ارسالها: 6216
#81
Posted: 9 Jul 2013 19:25
__مگه بالماسکه است که همراهیتون کنم.
راه افتادم و در چند قدمی رهام حرکت می کردم هرجا می رفت منم دنبالش میرفتم ... با پارسا سوار ماشین شدن.منم پشت نشستم مقابل رستوران اردک ابی تو تجریش وایسادن چقدر بزرگه.تا الان وارد یه همچین رستورانی نشده بودم.چند باری فرشته درباره اش بهم گفته بود.رفتن داخل منم همراهشون وارد شدم.داشتم کنارشون می نشستم که رهام گفت:
__ما حرفای خصوصی داریم.تو رو اون میز بشین.
به یه میز چند قدم دورتر اشاره کرد.رستوران بزرگی بود که دکور خیلی قشنگی داشت.روی میز 4نفره ای نشستم گارسون منو رو دادمنم تا تونستم سفارش دادم:
__سوپ جو با خامه.میرزا قاسمی.برنج سفید زعفرانی.فسنجون.گوشت بره.کباب کوبیده.برای دسرم بستنی میوه لطفا.
فک یارو با زمین برخورد کرد.الان می گه این دیگه کیه یه تنه می خواد همه رو بخوره.همه غذا هارو اوردن وگذاشتن رو میز پارسا می خندید و رهام متعجب نگاه می کرد خدایا به امید خودت. خواستم شروع کنم که دیدم چند تا بچه پشت در دارن به داخل نگاه می کنند.
با دست اشاره کردم که بیان.فورا دویدن داخل و کنارم نشستن سه تا بودن یه دختر دوتا پسر می خورد 5 یا6 سالشون باشه.غذا کوفتم شد وقتی می بینم این همه بچه گرسنه تو دنیا وجود داره غذا از گلوم پایین نمی ره.به صندلی لم دادم.و تماشا کردم.گارسون صورت حساب و داد بهم منم به میز رهام اشاره کردم:
__ایشون صورت حساب منو پرداخت می کنند.
__بله.
رفت سمت رهام اونم یه چشم غره ای به من رفت و پول وبه صندوق داد با بچه ها اومدم بیرون هر سه تاشون صورتمو بوسید و رفتن:
__خدایا همین که وسیله قرار گرفتم تا سه نفر و سیر کنم ازت ممنونم.
__تحت تاثیر واقع شدم.
این و پارسا گفت.منم درحالی که تو ماشین می نشستم گفتم:
__منکه فکر نمی کنم.
تو ماشین نشسته بودم که پارسا گفت:
__ما فردا می ریم کوه.ماهان تو هم میای؟؟؟
جونم؟؟؟؟این چه زود دختر خاله می شه(پسر خاله).
__هرجا اقای راد برن منم همونجا میرم.اگر ایشون فردا بیان منم میام.
__اره.اونم میاد .چهارنفری میریم.
****
مانتو کوتا و شلوار جین پوشیدم .موهام وبالا بستم ویه سروسری صورتی بلندم رو سرم گذاشتم کافشن ام و هم برداشتم.وسایل کوه نوردی و هم برداشتم و رفتم پایین.رها و رهام منتظر من بودن.از ره پرسید:
__ماشینشو عوض کرده؟
__نه این و داشت.
ماشینش یه سانتافه نقره ای خیلی خوشگل بود سوار شدم.رها هم مثل من لباس پوشیده بود.اما رهام و پارسا لباس کوهنوردی پوشیده بودن انگار حالا میخوان برن هیمالیا و فتح کنن.
ماشین وتا یه قسمت های بیشتر نتونستیم ببریم. اخه کدوم خری وسط زمستون میاد کوهنوردی؟ زمین یکدست سفید شده بود.ادم می ترسید راه بره.
داشتم می دویدم سمت رها که زیر پام لیز خورد داشتم میوفتادم که یکی از پشت منو گرفت.پارسا و رهام ورها جلو بودن.پس این کیه؟برگشتم به پشتم نگاه کردم.
یه پسر جوونی بود البته چهره اش به ایرانی ها نمی خورد.خیره شده بودم بهش بالهجه با مزه ای گفت:
__خانوم زیبا.مقاقب خودت باش.بخوقی زمین اسیب می بینی.
زدم زیر خنده .اونم خندید پس یارو فرانسوی چه لهجه ای هم داره.(مقاقب خودت باش)
جواب دادم:
__چشم.بیشتق مقاقب خودم هستم تا نخوقم زمین.
__تو چقدق با مزه ای.
خنده ام تبدیل به قه قه شده بود.
__شما با مزه تقی.به هر حال ممنوم که کمک کردی واگرنه الان دهنم اسفالت شده بود.
__چی شده بود؟
__اسفالت.تنهایی؟کسی باهات نیست؟
__نه من کسی و تو ایقان نمیشناسم.تنها اومدم کوه.
__خوشبختم .ماهان هستم.میخوای با ما بیای؟(برا خودم مهمون دعوت میکنم.)
__بله ممنون.منم شارل هستم.
به سمت بچه ها که یه گوشه وایساده بودن وبه ما نگاه می کردن رفتیم و گفتم:
__بچه ها ایشون شارل هستند الان باهاشون اشنا شدم. سرعت دوست یابی حال می کنید؟تنهاست با ما بیاد؟هاهاهاها؟؟؟؟؟
رها رفت جلو دست داد و گفت:
__من رها هستم.(به رهام اشاره کرد)برادرم رهام وایشونم دوستمون پارسا.
__خوشبختم.
در طول راه منو رها با شارل حرف می زدیم.پارسا و رهام هم جلوتر راه می رفتند.تقریبا به بالای کوه رسیده بودیم همه گی روی پارچه ای که رها پهن کرد نشستیم.پارسا پرسید:
__شنیدم خوب می جنگی.
__اشتباه شنیدی .من عالی می جنگم.
__یه کم خودتو تحویل بگیر.
__باشه چون تو گفتی.
__بایه مسابقه سه نفره چطوری؟
__با رهام و هستم ولی با تو نه ناکار میشی منو میبرن هلفدونی.
__تو نگران اون نباش.
این رهام چلغوز بود که پرید وسط حرفم.ور پریده.تورو چه به این کارا.زل زدم تو چشاش و گفتم:
__من پایه ام.قرعه کشی میکنیم دونفر اول با قرعه کشی می جنگند برنده با باقی مونده بازی می کنه.
شارل هیجان زده پرسید:
__ماهان تو می تونی بجنگی؟
__داداشت و دست کم گرفتی
قرعه کشی و انجام دادیم.دونفر اول پارساو من افتادیم. بعد از مسابقه ما هرکس که پیروز بشه با رهام می جنگه.من از همین الان می دونم پیروزی از ان من است.هاهاهاهاها....
مسابقه رو داشته باشید.
به سخره تکیه داده بودم.پارسا در حال گرم کردن خودش بود.الهی چقدر داره تلاش می کنه.حالا مگه این مسابقه چقدر براش ارزش داره.حتما می ترسه به من بباز ابروش بره.همینطور خیره نگاهش می کردم که دستشو زد زیر سینه اش و گفت:
__اگر پشیمون شدی بگو.
__شتر درخواب بیند پنبه دانه.
رها درحال تشویق کردن من بود.رهام بی تفاوت نگاه می کرد. چند نفری دورمون جمع شده بودند.روسری مو محکم پشت سرم بستم.پارسا این طرف اونطرف می رفت. خندیدم.
حتی رهام هم خنده اش گرفته بود. اولین بار بود می دیدم از ته دل می خنده.. لبخند قشنگی داشت کاش بتونم همیشه بخندونمش.کاش همیشه خندون باشه.
داشتم به رهام نگاه می کردم که
پار سا نامردی کردو زیر پامو خالی کرد.پخش زمین شدم.جمعیت اطرافمون بیشتر شدند.
خم شد و پرسید:
__چیزیت شد؟
یه مشت نثار فکش کردم. دهنش و گرفت. پاشنه پامو محکم روی پاش گذاشتم.پاش و با دستش گرفت ارنجم و رو کمرش فرود اوردم.جلوم زانو زد. دوید سمتم مشتش و اورد بالا از زیر دستش فرار کردم یه لگد به کمرش زدم.دوباره برگشت که با زانوم زدم تو شکمش.افتاد زمین به سخره تکیه دادم.و گفتم:
__منکه گفتم با بچه ها نمی جنگم.
رهام رفت سمتش و با کمک اون از جاش بلند شه لبخندی زد اومد جلو تا دست بده. دستمو گرفت هلم داد که افتادم تو بغل رهام. چشماش عصبانی نشون میداد لابد براش سخت تموم شد که به یه دختر ببازه.خو جنبه نداری نمی جنگیدی.
پرسیدم:
__تو که جنبه باختن نداری چرا منو به مبارزه دعوت کردی؟
بی عرضه الکی ادعا می کنه.پهلوون پنبه.داشتم می رفتم پیش رها که پارسا پرسید:
__چرا داری می ری ؟خانوم برنده؟مگه نباید با رهام بجنگی؟
__اخرین باری که با یکی جنگیدم بی جنبه بازی در اورد.یادته که؟
__ولی من می خوام مبارزه کنم.نکنه ترسیدی؟
رهام بود که داشت تحریکم می کرد.برگشتم یه لگد به کمرش زدم که پام و گرفت.
منو یه دور تو هوا چرخوند و محکم زدم زمین.اخخخ دردم گرفت.پارسا می خندید.بخند عقده ای خودت که نتونستی کاری بکنی . از زمین بلند شدم خواستم با مشت بزنم تو دهنش که دستم و گرفت و پیچوند.اینقدر درد داشتم که نشستم روزمین:
__اخخخ اخخ دستم.دستم.
دستم و ول کرد رفت عقب داشت می خندید.می خندی؟ باشه... زیر پاش و خالی کردم خورد زمین یه پام روی زمین بود یه پام روی گلوش بود. دستش و به علامت تسلیم به هوا برد همه اطرافیانمون مخصوصا دخترا جیغ و هورا می کشیدن. اومدم از روش بلند شم که بازو هام و گرفت من و انداخت رو زمین و خودش روم نشست.{
بهم گفـت:
__خب حالا داد بزن بگو من باختم....طوری که همه بشنون.
__عمرا.
یه مشت خاک از روی زمین برداشت و گفت:
__یا همین الان می گی.من ماهان احمدی اعلام باخت می کنم یا این خاک و می ریزم تو دهنت...
داشت جدی نگاهم می کرد.یعنی واقعا می ریزه؟اینقدر ازمن متنفر هست که بخواد بریزه تو دهنم یه نگاه به اون انداختم یه نگاه به مردم.ارزشش ونداره دهنم خاکی بشه.
هعیییی.دادزدم:
__من ماهان احمدی اعلام باخت می کنم.خوب شد؟
با انگشتش زد رو نوک بینی ام و از روم بلند شد.نامرد حتی کمکم نکرد از جام بلند شم.مردم داشتند متفرق می شدند.
پیش شارل نشستم گفت:
__مسابقه عالی بود.
__ممنون.اما اگر یه نفر جر زنی نمی کرد الان من برده بودم.
رهام چپ چپ نگاهم کرد .پارسا هم که معلومه تو دلش عروسی برپا کرده. رها دستش و به شونه ام زد و گفت:
__بی خیال این رهام همیشه جرزنی می کنه.
رهام به من نزدیک تر شد دستش و انداخت دورم یه تای ابروش و انداخت بالا تو چشمام نگاه کرد و گفت:
__خودش که اینطور فکر نمی کنه.نه خانوم بادیگارد؟
__انچه عیان است چه حاجت به بیان است؟من برنده بودم.
یه سوسک و انداخت روی پام با جیغ بلندی از جام بلند شدم و شلوارم و تکون دادم.
همیشه از سوسک ها و موش ها بدم میومد.ایشش.سوسکش اسباب بازی بو می گم...
این بچه سوسول سوسک واقعی تو دستش نمی گیره.ادمت می کنم . اب معدنی و روسرش خالی کردم.
از جاش بلند شد و پرسید:
__چه غلطی کردی؟
__از بس حموم نمی ری بوی گند گرفتی گفتم یه حمومی بکنی خوبه برات.
__وایستا الان درستت می کنم.
افتاد دنبالم داشتم می دویدم که با یه دستش کمرم و گرفت اماسنگ زیر پام لیز خورد و افتادم زمین.پام بد جوری درد می کرد مچ پام و ماساژ دادم.شارل پام و گرفت بعد از معاینه گفت:
__چیزی نیست.خوب می شه.
رهام خم شد و پرسید:
__حالت خوبه نمی خوای بریم بیمارستان؟
__نه حالش خوبه.
این شارل بود که به جای من جواب داد .از جام بلند شدم دستم و انداختم روی شونه شارل .گفتم الان رهام می گه من خودم می برمت اما سب زمینی تر از این حرفا بودبه شخصیت اقا برنخورد که دارم از شارل کمک می گیرم؟این اصلا شخصیت داره؟ درخواستم نکرد که کمکم کنه. هر چی نباشه من زنشم باید یه غیرتی چیزی داشته باشه اما حتی ناراحتم نشد. کنار رها نشستم پارسا اشاره ای به مچ پام کرد
و گفت:
__می بینم خانوم بادیگارد مجروح شدن.
__من عادت دارم.همیشه تو باشگاه پام در میرفت چند بار مچ پام شکست اما من قوی تر از این حرفام تا فردا خوب میشم.
__بر منکرش لعنت.(منظورش خودشه.)
شارل سرش و انداخته بود پایین و داشت فکر می کرد نمی دونم داره به چی فکر می کنه.کمی جابه جا شدم و ازش پرسیدم:
__شارل شغلت چیه؟
__بیزینس فعلا. اما شغل اصلی م دکتق زنانه.
__چجوری به این خوبی فارسی حرف می زنی؟
__چون مادقم ایقانیه.
رها ذوق زده شد.دستاش و به هم زد و پرسید:
__زن چی؟زن نداری؟
عجب بابا رو رو برم الان می گه دختره برای شوهر هل هل میزنه.شارل جواب داد:
__نه هنوز.ولی می خوام همسقم ایقانی باشه.مثل مادقم کدبانو باشه.
اوخی...می خواد مثل مادرش باشه.اخه مادرت که مال احد دقیانوسه الان کی مثل مادرت پیدا می شه؟اینجوری امثال من باید یه دبه برا خودشون دست وپاکنند.
ساعت 1 شده.همه رفتند سمت ماشین من موندم و این وسایل شارل کمکم کرد تا وسایل و جمع کنم.الهی خوبه مهمون ما بود...تازه من خودمم مهمون بودم.حالا مارو گذاشتند تا وسایلشون و جمع کنیم.شارل کیف من و سبد و کیف خودش و برداشت.منم زیر انداز مون و برداشتم....
به نظرم ادم خیلی خوبی اومد.مهربون.هم ونوع دوست و خیلی بامزه.قیافه و هیکل خوبی داشت البته هیکلش مثل رهام نبود ولی به قیافه اش می خورد.کنار ماشین وایسادیم وسایل و گذاشتم رو زمین شماره ام و به شارل دادم.با بقیه خداحافظی کرد و به سمت بی ام و مشکی رفت راننده در و براش باز کرد.عجب دکو پزی داشت؟ کلاس و برم. داشتم سوار ماشین می شدم که پارسا با کنایه گفت:
__خیلی به دلت نشست نه؟از رفتنش ناراحت شدی؟
اخه چقدر این بشر می تونه پررو باشه. این سیب زمینی هم که شوهرمه کاری به کار من نداره.تو چرا ور ور می کنی؟باید حسابش و بذارم کف دستش.جواب دادم:
__پارسا خان.هیچ خوشم نمیاد کسی تو کارام دخالت کنه.حد خودت و بدون.دفع بعد اینطوری باهات حرف نمی زنم.منو که می شناسی میزنم کتلتت می کنم.یهو چش باز می کنی می بینی کتلت شدی.
پارسا کمی من من کرد معلوم بود انتظار همچین چیزی و نداشت. گفت:
__چرا ناراحت شدی من...
__پارسا ول کن...
این صدای رهام بود که داشت با پارسا حرف می زد. بازو ش و کشید و باخودش سوار ماشین شد.فکر کرده منم مثل بقیه ام که وایسام و بر و بر نگاش کنم. هرکس با من در افتاد ور افتاد.
تو اشپزخونه درحال صبحونه خوردن بودم.بی بی هم که همش غذا به ناف من می بست حالا نمی گه من چاق شم رهام می ره عاشق یکی دیگه می شه.نه که همین الانش هم عاشق منه؟.دهنم پر از غذا بود داشتم افکار واهی وکه تو ذهنم بود و سروسامون می دادم که رهام وارد شد.ماشالله هزار ماشالله عجب شوهر خوش قد و قامتی دارم.باید برم پیش جادو گر یه وردی چیزی بخونه این عاشق من شه.
یه لیوان ابمیوه رو سر کشید.یه شلوار و لباس سفید پوشیده ساک ورزشی هم دستش بود.هنزفری هم روی دوشش قرار داشت.
بهم گفت:
__امروز نمی خواد بیای نمی رم کارخونه.می رم باشگاه.
ای ول.پس منم برم .از جام بلند شدم درحالی که می دویدم به سمت اتاقم گفتم:
__دو دقیقه صبر کن.الان میام.
تند تند لباسام و عوض کردم.یه گرمگن و لباس مشکی با مارک ادیداس(از این قلابی ها)پوشیدم ساکمم برداشتم.از روی نرده ها قل خوردم.اخخ.نزدیک بود بخورم زمین.کلاه و گذاشتم سرم و گفتم.بریم.دهنش باز موند.دهنش و جمع کرد وپرسید:
__کجا بریم؟(با دست به لباسام اشاره کرد)اینا چیه؟
__منم میام خیلی وقته باشگاه نرفتم.اینا هم لباسه.حالا بریم؟
__مگه تو قبلاهم باشگاه مردونه رفتی؟
__د بیا؟خب معلومه.البته قدیما. استتار می کردم با رضا می رفتیم خیلی حال می داد.
__نه خیر اینجا مثل اونجا نیست.رییسش بفهمه تو دختری پدرمون و درمیاره.تو بمون خونه من خودم می رم.
__اگر من و نبری خودم می رم.
__گفتم که نه.به خرم می گفتم تا الان فهمیده بود..
به حرفش توجهی نکردم ساکم و از رو مبل برداشتم به سمت در رفتم واز سالن خارج شدم.حالا می میره من و ببره.عقده ای چی می شه مگه؟داشتم از پله ها می رفتم پایین که دستم و کشید.برگشتم تو چشماش نگاه کردم.هاله ای از اشک روی چشمم و پوشونده بود.گفت:
__گفته باشم حق نداری دنبال من بیای ها...
__دنبال تو نمیام. می رم همون باشگاه قدیمی که می رفتم.
لپش و باد کرد و نفسش و محکم داد بیرون.فشار دستش روی بازوم بیشتر شد. به سمت ماشین هلم داد و گفت:
__تا پشیمون نشدم سوار شو.
__اخ جون.
باید تا پشیمون نشده سوار شم .دستش و محکم روی فرمون گذاشته بود با حرص دنده عوض می کرد.بیخیال اون شدم و به بیرون نگاه کردم.برف میومد بدجورالبته بارون هم میومد..اوخی برف ها که به زمین می رسیدن اب می شدن.تو خیابون ملا صدرا وایساد باشگاه...هیربد...میربد...یه چیز تو این مایه ها.
واییییی که چقدر بزرگه.کف کردم.الانه که فکم بخوره زمین.باشگاهی که من قبلا می رفتم
نصفه این باشگاه هم نمی شد.هر دستگاهی که فکرش و بکنی داشت محو سالن شده بودم که یه نفر نزدیک شد:
__سلام رهام خان چه عجب از این ورا؟؟؟؟
یکی بیاد فک من و از رو زمین جمع کنه...هیکل و برم.بالا تنه اش از پایین تنه اش گنده تر بود. بازو داشت اندازه کله من. لباس هم تنش نبود.استغفرالله این دوجنسه است؟چه سینه های ...خدایا توبه...داشتم هر هر می خندیدم که رهام پام و لگد کرد.خودم و جمع و جور کردم.به مرد لبخندی زدم.رهام
جوابش و داد:
__راستش این مدت درگیر بودم.
__این اقاکوچولو معرفی نمی کنی؟
__چرا چرا.اسمش ماهانه.لاله نمی تونه حرف بزنه.پسر عمومه.
لال هفت جد و ابادته.لال عموته.لال عمه اته.اورانگوتان زبون دارم قد هیکلم اونوقت می گه لاله.
هیف که نمی تونم کاری باهات داشته باشم واگرنه ادمت می کردم.
مرده غول پیکر دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:
__امین هستم.
منم مآمون هستم برادرت همون که می کشتت.به طرز فجیعی.بهش دست دادم.اخخخ جون مادرت دستم شکست عجب زوری داره یارو.
ادامه داد:
__اشکال نداره.غصه نخور برادر منم نمی تونست حرف بزنه الان مثل بلبل حرف می زنه.با یه مقدار تمرین الان خوب می تونه حرف بزنه.
خو من و سننه؟به من چه داداشت لال از دنیا نمی ره؟ ولی از حق نگذرم مرد خوبیه.
دادا هیکلت من و سقط کرده.
لپم و کشید. رو به رهام گفت:
__چه ریزه میزه و با مزه اس مثل دختراست.نکنه دختری کلک؟
هیچی لو رفتیم.الانه که بریم دادگاه محاکمه بعد هم اعدام به جرم تغییر چهره.البته تغییر چهره اعدام نداره.رهام هم نگاه نگرانش و به من دوخت. قبلا هم تو این موقعیت گیر کرده بودم اما مثل الان استرس نداشتم. لبخندی زدم که اگر نمی زدم سنگین تر بودم.رهام تشکر کرد ودستم و گرفت به سمت ترد میل برد.چند دقیقه ای رو ترد میل می دویدم.بعد از ترد میل روی دوچرخه ثابت نشستم.به به چه راحت و باحاله. چند لحظه استراحت کردم. دیدی چی شد اب نیاوردم.
با اشاره یه چیزایی به رهام گفتم که نفهمید.
پرسید:
__چی می گی نمی فهمم؟
داشتم پانتومیم بازی می کردم.دستم و مثل شیشه اب درست کردم جوری نقش بازی کردم که دارم اب می خورم. اما خنگ تر از این حرفا بود.امین بایه شیشه اب اومد سمتم وگفت:
__خب تشنه اشه منم فهمیدم دیگه.
نگاه تشکر امیزم و بهش دوختم اب و سر کشیدم.سلام بر شهید کربلا.بیا این کاکو ما هم فهمید من تشنه ام تو اسگل متوجه نشدی.یه دفعه از دهنم در اومد:
__دمت گرم دادا.
خاک عالم تو سر من نه تو سر رهام که به این گفت من لالم اخه کجای من لاله؟ نه شانس اوردم خدا رو هزران مرتبه شکر که هنزفری تو گوشش بود و اهنگ گوش می داد واگر نه الان خونم حلال بود. رهام نفس راحتی کشیداومد جلو بازوم وگرفت تو دستش و فشار داد:
__یعنی تو نمی تونی یک ساعت لال مونی بگیری؟
سرم و تکون دادم به علامت (می تونم).ولم کرد و به سمت دوچرخه خودش رفت.من هم سوار دوچرخه شدم و شروع به پا زدن کردم.عرق از سرو کولم می ریخت باید یه دوش بگیرم اینطوری نمی شه. رهام دوشش و گرفت و اومد.
رو یه برگه که از امین گرفته بودم نوشتم:
__من که نمی تونم اینطور بیام باید دوش بگیرم.
__حالا دوش و بی خیال شو بیا بریم.
__نه من باید دوش بگیرم.
__ماهان اونقدرا هم بد نیست.
__ای بابا من دوش نگیرم کهیر می زنم(خالی بستم کهیر کیلو چند؟)
__تو من و کشتی .باشه برو دوش بگیر من دم درمراقبم کسی نیاد تو.
__باشه.
در عرض چند ثانیه پریدم تو حموم. شیردوش و باز کردم و رفتم زیر دوش صدای رهام اومد:
__چی کار می کنی؟بیا دیگه.
__وایسا دودقیقه نمی شه. اومدم این تو.
__نمی خوای غسل کنی که لابد شامپو هم می خوای بزنی؟
__چقدر نق نق می کنی.دارم میام.حوله و بده.
حوله رو از بالای در انداخت داخل .خودم و خشک کردم.و گفتم:
__حالا لباسام و بده.
__بیا بیرون بپوش.
__دیوونه شدی.اگر من و اینجوری ببینن کارم ساخته است بدو.
لباسام و تک تک از بالای در حموم انداخت داخل.زمین خیس بود نمی تونستم لباسام و درست بپوشم. اخیش بالاخره لباسام و پوشیدم.یه شلوار پارچه ای مشکی.یه لباس سفید.و یه جلیقه هم از روش پوشیدم.
از تو حموم اومدم بیرون رو به رهام گفتم:
__کلاهم.کلاهم کجاست؟
__حالا بی خیال کلاه شو بیا بریم.
__نه نمی شه.من باید کلاه بذارم.
دستم و کشید و درحالی که می برد داخل سالن گفت:
__حوصله لوس بازی هات و ندارم.
موهام خیس بودوبه هم چسبیده.یه مقدارشم ریخته بود روی چشمم. وارد سالن که شدیم همه چپ چپ نگاه می کردند.رهام کلاهم و از رو صندلی برداشت گذاشت روسرم.
نــــه...شاهین اینجا چی کار می کنه؟نکنه چیزی به امین بگه؟از این بشر هر کاری بر میاد.بد جور بدی بهم نگاه می کرد.غلط نکنم یه اتیشی سوزونده که داره اینجوری نگاهم می کنه.امین خیلی عصبانی بود .
دوید دنبالمون داد زد:
__مگر دستم بهتون نرسه.
رهام دستم و محکم گرفت و به سمت در ورودی دوید داشتیم فرار می کردیم.یعنی امین اینقدر ناراحت شد که داره میاد دنبالمون؟؟نفس بریده بودم.چرا دست بردار نیستند. با رهام وارد کوچه تنگی شدم.تو روزنه ای بین در یه خونه دیوار خونه پنهون شدیم.نفس نفس می زدم.چسبیده بودم به در رهامم به من چسبیده بود.
گفتم:
__اونا...
داشتم حرف می زدم که رهام دستش و رو دهنم گذاشت خودش و بیشتر بهم چسبوند.سرش به گوشم چسبیده بود منم حساس نفساش به گوشم می خورد ققلکم میومد.یه کم سرمو چرخوندم.دستش هنوز روی دهنم بود اما به چشمام نگاه می کرد.
صدای امین اومد:
__اشغالا.بالاخره گیرتون میارم.
این چی می گفت مگه ما چیکار کردیم که داشت فحش می داد.همچین رفتار می کنه انگار ننه اش و به قتل رسوندیم. بعد از رفتن امین رهام دستش و از رو دهنم برداشت.یه نفس عمیق کشیدم و پرسیدم:
__این چرا اینقدر عصبانی بود؟
__نمی دونم یه پسره که کنارش وایساده بود گفت تو دختری بعدم این نقشه من بوده تا باشگاهش و جلوی بقیه بد جلوه بدیم.
شاهین مگر دستم بهت نرسه.معلومه شیر حلال نخورده. راستی اونکه از من بزرگتره اما مامانم قبل از من بچه ای نداشته.بچه انا هم که نیست چون اناخودش گفت بچه دار نمی شه.پس یا مادرش یه زن دیگه نیما(بابام)بوده.یا استغفرلله ولش کن بهش فکر نکنم بهتره.
روهام با انگشتش زد رو پیشونیم گفت:
__کجایی ازت یه سوال پرسیدم.
__چی؟
__حالا ماشین و چیکار کنیم؟ فکر کنم اون ورا ببیننمون پدرمون و در میارن.
یه نگاه به مغازه لباس فروشی انداختم.یه نگاهم به رهام انداختم.یه لبخندی زدم.اما رهام گیج شده بود ازم پرسید:
__چیه؟؟؟
__پول همراهته؟؟
__پولا تو ماشینه.
__ای بترکی.
وارد لباس فروشی شدم.مقابل فروشنده مغازه که خانوم مسنی بود وایسادم رهام هم به دنبالم وارد مغازه شد.داشت حساب کتاباش و انجام می داد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#82
Posted: 9 Jul 2013 19:26
خانوم بادیگارد(4)
رو به فروشنده گفتم:
__سلام خانوم یه خواهشی ازتون داشتم.
__چی شده پسرم.
زرشک.حالا که باید دختر باشم پسرم.یه قطره اش از گوشه چشمم جاری شد(اشک تمساح ریختم)جواب دادم:
__چند نفر دنبالمونن.می خوان گروگان بگیرنمون.از حرف هاشون فهمیدم.باید از دستشون فرار کنیم اما ماشینمون بد جایی پارک شده.
__من چیکار باید انجام بدم.
__5 دقیقه چادرتون و بهم قرض بدید.
__همین؟
__بله.
از روی صندلی کنارش یه چادر برداشت و به سمتم گرفت.چادر مشکی کلفتی که نقش گل چهار برگ روش داشت.لبخندی زدم و چادر و از از دستش گرفتم.
گفت:
__چادر خودمه.
__واقعا ممنونم.
چادر و به سمت رهام گرفتم چند لحظه ای بهم نگاه کرد.گردنش و کج کرد و پرسید:
__چرا داری می دی به من؟یعنی من باید چادر بذارم؟
__پ ن پ بیست سوالیه میخوام اسم این چادر و بدونم...خوب معلومه تو باید چادر بذاری من که رانندگی بلد نیستم تو برو ماشین و بیار.
چند لحظه ای مکث کرد بعد که دید چاره ای نداره با حرص چادر و از تو دستم کشید. انداخت رو سرش و جلوی صورتش و پوشوند.خیلی با مزه شده بود قدش هم که بلند چادر براش کوتاه شده بود.پاهاش از زیر چادر زده بود بیرون.من و فروشنده بهش می خندیدیم و مسخره اش می کردیم. از مغازه که خارج شد خانوم فروشنده ازم پرسید:
__می دونه که دختری؟
چشام 4 تا شد.فهمید دخترم؟مگه این به من نگفت پسرم؟چرا الان می گه من دخترم؟ تو چشماش نگاه نکردم سرم و انداخته ام پایین جواب دادم:
__ می دونه.
__پس چرا خودت و مثل پسرا در اوردی؟
__چون چند نفر می خوان گروگانم بگیرن منم تغییر چهره دادم منو نشناسن.
ایول...عجب خالی بستم.. .خب چی می گفتم؟که می خواستم برم باشگاه ورزشی مردونه برای همین تغییر چهره دادم که جنسیتم رویت نشه...سرش و تکون داد. دوباره مشغول رسیدگی به حساب هاش شد.چند دقیقه ای گذشت که رهام وارد مغازه شد درحالی که ادای زن ها رو درمیاورد دستاشم تکون می داد گفت:
__خانوم خیر از جوونی ات ببینی که زندگی من و این بچه رو نجات دادی؟ایشالله هرچی از خدا می خوای بهت بده.ایشالله پیر شی ننه.حجاب چه چیز خوبیه از این به بعد چادر می ذارم.صد درصد...
فروشنده بلند بلند می خندید. رهام چادر و از سرش بردشت تا کرد و رو به فروشنده گرفت و گفت:
__ممنون بابت لطفتون.
فروشنده چادر و از رهام گرفت. داد دستم و گفت:
__بیا دخترم.خوب نیست بدون روسری بری خونه این چادر و بذار سرت برو خونه.
دستم و به سرم کشیدم.پس کلاهم کجاست؟من مطمئنم کلاه رو سرم بود.خود رهام کلاه و بهم داده بود... چادر و ازش گرفتم و انداختم روی سرم جلوی اینه قدی خودم و دیدم خیلی بهم میومد.چادر قشنگی بود.فروشنده یه روسری هم بهم داد روسری وهم گذاشتم ...
روسری نارنجی بود چادرم و درست کردم. رهام از تو اینه بهم نگاه می کرد وقتی دید دارم بهش نگاه می کنم روش و برگردوند وبه خانوم فروشنده گفت:
__بازم ممنون بابت لطفتون.ماهان من تو ماشینم.
از مغازه خارج شد.فروشنده نگاه خاصی بهم انداخت لبخند معنا داری زد و پرسید:
__این پسره چرا اینطوری کرد؟
__نمی دونم شاید ازم بدش میاد.
__من که فکر نمی کنم.بیشتر داره ازت فرار می کنه.
__شاید...خانوم واقعا ممنونم.این روسری و چادر خیلی قشنگن.
__قابل تو رو نداشت.
از مغازه اومدم بیرون. رهام تو ماشین جلوی کوچه نشسته بود.رفتم به سمتش و سوار شدم هنوز درو نبستم راه افتاد.منگول وای می ایستادی بشینم بعد راه بیوفتی.کلا می خواد کنفم کنه.عقده ای.کنار خیابون نگه داشت روش و کرد سمتم و پرسید:
__اون پسره از کجا می دونست تو دختری؟
__من چه می دونم؟
__ می دونی...یا همین الان واقعیت و می گی یا دیگه پات تو خونه من نمی ذاری.زود باش.
__خب...اها اره... یکی از دوستای قدیمم بود که ازم کینه به دل داشت.
__دوست پسرت بود؟الان هم رابطه ای باهم دارید؟
__نه دوست پسرم که نیست .رابطه امون یه جور خاصیه که توضیحش سخته.
__می شنوم.
__ول کن دیگه.
__هر جور راحتی...اصلا به من ربطی نداره هرغلطی دلت خواست می تونی انجام بدی.
ایشش.مردشور ریختت و ببره.یابو.بی غیرت.سیب زمینی.دریغ از یه جو غیرت.مردتیکه انگار نه انگار من زنشم.مرد هم مردای قدیم حداقل غیرت داشتند این چی؟حتی براش مهم نیست زنش چی کار می کنه. باکی حرف می زنه؟باکی می گه؟باکی می خنده؟
هنزفری و گذاشتم تو گوشم و چشمامو بستم.به اهنگ امین حبیبی گوش دادم.
اهنگش قدیمیه ولی خیلی دوسش دارم.
تو یه شیرینی تلخی واسه قلب نیمه جونم
توی این ترانه هایی که برای تو می خونم
تو یه شیرینی تلخی توی خاطرات دورم
تو تموم لحظه های دل ساکت و صبورم
تو یه رویای قشنگی توی خواب هر شب من
تو یه آه سینه سوزی توی گرمای تب من
تو یه فریاد بلندی تو سکوت بی کسی هام
تو یه عشقی که بریدی من و از دل بستگی هام
کجایی عزیز من بی تو من یه لحظه خوشی ندارم
کجایی که بی تو من غصه می خورم تلخ روزگارم
تو که رفتی از کنارم غم غریبی اومد سراغم
بیا تا دوباره احساس کنم تو دنیا یکی رو دارم
تو یه شیرینی تلخی واسه قلب نیمه جونم
توی این ترانه هایی که برای تو می خونم
تو یه شیرینی تلخی توی خاطرات دورم
تو تموم لحظه های دل ساکت و صبورم
تو یه رویای قشنگی توی خواب هر شب من
تو یه آه سینه سوزی توی گرمای تب من
تو یه فریاد بلندی تو سکوت بی کسی هام
تو یه عشقی که بریدی من و از دل بستگی هام
کجایی عزیز من بی تو من یه لحظه خوشی ندارم
کجایی که بی تو من غصه می خورم تلخ روزگارم
تو که رفتی از کنارم غم غریبی اومد سراغم
بیا تا دوباره احساس کنم تو دنیا یکی رو دارم
****
__هی تو بلند شو دیرمون شده.
__هی تو کلات... بذار بخوابم.
دیشب سردرد داشتم تا ساعت 3 بیدار بودم.به زور خوابم برد. حالا که یه روز می خوام استراحت کنم نمی ذاره.نه به روز های قبل که می گفت نمی خواد باهام بیای نه به امروز که کله سحری اومده تو اتاقم داره من و بیدار می کنه.داشت سوراخم می کرد انگشتش و فرو کرد تو بازوم با عصبانیت تو جام نیم خیز شدم و چشمام و مالیدم سرش داد زدم:
__چه مرگته بذار بخوابم.
__من به تو پول نمی دم که بخوابی. زود اماده شو امروز یه عالمه کار داریم.
__اگر نیام چی؟
__میای.
__نمیام.
یه نگاه به تنم انداخت یه لبخند زشتم زد دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت:
__چه لباس خواب قشنگی داری؟
لباسم و نگاه کردم بعدیه نگاه به نیم تنه بالا انداختم.ای خاک عالم که همه دنیام ریخته بیرون.داشت می خندید.با بالشت زدم تو سرش بالشت و از دستم گرفت از رو تخت بلند شد همینطور که داشت می رفت بالشت و پرتاب کرد سمتم. الاغ کله سحری بیدارم کرده هیز بازی هم در میاره. خودمونیم ها عجب خوش هیکلی ام من.هه هه هه.
همین که از اتاق رفت بیرون پریم در و قفل کردم و کلید و گذاشتم رو میز کنار تختم.دوباره دراز کشیدم.بیخیال یه امروز و تنها بره من می خوام بخوابم.چشام گرم شده بود یه بالشت گذاشتم رو صورتم که نور خورشید نخوره به چشمم.صدای اب میومد. نــــــــــــــــــه.
__بذارم زمین.من و بذار زمین.
از روتخت بلندم کرده بود داشت می برد حموم با همون لباس خواب من و انداخت تو وان حموم خیس شده بودم از همه بدتر اینکه همیشه از خیس شدن بالباس بدم میومد اشکم در اومده
بود خندید و گفت:
__خواب از سرت پرید یاهنوز خوابت میاد می خوای خودم خوب بشورمت؟
__خیلی.خیلی....
تو اون لحظه زبونم بند اومده بود نامرد شبیخونه زده بود منم نمی دونستم باید چیکار کنم.
شبیخونم که نه بیشتر صبحیخونه زده بود.از تو وان بلند شدم.شیر هنوز باز بود .الان ادمت می کنم.داشت می خندید .بخند گریه اتم می بینم.شیر و کشیدم شلنگ فلزی اش بیرون اومد گرفتم سمت رهام تا خواست حرکتی کنه خیس شده بود.به جای اینکه عصبانی بشه داشت از ته دل می خندید .صورتش و اونطرف گرفت خیس نشه بهم نزدیک شد تا شیر و از دستم بگیره.که شیر و فرو کردم تو لباسش موهاش و لباساش خیس شده بود.پرتابم کرد تو وان حموم .سرم بیرون از اب بود با یه دستش نگهم داشت تا بیرون نیام بایه دست شامپو گرفت جلوم گفت:
__بگو غلط کردم تا با شامپو نشستمت.
__خیسم که کردی اینم روش.
موهام و شامپویی کرد. سرم و با دستش ماساژ می داد همه لباسا و موهام کفی شده بود بلند جیغ زدم:
__ولم کن.رهام به خدا می کشمت.
همه کنار در حموم وایساده بودن و به من می خندیدن.اعصابم خورد شد چرا کسی نمیاد جلو کمکم کنه؟رها و سمانه که از خنده قش کردن. منم یه شامپو دیگه رو برداشتم تا بزنم به موهاش که از دستم کشید و گفت:
__هی هی ...این و من باید به موهات بزنم.موهات نرم کننده لازم داره چه موهای زبری داری.
حرصم دراومده بود زدم زیر گریه. اشکام می ریخت. اول فکر کرد دارم فیلم بازی می کنم بعد که دید قرمز شدم. دستم و گرفت بلندم کنه که با مشت زدم تو بازوش و داد زدم:
__گمشو بیرون.
از حموم رفت بیرون.سمانه یه دست لباس و حوله حموم وبرام اماده کرد.هنوزم اثار خنده تو چهره اش پیدا بود. یه دوش گرفتم. با حوله پریدم رو تخت.نامرد وایسا ادمت می کنم. چطور جرئت کردی همچین کاری و انجام بدی.
صدای در اومد. رهام تو چارچوب در وایساد و پرسید:
__هنوز که اماده نشدی.لابد بازم می خوای بشورمت.
__الان اماده می شم...
.موهام وپشت سرم جمع کردم.یه مانتوی سفید پوشیدم که استینهاش نقش ونگار کرم رنگ داشتند یه شلوار سفید با یه شال کرم. الان من عروسی عمه ام دعوتم. رژ لب قرمز زدم خدای لبام خیلی قشنگ شده بود. یه خط چشم کشیدم .و چند تار موم وبه صورت چتری روی پیشونی ام ریختم.ماشالله.یه اسفند برا خودم دود کنم.یه کفش پاشنه سه سانتی هم پوشیدم.دست بندی و که فرشته بهم داده بود و گذاشتم .دستبند فیروزه که بند چرم داشت.
از پله ها اومدم پایین رها یه سوتی کشید و گفت:
__داری می ری از کی دلبری کنی؟
__خب دیگه...
بی بی از تو اشپز خونه گفت:
__ماهان جان مادر بیا صبحونه بخور گشنه نری.ضعف می کنی.
__ای منکه از خدامه.تو این حندق بلا هرچی بریزم پر نمی شه.
وارد اشپز خونه شدم بی بی و سمانه زود تر متوجه من شدن.زل زده بودن به من که رهام هم رد نگاهشون و گرفت .خیره شد به من.داشت صبحونه می خورد دست از خوردن برداشت. ای بابا من فقط یه رژ لب و یه خط چش کشیدم این که نگاه کردن نداره. ستاره خانوم که با سبد میوه میومد تو راه به من خیره شد من هم خجالتی .اب شدم.نشستم رو به روی رهام و شروع کردم به خوردن.اول یه لیوان شیر خوردم بعد چند تا لقمه نون و پنیر. نه این ها دست از خیره شده به من بر نمی دارن. زل زدم تو چشای رهام پرسیدم:
__چیزی شده؟چرا همه اتون به من نگاه می کنید؟
__داری می ری عروسی؟
__مگه هر کس ارایش کنه باید بره عروسی؟
نفسش و مکحم داد بیرون داشت از جاش بلند می شد که گفت:
__من می رم ماشین و روشن کنم تو هم برو ارایشت و پاک کن.
رفت.منم به خوردن ادامه دام.سیر شدم ها... از بی بی و ستاره و سمانه کلا از همه تشکر کردم داشتم می رفتم که بی بی پرسید:
__ارایشتو پاک نمی کنی؟
__چرا باید پاک کنم؟
__چون رهام خوشش نمیاد ارایش کنی.
__اون حق داره به خواهرش گیر بده نه من.
__دخترم باهاش لج بازی نکن.
__باشه.از سالن خارج شدم تو ماشین نشسته بود .نشستم .داشتم کمربندم و می بستم که روش و کرد طرفم پرسید:
__چرا ارایشتو پاک نکردی.
__چون دوست نداشتم.
__ماهان با من لج بازی نکن.برو ارایشت و پاک کن بیا.
__این توئی که داری با من لج بازی می کنی.من ارایشم و پاک نمی کنم اصلا به تو ربطی نداره.
چونم و گرفت تو دستش و گفت:
__پاک نمی کنی؟
__نچ.
چونه ام وفشار داد.چند تابرگ دستمال کاغذی از تو جاش در اورد و کشید رو لبم. چقدرم محکم فشار می داد مچ دستشو گرفتم هل دادم عق و داد زدم:
__تو حق نداری این کارو بکنی اصلا به تو ربطی نداره.
از تو ماشین پیاده شدم داشتم می رفتم سمت در حیاط تا درو باز کنم و برم بیرون که اومد سمت. مچ دستم و محکم گرفت داشت استخون دستم و می شکست:
__اخخ دستم ...دستم و شکستی...
فشار دستش و کمتر کرد. چشماش و از رو زمین برداشت و انداخت رو چشمام و گفت:
__متاسفم.رژتو دوباره بزن ولی کمرنگ تر بزن.باشه؟خیلی تو چشم بود.ببخشید.
اشک از چشمام ریخت دستم و دور کمرش حلقه کردم.مگه من چه گناهی کردم که باید...
که باید عاشق کسی بشم که ازم متنفره؟چرا وقتی یه حرف محبت امیز می زنه خوشحال می شم؟حتی وقتی بغلش کردم بغلم که نکرد هیچی منو از تو بغلش کشید بیرون. و رفت تو ماشین نشست.نباید این کار و انجام می دادم خودم و سبک کردم.اخه بابا کاوه این چه کاری بود؟چرا منو فرستادی پیش این برج زهر مار من که داشتم زندگی مو می کردم.من که هیچ توقعی از کسی نداشتم.حالا اگر منو نخواد چی؟
توماشین نشستم .تو راه یه کلمه هم حرف نزدیم. از زیر چشمم یه نگاهی بهش انداختم نه عصبانی بود نه خوشحال چهره بی تفاوتی داشت. موهاش ریخته شده بود روی صورتش.معلوم بود خشکش نکرده.
ساعت 10 بود.مقابل کارخونه وایساد از ماشین پیاده شد و گفت:
__تو تو ماشین بمون من الان میام.
ای بمیری الان 10 دقیقه گذشته هنوز نیومد بچه چه وقت شناسم هست. صدای ضربه ای که به پنجره خورد باعث شد چشمام و باز کنم.یه پسر جوونی بود پنجره و کشیدم پایین ومنتظر نگاهش کردم:
__سلام خانوم.
__سلام.
__شهرام نبوی هستم وکیل پایه یک دادگستری الان نمیتونم حرف بزنم بعدا باهاتون تماس می گیرم.
کارت شو داد بهم و گفت:
__این کارتمه.اقای راد داره میاد بهتره من و اینجا نبینه.فعلا.
رفت.رهام سوار ماشین شد و پرسید:
__کی بود؟
__نمی دونم.
__چی گفت؟
__ادرس می پرسید منم گفتم اینجاها رو بلد نیستم.
__اها.
حرکت کرد.داشتم به این مرده شهرام نبوی فکر می کردم.من که وکیل نخواسته بودم پس...
نکنه رهام وکیل خواسته؟نه بابا اگر می خواست طلاق بگیره بهم می گفت.تو افکارم غرق بودم که رهام گفت:
__پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم.مقابل پاساژ پارک کرده بود.دنبالش راه می رفتم .وارد یه بوتیک شد.با فروشنده اش دست داد.فروشنده یه دختر جوون بود.اصلا چرا باید با این دست می داد؟من نمیخوام تازه این دختره که این همه ارایش کرده مشکل نداره ارایش من مشکل داره.رهام به دختره گفت:
__یه لباس شب براش می خواستم.
__تو چه مایه هایی.
__نمی دونم بهش بیاد.قشنگم باشه.
دختر بایه لبخند که معلوم هم هست داره به زور می زنه چند تا لباس بهم داد. وارد اتاق پرو شدم.لباس اولی و که پوشیدم یه پیراهن بلند بود که دوتا بند نازک داشت.شده بودم مثل بچه گدا ها تو لباسه گم شدم. لباس بعدی یه لباس سفید کشی بود که می چسبید به بدنم.اونم مدلش دکولته بود ولی دوتا بند محض خنده گذاشته بودن.رهام در وباز کرد و اومد داخل :
__یه هی ؟هوی؟چیزی.فکر کردی اینجا سالن تعویض لباسه یه اتاقک کوچیکه برو بیرون.
__بسه اینقدر حرف نزن.این لباس خوب نیست.
__چرا قشنگه که.
__کجاش قشنگه؟یه پارچه گرفتن این ورش و به اونورش دوختن.من خوشم نیومد.
__مگه تو باید خوشت بیاد؟
__بله.حرف اضافی هم نزن.
__زورگو.
__همینه که هست.
از اتاق رفت بیرون.لباس ها رو پشت سر هم امتهان می کردم اما از هیچکدوم خوشم نمی اومد.اخرین لباسم امتهان کردم واقعا قشنگ بود.لباس لباس نارنجی پر رنگ بود که روش خط های رنگی مختلف داشت تاروی زانو هام تنگ بود اما از روی زانو هام به پایین با تور نارنجی دوخته شده بود یه طرف لباس استین داشت یه طرفش نداشت.رهام و فروشنده یه نگاه به لباس تو تنم انداختن فروشنده اخماش برفت تو هم وگفت:
__به نظر من بد نیست.
رهام اما گفت:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#83
Posted: 9 Jul 2013 19:26
__به نظر من که عالیه.خیلی قشنگه.
لبخندی زد و ادامه داد:
__مبارکت باشه.
__ممنون.
لباس و گرفتیم داشتیم تو پاساژ دور می زدیم که از رهام پرسیدم:
__برای چی داریم خرید می کنیم.
__رها نگفت؟
__نه.
__امشب مهمونی یکی از دوستامه.رها لباس داشت گفت تو نداری منم گفتم امروز که بیکارم یه کم خرید کنم.خوشم نمیاد بادیگاردم مثل بچه گدا ها بگرده.
با بغض تو گلوم جواب دادم:
__ممنون.
پاساژ و اباد کردیم .از مغازه ای به مغازه دیگه.ولی خیلی قیمت های اینجا بالاست .قیمت خون باباشون وحساب می کنند.
وارد بوتیک کفش فروشی بزرگی شدیم که یه پسر جون که یه کم هم اوا خواهری می زد به استقبالمون اومد.با کمکش یه کفش نارنجی و یه کیف کوچیک منجق دوزی شده که ست همون کفش بود و انتخاب کردم.
از مغازه بیرون اومدیم.داشتم از پا می وفتادم الان چند ساعته که داریم کل پاساژ و زیر و رو می کنیم.هر چیز که لازم داشتم و خریدم.
رهام وارد کافی شاپ شد منم دنبالش وارد کافی شاپی شدم .حتی یادم نیست اسم کافی شاپ چی بود... وسایل و گذاشتم روی صندلی کنارم و سرم وگذاشتم روی میز رهام پرسید:
__چی می خوری؟
__نمی دونم.
خودش سفارش داد کیک کاکائویی با شیر داغ.همونطور که سرم روی میز بود بهش نگاه کردم.
دیگه خسته ام.تحمل هیچ چیزی وندارم.تو این مدت اینقدر شوک بهم وارد شده که دیگه تحمل شوک های بیشتر وندارم.
یعنی من واقعا این زندگی فلاکت بار و می خوام؟من نخواستم 20سال زنش باشم.من نخواستم پدر مادرش و ازش جدا کنم...
گناه من چیه که خانواده هامون هرکاری خواستن کردن. چرا من باید تاوان گناه اونا رو پس بدم؟ چرا من باید کاراشون وجبران کنم؟من نمی خواستم کاوه من و بزرگ کنه .من پدر خودم و می خواستم.من زندگی خودم و می خواستم. نمی خوام دیگه مثل مردا باشم.من می خوام زن باشم.من می خوام موهام بلند باشه.ناخونای قشنگ داشته باشم.مثل خانوما بگردم.سخته خودت نباشی وانمود کنی چیزی هستی که واقعا نیستی.من من می خوام شوهرم...
شوهرم به جای اینکه ازم متنفر باشه دوستم داشته باشه...
__به چی فکر می کنی؟
رهام بود که ازم سوال می پرسید.سرم و از روی میز بلند کردم.با لبخندتلخی جواب دادم:
__به سختی هایی که کشیدم.به ظلم هایی که درحقم شد. به گناه نکرده محکوم شدن.
__مگه تو هم سختی کشیدی؟
__مشکل ما همینه. فکر می کنیم فقط خودمون مشکل داریم...مشکل دیگران ونمی بینیم.درکشون نمی کنیم.
__خب بگو بشنوم.باید جالب باشه.
__شاید بعدا.یه روز دیگه.
مشغول خوردن کیکم شدم اما رهام همینطور زل زده بود بهم.سرم و اوردم بالا نه این دست بردار نیست.پرسیدم:
__چیزی شده؟
__نه.مگه باید چیزی بشه تا نگات کنم؟
الان بهترین وقته برای اینکه سوالی و که یه مدت طولانی ذهنم ومشغول کرده رو ازش بپرسم:
__تا الان شده از کسی متنفر باشی؟
ریلکس و بدون هیچ معطلی جواب داد.:
__اره.
__واقعا؟زنه یا مرد؟
__زن.
حرصم در اومده بود.داره غیر مستقیم می گه ازم متنفره. به جهنم که ازم متنفری.من احمق و باش که...
که چی؟چه حسی بهش دارم؟عذاب وجدان؟مسئولیت؟علاقه؟عشق؟ت رحم؟چی؟
وای گیج شدم.من چه حسی بهش دارم؟هرچی هست ازش متنفر نیستم.این و خوب می دونم.
__به رضا علاقه داری؟
__ای .یه جورای راستی چطور رضا و می شناسی؟
__خب ...پدرم اون و بهم معرفی کرد.
__رها که گفته بود پدرتون فوت کرده.
__مفصله ماجراش.شاید یه روز بهت گفتم.
__نگفتی هم نگفتی از خودش می پرسم.
__حق نداری ازش سوالی کنی تا بهت نگفتم.فهمیدی؟
__حالا چرا می زنی باشه.
از جاش بلند شد بدون اینکه وسایل و برداره از کافی شاپ خارج شد.پول کافی شاپ وهم حساب نکرد من بدبخت مجبور شدم 20تو من پیاده شم.همه وسایل و برداشتم.واییی.دوقدم نرفتم خسته شدم.
یه پسر جوونی که حسابی هم لاغر مردنی بود اومد سمتم.فکرکنم اشتباهی دستش و کرده تو پریز برق که موهاش روها سیخ وایساده پرسید:
__کمک نمی خواید خانوم؟
__نه ممنون.
به حرفم توجهی نکرد وسایل و از تو دستم گرفت.اخه تو با این جسم نحیفت می میری که اینو بلند کنی. راه افتاد و پرسید:
__از کدوم طرف برم؟
راه ونشون دادم. جلوتر از من حرکت می کرد.منم با فاصله ازش راه می رفتم گفت:
__راستی اسمتون ونپرسیدم اسمتون چیه؟
__کبری.
__چه اسم قشنگی دارین.
__شماهم لطف دارین.
رهام که از دیدن پسره کنار من و وسایل تو دستش تعجب کرده بود از اشین پیاده شدو اومد سمتم گفت:
__کمک می خواستی چرا به خودم نگفتی؟
تو که اینقدر ادعات می شه چرا تو همون کافی شاپ کمک نکردی؟ایششش. اینقدر منم منم می کنه یک منم نیست.خرید هارو از دست پسره گرفت و گفت:
__ممنون.تو زحمت افتادی.
به من اشاره کرد که سوار ماشین شم.چند دقیقه ای با پسره حرف زد و بعد سوار ماشین شد گفت:
__خب کبری خانوم.بریم خونه یا ارایشگاه؟
__خونه.خیلی خسته ام.
چشمام سنگین شده بود.سرم و به شیشه ماشین چسبوندم و خوابیدم. احساس کردم دارم تکون می خورم چشمام و کمی باز کردم رو هوا معلق بودم.چی؟؟؟اول ترسیدم بعد دیدم تو بغل رهامم داره من و می بره تو اتاق یه ارامش خواصی داشت دوباره چشمام وبستم اما نه برای اینکه بخوابم برا اینکه کنف نشم...
من و روتخت گذاشت و گفت:
__می دونم بیداری بلند شو...
__ولم کن.
__بلند شو ساعت چهاره.
__چهار؟تا الان کجا بودیم؟
__خوابیده بودی نخواستم بیدار شی.وایسادم تا خوب بخوابی بعد اومدم خونه.
لبخندی زدم و تو دلم گفتم(اگر اینقدر گند دماغ و اعصاب قورت داده و شیزو نباشی ها قول می دم خودم عاشقت شم.)از جام بلند شدم.تو دستشویی یه ابی به صورتم زدم.اومدم بیرون که دیدم رهام روتخت من خوابیده.
اها اقا رهام الان ادمت می کنم یادته صبح چه بلایی سرم اوردی؟ کنارش روی تخت نشستم سنجاق سرم و در اوردم و از بیرون به گوشه دماغش کشیدم.اول با دستش سنجاق و کنار زد.دوباره همون کارو تکرار کردم. بازو هام و گرفت انداختم رو تخت در حالی که زل زده بود تو چشام گفت:
__بذار 10 دقیقه بخوابم این اولین باره که دارم به طور طبیعی می خوابم.
__چی؟چرا اولین باره؟یعنی هیچوقت نمی خوابی؟
__می خوابم ولی بادارو.
__چرا؟
__نمی دونم یه خاطره بد از بچگیم.
داشتم گریه می کردم.به خاطر منه ؟یعنی من باعث شدم هیچ وقت نخوابه؟ دوباره چشماش و بست و خوابید.منم کنارش دراز کشیدم و بهش زل زدم.
باید یه کاری بکنم از این به بعد بدون قرص یا دارو بخوابه. یادمه مامانم هر وقت خوابم نمی برد برام قصه می گفت.
نیم ساعتی گذشت و من همینجور بهش زل زده بودم. چشماش و باز کرد چند دقیقه ای بهم نگاه کرد وگفت:
__خانوم بادیگارد خوردی من و از بس نگاهم کردی.
__از بس خوشگلی.خوب خوابیدی؟
__بهترین خواب عمرم بود.
__خوبه.
همون ارایشگری که اون دفعه اومده بود اومد.زن خونگرم و مهربونیه. روی صندلی نشسته بودم تا کارش و شروع کنه.
ارایش رها که تموم شد کنارم وایساد تا ببینه چجوری می شم .حالا انگار اینجا حلوا پخش می کنن همه از بی بی گرفته تا سمانه و ستاره و رها وایسادن به من نگاه می کنن.رها هم که داشت مسخره بازی در میاورد رو به ارایشگر گفت:
__جون من خوشگلش نکنی ها امشب بازارم و کساد می کنه.
__من کاری هم نکنم باز خوشگله.
لبخندی زدم که سرم داد زد :
__تکون نخور.
خب گرخیدم اروم ترم می گفتی هم می فهمیدم. گردنم خشک شده بود نمی ذاشت تکون بخورم.هعیییی کمر درد گرفتم.معدمم که شروع کرده بود.
دوتا قرص معده خوردم اما هنوز دردش کم نشده.انواع بیماری ها در من شیوع پیدا کرده.
بالاخره بعد از چند ساعت خانوم ارایشگر رخصت تکون خوردن دادن. نذاشتن تو اینه نگاه کنم لباسم و تنم کردن. رها که می گفت:
__ایشش چقدر بی ریخت شدی.امشب با ما نیا ابرومون می ره.
منم استرس گرفته بودم در حد لالیگا.پارچه رو از روی اینه برداشتند و خودم و تو اینه قدی برانداز کرده.
خدایـــــــا..باورمممم نمی شه...این منم؟؟؟وای خودم و نشناختم...
موهام بالای سرم شینیون شده بود رگه های طلایی هم بین موهای عسلی ام دیده می شد..چشماو ابرو هام کشیده شده . ارایش صورتی و نارنجی.لبام با رژ کمرنگ براق شده بود. زیر چشمم با مداد پر رنگ کرده بود.باورم نمی شد این من باشم.
لباسمم که نگو تا زانو هام کیپ بدنم بود. یه دستم استین داشت یه دستمم نداشت. صندل ها هم قدم و بلند تر کرده بود.
ستاره خانوم اسفند دود می کرد که چشم نخورم. بی بی و سمانه و رها هم زل زده بودن به من. چشم از خودم بر نمی داشتم.
سمانه:خیلی خوشگل شدید خانوم.
بی بی :ماشالله امشب چشم نخوری خوبه.
رها: من دارم حسادت می کنم.
بی بی :تو هم خوشگل شدی.مادر.
رهام به در زد و گفت :
__بیام تو یا همین جا وایسم تا علف زیر پام سبز شه؟
رها چشمای رهام و گرفت اروم اروم اوردش داخل دستش و از روی چشمای رهام برداشت و گفت:
__این هم ماهان خانوم ما.
هیچی نگفت.ماتش برده بود. یه نگاه به اینور اونور انداختم تاببینم چشم ازم بر می داره یا نه...بعد از چند دقیقه چشمای ابیش و ازم برداشت و گفت:
__خوبه.قشنگ شده.
بهم برخورد.ننه ات خوبه.من عالی ام من بهترینم.چه اعتماد به نفسی هم داره.
رها زد به بازوی داداشش و گفت:
__نه خیرم ...تو حسودیت شده واگرنه ماهان خیلی خیلی خوشگل شده تقریبا همه از اتاق خارج شدند. روی تخت نشستم. از الان پا درد گرفتم. وای به حال اینکه بخوام با اینا راه برم.رهام رو به رها در حالی که سعی می کرد به من نگاه نکنه.گفت:
__خب دیگه اماده شید بریم.
رها هم چشمکی به من زد و جواب داد:
__من که با پارسا می رم.شماها برید اونم الانها ست که بیاد دنبالم.
رهام نگاهی به من انداخت یه کم دست دست کرد و از اتاق خارج شد.بعد از رفتنش رها کنارم روی تخت نشست و گفت:
__از شوخی گذشته خیلی خوشگل شدی مراقب باش ندزدنت...
__یکی باید مراقب تو باشه من می تونم از خودم دفاع کنم.
__ولی ماهان ...می گم امشب داداشم یه لحظه هم تنهات نمی ذاره.
__من که اینطور فکر نمی کنم.
__وا؟مگه داداشم عقلش و از دست داده که زن خوشگلش و دودستی تقدیم مردم کنه.
من که فکر می کنم داداشش اصلا عقل نداره.وای.اینقدر این لباس تنگه که نمی تونم توش تکون بخورم.با کمک رها از جام بلند شدم. دوباره صندل هارو پام کردم. پالتویی که صبح خریده بودم و پوشیدم و پیش به سوی ماشین.
نه خیر...
این رهام تمام مسیر زل زده بود به من دیگه واقعا حس کردم جون هر دوتامون درخطره.پرسیدم:
__چیزی شده؟جلو رو نگاه کن الان تصادف می کنیم ها...
کنار خیابون توقف کرد.کاملا برگشت سمتم. نگاهش یه چیز بود بین دیدن و ندیدن.هم نگاهم می کرد هم نگاهم نمی کرد.پرسید:
__خسته نیستی؟اگر خسته ای می تونیم بر گردیم.من ناراحت نمی شم.
__نه.من عالی ام.یادته که استراحت کردم.
بعد از چند ثانیه گفت:
__می گم یه کم ارایشت غلیظ نیست؟
نفسم و محکم دادم بیرون.مثل خودش برگشتم و زل زدم تو چشماش جواب دادم:
__تو چرا اینقدر به من گیر می دی؟بابا یه مهمونی دیگه.
__برای منم فرقی نداره گفتم شاید سختت باشه که مردا تو مهمونی بهت نگاه کنن.
__من عالی ام همه چیز خوبه همه جا امن و امانه کافیه تو به من گیر ندی. باشه؟؟؟؟
__هر طور مایلی....
تا مقصدمون دیگه حرفی نزد. بعد از چند دقیقه رسیدیم یه باغ بزرگ بود پر از درخت و بوته. ورودی خیلی قشنگی داشت. برف رو درختها نشسته بود.بعضی از درختا برگ داشتند بعضی هاشون هم لخت بودن.به علت تنگ بودن مسیر باغ ماهم مجبور بودیم تمام مسیر وبدون ماشین تا سالن طی کنیم. جدا از تاریکی و مسئله گرخیدن من صدای زوزه سگ و گرگه و هر جک جونوری که بخوای میومد...
رهام کارت و به مستخدم داد مستخدم هم پالتوی من و گرفت البته شالم و بهش ندادم.وارد سالن شدیم.نــــه؟؟ اینجا قصره؟؟؟
خونه تا 3یا4 طبقه با پله از داخل به طبقه های بالا متصل می شد از دوبلکس و سوبلکس و ... هم گذشته بود.
دکوراسیون چوبی...و مدل جنگل هل به گمونم امازون...
بالای شومینه هم سر یه یه گوزن بیچاره اویزون شده بود.
سادیسمی ها هفت .هشت .ده.تخته اشون کمه.اخه اون گوزن بیچاره چه گناهی کرده که باید سرش در معرض دید عموم قرار بگیره؟
__از اینور.
این صدای رهام بود که داشت جلوی کنف شدنم و می گرفت.پشت یه میز چهار نفره نشستیم. که رهام پرسید:
__راحتی؟
__اره.ولی فکر کنم تو ناراحتی.
حرفی نزد.معلوم بود که ناراحته. شالم هنوز روی سرم بود رهام هم به همین خاطر لبخندی زد شاید خوشحال شده بود که حداقل موهام معلوم نیست.
اما به گمونم.در این مکان سالن فشن راه انداختند. هرکس یه مدل لباس پوشیده.بعضی لباسا استین ندارن.بعضی لباسا نیم تنه بالا رو ندارن بعی لباسا هم نیم تنه پایین و ندارن.بعضی ها هم لباس ندارن.هه هه هه شوخی کردم....
دوباره حس فضولی ام گل کرد و کمی به اطراف سرک کشیدم.یه میز طویل سمت چپ سالن بود که انواع میوه ها و نوشیدنی ها روش قرار داشت.رهام یه کت اسپرت با یه شلوار جین ابی پوشیده بود استین کتش مدل تا خورده. و یقه لباسش باز بود.کتش مشکی و لباسش هم ابی تیره.موهاشم لخت ریخته بود روی چشمش.
همه یه جور خاصی به من نگاه می کردند. زنا که بهم چشم غره می رفتند. مردا هم داشتند باچشماشون من و درسته می خوردند.بالاخره پارسا خان و رها هم اومدند.با پارسا دست دادم.نسبت به قبل خیلی مودب شده بود. رها پرسید:
__چیزی هم خوردی؟
__نه مثلا چی؟
__نوشیدنی دیگه.می خوری برات بیارم؟
__نه برای ماهان نیار.
این رهام بود که داشت از طرف من سفارش می داد اخه توروسننه؟رها جواب داد:
__ویسکی که نمیارم.اب میوه ای چیزی...
کمی به سمت رهام خم شدم وزل زدم تو چشماش و پرسیدم:
__تو چرا اینقدر به من گیر می دی؟باباخواهر داری که به اون گیر بده.
یه چشم غره ای رفت که چهار ستون بدنم لرزید.
یه دختر خیلی خیلی خوشگل اومدسمتمون اینقدر خوش قیافه و جذاب بود که خودمم نگاهش می کردم جذبش می شدم.چقدر هم عشوه می ریخت.
یه لباس مشکی دکولته که با چشم وابرو وموهای بلند مشکی اش هم خونی داشت پوشیده بود.رو دسته صندلی رهام نشست لپش و بوسید و گفت:
__تو خیلی بی معرفتی.قبلا سراغی از من می گرفتی.اما الان اصلا به فکر من نیستی.
__نرگس جون داداشم اینقدر ها هم بی کار نیست که بیاد سراغت تو رو بگیره.خودش کار های مهمتری داره.
این و رها به اون ادختره که به نظرم اسمش نرگسه گفت...
حال کردم ایش چه پرو اومده رو دسته صندلی کنار رهام نشسته.من که زنشم این کارو نمی کنم.رهام هم خندید و گفت:
__رها درست می گه.ولی بعدا حتما باهم می ریم بیرون.
رها هم مثل من اخمی کرد و مشغول حرف زدن با پارسا شد دختره بلند بلند خندید رو به من پرسید:
__شما بادیگارد جدید رهام هستید؟چراروسری گذاشتی نکنه کچلی گرفتی؟از بس این رهام به ادم گیر می ده موهاش ریزش پیدا می کنه.
رهام:نه اتفاقا ماهان موهای خیلی قشنگی داره ولی من دوست ندارم هرکس بهش زل بزنه.
نرگس:قبلا که غیرتی نبودی.
رهام:ماهان فرق داره.
رومو کردم اونطرف اما گوشام و تیز کردم بشنوم رهام و این دختره چی می گن.نرگس شروع کرد به چاپلوسی:
__رهام جون این چرت و پرتا رو بیخیال شو ولی خیلی خوشگل شدیا...
__ خوشگل بودم.
دیگه دارم غیرتی می شم.با عصبانیت از جام بلند شدم طوری که هر دوتاشون تعجب کردند. به سمت میز رفتم و یه لیوان اب پرتقال خوردم یه کم تند بود نه دقیقا تند جوری که ته گلوم و می سوزوند.سر گیجه گرفته بودم. چند بار سرم و تکون دادم از سالن خارج شدم تا حال و هوام عوض شه.شدیدا برف میو مد و دونه هاش پوستم و می سوزوندن. هوا هم که سرد. داشتم منجمد می شدم.. حس کردم بدنم گرم شده .برگشتم کت رهام روی شونه ام بود. دستام و کردم تو کتش داشتم گرم می شدم که کنارم روی پله ها نشست و پرسید:
__گرم شدی؟
__اره خوبه.
__چرا اومدی بیرون؟اینجا سرده.بریم داخل؟
__نمیام.تو برو پیش نرگس جونت.
خندید.دستش و دورم حلقه کرد و من و کشید سمتش. داشتیم به دونه های برف نگاه می کردیم.که گفت:
__بابت... رفتار بدی که تو این مدت باهات داشتم متاسفم.
روم و برگردوندم. زل زدم بهش و گفتم:
__شاید برای خودت دلیلی داشتی...
__نه ...نداشتم.
__خب بگو چرا باهام رفتار بدی داشتی.
__بعد از مهمونی می گم.حالا بریم داخل که یخ زدم.
وارد سالن شدیم..دست رهام دور کمرم بود... نرگس داشت چپ چپ نگاهم می کرد منم چشام و براش چپ کردم...حقته...
__میای برقصیم؟؟؟
این و رهام به من نگفت بلکه نرگس به رهام گفت.اونم که تو رو در وایسی گیر کرده بود قبول کرد.بترکی مرد که ثبات اختیار نداری.
یه جوجه تیغی اومد سمتم و پرسید:
__افتخار رقص می دید؟
__افتخار می دی گمشی؟
__چه خشن.
دور شد.داشتم بر می گشتم برم سمت رها که خوردم به یه نفر دستش دور کمرم حلقه شد.زل زده بودم بهش. یه چیزی بودکه البته درحد وصف نبود.چشمای عسلی موهای بلند که با تل عقب جمع شده بود.لبای قلوه ای قرمز بینی کشیده و نوک تیز.ابروهای مرتب و کشیده. قدشم که ماشالله چند وجبی از من بلند تر بود.چند دقیقه ای گذشت همونجور بودم که متوجه موقعیتم شدم و گفتم:
__ببخشید من.هواسم نبود.
هلش دادم عقب از کنارش رد شدم.اما اون از جاش تکون نخورد همونجور مونده بود کنار رها نشستم...پرسید:
__خوش گذشت تو بغل باربد؟
__اسمش باربده؟
__ببین چه حلال زاده اس داره میاد پیشمون.
__کی هست؟
__این مهمونی مال اونه.
باربد اومد سمتم.پارسا و رها با تعجب نگاه می کردند.رهام هم از دور داشت به ما نگاه می کرد.باربد پرسید:
__می تونم ازتون درخواست رقص کنم ؟
مردونگی اش منو کشته.منم از خداخواسته گفتم:
__البته.
دستش و گرفتم و از جام بلند شدم.اهنگ ملایمی بود فقط ماچهار نفر وسط بودیم.من و باربد . نرگس و رهام.همه مهمون ها مارو تماشا می کردند. البته رهام هم هواسش به من بود.باربد اروم پرسید:
__همیشه روسری می ذاری؟دوس داری روسری بذاری؟
__خودم که برام فرقی نداره ولی رهام...خوشش نمیاد بدون روسری باشم...
__پس برای همین چشم از ما برنمی داره؟دوستید.
__ نه دقیقا.
__شنیدم بادیگاردشی.برای همین اینقدر خوش هیکلی؟
ذوق شدم.بالاخره یه نفر از من تعریف کرد.ادامه داد:
__می خوای یه کاری کنیم حسودیش بشه؟
این چی می گفت؟چراباید یه کاری کنم که حسودیش بشه؟ سرم و اوردم بالا و تو چشماش نگاه کردم. یه چشمکی زد . داشت صورتش و میاورد جلو که دستم به عقب کشیده شد و به دنبالش از سالن رقص خارج شدیم. رهام دستم و گرفته بود ومن و می کشید.اخم هاش تو هم بود.
پشت میزمون نشستیم.سرم پایین بود .جرئت نداشتم نگاهش کنم رها و پارسا هم ساکت بودند.
__خب بریم دیگه دیر شده.رها تو هم با من میای.
رهام این حرف و زد از جاش بلند شد.و از خونه خارج شد.
__ماهان خانوم بابت رفتار اون روزم تو کوه متاسفم نمی خواستم ناراحتتون کنم.
پارسا بود که داشت عذر خواهی می کرد لبخندی زدم و گفتم:
__این چه حرفیه؟ من باید عذر خواهی کنم که باهاتون دعوا کردم. خب خداحافظ.
با رها از خونه خارج شدیم رها جلو نشست و منم پشت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#84
Posted: 9 Jul 2013 19:27
خانوم بادیگارد(5)
دو تا تقه به در زدم و وارد اتاق خوابش شدم. از صدای شیر اب معلومه توی حموم داره دوش می گیره.از فرصت استفاده کردم و نگاهی به اتاقش انداختم.یه تخت دونفره بزرگ با ملافه مخمل مشکی.دکوراسیون مشکی و ابی...
دیوارای ابی. پرده ابی پر رنگ.کمد مشکی.میز کامپیوتر مشکی.مبلای مشکی وابی.چرا این اتاق اینقدر بی روحه؟
از حموم اومد بیرون.حوله بدن پوشیده بود و داشت با کلاهش موهاش و خشک می کرد. منو ندید اخخ. خورد بهم دادم رفت هوا .زیر کمرم و نگه داشت تا نخورم زمین. رو هوا معلق بودم اونم زل زده بود به من. بعد از چند ثانیه من و کشید بالا.
خیلی عادی مشغول خشک کردن موهاش شد و پرسید:
__کاری داشتی؟
__اره خودت می خواستی بگی چرا اینقدر با من بدی.
__فعلا حوصله ندارم.باشه برای بعد.
__باشه.هرطور دوست داری...راستی تو قرص خواب اور خوردی؟
__نه هنوز الان می خورم.
__می شه یه امشب و نخوری؟قول می دم یه کاری کنم درعرض دودقیقه بخوابی.
__اگر نشد چی؟
__اونوقت هرچی تو بگی.
__باشه.
موهاش و خشک کرد.لباس و شلوار خوابش و گرفت تو دستش وگفت:
__روت و بکن اون طرف.
__چی؟
__می خوام لباسم و عوض کنم. روت و برگردون.
__اها.هه هه هه
بعد از چند ثانیه لباسش و عوض کرد و روی تخت خوابید.منم پریدم رو تخت گرم و نرمش.با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
__می خوای روتخت بخوابی؟
__پ ن پ دارم پانتو میم خوابیدن رو تخت و اجرا می کنم.کنس.تخت به این بزرگی خب منم این گوشه اش بخوابم... نترس نمی خورمت.
یه لنگه ابروش و انداخت بالا روش و کرد سمتم روی پهلوش دراز کشید دستشم زیر سرش گذاشت وپرسید:
__خب چجوری می خوای بدون قرص خواب من و بخوابونی؟
__با یه داستان.
__داستان؟مسخره ام کردی؟مگه من بچه ام؟
__ دیگه.حرف اضافی بسه می خوام شروع کنم.
پتو وکشیدم روی رهام چراغ خواب و خاموش کردم.خودمم کامل روتخت دراز کشیدم و شروع کردم به تعریف کردن:
__خلیفه دوران لیلی و مجنون وقتی حکایت عشق مجنون به لیلی و شنید تصمیم گرفت لیلی و به سراغ خودش بیاره تا ببینه اون زیبارویی که مجنون دیوانه
بار عاشقش شده کیه.به سربازاش امر می کنه تا لیلی و بیارند.سربازاش هم امرش و اطاعت می کنند.بعد از مدتی بهش خبر می دند که لیلی و اوردند.
خلیفه از اینکه تا دقایقی دیگه اون زیبا روی افسانه ای و می بینه.خوشحاله.وارد سالن قصر می شه اما دختر زیبایی و نمی بینه فقط یه دختر معمولی و
می بینه.اول فکر می کنه که اون و اشتباه اوردند.
اما از لیلی می پرسه که:
واقعا تو لیلی هستی؟
لیلی هم جواب می ده:
بله من لیلی هستم.
خلیفه میگه:
اما تو که افزون نیستی.
لیلی جواب می ده:
خاموش چون تو مجنون نیستی.
گفت ليلي را خليفه كان تويي/ كز تو مجنون شد پريشان و غوي؟
از دگر خوبان تو افزون نيستي/ گفت خامش، چون تو مجنون نيستي
هعیییی.برگشتم سمتش.نفس هاش منظم بود...یعنی خوابیده؟یا خودش و به خواب زده؟شاید داره فیلم بازی می کنه؟
چرا باید خودش و به خواب بزنه؟حتما خوابش برده دیگه.چند ساعتی بیدار موندم تا مطمئن شم خوابیده.که دیگه یادم نیست چی شده.
نور خورشید مستقیما می خورد تو چشمم.چشمام و باز کردم دست رهام دور کمرم بود.هنوز خوابیده.فکر کنم دیشب خیلی خسته بود که خوابش برد.
داشتم تکون می خوردم که دستش و محکم تر دورم حلقه کرد با صدای گرفته ای گفت:
__نرو...
__گشنمه دیشب شام نخوردم تو بخواب.
تو جاش نیم خیز شد. یه جور مظلومی بهم زل زد و گفت:
__ده دقیقه.
نفس بلندی کشیدم دوباره لالا.اینبار محکم من و گرفته بود تو بغلش مبادا فرار کنم.نفسم بند اومده بود.دیگه خوابم هم نمیومد.فقط نگاهش می کردم اما
اون راحت خوابید.کم کم دستش از دور کمرم شل شد.نیم ساعت گذشت اما بیدار نشد.
اروم از جام بلندشدم. و رفتم تو اشپز خونه.رها در حال صبحانه خوردن بود.
سمانه هم ظرفا رو می شست با دیدنم سلام کرد:
__سلام خانوم...
__سلام سمانه جون...خوبی؟
__به لطف شما.
کنار رها نشستم.چشمکی زد و پرسید:
__دیشب خوش گذشت؟تو اتاقت نبودی؟
__تو می دونستی داداشت با قرص خواب می خوابه؟
__اره همه می دونن.
__چرا براش کاری نمی کنید؟روانپزشکی چیزی؟
__تاثیر نداشت.
__دیشب که بدون قرص خواب خوابید.
چشاش زده بود بیرون سمانه هم متعجب نگاه می کرد:
__واقعا؟
سرم و تکون دادم و مشغول خوردن شدم.شیرو ابمیوه و نون و پنیر و کره و تخم مرغ حالم دیگه بد شد.... ولی خیلی گشنه ام بود ها...چقدر غذا خوردم.
نترکم خوبه... ااا رهام کی اومد هر سه تاشون زل زده بودن به من می خندیدن.
لقمه تو دهنم و قورت دادم پرسیدم:
__تو کی اومدی؟چرا می خندید؟؟؟
__اگر اروم تر غذا می خوردی متوجه اومدن منم می شدی.
__مثلا می خواستی ده دقیقه بخوابی؟
__تو از صد تا قرص خواب اورم خواب اور تری.
__یعنی من اینقدر کسل کننده ام؟
__دقیقا...
رها چاقو رو به سمت داداشش گرفت و گفت:
__مظلوم گیر اوردی؟
__تو نمی خواستی امروز با پارسا بری سینما؟
__من چاکر داداشمم هستم.
__ای نامرد...
این و من گفتم.ادم فروش من و که 20ساله زن داداششم به اون پارسای بی ریخت فروخت.چشم غره ای رفتم که از اشپزخونه فرار کرد.
دوباره مشغول خوردن شدم این حندق بلا هم پر بشو نیست که...
نه مثل اینکه این مرده دست بردار نیست.همینطور زل زده بود به من و می خندید.سمانه کی رفت بیرون؟؟تو اشپز خونه تنها بودیم...
اصلا متوجه نشدم.رهام گفت:
__می دونستی شب خرو پف می کنی؟؟؟
__چرا دروغ می گی؟من اصلا هم خروپف نمی کنم.
__من کنارت خوابیده بودم من بهتر می دونم.
__تو که لگد می زدی چی؟تازه دیشب موهامم کشیدی...
__بسه اینقدر خالی نبند.زود اماده شو ساعت 12 شد.
__کجابریم؟
__شرکت یه مقدار کار دارم.
لباسام و پوشیدم و اماده به خدمت جلوی در سالن ایستادم یه مانتوی چرم سفید خیلی ناز که رهام برام گرفته بود.طبق معمول شلوار جین.یه شال کرم قهوه ای یه خط چشمم محض خنده کشیدم. که البته چشمامو درشت تر کرده بود. بالاخره بعد از چند سال اقارهام هم تشریف فرماشدند.یه لباس کرم.کت و شلوار اسپرت طوسی و یه پالتوی مشکی بلند با شال گردن کلفت توراه بهش گفتم:
__نچای یه وقت...
شال و انداخت دور گردنم و گفت:
__برای تو اوردم می دونستم لباس گرم نمی پوشی.
از سر ذوقم لبخند گشادی زدم که کنفم کرد:
__بسه اینقدر ذوق نکن برای تو این کارو نکردم چند روز دیگه مسافرت دارم نمی خوام عقب بیوفته.
__کجا؟چند وقت؟
__کیش.چند ماه.
مثل بادکنک خالی شدم.یعنی میخواد منو تنها بذاره؟؟؟حالا که بهش عادت کردم؟حالا که دلم براش تنگ می شه؟
خیلی نامردی.خیلی.خیلی.خیلی.
__ناراحت شدی؟
__نه چرا باید ناراحت شم اصلا برام فرقی نداره.
__یعنی نمی خوای بیای؟
__مگه منم باید بیام؟؟؟
__هرطور دوست داری.
__اره....
جیغ کشیدم.پاهام و می کوبیدم به زمین.جفتک می نداختم.خیلی خوشحال شدم تاالان کیش نرفته بودم...
رهام از جیغ بنفشی که من کشیده بودم مجبور شد گوشش و بگیره یه چشمش و بست. پریدم بغلش و پاهام و بردم هوا کمرم و نگهداشت واگرنه فاصله ای بابرخورد به زمین واسفالت شدن نداشتم.
بهش عادت کردم شاید الان متوجه شدم این به هیچ وجه عشق نیست.هر روز صبح تا شب می بینمش برای همین وقتی ازم دور می شه انگار یه جای کار ایراد داره. هنوز تو بغلش بودم.شالم افتاده بودروی شونه هام.هلم داد عقب.
گوشم و کشید و گفت:
__هی هی من خوشم نمیاد مثل کنه بهم بچسبی.
__اولا که کنه خودتی.سخره ی جلبک زده بی احساس...دوما کی بود امروز صبح به من چسبیده بود نمی ذاشت بلند شم؟؟؟...کنه خودتی.
__این و به کس دیگه ای بگی باید خودت و مرده حساب کنی.مفهوم بود؟
__نمنه؟؟؟درست حرف بزن بابامن سبک شما نمی تونم بحرفم...
در ضمن همین الان می رم همه جارو پرمی کنم که اقا تو خواب لگد می پرونن.یه کم عر عر کن...
من و چسبوند به ماشین. بدنه ماشین خیلی سرد بود.شانس اوردم که گوشیش به صدا دراومد و اگرنه درجا خفه ام می کرد.یه دستش رو گلوم بود بایه دستش هم گوشی و جواب داد:
__نرگسی کاری داشتی؟
ای نامرد می خواد حرص من و دربیاره بااین دختره نرگس گرم گرفته... اشغال...لبخند مرموزی رولبش بود.
ادامه داد:
__اره عزیزم هروقت خواستی...
گوشی واز تو دستش قاپیدم...در معنایی واقعی کلمه زپلشک...پارسا بود.رهام بلند زد زیر خنده کنف شده بودپارسا گفت:
__رهام نرگس دیگه کدوم خریه...چی چی و هروقت خواستم...درست حرف بزن بفهمم.
گوشی و دادم به رهام همینطور که بهش می خندیدم زبونمم براش در اوردم.که گوشی و گرفت وبه پارسا جواب داد:
__ناپدید شی از رو این کره. پارسا داشتم یه سوسک و له می کردم.
بی شعور به من می گه سوسک . پاش و لگد کردم.دادش رفت هوا . موهاش وهم کشیدم و پریدم تو ماشین در ها رو قفل کردم و بهش می خندیدم.ضبط و هم روشن کردم هرچی داد می زد بی خیال بودم می خواستم حرصش دربیاد .
دادمی زد:
__ماهان دعا کن در باز نشه ...به خدا می کشمت... نمیای؟من با اون یکی ماشین می رم ها؟؟؟؟
واقعا رفت. از ماشین پریدم پایین که از پشت محکم من و گرفت دم گوشم گفت:
__گفتم که ...دعا کن درباز نشه واگرنه می کشمت.
__ای ای ای
شونه ام و گرفته بود و فشار می داد...از سرما دستاش و لپ هاش قرمز شده بود. یه لگد به شکمش زدم تا ولم کنه که افتاد تو استخر اب استخر یخ زده بود نمی تونست شنا کنه.دست وپا می زد.گیج شده بودم مانتوم و در اوردم پریدم تو اب .نفس نمی کشید...اوردمش بالای اب ...
صورتش سرد شده بود.چند تا سیلی بهش زدم.قبلا دوره کمک های اولیه رو دیده بودم اما الان که باید ازشون استفاده کنم چیزی
یادم نمیاد.
خدایا رنگش شده بود مثل گچ چشاش ولباش و زیر ناخوناش کبود شده بود. پالتوش و در اوردم.مانتوم وتنش کردم.نفس نمی کشه.
فکش قفل شده بود بینی اش و گرفتم دهنش و باز کردم و تا می تونستم هوا وارد دهانش کردم دوباره و دوباره این کارو تکرار کردم.
با مشت می زدم روقفسه سینه اش. برش گردوندم و چند تا مشت به پشتش زدم...
اخیش اب هایی که رفته بود تو حلقش و پس داد. نفس عمیقی کشید. ستاره خانوم با یه پتو سر رسید...
بابا همه کارا رو که خودم کردم.رهام بد نگاه می کرد.اقا مهدی نگهبان خونه اومد کمک و رهام وبردن تو اتاقش .من مثل این بچه مظلوما یه طرف اتاق مظلوم نمایی می کردم.گاهی هم زیر چشمی بهش نگاه می کردم که البته اخم هاش و می دیدم.رها گریه می کرد.الان این رها خانوم مارو به کتک خوردن نده شانس اوردیم...
همه از اتاق رفتند بیرون قهوه داغ تو دستش بود حرفی نمی زد.
رفتم جلو گفتم:
__خب...خب یه دفعه حمله کردی منم هول شدم .من به جون خودم نباشه به جون دشمنم همچین قصدی ونداشتم...نه شاید قصد زدنت و داشتم ولی قصد یخ زدنت و نه.نداشتم.
دیدم چیزی نمی گه...سکوتش از صد تا فحش بدتره...ادامه دادم:
__زبونت و موش خورده؟؟؟نخورده؟؟؟مورد سوم؟؟؟هیچکدام؟؟؟
__نباید بهم تنفس مصنوعی می دادی...
__پس بخاطر اون ناراحتی؟؟هه هه هه یکی از فامیلاتون گفت بدت میاد یکی و ببوسی من باور نکرد...زیاد خودتو ناراحت نکن همچین تهفه ای هم نبود.طعم زهر مار مخلوط با زهر عقرب ومی داد.
یه چشمک طولانی زدم گفتم:
__ اقا خوشگله لبای قرمز وقلوه ای ات و که طعم عسل میده و برام بلوتوث می کنی؟؟؟
خندید...ادامه دادم:
__نخند نخند.من همینجوریش هم حالم بده...
__خیلی پرو شدی ها باید له ات کنم خانوم سوسکه؟؟؟
__در حدش نیستی...بوزینه...
اخرین کلمه ام و اروم تر گفتم تا نشنوه.از جاش بلند شد پیراهنش و در اورد.اول بهش نگاه نکردم. خب چرا؟مگه چیه؟حس خواصی که بهش ندارم شاید یه وابستگی کوچولو.شاید عادت. تکلیفم با خودمم مشخص نبود.
یه قدم رفتم جلو انگشت سبابه دستم و زدم به بدنش داشت متعجب نگاه می کرد.
گفتم:
__جیگرتو بچسبم...دادا عجب هیکلی داری؟؟؟
داشت می خندید دستم و کشید عقب و گفت:
__ جدیدا دخترا از این حرفا می زنن؟ برو خجالت بکش...
__چشم... چند کیلو برات بکشم؟
__برو تو ماشین تا من بیام.
بی ذوق حالا یه روز من بامزه بودم ها...بدو بدو رفتم تو ماشین صندلی و دادم پایین و خوابیدم.اقا بعد از نیم ساعت تشریف فرما شدن تازه طلبکارم هست:
__کجا بودی تمام خونه رو گشتم.
__تو ماشین بودم.
__از دست تو...
دوباره چشمام و بستم که حس کردم بازوم داره سوراخ می شه...
باز رهام برای بیدار کردن من از این شیوه مزخرف استفاده کرد.با حرص برگشتم سمتش که دیدم رهام تو ماشین نیست.اما یه جوجه تیغی کنارم نشسته و یه دونه از اون لبخند های ترسناک زد.حالا چرا داشت منو سوراخ می کرد.خیلی ترسیدم.نکنه دزدی قاتلی جانی چیزی باشه.نکنه رهام و کشته می خواد بلایی سر ن بیاره؟خدا نکنه...
از جام بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.هنوز تو ماشین بودم هواتاریک شده بود.غلط نکنم تو تو جوردن بودیم...
پسره گفت:
__ بالاخره بیدار شدی ؟خانوم خوش خواب.
__تودیگه کی هستی؟
__اینجانب دست راست اقا رهام .شاهین هستم. رهام خان نگران بود نکنه بادیگاردش و بدزدن من و فرستاد مراقبت باشم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#85
Posted: 9 Jul 2013 19:27
__یکی باید مراقب خودت باشه.(این واروم گفتم)
رهام از یه ساختمون خیلی بزرگ خارج شد.چند تا کاغذ هم تو دستش بود.به دنبال اون شاهین هم از ماشین پیاده شد.بعد از اینکه دست دادن خداحافظی کرد:
__ماهان خانوم شب بخیر.
یه لبخندی بهش زدم.اونقدرا هم ادم بدی نبود از قدیم گفتن نباید از ظاهر کسی قضاوت کرد...از روهام پرسیدم:
__کجابودی؟
__کار داشتم.
هیچ وقت جواب درست حسابی به ادم نمی ده مردتیکه جعلق...
خب بگو چی کار می کردی خیال مارو هم راحت کن.
برگشت سمتم و گفت:
__داریم می ریم نمایشگاه دوستم.زیاد حرف نزن که خراب کنی.بعدم همه فکر می کنند نامزدمی نه بادیگاردم.متوجه شدی؟
سرم و تکون دادم که بلند تر گفت:
__اون سر یک کیلویی و می تونی تکون بدی زبون یه مثقالی و نمی تونی؟
چرا زبونم لال شده بود؟جدیدا این مدلی شدم.کمتر حرف می زنم کمتر متلک می ندازم.از عیش و نوش افتادم.
جواب دادم:
__بله.فهمیدم.
حرکت کرد.یه نمایشگاه خصوصی نقاشی تو ولیعصر...
که روی در بزرگش زده بود اختتامیه نمایشگاه...در ورودی کوچیک بود اما وارد سالن که می شدی جو می گرفتت.همه جا باسرامیک های براق سفید پوشونده شده بود.لامپ های سفید هم درخشش و بیشتر می کرد.روی دیوارا بافاصله عکس های نامفهومی قرار داشت.
همیشه از کتابای فرشته که هنر می خوند خوشم میومد.وبادقت هرصفحه اش و چند بار می خوندم.خیلی از هنر می فهمیدم اما هیچ وقت دوست نداشتم نقاشی بکشم.
سمت چپ سالن یه اکیپ از این بچه مایه دارا تشکیل شده بود.رهام دستم وگرفت تو دستش که مثلا ما عاشق همیم.عق.به سمت اون اکیپ رفتیم.سه تا پسر بودن چهار تا دختر.
جلوتر رفتم رهام سلام کرد:
__سلام به همگی.اینم خانوم خوشگلم ماهان.
اول یه پسر که هیکل ریزی داشت اومد جلو چشمای قهوه ای ابرو های متوسط و پر:
__سلام ماهان جان.شایان هستم.
چه زود پسر خاله می شه حالا شاید من دوست نداشتم بااسم کوچیک صدام کنه.
سرد جواب دادم:
__سلام.(با یه لبخند گشاد رو لبم.)
یه کم بهش برخورد.البته رهام هم اخم هاش و تو هم کرد شاید دوست داشت با دوستاش گرم تر بخورد کنم.یه دختر دیگه که حسابی هم خوش تیپ بود اومد جلو...
دستشو مقابلم دراز کرد.
موهای بلوند شده اش چتری روچشماش ریخته بودیه سایه سبز زده بود که حسابی تو چشم بود:
__منم ترنم.نامزد شایان.
دست رهام روی شونه ام بود.باز یه لبخند.نمی دونم ولی با این پولدارا احساس خوبی بهم دست نمی ده حس می کنم از اونا نیستم.رهام کنار گوشم گفت:
__زبونت فقط برای من درازه یه چیز بگو...
با خشم تو چشماش نگاه کردم که اونم کم نذاشت یه دختر دیگه که کم سن وسالتر از بقیه نشون می داد گفت:
__چه عاشقانه بهم نگاه می کنید...مثل نگاه های رهام به دوست دخترای قبلیش نیست....
چشام چهار تا شد...مگه اون دوست دختر داشت؟رها که گفته بود از زنا خوشش نمیاد چه می دونم نه زن داره نه دوست دختر.
متعجب پرسیدم:
__تو قبلا دوست دختر داشتی؟
اکیپ از خنده منفجر شد...ولی من متعجب بودم.حتی خود رهام هم می خندید.داد زدم:
__مگه چیز خنده داری گفتم؟پرسیدم قبلا دوست دختر داشتی.
لجم گرفته بود.داشتند دستم می نداختند.
همون دختره گفت:
__عزیزم خیلی شوتی.رهام به اندازه موهای سرش دوست دختر داره.
یکی دستش و پشتم گذاشت و کنار گوشم گفت:
__شنیدم بادیگارد یه بچه پولدار شدی...خانوم کوچولو...
برگشتم.فرشـــــاد؟؟؟؟اها اره اونم نقاشه فکر کنم اومده اینجا تابلو هاروببینه.فرشاد برادر بزرگتر فرشته اس که برخلاف خانواده اش خیلی به فرشته کمک می کنه.
هنوز خیره بودم...زل زده بودم به چشماش پرسیدم:
__فرشاد...تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟
دوباره بچه ها زدند زیر خنده...فرشاد گوشه شالم و صاف کرد و گفت:
__عزیزم این نمایشگاه منه.
__واقعا؟؟؟بهت تبریک می گم...
از زیر چشمم یه نگاه به رهام انداختم.چهره اش که چیزی و نشون نمی ده. ولی حداقل در این جور مواقع باید به اندازه سر انگشت غیرتی شه که این از سیب زمینی هم بدتره.
فرشاد:رهام جون بااجازه ات من با ماهان کار دارم.
رهام دستم و گرفت و گفت:
__فرشاد جان ایشالله یه موقع دیگه ما دیرمون شده باید بریم...
__دودقیقه.
رهام نگاهشو به طرف دیگه سالن انداخت و نفسش و محکم داد بیرون.پس اونقدرا هم که فکر می کردم سیب زمینی نیست...
فرشاد با یه لیوان ابمیوه به سمتم اومد و بهم داد کمی از اب میوه رو خوردم گفت:
__فرشته موضوع و برام تعریف کرده.نیازی نیست جر خانوادت و تو بکشی. ولشون کن.مگه تو چه گناهی کردی؟؟؟
__راست می گی ولی این راهیه که اومدم.فرشاد باورت نمی شه زندگی ام به گند کشیده شده.روال عادی نداره.محافظ کسی ام که ازم متنفره.تازه فهمیدم 20ساله زن کسی ام که نمی خواد قیافه ام و ببینه.
دستاش و دورم حلقه کرد.به این ارامش نیاز داشتم من هم تو اغوشش فرو رفتم.مثل یه تکیه گاه بود برام. بعد از فوت مادرم...تنها کسی بود که باهاش حسابی صمیمی شده بودم.چشمای رهام داشت از خشم منفجر می شد حسابی قرمز شده بود.سوال فرشاد باعث شد.
چشم از رهام بردارم:
__چرا ولش نمی کنی؟خودم طلاقت و ازش می گیرم.خودم باهات...
بین حرفش پریدم...نمی خواستم ادمه بده:
__می دونی چقدر سخته؟یه دختر 22 ساله مطلقه تو این جامعه زندگی کنه؟؟؟
__خودم ازت مراقبت می کنم.
__مگه شوهرش مرده که تو ازش مراقبت کنی؟
صدای رهام بود که تقریبا داد می زد...مچ دستم ومحکم گرفت. روبه فرشاد گفت:
__من شوهرشم.حتی اگر به زور زنمه اگر به زور واجبار ما با هم هستیم باز اون زن منه.پس دور عشق جوونی تو خط بکش...
چــــی؟؟؟عشق جوونی؟متعجب به فرشاد نگاه کردم.به حضور رهام توجهی نکرد.گفت:
__ماهان عاشقتم...
مشت رهام رفت تو دهنش. گیج بودم.تمام این سال ها اون من و دوست داشت؟چرا بهم نگفت؟چرا من اینقدر زجر کشیدم؟چرا با اینم که می دونست عاشقشم بهم توجهی نکرد؟
بیخیال رهام شدم دست فرشاد و گرفتم واز سالن خارج شدیم. لبش پاره شده بود واز گوشه اش خون می ریخت. کنار یه درخت وایسادم دلم برای لبش سوخت اما مهم تر از اون حرفی بود که گفت:
__توضیح می دم برات...
__خب؟
__ماهان نمی گم از همون روز اولی که دیدمت عاشقت شدم...اما بهت جذب شدم...من فقط به خاطر وجود تو پام و تو اون اشغال دونی می ذاشتم... هیچ وقت بهت نگفتم چون می ترسیدم با ازدواج من و تو حال مادرم بدتر شه.می دونی که از ازدواج فرشته راضی نبود.
__تو تو این همه سال ازارم دادی.من دوست داشتم اما تو با این و اون می گشتی...هر روز با یه دختر بودی.دخترای خوشگل...پولدار.
__ماهان به خدا دوست دارم.تو از رهام طلاق بگیر من چاکرتم.مامانم ماجرای تورو می دونه.اون با تو مخالفتی نداره.
__باید از رو جنازه من ردبش که ماهان و طلاق بدم...ماهان تو خونه من می پوسه ولی باتو ازدواج نمی کنه.
دوباره رهام اومده بود وسط حرفمون. یه موقعی دیوانه وار عاشق فرشاد بودم وقتی فهمیدم بهم علاقه ای نداره. خودم و با ورزش سرگرم کردم. اما ازوقتی که بادیگارد رهام شدم یک ماهی می شه دیگه ورزش نمی کنم.روز به روز دارم ضعیف تر می شم و رهام از من قوی تر...
به ساعت دستم نگاه کردم 9 بود.دیگه داشتم از این بحث خسته می شدم.فرشاد به رهام گفت:
__تو چه بخوای چه نخوای ماهان عاشق منه.
__اره ماهان؟
این سوال و رهام از من پرسید.تو بد موقعیتی گیر کرده بودم.لای منگنه بودم و بهم فشار می اوردند.نمی دونستم چی بگم.باید واقعیت و بگم؟ دروغ بگم؟جواب دادم:
__فرشاد من یه موقعی دوست داشتم...اماتو چیکار کردی؟ترکم کردی...متاسفم من نمی تونم.
رهام دستش و حایل صورتم کرد تا فرشاد دید خوبی نداشته باشه...
یک سانتی متری لبم و بوسید.جز من و خودش...هر کس اون صحنه رو می دید فکر می کرد لبم و بوسیده. فرشاد عصبانی بود اما من ...زل زدم تو چشمای رهام...چشمای ابیش بد جور می درخشید داشتم گول می خوردم که اون از من خوشش میاد اما خودم و متقاعد کردم...
اون بخاطر اینکه لج فرشاد ودربیاره این کار وکرد.
ذهنم داره منحرف می شه.نه نه نه من هیچ حسی بهش ندارم.اون از من متنفره پس من نباید حسی بهش پیدا کنم.فرشاد رفت تو نمایشگاه. با چشمام دنبالش کردم.رهام دستم و کشید و من و پرتاپ کرد تو ماشین...
توراه با خودش حرف می زد:
__اااااا دیدی؟صاف زل زده تو چشام به زنم می گه من عاشقتم...شیطونه گفت فکش وبیارم پایین.
ناگهان مثل برق گرفته ها زد کنار...برگشت سمتم و پرسید:
__تو از کجا فهمیدی که زن منی؟
ماجرای دفتر و دزدیده شدنم و بابا کاوه رو براش تعریف کردم. با دقت گوش می کرد یه بار هم وسط حرفم نپرید.صبر کرد تا حرفم تموم بشه.
پرسید:
__خب حالا چی کار می کنی؟
__اول باید کل ماجرا رو بشنوم بعد تصمیم می گیرم.
از ماشین پیاده شد.پرسیدم:
__کجا می ری؟
__تو پارک راحت تر می شه حرف زد.
از ماشین پیاده شدم پارک شلوغ بود بیشتر زوج های جوون اومده بودند.هرچقدر اونا عاشقونه راه می رفتند ما مثل دوتا غریبه کنار هم راه می رفتیم.روی چمن ها نشست زل زده بود به ماه شروع کرد:
__از وقتی به دنیا اومدم.یه چیزی کم داشتم.عشق...مامانم وبابام هیچ علاقه ای که بهم دیگه نداشتند هیچ به منم علاقه ای نداشتند.هرکدوم کار خودشون و می کردند.هرروز دعوا.هرروز جنگ. بابابزرگم تنها کسی بود که باتمام وجودش بهم محبت می کرد.رها هم به دنیا اومد واونا رویه شون و تغییر ندادن.حسرت شنیدن پسرم از زبون پدر مادرم به دلم موند.اون موقع از دعوا های مامان وبابام فهمید بابا یه زن دیگه رو دوست داره که یه دختر به دنیا اورده.خوشحال شدم گفتم شاید با به دنیا اوردن دختره دست از سر پدرم وزندگی ما برداره.از متاسفانه فوت کرد.اون موقع بچه بودم وخودخواه...از مرگش خوشحال شدم.
ادامه داد:
با وجود فوت مادرت پدرم تورو از من و رها بیشتر دوست داشت.همیشه می گفت ماهان مثل دریاست...چشماو ابروها و موهاش با دریا مو نمی زنه.بهت حسادت می کردم.بابام برات وسیله می خرید.می بردت پارک.رستوران درحالی که اسم پسرشم نمی دونست.
(نفس عمیقی کشید)یه شب که با مامان رفته بودم که مهمونی دیدم بابات داره مامانم و می بوس...
از اون موقع دیگه حالم از هرچی زنه بهم می خورد 9سالم بود اما همه چیز و می فهمیدم. از بوسیدن کسی حالم بهم می خورد.مامانم وبابام جداشدن.باباتورو اورده بود خونه ما و فقسط به تو محبت می کرد.حسرت موقعیت تورو می خوردم.تو همه چیزم وپدرم و مادرم و عشق وعلاقه اشون به من و ازم گرفتی.بابابزرگ رو حرف من حرف نمی زد ازش خواستم تورو بفرسته بری اما بابا ولت نمی کرد اون پشتت بود...حتی حاضر شد بخاطرت از خونه و زندگی و اموالش بگذره.
پرسیدم:
__تو من و تا قبل از اینکه بادیگاردت شم دیده بودی؟
__اره.حالا می ذاری ادمه اش و بگم؟
__اره.
__بابا از خونه رفت.من موندم وبابا بزرگ ومامان بزرگ که عاشق بابا بود و رها.مامان بزرگم رفت.البته روزا میومد سراغمون.اماشبا پیش تو بود. اینقدر ازتو پیش بابابزرگ ورها تعریف کرده بود که همه عاشق تو شدن جز من.انتظار نداشته باش ببخشمت...هیچ وقت.
از جاش بلند شد و به سمت ماشینش رفت وسوار شد.باشه.انتظار بخشش و ازت ندارم.
چند تا دختر زل زده بودن به رهام یه جوری شدم احساس مالکیت کردم بهش. سوار ماشین شدم دخترا پکر شدن.حقشونه تا برای شوهر مردم تور پهن نکنن.چه شوهر شوهرم می کنم..
دوباره سوالش و تکرار کرد:
__حالا می خوای چیکار کنی؟
__هیچی طلاق می گیرم...
عصبانی شد با مشتش زد رو فرمون و گفت:
__طلاقت بدم که بری بشی زن اون فرشاد عوضی به ریشم بخندی؟
می خواستم لجش و دربیارم گفتم:
__من که مثل مادر تو نیستم.
چونه امو گرفت تو دستش وفشار داد. شستش تو گودی زیرلبم فرو رفت. خیلی درد داشتم محکم دستش و پس زدم.
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
__ببین خانوم بادیگارد هرچند خیری از پدر مادرم ندیدم ولی اجزه نمی دم درموردشون بد حرف بزنی.
__اینقدر گدای محبتی؟
__اخخ.
یه سیلی نثار گوش چپم کرد. دومی و هم پشتش زد اشکام روانه شدن نمی تونستم حرف بزنم فقط بابهت بهش نگاه می کردم.گفت:
__اولی زدم بدونی با شوهرت چطور حرف بزنی.دومی هم زدم تا اینقدر زبون درازی نکنی واگرنه خودم زبونت و کوتاه می کنم.بادیگارد کوچولو.
منم کم نیاوردم و دوتا سیلی زدم تو گوشش مات مبهوت نگاه می کرد منفجر شد داد زد:
__تو چه غلطی کردی؟
خیلی ترسیده بودم.الانه که پدرم و دربیاره.یه مشت نثار دهنم کرد...
اخخ لبم پاره شد.از ماشین پریدم بیرون.اومد دنبالم .
هی سرم داد می زد:
__ماهان مسخره بازی درنیار تا اون روی سگم بالا نیومده گمشو تو ماشین.
__خفه شو.
بازو هام و گرفت وسط خیابون مردم به ما زل زده بودن یکی اومد جلو.هیکل درشتی داشت گفت:
__شما برو سوار تاکسی شو ابجی.
سوار تاکسی شدم.پشتم و نگاه کردم رهام داشت با مرده کتک کاری می کرد.جلوی خونه باباکاوه پیاده شدم.زنگ در و زدم.بعد از چند دقیقه در وباز کرد.از دیدنم تعجب کرد.نگاهش رولبم ثابت موند اخماش تو هم رفت و منو کشید داخل در و بست. کنار حوض نشستم و لبم و پاک کردم.با الکل و پنبه اومد پیشم. ولبم و شستشو داد تا اون موقع حرف نزدیم که زدم زیر گریه:
__بابا کاوه...رهام از من متنفره.از هر فرصتی استفاده می کنه تا خوردم کنه.
__ازش متنفرم.ازت متنفر از مادرم پدرم زنت از همه اتون متنفرم.
بغضی که این مدت تو گلوم سنگینی می کرد وشکستم:
__مگه من ازت خواستم ازم مراقبت کنی؟مگه من گفتم منو بزرگ کنی؟مگه من خواستم تو فلاکت بزرگ بشم. مگه من خواستم به بچه هات محبت نکنی؟جوابمو بده.
__تو درست می گی دخترم.من اشتباه کردم.
سرم روی سینه اش بود.موهام و نوازش می کرد.احساس امنیت داشتم.حس می کردم تو این موقعیت حتی رهام هم نمی تونه من و از اون جدا کنه:
__دخترم من تورو وارد زندگی رهام کردم خودمم خارجت می کنم...
من که از خدام بود.از خدام بود از کسی که تحمل دیدنمم نداشت جدا شم.غرورمو دوباره به دست بیارم. مثل ادم زندگی کنم.تحقیر نشم. حسرت زندگی معمولی نخورم.
فرشته بادیدن لبم جیغی کشید و اومد کنارم :
__دختر تو چی کار کردی با خودت؟
__سلام عرض شد.
__سلام به روی ماهت.نگفتی چه بلایی سرت اومد؟
__صورتم اشتباهی رفت تو مشت رهام.
فرشته برای اینکه منو از اون حال و هوا دربیاره طبق معمول شروع کرد به تعریف کردن جک ها مسخره والبته جز خودش کسی نمی خندید.
رضا و شوهر فرشته هم برای مسابقات تیمی رفته بودند مشهد.ما سه نفر بیشتر تو خونه نبودیم که صدای در اومد یکی با لگد به در می زد.ترسیدم ا
ین چه وحشیه؟باباکاوه رفت تا در و باز کنه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#86
Posted: 9 Jul 2013 19:29
خانوم بادیگارد(6)
بابا کاوه در وباز کرد. رهام با عصبانیت اومد داخل ودر و محکم کوبید.بابا کاوه که از دیدن پسرش تو این قد وقواره و هیکل ذوق زده شدسلام بلند وبالایی به پسرش کرد.رهام هم اونقدر مرد بود که پدرش و ببوسه وبهش سلام کنه:
__سلام.بابا.خوبید؟
__پسرم.بالاخره بهم گفتی بابا.قبلا همیشه به اسم صدام می کردی.
مثل من که پدرم و به اسم صدا می کردم یعنی الان وقتش نبود که بهش بگم بابا؟
رهام جواب داد:
__خودتون هیچ وقت نخواستید این کلمه رو از دهنم بشنوید.اومدم دنبال زنم.ماهان بلند شو باید بریم.
بابا کاوه یه کم ناراحت شد اما زود خودش و جمع وجور کرد.لب رهام خونی بودفکر کنم اون مرده زدش.
صداش با تحکم بود. اما از جام تکون نخوردم .شاید می ترسیدم باهاش تنهاشم.
داشت میومد سمتم که باباکاوه گفت:
__حق نداری به دختر من دست بزنی.
رهام عصبانی شد برگشت سمت پدرش با دست اشاره ای به من کرد و گفت:
__دیدی؟باز تبعیض.بابا من پسرتم..من از تنتم...من از خونتم.
__اگر از خون من بودی هیچ وقت دست رو زنت بلند نمی کردی.
محکم نفسش و داد بیرون.بخار دهنش پخش هوا شد.بابا کاوه رو زد کنار اومد دستم بگیره که دوباره بابا کاوه نذاشت.
رهام داد زد:
__اییییییی ایهاالناس من می خوام زنم و ببرم این مرد نمی ذاره.اقاجون زنمه می خوام هر بلایی که دوست دارم سرش بیارم.
__تو غلط می کنی.
__ماهان بلند شوتا این خونه و رو سرت خراب نکردم.
خواستم برم سمتش که بابا کاوه جلوم و گرفت .
گفت:
__ماهان پاش و از این خونه بیرون نمی ذاره.من سرپرستش هستم من اختیار دارشم. من می گم کجا بره.
__پدر جون احترامتون واجب اما ماهان زن منه من می گم کجا بره .یادتونه که من 20 ساله شوهر ماهانم.
__پس ازش بخاطر اینکه زدیش عذر خواهی کن.
فکش قفل شده بود مشتش و محکم زد به دیوار .
گفت:
__متاسفم که پرنسس ازرده خاطر شدن اینبار من و مورد عفو خود قرار دهید تا دفعه بعد یک خاکی بر سر کنم.
بابا کاوه لبخندی زد و پیشونی ام و بوسید فرشته که تا اون لحظه از ترس زبونش بند اومده بود .
گفت:
__مراقب خودت باش این سادیسم داره.
خندیدم...اره واقعا که چقدر می تونم از خودم مراقبت کنم.همه اش داره به من زور می گه.بازو م و گرفت و محکم فشار داد بازوم داشت له می شد. سوار ماشین شدم.اما سرم و زیر انداخته بودم تا بهونه کتک دوباره و دستش ندم.دستش و به پشت صندلی ام تکیه دادو گفت:
__ چیه؟فکر کردی می ذارم خونه بابا جون کاوه ات بمونی؟کور خوندی.زبونتو گربه کوره خورده؟؟؟چرا لال مونی گرفتی؟زر بزن دیگه.
تصمیم گرفتم تا چند وقت باهاش حرف نزنم.شاید که ادم بشه یه کم به من بدبخت رحم کنه. لبم و می جویدم.
لبخند کجی زد و گفت:
__کمک نمی خوای؟
یه نفس عیق کشیدم و روم و برگردوندم که محکم با دستش چونه ام و گرفت وصورتم و برگردوند سمت خودش.
گفت:
__از این به بعد خوش ندارم وقتی دارم باهات حرف می زنم صورتت و برگردونی.مفهوم بود؟
سکوت.
دوباره سوالش و تکرار کرد. اما بازم جواب ندادم.لجش در اومده بود.فشار دستش روی چونه ام بیشتر می شد و طاقت من کمتر .اما باز تحمل کردم.دستم و به دستگیره در فشار می دادم تا درد توی چونه ام اونجوری تخلیه کنم.
چشماش و باز و بسته کرد و گفت:
__خودت می خوای با زور حالیت کنم.
دیگه جون برام نمونده بود همین جوری چونه ام و فشار می داد بی حال گفتم:
__اره.فهمیدم.
لبخند پیروز مندانه ای زد و چونه ام و ول کرد.اشغال عوضی ازت متنفرم.
به اندازه یه دنیا ازت متنفرم.عقده ای داری عقده هات و سرمن خالی می کنی.
جلوی خونه نگهداشت سوئیچ و به نگهبان داد و به من گفت:
__ما تصادف کردیم برای همین زخمی شدیم.
__دروغ دروغ دروغ.زندگیت و دروغ گرفته خسته نشدی از بس مرموز و تو دار بودی؟(این ها رو اروم گفتم اما فکر کنم شنید)
__مثل اینکه چونه ات هوس نوازشا ی من و کرده.
__خفه شو.
محکم بازوم و گرفت و چسبوندم به دیوار:
__چه غلطی کردی الان؟
__همین که شنیدی.
خواست بزنه تو گوشم که رها سر رسید:
__اومدین؟؟
بازوهام و ازاد کردم و رفتم سمت رها.با دیدن صورتم ترسید و پرسید:
__داداشم باهات این کارو کرده؟
__نه تصادف کردیم.
__دروغ نگو جای 5تا انگشتش روی صورت خوشگلته.
بغضم ترکید.سریع وارد اتاقم شدم پریدم روتخت و خودم و خالی کردم.
هق هق گریه هام بلند شده بود. داشتم گریه می کردم که رها وارد اتاقم شد.واقعا دوست خوبی بود دوست به درد همین مواقع می خوره.
هرچی تو دلم بود وخالی کردم وبهش گفتم.هرچیزی که رودلم سنگینی
می کرد.
گفت:
__ماهان...تو چه دل پری داشتی از این دنیا.
خیلی سبک شده بودم.
رها ادامه داد:
__راستی می دونستی خواهر شوهرت داره متاهل می شه؟
__چـــــــــــــــی؟؟؟
داد زدم.پس چرا من متوجه نشدم؟پرسیدم:
__چطور یه دفعه ای تصمیم گرفتی؟حالا کی هست این مرد خوشبخت؟
__خب پارساست.راستش چند وقتی می شه از من خواستگاری کرده. شما هم که دارید می رید کیش.من تنها می مونم تو این مدت می خوایم نامزد شیم...
__رها نرم برگردم ببینم یه بچه تو بغلته داری کهنه می شوری؟
__ماهان خفه می شی یا خفه ات کنم؟
__اخه تو اینقدر خوشگلی که می ترسم یه شب این پارس...
رها افتاد دنبالم نذاشت حرفم و کامل کنم .فرار کردم ستاره خانوم و سمانه تو حال بودن من پشت ستاره خانوم قایم شدم.
رها داد زد:
__بگیرمت مردی.
رو به ستاره خانوم گفتم:
__ستاره خانوم شما بگو بده یه زوج بچه دار بشن؟
__نه مادر خیلی هم خوبه بچه خواسته خدا از زوج های متاهله.
به ستاره خانوم اشاره کردم و گفتم:
__بیا ستاره خانومم موافقه.
رها که عصبانی تر شده بود دوید سمتم منم الفرار که تق.خوردم به یه مجسمه.خوب که دقت کردم دیدم مجسمه نیست رهامه. یه لبخند ملیح زدم خواستم از تو بغلش بیام بیرون که ولم نکرد.جلوی همه اب شدم. اینم دست بر دار نبودمحکم تر بغلم کرد...
با عصبانیت داد زدم:
__ولم کن عوضی.خفه ام کردی.
رها وستاره خانوم از رفتار من متعجب بودند.رهام دستش و برد بالا که بزنه تو صورتم اما صدای یه نفر مانعش شد:
__ روش دست بلند کردی نکردی...
یه پیره مرد قد کوتاه خمیده با یه عصا تو دستش. رها دوید سمتش و بغلش کرد...
__بابابزرگ کی اومدی؟
اینا که گفتن بابابزرگشون مرده...خدایا دارم دیوونه می شم این خانومده چقدر خالی بندن؟کت شیطون و از پشت بستن اجازه خودنمایی هم بهش نمی دن.
پیره مرده دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:
__ماهان جان بابا پدر بزرگ شوهرت و بغل نمی کنی؟
بدون هیچ اراده ای حرفی که تودهنم بود و پرتاب کردم بیرون
__مگه شما نمرده بودین؟
ستاره خانوم زد پشت دستش.رها لبش و گاز گرفت.پدر بزرگ رهام بلند خندیدوگفت:
__هنوز که ازرائیل نیومده سراغم.
رهام پرسید:
__اتفاقی افتاده.خیلی کم میومدید تهران.
__نه پسرم برای نامزدی رها اومدم.تازه شما هم باید یه مراسم بگیرید بعد برید کیش.من دوست ندارم حسرت یه عروسی به دل نوه خوشگلم بمونه.
من و کنار خوش روی مبل نشوند.
و گفت:
__به همون زیبایی که زنم ازت تعریف می کرد...همه چیزتو می دونم.تیکه کلامت.لبخندت گریه ات دعوات. زنم شیفته ات شد و حتی منم بخاطرت ول کرد.اگر راضی می شد یک ماه ولت کنه بریم انگلیس تا عملش کنن الان زنده بود.
دوباره یاد مامان افتادم.هر حرفش برام مثل طلا بود.هیچی برام کم نذاشت. اما خودش و ازم دریغ کرد.منو تو اوج جوونی تنها گذاشت.نفس عمیقی کشیدم.بابابزرگ ادامه داد:
__5 شنبه عقد رهاست.کوچیک وخودمونی می گیریم.جمعه هم عروسی شماست.
جاااااااان؟؟؟؟خودشون می برن وخودشونم می دوزن و خودشونم می پوشن.
گفتم:
__ببخشید ولی من ورهام می خوایم از هم جداشیم.
__اره رهام؟
رهام با جدیت جواب داد:
__نه من سرم بالای چوبه دارم بره زنم و طلاق نمی دم.
بالجاجت از جام بلند شدم. رفتم سمت رهام زل زدم تو چشمش و گفتم:
__خوشت میاد یه عمر باکسی زندگی کنی که نه اون تورو دوست داره نه تو اونو؟
__برام مهم نیست.
بدون توجه به هیچ کدومشون وارد اتاقم شدم ودرو محکم بستم.
تو اتاق جلوی کامپیوتر رمان الکترونیکی چشمهایی به رنگ عسل و می خوندم....رمان قشنگی بود.
کار کردن درحد معمولی با کامپیوتر و رها بهم اموزش داد.غرق در ماجرا های پیچ درپیچ رمان بودم که صدای در اومد...
به دنبالش هیکل درشت فرهاد بادیگارد رها تو در ظاهر شد...
گفتم:
__بیاتو.
به مبل اشاره کردم.روی مبل نشست .منم از پای کامپیوتربلند شدم وجلوش نشستم.
پرسیدم:
__خوبی اقا فرهاد؟؟چیکار می کنی؟
__ از رها خانوم محافظت می کنم.
__یه سوال؟وقتی من به عنوان بادیگارد وارد این خونه شدم...تو می دونستی من دخترم؟
__نه.
__به من دروغ نگو می دونم که می دونستی.از قبلش من و می شناختی؟
__نه خانوم.
نه بابا این زبون ادمیزاد حالیش نی...
با ملاطفت وارد می شویم:
__فرهاد خان تو حقیقت وبه من بگو من قول می دمبه کسی نگم ...در ضمن به سمانه هم می گم دوسش داری مطمئنم خوشحال می شه.کی بهتر از تو.
داشتم خرش می کردم...برق شادی و تو چشماش دیدم اما به روی خودم نیاوردم.
ادامه دادم:
__حالا راضی شدی.
لبخندی زد سرش و انداخت زیر وگفت:
__هرچی می خواین بپرسین.من جواب می دم.
__خوبه.اول اینکه من و از کی می شناسی؟
__از وقتی بادیگارد خانوم شدم.تقریبا 8سال می شه که شما رو می شناسم.
__خب.از 8سال پیش که بادیگارد رها بودی.حالا برای چی 8 سال من و می شناسی مگه تو این مدت چیکار می کردی؟
__نه نه .من بادیگارد رها خانوم نبودم بادیگارد شما بودم.همه اهل خونه البته جز مستخدم ها شما رو می شناختن.
__یعنی چی بادیگارد رها نبودی؟من که به بادیگارد احتیاج نداشتم...اصلا نمی فهمم تو تو اون مدت چی کار می کردی؟
__ازتون محافظت می کردم.خانوم این چیزایی که می گم قول بدید به کسی نگین.
__باشه.قول می دم.
__اقا رضا و برادرش و رییس اورد خونه اتون تا به شما اموزش بده.وقتی کفش های مردم و واکس می زدین اقا چند نفرو می فرستاد کفشاشون و واکس بزنید تا مخارجتون دربیاد.اونایی و که 6سال پیش مزاحمتون شده بودن و یادتونه اقا پدرشون و دراورد و بعد فرستادشون زندان.من مثل سایه مراقبتون بودم تا کسی بلایی سرتون نیاره.
تعجب کرده بودم.یعنی رهام این همه زحمت برای من کشیده بود؟ولی خوب این لطف هایی که اخیرا کرده و هرگز نمی تونم فراموش کنم.بابا کاوه هم یه بار دست رون بلند نکرد چه برسه به این...
پرسیدم:
__واقعا؟؟؟حالا برای چی رهام این کارا و می کرد؟
__چون پدر بزرگتون (پدر بزرگ رهام)دستور داده بود...
__اها.مرسی.من در اولین فرصت با سمانه درباره تو حرف می زنم.
گل از گلش شکفت یه کوچولو سرخ شد.با اجازه ای گفت و از اتاق رفت بیرون.همه این کارها رو پدر بزرگش بهش دستور داده بود واگرنه من براش اهمیتی نداشتم.پس پدر بزرگش اینقدر به من لطف کرده بود من نمی دونستم؟
دوباره پشت کامپیوتر نشستم.به قسمت های حساس داستان رسیده بودم که رها مثل عجل معلق پرید داخل ...
قلبم و گرفتم و داد زدم:
__روانی...در زدن بلد نیستی؟؟
__ببین از الان می خوای خواهرشوهر بازی دربیارم ها...
__بمیر بابا.این کار هم از دستت بر نمیاد.
__از بس ادم خوبیم.
__خب چیکار داشتی؟
__اماده شو بریم وسایل عقد و عروسی و بگیریم...
__شما برید من نمیام.وسایل منم تو به سلیقه خودت بخر.
__دیوونه شدی ماهان؟بلند شو .رهام بفهمه نمیای عصبانی می شه.
__رها حوصله ندارم.بی خیال من شو.
__هرطور راحتی ولی گفته باشم رهام عصبانی می شه...
از جاش بلند شو اتاق و ترک کرد.من هم بیخیال رمان شدم و روتخت دراز کشیدم. به صفحه موبایلم نگاه کردم. 3تا میسد کال از فرشاد داشتم یه دونه هم برای اون داداش خول و چلمه .
تازه چشام داشت سنگین می شد که صدای نهیبی مجبورم کرد تو جام سیخ شم. دیوانه زنجیری.رهام بود که داشت عصبانی نگاهم می کرد.فکر کنم شلوارم و خیس کردم.
با ابرو های گره خورده اومد جلو گفت:
__لباسات و می پوشی . اماده می شی بریم خرید.
__من خسته ام نمیام.
__چند تا شکم زاییدی که خسته ای؟؟؟یالله.اون روی سگ من و بالا نیار.زود اماده شو.
پتو رو کشیدم روم و خوابیدم. پرید روتخت و دستم و گرفت.مجبورم کرد از جام بلند شم.با عصبانیت زل زدم تو چشش و گفتم:
__من عروسی نخوام باید کی وببینم.بابا به کی بگم من از تو خوشم نمیاد.
__حالانه اینکه من عاشقتم.مجبورم.واگرنه من به تهفه ای مثل تو نگاهم نمی کنم.چه برسه به این که باهات ازدواج کنم.
__چرا مجبوری؟
__اونش دیگه به تو ربطی نداره.لباسات و عوض می کنی یاعوض کنم برات؟
خدایا من دودقیقه هم نمی تونم با این سرکنم چه برسه به یه عمر.
از تو کمدم یه مانتو خفاشی قهوه ای رنگ کوتاه و یه شلوار چسبون.با یه شال کرم برداشتم.رهام که مطمئن شد دارم اماده می شم از اتاق رفت بیرون.
موهام و که حالا تا سرشونه هام می رسید و جمع کردم. چتری موهام و پخش صورتم کردم.یه رژ صورتی پررنگ زدم وزیر چشمام و با سرمه پررنگ کردم موژه های کشیده ام و هم با ریمل مرتب کردم.
حسابی پسر کش شده بودم.خودم و تو اینه نگاه کردم وحسابی قربون صدقه خودم رفتم.
پارسا و رها و رهام تو حیاط منتظر من بودند.پارسا بادیدن من سوتی زد وگفت:
__می خوایم بریم خرید عروسی نمی خوایم کشت و کشتار راه بندازیم که...
__چرا؟
رهام در حالی که سوار ماشین می شد داد زد:
__بسه اینقدر حرف نزن بیا سوار شو...
حرصم و دراورد اخه چرا جلوی خواهرش و دوستش اینطور با من حرف می زنه؟رهاسوار ماشین پارسا شد.ورفتند.
ماشین رهام عوض شده بود. یه ماشین خیلی قشنگ بود به رنگ نارنجی که حتی اسمش وهم نمی دونستم.خواستم سوار ماشین بشم اما هرچقدر درش و می کشیدم باز نمی شد.
رهام گفت:
__تو واقعا عرضه باز کردن در و هم نداری؟
خودش در و برام باز کرد.فکم خورد زمین چرا درش به سمت بالا باز می شه؟ چه باحاله؟نشستم تو ماشین عجب دکوری داره داخلش همه چیز انگار چوبیه.صندلی ها چرم قهوه ای بود .سیستم صوتی شو که دیدم اب از دهنم راه افتاد...
رهام چطور یه همچین چیزایی می خره؟واقعا خوش سلیقه است.
رها و پارسا خودشون تنها برای خرید رفتن ماهم یه جای دیگه رفتیم.اول برای خرید حلقه وارد یه طلا فروشی شدیم.
از بچگی علاقه ای به طلا نداشتم. کم استفاده می کردم.
رهام بافروشنده که یه مرد و پسرش بود سلام علیک کرد.
پسره پرسید:
__بالاخره می خوای دم به تله بدی؟دوست دخترات وچیکار کردی؟؟؟
__هیچی ...ناصر...قشنگترین حلقه هات و بیار.
ناصرم یه ردیف حلقه رو از تو جعبه اش در اورد و گذشت مقابل من.منم که می خواستم حرص رهام ودربیارم هلش ون دادم عقب
رهام پرسید:
__کدوم ومی پسندی؟
__هیچکدوم.
پسره چپ چپ نگاه کرد و گفت:
__این بهترین حلقه های سال2012 است.
رهام جواب ناصر وداد:
__خودم یکی وانتخاب می کنم.
پسره سرشو به علامت تاسف تکون داد.
رهام یه حلقه ساده انتخاب کرد که از طلا سفید و یه نگین ساده روش داشت.به دست سفیدم میومد از ته دلم خوشم اومد اما بروز ندادم.
رهام از ناصر پرسید:
__چقدر میشه؟
__قابل نداره؟
__بگو بابا.
__دوتومن.
مگه اینا قلابیه؟چرا دوهزار تومن؟رهام دسته چکشو از تو جیبش در اورد و نوشت...نـــــه؟؟؟دومیلیون تومن؟؟؟؟یه حلقه ساده؟؟؟
عجب زمونه ای شده مردم هی همدیگر و تیغ می زنن...به دنبال رهام ازجواهر فروشی خارج شدم.من تو پاساژ به بوتیک های
مختلف سر می زدم رهام هم بدون اینکه با من حرف بزنه مشغول خرید بود.مثلا می خواستیم باهم خرید کنیم.
اینه شمعدون و چند تا وسیله دیگه رو خودش تنهایی خرید .
خرید ها که تموم شد وسایل و روی صندلی عقب گذاشت و مجددا به سمت پاشاژ رفت ...
دویدم سمتش و پرسیدم:
__کجا می ری؟
__می خوام لباس عروس و بگیرم.
مقابلش ایستادم دستم و زدم به سینه اش و گفتم:
__لباس عروس و که من خودم باید بخرم.
__اااا؟چرا اونوقت؟چطوره که خرحمالی و بردن اوردن و خریدن وسایل دیگه وپرداخت پولش با منه ؟؟؟
نچ خودم به سلیقه خودم می خرم تا بفهمی دیگه با من لج نکنی...
__من هم اینقدر کولی بازی در میارم تا ابروت پیش فروشنده بره...
__جرئت داری جیک بزن...زبونت و از تو حلقومت می کشم بیرون.
دوباره راهش وادمه داد .بغض بد جور تو گلوم فشار میاورد.چرا این اینقدر زور می گه؟نفس عمیقی کشیدم و به دنبالش راه افتادم.وارد مغازه بزرگی شدیم.تا چشم می دید لباس عروس بود....
از هر رنگ لباس عقد و عروسی و تاج و...
چند تا لباس عروس اینجاست؟؟؟فروشنده یه خانوم تقریبا میانسالی بود با موهای مش کرده و چشای درشت مشکی.در کل قیافه اش خوب بود.
با دیدن ما لبخندی زد و پرسید:
__می تونم کمک کنم؟؟؟
__بله یه لباس عروس ساده وقشنگ می خواستم.
__نظر خانومتونم همینه؟
__بله.
چند تا لباس اورد که هیچ کدوم و نپسندید اقا. من هم که از ترسش لال شده بودم.حرفی نمی زدم.انتخاب لباس و گذاشتم به عهده خودش.
و بی خیال لباس شدم.صدای گوشی ام تو کیفم پیچید از تو کیفم درش اوردم.شماره فرشاد بود.فروشنده و رهام چپ چپ نگاهم می کردند .از مغازه خارج شدم.
جواب دادم:
__سلاممم...
با صدای لرزون پرسید:
__سلام.ماهان چطوری؟شنیدم جمعه عروسیته؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
__اره.درست شنیدی.
__خوبه.خوشبخت شید....
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
__می تونی یه لطفی درحقم بکنی؟
__چی؟
__یه روز قبل از عروسیت می تونی با من بیای گردش؟می خوام اون روز فقط برای ما دوتا باشه...
__اما روز قبلش عقد رهاست...
__باشه بی خیال...
دلم براش سوخت. یه روز که صد روز نمی شه.
جواب دادم:
__باشه ولی دوروز قبلش.
خوشحال شد داد زد:
__واقعا قبول کردی؟
__اره...فرشاد جان من باید برم کاری نداری؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#87
Posted: 9 Jul 2013 19:29
__نه عزیزم...برو.مراقب خوتم باش.خداحافظ.
تماس وقطع کردم.برگشتم که دیدم رهام دست به سینه پشتم به دیوار تکیه داده...اخم هاشم تو هم بود.
یه نگاه بهش انداختم خواستم از کنارش رد شم که بازوم وگرفت.
با حرص درحالی که فکش قفل شده بودپرسید:
__ به فرشادجونت چی گفتی؟
__به تو ربطی نداره.
مردمی که از کنارمون رد می شدند جور بدی نگاه می کردند.فشار دست رهامم رو بازوم زیاد و زیاد تر می شد.طاقتم و از دست دادم.
جواب دادم:
__گفت شنیدم دارید عروسی می کنید گفتم اره گفت خوشبخت شید منم گفتم ممنون.
لبخندی زد دستش و از با زوم جدا کرد. گذاشت تو جیب شلوارش .
و گفت:
_خب می مردی از اول می گفتی؟دستتم داغون شد...
از کنارش ردشدم.روانی.دوید سمتم و دستم و گرفت تو دستش و کرد تو جیبش .برگشتم تو چشماش نگاه کردم.حس خوبی داشت که دستم تو دستش بود.
لبخندی زد و به سمت بوتیک لباس خواب رفت.
پرو به من می گه:
__خب بریم چند تا لباس انتخاب کنیم.
__جـــــــــــان؟؟؟من به اندازه کافی لباس خواب دارم از این لباس خواب جلفا هم خوشم نمیاد.
__ببین ماهان دودقیقه می خوام باهات خوب باشم خودت نمی زاری.تازه من از اون لباس خواب هایی که تو می پوشی خوشم نمیاد...
__مگه توباید از لباس خواب من خوشت بیاد؟من که نمی فهمم بعد از عروسی رابطه ما درهمین حدی که الانه می مونه پس چرا باید لباس خوابم هماهنگ با سلیقه توباشه؟
این دفعه اون گفت:
__جـــــان؟؟ببخشیدا.تو الانم زن منی.اما اینکه من به تو احترام گذاشتم خلاف میلم بهت نزدیک نشدم بزرگواریم و می رسونه....
__نه دادا اشتباه به عرضت رسوندن.من تورو به عنوان شوهرم قبول نداشتم و ندارم.اگرهم بخوای من نمی ذارم بهم دست بزنی؟
__حالا اون موقع می فهمیم.
نه دعوای من با این انتها نداره.خواستم برم سمت ماشین که دستم و کشید من وبرد داخل بوتیک و به فروشنده که یه دختر جون بود .
سایزم داد و گفت:
__چند دست لباس خواب برای همسرم می خواستم.
فروشنده چشاش در اومده بود.خودش وجمع وجور کرد درحالی که با عشوه حرف می زد گفت:
__چجور لباس خوابی مدنظرتونه.پیراهن یا ...
رهام حرفشو نصفه گذاشت.
__پیراهن باشه.
منم که اونجا بوغ.دستم و زدم زیر سینه ام به پیراهن های که رهام انتخاب می کرد نگاه می کردم. خوبه سلیقه خوبی داره.واقعا از لباسای که انتخاب کرده بود خوشم اومد.
فروشنده گفت:
__خانومتون خودشون انتخاب نمی کنند؟؟؟
جواب دادم:
__شوهرم تو این چیزا وارد تره.به اندازه موهای سرش تجربه داره.
فروشنده یه لبخند مرموزی زد و رهام هم چنان چشم غره ای رفت که من یه سکته ناقص زدم.
تو ماشین منتظرش نشسته بودم که بالاخره تشریف اورد وسایل و کنار باقی خرید ها گذاشت پشت. ارنجش و گذاشت پشت صندلی ام زل زد تو چشام. توجهی بهش نکردم.
نه این دست بردار نیست برگشتم مثل خودم زل زدم تو چشاش...
اما حرفی و که می خواستم بهش بگم ویادم رفت پلکام هم تکون نمی خوردن تازه متوجه شدم چه چشمای قشنگی داره بین رنگ ابی اش رگه های مشکی دیده می شد.
همونجوری به هم زل زده بودیم که گفت:
__من نمی فهمم تو نه خوشگلی نه جذابی تو هیچ چیز قشنگی نداری.چرا فرشاد از تو خوشش اومده؟
گند زد تو حال خوبی که داشتم جواب دادم:
__عاشق نشدی بفهمی.
رگه های خشم تو چشماش دیده می سد پرسید:
__تو که عاشق شدی بگو چه حسی داره؟
فاصله صورتمون خیلی کم بود.اروم لبام و گذاشتم رولباش.چند ثانیه بعد اومدم عقب شوکه شده بود.هیچی نگفت.اما دل من لرزید.قلبم تند تند می زد عرق سردی روی پیشونی ام نشست نفسم بند اومده بود.کف دستم عرق کرده بود.دستم می لرزید.روم و برگردوندم از تو شیشه به بیرون نگاه کردم. یه قطره اشک از گوشه چشمم افتاد.
جواب دادم:
__وقتی نمی بینیش بی تابش می شی.وقتی می بینیش قلبت تند تند می زنه.اون و از خودت بیشتر می خوای.هرکاری می کنی تابهش برسی. اما وقتی می فهمی دلش پیشت نیست هرکاری می کنی تا خوشحال باشه. ناراحتی اش ناراحتی توئه.بدون اون زندگی برات معنایی نداره.همه چیز و با اون می خوای...
با حرص پرید وسط حرفام و گفت:
__مطمئن باش داغ فرشاد جون وبه دلت می ذارم.
خنده ام گرفته بود اون چه فکری می کرد من چه فکری می کردم.
تا تونست پاش و روی گاز فشار داد ماشین از روی زمین کنده شد.
لایی می کشید داد راننده های دیگه در اومد.
اما حواس من جای دیگه بود.انگار دارم تو اسم ون ها سیر می کنم. هعییی.دلم بدجور گرفته مثل حسیه که غروب جمعه وقتی بارون نم نم روی خاک می باره به ادم دست می ده.نباید اون کار و می کردم.بدتر خودم و اسیر کردم.
اصلا یادم نبود امروز وبا فرشاد قرار دارم.ساعت 12 است تند تند یه شنل
و یه شال زرد برداشتم و شلوار جین چسبون هم و پوشیدم.اروم اروم از
پله ها اومدم پایین.کسی تو حال نبود.رها که امروز وقت ارایشگاه داشت.رهام هم که کارای عقد و عروسی وانجام می ده.
بابا بزرگشونم
که تا لنگ ظهر لالا می کنه.
از حیاط خارج شدم شانس اوردم نگهبان نبود واگرنه فورا به رهام خبر می داد.فرشاد تو مزدا 3 ابی اش منتظر من بود.چه تیپی هم زده کت وشلوار اسپرت سفید یه لباس مشکی ام از زیرش. کروباتشم نیمه باز بود خندید
و گفت:
__دید زدن من تموم شد می تونیم بریم؟
__کجا می خوایم بریم؟
__دیگه دیگه.
ذوق زده بودم.کمربند و بستم.فرشادم اهنگ سلناگومز و گذاشت:
It's been said and done
Every beautiful thought's been already sung
And I guess right now here's another one
So your melody will play on and on, with best we own
You are beautiful, like a dream come alive, incredible
A center full of miracle, lyrical
You've saved my life again
And I want you to know baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
And I keep it in re-pe-pe-peat
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
And I keep it in re-pe-pe-peat
Constantly, boy you played through my mind like a symphony
There's no way to describe what you do to me
You just do to me, what you do
And it feels like I've been rescued
I've been set free
I am hyptonized by your destiny
You are magical, lyrical, beautiful
You are...I want you to know baby
I, I love you like a love song, baby
I, I love you like a love song, baby
اهنگ قشنگی بود با اینکه چیزی از محتواش متوجه نمی شدم با این حال خیلی ازش خوشم اومد بود و با اهنگ می خوندم.از سلناگومز زیاد خوشم نمیاد اینم اولین اهنگ بود که ازش شنیدم و به دلم نشست.
غرق اهنگ بودم که گفت:
__رسیدیم .
روی تابلو نوشته بود سالن اسکیت...
برگشتم تو چشماش نگاه کردم و
پرسیدم:
__اینجا ؟من که اسکیت بلد نیستم...جلوی بقیه خیطه بابا...
__مگه همه از شکم مادر بلدن که تو بلد نیستی خودم یادت میدم.
اخ جون از پله ها رفتیم پایین چه جای بزرگیه.هیچکس تو سالن نبود
متعجب پرسیدم:
__چرا کسی اینجا نیست؟
__چون امروز و بخاطر تو اجاره اش کردم.
__یعنی کل این سالن وبرای من اجاره کردی؟
__اهوم.حالا بیا اسکیت هاتو بپوش.
با تردید به سمتی که اشاره می کرد رفتم.یعنی چقدر پول اجاره این سالنه؟
کفشای اسکیت و که به رنگ سفید و مشکی بود و پوشیدم.وایی اصلا نمی شد باهاش راه رفت چند باری که خواستم از جام بلند شم خوردم زمین.
فرشاد دستم و گرفت و وارد پیست شدیم.
اون راحت با اسکیت هاش راه می رفت ولی من از ترس اینکه بخورم زمین میله های کنار پیست و می گرفتم.
فرشاد گفت:
__دستتو بده من ..اها
دستام و گرفت ومن و به وسط پیست کشوند یه اهنگ خارجی ملایم هم گذاشته بود کم کم داشتم یاد می گرفتم.
دستام و گرفته بود و وسط سالن می رقصیدیم.
پرسید:
__شنیدم بعد از عروسی می خواین برین کیش؟
__اوهوم.
__منم تصمیم دارم بیام.
چشام چهارتا شد..
پرسیدم:
__بیای؟اخه چرا؟کارو زندگی تو ول می کنی بیای کیش؟
__کار و زندگی من تویی.
ازش جدا شدم.نمی تونستم بذارم اینجوری حرف بزنه حس می کردم دارم به رهام خیانت می کنم.
روم و برگردوندم که دیدم رهام به در پیست لم داده وداره مارو تماشا می کنه.باید اضافه کنم که اخم هاش بدجور تو هم بود...
ترسیدم نکنه الان بلایی سر من بیاره؟اصلا این از کجا می دونست ما اینجایی ام؟
خواستم برم سمتش که پام لیز خورد. داشتم با کف پیست یکی می شدم که فرشاد جونم ونجات داد و نذاشت بخورم زمین .
رهام که داشت اتیش می گرفت اومد سمتمون و یه مشت جانانه تو دهن فرشاد فرو اورد منم خوردم زمین.
مشت بعدی وزد و گفت:
__مردتیکه حرومزاده زل زدی تو چشای من به زنم می گی کار و زندگی من تویی؟اشغال من تورو مثل برادرم می دونستم.این بود جواب محبت هام؟تو که از اول می دونستی ماهان زن منه.
__برای همین هم زود تر بهش نگفتم دوستش دارم.برای دوستی مون.اما حالا دیگه ساکت نمی شینم.ماهان من و دوست داره. خودش باید بگه کی و بیشتر دوست داره.ماهان بگو.
تا خواستم حرف بزنم رهام من و از روی زمین بلند کرد و از سالن برد بیرون پرتابم کرد تو ماشین.بااخرین سرعت حرکت کرد.بعد از ده دقیقه رانندگی یه گوشه پارک کرد.
یه شیشه از تو داشبورد ماشین دراورد. وشروع کرد به خوردن.
نکنه مشروب باشه. اینجا دیگه کدوم قبرستونیه.منم که رانندگی بلد نیستم اگر مست کنه دیگه نمی تونه برونه.
شیشه رو از تو دستش گرفتم .
گفتم:
__دیوونه شدی؟این دیگه چیه که داری می خوری.
داخلش و بو کردم چه بوی تندی هم داشت.خواست شیشه رو ازم بگیره که پرتابش کردم تو خیابون.
دوباره پرسیدم:
__پرسیدم این چی بود؟
حرفی نمی زد. لال مونی گرفته بود.برگشت و زل زد تو چشام.طاقت نگاهش و نداشتم.
سرم و انداختم پایین و گفتم:
__ازم خواست حالا که دارم ازدواج می کنم.یه روز وباهاش سپری کنم.من نمی خواستم قبول کنم.ولی دلم براش سوخت.
هنوز داشت نگاهم می کرد.سرم و اوردم بالا.یه لبخند گوشه لبش بود.
چند تا پلک به علامت تعجب زدم.
پرسیدم:
__خوبی؟مستی؟می خوای زنگ بزنم راننده بیاد؟
هنوز هم می خندید. دستش و به شونه ام تکیه داد وگفت:
__ظرفیت من بیشتر از اونیه که فکر می کنی .با یه شیشه مست نمی شم.
__یعنی اینقدر مشروب خوردی؟از الان گفته باشم...من از سه دسته ادم متنفرم...اول.ادمای خائن. دوم ادمای سیگاری. سوم ادمای مشروبی ودائم الخمر.
__این طوری که کار من سخت شد.چون من هم سیگار می کشم هم مشروب می خورم.ولی خوب اصلا به تو ربطی نداره چون تو من و به عنوان شوهرت قبول نداری درسته؟
__این هم یه حرفیه.
نه مثل اینکه ما دودقیقه با هم کنار نمیام .چه برسه به اینکه یه عمر باهم زندگی کنیم.دوباره ماشین و روشن کرد که راه بیفته این بار جلوی یه عمارت توقف کرد.و گفت:
__پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم.عمارت خیلی بزرگی بود احتمالا دویا سه طبقه است. وارد که شدیم یه مستخدم با خوشحالی اومد جلو و
گفت:
__سلام خانوم کوچیک بفرمایید تو.
خانوم کوچیک دیگه چه صیغه ایه؟به سمت مبل ها رفتیم.مادر رهام رومبل ها نشسته بود.از دیدن پسرش خیلی خوشحال شده بود اما رهام بدون اینکه نگاهش کنه روی مبل نشست.
بهش سلام کردم:
__سلام.
__سلام دخترم.خوب شد اومدی حال پدرت خوب نیست. ثریا بیا خانوم کوچیک و به اتاق پدرش راهنمایی کن.
ثریا چشمی گفت و منو به طبقه بالا انتهای راهرو راهنمایی کرد.
وارد اتاق شدم.اتاق خیلی بزرگی بود که رو دیور مقابلش عکس من چسبونده شده بود.
اشکم دراومد.یعنی اون اینقدر من و دوست داره که عکس من و چسبونده ؟ کنارش روی تخت نشستم.وبا اضطراب دستش و گرفتم تو دستم.
یه تکون خفیف خورد.اروم اروم چشماش و باز کرد .چند بار دیگه پلک زد.شاید باورش نمی شد که من کنارش باشم.دستش و بالا اورد تاصورتم و نوازش کنه.
با صدای خیلی ارومی گفت:
__ماهان بابا تویی؟
پ ن پ روحمه اومده انتقام کودکی مو ازت بگیره.
__بله.
__ماهان بابا من و ببخش.من بد کردم در حقت.من پدر خوبی برات نبودم.
داشت هق هق گریه می کرد.اروم دست شو بوسیدم.
حالا دیگه چشاش چهارتا شده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#88
Posted: 9 Jul 2013 19:29
گفتم:
__شما من و ببخشید.من نباید اون روز بهتون سیلی می زدم.
چه با کلاس دارم حرف می زنم.خودم تعجب کردم چه لفظ قلم...
نیما پرسید:
__هنوزم بهم بابا نمی گی؟ارزوی بابا گفتنت به دلم مونده نذار این دم اخری ارزو به دل بمیرم.
__این چه حرفی شما باید برای عروسی من رهام که جمعه اس بیاید.
خیلی خوشحال شد لبخندی زد ...
پرسید:
__جدا من و دعوت می کنی؟
__بله بالاخره شما پدرمن هستید باید تو مراسم عروسی ام باشید.
یه کم پیاز داغش و زیاد کردم ...
پرسیدم:
__بابا میاید؟
__دیگه داشت بال در میاورد.
__معلومه که میام تو تنها دختر منی.
__بابا یه سوال...شاهین برادر تنی منه یا از یه زن دیگه است؟
__ماهان جان...قول می دی ناراحت نشی؟
__اره.بابا
__راستش.تو اون مدتی که مادرت ومن رابطه خوبی نداشتیم...
__ولش کن فهمیدم.
دستام و گرفت تو دستش.
دستاش می لرزید گفت:
__ماهان بابا اگر رهام و دوست نداری ...من می تونم طلاقت و بگیرم.تو و برادرت شاهین وارث تمام این اموالی البته تو اموال مادرت وهم به ارث می بری. دخترم انا...مادر رهام می گه شما همدیگه رو دوست ندارید...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
__راستش من...چطور بگم...
بغض تو گلوم گیر کرده بود نمی دونستم چه حسی به رهام دارم دوسش دارم؟ندارم؟چرا ناراحت می شه منم ناراحت می شم؟چرا خوشحاله منم خوشحالم؟چرا وقتی نیست دلم می گیره؟نفسم و محکم دادم بیرون...
لبخندی زد و گفت:
__دوسش داری؟
__نه نه نه
__همه اول انکار می کنند...خوشبخت شی یه دونه من.
با این اخرین جمله اخرش بغضم ترکید تو بغلش فرو رفتم ...
گفتم:
__بابا اون من و دوست نداره. اون از من متنفره.همیشه باهام بد رفتار می کنه.
تو بغلش دراز کشیده بودم وگریه می کردم.دستش و اروم رو سرم می کشید .این اولین باره دارم اغوش پدرم و تجربه می کنم.با همه حس های دیگه متفاوته.ارامش بخشه.
چشماش داشت سنگین می شد فکر کنم بخاطر قرصاشه.
چند دقیقه ای صبر کردم تا بخوابه بعد برم پایین.
اروم خوابید.منم یواش از اتاق اومدم بیرون داشتم می رفتم سمت پله هاکه صدای مادر رهام توجه ام و به خودش جلب کرد.
از رهام پرسید:
__می خوای با ماهان ازدواج کنی؟
__اون الانم زن منه.
__طلاقش بده.من از ون دختره خوشم نمیاد.مادر اون دختره شوهرم و ازم جدا کردخودش هم تورو داره از من جدا می کنه.
واقعا تعجب کرده بودم...واقعا انا از من بدش میاد؟پس چرا جلوی خودم یا بابا خوب باهام رفتار می کنه؟
رهام کنار انا نشست و پرسید:
__خیلی دوست داری طلاقش بدم؟
__اره.
__کور خوندی.اون زن منه.منم طلاقش نمی دم. نه اینکه نخوام طلاقش بدم ها برام فرقی نداره ...اما از لج تو هم که شده طلاقش نمی دم.
جلوی دهنم و گرفتم.من تو زندگی ام از هیچکس شانس نیاوردم.تو این دنیا اضافی ام...
کسی هم هست که واقعا دوستم داشته باشه؟
به زور جلوی اشکام و گرفتم. اروم اروم پله ها رو طی کردم وسطای پله ها بودم که صدای فریادم مجبورشون کرد به سمتم برگردن.
داد زدم:
__نه از پدر.نه از مادر نه از پدر شوهر و نه از مادر شوهر...
بعد از کمی مکث...
ادامه دادم:
__نه حتی از شوهرم...من از هیچکدوم اینا شانس نیاوردم.اما تو انا...اینقدر
تقریبا رسیده بودم بهشون:
__رزل و خواری که ...
سیلی رهام جلوی ادامه حرفم وگرفت با تنفر تو چشماش نگاه کردم انا پوزخندی رولبش بود...
درحالی که ابرو هام و انداخته بودم بالا...
گفتم:
__این طوریه؟
برگشتم سمت انا محکم ترین سیلی عمرم و بهش زدم.اشک از چشماش سرازیر شده بود.معلوم بود اشک تمساحه می خواد بین منو رهام وبهم بزنه..
حقش بود اشغال.رهام هنوز تو بهت بود.
دوباره خواست با سیلی بزنه تو گوشم ...
که داد بابام جلوش و گرفت:
__مردتیکه جعلق تو خونه من داری رو دخترم دست دراز می کنی؟داغ دخترم و به دلت می ذارم.
ادامه داد:
__.انا تو هم گوش کن.حالا شناختمت...
اینجا خونه منه بعد از مرگم این خونه می رسه به دخترم.
پس اون از این به بعد این جا زندگی می کنه.
حالا رهام خان از خونه من گمشو بیرون.
رهام هم کم نیاورد اونم داد زد:
__ماهان زن منه. 20ساله که زن منه.من درباره اش تصمیم می گیرم.نه شما نه هیچکس دیگه اومد دستم و بگیره که دستم و کشیدم عقب.با صدای دادشت ستون خونه لرزید:
__ماهان گمشو تو ماشین.
بابام دستم و کشید ...
گفت:
__همین شنبه طلاقش و ازت می گیرم.دیگه پشت گوشت و دیدی دختر منم دیدی...
انا از اینکه پدرم می خواد طلاقم و از رهام بگیره خوشحال بود رفتم سمت بابام گونه تپلش و بوسیدم وبا ملایمت ...
گفتم:
__بابا خودتو عصبانی نکن برات خوب نیست.یادته بالا چی بهم گفتی؟
بابا لبخندی زد و اروم دم گوشم.
گفت:
__پس حدسم درست بود؟
یه کوچولو خجالت کشیدم.پیشونی م و بوسید و گفت:
__برو دخترم اما اگر اذیتت کرد بدون یه بابایی هم داری...
__چشم.
دوباره لپش و بوسیدم و به سمت رهام رفتم...
بد جور عصبانی بود کارد می زدی خونش در نمیومد.مچ دستم و گرفت و به سمت ماشین رفتیم تا می تونست فشار میاورد.
دست راستم که ازاد بود و به سمت مچ دست چپم بردم خواستم ازدش کنم که برگشت سمتم شالم افتاده بود .
تو چشماش نگاه کردم.دیگه عصبانی نبود. مچم و اروم ول کرد ...اما محکم تر بغلم کرد صورتشو کرده بود تو گودی گردنم.تند تند نفس می کشید...
نفساش که به گردن لختم می خورد بدتر هوایی می شدم.
هم متعجب بودم هم یه حس خوبی داشتم.
قلبم تند تند می زد...صدای تالاپ تالاپ قلب اونو هم می شنیدم...
خواستم مثل خودش دستام و دورش حلقه کنم که هلم داد عقب وسوار ماشین شد.
منم ازش پیروی کردم وسوار شدم.
چند دقیقه ای تو ماشین بودیم که
پرسیدم:
__نمی ری؟
__تو چی نمی خوای شالت و درست کنی؟
یعنی براش مهمه؟خواستم ببینم چقدر براش اهمیت داره
گفتم:
__نه بابا ولش کن.
برگشت سمتم معلوم بود داره حرص می خوره در حالی که فکش قفل بود گفت:
__ازت خواهش نمی کنم درستش کنی بهت دستور می دم درستش کنی...
خندیدم و گفتم:
__دوست ندارم.
دیگه داشت دندوناش و رو هم می سابیدخودش و به سمتم کشید ترسیدم...
شالم و از روی دوشم برداشت.وای نــــــه...
یقه مانتوم باز بود همه جام معلوم می شد.دستش و اورد سمت مانتوم چشماش هنوز روی سینه هام بود با یه سنجاق که معلوم نبود تو اون هیری ویری از کجا اورده یقه مانتوم و چفت کرد درحالی که با یقه ام ور می رفت گفت:
__حالا من شوهرتم ولی اگر یه نفر دیگه یا همون فرشاد تو رو تو این وضعیت می دید چی؟خوشت میو مد زل بزنه به سینه هات؟
اولین بار بود با زبون ادمیزاد باهام حرف می زد قبلا با زور حرفش و به کرسی می نشوند.
اروم مثل بچه ادم نشسته بودم وبه حرکاتش دقت می کردم.شالم و از روی پاهاش برداشت و بیشتر به سمتم متمایل شد.چند سانت بیشتر فاصله نداشتیم.
شال و خیلی ماهرانه دور سرم می پیچید. به سمت اینه جلو خم شدم الان دیگه کاملا تو بغل رهام بودم.خودم و تو اینه نگاه کردم حتی یه تار موم هم معلوم نبود.
گفتم:
__ اه این چه وضعشه دیگه...
چونه ام و اروم گرفت وبه سمت خودش برگردوند...
اروم پرسید:
__دلت می خواد مردم به موهات نگاه کنن؟می دونی گناه داره؟
__مشروب خوردن گناه نداره؟
__تو از این به بعد موهات وبزن تو منم مشروب نمی خورم...چطوره؟
__جدا؟چرا؟
__چراش دیگه به تو ربطی نداره.حالا برو انور می خوام راه بیافتام...
راه افتاد...
ای بابا نشد این یه روز با من خوب رفتار کنه همیشه می زنه توذوقم...
بی ذوق...
ایکبیری...
یعنی برای چی گفت اگر موهات بیرون نباشه منم مشروب نمی خورم؟ یعنی من براش مهمم؟اینقدر براش ارزش دارم که مشروب وترک کنه؟
چرا با بابام به خاطر من دعوا کرد؟
حتما به خاطر اینه که لج انا رو دربیاره.
هعــی.اینم تقدیر مائه.
دوست داشتن کسی که دوستم نداره.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#89
Posted: 9 Jul 2013 19:30
خانوم بادیگارد(7)
****
__اینقدر تکون نخور...
__بابا پدرم در اومد پوستم و کندی...
تو ارایشگاه مشغول اماده سازی خودم برای جشن عقد رها بودم.
ارایشگر با مومک موهای صورتم و بر می داشت.منم این وسط زجر می کشیدم.
رها این طرف از خنده قش کرده بود....
حالا یه چیز می گم بین خودمون باشه سالن ارایشگاه اینقدر بزرگه که 5دقیقه ای طول می کشه از این ورش برسی اون ورش....
سالن سراسر اینه پوشونده بود ادم هرطرف که نگاه می کرد خودش و می دید.
بالاخره کار موهای صورتم هم ساخته شد.تو اینه نگاه کردم.
چقدر پوستم سفید تر و خوشگل شده... البته کمی هم قرمز شده بود...
ارایشگر یه دستگاه بخور اورد تا صورتم و بخور بدم به به چه بوی داره بوی گل سرخ و می ده...
بعد از بخور یه ماسک سبز رنگ که نمی دونم برای چیه روی صورتم گذاشت...
فقط می دونستم اگر صورتم و تکون بدم کارش ساخته است....
یه ارایشگر دیگه درحال مانیکور کردن ناخونام بود...
یکی دیگه هم موهام و اکستنشن می کرد...
الان دیگه تقریبا موهام تا کمرم می رسید.موها به رنگ موهای خودم عسلی بود...
برای عقد رها یه پیراهن دکولته بلند ابی که روش دونه های ریز منجق قرار داشت و دور از چشم رهام انتخاب کردم چون می دونستم نمی ذاره این و بپوشم....
البته لباسم یه کت توری هم داشت(خسته نباشی).
کفشام و پام کردم.ماسک و پاک کردن.کار موهام هم که تموم شده بود...
تو اینه قدی روبه روم به خودم نگاه می کردم...قشنگ شده بودم...
ارایشگرم که خیلی راضی بود...
اما من... قلبم گرفت.نمی دونم یه حس بدی بهم دست داد...
چرا دارم خودم و خوشگل می کنم؟که بقیه خوششون بیاد؟رهام خوشش بیا؟اون که از منم خوشش نمیاد چه برسه به چهره ام.
ارایشم هم رنگ لباسم ابی بود.چشمام کشیده ترشده بود...لبام صورتی کمرنگ...
ابروهامم چون برداشته بودم نازک تر و کمونی شده بود....
مثل این غم زده ها نشستم سر جام..
ارایشگر پرسید:
__از ارایشت خوشت نیومد؟می خوای عوضش کنم؟
لبخند تلخی زدم و جواب دادم:
__نه.ممنون.خیلی قشنگ شده.
__پس چرا ناراحتی؟ارایشت که خوبه...
__تو مومی بینی ومن پیچش مو...
__می خوای موهاتو بپیچونم؟
به زدن یه لبخند بسنده کردم.اونم بی خیال شد.رها که کارش تموم شد اومد سمتم...خیلی خوشگل شده بود.موهای طلایی شو جمع کرده بود بالای سرش و ارایش غلیظ صورتی همرنگ لباس عقدش داشت...چشمای ابیش هم می درخشید...
یه لحظه...فقط برای یه لحظه بهش حسادت کردم که پارسا دوسش داره اما رهام هیچ علاقه ای به من نداره.
رها سوتی کشید و گفت:
__دختر خودتی؟ چه تیکه ای شدی لامصب(درستش لامذهبه...محض اطلاع)...
__تو که خوشگلتر شدی...
__بروبابا داری اعتماد به نفس بهم می دی من چون قبلا موهای صورتم و بر می داشتم زیاد تغییر نکردم ولی تو جیگری شدی ها.امشب پسرا نخورنت تا فردا دووم بیاری شانس اوردیم.
پالتوم و پوشیدم.شالم هم سرم گذاشتم.البته موهای اکستنشن شده ام چون بلند بود از زیر شال زده بود بیرون.
پارسا اومد دنبال رها من هم خواستم سوار اژانس بشم که صدای بوغ ماشینی مجبورم کرد روم و برگردونم....
فراری رهام بود.چند تا پسرم اون طرف خیابون به من نگاه می کردن ...
اگر الان سوار ماشین رهام شم فکر بد می کنن...
چند دقیقه ای فکر می کردم چیکارکنم که دستم کشیده شد...
پس اون پسرا کجان؟رفتن؟کی دستم و کشید؟
رهام بود پرسید:
__این چه وضعیه که داری تو خیابون می گردی؟
به خودم نگاه کردم همه جام پوشیده بود...
کتش و دراورد انداخت رو دوشم.
گفت:
__همه موهات از پشت معلومه.لال مونی گرفتی ؟چرا حرف نمی زنی...
دستم و از تو دستش کشیدم بیرون و به سمت ماشین رفتم.
حوصله دعوا ونداشتم...
کتش و انداختم پشت.سرم و به شیشه تکیه دادم هوا تاریک شده بود...
رهام یه کت اسپرت مشکی و یه پیراهن سورمه ای و یه کروبات نیمه باز پوشیده بود...
داشت لجم در میومد همیشه از این که کروبات نیمه باز باشه حرصم می گرفت...
بهش گفتم:
__بزن کنار.
__چرا؟
__بزن تا بگم...
کنار خیابون توقف کرد برگشت سمتم تا بفهمه می خوام چی کارکنم.
رفتم جلو تر ...
بدبخت تعجب کرده بود.دستم و بردم سمت کروباتش الان دیگه از تعجب گذشته...
کروباتش و سفت کردم...مشغول بودم که دستش و گذاشت رو گونه ام و گفت:
__خوشگل شدی...
نه نه نه نه نیاد بذارم...نباید بهش وابسته شم...
چشمام و بستم وباز کردم دستش و از روی صورتم پس زدم...
نفسش ومحکم دا بیرون بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد.منم حرفی نزدم مقابل خونه نگهداشت من زودتر پیاده شدم...
وارد سالن که شدم همه برگشتند سمتم...یه لحظه خجالت کشیدم...
رها اومد به سمتم ومن و به فامیل هاش معرفی می کرد اینقدر زیاد بودن که اسم دوتاشونم یادم نیست...
به سمت یه خانوم مسن رفتیم رها گفت:
__عمه جون بهترین دوستم والبته زن داداشم ماهان...
عمه اش روی ویلچر نشسته بود...
دستم و گرفت و گفت:
__خوشگل تر از اونی هستی که زن داداشم می گفت...خدابیامرزه...
دست رهام دورم حلقه شد و رو به عمه اش
گفت:
__مگه می شه من زن زشت بگیرم...
__به تو باشه اصلا زن نمی گیری...تو به دوست دختر داشتن اکتفا می کنی.
رهام خندید برگشتم تو چشماش نگاه کردم.
می خنده چه خوشگل می شه...اونم زل زده بود تو چشام که دخترعمه اش نزدیک شد...
چشم وابروی قهوه ای تیره موهای متوسط پوست برنزه اصلا قیافه جالبی نداشت من که خوشم نیومد...
گونه رهام و بوسید حرصم در اومد..
گفت:
__از دوست دخترات چه خبر؟چند تا بچه ازشونه داری؟
اشغال همین اول بسم الله داره درباره دوست دخترای رهام حرف می زد...
رهام اخم کرد و گفت:
__با همه اشون بهم زدم...
دختر عمه اش دستش و به سمتم دراز کرد
و گفت:
__خوشبختم..اسم من یسنا ست...واقعا هیف شدی دختر تو هم خوشگلی هم خوشتیپ با این اقا رهام ما هیف می شی...
__چرا؟به نظر من که رهام هم خوشگله هم خوش تیپ.
رهام لبخندی زد که یسنا و جوشی تر کرد.
یسنا گفت:
__اخه این پسر دایی من خیلی تجربه داره...یکی اش خودم...
__حالا نیست که خودم از این تجربیات ندارم؟؟؟
یسنا خندید و گفت:
__اااا؟پس در و تخته با هم جورن...اقا رهام خانوم با تجربه گرفتی به دردت بخوره...
فشار دست رهام روی کمرم زیاد شد...
پارسا با....نـــه پارسا شاهین و از کجا می شناسه؟
دوتایی اومدن جلو یسنا هی برای شاهین و رهام عشوه خرکی میومد منم می خندیدم...
پارسا روبه من و رهام گفت:
__هم دانشگاهی ام شاهین خان...
رهام دستش و به سمت شاهین درازکرد
و گفت:
__خوشحال شدم...
__همینطور...
شاهین به سمتم اومد
و گفت:
__ماهان جان میای کارت دارم...
پارسا و رهام و یسنا از این حرکت شاهین جا خوردن ...
الان فکر های بی خود می کنند...شاهیندستم و گرفت .
رفتیم وسط سالن داشتیم می رقصیدیم رهام هم بخاطر اینکه لجمو دربیاره با یسنا اومد وسط ...
تمام حواس رهام پیش من بود...
شاهین پرسید:
__اولین برخوردمون ویادته؟مسابقه رقص؟
خندیدم. دستم و گذاشتم روشونه اش
و گفتم:
__اره...تو اون لحظه به غلط کردن افتاده بودم...
__من بدتر از تو..ولی تو خیلی قشنگ می رقصیدی..
لبش و به گوشم نزدیک کرد و گفت:
__ارث و از بابا گرفتم...
تعجب کردم سرم و اوردم عقب نگاهش کردم:
__جدا؟
رهام قرمز شده بود...
شاهین جواب داد:
__اره بهش گفتم بده اونم نصف اموالش وبهم داد...
__خوشحال شدم...
__الان می دونی باید چیکار کنیم؟
__نه...
__باید اون یسنای کنه رو از شوهرت جدا کنیم...یه خواهر که بیشترندارم باید مرقبت باشم...
لبخندی زدم...ازم جدا شد وچند لحظه ای بارهام حرف زد..
یسنا براش فرقی نکرد که الان داره با شاهین می رقصه یا رها یا کس دیگه ای...
رهام اومدبه سمتم و کمرم و گرفت...قشنگ چسبیده بودم بهش...
پرسید:
__شاهین واز کجا می شناسی؟
__چه فرقی برای تو داره؟
__برای من که مهم نیست...همینطوری پرسیدم...
__منم همینطوری جواب نمی دم...
گوشه لبش و می جوید...
یه مستخدم از کنارمون رد شد. رهام هم یه لیوان شامپاین برداشت...
لیوان و از دستش گرفتم.
و پرسیدم:
_مگه نگفتی دیگه مشروب نمی خوری؟
_گفتم در صورتی مشروب نمی خورم که
تو هم موهات و نشون مردم ندی...خب؟
_خب چی؟
_من هنوز لب به گیلاسم نزدم.اگر یه روسری بذاری سرت من هم این و نمی خورم.
نفسم ومحکم دادم بیرون. یه لبخند گوشه لبش بود.
زل زدم توی چشماش.
تا خواستم هر چی از دهنم در میاد بهش بگم فرهاد اومد و کنار گوشش یه چیز گفت و رفت...
هنوز تو بغل رهام در حال رقصیدن بودم. لبخندی زد.
سرش و کرد تو گردنم و اروم بوسید.
من و می گی هم قلقلکم میو مد هم گر گرفته بودم.در حال گرم شدن بودم که سرش و برد عقب...
و پرسید:
_چرا بهم نگفتی که شاهین داداشته؟
چشام هزار تا شد...
این فرهاد و فرستاده بود تا درباره شاهین تحقیق کنه؟
بفهمه شاهین کیه؟
پرسیدم:
_تو فرهاد وفرستادی تا درباره شاهین تحقیق کنه؟
_خب باید بدونم زنم با کی رفت و امد داره.
_تو که گفتی برات اهمیتی نداره...
دوباره اخمو شد...
_ماهان اینقدر با من کل کل نکن ...
دستم و کشید و من و به سمت پله ها برد تو راه
پرسیدم:
_کجا داریم می ریم؟
_مگه نمی خواستی شال بذاری ؟
تقریبا رسیدیم.
رفتیم توی اتاقم...
گفتم:
__ولش کن من روسری نمی ذارم.بابا یه شبه دیگه.
اومد جلو گفت:
__منم هروقت رفتم مهمونی یا جشنی تا می تونم مشروب می خورم می گم بابا یه شبه دیگه...
_اصلا به درک اینقدر بخور تا مست شی.
خواستم از اتاق برم بیرون که دستم و محکم گرفت
و گفت:
_ماهان سر به سر من نذار.یه روسری انتخاب کن قال قضیه رو بکن .
_من روسری نمی ذارم.لابد فردا هم که عروسی مونه می خوای مجبورم کنی روسری بذارم.
رفت سمت در . در وقفل کرد کلیدش و گذاشت تو جیبش .پرید رو تخت و گفت:
_اگر می خوای بری پایین باید روسری بذاری.
_ای خدا من چقدر از این بشر متنفرم...
(به این می گن احساسات ضد و نقیض)
داشت می خندید.اره به خند به جون خودم نباشه.به جون خودت پدرتو درمیارم.
از تو کشو یه شال ابی نازک و برداشتم.جلوی اینه قدی به صورت شل انداختم روی سرم.
و گفتم:
_خوبه؟حالا دروباز کن.
از تخت پرید پایین پشتم وایساد درحالی که تو اینه به من نگاه می کرد.سرش و چند بار به اطراف تکون داد.
یه شال ابی بلند تر از تو کمدم در اورد این شال و از روی سرم برداشت و اونی و که تو دستش بود و انداخت روی سرم.
ادامه شال و انداخت روی دوشم تا شونه هام معلوم نشه.
شال روی سرم و بوسید.
و گفت:
_حالا خوب شد.. بریم.
درد وحالا خوب شد.از پله ها رفتیم پایین .من رفتم به سمت رها بادیدنم اخم هاش رفت تو هم .
و پرسید:
_این چیه انداختی روی سرت ؟
_داداشت مجبورم کرد بذارمش.
رها با یه حرکت شال وبرداشت.رهام درحال حرف زدن با یه دختر بود.
اما با خشم به من نگاه می کرد.پرو با دخترا حرف می زنه تازه عصبانی به من هم نگاه می کنه.یه پسر جوون اومد به سمتم لبخند زد
و پرسید:
_پس اون بادیگارد اسرار امیزشمایید؟
خنده ام گرفته بود.اینجا چقدر من و تحویل می گیرن.پسر یه شلوار جین کت چرم مشکی پوشیده بود.
یقه اش باز بود.موهاشم تا شونه هاش می رسید.
ذوق زده جواب دادم:
_زدی تو خال.
__من سیاوش پسر خاله پارسا ام.
شنیده بودم خیلی زیبایید اما نه تا این حد.رها گفت فردا عروسی شما و رهامه؟
_بله.درسته.
دستی روی شونه ام قرار گرفت...
شاهین بود گفت:
_ببخشید می شه خواهرم و قرض بگیرم؟
سیاوش لبخندی زدو رفت ...
شاهین چونه ام و گرفته بود صورتم و این ور اونور تکون می داد
و گفت:
_من نمی دونم اینا از چیه تو خوششون اومده؟
_درد.
_راستی شوهرت چقدر عصبانی بود؟باز چی کار کردی؟
_هیچی به خدا ...اخه داشت مجبورم می کرد روسری بذارم.
شاهین پقی زد زیر خنده.
و گفت:
_بدبخت شدی شوهر غیرتی هم نوبره والله.
رهام اومد به سمت ما دستش و دور کمرم حلقه کرد.
یه گیلاس شامپاین نیمه کاره هم دستش بود...پس روحرفش نبود.
نیست که من روحرفم بودم و روسری گذاشتم...
شاهین پرسید:
_چرا اینقدر خواهر من و اذیت می کنی ؟ تو برو به خواهر خودت گیر بده.
اون که از ماهان بدتره...
ماهان بیابریم...
__جان؟خواهر من خودش شوهر داره اگر شوهرش بخواد بهش گیر می ده نه من. تو هم بهتره به زنت گیر بدی نه زن من. ماهان هیچ جا نمی ری.
به حرف رهام توجه نکردم خواستم همراه شاهین برم که حلقه دستش محکم تر کرد.
دم گوشم گفت:
_روز اولی که اومدی خونه امون یادته؟اون مسابقه؟از قصد بهت باختم تا اینجا بمونی .اما الان راحت می تونم استخونات و خورد کنم.پس بهتر دختر کوچولوی حرف گوش کنی باشی.
گوشه لبم و گاز می گرفتم...
دستاش و با تمام زورم از دور کمرم باز کردم.و دویدم به سمت حیاط پشت....
کنار یه درخت نشستم و پاهام و تو بغلم گرفتم.
_اشغال ازت متنفرم.از کل خاندانتون متنفرم.عوضی خودش هر غلطی می خواد می کنه.با دخترا می گرده.مشروب می خوره.یکی نیست بگه وضع خواهرت قبل از ازدواجشم همینطور بوده چرا به اون گیر نمی دی...
_اونش به تو ربطی نداره.
رهام بود که به درخت کاری تکیه داده بود.دست به سینه به من نگاه می کرد خواستم از کنارش رد شم که بازوم و گرفت ..
و گفت:
_ببخشید خب من...
حرفش و نصفه گذاشتم...
_اره تو از من بدت میاد از همون بچگی.چون فکر می کنی دلیل عقده ای شدنتون.کمبود محبتتون.خیانت مادرتون.ول کردن پدرتون مردن خر غضنفر تو روستا همه اش تقصیر منه.
یه قدم اومد سمتم.منم یه قدم ازش دور شدم...
_اما...
_چون مادرت به پدرت خیانت کرده فکر می کنی همه زنای دنیا خائن اند.
مادر تو یه...
داد زد:
_خفه شو هرزه...
چی گفت؟هرزه؟با دوتا دستم جلوی دهنم و گرفتم.هنگ کرده بودم.خواست من و بگیره تو بغلش اما مثل جن زده ها هلش دادم عقب.
تند تند دویدم سمت اتاقم.و در واز پشت قفل کردم.
هنزفری و گذاشتم تو گوشم و صداش وتا اخر زیاد کردم تا صدای هیچی و نشنوم.
اون چطور جرئت کرد به من بگه هرزه؟مگه من تا الان هرزگی کردم؟
به اون که شوهرم بوداجازه ندادم بهم دست بزنه چه برسه به مردای غریبه؟
ماهان نیستم اگر اون و ادم نکنم.
زار زار گریه می کردم. ارایشم پخش شده بود تو اینه نگاه کردم.
خودم و نشناختم چقدر ترسناک شده بودم.با شیر پاک کن ارایشم و پاک کردم. و تو وان حموم نشستم.وان پر از اب بود دوش هم باز بود.
وضعیت اسفناکی داشتم.رهام چند باری به در زد اما من درو بازنکردم.
با حوله تو تخت دراز کشیدم.
احساس کردم یه چیز نرم داره روی صورتم کشیده می شه.حس خوبی بود.
چشمام و باز کردم...
رهام؟دوباره بستم وباز کردم...دارم درست می بینم؟
این رهامه که کنار من روی تخت نشسته؟لبخندی زد.هنوز صورتم و نوازش می کرد.با عصبانیت دستش و پس زدم.
از تخت پریدم پایین.در که قفله این چجوری اومد داخل...
اها پنجره بازه.در وباز کردم .
داد زدم:
_بیرون.
اومد سمتم.چشماش قرمز بود معلومه نخوابیده.در و بست.
و گفت:
_بابت دیشب...
_تو راست گفتی من یه هرزه ام.هر شب وبا یه مرد می گذروندم. چند تا بچه سقط...
سیلی اش مانع شد تا حرفم و کامل کنم.دیگه به کتک خوردن از این عادت کرده بودم البته مشکل از رهام نیست از منه ...
بس که تو مسابقات مختلف کتک خوردم کتک خورم ملسه.حرصم واقعا در اومده بود الان یه چیز می گم که ادم شه...
جای سیلی اش و لمس کردم ...
و گفتم:
_نه.من اشتباه کردم.به نظر من هرزه مادرته.اونه که...
گفتم الانه که سیلی بعدی و بخورم.اما پشت دستش و اروم ونرم کشید رو جایی که چند دقیقه پیش زده بود.انگار به خودش اومده باشه. یه مشت نثار دیوار کرد و از اتاق رفت بیرون.
این چش شده؟وقتی به خودم فحش دادم من و زد وقتی به مادرش فحش دادم دیوار و زد؟
ابروهام و انداختم بالا.ساعت 11 بود....
من ساعت 12 وقت ارایشگاه داشتم.
تو اشپز خونه مشغول صبحانه خوردن بودم .
کسی تو اشپز خونه نبود فرهاد با اجازه ای گفت و کنارم نشست..
پرسید:
_خانوم؟
_بله؟
_می شه با سمانه حرف بزنید؟
_اخ ببخشید باید زودتر از اینا باهاش حرف می زدم.ولی باشه اگر صداش کنی بهش می گم...
خوشحال شد از اشپزخونه دوید بیرون چند دقیقه بعد سمانه وارد شد.
به صندلی کنارم اشاره کردم و گفتم:
_بشین.
کنارم نشست . شروع کردم به حرف زدن:
_راستش چطور بگم یکی از دوستام از فرهاد خوشش اومده به نظرت چطور ادمیه؟
یه کم ناراحت شد با صدای لرزون گفت:
_خوبه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#90
Posted: 9 Jul 2013 19:31
_به نظرت به دختره بگم که فرهاد هم ازش خوشش میاد...
سراسیمه پرید وسط حرفم و گفت:
_فرهاد از اون دختره خوشش نمیاد.
_ولی من مطمئنم.
_من مطمئن ترم.فرهاد از من خوشش میاد.
زدم زیر خنده. دست می زدم. سمانه متعجب بود.
گفتم:
_دختر خوب منظورم از اون دختر خودت بودی.
سرخ شد با اجازه ای گفت و از اتاق رفت بیرون...
فرهاد من و به اریشگاه رسوند تو راه بهش گفتم که اگر واقعا سمانه رو دوست داره بره خاستگاریش.اونم حرفم و تصدیق کرد.
وارد ارایشگاه که شدم خانوم مسنی به اسم صادقی من و راهنمایی کرد.
رو یه صندلی که دراز می شد نشستم یکی از ارایشگر ها ناخونام و درست می کرد یکی هم مشغول ارایش کردنم بود .
از همون اول گفتم که از ارایش غلیظ خوشم نمیاد.موهامو هم نمی خوام اکستنشن کنم.همینطوری ساده بهتره.
ارایشگر با این حرف من اخمی کرد...
خوبه من مشتری ام من باید بگم چیکار بکنن.تازه خانوم برام نازم می کنه.
وسط های ارایشم بودم که رها هم رسید.
از ساعت 12 تا ساعت5 بعد از ظهر زیر دست ارایشگر له و لورده شدم.
ده دفعه ارایشم کرد دوباره ارایش و پاک کرد . باباجان بلد نیستی کاری انجام نده.
اخرای ارایش بود که رها دست از حرف زدن بر داشت و مات من شده بود بود حرفی نمی زد . فقط نگاه می کرد.
کار ارایشم که تموم شد موقع درست کردن موهام فرا رسید.
موهام و فر کردن بعد با یه نوع تل مخصوص بالای سرم جمع کردن.
هر کاری کردن تور عروس و بذارم رو سرم قبول نکردم.شاید از معدود عروس هایی باشم که تور عروس و نمی ذاره.
رها هم که مدام نق نق می کرد.
لباس عروسم فوق العاده زیبا بود یعنی باید به سلیقه رهام افرین گفت.
لباس عروس پشت گردنی که پف کمی داشت و پشتش کمی باز بود .
ساده و قشنگ .
تو اینه خودم و دیدم.واقعا راضی بودم.چهره الانم با یک ماه پیشم زمین تا اسمون فرق می کرد.
ارایش چشمم از سایه سبز وزرد کمرنگ استفاده شده بود ساده وخیلی قشنگ ...
تو اینه به خودم زل زده بودم...و قربون صدقه خودم می رفتم.
ماهان تو داری هیف می شی....این یارو که می خواد شوهرت بشه تعادل روانی نداره...
رها زد پشتم و گفت:
_ماهان.چی شدی؟خدایا من که دخترم می خوام درسته قورتت بدم.
_بروبابا حوصله ندارم.
مثل باد کنک خالی شد و گفت:
_عروس بی ذوق.
خنده ام گرفت هر دختر دیگه ای جای من بود از اینکه داره زن رهام می شه ذوق می کرد.
اون خوشتیپ و پولدار و...
البته اخلاق مخلاق که نداره.مهربونم که نیست و گدا و بخیل وغیرتی و...
من باید به چی این دل خوش کنم؟
ارایشگر ها هل هله می کشیدن.اینا دیگه چی می خوان باید جیغ بکشن... چون من دارم خودم و دستی دستی بد بخت می کنم.
رهام هم لطف کرد و ساعت 7 تشریف اورد.
اصلا یه نگاهم به من نکرد ...حتی یه کلمه حرف ...
من هم باهاش حرف نزدم ارایشگرا و رها از کار ما دوتا متعجب بودن.
رهام یه کت و شلوار اسپرت مشکی که تو نور شب برق می زد و یه پیرهن سفید از زیرش پوشیده بود کروباتم که نزده بود .
لابد ترسید مثل دیروز بخوام کروباتش و درست کنم.شایدم می خواست تو بدترین وضع ممکن تو جشنمون شرکت کنه.
انگار نه انگار که امشب مراسم عروسی مونه.
هر دوتامون عزا گرفته بودیم.
من با ناخونام با زی می کردم.تقریبا مانیکور ناخونام خراب شده بود از بس جویدمشون.استرس چه به سر ادم میاره.
دیگه از این سکوت خسته شده بودم.
پرسیدم:
_از من ناراحتی؟
جواب نداد.به درک من و باش که دارم خودم و کوچیک می کنم. تا ماجرای صبح و فیصله بدم.
مقابل اتلیه نگه داشت. از ماشین پیاده شد اما در و برای من باز نکرد.
من هم مثل این سرخورده ها اومدم پایین.دو تا عکاس داشتند یه مرد یه زن.
عکاس مرد اومد به سمتم درحالی که مثل این اواخواهری ها حرف می زد گفت:
_وای دختر تو چقدر نازی؟موش بخورتت.
ترکیدم از خنده اما رهام جدی بود.چرا موش بخورتم رهام هست بسه.
ادمه داد:
__چه چشای نازی ؟عجب هیکلی هم داری؟یه چرخ بزن ببینم .
رهام دیگه داشت جوش میاورد دست مرده و گرفت رفتند تا عکس بندازن.
عکاس زنم از من عکس گرفت چه مسخره از گرفتن فیگور های مختلف بدم میومد با اکراه فیگور می گرفتم.
حالا نوبت عکسای دونفری مون رسید که رهام گفت دوتا بسه.
ایش به این می گن ضد حال .عکس اول من روی کانا په نشسته بودم رهامم روی دسته کاناپه نشسته بود.عکس دومم همونطور روی کاناپه نشسته بودیم اما مثلا درحال بوسیدن...
این اقا رهامم مشکل داره و نمی تونه کسی و ببوسه.اون بار اولم من بوسیدمش.بدبخت تا یه هفته تو هنگ بود.
همیشه از اینکه اولین بوسه از طرف زن باشه بدم میومد اما الان خودم دچارش شدم.
عکاس مرد اومد به سمتم.
از رهام پرسید:
__اقا داماد اجازه می دی با عروس خانوم یه عکس بندازم؟
بعد یه چشمکی به من زد.
رهام بدجور قاط زده بود
گفت:
_دیگه چی نمی خوای با ننه ام عکس بندازی؟خجالت بکش.
من و عکاس زن داشتیم قش می کردیم از خنده ...
رهام با عصبانیت اومد جلو دستم و گرفت و از اتلیه رفت بیرون.
دامن لباسم و بالا گرفته بودم. چند تا خبرنگار دورمون جمع شده بودن و عکس می نداختن.
مردم هم ازمون فیلم می گرفتن که البته با کمک فرهاد همه اشون متفرق شدن.
اما من از اینکه معروف می شم ذوق کرده بودم و برای مردم ژست می گرفتم.دیگه عکسام رو مجله ها می ره.
جشن عروسی تو باغ لواسون رهام بود.همه جا چراغونی شده بود .
و میز ها هم به طرز فوق العاده ای زیبا بود.
همه مهمان ها به خصوص پدرم و بابا کاوه به استقبالمون اومدن. بی بی هم اسفند دود می کرد. با کمک رهام از ماشین پیاده شدم.
البته می دونم جلوی مردم داره جنتل من بازی در میاره. واگرنه برای من تره هم خورد نمی کنه.
بابام پیشونی مو بوسید .چشماش قرمز بود نمی دونم گریه کرده بود یا ناراحت بود.
بابا کاوه هم بعد از بوسیدن رهام من و بوسید .انا که اصلا به سمت من نیومد فقط رهام و بوسید.عقده ای بسوز دارم پسرت و ازت جدا می کنم.
مهمون ها خیلی زیاد بودن منم فقط چند نفرشون و می شناختم.
چون قبلا خطبه عقد خونده شده بود این خطبه ای که قرار بود خونده شه یه جورایی صوری بود.
وارد اتاق عقد شدیم...من که چشام چهارتا شد.سقف اتاق که با تور های صورتی پوشانده شده بود.سفره ی عقد روی حوض کوچیکی
که تو اتاق قرار داشت چیده شده بود ماهی های قرمز تقریبا بزرگ هم زیر شیشه ای که روی حوض قرار داشت اینور اونور می رفتند...
به جای صندلی برای نشستن ما یه تاب اهنی سفید وصل شده بود که میله های اهنی اش با تور های رنگی پیچیده شده بود.
ما باید اونجا روی تاب می نشستیم.
اشک ذوق تو چشمام جمع شده بود.باورم نمی شه این اتاق عقد برای منه.این مجلس عروسی منه.
و البته این منظره ای که می بینم فوق العاده زیباست ...
به رهام نگاه کردم اونم شگفت زده شده بود.وبا حیرت به اطراف نگاه می کرد.
اگر رهام اینجا رو درست نکرده پس این کار رهاست.روی تاب نشستم...
رها کنار گوشم پرسید:
_چطوره؟اتاق عقدت و می پسندی؟
دوباره ذوق زده شدم و پرسیدم:
_تو درست کردی؟
_ببخشید که خوب نشد.
_دیوونه شدی این قشنگ ترین اتاق عقدیه که تو عمرم دیدم.
با صدای یالله ی عاقد همه ساکت شدند.
رهام دم گوشم گفت:
_همون بار اول بله رو ندی ها فکر می کنند هولی.
_چطوره اصلا بله رو ندم؟
_جرئتش و داری؟فکر بعدش و کردی؟
_منظورت چیه؟
جوابم و نداد فقط یه لبخند مرموز زد که معنی اش و نفهمیدم.
قران و گرفته بودم تو دستم و داشتم سوره اش و می خوندم همون بار اول تموم شد اما داشتم کشش می دادم.تا به بار سوم برسه بعد بله روبگم.
تا دوباره رهام مسخره ام نکنه.
قران و بستم.
هر دفعه که عاقد می گفت:
_وکیلم؟
رها در جواب یه چیز می گفت.
عاقد گفت:
_برای بار سوم می پرسم...ایا وکیلم؟
همه به من نگاه می کردند.پدر بزرگ رهام با تحسین به من نگاه می کرد.چشمای انامثل گلوله اتیش بود. بابا و بابا کاوه هم منتظر چشم به من دوخته بودند.
منم برای اینکه رهام جلوی مهمونا کنف شه
گفتم:
_نه جاج اقا من زیر لفظی می خوام.
مجلس ترکید حتی عاقد ورهام هم می خندیدن...
فکر کنم بجای اینکه رهام کنف شه خودم کنف شدم.رهام یه گردنبند به من داد که به شکل یه قلب برجسته بود.ای بی احساس ...
فکر کردم الان یه چیز می ده که روش نوشته باشه دوستت دارم.
یا عاشقتم چه می دونم از این چیزا دیگه.
عاقد برای بار چهارم پرسید:
_وکیلم؟
_با اجازه پدرم.روح مادرم و مادر بزرگم.بله.
زنها شروع کردن به هلهله و شادی .بیشتر به شیه اسب شبیه بود تا هلهله. تور واز بالای سرمون برداشتند.
رهام حلقه رو گذاشت تو دستم.من هم بعد از اون حلقه رو گذاشتم تو دستش البته تو دست چپش نذاشتم گذاشتم تو دست راستش معلوم بود به زور خودش و نگه داشته واگر نه تا الان هزار بار خفه ام کرده بود.
اولین کسی که به سمتم اومد بابام بود تا تونست من و بوسید.
و گفت:
_ایشالله خوشبخت شی...ایشالله عاشق هم بشید.
رهام گنگ نگاهم کرد امامن فقط یه لبخند تلخ زدم.
بابا کاوه پیشونی مو بوسید رهامو هم بوسید.یه جفت گردنبند بهمون داد
و گفت:
_این و 20 سال پیش وقتی عقد کردید براتون گرفتم....ولی فرصت نشد بهتون بدم.
روی گردنبند من نوشته بود رهام.روی گردنبند رهام هم نوشته بود ماهان
.گفتم:
_ممنون بابا کاوه چرا زحمت کشیدی؟
با بغض گفت:
_منو ببخشید.هردوتاتون منو ببخشید.
چطور ببخشمت.من و از پدرم جدا کردی.زندگی فقیرانه رو بهم تحمیل کردی.
20سال مجبورم کردی زن کسی باشم که نمی شناسمش.چطور ببخشمت؟
(این هارو تو دلم گفتم)
جواب دادم:
_بابا کاوه خودتون و ناراحت نکنید.
رهام گفت:
_اما من نمیتونم ببخشمتون.از من نخواه.
واقعا رهام اینوگفت؟چطور تونست یه همچین چیزی و به باباش بگه؟بابا کاوه خیلی ناراحت شد دستش و روی قلبش گذاشت ورفت.برگشتم سمت رهام
و پرسیدم:
_چرا اینطور باهاش حرف زدی؟
_حداقل مثل تو ادعای بخشیدن نکردم.
این از کجا فهمید؟
فرشته و شوهرش به سمت ما اومدن.رهام با دیدن فرشته دوباره اخم کرد.
فرشته گفت:
_ماهان خیلی خوشگل شدی...
ارومتر کنار گوشم گفت:
_هیف که نصیب داداشم نشدی؟
_الان کجاست.
_شمال دیروز رفت...
رهام با اخم از جاش بلند شد.ورفت.فرشته کنارم نشست یه نگاه به گردن بندم انداخت و پرسید:
_توش چی نوشته؟
_نمی دونم.مگه باید چیزی نوشته باشه؟
_تو این جور گردنبند ها یه چیز می نویسن.
گردنبند و از گردنم باز کرد دکمه کنارش و فشار داد قلب گردنبند دوتا شد وسطش نوشته بود...
__بادیگارد محبوب من...
حسابی ذوق زده شدم.فرشته گفت:
_معلومه دوست داره ها.
منم حسابی خودمو گرفتم.
پدر بزرگ رهام اومد به سمتم فرشته بادیدنش با اجازه ای گفت و رفت
پدر بزرگش انگشتری و که روش یه نگین بزرگ زمرد داشت و گذاشت تو انگشت وسط دست راستم و گفت:
_این و مادرم به مادر بزرگت داده بود.مادر بزرگت نتونست این و بده بهت.الان من از طرفش می دم بهت.توهم باید این و بدی به عروست.
نفس عمیقی کشید.یه لبخند زد و ادمه داد:
_بیا اینم سوییچ یه ماشین لوکس و خوشگل.برای یه تازه عروس خوشگل.
_اما من که رانندگی بلد نیستم.
_پس اون شوهر بی عرضه ات چی کارست؟چشمش کور دندش نرم بهت یاد می ده.
خندیدم.لپمو کشید و رفت.رها به سمتم اومد
و پرسید:
__عروس خانوم افتخار می دی من و مزین کنی یه قری باهام بدی؟
_افتخار و خیلی وقت پیش شوهر دادم رفت.
_بیا لوس نشو.
از اتاق عقد خارج شدیم و وارد سالن شدیم.اکثریت مهمون ها جوون بودند.همه محو تماشای من شده بودن.رهام درحال رقصیدن با یه دختر بود که منم بادیدنش کیفور می شدم چه برسه به رهام...
با رها رفتم وسط اهنگ ناری ناری و گذاشته بودن شروع کردم به قر دادن...
ناری ناری ناری ناری ناری ناری
تو مگه ! اناری داری
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
تو که تك گل تو گلدونای بهاری
ناری ناری
تو که فرشته ای و ماه اسمونی
ناری ناری
تو که قشنگ تر از رنگین كمونی
ناری ناری
توکه مثل ستاره های بی نشونی
ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری یه گوله اناری ناری
با ما نامهربونی ما رو كشتی عیونی
ببین با خنده هات دلو میتپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
زمان ومکان وفراموش کرده بودم...خیلی خوشحال بودم فقط می رقصیدم.بالاخره روز عروسی خودم نرقصم روز عروسی کی برقصم؟
هرکس پیشنهاد رقص می داد با کمال میل قبول می کردم .
رهام بدبخت که همه اش در حال حرص خوردن بود.
رها بعد از دومین اهنگ خسته شدو رفت تا استراحت کنه..
اهنگ بعدی اهنگ حنا از اندی بود...
من که دیوانه وار عاشق این اهنگم. ولی پاهام حسابی داغون شده بود رهام اومد سمتم ...
ترسید باز تقاضای رقص یه پسر دیگه رو قبول کنم.
من و کشید وسط ...
خودم و از بین دستاش ازاد کردم وسط سالن خم شدم و کفشام و در اوردم. پاهای لختم با سرامیک های سالن که بر خورد می کرد سوزشش کمتر می شد.
دوباره برگشتم سمت رهام. لبخندی زد.پریدم تو بغلش و شروع کردم به رقصیدن.همه دورمون جمع شده بودن وبا حسرت بهمون نگاه می کردند.
حنا اینجوری به من نگا نکن
با چشات قلب منو صدا نکن
حنا بسه منو دیوونه نکن
موهاتو تو دست باد شونه نکن
پری پریا
وای حنا
گل پریا
وای حنا
تاج سریا
وای حنا
دلبریا
وای حنا
تورو دیدنا دل تپیدنا ناز کشیدنا
وای حنا
روز روشنا توی چمنا بوسه زدنا
وای حنا
دل بره بلا اون قد بالا جیگر طلا
وای حنا
پناه بخدا بده یه ندا تابشم فدات
وای حنا
*******
ناز نکن فقط تو مال منی
ناز نکن که وصله ی جونمی
نه دلت نمیاد دلمو بشکنی
ناز نکن تو تنها عشق منی
پری پریا
وای حنا
گل پریا
وای حنا
تاج سریا
وای حنا
دلبریا
وای حنا
تورو دیدنا دل تپیدنا ناز کشیدنا
وای حنا
روز روشنا توی چمنا بوسه زدنا
وای حنا
دل بره بلا اون قد بالا جیگر طلا
وای حنا
پناه بخدا بده یه ندا تابشم فدات
وای حنا
اهنگ که تموم شد .
رها داد زد:
_بوسه.بوسه.
بقیه هم پشتش تکرار کردن.
دبیا...همین مونده بود بقیه بفهمن شوهرم مشکل داره نمی تونه من و ببوسه.
هیچی دیگه این بارم باید خودم دست به کارشم...
غرق در افکارم بودم که... انگار برق 1000ولت بهم وصل کردن.
این.این؟ واقعا من و بوسید؟ هنوز تو شوک بودم که
گفت:
_زیاد ذوق زده نشو برات خوب نیست.درضمن اولین واخرین بارم بود که بهت دست می زدم .
دیگه چیزی و نمی شنیدم...
بغض راه گلوم و بسته بود...من احمق وباش با یه بوسه کوچولو چه خوشحال شدم.
حالا نمی شد تو روز عروسیم نمی زد تو ذوقم؟
بدجور حالم و گرفت.
یه لبخند مصنوعی به بقیه زدم.کفشام وبرداشتم و رفتم توباغ.
لباسم باز بود وسط زمستون باد سردی هم میزد.
شاهین کتش و انداخت روی شونه ام
و گفت:
_شنیده بودم این اقا داماد خوشش نمیاد کسی و ببوسه.پس چطور شد؟
نفس عمیقی کشیدم ولی جواب ندادم.رضا اومد به سمتمون خیلی وقت بود ندیده بودمش.
کنارم نشست و پرسید:
_چه خبر عروس خانوم؟
شاهین با اجازه ای گفت و از جاش بلند شد.
رفتنش وبا چشمام دنبال کردم
به رضا جواب دادم:
_هیچی.راستی خیلی وقته ندیدمت.
_اره.یه مدت مسابقات کشوری شروع شده بود نتونستم ببینمت.
خوشگل شدی...
_مگه زشت بودم؟
_نه خوشگل بودی خوشگل تر شدی.مثل...
صدای باعث شد حرفش ناقص بمونه.صدای رهام بود که
گفت:
_خانومم هوا سرده نمیای داخل؟
درد وخانومم.تو راست می گی وقتی تنهایی ام اینجوری حرف بزن.با لبخند از جام بلند شدم نخواستم جلوی رضا دعوا راه بندازم.
گفتم:
__نه از بس گرم صحبت با رضا بودم سرما و فراموش کردم.
اخم بدی کرد دستش و پشتم انداخت و من و به زور تا داخل سالن کشید.
دم گوشم گفت:
_بیرون خوش می گذشت؟
برگشتم تو چشماش نگاه کردم.
و گفتم:
__رهام؟بیا یه امشب و باهم خوب باشیم...من کاری و که تو بخوای می کنم تو هم گیر نده باشه؟
انگار رام شده بود...
گفت:
_ این حرف و جدی می زنی؟
لبخند عمیقی زدم و سرم و چند بار تکون دادم.اونم خندید.دستش و محکم تر دورم حلقه کرد.
بهش گفتم:
_بابت گردنبند ممنون.خیلی قشنگ بود.از نوشته توش هم خیلی خوشم اومد.
_کدوم نوشته؟
اهی کشیدم.دوباره زد تو ذوقم.نمی شه این هی ضد حال نزنه؟
در کمال ارامش شامم و کوفت کردم.
بابا این فیلم برداره فکر می کنه می خواد برای اسکار فیلم بگیره خب یه فیلم عروسیه دیگه.
کم کم مهمون ها داشتند رفع زحمت می کردند.فقط خانواده درجه یک همون فک فامیل نزدیکمون مونده بودند.
با ماشین تو خیابون یه دور زدیم.این بی ذوق رهام هم اصلا حوصله گردش تو خیابون ها رو نداشت.
مستقیما رفتیم هتل.تا فردا با هواپیما بریم کیش...
هتل پدر بزرگ رهام خیلی بزرگ بود. بزرگترین سوییت هتل و رزرو کرده بودند.
سوییتش خیلی خیلی بزرگ و زیبا بود یعنی هتل خونه به این بزرگی داره؟دوتا اتاق داشت ...
اتاقی که تخت دونفره داشت توشط یه پرده بزرگ خیلی قشنگ از حال جدا شده بود.
روی تختم با گلبرگ های گل سرخ به صورت قلب تزیین شده بود.
یه اتاق دیگه هم تخت یک نفره داشت.
هر اتاق هم یه سرویس بهداشتی داشت.
تند تند لباسم و دراوردم موهامم که شینیون نشده بود.
ارایشم و پاک کردم و پریدم تو تخت دونفره.رهام هنوز از حموم بیرون نیومده بود.
یه تاپ و سلوارک خیلی کوتاه پوشیده بودم.از این لباس خواب زنونه ها که زنا برای شووراشون می پوشن متنفرم.
چیه لباسه همه جای اد مو نشون می ده تازه مورد پسند اقا واقع بشه یا نشه.
از حموم اومد بیرون موهاش و خشک می کرد که متعجب به من نگاه کرد و پرسید:
_تو چرا اینجا خوابیدی؟
_پس کجا بخوابم؟
_اون یکی اتاق من خوشم نمیاد بایه نفر دیگه تو تختم بخوابم.
_تو مشکل داری به من چه؟
_مشکل دار خودتی.
_نه من که از این مشکل ها ندارم.
_منم ندارم.
_خب پس چرا می ترسی با من تو یه تخت بخوابی؟اها لابد می ترسی شب بی عفتت کنم.
_دختر پر رو...
_خودتی.
رفتم زیر پتو اونم رغبت نکرد پیش من بخوابه.تو یه اتاق دیگه خوابید.
به درک ...انگار من از خدا خواسته ام.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....