ارسالها: 24568
#21
Posted: 10 Apr 2013 21:25
درست سر ساعت ده، پرستار متکبر دکتر جرج پارکینسون، او را به داخل اتاقی پر از پاروان های متحرک راهنمایی کرد که به طور وحشت انگیزی سفید و تمیز بود. پرستار دستور داشت تمام لباس های میسی را بیرون آورد و پارچه ای سفید به دور بدن استخوانی اش بپچد تا او روی تخت معاینه دراز بکشد و منتظر دکتر بماند.
هنگامی که صورت دکتر بالای سرش نمودار شد، میسی بی اختیار با خود فکر می کرد ملاقات شخصی به این صورت چه قدر عجیب است، در عجب ماندکه او، هنگامی غارهای پر موی بینی اش نمودارترین عضو صورتش نباشند، چه قیافه ای دارد. در حالی که پرستار ساکت کنارش ایستاده بود، دکتر به سینۀ میسی ضربه زد، به پستان های رشد نیافته رقت انگیزش با گستاخی ناشی از بی تفاوتی مطلق خیره شد، با یک گوشی که به مراتب عالی تر از گوشی دکتر هرلینگ فورد بود به قلب و ریه هایش گوش داد، نبضش را گرفت، یک کاردک چوبی توی گلویش فرو کرد، به طوری که میسی به طرز خطرناکی حالت تهوع پیدا کرد، هر دو طرف گردن و زیر چانه اش را با انگشتان سخت و ناشکیبا معاینه کرد، سپس با کف دست شکمش را که آن را جمع می کرد فشار داد، با تندی گفت: «معاینه داخلی پرستار»
پرستار پرسید: « «پی آر» یا «پی وی»؟»
«هر دو»
معاینۀ داخلی به میسی این احساس را می داد که بدون بیهوشی تحت عمل جراحی بزرگی قرار دارد. اما بلای سخت تر هنوز بر سرش نیامده بود. دکتر پارکینسون او را روی شکم برگرداند و سپس در طول رشته جبال ستون فقراتش شروع به ضربه زدن و معاینۀ دقیق کرد، وقتی به نقطه ای که کتف هایش مانند بال هایی اسف بار بیرون زده بود رسید، چندین بار غرولند کرد و ناگهان بانگ برآورد: «آها؟» گویی گنجی یافته است.
بدون هیچ هشداری دکتر و پرستار هر دو با هم میسی را از ناحیۀ سر و پا و ران محکم گرفتند، آن چه انجام دادند به قدری سریع تمام شد که میسی درست نمی دانست چه کرده اند، به جز این که صدای نفرت انگیز خورد و ساییده شدن چیزی را شنید که بسیار وحشت انگیز بود! چون آن صدا را هم از داخل و هم از خارج گوشش شنیده بود.
دکتر پارکینسون فرمان داد: «حالا می تونی لباس بپوشی، دوشیزه رایت. بعد برو اون اتاق.»
و خودش در حالی که هنوز پرستار با او بود به اتاق پهلویی رفتند.
میسی ضعیف و لرزان، آن چه را که به او گفته بودند، انجام داد.
هنگامی که از جهت درست به دکتر نگاه کرد صورت او را بسیار دلپذیر و چشمان آبی روشن او را بسیار مهربان و دوست داشتنی یافت.
دکتر در حالی که به نامه ای که کنار چندین نامۀ دیگر روی میزش بود، اشاره می کرد، گفت: «خوب، دوشیزه رایت، تو می تونی امروز برگردی خونه.»
میسی پرسید: «حال من خوبه؟»
«کاملاً، قلبت مطلقاً هیچ اشکالی نداره. یکی از اعصاب نزدیک مهره های بالایی ستون فقرات گرفتگی داره و پیاده روی های طولانی باعث پیچیدگی و تشدید اون می شده، فقط همین.»
مسی با حالتی مبهوت زمزمه کرد: «ولی... من نمی تونستم نفس بکشم!»
«وحشت، دوشیزه رایت، وحشت! وقتی عصب پیچیدگی پیدا می کنه، درد بسیار شدیده و امکان داره در مورد تو از برخی از عملکردهای ماهیچه های تنفسی جلوگیری کنه، اما موردی برای نگرانی وجود نداره. من همین حالا مهره های تو را جا انداختم و تا وقتی که آهسته پیاده روی کنی مشکلی نخواهی داشت، اگه بهتر نشدی، پیشنهاد می کنم یک میله بار تهیه کنی، از کس بخواهی یک آجر به هر کدوم از پاهایت ببنده و بعد سعی کن خودت رو تا چانه بالا بکشی.»
«هیچ ناراحتی دیگه ای ندارم، آقای دکتر؟»
دکتر پارکینسون زیرکانه پرسید: «نا امید شدی، ها؟ دست بردار دوشیزه رایت! چرا ترجیح می دی عوض گرفتگی عصب ستون فقرات ناراحتی قلبی داشته باشی؟»
این سوالی بود که میسی قصد نداشت با صدای بلند به آن پاسخ دهد، او چه طور می توانست به علت گرفتگی عصب در میان بازوان جان اسمیت جان دهد؟ این بیماری فقط به اندازۀ یک جوش صورت ارزش داشت.
دکتر پارکینسون در صندلی خود کاملاً عقب رفت و با دقت میسی را مورد توجه قرار داد - در همین حال قلم خود را روی جوهر خشک کن از نقطه های آبی کوچک پر بود و گاهی اوقات، شاید از سر بی حوصلگی، شروع به پیوستن نقطه های پراکنده تر به صورت تصویری بی معنی کرده بود. ناگهان گفت پرسید: «عادت ماهانه!»
ظاهراً احساس کرده بود با کمی پرسش در مورد مسائل دیگر باید او را سر حال بیاورد. چند وقت یک بار عادت ماهانه می شی، دوشیزه رایت؟»
خون به صورت میسی دوید و به همین خاطر از خود متنفر شد.
«تقریباً هر شش ماه یک بار.»
«خون ریزی زیاده؟»
«نه، خیلی کم.»
«درد یا انقباض عضلانی نداری؟»
«نه.»
«اوهوم.» او شروع به پیوستن بعضی از نقطه ها کرد.
«سر درد؟»
« نه.»
«هیچ وقت احساس ضعف و بی حالی نمی کنی؟»
« نه.»
«اوهوم.»
دکتر لب هایش را چنان با موفقیت به هم فشرد که لب بالایی اش واقعاً با نوک بینی تماس پیدا کرد. بالاخره گفت: «دوشیزه رایت چیزی که موجب کسالت توست به طور مؤثری بهبود پیدا می کنه، اگه برای خودت یک شوهر پیدا کنی و یکی دو بچه به دنیا بیاری. من شک دارم بتونی بیش از دو بچه به دنیا بیاری، برای این که فکر نمی کنم به این راحتی حامله بشی، اما در سن تو کاملاً وقتش رسیده که شروع کنی.»
میسی با تندی گفت: «اگه می تونستم کسی رو پیدا کنم که مایل به ازدواج با من باشه، دکتر، باور کنین شروع می کردم.»
«ببخشید؟»
درست در همین لحظۀ ناراحت کننده پرستار دکتر پارکینسون سرش را داخل کرد و ابروانش را جنباند. او فوراً بلند شد و در حال بیرون رفتن، گفت: «معذرت می خوام.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#22
Posted: 10 Apr 2013 21:30
شاید برای یک لحظه میسی در صندلی اش بی حرکت ماند، نمی دانست باید بلند شده و نوک پا از آنجا خارج شود یا خیر، سپس تصمیم گرفت برای مرخص شدن رسمی منتظر بماند. نام دکتر نویل هرلینگ فورد، از میان صور فلکی متشکل از نقطه های به هم پیوسته و خوشه های گوی مانند نقاط ناپیوسته، در بالای نامه ای روی میز دکتر نظرش را به خود جلب کرد. دست میسی کاملاً مستقل از فرمان مغزش دراز شد و نامه را برداشت. نامه این چنین شروع می شد:
«جورج عزیز، جای تعجب است که من در عرض یک هفته باید دو مریض برایت بفرستم، در صورتی که در شش ماه گذشته مریضی برایت نفرستاده ام. اما زندگی - و طبابت من در بایرون - چنین است. در این میسی رایت را معروفی می کنم که دختر کوچک و بیچارۀ خانه مانده ای است که حداقل یک بار پس از یک پیاده روی تند و طولانی دچار درد شدید سینه و تنگی نفس شده است. طبق گزارش تنها شاهد، او غش کرده و رنگش خاکستری شده و عرق می ریخته. هر چند، بازگشت او به وضع طبیعی بسیار ناگهانی بوده است و وقتی من کمی بعد او را معاینه کردم، هیچ نوع عواقب بیماری را پیدا نکردم. خودم به غش مظنون هستم، زیرا شرایط زندگی او احتمال این تشخیص را بیش تر را بیش تر می کند. او دارای یک زندگی راکد و محروم است - رشد پستان هایش او را ملاحظه کن. اما برای اطمینان، مایلم او را معاینه کنی تا جای تردید برای هر نوع بیماری خطرناک باقی نماند.»
میسی نامه را پایین گذاشت و چشمانش را بست. آیا تمام دنیا او را به دیدۀ تحقیر و تأسف می نگریستند؟ و غرور چگونه می توانست با این همه تحقیر و تأسف برابری کند، هنگامی که همگی از روی نیت خیر بود؟ میسی مانند مادرش مغرور بود. «راکد»، «محروم»، «دختر بیچارۀ خانه مانده.»، «جای تردید برای هر نوع بیماری خطرناک». گویی محرومیت و رکود و پیر دختر شدن به نوبۀ خود بیماری های خطرناکی نیستند! چشمانش را باز کرد و با حیرت دریافت که حتی قطره ای اشک نیز در آن ها نیست. در عوض چشم هایش روشن، خشک و خشمگین بودند و شروع به کنکاش در میان جعبۀ نامۀ روی میز دکتر پارکینسون کردند تا حداقل چند خط گزارش دربارۀ وضعیت خود ببیند. میسی دو گزارش یافت، بر روی هیچ یک نامی نبود، گزارش اول فهرست یافته هایی بود که در مقابل تمام آن ها کلمۀ طبیعی نوشته شده بود، دیگری اصطلاحاتی پزشکی که همگی حکایت از بیماری قلبی داشت. و مقدمۀ یک نامه به دکتر هرلینگ فورد را پیدا کرد. نامه چنین می گفت:
«نویل عزیز، از این که خانم آنا ستازیا گیلوری و دوشیزه رایت را که متاسفانه نام کوچکش را نمی دانم، زیرا به نظر می رسد همه، به علاوۀ تو، یک «ای» به لقب اجتماعی او اضافه کرده اید، برای معالجه نزد من فرستادی متشکرم اطمینان دارم اعتراضی نخواهی داشت که در مورد هر دو بیمار در این نامه...»
و نامه همین جا تمام می شد. خانم آنا ستازیا گیلوری؟
پس از کنکاش در میان تعداد معدود چهره های غیر هرلینگ فورد بایرون، قیافۀ یک زن بیمار گونه پیش چشمانش ظاهر شد که تقریباً هم سن و سال خودش بود و در کلبه ای درب و داغان کنار کارخانۀ بطری سازی با شوهری دائم الخمر و چند کودک کوچک و فراموش شده زندگی می کرد.
پس گزارش دومی مربوط به خانم گیلوری بود؟
میسی آن را برداشت کوشید رمز اصطلاحات و علایم پزشکی را که نیمۀ بالایی کاغذ را پر کرده بود بگشاید، گرچه نیمۀ زیرین که حتی برای او به اندازۀ کافی روشن بود، چنین می گفت:
«نمی توانم هیچ روش درمانی که قادر باشد این بیماری را از میان برده یا آن را تخفیف دهد پیشنهاد کنم. بیمار دچار نوعی بیماری قلبی پیشرفته در قسمت دریچه های قلب است. اگر بیماری قلبی اش وخیم نشود، فکر می کنم بیش از شش ماه تا یک سال زنده نماند. هر چند، دلیلی نمی بینم که استراحت مطلق را پیشنهاد کنم، زیرا تصور می کنم این بیمار بنابر موقعیت خانوادگی و طبیعت خودش، دستور العمل را نا دیده خواهد گرفت.»
خانم گیلوری؟ فقط اگر اسمی روی نامه بود! کاش نامه به او مربوط می شد و همراه نامه ای دیگر برای دکتر هرلینگ فورد در پاکت قرار می گرفت، اما گزارش دیگری وجود نداشت که موجب سر درگمی شود. وای چرا گزارش میسی رایت بدتر نبود؟ ناگهان مرگ از او می گریخت بسیار شیرین و هوس انگیز به نظر رسید. این عادلانه نبود! خانم گیلوری خانواده ای داشت که سخت به او نیازمند بودند، در حالی که میسی رایت کسی را نداشت که سخت نیازمند او باشد.
صداهایی از پشت در به گوش رسید، میسی گزارشی را که هنوز در دست داشت به طور مرتب و با سرعت تا کرد و آن را در کیف خود قرار داد.
دکتر پارکینسون با صدای بلند گفت: «دوشیزه رایت عزیز، خیلی متاسفم. نفسی از بینی خود بیرون داد که کاغذهای روی میزش را به هر سو به پرواز در آورد. می تونین برین... می تونین برین! یک هفته بعد برین پیش هرلینگ فورد، باشه؟»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#23
Posted: 14 Apr 2013 22:05
سیدنی گرم تر و شرجی تر از کوهستان آبی به نظر می رسید، آن روز آسمان صاف و روشن بود. میسی در کنار یونا قدم به خیابان گذاشت و از روشنی روز پلک هایش را بر هم زد.
یونا گفت: «ساعت نزدیک یازده و نیمه، بهتر نیست اول بریم سهام خودمون رو بفروشیم؟ آدرسش نزدیک همین جاست.»
بنابراین آنها همین کار را کردندکه بطور باور نکردنی آسان بود. هر چند ادارۀ کوچک و کارمند تندخوی آن هیچ سر نخی در مورد هویت خریدار مرموز بروز نداد، شگفت انگیزترین جنبۀ این معامله این بود که به جای اسکناس لیرۀ طلا پرداخت شد. و آن طور که میسی پس از گذاردن آن ها در کیفش دریافت، چهار صد سکه بسیار سنگین بود.
یونا گفت: «ما با این بار سنگین نمی تونیم زیاد راه بریم. بنابراین پیشنهاد می کنم ناهار رو توی هتل متروپل صرف کنیم که چند قدم بالاتره، بعد یک ترن به قصد ایستگاه مرکزی می گیریم و بی سر و صدا بر می گردیم خونه. میسی در تمام عمرش هرگز در یک رستوران، حتی در چایخانۀ خاله جولیای خود غذا نخورده بود. هم چنین هرگز پا به داخل هتل هرلینگ فورد نگذارده بود، بنابراین وسعت زیاد متروپل، با چلچراغ های بلورین و ستون های مرمر سرش را به دوران انداخت، هم چنین خانۀ خاله اورلیا را به یادش آورد، چرا که اینجا نیز به طرز زیبایی با گلدان های نخل تزیین شده بود. از نظر غذا - میسی هرگز چیزی به لذیذی سالاد خرچنگی که یونا برایش سفارش داد، نچشیده بود.
میسی در حالی که به وجد آمده بود گفت: «فکر می کنم اگه می تونستم هر روز غذاهایی مثل این بخورم شاید چاق هم می شدم.»
یونا بدون ترحم، اما با درک فراوان به او لبخند زد: «میسی بیچاره! زندگی از کنار تو گذشته، غیر از اینه؟ اما در مورد من، زندگی مثل یک قطار سریع السیر از روی من رد شده. بنگ، بوم، ترق، تروق، و آن یونای ماست که دمرو توی آب افتاده. ولی اخم هایت رو باز کن، عزیزم، زود باش! به تو قول می دم زندگی همیشه از کنارت رد نمی شه! فقط به این فکر کن که نوبت هر کسی بالاخره می رسه. فقط نذار زندگی از رویت بگذره، چون مقابله با این هم به همون اندازه مشکله.»
میسی می خواست به یونا بگوید که چه قدر دوستش دارد، اما شرم مانع از گفتن آن می شد، بنابراین دنبال یک مطلب قابل قبول برای گفتگو گشت: «از من نپرسیدی دکتر چی گفت.»
چشمان آبی شفاف یونا درخشید: «خوب چی گفت؟»
میسی آه کشید: «قلبم مثل یک ساعت کار می کنه.»
«مطمئنی؟»
میسی که دقیقاً می دانست منظور یونا چیست، لبخند زد و گفت: «بسیار خوب، بله، قلبم یک کم متاثره، اما نه از بیماری.»
«من فکر می کنم اون بدترین بیماری دنیا باشه!»
«اما نه توی کتاب دکتر.»
«اگه تو تا این حد جان اسمیت رو دوست داری، چرا علاقه ات رو بهش نشون نمی دی؟»
«من؟»
«بله عزیزم، تو! می دونی مشکل بزرگ تو اینه که - مثل تمام مردم اون شهر - فکر می کنی اگه قیافه و رفتارت مثل آلیسیا مارشال نباشه، مورد توجه هیچ مردی قرار نمی گیری. اما عزیز من، آلیسیا مارشال قاتل تمام مردانی نیست که مقابلش قرار می گیرن! مردهای زیادی وجود دارن که سلیقه و قدرت تشخیص شون بیش از این هاست و اون طور که من فهمیدم جان اسمیت یکی از اون مردهاست.» یونا مثل شیطان لبخند زد. «در حقیقت فکر می کنم تو کاملاً با جان اسمیت تناسب داری.»
«اون زن نداره؟»
«یک زمانی داشت، اما حالا به طرز محترمانه ای مجرده - همسرش فوت کرده.»
«وای! اون...اون زن خوبی بود؟»
یونا مدتی فکر کرد. «خوب من ازش خوشم می اومد. ولی خیلی ها دوستش نداشتن.»
«خودش چی؟ اونو دوست داشت؟»
«فکر می کنم! احتمالاً اوایل ازدواج به اندازۀ کافی دوستش داشت، در آخر، نه چندان.»
«که این طور!»
یونا صورت حساب را پرداخت و به اعتراضات میسی گوش نداد:
«عزیزم، معاملۀ امروز صبح هیچ نفع شخصی برای تو نداشته، در حالی که مال من صد پوند خالص برایم سود آورده، تصمیم دارم مثل یک ملکه اونو خرج کنم، بنابراین ناهار مهمون من بودی.»
یک لباس فروشی جالب توجه در گوشه ای که آن ها منتظر ترن بودند قرار داشت، اما میسی با حیرت دریافت که یونا هیچ توجهی به آن ندارد.
یونا برایش توضیح داد: «اولاً با صد پوند نمی شه حتی یک کهنۀ زمین شویی از این مغازه خرید، به علاوه لباس هاش همون قدر که گرونه بنجل هم هست. لباس قرمز هم نداره! زیادی محترمانه است.»
میسی گفت: «بالاخره یک روز لباس قرمز توری و کلاه قرمز می خرم، برام اهمیتی نداره که چه قدر غیر محترم به نظر برسم.»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#24
Posted: 14 Apr 2013 22:27
فصل دهم
میسی به مادر و خاله اش گفت: «من هیچ گونه ناراحتی قلبی ندارم. در حقیقت قلبم خیلی هم سالمه.»
هر دو چهرۀ بزرگ و رنگ پریده ای که با نگرانی به او چشم دوخته بودند فوراً آرام گرفتند.
اوکتاویا گفت: «وای، چه خبر خوبی!»
دروسیلا پرسید: «پس بیماریت چیه؟»
«یکی از اعصاب ستون فقراتم گرفته.»
«خدای من! یعنی هیچ درمانی نداره؟»
«این طور نیست. دکتر پارکینسون فکر می کنه احتمالاً منو درمان کرده. طوری سرم پیچوند که نزدیک بود کنده بشه، صدای وحشتناکی داد و حالا قاعدتاً باید کاملاً خوب بشم. فکر می کنم گفت اونو جا انداخته. اما اگر باز هم دچار حمله شدم، شما باید یک آجر به هر پای من ببندین و من در حالی که چانه ام روی یک میله قرار داره توی هوا معلق بمونم!» خندید: «فقط فکرش کافیه که هر دردی رو درمان کنه!»
میسی با یک چرخش سنگین توانست کیفش را روی میز بگذارد.
«این جا رو نگاه کنین که خیلی مهم تره!» چهار استوانه را که به دقت بسته بندی شده بود بیرون آورد.
«صد پوند مال شما مادر، همه اش سکه طلا است. و همین طور مال خاله اوکتاویا، خاله کورنلیا، و خاله جولیا.»
دروسیلا گفت: «این معجزه است.»
میسی مادرش را تکذیب کرد: «نه، فقط عدالتی است که دیر نصیب ما شده. حالا تو چرخ خیاطی سینگر رو می خری، مگه نه؟»
دور اندیشی و هوس در دل دروسیلا به نبرد پرداختند تا این که او یک متارکۀ رزمی موقت را بدون این که تصمیمی برای نتیجه اش گرفته باشد، اعلام داشت: «گفتم درباره اش فکر می کنم، که همین کار رو خواهم کرد.»
هنگامی که زمان خواب فرا رسید، میسی علی رغم فعالیت نو ظهور صبح آن روز، خود را هوشیار یافت؛ با رضایت در تاریکی دراز کشیده بود و به جان اسمیت فکر می کرد. پس او ازدواج کرده بود، اما زنش مرده است. حتماً بچه ای وجود نداشته، والا لااقل قسمتی از وقتش را با آن ها می گذراند. چه غم انگیز، عقیده یونا هم همین بود، که او در آخر خیلی زنش را دوست نداشت. میسی به این نتیجه رسید که در جامعۀ سیدنی ازدواج های موفقیت آمیز کم است، مانند یونا و همسرش والاس؛ و جان اسمیت و همسر مرده اش. با این حال زن جان اسمیت مجبور نشده بود داغ طلاق را تحمل کند؛ و در این لحظه میسی برای اولین بار در زندگی محصور در رسوم قراردادی خودش، در عجب ماند آیا تحمل داغ طلاق بر غایت مرگ ترجیح ندارد.
تا نیمه شب تمام نقشه های میسی کامل شده و تصمیمش را گرفته بود. این کار را انجام می داد و آن را فردا انجام می داد. در هر حال، چه داشت که از دست بدهد؟ اگر نقشه اش حاصلی در بر نمی داشت، به سادگی مجبور بود همان طور که سی و سه سال گذشته را گذرانده بود، به سی و سه سال آینده ادامه دهد. مطمئناً ارزش آزمودنش را داشت.
جایی در مغزش که ناگهان خواب آلود شده بود، فکر کوچکی به جان اسمیت، آن قربانی سوء ظن نامبرده معطوف شد. آیا عادلانه بود؟ پاسخ آمد بله. میسی برگشت و بدون توهمات بیش تر به خواب رفت.
دروسیلا تصمیم گرفت چهار صد پوند را خودش تنها به بایرون ببرد و ساعت نه صبح روز بعد به راه افتاد. بار سنگین درون کیفش همچون پر به نظر می رسید. خیلی خوشحال بود، نه تنها برای خودش، که برای خواهرانش نیز. در چند هفتۀ گذشته، ثروتی بیش از آن چه در چهار دهه گذشته به خود دیده بود، نصیبش شده بود. آهسته آهسته جرأت می کرد که امیدوار شود. این اقبال خوش قطره های آبی است که به جویبار تبدیل می شود، نه این که تراوش آبی باشد که در شن زار فرو رود. با خود عهد کرد، اما این نمی تواند تنها برای من باشد. باید به نوعی مراقب باشم که همگی ما را در برگیرد.
هنگامی که اوکتاویا شادمانه در آشپزخانه دور خود می چرخید و با سستی کارهایش را انجام می داد؛ میسی آرام لباس های اندک خود را درون خورجینی گذاشت که در موقعیت های نادری که چمدان مورد نیاز بود، پاسخگوی بانوان میسالونگی می شد. روی رو تختی یادداشتی برای مادرش گذاشت، سپس از در جلویی خارج شد، از جادۀ شنی به طرف دروازه رفت و به چپ پیچید، نه به راست.
این بار با کمرویی دنبال سرآغاز سراشیبی درۀ جان اسمیت نمی گشت؛ بلکه با تصمیمی راسخ و عزمی جزم شروع به پایین رفتن کرد. از چوبی محکم و خورجینش برای حفظ تعادل بر روی قلوه سنگ های نامطمئن استفاده می کرد. پایین سراشیبی تند، راه رفتن آسان تر شد، زیرا ادامۀ جاده در دامنه های پر درخت زیر پرتگاه ها امتداد می یافت. آن طور که تصور می کرد هوا سرد نبود، چرا که خاکریزهای آن بالا سوزش باد را می گرفت، آن پایین در ته دره، همه چیز آرام و ساکت بود.
شش کیلومتر پس از آغاز راه جنگل تنگ دامنه های سراشیب به نوعی جنگل انبوه تبدیل شد که با پیچک ها و گیاهان بالا رونده و سرخس و حتی انواع مختلف نخل، در هم فرو رفته بود.
همه جا صدای زنگ مانند پرندگان به گوش می رسید، اما میسی هر چه تلاش می کرد نمی توانست آن ها را ببیند، ولی آوای آنها فضا را با نوای موزون ترین زنگ های نقره ای پر کرده بود، زیر و صاف و پری وار و کاملا بی شباهت به صدای پرندگان آشنا. آواز مرغان دیگر در میان صدای زنگ موج می زد، چهچهه های بلند زاغی ها، آواز لرزان و شادمانۀ کبوتران کوچک که با فاصلۀ کمی از صورتش این سو آن سو می پریدند و به نظر می رسید ورود او را به خانه شان خوش آمد می گویند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#25
Posted: 17 Apr 2013 19:02
در سومین ساعت پیاده روی، زمین بسیار مرطوب بود، آفتاب به سختی از میان سایبان برگ های بالای سر رخ می نمودة؛ جاده به علت خزه، گل و برگ و سایر گیاهان پوسیدۀ جنگلی لغزنده شده بود؛ هنگامی که اولین زالو به رویش افتاد و بدن لاغر و لزج لرزان خود را فوراً به دست او چسباند، انگیزه میسی این بود که با صدای بلند جیغ بکشد و دیوانه وار به دور خود بچرخد، به خصوص این که تمام تلاش هایش برای جدا کردن زالو از دستش بی نتیجه بود، اما خودش را وادار کرد کاملا بی حرکت و ساکت بماند تا این که موی گردن و بازوانش به حالت عادی بازگشت، سپس نطقی بسیار جدی برای خود ایراد کرد؛ اگر این موجودات نفرت انگیز در جنگل جان اسمیت زندگی می کنند، پس او باید طوری با آن ها کنار بیاید که پیش چشم جان اسمیت یک زن احمق جلوه نکند. زالو رفته رفته ورم می کرد و بزرگ می شد و همین طور چندین برادر خون آشامش که میسی هنگامی که قسمت هایی از پوست *** صورت و گردنش را لمس کرد، دریافت به او ملحق شده اند. موجودات پست! آن ها ول نمی کردند! بنابراین به این امید که در حال حرکت با زالوها کم تری برخورد کند به راه افتاد. اولین زالویی که فرود آمده بود بدون هیچ ناشکیبایی خودش را جدا کرد و روی زمین افتاد. برادرانش نیز چنین کردند.سپس متوجه شد که هر قدر هم روی زخم ها را محکم تر بگیرد باز هم به خون ریزی ادامه می دهند. چه قیافه ای باید پیدا کرده باشد! پوشیده از خون. درس اول دربارۀ خواب و خیال در مقابل واقعیت.
کمی بعد صدای رودخانه از دور دست شنیده شد و شهامت میسی به سرعت زخم هایش شروع به خون ریزی کرد؛ آن چند صد متر آخر به ثبات عزم و قدرت بیشتری از بالا رفتن تمام راه نیاز داشت.
همان جا بود، درست بعد از پیچ بعدی یک اتاقک کوچک و کوتاه کاهگلی با سقفی از توفال های چوبی و یک چار طاقی در یک طرف که نوسازتر به نظر می رسد. هر چند، اتاقک یک دودکش سنگی داشت، دودی سیاه و رقییق، آبی آسمان را می آلود. پس او در خانه بود!
از آن جا که نقشه اش این نبود که ناگهانی و بی خبر بر سر او فرود آید، کنار زمین مسطح ایستاد و با صدای بلند چندین بار نامش را صدا زد؛ دو اسبی را که در محوطۀ بدون حصار به چرا مشغول بودند سر خود را بلند کردند و کنجکاوانه به میسی خیره شدند و سپس به کار چرای بی پایان خود باز گشتند، اما از جان اسمیت خبری نبود. پس حتماً جایی رفته بود. روی کنده درختی نشست و به انتظار ماند.
انتظار طولانی نبود، چرا که جان اسمیت کمی پیش از ساعت یک رسید و در حالی که با نشاط سوت می زد به سوی اتاقک باز می گشت تا برای خود ناهاری آماده کند. حتی بعد از این که وارد محوطه بی درخت شد نیز میسی را ندید؛ میسی هم ردیف اسبها نشسته بود، در حالی که او به طرف رودخانه که پر سر و صدا پشت اتاقک جریان داشت می رفت.
میسی صدا زد: «آقای اسمیت!»
او سر جای خود ایستاد، برای یک لحظه حرکتی نکرد، سپس برگشت و گفت:« اوه، لعنتی!»
هنگامی که به میسی رسید، به طرز وحشتناکی ترشرویی کرد. حتی ذره ای هم خوش آمد گویی در چشمانش دیده نمی شد.
«این جا چه می خواهی؟»
میسی هوای بزرگی را که به آن نیاز مبرمی داشت بلعید؛ یا حالا یا هیچ وقت. در حالی که کلمات را خیلی واضح ادا می کرد پرسید: «با من ازدواج می کنین، آقای اسمیت؟»
خشم او فوراً ناپدید شد و نشاطی آشکار جایگزین آن گشت، در حالی که چشمانش می رقصیدند، گفت: «تا این پایین راه زیادی است، بهتره بیای تو و فنجانی چای بخوری، دوشیزه رایت.» و ضربه ای آهسته روی خون صورت میسی زد : «زالو، نه؟ تعجب می کنم تا این جا طاقت آوردی؟»
دست او زیر آرنج میسی رفت و با گام های آهسته به آن سوی محوطه بی درخت راهنمایی اش کرد.کلامی نمی گفت، فقط خنده اش را خفه می کرد. اتاقک ایوان نداشت که برای این قسمت از دنیا غیر عادی بود؛ کف زمین از خاک کوبیده بود و اثاثیه بسیار ساده. گرچه، برای یک مرد مجرد تمیز و مرتب می نمود. حتی یک ظرف کثیف و بی نظمی دیده نمی شد. اجاق چدنی نیمی از دودکش و بخاری دیواری نیم دیگر را گرفته بود؛ یک نیمکت چوبی برای ظرف های شسته هم چنین یک میز بلند که نا صاف تراشیده شده بود و دو صندلی ساده آشپزخانه، آن جا قرار داشت. تختش را از چوب درخت ساخته بود و به نظر می رسید اقلاً سه تشک روی آن گذاشته است و لحافی از پر که حتماً در هر هوایی گرمش نگه می داشت. چند تکه چرم گاو که روی اسکلت های چوبی کوتاه کشیده شده بود حکم صندلی های راحتی او را داشت و لباس هایش روی قلاب های چوبی نزدیک تختش بر روی دیوار آویزان بود. تنها پنجرۀ اتاق پرده ای نداشت و به نظر می رسید تازه به آن شیشه انداخته باشند.
میسی با صدای بلند پرسید: «چرا باید پرده داشته باشه؟»
جان اسمیت که می خواست دو چراغ را با میله ای که درون اجاق گذاشته بود روشن کند به او نگاه کرد: «چی؟»
«چه قدر عالی است که آدم توی خونه ای زندگی کنه که به پرده احتیاج نداشته باشه.»
جان اسمیت یک چراغ را روی میز و دیگری را روی صندوق نارنجی رنگ کنار تخت گذاشت، سپس خودش را به درست کردن چای مشغول کرد.
میسی گفت: «بدون چراغ هم به اندازۀ کافی نور هست.»
«تو جلوی پنجره نشستی دوشیزه رایت، من می خوام کمی نور روی صورتت بیفته.»
بنابراین میسی ساکت شد و چشمانش را آزاد گذاشت تا به هر جا مایلند بگردند. از جان اسمیت به محل زندگی اش و بر عکس. مطابق معمول او بوی خوش می داد، گرچه گرد و خاک روی لباس و بازوانش و همچنین خراشیدگی بزرگ پشت دست چپ و مچش نشان می داد که تمام صبح را به کاری نسبتاً سخت مشغول بوده است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#26
Posted: 21 Apr 2013 23:45
او چای را در فنجان های لعابی ریخت و بیسکویت را که هنوز در قوطی بزرگ پر زرق و برق خودش بود روی میز گذاشت، اما هر کاری را بدون ناشیگری و بدون عذرخواهی انجام می داد. پس از این که از میسی پذیرایی شد و او اظهار داشت چیز دیگری نمی خواهد، جان اسمیت فنجان چای خود را با مشتی بیسکویت به طرف صندلی راحتی چرمی برد و آن را چرخاند تا با فاصله ای نزدیک رو به روی او بنشیند.
«برای چی، دوشیزه رایت، می خوای با من ازدواج کنی؟»
میسی با لحن حیرت زده گفت: «برای این که شما رو دوست دارم!»
این پاسخ جان اسمیت رو گیج کرد، گویی ناگهان نمی خواست میسی آن چه را که ممکن بود در چشمانش نهفته باشد، ببیند. در حالی که اخم کرده بود، نگاهش را از روی میسی برداشت و به پنجره پشت سر او خیره شد. نهایتاً، در حالی که لبش را می جوید، گفت: «این مسخره است!»
«اگه من جای شما بودم می گفتم، مشخصه.»
«تو نمی تونی کسی رو که حتی نمی شناسی، دوست داشته باشی، زن! این مسخره است.»
میسی با اشتیاق گفت: «من به اندازه کافی در مورد شما می دونم که دوستتون داشته باشم، می دونم شما مهربونین؛ شخصیت قوی دارین؛ تمیز هستین؛ با دیگران فرق دارین و شما... شما به قدر کافی ذوق شاعرانه دارین که بخواین از میون همۀ جاها، این جا زندگی کنین.»
او چشمانش را برهم زد، و فریاد زد: «یا مسیح!» و خندید.
«باید بگم این جالب ترین فهرست محسنات من بوده که تا به حال سعادت شنیدنش رو داشتم. از قسمت تمیزش بیشتر از همه خوشم اومد.»
میسی با لحن جدی گفت: «این خیلی مهمه.»
برای لحظه ای به نظر رسید که ممکن است شوخی بر جان اسمیت فائق آید، اما کوشید موقر بماند و گفت: «متأسفانه نمی توانم با تو ازدواج کنم، دوشیزه رایت.»
«چرا؟»
او در صندلیش به جلو خم شد و گفت: «چرا؟ به تو می گم چرا! تو به مردی نگاه می کنی که برای اولین بار در زندگیش شادی رو پیدا کرده! اگه بیست سال داشتم این حرف احمقانه بود، اما تقریباً پنجاه سالمه دوشیزه رایت، و این یعنی که مستحق کمی خوشبختی هستم، بالاخره کارهایی دارم می کنم که همیشه می خواستم، ولی هرگز فرصت و موقعیت انجام دادنشون رو نداشتم؛ و تنها هستم! نه زن، نه خویشاوند و نه هیچ نوع وابستگی. نه حتی یک سگ؛ فقط خودم. و عاشق این وضع هستم! اگه مجبور بشم اونو با کسی شریک بشم همه اش خراب می شه. در حقیقت می خوام یک دروازۀ لعنتی بزرگ بالای جاده ام بگذارم و تمام دنیا را دور نگه دارم. ازدواج جایی برای من نداره!»
میسی آرام گفت: «برای مدتی طولانی نخواهد بود.»
«یک روزش هم زیاده، دوشیزه رایت.»
«من احساس شما رو درک می کنم، آقای اسمیت، از صمیم قلب می گم. من هم زندگی محدودی داشته ام، من هم از اون به عذاب اومدم. اما حتی برای لحظه ای نمی تونم تصور کنم که زندگی شما همون قدر گرفته، کسل کننده و بی هیجان بوده که زندگی دایمی من. اوه! منظورم این نیست که بگم با من بد رفتاری شده، یا رفتاری که با من شده یک ذره بدتر از زنان دیگۀ میسالونگی بوده. همۀ ما همون زندگی گرفتۀ کسل کنندۀ بی هیجان رو داریم. ول من ازش خسته شدم، اقای اسمیت! می خوام قبل از مردن کمی زندگی کنم! اینو درک می کنین؟»
«لعنت برمن! کیه که درک نکنه؟ اما اگر دل و دماغ پیشنهاد ازدواج رو داری، چرا این پیشنهاد رو به یکی از مردان زن مرده یا مجرد بایرون نمی دی؟ حتماً این دور و بر چند تایی هستن.»
پوستۀ سخت با هر کلامی که می گفت شکل می گرفت و رفته رفته احساس می کرد ممکن است بتواند خود را از این موقعیت بسیار ناراحت کننده خلاصی بخشد، بدون این که آزادی و عزت نفس خود را از دست بدهد.
«این سرنوشت از میسالونگی هم بد تره، برای این که تفاوتی با اون نداره. من شما رو انتخاب کردم برای این که نوعی از زندگی رو انتخاب کردین که دقیقاً من می خوام- دور از مردم، دور از خونه ها و خود بینی و شایعه پراکنی. باور کنین آقای اسمیت، من به هیچ وجه قصد ندارم زندگی شما رو محدود کنم - بر عکس می خوام شما زندگی منو آزاد کنین! من باری به گردن شما نخواهم بود. در واقع، تضمین می کنم بیش تر اوقات کاری به کار شما نداشته باشم. و این تا ابد نیست، قول می دم. یک سال. فقط یک سال کوتاه!»
جان اسمیت با لحنی مشکوک پرسد: «یعنی یکسال بعد از این نوع زندگی که براش می میری بی سر و صدا اسباب هات رو جمع می کنی و به زندگی ای که ازش متنفری بر می گردی؟»
مسی بدن لاغر و نحیف خود را با وقار بسیار راست نگاه داشت و گفت: «من فقط یک سال دیگه زنده ام، آقای اسمیت.»
او برای میسی بی نهایت متاسف شد، گویی حالا همه چیز را درباره او می دانست، میسی امتیاز خود را بی رحمانه پیش برد.
«من خوب درک می کنم که شما نخواین این بهشت رو با کسی شریک بشین. اگه به من هم تعلق داشت به شدت ازش محافظت می کردم. اما سعی کنین شرایط منو هم در نظر بگیرین. خواهش می کنم! من سی و سه ساله ام. و هیچ وقت چیزهایی رو که بیشتر زنان یا حق مسلم خودشون فرض کردن و یا آرزو کردن کاش اونا رو از اول نمی داشتن، نشناخته ام. من یک پیر دختر هستم! و این وحشتناک ترین سر نوشتی است که می تونه یک زن رو رنج بده، چون با فقر و زشتی پیوسته است. اگر مشکل من تنها یکی از اینا بود، شاید مردی حاضرم شد با من ازدواج کنه، اما زشتی و فقر وقتی با هم باشن انسان رو کاملاً ناخواستنی می کنن، اما می دونم اگه می تونستم این موانع رو پشت سر بذارم، قابلیت هایی از خودم نشون می دادم که بیشتر زن ها فاقد اون هستن، چون نیازی به این قابلیت ها نداشتن، شما از تمام این مزایا سود می برین، آقای اسمیت، چون من با رشته های سپاسگزاری و حق شناسی و هم چنین عشق به شما می پیوندم. کاش راهی وجود داشت که همین لحظه می تونستم به شما نشون بدم که در ازدواج با من چیز زیادی از دست نمی دین، اما چیزهای زیادی بدست می یارین که حتی خودتون از اونا بی خبرین. من از درک خوبی برخوردارم و حس خودبزرگ بینی و افاده در وجودم نیست و با تمام توان سعی می کنم شایسته ترین و مهربان ترین همسر برای شما باشم.»
«
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#27
Posted: 23 Apr 2013 19:30
جان اسمیت ناگهان برخاست و به سوی در رفت تا بیرون را نگاه کند و در حالی که دستانش را پشت سر به هم قفل کرده بود، گفت: «زن ها دورغگو، حقه باز، توطئه گر و احمق هستن. برام اصلاً اهمیتی نداره اگه تا آخر عمرم هرگز زن دیگه ای رو نبینم. من نمی خوام کسی عاشق من باشه! فقط می خوام راحت بمونم!» جان اسمیت فکر کرد این فریاد که از قلبش بر آمده بود کافی است. پس از تفکری دوباره با خشونت افزود: «از کجا بدونم حقیقت رو می گی؟»
«خوب، آقای اسمیت شما دقیقاً در صدر لیست مردان شایستۀ بایرون نیستین! شنیدم شما رو مجرم، حتی یک آدم عجیب و غریب توصیف کردن و تا جایی که همه می دونن ثروتمند هم نیستین. بنابراین چرا من باید دروغ بگم؟» کیفش را باز کرد و تکه کاغذ مرتب و تاشده ای را که از روی میز دکتر پارکینسون برداشته بود بیرون آورد، سپس از روی صندلی خود بلند شد و به طرف در رفت تا به او بپیوندد.
اینو بخونین. شما می دونین من مریض هستم. چون وقتی اولین حمله قلبی به من دست داد اون جا بودین و وقتی چند روز بعد موقع پیاده روی شما رو دیدم، مطمئنم بهتون گفتم باید به دیدن یک متخصص قلب در سیدنی برم. خوب، این گزارش دکتر دربارۀ وضعیت منه. اونو دزدیدم، اولاً به این خاطر که نمی خواستم مادر و خاله ام بدونن این قدر مریض هستم، چون نمی خوام موجب نگرانی دایمی باشم؛ و دوست ندارم مجبورم کنن توی رخت خواب بمونم و برام دل وسواس به خرج بدن. بنابراین بهشون گفتم یکی از اعصاب ستون فقراتم گرفته و اگه بتونم اونا رو در همین باور نگه دارم، خیالشون آسوده می شه. علت بعدی دزدیدن اون به شما مربوط می شه. می دونستم که می خوام از شما تقاضا کنم که با من ازدواج کنین و می دونستم برای اثبات حسن نیتم احتیاج به مدرک دارم؛ هیچ اسمی جز اسم دکتر روی این گزارش نیست، می دونم، ولی اگر شما با دقت بهش نگاه کنین می بینین که نام بیمار دیگری هم از رویش پاک نشده.»
او کاغذ رو گرفت، آن را باز کرد و به سرعت خواند و برگشت تا به میسی نگاه کند، سپس با تردید گفت: «به غیر از لاغری مفرط، کاملا سالم به نظر می رسی.»
میسی فکرش را با سرعت به کار انداخت و دعا کرد او هیچ مهارت پزشکی نداشته باشد. خوب بین حمله ها به اندازۀ کافی سالم هستم! بیماری من از نوعی نیست که قدرت بدنی ام رو تحلیل ببره. بیش تر مثل - مثل حمله های کوچیکه. دریچه ها می چسبن و - وقتی این حالت اتفاق می افته خون از گردش باز می ایسته. فکر می کنم همین باعث مرگ من بشه. چیز بیشتری نمی دونم - دکترها هیچ وقت نمی خوان چیزی به آدم بگن. گمان می کنم به اندازه کافی براشون سخت هست که بگن تو به زودی می میری.» سپس آه بلندی کشید و با اعتماد به نفس یک بازیگر شروع به حرکات نمایشی کرد. «من یک روز مثل نور خاموش می شم!» چشمانش را مشتاقانه به سوی او بالا گرفت. «نمی خوام توی میسالونگی بمیرم!» و به طرز رقت انگیز گفت: «می خوام میون بازوان مردی که دوستش دارم بمیرم!»
جان اسمیت ذاتاً یک مبارز بود، بنابراین خط مشی متفاوتی را برگزید: «نظرت در مورد مراجعه به یک دکتر دیگه چیه؟ ممکنه دکترها اشتباه کنن.»
میسی مخالفت کرد: «برای چی؟ اگه من فقط یک سال مهلت زندگی کردن داشته باشم، نمی خوام اونو صرف مراجعه به این دکتر و اون دکتر کنم!» قطره اشکی بزرگ روی گونه اش افتاد، در حالی که قطرات دیگر هنوز شناور بودند و آشکارا به دنبال رهبر خود خیال فرو ریختن داشتند. «وای، آقای اسمیت، من می خوام آخرین سال زندگیم رو به شادی بگذرونم!»
جان اسمیت نالید، نالۀ یک محکوم. «به خاطر خدا، زن، گریه نکن!»
«چرا گریه نکنم؟» و آستینش را بالا آورد تا به جای دستمال از آن استفاده کند. « فکر می کنم حق دارم گریه کنم!»
«پس گریه کن لعنتی!» و در حالی که بیش از توانش برانگیخته شده بود از در خارج شد.
میسی در حالی که اشک هایش را خشک می کرد ایستاد. چشمانش از میان اشک او را دنبال کردکه به دورترین نقطۀ صاف و هموار رفت و سپس از دید ناپدید شد، در حالی که سرش را پایین انداخته بود، به صندلی اش بر گشت و گریه اش را بدون یک بیننده قدردان به جز یک مگس، به پایان رساند.
پس از آن، میسی نمی دانست چه باید بکند. آیا او باز می گشت؟ آیا جایی پنهان شده بود تا پیش از بازگشت، رفتن او را ببیند؟
ناگهان احساس خستگی مفرطی به او دست داد، به کلی افسرده و دلسرد شده بود. همۀ این ها بدون هیچ نتیجه ای. با وجود تشویق های یونا، با وجود دزدیدن گزارش پزشکی، با وجود تصور روشن آزادی، آه کشید! آهی که هرگز این چنین از ته قلب نکشیده بود! این جا ماندن فایده ای نداشت. او میهمان ناخوانده بود.
به آرامی از اتاقک بیرون رفت و مطمئن شد در را پشت سرش بسته است. ساعت دو شده بود و چهارده کیلومتر راه در پیش داشت، تماماً سر بالایی، تماماً زمین سخت ونا هموار؛ خیلی دیر به میسالونگی می رسید.
میسی با صدای بلند گفت: «با این وجود از این که سعی خودم رو کردم متاسف نیستم، ارزشش رو داشت، می دونم ارزشش رو داشت.»
«دوشیزه رایت!»
مسی برگشت، امید روشن شده و زبانه کشید.
«صبر کن تو رو می رسونم.»
«متشکرم، می تونم پیاده برم.»
لحنش خشن یا از روی کج خلقی نبود، تنها حالت مودبانه و رنگ همیشگی را داشت.
تا آن زمان او به میسی رسیده و دستش را زیر آرنجش گذاشته بود.
«نه، خیلی دیره و راه سختی است؛ به خصوص برای تو؛ تا من اسب ها رو یراق کنم همین جا بشین.»
و میسی را روی همان تنۀ درختی نشاند که قبلاً نشسته و انتظار جان اسمیت را کشیده بود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#28
Posted: 23 Apr 2013 19:35
میسی خسته تر از آن بود که بحث کند و شاید خسته تر از آن بود که فکر راه پیمایی را به سر راه دهد. بنابراین اعتراضی نکرد. هنگامی که جان اسمیت آماده شد آن قدر آسان میسی را بلند کرد و درون کالسکه گذاشت که گویی کودکی بیش نیست.هنگامی که اسب ها را از محوطۀ مسطح بیرون آورد و وارد جاده شد، گفت: «این فقط چیزی رو که این اواخر به خودم می گفتم ثابت می کنه. من به یک وسیله کوچک تر احتیاج دارم، یک درشکه یا گاری تک اسبه. خیلی مشکله که هر دو اسب و این کالسکه بزرگ استفاده کنم، مگه این که بار سنگین داشته باشم.»
میس بی هدف گفت: «بله، مطمئنم حق با شماست.»
«عصبانی هستی؟»
چهره میسی به سوی او برگشت، در حالتش حیرتی خالصانه وجود داشت.
«نه، چرا باید عصبانی باشم؟»
«خوب، شانس با تو یار نبود، مگه نه؟»
میس خندید، خنده اش خیلی از ته دل نبود، با این حال خنده واقعی بود:
«آقای اسمیت بی چاره، شما اصلاً درک نمی کنین.»
«ظاهراً همین طوره. موضوع خنده دار چیه؟»
«من چیزی نداشتم که از دست بدم. هیچی!»
«واقعاً فکر کردی شاید برنده بشی؟»
«مطمئن بودم که پیروز می شم.»
«چرا؟»
«چون که شما، شما هستین.»
«و این یعنی چه؟»
«اوه! فقط این که شما خیلی مهربونین، یک شخص محترم.»
«متشکرم.»
بعد از آن حرف چندانی رد و بدل نشد؛ اسب ها به سختی و اکراه راه جنگلی را می پیمودند، آشکار بود که علت دور شدن از خانه را درک نمی کنند. اما حتی وقتی به بالای شیب پیچ در پیچ هم رسیدند، بدون هیچ اعتراض آشکاری به راه خود ادامه دادند که از نظر میسی که با مسایل روستایی آشنا یی داشت نشان می داد آن ها ارباب خود را بهتر از آن می شناسند که از پیشرو طفره بروند. با این حال جان اسمیت با آن ها مهربان بود و تازیانه را به کار نمی برد؛ با نیروی اراده اش اسب ها را تحت تسلط خود در آورده بود.
هنگامی که سفر به پایان خود نزدیک می شد، او ناگهان گفت: «باید بگم مشخصه که تو یکی از هرلینگ فوردها نیستی.»
«هرلینگ فورد نیستم؟ چی باعث شد چنین فکری بکنین؟»
«خیلی چیزها. برای شروع؛ اسمت، ظاهرت، خانۀ متروک و دور افتاده ات و بی پولی، طبیعت مهربانت.» لحن صدایش حاکی از آن بود که گویی نسبت به این اعتراف غبطه می خورد.
«همۀ هرلینگ فوردها ثروتمند نیستن، آقای اسمیت. در حقیقت منم یک هرلینگ فورد هستم، البته از طرف مادری. خاله و مادرم خواهرهای ماکس ول و هربرت هرلینگ فورد هستن و عموزاده های جناب ویلیام.»
او برگشته بود و هنگامی که میسی این توضحات را می داد به او خیره شده بود، سپس سوت کشید: «خوب، این حسابی مایۀ ناامیدی است! یک لونۀ واقعی هرلینگ فورد ته جادۀ گوردون که برای نان شب باید جون بکنن. موضوع چیه؟»
میسی بقیه راه را تا خانه، جان اسمیت را در جریان خیانت جناب ویلیام اول و خیانت مضاعف اعقاب او قرار داد.
در پایان جان اسمیت گفت: «متشکرم، تو جواب خیلی از سوالات منو دادی، و چیزهایی که خیلی باید بهشون فکر کنم.»
بیرون دروازۀ جلویی میسالونگی افسار اسب ها را کشد: «خوب، دوباره برگشتی خونه، خیلی پیش از این که مادرت نگران بشه.»
میسی بدون کمک پایین پرید. «متشکرم، آقای اسمیت عزیز، هنوز هم عقیده دارم شما مرد خیلی مهربونی هستین.»
در پاسخ، جان اسمیت دست به کلاهش برد و لبخند زد، سپس شروع به برگرداندن اسب هایش کرد.
هنگامی که اوکتاویا دنبال میسی می گشت یادداشت او را پیدا کرد. یادداشت سفید آن جا روی رو تختی قهوه ای خود نمایی می کرد، روی پاکت فقط کلمۀ مادر نوشته شده بود. قلبش فرو ریخت؛ یادداشت هایی که کلمه مادر روی آن ها نوشته شده بود هرگز حاوی خبرهای خوبی نبودند.
بنابراین هنگامی که صدای ورود دروسیلا را شنید، در حالی که یادداشت را در دست داشت و چشمان آی کمرنگ و متورم او تماماً آماده بود که هر قدر محتویات نامه فرمان می داد اشک بریزد، با گام های کوتاه و تند وارد سالن شد.
«میسی رفته و این یادداشت رو برای تو گذاشته!»
دروسیلا بی آنکه مضطرب شود، اخم کرد: «رفته؟»
«رفته! تمام لباس هاش و خورجین رو هم با خودش برده.»
پوست روی گونه دروسیلا به طرز ناراحت کننده ای کشیده شد و تیر کشید؛ نامه را از دست اوکتاویا قاپید و با صدای بلند شروع به خواندن کرد تا اوکتاویا نتواند منظور آن را بد تعبیر کند.
نامه چنین آغاز می شد: «مادر عزیزم، خواهش می کنم مرا به خاطر این که خانه را بدون آگاهی شما ترک کردم ببخشید، اما واقعاً فکر می کنم بهتر است چیزی از نقشه های من ندانید تا این که بفهمم موفق می شوم یا نه. من احتمالاً فردا یا پس فردا لااقل برای مدتی کوتاه به خانه برمی گردم. خواهش می کنم نگران نشوید. جایم امن است. دختر شما، میسی.» اشک های اوکتاویا سرازیر شد، اما دروسیلا گریه نکرد. او نامه را دوباره تا کرد و با خود به آشپزخانه برد و آن را با دقت روی طاقچۀ دودکش گذاشت.
اوکتاویا با چشمان اشکبار گفت: «باید پلیس رو خبر کنیم.»
دروسیلا حرف او را رد کرد: «چنین کاری نمی کنیم.» و کتری را روی قسمت جلوی اجاق گذارد.
«وای خدا، چه قدر به یک فنجون چای احتیاج دارم!»
«ولی ممکنه میسی در خطر باشه!»
«من که شک دارم. هیچ چیزی توی نامه اش حاکی از انجام کار احمقانه ای نیست.» در حالی که آه می کشید نشست. «اوکتاویا، چشم هات رو پاک کن! وقایع چند روز گذشته به من یاد داده که میشه روی میسی حساب کرد. شک ندارم جایش امنه و احتمالاً فردا دوباره می بینمش. در ضمن به کسی نمی گیم میسی از خونه رفته.»
اما اون جایی رفته که حتی یک نفر هم نیست که از مردها محافظتش کنه.»
دروسیلا با لحن خشکی گفت: «شاید میسی تصمیم گرفته از مردها محافظت نشه. حالا همون کاری رو که به تو گفتم انجام بده، اوکتاویا، گریه رو بس کن و چای درست کن. حرف های زیادی برات دارم که ربطی به ناپدید شدن میسی نداره.»
کنجکاوی بر پریشانی غلبه کرد؛ اوکتاویا کمی آب جوش داخل قوری ریخت و آن را روی اجاق گذاشت. مشتاقانه پرسید: «خوب، چی؟»
«خوب، من پول کورنیلا و جولیا رو دادم و برای خودم یک چرخ خیاطی سینگر خریدم.»
«دروسیلا!»
و بدین ترتیب دو بانوی باقی مانده در میسالونگی چای خود را نوشیدند و در مورد وقایع روز مفصل تر به بحث پرداختند. پس از آن به کارها ی روزمره خود مشغول شدند و نهایتاً به اتاق خواب های خود رفتند. دروسیلا زانو به زمین زد و دعا کرد:
«خدای من، خواهش می کنم میسی رو مورد لطف و حمایت خودت قرار بده. اونو از تمام ناراحتی ها برهان و در گرفتاری ها بهش قدرت عنایت فرما، آمین.»
پس از آن روی تختش رفت، تنها تخت دو نفره، آن طور که برازنده یک زن ازدواج کرده بود. اما مدتی طول کشید تا چشمانش را ببندد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#29
Posted: 24 Apr 2013 20:00
فصل یازدهم
هنگامی که جان اسمیت میسی را جلوی میسالونگی پیاده کرد، صدای ارگ نگذاشت کسی متوجه او شود؛ هیچ
کس صدای آمدن و رفتن ارابه را نشنید و هیچ کس ندید که میسی پشت خانه خزید و به طرف آغل رفت. جایی که خود را پنهان کند وجود نداشت، اما به هر ترتیب خورجین را پشت کیسه ای علوفه گذاشت، سپس آغل را ترک کرد و به طرف درختان میوه رفت تا هنگامی که مادرش گاو را می دوشید، آن جا پنهان شود. البته گاو صدای قدم های او را می شناخت و به طرز رقت انگیزی ماق کشید تا دوشیده شود؛ اما پیش از این که حیوان واقعاً پریشان شود، دروسیلا با یک سطل آمد.
میسی خود را پشت تنومندترین درخت سیب جمع کرد و چشمانش را بست و آرزو کرد کاش دچار بیماری قلبی بود، ترجیحاً آن قدر وخیم که موجب می شد هرگز روی صبح را نبیند.
تا پیش از اینکه تاریکی مطلق حکم فرما شود از جای خود تکان نخورد، سرمای نافذ بهاری کوهستان آبی او را از پشت درختان بیرون آورد و به سوی گرمای نسبی آغل کشاند. آلاله دراز کشیده و پاهایش را زیر خود فرو برده بود و در حالی که پستان هایش کاملا خالی بود با متانت نشخوار می کرد. بدین ترتیب میسی یک کیسه تمیز کنار گاو روی زمین انداخت، خود را روی آن جمع کرد و سر وشانه اش را به شکم گرم آلاله که غار و غور می کرد تکیه داد.
البته میسی باید همان لحظه ای که جان اسمیت رفت، جرأت و شهامت خود را جمع می کرد و وارد خانه می شد، اما هنگامی که کوشید پاهایش را وا دارد از پلکان ایوان بالا روند، از رفتن امتناع کردند.
چه طور می توانست به مادرش بگوید که به شخصی تقریباً بیگانه پیشنهاد ازدواج داده و او قبول نکرده است؟ یا اگر نخواست این را بگوید، چه داستانی جعل کند که متقاعد کننده باشد؟ میسی اهل داستان بافی نبود، او فقط یک داستان خوان بود. به خود گفت، شاید فردا بتونی اعتراف کنی و از درد و غم آن، نفسش در سینه حبس شد؛ اما چه قدر بدتر خواهد بود اگر شبی را جایی به جز زیر سقف میسالونگی سپری کند؟ چه کسی باور خواهد کرد که او شب را کنار یک گاو گذرانده است؟ خویشتن خوب او زمزمه کرد که فوراً به خانه برود؛ اما خویشتن بدتر نمی توانست شهامت پیدا کند.
اشک هایش جمع شد و فرو ریخت، چرا که میسی به حد مرگ خسته بود، نه آن قدر به خاطر فعالیت جسمی، که به خاطر انفجار هولناک اراده اش که او را به دیدن جان اسمیت فرستاده بود.
میسی گریست.
«وای، آلاله، چه کار باید بکنم؟»
آلاله فقط تغییر کرد و کمی بعد، میسی به خواب رفت.
خروس میسالونگی از روی میله ای درست بالای سر میسی، شیپور بد آهنگ خود را به صدا در آورد و او را یک ساعت پیش از طلوع خورشید از خواب بیدار کرد. میسی از جا جهید، گیج بود، سپس با غصه و سر در گمی تازه دوباره به بالش زندۀ خود تکیه داد. گرسنه نبود، تشنه نبود، چه باید می کرد؟ اوه! چه باید می کرد؟
اما تا هنگام طلوع تصمیمش را گرفته بود که چه کند و با تصمیمی راسخ از جای خود برخاست. شانه و برس خود را از خورجین بیرون آورد، تا جایی که می توانست سر و وضعش را مرتب کرد. هنگامی که تلاش خود را به پایان رساند، نا امیدانه دریافت که بوی تند گاو می دهد.
هنگامی که از کنار میسالونگی رد شد، هیچ صدای زندگی از آن شنیده نمی شد و از پنجرۀ اتاق مادرش صدا خرخرهای کوچک می آمد. خطر شنیده شدن وجود نداشت.
بار دیگر در دره جان اسمیت بود، نه با فریبندگی رویای دیروز، نه با شادی غیر قابل کنترل دیروز که هیچ چیز غیر ممکن به نظر نمی رسید و همه چیز با پایانی خوش مجسم می شد. این بار میسی با امید اندک اما عزمی آهنین گام بر می داشت.
این بار پاسخ منفی را نمی پذیرفت، حتی اگر این به منزلۀ گذراندن هر شب در آغل مادرش در کنار آلاله و باز گشتن هر روز او به ته درۀ جان اسمیت برای تقاضای دوباره می بود. چرا که باز هم تقاضا می کرد، اگر امروز جواب منفی می داد، فردا و روز بعد، و روز بعد از آن...
هنگامی که به محوطۀ مسطح و اتاقک رسید ساعت ده شده بود؛ همان دود سیاه مواج از دودکش بیرون می آمد؛ اما مانند دیروز از جان اسمیت خبری نبود. روی تنه درخت نشست و منتظر ماند.
شاید او هم گرسنگی را پشت سر گذارده بود؛ هنگامی که ظهر آمد و گذشت بدون این که اثری از جان اسمیت پیدا شود، میسی تن به قضا داد که تمام بعد از ظهر را هم منتظر او شود. واقعاً، خورشید مدت ها بود که پشت دیوارهای عظیم بالا پنهان شده بود و نور به سرعت محو می شد.
جان اسمیت جدی تر از دیروز، هم چنان کور نسبت به میسی به خانه باز گشت و میسی را دید که روی تنۀ درخت نشسته بود.
«آقای اسمیت!»
«باز هم؟»
او فوراً جلو آمد، جلویش ایستاد و نگاهش کرد. نه با عصبانیت، ولی با روی گشاده هم نه.
«برای چی دوباره برگشتی؟»
«با من ازدواج می کنین، آقای اسمیت؟»
این بار دستش را زیر آرنج میسی نگذاشت تا او را به سوی اتاقک ببرد، هنگامی که میسی بلند شد، او برگشت تا تماماً مقابل صورت او قرار گیرد و به چشمانش بنگرد.
پرسید: «کسی تو رو به این کار وادار کرده؟»
«نه.»
«واقعاً این قدر برات اهمیت داره؟»
«به قیمت تمام زندگیم. من به خونه برنمی گردم! هر روز می آم و دوباره تقاضا می کنم.»
جان اسمیت در حالی که لب هاش باریک و به هم فشرده بود، گفت: «تو با آتیش بازی می کنی، دوشیزه رایت. هرگز به مغزت خطور نکرده اگه زنی دست از سر مرد بر نداره، ممکنه اون مرد یک کار خشونت آمیز انجام بده؟»
میسی لبخندی با صفا، زیبا و فرشته وار زد. «بعضی از مردها ممکنه چنین کاری بکنن، اما شما نه، آقای اسمیت.»
«تو واقعاً چی بدست می آری، چی می شه اگه بگم باهات ازدواج می کنم؟ این همون شوهریه که تو می خوای، مردی که اونقدر فرسوده اش کردی تا این که غیر از تسلیم شدن یا خفه کردن تو ندونه برای آرامش یافتن چکار باید بکنه؟»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#30
Posted: 29 Apr 2013 19:05
صدایش پایین آمد و بسیار سخت شد. «توی این دنیای بزرگ و وسیع، دوشیزه رایت، یک احساس نحس به نام نفرت وجود داره. التماس می کنم اونو از قفس آزاد نکن!»
میسی پرسید: «با من ازدواج می کنی؟»
او دهانش را به هم فشرد، هوا را از بینی خود خارج ساخت و سرش را بالا گرفت تا از بالای سر میسی به چیزی که او نمی توانست ببیند، خیره شود و برای زمانی که خیلی طولانی به نظر می رسید چیزی نگفت. سپس شانه هایش را بالا انداخت، به میسی نگاه کرد. «قبول می کنم که از دیروز تا حالا خیلی دربارۀ تو فکر کردم و حتی سخت ترین کارهایی رو که می تونم پیدا کنم هم منو از فکر تو منحرف نکرد و در عجب موندم شاید راهی به من پیشنهاد شده تا تقاص پس بدم و اگه پیشنهاد تو رو نادیده بگیرم، شاید اقبالم ناپدید بشه.»
«راهی برا اینکه تقاص پس بدی؟ تقاص برای چی؟»
«همین طوری گفتم، هر کسی چیزی برای تقاص پس دادن داره، هیچ کس بی گناه نیست. با تحمیل خودت به من، علتی برای تقاص پس دادن به وجود می آری. متوجه نیستی؟»
«چرا.»
«اما برات فرقی نمی کنه؟»
«من هر چیزی رو که نصیبم بشه با خوشحالی می پذیرم آقای اسمیت، در صورتیکه بتونم شما رو هم باهاش داشته باشم.»
«خیلی خوب، باشه. من با تو ازدواج می کنم.»
تمامی درد و کرختی میسی از میان رفت.
«اوه! متشکرم آقا اسمیت! پشیمون نمی شین، قول می دم!»
او غرغرکنان گفت: «تو یک بچه ای دوشیزه رایت! یک زن بالغ نیستی و شاید به همین علته که من به جای خفه کردنت، تسلیم شدم. واقعاً نمی تونم باور کنم که مکر و حیلۀ تو زنانه باشه. فقط هیچ وقت علتی برای تغییر این عقیده به من نده.»
و حالا دست او زیر بازوی میسی رفت، علامتی برای حرکت.
میسی پرسید: «یک چیزی هست که باید بپرسم، آقا اسمیت.»
«چی؟»
«که ما هیچ وقت به مردن قریب الوقوع من اشاره نکنیم و نگذاریم بر رفتار ما تأثیر بگذاره. من می خوام آزاد باشم! و اگه مرتباً با کلام یا رفتار به من یادآوری بشه که به زودی میمرم، نمی تونم آزاد باشم.»
جان اسمیت گفت: «موافقم.»
میسی که نمی خواست اقبال نیکش را از دست بدهد، چرا که احساس می کرد در آن زمینه تا جایی که مصلحت بود پیش رفته است، وارد اتاقک شد و به آرامی به طرف یکی از صندلی های آشپز خانه رفت تا بنشیند، در حالیکه جان اسمیت میان درگاه چرخید و از میان آن، به آغاز مه خزیده بر زمین آن شب خیره شد.
میسی در سکوت به پشت او نگاه کرد که بلند و پهن و در این لحظه، بی نهایت گویا بود. اما پس از پنج دقیقه جرأت یافت تا بپرسد: «حالا چی می شه، آقای اسمیت؟» صدایش خیلی کوتاه و عذرخواهانه بود. جان اسمیت از جایش پرید گویی وجود میسی را در آن جا فراموش کرده بود و رفت تا مقابل او پشت میز بنشیند. چهره اش در تاریکی پر از سایه بود، دل تنگ، بی جان و کمی ترسناک. اما هنگامی که لب به سخن گشود، به قدر کافی بشاش بود، گویی تصمیم گرفته بود خود را بیش از آن چه موقعیت ایجاب می کرد ناراحت نسازد.
گفت: «اسم من جان است. و بلند شد تا دو چراغ را روشن کند که هر دو را روی میز گذاشت تا بتواند صورت میسی را ببیند. کار اصلی اینه که ما مجوز بگیریم و ازدواج کنیم.»
«چه قدر طول می کشه؟»
او شانه هایش را بالا انداخت. نمی دونم، اگر اشکالی پیش نیاد، یکی دو روز، شاید هم با یک مجوز مخصوص، زودتر. در این فاصله بهتره تو رو به خونه برسونم.»
میسی گفت: «اوه! نه! من همین جا می مونم.»
در حالیکه امید در دل جان اسمیت شکوفه می زد، گفت: «اگر این جا بمونی احتمالاً باید ماه عسلت رو پیش از موقع شروع کنی.»
عجب فکری! ممکن است این موضوع برای او جالب نباشد! آخر بیشتر زنان این طور بودند و او می توانست در این مورد سخت گیر باشد. دختری مانند میسی به راحتی می ترسید. در این لحظه اشتباه کرد و به میسی نگاه کرد تا واکنش او را ببیند و دختر بیچاره در حال مرگ آنجا نشسته بود و با محبتی ابلهانه به او می نگریست، مانند توله سگی سرشار از عشق. قلب خفتۀ جان اسمیت تپید، احساس دردی تلخ و ناآشنا به او دست داد؛ چرا که میسی واقعاً تمام روز فکرش را مشغول کرده بود. فرقی نمی کرد چه قدر سخت کار کرده بود تا تصویر او را از مغزش بزداید و خلأئی را که در نتیجه کار بدنی ایجاد می شود، جایگزین آن کند. او رازهای خود را داشت، بعضی از آنها به قدری عمیق دفن شده بودند که به راحتی می توانست به خود بگوید هرگز از آن رازها رنج نبرده است، که در تازگی و برهنگی یک زندگی دوباره متولد شده است. اما تمام روز چیزهایی او را نیش می زدند و زمزمه می کردند و ذره ذرۀ وجودش را می جویدند و تمام لذتی را که در دره اش می یافت ناپدید شده بود. شاید می بایست تقاص پس دهد؛ شاید علت آمدن میسی همین بود. اما به راستی کاری انجام نداده بود که تقاصی به این بزرگی، به این ملال انگیزی، بپردازد. او کاری نکرده بود!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند