ارسالها: 9253
#621
Posted: 6 Dec 2014 00:35
داستان گُل مریــــــــــــــــــــــمقسمت چهارم
لبخندی زدم و صبحانه رو برای مامانینا هم آماده کردن....
اون روز ناهارو رفتیم خونه مامان رویا...و تا حدودا 5 بعد از ظهر اونجا بودیم...بالاخره برگشتیم به خونه...حالا هم همه در حال حاضر شدنن
به ایرسای توی آینه نگاه کردم...مثل معنی اسمم رنگین کمون شده بودم...لباسم تقریبا همه رنگی توش داشت...ولی به دل میشست...لبخندی زدم...موهامو بالا بستم...ساده...چون کلا الان به عنوان میزبان حوصله ی موهامو ندارم هی اذیتم کنه!دور چشای آبیم خط چشمی کشیدم و سایه ای مخلوط از آبی و سبز زدم...
رژ مایع صورتی زدم...کفشامو پوشیدم...از اتاق خارج شدم...با دیدن مامان رویا و آرزو با لبخند رفتم سمتشون...با آرزو مشغول حرف زدن بودم...نگاهمو بالا آوردم که نگاه خیره عرفانو دیدم...بابا با عرفان حرف میزد اما عرفان حواسش نبود وکاملا به من خیره بود...گر گرفتم...سرمو انداختم پایین...
رو به آرزو گفتم:
چایی میخوری؟
آرزو گفت:ووووی آره انقد قهوه این 4 ماه خوردم که حالم داره بهم میخوره!
لبخندی زدم...رفتم توی آشپزخونه چایی سازو روشن کردم...خیره به دستگاه بودم...که دستی روی بازوم قرار گرفت...با خیال اینکه آرزو گفتم:
بیا اینم چایی حالا هی بگو زن داداشم بده!
صدایی بغل گوشم گفت:شوما علاوه بر زن داداش عشق خوبی هم هستی
با حالتی مثل جیغ گفتم:هه
با دیدن عرفان...از فرط تعجب چشام داشت میزد بیرون...عرفان آروم گفت:
میشه برای شوهرتم بریزی؟
آروم گفتم:چی؟
عرفان چیزی نگفت...کمی نگاهم کرد و رفت...چایی ریختم و بردم...ساعت نزدیک 7 بود که باالاخره اولین مهمان اومد...تا حدودا 8 هم مهمونا اومدن...ساعت 8:30 بود...رو به شبنم گفتم:
امروز دانشگاه رفتی؟
شبنم لبخند زنون گفت:نه
-چرا؟
-خسته بودم تو آرایشگاه بودم
-آهان بگو پس
شبنم گفت:خیلی خشکه
-چی؟
-مهمونی
شبنم بی توجه به من بلند شد و فلششو به ضبط زد و آهنگو تا آخر باز کرد...همه از جا پریدن و تقریبا همه جوونا ریختن وسط...آهنگ آهنگ شادی بود...
با لبخند نگاهشون میکردم که آهنگ تغییر کرد...برعکس اون آهنگی بود که فقط میشد باهاش تانگو رقصید!لبخندی زدم همه جفت شدن...رفتم پیش آرزو به زور بلندش کردم وخودمم باهاش بلند شدم...همینطور روبه روی هم میرقصیدیم که دست آرزو کشیده شد و دستی روی کمرم قرار گرفت...برگشتم...دستم توی دستش قرار گرفت...دستاشو روی کمرم گذاشت...سرم روی شونش بود و من تقریبا توی بغلش بودم...آروم آهنگو زمزمه کردم...عرفانم بغل گوشم زمزمه وار آهنگو میخوند لبخندی زدم...اونشب شبی خاطره انگیزبود...
شبی که هیچ وقت فراموشش نکردم
**
خمیازه ای کشیدم و از خواب بیدار شدم...دوش گرفتم و لباسمو عوض کردم...
مامان رویا و آرزو هم خونمون بودن با لبخند گفتم:سلام
-سلام عروس گلم...صبحت بخیر
-سلام مامان جان
-سلام
اوووف چه همه باهم ارکستر تشکیل دادن!
-صبحانه خوردین؟
-آره
وارد آشپزخونه شدم...یه لیوان شیر خوردم و برگشتم پیش مامانینا
-مامان شما نمیخواین از خونه برین بیرون بس نشستین اینجا!
آرزو مثل برق گرفته ها گفت:آی گفتی پوسیدم تو این خونه
-خب پس بریم خرید؟
آرزو از خوشحالی پرید تو اتاق لباس عوض کنهو بعد همه راه افتادیم سمت پاساژ نصر
جدیدا کلا تو گیشام!...چه برای خرید چه برای برف بازیبا یادآوری برف بازیمون لبخندی زدم...یکی یکی مغازه هارو میدیدم...این آرزو که خودشو کشت!
رفتم سمت چپ پاساژ با لبخند به طلا فروشی نگاه کردم...رفتم تو وانگشتری که تو دوتا انگشت میرفت بعد بینشو یه زنجیر میخورد و خریدم...با لبخند رو به فروشنده گفتم:چند میشه؟
وزن کرد و گفت:
...
با لبخند کارت اعتباریمو بهش دادم...رمزو هم گفتم رفت تا تو کارت خوان بزنه...منم خوشحال اطرافو دید میزدم...سرمو برگردوندم که با دیدن یه ساعت طلایی مردونه سه موتوره...بی هوا گفتم:آقا اینم میخوام
خودمم نفهمیدم میخوام چیکار؟...مردونه بندازم...خب میدم عرفان...فکر خوبیه!
ساعتم حساب کردم و اومدم بیرون...قیمتش بالا بود ولی با اون ضایع بازی من نمیتونستم زیر خریدم بزنم!آرزو که هرچی میدید میخرید...منم دیدم این دختره انقد امروز فعالیت داشته یه وقت رو دستمون نیفته...براش کول کاپ و نمیدونم کلی چیز خریدم ماشاا... همشو هم خورد!تو راه خونه بودیم که برف گرفت و همه خوشحال از ماشین پیاده شدیم...یعنی این چندروزه تهران کلا قاتی کرده تا حالا انقد برف نیومده بود یه جا!با لبخند از آدم برفی که درست کرده بودیم عکس انداختمو برای همه دوستا فرستادم...لبخند زنون رفتیم خونه...عرفان خونه نبود با لبخند جعبه ساعتو روی میز اتاقمون گذاشتم...رفتم دستشویی تا یه آبی به دست و صورتم بزنم...به خودم توی آینه نگاه کردم...ووویی شبیه جنا شدم...از بس امروز بدو بدو کردم...از ساعت 11 صبح بیرونیم الان ساعت 5 بعداز ظهره!
همیشه کیف آرایشم توی دستشویی اتاقمون بود...لبخند زنون کمی آرایش کردم و از اتاق اومدم بیرون...
با دیدن عرفان آروم گفتم:سلام...خسته نباشی
عرفان با دیدنم لبخندی زد و گفت:سلام...مرسی...
به طرف در رفتم...که با شنیدن صداش وایسادم
-ایرسا؟
-بله؟
برنگشتم...صداشو شنیدم که گفت:برای منه؟
اومدم اذیتش کنم بگم نه که گفتم:آره برای تو...ولنتاینت مبارک
هه هر کی ندونه فکر میکنه منو عرفان دوستیم با هم ولی نه زن و شوهریم ولی از دوتا دوست هم از هم دور تریم!دستی روی بازوی لختم قرار گرفت...صدای عرفان و بغل گوشم شنیدم که گفت:مرسی...خیلی قشنگه!
نفساش که به گردنم میخورد قلقلکم میداد...برگشتم روبه روش وایسادمو گفتم:
خوشحالم که خوشت اومدعرفان لبخندی زد...زیر لب گفت:
از هر چی تو خوشت بیاد منم خوشم میاد!
زیر لب چیز دیگه گفت که نشنیدم...اخمی کردم...گوشای من به این تیزی!
رو به عرفان گفتم:خسته ای چایی برات درست کنم؟
لبخندی زدو هیچی نگفت...تو چشام خیره شده بود...از چشام به لبام نگاه کرد...همینطور که به لبام خیره بود نزدیک و نزدیک تر اومد...نمیدونستم چیکار میخواست بکنه فقط میخواست اتفاقی بیفته تا مثل فیلما بزنم تو گوشش!
یه دفعه از لبام به چشام نگاه کرد...نمیدونم دنبال چی بود اما هر چی بود پیدا نکرد!چشاشو بست و لباشو روی پیشونیم گذاشت...زیر لب گفت:
ممنونم ایرسا
از اتاق رفت بیرون...و من بهت زده تو جای خودم خشک شدم...دستمو روی پیشونیم گذاشتم...نفسمو دادم بیرون...گرمم بود به شدت...چون زمستون بود به همراه اون تاپم یه شلوار تنگ مخمل پوشیده بودم...احساس خفگی میکردم...نه از بابت اون شلوار انگار دیگه اکسیژن نبود!(خب معلومه من که بابک جهانبخش نیستم به اکسیژن نیاز نداشته باشم!)از اتاق اومدم بیرون...اون شب رو فراموش نمیکنم...چون شبی بود که متوجه یه تغییر بزرگ در خودم شدم!
**
خمیازه ای کشیدم...چقد من خوابم میاد...چرا ساعتم زنگ نخورد...تو جام بلند شدم...موبایلمو برداشتم با دیدن ساعت سوتی کشیدم...خودمو مثل جت رسوندم به سالن...همه دور هم جمع شده بودن صحبت میکردن...با سرو صداهای من همه برگشتن طرفم...همه همینطور بهم خیره بودن که یه دفعه پقی زدن زیر خنده
اخمی کردم...اینا چشونه؟
که یه دفعه عرفان دستشو پشت کمرم گذاشت و دستمو گرفت و گفت:صبح بخیر عزیزم...
همه ساکت شدن...منم تو بهت بودم و از یه طرف توی کلام شیرین عرفان غرق شده بودم..عرفان منو به سمت اتاق برد...با اخم گفتم:
چرا همچین میکنی؟
عرفان با اخم بدتر از من گفت:من که شوهرتم جلوم اینطوری نمیگردی بعد...
با چشای از حدقه بیرون زده گفتم:یعنی چی؟
عرفان با اخم گفت:درسته بابام بهت محرمه...درسته باباته ولی تو جلوی من این لباساتو نمیپوشی بعد...
اومدم اعتراضی کنم که عرفان از اتاق رفت بیرون...اخمی کردم...برگشتم وبا دیدن توی خودم توی آینه جیغی زدم..
وای خدا چه آبرو ریزی شد...با فکر به اینکه با اون وضع رفتم جلوی بابا اعصابم بهم ریخت...حالا بابای خودم هیچی بابای عرفانو بگو!
اخمی کردم...لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون...
یه لیوان شیر خوردم..که سروصدایی از سالن شنیدم...رفتم پیششون که مامان رویا گفت:
سلام عروس گلم...بیا بشین
سلام مامان
پیشش نشستم روبه روی عرفان...هرچی به عرفان نگاه میکردم...بهم نگاه نمیکرد...خب مگه چیه حواسم نبود...لب و لوچه ام آویزون شد...توچشام اشک نشست و بغض کردم...بابا عرفان صدا کرد که عرفان بالاخره سرشو بلند کرد...با دیدن من اول اخم داشت اما انگار تا قیافه امو دید کلا عوض شد!
یه دفعه اخمش برگشت...
همینطور نگاهم میکرد...ابرویی بالا انداختم...عرفان به چشام اشاره ای کرد و سری تکون داد...منم پشت چشمی نازک کردم و هیچی نگفتم...تو فکر بودم برگشتم و به عرفان نگاه کردم...توی نگاهش غرق شدم...خیره تو چشای هم بودیم که یکی جیغ زد...برگشتم و دیدم آرزو با ذوق دستاشو به هم میکوبونه!
با بهت گفتم:
چی شده؟
آرزو گفت:
میریم شمال
با بهت بدتر از اون دفعه گفتم:
شماااااااااال؟
آرزو لبخندی زدو گفت:
آره شمال.
*
به خواسته آرزو خان همه وسایلمونو جمع کردیم تا فردا صبح زود راه بیفتیم سمت شمال...
نمیدونم چرا خوابم نمیبره...برگشتم و به جای خالی عرفان نگاه کردم...
کجاست؟
اخمی کردم...
برگشتم چشامو رو هم گذاشتم که صدای در اومد...برگشتم با دیدن عرفان اخمو گفتم:
کجا بودی؟
عرفان با اخم بدتر از من گفت:
مامان کارم داشت
هنوز از دستم دلخور بود...ای خدا...
عرفان تی شرتشو درآورد و روی دورترین نقطه از من خوابید روی تخت...چشاشو بست...برگشتم سمت عرفان...
پشتش بهم بود...زیر لب گفتم:
از دستم ناراحتی؟
عرفان تکونی خورد اما هیچی نگفت
با بغضی که نمیدونم کی به وجود اومد گفتم:
من...حواسم نبود
برگشت سمتم...چون خیلی بهش نزدیک بودم فاصلش باهام فقط چند سانتی متر بود...
عرفان دستشو زیر سر گذاشت و گفت:
چرا هیچ وقت جلو من اینجوری نبودی؟
از رک بودنش تعجب کردم...متعجب نگاهش کردم اما اون کلا یه جای دیگه بود!
زیر لب گفت:
چرا من با این حال ازت دوری میکردم؟
چرا اینقد مغرور بودم؟
کدوم حال...کدوم غرور؟
این حالش خوبه؟
اخمی کردم و اومدم چیزی بگم که انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت:
هیچی نگو
عرفان همینطور خیره خیره نگاهم میکرد... و من هم متعجب توی نگاهش غرق شده بودم که چشام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم!
**
با حس چیزی رو صورتم بیدار شدم...صورت عرفان روبه روم بود...با پشت انگشتش گونمو نوازش میکرد...زیر لب گفتم:
چی شده؟
عرفان لبخندی زدو گفت:
صبحت بخیر
گیج گفتم:
سلام
عرفان لبخندش عمیق تر شد...و گفت:
حاضر شو خانومی باید راه بیفتیم
از شنیدن لفظ خانومی ابروهام پرید بالا...با تعجب ناخودآگاه گفتم:
تو چرا حاضر نشدی؟
عرفان چشاشو بست و باز کرد...و گفت:
در حال دید زدن خانومم بودم
اینبار دیگه فکر کنم ابروهام ناپدید شد...در عین حال اخمی کردم...این چرا جدیدا خوددرگیر شده!
با همون اخم و کلافه بیدار شدم...مانتو پوشیدم و چمدون به دست رفتم بیرون...
از در اتاق که خارج شدم...عرفان به سمتم اومد وچمدونو گرفت...
با اخم گفتم:
خودم میارم
عرفان لبخندی زد و گفت:
من میارم عزیزم
اخمم غلیظ تر شد...سرمو برگردوندم که دیدم کل خاندان به ما دو تا خیره ان!
اخممو از بین بردم و با لبخند مصنوعی گفتم:
سلام صبح بخیر
دستی پشت کمرم قرار گرفت...اومدم اخم کنم که یادم افتاد زیر ذره بینم!
عرفان با لبخندی عمیق تر گفت:
صبح بخیر
آرزو ذوق زده پرید تو سالن و گفت:
بدویید دیگه
همه راه افتادیم...البته منو آرزو و عرفان توی یه ماشین بودیم و والدین گرام تو یه ماشین دیگه!
عرفان رو به من لبخندی زد...آرزو که اینهمه ذوق داشت همون اول خوابید...عرفان دستمو توی دستش گرفت و ضبطو روشن کرد...و من بهت زده به این رفتارای ضد و نقیض آقازاده نگاه میکردم!
صدای خواننده پخش میشد...و حسی عجیب توی وجودم به وجود آورد
"دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم...با صدای آرزو که بلند میگفت:
ایرسا
یکی از چشامو باز کردم...آرزو عصبانی تر گفت:
عرفان تو چجوری اینو بیدار میکنی...سه ساعته دارم صداش میزنم...
صدای عرفان اومد که گفت:
اینجوری
چشام تا حد آخر باز شد...خانواده با دیدن قیافه ضایع من زدن زیر خنده و من به عرفان خیره بودم..غم چشاشو دیدم ولی نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم!
آروم بلند شدم...کل راهو خواب بودم...چمدونو آروم به سمت اتاق بردم...قرار شد خانوما یه جا آقایون یه جا بخوابن و صد البته منو عرفان پیش هم بخوابیم!
اخمی کردم همیشه ما باید استثنا باشیم...
لباسمو با یه تی شرت عوض کردم و رفتم بیرون...کمی که آشپزخونه رو مرتب میکردم...
عرفان اومد توی آشپزخونه برگشتم و گفتم:
عرفان؟
عرفان با اخم روی صورتش گفت:
بله؟
تعجب کردم این چندروزه که میگفت جانم؟
این خوددرگیری داره ها؟میگی نه حالا ببین!
رو به عرفان گفتم:
برای ناهار چی درست کنم؟
عرفان متعجب نگاهم کرد که گفتم:
آخه هیچی نداریم امروزو از بیرون بگیریم؟
عرفان بی تفاوت گفت:
هر جور دوست داری!
رفت از آشپزخونه بیرون...من با حرص گفتم:
به درک پسره ی...
چند تا فحش خوب که دادم با اخم برگشتم و به کارام رسیدم و برای ناهار کباب و جوجه گرفتیم...
*
رو به تی وی نشسته بودم...صدای دریا کامل به گوش میرسید...لبخندی زدم...مانتومو پوشیدم و شالمو سرم انداختم...
با دیدن دریا لبخندی زدم...
دست به سینه وایسادم...با لبخند خیره به دریای بی کران بودم
نمیدونم چقد گذشت...ولی به هر حال از بهترین ساعتهای عمرم بود...چند تا سنگ برداشتم...بدون هدف به داخل دریا پرتابشون میکردم...اینکارو خیلی دوست داشتم...نمیدونم کی صورتم پر از اشک شد..کی بالا سر پسری که گیتار میزد ایستادم...نمیدونم کی سرشو بالا آورد...کی با دیدنم...به سمتم...اومد...نمیدونم کی توی آغوشش قرار گرفتم و هق هق کردم...نمیدونم...شاید چند ساعت...چند دقیقه...یا حتی ثانیه!
دستاش که دور کمرم قرار گرفت و گونش که روی گونم قرار گرفت...تبی رو که خیلی وقت بود توی وجودم بود ولی نمیخواستم حسش کنم رو پذیرفتم!
نفس عمیقی کشیدم...عرفان زیر لب گفت:
چرا گریه میکنی عزیزم؟
دیگه کسی اینجا نیست پس چرا میگه عزیزم...یعنی حدسم تو این مدت درسته؟
عرفان باز با اون لحن قشنگش گفت:
خوبی خانومی؟
چرا خوب نباشم...در آغوش مردی که عاشقانه دوستش دارم!
لبخندی زدم و شروع کردم به حرف زدن که فقط صدای نامفهومی شنیده میشد!
عرفان اخمی کرد و گفت:
چرا فوت میکنی؟
خندیدم...خنده ی من باعث شد عرفانم بخنده...سرمو از سینش جدا کردم...به چشاش که برق میزد نگاه کردم و گفتم:
من خوبم تو خوبی؟
عرفان اول با تعجب بهم نگاه کرد ولی بعد که دوزاریش افتاد لبخندی زد...سرمو انداخته بودم پایین...نمیدونستم الان باید چه دلیلی برای گریه بیجام جلوش بیارم که دستش زیر چونم قرار گرفت...سرمو بلند کرد...نگاهی بهم کردو گفت:
میدونم
اومدم بگم چیرو که دوباره تو آغوشش قرار گرفتم...توی امن ترین...آرامش بخش ترین...وسیع ترین نقطه جهان!
**
چشامو باز کردم...به ساعت نگاه کردم با دیدن ساعت پریدم...12...چرا انقد خوابیدم...
تند مثل جت یه دوش گرفتم...لباسمو هول هولکی پوشیدم...از اتاق رفتم بیرون که دیدم همه جا تاریکه...همه پرده ها کشیده شده و همه جا تاریک تاریکه!
اخمی کردم...پرده رو کشیدم که با دیدن ستاره ها توی آسمون اخمی کردم...وا ساعت 12شب بود...پ چرا من بیدار شدم...
برگشتم برم توی اتاق و بقیه خواب خوبمو ببینم که با دیدن سیل جمعیت جیغی کشیدم
جمعیت که انتظار جیغ نداشتن...دستاشو تو هوا خشک شد...که یه دفعه عرفان گفت:
تولدت مبارک عزیزم
با شنیدن این جمله چند دقیقه بهش خیره شدم و یادم افتاد امروز 30 بهمنه!
لبخندی گشاد زدم و بهش نگاه کردم...عرفان هم خیره تو چشام بود که یه دفعه جمعیت شروع کردن به گفتم:
Happy Birthday to Irsa
لبخندی زدم...اومدم دهن باز کنم چیزی بگم که بازار ماچ و بوسه شروع به کار کرد و من فقط در این بین میگفتم ممنون...ممنون!
گیچ به اطرافم نگاه میکردم که دستم کشیده شد محکم به سینه عرفان برخورد کردم...لبخندی زدم و گفتم:
ممنون عرفان
عرفان لبخندش عمیق تر شدو گفت:
قابل رنگین کمانمو نداشت!
ابروهام بالا رفت...لبخند زنون گفتم:
چرا بهم میگی رنگین کمانم؟
عرفان لبخندی عمیق زد و گفت:
میفهمی!
لباشو محکم روی گونم گذاشت و رفت...و من بهت زده دستمو روی گونم گذاشتم...لبخندی زدم...مهمونا که متوجه عدم حضور من نشده بودن...به اجبار با آرزو رفتیم توی اتاق و لباسمو عوض کردم...
وقتی اومدم جمعیت سوتی زدن و منو بین عرفان و دخترعموم جا دادن...آرزو با لبخند با کیک اومد و کیکو جلوم گذاشت...لبخندی زدم...کیک شکل قلب بود...قرمز...روش با حالت خاصی نوشته شده بود:
تولدت مبارک رنگین کمانم!
بالای قلب رنگین کمانی کشیده شده بود...لبخندی زدم...
آرزو بعد از اینکه دل سیر رقصید چاقو رو بهم داد!
لبخندی زدم...به عرفان نگاه کردم...دستشو گرفتم...با هم کیکو بریدیم...لبخندی زدم...عرفان با لبخند بهم نگاه کردم...صدای بچه ها بلند شد که گفتند:
کادوها رو باز کن!
لبخندی زدم...اولین کادو جعبه فوق العاده آشنا بود...دست بردم برش دارم که اعتراض ها بلند شد که گفتند:
اینو آخر باز کن
اخمی کردم...کادوها رو یکی یکی باز میکردم و تشکر میکردم اما دلم توی اون کادو بود!
تموم شد...لبخندی از ته دل زدم...جعبه قرمز رنگ و باز کردم...با دیدن انگشتر آشنا در آوردمش دستم کردم...همه جیغی زدن و تو این بین عرفان با لبخند بوسه ای روی دستم کاشت...دلم لرزید و لبخند زدم...
اومدم کاغذرو بردارم که عرفان دستمو گرفت...در جعبه رو گذاشت...
جعبه رو زیر میز گذاشت...
لبخندی زدم...با لبخندی عمیق تر به مامان و بابا که با عشق به منو عرفان خیره بودن نگاه کردم...
عرفان همه رو به خوردن کیک و چای دعوت کرد و منم شروع به تشکر و پذیرایی کردم...
مشغول خوردن کیکم بودم که یکی از پسرای مجلس که از فامیلای عرفان بودن گفت:
خب به آهنگی چیزی مجلس خیلی خشکه!...عرفان بدو گیتارتو بیار
عرفان به من نگاه کرد...لبخندمو که دید بلند شد...گیتارشو درآورد خیره تو چشاش....خیره تو چشام...خوند و دلمو لرزوند!تو یک رویایی که حقیقت داشتنت معرکه است ، داشتن یکی مثل تو
معجزه است ،امروز روز میلاد دوباره تو است و من خیلی خوشبختم
از اینکه مال منی...گرچه در رویای خودم.
جز این احساسات چیزی در دلم نمانده ، این هدیه تا آخر عمرم در دلم مانده
که دوستت دارم و قلبت این شعر عاشقانه را تا آخرش خوانده ....
شعری با عطر احساست ، به لطافت دستانت، به زیبایی چشمانت ، هدیه
من به تو در روز میلادتتویی قطره بارانم که گلستان کرده ای
باغ وجودم را و امروز یک روز مقدس است که مدتها به
انتظار آمدنش نشستم ...
عشق من منتظرم بیایی تا عاشقانه تو را در آغوش بگیرم و بفشارم تو را
تا بگویم خیلی دوستت دارم و بگیرم دستانت را ، تا بگویم تا ابد مال منی
تا احساسم را به تو هدیه دهم و تبریک بگویم روز تولدت
را.... تولدت مبارک عشق من_رنگین کمان زندگیم*
بهت زده به عرفان نگاه کردم...عرفان لبخندی زد و گفت:
حالا فهمیدی چرا رنگین کمان منی؟
لبخندی زدمو گفتم:
رنگین کمان معنی اسممه!
عرفان لبخندی زدو گفت:
درسته رنگین کمانم
لبخندمو عمیق تر کردم...عرفان زیر لب گفت:
من عاشق رنگین کمانمم
به چشاش خیره شدم...با دستاش دو طرف صورتمو گرفت...صورتشو نزدیک تر آورد...لبخندی زدم...صورت عرفان نزدیک نزدیک تر شد!
لبای داغ و نرمش روی لبم قرار گرفت...تنم گرم شد...قلبم لرزید و اما از داغی لباش گرم شد...دستامو دور گردنش انداختم...لباشو روی لبام فشار میداد و حس خوبی رو بهم منتقل میکرد.لباشو بعد از مدتی از روی لبام برداشت...لبخندی زد....از خجالت سرمو انداختم پایین...عرفان دستشو زیر چونم گذاشت...سرمو بلند کرد و گفت:
عشق من و خجالت؟
لبخند زدم...به چشاش نگاه کردم...عرفان لبخندی زد...منو به سینش فشرد...زیر لب گفتم:
دوستت دارم
عرفان تکونی خورد...بعد از چند دقیقه گفت:
یه بار دیگه میگی؟
با شیطنت گفتم:
نه همون یه باره
عرفان فشاری به کمرم اورد و گفت:
عاشقتم
لبخندی زدم...اونشب تو آغوش مرد زندگیم خوابیدم...مردی که حالا رنگین کمانشم
چشامو باز کردم...صدای نفس های منظم عرفانو میشنیدم...برگشتم...با آرامش خوابیده بود...دستموبردم جلو...موهاایی که روی پیشونیش ریخته بود آروم کنار زدم و زمزمه وار گفتم:
شاید سهم من نباشی...اما در حال خواستنی هستی!
دستمو آوردم عقب که عرفان دستمو گرفت...بهت زده نگاهش کردم...با لحنی قشنگ گفت:
صبح بخیر
با لبخند گفتم:
صبح بخیر...بلند شو که کلی کار داریم
عرفان لبخندی زد ولی هنوز چشاشو باز نکرده بود...بلند شدم...اول از همه رفتم حموم...از حموم که بیرون اومدم عرفان هنوز خواب بود...توی خواب عمیق ...خوش به حالش حداقل تنها نیست...یه مرد هیچوقت تنها نمیشه...اما یه دختریه زن خیلی راحت تنها میشه...
چشامو بستم...نفس عمیقی کشیدم...آروم برای اینکه عرفان بیدار نشه اتاقو تمیز کردم...برگشتم و عرفانو دیدم..با دیدنش قهقهه زدم...
عرفان چشاشو باز کرد با دیدن من اول متعجب وبعد خندون نگام کرد...رفتم سمت تخت...یه طرف پتو رو گرفتم...عرفان اون طرفو گرفت...یک...دو...سه
از اتاق اومدیم بیرون...خونه رو دیروز مرتب کرده بودم...همه چی ردیف بود...صبحانه رو حاضر کردم ورو به روی عرفان نشستم...صبحانه امو خوردم...لیوان شیری به دست عرفان دادم...لبخندی زد ورفت تو هال...
همون موقع مامان و بابا بیدار شدن...
لبخند زدم...
صبح بخیر
صبح بخیر عزیزم...
صبح بخیر دخترم
لبخندی زدم و صبحانه رو برای مامانینا هم آماده کردن....
اون روز ناهارو رفتیم خونه مامان رویا...و تا حدودا 5 بعد از ظهر اونجا بودیم...بالاخره برگشتیم به خونه...حالا هم همه در حال حاضر شدنن
به ایرسای توی آینه نگاه کردم...
مثل معنی اسمم رنگین کمون شده بودم...لباسم تقریبا همه رنگی توش داشت...ولی به دل میشست...لبخندی زدم...موهامو بالا بستم...ساده...چون کلا الان به عنوان میزبان حوصله ی موهامو ندارم هی اذیتم کنه!
دور چشای آبیم خط چشمی کشیدم و سایه ای مخلوط از آبی و سبز زدم...
رژ مایع صورتی زدم...کفشامو پوشیدم...از اتاق خارج شدم...با دیدن مامان رویا و آرزو با لبخند رفتم سمتشون...با آرزو مشغول حرف زدن بودم...نگاهمو بالا آوردم که نگاه خیره عرفانو دیدم...بابا با عرفان حرف میزد اما عرفان حواسش نبود وکاملا به من خیره بود...
گر گرفتم...سرمو انداختم پایین...
رو به آرزو گفتم:
چایی میخوری؟
آرزو گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#622
Posted: 6 Dec 2014 00:44
داستان گُل مریــــــــــــــــــــــمقسمت پایانی
عرفان چیزی نگفت...کمی نگاهم کرد و رفت...
چایی ریختم و بردم...ساعت نزدیک 7 بود که باالاخره اولین مهمان اومد...
تا حدودا 8 هم مهمونا اومدن...ساعت 8:30 بود...رو به شبنم گفتم:
امروز دانشگاه رفتی؟
شبنم لبخند زنون گفت:
نه
چرا؟
خسته بودم تو آرایشگاه بودم
آهان بگو پس
شبنم گفت:
خیلی خشکه
چی؟
مهمونی
شبنم بی توجه به من بلند شد و فلششو به ضبط زد و آهنگو تا آخر باز کرد...همه از جا پریدن و تقریبا همه جوونا ریختن وسط...آهنگ آهنگ شادی بود...
با لبخند نگاهشون میکردم که آهنگ تغییر کرد...برعکس اون آهنگی بود که فقط میشد باهاش تانگو رقصید!
لبخندی زدم همه جفت شدن...رفتم پیش آرزو به زور بلندش کردم وخودمم باهاش بلند شدم...همینطور روبه روی هم میرقصیدیم که دست آرزو کشیده شد و دستی روی کمرم قرار گرفت...برگشتم...دستم توی دستش قرار گرفت...دستاشو روی کمرم گذاشت...سرم روی شونش بود و من تقریبا توی بغلش بودم...
آروم آهنگو زمزمه کردم...
عرفانم بغل گوشم زمزمه وار آهنگو میخوند لبخندی زدم...
اونشب شبی خاطره انگیزبود...
شبی که هیچ وقت فراموشش نکردم
**
خمیازه ای کشیدم و از خواب بیدار شدم...
دوش گرفتم و لباسمو عوض کردم...
مامان رویا و آرزو هم خونمون بودن با لبخند گفتم:
سلام
سلام عروس گلم...صبحت بخیر
سلام مامان جان
سلام
اوووف چه همه باهم ارکستر تشکیل دادن!
صبحانه خوردین؟
آره
وارد آشپزخونه شدم...یه لیوان شیر خوردم و برگشتم پیش مامانینا
مامان شما نمیخواین از خونه برین بیرون بس نشستین اینجا!
آرزو مثل برق گرفته ها گفت:
آی گفتی پوسیدم تو این خونه
خب پس بریم خرید؟
آرزو از خوشحالی پرید تو اتاق لباس عوض کنه
و بعد همه راه افتادیم سمت پاساژ نصر
جدیدا کلا تو گیشام!...چه برای خرید چه برای برف بازی
با یادآوری برف بازیمون لبخندی زدم...یکی یکی مغازه هارو میدیدم...این آرزو که خودشو کشت!
رفتم سمت چپ پاساژ با لبخند به طلا فروشی نگاه کردم...
رفتم تو وانگشتری که تو دوتا انگشت میرفت بعد بینشو یه زنجیر میخورد و خریدم...با لبخند رو به فروشنده گفتم:
چند میشه؟
وزن کرد و گفت:
...
با لبخند کارت اعتباریمو بهش دادم...رمزو هم گفتم رفت تا تو کارت خوان بزنه...منم خوشحال اطرافو دید میزدم...سرمو برگردوندم که با دیدن یه ساعت طلایی مردونه سه موتوره...بی هوا گفتم:
آقا اینم میخوام
خودمم نفهمیدم میخوام چیکار؟...مردونه بندازم...خب میدم عرفان...فکر خوبیه!
ساعتم حساب کردم و اومدم بیرون...قیمتش بالا بود ولی با اون ضایع بازی من نمیتونستم زیر خریدم بزنم!
آرزو که هرچی میدید میخرید...منم دیدم این دختره انقد امروز فعالیت داشته یه وقت رو دستمون نیفته...براش کول کاپ و نمیدونم کلی چیز خریدم ماشاا... همشو هم خورد!
تو راه خونه بودیم که برف گرفت و همه خوشحال از ماشین پیاده شدیم...یعنی این چندروزه تهران کلا قاتی کرده تا حالا انقد برف نیومده بود یه جا!
با لبخند از آدم برفی که درست کرده بودیم عکس انداختمو برای همه دوستا فرستادم...لبخند زنون رفتیم خونه...
عرفان خونه نبود با لبخند جعبه ساعتو روی میز اتاقمون گذاشتم...
رفتم دستشویی تا یه آبی به دست و صورتم بزنم...
به خودم توی آینه نگاه کردم...ووویی شبیه جنا شدم...از بس امروز بدو بدو کردم...از ساعت 11 صبح بیرونیم الان ساعت 5 بعداز ظهره!
همیشه کیف آرایشم توی دستشویی اتاقمون بود...لبخند زنون کمی آرایش کردم و از اتاق اومدم بیرون...
با دیدن عرفان آروم گفتم:
سلام...خسته نباشی
عرفان با دیدنم لبخندی زد و گفت:
سلام...مرسی...
به طرف در رفتم...که با شنیدن صداش وایسادم
ایرسا؟
بله؟
برنگشتم...صداشو شنیدم که گفت:
برای منه؟
اومدم اذیتش کنم بگم نه که گفتم:
آره برای تو...ولنتاینت مبارک
هه هر کی ندونه فکر میکنه منو عرفان دوستیم با هم ولی نه زن و شوهریم ولی از دوتا دوست هم از هم دور تریم!
دستی روی بازوی لختم قرار گرفت...صدای عرفان و بغل گوشم شنیدم که گفت:
مرسی...خیلی قشنگه!
نفساش که به گردنم میخورد قلقلکم میداد...برگشتم روبه روش وایسادمو گفتم:
خوشحالم که خوشت اومد
عرفان لبخندی زد...زیر لب گفت:
از هر چی تو خوشت بیاد منم خوشم میاد!
زیر لب چیز دیگه گفت که نشنیدم...اخمی کردم...گوشای من به این تیزی!
رو به عرفان گفتم:
خسته ای چایی برات درست کنم؟
لبخندی زدو هیچی نگفت...
تو چشام خیره شده بود...از چشام به لبام نگاه کرد...همینطور که به لبام خیره بود نزدیک و نزدیک تر اومد...نمیدونستم چیکار میخواست بکنه فقط میخواست اتفاقی بیفته تا مثل فیلما بزنم تو گوشش!
یه دفعه از لبام به چشام نگاه کرد...نمیدونم دنبال چی بود اما هر چی بود پیدا نکرد!
چشاشو بست و لباشو روی پیشونیم گذاشت...زیر لب گفت:
ممنونم ایرسا
از اتاق رفت بیرون...و من بهت زده تو جای خودم خشک شدم...دستمو روی پیشونیم گذاشتم...نفسمو دادم بیرون...گرمم بود به شدت...چون زمستون بود به همراه اون تاپم یه شلوار تنگ مخمل پوشیده بودم...احساس خفگی میکردم...نه از بابت اون شلوار انگار دیگه اکسیژن نبود!
خب معلومه من که بابک جهانبخش نیستم به اکسیژن نیاز نداشته باشم!
از اتاق اومدم بیرون...اون شب رو فراموش نمیکنم...چون شبی بود که متوجه یه تغییر بزرگ در خودم شدم!
**
خمیازه ای کشیدم...چقد من خوابم میاد...چرا ساعتم زنگ نخورد...تو جام بلند شدم...موبایلمو برداشتم با دیدن ساعت سوتی کشیدم...خودمو مثل جت رسوندم به سالن...
همه دور هم جمع شده بودن صحبت میکردن...با سرو صداهای من همه برگشتن طرفم...
همه همینطور بهم خیره بودن که یه دفعه پقی زدن زیر خنده
اخمی کردم...اینا چشونه؟
که یه دفعه عرفان دستشو پشت کمرم گذاشت و دستمو گرفت و گفت:
صبح بخیر عزیزم...
همه ساکت شدن...منم تو بهت بودم و از یه طرف توی کلام شیرین عرفان غرق شده بودم..
عرفان منو به سمت اتاق برد...با اخم گفتم:
چرا همچین میکنی؟
عرفان با اخم بدتر از من گفت:
من که شوهرتم جلوم اینطوری نمیگردی بعد...
با چشای از حدقه بیرون زده گفتم:
یعنی چی؟
عرفان با اخم گفت:
درسته بابام بهت محرمه...درسته باباته ولی تو جلوی من این لباساتو نمیپوشی بعد...
اومدم اعتراضی کنم که عرفان از اتاق رفت بیرون
اخمی کردم...برگشتم وبا دیدن توی خودم توی آینه جیغی زدم..
به ساعت نگاه کردم...9 بود...اخمی کردم...عرفان کجاست؟
به سمت اتاقم رفتم...موبایلمو برداشتم و با اخمی شماره عرفانو گرفتم...
جانم خانومی؟
با بغض گفتم:
کجایی؟
عرفان خنده ای کرد و گفت:
تو راه عزیزم نگران نباش
باش...منتظرتم...
بای رنگین کمانم
لبخندی زدم و نگرانیمو فراموش کردم...چون حدس میزدم عرفان نزدیک خونه باشه غذارو کشیدم...آهنگی رو روشن کردم و نشستم...
*دوستت دارم میذارم هر چی دارم
ولی بیشتر از این می ارزه چشمای تو
کنارت میمونم تو شادی تو غمت
دلت بگیره بازم میخندونمت*
"دوستت دارم...عماد طالبزاده"
توی آهنگ غرق شده بودم که دستی دور کمرم حلقه شد...لبخندی زدم و آروم گفتم:
سلام
عرفان صورتشو توی موهام فرو کرد...نفس عمیق کشید و گفت:
سلام عزیزم
از پشت گردنمو بوسید...قلبم مثل همیشه از تماس لباش لرزید...تکونی خوردم و گفتم:
شام نمیخوای؟
عرفان برم گردوند...چشمکی زد و گفت:
معلومه مگه میشه از دست پخت رنگین کمانم بگذرم...
انقد از لحنش خوشم اومد که بی اختیار روی پنجه پام وایساده ام لبامو روی لباش گذاشتم...
عرفان تکونی خورد... به کمرم فشاری اورد و لباشو محکم فشار داد...آروم لباشو برداشت و لبخند زنون گفت:
شاممون چیه خانومی؟
اخمی کردم و گفتم:
ته چین...خودت گفتی درست کنم
عرفان لبخندی زد و گفت:
قربونت برم من...حالا چرا اخم رنگین کمانم؟
اخمم غلیظ تر شد و گفتم:
دلم برای اسمم تنگ شده
عرفان لبخندش محو شد و گفت:
یعنی چی؟
با لحن ناراحتی گفتم:
نمیشه انقد بهم نگی رنگین کمانم...من دلم برای ایرسا تنگ شده...
عرفان اخمی کرد و گفت:
من فکر کردم تو دوست داری...خب نمیگم اگه این دلیل اخمت...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
دوست دارم
عرفان سرشو کج کرد و گفت:
پس مشکل چیه ایرسا رنگین کمان؟
خنده ای کردم...ایرسا رنگین کمانو مثل مثلا حمید نقاش گفت...لبام غنچه کردم و گفتم:
ایرسا رنگین کمان خوبه!
عرفان به چشام نگاه کرد...لبخندی زد...از چشام به لبام نگاه کرد...و صورتشو نزدیک آورد...لباشو روی لبام گذاشت...میون بوسیدن لبخندی زدم...صورتمو عقب کشیدم...عرفان با چشای خمار متعجب نگاهم کرد که به غذا اشاره کردم و گفتم:
بفرمایید شام
نفس عمیقی کشید و گفت:
اجازه دارم اول لباسمو عوض کنم
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
اوهوم
عرفان بوسی فرستاد و رفت...رفتم آشپزخونه لیوانارو برداشتم...بیرون اومدن من از آشپزخونه همزمان با بیرون اومدن عرفان شد...
روی صندلی نشستم...رو به عرفان گفتم:
بکشم برات؟
لبخندی زد...تکه ای ته چین براش گذاشتم...مشغول خوردن غذا بودیم...سکوتی آرامش بخش بینمون بود...عاشق این سکوت بودم...خیلی اوقات سکوت بهتر از حرف زدن با صدای بلنده...از دعوا...از بحث...
*
ظرفا رو جمع کردم...توی سینک گذاشتم...عرفان روی شونمو بوسید و گفت:
من میشورم
مهربون گفتم:
نه عزیزم خودم میشورم
عرفان لبخندی زدو گفت:
ایرسا رنگین کمان؟
با لبخند گفتم:
بله؟
عرفان دوباره گفت:
ایرسا رنگین کمان؟
کلافه کشیده تر گفتم:
بلــــــــــه؟
عرفان اخم کرد و گفت:
ایرسا؟
انقد بلند گفت که از جا پریدم برگشتمو گفتم:
جانم چی شد؟
عرفان لبخندی شیطون زد...گیج نگاهش کردم که گفت:
ایرسا رنگین کمان؟
عرفان اخم غلیظی کرد و گفت:
دهــــ اصن من دیگه نمیگم ایرسا رنگین کمان...همون ایرسا خوبه!
با اخم گفتم:
چرا؟
عرفان نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت:
میگم ایرسا میگی جانم...
گیج تر گفتم:
خب؟
عرفان نگاهی خیلی بد انداخت و گفت:
میگم ایرسا رنگین کمون نمیگی جانم میگی بله؟
اخمی کردمو گفتم:
موضوع همین بود سه ساعته من فکر میکنم این چی میخواد بگه!
عرفان اخمالو گفت:
خب من میخوام بشورم ظرفارو!
خب بذار بشوره...لبخندی زدمو گفتم:
ممنون میشم
به کابینت تکیه دادم...خیره به عرفان نگاه کردم...پیش بند بسته بود...خیلی بامزه شده بود...با لبخند خیره خیره نگاهش میکردم...
**
عرفان که نگاه خیره و لبخند منو میدید لبخند زنون کارشو میکرد...
همینطور بهش خیره بودم و توی فکر بودم که احساس کردم یه چیز خیس پاشیده شد به صورتم...چشامو باز کردم که عرفان دوباره آب به صورتم پاشید...با اخم دستمو پر از آب کردم...دنبالش راه افتادم...همینطور دنبال هم میدوییدیم که پای عرفان به مبل گیر کرد و افتاد و منم متقابلا افتادم روش!
هردو نفس نفس میزدیم...آبی توی دستم نمونده بود...دردم گرفته بود اومدم بلند شم که دستشو روی کمرم گذاشت...منو به خودش فشرد و بغل گوشم با لحن قشنگش گفت:
یه کم اینجا بمون
هیچی نگفتم و بهترین لحظاته عمرمو گذروندم...
عرفان چشاشو بسته بود...
منم چشامو بستم که بعد از چند لحظه دوباره طعم لبهاشو چشیدم..
چشامو آروم باز کردم... به جای خالی عرفان نگاه کردم...نیست؟...حتما سرکاره!
بلند شدم بعد از مرتب کردن اتاقم رفتم سمت اتاق مهمان...اونجا رو هم گردگیری کردم...کشو رو باز کردم که با دیدن یه دفتر توجه هم جلب شد...دفتر و برداشتم...دفتر چوبی که روش حکاکی شده بود...گل مریم...دفتر وباز کردم از توش چند تا عکس قدیمی افتاد...برشون داشتم...نه خدای من...زنی که توی عکس بود به حدی شبیه من بود که از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم...مردی که کنارش بود...مردی که کنارش بود آشنا بود...اما من نمیشناسمش!
اخم کردم...عکسا همش همین بود...تماما از این دو نفر...پشت یکی از عکسا نوشته شده بود...
ماهان و مهسا سال 1370
با تعجب نگاه کردم...یه سال قبل از به دنیا اومدنم!
دفترو باز کردم...با دست خط قشنگی نوشته شده بود...لبخند زدم چه خوش خط!
*بسمه تعالی
از عشق چه بگویم که چو زهر تلخ و چو شیرینی شیرین است...
دختر عزیزم...مریم...شاید تعجب کنی که بهت بگم مریم...اما اسم تو مریمه...مریم فولادی...پدر تو که من باشم ماهان فولادی و مادرت مهسا رزمی...من و مادرت مهسا...با هم ازدواج کردیم اما چون این ازدواج با رضایت بزرگترها نبود...فرار کردیم...فرار کردیم به مشهد رفتیم...و...بعد از یک سال که تو به دنیا اومده بودی پدربزرگت علی اکبر خان پیدامون کرد...منو مهسا بی نهایت تنها بودیم..پدربزرگت اومد تورو ندید د وبه ما گفت که به ازدواج ما رضایت میده اما نمیدونست منو مهسا بچه داریم...برادرم مازیار فهمید ما بچعه داریم...هیچوقت پشتم نبود...هیچوقت منو برادرش حساب نمیکرد و مثل یک برادر با من نبود...مازیار ما رو تهدید کرد که اگه بچه رو به اون ندیم به پدر میگه...منو مهسا مخالفت کردیم...اما میدونستیم اگه مازیار به پدر همه چیرو بگه نه تنها ما از خانواده طرد میشیم...دیگه رنگ تورو هم نمیبینیم...زن مازیار...بچه دار نمیشد...مازیار تو رو برد...منو مهسا بعد از چند ماه ازدواج کردیم...ولی مهسا هر بار که تورو توی بغل مازیار یا زنش میدید بغض میکرد و حسرت میخورد...و بالاخره دو سال بعد مرد...و من تنها شدم...*
بقیه صفحه خالی بود...بقیه دفتر شعر بود...شعرهای عاشقانه با دست خط پدرم که توی شعر ها یا مریم داشت یا مهسا...
طاقت نیاوردم دونه به دونه صفحاتو خوندم حتی نفهمیدم کی صورتم خیس شد...صفحه آخر کسی با دست خطی متفاوت...با دست پدرم...یا عمو...یا برادر ناتنی پدرم مازیار نوشته شده بود...
*مثل همیشه شب یلدا رفتیم خونه پدر...مثل همیشه ایرسا رو بغل کرد و نوازش کرد...ماهان بعد از یه سال لباس مشکیشو در نیاورده با حسرت به مریم یا همون ایرسا نگاه میکنه...ماهان خیره به مریمه...بعد از چند دقیقه صدام کرد که بریم تو اتاق...
وارد اتاق که شدیم شروع کرد به دلیل برای دلتنگی مریم...و من عصبانی گفتم به هیچ وجه مریمو بهش نمیدم...نمیدونم چی شد...هلش دادم...سرش به ستون خورد و آخرین چیزی که دیدم سرخی خون بود که از سرش میریخت...وحشت کردم...انقد هول بودم که تو جیباش دنبال قرص و نمیدونم یه چیزی بودم...تا اینکه یه دفتر چوبی دیدم...با یه نوشته...
اونا رو تو جیبم گذاشتم و راه افتادم...
از اتاق اومدم بیرون و انگار نه انگار ناهارمو خوردم تا اینکه پدر سراغ ماهانو گرفت و رفت...من خودمو بی توجه جلوه دادم...تا اینکه صدای داد پدر اومد و در آخر بردن ماهان به بیمارستان و مراسم ختم...اونم دقیقا روز فوت مهسا...14 اسفند...
نه ناراحت بودم نه خوشحال...هیچوقت از ماهان خوشم نمیومد...اما از اینکه باهاش بد باشمم خوشحال نبودم...سعی میکردم کاری بهش نداشته باشم...گذشت تا اینکه یاد نوشته و اون دفتر افتادم...دفتر پر از شعر های ماهان بود...شعر های ماهان حرف نداشت...همیشه به اینکه اون انقد خوب شعر میگفت حسودی میکردم...
و اما توی اون نوشته اون نوشته باعث شد عذاب وجدان بگیرم...
ماهان نوشته بود از دلتنگیش..برای تو و مهسا...و در آخر نوشته بود اگر روزی نبود فقط یه خواسته داره و اون اینه که تو با پسری به نام عرفان ازدواج کنی!
تعجب کردم ولی انقد عذاب وجدان داشتم که با خودم عهد بستم تا کاری کنم تو با عرفان ازدواج کنی!
و حالا که این دفتر و خوندی...ازت نمیخوام ببخشیم...فقط میخوام همه حقایق رو بدونی...*
اشکامو پاک کردم و گفتم:
نه من باور نمیکنم
صدایی اومد که گفت:
منم اول باور نمیکردم!
برگشتم با دیدن عرفان گفتم:
تو هم خوندی؟
آره منم باورم نمیشه...
با اخم گفتم:
پدرو مادر تو چرا برای این ازدواج اصرار میکردن؟
مثل اینکه ما یه مدت مشهد زندگی میکردیم و همسایه ی شما ما بودیم...و ما از همون بچگی به اسم هم زده شدیم
با تعجب نگاهش کردمو گفتم:
قبر پدرم کجاست؟
عرفان بغلم کرد...سرمو روی سینش گذاشت و گفت:
مشهد...فکر کنم وقتشه نذرمو ادا کنم
لبخندی زدم...یاد شکستن دستم و نذر عرفان افتادم
زیر لب گفتم:
به نظرت میتونم مازیارو ببخشم؟
عرفان گفت:
تو خانوم منی...خانوم من دلش به وسعت یه رنگین کمانه
لبخندی زدم...میون گریه...تنها کسی که میتونست باعث لبخندم بشه...عرفان بود...زیرر لب گفتم:
دوستت دارم...از پدرم ممنونم که باعث شد با تو ازدواج کنم
عرفان منو به خودش فشرد و گفت:
منم از پدرت ممنونم که اومد مشهد همسایه ما شد و باعث شد منو تو مال هم شیم
روی موهامو بوسید...آرامش گرفتم...انگار نه انگار الان همه چیمو از دست دادم...ولی من هنوز عرفانو دارم...
نمیدونم کی ولی تو آغوش بهترین همسر دنیا به خواب رفتم...
*
با نوازش دستی بیدار شدم...لبخند زنون گفتم:
صبح بخیر
عرفان لبخند زد و گفت:
صبح شمام بخیر
بعد از شستن صورتم با لبخند وارد آشپزخونه شدم که با استشمام بوی گل مریم...لبخندی زدمو گفتم:
وای مرسی عرفان
عرفان لبخندی زدو گفت؟:
بیا صبحانه بعد هم چمدونتو ببند امشب پرواز داریم
لبخند زدمو گفتم:
ممنونم
زیر لب گفتم:
مرسی که درکم میکنی اینکه دوست دارم زودتر بابامو ببینم...مامانمو ببینم...
صبحانه رو خوردیم...چمدونمو بستم به شبنم خبر دادم...به مامان زنگ زدم...مامان بارها ازم معذرت خواهی کرد...اما گفت پدرم نمیتونه صحبت کنه!
آهی کشیدم...از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه راه افتادیم...
بارون گرفت...عرفان دستشو به سمت ضبط دراز کرد و روشن کرد...صدای آهنگ آرامشی بهم داد که مدیون عرفان بودم
"بزن بارون
ببار آروم
به روی پلکای خسته ام
بزن بارون
تو میدونی
هنوزم یاد اون هستم
با اینکه خسته و پژمرده ام
هزار بار از غمش مردم
ولی بازم دوستش دارم
فکرش تنهام نمیذارم
بزن بارون
ببار آروم
به روی پلکای خستم
دارم هر شب میام از خونه بیرون
هوای خونه سنگینه
من هر شعری که این روزا نوشتم از تو غمگینه
بازم با گریه خوابم برد
بازم خواب تو رو دیدم
دوباره
چقد غمگینم و تنهام
چقد میخوام که باز بارون بباره
بزن بارون
ببار آروم
به روی پلکای خسته ام
بزن بارون
تو میدونی
هنوزم یاد اون هستم
*بزن بارون...حمید عسگری*
اشکامو پاک کردم...با اخم از ماشین پیاده شدم...شالمو روی سرم مرتب کردم...لبخندی مصنوعی به صورت نگران عرفان زدم...وارد فرودگاه شدیم...سوار هواپیما...
به سوی مشهد...
پایتخت مذهبی ایران...
با لبخند ازپله های هواپیما اومدم پایین...وارد فرودگاه شدیم...شاید اگه ایرسا بودم الان جیغ میزدم و میگفتم ایول اینجا وای فای داره اما الان فقط بی تفاوت به تابلوش نگاه کردم...چمدونمونو برداشتیم...تاکسی گرفتیم و به سمت هتل رفتیم...سرمو روی شونه عرفان گذاشتم و فقط چشامو بستم...بغضمو فرو بردم...با رسیدن به هتل...توی لابی نشستم...به خواب فرو رفتم...
عزیزم؟
بلند شو نمیای اتاق؟
میشه بریم حرم؟
عرفان لبخند زد و گفت:
بریم عزیزم
لبخند زدم...چادری که آماده کرده بودمو برداشتم...رفتم...روبه روی حرم وایسادم...به پرچم سبز رنگ امام هشتم نگاه کردمو لبخندی زدم...خیـــــــــلی وقت بود دلتنگش بودم...با عرفان به رواق امام خمینی رفتیم و نمازمونو خوندیم...لبخندی زدم...انقد با امام رضا حرف زدم که دیگه احساس ناراحتی نمیکنم...آرامش خاصی دارم... واقعا از عرفان ممنونم...
رنگین کمان؟
جانم؟
بلند شو عزیزم...میخوایم بریم پیش پدرت
لبخندی زدم ناراحت نبودم...خوشحال بودم پیش پدرم میرم...انقد انرژی مشهد مثبته که انگار با هر شرایطی تو بازم آرامش داری...
با عرفان رفتیم...پیش پدرم...درسته با دیدن عکسش...تو اون محیط قلبم فشرده شد...اما از دیدنش خوشحال شدم...ساعتها باهاش حرف زدم...از دلتنگیام گفتم...و گفتم چقدر دوستش دارم...گفتم که
مازیارو میبخشم
منو عرفان برگشتیم...از پیش امام رضا اما قرار گذاشتیم هر سال این موقع بیایم...بیایم پیش امام رضا...پیش کسی که آرامش بخش زندگی منه
دست عرفانو گرفتم و وارد خونه شدم...خونه ای که حالا داشت یه زوج واقعی رو به خودش میدید
من بخشیدم..گذشتم...و اصلا پشیمون نیستم...خوشحالم...مامانینا برگشتن...و حالا پیش ما هستن...مامان رویا و بابا و آرزو هم اومدن...و من که یه ترم افتاده بودم عقب...رفتم دانشگاه...و درسمو خوندم...و البته با داشتن یه استاد خصوصی به نام عرفان...کسی که عاشقش بودم...و ازش ممنونم..بابت بودنش...بابت حمایتاش...بابت همه چیز.
یک سال گذشت و من لیسانسمو گرفتم...برای فوق شرکت کردم... و پسری به نام ماهان به دنیا آوردم.
رو به ماهان گفتم:
ماهان مامان یه بوس میده؟
ماهان لباشو غنچه کرد و متفکر نگام کرد و بعد چند دقیقه گفت:
نه...نمیدم
اخم کردم و گفتم:
چرا؟من بوس میخوام
ماهان روشو اونور کرد و گفت:
نمیخوام اخمی کردم و گفتم:
اگه شکلات بهت بدم از اونایی که بابا خریده چی؟
ماهان سرشو برگردوند با چشایی که برق میزد گفت:
از اونا میخوام! ولی نه موبایلتو میخوام!
لبخند زدم و با خودم گفتم بچه ها ی این دوره زمونه رو نگاه ما اوج خوشبختیم شکلات و بیسکوییت بود فوقش از نوع مینو! گفتم:
اول بوس
ماهان گفت:
نه...اول موبایل
اخمی کردم...ماشاا... اینم به باباش رفته ها!مثل باباش یه دنده و لجباز!
شکلات رو دادم دستش با خوشحالی لبخندی زد و رفت...زیر لب گفتم: از دست تو.
بلند گفتم:
آقا ماهان یادت باشه بوس ندادیا!
دستی دور کمرم حلقه شد...صدایی بغل گوشم گفت:
کاش یکی از ما میخواست بوسش کنیم لبخند زدم و گفتم:
سلام...خسته نباشی عرفان گردنمو از پشت بوسید و گفت:
سلام بر خوشگل ترین مامان دنی
لبخندی زدم که عرفان گفت:
رنگین کمان من بهم یه بوس میده؟
خنده ای کردم و گفتم
عرفان شیطون نشو...
عرفان خندید و گفت:
مگه بده
هیچی نگفتم که برم گردوند...کمی چشم تو چشم نگام کرد و گفت:
یه دونه؟!
خندیدم و گفتم:
بیا بریم ناهار بخوریم...
برگشتم که مچمو گرفت و افتادم تو بغلش...اخم کردم و گفتم:
عرفان الان ماهان میبینه عزیزم بریم ناهار بخوریم؟
عرفان هیچی نگفت بلندم کرد و به اتاق برد...گذاشتم روی تخت...تو چشام خیره شد و گفت:
هنوز نمیدونم باید بهت بگم مریم یا ایرسا
لبخندی زدمو گفتم
من همون رنگین کمانم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 3119
#623
Posted: 5 Jan 2016 10:57
رمان پرستار مادرم-قسمت اول
وقتی از دفتر ثبت بیرون اومدم حس میکردم تمام وجودم رو عصبانیت پر کرده...
هنوز ازش متنفر بودم.
وقتی فکر میکردم که چقدر این سالها زندگیم رو در کنار اون به تباهی گذروندم از خودم؛از زندگیم؛از دنیا بیزار میشدم.
صدای کفشهای پاشنه بلندش که پشت سر من از پله ها پایین می اومد باعث میشد حس کنم روی مغزم قدم میزنه...
با اینکه همین چند دقیقه پیش حکم طلاق در محضر رویت شده و صیغه ی طلاق هم جاری شده بود و دیگه هیچ تعلقی نسبت بهش نداشتم اما حس نفرت و عصبانیت از تمام وجودم فریاد میزد...دلم میخواست هر چه زودتر این پله های لعنتی تموم میشد تا دیگه حتی صدای اون کفشهای پاشنه بلندشم تا آخر عمر نمیشنیدم.
وقتی از درب ساختمان قدم بیرون گذاشتم روشنایی محیط بیرون مثل تیغی بود که به چشمم وارد میشد...حتی دیگه نمیخواستم برای یک ثانیه هم شده ریختش رو ببینم برای همین با عجله به سمت ماشینم رفتم و در همون حال سعی داشتم گره کراواتم رو هم شل کنم...آخ که چقدر احساس خفگی میکردم!
با ریموتی که توی دستم بود سریع درب ماشین رو باز کردم و به محض اینکه خواستم سوار ماشین بشم صدای اعصاب خوردکنش به گوشم رسید که گفت:سیاوش؟
برگشتم نگاهش کردم.
حالم از اون تیپ و ریختش بهم میخورد...اون موهای دکلره کرده اش که بیشترش از زیر اون روسری کوتاه و مسخره اش بیرون ریخته بود...اون صورت غرق آرایشش...و اون مانتو و شلوار تنگ و زننده ایی که تنش بود...با اون آدامس گنده ایی که چقدر ظاهرش رو مشکل دار تر از همیشه نشون میداد!
برای لحظاتی به سرتاپاش نگاه کردم.
من...مهندس سیاوش صیفی...یکی از برجسته ترین مهندسین کشور که به قول خیلی ها همیشه ی خدایی توی پول و موقعیت اجتماعی داشته خفه میشده چطور ممکن بود مدت10سال این زن رو با اینهمه فضاحت تحمل کرده باشه؟!!!
حتی دلم نمیخواست جوابش رو بدهم.دوباره برگشتم به سمت ماشین که با لحن کش دارتری گفت:وایسا کارت دارم.
به طرفش برگشتم و با عصبانیت گفتم:زود باش...حرفت رو بزن.
- چیه حالا که دیگه زن و شوهر نیستیم...نکنه هنوزم از اینکه مردم ما رو ببینن احساس ناراحتی میکنی...؟
- الان دیگه بدتر...البته خیلی خوشحالم که دیگه ریختت رو نمیبینم ولی حتی در این شرایط هم حاضر نیستم لحظه ایی تحملت کنم.
- خیلی خوب بابا...فقط خواستم بپرسم چکی که بابت مهریه ام دادی رو هر وقت ببرم بانک میتونم نقدش کنم یا نه؟
- آره...همین الانم بری بانک نقد نقد میتونی همه اش رو یکجا بگیری...
- مثل همیشه دست و دلبازی...حتی توی این وقت.
- لحظه شماری میکردم برای این موقع.
- میدونم...درست مثل من.
برگشتم که سوار ماشین بشم دوباره صدام کرد:سیاوش؟
- دیگه چیه؟
- من دو ماه دیگه از ایران دارم میرم.
- به جهنم...زودتر.
- خواستم بگم...میخوام بعضی وقتها تلفنی با امید حرف بزنم...
نگاه حاکی از تمسخر به سرتاپای جلفش انداختم و دیگه حرفی نزدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت شرکت.
از توی آینه ی مقابلم دیدمش که سوار یه ماشین پروتون قرمز رنگ شد.مطمئن بودم راننده ی ماشین همون کسی هست که از مدتها پیش با هم رابطه داشتن...
وای خدای من چقدر راحت شدم...دیگه همه چی تموم شد...زنیکه ی فاسد!
یک لحظه متوجه شدم چراغ قرمز شده...با شدت ترمز کردم...صدای گوشخراش ترمز ماشینم باعث شد افسر پلیسی که سر چهار راه ایستاده با تعجب به من نگاه کنه و با حرکت دست بگه:چه خبرته؟!!!
منم با همون حرکت دست از داخل ماشین ازش عذرخواهی کردم...
لحظه ایی به چهره ی خودم توی آینه نگاه کردم.چقدر خسته بودم!
احساس میکردم تمام مدتی که در پی گذروندن مراحل قانونی و به نوعی آبروریزی طلاق بودم حتی یک ساعت هم آرامش نداشتم...مشکلات شرکت از یک طرف؛مشکلات قضایی و دادگاه طلاق و خانواده از طرف دیگه...نگرانی برای امید پسرم که فقط8بهار زندگیش رو پشت سر گذاشته بود اما همیشه توی محیطی پر از تشنج و زد و خورد بزرگ شده بود و حالا توی این سن جدایی والدینش رو میدید...و از همه بدتر مادرم؛مادری که واقعا"برام زحمت کشیده بود و حالا سه سال میشد بعد از اینکه یه موتور سوار نامرد قصد دزدیدن کیفش رو داشته در اثر کشیده شدن روی زمین و بعد هم برخورد به جدول کنار خیابون دچار اون حادثه شده بود...سه سال تمام در بستر بودن و قطع نخاع شدن و در آخر سر هم رفتن آخرین پرستارش...
توی بدترین شرایط در به در دنبال یه پرستار برای مادرمم باید میگشتم!
و حالا بعد از اینهمه مدت تازه صورت خودم رو توی آینه میدیدم که چقدر خسته و کلافه هستم...اما چاره ایی نبود...رودخانه ی خروشان زندگی با شدت همیشگی خودش در جریان بود و منم یکی از میلیونها ماهی زنده در این رودخانه بودم!..نه قدرت ایستادن داشتم و نه توان شنایی بر خلاف جریان رود...پس باید با جریان آب ادامه میدادم.
چهار راه رو که بعد از سبز شدن چراغ راهنمایی رد کردم گوشی موبایلم زنگ خورد.نگاهی به شماره انداختم...از منزل بود؛سریع پاسخ دادم:جونم بابا؟
- سلام بابا.
- سلام پسرم.
- کجایی بابا؟
- توی ماشین...دارم میرم شرکت.
- بابا بیا خونه...مامان بزرگ از روی تخت افتاده پایین...لباسشم خیس شده...نمیگذاره من بهش دست بزنم...داره گریه میکنه...بابا بیا...
و بعد صدای گریه ی امید رو شنیدم.
به ساعتم نگاه کردم...دقیقا"12:30بود؛گفتم:گریه نکن بابا؛همین الان خودم رو میرسونم...تا من بیام زنگ بزن خونه ی خانم شکوهی...
- هر چی تلفن زدم کسی جواب نداد...
- باشه پسرم الان خودم رو میرسونم.
گوشی رو قطع کردم و با عجله مسیر رو دور زدم و برگشتم.باید هر چه زودتر خودم رو به خونه میرسوندم.
تا به خونه برسم با شرکت تماس گرفتم و به منشی شرکت گفتم:جلسه ی ساعت2رو کنسل اعلام کن...در ضمن امروز بعدازظهر نمیتونم بیام شرکت اما شاید ساعت آخر کاری یه سر بزنم...
و بعد گوشی رو قطع کردم.
وقتی با ماشین وارد حیاط شدم امید رو دیدم که روی پله های بالکن نشسته و با دیدمن سریع از جا بلند شد و به طرفم دوید.
از ماشین پیاده شدم و بغلش کردم.
هنوز صورتش از اشک خیس بود! لبخندی زدم و گفتم:خجالت بکش امید...نبینم پسر بابا گریه کنه...چیزی نشده که...مامان بزرگ افتاده مثل همیشه...حالا بیا بریم دو تایی کمکش کنیم.
دست امید رو گرفتم و به سمت پله ها رفتیم.
با یک نگاه تمام حیاط و ساختمون مجللی که شاید آروزی هر کسی توی این مملکت باشه رو از جلوی چشمم گذروندم.اینهمه ثروت و زیبایی اما وقتی دل خوش و اعصاب درست وجود نداره پشیزی هم نمی ارزه...
ثروتی که حالا بیشتر از اونچه که آرامش بیاره دردسر ساز شده!
حتی برای پیدا کردن پرستار دچار مشکل شدم..!
توی این زمونه نمیشه به هر کسی هم اعتماد کرد و به عنوان پرستار راهش داد توی خونه ایی که پر شده از اشیاء لوکس و قدیمی و عتیقه و فرشهای ابریشمی...فرشهایی که وقتی جمعش میکنی قدر یه بقچه میشه!
از همه ی اینها گذشته وجود خود امید برام خیلی مهم بود...بچه ایی نبود که با هر کسی سازش کنه..! به خصوص که این اواخر به شدت بدخلق و بهانه گیر تر از سابق شده بود و حتی میدونستم بار آخری که خانم شکوهی همسایه ی دیوار به دیوار لطف کرده بود و برای کمک به مادرم اومده بود منزل ما از لحن صحبت زشت و برخورنده ی امید به شدت رنجیده بود!
وقتی همراه امید وارد هال شدم بهم ریختگی و شلوغی و کثیفی خونه مثل پتک توی سرم میخورد...
این خونه فقط به یه پرستار نیاز نداشت...باید کسی رو هم می آوردم برای کارهای خونه ولی مطمئن بودم امید با رفتاری که داره هیچکس نمی تونه این خونه رو تحمل کنه..! مگه قبلا"کسی رو نیاروده بودم؟...
خدایا چی میشد زندگی منم مثل خیلی از بنده های دیگه ات روی آرامش رو میدید؟
وقتی به سمت اتاق خواب مامان رفتم دیدم امید دیگه دنبالم نیومد و نشست جلوی تلویزیون و خیلی سریع سی دی کارتونی رو در سیستم گذاشت و مشغول تماشای اون شد!
لحظاتی ایستادم و نگاهش کردم...هیچ اثری از حالات نگران و مشوش دقایق پیش در اون به چشم نمیخورد!
به سمت اتاق مادرم رفتم...دلم برای مامانمم میسوخت!
میدونستم چقدر برایش زجرآوره که تنها پسرش در این سن و سال بخواد لباسهای آلوده ی اون رو تعویض کنه...برای خودمم خیلی سخت بود...اما چاره ایی نداشتم! باید بی توجه به خیلی از مسائل به وضعیتش رسیدگی میکردم.
تمام مدتی که میشستمش و لباس تنش کردم و روی تخت خوابوندمش؛چشماش رو بسته بود و فقط از گوشه ی چشمهاش اشکهای بی شمارش بودن که جاری میشد...
وقتی همه ی کارها رو انجام دادم ساعت تقریبا" نزدیک3بود...صدای آروم مامان رو شنیدم که گفت:خدا خیرت بده سیاوش جان...من که شرمنده ی تو ام...خدا من رو مرگ بده که اینقدر باعث زحمت تو هستم...
پیشونی مامان رو بوسیدم و دستی به موهای سفید مثل پنبه اش کشیدم و گفتم:این چه حرفیه مامان...من نوکرتم...
وقتی از اتاق بیرون رفتم با فیله های مرغی که شب پیش خریده بودم وتوی یخچال بود غذایی برای ناهار درست کردم؛خودم زیاد نتونستم بخورم و فقط سعی کردم با شوخی و خنده به امید غذا بدهم و کمی هم به مامان غذا دادم...
ساعت نزدیک5بود که دوباره از منزل خارج شدم و به شرکت رفتم چون یکسری کارها رو یادم اومد که حتما باید بهشون رسیدگی میکردم.
وارد شرکت که شدم در ضمنی که به سمت اتاق خودم میرفتم تند تند گزارشهای لازم رو از منشی شرکت گرفتم؛در پایان وقتی میخواستم وارد اتاقم بشم خانم افشار منشی شرکت گفت:آقای مهندس...یه خانومی برای آگهی استخدام پرستاری که در روزنامه داده بودین اومده...
با بیحوصلگی گفتم:بهش بگو بره فردا بیاد...الان خیلی کار دارم...فردا بیاد می بینمش...
- ولی آقای مهندس...این خانوم الان7ساعته که توی سالن انتظار نشسته...حتی ناهارم نرفته...
برگشتم به سمت خانم افشار و با تعجب به اطراف نگاهی انداختم و گفتم:7ساعت؟!!!!!
در اون ساعت از روز چون زمانی به پایان ساعت اداری شرکت نمونده بود سالن انتظار خلوت بود و نیازی به جستجو نبود...بلافاصله کسی رو که خانم افشار ازش صحبت کرده بود رو دیدم.
از روی مبل های چرمی کنار سالن به آرامی بلند شد و با صدایی گرفته گفت:سلام آقای مهندس...ببخشید اما من واقعا به این کار نیاز دارم...برای همینم هست که تا الان منتظرتون موندم...
خانم افشار با نگرانی نگاهی به من و سپس به او کرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خیلی بهشون گفتم که شاید شما امروز اصلا تشریف نیارین شرکت ولی گفت که تا ساعت آخر اداری منتظر میمونه................
خانم افشار با نگرانی نگاهی به من و سپس به او کرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خیلی بهشون گفتم که شاید شما امروز اصلا تشریف نیارین شرکت ولی خودشون گفتن که تا ساعت آخر اداری منتظر میمونه...
نگاهی به اون خانم کردم...
ظاهرش بالای50سال نشون میداد و چهره ایی بسیار خسته و کسل داشت؛از اون چهره هایی که به هر چیزی شبیه هست جز یک پرستار!
میدونستم با اون اخمی که در چهره داره آدم کاملا" بی حوصله ایی باید باشه و مادر من بیماری بود که به یک پرستار با شرایطی ویژه نیاز داشت؛شرایطی که با همون نگاه اول میشد فهمید اون خانم فاقد اونهاست.
گفتم:میدونم خیلی وقته انتظار کشیدین...ولی من الان واقعا" نمی تونم شرایط شما رو بسنجم...بهتره فردا بیاین...
اون خانم که معلوم بود به شدت عصبی و بی حوصله شده با عصبانیت گفت:لازم نکرده...متوجه شدم...فردا هم بیام حتما" به منشی خودتون از قبل سپردین که جوابم کنه...
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ایی پشتش رو کرد و از دفتر خارج شد.
خانم افشار نفس عمیقی که حاکی از به دست آوردن آرامش بود کشید و گفت:باور کنید آقای مهندس...مطمئن بودم حتی اگه باهاش حرفم میزدین اون رو برای پرستاری از مادرتون قبول نمیکردین.
به خانم افشار نگاهی کردم وگفتم:چطور؟
- چون اصلا" شخصیت خوبی نداشت...توی همین چند ساعتی که اینجا بود کلی اعصابم منم خورد کرد...وقتی هم برگه ی فورم مشخصات رو بهش دادم تا پرکنه کلی غر غر میکرد..بعدشم که خوندم فهمیدم شوهرش سابقه زندان داشته و در حال حاضرم معتاد...و این درست چیزهایی بود که میدونستم شما روشون خیلی حساسین...
- پس چرا همون موقع ردش نکردی بره پی کارش؟!!!...باید رک بهش میگفتی با شرایطی که داره من نمی پذیرمش...از این به بعدم بار آخرت باشه کسی که چنین مشکلاتی داره رو معطل میکنی...وقتی میدونی من روی چه چیزهایی حساسم پس دیگه معطل کردن نداره...سریع باید طرف رو جواب کنی بره پی کارش...متوجه شدی؟
- بله اقای مهندس.
دیگه منتظر نشدم حرف دیگه ایی بزنه و وارد دفترم شدم.
به کارهای عقب افتاده ام نگاهی انداختم و مواردی که نیاز به رسیدگی فوری تری داشت رو در اولین مرحله بهشون رسیدگی کردم و چندین برگه هم که لازم به امضا بود انجامشون دادم...به پشتی صندلی تکیه دادم و گره کراواتم رو شل شل کردم و پاهام رو روی میزم گذاشتم...
برای لحظاتی چشمانم رو بستم و تازه می خواستم برای چند دقیقه افکارم رو جمع کنم که درب اتاقم باز شد و مسعود با کلی سر و صدا و شوخی که عادت همیشگی اون بود وارد اتاقم شد.
مسعود یکی از قدیمی ترین دوستانم محسوب میشد...از اون تیپ دوستهایی که چه در خوشی و چه در غم و ناراحتی هیچ وقت تنهام نگذاشته بود.شروع عمر این دوستی به سالهای دوران دبیرستان برمیگشت و بعد از اونم در دانشگاه با هم هم رشته بودیم...
از اون مردهایی بود که هیچ وقت دوست نداشت خودش رو در قید و بند ازدواج قرار بده و همیشه یک دید خاصی نسبت به تمام زنها داشت و این تنها نقطه ی تفاوت من و اون محسوب میشد...چون من همیشه سعی داشتم برای خانمها احترام خاصی قائل بشم...چیزی که مسعود اصلا بهش اعتقادی نداشت!
به محض اینکه وارد اتاق شد جعبه ی بزرگ شیرینی که توی دستش بود رو بالا کنار صورتش گرفت و در حالیکه میخندید گفت:مبارک باشه...مبارک باشه...آزادیت رو تبریک میگم...بالاخره3ماه آخری هم گذشت و بر همگان مشخص شد جنابعالی دست از پا خطا نکردی...ای جان...قربون اون اصالتت بشم که لنگه ی خودمی...
- بسه مسعود خجالت بکش...
- خجالت؟!!...از کی؟...از چی؟!!...ببینم نکنه هنوز یه روز از آزادیت نگذشته باز خر شدی و یه زن دیگه گرفتی و الانم همین گوشه و کنارها قایمش کردی؟!!
- چرند نگو مسعود...مگه مغز خر خوردم؟
- حیف مغز خر که تو خورده باشی...آخ سیاوش به جون تو...امروز از صبح که توی اون شرکت لعنتی بودم همه اش به تو فکر میکردم...به اینکه بالاخره راحت شدی و شرش کم شد...
از روی صندلی بلند شدم و کتم رو از پشت صندلی برداشتم و تنم کردم.
مسعود نگاهی به من کرد و گفت:ای خاک برسرت...لااقل بابت شیرینی که آوردم یک کلمه بهم بگو دستت درد نکنه...
خندیدم و گفتم:تو که با یه دست درد نکنه راضی نمیشی...بلند شو جعبه ی شیرینیتم بردار بریم...من که میدونم تا شام بهت ندم ول کن نیستی...
مسعود خندید و درب جعبه ی شیرینی رو باز کرد و یکی در دهان خودش گذاشت و یکی هم به من داد و بعد جعبه رو روی دستم خانم افشار قرار داد و در آخر کلی هم سر به سر خانم افشار گذاشت و اگه من صدام در نمی اومد بعید نبود چهار تا شوخی ناجور هم با خانم افشار که البته اونم همچین از این وضع ناراضی نبود؛بکنه...اما با صدای من که ازش میخواستم به دنبالم از شرکت خارج بشه با خنده از دفتر خارج شدیم.
وقتی به خونه رسیدیم شامی که از بیرون گرفته بودم رو به همراه مسعود و امید خوردیم...البته من تا غذای مامان رو بدم و سرمیز برگردم غذام کاملا" سرد شده بود و بازم طبق معمول این مدت اخیر با بی اشتهایی فقط تونستم چند لقمه ایی از غذا رو بخورم.
مسعود اون شب کلی سر به سر امید گذاشت و حتی بعد از شام هم کلی با همدیگه پلی استیشن(ps3 )بازی کردن.منم ظرفها رو شستم کمی هم آشپزخانه ی فوق العاده کثیف خونه رو مرتب کردم ...وقتی به هال برگشتم امید روی یکی از مبلها خوابش برده بود و مسعود اون رو از روی مبل بلند کرد و در آغوش گرفت و به اتاق خوابش برد.
وقتی به هال برگشت من تقریبا" روی یکی از مبلها ولو شده بودم و پاهام رو روی میز جلوی خودم دراز کرده بودم.
مسعود روی مبل رو به روی من نشست و با ریموت تلویزیون رو خاموش کرد...بعدم سیگاری آتش زد و گفت:سیاوش واقعا" حالم از زندگی که برای خودت درست کردی داره بهم میخوره...میدونی چیه...برای لحظاتی حس کردم اومدم خونه ی یه زن بیوه ی بدبخت که یه مادر مریض و یه بچه از شوهر مرده اش داره...این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟
- میگی چیکار کنم؟...نکنه توقع داری مامان رو بسپرم به یه آسایشگاه؛امیدم بفرستمش یه مدرسه ی شبانه روزی...بعدشم به قول جنابعالی برم با یه زن خوش بگذرونم؟
- خوب اگه عقل داشتی که خیلی وقت پیش باید این کار رو میکردی...ولی متاسفانه عقلم نداری...
- بس کن مسعود...تو که میدونی دو دفعه ی قبلی دو تا پرستاری که خیر سرشون اومدن توی این خونه هر کدوم با چه وضعیتی رو به روم کردن و چقدر مشکل ساز شده بودن برام...
- آره...آره...تو رو خدا باز شروع نکن...اما آخرش چی؟...تو تازه وارد38سال شدی...یعنی میخوای تا آخر عمرت به این وضع ادامه بدی...حالا که دیگه از دست اون زن احمقتم راحت شدی و فکرت یه ذره آزاد شده...سیاوش واقعا" هیچ برنامه ایی برای زندگیت نداری؟!!!
- چرا دارم...کی گفته ندارم؟...الان میخوابم؛فردا صبح بیدار میشم؛صبحانه ی خودم و مامان و امید رو آماده میکنم؛میرم شرکت؛ظهر برمیگردم خونه؛ناهار درست میکنم؛به وضع مامان میرسم؛دوباره برمیگردم به...
- بسه...بسه...بسه سیاوش...مرده شور این برنامه ریزیت رو برای زندگیت ببرن...
- مسعود من خسته ام الانم میخوام بخوابم...اینجا میخوابی یا میری خونه ی خودت؟
مسعود از جایش بلند شد و در حالیکه کتش را از روی صندلی برمیداشت گفت:تو همیشه اخلاقت همینه...تا میخوام چند کلمه جدی باهات حرف بزنم و بهت حالی کنم که بدبخت تو هنوز زنده ایی و باید مثل آدمها زندگی کنی و از زندگیت لذت ببری؛زود میزنی توی ذوقم و از خونت بیرونم میکنی...
از روی مبل بلند شدم و خنده ام گرفت و گفتم:پس چقدر روت زیاده که بازم حرفات و کارات رو تکرار میکنی...
مسعود کتش رو پوشید و در حالیکه سوئیچش رو از روی میز ناهار خوری برمیداشت گفت:سیاوش میخوای من بگردم یه پرستار خوب و قابل اعتماد برات پیدا کنم که هم به وضع خونه ات برسه...هم امید رو نگه داره...هم مامان رو به طور کامل مراقبت کنه؟
- برو گمشو...خبر نداشتم شغلت رو عوض کردی...
- مسخره نکن سیاوش جدی میگم...یه بارم شده بگذار من توی این قضیه دخالت داشته باشم...
با هم وارد حیاط شدیم و قدم زنان به سمت درب حیاط رفتیم.
مسعود دوباره گفت:جوابم رو ندادی سیاوش...نظرت چیه؟...میخوای یه پرستار برات جور کنم یا نه؟
- مسخره؛من که میدونم تو این کاره نیستی...حالا راستش رو بگو ببینم کدوم یکی از دوست دخترات دلت رو زده و میخوای از سر خودت بازش کنی و به اسم پرستار بندازیش گردن من؟
مسعود خندید و گفت:تو کاریت نباشه...فقط بگو اگه من یه آدم مناسب برات بیارم من رو سنگ روی یخ نمیکنی؟
- جدی داری حرف میزنی مسعود؟!!...واقعا آدم حسابی و خوبی سراغ داری؟!!...آدمی که بشه از هر نظر بهش اعتماد کرد؟!!!
مسعود لبخندی زد و سوار ماشینش شد و گفت:تا دو روز دیگه خبرش رو بهت میدم...
وقتی مسعود رفت به داخل خونه برگشتم.اونقدر خسته بودم که حتی لباسمم عوض نکردم و درست مثل یه جنازه روی کاناپه ی گوشه ی هال دراز کشیدم و خوابم برد.
نیمه های شب بود که با صدای مامان بیدار شدم:سیاوش؟...سیاوش؟......سیاوش ؟.........
چشمهام به سقف خیره بود...به صدای مامان گوش میکردم...اما مثل این بود که برای لحظاتی همه چیز رو فراموش کرده بودم و نمیدونستم باید چه واکنشی نسبت به صدای مامان از خودم نشون بدم!
دوباره صداش رو شنیدم:سیاوش مادر خوابی؟...سیاوش؟......من دستشویی دارم.........
یکدفعه همه چیز رو به خاطر آوردم!
سریع از روی کاناپه بلند شدم و با عجله به اتاق رفتم...اما مثل اینکه مدت زمان زیادی بوده که مامان من رو صدا میکرده چون وقتی وارد اتاق شدم دیگه دیر شده بود...
خسته بودم...عصبی و کلافه بودم...به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به سه نیمه شب بود...
دست به کار شدم و در حالیکه باز هم دیدن چهره ی شرمنده و خجالت زده ی مامان تا مغز استخوانم رو می سوزوند سعی کردم به سرعت همه چیز رو مرتب کنم و این در حالی بود که مامان دائم سعی داشت از من عذرخواهی کنه...
خیلی دلم براش میسوخت و خستگی و عصبانیت از وضع ایجاد شده کلافگی من رو بیشتر میکرد.
وقتی دوباره میخواستم بخوابم ساعت نزدیک4:30صبح بود...
با تمام خستگی جسمی و روحی که به شدت تحت فشارم قرار داده بود اما هر کاری کردم نتونستم بخوابم!
یه فنجون چای آماده برای خودم درست کردم و به حیاط رفتم.
چراغهای رنگی و کم نور حیاط که به روی چمنها در ارتفاعی پایین به طور پراکنده حیاط رو روشن کرده بود کم کم با اولین روشنایی های صبح رنگ پریده تر از همیشه به نظرم می اومدن...
نسیم ملایم سحر وقتی به صورتم میخورد حس میکردم انگار سالهاست از خودم دور بودم...برای خودم غریبه ایی محسوب میشدم که هیچ آشنایی نسبت بهش نداشتم...
به موجهای ملایم و زیبایی که در اثر وزش نسیم روی سطح آب استخر بزرگ حیاط ایجاد شده بود نگاه کردم...زندگی منم درست مثل همون موجهای لرزان و پشت سر هم شده بود...با این تفاوت که وقتی نسیم صبحگاهی دیگه نوزید موجهای روی آب هم کم کم ناپدید میشدن اما امواج دردناک و لرزان زندگی من گویا تمامی نداشت...
ده سال زندگی با کسی که از همون روز اول با هم درگیر بودیم حسابی داغونم کرده بود و این چند سال اخیر مریضی مامان هم مزید بر علت گرفتاریهای بیشمارمم گشته بود...
در اون لحظات صبح تنها صدایی که توی گوشم طنین انداز میشد صدای مسعود بود که میگفت:تو تازه وارد38سالگی شدی...یعنی میخوای تا آخر عمرت به این وضع ادامه بدی؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ایی...باید مثل بقیه ی آدمها زندگی کنی و از زندگیت لذت ببری....... وقتی چایی رو خوردم یخ یخ شده بود و تلخی اون بیشتر حس میشد.
دهنم از تلخی چای حالت گس به خودش گرفته بود و من بی توجه به طعم بدی که هر لحظه با خوردن چای بیشتر برام ملموس میشد تمام فنجان را تا ته سرکشیدم.
برگشتم به داخل خونه و صبحانه رو آماده کردم و در سکوتی عجیب و تا حدی آزار دهنده تنها روی صندلی در آشپزخانه نشستم و صبحانه ام رو خوردم.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#624
Posted: 5 Jan 2016 10:59
ادامه قسمت اول
میز رو برای امید آماده گذاشتم و بعد صبحانه ی مامان رو در سینی قرار دادم و به اتاقش رفتم.ساعت نزدیک شش صبح بود که صبحانه ی مامان رو هم بهش داده بودم و لباسم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
بی هدف در شهر رانندگی میکردم! مطمئن بودم هیچ صاحب و مدیر شرکتی اون وقت صبح توی خیابون نیست و همه توی خونه کنار همسر و خانواده در خواب ناز هستن...اما من چی؟
جلوی شرکت که رسیدم٬موقع ورود٬آبدارچی شرکت از دیدنم تعجب نکرد...اونم به دیدن من اون وقت صبح در هر روز عادت کرده بود و چون سن و سالی ازش گذشته بود این سحر خیزی و اومدن این وقت صبح من رو به شرکت از مردونگی و جوهره ی کاری زیاد در وجود من میدونست و همیشه با لبخندی تحسین آمیز و سلام علیکی گرم ورودم رو به شرکت خوش آمد میگفت...اما از دل من خبر نداشت!
تا ساعت10:30 اونقدر خودم رو سرگرم کارهام کرده بودم که گذر زمان رو از یاد برده بودم و این که مش رحمت(آبدارچی شرکت)چند بار چایی های سرد شده ی من رو عوض کرده بود هم دیگه از دستم در رفته بود!
از منزل یک بار تماس تلفنی داشتم که وقتی پاسخ دادم فهمیدم اکرم خانم دختر عموی مامانم اونجاس و همین باعث شده بود از اینکه مامان و امید تا بعدازظهر تنها نیستن کمی خیالم راحت باشه و با آسودگی بیشتری به کارهای معوقه ی شرکت رسیدگی میکردم.
ساعت نزدیک یازده بود که خانم افشار آیفن رو زد.وقتی جواب دادم گفت که شخصی برای مصاحبه پرستاری در خصوص همون آگهی مربوطه در روزنامه اومده.
چون کارم کمی سبک شده بود و تا حدی هم میخواستم استراحت کرده باشم از خانم افشار خواستم اون فرد رو به داخل اتاقم بفرسته.
نگاهم هنوز روی پرونده ی پخش شده بر روی میزم بود که صدای باز و بسته شدن درب رو شنیدم و در ادامه صدای ظریف و جوانی که گفت:سلام.
نگاهم رو از روی ورقها گرفته و به صاحب صدا نگاه کردم.
دختری بسیار ظریف با چهره ایی کودکانه و نگاهی به معصومیت دختران خردسال در جلوی درب ایستاده بود...به چهره اش میخورد17یا18سال بیشتر نداشته باشد و اصلا بهش نمیخورد که دنبال کاری مثل پرستاری از یک مریض بدحال در منازل باشه!
برای لحظاتی سر تا پایش را برانداز کردم و متعجب از اینکه این شخص در اینجا و در دفتر من چه کاری می تواند داشته باشد سلامش رو پاسخ دادم و بعد بی اراده سوال کردم:بله؟...کاری دارین؟
حالا نگاه اون دختر متعجب شده بود...با انگشت شصتش گوشه ی بینی ظریفش رو کمی مالید و بعد گفت:ببخشید...به خاطر آگهی که داده بودین مزاحم شدم...پرستار در منزل...
و بعد نزدیک میزم اومد و برگه ی فورم مشخصاتی که قبلا" خانم افشار در بیرون از اتاق بهش داده و پر کرده بود رو به طرفم گرفت و گفت:بفرمایید...تمام مشخصاتم رو توی این برگه وارد کردم.
برگه رو از دستش گرفتم و ناشیانه گفتم:ولی شما خیلی جوون هستی برای این کار...
دو قدم عقب رفت و ایستاد و گفت:ولی شرایط سنی که در ورق ذکر کردین رو دارا هستم.
هنوز داشتم به ظرافت بچه گانه و دلنشین چهره اش نگاه میکردم و بدون اینکه به ورق در دستم نگاهی بیندازم گفتم:اما من شرایط سنی رو زیر30سال ذکر کردم.
- یعنی به من میخوره بیشتر از30سال داشته باشم؟!!!
- نه...نه...شما خیلی کمتر از اونی که مد نظر منه باید سن داشته باشید...البته اینطوری فکر میکنم...
لبخند فوق العاده ملیحی در چهره اش نقش بست و گفت:نمیدونم شما چی فکر میکنی...ولی من 22سالمه و لیسانس پرستاری دارم...فکر میکنم اگه مریض شما خیلی وضعش وخیم نباشه بتونم از پس مشکلاتشون بربیام...البته اگه قبولم کنید.
از اینکه می شنیدم22سالشه بیشتر تعجب کرده بودم چون من با توجه به ظاهری که از چهره ی اون و ظرافت خاص و چشمگیری که داشت گمون کرده بودم باید17یا18ساله باشه!
نگاهی گذرا به برگه ی فورم مشخصات انداختم و دوباره با حالتی حاکی از ناباوری براندازش کردم...
قد متوسطی داشت اما ظرافتش فوق العاده بود...درست مثل یک عروسک چینی که هر لحظه هراس شکستنش در ذهن هر بیننده ای قبل از هر فکر دیگه ایی متصور میشد!
معصومیت و ظرافتی که در چهره داشت هم بی تاثیر در کمتر نشان دادن سنش نبود.
به برگه ی فورم مشخصات نگاهی دوباره انداختم...هنوز چند سطری بیشتر از اون رو نخونده بودم که شنیدم گفت:ببخشید مثل اینکه مشکلی این وسط وجود داره...باشه اشکالی نداره...ببخشید که وقتتون رو گرفتم...
همانطور که ورق در دستم بود نگاهش کردم.دیدم به سمت درب اتاق برگشت که خارج بشه.
ورق رو روی میز گذاشتم و گفتم:من چنین حرفی به شما زدم؟
برگشت به سمت من و دوباره سرجایش ایستاد و گفت:نه...ولی حس کردم شرایط لازم رو ندارم...برای همین...
با حرکت دستم به صندلی کنار میزم اشاره کردم و گفتم:لطفا" بشینید.
به آهستگی نزدیکترین صندلی به خودش رو انتخاب کرد و همونجا نشست و کیفشم روی پاش گذاشت.
مانتو کرم رنگی به تن داشت با شلوار مشکی و یه روسری چهارخونه ی کرم و مشکی هم سرش بود.کفشهای ساده و پاشنه کوتاهی هم به پا داشت...روی هم رفته میشد از تیپ ظاهرش به راحتی حدس زد که از طبقه ی نیمه مرفه هم نیست اما بسیار سنگین و خانومانه رفتار میکرد.
برای لحظاتی بی اراده به صورتش نگاه کردم...چقدر برام عجیب بود...اون هیچ آرایشی به صورت نداشت!...درست به همون پاکی و معصومیت دختران خردسالی که در همان لحظه ی نخست از اون در ذهنم نقش بسته بود!
دوباره مشغول خوندن بقیه ی فورم مشخصات و پاسخهایی که به سوالات مربوطه داده بود شدم.
طبق اونچه که در ورق پاسخ و توضیح داده بود تنها فرزند خانواده میشد که در محله ایی واقع در جنوب شرقی تهران یک منزل استیجاری داشتن...پدرش چندین سال پیش از دنیا رفته و در حال حاضر با مادرش که او نیز در یک کارگاه خیاطی شاغل بوده زندگی میکنه...و...
در پایان ورق وقتی چشمم به بخش ذکر نام ضامن خورد برای دقایقی خشکم زد!!!
پس مسعود این رو فرستاده!!!...ولی گفته بود دو روز دیگه...پس چطور اینقدر عجله به خرج داده؟!!!...
دوباره نگاهش کردم...اونم با نگاهی منتظر به من خیره شده بود.گفتم:شما رو مسعود فرستاده؟!
با حرکت سر حرفم رو تایید کرد و گفت:بله...
- خوب پس با این حساب در واقع من با مسعود طرفم...
- نه...نه...اینطوری نباشه که شرایط رو نداشته باشم و فقط به خاطر اینکه مسعود معرفم هست بخواین قبولم کنید...
از لحن صحبتش فهمیدم اعتماد به نفس بالایی رو در کنار نجابت و وقار خاص خودش داراست.
لبخندی زدم و گفتم:نه...اینطورها هم نیست...خوب شما جوون و با حوصله هستی...تحصیلات پرستاری هم که داری؛مشکلاتی که برای من مهمه هم در پیشینه ی شما وجود نداره مثل سابقه ی...
- نه...از اون نظرها خیالتون راحت باشه...اگه لازم میدونید برگه ی عدم سو پیشینه هم تهیه میکنم و براتون میارم...من فقط دنبال یه کار خوب با یه...
- با یک حقوق خوب هستید...درسته؟
- بله...دقیقا"
از صداقتش خوشم اومد.
نفس عمیقی کشیدم و بیشتر به میزم نزدیک شدم و دستهام رو روی میز گذاشتم و گفتم:فقط یک سوال...
روسریش رو مرتب تر روی سرش تنظیم کرد و گفت:بفرمایید.
- شما با توجه به اینکه لیسانس پرستاری دارید؛چرا در هیچ بیمارستانی مشغول به کار نمیشید و اصلا" چرا دنبال این هستید که از یک بیمار بدحال در یک منزل نگهداری کنید؟
برای لحظاتی هجوم غم رو به وضوح در چشمان درشت و شفافش دیدم...سرش رو پایین انداخت و به پارکت کف اتاق خیره شد و دوباره به من نگاه کرد و گفت:به چند دلیل...اول اینکه استخدام در بیمارستانها پارتی میخواد که من ندارم...دوما"حقوق اونجاها برخلاف کار طاقت فرسایی که دارن خیلی پایینه...سوما"محیطهای بیمارستان برای من هضمش خیلی سخته و کلا روابط بین پرستارها با...
- بله...بله...متوجه شدم.خوب فقط یه سوال دیگه...
- بفرمایید.
- میخوام بدونم چرا مسعود شما رو به من معرفی کرده؟
لبخند کمرنگی روی لبهای خوش فورمش نقش بست که باعث شد زیبایی صورتش رو چندین برابر بکنه بعد گفت:به عبارت دیگه میخواین بدونین چه رابطه ایی بین من و ایشون هست...درسته؟
از ذکاوتش متعجب شدم!...چون دقیقا"سوال اصلی من همین بود!..
دوباره به صندلیم تکیه دادم و دستهام رو به روی سینه ام گره کردم و گفتم:شایدم این صورت دیگه ی سوال من باشه؟
به محض اینکه خواست پاسخ سوالم رو بگه درب اتاقم باز شد و مسعود در حالیکه مشخص بود با عجله خودش رو به شرکت رسونده وارد شد.
نگاه سریعی به اون دختر که حالا میدنستم اسمش سهیلا گمانی هست انداخت و بعد با لبخند به طرف من اومد و با هم سلام و احوالپرسی کردیم.
خانم گمانی هم از روی صندلی بلند شد و فقط با گفتن یک کلمه سلام به حالت انتظار سرجایش ایستاد.
مسعود بعد از سلام و احوالپرسی با من پاسخ سلام خانم گمانی رو داد و گفت:خوب سهیلا...اینم از یه کار خوب در یه جای مطمئن و قابل اعتماد...فقط مونده مامان این شاخ شمشاد رو از نزدیک ببینی.
خانم گمانی با همون لبخندی که چهره اش رو ملیح تر میکرد نگاهی به مسعود و سپس به من انداخت و گفت:ولی آقای مهندس که هنوز نگفتن من مورد تاییدشون قرار گرفتم یا نه...
از لحن صحبت مسعود با خانم گمانی حدس زدم باید آشنایی دیرینه داشته باشن ولی بعد به این فکر کردم که مسعود کلا" با جنس مخالفش خیلی زود صمیمی میشه که اونم برای اهداف مسخره اش هست و بس...اما اینکه مسعود در اون لحظه به اسم کوچک صداش کرده بحث دیگه ایی بود برام!
نگاهی به حالات و رفتار مسعود که با خانم گمانی صحبت میکرد انداختم...برعکس همیشه اثری از لودگی و شوخی در رفتار مسعود نبود!...به نوعی در کنار صمیمیت رفتاریش یک حس خاص دیگه هم به چشمم میخورد که نمی تونستم اسمی روی اون رفتار بگذارم!
صدای مسعود رو شنیدم که گفت:نگران نباش سهیلا...من قبلا" قولش رو از این جناب بداخم و بداخلاق گرفتم...
خانم گمانی نگاهی به من کرد و گفت:ولی من خدمت ایشون عرض کردم که اگه فقط به خاطر سفارش تو قراره قبولم کنن من...
مسعود لحن صدا و چهره اش جدی شد و گفت:سهیلا...تو خواستی یه جای مناسب برات کار پیدا کنم که کردم...دیگه...
به میان حرف مسعود رفتم و رو کردم به خانم گمانی و گفتم:نگران نباشید...دلیل اینکه شما رو تایید کردم فقط این نیست که مسعود معرف شما بوده گرچه این خودش خیلی مهمه...اما خوب با توجه به توضیحاتی که در این برگه نوشتید هم دلیلی نمی بینم که تاییدتون نکنم.
مسعود نگاه تشکر آمیزی به من کرد و سپس رو به خانم گمانی گفت:خوب سهیلا...میتونی تا ساعت ناهار اینجا منتظر باشی تا سیاوش ببرت خونه و خانم صیفی رو هم ببینی یا اینکه میخوای فردا صبح؟
خانم گمانی به من نگاه کرد و گفت:ممنونم آقای مهندس...
و بعد رو کرد به مسعود و گفت:نه دیگه...فردا صبح که به امید خدا کارم رو شروع میکنم همون موقع هم مادرآقای مهندس رو می بینم.
و بعد خداحافظی کرد و برگشت به سمت درب که گفتم:آدرس رو دارید؟...در مورد ساعتهای کاری...
دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار میگیرم...تمام شرایط ذکر شده رو خوندم و زیرشونم امضا کردم...من مشکلی با ساعتهای ذکر شده ندارم...بازم ممنونم که قبولم کردین.
و بعد با مسعود هم خداحافظی کرد و بدون معطلی از اتاق بیرون رفت.
گیج و مات به رفتارش نگاه کرده بودم و متوجه شدم مسعود هم پشت سر او از دفترم خارج شد!
روی صندلیم نشستم و برگشتم به سمت پنجره ی قدی و بلندی که پشت سرم بود و از اونجا به منظره ی دود گرفته و بی انتهای تهران در اون روز گرم تابستون چشم دوختم...دلم میخواست زودتر مسعود برگرده به دفترم تا چند سوالی که توی ذهنم درباره ی اتفاقات چند دقیقه پیش نقش بسته بود رو بپرسم!
انتظارم خیلی طول نکشید چرا که مسعود در همون لحظه به اتاقم برگشت و اومد به طرف من و روی لبه ی میزم نشست و به همون منظره ایی که من خیره شده بودم نگاهی کرد و گفت:دنبال چی میگردی؟
همانطور که خیره به منظره ی بد شکل تهران در اون ارتفاع خیره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهای توی ذهنم...
متوجه شدم مسعود نگاهش رو از پنجره به سمت من برگردوند و برای لحظاتی کوتاه به من نگاه کرد و گفت:نگران نباش...دختر خیلی خوب و مطمئنیه...تحصیلات عالی که داره...جوون و با حوصله هم که هست...باباش فوت کرده داداشی هم نداره بخواد معتاد یا دزد باشه...خیالت راحت...
- مسعود؟
- چیه؟
- با این دختره چه رابطه ایی داری؟...اصلا" از کجا پیداش کردی؟
- تو مگه دنبال یه آدم خوب و مطمئن نبودی؟...اینم همون آدم دیگه...
- این جواب سوال من نبود مسعود...
- چی رو میخوای بدونی تو؟
- مسعود این اولین باری بود که میدیدم در برخورد با یه دختر...اونم دختری با این مشخصات...از خودت لودگی و دله گی در نیاوردی!!!...اصلا" نگاههایی که بهش میکردی انگار یه معنی خاصی داشت که هیچ وقت توی برخوردهات با دخترها و زن ها ندیده بودم!!!...
- خوب شاید عاشقشم...
- چرند نگو...نگاههای تو عاشقانه هم نبود...
- پس چطوری بود؟
- یه جور خاص...یه احساس مسئولیت...یه تعهد...یه تعهد اخلاقی توی نگاهت به اون میدیدم...
- خوب مگه بده؟
- مسعود؟
- کوفت...مرض...
- جواب من رو بده...بین تو و اون دختر چه رابطه ایی وجود داره؟
- آقا جان مگه تو فضولی؟...اصلا" به تو چه...تو دنبال یه آدم مطمئن می گشتی که برات پیدا کردم...اونم که مشخصاتش رو همراه با فتوکپی شناسنامه و مدرک تحصیلی و...همه چی رو در اختیارت گذاشته...دیگه مرضت چیه که هی این جوری مثل مفتش ها سین جینم داری میکنی؟
- مسعود؟
- ای مرگ و مسعود...
به سمت میزم چرخیدم و نگاهی به برگه ی فورم مشخصات سهیلا گمانی انداختم و بعد در حالیکه دوباره چهره اش توی ذهنم نقش می بست برای لحظاتی سکوت کردم و سپس گفتم:مسعود...چهره اش چقدر برام آشنا بود...یه جورهایی انگار قبلا" این صورت رو دیده بودم!!!...مسعود؟
مسعود از روی میز من بلند شد و رفت روی مبلی که کنار اتاق بود نشست و سیگاری از جیبش بیرون آورد و آتش زد و گفت:هان؟
کمی پیشونیم رو با دست چپم مالیدم و سپس سرم رو به همون دستم روی میز تکیه دادم و گفتم:داره یادم میاد...میدونی...میدونی این دختره من رو یاد کی میندازه؟
مسعود با نگاهی دقیق صورت من رو کاوید و گفت:یاد کی؟
دوباره به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:من رو یاد چهره ی مرتضی میندازه...مرتضی رو یادته؟...همون که باهاش توی دانشگاه دوست شده بودیم و سال دوم تصادف کرد...
مسعود از جایش بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و از همان ارتفاع به خیابون چشم دوخت و گفت: سهیلا خواهر مرتضاس...
- چی؟!!!
- آره...سهیلا خواهر همون مرتضی سلیمی هستش...
- پس چرا...
- میخوای بگی چرا فامیلی این با مرتضی فرق داره...آره؟
- آره...
- خوب چون پدراشون با هم فرق دارن...
خنده ام گرفت و در همون حال گفتم:مسعود تو اینهمه اطلاعات رو از کجا به دست آوردی؟...اصلا" ببینم..اون روز آخر توی دانشگاه که تو و مرتضی با هم گلاویز شدین و منم نفهمیدم سر چی مثل سگ و گربه کتک کاری کردین و بعدشم همون روز مرتضی تصادف کرد...تو اونقدر از مرتضی بدت می اومد که حتی حاضر نشدی با من و بچه های دانشکده توی مراسمشم شرکت کنی...حالا چطور شده که اینقدر کامل و دقیق از وضع و حال خواهر و مادر اون خدا بیامرز مطلعی؟!!...نکنه خواهر این آقا مرتضی خدابیامرز باعث شده دل از کف...
متوجه شدم مسعود کمی عصبی شده چرا که هر وقت عصبی میشد پکهای عمیق و پشت سر همی به سیگارش میزد...از اینکه عصبی شده بود متعجب شدم و گفتم: مسعود حالت خوبه؟!!!
دوباره پک عمیقی به سیگارش زد و گفت: سه سال پیش خیلی تصادفی دیدمش...بیشتر از این سوال نکن سیاوش...
احساس کردم واقعا" اگه بخوام بیشتر از این کنجکاوی کنم حسابی اعصاب مسعود رو بهم می ریزم...برای همین ترجیح دادم موضوع رو بیشتر کشش ندهم چون مطمئن بودم بالاخره در فرصتی مناسب خود مسعود همه چیز رو برام خواهد گفت...
فقط یک سوال ذهنم رو شدید مشغول کرده بود که با تمام خودداری که در خودم سراغ داشتم اما نتونستم این سوال رو نپرسم؛بنابراین گفتم:مسعود؟...جدی جدی نکنه چشمت دختره رو...
مسعود سیگارش رو در زیرسیگاری روی میز خاموش کرد و با جدیت گفت:سیاوش چرند نگو...من فقط میخوام کمکش کنم...همین.
حس کردم مسعود واقعا" داره کلافه میشه...!
دیگه حرف رو ادامه ندادم و مدارکی که از خانم گمانی روی میزم بود رو جمع کردم و در کشوی میزم قرار دادم و گفتم: ناهار پیش من هستی یا نه؟
مسعود به سمت درب اتاق رفت و در حالیکه داشت از اتاق خارج میشد گفت:نه...باید برم شرکت...
و بعد بدون خداحافظی اتاق رو ترک کرد!
لحظاتی به فکر فرو رفتم و پیش خودم حدس زدم شاید مسعود به خاطر رفتار بد گذشته اش با مرتضی همیشه دچار عذاب وجدان بوده و حالا که به قول خودش فرصتی پیدا کرده میخواد با محبت و کمک به خواهر مرتضی و خانواده ی اون کمی از فشار خاطرات گذشته اش کم کنه!
خوب به خاطر داشتم در اون سالهای اول و دوم دانشگاه مرتضی و مسعود که هیچ وقت هم نفهمیدم دلیلش چیه؛همیشه با هم سر جنگ داشتن...بارها و بارها با هم گلاویز شده بودن...حتی یکی دو بار هم دفتر انضباطی اونها رو خواسته بود...چندین بار هم خود من و بچه های دیگه ی دانشگاه اون دو تا رو که در محیط اطراف دانشگاه با هم گلاویز شده بودن رو از هم جدا کرده بودیم...تا اینکه بالاخره سال دوم دانشگاه مرتضی در اثر اون تصادف که توی تاکسی بود به همراه دو نفر دیگه در مسیر تهران- کرج کشته شده بود و بعد از اون واقعه من و چندتایی از بچه های دانشگاه که در مراسم خاکسپاری مرتضی شرکت کردیم دیگه هیچ خبری از خانواده اش نگرفتیم...چون لزومی نداشت...درسته که دوست بودیم اما دوستی من و اون عمیق نبود و فقط برای عرض تسلیت در مراسم شرکت کردیم و بس...
حالا حدس میزدم تمام این سالها که چیزی حدود18یا19سالی میشده؛احتمالا"مسعود همیشه در عذابی ناشناخته از رفتارش با مرتضی بوده و همیشه در پی فرصتی برای جبران می گشته...چرا که مسعود کلا" بچه ی مهربونی بود...
اون روز تا پایان وقت اداری در شرکت موندم و تونستم به خیلی از کارهام رسیدگی کنم و از این بابت ممنون دختر عموی مامانم بودم که در اون روز با اومدنش پیش مامان حسابی فکر و خیال من رو آسوده کرده بود.
شب وقتی رسیدم خونه؛دختر عموی مامانم که خاله صداش میکردم کمی خونه رو مرتب کرده بود و حتی مامان رو هم حموم برده بود.
برای شام هر چی من و مامان اصرار کردیم دیگه قبول نکرد بمونه و حتی نگذاشت من به منزل برسونمش و خودش آژانس گرفت و رفت.
شب بعد از شام امید خیلی زود به اتاقش رفت و خوابید و منهم سر فرصت با مامان در مورد پرستار جدیدی که استخدام کرده بودم صحبت کردم.
مامان از اینکه به قول خودش زحمات من کمتر میشد بی نهایت خوشحال بود...خودمم هنوز هیچی نشده از اینکه میدونستم فردا شخصی به عنوان پرستار در منزل حضور خواهد داشت بی نهایت احساس رضایت میکردم و حتی شب هم به راحتی خوابیدم...مامان هم اون شب تا صبح راحت خوابید و اصلا" برای هیچ کاری بیدار نشد و صدام نکرد.
صبح ساعت7:00بود که صدای زنگ درب منزل به صدا در اومد!
حدس زدم باید خانم گمانی باشه...
از روی تخت بلند شدم و سریع لباس مناسبی پوشیدم و درب خونه رو با اف.اف باز کردم.
وقتی وارد خونه شد از ته دل خدا رو شکر میکردم که دیروز خاله کمی وضع خونه رو مرتب کرده بود وگرنه مطمئن بودم اگه با شرایط قبل کسی وارد این خونه میشد وحشت میکرد!
خانم گمانی به محض ورود و سلام و علیک خواست که اتاق مامان رو نشونش بدهم.
با راهنمایی من به اتاق مامان وارد شد...مامان هنوز خواب بود.
برای لحظاتی به اتاق و اطرافش نگاه کرد و بعد گفت:مسعود گفته شما یه پسر کوچولو هم دارید...میتونم اونم ببینم؟
- بله...البته...اما فکر میکنم اتاقش حسابی بهم ریخته باشه...آخه8سالش بیشتر...
لبخندی زد و گفت:بله میدونم...مسعود همه چیز رو بهم گفته...
وقتی به اتاق امید وارد شدیم اونم هنوز خواب بود.
خانم گمانی برای لحظاتی به صورت امید خیره شد و بعد به آرومی طوریکه امید بیدار نشه گفت:چقدر شبیه خودتونه؟!!
لبخندی زدم و با سر حرف او را تایید کردم.
با هم به هال برگشتیم٬خواستم به آشپزخانه برم که گفت:اجازه بدین من صبحانه رو حاضر میکنم...به هر حال از امروز کار من شروع شده...مسعود برام همه چیز رو گفته...درسته که من فقط به عنوان پرستار مادرتون استخدام شدم اما میدونم چه کارهای دیگه ایی رو هم باید انجام بدم...
نمیدونم چرا ولی کمی احساس شرمندگی کردم...به هر حال اون یک دختر جوان بود با مدرک لیسانس پرستاری و توقعی که من داشتم خیلی بیشتر از یک پرستار خانگی از اون بود...از یک سو خوشحال بودم که مسعود همه چیز رو براش گفته و از طرفی از موضوع شرمنده هم بودم...اما انگار خودش از نگاه من متوجه موضوع شد چون با همون لبخند ملیحی که چهره اش رو بیشتر از حد معمول دلنشین میکرد گفت:نگران نباشید...کار این خونه سخت تر از کارهای بیمارستان نیست...مادرتون که نیاز به مراقبت دائم نداره...بنابراین به جای اینکه خیلی از ساعتهام رو بیکار در منزل بگذرونم میتونم با کمال میل به امور دیگه هم رسیدگی کنم...فقط امیدوارم از پس وظایفم به خوبی بربیام و شما رو پشیمون نکنم.
به سمت آشپزخانه رفت و در همون حال مانتو و روسریش رو در آورد و روی یکی از صندلیها گذاشت.تی شرتی بلند که آستینهای کوتاهی داشت به تنش بود؛یک شلوارمشکی هم به پا داشت...موهایش را با یک گل سر ساده پشت سرش جمع کرده بود اما کاملا" مشخص بود که باید موهای بلندی داشته باشد.
یکی از صندلیها را عقب کشیدم و نشستم و او خیلی سریع مشغول آماده کردن چای و میز صبحانه شد.
به حرکاتش نگاه میکردم و در همان حال که گاه جای بعضی از وسایل رو که می پرسید بهش نشون میدادم گفتم:ببخشید خانم گمانی...فقط پسر من امید یک کم...
دوباره لبخند زیبایی به چهره نشاند و در حالیکه میز صبحانه رو می چید گفت:بله...در مورد امید هم مسعود همه چیز رو بهم گفته...میدونم بچه ی دیرجوش و عصبی هست...سعی میکنم با اون هم رابطه ی خوبی برقرار کنم...
- نه...فقط میخواستم بگم اگه یه وقت حرف نامربوط به شما زد یا کاری کرد که باعث ناراحتیتون شد کافیه به خودم...
به میون حرفم اومد و گفت:خواهش میکنم آقای مهندس...شما نگران نباشید.
در همین لحظه امید با چهره ایی خواب آلود در حالیکه هنوز بلیز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد...برای لحظاتی سر جایش ایستاد و خیره خیره به خانم گمانی نگاه کرد.
خانم گمانی با لبخند به طرف او رفت و گفت:به به...به به ببین چه پسر خوشگلی...
امید عقب عقب رفت و سپس برگشت و با عجله از آشپزخانه خارج شد؛متوجه شدم که به اتاق خودش برگشت و درب اتاق را به شدت بهم کوبید!
خانم گمانی سر جایش ایستاد و دیدم که لبخند از صورتش محو شد و بعد به من نگاه کرد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:با کسی صمیمی نمیشه...حتی توی مدرسه هم با کسی دوست نیست و همیشه وقتی میرم مدرسه اش بهم میگن تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میده...توی مدرسه هم وقتی بچه های همکلاسی بهش میخوان نزدیک بشن کارش به کتک کاری و دعوا میکشه..واقعا"بعضی وقتها نمیدونم باید چیکار کنم!
خانم گمانی چایی برای من در فنجان ریخت و خودش هم صندلی مقابل من رو عقب کشید نشست و گفت:مادرش رو خیلی دوست داشته؟
بی اراده خنده ی تمسخر آمیزی روی لبم آوردم و گفتم:مادرش؟...نه...اصلا"...هیچ وقت با مهشید رابطه ی خوبی نداشت...هیچ وقت...یعنی میشه گفت مهشید اصلا"مادری نکرد برای امید....به تنها چیزی که اهمیت میداد لباساش و لوازم آرایشش بود و همیشه سعی داشت به امید حالی کنه که برای اون یه مزاحم و یه موجود دست و پاگیره...
- شما چی؟...رابطه اش با شما چطوره؟
کمی از چایی رو خوردم و گفتم:میشه گفت عاشقشم...اون هم خیلی به من وابسته اس و دوستم داره...بعد از من فکر میکنم با تنها کسی که حرف میزنه و بازی میکنه...
- مسعود...درسته؟
- آره...مسعود خیلی خوب با امید ارتباط برقرار میکنه...گرچه بعضی اوقات مسعود رو هم نمی پذیره...
- وضع درسش چطوره؟...فکر میکنم مهر امسال میره به کلاس سوم...درسته؟
- فوق العاده باهوشه...
- مثلا"چقدر؟
- خیلی...اونقدر که الان سه ساله که سالی یک بار تست آی.کیو که ازش میگیرن جز بچه های تیزهوش معرفی میشه...نمراتشم هیچ وقت ندیدم غیر از20نمره ی دیگه ایی باشه...البته اینم بگم هیچ وقت توی خونه به غیر از انجام تکلیف مدرسه ندیدم کتاب درسیش رو مطالعه کنه...مشخصه همه چیز رو در همون مدرسه یاد میگیره...
خانم گمانی لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد مستقیم به چشمهای من نگاه کرد و گفت:آقای مهندس...فکر میکنم امید چون به گفته ی شما به مادرش علاقه ایی نداشته و همه ی محبت رو در وجود شما برای خودش پیدا کرده از اینکه شخص دیگه ایی مثل من در این خونه باشه وحشت داره...دلیلشم اینه که میترسه نکنه این شخص تازه وارد باعث بشه حضور شما در خونه کمرنگ بشه و شما بیشتر از گذشته خودتون رو در کارهای بیرون از منزل و شرکت غرق کنید و دیگه دلواپسی برای منزل نداشته باشید و تقریبا"این که امید رو در حاشیه قرار بدین...و فکر میکنم ناسازگار بودنش با پرستارهای قبلی مادرتونم به همین دلیل بوده...شما اینطوری فکر نمیکنید؟
- تا حالا این طوری به قضیه نگاه نکرده بودم!
- میشه یه خواهشی از شما بکنم؟
به قدری صادقانه و با صدایی آرام بخش صحبت میکرد که برای لحظاتی احساس کردم مدتهاست از اینکه با کسی هم صحبت شده باشم اینقدر لذت نبرده ام!
نگاهی به صورتش کردم...چشمهای درشت و شفاف و مشکی داشت که وقتی بهش نگاه میکردم حس میکردم چقدر این نگاه عمیقه...ابروهای کشیده و سیاه که در حد یک دختر آرایش شده بود جذابیت چشماش رو صد برابر میکرد و این تنها آرایش صورتش بود...بینی ظریفی داشت که باعث میشد برجستگی لبهای خوش فورمش بیشتر به چشم بیاد...لبهایی که کاملا" صورتی بود و هنگام صحبت دندانهای سفید و مرتبش من رو به یاد مرتضی می انداخت...مرتضی هم تقریبا"چهره ایی دخترونه داشت و یادم می اومد بعضی وقتها توی دانشگاه سر به سرش میگذاشتیم و میگفتیم:مرتضی خدا میخواسته تو رو دختر بیافرینه...همه کار رو هم کرده بوده ولی آخر کاری پشیمون شده...
توی همین فکر بودم که بی اراده به یاد شوخیهای دوران دانشگاه لبخندی به روی لبم نقش بسته بود که متوجه نگاه متعجب خانم گمانی شدم و گفتم:ببخشید...شما چیزی از من پرسیدین؟
لبخند خاص خودش رو به لب آورد و گفت:خواستم ازتون خواهش کنم حداقل برای مدت کوتاهی هم که شده بعد از ظهرها از شرکت زودتر بیاین خونه و امید رو با خودتون به پارک و سینما ببرید و اینجوری بهش نشون بدین که اومدن من در این خونه نه تنها باعث نمیشه شما خودتون رو غرق کارهاتون بکنید؛بلکه با خیال راحتتر و وقت بیشتری که پیدا کردین و خیالتون هم از بابت مادرتون راحت شده اون رو به گردش برده و وقت بیشتری رو براش میتونید بگذارید...فکر میکنم این طوری امید زودتر حضور من رو بپذیره و منم بهتر بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم...
حرفی که میزد به نظرم کاملا"درست بود و من با تمام عشقی که به امید داشتم چقدر از این فکر غافل شده بودم!!!
وقتی خوب فکر کردم دیدم به راستی چقدر مدت زمان طولانی است که من امید رو به گردش نبردم!!!
لبخندی زدم و گفتم:شما درست میگید...واقعا"من به خاطر مشکلاتی که سر راهم بوده خیلی از این بچه غافل شدم و فکر میکردم همین قدر که در درون خودم عاشقشم براش کافیه...
در همین لحظه صدای مامان به گوش رسید که من رو صدا میکرد.
خانم گمانی گفت:تا شما به اتاق مادر بری منم صبحانه ای ایشون رو آماده میکنم...بعد میام.
حدس زدم میخواد اومدنش رو به مامان در تنهایی اطلاع بدهم و بعد مامان رو ببینه؛برای همین گفتم:مامان میدونه شما امروز میای.
- چه خوب...پس با هم میریم به اتاقشون.
به همراه همدیگه از آشپزخانه خارج شدیم.وقتی میخواستیم به اتاق مامان وارد بشیم صدای امید رو شنیدم که از اتاقش من رو صدا میکرد.برای لحظاتی نمیدونستم به اتاق مامان برم یا به اتاق امید که خانم گمانی گفت:شما بهتره بری پیش امید...من خودم به اتاق مامان میرم.
با سر حرفش رو تایید کردم وبه سمت اتاق امید رفتم.
وقتی خانم گمانی وارد اتاق مامان شد لحظه ایی برگشتم و نگاهش کردم...خیلی از رفتارش که مملو از اعتماد به نفس بود خوشم اومده بود...و بعد وارد اتاق امید شدم.
امید با چهره ایی عصبی و خشمگین روی تختش نشسته و زانوهاش رو توی بغلش گرفته بود!
رفتم کنارش روی تخت نشستم و در حالیکه سعی داشت از کار من ممانعت کنه اما موفق نشد و من اون رو در آغوشم گرفتم و گفتم:چیه بابا؟...چرا صبح اول صبحی اینقدر بد اخلاق شدی؟
- این کیه اومده خونه ی ما؟
- این خانم از این به بعد میاد اینجا تا مواظب مامان بزرگ باشه...تو مخالفی؟
- ازش خوشم نمیاد...
- پسر خوب من که الکی نباید از کسی بدش بیاد...حالا یه مدت اینجا بمونه اگه دیدیم به درد نمیخوره میگیم بره...باشه؟
- دوست ندارم کسی غیر از من و مامان بزرگ و شما توی این خونه باشه...
- ولی من فکر میکنم یه مدتی اینجا باشه تا حداقل من وقت کنم پسر خوبم رو یه ذره ببرم گردش...بریم پارک...بریم هر جایی که تو دوست داری...اون اینجا باشه خیال من از بابت مامان بزرگ راحته و دوتایی بیشتر میتونیم بریم بیرون گردش کنیم...تو اینطوری فکر نمیکنی؟
امید برای لحظاتی به چشمهای من خیره شد و بعد خودش رو بیشتر توی بغلم جا داد و گفت:من دوستش ندارم...
روی موهای مشکی و نرمش رو بوسیدم و گفتم:لازم نیست که دوستش داشته باشی...اونم به تو کاری نداره...مهم من و تو هستیم...مگه نه؟
- ولی پرستارهای قبلی من رو اذیت میکردن.
- این تو رو اذیت نمیکنه...بهت قول میدم...اگه اذیتت کرد به خودم بگو زودی بیرونش میکنم...چطوره؟...خوبه؟
- پس بهش بگو...
- چی بگم؟
- بگو که به من کاری نداشته باشه...بهش بگو من هر کاری دوست داشته باشم میکنم...هر چی دوست داشته باشم میخورم...هر جا دوست داشته باشم توی خونه بازی میکنم...حق نداره به اسباب بازیهای منم دست بزنه...
خندیدم و بیشتر در آغوشم گرفتمش و گفتم:باشه پسرم...همه رو بهش میگم...حالا بلند شو با هم بریم صبحانه بخوریم...من باید بعد صبحانه زودی برم شرکت.
- دیگه ظهرها برای ناهار نمیای خونه؟
- خوب حالا که این خانم اومده دیگه ظهر نمیام ولی عصر که اومدم با هم میریم...
- تو گفتی این اومده بیشتر من و تو با هم هستیم...پس چرا الان میگی دیگه ظهر نمیای خونه؟
- تو دوست داری بابا برای ناهار خونه باشه؟
- آره.
- باشه...ناهار میام...اما دوباره برمیگردم شرکت ولی عصر که برگشتم خونه؛پسر گل من باید حاضر و آماده باشه تا با هم بریم هر جایی که دوست داره و حسابی خوش بگذرونیم...چطوره؟...موافقی؟
امید خنده ی شیرین و کودکانه ایی کرد و بعد در حالیکه هنوز اون رو توی بغلم گرفته بودم از روی تخت بلند شدم و با هم از اتاق خارج شدیم و به آشپزخانه رفتیم.
خانم گمانی رو دیگه تا وقت خداحافظی ندیدم.فقط وقتی به اتاق مامان رفتم اونم اونجا بود و داشت به مامان صبحانه میداد.
از اینکه به این سرعت اتاق و تخت مامان رو مرتب کرده بود کمی تعجب کردم ولی وقتی رضایت رو در چهره ی مامان دیدم انگار یک بار بزرگ و سنگین رو از روی دوشم برداشتن!
بعد از خداحافظی از مامان و خانم گمانی؛امید رو هم بوسیدم و به شرکت رفتم.
عجیب بود...حضور این دختر در همین مدت کوتاه چه حس آرامش قوی رو به من بخشیده بود...انگار بزرگترین و سنگین ترین مسئولیتی که تا اون روز بر دوشم بود رو یکباره برداشته بودن!
ساعت یک بود که گوشی موبایلم زنگ خورد...وقتی نگاه کردم فهمیدم از منزل تماس گرفتن.
گوشی رو که جواب دادم صدای امید رو شنیدم که گفت:پس چرا نمیای؟!!!!
لبخندی زدم و گفتم:سلامت کو پسر خوب؟
صدای امید جدی و عصبی بود که گفت:میگم چرا نمیای؟...مگه نگفتی برای ناهار میای خونه؟...بیا دیگه.
- باشه پسرم...کارم تموم شده...الان میام.
وقتی به خونه رسیدم برای اولین بار بعد از مدتها عطر مطبوعی از غذا در فضای خونه پیچیده بود...
امید با دیدن من سریع از روی مبلی که روش دراز کشیده بود بلند شد و به طرفم دوید و در همان موقع خانم گمانی هم در حالیکه داشت دستهاش رو با دستمالی خشک میکرد از آشپزخانه خارج شد.
امید رو در آغوش گرفتم و بوسیدم و پاسخ سلام و خسته نباشیدی که خانم گمانی گفت رو دادم و بعد به سمت اتاق مامان رفتم.
همه چیز مرتب و تمیز بود و لبخند رضایت روی لبهای مامان بیشتر از هر چیزی خوشحالم کرد.
به آرامی گفتم:چطوره مامان؟از پرستارت راضی هستی؟
مادرم نگاه تشکر آمیزی به من کرد و گفت:خدا خیرت بده...آره...دختر خوبیه...هم مودبه هم معلومه به کارش خیلی وارده...از همه مهمتر خوشحالم از اینکه تو دیگه اسیر زحمت من نیستی...
امید رو گذاشتم روی زمین و بعد پیشانی مامان رو بوسیدم و گفتم:زحمت چیه مامان...من تا جون دارم نوکرتم.
- برو غذات رو بخور مادر..دست پختشم خیلی خوشمزه اس.
- مگه شما ناهارتم خوردی؟!!!
- آره مادر...همه ی کارهای دختره روی نظمه...خیالت راحت باشه...
امید دست من رو کشید و به سمت درب اتاق برد و گفت:بیا بریم دیگه...سهیلا جون میز ناهار رو آماده کرده.
با تعجب به امید نگاه کردم و گفتم:سهیلا جون!!!!!!....امید بابا معلومه خیلی زود با خانم گمانی رفیق شدی...
صدای آرام مامان رو شنیدم که گفت:نمیدونی چقدر قشنگ با امید حرف میزنه...خدا خیرش بده...امروز اصلا"این بچه هم یه حال و هوای دیگه داره...
امید برگشت و با اخم به مامان نگاه کرد و گفت:نخیرم...من اصلا" هم دوستش ندارم...خوشحالم چون بابا بهم قول داده من رو بعد از ظهر ببره بیرون؛ببره پارک...فقط برای اینه که خوشحالم.
به مامان چشمکی زدم و در حالیکه به همراه امید از اتاق خارج میشدیم گفتم:درسته...و بابا هم سر قولش هست...مطمئن باش.
وقتی وارد آشپزخانه شدم امید با عجله روی یکی از صندلیها نشست.
میز ناهار کاملا" آماده بود و برنج و مرغ و سیب زمینی سرخ شده عطر مطبوعی رو در همه جا راه انداخته بود.
متوجه بودم که امید به محض ورود به آشپزخانه دوباره چهره ایی اخمو به خودش گرفته و اصلا" به خانم گمانی نگاه نمیکنه.
لبخندی زدم و به خانم گمانی که داشت یخ در پارچ می ریخت تا آب خنک درست کنه نگاه کردم و گفتم:دست شما درد نکنه...بعد از مدتها غذای خونه خوردن به آدم می چسبه...عطر و بوی غذایی که درست کردین همه ی خونه رو گرفته...واقعا"ممنونم.
خانم گمانی لبخندی زد و در همون حال که مشغول به کارش بود گفت:خواهش میکنم...کاری نکردم.
برای اینکه یه لباس راحت بپوشم و از شر اون کت و شلوار و کراوات راحت بشم و آبی هم به دست و صورتم بزنم از آشپزخونه بیرون رفتم.
صدای خان گمانی رو شنیدم که گفت:آقای مهندس زودتر تشریف بیارین تا غذاتون سرد نشده.
در حالیکه تمام وجودم از حس آرامش پر شده بود در ضمنی که به اتاقم وارد میشدم گره کراواتم رو باز کردم و گفتم:باشه...همین الان میام...امروز واقعا غذا مزه میده...
وارد اتاق شدم و کراواتم رو روی تخت گذاشتم و کتم رو از تنم خارج کردم که ناگهان صدای شکستن پی در پی ظروف از آشپزخانه به گوشم رسید.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#625
Posted: 5 Jan 2016 11:04
رمان پرستار مادرم -قسمت دوم
با عجله از اتاق خارج و وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم امید در حالیکه هنوز گوشه ی رو میزی توی دستش است کنار دیوار ایستاده و تمام بشقابها و غذاها روی زمین ریخته و شکسته شده...
به خانم گمانی نگاه کردم...دیدم متعجب و تا حدودی وحشت زده به یخچال تکیه داده و به غذاها و ظروف شکسته شده ی روی زمین نگاه میکنه...
برای لحظاتی نمیدونستم باید چیکار کنم!!!
امید با دیدن من گوشه ی رومیزی رو که هنوز توی دستش بود رها کرد و با سرعت از کنار پای من رد شد و دوید به اتاقش و درب رو محکم به هم کوبید!
خانم گمانی که گویا سریعتر از من تونسته بود به خودش مسلط بشه از یخچال فاصله گرفت و شروع کرد به جمع کردن ظروف و آنچه که به روی زمین ریخته شده بود.
صندلی رو عقب کشیدم و با حالتی که بی شباهت به آدمهای درمانده نبود به روی آن نشستم و در حالیکه به حرکات خانم گمانی نگاه میکردم گفتم:چرا اینجوری کرد؟
- نمیدونم...شاید این غذا رو دوست نداره...شاید یاد چیزی افتاده...شایدم من کاری کردم که باعث شد عصبانی بشه...
- مگه شما کاری کردی یا حرفی زدی؟
- نه به خدا...
- باشه...برم پیشش ببینم چرا این کار رو کرد...
خانم گمانی در حالیکه کف آشپزخانه رو تمیز میکرد دیگه حرفی نزد و منم از آشپزخانه خارج شدم.
وقتی به اتاق امید رفتم دیدم در بین حد فاصل تخت و کمدش روی زمین نشسته و زانوهاش رو در آغوش گرفته و با اخم به نقطه ای خیره شده.
نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم!..تا توضیح نداده بود در واقع منم نباید عکس العملی نشون میدادم چون میدونستم اگه بخوام قبل از شنیدن حرفاش اون رو تنبیه کنم ممکن بود بعد پشیمون بشم.
روی تخت نشستم و برای دقایقی دستانم رو بهم گره کردم و با نگاه کردن به طرح کارتونی فرشی که کف اتاق بود سعی کردم زمان لازم رو بهش بدهم تا بلکه کمی آروم بشه...
در همون موقع بوی سرخ شدن سوسیس از آشپزخانه هم به مشام می رسید و فهمیدم خانم گمانی حالا داره برای ناهار سوسیس سرخ میکنه چون دیگه چیزی از غذای ناهار نمونده بود!
میدونستم امید سوسیس خیلی دوست داره بنابراین گفتم:امید...غذای مورد علاقه ی من رو که ریختی روی زمین...ولی مثل اینکه بدم نشد چون به قول تو((سهیلا جون))حالا داره سوسیس سرخ میکنه...
امید به من نگاه کرد و گفت:میخوای دعوام کنی؟
- نه...تا ندونم دلیل کارت چی بوده که بیخودی دعوات نمیکنم...دیگه میدونم مثل دفعات قبل نباید زود عصبانی بشم...چون ممکنه ایندفعه هم تقصیر اصلی متوجه تو نبوده...مثل دفعه ی قبل که خانم سعیدی پرستار قبلی اینجا بود و بهت گفته بود تو نباید نوشابه بخوری و عصبانی شده بودی و اون کار رو کردی..یادته؟
امید با حرکت سرش جواب مثبت بهم داد که یعنی همه چیز رو خوب به خاطر داره...بعد ادامه دادم:ببینم...ایندفعه از چی عصبانی شدی؟
نگاهی بهم کرد که فهمیدم بغض کرده و چشماش پر از اشک شده...برای لحظه ای فکر کردم خانم گمانی بهش حرفی زده...از جایم بلند شدم و گفتم:باشه...اگه خانم گمانی باعث عصبانیتت شده همین الان میرم بهش میگم از اینجا بره...
و بعد به سمت درب اتاقش رفتم که گفت:بابا؟
- جونم بابا؟
- نه...نگو بره...اون چیزی بهم نگفت...
- ایستادم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم:پس چرا این کار رو کردی؟
با گریه گفت:نمیدونم...
و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن!
خواستم به طرفش برم که چند ضربه ی ملایم به درب اتاق خورد و درب باز شد.
خانم گمانی در حالیکه لبخند به لب داشت اومد داخل اتاق و نگاهی به من و امید کرد و رو به من گفت:آقای مهندس میشه خواهش کنم شما تشریف ببرید ناهارتون رو بخورید...اگه اجازه بدین میخوام امید جون رو خودم بیارم سر میز تا ناهارش رو بخوره...
مردد بودم که آیا به حرفش گوش کنم یا نه که دیدم امید از روی زمین بلند شد و به طرف خانم گمانی اومد و در حالیکه از تعجب به حد انفجار رسیده بودم دیدم امید خودش رو در آغوش خانم گمانی انداخت و با شدت بیشتری شروع کرد به گریه!
خانم گمانی روی زانو نشست و امید رو به آغوش گرفت و گفت:اشکالی نداره عزیزم...اصلا"چیز مهمی نیست...حالا بیا بریم ناهار بخوریم.
و بعد اشکهای امید رو پاک کرد و اون رو سخت در آغوش گرفت و چندین مرتبه صورتش رو بوسید!!!
باورم نمیشد که در یک نصفه روز اینقدر تونسته باشه با امید ارتباط خوبی برقرار کرده باشه...مات و متحیر به هر دوی اونها نگاه میکردم که شنیدم امید در حالیکه هنوز در آغوش خانم گمانی بود گفت:میخوام من و تو توی این اتاق تنهایی غذا بخوریم...فقط من و تو.
خانم گمانی خواست حرفی بزنه که گفتم:هیچ اشکالی نداره...شما و امید اینجا ناهار بخورید...منم ناهارم رو توی آشپزخانه میخورم...بعدش باید زود برگردم شرکت.
خانم گمانی امید رو کمی از خودش فاصله داد و گفت:پس امید جان تو همین جا بمون تا من برم ناهارمون رو بیارم همین جا با هم دو تایی بخوریم.
امید لبخند رضایتی روی لبش نشست و بعد از خانم گمانی فاصله گرفت.
وقتی همراه خانم گمانی به آشپزخانه وارد شدم دیدم مقداری سوسیس سرخ شده با چند عدد تخم مرغ نیمرو روی میز آماده گذاشته...با اینکه خیلی دلم میخواست از مرغ و برنج و سیب زمینی سرخ شده ی قبل چیزی خورده بودم اما با شرایط ایجاد شده همین سوسیس و تخم مرغ هم غنیمتی بود.
وقتی نشستم روی صندلی تا ناهارم رو بخورم در همون حالیکه خانم گمانی برای خودش و امید غذا در بشقابها میکشید و گوجه و خیارشور خورد میکرد پرسیدم:خیلی عجیبه...چطور تونستی در عرض نصف روز اینقدر با امید صمیمی بشی؟...چیکار کردی باهاش که اینطوری حضورت رو پذیرفت؟!!!
- نمیدونم...شاید به خاطر اینه که از صبح تا الان هر کاری کرد هیچی بهش نگفتم.
- مگه از صبح تا الان چیکار کرده؟!!
لبخند کمرنگی زد و نگاهی بهم کرد و گفت:هیچی...
و بعد همراه یک سینی بزرگ که حاوی بشقابهای غذای خودش و امید به همراه مخلفات لازم بود از آشپزخانه خارج شد.
حدس زدم احتمالا"امید از صبح تا الان کارهایی مثل همین کشیدن رومیزی و کثیف کردن خونه و شیطنتهای خاص خودش رو کرده که صدای خانم گمانی رو دربیاره و این دختر هم با صبر و حوصله همه رو تحمل کرده که حالا امید اینجوری متوجه شده این پرستار با پرستارهای قبلی فرق داره و به همین خاطر رابطه اش خیلی سریع رنگ صمیمت به خودش گرفته...
وقتی میخواستم دوباره به شرکت برگردم متوجه شدم مامان خانم گمانی رو صدا میکنه و او هم بی معطلی از اتاق امید خارج و به اتاق مامان رفت.
برای خداحافظی دیگه داخل اتاق مامان نرفتم و از همون هال با مامان خداحافظی کردم.وقتی درب اتاق امید رو باز کردم دیدم دوباره عصبانی شده و نشسته روی تخت و به بشقابهای نیمه کاره ی غذای خودش و خانم گمانی نگاه میکنه...جلو رفتم ببوسمش اما با عصبانیت صورتش رو برگردوند و حتی جواب خداحافظی منم نداد...!
وقتی خواستم از اتاقش خارج بشم ایستادم و بهش نگاه کردم و گفتم:بعد از ظهر که اومدم...پسر گلم حاضر باشه که با هم بریم بیرون...باشه؟
جوابم رو نداد و من هم از اتاق خارج شدم و به شرکت رفتم.
وقتی برگشتم خونه ساعت از7گذشته بود...میدونستم خانم گمانی هنوز نرفته چون ساعت کاریش از7صبح تا9شب بود بنابراین مطمئن بودم الان امید رو آماده کرده تا به پارک ببرمش.
زمانیکه وارد خونه شدم بر عکس انتظارم همه جا ساکت و مرتب بود...اطراف هال و پذیرایی و حتی ناهار خوری رو نگاه کردم...اما از امید خبری نبود!
به اتاق مامان رفتم و دیدم مامان خوابیده...آرامش عجیبی در چهره ی مامان میدیدم؛آرامشی که مدتها بود در چهره اش گم شده بود اماحالا دوباره شاهد اون بودم.
سامسونتم رو روی یکی از مبلهای داخل هال گذاشتم و به آرامی صدا کردم:امید؟...کجایی بابا؟
چون با کلید درب خونه رو باز کرده و ماشینمم جلوی درب حیاط پارک کرده بودم برای همین خانم گمانی تقریبا" از حضور من در خانه کاملا" بی اطلاع بود و با شنیدن صدای من با حالتی حاکی از تعجب از آشپزخانه خارج شد و گفت:سلام...شما کی تشریف آوردین؟!!!
- سلام...همین الان...امید کجاس؟...قرار بود حاضر باشه تا ببرمش پارک.
- واقعیتش از دست من دلخور شد...یک کمی هم گریه کرد...اما...
- اما چی؟...مگه شما چی گفتی بهش؟...من که به شما گفته بودم امید بچه ی حساسیه...پس چرا باعث عصبی شدنش شدی؟
صدای من هنگام گفتن این جملات کمی عصبی و با صوتی بلند بیان شده بود که دیدم با چشمانی متعجب به من نگاه میکنه و کمی به من نزدیکتر ایستاد و مستقیم به صورت عصبی من نگاه کرد و با آرامشی خاص گفت:هیس...آقای مهندس...چرا شما اینقدر زود عصبی میشین؟...من کی گفتم امید رو عصبی کردم؟...من حرف خاصی به امید نزدم...تو رو خدا یه ذره آروم صحبت کنید...هم مامان خوابیده هم امید...ممکنه با صدای شما بیدار بشن.
- امید خوابیده؟!!!...الان؟!!!...الان چه وقته خوابه؟!!!...قرار بود ببرمش پارک...
- بله میدونم...ولی اصرار داشت منم همراه شما بیام پارک...وقتی بهش گفتم که من نمیتونم با شما بیام خیلی ناراحت شد و کلی هم گریه کرد...بعدش هر کاری کردم نخواست لباسش رو عوض کنه و دائم گریه میکرد...منم بغلش کردم و برای اینکه ساکت بشه کنارش روی تختش دراز کشیدم...وقتی یک کم آروم شد از من خواست براش یکی از کتابهای قصه اش رو بخونم...منم این کار رو کردم...وسطهای قصه بود که دیدم توی بغلم خوابش رفته...الانم توی اتاقش خوابیده...اگه اجازه بدین برم بیدارش کنم و هر طور شده راضیش کنم تا با شما بیاد پارک...
تمام مدتی که حرف زده بود به صورت زیباش که مهربانی از عمق چشمهای جذابش هر بیننده رو مجذوب میکرد؛خیره شده بودم.
چطوری این دختر اینقدر با خودش؛با حرفهاش و با حرکاتش آرامش به این خونه آورده؟!!!
خدایا...این دختر با این رفتار چه آتشی رو داره در دل من روشن میکنه؟...نه...حتما" دارم اشتباه میکنم!
متوجه شدم که داره به سمت اتاق امید میره که گفتم:نه خانم گمانی...بیدارش نکنید...بگذارید بخوابه...هر وقت بیدار شد میبرمش...مشکلی نیست...اگرم خیلی دیر بشه فردا می برمش پارک...اصلا"لازم نیست بیدارش کنید...
برگشت و نگاهی به من کرد و گفت:باشه...هر طور میل شماست.
و بعد به سمت آشپزخانه رفت.
بی اراده دنبالش رفتم...نمیدونم چرا ولی واقعا" بی اراده این کار رو کرده بودم!
روی یکی از صندلیهای آشپزخانه نشستم و نگاهش کردم...متوجه شدم برای ناهار فردا داره گوشت و مخلفات دیگه ایی رو در آرامپز قرار میده...
همه جای آشپزخانه از تمیزی برق میزد...نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم ولی در درونم بیشتر ممنون مسعود بودم که این دختر رو به منزلم فرستاده بود.
بعد از اینکه کارش تمام شد دستهاش رو زیر شیر آب شست و من بدون اینکه خودش متوجه باشه هنوز به رفتار و حرکاتش نگاه میکردم.
نمیدونم چرا اما حس میکردم چیزی در وجود این دختر هست که باعث میشه بی اراده آدم جذبش بشه...!
وقتی دستاش رو شست نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه انداخت و به سمت درب آشپزخانه رفت.
سریع گفتم:لازم نیست بیدارش کنید...گفتم که...باشه اصلا"فردا میبرمش پارک...
سر جایش ایستاد و نگاه آکنده از محبتی که در چشمان شفافش موج میزد به من انداخت و گفت:آقای مهندس!...یک بار گفتین...منم کاملا"متوجه ی حرفتون شدم...الانم نخواستم امید رو بیدار کنم...ساعت نزدیک8شده میخوام داروهای مامان رو بهشون بدم...بعدشم کم کم باید حاضر بشم چون وقتی به آژانش زنگ زدم گفتن تا ساعت10ماشین ندارن بعدش مسعود اینجا زنگ زد...وقتی فهمید شب ساعت9کارم تموم میشه و آژانسم ماشین نداره گفت ساعت8:30میاد دنبالم تا من رو برسونه خونه...ولی اگه شما بخواین تا ساعت9 اینجا هستم...اما فکر میکنم دیگه کاری نمونده...
از کار خودم که گمان کرده بودم میخواد امید رو بیدار کنه خنده ام گرفت و در عین حال از تسلطی که در کلام این دختر موقع حرف زدن بود غرق لذت شده بودم...
با اینکه22سالش بیشتر نبود و از مهشید همسر اولم خیلی کوچیکتر بود اما اصلا"مثل مهشید موقع حرف زدن لوس بازی و ناز و ادای بیجا نداشت...خیلی سنگین و پخته و شمرده شمرده و با آرامش صحبت میکرد...
عجیب بود...چرا هر کار این دختر اینقدر برام دلنشین بود؟!!!
وقتی از آشپزخانه خارج شد سریع بلند شدم و با آژانس تماس گرفتم و از اونجایی که مدیر آژانس کاملا"من رو می شناخت وقتی خواستم به طور قراردادی راننده ایی رو استخدام کنم تا هر روز صبح به آدرس خانم گمانی بره و اون رو به منزلم بیاره و شبها هم راس ساعت9دوباره اون رو به آدرس منزلش برگردونه خیلی سریع قبول کرد که از فردا به همون آدرسی که داده بودم راننده ی مطمئنی رو خواهد فرستاد.
دیگه از بابت رفت و آمدش هم خیالم راحت شد...چون نمیشد هر وقت مشکلی پیش بیاد از مسعود بخوام این زحمت رو تقبل کنه...
توی همین فکرها بودم که صدای زنگ درب بلند شد و وقتی اف.اف رو پاسخ دادم فهمیدم مسعود اومده...
مسعود اومد داخل٬مشخص بود عجله داره اما مثل همیشه با چهره ای خندان وارد شد.بعد از سلام و علیک دوباره به آشپزخانه برگشتیم و در همانجا روی صندلیها نشستیم.وقتی سراغ امید رو گرفت و ماجرا رو بهش گفتم اصلا" تعجب نکرد و گفت:میدونستم سهیلا خیلی راحت با امید ارتباط برقرار میکنه...از بس که این دختر مهربونه...
در همین لحظه سهیلا وارد آشپزخانه شد و مسعود بعد از سلام و احوالپرسی با اون گفت که زودتر حاضر بشه تا برسونش خونه منهم سریع موضوع آژانس و وسیله ی رفت و آمدی که از این پس برای خانم گمانی در نظر گرفته بودم رو گفتم...
مسعود برای لحظاتی به من خیره شد و بعد گفت:نیازی نبود سیاوش...من خودم میتونم برنامه ام رو تنظیم کنم و سهیلا رو بیارم و ببرم...
خانم گمانی از من تشکر کرد و رو به مسعود گفت:نه مسعود...این طوری خیلی بهتره...البته میدونم برای آقای مهندس این موضوع هزینه برداشته ولی اینجوری خودمم راحتترم چون نمیشه هر روز و هر شب مزاحم تو بشم بالاخره تو هم برای خودت کار و زندگی داری...بیکار که نیستی.
و بعد برای اینکه سریعتر حاضر بشه و به همراه مسعود بره از آشپزخانه خارج شد.
رو کردم به مسعود و گفتم:خیلی دلم میخواد زودتر بفهمم چرا تو اینقدر با خانم گمانی خودمونی هستی!
- این موضوع ناراحتت میکنه؟
- چی!!!...این که تو با خانم گمانی خودمونی هستی؟...نه...اصلا"...فقط کنجکاوم بدونم چرا!
مسعود برای لحظاتی کوتاه به من نگاه کرد و بعد بدون اینکه پاسخ من رو بده به سمت یخچال رفت و برای خودش کمی آب در لیوان ریخت و خورد.
در همین موقع خانم گمانی در حالیکه آماده ی رفتن شده بود وارد آشپزخانه شد.
مسعود کمی به خانم گمانی نگاه کرد و گفت:راستی سهیلا مامانت کی انشالله عازم مکه اس؟
سهیلا با تعجب نگاهی به من و بعد به مسعود انداخت و گفت:دو روز دیگه پروازشونه...حالا چی شد تو یکدفعه یاد سفر مامان من افتادی؟
من سکوت کرده بودم و هر دوی اونها رو نگاه میکردم و حالا منتظر پاسخ مسعود بودم!
مسعود کمی گره کراواتش رو شل کرد و گفت:خوب بالاخره باید میدونستم دیگه...مگه کسیکه میخواد بره خونه ی خدا نباید افرادی برای بدرقه اش برن فرودگاه...خوب خواستم بدونم کی پرواز داره...
خانم گمانی خندید و گفت:چقدر هم تو به این چیزها اعتقاد داری...مسعود اصلا" بهت نمیاد ادای آدمهای مذهبی و متدین رو دربیاری...حالا اگه آقای مهندس رو بگی یه چیزی...
مسعود خندید و گفت:نفهمید چی شد...چی شد...چطور قیافه ی عبوس و بداخلاق این سیاوش شبیه پیغمبرهاس ولی من شبیه ابلیس مطلقم؟
خانم گمانی در حالیکه روسریش رو مرتب میکرد گفت:حالا کی گفت تو ابلیس مطلقی؟...ببین خودت داری روی خودت اسم میگذاری...
متوجه شده بودم که مسعود اینهمه حرف نامربوط رو زده تا از پاسخ سوال من در حضور خانم گمانی طفره رفته باشه!...برای همین بدون اینکه به حرفهای اونها توجهی کنم از روی صندلی بلند شدم و کتم رو درآوردم و کراواتمم باز کردم...نمیدونم چرا اما این حرکتم باعث شد لبخند از صورت خانم گمانی محو بشه و بعد از اینکه من رو در اون حال دید رو کرد به مسعود و گفت:بهتره دیگه بریم...آقای مهندس دیگه از چرندیات من و تو خسته شده و حتما میخوان استراحت کنن...بریم دیگه مسعود...خداحافظ.
و بعد از آشپزخانه خارج شد و به سمت درب هال رفت.
مسعود که یک سیب بزرگ و قرمز از توی یخچال برداشت و گازی هم به اون زد سمت من اومد و با صدایی آروم طوریکه فقط من شنیده باشم گفت:سر فرصت درباره ی همه چیز با هم صحبت میکنیم...
و بعد در حالیکه با انگشت اشاره اش به وسط دو ابروی من اشاره کرد و کمی فشار آورد گفت:سیاوش حالم از این اخمی که همیشه توی صورتت داری بهم میخوره...گرچه از خیلی دخترها و زنها شنیدم همین اخم توی صورتت جذابیتت رو صد برابر کرده ولی اگه من زن بودم محل سگ هم بهت نمیدادم...بدبخت حالا که دیگه از دست زنت راحت شدی این اخم لعنتی توی صورتت رو بندازش دور...
و دوباره با ولع گاز دیگری به سیب زد و از آشپزخانه خارج شد.
لحظاتی بعد که مسعود و خانم گمانی رفته بودن به اتاق خوابم رفتم و کتم رو به روی صندلی گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
ناخودآگاه به زندگی گذشته ام فکر کردم...واقعا" من با تمام ویژگی های خاصی که از نظر خیلی ها داشتم اما هیچ وقت از زندگیم لذت نبرده بودم!..مهشید کاری با من کرده بود که اصلا" چیزی به نام لذت رو از یاد برده بودم...به قول مسعود با تمام ثروت و جذابیت خاصی که برای خیلی از زنها در اولویت انتخاب و توجه قرار داره ولی واقعا"نسبت به زنها سرد شده بودم...از اینکه خیانت مهشید با ذکاوتی که مسعود داشت بهم ثابت شده بود همیشه یه جورهایی بعد از اون وقایع برای فرار از دیدن خیانت مجدد سعی کرده بودم در کنار احترامی که برای تمام جنسهای مخالفم قائل بودم اما میل و گرایشی هم بهشون در خودم ایجاد نکنم...و چقدر مسعود سر این موضوع با من بحث کرده بود...اما فایده ایی نداشت...دلم نمیخواست دیگه وابسته ی زنی بشم...دیگه ته دلم از خیانت ترسیده بودم!
عشق و عاشقی رو سالها بود از یاد برده بودم...وقتی فکر میکردم می دیدم من هیچ وقت طعم عاشقی رو در زندگی با مهشید نفهمیده بودم...اما نسبت به زندگیم و همسرم همیشه حس مسئولیت داشتم...همیشه سعی کرده بودم تا حد امکان از خطاهای مهشید چشم پوشی کنم و تمام تلاشم رو میکردم...با توجه به تمام سردی روابط زن و شوهری که سالها بود بین ما به وجود اومده بود و هر دو در اتاقهایی جدا می خوابیدیم اما نمی خواستم حتی همین زندگی مزخرف هم به از هم پاشیدگی برسه...اونم فقط و فقط به خاطر امید.با اینکه میدونستم مهشید نسبت به امید هم هیچ حسی نداره اما دلم نمیخواست امید به عنوان بچه ی طلاق شناخته بشه!
ولی روزی که مسعود تونست بهم ثابت کنه که مهشید چه زن کثیف و هوسبازی هست و با چه کسانی ارتباط برقرار میکنه دیگه همه چیز برام تغییر کرد...حس میکردم خورد شدم...احساس میکردم دیگه هیچ غروری برام باقی نمونده...به قدری از مهشید متنفر شدم که حتی حاضر نبودم لحظه ایی تحملش کنم!
مسعود اصرار داشت با توجه به قوانین حاکم در شریعت حکومت بدترین شرایط رو برای مهشید به وجود بیارم...شرایطی مثل سنگسار که البته با مدارک مستندی که مسعود تهیه کرده بود این حکم برای مهشید اجتناب ناپذیر میشد...
چه شبها و روزهایی با اعصاب خراب به این قضیه فکر کرده بودم و از شدت غصه و فشار عصبی چه ساعتهایی در تنهایی سر به دیوار کوبیده و اشک ریخته بودم...
مسعود چقدر اصرار داشت که من با ارائه اون مدارک باید به دادگاه مراجعه کنم!
من آدم شناخته نشده ایی نبودم و میدونستم با این کار چه عواقبی در انتظار حیثیت خانوادگی و شغلی من خواهد بود...اما چیزی که باعث شد برای طلاق مهشید هیچکدوم از اون مدارک رو به دادگاه ارائه ندهم فقط و فقط ترسی بود که از آینده ی امید داشتم...
وحشت از اینکه اجرای اون حکم چه عواقب وخیم و ترسناکی میتونه در روح و روان و زندگی آینده ی امید داشته باشه...
با اینکه امید هیچ وابستگی به مهشید نداشت اما به هر حال مهشید نام مادر امید رو با خودش یدک می کشید...
من فقط و فقط به امید فکر کرده بودم نه به آبروی شخصی و کاری خودم!
برای همین هم بدون ارائه هیچکدوم از اون مدارک و فقط با اتکا به اینکه با هم تفاهم نداریم و رضایت طرفین به جدایی٬مهشید رو از زندگی خودم و امید با ذکر عنوان طلاق بیرون کرده بودم!
روی تخت نشستم و در حالیکه پاهام روی زمین بود سرم رو میان دو دستم گرفتم و با تمام قدرت انگشتهام رو روی شقیقه هام فشار دادم...دلم میخواست قدرت داشتم و تمام اون خاطرات مزخرف رو از ذهنم پاک میکردم...اما این ممکن نبود!
صدای امید رو شنیدم که به هال اومده و خانم گمانی رو صدا میکرد:سهیلا جون؟...سهیلا جون؟
از روی تخت بلند شدم و سعی کردم با کشیدن چند نفس عمیق کمی از اون حالت عصبی خودم رو خارج کنم و بعد به هال رفتم.
امید رو دیدم که با چهره ایی نگران و مضطرب از آشپزخانه خارج شد و به محض دیدن من به طرفم دوید و خودش رو در آغوشم انداخت و گفت:تو بهش گفتی بره؟!!!
صورتش رو بوسیدم و گفتم:نه عزیزم...اما خانم گمانی ساعت کارش برای امروز تموم شده بود و باید میرفت خونشون...ولی فردا صبح دوباره برمیگرده.
- دروغ نمیگی؟
- بابا کی به تو دروغ گفته که این دومین بارم باشه؟
- حتما" میاد؟
- آره عزیزم...مطمئن باش...فردا صبح وقتی بیدار بشی سهیلا جون اینجاس...خیالت راحت.
چهره ی امید از اون حالت اضطراب خارج شد و لبخند قشنگی به چهره ی معصومش نشست.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:حالا دیگه اونقدر خانم گمانی رو دوست داری که به من سلام هم نمیکنی...آره؟...خیلی نامرد شدی...
و بعد شروع کردیم با هم به بازی و سر و کله زدن و به قول امید کشتی گرفتن که صد البته این من بودم که باید همیشه شکست میخوردم!
اون شب امید حاضر نشد دیگه برای گردش ببرمش به پارک از طرفی نمیشد با نبودن خانم گمانی در منزل٬مامان رو تنها بگذارم و از اینکه امید هم تمایلی به بیرون رفتن نداشت از درونم راضی بودم.
وقتی می خواستم برای شام چیزی درست کنم متوجه شدم خانم گمانی حتی فکر شام رو هم کرده بوده و این دیگه واقعا" خارج از وظایف اون بود...حس میکردم هنوز هیچی نشده باید یادم بمونه که اگر اون بخواد به این کارها و محبتهاش ادامه بده عنقریب خیلی بیش از این حرفها به او بدهکار خواهم شد!
فردا صبح وقتی با صدای زنگ درب بیدار شدم قبل از اینکه حتی از تخت بیرون بیام احساس کردم کسی درب حیاط رو با اف.اف باز کرد!
با عجله از تخت اومدم بیرون و در حالیکه سریع لباسم رو می پوشیدم و دکمه های پیراهنم رو میبستم از پنجره دیدم درب هال باز شد و امید به حیاط دوید و وقتی خانم گمانی وارد حیاط شد با چنان عشقی خودش رو در آغوش خانم گمانی انداخت که باعث شد برای لحظاتی به هر دوی اونها از پشت پرده های پنجره ی اتاق خیره بشم و نگاهشون کنم...
خانم گمانی با محبت امید رو در آغوش گرفت و چندین بار صورتش رو بوسید و بعد در حالیکه دست امید رو به دست گرفت آرام آرام به سمت درب هال آمدند.
باورم نمیشد امید اینقدر سریع به خانم گمانی وابسه شده باشه...اونقدر که صبح زود به عشق اون بیدار شده و منتظر باشه تا وقتی زنگ زد خودش درب رو برای اون باز کنه!
در همین فکرها بودم که ترجیح دادم حالا که امید درب رو باز کرد و خانم گمانی هم با امید سرگرم هست و مطمئنا"اول به کارهای مامان رسیدگی خواهد کرد؛ترجیح دادم قبل خروج از اتاق دوش بگیرم و همین کار رو هم کردم.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#626
Posted: 5 Jan 2016 11:06
ادامه قسمت دوم
دقایقی بعد وقتی از حمام بیرون اومدم و لباسم رو پوشیدم و خودم رو در آینه نگاه کردم خنده ام گرفت! مدتها بود اینجوری با اعصاب آروم به سر و وضعم نرسیده بودم...مطمئن بودم مسعود امروز من رو با صورت مرتب و اصلاح کرده ببینه کلی سر به سرم میگذاره!
وقتی از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم امید مشغول خوردن صبحانه ایی بود که خانم گمانی بعد از فارغ شدن از کارهای مامان روی میز مهیا کرده بود و هر دو با هم مشغول صحبت در مورد یک شخصیت کارتونی مورد علاقه ی امید بودن.
با وارد شدن من به آشپزخانه هر دوی اونها برای لحظاتی من رو نگاه کردن.
خانم گمانی سریع از روی صندلی بلند شد و بعد از گفتن سلام و صبح بخیری که به من کرد مشغول ریختن چای برای من شد ولی امید همچنان به صورت من نگاه میکرد سپس در حالیکه لبخندی روی لبهاش اومده بود گفت: بابا چقدر خوشگل شدی!!!
از حرف امید خنده ام گرفت و در حالیکه روی صندلی می نشستم لپش رو کشیدم و گفتم:آخه دیدم پسرم همیشه خوشگله خواستم منم مثل پسرم باشم.
- تا سهیلا جون تو رو هم مثل من دوست داشته باشه؟
از حرف امید یکه خوردم...سریع به خانم گمانی نگاه کردم...اما اون همانطور که خودش رو مشغول ریختن چای کرده بود با اینکه دیدم لحظاتی کوتاه دست از کار کشید اما برنگشت به سمت من و امید!...و دوباره مشغول کارش شد.
به امید نگاه کردم و دیدم با لبخندی عمیق تر به من و خانم گمانی نگاه میکنه...
برای اینکه جو رو از حالت ایجاد شده خارج کنم گفتم:امید دیشب که نشد ببرمت پارک ولی امروز بعد از ظهر دیگه حتما می برمت.
- سهیلا جون هم باید بیاد...
خانم گمانی که فنجان چای رو روی میز جلوی من قرار میداد گفت:امید جان دیروز که برات توضیح دادم و گفتم که به چه علتی من نمیتونم بیام...یه پسر خوب که همه چیز رو متوجه میشه نباید دوباره روی مسئله ایی اصرار کنه...
امید به من نگاه کرد و گفت:خوب مامان بزرگ رو بگذاریم روی صندلی چرخدارش و ببریمش بیرون...اونم می تونیم با خودمون ببریمش پارک...نمیشه؟
حرف امید و استدلالش کاملا" درست بود برای همین رو کردم به خانم گمانی و گفتم:اتفاقا"اگه شما فقط مشکلتون مامان هست باید بگم امید درست میگه...مامان ویلچر هم داره...
خانم گمانی با لبخند به امید نگاه کرد و گفت:اگه مامان بزرگ هم راضی باشه با این حساب دیگه حرفی باقی نمیمونه...
امید فریادی از سر شوق کشید و با عجله از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق مامان دوید.
در حالیکه چای میخوردم به خانم گمانی که هنوز به امید خیره بود نگاه کردم...
خدایا این احساس درونی من چیه؟...نکنه بی خبر من هم به این دختر وابسته شدم؟...نه...باید حواسم رو جمع کنم...باید این افکار رو از خودم دور کنم...
متوجه نبودم که چه مدت طول کشید و من همچنان به نیم رخ دلنشین خانم گمانی خیره مانده بودم...لحظه ای به خودم اومدم و دیدم او هم به من نگاه میکنه!
سریع از روی صندلی بلند شدم و کتم رو از پشت صندلی برداشتم و تنم کردم.
حالا اون بود که با تعجب داشت به من و رفتارم نگاه میکرد و بعد شنیدم که گفت:آقای مهندس!!!...شما که هنوز صبحانه نخوردین!!!...دارین میرین؟!!!
- بله...باید زودتر برم شرکت...
از آشپزخانه خارج شدم و به سمت اتاق خوابم رفتم تا سامسونتم رو بردارم.وارد اتاق شده بودم که صدای خوشحال امید رو شنیدم با فریاد میگفت:سهیلا جون...مامان بزرگ میگه با ما میاد پارک...
جلوی آینه ایستادم و کراواتم رو مرتب کردم...کمی به چهره ی خودم در آینه نگاه کردم و زیر لب گفتم:سیاوش...خجالت بکش...اون فقط22سالشه...اون فقط و فقط برای پرستاری مادرت به این خونه اومده...شرف و غیرتت کجا رفته؟...تو مردی نیستی که چشمت به این راحتی دنبال دختری با شرایط اون باشه...بچه نشو مرد...
حالت کلافه ای بهم دست داده بود...انگار داشتم با خودم کشتی میگرفتم.مثل این بود که مبارزه ی سختی رو با خودم آغاز کرده بودم که ترس از خود باعث میشد باخت رو از همین ابتدای مبارزه احساس کنم!
دو دستم رو در لا به لای موهام فرو بردم و دوباره به چهره ی خودم در آینه خیره شدم و گفتم:سیاوش خدا لعنتت کنه...
ضربات ملایمی به درب اتاق خورد و بعد صدای ملیح و آروم خانم گمانی رو شنیدم که همراه با باز کردن آروم درب اتاق به گوشم رسید:آقای مهندس...یک کم از گوشتی که برای ناهار مامان در آرام پز پخته شده بود رو براتون برداشتم و لای نون باگت گذاشتم...کمی هم گوجه و خیار شور گذاشتم لای اون...تا به شرکت برسین حین رانندگی می تونید بخوریدش...
دستهام رو انداختم و برگشتم دیدم با ساندویچی که درست کرده و در کیسه ی فریزر گذاشته داخل اتاق کنار درب ایستاده و منتظره تا ساندویچ رو از دستش بگیرم.
اون روز هم یک تی شرت مثل روز قبل به تن داشت؛اما کرم رنگ بود به همراه یک شلوار قهوه ایی...موهاش هم نصفش رو بسته و بقیه باز بود و دورش ریخته بود...
چقدر این چهره معصوم و دوست داشتنی بود...چرا از ذره ذره ی وجود این دختر محبتی که در این خونه متصاعد میشد داشت درون من رو به آتش می کشید؟...محبت همیشه همراه خودش آرامش میاره؛پس چرا من تمام وجودم و درونم داغ میشه و به غوغا می افته؟!!!...خدایا...دارم به خطا میرم؟...خدایا کمکم کن...
حس میکردم زمان از حرکت ایستاده...کاری که این دختر کرده بود هیچ وقت در مدت10سال زندگی مشترکم از مهشید ندیده بودم!...چقدر حسرت داشتن یک همسر دلسوز رو سالها به دل کشیده بودم...اما مهشید نسبت به هر چیز بی ارزشی حساس بود غیر از من و زندگیش و فرزندمون!!!...و حالا این دختر...خدایا...
وقتی دید من مثل آدمهای مسخ شده سرجایم ایستادم و فقط دارم نگاهش میکنم دو قدم به من نزدیکتر شد و گفت:آقای مهندس؟...حالتون خوبه؟!!
به خودم اومدم...خم شدم و سامسونتم رو از روی زمین برداشتم و در همون حال گفتم:بله...بله...خوبم.
از کنارش رد شدم و به سمت درب اتاق رفتم که دوباره گفت:آقای مهندس؟
برگشتم و نگاهش کردم...خدایا چرا از نگاهش گریزان شدم؟!!!
در سکوت نگاهش میکردم...گویی تمام دنیا رو داشتم در صورت این دختر میدیدم...هیچ چیز دیگه رو متوجه نمیشدم!!!...باید از خونه برم...باید هر چه سریعتر از خونه برم بیرون...باید...
صداش رو از فاصله ی نزدیکتر به خودم شنیدم که گفت:بفرمایید.ساندویچتون...
تازه متوجه شدم که هنوز دستش رو به طرف من گرفته و منتظره تا ساندویچ رو ازش بگیرم.
نمی خواستم این اتفاق بیفته...اما وقتی ساندویچ رو از دستش گرفتم برای لحظاتی خیلی کوتاه دستش رو هم لمس کردم...چقدر لطیف...چقدر مهربان...
دیگه نباید معطل میکردم!
سریع ساندویچ رو گرفتم و در جیب کتم گذاشتم و تشکر سردی از لبهام خارج شد که خودم از شنیدن اون تشکر تمام بدنم یخ کرد...!
درنگ جایز نبود!...سریع برگشتم و از اتاق خارج شدم.
وقتی به حیاط رفتم صدای امید رو شنیدم که از پنجره ی آشپزخانه با فریاد گفت:بابا...عصر زود بیا خونه...باشه؟
در حالیکه سامسونتم رو در ماشین میگذاشتم خندیدم و برگشتم و گفتم:یعنی دیگه امروز لازم نیست ناهار بیام خونه؟...تا بعد از ظهر به بابا اجازه میدی شرکت بمونم؟
در همین لحظه چشمم به خانم گمانی افتاد که در کنار امید ایستاد و اون رو در آغوش گرفت.
امید خندید و برای من دست تکون داد و گفت:نه...دیگه ناهار نیا...بمون شرکت...من و سهیلا جون با هم ناهار میخوریم.
و بعد با حرکت دستش با من خداحافظی کرد و دستش رو به دور گردن خانم گمانی انداخت و صورت اون رو بوسید و سپس از کنار پنجره دور شدن...
وقتی رسیدم شرکت طبق معمول به قدری کار روی سرم ریخته بود که فرصت نکردم به هیچ چیز دیگه ایی فکر کنم.
باید به دو شرکت دیگه ام هم سر میزدم...وقتی از شرکت دوم اومدم بیرون و در ماشین نشستم به ساعتم نگاه کردم تقریبا"نزدیک یک بود و تازه اون موقع بود که حس کردم ازگرسنگی دلم داره ضعف میره برای همین جلوی یک رستوران نگه داشتم و برای خوردن ناهار رفتم به اون رستوران.
وقتی سفارش غذا رو دادم و گارسون رفت که سفارشم رو بیاره تازه به یاد ساندویچی که اون روز صبح خانم گمانی بهم داده بود افتادم...دستم رو کردم در جیبم و اون رو بیرون آوردم و گذاشتمش روی میز...برای دقایقی نگاهش کردم...و باز به یاد همون چهره ی زیبا و مهربون افتادم!
باید قبل از اینکه احساسم نسبت به این دختر قوی تر میشد یه جوری خودم رو کنترل میکردم...اما چطوری؟...انگار یه پسر20ساله شده بودم...من...کسیکه همیشه در بدترین شرایط هم می تونست احساس خودش رو در کنترل خویش بگیره حالا دلم می لرزید...وای چرا اینقدر من بچه شدم؟...سیاوش به خودت بیا...
بی اراده گوشی موبایلم رو برداشتم و شماره ی منزل رو گرفتم و با سومین زنگی که خورد امید گوشی رو برداشت.صداش لبریز از شوق بود...دیگه اون کلافگی که چند روز پیش در صداش پای تلفن همیشه به گوشم می رسید اثری ازش باقی نمونده بود!
ازش پرسیدم ناهار خورده و اون با تمام قدرت بچگی که در صداش خبر از شعف اقتضای سنیش داشت و همیشه در پس کوهی از غصه که در دلش مدفون میکرد و حالا نمایان بود٬گفت:آره بابا...سهیلا جون یه ناهار خوشمزه برام درست کرده بود...یه ماکارونی خیلی خیلی خوشمزه...
بی اراده سوال کردم:الان خانم گمانی کجاس؟
- پیش مامان بزرگ.
- میتونی گوشی رو ببری بدهی به خانم گمانی؟...کارش دارم.
- نکنه میخوای بهش بگی بعد از ظهر نمیتونی ببریمون پارک؟
- نه پسرم...اتفاقا" میخوام بهش بگم چه ساعتی حاضر باشین تا وقتی اومدم دیگه معطل نشیم...
میتونستم این حرف رو به خود امید هم بگم!...اما نمیدونم چرا در اون لحظه دوست داشتم صدای خانم گمانی رو هم پای تلفن بشنوم!
در همین لحظه گارسون غذام رو آورد و از پشت خط هم متوجه شدم امید گوشی رو به خانم گمانی داد.
- بله؟...بفرمایین؟
- سلام خانم گمانی...منم سیاوش.
- سلام آقای مهندس...بله بفرمایید؟
- میخواستم بگم بعد از ظهر ساعت6حاضر باشین...من ساعت6خودم رو میرسونم خونه.
- بله چشم.
در همین لحظه مجبور شدم پاسخ گارسون هم که از من سوال میکرد چیز دیگه ایی لازم دارم یا نه رو هم بدهم که خانم گمانی بعد از مکثی گفت:آقای مهندس؟!...شما توی رستوران دارین غذا میخورین؟!!!
- آره.
- خوب چرا تشریف نیاوردین خونه؟
- دیگه فرصت این که بیام خونه و برگردم رو ندارم...برای همین بیرون غذا میخورم...شما غذاتون رو خوردین...درسته؟
- غذای مامان رو دادم...امید هم گرسنه اش شده بود؛ناهار هم چون ماکارونی بود نمی تونست منتظر باشه...اما من فکر میکردم شما تشریف میارین منزل و برای اینکه تنها غذا نخورین منتظرتون بودم تا با هم غذا بخوریم...
احساس کردم تمام وجودم داغ شد...خدایا این دختر با این حرفها و حرکاتش داره باعث میشه من حس کنم میخواد تمام کمبودهای زندگی من رو جبران کنه...اما چرا...چرا باید این فکر احمقانه به سرم بزنه؟...نه...خدایا من بچه نیستم...دیگه در شرایطی نیستم که اینجوری مجذوب یک دختر بشم...اما این دختر داره تمام وجود من رو به آتش میکشه!!!
سکوت بین ما طولانی شده بود برای همین همزمان با حرف خانم گمانی که گفت:آقای مهندس؟
پاسخ دادم:اصلا" لزومی نداره شما ناهار منتظر من باشین...من هیچ وقت ناهار منزل نمیام چون کار شرکت طوریه که نمیرسم بیام خونه...این مدت هم به خاطر اینکه پرستاری در منزل نبود ناچار بودم خودم رو برای ناهار برسونم منزل...خواهشا"از این به بعد برای اومدن من به خونه در وقت ناهار حساب نکنید...شما هم الان برو ناهارت رو بخور...بابت زحماتتون بازم ممنونم.
- صبح لقمه ی ساندویچی که براتون درست کرده بودم رو خوردین؟
چشمم خیره به ساندویچ در کیسه فریزر روی میز بود...پاسخ دادم:نه...اونم وقت نکردم بخورم...
احساس کردم ناراحت شده چون مکثی کرد و بعد با صدای آرومی گفت:خوب...فرمایش دیگه ایی ندارین؟
- نه...فقط یادتون باشه ساعت6میام.
- باشه چشم..خداحافظ.
وقتی خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم به قدری از دست خودم عصبانی شده بودم که محکم با دست کوبیدم روی میز و همین باعث شد چند نفری که در میزهای اطراف برای صرف ناهار نشسته بودن با تعجب به من نگاه کنند و من هم سریع عذرخواهی کردم و خودم رو مشغول خوردن غذا نشون دادم...اما دائم در درونم به خودم بد و بیراه میگفتم:مرتیکه ی احمق...میمردی بهش میگفتی آره این لقمه رو خوردی...خاک برسرت که اینقدر احمقی...
دچار تضاد فکری شده بودم...حتی نمی تونستم تشخیص بدهم که در پای تلفن رفتارم و گفتارم با خانم گمانی درست بوده یا نه؟!!!
در آن واحد درست مثل این بود که دو شخصیت پیدا کرده بودم و این دو شخصیت با هم در جدال قرار گرفته و دائم سعی داشتند با حرفها و دلایل خودشون همدیگرو بکوبند!
اصلا" نفهمیدم غذا چی خوردم!...وقتی نیم ساعت بعد از رستوران خارج شدم موقعی که به سمت ماشینم می رفتم دیدم هنوز اون کیسه ی فریزی و ساندویچ درونش رو در دست دارم!!!...کمی این طرف و اون طرف پیاده رو رو نگاه کردم و به اولین سطل آشغالی که رسیدم انداختمش درون اون و با کلافگی خاص و بی دلیلی سوار ماشین شدم و به شرکت بعدی رفتم که باید در اون روز به وضع اون هم رسیدگی میکردم.
ساعت از4 گذشته بود که به شرکت اصلی برگشتم و وقتی وارد دفترم شدم در کمال تعجب دیدم مسعود در دفتر من روی یکی از مبلهای چرمی نشسته و با دیدن من از جایش بلند شد و طبق معمول با خنده و شوخی شروع کرد به احوالپرسی.
بعد از اینکه جواب سلام و علیکش رو دادم گفتم:مسعود تو اون شرکتت رو میشه بگی چطوری اداره میکنی؟!!...تو که سر و تهت رو بزنن یا پیش منی یا بیرون شرکت و به قول خودت داری مخ یه دختر یا یه زن رو میزنی...کی پس به کارهات میرسی؟
خندید و گفت:اولا" من یه شرکت دارم و مثل جنابعالی قدرت ریسکم بالا نبوده و نخواهد بود که یه شرکت رو تبدیل به سه شرکت بکنم...در ثانی اینجور مواقع خدا زنده نگه داره معاونم رو...وای از وقتی هم که یه دختر ترشیده ی45ساله رو به خاطر اینکه مدرک مدیریت داره و سابقه کاری خوبم داره بیای بهش مقام معاونت شرکت رو بدهی...دیگه نور علی نور میشه...از طرفی دلش رو داره صابون میزنه بلکه روزی با خرکاریهایی که داره میکنه رئیس شرکت که بنده باشم خر بشم و بگیرمش؛از طرفی برای نشون دادن اینکه زنان با مردان برابرند با توان مضاعف داره تمام کارها و مسئولیتها رو به دوش میکشه...بعدش رئیس شرکت که بنده باشم چیکار میکنه؟...خوب معلومه دیگه...میره به عشق و حالش میرسه و اون پیردختر ترشیده رو با افکار مسخره ی فمینیستی و برابری زن و مرد و در نهایت رویای شیرین اینکه روزی بنده خر بشم و بگیرمش سرگرم میشه...
- تو کی میخوای دست از این مسخره بازیهات برداری؟
- چیه؟...حسودیت میشه خودت عرضه ی این کارها رو نداری؟
خندیدم و گفتم:ولله این کارهای تو عرضه نمیخواد...یه جو بی غیرتی و یه ذره بی حیایی واسش بسه...
مسعود با صدای بلند خندید و گفت:سیاوش واقعا حیف این قیافه و هیکل و ثروتی که تو داری...میدونی لب تر کنی چند تا دختر همین الانشم برات غش میکنن؟
خندیدم و گفتم:مگه اینهایی که اسم بردی خودت نداری؟
- من؟...صد البته که دارم...فقط من یه چیزی هم بیشتر از تو دارم...
- حتما" اونهم قدرت سو استفاده از جنس مخالفته...
- تو اینطوری معنیش کن چون خودت بی عرضه ایی...ولی من اسمش رو میگذارم قدرت لذت بردن از لحظات زندگی...
پشت میزم نشستم و برای لحظاتی به مسعود نگاه کردم.
واقعا هم مسعود از تمام لحظات زندگیش لذت میبرد و بیشتر هم سعی داشت این لذت رو با گذروندن وقتش با هر دختر و زنی که کوچکترین تمایلی بهش نشون میداد تکمیل کنه...
مسعود که به من نگاه میکرد چهره ایی جدی به خودش گرفت و گفت:نه...نه...من وقت ندارم برای تو کلاس خصوصی بگذارم و راه و روش خوش گذرونی رو یادت بدهم..اصلا" اصرار نکن...
از حرفی که با چهره ایی جدی اما در واقع به شوخی بیان کرده بود خنده ام گرفت و گفتم:واقعا" مسخره ایی مسعود...
- خوب...امروز بعد از ظهر چیکاره ایی؟
- یعنی چی چیکاره ام؟...چیه باز میخوای بری خوشگذرونی اومدی ببینی میتونی من رو هم با خودت همراه کنی؟
- چه اشکالی داره؟...مگه ساعت5:30کار شرکتت تعطیل نمیشه؟...سهیلا هم که تا ساعت9پیش مامانت هست...دیگه نگرانی هم نداری...بیا بریم یکی دو ساعتی سمت فرحزاد...به جون خودم سیاوش کافیه یه ذره روی خوش نشون بدهی...چنان دخترهایی بهت پا میدن که فکرشم نمیکنی...بعد از اونهمه دنگ و فنگ و اعصاب خورد شدنی که داشتی واقعا لازمه یه مدتی به خودت بیای...
هیچ وقت از این طرز تفکرات مسعود خوشم نمی اومد و من هرگز نتونسته بودم مثل اون باشم و جنس مخالفم رو فقط وسیله ایی برای تفریح و برطرف کردن امیال نفسانی ببینم...ناخودآگاه اخمهام در هم رفت و گفتم:بس کن مسعود...تو که میدونی من اهل این کثافتکاریها نیستم...از همه ی اینها گذشته به امید قول دادم بعد از ظهر ببرمشون پارک.
مسعود از روی مبل بلند شد و برای لحظاتی به من نگاه کرد و با حالتی متفکر گفت:ببریشون پارک؟...مگه امید چند نفره؟
- امید دوست داره خانم گمانی هم همراه ما باشه...مامان هم قبول کرد ببریمش بیرون.
- پس بگو موضوع اینجوریاس...میبینم بعد از مدتها به سر و صورتت صفا دادی نگو میخوای بعد از ظهر آقا امید رو به گردش ببری...جدی مامان راضی شد با اون ویلچری که براش خریدیم از خونه بیاد بیرون؟!!!
- آره...فکر میکنم همه ی اینها رو در درجه اول باید ممنون تو باشم که خانم گمانی رو بهم معرفی کردی.
مسعود سیگاری از جیبش بیرون آورد و آتش زد و در حالیکه دود غلیظی رو به سقف می فرستاد گفت:چه ربطی به سهیلا داره؟!!
تمام مسائل و رفتاری که در این مدت کوتاه از خانم گمانی توی خونه دیده بودم رو برای مسعود تعریف کردم...به غیر از قسمتی که مربوط به حس درونی و ناشناخته ام نسبت به خانم گمانی بود!
در تمام مدتی که من صحبت میکردم مسعود خیلی دقیق به حرفهای من گوش میکرد و در سکوت سیگارش رو میکشید...بعد که حرفهای من تموم شد سیگارش رو در زیرسیگاری روی میز خاموش کرد و در حالیکه هنوز معلوم بود مسئله ایی ذهنش رو مشغول کرده ایستاد و لباسش رو کمی مرتب کرد و گفت:جالبه...!...خوب من دیگه باید برم...
- مسعود؟
- هان؟
- تو قرار بود سر فرصت برای من یه چیزهایی رو تعریف کنی...
مسعود لبخندی زد و گفت:اتفاقا" اومده بودم همون حرفها رو بگم...البته نه همین الان...میخواستم بعد از ظهر که با هم می رفتیم فرحزاد همه چیز رو برات تعریف کنم اما ماشالله فک تو گرم شد و من از کار و زندگی افتادم...الانم باید برم شرکت...
به سمت درب اتاق رفت ولی نرسیده به درب برگشت و گفت:بعد از ظهر منم با شما میام پارک...کدوم پارک میخوای ببریشون حالا؟
مکان مورد نظرم رو بهش گفتم؛سری تکون داد و گفت:باشه...منم از راه شرکت خودم رو میرسونم اونجا...چه ساعتی اونجا هستی؟
- فکر میکنم تا برم خونه و بچه ها رو سوار ماشین کنم و برسم اونجا حدود7باشه.
مسعود سری تکون داد و گفت:منم حدود7:30خودم رو میرسونم اونجا...
و بعد خداحافظی کرد و رفت!
وقتی مسعود رفت کار زیادی نداشتم برای همین کشو رو باز کردم و چشمم به مدارک خانم گمانی افتاد.همه رو آوردم بیرون؛کپی شناسنامه...کپی مدرک تحصیلی...و چند برگه ی دیگه...
وقتی به کپی شناسنامه نگاه میکردم نمیدونم چرا اما احساس کردم این کپی با اصل تفاوت داره!!!...
کمی دقیق تر به کپی نگاه کردم.
حس میکردم در دو قسمت شناسنامه دست برده شده...!
اما این غیر ممکنه...مگه میشه کسی بتونه توی شناسنامه ی خودش دست ببره؟!!!...و بعد از اون کپی بگیره؟!!!
به کپی مدرک تحصیلیش نگاه کردم...
درست در همون دو نقطه ایی که حس میکردم در شناسنامه دست برده شده و سایه ایی مبهم در کپی اون مشخص بود همون نقاط در مدرک تحصیلی هم سایه انداخته بود!!!
خدایا این دیگه چه جور شکی بود که داشت به جونم ریشه می انداخت؟!!!
مهشید با زندگی و افکار من چه کرده بود که حالا نسبت به مسائلی که هیچ تاثیری در زندگی من هم نداره و مربوط به دختر جوان دیگه ایی میشه دارم حساسیت نشون میدهم!!!
نکنه واقعا دارم عقلم رو از دست میدهم؟!!...اینها مدارک کامل اون دختره...چرا باید بیخودی حساس بشم و شک کنم...
به قدری کلافه شدم که همه رو جمع کردم و دوباره در کشوی میزم ریختمشون و درب کشو رو با شدت بستم و بلند شدم و چند قدمی در اتاق راه رفتم...
بعد از دقایقی به ساعت نگاه کردم...از5گذشته بود برای همین ترجیح دادم وسایلم رو جمع کنم و به خونه برم.
وقتی رسیدم خونه امید لباسش رو پوشیده بود وتوی حیاط فوتبال بازی میکرد و طبق معمول از دیدن من کلی ابراز خوشحالی کرد.
لحظاتی بعد خانم گمانی رو دیدم که سعی داره دو لنگه ی درب هال رو باز کنه تا ویلچر مامان رو که روش نشسته بود از درب هال بیاره بیرون و چون برای باز کردن دو لنگه ی درب دچار مشکل شده بود به سمت اونها رفتم و در حینی که سلام و احوالپرسی با مامان کردم سعی داشتم دربها رو هم باز کنم...
امید هم در این بین دائم میان دست و پای من و خانم گمانی و دور ویلچر می چرخید و با خنده و صدای بلند با خانم گمانی صحبت میکرد و او هم با حوصله پاسخ حرفهای امید رو میداد و در این بین امید دائم سهیلا جون؛سهیلا جون رو هم تکرار میکرد...یعنی برای گفتن هر جمله اش چندین بار هم کلمه ی سهیلا جون تکرار میشد!
وقتی دو لنگه ی درب هال رو باز کردم دیدم خانم گمانی به سمت ویلچر رفت تا مامان رو از درب بیرون ببره که من سریعتر سمت ویلچر رفتم و بی اراده گفتم:سهیلا بگذار خودم ویلچر رو میبرم بیرون...
و تازه متوجه شدم در اثر تکرار اسم سهیلا توسط امید من هم به طور ناخودآگاه اون رو به اسم صدا کرده بودم!
امید که در حال جست و خیز در بین ما بود بی حرکت سر جایش ایستاد و با لبخند به من نگاه کرد و گفت:بابا شما هم سهیلا جون رو به اسمش صدا کردی و دیگه بهش نگفتی خانم گمانی...
دوباره حس کردم تمام وجودم داغ شد...سریع به خانم گمانی نگاه کردم و گفتم:معذرت میخوام...از بس این بچه اسم شما رو آورد و تکرار کرد باعث شد من...
سهیلا لبخند زیبایی به لبهایش نشست و صورت امید رو که حالا به اون تکیه داده بود و جلوی پایش ایستاده بود و به من نگاه میکرد؛بوسید و رو کرد به من و گفت:راحت باشید آقای مهندس...اصلا" نیازی به عذرخواهی نیست...اتفاقا" من خودمم اینطوری راحتترم...خانم صیفی من رو سهیلا صدا میکنه٬امیدم همین طور...فقط شما بودین که من رو به اسم صدا نمیکردین...اتفاقا"من اسمم رو خیلی دوست دارم...خوشحال میشم از این به بعد اسمم رو صدا کنید...البته اگر خودتون صلاح میدونید ولی اگه براتون سخته که خوب هر طور مایلید...
امید سرش رو کج کرده بود و با لبخند شیطنت و شیرینی به من نگاه میکرد و گفت:بابا دیگه به سهیلا جون نگو خانم گمانی...من از فامیلی سهیلا جون خوشم نمیاد...باشه؟
مامان خندید و در حالیکه به صندلی تکیه داده بود و سهیلا حسابی اون رو روی صندلی مهار کرده بود تا کاملا"راحت باشه نگاهی به امید کرد و گفت:ماشالله به این زبونی که تو داری بچه...
سعی کردم حرفهای امید رو نشنیده بگیرم و دیگه بدون هیچ حرفی مامان رو از درب بیرون آوردم و بعد همگی سوار ماشین شدیم.
وقتی به پارک رسیدیم از همان بدو ورود امید شدید اصرار داشت که هر کجا میخواد بره سهیلا هم با اون بره و از اونجایی که خانم گمانی بیشتر خودش رو مسئول نگهداری و مراقبت مامان میدونست همراهی کردن امید برایش معضلی شده بود اما وقتی من گفتم که خودم مراقب مامان هستم و بهتره اون با امید باشه دیگه امید دست بردار نبود و در نهایت سهیلا با او همراه شد.
تقریبا20دقیقه ایی از ورودمون به پارک گذشته بود که مسعود با من تماس گرفت و گفت که به پارک اومده و وقتی من نشونی مکانی از پارک رو که در اونجا روی نیمکت نشسته بودم و مامان هم به روی صندلی چرخدارش در کنارم بود بهش دادم خیلی سریع تونست ما رو پیدا کنه.
مسعود وقتی مامان رو دید بعد از سلام و احوالپرسی کلی سر به سر مامان گذاشت و اون رو به خنده انداخت...
از اینکه مسعود اینقدر شاد و سرحال بود منهم لذت میبردم اما هیچ وقت نتونسته بودم مثل او از لحظات زندگیم لذت ببرم...!برای همین همیشه از درون او و اخلاق و زندگیش رو تحسین میکردم.
لحظاتی بعد وقتی سهیلا و امید برگشتن متوجه شدم امید اصرار داره که با سهیلا سوار ماشینهای برقی بشه و این بار سهیلا واقعا"از این بازی عاجز بود و دائم سعی داشت امید رو راضی کنه که بازی دیگه ایی رو انتخاب کنه...
مسعود که فهمید امید اصرار به چه چیزی داره پیشنهاد کرد که امید با او سوار ماشین برقی بشه چرا که ترسو بودن زنها و از جمله سهیلا رو عنوان کرد و شجاعت امید رو به رخ کشید و همین باعث شد امید لبخند کودکانه و پیروزمندانه ایی رو به لب بیاره و به همراه مسعود برای سوار شدن اون وسیله از ما دور شدند.
مامان غرق تماشای امید بود...میدونستم چقدر امید رو دوست داره چرا که تنها نوه ی مامان محسوب میشد...تمام هوش و حواس مامان متوجه ی امید بود و در نگاهش اوج عشق و علاقه اش رو به امید میشد خوند.
خانم گمانی در ابتدا برای نشستن روی نیمکت کمی مردد بود چرا که با توجه به کوچکی نیمکت اگر می نشست کاملا" کنار من قرار میگرفت!...من که پی به این موضوع بردم از جا بلند شدم و خواهش کردم تا روی نیمکت بنشینه و خودم به بهانه ی خریدن سیب زمینی سرخ کرده با پنیر از اونها دور شدم.
مسعود و امید هنوز سوار وسیله ی مورد نظر امید نشده بودن چون صف خرید بلیط اون وسیله خیلی طولانی تر از وسایل بازی دیگه بود برای همین به اونها نزدیک شدم و دو ظرف سیب زمینی هم به اونها دادم و بعد خودم به همراه دو ظرف سبی زمینی دیگه به طرف مامان و سهیلا رفتم.
ظرفی رو به مامان دادم که تشکر کرد و مشغول خوردن شد.
برای لحظه ایی فراموش کردم که نیمکت کوچک است و شاید سهیلا از نشستن من در کنار خودش معذب بشه برای همین وقتی نشستم و ظرف سیب زمینی رو بهش دادم تازه یاد این موضوع افتادم...خواستم بلند بشم که سهیلا گفت:آقای مهندس میشه چیزی بگم؟
نگاهش کردم و از بلند شدن منصرف شدم و در حالیکه به نیمکت تکیه میدادم گفتم:بفرمایید...
- امید رو تا حالا پیش یک روانشناس کودک بردین؟
از حرفش کمی دلخور شدم که بلافاصله فهمید و سعی کرد حرفش رو تکمیل کنه و گفت:قصد ناراحت کردن شما رو ندارم...اما احساس میکنم امید خیلی کمبود عاطفی داره...درسته؟
پاسخی نمیدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده...
وقتی دید من حرفی نمیزنم گفت:ببینید آقای مهندس...امید بچه ی نازنینیه...اما اگه شما به کمبودهای عاطفی که در اون به وجود اومده توجه نکنید ممکنه عواقب بدی در آینده به انتظارش باشه...
نگاهم رو از خانم گمانی گرفتم و به چراغهای رنگی روشن در پارک چشم دوختم.
سهیلا حرف از کمبود عاطفی زده بود...کمبودی که حتی در وجود من هم بی نهایت وجود داشت...کمبود عاطفی و عشقی که همیشه در قلبم احساس کرده بودم...کمبودهایی که با وجود دنیای محبتی که من سعی داشتم در زندگی خودم به وجود بیارم اما مهشید همیشه از زندگیمون دریغ کرده بود!
نفهمیدم چرا اما بی اراده این جملات رو با صدایی آروم بیان کردم:فقط امید نیست که کمبود عاطفی داره...ای کاش کسی بود تا من هم حرف میزدم و بشنوه تا ببینه من که پدر امید هستم دنیایی از این کمبودم...امید رو میشه با کمی توجه خلاء زندگیش رو آنچنان پر کرد که بعدها اصلا چیزی از این کمبود در ذهنشم باقی نمونه...اما من چی؟...تمام زندگیم و هستیم فنا شد...در اقیانوسی از حسرت و دلمردگی مدت10سال دست و پا زدم...ای کاش فقط یک نفر...فقط یک نفر هم در این دنیا بود نه اینکه بخواد خلاءعاطفی من رو پر کنه...نه اصلا"این رو نمیخوام...بلکه کاش فقط یک نفر بود تا من از خودم میگفتم...از غصه های درونم...از زجری که کشیدم...ای کاش فقط یک جفت گوش شنوا بود تا حرفهای من رو بشنوه...به نقطه ایی رسیدم که حس میکنم دارم خفه میشم...دارم منفجر میشم...خدایا...مهشید تو با زندگی من چه کردی...
بعد از گفتن این جملات بی اراده صورتم از اشک خیس شده بود!..
خودم هم نفهمیدم چرا این حالت به من دست داده بود...اما انگار تمام غصه های دلم همون لحظه میخواستن از قلبم بیرون بریزن...
برای لحظه ای متوجه شدم سهیلا از روی نیمکت بلند شد و جلوی من ایستاد و حتی خیلی هم نزدیک اومد و بعد با صدایی آروم که التماس در اون کاملا"مشهود بود گفت:آقای مهندس؟!!!...تو رو خدا اشکهاتون رو پاک کنید...امید هنوز سوار اون ماشینها نشده...میترسم متوجه بشه شما چه حالی دارین...عجب اشتباهی کردم اصلا"حرف زدم...تو رو خدا...
از روی نیمکت بلند شد و سریع برگشتم به طرف نرده های کنار چمن و در حالیکه هر دو دستم رو به نرده ها گذاشته بودم پشت به صف بازی که امید و مسعود در اون ایستاده بودند کردم.
تمام خاطرات تلخ و گزنده ایی که از مهشید داشتم مثل فیلم توی ذهنم در حال تکرار بود و هر چه سعی میکردم افکارم رو روی موضوع دیگه ای متمرکز کنم موفق نمیشدم...
نگاهی سریع به مامان انداختم که با اشاره سری تکون داد و گفت:گریه کن مادر...میدونم چی توی قلبت میگذره...الهی من بمیرم...
صورتم رو برگردوندم و دوباره به چمنها و گلهایی که زیر نور زرد رنگ محیط پارک تا حدودی زیبایی خدادادی خودشون رو از دست داده بودن نگاه کردم...
صدایی از گلوم خارج نمیشد...هنوز اشک می ریختم و با دستم میله ی نرده ها رو فشار میدادم...
برای لحظاتی احساس کردم سهیلا کنارم ایستاده...
به آرومی دستی به بازوی من کشید و گفت:آقای مهندس...تو رو خدا بس کنید...خواهش میکنم...اینجا جاش نیست...ولی قول میدم با تمام وجودم توی فرصت مناسب شنونده ایی بشم که شما دنبالش هستین...به تمام حرفهاتون گوش میکنم...فقط تو رو خدا...الان هر لحظه ممکنه امید متوجه بشه...خواهش میکنم...
و بعد دستش رو از بازوی من جدا کرد و دستمالی از کیفش بیرون آورد و داد به من و گفت:شما بهتره کمی از این محیط دور بشی...کمی قدم بزنید...خواهش میکنم...فقط یک کم...
صدای امید رو شنیدم که از اون فاصله با فریاد گفت:بابا...بابا...من و عمو مسعود داریم میریم داخل پیست...برگرد ما رو ببین...
با دستمالی که خانم گمانی به من داده بود سریع صورتم رو پاک کردم و برگشتم به سمت صدای امید و براش دست تکون دادم...متوجه شدم مسعود با چهره ایی گرفته به من نگاه میکنه و بعد هر دو داخل پیست شدند.
از خانم گمانی عذرخواهی کردم و اون در حالیکه باز هم اون لبخند زیبا رو در چهره ی مهربونش نشونده بود گفت:شما چرا عذرخواهی میکنید؟...من باید عذرخواهی کنم که با حرفم اینجوری باعث نارحتی شما شدم...
- نه...شما حق دارین...امید خلاءهای عاطفی زیادی داره...اونم از ناحیه ی مادرشه...اما فکر نمیکنم نیازی به دکتر روانشناس داشته باشه...
- بله...شایدم حق با شما باشه و من اشتباه میکنم...اما امیدوارم حرف دیگه ی من رو جدی بگیرید...اونم اینکه...هر وقت حس کردین می تونین حرفهای نگفته ی خودتون رو به من بگید مطمئن باشید با دل و جون حاضرم به تمام حرفهاتون گوش کنم...من برای شما احترام زیادی قائلم...خیلی زیاد...
صداقت رو در صداش حس میکردم اما متوجه شدم توانایی نگاه کردن بیش از این رو بهش ندارم...توی چشمهاش وقتی بهم نگاه میکرد حالت خاصی رو میدیدم که دوست نداشتم این نگاه تداوم داشته باشه!
بعد از اینکه سکوت من رو دید برگشت به سمت مامان و روی نیمکت نشست.
دقایقی بعد که مسعود و امید از پیست خارج شدند دیگه زمانی باقی نمونده بود و باید برمیگشتیم منزل...
امید خیلی از تفریح اون شب راضی بود و تا حد زیادی هم خسته شده بود چرا که داخل ماشین که نشست تا برسیم به منزل خوابش رفت.
جلوی درب منزل که رسیدیم ماشین آژانس منتظر خانم گمانی بود و او هم بعد از اینکه من مامان رو به داخل منزل آوردم و کارهای مربوط به مامان رو سریع انجام داد با همون ماشین به منزلشون برگشت.
مسعود؛امید رو به داخل خانه آورد و به اتاق خوابش برد و اون رو روی تخت خوابوندش و بعد هم برگشت پیش من که در آشپزخانه بودم.
حرفی نزد...! حتی برخلاف همیشه که میدید توی خودم هستم هم اون شب پیش من نموند...فقط برای لحظاتی کوتاه ایستاد و نگاهم کرد و بعد کتش رو از روی صندلی برداشت و زیرلبی خداحافظی کرد و رفت.
میتونستم حدس بزنم که شاید رفتارم در اون شب باعث کسالت مسعود هم شده و چون میدونه خاطرات گذشته چقدر روی اعصاب من اثر بدی گذاشتن دیگه سوالی برای پرسش نمیدید و ترجیح داده در اون شب من رو به حال خودم بگذاره...
دو ساعتی توی آشپزخانه بودم...سرم به شدت درد گرفته بود...دلم میخواست شرایطی برام پیش می اومد و فارغ از هر فکر و خیال و مسئولیتی مدتی از همه چیز و همه کس دور میشدم...
با خستگی زیاد از روی صندلی بلند شدم و سری به مامان و امید زدم.
مامان هنوز بیدار بود ولی امید خواب بود...با چهره هایی که پر از آرامش بودن...همین که میددیم اونها تا حدودی آرامش گمشده ی خودشون رو دارن به دست میارن برام تسلی بزرگی بود.
وقتی به اتاقم وارد شدم ترجیح دادم قبل از خواب دوش بگیرم...میخواستم دقایقی طولانی زیر دوش آب سرد بمونم بلکه اعصابم کمی آرامش بگیره که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم.مجبور شدم حوله ام رو به تن کنم و از حمام بیام بیرون...وقتی به گوشیم نگاه کردم شماره ناشناسی روی اون بود...با تعجب پاسخ دادم و متوجه شدم خانم گمانی پشت خطه!
ساعت از11گذشته بود...برای همین بعد از سلام با تعجب پرسیدم:چی باعث شده این وقت شب تماس بگیرید؟!!...مشکلی پیش اومده؟
- نه...ببخشید...میدونم دیر وقته...مزاحم شدم...شرمنده...حتما"خواب بودین...
- نه هنوز نخوابیدم...بفرمایین...
سکوت کرده بود و من صدای نفسش رو به راحتی پای تلفن می شنیدم؛روی تخت نشستم و گفتم:متاسفم...امشب رفتارم باعث شد شما هم ناراحت بشی...
- شما خیلی راحت متوجه احساس اطرافیانتون میشین...اما آقای مهندس...من...من...
حالا این من بودم که سکوت کرده بودم...می فهمیدم که شنیدن صدای سهیلا هم برای من نوعی آرامش به همراه داره که هیچ وقت این حس رو در خودم با فرد دیگری متوجه نشده بودم!
ادامه داد:به خدا نمیخواستم شما رو به اون حال ببینم...اصلا"فکرشم نمیکردم صحبت من در رابطه با امید کار رو به اونجا بکشونه...از وقتی اومدم خونه دائم به خودم بد وبیراه میگم...
سرم رو به بالای تخت تکیه دادم...دلم می خواست ساکت باشم و ساعتها اون صدا رو کنار گوشم داشته باشم...دوباره صداش رو شنیدم که گفت:الانم نمیدونم...یعنی نمیفهمم چطوری به خودم اجازه دادم این وقت شب مزاحمتون بشم...ولی این رو مطمئنم که از وقتی با اون حال دیدمتون تا همین الان حال خوشی ندارم...آقای مهندس؟
- بله؟
- به خدا من...آدمی نیستم که رفتار و حرکات کسی تاثیری روش داشته باشه...ولی نمیدونم چرا امشب اینقدر از خودم بدم اومده...تا حالا توی زندگیم کاری نکرده بودم اشک کسی سرازیر بشه...اونم یک مرد..مردی مثل شما...مدت زیادی نیست که شما رو شناختم...میشه گفت اصلا" مدتی نیست ولی...نمیدونم...به خدا خودمم نمیفهمم چه مرگم شده!!!
به میون حرفش رفتم و گفتم:نگران نباشید...من خوبم...
- اصلا" بهتون نمیاد دروغ بگین...
از لحن صداش متوجه شدم داره گریه میکنه!!!
دوباره همون شور و التهاب درونی در من بیدار شد...داغ داغ شدم...
- آقای مهندس؟...به خدا من دختری نیستم که تظاهر کنم...ولی واقعا" امشب نگرانتونم...چرا...چرا مردی با شرایط شما باید امشب یکدفعه اون حال رو توی پارک پیدا کنه...
- سهیلا...من اگه هر مشکلی هم دارم مربوط به زندگی گذشته ی منه...خاطراتم آزارم میده...الانم اصلا"دلیلی نمیبینم که تو گریه کنی...
نمیدونم چطور اما این جملات رو به قدری راحت و با لحنی خودمونی گفته بودم که انگار سالهاست این دختر به من نزدیک بوده!
- کاش امشب میتونستم خونه پیش شما و امید و خانم صیفی بمونم...کاش اونقدر باورم داشتین که متوجه میشدین واقعا"از اینکه امشب باعث ناراحتی شما شدم چقدر از دست خودم...
صدای گریه ی آروم و بغض آلودش باعث تعجب من شده بود...نمی تونستم باور کنم دختری که هیچ وقت ارتباطی با من نداشته حالا این طوری نگران من و متاثر از حال اون شب من شده باشه!
بی اراده گفتم:دلم میخواد بعضی چیزها رو برات تعریف کنم...سهیلا...شاید این یک نیاز احمقانه باشه...آره حتما" هم احمقانه اس اگر بخوام همین الان ببینمت...ولی حس میکنم به نقطه ایی رسیدم که دوست دارم یکی که اصلا" من رو نشناخته و نمیشناسه حرفهای من روگوش کنه...اگه...همین الان بیام دنبالت میتونی بیای از خونه بیرون؟
سکوت کرده بود و فقط صدای نفسهای بغض آلودش رو می شنیدم که حکایت از این میکرد داره گریه میکنه...
بعد از چند لحظه گفتم:معذرت میخوام...خواسته ی غیرمعقولی بود...ببخشید...
صداش رو شنیدم که گفت:چند لحظه صبر کنید...
بعد شنیدم با شخص دیگه ایی که گویا مادرش بود شروع کرد به صحبت و گفت:مامان شما ساعت چند باید فرودگاه باشی؟
یکباره یادم اومد که مادرش همون شب عازم سفر مکه اس!
بلافاصله گفتم:سهیلا...سهیلا؟
- آقای مهندس...من تقریبا" یک ساعت دیگه باید مامان رو ببرم فرودگاه...مامان که پروازشون انجام شد میام منزلتون...به مسعود میگم من رو بیاره اونجا...خوبه؟
نمیدونستم چه جوابی باید بدهم...سکوت کرده بودم...
در همین وقت صدایی که مشخص بود مادر سهیلاست و داره با سهیلا صحبت میکنه به گوشم رسید که گفت:تو که رفته بودی حمام مسعود تلفن کرد و گفت نمی تونه بیاد ما رو ببره فرودگاه...خودمون باید بریم...مسعود نیست...
و سهیلا در جواب مادرش گفت:باشه آژانس میگیرم میریم...بعدش من باید برم منزل خانم صیفی...
فکری به ذهنم رسید؛میدونستم مامان اگر کار خاص و یا دستشویی نداشته باشه من میتونم شخصا" برم منزل خانم گمانی و اونها رو به فرودگاه برسونم و بعدش شاید فرصتی دست میداد تا اندکی از حرفهای د
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#627
Posted: 5 Jan 2016 11:09
پرستار مادرم - قسمت سوم
وقتی رسیدم به محدوده ی منزل خانم گمانی میخواستم از توی داشبورد ماشین آدرسی رو که در ورق یادداشتی نوشته بودم رو بردارم و ببینم به کدوم کوچه باید وارد بشم؛متوجه شدم خانم گمانی به همراه شخص دیگری که حدس زدم باید مادرش باشه کنار خیابان ایستاده بودن و خانم گمانی برایم دستی تکان داد.
ماشین رو به کنار خیابان بردم و از اون پیاده شدم و در حالیکه با اونها سلام و علیک کردم چمدان مادر خانم گمانی رو در صندوق عقب گذاشتم و رو به سهیلا گفتم:چرا این وقت شب اومدین توی خیابون ایستادین؟!!!...منزل منتظر میموندین من می اومدم...
خانم گمانی یا بهتر بگم مادر سهیلا که چهره ایی شبیه خود سهیلا اما بسیار جا افتاده و خوش برخورد داشت گفت:ولله آقای مهندس من شرمنده ام به خدا...هر چی هم به سهیلا گفتم که چرا قبول کرد شما دنبال ما بیاین و ازش خواستم باهاتون تماس بگیره و بگه لازم نیست شما به زحمت بیفتین گویا دیر شده بود چون هر چی تماس گرفت شما جواب ندادین...
. زحمتی نبود خانم گمانی...وظیفه ام بود...ولی به هر حال کاش کنار خیابون منتظر نبودین...اصلا"صورت خوشی نداره که این وقت شب اونم توی این محل دو تا خانم کنار خیابون منتظر کسی باشن...
. سهیلا با صدایی آهسته گفت:من به مامان گفتم که بهتره توی خونه منتظر باشیم ولی مامان می خواست شما معطل نشین...
نگاهی به سهیلا که کنار من روی صندلی جلو نشسته بود کردم.متوجه شدم چهره اش کمی گرفته اس...حدس زدم سر همین موضوع احتمالا" با مادرش کلی بحث کرده برای همین نخواستم بیشتر از این موضوع رو کش بدهم و به سمت فرودگاه حرکت کردم.
وقتی رسیدیم به فرودگاه کاروانی که خانم گمانی عضو آنها بود هم رسیده بودند...برای همین از من و سهیلا فاصله گرفت و به همراه همسفران خودش مشغول صحبت شد.
با صدایی اهسته به سهیلا گفتم:مامانت نیاز به چیزی نداره براش تهیه کنم؟
نگاهم کرد و لبخند کمرنگی به لب آورد و گفت:نه...ممنونم...
از کیف جیب بغل کتم مقداری دلار بیرون آوردم و گرفتم به سمت سهیلا و گفتم:اینها رو بده به مامانت...ممکنه نیازش بشه.
نگاه جدی و جذاب سهیلا لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد گفت:نه...ممنونم...نیازی نداره...اینهمه پول مال کسانی هست که وقتی میرن زیارت کلی باید سوغات بخرن بیارن...من و مامان کسی رو نداریم...پس نیازی نیست اینهمه پول همراه خودش داشته باشه...ممنونم از لطفتون...
با جدیتی که بیشتر از حالت سهیلا بود گفتم:بگیر این پول رو ببر بده به خانم گمانی...سفر خرج داره...حالا سوغات نباشه ممکنه مسائل دیگه پیش بیاد...ببر بده بهش...نیازش شد خرج میکنه نشد برمیگردونه...
سهیلا به آرامی دست من رو که به طرفش دراز بود کنار زد و گفت:گفتم که نیازی نیست...
هیچ وقت حوصله ی سر و کله زدن و اصرار روی موضوعی رو نداشتم برای همین گفتم:باشه...خودم میبرم بهشون میدم...
هنوز دو قدم هم نرفته بودم که سهیلا بازوم رو گرفت و گفت:باشه...بدین به من می برم الان بهش میدم...ولی یه شرط داره...اونم اینه که قبول کنید بعدا"تمام این پول رو بهتون برگردونم...
کمی از حرفش خنده ام گرفت؛به اطراف نگاه کردم و بعد رو کردم بهش و گفتم:بگیر ببر بعد با هم صحبت میکنیم...بگیر دختر.
در حالیکه به همدیگه نگاه میکردیم با تردید پول رو گرفت و بعد به سمت مادرش رفت و کمی با هم صحبت کردند و سپس به همراه خانم گمانی پیش من برگشتند.
خانم گمانی گفت:آقای مهندس به خدا نیازی نبود...شما واقعا" من رو دارین شرمنده میکنید...
. خواهش میکنم خانم این چه حرفیه...مبلغ زیادی نیست...فقط محض احتیاط همراهتون باشه بد نیست...به هر حال سفر راه دوره...ممکنه خدای ناکرده مشکلی پیش بیاد و نیاز به پول داشته باشید خوب نیست اونجا برای پول به کسی رو بندازین...انشالله به خوشی زیارت میکنید و مشکلی هم پیش نمیاد...اینطوری بهتره که نگران چیزی نباشید...
خانم گمانی نگاهی بخ سهیلا کرد و بعد رو به من گفت:واقعا"ممنونم...توی این مدت که من نیستم سهیلا رو به مسعود و شما میسپارم...خدا از برادری و بزرگی کمتون نکنه...سهیلا خیلی تنهاس البته مسعود هست ولی...
از طرف لیدر کاروان؛مسافرها رو صدا کردن که همه در یکجا جمع شوند و سهیلا میون حرف مادرش اومد و گفت:بسه دیگه مامان...مگه دختر5ساله رو داری تنها میگذاری...برو دیگه...دارن صداتون میکنن...نگران منم نباش...بچه که نیستم.
به سهیلا نگاه کردم...چقدر جدی صحبت میکرد!
جذابیت صورتش بیشتر شده بود و ناخودآگاه آدم دلش میخواست دقایقی طولانی به اون چهره نگاه کنه...
رو کردم به خانم گمانی و گفتم:خیالتون راحت باشه...چشم...سفرتون بی خطر...از همین الان میگم زیارتتونم قبول...التماس دعا.
خانم گمانی؛سهیلا رو در آغوش گرفت و لحظاتی هر دو به آرامی گریه کردند و بعد خانم گمانی به جمعیت کاروان ملحق شد و ساعتی بعد جهت پرواز به سالن ترانزیت راهنامیی شدن.
سهیلا تا اخرین لحظه جلوی شیشه ایستاده بود و به مادرش نگاه میکرد و من روی صندلی درکنار سالن نشسته بودم.
وقتی دیگه کاملا" مادرش از نظر ناپدید شد به سمت من برگشت و متوجه شدم در تمام اون مدت چقدر اشک ریخته بوده!
نمیدونم چرا اما دیدن چهره ی گریانش حسابی منقلبم کرد..!
از روی صندلی بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:بسه دیگه...مامان سفر زیارتی رفتن انشالله به سلامت هم برمیگردن...خوبیت نداره پشت سر مسافر اینقدر اشک بریزی...
با سر حرفم رو تایید کرد و با دست صورت خیس از اشکش رو پاک کرد و بعد به همراه همدیگه از سالن خارج شدیم.
وقتی داخل ماشین نشستیم سکوت کرده بودیم و هر یک در افکار خودمون غرق بودیم.
ماشین رو به حرکت در اوردم و از پارکینگ فرودگاه خارج شدم.
سهیلا گفت:مرسی آقای مهندس...خیلی لطف کردین...واقعا"ممنونم.
لبخندی زدم و گفتم:فکر نمیکنم کاری کرده باشم که اینقدر جای تشکر داشته باشه...من خیلی بیشتر از این حرفها بهتون بدهکارم...حضورتون در منزل من شرایطی رو ایجاد کرده که سالها حتی خوابشم نمی تونستم تصور کنم...آرامش...راحتی...آسودگی خیال و خیلی چیزهای دیگه...اینها چیز کمی نیستن...پس میبینید که من خیلی بیشتر از اینها به شما بدهکارم...درسته؟
لبخند زیبایی به چهره نشاند و با صدایی آروم گفت:شما خیلی مهربونی...مسعود همیشه از شما تعریف میکرد اما فکر نمیکردم تا این حد باشه...اما همیشه وقتی چیزهایی از شما میگفت و بعدم خودم دراین مدت کم از شما دستگیرم شده این سوال توی ذهنم...
به میون حرفش رفتم و گفتم:این سوال توی ذهنت می اومد که چرا توی زندگیم دچار شکست شدم...درسته؟
. نه...نه...اینکه چرا همسرتون قدردان اینهمه محبت و انسانیت وجود شما نبوده...مردی با خصایص شما نمی تونه بی احساس باشه...صد در صد در زمینه ی احساسی و عشقی هم برای همسرتون کم نمیگذاشتین...پس چرا...ببخشید...من حقی ندارم در مسائل خصوصی شما...
. نه...این چه حرفیه؟...اصلا" دلیل اومدن امشب من پیش شما همین بود که شاید نیاز داشته باشم حرف بزنم..از خودم...از زندگیم...از مهشید...از بلایی که سرم اومد..از...
. میدونم مهشید چیکار کرده...واقعا"متاسفم...
. شما چرا؟
. برای اینکه همیشه فکر میکنم این تیپ زنها مایه ی ننگ بقیه ی زنها هستن...
ماشین رو کنار خیابان پارک کردم و کاملا به صندلیم تکیه دادم در حالیکه هنوز دستهام روی فرمون ماشین بود...
هر وقت به خاطرات تلخی که از مهشید در ذهنم بود می افتادم ناخودآگاه هر چی که در دست داشتم رو با تمام قدرت در مشتم فشار میدادم و حالا این فرمان ماشین بود که در بین انشگتان مشت شده ام میفشردم!
سهیلا نگاهی به من و دستهای من کرد و بعد با صدایی که آرامش در اون موج میزد و سعی داشت این آرامش رو به منم القا کنه گفت:حرف بزنید...توی دلتون حرفها رو نگه ندارید..اینجوری خودتون رو داغون میکنید...
ناخوداگاه نیشخندی به لبم اومد و گفتم:داغون؟!!!...چیزی از من باقی نمونده...نمیدونی...نه تو و نه هیچ کس دیگه نمیتونه حال من رو درک کنه که برای یک مرد چقدر وحشتناکه وقتی بفهمه زنش سالهاست با مردهای دیگه رابطه داره...با پسرهایی که حداقل10سال از اون کوچیکترن...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:اولش همه چیز رو انکار میکردم...تا اینکه مسعود اون عکسها و فیلمها رو تهیه کرد و برام آورد...
وقتی جمله ام به اینجا رسید به طور ناخودآگاه شروع کردم با مشت روی فرمان کوبیدن...
لحظه ایی به خودم اومد که سهیلا با چهره ایی نگران بازوی راست من رو گرفته بود و با تکرار میگفت:سیاوش...سیاوش...تو رو خدا...آقای مهندس...خواهش میکنم...
یکباره مثل این بود که به خودم اومدم و اون هم بازوی من رو رها کرد و عقب تر نشست و به درب کنارش تکیه داد.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم و سعی کردم با کشیدن چند نفس عمیق به اعصاب داغون خودم مسلط بشم...
فایده نداشت...از ماشین پیاده شدم و درب ماشین رو بستم و به ماشین تکیه دادم...
نسیم نسبتا"خنکی می وزید و خیابان خلوت خلوت بود...
صدای باز شدن درب ماشین رو شنیدم و بعد دیدم سهیلا روبه رویم ایستاد و گفت:میدونم نمیتونم صد در صد شرایط شما رو درک کنم...ولی به خدا دلم میخواد کاری از دستم بر می اومد تا شما رو از این حالت دربیارم...هر قدر هم فریاد بکشید و مشت به در و دیوار بکوبید حق دارید...واقعا"سخته...ولی تو رو خدا اینجوری خودتون رو اذیت نکنید...میدونم در حرف آسونه...اما...قبول کنید هر چی بوده تموم شده...هر خاطره ی تلخ و چندش آوری هم بوده دیگه تموم شده...شما هنوز خیلی برنامه ها می تونید برای اینده ی زندگیتون داشته باشید...نمیگم همین الان یا به همین زودی همه چیز رو فراموش کنید چون این حرف نه تنها عملی نیست که خنده دارم هست...اما هر کاری از دستم بربیاد حاضرم انجام بدهم تا شما حداقل کمتر به خاطراتتون فکر کنید...
نگاهش میکردم...وقتی صحبت میکرد توی چشمهاش صداقت موج میزد...
سالها بود که اینقدر دقیق به صورت کسی نگاه نکرده بودم!
شاید به جرات میتونم قسم بخورم که تا اون لحظه تمام حس درونی خودم رو نسبت به جنس مخالف در درونم خفه کرده بودم...اما حالا...
در اون شب ساکت و خلوت این دختر با صداش...با رفتارش...با نگاهش...گویا میخواست یکباره تمام احساسات من رو بیدار کنه...خدایا من چه باید میکردم؟
نگاهم رو از صورتش گرفتم و به انتهای خیابان چشم دوختم.
با صدایی آرامتر و آرام بخش تر از همیشه گفت:به خدا دوست ندارم چشمها و صورت مردی مثل شما رو اینطوری غرق توی غم ببینم...
و بعد او هم به ماشین تکیه داد و کنار من ایستاد؛گفت:خنده داره میدونم...اما دست خودم نیست...شاید هر کس دیگه حال من رو بفهمه فکر کنه که...
صورتم رو به سمتش برگردوندم و دستهام رو به روی سینه گره کردم و گفتم:تو هیچ میدونی از وقتی اومدی به خونه ی من نه تنها به مادرم و پسرم آرامش دادی حتی برای خودمم آرامش عجیبی به همراه اوردی...نمی فهمم چطوری این حس رو به من القا کردی ولی توی همین یکی دو روزی که اومدی واقعا آرامش اعصاب دارم پیدا میکنم!!!
. آقای مهندس؟
. راستی یه چیز دیگه که میخوام بگم...یعنی میشه گفت یه خواهشی ازت دارم...
. خواهش؟!!!
. اره...لطفا" به من نگو آقای مهندس...تو که کارند شرکت من نیستی...از این لفظی که به کار میبری خوشم نمیاد...همونطور که خودت از اسمت بیشتر راضی هستی منم دوست دارم بهم بگی سیاوش...
. آخه آقای مهندس...این که نمیشه!!!
. چرا نمیشه؟!!!...تو که همین چند دقیقه پیش وقتی عصبی شده بودم به راحتی اسمم رو صدا میکردی...پس خواهشا"از این به بعدم اسمم رو صدا کن..ممکنه؟
. هر جور شما راحتین...
وقتی به صورتش نگاه میکردم و اون هم به من خیره شده بود دوباره احساس کردم توی چشمهاش همون حسی رو که چند بار دیگه به وضوح درک کرده بودم بازم داره برام شکل میگیره...
نگاهش خالص بود...یک نگاه ناب...عمیق و ژرف...اونقدر که شاید به راحتی میتونستم قسم بخورم تا به حال این نگاه رو توی چشمهای هیچ کسی ندیده بودم!!!
دستهای گره کرده به روی سینه ام رو از هم باز کردم...حس عجیبی داشتم...حالتی که شاید سالیان سال بود در خودم ندیده بودم...شبی ساکت و خیابانی خلوت...و من مردی که حالا بعد از سالها حس میکردم میل و کشش عجیبی به یک دختر پیدا کرده ام!!!
سهیلا به ماشین تکیه داده بود و فقط به من نگاه میکرد...نگاهی که احساس میکردم هر لحظه من رو داره بیشتر به خودش جذب میکنه!!!...تکیه ام رو از ماشین جدا کردم و رو به رویش ایستادم...
12
تمام بدنم داغ شده بود و حس میکردم بادی هر چه سریعتر به خودم مسلط بشم...دوباره از درون گویا کسی به من نهیب زد که:سیاوش...خجالت بکش...عزت نفست کجا رفته؟
لحظاتی به صورتش نگاه کردم...شاید از درون دلم میخواست حرکتی کنم اما دوست داشتم اون با تمام قوا توی صورتم می زد و سرم فریاد می کشید و من رو از خودش دور میکرد...
اما متوجه شدم که اگر میل و کشش خودم رو بروز بدهم او باز هم هیچ واکنشی منفی از خودش نشان نخواهد داد...باورم نمیشد...یعنی دارم اشتباه میکنم؟!!!
چطور ممکنه دختری در شرایط اون؛به سن اون؛به مردی مثل من تمایل داشته باشه؟!!!
شاید از خیلی نظرها مورد تایید بودم...چه ظاهر چه تیپ چه ثروت چه تحصیلات و...اما من مردی 38ساله بودم که زندگی موفقی نداشته و حالا پسری8ساله داره که همراه مادر بیمارش هم زندگی میکنه...
نه این امکان نداره...اصلا"...جتما" دچار توهم شدم...
اما واقعا سهیلا هیچ واکنش منفی از خودش نشون نمیداد و با نگاهی خالص و ناب به صورت من خیره شده بود...شاید در اون لحظات خودش هم از درون با خویش در جدال بود!!!
یک دستم رو لای موهایم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار دیگر به انتهای خیابان خیره شدم و سپس با صدایی آروم گفتم:سهیلا...برو توی ماشین...
لحظاتی کوتاه به صورت من خیره شد و بعد با همون صدای ملیح و آرومش شنیدم که گفت:باشه...چشم...
و بعد برگشت و سوار ماشین شد.
دستهام رو به لبه ی ماشین گذاشتم و فقط زیر لب زمزمه کردم:خدایا...این دیگه چه بازی هست که داری واردش میکنی من رو؟!!...کمکم کن...
از ماشین فاصله گرفتم و چند قدمی راه رفتم سپس به ساعتم نگاه کردم و تازه متوجه شدم مدت زمان نسبتا"طولانی هست که مامان رو در خانه تنها گذاشتم.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و به ستاره های بیشماری که اون شب توی آسمون زیبایی خیره کننده ایی رو به وجود اورده بودند نگاه کردم...و بعد صدای اذان از مسجدی دور به گوشم رسید...
نفس عمیقی کشیدم و به طرف ماشین رفتم و سوار شدم و به سمت منزل حرکت کردم.
دیگه تا رسیدن به منزل حرفی بین ما رد و بدل نشد و من در ناباوری قضیه غرق بودم!!!
وقتی رسیدیم خونه خوشبختانه مامان و امید خواب بودن...خیالم راحت شد که مامان به کمکی در این مدت احتیاج نداشته.
به اتاقم رفتم و لباس راحتی پوشیدم...میدونستم سهیلا در اون لحظات یا توی هال نشسته یا در آشپزخونه خودش رو مشغول کرده...دیگه دلم نمیخواست در اون شرایط پیشش باشم...شاید از خودم و احساسم ترسیده بودم...روی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم که ضربات ملایمی به درب اتاق خورد و بعد شنیدم که سهیلا از پشت درب میگه:چایی حاضر کردم...اگه هنوز نخوابیدین بیاین چایی بخوریم...
جوابش رو ندادم که فکر کنه خوابیدم...اونم دیگه درب اتاق رو باز نکرد و صدای پاش رو شنیدم که از پشت درب دور شد!
به قدری خسته بودم که نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم که احساس کردم کسی به آرامی تکانم میدهد و همزمان صدایم میکند!
چشم باز کردم...سهیلا کنار تختم بود...خم شده بود و سعی در بیدار کردنه من داشت...
در اون لحظه همه چیز رو فراموش کرده بودم...برای لحظاتی حتی خود سهیلا هم برایم ناشناس بود!!!
این دختر جوون و زیبا توی اتاق من چیکار داره؟!!...
به صورتش که تقریبا در فاصله ی کمی از صورتم قرار گرفته بود نگاه میکردم...حرکت لبهاش رو میدیدم...میدونستم داره حرف میزنه...اما چیزی نمیشنیدم!!!
هنوز بین خواب و بیداری بودم و دائم از خودم سوال میکردم:این دختر کیه؟!!
گویا وقتی دید چشمانم باز شده کمی از من فاصله گرفت...اما هنوز دستش به روی بازوی من بود و با تکانی ملایم که به دستم میداد گفت:تلفن با شما کار داره...
تازه صداش رو شنیدم و یکباره همه چیز رو به خاطر اوردم.
سریع از روی تخت بلند شدم و نشستم.
سهیلا هم ایستاد و از من فاصله ی بیشتری گرفت و گفت:چند بار تماس گرفتن...گفتم خوابین...اما ایندفعه دیگه خواستن بیدارتون کنم...از شرکتتون تماس گرفتن...
و بعد دست چپش که گوشی تلفن سیار منزل در دستش بود رو به سمت من گرفت.
به ساعتم نگاه کردم...وای خدای من!!!...ساعت9:40صبح بود...سابقه نداشت تا این وقت صبح خوابیده باشم!!!
صورتم رو مالیدم و گوشی رو از سهیلا گرفتم و گفتم:چرا بیدارم نکردی؟!!!...من الان باید شرکت باشم...هزار تا کار دارم...هیچ معلومه چی باعث شده فکر کنی باید تا این وقت مثل یه مرد بیکار و بیعار توی تختخواب مونده باشم؟!!!
و بعد با عصبانیت به تلفن پاسخ دادم...منشی شرکت بود و میخواست یاداوری کنه که راس ساعت10:30با مدیران قسمتهای مختلف هر سه شرکتم جلسه دارم.
تمام مدتی که صحبت میکردم سهیلا ایستاده بود و نگاهم میکرد.
وقتی گوشی رو قطع کردم با نرمی خاصی که در صداش موج میزد گفت:شما به من نگفته بودین که باید بیدارتون کنم...دیشبم که اصلا:نخوابیده بودین...فکر کردم خودتون از برنامه های خودتون اطلاع دارین و هر ساعت که لازم باشه بیدار میشین...به هر حال اگر مقصر من بودم...ببخشید.
از روی تخت بلند شدم...با اینکه هنوز کمی کلافه و عصبی بودم سعی کردم به واقعیت موضوع بهتر فکر کنم و اونم این که حرف سهیلا کاملا" درست بود...چرا من باید توقع داشته باشم که سهیلا من رو سر ساعتی مشخص بیدار کنه؟!!..اون به اسم پرستار مادرم پا به این خونه گذاشته اما چندین مسئولیت سنگین دیگه رو هم به عهده گرفته که هیچکدوم در حیطه ی وظایف مشخص شده ی اون نبود...حالا چی باعث شده بود که من با خودخواهی اون رو مسبب خواب موندن اون روزم خودم بدونم؟!!!...
چهره اش مشخص بود که از برخورد من دلخور شده و بعد از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
گوشی تلفن رو که خاموش کرده بودم روی میز آرایش کنار اتاقم گذاشتم و خیلی سریع دوش گرفتم و بعدش آماده شدم تا به شرکت برم.
وقتی از اتاق خواب بیرون رفتم خیلی سریع ابتدا حالی از مامان پرسیدم و بعدهم سری به امید که هنوز خواب بود زدم...
از رفتاری که با سهیلا کرده بودم احساس شرمندگی میکردم و برای همین نخواستم باهاش رو به رو بشم و بدون خداحافظی از اون خونه رو ترک کردم و به شرکت رفتم.
در تمام مدتی که جلسه داشتم دائم ذهنم به سمت سهیلا کشیده میشد و دیدن چهره ی دلخورش اعصابم رو بهم ریخته بود...
بعد از جلسه نزدیک ساعت ناهار بود که توی اتاقم تنها بودم...گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی منزل رو گرفتم...خودش گوشی رو برداشت و گفت:بله؟...بفرمایین؟
به محض اینکه خواستم حرفی بزنم درب اتاقم باز شد و مسعود وارد شد.
بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم گوشی رو قطع کردم.
مسعود مثل همیشه چهره ایی شاد و سرحال داشت و گفت:سلام به جناب رئیس آقای مهندس سیاوش صیفی...
و بعد در حالیکه لبه ی میز تکیه اش رو قرار میداد و یک پاش هنوز روی زمین قرار داشت گفت:الان دارم از خونهی جنابعالی میام...شنیدم دیشب تو سهیلا و مادرش رو رسوندی فرودگاه؟...بابا ای ول...نمردیم و دیدیم یه تکونی به خودت دادی...الحق که داری کم کم به جرگه ی آدمها برمیگردی...
از طرز حرف زدن مسعود خوشم می اومد...لبخند زدم و بعد دکمه ی آیفون روی میزم رو فشار دادم و به خانم افشار گفتم که برای دو نفر سفارش غذای ناهار رو بده و بعد رو کردم به مسعود و گفتم:مرد حسابی قرار بود تو ببریشون...پس چی شد که دیشب جنابعالی از جرگه ی آدمیان فاصله گرفتی؟
مسعود کمی به فکر فرو رفت و بعد گفت:راستش دیشب بیخود و بی جهت حالم خراب شده بود...
. مریض شده بودی؟
. آره...دیشب یه جورهایی انگار مرض داشتم...
خندیدم و گفتم:نمردیم و دیدیم به بادمجون بم هم افت خورد...
مسعود خنده ی بلندی کرد و گفت:واسه تو که بد نشد...شد؟
برای لحظه ای احساس کردم مسعود داره با کنایه صحبت میکنه!!!
نگاه هر دوی ما روی هم ثابت و خنده از لبهامون محو شد...
نمی تونستم معنی این نوع کنایه رو درک کنم...واقعا" مسعود با کنایه حرف زده بود؟...اما من دنبال سودی در اون قضیه نبودم که حالا مسعود فکر کرده باشه من با رفتن به دنبال سهیسلا و مادرش به خواسته ام رسیدم...
فکری گذرا و سریع از ذهنم گذشت و اونم اینکه نکنه مسعود فکر کرده من واقعا" قصد فرصت طلبی و سودجویی به معنی خاص بودم که دنبال سهیلا و مادرش رفتم...؟!!!
نمی تونستم احساس واقعی رو که شب گذشته با حضور سهیلا در خودم حس کرده بودم رو منکر بشم اما اگر واقعا" مسعود تصورش از رفتار شب گذشته ی من این بوده باشه چی؟!!!...آیا واقعا" من مردی شدم که...
مسعود دوباره لبخندی روی لبش نشوند و گفت:چیه مهندس؟!!...نکنه چشمت مادر سهیلا رو گرفته؟
به خودم اومدم و فهمیدم مسعود قصد شوخی با من رو کرده و خیلی سریع تونستم از ذهنیات خودم فاصله بگیرم و با خنده گفتم:خاک برسرت مسعود تو هیچ وقت آدم بشو نیستی...
مسعود سیگاری آتش زد و گفت:سیاوش تقویم رو نگاه کردی؟
چون نزدیک وقت آوردن ناهار بود از روی صندلی بلند شدم و دستهام رو شستم و در ضمنی که اونها رو خشک میکردم گفتم:آره...سه روز تعطیلی پشت سر هم...خاک برسرشون...اقتصاد مملکت هم که به جهنم...اینهمه تعطیلی پشت تعطیلی به کی بر میخوره؟...
. ای خاک برسرت سیاوش که فقط فکر کار و سگ دو زدن و پول درآوردن هستی...مرد حسابی سه روز تعطیلی پشت سر هم...چی از این بهتر؟...بیا همت کن مامان و امید رو برداریم بریم شمال...
. بریم شمال؟!!...خل شدی؟!!...من مامان رو چطوری راضیش کنم؟!!
. خانم صیفی اگه سهیلا همراهمون باشه که دیگه مشکلی نداره...تازه از خداشم هست یه آب و هوای حسابی عوض میکنه...بنده خدا پوسید بس که توی اون اتاق روی تخت خوابید و اون سقف و در و دیوار خونه ی بی صاحاب تو رو دید...
. سهیلا؟!!...چی میگی تو؟!!...اون که نمی تونه بیاد با ما شمال...اونم سه روز!!!
. چرا نمی تونه بیاد؟...مادرش که رفته مکه و حالا حالا هم نمیاد...خودشم که تنهاس...من راضیش میکنم...تو اگه نه نیاری من کارها رو درست میکنم...واسه امیدم خوبه...میره دریا شنا یه حالی میکنه...در حالیکه پشت گردنم رو می مالیدم کمی فکر کردم و گفتم:ولله نمیدونم...پس جون من تا سهیلا رو راضی نکردی نگذار امید چیزی بفهمه...چون اون وقت اگه نشه دیگه امید از کول من پایین نمیاد...تو هم که میدونی من نمیتونم مامان رو بدون پرستار به...
. خوب...خوب...من فقط رضایت تو برام مهم بود...بقیه اش با من...
در همین موقع گوشی موبایل مسعود زنگ خورد و بعد از کمی صحبت وقتی تماس رو قطع کرد فهمیدم نمی تونه ناهار پیش من بمونه و باید به شرکتش برگرده...
درب اتاق باز شد و ناهاری که سفارش شده بود رو آوردن داخل...
مسعود با خنده و شیطنت خاص خودش پرس غذای خودش رو برداشت و در ضمنی که از اتاق خارج میشد با حالتی مسخره گفت:برادر اصراف حرام است...ملتفت هستید که...خداحافظ.
اون روز بعد از ظهر وقتی برگشتم خونه در کمال تعجب دیدم مسعود اونجاس و به معنای واقعی همه چیز جهت سفر به شمال رو برای سه روز مهیا کرده!!!
امید از خوشحالی رو ی پا بند نبود و سهیلا با اصرار و خواهش و خنده سعی داشت لباسهای امید رو هم عوض کنه...
باورم نمیشد سهیلا راضی شده در این سفر همراه ما باشه!!!...هم متعجب بودم...هم خوشحال...و هم در اعماق وجودم احساس نگرانی ناشناخته ایی داشتم...!!!
حس میکردم هر لحظه سهیلا داره بیشتر و بیشتر به من نزدیک میشه...اما چرا؟!!!
مسعود ترتیبی اتخاذ کرده بود که مامان در طول مسیر روی صندلی جلوی ماشین من به حالت خوابیده قرار بگیره تا راحت تر بتونه طول مسیر رو تحمل کنه...
امید از همون ابتدا خواست به ماشین مسعود بره چرا که ماشین مسعود رو به خاطر رنگش خیلی بیشتر از ماشین من دوست داشت.
سهیلا به خاطر مامان باید در ماشین من می نشست اما اصرارهای امید که دوست داشت سهیلا همواره همراه اون باشد باعث شد که من از سهیلا بخوام بر خلاف میلش به ماشین مسعود بره و در طول مسیر اگر مشکلی برای مامان پیش اومد با رعایت حفظ فاصله ی دوتا ماشین و تماس تلفنی اون رو خبر میکنم تا مسعود و من هر دو توقف کنیم...
تا وسایل رو در ماشین ها بگذاریم و حرکت کنیم دیگه شب شده بود...راه خلوت بود و از اونجایی که مامان داروهای آرام بخششم خورده بود تمام مسیر رو خوابید و بی هیچ مشکلی رسیدیم چالوس و بعد از اون به سمت کلارآباد رفتیم...
ویلای من در شهرک بهرام واقع در هچیرود نرسیده به کلارآباد بود.
ویلای بسیار زیبا و بزرگی بود که به جرات میشه گفت در اون شهرک مثل نگین بر انگشتری می درخشید...اما کمترین استفاده رو ازش کرده بودم و اگه سرایدار ویلا نبود شاید سالها پیش اونجا با تمام ریباییش مخروبه شده بود...ولی خوشبختانه ابراهیم خان و زری خانم همیشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغبانی واقعا" به ویلا رسیدگی کرده بودن...
13
اون شب وقتی رسیدیم به کمک مسعود خیلی سریع وسایل رو به داخل ویلا بردیم و سهیلا هم سریعتر از اونی که فکرش رو میکردم اتاق مامان رو آماده کرد.
امید خواب بود وقتی اون رو در تختش گذاشتم دقایقی کوتاه بیدار شد اما خیلی زود دوباره به خواب رفت.
مسعود که همیشه رانندگی مسافتهای طولانی خیلی زود خسته اش میکرد بعد از خوردن شامی که در طول راه از بیرون گرفته بودم خیلی زود رفت به یکی از اتاق خوابها و خوابید.
سهیلا برای من چایی آورد و خودش به اتاق مامان رفت چون باید به کارهای اخر شب مامان رسیدگی میکرد و برای خواب آماده اش میکرد...همیشه بیخوابی مامان رو کلافه میکرد و اون شب چون در طول مسیر خوابیده بود حالا احساس بیخوابی میکرد...برای همین دائم سهیلا رو به عناوین مختلف صدا میکرد...
لیوان چای رو برداشتم و از خونه خارج شدم.
صدای سیرسیرکها که در فضای شب پخش میشد همیشه حس و حال خاصی در من ایجاد میکرد...بوی رطوبت محیط...نور مهتاب که تمام فضای حیاط رو روشن کرده بود...سیاهی درختان حیاط درشب...همه و همه یک حس آرامش خاصی رو به من القا میکردن...محیطی که صدای هیچ ماشینی در اون به گوش نمیرسید...انگار فرسنگها از شهر فاصله دارم و تنهای تنها در اقیانوسی از آرامش غوطه ور میشدم...
چایی رو که خوردم لیوان رو لبه ی پله ها گذاشتم و شروع کردم به قدم زدن در حیاط.
بعد از دقایقی متوجه شدم سهیلا چراغهای داخل خونه رو یکی یکی خاموش کرد.فکر میکردم بعدش خودشم بره بخوابه چون وقتی دیدم چراغ اتاق مامان رو خاموش کرد دیگه کاری نداشت برای بیدار موندن اما متوجه شدم از درب هال خارج شد و به بالکن اومد...لیوان خالی چایی من رو که روی پله ها بود رو برداشت و دوباره ایستاد و به حیاط نگاه کرد.
من در تاریکی بودم و اون در روشنایی نور بالکن قرار داشت...
نگاهش کردم...شلوار مشکی کتون به پا داشت به همراه یک بلیز دخترونه یقه انگلیسی جلو دکمه دار...آستینهای بلیزش رو به بالا تا زده بود ... از نحوه ی لباس پوشیدنش خوشم می اومد...موهای بلند و مشکیش زیر نور بالکن درخشندگی خاصی داشت...
هنوز لیوان رو با دو دست نگه داشته بود و کاملا متوجه بودم که با نگاهش داره دنبال من میگرده...
زیبایی و ملاحت خیره کننده ایی داشت...ویژگی هایی که برای هر مردی حائز اهمیت هست همه و همه در وجود این دختر یکجا جمع شده بود...فارغ از چهره و اندام زیباش اخلاق فوق العاده ایی هم داشت...محبت؛احسا مسئولیت؛آرامش؛وقار و...انگار خدا در خلقت این دختر تمام هنر خودش رو به کار گرفته بود...خدایا...
به رفتار شب گذشته اش فکر کردم...چرا وقتی بهش نزدیک شدم هیچ عکس العملی از خودش نشون نداده بود؟!!!
چرا دائم سعی میکرد با صداقت و گیرایی عجیبی که در چشمهاش موج میزد من رو بیش از پیش به خودش نزدیکتر کنه؟!!!
من یه مرد هستم با تمام خصوصیات مردانه ایی که انکار ناپذیر بود...اما چرا...آیا واقعا"سهیلا به من علاقه مند شده؟!!!...خدایا!!!
چقدر احساس گیجی میکردم...چقدر احساس سر درگمی برام سخت بود...
اما باور موضوع برام مشکل تر از هر چیزی جلوه میکرد...
از جایی که ایستاده بودم به آرومی شروع کردم به قدم زدن.
سهیلا خیلی سریع متوجه ی حضور من و جایی که قرار داشتم شدم...به آرومی از پله ها پایین و به سمت من اومد.
دلم نمیخواست دیگه در شرایطی مثل شب پیش قرار بگیرم...دائم از درون به خودم نهیب میزدم...سیاوش...سیاوش...
وقتی رو به روی من ایستاد بدون اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بدهم بلافاصله گفتم:سهیلا...برو توی خونه...
. چرا؟...مزاحمتونم؟!!!
. نه...اما اصلا"...
. پس مزاحمم درسته؟
. ببین سهیلا...دیشب من اصلا"اهصاب درستی نداشتم...توی شرایط خوبی هم نبودم و از اینکه...
به میون حرفم اومد و نگذاشت ادامه دهم و گفت:دیشب هر چی شد دیگه تموم شده...شما در هر شرایطی باشید برای من قابل احترامید...
. سهیلا خواهش میکنم برگرد برو داخل خونه...
جمله ی آخرم رو با جدیت گفتم...لحظاتی کوتاه سکوت کرد و به من خیره شد...
سپس به صدایی آهسته در حالیکه به سمت پله ها برمیگشت گفت:باشه چشم...به هر حال من بیدارم...اگه کاری داشتین با فکر کردین میتونم کاری براتون انجام بدهم صدام کنید...
وقتی از پله ها بالا رفت نگاهش میکردم و در افکار نامعلومی غرق شده بودم که یکباره چشمم به پنجره ی اتاقی که مسعود خواب بود افتاد و دیدم مسعود پشت پنجره ایستاده و زمانیکه متوجه شد من حضورش رو در پشت پنجره حس کردم از پشت پنجره دور شد!
تعجب کردم که چرا مسعود اینطوری پشت پنجره ایستاده بود!!!
نمیتونستم ارتباط بین مسعود و سهیلا رو بفهمم و اینکه اصلا"چرا مسعود؛سهیلا رو به منزل من آورده...!!!
قرار بود خیلی چیزها رو برای من بگه که هنوز فرصت مناسب دست نداده بود...
کمی به فکر فرو رفتم...حس کردم حالا که بیدار شده بهترین فرصت باشه که به اتاقش برم و همه چیز رو ازش بپرسم...
وقتی خواستم از پله ها بالا برم متوجه شدم شلنگ آبی که هر روز ابراهیم خان با اون حیاط رو میشوره و درختها رو آب میده زیر لاستیک ماشینم مونده.
به سمت ماشین رفتم و دنده رو خلاص کردم و کمی ماشین رو حرکت دادم که صبح ابراهیم خان مشکلی نداشته باشه و شلنگ رو از زیر لاستیک ماشین آزاد کردم.
وقتی از این کار فارغ شدم به سمت پله ها رفتم و زمانیکه وارد خونه شدم صدای مسعود رو شنیدم که از آشپزخانه می اومد و با سهیلا در حال بحث بود!!!
این جمله ها رو شنیدم که با عصبانیت اما صدایی آروم مسعود گفت:تو غلط کردی...تو بیجا کردی...ببین سهیلا حواست رو جمع کن...کاری نکن اون روی سگ من بالا بیاد...تو شعورت رو کجا جا گذاشتی که این فکرهای مزخرف به اون مخ وامونده ات راه پیدا کرده؟!!!...هان؟!!!...
صدای سهیلا رو شنیدم که گفت:مسعود بسه...میشه من رو به حال خودم بگذاری؟
صدایی که از سهیلا شنیده بودم همراه با بغض بود!!!
کمی جلوی درب هال توقف کردم...شاید برای اولین بار بود که در عمرم حس میکردم نیاز دارم حقایقی رو بدونم...حقایقی که شاید در ظاهر ارتباطی به من نداشت اما در انتها احساس میکردن مربوط میشه به شخصی که در درون خودم جای خاصی برای خودش داره کسب میکنه...و این شخص کسی نبود جز سهیلا...
از دیدن چهره ی ناراحت و دلخورش در صبح روز قبل ساعتها از دست خودم عصبی بودم و حالا از اینکه صدای بغض دارش رو میشنیدم و اینکه مسعود با لحنی تند اون رو مخاطب قرار داده بود بار دیگه حالتی عجیب به من دست داده بود!!!
حسی که شاید تنها در دوران دانشجویی زمانیکه روی دختری که ارتباط باهاش داشتم در من وجود داشت یعنی همون مهشید که بعدها همسرم شد...اما حالا این سهیلا بود!!!
در همین افکار بودم که درب هال رو بستم و صدای بسته شدن درب باعث شد مسعود و سهیلا متوجه ی حضور من در هال شوند.
هر دو به سمت من برگشتند...
نگاهی به سهیلا کردم که خیلی زود روی خودش رو برگردوند و مشغول شستن چندلیوان و فنجان چای شد؛سپس به مسعود نگاه کردم و گفتم:مشکلی پیش اومده؟!!!
مسعود نگاهی به سهیلا که حالا پشتش به هر دوی ما بود انداخت و در حالیکه سعی داشت خشم لحظات پیش رو در خودش فرو ببره گفت:نه...فقط داشتم بعضی چیزها رو به سهیلا توضیح میدادم.
در حالیکه نگاهم به مسعود عمیق تر و دقیق تر شده بود سعی داشتم افکار خودم رو هم مرتب کنم؛گفتم:فکر میکنم بعضی چیزها رو هم باید برای من توضیح بدهی...اینطور نیست؟
مسعود نگاهی به من کرد و با کلافگی خاصی دست راستش را در لا به لای موهایش فرو برد و بعد هم دستش را انداخت و گفت:ببین سیاوش...قبل از اینکه حرف دیگه ایی بزنم یه سوال دارم؟
سهیلا سریع برگشت به سمت مسعود و با نگاهی که آکنده از التماس بود گفت:مسعود تو رو قرآن بس کن...چرا اینجوری میکنی تو؟...آخه چرا نمیخوای قبول کنی که هیچ...
مسعود با عصبانیت به او گفت:تو حرف نزن...تو ساکت شو...
سهیلا دوباره با التماس گفت:ببین مسعود من فهمیدم تو چی میگی...دیگه کافیه...
با نگاهی متعجب به سهیلا سپس به مسعود نگاه کردم و تا خواستم حرفی بزنم صدای امید که از اتاق خواب اومده بود بیرون و با حالتی حاکی از ترس و نگرانی به ما سه نفر چشم دوخته بود به گوشم رسید که گفت:بابا؟...عمومسعود؟...دارین با هم دعوا میکنید؟
سهیلا بلافاصله دستهاش رو با دستمالی خشک کرد و به سمت امید رفت و گفت:نه عزیز دلم...کسی با کسی دعوا نمیکنه...بابا و عمومسعود فقط دارن با هم حرف میزنن...
و بعد امید رو در آغوش گرفت و در ضمنی که به سمت اتاق خواب میرفت رو کرد به من و مسعود و با نگاهی ملتمسانه خواست که رعایت حال امید را بکنیم.
وقتی سهیلا همراه امید به داخل اتاق خواب رفت و درب را بست به مسعود نگاه کردم و گفتم:هیچ معلومه تو چه مرگت شده؟!!!...چرا با سهیلا اینجوری حرف میزنی؟!!!...میشه به منم بگی بفهمم از چی دلخوری؟
مسعود به سمت پنجره ی آشپزخانه رفت و در حالیکه هنوز عصبانیت از رفتارش کاملا مشهود بود گفت:سیاوش...نه من خرم نه تو...
. خوب که چی؟!!!
. سهیلا یه دختر جوونه...قشنگه...و هزارتا ویژگی دیگه داره که برای هر مرد و پسری میتونه قابل توجه باشه...
. خوب حالا منظور؟!!!
مسعود به سمت من برگشت و برای لحظاتی نگاه جدی هر دوی ما در هم گره خورد سپس گفت:از نخ سهیلا بیا بیرون...وگرنه بدجور کلاهمون میره توی هم و قید دوستی چندین و چند سالمون رو میخونم و...اون فقط و فقط پرستار خانم صیفی هستش نه چیز دیگه...
دو دستم رو لبه ی کابینتها گذاشتم و پشت به مسعود کردم...برای لحظاتی سرم رو پایین گرفتم...
خدایا...مسعود فکر کرده من چه آدمی هستم؟...فکر کرده میخوام از سهیلا...مسعود فکر کرده این گرایش و میلی که به وجود اومده فقط از ناحیه ی منه؟!!!...یا فکر کرده من قصد سو استفاده از این دختر رو دارم؟!!!...اصلا" چرا من باید به مزخرفات مسعود گوش کنم؟!...اگرم میل و کششی در حال شکل گرفتن هست مطمئنم یکطرفه نیست...در جاییکه من هنوز در شک و دو دلی این ارتباط به سر میبرم اما به عنوان یک مرد38ساله کاملا"میتونم درک کنم که سهیلا تمایلش به من خیلی شدیدتر و خارج از هرگونه دو دلی هست...اما چرا مسعود این حرف رو میزنه؟!!!...
برگشتم به طرف مسعود و گفتم:تو از چی نگرانی؟...
مسعود قدمی به سمت من برداشت و در حالیکه فاصله ی کمی بین ما ایجاد شده بود در ضمنی که ضربات ملایمی با کف دست به سینه ی من میزد گفت:سیاوش دارم بهت میگم...هر چی توی ذهنت نسبت به سهیلا داری پاکش کن...سهیلا فقط و فقط پرستار مادرته...همین و بس...
بعد از این حرف خواست برگرده که بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم و گفتم:فقط به یه سوالم جواب بده...تو عاشق سهیلا هستی درسته؟
مسعود ایستاد و بدون اینکه صورتش رو به سمت من برگردونه با صدایی آروم اما لبریز از خشم گفت:اگه این موضوع شنیدنش خلاصت میکنه و باعث میشه بهش فقط به دیدی که گفتم نگاه کنی...باید بگم...آره...عاشقشم...خیلی هم دوستش دارم...راحت شدی...حالا حواست رو جمع کن...
لبخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:خر خودتی مسعود...دیگه بعد اینهمه سال خوب شناختمت...فقط نمیدونم مرضت چیه که اصل ماجرا رو نمیخوای بگی...مرد حسابی تو عاشقش نیستی اما نمیفهمم چرا میخوای من رو متهم به اونچه که توی ذهنیاتت پردازش کردی بکنی و جلوی پای من سنگ بندازی!!!...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#628
Posted: 5 Jan 2016 11:19
ادامه قسمت سوم
در همین موقع سهیلا از اتاق امید اومد بیرون و به من گفت:امید شما رو میخواد...
دست مسعود رو رها کردم و به سهیلا که با نگرانی و تعجب به من و مسعود چشم دوخته بود نگاه کردم و در همان حال به مسعود گفتم:نری بگیری بخوابی...میرم ببینم امید چش شده...برمیگردم...باید همین امشب با هم صحبت کنیم...
به طرف اتاق امید رفتم و سهیلا از جلوی درب اتاق کنار رفت و در همون حال گفت:خیلی ترسیده...هر چی بهش میگم که شما و مسعود فقط با هم صحبت میکردین باور نمیکنه هر کاری هم کردم ساکت نمیشه...
نگاهی به سهیلا کردم و گفتم:نگران نباش خودم الان باهاش صحبت میکنم...
سپس وارد اتاق امید شدم و درب رو بستم.
امید روی تخت نشسته بود و با صورتی که از اشک خیس بود به من نگاه میکرد.از جایش بلند شد و به طرفم دوید...بغلش کردم؛گفت:بابا؟...چرا با عمو مسعود دعوا میکردین؟!!!
. دعوا نمیکردیم باباجون...فقط داشتیم با هم صحبت میکردیم...من و عمومسعود هیچ وقت با هم دعوا نمیکنیم...خودت که میدونی من و عمومسعود اهل دعوا کردن نیستیم...درسته؟
و بعد درحالیکه امید رو در آغوش داشتم روی تخت نشستم.
ازآغوشم بیرون اومد و روی تخت دراز کشید و خواست که من هم کنارش بخوابم.همین کار رو هم کردم و در حالیکه دوباره در آغوشم گرفته بودمش روی موهاش و سرش رو بوسیدم.
کم کم آرامش میگرفت اما فکر من مشغول بود و از طرفی از صداهایی که می شنیدم می تونستم بفهمم که مسعود و سهیلا در حال صحبت با همدیگه هستن...
امید چشمهاش رو بسته بود ولی با شنیدن صدای صحبتهای مسعود و سهیلا دوباره چشمش رو باز کرد و با نگرانی گفت:بابا؟...چرا عمو مسعود عصبانیه؟!!!
پیشونی امید رو بوسیدم و گفتم:چیز مهمی نیست بابا...سعی کن بخوابی.
در همین لحظه صدای سهیلا رو شنیدم که با گریه گفت:اصلا" به تو مربوط نیست...
و بعد صدایی شنیدم که در ابتدا باورم نمیشد...!!!...اما اشتباه نکرده بودم...مسعود دست روی سهیلا بلند کرده بود و صدایی که شنیده بودم صدای کشیده ایی بود که مسعود به سهیلا زده بود!!!
از روی تخت بلند شدم و امید هم بالافاصله از جا بلند شد...رو کردم به امید و گفتم:بابایی از اتاق بیرون نیا..باشه؟
امید درحالیکه چشمانش از ترس و وحشتی کودکانه لبریز شده بود با حرکت سر حرف مرا تایید کرد...از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
حدس من درست بود...مسعود کشیده ایی به صورت سهیلا زده بود!!!
مسعود از خشم آکنده بود و سهیلا در اثر کشیده ایی که خورده مشخص بود تعادلش رو کمی از دست داده بوده؛چرا که وقتی من وارد هال شدم اون تازه داشت از روی مبلی که گویا در اثر کشیده ایی که خورده روش افتاده بود بلند میشد...
مسعود متوجه ی حضور من در هال نبود.
دیدم بار دیگه به طرف سهیلا رفت و خواست بازوی اون رو بگیره که با صدای بلند گفتم:مسعود!!!
سهیلا سریع از روی مبل بلند شد و خواست از کنار مسعود رد بشه که مسعود بازوی اون رو گرفت...
به طرف اونها رفتم و بین هردوی اونها قرار گرفتم و دست مسعود رو از بازوی سهیلا جدا کردم.
مسعود با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفت:سیاوش به تو مربوط نیست....پس دخالت نکن...
. اتفاقا" به من مربوطه...تو توی خونه ی من داری کسی رو میزنی که پرستار مادرمه...مگه نه؟
مسعود خنده ایی از روی عصبانیت و تمسخر به لب آورد و گفت:پرستار مادرت؟...مطمئنی؟!!!
. مسعود بریم توی حیاط با هم صحبت میکنیم...من نمیدونم امشب تو چه مرگت شده!!!...یک کم به اون مغزت فشار بیاری می فهمی که توی این خونه یه بچه ی8ساله بعلاوه یک پیرزن مریض احواله...این یکی هم که نمیدونم به چه علت دست روش بلند کردی یه دختر22ساله اس نه یه مرد هم هیکل و هم سن خودت...می فهمی چی دارم میگم؟
مسعود سعی کرد با ضربه ایی که به سینه ی من وارد کرد من رو از سر راهش کنار بزنه تا دستش به سهیلا برسه اما موفق نشد و بعد رو کرد به سهیلا و گفت:بروگمشو وسیله هات رو جمع کن...همین الان برمیگردیم تهران.
دیگه واقعا عصبی شده بودم و اصلا" نمی تونستم رفتار و گفتار مسعود رو برای خودم تعبیر و تفسیر کنم با عصبانیت گفتم:مسعود دیوونه شدی تو؟
سهیلا در حالیکه گریه میکرد گفت:مسعود من بچه نیستم تو هم اختیار دار من نیستی...
مسعود دوباره هجوم برد که سهیلا رو کتک بزنه اما موفق نشد چرا که من کاملا" بین اون و سهیلا قرار گرفتم و با جدیت هر چه تمام تر گفتم:اگه یک بار دیگه دستت رو روی سهیلا بلند کنی قبل از اینکه بگی چه مرگته به خداوندی خدا قسم مسعود حرمت دوستیمون رو زیر پا میگذارم و همین جا حالت رو جا میارم...
. تو حرمت رو زیر پا گذاشتی بد بخت خودت خبر نداری...
از این حرف مسعود یکه ایی خوردم!!!
من چه کرده بودم که حرمت دوستیمون رو شکسته ام!!!...
صدای مامان از اتاقش به گوش رسید که با نگرانی سهیلا رو صدا میکرد و دائم می پرسید چه خبر شده و یا من رو صدا میکرد...
رو کردم به سهیلا و گفتم:میشه بری ببینی مامان چی میگه تا من با مسعود صحبت کنم؟
مسعود فریاد زد:سهیلا تو اخلاق منو میدونی...بهت گفتم برو وسایلت رو جمع کن...برمیگردیم تهران...همین الان...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و من هم با فریاد و عصبانیت رو کردم به مسعود و گفتم:سهیلا هیچ جا حق نداره بره...اون رو من استخدام کردم تا پرستار مادرم باشه و طبق تعهدی که داده باید از مادرم مراقبت کنه...الانم به رضایت خودش اومده به این مسافرت مسخره تا در طول سفر مراقب مامان باشه...ولی مسعود اگه خیلی ناراحتی تو میتونی بری...
در همین لحظه امید با توجه به تذکری که بهش داده بودم تا در اتاقش بمونه اما از اتاق اومده بود بیرون و در حالیکه به شدت ترسیده بود با بغض گفت:بابا برگردیم تهران...اصلا" برگردیم تهران...چرا دارین دعوا میکنین؟...من میخوام برگردیم خونه...بابا برگردیم...
مسعود و من هر دو با دیدن امید که واقعا" ترسیده بود سکوت کردیم و از هم فاصله گرفتیم.
سهیلا به طرف امید رفت اما امید به سمت من دوید و من هم بغلش کردم و گفتم:نترس بابا...تو مردی این کارها چیه؟
امید در حالیکه گریه میکرد گفتکبرگردیم خونه...برگردیم...
امید رو در آغوش گرفتم و از خونه رفتم بیرون.
به همراه امید در حیاط قدم زدم اما متوجه بودم که امید با نگرانی دائم به ساختمان ویلا نگاه میکنه...
لحظاتی بعد مسعود هم از خونه اومد بیرون.
وقتی به من و امید نزدیک شد چهره اش معلوم بود که هنوز عصبیه اما به خاطر امید سعی داره لبخند در چهره اش رو حفظ کنه و بعد با تمام ممانعتی که امید میکرد اون رو از آغوش من گرفت و گفت:قربونت بشم عمو جون...تو مگه نمیدونی من و بابا بعضی اوقات سگ میشیم و پاچه ی همدیگرو میگیرم...نوکرتم...بیا یه ذره با هم حرف بزنیم...از وقتی رسیدیم تو همه اش خواب بودی...بیا بغل عمو ببینم...
وقتی امید در آغوش مسعود کمی آرامش گرفت با صدایی آروم در حالیکه به همراه مسعود و امید قدم میزدم گفتم:مسعود...من نمیدونم تو چته...اما حق داری...سهیلا فقط به یه منظور استخدام شده...منم دیگه باید اونقدر شناخته باشی که چه آدمی هستم؛ولی با اینهمه اگه فکر میکنی واقعا" اشتباه کردی سهیلا رو برای پرستاری مامان به من معرفی کردی؛هر زمان که خواستی میتونی با سهیلا برگردی تهران...فکر میکنم اصلا" اینطوری بهتر باشه...حد اقلش اینه که دوستی چندین سالمون به گند کشیده نمیشه...سهیلا نشد یکی دیگه...دوباره آگهی استخدام پرستارمیدم...دیگه هم نیخوام تو نگران وضع زندگی من باشی.
مسعود سکوت کرده بود و فقط به من نگاه میکرد و در همون حال هم روی سر امید که در بغلش نشسته بود دست می کشید.
از مسعود فاصله گرفتم و به سمت پله ها رفتم و گفتم:تو با امید توی حیاط قدم بزنید میرم به سهیلا هم بگم که دیگه نمیخوام به کارش ادامه بده...
امید برای لحظاتی کوتاه به من نگاه کرد و بعد سرش رو روی شونه ی مسعود گذاشت.
از پله ها بالا رفتم و زیر لب این جملات رو گفتم که مسعود کاملا" متوجه ی حرفم شد:خیر سرمون اومدیم شمال تا به قول تو یه آب و هوایی عوض کنیم...گند زدی به همه چی...
دیگه به مسعود و امید نگاه نکردم و برگشتم بقیه پله ها رو بالا رفتم.
وقتی وارد خونه شدم دیدم سهیلا از اتاق مامان خارج شد و چراغ اتاق رو هم خاموش کرد...فهمیدم مامان هم ارامش گرفته.
نگاهی به سهیلا کردم و گفتم:بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم.
نگاه نگرانش رو به روی خودم کاملا" حس میکردم اما باید به خواسته ی مسعود احترام میگذاشتم...اون بهترین و صمیم ترین دوست من بود...شاید اینطوری بهتر بود...قبل از اینکه دیر بشه و مثل یه مرد ناپخته دل به همچین دختری ببندم باید کاری میکردم...شاید مسعود واقعا" حق داشت!!!
روی یکی از راحتی های هال نشستم و سهیلا هم با اشاره ی من رو ی راحتی نزدیک من نشست.
انگشتهای دستانم رو در هم گره کردم و سرم پایین بود...نمی خواستم به صورتش نگاه کنم..شاید واقعا"می ترسیدم از اینکه با نگاه به این دختر منطق و استدلال خودم رو به تزلزل بیندازم...
نفس عمیق و صدا داری کشیدم و در ضمنی که به سرامیکهای کف هال خیره شده بودم گفتم:فردا برمیگردیم تهران...فردا صبح...
صدای متعجب سهیلا رو شنیدم که حرف من رو تکرار کرد:فردا صبح؟!!!
. آره...وقتی رسیدیم تهران دیگه لازم نیست برای پرستاری ماردم به زحمت بیفتی...دوباره آگهی میدم توی روزنامه...به خاطر تمام زحمتهایی هم که این روزها متحمل شدی بی نهایت ممنونم...
. ولی چرا؟!!!
. به هزار و یک دلیل.
. یعنی اونقدر ارزش ندارم که حتی یکی دو تا از اون هزار دلیل رو هم بهم بگین تا منم بفهمم چرا؟
. مسعود نمیخواد که دیگه به کارت ادامه بدهی...
. مسعود نمیخواد...شما چی؟!!!...مادرتون چی؟!!!...امید چی؟!!!
جوابی نداشتم که بگم چرا که پاسخهای من از قبل معلوم بود...مسلما" مامان به سهیلا نیاز داشت؛امید هم همینطور...و اما خودم!!!
نمی خواستم به هیچ عنوان به خودم ونیاز درونی خودم فکر کنم...شاید در اون لحظات بی اهمیت ترین موضوع این وسط برای من خود من بود!!!
وقتی دید سکوت کردم با صدایی پر از غصه گفت:پس لااقل اجازه بدین تا وقتی یه پرستار مناسب برای خانم صیفی پیدا نکردین بیام وکارهام رو انجام بدهم...بعدش که فرد مناسبی رو پیدا کردین میرم...
. نه...ممنونم...درسته که توی این چند روز واقعا کمک بزرگی از همه نظر برام بودی...اما نگران نباشین بدون شما هم میتونم از پس کارهام بر بیام...
سپس بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب خوردم...
متوجه بودم که سهیلا بی حرکت روی راحتی نشسته...گویا در فکر عمیق فرو رفته بود...
در همین لحظه درب هال باز شد و مسعود به همراه امید وارد هال شدند.
مسعود برای لحظاتی به سهیلا نگاه کرد اما سهیلا اصلا" به او توجهی نکرد و همچنان به نقطه ایی خیره بود!
امید دست مسعود رو گرفت و گفت:عمو میای امشب کنار من روی تختم بخوابی؟
مسعود دوباره امید رو از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و گفت:آره عموجون چرا که نیام...بریم...
وقتی امید و مسعود به سمت اتاق خواب میرفتن با صدایی که برای مسعود قابل شنیدن باشه گفتم:فردا صبح همگی برمیگردیم تهران.
مسعود سری به علامت تایید حرف من تکان داد و امید هم با چشمانی غمگین به من نگاه کرد سپس مسعود و امید وارد اتاق خواب شدند و درب را هم بستند.
روی یکی ازصندلیهای آشپزخانه نشستم و بی اراده به روزهای آینده فکر کردم...
به اینکه بعد از رفتن سهیلا دوباره برمیگردم سر خونه ی اول...نگرانی برای مامان...نگداری از اون...انجام کارهاش...کلافه شدن مجدد امید...کارهای خونه...کارهای شرکت...همه و همه...بار دیگه...خدایا...پس کی میخوای دست من رو هم بگیری؟!
کی میتونه باور کنه کسی مثل من با داشتن اینهمه امکانات؛دنیایی از درد و مشکلات رو هم در لحظه لحظه ی زندگیش به دوش میکشه؟...
چرا مسعود داره این آرامش رو از زندگی من میگیره؟...من که بدی در طول دوستیمون به مسعود نکردم...این حق من نیست...مسعود چرا نمیخواد دیگه لحظه ایی من رو درک کنه؟...مسعود همیشه برای من یه دوست خوب بوده...اما حالا که واقعا" نیاز به دوستیش دارم یکباره داره همه چیز رو از من دریغ میکنه...مسعود تو که اینقدر روی این دختر حساس بودی اصلا" چرا فرستادیش خونه ی من؟...خدایا مسعود که من رو میشناسه...میدونه من مرد کثیف و هرزه ایی نبودم و نیستم...پس چرا داره در این شرایط من رو قرار میده و این بازی رو داره سرم درمیاره؟
یک دستم روی میز بود و پیشونیم رو به دستم تکیه داده بودم...به گلهای رومیزی خیره بودم و دائم از خودم سوال میکردم که چرا باید با سست عنصری خودم مسعود رو ناراحت کرده باشم؟!!!...
اما آیا وقاعا" من سست عنصر شده بودم؟...آیا واقعا" بی مقدمه به سمت سهیلا گرایش پیدا کرده بودم؟...نه...من مردی نبودم که به سادگی متوجه ی دختری مثل سهیلا بشم...من کاملا" موقعیت خودم رو میدونم...ولی رفتار سهیلا بی تاثیر نبود...سهیلا مثل یک حریر نرم و لطیف چنان رفتاری رو در این چند روز از خودش نشون داده بود که هر مرد دیگه ایی هم جای من بود متوجه ی احساس این دختر میشد!!!...اما چرا؟!!!...چرا سهیلا باید به مردی مثل من تمایل داشته باشه؟
قبول دارم که فاکتورهای وجودی من برای خیلی از دخترها و زنها ممکنه جذابیت داشته باشه...اما سهیلا چرا باید به این سرعت نسبت به من علاقه پیدا کرده باشه؟...اصلا" آیا واقعا" علاقه پیدا کرده؟...یا من در تصورات خودم این رو حس میکنم و شایدم...شایدم...دارم اشتباه بزرگ دوباره ایی رو مرتکب میشم...نمیدونم...نمیدونم...خدایا چرا اینقدر تنهام گذاشتی ؟...چرا؟...
صدای ملیح و آروم سهیلا رو شنیدم که حالا کنار من ایستاده بود و گفت:مسعود میخواد من دیگه پیش شما نباشم...اما اگه خودم بخوام چی؟...بازم بهم میگین که برم؟...میگین که بهم نیازی ندارین؟
پیشونیم رو از تکیه دستم جدا کردم و برگشتم و به صورتش نگاه کردم.
تمام صورتش از اشک خیس بود...!!!
اما چرا؟!!!
یک طرف صورتش هنوز به خاطر کشیده ایی که از مسعود خورده بود سرخ به نظر می رسید.
از روی صندلی بلند شدم و رو به روی اون ایستادم و گفتم:سهیلا...دوست ندارم گریه کنی...نمی فهمم برای چی داری گریه میکنی...اگه این وسط کسی هم بخواد غصه بخوره این منم نه تو...من باید به حال خودم و زندگیم زار بزنم که بر خلاف تصور مردم که فکر میکنن مرد خوشبخت و ثروتمندی هستم اما توی دریایی از غم و مشکل دارم غرق میشم...این منم که باید برم یه گوشه ی دنیا و به حال خودم اشک بریزم که بهترین دوستم با وجودی که شرایط زندگی من رو میدونه اما دیگه حاضر نیست مرهمی برای دردهام بشه...این منم که باید به حال خودم زار بزنم چون نمیدونم خدا به کدامین گناه داره اینجوری مجازاتم میکنه...اون از زندگی مزخرف10ساله ی من...این از مادر بیمارم و نگرانی هام برای اون...بودن پسر کوچولوی8ساله ام در این وسط که با کوچکترین تلنگر احساسی اینجوری که چند دقیقه پیش دیدی یکباره فرو میریزه...اینم از بهترین دوستم...آره...آره سهیلا حتی اگر خودتم بخوای به کارت ادامه بدهی دیگه این منم که نمیخوام...
با چشمهایی پر از اشک به صورت من خیره شده بود و با صدایی که لبریز از التماس بود گفت:تو رو خدا...خواهش میکنم...من نمی تونم...یعنی دیگه دست خودم...
به میون حرفش رفتم و گفتم:سهیلا...سعی نکن به من و زندگی من بیشتر از این نزدیک بشی...من یه مرد38ساله ام باید...
. میدونم...من همه چی رو میدونم...مدتها قبل از اینکه بیام و پرستار مادرتون بشم مسعود همه چیز از زندگی شما رو برام گفته بود...نه یک بار...نه دوبار...بارها و بارها از شما صحبت کرده بود...من قبل از اینکه شما رو ببینم همه چیز رو میدونستم...شاید بیشتر از شما ندونم اما مطمئن باشید کمتر هم نمیدونم...اما از وقتی شخصا" شما رو دیدم...دیگه حال حال خودم نیست...تو رو خدا...خواهش میکنم...اجازه بدین بازم بمونم...به مسعود توجه نکنید...اصلا زندگی من به خودم مربوطه نه به مسعود...
دیدن اون صورت زیبا و گریان در اون فاصله ی نزدیک به خودم باعث کلافگی من شده بود...
خدایا این دختر چی از جون من میخواد؟...تصمیمی که من گرفتم در نهایت به نفع خودشم هست...چرا نمی فهمه؟!!!...چرا داره اینقدر راحت و بی پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برمیداره؟!!!...پس غرور این دختر کجاست؟!!!...خدایا کمکم کن...نکنه دارم خام میشم...من یکبار تجربه یتلخ و وحشتناکی رو از سر گذروندم...دیگه نمیخوام گرفتار مشکل بزرگتری بشم...نه...سیاوش به خودت بیا...
15
دیگه نخواستم به افکارم که تمام ذهنم رو درگیر کرده بود ادامه بدهم برای همین از کنار سهیلا رد شدم و به اتاق خواب رفتم.
وقتی روی تخت دراز کشیدم گویی خستگی جسمی و فکری یکباره هجوم خودشون رو به ادم خسته ایی مثل من به بی نهایت رسوندن چرا که دقایقی بیشتر طول نکشید و من به خواب رفتم.
صبح وقتی چشم باز کردم که مسعود به آرامی کنار تخت من ایستاده و سعی داشت من رو بیدار کنه.
از روی تخت بلند شدم...خستگی و کلافگی شب گذشته همچنان تمام وجودم رو در خود فرو برده بود...با اینکه سه چهار ساعتی خوابیده بودم اما گویا حتی در طول مدتی هم که خواب بودم فشار و خستگی من نه تنها کم نشده بود که بیشتر هم گشته بود!!!
دو دستم رو در موهایم فرو بردم و بعد شنیدم که مسعود گفت:همه چیز رو جمع کردم...ما صبحانه خوردیم...فقط مونده تو صبحانه ات رو بخوری و بعد مامان رو بگذاریم توی ماشین تو و راه بیفتیم...
پاسخ مسعود رو ندادم...میلی به خوردن صبحانه نداشتم...پیراهنم رو که شب قبل دراورده و روی لبه ی تخت انداخته بودم برداشتم و پوشیدم و در حالیکه دکمه های اون رو می بستم گفتم:من صبحانه نمیخورم...امید بیدار شده؟
. نه خوابه...روی صندلی عقب ماشینم رو مرتب میکنم تا موقع رفتن بخوابونمش روی صندلیهای عقب.
با بی حوصلگی گفتم:لازم نکرده ببریش توی ماشینت...عقب ماشین خودم روی صندلی می خوابونمش...
. ولی صندلی جلوی ماشینت رو به خاطر مامان خوابوندم تا تهران راحت باشه...صندلیهای عقب دیگه جای کافی برای خوابیدن امید نداره...
. داره...تو نگران نباش...دیشب بهت گفتم نمیخوام دیگه نگران هیچ چیز زندگی من باشی...امیدم قسمتی از همون زندگیم محسوب میشه...
. سیاوش...!
. همین که گفتم...
سپس از اتاق بیرون رفتم و مسعود هم به دنبال من از اتاق خارج شد.
هر چقدر اصرار کرد که کمکم کنه تا مامان رو با کمک همدیگه به ماشین منتقل کنیم قبول نکردم...وقتی جدیت من رو دید دیگه اصراری نکرد اما قدم به قدم با من همراه بود تا اگر لازم باشه کمکم کنه...
از وقتی بیدار شده بودم سهیلا رو ندیده بودم...سراغی هم ازش نمی گرفتم...مثل این بود میخواستم با تمام قدرت جلوی همه ی احساساتم ایستادگی کنم...
دقایقی بعد امید رو هم که هنوز خواب بود در آغوش گرفتم و سپس روی صندلی عقب قسمتی که جا داشت قرار شدادم و پتویی هم روی اون انداختم.
صبح زود بود و ابراهیم خان و همسرش از اینکه ما با اون وضع دوباره عازم بازگشت به تهران بودیم متعجب و تا حدودی نگران در حیاط ایستاده بودند.
سفارشهای لازم و تکراری همیشه رو بابت ساختمان ویلا به ابراهیم خان کردم و مقداری هم پول در جیبش گذاشتم...
برگشتم به سمت ساختمان تا ببینم چیزی از وسایل امید در خونه جا نمونده باشه...
وقتی وارد خونه شدم مسعود روی یکی از راحتی ها نشسته بود و سیگار میکشید.
درب یکی از اتاقها باز شد و سهیلا اومد بیرون...
با یک نگاه به صورتش کاملا میشد تشخیص داد که تمام ساعات شب قبل رو تا صبح بیدار بوده و گریه میکرده...ولی نمیخواستم دیگه به این قضایا توجهی داشته باشم...میخواستم بپذیرم که باید با تنهایی خودم خو کنم...باید بپذیرم که سرنوشت منم همینه...انگار همه ی دنیا رو در مصاف جنگ با خودم دیده بودم و مغلوب شدن در این جنگ برای من امری مسلم بود...پس لازم نبود با وارد کردن مسائل احساسی که فرجام درستی هم نداشت به این سرنوشت منحوسی اون رو بیشتر از پیش برای خودم به اثبات برسونم...
به طرف اتاق خواب امید رفتم و وقتی درب اتاق رو باز کردم صدای سهیلا رو شنیدم که گفت:همه وسایلش رو جمع کردم...هیچی جا نمونده...همه رو توی ساکش گذاشتم و مسعود ساک رو توی صندوق عقب ماشینتون گذاشته...
با صدایی گرفته تشکر ساده ایی از سهیلا کردم.
مسعود سیگارش رو خاموش کرد و به همراه سهیلا از ویلا خارج شدند و پشت سر اونها من هم رفتم بیرون.
امید خواب بود...به شدت عصبی بودم و با سرعتی بالا از همون ابتدای راه رانندگی رو شروع کردم.
مسعود هم پشت سر من بود و دائم چراغهای ماشینش رو خاموش و روشن میکرد...میدونستم منظورش اینه که چرا اینقدر دارم با سرعت رانندگی میکنم اما اصلا" توجه نمیکردم...دلم نمیخواست هر وقت که توی آینه نگاه میکنم سهیلا رو ببینم که کنار مسعود نشسته...
با هر سبقتی که از ماشینهای سر راهم میگرفتم مسعود هم همین کار رو میکرد...چند باری از من جلو زد و سعی کرد با کم کردن سرعتش من رو هم وادار کنه که سرعتم رو کم کنم اما باز با شدت سبقت میگرفتم ولی نمی تونستم مسعود رو جا بگذارم طوریکع دیگه توی آینه نبینمشون چرا که دائم دنبالم بود...
توی گردنه های هراز چم در حال سبقت بودم که از مقابل یک ماشین سواری و یک موتوری در مسیرم قرار گرفتن...
مجبور شدم با همون سرعت به منتهی علیه سمت چپ جاده بکشم...ماشین مقابل رو رد کردم اما موتوری تعادلش رو از دست داد و اون هم به خاکی کشید و هر دو سرنشین افتادن و متورشونم به پهلو روی زمین افتاد.
مامان فقط با صدایی مضطرب دائم میگفت:یا امام رضا...سیاوش جان...سیاوش داری چیکار میکنی مادر؟
ماشین رو متوقف کردم و پشت سر من در اون سمت جاده مسعود هم نگه داشت و بلافاصله مسعود و سهیلا از ماشین پیاده شدند.
سهیلا به طرف ماشین من دوید تا ببینه حال مامان و امید چطوره و مسعود به سمت سرنشینهای موتور که هر دو بلند شده بودن و در حال تکون دادن لباسهاشون بودن رفت...
خودم هم پیاده شدم و فقط به امید که بیدار شده بود گفتم که از ماشین پیاده نشه و بعد به سمت دو پسری که سرنشین موتور بودند رفتم...
خوشحال بودم که سالم هستن...هر دو جوان و میشه گفت تا حدی از وضعیت ایجاد شده که متخلف من بودم به شدت ترسیده بودن...
وقتی نزدیک اونها رسیدم یکیشون با عصبانیت فریاد کشید:هی یارو مگه مستی؟...چرا مثل گاو رانندگی میکنی؟
مسعود که معلوم بود تا من برسم هم کلی با اونها درگیر لفظی شده بود به سمت اون پسر برگشت ولی بالافصله بازوی مسعود رو گرفتم و گفتم:آروم باش مسعود...
پسر دوم که به سمت موتور رفته بود و در حال بلند کردن موتور از روی زمین بود به دوستش گفت:خفه شو سعید...حالا که چیزی نشده...
دوستش با عصبانیت گفت:دهنمون سرویس شد...عزرائیل رو دیدم میگی چیزی نشده؟...مرتیکه ی مادر..عوضی معلوم نیست چی خورده یا چی زده که عینهو...
مسعود یقه ی اون پسر رو گرفت وبا صدای بلند گفت:جوجه خفه میشی یا خفه ات کنم؟...زر زر نکن...حالا که سالمی...برو خدا رو شکر کن وگرنه همچین می زنمت همین جا که از صد تا تصادف هم بدتر صدمه ببینی و بعد ملاقات با عزرائیلم دستش رو بگیری بری اون دنیا...
تا به خودم بیام متوجه شدم مسعود و اون پسر که اسمش سعید بود با هم درگیر شدن!
دوباره برگشتم به سمت مسعود و از اون پسر جداش کردم و فریاد زدم:مسعود بس کن ببینم چه غلطی باید بکنم...
و بعد صدای پسر دوم رو شنیدم که با فریاد به دوسستش که سعی داشت از دست اون خودش رو خلاص کنه و به سمت مسعود بره گفت:سعید خفه شو دیگه...مگه کوری نمیبینی زن و بچه همراهشونه...اینقدر فحش ناموس نده کثافت...
کم کم سعید و مسعود هم آروم شدن و چون هر دوی اون پسر ها سالم بودن و موتورشونم ایرادی پیدا نکرده بود تنها کاری که بعد از عذرخواهی و قبل اومدن هر پلیسی به محل تونستم انجام بدهم این بود که چندتا تراول از جیبم بیرون آوردم و گذاشتم توی دست صاحب موتور و قبل خبر دار شدن پلیس خداحافظی کردم و رفتم به سمت ماشینم...
اون دو تا پسر هم که کاملا" مشخص بود از گرفتن اون مبلغ تا حدی شوکه شده بودن سریع خداحافظی و تشکر کردن و رفتن.
درب ماشین رو باز کردم و لبه ی صندلی نشستم...از درون خوشحال بودم و خدا رو شکر میکردم که اتفاقی برای اون دو تا جوون نیفتاده بود...
امید دستش در دست سهیلا بود وکنار ماشین ایستاده بود...مامان حرفی نمیزد مشخص بود سهیلا آرومش کرده...
مسعود به طرف من اومد و گفت:این چه وضع رانندگیه سیاوش؟...میدونی از اول جاده با چه سرعتی داری میرونی؟...فکر خودت نیستی فکر امید و مامان رو بکن...
سرم پایین بود و به زمین خاکی زیر پاهام نگاه میکردم...اصلا" حوصله ی حرفهای مسعود رو نداشتم چرا که مسعود باید می فهمید این خودشه که عامل اصلی بهم ریختگی اعصاب من شده...اما انگار نمی خواست این موضوع رو درک کنه!!!
به امید نگاه کردم و گفتم:سوار شو بابا...چیزی نشده نترس...سوار شو میخوام حرکت کنم...
کامل در ماشین قرار گرفتم و خواستم درب ماشین رو ببندم که مسعود نگذاشت و گفت:سیاوش چند دقیقه صبر کن یه ذره اعصابت آروم بشه بعد راه بیفت...
در ماشین رو به شدت بستم و گفتم:چرت و پرت نگو مسعود...امید سوار شو بابا...
سهیلا درب عقب رو باز کرد و امید رو به داخل ماشین فرستاد و از مامان هم سوال کرد که مشکلی نداره و مامان هم در ضمنی که با نگرانی به من نگاه میکرد گفت:نه مادر من مشکلی ندارم...
صدای سهیلا رو شنیدم که به من گفت:تو رو خدا آروم رانندگی کنید خواهش میکنم.
و سپس از ماشین بیرون رفت و درب عقب رو بست و به سمت ماشین مسعود برگشت.
منتظر نشدم مسعود سوار ماشینش بشه و دوباره راه افتادم...اما بقیه ی مسیر سعی کردم سرعتم رو در کنترل داشته باشم.
وقتی رسیدیم جلوی درب منزل ماشین مسعود هم چند لحظه بعد رسید و پشت ماشین من نگه داشت.
بلافاصله از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشین مسعود رفتم و در حالیکه نگذاشتم درب ماشین رو باز کنه و حتی پیاده بشه خم شدم و از شیشه ی کنارش با عصبانیت گفتم:به کمکت نیازی ندارم..برو سهیلا رو برسون خونشون...
مسعود لحظاتی کوتاه به صورت من نگاه کرد...
متوجه شدم سهیلا میخواد از ماشین پیاده بشه که با قاطعیت گفتم:مگه نگفتم نمیخوای بیای دیگه...بشین توی ماشین...مسعود راه بیفت...
مسعود در حالیکه با عصبانیت به من نگاه میکرد بدون اینکه حرفی بزنه ماشین رو به حرکت درآورد و رفت.
اون روز بعدآوردن مامان به داخل خونه متوجه بودم که امید هنوز هیچی نشده دوباره کلافه و عصبی شده و سعی داشت با دیدن کارتونهای مورد علاقه ی خودش در حالیکه صدای تلویزیون رو فوق العاده بلند کرده بود خودش رو سرگرم کنه...
هر بار که صدای تلویزیون رو کمی کم میکردم بلافاصله دوباره امید صدا رو زیاد میکرد!!!
کم کم از صدای تلویزیون و مسائل پیش اومده که حسابی عصبیم کرده بود کلافه شدم برای همین بعد از ظهر کارهای لازم و مربوط به مامان رو انجام دادم و صورت امید رو بوسیدم و گفتم که برای یکی دو ساعت باید برم بیرون و به کاری رسیدگی کنم...
وقتی از خونه اومدم بیرون ساعتی بی هدف به رانندگی مشغول بودم...بعد رفتم پمپ بنزین تا ماشین رو بنزین بزنم...لحظات آخر که میخواستم پول خورد از توی داشبورد بردارم کاغذی رو که ادرس منزل سهیلا روی اون نوشته شده بود رو دیدم...
وقتی از پمپ بنزین خارج شدم برای دقایقی کنار خیابان توقف کردم و به آدرسی که روی کاغذ نوشته شده بود نگاه کردم...
تمام موضوعات مبهم مربوط به سهیلا و مسعود در همون دقایق به ذهنم هجوم آوردن...
چرا زودتر به فکرم نرسیده بود؟!!!
چرا از خود سهیلا واقعیت رو سوال نکرده بودم؟!!!
چرا همیشه فکر کرده بودم در این مورد نباید چیزی بپرسم و هر چی لازم باشه خود مسعود سر فرصت به من میگه؟!!!
چه فرقی میکنه...اگه موضوعی هم در این میون باشه سهیلا هم میتونه برام بگه...
اگه قرار بوده من از موضوع مطلع باشم پس فرقی نداره که این موضوع رو مسعود به من بگه یا سهیلا...
با همین افکار ماشین رو به آدرسی که روی کاغذ نوشته شده بود هدایت کردم.
وقتی به محل مربوطه رسیدم ماشین رو در گوشه ایی پارک کردم و پیاده شدم...
همون جایی که دو شب پیش توی خیابون سهیلا و مادرش رو به مقصد فرودگاه سوار کرده بودم...
طبق آدرس موجود جلوی درب خونه ایی با پلاک یاد شده ایستادم و زنگ رو فشار دادم...چیزی طول نکشید که پیرمرد خوش برخورد و مهربانی درب رو باز کرد...!!!
با تعجب نگاهی به پیرمرد و سپس آدرس توی کاغذ انداختم وگفتم:سلام پدرجان...ببخشید..اینجا منزل خانم گمانی هستش؟
پیر مرد لبخندی به چهره آورد و گفت:نه پسرم...اینجا منزل خدایاری است و منم خدایاری هستم و الان دقیقا"60سالی میشه که ساکن اینجا واین محله هستم...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#629
Posted: 5 Jan 2016 11:22
پرستار مادرم - قسمت چهارم
کمی از درب منزل فاصله گرفتم و به پلاک اون خونه وخونه های دیگه نگاه کردم...ولی من آدرس رو درست اومده بودم!!!
دوباره به آقای خدایاری نگاه کردم و گفتم:عذرمیخوام پدرجان...شما گفتین که60ساله در این محلید...خوب پس شاید بدونید خانم گمانی مستاجر کدوم یک از خونه های این کوچه اس؟...ایشون با مادرشون زندگی میکنن...دو تا خانم تنها هستن...چند روز پیشم مادرشون رفت مکه...
آقای خدایاری که حالا از درب حیاط منزلش خارج شده بود نگاهی متفکر به سر تا سر کوچه کرد و گفت:ولله پسرم من تمام اهل این کوچه رو میشناسم...همه از قدیمی های محلن...ولی خوب من از همه قدیمی تر هستم...اصلا" هیچکدوم از این خونه هایی که میبینی اجاره ایی نیستن...توی این کوچه اصلا"شخصی به نام گمانی نداریم...ایم مشخصاتی که میدی اصلا" توی این کوچه نیست پسرم...مطمئنم...حالا اگه میخوای از تک تک همسایه ها همین الان پرس و جو میشم برات...
مات و متحیر مونده بودم...باورم نمیشد...چرا سهیلا آدرس اشتباه داده؟!!!
16
نمیتونستم دلیلی برای این کار سهیلا پیدا کنم!!!
هر چی فکر میکردم به جایی نمی رسیدم!!!
صدای آقای خدایاری رو دوباره شنیدم که گفت:برای من مشکلی نیست...اگر شما بخواین همین الان از تمام همسایه ها می پرسم...
به میون حرفش رفتم و گفتم:نه...نه...ممنونم...مشکلی نیست...احتمالا" من آدرس رو اشتباه نوشتم.
و بعد از او خداحافظی کردم و از کوچه خارج شدم وبه سمت ماشینم رفتم.برای لحظاتی کوتاه به انتهای دو سوی خیابان نگاه کردم و با حالتی ناباورانه سوار ماشین شدم.
در مسیر که به سمت منزل حرکت میکردم چند باری خواستم با مسعود تماس بگیرم اما در نهایت پشیمون شدم.
دلخوری که از دست مسعود داشتم حس میکردم شدت گرفته چرا که تمام این مسائل رو از چشم مسعود میدیدم...واقعا" چرا مسعود داره این بازیها رو در میاره؟!!!
توی راه غذایی هم برای شام از بیرون تهیه کردم و به منزل برگشتم.
وقتی وارد خونه شدم همه جا ساکت بود!!!
حدس زدم امید باید توی اتاقش مشغول بازی باشه برای همین به سمت اتاق مامان رفتم و در کمال تعجب دیدم امید روی زمین کنار تخت مامان یک بالشت گذاشته و دراز کشیده...کمی هم رنگ پریده بود!!!
مامان وقتی من رو دید بلافاصله گفت:سیاوش جان خوب شد زود برگشتی...فکر میکنم امید کمی حال نداره...مثل اینکه تب کرده...
سریع کنار امید نشستم و دستم رو روی پیشونی امید گذاشتم...مامان درست حدس زده بود...امید تب داشت!!!
نگاهی به مامان کردم وگفتم:آره تب داره باید ببرمش دکتر...شما کاری با من نداری؟
از نگاه معصوم و خجالت زده ی مامان متوجه شدم که به کمک احتیاج داره.
با عجله کارهای مربوط به مامان رو انجام دادم و بعد بلافاصله امید رو بغل کردم و گذاشتمش توی ماشین...بدنش به شدت داغ شده و بی حال بود!!!
وقتی نگاهش میکردم تمام وجودم میخواست فریاد بکشه...خدایا این بچه چرا اینقدر باید عذاب بکشه؟
الان باید مادری بالای سرش بود و عاشقانه نگرانش میشد و از اون مراقبت میکرد...اما حالا...
تمام مسیر دائم سعی داشتم گاهی دستش رو هم بگیرم و نوازشش کنم...
هنوز به کیلینیک مورد نظر نرسیده بودیم که متوجه شدم به آرومی داره اشک میریزه!!!
گفتم:امید!!!...چیه بابا؟!!!...نترس فقط یه کوچولو تب داری...مطمئن باش نمیگذارم دکتر برات آمپول بنویسه...
امید همیشه از آمپول فراری بود و فکر میکردم گریه اش قاعدتا" یا باید از ترس آمپول باشه یا از درد احتمالی که در اثر بیماری بهش عارض شده بود...اما در همین لحظه که من به این موضوع فکر میکردم با بغضی دردآلود گفت:بابا...بگو سهیلا جون برگرده...میخوام سهیلا جون بیاد...
روی سرش ذست کشیدم و گفتم:قربونت بشم...حالا بریم دکتر بعدش با هم صحبت میکنیم.
وقتی به کیلینیک رسیدم خوشبختانه خلوت بود و زیاد معطل نشدم.
زمانیکه دکتر؛امید رو معاینه کرد متوجه بودم که کارش رو داره با دقت بیشتری انجام میده و کمی از حالت معمولی معاینه اش بیشتر طول کشید و بعد در ضمنی که نسخه ایی رو برای امید می نوشت گفت:ولله من هیچ مورد خاص ظاهری مبنی بر عفونت گلو یا گوش یا حتی سرماخوردگی هم در این بچه نمی بینم اما تبش بالاست...برای همین غیر داروی تب بر و مسکن و یک سرم جهت پایین اوردن تبش داروی دیگه ایی رو تجویز نمیکنم...اما یه آزمایش خون و ادرار براش می نویسم که فردا صبح زود ناشتا بیارینش همین جا...اینجا آزمایشگاهش روزهای تعطیل هم فعاله...
امید در حالیکه از شنیدن سرم ترسیده بود رو کرد به من و گفت:بابا من سرم نمیزنم...بریم خونه...من فقط میخوام سهیلا جون برگرده...تو رو خدا بهش بگو بیاد...اون بیاد قول میدم خوب بشم...دیگه شیطونی هم نمیکنم...حرف همه رو هم گوش میکنم...بابا تو رو خدا...
دکتر نگاه دقیقی به امید و سپس رو به من کرد و گفت:سرم رو حتما باید بزنه...تبش بالاست و اگه سرم رو نزنه ممکنه نصفه شب دچار مشکل بشه...شما برو داروهاش رو بگیر منم یه ذره با این آقا امید حرف بزنم ببینم اگه سهیلا خانم رو براش بگم بیارن بازم میگه سرم نمیخوام یا راضی میشه که سرمش رو بزنه؟...
لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم برای گرفتن داروها به داروخانه ی کیلینک برک که امید با وجود ضعف ظاهری که از شدت تب در وجودش کاملا" مشخص شده بود با اضطراب از روی صندلی بلند شد و گفت:من اینجا تنهایی نمیمونم...منم میام بابا...
در همین لحظه منشی کیلینیک وارد اتاق شد و یکسری کاغذ دفترچه ی بیمه را روی میز دکتر گذاشت.
دکتر از روی صندلی بلند شد و در حالیکه خیلی دقیق و متفکر به امید نگاه میکرد به طرف من اومد و نسخه ایی که در اون آزمایش خون و ادرار برای امید نوشته بود رو گرفت و پاره کرد...!
سپس رو به من گفت:توی ذخیره ی کیلینیک سرمی رو که نوشتم موجود هست...با هم بریم به اتاق تزریقات...
امید رو که از شدت تب تقریبا" بی حال شده بود در آغوش گرفتم و به همراه دکتر از اتاق خارج شدم.
شنیدم که دکتر به منشی گفت جهت تزریق سرم به امید وسایل لازم رو به اتاق تزریقات بیاره...خوشبختانه مریض دیگه ایی در کیلینیک نبود و دکتر با آسودگی خیال من و اکید رو همراهی میکرد.
امید برای تزریق سرم کمی بی تابی میکرد اما دکتر با ترفندهای بسیار جالبی امید رو راضی کرد که زیر سرم طاقت بیاره و بعد هم داروهای لازم رو داخل سرمش تزریق کرد.
داروها نیم ساعت بعد اثر آرام بخش و خواب آلودگی خودشون رو به انضمام پایین آوردن تب روی امید نشون دادن و امید به خواب رفت.
دکتر که چهره ایی پیر و بسیار دقیق و در عین حال مهربان داشت در این دقایق بارها به اتاق تزریق آمد و رفت داشت و وقتی مطمئن شد که امید به خواب رفته رو کرد به من و گفت:آقای صیفی بی هیچ مقدمه چینی باید خدمتتون عرض کنم که من فکر میکنم پسرتون هیچ مشکل عفونی داخلی هم که سبب تبش شده باشه نداره...به احتمال90%مشکل تب پسر شما مربوط به اعصابش میشه...میتون یه سوالی بپرسم؟
. بله بفرمایید...
. این بچه مشکل عاطفی داره...درسته؟...یک کمبود...یک فقدان...درسته؟
لبخند تلخی روی لبام نشست و با سر حرف دکتر رو تایید کردم و گفتم:درسته...من و مادرش از هم جدا شدیم...اما امید وابستگی عاطفی به مادرش نداره...مطمئن باشید اگه الانم مادرش بفهمه این بچه مریضه خودشم وابستگی به این بچه نداره که بیاد پیش امید...
. و این سهیلا خانم که اسم میبره...این کیه؟
بلافاصله گفتم:نه...مربوط به اون نیست...
دکتر کمی مکث کرد و سپس گفت:ببینید آقای صیفی قصد دخالت در زندگی شخصی شما رو ندارم...اما با توجه به تجربه ایی که در زمینه ی رشته ی خودم دارم به جرات قسم میخورم تب الان پسرتون مربوط به نبودن همون خانم میشه...من که نمیدونم شرایط زندگی شما چیه اما در همین نیم ساعت فهمیدم این بچه کمبود بزرگی در زندگی داره و این کمبود رو در وجود شخصی به نام سهیلا میخواسته برای خودش حل و تامین بکنه...حالا به هر دلیلی که خودتون میدونید این خانم الان نیست...فقط به عنوان یک پزشک کودکان که در زمینه ی روانشناسی کودکان هم تخصص دارم بهتون هشدار میدم که به نیاز این بچه توجه کنید...اگر براتون امکان داره این خانم رو پیش پسرتون برگردونید...بیشتر از اینهم حرفی برای گفتن ندارم...امیدوارم دخالت من رو ببخشید...موفق باشید.
بعد از گفتن این جملات از اتاق خارج شد و من رو با دنیایی از افکار درهم و شلوغ تنها گذاشت.
نگاهی به امید کردم که درست مثل یک فرشته ی کوچک روی تخت به خواب رفته بود...روی صندلی کنار تختش نشستم و به دست کوچک و ضعیفش که حالا سوزنی در رگ داشت نگاه کردم...
یکباره به یاد مامان افتادم که حالا توی خونه تنهاس و اگر کمکی لازم داشته باشه کسی کنارش نیست!
از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و شماره یمنزل رو گرفتم.
همیشه نزدیک تخت مامان تلفنی قرار داشت که در صورت لزوم می تونست گاهی پاسخگوی تلفن باشه و یا اگر خودش کار ضروری داشت و من در خونه نبودم بتونه سریع با من تماس بگیره...
با زنگ سوم گوشی رو برداشت و بلافاصله حال امید رو پرسید...در جوابش گفتم که چیز مهمی نبوده و نگران نباشه و به محض تموم شدن سرم میارمش خونه...بعد پرسیدم اگر به کمکی نیاز داره سریع خودم رو به خونه برسونم اما بهم اطمینان داد که مشکلی نداره و اگر هم نیازی داشته باشه چون هنوز دیر وقت نیست میتونه زنگ بزنه منزل همسایه و از اون خواهش کنه که برای کمکش به اونجا بیاد...
در حین صحبت با مامان متوجه شدم کسی پشت خطم هست با تصور اینکه ممکنه شخص خاصی باشه و در مورد کار و شرکت باشه با مامان خداحافظی کردم و سریع به شخصی که پشت خط بود جواب دادم...
در اوج ناباوری صدای سهیلا رو شنیدم که گفت:سلام...امید حالش چطوره؟
کمی مکث کردم...شاید در اون لحظات چیزی رو که اصلا" دلم نمیخواست شنیدن دوباره ی صدای سهیلا بود...
از دروغ بی دلیلی که ساعتی پیش برام فاش شده بود باعث میشد احساس بدی نسبت به صاحب اون صدا داشته باشم...
در اون دقایق فقط دلم میخواست تنها باشم...خودم تنها در کنار پسرم.
پسر کوچکی که از نظر احساسی ضربه خورده بود وحالا با حضور فرد دیگه ایی چون سهیلا شاید در خطر تکرار این ضربه بود...
صدای سهیلا رو بار دیگه از پشت خط شنیدم که به نرمی گفت:سیاوش؟...جوابم رو نمیخوای بدهی؟
کلافه و عصبی نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه تماس رو زودتر قطع کنم گفتم:امید خوبه...مشکلی نداره...هیچ لزومی هم نداره که نگران حالش باشی...
. اما الان نزدیک به45دقیقه اس که تو و امید رفتین توی این کیلینیک...من الان جلوی درب کیلینکم...دارم از باجه تلفن عمومی حرف میزنم...به خدا سیاوش من دختر بدی نیستم...چرا نمیخوای باورم کنی؟...من الان نگران امیدم...همین طور خود تو...حتی نگران خانم صیفی...سیاوش باور کن با تمام وجو.......
به میون حرفش رفتم و گفتم:تو از کجا میدونستی که من و امید اومدیم کیلینیک؟
. اگه اجازه بدهی بیام داخل کیلینیک و همه چیز رو برات توضیح بدهم...همه چیز...
. مسعود هم پیش توست؟
. نه...مسعود وقتی من رو جلوی درب خونمون پیاده کرد خودش رفت خونه ی خودش...من چون توی راه حس کرده بودم دستهای امید داغه دائم نگرانش بودم...
با حالتی از تمسخر حرفش رو قطع کردم و گفتم:حتما مسعود جلوی همون خونه ایی هم پیاده ات کرد که آدرسش رو توی برگه ی تعهد و استخدام پرستاریت برای من نوشتی...آره؟
کمی مکث کرد سپس با صدایی غمگین جواب داد:سیاوش اینقدر عصبی نباش...اجازه بده بیام توی کیلینیک پیش تو و امید...همه چیز رو برات توضیح میدم...فقط خواهش میکنم اینجوری منو پس نزن...سیاوش به خدا دست خودم نیست اما تمام فکرم و زندگیم شده تو...سیاوش باورم کن...
و بعد به گریه افتاد...
باورم نمیشد...بعد از لحظاتی با همون گریه ادامه داد:سیاوش خواهش میکنم...اجازه بده بیام داخل و همه چیز رو خودم برات توضیح بدهم...سیاوش شاید از نظر تو من بچه باشم...اما...اما من عاشقت شدم..
تمام وجودم داغ شد...حس میکردم سهیلا من رو به مسخره گرفته...
17
کلافه و عصبی شده بودم...نمیدونستم این حرفها و رفتار چه معنی واقعی میتونه داشته باشه...احساس خوبی نداشتم و بیشترین فرمانی که مغزم به من میداد این بود که نباید فراموش کنم که این دختر و مسعود تا اینجا که من مطلع شدم من رو احمق فرض کرده و فقط دروغ تحویل من دادن...پس چه لزومی داشت وقت تلف کنم؟...اما احساس قلبی درونم فرمان دیگه ایی میداد...شنیدن صدای بغض آلود و التماسهایی که سهیلا میکرد تا اجازه بدهم به داخل کیلینیک بیاد و ناگفته ها رو بگه باعث میشد در تصمیم گیری سست بشم...
میون سه نیروی عجیب اسیر شده بودم...فرمان عقل که نهیب میزد و از همه چیز من رو دور میکرد...فرمان قلب و احساسم که خلاف منطق عقلیم حکم میداد...و حس کنجکاویم که دنبال پاسخ به سوالات بی جواب مونده ی ذهنم بود.
توی سالن کیلینیک پنجره های بزرگی که مشرف به محوطه ی باز جلوی ساختمام میشد وجود داشت...در ضمنی که هنوز گوشی تلفن رو کنار گوشم نگه داشته بودم به سمت پنجره رفتم و دیدم سهیلا جلوی کیوسک تلفن عمومی کیلینیک ایستاده و گوشی تلفن هم به دستشه...مشخص بود داره گریه میکنه و نگاه آکنده از التماسش رو به ساختمان دوخته بود.
متوجهی حضور من در پشت پنجره شد و دوباره با صدایی لبریز از غم گفت:سیاوش؟...خواهش میکنم...اجازه بده بیام داخل...
با صدایی گرفته و با وجود مخالفت درونی که در خودم حس میکردم گفتم:بیا داخل...
سهیلا گوشی رو قطع کرد و به سمت ساختمان راه افتاد.
وقتی وارد سالن شد من جلوی درب اتاق تزریقات ایستاده بودم...خیلی سریع من رو دید و به طرفم اومد.
نگاهش کردم...چهره اش در اوج زیبایی و ملاحتی که داشت کاملا" مشخص بود که از اتفاقات شب گذشته تا این ساعت چقد رخسته و غمزده شده!!!
وقتی به نزدیک من رسید هنوز خیسی صورتش رو از اشک میشد به وضوح مشاهده کرد.
به آرامی پرسید:حالش چطوره؟
. بد نیست...مریضی جدی نداره...فقط کمی تب داشت...فکر میکنم تا نیم ساعت یا نهایتا"45دقیقه دیگه سرمش تموم میشه...میخوای برو داخل ببینش...روی تخت7انتهای اتاق خوابیده.
سرش رو به علامت تایید تکان داد و رفت داخل اتاق.
روی یکی از نیمکتهای کنار سالن نشستم و دقایقی بعد سهیلا هم کنار من روی نیمکت نشسته بود.
نگاهی بهش کردم که خیلی سریع معنی نگاهم رو فهمید و گفت:به خدا من هیچ قصد بدی نداشتم از اینکه آدرسم رو به غلط توی برگه ها نوشته بودم...ولی اینها رو مسعود از من خواسته بود...
. چرا؟...که چی بشه؟...شما دو تا...نه اصلا" تو هیچی...میخوام ببینم مسعود هدفش از این مسخره بازیها چی بوده؟
. من همه چیز رو میگم...
. منتظرم بشنوم...
. همه چیز از3سال پیش شروع شد...من تازه سال دوم دانشگاه رو شروع کرده بودم...مسعود رو خیلی تصادفی توی یه پیتزا فروشی دیدم.با دوستام برای ناهار از راه دانشکده رفته بودیم پیتزا بخوریم.مسعودم به همراه یه دختر جوون که معلوم بود آدم حسابی نیست اومده بود اونجا...پیتزا فروشیه خیلی معروف و شلوغی بود و جمعیت همیشه توی اون موج میزد...ارزون ترین پیتزاش رو همیشه قشر دانشجو سفارش میداد و اصلا غرفه ی فروش پیتزاهای سریعش که مختص دانشجویان بود با غرفه ی اصلی مغازه مجزا کرده بودن...من و دوستام هم طبق معمول سفارش پیتزای دانشجویی دادیم و به انتظار نشستیم.میزی که مسعود با اون دختره انتخاب کرده بودن درست کنار میز ما بود.مسعود دائم به من نگاه میکرد...به نظر من و دوستام مسعود پسر خوش تیپ و خوشگل و جذابی بود به انضمام اینکه مشخص بود وضع مالیشم عالیه.موقعی که ناهار رو خوردیم و خواستیم از اونجا بریم بیرون مسعود جلوی من رو گرفت و کارت ویزیتش رو بهم داد...همه چیز با خنده و شوخی گذشت و تا وقتی با دوستام خداحافظی کنم کلی سر این موضوع خندیدیم و آخر سر هم کارت ویزیت رو دادم به یکی از دوستام چون اون اهل شیطنت و این کارها بود ولی من اصلا...نه جراتش رو داشتم و نه وقتش و نه حوصله ی این کارها رو...یکی دو هفته بعد دوستم که با مسعود تماس میگرفت بهم گفت که مسعود واقعا از من خوشش اومده و قصد داره بیشتر با من آشنا بشه...قبول نکردم...اما اصرارهای مسعود تمومی نداشت و هر روز پیغام می فرستاد تا اینکه بالاخره تونسته بود آدرس خونه ی ما رو از دوستم بگیره.بارها و بارها هر روز صبح جلوی درب خونمون بود و اصرار داشت تا من رو به دانشکده برسونه...اما قبول نمیکردم...فهمیده بودم بهم علاقه مند شده اما خودم هیچ احساس خاصی نسبت به اون نداشتم و میشه گفت اصرارهاش کم کم کلافه امم کرده بود...تا اینکه یه روز صبح وقتی میخواستم برم دانشکده مامانمم چون یه کاری داشت همزمان با من از خونه خارج شد و این اولین باری بود که مسعود؛مامان من رو دید یا لااقل من فکر میکردم که این اولیه باره چون بعدها فهمیدم مسعود و مامانم به خوبی همدیگرو میشناسن...مسعود و مامانم وقتی همدیگرو دیدن برای یکی دو دقیقه فقط بهم خیره شدن و بعد شنیدم مامانم با تعجب و عصبانیت به مسعود گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟!!!...مسعود هم که حالا از ماشینش پیاده شده بود با بهت و ناباوری به مامانم و بعد به من نگاه کرد و گفت:وای خدای من...سهیلا...تو خواهر مرتضی هستی؟!!!...داشتم از تعجب شاخ در می اوردم و نمی فهمیدم مسعود از کجا برادر فوت شده ی من رو میشناسه!!!...اصلا" مامانم چطور مسعود رو میشناسه؟!!!...
به میون حرف سهیلا رفتم و گفتم:ما با مرتضی توی یهدانشگاه درس میخوندیم...هر سه توی یه رشته هم بودیم...مسعود و مرتضی هیچ وقت با هم سازش نداشتن و مثل سگ و گربه دائم با هم درگیر بودن...
سهیلا نگاه دقیقی به صورت من کرد و گفت:درسته و شما هیچ وقت نخواستی بدونی دلیل اون دعواها چیه؟
. مسعود نمیگفت منم آدمی نیستم روی موضوعی که بدونم شخصی روی اون حساس هست یا دوست نداره توضیحی در موردش بده اصرار کنم...این عادت هنوز در من وجود داره...و مسعود از همین عادت من در مورد تو و خودش سو استفاده کرده...
. نه...البته میدونم چیزی که الان بهتون میخوام بگم شاید براتون باورش سخت باشه اما دلیل اصلی بحثها و دعواهای مسعود با مرتضی و اتفاقات اخیری که افتاده همه مربوط به زندگی خصوصی مسعود میشه و تا حد زیادی هم شاید زندگی من...البته من خودم خیلی کوچیک بودم که مرتضی تصادف کرد و مرد و میشه گفت چیزی از مرتضی توی ذهنم نیست اما اینها رو که میخوام بگم همه واقعیتهایی هست که از زبون مامانم و مسعود طی این سه سال شنیدم...
. خوب؟...
نمی تونستم هیچ چیزی رو حدس بزنم و واقعا" منتظر بودم تا سهیلا حرفهاش رو تموم کنه.
سهیلا ادامه داد:مسعود از من خوشش اومده بود واقعا هم خوشش اومده بود به نوعی میشه به قول خودش این رو گفت که عاشقم شده بود اما واقعیت این بود که من خواهر ناتنی مسعود بودم و حالا مسعود بعد از سالها من رو پیدا کرده بود...
تمام وجودم از تعجب به فریاد در اومد و گفتم:چی؟!!!...تو خواهر مسعودی؟!!!...بس کن سهیلا من تمام خانوادهی مسعود رو میشناسم...این امکان نداره...
. چرا امکان داره...اگه تحمل کنی برات توضیح میدم...
عصبی شده بودم و با کلافگی خاصی گفتم:سهیلا بس کن این مزخرفات رو...بعد اینهمه دزد و پلیس بازی و مسخره بازی که با مسعود در اوردین و مسخره دست شما دو تا شدم این چرت و پرتها چیه داری تحویلم میدی؟!!!
سهیلا دوباره بغض زیبایی به چهره و در صداش نشست و گفت:گفتم که اگه تحمل کنی همه چیز رو میگم...به خدا چرت و پرت نیست واقعیت داره...مامان من همسر موقت پدر مسعود بوده اونم وقتی که مرتضی تازه وارد13سالگی شده بوده این صیغه ی محرمیت خونده شده بوده...اوایل هیچیک از اعضای خانواده ی مسعود موضوع رو نمی دونستن اما به مرور زمان و بعد چند سال از رفتار پدر مسعود توی منزلشون و غیبتهاش متوجه میشن که زن دیگه یی رو که مادر من بوده اختیار کرده...مادر مسعود زن بسیار دانا و باهوشی بوده و بالاخره وقتی مسعود و مرتضی سال آخر دبیرستان که میرفتن تونست مادر من رو پیدا کنه...درگیریهای مسعود و مرتضی از همون روزی که همدیگرو شناختن شروع شد ولی در تمام اون سالها و حتی بعد از ورود به دانشگاه مسعود این موضوع رو یه ننگ خانوادگی برای خودش میدونسته و همیشه این موضوع رو از همه مخفی میکرد...این حسی بود که مرتضی هم داشت...هر دوشون از اینکه دوستاشون بفهمن مادر و پدر اینها در چه شرایطی هستن براشون ننگ و افت شخصیتی محسوب میشد برای همین در ضمن اینکه دائم با هم درگیر بودن اما هیچکدوم هم نمی خواستن کسی از دوستانشون بویی از مسئله ببره...بعد تصادف مرتضی و مرگ اون مدت صیغه ی مامان و بابام هم در حالیکه من دختر بچه ی کوچولویی بودم به پایان رسید و پدر مسعود دیگه راضی نشد به تداوم اون صیغه و خیلی راحت من و مامانم رو کنار گذاشت...یه چندسالی خرجی برای مامانم فرستاد ولی کم کم اونم قطع شد و همه ی اینها بنا به خواست مادر مسعود صورت میگرفت...مامانم بعد فوت مرتضی و کاری که پدر مسعود با ما کرد و ناآشنا بودنش از قانون دچار سردرگمی شد...چند سالی از تهران رفتیم شیراز و بعد وقتی من دانشگاه شرکت کردم و رشته ی پرستاری قبول شدم مجبور شدیم به تهران برگردیم و بعد از یه مدتی سر و کله ی مسعود پیدا شد بقیه اشم که گفتم برات...
سرم رو به دیوار تکیه دادم و به چراغهای مهتابی سالن خیره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نکرده بودم...مسعود توی شناسنامه و مدرک تحصیلیت دست برده بوده که من تو رو نشناسم درسته؟...
. آره...اون از شناسنامه و مدرک تحصیلیم اول کپی گرفت و تغییرات لازم رو روی کپی ها ایجاد کرد و بعد از روی کپی هایی که تغییر داده بود دوباره کپی گرفت و اونها رو برای شما آورد...نا خانوادگی من و نام پدرم رو تغییر داد تا شما متوجه موضوع نشی...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال کار میگشتم من رو به شما معرفی کرد...
. پس این بازیهایی که بعدش در اورده چی بوده؟...چرا اینطوری کرد؟
. برای اینکه من بهش گفتم که عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمی تونه این موضوع رو قبول کنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پیش شما...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#630
Posted: 5 Jan 2016 11:23
ادامه قسمت چهارم
نمیدونستم چی باید بگم...اعتراف سهیلا به اینکه من رو دوست داره هم برام خیلی عجیب بود هم خیلی لذت داشت اما باورش هنوز برایم ممکن نبود...
نگاهی به سهیلا کردم...به صورت من خیره بود و توی عمق چشمهایش التماس موج میزد.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاق تزریقات رفتم.
امید هنوز خواب بود و قطرات محتوای سرم با نظم و اهستگی وارد رگهای اون میشد...پسرم...امید...همون که شاید تنها دلخوشی من توی زندگی شده بود و هیچ ناراحتی رو برای اون نمی تونستم تحمل کنم...
دکتر گفته بود اون جبران کمبودهای عاطفی خودش رو در وجود سهیلا پیدا کرده...یعنی واقعا"سهیلا ناجی زندگی من شده و کمبودهای عاطفی امید با حضور سهیلا به گفته ی دکتر پر میشه؟...حالا که فکر میکنم می بینم خودم هم نیاز دارم...نیاز به محبت...نیاز به عشق...نیاز به نو شدن...نیاز به داشتن انگیزه ایی دوباره برای تداوم زندگیم...
دست کوچولوی امید رو توی دستم گرفتم و به اهستگی اون رو نوازش میکردم...دلم میخواست دو اون لحظات مسعود کنارم بود...مثل همیشه...درست عین یک برادر که هر وقت مشکلی برام پیش می اومد حضورش رو کنارم داشتم...اما حالا حس میکردم سالهاست از هم دور شدیم...با هم غریبه شدیم...مسعود از دست من دلخوره!!!...خیلی شدید...اما هیچ چیز به خواست و اراده ی من نبوده...
مسعود به جهت اعتمادی که به من داشته خواهرش رو به منزل من فرستاده...خواهرش؟!!!...اما مسعود خودش زمانی عاشق خواهرش بوده...ممکنه هنوزم این حس رو داره اما معذورات جلودارش شده و همین داره عذابش میده...اون سهیلا رو فرستاده پیش من چون به من اعتماد داشته؟...یعنی من از اعتماد اون سو استفاده کردم؟...ولی این مسعود بوده که از دل سهیلا بی خبر بوده!!!...گناه من این وسط چی بوده؟
من باید چیکار میکردم؟...!!!
در همین افکار بودم که سهیلا رو در کنار خودم حس کردم.دیدم موهای امید رو نوازش و به آهستگی اونها رو به یک سمت سرش شانه وار هدایت میکنه...
امید آهسته چشمهاش رو باز کرد و به محض دیدن سهیلا برای لحظاتی خیره به صورت اون نگاه کرد و بعد لبخند عمیقی روی لبهایش نشست و گفت:اومدی سهیلا جون؟
سهیلا لبخندی زد و صورت امید رو بوسید و گفت:آره عزیزم...اومدم تا حالتو بپرسم...
امید با دلخوری به من نگاه کرد و گفت:یعنی سهیلا جون بعد که از اینجا بریم دیگه نمیاد دوباره پیشم؟
نمیدونستم چه جوابی باید به امید بدهم!!!
سهیلا نگاهی به من کرد و گفت:میشه لطفا بری مسئول تزریقات رو خبر کنی؟سرم امید داره تموم میشه...آخرشه.
به سرم نگاه کردم و دیدم سهیلا درست میگه...وقتی از اتاق خارج میشدم امید با صدایی که برای من قابل شنیدن باشه دوباره سوالش رو تکرار کرد:بابا...از اینجا بریم سهیلا جون دیگه نمیاد خونمون؟
برگشتم و دیدم سهیلا خم شده و صورت امید رو میبوسه و سپس گفت:میام امید جان..همراه تو و بابا میام خونه عزیزم...قول میدهم...
حرفی نزدم و از اتاق خارج شدم تا مسئول تزریقات رو خبر کنم.
تمام مدتی که امید رو از کیلینیک خارج میکردم و همراه سهیلا سوار ماشین شدیم حس میکردم همه چیز داره طبق برنامه ایی خاص و از پیش تعیین شده پیش میره...درست مثل هنرپیشه هایی که طبق یک سناریو عمل میکنن...مثل این بود که زندگی من داستان تازه ایی رو داره شروع میکنه...داستان تازه ایی که از درون حس میکردم همه چیزش برای من معماست و مهمترین معما حضور سهیلا در زندگیم بود...من یک مرد38 ساله بودم وقتی به خودم و شرایطم فکر میکردم از اینکه دختری با موقعیت سهیلا اعتراف به عشقش نسبت به من میکنه سراسر وجودم رو غرور میگرفت اما این حس زیاد طول نمیکشید و خیلی زود جای خودش رو به فضای خالی و وهم آلودی میداد که با تمام وجودم احساسش میکردم...
من از هر شکست دوباره ایی در زندگی وحشت داشتم...افکارم به شدت در بعضی لحظات به منفی بافی سوق پیدا میکرد و مهمترین وحشت من این میشد که سهیلا16سال با من اختلاف سن داشت...میدونستم دختری نبوده که از نظر مالی در زندگی تامین شده باشه ولی نمیخواستم زیاد روی این قضیه تمرکز کنم...درسته که من دارای فاکتورهای قابل قبول بسیاری چه از نظر ظاهری چه از نظر شخصیتی و چه از نظر مالی و اجتماعی بودم اما اینها نمی تونست برای من دلایل قابل قبولی برای عاشق شدن سهیلا نسبت به خودم باشه...
لحظاتی ترس تمام وجودم رو میگرفت که نکنه اگر با سهیلا زندگی جدیدی رو بخواهم شروع کنم بعد مدتی پشیمون بشه و یا حتی به کارهایی مثل کارهای مهشید اقدام کنه...وای خدای من...اگر این وقایع بار دیگه تکرار بشه چی؟...من واقعا" ظرفیت پذیرش دوباره ی مسائل اینچنینی رو ندارم!!!
تمام طول مسیر تا منزل ساکت بودم و امید در آغوش سهیلا روی صندلی جلو چنان خودش رو غرق کرده بود که هربار به اون و سهیلا نگاه میکردم واقعیت حرفهای دکتر بیشتر برایم مسلم میشد...
وقتی به منزل رسیدیم امید ثانیه ایی از سهیلا جدا نمیشد...
بعد از اینکه دقایقی پیش مامان موندم به اتاق خودم رفتم و روی تخت نشستم و به جملات آخر سهیلا فکر کردم...به اینکه اگر مسعود می فهمید سهیلا الان پیش منه چه کار میکنه و واکنشش چی میتونه باشه؟...!!!
توی همین افکار بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد وقتی نگاه کردم شماره ی مسعود رو روی اون دیدم!!!
بلافاصله گوشی رو جواب دادم:مسعود؟
بعد از سلام و احوالپرسی که نسبت به همیشه تا حدودی هم سرد بود مسعود گفت:سیاوش توی فرودگاه آشنا داری؟
با تعجب گفتم:فرودگاه؟!!!
. آره...دایی حسینم فوت کرده...یادته؟همون داییم که بچه نداشت...الان تلفن زدن و خبرمون کردن...باید برم اهواز...دو تا بلیط میخوام برای خودم ومامان...آشنا داری بتونی برام جورش کنی؟
بعد از گفتن تسلیت کمی فکر کردم و گفتم تا یک ربع دیگه خبرش رو بهش میدم و بعد خداحافظی کردم و بلافاصله با کسی که توی حراست فرودگاه میشناختم و سمت مهمی داشت و همیشه دستش برای این کارها خیلی باز بود تماس گرفتم و بدون هیچ مشکلی تونستم دوتا جا به مقصد اهواز برای یک ساعت و نیم بعد تهیه کنم سپس موضوع رو تلفنی به مسعود گفتم...
میخواستم در اولین فرصت حضور سهیلا رو به مسعود بگم اما حالا با موضوع پیش اومده جایز نبود و باید صبر میکردم در زمان مناسبتری اون رو در جریان قرار میدادم.
دوباره روی تخت دراز کشیدم و به صدای حرف زدن امید که توی خونه می پیچید گوش کردم...کاملا" حس میکردم که با حضور سهیلا اثری از بیماری در صدای امید وجود نداره...واقعا" یعنی امید تا این حد به سهیلا وابسته شده بود؟!!!
کم کم صدا ها و صحبتها به سکوت رسید و فهمیدم امید باید خوابیده باشه...
به ساعت نگاه کردم دقایقی از نیمه شب گذشته بود...با اینکه شام نخورده بودم اما اصلا" احساس گرسنگی نداشتم و فقط فکرهای درهم و برهم بود که ذهنم رو مشغول میکرد.
ضربات ملایمی به درب اتاق خورد...
بلند شدم و روی تخت به صورتی که پاهام روی زمین قرار گرفته بود نشستم.
بدون اینکه پاسخی بدهم به اهستگی درب اتاق باز شد و سهیلا در حالیکه یک سینی حاوی دو فنجان چای و قندان بود وارد اتاق شد!!!
سنی رو روی میز گرد و کوچک کنار تخت گذاشت و خودش روی صندلی جلوی میز آرایش رو به من نشست و گفت:حضور من توی خونه ات اذیتت میکنه مگه نه؟
بهش نگاه کردم...زیبایی انکار ناپذیر همراه با جذابیت و ملاحتی که داشت لحظاتی برایم دیوانه کننده بود...خدایا...چرا این دختر از عواقب تنها بودن در کنار یک مردی مثل من اونهم در اتاق خواب شخصیم وحشتی نداره؟!!!...چرا برای پاکی خودش ارزشی قائل نیست؟!!!...چرا نمی ترسه از اینکه در این شرایط ممکنه هر اتفاق ناگوار و ناپسندی رخ بده؟!!!...
نمیخواستم بی پرده حرفی بزنم که باعث رنجش اون بشه اما ناخودآگاه گفتم:سهیلا...تو نمی ترسی از اینکه الان توی خونه ی من...توی اتاق خواب شخصی من...در کنار من هستی؟
نگاه عمیقی به چشمان من کرد و لبخند کم رنگی روی لبهایش نشست و گفت:اگه نمی شناختمت شاید این ترسی که الان گفتی به وجودم چنگ انداخته بود...ولی سیاوش من خوب میشناسمت...درسته که تو یک مرد هستی و من یک دختر در کنار تو...اما اونقدر مطمئنم که اگه در شرایطی به مراتب بدتر از این هم قرار بگیرم میدونم تو صدمه ایی به من نمیزنی...
شاید در اون لحظات سهیلا اشتباه میکرد چرا که به هر حال موقعیت من و او موقعیت خوبی نبود...
با کلافگی یک دستم رو پشت گردنم گذاشتم و کمی گردنم رو مالیدم و گفتم:سهیلا...تو خیلی بچه ایی و خیلی هم نادونی...تو چطور تا این حد به من اعتماد داری؟...در شرایط حاضر ممکنه من هر...
به میون حرفم اومد و گفت:سیاوش من عاشقتم...به خدا عاشقتم...چرا با رفتارت وادارم میکنی هر بار این رو بگم؟...سیاوش تو معنی عشق رو میدونی؟
عصبی شده بودم...نمی خواستم به حرفاش ادامه بده...دیگه شاید از میل و کشش درونی خودم به وحشت افتاده بودم...از موقعیتی که داشتم و از حرفهایی که میزد حس خوبی بهم دست نمیداد...دلم نمی خواست اتفاقی بین من و سهیلا بیفته که بعدها فقط شرمندگی اون برام بمونه...با عصبانیت از روی تخت بلند شدم و در حالیکه به سمت درب اتاق می رفتم گفتم:سهیلا بس کن...بلند شو برسونمت خونتون...درست نیست امشب اینجا بمونی.
هنوز به درب اتاق نرسیده بودم که سهیلا جلوی درب ایستاد و نگذاشت درب رو باز کنم...!!!
فاصله ی بین من و سهیلا به حداقل رسیده بود...عطری که به خودش زده بود تمام مشام من رو پر میکرد...صورتش از شدت هیجان و غصه ایی آکنده به سرخی گرائیده بود و چشمان زیبا و جذابش دریایی از اشک بود...
صدایش می لرزید اما لحنی آرام و بغض دار داشت در همون حال گفت:سیاوش به قرآن عاشقتم...چرا باور نمیکنی؟...چرا؟
و بعد از شدت گریه خم شد و روی دو زانوش جلوی پای من نشست!!!
خدایا من باید با این دختر چه میکردم؟!!!
دوباره با گریه در حالیکه دو دستش صورتش رو پوشانده بود گفت:هر کاری بخوای میکنم...فقط بگو چیکار کنم که باور کنی دوستت دارم...چیکار کنم؟
بازوهایش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم...
بی اراده در آغوش گرفتمش و در حالیکه موهای نرم و ابریشمی اون رو نوازش میکردم گفتم:بس کن سهیلا...بس کن...آخه تو از جون من و زندگی من چی میخوای دختر؟...تو خیلی قشنگی...خیلی جوونی...چرا میخوای با قبول کردن عشق و احساست از طرف من زندگی خودت و در اخر من رو تباه کنی؟
جمله ی اخرم رو کاملا بی اراده گفته بودم اما واقعیتی محض و عمق وحشتم از پایان ماجرا بود که عنوان کرده بودم.
سهیلا در حالیکه سر و صورتش رو در سینه ی من میفشرد با گریه گفت:میدونم تو از چی وحشت داری...سیاوش من ممکنه سنم کم باشه اما خیلی هم بچه و نفهم نیستم...سیاوش قول میدهم تمام کمبودهای زندگیت رو جبران کنم...قول میدهم کاری کنم که تمام وقایع تلخ زندگی گذشته ات رو از یاد ببری...سیاوش عشق منو باور کن...به خدا دنبال ثروتت نیستم...درسته توی رفاه بزرگ نشدم اما دنبال ثورت تو نیومدم...به خدا ثروتت برام مهم نیست...من عاشق شخصیتت شدم...تو چرا باور نمیکنی؟
صورتش رو میون دو دست گرفتم و نگاهش کردم...تمام صورتش از اشک خیس بود و چشمهاش دنیایی از التماس...
کنترل احساس ومیل خودم نسبت به اون برایم هر لحظه سخت تر میشد...اما هنوز در تضاد باورهای اونچه که می شنیدم و میدیدم بودم...
به آرامی گفتم:سهیلا...سعی کن اروم باشی...مسعود امشب رفته اهواز به خاطر فوت دائیش...بگذار اون برگرده...تو خواهر صمیمی ترین دوست منی در حال حاضر...چرا با این کارهات داری منو وادار به عملی میکنی که بعدها نتونم جوابگوی مسعود باشم؟
سهیلا با گریه گفت:یعنی اگه مسعود برگرده و همچنان مخالف عشق من به تو باشه...تو منو برای همیشه از خودت دور میکنی؟
به سهیلا نگاه میکردم...دختری که به راحتی معترف به عشقش نسبت به من شده بود...پاکی و صداقت در ذره ذره ی وجودش موج میزد...تمام بدنش از شدت گریه می لرزید...نفسهای داغش که هر لحظه به علت گریه گرمای بیشتری به خودش میگرفت رو به وضوح حس میکردم...
نمیخواستم اسیر امیال نفسانی بشم که بعدها فقط افسوس و شرمندگی برایم باقی بمونه...اما من یک انسان بودم با تمام نقایص و اشتباهاتی که ممکنه هر انسانی به اونها آلوده باشه...
من یک مرد بودم و حالا یک دختر زیبا و جوان با میل خودش در آغوش من جای گرفته بود و اشک میریخت...پیشونی سهیلا رو بوسیدم و دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم:....
19
گفتم:سهیلا...خواهش میکنم برو از اتاق بیرون...
و بعد به آرامی از خودم دورش کردم و درب اتاق رو باز کردم.
نگاه پر غصه اش رو برای لحظاتی به من دوخت و سپس بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
وقتی درب رو دوباره بستم پیشونیم رو به روی درب گذاشتم و چشمهایم رو بستم و تنها چیزی که با تمام وجودم به زبون آوردم این بود:خدایا خیلی تنهام...به دادم برس...
دوباره به سمت تخت برگشتم و دراز کشیدم.اصلا نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم فقط زمانی بیدار شدم که امید با شوقی کودکانه روی تخت پرید و با صدای بلند و همراه با خنده گفت:بلند شو تنبل...بیدار شو...
امید رو در آغوش گرفتم طوریکه دیگه نمی تونست تکون بخوره...حسابی دست و پاش رو در آغوشم مهار کرده بودم...اونم شروع کرد با خنده به فریاد کشیدن:کمک...کمک...سهیلا جون کمکم کن...
درب اتاق به اهستگی باز شد و سهیلا به داخل اومد.
وقتی نگاهش کردم متوجه شدم شب گذشته خیلی کم خوابیده و از شدت گریه پلکهاش متورم شده بود...رنگ صورتشم تا حدودی زرد بود...میدونستم دلیل بی قراریش چیه اما نمی خواستم تا این حد درگیر احساساتش باشه.سعی داشت لبخند ملیح و زیباش رو در چهره حفظ کنه اما چشمهاش قصه ایی دیگر داشتى!
امید هنوز با شوقی کودکانه فریاد میزد و از سهیلا کمک میخواست.
سهیلا با لخند به من و امید چشم دوخته بود سپس گفت:خوب پدر و پسر از وجود هم لذت میبرین...بلند شین بیاین...صبحانه رو آماده کردم...
و بعد از اینکه لحظاتی کوتاه به چشمهای من خیره شد و غصه ی نهفته در چشمهایش رو به رخم کشید برگشت و از اتاق خارج شد.
همانطور که امید رو هنوز در اغوش داشتم بوسیدمش و از روی تخت بلند و از اتاق خارج شدیم.
امید از اغوشم پایین اومد و به طرف آشپزخانه دوید...سهیلا رو دیدم که مشغول ریختن چاییه است...به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم سپس به اتاق مامان رفتم...
صبحانه اش رو خورده بود و مشخص بود که سهیلا مثل چند روز گذشته از همه نظر به مامان رسیدگی کرده اما مامان چهره اش گرفته بود!!!...مشخص بود از چیزی نگرانه و فکرش رو مشغول کرده...!
پیشونی مامان رو بوسیدم و وقتی خواستم از اتاق خارج بشم مامان با صدایی که مثل همیشه
مهربانی در اون موج میزد گفت:سیاوش جان..صبحانه ات رو که خوردی اگه بیکار بودی و جایی نمیخواستی بری بیا میخوام باهات صحبت کنم.
برگشتم به سمت مامان و گفتم:چیزی شده؟
. نه مادر...حالا برو صبحانه ات رو بخور...بعد با هم صحبت میکنیم...
. اینجوری که دیگه من نمیتونم صبحانه بخورم...همین الان بگو ببینم چی شده؟
. هیچی مادر گفتم برو صبحانه ات رو بخور...حرفها دیر نمیشه...برو عزیزم...برو بعد که صبحانه ات رو خوردی بیا اینجا...
میدونستم هر چی بیشتر اصرار کنم کمتر نتیجه خواهم گرفت برای همین دیگه حرفی نزدم و از اتاق خارج شدم.
در اشپزخانه وقتی صبحانه می خوردم به واقع هیچی از صبحانه نمی فهمیدم و تمام فکرم رفته بود پیش مامان و اینکه چه موضوعی پیش اومده که مامان میخواد با من صحبت بکنه؟!!!
امید خیلی سریع صبحانه اش رو تموم کرد و برای دیدن یک فیلم کارتونی مورد علاقه اش در حالیکه از سهیلا قول میگرفت به محض تموم شدن کارش به همراه اون کارتون رو ببینه از اشپزخانه خارج شد و ر هال با روشن کردن سیستم و پخش یکی از کارتونهاش خودش رو سرگرم کرد.
متوجه بودم که سهیلا میخواد حرفی بزنه اما چون فکر میکردم شاید در ادامه حرفهای شب گذشته اش باشه زیاد بهش نگاه نمیکردم...
وقتی چایی ام به اخر رسید از روی صندلی بلند شدم تا از اشپزخانه خارج بشم در همین موقع سهیلا گفت:سیاوش؟
بهش نگاه کردم و برای اینکه بهش اجازه ی ادامه ی اونچه که در ذهن ساخته و پرداخته میکرد رو نداده باشم گفتم:بابات صبحانه ممنون...دستت درد نکنه...
به من نگاه کرد و قدمی به طرفم برداشت و نزدیکرت به من ایستاد و بار دیگه گفت:سیاوش؟
با کلافگی از همون فاصله نگاهی به پنجره ی مشرف به حیاط انداختم و بعد انگشت اشاره ام رو به علامت سکوت روی لبهای خوش فورم سهیلا گذاشتم وگفتم:خواهش میکنم سهیلا...دوباره شروع نکن...دیشب متوجه ی احساس تو شدم...دیگه تکرارش نکن...ببین من یه پسرجوون23یا24ساله نیستم که دائم از اعتراف تو به دوست داشتن خودم لذت ببرم...پس خواهش میکنم...
. اما سیاوش من نمی خواستم در مورد احساسم حرفی بزنم...میدونم احساسم برای تو ارزشی نداره ولی میخوام الان در رابطه با امید چیزی رو بهت بگم...
. چی میخوای بگی...هان؟...حتما میخوای بگی امید خیلی دوستت داره و به تو وابسته اس...به خاطر اونم که شده باید من و تو...
. نه سیاوش...نه...اصلا نمیخوام اینو بگم...تو اجازه بده من حرف بزنم..
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم و با کلافگی نگاهی به سهیلا انداختم و گفتم:خیلی خوب بفرمایین...
سهیلا صندلی کنار من رو عقب کشید و در فاصله ی کمی از من نشست و بعد با صدایی آروم که بیشتر سعی داشت فقط من متوجه بشم و صداش به هال نرسه گفت:یادته یه بار بهت گفتم امید رو باید پیش یه دکتر روانشناس کودک ببری؟
کلافگی من از شنیدن اینطور بحثها در رابطه با امید شدت میگرفت و شاید همین موضوع یکی از نقاط ضعف بزرگ در من بود...با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و با صدایی آروم اما اکنده از خشم روی صورت سهیلا که هنوز نشسته بود خم شدم و با انگشت اشاره ام حالتی از تاکید به اون نشون دادم و گفتم:سهیلا...بس کن...اون فقط8سالشه...قبول دارم کمبودهایی توی زندگی 8ساله اش داشته که براش فوق العاده سخت بوده اما اینها دلیل نمیشه که تو در حالیکه فقط22سالته و هیچ تجربه ایی هم توی زندگیت نداری بخوای به پسر من برچسب یک بیمار روانی بزنی...
. ولی سیاوش الزاما"هر کسی که بره پیش روانپزشک نمی تونه یک بیمار روانی باشه...چرا سعی نمیکنی برای چند دقیه هم که شده بشینی و آروم به حرفام در این رابطه گوش کنی؟...ببین سیاوش به خدا من امید رو دوستش دارم و نگرانشم...
. نه اونقدر که من دوستش دارم و نگرانش هستم...
. خوب درسته تو پدرشی باید هم نگرانیت و عشقت به امید بیش از من باشه...ولی سیاوش دیشب که من و تو توی اتاق با هم صحبت میکردیم تمام مدت امید پشت درب اتاق بوده و حرفهای ما رو گوش میکرده...چرا نمیخوای متوجه بشی که امید مشکل روحی داره...
برای لحظاتی کوتاه به چشمها و صورت زیبای سهیلا نگاه کردم و بعد به طور ناخودآگاه از برداشتی که سهیلا نسبت به عمل کودکانه ی شب گذشته ی امید کرده بود به خنده افتادم و گفتم:سهیلا چرا چرت و پرت میگی؟...خوب اون یه بچه ی 8ساله اس...یه پسر بچه ایی که خیلی هم باهوشه و کنجکاو...این طبیعیه که صدای حرفهای من و گریه های جنابعالی باعث کنجکاویش شده باشه و بیدارش کرده باشه بعدشم اومده پشت درب اتاق تا ببینه...
. ولی سیاوش...امید تمام صحبتهای ما رو گوش کرده...اون با صدای حرفهای تو و به قول تو گریه های من بیدار نشده بوده...اون اصلا"خواب نبوده...اون تظاهر به خواب کرده بوده...
. بسه سهیلا...بسه...
به قدری عصبی شده بودم که دیگه معطل نکردم و از آشپزخانه خارج شدم و به اتاق ماان رفتم.
وقتی وارد اتاق شدم هنوز کلافه بودم اما سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم.روی صندلی کنار تخت مامان نشستم و با لبخند گفتم:خوب مامان من در خدمتتم...بفرمایید.
مامان نگاهی به من کرد و بعد از اینکه از من خواست بالشتهای زیر سرش رو کمی مرتب کنم گفت:سیاوش شب گذشته سهیلا اینجا موند و به خونه ی خودشون برنگشت درسته؟
. بله..درسته...چطور مگه؟
. اینطور که حس کردم ساعتی هم با تو توی اتاق خوابت بود...درسته؟
بلافاصله فهمیدم نگرانی مامان بابت چیه...کلافگی بحثم در دقایقی پیش با سهیلا و حالا درک این موضوع که مامان نگران چه موضوعی هست بر شدت عصبانیتم افزود...
از روی صندلی بلمد شدم و رفتم جلوی پنجره و رو به حیاط ایستادم... دلم میخواست فریاد بکشم...احساس خستگی تمام وجودم رو در اون لحظات از روز پر کرد...واقعا چقدر خسته بودم...از همه چی...از همه جا...از همه ی آدمهای اطرافم...چقدر دلم میخواست منم مثل مردهای دیگه زندگی اروم و بی دغدغه ایی داشتم...اما حالا در شرایطی بودم که مادرم توی این سن و سال نگران من بود تا مبادا با دختری مثل سهیلا رابطه ی جنسی برقرار کرده باشم...یکی نبود به مادرم بگه این سیاوش با تمام مشکلات و کمبودهایی که طی10سال گذشته در زندگیش حس کرده هنوز شرف و غیرتش رو زیر پا له نکرده...می خواستم در اون لحظات به مامان بگم که هنوز اونقدر مرد هستم که با وجود اینکه دختری به زیبایی سهیلا وقتی بدون هیچ منعی با من از عشق حرف میزنه و خیلی راحت تمایلش رو نسبت به هر مسئله ایی کاملا درک کرده ام اما اونقدر خوددار هستم که از وجود این دختر سو استفاده نکرده باشم...
در این لحظه مامان که گویا متوجه ی حالات عصبی من شده بود گفت:سیاوش جان عصبی نشو عزیزم...میدونم توی10سال گذشته چه مصیبتهایی کشیدی چه کمبودهایی داشتی برای همینم نگرانتم...ببین سیاوش حرف من این نیست که تو حق جبران کمبودهای زندگیت رو در شروع یک زندگی مجدد نداری...نه پسرم...حرف من اینه که اگه سهیلا واقعا" دوستت داره خوب چه اشکالی داره...مادرش که انشالله از مکه برگشت باهاش صحبت میکنیم و بعد شما دو تا...
. مامان بس کن...داری چی میگی؟...شما دیگه چرا؟...هیچ میدونی سهیلا چند سال از من کوچیکتره؟...هیچ میدونی من الان چه شرایطی دارم؟...بعید میدونم به این چیزها فکر کرده باشی که به این راحتی داری در این مورد حرف میزنی...
.اتفاقا"همه چیزو میدونم...خیلی هم خوب میدونم...اما اینها دلیل نمیشه که تو نخوای تکلیفت رو با این دختر روشن کنی...دیشب اتفاقی بین شما دو تا نیفتاد اما معلوم نیست این خودداری تو تا کی میخواد ادامه پیدا کنه...سیاوش من مادرتم...تو رو بهتر از خودت میشناسم...سیاوش من یه زنم و هم جنسهای خودمو خوب میشناسم...یه زن یا یه دختر وقتی به چیزی یا کسی علاقه داره هیچ چیز دیگه براش اهمیت نداره...برای رسیدن به خواسته اش هر کاری میکنه...حتی اگه لازم باشه برای اینکه به عشق و خواسته ی قلبیش برسه ممکنه بزرگترین سرمایه اش که همون عفت و پاکدامنیشه زیر پا بگذاره...چون عاشق شده...اما من نمیخوام بین تو سهیلا اتفاق بدی بیفته...تو باوجود اینکه یه پسر8ساله داری و زن اولتم طلاق دادی اما هنوزم جوون و زیبا و جذابی بعلاوه تمام فاکتورهای دیگه ایی که این روزها هر دختری براش مهمه تو همه رو داری...سهیلا هم دختر جوون و فوق العاده خانم و قشنگه...و متاسفانه عاشق...میگم متاسفانه چون میدونم عشق یک زن چقدر میتونه دردناک و در عین زیبایی مخرب هم باشه...ببین سیاوش اگه واقعا" نمی تونی سهیلا رو بپذیری پس جوابش کن بره...نگذار توی این خونه بمونه...اینجوری نه با زندگی اون بازی میکنی نه با اعصاب خودت...امیدم کم کم عادت میکنه...ممکنه اولش براش سخت باشه اما در نهایت با موضوع کنار میاد...ولی اگه فکر میکنی میتونی سهیلا رو دوست داشته باشی خوب چی از این بهتر..با مسعود که خودش سهیلا رو بهت معرفی کرده و حتما خوب سهیلا و خانواده اش رو میشناسه صحبت کن...همه چیز به خیر و خوشی حل میشه تو هم از این وضعیت خلاص میشی...
از پنجره فاصله گرفتم و به طرف مامان رفتم و پیشونی اون رو بوسیدم و گفتم:مادرمن...عزیز من...مشکل اینجا خود مسعود شده...این مسعود هست که در واقع من رو با مشکل رو به رو کرده...چطور میتونم با اون صحبت کنم و مشکلم رو حل کنم...
. مسعود؟!!!...چرا مسعود؟!!!
. برای اینکه مسعود مخالف هر نوع رابطه ی بین من و سهیلاست...
. منظورت چیه؟
. مسعود برادر سهیلاس...
. چی؟!!!...
20
مامان متعجب و با چشمانی گشاد شده از شدت تعجب به من خیره شده بود و گفت:چی میگی سیاوش؟!!!
روی صندلی کنار تخت مامان نشستم و همه ی چیزهایی که میدونستم رو برای مامان گفتم...طفلک برای لحظاتی اصلا"نمی دونست چی باید بگه و بعد در نهایت گفت:زندگی عجب بازیهایی داره!!!...حالا میخوای چیکار کنی؟
. خودمم نمیدونم...اصلا"گیج گیج شدم مامان...واقعیتش رو بخوای درسته که خودمم از سهیلا بدم نیومده ولی ترس از خیلی چیزها باعث شده جلوی احساساتم رو بگیرم...مسعود برادر سهیلاس و بدتر از همه اینه که وقتی خودش نمیدونسته سهیلا خواهرشه شاید برای اولین باره بوده که از دختری تا این حد خوشش اومده بوده که به تعبیری میشه اسمش رو عاشقی گذاشت ولی الان اوضاع خیلی بدجور تغییر کرده...سهیلا خواهرش از آب در اومده و بعد اون در حالیکه اصلا"فکرشم نمیکرده سهیلابه من علاقه پیدا کنه و یا حتی من نسبت به اون بی میل نباشم سهیلا رو به خونه ی من جهت کار و پرستاری از شما معرفی کرده و در نهایت همه چیز جوری رقم خورده که حتی یک درصد هم احتمالش رو نمیداده...مسعود بهترین دوست من تا امروز بوده...اما این مسائل باعث شده روابطمون نسبت به گذشته تغییر کنه...من حتی نمیدونم وقتی از اهواز برگرده واکنشش نسبت به این موضوع که بر خلاف میلش سهیلا دوباره به اینجا برگشته چی هست؟
. خدا بزرگه مادر...توکلت به خدا باشه...تو وسهیلا تقصیری ندارین...اما خوب خودت بهتر از هر کسی میدونی که چه تصمیمی باید بگیری...
سرم رو به علامت تایید حرف مامان تکانی دادم و از روی صندلی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون...در واقع نمیدونستم باید چه تصمیمی بگیرم!
توی شرایطی قرار گرفته بودم که گویی قدرت تصمیم گیری کاملا از من گرفته شده بود...احساس دلبستگی به دختری که از هر نظر برای من قابل توجه بود در من شدت می گرفت و خود اون بیش از من در ابراز عشق و علاقه اش تلاش داشت...از طرفی موانع پیش پایم که مثل روز برایم روشن بود من رو در اقیانوس برزخی بی مثال قرار داده بود که حتی قدرت دست و پا زدن هم نداشتم و نمی دونستم باید چه تصمیمی بگیرم!
نمی خواستم زیاد توی خونه بمونم برای همین به اتاقم برگشتم و بعد از اینکه دوش گرفتم آماده شدم تا از خونه برم بیرون...
جلوی میز آرایشی که زمانی مهشید از اون استفاده میکرد و همیشه بهترین و گرانترین لوازم آرایشی و عطرهاش روی اون چیده شده بود ایستادم و کراواتم رو مرتب کردم...وقتی به آینه نگاه میکردم دوباره خاطرات تلخ و گزنده ی مهشید مثل آوار روی سرم ریخت...نمیدونم چقدر طول کشید و در حالیکه دو دستم به گره کراواتم خشک شده بود خیره به صفحه ی آینه ی رو به رویم نگاه میکردم...
لحظه ایی به خودم اومدم که دستی به آرامی بازوی من رو گرفته بود و صدایی دلنشین به گوشم رسید که گفت:سیاوش؟داری به چی فکر میکنی؟
به خودم اومدم و نگاهم رو از آینه گرفتم و به کسی که کنارم ایستاده بود چشم دوختم...سهیلا بود...برای لحظاتی کوتاه هر دو به چشمهای هم خیره بودیم و بعد به آهستگی گفت:سیاوش اشکالی نداره امروز برای یک ساعت خانم صیفی رو تنها بگذارم؟
وقتی صدای لطیف و اثرگذارش رو در اون فاصله ی کم از خودم می شنیدم حس آرامش تمام وجودم رو میگرفت...
کم کم باور اینکه خودمم دارم به سهیلا دلبسته میشم در لحظه لحظه ی زندگیم خودشو بهم نشون میداد...میدونستم مقاومت در مقابل این موجود زیبا و ظریف که مثل حریری نرم و لطیف داره خودش رو به روی جراحتهای عمیق زندگیم میکشه ثانیه به ثانیه برایم سخت تر خواهد شد...
صورتم رو از سهیلا برگردوندم و در ضمنی که ادکلنی رو از روی میز آرایش برمیداشتم تا به صورت و گردنم بزنم گفتم:آره...هر ساعتی که خواستی میتونی بری...مامان معمولا"اگه باهاش صحبت کرده باشی تا حدود2تا3ساعت هم میتونه تنها بمونه و مشکلی نداره...
سرش رو به علامت تایید و تا حدودی تشکر از من تکان داد و به سمت درب اتاق برگشت.
بی اراده پرسیدم:سهیلا میشه بدونم برای چی میخوای از خونه بری بیرون و مامان رو تنها بگذاری؟
وقتی این سوال از دهنم خارج شد خودمم تعجب کرده بودم...اما بیان این سوال از طرف من هر دلیلی می تونست داشته باشه...از علاقه و نگرانی گرفته تا حس مسئولیت...!!!گویا با تمام وجود میخواستم باور کنم که سهیلا متعلق به من است ومن باید از تمام برنامه ها و کارهای اون باخبر باشم...!
به طرف من برگشت و گفت:میخوام امروز با کاروان مامانم تماس بگیرم...یه شماره تلفن بهم داده بود که رئیس کاروان بهشون داده بوده...برای اینکه هر وقت ما خواستیم حالی از اونها بپرسیم با همون شماره تماس بگیریم و با کسی که میخوایم بتونیم صحبت کنیم...میخواستم برم مخابرات با مامان تماس بگیرم...
ادکلنی که به صورت و گردنم مالیده بودم رو دوباره روی میز گذاشتم و گفتم:خوب این چه کاریه که بری مخابرات و از مخابرات تماس بگیری؟!!!...مگه این خونه تلفن نداره؟....از همین جا تماس بگیر...نیازی نیست برای این موضوع از خونه بری بیرون از همین جا تلفن کن...ولی اگه به دلیل دیگه ایی غیر از این میخوای از خونه بری بیرون برو...
لبخند زیبایی که چهره اش رو بیش از پیش دلنشین میکرد به لبهای زیبا و خوش فورمش آورد و گفت:یعنی اجازه دارم از اینجا تماس بگیرم؟
. این چه حرفیه...یه تماس تلفنی که دیگه این بحثها رو نداره...هر وقت و هر ساعتی که خواستی میتونی با مادرت تماس بگیری...اصلا" لزومی نداره به این دلیل از خونه بری بیرون در جائیکه این خونه تلفن داره...
تشکر کرد و با خوشحالی از اتاق خارج شد.
اون روز با اینکه تعطیل بود اما میدونستم دفتر کنترل شرکت همیشه به صورت شیفتی توسط4نفر از کارمندان شرکتم طبق قوانین شرکت حتی در روزهای تعطیل هم فعالیت میکنه...برای همین با اینکه کار خاصی توی شرکت نداشتم اما رفتن به شرکت بهترین کاری بود تا از محیط خونه و افکارن فاصله بگیرم...چرا که حس میکردم با حضور سهیلا توی خونه و دیدن دائم اون شاید احساسم به منطق چیره بشه و من واقعا از اینکه بعدها بار دیگه به علت احساسی عمل کردنم دچار پشیمونی بشم وحشت داشتم!
از اتاق بیرون رفتم و بعد خداحافظی از مامان و بوسیدن امید به سمت راهروی منتهی به درب هال رفتم.
سهیلا به آرومی همقدم با من تا جلوی درب هال اومد.
وقتی سامسونتم رو روی زمین گذاشتم تا کتم رو بپوشم و کفشم رو به پا کنم سامسونتم رو برداشت و در دست گرفت و تمام حرکات من رو نگاه میکرد و بعد در همون حال به آرومی گفت:برای ناهار که میای خونه...مگه نه؟
بهش نگاه کردم و در حالیکه کتم رو به تن میکردم خواستم بگم نه که قدمی نزدیکتر اومد و فاصله اش رو با من به حداقل رسوند و گفت:سیاوش؟...اگه دارم خودمو بهت تحمیل میکنم و واقعا نمی تونی حضورم رو تحمل کنی و بیشتر از اونچه که بهت آرامش بدهم دارم به عذاب میندازمت فقط کافیه بدون معطلی بهم بگی...اما من غیر از اینکه خودم با تمام وجود عاشقتم محبت رو توی چشمهای خودتم دارم حس میکنم...نگو که من بچه ام...نگو که به درد تو و زندگی تو نمیخورم...اگه غرورت بهت اجازه نمیده که به علاقه ات اعتراف کنی اینو بدون که از نظر من اگه دوستم داشته باشی ولی تا آخر عمرمم به زبون نیاری اما نگاهت رو از من نگیری و اجازه بدهی توی عمق چشمهات علاقه ات رو نسبت به خودم ببینم هم برای من هزار بار از به زبون آوردن دوستت دارم لذت بخش تره...
لبخندی زدم و در حالیکه از فن بیانش لذت برده بودم به ارومی چونهی خوش فورمش رو با انشگتهام لمس کردم و گفتم:سهیلا...تو مطمئنی توی دانشگاه رشته ی پرستاری میخوندی؟
لبخند قشنگی به لب آورد و سامسونت رو به دست من داد و گفت:فقط اینو میدونم که قوتی به تو فکر میکنم و نگاهت میکنم هیچی بلد نیستم...هیچی...تنها چیزی که میبینم و میفهمم تویی سیاوش...
لبخندم عمیق تر شد و گفتم:با این همه جمله سازی که توی این چند دقیقه کردی من که بعید میدونم تو پرستاری خونده باشی...بیشتر بهت میاد توی رشته ی ادبیات تحصیل کرده باشی...تو توی کمتر از5دقیقه اثرگذار ترین انشای احساسی که شنیده بودم رو انگار برام خوندی...
برگشتم که از درب هال خارج بشم اما سهیلا پشت درب ایستاد و به درب تکیه داد و در حالیکه مانع خروج من شده بود و فاصله ی ما به حداقل رسیده بود گفت:یعنی فکر میکنی من داشتم انشا میخوندم؟...هیچ احساس و عشقی توی من و جملات من حس نکردی؟
به چشمهای زیباش نگاه کردم...و بعد تک تک اعضای صورتش رو از نظر گذروندم...با نگاهش مثل این بود که داره با تمام قدرت منو به خودش جذب میکنه...حس میکردم کشش عجیب و غیرقابل کنترلی نسبت به سهیلا در من داره به وجود میاد...
سهیلا بی هیچ مقاومتی مقابل من ایستاده بود و مانع خارج شدن من از منزل شده بود...سامسونت روروی جاکفشی کنار دیوار گذاشتم و بی اراده اون رو در اغوش کشیدم...سهیلا هیچ مقاومتی نمیکرد و هر لحظه حس میکردم تمایلم به این دختر برای بوسیدنش داره شدت بیشتری به خود میگیره...به چشمهاش نگاه میکردم و از اینکه اینقدر آورم در آغوشم جای گرفته بود لذت میبردم...ثانیه ایی بیشتر به بوسیدن سهیلا فاصله نداشتم ودرست در همین لحظه صدای امید که حالا در راهروی منتهی به درب هال اومده و نزدیک من و سهیلا ایستاده بود من رو به خود آورد و باعث شد سریع سهیلا رو از آغوشم خارج کنم و ازش فاصله بگیرم...
امید با چشمهایی نگران و غمزده به من و سهیلا نگاه کرد وبعد رو به من گفت:بابا...شما هم سهیلا جون رو دوستش داری؟
به طرف امید برگشتم و روی زانو خم شدم و گفتم:پسرم من دارم میرم بیرون...چیزی نمیخوای از بیرون برات بگیرم؟
نمیدونستم جواب سوال امید رو چی باید بدهم اما امید بی توجه به حرفی که زده بودم در ادامه ی حرفش گفت:آره...شما هم سهیلا جون رو دوست داری...حتی بیشتر از مامان مهشید...من می فهمم...شما میخواستی سهیلا جون رو الان ببوسی ولی مامان مهشید رو هیچ وقت نمی بوسیدی...شما و مامان مهشید همیشه با هم دعوا داشتین...برای همینم مردهای دیگه بوسش میکردن و دوستش داشتن...ولی اون مردها مامان رو اذیتشم میکردن...ولی من نمیگذارم شما مثل اون مردها که مامان مهشید رو اذیت میکردن سهیلا جون رو اذیتش کنی...نمیگذارم...نمیگذارم...نمیگذارم...
بعد گفتن این جملات امید حالتی تهاجمی به خودش گرفت و شروع کرد به فریاد کشیدن و در همون حال سعی داشت با مشت به صورت و سینه ی من که حالا اون رو توی بغلم گرفته بودم ضربه بزنه...!!!
جملات آخری که از دهان امید خارج شده بود برایم به قدری نامفهوم و سنگین و باورنکردنی بود که نمی تونستم حقیقت تلخی که در پس حرفهای این بچه بود رو تحمل کنم...خدای من...امید از چی صحبت میکرد؟...از روابط مهشید با مردهای دیگه ایی که توی زندگیش بودن؟....نه خدای من...امکان نداره مهشید تا این حد خودش رو آلوده کرده بوده باشه که در حضور امید با دیگران رابطه برقرار میکرده...خدایا اگر اینطوری شده باشه و من غافل بودم پس حالا دیگه باید به بدبختی خودم مطمئن بشم...
امید فریاد می کشید و گریه میکرد و سعی داشت به من ضربه بزنه...
سهیلا بهت زده و نگران به حرکات امید نگاه میکرد...
امید رو محکم در آغوش گرفتم و در حالیکه سر و پیشونیش رو می بوسیدم سعی داشتم آرومش کنم اما هیچ جمله ایی برای گفتن به ذهنم نمی رسید...!
در این لحظه سهیلا هم روی زانو نشست و بعد شروع کرد به بوسیدن صورت امید و گفت:امید جون قربونت بشم...به من نگاه کن...مطمئن باش بابا به من صدمه نمیزنه...امید به من گوش بده...مطمئن باش بابا منو اذیت نمیکنه...امید منو ببین...
و بعد به آرومی امید رو از آغوش من خارج کرد و در حالیکه هنوز امید به شدت گریه میکرد اون رو در آغوش خودش گرفت و ایستاد و به سمت اتاق خواب امید رفت و داخل اتاق شد و درب اتاق رو هم بست...
رفتار و گفتار امید برایم به قدری غیرباور و ناراحت کننده بود که حس میکردم قدرت قدم برداشتن دیگه ندارم...
خدای من...خدایا...کاری کن که مطمئن بشم اونچه که من از رفتار و گفتار امید در رابطه با مهشید و کثافتکاریهاش حس کردم اشتباه باشه...خدایا امید چی میدونه از روابط مهشید که تا این حد از دیدن من و سهیلا در اون شرایط بهم ریخته شد؟...خدایا التماست میکنم...بهم ثابت کن که دارم اشتباه میکنم...خدایا اگر امید در جریان روابط مادرش با مردهای دیگه بوده پس چرا به من هیچی نگفته بود..نه...خدایا نه...
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با مشت به آینه ی بزرگ وقدی که کنار درب هال بود کوبیدم و در زمانی کوتاه به علت جراحتی ایجاد شده خون سرازیر شد.............
21
برای لحظاتی به خونی که از دستم سرازیر شده بود نگاه کردم و بعد به سمت آشپزخانه رفتم و سعی کردم پارچه ی مناسبی را پیدا کنم و دستم را موقتا"برای جلوگیری از خونریزی بیشتر آنرا ببندم...
صدای گریه و فریاد امید در گوشم پیچیده بود و این بیشتر از جراحت دستم من رو آزار میداد...
جراحت دستم یک زخم سطحی بود ولی حقیقت دلیل فریادهای امید جراحتی بود بر روحم برقلبم بر تمام وجودم که تا عمیق ترین حد ممکن در من اثر میگذاشت...
صندلی کنار میز را عقب کشیدن و نشستم.
صدای مامان که از اتاقش من رو صدا میکرد می شنیدم اما حتی توان پاسخگویی به مامان رو هم نداشتم...! احساس میکردم نیرویی با تمام قدرت گلوی من رو گرفته و فشار میده...توی قفسه ی سینه ام احساس درد میکردم و دونه های درشت عرق رو روی پیشونی خودم به وضوح حس میکردم.
کم کم سکوت همه جا رو پر کرد و مامان هم گویا از اینکه من پاسخش رو نخواهم داد ناامید شد چرا که دیگه اون هم صدایم نمیکرد...
نمیدونم چند دقیقه توی آشپزخانه به همون حالت نشسته بودم و به پارچه ی خون آلودی که دور دستم پیچیده بودم نگاه میکردم که صدای درب اتاق امید باعث شد از حال و هوای خودم خارج بشم.وقتی صورتم رو به سمت صدایی که اومده بود برگردوندم سهیلا رو پشت سر خودم دیدم...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه