انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 66:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


زن

 
قسمت سوم
جوناتان به آرامی بر فراز صخره های دور چرخ میزد و مینگریست.فلچر پرواز آموز شایسته ای بود.مهمتر اینکه انگیزه ای نیرومند برای پرواز داشت.فلچر در دمی پدیدار شد فریاد زنان از شیرجه ای سر به درآورد آنگاه با سرعت صدو پنجاه میل در ساعت از کنار آموزگارش گذشت.برای چرخشی ارام و عمودی،ناگهان کوششی دیگر را با شانزده شماره آغاز کرد«....هشت...نه...ده...ببین جوناتان من دارم سرعت عادی را پشت سر میگذارم...یازده...من ایستادنهایی ریبا و تند چون ایستادنهای تو میخواهم...دوازده...اما من نمیتوانم...سیزده...این سه شماره آخر...بدون چهارده...اااااک!»افتادن فلچر از اوج،از انجا که از شکستش به خشم آمده بود بدتر جلوه نمود.احساس کرد که واپس مانده است.«تو داری وقتت را با من تلف میکنی جوناتان!من بیش از اندازه گیجم!بیش از اندازه کودنم!میکوشم و میکوشم اما هیچگاه پیروز نمیشوم»
«تا هنگامی که خود را با سختی بسیار بالا میکشی تردیدی نیست که پیروز نخواهی شد.تو در اغاز چهل میل در ساعت را از دست دادی!گزیری به جز نرمش داشتن نیست،استوار اما نرم.در یاد داشته باش.اکنون بیا با هم بیازماییم»
در سه ماه،جوناتان شش شاگرد دیگر داشت.همه طرد شده اما کنجکاو درباره این فکر شگفت پرواز برای شادی پریدن.هنوز برای آنان بلند پرواز کردن،آسانتر از درک منطقی بود که در پس آن نهفته بود.جوناتان عصرها در ساحل چنین میگفت
«هریک از ما براستی نمونه ای از یک مرغ بزرگ هستیم ،نمونه ای بیکرانه از آزادی.و پرواز سنجیده،گامی است به سوی دریافت سرشت راستین ما.همه چیزهایی را که دست و پا گیرمان میشود،باید از میان برداریم»
و شاگردانش خسته از پرواز روزانه،تورین را دوست داشتند چرا که تند و هیجان انگیز بود و تشنگی آموختن را با هر درس فرو مینشاند.اما هیچ یک از آنان حتی فلچر نیز،به باور این که،پرواز اندیشه ها میتوانند به حقانیت پرواز پر و باد باشد،نرسیده بود.
جوناتان بارها میگفت«تمام تن شما چیزی جز اندیشه شما نیست،در نمایی که میتوانی ببینیدش.زنجیرهای اندیشه تان را بگسلید تا تن رها گردد..»سخنانش همچون افسانهای شیرین مینمود.
درست یک ماه بعد جوناتان گفت وقت بازگشت به گله است.
هنری کالوین یکی ار مرغ ها گفت«ما آماده نیستیم مارا پذیرا نخواهند شد،ما طرد شده ایم!ما نمیتوانیم خود را ناگزیر به رفتن به جمعی کنیم که به ما خوش آمد نمیگویند،میتوانیم؟»
جوناتان پاسخ داد«ما آزادیم که به هرکجا که میخواهیم برویم و چنان که هستیم باشیم»
دلتنگی در دل شاگردانش نشست،ریزا قانون گله این است که هرگز طرد شده باز نمیگردد،و قانون در ده هزار سال حتی یکبار هم شکسته نشده بود.قانون میگفت بمان!جوناتان میگفت برو!و اکنون او یک میل بر فراز آب پیش رفته بود.اگر آنان بیش از این برای رفتن پا سست میکردند او به تنهایی با گله ستیزه جو روبه رو میشد.
فلچر آگاهانه گفت«خوب اگر ما بخشی از گله نباشیم،ناچار نیستیم که از قانون پیروی کنیم،چنین نیست؟از این گدشته،اگر پیکاری باشد،در آنجا بیش از اینجا یاری دهنده خواهیم بود»
و بدین سان در سپیده دم آن روز هشت تن از آنان در دو دسته همچون دوپاره الماس بال در بال از باختر به پرواز درآمدند،با سرعت صدوپنج میل در ساعت،آنان به شورای ساحلی گله رسیدند.جوناتان در پیش،فاچر در کنار بال راستش و هنری که دلاورانه تلاش میکرد در کنار بال چپش.پدیدار شدن آن گروه تازه در اسمان گله چون خنجری بزرگ اوای مرغان و هیاهوی هر روزشان را از هم گسست و هزار چشم تماشای مرغ دریایی بی پلک زدنی خیره ماند.
هریک از هشت پرنده به تندی در چرخشی تمام،خود را به سوی بالا کشید و در این گردش از سرعت کاستند و سبک بر ماسه هنشستند.سپس همچون دیگر روزها جوناتان،آغاز به خرده گیری از پرواز کرد.«در اغاز کار همگی کمی کند بودید...»
زمزمه ای چون آذرخش در گله افتاد؛انان همان پرندگان طرد شده اند!اینک باز گشته اند!اما این...این ممکن نیست!
پیشگوییهای فلچر از نبرد،در حیرت گله گم شد.تنی چند از مرغان جوان میگفتند:بسیار خوب،آنان طرد شده اند،اما در کجا چنین پروازی را آموختند؟
ساعتی طول کشید تا خبر به بزرگ گله رسید«از انان چشم فرو پوشید.مرغی که با رانده شده ای حرف بزند،خود نیز چون او رانده شده است.مرغی که رانده شده ای را ارج نهد قانون گله را شکسته است.
مرغان دریایی به جوناتان پشت کردند اما او اعتنایی نداشت.او درست فراز شورای ساحلی تمرین میکرد و برای نخستین بار،آغاز به سخت گرفتن شاگردانش تا حد تواناییشان کرد.«مارتین!تو گفتی که پرواز آرام را میدانی.تا هنگامی که آن را ثابت نکرده ای هیچ نمیدانی!به پرواز درآ»مارتین ویلیام مرغ کوچک و ارام دریایی،تا از تیغ نگاه آموزگارش بگریزد،چنان از جا جهید که خود نیز در شگفت ماند.چارز رولان نیز از ستیغ کوهباد بزرگ تا بیست و چهار هزار پایی پرید و از حریر هوای خنک،نیلگونه پایین آمد.فلچر که هیچ کس مانند او عاشق هوانوردی نبود به شانزدهمین چرخش ارام عمودی خود دست یافت.
همواره جوناتان در کنار یکی از شاگردانش بود و توضیح میداد،پیشنهاد میکرد،سخت میگرفت و ره مینمود.
هنگامی که پرواز به پایان رسید،شاگردان بر ماسه ها یله دادند و اینک بهتر به سخنان جوناتان گوش میکردند.کم کمک در شب،حلقه ای دیگر نیز گرداگرد مرغان دریایی را گرفت.حلقه ای از مرغانی که خواهان یادگیری بودند و در تاریکی ساعت ها گوش فرا میدادند و نمیخواستند کسی را ببینند یا دیده شوند و پیش از دمیدن خورشید ناپدید میشدند.
درست یک ماه پس از بازگشت بود که نخستین مرغ،گله را ترک کرد و خواست تا چگونگی پرواز در اوج را بیاموزد.این خواستن سبب محکومیت ترنس لوول شد،رانده شده ای انگشت نما و هشتمین شاگرد جوناتان.شب دیگر،کرک ماینارد از گله آمد.همچنان که بال چپش را روی ماسه ها میکشید پیش پای جوناتان فرو افتاد و گفت«کمکم کن»چونان کسی که رو به مرگ سخن میگوید گفت«بیش از هر چیز دیگری در جهان عاشق پروازم»
جوناتان گفت «یبا،همراه من از زمین برخیز و به پرواز درآ،ما آغاز خواهیم کرد»
«مگر نمیبینی!بالم1بالم را نمیتوانم حرکت دهم»
«ماینارد تو این آزادی را داری که خودت باشی،خویشتن راستینت،اینجا و اکنون و هیچ چیز دیگری نمیتواند سد راه تو شود.این قانون مرغ دریایی بزرگ است.قانونی که هست»
«میخواهی بگویی من میتوانم به پرواز درآیم؟»
«من می گویم که تو آزادی.»کرک ماینارد بالهایش را گشود بی هیچ کوششی و در هوای سیاه شب به پرواز برخاست.گله با غریو از از خواب پرید.بلند فریاد برآورد«من میتوانم به پرواز درآیم!گوش فرا دهید!من میتوانم به پرواز درآیم!»
با برآمدن روز نزدیک به هزار مرغ دریایی بیرون حلقه شاگردان ایستاده بودند و با شوق ماینارد را نگاه میکردند.آنان به اینکه دیده شوند یا نه اهمیتی نمیدادند . گوش فرا داده بودند و کوشش داشتند تا سخنان جوناتان را بفهمند.
او از چیزهای بسیار ساده سخن میگفت،از این که هر مرغ حق دارد به پرواز درآید و آزادی سرشتراستین هستی اوست و هرپیز که سد راه این آزادی باشد باید از میان برداشته شود.صدایی از میان جمع برخاست«به کناری نهیم حتی اگر قانون گله باشد؟»
جوناتان گفت«تنها قانون راستین آن است که ما را به سوی آزادی راهبر باشد و تنها همین»
صدایی دیگر برخاست«چگونه انتظار آن داری که ما مانند تو به پرواز درآییم؟تو مرغ یکتایی هستی.»
«فلچر،لوول و چالز نولان را بنگر!آیا آنان نیز بی همتا هستند؟کمترین برتری بر تو و من ندارند.تنها تفاوت این است که آنان آغاز به درک خویشتن واقعی خود کرده اند»
شاگردان او به جز فلچر به سختی رمز کار را درمی یافتند آنان پی نبرده بودند رمز کار همان چیزی بود که انجامش میدادند.بر انبوه مرغان هر روز افزوده میشدومی آمدند تا بپرسند....
صبح روزی پس از تمرین تند پروازی،فلچر به جوناتان گفت«در گله چنین می گویند که اگر تو پسر مرغ دریایی بزرگ نیستی،پس هزاران سال از زمانه خویش پیشتری.»
«تو چه فکر میکنی فلچ؟آیا ما از زمانه پیشتریم؟»
پس از سکوتی دراز فلچ گفت«خوب،امکان این گونه پریدن همیشه بوده است تا هرکه می خواهد به آن دست یابد،این را به زمانه چکار؟شاید ما از رسوم کهنه پیش افتاده ایم.ما بر بیشتر مرغان دریایی پیشی گرفته ایم.»
«این هم حرفیست،بسیار بهتر از اندیشه پیشتر از زمانه بودن است.»
هفته ای نگذشته بود که حادثه رخ داد.فلچر سرگرم نمایش روشهای تازه در سرعت بسیار،برای گروهی از شاگردان نورسیده بود.فلچر تازه از شیرجه در بلندای هفت هزار پایی فارغ شده بود که پرنده ای جوان که نخستین پرواز سبک خود را می آزمود و در پی مادرش میگشت،ناگهان در مسیر پدیدار شد.فلچر در یکدهم ثانیه برای جلوگیری از برخورد به پرنده جوان،به تندی به چپ پیچید و با سرعتی بیش از دویست میل در ساعت به صخره ای برخورد کرد.
گویی صخره برایش در سنگینی بود که به جهانی دیگر گشوده شدوزمانی که به آن برخورد کرد ترس و لرز و سیاهی در او سرگشود و سپس در آسمانی ناشناخته و شگفت شناور شد،از یاد می برد،به یاد می آورد،ترسان و غمگین و پشیمان .ندایی چون نددای روز نخست که جوناتان را دیده بود در درونش پیچید«فلچر،شگرد این است که م کوشش کنیم تا از قید و بند هایخویش برهیم.به روشنی،درست،و نه به یکباره.هنوز آماده گذر از صخره ها نیستیم اما در آینده خواهیم توانست»
«جوناتان؟»
جوناتان به خشکی گفت«یا به گفته شمایان پسر مرغ دریایی بزرگ»
«این جا چه میکنی؟صخره!آیا من نمرده ام...نمرده ام»
«اوه فلچ دست بردار تو اکنون با من سخن میگویی پس معلوم است که نمرده ای.کاری که کردی این بود که سطح آگاهی خود را دگرگون ساختی.اینک زمان برگزیدن فرا رسیده است.تو میتوانی این جا بمانی و در همین سطح بیاموزی که بسیار فراتر از سطحیست که ترکش کرده ای،یا این که میتوانی باز گردی و کار کردن با گله را پی بگیری.بزرگان امید مصیبتی را داشتند اما اکنون سخت یکه خورده اند.»
«البته که میخواهم به گله بازگردم هنوز آنچنان که باید به شاگردان تازه نیاموخته ام.»
«بسیار خوب فلچر،سخنی را که درباره تنی که سراپایش چیزی جز اندیشه نیست میگفتیم،در یاد داشته باش...»
فلچر سری تکان داد و بالهایش را گسترد و خود را در مرکز مکانی که همه مرغان گرد آمده بودند یافت.هنگامی گه برای تخستین بار تکان خوردغریو عظیم هلهله و هیاهو از جمع برخاست.«او زنده است اوکه مرده بود امنون زنده است!»
«تنها با نوک بالش او را لمس کرد!زندگی را به او بازگرداند!پسر مرغ دریایی بزرگ!»
«نه!او انکار میکند!او اهریمن است!آمده تا گله را از هم بپاشد!»
چهار هزار مرغ دریایی گرد هم آمده از این رخداد پریشان شدند و فریاد اهریمن چون بادی از طوفانی دریایی از میان آنان برخاست.آنان سر آن داشتند تا فلچر را نابود کنند.
جوناتان پرسید«فلچر آیا بهتر نبود این جا را ترک میکردیم؟»
«اگر چنین میکردیم بی تردید چندان اعتراضی نداشتم...»
در پلک به هم زدنی آنان نیم میل دورتر ایستاده بودند.جوناتان در شگف بود«چرا این چنین است چرا سخت ترین کار در جهان این است که دیگری را بر آن داریم تا بپذیرد که آزاد است و این که اگر تنها وقت تجربه کردن را به خود بدهد بر این آگاهی دست خواهد یافت؟چرا واداشتن دیگری به پذیرش چنین حقیقتی باید این سان دشوار باشد؟»
فلچر هنوز گیج،پلک بر هم میزد«تو چگونه این کا را کردی؟ما چگونه این جا رسیدیم؟»
«تو گفتی که میخواهی از گروه دور باشی مگرنه؟»
«بله،اما چگونه...»
«مثل هر چیز دیگری،از راه تجربه»
تا صبح،گله نابخردی اش را از یاد برده بود اما فلچر از یاد نبرده بود.«جوناتان آیا سخنی را که روزگاری پیش گفتی به خاطر داری؟گفتی باید گله را چنان دوست داشت که نزد آن بازگشت و در آموختن یاریش داد؟»
«بله»
«در حیرتم تو چگونه میتوانی مرغانی را که به تازگی کوشش در از میان برداشتن تو داشته اند دوست داشته باشی؟»
«اوه،فلچ،تو دوست داشتن را نمیشناسی.البته تو تفرت و پلیدی را نیز دوست نمیداری.باید تجربه کنی و مرغ راستین را ببینی.آن نیکی که در درون همه آنها میزید،و یاریشان کنی تا آن را در خود بیابندواین است مفهومی که من از عشق دارم.دریافتن آن بسیار زیباست.مثلا به یاد می آورم پرنده جوان ستیزه جویی را به نام فلچر لیند.او طرد شده بود،آماده بود تا پای جان با گله بستیزد،اما اینک او اینجا بهشت خویش را بر پای داشته است و گله را نیز به این راه راهبر گشته.»
فلچر به جوناتان رو کرد و دمی ترس در چشمهایش خانه کرد«من راهبر باشم؟چه میخواهی بگویی؟این جا تو آموزگاری.تو نمیتوانی این جا را رها کنی.!»
«نمیتوانم؟آیا گمان نمیکنی که گله های دیگری نیز ممکن است باشند،فلچرهای دیگری که بیش از توفدر راهشان،به آموزگار نیاز دارند؟»
«من؟جون،من مرغ دریایی ساده ای هستم و تو..»
«...تنها پسر مرغ دریایی بزرگم؟»
جوناتان آهی کشید و به دریا نگاه کرد«تو دیگر به من نیازی نداری.تو نیاز به یافتن خویش داری،هر روز اندکی بیشتر.آن مرغ راستین فلچر،مرغ دریایی آزاد آموزگار توست.تو نیاز به شناخت و درک و تجربه او داری.»
دمی بعد جوناتان در هوا موج میخورد و آغاز به شفاف شدن میکرد.«به آنان اجازه نده در مورد من شایعه بسازند،یا از من خدا بسازند.فلچ،من مرغ دریایی هستم.دوست دارم به پرواز درایم،شاید...»
«جوناتان»
«فلچ نازنینم چیزی را که چشمانت به تو میگویند باور نکن.تمام چیزی را که به تو می نمایانند بند هایی بر بال و پر تواند.با چشم خرد بنگر.چیزی را که فرا گرفته ای دریاب.و آن زمان خواهی توانست راه به پرواز درآمدن را بیابی.»
جوناتان در آسمان ناپدید شد.
اندک زمانی بعدففلچر به آسمان پرکشید و با گروه تازه طرد شده ای که شیفته درس نخست خود بودند روبه رو شد.شمرده و آرام گفت«برای آغاز کردن باید دریابید که هر مرغ دریایی پنداری بیکران از ازادیست.تصویری از مرغ دریایی بزرگ و سراسر بدن شما،چیزی فراتر از اندیشه تان نیست.»
مرغان دریایی جوان،غریب نگاهش میکردند.فلچر ادامه داد«اوم...خوب...بسیار خوب...بیایید با پروازی عادی شروع کنیم»
اندیشید مرزی در کار نیست جوناتان؟خوب،پس هنگامی که میروم تا از حریر هوا گذر کنم و در ساحل تو پدیدار شوم و به تو یک یا دو شگرد به پرواز درآمدن را آموزش دهم،زمان را بعدی نیست!
و کوشید تا با تیز بینی شاگردانش را بنگرد.فلچر ناگهان آنان را آن سان که به راستی بودند دید.تنها در دمی آنچه را که میدید دوست نداشت،بل عاشق آن بود.مرزی در کارنیست جوناتان؟اندیشید و لبخند زد....پیکارش برای یادگیری آغاز شده بود........(پایان)
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
استان لکه ها - زویا پیرزاد - بخش اول
ک سال بعد از آشنایی‌شان، مادر لیلا وقت معرفی علی به عمه‌ی لیلا كه تازه از آمریكا آمده بود گفت "علی‌آقا، نامزد لیلا جان".

*
پارچه‌فروش گفت "ژرسه‌اش حرف نداره! به درد همه چی می‌خوره. بُلیز، دامن، لباس."
لیلا گفت "راستش نمیدونم. تو چی میگی رؤیا؟"
آن طرف مغازه رؤیا باقی پارچه‌ها را زیر و رو می‌كرد. برگشت نگاهی به لیلا انداخت و نگاهی به ژرسه‌ی گلدار. گفت "من میگم خوبه، بخر." بعد رو كرد به پارچه‌فروش. "آقا، دو متر از این بلوزی كرشه برام ببُر."
لیلا دست كشید به ژرسه‌ی گلدار و به رؤیا نگاه كرد. "تو كه نمی‌خواستی پارچه بخری."
پارچه فروش متر فلزی را از زیر توپ ژرسه بیرون كشید و رفت طرف رؤیا. "زرد یا قهوه‌یی؟"
رؤیا دست كشید به كرشه‌ی زرد، بعد به كرشه‌ی قهوه‌یی. گفت "زرد یا قهوه‌یی؟ گمونم ـ زرد! به دامن سرمه‌یی خوب میاد."
لیلا گفت "تو كه دامن سرمه‌یی نداری."
رؤیا به لیلا نگاه كرد. "ها؟ راست میگی، ندارم." رو به پارچه‌فروش كه متر فلزی را توی دست می‌چرخاند گفت "آقا، دامنی سرمه‌یی چی داری؟"
پارچه‌فروش متر را برد طرف توپ‌های سرمه‌یی قفسه‌های بالا. بعد كرشه‌ی زرد را برید، تا كرد، ‌پیچید لای نیم ورق روزنامه، گذاشت جلو رؤیا و آمد طرف لیلا. لیلا دست‌هاش را كرد توی جیب و سر تكان داد. "باید با مادرم بیام." پارچه‌فروش برگشت طرف رؤیا.
رؤیا گفت "نه، سرمه‌یی‌هات همه‌ش بوره. باز سر می‌زنم." دست لیلا را كشید و از پارچه‌فروشی بیرون آمدند.
توی كوچه برلن ایستادند منتظر تاكسی. رؤیا به لیلا گفت "كیفتو بده این دست، زیپشو بكش." بعد دست انداخت زیر بازوی لیلا وگفت "خجالت برای چی؟ مادرت خوب كاری كرد." در‌ِ تاكسی را باز كرد و گذاشت اول لیلا سوار شود. "بالاخره یكی باید سیخی به علی می‌زد. هیچ معنی داره كه ـ" یكنفس حرف زد.
لیلا از پنجره‌ی تاكسی بیرون را نگاه می‌كرد و ناخن شستش را می‌جوید. رؤیا سرش را برد جلو به راننده گفت "لطفاً همین جا."
وقت پیاده شدن به لیلا گفت "امشب پشتشو می‌گیری. باشه؟"
لیلا شستش را از ذهن درآورد. "باشه."

*
از سینما كه آمدند بیرون حمید به علی گفت "باز دو ساعت از كار و زندگی انداختی‌مون."
لیلا گفت "فیلمش خیلی هم بد نبود."
علی پاكت خالی تخمه‌ی آفتابگردان را پرت كرد توی جوی آب. "فیلم كه مزخرف بود، عوضش ــ" سرش را برد دم گوش حمید و پچ پچ كرد. بعد زد زیر خنده.
لیلا خودش را زد به نشنیدن.
حمید گفت "جون به جونت كنند آدم نمیشی. خداحافظ، من باید برم شركت."
علی گفت "شب چكاره‌ای؟ من و لیلا میریم پیتزایی. تو و رؤیا میاین؟"
حمید سرش را از پنجره‌ی تاكسی بیرون كرد و داد زد "نه."
لیلا لبخند زد و دست انداخت زیر بازوی علی.

*
توی پیتزا فروشی نبش خیابان مدیری لیلا با نی پلاستیكی نوشابه بازی می‌كرد. "مامان سراغتو می‌گرفت."
علی تكه‌ای پیتزا گاز زد. "چرا؟ میخواد باز مراسم معارفه راه بندازه؟" پیتزا را نیم جویده قورت داد و ادای مادر لیلا را درآورد. "علی آقا، نامزد لیلا جان." و خندید. لیلا نخندید.
علی در‌ِ سس گوجه فرنگی را باز كرد. "انگار تو هم بدت نیومد؟"
لیلا آب دهانش را قورت داد. "خب، چه عیبی داره؟"
علی سس ریخت روی پیتزا. "چی چه عیبی داره؟"
"كه نامزد كنیم."
علی سس را گذاشت روی میز. "چه فرقی داره؟"
"چی چه فرقی داره؟"
"كه نامزد بكنیم یا نكنیم."
لیلا نفس بلندی كشید و زُل زد به علی. "اگه فرقی نداره پس بكنیم."
علی نی توی بطری را درآورد انداخت روی میز، نوشابه را برداشت، خورد، بطری را گذاشت روی میز و گفت "خب، بكنیم."
سرمیز دست چپ زنی به بچه‌اش گفت "تو كه پیتزا دوست داشتی."
سر میز دست راست مرد جوانی به در ورودی نگاه كرد.
دست‌های لیلا پرید جلو، خورد به بطری‌های نوشابه و سس گوجه فرنگی و دست‌های علی را چسبید. تكه‌ی سوم پیتزا از دست علی افتاد روی شیشه‌ی سس كه دمر شده بود روی نمكدان كه افتاده بود كنار بطری‌های سرنگون نوشابه. نوشابه روی رومیزی پلاستیكی راه افتاد و رسید به لبه‌ی میز. لیلا با چشم‌های پراشك به علی نگاه كرد. علی سرش را زیر انداخت. روی شلوار سفید علی لكه‌ی قهوه‌یی بزرگی داشت شكل می‌گرفت.

*
مادر لیلا لیوان شربت آلبالو را گذاشت جلو علی و برای سومین بار گفت "واویلا از گرما!"
علی از جا بلند شد. "لیلا چرا نمیاد؟ برم صداش كنم."
مادر لیلا چین‌های دامنش را صاف كرد و گفت "تشریف داشته باشین علی آقا. می‌خواستم باهاتون حرف بزنم."
علی نشست.

*
جان وین دست‌ها آماده روی هفت تیرهای دو طرف كمربند، از وسط خیابان خاكی می‌گذشت و زیر چشمی دوروبر را می‌پایید.
حمید نشسته بود كنار رؤیا. زُل زده بود به تلویزیون و تخمه می‌شكست.
رؤیا پاهاش را دراز كرده بود روی میز چهارگوش،‌ جلو راحتی سه نفره. خیره به تلویزیون با تلفن حرف می‌زد. "شكر خدا مادرت هست، و الا تا آخر عمر عین رُمی شنایدر نامزد آلن دلون میموندی."
توی خیابان خاكی هیچ كس نبود. جز چند تا اسب كه به نرده‌ای بسته شده بودند. كنار نرده یك بشكه بود. پشت بشكه پسر بچه‌ای قایم شده بود و جان وین را می‌پایید.
حمید كاسه‌ی تخمه را گذاشت روی میز و پا شد. جلو پاهای دراز شده‌ی رؤیا ایستاد و زد به ساق پاش. رؤیا تكان نخورد.
جان وین از جلو بشكه گذشت. حالا پشتش به پسر بچه بود.
حمید از روی پاهای رؤیا پرید، رفت صدای تلویزیون را بلند كرد، برگشت نشست.
پسر بچه دستش را با هفت تیر اسباب بازی بلند كرد و داد زد "دستا بالا!"
رؤیا توی گوشی گفت "ترس نداره. مادرت خیلی خوب كاری كرد. مردها رو مدام باید هُل داد."
حمید زیر لبی گفت "لعنت به گراهام بـِل."
رؤیا توی گوشی گفت "چرا نمی‌فهمی؟ مهم خواستن یا نخواستن علی نیست. مهم اینه كه تو چی بخوای."
جان وین پسر بچه را نشانده بود روی پاهاش و داشت هفت تیر واقعی خودش را نشانش می‌داد. زن جوانی با دامن بلند و كلاه لبه‌دار، سبدی را كه دردست داشت گذاشت زمین و دست پسر بچه را گرفت كشید. "چند بار گفتم با غریبه‌ها حرف نزن؟" جان وین ایستاد و كلاهش را برداشت.
رؤیا توی گوشی گفت "باشه، حتماً. پس دوستی به چه درد میخوره؟ خداحافظ."
جان وین پشت سر زن داد زد "خانوم! سبدتون جا موند!"
حمید كاسه‌ی تخمه به دست بلند شد، صدای تلویزیون را كم كرد و غـُر زد "شد توی این خونه ما راحت یه فیلم تماشا كنیم؟"
رؤیا جواب نداد.
زن جوان سیبی از توی سبد درآورد، داد دست جان وین و لبخند زد. رؤیا پاها دراز روی میز و خیره به تلویزیون لبخند می‌زد.

*
توی ساندویچ فروشی‌ِ خیابان فرشته، علی ادای مادرلیلا را درآورد. "اگه بخاطر مسائل مالیه، من و پدرش كمك می‌كنیم." گاز بزرگی از ساندویچ زد. تكه‌ای برگ كاهو و پوست گوجه فرنگی از گوشه‌ی لبش آویزان شد. "مسأله‌ی مالی، هه!"
لیلا كاغذ شمعی دور ساندویچش را ریز ریز می‌كرد. "پس چی؟"
"چی پس چی؟"
"پس چرا نمیخوای عروسی كنیم؟"
پوست گوجه فرنگی چسبید به سق علی و به سرفه افتاد. لیلا دستپاچه بطری نوشابه را داد دستش. از شدت سرفه توی چشم‌های علی اشك جمع شد.

*
مرد بنگاهی گفت "متراژش یاد نیست، اما عوضش جمع و جور و راحته. چشم‌انداز قشنگی هم داره."
لیلا و علی از پنجره‌ی اتاق نشیمن بیرون را تماشا كردند. توی كوچه یك درخت چنار بود. بنگاهی از توی اتاق خواب گفت "گنجه به این جادار دیده بودید؟"
لیلا دوید به اتاق خواب وسرش را كرد توی گنجه. علی آمد به اتاق خواب و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. "چشم‌انداز این اتاقم خیلی قشنگه!" لیلا سرش را بی‌هوا چرخاند. پیشانی‌اش خورد به در گنجه. بنگاهی سرفه كرد. توی خرابه‌ی جلو پنجره‌ی اتاق خواب دو تا سگ دنبال هم كرده بودند.
علی از حمام داد زد "وانش چرا این قدر كثیفه؟" لیلا و بنگاهی خم شدند نگاه كردند. بنگاهی دست كشیسد به جداره‌ی وان. "لكه‌ی رنگه. خانمی كه قبلاً مستأجر اینجا بود نقاشی می‌كرد. چیزی نیس، با وایتكس پاك میشه." لیلا رو به علی گفت "حتماً پاك میشه. خودم پاكش می‌كنم."

*
علی كاغذها را پخش كرده بود روی میز جلو راحتی و با ماشین حساب جمع و تفریق می‌كرد. لیلا وان را پر كرده بود از آب و وایتكس و خیره شده بود به لكه‌ها.
علی با خودش گفت "نشد."
لیلا چند بار زیر لبی گفت "نه، تمیز نمیشه." راهاب وان را باز كرد، در وایتكس را بست و دستكشهای لاستیكی را درآورد. آمد به اتاق نشیمن.
علی گفت "نمیخونه."
لیلا گفت "چی؟"
علی جواب نداد.
لیلا گفت "نمیریم؟"
علی سرش را بلند كرد زُل زد به لیلا. لیلا دستكش‌ها را گذاشت توی ظرفشویی آشپزخانه كه با یك پیشخوان از اتاق نشیمن جدا می‌شد. "شام منزل حمید و رؤیا. یادت رفت؟"
علی ماشین حساب را خاموش كرد.
لیلا با عجله گفت "ولی اگه هنوز كاری داری ــــ"
علی كتش را از روی دسته‌ی راحتی برداشت. "حوصله ندارم. فردا توی شركت تمومش می‌كنم."
لیلا پا به پا شد. "پس اضافه‌كاری ـــ "
علی كتش را پوشید. "نترس، بی‌اضافهكاری هم پول وایتكس تو در میاد." خندید. یقه‌ی كتش تا شده بود.
لیلا به شلوار علی نگاه كرد. "شلوار خاكستریتو از خشك‌شویی گرفتم."
علی به شلوارش نگاه كرد. "همین چه عیبی داره؟"
ته مانده‌ی آب وان هو كشید رفت توی فاضلاب.

*
اتاق نشمین حمید و رؤیا پر از گل مصنوعی بود. كاغذی، پارچه‌یی، شمعی. باقیماندة نمایشگاهی كه رؤیا بعد ازتمام كردن دورةی گل‌سازی ترتیب داده بود.
حمید و علی از خاطرات دبیرستان البرز می‌گفتند.
"چه حافظه‌ای! بعدِ بیست سال تا گفتم آقای مجتهدی حتماً اسم من خاطرتون نیست گفت �چطور ممكنه علی بی‌غم همیشه عاشق فراموشم بشه�."
حمید خندید. "خودش اسمو روت گذاشت. سال چندم بودیم؟ سر امتحانا پشت هم ورقه سفید دادی. عوض درس مدام شعر عاشقونه میخوندی."
علی چوب كبریت را از لای دندان درآورد و قاه قاه خندید.
توی آشپزخانه لیلا سالاد هم می‌زد. "با وایتكس هم پاك نشد. علی هر بار حموم میكنه كلی غـُر میزنه."
رؤیا خورش فسنجان را ملاقه ملاقه می‌ریخت توی كاسه‌ی چینی. "علی از كی تا حالا وسواسی شده؟"

*
مادر لیلا سبزی خرد می‌كرد. لیلا پشت داده بود به پنجره‌ی آشپزخانه. از حیاط صدای آب‌پاشی می‌آمد.
مادر لیلا گفت "خدا عمرش بده. با این همه گرفتاری كه داره ده كیلو سبزی برام پاك كرد."
لیلا رفت طرف قفسه‌ی آشپزخانه، از توی سینی كنار سماور استكان دمر شده‌ای برداشت. "چای بریزم؟"
تق تق كارد روی تخته‌ی سبزی قطع شد. "چه سیسمونی مفصلی هم تهیه میبینه."
لیلا استكان چای به دست، تكیه داد به قفسه‌ی آشپزخانه.
تق تق شروع شد. "وسایل اتاق خواب و لباس و پتو و خلاصه همه چی رو آبی خریده. دخترش سونوگرافی كرده گفتند بچه پسره."
لیلا كتابی را كه روی قفسه‌ی آشپزخانه بود برداشت: علوم تجربی سال اول راهنمایی. ورق زد. "این مال كیه؟"
مادر لیلا سرش را بلند كرد. "آخِی! حتماً مال پسرشه. طفلك جا گذاشته. از همه چی دوازده تا، ملافه و روبالشی و زیرپرهنی و پیشبند."
لیلا خواند "حلال‌هایی برای لك‌های معمولی : سبزی با صابون و الكل، ید با تیوسولفات سدیم، آدامس با تترا كلرید كربن ــــ"
از حیاط هنوز صدای آب‌پاشی می‌آمد.
لیلا گفت "كاغذ مداد كجا داری؟"
مادر لیلا سبزی‌های خرد شده را كیسه كیسه می‌كرد. "توی كشوی دست چپ. دستت درد نكنه، چند تا �آش� بنویس چند تا �كوكو� بذارم توی سبزی‌ها. حواس كه ندارم، قاطی می‌كنم."
لیلا نوشت "رنگ با تینر."
مادر لیلا نگاهش كرد. "من كی باید سیسمونی درست كنم؟"
لیلا رفت طرف پنجره. "بابام روزی چند دفعه باغچه آب میده؟"

*
لیلا به خواربارفروش گفت "تینر دارید؟"
خواربارفروش گفت "تینل؟ رنگ فروشا تینل دارن، خانوم."

*
لیلا توی مغازه‌ی رنگ فروشی منتظر ماند تا نوبتش شد.
با رنگ فروش احوال‌پرسی كرد. بعد گفت "با تینر هم پاك نشد."
رنگ فروش گفت "پس لك رنگ نیست. هر چه هست، چاره‌اش جوهر نمكه. فقط خیلی مواظب باشین رو دست و بالتون نریزه. دستمالی، حوله‌ای، چیزی بگیرین جلو دماغ و دهنتون. بوش خیلی تنده."
لیلا یادش رفت دستمالی، حوله‌ای، چیزی بگیرد جلو صورتش. جوهر نمك روی لكه‌های وان چند باری فش كرد و ساكت شد. لیلا باورش نشد. سرش را برد جلو نگاه كرد. اثری از لكه‌ها نمانده بود. از خوشحالی جیغ زد، بعد به سرفه افتاد.

*
مادر لیلا خودش را توی یكی از راحتی‌های باریك دسته فلزی جا داد. "یعنی كه چی با كارگزینی دعواش شده؟"
لیلا پتو پهن كرده بود روی پیشخوان آشپزخانه و پیران سفیدی را اتو می‌زد. "از حقوقش كم كردند. برای غیبت‌هاش."
مادر لیلا توی راحتی تنگ جابه‌جا شد. "خـُب معلومه. آقا تا لنگ ظهر خوابه، توقع اضافه حقوق داره؟"
فشار دست لیلا روی دسته‌ی اتو بیشتر شد.
دسته‌های راحتی از دو طرف پهلوهای مادر لیلا را فشار می‌داد. "حالا چه خیالی داره؟ هیچ دنبال كار هست؟"
لیلا اتو را ایستاند روی قفسه. پیرهن را گرفت رو به نور و گفت "لك چی بوده پاك نشده؟"
مادر لیلا یك وری نشست. "میدونستم."
لیلا زیر لب گفت "قرمه سبزیه."
مادر لیلا سعی كرد از روی راحتی بلند شود. "از همون اول میدونستم."
لیلا پیراهن را آورد پایین. "پریشب ریخت روش."
مادر لیلا از روی راحتی بلند شد. "حالا مگه به این زودی كار پیدا میشه؟"
لیلا گفت "باید بخیسونم توی وایتكس."
مادر لیلا كیفش را باز كرد. "بابات داد. گفت اگه خواستی چیزی بخری ــــ"
لیلا گفت "شاید هم آب ژاول."
علی برای خودش پلو كشید توی بشقاب. قاشق را كرد توی كاسه‌ی خورش و دور گرداند. "این قیمه‌س یا خورش لپه پیاز داغ؟"
لیلا سرش پایین بود. "گوشتو نصف كردم فردا باش كتلت درست كنم."
علی قاشقش را پرت كرد توی كاسه‌ی خورش. چند تا لپه پرید بیرون. "حالا ما دو ماه بیكار شدیم كارمون كشید به گدایی؟"
لیلا لپه‌ها را یكی یكی از روی رومیزی جمع كرد.

*
لیلا رومیزی به دست وارد خشك‌شویی سركوچه شد. "قیمه‌س. پاك میشه؟"
مرد چشم زاغ پشت پیشخوان رومیزی را وارسی كرد. "چی بهش زدین؟"
لیلا گفت "اول نمك، بعد آب ژاول، بعد وایتكس، بعد بنزین."
مرد چشم زاغ سرش را بلند كرد، به لیلا نگاه كرد و لبخند پت و پهنی زد. "ماشاءالله خودتون كه استادین."

*
توی پیتزافروشی نبش خیابان مدیری حمید بطری نوشابه‌اش را گرفت دستش و رو به بقیه گفت "امشب كار پیدا كردن علی رو جشن می‌گیریم. بیكار شدنشو هم كه حتماً یكی دو ماه دیگه‌س همگی ساندویچ مهمون من."
علی خندید. لیلا سعی كرد لبخند بزند.
رؤیا به حمید گفت "زبونتو گاز بگیر." بعد رو كرد به علی. "قول بده به این یكی بچسبی."
علی یك دست پیتزا و یك دست نوشابه چرخید به چپ، بعد به راست. "قول میدم. فقط بگو به كدوم یكی؟"
دختری از جمع میز دست چپ سرش را گرداند طرف علی. زن جوانی كه سر میز دست راست تنها نشسته بود به ساعتش نگاه كرد. حمید با ذهان پر زد زیر خنده. تكه‌ای پیتزا از دهنش پرید بیرون افتاد روی آستین رؤیا. لیلا نمكدان را برداشت و دست رؤیا را كشید جلو.
رؤیا گفت "چكار می‌كنی؟"
لیلا روی آستین رؤیا نمك پاشید. "یهجایی خوندم رو لك چربی باید فوری نمك بریزی."

*
لیلا به علی گفت "شب جمعه بگیم حمید و رؤیا بیان پیشمون؟"
علی كتاب می‌خواند.
لیلا گفت "باقالی پلو درست می‌كنم با كشك بادمجون."
علی كتاب را ورق زد.
لیلا چشمش افتاد به چوب پرده‌ی اتاق. چند تا از قلاب‌های پرده درآمده بود. فكر كرد "یادم باشه فردا درستش كنم." به علی نگاه كرد. "دو جور غذا كم نیست؟"
علی كتاب را بست و پا شد. شال گردن پشمی قرمز را از روی دسته‌ی راحتی برداشت.
لیلا پرسید "زود برمی‌گردی؟"
علی چوب كبریتی كرد توی دهن. "برمی‌گردم."
درآپارتمان كه بسته شد، لیلا كتاب را برداشت و باز كرد. خواند: عاشقانه‌ای برای سرو. فكر كرد "چه قشنگ."
*
جلو دانشگاه شلوغ بود. لیلا به كتاب‌فروش گفت "كتاب شعر می‌خواستم."
جوان كتاب‌فروش از پشت عینك مستطیل بزرگ به لیلا نگاه كرد. لیلا گفت "شعر عاشقانه."
كتاب‌فروش عینكش را برداشت ولبخند زد.
لیلا سرخ شد. "هدیه‌ست."
كتاب فروش لبخند كجی زد.
لیلا گفت "برای سالگرد ازدواجم."
كتاب فروش ردیف كتاب‌های شعر را نشان داد.

*
پیرمرد دست فروش ده بیست جلد كتاب كهنه چیده بود كنار پیاده‌رو.
پای لیلا خورد به یكی از كتاب‌ها. كتاب باز شد. لیلا گفت "ببخشین." خم شد كتاب را ببندد. وسط صفحه‌ی باز شده خواند: "آرد سیب‌زمینی را گرم كرده روی لك خامه بپاشید ـــ" كتاب را بست و روی جلد را نگاه كرد : راهنمای لكه‌گیری. تألیف بانو ح.م. تاریخ چاپ : یك هزار و سیصد و بیست شمسی.
لیلا سر بلند كرد. دست فروش خیلی پیر بود.

*
لیلا گردگیری می‌كرد كه تلفن زنگ زند. "بله؟"
"علی هست؟"
لیلا دستمال نم‌دار را كشید روی تلفن. "نخیر. شما؟"
"شما خواهرش هستین؟"
لیلا دستمال نم‌دار را كشید دو طرف تلفن. "نخیر. شما؟"
آن طرف سیم جواب نداد.
لیلا دستمال راتوی دستش مچاله كرد. "شما؟"
آن طرف سیم گوشی را گذاشت.
لیلا هم گوشی را گذاشت. دستمال نم‌دار را كشید روی گوشی. به تلفن نگاه كرد. انگشتش را كرد توی دستمال و از سفر شماره‌گیر شروع كرد به تمیز كردن سوراخ شماره‌ها. به یك كه رسید زد زیر گریه.

*
رؤیا جعبه‌ی دستمال كاغذی را از این طرف میز آشپزخانه سُراند طرف لیلا كه رو به روش نشسته بود.
لیلا با دستمال كاغذی مچاله هر دو چشمش را خشك كرد، دماغش را بالا كشید و گفت "دستمال دارم."
رؤیا دست زیر چانه به لیلا نگاه می‌كرد. "این جور كه تو شروع كردی یه جعبه هم كمه."
لیلا از نو زد زیر گریه.
رؤیا پا شد چای ریخت. یك فنجان گذاشت جلو لیلا، یك فنجان جلو خودش. نشست. "با گریه كه كار درست نمیشه."
لیلا وسط گریه گفت "میگی چیكار كنم؟"
رؤیا از جیب لباس خانه‌ی گشادش لاك ناخنی درآورد. "عیب نداره من لاك بزنم؟" لیلا سرش را تكان داد.
رؤیا شیشه‌ی لاك را تكان داد. "قهر كن برو خونه‌ی مامانت اینا."
لیلا دستمال كاغذی خیس را كرد توی آستینش. "خب، بعد چی؟"
رؤیا با درلاك ور می‌رفت. "این چرا وا نمیشه؟"
لیلا دستش را برد طرف جعبه‌ی دستمال كاغذی. پنج شش تا دستمال با هم درآمد. "مادرم بفهمه میگه: �من ازاول میدونستم�."
رؤیا زور زد در لاك را باز كند. "پس بمون جواب تلفن دوست دخترهای آقا رو بده."
لیلا دستمال‌های كاغذی را كُپه گذاشت روی صورتش و باز زد زیر گریه.
رؤیا گفت "لابد كم كم خونه هم میاردشون." و شیشه‌ی لاك به دست پا شد.
لیلا به هق هق افتاد.
رؤیا شیشه‌ی لاك را گرفت زیر شیر آب گرم. "پس لااقل باهاش حرف بزن. بگو قضیه رو فهمیدی. بگو خیه پَسته. بگو اگه یه دفعه دیگه ــــ"
لیلا كُپه‌ی دستمال را از روی صورتش برداشت. "اگه یه دفعه دیگه چی؟"
رؤیا گفت "وا شد!"
لیلا ناخن شستش را جوید.
رؤیا شست چپش را لاك زد. نگاهی به ناخن نارنجی انداخت و گفت "ما رو باش فكر كردیم عروسی كنین آدم میشه."
لیلا فنجان چای را توی نعلبكی چرخاند. "با همه چیزش ساختم."
رؤیا شست راستش را هم نارنجی كرد. "اشتباهت همین بود."
لیلا دماغش را بالا كشید. "دو سال تموم."
رؤیا شیشه‌ی لاك را گذاشت روی میز. "چند روزی كه خونه‌ی بابات موندی به غلط كردن میفته." آرنج‌هاش را گذاشت روی میز، انگشت‌هاش را از هم باز كرد و فوت كرد به ناخن‌هاش. لیلا دستمال كاغذیها را ریز ریز می‌كرد.
رؤیا فنجان چای را دو انگشتی برداشت. "نفهمیدی طرف كی بود؟" لیلا ریزه‌های دستمال كاغذی را روی میز كود كرد. "چرا، تو هم می‌شناسیش."
بالا تنه‌ی رؤیا پرید جلو. "كی؟" آرنجش خورد به فنجان چای و فنجان افتاد روی شیشه‌ی لاك و لاك دمر شد. چای و لاك ناخن ریخت روی لباس خانه‌اش. داد زد "واااای!"
لیلا از جا جست. "نترس، الان پاكش می‌كنم."
چند دقیقه بعد جای لك یك دایره‌ی خیس بود.

*
لیلا نشسته بود روی راحتی دسته فلزی. علی دست توی جیب شلوار، پشت به لیلا از پنجره بیرون را نگاه می‌كرد. بیرون توی كوچه سگی زیر درخت چنار خواب بود. لیلا دستمال كاغذی را توی دست مچاله كرد. "قول میدی؟"
علی به سگ نگاه كرد كه بیدار شده بود. از پنجره دور شد و خمیازه كشید. "آره." زیر درخت چنار سگ خودش را كش و قوس داد.

*
رؤیا گفت "تو چه ساده‌ای كه باور كردی."
لیلا پالتوی رؤیا را داد دستش. "بیا، دیدی تمیز شد؟"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بخش دوم
رؤیا پالتو را گرفت. برد عقب و نگاهش كرد،‌ آورد جلو و نگاهش كرد. بعد به لیلا نگاه كرد. گفت "جادو جنبل بلد شدی؟"
لیلا درِ خانه را بست. رفت جلو پنجره ایستاد درخت چنار توی كوچه را تماشا كرد. نفس بلندی كشید و لبخند زد.

*
لیلا نشسته بود روی راحتی دسته فلزی. می‌خواند "برای پاك كردن لك خون ـــ" تلفن زنگ زد.
لیلا به تلفن نگاه كرد و ناخن شستش را جوید. تلفن زنگ می‌زد.
كتاب را بست گذاشت روی میز. تلفن زنگ می‌زد.
لیلا شستش را از دهن درآورد و پا شد. "بله؟ سلام، خوبی؟ حمید از اصفهان برگشت؟ كدوم دختر خاله‌ات؟ گفتی آب انار روی ابریشم؟ صبر كن."
كتاب بانو ح.م. را ورق زد. بعد یادداشت‌های خودش را كه لای كتاب گذاشته بود زیر و رو كرد. "خب، بنویس ــــ "
تمام كه شد گفت "به حمید سلام برسون. به دختر خاله‌ات هم بگو بعد از این با لباس ابریشمی هوس آب انار نكنه ـ آره، مگه با لكه‌گیری مشهور بشم ـ حالش بد نیست. چند روزه بزنم به تخته دعوا نكردیم. باشه ـ خداحافظ."
برگشت نشست روی راحتی و خواند "برای پاك كردن لك خون از البسه‌ی الوان، آب و نشاسته را خمیر نموده روی لك قرار داده بگذارید خشك شود، آنگاه با آب داغ و آمونیاك بشویید و بعد ــــ" لیلا سرش را تكان داد. گوشه‌ی تكه كاغذی نوشت : "روی لكه‌ی خون نباید آب گرم ریخت." بعد یادداشت را تا كرد گذاشت لای كتاب.
روزنامه پهن كرده بودند كف زمین و باقالی پاك می‌كردند.
رؤیا گفت "جدی میگم، پیدا كردن شاگرد ازمن، درس دادن از تو."
لیلا گفت "حرفا می‌زنی. كی پول میده بیاد كلاس لكه‌گیری؟"
رؤیا دست كرد از توی كیسه‌ی پلاستیكی مشتی باقالی برداشت. "همونایی كه میزن كلاس سبزی‌آرایی، تزیین سفره‌ی عقد، چه میدونم، صد جور از این كلاسها."
لیلا پای خواب رفته‌اش را دراز كرد. "اقلاً اونا اسمشون پرآب و تابه؛ قشنگه. كلاس لكه‌گیری اُملی نیست؟"
"به این شل و ولی كه تو میگی، آلن دلون هم اُملیه."
لیلا به زحمت پا شد، پایش را مالید و رفت طرف پنجره.
رؤیا باقالی درشت را قاچ داد و گفت "باید یه اسم دهن پُركن پیدا كنیم، مثلاً ــــ"
دو تا سگ دور درخت چنار توی كوچه عقب هم كرده بودند. لیلا با خودش گفت "باز دیر كرد."
رؤیا گفت " فهمیدم! كلاس لكه‌گیری چینی! واااای!" كرم سبز گنده را پرت كرد وسط باقالی‌ها.

*
علی پا شد. پالتویش را از روی دسته‌ی راحتی برداشت و داد زد "كی بود عین سقز چسبید ته كفش كه نامزد كنیم؟ كی مغز جوید كه عروسی كنیم؟ كی شعار می‌داد هیچ كی حق نداره اون یكی رو عوض كنه؟" پالتو را پوشید. "همینه كه هست!"

*
لیلا زیر لحاف تكیه داده بود به بالش و مقدمه‌ی كتاب بانو ح.م. را می‌خواند. "زن بیهوده وظایف خود را بیرون از محیط خانه و خانواده جستجو میكند، زیرا اگر براستی وظیفه‌شناس باشد میتواند بزرگترین وظایف ملی و نوعی و انسانی خویش را در محیط پاك و مقدس خانه انجام دهد. زن وظیفه‌شناس مانند مشعلی فروزان پیوسته در قلب خانواده میدرخشد و پیرامون خویش را از نور صفا و پاكی و صمیمیت روشن میسازد ـــ"
لیلا به ساعت روی پاتختی نگاه كرد، خمیازه كشید و برگشت به مقدمه. "مرد هر بامداد از خانه بیرون میرود و تا شام تاریك با مشكلات گوناگون و فراوانی روبه‌رو شده مبارزه میكند. شب هنگام كه به خانه باز میگردد حاصل دسترنج روزانه را تسلیم همسر خود مینماید. زن است كه در این موقع باید هنر و مهارت خود را نشان داده از آنچه شوهرش به دست او میسپارد هزینه‌های روزمره را تأمین نموده قسمتی را هم برای روز مبادا اندوخته و ذخیره سازد ــــ"
لیلا كتاب را گذاشت روی لحاف و گوش تیز كرد. فكر كرد "صدای كلید بود؟" بعد با خودش گفت "همسایه بغلی." باز كتاب را برداشت. "ـــ شاید بانوان بر نویسنده ایراد كنند كه درآمد این روزها تكافوی هزینه‌های هر روز را هم نمیدهد چه رسد كه از آن مقداری هم ذخیره كنیم. پس اجازه بدهید عرض كنم كه نگارنده كه خود همسر مردی فداكار و با ایمان و صاحب دو فرزند دلبند است، در اثر تجربه‌های سالیان متمادی به این نتیجه رسیده است كه میتوان با طرقی بس ساده در هزینه‌های زندگی صرفه‌جویی كرد. آیا هرگز لباس كرپ دوشین گران قیمتی را كه همسرتان با عرق جبین برایتان ابتیاع كرده، تنها به این دلیل كه لك كرم دومان یا خورش فسنجان بر آن افتاده از ردیف لباسهای گنجه خارج كرده به خدمتكار خویش بخشیده‌یید؟"
لیلا خوابش گرفته بود. دوباره به ساعت روی پاتختی نگاه كرد. بعد عكس بانو ح.م. را كه زیر مقدمه چاپ شده بود تماشا كرد. زن جوانی با ابروهای باریك، تقریباً وسط پیشانی كه حالتی تعجب زده به قیافه‌اش می‌داد. رنگ موها مشخص نبود. احتمالاً خرمایی. با فرق از وسط باز شده و فر شش ماهه. لب‌ها غنچه بود. لیلا فكر كرد "خط لب كشیده."
كتاب را گذاشت روی پاتختی. چراغ خواب را خاموش كرد. بالش را كشید زیر سرش و فكر كرد "نیامد."
خواب می‌دید با مادرش و علی نشسته‌اند توی پیتزافروشی نبش خیابان مدیری. مادر لباس كرپ دوشین صورتی پوشیده و فر شش ماهه دارد. علی پلو خورش قیمه می‌خورد. مادر به كرم دومان جلوش نگاه می‌كند. خرمگسی دور میز می‌چرخد. اول آرام، بعد تند وتندتر. بال چپ خرمگس می‌گیرد به كاسه قیمه و خورش می‌ریزد روی شلوار علی. لیلا می‌خندد. بال راست خرمگس كرم دومان را برمی‌گرداند روی لباس صورتی مادر. لیلا می‌خندد. از خواب كه پرید هنوز می‌خندید.

*
توی پیتزافروشی نبش خیابان مدیری حمید بطری نوشابه‌اش را بالا برد. "به سلامتی همه‌ی لكه‌های دنیا!"
رؤیا خندید. علی پیتزا گاز زد. پیشخدمت كه صورت حساب آورد، لیلا دست دراز كرد.

*
لیلا گفت "این كه نشد زندگی،‌ باید تكلیفمو روشن كنی." رؤیا سفارش كرده بود "داد بزن!" ولی لیلا داد نزد.
علی صندلی را عقب زد و پا شد، كاسه‌ی آش رشته را از روی میز ناهارخوری برداشت، چند لحظه زُل زد به لیلا. بعد كاسه را برگرداند روی رومیزی. "تكلیفت روشن شد؟ ببینم این یكی رو چه جوری پاك می‌كنی."
لیلا به كود رشته و نخود و لوبیا وسبزی روی رومیزی كتان زرد نگاه كرد.
علی كتب وبارانی‌اش را برداشت. لیلا از جا تكان نخورد. صدای به هم خوردن در آپارتمان كه آمد نفس بلندی كشید و از پنجره به بیرون نگاه كرد. پای درخت چنار سگی پارس می‌كرد. بالای درخت گربه‌ای سر وصورتش را می‌لیسید.

*
رؤیا دست‌هاش را قلاب كرده بود پشت سر و دراز كشیده بود روی تختخواب. "هشت نفر دیگه هم اسم‌نویسی كردم. فكر كردم توی آپارتمان جدیدت جا بیشتر داریم، میتونیم دو تا كلاس اضافه كنیم."
لیلا لباس‌هاش را تك تك از گنجه درمی‌آورد، تا می‌كرد می‌گذاشت توی چمدان باز روی زمین.
رؤیا چهار زانو نشست. "فردا باید برم تخته سیاه و صندلی بخرم."
لیلا دامن گلدار زردی را از چوب رختی درآورد، تا كرد گذاشت توی چمدان.
رؤیا نشست لبه‌ی تخت. "پارچه هم باید بخریم. گفتی كتون و ابریشم و دیگه چی؟"
لیلا یقه‌ی كت مردانه را روی چوب رختی صاف كرد. بعد لباس راه راه سفید و سیاهی را تا كرد گذاشت توی چمدان.
رؤیا پا شد ایستاد و به لیلا نگاه كرد. "باز كه ماتم گرفتی؟"
لیلا سرش را كرد توی گنجه. طرف راست لباس‌های علی بود، طرف چپ چوب‌رختی‌های خالی. سرش را بیرون آورد. در گنجه را بست. خم شد در چمدان رابست. از پنجره به بیرون نگاه كرد. توی خرابه سگی ایستاده بود كنار توله‌هاش و به سگی چند قدم آن طرف‌تر پارس می‌كرد.
رؤیا گفت "حاضری؟"
لیلا گفت "حاضرم."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زیر باران۱

زن از پیاده رو به خیابان پر از ماشین نگاه كرد و گفت: «بگو ببینم بدجنس ناقلا دیشب دلت برام تنگ نشد؟»
پسرك چیزی نگفت. از بغل اش گردن كشیده بود به خیابان شلوغ و برای ماشینی كه دور و دور تر می‌شد دست تكان می‌داد.
زن قدم كه بر می‌داشت لبه ی ریش ریش پالتو پانچواش روی هم موج می‌خورد: «جوابمو ندادی!»
نگاه پسرك هنوز به انتهای خیابان بود.
زن گفت: «حالا چرا اینقدر عجله داشت. فكر نكرد ممكنه باهاش كار داشته باشم؟»
پسرك چشم از خیابان برداشت: «می‌خواست بره اداره.»

زن چرخید و سایه ی سبز پشت پلكهایش مثل پولك ماهی برق زد: «برو چاخان امروز كه جمعه است.» و نفس زنان پشت چراغ عابر پیاده ایستاد: «سردت که نیست؟» انگشت‌های كوچك پسرك را طرف دهانش برد و بوسید: «دستت که حسابی یخ كرده!»
پسرك سرش را روی شانه ی زن گذاشت و گفت: «نع.»
زن با كف دست به پشت او زد و خنده كنان گفت: «خسته كه نشدی؟»
«نع.»
«خب معلومه بغل مامانی به آدم خوش می‌گذره. مگه نه؟»
«نع.»
«نع یعنی آره؟»
پسرك بلندتر گفت: «نع!»
زن گفت: «آی بد جنس دورغگو . الان نشونت می‌دم نع یعنی چی.»

دستش را برد زیر بغل پسرك و قلقلكش داد. پسرك به تنش پیچ و تابی داد و از خنده ریسه رفت.
آمبولانسی آژیركشان از میان ماشین‌ها راه باز كرد و گذشت.
زن گفت: «بگو ببینم چی شد که دیر كردید؟»
پسرك گفت: «بابایی برام گیتار زد. می‌دونی چه آهنگی؟» منتظر جواب نماند. با انگشت‌هایش شروع کرد به نواختن گیتاری خیالی و به تنش پیچ و تابی داد.
زن گفت: «چطور دلت اومد مامانی رو زیر بارون این همه منتظر بذاری؟»
«ماشین بابایی وسط راه بومب!... »
« لاستیكش تركید؟»
«درستش كرد. آخه منم كمكش كردم.»
«پیرهن خوشگلتم که كثیف كردی. خونه رفتیم باید عوضش كنی.» انگشت‌های پسرك را از هم باز کرد و گفت: «چرا به بابات نگفتی گیتار زدن رو بذاره برای بعد. چرا بهش نگفتی مامانم وسط خیابون منتظره؟» دست پسرک را در مشت گرفت: «هیچ می‌دونی هر دفعه تا بیاردت دلم هزار جا می‌ره؟»
«خب منم بهش گفتم آخه.»
«نگفتی. چون حواست حسابی پرت بوده.»
«گفت اگه مامانتم بیاد براش آهنگ می‌زنم.»
«نمی‌خواد مزخرف بگی..دیگه محاله بذارم شب نگرت داره.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زیر باران ۲

پسرك طره ای ازموی سیاه زن را كه از زیر روسری بیرون آمده بود با نوك انگشت تاب داد و گفت: «مگه من چكار كردم مامانی؟»
«تو كاری نكردی پسرم . اون می‌خواد...»
« اگه هوا تاریك بشه من چطوری برگردم خونه مون خب ؟»
«خب اون وقت خودم می‌آم دنبالت.»


پسرك انگار رازی را كشف كرده باشد چشمهایش برق زد و دو دندان نیشش بیرون افتاد. دهانش را به گوش زن نزدیک کرد و گفت: توی كوچه شون یك‌هاپوی گنده هست. اگه بیای گازت می‌گیره .»
«ای بد جنس دورغگو !»
ماشین‌ها وسط خیابان انگار بهم گره خورده بودند و از هر طرف صدای بوق می‌آمد.
زن گفت: «حالا بگو ببینم بهت خوش گذشت؟» و پسرك را در بغلش جا به جا كرد.
« بابایی ازم عكس گرفت. گفت وقتی دوباره اومدی اینجا نشونت می‌دم.»
« شام بهت چی داد؟»
« نمی‌دونم .»
«یعنی نمی‌دونی شام چی خوردی؟»
«یادم نیست.»
«مهمون چی ؟ مهمونم داشت ؟»
«نمی‌دونم!»
«تلفن چی؟ تلفنی هم با كسی حرف زد؟»

پسرك گوش‌هایش را با دست‌هایش گرفت و بلند گفت: «ن... می... دو... نم . منو بذار زمین .»
«آروم باش. چته تو؟»
پسرك پاهایش را تكان داد: «گفتم منو بذار زمین. خودم می‌خوام راه برم.»
« نمی‌شه خودت راه بری. یك چتر بیشتر نداریم . خیس می‌شی!»
«نمی‌شم!»
«می‌ذارم، ولی هر وقت بارون بند اومد. بیا این چتر رو بگیر ...»

پسرك دسته‌ی چتر را گرفت و تكان داد: «نمی‌آد. این بارون بند نمی‌آد.» قطره‌های باران شره کرد روی شانه‌ی زن.
«یواش! پرده ی گوشم پاره شد ... چت شده تو! چرا هر وقت از اونجا برمی‌گردی اخلاقت عوض می‌شه؟... یه كاری نكن كه دیگه ...» چرخید طرف اش: «دستت رو از دماغت بیار بیرون.»
آسمان رعد و برق زد.

پسرك آرام گرفت. بعد خودش را به زن چسباند وگونه اش راتند تند بوسید.
«مامانی... دیشب دلم برات یك دونه عدس شده بود.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زیر باران۳

زن خندید و كلاه پسرك را تا ابروهایش پایین كشید.
«این حرف رو كی یادت داده؟»


ماشینی از كنارشان گذشت و گل و لای خیابان را به اطراف پاشید. زن چند قدم عقب رفت. به چكمه‌های ساقه بلندش كه خیس شده بود نگاه كرد و خنده روی لبهای سرخ‌اش ماسید: «مرتیكه‌ی آشغال!»
پسرك به عقب گردن كشید. ماشین را با نگاه اش دنبال كرد: «تلفن بزنیم بابایی با ماشینش غیژ... بره كتكش بزنه .»
زن به رگ گردن پسرک نگاه كرد و گفت: «كتك كاری کدومه. آدم همین جوری به جون مردم نمی‌افته که!»
پسرك گفت: «خب بابایی می‌گه فحش دادن ام كار آدمای بده.»
زن پسرك را به سینه اش فشار داد.
باران تند تر شد.
پسرك گفت: «بریم دیگه.»
زن دست اش را دراز كرد: «می‌ریم . هروقت اون سبز شد. می‌ریم.»

پسرك كش و قوس آمد و انگشتش را دراز کرد طرف زن و مردی که از میان ماشین‌ها به آن طرف خیابان می‌رفتند: «پس چرا اونا رفتند؟»
«اونا اشتباه كردند. ممكن بود خدا نكرده برند زیر ماشین.»
«اون وقت كله شون می‌شكست و آمبولانس می‌بردشون دكتر ؟»
«شاید.»
«اونوقت دیگه واسه خودشون جشن تولد نمی‌گیرند؟»
«نه نمی‌تونند.»
«مامانی...»
«جونم.»
« برام جشن تولد نمی‌گیری ؟»
چراغ سبز شد.
زن راه افتاد: «پس چی که می‌گیرم! نمی‌دونی دیشب اتاقت رو چقدر قشنگ درست كردم ... فقط مونده كیك خرگوشی ات كه اونم باید سر راه از عمو شكلاتی بگیریم .»

پسرك را دم عابر بانك زمین گذاشت. كارتی از توی كیفش بیرون آورد: «امروز می‌خوام حسابی بهمون خوش بگذره.» کارت را توی دستگاه گذاشت و چند دكمه را زد.
پسرک نگاهش به آن دست خیابان بود: «آخه چطوری؟»
«خب، می‌ریم یك جای خوشگل و مامانی كه می‌دونم خیلی دوست داری.»
«بابایی چی؟ اونم می‌آد؟»


زن پول‌ها را از باجه برداشت: «فقط خودمون دو تا.» پسرك را بغل كرد و از شیب تند پیاده رو بالا رفت: «می‌خوام ناهار ببرمت همون جایی كه حوضچه اش یه عالمه مرغابی داره. همونی كه پارسال رفتیم ... یادته برای مرغابی كوچولو‌ها توی آب نون می‌ریختی و اونا هی بهش نوك می‌زدن ؟»
پسرك كلاه بافتنی را از سرش برداشت و پس كله اش را خاراند: «کدوم؟»
«همون جا كه پله‌های سنگی داشت و تو هی ازشون بالا می‌رفتی، هی پایین می‌پریدی؟»
پسرك گره بزرگ كلاه بافتنی را با ناخن كشید، یكی از رج‌ها چین خورد و شکافت: «خب.»
زن هنوز نفس می‌زد و بالا می‌رفت. « دیدی یادته! همون جا كه پیتزاش خوشمزه بود؟»
«ولی بابایی می‌گه خیلی ام بد مزه اس.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زیر بارن ۴

«تو که مزه اش رو دوست داشتی ؟»
نخ كاموا در دست پسرک کشیده می‌شد.
«بابایی گفت پیتزاش هم خیلی بد مزه اس.»
«نگفت بد مزه اس. گفت یه خرده شوره.»
«مرغابی‌هاش ام دست آدمو گاز می‌گیرند.»
باد افتاده بود زیر چتر زن و او را عقب می‌كشید.
«اما بهمون خوش گذشت. خودت گفتی خوش گذشت. بازم خوش می‌گذره. حالا می‌بینی!»
«پس تولد مگه نگفتی می‌گیری برام؟»
«می‌گیرم. چند دفعه بگم ؟»
«خب اون وقت كی می‌خواد بیاد تولدم ؟»
«همه.»
«همه یعنی كی؟»
«همه دیگه! دوستای مهد كودكت. ركسانا، علی، شیفته، پرستو...»
«دیگه كی؟»
« خاله مهتاب. خاله سوسن اینا... دایی شهاب با نرگس و پویا . امشب خیلی خوش می‌گذره.»
«عكس چی؟ ما كه نمی‌شه عكس بندازیم .»
«چرا نمی‌شه؟ می‌اندازیم. امشب یك عالمه عكس می‌اندازیم.
«ما كه دوربین نداریم .»
زن گفت : «داریم.» و پیچید توی كوچه ی بن بستی كه انتهای اش به در چوبی كهنه ا ی می‌رسید. پشت به دیوار ایستاد تا ماشینی كه از باغ بیرون می‌آمد بگذرد.
پسرك گفت: «چرا اینجوری شد؟»
زن نگاهش به روبرو و ستون‌های سنگی کنار پله‌ها بود که مشعل‌های روشنشان زیر بازان می‌لرزید: «چی چه جوری شد؟»
پسرك دستش را دراز كرد: «این...»
زن نگاه كرد به كلاف كاموا كه تا بالای مچ پسرك در هم گره خورده بود: «خب برای اینكه شكافتی اش.»
پسرک گفت: «آخه...»

زن از در چوبی گذشت: «می‌بافم برات. یكی بهترشو می‌بافم.» و خیابان شنی باریك را تا انتهای باغچه رفت. از كنار حوضچه ی خالی كه می‌گذشت فواره‌های خاموش را دید. كمی ‌آن طرف‌تر روی چمن سبز مرغابی سفیدی بالهای اش را روی جوجه‌های كوچك اش پهن كرده بود. نزدیك‌تر كه شدند نیم خیز شد و رو به آن‌ها ایستاد. زن راهش را كج كرد. ردیف چنارها را رد کرد و کنار پله‌های سنگی رستوران ایستاد. پسرك از بغلش پایین پرید: «این باز نمی‌شه...» و دستش را دراز کرد طرف زن.
زن گفت: «رفتیم تو بازش می‌کنم.»
پسرک گفت: «بازش کن خب...»
زن گفت: «می‌ریم تو بازش می‌کنم دیگه!»
پسرک پشت به زن خم شد یك مشت سنگ ریزه از زمین برداشت و پرت کرد طرف مرغابی.
زن جوانی چتر در دست از پله‌ها ی سنگی پایین می‌آمد.
زن چتر را بست و گفت: «می‌خوای مسابقه بدیم ببینیم كی زودتر می‌رسه اون بالا؟»
زن جوان چترش را باز کرد و به آسمان نگاه کرد.
باران بند آمده بود.
پسرك گفت: «من با زنا مسابقه نمی‌دم !» و مشت دیگری سنگریزه طرف مرغابی انداخت.
«اوهو! این حرفو كی توی دهنت گذاشته؟»
«زنا همه شون جر زنند.»
«اینو بابات گفته؟»
گونه‌های پسرك از سرما گل انداخته بود: «گفت دروغگوام هستند.»
ابرو‌های كمانی زن بالا رفت: «دیگه چی گفت؟»
پسرك دست‌های گلی اش را روی شلوار جین اش كشید: «تو كه گفتی دوربین نداریم؟»
«حالا داریم.»
«مگه نگفتی بابایی برده؟»
«خب راست گفتم.»
«ولی بابایی گفت مال خودم بود.»
«منم عوضش واسه خودمون یه دونه خریدم.»
«آخه گفت شب می‌آره در خونه مون.»
«لازم نكرده.»
«گفت می‌دم مال تو و مامانی.»
«لازم نكرده. وقتی می‌گم داریم یعنی داریم.»
رسیده بودند بالای پله‌ها. پسرك با كفش گلی اش در شیشه ای رستوران را به عقب هل داد و قبل از اینكه وارد شود گفت: «من از عكس گرفتن بدم می‌آد . از كیك خرگوشی بدم می‌آد ... از علی و ركسانا و شیفته...»
زن گفت: «حالا بریم تو. بعدا حرفشو می‌زنیم. قراره بهمون خوش بگذره.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
انار بانو و پسرهایش۱
گلی ترقی


دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بی‌خوابی. یعنی كلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و این كه می‌روم و می‌مانم و دیگر برنمی‌گردم (از آن فكرهای الكی)، یا برعكس، همین جا، در همین تهران عزیز ـ با همه خوبی‌ها و بدی‌هایش ـ می‌مانم و از جایم تكان نمی‌خورم (از آن تصمیم‌های الكی‌تر) و خلاصه این كه گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشت‌های ابدی (ابدی به اندازه‌ی عمر من) و این پرواز نصف شب و كشیدن چمدان‌ها و عبور از گمرك ـ پل صراط ـ و تفتیش تحقیرآمیز بدن و كفش و جیب و كیف و سوراخ گوش و دماغ.

خداحافظی. بدون حرف، بدون نگاه، سرد و سریع، با بغضی پنهانی و خشمی بی‌دلیل، كه نباید نشان داد و حسی تلخ كه باید فرو بلعید و زد به چاك.

ورودی خواهران. ظاهرم قابل قبول نیست. روسری‌ام عقب رفته و آخرین دگمه‌ی پای روپوشم باز است. بسیار خب. حق با شماست. سر و وضعم را مرتب می‌كنم. باربری كه چمدان و كیف دستی‌ام را آورده، عجله دارد. پولش را می‌خواهد. دنبال مسافری دیگر می‌گردد.

می‌گویم: "باید تا گمرك با من باشی."

طی كرده بودیم. حرف خودش را می‌زند. می‌خواهد برود. چمدانم را روی نوار نقاله می‌گذارد تا از زیر دستگاه بازرسی بگذرد. به مسافری دیگر اشاره می‌كند.

به خودم می‌گویم: "عصبانی نشو خانم جان. ول كن. اینطوری‌ست. پولش را بده برود."

دیواری شیشه‌ای این طرفی‌ها را از آن طرفی‌ها جدا می‌كند. آن‌ها كه می‌مانند و آن‌ها كه می‌روند. هر دو دسته غمگین و افسرده‌اند و حرف‌های صامت و نگاه‌های پرحرفشان از قطر آن دیوار شیشه‌ای عبور می‌كند و چون غباری خاكستری روی صورت‌ها می‌نشیند.

دل و روده‌ی چمدانم را با دقت بررسی می‌كنند. چیزی مشكوك و ترسناك، كه نمی‌دانم چیست، در چمدانم است.

انگشتی تهدیدكننده به اندرون چمدان من اشاره می‌كند.

"آلت قتاله."

"كدام آلت قتاله؟ توی چمدان من؟"

بازرس با مأموری دیگر گفتگو می‌كند. خم می‌شوند و به تصویری مجهول روی صفحه‌ی دستگاه بازرسی نگاه می‌كنند.

بدرقه‌كننده‌ها از پشت دیوار شیشه‌ای سرك كشیده‌اند. آن‌ها كه در اطراف من هستند پچ‌پچ می‌كنند. ته چشم‌هایشان پرسشی گنگ موج می‌زند. در یك آن تغییر شكل داده‌ام و به نظر موجودی خطرناك می‌آیم. گناهكارم و محكومیتم قطعی‌ست.

تروریست؟

شاید. امكان هر فكر و هر كاری می‌رود.

آلت قتاله تبرزین طلایی‌ست كه برای پسرم از خنزرپنزر فروشی گمنامی در اصفهان خریده بودم. مفت نمی‌ارزد. كسی را هم نمی‌شود با آن كشت، به خصوص خلبان هواپیما را.

چمدانم را كنار می‌گذارند. می‌بایست محتویاتش را با دقت بررسی كنند. مسافرها با شك و حیرت، شاید ترس، نگاهم می‌كنند و نگاه‌ها خیره به من و چمدانم است.

می‌گویم: "بابا، این یك تبرزین كهنه است. مال درویش‌هاست. خوشم آمد خریدم. توی چمدانم است. من كه نمی‌توانم با آن كاری بكنم. كدام كار؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
انار بانو و پسر هایش ۲

گوششان بدهكار نیست. تبرزین ـ آلت قتاله ـ را با احتیاط از توی چمدانم در می‌آورند. مردم نگاه می‌كنند. مأمور گمرك می‌گوید كه قدیمی‌ست، زیرخاكی‌ست، گرانبهاست، میراث فرهنگی‌ست.

زكی!

كاغذ خریدش همراهم است. سرتا پایش پنج هزار تومان هم نمی‌ارزد. رویش را با كلمات عربی، احتمالاً آیه‌ای از قرآن، تزئین كرده‌اند.

"باید آقای طوطی آن را ارزیابی كند."

بلندگو آقای طوطی را صدا می‌زند. یكی دو نفر می‌خندند و كسی زیر لب كلمه‌ای را طوطی‌وار تكرار می‌كند. دستی بازویم را می‌گیرد.

"خانم جان ..."

خانم پیری‌ست چیزی می‌گوید. چیزی می‌خواهد. نمی‌فهم. عجله دارم. باید تكلیفم را با آلت قتاله روشن كنم.

می‌گویم: "من این تبرزین را نمی‌خواهم. مال شما. ولم كنید."

سرنوشتم دست آقای طوطی‌ست. باید صبر كنم. چشمم كور.

خانم پیر از پشت به شانه‌ام می‌زند. دوباره می‌گوید: "خانم جان. الهی فدایت شوم. دیرم شده. می‌ترسم جا بمانم."

پیرزنی دهاتی‌ست. گیج و دستپاچه است. التماس می‌كند پرسشنامه‌ی گمركی را برایش پر كنم.

می‌گوید: "خانم جان. چشمم نمی‌بیند. سواد درستی ندارم. پسرهایم گفتند ننه، سوار شو بیا. نمی‌دانستم آنقدر مكافات دارد. دو دفعه توی اداره‌ی گذرنامه غش كردم. هلاك شدم."

می‌گویم: "صبر كن. كار دارم. از كسی دیگر بخواه."

می‌گوید: "از كی؟ هیچ كس وقت ندارد."

جوانی تر و تمیز ـ شیك و پیك ـ را نشانش می‌دهم.

می‌گوید: "ازش پرسیدم. فرنگ بزرگ شده. بلد نیست بنویسد. می‌ترسم پسرهای من هم بی‌سواد شده باشند. فارسی از یادشان رفته باشد. خدا به من رحم كند."

بلندگو دوباره آقای طوطی را صدا می‌زند. خانم پیر ول‌كن نیست. دور خودش می‌چرخد. نمی‌داند كجا باید برود و چه كار باید بكند.

می‌پرسد: "خانم جان، طیاره‌ی سوئد كجاست؟"

پاسپورتش را ورق می‌زنم. خالی‌ست. اولین سفرش است. اسمش اناربانو چناری‌ست. تندتند ورقه‌اش را پر می‌كنم. متولد هزار و دویست و نود و شش است. هشتاد و سه سال دارد. با من همسفر است، همان پرواز، می‌رود به پاریس و از آنجا به سوئد.

می‌گوید: "ده سال است كه پسرهام را ندیده‌ام. دلم مثل سیر و سركه می‌جوشد. گفتم الهی قربانتان بروم. چرا رفته‌اید آن سر دنیا؟ یزد خودمان چه عیب و ایرادی داشت؟ جد كردند كه می‌خواهیم برویم. الا بلا. شوهر خدابیامرزم گفت جنون جوانی است. زده به سرشان."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
انار بانو و پسر هایش ۳

آقای طوطی دنبال من می‌گردد. كوتاه و لاغر است، قد بچه‌ای ده ساله، اما دماغی بزرگ و پیر دارد و شیشه‌ی عینكش به كلفتی ته استكان است. تبرزین را امتحان می‌كند. حرف نمی‌زند. می‌گیردش زیر نور چراغ.

می‌گوید: "این تبرزین قدیمی‌ست."

سرم را تكان می‌دهم. انار بانو سرك می‌كشد. دستش را به سر تبرزین می‌مالد.

می‌گوید: "خانم جان، مگر سوغاتی قحط بود؟ این مال درویش‌هاست."

می‌پرسم: "قدیم یعنی كی؟"

آقای طوطی از سماجت من ناراضی‌ست. وقت ندارد. می‌گوید: "سرش باستانی‌ست. دمش جدید است."

در هر حال، از آن جا كه می‌توان با آن سر خلبان هواپیما و تمام خدمه و مأمورین انتظامی را برید و مسافرها را گروگان گرفت و هواپیما را به آفریقا برد، خطرناك است.

می‌گویم: "تبرزین هخامنشی مال شما."

قبول نمی‌كنند. باید آن را پس داد. خانم پیر از كنار من جم نمی‌خورد. آقای طوطی عجله دارد. خوابش می‌آید. خمیازه می‌كشد.

تبرزین را دست می‌گیرم. می‌آیم توی محوطه‌ی فرودگاه تا آن را به دوستی كه برای بدرقه‌ام آمده بود، بدهم. از بدرقه‌كننده اثری نیست. پشت شیشه‌ای‌ها می‌خندند و برایم دست می‌زنند. از شرم به خودم می‌پیچم.

دسته‌ای چهل پنجاه نفری، پیر و جوان و انواع بچه‌های قد و نیم قد، با گل‌های پلاسیده‌ی گلایول، منتظر مسافرهای رسیده از هند هستند. شلوغ پلوغ و خرتوخر است.

بچه‌ای پایم را لگد می‌كند. می‌دود و دسته‌گل پلاسیده‌اش را با خوشحالی تكان می‌دهد.

تبرزین را به باربری كه كنار در ایستاده هدیه می‌كنم. نفس زنان و بداخلاق برمی‌گردم و می‌بینم كه خانم پیر، گیج و مضطرب، سرجایش ایستاده و به اطراف نگاه می‌كند. راهش را بلد نیست. چشمش كه به من می‌افتد، ذوق می‌كند. دستش را برایم تكان می‌دهد. خودش را به من می‌رساند.

می‌گوید: "خانم جان، كجا بودی؟ گفتم رفتی و من جا ماندم."

به دنبالم می‌آید. كیف دستی‌اش سنگین است و هن و هن می‌كند. عرق از سر و رویش جاری‌ست. دستمالی چهارخانه از توی جیب روپوشش بیرون می‌كشد و صورتش را خشك می‌كند، دستمالی بزرگ نصف یك رومیزی.

می‌گوید: "سهیلا خانم توی ده ما معلم مدرسه است. اسم تمام شهرهای دنیا را می‌داند. به من گفت ننه اناری، سوئد تابستانش هم یخبندان است. صد و پنجاه درجه زیر صفر می‌شود. گاو و گوسفندها ایستاده خشك می‌شوند. من هم از ترس هر چه لباس پشمی داشتم روهم روهم تنم كردم، دارم از گرما هلاك می‌شوم."

هواپیما یك ساعت تأخیر دارد. شاید هم دو ساعت. معلوم نیست. بدرقه كننده‌ها، با صبر و حوصله‌ای غم انگیز، پشت دیوار شیشه‌ای ایستاده‌اند. این طرفی‌ها به آن طرفی‌ها نگاه می‌كنند. صداهایشان به گوش هم نمی‌رسد.

تاریخ و ساعت پرواز از پیش تعیین شده، اما واقعیت آن مسلم نیست. هزار شاید و شك و دلهره به آن آویخته است. فكرهای سیاه توی سرم می‌چرخند. شاید ممنوع‌الخروج باشم؟ شاید آن‌هایی را كه دوست دارم دیگر نبینم. شاید فلانی و فلانی و فلانی در غیاب من بمیرند. انتهای این "شاید" به كلمه‌ی "هرگز" متصل است و "هرگز" كلمه‌ی تلخ و تاریكی‌ست كه تازگی‌ها، مثل ادراك گنگ مرگ، وارد ذهنم شده و آن پس و پشت‌ها منتظر خودنمایی نشسته است.

انار بانو چناری، ساكت و صامت، مثل سایه به دنبال من است. یك‌ریز حرف می‌زند . دلشوره از نگاه سرگردان و لرزش دست‌هایش بیرون می‌ریزد.

می‌گوید: "خوش به حال آن‌هایی كه بچه‌های سر به راه دارند. پسرهای من از بچگی هوایی بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان می‌آمد. همش می‌خواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند یك جای دیگر. كجا؟ خودشان هم نمی‌دانستند. ما كه جوان بودیم یك جا بیشتر نمی‌شناختیم. یزد برایمان اول و آخر دنیا بود.

اول و آخر دنیا!

می‌گویم: "ننه خانم، خوش به حالت كه جای خودت را پیدا كرده‌ای."

حواسش پیش پسرهایش است. یادش رفته كجاست و چه راه درازی در پیش دارد. چشم‌هایش پر از خواب است، خواب یزدی كه پشت سر گذاشته و شهر غریبی كه در انتظارش است.

می‌گوید: "برای پسرهام نامه دادم. من كه سواد ندارم. من گفتم سهیلا خانم نوشت. پرسیدم: شماها آنجا كه هستید، آن سر دنیا، خوش و سالم‌اید؟ جواب دادند ننه، ما اینجا بی‌كس و كاریم. استخوان‌هایمان از سرما یخ زده. بعضی شب‌ها زارزار گریه می‌كنیم. حالا می‌خواهیم برویم آمریكا. سهیلا خانم گفت آمریكا شیطان است. شوهرم مرد و زنده شد. گفت پسرهای من هرجایی شده‌اند. پایشان از زمین كنده شده. هر جا بروند غربتی‌اند."

می‌گویم: "عجله كن. باید كیف دستی‌ات را نشان بدهی."

انار خانم دو تا كیف دستی دارد. در اولی را باز می‌كند. پر از خرت و پرت است: چند جعبه شیرینی، دو سه قواره تافته‌ی یزدی، چند تا كاسه پلاستیكی و دو جفت كفش مردانه، سوغات برای پسرها. كیف دستی دوم پر از انار و بادمجان است.

می‌گوید: "انارهای باغ خودمان است."

كارمان تمام می‌شود. از این خوان می‌گذریم. چمدان‌هایمان را برمی‌داریم و راه می‌افتیم. انار خانم پشت سرم می‌آید. بلیت او را با بلیت خودم نشان می‌دهم. جایمان مشخص می‌شود. می‌رویم به طبقه‌ی بالا. پاسپورتم را آماده توی دست می‌گیرم. دلم بدون دلیل، شاید از روی عادت، شور می‌زند. منتظر اتفاقی ناگوار هستم. قلبم می‌زند. می‌ترسم از این كه چیزی كم یا زائد داشته باشم، كه مهری در پاسپورتم نخورده باشد، كه علامتی خاص مانع رفتنم شود. چرا؟ نمی‌دانم. هر چیزی ممكن است. پرسش و دلهره‌ای همگانی‌ست.

به خیر می‌گذرد.

تفتیش بدنی مثل آن وقت‌ها نیست. آسان‌تر شده است. انار بانو قلقلكی‌ست. دست كه به تنش می‌خورد به خودش می‌پیچد و غش و ریسه می‌رود. دو تا النگوی طلا به هر دو دست دارد، به اضافه‌ی یك انگشتر عقیق كه نشان می‌دهد. زیادی نشان می‌دهد و با چشم‌های مضطرب به اطراف، به دور، به من نگاه می‌كند. یك جفت گوشواره‌ی یاقوت، كه ارزش چندانی ندارد، ته جیبش قایم كرده است. می‌ترسد گیر بیفتد و به جرم قاچاق جواهر دستگیر شود. گیر هم می‌افتد. می‌لرزد.

می‌گوید: "این گوشواره‌ها را برای عروسم می‌برم. سهیلا خانم داده. كور شوم اگر دروغ بگویم. عروسم فرنگی‌ست. مسلمان شده. نماز می‌خواند"، و التماس می‌كند.

كاریش ندارند. می‌تواند برود. گوشواره‌ها را بهش می‌دهند.

می‌گوید: "پسر بزرگم زن فرنگی گرفته، از دهات سوئد. گفتم ننه، برگرد بیا به شهر خودت. دخترهای یزدی مثل پنجه‌ی آفتابند. ما كه زبان سوئدی بلد نیستیم. چه طوری با زنت حرف بزنیم؟"

می‌رسیم به سالن انتظار. انار بانو كنار من روی صندلی ولو می‌شود. چرت می‌زند. چیزهایی زیر لب می‌گوید. سرش توی سینه‌اش افتاده و پاهایش از هم باز مانده است. انگار خواب پسرهایش را می‌بیند، پسرهای هوایی كه در سرزمین‌های یخبندان، به دنبال زندگی بهتر می‌گردند. خم می‌شود رو به جلو و از صندلی‌اش می‌سرد. از جایم می‌پرم. مسافر كناری نیز به كمك او می‌شتابد. بلندش می‌كنیم. هاج و واج است. نمی‌داند كجاست. پسر بچه‌ای بلند می‌خندد و زنی با اندوه سرش را تكان می‌دهد.

"خانم جان"، صدایش بغض آلود است. روسری‌اش را صاف و مرتب می‌كنم. خودش را جمع و جور می‌كند. گردنش را بالا می‌گیرد. سعی می‌كند بخندد یا، دست كم، لبخند بزند. می‌خواهد حفظ ظاهر كند، اما چشم‌هایش لبریز از خواب و خستگی‌ست و بدن پیرش در حال سقوط است.

مسافرها را صدا می‌زنند. باید سوار شد. صفی درهم و طویل خروج را مشكل كرده است. انار بانو برای رفتن عجله دارد و قاتی مسافرها می‌لولد. پای پله‌های هواپیما، مبهوت و هراسان، می‌ایستد و خیره خیره به بال‌های عظیم هواپیما نگاه می‌كند. كیف دستی‌اش سنگین است. نای جم خوردن ندارد. دو پله بالا می‌آید و می‌ایستد. راه را بند آورده است. خدمه ی زمینی هواپیما به كمكش می‌آید. زیر بغلش را می‌گیرد و پله به پله، او را بالا می‌كشد.

جایش كنار من است. ذوق می‌كند. می‌نشیند و كیف دستی‌اش را با زور و زحمت، زیر پا جای می‌دهد.

می‌گوید: "ای پسرها، امان از دست شماها. كاش عشقتان از دلم می‌رفت و این طوری سرگردان نمی‌شدم."

كفش‌هایش را درمی‌آورد. می‌نالد. جوراب‌های كلفت سیاه به پا دارد. گرمش است. صورتش غرق عرق است.

می‌گوید: "خدا را شكر كه جایم پیش شماست. سهیلا خانم بهم گفت كه ننه اناری، اگر شانس بیاوری، كنار یك آدم همراه می‌نشینی، مثل دختر خودت. حیف كه من دختر ندارم. دختر با مادر ایاق است. محال بود من را بگذارد برود سوئد. شما چی؟ بچه دارید؟"

می‌چرخم و پشت به او صورتم را توی بالش فرو می‌كنم. باید بخوابم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 7 از 66:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA