ارسالها: 3650
#1
Posted: 9 Feb 2013 01:34
رمان نقاب عشق
کلمات کلیدی:رمان . رمان ایرانی . رمان نقاب عشق . نقاب عشق . داستان نقاب عشق . داستان ایرانی . نوشته ایرانی . داستان
نوشته ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#2
Posted: 12 Feb 2013 02:44
نقاب عشق 1
دوسال از خواهرم بزرگ تر بودم من و پدر و مادر و خواهرم در مشهد زندگی می کردیم . وقتی که خیلی بچه بودم کل فک و فامیلام توی زلزله طبس جونشونو از دست دادند و از یه خانواده یا فامیل چند صد نفری من و پدر و مادرم زنده موندیم . دیگه بابا مامانم روحیه موندن در طبسو نداشتند و اومدن مشهد . خواهرم اونجا دنیا اومد . در شهر امام رضا . من و بهناز با هم خیلی خوب بودیم . من از دو سه سالگی خودم یعنی موقع مهاجرت به مشهد هیچی یادم نمیومد ولی بابا مامان به یاد اون روزا هفته ای یه بار نبود که اشک نریزند . خلاصه بابام کار و بارش توی مشهد گرفت . راننده اتوبوس بود و اون قدر زحمتکش که بعد ها صاحب دو تا اتوبوس شد . من و بهناز هم رابطه مون خیلی خوب بود . تا این که سالهای نوجوونی رسید و منم مثل هر پسر دیگه ای با غریزه ای به نام دوست دختر یابی و دنبال این کارا رفتن روبرو بودم . ولی این خواهر فضول ما مگه میذاشت ما یکی رو تور کنیم . اول می رفت به مامان فرشته گزارش می داد اگه نتیجه نمی گرفت می رفت به بابا بهرام می گفت که بد جوری ازش حساب می بردم . اون مخالف سر سخت این کارا بود . -بهناز خیلی فضولی . به تو چه ربطی داره من می خوام دوست دختر بگیرم . اصلا تو چشاتو ببند . چرا هر کاری من می کنم تو باید بفهمی . عجب بد بختی شده . عجب خواهر دهن لقی داریم . بهناز خیلی خوشگل بود . هواشو داشتم که هیچ پسری تو راه مدرسه مزاحمش نشه .. -داداش ببین تو مراقب منی . من اعتراضی دارم ؟/؟ الا یکی اومدم بهت بگم واسه چی این قدر گیر میدی ؟/؟ -بهناز تو خواهرمی . تو یک دختری . نمی تونی و اجازه نداری با هرپسر لاتی که بابا ننه شو نمی شناسه و دست چپ و راستشو نمی دونه دوست شه -ولی تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی -آخه من خودمو می شناسم . به تواناییهای خودم اطمینان دارم . -خب اونی که مثل تو میره دنبال دوست دختر اونم ادعا می کنه که خیلی چیزا رو می دونه . تو چه فرقی با اون داری -بهناز با این حرفات چی رو می خوای ثابت کنی .. نمی دونستم این خواهرم چه مرگشه . حدس می زدم که عاشق شده باشه . شاید با این کاراش می خواد یه جوری نشون بده که وجود داره باید بهش اهمیت داد ولی من نمی تونستم به خودم این اجازه رو بدم که یکی از این پسرای لات بیان سراغش . تازگیها می دیدم که وقت و بی وقت میره سراغ دفتر خاطرات پر نقش و نگاری که من عید گذشته بهش داده بودم و اونو سیاهش می کنه .. اون که توی این خطها نبود . باید سر در بیارم . یه روز که خونه نبود فضولی ام گل کرد و رفتم تو وسایلش . من اصلا از این اخلاقا نداشتم که برم تو وسایل کسی سرک بکشم ولی مسئله امنیتی و پای حفظ نظام در میون بود . دفترش بود لای کتابای درسی .. بازش کردم . حوصله شو نداشتم واو به واو بخونم . از چند صفحه جلوترش شروع کردم . این طورنوشته بود .. ...فکر نمی کردم که منم یه روزی عاشق شم . اصلا نمی دونستم عشق چیه و دوست داشتن به چی میگن . ولی وقتی که فهمیدم میشه عاشقش شد و میشه راز دلو بهش گفت راستش هم ناراحت شدم و هم خوشحال . نمی دونم چرا حس می کنم که اون نمی تونه دوستم داشته باشه . نگاهش سرده . اون هیچ حسی نسبت به من نداره . ولی می دونم که می تونم واسش بهترین باشم . تا آخر عمرم واسش می مونم .. ........ لعنتی این خواهر دیوونه من که منو نهی می کرد زودتر از من عاشق شده . تف به این زندگی و روز گار . لعنت بر تو بهنام تو چی رو تعقیب می کردی . تلفن خونه هم که زنگ مشکوکی نمی خورد . بهناز هم که بعد از مدرسه شب و روز همین جاست .. قصد داشتم که برم به مامان فرشته یا بابا بهرام بگم . هر چند این نامردی بود . این جوری که بهناز نوشته بود هنوز پسره چیزی نمی دونست یا این که تحویلش نمی گرفت می خواستم بقیه دفترو بخونم که سر و صدایی شنیدم .. واییییییی آبجی سر و کله اش پیدا شده بود .. شانس آوردم که دفتر خاطراتو قبل از ورودش به اتاق گذاشته بودم سر جاش -بهنام تو این جا چیکار داری ..-هیچی خواهر مداد نداشتم اومدم از مال تو استفاده کنم .. سرمو انداخته بودم پایین -دروغگو هم که شدی . من خیلی خوب می شناسمت . وقتی دروغ میگی صورتت قرمز میشه و گل میندازه .. ببینم حالا من فضولم یا تو .. چند بار نزدیک بود از دهنم بپره و بهش بگم من می دونم که تو هم یکی رو دوست داری که پشیمون شدم گفتم بهتره تا روشن شدن و ثابت شدن موضوع دست نگه داشته باشم . .. اگه دفتر خاطراتشو استاندارد ورق نزده باشم و بعضی از برگهاش چین خورده باشه حتما می فهمه که خوندمش . تازه من چند خط بیشتر نخوندمش ...... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
نقاب عشق 2
خواهرم رنگ به چهره نداشت .. یه ساعت بعد اومد پیشم و گفت بهنام راستشو بگو تواتاقم چیکار می کردی . دفتر و کتابم همه شون دست خورده -گفتم که لا به لاش دنبال مداد بودم -بچه گول نزن .. -من مث تو فضول نیستم بهناز . به جای این که یه دختر خوب و خوشگل به داداشت معرفی کنی این رفتا رو با هام داری ؟/؟ به تو هم میگن خواهر ؟/؟ خیلی بی انصاف و بی رحمی . اگه می خوای دوستت داشته باشم یکی رو واسه من جور کن . -عمرا اگه همچین غلطی بکنم . بیچاره بد بخت خواهرتو نگاه نکن که سرشو میندازه پایین میره مدرسه و همون جوری سر به زیر بر می گرده خونه . دخترا ی این دوره زمونه نفستو می برن . پدرتو در میارن . خوب کجا بود . به خودمم نمیگم خوب . اگه دیدی سلام برسون . -این که خودتم خوب نیستی حرف درستی زدی .-بهنام تو خیلی خوب و ساده ای . من که خواهرتم حرفاتو به من بزن . درددلهاتو با من بکن . چه مرضیه که حتما بری دوست دختر بگیری .مگه دوست دختر گرفتن کلاس داره . نمی فهمم حرف حسابت چیه . حالا اگه نخواستی واسه مون جور کنی به درک مزاحمم نشو . اگه گیر بدی منم حالتو می گیرم . خودت خوب می دونی من چی دارم میگم . -هر کاری می کنی بکن ولی مطمئن باش ضررمی کنی . من می دونم دخترا پدرتو در میارن . -اگه نمی تونی من خودم پیشقدم میشم -به من چه . ولی توی دست و پا چلفتی و خجالتی با یه بچه گربه هم نمی تونی رفیق شی -بهناز بهت ثابت می کنم . خودشو انداخت تو بغلم .-داداش شوخی کردم منو ببخش .. طوری به صورتم دست می کشید که خوشم میومد . یه حسی بهم دست می داد که برام تازگی داشت . ظاهرا بد جوری ترسیده بود . فهمیده بود دفتر خاطراتشو خوندم جفت کرده بود . دلش واسم سوخته بود . -واسم جورش می کنی ؟/؟ -بهنام چرا اینو ازم می خوای ؟/؟ تو خودت حاضری دلت میاد یکی برای خواهرت جور کنی ؟/؟ فکر نمی کنی این کار زشته ؟/؟ طوری نگاهشو به نگام دوخته بود که رام شدم . گفتم ولش حالا که دلش نمی خواد چه اصراریه . خودم که چلاق نیستم . بالاخره یکی از دوستای شیطونم از طریق یکی از دوست دختراش یکی رو واسم جور کرد . یه دختری بود به اسم فتانه . مثل اسمش یه فتنه گری خاصی داشت . هنوز هیچی نشده می گفت که باید یه خونه و ماشین داشته باشم تا عقدش کنم . من که طبقه اجتماعی و این حرفا واسم مهم نبود و منم منم نمی زدم باز خوب بود که پدرش یه معتاد بود . از طرفی من هنوز درسمو تموم نکرده بودم واسه سرگرمی و این که از دیگران عقب نمونم یه دوست دختر می خواستم . دیگه از بهناز غافل شده بودم . عشق و علاقه ام به فتانه منو کشته بود و به این فکر نمی کردم که اونی که بهناز عاشقشه چه رفتاری باهاش در پیش گرفته . ..... کار دنیا بر عکس شده بود . یه روز دیدم که این بهنازه که داره تعقیبم می کنه .. فتانه رو ردش کرده و رفتم طرف خواهرم . -بالاخره کار خودتو کردی ؟/؟ -آره اگه دوست داری برو به بابا مامان بگو -بیچاره من اونو می شناسم . تو مدرسه ما درس می خونه . بیا ببین بچه ها چی پشت سرش میگن . تا حالا چند تا دوست پسر عوض کرده . فساد اخلاقی داره . حتی یه عده میگن اون معتاده -بهناز بس کن . غیبت نکن . تو ازش آزمایش خون گرفتی میگی معتاده ؟/؟ فساد اخلاقی رو از کجا می دونی . از کجا می دونی کلی دوست پسر داشته . در مورد دوست پسر یا گذشته اش برام مهم نیست . اون قدر بهش محبت می کنم که جو گیر شه . شرمنده اخلاقم شه . دوستم داشته باشه . هرروز بیشتر از روز قبل حس می کنم که یه حس خاصی نسبت به فتانه دارم . دوستش دارم . اون حتما از بقیه بیوفایی دیده که باهاشون بهم زده . بهناز باهام قهر کرده بود و حرف نمی زد . مامان خیلی زرنگ بود و ما رو زیر نظر داشت . ترس برم داشته بود که نکنه اون یه جورایی از زیر زبون بهناز حرف بکشه . باید یه جورایی از دل بهناز در می آوردم . می دونستم بالاخره منو لوم میده و کار درست می کنه . شب که همه خوابیدند و اون داشت درس می خوند رفتم اتاقش . -چیه چیکار داری -من که باهات حرفی ندارم . هر کاری که دلت خواست میری سر خود انجام میدی -ببینم بهناز فردا پس فردا بخوام زن بگیرم حتما باید برم اون دختری رو که تو دلت می خواد بگیرم -اگه دختر خوب باشه چه اشکالی داره .-دختر تو دیگه کی هستی آدمو از رومی بری . این بار من رفتم طرف بهناز و دستمو گذاشتم رو سرش و شروع کردم به نوازش موها و صورتش . نمی دونم چی شد که دیدم سرش رو سینه ام قرار داره . -داداش تو دوستم داری ؟/؟-مگه میشه یه برادر خواهرشو دوست نداشته باشه ؟/؟-پس چرا به حرفام گوش نمی کنی . فتانه دختر خوبی نیست -آخه بهناز اگه خوبشم گیر بیارم تو مخالفی . -تو دوستم داری بهنام ؟/؟ -خیلی زیاد -دروغ میگی -چرا -از نوازش کردنات که خیلی مصنوعیه معلومه . انگار از روی اجبار داری این کارو می کنی . نترس خاطرت آسوده .. من به بابا مامان نمیگم .. اینو که گفت لبمو گذاشتم رو صورتش و یه ماچ چسبون ازش گرفتم .. -این چطور بود بهناز -این یه خورده طبیعی بود .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#3
Posted: 12 Feb 2013 02:45
نقاب عشق 3
بهناز طوری خودشو به سینه ام چسبونده بود که راستی راستی این فکر داشت به ذهنم می رسید که نکنه عاشق داداشش شده باشه ولی با اون زبل بازی که درش سراغ داشتم می دونستم که از این کار هدفی داره . شاید می خواد منو با خودش همراه کنه که در مورد دوست پسرش گیر ندم .. -بهناز می تونم یه چیزی ازت بپرسم ؟/؟ -بگو .. بپرس -دعوام نمی کنی خواهر ؟/؟ -بهنام .. داداش بزرگ و تنها داداش من ! نکنه شوخیت گرفته این روزا این تویی که همش دعوام می کنی و بهم حرف می زنی . اصلا احترام منو رعایت نمی کنی . حالا سوالت چیه .. -بهناز تو کسی رو دوست داری ؟/؟ -آره بهنام ..-خیلی وقته ؟/؟ -خیلی وقته از روزی که خودمو شناختم . دنیا رو شناختم . اطرافمو شناختم . می دونی داداش عشق خیلی قشنگه . کسی نمی تونه بگه که از عشق نفرت داره . همین نفرت داشتن خودش یه نوع عشقه . آره بهنام من از همون اولش عاشق تو و بابا و مامانم بودم . وقتی سرمو میذاشتم رو پاهای مامان و خوابم می برد . وقتی که بابا میومد خونه و بغلم می زد و وقتی با تو بازی و دعوا می کردم همه اینا عشق بود . عشق و لذت به این که فردا رو ببینم و با عشق به فردا زندگی کنم . -بهناز من منظورم عشق به یک پسره -بهنام تو هم یک پسری دیگه . من تو رو دوست دارم . اون وقت تو میری دنبال دخترای بد-بهناز ازم نترس . من به کسی چیزی نمیگم . من مثل تو نیستم که بخوام تهدید کنم -بهنام بد جنس من کی رفتم تو رو لوت دادم . چرا این قدر بی انصافی می کنی -بعدا لو میدی -تو منو این جوری شناختی ؟/؟ -خواهر! منم درکت می کنم . هر چند غیرتم اجازه نمیده ولی تو رو خدا بهناز لذت نمی بری از این که یه داداش فهمیده داری که با همه غیرت و تعصبی که باید داشته باشه ولی حاضر شده با خواهرش راه بیاد ؟/؟ خیلی واسم سخت بود که این حرفو به بهناز بزنم . -نگو به خاطر منه همه اینا به خاطر اون دختره هرزه هست . -دستمو آوردم بالا تا بزنم زیر گوشش این چند مین باری بود که می خواستم این کارو انجام بدم . -بهناز چند بار بهت گفتم با من از این حرفا نزن .. این بار نتونستم کاملا بر خشمم غلبه کنم . موهای سرشو کشیدم -حق نداری به عشق من بگی هرزه . هر غلطی که دلت می خواد می کنی اون وقت به من گیر میدی ؟/؟ چشاش پراشک شده بود . با یه زاری نگام می کرد که دلم واسش سوخت . -بهناز منو ببخش . بگو برات چیکار کنم می کنم . منو ببخش نمی خواستم اذیتت کنم . من خیلی عصبی شدم . -برو بیرون بهنام . برو تو مریضی .. بیا منو بزن هر کاری دوست داری انجام بده ولی تو خودتو داری به خاطر هیچی نابود می کنی . تو فکر می کنی که عاشق شدی . در حالی که نمی دونی عشق و دوست داشتن چیه . وقتی که هر شب به خاطر یکی سر به بالین میذاری وقتی که .... -بهناز من کمکت می کنم -تو ؟/؟ تو ؟/؟ تو اگه می تونی برو خودتو کمک کن .. بیا بیا منو بزن . من تا فردا هم همین جا وای می ایستم . به فتانه میگم هرزه .. آشغال خیابونی معتاد .. همه اونو می شناسن تو یی که کوری نمی بینی . عین ندید بدید ها به اولین دختری که بهت راه داده دل بستی . -بهناز هرچی که دلت می خواد به من بگو . من دیگه عصبی نمیشم یعنی امشبه رو می دونم خیلی اذیتت کردم و نباید این کارو می کردم . -یه روز دیگه منو می زنی ؟/؟ -کدوم داداشو دیدی که خواهرشو دوست نداشته باشه ؟/؟ دستامو گذاشتم رو صورتش تا اشکاشو پاک کنم . بهناز خیلی حساس بود . حساس تر از بقیه دخترای فا میلی که دیده بودم . خواهرم بود دیگه بهش حق می دادم . دلش واسم می سوخت . -بهنام خیلی دوستش داری ؟/؟ -نمی دونم چه جوری بگم . من که هر چی توی دلمه بهت میگم تویی که باهام احساس صمیمیت نمی کنی و راز دلتو به من نمیگی . آره خواهر نازم خیلی دوستش دارم .. دو سه روز بعد دیدم فتانه واسم زنگ زد و گفت به این آبجیت بگو تو کارمون فضولی نکنه که بد جوری بد می بینه .. وقتی موضوع رو به بهناز گفتم سرشو انداخت پایین و گفت من فقط بهش گفتم که داداشمو از جونمم بیشتر دوست دارم تو باید یه جوری دوستش داشته باشی که کمتر از عشق من نسبت به اون نباشه .. -بهناز تو رو خدا این قدر گیر نده . عشق خواهری با عشق دوست دختری فرق می کنه . این بار دیگه دستمو نیاوردم بالا تا بذارم زیر گوشش . اینو به حساب عشق و محبت و دلسوزی اون گذاشتم . ولی خدا خواست و خیلی زود دست فتانه رو واسم رو کرد . یه روز اونو دیدم که از دست یه مواد فروش مواد گرفت .. وقتی رفتم جلو اون پسره رفته بود . وقتی منو دید جا رفت . -واسه بابام می خواستم .. ولی حس کردم که چشای کورم کمی باز و بینا شده . خوب که تو چهره اش دقت کردم حس کردم که می تونه معتاد باشه . قبلا فکر می کردم که این حالت غمی هست که در او وجود داره ولی حالا به خوبی می دونستم که اون می کشه . یعنی این تردید در من به وجود اومده بود . گاه خیلی شنگول نشون می داد و گاه عصبی بود .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
نقاب عشق 4
چند روز تعقیبش داشتم و بالاخره یه روز دیدم که سوار یه ماشینی شد و با یه پسره رفت . حس می کردم که دنیا زیر و رو شده . قبلش قصد داشتم واسش ایثار گری کنم . ادای مردای عاشقو در بیارم . می خواستم ترکش بدم . چه خیال باطلی !هرچه خواستم خودمو بی خیال نشون بدم نتونستم . شب که بابا مامان خوابیدن بهناز اومد اتاقم . اونم یه چیزایی بو برده بود . می دونست که من دارم نسبت بهش سرد میشم . غرورم در هم شکسته بود . احساس یه آدم مظلومو داشتم . فکر می کردم پیش اون خیط شدم .. -داداش چرا حالا این قدر کشتی هات شکسته . زنا به شوهراشون خیانت می کنن مردا خیالشون نیست . اون که زنت نبوده . نامزدت نبوده . یکی بوده که دنیا اونو می شناخته جز تو . -سر به سرم نذار . بهناز خوشحال باش . تو هم به من بخند . سر کوفتم بزن . از من احمق تر کسی توی این دنیا نیست . همش تقصیر توست . تو باعث شدی که من امروز این جوری عذاب بکشم .-من ؟/؟ واسه چی ؟/؟ من که خوبی تو رو می خوام و دوستت دارم . اینه جواب دلسوزیهای من ؟/؟ -نمی خوای آبغوره بگیری .-ولی بازم چشاش پر اشک شده بود . -بگو زود باش من باید چیکار می کردم که نکردم . -تو باید عشق خودتو به من نشون می دادی . باید نشون می دادی که چقدر داداشتو دوست داری . گفتم یه دختر خوب مثل خودت واسم گیر بیار . که بتونم بهش بگم دوستت دارم . عاشقتم . فقط فکر خودتی . خیلی راحت عاشق میشی . معلوم نیست اون پسری که دوستش داری کیه . -معلوم هست چی داری میگی بهنام ؟/؟ من عاشق کسی نیستم -به من دروغ نگو -چرا عاشق خونواده ام هستم .-پیش من ادا در نیار -به من چه ربطی داره که واست دوست دختر گیر بیارم . داشتم آتیش می گرفتم وقتی که به یاد می آوردم صحنه ای رو که فتانه سوار ماشین یکی دیگه شده بود . تیپ زده بود عین هرزه ها . هم منو تیغ می زد هم بقیه رو . -بهنام . دوست داشتن و عاشق شدن که الکی نیست . شاید بشه دوست یابی رو مصنوعی انجام داد ولی با عشق نمیشه بازی کرد . عشق باید طبیعی باشه . -به من بگو چه جوری طبیعی میشه . بهناز توبا من رو راست نیستی . اصلا از دوست پسرت حرف نمی زنی .-خیلی پررویی . بودن با فتانه بی غیرتت هم کرده . شرم و حیا سرت نمیشه . این چیزا رو من باید بهت بگم ؟/؟ -اتفاقا دوست من و خواهرش با یه خواهر و برادر ضربدری دوستن . ببینم دوست پسرت خواهر نداره ؟/؟ -بهنام دیگه زیادی قاطی کردی . حیف که حالت خوش نیست وگرنه هر چی از دهنم در میومد بهت می گفتم .. حق با بهناز بود . اصلا حالم خوب نبود . من می خواستم با یه عشق دیگه شکست عشق اولو جبران کنم . حاضر بودم نصفه شبی برم خیابون و دنبال عشق جدید بگردم . -بهناز واسم حرف بزن . دیگه اذیتت نمی کنم . دلم گرفته . حرفای قشنگ بزن . بگو که در این دنیای کوچیک ما که ظاهرا بزرگ نشون میده چیزی به نام عشق هم وجود داره . وفا هم هست . بگو که همه مث هم نیستند . خواهر گلم طوری باهام احساس صمیمیت می کرد که حتی یه خورده پامو که از گلیم خودم دراز تر کردم کاری به کار من نداشت . سرمو گذاشتم رو سینه اش و اون با موهام بازی می کرد . مثل یه مادر دلداریم می داد . حرفاش برام لالایی بود و آرومم می کرد . کاش یه دختری مث بهناز نصیبم می شد . ولی امکان نداشت . خواهرم یه چیز دیگه ای بود . اون حتی با وجودی که عاشق بود ولی محبتش به منو فراموش نکرده بود ولی من احمق وقتی که فتانه رو دوست داشتم هر وقت که بهنازو می دیدم غصه ام می شد از این که خواهرم بازم با نصیحتهای خودش می خوا د حالمو بگیره . یاد اون وقتایی افتاده بودم که خیلی بچه بودم و سرمو می ذاشتم رو سینه مامان .. حالا بهناز داشت نازم می کرد . داشت خوابم می برد . وقتی چشامو باز کردم و به ساعت نگاه کردم دیدم دو ساعتی گذشته -بهناز من تو بغلت خوابیدم ؟/؟ -آره منم نگات می کردم و نازت می کردم . -طوری حرف می زنی که انگاری یا مامانمی یا دوست دخترم -یعنی یه خواهر نمی تونه واسه برادرش از این کارا بکنه ؟/؟ -چرا ولی هنوز جا نیفتاده -حالا من می خوام جاش بندازم . -می تونم امشب همین جا بخوابم . توی اتاق تو ؟/؟ -تو هر وقت که دلت بخواد می تونی همین جا بخوابی ولی شاید بابا مامان یه جورایی ناراحت شن بگن شما بزرگ شدین خوب نیست -یعنی چه چرا این قدر امل بازی در میارن . من و تو خواهر و برادریم -خب دیگه اونا میگن ممکنه شیطون گولمون بزنه .. خندیدم و گفتم شیطون من یکی رو گول نمی زنه -اتفاقا تو خیلی راحت تر گول می خوری به شرطی که گیر شیطون بیفتی . ولی اگه یه فرشته ای باهات باشه مصونیت داری . ..... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#4
Posted: 12 Feb 2013 02:47
نقاب عشق 5
حالا امشبه رو یه کاریش می کنیم . شبای دیگه هم می تونی بیای ولی اگه بفهمن بد میشه . خواستم برم یه گوشه ای یه چیزی پهن کنم و بخوابم که خواهرم گفت سرتو بذار رو دلم . منم این جوری خیلی خوشم میاد . حس می کنم که یه صمیمیت بیشتری بین ما به وجود میاد . احساس نزدیکی بیشتری باهات می کنم . -اگه از این کارا پیش دوست پسرت بکنی باهام می جنگه -بهنام یه بار دیگه از این حرفا بزنی میگم برو اتاق خودت . چند بار بهت بگم که دوست پسر ندارم -ولی کسی رو که دوست داری . از یه پسری که خوشت میاد .. صورتش سرخ شد و حرفی نزد . -بهنام دست از سرم بردار . تفتیش عقاید و احساساتو بذار کنار گناهه اگه هر وقت خواستم بهت میگم جریان چیه . مجبورم نکن کاری رو که دوست ندارم و شایدم دوست دارم وفعلا به صلاح نیست انجام بدم .. اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه ولی همینو می دونستم که سرم رو دل و سینه خواهرم قرار داره و اون بازم داره به موها و صورتم دست می کشه .. بازم خیلی زود خوابم برد . می دونستم وقتی که بخوابم یه خورده از سنگینی من بهش منتقل میشه ولی وقتی صبح چشامو باز کردم اونو دیدم که همین جوربهم خیره مونده و با لذت نگام می کنه . -بهناز تو هنوز نخوابیدی ؟/؟ -چرا مگه میشه نخوابیده باشم . وقتی داداش گرمم کرد منم خوابم برد . -بازم می تونم پیشت بخوابم ؟/؟ -من بیشتر از تو دوست دارم که با هم باشیم ولی مامان خیلی مراقبه .. الان هم نمی دونم چه جوری تو رو از اینجا ردت کنم . بالاخره قدیمیا یا حتی جدیدیها هم یه اعتقاداتی دارن که باید بهشون احترام گذاشت . صورتشو بوسیدم ولی اون یه بوس از لبام بر داشت و منو فرستاد که برم . حس می کردم که خیلی آروم شدم . بهناز نیاز عاطفی منو تامین کرده بود . ولی حس می کردم که اون خیلی بیشتر از یک خواهر به من توجه داره . اصلا هیچ خواهری رو ندیده بودم که این جوری برادرشو دوست داشته باشه . عشقش شبیه یه عشق دختر و پسری و نوعی هم فراتر از ایثار بود . مثلا اگه یه جایی من نبودم و یه غذایی رو می خورد که مورد علاقه منم بود اگه می تونست و می شد واسم کنار می ذاشت . با پول خودش واسم شیرینی هایی می خرید که بهش علاقه داشتم . روز تولد من هم یه پلاک واسم گرفت که بذارم دستم با حرف اول اسممون .. ما که می رفتیم حموم شورت خودمونو همونجا می شستیم و اونو دیگه نمی دادیم مامان بشوره یا بندازه تو ماشین . البته مامان بیچاره حرفی نداشت . یه روز که من یادم رفته بود شورتمو بشورم بهناز که بعدش رفت حموم این کارو برام انجام داد .. -خواهربدت نیومد ؟/؟ من خودم می شستم . -داداش واسه چی بدم بیاد . مگه من و تو متعلق به هم نیستیم ؟/؟ .. -بهناز نههههه... نگو .. سعی کن یه دختر مث خودت واسم گیر بیاری . -اگه دوستت نداشته باشه چی ..-یه کاری می کنم که دوستم داشته باشه .. -من نمیگم خوبم . شاید هزار تا عیب داشته باشم . ولی اگه نتونه مثل من باشه چی ؟/؟ -مثل خودت بارش بیار .. -داداش بهتره بریم فکر تحصیل خودمون باشیم . تو چی داری میگی . نمی دونم چرا مامان با این که خیلی دوستم داشت ولی تازگیها حساسیت پیدا کرده بود از این که منو دور و بر بهناز می دید . من و بهناز گاهی با هم می رفتیم پارک . بیشتر اونو می بردم شهر بازی وکیل آباد . کوهستان پارک شادی .. که به نظر من در ایران بی نظیره . نه فقط به خاطر بازیهاش که اونم جای خود داره . علاوه بر گستردگی وسایل و تنوع فضای اون منطقه یه آرامش خاصی به آدم میده . وقتی بهنازو در کنار خودم می دیدم حس می کردم که خیلی شاده . وقتی که با من بود خیلی صمیمانه از آینده و آرزوهاش می گفت . روز به روز با هم صمیمی تر می شدیم . -تو بالاخره کی می خوای از اونی که عاشقشی واسه من بگی . -بازم که شروع کردی . اصلا فکر کن که من عاشق داداشم هستم . خوب شد ؟/؟ -اون که فرق می کنه . -باهات قهر می کنم . دیگه هم نمی ذارم بیای اتاقم . -هر چی تو بخوای -تو هم از خدا خواسته ای که باهات قهر کنم و از شر من خلاص شی ؟/؟ بااین که می خواستم خودمو دموکرات نشون بدم و بگم که خیلی باهات صمیمی ام و درکت می کنم یواش یواش از این که باهاش در مورد دوست پسرش حرف بزنم خودم لجم می گرفت . نمی دونستم چرا ولی انگاری دوست داشتم که اون تموم محبتهاشو نثار من بکنه . دیگه دنبال دوست دختر نبودم . وقتی که از مدرسه بر می گشتم خونه اولین چیزی رو که جستجو می کردم اون بود . اگه هنوز بر نگشته بود می رفتم خیابون تا ببینم کسی به دنبالش نباشه . ولی داشت حسودیم می شد که کس دیگه ای رو دوست داشته باشه . .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
نقاب عشق 6
یه روز دیگه که با هم تنها بودیم ازش پرسیدم بهناز می دونم ناراحت میشی ولی تو کی وقت می کنی با دوست پسرت باشی . اصلا همین جوری دوستش داری اون می دونه ؟/؟ اخلاقش خوبه . ؟/؟ -بهنام این که شد چند تا سوال . ولی من جوابی نمیدم . تو خسته ام کردی . فکر می کردم که دیگه باید خیلی ردیف شده باشی . سعی نکن وارد احساسات خاص دیگران شی .-ولی تو فرق می کنی . همونجوری که تو دلت واسه من می سوخت و می سوزه و در مورد فتانه راهنمایی ام کردی منم دلم می سوزه . من جنس پسرا رو بهتر از توی دختر می شناسم . نمی خوام تو عذاب بکشی . -حالا من یه چیزی ازت بپرسم بهنام ؟/؟ راستشو میگی ؟/؟ تو خیلی بهتر و صادق تر از منی اینو چشات میگه و کارات . یه سادگی خاصی درت هست که سبب میشه بیشتر از اونی که یه خواهر برادرشو دوست داشته باشه من بیشتر دوستت داشته باشم . یعنی بیشتر از خواهرای دیگه نسبت به برادرشون . -بپرس بهناز .. -تو دلت نمی خواد که من دوست پسر داشته باشم ؟/؟ یا این که عاشق پسری شم ؟/؟ راستشو بگو .. -راستشو بگم نه . ته دلم نمی خواد . -واسه چی بهنام -واسه این که از پسرا می ترسم -همین ؟/؟ راستشو بگو . اینم می تونه جزیی از حقیقت باشه . اون چیزی رو که من حسش می کنم بگو -بهناز تو چی رو حس می کنی .--دوست دارم از زبون خودت بشنوم -راستشو بگم بهت عادت کردم . دلم می خواد بیشتر وقتامو با تو بگذرونم . یه علاقه خاصی بهت دارم . فکر می کنم اگه یکی دیگه بیاد و جای منو توی دلت بگیره اون توجهی رو که باید بهم داشته باشی دیگه نداری . با این که مهر برادر و خواهری با علاقه دو تا غریبه نسبت به هم فرق می کنه .. -خیلی خود خواهی بهنام .. هرچنداین جمله رو بر زبون آورد ولی نمی دونم چرا به گونه هاش چین مینداخت و لباشو گاز می گرفت که من لبخندشو نبینم .. یعنی این از اون پاسخ من خوشش اومده ؟/؟ پس واسه چی بهم گفته خود خواه . طوری این مسائل فکرمو مشغول کرده بود که پاک یادم رفته بود که چی ازش پرسیدم . بازم از پاسخ دادن به من طفره رفته بود . ولی چرا لبخند می زد ؟/؟ چرا به من گفت خود خواه . شاید اینو همین جوری گفته بود . یه بار که رفته بودیم پارک ملت و روی نیمکتی نشسته بودیم و به درختای بلند بالا سرمون و آسمون پر ستاره نگاه می کردیم دستشو طوری گذاشته بود توی دستم که حس کردم تمام بدنم داره می لرزه . یه حس عجیبی داشتم . اون تنها خواهرم بود . خواهر دیگه ای هم نداشتم که عشق اونو با این عشق مقایسه کنم . خدایا چم شده ؟/؟ یه حسی شبیه حسایی که به فتانه داشتم داشت در من به وجود میومد . شاید تمام این عشق و علاقه ها و دوست داشتن ها یه وجه اشتراکی با هم داشته باشند که ما از اون سر در نمیاریم و تجربه به خوبی همه چیزو نشون میده و منم که بی تجربه بودم . شاید بهتر این می بود که کمتر با خواهرم بپلکم . احساس خاصی داشتم . عشق .. گناه و عذاب وجدان . شاید اون احساس دیگه ای نسبت به من داشت . رفتم دستمو آروم آروم کنار بکشم ولی اون دستشو بیشتر توی دستم فشرد . این بار به جای این که دستمو کنار بکشم منم لمسش می کردم . با یه دنیا عشق . عشقی که خودمو قانع کردم که محبت خالصانه برادریه . یه دوستی پاک با کسی که از بچگی در کنارش بودم . چقدر از لمس دست نرم و لطیفش خوشم میومد . یه حس خوبی بود . حسی عجیب . حس کردم که داره از حد طبیعی عشق خاص و پاک میره اون طرف تر یه هیجانات خاصی در من به وجود اومده بود . اون خودشو بهم نزدیک تر کرده بود . بوی عطر وسوسه انگیزشو احساس می کردم .. یک آن از جام بلند شدم -بهنام چت شده . داشتیم از آرامش طبیعت استفاده می کردیم -تو به این میگی آرامش .. این همه جمعیت و سر و صدا و صدای شهر بازی و بلندگوها و ...-ببینم کنار خواهرت احساس آرامش نمی کنی ؟/؟ -پس نگو آرامش طبیعت -چته خیلی عصبی به نظر می رسی .. -نمی دونم . حس می کنم این روزا روحیه ام یه جوریه . شاید یه افکار اشتباهی داره میاد سراغم .. انگاری دارم با خودم می جنگم . -این طبیعیه بهنام . من خیلی وقته که پیش از تو دارم با خودم می جنگم . زندگی جنگ است و دیگر هیچ .. باشه بریم . هر چی بهنام خوشگله من بگه . طوری این لفظو ادا کرد که منو به یاد دخترایی انداخت که دارن دوست پسرشونو ناز می دن . البته یه بار اینو از فتانه مار مولک شنیده بودم . به من می گفت بهنام خوشگله .. نباید بهنازو ناراحت می کردم . وقتی که از پارک می رفتیم بیرون دستمو گذاشتم تو دستش . -ازم دلخوری ؟/؟ -یه خورده .. -می تونی اون یه خورده رو هم نباشی ؟/؟ -تو که می دونی بهناز چقدر دوستت داره ..مگه می تونه ازت دلخور باشه ؟/؟ من دلخوریم واسه اینه که تو ازم دلخور نباشی و از زندگی . این که از لحظه هات لذت ببری بزرگترین آرزومه .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
نقاب عشق 7
وقتی که دستمو تو دستش گذاشتم به خوبی تغییر چهره شو می دیدم . خیلی آروم و خندون شده بود . پس اونایی که توی دفترش نوشته بود چی بود . اون از چی حرف می زد . اون پسره کی بود . من چه کمکی می تونم بهش بکنم . اون چرا ازم کمکی نمی خواد . تا کی می خواد این جور ساکت بمونه و حرفی نزنه . خیلی دلم می خواست بدونم که با چشاش بهم چی میگه . شاید دوست داشت راز های نگفته و حرفای نهفته شو به من بگه . یه بار دستاشو تو دستام گرفته بهش گفتم بهناز گلم یه چیزی تو چشاته که من نمی فهمم چیه . ازم خجالت نکش . هر چی تو دلته بهم بگو . -عزیزم . داداش خوبم آقا بهنام بعضی وقتا نگفتن یه چیز از گفتنش بهتره . دلم هزار تا راه رفت . اون چه چیزی رو داره از من پنهون می کنه . حدسهای عجیبی می زدم . نکنه اون دوست داره یواش یواش حالیم کنه که یکی رو دوست داره . یکی رو که اون بهش توجه نداره . کی می تونه خواهر گلمو ببینه و دوستش نداشته باشه . خواهر خوشگلمو . با صورتی گرد و سفید و ابرو هایی کشیده . وقتی که می خوابید چقدر نازبود .مظلومیت و معصومیت خاصی رو در چهره اش می دیدم . اون به من می گفت ساده ولی یه سادگی خاصی رو در وجودش می دیدم . یه حالتی رو که نمی دونستم به چی تشبیهش کنم . فقط اینو می دونستم که اگه اون عاشق کسی بشه جونشو هم واسش میده . اون بهترین دختر دنیاست . یا می تونه معیار بهترین رو داشته باشه . روزا به جای این که دور و بر دخترای دیگه بپلکم وقتی زنگ مدرسه مون می خورد جلدی می رفتم به مسیر خواهرم تا همراه با اون بر گردم -بهناز مزاحمت که نیستم ؟/؟ -یعنی چه .. یه نگاهی بهم کرد و اخمی هم کرد . منظورمو خوب می فهمید . دیگه با حرفام و روحیه ام آشنایی داشت تا لب باز می کردم می دونست که چی می خوام بگم -بهنام خیلی بد جنسی . تو تا حالا کی دیدی که یه پسری دنبالم باشه و من به یکی گفته باشم که دوستت دارم . من فقط به خونواده ام گفتم که دوستشون دارم . بازم بگو حق ندارم که بهت بگم بد جنس .. دلم می خواد همینجا توی خیابون بکوبمت . این قدر بزنمت که دیگه از جات بلند نشی -یعنی می خوای منو بکشی ؟/؟ -نه می خوام زخمیت کنم -دلشو داری ؟/؟ اون وقت وقتشو داری که ازم پرستاری کنی ؟/؟ با گوشه چشاش طوری به من می خندید که مثل تیری به قلبم می نشست . تیری که بهم زندگی می داد . تیری که وجودمو می لرزوند . و من از این لرزشها فرار می کردم . از این احساساتی که شبیه به اونو در پارک و چند جای دیگه حس کرده بودم . تازگیها سعی داشت که با مدل موهای مختلفی جلوم ظاهر شه . خیلی دوست داشت که بدونه از کدومشون بیشتر خوشم میاد . . بلند و کوتاه و دم اسبی و قارچی و مدل مصری .. -بهناز مگه من مدل شناسم ؟/؟ بازم می خوام یه چیزی بگم -نه داداش تو یکی دیگه حرف نزن . حتما می خوای بگی که می خوای بدونی که می خوام بدونم که دوست پسرم از کدوم مدل بیشتر خوشش میاد . -بهناز تو فکر منو چه خوب خوندی ؟/؟ -من تو رو بزرگت کردم . مگه این روزا کم فکر تو رو می خونم ؟/؟ تویی که نمی تونی درکم کنی . اگه گفتی این چی رو نشون میده .. -این یه تیکه رو من می تونم فکر تو رو بخونم . ولی این جوری هام که تو میگی نیست . -خب بگو ببینم من به چی فکر می کنم -خواهر گلم به این فکر می کنی که بهناز از اون جایی که به داداش بهنامش علاقه داره فکرشو می خونه احساساتشو درک می کنه . قدمی رو که می خواد بر داره می دونه چیه ولی چون بهنام خیلی بی خیال و خونسرده و به آبجی خودش علاقه زیادی نداره و نمی تونه احساساتشو درک کنه نمی تونه فکرشو بخونه .. -آفرین تقریبا درست گفتی . فقط یه قسمتی رو که گفتی علاقه زیادی نداره اگه می گفتی اصلا علاقه نداره خیلی بهتر بود . -یه نشگون از گونه های بهناز برداشته و در جا ماچش کردم . خیلی بد جنسی بهناز . اگه من دوستت نداشتم که از راه مدرسه نمیومدم سراغت . -این واسه اینه که یه غیرت و حسادت برادرانه داری -مگه باید غیر از این باشه ؟/؟ -نمی دونم نمی دونم چی بگم .. در ادامه حرفاش گفتم حیف که نمی تونم چیزی بگم . حالا نمی تونم چیزی بگم .. -بد جنس بهنام بد جنس حالا ادای منو در میاری ؟/؟ می دونی که چقدر دوستت دارم . من هر حرفی رو که بزنم یا نزنم به ضرر تو نیست که هیچی به نفع تو هم هست . این بار اون صورتمو بوسید . دستمو گذاشتم دور کمرش . به گرمای وجودش نیاز داشتم . اونو تو بغلم فشردمش . اعتراضی نکرد . تازه خودشو بیشتر بهم چسبونده بود . دستشو گذاشت رو سرم و موهامو صافشون کرد و بهشون حالت داد . حس کردم اسیر نوعی خجالت شده و با این کارش می خواد که وقت بخره تا بیشتر در بغلم باشه . چرا آغوش من باید این قدر براش آرامش بخش باشه . چرا حس می کنم دوست داشتن اون با دوست داشتن من یعنی اون جوری که من دوستش دارم فرق می کنه . .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#5
Posted: 12 Feb 2013 14:43
نقاب عشق 8
کار به همین جا ختم نشده بود . از تاپ و بلوز و تی شرت گرفته تا دا من و شلوار جین و .. اگه چاره می داشت حتی در خرید شورت هم باهام مشورت می کرد . گاهی وقتا با خودم فکر می کردم که نکنه اون عاشقم شده باشه . وقتی که زیر یه سقف بودیم حتی تحمل یه لحظه جدایی از منو نداشت . تا من نمیومدم خونه لب به غذا نمی زد . اگه به پولی بیشتر از اونچه که از خونه می گرفتم نیاز داشتم از سهم خودش به من می داد . من مراقب اون بودم و اونم هوای منو داشت . کارمون رسیده بود به این جا که با هم از عشق حرف می زدیم بدون این که به هم بگیم که عاشق هم هستیم . گاهی وقتا حس می کردم که اگه اون از دواج کنه و بره من دیوونه میشم . من بدون اون نمی تونستم باشم . اگه میومدم و می دیدم اون خونه نیست حس می کردم که یه چیزی رو از دست دادم . مامان فرشته خیلی نگران هر دو ما بود و بیشتر نگران بهناز نشون می داد . از بس زنای دیگه بهش گفته بودند که در این سن خواهر و برادر بالغ رو نباید کنار هم و در خلوت با هم ولشون کرد اونم این جوری در اومده بود . لعنتی این مامان ما هم سر پیری قاطی کرده بود . هر چند چهل سالش هم نشده بود . ولی یواش یواش داشت به میانسالی می رسید . ما عین دوست دختر پسرا با کلک و دیوونه بازی کنار هم می بودیم . فکر نکنم خواهر برادرای دیگه تا این حد مشکل ما رو می داشتند . ما یه نموره ای تافته جدا بافته بودیم . بهناز گاهی وقتا بهونه درس می کرد و مثلا من بهش درس می دادم ولی تمام مدت داشتیم با هم حرف می زدیم . یه شب با هم ستاره ها رو نگاه می کردیم . از بس زمینو دیده بودیم و در و دیوارو خسته شده بودیم و می خواستیم که به صحبتای خودمون تنوع بدیم . دیگه سربه سوی آسمون بلند کرده بودیم . دوباره دستای همو گرفتیم . -بهنام دلت می خواست الان کنار ستاره ها بودی ؟/؟ -تنهایی ؟/؟ -نه با دوست دخترت فتانه -داری منو دست میندازی ؟/؟ -داداش منو ببخش . من قصد همچین کاری رو نداشتم . به نظرت چی می گفتم -هر چی رو که توی دلته . هرچی که تو دلت بود . -جدی میگی ؟/؟ -شوخی ندارم . حالا تو بگو تو دوست داشتی کنار اون ستاره ها بودی ؟/؟ -آره بهنام -تنهایی ؟/؟ -نه با اونی که دوستش دارم . اونی که نمی تونم دوری از اونو تحمل کنم . یه لحظه دلم هری ریخت پایین و تنم لرزید . -بهنام چرا دستات می لرزه ..-همین جوری .. -می دونم چته . من اگه نخوام تو رو بشناسم که اسممو عوض می کنم . فکر کردی حالا می خوام بهت بگم که دوست دارم با اون پسری که ازش خوشم میاد برم اون بالا بالاها . شاید یه جوری خوب حدس زده باشی . ولی داداش منم یه پسره دیگه . دلم می خواد با تو باشم . با تو برم اون بالا بالاها . کنار تو باشم . همیشه .. واسه همیشه . تا آخر دنیا .. تا اونجایی که زندگی به من و تو لبخند می زنه . -اون وقت بهناز اگه بخواهیم این کارو بکنیم که دیگه تا آخر عمرمون هیشکدوم نباید از دواج کنیم . زوج خودمونو از کجا گیر بیاریم .. -من که کنار داداشی خودم هستم اصلا نمی خوام که شوهر کنم . چون اونو با تمام وجودم دوستش دارم و نیاز به مرد ندارم . -این جوری که اون می گفت منم باید یه همچین حسی می داشتم . راستش اصلا نیاز های دیگه امو فراموش کرده بودم . فقط یه حس عاطفی عجیبی نسبت به بهناز در خودم داشتم که بقیه نیاز های جوونی منو تحت الشعاع خودش قرار داده بود . -بهناز منم یه حسی مثل خواسته تو رو دارم . منم وقتی که کنار توام انگاری دوست دارم هیشکی دیگه رو کنارم نداشته باشم . حس می کنم اگه خواهرم نبودی عاشقت می شدم . خیلی خنده داره نه .-نه هیچم خنده دار نیست . حس می کنم که الان بهترین لحظه زندگیمه . لحظه ای که تو با تمام وجود و صداقت و صافی و سادگیت داری احساس خودتو میگی . با تمام شجاعت . هر دو مون روتخت نشسته بودیم . نمی دونم من خودمو طرفش کشوندم یا اون بود که با یه حرکت خزنده اومد سمت من . لبای ما از پهلو به هم نزدیک شده بود . یه حس عاشقونه قوی یه پیوندی که فکر می کردم تا ابد نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ولی خواهرم باید یه روزی از دواج می کرد اون نمی تونست متعلق به من باشه . این رسم ما و رسم این روز گار بود که برادر نمی تونه با خواهرش از دواج بکنه . احساس گناه می کردم . چرا باید من و اون تا این حد به هم نزدیک شیم که یه رابطه عجیبی بین ما به وجود بیاد . من اسم این رابطه رو گذاشته بودم عجیب . نمی تونستم بگم عشق . نمی تونستم بگم هوس . فقط برام خیلی شگفت انگیز بود . هیشکدوممون دیگه نتونستیم تحمل کنیم . هنوزم که به اون صحنه فکر می کنم نمی دونم و .. نمی تونم بگم کدوم لب اول رفت روی لب طرفش . بوسه داغی رو با هم شروع کردیم که تمام وجودمو به آتیش کشیده بود . می دونستم که بهناز هم در حال سوختنه . چشامونو بسته بودیم . دیگه به ستاره ها هم نگاه نمی کردیم . من ستاره های عشق رو در آغوش کشیده بودم . بهناز خودمو . خواهری رو که با تمام وجودم دوستش داشتم . تن گرم و داغش و تب دارش رو در آغوش کشیده بودم . بوسه ما خیلی طولانی شده بود . می دونستم اون داره به همون چیزی که من فکر می کنم فکر می کنه . جرات نداشتم که بهش بگم که دوستش دارم و عاشقشم و قصد نداشتم همچین حرفی هم بزنم . چون اگه می گفتم دیگه اون اعتبار خودمو می بردم زیر سوال . بسه .. دیگه بسه . گناه تا همین جا بسه . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
نقاب عشق 9
هیشکدوم از ما دلش نمیومد لباشو از رو لبای طرف برداره . دستامون دور کمرهم حلقه شده بود . بالاخره اون چیزی که مدتها پیش بایستی اتفاق می افتاد اتفاق افتاده بود و من و بهناز در آغوش گرم هم جای داشتیم . احساس خوشبختی می کردم . حسی که اونو با هیچ حسی در این دنیا عوضش نمی کردم . می ترسیدم که لبامو از رو لبای بهناز ور دارم اونم همین حال منو داشت . می ترسیدم . نمی دونستم که اولین حرفی رو که پس از پایان بوسه باید بهش بزنم چی باید باشه . چی بهش بگم . چی بگم که این کارمو تو جیه کنه . حتما فکر می کنه که چه داداش بدی داره . داداش هیز . دختر باز . من که جز این بوسه جسارتی نکرده بودم . اونم خودش می خواست . حالا اسم این احساسو هر چی می شد گذاشت اونم یه حسی مث حس منو داشت . اونم می خواست . اونم دوستم داشت . حالا اون بودکه با حرکت دستاش رو کمرم ولم نمی کرد . حس کردم کسی که مدتهاست دوستش داره منم . شاید اونی که در دفتر خاطراتش ازش یاد کرده من بوده باشم . اگه یه خورده بیشتر می خوندمش بهتر متوجه می شدم . چه فرقی می کنه . حالا که می دونم اون با تمام وجودش دوستم داره . بعد از این بوسه چی می تونیم بگیم . خدایا منو ببخش . دارم گناه می کنم . نباید این کارو انجام می دادم . ولی بازم می خوام . اعتراف به گناه و اشتباه . ولی اشتباهی که می خوام ادامه داشته باشه . من دوستش دارم . نمی خوام از دستش بدم . ولی شرف و غیرت و اعتبار برادری چی ؟/؟ آبروی خانوادگی چی ؟/؟ این بوسه غیر عادیه ؟/؟ -داشتم تحت تاثیر قرار می گرفتم . دلم نمیومد اونو از خودم دور کنم . ولی با همه لذتی که می بردم طوری که فاصله زیادی بین ما نیفته و لباشو در تسلط لبهای خودم داشته باشم گفتم بهناز من می ترسم .. می ترسم .. اشتباهه اشتباه .. -نترس بهنام اونش با من اونش با من .. دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم . خیلی وقته که می خوام بگم عاشقتم .. -پس من چی ؟/؟ من چطور می تونم عاشق خواهرم باشم .. تو چطور عاشقمی .. -بهنام محکومم نکن . می دونم فکر می کنی خیلی بدم . گناهکارم . این فکرو نکن . من بد نیستم . فکر نکن من بدم . فکر نکن من هرزه ام .. من دوستت دارم عاشقتم . دیگه نمی تونم بیشتر از این چیزی بهت بگم . من برات می میرم . من نمی تونم بدون تو زندگی کنم . حاضرم با دستای تو بمیرم ولی تنهام نذاری . -بهناز چی داری میگی .- بغلم کن منو ببوس . بگو دوستم داری . بگو تو هم دوستم داری بگو عاشقمی . من اینو حس می کنم . من اینو حس می کنم . خیلی وقته که می خوام اینو بشنوم . منتظرم . هر شب خوابتو می بینم . خوابشو می بینم که بهم می گی عاشقمی . دوستم داری و بدون من نمی تونی زندگی کنی . بهم میگی که احساس منو داری .. -نه نهههههه بهناز نههههه -آرررررره بهنام .. دارم دیوونه میشم . تحملشو ندارم . بگو دوستم داری . بگو فقط مال منی . یادت میاد که چند وقت پیش بهم گفتی که حسادت می کنی از این که کس دیگه ای دوستم داشته باشه ؟/؟ نمی دونی اون روز انگار دنیا رو بهم داده باشن . اون روز حس کردم که تو هم می تونی عاشقم باشی . می تونی دوستم داشته باشی . می تونی مال من باشی -بهناز خواهش می کنم . فایده ای نداره . این رابطه به جایی نمی رسه -بهنام منو اگه بکشن به هیچ مردی تو زندگیم آره نمیگم . ولی نمی تونم تو رو با یه دختر دیگه ببینم . چه زجری می کشیدم وقتی که تو با فتانه دوست بودی . تو منو نمی دیدی . نمی دیدی که چطور دارم آب میشم و از بین میرم تو فقط خودتو می بینی . بد جنس . سنگدل واسه چی دوستم نداری . جلاد بیرحم .. بی احساس .. بازم لبامون رو لبای هم قرار گرفت . اشکهای بهناز صورتمو خیس کرده بود . ومن حریصانه لبهاشو می بوسیدم . این بار من بودم که با حرکت دستام کمرشو لمس می کردم .. حس کردم که اگه بخوام به این کارم ادامه بدم تسلیم من میشه . هر چند که تسلیم من بود و دیگه اراده ای از خودش نداشت . اون خیلی سست شده بود . سست و بی اراده . سرشو بالا آورد . حس کردم که داره بهم میگه که جاهای دیگه اش هم نیاز به بوسیده شدن داره . چونه و زیر گلو و گونه هاشو هم می بوسیدم . اون غرق عشق و شایدم هوس بود و من به این فکر می کردم که چرا باید کارمون به اینجا کشیده شه که تصور جدایی از هم واسه مون طاقت فرسا شده باشه . داشتم به مامان فرشته حق می دادم که بی خود نبود که دوست داشت که ما تا این حد به هم نزدیک نشیم . -بهنام دوستم نداری ؟/؟ عاشقم نیستی ؟/؟ چرا چیزی نمیگی ؟/؟ چرا ساکتی ؟/؟ یه چیزی بگو دیگه . من که دارم دیوونه میشم . من که دیوونه میشم . آخه چقدر صبر و تحمل داشته باشم . -بهناز تو که هنوز سنی نداری . -پونزده شونزده سالمه . بچه که نیستم .. -اوووووههههه همچین میگی که ....-ولی خیلی حالیمه .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#6
Posted: 13 Feb 2013 19:38
نقاب عشق 10
نمی خوای بگی ؟/؟ دوست داری بهنازتو اذیت کنی ؟/؟ ..نمی دونم چرا دیگه از لفظ خواهر استفاده نمی کرد . شاید باورش شده بود که می تونیم عاشق هم باشیم و همو دوست داشته باشیم . البته در این که شکی نبود . ولی رابطه ما نمی تونست به این صورت ادامه داشته باشه . من نمی تونستم .. نمی تونستم .یه احساس عجیب تر از عشقی هم داشت در من به وجود میومد . راحت تر بگم یک هوس .. هوسی در کنار عشق .. باید ازش فاصله می گرفتم .. نه نههههههه .. -بهناز ولم کن بذار من برم . باید تمومش کنیم -نهههههه این تازه شروعشه به من نگو همه چی داره تموم میشه . ماتازه شروعش کردیم . بهنام قسمت میدم . تو رو به همون ستاره های بالاسرمون .. تو رو به همون خدایی که اون ستاره ها رو آفریده . عشقو آفریده من و تو رو آفریده قسمت میدم که تنهام نذاری .. ببین بهنام من مال توام . فکر کن دوست دخترتم . فکر کن زنتم .. هرچی دوست داری فکر کن . من تحمل جدایی از تو رو ندارم . خواهش می کنم . من نمی تونم . من بدون تو می میرم . چرا هیشکی نمی خواد بفهمه که دوستت دارم . چرا آدما همه خود خواهن -تو هم خود خواهی بهناز . تو فقط خودتو می بینی . خودتو دوست داری -نه بهنام . اگه من فقط خودمو دوست داشتم خیلی زود تر از اینا بهت می گفتم که دوستت دارم . زود تر از اینا بهت می گفتم که عاشقتم . زودتر از اینا خودمو راحت می کردم . نمی دونی که چقدر این احساس رو دلم سنگینی می کرده که زود تر گفته شه . که بهت بگم دیوونتم که بهت بگم تو تنها مردی در این دنیا هستی که من می تونم عاشقش شم .. -بهناز شاید احساس ما یه حس اشتباه باشه .-چی گفتی ؟/؟ دوباره بگو .-گفتم که احساس ما شاید که یه حس اشتباه باشه . -بازم بگو بازم بگو می خوام بازم بشنوم . من چقدر خوشبختم . خوشبخت ترین آدم دنیام . تو دوستم داری . تو هم یه احساسی مثل احساس منو داری تو حالا خودت گفتی خودت خودتو لو دادی .. -اووووههههه قربون ارشمیدس خودم برم که یافته یافته .. خواهر دیوونه من وقتی که بغلت می کنم و با یه بوسه داغ میرم به عالم رویا خب معلومه که دوستت دارم . معلومه که عاشقتم .. من این طور حس می کنم ولی شاید این حس من اشتباه باشه .. -ولی با این حس اشتباه نبوده که اومدی سراغ من . تو دوستم داشتی و داری . تو با یه انگیزه درست منو در اختیار خودت گرفتی -وخودمو در اختیارت گذاشتم -آره هرچی تو بگی .. هرچی تو بگی همونه همونه همونه .. می دونی با این که می دونم که دوستم داری ولی نیاز دارم که بشنوم . نیاز دارم که بهم بگی دوستم داری . عاشقمی . می خوام بازم بشنوم . بازم بدونم . بازم اینو با تمام وجودم لمس کنم . داغی عشق مثل یه نسیم داره تمام بدنمو نوازش میکنه . به همه جاش سر می زنه می خوام که با حرفات طوفان عشقی در وجودم بر پا کنی که منو برسونه به اون ستاره ها . ستاره های عشقو بسوزونه . برم اون بالا بالاها . به ستاره ها یگم که من از شما آتیشی ترم . داغ ترم . عاشق ترم .. بازم منو ببوس . نمی دونی چقدر واسه این لحظه ها صبر کردم . بذار حس کنیم که یک گناهه . بذار همه حس کنن که یک گناهه .. دوستت دارم بهنام -بهناز تو خواهرمی . ولی این بار نذاشت که به حرفام ادامه بدم . بازم خودشو بهم چسبوند و منو بوسید . هر لحظه داغ تر از لحظه قبل . با حرارتی بیشتر . اگه ادامه می داد دل کندن از اون سخت تر می شد. خیلی سخت تر . طوری که شاید من بد تر از اون می شدم . یهناز منو دوست داشت . می دونست که دوستم داره و عاشق منه . . شاید منم همون فکر و احساس اونو داشتم ولی خودمو گول می زدم . می خواستم که از اون تنش و عطش خودم فرار کنم . شاید نمی دونستم که اسمش عشقه . همون عشقی که یک پسر به یک دختر غریبه داره . --بهنام نمی دونم چرا سیر نمیشم . چرا از بوسیدنت سیر نمیشم . هنوزم تشنه لبهای توام . نگو که من یه دختر بدم . نگو که دلمو می شکنی . بگو بازم منو می بوسی . بگو که بازم بغلم می زنی .. بگو دیگه بگو می خوام بشنوم .. بشنوم که دوستم داری . عاشقمی تنهام نمی ذاری . من سالهاست منتظر این لحظه ام . سالهای ساله . تو اینو حسش نکردی . نمی خواستی حس کنی . نمی خواستی درک کنی . من فقط به خاطر توست که نفس می کشم و زندگی می کنم . فقط تو .. فقط تو بهنام .. -بهناز این اشکها رو از کجا داری . برم یه لیوان آب برات بیارم که جاشو پر کنه . -خالا منو مسخره می کنی ؟/؟ -نه می خواستم هوا و جو رو عوض کنم -یعنی از این جو عاشقونه ای که بین ما حاکمه خوشت نمیاد ؟/؟ -چرا خواهر خوشگل من . صدامو آوردم پایین تر و گفتم بیا اینم جو و اینم صدای مامان نصفه شبی راه افتاده و دنبال من می گرده این پنجره تو هم پشتش دزد گیر داره و نمیشه فرار کرد . -مامان نباید تو رو ببینه -تو هم که نمی تونی درو باز کنی . من که دراتاقمو قفل کرده بودم و کلیدشم با منه . -حتما مامان یه کلید دیگه داشته رفته دیده تو نیستی -فرشته جون از این اخلاقا نداره .. -چه می دونی یه مادر وقتی کنجکاو شه به همه جا سرک می کشه -بهناز من میرم توی کمد دیواری .. درو باز کن و بگو نمی دونی بهنام کجاست من بعد از رفتنش در میرم . لعنتی بد ساعتی هم هست اصلا نمیشه بهونه درسو کرد .. مامان در اتاق بهنازو داشت از پاشنه می کند .. ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
نقاب عشق 11
مامان اومد توی اتاق و من بودم توی کمد -چرا دیر درو باز کردی -مامان الان نصف شبه . من خواب بودم . -ببینم با این لباس خوابیدی . خسته بودم . صبح باید برم کلاس . حالا چی شده . -نمی دونم بهنام کجا رفته گفتم شاید اومده باشه تو اتاق تو -مامان شوخیت گرفته این نیمه شبی ؟/؟ من که عادت ندارم تا این وقتی درس بخونم -دختر خودتو به کوچه علی چپ نزن من خودم خوب می دونم که تو چقدر بهنام رو دوست داری . عاشقشی . اگه یه مادر نتونه دخترشو بشناسه که کلاهش پس معرکه هس . نمی تونه و نباید اسم خودشو بذاره مادر -مامان حالا ولش مگه بهنامو کارش داشتی .. -موضوع رو عوض نکن -مامان خواهش می کنم بسه . چقدر سر به سرم می ذاری . نمی خوام دیگه چیزی بگی -چرا عصبی میشی .. ببینم بوی عطر بهنام میاد . اون اینجا بود .-بسه مامان دیوونم کردی هر چی می کشم از دست تو می کشم . مامان گفتم برو من چه می دونم اون کجاست بیا بریم بیرون دنبالش بگردیم . -شوخیت گرفته . باباتم که نیست . کجا بریم دنبالش . شایدم رفته باشه حموم .. نه اونجا هم نبود . نگرانم کرده این پسره ولی تو بیشتر منو می ترسونی تو که بچه منی بیشتر منو می ترسونی تا بهنام .. مامان چی داشت می گفت . طوری حرف می زد که انگاری من پسرش نیستم . حتما در اثر عصبانیت نمی دونست چی داره میگه . ولی در اینجا بهناز جیغی کشید که تموم ساختمونو به لرزه در آورد و دیگه فکر کردم که همسایه ها باید بریزن اینجا . بهناز نمی خواست مامان به حرفاش ادامه بده . اون ترسیده بود . اون وحشت داشت اون نمی خواست که مامان دیگه چیزی بگه . امیدواربودم که اشتباه شنیده باشم و اشتباه فکر کرده باشم . نه نههههه چی شنیدم . -مامان برو بیرون چیزی نگو -بهناز تو آبرومو می بری . این جوری که پیش میری تا چند وقت دیگه منو مامان بزرگ می کنی . -مامان دیگه چیزی نگو . نمی خوام بشنوم .. -چرا از چی می ترسی بهناز مردم که نمی دونن از کجا آب می خوره . اگه بفهمن که این دسته گل مال بهنامه .. اونا که نمی دونن بهنام برادرت نیست . -مامان شوخیت گرفته اون برادرمه .. اون داداشمه .. چی داری میگی . -بهناز قاطی کردی ها .تو که الان پنج ساله که می دونی بهنام داداشت نیست .. ولی چیکار کنم که دوستش دارم و از بچگی بزرگش کردم . خدا هم دیگه جز تو بچه دیگه ای به من نداد و منم دیگه مجبورشدم با این وضع کنار بیام .. -مامان بس کن .. از دست تو خودمو می کشم . چرا هر وقت زندگی میره روی خوش خودشو به من نشون بده باید یه چیزی پیش بیاد که حس کنم بد بخت ترین آدم روی زمینم . خدا رو خوش میاد ؟/؟ مامان چرا همه چی رو خراب می کنی ؟/؟ من دختر بد تو هستم ؟/؟ من که تا حالا به بهنام نگفتم داداشم نیست . چون دوستش داشتم و نمی خواستم ناراحت شه . چون تو هم دوستش داشتی و داری . چرا حالا داری این حرفا رو می زنی . خدایا چرا من این قدر بد بختم . مامان درسته که من تنها بچه ای هستم که تو به دنیا آوردی ولی اونو هم باید دوست داشته باشی و می دونم که داری . چرا باهامون این رفتارو می کنی .. بهناز داشت واسه خودش حرف می زد در حالی که من از همه شون متنفر شده بودم . دلم می خواست از اونجا فرار کنم . دلم می خواست سرمو بکوبونم به دیوار . حالیم نبود که اون دو نفر دیگه چی دارن میگن . فقط نمی خواستم مامان یا همون فرشته بفهمه که من اینجام . موندن من دیگه فایده ای نداشت . من باید فرار می کردم . قلبم داشت ازجا کنده می شد . پاهام سست شده بود . تمام باور هام خراب شده و دیگه هیچ اراده ای از خودم نداشتم . دلم می خواست خودمو می کشتم . شاید اگه در اون لحظه سمی سیا نوری کنارم بود با اون خودمو خلاص می کردم . غرور و هویت من در هم شکسته بود و من دیگه بابا مامان و خواهری نداشتم . فا صله بین خوشبخت ترین بودن و بد بخت ترین بودن فقط یک نفسه . هر چند از در آغوش کشیدن بهناز احساس گناه می کردم ولی بازم می شد یه حس خوشبخت بودنو داشت اما تحمل این دردو چه طور می داشتم . کجا فرار می کردم . به کجا پناه می بردم . نمی دونستم چیکار کنم . دست به دامان کی بشم .. اشک امونم نمی داد . خیلی آروم و بی صدا اشک می ریختم . نمی دونستم اون بیرون چه خبره .از بابا مامان فرضی و از بهناز از همه شون متنفر بودم . متنفر .. مخصوصا از اونی که فکر می کردم خواهرمه . دیگه نمی تونستم سرمو بالا بگیرم و پز بدم که بچه بابام هستم . پسر یکی یدونه . خیلی سخته آدم با یه باوری زندگی کنه سالهای سال یهو همه اون باور ها از بین بره . همه چی دود بشه بره آسمون به همین راحتی .. صدای قفل شدن در منو به خودم آورد . مامان یا همون فرشته رفته بود . حوصله شو نداشتم که از کمد بیام بیرون . حوصله دیدن اون دختره دروغگو رو نداشتم . اونی که ادعا می کرد دوستم داره . اونی که تازه می خواست زجرمم بده . سرمو گذاشته بودم لای زانوم و این بار با صدایی بلند تر و هق هقی که بهناز اونو می شنید اشک می ریختم .. در کمد رو به آرومی باز کرد .. -متاسفم بهنام . نمی خواستم این جوری شه نمی خواستم اذیت شی . منو ببخش .. بیا اشکاتو پاک کنم .. اومد طرف من خواست دستشو بذاره رو صورتم . دستشو به طرفی پرت کردم .. -خیلی خوشت میاد حالا دیگه تک فرزند شدی . نه داداش داری نه خواهر . بابا مامان هم خیلی بیشتر دوستت دارن -چی داری میگی بهنام . شاید باور نکنی اونا تو رو بیشتر از من دوست دارن . باور کن . تو فرزند بهترین دوستش بودی . وقتی که زلزله اومد چند صد نفر از فک و فامیلات وفامیلای ما مردن . بابا و مامانت و تمام خانواده .. تمام فامیلای اصلی . هیشکی دیگه نموند . فقط تو تنها کسی بودی که زنده موندی -ای کاش منم می مردم و این روزو نمی دیدم . نمی دیدم که سرم خورده به سنگ .. نمی دیدم و حس نمی کردم که بابا مامانم یه جور دیگه ای دوستم دارن . بهناز خواست خودشو بهم نزدیک کنه ..-بهم نزدیک نشو ازت بدم میاد ازت متنفرم . دیگه نمی خوام ببینمت . دیگه نمی خوام اسممو بیاری و اسمتو بیارم . تو خیلی بدی . خیلی بد . چرا با احساسات من بازی کردی . چرا دستم انداختی . چرا حقیقتو بهم نگفتی . حالا خوشحال باش . دختر یکی یدونه فرشته خانوم . دیگه مامانت نمی ترسه که تو رو با یه پسر غریبه تنها بذاره .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#7
Posted: 13 Feb 2013 19:41
نقاب عشق 12
ببینم بهناز خیلی بهم می خندیدی نه ؟/؟ میگن اگه آدما احساس خوشبختی زیادی کنن گناهه . نباید زیاد خوشحال باشیم و بشیم . خدا خوشش نمیاد . معلم ما میگه این دنیا جای شادی و تفریح نیست . آدم نباید به این دنیا دل ببنده . می دونستم که دوست داشتن تو گناهه . یه ساعت پیش هم خواهر داشتم و هم عشق . حالا نه عشقی دارم نه خواهری . از همه تون بدم میاد بدم میاد بدم میاد .. بهناز بهت زده نگام می کرد . انگار هیچی نمی تونست بگه . خیلی چیزا می خواست بگه ولی زبونش بند اومده بود .با صدایی که می لرزید بهم گفت بهنام من دوستت دارم . مگه خودت نگفتی که عاشقمی .. -اون عشق مرد . اون دیگه وجود نداره . من دیگه حتی خودمم دوست ندارم . اینا همش کشکه همش دروغه . همش حرفای الکیه . همش از سر سیریه . وقتی که شکم گشنه باشه عشقی وجود نداره . وقتی که همه چی دروغ باشه وکلک . وقتی کسی که دوستش داری و حقیقتو بهت نگه معلومه که عشق هم یه دروغه .. واسه چی با قلب من بازی کردی . چرا حقیقتو بهم نگفتی . تو که همه چی رو می دونستی . چرا بهم چیزی نگفتی . چرا چرا .. من چقدر تنهام . من کی هستم . اگه بودم یتیمخونه شاید این قدر عذاب نمی کشیدم که حالا فهمیدم اونایی رو که حس می کردم از گوشت و خون من هستند دیگه نیستن . چرا وقتی که بچه بودم بهم نگفتین . چرا همه چی رو از من پنهون کردین ؟/؟ من حق داشتم که بدونم . مگه من آدم نیستم ؟/؟ مگه من نباید بدونم که کی هستم . حالامن کجا برم . پیش کی برم .. مامانم کی بود؟/؟ بابام کی بود .. چرا تنهام گذاشتن . چرا .. ببین بهشته من از اینجا میرم . برای همیشه هم میرم . میرم و پشت سرمو نگاه نمی کنم -نه بهنام من بهت نیاز دارم . مامانم همین طور . اون از وقتی که هنوز دوسالت نشده بود بزرگت کرد . اون تو رو مث پسر خودش دوست داره . حتی گاهی فکر می کنم از منم بیشتر دوستت داره . -ببین بهناز بی خود حرف نزن . من از این خونه میرم تا هم تو و هم اون راحت باشین . بیخود ادای دخترای عاشقو در نیار حالمو به هم می زنی .. برو کنار .. -بهنام تو بهم میگی چرا بهت نگفتم . اتفاقا کار درستی کردم که نگفتم واسه چی می گفتم ..خشم و خون جلوی چشامو گرفته بود دستمو بالا آوردم و تمام نیرومو تمام نفرتمو تو دستم جمع کرده و طوری گذاشتم زیر گوش بهناز که یه گوشه ای پرت شد ..فرشته پیداش شد . فرشته ای که اونو یه شیطان می دیدم . نمی دیدم چرا این حس بهم دست داده بود . چرا از همه نفرت داشتم . چرا .. چرا اون نباید مادرم باشه . چرا بابام نباید بابام باشه . انگاری که اونا مقصر همه این اتفاقات بودند . در این لحظه اصلا به این فکر نمی کردم که اونا گناهی ندارند . فقط به خودم فکر می کردم . به خودم و به خودم . به این که بهناز بابا مامان داره و من ندارم . به این که دیگه نمی تونم سرمو پیش بقیه بالا بگیرم . این چند تا فامیلی که داشتیم همه در طبس مونده بودند و اینجا هم رفت و آمد زیادی نداشتیم . اونایی هم که گاه میومدند مهمونی حواسشون بود که سوتی ندن . شاید واسه همین بود که هیچی نمی دونستم . -پسرم چی شده نصفه شبی کجا داری میری . -خداحافظ فرشته خانوم .. زن بیچاره داشت خودشو می کشت .سریع لباسای بیرونمو پوشیدم از خونه رفتم بیرون . نمی دونستم به کجا میرم . هدفی نداشتم . فقط دیگه نمی خواستم در این خونه نفرین شده بمونم . خونه ای که همه چی رو ازم گرفته بود . خواهر و پدر و مادرو عشقمو . دیگه هیچی واسم نمونده بود . زندگی برام ارزشی نداشت . هنوز چند ساعتی تا صبح مونده بود . فصل بهار بود و هوا ملایم . . به شدت در خیابون می دویدم . می خواستم خودمو از اون محیط دور کنم . خودمو به یه پارکی رسوندم . حالا آزاد آزاد بودم . راحت و بی خیال . دیگه اشک هم باهام قهر کرده بود . رفتم رو یکی از این نیمکتها دراز کشیدم . دو هزار تومنی همرام بود . واسه اون روزا خیلی پول بود . حالا خیلی راحت به ستاره ها نگاه می کردم . یه ساعت پیش همین موقع در کنار اونی که فکر می کردم خواهرمه تازه عاشقشم شده بودم به این آسمون پر ستاره ای که فکر می کردم زیباست نگاه می کردم . حالا ستاره ها چقدر زشت به نظر میومدن . خیلی زشت . از همه شون بدم میومد . من و بهناز با هم می خواستیم بریم اون بالا بالا ها . پیش ستاره ها تا با هم از عشقمون بگیم . حالا نرفته اون ستاره ها منو پرتم کرده بودند پایین . حالا دیگه از درس خوندن هم راحت شده بودم . با خودم خیلی فکر کردم که باید چیکار کنم .. تصمیم گرفتم که برم پیش جعفر آقا دوست بابا کار کنم . مرد مومن و مهربونی بود . می شد به راز نگه داری اونم اطمینان داشت ولی در این مورد خاصو نمی دونم باید چیکار می کردم . به درک بذار بفهمن من کجام . من که دیگه نمی خوام بر گردم خونه . اصلا ارزشی ندارم . اگه خدا دوستم داشت واسم ارزش قائل بود منو با پدر و مادر می فرستاد اون دنیا . با قبیله ای که میگن هیچ اثری ازش نمونده . ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
نقاب عشق 13
صبح که شد در خونه جعفر آقا رو زدم خونه شون نزدیک میدون فروسی بود و لی تعمیر گاهش در خواجه ربیع . خیلی با هم فاصله داشتند . برام فرقی نمی کرد . قبل از این که می رفت سر کار باید گیرش می آوردم . دم در خونه شون دراز کشیدم . صبح زود که از خونه اومد بیرون تا با دو تا از پسراش برن تعمیر گاه سریع جلوشو گرفتم .. -سلام آقا بهنام .. این وقت صبح اینجا چیکار می کنی . تو الان نباید سر کلاس باشی .. بی اختیار گریه ام گرفته بود .. جعفر آقا تو رو خدا یه کاری توی این تعمیر گاه بهم بدین . -چی شده با خونه دعوات شده ؟/؟ موضوع چیه .. -من دیگه پدر و مادر ندارم -خدای من چه بلایی سرشون اومده .. نگو که خبرای بد داری .. -نه جعفر آقا اونا پدر و مادر من نیستند . من یتیمم . -الان یتیم شدی پسرم ؟/؟ اونا که زنده ان .. -جعفر آقا اونا پدر و مادرم نیستن . من تازه اینو تصادفی فهمیدم . نمی خوام پیش اونا زندگی کنم . فقط یه چیزی بهم بدین که از گشنگی نمیرم . شبا هم تو اون تعمیر گاه می خوابم . من و آقا سگه میشیم نگهبان اونجا . هر کاری بگین می کنم .. -بیا بریم ببینم چیکار می تونم بکنم . -الان پدر و مادرت دلواپستن . این چه کاریه پسر . میگی چیکارت می کردند . یعنی بزرگت نمی کردن ؟/؟ چرا خشم و دق دلی خودتو سر اونا خالی می کنی . توهر وقت پدر و مادر شدی می تونی درد اونا رو بفهمی . مشکلات اونا رو درک کنی . چرا این کار احمقانه رو انجام دادی . اونا الان دارن از غصه دق می کنند .-آقا بهرام خونه نیست -پسر اگه می خوای این جور در مورد اونا حرف بزنی بهت کار نمیدم . اونا یه عمر با خون جگر بزرگت کردند . حقشونه که با لفظ پدر و مادر صداشون بزنی . چرا اسمشونو با بی احترامی می بری . طوری که هیچ کاری برات نکردن . تو الان به خاطر یه کاری که دارم بهت میدم یه لقمه خشک و خالی که اونم باید ممنون خدا باشی صد بار داری ازم تشکر می کنی اونا عمری برات زحمت کشیدند این حقشون نیست بار آخرت باشه که این جور می خوای اونا رو تحقیر کنی و می کنی .. جعفر آقا با همه متانت و مهربونی خودش در این مورد خیلی عصبی شده بود .. چقدر کار در مکانیکی برام سخت بود . منی که ناز پرورده بابا مامانم بودم . منی که این اواخر بهناز لوسم کرده بود . جعفر آقا در مقابل این مسئله که حتی نمی خوام درس بخونم کوتاه اومده بود . ولی فقط ازم می خواست که به پدر و مادرم توهین نکنم و نمک نشناس نباشم . حرفای اون آرومم می کرد . تسکینم می داد . ولی دلم پر از درد بود . رنج می کشیدم . با این که بهم گفت برم خونه شون ولی قبول نکردم این جوری راحت تر بودم . یه اتاقکی در تعمیر گاه بود که یه خورده وسایلشو زیاد تر کردند تا من راحت باشم . این سگ لعنتی نمی ذاشت که خوب بخوابم ولی یواش یواش به پارس کردنهاش عادت کرده بودم . اصلا دلم نمی خواست به گذشته ام فکر کنم . به اون اتاقم . به خونه ام . به خواهرم که حالا دیگه می دونستم خواهرم نیست .. من کی بودم . چرا مامانم نباید مامانم باشه . چرا چرا باید با بقیه فرق داشته باشم . دلم می خواست برم به یتیم خونه به اونایی که اونجان بگم که منم مث شما بابا مامان ندارم . دلم گرفته بود . خیلی گوشه گیر شده بودم . زیاد حرف نمی زدم . یه پنجشنبه ای جعفر آقا ازم خواست که شبو شام برم پیش اونا وآخر هفته رو با اونا باشم -من به زندگی در گاراژعادت کردم .نمی خواستم دوباره تنبل شم و هوس زندگی کردن در خونه به سرم بیفته .. وقتی که رفتم خونه شون با خودم گفتم که ای کاش نمی رفتم . کفشهایی رو که دم در اتاق دیدم همه کفشهای آشنایی بود . اول از همه کفش بهنازو شناختم . واسه تولدش خریده بودم .. می خواستم بر گردم ولی ترسیدم که نکنه جعفر آقا اخراجم کنه . وقتی رفتم تو اتاق زهرا خانوم رو ندیدم . دو تا پسرای جعفر آقا هم نبودند و از خودش هم خبری نبود . فقط سه تا مهمونا رو که یه عمری رو با هاشون زندگی کرده بودم اونجا می دیدم . انگاری میدونو برای ما خلوت کرده بودند . یه سلام سردی به اونا کرده و رفتم یه گوشه ای نشستم . واسه این که زیاد بی ادبی نکرده باشم رفتم جلوتر نزدیک بابام . مادرم خودشو بهم نزدیک کرد .. -درسته من مادرت نیستم ولی در حقت مادری نکردم ؟/؟ این بود جواب زحمتای من ؟/؟ من که ازت چیزی نخواسته بودم .. گریه امونش نداد پشت سرش بهناز و بعد هم بابا سه تایی اشک می ریختند . ولی دل سنگی من انگار تبدیل به آهن شده بود . نمی تونستم زیاد حرف بزنم . هنوز در شوک از دست دادن هویت خودم بودم . مامان فرشته عکسی از جیبش در آورد و گفت بیا اینو نگاه کن .. این عکس من و مامانته .. چقدر خوشگل بود مامانم . مامان نازم . مامانی که حالا زیر خروار ها خاک خوابیده بود . مامانی که تنهام گذاشته بود و رفته بود پیش خدا . ومن خیلی دیر اینو فهمیده بودم . بغضم ترکید . نتونستم جلو سیل اشکهامو بگیرم . -پسرم دلت میاد هر دو تا مامانتو ناراحت کنی ؟/؟ من دلشو ندارم ببینم شبا تو تعمیر گاه می خوابی .. جواب اون مامانتو چی بدم وقتی که از مادرم حرف می زد حس می کردم که روحشو پیش من احضار کرده . از اتاق رفتم بیرون .. اون شب با تنها کسی که حرف نزدم بهناز بود . با تاسف و تاثر نگام می کرد .با همه این تحت تاثیر قرار گرفتن ها نتونستم خودمو قانع کنم که با خونواده ام بر گردم خونه . از دست بهناز عصبی بودم . جعفر آقا دیگه نذاشت که من واسه خواب برم تعمیر گاه . -پسر از حقوقت کم نمی کنم . عیبی نداره تو هم جزو پسر من . با هم میریم سر کار با هم بر می گردیم ولی اگه می رفتی مدرسه بهتر بود ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#8
Posted: 13 Feb 2013 19:46
نقاب عشق 14
وقتی که اونا رفتند زهرا خانوم کلی نصیحتم کرد .. -پسرم می دونم که این برات ضربه بزرگی بود ولی اونا به نظرت چیکار می کردند . از اونا چه انتظاری داشتی . به من بگو گناه اونا چی بود . راستی اینو هم خواهرت برات نوشته . داده بهم که بدمش بهت . فقط ازم خواسته که قسمت بدم که پاره اش نکنی و تا آخر بخونیش . -زهرا خانوم نیازی نیست که قسمم بدی . من شرمنده اخلاق و الطاف شما هستم -دشمنت شر منده باشه پسرم همه ما زیر سایه خدا هستیم . ببین من و جعفر آقا هر قدمی که تا حالا برات بر داشتیم تو هم داری به اندازه توانایی ات برامون کار می کنی ولی فرشته خانوم و آقا بهرامی که عمری برات زحمت کشیدند فکر می کنی اونا حقشونه که این جور نسبت به اونا کم لطفی شه ؟/؟ می دونم تو هم ضربه خوردی . تو هم غرور داری . تو هم دلت می خواست که یه پدر و مادری داشتی که از رگ و ریشه اونا بودی . ببین ما آدما همه مون یه روزی می میریم . زندگی جاودانه ای نداریم . حداقل در این دنیا . نمی تونی به چیزی دل ببندی . عشق حقیقی ما باید به اونی باشه که ما رو آفریده و به ما اجازه داده که عاشق باشیم . اجازه داده که ما آدما همدیگه رو دوست داشته باشیم . این ناجوانمردی و نمک نشناسیه که این جور به اونا پشت کنی . انصاف نیست .. حرفای زهرا حانوم آرومم می کرد . ولی اون روحیه و آمادگی اونو نداشتم که بر گردم . اون شخصیتی رو که حس می کردم ازش برخوردارم دیگه حسش نمی کردم . -حاضری همین جا بمونی و به جای تعمیر گاه بری مدرسه ؟/؟ از درسات عقب موندی . الان پسرام که می بینی میرن پیش باباشون حداقل دیپلمو دارن و از خدمت بر گشتن .-زهرا خانوم ! منم خیلی دلم می خواد راحت زندگی کنم ولی دوست ندارم سر بار شما باشم . هنوزم نمی تونم حس کنم که اونا می تونن منو مثل فرزند اصلی خودشون دوست داشته باشن -به نظرم اگه بر عکسشو بگی بهتره . این تویی که نمی تونی اونا رو به عنوان پدر و مادرت قبول کنی . دنیایی خاطره با اونا داری . چطور دلت میاد . مامانت بعد از بهناز دیگه نتونست بار دار شه . هر طور راحتی .. نمی دونستم چیکار کنم . قصد رفتن به خونه رو که نداشتم ولی در مورد ادامه تحصیل یا رفتن به سر کار مردد بودم . اون جوری هم نبود که وجود من حتما در تعمیر گاه ضروری باشه . -پسرم خسته ای . اعصاب تو و اعصاب همه ما به هم ریخته .. رفتم که بخوابم یادم اومد که بهناز واسم نامه نوشته .. یه اتاق جدا واسم در نظر گرفته بودند . پس از مدتها می خواستم راخت بخوابم . هر لحظه منتظر شنیدن واق واق سگ بودم . .. شروع کردم به خوندن نامه بهناز .. ....چیه پسر حتما تعجب می کنی که سلام نکرده دارم شروع می کنم . هنوز صدای اون سیلی که گذاشتی زیر گوشم اذیتم می کنه و دردش که دلمو داره از جا می کنه . چطور دلت اومد اون کارو باهام بکنی .. آدما چقدر زود عشق همو از یاد می برن . چقدر زود همه چی رو فراموش کردی . هنوز یه ساعت نشده بود که با هم ستاره ها رو می شمردیم . خیلی زیاد بودند . یادت میاد ؟/؟ آخرش ول کردیم که به حال خودشون باشن . گفتی که باهام میای پیش ستاره ها . گفتم که دوستت دارم گفتی که نمیشه . گفتم که نترس گفتی که می ترسم . راستی تو از عشق و دوست داشتن چی می دونی . فکر می کنی عشق و دوست داشتن به اینه که حتما یه پدرو مادری داشته باشی که از رگ و ریشه خودت باشن ؟/؟ درسته که شاید این عشق زمینی رو با هیچ عشق دیگه مشابهی نشه عوضش کرد . حتی با عشق به بهنازی که اون شب با حرکاتت بهش گفتی که دوستش داری . تو از من و از پدر و مادرت و از عشق فرار کردی .. از خودت چرا فرار کردی . از حقیقت چرا فرار کردی . فرار کردی تا همه چی رو عوض کنی ؟/؟ آخه می خوای چی رو عوض کنی ؟/؟ به من بگو . در قدرت تو هست که چیزی رو عوض کنی ؟/؟ همون جوری که در قدرت تو نبود که پدر و مادر اصلی خودتو از زیر آوار نجات بدی .. چیه پسر می خوای بری به جنگ خدا ؟/؟ یالله پاشو برو . معطل چی هستی . چرا تکون نمی خوری . خیلی مغرور و خود خواهی . درسته که این یه شوکی بود که بر تو وارد اومد و منم اگه جای تو بودم خیلی بد تر از تو می شدم ولی تو یک مردی .. نمی دونم چرا هر چند تا جمله ای که می نویسم بازم یاد اون سیلی درد ناک تو می افتم . شاید اگه هر وقت دیگه اون کارو باهام می کردی دردش خیلی بیشتر از اینا بود . وقتی که تو از پیشم رفتی من تا صبح نشستم گریه کردم . فقط به خاطر تو . به خاطر غم تو اشکهای تو .. به خاطر درد های تو نه به خاطر خودم . نه به این خاطر که تنهام گذاشتی .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
نقاب عشق 15
ازم انتقاد کرده بودی که چرا زودتر موضوع رو بهت نگفتم .. اصلا فکر کردی که چرا نگفتم ؟/؟ اصلا فکر کردی که اگه بهت می گفتم خیلی بیشتر به نفعم بود ؟/؟ در واقع من خودمو به خاطر تو قربونی کردم . به خاطر تویی که از خودم بیشتر دوستت داشته و دارم ولی تو اصلا نمی تونی اینو درک کنی . می دونی از وقتی که بچه بودم یه حس خاصی بهت داشتم . وقتی که ده ساله شدم و بالغ شدم این حس خودشو بیشتر نشون داد همون روزا مامان بهم موضوع رو گفت . گفت که ما به هم نامحرم هستیم . این که تو شیرشو نخوردی و از این حرفا . گفت که خیلی باید هوای خودمو داشته باشم . اون روزا زیاد حالیم نمی شد که چی میگه . یواش یواش داشتم متوجه این می شدم که می تونم دوستت داشته باشم که تو داداشم نیستی . نمی دونستم که باید خوشحال باشم یا ناراحت . معنای دوست داشتنو آروم آروم فهمیدم . دوست داشتن به این سبکی که امروز عاشق توام . وقتی که می دیدم تو به دخترای دیگه توجه داری حرصم می گرفت . از این که همش مثل یه خواهر ازم مراقبت می کردی . دلم می خواست بهت بگم که داداشم نیستی . حقیقتو بهت بگم و خودمو راحت کنم . ولی می دونستم که با گفتن این حرف مامان ناراحت میشه . آخه اون خیلی دوستت داشت و داره . اون نمی تونه ناراحتی رو ببینه . اگه بهت بگم که شاید اگه یه پسر از خودش می داشت تا این حد اونو نمی تونست دوستش داشته باشه شاید باور نکنی . می دونی چرا اولا که اون از همون بچگی بزرگت کرده . در ثانی اون با مامانت فاطمه از همون بچگی دوست بوده . خیلی ها فکر می کردند که اون و مامانت با هم خواهرند . اونایی که شناختی ازشون نداشتند در نگاه اول این فکرو می کردند . همیشه با هم بودند . دوازده سال هم کلاس هم بودند . بدون هم آب نمی خوردند . حالا حسابشو بکن .. اون بوی مامانتو میده . خود مامان توست . چطور دلت اومد دلشو بشکنی . چطور می تونی عذابش بدی .. .. اووووخخخخخ بازم یاد بازیگوشی خودم افتادم . راستی تو چطور دلت اومد اونی رو که سالها به عنوان خواهرت می شناختی و می دونم ماهها به عنوان عشقت قبول داشتی بزنی ... آخیش دلم خنک شد بالاخره بهت گفتم .. کتکه رو خوردم و حالا از این که یه اعتراض خشک و خالی هم بخوام بهت بکنم می ترسم . بهنام اگه من بهت می گفتم به نفع من بود . وقتی که تو به دخترای دیگه توجه داشتی من عذاب می کشیدم . از دست مامان دلخور و عصبی بودم . اون به خوبی می دونست من چی می کشم . من خودمو عشقمو قربونی تو و مامانم کردم . این حق من بود ؟/؟ حقم بود که این رفتارو باهام داشته باشی .. از دستم در بری ؟/؟ واقعا حق دارن که خیلی ها میگن عشق پسرا مثل عروسک بازی دختراست . راستش داداش اینوخیلی ها نمیگن . من الان خودم در آوردم . آخه تو که خودت می دونی این خواهرت .. ببخشید عشق قدیمت .. بازم ببخشید عشق قبلی ات چه طبع حساس و لطیفی داره و عاشق نویسندگیه . چیکار کنم هنوزم دوستت دارم و هنوزم عاشقتم با این که تو خیلی بدی بد و بد و بد و حقته که تنهات بذارم (شوخی )یه خورده به خودت بیا این بچه بازیها رو بذار کنار . من چه گناهی کردم . من به خدا گفتم زلزله بیاره ؟/؟ آره ؟/؟ من بهش گفتم تو رو بندازه تو بغل مامانم و بعدش توی بغل خودم ؟/؟ تقصیر من چی بود که با هم زیر ستاره های سایه خدا از پرواز عشق حرف می زدیم . چرا هنوز پر پر نزده بالامو نو داری می شکنی . آره بهنام من تا صد سال دیگه هم حاضر نبودم بهت موضوع رو بگم . حتی به قیمت از دست دادن تو . چون نمی تونستم رنج و عذاب تو رو ببینم . مثل همین امروز که عذاب و رنج دوری تو رو فراموش کردم و فقط به تو فکر می کنم . دلم می خواد اون چیزی رو که من در اختیار دارم تو هم داشته باشی . به خدا حاضرم عذاب دوری از تو رو تحمل کنم ولی لبخند به لبات ببینم . با این که حالا حس می کنم در ظاهر به دست آوردن تو خیلی راحت تر از گذشته شده . چون دیگه خواهر و برادر نیستیم . ولی وقتی دلت شکسته باشه و حالت گرفته .. دنیا و زندگی چه ارزشی می تونه برام داشته باشه . من همون بهنامی رو دوست دارم که عاشقانه بغلم می زد و دوستم داشت و از این شرمنده بود که چرا عاشق خواهرش شده . ولی اون عذابو نمی کشید که بهرام خان و فرشته خانوم چرا بابا مامان واقعیش نیستند . من این بهنامو هم دوست دارم ولی وقتی که اون منو نمی خواد وقتی که دیگه تحویلم نمی گیره وقتی که عشق واسه اون بازیچه ای بیش نیست چه کاری از دستم بر میاد .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#9
Posted: 17 Feb 2013 00:02
نقاب عشق 16
دیگه جونم واست چی بگه .. دلم تنگ شده واست .. واسه این که بهت بگم داداش .. ولی دیگه راستش ته دلم خوشحالم که نمیگم داداش .. این جوری یه امیدی بهت دارم و یه امیدی دارم که یه روزی عقلت بیاد سر جاش و بهم بگی که دوستم داری و عاشقمی . من خیر همون ستاره ها رو هم خوردم رو ابر ها هم نمی خوایم پر واز کنیم . همین روی تخت کنار پنجره بغلم بزنی و منو ببوسی کافیه . نمی دونی چه بوسه های شیرینی بود با این که گذاشتی زیر گوشم ولی هنوزم لذت اون بوسه ها رو دلم و رو لبام نشسته . طعمشو هنوز احساس می کنم . می دونم دیگه پیشم نمیای . همه اون دوست داشتنات الکی بوده . تویی که با خودت قهری چطور می تونی با من آشتی باشی . خیلی بد جنسی داداش .. خوشم اومد بهت گفتم داداش لجت بگیره . بمیرم برای اون کف دست . ببینم ببخشید از این که گذاشتی زیر گوشم و دستت می سوزه .. این متلک رو هم داشته باش . چیکار کنم در همین حد و اندازه ها هم که نگم یه چیزی می زنه ته دلمو می گیره و وسط گلومو انگاری می خواد که خفه ام کنه . ولی بهنام باور کن هر شب به آسمون نگاه می کنم و بدون تو ستاره ها رو می بینم ولی دلم می گیره . حالا این ستاره ها رو خیلی زشت می بینم . بااین حال دلم طاقت نمی گیره و از پشت پنجره با گریه ستاره ها رو نگاه می کنم و به یاد اون ساعت رویایی که با هم داشتیم میفتم . نمیگم اون شب رویایی . چون همه چی خراب شد . من فکر کنم اون چراغای چشمک زن به من و تو حسودیشون شد . من و تو رو چش کردند . راستش از وقتی که تو رفتی دو سه شبی هوا ابری بود . البته هوای من هر شب ابریه ولی اون وقتایی که هوای آسمون ابری بود من من دیگه مجبور نبودم به آسمون نگاه کنم و غصه بخورم . خیلی کیف کردم از اون شبای ابری .. ببنم بهنام تو چرا همین جوری ساکتی . بی خیال داری نامه امو می خونی . اخلاق تو رو می دونم دیگه .. می تونم حدس بزنم الان در چه فکری هستی .. یه حدسای دیگه ای هم می زنم ولی اونا رو بهت نمیگم . آخه اگه بخوام استراتژی کارو جنگ رو از همین الان لو بدم که نقشه به هم می خوره . هر چند که من و تو با هم جنگ و دعوا نداریم ولی بد جوری گذاشتی زیر گوشم چطور دلت اومد ؟/؟ آخ بهنام اگه می خوای بیام پیشت اون طرف صورتمو هم بزن تا سنگینی دو طرف مساوی شه چطوره .. می دونی باید دیه بدی .. ولی زور دست من زیاد نیست . باید دو تا سیلی بهت بزنم ولی به جاش می دونی چی ازت می خوام ؟/؟ یه ماچ آبدار و چسبون و طولانی .. نمیگم چند دقیقه باشه تا هر وقت که دلم خواست و خسته شدم . گازت نمی گیرم که تلافی کنم . طوری می بوسمت که وقتی ولت کردم تو هم منو ببوسی . شاید دیگه هیچوقت پیشم نیای . شاید دیگه بهم نگی که دوستم داری . ولی من باید بفهمم برای چی . گناه من چی بود که عاشقت شدم . به خاطر تو خودمو قربونی کردم . نخواستم که بفهمی و زجر بکشی که اگه زود تر از اینا می فهمیدی پایه های عشق ما محکم می شد و مثل امروز منت تو رو نمی کشیدم که خودتو بگیری و طاقچه بالا بذاری . بهنام من دوستت دارم این قدر برات می نویسم که دوستت دارم تا توی گوشت فرو بره خسته شی . این روزا هم می گذره . تو باید زندگی کنی . به آینده نگاه کنی . به فرداهایی که پیش رو داری . ببینم بازم می خوای دنبال یه دختری مثل فتانه بری ؟/؟ ببین اینجا همه دوستت دارن . منتظرن که بر گردی . حتی مامان هم می دونه که من عاشق توام . ازم پرسید که بهنام هم دوستت داره ؟/؟ راستش ببین من چقدر به فکر تو و آبرو و شخصیت تو پیش اون بودم که نخواستم بگم قبل از اومدن تو و خراب کردن کارا یه چند دقیقه ای عاشقم بوده . ولی در عوض بهش گفتم مامان اون نسبت بهم چشم پاک بوده ولی حالا که می دونه خواهرش نیستم می تونم طوری قلشو بگیرم که اونو عاشق خودم کنم . ببینم هنوزم ازم دلخوری کلک شیطون مغرور ؟/؟ می بینم که یه لبخندی گوشه لبات نشسته . (راست می گفت چند ثانیه قبل از خوندن این جمله اش لبخند زده بودم )اما حالا داشتم می خندیدم . خنده همراه با اشک .. بهناز با این نوشته هاش دیوونه ام کرده بود . اون عاشقم بود عاشق واقعی یک عاشق فداکار من اونو از خودم رنجونده بودم . اون حالا خواهرم نبود .. اون از وقتی که بهم دلبسته بود می دونست که خواهرم نیست . اون با خودش با خواسته هاش مبارزه می کرد و من نمی تونستم اینا رو ببینم و حالا هم ندانسته داشتم اونو قربونی می کردم . دلم می خواست همین الان کنارم بود و بغلش می کردم ولی هنوز اون غرورم اجازه نمی داد که با پدر و مادرم روبرو شم هنوز تا حدودی احساس در هم شکستگی می کردم . حرفای مامان فرشته تصویر مامان فاطمه و حرفای زهرا خانوم و جعفر آقا با این که خیلی آرومم کرده بود ولی مثل این نامه کوبنده نبود .. بهناز یک جادوگر بود . اون منو می شناخت . می دونست چی می خوام منو بهتر از خودمن می شناخت . من با اون می تونستم خوشبخت باشم . مگه عشق به چی میگن . به این که دو نفر خواسته ها و نیاز های همو درک کنند . به هم احترام بذارن . قلبشون به دیدن هم و برای دیدن هم بتپه . از انتظار کشیدن برای لحظه دیدار لذت ببرن و وقتی که همدیگه رو دیدن همه چی رو تموم شده فرض نکنن . .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
نقاب عشق 17
اون شب با یاد نوشته های آرام بخش بهناز به خواب رفتم . با این حال نمی دونم چرا دلم نمی کشید که بر گردم خونه .. ولی با همه اینا دلم واسه دیدن بهناز تنگ شده بود . چند تا حس جدا گانه داشتم .احساسی عاشقانه و از طرفی هم احساس بیگانگی .. البته این حسو نسبت به بهناز نداشتم . شاید آقا بهرام و فرشته جونو یه جورایی مقصر می دونستم که چرا اونا نباید بابا مامانم باشن . یه حالت لج و لجبازی داشتم . روز جمعه به حال خودم بودم . جعفر آقا دیگه نذاشت برم تعمیرگاه بخوابم . رفتم مثلا بگردم . دور و بر خونه ای که سالها درش زندگی می کردم یه خورده می گشتم و دلم می خواست که در باز شه و بهناز بیاد و اونو ببینمش . ولی فایده ای نداشت . یه نگاهی به در و دیوارش انداختم . اصلا از همه اون سنگ و سیمان و آجر ها هم بدم میومد . فکر می کردم که اونا هم با من غریبه اند . اگه بقیه بفهمن . دوستام همه بفهمن که من بابا مامان ندارم .. می دونم تحقیرم نمی کنن ولی من از همه شون پایین ترم یه جور دیگه ای نگام می کنن . با یه دلسوزی خاص .. این که هیشکی نیست که با تمام وجودش دوستم داشته باشه . قرار بود که بر گردم مدرسه . اولش قصد داشتم به دوستام بگم ولی بعد پشیمون شدم .. خونواده یا جعفر آقا اینا جریانو با مسئولین مدرسه در میون گذاشتند تا بهم اجازه بر گشت به کلاس درسو دادن . روز اول نشستن در کلاس و رو نیمکت و در کنار دوستان بودن برام خیلی سخت بود . همش به این فکر می کردم که دفعه قبل که در این محیط بودم چقدر شاد و بشاش بودم . حس یک آدم یتیمو نداشتم . اون روزیعنی دفعه قبل در این فکر بودم که کی مدرسه تعطیل میشه تا من برم سر در مدرسه دخترونه تا با بهناز بر گردم خونه ام . بهنازی که فکر می کردم خواهرمه پریشب تحویلش نگرفته بودم . می دونم خیلی ناراحت شد . اون نامه رو قبل از این که با من روبرو شه نوشته بود . شاید انتظار نداشت که من تا این حد سرد و سخت باهاش بر خورد کنم . اون نامه شو شاد و پر احساس و به موقعش ملایم نوشته بود . خیلی واسش زحمت کشیده بود . راستش من زیاد که چی بگم تا حالا اصلا به حکمت کارای خدا فکر نکرده بودم . اون شب که من و بهناز با ستاره ها راز و نیاز می کردیم و حس می کردیم که چقدر دیوونه وار عاشق همیم به خدای خودم می گفتم که چی می شد اگه می شد داداش این جوری عاشق خواهرش می شد و آب از آب تکون نمی خورد و اونا به هم می رسیدند .. کار دنیا همش باید همین جوری باشه . یه طرف درست میشه و یه طرف دیگه خراب . حالا من احساس تنهایی می کردم . با این که می دونستم بهناز دوستم داره ولی حس می کردم خیلی تنهام . حس می کردم بهناز بیشتر دلش واسم می سوزه تا عاشقم باشه .. داشتم با این افکار خودمو قانع می کردم که کار درستی کردم که تا حالا پیشش بر نگشتم . دوست نداشتم کسی دلش واسم بسوزه . انگاری دلم می خواست که خودمو عذاب بدم . گاهی بی خیال تر می شدم ولی گاهی آن چنان زجر می کشیدم که دلم می خواست بمیرم . نمی تونستم خونه جعفر آقا بمونم . فکر می کردم یه بار اضافی هستم . . در هر حال اولین روزی که رفتم مدرسه به محض تعطیل شدن به دو و نفس نفس زنان خودمو رسوندم به مسیر حرکت بهناز . نمی خواستم که اون منو ببینه . دلم واسش یه ذره شده بود . اون شب جلو جمع نمی خواستم تحویلش بگیرم . اصلا می خواستم کاری کنم که ناراحت شه . بدونه که چقدر باهاش لج دارم . می خواستم این جوری اونو رنجش بدم تا یه جوری طعم دردو بچشه . ولی اون که نمی تونست درد بی پدری ومادری رو حس کنه . درد یک هویت گمشده و نابود شده رو .. ولی حالا دوباره یه حسی مثل حس اون وقتایی که انتظارشو می کشیدم بهم دست داده بود . حالا دیگه فقط می خواستم اونو ببینم . فقط دوست نداشتم که اون منو ببینه . دوستش داشتم . ولی می دونستم که دلش واسم می سوزه . شرایط ما برابر نبود . من یه آدم نفرین شده بودم . کسی که دوسالگی رفته زیر آوار ولی این آواری رو که روسرم حس می کردم باید خیلی سخت تر از اون زلزله پونزده سال پیش باشه .. دلم واسش یه ذره شده بود . دوست داشتم از روبرو ببینمش . عشقو با تمام وجود حسش کنم . بهناز ناز خودمو .. ابتدای کوچه ای که پیچیده بود ایستادم تا شاهد رفتنش باشم .. پاهام سست شده بود . با این که می دونستم منو از خودش نمی رونه ولی احساس فاصله می کردم . سختم بود . حس می کردم که تحقیر شدم . با خوندن نامه اش خیلی آروم شده بودم . ولی شاید به این نیاز داشتم که هر لحظه در کنارم باشه و به من دلداری بده . نمی دونم چی می خواستم . نمی دونم یه لحظه سرشو بر گردوند . فوری پنهون شدم . خدا کنه منو ندیده باشه .. وقتی که می خواست وارد خونه شه روشو به طرف کوچه بر گردوند و چند دقیقه ای همونجا وایساد . یه خورده اومد جلوتر .. وای اگه پنجاه متر جلوتر میومد منو می دید . خیلی آروم بر گشتم . وقتی که به انتهای کوچه رسیدم و می خواستم بپیچم این بار این من بودم که رومو بر گردوندم . اون سر کوچه ایستاده بود وبه رفتن من نگاه می کرد ولی چند لحظه ای به هم خیره شده بودیم . ترجیح دادم که به راهم ادامه بدم و اونو به حال خودش بذارم ... ادامه دارد.. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#10
Posted: 17 Feb 2013 00:22
نقاب عشق 18
چرا من اونو رنجونده بودم . اون از اولش دلش واسم می سوخته . اون منو دوست نداشته . اون می دونسته من داداشش نیستم . به من ترحم کرده .. مامان فرشته هم که عادت کرده بود به من ولی از این می ترسید که بهناز به من بگه موضوع رو ویعدش با هم دوست شه . من اصلا براش مهم نبودم . اون دوست مامان فاطمه منه .. مامان واسه چی تنهام گذاشتی ؟/؟ تمام راه رو می دویدم .. می ترسیدم از این که بهناز به دنبالم باشه .. من همه چیزمو از دست داده بودم .. رفتم پارکی و رو یکی از نیمکتهای درختی اون نشستم . یه چیزی رو دلم سنگینی می کرد . حس می کردم چهره ام پر از غم شده ولی دیگه نمی تونستم اشکی بریزم . دوچرخه جواد پسر کوچیکتره جعفر خانو که چند سالی ازم بزرگتر بود رو گرفته و دیگه با اون می رفتم مدرسه . این بار راحت تر می تونستم بهنازو تعقیب کنم و بچه بازی در بیارم . اون دیگه پشت سرشو نگاه نمی کرد . نمی دونستم دنبال چی هستم و با چی دارم می جنگم . درسامو خوب نمی خوندم . بهناز رو روز به روز دست نیافتنی تر احساس می کردم . اون شده بود واسم یه رویا . با این که در واقعیت خودشو تسلیم من کرده بود . اما غرورم در هم شکسته بود . احساس حقارت وپوچی می کردم . یه روز که طبق معمول تعقیبش می کردم دیدم که یکی داره بهش متلک میگه . اینو که دیدم جوش آوردم و رفتم جلو .. -آهای آشغال مگه خودت خوار مادر نداری .. تا بفهمه چی شده یکی گذاشتم زیر گوشش و با مشت و لگد افتادم به جونش .. معلوم نبود که دو نفر دیگه از دوستای نامردش از کجا پیداشون شد که افتادن سرم ودیگه زورم به سه نفرشون نرسید . بهناز فریاد می کشید و چند تا مرد میانسال خواستن بیان کمک که با چاقوی ضامن دار یکی از اونا که روبرو شدند ترسیدند .. اونا فرار کردند و بقیه اومدن رو سرم . بهناز گریه می کرد و خودشو لعنت می کرد . از درد نمی تونستم از جام پا شم . سر و صورتم همه خونین بود ..تازه تونستم یه تکونی به خودم بدم که یاد دوچرخه افتادم .. شانس آوردم که اونو ندزدیدن . بقیه که دیدن راه افتادم رفتند و من تا خونه بهنازو همراهی کردم . اصلا حالم خوش نبود و نمی تونستم سوار دوچرخه شم . بهناز تمام راه داشت گریه می کرد .. -دیوونه حالا خوب بلدی غیرت نشون بدی . تو خجالت نمی کشی نمیگی بابات که نیست یه زن و دختری که سالها مثلا جای خواهر و مادرت بودند توی خونه تنهان . شرم نمی کنی ؟/؟برات متاسفم .. -من باید برم -بیا بالا -نمی خوام فرشته جونو ببینم .. خودم گیج شده بودم . گاهی بهش می گفتم مامان گاهی فرشته جون و گاهی فرشته خانوم .. نمی تونستم مث یه ماه پیش نگاش کنم . پس بی خود نبود که مامان معمولا سعی می کرد پیش من رعایت کنه .. دیگه نمی خواستم به این چیزا فکر کنم -بهنام مامان نیست . رفته حرم . تا واسه نمک نشناسی مث تو دعا کنه . چطور دلت میاد کسی رو که جوونی خودشو گذاشته واست تا این حد عذابش بدی -اون واسه تو هم زحمت کشیده -منم دارم همینو میگم . تو خودت جواب خودتو داری میدی . اون با این که هیچ مسئولیتی در مورد تو نداشته ولی مثل بچه خودش ازت نگه داری کرده . گناه اون چی بوده ؟/؟ اون خواسته که مامانت بمیره .؟/؟ اون خواسته که زلزله طبسو با خاک یکسان کنه که بیشتر فک و فامیلامون بمیرن ؟/؟ که هنوزم که هنوزه تازه یادشون میاد که خیلی ها مفقود شدن . خیلی ها رو از قلم انداختن . به من بگو با تو باید چیکار می کردند .. بهنام چرا نمی خوای بفهمی من دوستت دارم . عاشقتم . چه روزایی که دلم می خواست سرمو بذارم تو بغلت و نازم کنی . بهم بگی دوستم داری عاشقمی . بیا بریم زخماتو بشورم . اگه مامان تو رو این جوری ببینه دیوونه میشه .. بهناز بمیره چرا این جوری شدی ؟/؟ راستشو بگو هنوز حس برادرونه داری ؟/؟ یا عاشقمی ؟/؟ -بهناز تو اینو نمی دونی ؟/؟ یه برادر همش خواهرشو تعقیب می کنه ؟/؟ از راه دور نگاش می کنه ؟/؟ اونم تا وقتی که می خواد درو باز کنه و بره توخونه ؟/؟ -منو کشوند و بالاخره رام حرفاش شدم . فقط کار اون بود که منو ببره به همون جایی که درش احساس غریبی می کردم . -راستی بهنام یادم رفت اینو ازت بپرسم این بچه بازیها چیه در آوردی . میای دنبالم و تعقیبم می کنی ؟/؟ که مثلا منو ببینی و دلت آروم بگیره ؟/؟ خودت بیا کنار من و دلت آروم بگیره . ادای مجنونو در میاری که سر به بیابون گذاشت . خب که چی بشه . لیلی که به بیابون نرفته .. خیلی دیوونه ای . هر کی ندونه فکر می کنه که معشوقه تو چه بی وفاییها که نکرده و چه کار د ها که به جیگرت نکشیده . اصلا از این بچه بازیها خوشم نمیاد . در حالی که رو تخت اتاقش نشسته بودیم و اون داشت سر و صورتمو تمیز می کرد ازش پرسیدم تو بودی چیکار می کردی -هیچی .. یهو بغلم زد و تا بخوام یه کلاسی بذارم طوری قفلم کرد و منو بوسید که حس کردم غرور از دست رفته امو داره بر می گردونه ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
نقاب عشق 19
الان اگه مامان بیاد نمیگه چرا سر و صورتت این جوری شده ؟/؟ -خب بگه من که بچه اش نیستم . -دیوونه چرا این قدر با خودت داری لج می کنی اون واست خون دل خورده اون بزرگت کرده . نمی دونی چقدر نگران بود از این که تو بلایی سر خودت نیاری .. از این که تو زجر می کشی می نشست و تا صبح گریه می کرد . اون بزرگت کرده .. -پس بی دلیل نبود مث اون وقتا که بچه بودم منو نمی بوسید -آره اون حتی منو هم نمی بوسید که تو ناراحت نشی که تو فکر نکنی که بین ما فرق میذاره ..آخه تو نامحرم بودی دیگه .. -ولی پنهونی تو رو می بوسید -این که چیزی رو عوض نمی کنه . میگی مامان اعتقادشو زیر پا بذاره ؟/؟ تو اگه جای اون بودی چیکار می کردیااصلا حاضر بودی از یه کودکی که پدر و مادرشو از دست داده نگه داری کنی ؟/؟ تو منو دوست نداری ؟/؟ چرا ما آدما در زندگی فقط یک روی سکه رو نگاه می کنیم . به من جواب بده دوستم داری یا نه . عاشقم هستی یا نه .. -بهناز اگه واسه تو نبود شاید بزرگترین آرزوم این بود که بمیرم . فکر می کنم با تو ست که به آینده و فردا امید وار میشم .. -ببینم به تقدیر و سرنوشت معتقدی ؟/؟ شاید همه چی دست تقدیر نباشه . ما آدما هم خودمون می تونیم سر نوشت خودمونو تعیین کنیم و تقدیرو تغییر بدیم ولی اگه مامان از تو نگه داری نمی کرد من و تو چطور با هم آشنا می شدیم ؟/؟ این خواست خدا بود دیگه که عاشق هم شیم . همون خدایی که به من صبر داد تا حقیقتو بهت نگم تا عذاب نکشی . وقتی تو رو با دوست دخترت می دیدم یه دنیا عذاب می کشیدم . ولی همه اینا رو به خاطر تو تحمل کردم . به خاطر عشق مقدس . خیلی احساساتی شده بودم بازم گریه ام گرفته بود . -بهناز تو چقدر پخته حرف می زنی .. اصلا بهت نمیاد .. -می دونی چقدر عذابم دادی .. می دونی چقدر تا صبح با خدای خودم راز و نیاز می کردم و اشک می ریختم . من با تو و کنار تو بزرگ شدم . می دونستم داداشم نیستی می دونستم که می تونم عاشقت باشم و دوستت داشته باشم ولی تو اینو نمی دونستی . تو یک دختر بدو به من ترجیح داده بودی -بهناز دیگه این قدر بد جنس نشو من که نمی دونستم جریان چیه .. حالا تو واسه من ناز نکن ..-من و ناز ؟/؟ !من اصلا از این کارا بلد نیستم .. بغلش کردم تا بوی عشقو از وجودش احساس کنم تا به من زندگی بده امید بده تا بدونم که یکی هست که با تمام وجوددرکم می کنه به من فکر می کنه . عاشقمه . داره کاری می کنه که به من بگه این عشق و صداقت و محبت و وفاست که به آدم هویت وشخصیت میده . .. درهمین لحظه مامان فرشته وارد شد . خوشحالی و عصبانیت هردو رو با هم درچهره اش می خوندم . نمی دونم چرا اونو اون مامان مهربون همیشگی نمی دیدم . خونه جعفر آقا این جوری نبود . شاید از این که دخترشو بغل زده بودم ناراحت بود . اینو به خوبی حس می کردم . دوست داشت بهم نشون بده که از اومدن من خوشحال شده . -به خونه خودت خوش اومدی بهنام . چرا سر و صورتت این جوریه .. -چیزی نیست مامان از دوچرخه افتادم .-بهناز بیا باهات کار دارم .. اون و بهناز رفتند اتاق بغلی .. مامان همچین می گفت که انگار اومدم اونجا بمونم . از دیدن صحنه در آغوش کشیدن بهناز ناراحت شده بود . شاید حق با اون بود ولی به من بر خورده بود . اصلا انتظارشو نداشتم . رفتم پشت دری که اونا رفته بودند داخلش .. طوری گرم صحبت بودند که متوجه نبودند که صداشونو نباید ببرن بالا .-مامان من دوستش دارم عاشقشم .-عزیزم مردم مسخره می کنند -مامان مگه ما داریم برای مردم زندگی می کنیم -بچه تو هنوز بچه ای . عشق چیه . دوست داشتن چیه . -مامان مگه خودت واسه این که اون محرمت نیست ناراحت نبودی . من و اون می تونیم عقد شیم .. -بهناز تو مخت تکون خورده من هم تو و هم بهنامو دوست دارم . ولی نمی تونم .-چرا مامان چرا نمی تونی . مگه نمیگی اون پسرته .. دامادت هم میشه پسرت .. تازه محرم تو هم میشه ..-بهناز اگه بهنامو دوست داری و دلت می خواد که همه مثل سابق دور هم خوش باشیم دست از سرش وردار . اون که دوستت نداشت . تو داری اونو به دام خودت میندازی . یادت رفت که همش حواسش به دخترای دیگه بود ؟/؟ اون که دوستت نداره . حالا طبق عادت این که خواهرشی بغلت زد . -مامان این جوری نیست اون دوستم داره . ما عاشق همیم . تقصیر توست اگه از اول موضوع رو بهش می گفتم این جوری نمی کردی . مامان من بدون اون نمی تونم زندگی کنم . نمی تونم نفس بکشم .نمی تونم درس بخونم .. اگه اونو فراریش بدی هرجا بخواد بره باهاش میرم . دیگه دخترت نمیشم . مامان فرشته اشک می ریخت و بهناز هم سرش داد می زد .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم