هام. از پیچ و مهره های ماشینم. از دندان هام و از همه بیشتر از بچه هام. مثل مرگ از این چیزها می ترسم.
زیاد می خندیدم آن روزها. از ته دل. حالا نمی خندم. خوب می شنیدم صدای دیگران را آن روزها. خوب می دیدم دیگران را. حالا نمی شنوم. نمی بینم.
بعد همه چیز سرعت گرفت. انگار با شلیک گلوله ای شروع مسابقه ای را اعلام کرده باشند، شروع کردیم به دویدن. هرکس نمی دوید زیر دست و پا له می شد. عباس له شد. رسول هم. و عیدی. داغ بود زمین انگار. کف پاهامان می سوخت. بعضی ها انگار نمی سوخت. زمستان می سوختیم. تابستان می سوختیم. اما همه اش می دویدیم. بعد تندتر باید می دویدیم. منظره ها از کنارمان مثل برق می گذشتند. کسی نگاه نمی کرد. بس که تند می دویدیم. بس که می ترسیدیم زیر دست و پا لگد کوب شویم. در یکی از این منظره ها پدرم مرد. نگاه نکردم. عیدی مرد. رسول به من گفت. من نشنیدم. نمی شنیدم رسول را. کسی گفت تندتر. نمی دیدمش اما صداش را خوب می شنیدم. گفت: « تندتر، تندتر.» رسول گفت: « صدای من رو نمی شنوی لامسب؟» گفتم: « چی؟» و رسول فرو رفت. انگار در چاهی. بعد مادرم مرد. مونس بود اما. هرچند برای من نبود انگار. مرده بود انگار. بعد صداها همه محو شد. حتی صدای رویا. زنم. حتی صدای مادرم. بعد من خسته شدم. می دویدم اما. و زل زدم به اطراف که کسی نبود. تنها باد بود. می خورد به صورتم و جیغ کشیدم. کسی نشنید. حتی خودم. حتی.
حالا هر از گاهی، چیزی ــ انگار موجی، ماری، کرمی ــ در کله ام می پیچد. می خواهد بزند بیرون. لای مشتی کلمه. و من خسته ام. از این موج ها و مارها و کرم ها. هربار با خودم می گویم این لعنتی آخری است. مثل مارهای دوش ضحاک. قطع می کنم که نیایند. می آیند باز. لعنت به کلمات. لعنت به نوشتن. لعنت به کسی که شلیک کرد. و چرا تمام نمی شود این ماراتن نفس گیر؟ کجاست خط پایان؟ می خواهم بایستم. باید بایستم. باید متوقف شوم. باید بهترین کتاب هستی را بردارم. باید مقدس ترین داستان را بردارم و گوشه ای درنگ کنم. کجاست درنگ؟ چرا کسی یقه ام را نمی چسبد و نمی گوید: « بایست عوضی؟! بازی تمام شد.» می خواهم بایستم و باز بخوانم آن کتاب را. آن داستان را که بهترین داستان تاریخ بشریت است. که زیباترین، انسانی ترین، مقدس ترین و معنادارترین متنی است که تا حالا خوانده ام. تا با خواندنش، بعد از سال ها، از ته دل سیر گریه کنم. آن جا که کبری کتابش را پیدا می کند. خیس. زیر درخت. از باران دیشب. حسنک کجایی؟ من گرسنه ام.
دوزیستان
«... حواست هس؟ غلام به م گفت. همین دیشبی. به تار موت خبر نداشتم. تف به روزگار! گفت قضیه سر شب بوده. جیگرم اتیش گرفت. عینهو سگ پا سوخته اروم و قرار نداشتم. به جون رضا اگه یه کلام گفته بودی، اگه خبر داشتم، همون دیشب با بر و بچه رَب و رُب شون رو درمی اوردیم. با همین چاقو یه خط می انداختیم رو شیکمش کار تموم بود. به مولا قسم. اون که از گرگ می ترسه گوسفند نگه نمی داره، ما که نمی ترسیم. درسته ما درس و مشق نکردیم و سوات موات نداریم اما یه جو معرفت که داریم. مث شما مکتب دانشگاه نرفتیم اما می فهمیم چی به چی هس. می فهمیم چی می کشی. جیگر سوختگی که به کتاب متاب نیس. حواست هس؟ نه این که بخوایم جبران لوطی گری شما رو سر اون قضیه ناخوشی همشیره و سفارش دواخونه و طبیب کرده باشیم، هر چند نمک حرومی تو کت ما نمی ره، ولی به موت قسم صحبت اینا نیس. تو مرام باس پاسوز رفیق بود. خاصه شما که تاج سر مایید. القصه، رضا جون غرض جبران مافاته. اگه حکایت دختره، چیزی که فراوونه دختر. می دونم خاطرش رو می خواستی. غلام گفت تو امامزاده یحیی خاطر خواش شدی. می دونم عاشقی بد کوفتیه. منم یه بار چوبش رو خورده ام. سر قصه زری. عینهو مارگزیده می پیچیدم به خودم. با همه یال و کوپال و قمه و چاقو، شده بودم عینهو زن شوهر مرده. زار می زدم. بس که جیگرم اتیش گرفته بود. حواست هس؟ عقلم داشت از پاشنه درمی اومد. نه عرق کوفتی افاقه می کرد نه تکون های مهین تو کافه پر طلایی. بازم معرفت غلام. گفت دنیا که به ته اش نرسیده. گفت برو پیش پوری. گفت درمونت اون جاست. پوری چیه؟ بگو حوری. عینهو پنجه افتاب. هم صورت، هم سیرت. یه شب بودم. از صد بطر عرق و دود و مهین بهتر بود. باس ببینیش. یه چیز می گم یه چیز می شنفی. حرف که می زنه انگار اب یخ می ریزه رو جیگرت. حالت رو جا می اره. نه از اون حال هایی که نکبتی های دگوری جا می آرند. خوب البت نجیب نیس اما اون جوری ها هم نانجیب نیس. مشتری خاص داره. بیش تر از اون هایی که دلشون یه جورایی کبابه. اون جیگر سوخته های درمونده. آره، درمونده ، درمونده و وامونده. از رفیق نارو خورده. نه هر بی سر و پای پاپتی قرتی. گمونم واسه اینه که خودش هم یه جورایی دلش الو گرفته. خودش چیزی نگفته. اما صداش و نیگاش هوار می کشند که زخم ها داره تو سینه اش. تازه اون م با هزار تا سفارش خواهش راه می ده. باس غلام پادرمیون بشه. حواست هس؟ القصه، غلام رسوند. گفت رضا لب تر کنه صدتا پوری ردیف می کنه. گفت بگم حاجی، پدر خدا بیامرز، خیلی به باباش کرم کرده و بگم یه جورایی خودش رو مدیون شما می دونه. گفت حق نیست غصه رو دل رضا بشینه. گفت، باش دلش رو سبک کنیم. تف به روزگار غدار که با هیشکی راه نمی آد! خاصه با لوطی جماعت. خونه اش پشت امامزداه یحیی است. پوری رو می گم. توی یکی از ساختمون های شصت طبقه. شب، خودم می برمت سراغش. نباس زیاد سخت بگیری. سخت بگیری بدجوری سخت می گیره روزگار لامسب. یه امشب رو برو بعد ببینیم اوسا کریم چی می خواد. به قول عزیز از این ستون به اون ستون فرجه. حواست هس؟»
«گوشی،...گوشی،...یه دقه خفه ببینم کی زنگ می زنه.»
پوری، گوشی را گذاشت بین شانه و گوشش. سرش را خم کرد تا گوشی را نگه دارد. در را که باز کرد دوباره گوشی را گرفت توی دستش.
«اقا رضا دیگه، درسته؟ به به! بفرمایین تو تا این نکبت رو رد کنم.»
گوشی را باز چسباند به گوشش.
« گفتم نه دیگه. اگه زبون ادمیزاد بلد باشی، می فهمی نه یعنی چی؟ نه یعنی خفه شو و برو گم شو و دیگه این جا زنگ نزن. روشن شد یا هنوز خری.»
با دست راست تلفن و با دست دیگرش گوشی را گرفته بود. رضا نشست روی کاناپه توی هال و به زن نگاه کرد. پوری یکی از انشگتان دستی را که گوشی را با ان نگه داشته بود، به نشانه فقط یک دقیقه رو به رضا باز کرد و لبخند زد.
«سگ کی باشی؟ خیلی خوب، خیلی خوب، به هر خری دوست داری بگو. هر غلطی دوست داری بکن. چی؟ المثنی می گیرم. به اون پدر سوخته نسناس هم بگو پاش رو از زندگی من بکشه بیرون والا می گم غلام طوری کاردیش کنه که بفهمه یه من ماست چند من کرده داره. می دونی که سه ماهه از حبس اومده بیرون و حسابی هوس کرده باز بره اون تو.»
رضا از جایی که نشسته بود، اشپزخانه، راهرو و بخش کوچکی از اتاق خواب اپارتمان نقلی پوری را می توانست ببیند. به نظرش امد چیزی توی راهرو تکان خورد؛ جانوری انگار.
پوری باز به رضا نگاه کرد و این بار چشمکی زد و خندید.
« ببین عوضی، من مث میهن و شوری بی کس و کار نیستم که تو یکی بخوای ازم باج بگیری. چی؟ هر کی تو گور خودش می خوابه. سگ وقتی چاق شد که قیمه اش نمی کنن. من به هیچ خری باج نمی دم. خاصه تو یکی. مال خودت هم وساه خودت. سگ خور!»
گوشی را محکم کوبید روی دستگاه و نشست روی مبل. درست روبه روی رضا. پات سیگار را از روی گل میز برداشت و سیگاری از ان بیرون اورد.
- پس اقا رضای نازنین شمایین؟
در واقع لحنش سوالی نبود. رضا باز توی راهرو را نگاه کرد اما چیزی ندید.
- اصغر گفت پاک اوضاعت به هم ریخته.
پاکت سیگار را به سمت رضا گرفت.
- مرسی، نمی کشم.
پاکت سیگار را انداخت روی میز.
- این روزها اوضاع کیه که قاراشمیش نباشه.
سیگار را اتش زد و دودش را از گوشه لبش با فشار بیرون داد.
- وقتی داری یه جور، وقتی هم نداری یه جور دیگه. اما می گذره. منظورم تنها پول نیست. هر چی، چی می خوری؟ همه چیز هس. تلخ، شیرین، گس.
رضا گفت: چیزی نمی خورم.
پوری گفت: چیه؟ کشتی هات غرق شده؟
و خندید. سیگارش را توی زیر سیگاری روی میز تکاند.
« دو هفته پیش هم کسی اومده بود اینجا. اونم بدجوری کشتی هاش غرق شده بود. طرف راننده کامیون بود. یه روز که از سفر برمی گرده خونه چیز عجیبی می بینه.»
رضا حس کرد چیزی خورد به انگشت پاش. پاها را به سرعت عقب کشید و زل زد به فرش. جایی که لحظه ای قبل پاهاش ان جا بود. لاک پشتی در حاشیه قالی به سمت پایه مبل می رفت.
پوری لبخندی زد و خم شد لاک پشت را برداشت. با دستی که سیگار نداشت لاک حیوان را نوازش کرد.
«پارسال یه ملوان برام اوردش. گفت از تنهایی درت می اره. توی کشتیشون دیده بودش. درست نمی دونست چطوری اومده تو کشتی.»
***** سیگار را با نوک انگشتانش گرفت و سیگار را چرخاند. ***** زرد جابه از ماتیک لبش سرخ شده بود.
«می گفت حکاست عجیبی دارند این لاک پشت ها.»
باز لاک حیوان را نوازش کرد. از توی بزرگراه مجاور ساختمان، صدای ترمز شدیدی پیچید توی اپارتمان زن.
پوری سیگارش را به طرف کله لاک پشت برد. لاک پشت لحظه ای به سیگار نگاه کرد و بعد سرش را برد توی لاک. زن خنده اش گرفت و دود سیکارش را پاشید روی حیوان توی دستش که حالا تنها نیمکره ای بود قهوه ای رنگ که سر نداشت، که پا نداشت، دست نداشت و انگار نیمه ای بود از سنگی گرد.
« یارو ملوانه، می گفت وقت تخم ریزی، لاک پشت ماده توی ماسه های ساحل گودال درست می کنند و تخم هاشون رو می ریزند اون تو. بعد گودال را پر از ماسه می کنند که کسی اونا را نخوره و خودشون برمی گردند به سمت دریا.»
پوری لحظه ای به پشت دست هاش خیره شد. سرخی لاک بعضی از ناخن هاش محو شده بود. به مرد نگاه کرد. رضا تا انجا که انسان بتواند سرش را خم کرده بود و انگار خیره بود به زانوهاش.
« ملوانه می گفت وقتی لاک پشت ها از تخم بیایند بیرون، هر جا که باشن و هر چی که از اب فاصله داشته باشن فرقی نمی کنه، از زیر ماسه ها می زنند بیرون و راه می افتند به طرف دریا. می گفت این وروجک ها، هم تو اب می تونند زندگی کنند و هم توی خشکی. بهشون چی می گن؟ دوزیستا؟ اره، گمونم بهشون می گن دوزیستان. می گفت یه بار چنین صحنه ای را با چشم های خودش دیده. گفت عینهو قیامت کبری می شه. یه عالمه بچه لاک پشت از سر و کول هم بالا می رن که برسند به اب، هزارتا، شاید هم بیش تر.»
پوری پاهاش رو گذاشت روی گل میز شیشه ای وسط و دهانش را تا انجا که می توانست باز کرد. لحظه ای همان طور ایستاد. توده ای دود سیگار، انگار روحی، از توی دهانش ارام ارام پیچ و تاب می خورد و بیرون می زد. لاک پشت را گذاشت روی میز و سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش کرد.
- دوستش داشتی؟
رضا به پشت سر پوری نگاه کرد. بادکنک قرمزی گوشه هال افتاده بود. دیدن بادکنک در ان خانه برایش کمی عجیب به نظر می رسید.
« اون یارو، راننده کامیون رو می گم، می گفت زنش رو حسابی دوست داشته. می گفت به عشق زنه توی بیابون ها می رونده. واسه زن ترانه می خونده و چه می دونم از این لوس بازی ها. خلاصه یه شب می ره خونه و یه مرد رو اون جا می بینه. پیش زنش. الو گرفته بود. کارد می زدی خونش در نمی اومد.»
پوری زد زیر خنده. ان قدر خندید که چشم هایش خیس شدند. گفت: به قول اصغر، تف به روزگار غدار! و باز خندید.
لاک پشت سرش را از توی لاک بیرون اورد و روی میز شیشه ای راه افتاد.
پوری گیره موهایش را باز کرد و ان ها را ریخت روی شانه هاش. رضا حس کرد با این کار، زیبایی زن ناگهان در دو، در سه ضرب شد.
« می خوای چیزی گوش کنی؟ یه نوار دارم که معرکه اس. راننده کامیون بهم داد. واقعا که دیوانه بود. خرتر از اون تا حالا ندیده بودم. با این که زنش رو اون جور دیده بود و طلاقش داده بود اما می گفت هنوز خاطرش رو می خواد. اسم زنش رو نوشته بود روی کامیون.»
رضا زل زد به زیر سیگاری پر از ته سیگار. بعد به پنجره. بعد به لاک پشت که حالا گوشه ای روی میز کز کرده بود. به انگشتان دست هاش. باز به زیر سیگاری، به میز. انگار سعی می کرد خودش را در برابر موجی از فشار ناپیدا اما به شدت نیرومند که به چشم ها و سینه اش هجوم می اورد، نگاه دارد. زن از روی مبل بلند شد و رفت سمت ضبط صوت. از کنار بادکنک که گذشت بیخودی ان را لگد زد. بادکنک قل خورد و کمی ان سوتر، جلو در اشپزخانه، ایستاد. پوری ضبط صوت را روشن کرد و رفت توی اشپزخانه. صدای تصنیفی قدیمی پیچید توی اپارتمان زن.
یه دل می گه ، برو، برو
یه دلم می گخ، نرو، نرو
طاقت نداره، دلم، بی تو
بی تو چه کنم؟
خاطرات انگار طوفانی، پیچ خورد توی کله مرد. از امامزاده یحیی، تا نامه ها، تا کاغذهای شعر، تا دیدارهای همه سکوت، تا نگاه های همه حرف، تا کلمات کم اما سخت، اما شیرین. اما بزرگ. تا لبخند. تا دوستت دارم اول، دوم، سوم و هزارم.
پیش عشق ای ، زیبا، زیبا
خیلی کوچیکه، دنیا، دنیا
با یاد توام، هر جا، هر جا
ترکت نکنم.
تا موج های تلخ، اولین اشک، دومین، چندمین. تا حقیقت سخت. نتوانستن. نشدن. گریه های پنهانی. تا چراغانی شدن خانه معشوقه برای غیر. تا کوچکی، تا ناتوانی.
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
فشار خاطره ها، انگار کامیونی، از روی مرد عبور کرد. او را خرد کرد. تسلیم شد. زانو زد و پیشانی اش را گذاشت روی میز شیشه ای.
پوری از توی اشپزخانه فریاد زد: بهش می گن اِمِل سایین. خواننده ترکه اما این رو فارسی خونده. چی می خوری؟ پپسی هست. نسکافه هم هست.
اکنون اگر از تو دورم به هر جا
بریار دیگر نبندم دلم را
سرشارم از ارزو و تمنا
ای یار زیبا!
انگشتانش از شدت اندوه می لرزید. بغضش ترکید و با دست هاش صورتش را پوشاند. هنوز زانو زده بود روی زمین.
پوری برگشت توی هال.
«وای، چی شده؟»
دوید سمت رضا. نشست کنارش. روی فرش. دستش را برد توی موهای مرد. « الهی بمیرم واست.»
شانه های رضا تکان می خورد اما پوری صدایش را نمی شنید. شاید به خاطر صدای ضبط صوت.
« تو رو خدا گریه نکن. اصغر بهم گفت دیشب عروسیش بوده. می دونم، می دونم عاشقی بد کوفتیه اما اخه چرا؟ چرا باید عاشق کسی بشی که بعد با کس دیگه عروسی کنه؟ تو رو خدا بس کن.»
زن سرش را گذاشت روی شانه مرد. دقیقه ای همان طور ماند. بعد دست های رضا را از جلو صورتش کنار زد و با پشت دست خیسی چشم های مرد را گرفت. زل زد توی چشم های او. لبخند محوری زد و با صدایی که رضا به سختی می توانست بشنود گفت: بهش حسودیم می شهو
رضا انگار پوری را از پشت پرده نازکی از اب می دید؛ محو و ناپیدا. گونه های مرد هنوز توی دست های زن بود.
پوری گفت: نمی خوای بریم بخوابیم؟
باز چشمهایش داغ شد؛ از اب شور.
«نه نمی تونم پوری. من تا کسی رو نخوام، از ته دل نخوام، نمی تونم. به اصغر گفتم که نمی تونم. من نمی تونم به زنی دست بزنم مگه این که عاشقش باشم...»
انگار چیزی- خاطره ای، تصویری، کلامی- بر او هجوم اورده باشد، نتوانست ادامه دهد. زل زد به بادکنک قرمز که ان را از روی شانه های زن می توانست ببیند.
« اما می دونم درست همین که عاشق کسی بشم، همین که کسی رو از ته دل بخوام، همه چیز به هم می ریزه. وقتی عاشق مهتاب شدم، گیج شده بودم. خودم هم نمی دانم چرا، اما اصلا حاضر نبودم بهش دست بزنم. دلم می خواست باهاش حرف بزنم. نگاش کنم. بوش کنم. من نمی تونم پری.»
پوری خواب بود. رضا چندبار توی هال قدم زد و بعد به سمت پنچره رفت. بیرون هنوز هوا تاریک بود. به تاریکی نگاه کرد و بعد پنجره را باز کرد. ناگهان هوای سردی وزید توی هوای سردی وزید توی اپارتمان. به پایین نگاه کرد. هی کس توی خیابان نبود. هیچ صدایی نمی امد. حتی صدای باد. بعد به دوردست خیره شد. چراغ هواپیمایی ته افق روشن و خاموش می شد. رضا دست هاش را دو طرف قاب پنجره گرفت و خودش را با فشار زیاد تا روی لبه پنجره رساند. ابستاد روی لبه. لحظه ای به پایین نگاه کرد اما از ارتفاع زیاد سرش گیج رفت. نفس عمیقی کشید و بعد هوا را با فشار از دهانش بیرون داد. هوای بیرون امده از دهانش به سرعت به بخار سفیدی تبدیل شد. کف پاهاش را جلوتر برد، و حالا تنها بخش کوچکی از پاها روی لبه پنچره بود. زل زد به روبرو، در افق، روشنی صبح بود و نبود. سرش را چرخاند و برگشت توی هال را نگاه کرد. زیر نور کم سویی که از اتاق خواب پوری افتاده بود توی راهرو، چیزی تکان می خورد. نیمکرده ای قهوه ای رنگ به سمت حمام می رفت. باز به روبه رو نگاه کرد. انگشتانش را که به قاب پنجره چنگ زده بودند شل شد. لحطه ای رو به پایین خم شد اما انگار چیز تازه ای دیده باشد، انگار چیز عجیبی کشف کرده باشد، دست ها را محکم گرفت به قاب پنجره و چشم هایش را تنگ کرد. خیره شد به سمت راست افق. به نور سبزی که توی ان تاریکی، از چراغی در بالاترین نقطه گنبد امامزاده یحیی می درخشید.
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 9253
#605
Posted: 6 Sep 2014 23:19
داستانی از احمد آرام
خُرده روایتهای ِ منطقه البروج
قسمت اول
فی الواقع اینجوری شروع شد که دریافتم بعد از آن همه مدت ، حسی غریب ، اعضا و شوارح مرا نشانه رفته است . این حسِ عذاب دهنده دیرزمانی بود که روی رفتار من اثر گذاشته بود و برای رها شدن از آن به تمام روشهای ممکن دست زده بودم ؛ حتا دوری از خانواده و آشنایان ؛ اما توفیق چندانی حاصل نشد .
تحشیه : حالا هم ، گیج و ویج ، می نشینم روبروی پنجره ای که شیشه هاش را رنگ زده ام . پرده ای ندارم ، اگر داشتم به شیشه ها یک رقم دیگر فکر می کردم . مایل نیستم کسی ازم بخواهد تا مرتباً در این باره توضیح بدهم . بعد از آن واقعه ای که باعث شد مکان ها را گم کنم ؛ حسابی قاطی کرده ام ، یا بهتر است بگویم مشاهیرم را از دست داده ام ، بخاطر همین است که کوشش می کنم به حرف کسی توجه نکنم و ساکت سرجای خودم بنشینم ؛ بدون کوچکترین تکانی . باید اذعان کنم توی این پانسیون فقیرانه راحتم . آدمهای دور و برم خیلی خوب اند ؛ برای همین می گذارند روزی چند ساعت با کسی دَم گفت نشوم و ، خیلی مختصر ، با آنها احوال پرسی کنم . در اینجا وظیفه دارم فقط چیزهایی را بیاد بیاورم که قرار است تا ابد الآباد ، در پناهشان ، مکانی را اشغال کنم .
فی الواقع اینجوری شروع شد که به بداهه گویی رسیدم ؛ یعنی یادآوریِ آن قضیه ای که به ماجرایی تبدیل شده بود . از این روی به درون بعد از ظهر تاریکی می افتادم که بطور مطلق هر آنچه از روشنایی می دانستم از یاد می بردم : گه گاه هم کسی از درون تاریکی سرک می کشید تا مطمئن شود به همان شکل اولیه دراز کشیده ام یا نه .
یک
بیاد می آورم : در برخورد با این مکان به موقعیت جدیدی رسیدم ، تصور می کنم که پیشتر ، از این دوازده مکان و موقعیت هایش گذر کرده بودم . این را بطور مطلق باور ندارم اما دلم می خواهد یاد آوری هایم این طور پیش برود . چون به صداها حساسم و اغلب بوسیله ی صداها مکان ها را بیاد می آوردم ؛ این بار نیز سکه ای روی زمین اندختم تا با شنیدن صدایش چیزهایی را از این مکان کشف کنم . بدون درنگ پس از شنیدن صدای تیزِ سکه ، بویِ دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و دو زد زیر دماغم : چهار دیواری مرا احاطه کرد و بلافاصله در یافتم که دیوارها از بِتُن ساخته شده اند ، و رنگ سفیدی که ناشیانه ، با گونی ، روی دیوارها مالیده شده بود ، خشونت دیوارهای بِتُنی را قدری ملایم تر نشان می داد . گرچه به سقف مربع های یک شکل از جنس آگوستیک چسبانده بودند ، اما با پژواکِ سکه اتفاقی افتاد ؛ و صدای آن مرا به یاد آب انبارهای عمیقِ بی آبی انداخت که صدایِ واقعیِ وزنِ اشیاء را تغییر می داد . دست آخر دریافتم که پیش از این ، اینجا بوده ام ؛ درست در همین جایی که اکنون قرار گرفته ام . بدون آنکه بارانی باریده باشد احساس می کنم که همه جا خیس و چندش آور شده است . بوی این خیسی به دماغم می خورد و سردم می شود ؛ اما نمی دانم که این بو و سرما از کدام سمت به سویم می آید . صرف نظر از اینکه پاهام درد می کند ( این درد حوالی کاسه ی زانوهام می چرخد ) ، اما مخم به درستی کار خودش را از سر گرفته و هنوز هم جهت یابی اش را از دست نداده است .
دو
بیاد می آورم : بعد از آن که از تاریکی دالان به درون نور مُرده ی کوچه ی بن بست هُلم دادند ، به دقت دریافتم که دهانه ی کوچه از کجا آغاز می شود . پس از مکث کوتاهی پی بردم که تیرماه ست . به گمانم در آن هنگام چیزی هم به ماتهتم خورد ؛ اما سر در نیاوردم که پوتین بود یا کفش اسپرت . اولش در یک آن ، پس از شنیدن صداش ، پی بردم که باید ضربه ی یک چکمه باشد . پس از شروع درد ، بیاد آوردم که پوزه ی چکمه تق و لق است ، نه ، نمی توانست چکمه باشد ؛ اما پوتین هم نبود ؛ چون آنکسی که ضربه را چسباند شلوار جین پوشیده بود ؛ پس چکمه یا پوتین با شلوار جین جور در نمی آمد ؛ احتمالاً همان کفش اسپرت بود . سعی می کردم بهش فکر نکنم ؛ زیرا همین طوری هم اوضاعم خوب نبود . لابد از زمانی که چیزی ناگهانی به ماتهتم خورده بود ، کاسه ی سرم تحت تأثیر آن ضربه یک رقم دیگر شده بود ؛ چون بعد از آن دردی توی کاسه ی سرم دوید که شباهتی به درد کاسه ی زانوهام نداشت . درد کاسه ی زانوهام مال وقتی است که کسی شانه های شُل و وِلم را گرفت و مرا از روی تخت فنری بلند کرد .
سه
بیاد می آورم : یک جوری این کار را انجام داد که پاهایم پیچ خورد . او تلاش می کرد پنجاه و چهار کیلو را طوری نگه دارد تا پهن زمین نشود ؛ اما موفق نمی شود و هر بار با همان وزن ، شُل و وِل ، روی کاسه ی زانوهام می افتادم و صداهایی از درون استخوانهام شنیده می شد ؛ صداهایی که به دنبالش درد را هم از کشاله ی ران هام بالا می بُرد . وقتی که از نو زیر بغلم را می گرفت و مرا سر پا نگه می داشت می دانست که کاری عبث و بیهوده را انجام می دهد . حتا کوشش های من ، برای بدست آوردن توانایی های از دست رفته ، راه به جایی نمی برد . آخرین باری که روی تخت افتادم ، دید که به خودم پیچ و تاب می دهم تا جایی از بدنم را پیدا کنم و بتوانم راحت تر دراز بکشم . او از اینکه می دید آدم ورّاجی نیستم بسیار خرسند بود . به همین دلیل یکهو تصمیم گرفت ، برای بدست آوردن هوشیاریم ، و بازیافتن توانایی ، کمی به من فرصت بدهد . این رفتارش خوب بود . من قدری نشستم ، سپس قدری دراز کشیدم ، و قدری هم ، با صدای بلند ، نفس کشیدم ، و فهمیدم که مرداد ماه ست . بعد از آن به صورتش نگاه کردم که با نگاهی بی رمق به من خیره شده بود . کوشش کردم تا تکان بخورم ؛ پس به زحمت ایستادم و با یکی از دستهام به دیوار تکیه دادم . او خم شد و پاچه های زیرشلواریم را چپاند توی جورابم . اما کسی را که برای بار اول می دیدمش ؛ و بوی زیره می داد ؛ پاهای دردناکم را فرو کرد توی پاچه های شلوارم و زیپش را بالا کشید و کمربندم را سفت و رفت بست .
چهار
بیاد می آورم : شاید داشتم جور دیگه ای فکر می کردم ! قاطی کرده بودم ؟ آیا وارد رؤیایی شده بودم که پیش از این آن را از سر گذرانده بودم ؟یعنی می شد که با یک چشم به هم زدن آنها جایشان را عوض کرده باشند ؟! بعید به نظر می رسید ، اما توی مخم هنوز چیزهایی مانده ؛ چیزهایی که در شأن و منزلت یک رخداد عالمانه بود ؛ نه این رخداد تحمیلی ، این رخدادهای مکانی و زمانی رؤیاهای به هم متصلم را همانند سازی می کردند ، و همیشه هم نتیجه ای جز تکرار نداشتند : آذر ماه هزار و سیصد و شصت ؛ من می افتادم و او دوباره از روی زمین بلندم می کرد و زیپ شلوارم را بالا می کشید و کمربندم را سفت و رفت می بست ، دوباره می افتادم و دوباره مرا از روی زمین بلند می کرد و زیپ شلوارم را بالا می کشید و کمربندم را سفت و رفت می بست ، دوباره می افتادم ... تاکنون بیست و یکبار است که این اتفاق توی مخم تکرار شده است . هر بار که به خودم فشار می آورم تا بدانم آنها چند نفرند ، اتفاقی دیگر رخ می دهد ؛ یعنی در آن دَم رؤیاهایی به سراغم می آید که تمرکز واقعی ام را دچار اخلال می کند . اگر بگویم هیچوقت در این مکان موقعیتی طبیعی نداشته ام شاید باور نکنید ، اما این طور بود ؛ و چاره ای نداشتم که وضعیّت موجود را تحمل کنم تا ببینم در دراز مدت با این دلزدگی و پریشانی احوال به کجا خواهم رسید ، زیرا مطمئن بودم که دست به کاری خواهم زد . راستش کاری از دستم بر نمی آمد ؛ و شرایط اینجا این چنین بود تا فقط به گرداگردم ، در محدوده ای بی نور و بی خاصیت ، که مانند حیاط خلوت بوی آبشی می داد ، توجه داشته باشم . البته بعد از آن همه مدت ، تمام رخدادها برایم عادی شده بود ، او هم می گفت همه ی این رخدادها یک اتفاق ساده است . یادش نمی آید که این جمله را تا کنون چند بار تکرار کرده است ، اما می داند که در طول روز و شب ، می بایست در مکانهای پیشنهادیِ بی شماری ، مرتباً آن را بر زبان بیاورد . می گویم : « یک اتفاق ساده ! » و نگاهش می کنم . می گوید : « مث گم کردن شی ای که دلبسته ی اون نیستی ؛ و می دونی که اگه یه بار دیگه پیدایش کنی زندگی جور دیگه ای نمی شه . » اینکه رخدادهایِ ناگزیر حالت های ما را تغییر می دهند و ما را به سمت مسیری تکراری می کشانند ، یک اتفاق ساده نیست . بحث و جدل با او فایده ای نداشت . می گوید : « هیچ شکی وجود نداره که برای لحظه ای کوتاه متحوّل می شی ؛ البته این تحوّل پنهان نمی مونه ؛ چون تو ذره ذره ، از نظر جسم و روحیه ، تغییر می کنی ؛ شکل اشیاء هم در تو دگرگون می شه .» لابد جایی چیزهایی در این باره خوانده بودم ، که حرفهاش اینقدر ها برایم تازگی نداشت ؛ ولی اعتراف می کنم که گاهی وحشت زده می شدم و به فکر فرو می رفتم . در این لحظه هر تقلایی معکوس و بیهوده جلوه می کند و مرا به جایی نمی رساند . با تمام این حرفها ، سعی می کنم چشمانم را ببندم تا چیزهایی را بیاد آورم . شاید باز یا بسته بودن چشمها کاری به این موضوع نداشته باشد ، ولی با این تصور که تاریکیِ محضِ درون به آدم این امکان را می دهد تا از زمان و مکان جدا شود ، تصمیم می گیرم در سرمای هشت درجه بالای صفر چشمانم را باز نکنم .
پنج
بیاد می آورم : هنوز در مهر هزار و سیصد و پنجاه و دو به سر می برم . مدام دارم به این موضوع فکر می کنم که از عهده ی من بر نمی آید تا از طریق یک زبان الکن به درستی موقعیتم را تشریح نمایم ؛ به گمانم با آن همه دستگاه های پیچیده ای که دارند ، بالاخر چیزهایی دستگیرشان می شود ؛ یعنی تغییر جسم و روح و روانم را کنترل خواهند کرد تا دریابند به چه میزانی موفق شده اند تز دگردیسی را پیش ببرند . می دانستم در این لحظاتِ گم و گور ، که اوهام ، خیالپردازی هایم را به سمت و سوی وراجی کمتری می کشاند ، نمی توانستم تلاش بیشتری کنم تا به دیدِ منطقی خودم برسم . بدون تعارف فکر می کردم خوکچه ای تلاش دارد تا مرا به شکل خودش در بیاورد. به خاطر همین بدون هیچ کوششی به هرچیز غیر واقعی عادت می کردم .
شش
بیاد می آورم : با چشمان بسته ، درازکش ، تمرین می کردم تا بفهمم چه گونه می شود در بیداری رخدادهای درون رؤیاها را به عقب راند ؛ شاید اندک اندک فراموشم کنند ، ولی او با رفتارش سعی می کرد به من وانمود کند ، برای سرگرمی هم که شده ، رؤیاهای همانند را وارد بازی روزانه ام کنم ؛ یک بازی دراماتیک از پیش تعیین شده . آیا می شد دنیای همانندی را که در رؤیاها به آنها دست پیدا کرده بودم ، در بیداری بازی کنم ؟ جدا از تصمیمات او ، پی بردن به یک تجربه ی جدید ؛ تجربه ای شخصی و بسیار محرمانه ؛ امکان پذیر نبود ، مگر آنکه طبق شیوه یِ او وارد بازی جدیدی می شدم ؛ یعنی به اختیار درآوردن عناصر تشکیل دهنده ی رؤیا های تصنعی ؛ که او با برخوردهای پیچیده اش ؛ گاه به کمک سکوت و گاه به کمک صداها ، طبیعت آرام مرا به هم می ریخت . یادم می آید یک بار که غلتیدم و رو به دیوار خوابیدم ، به دلایل نامعلومی ، آبان هزار و سیصد و شصت ، بطور غیر مترقبه ای ، درذهنم بیدار شد ؛ رؤیایی که از زمان حال جلو زده بود تا پیش بینی هایش را به رخم بکشد : از خواب پریدم و احساس کردم چیزهایی توی یکی از جیب های شلوارم سنگینی می کند ؛ چون از سنگینی آنها بود که یکهو از خواب پریده بودم . چه کسی این ها را توی جیبم چپانده بود ! وقتی که به دقت آنها را بیرون آوردم و کف اتاق ریختم ، به آرامی نشستم و رویشان خم شدم تا به خرت و پرت ها نگاه کنم : چهار پیچ مهره ، شش تا میخ فولادیِ کوچک و بزرگ ، قسمت شکسته ای از یک مفتول چدنی ، یک سگک زنگ زده ی کمربند ، تکه ای از پوزه ی شکسته ی یک چکش قدیمی ؛ که بوی براده ی آهن می داد ، یک تکه استخوان پوسیده آرنج دست ؛ که می بایست سگی به دقت آن را لیس زده باشد ، و چند قلوه سنگ ریز که به هم شباهت نداشتند و به رنگهای مختلف جلوه می کردند ، همه ی این ها روبروی زانوهام تلمبار شده بودند ! منظره ی چندان جالبی را نمی دیدم . فقط فکر می کردم که برای تعادل شلوارم بهتر است که اشیاء را به نحو عادلانه ای در دوتا جیبم قرار دهم . وقتی که با چنین تصمیمی از جایم بلند شدم ، او پیدایش شد و اشیاء را از من پس گرفت .
تحشیه : بارها به این موضوع فکر کرده بودم که کماکان رؤیاهای تصنعیِ از پیش تعیین شده تلاش دارد دنیای پس از مرگ را آرایش دهد ؛ دنیایی گنگ و غیر قابل لمس . به خودم می گفتم اگر آن رؤیاهای تصنعی به زمان حال آورده شوند ؛ امکان دارد تفاوت واقعیت و خیال را درک نکنم . برای مثال گاهی وقتها فکر می کردم فقط اشیاء واقعی اند ، و ما همه رؤیاییم ؛ حتا اگر بدین منوال پیش برویم خواب ها نیز از ما واقعی ترخواهند شد ؛ و ما سایه های رؤیاهایمان خواهیم بود . این گونه خیال پردازی ها در سخت ترین موقعیتهای تنهایی گریبانم را می گرفت . دست خودم نبود به گمانم زمان و مکان احساس خودشان را از این طریق به من منتقل کرده بودند .
هفت
به یاد می آورم : شهریور سال هزار و سیصد و پنجاه و نُه . اینکه نفر اول دستهای لاغرِ درازی داشت و دهانش بو می داد ؛ حداکثر ِ چیزهایی است که از او بیادم مانده است . به خودم می گفتم باید کوشش کنم تا تفاوت ها را دریابم ؛ تفاوت آن کسی که شلوارم را به زور از پاهام بیرون کشید ، با آن کسی که نعره می زد و پاچه های زیرشلواریم را از جا می کند تا لخت و عور روی ماسه های داغ بنشینم . با کشف این تفاوت ها می توانستم توانایی اولیه ام را ( قبل از ورود به این مکان نا مأنوس ) از نو دریابم . اگر موفق می شدم می توانستم از این طریق ، اشخاص را به یاد آورم .او با بیرحمی دَد منشانه ای دانه دانه ی ترکش ها را با منقاش از بدنم بیرون می کشید تا درد مچاله ام کند . به هوش که می آمدم با زبانی که از آن هیچ نمی دانستم برایم مطلبی را توضیح می داد . پس می خواهد روی بیضه هام آب جوش بریزد ! پس می خواهد دستهام را به ریویِ روسی ببندد و روی زمین بکشاندم ! پس می خواهد ناخن هایم را بکِشد ! پس می خواهد ... لندهوری است با کله ای مضحک و سبیلی که با سبیلهای کسانی که در تاریکی هویزه مرا گرفته بودند یک شکل بود . پوتینی از آهن هم به پا داشت که وقتی به چیزی می خورد جرقه می زد ؛ حتا به ماتهتم . هرگاه فرصت می کرد ، در گرمای پنجاه درجه ی سانتیگراد ، لباسهایم را بیرون می آورد تا لخت و عور زیر آفتاب بدوم . دلیلش را نمی دانستم . فقط می دیدم با اصواتی بدوی می خندید . اگر موفق می شدم ، قادر بودم تا از طریق میزان فشار ، آنها را شناسایی کنم : وقتی آن یکی شانه هایم را چسبید و مرا از روی تخت بلند کرد ، فشار انگشتهاش به مراتب ، بیشتر از فشار این یکی بود . زیرا هنوز آن میزان فشار به شانه هام چسبیده بود . می توانستم از سنجش فشارها ، خشونتشان را نیز اندازه گیری کنم . این اندازه گیری از طریق حساسیتِ پوستم صورت می گرفت ؛ پوستی که هر ضربه و صدایی را به خوبی به درونم منتقل می کرد .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#606
Posted: 6 Sep 2014 23:20
داستانی از احمد آرام
خُرده روایتهای ِ منطقه البروج
قسمت دوم
هشت
بیاد می آورم : خرداد هزار و سیصد و پنجاه و دو . پس از درک مهارتهایم در زمینه ی شناخت آدمها در می یافتم که اولی عصبی تر است ، و با آن حرکتهای کنترل نشده اش ، رفتاری متواضعانه ندارد ؛ دست خودش نبود ؛ به احتمال قوی تاریکی مکان و یکنواخت بودن روزهای سپری شده ، او را نیز تحت تأثیر خود قرار داده بود . به همین دلیل فکر می کردم عملکردش عامی و کلیشه ای می نمود . دومی ، رفتاری آمرانه داشت ؛ گرچه در تمام مدتی که کارهایش را انجام می داد لبخند نمی زد . صورتِ یُبس و چشم های بی حالتش این را نشان می داد ؛ ولی می توان گفت به راحتی از عهده ی کارش بر می آمد . پس آنها دو نفر اند ؟ ( بعدها باورم نشد که آنها دو نفراند ؛ زیرا در دو نوبت ، گیج و ویج افتاده بودم روی تخت فنری و نمی دانستم فاصله ی بین آن دو بیهوشی به چه اندازه بوده است ؛ شاید در این فاصله او لباسهایش را عوض کرده بود ) . وقتی که برای سومین بار نشستم مرا به حال خودم رها کرد و من از سمت چپ یله شدم روی پتویِ یشمی رنگ ، با پُرزهای سوزنی . می دانستم در دراز مدت به درک تازه ای خواهم رسید ، تا بعدها بتوانم چیزهایی را بیاد آورم و یک سری از یادداشتهایم را سر و سامان بخشم . واقعاً می شد ؟ به خودم می گفتم آیا سزاوار چنین روزی ام ؟ کسی که صدایم را شنیده بود پاسخ می داد : « چرا که نه ! » پس من نشسته بودم ؟! این صدای اولی بود یا صدای هیچکدام ؟! بعد که توانستم خودم را نگه دارم حرف زدم : « کله م هنوز خیسه ! » او گفت : « نه !» کسی دیگر نبود تا جوابم بدهد یا حرفش را تصدیق کند . این گفتگوی بسیار مختصر زبانم را به درد آورد . درد چسبیده بود به عضلات زبان ، به همین جهت با تکانه های مختصرِ چانه و زبان ، درد به لوزه ها هم می رسید . همان لحظه ای که آب دهانم را قورت می دادم صدایی دیگر نیز شنیدم که فهمیدم در اصل آنها بیش از دو نفر اند ؛ به گمانم سه نفر بودند . این صدا ؛ صدایی جدی ، به شکل صوت بود که گه گاه ، جسته و گریخته ، در طول اقامتم در آن اتاق کوچک ، شنیده بودم : « هوم ! ...» ؛ ولی پیدایش نمی کردم . « هوم ! » را طوری از ته گلویش بیرون می فرستاد که پس از دیر زمانی خود به خود توی کاسه سرم پژواک می یافت و مانند ووره ی باد شنیده می شد . برای اینکه نشان دهم چقدر از این بابت ، که ندانسته ام آنها چند نفراند ، تحقیر شده ام ، صدایی از دهانم بیرون می فرستادم که بعدها فهمیدم صدایی شبیه « هومِ » نفر سوم بوده است ؛ زیرا پس از آن او از گوشه ای بیرون می زد و روی من خم می شد تا حوله ای بدستم بدهد . هرگاه این صدا از دهنم بیرون می زد او حوله ای بدستم می داد ! دلیل این کارش را نمی دانستم . در حقیقت هر وقت دست به چنین کاری میزد می ماندم که با آن حوله چه کنم . او هم از این بابت چیزی نمی گفت و دوباره به همان گوشه ی تاریک می خزید تا دیده نشود .
نُه
بیاد می آورم : مردی وارد شد که با خود بویی آورد . به دقت به بو فکر کردم ؛ بوی شِکَری که روی آتش می ریزند ! اگر این بو را نمی فهمیدم و نمی توانستم پیدایش کنم کلافه می شدم . مرد گفت وقتش رسیده تا با او بروم . به سختی ، و با درد کاسه ی زانوهام بلند شدم ؛ بدون آنکه کسی مرا سرپا نگه دارد ! گرچه کمی تلو تلو می خوردم اما چون فاصله ام با درگاهی اتاق زیاد نبود دستم را دراز کردم و چارچوب در را گرفتم . در یک آن اتفاقی رخ داد و من متوجه شدم که اتاق بدون دریچه است ؛ زیرا کله ام را نود درجه چرخانده بودم . بله ، دریچه ای در کار نبود ! وقتیکه دوباره تکانی به خودم دادم تا دیوارهای به هم نزدیک را وارسی کنم ، و بلندای دیوارها را دیدم ؛ فاصله ی سقف با تخت مرا شگفت زده کرد ؛ فاصله ای که با خوابیدن ، دراز کشیدن و یا ایستادن ، ابعاد اصلی اش گم می شد ؛ و تو فقط در حالتهای مختلف آن سقف را به خود نزدیک یا دور می یافتی . چرا تا کنون به این موضوع فکر نکرده بودم !
هیچ دریچه ای دیده نمی شد ! خدای من ! پس چرا در تمام آن مدت فکر می کردم دریچه ای بالای تختم قرار دارد ؛ آن هم نزدیک به سقف ! زیرا صداهایی گنگ را شنیده بودم ؛ مثلاً صدای بزغاله ای که هر شب رأس ساعتی معین در جایی ناله می کرد و ناگهان ساکت می شد و دوباره صداش را بیرون می فرستاد . حتا نیم شب پوزه ی آبچکانش را هم دیده بودم ، که از لای حفاظ دریچه می آورد تو وخِرخِرِ ته گلوش را خالی می کرد توی اتاق . مطمئن بودم که هر صدایی را که شنیده بودم همه از همان دریچه بود ؛ در بهمن ماه فلان سالی که خیلی چیزهایش را بیاد نمی آوردم .
تحشیه : نمی دانم به این موضوع هم اشاره کنم یانه ، که وقتی تمام قد توی درگاهی ایستادم فی الفور ، برای نخستین بار ، فهمیدم اتاق در زیر زمین قرار دارد ؛ اتاقی شبیه اتاقهای « پادِد سل »[۱] ؛ جایی که یک روز برادر ارشدم را در آن انداختند تا درمان شود . در همین هنگام بود که یکجای بدنم تیر کشید . تأمل کردم تا بدانم درد از کدام سو شروع شده است . خیلی سریع دستگیرم شد : پشت کمرم بود ؛ سوزشی بد جور . به گمانم پوست ، بعد از آن همه زمانِ از دست رفته خشکیده بود و با کوچکترین تکان ، کِش می آمد و سوزشش شروع می شد . این سوزش ، پشتم را بیادم می آورد ، حسابی فراموشش کرده بودم . دست خودم نبود چون تمام آن مدت نتوانسته بودم تاقباز بخوابم .
ده
بیاد می آورم : فروردین هزار و سیصد و پنجاه و سه . می گوید : « بیا دنبالم ! » کمی درنگ می کنم تا بدانم صدای کدام یکی ست . مردی که بوضوح می دیدمش خمیازه می کشد . بهش خیره می شوم . به نظر می رسد که یکهو چشمهاش بیرون زده است ؛ چشمهایی سرخ با پرده ی صلبیه ای ناقص ؛ و گویی نور توانایی عبور از آن را نداشت ؛ برای همین کوروار به آدم خیره می شد . این بار که گردن کشید تا به دقت نگاهم کند ، به درستی زبانش را هم دیدم . می خواهم درباره زبانش حرف بزنم ، همان تکه گوشتی که هرگاه تقلا می کرد دانه های پراکنده ی تف را هم اطراف چانه اش می پراکند . نوک زبانش سرخ بود وسطح پُرز دارش سفیدک زده بود . به جرأت می توانم بگویم تا کنون زبانی به این زشتی و درازی ندیده بودم ؛ اگر اراده می کرد مانند وَزَغ نوک زبان را تا بالای دماغ ، یا پایین چانه اش می رساند . او با دقت به فلاکت و بدبختی من خیره می شد . وقتیکه چانه ، لبها و گونه اش به حرکت می افتادند ، در می یافتم چیزی را پنهانی قورت داده است . قورت دادنش که تمام می شد و سیبک آویزان گلویش که به جای اول بر می گشت ، می گفت : « اینا نسبت به تو لطف دارن ؛ می تونی با خیال راحت اینجا زندگی کنی . » این بلندترین جمله ای بود که تا آن موقع از دهانش بیرون زده بود .چون احساس ضعف می کردم در ابتدا فهم جمله اش برایم کمی دشوار بود ، آنقدر جابجا شدم تا دوباره گفت : « بجنب !» . بد جوری خمیازه می کشید . به دندانهای کج و کوله اش هم نگاه می کردم . این را هم بگویم که اصلاً راغب نیستم چیزی در باره ی دندانهاش بنویسم .
یازده
به یاد می آورم : وقتیکه درِ خانه پشت سرم بسته شد ، توی تقویمی که به دیوار آویزان بود کلمه ی اردیبهشت را دیدم ؛ ماه اردیبهشت ! اما سالش را متوجه نشدم . هنوز درد ماتهتم توی کمرم مانده بود که رسیدم به میانه ی کوچه ی بن بست . از کوچه زدم بیرون . بادی به صورتم خورد و سرو صدای خیابان حالم را بهم می زد . به سکوت عادت کرده بودم . جیب هایم را جستجو می کنم تا تلفن همراهم را پیدا کنم . موفق نشدم . دوباره برگشتم ته کوچه ی بن بست . به در خانه که رسیدم زنگ زدم . پیرزنی در را باز کرد . گفتم گوشی ام را جا گذاشته ام ! گفت : « با کی کار داری ؟ نشانی را اشتباه اومدی .» بعد قدری به من خیره شد و در را بست . در را که بست من هم قدری به در خیره شدم ، و برگشتم .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#607
Posted: 6 Sep 2014 23:23
داستانی از احمد آرام
خُرده روایتهای ِ منطقه البروج
قسمت پایانی
بیاد می آورم : همینکه یک چهارم بدنم از درگاهی بیرون زد ، گفتم : « من .. » و او گفت : « هوی ... » . فهمیدم که داشتم یله می شدم ؛ چون به شکلی غریزی پرید و زیر بغلم را گرفت . دستش را پس زدم و دوباره به چارچوب درگاهی تکیه دادم . گفت : « اگه می خوای اینجا زندگی کنی می باس تی بکشی ! » زندگی ! بهش گفتم اجازه می دهد قدری به درگاهی تکیه بدهم ؟ زُل زد بهم و چیزی نگفت . اگر ازم می پرسید چرا می خواهم تکیه بدهم به درگاهی ، چه گونه می توانستم قانعش کنم که کلکی در کار نیست . منتظر ماندم تا بگوید چرا و به چه دلیل می خواهم به درگاهی تکیه بدهم ؛ ولی چیزی نگفت و چندک زد کنار چار چوب در . من هم نگاهش کردم که مانند خرگوشی زبون دیده می شد . انگار که چیزی را بیاد آورده باشد یکهو از جاش بلند شد و به سختی نفس کشید و زردی زد به پوست صورتش: « کیسه ی صفرام رو درآوردن .» گفتم : « آها ... » . گفتم : « این نزدیکی ها ساعتی نیست ؟! » . این جمله با جملاتی که چهل و هشت ساعت پیش، جسته و گریخته ، گفته بودم تفاوت داشت ؛ زیرا واژه ی ساعت ریخت جمله را تغییر داده بود . و او پس از شنیدن آن واژه کوروار به من خیره شد . در این حین یک طرف صورتم کاملاً سنگین شد ؛ فهمیدم فعل انفعالاتی در کاسه ی سرم آغاز شده که اندک اندک دارد خودش را نشان می دهد . گفتم : « مگه میشه ساعتی نباشه !» جوابم نداد و به جای آن ، از توی جیبش زنگوله ای کوچک بیرون آورد و آن را به قوزک پای چپم بست ، بعد زد پشت شانه ام که یعنی راه بیفتم . اشاره کرد به راهروی سمت راست . راهرو تنگ بود . دیوار ، کف و سقفش از یک جنس بودند و بوی بِتُن خیس همه جا را گرفته بود . توی سقفی که تهش دیده نمی شد لامپ های زردِ کم نور ردیف شده بودند و نورشان نمی توانست تا میانه ی دیوارها برسد .
چرا تا آن موقع دقت نکرده بودم که آن مرد دمپایی ابری به پا دارد . اگر خم می شدم تا به پاهاش نگاه کنم دردِ توی کاسه ی سرم بیشتر می شد . دوباره گفت : « بیا ! » و راه افتاد . خش و خش مختصر و عذاب دهنده ی دمپایی اش توی راهرو می پیچید . هی راه می رفت و هی بر می گشت تا به زنگوله نگاه کند . زنگوله صدا نمی داد . برگشت و خم شد روی قوزک پام و با زبانه ای که درون زنگوله بود وَر رفت و سرانجام صداش را در آورد . در این لحظه حدس زدم که این زنگوله را از گردن همان بُزغاله ای باز کرده که در طول همه ی شب ها صداش را شنیده بودم ؛ البته به روی خودم نیاوردم . پیچید دست چپ ، توی راهرویِ تاریک و کوتاهی که می رسید به چند پله . من هم سایه به سایه اش جلو می رفتم . او از پله ها بالا رفت ، من هم ازش پیروی کردم و با احتیاط از پله های لیز بالا رفتم . بر نمی گشت تا بهم نگاه کند چون صدای زنگوله را می شنید . وقتی که پله ها را تمام کردم درد افتاد تو کاسه ی زانوهام . شاشم گرفت . خواستم بایستم نشد . تاریکی نمی گذاشت کف راهرو را ببینم . گفت : « سه مرغ دارم و یه بُزغاله » . فکر کردم می خواهد معمایی بگوید اما دنباله اش را نگرفت . این راهرو کمی تنگ تر بود ؛ شبیه کانال های فاضلاب . از چندین لامپی که از سقفش آویزان بود فقط یکی از آنها را روشن می دیدم ، و تقریباً نور خوبی داشت ؛ تا آن اندازه که می شد شبح اش را واضح تر دید . پیچید سمت چپ . راهرویی دیدم شبیه راهروی اولی با این تفاوت که کَفَش خیس بود . پاهام را گذاشتم توی سرمایی که یک هو دورتا دور قوزک پاهام را گرفت و ریز ریز خودش را بالاکشید تا رسید به نیم تنه ام . یک هو چیزی پرید توی مخم ، می خواستم بدانم در چه ماهی قرار گرفته ام. تقلا کردم تا ماه مورد نظر را پیدا کنم اما موفق نشدم . می دانستم اگر بیشتر ازین فکر می کردم ماه های دیگر را هم بیاد نمی آوردم . گفت : « خیلی دوسشون دارم ! » دوباره منتظر ماندم تا ادامه بدهد ، نداد . بی خیال شدم . برگشت به قوزک پاهام نگاه کرد . یادمان رفته بود که زنگوله از کار افتاده است . گفت : « پاتو بزن زمین ! دوباره ... آها ... یه بار دیگه ! » و زبانه ی زنگوله کار کرد . گفت : « اسم سه تا دخترام اینه : پروانه ، پری و پرتو .» ایستاد و تکیه داد به دیوار . سرفه کرد . از توی جیب گَل و گشاد شلوارش پاکت سیگاری بیرون آورد و ته اش را کوبید به مچِ دستش و یک نخ از آن بیرون پرید . فرزی نخ سیگار را تو هوا گرفت و با یک حرکت دیگر آن را پرت کرد به سمت دهان نیمه بازش . فیلتر لای دندانهاش گیر افتاد . از تردستی اش خوشم آمد . شعله ی فندک را هم گرفت زیرش و سرخی آتش را مک زد . هردویمان ساکت بودیم . صدای آب را که شنیدم به سقف نگاه کردم که یک رشته لوله های قطور پولیکا ، موازی هم ، از بالای کله ام می گذشت . گفت : « اسم پسرم بهزاده ؛ بهش میگیم بُزو . » خندید و راه افتاد . با هر قدمی که بر می داشتم زنگوله هم صدا می کرد . سرفه کردم و فهمید که سیگاری نیستم و دود دارد اذیتم می کند . آن را پرت کرد جایی که چند بند انگشت آب جمع شده بود . گفت : « یه روز بابام مجبورم کرد لباساشو اندازه ی تنم کنم . او تپل بود و من دیلاق و لاغر . » به جایی رسیدیم که مانند چهار راه بود ؛ محل تقاطع راهرو ها . دو تا سکوی سنگی هم داشت . نشست روی یکی از سکوها . من هم نشستم کنارش . گفت : « نه ! تو بشین اونجا ؛ می ترسم فکر کنن که باهات صمیمی شدم .» مقابلش روی سکوی سیمانی نشستم . یکبار دیگر زردی زد به پوست صورتش و خاموش شد ؛ طوری که نفس کشیدنهاش را هم نشنیدم . همانجور ماندم تا چیزی بگوید . یکی از چشم هاش را باز کرد و نگاهم کرد . بعد ، آن یکی چشم دیگرش را هم باز کرد . گفت : « چرا اون روز منو مجبور کرد تا شلوارشو بپوشم ؟ چیزی حالیم نشد . بعد پیرهن بدون یقه ی سفیدش رو هم داد بهم . وقتی پوشیدم مث مترسک توش لق لق می زدم . یادم میاد باهاش جر و بحث کردم . خوابوند تو گوشم . او شصت سال داشت و من تازه قدم گذاشته بودم توی پونزده سالگی . گفت لباسامو در بیار . درآوردم و دادم بهش ، دوباره گفت بپوششون ! پوشیدم . داشت گریه م می گرفت . چند بار مجبورم می کرد تا هی بپوشم و هی درشون بیارم . بعدها که گنده تر شدم ؛ مث این رقمی که حالا هستم ، فهمیدم که با این کارش می خواست منو تنبیه کنه . از همون موقع تا حالا از ماه اسفند بدم میاد . امروزم که کارم رو شروع کردم و یه هو فهمیدم تو اسفندماه هستم به دلم برات شد که یه گندی میزنم . » از جاش بلند شد . پیش خودم گفتم اسفندماه ، یادم باشد . شلوارش را کشید بالا . خم شد و به خشتکش نگاه کرد ، بعد به من نگاه کرد و چرخید تا پشتش را بهم نشان بدهد . گفتم :« خیسه ! » گفت : « آره ،خیسه ! مال سکوست .» وایستادم و دست زدم پشت کفلم و آنجا را دستمالی کردم ، خشک بود . گفت : « از این چهارتا راهرویی که داری می بینی یکی رو انتخاب کن ! خودت و شانسِت . » به راهرو دست راست اشاره کردم . گفت : « پس اینبار تو بیفت جلو ، من پشت سرتم .» هاج و واج نگاش کردم . گفت :« دِ یالا ... اوردنگی می خوای ؟» با صدای زنگوله ی پاهام راه افتادم . او سرفه می کرد و از عقب می آمد . پا می کشیدم تا چیزی نخورد به ماتهتم . یکهو دیدم فاصله ام از او بیشتر شد . وایستادم تا بهم برسد . همانجور سرفه می کرد . دیدم خم شد و نشست . تکیه دادم به دیوار و از همانجایی که وایستاده بودم ، گفتم : « نمی تونی راه بری ؟» گفت : « اشتباه کردم ، قاطی کردم ، شیفت من عوض شده بود . تو این ماه همه ش بُز میارم !» . گفتم :« رنگت پریده !» گفت :« راستی ؟!» بلند شد . تجدید قوا کرده بود .گفت : « این مأموریت مالِ کس دیگه ای بود ؛ بازم قاطی کردم ! تقصیر خودمه ، عجله کردم . » گفتم : « می خوای اینجا بیشتر بمونیم تا یه کم حالت بیاد سر جا ؟» گفت : « می تونی چاک دهنتو ببندی ؟ راه بیفت !» فهمیدم که داشت درد می کشید . به خودم گفتم اگر جلوی چشم هام بمیره سر و صداش را در نمی آورم و فوری لباس هام را با او عوض می کنم . با کله ی بدقواره اش اشاره کرد تا راه بیفتم . چاره ای نداشتم و راه افتادم . نمی دانستم راهرویی را که انتخاب کرده ام به کجا ختم می شود . پیش خودم گفتم کجا را باید تی بکِشم ؟ پا کشیدم و دوباره ازش فاصله گرفتم . به گمانم یکبار از این راهرو گذشته بودم ! چیزهایی به یاد می آورم که زیاد هم مطمئن نیستم درست باشد . پلک چشم چپم می زد . اگر توی خانه ام بودم یک تکه چوب نازک ، به قطر یک تارِ مو ، روی پلکم می گذاشتم تا بیشتر از این عصبی نشوم ؛ کاری که مادرم می کرد . بر گشتم و نگاهش کردم . از پا افتاده بود اما همچنان تعقیبم می کرد . بدون اینکه قصد خاصی داشته باشم شانه هام را مالیدم به دیوار . فقط می خواستم بدانم پوستم در چه حال است . به جایی رسیدم که سردم شد . دقت کردم و دریافتم که یکتا پیرهن پوشیده ام . پس نیم تنه ی کتانی ام را چه کرده ام ! اصلاً آن را پوشیده بودم یانه ؟ از لاقیدی خودم خوشم می آمد ، چاره ای دیگر نداشتم . به جایی پیچیدم که قبلاً از آنجا گذشته بودم . برگشتم تا ببینمش . او کاملاً ناپدید شده بود . حتا صدای پاهاش را هم نمی شنیدم . از چند پله پایین رفتم . درست است قبلاً از این مسیر گذشته بودم . چرا از قبل نشانه ی روی دیوارها را به خاطر نسپرده بودم ؟ صدای پاهام توی آب کف راهرو چلپ و چلوپ طنین انداز می شد . ایستادم و پای چپم را توی هوا تکان دادم . خوشحال شدم . زنگوله از کار افتاده بود . دیر زمانی بود که صداش را نشنیده بودم اما می بایست به شما بگویم به گونه ای غریزی صداش توی گوشهام جا مانده است .
باید می ایستادم و صبر می کردم تا پیداش شود . یک هو نظرم عوض شد و با درد کاسه زانوهام دویدم . نمی دانم چطور شد که تصمیم گرفتم بدوم ؛ آن هم با بی دقتی . شانه هام به دیوارهای دو طرف می خورد ولی باز هم می دویدم . ته حلقم می خارید و زبانم خشک شده بود ، باز هم می دویدم . می بایست به اتاقم می رسیدم ؛ چون بهش عادت کرده بودم . در نهایت می توان گفت که کار درستی نمی کردم زیرا بی هدف می دویدم . اگر نشانه ها را به خاطر سپرده بودم می توانستم به جاهایی برسم که ردیف اتاق ها هم دیده می شد . کمی که دویدم به نفس نفس افتادم و دردی افتاد تو قفسه ی سینه ام . فوری ایستادم . به سختی نفس می زدم . درد مثانه هم مانند فلزی داغ توی کشاله ی رانهام افتاده بود و همانجا را بی حس کرده بود . بعد از آن الابختکی راه رفتم و به خودم گفتم هرچه بادا باد . به گمانم گم شده بودم . خیلی که یادم مانده باشد همان لوله های پولیکایی بود که به سقف راهروها چسبیده بود ؛ و هرگاه که زیرشان قرار می گرفتم صدای غلغل آبی که تویشان می جوشید به گوش می رسید ؛ انگار از صدای عبور آب خوشم آمده بود ؛ صدایی آرام بخش و بسیار متنوع ! یعنی باورم می شد که آن طرف سقف یه مشت آدم زنده دارند می لولند ؛ و این خودش خیلی خوب بود .
به سقف نگاه کردم فقط روکش سیم های برق را دیدم . گم شده بودم ! اعتراف می کنم که هیچ مسیری نمی توانست نجاتم بدهد . پای چپم را به زمین زدم تا زنگوله کار کند . فایده ای نداشت حسابی از کار افتاده بود . از مقابل دهانه ی چند راهرو گذشتم . تصمیم گرفته بودم تا آنجایی که می شد نه به راست و نه به چپ نپیچم ، و مستقیم بروم . همین کار را کردم و به زودی فهمیدم که فایده ای ندارد ، به احتمال قوی او هم مرا گم کرده . یا شاید هم مرده بود . اگر مرده باشد چه کنم ؟ اگر مسیر برگشت را درست بر می گشتم و می رسیدم به جسدش ، می توانستم به راحتی لباس هایش را از بَرش بیرون بکشم و بپوشم . دوباره پای چپم را به زمین کوبیدم . یک بار ، دوبار و سه بار . این کار را تکرار کردم . بدون هیچ تردیدی گم شده بودم . نفسم گرفته بود . بوی گازوییل نشست زیر دماغم . وقتی که گم می شوی صداهایی توی مخت شروع می شود ؛ و صدای کسانی را که در طول زندگی ات بارها شنیده ای یکبار دیگر می شنوی . در این حیص و بیص بدنبال چیزهایی می گشتم تا به من کمک کنند .
احساسم به من می گفت دارد اتفاقی می افتد . پس می ایستادم تا اگر صدایی شنیده شد جوابش را بدهم و فریاد بزنم . منگ شده بودم و ووره ای توی مخم می پیچید ؛ این ووره توی گوش میانی ام نیز شروع شد . گرفتار یک حسی می شوم که ته قلبم را می لرزاند . این احساس زمانی به آدم سرایت می کند که بسیار وحشتزده و تنها شده باشد : سُم ضربه هایی شنیدم که نمی دانستم حقیقت دارد یا نه . سرا پا گوش می ایستادم . حقیقت نداشت . صدای غژ و غژی یک نواخت شروع شد . حدس می زدم کسی داشت تکه فلزی را به دیوار می کشید ؛ آنهم بی رحمانه . به خودم تلقین می کردم که این صدای سایش فلز و دیوار خوب است ؛ زیرا آدم این احساس را در خودش قوی نگه می دارد که چیزهایی در نزدیکی او زنده اند . گرچه به زودی این غژ و غژ خسته کننده می شود ، اما دوست داشتم بشنوم . کمرم را می چسباندم به دیوار تا صمیمانه به این صدا نزدیک شوم . چیزی نگذشت که صدای یکنواخت خسته ام کرد . دلم می خواست این صدا به نحوی منقطع شنیده شود . اگر این اتفاق می افتاد تحولی هم در بخش شنیداری ام پدید می آمد ؛ تغییراتی اصولی و شاید فنی . به گمانم نوعی تنوع ، شکل اصوات را هم تغییر می دهد . آهان ! دارد اتفاقی دیگر می افتد ! حدس می زنم آن فلزِ سختی که روی دیوارها کشیده می شود گاهی از سطوح صاف بِتُنی می گذرد ؛ از جاهایی که با ماله به درستی صاف و یکدست شده بودند ؛ زیرا هر از گاهی صدای فلز تغییر می کرد ، اما در عوض وقتی که فلز به سنگریزه های لای سیمان می رسید صوتی دیگر راه می انداخت . اگر او را می دیدم بهش پیشنهاد می کردم برای تغییر نت های تکراری ، فلز را قدری اُریب بگیرد ، یا به دستش کِش و قوس دهد تا ترکیبات صوتی در یکدیگر تنیده شوند . اگر بتواند به یک ملودی برسد ، من هم با او چیزهایی را زمزمه خواهم کرد که به احساسم نزدیک باشد . چیزی نمی گذرد که در می یابم گه گاه دارم با این پدیده ی آهنگین و فریبنده می آمیزم و رها می شوم ؛ چون در سایش فلز دقت بیشتری انجام می گرفت و موسیقی فلز داشت در فضا جا می افتاد .
زانویم خود به خود شل می شود و می افتم . این دیگر مربوط به مینیسک پا می شود ، دست خودم نبود . صدای فلز قطع می شود . منگی می افتد توی گوشم و احساس می کنم که خلایی پیش رویم دهان باز کرده است . پیش خودم می گویم آن آدم از کارش دست کشیده و در نقطه ای کور دارد به من نگاه می کند . چارچنگولی خودم را به جلو می کشانم و لوله ای که از کف راهرو بیرون آمده و تا سقف بالا می رود را می گیرم تا بلند شوم . درست است دیگر صدای فلز را نمی شنوم . شکی ندارم که گم شده ام . خودم را می خارانم . مخصوصاً ساق پاهام . به گمانم گرفتار التهابات پوستی شده ام . یادم آمد که قبل از گم شدنم می خواستم بشاشم . تصمیم می گیرم به سرعت این کار را انجام بدهم . ولی اینجا سه کُنجی پیدا نمی شود ؛ هر رقم می شاشیدی دیده می شدی . تازه از اینها گذشته ممکن بود کسی قایمکی در تاریکی مشغول دید زدن تو باشد . مثانه ام داشت می ترکید . اطراف را می پایم . نه ، جرأت این کار را نداشتم . قریب به یقین کسی دارد به من زل می زند . پس چرا پا پیش نمی گذارد و مرا نمی گیرد ! اگر دوباره صدای فلز را می شنیدم دیگر دنبال پیدا کردن علت صدا نمی گشتم . زیپ را تا نیمه پایین کشیدم و هوای خنکی زد تو . بیضه هام یخ می زند . با لرز زیپ را بالا می کشم . می بایست دیگر به شاشیدن فکر نکنم ؛ درستش هم همین است تا به چیزی فکر نکنم ؛ اصلاً و ابداً . تلو تلو خوران به سمت چپ پیچیدم . اتاق های در بسته پیدا شدند . او هم دیده شد که روبروی اتاقم چندک زده بود . از کنارش که گذشتم تکان نخورد .حتا چند بار پاهام را به زمین کوبیدم و باز هم بیدار نشد . ولش کردم و وارد اتاق شدم . روی تخت دراز کشیدم . اتاق خودم بود ؟! با حیرت به همه چیز نگاه کردم . پیش خودم می گویم اگر ازم بپرسد چرا دویدی چی جواب بدهم ؟ ولی حالا که صداش در نمی آمد . رفتم زیر پتو تا خودم را به خواب بزنم . تحملم را از دست می دهم . از زیر پتو ، یواشکی ، سرک می کشم و می بینم که سر جایش نیست . این کار را چندین بار انجام می دهم و به نتیجه ی درستی نمی رسم . به خودم می گویم بهتر است که سرم را از زیر پتو بیرون نیاورم . همین طور هم می شود ؛ کله ام لای پتو می پیچم تا نه کسی را ببینم و نه صدایی بشنوم .پایان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#608
Posted: 13 Sep 2014 22:06
اشــــــــــــک شادی
قسمت اول
دمدمای صبح جمعه قبل از اینکه مادرش از خواب بر خیزد . چشمهای خواب آلودش را باز میکرد و چند خمیازه عمیق میکشید و سپس از آلونک تنگ و تارش که در حاشیه یکی از شهرهای بزرگ بود دوان دوان میرفت روی تخته سنگ بزرگی می نشست . آنگاه چشمهای سبز روشنش را به افقهای دور می دوخت و بیصبرانه منتظر می ماند . سگ کوچولویش هم که اسمش را ناناز گذاشته بود با آن بدن پشمالو و پاهای کوتاهش بدنبالش میدوید و درست روبرویش می نشست و زل میزد به چشمهایش . غنچه که دیوانه سگ پشمالویش بود منظورش را میفهمید و خم میشد بنرمی بلندش میکرد و میگذاشت روی پاهایش و با سرانگشتان نازکش موهای پرپشتش را شانه میزد و در همانحال باهاش درد دل .
از آرزوهای دور و درازی که در سر داشت ، از فرداهای نیامده و خوابها و رویاهای شیرینش . ناناز هم که از نوازشهایش تن و بدنش گرم میشد مانند سنگ صبور به حرفهایش گوش میداد .
مادرش هر چه بهش گفته بود که چرا صبح به این زودی بر میخیزد و میرود ساعتها روی تخته سنگ می نشیند حرفی نمی زد و تنها نگاهی شیطنت آمیز میکرد و سپس تبسمی کودکانه روی گونه های قشنگش می نشست و شروع میکرد به دویدن . ناناز هم طبق عادت همیشگی بدنبالش .
مدتها گذشت مادرش که 7 روز هفته را در مرغداری کار میکرد و همیشه تن و بدنش خسته . از سحر خیزی دخترش کنجکاوی اش بیشتر و بیشتر میشد . تا اینکه تصمیم گرفت از راز و رمزش سر در بیاورد برای همین وقتی که او از خواب پاشد و مثل همیشه دوید بسوی تخته سنگ و چشم به افقهای بی در و پیکر دوخت . پرده ضخیم و پلاستیکی روی در را یواشکی کناری زد و دزدکی چشم دوخت بهش .
نیم ساعتی منتظر ماند و مات و مبهوت نگاهش . اما خبری نشد . دور و اطراف در سکوتی غمزده و عمیق فرو رفته بودند و هیچ کسی در آن برهوت به چشم نمیخورد . از رخوت همیشگی خمیازه ای کشید . پلکهایش سنگین بود و دست و پاهایش از کار طاقت فرسا در مرغداری خسته و کوفته .
با خودش گفت بهتر است دوباره بخوابد تا رمقش را داشته باشد که سر کار برود . آنهم در آن هوای گرم و سوزان . شوهرش دو ماه بود که رفتگر شهرداری شده بود و شبها هم رستورانی را نظافت میکرد و قادر نبود در ماه بیش از یکبار بهشان سر بزند چون اخراجش میکردند .
سرش را گذاشت روی بالش و در خواب سنگین صبحگاهی فرو رفت . غنچه اصلن متوجه مادرش نشده بود و همانطور که در گوش ناناز قصه های شیرین و دوست داشتنی تعریف میکرد به جاده چشم میدوخت . به جاده ای خاکی که هر صبح جمعه ماشینی آخرین مدل و قرمز رنگ از آنجا عبور میکرد . با مردی ریش و پشم دار و مسن و دختری همسن و سال او دوازده ساله .
این مرد پشمالو اصلا و ابدا لبخند نمیزد و چهره ای اخمو و بدعنق همیشه داشت . اما آن دختر مهربان با لبخندی گرم برایش دست تکان میداد و چند شکلات خوشمزه برایش پرتاب میکرد و آنها هم دوان دوان به دنبال ماشین میدویدند و وقتی که از تک و تا می افتادند . غنچه میرفت و شکلات های خوشمزه را که در زرورقی خوشرنگ پیچیده شده بود جمع میکرد و در گوشه ای می نشست و ملچ و ملوچ کنان و با لذت عجیبی میخورد .
البته از قبل چیزهایی خوشمزه برای ناناز آماده کرده بود تا وقتی که مشغول خوردن شکلاتهاهاست دهانش آب نیفتد و غمزده و دردناک بهش نگاه نکند .
در حوالی آنها چند پناهنده افغانی و پاکستانی که آنها هم با هزار بدبختی خشت و آجری روی هم چیده و پرده های زهوار در رفته رویش کشیده بودند زندگی میکردند و برای بدست آوردن یک لقمه نان به هر مشقتی تن در میدادند .
در همین هنگام چشمش خورد به پیرمردی که عبا بر دوش و شالی سبز بر کمر به سوی امامزاده ای که در همان نزدیکی ها قرار داشت به آرامی گام بر میداشت . این پیرمرد همه کار میکرد از دعاخوانی برای شفای بیماران تا دخیل بستن و باز کردن بخت دختران و عقد صیغه و دزدی پولهای داخل ضریح . خلاصه همه فن حریف بود .
عصایی هم در دست داشت که سوقات کربلای معلی بود . امام زمان هم چند بار به خوابش تشریف آورده بودند . وقتی به نزدیکی هایش رسید غنچه پاشد و بسرعت رفت داخل خانه . . نمیخواست چشمش به چشم هیزش بیفتد . چند بار بهش نزدیک شده بود و با آن دندانهای سیاه و شکسته و کرم خورده چاق سلامتی کرده بود و در همانحال که دعاهایی عجیب و غریب زیر لبش میخواند ، دهانش آب افتاده و وق زده بود به پستان و ساق پاهای لختش .
یک بار هم بیسکویتی خوشمزه بهش داده بود و در همانحال که بر چهره پر چین و چروکش لبخند وحشتناکی نشسته بود شروع کرد به نوازش کردن گیسوان بلندش که او چندشش گرفته بود و خواست بر گردد که بهش گفت :
- دخترم من جای بابا بزرگتم ، از نوازش پدرانه ام ناراحت نباش ، بهم نگاه کن ، سید پیغمبرم و شال سبز بر کمر ، اگه دوس داری بیام پیش مادرت ترو پیش خودم ببرم . هر چیزی هم بخوای از شیر مرغ تا جون آمیزاد برات میخرم ، آخه منم تنهام و یه کسی رو میخوام که پخت و پزمو کنه و شبا تو بغلم مونس و یار .
غنچه وقتی مطئمن شد که آن پیرمرد حشری رفته است دوباره رفت و روی تخته سنگ نشست همانطور که به ساختمان چند طبقه مجللی که در دور دستها قرار داشت و بقول مادرش از آن از ما بهتران بود چشم میدوخت و در رویاهای خود غرق . ناگاه صدای خودرو به گوشش خورد و رنگ و رویش از خوشحالی درخشید . ناناز را کمی گرمتر در آغوشش فشرد و بوسه ای به گونه اش . ماشین قرمز رنگ گرانقیمت وقتی به نزدیکی شان رسید سرعتش را کمتر کرد . از سر تخته سنگ بلند شد تا بهتر دید داشته باشد .آن دختر مثل همیشه برایش دست تکان داد و داشت شکلات بسویش پرتاب میکرد که یکهو ناناز دوید به سوی ماشین . راننده هل شد و نزدیک بود چپه کند . ترمز زد و در را باز کرد و پیاده شد و با آن ریش و پشمش که تا نزدیکی های سینه اش قد کشیده بود نگاه غضب آلودی به غنچه کرد و در همان حال که دندان کرم خورده و زردش به چشم میزد با خشم گفت :
- هی این آخرین بارت باشه این توله سگ نجسو ول میکنی روبروی ماشینم ، اگه بخاطر زنم نبود نفله اش میکردم .
غنچه تا شنید آن دختر هم سن و سالش زن این مرد پشمالوست یکه خورد و رنگش پرید . ناناز که متوجه شده بود بسوی آن مرد دوید و پاچه اش را گرفت و شروع کرد به هوهو کردن . او هم لگدی کوبید به شکمش و پرتابش کرده بود چند متر آنطرفتر . غنچه هر چه خواست که جلوی ناناز را بگیرد نمیشد و او پشت سر هم واق واق میکرد و با آن جثه کوچکش دوباره جستی زد و پرید و شلوارش را گرفت . آن مرد که جری تر شده بود از جیبش چاقویش را در آورد تا حسابش را یکسره کند که غنچه بسرعت بسویش رفت و ناناز را گرفت در بغلش و شروع کرد به دویدن .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#609
Posted: 13 Sep 2014 22:08
اشک شادی قسمت دوم
آن دختر هم مات و مبهوت نگاهشان میکرد و از ترس زبانش را بسته و اصلن فراموشش شده بود که شکلات را بهش بدهد یا جرئتش را نداشت . آن مرد هم با توپ و تشر سیلی ای به صورتش زد و پرتابش کرد داخل ماشین .
گرد و خاکها که فرونشست غنچه ناناز را روی پاهایش گذاشت و موهای بلندی را که جلوی چشمهایش را گرفته بود کنار زد و غمناک نگاهش کرد و سپس نوازش . بهش خوشگلم و نانازم میگفت تا دردش را با حرفهای قشنگ کمتر کند . اما نگاه ناناز طوری بود که انگار درد زیادی میکشید بحدی که با صدای غریبی آه و ناله سر میداد . غنچه که دیوانه سگش بود دانه هایی از اشک روی گونه اش نشست و دلش از شدت اندوه می سوخت . آرزو میکرد که پول و پله ای داشت و او را نزد دکتر میبرد تا با قرص و دعوا دردش کمتر میشد و دوباره شاد و شنگول به دنبالش به راه می افتاد .
مادرش که بیدار شد اصلن از ماجرا خبر نداشت مثل هر روز ، بعد از رفت و روب خانه ازش خداحافظی کرد و رفت به سوی مرغداری . با آنکه بهش گفته بود که از محوطه خارج نشود و مواظب خانه باشد تا خدای نکرده اسباب و اثاثیه شان را بدزدند . او اما از اتفاقی که برایش افتاد پکر و در خود فرو رفته بود وحرفهای مادرش را فراموش کرد . غم آلود ناناز را بغل کرد و همانطور که در رویاهایش غوطه ور بود . شروع کرد به راه رفتن . بعد از نیم ساعتی رسید به منطقه دور و پرت افتاده ای که ماشینهای زباله آت و آشغالها را در آنجا تلنبار میکردند . چند نفر با کیسه هایی در دست مشغول کند و کاو زباله ها بودند . چهره هایشان خاک آلود و دستهایشان سیاه . یک نفر خل وضع و دیوانه هم که بچه ها ازش میترسیدند همیشه در آن دور و برها می پلکید و بیشتر با چهار دست و پا راه میرفت و خنده های خشک و هراسناکی هم سر میداد و گاه هم بلند بلند قرآن میخواند . او اما ازش نمی ترسید و حتی چند بار غذایی هم بهش داد و او از دستش می قاپید و دوان دوان دور .
کنجکاو شد چند دقیقه ای آت و آشغالهای بی مصرف و اسباب و اثاثیه های رنگ و رو رفته را زیر و رو کرد اما چیزی پیدا نکرد . بوی تند و زننده آزارش میداد به حدی که اشکش را در آورده بود . یک دستش را روی دماغش گذاشت و داشت بر میگشت که پیر زنی با کمری قوز و صورتی پرچین و چروک که او را دیده بود صدایش زد و او هم رفت به طرفش . پیرزن نگاه محبت آمیزی بهش کرد و گفت :
- دخترم میتونی گره چادرم را خوب سفت کنی ، دستام دیگه قوت ندارن .
او هم همین کار را کرد و چادرش را باز کرد و سپس دور کمرش خوب سخت و سفت . خواست راه بیفتد که پیرزن دست برد و از داخل کسیه ای که آت آشغالها را جمع کرده بود تا در کنار جاده ها دوباره به فروش برساند یک فلوتی رنگ و رو رفته را در آورد و با نگاهی محبت آمیز داد به دستش .
- بگیر دخترم ، لبتو بذار نوکش و انگشتاتو رو این سوراخا بعدش خودت راه می افتی
او هم همین کار را کرد و وقتی در فلوت دمید از صدایش ناناز ترسید و پرید عقب تر . او هم زد زیر خنده .
بعد از آن حادثه تلخ چند سال گذشت . شده بود چهارده سال . ماههای اول صبح زود بیدار میشد اما دیگر حال و حوصله بیرون رفتن و روی تخته سنگ نشستن و انتظار را نداشت . ناناز هم تعجب کرده بود و مادرش هم ، اما چیزی بهش نگفت .
از لگدی که آن مردک عنترالترکیب به شکم سگش زد کینه ای به دلش نشست و هر چه کرد نتوانست که آن حادثه را فراموش کند .
نه شناسنامه داشت و نه اصلن میدانست که که کتاب و درس و مدرسه چیست . تنهایی آزارش میداد و زندگی ای خسته کننده و دردآور .
شده بود چهارده سال و ناگاه قد و قامتش بسرعت شروع کرد به رشد . خودش هم تعجب کرد . به خصوص از بزرگ شدن ناگهانی پستانها و تغییر صدایش . در اولین عادت ماهانه ترسید و فکر کرد که اتفاق بدی برایش افتاده است برای همین پکر و درهم رفته بنظر میرسید و جرئتش را نداشت که به مادرش بگوید .
یک روز پدرش خبر آورد که در شهر خانه ای اجاره کرده و پس از چند روز به آنجا کوچ خواهند کرد . یک تلویزیون هم خریده است و رادیو . زهره از شنیدن خبر خانه جدید آنهم در شهر ، از شادی در پوستش نمی گنجید و روز و شب انتظار میکشید که چه وقت کوچ میکنند . میخواست با زندگی در شهر آشنا شود . دوست و آشنایی داشته باشد و از این تنهایی و سرگردانی بیرون بیاید .
پدرش ازش خداحافظی کرد و برای کار و سر و سامان دادن خانه اجاره ای به شهر رفت ، مادرش قبل از رفتن به مرغداری بهش گفت که مواظب خودش باشد . خبر رسیده دختر عبدالعلی جگر فروش چند روزی گم شده است و معلوم نیست که چه بلایی به سرش آمده . جسد دو دختر را هم در پشت امامزاده پیدا کردند . بعد روسری تازه ای را که خریده بود بهش داد که روی سرش بگذارد و وقتی برای آوردن آب به طرف رودخانه میرود با نامحرم خوش و بش نکند . بخصوص با آن دعا خوان بدچشم که آمده بود صیغه اش کند .
روز جمعه بود و هوا آفتابی ، غنچه گالن آب را در دستش گرفت تا برود از رودخانه ای که در یک کیلومتری خانه اش قرار داشت آب شیرین بیاورد . ناناز هم جست و خیزکنان بدنبالش به راه افتاد . جاده خاکی خلوت بود و متروک . گهگاه ماشینهایی به سوی امامزده ای که در آن حوالی قرار داشت از کنارش میگذشتند و گرد و خاک بپا میکردند .
بر خلاف همیشه شلوار جینی را که مادرش روز تولد بهش هدیه داده بود به پایش کرده بود و پیراهنی گلدار به تن . روسری اش را هم تا نصفه و نیمه روی سر . بادهای نرم گونه های زیبا و موهایش را نوازش میدادند و آفتاب صبحگاهی . همانطور که راه میرفت رویاهایی قشنگ در دل و جانش به پرواز می آمدند و لبخند بر لبانش می نشاندند . میخواست فلوت را روی لبش بگذارد و ترانه ای را زمزمه کند که به یاد نصایح و هشدارهای مادرش افتاد و از این کار منصرف شد
- یک دختر نباید در ملاءعام فلوت بزند ، آدمهای لات و لوت پی اش براه می افتند و آخر و عاقبت خوبی ندارد
- یک دختر نباید آواز بخواند
- یک دختر نباید بدحجاب به خیابان برود
- یک دختر نباید بی اجازه ی
یک دختر
یک دختر
از این سخنانی که در ذهنش تکرار میشد ترس نامعلومی وجودش را فرا گرفت و او را در خود فرو برد . در همین فکر و خیالها بود که یک دفعه همان ماشینی را که آن دختر بچه مهربان تویش مینشست و برایش شکلات های خوشمزه می آورد از کنارش رد شد و بوقی زد و چند متر آنطرفتر ایستاد .
دلش هری فرو ریخت . ناناز را در بغل گرفت و بی اعتنا به راهش ادامه داد و بی آنکه به راننده که همان مرد پشم و ریش دار بود نگاهی بکند به راهش ادامه داد . آن مرد دوباره گاز داد و جلوی پایش ترمز زد و در را باز . غنچه کمی عقب عقب رفت و ایستاد . بر خلاف دفعه قبل که نزدیک بود ناناز را قیمه قیمه کند با مهربانی نگاهی بهش کرد و گفت :
- ببخشید که دفعه قبل از کوره در رفتم ، دس خودم نبود ، آخه چن روز قبل امامزاده رو با نفت و بنزین آتیش زده بودن و بعدشم همون روز عده ای نخاله و لامصب ، یه سگو که رو سرش عمامه گذاشته بودن ول کردند وسط میدون ، عکس امام خمینی رو هم سنجاق کرده بودن رو عمامه . برا همین نتونسم خودمو کنترل کنم . باور کنین من آدم خوبیئم در و دیوار این امامزاده از جیب حقیر نونوار شده ، همه منو میشناسن .
غنچه که هنوز بد و خوب روزگار را نچشیده بود و قلبش مثل دشت و کوههای بکر اطرافش صاف و بی غل و غش بود حرفهایش را قبول کرد و گفت :
- عیبی نداره ، گذشته ها گذشته
آن مرد که اسمش را قنبرعلی ذکر کرده بود نگاهی شهوت بار به پستان هایش که تازه گل داده بود و هوسش را بر می انگیخت و کپل های برآمده و درشت و موهای بلندش که از روسری بیرون انداخته بود کرد و گفت :
- خانوم خانوما حالا کجا داری میری
- میرم آب بیارم
- بپر سوار شو میرسونمت
غنچه که متوجه نگاه هوس آلود و لب و لوچه آب افتاده اش شده بود ناگاه به یاد حرفهای مادرش افتاد که بهش گفت که یکی از دختران دور و اطراف چند روزی گم و گور شده است و معلوم نیست که زنده است یا مرده . برای همین با احتیاط گفت :
- مادرم گفته با غریبه ها بیرون نرو ،
- من که غریبه نیسم ، آدم اصل و نسب داری ام ، برادرم نماینده مجلسه ، خودمم یه عالمه مال و منال دارم ، دستامو بتکونم سر و پات غرق طلا و جواهر میشه . بیا جونم .
غنچه یک قدم جلو رفت اما دوباره پا پس کشید و تشکر کرد و بی آنکه خداحافظی کند رد شد . قنبرعلی چند متری آهسته آهسته با ماشینش به دنبالش به راه افتاد و چشمان هیزش را به قد وقواره اش دواند و دور شد .
غنچه نفسی راحت کشید و گالن خالی آب را روی سرش گذاشت و به راه افتاد . در نزدیکی های رودخانه ردیفهایی از درختان قدیمی و پر برگ سر بر آورده و زیبایی پر طراوتی را به دور و اطراف بخشیده بودند و بوته های وحشی رنگارنگ .
چند هفته بود که حمام نکرده بود . هوس کرد تنی به آب بزند و در آن آبهای زلال مرمر پیکرش را بشوید اما او دیگر آن بچه خردسال نبود و نمیتوانست در محوطه ای که زنان و گهگاه مردان آب بر میداشتند خود را در آب بیندازد و دستی به سر و روی خود بکشد .
فکری کرد و پس از آن بهتر دید که از آن ناحیه فاصله بگیرد و در نقطه ای دورتر که کسی در آن حول و حوش پیدا نخواهد شد تن به آب بزند و سبک شود . تا آن زمان آفتاب هم بالاتر خواهد آمد و آبها گرمتر .
همین کار را هم کرد . چشمهای سبز خود را دواند به سوی آسمان ، یک لکه ابر به روی سینه های آبی اش پیدا نبود و دورادورش را طبیعتی دست نخورده و وحشی احاطه کرده بود . هوس کرد روسری اش را در آورد . همین کار را هم کرد . در جا خنکای بادی را که از پیچ و خم شاخه های انبوه و درهم درختان میوزید در بناگوشش حس کرد و احساس لطیفی بهش دست داد و بی اختیار با خودش گفت که ایکاش همیشه میتوانست یله و آزاد موهای بلند و سیاهش را از بند لچک هایی که مثل مارها به دور گردنش پیچیده بودند و در آن هوای گرم عرقش را در می آوردند رها کند و نفسی از سر آسودگی بکشد .
نیم ساعتی راه رفت و رسید به نقطه ای آرام و رام که دلش میخواست . جز درختانی پیچ در پیچ و شاخه های درهم و صخره های درشت کسی در دور و برها دیده نمی شد . سکوتی عطرآلود افق هایش را در بر گرفته بو و دوباره موجی از وسوسه تن و روحش را فرا گرفت .
ناناز در اطراف رودخانه شاد میدوید و شادمانه بازی میکرد و از آن هوای صاف و شسته و طبیعت بکر لذت میبرد . غنچه سرش را بر گرداند و دور و بر را پایید . هیچ صدایی جز زمزمه های آبهای روان و نغمه های پرندگان نمی آمد . دستهایش را رو به آسمان باز کرد و حس سبکبالی ذرات وجودش را فرا گرفت . کفشش را در آورد و روی تخته سنگی گذاشت و سپس شلوار جینش را بر تنه درختی خشک . در کنار رودخانه نشست و پاهایش را تا زانو در آبها لغزاند ، خنکای آبهای زلال احساس خوش و مطبوعی را در وجودش دواند .
خونی گرم و مستی آور در زیر پوستهای شفافش شروع به جوشش کرد و خواهشی تبدار . این احساس برای نخستین بار چنین دیوانه وار در ذرات تن وجانش بیدار شده بود . وسوسه ای آتشین که مانند امواجی از شراب در رگ و پی اش میدوید و جنون آمیز او را با خود با ناکجاها و گستره های بی در و پیکر رویاها میبرد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#610
Posted: 13 Sep 2014 22:09
اشک شادی قسمت آخر
به آفتاب نگاهی کرد انگار که او هم در آن بلندیها انتظار میکشید تا او مرمر تن لختش را در میان موجهای کوچک و آبهای زلال رها کند . ترانه ای را با خود زمزمه کرد و در فلوتش دمید و آنگاه لخت و عریان شد و نرم نرمک داخل آب . خنکای آبها بر پوست شفافش بوسه میزدند و او دست لطیف خود را را ملایم به تنش میکشید و خودش را نوازش . عطر گیج گلهای وحشی سرتاسر منطقه را پوشانده بود و صدای دلاویز پرندگانی که در لابلای درختان در آن نیمروز تابستانی بیتوته کرده بودند .
چشمهایش را به آرامی بست و در آن لحظات اثیری در آرزوهای دور و دراز و شیرینش فرو رفت . حس کرد که مردی که دوستش دارد و مهربانی از نگاهش موج میزند تنگ در بغلش گرفته است و آرام آرام از روی گونه ها تا پستانها و ران و پنجه های پایش را عطشناک بوسه باران میکند و او را مانند شرابی آتشین تا قطره آخر مینوشد و در خود محو .
در همین خیالهای دلنشین پرسه میزد که ناگاه از بیشه های نزدیک صدایی شنید و دلش هری به هم ریخت . ناناز هم چند بار دوید و چند متر ازش دور شد و رو به تنه درختان قطوری که در سرتاسر راه در ردیف های انبوه قرار داشتند واق واقی کرد .
با خود گفت اگر به جای آن جوانی که در رویاهایش میبیند ، مردی بدقواره و عنکر الاصوات با پشم و ریشی شپش زده و مسن به تورش بخورد چه میشود و ناگاه از درون لرزید . حتی خیالش مو را بر اندامش سیخ میکرد . لحظاتی گذشت و دوباره خواب و خیالهای شیرین بسراغش آمد و او را در ژرفای خود فرو برد .
آنقدر در رویاهای خود غرق شده بود که حتی صدای پایی که چند لحظه قبل از کنار بوته های وحشی بر خاسته بود از خاطرش رفت . ناناز هم در زیر گرمای آفتاب در خوابی خوش فرو رفته بود و انگار که در رویاهایش جفت گمشده اش را می جست .
کم کم کسی که در پشت بوته ها کمین کرده بود ، با دیدن تن و بدن مرمرین غنچه که حتی در بهشت خداوندی هم نظیرش پیدا نمیشد نتوانست خودش را کنترل کند و آمد در کنار رودخانه و نزدیک و نزدیکتر شد و از لای بوته های انبوهی که در هر گوشه و کنار قد کشیده بودند چشم دوخت به تن و بدن مثل مرواریدی که لخت و عور در زیر نور آفتاب در آبها روان بود .
ناگاه فکری به سرش زد و لبخندی شیطانی بر گوشه لبش . وقتی که مطمئن شد که غنچه در افکار و اندیشه های خود غوطه ور است و غرق . روی زانوهایش نشست و مثل دزدها چهار دست و پا آمد جلو و با نگاهی آب زیر کاه حول و حوش را پایید و لباسهای غنچه را بر داشت و گذاشت در بقچه اش . سپس رفت دوباره در پشت بوته های تمشک وحشی دراز کشید و در حالی که پایین تنه اش را از شدت شهوتی دیوانه وار روی زمین فشار میداد مشغول شدن به زل زدن . خدا خدا میزد که هر چه زودتر از آب بیرون بیاید تا بتواند او را بهتر و تمام قد ببیند .
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که غنچه متوجه شد لباسش را که روی تنه درختی خشک آویزان کرده بود غیب شده است . دستش را گذاشت روی پستانهایش و چشمش را پراند به اطراف و اکناف . سکوتی محض در همه سو بال گسترده بود و هیچ کس به چشم نمیخورد . ترسی ناخودآگاه وجودش را فرا گرفت و یاد گفته های مادرش افتاد . فریاد زد :
- های ، کسی اونجا نیس
آمد کنار رودخانه و نگاهش را سراند به ناناز که مثل اصحاب کهف خوابیده بود . خواست از آب بیرون بیاید اما نتوانست . دست برد و چنگ زد به علف های کنار آب اما کنده میشدند و از کف دستش رها . ناگاه دید که کسی با عبایی بر دوش و شالی سبز بر کمر از پشت بوته ها آرام آرام دور می شود . با تمام قوا صدایش زد . آن مرد که صدایش را شنیده بود برگشت و آمد بطرفش . غنچه در دم تعجب کرد چون این مرد همان دعاخوان امامزاده بود . رفت تا گردن زیر آب و دو دستش را گذاشت روی پستانهایش و گفت :
- سید من لباسامو همین جا روی شاخه های خشکیده گذاشته بودم اما پیداش نیس ، میتونی یه خورده دور و بر بگردی پیداش کنی .
- من که اینورا لباسی نمیبنم ،
- میگی چیکار کنم
- من چه میدونم دختر ، هزار کار و بار دارم باید برم
- تو رو خدا برین به مادرم بگین یه لباس برام بیاره ، اینجوری لخت و عور که نمیتونم برم خونه
- بذار شب بشه اونوقت ، میتونی
- شب ، شب اینورا گرگه ، منو با بدن برهنه تکه پاره میکنن ، میشه اون عبا رو بهم بدین دورم بپیچم . خونه که رسیدم بهتون بر میگردونم
- این عبای پیغمبره ، بدم یه دختر برهنه تن کنه ، استغفرالله سرم بره اینکارو نمیکنم
- خواهش میکنم
- فقط به یه شرط
- هر شرطی که بگی قبول میکنم
- باشه ، بیا بیرون تا عبارو دورت بپیچم و بعد
غنچه تلاش کرد که از آب بیرون بیاید اما از آنجا که ارتفاع بلند بود نتوانست . چند بار تلاش و تقلا کرد اما بازهم نشد .
- میشه دستمو بگیرین
- هر چن حرومه دست نامحرومه لمس کردن اما برا یه دفعه اشکال شرعی نداره ، چون میخوام عقدت کنم
غنچه که چاره ای نداشت قفل دهانش را بست و چیزی نگفت . دعاخوان که کمری قوز کرده داشت ، روی زانو نشست و دستش را دراز کرد و مچش را گرفت ، زور زد تا او را بالا بکشد که ناگاه ناناز که از خواب بیدار شده بود بطرفش دوید و لباده اش را به دندانش گرفت و شروع کرد به کشیدن . او هم چند بار بار لگد زد بهش اما ناناز ول کن معامله نبود . انگار از اینکه دست غنچه را گرفته بود عصبانی شده بود . دعاخوان که از کوره در رفته بود و خون خونش را میخورد خواست لگدی محکمتر حواله کند که در همین حال غنچه او را محکم بطرف خودش کشید و او با سر افتاد توی رودخانه و شروع کرد به دست و پا زدن ، آب رودخانه عمیق بود و او با آن همه لباس نمیتوانست خودش را روی آب نگهدارد ، چنگ زد و گلوی غنچه را گرفت و هر دو رفتند زیر آب . غنچه خواست از دستش خودش را رها کند اما او با تمام نیرو بدن لختش را چسبیده بود و رها نمیکرد .
ناناز چندباری عوعو کرد و دور و اطراف چرخید و وقتی که دید کاری از دستش ساخته نیست شروع کرد به دویدن به سوی خانه غنچه . مثل برق و باد میدوید . بطور غریزی میدانست که باید هر چه زودتر مادر غنچه را خبر کند وگرنه اگر آنها خود را نجات هم دهند دعاخوان امانش نخواهد داد و هزاران بلا بر سرش خواهد آورد
وقتی به خانه رسید دید که پدر غنچه مشغول بار زدن اسباب و اثاثیه خانه بر پشت یک کامیون با زنش میباشد . آنها بالاخره خانه جدید اجاره کرده بودند و میخواستند کوچ کنند . وقت نداشتند به دنبال دخترشان بروند . مطمئن بودند که بعد از ساعتی بر میگردد و به همراهشان کوچ . ناناز شروع کرد پشت سر هم به عوعو کردن . پدر که متوجه شده بود دوید بطرفش و گفت پس غنچه کجاست . از حرکات و عوعوی ممتد ناناز فهمید که باید اتفاقی برایش افتاده باشد . به راننده کامیون و زنش گفت که مشغول بار زدن شوند تا او بر گردد . ناناز شروع کرد به دویدن و او به دنبالش .
غنچه که توانسته بود خودش را از دست دعاخوان برهاند به هر نحوی که بود از رودخانه خودش را بالا کشاند و از خستگی مثل مرده ها افتاد روی زمین . پس از چند لحظه که حالش بهتر شد . دست برد و بقچه دعا خوان را که در کنار دستش افتاده بود باز کرد و با ناباوری دید که لباسهایش آنجاست . فهمید که همه دوز و کلکها سر همین دعاخوان بوده است ، لباسهایش را تند و تیز پوشید .
خواست حرکت کند که دید دعا خوان رنگ پریده و نمیه جان صدایش میزد و ازش کمک میخواهد . دست برد و عبای او را که در همان حوالی افتاده بود بر داشت و بسویش پرتاب کرد او هم لبخندی به گونه اش نقش بست و دو دستی عبا را محکم به دستش گرفت و در حالی که طرح و نقشه هایی در همان دم در افکار شیطانی اش نقش بست . گفت که او را بالا بکشد . . غنچه هر چه که در توان داشت زور زد تا او را بالا بکشد همین طور هم شد . دعاخوان نزدیک بود که نجات پیدا کند که غنچه یکهو دستش را ول کرد و او دوباره افتاد داخل رودخانه و شروع کرد به دست و پا زدن . فریاد کشید که شنا کردن بلد نیست .
غنچه بی آنکه رویش را برگرداند بی اعتنا راه افتاد بسوی خانه . هنوز چند دقیقه ای راه نیافتاده بود که صدای عوعوی ناناز را شنید دوید به طرفش و در بغلش گرفت و در همانحال چشمش افتاد به پدرش . خودش را انداخت به آغوشش و شروع کرد به گریه کردن . پدرش هرچه بهش گفت که چه شده است . غنچه تنها تنگ تر او را در آغوشش فشرد و پس از پاک کردن اشک چشم هایش گفت : اشک شادیه .
نوشته مهدی یعقوبی
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم