ارسالها: 9253
#611
Posted: 20 Oct 2014 17:31
تباهی قسمت اول
داستانی از مسعود فرحزاد
" لازم به گفتن نيست؛ اما كليه حوادث و شخصيت هاي اين داستان تخيلي است"
پرستارها كه نمي دانستند؛ من هم ديگر لزومي نمي ديدم كه برايشان تكرار كنم كه اگر ساعت از 8 بگذرد ديگر اين شخص، شخصي كه آنها تصور مي كردند نخواهد بود و فقط مي توانستم لابه لاي آخرين تكيه دادن ها به ديوار هاي بيمارستان و آخرين نشستن ها روي نيمكت هاي اتاق انتظار و آخرين قدم زدن ها ؛ گاه و بي گاه با كلام يا با نگاه از پرستارهايي كه رد مي شدند و هر بار هم چهره شان عوض مي شد؛ بپرسم:
-خانوم؟ اين دختر تا ساعت 8 به هوش مي آد؟
و هر بار هم آنها بگويند : بايد دكترش بياد؛ اون بايد بگه
و من هم با شنيدن اين جواب و شايد از قبل دانستن اين جواب و با اين فرض كه دكتر قبل از 8 بر نخواهد گشت ، اين دقايق آخر با نگاه يك مامور مراقب، مراقب رفت و آمد هاي آنان باشم. اما بالاخره اين نقش بازي كردن ها پشت اين كلافگي كوچك كم كم مي رفت و مي رفت و جاي خود را بيشتر و بيشتر مي داد به كلافگي سكوت بزرگتري كه بدجوري در چهار بند وجودم ريشه مي كرد و بالا مي آمد و مي چسبيد به ... مثلا گلويم.
چشمم را كه مي بندم و سرم را تكيه مي دهم به ديوار ذهنم خواه ناخواه مي رود روي چرايي ماموريتي كه خودم داشتم براي خودم مي تراشيدم. وگرنه خيلي وقت بود از ماموريت هايي كه بهم امرش مي كردند، چه در ظاهر چه در باطن، فرار مي كردم . بدون اينكه به لزومش فكر كنم گه گاهي حتي مي پرسم: ته اين خط واقعا كجاست؟!
حتي اگر شخصي بيايد و بگويد: "سربازه و ماجرا! تو كه ديگه بايد گرگ بالان ديده شده باشي"
اما چيزي وجودم را گرفته بود كه خجالت هم نمي كشيدم بگويم اسمش ترس بود. ترس من بيشتر از خود ماجرا ، از تيك تيك ثانيه هاي اين ساعت لعنتي است كه همچنان مي رفتند و مي رفتند. ثانيه هايي كه با رفتنشان ممكن است جايي براي من در اين ماجرا نگذارند و قبل از اينكه بخواهم و بتوانم كاري انجام دهم؛ ناخواسته مرا حذف كنند. مطمئنم اگر اين ثانيه ها نبودند، آرامش بيشتري داشتم براي فكر كردن به اين ماجرا.
و اين كه آيا اصلا ربطي به من دارد و يا نه؟! و از آن بالاتر ؛ پيدا كردن يك جواب در مقابل كساني كه احتمالا روزي خواهند گفت: "تو رو چه سنه؟! تو كه درگير اين قضيه نبودي"
اما چشمم را كه باز مي كنم قضيه جور ديگري است: سواي اينكه بيشتر متوجه گذر ثانيه ها مي شوم "بدو؛ داري ميري، تموم شدي"، سواي اينكه راهي براي اثبات خودم به خودم – حداقل در اين موقعيت- ندارم، و سواي اينكه تازه امروز فهميدم :"واقعيت چقدر زشت و محكمه؛ البته نه هميشه ،گهگاهي"... چشمم را كه باز مي كنم خواسته و ناخواسته نگاهم مي رود روي زني كه دستش را تكيه داده روي دوربين فيلم برداري اش، نشسته روي صندلي اتاق انتظار، رو به روي اتاق در بسته اي كه دختري پشت در آن با دست و پاهاي بسته شده روي تخت خوابيده؛ و اين زن غمگين و متفكر به نقطه نامعلومي خيره مانده. مثل اينكه خشك شده. فقط گهگاهي پلك مي زند. سي و چند ساله به نظر مي رسيد: با ابروهاي سياه و پيوسته ، صورتي آرام و چشم هايي مهربان ، و بفهمي نفهمي جذاب. از آن قيافه هاي ساده تو دل برو. ديده بودم كه چند تا از ديپلم وظيفه هاي زن نديده در دوره سربازي پاسگاه خودمان عكسي شبيه اين را زده بودند روي در و ديوار اتاقشان (نزديك تخت خوابشان) و در جواب ارشدشان كه مي پرسيد اين چيه؟ مي گفتند: "هنر پيشه است قربان! تازه مگه چه اشكالي داره؟! اين كه با حجابه." و من كه هر چه به مغزم فشار آورده بودم كه در فيلم يا سريالي او را ديده ام يا نه، نتيجه اي نگرفته بودم. اما حالا رو به روي من خانوم –فكر نميكنم، يقين دارم- خبرنگاري نشسته كه شبيه تنهايي بعد يازده شب سربازهاي زن نديده دوره سربازي است.
اگر هم خبرنگار نباشد، با اين جليقه و چادر و چاقچور و مقنعه، بايد چيزي باشد شكل همين حرف ها. به نظر زن كاملي مي آمد. چقدر هم محكم دوربين اش را چسبيده بود. خيلي دوست داشتم بدانم اين زنهاي آگاه به مسايل اجتماعي و سياسي و كمي هم سرد مزاج در محيط خانه و محيط هاي خصوصي ترش چه شكلي اند؟
وقتي كه مثلا زن مي شوند و از اين حالت زن-مرد بودن در مي آيند. آنقدر ترسيده بودم و دست و پايم را گم كرده بودم كه وقتي بار اول ديدمش كه با عجله دوان دوان به سمت اتاق دختر رفت و دستش را برد روي دستگيره در و با هراس و عجله سعي مي كرد دري را باز كند كه كليدش پيش من بود
-نمي شه خانوم! اين يه تصادفيه كه خونواده ش هم خبر ندارن؛ اگر هم داشته باشند براي ملاقاتش بايد با كلانتري هماهنگ كنن. چه برسه به شما كه خبرنگاري و اومدي ازش فيلم بگيري ! ببينم ... اصلا شما برگ ماموريت داري؟
طفلك با چه صدايي گفته بود: خاله شم... صدايي كه عادت نداشت التماس كند يا اجازه بگيرد.
دوباره چشمم را مي بندم. هر چه كه اين زمان مي گذرد چه با چشمهاي باز چه با چشمهاي بسته (حالا ديگر فرقي نمي كند) فكر و ذكرم نم نمك دارد مي شود او ... اگر مي شد آهسته مي رفتم طرفش و به بهانه اي چيزي سر صحبت را با او باز مي كردم... اويي كه نزديك به يك ساعت همچنان روي نيمكتش خشك مانده. فكر اينكه مرا چطور مي بيند ناراحتم مي كند. خدا كند آنقدر آگاه باشد كه مرا فقط و فقط ماموري ببيند كه به حكم وظيفه ماموريتش را انجام مي دهد. و حالا اين سرباز، اين مامور، اينجا ايستاده و دنبال بهانه اي ميگردد تا با خانوم خبرنگاري كه با يك دوربين فيلم برداري و بدون هيچ ملازمي-نه مجري، نه صدا بردار و يا متعلقات ديگرش...- به بيمارستان آمده، چند كلمه حرف بزند. مثلا اگر مي رفتم و مي گفتم:
-كي به شما خبر داد؟
نمك روي زخم پاشيدن بود و يا اگر مي گفتم:
-من شما رو تو تلوزيون نديدم؟
حالا كه داغدار و نگران خواهر زاده رو به مرگ تصادفي اش و مجرم جرمهاي بعدي اش بود معلوم است كه اصلا درست نبود. اما از كجا معلوم كه از همه چيز باخبر است؟ اين غم ، اين سگرمه هاي توي هم رفته فقط براي يك تصادف نيست. نه! نكند با ناصري هماهنگ كرده؟ يا خود ناصري او را فرستاده ؟ ناصري... حتي با اينكه خوب مي دانستم كه دل خوشي از من ندارد و مي دانستم در اين آخرين روز خدمتم شبيخون پختن يك آش درست و حسابي را برايم زده است وقتي صبح زود با چشمهايي باد كرده ناشي از كم خوابي ديشب از جلو در قرار گاه رد مي شدم و سرباز وظيفه -احمدي -دم در ورودي جلويم را گرفت و گفت: جناب سروان كارت داره؛ گفت هر وقت اومدي زود برو پيشش...
و مي توانستم قبل از رفتن به نزد او به بهانه كاري عقب مانده چند دقيقه اي لفتش بدهم؛ باز هم خودم را سريع رساندم به او! معمولا چيزي نمي پرسيدم. خودش به قدر كفايت مي گفت:
- خبردارت كو؟!!
- زدم!
- آها... ميل، ميل خودته شاه پسر! هر چي باشه، روز آخر خدمتته! بايد بجنبي تا زودتر ترخيص شي... بخصوص حالا هم كه داريم مي خوريم به آخر سال. منم زياد دوست ندارم نگرت دارم .مي خوام عيد بفرستمت پيش خونواده ت باشي. مي دوني كوراني؟... آدمايي به جنس تو لچر گو اَن! ... دوست ندارم بعد خدمتت اينور اونور بشيني بگي كه ماها اليم و بليم...
مي دانستم كه هنوز از قضيه كش رفتن پاكت سيگارش توسط من دلخور بود. چه تنبيهي كرده بود اين ديپلم وظيفه هاي بيچاره را ... آخرش هم كه ديده بودم دست بردار نيست و رفتم اعتراف كردم ، همه را با هم يكجا كلاغ پر داده بود. هم مرا هم آنها را. لابد فكر مي كرد كه آنها ديده اند من داخل پاسگاه سيگار كشيده ام و چيزي نگفته بودند... چه كيفي كرده بودم.
ـ دو جا هست براي ماموريت امروزت. يعني اين آخرين ماموريتت...ازت خوشم مياد...به نظر آدم دانايي مي آي. گرچه امثال تو تو اين كشور سخت به جايي مي رسن... بگذريم... اوليش: مي خواستم بفرستمت سر صندوق هاي راي گيري. مي دوني كه امروز انتخاباته ؛ برات تجربه خيلي خوبي مي شد، درثاني : ممكن بود تو تصوير هاي تلويزيوني هم بيفتي [مي خندد]
... اما بايد مي موندي تا صندوق ها رو جمع كنيد و بياريد تحويل بديد و راي ها رو بشمارند و شايد هم نتايج رو اعلام كنند.[ باز هم مي خندد]... وظيفه بزرگي بود ؛ نه؟! اما طول مي كشيد... هر چي باشه تو امروز فقط تا 8 شب سربازي! بعد هم آزادي! مي دونم هم كه دلت نمي خواد اضافه بر سازمان براي اين كشور كار كني! ها ؟! راستي ... تو رشته تحصيلي ت چي بود؟
-دوميش؟
-چي دوميش؟!!
- ماموريت دوم؟ مثِ اينكه گفتي دوتا ست
- نه! خوشم مي آد! هنوز آدم نشدي... جوري با فرمانده ت حرف مي زني كه انگار با بابات حرف مي زني...
-حالا...
-اين يكي انگ توئه... نبودي ديشب بساط رو ببيني! يه تصادفيه؛ يه 206 آلبالويي با سرعت زياد مي زنه تو يه تير چراغ برق! راننده كه يه پسر بوده جابه جا مغزش متلاشي مي شه؛ اما بغل دستيش كه يه دختر بوده از ماشين پرت مي شه بيرون و زنده مي مونه! شانس آورد. حالش هم چندان بد نبود. بدون كالبد شكافي هم مي شه حدس زد كه مصرف بالاي كراك داشتن. مي فهمي كه؟!... پسره رو برديم سرد خونه ... و اما دختره: گفتم كه ؛ فقط ضرب ديده بود. مونده بوديم ببريمش بيمارستان يا بياريمش پاسگاه. اما مي دوني چي شد كوراني؟!!... خودكشي كرد! باورت مي شه؟! تو دستاي خود ما ... با قرص. الان تو بيمارستانه. با دكترش كه صحبت مي كردم مي گفت كه به موقع آوردينش و تونستيم معده ش رو شست وشو بديم. فقط مونده به هوش بياد...
- همين؟!!
- نه... اصل قضيه چيز ديگه ايه! فكر مي كني دختره كي باشه؟
- علم غيب ندارم...
-منم دقيق نمي شناسمش... اما فكر مي كنم قيافه اش براي خيلي ها تو اين كشور آشنا باشه [بر مي گردد و صدايش محكم تر مي شود] دختره از اونايي كه فيلمش در اومده... اينو بچه هاي منكرات گفتن؛ شناساييش كردن، تماس گرفتن و موضوع رو اطلاع دادن...الان هم دارن پرونده ش رو تو اداره تشكيل مي دن... به هوش كه اومد مي بريمش كه دادگاهي بشه. يعني اميدوارم كه اينطور بشه . يه فعل حراميه به تمام معني... جاخوردي؟ نه؟!
- نه!...
-چرا!... جا خوردي... هرزه اي بوده براي خودش، شايد دوباره بفرستنش همون جا كه ديشب مي خواس بره. ببينم كوراني؛ تو ناسلامتي سرباز وظيفه اي! هيچ وقت نشد كه ازت بپرسم... نظرت راجع به اين دخترا چيه؟!...ها؟!... اين آرايش ها اين موها ... اين مانتو ها و پالتو هاي تنگ و كوتاه... چكمه ها! ... چي مي گي؟!
- حالا من چي كاره م؟ تير خلاصو كه قرار نيست من بزنم؟!!
- دوست داشتم اينجا مي موندي تا آدمت مي كردم... نه! مي ري و اگه دختره به هوش اومد با يه آمبولانس مي آريش...
- تا 8 شب؟
- آره ... تو تا 2 بيكاري ؛ برو براي خودت بچرخ. اينم عيدي من به تو. 2 به بعد مي ري بيمارستاني كه آدرسش رو برات مي نويسم. دكتره گفت تا هشت به هوش مي آد...
- و اگر نيومد؟
-مي آد...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#612
Posted: 20 Oct 2014 17:32
تباهی قسمت آخر
حتي قبل از اينكه بيرون بروم و بپرسم:
-چي فرموديد جناب سروان؟ گفتين كي ها شناساييش كردن...؟!
و يا حتي دوباره بپرسم :
- جناب سروان؛ بيارمش اينجا كه بفرستينش جايي كه خودش مي خواس زودتر بره؟
و يا :
- جناب سروان؟"اِاِاِععععددداااممم ميشه"؟!!
پشتش را داده بود به من ! رو به پنجره بيرون را نگاه مي كرد. فكر مي كنم چيزي را نمي ديد . فقط نگاه مي كرد كه حواسش به من نباشد... سيگاري بود. اما تو پاسگاه يا محوطه اش نمي كشيد. بنا به پاره اي از مصالح... حس كردم مي خواهد سيگاري بياورد بيرون و روشن كند. همين كار را هم كرد...
-بچه ها... بچه هاي منكرات كوراني! خيلي ضعيف كار مي كنن ... نه فقط اينجا... كل كشور رو مي گم. اين فيلم ها اين آدم ها مث قارچ هاي سمي دارن رشد مي كنن... چرا كسي نمي بينه؟!! چرا كسي نمي گيره ؟! [آه مي كشد] خيلي چيزها تو اين كشور داره عوض مي شه!
بغض رفت تو صداش. از در كه مي آمدم بيرون گفت:
-مي خواستم يكي از اين سرباز ها رو بفرستم... همون هايي كه شماها بهشون مي گين ديپلم وظيفه!...اما كوراني ممكنه عاشقش بشن. مي دوني كه ؟ اينا اكثرا دهاتي ان و دختر نديده...زود دست و دلشونو به آب مي دن! اگر اين پرونده سر بگيره براي خيلي ها عبرت مي شه... يعني اميدوارم كه بشه...
- اوهوم...
- حواست باشه كوراني ... بايد بري بپايش... دست و بالشو محكم بستن به تخت... نبايد بذاري كسي بره تو اتاقش. هيچ كس! فقط پرستارها... مواظب اونا هم باش... بچه هاي منكرات گفته ن اگه دست و بالش باز بشه دوباره كار دست خودش مي ده... دختره قرتي ديشب با اون حال زار و اون خونريزي مي دوني به يكي از سرباز ها چي مي گفت؟!!: مي توني از جيب مانتوم يه سيگار برام بيرون بياري و روشنش كني! اونم تو پاسگاه... مي فهمي؟ نديديش ديشب... خيلي رواني و وحشي بود... يادت باشه! سالم مي خوانش
- البته مرگ پايان نيست جناب سروان... تحوله... اينو فكر كنم يه جايي خوندم
باور دارم كه فقط از لرز صدام بود كه مرا بخشيد. وگرنه تاوان سختي بابت اين گستاخي در انتظارم بود. گه گاهي فكر مي كردم واقعا لحظاتي وجود دارد كه در وجود اين مرد اشتباه كنم؟! خب ! او هم اعتقاداتي داشت... فقط لرز و ترس صدام بود و قيافه ام كه كمي مي پركيد كه باعث شد برنگردد و قضيه دوباره به انفرادي و تنبيه غذايي و شستن دستشويي ها و چند روز اضافه خدمت نكشد. خداحافظي نكرده بيرون آمدم . اين هم از ترس و هيجانم بود...
پيش داوري نداشتم عادت كرده بودم كه خيلي چيزها را از ديد فرمانده ام ببينم . معمولا خود موضوع در مرتبه دوم بود.( بچه تر كه بودم اين نقش به عهده خوانواده ام بود، حتي محيطي كه در آن بزرگ مي شدم) به هر حال آنها اولين مفسر هر چيزي بودند. و اجازه بسط چيزي را نمي دادند بنابر اين با قدم زدنهاي بي پايان خودم در شهر، زير نم نم باران و گذر از كوچه ها و خيابانها و بازارهاي سنتي و حتي ديدن يك سرباز لاغر 70 كيلويي قد بلند كه با موهاي رشد كرده و بدون ريش و چشمهاي كمي خون آلود كه تنه به تنه رديف به رديف از روي شيشه ويترين مغازه هاي قديمي و جديد رد مي شد ؛ فقط گذران وقت مي كردم. و كمتر مي رفتم تو نخ تحويل و اداره منكرات. براي من بحث فقط زماني بحث بود كه كسي بهم امرش مي كرد. موضوع زماني سنديت داشت كه كسي نمي گذاشت به آن فكر كنم و حالا كه فرصت خوبي داشته ام تا به آن فكر كنم-نه فقط اين ؛ به خيلي چيزهاي ديگر – هيچ فكري نمي كردم... و فقط قدم مي زدم. گاهي در قهوه خانه اي مي نشستم و از پشت دود سيگار ، خاكستري و حلقه حلقه در هوا ، به چهره مردمي عجيب و غريب خيره مي ماندم و به اين فكر مي كردم كه چرا چيزي براي فكر كردن ندارم؟ با اين همه اينها همه اش حرف بود و من تا رهايي فقط يك ماموريت ديگر فاصله داشتم و بعد از 8 شب (بالباس يا بي لباس فرقي نمي كرد) مي رفتم سر وقت عهدي كه با خود در روز اول خدمتم بسته بودم: مي خواستم به قدم زدن بي پاياني برسم و آنقدر پياده بروم...بروم...بروم تا شايد از آزاد بودن هم خسته شوم. كاش اين نم باران تا شب بيشتر مي شد... به هر حال قدم زدن در زير باران رويايي تر بود و شايد مي شد بهترين خاطره ام از 18 ماهي كه بند بندش خاطره ام شده بود و نمي خواستم بشود. حالا هم كه فرصت خوبي بود تا نصف عهدم را پيش پيش خرج كنم. هر چه بود قبل از رسيدن به بيمارستان به تنها چيزي كه فكر نمي كردم دخترك مجرم بود و مصرف كراك و قضيه تصادفش و بعد هم خود كشي عجيب و غريبش و حالا نسخه جديدي كه اول خودش و بعد ديگران برايش پيچيده اند: فيلم مبتذل موجود در گوشي موبايل مردم و... منكرات.
حتي فكر مي كنم بعد ازآمدن به بيمارستان و رتق و فتق امور و سركشي راهرو و تحويل گرفتن پست و كليد از سرباز و دو سه بار پرسيدن كه دكتر اين دختر كيست؟ و كي به هوش مي آيد و كمي توضيح نصف نيمه پرستارها كه چه قرصي خورده و چند سوال با ترس و لرز پرستارها از من كه كي مي بريدش و چگونه و كمي تذكر بابت رعايت سكوت بيمارستان؛ هنوز حتي به اين دختر فكر نمي كردم فقط از سر كنجكاوي دو سه بار سرك كشيدم كه قيافه اش را ببينم، دختري كه روي تخت نيمه مرده نيمه زنده دراز كشيده بود: لاغر بود و تركه اي! با چشمهايي درشت (كه البته حالا بسته بودند) و گونه اي دراز! آنقدر درب و داغان و آش و لاش بود كه فهميدن اينكه آرايشش چند مَن است ، غير ممكن بود. نصف صورتش هم با زخم پهني رفته بود كه حالا خون مرده شده بود.(سروان اين را مي گفت از تصادف سالم مانده؟!!) صرف نظر زخمهايي كه داشت با آن آرايش تخت خوابيدن و بستن دست و پاهايش بيشتر به يك رواني شبيه بود تا مصدوم يك تصادف وحشتناك. يك رواني معصوم. چيدمان اتاق يك تخته اش و پنجره ميله دار بيرون و نور سرد اتاق به اضافه اين قفل در و دريچه اي كه برايش تعبيه كرده بودند ؛ تركيب يه قرباني رو به اعدام را كامل مي كرد. حتي ديدن قيافه اش هم بيشتر از كنجكاوي به جا آوردن چهره اش در آن سلسله فيلمهايي بود كه حالا باعث نابودي مضاعفش شده بود. از مهلكه كراك همراه با تصادف جان سالم به در برده و حالا مهلكه بزرگتري در انتظار اوست. باز هم مي گويم: اينها همچنان برايم حكم يك داستان، يك ماموريت، را داشت. هنوز مانده بود تا اين ماجرا آرام آرام وارد قلبم شود و بعد آرام آرام زخمش به قلبم برسد . هنوز مانده بود تا اين ماجرا، ماجرا شود. حتي باز هم فكر مي كنم در انتظار كشيدن براي ساعت 8 و آمدن دكتر و يا به هوش آمدنش ؛ ميان قدم زدن ها و ايستادن ها و نشستن ها و سرچرخاندن براي ديدن پرستارها و مريض هايي كه در رفت و آمد بودند، كمتر دچار حسي شدم كه مثلا به سرنوشت (يا سرنوشت هايي) بينديشم كه اينطور و آنطور مي شوند. يا چرا اينطور و آنطور مي شوند؟ اما حالا كه تكيه داده ام به ديوار و نگاهم بيشتر از پرستارها و مريض ها مي رود روي خانوم چادر سياهي كه ناراحت و متفكر دستش را گذاشته روي دوربين فيلمبرداري اش ؛ پشت آن همه غم و ناراحتي در تضاد با آن شكل و شمايلي كه كمتر درگير اين ماجراها بوده؛ ماجرا را برايم جور ديگري جلوه داده. حداقل براي من كه خيلي چيزها را سياه –سياه و سفيد در كنار سفيد تصور مي كردم و كمتر فكر مي كردم روزي سياه هم دامن سفيد را بگيرد و بالعكس. آري ... حالا فكر مي كنم بايد منتظر چيزهاي ديگري هم بود. اگر مي شد مي رفتم طرفش و به بهانه اين دختر چند كلمه با او حرف مي زدم؛ شايد كمي آرام مي شدم. گيرم او حالا خاله بدبختي است كه خواهر زاده بدبخت ترش در هچلي به قيمت عمرش گير افتاده! خاله اي كه حالا بايد پيغام رسان مصيبت اين واقعه هم براي مادري و هم پدري ( شايد برادر و خواهري هم) باشد. خاله اي كه اگر روز و روزگاري مجري برنامه اي –چه خبري ،چه خانوادگي-بود تاكنون چشم كسي عادت نكرده كه او را اينچنين در هم رفته و متلاشي ببيند و همه او را با قيافه آرام، مطمئن و بشاش اش مي شناسند. مجري اي كه حالا خودش گرفتار سوژه شده و پس از طرح ده ها و صد ها سوال و جواب هايي كه با پسر ها و دختر هاي بزهكار در زندانها و كانونهاي تربيتي در قالب برنامه هاي آموزشي ترتيب داده بود حالا خودش سوال شده. شايد در چنين مواقعي اصلا سوال كننده اي وجود ندارد و زير بار له شدن آبرو و مصيبتِ- چه مي گويند در اينجور موارد؟!- زيستن در يك جامعه نابهنجار فقط و فقط هست. فقط با يك دوربين فيلمبرداري. كدام مجري شهامتش را دارد كه در چنين وضعيتي ، چنين زخمي را باز كند؟! ها؟! با كدام سوال و كدام جواب مي خواهد به آرامش بعد از طوفان برسد؟ و حالا سربازي كه صرف نظر از زن بودن اين مجري و جذاب بودنش و حتي آگاه بودنش به خيلي چيزها ؛ فقط مي خواهد به خودش كمك كند و به نزدش برود و بگويد: نظر شما در اين باره چيه؟ خانوم؟... خانوم مجري؟... اين دختر فردا چي مي شه؟ آيا به نظر شما فردا زندگي چه قصيده اي براي اين دختر پس از اينهمه شعر نو كه خودش براي خودش سرود، خواهد سرود؟... خانوم؟ شما كه دانايي ... از همه چيز مطلعي... واقعا از همه چيز مطلعي؟!!
به حكم وظيفه؛ شايد اين آخرين تكيه دادن من به ديوار اتاق اين بيمارستان بعد از چند قدم زدن كوتاه و كمي چرخيدن دور خود مي شد. چون هم ساعت نزديك هشت بود و هم اگر دخترك به هوش نمي آمد شيفت من خود به خود تعطيل مي شد. شايد ناصري سرباز ديگري را فرستاده كه الان در راه است. اما حالا كه پاهايم سست شده و اين سرباز نمي خواهد (و يا نمي تواند) اينجا را ترك كند اين ساعت نگاه كردن ها چه معني دارد؟ و اين غر زدن به پرستارها و اين دكتر كو، دكتر كو گفتنش ؟!"واقعا من از اين جريان چي مي خوام؟...خدايا...چرا اينقدر احساساتي شدم؟!..."
ديگر نه مي خواهم تكيه كنم، نه به ساعتي نگاه كنم و اگر شماره اي از ناصري مي داشتم ميخواستم ازش فرار كنم. كاش مي شد چند كلمه با او حرف بزنم. مي دانم كه خيلي دير است...! خيلي از سرباز ها ؛ چه آنها كه تمام كرده اند و چه آنها كه تازه سرباز شده اند آرزوي داشتن اين ساعت هاي عمر مرا در اين لحظه داشتند: ثانيه هاي معكوس پايان خدمت! اما نمي دانم چند تا شان اگر در اين موقعيت بودند خود به خود و بي دليل ميل به حق آب و گل داشتنشان گل مي كرد و يكباره احساس مسئوليت مي كردند. به هر حال ديگر نه ميلي به رفتن بود و نه حاجتي به نگاه كردن ساعت. اما اين سكوت؛ اين همه حرفي كه نمي شد حداقل به اين خانوم زد خيلي كشنده بود. و كشنده تر پيدا نكردن بهانه و دليلي براي بازكردن سررشته كلام. چه مي توانستم بگويم؟! چطور سر صحبت را باز كنم؟ از چي ؟! ها؟! از آن گذشته ... حالا كه من به ساعت كمتر نگاه مي كنم ،نگاهم مي رود به او كه كمي تكان مي خورد و هر از چندي به ساعتش نگاه مي كند؟ بهتر است چند قدم بردارم و آرام ... آرام... آرام ... به سمتش بروم .حالا نه خيال من است كه حرف مي زند و نه سربازي كه مي خواهد اطلاعات ماموريتي اش را به رُخ نماينده متهمش بكشد و نه ...
-خانوم؟
آرام نگاهش را آورد بالا. سمت چهره من! نفهميدم ميل دارد چيزي بگويد يا نه! با نگاه جوابم را داد: بله؟!
- كمكي از من بر مي آد؟ شما يك ساعته كه همين جوري اينجا نشستيد...
- برق؟ پريز برق كو؟ يه پريز برق مي توني نشونم بدي؟
- پريز برق ؟!! براي چي؟!
- ساعت... ساعت چنده؟ من بايد 30/8 يه جايي باشم. اين دوربين فكر كنم شارژش كمه...
- شما؟!. ساعت 30/8 ؟
- بر مي گردم. 10 نشده بر مي گردم؛ با پدر و مادرش. ولي 30/8 بايد يه جايي باشم
- ...
-انتخاباته! من هنوز گزارشم كامل نشده. بايد يه مقدار فيلم بگيرم. از مردم. چند تا سوال. به كي راي مي دين؟ چرا راي مي دين؟ بي چي راي مي دين؟
در يك غروب نسبتا سردِ يك آخر هفته اسفند ماه ؛ چند روز مانده به سال تحويل؛ در زير باراني كه نم نم مي باريد و در تاريكي نسبتا ملايمي، اگر كسي بر حسب تصادف از روبه روي بيمارستان... رد مي شد و مي توانست داخل حياط آنرا ببيند و يا اگر كسي مصدومي مريضي چيزي به اين بيمارستان مي آورد و يا مي برد در كمال تعجب مي توانست خانوم خبرنگاري را ببيند كه با چادر و مقنعه دوربين فيلمبرداري اش را روي دوشش گذاشته و از سربازي كه كاپشن فرمش را در آورده و در دستش گرفته (خودش گفت معلوم نمي شود: بالا تنه را مي گيرم. شما كه موهات بلنده، فقط يه پيراهن يا كُتي از يكي قرض بگير : اين هم از معجزات دوربينه) فيلم مي گيرد و سرباز كه خودش ميكروفون را در دستش گرفته به سوالات خبرنگار پاسخ مي دهد.
حتي اگر مي گفتم:
-من مي خوام راجع به اين موضوع حرف بزنم: خواهر زاده تون؛ نمي بينين اون الان تو چه وضعيه؟ مي دونين فردا چه چيزي در انتظارشه؟!!
و لابه لاي بغض و اشك و آه و حسرت بگويد:
-خواهش مي كنم. امروز انتخاباته ، من وقت ندارم. با منت از گروه فقط دو ساعت مرخصي گرفتم.
و كمي بعد همان سرباز را مي ديدند كه داخل حياط بيمارستان گاهي بيرون اين طرف و آنطرف ميكروفون در دستش گرفته (تا جايي كه معلوم نشود سرباز است) و جلوتر از خانوم از ديگران در باب مردم و انتخابات؛ كانديداي اصلح و ويژگي هاي آن و فلسفه انتخابات سوالاتي مي پرسد و آدمها، دسته دسته، راجع به سرنوشت مملكتشان ،آينده مملكتشان و نقش سازنده مردم در تصميم گيري و مشاركت در ساخت كشورشان حرف مي زدند...حرف مي زدند...حرف مي زدند
حتي اگر مي گفتم:
-خانوم ... خواهش مي كنم... يه خورده تصوير از اون اتاق بگير. مگه تو خبرنگار نيستي ؟! فقط بگو ... بگو كه اين دختر چي شده و قراره كه چي بشه... بالاخره تو تو تلويزيون كار مي كني؟!
و دوباره لاي همان اشك و آه و حسرت بگويد:
-خواهش مي كنم... من اجازه چنين كاري ندارم
با باراني كه همچنان نم نم مي باريد و با هوايي كه كم كم تاريك و تاريك تر مي شد خانوم دوست داشتني سياه پوش من توي سياهي رفت: با عجله ؛ با همان اشك و آه و حسرت؛ با تشكر فراوان؛ با دوربين . و همچنين كمي احساس رضايت خاطر كه بخشي از عقب ماندگي كاري اش را اينچنين با سربازي كه ديگر سرباز نيست جبران كرده و فردا يا امشب شرمنده مدير برنامه شان نشده. البته با كمي احساس رضايت خاطر. فقط كمي...
با آمدن سرباز بعدي و به هوش نيامدن دختر و رفتن خاله و بعد هضم آن همه سوال و جواب ديگر چه دليلي مي توانست مانع از انجام اولين تعهد و قراري كه با خود داشتم بشود؟! واقعا چه چيز ؟! به فرض هم اين خانوم همراه تشكر هاي فراوان و احترامات فائقه اش در جبران آن همه به اصطلاح كمك هايي كه به او كرده بودم لطفي مي كرد و ضمن رد و بدل كردن شماره محل كار براي پسري كه مي دانست ديگر سرباز نيست فرصتي براي كار با خود و گروهش فراهم مي كرد. ارزشش را داشت؟! حداقل اش اين بود كه حالا كه باران تند تر شده مي بايست خودم را زود تر به زير سقفي برسانم تا از يك سرماخوردگي احتمالي و از دست ندادن صبحي ديگر و روزي ديگر جلوگيري كنم. و حالا من در زير باران شديدي كه لحظه به لحظه شديدتر مي شود به اين فكر مي كنم ..................................................................................................................................... ...............................................................كه واقعا ارزشش را داشت؟! كه واقعا ارزشش را دارد؟!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#613
Posted: 5 Dec 2014 23:46
داستان شاخه ریشه دارقسمت اول
از دور ﺻﺪاي ﺳﺮو ﺻﺪا و ﺟﺎر و ﺟﻨﺠﺎل ﺑﺎزﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد، درو ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺎز ول ﮐﺮدم، دوﯾﺪم ﺳﻤﺖ اﺗـﺎق ﭘـﺸﺘﯽ،
ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮل ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺮﯾﺪم ﺟﻠﻮي ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﭼﻮب رو دو دﺳﺘﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ.، اﯾﻦ ﺑـﺎر ﺑﺪﺷﺎﻧـﺴﯽ آوردم ﭼـﻮب ﻣﺤﮑـﻢ
ﺧﻮرد ﭘﺸﺘﻢ، ﮔﯿﺞ و ﻟﻨﮓ از درد ﭼﻮب ﺷﺪم ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ اﻟﺘﻤﺎﺳﺎﻧﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺴﻪ دﯾﮕﻪ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﮐﺮد و زﯾﺮ ﻟﺐ ﭼﻬﺎر ﭘﻨﺞ ﺗﺎ ﻟﯿﭽﺎر و ﻓﺤﺶ و ﻧﺎﺳﺰا داد و از اﺗﺎق ﺑﯿـﺮن رﻓـﺖ، ازﭘﻨﺠـﺮه ﻧﮕـﺎﻫﺶ ﮐـﺮدم ﻣﺜـﻞ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﯽ اش را ﺑﻪ دﯾﻮار آوﯾﺰان ﮐﺮد ﻫﻨﻮز ﻣﻘﺪاري از اون ﻧﻈﻢ زﺑﺎﻧﺰد ﮔﺬﺷـﺘﻪ اش را ﺣﻔـﻆ ﮐـﺮده
ﺑﻮد، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻃﺮف ﺑﺮادر ﮐﻮﭼﮑﺘﺮم، ﺑﯿﻨﻮا اﻓﺘﺎده ﺑﻮد روي زﻣﯿﻦ ﺑِﺮﺑِﺮ ﻣﻨﻮ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮد ﮔﻔﺘﻢ: ﮐﻪ ﭼﺮا ﺳـﺮ ﺑـﻪ
ﺳﺮش ﻣﯿﺬاري ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯿﺪوﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﯾﻀﻪ دﺳﺖ ﺧﻮدش ﻧﯿﺴﺖ، ﮐﺎر دﺳﺖ ﺧﻮدت ﻣﯿـﺪي ﻫـﺎ، ﺑـﯽ ﺗﻮﺟـﻪ ﺑـﻪ
ﺣﺮف ﻫﺎي ﻣﻦ دﺳﺖ ﻫﺎﺷﻮ روي ﭘﺎﻫﺎش ﻣﯽ ﻣﺎﻟﯿﺪ، داﺋﻢ ﺻﺪاي آخ و واخ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻮد، ﮔﻔﺘﻢ: آﺧﻪ ﻣﻦ ﭼـﻪ ﮐـﺎر
ﮐﻨﻢ ﺑﯿﺮون ﻣﯿﺮوم ﺧﺮج ﻣﻮاد ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺑﺎﺑﺎ را ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﯿﺎرم، ﯾﮏ ﺟﻮر ﻣﯽ ﮐﺸﻢ اﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎم اﯾـﻦ ﺑـﺴﺎط
رو راه ﻣﯽ اﻧﺪازه، ﻧﻤﯿﺪوﻧﻢ دردش ﭼﯿﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻮاد رو ﺑﻬﺶ ﻣﯽ رﺳﻮﻧﻢ، ﺗﺎزه ﺑﻪ ﺣﺮف آﻣﺪه ﺑـﻮد ﺑـﺎ
ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﻔﺖ:ﺑﻪ ﺧﺪا ﻫﯿﭻ ﮐﺎري ﺑﻬﺶ ﻧﺪاﺷﺘﻢ از ﻣﺪرﺳﻪ ﮐﻪ اوﻣﺪم ﮔﻔﺖ:دﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاد ﺑـﺮي ﻣﺪرﺳـﻪ، ﺗـﻮ
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ داداﺷﺖ ﺑﺮي ﺳﺮ ﮐﺎر ﻧﻮن ﺧﻮدت رو در ﺑﯿﺎري، ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺧﻮره اﻓﺘﺎدﯾﻦ ﺑﻪ ﺟﻮﻧﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮر ﺧـﻮﻧﻢ و
ﻣﯿﻤﮑﯿﺪ. ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪم، ﮔﻔﺘﻢ: ﻏﻠﻂ ﮐﺮ... ﺣﺮﻓﻢ رو ﻓﺮو ﺧﻮردم، ﺑﻪ ﻧﮕﺎه ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﻧﻪ داداﺷـﻢ ﺑـﺎ ﯾـﮏ
ﻟﺒﺨﻨﺪ زورﮐﯽ ﺟﻮاب دادم ﺳﺮش رو روي ﺷﻮﻧﻪ ام ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﯽ اﺧﺘﯿﺎر ﮔﺮﯾـﻪ ﮐـﺮد، ﻃﻔﻠـﯽ 8 ﺳـﺎل ﺑﯿـﺸﺘﺮ
ﻧﺪاﺷﺖ زودﺗﺮ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد داﻧﺶ آﻣﻮز زرﻧﮕﯽ ﻫﻢ ﺑﻮد ﯾـﮏ ﺳـﺎل ﻫـﻢ ﺟﻬـﺸﯽ زده ﺑـﻮد اﻻن ﮐـﻼس
ﭼﻬﺎرﻣﻪ ﺗﺎزه ﻫﻤﻪ ﻧﻤﺮه ﻫﺎش ﻫﻢ 02 ﻣﯿﺎره، ﻫﻤﻪ ﻣﻌﻠﻤﺎي ﻣﺪرﺳﻪ و ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺪرﺳﻪ و ﻣﻌـﺎون ازش ﺗﻌﺮﯾـﻒ ﻣـﯽ
ﮐﻨﻦ. ﻣﯿﮕﻦ ﻋـﻼوه ﺑـﺮ اﯾﻨﮑـﻪ درﺳـﺶ ﺧﯿﻠـﯽ ﺧﻮﺑـﻪ در ﮐﺎرﻫـﺎي ﻓﺮﻫﻨﮕـﯽ وﻫﻨـﺮي ﻫـﻢ اﺳـﺘﻌﺪاد زﯾـﺎدي
داره.ﭘﺎرﺳﺎل در ﻣﺴﺎﺑﻘﺎت ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﻘﺎم دوم را ﺑﻪ دﺳﺖ آورده ﺑـﻮد.اﻣـﺴﺎل وﻗﺘـﯽ ﺑـﻪ اﯾـﻦ ﺧﻮﻧـﻪ ﻧﻘـﻞ ﻣﮑـﺎن
ﻣﯿﮑﺮدﯾﻢ ازﻣﺪرﺳﻪ اش ده،ﺑﯿﺴﺖ دﻗﯿﻘﻪ اي دور ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﻦ رﻓـﺘﻢ. ﭘﺮوﻧـﺪه اش را ﺑـﺮاي رﻓـﺘﻦ ﺑـﻪ
ﻣﺪرﺳﻪ ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮ ﺑﮕﯿﺮم وﻟﯽ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﺪﯾﺮوﻣﻌﻠﻤﺎن ﻣﺪرﺳﻪ روﺑﺮو ﺷـﺪم ﮔﻔﺘﻨـﺪ: ﮐـﻪ اﯾﻤـﺎن ﺳـﺮﻣﺎﯾﻪ
ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﻣﺎ ﻫﺮ ﺟﻮر ﮐﻪ ﺷﺪه ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺎﮔﺮدي را از دﺳﺖ ﻧﻤﯽ دﻫﯿﻢ وﺑﺮاش ﮐﻠﯽ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ در ﻧﻈـﺮ ﮔﺮﻓﺘـﻪ
اﯾﻢ وﻣﯿﺨﻮاﻫﯿﻢ از ﻃﺮﯾﻖ ﻣﺎ وارد ﻣﺪرﺳﻪ اﺳﺘﻌﺪادﻫﺎي درﺧﺸﺎن ﺷﻮد.ﮔﻔﺘﻢ::ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ راه رو ﭘﯿﺎده ﺑﺮه
وﺑﺮﮔﺮده ازدرﺳﺶ ﻋﻘﺐ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ.ﻣﺪﯾﺮ ﺳﺮﯾﻊ اﻧﮕﺎر ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻮدﮔﻔﺖ:ﺧﺐ ﺳﺮوﯾﺲ رو ﺑﺮاي ﻫﻤـﯿﻦ
ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﻧﺪ ﮔﻔﺘﻢ::آﺧﻪ...ﻣﺪﯾﺮ دوﺑﺎره از روي ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ از ﭘﯿﺶ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﺷﺪه ﮔﻔﺖ:ﻏـﺼﻪ ﭘـﻮﻟﺶ رو ﻫـﻢ ﻧﺨـﻮر
ﻣﺪرﺳﻪ ﺗﻘﺒﻞ ﻣﯿﮑﻨﻪ.ازاﯾﻦ ﺣﺮف ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪم وازاو ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮدم . ﺗﺎ ﺑﻪ اﻣﺮوز ﻫﻢ ﻫﺮ وﻗـﺖ ﺑـﻪ ﻣﺪرﺳـﻪ اش
ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﮐﺮدم ﺟﺰ ﺗﻤﺠﯿﺪ وﺗﺸﻮﯾﻖ ﭼﯿﺰي ﻧﺸﻨﯿﺪم وﺗﺎ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺎرژ روﺣﯽ ﻣﯿﺸﻢ. ﺧﻮد ﻣﻦ ﻋﻠﯽ رﻏﻢ ﻋﻼﻗﻪ
ﺷﺪﯾﺪي ﮐﻪ ﺑﻪ درس وﻣﺪرﺳﻪ داﺷﺘﻢ ﺗﺎ راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺑﯿـﺸﺘﺮ درس ﻧﺨﻮﻧـﺪم ودرس را رﻫـﺎ ﮐـﺮدم وﻣﺠﺒﻮرﺷـﺪم
ﺑﺮاي ﭘﺪرم ﺟﻨﺲ رد وﺑﺪل ﮐﻨﻢ.ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﺧﯿﻠﯽ از ﺧﻮدم ﺑﺪم ﻣﯽ ﯾـﺎدوﻟﯽ ﻣﯿﺒﯿـﻨﻢ ﭼـﺎره اي ﻧـﺪارم، ﻣـﻦ
زﻧﺪﮔﯽ ام را ﻓﺪاي ﺑﺮادرم ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺷﺎﯾﺪ روزي دﮐﺘﺮوﻣﻬﻨـﺪس ﺷـﻮد وﺳـﺮي ﺗـﻮ ﺳـﺮﻫﺎ درآوردوﺑﺘﻮﻧـﻪ ﺧـﺮج
زﻧﺪﮔﯿﺸﻮ آﺑﺮوﻣﻨﺪاﻧﻪ درآورد وﺑﻪ آرزوﻫﺎي دﺳﺖ ﻧﯿﺎﻓﺘﻨﯽ ﻣﻦ دﺳـﺖ ﭘﯿـﺪا ﮐﻨـﺪ. آروم دﺳـﺖ روي ﺷـﻮﻧﻪ اش
ﻣﺎﻟﯿﺪم وﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ::ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎش ،ﺧﻮدم ﺑﺎﻫﺎش ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ.ﺣﺎﻻ ﺑﺮو دﺳﺖ وﺻﻮرﺗﺖ رو ﺑﺸﻮرﺗﺎ ﮐﻤﯽ ﺳـﺮ
ﺣﺎل ﺑﯿﺎي ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﺮو اون ﺳﯿﺒﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪم ﺗﻮي ﻇﺮف ﺑﭽﯿﻦ،ﭘﺎﺷﻮ دﯾﮕﻪ،ﻣﺮد ﮐـﻪ ﮔﺮﯾـﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨـﻪ.ﺳﺮﺷـﻮ
آروم ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮد وﻟﯽ ﻫﻨﻮز ﻫﻖ ﻫﻖ ﻣﯿﮑﺮد وﺑﻌﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ وﺑﻪ ﺳـﻤﺖ دﺳﺘـﺸﻮﯾﯽ رﻓـﺖ.ﺑـﻪ ﺳـﺎﻋﺖ ﮐﻬﻨـﻪ روي
ﻃﺎﻗﭽﻪ ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم،ده دﻗﯿﻘﻪ ﺑﻪ ﭼﻬﺎر ﺑﻮد.ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮاي ﺣﺴﻦ ﻗﻤﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﯿﺒﺮدم وﮔﺮﻧﻪ اﯾﻨﺪﻓﻌﻪ راﭘﻮرﺗﻢ رو ﺣﺘﻤـﺎً
ﺑﻪ آﻗﺎ ﻣﺠﯽ ﻣﯿﺪاد و اوﻧﻢ ﭘﺪرم رو در ﻣﯽ آورد. ﺳﺮﯾﻊ ﺷﺎل و ﮐﻼه ﮐﺮدم ﺑﺪو ﺑﺪو ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﺎن دوﯾـﺪم دو ﮐﻮﭼـﻪ
ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدم. ﮐﻪ دﺳﺖ ﮐﺮدم دﯾﺪم ﺟﻨﺲ ﻫﺎ رو ﺑﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ در ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﺠﺒـﻮر ﺷـﺪم
ﻣﺤﮑﻢ درﺑﺰﻧﻢ از ﺗﻪ ﺣﯿﺎط ﺻﺪا آﻣﺪ: ﻫﻮ... ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺗﻪ ﻣﮕﺮ ﺳﺮ آوردي اﯾﻤﺎن ﺑـﻮد در رو ﺑـﺎز ﮐـﺮد داد زد: ﭼـﻪ
ﺧﺒﺮﺗﻪ؟ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯽ دوﻧﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮاﺑﻪ اﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺪار ﺑﺸﻪ ﻣﯽ دوﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﻣﻮن ﻣﯿﺎره؟ ﮔﻔـﺘﻢ: اﯾﻤـﺎن ﺟـﻮن
ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮو ﺑﺒﯿﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻨﻮز ﺧﻮاﺑﻪ، ﺧﻮدم ﻫﻢ ﺑﺪو ﺑﻪ اﻧﺒﺎري ﺗﻪ ﺣﯿﺎط رﻓﺘﻢ. از ﺗـﻮ ﮐـﻮزه ﮐﯿـﺴﻪ اي را در آوردم
ﭘﻨﺞ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﻮاد ﺑﺮداﺷﺘﻢ درش رو ﺑﺴﺘﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﻮزه، ﮐﻮزه را ﻫﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ زﯾﺮ ﻣﯿﺰ در اﻧﺒـﺎر را ﻫـﻢ ﻗﻔـﻞ
ﮐﺮدم ورﻓﺘﻢ.. اﯾﻤﺎن آﻣﺪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮاب ﺧﻮاﺑﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻮاﻇﺐ زﻫﺮا ﺑﺎش ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎم ﻫﺮ وﻗﺖ ﺑﯿـﺪار ﺷـﺪ ﻏـﺬا
ﺷﻮ ﺑﺪه ﺑﺨﻮره ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﺸﯿﻦ درﺳﺎﺗﻮ ﺑﺨﻮن ﺑﻪ زﻫﺮا ﺑﮕﻮ ﻇﺮﻓﺎرو ﺑﺸﻮره، ﯾﺎدت ﻧﺮه ﺑﯿﺮون ﻧﺮي ﻫﺎ. ﺑﺪو ﺑـﺪو ﺑـﻪ
ﻃﺮف در رﻓﺘﻢ. و ﺗﺎﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻔﺲ داﺷﺘﻢ ﺑﮑﻮب دوﯾﺪم. ﺧﺪا ﺧﺪا ﻣﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻗﻤﻪ ﺑـﺴﺎﻃﺶ رو ﭘﻬـﻦ
ﻧﮑﺮده ﺑﺎﺷﻪ اﮔﺮ ﻧﻪ ﮐﺎرم زار ﺑﻮد. ﻧﺰدﯾﮏ ﮐﻮﭼﻪ ﮐﻪ رﺳﯿﺪم ﭘﺎﻫﺎم ﺷﻞ ﺷﺪ از دور ﺧﻮﻧﻪ ﻧـﯿﻢ ﺳـﺎﺧﺘﻪ اي را ﮐـﻪ
ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺳﺎل ﺑﻮد دﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﻧﺨﻮرده ﺑﻮد و ﻣﺤﻞ ﺟﻤﻊ ﺷﺪن ﻣﻌﺘﺎدﻫﺎ ﺑﻮد ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم .آروم آروم ﺟﻠﻮ رﻓﺘﻢ. از
ﻻي در زﻧﮓ زده آﻫﻨﯿﺶ داﺧﻞ را ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم .ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﻞ ﺷﺪم. ﭘﯿﺶ اوﻣـﺪه ﺑـﻮد آن ﭼﯿـﺰي ﮐـﻪ ﻧﺒﺎﯾـﺪ
ﭘﯿﺶ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﻫﻤﺸﻮن ﺟﻤﻊ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ دور ﻫﻢ ﺑﺴﺎط را ﻫﻢ ﭘﻬﻦ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ، ﻫﻤﺸﻮﻧﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ، ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﯾﮏ
ﭼﯿﺰي ﻣﯿﮕﻔﺖ. ﺑﺎﺑﺎم ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ اﮔﺮ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻌﺘﺎد ﻣﻮاد ﻧﺮﺳﻪ دﻧﯿﺎ رو ﺑـﺮاي اﻃﺮاﻓﯿﺎﻧﺶ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ اﻟﺒﺘﻪ اﯾﻨﻮ در
ﺣﺎل ﺳﺮ ﺧﻮﺷﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ،ﭼﻮن ﻏﯿﺮ اﯾﻦ ﻣﻮاﻗـﻊ اﺻـﻼً ﺑـﺎﻫﻢ ﺣـﺮف ﻧﻤﯽ زدﯾﻢ ﯾﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﺮ وﺑﺤﺚ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﯾﺎ ﯾﮏ
ﮔﻮﺷﻪ اي ﮐﺰ ﮐﺮده ﺗﻮ ﺣﺎل ﺧﻮدش ﺑﻮد. دﻗﯿﻖ ﮐﻪ ﻧﮕﺎه ﮐـﺮدم
دﯾﺪم ﮐﻪ اﺑﯽ ﺳﯿﺎه ﺗﻮ ﺟﻤﻌﺸﻮن ﻧﯿﺴﺖ. ﺻﺪاي ﭘﺎﯾﯽ از ﭘﺸﺖ ﺳﺮم ﺷﻨﯿﺪم .اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺑﻮد ﮐـﻪ از دﯾـﺪن ﻗﯿﺎﻓـﻪ
داﻏﻮن اﯾﻦ ﯾﺎرو اﺑﯽ ﺳﯿﺎه ﺷﺎد ﺷﺪم ﯾﮑﯽ ﻣﺤﮑﻢ زد ﭘﺲ ﮐﻠﻪ ام ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﺪوم ﮔﻮري ﺑـﻮدي اﺣﻤـﻖ
ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﺮﻣﻨﺪﺗﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﺟﺎن ﻣﺎ اﯾﻦ ﺟﻨﺲ رو ﺑﮕﯿﺮ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ آﻗﺎ ﮐﻠﯽ ﮐﻔﺮي اﺳﺖ. ﺳﺮﯾﻊ ﻣﻮاد رو از ﻣﻦ ﮔﺮﻓـﺖ
و ﯾﮑﯽ دﯾﮕﻪ زد ﭘﺸﺖ ﮔﺮدﻧﻢ و ﮔﻔﺖ: دﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮار ﻧﺸﻪ، ﯾﮏ ﻧﻔﺲ راﺣﺖ ﮐﺸﯿﺪم. ﺗﻮ راه ﺑـﻪ اﯾﻤـﺎن ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ
ﮐﺮدم ﭼﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ ﮐﻠﯽ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮدم. ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﻓﺮدا ﯾﮏ ﺳﺮ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ اﯾﻤﺎن ﺑﺰﻧﻢ وﻣـﺴﺎﻟﻪ را
ﺑﺎ ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺪرﺳﻪ در ﻣﯿﺎن ﺑﮕﺬارم، ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ رﺳﯿﺪم ﺷﺎم ﻧﺨﻮرده ﺧﻮاﺑﻢ ﺑﺮد. ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑـﺎ ﺳـﺮ و ﺻـﺪاي ﺑﺎﺑـﺎم
ﺑﯿﺪار ﺷﺪم. ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم دﺳﺘﯽ روي ﭘﺎﻫﺎم ﮐﺸﯿﺪم ﯾﮏ ﺗﮑﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺧﻮدم دادم ﺗﺎ ﺣـﺎﻟﻢ ﺟـﺎ آﻣـﺪ، اون روز و اون
ﺷﺐ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ روز و ﺷﺐ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮد. ﺑﺎﺑﺎ اﻟﮑﯽ ﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰي ﮔﯿﺮ ﻣﯽ داد. اﻟﮑﯽ ﻓﺤﺶ ﻣﯽ داد، ﺑﯿﭽﺎره زﻫـﺮاي
ﭼﻬﺎر ﺳﺎﻟﻪ را ﮐﺘﮏ ﻣﯽ زد. از ﻗﯿﺎﻓﻪ اش ﭘﯿﺪا ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺣـﺎﻟﺶ ﺑـﺪه، ﻫﻤـﻪ ﻇﺮﻓﻬـﺎي ﺗـﻮي آﺷـﭙﺰﺧﺎﻧﻪ را
ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮد. اﯾﻤﺎن ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮز ﻣﺰه ﮐﺘﮏ ﻫﺎي ﻇﻬﺮ روي ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻮد، ﮔﻮﺷﻪ اي ﺧﺰﯾﺪه ﺑﻮد ﺗﺎ از دﺳﺖ ﮐﺘﮏ
ﻫﺎي ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﭘﺪر در اﻣﺎن ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ داﺋﻢ ﻓﺤﺶ ﻣﯽ داد و ﻋﺮﺑﺪه ﻣﯽ ﮐـﺸﯿﺪ و اﺻـﻼً ﺣﺮﻓـﯽ در ﻣـﻮرد
اﯾﻦ اﻋﻤﺎﻟﺶ ﻧﻤﯽ زد. ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮه ﻧﮕﺎه ﮐﺮدﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ ﺣﺮف آﻣﺪ ﮔﻔﺖ:ﮐـﻪ ﻫﻤـﻮن ﮐـﻪ
ﮔﻔﺘﻢ: از ﻓﺮدا ﺣﻖ ﻧﺪاري ﺑﺮي ﺳﺮ ﮐﻼس، ﺑﺎ داداﺷﺖ ﻣﯿﺮي راه و ﭼﺎه ﮐﺎر را ﯾﺎد ﻣﯽ ﮔﯿـﺮي ﻓﻬﻤﯿـﺪي! ﻫﻨـﻮز
ﺣﺮﻓﺶ را ﺗﻤﺎم ﻧﮑﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﻃﺮف اﯾﻤﺎن دوﯾﺪ .داداﺷﻢ زﯾﺮ ﻣﺸﺖ و ﻟﮕﺪ دﺳﺖ و ﭘﺎ ﻣﯽ زد، ﮐﻨﺘﺮل ﺧﻮدﻣﻮ از
دﺳﺖ دادم ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮدم ﻣﺤﮑﻢ ﻫﻞ دادﻣﺶ ﺑﻪ ﻃﺮف دﯾﻮار ﺗﻌﺎدﻟﺶ را از دﺳﺖ داد ﺑـﺎ ﮐﻤـﺮ
ﺧﻮرد ﺑﻪ دﯾﻮار، از ﻟﺮزش دﯾﻮار ﺗﺎﺑﻠﻮي ﻋﮑﺲ ﻣﺎدر از روي ﺗﺎﻗﭽﻪ اﻓﺘﺎد روي ﻓﺮش اﻣﺎ ﻧﺸﮑﺴﺖ، ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ دﺳﺖ
ﺑﻪ ﮐﻤﺮ آﻣﺪ ﻃﺮف ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ دﺳﺘﺶ را ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮد از ﺧﻮدم دﻓﺎع ﮐﺮدم دو ﺳﻪ ﺿﺮﺑﻪ اي ﺑﻬﺶ زدم، وﻗﺘـﯽ
دﯾﺪ ﺑﺎ اﯾﻦ دردش ﺣﺮﯾﻒ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺷﻮد از اﺗﺎق ﺑﯿﺮون رﻓﺖ و دررا ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺴﺖ، ﺳﻪ ﻧﻔﺮي در اﺗـﺎق ﻧﺸـﺴﺘﯿﻢ.
زﻫﺮا داﺋﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮد، اﯾﻤﺎن زل زده ﺑﻮد ﺑﻪ دﯾﻮار، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ داﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﺎدر ﻓﮑـﺮ ﻣـﯽ ﮐـﺮد؛ ﭼـﻪ
دوراﻧﯽ داﺷﺘﯿﻢ اون زﻣﺎن ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ دﯾﺮ از ﺧﻮاب ﭘﺎ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻣﺎدر ﻣﯽ آﻣﺪ ﺳﺮ رﺧﺘﺨﻮاب و ﮐﻠﯽ ﻗﺮﺑﻮن
ﺻﺪﻗﻤﻮن ﻣﯽ رﻓﺖ و ﻧﺎز و ﻧﻮازﺷﻤﺎن ﻣﯽ ﮐﺮد ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﻧﺎزو اﻃﻮار ﺑﻠﻨﺪ ﻣـﯽ ﺷـﺪﯾﻢ،ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻠـﻪ ﺳـﺤﺮ از
ﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮون ﻣﯽ رﻓﺖ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ 9 ﺷﺐ ﻣﯽ رﻓﺖ ﺑﻨﺎﯾﯽ و ﺣﺘﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺮدم ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐـﺮد ﺑـﺎ اﯾـﻦ وﺟـﻮد ﻣـﻦ
ﺷﺒﻬﺎ ﺑﯿﺪار ﻣﯿﻤﻮﻧﺪم ﺗﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎد و ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ اي ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ، اون زﻣﺎن 8 ﺳﺎل ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﺑﺎﺑـﺎ ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﺑـﺎ
ﻣﯿﻮه و ﺧﻮراﮐﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪ، ﺑﺎ وﺟﻮد ﺧﺴﺘﮕﯽ زﯾﺎد ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻨﺪه اي ﺑﺮ ﻟﺐ داﺷﺖ. ﺗﺎ ﯾﮏ ﭼﺎي ﭘﺮرﻧﮓ ﻧﻤﯿﺨﻮرد
ﺣﺮف ﻧﻤﯿﺰد. وﻟﯽ ﺑﻌﺪ از ﺧﻮردن ﭼﺎﯾﯽ ﯾﮏ دﺳﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮم ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ و ﻣﯿﮕﻔﺖ:: ﭘـﺴﺮم درﺳـﺖ رو ﺧﻮﻧـﺪي ؟
ﭼﺮا ﻧﺨﻮاﺑﯿﺪي؟ ﺑﻌﺪش ﻫﻢ ﻟﭙﺶ را ﺑﻪ ﻟﭙﻢ ﻣﯿﭽﺴﺒﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺑﻮس و ﻣﯿﮕﻔﺖ:: ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮب ﺑﺮو ﺑﺨـﻮاب ﺗـﺎ
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ. ﻣﻨﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﺪم ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ. .ﮔﺎﻫﯽ از ﺗﻮ رﺧﺘﺨﻮاب ﺻﺪاي اوﻧﻬﺎ رو ﻣﯿﺸﻨﯿﺪم. ﻣﺎﻣﺎن
ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪا ﮐﻼﻓﻪ ﺷﺪم. اﯾﻤﺎن ﺣﺎﻟﺶ ﯾﺪه، ﺑﺎﯾﺪ ﺑـﺴﺘﺮي ﺑـﺸﻪ وﮔﺮﻧـﻪ ﺣـﺎﻟﺶ ﺑـﺪﺗﺮ ﻣﯿـﺸﻪ. ﺑﺎﺑـﺎ ﻫـﻢ ﺑـﺎ
ﻣﻈﻠﻮﻣﯿﺖ ﺧﺎﺻﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ:: ﺑﺨﺪا ﻧﺪارم، ﻫﻨﻮز ﭘﻮل وام ﻗﺒﻠﯽ را ﮐﻪ ﺑﺮاي ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﻧـﺪادم . ﮐـﺴﯽ ﺑـﻪ
ﻣﻦ ﭘﻮل ﻗﺮض ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ ....اﯾﻦ ﺑﺤﺚ ﺷﺒﻬﺎ و ﺷﺒﻬﺎ اداﻣﻪ داﺷﺖ ﻣﺎدرم ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﺬار ﻣﻦ ﺑﺮم ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺮدم ﮐـﺎر
ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﯾﻪ ﭘﻮﻟﯽ در ﺑﯿﺎرﯾﻢ . ﺑﺎﺑﺎم ﻣﯿﮕﻔﺖ:: ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻧﺪه ﮐﻪ زﻧﻢ ﺑﺮه ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺮدم ﮐﻠﻔﺘﯽ ﮐﻨﻪ، ﮐﻤـﯽ ﺻـﺒﺮ ﮐـﻦ
ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ! وﻟﯽ ﻣﺎﻣﺎن دﺳﺖ ﺑﺮدار ﻧﺒﻮد. ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﺣﺪاﻗﻞ ﮐﺎري ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺪا ﻣﯿﮑﻨﻢ .ﺑﺎﺑﺎم ﮔﻔﺖ::ﮐﺎر
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ زﺣﻤﺘﺶ زﯾﺎده ﻫﻢ درآﻣﺶ ﮐﻢ... اﻣﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺎ اﯾﻦ ﺑﺤﺚ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﮐﺮد . و ﺑﺎ ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﺶ در
ﻣﻮرد رﻓﻮ ﮔﺮي ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺑﻪ ﺗﻮاﻓﻖ رﺳﯿﺪ . ﺣﺘﯽ ﯾﺎرو ﺑﺨﺎﻃﺮ آﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﭘﺪرم ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺻﺪ ﻫﺰار ﺗﻮﻣـﺎن دﺳـﺘﯽ
ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺷﺮوع ﮐﺎر ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎم ﺑﺪه و ﮐﻢ ﮐﻢ از ﺣﻘﻮق ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﻢ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌـﺪ از ﻗـﻀﯿﻪ ﮐـﺎر ﮐـﺮدن ﻣﺎﻣـﺎن ﻣـﻨﻢ
ﺟﺮات ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم و ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮐﺎر ﮐﺮدن ﺧﻮدم رو ﭘﯿﺶ ﮐﺸﯿﺪم . وﻟﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ::ﺗﻮ ﻻزم ﻧﮑﺮده ﺑـﻪ
ﻓﮑﺮ اﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺑﺎﺷﯽ وﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ درﺳﺖ رو ﺑﺨﻮﻧﯽ ﺗﺎ ﺑﻌﺪا ﭘﻮل ﺧﻮدت رو در ﺑﯿﺎري .ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﻪ درﺳـﻢ
ﺧﻮﺑﻪ ﻫﻤﺶ ﻧﻤﺮه 02 ﻣﯿﺎرم ﻫﻤﻪ ﻣﻌﻠﻤﻬﺎ از ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﻦ، ﻗﻮل ﻣﯿﺪم ﺑﻪ درﺳﻢ ﻟﻄﻤﻪ ﻧﺨﻮرد . ﺑﺎﺑـﺎ
ﮐﻪ ﮐﻢ ﮐﻢ راﺿﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ: ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﭘﺴﺮم ... اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﭼﺎره اي ﺟﺰ اﯾـﻦ ﻧﺪاﺷـﺖ
ﭼﻮن از اون ﺻﺪ ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن 06 ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﻋﻼوه 05 ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن ﺣﻘﻮق ﺧﻮدش رو ﺑـﺮاي اﺟـﺎره ﺧﻮﻧـﻪ
ﻋﻘﺐ ﻣﻮﻧﺪه داده ﺑﻮد. ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن ﻫﻢ ﭘﻮل ﻗﺴﻂ ﺑﺎﻧﮏ اﯾﻦ ﻣﺎﻫﺶ رو داد و 03 ﺗﻮﻣﺎن ﺑـﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧـﺪه رو ﻫـﻢ
ﺧﺮج ﻗﺼﺎب ، ﺑﻘﺎل ، آب ، ﺑﺮق و .... ﺷﺪ و ﻫﯿﭽﯽ ﺑﺮاي اﯾﻤﺎن ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﻮﻧﺪ. ﺷﺐ دﯾﺮ ﺧﻮاﺑﯿﺪم ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺎر ﻓﺮدام
ﺑﻮدم. ﺻﺒﺢ ﺑﺎ اﻧﺮژي ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم از ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. .ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎم دﻧﺒﺎل ﮐﺎر رﻓﺘﯿﻢ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺑﭽـﻪ اي ﺑـﻪ اﯾـﻦ
ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﻪ ﮐﺎرﺷﻮن ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ از ﻣﻦ ﺳﻮء اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﻨﺪ ﻣﺎﻫﯽ 01 ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن، ﻣـﺎﻫﯽ 51
ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن ﺑﺎ ﮐﺎر 9 ﺳﺎﻋﺘﻪ در روز، وﻟﯽ ﺑﺎﺑﺎم راﺿﯽ ﺑﻪ ﮐﺎر ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﺮاي ﻣﻦ ﻧﺒﻮد. ﺗﺎزه ﮐﺎر 5، 6 ﺳـﺎﻋﺘﻪ ﻣـﯽ
ﺧﻮاﺳﺖ ﻧﻪ 7-8ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎر، ﺧﺴﺘﻪ و ﻣﻮﻧﺪه داﺷﺘﯿﻢ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﯿﻢ ﺧﻮﻧﻪ، ﺳﺮﺧﯿﺎﺑﺎن اﺻﻐﺮ آﻗـﺎ ﺳـﻮﭘﺮي ﻣـﺎ رو
ﺻﺪا زد و ﮔﻔﺖ::ﮐﻪ 4 ﻫﺰار ﺗﻮﻣﻦ از ﭘﻮل ﻣﺎه ﭘﯿﺸﺘﻮن ﻣﻮﻧﺪه. آدم رﮐﯽ ﺑﻮد اﻣﺎ ﺑﯽ ادب ﻧﺒﻮد ﺑﺎﺑﺎم ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﺠﺎت
ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ دوﻧﻢ ان ﺷﺎء اﷲ ﺑﻪ زودي از ﺧﺠﺎﻟﺘﺘﻮن در ﻣﯿﺎم. اﺻﻐﺮ آﻗﺎ ﺗﻌﺎرف ﺷـﺎه ﻋﺒـﺪاﻟﻌﻈﯿﻤﯽ زد ﺗـﺎ ﺑﺤـﺚ
ﭘﻮل ﺗﻤﺎم ﺷﺪ. در ﻣﻮد اﯾﻨﮑﻪ دﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎم اﮔﺮ ﭘﺴﺮم ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن ﻧﻤﯽ رﻓـﺖ و ﺣـﺪاﻗﻞ ﭼﻨـﺪ ﺳـﺎﻋﺘﯽ ﮐﻤـﮏ
دﺳﺘﻢ ﺑﻮد و از اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ، ﺑﺎﺑﺎم اﻧﮕﺎر ﮐﻪ ﺑﺮق ﺑﻬﺶ وﺻﻞ ﮐﻨﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮات ﯾﮏ ﺷﺎﮔﺮد ﺧﻮب و زﺑـﺮ و
زرﻧﮓ و ﺑﺎ اﻃﻤﯿﻨﺎن ﺳﺮاغ دارم. اﺻﻐﺮ آﻗﺎ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮدم ﻫﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺷﺎﮔﺮد ﺑﻮدم. اﺗﻔﺎﻗﺎً اﻋﻼﻣﯿﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ
ﺑﺰﻧﻢ. ﺑﺎﺑﺎم ﺑﺎ ﺟﺴﺎرت ﺧﺎﺻﯽ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﭼﻘﺪر ﻣﯽ دﯾﺪ؟ اﺻﻐﺮ آﻗﺎ ﻣﻦ و ﻣﻦ ﮐﺮد و ﮔﻔـﺖ: ﺑـﻪ ﮐـﯽ ؟ﻣـﻦ ﮐـﻪ
ﻫﻨﻮز ﻧﺪﯾﺪﻣﺶ ﺑﺎﺑﺎم دوﺑﺎره ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺣﺎﻻ ﭼﻘﺪر ﻣﯽ دﯾﺪ؟ ﮔﻔﺖ:: ﻫﺮ روز ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن ﺑﺮاي 8،7 ﺳـﺎﻋﺖ ﮐـﺎر در
روز... ﺑﺎﺑﺎم ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺒﻮﻟﻪ. اﺻﻐﺮ آﻗﺎ ﮔﻔـﺖ::ﭼـﯽ ﻗﺒﻮﻟـﻪ؟ ﺑﺎﺑـﺎم ﮔﻔـﺖ: ﮐـﺎر دﯾﮕـﻪ از ﻓـﺮدا اﻣﯿـﺮ را
ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮن اﺻﻐﺮ آﻗﺎ ﮐﻪ ﺗﺎزه دو راري اش ﺟﺎ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﮔﻔﺖ: اﻣﯿﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاد ﺑﯿﺎد اﯾﻨﺠﺎ اون ﮐﻪ ﺑﭽﻪ
اﺳﺖ ﮐﺎري از دﺳﺘﺶ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ اﯾﺪ. ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮر ﯾﮏ رﯾﺰ ﺣﺮف ﻣﯽ زد ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎم ﺣﺮﻓﺶ را ﻗﻄـﻊ ﮐـﺮد و ﮔﻔـﺖ::
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#614
Posted: 5 Dec 2014 23:49
شاخه ریشه دار قسمت دوم
ﻗﺒﻮﻟﻪ دﯾﮕﻪ، ﻓﺮدا ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪ ﺑﯿﺎد ﺟﺎﺗﻮن؟ اﺻﻐﺮ آﻗﺎ ﻫﻢ اﯾﻦ ﭘﺮروﯾﯽ ﺑﺎﺑﺎ رو ﮐﻪ دﯾﺪ ﮐﻮﺗﺎه آﻣﺪ و ﮔﻔـﺖ: ﺑـﻪ دو
ﺷﺮط، ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺎزه ﺑﻪ ﺣﺮف اوﻣﺪه ﺑﻮدم. ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﺷﺮﻃﯽ ؟ﮔﻔﺖ: اول اﯾﻨﮑﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﻣﯽ آﯾﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ دوﺳﺖ
ﺑﺎزي و ﺷﻠﻮغ ﺑﺎزي و دردﺳﺮ ﻧﺪارم. ﮐﺎرت را ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ درﺳﺖ اﻧﺠﺎم دﻫﯽ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺷﻪ ﮔﻔﺖ: دوم اﯾﻨﮑـﻪ ﭼـﻮن
درﺳﺖ ﺧﻮﺑﻪ و ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ازت ﺷﻨﯿﺪم ﺑﺎﯾﺪ ﻗﻮل ﺑﺪي ﺑـﻪ درﺳـﺖ ﻟﻄﻤـﻪ وارد ﻧـﺸﻪ. ﮔﻔـﺘﻢ: ﻗـﻮل ﻣـﯽ دم
.ﮔﻔﺖ::ﻓﺮدا ﺑﻌﺪ از ﻣﺪرﺳﻪ ات ﻧﻬﺎرت را ﮐﻪ ﺧﻮردي ﺑﯿﺎ اﯾﻨﺠﺎ در ﻣﻐﺎزه واﯾﺴﺘﺎ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺷﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐـﺮدم اﻻن
وﻗﺖ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯿﻪ و دﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ:اﻣﯿﺮ ﺟﺎن ﺗﻮ ﺑﺮو ﺧﻮﻧـﻪ ﻣـﻦ ﻫـﻢ اﻻن ﻣﯿـﺎم ﻣـﻦ ﻫـﻢ
رﻓﺘﻢ. ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ اوﻣﺪ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﺧﺮت و ﭘﺮت و ﻧﺨﻮد ﻟﻮﺑﯿﺎ و ﺑﺮﻧﺞ و ﮐﻠﯽ ﭼﯿﺰاي دﯾﮕﺮ اوﻣﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺎزه ﮐﻠﯽ ﻫﻢ
ﺧﻨﺪان ﺑﻮد ﺗﺎزه دو ﺗﺎ ﺷﮑﻼت ﮐﺎﮐﺎﺋﻮﯾﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﺮاي ﻣﻦ و ﯾﮑﯽ ﺑﺮاي اﯾﻤﺎن ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد آﺧﺮﻧﻔﻬﻤﯿﺪم ﮐـﻪ ﻗـﻀﯿﻪ
اﻣﺮوز ﭼﯽ ﺑﻮد ﺗﺎ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮاي ﻣﺎﻣﺎن ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮد ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﻪ اﺻﻐﺮ آﻗﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺗﺎ اون راﺿﯽ ﺷﺪه 051 ﻫـﺰار
ﺗﻮﻣﻦ ﺑﺪه ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﺟﺎي ﺣﻘﻮق ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻪ ﻣﻦ اﻟﺒﺘﻪ ﯾﮏ ﻣﻘﺪار ﮐﻤﺘﺮ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﭼﯿﺰي ﺷﺒﯿﻪ وام ﺑﺎ ﺳـﻮد ﺑـﻮد اﯾـﻦ
ﺧﺮت و ﭘﺮت ﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎب ﻣﻦ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ، اﻟﺒﺘﻪ اﺻﻐﺮ آﻗﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﮐـﻪ 05 ﻫـﺰار ﺗـﻮﻣﻦ دﯾﮕـﺮ
ﺧﻮدش ﺑﺮاي اﯾﻤﺎن ﻣﯽ دﻫﺪ، اﻣﺎ اﻻن دﺳﺘﺶ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﺑﻌﺪاً ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎم ﭘﻮل را ﻣﯽ دﻫﺪ . .ﻣﻦ ﺷـﺐ را ﻫـﺮ ﺟـﻮري
ﺑﻮد ﺧﻮاﺑﯿﺪم ﺻﺒﺢ ﮐﻪ از ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎم ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮد و اﻣﺮوز ﻫﻢ ﺳﺮ ﮐﺎر ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﻬﺎر را ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧـﻮردﯾﻢ
و ﻣﻦ ﺑﻪ ﻃﺮف ﻣﻐﺎزه رﻓﺘﻢ. ﯾﮑﯽ دو ﺳﺎﻋﺖ روي ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺟﻠﻮي ﻣﻐﺎزه ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑـﻮدم. ﮐـﻪ ﯾـﮏ ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺟـﺎي
ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﻪ داﺷﺖ و ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ﻣﺎﻣﺎن و ﺑﺎﺑﺎ و اﯾﻤـﺎن ﺳـﻮار ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺷـﺪﻧﺪ و رﻓﺘﻨـﺪ .ﻫﻤﭽـﯿﻦ ﺑﻬـﻢ
ﺑﺮﺧﻮرد ﮐﻪ ﭼﺮا ﭼﯿﺰي ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻪ اﻧﺪ .ﺷﺐ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ و ﻣﺎﻣﺎن ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﺮ ﮔﺸﺘﻨﺪ و اﯾﻤﺎن ﻫﻤﺮاﻫﺸﺎن ﻧﺒـﻮد
ﻣﺜﻞ اﯾﻨﮑﻪ ﭘﻮل اﺻﻐﺮ آﻗﺎ ﺑﺮاي ﺑﺴﺘﺮي اﯾﻤﺎن ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮده و ﺳﺮﯾﻊ اوﻧﻮ ﺑﺮده ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن. اﻟﺒﺘﻪ ﻣﺎﻣﺎن ﮐﻤﯽ
وﺳﺎﯾﻞ ﺑﺮداﺷﺖ و دوﺑﺎره ﺑﻪ ﻃﺮف ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن رﻓﺖ ﻗﺒﻞ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮه ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﻣـﯽ ﺧـﻮام ﭼﻨـﺪ روزي ﭘـﯿﺶ
داداﺷﺖ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﻮ ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎت ﺑﺎش ﺣﺮﻓﺶ را ﺧﻮب ﮔﻮش ﺑﺪه درﺳﺖ را ﺧﻮب ﺑﺨـﻮن ﻧﻬـﺎرت را ﺑﺨـﻮر ﻣﻐـﺎزه
ﻣﯿﺮي ﻣﻮاﻇﺐ ﺑﺎش و ﮐﻠﯽ ﺳﻔﺎرش دﯾﮕﺮ ﻫﻤﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:دﯾﮕﻪ ﺳﻔﺎرش ﻧﮑﻨﻢ اﯾﻦ ﮐﺎ رو ﺑﮑﻦ دﯾﮕـﻪ ﺳـﻔﺎرش
ﻧﮑﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر رو ﻧﮑﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺨﺮه راﺿﯽ ﺷﺪ ﺑﺮه ﻣﻦ رو ﺑﻐﻞ ﮐﺮد ﮔﻔﺖ:ﺑﺮاي داداﺷﺖ دﻋﺎ ﮐﻦ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ رﻓـﺖ ﻣـﻦ
ﻣﻮﻧﺪم و ﺑﺎﺑﺎم. دو ﺳﻪ ﻣﺎﻫﯽ از اون ﻗﻀﯿﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﯾﮏ رو ﻣﺎدرم ﺑﺎ ﺷﯿﺮﻧﯽ و اﯾﻤﺎن اوم دﮐﺘـﺮ ﻫـﺎ ﮔﻔﺘـﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ
ﯾﮏ ﭼﯿﺰي ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻌﺠﺰه ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮد . اﯾﻤﺎن ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮب ﺷﺪه ﺑﻮد ﭘﻮل ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻫـﻢ ﺑـﺎ ﻫﻤـﺎن 05 ﻫـﺰار
ﺗﻮان اﺻﻐﺮ آﻗﺎ و ذﺧﯿﺮه 06 ﻫﺰاري اﯾﻦ ﺳﻪ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﺎﺑﺎ و 07 ﻫﺰار واﻣﯽ ﮐﻪ از داﯾﯽ ﻣﺎدرم ﮐـﻪ ﺗـﻮي ﺷﻬﺮﺳـﺘﺎن
زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮد ﺟﻮر ﺷﺪ و ﻗﻀﯿﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺑﯽ و ﺧﻮﺷﯽ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ ﺑﻌﺪ از اون ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﮐﻤﯽ ﺑـﻪ ﻣـﺎ ﺳـﺨﺖ ﮔﺬﺷـﺖ
ﺑﺮاي ادا وام ﻫﺎي ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪه، وﻟﯽ اﻟﺤﻤﺪاﷲ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮاي اﻣﺮار ﻣﻌﺎﺷﻤﺎن ﭘـﯿﺶ ﻧﯿﺎﻣـﺪ. دوران ﺧـﻮش
زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺎن 4، 5 ﺳﺎل ﺑﻌﺪ از ﻋﻼج ﺑﯿﻤﺎري اﯾﻤﺎن ﻫﺮ ﺳﺎل ﻣﺴﺎﻓﺮت ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن
ﮐﻠﯽ ﺻﻔﺎ و ﺣﺎل ﻣﯿﮑﺮدﯾﻢ درﺳﺖ دو ﻣﺎه ﺑﻮد ﮐﻪ 21 ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪه ﺑـﻮدم. .ﮐـﻼس دوم راﻫﻨﻤـﺎﯾﯽ ﺑـﻮدم. ﻣﻌـﺪل
77/91ﻣﻌﺪل ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮد .ﮐﻪ داﺷﺘﻢ درﺳﺖ روز 41 ﺗﯿﺮ ﺑﻮد ﮐﻪ از ﺳﺮ ﮐﺎر ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ دﯾـﺪم ﺣـﺎل ﻣﺎﻣـﺎن
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪه ﭼﻨﺪ ﺗﺎ از ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪه ﺑﻮدن ﺧﻮﻧﻤﻮن . ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺟﻠﻮي در ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺷﺪ و اﻓﺘﺎدم روي
زﻣﯿﻦ ﯾﮑﯽ از ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺗﺎزه ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﯾﮏ ﻟﯿﻮان آب ﻗﻨﺪ ﺳﺮﯾﻊ درﺳﺖ ﮐﺮد و آورد ﺑـﺮاي ﻣـﻦ
ﯾﮑﻤﯽ ﺣﺎﻟﻢ ﺳﺮ ﺟﺎش اوﻣﺪ ﮐﺒﺮي ﺧﺎﻧﻮم ﮔﻔﺖ:: ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎش ﺑﭽﻪ ﺗﻮ ﺷـﮑﻤﺶ ﺗﮑـﻮن ﺧـﻮرده اﻻن اورژاﻧـﺲ
ﻣﯿﺎد ﺑﺰودي ﯾﮏ داداش ﺧﻮﺷﮑﻞ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﻣﯿﺎري. ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺎ اون ﺣﺎل ﺑﺪش ﮔﻔﺖ:ﻧﻪ ﺑﭽـﻪ ام دﺧﺘـﺮه ﺧـﺎﻧﻢ ﻫـﺎي
ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ راﺿﯽ از اﯾﻦ ﺣﺮف ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪن . ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن رﻓﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎن رو ﺑﻪ اﺗﺎق ﻋﻤـﻞ ﺑـﺮده ﺑﻮدﻧـﺪ .
ﺑﺎﺑﺎم درآﻣﺪش ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد.ﭘﺲ اﻧﺪازي ﺗﻮي ﺑﺎﻧﮏ داﺷﺘﯿﻢ وﻣﺸﮑﻞ اﻗﺘﺼﺎدي ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ درﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺷﻨﯿﺪم
دﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎم ﮔﻔﺖ:ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﺸﯿﻢ ﺑﯿﻦ ﻣﺎدر و ﺑﭽﻪ ﯾﮑﯽ رو اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﯿﻢ.درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻓﯿﻠﻤﻬﺎي ﺗﻠﻮﯾﺰﯾـﻮن
ﺷﺪه ﺑﻮد وﻟﯽ ﻣﻦ زﯾﺎد ﻣﺘﻮﺟﻪ اﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻧﺒﻮدم. ﯾﻌﻨﯽ ﻓﮑﺮم درﮔﯿﺮ ﻣﺎدرﺑﻮد ﭘﺪرم ﮔﻔﺖ:ﻫﺮﮐﺎرﺻﻼح ﻣﯽ داﻧﯿﺪ
اﻧﺠﺎم دﻫﯿﺪ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﺴﺮم ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻤﺎﻧﺪ اول ﺧﺪا ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺷﻤﺎ آﻗﺎي دﮐﺘﺮ...ﻫﻨﻮز ﻣﺪﺗﯽ از رﻓﺘﻦ دﮐﺘﺮ ﻧﮕـﺬ ﺷـﺘﻪ
ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﺒﺮ دادﻧﺪ ﻣﺎدرم از دﺳﺖ رﻓﺘﻪ وﻟﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ اﻧﺪ ﺑﭽﻪ را ﺳـﺎﻟﻢ ﺑـﻪ دﻧﯿـﺎ ﺑﯿﺎورﻧـﺪ.وﻟـﯽ ﺑﺎﯾـﺪ ﻣـﺪﺗﯽ در
دﺳﺘﮕﺎه ﺑﻤﺎﻧﺪ.دﻧﯿﺎ در ﻧﻈﺮم ﺗﯿﺮه وﺗﺎر ﺷﺪ از ﺑﭽﻪ ﺗﺎزه ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪه ﻣﺘﻨﻔـﺮ ﺑـﻮدم..اﺻـﻼً ﺣـﺎل ﺧـﻮدم رو ﻧﻤـﯽ
ﻓﻬﻤﯿﺪم.ازﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن زدم ﺑﯿﺮون ﻣﺪﺗﻬﺎ در ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﯿﺎده راه رﻓﺘﻢ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧـﻮد آﻣـﺪم دﯾـﺪم ﻏـﺮوب ﺷـﺪه
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد وﺣﺮف ﻧﻤﯿﺰد ﺑﻐﺾ ﺷﺪﯾﺪي ﺗﻮي ﮔﻠﻮ داﺷﺖ وﺣﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟـﻪ ﺣـﻀﻮر
ﻣﻦ ﻧﺸﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ اﯾﻨﺠﻮري ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدﻣﺶ داﻏﻮن ﺑﻮد اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﯽ ﺑﻮد وﻟﯽ ﻧﻪ اﯾﻨﻘﺪر ﺷﮑﻨﻨﺪه ﻫﻤﯿﺸﻪ اﺑﻬﺘﺶ ﺑﺮ
اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺶ ﻏﻠﺒﻪ ﻣﯿﮑﺮد. ﺷﺪه ﺑﻮد ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﯾﺦ و زل زده ﺑﻮد ﺑﻪ دﯾﻮار رو ﺑﻪ رو، ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺳـﻨﻪ ام ﺑـﻮدم
ﺗﺎزه ﯾﺎدم اوﻣﺪ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎﺳﺖ ﭼﯿﺰي ﻧﺨﻮردم .ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮد ﺳـﻔﺮه روﺑـﺎز ﮐـﺮدم وﮐﻤـﯽ ﭘﻨﯿـﺮ آوردم
ﻟﻘﻤﻪ اي درﺳﺖ ﮐﺮدم و ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻌﺎرف ﮐﺮدم ﺑﺎﺑﺎ ﻧﮕﺎم ﮐﺮد وﻧﺎﮔﻬﺎن ﺑﻐـﻀﺶ ﺗﺮﮐﯿـﺪ ورﻓـﺖ ﺑﯿـﺮون.درﺣﺎﻟﯿﮑـﻪ
اﺷﮏ از ﭼﺸﻤﻬﺎم ﻓﺮو ﻣﯽ رﯾﺨﺖ ﺳﻔﺮه رو ﺑﺴﺘﻢ وﺳﺮﭘﺮ دردﻣﻮ رو ﺑﺎﻟـﺸﺖ ﮔﺬاﺷـﺘﻢ وﺧﯿﻠـﯽ زود ﺧـﻮاﺑﻢ ﺑـﺮد
ﺻﺒﺢ ﻓﺮدا ﮐﻪ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم دﯾﺪم ﯾﮏ ﻟﺒﺎس ﺳﯿﺎه ﻧﻮ ﺑﺎﻻي ﺳﺮم اﺳﺖ.ﻟﺒﺎس رو ﭘﻮﺷﯿﺪم و ﺑﯽ اﺧﺘﯿﺎر ﮔﺮﯾـﻪ ﻣـﯽ
ﮐﺮدم. ﺑﺎﺑﺎم ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎس ﺳﯿﺎه وارد اﺗﺎق ﺷﺪ ﺟﻠﻮي ﺧﻮدم رو ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﺎﺑﺎم ﮔﻔﺖ:اﻣﯿﺮ ﺟﺎن ﭘﺴﺮم ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ دﻧﺒﺎل
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﺎذرت ﺑﺎﺷﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﺎرﻫﺎي ﺧﺎﻧﻪ را راﺳﺖ و رﯾﺴﺖ ﮐﻦ از وﻗﺘﯽ ﭘﺪرم ﺳﺮ ﮐـﺎرﮔﺮ ﺳـﺎﺧﺘﻤﺎن ﺷـﺪه و
اوﺳﺘﺎ ﻣﻌﻤﺎر ﺣﺴﺎب وﯾﮋه اي روش ﺑﺎز ﮐﺮده اﻟﺤﻤﺪاﷲ ﻣﺸﮑﻞ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ ﺣﺘﯽ ﺣﺘﯽ ﯾﮑـﯽ دو ﻣﯿﻠﯿـﻮن
ﭘﺲ اﻧﺪاز داﺷﺘﯿﻢ .ﺧﺪا ﺑﯿﺎﻣﺮز ﻣﺎدرم ﺗﺎزه ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮده ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﯾـﮏ وام ﻣـﺴﮑﻦ ﺑﮕﯿـﺮﯾﻢ از اﯾـﻦ اﻻﺧـﻮن
واﻻﺧﻮﻧﯽ در ﺑﯿﺎم اﻣﺎ اﻓﺴﻮس دﺳﺖ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻧﮕﺬاﺷﺖ ﻣﺎ زﻧﺪﮔﯽ آﺳﻮده اي داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﺎدر ﺗﺎ روز
ﻫﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ و آﺑﺮوﻣﻨﺪاﻧﻪ ﺑﺮﮔﺰار ﺷﺪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺎي ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﻫﻤﮕﯽ آﻣﺪﻧﺪ و ﮐﻤﯽ دﻟﺪاري دادﻧﺪ وﻟـﯽ ﺑﻌـﺪ
از ﭼﻬﻠﻢ ﻣﺎﻣﺎن دﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺪام از آﻧﻬﺎ را ﻧﺪﯾﺪم ﭘﺪرم دﯾﮕﺮ آن اﻧﮕﯿﺰه و ﺻﻼﺑﺖ ﺳﺎﺑﻖ را ﻧﺪاﺷﺖ .دو ﺳﻪ ﺑﺎري
ﺑﺎ او ﺳﺮ ﮐﺎر رﻓﺘﻢ. و اﻧﺘﻘﺎدﻫﺎي ﻣﺪاوم اوﺳﺘﺎ ﻣﻌﻤﺎر را زﯾﺎد ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺪرم ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﻣﯽ داﻧﻢ ﺷـﺮاﯾﻂ
ﺳﺨﺘﯽ داري ﺗﻮ را درك ﻣﯽ ﮐﻨﻢ اﻣﺎ ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﭘﺮوژه ﺑﺎش اﯾﻦ ﮐﺎرﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺳﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻧﺒﺎﯾـﺪ ﺑـﻪ
اﻣﻮن ﺧﺪا رﻫﺎ ﺷﻮﻧﺪ ﭘﺪرم ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎ ﺳﺮي ﺗﮑﺎن ﻣﯽ داد و اوﺳﺘﺎ اداﻣﻪ داد ﻣﯽ دوﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑـﻪ ﺑﯿﻤـﻪ ات
ﻧﮑﺮدم ﻧﺎراﺣﺘﯽ وﻟﯽ ﺑﺎور ﮐﻦ ﻫﺮ ﮐﺎري از دﺳﺘﻢ ﺑﺮ ﺑﯿﺎد ﺑﺮاﯾﺖ اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دﻫﻢ. ﻓﻘﻂ ﺗﻮ رو ﺧﺪا ﮐﺎر را ﺷﻞ ﻧﮕﯿﺮ
دو ﺳﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻮال ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺻﺒﺢ ﻣﯽ رﻓﺖ و ﺷﺐ ﻣﯽ آﻣﺪ ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﮐﻼﻣﯽ ﺣﺮف ﺑﺰﻧـﺪ ﻣـﻦ
در آن ﺳﻦ ﺑﺮاي زﻫﺮا ﺧﻮاﻫﺮ ﺟﺪﯾﺪم و اﯾﻤﺎن ﻫﻢ ﭘﺪر ﺑﻮدم. و ﻫﻢ ﻣﺎدر ﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﮐﺒﺮي ﺧﺎﻧﻢ در ﻧﮕﻬـﺪاري
زﻫﺮا ﺑﻪ دادم ﻣﯽ رﺳﯿﺪ و ﺑﻪ اﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺷﺮاﯾﻂ ﮐﻤﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﭘﺪر ﺑﺮاي ﺧﻮد ﻣﻮﺗﻮري دﺳﺖ و ﭘـﺎ ﮐـﺮده
ﺑﻮد و اﻧﺪﮐﯽ ﺳﺮ ﺣﺎل آﻣﺪه ﺑﻮد ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ ﻣﺎه ﻣﺎ را ﺑﻪ ﭘﺎرك ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺑﺮد و ﮐﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾـﺪ وﻟـﯽ اﻧﮕـﺎر ﮐـﻪ
دﺳﺖ روزﮔﺎر در ﮐﻤﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﺎ در ﻟﺤﻈﺎت ﺣﺴﺎس زﻧﺪﮔﯽ ﺗﯿﻎ ﺧﺸﻢ را ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﻧﺤﯿﻒ زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن وارد
ﮐﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺳﺮ ﮐﺎر ﻣﯽ رﻓﺖ آﺧﺮﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﺮﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽ اش را ﺗﻘﺪﯾﻢ ﻣﻦ ﮐﺮد و رﻓـﺖ
ﺷﺐ ﺑﺎﺑﺎ دﯾﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ آﻣﺪ ﻧﮕﺮان ﺷﺪم ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﺎن رﻓﺘﻢ. و ﺑﻪ اوﺳﺘﺎ زﻧﮓ زدم اول ﻣﺮا ﻧﺸﻨﺎﺧﺖ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ:اﻣﯿـﺮ
ﺗﻮﯾﯽ ﺧﻮب ﺷﺪ زﻧﮓ زدي ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ اﺗﺎن زﻧﮓ ﺑﺰﻧﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ اﻃﻼع ﺑﺪﻫﻨـﺪ دل ﺗـﻮ دﻟـﻢ ﻧﺒـﻮد
ﮔﻔﺖ:ﭘﺪرم از روي ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن اﻓﺘﺎده وﻟﯽ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮب اﺳـﺖ و ﺟـﺎي ﻧﮕﺮاﻧـﯽ ﻧﯿـﺴﺖ ﺧـﻮدت را
ﺑﺮﺳﺎن ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﮔﻮﺷﯽ را ﺑﺪون ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮔﺬاﺷـﺘﻢ ﮐﻤـﯽ ﭘـﻮل از ﺧﺎﻧـﻪ ﺑﺮداﺷـﺘﻢ و ﺳـﺮﯾﻊ ﺑـﺎ
ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮف ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن رﻓﺘﻢ. ﺑﺮاي اﯾﻤﺎن ﻫﻢ ﻧﺎﻣﻪ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺗﻨﻬﺎ در ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد زﻫﺮا ﻫﻢ ﮐـﻪ
ﺧﺎﻧﻪ زن ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮد در ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ:ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ وﯾﺰﯾﺘﺶ ﺧﻮاﻫﻢ ﮐﺮد و ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎ از ﮐﻨـﺎرم ﮔﺬﺷـﺖ
ﺗﺎ ﺻﺒﺢ روي ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن در ﺣﺎل ﭼﺮت و ﺑﯿﺪاري ﺑﻮدم. ﺻـﺒﺢ دﮐﺘـﺮ ﺑﻌـﺪ از وﯾﺰﯾـﺖ ﭘـﺪرم ﺑـﻪ ﻣـﻦ
ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﭼﻪ ﮐﺎرﺷﯽ ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﺴﺮﺷﻢ ﺑﺪون ﻫﯿﭻ ﻣﻘﺪﻣﻪ و ﺑﺎ ﺻﺮاﺣﺖ ﮔﻔﺖ:ﺧﻄﺮ از ﺳﺮش رﻓﻊ ﺷﺪه وﻟـﯽ دﯾﮕـﺮ
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﺎر ﺳﻨﮕﯿﻦ اﻧﺠﺎم دﻫﺪ وﮔﺮ ﻧﻪ ﺟﻔﺖ ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ و ﺣﺘﯽ زﻧﺪﮔﯿﺶ را از دﺳﺖ ﻣﯽ دﻫﺪ .ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ:ﺑﺮوم
اﺗﺎق ﺣﺴﺎﺑﺪاري اول رﻓﺘﻢ. اﺗﺎق ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻼم ﮐﺮدم وﻟﯽ ﻣﺘﻮﺟـﻪ ﻧـﺸﺪ ﺟﻠـﻮﺗﺮ ﮐـﻪ رﻓـﺘﻢ. ﻣﺘﻮﺟـﻪ ﺣـﻀﻮرم ﺷـﺪ
ﮔﻔﺖ:دﮐﺘﺮ ﭼﯽ ﮔﻔﺖ:ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺖ:ﮐﻤﯽ ﻣﻦ و ﻣﻦ ﮐﺮدم ﭘﯿﺶ ﺧـﻮدم ﻓﮑـﺮ ﮐـﺮدم ﺑﻬﺘـﺮه ﻣـﻦ ﻫـﻢ
ﺻﺮﯾﺢ ﺑﺎﺷﻢ ﻗﻀﯿﺮو ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮدم ﭘﺪر ﭼﻨﺎن ﻓﺮﯾﺎدي ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﺎ ﻣﻦ او را از ﮐﺎر ﻣﻨﻊ ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﻣـﻦ ﺟـﺰ
ﮐﺎرﮔﺮي ﮐﺎر دﯾﮕﺮي ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ ﺑﻌﺪ ﺧﻮدش ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪ از ﮐﺎرش زﯾﺮﻟﺐ ﮔﻔـﺖ:اي ﺧـﺪا
اﯾﻦ ﭼﻪ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺑﻮد ﺳﺮ ﻣﻦ اوﻣﺪ ﮐﻼﻓﻪ وﺳﺮدرﮔﻢ ﺑﻪ ﻫـﻢ ﻧﮕـﺎه ﻣﯿﮑـﺮدﯾﻢ ازﺑﯿﻤﺎرﺳـﺘﺎن ﻣﺘﻨﻔـﺮ ﺑـﻮدم. ﻫﻤـﻪ
ﺧﻮﺷﯽ ﻫﺎرو از ﻣﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎﺑﺎ دو ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪ وﻟـﯽ دﯾﮕـﻪ ﻫـﯿﭻ وﻗـﺖ ﺑـﻪ ﺷـﺮاﯾﻂ
روﺣﯽ ﻣﻄﻠﻮب ﻧﺮﺳﯿﺪ وﻫﺮ روز ﺑﺪاﺧﻼق ﺗﺮ از روز ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ داﯾﻢ ﺑـﻪ ﻣـﺎ ﮔﯿـﺮ ﻣﯿـﺪاد ودﻋﻮاﻣـﻮن ﻣﯿﮑـﺮد
اﻣﺘﺤﺎﻧﺎت ﺛﻠﺚ اول ﺷﺮوع ﺷﺪ ﻣﻦ ﮐﻼس ﺳﻮم راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺑﻮدم. ﺑﺎ وﺟﻮدﯾﮑﻪ اﺻﻼ ﺷﺮاﯾﻂ ﺧـﻮﺑﯽ ﻧﺪاﺷـﺘﻢ وﻟـﯽ
اﻣﺘﺤﺎﻧﺎﺗﻢ رو ﺧﻮب دادم اﻣﺎﻧﮕﺮاﻧﯽ ﺟﺪﯾﺪي ﻣﺮا آزار ﻣﯿﺪاد وآن رﻓﺖ وآﻣﺪ ﭘﺪر ﺑﺎ اﻓﺮاد ﺑﯽ ﻓﺮﻫﻨﮓ و ﺑﯿﮑﺎر ﺑـﻮد
ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ دور ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ و ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﻫﺎي رﮐﯿﮏ و ﺧﻨﺪه وﻣـﺴﺨﺮه ﺑـﺎزي ﻣﯿﭙﺮداﺧﺘﻨـﺪ ﺷـﺒﯽ ﭘـﺪرم
ﺳﻔﺮه دل ﺧﻮدرا ﺑﺎز ﮐﺮد واز ﺷﺮاﯾﻂ ﺳﺨﺖ زﻧﺪﮔﯽ وﺑﯽ ﭘﻮﻟﯽ وﭘﺎدرد ﺷﺪﯾﺪﻧﺰدآﻧﻬﺎ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐـﺮد وﻟـﯽ اﻣـﺎن از
دوﺳﺖ ﻧﺎﺑﺎب ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎن ﭘﺪرم ﮐﻪ ازﺑﻘﯿﻪ ﻗﻮي ﻫﯿﮑﻞ ﺗﺮ ﺑﻮد وآﻗﺎ ﻣﺠﯽ ﻧﺎم داﺷﺖ ﮔﻔﺖ:اﯾﻦ ﮐﻪ ﻣـﺸﮑﻠﯽ
ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﭼﺮا زودﺗﺮ ﺣﺮف ﻧﺰده ﺑﻮدي دواي ﻣﺸﮑﻠﺖ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ اﺳﺖ ... وﺑﻌﺪ از ﺟﯿﺒﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﮐﻮﭼﮑﯽ درآورد
درﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ زﺷﺘﯽ ﺑﺮﻟﺐ داﺷﺖ آﻧﺮا ﺑﻪ ﭘﺪرم داد ﭘﺪرم ﮐﻤﯽ ﺑﺴﺘﻪ رو وراﻧﺪاز ﮐﺮد وﺑﻌﺪ ﺑـﺎ ﻧـﺎراﺣﺘﯽ آﻧـﺮا
ﭘﯿﺶ آﻗﺎ ﻣﺠﯽ ﭘﺮت ﮐﺮد وﮔﻔﺖ:اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮاده...ﻣﻦ ﻧﯿﺎزي ﺑﻪ دﻟﺴﻮزي ﺷﻤﺎ ﻧﺪارم ﺧﻮدم ﻓﮑﺮي ﺑـﻪ ﺣـﺎل ﺧـﻮدم
ﻣﯿﮑﻨﻢ اﯾﻦ اوﻟﯿﻦ ﺑﺎري ﺑﻮد ﮐﻪ اﺳﻢ ﻣﻮاد ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﻣﯿﺨﻮرد وﺷـﻨﯿﺪم ﮐـﻪ آﻗـﺎ ﻣﺠـﯽ ﺑـﺎ زﺑـﺎن ﺑـﺎزي وﻟﺤـﻦ
دوﺳﺘﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺪرم ﮔﻔﺖ:ﺧﺪا ﺑﮑﺸﻪ ﻣﻨﻮ اﮔﻪ ﺑﺨﻮام ﺗﻮرو ﻧﺎراﺣﺖ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ رﻓﯿﻖ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﻦ ﻧﻮن وﻧﻤـﮏ
ﺗﻮرو ﺧﻮردم و ﺧﺪا ﺷﺎﻫﺪه اﻻن ﻫﻢ ﺑﺮاي ﺧﻮﺑﯽ ﺧﻮدت ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺸﻨﻬﺎدي ﺑﻬﺖ ﮐﺮدم ﺗﺎزه ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﮕﻔـﺘﻢ: ﺑـﺮو
ﻣﻌﺘﺎد ﺷﻮ ﺧﯿﻠﯽ آدﻣﻬﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ودو ﺑﺎر ﻣﺼﺮف ﮐﺮدن ﺣﺎﻟﺸﻮن ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪه وﮔﺮﻓﺘﺎر ﻫﻢ ﻧـﺸﺪﻧﺪ وﺑﺮﮔـﺸﺘﻨﺪ
ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﻟﻤﺸﻮن ﺗﻮ ﻫﻢ ﭘﺎت درد ﻣﯿﮑﻨﻪ اﯾﻦ دﮐﺘﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﭼﯿﺰي ﺣﺎﻟﯿﺸﻮن ﻧﯿﺴﺖ وﻟﯽ اﯾﻦ ﻣـﻮاد زﻧـﺪﮔﯿﺖ
رو زﯾﺮ و روﻣﯿﮑﻨﻪ...واﯾﻨﻘﺪردر ﮔﻮش ﺑﺎﺑﺎم ﺧﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﺑﺎم ﺧﺎم ﺷﺪ و ﻓﮑﺮ ﮐﺮد ﮐﻪ واﻗﻌـﺎ آﻗـﺎ ﻣﺠـﯽ دﻟـﺶ ﺑـﺮاش
ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻌﺪﻫﻢ ﻣﻨﻮ از اﺗﺎق ﺑﯿﺮون اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ وﻗﺘﯽ رﻓﯿﻘﻬﺎي ﺑﺎﺑﺎ رﻓﺘﻨﺪ وارد اﺗﺎق ﺷﺪم ﺑـﻮي
ﺑﺪ وﺗﻬﻮع آوري دراﺗﺎق ﭘﯿﭽﯿﺪه ﺑﻮد ﺑﻠﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮاد ﻣﺼﺮف ﮐﺮده ﺑﻮد ﺗﺎ ﭼﻨﺪ روز آﻗﺎ ﻣﺠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﭘﺪرم ﻣﻬﺮﺑﻮن
ﺷﺪﻫﺒﻮد وﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﭘﺪرم ﺣﺎل ﻣﯿﺪاد ﺑﺎﺑﺎم ﮐﻪ ﭘﺎش ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻤﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺗﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد وﻣﻦ ﮐـﻪ
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺒﻮدم. اﯾﻦ اراﻣﺶ ﺳﺮﻣﻨﺸﺎ ﺑﺪﺑﺨﺘﯿﻬﺎي آﯾﻨﺪه ﻣﻦ اﺳﺖ ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑـﻮدم. ﺑﻌـﺪ ازﺑﯿﻤـﺎري اﯾﻤـﺎن
وﻣﺮگ ﻣﺎﻣﺎن وﺣﺎدﺛﻪ اي ﮐﻪ ﺑﺮاي ﺑﺎﺑﺎ رخ داد ﺣﺎﻻ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﮔﺮﯾﺒﺎن ﻣﻨﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ دﯾﮕﻪ آﻗـﺎ ﻣﺠـﯽ
ﺑﺎﺑﺎ رو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻧﻤﯿﮕﺮﻓﺖ ودرازاي ﻣﻮاد ازش ﭘﻮل ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ واﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮل ﻧﺪاﺷﺖ ﺑﺎﻫـﺎش ﻣﺜـﻪ ﺳـﮓ رﻓﺘـﺎر
ﻣﯿﮑﺮد.ﺑﺎﺑﺎﻫﻢ ﯾﮑﺮوز اوﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ وﮔﻔﺖ:ﻻزم ﻧﮑﺮده ﺑﺮي ﻣﺪرﺳﻪ ازﻓﺮدا ﻣﯿﺮي ﺳﺮﮐﺎر دﯾﮕﻪ ﺑـﺴﻪ ﻫﺮﭼـﯽ ﻣﻔـﺖ
ﺧﻮردي وﺧﻮاﺑﯿﺪي.ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮم ﮔﯿﺞ رﻓﺖ ﺑﺎورم ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﮐـﻪ در زﻧـﺪﮔﯽ اﺣـﺴﺎس آراﻣـﺶ
ﻣﯿﮑﺮدم ﻣﻮاﻗﻌﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺳﺮ ﮐﻼس ﺑﻮدم..ﺗﺎﭼﻨﺪ روزي ﻣﺨﻔﯿﺎﻧﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻣﺪرﺳﻪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺑـﺎ ﻓﻬﻤﯿـﺪ و اوﻣـﺪ
ﻣﺪرﺳﻪ وﮐﻠﯽ داد و ﻫﻮار راه اﻧﺪاﺧﺖ.ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﮔﻔﺖ:ﺷﻤﺎ ﺣﻖ ﻧﺪارﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺗـﻮن رو از درس
ﺧﻮﻧﺪن ﻣﺤﺮوم ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺎﺑﺎم ﺑﺎ ﺣﺮص ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺨﻮام ﻣﺪرﺳﻪ ﺷﻮ ﻋﻮض ﮐﻨﻢ ﭘﺮوﻧﺪه ﺷﻮ ﺑﺪﯾﻦ ﻣـﺪﯾﺮ وﻗﺘـﯽ اﯾـﻦ
ﺣﺮﺑﻪ ﭘﺪر رو دﯾﺪ آروﻣﺘﺮ ﺷﺪ وﮔﻔﺖ:ﺑﻪ ﺧﺪا ﻇﻠﻢ اﺳﺖ ﺑﭽﻪ اي ﺑﺎ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ اﺳﺘﻌﺪاد ﺗﺮك ﺗﺤـﺼﯿﻞ ﮐﻨـﻪ ﺷـﻤﺎ
ﻫﻢ ﺑﺸﯿﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﻄﻮر ﻣﻨﻄﻘﯽ ﻗﻀﯿﻪ رو ﺣﻞ ﮐﻨﻢ . ﺑﺎﺑﺎ دوﺑﺎره ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ و ﺷﺮوع ﮐـﺮد ﺑـﻪ داد زدن ﻣﺪﯾﺮﺑﻠﻨـﺪ
ﺷﺪ وﮔﻔﺖ:اﺻﻼ ﻣﯿﺪاﻧﯿﺪ ﭼﯿﻪ؟ ﻫﺮ ﭼﯽ اﻣﯿﺮ ﺑﮕﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻗﺒﻮل ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و اﺣﺪاﻟﻨﺎﺳﯽ ﺣﻖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮي ﺑـﺮاي
او را ﻧﺪارد ﺣﺘﯽ ﺷﻤﺎ...وﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪ ﺗﺮي ﮔﻔﺖ:ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺻﺪا ﺗﻮن رو ﺑـﺮاي ﻣـﺎ ﺑﻠﻨـﺪ ﻧﮑﻨﯿـﺪ از ﻇـﺎﻫﺮﺗﻮن
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺎره اﯾﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺻﻼح ﺗﻮن اﺳﺖ ﺷﻠﻮغ ﺑﺎزي درﻧﯿﺎورﯾﺪ ﭘﺪر ﺳـﺮﯾﻊ ﺗﻐﯿﯿـﺮ ﻣﻮﺿـﻊ داد واز اﺗـﺎق
ﺧﺎرج ﺷﺪ.ﭼﻨﺪ روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺪرﺳﻪ ﻧﺮﻓﺘﻢ. ﭼﻮن اوﻻ ﺑﺎﺑﺎ ازﻟﺞ ﻣﻦ زﻫﺮا واﯾﻤﺎن رو اذﯾﺖ ﻣﯿﮑـﺮد وﺑـﻪ اوﻧﻬـﺎ ﻏـﺬا
ﻧﻤﯿﺪاد و ﺛﺎﻧﯿﺎ آﺑﺮوي ﻣﻦ دﯾﮕﻪ ﺗﻮي ﻣﺪرﺳﻪ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎﻻﺧﺮه ﯾﮏ روز ﻗﺒﻞ از ﻣﺮاﺳﻢ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﯽ ﭘـﯿﺶ ﻣـﺪﯾﺮ
رﻓﺘﻢ. وﭼﻮن دﯾﺪم اﮔﺮ ﺣﻘﯿﻘﺖ را درﺑﺎره زﻫﺮا واﯾﻤﺎن ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻣﺪﯾﺮ دﺳﺖ ﺑﻪ اﻗﺪاﻣﯽ ﻧﺎﺧﻮاﺳـﺘﻪ ﺧﻮاﻫـﺪ زد ﺑـﻪ
دروغ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ دﯾﮕﺮي ﺑﺮوم ﻣﺪﯾﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ دﻟﯿﻠﺶ را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻃﻔﺮه رﻓﺘﻢ. وﺑﺎﻻ ﺧﺮه ﭘﺮوﻧـﺪه
ام را داد ﮐﻢ ﮐﻢ دﻓﺘﺮ ﺷﻠﻮغ ﺷﺪ .ﻫﻤﻪ ﻣﻌﻠﻤﻬﺎ ﮐﻠﯽ ﺳﻮال ﭘﯿﭽﻢ ﮐﺮدﻧﺪ و ﺑﻌﺪ ﺑﺎ اﻓـﺴﻮس ﺑﺪرﻗـﻪ ام ﮐـﺮدم. ﺑـﺎ
دوﺳﺘﺎن ﺻﻤﯿﻤﯽ ام ﺧﺪا ﺣﺎ ﻓﻈﯽ ﮐﺮدم و در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﻐﺾ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ درﮔﻠﻮ داﺷﺘﻢ از ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﯿـﺮون آﻣـﺪم.
ﺣﺎﻻ دﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﺑﺮاي اﯾﻤﺎن ﭘﯿﺶ اﻣﺪه ﺑﻮد وﻣﻦ ﭼﻨـﯿﻦ ﺳﺮﻧﻮﺷـﺘﯽ ﺑـﺮاي او ﻧﻤـﯽ ﺧﻮاﺳـﺘﻢ .ﺷـﺐ
ﺧﻮاﺑﻢ ﻧﻤﯽ ﺑﺮد وﺑﻪ ﻓﮑﺮ راه ﭼﺎره اي ﺑﻮدم. ﺻﺒﺢ زود ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ رﻓﺘﻢ. ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺳـﺎﮐﺖ وﺧﻠـﻮت ﺑـﻮد ﻣـﺪﺗﯽ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪم ﺗﺎﺑﺎﻻﺧﺮه اﻗﺎي ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻌﺎون ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﻮد وارد ﺣﯿﺎط ﺷﺪ او ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﺮا ﻣﯽ ﺷـﻨﺎﺧﺖ
ﭼﻮن دوﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﯽ آﻣﺪم وﺟﻮﯾﺎي وﺿﻌﯿﺖ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ اﯾﻤﺎن ﺑـﻮدم. . اﻗـﺎي ﺳـﺎﮐﺖ در ﺣـﺎل ﻗﻔـﻞ
ﮐﺮدن در ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ او ﺳﻼم ﮐﺮدم . ﺑﺮﮔﺸﺖ وﺳﻼم ﮐﺮد وﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔـﺖ:ﻓﮑـﺮ ﮐـﻨﻢ اﻣـﺮوز ﺷـﻨﺒﻪ
اﺳﺖ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻋﺮض ﻣﺨﺘﺼﺮي داﺷﺘﻢ . ﮔﻔﺖ:ﺧﺐ ﺑﯿﺎ ﺗﻮ دﻓﺘﺮ ... در دﻓﺘﺮ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰش ﻧﺸـﺴﺖ وﺑـﻪ ﻣـﻦ ﻫـﻢ
ﺗﻌﺎرف ﮐﺮد ﺑﺸﯿﻨﻢ وﮔﻔﺖ:ﺣﺎﻻ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ. ﻣﻮﻧـﺪه ﺑـﻮدم. از ﮐﺠـﺎ ﺷـﺮوع ﮐـﻨﻢ دﯾـﺸﺐ ﺗـﺎ ﺳـﺎﻋﺖ 4روي ﻣـﺘﻦ
ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ اﻣﯿﺮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮدم .دﻟﻢ رو زدم ﺑﻪ درﯾﺎ واﺑﺘﺪا ﻗﻀﯿﻪ ﺗﺮك ﺗﺤـﺼﯿﻞ ﺧـﻮدم رو ﺗﻌﺮﯾـﻒ ﮐـﺮدم. آﻗـﺎي
ﺳﺎﮐﺖ ﮔﻔﺖ:واﻗﻌﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ وﻟﯽ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ دﯾﺮ ﻧﺸﺪه ﺑﺎور ﮐﻦ ﺑﻮده اﻧﺪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ از ﺳﻨﯿﻦ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮوع ﺑـﻪ
ﮐﺴﺐ ﻋﻠﻢ ﮐﺮدﻫﺎﻧﺪ وﺗﺎﺛﯿﺮ ﺑﺰرﮔﯽ روي ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻋﻠﻮم داﺷﺘﻪ اﻧﺪ ...ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻤﺎم ﺣﺮﻓﻬﺎي او از روي ادب ﮔﻮش
دادم وﺑﻌﺪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ اﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﮕﺮان ﺧﻮدم ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻣﺸﮑﻞ اﯾﻤﺎن اﺳﺖ او ﻫـﻢ ﺑـﻪ ﻧﺤـﻮي دارد ﺑـﻪ
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﻦ دﭼﺎر ﻣﯿﺸﻮد آﻗﺎي ﺳﺎﮐﺖ ﺟﺎ ﺧﻮرد وﮔﻔﺖ:اﺧﻪ ﭼﺮا؟ اﯾﻤﺎن ﮐﻪ درﺳﺶ ﺧﻮب اﺳﺖ ﮔﻔـﺘﻢ: ﺑﻠـﻪ
وﻟﯽ ﻣﺸﮑﻠﯽ وﺟﻮد دارد و ﺷﺮح ﻣﺎوﻗﻊ را ﺑﺮاي آﻗﺎي ﺳﺎﮐﺖ دادم آﻗﺎي ﺳﺎﮐﺖ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺳﮑﻮت ﻫﻤﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎي ﻣﻦ
را ﺷﻨﯿﺪ و ﮔﻔﺖ:ﮐﻪ اﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﺎﯾـﺪ ﺗـﺼﻤﯿﻢ ﻋﺎﻗﻼﻧـﻪ اي ﺑﮕﯿـﺮﯾﻢ ﺗـﻮ ﯾـﮏ ﺑـﺎر اﺷـﺘﺒﺎه ﮐـﺮدي ﻫﺮﭼﻨـﺪ ﺑﺨـﺎﻃﺮ
ﺑﺰرﮔﻮارﯾﺖ ﺑﻪ ﺑﺮادرت ﺑﻮده اﺳﺖ اﻣﺎ اﯾﻦ ﺑﺎر ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻋﺠﻮﻻﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ در ﺑـﺎز ﺷـﺪ ﺑـﻪ ﻃـﺮف در ﺑﺮﮔـﺸﺘﻢ
آﻗﺎي ﻣﺪﯾﺮ ﺑﻮد . ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺪرﺳﻪ ﻫﻢ آﻗﺎي ﻣﺤﺮاﺑﯽ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺴﯿﺎر ادﯾﺐ و ﺧـﻮش ﻣـﺮام ﺑـﻮد ﺳـﻼﻣﯽ ﺑـﻪ آﻗـﺎي
ﺳﺎﮐﺖ و ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ داد و ﺑﺎ ﻣﺘﺎﻧﺖ ﺑﺮ روي ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺧﻮد ﻧﺸﺴﺖ و اﺣﻮال ﻣﺮا ﺟﻮﯾـﺎ ﺷـﺪ و ﻣـﻦ ﺑـﺎ ﺟـﻮاب
ﮐﻮﺗﺎه ﺧﻮﺑﻢ ﺑﻪ او ﭘﺎﺳﺦ دادم آﻗﺎي ﺳﺎﮐﺖ ﻫﻢ ﺑﺪون ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ آن ﭼﯿـﺰي ﮐـﻪ ﻣـﻦ ﺑـﺮاﯾﺶ
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم. آﻗﺎي ﻣﺪﯾﺮ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮد و ﮐﻤﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد ﮔﻔﺖ:: ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﺮاﯾﻂ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ ﺷـﻤﺎ ﺑﺎﯾـﺪ
راه ﺣﻠﯽ ﺑﺮاي ﻣﺸﮑﻞ ﺷﻤﺎ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻬﺘﺮاﺳﺖ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯿﻢ اﻋﻀﺎي اﻧﺠﻤﻦ ﻣﺪرﺳﻪ ﯾﮏ ﺳـﺎﻋﺖ دﯾﮕـﺮ ﺟﻠـﺴﻪ
دارﻧﺪ ﻣﻮﺿﻮع ﺷﻤﺎ را در اوﻟﻮﯾﺖ ﻗﺮار ﻣﯽ دﻫﯿﻢ. اﻋﻀﺎي ﺟﻠﺴﻪ ﻫﻔﺖ ﻧﻔﺮ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ رﯾﯿﺲ ﺟﻠﺴﻪ آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه
از ﺧﯿﺮﯾﻦ ﻣﺪرﺳﻪ ﺳﺎز ﺑﻮد و ﺑﻪ ﻣﺪارس ﮐﻤﮑﻬﺎي ﺷﺎﯾﺎﻧﯽ ﻣﯿﮑﺮد او اﻧﺴﺎن ﺑﺴﯿﺎرﻣﻬﺮﺑﺎن ودوﺳﺖ داﺷـﺘﻨﯽ ﺑـﻮد
ﺷﺮوع ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺎ ﺻﺤﺒﺖ آﻗﺎي ﻣﺪﯾﺮﺑﻮد ﺑﻌﺪ از ﮐﻤﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﭼﯿﻨﯽ وﮔﺰارش ﺳـﺮﯾﻊ ﻣﺎﻫﺎﻧـﻪ ﺑـﻪ ﻣﻮﺿـﻮع اﯾﻤـﺎن
ﭘﺮداﺧﺖ.اﯾﻤﺎن ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﯿﻦ ﻣﻌﻠﻤﺎن ﺷﺎﮔﺮد ﻧﻤﻮﻧﻪ اي ﺑﻮد ﺑﻠﮑـﻪ ﺑﯿـﺸﺘﺮ اﻋـﻀﺎي ﺟﻠـﺴﻪ او را ﻣـﯽ ﺷـﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#615
Posted: 5 Dec 2014 23:51
شاخه ریشه دار قسمت سوم
ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻧﻈﺮاﺗﯽ اراﯾﻪ ﺷﺪ وﻟﯽ ﻫﯿﭽﮑﺪام ﻣﻮرد ﺗﻮاﻓﻖ ﻗﺮار ﻧﮕﺮﻓﺖ ﺟـﺪي ﺗـﺮﯾﻦ ﭘﯿـﺸﻨﻬﺎد دادن ﻣﻘـﺪاري
ﭘﻮل ﺑﻪ ﭘﺪرم درازاي ﮐﺎر ﻧﮑﺮدن اﯾﻤﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻌﻠﺖ اﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ ﺿﻤﺎﻧﺘﯽ ﺑﺮاي ﺗﺎﻣﯿﻦ اﻣﻨﯿﺖ رواﻧﯽ اﯾﻤـﺎن ﺑـﻪ
ﻟﺤﺎظ درس ﺧﻮاﻧﺪن وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ ﻣﻨﺘﻔﯽ ﺷﺪ.آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه از ﻫﻤﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎدش ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨـﺪ و ان
ﺑﻪ ﻓﺮزﻧﺪي ﺧﻮاﻧﺪن اﯾﻤﺎن ﺑﺮاي ﺧﺎﻧﻮده ﻓﺮﺧﻨﺪه ﺑﻮد آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه ﯾﮏ دﺧﺘﺮ 4 ﺳﺎﻟﻪ داﺷﺖ داﺷﺖ و زﻧـﺪﮔﯽ
ﻧﺴﺒﺘﺎ ﻣﺮﻓﻬﯽ داﺷﺖ ﻫﻢ آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه و ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺮﺧﻨﺪه ﻋﻼوه ﺑﺮ دﺧﺘﺮﺷﺎن ﻋﻼﻗﻪ ﺑﻪ داﺷﺘﻦ ﻓﺮزﻧﺪي ﭘـﺴﺮ
داﺷﺘﻨﺪ اﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ رو در ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻠﺴﻪ ﮔﻔﺖ:ﻟﺒﺨﻨﺪ رﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺒﺎن اﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨـﺪه ﻧﻘـﺶ ﺑـﺴﺖ و دﯾﮕـﺮ
اﻋﻀﺎي ﺟﻠﺴﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ از اﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ راﺿﯽ ﺑﻮدن از ﮐﺎر آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه ﻗﺪرداﻧﯽ ﮐﺮدﻧـﺪ و ﻣـﻦ ﻫـﻢ ﺳـﺮ از ﭘـﺎ
ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻢ اﯾﻤﺎن ﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه ﺑﺮود ﭼﻮن ارادت ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻪ اﻗـﺎي ﻓﺮﺧﻨـﺪه داﺷـﺘﻢ آﻗـﺎي ﻣـﺪﯾﺮ
ﮔﻔﺖ:اﻣﯿﺮ ﺟﺎن ﺗﻮ ﭼﻪ ﮐﺎر ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﺎﻣﻼً ﮔﯿﺞ ﺷﺪه ﺑﻮدم. ﭼﻮن اﺻﻼً ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم ﮔﻔﺘﻢ: ﭼـﺎره اي
ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ ﭘﺪرم ﻣﯽ ﺳﺎزم ﻓﻘﻂ آﯾﻨﺪه اﯾﻤﺎن ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻢ ﺑﻮد ﺗﺎزه ﻣﻦ ﺧﻮاﻫﺮي ﮐﻮﭼﮏ دارم ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺪ از
او ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﮐﻨﻢ ﭘﺪرم ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﭘﺲ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﺶ ﺑﺎ ﻣﻦ اﺳﺖ آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨـﺪه ﮔﻔـﺖ:در ﺗﻮاﻧـﺎﯾﯽ ﺗـﻮ ﺷـﮑﯽ
ﻧﯿﺴﺖ اﻣﺎ ﭘﺴﺮم دﺧﺘﺮ ﺑﻪ آن ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻣﺎدر دﻟﺴﻮز ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ و ﭘﺪري ﻓﺪاﮐﺎر ﮐﻪ اﻟﺒﺘﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺪارﯾﺪ و ﺗﻮ ﻧﻤـﯽ
ﺗﻮاﻧﯽ اﯾﻦ ﮐﻤﺒﻮد را ﺑﺮاﯾﺶ ﺟﺒﺮان ﮐﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﻣﯽ دﻫﻢ ﮐـﻪ ﺧـﻮاﻫﺮت را ﺑـﻪ ﻋﻠـﺖ ﻧـﺎﺗﻮاﻧﯽ
ﭘﺪرت در ﻧﮕﻬﺪارﯾﺶ ﺑﻪ ﭘﺮورﺷﮕﺎه ﺑﺴﭙﺎري ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻮاده اي ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺤـﺮوم از ﻓﺮزﻧـﺪ آن را ﺑـﻪ ﻓﺮزﻧـﺪ ﺧﻮاﻧـﺪﮔﯽ
ﻗﺒﻮل ﮐﻨﻨﺪ ﮔﻮﯾﺎ اﯾﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﻫﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﻣﻮرد ﭘﺬﯾﺮش واﻗﻊ ﺷﺪ و ﻫﻤﻪ ﺗﺄﯾﯿﺪ ﮐﺮدﻧـﺪﻣﻦ ﻫـﻢ ﺑـﻪ ﻧﻈـﺮ ﺟﻤـﻊ
اﺣﺘﺮان ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺮاﯾﻢ دوري از ﺧﻮاﻫﺮ و ﺑﺮادرم ﺳﺨﺖ و ﻣﺸﮑﻞ ﺑﻮد اﻣﺎ اﯾﻦ درد را ﻫـﻢ ﺑـﻪ دردﻫـﺎي
زﻧﺪﮔﯿﻢ اﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮدم، ﺧﻮد را ﻣﺠﺎب در ﭘﺬﯾﺮش اﯾﻦ اﻣﺘﺤﺎن دﯾﮕﺮ زﻧﺪﮔﯿﻢ ﮐﺮدم. ﮐﺎرﻫﺎي اﻧﺘﻘﺎل اﯾﻤﺎن و زﻫﺮا
ﺑﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺪﯾﺪﺷﺎن ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ رﻓﺖ اﯾﻤﺎن راﺿﯽ از زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺪﯾﺪش ﺑﻮد.
اﻣﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮادر..و ﺧﻮاﻫﺮم ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻨﺪ زﻫﺮا ﮐﻪ ﺳﻦ زﯾﺎدي ﻧﺪاﺷﺖ ﺧﯿﻠﯽ زود ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﭘﺮورﺷﮕﺎه ﻋﺎدت ﮐﺮد ﭼﻮن آﻧﺠـﺎ
در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻮد ﻫﻢ ﺳﻦ و ﺳﺎل ﻫﺎي زﯾﺎدي ﮐﻪ دور ﺑﺮش ﺑﻮدﻧـﺪ و ﻣﻌﻠﻤـﺎﻧﯽ ﮐـﻪ ﻣﺎﻧﻨـﺪ
ﻣﺎدر از او ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﺣﺎل دﯾﮕﻪ ﻧﻮت ﺑﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺮاي ﺧﻮدم رﺳﯿﺪه ﺑﻮد درﺳﺖ روز ﺳﻪ دي ﺑـﻮد ﻫـﻮا
ﮐﺎﻣﻼً ﺑﺮﻓﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮاي ﺑﺮدن ﺟﻨﺲ ﺑﺮاي ﯾﮑﯽ از اﻓﺮاد ﺗﺎزه وارد ﮐﻪ از ﻃﺮف آﻗﺎ ﺣﺠﯽ ﻣﻌﺮﻓـﯽ ﺷـﺪه ﺑـﻮد از
ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎرج ﺷﺪم ﺑﻪ در ﺧﺎﻧﻪ اش ﮐﻪ رﺳﯿﺪم ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﮏ ﮐـﺮدم ﮐـﻪ ﻧﮑﻨـﺪ آدرس را اﺷـﺘﺒﺎه آﻣـﺪم زﯾـﺮا
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎدت داﺷﺘﻢ در ﺧﺮاﺑﻪ ﻫﺎي ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﯾﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎي ﻧﯿﻢ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﺎﻻي ﺷﻬﺮ ﻣﻮاد ﺑﺒـﺮم اﯾـﻦ ﺑﺎرﺧﺎﻧـﻪ
اي ﮐﻪ آدرس داﺷﺘﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎر ﻣﺠﻠﻞ وﺷﯿﮑﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﺎ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﻣﺮا ﻓﻘﻂ ﻣﺒﻬﻮت زﻧﮓ در ﺧﺎﻧﻪ اش ﮐـﺮده
ﺑﻮد ﺑﻪ ﻫﺮ ﺻﻮرت زﻧﮓ در ﺧﺎﻧﻪ را زدم ﺻﺪاﯾﯽ آرام ﮔﻔﺖ:ﮐﯿﻪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﯿﮏ آﻗﺎ ﺣﺠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮔﻔﺖ:ﺳـﺮﯾﻊ ﺑﯿـﺎ
ﺗﻮ اﻧﺘﻬﺎي ﺣﯿﺎط اﺗﺎق ﮐﺎرم در ﺑﺎز ﺷﺪ و ﻣﻦ داﺧﻞ ﺷﺪم ﺣﯿﺎط ﺑﺴﯿﺎر ﺑﺰرگ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻫﺎي ﺑـﺴﯿﺎر زﯾﺒـﺎ ﻣـﺮا ﺑـﻪ
ﺷﮕﻔﺘﯽ واداﺷﺖ ﻣﺸﻐﻮل ﺑﺮرﺳﯽ ﺣﯿﺎط و ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺑﻮدم. ﮐـﻪ ﭘـﺴﺮ ﺟﻮاﻧﯿـﺎز دور داد زد ﺣﻮاﺳـﺖ ﮐﺠﺎﺳـﺖ
ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﯿﺎ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﻃﺮف اﺗﺎق رﻓﺘﻢ. اﺗﺎق ﮐﺎر ﺑﺴﯿﺎر ﺷﯿﮏ و ﻣﺪرﻧﯽ ﺑﻮد ﺑﺎ دو دﺳﺘﮕﺎه راﯾﺎﻧـﻪ و ﻣﯿـﺰ
ﮐﺎر ﺑﺴﯿﺎر ﮔﺮان ﻗﺪر و ﻣﺒﻠﻤﺎن ﺗﻤﺎﺷﺎﯾﯽ ﭘﺲ از راﻧﺪاز اﺗﺎق ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﺟﻮان ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮدم ﭼﯿﺰي ﺣﺪود ﺑﯿﺴﺖ ﺗـﺎ
ﺑﯿﺴﺖ و دو ﺳﺎل ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺳﻦ ﻧﺪاﺷﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﻗﺪ و ﻫﯿﮑﻞ ﺑﺴﯿﺎر درﺳﺖ و ورزﺷـﮑﺎرﯾﯽ داﺷـﺖ ﺑـﺎ ﻣﻮﻫـﺎﯾﯽ ﺑﻠﻨـﺪ
وﺻﻮرﺗﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد ﻗﺒﻠﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮده ﺑﻪ ﻋﮑﺲ روي دﯾﻮار ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم و ﺑﻪ ﺣﺪﺳﯽ ﮐـﻪ زده ﺑـﻮدم.
آﻓﺮﯾﻦ ﮔﻔﺘﻢ: ﻋﮑﺲ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ دو ﺳﺎل ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ آن ﺟﺎ ﺻﻮرت ﺻـﺎﺣﺐ ﻋﮑـﺲ ﮐـﺎﻣﻼً ﺑـﺎز و
ﺷﺎداب و ﺳﺮ ﺣﺎل ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﻧﻮﺟﻮان ﮐﺎﻣﻞ از ﻟﺤﺎظ ﺗﯿﭗ و ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺑﻮد اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ روﺑﻪ روﯾﻢ اﯾـﺴﺘﺎده
ﺑﻮد ﺑﺎ وﺟﻮد اﯾﻨﮑﻪ ﻫﻨﻮز ﺧﯿﻠﯽ از زﯾﺒﺎﯾﯿﻬﺎي ﺧﺪادادي ﺧﻮدش راﺣﻔﻆ ﮐﺮده ﺑﻮد اﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮد اﻧﮑﺎر ﮐﺮد ﮐﻪ ﺑﻪ
ﺟﻮاﻧﯽ ﻣﻨﺰوي و ﺑﯽ ﺣﺎل و اﻧﺮژي ﺑﺎ ﺻﻮرﺗﯽ اﺧﻤﻮ و ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻣﻮاد را ﺑﻬـﺶ دادم و ﮔﻔـﺘﻢ: ﮐـﻪ
ﺑﺮاي ﺧﻮدت ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﮔﻔﺖ:ﮐﻪ اﯾﻦ ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﻣﺪه ﺗﺤﺮﯾﮏ ﺷﺪم ﮐﻪ ﺑـﺎز ﻫـﻢ ازش ﺳـﺌﻮال ﮐـﻨﻢ؛
ﭘﺮﺳﯿﺪم ﮐﻪ اﯾﻦ ﺟﺎ ﭼﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮔﻔﺖ:ﻗﺒﻼً اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ دوﺳﺘﻢ ﮐﺎرﻫﺎي ﮔﺮاﻓﯿﮑﯽ اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دادﯾـﻢ اﻣـﺎ ﺣـﺎﻻ
دﯾﮕﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ اش را ﻧﺪارم ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﮐﻪ اﯾﻨﺠﺎ در اﯾﻦ ﺧﻮﻧـﻪ ﺑـﺰرگ ﺗﻨﻬـﺎ زﻧـﺪﮔﯽ ﻣـﯽ ﮐﻨـﯽ وﻟـﯽ
ﻣﻨﺼﺮف ﺷﺪم و ازش ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮدم و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در رﻓﺘﻢ. ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺻﺪام زد و ﮔﻔﺖ:ﺑﯿﺎ اﯾـﻦ ﭘـﻮل را ﺑﮕﯿـﺮ
ﺳﻬﻢ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺳﺖ ﯾﮏ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﺨﺮ ﭘﻮل را داﺧﻞ ﺟﯿﺒﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ و از در ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻢ. در ﺧﯿﺎﺑﺎن ﭘـﻮل را
در آوردم ﭘﻨﺞ ﻫﺰار ﺗﻮﻣﻦ ﺑﻮد. اﻟﮑﯽ اﻟﮑﯽ ﭘﻨﺞ ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن ﺻﺎﺣﺐ ﺷﺪم ﻧﻤﯽ دوﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﺎﺷـﻢ ﯾـﺎ
ﻧﺎراﺣﺖ. اﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﮐﻠﯽ روي ﻣﻦ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﮔﺬاﺷﺖ ﻧﻤﯽ دوﻧﺴﺘﻢ اﻓﺴﻮس ﺳﺎﻟﻬﺎي از دﺳﺖ رﻓﺘﻪ ﻋﻤﺮم را ﺑﺨـﻮرم
ﯾﺎ ﺗﺒﺎﻫﯽ اﯾﻦ ﺟﻮان را از ﺧﻮدم ﺑﯿﺰار ﺷﺪم ﻣﻦ ﺑﻪ دﺳﺖ ﺧﻮدم زﻧﺪﮔﯽ اﻣﺜﺎل ﺧﻮدم و ﭘﺪرم و اﯾﻤﺎن ﻫﺎ را ﻧﺎﺑﻮد
ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮد م ﻣﯽ دﯾﺪم واﻗﻌﺎً ﮐﺎر ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮ ﺧﻼف ﻣﯿﻞ ﺑﺎﻃﻨﯽ ام
اﯾﻦ ﮐﺎر را اﻧﺠﺎم ﻣﯽ دﻫﻢ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﻪ اﯾﻤﺎﻧﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﺪر اذﯾﺘﺶ ﮐﻨﺪ و ﻧﻪ زﻫﺮاﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺐ ﮔﺮﺳـﻨﻪ
ﺑﺨﻮاﺑﺪ ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮاي ﺧﻮد ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮم ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﭘﯿﺶ آﻗﺎ ﻣﺠﯽ ﺑﺮم و ﺑﮕﻮﯾﻢ دﯾﮕﺮ ﺑﺮاﯾـﺖ ﮐـﺎر
ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ اﻣﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم دﯾﺪم ﻣﻨﻄﻘﯽ ﻧﯿﺴﺖ زﯾﺮا اﯾﻦ ﺟـﻮري زﻧـﺪﮔﯽ ﺑـﺮاﯾﻢ ﺟﻬﻨﻤـﯽ ﻣـﯽ ﺷـﺪ ﮐـﻪ
ﺧﻼص ﺷﺪن از آن ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد رﻓﺘﻢ. درون ﭘﺎرك ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﻬﺘـﺮ ﻓﮑـﺮ ﮐـﻨﻢ ﯾـﮏ ﻟﺤﻈـﻪ ﺗـﺼﻤﯿﻢ
ﮔﺮﻓﺘﻢ. دﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺮم اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮر ﻗﺪرت ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ دﯾﮕﻪ ﻗﻄﻌـﯽ ﺷـﺪ اﻣـﺎ ﺑﺎﯾـﺪ ﺗـﺼﻤﯿﻢ ﻣـﯽ
ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﮐﺠﺎ ﺑﺮوم اول ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺒﺮان ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﺮدم ﺑﻪ اداره ﭘﻠﯿﺲ ﺑﺮوم و ﺧﻮدم را ﻣﻌﺮﻓـﯽ
ﮐﻨﻢ وﻟﯽ ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﻮاد ﻣﺼﺮف ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ از ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ دﯾﮕﻪ ﻣـﻮاد ﻣﯿﮕﯿـﺮم
اﺳﯿﺮ ﺷﺪن ﻣﻦ ﻓﺎﯾﺪه اي ﻧﺪاﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ رﯾﺸﮥ ﺗﺒﺎﻫﯽ را ﺧﺸﮑﺎﻧﺪ زﻧﮓ زدم اداره ﭘﻠﯿﺲ و زﯾـﺮآب آﻗـﺎ ﻣﺠـﯽ را
زدم ﺳﺮوان ﭘﺸﺖ ﺧﻂ از ﻣﻦ اﺳﻢ و آدرس ﺧﻮاﺳﺖ وﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﻌـﺬرت ﺧـﻮاﻫﯽ ﮐـﺮدم و ﮔﻮﺷـﯽ را ﮔﺬاﺷـﺘﻢ
ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺸﻨﻪ ام ﺑﻮد ﺑﺎ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ درﺟﯿﺒﻢ ﺑﻮد ﺳﺎﻧﺪوﯾﭽﯽ ﺧﺮﯾﺪم وﺧﻮردم ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧـﻪ آﻗـﺎي ﻓﺮﺧﻨـﺪه
رﻓﺘﻢ. ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺳﺮ ﻧﺰده ﺑﻮدم. اﺗﻔﺎﻗﺎً آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد و ﻣﺮا ﺑﻪ داﺧﻞ دﻋﻮت ﮐﺮد و ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ
ﻣﻔﺼﻠﯽ از ﻣﻦ ﮐﺮدم آﻗﺎﯾﻔﺮﺧﻨﺪه ﻟﻄﻔﺎً زﺣﻤﺖ ﻧﮑﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺑﺮاي اﻣﺮ ﻣﻬﻤﯽ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮن رﺳـﯿﺪم آﻗـﺎي ﻓﺮﺧﻨـﺪه
ﮔﻔﺖ:اﺗﻔﺎﻗﺎً ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﮐﺎر ﻣﻬﻤﯽ داﺷﺘﻢ و ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ اﯾﻨﮑﻪ اﯾﻤﺎن دﻟﺶ ﺑﺮاﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﮓ ﺷـﺪه و
داﺋﻢ ﺑﻬﺎﻧﮥ ﻣﺮا ﻣﯽ آورد و ﺧﻼﺻﻪ اﯾﻨﮑﻪ در ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ وﺟﻮد اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎي ﻣـﺎ ﮔـﻮش ﻣـﯽ ﮐﻨـﺪ اﻣـﺎ آراﻣـﺶ
رواﻧﯽ ﮐﻤﯽ دارد ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ: ﮐﻪ ﺑﺎ اﯾﻤﺎن ﺻﺤﺒﺖ ﺧﻮاﻫﻢ ﮐﺮد و او را راﺿﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﮐﺮد اﻣﺎ اﯾﻤـﺎن دﯾﮕـﻪ ﻧﻤـﯽ
ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺮا در ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﺪ زﯾﺮا ﻣﻦ دﯾﮕﻪ ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮﻧﻤـﯽ ﮔـﺮدم و او را ﺑـﻪ ﺣـﺎل ﺧـﻮدش واﮔﺬاﺷـﺘﻢ آﻗـﺎي
ﻓﺮﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ:آﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎر ﻓﮑﺮ ﮐﺮدي؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﻦ ﻗﻄﻌﯽ اﺳﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣـﯽ ﺧﻮاﻫـﺪ ﭘـﯿﺶ ﺑﯿﺎﯾـﺪ
اﯾﻤﺎن ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ اﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﺧﯿﺎﻟﻢ راﺣﺖ اﺳﺖ ﻓﻘﻂ آﻣﺪه ﺑﻮدم. ﮐﻪ ﺧﻮاﻫﺸﯽ ﮐﻨﻢ ﻟﻄﻔﺎًﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺪرم ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯿﺪ
ﮐﻤﯽ ﺳﮑﻮت ﺑﺮﻗﺮار ﺷﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ:ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ از ﺧﻮدﺗﺎن ﭘـﺬﯾﺮاﯾﯽ ﮐﻨﯿـﺪ
ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺳﻨﻪ ام ﺑﻮد ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮدم ﭼﻪ ﭼﯿﺰي ﺑﺨﻮرم از ﺑـﯿﻦ ﻣـﻮز و ﻫﻠـﻮ و ﺧﯿـﺎر و اﻧﮕـﻮر و ﮔﻼﺑـﯽ و آﺟﯿـﻞ و
ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺧﺸﮏ و ﺗﺮ و ... در اﯾﻦ ﺑﯿﻦ راه ﺣﻞ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺑﻪ ذﻫﻦ ﻣﻦ رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﻣﻦ ﺑﻮد و ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ
اﯾﻤﺎن ﺑﻪ آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه ﮔﻔﺘﻢ: از ﺑﯿﻦ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺎ ﮐﺴﯽ را ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑـﻪ ﻣـﻦ ﮐﻤـﮏ ﮐﻨـﺪ ﺑﻘﯿـﻪ
ﻓﺎﻣﯿﻠﻤﺎن اﺳﻤﺎً ﻓﺎﻣﯿﻠﻤﺎن ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺑﻌﺪ از اﻋﺘﯿﺎد ﭘﺪرﻣﺎن ﻣﻦ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﻢ ﺑـﻪ ﺷﻬﺮﺳـﺘﺎن ﭘـﯿﺶ داﺋـﯽ
ﻣﺎدرﻣﺎن ﺑﺮوم و ﺣﺘﯽ آﻧﺠﺎ ﮐﺎر ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ اﯾﻨﺠﻮري اﯾﻤﺎن ﻫﻢ واﺑﺴﺘﮕﯿﺶ را ﺑﻪ ﻣﻦ از دﺳﺖ ﻣـﯽ دﻫـﺪ .آﻗـﺎي
ﻓﺮﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ:ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﮐﻪ ﻓﺎﻣﯿﻠﺘﺎن ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ وﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣـﺎل ﭼـﺎره اي ﻧﯿـﺴﺖ ﭼـﻪ اﯾﻨﺠـﺎ
ﺑﺎﺷﻢ ﭼﻪ در ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ:ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ و رﻓﺖ ﺳﺮاغ ﮐﯿﻔﺶ و ﻣﺒﻠﻎ ﺻـﺪ و
ﭘﻨﺠﺎه ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن ﺑﻪ ﺻﻮرت ﭼﮏ ﭘﻮل ﺟﻠﻮي ﻣﻦ ﮔﺬاﺷﺖ و ﮔﻔﺖ:ﻣﻮاﻇﺐ ﺑﺎش ﮔﻢ ﻧﮑﻨﯽ و در ﻣﻮاﻗﻊ ﺿﺮوري
ازش اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪم ﮐﻪ اﯾﻨﻬﺎ دﯾﮕﺮ ﭼﯿﺴﺖ آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ:ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎش ﺣﺘﻤﺎً ﺧﯿﺮي در
ﮐﺎر ﺑﻮده ﭼﻮن ﻣﻦ ﻗﺼﺪ داﺷﺘﻢ اﯾﻦ ﭘﻮل را ﺑﻪ داﻧﺶ آﻣﻮران ﻧﯿﺎزﻣﻨﺪ ﺑﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ راه ﺑـﺮاي اداي اﯾـﻦ
ﻗﺼﺪ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﭼﻮن آدم راﺳﺖ و ﺑﯽ ﺷﯿﻠﻪ ﭘﯿﻠﻪ اي ﺑﻮدم. ﭘﻮل را ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ در ﺟﯿﺒﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ و از آﻗـﺎي
ﻓﺮﺧﻨﺪه ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮدم آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ:اﻣﯿﺮ ﺟﺎن ﻓﻘﻂ ﯾﺎدت ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ از ﺧﺪا ﻏﺎﻓﻞ ﻧﺸﻮي و ﺗﺎ ﺣـﺪ اﻣﮑـﺎن
راه درﺳﺖ را اداﻣﻪ ﺑﺪه و ﮐﻠﯽ ﺳﻔﺎرش ﮐﺮد ﮐﻪ ﻣﻮاﻇﺐ ﮔﺮگ ﻫﺎي ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﻢ آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه از ﻣﻦ دﻋـﻮت
ﮐﺮد ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﭘﯿﺶ آﻧﻬﺎ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎ اﯾﻤﺎن از ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻗﺒﻮل ﮐﺮدم ﻧﻬﺎر ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﮐـﻢ از ﭘـﺬﯾﺮاﯾﯽ
ﺻﺒﺢ ﻧﻤﯽ آورد ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺳﺮﺳﻔﺮه ﺑﻮد ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺮﺧﻨﺪه ﻫﻤﺶ اﺻﺮار ﻣﯿﮑﺮد ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﭼﯿﺰي ﻧﺨﻮردﯾﻦ ﺗﻮرو ﺧﺪا
ﺗﻌﺎرف ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﻌﺪ از ﻧﻬﺎر ﻫﻢ دﺳﺮ وﻣﯿﻮه ﺳﺮو ﮐﺮدﻧﺪ و ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﺑﺎ اﯾﻤﺎن ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدم و وﻗﺘﯽ آﻣﺎده ﺷﺪ
ﻗﻀﯿﻪ رو ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﯿﻠﯽ ﭘﮑﺮ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﮐﻤﯽ اداي ﺑﺮادر ﺑﺰرﮔﺘﺮﻫـﺎ رو درآوردم وﻧـﺼﯿﺤﺘﺶ ﮐـﺮدم وﮔﻔـﺘﻢ:
ﺷﺮاﯾﻄﺖ ﺧﻮب ﺷﺪه ﭘﺲ درﺳﺘﻮ ﺧﻮب ﺑﺨﻮن وﺑﻌﺪ ﺑﻬﺶ ﻗﻮل دادم ﺑﻬـﺶ ﺳـﺮ ﻣﯿـﺰﻧﻢ ﺑـﺮاي اﯾﻨﮑـﻪ ﺟـﺪاﯾﯽ
ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮد ﺑﻪ ﺻﻼح ﺑﻮد ﻫﺮ ﭼﻪ زودﺗﺮ آﻧﺠﺎ رو ﺗﺮك ﮐﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮدم. اﯾﻤﺎن ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد
ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪن ﺑﻠﯿﻂ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮدم واﯾﻤﺎن ﺑﺎ ﻧﮕﺎه اﺷﮏ آﻟﻮد ﻣﺮا ﺑﺪرﻗﻪ ﮐـﺮد. رﻓـﺘﻢ. ﺧﺎﻧـﻪ ﺗـﺎ ﺑـﺎر ﺳـﻔﺮ
راﺑﺒﻨﺪم اﺑﺘﺪا ﻗﺼﺪ داﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﭘﻮﻟﻬﺎي داﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ دﺳﺖ ﻧﺰﻧﻢ اﻣﺎ واﻗﻌﺎ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﺷﺪه ﺑﻮدم. آﺧﺮ ﻣﻦ ﻫﻢ اﻧـﺴﺎن
ودم و اﺷﺘﺒﺎه ﻣﯿﮑﺮدم ﻣﺒﻠﻎ دﻗﯿﻘﺎ 00574ﺗﻮﻣﺎن ﺑﻮدﮐﻪ ﻫﻤﻪ اش را از ﻃﺮﯾـﻖ ﺷـﺎﮔﺮدوﻧﮕﯽ وردوﺑـﺪل ﮐـﺮدن
ﻣﻮاد ﺑﻪ دﺳﺖ آورده ﺑﻮدم. وﺳﺎﯾﻠﻢ را ﺑﺮداﺷﺘﻢ وﺑﺮاي آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ اﺗﺎق ﺑﺎﺑﺎ رﻓﺘﻢ. ﺧﻤﺎرﺧﻤﺎرﺑﻮد و ﺑﺎ ﭼـﺸﻤﺎن
ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ دﯾﻮار روﺑﻪ رو ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد ﺑﺎ ﺗﺎﺳﻒ ﺳﺮي ﺗﮑﺎن دادم و آن ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮ از درد را ﺑـﺮاي ﻫﻤﯿـﺸﻪ
ﺗﺮك ﮐﺮدم رﻓﺘﻢ. ﺗﺮﻣﯿﻨﺎل وﺑﻠﯿﻂ ﮔﺮﻓﺘﻢ.ﺑﺮاي اﻃﻤﯿﻨﺎن ﭘﻮﻟﻬﺎ رو ﺳﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﮐـﺮدم ﯾﻌﻨـﯽ دو ﺑـﺴﺘﻪ ﭘﻨﺠـﺎه
ﻫﺰاري وﯾﮏ ﺑﺴﺘﻪ ﻧﻮد ﻫﺰاري وﺟﺪا ﮔﺬاﺷﺘﻢ . دم دﻣﺎﯾﻐﺮوب اﺗﻮﺑﻮس ﻫﻨﻮز ﺟﺎي ﺧﺎﻟﯽ داﺷﺖ راﻧﻨﺪه اﺗﻮﺑـﻮس
دﻧﺒﺎل ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﺑﺎﻻ ﺧﺮه ﮐﻼﻓﻪ ﺷﺪ وراﺿﯽ ﺷﺪ ﺑﺎ دو ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺧـﺎﻟﯽ ﺣﺮﮐـﺖ ﮐﻨـﺪ ﮐﻨـﺎر ﻣـﻦ ﯾـﮏ
ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮد وﻣﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ داﺷﺘﻢ ﯾﮏ ﭼﺮت ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺰﻧﻢ . اﺗﻮﺑﻮس از ﺗﺮﻣﯿﻨﺎل ﺧﺎرج ﺷﺪ وﻧﺎﮔﻬﺎن ﺣـﺲ
ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺑﻬﻢ دﺳﺖ داد ودﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﺮدم ﺑﻪ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮي ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻣﺜﻼ ﺑـﻪ ﺑـﺎزي ﻓﻮﺗﺒـﺎﻟﯽ ﮐـﻪ ﻧﺪﯾـﺪه
ﺑﻮدم. ﻓﻘﻂ از دﯾﮕﺮان ﻧﺘﯿﺠﻪ اش را ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮدم. ﮐﻤﮑﻢ داﺷﺘﻢ ﺧﻮد را ﺑﺮاي ﺧﻮاب آﻣﺎده ﻣﯿﮑﺮدم ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬـﺎن
ﻣﺮدي ﺣﺪودا ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﻪ از ﻋﻘﺐ آﻣﺪ وﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺖ وﺑﻌﺪ رو ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﮐﺮد وﻇﺎﻫﺮا ﺑﻪ دوﺳـﺘﺶ ﮔﻔـﺖ:ﺗـﻮ
راﺣﺖ ﺑﺎش وﮐﻤﯽ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﮐﻦ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ وﺑﺎ ﭘﺮروﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ:رﻓﯿﻘﻢ ﻣﺮﯾﺾ اﺳﺖ ﻣﺮاﻋﺎﺗﺶ را ﻣﯿﮑﻨﻢ
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#616
Posted: 5 Dec 2014 23:54
شاخه ریشه دار قسمت چهارم
. ﻟﺒﺨﻨﺪي ﺗﺼﻨﻌﯽ زدم وﮔﻔﺘﻢ: ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ . از اﯾﻨﮑﻪ ازﻓﺮﺻﺖ اﺳﺘﻔﺎده ﻧﮑﺮده ﺑـﻮدم. ﭘـﺸﯿﻤﺎن ﺑـﻮدم. .ﺑـﻪ
ﻫﻤﺎن ﺻﻮرت ﻧﺸﺴﺘﻪ ﭼﺮت ﻣﯿﺰدم ﻏﺎﻓﻞ ازاﯾﻨﮑﻪ اﯾﻦ آﻗﺎ ﻋﻼوه ﺑﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﺟﺎي ﻣﻦ را ﺗﻨﮓ ﮐـﺮده ﭼﺎﻧـﻪ درازي
ﻫﻢ ﺑﺮاي ﺣﺮف زدن دارد و ﺧﻮاب را از ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺮوع ﺻﺤﺒﺘﺶ ﺑﺎ ﺗﻌﺎرف ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺳﯿﺐ ﺑﻮد وﺑﻌـﺪ ﺷـﺮوع
ﮐﺮد ﺑﻪ ﺣﺮف زدن درﻣﻮرد ﺧﻮدش ورﻓﯿﻖ ﺑﯿﻤﺎرش ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﺮﭼﻨﺪ وﻗﺖ ﯾﮑﺒﺎر ﺳﺮم را ﺑﻪ ﻧـﺸﺎﻧﻪ ﮔـﻮش دادن
ﺗﮑﺎن ﻣﯿﺪادم اﻣﺎ او ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﯾﮑﺮﯾﺰ ﺣﺮف ﻣﯿﺰد ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻫﻤﻪ از ﻧﺤﻮه ﺗﺨﻤﻪ ﺧـﻮردن او ﺣﺮﺻـﻢ ﮔﺮﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد
ﭼﻨﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﺑﺎ دﻫﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﻮرد وﺑﺎدﻫﻨﯽ ﺣﺮف ﻣﯿﺰد ﺑﻌﺪ از ﮐﻠﯽ وراﺟﯽ ﺷـﺮوع ﮐـﺮد ﺑـﻪ ﺳـﻮال ﭘـﯿﭻ
ﮐﺮدن ﻣﻦ، ﻣﻦ اﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺣﺮف زدن ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺳﻌﯽ ﮐﺮدم ﺑﺎ ﺟﻮاﺑﻬﺎي ﮐﻮﺗﺎه ﻗﺎﻧﻌﺶ ﮐـﻨﻢ اﻣـﺎ اﻧﮕـﺎر دﺳـﺖ
ﺑﺮدار ﻧﺒﻮد ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ در ﻫﻤﺎن ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﯿﮏ وﭘﯿﮏ زﻧﺪﮔﯽ ام ﺳﺮدرآورد وﮐﻠﯽ در ﻣﻮردش ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺪاد
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ وﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ:ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺳـﺮت را ﺑـﺪرد اوردم ﮔﻔـﺘﻢ: ﻧـﻪ اﺗﻔﺎﻗـﺎ
اﺳﺘﻔﺎده ﮐﺮدم وﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺧﯿﺎل راﺣﺖ ﺧﻮاﺑﯿﺪم دو ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿـﺸﺘﺮ ﺑـﻪ ﻣﻘـﺼﺪ ﻧﻤﺎﻧـﺪه ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﺑﯿـﺪار ﺷـﺪم
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ از ﻫﻤﺴﻔﺮ ﻣﺰاﺣﻢ ﺧﺒﺮي ﻧﺒﻮد ﺑﻌﻀﯽ ﺻـﻨﺪﻟﯽ ﻫـﺎ ﺧـﺎﻟﯽ ﺷـﺪه ﺑـﻮد ﻣـﺪﺗﯽ ﺑﻌـﺪ راﻧﻨـﺪه ﺑـﺮاي
اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻧﮕﻪ داﺷﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ام ﺑﻮد ﺑﻪ رﺳﺘﻮران رﻓﺘﻢ. ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﻤﺎزﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﻗﻒ ﮐﺮدم ﻧﺰدﯾـﮏ ﺳـﻦ
ﺑﻠﻮغ ﺑﻮدم. وﮔﺎﻫﯽ اوﻗﺎت ﻧﻤﺎز ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪم وﻟﯽ ﭼﻮن اﻃﺮاﻓﯿﺎن ﭼﻮن ﻣﺴﺨﺮه ام ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﮐﻤﺘﺮ ﻧﻤﺎز ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪم
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ازاﯾﻦ ﺑﺒﻌﺪ ﻣﺮﺗﺐ ﻧﻤﺎز ﺑﺨﻮﻧﻢ رﻓﺘﻢ. وﺿﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﻧﻤﺎز ﺧﻮﻧﺪم ﺑﻌﺪ رﻓـﺘﻢ. رﺳـﺘﻮران آﻫﻨﮕـﯽ از
اﺳﺘﺎد ﺷﺠﺮﯾﺎن ﻣﻦ رو ﺑﻪ ﯾﺎد ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ اﻧﺪاﺧﺖ زﻣﺎﻧﯿﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎن وﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮت ﻣﯽ رﻓﺘـﯿﻢ . ﺳـﻔﺎرش
ﭘﻠﻮ وﺧﻮرﺷﺖ دادم ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮب ﺑﻮد دﺳﺖ در ﺟﯿﺒﻢ ﮐﺮدم ﺗﺎ ﭘﻮل ﻏﺬا رو ﺣﺴﺎب ﮐﻨﻢ وﻗﺘﯽ ﮐﯿﻔﻢ را ﺑﺎز ﮐﺮدم
در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪم از ﻧﻮد ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن ﻣﻮﺟﻮد درآن ﺧﺒﺮي ﻧﯿﺴﺖ ﻓﻮري ﻓﻬﻤﯿﺪم ﮐﺎر ﮐﯿـﺴﺖ اﻣـﺎ ﻣـﺴﺎﻟﻪ
ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ دزد ﺗﻪ ﮐﯿﻔﻢ ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن ﺑﻌـﻼوه ﯾـﮏ ﻧﺎﻣـﻪ ﺑـﺎﻗﯽ ﮔﺬاﺷـﺘﻪ ﺑـﻮد ﻧﺎﻣـﻪ رو ﺧﻮﻧـﺪم :
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﭘﻮﻟﻬﺎ رو ﺑﺮداﺷﺘﻢ ﭼﻮن ﺷﺪﯾﺪا ﻣﺤﺘﺎج ﺑﻮدم. وﻟﯽ اﯾﻦ درﺳﯽ ﺷﻮد ﺑﺮاﯾﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ اﻋﺘﻤﺎد ﻧﮑﻨﯽ
واﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎده ﻧﺒﺎش ﮐﻪ اﯾﻨﻘﺪر ﭘﻮل را در ﮐﯿﻔﺖ ﻗﺮار دﻫﯽ درﺿﻤﻦ ﻣﻘﺪار ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣـﺎن ﺑﺮاﯾـﺖ ﮔﺬاﺷـﺘﻢ
ﺑﯽ ﺗﻌﺎرف ﻗﺒﻮل ﮐﻦ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﭘﻮﻟﺖ را ﺑﻨﺎم ﺧﻮدت در راه ﺧﯿﺮ ﻣﺼﺮف ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷـﺪ ﺳـﺮﯾﻊ ﺑـﻪ
ﻓﮑﺮ ﺳﺎﯾﺮ ﭘﻮﻟﻬﺎ اﻓﺘﺎدم اوﻟﯿﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﻤﺮاﻫﻢ ﺑﻮد وﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ دﺳﺖ ﻧﺨﻮرده ﺑﻮد دﺳﺘﻪ دوم وﻟـﯽ در اﺗﻮﺑـﻮس
ﺑﻮد ﻧﺸﺴﺘﻢ روي ﺻﻨﺪﻟﯽ وﭘﯿﺶ ﺧﻮدم ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻣﺸﺨﺼﺎت او را ﺑﻪ ﭘﻠـﯿﺲ ﺑـﺪﻫﻢ وﻟـﯽ ﺑـﻪ ﺳـﻪ
دﻟﯿﻞ ﻣﻨﺼﺮف ﺷﺪم اول اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮد زﯾﺎد ﭘﯿﺶ ﭘﻠﯿﺲ ﻧﺮوم ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﺮدﻧﻢ ﮔﯿﺮ ﻣـﯽ دادﻧـﺪ دوم
اﯾﻨﮑﻪ از ﺷﻬﺮ ﻗﺒﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ دور ﺷﺪه ﺑﻮدﯾﻢ و ﺑﺮاي ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻫﺸﺘﺎد ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن ﮐﻠﯽ وﻗﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺮف ﻣـﯽ ﮐـﺮدم
ﺗﺎزه اﮔﺮ ﻣﺄﻣﻮرﻫﺎ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﻣﯿﺰان ﭘﻮل ﺗﻼش ﺟﺪي ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻌﯿﺪ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ و از ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ اﯾـﻦ ﮐـﻪ
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم و ﺑﻠﮑﻪ اﻃﻤﯿﻨﺎن داﺷﺘﻢ ﮐﻪ اﯾﻦ ﺑﻪ ﺻﻼح ﺧﻮدم اﺳﺖ زﯾﺮا آن ﭘﻮل دزدي ﻣﺨﻠﻮط ﺑﺎ ﭘﻮل ﺣﻼل
ﺑﺎﯾﺪ از ﺑﯿﻦ ﻣﯽ رﻓﺖ و ﻣﻦ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﺷﺪه ﺑﻮدم. آن ﭘﻮل ﺣﺮام را ﺑﺮاي ﺧﻮدم ﺧـﺮج ﮐـﻨﻢ ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪم ﺗـﺎ ﭘـﻮل
رﺳﺘﻮران را ﺣﺴﺎب ﮐﻨﻢ ﻣﺒﻠﻎ ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن در آوردم ﻣﺴﺌﻮل ﺣﺴﺎﺑﺮﺳﯽ دﺳﺘﺶ را ﺑﺮاي ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮل دراز ﮐﺮد
وﻟﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺑﺎره ﭘﻮل را ﻋﻘﺐ ﮐﺸﯿﺪم ﻣﺴﺌﻮل ﻫﺎج و واج ﻣﻦ را ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮد و ﻓﮑﺮ ﮐﺮد ﻣﻦ ﺳـﺮ ﺑـﻪ ﺳـﺮش
ﮔﺬاﺷﺘﻪ ام ﺑﯽ ﺧﺒﺮ از آﻧﮑﻪ ﻣﻦ دﯾﮕﺮ ﻗﺼﺪ ﺧﺮج ﮐﺮدن آن ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣـﺎن ﺑـﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧـﺪه از آن ﭘـﻮل ﮐﺜﯿـﻒ را
ﻧﺪاﺷﺘﻢ دﺳﺖ ﮐﺮدم و ﭼﮏ ﭘﻮل ﭘﻨﺠﺎه ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ را ﺑﻪ ﻣﺴﺌﻮل دادم او ﮐﻠﯽ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ:ﺧﺮده ﺑـﺪه
اﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪي ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﻮل دﯾﮕﺮي ﻫﻤﺮاه ﻧﺪارم ﺗﻤﺎم دار و ﻧﺪارم ﻫﻤـﯿﻦ ﭼـﮏ ﭘـﻮل اﺳـﺖ ﺷـﻤﺎ ﻫـﻢ
ﺻﻨﺪوﻗﺘﺎن ﭘﺮ اﺳﺖ ده ﺗﺎ دﯾﮕﻪ از اﯾﻨﻬﺎ را ﻫﻢ ﺟﻮاب ﻣﯽ دﻫﺪ .ﻣﺴﺌﻮل ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﻧﯿﻢ وﺟﺐ ﺑﭽـﻪ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮم ﻣﯽ ﮔﺬاري ﻫﻤﯿﻦ اﻻن ﻫﺰاري رو ﺗﻮ دﺳﺘﺖ دﯾﺪم ﻣﻮﻧﺪه ﺑﻮدم. ﭼﯽ ﺑﮕﻢ ﭼﻮن ﻣـﯽ دوﻧـﺴﺘﻢ ﻫـﺮ
ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺑﺪم ﻓﺎﯾﺪه ﻧﺪارد ﮔﻔﺘﻢ: اﯾﻦ ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن را ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺧﺮج ﮐﻨﻢ او ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ اش ﺳﺮ رﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد
ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﻮل ﻧﻔﺪ ﺑﺪي ﻣﻦ از ﮐﺠﺎ ﺑﺪوﻧﻢ اﯾﻦ ﺟﻌﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ دﯾﺪم ﻧﺒﺎﯾـﺪ زﯾـﺎد ﺣـﺴﺎس ﺑﺎﺷـﻢ
ﺣﺘﻤﺎً ﺧﺪا ﺧﻮدش ﻫﻢ ﻣﯽ داﻧﺪ ﮐﻪ دﯾﮕﻪ ﭼﺎره اي ﻧﺪارم ﭘﻮل را ﺑﻪ او دادم ﺑﺎ دل ﺧﻮري ﮔﻔـﺖ:ﻧﻤـﯽ ﺗﻮﻧـﺴﺘﯽ
اﯾﻦ رو از ﻫﻤﺎن اول ﺑﺪي ﺗﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ او ﺑﺎﻗﯿﻤﺎﻧﺪه ﭘﻮل را ﺑﺪﻫﺪ ﻣﻦ آن ﻧﻪ ﻫﺰار ﺗﻮﻣـﺎن ﺑﺎﻗﯿﻤﺎﻧـﺪه را از ﺟﯿـﺒﻢ
درآوردم و در ﺻﻨﺪوق ﮐﻤﯿﺘﻪ اﻣﺪاد روي ﻣﯿﺰ اﻧﺪاﺧﺘﻢ ﻣﺴﺌﻮل ﺑﺎ آن ﮐـﻪ ﮐـﺎﻣﻼً ﺳـﺮﮔﺮم ﺷـﻤﺮدن ﭘـﻮل ﺑـﻮد
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺮت ﻣﻦ ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ:واﻗﻌﺎً ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﯽ از آن ﭘﻮل ﺧـﺮج
ﮐﻨﯽ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ ﭼﻮن ﭘﻮﻟﺶ ﺣﺮام ﺑﻮد ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ از ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﺨﻮاﻧﻢ ﮐﻪ در ﻣﻮردم ﭼﻪ ﻓﮑﺮي ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺷـﺎﯾﺪ
ﻫﻢ ﻣﺮا ﭘﯿﺶ ﺧﻮد ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﺮد وﻟﯽ ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮد ﯾﮏ دﻓﻌﻪ ﮔﻔﺖ:اﺻﻼً ﻣـﯽ دوﻧـﯽ ﭼﯿـﻪ/ ﺑـﺮاي اﯾﻨﮑـﻪ
ﺧﯿﺎل ﺗﻮ ﻫﻢ راﺣﺖ ﺑﺸﻪ ﻫﻤﺎن ﻫﺰاري ﺗﻮ را در ﺻﻨﻮق ﺻﺪﻗﺎت ﻣﯽ اﻧﺪازم ﺧﻮﺑﻪ؟ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪم و ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻠـﻪ
او ﮔﻔﺖ:ﻫﺰاري ﺗﻮ ﻋﻼﻣﺖ دار ﺑﻮد ﻋﻼﻣﺘﺶ ﻫﻢ ﮐﻬﻨﮕﯽ ﺑﺴﯿﺎرش ﺑﻮد ﺑﻌﺪ از ﮐﻤﯽ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﮐﺮدن ﭘﻮل ﻫﺎ ﯾـﮏ
ﻫﺰاري در آورد و ﮔﻔﺖ:ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮد ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﻮدش اﺳﺖ ﭘﻮل را در ﺻﻨﺪوق اﻧﺪاﺧﺖ ﻣﻦ ﭼﮏ ﭘﻮل را ﺑﻪ او دادم
و ﮔﻔﺘﻢ: از اﯾﻦ ﺑﺮدارﯾﺪ ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:ﻧﻪ اﻣﺮوز رو ﻣﻬﻤﻮن ﻣﻦ ﺑﺎش ﺷﺐ از ﺣﻘﻮق روزاﻧﻪ ام ﮐﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ اﯾـﻦ
ﻫﻢ ﭘﺎداش ﮐﺎر ﺧﻮب ﺗﻮ ﭼﻮن ﺑﭽﻪ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﺑﻮدم. ﻧﻤﯽ دوﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ وﻟﯽ ﺑﻪ ﻫـﺮ ﺻـﻮرت ﺑـﻮد ﺗـﺸﮑﺮ
ﮐﺮدم ورﻓﺘﻢ. ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮس ﮐﻪ ﺷﺪم اﺑﺘﺪا اﻃﻤﯿﻨﺎن از وﺟﻮد ﭼﮏ داﺧﻞ ﺳـﺎﮐﻢ ﺑـﻮد ﮐـﻪ ﺧـﻮش ﺑﺨﺘﺎﻧـﻪ ﺳـﺮ
ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻮد ﻣﺴﺎﻓﺮان اﻧﮕﺎر ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺮار ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ دﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮس ﺷﺪﻧﺪراﻧﻨﺪه ﭘﺮﺳـﯿﺪ ﻫﻤـﻪ
ﺳﻮار ﺷﺪه اﻧﺪ؟ وﺑﻌﺪ ازﮐﻤﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ اﺗﻮﺑﻮس ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮد ﺗﺎ آﻧﺠﺎ راﺣﺖ ﺧﻮاﺑﯿﺪم وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم ﺑـﻪ اﺑﺘـﺪاي
ﺷﻬﺮ رﺳﯿﺪه ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﺎﻣﻼ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم ﻫﯿﭻ وﻗﺖ در ﺧﺎﻧﻪ داﯾﯽ ﻣـﺎدرم اﺣـﺴﺎس آراﻣـﺶ ﻧﻤﯿﮑـﺮدم ﺑـﺎ
وﺟﻮدي ﮐﻪ ﻗﺪﯾﻤﻬﺎ ﻫﺮ ﺳﺎل ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن ﻣﯽ آﻣﺪﯾﻢ وﻟﯽ ﯾﮑﯽ دو ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ در ﺧﺎﻧﻪ داﯾﯽ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧـﺪﯾﻢ و
ﻫﻤﯿﻦ دو ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ زﯾﺮا ﻣﻬﻨﺎز ﺧﺎﻧﻢ زن داﯾﯽ اﮐﺒﺮ زﻧﯽ ﭘﺮ ﻓـﯿﺲ و اﻓـﺎده ﺑـﻮد و
داﺋﻢ در ﺣﺎل ﺗﻌﺮﯾﻒ از ﺧﻮدش و ﭘﺰ دادن ﺑﻮد ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺳﻦ و ﺳﺎﻟﯽ از او ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮد ﻫﻨﻮز ﺑﯿـﺴﺖ
ﺳﺎﻟﺶ اﺳﺖ ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﻦ رﻓﺘﺎر ﻫﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ ﭼﻨﺪان ﻣﺎﯾﻞ ﺑﻪ رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ اﻧﻬﺎ ﻧﺒﻮدم. اﻣﺎ ﺣﺎج اﮐﯿﺮ ﻣﺮدي ﺻﺒﻮر
و ﭘﺮ ﺟﺒﻮرت و ﺑﺴﯿﺎر ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻮد اﺧﻼﻗﺶ ﮐﻤﯽ ﺑﺪ ﺑﻮد وﻟﯽ وﯾﮋﮔﯽ ﻫﺎي ﺟﺎﻟﺒﯽ داﺷﺖ ﻣﺜﻼ ﺑﺎ ﺟﻮاﻧﻬـﺎ ﺧـﻮب
ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ اﺗﻮﺑﻮس در ﺗﺮﻣﯿﻨﺎل ﺷﻬﺮ ﻧﮕﻪ داﺷﺖ اﺗﻮﺑﻮس ﻫﺎي ﻗﺪﯾﻤﯽ ﮐﻠﯽ دود راه اﻧﺪاﺧﺘـﻪ ﺑﻮدﻧـﺪ
ﻣﻦ ﮐﻪ از ﺷﻬﺮ ﺑﺰرﮔﺘﺮي اوﻣﺪه ﺑﻮدم. داﺷﺖ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺨﻮرد از ﺗﺮﻣﯿﻨﺎل ﺧـﺎرج ﺷـﺪم آب و ﻫـﻮاي ﺑﯿـﺮون
ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮب ﺑﻮد و ﻗﺒﻼ زﯾﺎد ﺑﻪ اﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﮑﺮدم ﺑﭽﻪ ﺑﻮدم. و ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺷﯿﻄﻮﻧﯽ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ
ﻣﯿﮑﺮدم از ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﺷﻠﻮغ ﺗﺮ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﺳﺎﮐﺖ و ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺳﻔﺮ ﮐﺮدم ﻗﺒﻼ ﮐﻪ از ﺗﺮﻣﯿﻨﺎل ﺑـﻪ ﻃـﺮف ﺧﻮﻧـﻪ
داﯾﯿﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﯾﮏ ﺑﺎﻧﮏ را در ﻣﺴﯿﺮم دﯾﺪم ﺑﺎ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ در ﺟﯿﺒﻢ ﻫﯿﭻ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪارم ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺗـﺎ
ﺑﺎﻧﮏ ﭘﯿﺎده ﺑﺮوم ﺑﺎ وﺟﻮد ﺧﺴﺘﮕﯽ ﭘﯿﺎده ﻫﻤﺎن ﻣﺴﯿﺮ ﺗﺎﮐﺴﯽ را رﻓـﺘﻢ. ﺑﻌـﺪ از 02 دﻗﯿﻘـﻪ ﭘﯿـﺎده روي ﺑـﻪ در
ﺑﺎﻧﮏ رﺳﯿﺪم ﺧﺪا ﺧﺪا ﻣﯿﮑﺮدم در ﺑﺎﻧﮏ ﺑﺎز ﺑﺎﺷﺪ و ﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ داﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﺎده روي ﻣﯿﮑـﺮدم ﺧﻮﺷـﺒﺨﺘﺎﻧﻪ
در ﺑﺎﻧﮏ ﺑﺎز ﺑﻮد ﺑﺎﻧﮏ ﻫﻢ زﯾﺎد ﺷﻠﻮغ ﻧﺒﻮد ﺑﻪ ﻃﺮف ﻣﺘﺼﺪي ﺑﺎﻧﮏ رﻓﺘﻢ. و ﮔﻔﺘﻢ: آﻗـﺎ ﺑﺒﺨـﺸﯿﺪ اﯾـﻦ ﭼـﮏ را
ﮐﺠﺎ ﻧﻘﺪ ﮐﻨﻢ . ﮐﺎرﻣﻨﺪ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﭼﮏ را ﻧﮕﺎه ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ:اﯾﻦ ﻣﺎل ﻣﺎ ﻧﯿـﺴﺖ ﻣـﺎل ﺑﺎﻧـﮏ ﻣﻠـﯽ اﺳـﺖ .
آدرس ﺑﺎﻧﮏ را ﮔﺮﻓﺘﻢ. و ﺑﯿﺮون آﻣﺪم و ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ زﯾﺎد دور ﻧﺒﻮد ﭼﻮن آﻧﺠﺎ ﻣﺮﮐﺰ ﺷﻬﺮ ﺑﻮد داﺧﻞ ﺑﺎﻧـﮏ ﮐـﻪ
رﻓﺘﻢ. ﭼﮏ را ﺑﻪ ﮐﺎرﻣﻨﺪ اوﻟﯽ دادم .ﮔﻔﺖ:ﺳﻮاد ﻧﺪاري اﯾﻦ ﺟﺎ ﺻﻨﺪوق اﺳـﺖ ﺑﺎﯾـﺪ ﺑـﺮوي ﺑﺎﺟـﻪ 3 ﮐﺎرﻫـﺎﯾﺶ
راﺑﮑﻨﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎﯾﯽ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻧﺎراﺣﺘﯽ رﻓﺘﻢ. ﺑﺎﺟﻪ ﺳﻪ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮي ﺗﻮ ﻧﻮﺑﺖ اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻌﺪ از ﻧﯿﻢ ﺳـﺎﻋﺖ
ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﯿﺨﻮاﻫﻢ اﯾﻦ ﭼﮏ ﭘﻮل را ﻧﻘﺪ ﮐﻨﻢ ﻣﺘﺼﺪي ﻃﻮري ﺑﻪ ﻣـﻦ ﻧﮕـﺎه ﮐـﺮد اﻧﮕـﺎر ﻣـﺸﮑﻮك
اﺳﺖ وﮔﻔﺖ:اﯾﻦ ﻣﺎل ﮐﯿﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﻮدم ﮐﺎر ﮐﺮدم وﺣﻘﻮﻗﻢ را ﭼﮏ ﭘﻮل داده اﻧﺪ ﺧﻮﺷﻢ آﻣﺪ از ﺟﻮاﺑﯽ ﮐﻪ دادم
ﮔﻔﺖ:ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ات رو ﺑﺪه ﺷﻨﺎﺳﻨﻤﻪ ام رو دادم و ﮔﻔﺘﻢ: آﻗﺎ اﮔﺮ ﻣﯿﺸﻮد دو ﭼﮏ ﭘﻮل 02 ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎﻧﯽ ﺑـﺪه و
ﺑﻘﯿﻪ اش رو ﻧﻘﺪ ﺑﺪه .ﮐﺎرﻣﻨﺪ ﺑﺎ ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯿﺸﻮد ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﻄﻮر ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﻫـﻢ ﭘـﻮل ﻧﻘـﺪ ﻧﻤﯿﺨـﻮام
ﮐﺎرﻣﻨﺪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ:: دﻓﺘﺮﭼﻪ ﺣﺴﺎب ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﻣﯿﺨـﻮاي ﺑـﺮداري . ﺷﻨﺎﺳـﻨﺎﻣﻪ و ﭼـﮏ را از
دﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ. و ﺑﻪ ﻃﺮف اﺗﺎق رﺋﯿﺲ ﺑﺎﻧﮏ رﻓﺘﻢ. . از ﭼﻬﺮه ﮐﺎرﻣﻨﺪ ﻣﯿﺸﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه اﺳﺖ .د ر
زدم و آﻗﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ وارد ﺷﺪم رﺋﯿﺲ ﺑﺎﻧﮏ ﮔﻔﺖ:ﻣﺸﮑﻠﺘﺎن ﭼﯿﺴﺖ ؟ ﻗﻀﯿﻪ ﭼﮏ را ﺑﺮاﯾـﺸﺎن ﮔﻔـﺘﻢ:
وﻧﻤﯿﺨﻮاﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮدم ﭘﻮل ﻧﻘﺪ ﺣﻤﻞ ﮐﻨﻢ رﺋﯿﺲ ﺑﺎﻧﮏ ﮐﻪ ﻣﺮد ﺧﻮش ﺑﺮﺧﻮردي ﺑﻮد ﮔﻔﺖ:: اﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ
ﻧﯿﺴﺖ ﻣﯿﺘﻮاﻧﯽ دﻓﺘﺮﭼﻪ ﺣﺴﺎب ﺑﺎز ﮐﻨﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﻣﻘﺪار ﻧﯿﺎز داري از دﻓﺘﺮﭼﻪ ات ﺑﺮدار . ﻓﮑﺮ ﮐﺎﻣﻼ ﻋﺎﻗﻼﻧـﻪ اي
ﺑﻮد ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻮاﻓﻘﻢ او ﮔﻔﺖ:دﻧﺒﺎﻟﻢ ﺑﯿﺎ ﭘﯿﺶ ﻫﻤﺎن ﮐﺎرﻣﻨﺪ رﻓﺘﯿﻢ و رﯾﯿﺲ ﮔﻔـﺖ::ﭼﻄـﻮر ﻧﻤـﯽ ﺷـﻮد ﮐـﺎر اﯾـﻦ
ﺟﻮان را راه اﻧﺪاﺧﺖ ﻟﻄﻔﺎ ﺑﺮاي او ﯾﮏ دﻓﺘﺮ ﭼﻪ ﺣﺴﺎب ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ.ﮐﺎرﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ:ﭼـﺸﻢ وﺑﻌـﺪ رو ﮐـﺮد ﺑـﻪ ﻣـﻦ
وﮔﻔﺖ:ﭼﻘﺪر ﻣﺎﯾﻠﯿﺪ درﺣﺴﺎﺑﺘﺎن ﺑﮕﺬارﯾﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻮد ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن او ﻫﻢ ﺷﺮوع ﺑـﻪ ﻧﻮﺷـﺘﻦ ﮐـﺮد رو ﮐـﺮدم ﺑـﻪ
رﯾﯿﺲ ﺑﺎﻧﮏ واز او ﺻﻤﯿﻤﺎﻧﻪ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮدم ﺑﻌﺪ از اﯾﻨﮑﻪ رﯾﯿﺲ ﺑﺎﻧﮏ رﻓﺖ ﻣﺘﺼﺪي از ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ اﯾﺸﻮن ﺷﻤﺎ رو
ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ ﻣﺜﻞ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ وﺑﻌﺪ ﭼﮏ ﭘﻮﻟﻬﺎ رو ﺑﻪ اون دادم واو دﻓﺘـﺮ ﭼـﻪ ﺑـﻪ
ﻫﻤﺮاه ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن ﺑﻪ ﻣﻦ داد ﻣﻦ از او ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮدم وﺑﯿﺮون آﻣﺪم ﺳﻮار ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺷﺪم و وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ داﯾﯽ
رﺳﯿﺪم راﻧﻨﺪه ﺑﻬﻢ ﮔﯿﺮ داد وﮔﻔﺖ:آﻗﺎ ﭘﻮل ﺧﺮد ﺑﺪه ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ 57ﺗﻮﻣﺎن ﺷﻤﺎ ﻫﺰاري ﻣﯽ دي؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#617
Posted: 5 Dec 2014 23:55
شاخه ریشه دار قسمت پایانی
ﺑـﺎ ﮐﻠـﯽ ﻏـﺮ
وﻟﻨﺪ ﭘﻮل را ﺧﺮد ﮐﺮد ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﻫﻤﻪ دردﺳﺮ ﺑﺎﻻﺧﺮه رﺳﯿﺪم ﺧﺎﻧﻪ داﯾﯽ. زﻧﮓ زدم ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺧﻮد
داﯾﯽ در را ﺑﺎز ﮐﺮد وﺳﻼم واﺣﻮاﻟﭙﺮﺳﯽ ﮔﺮﻣـﯽ ﺑـﺎ ﻣـﻦ ﮐـﺮد و ﺑﻌـﺪ ﺗﻌـﺎرف ﮐـﺮد ﺑﯿـﺎم ﺗـﻮ درراﺑـﺎز ﮔﺬاﺷـﺖ
وﮔﻔﺖ:ﺑﻘﯿﻪ ﮐﺠﺎن ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ اوﻣﺪم . ﻗﻀﯿﻪ اش ﻃﻮﻻﻧﯽ اﺳﺖ داﯾﯽ ﮔﻔﺖ:ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ اﺳـﺘﺮاﺣﺖ ﮐـﻦ ﺑﻌـﺪ
ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ اﻻن ﺑﺮات ﺟﺎ ﻣﯽ اﻧﺪازم ﮐﻪ ﺑﺨﻮاﺑﯽ .ﮔﺮﺳﻨﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮔﻔﺘﻢ:: ﻧﻪ ﻣﻤﻨـﻮن زن داﯾـﯽ ﻧﯿـﺴﺖ ؟
اوﮔﻔﺖ:ﻧﻪ وﻟﯽ ﯾﮑﯽ دو ﺳﺎﻋﺖ دﯾﮕﻪ ﻣﯽ ﯾﺎد ﻧﻔﺲ راﺣﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪم ودﻧﺒﺎل داﯾﯽ راه اﻓﺘﺎدم در ﻫﻤﯿﻦ ﺣـﯿﻦ ﺑـﻪ
ﺣﯿﺎط زﯾﺒﺎي داﯾﯽ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدم و از دﯾﺪن ﮔﻠﻬﺎ ﻟﺬت ﻣﯽ ﺑﺮدم اﯾﻦ ﺷﻬﺮﻫﺎي آﻟﻮده ﻣﮕﺮ ﭼﻪ دارﻧـﺪ ﮐـﻪ آدم
ﻫﺎ اﻓﺘﺨﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ در ﺷﻬﺮ ﻓـﻼن زﻧـﺪﮔﯽ ﻣـﯽ ﮐﻨـﯿﻢ وارد اﺗـﺎق ﺷـﺪم و ﺑﻌـﺪ از ﺗـﺸﮑﺮ از داﯾـﯽ ﺑـﻪ
رﺧﺘﺨﻮاب رﻓﺘﻢ. ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﭼﻬﺎر ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮاﺑﯿﺪم ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪاي ﻣﻬﻨﺎز ﺧﺎﻧﻢ از ﺧﻮاب ﺑﯿـﺪار ﺷـﺪم ﮐـﻪ
ﻣﺜﻼً داﺷﺖ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺑﺎ داﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد وﻟﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ وﺿﻮح ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﭘـﺴﺮة ﯾـﮏ ﮐـﺎره
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪه اوﻣﺪه اﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﭼﯽ اﮔﺮ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮاﺷﺒﯿﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﻮط ﻧﯿﺴﺖ ﺑﭽﻪ ﻫـﺎي اﯾـﻦ دور و
زﻣﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ آدم ﺷﺎخ در ﻣﯽ آره داﯾﯽ ﮔﻔﺖ:ﺧﺐ ﮐﻤﯽ ﯾﻮاش ﺗـﺮ ﻣـﯽ ﺷـﻨﻮه ﻫـﺎ
ﻣﻬﻨﺎز ﺧﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ:ﺧﺐ ﺑﺸﻨﻮه ﻣﮕﺮ دارم ﺣﺮف ﺑﺪي ﻣﯽ زﻧﻢ داﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺳﺮي ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺰﻧـﻪ دﯾـﺪ ﻣـﻦ
ﺑﯿﺪارم و ﮔﻔﺖ:ﺑﯿﺪار ﺷﺪي؟ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﭼﺎﯾﯽ دﺑﺶ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم و ﺟﺎﻣﻮ ﺟﻤـﻊ ﮐـﺮدم و ﺑـﻪ اﺗـﺎق
رﻓﺘﻢ. ﺑﻪ ﻣﻬﻨﺎز ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻼم ﮐﺮدم او ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﻧﺎز و ادا ﺳﻼم ﮐﺮد و ﺑﻪ زور ﮔﻔﺖ:ﺧﻮش آﻣـﺪي ﻧﺸـﺴﺘﻢ و ﺑﻌـﺪ از
ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ﺳﮑﻮت داﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺧﻮب ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﻣﻨﻈﻮرش اﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﮕﻢ ﺑﺮاي ﭼﻪ ﭼﯿﺰي آﻣﺪه ﺑـﻮدم.
اﯾﻨﺠﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ از ﺳﯿﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺎز ﻗﻀﯿﻪ را ﺑﺮاﯾﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻋﺠﯿﺐ اﯾﻨﮑﻪ ﻣﻬﻨﺎز ﺧﺎﻧﻢ ﺗﺎ آﺧﺮ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮد داﯾـﯿﻢ ﺧﯿﻠـﯽ
از اﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮا ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪ ﮐﻠﯽ ﺗﺎ وﻗﺖ ﺷﺎم ﺑﺤﺚ ﮐﺮدﯾﻢ ﺑﻌﺪ از ﺷﺎم ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﮔﭗ زدﯾﻢ و ﺑﻌﺪ ﻫـﻢ ﺧﻮاﺑﯿـﺪﯾﻢ
ﺻﺒﺢ زود داﯾﯿﻢ رﻓﺖ ﺑﯿﺮون ﻣﻦ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ ﺧﻮاب ﺑﻮدم. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ و ﻧﻬﺎر را ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻮردم از اﯾﻦ ﮐﻪ ﺑـﯽ
ﮐﺎر ﺑﻮدم. ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺬب ﺑﻮدم. ﻋﺼﺮ ﮐﻪ ﻣﻬﻨﺎز ﺧﺎﻧﻢ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮل ﺑﻪ ﺟﻠﺴﺎت ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ دوﺳـﺘﺎﻧﺶ رﻓـﺖ ﻣـﻦ از
اﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﺮدم و ﭼﻨﺪ ﮐﻼم ﻣﺮداﻧﻪ و ﺑﻪ ﻃﻮر ﺻﺮﯾﺢ ﺑﺎ داﯾﯿﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدم ﮔﻔـﺘﻢ: ﺑﺒﺨـﺸﯿﺪ داﯾـﯽ
ﻫﻤﻪ زﺣﻤﺎت ﻣﻦ اﻓﺘﺎد ﮐﺮدن ﺷﻤﺎ اﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺷﻤﺎ ﮐﺲ دﯾﮕﻪ اي رو ﻧﺪارم ﺑﻘﯿﻪ ﻓﻘﻂ ﻇﺎﻫﺮاً ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫـﺴﺘﻨﺪ
دﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﻣﺰاﺣﻢ ﮐﺴﯽ ﺑﺸﻢ داﯾﯿﻢ ﮔﻔﺖ:اﻣﯿﺮ ﺟﺎن ﺗﻮ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐـﻪ ﺑﺨـﻮاﻫﯽ ﻣـﯽ ﺗـﻮاﻧﯽ اﯾﻨﺠـﺎ ﺑﻤـﺎﻧﯽ
ﻗﺪﻣﺖ رو ﺗﺨﻢ ﭼﺸﻤﺎم اﻣﺎ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﻬﻨﺎز ﺧﺎﻧﻢ را ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺑﺮاي آﯾﻨﺪه ات ﭼﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣـﻪ را
در ﻧﻈﺮ داري ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ دﻧﺒﺎل ﯾﮏ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ در آن زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ذاﯾﯽ ﮔﻔﺖ:اﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮد
ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﻧﻮﺟﻮان ﺗﻨﻬﺎ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪر ﮐﻪ زﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺮام ﮐﺎﻓﯿﻪ داﯾﯽ ﮔﻔﺖ:ﺑﺎﺷـﻪ ﻫـﺮ
ﻃﻮر ﮐﻪ ﺧﻮدت ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﻫﻢ دﻧﺒﺎل ﮐﺎر ﺗﻮ ﻣﯽ روﯾﻢ ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ ﺑﺎ داﯾـﯽ ﺟـﺎي ﭼﻨـﺪ ﺗـﺎ آﺷـﻨﺎ
ﺑﺮاي ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﯿﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺎي ﺑﺎﻻﯾﯽ ﺑﻮد و ﺗﺎزه اﺻﻼً ﺑﻪ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﻤﯽ دادﻧﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨـﺪ ﻣـﺴﺌﻮﻟﯿﺖ
داره ﺗﺎ اﯾﺘﮑﻪ ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﭘﯿﺶ دوﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ داﯾﯽ رﻓﺘﯿﻢ از ﻗﻀﺎ اﯾﺸﺎن ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻨﺪ واﺣﺪي داﺷﺘﻨﺪﺑﺎ اﺗﺎق ﻫﺎي
ﮐﻮﭼﮏ وﻟﯽ ﺑﻪ ﺗﻌﺪاد زﯾﺎد ﮐﻪ آﻧﻬﺎ را ﺑﺎ ﺑﻬﺒﯿﯽ ﮐﻢ ﺑﻪ داﻧﺸﺠﻮﯾﺎن ﭘﺴﺮ ﻓﻘﻂ اﺟﺎره ﻣﯽ داد ﺧﻮدش ﻫﻢ ﻫﻤـﻮاره
ﻣﻮاﻇﺐ رﻓﺖ و آﻣﺪ داﻧﺸﺠﻮﯾﺎن ﺑﻮد از ﻗﻀﺎ ﮐﺎرﻣﻨﺪ داﻧﺸﮕﺎه ﻫﻢ ﺑﻮد ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل داﯾـﯽ ﺧﯿﻠـﯽ ﺧﻮﺷـﺤﺎل ﺷـﺪ
ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻣﻦ ﭼﻮن ﺑﺎ ﮐﺮاﯾﻪ ﺑﺴﯿﺎر ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﺎﻫﯽ ده ﻫﺰار ﺗﻮﻣﺎن و اﻃﻤﯿﻨﺎن از ﺟﺎي ﻣﻨﺎﺳـﺐ ﺑـﺎ ﮐﻨﺘـﺮل ﮐـﺎﻓﯽ
دﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮاي ﻧﮕﺮان ﺷﺪن داﯾﯿﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ ﺧﻨﺪان ﺑـﻪ ﺳـﻮي ﺧﺎﻧـﻪ رﻫـﺴﭙﺎر ﺷـﺪﯾﻢ ﺗـﺎ ﺑﺘـﻮاﻧﯿﻢ
ﻣﻘﺪاري وﺳﺎﯾﻞ ﺑﺨﺮﯾﻢ ﭼﻨﺪ وﺳﯿﻠﻪ را ﺑﺎ ﭘﻮل ﻫﺎي ﺧﻮدم ﺧﺮﯾﺪم وﻗﺘﯽ داﯾﯿﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻧﺎراﺣـﺖ ﺷـﺪ و ﮔﻔـﺖ:ﺗـﺎ
اﯾﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﻮ دﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﯿﺐ ﻧﺸﻮ و ﭼﻨﺪ وﺳﯿﻠﻪ دﯾﮕﺮ داﯾـﯿﻢ ﺧﺮﯾـﺪ ﻣﻘـﺪاري ﻫـﻢ از وﺳـﺎﯾﻞ اﺿـﺎﻓﻪ ﺧﺎﻧـﻪ
ﺧﻮدش را ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ داد و ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﺷﺪ ﯾﮏ ﺟﻬﯿﺰﯾﻪ ﮐﺎﻣﻞ و ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ رﻓﺘﻢ. داﯾﯿﻢ ﮔﻔـﺖ:از
ﻟﺤﺎظ اﻗﺘﺼﺎدي ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪارم و ﺑﻪ ﺗﻮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ اﻣﺎ ﺑﻪ ﺻﻼح ﺧﻮدت اﺳﺖ ﺳﺮ ﯾﮏ ﮐﺎري ﺑﺮوي
ﭼﻮن ﺟﻮان ﺑﯿﮑﺎر ﺑﻪ ﻓﺴﺎد ﮐﺸﯿﺪه ﻣﯿﺸﻮد ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ: داﯾﯽ اﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯽ اﺳﺖ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﻣﻦ اوﻣﺪم اﯾﻨﺠﺎ ﮐﺎر
ﮐﻨﻢ ﻧﻪ ﺑﺮاي ﺧﻮﺷﮕﺬراﻧﯽ و ﻋﻼﻓﯽ.ﻫﻤﻪ ﭘﻮل ﺷﻤﺎ رو ﻫﻢ ﺑﺎ اوﻟﯿﻦ ﺣﻘﻮﻗﻢ ﻣﯿﺪﻫﻢ داﯾﯽ ﮔﻔﺖ:: ﺧـﻮب ﻧﺎراﺣـﺖ
ﻧﺸﻮ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮام ﻣﻨﺖ ﭘﻮﻟﻢ را ﺳﺮت ﺑﺬارم ﭘﺲ ﺧﯿﺎﻟﺖ راﺣﺖ ﺑﺎﺷﻪ اﻣﺮوز ﮐﺎر ﺧﺎﻧـﻪ درﺳـﺖ ﺷـﺪ ﻓـﺮدا ﻫـﻢ
ﻣﯿﺮوﯾﻢ دﻧﺒﺎل ﮐﺎر. ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ ﭼﻨﺪ ﺟﺎ رﻓﺘﯿﻢ دﻧﺒﺎل ﮐﺎر ﺑﻌﻀﯽ ﺟﺎﻫﺎ واﻗﻌﺎ ﺧﻮب ﺑﻮد وﻟﯽ ﺳـﺎﻋﺎت ﮐـﺎري آن 6
ﺻﺒﺢ ﺗﺎ 11 ﺷﺐ ﺑﻮد و داﯾﯽ اﺻﺮار داﺷﺖ ﻣﻦ درﺳﻢ را اداﻣﻪ ﺑﺪم ﭘﺲ از اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ ﺻﺮف ﺗﻈﺮ ﮐﺮدم و ﺑﻪ ﯾﮏ
ﭘﯿﺘﺰا ﻓﺮوﺷﯽ ﮐﻪ دوﺳﺖ داﯾﯿﻢ ﺑﻮد رﺿﺎﯾﺖ دادم ﺷﺮط اوﻟﯿﻪ آن ﭘﺴﺮ ﺟﻮان و ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎ ﺿﺎﻣﻦ ﻣﻌﺘﺒـﺮ ﺑـﻮد وﻟـﯽ
ﺷﺮط دوم ﯾﻌﻨﯽ داﺷﺘﻦ ﻣﻮﺗﻮر ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﮔﻮاﻫﯿﻨﺎﻣﻪ را ﻣﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻢ .وﻟﯽ داﯾﯽ از اﯾﻦ ﮐﺎرﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺶ اوﻣـﺪه
ﺑﻮد ﺣﻘﻮق ﺧﻮﺑﯽ ﻫﻢ داﺷﺖ اﺻﺮار ﮐﺮد ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻪ ﮐﺎر ﺷﻮم ﮔﻔﺘﻢ: آﺧﻪ داﯾﯽ ﻣﻦ ﻧﻪ ﻣﻮﺗﻮر دارم و ﻧـﻪ
ﮔﻮاﻫﯿﻨﺎﻣﻪ.داﯾﯽ ﮔﻔﺖ:اﺷﮑﺎل ﻧﺪارد ﻣﻦ ﺑﻪ ﻃﻮر ﻗﺰﺿﯽ ﺑﺮاﯾﺖ ﻣﻮﺗﻮر ﻣﯿﺨﺮم ﺑﻌﺪا ﭘﻮﻟﺶ رو ﺑﻬﻢ ﺑـﺪه ﺑﻌـﺪ ﺑـﺮاي
ﻣﺸﮑﻞ ﮔﻮاﻫﯿﻨﺎﻣﻪ ﻫﻤﺎن روز ﺑﻪ راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ و راﻧﻨﺪﮐﯽ رﻓﺘﯿﻢ و ﯾﮑﯽ از آﺷﻨﺎﯾﺎن داﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻤﮑﺎري ﺧﻮﺑﯽ ﮐﺮد
و ﮔﻔﺖ:ﺑﺮاي ﺷﺶ ﻣﺎه ﺳﻦ ﮐﻤﺘﺮش اﮔﺮ ﺧﻮب ﺑﺮاﻧﺪ ﯾﮏ ﮐﺎري ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﻦ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﻣﻮﺗﻮر ﺳﻮاري ﮐﺮده ﺑـﻮدم.
و اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﻗﺪري ﺧﻮب ﻣﻮﺗﻮر را راﻧﺪم ﮐﻪ ﺳﺮﻫﻨﮓ ﮔﻔﺖ:ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮب اﺳـﺖ . ﭼﻨـﺪ روز دﯾﮕـﺮ ﺑـﺮاي ﮔـﺮﻓﺘﻦ
ﮔﻮاﻫﯿﻨﺎﻣﻪ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﻗﻮل ﺑﺪي زودﺗﺮ از ﺷﺶ ﻣﺎه ﺳﻮار ﻧﺸﻮي . ﺑﻌﺪ داﯾﯽ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﮔﻔـﺖ:اﮔـﺮ
ﺧﺴﺘﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻫﻢ ﺗﻮ را ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺒﺮم ﮔﻔﺘﻢ: ﮐﺠﺎ ﮔﻔﺖ:ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻐﺎزه ﻣﻮﺗﻮر
ﻓﺮوﺷﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻮﺗﻮر ﻫﺎي ﮔﺎزي ارزان ﻗﯿﻤﺖ رﻓﺘﻢ. و از ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﻢ اوﻣﺪ داﯾﯽ رو ﺻـﺪا زدم
اﻣﺎ داﯾﯽ ﮔﻔﺖ:ﺑﯿﺎ اﯾﻨﺠﺎ و اﯾﻦ ﻣﻮﺗﻮر را ﺑﺒﯿﻦ از آن ﻣﻮﺗﻮر ﻫﺎي ﭘﺮﺷﯽ ﺳﺒﺰ ﮔﺮان ﻗﯿﻤﺖ ﺑﻮد ﮐﻪ آﻗﺎ ﻣﺠﯽ ﮐﻠـﯽ
ﺑﺎ اون ﭘﺰ ﻣﯽ داد. ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﻮﺑﻪ وﻟﯽ ﻗﯿﻤﺘﺶ زﯾﺎد اﺳﺖ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﭘﺴﻨﺪ ﮐﻦ ﺑﻌﺪ ﻫـﻢ رﻓـﺖ ﭘـﯿﺶ ﺻـﺎﺣﺐ
ﻣﻐﺎزه ﭘﻮل ﻣﻮﺗﻮر رو ﺣﺴﺎب ﮐﺮد.ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮر ﻣﯽ ﺑﺮﻣﺘﻮن ﺧﻮﻧﻪ.ﮐﻪ دﯾـﺪم ﻗـﻮل دادم ﺗـﺎ ﻗﺒـﻞ از
ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮔﻮاﻫﯿﻨﺎﻣﻪ ﺳﻮار ﻣﻮﺗﻮر ﻧﺸﻮم ﺑﺎ واﻧﺖ ﻣﻮﺗﻮر را ﺧﻮﻧﻪ داﯾﯽ ﺑﺮدم ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌـﺪ ﺑـﻪ ﻣﺪرﺳـﻪ رﻓـﺘﻢ. و در
دوره ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺛﺒﺖ ﻧﺎم ﮐﺮدم . ﺑﺎ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ در ﺑﺎﻧﮏ داﺷـﺘﻢ ﺷـﺶ ﻣـﺎه را ﺳـﭙﺮي ﮐـﺮدم .ﺑﻌـﺪ ﮔﻮاﻫﯿﻨﺎﻣـﻪ ام را
ﮔﺮﻓﺘﻢ. و ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎر رﻓﺘﻢ. ﭘﻮل ﻣﻮﺗﻮر را ﻫﻢ داﯾﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدن ﮐﺎر ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺪﯾـﻪ داد در اﯾـﻦ
ﻣﺪت ﻫﺮﮔﺎه دﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﻣـﯽ ﺷـﺪ ﭼﻨـﺪ روزي از ﻣﺪرﺳـﻪ ﻣﺮﺧـﺼﯽ ﻣﯿﮕـﺮﻓﺘﻢ. و ﺑـﻪ ﺳـﺮاغ ﺑـﺮادر و ﺧـﻮاﻫﺮم
ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ..آﻧﻬﺎ از ﺷﻨﯿﺪن ﻣﺎﺟﺮاي ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪﻧﺪ . اﻣﯿﻦ ﻗﻮل داد درﺳﺶ را ﺧﻮب ﺑﺨﻮاﻧﺪ و ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﭘﯿﺶ
ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﺪ زﻫﺮا ﻫﻢ ﮐﻤﯽ دل ﺗﻨﮓ ﺑﻮد وﻟﯽ رﻓﺘﺎر ﺧﻮب ﻣﺴﺌﻮل ﭘﺮورﺷﮕﺎه او را ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺪن ﺗﺮﻏﯿـﺐ ﻣﯿﮑـﺮد . ﺑـﺎ
وﺟﻮد ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ ﮐﻪ در ﻣﺪرﺳﻪ و ﭘﯿﺘﺰا ﻓﺮوﺷﯽ داﺷﺘﻢ اﻣﺎ دوره راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ را ﺑﺨﻮﺑﯽ ﺗﻤـﺎم ﮐـﺮدم و ﺑـﻪ ﻣﻘﻄـﻊ
ﻣﺘﻮﺳﻄﻪ راه ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم ﺗﻮ اﯾﻦ ﻣﺪت داﯾﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻮاي ﻣﻦ رو داﺷﺖ ﻣﻬﻨﺎز ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻢ اﺧﻼﻗـﺶ ﺧﯿﻠـﯽ ﺑﻬﺘـﺮ
ﺷﺪ و ﮐﺎري ﺑﻪ ﮐﺎرم ﻧﺪاﺷﺖ در ﻣﺪت دو ﺳﺎل دو ره ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن را ﺳـﭙﺮي ﮐـﺮدم و در ﺳـﻦ ﺑﯿـﺴﺖ
ﺳﺎﻟﮕﯽ دﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﺎ ﭘﺲ اﻧﺪاز ﮐﻪ ﺟﻤﻊ ﮐﺮده ﺑﻮدم. ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ اﻧﺪﮔﯽ ﺟﻮر ﮐﺮدم ﺻﺎﺣﺐ اﺗﺎق داﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻫﻢ
ﻧﻈﺮش در ﻣﻮرد ﺗﻤﺪﯾﺪ ﻗﺮداد ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮد در ﻣﺪت اﯾﻦ ﺳﻪ ﺳﺎل ﺧﺒﺮﻫﺎي ﺧﻮﺷﯽ از اﯾﻤﺎن ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ ﮐـﻪ
در ﻣﻘﻄﻊ راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻘﺎم ﻫﺎي اﺳﺘﺎﻧﯽ ﺷﺪه اﺳﺖ و ﺧﯿﺎﻟﻢ از ﺟﺎﻧﺐ او راﺣﺖ ﺑﻮد .اﻣﺎ زﻫﺮاي ﺑﯿﻨﻮا ﮐـﻢ
ﻃﺎﻗﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد وﻟﯽ اﻣﺴﺎل ﺳﺎل ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺳﺎز ﻣﻦ ﺑﻮد و ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﮑﻮر ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑـﺮدم ﺣﻘـﻮﻗﻢ ﻫـﻢ اﻓـﺰاﯾﺶ
ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد در ﺣﻮل و وﻻي آﻣﺎدﮔﯽ ﺑﺮاي ﮐﻨﮑﻮر ﺑﻮدم. ﮐﻪ ﺧﺒﺮ داﻧﺪ ﭘﺪرم ﻓﻮت ﮐﺮده اﺳﺖ .ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎراﺣﺖ
ﺷﺪم ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﭘﺪرم ﺑﻮد وﻟﯽ ﻟﺰ ﻃﺮف دﯾﮕﺮ از ﺷﺮ اﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺒﺖ ﺑﺎر راﺣﺖ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻣـﻦ ﭘـﺴﺮ
ﺑﺰرگ ﺧﺎﻧﻮاده ﺑﻮدم. و ﺑﺎر ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻣﺮاﺳﻢ ﭘﺪر ﺑﺮ دوش ﻣﻦ ﺑﻮد ﻫﺮ ﭼﻨﺪ داﯾﯽ و ﻣﻬﻨﺎز ﺧﺎﻧﻢ ﺧﯿﻠـﯽ ﮐﻤﮑـﻢ
ﮐﺮدﻧﺪ از ﻣﺮاﺳﻢ ﺗﺮﺣﯿﻢ ﻣﺎدرم ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮدﻧﺪ و اﮔﺮ ﻫﻤﺸﺎﮔﺮدي ﻫﺎي ﻣﻦ ﻧﺒﻮدﻧـﺪ ﺣﺘـﯽ اﺗﺎﻗﻬـﺎي
ان ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ آن ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻫﻢ ﭘﺮ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭼﺮا ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺪاﻧﺴﺘﻨﺪ ﭘﺪرم ﺑﺎ ﭼﻪ وﺿـﻊ ﻓﻼﮐـﺖ ﺑـﺎري ﻓـﻮت ﮐـﺮده
اﺳﺖ . ﺟﺴﺪش را ﮐﻨﺎر ﺧﯿﺎﺑﺎن ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮدش زﯾﺎدي ﺗﺰرﯾﻖ ﮐـﺮده ﺑـﻮد و از ﺷـﺪت
ﺳﺮﻣﺎ ﺟﺎن داده ﺑﻮد . ﻋﮑﺴﺶ را ﮐﻪ در روزﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮاي ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ زده ﺑﻮدﻧﺪ آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد و ﺑﻪ ﻣﻦ
ﺧﺒﺮ داده ﺑﻮد ﭘﺲ اﻧﮑﺎر ﻣﺎﺟﺮا ﻓﺎﯾﺪه اي ﻧﺪاﺷﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ﻣﺠﺎﻟﺲ را ﺗﺎ روز ﭼﻬﻠﻢ ﺑﺮﮔﺰار ﮐﺮدم و ﺧﺮﺟﺶ را
از ﭘﻮل ﭘﺲ اﻧﺪازم ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﺮدم .اﯾﻤـﺎن دﯾﮕـﺮ ﺑـﺰرگ ﺷـﺪه ﺑـﻮد و ﺷـﺮاﯾﻂ را درك ﻣﯿﮑـﺮد اﻣـﺎ زﻫـﺮا دﯾﮕـﺮ
ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﺴﺖ آﻧﺠﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ اﺗﻔﺎﻗﺎ در اﯾﻦ ﻣﺪت ﺧﻮدش را ﺧﻮب در دل ﻣﻬﻨﺎز ﺧﺎﻧﻢ ﺟﺎ ﮐﺮده ﺑﻮد و ﻣﻬﻨﺎز ﺧـﺎﻧﻢ ﺑـﺎ
آن ﻏﺮور ﮐﺬاﯾﯽ اش ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﺴﺖ اﺣﺴﺎﺳﺶ را ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ او ﭘﻨﻬﺎن ﮐﻨﺪ ﺷﺎﯾﺪ دﻟﯿﻠﺶ ﻧﺪاﺷﺘﻦ ﻫﯿﭻ ﺑﭽﻪ اي ﺑﻮد
. ﭼﺮا ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺷﺎن ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯽ ﺑﻮد ﺑﻪ ﺧﺎرج از ﮐﺸﻮر رﻓﺘﻪ ﺑﻮد .و زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ داﯾﯽ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد آوردن زﻫـﺮا ﭘـﯿﺶ
ﺧﻮدﻣﺎن را ﻣﻄﺮح ﮐﺮد ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻗﺒﻮل ﮐﺮد. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻮﭼﮏ و ﮐﻠﻨﮕﯽ ﭘﺪرم را ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ 21 ﻣﯿﻠﯿـﻮن
ﻓﺮوﺧﺘﻢ و آﻗﺎي ﻓﺮﺧﻨﺪه ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد داد ﺳﻬﻢ اﯾﻤﺎن را ﻫﻢ ﺑﻪ زﻫﺮا ﺑﺪﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺳـﺮﻣﺎﯾﻪ اي ﺑـﺮاي ﺗﻬﯿـﻪ ﺟﻬـﺎزش
ﺷﻮد . ﻣﺎ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ و ﻣﻦ ﺧﻮدم را ﺑﺮاي ﮐﻨﮑﻮر آﻣﺎده ﮐﺮدم . زﻫﺮا ﻫﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺑﺴﯿﺎر ﺳﺮﺣﺎل و
ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد .ﺳﺮاﻧﺠﺎم وﻗﺖ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻮد و ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ در داﻧﺸﮕﺎه رﺷﺘﻪ ﺻﻨﻌﺖ ﻗﺒـﻮل ﺷـﺪم و ﺑـﺮاي
اداﻣﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ اﺻﻔﻬﺎن ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ.. ﭘﺲ از ﭼﻨﺪ ﺳﺎل از ﭘﯿﺘﺰا ﻓﺮوﺷﯽ ﺑﯿﺮون اوﻣﺪم و ﺑﺎ ﺻﺎﺣﺐ اﺗـﺎق ﻫـﻢ
ﺗﺴﻮﯾﻪ ﺣﺴﺎب ﮐﺮدم .داﯾﯿﻢ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد زﻫﺮا ﭘﯿﺶ آﻧﻬﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ وﻟﯽ ﺑﺎ اﺻﺮار زﻫﺮا او را ﻫﻤﺮاه ﺧﻮد ﺑﻪ اﺻﻔﻬﺎن
ﺑﺮدم و ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ دوره ﺟﺪﯾﺪي از زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺮوع ﺷﺪ.....پایان /نوشته :خسته دل
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#618
Posted: 6 Dec 2014 00:25
داستان گُل مریــــــــــــــــــــــمقسمت اول
با دسته گل مريم وارد خونه شدم...هميشه عادت داشتم گل بخرم!
عاااشق گل بودم!اونم از نوع گل مريم!
با لبخندبا همون لباس بيرون دسته گلو توي گلدون گذاشتم!
با لبخند بوش کردم...
کل خونه رو بوي گل مريم برداشته بود
با لبخند رفتم توي اتاق اولين چيزي که به نظرم رسيد عکس عروسيمون بود...منو عرفان
با يادآوري عروسيمون اخم کردم...چشام مثل هميشه با يادآوريش پر از اشک شد...چشامو باز و بسته کردم...به سمت کمد رفتم...لباسموبا يه تي شرت صورتي عوض کردم...موهاي قهوه ايمو بالا بستم...کمي ازشو کج ريختم توي صورتم...عطري شيرين به گردنم زدم...رژ صورتي ملايمي زدم و صندلامو پا کردم...
به سمت آشپزخونه رفتم خورش آماده بود...قرمه سبزي درست کرده بودم...برنجو شستم و روي گاز گذاشتم...رفتم توي هال و تلويزيونو روشن کردم...کانالا رو بالا پايين ميکرم که رسيدم به شبکه اي که تايتانيک ميداد...لبخند زدم...از ديدن اين فيلم هرگز خسته نميشم!
به ساعت نگاه کردم و رفتم سرگاز...در قابلمه رو باز کردم برنجو هم ميزدم که بويي آشنا به مشامم خورد...مطمنا عرفانه
حضور کسي رو پشتم حس کردم...با لبخند گفتم:
سلام
صداي بي تفاوت عرفان و شنيدم که گفت:
سلام...
برگشتم به صورت خسته اش نگاه کردم...با لبخند گفتم:
برو حاضر شو الان غذا رو ميارم
دستمو اوردم بالا تا پشتش بذارم که زودتر از اونکه بذاره من عکس العملي داشته باشم رفت...به جاي خاليش و دستم که خشک شده بود نگاه کردم...جوشش اشکو توي چشمم حس کردم...تا کي بايد سرديشو تحمل کنم؟!...تا کي عرفان براي اينکه تحريک نشه نمياد سمتم!
تاکي؟
درسته کارهردوتامون اشتباه بود...اما تاکي؟
دستمو آوردم بالا اشکامو پاک کردم...ديگه ميلي به خوردن غذا نداشتم...اين وضعه 4 ماهيه که ازدواج کردم...
با اخم خورش ريختم...بي حوصله برنجو توي ديس ريختم و بدون هيچ سليقه اي زعفرون روش ريختم...با اخم ديسو روي ميز گذاشتم...صداي درو شنيدم که عرفان اومده بيرون..
امروزچقد ضعيف شدم مگه نه اينکه خودم تن به اين ازدواج دادم...و حالا!..
با اخم برگشتم عرفان حوله به دست روي صندلي نشست...با اخم به سمت اتاق رفتم...صداشو شنيدم...صدايي که هميشه تا الان باعث شده اشک توي چشام بشينه...اخم کردم...اشکاي خيسمو روي گونم حس ميکردم...
ايرسا؟
اخمم غليظ تر شد...اسممو صدا نکن...خواهش ميکنم...
با اخمي غليظ و صدايي لرزون گفتم:
بله؟
عرفان بي تفاوت به صداي لرزونم و بغضي عظيم توي گلوم گفت:
ناهار خوردي؟
توي دلم بلند گفتم هه...حتي به خودش زحمت نميده که درباره ي اين فکر کنه که چرا بايد روز پنج شنبه ساعت 1 غذا خورده باشم؟؟؟
سعي کردم مهربون بگم:
آره تو بخور...
اي کاش فقط يه بار بهم توجه ميکرد...
اي کاش حداقل يه بار بهم فکر ميکرد...
اي کاش حداقل حکم يه دوست يا همخونه رو براش داشتم...اما
فقط يه مزاحمم
دستمو به سمت دستگيره دراز کردم که صداي عرفانو شنيدم...چرا نمک به زخمم ميپاشه؟؟
ايرسا...تو اين شرايطو قبول کردي...يادت رفته؟
با بغض گفتم:
نه يادمه...
آرومتر گفتم:
همه اون لحظاتو...
نذاشتم بيشتر صداشو بشنوم...رفتم توي اتاق...مثل اين فيلما که دختره با دوست پسرش بهم ميزنه مياد پشت درو گريه ميکنه...پشت در زار زدم...اما
با اين فرق که عرفان شوهرمه...البته به ظاهر شوهرمه!
کاش براش کم اما حداقل ارزش داشتم
صورتم کامل خيس بود...با بي حالي بلند شدم...خودمو توي حموم انداختم و فقط زير لب گفتم:
هيچکدومه اينا برام مهم نيست...
از حموم اومدم بيرون...با اخم به خودم توي آينه نگاه کردم...مثل هميشه هر کسي با يه نگاه ميتونست بفهمه يه جورايي افسرده ام!
اخمي کردم...لباسموعوض کردم...اتو رو به برق زدم...موهامو اتو کردم...موهاي صاف بيشتر بهم ميومد...با لبخند چشامو خط چشمي تقريبا نازک کشيدم...لباسم قهوه اي بود...سايه اي قهوه اي زدم و با سايه کرم نزديک ابروهامو کمرنگ تر کردم...رژ مايع صورتي زدم...آرايش آرومم ميکرد...با لبخند رفتم بيرون...سعي کردم عرفاني که تلويزيونو ميديد نبينم...
با اخم به سمت آشپز خونه رفتم...ليواني آب خوردم...واقعا گشنم بود...به عرفان نگاه کردم...محو تلويزيون بود...مطمعنا يا داشت فوتبال ميداد يا فيلماي هاليوودي!
تکه کيکي برداشتم...کيکي که کلي براش زحمت کشيده بودم تا به عرفان بدم...اما اون...
سرمو تکون دادم و سعي کردم اين افکارو از خودم دور کنم!
روي مبل با فاصله ازش نشستم...انگار صحنه خواستگاريش برام زنده شد...
آخه مادر من چرا ناراحت ميشي...خب من نميخوام...نميخوام ازدواج کنم...تازه ميخوام ليسانسمو بگيرم...مامان خواهش ميکنم...اذيتم نکن
دختر من...من که بدتو رو نميخوام ولي عزيزم تا کي ميخواي بموني تو اين خونه تازشم نويد خيلي هم پسر خوبيه...
نه مامان هرگز من حاضرم با هر کسي ازدواج کنم غير از نويد
ا...اينم خوبه با عرفان ازدواج کن
باکي؟
پسر دوستت بابات
کي هست؟
شخص خاصي نيست...
مااااااااااامااااااااان
يا عرفان...يا نويد
**
اين آخرين حرف مادرم بود
مادري که هميشه سنگ تموم ميذاشت برام
اما حالا نه!
نميدوم چرا...چرا مامانم توي 22 سالگي...توي آبان ماه به ازدواج من فکر کرد...و به فکر اين بود هرجوره منو براي ازدواج راضي کنه!
2 روز کامل توي فکر بودم...به اين فکربودم که چرا دارن اينکارو باهام ميکنن..که فهميدم...
فهميدم بابام و مامانم ميخوان برن...برن فرانسه براي هميشه...
با وجود من نميتونستن...ميخواستن منو بذارنو برن...
با فهميدن اين موضوع تصميم گرفتم بهشون ثابت کنم که بهشون نياز ندارم...
نويد اومد...پسري که حتي توي خواستگاري تي شرت پوشيده بود...از ديدنش حالت تهوع ميگرفتم...با اين حال مامانم ازش تعريف ميکردو حالمو بد ميکرد!
نويد و حذف کردم و گفتم که ميخوام عرفان بياد خواستگاري...
عرفان اومد...خاله رويا مادر عرفان رو خيلي دوست داشتم و از بچگي عاشقش بودم...
عرفان اومد...پسري با موهاي لخت قهوه ايش که ديوونم ميکرد...قد بلندش و هيکلش که نه مثل اين وزنه بردارا 7 و 8 بود و نه لاغر مردني بود...
عرفان به عنوان شوهر مناسب بود...مثل هردختر ديگه اي از داشتن اينجور خواستگار خوشحال بودم تا اينکه فهميدم
اين فقط من نيستم که ميگذرم از حقم
فهميدم که عرفانم مثل من داره با اجبار ازدواج ميکنه
عرفان پسري که توي ناز و نعمت بود درست عين من حالا بايد با اجبار ازدواج کنه!
عرفان پزشک بود...جراح قلب...
همه چي تموم بود ولي براي من فقط خانواده اي که داشتن رهام ميکردن مهم بود...
عرفان برعکس من که تک فرزند بودم يه خواهر به نام آرزو داشت...خانواده اش اونو ميبردن!...پس چرا منو نميبرن...اصن نبرن چرا نميذارن تنها زندگي کنم!
منو عرفان طي يه هفته ازدواج کرديم...طي اين يه هفته يه کلمه هم باهم حرف نزديم..روزعروسي سر رسيد و...
صداي شکستن ليوان باعث شد از هپروت بيرون بيام...با اخم به ليوان شکسته نگاه کردم...
با اخم رفتم آشپزخونه...شيشه خورده هارو جمع کردم...
با اخم به جاي خالي عرفان نگاه کردم...کجا رفته؟
به من چه!...مگه تو اين 4 ماه چيزي به من ربط داشته!
اخمي غليظ کردمو صورتمو شستم...دودقيقه اي يه بار گريه ميکنم...پوزخندي توي اينه به خودم زدم...ساعت 5 بود و من از 2 ساعت پيش توي فکر بودم!
رفتم توي اتاق موبايلم ميلرزيد...با ديدن عکس شبنم لبخندي زدم...
سلااااا ايرسا خره
سلام شبنمي خوبي؟
مرسي خانومي شتري؟
بد نيستم
اه توام مثل هميشه...
ادامو در آورد و گفت:
بد نيستم
خب چيکار داشتي؟
هيچي ميخواستم بيام دنبالت با هم بريم بيرون مهموني دعوتيم خيره سرمون
کجا؟
تولد نازنين ديگه
آهان من نميام
چي؟...غلط کردي من تنها برم چيکار...مياي
يعني چي؟
مياي فهميدي؟
باشه...
پس ميام دنبالت فکر نکنم لباس خوب داشته باشي
اوکي
فعلا...باي
خداحافظ
مانتويي برداشتم و هول هولکي پوشيدم...زنگ خونه به صدا در اومد...با عجله کفشمو پوشيدم و رفتم پايين
با ديدن شبنم لبخند زدم...چه خوبه که شبنم هست...چه خوبه که دوستي مثل شبنم دارم!
با لبخند گفتم:
سلاااااااااااام
با ذوق بغلش کردم و شبنم گفت:
چخبرا؟...سراغي از ما نگيري؟
لبخند زدمو هيچي نگفتم...سوار ماشين شديم وبه سمت تنديس رفتيم...
شبنم با ذوق مغازه ها رو نگاه ميکرد ولي من دنبال يه بهونه براي نرفتن به اين مهموني بودم...با صداي جيغ مانند شبنم به خودم اومدم که گفت:
وااااااااااي
چته دختر آروم
واااي ايرسا نيگا؟
برگشتم و به سمتي که شبنم اشاره ميکرد نگاه کردم...با ديدن لباس عروسي که بالاش کاملا پوشيده بود اما کوتاه...و بالا تنه تور بود و قسمتي ازش گيپور چقدر قشنگ بود...با ديدن اولش لبخند زدم...مثل هر زن ديگه اي که ياد عروسيش ميفته و ناخودآگاه لبخند ميزنه...فکر کردم به عروسيم...اما من يه دختر بودم...نه يه زن...ياد لباس عروسيم افتادم...لباسي که من انتخاب نکردم...عرفانم انتخاب نکرد...نميدونم شايدهيچکدوم بهش نگاهم نکرديم و خريديمش...!
با لبخند مصنوعي گفتم:
قشنگه!
شبنم گفت:
ايشا... عروسيم ميخرمش!
بغضي توي گلوم قرار گرفت...شبنم همينطور محو لباس عروس بود که يه دفعه دوباره آلارم داد...با اخم گفت:
ديگه چته؟
با لبخند گفت:
اونو؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#619
Posted: 6 Dec 2014 00:26
داستان گُل مریــــــــــــــــــــــمقسمت دوم
به لباسي ياسي رنگ که دو بنده بود و روي شونه قرار ميگرفت...روي بند هاي پهني از تور که داشن نگين داشت...پايين سينه تنگ ميشد...و واقعا ميدرخشيد...با خنده گفتم:
چطوره اينو براي پاتختيت بگيري؟
شبنم بي توجه به من و محوه لباس گفت:
نه من پاتختي نميگيرم...خيره سرم ميخوام استراحت کنم!
با شنيدن استراحت...و منظور شبنم...بغضي که چند ثانيه پيش از بين برده بودم برگشت...با يادآوري شب عروسيمون اخم کردم...
رو به شبنم گفتم:
تا کي ميخواي محو اين باشي؟
شبنم بي حرف دستمو کشيد و توي مغازه برد..لباسو برداشت هولم داد و توي اتاق پرو انداختم...با اخم گفتم:
چيکار ميکني؟
بدو بپوش
قد 5 ثانيه خيره به در اتاق پرو بودم...و بعد لباسو پوشيدم...واقعا قشنگ بود...و به دل ميشست!
با لبخند به خودم نگاه کردم...
در اتاق به شدت باز شد...شبنم با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
وووووي چه جيگري شدي؟
لبخندي زدم و شبنم با خنده گفت:
جاااااي عرفان خان خالي!
لبخندم محو شد...لباسو حساب کرديم...شبنم با من به خونمون اومد و عرفان هنوز برنگشته بود...حاضر شديم و حدودا ساعت 8 راه افتاديم...با اينکه از بعد از ظهر عرفان گذاشته بود و رفته بود با اين حال من براش روي کاغذ نوشتم...
"خسته نباشي...نميدونم کجا رفتي ولي به هر حال من بهت ميگم...
ميرم مهموني يکي از بچه ها!...مواظب خودت باش...
ايرسا"
کاغذو به در يخچال چسبوندمو راه افتادم به سمت مهموني..
با شنيدن صداي زنگ موبايل...با اخم چشامو باز کردم...ساعت 7 بود...واااااي نه...امروز کلاس دارم اونم با شفيعي...ميکشتمو ايندفعه هم نرم...با اخم بلند شدم.. عرفان ديشب اومده خونه؟
برام مهم نيست!
لباسه به اون خوشگليم چروک شد!
اه ساعت 9 کلاس داشتم با لبخند خودمو توي حموم انداختم...خوب موهاي ژل زدمو شستم و با لبخند ازحموم اومدم بيرون...مانتو پوشيدم و موهامو سرسري خشک کردم...با لبخند دور چشاي آبيم خط چشم پررنگي کشيدم...با لبخند کوليمو برداشتم..به سمت آشپزخونه رفتم
با حس کردن بوي گل مريم نفس عميقي کشيدم...يعني هنوز گلام پژمرده نشدن؟!
برگشتم و سفره صبحانه اي مفصل ديدم...لبخند زدم...حسابي اشتها آور بود...ولي چرا نون نداره؟...من باچي اينا رو بخورم...توي اين فکر بودم که بي خيال چاييمو شيرين کردم و سر کشيدم...يه گردو گذاشتم دهنم و با اخم گفتم:
من ميخوام اينا رو بخورم؟
صدايي رو شنيدم که گفت:
خب بخور
با ديدن عرفان اخمم از روي بازي نبود...اخمي عميق کردم...با ديدن نون توي دستش صاحب اين سفره مجلل رو شناختم...
با اخم ليوانمو برداشتم...شستمش...کوليمو برداشتم و به سمت در رفتم...توي راه يادم افتاد که سوييچو برنداشتم...
ايرسا؟
با ديدن جاي خالي سوييچ برگشتم و به عرفان نگاه کردم
عرفان با حالتي که منظورشو نميفهميدم گفت:
شبنم اومد و ماشينشو برد...ماشين خودتم که تعميرگاهه...با ماشين من برو
اخمم که باز شده بود و برگردوندم و بدو خودم از اون خونه خارج کردم...چقد يه انسان ميتونه بي شعور باشه...آشغال...روش ميشه به من نگاه کنه!
با اخم تاکسي سوار شدمو به سمت دانشگاه رفتم.
کرايه رو حساب کردم...نميدونيد که چقد ترافيک بود...از دست اين ملت!...کاش با مترو اومده بودم!
بدو خودمو به کلاس رسوندم...و از پشت استاد وارد کلاس شدم...بغل شبنم نشستم و بالاخره يه نفس راحت کشيدم...با لبخند گفتم:
آن تايم!
شبنم خنديد و گفت:
از ديشب چخبر؟
با يادآوري ديشب با حالتي زننده گفتم:
هيچي
شبنم که فهميد اوضاع خيته هيچي نگفت...با اخم به درس استاد گوش دادم...انقد با توجه و دقت به درس گوش ميدادم که استادم تعجب کرد و آخر کلاس هي ازم تعريف کرد...ولي وقتي بي تفاوتي منو ديد بي خيال شد!
از کلاس اومدم بيرون که دستم کشيده شد...اخم کردم...رو به شبنم گفت:
بيا همه چي رو بهت بگم
*
براي شبنم همه چي رو تعريف کردم...و شبنم مثل يه دوست ايده آل فقط گوش داد...
چرا طلاق نميگري؟
اگه مامان و بابا بفهمن...بدبختم ميکنن
آخه چرا اونا اين ازدواج و تحميل کردن!
نميدونم...
*
با اخم لباسامو عوض کردم...ناگتايي که سرخ کردمو شروع به خوردن کردم...خيلي چسبيد
با لبخند بلند شدم که به کسي برخورد کردم...دستي دور کمرم قرار گرفت...با ديدن حلقش متوجه شدم که عرفانه...
خره مگه به جز عرفان کسه ديگه اي هم ميشد؟
مشکل نويسنده اس به من چه
(هووووي خودت مشکل داري؟)
بي توجه به اين نويسنده خوددرگيرمون دستاي عرفانو گرفتمو از دور کمرم باز کردم...اخمي کردم و به سمت اتاق رفتم...و بي توجه به بوي کباب وارد اتاقم شدم...
چرا جديدا اين روزا خونه اس؟؟
سري تکون دادمو خودمو روي تخت انداختم...يه پروژه جديد داشتيم و منو شبنم با هم بوديم...شروع کردم به ور رفتن با برنامه هاي کامي جون که بتونم يه پروژه توپ تحويل اين شفيعي بدم بپکه!
بسيار گشنم بود...چه لفظ قلم...بزن به افتخارم!
دو سه ساعتي بود توي اين اتاق بودم و يواش يواش داشتم ديوونه ميشدم...
از اتاق اومدم بيرون...سيبي برداشتم و گاز زدم که صدايي توجه امو به خودش جلب کرد...به سمت اتاق عرفان رفتم...با شنيدن صداي عرفان غرق شدم...و بي توجه به در که نيمه باز بود به صداش گوش دادم
" نميدوني چقد خوبه
يه وقتايي پشيموني
تموم درد من اينه
که تو اينو نميدوني
به من فرصت بده
بازم تو چشماي تو پيدا شم
يه بار ديگه بيام پيشت
دوباره عاشقت باشم
کدوم مردي به تو ميگه
تموم عشق و روياشي
ببين تا آخرش هستم
به شرطي که تو هم باشي
کدوم مردي ميگه بي تو
توي تنهايي ميپوسم
اگه اين مرد پيدا شد
خودم دستاشو ميبوسم
تو چشمام زل بزن ميخوام
با چشماي تو جادو شم
بگو بازم دوستم داري
تا از اين رو به اون روشم
بدون تو نتونستم
بدون تو نميتونم
من از رفتار ديروزم پشيمونم
پشيمونم...پشيمونم...
پشيمونم"
(پشيمونم...بهنام صفوي)
اخمي روي صورتم بود...حتما اينم براي اون دختره ي ايکبيريه!
با اخم برگشتم که نگاه خيره عرفانو ديدم...گيتار به دست بود وخيره به من...اخمم غليظ تر شد...پامو تقريبا روي زمين کوبيدم و به سمت اتاقم رفتم...نميخواستم گريه کنم...به بالش مشت بکوبونم...نميخواستم فرياد بزنم...فقط ميخواستم تنها نباشم!
کاش مامانم اينجا بود...چقد دلم براش تنگ شده
صداي موبايلم باز شد...به صفحه نگاه کردم..ناشناس...شمارش آشنا هم نبود...چه شماره عجيب و غريبي داره!
بله؟
ايرسا؟
شما؟
منم مامان شکيبا
مااااماااان خوبي؟
بله عزيزم...تو چطوري گل مامان؟
مرسي وااااااااي مامان چقد دلم براتون تنگ شده؟
منم همينطور عزيزم...براي همينم زنگ زد
...
عزيزم؟
بله؟
الان تهرانيد ديگه؟
آره چطور؟
ما فردا پرواز داريم فکرکنم پس فردا برسيم ايران
واقعاااا؟
آره عزيزم...به عرفانم بگو موبايلش خاموش بود...بهش سلام برسون خيلي دلم براش تنگ شده
اخمي کردم و با لحني همراه با حرص گفتم:
اونم دلتنگتونه
خب ماماني پس فردا ميبينمت...مواظب خودت باش!
لبخند زدمو گفتم:
فعلا
فعلا عزيزم!
مامان که قطع کرد ديگه خبر از ايرساي آروم نبود...جيغ بنفشي کشيدم...و توي دلم با حرص گفتم:
خدايا کاش يه چيز ديگه ميخواستم آخه الان مامانينا بيان من چه غلطي کنم؟؟؟
با اين عرفان چيکار کنم!!!...جلو مامانينا!!
واااااااي نه
درم با شدت باز شد...با ترس برگشتم و عرفانه نگرانو ديدم...با اخم گفتم:
کاري داشتي؟
عرفان با نگراني گفت:
چيزي شده؟
با اخمي غليظ تر گفتم:
نه مگه قراره چيزي بشه
عرفان اخمي کرد و گفت:
پس چرا جيغ زدي؟
دهه...اين جيغه منو شنيد؟
با اخم گفت:
مامانينا دارن ميان
کيااااا؟
اين که از من بدتر داد ميزنه با اخم گفتم:
مامان و باباي منو تو!
ميان؟
آره
کجا؟
ميان اينجا...خونه منو تو
دوست نداشتم جمع ببندم و بگم ما!
عرفان لبخندي زد و گفت:
دلم خيلي براشون تنگ شده!
بي هوا گفتم:
منم
عرفان بهم خيره بود...سرمو بلند کردم که گفت:
خب دير وقته بخوابيم بهتره؟
هه پسره مخش تاب برداشته ساعت 7 ديره؟
با اخم گفتم:
من ميخوام قسمت جديد خاطرات خون آشام رو ببينم...تازه دان کردم...تو هم ميبيني؟
عرفان با لبخند گفت:
اره
*
روي مبل نشستم...پلي زدم و کنترلو روي ميز گذاشتم...عرفان بغلم نشست...
اول فيلم اينطور بود که دختره داشت حاضر ميشد بره مدرسه يا همون هاي اسکولشون!
که پسره مياد...دختره امه که جوگيره ماشاا... به پسره ميگه من مدرسه دارم!
پسره هم خندون ميگه ميدونم
دختره هم بدتر از اون نيشش شل ميشه که پسره بغلش ميکنه و ميذاره رو کولش ميذارتش روي تخت...ديگه فقط اينو بگم که دختره نيشش جا نداشت براي شل شدن...فقط توي چند ثانيه آخر گفت:
فقط پنج دقيقه...
منم که ديگه داشتم عق ميزدم دست بردم بزنم جلو تا اينا عفتشونو از بين نبردن که دستي همزمان با دست من به سمت کنترل اومد...سرمو آوردم بالا عرفانو ديدم...جور خاصي نگاه ميکرد...مهم نيست اين جديدا فقط نگاه کردن بلده...کنترلو برداشتم و زدم جلو ماشاا... نصف فيلمو گرفته بود...ببين چه چيزايي رو دان ميکنيم!
خلاصه اين قسمت رو مخم بود و مثل هيمشه نميتونستم با هر صحنه و اتفاق کلي ذوق کنم و جيغ بزنم!!!
وارد اتاقم شدم...گشنم بود...حالا غذا چي بخوريم؟
تقه اي به درم خورد...
بفرماييد
در باز نشد فقط صداي عرفانو شنيدم که گفت:
بيا شام
با ذوق گفتم شااااااااااام درو باز کردم که با سينه سفت عرفان برخورد کردم و بلندتر داد زدم:
آآآآآآآآآآآخ
عرفان صورتمو از سينش جدا کرد...دستمو از روي بينيم برداشت...دستشو روي بينيم گذاشت...دماغم جزغاله شد...
صورتمو از زير دستش بيرون کشيدم...با اخم رفتم سمت ميز...با ديدن کباب لبخندي صورتمو پوشوند...
مثل اين نخورده ها تند تند غذامو خوردم...اممم...چه گشنم بود...به سلامتي خودم بزن لايکو!
به افکار خودم لبخند زدم که چشام توي چشاي عرفان قفل شد...لبخندم تبديل به يه اخم شد..
به ساعت نگاه کردم...ساعت 8 چرا عرفان نمياد؟
امشب مامانينا ميان...عرفان بياد بايد بريم فرودگاه!
خيلي استرس دارم...بايد جلوي مامانينا نقش عاشق عرفانو بازي کنم!
اخمي کردم...بوي قرمه سبزي که درست کرده بودم کل خونه رو برداشته بود!
کنترلو برداشتم و آهنگو تا آخر باز کردم و با لبخند باهاش رقصيدم!
ميگي نيستم قلبت خورده ترک
خب به درک
خب به درک
ميگي نيستم موندي تنها تر
خب به درک
خب به درک
انقد به عکسم خيره شو تا دق کني
شبا تو از امشب بايد هق هق کني
من که ازت گذشتم و رفتم رفيق
شايد بتوني عکسمو عاشق کني
هي اشک تمساح ميريزي که چي بشه
شب و روزات با هم بايد يکي بشه
آلبومو عکسامونو قيچي ميکنم
تموم عکسامون بايد تکي بشه
ميگي نيستم قلبت خورده ترک
خب به درک
خب به درک
ميگي نيستم موندي تنها تر
خب به درک
خب به درک
..."
(علي عبدالملکي...خب به درک)
همچنان ميرقصيدم که صداي درو شنيدم...تند خودمو روي مبل انداختم...کنترل برداشتمو زدم تي وي...!
عرفان وارد شد و گفت:
سلام
سلام...بيا براي شام
اومدم توي آشپزخونه شدم...برنج رو بي حوصله کشيدم...ديگه مثل قبلنا از آشپزي با مهارتم هيچ لذتي نميبردم...
ديس برنجو برداشتم برگشتم که عرفانو ديدم...با اخم گفتم:
چرا لباستو عوض نکردي؟
عرفان لبخندي زد...قبلنا اين لبخندو دوست داشتم اما الان...نه...هيچ احساسي نداشتم...عرفان اون لبخندو حفظ کرد...دستشو دراز کرد...خيره به چشاش نگاه ميکردم...ميري کنار يا نه؟...اه دستم پکيد...
با حس بويي سرمو برگردوندم...به دست عرفان نگاه کردم...اولين چيزي که به چشمم خورد برق حلقه اي توي دستش بود...چي شده آقا حلقه دست کردن؟
به گل توي دستش نگاه کردم...بي توجه بهش که قلبمو ميلرزوند از آشپزخونه اومدم بيرون...عرفان رفت توي اتاق...منم که دنبال يه فرصت بودم با رفتنش تند و زود رفتم سراغ گله...بوش کردم...واي که چه بوي خوبي ميداد...با صداي ساعت که نشون ميداد ساعت 9 شده چشامو باز کردم...که ديدم عرفان از سالن خيره بهمه و با لبخند نگاهم ميکنه...
اخم کردم...آخر اين پيشونيه من پر چروک ميشه از بس بايد هي براي اين شازده اخم کنم!
ظرفا رو روي ميز ميذاشتم که عرفان تلويزيون رو روشن کرد...صداي امير تتلو کل سالن و گرفت...
"گريه هات آزارم ميدن
خنده هات زندگي به آدم ميدن
تو اگه بخواي بازم ميگم من زندگيمو واست ميدم
ميدوني بعضي حرفا تو دلت هست که وقتي طرفتو ميبيني روت نميشه توروش بهش بگي
خيلي فکر کردم به نظرم اين بهترين راه بود!
وقتي ناراحتم تنهام...
وقتي شنگولم باهاتم...
پايه ي همه بازياتو همه جنگولکاتم!
حتي وقتي ميري خريد تو پرو من بايد دم در وايسم!
قهر و غر زندنات همه تمومه قبل دوازده!
گريه هات و خنده هات فقط واسه من بوده
تا که سرد ميشه تنت ميبيني لباسه من روته
ميخوام بشم هموني که هر موقع دلت خواسته پهلوته
بقيه هر چي ميخوان بگن به ما چه مربوطه؟
دختره تــــو پر
بانمک و صميمي
دو تايي تنها دوتا عاشق دوتا همراه
خوش با هميم
خاطرات قديمي اينه
عشـــــق حقيقي
با دوباره ولــــنتاين
صبحش خريد شبش واين...بعدش فـــــان
انقده که کم بياريم سرش تايم
حرف ميزنيم سر شام
ميگي هستي تا تهش بام
از شلوغي من اشبام
با تو مست و آخرش خواب
بعدش پاشيم سرحال و بخنديم
سر کادو ببنديم شرط اينکه کدوم قشنگتره جعبه هارو بگرديم
تهش کارت و يه زنجير بعدش باس تو بخندي
تو شمع روشن ميکني و من عود
تو کمبود نداري و ممنون ازت
قبل تو خونه پر غم بود اصن
د نبايد تو بشي دور ازم
بذار دستاتو تو دستم بگير انرژي خوب از من
هنوز ما دوتا پيش هميم هنوزم همون روزاي خوب هستن
دختره تو پر
بانمک و صميمي
دو تايي تنها دوتا عاشق دوتا همراه
خوش با هميم
خاطرات قديمي اينه
عشق حقيقي"
"دختـــر تو پر...امـــــــير تتلو(مقصود لو)"
بي توجه به آهنگ غذامو ميخوردم...سعي ميکردم آهنگ و صداي تتلو روي روم تاثير نذاره...
عدل حالا بايد اين آهنگ پخش شه!
اونم از تتلو که کلا ميبرتم هپروت!!
همينطور که غذا ميخوردم...سرمو تکون ميدادم...
توي آهنگ غرق شده بودم که عرفان گفت:
ايرسا؟
بي هوا بدون فکر گفتم:
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#620
Posted: 6 Dec 2014 00:32
داستان گُل مریــــــــــــــــــــــم قسمت سوم
جانم؟
عرفان لبخندي زد و گفت:
ولنتاينت مبارک
اخم کردم...مگه امروز ولنتاينه؟؟؟
پس بگو چرا اين آهنگو گذاشته و براي من گل خريده؟!اونم از نوع مريم!
اخمي کردم...و غذامو خوردم...
ايرسا؟
...
جوابي ندادم يعني نميدونستم با اون سوتيم بايد الان بگم جانم يا...؟
مياي بريم برف بازي؟
سرمو آوردم بالا...برف از کجا بيارم؟
نگاه گيجمو به عرفان دوختم که گفت:
برف مياد
بي توجه به عرفان رفتم پشت پنجره!...با ديدن برف...جيغي کشيدم...انگار همه غمهارو فراموش کردم...
بريم
**
به لباسم نگاه کردم...تاپ پوشيده بودم...تورو خدا نگاه از بس خونه گرم نفهميديم برف اومده!
دستي روي کمرم قرار گرفت...عرفان خيره به بيرون گفت:
بريم برف بازي؟
با ذوق باور نکردني گفتم:
آآآآآآآآآآآآآره
عرفان از جيغ من تعجب کرد و بعد با لبخند گفت:
حاضر شو
خوشحال رفتم توي اتاق...لباسمو عوض کردم...پالتومو تند پوشيدم...به خودم توي آينه نگاه کردم....رژمو دوباره زدم...با لبخند گشادم برگشتم که ديدم عرفان به ستون تکيه دادم و خيره به من داره کارامو ريز به ريز نگاه ميکنه!
لبخندمو به زور جمع کردم وبا عرفان از خونه خارج شديم...پارک گفتگو نزديکمون بود...تا پارک پياده روي کرديم...و من خيره به دونه هاي برف که حالا درشت شده بود!
بي توجه به آسمون نگاه ميکردم که خوردم به يه چيز سفت...اخم کردمو صداي دزدگيره يه ريو شنيدم...اه وسط خيابون چرا پارک ميکني؟
حالا وسط خيابونم نبود!
اخم کردم و بي تفاوت به راهم ادامه دادم...
با ديدن برف روي درختا توي پارک لبخند گشادي زدم...و دوييدم سمت درختا...تکونش دادم...برف روي سرم ريخت...عرفان خيره به من بود که موبايل زنگ خورد...نگاهشو از من برداشت و به گوشيش نگاه کرد...منم از فرصت استفاده کردم و زود رفتم پشتش...درخته خيلي گنده بود هر جوري شده تکونش دادمو با اينکه يه ذره همش تکون خورد...از داشتن قد بلند استفاده کردم...و يه شاخشو تکون دادم...عرفان که تو باغ نبود...با ريختن برف روي سرش تکوني خورد...برگشت و منم رفتم پشت درخت...نفس نفس ميزدم و سرخ شده بودم...سعي ميکردم نفسي تازه کنم که يعه دفعه يخ زدم...به برفايي که روي سرم ميريخت نگاه کردم...با عصبانيت و لرز برگشتم که گلوله اي به پالتوم خورد...اخم کردم...دولا شدم و گلوله اي درست کردم...سرمو بلند کردم که ديدم عرفان نيست...اومدم برگردم که پام ليز خورد...غلت خوردم...صداي عرفانو شنيدم که اسممو صدا کرد!
عرفان اومد نزديکم...دستمو گرفت...اما انگار کار از کار گذشته بود و جاذبه زمين ول کن ما نبود!
عرفان پاش به چيزي گير کرد دولا شد...دستمو گرفت...افتاد روي من...حس کردم مهره هاي کمرم جابه جا شد!
همينطور غلط ميخورديم و من تقريبا له شدم...نميدونم کجا بوديم...اين گيشا هم که همش سرپاييني،سربالايي!
بالاخره وايساديم...چشامو آروم باز کردم...عرفان به حدي به نزديک بود که بينيش به بينيم ميخورد...نفسي کشيد و باعث شد داغ شم...تا حالا طي اين چهار ماه حتي جلوي مامان و بابا هم انقد به هم نزديک نشده بوديم...اولين بار بود و من قلبم بي قرار به سينم ميکوبيد...
خودمم از فکرم تعجب کردم...عرفان چشاشو باز کرد...با ديدن من خيره به چشام نگاه کرد انگار تازه فهميد کجاييم و چيکار ميکنيم!
از چشام به لبام نگاه کرد...گر گرفتم...قدرت فکر به هيچي رو نداشتم...
چشامو بستم...به مامان و بابا فکر ميکردم...به همه چيز به غير از...
با شنيدن صدايي که گفت:
خوبيد آقا؟
حس کردم عرفان بلند شد...تازه تونستم نفس بکشم...چشامو باز کردم و مردي رو ديدم که داشت با عرفان حرف ميزد...سعي کردم بلندشم درد بدي توي کمرم پيچيد...
دستمو به کمرم گرفتم...چشامو از شدت درد بستم...صداي عرفانو شنيدم که گفت:
خوبي؟...ايرسا؟...ايرسا؟
ناله اي کردم که باعث شد عرفان کمرم بگير و مثل پر کاه بلندم کنه...موقعي چشامو باز کردم که روي نيمکت پارک نشسته بودم...
هر چي نگاه کردم عرفانو نديدم؟...کجا رفت اين پسر؟
کمرمو ماساژ ميدادم که عرفان ليواني جلوم گرفت...قهوه از کجا آورد؟
مرسي...
عرفان لبخندي نگران زد...يه کمي خوردم و فنجونمو روي نيمکت گذاشتم....عرفان با نگراني گفت:
بخور...حالت بهتر ميشه
سري تکون دادم...فنجونو برداشتم و ديدم فنجون جاش توي برفا مونده...وايي ما الان روي برف نشستيم...الان لباسم خيس ميشه!
با يادآوري يکي از خاطرات دانشگاه لبخندي شيطنت آميز زدم و بلند شدم...
عرفان متعجب نگاهم ميکرد...دستمو به سمتش دراز کردم...دستمو گرفت...کشيدمش...بلند شد...با انگشتم توي برفا نوشتم...:
Erfan
عرفان متعجب نگاهم ميکرد...با ديدن اسمش لبخندي زد...انگشتشو دراز کرد...توي برفا نوشت:
Irsa
لبخندي زدم...نميدونستم کاري که ميخوام بکنم درسته يا نه؟
توي فکر بودم که انگشتم داغ شد...عرفان انگشتم گرفت بين اسم من و خودش توي برفا نوشت:
&
با لبخند به شاهکارم نگاه ميکردم...دستاي عرفان توي دستم بود...يعني بايد دلخوريمو فراموش کنم؟
اما...
نميخواستم بهش فکر کنم...هنوزم از فکر بهش فراري بود...
سرمو تکون دادم...چشامو باز و بسته کردم وعرفان و ديدم...
خيره به من بود...توي نگاهش غرق شدم که دستش اومد جلو...محوش بودم...
افقي بود واسه خودش!
با شصتش گونمو نوازش کرد و من سرم به سمت راست کج شد...کارام دست خودم نبود...ميدونستم همه اينا ميشه سوژه اش!...ولي...نميتونستم!
دستشو برداشت...شالم از سرم افتاه بود...عرفان يه قدم بهم نزديک شد...دو تا دستشو آورد جلو...شالمو برداشت و روي سرم انداخت...خيره خيره نگاهش ميکردم...به چشام نگاهي کرد...کلافگي رو توي چشاش ميخوندم...سرشو برگردوند...فنجونو برداشت...رفت...منم به سمت ماشين رفتم...تا يه جايي رو با ماشين اومديم...بقيشو پياده...منم به سوي ماشين پياده روي نمودم!
با لبخند راه ميرفتم...که با ديدن رنگ زرد ماشين عرفان...وايساده ام...درو باز کرد
نشستم توي ماشين....
**
نيم ساعته توي ماشينم...اين عرفان کجاست؟
موبايلمو درآوردم بهش زنگ زدم...با شنيدن صداي موبايلش برگشتم ولي نبود...وا؟
جريان چيه؟
صدا از داشبورد بود...با اخم بازش کردم...با ديدن يه جعبه قرمز و موبايل عرفان....با تعجب تماسو قطع کردم...
موبايلشو برداشتم...باز کردم...اما رمز داشت...فقط پشت تصويرشو يه لحظه ديدم...باز موبايلو باز کردم...هر چي نگاه کردم نتونستم بفهمم پشت تصويرش چيه؟
با اخم گذاشتمش روي پام...
جعبه ي قرمزو درآوردم...آروم و با احتياط بازش کردم...
جعبه باز شد...و صداي قشنگي پخش شد!
لبخند زدم...چقده خوشمله؟
با ديدن يه انگشتر پر از نگين اما در عين حال ساده...لبخند زدم...برش داشتم...توي انگشتم کردم...توي هيچکدوم از دستام نميرفت...حلقمو درآوردم...دستم کردم...ووووي چقد قشنگه...خوشحال نگاهش کردم با لبخند موبايلم و برداشتم همينطور که بهش خيره بودم رمز موبايلمو زدم...
دستمو روي کيفم گذاشتم...با لبخند رفتم توي دوربين...با ديدن موبايل که مشکي بود و موبايل من سفيد اخم کردم...جريان چيه؟
اين که موبايل عرفان...اما چطوري باز شد؟
من رمزشو زدم...
با اخم خاموشش کردمو دوباره دکمشو زدم...تاريخ تولدمو وارد کردم که موبايل با صداي تيکي روشن شد...
از فرط تعجب دوتا شاخ درآوردم...چي شد؟
چشامو باز و بسته کردم که پشت تصويرو ديدم...
پشت تصويرش عکس يه نيمکت مثل نيمکت توي پارک بود اما...
اينکه موبايلش اينجا بود...
توي اون عکسم & نداشت
با تعجب نگاهش ميکردم...
چرا رمزش بايد تاريخ تولد من باشه؟
چرا پشت تصويرش بايد يه نيمکت باشه که من هميشه توي رويا ميديدمش و حالا...امروز واقعيت شد؟
چرا؟
اين چراها دور سرم رژه ميرفتن که صداي دزدگير ماشين اومد... با يادآوري عرفان...سرمو بلند کردمو ديدم داره به سمت ماشين مياد!
موبايلشو گذاشتمو در جعبه رو بستم...گذاشتمش توي داشبورد و درشو بستم...با اخم به عرفان نگاه کردم...از کاراش سر در نمياوردم...اون انگشتر براي کي بود؟
انقد زودم اومد که نتونستم نوشته ي توي جعبه رو بخونم
عرفان درو باز کرد...کيسه اي دستم داد...گرفتم...توي فکر بودم که عرفان گفت:
ايرسا؟
بله...
نميخواي توي کيسه رو نگاه کني؟
کيسه رو باز کردم و دو تا بستني ديدم...
چشام برق زد...با لبخند به بستني ها نگاه کردم...بستني توي سرما؟
ايوووووووووول
بهترين چيز توي سرما همين بستني....
(تعجب نکنيد...امتحان کنيد بعد ميفهميد ايرسا منظورش چيه؟)
لبخند زدم...رو به عرفان فارغ از چند لحظه قبل گفتم:
بريم زير برف؟
عرفان لبخند زد...ولي آروم گفت:
زود...پرواز مامانينا دو ميشينه
لبخندي زدمو سر تکون دادم...
با ذوق از ماشين پياده شدم...
پامو توي برفا گذاشتم...
چه باحال نکه خيليم تهران برف مياد...چه خوبه که شب ولنتاين داره برف مياد!
شونه به شونه عرفان...بستني ميخوردم...
با ولع بستنيمو ميخوردم...واقعا حال ميده!
بستنيم که تموم شد...خوشحال دستمو به کمر زدم ورو به عرفان گفتم:
مرسي عالي بود
عرفان با لبخند بهم نگاه کرد...دهن باز کرد که چيزي بگه که نگاهش از چشام به لبام لغزيد...
دستشو جلو کشيد...ولبامو پاک کرد...تازه فهميدم يه بستني خوردمو کل هيکلمو بستني کردم!
عرفان همينطور که لبامو با آرامش پاک ميکرد...دستمو گرفت و به سمت ماشين رفتيم...
جلوتر از ماشين يه آشغالدوني بود...عرفان منو دنبال خودش کشيد و اومد بستنيشو بندازه توي سطل که گفتم:
چيکار ميکني؟
عرفان برگشت و گفت:
نميخورم ديگه
اخمي کردمو بي هوا گفتم:
خب من ميخورم
عرفان ابروهاشو با تعجب بالا انداخت...از حرفي که زدم خجالت کشيدم...اومدم برگردم که مچ دستمو گرفت و گفت:
کجا؟
ميرم بشينم تو ماشين
عرفان چونمو توي دستش گرفت...برم گردوند و گفت:
بستني يادت نره
بستني رو توي دستام گذاشت...خيره خيره نگاهم ميکرد...اخم کردم...وا اين چشه؟
ايشي گفتم و خواستم برگردم که دستمو کشيد...برگشتم و افتادم توي بغلش...
کمي از بستني به لباسش خورد...اه دهني که بود...لباسي هم شد!
عرفان بغل گوشم با لحني منحصر به فرد گفت:
بخور ديگه؟
کمي اومدم عقب...به بستني خيره شدم...
صداي عرفانو شنيدم که گفت:
نميخوري خودم ميخورما؟
توجهي نکردم...لبامو بردم نزديک...گاز زدم...که عرفانم سرشو اورد جلو يه گاز زد...
حيرت زده از اين حرکتش سرمو بردم عقب که دو جفت چشم قهوه اي خيره به خودم ديدم...دستشو آورد جلو...نميدونستم ميخواست چيکار کنه؟
فط خودمو کشيدم عقبو بستني رو توي دستش گذاشتم...
برگشتمو توي ماشين نشستم...به عرفان نگاه کردم...
چشاشو بسته بود و بستني ميخورد...
سرمو انداختم پايين...و چشامو بستم.
ايرسا؟
ايرسا؟
با شنيدن اسمي چشامو باز کردم...خميازه اي کشيدم که عرفانو ديدم...صاف توي جام نشستم و آروم گفتم:
ما کجاييم؟
رسيديم فرودگاه
با خواب آلودگي گفتم:
ساعت چنده؟
1
اممم...خب الاناست که برسن
از ماشين پياده شدم...وارد فرودگاه که شديم رو به عرفان گفتم:
من ميرم صورتمو بشورم
عرفان لبخندي زد
رفتم توي دستشويي...قشنگ تابلو بود از خواب بيدار شدم...صورتمو آب زدم و بعدش با حوله توي کيفم صورتمو خشک کردم...
چشام هنوز پف داشت...کمي آرايش کردم و ازWCبيرون اومدم
با لبخند عرفانو ديدم...از دورم با اون تيپ دختر کشش معلومه
رفتم بغلش ايستادم و با خنده گفتم:
هنوز نديديشون؟
عرفان با اخم روي پيشونيش گفت:
نه اينا کجان؟
با صداايي که گفت:
پخخخخ
از ترس هر دومون دستمونو روي قلبمون گذاشتيم...و من بي هوا خودمو توي بغل عرفان انداختم
عرفان تکوني خورد و به من نگاه کرد...نگاهمو از عرفان برداشتم به دختري که پخ کرد نگاه کردم که يه دفعه با ذوق گفتم:
آآآآآآآآآرزووووووو
آرزو با ذوق بغلم کرد کلي حرف ميزد تند تند!
آرزو رو به عرفان گفت:
داداشي!
عرفانم با مهربوني بغلش کرد...منم لبخند زدمو نگاهشون کردم...عرفانم خيره خيره منو نگاه ميکرد...از نگاه عرفان معذب شدم...اخمي کردم و رو برگردوندم که مامانينا رو ديدم...با حالتي هجومانه پريدم سمتشون و مامانمو سفت بغل کردم...
چقد دلم براش تنگ شده بود!
از بغل مامان اومدم بيرون و با بابا سلام و عليک کردم...و براي اينکه سلامتن خدارو شکر کردم!
با ديدن مامان رويا لبخند زدم و متين گفتم:
سلام مامان
مامان رويا لبخندي زد و گفت:
هنوزم بعد از چهار ماه خجالتي هستي؟
با فهميدن اينکه مامان رويا منو توي اون شرايط که عرفان توي بغل آرزو بهم خيره بود و منم اخم کردم...خجالت کشيدم...اونا چي از درد من ميدونن؟
مامان لبخندي زد و منم به باباي عرفان سلام دادم...سوار ماشين شدم...با لبخند رفتيم به سمت خونه از حضور مامان و بابا در کنارم خيلي خوشحال بودم و اين بين تنها نگاه خيره عرفان اذيتم ميکرد!
رو به آرزو گفتم:
خب ديگه چه خبر؟
آرزو سرشو از توي موبايلش بيرون کشيد و گفت:
اه اخه اين چه روزيه که ما اومديم مثلا ولنتاينه
لبخندي زدمو گفتم:
حالا چه فرقي ميکنه اينجا با اونجا
خب مخاطب خاصم که اينجا نيست
لبخندي زدمو گفت:
اين دفعه رو ببخش آرزو جون
آرزو پشت چشمي نازک کرد...و منم با لبخند نگاهش کردم
کل راهو با آرزو حرف ميزدم...با صداي عرفان که ميگفت پياده شيد لبخند زدم....
از ماشين پياده شدم...و با خانوما سوار آسانسور شديم...مامان رويا اصرار کرد بره خونشون رفت خونشون...يعني طبقه بالاي ما...
مامانينا ولي اينجا موندن...منم با لبخند بدرقه اشون کردم...قرار شد توي اتاق مهمان باشن...منم با لبخند وسايلشونو آماده کردم...عرفانم اومد... يعني منو عرفان پيش هم بايد بخوابيم!
اخمي کردم...اين اومدن مامانينا هم دردسر شده ها!
بي توجه به عرفان که تازه وارد خونه شده بود...رفتم توي اتاق...پالتومو درآوردم...زيرش تاپ پوشيده بودم...شلوارم که وللش نميميرم که با جين بخوابم!
خودمو انداختم روي تخت...روي تخت نشستم و با موبايلم ور رفتم تا يه ساعت بذارم صبح بلند شم...
عرفان اومد توي اتاق...قلبم به سينم ميکوبيد...اخمي کردم تا از اتفاقاتي که درونم ميفتاد دوري کنم!
رفتم زير پتو چشامو بستم که صداي عرفانو شنيدم:
ايرسا؟
بله؟
لباستو عوض کن با جين اذيت ميشي؟
نميخواد
ميگم عوض کن
نميخوام...خوابم مياد
چشامو باز کردم و حاضر جواب به عرفان نگاه کردم...عرفانم پوفي کرد و گفت:
پس من در ميارمش
داشت ميومد طرفم که جيغي زدم...عرفان ترسون دستشو گذاشت رو دهنم...
دستشو برداشت و گفت:
چرا جيغ ميزني؟
دوست دارم
اِ اشکال نداره الان مامانتينا فکر ميکنن...
وسط حرفش پريدمو گفتم:
چي فکر ميکنن؟
عرفانم خيره به من خونسرد گفت:
فکر ميکنن منو تو داريم چه کاري انجام ميديم که سرو صدا ميکنيم و تو جيغ ميزني!
از حيرت تو جام خشک شدم..بيشعور!
اخمي کردم...دوباره چشامو بستم که پتو رو زد کنار...با اخم گفتم:
ديگه چيه؟...نکنه حالا بايد الکي سر و صدا کنم مامانينا شک نکنن؟
عرفان لبخندي زد و گفت:
نه نيازي نيست اگه بودم چرا الکي واقعي جيغ ميزني عزيزم...
لرزيدم...چقد شبيه مرداي هيز حرف ميزد؟
اه اين ميخواد منو حرص بده!
عرفان با لبخند نگاهم ميکرد...با اخمي بيشتر گفتم:
پس چيه؟
شلوارتو عوض کن؟
چي؟
ميگم عوض کن
با اخم بلند شدم...شلوارمو برداشتم که ديدم عرفان خيره خيره نگام ميکنه...خدايا اين امروز چشه؟
با اخم رفتم تو حمام و عوض کردم...اومدم بيرون ديدم عرفان خوابيده...نفسي از سر راحتي کشيدم و باز دوباره خودمو انداختم روي تخت و به خوابي عميق فرو رفتم
**
چشامو باز کردم...دستمو دراز کردم و ساعتو خاموش کردم...
دستمو روي شکمم گذاشتم...که داغ شد...يا خدا؟...اين کيه؟
به حلقش نگاه کردم...اوا اينکه عرفانه...سفت بغلم کرده بود که نميتونستم تکون بخورم...دستاشو آروم باز کردم...البته آروم ولي با کلي زور زدن!
اومدم بيرون...پتو دور پام پيچيده شده بود...برگشتم...اومدم پتو رو بردارم که افتادم روي عرفان...صورتم رو به روي صورتش بود...همينطور خيره با تعجب بهم نگاه ميکرد...اخمي ميکردم...اومدم بلند شم که دست عرفان روي کمرم قرار گرفت و منو به خودش چسبوند...همراه با اون در اتاق باز شد...
مامان بود با ديدن من توي اون وضعيت شوکه شد...ولي بعد اخم کرد و ببخشيدي گفت و رفت بيرون.
آخه مادر من چرا بي اجازه درو باز ميکني؟
عرفان که فکرمو خوند گفت:
به در زد تو نفهميدي!
اخمي کردم...اومدم بلند شم که عرفان گفت:
سينم درد گرفت
با اخم گفتم:
ببخشيد
کافي نيست
با لحني طلبکارانه گفتم:
حالا بايد چيکار کنم ولم کني؟
عرفان آروم گفت:
تو اين مواقع چيکار ميکنن؟
گيج نگاهش کردم...نگاهش رنگ غم گرفت...با ناراحتي گفت:
هيچي برو
بلند شدم...عرفان بلند شد...اومدم از بغلش رد شم که گفت:
من فقط توجهتو ميخوام
مات سرجام وايسادم...اينو پاي چي بذارم؟
اخمي کردم...عرفان از بغلم رد شد و رفت...
از اتاق اومدم بيرون...رو به مامان گفتم:
مامان عرفان رفت بيرون؟
مامان لبخندي زد و گفت:
آره عزيزم
لبخندي زدمو صبحانه رو حاضرکردم...در خونه زده شد...درو باز کردم و عرفان و با نون ديدم...يعني رفت نونوايي...اولين باره نون توي دستش ميبينم...چقد از ابهتش کم شده!
لبمو گاز گرفتم تا از خنده ام جلوگيري کنم...
عرفان با ديدن لب کج شده ي من گفت:
صبح بخير خانومي
با شنيدن کلمه خانومي بهت زده سرمو آورده ام بالا که نگاه خيره مامانوديدم...با لبخند مصنوعي گفتم:
صبح شمام بخير
ماامان رو به عرفان لبخند زد...بابا هم بيدار شد...و صبحانه اي دور هم خورديم...حدودا ساعت 10 بود و من مشغول درست کردن غذا و مامانو بابا وعرفان توي هال مشغول حرف زدن...غذارو از الان گذاشتم چون بابا بدجور رو غذا حساسه!
چايي ريختم بردم...گذاشتم روي ميز...رفتم سمت صندلي تا کنار مامان بشينم که بابا گفت:
ايرسا جان...عزيزم بيا پيش عرفان خان
بابا بلند شد...پيش عرفان نشستم...عرفان دستمو گرفت...و دست ديگه اشو پشتم گذاشت...لبخندي زد...بابا و مامان با لبخند نگاهمون ميکردن و من سعي ميکردم بغضمو فرو ببرم!
موبايلم زنگ خورد...بلند شدم...
بله؟
سلام...خانوم يه وقت سراغي ازما نگيري؟
سلام شبنم جان...ببخشيد وقت نکردم
اوهو چه لفظ قلم
مامان و بابا اومدن
وااااااااقعا؟خاله اينا اومدن؟
آره
چه خوب پس حتما با مامان يه سر ميزنيم بهشون
آره ميخوام خودمم يه مهموني بدم دعوتت ميکنم
پس يه مهموني افتاديم باش پس برو به مهمونات برس...فعلا
فعلا عزيزم
...
از اتاق بيرون اومدم...رو به عرفان گفتم:
عرفان؟
جانم
با تعجب نگاهش کردم...هنوز به حضور مامانينا و اين رفتاراي عرفان عادت نداشتم...بي تفاوت گفتم:
يه دقيقه مياي تو اتاق؟
عرفان با لبخند گفت:
چشم خانومم...
عرفان با لبخند رو به مامان و بابا که خيره به ما دوتا بودن گفت:
با اجازه
مامان و بابا سري تکون دادن!...عرفان با لبخند دستشو پشت کمرم گذاشت...و همراهم اومد...داخل اتاق که شديم...برگشتم و گفتم:
ميخوام مهموني بگيرم؟
عرفان متعجب گفت:
خب؟
خب به جمالت مامانينا اومدن ميخوام مهموني بدم گفتم شايد بخواي بدوني
عرفان با ابروهاي بالا رفته گفت:
مرسي عزيزم
با تعجب نگاهش کردم...به دورورم نگاه کردم...
با اخم گفتم:
الان که کسي نيست؟
عرفان لبخندي زدو گفت:
بيا بريم...چند شنبه ميگيري؟
با ذوق گفتم:
پنج شنبه...فردا چطوره؟
عرفان به ذوق من لبخند زد و گفت:
غذارو از بيرون ميگيرم خودتو اذيت نکن...اوکي؟
اوووف چه عااالي...با لبخند گفتم:
اوکي
بي توجه به اينکه ايني که روبه رومه عرفان...دستمو آوردم بالا که برحسب عادت با دوستام لايکو بزنم...عرفان با ديدن دستم لبخند زد...دستمو گرفت...روش بوسه اي زد و رفت...و من مونده امو کلي علامت سوال...کلي چرا؟...کلي يعني چي؟
از اتاق خارج شدم...با مامان رفتيم خونه مامان رويا و همه کاراي مهموني رو کرديم...با لبخند به امروز فکر ميکردم که عرفان گفت:
تو فکري؟
با لبخند بي توجه به مخاطبم که عرفان باشه گفتم:
خيلي وقت بود دلم مهموني ميخواست...شادي...خوشحالي...خي? ?ي وقت بود احساس ميکردم يه افسرده ام...خيلي وقت بود...اما با حضور مامان احساس خوبي دارم...ازشون ممنونم که اومدن...خيلي وقت بود احساس تنهايي ميکردم...
عرفان دستمو از زير پتو گرفت...تازه فهميدم براي کي سفره دلمو باز کردم...
عرفان با لبخند گفتم:
مطمعني من باعث بانيش نبودم؟
لبخندي زدمو گفتم:
شايد...
عرفان لبخندش محو شد...ترسيدم...چش شد؟...با دلخوري گفت:
ببخشيد
چي؟
باورم نميشه...به من گفت...ببخشيد...عرفان مغروري که 2 ماه اول بهم جواب سلام نميداد...از بابت غذايي که درست کردنش وظيفم نبود تشکر نميکرد...حتي اوايل جلوي مامانينا هم بهم محل نميذاشت!
عرفان چشاشو باز و بسته کرد...برگشت و اون سمت تخت خوابيد...
با تعجب به عرفان که پشتش به من بود نگاه کردم...باورم نميشد...
نميدونم تاکي اين حرفش توي ذهنم اکو ميشد که بالاخره خوابم برد
چشامو باز کردم...صدای نفس های منظم عرفانو میشنیدم...برگشتم...با آرامش خوابیده بود...دستموبردم جلو...موهاایی که روی پیشونیش ریخته بود آروم کنار زدم و زمزمه وار گفتم:شاید سهم من نباشی...اما در حال خواستنی هستی!
دستمو آوردم عقب که عرفان دستمو گرفت...بهت زده نگاهش کردم...با لحنی قشنگ گفت:صبح بخیر
با لبخند گفتم:صبح بخیر...بلند شو که کلی کار داریم
عرفان لبخندی زد ولی هنوز چشاشو باز نکرده بود...بلند شدم...اول از همه رفتم حموم...از حموم که بیرون اومدم عرفان هنوز خواب بود...توی خواب عمیق ...خوش به حالش حداقل تنها نیست...یه مرد هیچوقت تنها نمیشه...اما یه دختریه زن خیلی راحت تنها میشه...چشامو بستم...نفس عمیقی کشیدم...آروم برای اینکه عرفان بیدار نشه اتاقو تمیز کردم...برگشتم و عرفانو دیدم..با دیدنش قهقهه زدم...
عرفان چشاشو باز کرد با دیدن من اول متعجب وبعد خندون نگام کرد...رفتم سمت تخت...یه طرف پتو رو گرفتم...عرفان اون طرفو گرفت...یک...دو...سه
از اتاق اومدیم بیرون...خونه رو دیروز مرتب کرده بودم...همه چی ردیف بود...صبحانه رو حاضر کردم ورو به روی عرفان نشستم...صبحانه امو خوردم...لیوان شیری به دست عرفان دادم...لبخندی زد ورفت تو هال...
همون موقع مامان و بابا بیدار شدن...
لبخند زدم...
-صبح بخیر
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم