ارسالها: 3650
#11
Posted: 18 Feb 2013 14:13
نقاب عشق 20
دیگه جای من توی اون خونه نبود . مامان چه حق داشت و نداشت انتظار این رفتارو نداشتم . هرچند اون جلو رو ی من به من چیزی نگفت ولی رنجوندن بهناز یعنی عذاب دادن من . من نمی تونستم اینو تحمل کنم . بهناز تهدید کرد که هر جا که من برم با من میاد من نمی تونستم زندگی اونو خراب کنم . تازه ما با هم کجا می رفتیم . دو تا جوون اونم اول جوونی . دو تا دبیرستانی بیکار . می دونستم که بهناز شوخی نمی کنه . اون دختر مغروری بود . حالا باید دیگه حساب می کردم که چقدر منو دوست داشته که با اون همه غرورش تحملم کرده و بدیهای منو ندیده گرفته . اونا همین جوری با هم بحث می کردند من سریع از خونه اومدم بیرون . نمی دونستم چیکار کنم . دیگه نمی خواستم به خونه جعفر آقا بر گردم . راستش اون روزقبل از این جریان تصمیم داشتم که برگردم پیش مامان فرشته و بابا بهرام . شاید بابا بهتر با این مسئله کنار میومد . اشتباه کرده بودم که شناسنامه مو با خودم نیاورده بودم . مجبور بودم برگردم یا به بهناز بگم برام بیاره .. رفتم زنگ درخونه روزدم .. قایم شدم . بهناز درو بازکرد .. تا بیاد حرف بزنه و گله کنه بهش گفتم من دارم میرم صبح شناسنامه رو همراه خودت بیار -چیکار می خوای بکنی .-خوشبخت شی بهناز قسمت نبود .-بهرام دیوونه شدی ؟/؟ می خوای تنهام بذاری بری ؟/؟ خیلی نامردی . اون وقت من باید یه عمرحسرت این روزا رو بخورم ؟/؟ من نمی تونم دست مرد دیگه ای رو روتنم تحمل کنم . تو چرا نمی فهمی . برگرد خونه . مامان عادت می کنه . بابا که بر گشت باهاش حرف می زنم . مامان دوستت داره . یه خورده قبول این مسئله که من و تو نامزد شیم یا یه روز تو دامادش بشی براش سخته . اون شاید دوست داشته باشه هنوز به عنوان یه پسر اصلی بهت نگاه کنه . شاید.. من چه می دونم صبر کن بهنام . دیوونگی نکن .. -بهناز میاریش برام یا نه .. -باشه صبح برات میارم .. وای سرو کله مامان پیداش شد . دو پا داشته دو تا دیگه قرض کردم و فرار . جایی نداشتم که برم مجبور شدم برم خونه جعفر آقا .. اون شب تا صبح با خودم فکر می کردم . به غرور شکسته ام . به این که وجودم ارزشی نداره . هر وقت باشه من کسی رو ندارم که رگ و ریشه خونی باهام داشته باشه . کسی برام ارزش قائل نیست . همه به فکر خودشونن . نمی خوام زندگی بهنازمو خرابش کنم . ولی منم نمی تونم ببینم دست یه مرد دیگه ای بهش می رسه . آخه اون که نمی تونه تا آخر عمرش مجرد زندگی کنه . ولی اون اگه با یکی دیگه ازدواج کنه ..من اگه برم دیگه هیچ وقت بر نمی گردم . میرم توی معدن کار می کنم . میرم توخیابونا اونجایی که فاضلاب می کنن کارگری می کنم . میرم عملگی تا منت کسی رو نکشم . تا سر بار کسی نباشم . ولی من بدون بهناز می میرم . خدایا من چه گناهی کردم . نه پدر دارم و نه مادر . چرا باهام این جوری می کنن . عشق منو هم میخوان ازم بگیرن . صبح زود با هیجانی زیاد از خونه اومدم بیرون .نمی دونستم چی میخواد بشه . بهناز دم در ایستاده بود . اون خودشو رسونده بود اونجا . -بهناز اینا چیه دستت گرفتی .. این کیف چیه .. -خب تو هم دستت کیفه دیگه . چهار تا لباس همرام گرفتم و یه سری خرت وپرت دیگه . هرجا تو بری باهات میام . تازه من و تو خواهر و برادریم . کسی بهمون گیر نمیده . -خواهر دیوونه شدی . این کارا چیه . -وای پسر سوتی دادی من که خواهرت نیستم .-بهناز من پشیمون شدم -تو دروغ میگی .. بگو جون بهناز ؟/؟ -نه نمی تونم دروغ بگم . تو که می دونی تو رو از خودم بیشتر دوست دارم . بهناز من زندگی تو رو خراب نمی کنم . خودم یه بار اضافی هستم . میگی من چیکار کنم .-مثل یه مرد از اونی که دوستش داری حمایت کن . سعی کن نشون بدی که می تونی برای خواسته ها و چیزایی که علاقه داری ارزش قائل شی و برای نگهداری یا به دست آوردن اونا بجنگی . نشون بده که یک مردی و رو پاهای خودت وای می ایستی .. وقتی این حرفا رو می زد یه احساس اعتماد به نفس عجیبی در من ایجاد می شد . حس می کردم که در کنار اون می خوام دنیا رو فتح کنم . می تونم دنیا رو فتح کنم .. یه نگاهی بهش انداختم که تا آخرشو رفت . دیگه دونست که تونسته همرام باشه . یه چادر مشکی خوشگل هم سرش کرده بود . -بهناز خیلی بهت میاد . خیلی خوشگل ترت کرده . -اگه دوست داشته باشی همیشه همین جوری میام بیرون . من یه مقدار پولم با خودم آوردم -کش رفتی -نه بابا از پس اندازمه . حالا کجا بریم -زیر سایه خدا بهناز .. -خدا میگه از تو حرکت از من برکت . آخه با دوست داشتن و عشق خشک و خالی که کاری درست نمیشه . -من یکی که حوصله خارج شدن از مشهدو ندارم . مخصوصا حالا که تو با منی . پدرشو درمیارم اگه سر سوزنی بخواد به تو نگاه چپ کنه ..-حالا ادای مردای غیرتی رو در نیار -یه چشمه شو که دیدی .... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
نفاب عشق 21
بهناز بالاخره همراه من راه افتاد . حس می کردم که این کارش یه دیوونگیه . وقتی اینو بهش گفتم گفت دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید . چاره ای نبود و باید باهم می رفتیم . به دنبال سر نوشت به جایی که نمی دونستیم کجاست .. شناسنامه هامون نشون می داد که خواهر و برادریم ولی اگه توی مشهد می رفتیم یه مسافرخونه هم می گرفتیم فوقش چند شب می تونستیم سر کنیم . خونه هم که نمی تونستیم کرایه کنیم .-دختر تو که منطقی بودی . با این همه عقلت چرا راضی شدی که باهام بیای . -آخه عشق که منطق سرش نمیشه . اینو که راست می گفت .وقتی که من از فتانه خوشم اومده بود هیچی حالیم نبود . شاید ته دلم عاشق خواهرم بودم ولی نمی دونستم . -میای بریم شمال ؟/؟ اونجا شاید راحت تر بشه کار گیر آورد .. دوتایی مون پاک قاطی کرده بودیم . ولی اون هر حرفی رو که من می زدم با جون و دل می پذیرفت . اون کاملا تسلیم من شده بود . تسلیم عشق . نشون داده بود که چقدر دوستم داره .-بهناز برگرد خونه . دلم نمیاد تو رو با خودم ببرم . نمی خوام تو هم به آتیش من بسوزی . -این راهیه که با هم شروع کردیم و من تا آخرش باهاتم . -آخه آخرش معلوم نیست چی میشه بهناز -هرچی باشه من در کنار توام . تا وقتی که چشامو به این دنیا نبندم کنار توام . چون جدایی از تو برام بد تر ازمرگه -بلبل من فکر نمی کنه همه اینا یه عادت باشه ؟/؟ -اگه اسمشو میذاری عادت پس باید بگم که عادت قشنگیه . رو نیمکت پارک نشسته بودیم و ساندویچ گاز می زدیم . دلم واسش می سوخت . چرا باید با آبروش بازی کنم . چرا باید ناراحتش کنم . چرا باید احترام اونو پیش پدر و مادر اصلی خودش از بین ببرم . من که تنها و یتیمم چرا اونو هم تنهاش کنم . درسته که با منه ولی .. -بهنام می دونم به چی فکر می کنی .-بهناز .... -حرف نزن بهنام . می خوای دوباره بگی برم خونه ام . تو از فرار منصرف شدی . همینو می خوای بگی . می خوای بگی دیگه خونه بر نمی گردی و همین جا می مونی . من ولت نمی کنم . باهات میام -برو خونه ات -نه اونجا خونه تو هم هست -ولی مامان منو نمی خواد . مامان این شرایطو قبول نمی کنه . اون می خواد که مثل یه مستاجری که مفت می خوره و می خوابه اونجا باشم . پیش من روسری سرش بذاره . بهت نگاه نکنم . شایدم اصلا دلش نخواد که من اونجا باشم . -بهنام کاری نکن که فکر کنم در مورد تو اشتباه فکر می کردم -تو این کارو نکن بهناز بهت میگم برو خونه .. -اینه جواب من ؟/؟ حالا مدرسه هم نرفتم و تا حالا مامان فهمیده که من چیکار کردم . حالا که کارتو کردی و من کارمو کردم ؟/؟ ببین تو مردش نیستی . تو رفیق نیمه راهی . دستمو گذاشتم رو دستش . می خواست دستشو بکشه ولی بار سوم دیگه تسلیم شد .. -چطور می تونی این قدر بد جنس باشی و اذیتم کنی . مامان دوستت داره . فرهنگش اینه دیگه . -بالاخره باید یکی حالیش کنه که اشتباه می کنه . -بهناز اگه دوستم داری به خاطر من برو خونه . من نگران توام .. ولی بهناز با هام موند . تنهام نذاشت . هم دلم می خواست بمونه و هم دوست داشتم که بره . ولی ته دلم می خواستم که بمونه . می دونستم که درد و عذابش کمتره . ولی خجالت می کشیدم . از این نظر که به عنوان یک مرد خودمو مسئولش می دونستم ولی توانایی نگهداری از اونو نداشتم . اداره یک زندگی . من تا حالا به بابا مامانش یا آدمایی که منو بزرگ کرده بودند وابسته بودم . به این فکر می کردم که زندگی چقدر سخته چقدر پول در آوردن سخته . آدم واسه اونی که بهش علاقه داره و جونشو میده اگه نتونه نونشو بده و مجبور شه دست به هر کاری بزنه ممکنه اونو از دست بده .. -بهناز به خاطر من . من اشتباه کردم .. سرشو گذاشت رو شونه ام . با این که فضای عمومی بود ولی وسط روز فقط چند تا پرنده اون حوالی پر می زد . -بهنام منم می خوام اشتباه کنم . ولی با همه اینا به حرفاش توجه نکردم و اونو رسوندم خونه .. وقتی که در زدیم و مامان فرشته درو باز کرد به همون اندازه که خوشحال شد عصبانی و ناراحت هم بود . -من پسر بزرگ نکردم دختر بزرگ نکردم که اینجوری آبرو ریزی کنند . -مامان تقصیر من بود . بهنام فقط شناسنامه شو می خواست که بره . حالا هم اون منو به زور آورد اینجا . اگه دست روش بلند کنی دیگه منو نمی بینی . .-بیا بالا باهات کار دارم .. رفتم داخل حیاط . -نه مامان . به خاطر همه زحماتی که واسم کشیدین ازتون ممنونم . میرم سر کار . خودم خرجمو در میارم . هزینه پونزده سالی رو که واسم زحمت کشیدین پستون میدم .. اینو دیگه تحمل نکرد وآنچنان گذاشت زیر گوشم که تا ساعتها اطراف گوش و صورتم یه حالت گر گرفته داشت بعد از بچگی ها که دعوام می کرد و تنبیه مختصری می کرد این اولین باری بود که میذاشت زیر گوشم . اولین باری بود که ازش سیلی می خوردم .. خودش پشیمون شده بود . فقط نگاش می کردم . اشک تو چشام جمع شده بود ولی دیگه هیچی واسم نمونده بود . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#12
Posted: 18 Feb 2013 14:15
نقاب عشق 22
پسرم من نمی خواستم بزنمت . زندگی فقط پول نیست . تو می خوای بهم پول بدی ؟/؟ نگو جوونی منو چطور بهم میدی ؟/؟ دلخوشی و امیدمو بهم چطور پس میدی . اون روزایی رو که به عشق این روزا بزرگت کردم . بزرگت کردم تا بهت بگم که دوستت دارم . که برام مهمی . اگه من تو رو به دنیا نیاوردم ولی مثل یک مادر ازت مراقبت کردم . شاید بیشتر از یه مادر . بیشتر از بهناز بهت رسیدم . پسرم هنوز زوده شما دو نفر بخواهین از دوست داشتن حرف یزنین . از عشق و این چیزا . اینا مال قصه هاست . اینا یه افسانه هست . شما مثل خواهر و برادرین . این هوسها و احساسات زود گذر هم یک دورانی داره . یه روزی به این روزا و به این کاراتون می خندین . من الان وظیفه دارم که شما رو متوجه کنم ..-مامان فرشته ! تو چطور دلت اومد که دل مامان فاطمه رو توگور بلرزونی ؟/؟ بهناز به حرف اومد و گفت نه مامان من بهنامو دوست دارم اگه این جور بود از ده سالگی تا حالا این حسو نسبت بهش نداشتم . مامان من عاشقشم .. منتظر بودم که مامان یکی هم بذاره زیر گوش بهناز .. دلشو نداشتم که سیلی خوردن اونو ببینم ولی حدسم این بود . این کارو نکرد . شاید به خاطر این که من پسر اون نبودم بچه اش نبودم و بهناز بچه اش بود . -مامان من و بهنام بچه نیستیم . ما حالیمونه . مامان تو رو خدا ما رو از هم جدا نکن . مامان گناه داره .. می دونستم فرشته جون بد جنس نیست ولی این عقیده ای که اون داره داره همه چی رو از هم می پا شونه . داره زندگی دو تا عاشقو خراب می کنه . چرا آدما همش فکر می کنن با بالا تر رفتن سنشون بیشتر می فهمن . شاید در بعضی موارد و مواقع این صادق باشه ولی نه همیشه .. تو رو خدا بذارین عاشقا اشتباه کنند . بذار لذت یا درد اشتباهات خودمونو خودمون درک کنیم .. مگه من و بهناز چه گناهی کرده بودیم . -بهنام تو حکم پسر منو داری . حتی بعد از ما سهم الارث تو هم به اندازه سهم پسر اصلیه -مامان اگه تمام ثروتهای دنیا رو بهم بدین به اندازه یه تار موی بهناز برام ارزش نداره . من اونو از خودمم بیشتر دوست دارم .. -میگی من یه خواهر و برادرو که سنی هم ندارن با هم پیوند بدم ؟/؟ خودمو مسخره عام و خاص کنم ؟/؟ -مامان کجای این کار گناه و اشتباهه . گناه اونیه که شما دل دو تا جوونو به درد میارین .. گناه اونیه که کسی رو که بزرگش کردین قلبشو می شکنین . دل شکسته شده ای که تازه فهمیده اونی که یک عمر به اسم بابا مامانش می شناخته دبگه بابا مامانش نیستند . عیبی نداره مامان زمونه بهم خیلی سیلی زده . بابا مامانمو ازم گرفته . عشقمو هم داره ازم می گیره .. فقط خواهش می کنم که دیگه نیاین دنبالم . فرشته دوست داشت منو اون جوری که دوست داره داشته باشه . در حالی که اگه دامادش می شدم واسه خودشم بهتر بود . -مامان من برای ازدواج با بهناز به طور رسمی به اون حقی که شما واسم قائل شدین پشت پا می زنم . این واسه شما اهمیتی نداره ؟/؟ فقط این بار دیگه خواهش می کنم که دیگه به دنبالم نیایین . مامان فرشته و بهناز در حالی که دو تایی شون گریه می کردند و بهناز به دست و پام افتاده بود از خونه رفتم بیرون . . این بار دیگه قصد داشتم برای همیشه از این شهر برم برم به یه خرابی آبادی که دست کسی بهم نرسه ..غم سنگینی رو دلم نشسته بود . انگاری از همه طلبکار بودم . حتی ناله های بهناز هم در من اثری نکرد . این بار دیگه می خواستم تا می تونم از اینجا دور شم برم به دور ترین دور دست ها .. برم اصلا خودمو جای یه کار گر افغانی جا بزنم .. برم تو معدن کار کنم .. از همه شون بدم میاد .. چرا بی خود فکر می کردم که ممکنه مامان فرشته با پیوند من و بهناز موافقت کنه . بابا یه خورده معتدل تر بود . اونم که خونه نبود . ولی دیگه هیچی واسم مهم نبود . پدر و مادر و خواهر قلابی و عشق از دست رفته .. گذشته ای مبهم .. اصلا چطوره برم طبس .. برای من فرقی نمی کرد که کجا برم . مثل آدمای گیج از این سمت خیابون به اون سمتش می رفتم . نمی دونستم مقصد کجاست فقط دوست داشتم راه برم و فکرای بی نتیجه بکنم . فکرایی که جز اضافه کردن به عذابهام ثمره دیگه ای نداشت . چند بار نزدیک بود ماشین بهم بزنه و کلی فحش هم خوردم و گاو هم شدم .. راست می گفتند . بازم گا و بهتر توی خیابون راه می رفت . خیلی شجاع شده بودم .. خودمو یه جایی بین فلکه آب و برق می دیدم .. از این طرف به اون طرف ..این بار یه ماشین شاسی بلند سنگین که اسمشم نمی دونستم منو از کمر تا کرد و آنچنان ضربه ای بهم زد که از درد بیهوش شدم .. وقتی چشامو باز کردم خودمو توی بیمارستان دیدم . اصلا یادم نمیومد چی شده . آدمایی رو که دور و برم بودم نمی شناختم . وقتی هم که بهناز و مامان و بابا رو دیدم اولش یادم نیومد که اونا خونواده اصلی من نیستند . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
نقاب عشق 23
بعد یواش یواش یادم اومد که چی شده و چی بر من گذشته .. بابا و مامان گریه می کردند . در قضیه بهناز بابا خیلی مهربون تر و بی خیال تر از مامان بود .. کمرم به شدت درد می کرد . چند جای بدنمو گچ گرفتند و یکی دو ناحیه رو هم جراحی کردند . وتازه پس از مدتی فهمیدم که دیگه نمی تونم راه برم نخاعم آسیب دیده بود . این تازه اول عذابم بود . شده بودم وبال گردن خونواده . بهناز خیلی مراقبم بود ولی من سختم بود . پدر و مادرم کاری نمی کردند که احساس رنج و عذاب کنم ولی من خیلی پرخاشگر و لجوج شده بودم . یک بار دیگه شده بودم مثل اون وقتی که تازه فهمیده بودم پدر و مادر اصلی ام مرده ان . اون وقت می تونستم روپاهام وایسم و منت کسی رو نکشم ولی حالا جز دردسر هیچی نبودم .. -بهنام چرا این جوری خودتو افسرده می کنی . مهم اینه که زنده ای در کنار همیم . چرا دیگه بهم نمیگی دوستم داری .. وقتی بهناز با تلفن و دوستاش حرف می زد هزار تا فکر و خیال به سرم می افتاد . وقتی که صداشو پایین تر می آورد فکر می کردم داره با دوست پسرش حرف می زنه . اون وقتا موبایل هم نبود . دلم می خواست زمین دهن باز کنه منو ببلعه و از دست این زندگی خلاص کنه . هم عشق و محبت اونو می خواستم و هم این که نمی خواستم به خاطر دلسوزی باهام باشه . نه دلم میومد ازم جدا شه و نه دلشو داشتم که ازش جدا شم . خیلی باهام مدارا می کرد . روم نمی شد تو چشاش نگاه کنم .. -بهناز خیلی بده که آدم وقتشو واسه یه آدم درمونده تلف کنه .. یه آدم خودش دست و پا داره می خواد زندگی خودشو بکنه . اون وقت یکی دیگه اگه بخواد وقتشو بگیره ... -بهنام همین جوری می خواستی دوستم داشته باشی ؟/؟ این شاید خواست خدا بوده که تو رو پیش ما نگه داشته باشه .. خواسته ببینه تا چه اندازه من و تو همدیگه رو دوست داریم و کنار هم می مونیم . ولی من حس می کنم تو دوستم نداری . تمام حرفات و عشقت و دوستت دارم گفتن هات همه دروغ بوده . -بهناز چرا این حرفا رو می زنی ؟/؟ چون دوستت دارم دارم این طور باهات حرف می زنم -تو داری بهم توهین می کنی به عشق ما توهین می کنی . حالا بهم بگو ببینم اگه من به جای تو روی این صندلی چرخدار بودم تو از این که بخوای مراقبم باشی و ازم نگهداری کنی در عذاب بودی ؟/؟ نق می زدی ؟/؟ مگه وقتی که بهت گفتم دوستت دارم عاشقتم تا آخر عمر کنارت می مونم فقط و فقط برای این بود و اینه که من خودمو دوست دارم ؟/؟ آره ؟/؟ تو از عشق و دوست داشتن فقط اینو شناختی ؟/؟ اگه دوست داشتن تو فقط به خاطر خودم باشه که اسم اینو باید گذاشت خود خواهی . فقط خود خواهی . همین و بس . پس تو خیلی خود خواهی . دیگه ادعا نکن دوستت دارم . دیگه به من نگو که عاشق بهنازی . تو از اولشم منو دوست نداشتی . تو خودتو هم دوست نداری .. ولی من تا آخرین لحظه زندگیم تا آخرین نفسم کنار تو می مونم . می مونم و عشق خودمو بهت نشون میدم . می مونم و بهت ثابت می کنم که پاهای من یعنی پاهای تو .. بهناز همچنان حرف می زد و اشک می ریخت ولی همه اینا رو همه این توهین هاتو اگه فراموش کنم یه چیزو نمی تونم از یاد ببرم و اون غمیه که در وجود تو وجود داره . رنجیه که تو می کشی . درد وجود تو که انگار تا اعماق وجود منو می سوزونه من دلشو ندارم تو رو تا این حد ناراحت ببینم . تو یک دروغگویی بهنام . یکی که نمی دونه عشق چیه دوست داشتن به چی میگن . اگه غیر این بود هرگز دلمو نمی شکستی . تا این حد عذابم نمی دادی .. سر بهنازو گذاشتم رو سینه ام . نوازشش می کردم . -بهناز حالا بهم میگی دروغگو ؟/؟ میگی دوستت ندارم ؟/؟ پاهام از کار افتاده . قلبم که از کار نیفتاده .. اون قدر دوستت دارم که اگه یه وقتی بخوای با یکی دیگه ازدواج کنی ... دستشو گذاشت جلو دهنم و گفت اگه یک بار دیگه حرفشو بزنی دیگه راستی راستی مطمئن میشم که هیچوقت دوستم نداشتی . فقط مرگ می تونه من و تو رو از هم جدا کنه ولی روحم همیشه به دنبالته .. -من حریف تو نمیشم بهناز -هیشکی حریف یه عاشق نمیشه . چون خودت عاشق نیستی نمی تونی منو درک کنی . من امیدمو از دست ندادم . میگن یه دکتری هست که سالی یه بار اونم یه ماه از امریکا میاد و میره اون ریسک پذیری بالایی داره خیلی از نشد ها رو شد کرده ...هیچ کاری پیش خدا نشد نداره . شاید خدا این غرب زده رو خیلی دوست داره که اونو نماینده خودش کرده .. می دونستم که بدون بهناز می میرم ولی با اون رفتار و حرکاتش آن چنان روحیه ای در من به وجود آورد و اعتماد به نفس از دست رفته ام رو بهم بر گردوند که تازه تلاش هم می کردم کاری کنم که از دلش در بیارم . اون غرور از دست رفته امو بهم بر گردونده بود . اون شده بود همه چیز من . دین من دنیای من ..عشق و هستی و نفس من . وقتی که می رفت مدرسه من مثل مادر مرده ها به یه گوشه ای زل می زدم تا بر گرده . اون کنار من می نشست و درساشو می خوند . من مدرسه رو ول کرده بودم . اون اوایل می رفت اتاق خودش درس بخونه ..تا من حسرت اون روزا رو نخورم ولی بهش گفتم بیاد پیش من .. -بهناز من فقط نگات می کنم و تو درساتو بخون .. کاریت ندارم ..ولی اکثرا یه مامان فرشته رو که دور از خودمون می دیدیم بازم می رفتیم به عالم عشق و عاشقی .... ادامه دارد .. .نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#13
Posted: 18 Feb 2013 14:17
نقاب عشق 24
با این که من و بهناز همو تا حد پرستش و پای جون دوست داشتیم ولی با همه اینا دلم نمیومد زندگیشو خراب کنم . اون هم به درساش می رسید و هم تو اتاق من می خوابید . نمی دونم چی شد که مامان فرشته دلش سوخته بود که قبول کرد من و بهناز صیغه هم شیم . البته قبل از اون کلی دردسر کشیدیم تا مسئله شناسنامه و تغییر هویت رو حل و ردیفش کردم .البته مامان فرشته این قولو ازدخترش گرفته بود که ما با هم کارای اونجوری نکنیم . بهناز بهش قول داده بود . تازه اصرار های بابا بهرام هم در مورد رضایت فرشته جون بی تاثیر نبود . چون این جوری به نفع همه ما بود . من و مامان فرشته به هم محرم می شدیم . از طرفی منم دیگه زیاد به جون مامان نق نمی زدم ولی اگه شرایط طور دیگه ای بود شاید خیلی خوشحال تر از این ها می شدم .یه بار فرشته جونو بغل کردم و زار زار گریه کردم .. -فرشته جون مامان گلم تو بوی مامان فاطمه منو میدی .. ازش می خواستم که از مامانم بگه و از بابام .. بابا رو که فقط چند بار دیده بود ولی می گفت هر دو تاشون آدمای با اخلاق و فر هنگی بودند و بهم میومدن . آخ که چقدر بوی تن مامان فرشته رو بوی فاطمه جونم احساس می کردم .. نمی خواستم زندگی بهنازو خراب کنم . هروقت مامان خونه بود بهناز خودشو بهم می چسبوند . وسوسه ام می کرد -بهناز تو به مامان قول دادی . -ببین عشق من من قول دادم گول وگل نخورم ولی این قولو ندادم که فوتبال بازی نکنم . -بهناز خیلی شیطونی ها -واسه همه فرشته ام ولی واسه تو هم فرشته ام هم شیطون .. یه روز که سرشو گذاشته بود رو سینه ام و در سکوت حاکم با موهاش بازی می کردم بهش گفتم بهناز فکر نمی کنی بهتر باشه من و دو دوباره خواهر و برادر بشیم ؟/؟ فوری سرشو از رو سینه ام بر داشت و گفت چی میگی ؟/؟ متوجه نشدم ؟/؟ شوخی می کنی ؟/؟ -نه جدی میگم .. این داستان رو که اون دفعه سر داده بودی و آخرشو خوش تموم کردیم . ببینم مگه جن زده شدی ؟/؟ مگه عاشق کس دیگه ای شدی ؟/؟ -عاشق کی ؟/؟ آفتاب یا مهتاب ؟/؟ کی میاد عاشق یه آدم چلاقی مث من شه . تازه من که تو رو با تمام وجودم دوست دارم . تورو خدا دیگه از این حرفا نزن .- بهنام مگه من باهات بدی کردم ؟/؟ مگه کار زشتی انجام دادم ؟/؟ مگه کاری کردم که بهت بر خورده باشه و فکر کردی که برات ارزش قائل نیستم ؟/؟ بهم بگو . دلمو نشکن من که برات هر کاری می کنم . . بهنام تو خوب میشی . قلبم گواهی میده که خوب میشی . دل یه عاشق داره اینو میگه . -بهناز من اشتباه کردم . کارمون از اول اشتباه بود دو نفر که توی یک خونه باشن و با هم بزرگ شن درست نیست که عاشق هم باشن . به دوستی اونا نمیشه گفت عشق .. سرمو به طرف خودش برگردوند . -دیوونه تو چشام نگاه کن . هرکاری کردم سرمو روبروش قرار ندم نشد ولی نگاش نکردم -خیلی مسخره ای بهنام .. مامان و بابا اومدن و خیلی ناراحت هم بودند . اون دکتر خوبی که می گفتند کارش حرف نداره از خارج اومده بود و نتونستن ازش وقت بگیرن .. وقتی اینو شنیدم بیشتر داغون شدم . لجبازیهام بیشتر شد . عشقمو بیشتر از خودم می رنجوندم . -بهناز چند بار بهت بگم من دوستت ندارم ندارم .. ازت بدم میاد . می خوام دیگه مامان مراقبم باشه .. -اگه می دونستم این قدر اخلاق یچگونه داری هیچوقت عاشقت نمی شدم . -الان هم اولش می تونی پشیمون شی .. -خیلی راحت حرف می زنی بهنام .. چطور به خودت اجازه میدی این جور با قلب من بازی کنی . تو فکر می کنی که دوستم داری و با این کارت می خوای خوشبختی منو تضمین کنی ؟/؟ این بازیها و ایثار گریها دیگه قدیمی شده . تو با این کارت هر دوی ما رو نابود می کنی .. -ولی بهناز من دیگه امیدی ندارم . همه میگن خوب نمیشی .. میگن اگه ریسک کنیم و عملت کنیم شاید این یه ذره شانست هم برای همیشه از بین بره . ولی چه شانسی بهناز وقتی که هیچ عملی رو من صورت نگیره انگار که هیچ شانسی ندارم . برو تنهام بذار -نه تنهات نمی ذارم . سرم داد بکش ..منو بزن . من ولت نمی کنم .. اشکامو در بیارتا نتونم اشکای تو رو ببینم . بهم بگو دوستم نداری ولی من تنهات نمی ذارم . .. دوروز بعد نمی دونم چی شد که یهو همون پروفسور از فرنگ بر گشته قبول کرد که منو ببینه .. قبول کرد که با احتمال درصد کم موفقیت عملم کنه از هیجان و خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم . اون باید روی پا و کمرم کار می کرد ..من نمی دونستم می خواد چیکار کنه .. فقط بهم گفت که زیاد امید وار نباشم . برای من جای تعجب داشت منی که نتونسته بودم وقت ملاقات و ویزیت بگیرم یهو چطور شد که وقت عمل گذاشتیم .. -مامان جادوکردی ؟/؟ -خواست خدا بود . رحم اون بود که اسبابو فراهم کرد .. بهناز به شدت گریه می کرد . -بهنام من می دونم که خوب میشی می دونم .. خودشو پیش بابا مامان انداخته بود تو بغلم . یعنی حالا در اصل به بابا مامانم باید می گفتم پدر زن مادر زن . خیلی خنده دار بود . ولی با این عهد و پیمانی که مادر زنم و زنم بسته بودند و با این شرایطم هنوز احساس نمی کردم که اون همسرمه .. خیلی هم خنده داربود هردومون منهای هیجده بودیم . ولی خب دیگه ما به سن رشد رسیده بودیم .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
نقـــــــــــــــــــــــــاب عشـــــــق 25 (قسمت آخـــــــــــــــــــــر)
پروفسور وفا طوری با آدم حرف می زد که به همون نسبت که نا امید بودم امید وار مم کرد . دل تو دلم نبود وقتی منو داشتند می بردند اتاق عمل دلهره داشت داغونم می کرد یعنی می تونم ؟/؟ وقتی چشامو باز کردم چند ثانیه ای گذشت تا یادم بیاد چی به چیه . منو آورده بودن بخش ظاهرا کار تموم شده بود . ومن همچنان دراز کش بودم . دلم می خواست راه برم . نمی دونم چرا پروفسور چیزی نمی گفت . فقط به عکسها نگاه می کرد و می گفت یه دو سه روزی باید صبر کرد . فعلا نمیشه چیزی گفت . بعد از چند روز بستری بودن دستور رسید که برای اولین بار شانس خودمو آزمایش کنم . راستش دلهره رو در چهره خود پروفسور هم می دیدم . حس کردم که اونم شاید به اندازه من دوست داره این عمل موفقیت آمیز باشه .. این دوسه روزی پاهامو کلی ماساژدادند . گاهی یه حسایی داشتم ولی بیشتر حالت همون بی حسی قبل در من مونده بود . -پسر آروم باش روحیه ات قوی باشه . اگه بخوای این قدر استرس داشته باشی همون شانس کمت هم از بین میره . سعی کن که قوی باشی . صبر داشته باشی . من آدم با ایمانی نیستم ولی تا صبر و حوصله نباشه کاری درست نمیشه . -زیر بغلشو بگیرین . این تنبلو از رو ویلچر بلندش کنین . بهناز یه گوشه ای قایم شده بود و از جاش در نمیومد . فقط می دونم از پشت یه پرده ای داشت صحنه رو نگاه می کرد . نگاهمو به چهره جذاب پروفسور میانسال دوخته بودم . حس کردم که یه قسمت از پاهام داره تحریک میشه -حالا بچه ها یه خورده شلش کنین ببینین چند مرده حلاجه . فقط مراقب باشین زمینش نزنین .. دو قدم که رفتم یهو زیر پام خالی شد .. -یه خورده راه رفتم .. من تونستم .. -من خودم دیدم و می دونستم همین قدرو می تونی بری . فقط ترسیدم که راه رفتن یادت رفته باشه و مث یه نوزاد باید یادت داد . موفقیت آمیز بود عالی بود . ولی فکر نکن که همین فردا می تونی برقصی . چند ماه باید بگذره تا شاید بتونی عادی بشی . هرچند شاید نتونی مثل اولت شی . ولی هر چی رو که من میگم چند برابر مثبتش کن . خدای من دخترم کجاست .. دخترم کوش . اون اگه نبود امروز نمی تونستی حرکت کنی .. اون اگه نبود من یکی حوصله تو یکی رو نمی کردم . چون چند تا مریض اگه مثل تو داشته باشم که این قدر بد عنق و ناامید باشن باید فاتحه بقیه رو خوند . اون داشت راجع به بهناز حرف می زد .. بهناز سرشو به گوشه دیواری تکیه داده بود و با صدای بلند و از خوشحالی گریه می کرد . من دوباره دراز کش شده بودم ولی چند روز چند هفته و چند ماه دیگه می تونستم این امیدو داشته باشم که بتونم راه برم . هر چند این امیدو همین حالا هم پیدا کرده بودم . دکتر دیگه می خندید ..-آهای دختر بیا جلو ببینم . نکنه باید تو رو هم ببرم اتاق عمل الان که وقت گریه کردن نیست . شگون نداره .. دختر من یه خورده ازت کوچیک تره . با این که مامانش امریکاییه ولی مامانه بهتر فارسی حرف می زنه .. من رفتم . بابا و مامان داشتند دستشو می بوسیدند که دکتر گفت که ای بابا این کارا چیه .. اولا کار خدا بوده درثانی اگه قراره دست کسی رو ببوسین اوناهاش اونیه که اونجا وایساده عین مجسمه شده تکون نمی خوره . برین دست اونو ببوسین . وقت برام طلاست .. معجزه دیدن این مریض بالاتر از معجزه درمانش بود و هر دو هم دست خدا بود ولی برین دستشو ببوسین .. بهناز که تازه قفلش باز شده بود رفت طرف دکتر . -به تو نگفتم که بیای این ور اونا هاش اون دو تا بزرگه باید بیان طرف تو و ازت تشکر کنن واین دراز کشیده روتخت .. دکتر رفت -بهناز ؟/؟ چی شده ..؟/؟...مامان فرشته : هیچی پسرم بعدا برات تعریف می کنم الان جاش نیست -بهناز : مامان دوست ندارم براش تعریف کنی دیگه تموم شد رفت .. من نمی دونم این چه کاری بود که اون انجام داده بود .. اون چیکار کرده بود .. ازچشای عشق نازنینم اشک میومد و اون با دستای پر محبتش موهای سرمو مرتب می کرد نازم می کرد .. -بهناز تو چیکارکردی که نمی خوای بهم بگی .. اینو بدون منظور ولی با یه لحنی گفتم که اون بر داشت بدی کرده و با ناراحتی اما این بار با اشکهایی درد ناک از پیشم رفت . -مامان چی شده .. دیگه همه چی رو واسم تعریف کرد .. فردای اون روزی که از گرفتن وقت ویزیت نا امید شده بودیم بهناز اصرار داشت که به تنهایی و به زور دکترو ببینه .. من باهاش رفتم . به دست و پای منشی افتاد .. گفت که واسه یک سال دیگه شاید بتونه بهش وقت بده .. حتی یه متلک هم پروند که اگه دوست داره می تونه بره امریکا ازش وقت بگیره . بهناز همراه یکی از بیما را رفت داخل .. از هر طرف متلک بارون شده بود . منشی به زور می خواست بیرونش کنه . منم باهاش رفتم اون به دست و پای دکتر افتاده بود اشک می ریخت از عشقش می گفت .. دو دقیقه هم حرف نزد ولی کل داستان زندگی ما رو یعنی خودشو تو رو گفت -چی گفت مامان .. راستش طوری با گریه و شیون و التماس فریاد می زد که من به زور حرفاشو می فهمیدم .تورو خدا .. تو رو خدا کمکم کنین کمکش کنین ..من دوستش دارم ....مامان در اینجا مکث کرد ..-بگو مامان باز چی گفته -عزیزم اینجا رو مجبور شد به دل نگیر گفت اون دلش شکسته .. باور های زندگیش خراب شده و و.. دیگه نمی دونم پروفسور وفا هم فکر نکنم یک در میون چیزی از حرفاش فهمیده باشه .. بهنازو خیلی شبیه دخترش دید حرکاتشو قیافه شو .. دلش سوخت .. وگرنه این داستانهایی رو که تعریف کرده بود راستش نمی دونم تا چه حداثر داشت .. ما همه مدیون اونیم .. همیشه همه جا .. -مامان بهناز الان زنمه ؟/؟ -آره داماد کوچولوی من -پس بیا بغلت بزنم مامان فرشته من .. -ببین من الان هم مامانتم هم مامان خانومت .. من فرشته نیستم فرشته اونیه که دلشو شکستی و قهر کرده -مامان من حرف بدی نزدم .. مامان رفت و بهنازو آورد .. بابا ی کم حرف من فقط داشت ما رو نگاه می کرد .. چه جالب دو تا بچه داشتند و از شر عروسی و مخارج اون خلاص شده بودند ولی این بهنازی که من می شناختم حریف هر دو تاشون بود . هر چند حریف من یکی نمی تونست بشه -من و اون در یه اتاق اختصاصی تنهاشدیم و حالا راحت تر می شد نازشو کشید .. -ببینم بهناز تو خوشحال نیستی که من دارم خوب میشم .. -می دونی کی بیشتر خوشحال میشم ؟/؟ وقتی که یه فکری هم به حال زبونت بشه .. تو همش می خوای دل آدمو به درد بیاری . همش می خوای کاری کنی که بفهمی من چقدر دوستت دارم من بمیرم راحت میشی ؟/؟ من دوست نداشتم تو بفهمی که من برای نجات تو التماس کردم . به پای این و اون افتادم . اون وقت تو فکرای منفی می بافی ؟/؟ -به جون تو قسم همچین کج خیالی نداشتم . تو خودت قهر کردی .. ببین کسی هم اینجا نیست .. مامان بابا دارن توی سالن قدم می زنن . اخلاقشونو می دونم -دیوونه پرستار چی -بیا منو ببوس تو که از التماس کردن حجالت نمی کشی بوسیدن منم باید واست راحت باشه .. -تو عوض بشو نیستی بهنام .. با این حال صورتشو به صورتم چسبوند لباشو به لبام نزدیک می کرد تا می رفتم شکارش کنم دور می شد -چیه اذیت کردن حال میده ؟/؟ -بهناز عیبی نداره دوست نداری منو ببوسی زور که نیست ولی من نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم . باورم نمیشه که تو تا این حد عاشق و فداکار باشی . -همه به خاطر اینه که تو خوشحال باشی . خیلی عذاب کشیدی بهنام .-ومنم خیلی عذابت دادم -باورکن بهناز باورم نمیشه -حتما چند دقیقه دیگه میگی که همه اینا دروغ بوده باز خوب بود که پروفسور وفا خودش گفت .. -نگفتی من چه جوری با چه زبونی ازت تشکر کنم . -می تونی نیش بزنی متلک هم بگی ولی از شوخی گذشته می تونی یه کار انجام بدی . منو ببوسی .-آخه در میری -این دفعه رو قول مردونه میدم که در نرم . وقتی لباشو رو لبام قرار داد حس کردم که این بوسه هم در اوج بوسه های شیرین ما قرار گرفته . تمام غمهای دنیا و این ماههای اخیر از یادم رفته بود . وقتی مامان بابا بر گشتند این بار دیگه از این شرم نداشتم که دخترشونو کنارشون بغل بزنم .-بابا بهرام اون دکتری که منو درمان کرد اسمش چی بود -پروفسور وفا .. -ولی از اون بهترشو هم داریم -عزیزم توی ایران بهتر از اون پیدا نمیشه -چرا یکی هست . اینا هاش .. سوپر پروفسور وفا یا سوپر پروفسور بهناز وفا . دیگه هیچ آدمی نمی تونست من و بهنازو از هم جدا کنه . کدوم پیوندو دیدین محکم تر از عشق باشه .. این عشق ایرانیه . محکم ترین عشق جهان . -بهناز من دوست دارم وقتی راس راستکی ازدواج می کنیم روز 29 بهمن ماه باشه میگن روز عشق ایرونیه . برای ما ایرونیا ارزشش باید بیشتر از والنتاین باشه . از زمان ایران قدیم تا حالا بوده . -هرچی تو بگی شوهر عزیزم .. مامان فرشته و بابا بهناز هم فقط می خندیدند وقتی که این حرفا رو می زدیم .. -مامان فرشته من اگه بیام خواستگاری بهناز, بابابا بیام بله برون ؟/؟ مهریه رو چیکار کنیم ؟/؟ -پدرتو در میارم اگه بخوای دخترمو اذیت کنی -همین پدر خانوم منو میگی .. آخ که چقدر خندیدیم .. -ببینم بهنام با انگشتات داری حساب کتاب چی رو می کنی ..-هیچی دارم حساب می کنم به نسبت چند ماه پیش سه چیز دیگه دارم یه چیز ندارم .. درکل حالا پدر دارم مادر دارم پدر زن و مادرزن دارم زن دارم ولی دیگه خواهر ندارم .... پایان ... نویسنده ... ایرانی ....1391/11/29....پسندارمذگان , روزعشق ایرانی مبارک باد !
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash