انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 66:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


زن

 
انار بانو و پسر هایش ۴

بازوی نرم و گوشت‌آلود ننه اناری فشاری ملایم به شانه‌ام می‌دهد. بدن گرم و خسته‌اش روی صندلی پخش می‌شود و نیمی از جای من را اشغال می‌كند. ته نفسش بوی گرسنگی می‌دهد اما تنش خوش بوست. لبه‌ی پتو را روی چشم‌هایم می‌كشم و به خوابی كه پشت پلك‌هایم نشسته، خیره می‌شوم.

می‌پرسد: "خانم جان، شما هم به سوئد می‌روید؟"

سرم را تكان می‌دهم.

می‌گوید: "می‌ترسم جا بمانم."

جواب نمی‌دهم.

"خانم جان، هر وقت رسیدیم سوئد من را خبر كن."

می‌گویم: "بخواب خانم اناری. بخواب."

خانم مهماندار كمربند مسافرین را بازرسی می‌كند. كمربند من بسته است. اناربانو از راه و رسم سفر با هواپیما سررشته ندارد. گیج شده است. وول می‌زند. آرنجش محكم به پهلویم می‌خورد.

می‌گوید: "خانم جان. من كه زبان خارجی بلد نیستم."

خانم مهماندار می‌خواهد كمربند او را برایش ببندد. سر كمربند زیر تنه‌ی انار بانوست. در نمی‌آید. دستم را با زور و زحمت، زیر بدن داغ و خسته‌اش می‌كنم. قلقلكش می‌آید. به خودش می‌پیچد و غش و ریسه می‌رود.

می‌گویم: "لطفاً، خودت را بلند كن"، و سر كمربند را میان انگشتانم می‌گیرم، می‌كشم، بیرون نمی‌آید. محكم‌تر می‌كشم. فایده ندارد. چاق و سنگین است. روی كمربند و روی دست من نشسته و خیال جنبیدن ندارد. مهماندار هواپیما به كمك می‌آید و دستش را از سمت دیگر زیر او می‌سراند. انار بانو سخت قلقلكی‌ست. بالا و پایین می‌پرد. ولو می‌شود. یك وری روی من می‌افتد و سر كمربند از زیر بدنش درمی‌آید.

می‌گوید: "وای خانم جان، مردم. گوشت تنم آب شد. چقدر خندیدم. كاش پسرهام می‌دیدند"، و دوباره غش و ریسه می‌رود. دستم را می‌گیرد و میان دست‌های زبر و گرمش نگه می‌دارد.

مهربان و خوش صورت است و چشم‌های گرد و سیاهش برق می‌زند. دوباره می‌گوید: "خانم جان. هر وقت رسیدیم سوئد خبرم كن. می‌ترسم جا بمانم."

بهش توضیح می‌دهم كه هواپیما مثل اتوبوس نیست. ده جا توقف نمی‌كند. از فرودگاه تهران بلند می‌شود و در فرودگاه شارل دوگل می‌نشیند. باید پیاده شود و طیاره‌اش را عوض كند.

گیج‌تر می‌شود. مبهوت نگاهم می‌كند. سر از حرف‌هایم درنمی‌آورد. "سوئد" تنها جایی‌ست كه شنیده و به خاطر سپرده است.

می‌گوید: "خانم جان، سه روز است كه تو راهم. از یزد با اتوبوس رفتم تهران. اتوبوسمان خراب شد. لاستیكش تركید. كجكی رفت، خورد به یك پیرمرد خركچی. پیرمرد بیچاره عمرش را داد به شما. خلاصه، سرت را درد نیاورم. شب توی راه خوابیدیم. ساس و پشه تا صبح پوستم را كند. هلاك شدم. فكر كردم تو راه می‌میرم. من هزار درد و مرض دارم. سنم هشتاد به بالاست. اما عشق دیدن این دو تا پسر بهم قوت می‌دهد. این كیف دستی كه می‌بینید پر از برنج و انار است. چند تا شیشه رب انار هم آورده‌ام. چه ربی. مال ده خودمان است. برای همین به من می‌گویند ننه اناری، و بلند می‌خندد. دست می‌كند و از توی كیفش دو تا انار سرخ درشت درمی‌آورد.

"بفرمایید، میل كنید."

سرم را تكان می‌دهم. انارش را آبلمبو می‌كند. چشمم خیره به پوست شفاف انار است كه شبیه به بادكنكی نازك شده و آماده‌ی تركیدن است.

می‌گویم: "نه. نه. نمی‌خواهم. فشارش نده" و خودم را كنار می‌كشم. روپوشم سفید است.

می‌گوید: "نترس خانم جان. این انار از آن انارهای معمولی نیست. انار محبت است" و با انگشتان پرزورش به گوشه‌های برجسته‌ی آن فشار می‌دهد.

می‌گوید: "من زیر درخت انار بزرگ شده‌ام. بابا ننه كه نداشتم. به جای شیر مادرم بهم آب انار دادند. شاخه‌ی درخت را می‌كشیدم پایین. انار آبلمبو را میك می‌زدم. خیال می‌كردم پستان مادرم است. مردم گفتند انارك، این درخت مادر توست. درخت عشق است. كنارش هم یك درخت چنار بود. گفتند این هم پدر توست. ما شدیم صاحب پدر و مادر. رفتیم شناسنامه بگیریم، یارو گفت اسمت چیه؟ گفتم انارك. گفت اسم بابات چیه؟ گفتم چنارك. گفت: برو گم شو، مگر تو از درخت زاده شدی؟ گفتم: بله."

صدای ملایمی دارد و چشم‌هایش می‌خندد. گرد و قلنبه و كوچك است و پاهایش به كف هواپیما نمی‌رسد. صورتش هم شبیه به اناری سرخ و آبلمبوست، با لپ‌های قرمز و لب‌هایی آبدار. پیرزن تو دل برو و سرحالی‌ست. مدام وول می‌زند و پاهای كوچك و چاقش را تكان می‌دهد.

خواب از سرم پریده است.

یك ساعت از پرواز می‌گذرد. برایمان صبحانه می‌آورند. ننه اناری گرسنه است و نان و مربایش را درجا می‌بلعد.

می‌پرسد: "خانم جان، گرسنه نیستی؟ چرا نمی‌خوری؟" و با اجازه‌ی من ته‌مانده‌ی صبحانه‌ام را جلو خودش می‌گذارد و ملچ ملوچ می‌كند.

می‌پرسد: "شما هم بچه دارید؟"

سرم را به علامت تأیید تكان می‌دهم.

می‌پرسد: "بچه‌ها پیش خودتان هستند؟"

"بله."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
انار بانو و پسرهایش ۵

می‌گوید: "خوش به سعادتتان. چه اقبالتان بلند است. بچه یعنی شیره‌ی عمر آدم. من دوازده سال است كه پسرهایم را ندیده‌ام. كی به عقل ناقصم می‌رسید كه بچه‌های من، بچه‌های ننه اناری، سر از فرنگ درآورند؟ پسر بزرگه نامه داد. نوشت كه ننه من نماز می‌خوانم و در راه وطنم می‌جنگم. پرسیدم ننه، با كی می‌جنگی؟ نوشت با دشمن‌های دین و وطن. پسر كوچیكه اهل این حرف‌ها نیست. سالی یك بار نامه می‌دهد و حرف‌های شیرین می‌زند. می‌نویسد ننه، بیا با هم می‌ریم كافه می‌رقصیم. دروغ می‌گوید پدر سوخته. ولی با همین دروغ‌هاست كه قند را توی دل آدم آب می‌كند. آن یكی همش فكر جنگیدن است. هی می‌خواهد سر ببرد. گفتم: "مگر تو قصابی، آدم كشی؟" گفت: "یك روز، بالاخره، سرهنگ زمانی را می‌كشم ." شوهر بدبختم زد تو سرش. گفت الاغ، سرهنگ زمانی مسلمان است. زن و بچه دارد. گناه است. جد كرد. گفت فلانی را هم می‌كشم. دروغ می‌گوید. دروغ‌های دهن پر كن. دو بار زن فرنگی گرفته. زن اولش شبیه گربه بود. یك تكه استخوان. شوهرم تف كرد. عكس عروسش را پاره كرد، ریخت تو خلا. تا این كه عكس پسر كوچیكه آمد. موهایش را بور كرده بود. مثل ماه شده بود، شكل دخترها. نوشته بود ننه، من ساز فرنگی می‌زنم و توی عروسی‌ها آواز می‌خوانم. شوهرم گفت بی آبرو شدیم. زیر ابروهایش را برداشته. سفیدآب مالیده. این پسر من نیست. ماتم گرفت. گفت پسرهای من مرده‌اند. آنقدر ناله كرد تا راست راستی مرد. من هم گفتم بی شوهر و بچه زندگی جهنم است. رفتم دراز كشیدم زیر درخت انار. صبر كردم عزرائیل بیاید و جانم را بگیرد. یك مرتبه شنیدم مردم ده صدایم می‌زنند. پستچی بود. صدای زنگ دوچرخه‌اش هنوز توی گوشم است. چه جرینگ جرینگی. بچه‌های ده نشسته بودند سر دیوار دست می‌زدند. كدخدا هم آمده بود. گفت ننه اناری، چه نشسته‌ای كه برایت از فرنگ نامه آمده. نامه را كدخدا گرفت. پاكت و تمبرش را برای خودش برداشت. گفت سند است، باید بایگانی شود. نامه از پسر كوچیكه بود. نوشته بود مادر، پاشو بیا. دلم برات لك زده. می‌ترسم تو هم بمیری. خانمی‌كه شما باشید، انگار صد سال جوان شده باشم. از جایم پریدم. گفتم ننه، الهی درد و بلات بخورد به جانم. شكل زن‌ها شدی كه شدی. هر ریختی باشی جیگرگوشه‌ی منی. سوئد كجاست؟ پرس و جو كردم. توی ده ما هیچ كس نمی‌دانست سوئد كجاست. كدخدا گفت نرو. تو راه می‌میری. گفتم من می‌روم. پای پیاده هم شده خودم را به سوئد می‌رسانم. مردم گفتند باید از هفت تا دریا بگذری. گفتم می‌گذرم. خدا با من است. بچه‌هایم چشم به راه‌اند. پسر بزرگه عصبانی مزاج و جوشی‌ست. صبح تا شب می‌گوید باید انتقام گرفت. سرش بوی قورمه سبزی می‌دهد. زمان شاه دو دفعه رفت زندان و درآمد. ادب نشد. باز گفت باید همه را دار زد. باید انتقام گرفت. گفتم ننه، همه بنده‌ی خدا هستند. گفت نخیر. این حرف‌ها كفر است. فقط ما بنده‌ی خدا هستیم. باقی دشمن دین و وطن‌اند. یك روز، چند تا پاسدار آمدند توی ده ما. دنبال پسرم بودند. رفت توی زیرزمین سرهنگ زمانی قایم شد. چهل روز پنهان بود. سرهنگ زمانی بهش آب و نان می‌داد. تا، بالاخره، زد به كوه و كمر و آواره شد. سه سال ازش بی‌خبر بودیم. فكر كردیم مرده. سه سال عزاداری كردیم. به همه گفتیم شهید شده. مردم می‌آمدند بهمان تبریك و تسلیت می‌گفتند. فرش زیر پایمان را فروختیم، دادیم به مسجد كه جشن بگیرند. یك روز، شكر خدا، خبر آمد كه در سوئد است. اول گمانم كردیم سوئد جایی در ایران است، از دهات شمال است. بعد فهمیدیم آن سر دنیاست. پسر كوچیكه هم هوایی شد. افتادم روی دست و پایش. گفتم، دردت به جانم، تو یكی نرو. فایده نداشت. گفت من هم می‌خواهم بروم یك جای دیگر. یك شهر دیگر. جوان یك موجود خری‌ست كه فقط حرف خودش را می‌زند. راه افتاد و رفت. چند سال توی تركیه ویلان بود تا داداش بزرگه كارش را درست كرد. سرتان را درد آوردم. نگذاشتم بخوابید. خواستم ببینید بچه چه به روز آدم می‌آورد. ده سال است كه توی خواب و بیداری با این پسرها حرف می‌زنم. می‌ترسیدم نسیان بیاورم و پسرها را فراموش كنم. شوهرم گفت نسیان بركت است. رحمت است. كاش عشق این پسرها از دلمان می‌رفت. كاش سرمان را می‌گذاشتیم زمین و می‌مردیم. من قسم خوردم تا بچه‌هایم را نبینم، سرم را زمین نگذارم. نماز كه می‌خواندم اسم پسرهایم را بلند بلند به زبان می‌آوردم. آنقدر گفتم تا صدایم به گوششان رسید. برایم بلیت دادند. از یزد آمدم تهران. رفتم منزل آقای مهندس، برادر سهیلا خانم. آقای مهندس كمك كرد و من را آورد فرودگاه. گفتند سوئد بادمجان نیست. چند كیلو با خودم آورده‌ام. كاش شما هم می‌آمدید به سوئد. همین امشب می‌خواهم خورشت بادمجان درست كنم. بعد هم خورشت فسنجان. هر شب یك جور غذای ایرانی برای این پسرهای نامهربان درست می‌كنم تا هوای یزد به سرشان بزند. سوئد كدام جهنم دره‌ای‌ست؟ سهیلا خانم گفت كه آب توی دهان یخ می‌زند. اشك توی چشم مثل خرده شیشه می‌شود. آدم را درجا كور می‌كند. گفتم ای خدا، نكند بچه‌هام كور شده باشند؟ خدا می‌داند این مدت چی خورده‌اند. شوهرم گفت این‌ها گوشت خوك می‌خورند. واسه همین است كه شكل زن‌ها شده اند. پسر بزرگم گردن كلفت است. زیر ابرو برنداشته، اما از بس اخم كرده و خواسته از این و آن انتقام بگیرد، چشم‌هایش به هم نزدیك شده. تا از راه برسیم پسر كوچیكه را بغل می‌كنم. فشارش می‌دهم روی سینه‌ام . شب می‌خوابم پای تشك‌اش و سرم را می‌گذارم روی پاهایش. بچه كه بود پابرهنه راه می‌رفت. پاهایش بوی علف می‌داد. همیشه هم گزنه تمام جانش را گزیده بود. حالا، دست و پایش را با صابون فرنگی می‌شوید. بوی غریبه‌ها را می‌دهد. پسر بزرگم، دنیا كه آمد، بوی آدم‌های بالغ را می‌داد. بوی عرق تن آدم گنده‌ها را. شوهرم گفت این پسر شر است. از بویش پیداست. گفتم حكمت خداست. همه كه نباید بوی خوب بدهند. هر كس بوی خودش را دارد. سگ و گربه‌ها بوی بد می‌دهند، اما دلشان پاك است. مرغ‌ها بوی گند می‌دهند، اما زبان بسته و معصوم‌اند. شوهرم گفت كه این پسر مغزش گندیده است. این بو از كله‌اش می‌آید. مال پاهایش نیست. چه بگویم. به دماغ من بوی گلاب بود. خب، من عاشقم. دست خودم نیست. به مجنون گفتند لیلی شكل شغال است. گفت الهی قربان شكل مثل شغالش بروم. عاشق این جوری‌ست. پسر كوچیكه خوش اخلاق است. برایم ساز فرنگی می‌زند و من برایش می‌رقصم. چه قری بدهم. بیا و ببین. نوشته ننه، دست پخت تو عالی‌ست. یك رستوران ایرانی راه می‌اندازیم. پولدار می‌شویم. اسمش را می‌گذاریم رستوران انار بانو و پسرهاش."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
انار بانو و پسرهایش ۶

هوا بد است و هواپیما بالا و پایین می‌رود. ننه اناری از بالا و پایین رفتن هواپیما خوشش می‌آید. دست‌هایش را به هم می‌زند و پاهای كوتاهش را تكان می‌دهد.

این زن نمی‌داند كه وسط زمین و آسمان معلق‌ایم؟ كه اگر هواپیما بیفتد هزار تكه می‌شویم؟ كه زندگی‌مان به مویی بند است (ترس‌های من).

می‌پرسد: "خانم جان، برای قضای حاجت كجا باید رفت؟"

جوابش را نمی‌دهم. بدنم شل شده و قلبم می‌كوبد. دقیقه‌ها را می‌شمارم. زمان تبدیل به لحظه‌ای طویل شده و پاهایم، با اضطرابی دردناك، به دنبال زمین می‌گردد، زمین سفتِ محكم.

ننه اناری بی‌طاقت شده است. كمربندش را باز می‌كند و نیم‌خیز می‌شود. مهماندار فرانسوی بهش اشاره می‌كند بنشیند. ننه اناری ران‌های چاقش را به هم فشار می‌دهد.

می‌گویم: "بشین، صبر كن. می‌افتی."

گوش نمی‌دهد. عجله دارد. راه می‌افتد. كفش‌های زیر صندلی‌ست. تلوتلو می‌خورد.

مسافر پشت سری به دادش می‌رسد. مرد جوان و پرحوصله‌ای‌ست. زیر بازویش را می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌كند. هواپیما توی چاه هوایی می‌افتد و زنی جیغ می‌كشد. ننه اناری، با یك دست به مرد جوان آویزان می‌شود و با دست دیگر سر و گردن مسافری نشسته را می‌گیرد، می‌خندد. مهماندار فرانسوی از دست مسافرهای ایرانی خسته شده است. سرش را با ناامیدی تكان می‌دهد و دست از اعتراض می‌كشد.

پلك‌هایم روی هم می‌افتد. پسرهای ننه اناری ته چشم‌هایم می‌لولند. سردشان است. می‌لرزند.

می‌پرسم: "پسرها، اینجا همان جایی‌ست كه به دنبالش می‌گشتید؟" جواب نمی‌دهند. برف روی موهای سیاهشان نشسته است. عازم سفر به شهری دیگرند، شهری آن سوی كوه‌ها و دریاها . شهری گرم و آشنا. می‌گویم: "من هم می‌آیم. صبر كنید." قطاری سوت می‌كشد. مسافرها از در و پنجره‌هایش آویزانند. ننه خانم هم هست. می‌پرسد: "شماها كجا می‌روید؟" هیچ كس نمی‌داند.


تكان شدید هواپیما بیدارم می‌كند. صدای انار بانو از دور به گوشم می‌رسد. با مشت به در دستشویی می‌زند.

"خانم جان. كمك. خانم."

مهماندار خسته و بداخلاق است. از جایش تكان نمی‌خورد. یكی از مسافرها بلند می‌شود و در را برای او باز می‌كند. دست و صورتش را شسته و آب از حاشیه‌ی چارقدش می‌چكد.

می‌گوید: "وای. چه جای تنگی بود. خدا نصیب نكند. خیلی ببخشید. جسارت است. اما مستراح هم مستراح‌های خودمان."

تكان‌های هواپیما، به تدریج، كم می‌شود. نفسم درمی‌آید. اما تنم شل شده و دست‌هایم جان ندارند. پتو را روی صورتم می‌كشم و تا ایستادن هواپیما پلك‌هایم را باز نمی‌كنم.

چرخ‌های هواپیما محكم روی زمین می‌خورد و ننه اناری از جایش می‌پرد. می‌بیند مسافرها مشغول جمع كردن اسباب‌هایشان هستند و باعجله كمربندش را باز می‌كند.

می‌پرسد: "خانم جان، رسیدیم؟"

"بله."

"رسیدیم به سوئد؟"

"نخیر."

"پس كجاییم؟"

"پاریس."

مسافرها عجله دارند. توی راهرو صف كشیده‌اند و به هم فشار می‌آورند.

"سوئد ایستگاه بعدی‌ست؟"

برای بار چندم بهش توضیح می‌دهم كه باید پیاده شود، هواپیمایش را عوض كند و برود پیش پسرهایش.

می‌گوید: "وای خدا. من كه سواد ندارم. بلد نیستم. زبان این‌ها را نمی‌فهمم."

می‌گویم: "بلیتت را نشان بده. راهنمایی ات می‌كنند."

"به كی نشان بدهم؟"

"به مأمورین ایرفرانس."

می‌گوید: "من پیاده نمی‌شوم. از جایم تكان نمی‌خورم. می‌ترسم جا بمانم. گم می‌شوم."

می‌گویم: "بیا من نشانت می‌دهم."

التماس می‌كند: "خانم جان، الهی فدات شوم. تا سوئد با من بیا."

اشك توی چشم‌هایش حلقه می‌زند. سرش را می‌اندازد زیر و با خودش حرف می‌زند.

می‌گویم: "انار خانم، بلند شو. نترس. گم نمی‌شوی. می‌سپارمت دست یك نفر بهتر از خودم." مردد است. چاره‌ای ندارد. قبول می‌كند.

می‌گوید: "خدا را چه دیدی. شاید پسرها همین جا باشند."

"شاید."

پاهایش باد كرده و توی كفش نمی‌رود. كفش‌هایش را زیر بغل می‌گیرد و راه می‌افتد. می‌نالد. زانوهایش خشك شده است.

می‌گوید: "اگر به خاطر این بچه‌ها نبود از جایم تكان نمی‌خوردم. یزد خودمان مثل بهشت است. حیف نیست. انقلاب مال شهری‌هاست. كاری به ما ندارد. پسر مشداكبر پاسدار شده. بچه‌ی بدی نیست. رفته شهر. گفتم، ننه، شما هم می‌ماندید، وقت پیری عصای دستم می‌شدید، گوش ندادند.

مهماندارها دم در هواپیما صف بسته‌اند. ننه اناری با مهماندار فرانسوی خوش و بش می‌كند. می‌خواهد صورت او را ببوسد. قدش كوتاه است و دهانش به گونه‌های او نمی‌رسد. مهماندار می‌خندد و دست او را فشار می‌دهد.

راهروی درازی در پیش است.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
انار بانو و پسرهایش ۷

می‌پرسد: "سوئد تا اینجا خیلی فاصله دارد؟"

كیف دستی‌اش را می‌گیرم. عجیب سنگین است. پس می‌دهم به خودش.

می‌گویم: "ببین، تو باید از این سمت بروی و من از آن طرف. راهمان یكی نیست. بلیتت را به آن دو تا خانم نشان بده (خانم‌های شركت هواپیمایی را نشانش می‌دهم) و از آن‌ها كمك بخواه."

مبهوت نگاهم می‌كند. منتظر این جدایی ناگهانی نبوده است. گوشه ی كتم را می‌چسبد.

می‌گویم: "ننه خانم. سفرت بخیر. یك بشقاب از چلو خورشت بادمجان برای من كنار بگذار."

می‌گوید: "چه طوری حالیشان كنم؟ من كه زبانشان را بلد نیستم."

"بلیتت را نشانشان بده."

"چی بگویم؟"

"بگو سوئد."

با خودش تكرار می‌كند "سوئد" و به بلیتش خیره می‌شود.

صدا می‌زند: "خانم جان."

راه می‌افتم. پشت سرم را نگاه نمی‌كنم. سفر طولانی و خسته كننده‌ای بود. خوشحالم كه پایم روی زمین است و از آن تكان‌های لعنتی در میان زمین و آسمان خبری نیست. مسافرهای ایرانی، باعجله، از هم جلو می‌زنند. می‌دوند. ته سرم، همچنان، متصل به ننه اناری‌ست. رفت، نرفت؟

بیشتر مسافرها پیش از من رسیده‌اند و صف طویلی جلو باجه‌ی بازرسی پاسپورت‌هاست. دست چپ صف اتباع اروپایی‌ست. سمت راست مال خارجی‌هاست. عرب، ایرانی، سیاه، زرد، افغانی و غیره. كسی روی شانه‌ام می‌زند. مردی غریبه است.

می‌گوید: "ببخشید. خانم پیری كه كنار شما نشسته بود، قادر به حركت نیست. دنبال شما می‌گردد."

می‌گویم: "كسی نیست كمكش كند؟ من عجله دارم."

"دنبال شما می‌گردد. زبان سرش نمی‌شود. از غریبه‌ها می‌ترسد."

ای داد. برمی‌گردم و ته راهرو را دید می‌زنم. چشمم به ننه اناری می‌افتد كه تك و تنها، وسط راهرو، همان جا كه از هم جدا شدیم، روی زمین نشسته و كیف دستی اش را در بغل گرفته است. مسافرها باعجله از كنار او می‌گذرند. چشمش از دور به من می‌افتد و از خوشحالی جیغ می‌كشد. صورتش می‌شكفد. می‌خزد جلو و چهارچنگولی به استقبال من می‌آید.

می‌گوید: "خانم جان. می‌بخشی. الهی فدایت شوم. جفت پاهایم خشك شده. یك قدم نمی‌توانم بردارم. به هر كه رد شد گفتم سوئد ـ سوئد ـ چند دفعه گفتم، محل سگ بهم نگذاشت."

زنی با صندلی چرخدار می‌گذرد. ننه اناری با حسرت به او نگاه می‌كند.

می‌گوید: "از این صندلی‌ها خانم جان، از این‌ها پیدا كن."

می‌گویم: "خیلی خب. همین جا بشین. از جات تكان نخور تا من برگردم."

با مأموران ایرفرانس چانه می‌زنم. خواهش و التماس می‌كنم. بی فایده است. صندلی‌های چرخدار را از پیش گرفته‌اند. باید تقاضانامه پر كرد و چند روز منتظر شد.

توضیح می‌دهم: "این زن از دهات ایران می‌آید (توضیحی بی‌مورد) و پاهایش خشك شده است. قادر به راه رفتن نیست."

دلشان می‌سوزد، اما باید مقررات را رعایت كرد. هركاری قانون دارد. باید از پیش تقاضا كرده بودیم. شهر هرت كه نیست.

چه كار كنم؟ بگذارم بروم؟ نه. نمی‌توانم. دلم نمی‌آید. چشمم به چرخی معمولی ـ مخصوص بار ـ می‌افتد. از آن نوع چرخهایی‌ست كه جلو و اطرافش میله ندارد. می‌توان تویش نشست. عالی‌ست. عجله می‌كنم. ننه اناری، كفش‌هایش به دست و پاهایش گشوده از هم، وسط راهرو، روی زمین نشسته است. آدم‌ها بی‌تفاوت از كنارش می‌گذرند. كیف دستی‌اش را توی چرخ می‌گذارم و می‌مانم ول معطل كه خودش را چه كار كنم؟ جلو و اطراف چرخ باز است.

می‌گویم: "انار خانم، بلند شو. بشین جلو این چرخ."

می‌گوید: "وای، خانم جان"، و مبهوت نگاهم می‌كند. باورش نمی‌شود. می‌خندد.

"وای خانم جان ندارد. یاالله. پاشو."

"یا ابوالفضل."

"زود باش."

ناچار می‌پذیرد. خجالت می‌كشد. به آدم‌ها نگاه می‌كند.

می‌پرسد: "توی این چرخ؟" می‌گویم: "بله. پاشو. كار دارم. دیرم شده."

سرخ و دستپاچه می‌شود. گریه اش گرفته است.

می‌گوید: "خانم جان، آبروریزی‌ست. بهم می‌خندند."

می‌گویم: "ننه خانم، كسی ترا نمی‌شناسد. در فرنگ هیچ كاری عیب نیست. بجنب خانم."

پایش درد می‌كند. كمكش می‌كنم. می‌نالد. تقلا می‌كند، می‌افتد، نیم خیز می‌شود و دست به زانو و دولا، پشت به چرخ می‌ایستد.

می‌گویم: "بشین" و به شانه اش فشار می‌آورم.

وای خانم جانی خفیف زیر لب می‌گوید و ولو می‌شود. سنگین است. چرخ راه می‌افتد و كج كج به سمتی دیگر می‌رود و محكم به دیوار می‌خورد. مسافرها نگاه می‌كنند. می‌خندند. انار بانو روسری‌اش را روی صورتش می‌كشد.

كشاندن چرخ، با آن همه وزن، آسان نیست. دور خود می‌چرخیم و به راست و چپ می‌رویم. ننه اناری كمك می‌كند و با پاشنه ی پایش به زمین فشار می‌دهد و چرخ را به جلو می‌راند. عابری به دادم می‌رسد. هر دو با هم دسته‌ی چرخ را می‌گیریم و ننه اناری را به پیش می‌رانیم.

می‌گوید: "آخ، پسرها كجایید كه مادرتان را تماشا كنید؟"

بلیتش را می‌گیرم. نگاه می‌كنم. گوتنبرگ. اطلاعات جغرافیایی من محدود است. گوتنبرگ، از قرار معلوم، شهری در سوئد است. كجای سوئد، نمی‌دانم. پسرها در آنجا منتظر مادرشان هستند. از مأمورین هواپیمایی می‌پرسم. باید به ترمینال "ب" برود. یعنی به سمت دیگر فرودگاه. ده دقیقه راه است. آن هم با اتوبوس.

انار خانم سرش را بالا می‌گیرد و گوش می‌دهد. چشمش خیره به صورت من است. تا ایستگاه اتوبوس راه طویلی در پیش است.

بلیت ننه اناری توی دستم است. با دقت نگاهش می‌كنم. یك ساعت به پرواز پاریس ـ گوتنبرگ مانده است. وقت زیادی نداریم. با هر جان كندنی شده، ننه خانم را، كه مثل چادر رختخوابی قلنبه، سوار بر چرخ نشسته، تا ته راهرو می‌برم. سر پیچ چشمم به پلكان برقی می‌افتد و می‌ایستم مبهوت كه چه كار كنم.

ننه اناری با دیدن پله‌های متحرك از جا می‌پرد و چشم‌هایش گرد می‌شود.

می‌گوید: "وای خانم جان، این پله‌ها راه می‌روند. من از جایم تكان نمی‌خورم. از یك راه دیگر برویم. از آن سمت. آن طرف پله‌هایش درست و حسابی‌ست. مثل پله‌های خودمان است. من نمی‌آیم. می‌افتم. می‌میرم."

می‌گویم: "شلوغ نكن. ساكت شو وگرنه ولت می‌كنم می‌روم." خسته‌ام و حوصله‌ام سر رفته است.

می‌گویم: "ننه خانم، ترا چه به سوئد؟ پا شدی راه افتادی كه چه شود؟ بیچاره می‌شوی. دق می‌كنی." عصبانی هستم و نمی‌دانم یقه‌ی كی را بچسبم.

می‌گویم: "من كیفت را می‌برم پایین. از چرخ پیاده شو. یالله."

زیر بغلش را می‌گیرم. بلندش می‌كنم. می‌نالد. زانوهایش راست نمی‌شود. از چرخ پایین می‌آید و به دیوار تكیه می‌دهد. كیفش را می‌گیرم و از پله‌ها پایین می‌روم. ننه اناری از آن بالا نگاه می‌كند. دستش را به دیوار گرفته و با وحشت به من و پله‌های متحرك زل زده است. یكی دو بار خیز برمی‌دارد و دو قدم جلو می‌آید. یك پایش را بلند می‌كند و بعد، سرش را تكان می‌دهد و با وحشت خودش را عقب می‌كشد. مطمئنم كه از بالای اولین پله معلق خواهد شد.

می‌گویم: "انار خانم، بشین روی پله ی اول و نشسته بیا پایین."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
انار بانو و پسرهایش ۸

می‌گوید: "وای خانم جان. ای خدا. چه خاكی به سر كنم. نمی‌توانم. پسرها گفتند سوئد پشت دروازه است. از رفتن به مشهد آسان‌تر است. گفتند سوار می‌شوی و می‌رسی."

در فكر چاره‌ام كه می‌بینم دو آقای بلند بالای سوئدی قصد پایین آمدن از پله‌ها را دارند و ننه اناری راهشان را بسته است. چیزی به او می‌گویند كه نمی‌فهمد و چیزی به زبان سوئدی به من می‌گویند كه نمی‌فهمم. ننه اناری را، با ملایمت، كنار می‌زنند اما راهشان، همچنان، بسته است. با هم حرف می‌زنند. به من اشاره می‌كنند و پیش از آن كه فرصت توضیح داشته باشم، می‌بینم كه دو نفری زیر بغل ننه اناری را گرفتند و بلندش كردند. ننه اناری جیغ می‌كشد. قلقلكش می‌آید. می‌خندد. وای وای می‌كند. به خودش می‌پیچد و كفش‌های سیاهش با آن دو تا فكل كوچك آهنی، از زیر بغلش می‌افتد. پاهای چاق و كوتاهش را در هوا تكان می‌دهد و چهارچنگولی به دست و یقه‌ی آقایان فرنگی آویزان می‌شود. سنگین است و نگهداشتنش آسان نیست. با خودم می‌گویم الان هر سه با سر معلق خواهند شد و چشم‌هایم را می‌بندم. اما به سلامت می‌رسند و ننه خانم نیمه جان را، خنده كنان، روی زمین قرار می‌دهند. مدتی طول می‌كشد تا نفسش جا بیاید. عرق از سر و رویش جاری‌ست. روسری‌اش یك ور شده و یك دسته از موی نیمه سفید و نیمه حنایی‌اش بیرون افتاده است.

می‌گوید: "كدخدا گفت ننه خانم، باید از هفت تا كوه و دریا بگذری. اما نمی‌دانست كه باید توی چرخ بنشینم و سوار كول مردای غریبه بشوم."

چرخ بالای پله‌ها مانده است. لنگان لنگان تا در خروجی می‌رویم. باربری بیكار به ما نگاه می‌كند. صدایش می‌زنم. قرار می‌شود پولی بگیرد و ننه اناری را تا پای اتوبوس ببرد. توضیح می‌دهم: ترمینال "ب".

بلد است.

می‌گویم: "انار خانم. باید از هم جدا شویم. این آقا ترا تا اتوبوس می‌رساند و به راننده می‌گوید كجا پیاده‌ات كند. نترس. این‌ها مردم خوبی هستند."

می‌گوید: "شما چی؟"

"من می‌روم به راه خودم."

"خانم جان..."

"برو. به سلامت."

اشك‌هایش سرازیر می‌شود. دستم را می‌گیرد و صورتم را محكم سه چهار بار می‌بوسد. در كیف دستی‌اش را باز می‌كند. اناری در می‌آورد و بهم می‌دهد.

انار محبت.

می‌گوید: "كاش شما هم می‌آمدید سوئد دور هم بودیم. دست‌پخت من را می‌خوردید. پسرهای من مثل گل‌اند. آنقدر خوب و مهربان‌اند كه خدا می‌داند. به این قبله قسم تعارف نمی‌كنم"، و نمی‌داند قبله كدام طرف است.

می‌گویم: "قبول. یك دفعه دیگر."

می‌گوید: "دفعه‌ی دیگری تو كار نیست. روز مبادای من همین امروز فرداست."

باربر منتظر اوست. سیاه پوست خوش خنده‌ای‌ست. ننه اناری خیره خیره نگاهش می‌كند. كیف دستی‌اش را به او می‌دهد. دستش را دور بازوی او حلقه می‌كند و آهسته، با قدم‌هایی شمرده، مورچه وار، دور می‌شود. برمی‌گردد و با مهربان‌ترین چشم‌های دنیا به من نگاه می‌كند.

انارش توی دستم است.

باید چمدان‌هایم را پیدا كنم. یك ساعت گذشته است. همسفرهای من همه رفته‌اند. چمدان‌هایم را گذاشته‌اند توی انبار و در انبار قفل است. خواب، خستگی، گرسنگی كلافه‌ام كرده است.

مأمور ایرفرانس به كسی زنگ می‌زند. می‌گوید كه باید چند لحظه صبر كنم. چند لحظه می‌شود نیم ساعت. می‌شود یك ساعت. می‌شود یك ابدیت. می‌نشینم منتظر.

به انار بانو فكر می‌كنم. با خودم می‌گویم كه رسیده و سرگرم پخت و پز است. پسرها برایش رخت نو خواهند خرید و به جای آن چارقد بزرگ شق و رق، حریری نازك سرش خواهند كرد. می‌برندش به گردش، به تماشای میدان بزرگ شهر، به سینما، به لب دریا و باغ وحش. امشب بعد از ده سال دوری، سرش را روی پاهای بوگندوی پسر بزرگه می‌گذارد و می‌خوابد و چه خواب خوشی می‌كند. خوش تر از همیشه.

**

چهارشنبه بعدازظهر.‎‎‎‎ سه روز از برگشتنم می‌گذرد. چمدانم را خالی می‌كنم. روپوش اسلامی‌را كنار می‌گذارم تا به لباسشویی بدهم. توی جیب‌هایش را خالی می‌كنم. دو تا اسكناس صد تومانی، یك بسته آدامس، یك تكه كاغذ چهارلا، قبض لباسشویی مال پارسال، رسید بانك و یك عدد بلیت هواپیما.

بلیت هواپیما؟

می‌خوانم: تهران ـ پاریس ـ گوتنبرگ. یكشنبه، بیست و نه سپتامبر.

یكشنبه بیست و نه سپتامبر.

پاریس ـ گوتنبرگ.

انار بانو چناری.

گوتنبرگ.

یكشنبه، بیست و نه سپتامبر.

ماتم می‌برد و فكرهایم درهم می‌شود. غیرممكن است. انار بانو رفت. سوار هواپیما شد. خودم دیدم. بلیت را می‌گذارم روی میز. پشت رو. نمی‌خواهم ببینم. نمی‌خواهم فكر كنم. مزه ای تلخ توی دهانم است. اضطرابی دردناك توی روده‌هایم می‌چرخد. نگاهم خیره به آن بلیت لعنتی‌ست.

گفتم: "خانم سربه هوا، نگاه كن ببین چیزی جا نگذاشته باشی؟"

نگاه كرد. كیف دستی‌اش را محكم به سینه‌اش چسبانده بود. پاسپورتش دستش بود.

اما بلیتش؟ بلیتش دست من بود. گذاشتم توی جیب روپوشم و یادم رفت. من احمق. من گیج. باید پیدایش كنم. كجا؟ چه طوری؟ فكرهایم درهم شده و كله‌ام كار نمی‌كند.

كاش كمكش نكرده بودم. كاش سر راهش سبز نشده بودم. كاش به كسی دیگر برخورده بود. چه می‌دانم. تقصیر من بود. تقصیر پسرهایش بود. تقصیر آن پستچی لعنتی بود كه نامه ی پسرش را آورد. می‌روم به سوئد. می‌روم به گوتنبرگ. می‌روم یزد. پیدایش می‌كنم.

گفت: "می‌خواهم این پسرها را ببینم. بگیرمشان توی بغلم. صد تا ماچشان كنم و بعد، با دل خوش، سرم را بگذارم زمین و بمیرم."

تلفن می‌زنم به شركت ایرفرانس. مشغول است. دوباره می‌گیرم. سه باره. ده باره. مشغول است. بوق بوق بوق بوق بوق بوق. الو. الو. الو. وصل شده اما كسی جواب نمی‌دهد. آهنگ می‌زند. نواری می‌گوید: صبر كنید. هم‌اكنون به شما جواب خواهند داد. هم اكنون یعنی یك عمر. یك ابدیت. دلم دارد از حلقم درمی‌آید. گوشی را می‌گذارم. فرودگاه را می‌گیرم. این بار جواب می‌دهند. لیست مسافرهای پاریس ـ گوتنبرگ را می‌خواهم. یك بعدازظهر، بیست و نه سپتامبر. سكوت. طولانی ترین سكوت دنیا. ده دقیقه. شاید قطع شده؟ الو. داد می‌كشم. الووووووو. جواب می‌دهند. لیست را ندارند. اگر هم دارند نمی‌دهند. خر تو خر است. خواهش و التماس می‌كنم. می‌گویم كه خانمی‌پیر، ایرانی، به اسم انار بانو چناری گم شده. بلیتش دست من است می‌رفته سوئد. گوتنبرگ. از تهران می‌آمده. الو؟ صدا قطع و وصل می‌شود. كسی دیگر حرف می‌زند. از سر شروع می‌كنم. توضیح می‌دهم. كسی به این نام در لیست مسافرها نیست. تلفن می‌زنم به سفارت جمهوری اسلامی در پاریس. قول همكاری می‌دهند. پی‌گیری خواهند كرد. منتها، سفارت سه روز تعطیل است. تلفن می‌زنم به سفارت جمهوری اسلامی‌در سوئد. می‌گویند كه خانمی با این اسم به آن‌ها مراجعه نكرده است. تلفن می‌زنم به دوستی در استكهلم. خواهش و التماس كه پی‌گیری كند، ببیند آیا پسرهایی به نام چناری، اناری، در گوتنبرگ وجود دارند؟ پسرهایی یزدی، یكی با موی بلند رنگ كرده، خواننده و دیگری چشم و ابرو سیاه، بداخلاق، عصبانی.

می‌مانم منتظر. شاید به عقل انار خانم برسد و شماره‌ی تلفنم را از اطلاعات پاریس سؤال كند. با كدام زبان؟

جمعه. شنبه. یك شنبه. دوشنبه. سه شنبه.

هفته‌ی بعد.

ماه بعد.

و بعد.

انارش را روی میز پای تختم گذاشته‌ام، انار محبت را می‌گویم. هزار بار از خودم پرسیده‌ام كجاست و چه كار می‌كند؟ می‌شود هزار جور فكر كرد. فكرهای خوب یا فكرهای بد. امروز از آن روزهای سبك بار روشن است، از آن روزهای نایابی كه پرنده‌های نامرئی پشت پنجره شلوغ می‌كنند و همسایه ی بدعنق اخمو، برخلاف همیشه، سوت زنان می‌گذرد و خانم سرایدار، از دنده‌ی راست پا شده و با پستچی پیر خوش و بش می‌كند. قیل و قال خوشبخت پرنده‌ها و روشنی ناگهانی پشت پنجره را به فال نیك می‌گیرم و با خودم می‌گویم كه انار بانو هم الان تنگ دل پسرهایش نشسته، خورشت فسنجانش را پخته و خستگی سفر از تنش درآمده است.

با خودم می‌گویم كه یك روز برمی‌گردم ـ یك روز خوب خوشبخت ـ خانه‌ای، باغكی، یا باغچه‌ای، رو به كوه و آفتاب می‌خرم. انار ننه خانم را می‌كارم و میوه‌هایش را برای مردم اطراف می‌فرستم. آن‌ها كه از انار محبت چشیده‌اند می‌دانند كه با هم خواهر و برادرند و هر بار كه نگاهشان به هم می‌افتد، حسی خوب در دلشان می‌دود و روح آشفته‌شان برای آنی آرام می‌گیرد و همه‌ی این‌ها به یمن انار بانوی صد ساله‌ای‌ست كه زیر درخت انارش خوابیده و خوابش آن چنان شیرین است كه هیچ كس دل بیدار كردن او را ندارد. پسر كوچیكه آهنگی دلنشین برای مادرش ساخته كه اناری‌های عاشق آن را زمزمه می‌كنند. پسر بزرگه صاحب دو دختر چشم سیاه تپل مپل، شبیه به ننه اناری شده و فكر انتقام از یادش رفته است. عروس فرنگی خوشبخت است. شب‌ها پیش از خواب كلمه‌ی آش را، مثل دعای معجزه، توی دلش تكرار می‌كند و راحت می‌خوابد.

و من می‌دانم، مطمئنم كه انار بانو، هر جا كه هست، خواب یا بیدار، به سفر دور و درازش فكر می‌كند، به چمدانی كه جا گذاشته بود، به بستن آن كمربند كذایی و قلقلك‌ها، به نشستن توی چرخ و سوار شدن روی كول مردهای غریبه، به گم شدن بلیتش و به من.

گاهی وقت‌ها خوابش را می‌بینم و صدایش ته گوشم زنگ می‌زند:

"خانم جان، از پسرها نامه داشتم. در آمریكا هم بی كس و كار و غریب‌اند. باز هم راه افتاده‌اند بروند یك جای دیگر. این دفعه كجا؟"

می‌گویم: "انار بانو، غصه نخور. خیلی‌ها این طوری‌اند. همیشه و همه جا غریبه‌اند. آرام و قرار ندارند. یك روز می‌بینی كه پسرهایت برگشته‌اند. خوشحالند. دراز می‌كشند زیر سایه‌ی درخت‌های انار و چرت می‌زنند. بعد، دوباره فیل‌شان یاد هندوستان می‌كند. از نو به كوه و كمر می‌زنند. خب، رفت و بازگشت هم یك جور زندگی‌ست."

می‌گوید: "یزد خودمان چه عیبی دارد؟"

می‌گویم: "انار بانو، بخواب، بگذار من هم بخوابم."

ساكت می‌شود. با خودش حرف می‌زند، با پسرهایش. صدایش به گوشم نمی‌رسد و تصویر محو و غبار گرفته‌اش، مثل نقشی قدیمی، پشت دالان‌های پیچ در پیچ خواب، آرام و آهسته، دور می‌شود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
رمان خانوم باديگارد

تعداد:۱۰قسمت
نویسنده: صحرا ۷۱
خلاصه:داستان درباره دختر فقیریه به اسم ماهان که پدر مادر نداره.بخاطر اینکه اجاره خونه اشو نداده از خونه اش میندازنش بیرون چون رزمی کاره بادیگارد یه نفر به اسم رهام می شه.البته خودشو مثل مردا در میاره.خواهر رهام می فهمه ماهان دختره .


........
خانوم باديگارد(1)

فصل اول

__ای بر ابا و اجدادت صلوات اخه مشهدی رضا من از کجا وسط زمستون خونه پیدا کنم؟کسی این موقع سال به یه دختر تنها که خونه نمی ده.بیا وبزرگواری کن به من بدبخت لطف کن.قول می دم تا عید یه خونه پیدا کنم.
_نچ.نمی شه.تا اخر هفته بیشتر وقت نداری.
ای توروح ننه ات که تو رو زایید.همه مارو بدبخت کرد.ای تو روح اقات که ننه ات و گرفت. ای تو روح کسی که ننه ات و برای اقات گرفت.سرم وانداختم پایین رفتم تو اتاق.اسمم ماهانه.مادرم این اسم و برام انتخاب کرد.می گفت اسمه هم پسرونه اس هم دخترونه برای یه دختر تو این دنیا خوبه.از بچه گی پسر بار اومدم.مادرم 5سال پیش مرد.بابام هم یک ماه قبل از تولد من کشته شد.پلیس بود.ما هم اواره شدیم.مادرم سخت کار می کرد.اما دکتر گفت بخاطر سرطان سینه جونش و از دست داد.دیپلمم و گرفتم اما کسی بامدرک دیپلم بهم کار نمی داد.مجبور شدم کار های دیگه انجام بدم.یک سال تعمیرگاه موتور و ماشین
کار می کردم.یک سال بعد و کارگری می کردم.کارگری ساختمون باغ و..گچ کاری.در کنار کارم انواع ورزش های رزمی و انجام می دادم . تکواندو کاراته جوجیدسوو...الانم اموزش می دم.تو یه اتاق نه متری زندگی می کنم که البته شاهد بودید تا اخر هفته بیشتر وقت ندارم باید شرو کم کنم.صدای در اومد.رضا بود اومد داخل.رضا همسایه مه که از بچگی ورزش های رزمی بهم اموزش می داد:
__ماهان؟
__چی شده باز ؟بهش بگو می رم دیگه.
__یه کار برات پیدا کردم.
بد جور ذوق زده شدم.گفتم:
__ناموساَ؟
__اره ولی..
زکی به ما که کار می رسه ولی واماو اگر داره:
__ولی چی؟
__خب راستش این کار و به من پیشنهاد دادند منم گفتم این کار به درد شاگردم ماهان می خوره.
__خب؟
__اونا دنبال یه بادیگارد مردن؟اونا بادیگارد زن نمی خوان.
__بیخیال ایشالله یه کار دیگه.
__نه ماهان منظور من این نبود.تو شناسنامه ات اسمت ماهانه می تونم دستکاریش کنم جنسیتت و مرد کنم ماهان اون کار فقط به درد تو می خوره.تو خونه اشون بهت اتاق می دن.هر ماه یه عالمه پول می دن این شانس بزرگیه.
__بی خی دادا من می ترسم.
__مگه اون مسابقات و یادت نیس که به عنوان مرد رفته بودی مالزی و سنگاپور مگه کسی فهمیده بود؟
__رضا بی خیال شو یه گندی می زنم خیط می شه ها؟تازه صدا مو چی کارکنم؟
__ببین هیکلت که ریزه.سینه هم که نداری خدا رو شکر موهاتم که متوسطه.فقط می مونه صدات که می گم لاله.
__ننه ات لاله.
__خب بابا حالا واقعا که لال نشدی.
راست می گه.هیکلم اصلا به دخترا نمی خوره.سایز سینه امم که کوچیکه 22 سالمه اما 48 کیلو بیشتر نیستم.فقط موهام که همرنگ چشمامه.عسلی.موهام تا زیر گوشامه اغلب با یه کلاه و کافشن و شلوار می رم بیرون کسی هم نمی فمه که دخترم.الان 5 ساله اینجوری بزرگ
شدم حتی چند بار به جای مسابقات زنانه تو مسابقات مردان شرکت کردم.البته همه اشون وهم بردم.لبخندی زدم و روبه رضا گفتم:
__به شرط اینکه هوامو داشته باشی.
__من نوکر شمام.
__خب باید چیکار کنم؟لباسام و اینارو می گم.
__هیچی با همین تیپ می ریم.البته قبلش باید بهشون خبر بدم.
__باشه.
وسایل خونه رو جمع کردم.زیاد نباید رو حرف رضا حساب باز کنم.از کجا معلوم یارو قبلا یه محاظ نگرفته باشه؟نه بابا تو حلبی اباد هم نمی تونم خونه کرایه کنم.تو خیابون ها دور می زدم.از این دکه به اون دکه وارد یه رستوران شدم که روش نوشته بود:
به یه کارگر خانوم نیازمندیم.
رفتم جلو. مرد پشت میزش نشسته بود گفتم:
__سلام اقا شما یه اگهی برای استخدام داده بودید؟
__بله اما این کار به درد شما نمی خوره.
بعد از سرتا پام یه نگاه ترحم امیز انداخت و گفت:
__برو دخترم خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه.
__شما به یه کارگر احتیاج دارین به یه مدل احتیاج ندارین که.
__خانوم گفتم کار نداریم.
__به سق سیاه.اشغال.
__هی..
__هی تو کلات.
اومدم بر گردم که خوردم به یه غول تشن اهو یارو کوره سرمو انداختم پایین و رفتم.خدایا من الان اواره خیابون ها نشم خوبه.من نمی فهمم بعضی ها چند تا خونه دارن سال در دوازده ماه به اون خونه سر نمی زنن بعضی ها هم مثل من بدبخت یه اتاق ندارن که توش احساس امنیت کنند. تا شب فقط دنبال خونه وکار گشتم انگار نه انگار خدایا خودت این پایین و نگاه کن اون پولدارا و بیخیال شو یه نگاه به ما فقیر فقرا بنداز.
*****
داشتم رو پیک نیک تخم مرغ درست می کردم در طول روز فقط صبحونه می خورم. با ناهار و شام میونه خوبی ندارم .باید برم سراغ کار دیروز که چیزی عایدم نشد.غرق در افکارم بودم که صدای در اتاق منو از افکارم خارج کرد .رضا یالله ای گفت و اومد داخل:
__ماهان کوچولو مژده گونی بده.
__چی شده؟داری سر کارم می ذاری؟
__نچ.این دفعه دیگه کارت راه افتاد یارو قبول کرد.اما بهش نگفتم دختری.ببین یه خواهر داره.خواهره خودش بادیگارد داره.برادره بادیگارد نمی خواست خواهره مجبورش کرده بادیگارد بگیره.الان همه فکر می کنند تو پسری کافیه یه دست کت و شلوار بپوشی که اون هو خودمچاکرتم کت و شلوار عروسی حسین هست.
__رضا شر نشه؟
__نه کافیه حرف نزنی.
__اگه این طوره پایه ام.تا ته خط.
__ایول الان می رم کت و شلوار حسین و میارم.
چند دقیقه بعد با کت وشلوار داداشش حسین برگشت حسین یک سال از رضابزرگ تره اما هیکلش ریزه.کت و شلوارش و پوشیدم یه کم رنگ و رو رفته اس اما همین هم غنیمته.با وسایل فرشته زن حسین قیافه امو پسرونه کردم.تو اینه به خودم نگاه کردم خودمم خودمو نشناختم.چه برسه به کسایی که تا الان منو ندیدن.رضاو حسین و فرشته با تحسین به من نگاه می کردن.با موتور رضا به سمت خونه اون یارو صاحبکار جدیدم راه افتادیم.تا الان همچین محله ای نیومده
بلودم اصلا نمی دونستم یه همچین محله ای هم وجود داره.حتی اسم این محله رو هم نمی دونم.خونه های خیلی بزرگی داره.یه ماشین هم تو کوچه نبود لابد ماشین ها تو پارکینگ خونه اند.وایییییی عجببببببببببب خونه ایه.....خدایا یک درصد این خونه رو به من می دادی چی می شد؟وارد حیاط خونه شدیم محو خونه بودیم که نفهمیدم کی وارد سالن شدیم چند تا از مستخدم ها زل زده بودن به من و هی دم گوش هم یه حرفایی می زدن.نشستیم روی کاناپه ها یکی از مستخدم ها که دختر جوونی بود دوتا لیوان شربت اورد منم تا ته سر کشیدم.دختر لبخندی زد و گفت نوش جان و رفت.رضا دم گوشم گفت:
__دختره ازت خوشش اومد حالا نمی دونه که تو دختری.
خواستم چند تا فحش بدم که یه مرد و یه زن اومدن پایین.ومقابل من روی کاناپه نشستن دختره
جوون بود پسره هم می خورد 30 سالش باشه.هیکلی بزرگ داشت موهای مشکی وطلایی قاطی موهای دختره یه دست طلایی بود.به دختره می خورد چند سال از من بزرگ تر باشه.پسره گفت:
__اقا رضا این و برای حفاظت از من اوردید؟این که مردنیه.غذا خورده؟
خونم جوش اومد بی خیال لال بازی شدم صدامو کلفت کردم و گفتم:
__به امتهانش می ارزه.با یه مبارزه چطورید؟
قاه قاه خندید.دختره هم زد زیر خنده پسره گفت:
__نه می بینم پسر شجاعی هستی.نه ممنون.
__باشه.هرطور مایلید.به هر حال اگرم می خواستم با شما مبارزه کنم.رعایت سنتون و می کردم.
اخم هاش رفت تو هم.بلند شد و گفت:
__بیاید تو حیاط.اونجا مبارزه بیشتر می چسبه.
هیچی الانه که دهنم اسفالت شه.نکنه واقعا یارو از من قوی تر باشه؟خدایا من شخصا غلط کردم.من به ریش ابا اجدادم خندیدم.
****
وارد حیاط شدیم.کلاه و کتم و در اوردم.رضا و دختره توی الاچیق نشسته بودن و به ما نگاه می کردند.رضا حرص می خورد می ترسید مرده بفهمه من دخترم.مقابل هم وایستاده بودیم.دست دادیم موهام پخش صورتم بود.داد زد:
__چون بچه ای می ذارم تو اول شروع کنی.
به سمتش حمله ور شدم یه پامو اوردم بالا تا بزنم تو سرش که پامو تو هوا گرفت یه چرخ رو هوا زدم نشستم روزمین اومد سمتم که زیر پاش و خالی کردم خورد زمین از جاش بلند شد یه پوزخند بهش زدم.دستام و از پشت گرفت با ارنجم زدم تو شکمش اعصابش خورد شد بالگد زد تو پهلوم دستش و پیچوندم خواستم بالگد بزن لای پاش که زود تر از من یه لگد به پای راستم زد.داشتم میوفتادم که زیر کمرم و گرفت در همون هین که روی هوا معلق بودم گفت:
__هنوز بچه ای.
پاشو لگد کردم هم خودم افتادم رو زمین هم اون افتاد رو من . سرشو اورد بالا خندید و گفت:
__حرفم و پس می گیرم.
به سختی از روم بلند شد.دستشو دراز کرد بلندم کنه.فکرد کردم می خواد کمکم کنه که دستم وپیچوند از پشت دستم و گرفته بود نفس هاش به گوشم می خورد گفت:
__عالی بود.
دستم و ول کرد پشتش و بهم کرد ورفت پیش رضا تو الاچیق نشست.منم دنبالش راه افتادم.کناردختره نشستم.داشتم ابمیوه امو میخوردم که خندید و گفت:
__خیلی خوب بود تا الان هیچکدوم از محافظا جرئت نکرده بودن با رهام بجنگند .
عجب اسمی داشت رهام...گفتم:
__شاید می ترسیدن اخراج شن.
خنده دختره بیشتر شد:
__خوشم میاد حرفات و رک می زنی.
__خب چیکارمی کنید.ماهان و استخدام می کنید؟
این رضا بود که داشت قضیه اصلی و به همه یاد اوری می کرد.رهام یه نگاه به من انداخت و گفت:
__راستش ...بدم نمیاد اقا ماهان محافظم باشه وقتی من بهش باختم یعنی اینکه لیاقت کای و که می خواهم بهش بدم و داره.نه رها؟
پس اسم خواهرش رهاست گفت:
__اره منکه خیلی از ماهان خوشم اومده.
__پس امروز وسایلتو ن و بیارید این جا.
من ذوق زده گفتم:
__ممنون نمی دونم چطور تشکر کنم.
****
با رضا اومدم خونه چند دست لباس از حسین گرفتم چند دست لباس بچگی رضاو گرفتم البته خودمم چند دست لباس پسرونه داشتم.لباسا زیر و نوارد بهداشتی و وسایل دخترونه امو هم تو ساکم قایم کردم.فرشته کنار اتاقم قمبرک زده بودبا بغض پرسید:
__دیگه بر نمی گردی؟
__معلومه که بر می گردم.حتما بهتون سر می زنم.غمت نباشه.
__ماهان دلم برات تنگ می شه من که جز تو دوست دیگه ای ندارم.
فرشته دختر بزگ یه خونواده ثروتمند بود که بعد از ازدواج با حسین از خانواده اش طرد شد.اون درست حرف زدن دخترونه رفتار کردن و به من یاد داد تا تو یه مهمونی ابروم نره.البته هنوز به دردم نخورده اخه من مهمونی های انچنانی برم که چی بشه؟ با حسین و رضا و هم سایه ها خدا حافظی کردم.همه اشون از رفتنم ناراحت شده بودن.مشهدی رضا اومد جلو گفت:
__دخترم این کار ونکن خطر ناکه.بیا ونرو اصلا این اتاق مال تو.
__ممنون مشهدی رضا.اما نمی خوام مزاحمتون باشم.شماهم بهتره این خونه رو بدید اجاره.
__دخترم منو خجالت نده.من یه چیز گفتم.
__دست و پنجه ات درد نکنه.
راننده اون یارو رهام اومده بود.ساک و برداشتم و گذاشتم صندوق عقب ماشین.دل کندن از محله امو ن برام سخت بود گرچه زندگی کردن تو این محله هم برام سخت بود یه دختر تنها معلومه تو محله فقیر فقرا اذیت می شه.محله ای که توش هرنوع خلافی انجام می شه.راننده از تو اینه نگاهی بهم مینداخت و سرشو تکون می داد لابد می گفت این پسره چرا داره اشک می ریزه؟مردم مگه گریه می کنه؟رسیدیم.کنار در خونه نگهداشت با هزار زحمت ساک و بردم داخل .رها داشت تلویزیون نگاه می کرد.تا منو دید دوید سمتم گفت:
__ اومدی؟وسایلت همین قدر بود؟بیا اتاقت و نشون بدم.
اصلا نذاشت حرف بزنم به سمت اتاقی ته راه رو اتاق طبقه بالا رفت.گفت:
__این اتاق توئه کنار اتاق داداشمه.
رفتم داخل وایییییی عجب اتاق توپیه چه منظره ای داره.یه تخت بزرگ صورتی پرده ها و مبل هاهم صورتیه.کمدو میز کامپیوتر ابی بود رها دست منو گرفت رو تخت نشوند و گفت:
__ماهان جون به کسی نمی گم تو دختری.
چشام 4 تا که سهله 8 تاهم کمه نمی دونم چند تا شد.گفتم:
__شما دارید اشتباه می کنید.
__با من راحت باش بلاخره یه دختر اومد تو این خونه که من باهاش درد دل کنم.این محافظ من که خیلی عنقه اصلا با ادم حرف نمی زنه.
خندیدم.دختر خون گرم و بامزه ایه.پرسید:
__از خودت بگو...
__ماهان احمدی.22 ساله.دیپلمه.پدر مادرم فوت شدن.منم اواره خیابون ها.
__خوشبختم.منم رها راد.یه برادر دارم.پدر مادر منم چند سال پیش به رحمت خدا
رفتند.24سالمه.هیچ دوستی ندارم.تنها و گوشه گیر لیسانس معماری. داداشمم که دیدی رهام29 سالشه.چند تا شرکت ساختمون سازس داره.کارخونه رنگ سازی و مصالح ساختمون سازی.زن نداره.اما خاطر خواه زیاد داره.هه هه هه من برم الانه که داداشم بیاد.
رفت.اخیش یه بند حرف زد سر درد گرفتم.دو روزی می شه که من به خونه رهام نقل مکان کردم ازهمون روز هم رفته وین برای کار. یعنی به عبارت دیگه من حکم شلغم و دارم تو این خونه..نمی گه من بادیگاردمم با خودم ببرم بیچاره یه فیضی از خارج کشور ببره.هیییییی باز مرام رها خیلی با هم صمیمی شدیم.از اینجا خیلی
راضی ام غذا های خوشمزه می خورم.لباسام و می شورن. اها یادم رفت بگم.این خونه سه تا مستخدم داره بی بی .دخترش ستاره و نوه اش سمانه..باورتون نمی شه سمانه عاشق من شده همش به من می رسه.من موندم اگر بفهمه دخترم چه عکس العملی نشون می ده .و فرهاد بادیگارد رها که اون هم عاشق سمانه اس.چه باحال.داشتم رمانی و که رها بهم داد و می خوندم اسمش (تا ته دنیاست) خیلی رمان قشنگیه.صدای در باعث شد سرم و بالا بگیرم.رها اومد کنارم روتخت نشست و گفت:
__ماهان جونم؟یه چیز بگم قبول می کنی؟
__چی؟
باز می خواد چه بلایی سرمن بدبخت بیاره.؟اخرین باری که کلمه ماهان جونم و به کاربرد انگشت کوچیکه ام شکست.کمی به سمتم خم شد و گفت:
__میای بریم مهمونی؟تورو خدا.ماهان جوننننننن؟
__رها بیخیال شو. حال ندارم ادای پسرارو دربیارم.
__بابا کی گفت ادای پسراو دربیاری؟می تونی دختر باشی.
__با همین لباسا که نمی تونم برم.تازه اگر کسی من و اونجاببینه بشناسه چی؟بادیگاردت فرهاد چی؟
__لباس ها با من تازه مهمونی اشنا نیس.فرهاد و هم می پیچونیم.باشه؟
اخ جون من که از خدام بود ذوق زده گفتم:
__باشه.بریم.
پرید بغلم کرد.رفتیم تو اتاقش کمد لباساش و باز کرد و انتخاب و به عهده خودم گذاشت اینقدر لباس تو کمد بود که گیج شده بودم نمی دونستم کدوم و انتخاب کنم.از انواع رنگ ها و مدل ها تو کمدش بود ابی قرمز صورتی. یه پیراهن سفید و که تا بالای زانو هام بود و انتخاب کردم باصندل های سفید یه کیف کوچولو هم محض خنده برداشتم وسایل و تو کیف رها گذاشتیم و از در پشتی الفرار.بعد از چند دقیقه وارد یه ارایشگاه شدیم که البته به گفته رها بزرگترین ارایشگاه
شهره.خدا عالمه.ناگفته نمونه من اولین باره که وارد یه ارایشگاه می شم.کار من بیشتر طول کشید. موهام چون کوتاه بود نتونستم جمع کنم برای همین موهام ولخت کردند و لبه موهام و به سمت بالا فر کردن.چتری موهام و هم به صورت کج روی چشمام ریخت.ارایش ملایمی هم کردم.سایه طلایی و سفید رژ مایع قرمز که لبام حسابی تو چش بود.تازه فهمیدم لبای برجسته ای دارم.موژه هام هم که با ریمل حسابی برجسته شده بود. چند دقیقه ای گذشت نه بابا این
رها ول کن نیس زل زده به من بی خیال نمی شه:
__هوییی چشات و درویش کن.
__ماهان داری وسوسه ام می کنی.
__ما رو باش باکی اومدیم سیزده بدر.بابا تو خودت و تو اینه دیدی؟من مقابل تو هیچم.
__هه هه تواضعت منو کشته.
با اژانس راه افتادیم عجب ادم هیزیه این مردتیکه. زل زدم تو اینه وگفتم:
__چشات و درویش می کنی یا از تو کاسه درشون بیارم برات؟برای من فرقی نداره چجوری راحتی؟
__ابجی چرا ناراحت می شی؟
مردتیکه نفهم بر وبر زل زده به من می گه چرا ناراحت می شی پ ن پ باید به خودم ببالم که تو یال قوز زل زدی به من.رها دم گوشم گفت:
__من که زنم دوس دارم بخورمت وای به حال این بدبخت.
همچین نگاهی بهش انداختم که خودمم گرخیدم چه برسه به این دختر مظلوم.مقابل یه باغ بزرگ نگهداشت هوا تاریک بود رها چسبیده به من حرکت می کرد.اما من نمی ترسیدم. به در سالن که رسیدیم برگه دعوت نامه رو به یه مرد که مقابل در ورودی وایساده بود داد. مردم بادست به داخل سالن اشاره کرد. وارد یه اتاق شدیم.زنها ی تو اتاق مشغول عوض کردن لباسا بودن.ما هم لباسامون و عوض کردیم.جلوی اینه قدی به خودم نگاه می کردم که از تو اینه زنای پشتم و دیدم.همه زل زده بودن به من چون ورزشکارم اندامم لاغر و رو فرمه.برگشتم پرسید:
__چیزی شده؟
رها گفت:
__ولشون کن حسودیشون شده.
دستم و کشید و رفتیم تو سالن.رها یه لباس زرد و نارنجی پوشیده بود موهاش وهم شینیون کرده بود.در کل خیلی خوشگل شده بود.سالن با نور های رنگی تزیین شده بود.مبل های زیادی تو سالن قرار داشت که با دکوراسیون مشکی سالن هم خونی داشت.روی مبل نشستیم یه اهنگ شاد گذاشته بودن.که البته من از شنیده اهنگ خنده ام گرفته بود کفش های پاشنه ده سانتی هم که رها داده بود شده قوز بالا قوز.مچ پام درد گرفته بود. رها هم هی اصرار می کرد
برقصیم حالا نمی گه من بدبخت اولین باره همچین کفشی پوشیدم چجوری برقصم ؟توجه بیشتر افراد سالن به من بود که نشسته بودم واز اول مهمونی نرقصیدم.یه پسر که خیلی هم خوشگل بود.مادرت به قوربونت بره. رفت و میکروفون و از خواننده گرفت و گفت:
__یه عضو جدید تو مهمونی می بینم برعکس زیبایی فوق العاده اش خیلی خجالتی به نظر می رسه.از اول مهمونی تاالان افتخار رقص و به کسی نداده.
دِ بیا....حالا من اینو کدوم قسمت دلم قرار بدم خدا داند.دیدم هوا پسه خواستم جیم شم که نچ من لو رفتم همه دارن به من نگاه می کنند.یه لبخند مکش مرگ ما ...یا شایدم مکش مرگ شوما زدم. راه افتادم وسط سالن و منور کنم.اه هه هه هه اینجا خودش لامپ داره احتیاج به منور نداره.مقابلش ایستادم یه لبخند مزخرفی روی لبای شتریش(حالا از حق نگذرم لباش شتری نبود)بود.منم جوابشو دادم به این صورت:
__اخه ندیدم کسی و که در حد من باشه تا باهاش برقصم.
همه این کلمه مستهجن و با صدای بلند گفتن(هووووووووو).یه قدم به سمتم برداشت حالا چند سانت باهام فاصله داشت قدش ازم بلند تر بود گردنم شکست این ادمه یا زرافه اس؟در پاسخ
این چنین فرمود:
__منکه فکر می کنم رقصیدن بلد نیستی.
__تو فکر نکن.بذار اون مخت اکبند بمونه.گناه داری کالری می سوزونی لاغر می شی.
رقص های مختلف و از فرشته یاد گرفته بودم.سالسا.فلامینگو.ترکی. عربی...ادامه دادم:
__با یه مسابقه چطوری؟
خندید.زل زد تو چشام و گفت:
__من هستم.با هر اهنگی که میذارن باید برقصیم.
__باشه.
کفشامو در اوردم.با کفشای پاشنه بلند راحت نمی رقصم.اولین اهنگ که گذاشتن اهنگ عربی از نانسی بود که خوراک خودمه.همه دور ما دایره زده بودن.اونم وایساده بود و نگاه میکرد.دومین اهنگ از ارمین نصرتی بود.اهنگ بعدی باباکرم. دیگه بریده بودم. اهنگ بعدی سالسا بود که به یه همراه احتیاج داشتم که باهاش برقصم. نه مثل اینکه هیچکس تو این سالن سالسا بلد نیست همون پسره اومد جلو تا باهم برقصیم.مشغول رقصیدن بودم که متوجه یه مرد گنده
شدم.همون بود که چند وقت پیش تو رستوران باهاش برخورد کرده بودم.حواسش به من نبود یه لحظه کتش رفت کنار اسلحه ای که توی شلوارش بود و دیدم.نگاهش و دنبال کردم.داشت به رها نگاه می کرد.نکنه بخواد بلایی سر رها بیاره.پسره و هل دادم عقب.دست رها و گرفتم. با سرعت از سالن خارج شدم اصلا نمی دونم پالتوی کدوم سیه بختی و برداشتم.رهانفس نفس می زد کنار وایساد و ازم پرسید:
__چ . ..را فرار ...می کنی ؟؟چیزی ...شده؟؟
__ب بین .یه ...مرده..اسلحه داشت فکر کنم دنبال تو بود.
__چی؟اره باید بریم.
درحال تو ضیح دادن ماجرا برای رها بودم که دستی از پشت دهنم و گرفت. دستشو گاز گرفتم.بالگد زدم لای پای مرده.به رها گفتم:
__رها فرار کن سوار ماشین شو منم برو خونه.منم میام.
__نه .من بدون تو نمی رم.
__رها یالله برو.
از دادم خودمم ترسیدم چه برسه به رهای بدبخت فورا دوید.مرده دستش بین پاهاش بود از روزمین بلند شد و پرسید:
__تو دیگه کی هستی از کجا اومدی؟
می خواستم سرش و گرم کنم تا رها فرار کنه.یالله دیگه. اها یاد دیالوگ های فیلم رییس مزرعه رو یادم اومد.خندیدم و گفتم:
__اتل متل تلمبه بکش کنار قلمبه.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
__جواب منو بده تو کی هستی؟چند نفر دیگه همراهت اند؟
__من بودم و جوجه خروس فردی و مرغ ملوس کله شدیم تو مرغ دونی یهو دیدیم شدیم عروس حالا بیا منو ببوس. هیف که فقط ماها بودیم تک و تنها بودیم بدون شوماها بودیم.اگه شوما اونجابودین الان روی ابرا بودین یاقاطی نفت ها بودین. هه هه هه
در حالی که به سمتم میومد گفت:
__نه مثل اینکه زبون ادمیزاد حالیت نمی شه.الان درستت می کنم.
منم درحالی که مسخره بازی در میاوردم گارد گرفتم.
پیش به سوی کتک کاری.
غول تشن تو موبایلش و نگاه کرد اروم خندید یه قدم بهم نزدیک شد و اسلحه اش و در اورد.گفت:
__به نفعته با من بیای.یه نفر منتظرته.
خونسردی مو حفظ کردم.دست هامو بردم بالا و گفتم:
__او او او.دادا من که کاره ای نیستم برای چی اسلحه رو به طرف من گرفتی؟تازه کی می خواد من و ببینه؟
__اتفاقا همه کاره توئی.خودت نمی دونی.تو برای دشمنای ما مثل یه برگ برنده ای.
من برای دشمناش مثل برگ برنده ام؟این کیه؟چرا می خواد باهاش برم؟منظورشو از حرفاش نمی فهمیدم .برای چی من همه کاره ام؟مگه اینا از من چی می خوان؟یه قدم بهش نزدیک شدم.فاصله امون کم شد.دست هام هنوز بالا بود.با یه لگد به دستش زدم اسلحه افتاد جلو پام زودتر از اون خم شدم اسلحه و برداشتم.یه گلوله نثار پاش کردم .اخش رفت هوا.یکی دیگه از دوستاش اومد خواستم به اون هم تیر اندازی کنم که متوجه شدم اسلحه گلوله نداره.پرتابش کردم .دامنم و زدم بالایه لگد گردشی حواله دهنش کردم.بایه لگد بین پاش افتاد رو زمین.خم شده بود ارنج دستم و محکم زدم روی ستون فقراتش نفسش بالا نمی اومد.فرار کردم هوا تا ریک بود هیچ جایی و نمی شد دید.رسیدم کنار جاده دویدم برم اونطرف که شیش متر به عقب پرتاب شدم.صداهای نا مفهومی و می شنیدم:
__خانوم.خانوم.حالتون خوبه؟

****
باز همون کابوس های همیشگی بدون محتوا اومد سراغم.خواب بد دیدم.خواب دیدم تو کمد قایم شدم یه نفر به دنبال من می گشت داد می زد :
__تو رو می کشم داغتو به دل پدرت می ذارم.
اخه پدر من که خیلی وقت پیش مرد پس این مرد چی میگفت.تقریبا هرشب این خواب و می بینم.از خواب بیدار شدم اما حال نداشتم چشمامو باز کنم داشتم گوش میدادم دونفر یه مرد یه زن درحال صحبت کردن بودن زنه به مرده گفت:
__سعید خیلی خوشگله.چرا داشت فرار می کرد؟
__چه می دونم؟لابد عروسیش بوده داشته فرار می کرده.
__حالا از کجامعلوم عروسیش بوده؟
__چون لباس سفید پوشیده بود ارایشم که کرده بود.
از تعبیراتشون خنده ام گرفته بود.مگه هرکس سبیل داشت باباته؟یاهرکی لباس سفید بپوشه فرار کنه عروس فراریه؟یا مثلا هرکی شلوار کردی پوشیده از کردستان اومده؟ هه هه هه تکون
خوردم با صدای که از ته چاه در می اومد گفتم:
__اب.
دختره یه لیوان اب بهم داد.چشمام تار می دید اما خب از هیچی بهتر بود به اطرافم نگاه کردم.یه اتاق بزرگ با دکور قرمز و مشکی.دختره کنارم روی تخت نشسته بود.موهای بلند مشکی اش روشونه هاش پخش بود.یه لبخند امیدوار کننده زد. پسره هم روی مبل همچین لم داده بود واخم کرده بود که انگار ارث بابای خدابیامرزش و می خواد.همون لباسا تنم بود با یه کت یه شالم روی سرم بود. از جام بلند شدم حتما رها نگرانم شده باید برم پیش رضا یه دست لباس مردونه بگیرم عوض کنم بعد برم خونه رها.دختر پرسید:
_چرا بلند شدی تو باید استراحت کنی.
__نه ممنون.حتما نگرانم شدن من باید برم.
شال روی سرم و سفت کردم از اتاق اومدم بیرون .یه دربزرگ ته سالن بود فکر کنم اون در ورودی.به سمت در رفتم و از خونه خارج شدم.اخ چه بی هواسی ام من دیگه اصلا ازشون تشکر نکردم.تو خیابون ها قدم می زدم.کل راه و تا خونه رضا پیاده رفتم.ساعت3 بعد از ظهر بود. به خونه اشون که رسیدم فرشته کلی از دیدنم خوشحال شد.ماجرا و براشون تعریف کردم.هرسه تاشون تعجب کرده بودند.یه کاپشن و یه شلوار جین از رضا گرفتم.کلاه کاپشن و گذاشتم روی
سرم.با تاکسی تا خونه رها رفتم.ایفون و فشاردادم ستاره خانوم در وباز کرد.پام و که داخل سالن گذاشتم رها با تمام قدرتش بغلم کرد.خدمه هم از دیدنم خوشحال شده بودن.صدای داد رهام منو شیش متر از جام پروند.پرسید:
__تا الان کجا بودی؟
__ بعد از رفتن رها من با دوتا از اونایی که به ما حمله کرده بودن درگیر شدم.یکی شون و زخمی کردم اون یکی وهم یه کتک مفصل زدم داشتم فرار می کردم که تصادف کردم.تا الانم خونه اونی بودم که با ماشین به من زد.همین.
عوضی به جای تشکر از اینکه جون خواهرشو نجات دادم داره دعوام می کنه.یارو از همه دنیا طلبکاره.اومد جلو زل زد تو چشام منم سرم و بالا گرفتم زل زدم تو چشاش گفت:
__از این به بعد هرجا من می رم تو هم میای همونجا.یه قدمم از من دور نمی شی.مفهوم بود؟
__بله به هر حال من بادی....
ایشش اصلا به حرفم گوش نکرد مثل گاو کله کرد رفت.رها پشیمون اومد جلو.حالا مگه پشیمونی این به درد من می خوره؟داداشش هرچی از دهنش اومد نثار گل دختر که خودم باشم کرد.فکر کنم پسره از دارالمجانین فلنگو بسته.رها پرسید:
__حالت خوبه؟اذیتت نکردن که.
__راستش دونفرشون دوتا دستام و گرفته بودند اون یکی با شلاق افتاده بود به جونم.بعداز یکی ساعت داغ گذاشتن رو کمرم.میله داغ فرو کردن تو پوستم.اخه ای کیو اگر حالم خوب نبود که الان سر و مُرو گنده اینجانبودم.
_ببخشید که رهام دعوات کرد.
__بی خیال.من عادت دارم.بچه که بودم.کفش های مردم و واکس می زدم.یه بار بخاطر اینکه
می خواستم پولم و از مرده بگیرم یه کتک جانانه خوردم.من به بدبختی عادت دارم.
****
برف دونه دونه روی زمین می نشست داشتم اهنگ غریبه رو گوش می دادم که اهنگ قطع
شد.روی صفحه گوشیم یه شماره افتاده بود:
__بفرمایید؟
__سلام.ببخشید خانوم من همونی هستم که چند روز پیش باهاش تصادف کرده بودید.سعید
حسینی.
__بله.بله.ببخشید توروخدا اقای حسینی من اونروز اینقدر عجله داشتم که حتی یادم رفت ازتون تشکر کنم.
__این چه حرفیه من به شما زدم.همین که شکایت نکردین جای لطفش باقیه.می خواستم
بدونم حالتون خوبه که خداروشکر اینطور به نظر می رسه.
__بله ممنون.
گوشی و که قطع کردم به سمت حمام حمله ور شدم.حوله دور خودم پیچیدم.در حال خشک کردن موهام بودم که بازوم کشیده شد عقب.وایییییی ننه.این که رهامه.تو اتق من چیکار می کنه؟عصبانی بود از سرتا پام و یه نگاهی انداخت.یه سیلی زد تو گوشم.منم مثل این ادمای کرولال بدون اینکه حرفی بزنم وایستاده بودم داشتم نگاه می کردم.داد زد:
__تو کلاه بردا چطور جرئت کردی سر من کلاه بذاری؟منو باش دلم به حالت سوخت.گفتم بدبختی خونه نداری.
رها اومد تو اتاق.از صحنه ای که می دید شک شده بود گفت:
__داداش من می دونستم که ماهان دختره.
رهام از اتاق رفت بیرون رها هم رفت دنبالش.لباسام و پوشیدم.وسایلمو جمع کردم.برگشتم دیدم در و بسته تکیه داده به در.پرسید:
__هدفت از این کار چی بود؟
__به خدا فقط یه خونه می خواستم.بایه کار همین الان از این جا میرم.
__مگه قراردادت تموم شده که میخوای بری؟دومیلیون هزینه فسخ قرار داد و داری؟
__نه به خدا من یه قرون هم ندارم.
__پس تا پایان قرار داد باید به کارت ادامه بدی .در ضمن ما امشب یه مهمونی داریم خوش ندارم با لباسای پسرونه بیای پایین.فهمیدی؟
__بله.
به محض اینکه پاش واز اتاق گذاشت بیرون جیغ و داد کردم اینور اونور پریدم.خدایاشکرت اگر اخراجم می کرد من بدبخت تو چله زمستون چی کار می کردم بدون خونه؟چند ساعتی گذشت صدای در اومد:
_بفرمایید.
یه خانوم مسن داخل شد.با یه ساک بزرگ که تو دستش بود.نــــــــــه.چه لباسیه؟یه لباس شب دکولته که از زانو به پاینش با تور پوشیده شده به رنگ طلایی...پشتم به اینه بود نمی تونستم خودمو ببینم بعد از سی دقیقه کارش تموم شد خودمو تو اینه دیدم.خدایااااااا.خودمو نشناختم.یعنی این منم؟موهامو فر کرد و به وسیله یه تل مخصوص بالای سرم جمع کرده بود چشمام کشیده شده بود ارایش چشمام طلایی و رژم قرمز براق بود .وای اسفند بیارید.الانه که چشم بخورم.
نرگس خانوم (همون ارایشگره)با تحسین به من نگاه می کرد.رها وارد اتاق شد .چند لحظه ای خیره مونده بود.یه لبخند روی لبش نشست و به نرگس خانوم گفت:
__نرگس خانوم شما ماهان و ندید؟
__چرا دخترم همین خانوم زیبایی که کنارته ماهانه.
__اااااا؟پس چرا من نشناختمش؟واقعا ممنون نرگس خانوم.ماهان خیلی خوشگل شده.
دستم و گرفت وبه اتاقش برد.یه گردنبند انداخت گردنم.گردنبند خیلی خوشگلی بود از بلریان که تمامش و نگین های ریز پوشانده بودن.به پوست سفیدم میومد.از پله ها اومدیم پایین. دِ بیا چقدر مهمون دارن اینا.مهمونی هاشونم عجیب غریبه.ما کل عروسی هامون وبا هم جمع کنیم مهموناش نصف مهمونای اینا نمی شه.چه لباسای عجیب غریبی هم پوشیدن.اروم اروم ازپله ها اومدیم پایین.با رها پیش دوتا از فامیل هاشون رفتیم که گویا دوقلو بودن.مو نمی زدن.شیرین و سیمین.چشم و ابرو وموهای مشکی داشتند رها گفت:
__بچه ها.ماهان بهترین دوستم.والبته ...
دستمو دراز کردم سمتشون و حرف رها و نصفه گذاشتم:
__ماهان هستم بادیگارد اقای راد.
سیمین زودتر دستش و دراز کرد وپرسید:
__جدا تو بادیگارد رهامی؟فکر نمی کردم هیچ وقت بادیگاردی بگیره.
شیرین دم گوشم گفت:
__نقطه ضعف رهام و می دونی؟
__نه.
__یعنی نمی دونی رهام از اینکه یه نفر و ببوسه متنفره؟
__اما من باهاش روبوسی کردم.عادی بود.
__نه عزیزم بوسه معمولی نه.
__اها؟اونوقت چرا؟
__یه نوع وسواسه.لابد بدش میاد.چه می دونم.
هه هه هه.یادم باشه از این نقطه ضعفش استفاده کنم.دستی رو چشمام قرار گرفت یعنی کی می تونه باشه؟برگشتم که بادوتا چشم ابی برخورد کردم.زل زده بودم تو چشماش که یادم بیاد این کیه.اها فهمیدم.سعیدِ.لبخندی زدم.پرسید:
__پس بادیگارد جدید رهام تویی؟فکر می کردم بادیگاردش مرد باشه.
هنوز نگاهش می کردم.قدرت حرف زدن نداشتم.ادامه داد:
__زبونتو موش خورده؟من هنوز اسمت و نمی دونم.چرا اون شب با اون لباسا تو خیابون می دویدی؟
__ام.خــب.راستش.مفصله.
یکی از پشت بغلم کرد.دستش روی شکمم بود.صورتمو برگردوندم که ببینمش.اااا؟این که رهامه چرا اینجوری بغلم کرده؟خواست دستش و باز کنم که محکم تر فشار داد.و رو به سعید گفت:
__با ماهان اشنا شدی؟زیبا ترین دختریه که تو عمرم دیدم.
__شنیدم بادی گاردته.
__اره.البته بیشتر من باید مراقبش باشم.همین الانش هم بیشتر از صد نفر قصد دارن از من بدزدنش.
مردشورتو ببرن مردتیکه جلو بقیه خوب باهام رفتار می کنه تنها که می شیم جوری باهام رفتار می کنه که انگار جزام دارم.سعید رو به رهام گفت:
__چند وقت پیش تو خیابون با ماهان جان(جانم؟ماهان جان؟چایی نخورده پسر خاله شد) تصادف کردم.دوروزی خونه ما بود البته شهین زن فرید خیلی ازش مراقبت کرد.خوشحالم براش اتفاقی نیوفتاد.
رو به من کردو گفت:
__می تونم تنها باهات حرف بزنم؟
__بله حتما.
به سختی دستای رهام و از دورم باز کردم.یه چشم قره رفت که چهار ستون بدنم رفت رو ویبره.
گوشه ای ایستادیم.تو چشمام خیره شد و گفت:
__اهل هاشیه نیستم.ازت خوشم اومده باهام دوست می شی؟
منو می گی؟تو دلم عروسی برپاشد.بندری می رقصیدم.(اها بیا...بیا وسط...)بلاخره یکی از این پولدارا از من خوششون اومد.یه کم عشوه خرکی اومدم:
__خب راستش....نمی دونم.
__برای یه مدت کوتاه چطوره؟قبول.
__باشه حالا که التماس می کنی...اما گفته باشم من فقیرم.پول مول ندارم.اداب پولدارا و هم بلد نیستم.عادت دارم کوچه بازاری حرف میزنم.
__از همین ِت خوشم اومده.
داشتم می رفتم پیش رها که رهام دستم و کشید و منو برد تو اشپز خونه.پرسید:
__سعید چی بهت گفت؟
__هیچی فقط ازم خواست باهاش دوست بشم.
__توچی؟قبول کردی؟
__چرانباید قبول می کردم؟
__چون من می گم.
__چرا چون تو می گی نباید قبول می کردم؟اها.لابد چون بادیگارد توم نباید قبول می کردم.باشه پس من از اینجا می رم.
__اولا که بله چون تو زیر دست منی نباید قبول می کردی دوما اگرم می خوای بری برو ولی کجا؟تا اونجایی که من می دونم تو خونه ای نداری.سوما2میلیون پول فسخ قرار داد و بده وبرو.
اه اه اه اه راس می گه.اولا من خونه ای ندارم.دوما پول فسخ قرار داد و از کجا بیارم؟داشتم فکر می کردم که دیدم رها با چشم گریون از اشپزخونه رفت بیرون.وا؟این چرا گریه کرد؟اونی که باید گریه کنه منم.دنبالش دویدم.رفتم تو اتاقش روی تخت دراز کشیده بود گریه می کرد.ازش پرسیدم:
__چیزی شده؟چرا داری گریه می کنی؟
__سعید از تو خواست تا باهاش دوست شی؟
__اره.اما چرا این برای همتون مهمه؟مگه چه اتفاق خاص...
نـــــــــه؟؟؟؟؟نکنه؟؟؟اه ا.فهمیدم.با صدای بلند زدم زیر خنده:
__پس تو از سعید خوشت میاد؟اونوقت چرا زودتر نگفتی خب؟ایول من باهاش حرف می زنم.می گم پشیمون شدم.
رها پرید بغلم و تا تونست منو بوسید.از اتاقش اومدم بیرون.تو اتاقم نشسته بودم که صدای رها و رهام میومد.گوش دادم.رها گفت:
__چاره دیگه ای نداشتم باید به ماهان دروغ می گفتم که عاشق سعیدم.واگر نه همینجوری با سعید دوست می موند.
__درسته باید بیشتر مراقب اطرافم باشم .همه چیز داره خطر ناک می شه.
اینا دارن چی می گن؟یعنی رها به من دروغ گفت؟کسی که ادعا می کرد خیلی منو دوست داره که من بهترین دوستشم به من دروغ گفت؟منظور رهام از اینکه باید بیشتر مراقب اطرافم باشم همه چیز داره خطر ناک می شه چی بود؟حرف اون شب مرد که گفت همه کاره منم چی بود؟ که اگر بیوفتم دست دشمناش می شم برگ برنده؟دارم گیج می شم.مگه من چی دارم؟اون کابوس ها که توش یه نفر می خواد بخاطر انتقام از پدرم منو بکشه؟چرا؟ بعضی ها می خوان من و بکشن بعضی هام می خوان منو باخودشون ببرن؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
باید همه چیز و بفهمم.سریع در وباز کردم با این حرکتم هر دوتاشون غافل گیر شدن.پرسیدم:
__رها تو دیگه چرا؟تو چرا به من دروغ گفتی؟مگه من با سعید دوست بمونم چی می شه؟
اومد جلوگفت:
__ماهان گوش کن.اصلا چیز خاصی نیس فقط سعید ادم خوبی نیست.یه کم هوس رانه.
باورم نمی شه. نمی تونم حرفاشون و باور کنم.دیگه حرفای رها و هم قبول ندارم.باید چیکار کنم؟سکوت؟سرمو مثل کبک بکنم زیربرف و بگم اتفاقات این اخیر همه اش توهمات ذهن مغشوشمه؟یا بهشون اعتماد کنم؟شایدم باید به قضیه پی ببرم؟هعی نمی دونم. نمی دونم. نمی دونم.اصلا چرا رهام یه جور رفتار می کنه که انگار ازم متنفره؟اره؟چرا نفهمیده بودم.از روز اول از من بدش میومد.از روزی که من اومدم تو این خونه یا مسافرت بود یا سر کار من بادیگاردشم اما منو هیچ جا نمی برد.دارم به این خانواده شک می کنم.یه چیز این خانواده می لنگه.بدون توجه به اون دوتا سرمو انداختم پایین ورفتم تو اتاقم.لباسمو دراوردم وپرتاب کردم به طرف لباس راحتی مو پوشیدم.پریدم روتخت.
ساعت از دو گذشته بود.اروم اروم رفتم تو کتابخونه.باید یه چیزایی بفهمم.دوری تو کتابخونه زدم.بزرگ بود دور تا دور اتاق قفسه هایی بود که تا سقف کتابخونه کشیده شده بود.میز بزرگی وسط کتابخونه قرار داشت که بیشتر از 10 تا صندلی اطرافش چیده شده بود.عکس یه زن روی دیوار توجه امو جلب کرد.زن زیبایی بود که لباس بلند سفید پوشیده بود و یه تور روی صورتش قرار داشت به قفسه کنار تابلو نگاه کردم یه کتاب از بقیه کتاب ها جلو تر قرار گرفته بود . کتاب و برداشتم...
پشتش یه دکمه بود .دکمه بمب که نمی تونه باشه(هه هه هه قابلا توجه بعضی ها)دکمه رو فشار دادم.قفسه کتاب خونه شروع به تکون خوردن کرد.یکدفعه قفسه تا نیمه باز شد.رفتم داخل یه اتاق کوچیکی قرار داشت .تار عنکبوت همه جاش و پوشونده بود.تعجب برانگیز تر از اتاق مخفی چیز هایی بود که توش قرار داشت...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خانوم بادیگارد(2)

با دقت راه می رفتم.اتاق خیلی تاریک بود.علاوه بر اون بوی نم.تخت پوسیده.شیشه مشروب میوه گندیده علاوه بر اون سقف و هم تارعنکبوت پوشونده بود.حیونای موزیهم این نور اونور رژه می رفتن...
همه وهمه دست به دست هم داده بودند تا حالم بد شه.با نور موبایلم اطراف و نگاه می کردم.تابلو ها وعکس های متعددی از یه زن به دیوار اویزون شده بود.اما اگر این مادر رهاست
چرا هیچ شباهتی بهش نداره؟مثل گوجه ای اند که از وسط له شده باشه.زنه واقعادرمعنای واقعی کلمه ... زیباییه.موهای بلند قهوه ای باچشمای قهوه ای روشن تقریبا مثل چشمای منه.قد کشیده و هیکل لاغر تحسین برانگیزه.ولی چرا عکسی که توی کتابخونه است با این عکسا یکی نیست اونجا یه نفر دیگه بود.اونجا عکس یه زن دیگه بود.
__اخخخ.بر پدرت.
خردم به میز.چقدر خاک گرفته و کثیفه.حالم دگرگون شد.(اع.دارم بالا میارم.)
میز چوبی پوسیده که صدای موریانه ها هم از داخلش به گوش می رسه.چند تا عکس و یه
دفتر روی میز بود با اینکه خیلی قدیمی وداغون بود باز می شد دختر بچه ای که تو عکس بود
و تشخیص داد... این... اینکه منم. عکس بچگی هامه.این گردنبندم هم هست.
همون که مامانم موقع تولدم بهم داد.دفتر و عکس و برداشتم.ازاتاق خارج شدم...
قفسه و هل دادم تابسته بشه. وارد اتاق خودم شدم...
چرا؟عکس بچگی های من تو خونه اینا چیکار می کنه؟اینا کی اند؟خوابم نم برد دفتر و برداشتم برم تو باغ تا زیر نور مهتاب بشینم و بخونمش.اروم اروم پله ها رو طی کردم.
توی الاچیق نشستم ساعت4 بود.نور مهتاب روی اب استخر منعکس شده بود.بوی شب
بو هاهم پیچیده شده بود.یه صدای اومد دفتر و کردم تو کاپشنم.از جام بلند شدم که یه
دستمال نم ناک روی دهنم قرار گرفت و...
(فصل دوم)
تا الان شده حس سردرد و دلدرد و حالت تهوع و سرگیجه و ضعف و با هم داشته باشین؟
منم نداشتم.هه هه هه اما الان سردرد وسرگیجه و با هم دارم.
چشمام و باز کردم.نورخورشید وادارم کرد دوباره چشمام و ببندم.چند لحظسه بعد وقتی چشمام خودشون و با نور محیط وفق دادن.بازشون کردم.اولین چیزی که دیدم یه عکس بزرگ از منه که
به سقف اویزون شده بود.عکس خیلی قشنگیه. نیم خیز شدم.
خدای من... دیوار مقابلم فوق العاده زیباست .روی دیوار عکسی از من که لب حوض خونه قدیمی مون نشسته بودم نقاشی شده بود. فکر کنم اون موقع 4 یا 5 سالم بوده باشه.
موهام بلند بود .یه پیراهن بلند قرمز هم تنم بود.
اتاق دکور بنفش و صورتی داشت.یکی از دیوارا بنفش بود ویکی دیگه از دیوارا صورتی کمد
و تخت و مبل صورتی بود میز کامپیوتر ومیز تلویزیون بنفش...
با حالت گیجی از جام بلند شدم و کنار پنجره وایسادم.به بیرون خیره شدم.موج های دریا
یکی بعد از دیگری میومدن و میرفتن...
وایساببینم؟دریا؟یعنی من الان شمالم؟ما تهران نیستیم؟خدایا یعنی منو دزدیدن؟(منو با این هوشم ترور نکنن خوبه.)خب معلومه منو دزدین.
در باز شد و یه زن اومد تو اتاق.قد متوسط وزیبا با یه کت و دامن ابی .من این و یه جا دیدم...
اره همونه که عکسش تو کتابخونه اویزون شده بود.سینی غذا تو دستش بود روی تخت نشست و پرسید:
__چه عجب بیدار شدی الان دوروزه خوابیدی.
__شما.مادر رهام اید؟
__درباره من بهت گفته؟راستی اون دفتر خاطرات که همراهت بود کنارتخته.بهش دست نزدم ترسیدم خصوصی باشه.
__ممنون.
رفت بیرون.صبحانه وکه شامل شیرو اب میوه و نون و کره و پنیر بود و خوردم.حالا که می دونم خونه مادر رهامم خیالم راحت شده.دفتر وبرداشتم.
صفحه اول نوشته بود:
(عشق یا نفرت.)
شروع کردم به خوندن:
الان که دارم این و می نویسم...یه بچه تو بغلمه.این بچه امید منه.تنها یادگار عشقمه...
سرم تو کارای خودم بود...تازه شرکت مهندسی و راه انداخته بودم که دیدمش.
مهندس تازه وارد بود .چند وقتی می شد که به استخدام شرکت در اومده بوداما من به
دلیل مشغله نتونستم ببینمش.اسمم و که می دونید.کاوه راد تنها پسر خانواده راد.
وارد ابدار خونه شرکت شدم یه چایی بریزم.داشت با یکی از ابدارچی ها حرف می زد.محوش شده بودم که برگشت زل زد تو چشام و گفت:
__چیه؟ادم ندیدی؟یا اینقدر خوشگل ندیدی؟
خندیدم.اعتماد به نفس اش منو کشته جواب دادم:
__سنگ پا قزوین ندیدم.
__خب حالا دیدی؟چطور بود؟
__ یکی شو الان دیدم که پوست سفید وچشمای عسلی و لبای صورتی اش همه رو دیوونه می کنه.
__پ بپا نسری دیوونه شی.
واقعا بامزه بود.یعنی داشت تهدیدم می کرد؟رفتم جلو قدم ازش بلند تر بود سرم و پایین گرفتم تا بتونم تو چشماش زل بزنم.گفتم:
__منکه پام همین الان سر خورد.شانس بیارم نخورم زمین.
عصبانی شد لیوان ابی و که تو دستش بود و خالی کرد روم.لبخندی زد و خیلی عادی از ابدار خونه رفت بیرون.
تو دفترم نشسته بودم که منشی وارد شد:
__رییس. خانوم دریا باکری مهندس جدید نقشه ها رو اورده.بگم بیاد تو.
__بله.
اومد داخل چند لحظه نگاهم کرد.فکر کنم انتظارش و نداشت که من رییسش باشم.خودشو زد به بی خیالی .نقشه ها رو گذاشت جلوم وگفت:
__نقشه های برج شمیران.
__ممنون اسمتون چی بود؟رودخونه؟
__اسم شما چی بود؟اقا گاوه.
قاه قاه زدم زیر خنده.خیلی بامزه بود.اون اما به یه لبخند اکتفا کرد:
__خانوم بامزه.اینقدر بامزه ای اینجا حروم نشی؟
__راست می گید.خب باشه قرار دادم که تموم شد می رم.
__نه نه من...منظور من این بود که.
__بااجازه.من باید برم.
رفت.اما دلمم با خودش برد...
یک ماهی می شه که با هم کار می کنیم هر روز بیشتر عاشقش می شم.اما اون اصلا بهم رو نمی ده. بهم توجه نمی کنه.بیشتر به کارش می رسه.دیگه اعصابم خرد شده.اومد داخل:
__ببخشید رییس من تو یه قسمت از نقشه ها مشکل دارم می تونید کمک کنید؟
__بله.حتما
نقشه رو مقابلم گذاشت تمام و کمال بهش توضیح دادم.اون نشسته بودد روی صندلی و من خم شده بودم تا بهش توضیح بدم بعد از پایان توضیح پرسیدم:
__متوجه شدی؟
روشو برگردون وگفت :
__بله.
همونطور بهش خیره شده بودم که بدون فکر بوسیدمش. از جاش بلند شد و یه سیلی تو گوشم زد:
__مردتیکه بی شعور.به چه جرئتی به من دست زدی؟ شما همه اتون همینید.
از دفترم رفت.حرفش برام سنگین بود نمی تونستم درک کنم.دیگه نیومد شرکت.نمی دیدمش چند بار رفتم خونه اشون.اما کسی جواب درست حسابی بهم نمی داد.روز به روز بیشتر دلم براش تنگ می شد... نمی دونستم چی کار کنم.
یه روز کسل کننده تو دفترم نشسته بودم که نیما دوستم اومد.نیما هم دوست دوران بچگیمه.هم شریکم تو شرکت نشست رو مبل وگفت:
__کاوه باورت نمی شه بلاخره راضی شد باهام ازدواج کنه.
__کی؟
__دریا.بلاخره قبول کرد.خب من برم به بقیه خبر بدم.
دنیا رو سرم خراب شد...تو این دنیا نبودم.یه چیزی بود ...یه چیز بین مرگ و زندگی.خوب وبد.دیدن وندیدن.نمی دونم.خوشحال باشم از اینکه دوستم داره ازدواج می کنه؟یا ناراحت باشم
از اینکه عشقم داره ازدواج می کنه؟نیما...تو من و خرد کردی.دریا تو که می دونستی عاشقتم. مگه نیومدم سراغت؟مگه نگفتم با تمام وجودم می خوامت؟مگه نگفتم بدون تو من یه جنازه ام؟ اما تو قبول نکردی.تو نخواستی.
الان تو مراسم عروسی عشقم با دوستم نشسته ام .دارم می بینم که چقدر خوشحالن.خوبه اگر تو خوشحال باشی منم خوشحالم.حتی نمی تونم تصورش و بکنم امشب اون مال یکی دیگه می شه...
نه من می میرم. من بدون دریا می میرم.ازمجلس زدم بیرون.بدن مقصد تو خیابون راه می رفتم داشتم دیوونه می شدم.یه شیشه نوشابه افتاده بود کنار خیابون شکوندمش و محکم رو رگم فشار دادم کم کم احساس ضعف کردم.چشمام سنگین شده بود.اروم خوابیدم.
چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم:
__نه نه نه نه چرا منو نجات داید.من می خوام بمیرم. من میخوام بمیرم.
گریه می کردم اشکام می ریخت:
__مامان بابا من می خوام بمیرم.
مامانم درحالی که اشک می ریخت گفت:
__این چه حرفیه پسرم؟ دشمنات بمیرن.دریا نشد یکی دیگه.تو جوونی خوشتیپی .پولداری...
عاشق نشده که بدونه.من فقط عشقم و می خوام.از اون روز بیخیال شرکت شدم.تو خونه می موندم یه اتاق مخفی درست کردم به اسم( اتاق دریا).عکساشو تو اون اتاق اویزون می کردم. همیشه تو اون اتاقم.بااون اتاق انس می گیرم.
دوماه از عروسیم می گذره.انا زنم دوماهه بارداره.اما من هیچ توجهی بهش نمی کنم.بیشتر اوقات تو اتاق دریام و به عکساش نگاه می کنم.هروقت تو این اتاقم اینقدر مشروب می خورم تا خودمو هم فراموش کنم.اتاق دریا دکور سفید و کرم داره. یه تخت سلطنتی بزرگ تو ضلع شمالی اتاق و یه میز مطالعه کنارش.سرتاسر دیوار عکس هاش اویزون شده.
****
امروز دختر نیما و دریا به دنیا اومد اسمش و ماهان گذاشتن.منم دوتا به دارم به اسم رهام ورها ولی هیچکدومشون و به اندازه ماهان دوست ندارم.دریا بعد از به دنیا اومدن ماهان طاقت نیاورد و فوت کرد.کمرم خرد شد.من به دوری از دریا عادت داشتم اما نیماچی؟اون طاقت نیاورد و ماهان و داد پرورشکاه.فکر می کرد ماهان باعث مرگ دریا شده.ماهان و از پرورشگاه اوردم خونه.اما کسی تو خونه ماهان و نمی پذیره بچه ها و انا.مامان وبابا هیچکدوم راضی نشدم ماهان وتو خونه نگهداریم.اما منم تهدیدشون کردم.اگر ماهان وقبول نکنند .از خونه میرم.

چند وقتی می شد که انا به بچه ها و مامان توجهی نمی کرد بیشتر بادوستاش می رفت بیرون بیرون بیش از حد ارایش می کرد.تلفن های یواشکی و نامه های عجیب.تو رستوران با یکی از وکلام قرار داشتم که انا رو با نیما دست تو دست دیدم.نیما دست انا رو بوسید. می خندیدن. باورم نمی شه.یه کاراگاه استخدام کردم تا مراقب انا باشه.از گفتن یه همچین چیزی خجالت می کشم امامن و انا یک سالی بود که با هم رابطه نداشتیم که یه روز به مادر گفت بارداره منفجر شدم.مخصوصا که کاراگاه عکس های از انا و نیما تو مهمونی های مختلف اورده بود تویکی از مهمونی ها انا بالباس ناجور درحال بوسیدن نیما بود تو چند تا عکس دیگه یا همدیگه رو می بوسیدن یا تو بغل هم بودن.
یه روز نیما و انا رو به همون رستورانی دعوت کردم که انا و نیما به اونجا می رفتند. رستوران نقلی و قشنگی بود.رقص نور و محیط عاشقانه اش موزیک ملایمش به ادم ارامش می داد.به هردوتاشون نگاه کردم وگفتم:
__یه سوپراز دارم براتون.
هر دوتاشون خوشحال شدن.دریغ از اینکه این خوشحالی کم دوامه.عکس ها رو انداختم روی میز بعد از دیدنش انا گفت:
__اینا ساختگی(اره لابد 20 سال پیش فتو شاپ می کردن).
نیما سرش و انداخته بود پایین گفتم:
__برام مهم نیست که بهترین دوستم با زنم بهم خیانت کرده.برام مهم نیست که زنم به شوهرش و بچه هاش خیانت کرده.برام مهم نیست که این کار شما زنا محسوب می شه.برام مهم نیست که سنگسار داره. هیچ چیز شما برام مهم نیست .اما برام مهمه که تو...نیما...تو به زنت دریا به دخترت ماهان خیانت کردی...بخاطر همینم نمی بخشمتون.باید تاوان کارتون وپس بدید.
__توروخدا کامران تو رو به جون بچه ها قسمت می دم.التماست می کنم به جون رها به جون رهام.
برام فرقی نمی کردکه جون بچه هارو قسم بخوره اما چیزی گفت که کنترلم و از دست دادم.
__کاوه تو به جون ماهان.
چنان سیلی تو گوشش زدم که تا الان به احدی نزده بودم.نباید جون ماهان و قسم می خورد. می دونم خود خواهیه که بچه هام و حتی یک چهارم ماهان دوست ندارم.اما من فقط وفقط ماهان ودوست دارم.نیما گفت:
__اگرشکایت کنی ماهان و ازت می گیرم.حتی نمی ذارم برای یه لحظه ببینیش.می دونی که من پدرشم.
حتی نمی تونستم یه لحظه دوری از ماهان و تحمل کنم فورا گفتم:
__به یه شرط شکایت نمی کنم...اول ماهان و می دی به من دوم ماهان و رهام به عقد هم دربیان واگرنه شرمنده ام.
نیما بدون یه لحظه تامل گفت:
__باشه.
****
تموم شد؟پس بقیه اش کجاست؟چرا ادامه نداد؟صفحه اخر دفتر یه عکس بود.
نــــــــــه ؟؟؟؟ چشمام 4تا نمی دونم 6 تا شایدم8 تاشد....اینکه ...اینکه مشهدی رضاست.... صاحب خونه من...پس ماجرا این بود.تموم این سالها که کنارم بود از بچه هاش گذشت.روز های که بهم محبت می کرد محبتش و بخاطر من از بچه هاش دریغ می کرد.برای همین رهام از من متنفره؟فکر می کنه من بابا شو ازش گرفتم؟یعنی بابام اینقدر ادم رذل و پستی بود که بخاطر مادر ماهان از من گذشت؟از پاره تنش گذشت؟ از یادگار زنش؟عصبانی بودم.
در اتاق وباز کردم خونه سه طبقه بود که به وسیله پله های مارپیچ به سالن های پایین وصل می شه.دکور همه سالن ها چوبی و به سبک قدیمی بود.با دقت به اطراف نگاه کردم. اتاقی
که من توش بودم طبقه دوم بود.مجسمه های بزگ کنار هر در روی میز قرار داشت فرش قرمزی که روی پله ها پهن شده.نرده های چوپی پله ها که طرح مار پیچیده و داشتند.همه و همه این خونه رو فوق العاده کرده بودند پله هارو طی کردم اومدم پایین.سالن پایین دوقسمت داشت
یک قسمت که با مبل سلطنتی طلایی تزیین شده بود...قسمت مدرن تر که کاناپه های
چرم مشکی داشت.مادر رهام با یه مردی که تاالان ندیده بودمش داشت تو ماهواره یه
فیلم عشقی(عق)نگاه می کرد.مبلشون ایستادم طوری که مانع فیلم دیدنشون می شدم. مرده از جاش بلند شد و درحالی که میومد به سمتم گفت:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
__ماهان جان بابا ...چقدر بزرگ شدی.خانومی شدی برای خودت.
__جان؟؟؟؟؟ماهان جان؟؟؟؟بابا؟؟؟؟ببخشید من شمارو می شناسم؟
(این جمله رو با تمسخر گفتم)
__ماهان .می دونم در حقت بد کردم.می دونم برات پدر نبودم.اما الان پشیمونم .می خوام برات پدری کنم .
_واو....تو چقدر بزرگواری؟پتروس فداکار.نه نانا اگر می خواستی برام پدری کنی تو ای22سال به اندازه کافی وقت داشتی.تازه من یه پدر بالهوس نمی خوام.کسی که بخاطر هوسرانیش به زنش و بچه اش و بهترین دوستش خیانت کرد.
بایه سیلی تو گوشم جوابمو داد.منم حرمت پدر بودنش و گذاشتم کنار یه سیلی زدم:
__این بخاطر مادرم بود.
دومی و هم زدم:
__اینم بخاطر خودم بود.
واکنشی نشون نداد سرش و پایین انداخته بود ادامه دادم:
__تو تمام این 22سال به خودم افتخار می کردم.به پدرم که شجاعانه کشته شد.مادر خونده ام بهم گفته بود پدرم پلیس بوده که تو یکی از ماموریت ها کشته شد.اما حالا فهمیدم پدرم یه ادم رذل بود که بخاطر هوسرانی اش حاضر شد بچه اش و از خودش جدا کنه.حاضر شد دخترش و بفروشه.
مکثی کردم.برگشتم تو چهره و بدن انا دقیق شدم:
__چرا؟می خواستی جسمش و به دست بیاری؟من که بعید می دونم فکر کنم حتی قبل از ازدواجتون جسمش و به دست اورده بودی...
نه؟انا جون؟؟راستی انا جون رها و رهام و دیدی؟ یادمه اولین روزی که به عنوان بادیگارد پامو تو خونه اشون گذاشتم بهم گفت پدر مادرم مرده.
اون عکس خاک گرفته تو کتابخونه مال توئه؟اخی یه دستمالم بهش نکشیدن که؟
داشت اشک می ریخت نقطه ضعف هر دوتاشون و پیدا کردم سر نیما(خوشم نمیادبهش بگم بابا)پایین بود اما انا به من نگاه می کرد اشک می ریخت :
__ماهان جون منو ببخش.من بد کردم درحق همه اتون.
__اون که بلـــــــه...اما دارم فکر می کنم با بخشیدنتون چطور 22 سال به خودم برگردونم؟28 سال و به رهام و 24 سال و به رها پس بدم.به نظرت این عمر تلف شده بر می گرده؟...
شما چقدر بدبختین...بچه ندارین؟
__نه.
__اوخی.پس تو این خونه به این بزرگی چیکار می کنید؟بهتر نبود خونه کوچیکتر بگیری؟اخ باز یادم رفت تو بخاطر پول با نیما ازدواج کردی.باشه الان که رفتم خونه ام به رهام و رها می گم مامانشون هنوز داره نفس می کشه.داره هوای این جامعه رو با نفس های سمی اش الوده می کنه.
به سمت در ورودی رفتم که با دوتا غول برخورد کردم.ای بر ارواح عمه ات درود...
داد زدم:
__گم شید کنار.
تعظیم کوچیکی کردن و گفتن خانوم کوچیک شما نمی تونید از عمارت خارج شید.
دوباره داد زدم:
__گفتم گشو می خوام رد شم.
با دستم هلش دادم اما از جاش تکون نخورد.کتکش می زدم اما فقط وایساده بود و تحمل می کرد .رو زمین زانو زدم و گریه می کردم اخه این بدبخت چه گناهی داشت؟
وایسا ببینم.با دقت بهش نگاه کردم:
__تو.تو همون نبودی که تو همونی می خواستی منو با اسلحه بکشی؟
__خانوم کوچیک من همچین جسارتی نکردم.من می خواستم جونتون وحفظ کنم.چند نفر می خواستن مزاحمتون بشن.
از کار اون شبم پشیمون شدم.پرسیدم:
__حالت که بد نشد؟پات خوبه؟زیاد خون از دست داد؟ راستی اسمت چیه؟
__نه خانوم.حالم خوبه.اسمم محمد رضاست.محمد صدام می کنن.
__به هر حال بابت اون کارم متاسفم. اقا محمد.
داشتم می رفتم داخل که صدام کرد:
__خانوم کوچیک؟شما ادم خوبی هستید.من متاسفم که مجبور شدم رو به زور بیارمتون تو این جهنم.
با بغض جواب دادم:
__ممنون.تو خونه یه دوری زدم هر سالن 5 تا اتاق خواب داشت که هر اتاق مجهز به سرویس بهداشتی بود.دوتا اشپز خونه داره(دوتا اشپزخونه رو می خوان چیکار؟)
وارد یکی از اتاقا شدم. نمای فوق العاده زیبایی داشت .یه تراس که از روی اون کاملا می شد دریا رو دید.چون طبقه پایین دوم بود فاصله زیادی با زمین نداشت.لباسمو درست کردم.دفتر کامران برداشتم و با یه ملافه که از نرده اویزون کرده بودم رفتم پایین.
__اخخ.مچ پام خرد به یه تخته سنگ.
وایی درد می کنه.خدا کنه چیزی نشه من بتونم فرار کنم.داشتم می دویدم که یکی محکم دستم و گرفت.برگشتم.خدایا این دیگه کیه؟چه قیافه اشنایی داره:
__تو کی هستی؟ولم کن میخوام برم.
__منو یادت نمیاد؟اون شب تو مهمونی.مسابقه رقص...چیزی یادت نیومد؟
__اها اره.خب خوشحالم دوباره دیدمت.من دیگه باید برم.
دستمو محکم گرفت و منو به سمت ماشینی که پارک شده بود برد:
__نچ نچ تو برگ برنده منی.تو بامن میای.
چی ؟برگ برنده؟پس منظور محمد از برگ برنده دشمنا این پسره بود؟ دستم تو دستش بود. دستش و پیچوندم.از درد زانو زده بود. با زا نوم کوبیدم تو سرش با حالت منگی از جاش بلند شد بیاد سمتم.مشتشو حواله صورتم کرد.فکر کنم چشم باد کنه. دوباره بازانوم زدم تو شکمش.بعد یه لگد بین پاهاش زدم.اون یه لگد به کمرم زد افتادم رو زمین خواست بیاد سمتم که یه مشت شن و ریختم تو چشاش.دوتا مشت تو دماغش زدم و فلنگو بستم. داشتم می دویدم.
که دست یکی حلقه شد دور کمرم وای.خدا رو شکر محمد بود. پسر که از اونجا رفت محمد هم منو به زور برد خونه و پرسید:
__مگه بهتون نگفتم حق ندارید از خونه برید؟اگر دست اون شاهین میوفتادید الان زنده نبودید.
__شاهین دیگه کدوم خریه؟
__محمد تو می تونی بری من برای ماهان توضیح می دم.
این صدای نحس نیما بود.اومد سمتم خواست دستمو بگیره که دستمو کضشیدم عقب روی مبل نشست من همونطور که وایساده بودم منتظر موندم تا توضیح بده.....
__شاهین برادرته.
__چی؟؟؟؟؟؟؟
الان موی بدنم سیخ شد....
__اون میخواد با جدا کردن تو از من انتقام بگیره.
__معلوم شد پسرتونه.دقیقا مثل خودت احمق ونادونه.اگر من برای شما اهمیت داشتم که تو این 22 سال ازتون دور بودم.پدر وپسر مثل همن.
عصبانی از جاش بلند شد و گفت:
__تو حق نداری با پدرت اینطوری حرف بزنی...
__بزن کنار باد بیاد.پدر.تو نام پدر و الوده کردی.

__نمی دونم؟شاید حقمه.شاید باید تحمل کنم.تو هم دقیقا مثل مامانتی.اونم همین رفتار و باهام داشت.
قلبش و فشار داد. افتاده بود روزمین قلبش و فشار می داد انا سراسیمه رفت سراغ نیما و یه قرصی و بهش داد.حالش بهتر شد.رفت تو اتاقش.انا یه نگاه سر زنش گر بهم انداخت و دنبال شوهر جونش رفت.باید یه نقشه بکشم از این خونه برم.از پنجره که دیگه نم تونم برم.خب وقتی داشتم فرار می کردم.یه ویلای دیگه رو چسبیده به این ویلا دیدم.اگر بتونم از سقف ویلا بپرم تو ویلای همسایه می تونم از اینجا فرار کنم. در اتاق به صدا در اومد.انا بود یه سینی غذا تو دستش بود گذاشت رو تخت.ازش پرسیدم:
__از اینجا راحت می شه ستاره هر رو دید.چطور میتونم برم روی سقف؟می خوام شب روی پشت بوم بخوابم.
__اخه شبا اینجا پر از جک و جونور خطرناکه.دخترم تو...
__به من نگو دخترم.من دختر تو نیستم.حالا هم برو بیرون.
ناراحت شد.از اتاق رفت بیرون.به درک.به سق سیا.بذار اینقدر ناراحت شه که از غصه دق کنه. از اتاقم اومدم بیرون تا یه راه حل برای فرار پیدا کنم که حرفاشون وشنیدم...
__چرا بهش نمیگی نیما اون دخترته باید حقیقت و بدونه.
__چی بگم؟اینکه مادرش منو دوست نداشت؟اینکه مادرشو مجبور کردم باهام از دواج کنه.
اینا دارن چی می گن؟درباره مادر من دارن حرف می زدن؟ در وباز کردم رفتم داخل:
__من میخوام همه چیزو بشنوم. باید به من بگی.یالله.
__اما دخترم...
__همین الان.
__من و مادرت دختر عمو پسر عمو بودیم. از بچگی اسممون روی هم بود .من دوسش داشتم اما اون هیچ علاقه ای به من نداشت به هر حال هر طور شد باهم ازدواج کردیم.8 سال از ازدواجمون گذشت اما اون حتی یه بارم نذاشت بهش نزدیک شم.دیگه خسته شده بودم.یه شب...یه شب بهش تجاوز کردم...
اهی کشید و ادمه داد:
__این شد که تو به دنیا اومدی...اما هیچوقت بی محبتی های مادرت و فراموش نکردم.همه این بی محبتی ها بخاطر کاوه بود.اون با من سرد بود همه اش از طلاق حرف می زد.همه اش می گفت کاوه و دوست داره.برای یه مرد خیلی سخته که نه جسم زنش نه روح زنش براش نباشه. ماهان بابا تو متوجه نمی شی.
بعد از مرگ دریا مادرت متوجه شدم انا هم مثل خودم داغ دیده اس تصمیم گرفتیم انتقاممون و از کاوه بگیرم.اما اون از ما مدرک داشت.تهدیدم کرد که ازمون شکایت نمی کنه مگر تو رو به عقد رهام دربیارم و سرپرستیت و بهش بدم.اون موقع تازه عاشق انا شده بودم.مادرت بخاطر تو مرده بود.برای همین هیچ علاقه ای بهت نداشتم.اما بعد از این کارم پشیمون شدم.دنبالت گشتم اما مثل یه سوزن شده بودی تو انبار کاه.ماهان بابا منو ببخش.
گیج شده بودم.بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون.تو حموم زیر دوش نشسته بودم و داشتم زندگی مو تحلیل می کردم.کسی که من بادیگاردشم شوهرمه.که از قضا پسر عاشق مادرمه.مادرشم زن بابامه.نیما و مامانش به باباش خیانت می کنن.کاوه منو از نیمای رذل می گیره و22 سال دور از بچه هاش بزرگم می کنه.به من محبت می کنه اما محبتش و از بچه هاش دریغ می کنه.
__دیگه نمی خوام. دیگه نمی خوام تو این دنیای نحس باشم.مامان چرا داشتی می رفتی منم با خودت نبردی چرا 3 تابچه این وسط تباه شدن؟چرا کاری کردی رها و رهام از من متنفر شن؟چرا پاتو تو اون شرکت لعنتی گذاشتی.تیغ و گذاشتم روی رگم. باید همه چیز و درست کنم.با مرگ من رهام و رها راحت می شن.نیما وانا تقاص پس می دن.کاوه هم بر می گرده پیش بچه هاش.کلید این قفل منم.
فشارش دادم اول کمی سوخت دارم احساس ضعف می کنم.ته دلم داره خالی می شه. دستم یخ کرده.زیر دوش اب گرمم اما داره سردم می شه.مامان کاوه دوستون دارم.
****
__دکتر شهلا مهدوی به بخش اورژانس.
این صدا همه اش تو گوشم می پیچید.پس الان تو بیمارستانم.چشمام و باز کردم.انا کنارم روی صندلی نشسته بود سرش رو تخت بود.مثل اینکه خوابه.دلم به حالش سوخت:
__تو تقصیری نداری. تو هم یه قربانی.مقصر پدرمه .باوجود اینکه می دونست مادرم دوستش نداره مجبورش کرد باهاش ازدواج کنه.
سرش تکون خورد.بلند شد گردنشو تکون داد.یه نگاه به اتق کردم.تخت های دیگه پر از بیمار بود.انا لبخندی زد و گفت:
__بیدار شدی؟حالت خوبه؟
چشمام پر از اشک شده بود.بغض تو گلوم گیر کرده بود.چرا این با اینهمه توهینی که من بهش کردم اینقدر بهم محبت می کنه؟ اشک هام ریخت گفتم:
__نمیدونم چرا کاوه دوست نداشت؟ولی من...خیلی دوست دارم.تو می تونستی مثل مادر نداشته ام باشی.می تونستی مادر بچه هات باشی.در هر صورت .ببخشید که بهت توهین کردم.
هیچی نگفت.از جاش بلند شد و از اتاق رفت.من انا رو بخشیدم.اما پدرم.به هیچ وجه نمی تونم ببخشمش اون قابل بخشش نیست.از تخت اومدم پایین با همین لباسای بیمارستاران رفتم تو خیابون مردم چپ چپ نگاه می کردن.داشتم طول خیابون و طی می کردم که یه ماشین وایساد:
__خانوم جنگجو سوار شو ببرمت یه جایی.
شاهین بود.یعنی الان میخواد منو بدزده؟
__چی از جونم می خوای دس از سرم بردار.هرچی می خوای و از بابات بگیر.
__ماهان سوار شو باید یه چیزی و بهت بگم.
سوارد ماشینش شدم.حرکت کرد یه دستش رو دنده بود با اهنگ ضرب می گردفت.پرسیدم:
__می خواستی یه چیز بگی.زود بگو من کار دارم.
__دندون رو جیگر بذار می گم.
کنار یه رستوران سنتی وایساد در ودیوار رستوران پر بود از عکس های رستم و سهراب و کلا قهرمانای شاهنامه.روی یکی از صندلی ها نشستم.گفت:
__می دونم با بابا خوب نیستی. اینو هم می دونم که ازش بدت میاد.
__خب؟
__من تازه فهمیدم تو وجود داری.می خوام از بابا انتقام بگیرم.کمکم می کنی؟
__نه.
__چرا؟
__اون هر چقدرم در حقم نامردی کرده باشه.من حاضر نیستم ازش انتقام بگیرم.تو می تونی هرکاری دلت خواست بکنی.
__مطمئنی؟
__کاملا.
عین گاو کله اش و انداخت و رفت.این بوزینه خداحافظی کردن بلد نیست؟ایشالله یارتاقان بزنی.
هه هه هه مردم دارن منو نگاه می کنن می خندن.حق هم دارن من با لباس بیمارستان تو همچین رستورانی نشسته ام الان حال می ده یه دیزی بزنم.
از رستوران اومدم بیرون.تا خونه رضا و پیاده رفتم.بی پولی بد دردیه.کوچه هنوز همونجوریه
تنگ و باریک زنا صبح کوچه رو اب پاشی می کنند. بوی نم بارون با خاک خدایا هوای عالیه.رسیدم مقابل در کوچیک خونه وایسادم زنگ در و فشار دادم. بعد از چند دقیقه مشهدی رضا(کاوه خودمون)در و بازه کرد با دیدن من برقی تو چشاش زد.پریدم بغلش. داشتم بوش می کردم.چقدر دلم براش تنگ شده.ازش جدا شدم پرسید:
__ماهان بابا حالت خوبه؟رضا گفت از خونه اون مرده که بادیگاردش بودی رفتی.
__بابا کاوه.دلم برات تنگ شده بود.
متعجب نگاهم می کرد.یه لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:
__چی گفتی؟
__بابا کاوه دلم برات تنگ شده بود.
داشت گریه می کرد:
__22سال منتظر موندم تا این جمله رو از زبونت بشنوم.حالا کی اسمم و بهت گفت؟
__این دفتر.
دفتر واز دستم گرفت دوباره چهره متعجب به خودش گرفت:
__تو اتاق دریا و پیدا کردی؟
سرمو چند بارتکون دادم.
__تو این دفتر و خوندی؟
دوباره سرمو تکون دادم.
__تو می تونی اون سر نیم کیلویی و تکون بدی ولی زبون یه مثقالی ونمی تونی تکون بدی؟
__بابا کاوه.مامانم عاشقت بود.این و نیما بهم گفت.
__تو نیما و دیدی؟
__اره.اون منو دزدیده بود.اما من فرار کردم.اون گفت مامانم هیچوقت دوسش نداشت.همونطور که تو انا رو دوس نداشتی.گفت مامانم 8سال عاشقت بود.اون می خواست از نیما جداشه با تو ازدواج کنه.
__دخترم.منوببخش که 22سال این حقیقت و ازت پنهون کردم.
__چرا؟تو می تونستی تو این 22 سال بچه هاتو بزرگ کنی.چرا با من اومدی اینجا؟
__اونا رو پدرم بزرگ کرد.پدرم برای اونا از من دلسوز تر بود.من بدون اونا می تونستم زندگی کنم اما بدون تو نه.
__مامانم چی؟اونی که منو بزرگ کرد.اون کی بود؟
__اون مامانم بود.یکسال جدا زندگی کردم.فهمید نمی تونه بدون من که تنها پسرشم زندگی کنه .قبول کرد نقش مادرتو بازی کنه.اون خیلی دوست داشت حتی از منم بیشتر دوست داشت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خانوم بادیگارد(3)
با کاوه وارد اتاق شدم.اتاق کوچیکی که دور تا دورش با پشتی تزیین شده بود یه فرش دستبافم روی زمینش پهن شده بود.تنها چیزی و که تو این خونه دوست داشتم یه تابلو بود که روش نوشته بود:
به سراغ من اگر می ایید
نرم واهسته بیاید.
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.(از سهراب)
بعد از ریختن یه لیوان چایی به پشتی لم داد.منم کنارش نشستم چند تا سوال ذهنم و در گیر کرده بود که نمی تونستم جوابش و پیدا کنم. ازش پرسیدم:
__چند تا سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
__بگو دخترم.هرچی دوست داشتی بپرس...
کمی جابه جا شدم.ودر حالی که با انگشتر تو دستم بازی می کردم پرسیدم:
__اول اینکه مگه شما چند تا شرکت نداشتید؟اونا چی شد؟
__اونا رو بابام ازم گرفت.
__چرا؟
__خب چون من بخاطر تو از بچه هام گذشتم.اونم همه اموالم و ازم گرفت.
__شما که مهندس بودید چرا نرفتید تو شرکت های مختلف کار پیدا کنی؟
__هرشرکتی که می رفتم پدرم از قبل باهاشون صحبت کرده بود بهم کار ندن.خدابیامرزتش. خونه هایی و که داشتم ماشینم و پولام و همه چیزم و ازم گرفت.به خیال خودش داره تحریمم می کنه.اما من یه مقدار پول از مامانم گرفتم و این خونه رو خریدم.اتاقاش و دادم اجاره با پول اجاره زندگی مو می گذروندم.تو فکر می کردی مامان روزا میره سر کار اما بیچاره روزا می رفت خونه بابام تا به بچه ها برسه.بابام حتی به مامانمم پول نمی داد.
__پس اگر از پول اجاره خونه زندگی مون و می گذروندیم چرا من مجبور بودم کار کنم؟
__خب زندگی خرج داره.پول زندگی سه نفر ادم مخصوصا که تو مدرسه هم می رفتی. با اجاره دادن سه تا اتاق که تامین نمی شه.اون موقع منم کار می کردم اما بعد از اینکه از طبقه چهارم ساختمون نیمه کاره افتادم دیگه نتونستم کار کنم.تازه من راضی نبودم مامان می گفت کار عار نیست بچه باید کارکنه تا سر رشته زندگی بیاد دستش.الان اگر منم بمیرم تو می تونی زندگی تو بچرخونی.
__ بابا بزرگ.پدرتون حتی پول عمل مامان و که از سرطان سینه فوت شد وهم نداد؟
__چرا.اون زنش و خیلی دوست داشت.مادرم سه بار عمل کرد اما زیر عمل سوم طاقت نیاوردو...
دیگه اشکش در اومده بود.مامان خیلی مهربون بود.بااینکه یه سری اعتقادات داشت اما چیزی برام کم نذاشت.
ادامه داد:
__بعد از مرگ مادرم پدرم چند ماهی بیشتر زنده نبود.اما تو اون چند ماه از تو حرف می زد.می گفت ماهان خیلی خوش شانس بود که مادرم دوسش داشت.مادرم هر روز تو خونه درباره تو با پدرم حرف می زد.از شیرین زبونیات از گریه کردن هات.حتی از اینکه پسرای همسایه و کتک می زدی.بابام می گفت هرچقدر نیما ماهان ونخواست ده برابر اون اطرافیان اش اون و خواستن.
__ یه سوال دیگه. بابا چرا از نیما خواستید بین من و رهام عقد خونده بشه؟
__نمی دونم.دخترم منو ببخش.من تو اون لحظه به تنها چیزی که فکر کردم این بود که اگر
من دریا رو از دست دادم حداقل بچه هامون با هم باشن.
__این چه حرفیه؟من کی ام که شمارو ببخشم؟
بابا چرا اون روز شما خواستید منو از خونه بیرون کنید؟
__ چون رضا گفته بود که یه کار برای تو پیدا کرده.اونم پیش پسرم.منم خواستم تو مجبور شی بری خونه رهام.تصمیم گرفتم بیرونت کنم.اما اخر بهت گفتم که اتاقت محفوظه.
داشتم فکر می کردم حتی بابا کاوه هم که خیلی بهم لطف داشت بعضی جاها خودخواهانه برخورد می کرد مثلا شاید منو رهام هیچ علاقه ای به هم نداشته باشیم چرا اون تصمیم گرفت ماباهم عقد کنیم؟یا مثلا من برای کار کردنم خیلی زجر کشیدم.خیلی اذیت شدم. حتی اگر پیش نیما زندگی می کردم باز زندگی مرفه تری داشتم.اما باز خوشحالم که دوسم داره.تنها کسی که بعد از مامان(مادرخونده ام)واقعا دوستم داره.اون حاضر شد بخاطر من از اموالش دارایی هاش و...بگذره. به دیوار اتاق که رنگ وروش رفته بود نگاه کردم.یادش بخیر دوسال پیش خودم رنگش کردم .دیوارا و ابی زدم.
غرق در افکارم بودم که بابا گفت:
__ماهان بابا یه خواهشی بکنم؟
__شما امر کن من خودم چاکرتم.
خندید.یه حلقه ای و که با نخ دور گردنش اویزون کرده بود و داد بهم حلقه کلفت زرد بود که نقش و نگارای زیادی روش داشت اما قشنگتر از همه مرواریدی بود که وسط حلقه قرار داشت تو نور می درخشید. گفت:
__پسرم رهام ودخترم رها محبت مادر ندیدن.پدر بالای سرشون نبوده.می دونم کوتاهی از خودم بود.بر گرد پیششون.بذار حداقل از محبت تو بهره مند شن.پسرم 20سال همسر کسی بوده که حتی نمی دونسته شوهر داره.دخترم برو به رها و رهام محبت کن. محبت های که منو مادرم درحق کردیم و تو هم درحق بچه هام بکن.کاری کن منو ببخشن.
یه قطره اشک از چشماش افتاد از جاش بلند شدو رفت تو حیاط کنار حوض نشست شروع کرد به سیگار کشیدن .پشت پنجره وایستادم ونگاهش کردم.چقدر پیر شده.بخاطر من و مامانم اینطور شد.به خاطر مامانم به زنش کمترین توجهی نکرد.بخاطر من به بچه هاش توجه نکرد.
فرشته رو دیدم که داشت می رفت تو اتاقشون.ذوق زده از اتاق اومدم بیرون و دویدم سمتش لگن لباسارو گذاشت زمین و بغلم کرد.پرسید:
__این مدت کجا بودی خیلی نگرانت شدیم.
__اینا چیه داری میشوری؟
به لباسا اشاره کردم.جواب داد:
__برای اجاره خونه کم اوردیم.7ماهه اجاره خونه ندادیم.دارم لباسای مردم و می شورم.تا پول اجره خونه رو بدیم.اخه یک ماه .دوماه .نه 7ماه
استنای لباس بیمارستانم و زدم بالا ...گفتم:
__منم کمکت می کنم.باهم همه اش و امشب تموم می کنیم.
دستاش باد کرده بود یه کم هم لاغر شده بود. به این چیزا عادت نداشت اما بخاطر شوهرش دم نمیزد.لباسای رنگی و سفید ومشکی وجدا کردیم تو سه تا لگن مختلف انداختیم و شروع به شستن کردیم.ازش پرسیدم:
__مامان باباتو ندیدی؟
__چرا.گفتن می خوان کمکمون کنن اما حسین قبول نمی کنه.میگه از خانوده ات پول نمی گیرم.
__خب یواشکی پول و بگیر.
__اونوقت حس میکنم به شوهرم خیانت کردم.
اورین.اورین.خوشم اومد.به این می گن یه زن نمونه.بعد از اتمام لباس ها وارد اتاقم شدم.هنوز همونجوری بوددیوارا سبز بود. پرده ساده سبز فرش کهنه کف اتاق کمد پوسیده.و کمد لاهافت ها.هنوز بوی مامان و می ده.جانمازش و برداشتم شروع کردم دعا کردن:
__خدایا.همه رو به راه راست هدایت کن.منو رها ورهام وهمه مردم و به راه راست هدایت کن.همه مردگان وبیامرز به خصوص مامانم.مامان کاوه.بابای کاوه.به کاوه صبر بده.خدایا منوببخش که دیشب مرتکب گناه خود کشی شدم اما درک تمام مسایلی که اخیرا تو زندگیم افتاده برام خیلی سنگین بود.
به مچ دستم نگاه کردم.وای نه خونریزیش شروع شده.نباید با فرشته لباس می شستم. خونریزیش خیلی شدیده.حالم داشت بد می شد.یه پارچه از تو کمد برداشتم و محکم روی زخمم بستم.حالم خونریزی تقریبا بند اومده بوداما حالم خوب نشد هنوز احساس ضعف دارم..راستی من تو شمال خود کشی کردم.چرا امروز که از خواب بیدار شدم تهران بودم؟؟؟اصلا امروز چند شنبه است؟من چند روز بیمارستان بودم.چشمام سنگین شد...
دیگه چیزی یادم نیست...
****
صدای جیک جیک گنجشک هارو می شنیدم.یه رطوبتی وهم حس کردم مثل قطره های اب که روصورتم ریخته بشه.بوی گل های مختلف و هم می شد حس کرد.لاله.رز .ارغوان.نیلوفر انگار همه گل ها باهم یه جا کاشته شدن.
چشمامو باز کردم.اسمون ابی.پرنده های که کنار هم دارن پرواز می کنن.نیم خیز شدم. وااااااایییییی چه جای قشنگیه. یه دشت پر از گله که من بین گل هاش دراز کشیدم.گلهایی از همه رنگ قرمز ابی بنفش .دستم و گذاشتم رو زمین از جام بلند شدم.تاچشم می دید گل بود وگل.اون دور دست یه ابشار خیلی بزرگ هم قرار داشت.
به بدنم نگاه کردم.دستم زخم نبود .یه لباس بلند سفید تنم بود.دامنش و زدم بالا و دویدم بو می کردم.با تمام وجودم گلها رو بو می کردم.که...
یه زنی و دیدم.اخم کرده بود و داشت منو نگاه می کرد...
رفتم جلو پرسیدم:
__خانوم چیزی شده؟(اخمش بیشتر شد.)
__من مادرتم.یعنی مادرت و هم نشناختی؟
__مادرم؟
__ماهان.این چه کاری بود کردی؟هرچقدرم مسایل برات سخته نباید دست به این گناه کبیره می زدی.خدا گناه کبیره وخیلی سخت می بخشه.
خیلی خوشگل بود.چشماو موهای عسلی مثل خودم باد موهاشو روهوا تکون می داد.قد بلند و خوش هیکل .یه لباس سبزم تنش بود. دستم و بردم جلو تا لمسش کنم.عقب رفت.گفت:
__باید جبران کنی.خیلی ها بخاطر تو اشک ریختن باید جبران کنی.جبران کن.جبران کن.
همینطور که عقب عقب می رفت این جمله و تکرار می کرد رفتم دنبالش اما ناپدید شد.همه جا و گشتم نبود.منظورش از اینکه خیلی ها بخاطر تو اشک ریختن چی بود؟خیلی ها یعنی کی؟رهام و رها؟یا مادرشون یا پدرم؟منظورش و متوجه نشدم. بیخیال شدم دوباره نگاهی پر از لذت به دشت انداختم.تو دشت دور می زدم که هوا تاریک شد.
رعد وبرق زد. همه گلهایی که بودن پوسیدن دیگه صدای پرنده ای نمی اومد.پاهام شل شد و افتادم روی زمین.

(فصل سوم)
بوی خوبی و حس کردم.(عق حالم بد شد)بله می گفتم.بوی الکل و چند تا مواد ضد عفونی کننده. خب خدا رو شکر معلوم می شه هنوز زنده ام.فعلا جای شکرش باقیه.اروم اروم چشمام و باز کردم.که با دوتا چشم ابی برخورد کردم.لبخندی زد و گفت:
__به به بالاخره بیدار شدی؟اخه در اون لحظه چه فکری کردی که داشتی خود کشی می کردی؟
__من کی اومدم اینجا؟کی منو اورد؟
__دیروز.حالت بد شده بود همسایه ات اوردت اینجا بعد هم به من خبر دادن.خون زیادی از دست دادی مجبور شدیم خون بهت تزریق کنیم.
یه نگاه اجمالی به اطرافم انداختم.به به ننه ات میخواد پول اتاق خصوصی و بده؟لابد بیمارستان خصوصی هم هست.چندتا دستگاه که نمیدونم برای چیه کنارم بود که صدای بوق(بیب بیب بیب)یکی شون بدجور رو مخم رژه می رفت.از رها پرسیدم:
__چرا به شما خبر دادن؟
__چون وسایلت خونه ما بود.باید چند دست لباس میاوردم.
__رها .من هنوزخم بادیگارد برادرتم؟
__معلومه.قرار داد شما یک ساله اس الان سه هفته هم از قرار دادتون نگذشته.
ای خدا خودت شاهدی به جون گربه حسین که همیشه غذا هامو می دزدید من دارم تمام تلاشمو مبنی بر رفع عقده های ایجاد شده درقلب رهام ورها انجام می دم.خودت یه کمک غیبی برسون.این تن بمیره.جون من.
اخه من نمی فهمم یکی دیگه منو به دنیا اورده.یکی دیکه منو بزرگ کرده.یکی دیگه به بچه هاش محبت نکرده.من این وسط چیکاره ام؟
اما نه چون به مادرم قول دادم باید تا ته اش پابند قولم باشم.یه نگاه به رها انداختم پرسیدم:
__راستش من فکر می کنم رهام از من بدش میاد.
__عزیزم رهام هم براثی خودش دلایلی داره.
اره من ندونم کی میدونه دلیلش چیه؟(همه)مادرم زندگی مادرشو خراب کرد.منم زندگی خودشو خراب کردم.
__نیومد ملاقاتم؟ناسلامتی من بادیگاردشم.خیر سرم.
__خب...
___بی خی دادا.
بعد از کمی مکث بی هوده.گفتم:
__رها.اگر خواسته یا ناخواسته کاری کردم که ناراحت شدی.متاسفم.
__این چه حرفیه.تو که کاری نکردی.
از جاش بلند شد که بره بیرون دستش و گرفتم و گفتم:
__دیگه نمی تونم.
__چی و نمی تونی؟
__من همه چیز و میدونم.می دونم چرا رهام از من متنفره.
بغض تو گلوم و قورت دادم.حرفم وادامه دادم:
__رها من زندگی شما رو خراب نکردم.به اون خدای که می پرستی قسم من حتی شما رو نمی شناختم از وجود شما بی اطلاع بودم.من کلا دو سه بار باهاش حرف زدم.قیافه اش و یادم نیست.اما اون از من متنفره.
__ماهان جان خودتو ناراحت نکن.اگر کسی باید ناراحت باشه اون خانواده هامون اند. من از بچگی بدون پدر مادر بزرگ شدم.ندیده بودمشون اما رهام اونارو دیده بود.اون می گه بعد از به دنیا اومدن تو زندگی مون نابود شد.این ذهنیت باید تقیر کنه. می دونم می تونی تقیرش بدی.
__کمک می کنی؟
__معلومه .من هرکاری بهترین دوستم بگه انجام می دم.تو اولین و بهترین کسی هستی که حاضر شد باهام دوست شه.تا قبل از تو من خیلی افسرده و تنها بودم.
خب من دیگه برم کارای ترخیصت و انجام بدم.
یه لبخند زدم.از اتاق خارج شد.لباسام و پوشیدم یه مانتو قهوه ای و یه شال بنفش و یه شلوار جین ابی نفتی.کنار پنجره وایسادم تا رها بیاد.
__ پنجره ام به تهی بازشد.
ومن ویران شدم.
دیوار قیر اندون.
از میان بر خیز.
پایان تلخ صداهای هوش ربا.
فرو ریز.
لذت خوابم می فشارد.
فراموشی می بارد.
پرده نفس می کشد.
__شعر قشنگی بود.
__یه موقعی عاشق این شعر بودم.مفهوم قشنگی داره.
__خب مثل اینکه اماده شدی.
پ ن پ این لباساو پوشیدم کسی شک نکنه.
داشتیم تو خیابون قدم می زدیم.زمین وتا چند سانت برف پوشونده.درختا هم که از فرط بیچارگی لباس ندارن.لختن.خودمو فشاردادم کتو محکم پیچیدم دورم تا گرمم شه.اها یه سوال کلیدی به ذهنم رسید:
__توکه گفتی اق داداشت زند نداره.
__ببخشید خانوم باهوش چی باید می گفتم؟که داداشم 20 ساله زنه داره اما زنش نمیدونه شوهر داره از قضا اون زنه خود جنابه.
__اها اینم حرفیه می شه روش فکر کرد.
سر جام وایسادم.برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد.دستم و کردم تو شالم سرم و خاروندم و پرسیدم:
__اگر بخواد منو طلاق بده چی؟
__اولا که اگر می خواست طلاقت بده تو این 20 سال می داد.دوما اگر بده بدبخت می شه چون نصف اموالش مال توئه.
__چی؟
__بله.مهریه ات نصف اموالشه.
__این تن بمیره.اقا بریم محضر من همین الان طلاق میخوام.
__هی هی هی .گفته باشم بخوای داداشمو اذیت کنی خونت حلاله.
__اوه اوه گرخیدم.بزن کنار هوا بخوریم.
****
خودمو تو اینه قدی نگاه کردم ماهان کم دلبر نیستی ها...لباس سفیدی که یقه اش کمی بازه و شلوار جین مشکی چسبون پوشیدم.مثل این اوا خواهری ها با عفه اومدم پایین هر دوتا شون روکاناپه درحال تماشای یه سریال بودن.که من ازش هیچی سر در نم اوردم چون به زبون ترکی حرف می زدن.کلا سواد مواد یخدی.رها با دیدنم لبخندی زد به کاناپه کنارش اشره کرد و گفت:
__بیا فیلم قشنگیه.
همونجا که اشاره کرده بود نشستم.مثل گوسفند مطیعم دیگه.مثل میمون بامزه.مثل گربه وحشی مثل گاو نفهم.مثل خر پروفسور(اینا رو با خودم نبودم ها ....با پسر همسایه بودم)
اخمای رهام توهم بود.هیکل درشت. و قد بلند(بلند که چه عرض کنم.چناره)لباس مشکی که روش طرح یه اژدها بودو یه شلوار گرمکن.استین هاش و زده بود بالادستش زیر چونه اش بود و به تلویزیون نگاه می کرد...
حالا می ریم تو کف ترسیم چهره:
ابروهای پرپشت هشت.چشماش که همرگ چشمای کاوه است.ابی خیلی تیره.فکش چند تیکه است چونه کشیده که یه چاله کوچولو روش داره.بالای لبش بزرگتر و قرمز تره.
خدا مرگم بده الان ده دقیقه اس زل زدم بهش.اونم یه نگاه عصبی کرد وگفت:
__چیه شاخ دراوردم؟
__مگه باید شاخ دربیاری که نگاهت کنم.خوشگلی چشم افتاد بهت دیگه نتونستم چشم ازت بردارم.
__یادم باشه به بی بی بگم یه اسفند برام دود کنه.
__اره در اولین فرصت ایجاد شده یه همچین امر مهمی و انجام بده که ممکنه چشت بزنم زشت شی.
__تا چشت دراد.
__چش عمه ات دراد.(این و اروم گفتم).
رها نگاهی به من انداخت و خندید.خب حالا می ریم تو نخ ترسیم چهره رها:
موهای طلایی موج دار.چشمای روشن. بینی کوچیک لبای نازک و صورتی.گونه های برجسته.
غرق در افکارم بودم که سمانه گوشی مو اورد:
__خانوم گوشی تون چند باره زنگ می خوره.
__ممنون.
ازم خجالت می کشه لابد چون عاشق یه دختر پسر نما شده خجالت کشیده.گوشی و گرفتم و جواب دادم:
__بله؟
__سلام...خاونم خانوما...چطوری؟
__شاهین توئی؟
__خوب منو شناختی.بگو ببینم به پیشنهادم فکر کردی؟
هر دوتا شون به من نگاه می کردن.کمی خجالت کشیدم و گفتم:
__منکه جوابتو دادم.
__خب باشه اون و بی خیال می شیم بیا یه کاری کنیم.
__چی کار؟
__مطالبه ارثمونو می کنیم.
__تو هرکاری دوس داری بکن.من هیچکاری نمی کنم.
__یادت باشه خودت نخواستی.چون خواهرمی خواستم کمکت کنم.
__قربونت تو زحمت نکش بچه ات میوفته.
گوشی و قطع کردنم رها پرسید:
__کی بود؟
__یکی از دوستام.ازم یه چیزی خواست که درتوانم نبود.
رهام از جاش بلند شد رو به رها گفت:
__من میرم بخوابم فردا صبح کار دارم.رها جون شب بخیر.
__باشه داداش .برو بخواب.
منم که کشک.انگار نه انگار منم هستم.کلا این بشر چشم دیدن منو نداره..منم که همجوره مث4ل کنه اویزونش میشم..صبر کن اق رهام از فردا میضشم سایه ات هرجابری میام دنبالت همچین بهت می چسبم که نتونی ازم جداشی.رها دستمو گرفت و پرسید:
__به چی فکر می کنی.
__اینکه من چقدر ضایع ام.
__چرا؟
__هیچی فقط مثل کنه می چسبم به داداشت.اونم ادم حسابم نمی کنه.
با صدای الارم گوشی ام بیدار شدم....یه خمیازه ای کشیدم و به ساعت گوشیم نگاه کردم.اه من ساعت 6 صبح بلند شدم که چی بشه.ای بر پدر اونی که ساعت و اختراع کرد.من می خوام بخوابم.
ایشش باید اماده شم تا دنبال این اعصاب قورت داده بیوفتم.خدایا به جای این همه زیبایی که به من دادی یه جو شانس می دادی گیر این ادم تخس روانی نمی افتادم.
با اکراه از جام بلند شدم.دست و صورتمو شستم یه مسواک زدم. ولباسامو پوشیدم.چه زور ساعت 7 شد .خب عرضم به حضورتون یه شلوار شیش جیب ...یه مانتو ارتشی.با یه شال سفید و یه کفش اسپرت.خب بریم به جنگ دشمنا.زرشک.
از نرده پله ها سرازیر شدم.رهام داشت صبحونه می خورد.رها هم هنوز بیدار نشده بود. رفتم تو اشپزخونه داد زدم:
__سلاممم.وصبح بخیر بر اهل منزل.
همه داشتند چپ چپ نگاه می کردند.بی بی ازهمه زودتر جوابمو داد:
__صبح توام بخیر.هزار ماشالله.چقدرم سحر خیزی دخترم.
لیوان ابمیوه رهام و سر کشیدم چشاش 4 تا شده بود گفتم:
__بی بی جون چه می شه کرد.باید صبح زود بیدار شیم بریم سر کار.
__کجا؟مگه کار داری؟
_بــه.بله بی بی با اقا رهام میرم.
رهام متعجب بود متعجب تر پرسید:
__با من کجا میای؟
__ببخشیدا.من نیومدم اینجا تربچه خورد کنم.من بادیگارد شمام هرجا شما برین میام نه بی بی؟
__خب اره دخترم.
__دیدی؟
با ابرو به بی بی اشاره کردم.از جاش بلند شد منم دنبالش بلند شدم.یه کت اسپرت و یه شلوار جین پوشیده بود.یه پالتوی مشکی بلندم از روی کتش پوشیده بود. دید نه کنه تر از این حرفام در ماشین و باز کرد سوارد شد.وای عجب ماشین توپی داره.پریدم تو ماشین صندلی هاش هم خیلی نرمه.لم دادم.ازم پرسید:
__راحتی؟
__اره خیلی باحاله اسمش چیه؟
__جنسیس کوپه.
__لا مذهب رنگ قشنگی هم داره.رزد خیلی بهش میاد رنگ های دیگه نداشتن؟
__پیاده شو من کار دارم.
__خب منم کار دارم.کار من توئی تا موقعی هم که قرار داد تموم نشه هرجا بری میام.
ماشین و روشن کرد هرکاری کردم نتونستم کمربندشو ببندم.
__یعنی تو واقعا اینقدر دهاتی؟یه کمربندم نمی تونی ببندی؟
دوباره اون بغض اومد سراغم.اره من دهاتی ام چون بابات منو بزرگ کرد.اقا چرا حق انتخاب با خودم نبود چرا ؟من اگر پیش پدر خودم بزرگ می شدم خیلی برام بهتر بود.اینقدر زجر نمی کشیدم.هعیییی.
کمربند و برام بست وم راه افتاد یه اهنگم گذاشت:
خیره شدم، به اون روزا /به خاطراتِ خوب و بد
غصّه نخور ، دلم آخه / از تو خطایی سر نزد
آهای غریبِ بی وفا / ببین چی آوردی سرم
چطور میتونم عشقتُ / این روزا از ، یاد ببرم!
نگفتی از چی دلخوری / دلت بهونه گیر شده
نگفتی با کی دمخوری / چشمِ تو از من سیر شده!
شبا خیالِ عشقی پاک / رفیقِ رویای منِ
یه ذرّه شبیه تو نیست / اون همه دنیای منه
یبه ، آهای غریبِ بی وفایی / دلم پره ازت خدایی
چی دارم از تو جز جدایی
دیگه نمی شناسی منو / قلبِ تو مالِ مردمِ
اینکه می گم عاشقتم / برای بار چندمِ
دوست نداری دعا کنم / یه روز به بن بست بخوری
از یکی از بدتر از خودت / یه روزی رودست بخوری
راهتُ کج کردی برو / بی مهری علاجِ توئه
هرکی که مهربونی کرد / فکر نکن محتاجِ توئه!
گوشه ی خاطراتتم / یادی ازم نکن برو
میری تو از شرم چشام / سرتو خم نکن برو
غریبه ، آهای غریبِ بی وفایی / دلم پره ازت خدایی
چی دارم از تو جز جدایی
به مردم تو خیابون نگاه می کردم هرکدوم از اینا یه زندگی برا خودشون دارن.شاید زندگی یکیشون مثل من باشه.
اخخ سوراخ شدم.با انگشتش زد تو بازوم وگفت:
__هی تو؟کجایی؟پیاده شو.
__هی تو کلات.من اسم دارم.
از ماشین پیاده شده.فکر کنم اینجا کارخونه اشونه. به اطراف نگاه کردم حیاط خیلی بزرگی داشت.در بزرگ نرده ای که از اینورش اونورش پیداست..
یه عالمه قوطی رنگ و باماشین های خاصی می بردن داخل یه ساختمون که بازم فکر می کنم انبارشون باشه. وارد ساختمون بزرگی شدم که تو ضلع غربی کارخونه قرار داشت.
چند تا اتاق تو ساختمون بود.منشی از جاش بلند شدو به رهام سلام کرد.رهام هم جوابشو داد و بدون توجه به من وارد اتاقش شد منم این وسط کنف شدم.
رفتم جلو به منشی که زن جونی بود دست دادم و گفتم:
__ماهان هستم.بادیگارد اقای راد.
__خوشبختم.منم فرنوشم.
به صندلی اشاره کرد که بشینم.مشغول کاراش بود منم داشتم تماشا می کردم.که تلفنش زنگ خورد.:
__خانوم به اقا کریم بگو برام یه چای بیاره.
__نیستن امروز نیومد یخواین براتون بیارم.
__نه شما کارتون و انجام بدید به خانوم احمدی بگید بیاره.
مرض و خانوم احمدی .یارتاقان بزنی.جیز جیگر بزنی.من نمیارم.نمیار.نمیارم.عقده ای.
با اکراه ازجام بلند شدم رفتم تو ابدار خونه.یه اتاق کوچیک که یه میز دراز و چند تا صندلی پشتش قرار داشت با یه سماور گنده و یه سبد لیوان.از قدیم گفتن :
__زپلشک اید و زن زاید و مهمان عزیزی ز در اید.
این شر حال من در این موقعیته.باید چایی دم کنم.سماور و پر از اب کردم. و روشنش کردم تا جوش بیاد.رهام عصبانی اومد داخل پرسید:
__اومدی چای بسازی؟
__بله.
__چی؟
__خب چای باید دم کنم دیگه از اسمون که چای نمی باره.
یه چای براش ریختم و بردم دادم کوفت کنه کمتر جوش بزنه.خودمم پشت میز خوابم برد.چشمامو که باز کردم یه نفر و دیدم که کنارم نشسته بود.فکر کردم خواب می بینم خمیازه کشیدم و چشمامو بستم دوباره باز کردم.داشت می خندید .نه مثل اینکه واقعیته.از جام بلند شدم و با یه ببخشید رفتم کنار فرنوش نشستم.دوباره خوابم گرفته بود که صدای گوشی خواب و از سرم پروند:
__الو؟
__شاهینم.ماهان یه لحظه گوش کن چی میگم.
خمیازه ای کشیدمو گفتم :
__بگو کاکو می شنوم
__من بیخیال پولا و انتقام می شم.اما از خونه اون پسره بیابیرون.من به اون مشکوکم.از کجا معلوم نخواد ازت انتقام بگیره.
__شاهین خان عزیز.زندگی من به خودم مربوطه تو نگران زندگی خودت باش.
__ماهان بیا من خودم قول می دم نذارم کسی بهت اسیبی برسونه.
__تنها کسی که می خواد به من اسیب برسونه توئی.چرا دست از سرم بر نمی داری؟ولم کن دیگه.من هیچی از تو نمی خوام.
دوباره اون صفت گاوی اش و بروز داد و بدون خداحافظی قطع کرد داشتم با خودم حرف می زدم:
__اخه تو که بلانسبت خودم.هفت پشتت گاوه.بوزینه می خوای از من مراقبت کنی؟
تا سر فرنوش گرمه چهره اش و ترسیم کنم.خب اول از همه تپله صورت تپلی هم دار
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 8 از 66:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA