فصل سیزدهم! ادامه!فريدون با حركتي تند و تشنج مانند لبه ي لحافچه را پس زد محمود عصبي و بغضكرده با صداي خفه اي گفت :- عزيزي برو روشو بپوشان كه سرما نخوره، بايد ببريمش دكتر.- قربان قدت محمود جان آخه اين وقت شب كسي نيستش همه رفتن خونه هاشون.- تو اين شهر دراندردشت بالاخره يه دكتري دواخونه اي ميشه پيدا كرد طفلك داره پس مي افته. خدا رو خوش نمياد مگه چشمم نخوره به چشم فرخ اونچي كه از دهنم دربياد بهش مي گم، اين مروته؟ ميشه به فرخ بگيم بابا؟! بچهي ناخوشو ول كرده به امان خدا و رفته دنبال عياشياي خودش، نيره برو لباسامو وردار بيار.صداي ريز باران تند و دانه درشت صداي كمر شكنشدن درختهاي صنوبر و صداي رعد، نور تند و سفيد برق با حالتي گيج كننده روي پرده ي گوش و مردمك چشمهايش چرخ خورد، صورتش رازير گوشه هاي چارقد ململ عزيزي پنهان كرد نرمي و لطافت پارچه ي چارقد، نوازش سرانگشتان عزيز فضاي ترس آور و صداهاي آزاردهنده را دور و محو كرد. درخت عريان مانده ي به گل داد عطر گلهاي صورتي رنگ به، خنكي نسيمي كه از روي آب زلال حوض مي گذشت گلهاي رنگ و وارنگ اطلس، بوي خزه ي اطراف گلدان لب شكسته را احساس مي كرد، روي زانوهاي عزيزي نشسته بود عزيزي با صدايي كشيده و حالتي آهنگيني زمزمه مي كرد:- نازگل عزيزي كي مي شه؟غزاله مي شد غزاله مي شد.حالا تو برام بگو باشه.- دو دفعه مي گم! خب؟!- قبوله دو دفعه بگم برام دست بزني ها.عروس نازت مي شممحرم نازت مي شمخانه تو جارو مي كنمبرفاتو پارو مي كنمموهاتو من مي بافمبقچه تو من ميارمحالا عزيزي بگه- نازگل عزيزي كي ....صداي عزيزي محو شد، گوشه ي چارقد ململ از روي صورتش كنار رفت صداي كمرشكن شدن درختان بِه و صنوبر را شنيد، گلهاي صورتي رنگ درخت به آتش گرفتند، آب حوض خشك شد، زبانه هاي آتش روي گونه هاي فريدون چرخ خوردند. ماشين آبي رنگ اسباب بازي مثل غولهايقصه هاي عزيزي تنوره كشيد با دندانهاي بلند سياهش گلوي فريدون راگرفت باز تنوره كشيد، رفت آسمان از بالاي ديوارها فرار كرد فرياد كشيد.- عزيزي غوله اومد. فريدونو برد بكنه يه لقمه چپش.پيرمرد خرده ريزهاي كز خورده و سياهرنگ فتيله چراغ علاءالدين را از روي مخزن نفت و سيني مسي زير چراغ رادستمال كشيد قاب نفت و قيف پلاستيك، كهنه هاي سياه و نفتي شده را گوشه مهتابي گذاشت فتيله چراغ را روشن كرد. اهرم كم و زياد كردن شعله دان را چرخاند وقتي كه شعله دايره شكل، رنگ آبي پيدا كرد چراغ و سيني را برداشت وارد اتاق شد نزديك رختخواب نشست لبه لحاف تميز ملافه دار را از روي چانه فريدون پس زد آرام و آهسته با دستمال سفيد رنگ گلدوزي شدهرا از ميان جام آب برداشت پنبه مرطوب را روي لبهاي ترك خورده فريدون گردش داد.- چي به روز خودت آوردي جوان الله اكبر آدم جرات نمي كنه به سر و صورتت دست بزنه تو سينه ات كوره آهنگري وا شده! آخه تو كجا بودي؟ بهار كجا؟ زمستان كجا؟ دير آمدي سراغم حالا هم كه آمدي تب افتاده بهجانت نمي دونستي چشم انتظاري يعقوبو كوروش كرد، فانشناس چشمام رو در مانده بود، سفر نمي رفتم مي ترسيدم بيايي و در بسته جلو راهت سبز بشه يادت رفته بود؟ دوتايي يه قول و قراري با هم گذاشتيم؟ رسيديم تهران دم گاراژ چي بهم گفتي؟ نگفتي ميام؟ قول ندادي كه بياي چرا نيومدي؟ دل مشغولي داشتي؟ اگه زودتر آمده بودينمي ذاشتم سرگردان و بي كس بشي.فريدون ميان رختخواب غلت خورد لحاف را از روي سينه اش كنار زد. پيرمرد اخم كرد- نه. تن و بدنت خيس عرقه، باد بهت بخوره مي شي چوب خشك.لحاف نو و ملافه دار را روي سينه فريدون كشيد، پلكهاي خسته و تبدار فريدون نيمه باز شد ناتوان و بي رمقناله كرد.- آب...آ.....پيرمرد بي صدا خنديد، سر فريدون را از روي بالش بلند كرد، لبوان بلور تراش خورده را برداشت لبه ان را نزديك لبهاي فريدون گرفت.- عوض آب اينو سر بكش، هيچي مثل شير خشت تب آدم ناخوش رو قطع بر نمي كنه. سر بكش. عطشتو سبك مي كنه تبم مياره پايين. انگاري همه آتش كوره كاوه ريخته رو صورتت.نگاه پيرمرد روي مرمك چشمهاي تب زده فريدون ماندگار شد و رويا گونه نجوا كرد:- فرود هر وقت تب مي كنه خانم بزرگ براش شير خشت آب مي گرفت. دست خانم بزرگ شفا بود. يه دس كاسه شير خشت آب گرفته رو به خورد فَرود مي داد. فوري تبت قطع بر مي شد.فريدون دست پيرمرد را كنار زد- تب رمق چشماتُ كشته. دهنتُ وا كن يواش يواش بگير رو زبانت.- نمي تونم- نمي تونم چيه؟ بخور آتيش جگرتُ مي كشه، داغي تبتُ سردش مي كنه. بخور.فريدون بي ميل و كم رغبت شير خشت آب گرفته داخل ليوان را مزه مزه كرد.- تا شب نشده بايد سبك بشه، بازي بازي نكن. بخور. تب شب بد چيزيه! آدم ناخوش پس مي اندازه! از خودت مضايقهنكن. مي گم بخور. مي دونم سخته. توكل به خدا، يه امشب طاقت بيار سر صبح اول وقت مي رم جوشانده مي خرم ميارم برات دم مي كنم. اگه افاقه نكرد اونوقت مي برمت دكتر.نگاه پيرمرد روي صورت فريدون گردش كرد، حال نگاه پيرمرد عوض شد دوباره نجواگونه گفت:- اونوقتا كه فَرود ناخوش مي شد خانم بزرگ براش جوشانده گل بنفشه پرسياوشون درست مي كرد، عناب و سه پستان.فريدون جرعه هاي اول را كم ميل و بي رغبت روي زبانش گرفت بعد از چند لحظه پشت دستش را به ته ليوان تكيه داد و شير خشت آب گرفته شده را سر كشيد.حال خنده و شادي روي چهره شكسته پيرمرد پهن شد. ليوان خالي را كنار جام مسي گذاشت.- يه نيم ساعتي هم كه بگذره بازم ميدم بخوري. نصف اون كوزهه رو برات شير خشت آب گرفتم، نمي ذارم آتيش تب تو مغز استخوانت بمانه.پلكهاي فريدون روي هم افتاد خيال پيرمرد ميان دره سرسبز و پر درخت رودخانه نشست. شب سرد و افسرده حال روي شيشه هاي نورگير اتاق پنجه كشيد.**ناله هاي غزاله و صداي لرزان نيره ميان صداي مداوم زنگ در حياط گم شد،محمود پاهاي غزاله را روي تشك رختخواب گذاشت، نيره موهاي مرطوب و بهم گره خورده را از كنار شقيقه ها و پيشاني دخترش كنار زد محمود لبه تختخواب نشست انگشتان و دستهاي لرزان غزاله را نوازش داد.
فصل سیزدهم! ادامه!- چي شده باباجان؟ دم غروبي حالت خوب بود!نگاه هراسان و وحشت زده غزاله از ميان پلكهاي سنگين و نيمه باز ميان اتاق و روي صورتهاي پدر و مادرش گردش كرد شتابزده و ناباورانه روي صورت و دستهاي محمود و نيره دست كشيد نوك انشگتانش را روي سينه نيره فشار داد و با صدايي مرتعش و بريده بريده و ترس آلود پرسيد :- بردش، ديدم داره اونو مي بره.پلكهاي غزاله روي هم افتاد خسته و بي حال با انگشتان لرزانش مچ دست محمود را فشار داد.- چيه؟! باباجون چشماتو وا كن مائيم مامان نيري، بابا محمودت، خواب مي ديدي؟ بابا!غزاله كم جان و خسته حال مچ دست محمود را رها كرد نيره ليوان آبخوري را نزديك لبهاي غزاله گرفت.- محمود دست بگير زير شانه هاش بلندشكن.دوباره صداي زنگ در حياط ميان فضاي اتاق پخش شد. نيره عصبي و خشم آلود گفت :- كيه اينجوري در مي زنه؟! سر آورده؟!غزاله تكان خورد وحشت زده پلك چشمهايش را باز كرد با حالتي هراسان روي تختخواب نشست نگران و بهت زده فضاي تاريك پشت پنجره را نشانه گرفت.- شبه؟حال خنده اي رضايت بخش و آرام كننده روي صورتهاي محمود و نيره سايه انداخت. . محمود با حالتي به ظاهر تنبيه كننده روي گونه و بناگوش غزاله تلنگر زد و با لحني كشيده و نازآلود گفت :- تازه شب شده. نازگل بابا نصف جانمون كرده.لبخند كم جان سبكي روي لبهاي پريده رنگ غزاله ماندگار شد.- اون ليوان را از دست مادرت بگير و يكمي آب بخور. الانه حالت جا مياد.نيره لبه ي ليوان را به لبهاي غزاله تكيه داد.- بابات راست مي گه به خدا، بخور نصف جونمون كردي مادر!رنگ و حال شرمي دخترانه روي گونه هاو مردمك چشمهاي خسته حال غزاله پيدا شد، نيره نگاهش را از ميان ديد چشم و نگاههاي سرزنش آلود محمود دور كرد. غزاله ميان حال خنده اي ظاهري جواب داد :- خواب مي ديدم. گربه، قناري ...صداي زنگ در حياط روي صداي كم جان و حال خنده ي ظاهري غزاله نشست، نيره نگاه را ميان فضاي تاريك و سرد پشت پنجره ي اتاق رها كرد و آمرانه گفت :- محمود برو در حياطو واز كن. هر كيه سمجه ول نمي كنه.غزاله بهت زده و هراسان مسير نگاه مادرش را نشانه گرفت. بي اراده و ناخواسته با حركتي شتاب زده از روي تختخواب بلند شد. محمود در حاليك به طرف در اتاق مي رفت با لحني دلداري دهنده گفت :- حتما بازم يكي از كبوتراي دهنوي از لانه فرار كرده و آمده تو حياط ما مهماني.محمود از اتاق خارج شد. نيره زير بازوي غزاله را گرفت. غزاله آرام و سپاسگزار دست مادرش را نوازش كرد.- بيا بريم دست و روت رو بشور اصلا بيا برو حمام آبگرمكن جوشه جوشه.- مي رم يه كمي حالم جا بياد. سرم خيلي داره گيج مي ره.نيره پرسشگرانه فضاي خاليه طاقچه را زير نظر گرفت يكه خورده و ناباورانهپرسيد :- طاقچه رو چرا خالي كردي؟ اونا كو؟ اسباب بازيات و كجا گذاشتي؟- جمعشون كردم.- براي چي؟- مگه نمي خواييم از اينجا بريم.نيره روي صندلي نزديك ميز آرايش نشست. تصوير چهره ي بهم ريخته و خسته حال غزاله را روي آيينه دايره شكل زير نظرگرفت. به طاقچه ي خالي اشاره كرد :- اونا رو كجا گذاشتي؟- گذاشتمشون ميان جعبه ي مقوائيا.نيره فضا و كف اتاق را تماشا كرد.- كو؟!غزاله بي حوصله و دلگير و عصباني با نوك پا به جعبه هاي مقوايي زير تخت ضربه زد.- ايناها، اينجاست. اونا رو كه قورت ندادم. همشونو جمع كردم.دهان نيره باز ماند ناباورانه و بهت زده به صورت پريده رنگ دخترش خيره شد. غزاله پشيمان نگاهش را روي نقش و نگار قالي رها كرد. نوك موهاي سرش را روي انگشتانش پيچاند.- ببخشيد مامان نيري دست خودم نبود. خيلي خسته شدم زود عصباني مي شم. ازت معذرت مي خوام.حالت بهت زدگي روي چهره ي نيره فروكش كرد. انگشتان دخترش را نوازش كرد و با لحني مهربان گفت:- حق داري خسته باشي مامان جان تو اين دو سه ماهه تو خيلي عذاب كشيدي، خدا باعث و باني شو لعنت كنه.نيره به طرف پنجره رفت پيشاني اش را روي شيشه گذاشت. غزاله با لحن آشتي طلب پرسيد :- دم در حياط روشنه؟- نه مادر لامپ بالاش سوخته.نيره پيشاني اش را از روي شيشه ي بخارگرفته پنجره جدا كرد.- بابات داره مياد.- كي همراهشه؟!نيره دوباره فضاي نيمه روشن حياط را تماشا كرد يكباره شتاب زده و هراسانبا نوك انگشت روي شيشه ي پنجره ضربه زد.- چيه مامان؟غزاله به طرف مادرش حركت كرد. نيره نگران و دلواپس پنجره را باز كرد باصداي بلند و هشدار دهنده شوهرش را صدا كرد.- محمود ندو، قلبت مي گيره يواش بيا.غزاله هراسان و وحشت زده دست مادرشرا كنار زد زير پنجره خم شد ميان حالتي خواب مانند، صداي از نا افتاده ي پدرش را شنيد.- نيره كت و شلوار منو بيار.واهمه زده از پنجره فاصله گرفت، دلهره و خستگي فرصت نمي داد با قدمهاي بلند فاصله دار راه برود، دستش را به ديوار تكيه داد كف پاهايش را روي فرش كشيد. صداي قدمهاي شتاب زده محمود كه از پله ها بالا مي آمد ميان اتاق و سرسرا پخش شد، نيره پنجره را بست به طرف دراتاق خيز برداشت، غزاله پشت شانه هاي را به ديوار تكيه داد، محمود وارد اتاق شد. نزديك در روي زانوي نشست و با صداي بغض كرده بريده بريده گفت:- نفسم داره قطع مي شه. برو اون لباساي منو بيار، بگرد يه دونه از قرص قرمز برام پيدا كن.زانوهاي غزاله لرزيد شانه هايش رويديوار لغزيد كرخ و خسته حال كنار ديوار نشست. نيره سرگردان و بهت زده وسط اتاق ايستاد. پشت پلكهاي رويهم افتاده غزاله فضاي ترس آلودي كه در خواب ديده بود تار و پريده رنگ شكل گرفت ميان حالتي شبيه به خوابزدگي داي پدرش را شنيد.- لباسامو بيار. ناچارم برم؟ فريدونداره مي ميره.نيره روي زمين تا شد. غزاله پشت سرش را به ديوار كوبيد و لخت و بي رمق با شانه راست كف اتاق افتاد. نيره با صدايي بلند و عصبي فرياد زد:- كي داره مي ميره؟ كي بود در زد؟ چي شده؟ كجا بايد بري؟محمود ساكت ماند با مشت نيم بسته روي پيشاني اش ضربه زد. نيره روي زانو به سمت در اتاق حركت كرد.- چرا خودتو مي زني؟ درس درمان بگوچي شده؟!- فرخ سكته كرده ! بد حالهنيره مچ دستهاي محمود را رها كرد نگاهش را به طرف غزاله برگرداند و فرياد كشيد:- يا امام رضا....محمود نفس بلندي كشيد و با لحني شماتت بار گفت:- تو ديگه چرا داد مي زني؟!نيره بي طاقت و ماتم زده به طرف غزاله رفت، رو به ديوار نشست و سر دخترش را روي زانو گرفت و در حالي كهمحكم و ضربت دار به گونه هاي غزاله سيلي مي زد، پرخاشگرانه فرياد كشيد:- محمود، محمود دخترم! دخترم داره از دستم مي ره! اون ليوانو بده دستم ياا... زود باش.محمود روي زانو نيم خيز شد ردپاي درد قفسه سينه اش لا به لاي خطوط پيشاني و چينهاي گوشه هاي چشمش جا ماند. با خستگي ليوان آب را برداشت كنار نيره نشست. نيره خشمگين و عصباني ليوان را از دست شوهرش گرفت. آب داخل آن را روي صورت غزاله پاشيد. حال بغضي سنگين و نفس بُر عضلات صورت غزاله را زير فشار گرفت. با حالتي سكسه مانند بريده بريده و بغض كرده نفس كشيد. پلكهاي روي هم افتادهاش نيمه باز شد. كند و خسته سرش را حركت داد. محمود خم شد موهاي سر نيره را از روي گردن و چانه دخترش كنار زد. غزاله خشمگين و عصبي به موهاي سر مادرش چنگ زد بدون آنكه لب هايش را حركت دهد با دهان بسته ودندانهاي به هم كليد شده قيه كشيد. نيره در حالي كه موهاي اطراف بناگوش غزاله را ريشه كن مي كرد وحشت زده فرياد زد:- جيغ بزن، گريه كن، موهاي سر منو بكن، محكم تر.صداي زنگ در حياط ميان فضاي اتاق پخش شد. نگاه درد زده و اندوهگين محمود ميان فضاي نيمه روشن پشت پنجره رها شد.نيره در حالي كه با مشت بسته روي ساقپاي شوهرش ضربه مي زد. اميد باخته، التماس آميز فرياد كشيد:- محمود بچه مو برسونش يه جايي دست گلم داره پر پر مي شه. سياهي چشماشرفته كله سرش اگه يه مو از سر عزيزم كم بشه خودمو آتيش مي زنم، يا فاطمهزهرا دخترمو از تو مي خوام. يا جده سادات، به دادم برس.محمود شتابزده و يكباره روي زانوهايش بلند شد. دستهايش را راست وموازي باهم رو به قبله بالا برد مطمئن پر قوت و كشيده فرياد زد:- يا باب الحوائج دخيلم.
فصل آخرنگفتم چشم بِرات مي مانم، چرا نيامدي؟ گرفتار اونا بودي؟ دل مشغولي داشتي؟ آره؟!فريدون لحاف ملافه دار را از روي سينه اش كنار زد. الهي اخم كرد.- نشد. چند دفعه بگم. تن و بدنت خيس عرقه. باد بهت بخوره دوباره تب ديشبي مياد سراغت تا دم صبح همش نالهمي كردي. سرما بدجوري نشسته بود ميان مغز استخوانت.- كلافه ام .- مي خواي كلافه نباشي. مي دوني زير سرما چقده پياده راه رفتي؟ سرما خشكه، سوزش تنده، گرفتارش شدم عينهو دشنه مي شينه ميان مغز استخواناي آدم.به جام مسي روي چراغ علاء الدين اشاره كرد.- برات فرني درست كردم، لب و دهنت خشكه. اينجوري كه مي گي بايد يه دو روزي باشه كه چيزي از گلوت پايين نرفته. اشتهات كور شده.- ميل ندارم.- بايد بخوري، قوت داره. سينه و گلوتو نرم مي كنه، تب بي كردار استخواناتو پوك كرده. چي به سر خودت آوردي جوان؟ صورتت شده دو انگشت. تو ماشين دفعه اول كه ديدمت براي خودن يلي بودي، يه دو سه قاشق فرني بخور بلكم حالت بهتر بشه.- مي خوام بلند شم. لحاف روي سينم سنگيني مي كنه.پيرمرد روي پيشاني فريدون دست كشيد.- يه خورده ديگه تحمل كن، تبت كه حسابي پايين آمد اونوقت هر چي كه دلت مي خواد بكن. حالا يه كمي بالاتر تكيه بزن به ديوار.فريدون فضاي اتاق را زير نظر گرفت، ديوارها، اشياي داخل طاقچه ها، كتابهايي كه نامرتب داخل قفسه هاي داخل كتابخانه گذاشته بودند تصاوير آشنايي را روي مردمك چشمهايش نقاشيكرد.پيرمرد جام مسي را از روي چراغ برداشت آن را داخل بشقاب گذاشت بشقاب را نزديك دست فريدون گرفت.- كار خيلي خوبي كردي آمدي، هوا كه سرد مي شه ماتم مي گيرم، تو سرما نمي تونم سفر برم، سوز سرما بي طاقتم مي كنه. پابند خونه مي شم، تنهام كه مي شم. وامصيبت بايد با در و ديوار حرف بزنم، سال به سال ام يهنفر سراغم نمياد. تنهايي خيلي چيز بديه.فريدون در حالي كه فرني داخل جام مسي را به هم مي زد با صدايي ناله مانند و واخورده گفت :- منم شدم يه آدم تنهاي بي كس و كار.عميق و نافذ به چشمهاي فريدون خيره شد،- چشمات يه حرفه ديگه مي زنه مني كه مي گم تنهام يه سر سوزن اميد ندارم كسي چشم به راهم باشه.- منم خيال مي كنم كسي منتظرم نيستش تابرم ببينمش.- اشتباه مي كني. حالا اونو بخور سرد مي شه از دهن مي افته . وقت گپ زدن زياده.فريدون تمام فرني داخل جام را خوردوقتي كه جام خالي و بشقاب زير آن را روي سيني جا استكانها مي گذاشت پيرمرد گفت :- حالا مي خواي لحافو بزني كنار. يواش يواش داره حالت جا مياد.فريدون لحاف را كنار زد و به ديوار تكيه داد.- باعث زحمت شما شدم.- زحمت كدومه آقا! خدا كنه حالت خوب بشه. استخوانات رمق بگيره. بيفتي به راه رفتن برگردي سر زندگي و قسمت خودت.رگه غم همراه اثر و نشان درد استخوان روي نگاه فريدون پيدا شد.- مگه زندگيم برام مونده كه برگردم.- چرا برمي گردي دلت اونجا بنده. تهران كه مي آمديم برام تعريف كردي. يادته؟- همه چيزو خراب كردم. مثلا مي خواستم زحمتاي اونا را يه جوري جبران بكنم. كارا برعكس شد. اصلا نميفهميدم چي كار دارم مي كنم. مث آدمي كه يه هو از خواب مي پره و خيال مي كنه افتاده ميان لجن تا چشمامو وا كردم ديدم افتادم تو مرداب.سرفه اي خشك و خش دار نفسش را بند آورد الهي شتابزده كتري لعابي را از روي سيني زير چراغ نفت سوز برداشت. يكي از استكانها را با آّب ولرم كتري نيمه پر كرد وقتي كه سرفه هاي پي در پي و آزار دهنده فروكش كرد، لبه استكان را روي لب فريدون قرار داد.- يه كمي بگير رو زبانت.رمق باخته و خسته حال، استكان را از دست الهي گرفت- نه با جوشانده شير خشت و فرني سينه ناخوشت خوب نمي شه بايد بريم دكتر. ديشب سينه ات خس خس مي كرد. عين جوجه خروس قيه مي كشيدي، سينه پهلو كردي.فريدون چشمهاي اشك گرفته اش را پاك كرد.- سينه ام مي سوزه، زخمه.- تو اون سرما، به قول خودت گفتي دو ساعت كنار خيابان وايسادي كه ماشين بگيري در باغم كه رسيدي بالاپوشتو در آوردي و از ديوار كشيدي بالا خوب صبر مي كردي بيان در باغو وا كنن. حالا اولش هيچي رفتي تو باغ ديگه چرا؟ خودتو معطل كردي چرا تو سرمادويدي.- نمي دونم حالم بد بود، همش مي خواستم برسم اونجا برم تو خانه باغ كتابو بردارم هر چي مي كردم يك كلمه از نشاني خونه يادم نمي آمد.الهي با حالتي آميخته به مهرباني وگلايه سر تكان داد.- وقتي آدم نشاني دوست، آشنا، قوم و خويش خودشو فراموش مي كنه مي دوني معني اش چيه؟!دوباره سرفه هاي پي در پي هنجره و ريه هاي فريدون را زير فشار گرفتند. الهي درمانده و سرگردان به چهره كبود شده فريدون خيره شد.- كاش به دانه داشتم. گردنم بشكنه رفتمآرد برنج بخرم هرچي فكر كردم ديگه چي بايد بخرم يادم نيامد. الانه مي خوام برم گوشت ماهيچه بخرم به دانه و هفت تخمه هم مي خرم.فريدون خسته و بي حال ميان رختخواب دراز كشيد الهي بلند شد دريچه وسط نورگير اتاق را باز كرد.- هواي اتاقم سنگين شده يه خورده كه هواش عوض بشه برات بخور درس مي كنم. رو صوتت رو نپوشون تا مي رم و برمي گردم اگه بازم سرفه ات گرفت يه كمي آب بگير رو گلوت، پماد و ويكسهم برات مي خرم، بعد از ظهر هم مي برمت دكتر.پلكهاي چشم فريدون روي هم افتاد، الهي اطراف و لبه هاي لحاف نو و ملافه دار را تا زد. دريچه ي نورگير را بست وقتي كه از در اتاق خارج مي شد صداي خس و خس سينه ي فريدون ميان اتاق پخش شد.***روشنايي خاكستري رنگ آخرين غروب پاييزي پيش پاي سياهي شب يلدا قرباني شد. صداي سنگين و فاصله دار كوبه ي كله شيري در حياط پشت شيشه هاي عرق كرده ي پنجره ها تلنگر زد. محمود شتابزده سرش را از روي متكا برداشت. نيره چراغ سقفي اتاق را روشن كرد نگاه مضطرب و خسته حال غزاله پريشان و سردرگم از ميان فاصله ي تنگ و باريك لبه ي نيمه باز مانده پنجره اتاق گريخت و لابه لاي سياهي كم قوتابتداي شب يلدا پشت در حياط پنهان شد. محمود نگران و دودل پرسيد :- صداي در حياطه؟!
فصل آخر! ادامه!لرزش كم دوامي شانه هاي غزاله تكاند. نيره چشمهايش را بست.- يه صدايي خورد تو گوشم.صداي ضربه اي پي در پي روي پرده ي گوشهاي غزاله سنگيني كرد.- كيه كه زنگ مي زنه؟!محمود ميان رختخواب نشست. تند و گذرا خيال فريدون مقابلش ايستاد و محوشد. نيره فضاي اتاق، رختخواب به هم ريخته، حالت بهت زده چهره ي غزاله را زير نظر گرفت.خيال غزاله شانه به شانه ي فريدون مقابل در بسته ي حياط ايستاد روي پردهگوشهايش صداي سنگين و كوبه ي كله شيري محو شد. پژواك صداي زير و ناتوان كوبه ي حلقه مانند در حياط همراه صداي سرخوش و شاد فريدون روي پرده ي گوشهايش ناخن كشيد.- هر دفعه كه اينجا وايميسم. حتما بايد توضيح بدم؟! من از صداي زنگ بدم مياد؟ مي دوني مي خوام چي كار كنم؟- نه.- مي خوام بدم عمو محمود روي يه مقوا با قلم درشتي بنويسه فريدون از زنگ برقيه در حياط خوشش نمياد. لطفا سوال نكنيد. توجيه شدي؟ خانم خانما، دوست دارم. خوشم مياد در خونه ي استاد محمود ارژنگو اينجوري دق الباب بكنم. اشكالي داره؟ توي دنياي به اين بزرگي اگه يه نفر خوشش نياد صداي زنگ برقي و در بياره، مرحوم اديسون ازش شكايت مي كنه؟!- نه.- پس براي چي مسخره ام مي كني؟ چرا اينجوري مي خندي؟- براي اينكه اشتباه در مي زني.- من؟!- بله حضرت عالي، داري با كوبه ي زنانه در مي زني، فيلسوف شهير آينده.حال لبخند گيرا و شادي، گونه ها و صورت پريده رنگ غزاله را ناز كرد. سايه ي لبخند غزاله روي چهره ي محمود و نيره افتاد.با نگاه اشاره وار محمود نيره از اتاق خارج شد، غزاله پنجه هايش را شانه مانند ميان موهاي بلند و آشفته اش حركت داد. محمود بر و بالاي غزاله را تماشا كرد.- بخاري اتاق مهمانخانه روشنه بابا؟!- مامان نيري عصر روشنش كرد.- قراره كسي بياد؟- نه.غزاله به طرف پنجره رفت روي شيشه ها دست كشيد، رنگ سياه شب يلدا ميان فضايحياط پخش شده بود، سايه ي كم رنگ و محو نيره زير روشنايي چراغ طاقنماي پشت در حياط روي ديوارها بلند و كوتاه مي شد. وقتي كه سايه ي نيره رويدر حياط افتاد. غزاله ناخواسته و هراسان از پنجره فاصله گرفت. شتابزده به طرف در اتاق حركت كرد.- چي شد بابا؟- هيچي.لخت و وارفته كنار در اتاق به ديوار تكيه داد. بي صدا پله ها را دانه شمار كرد، چشمهايش را بست. محمود مهربان و دلجويانه پرسيد :- چرا اينجوري مي كني بابا؟ اگه كسي هم باشه بالاخره مياد بالا.غزاله از ديوار فاصله گرفت كرخ و سنگين پاهايش را روي فرش كشيد. وسط اتاق ايستاد.- برو يكمي آب بزن به صورتت.با قدمهاي كوتاه و نامطمئن دوبارهبه طرف در اتاق رفت. محمود سنگين و درد آلود با خستگي از ميان رختخواب بلند شد. مقابل پنجره ايستاد. پيشاني اش را به شيشه هاي بخار گرفته تكيه داد. زير روشنايي چراغ سقفي طاق نما سايه ي متحرك و باريك و بلند روي روي ديوارها و آجرفرش كف حياط قد كشيد.***با زحمت و تحمل درد، پشت دستش را روي ديوار بالا برد. دكمه ي كليد چراغ روشنايي اتاق را فشار داد. دستش را پايين آورد. صورتش را به سمت پنجره چرخاند. شيشه هاي بخار گرفته ي فضاي خارج از اتاق را پنهان كرده بودند دلگير و غم زده چشمهايش را بست. دوباره دستش را روي ديوار بالا برد. وقتي مي خواست دكمه ي زنگ را فشار بدهد. صداي ضربه هايي را كه روي در اتاق زده مي شد شنيد. چشمهايش را باز كرد.- بله.در اتاق بي صدا و آرام باز شد. روشنايي راهرو ميان اتاق سرك كشيد.- ببخشيد خواب بوديد.- شمايي خانم طاهري بياييد تو.- سلام خانم كهزاد.طاهري با قدمهاي ريز و سريع وارد اتاق شد. از كنار تختخواب گذشت. چراغاتاق را روشن كرد و پرسيد:- چرا تو تاريكي نشستي؟- مي خواستم بيرونو تماشا كنم، بخار شيشه ها رو گرفته.طاهري به شيشه ي بخار گرفته نگاه كرد، جعبه ي دستمال كاغذي را از روي كمدچه كنار تختخواب برداشت. به سمتپنجره رفت. شيشه هاي بخار گرفته را تميز كرد. جعبه ي دستمال كاغذي و كيف دستي اش را روي كمدچه گذاشت.- امشب بازم شما مسئول بخشيد؟!- نه، آمدم مهماني.- خونه كي.- شما.- من كيم؟طاهري ساكت ماند خجالت زده نگاهش را پشت شيشه هاي پنجره رها كرد و با لحني پشيمان شده جواب داد :- آمدم پيش خانم دهدشتي.- به خاطر من آمدي يا به خاطر قصه اي كه داري مي نويسي؟طاهري كنار تختخواب نشست، ضبط صوت را از داخل كيفش بيرون آورد ميز متحرك روي تختخواب را نزديك سينه صفورا قرار داد ضبط صوت را روي ميز گذاشت صفورا بي صدا خنديد.- اگه بگم ديگه حرف نمي زنم چيكار مي كني.طاهري خنديد عينك صفورا را برداشت با دقت شيشه هاي آنرا پاك كرد عينك راروي صورت صفورا گذاشت چراغ اتاق راخاموش كرد و فضاي پشت پنجره ها را نشانه گرفت.- باشه دوتايي مهتاب رو تماشا مي كنيم اونوقت من براتون قصه ي زندگيو تعريف مي كنم. باشه.صفورا كم جان و خسته حال لبخند زد.- باشه حرف مي زنيم.- چراغ خاموش بمانه.- آره.طاهري ضبط را روشن كرد. صفورا فضاي پشت پنجره را زير نظر گرفت.***آهسته و با دقت استكان خالي را ميان گودي كم عمق دايره شكل كف نعلبكي گذاشت. با سر انگشت لبه ي ظريف ارغواني زير استكان چيني را نواز داد.- دختر نشان لبه قرمزه، يه دونه ازش برام يادگاري مونده، قديميه دفعه ي اولي که تو خونه خودمون سماور جهیزیه شو آب و آتیش کرد. استکان چای شیرینو با زیر استکان دختر نشان گذاشت کنار دستم.نگاه های محمود و الهی عشقه وار بههم تاب خوردند.قابلی نداره خوشتون می آد ببریدش.استاد گل رو شاخه تو باغ بمونه سرزنده تره.رنگ و حال سکوتی لبریز حرف و قصه و کلمه نگاههای به هم تاب خورده محمود و الهی را نوازش داد. خیال محمود دردمند و مصیبت دیده از کوچه باغهای مه گرفته گذشت. از دیوارهای آجری و نوساز بالا کشید. خسته و رمق باخته از کنار درختان بالا بلند و عریان صنوبرها گذر کرد.
فصل آخر! ادامه!روی نیمکتهای یخ زده دالان بهشت مشست و برخاست . مقابل کپه های خزان دیده گل و گلاب ایستاد. شبنم های دانه درشت منزل گرفته روی خارها بوته ها را همانند اشکی به مژگان نشسته با سر انگشت ناز کرد.صدای پیچ و تاب خوردن و حرکت آب میان نهر کم عمق و سنگ چین شده، پرده ی گوش هایش را نوازش داد خودشرا می دید آرام و صبور کنار حوضچه نشست زانوهایش را میان دستهای به همقلاب شده بغل گرفت، چانه اش را روی زانو گذاشت. مات و ماتم زده به نردههای چوبی مهتابی خانه باغ خیره شد.صدای خشک شکسته شدن نرده ها، صدای فریاد کشیدن صفورا، فرو غلطیدن ثریا روی زمین سرد و یخ زده زیر مهتابی ، صدای شکستن و خرد شده استخوانهای ترد و جوان دختر افسرده حال همانند رگباری از گلوله های درشت سرب داغ روی پرده گوش هایش فرو ریخت.صدای تک ضربه های ساعت دیواری سکوتسرد و سنگین فضای اتاق را به هم ریخت.نگاه محمود روی صفحه و عقربه های ساعت دیواری نشست الهی لبه آستین کتش را کنار زد نگاه خسته حال و بی قرلرش را با تماشای حرکت عقربه ساعت مچی پشت دستش گرم کرد. طنین صدای هفتمین ضربه محو شد. صدای تیک تاک یکنواخت و دائمی ساعت لا به لای فضای سکوت زده اتاق سر کشید. هم زمان و با نگاه های خسته حال محمود و الهی از روی ساعتهای دیواری و مچی کنده شد.الهی لبه آستین کتش را رها کرد. محمود نفس بلندی کشید الهی دودل و مردد پرسید: ماه صفر باید تمام شده باشد؟ خیال محمود از باغ خزان زده برگشت ، تصویر هلال باریک و لاغر ماه میان آسمان صاف روی پرده ذهن محمود نقاشی شد.پریشب ماهو دیدم. گمانم سوم و چهارم ربیع الاوله.نگاه الهی پیراهن تن محمود را نشانه گرفت.سیاه کدومشونو پوشیدی؟ تا اونجایی که خبر دارم خدا خواهی دختره نمرده بیهوشه. به خاطر پدر فریدون سیاه پوشیدی؟- والا چه جوری بگم، بگم رخت عزا تنمه کم گفتم. بگم رخت مصیبته، می ترسم ناشکری بشه به خداوندی خدا حیرانم. تا اسم اون طفل معصومو می برم صدای خورد شدن استخواناش ، صدای جیغ مادرش، می شینه توی گوشم.- - مگه اونجا بودی؟- نه یه آقایی به اسم فیروزی راننده شرکت فرخ ، قضیه رو سر و دست شکسته برام تعریف کرد.- الهی پرسشگرانه به چشمهای خسته حال محمود خیره شد. گله مند و عاصی ادامه داد: بلا دنبال بلا، درد پی درد، پریشانی پشت پریشانی چه بر سر ما آوردی ؟ آخه چرا اینجوری آتیش بهپا کردی؟الهی سنگین و سرد نگاه ملامتگرانه وحال عتاب آلود چهره خسته اش را روی مردمک چشم ها شیارهای پیشانی و گرهابروان محمود نشاند.- اهل معرفت و این همه گله و شکایت؟ شک نم بردم اهل رضا نباشی. محمود حال نگاه ملامتگر الهی را با نگاه التماس آمیز و چاره خواه جواب داد: چه کنم؟ طاقتم نمانده رو به صورت و چشمهای رفیق عهد جوانیم خاک پاشیدم.دیدم که پیرمرد بی آزار باغبانو گذاشتن تو قبر.- یه دختر جوون نورسیده کرو لال افتاده گوشه بیمارستان . یه مادر تنهای درمونده مات و حیران دست و پاشکسته نشسته بالای سر اون دختره حال و روزگار ما هم اینه. یه پرده اش همکه داره جلوی چشم شما نقاشی میشه. سر جمع و ررو هم ده روز نشده که آتیش این همه بلا ریخته رو سر ما. این جور مصیبت ها و بدبختی کوهو آب می کنه آقا.محمود با سر انگشت هر دو طرف شقیقه اش رو فشار داد. رفتار سنگشن و غریبه وار حال سرد حرف زدن رسمی محمود ذهن الهی را زیر فشار گرفت اشاره گذرای محمود به مرگ و شکسته دلی خیال آشفته اش را اشفته تر کرد با زحمت روی پریشان خاطری و دل مشغولیخودش پرده کشید. کم طاقت یک باره بالحنی شاد و حالتی ذوق زده خودمانی و بی ریا پرسید : محمود از اون وقتی که یادته تا همین الانه که ما دوتایی پیش هم نشستیم هیچ وقت شبان بودی؟ غرضم اینه که چوپانی کردی؟محمود وارفته تعجب زده پرسشگرانه و مات به لبهای الهی چشم دوخت با لکنت زبان پرسید: من، چوپانی؟ یعنی چی؟حالت خنده ای دوستانه و شوخی آکیز رگه های حال خجالت زدگی و نگاه های غریبه وار او را از روی چهره و چشمهای الهی کنار زد.حالت پرسشگرانه نگاههای محمود لابه لای رگه های خنده های ناخواستهرنگ عوض کرد.- من تو عمرم یه قدم دنبال یه دونه گاو و گوشفند ور نداشته ام و چوپانی ام نکردم. الهی و دوستانه با انگشت اشاره چهره محمود را نشانه گرفت .- من چوپانی تو رو دیدم. بذار بگم دقیق کی بوده. روزشو نمی دونم کی بود ماهش درست یادمه خرداد سال 1317 بود، میشه چند سال پیش ؟ سی و یک سال درسته؟!تصاویر چهره های آشنایان گذشته ها سبک وار و سایه وار پیش چشم خیال محمو ایشتادند افسون شده و مات روی چهره شکسته حال و چشمام کم فروغ پیرمرد، چشمان سرزنده گونه های پرخون و چهره با صداقت و روستایی وار جوانی اهل نیشابور را نقاشی کرد. بوی نمد. بوی تند چسب صورتگری به مشامش خورد . اثر سوزش جلیقه نمدی روی گردنش نشست . صدای چرخیدن قرقرهو حر کت طناب ها و کنار رفتن پرده ضخیم ارغوانی رنگ روی لاله گوشهایش گردش کرد و روشنایی نور افکن های صحنه و تاریکی و سکوت سالن نمایش بهخاطرش آمد. صدای بم گیرا و پخته ای را شنید که هیجان زده و با احساس می گفت:دید موسی یک شبانی را به راهکو همی گفت ای خدا و ای الهبی اراده و ناخواسته با صدایی شکسته حال و تمنا گونه در ماهوی نغمه مثنوی سر داد.تو کجایی تا شوم من چاکرتچارقت دوزم کنم شانه سرتای به یادت هی هی و هی های منسنگینی حال بغضی گلوگیر روی صدای آواز و تحریر های لطیف محمد افتاد میان بغض و گریه شوق فریاد کشید: الهی، شاعر ، نی نواز، دانشجوی ادبیات فارسی؟پرده اشکی نازکتر از خیال از خیمه حباب روی صورت الهی افتاد مغموم وخاموش سر تکان داد : کجا بودی الهی؟- گرفتار زنجیر و زندان سرنوشت.محمود بی تاب مشتاق و هیجان زده دوباره فریاد زد: نگار بیا. مهمون رسیده. خریبه نیست . بیا نگار بگو غزاله ام بیاد. نگاه الهی صبور و خسته حال از روی دیوار و جای خالی پرده نقاشی نیایش شیرین به سمت در اتاق پذیرایی پرواز کرد.
فصل آخر! ادامه!محمود سبک بال و رها شده از زیر فشار درد و محنت نگاه الهی سفر کرد.ارژنگ و نگارش در عاشقی شهره بودند! نبودند حکایت دلدادگی دلبر نیشابئری و الهی شاعر شهره تر بود نبود؟!وای من نه صبوری که دوری، جدایی طرفه خاکی بر سرم کرد . نگاهای غزاله و نیره از میان فضای خالی درهای دو لختی نیمه باز شده اتاق پذیرایی روی چهره های اشک گرفته محمود و الهی نشستند و برخاستند. سرپنجه های نقش و نغمه آفرین ارژنگ و الهی به هم گره خوردند . گل پژمردهگونه هایش را باران ابر چشم نم آب زد.**چهار سال چشم به راه و منتظرش موندم ، شب که می خواستم بخوابم خودم خودمو بازی می دادم می گفتم فردا حتما میاد ، فردا دوباره دم دمای غروب می نشستم پشت پنجره روبروی خانه ای اجاره کرده بودیم به جنگل دست کاشت قدیمی قد کشیده بودتو خیالاتم اون جنگلو کنار می زدم جایدرختاش ، درختای صنوبر پدری مو می کاشتم. بعدش خیال فرخو می دیدم سایه وار از لابه لای درختهای صنوبر کوپههای گل گلاب می آمد و روبه روی همدیگه وایمیستادیم با همدیگه حرف می زدیم . آخرای سال چهارم یه روزی که باران برگ و بار درختای جنگلو شسته بود و خنکی روزهای اول فصل پاییز روی صورتم دست می کشید مثل اون وقتها که یه دختر هفت هشت سااله بودم . صورتمو دستامو ناز کرد از دم غروب تا وقتی که روشنایی اول صبح روی شاخ و برگ درختان جنگلی پهن شد باهام حرف زد و من راضی شدم با پسریکی از دوستان پدرم ازدواج کنم .مقدمات عروسی خیلی زود جمع و جور شد. همون سال اول بچه دار شدیم. پردثریا مرد خیلی خوبی بود. خیلی سال بود که خانواده اش تو فرنگ ماندگار شدهبودند کارشون تجارت فرش بود. اون هیچ چی رو از من دریغ نمی کرد. به قول خودمون حتی اگه شیر مرغ و جان آدمیزاد هم ازش می خواستم بهم نه نم گفت. خیال فرخ، اسمش ، کارش هر چی که یه جوری به فرخ مربوط میی شد اونو عذاب می داد. دو سال اولی که با همدیگه زندگی می کردیم تقریبا راحت بودیم اون خیلی خاطر منو می خواست منم دیگه بهش عادت کرده بودم و خودمو با ثریا سرگرم می کردم . همون نزدیکی های خونه ای که پدرم اجاره کرده بود یه خونه خریدیم. روزی که اسباب کشی می کردیم ،روی پله های خونه جدیدمون در یکی از چمدونای لباسم یه دفعه باز شد . لباسام وسایل داخل چمدان روی پله هاو کف پاگزد افتاد . سرم پایین بود داشتم لباسامو که روی پاگرد پرت و پلا شده بود جمع می کردم که صدای خرد شدن شیشه به گوشم خورد سرمو بلند کردم دیدم اون با حالت عصبی پاشنه پاشو روی پله م کوبید نفهمیدم چی شد که یه دفعه رو پله ها غلت خورد و بیهوش جلوی پاهام خورد زمین دهانش کلید شده بود مثل گوسفندیکه سرشو بریده باشن دست و پا می زد می لرزیدم. پدرشو که توی یکی از اتاقها پیش ثریا نشسته بود صدا کردم.مرد مهربانی بود خدا رحمتش کنه هراسان اومد پایین و سرم داد کشید:برو یه قاشقی چنگالی چیزی بیار . آن روز فهمیدم که پدر ثریا صرع داره. بعدش دیگه زندگی راحتی نداشتم. بدون اینکه کسی بفهمه ثریا رو بردم دکتر ازش نوار مغزی گرفتم بهم گفتن باید مراقبش باشم بهم گفتن نباید بذارم ثریا عصبانی بشه فشار روحی اذیتش کنه پدرش زیر و رو شده بود. بها نه های عجیب و غریبی می گرفت وادارم می کرد براش تعهد نامه بنویسم قسم بخورم که به ادمی مثل فرخ فکر نمی کنم. قاب عکس شکسته و خرده شیشه های اونو نگه داشته بود پیش خودش داده بود چند تا عکس از روی عکس فرخ گرفته بودن هر وقت که دعوامون می شد یکی از اونا رو میاورد رو به روم وایمیستاد و مجبورم می کرد تماشا کنم بعدش چشمای عکسو سوراخ می کرد و بعدش اونو آتیش می زد.منم به خاطر ثریا سکوت می کردم یه روز که بابام ثریا رو برده بود پارک به گردونه دعوامون شد، اون در اتاقو بست و موهای سرمو دور دستش پیچید فریاد زد:- تو با فرخ رابطه داری.حال درد سنگین و استخوان سوزی روی چهره تکیده و خسته حال صفورا سایه انداخت، پرده بخار نازکی پشت شیشه های عینکش پهن شد صورتش را برگرداند عینکش را برداشت لبخند غمزده ای گوشه چشمهای مرطوبش پیداشد.نگاه مهربان و همدل طاهری روی صورت و چشمهای خسته حال صفورا گردشکرد.- باید خیلی عذاب کشیده باشی.صفورا شیشه های عینکش را پاک کرد آن را روی میز گذاشت با نگاهش نقطه نامعلومی را نشانه گرفت و بغض کرده گفت:- عذاب! به قول حافظ درد هجری کشیدمکه مپرس.- ناراحتت کردم.- نه اتفاقا راحتم کردی درد دل می کنم سبک می شم.سکوت کرد، عینکش را برداشت در حالیکهآن را روی چشمهایش می گذاشت حال خنده غمزده گوشه چشمهایش روی صورت و کنار لبهایش لغزید.طاهری برای شکستن حال سکوت سرد و سنگینی که روی لبهای صفورا نشسته بود پرسید:- چرا تصادف کرد.رنگ حال خنده ای که روی چهره صفوراسایه انداخته بود عضو شد، حالتی شبیه پشیمانی، احساس گناه و خجالت زدگی روی نگاه و چهره اش پیدا شد بدونآن که مسیر نگاهش را عوض کند با لحن بغض گرفته آهسته وکم صدا گفت:از دستش فرار کردم از اتاق آمدم بیرون در اتاقو روش قفل کردم پشت در اتاق ایستادم اون آروم شده بود داشتازم معذرت خواهی می کرد خیلی عصبانی شده بودم در اتاقو باز کردم روبه روش وایستادم فریاد زدم:صدای صفورا اوج گرفت رنگ کبود حلقه های زیر چشمهایش تیره شد انگشتانش را بهم گره زد ومیان گریه ادامه داد:تو وتمام فک وفامیلات به اندازهکفش پای فرخ برایم ارزش ندارین فرخمرد بود فرخ عاشقه منه بمیرم علف رو قبرم سبز بشه بازم خاطرفرخو می خوام.بر می گردم ایران پیش فرخ.صدای صفورا فروکش کرد آهسته از اتاق خارج شد ساکت وبهت زده لباساشو پوشید بدون این که سرشو برگردونه از پله ها پایین رفت خسته و بی حال به چارچوب در اتاق تکیه دادم صدای باز وبسته شدن در گاراژوشنیدم وقتی که از پله ها پایین م آمدم صدای روشن شدن وحرکت کردن اتومبیلو شنیدم حدود یک ساعت بعد تلفنی بهم خبر دادن اون تصادف کرده وحالش خیلیبده خودمو رسوندم بیمارستان وقتی از اتاق عمل اوردنش و گذاشتنش رو تختخواب بالای سرش وایستادم
فصل آخر! ادامه!بهوش آمده بود سنگین وخسته چشاشو باز وبسته می کرد هر طوری بود اجازه گرفتم تا شب پیش اون بمونم حدود نصفه شب یه کمی حالش بهتر شد صدام کرد با دست چپش که زیاد صدمه ندیده بود دستمو گرفت انگشتامو فشارداد بی رمق شمرده شمرده کنار گوشام گفت"بهم قول بده اگه مردم برنگردی ایران قول بده هیچ وقت نری پیشش...حال بغض میان گلوی صفورا نشست.یه ساعت به صبح مانده مرد بعدا" فهمیدم تو یه خیابون پایین تر از خونمون وقتی که رانندگی می کرده دچار حمله می شه و تصادف می کنه.خیلی سال پای قولم وایستادم ایرانم نیامدم دلخوشیم بابام بود وثریا بعد پدرم من موندم وثریا,فامیل پدری دخترم پیش ما نمی آمد سالهای اول سخت بود ولی عادت کردم نفهمیدم چی شد چرا یه دفعه هوای وطنم کردم آمدم و آخرش اینجوری شد کاش نمی آمدم.چرا ثریا خانم از ری بالکن سقوط کرد؟خنده معنی داری روی صورت صفورا پرده کشید , عمیق ونافذ نگاه کر سنگینیحال نگاه صفورا روی مردمک چشم طاهری افتاد.من نمی دونم خودش میگه چشماش یه دفعه تار شده سرش گیج رفته حالت تشنج بهش دست داده افتاده روی نرده های چوبی ودیگه چیزی یادش نمی یاداون واقعا" دچار فراموشی شده؟دختر شما خیلی باهوشهمی دونم اون نابغه اسرفتارش یه جوریه که نمیشه تشخیص بدیم راست میگه یا داره تظاهر می کنهشما چی فکر می کنید؟تظاهر می کنهصفورا دلگیر وگلایه وار نگاه کرد.خانم طاهری این حرفو جای دیگه نگید خواهش می کنم.شما علاقه دارید یعنی می خواید دخترتون دچار بیماری فراموشی بشه؟کار عاقلانه ای نمی کنید!من..صصفورا حرف طاهری را برید خشک وجدیگفت:به نظرشما تمام کار وکردار آدما عاقلانه است خود شما همیشه عاقلانه رفتار می کنید؟همین حالا که دارید حرفای منو ضبط می کنید بعدش می خواید اونا رو بیاری روی کاغذ بهشون شاخ وبرگ بدی یه قصه چه می دونم یه رمان بنویسی کارت عاقلانه اس؟طاهری من نمی دونم چه طوری فکر می کنی ولی من مطمئنم ثریا کار خیلی سختی رو انجام میده منم پا به پاش دارم قدم ور می دارم یه جوری همراهیش می کنم که دوباره سقوط نکنه صفورا ساکت ماند.طاهری ضبط صوترا خاموش کرد صفورا خندید.قصه من تموم شد؟آره؟نهچرا اینو خاموش کردی؟کارای عاشقونه رو نمیشه بگی نمیشه بنویسی نمیشه برای یکی دیگه تعریف بکنیکارو کردار آدمای عاشق یه جوریه که فقط میشه اونا رو حس کرد نمی شه اونو بریزی تو یه قالبی ظرفی صندوقچهای...چرا میشهموسیقی,نقاشی کاری که تو داری می کنی همین نویسندگی میدان کار آدمای عاشقه ثریای منم تو این میدان داره جولان می ده مثل خودت مثل من مثل همه آدمای عاشق بذار اون کارشو بکنه بذار خودشو بزنه بهفراموشی گوش کن اگه یه روزی خواستیقصه زندگی ماها رو بنویسی اول کتابت اینو بنویسزین خرد جاهل همی باید شدندست در دیوانگی باید زدنآزمودیم عقل دور اندیش رابعد از این دیوانه سازیم خویش رابه ولای علی (ع) حقیقت حق قسم خطا نمیگم خدا شاهده ومیبینه اگه قد یه سر سوزن کاری که باید صورت بدم دریغ نداشتم دوا درمان سراپایی فایده نداره جراحت پخش شده زیر دندهاش محمود درمانده ودلگیر سر تکان داد.لاا..الا..ال...!عجب گرفتاری شدیم آخرش چی میشه الهینبریمش مریضخانه تلف میشه خدا رو خوش نمیاد جوانه وناخوشه چه جوری بگم بریده یه جوری داره کلنجار میره که دستی دستیخودشو ناکار بکنه,غذا رو پسمیزنه دوا نمی خورهدستم می رسید وایمیستادم پاش تا خوب بشه اون وقت دیگه خودش می دونست هر جور که میلش بود می رفت دنبال زندگیش ولی حالا وقت گروکشی نیست اینم بگم اگه ام پا پیش نذاری هر جور که باشه دوا درمانش می کنم.الهی ساکت ماند,فشار درد قفسه سینه واستخوانهای تیره پشت روی عضلات گونه ها و پیشانی محمود چنگ زد.بریدهبریده وکم جان نفس کشید پشت سرش را ب لبه پشتی راحتی تکیه داد الهی گله مند و آمرانه ادامه داد:وقتش نیستش پا به پا کنیم گله شکایت چهمی دونم هرچی اسمشو میذاری بمانه یه وقت دیگه نذار دست خالی برگردم اگه مقدورته نه به خاطر اون به خاطر اشنای خیلی قدیمی یه رفاقت عهد جوانی خرج و مخارج دوا درمونشو بهم قرض بده هر جا رفتم پیش هر کی روانداختم هیچکی گره کارمو وا نکرد بهشون گفتم برای درمان یه جوان بیست وسه چهار ساله می خوام هرکی آخرش یه چیزی می گفت آخرش رفتم اونجایی که مواجب بازنشستگیمو می گیرم قضیه رو برای رییس بانک تعریف کردم.جای خالی پرده نقاشی نیایش شیرین رویدیوار لنگرگاه نگاه رویا زده ومات واره الهی شد حال چهره و لحن صدایش هم زمان وبا هم تغییر کردند.قهقهه زد خندید غش کرد خنده اشک آورتو چشاش سنگینی دستاش رو شانه ام افتادالههی دست وردار کشک چی؟پشم چی؟دوا درمان کدومه این ادا اطوار دیگه باب سن وسالش نیستش.الهیی مسخره وار دستش را میان هوای دم گرفته اتاق گردش داد یه دستشوگذاشته بود رو شانه ام و اون یکی دستشو تو هوا می چرخاند تقلید حرفزدنمو در می آورد.یک کبوتر خسته بال میان سوز وسرما تنگغروب آمد مهمانی بدجوری دلشو پروبالشو شکسته بودن خیلی ناخوش احواله برای دوا درمانش می خوام برام یه قرضی وامی یه پولی درس بکنی این جوری فرض کن کبوتر زخمیه فرودمه که برگشته.دست الهی مانند شاخه تبر خورده درخت خشکید و فروافتاد.اثر درد واشک روی صورت محمود جا ماند.پاهام جان نداره باهات بیام درد استخون پشتم قفسه سینه ام امانمو بریده.تکان که می خورم از زور درد یه حالی بهم دس میده که خیال می کنم تخم چشام داره از کاسه در میاد.خطا نمی گی دارم می بینم درد کبودت کرده.یه آدم مطمئن رو باهات روانه می کنم اگه صلاح می دونی فعلا چیزی بهشنگو پدرش مرده قضیه اونا رو نمی خواد حالا بهش بگی.اونی که دلم می خواد جون گرفتن اون کبوتر زخمیه بقیه اش به خودتون مربوطه اون خوب بشه وایسه سرپا بتونه حرف بزنه من دیگه کاری بهش ندارم می دونی محمود منم یه جوری تو این ماجرا گیر افتادم.
فصل آخر! ادامههمه ماها یه جوری تو این ماجرا مقصریم من ,محمود ارژنگ,فرخ دهدشتی,فریدون,غزاله,ثریا همهمون یه جورایی خطا کردیم حرف حق ام اینه که خطای من پیرمرد از همتون بدتره وقتی که با فریدون همسفر شدم خیلی بیربط حرف زدم من بهش گفتم قضیه انس گرفتن و عادت کردن با کارو یار عشق یکی نیستش خدایی بگم قدم اولو من ورداشتم نمی دونستم اون طرف پرده چه خبره به خیال خودم داشتم قدرومنزلت عشقو بالا می بردم زیرگوشاون جوان عاشق بدسازی زدم هواییش کردم وشمام پی این قضیه رو گرفتین و...الهی ساکت ماند نگاهش روی نقش ونگار قالی ابریشم باف کف اتاق یله شد طناب سرنوشت یه جوری آدمو گره پیچ می کنه که اون سرش ناپیداس.بعد سی سال دوباره آتیش به عشق قدیمیشعله ور می شه خیالات روزگار جوانی جای واقعیت وایمیسته وآخرش هیچی.نی دونم شماها می خواید چکار کنید من پای فریدون وایمیستم به ولای علی راست می گم.***صفورا گره بسته پارچه ای را روی میز گذاشت با دقت و اشتیاق گوشه های بهمگره خورده دستمال ابریشمی را باز کرد روی کیسه ترمه ای داخل دستمال دست کشید,با نگاهی کرشمه آلود به چشم های منتظر غزاله نگاه کرد._این یه امانتهخیال غزاله روی کیسه ترمه ای,چهره خسته,فرتوت و مهربان عزیزی را تماشامی کرد.یادش آمد هر وقت مادر بزرگفریدون صندوق چوبی و پوست بلغاری جهیزیه اش را دوده می گرفت کنار صندوق زانو می زد,پژواک صدای عزیزی را شنید._اینا مال وقت عروسیمه,این بیخ گاوی نشانمه,این انگشترو رونما بهم دادن,گوشواره ها,خیلی خاطر اینا رو می خوام,اگر خدا قسمت بکنه عروسیتو ببینم اینا رو میدم به تو.صفورا ساکت و آرام حرکات عضلات صورت,حال نگاه و پلک بر هم زدنهای غزاله را تماشا کرد.غزاله نگاهش را از میدان نگاه صفورا بیرون کشید.صفورا با دقت گره قیطان سبز رنگ پیچیده شده دور گلوی کیسه ترمه ای راباز کرد.وقتی که نخ را از دور کیسه باز می کرد قطعات تاب خورده قیطان تکه تکه شد,صفورا دلگیر و افسرده تکه های قیطان سبز رنگ را کنار گذاشت,کیسه را وارونه کرد قطعات طلایی که ازدهانه کیسه روی صفحه میز افتاد زیر نور چراغ های سقفی اتاق برق زد,پیچ و تابهای زنجیر و پره هایگلوبند را مرتب کرد.آن را به شکل دایره روی صفحه میز گذاشت,گوشواره ها و انگشتر را میان حلقه گلوبند قرار داد,برای چند لحظه تند و گذرا چهره ثریا را روی درشت ترین پولک های گردنبند دید,خیال صفورا گوشواره ها را میان لاله گوشهای ثریا نشاند و زیر لب و آهسته گفت:_ماها نمی تونیم تقدیر رو عوض کنیم درست نمی گم؟صفورا نگاهش را روی پرده نقاشی سیاوش در آتش رها کرد,خنده ای عمیق و معنی دار همانند گسترده شدن دایره هایی که روی برکه ای آرام دامن می گسترند چهره اش را آرایش داد و با لحنی پوزش خواه گفت:_من نیامده بودم که بمانم ایران خبماندم,گذشته ها پاهای منو ذنجیر کردولی نمی دونستم ماندگار شدنم تو ایران آخر عاقبتی پیدا می کنه که از خودم بدم بیاد,منو فرخ به جز خودمون به جز آرزوهای دوران جوانی دیگه به چیزی فکر نمی کردیم,ظاهرا من و اون به دختر و پسری که تصویر دوران جوانی های ما بودن فکر می کردیم ولی حقیقتش این بود اونا برای ما اهمیتی نداشتن.من خیلی بیشتر از فرخ علاقمند بودم ثریا با فریدون ازدواج بکنه صادقانهبگم.طپش های تند و دلهره آور غزاله قدرت گرفت,خیالش از اتاق گرم و دم گرفته پذیرایی سرگردان و درمانده گریخت میان شهر ,کوچه ها و خانه هایی که زیر پوشش سنگین برف خفته بودند,برای دیدن و هم سخن شدن با فریدون پرسه زد,محمود در گذشته ها,روزگاری که صفورا را دختری شاداب,پر خروش و سر زنده دیده بود میان کوجه باغ ها گردش می کرد.نیرهروی چهره صفورا فرای چین ها و خطوط کم نمودی که صورت او را شکسته شده نشان می داد صفورایی زیبا وبا ملاحت را تماشا می کرد و روی مردمک چشمهای صفورا حال نگاه چشمان ثریا را می دید,صفورا بعد از مکثی کوتاه و گذرا در حالی که نگاهش هم چنان روی صورت غزاله ماندگار شده بود ادامه داد:_من فرخ رو تحت فشار قراردادم ,من ازش خواستم که فریدونو وادار کنه ازشما ببره.نیره نفرتی را که در ذهنش پیدا شده بود زیر نقاب خنده ای کم صدا پنهان کرد]محمود ته سیگار به خاکستر نشستهدستش را میان زیر سیگاری انداخت,چشم خیال غزاله نوازشگر و مهربان چهرهتکیده و استخوانی شده فریدون را نوازش داد,لحظه ای که صفورا گره بسته پارچه ای را از داخل کیف دستی اش بیرون میاورد محمود بهت زده بهچشمان همسرش نگاه کرد.صفورا با حالتی مشتاق و شیدا زده به گردن و دست های غزاله نگاه کرد,محمود چند بار برای حرف زدن دهانش را باز کرد اما ساکت ماند صفورا ادامه داد:_من خیال می کردم ثریا و فریدون بهم دیگه الفت پیدا کردن.غزاله روی گردن خودش جای منزلگاه نگاه های صفورا را نوازش داد,احساسی که نمی توانست نام به خصوصی روی آن بگذارد ذهنش را با نوعی احساس حسادت بار به سمت خیال ثریا کشاند.صفورا با دقت نگاهش را از روی چهره غزاله برداشت,آرام بدون آنکهصورتش را برگرداند به نیره و محمود نگاه کرد,حال سردچشمان نیره و بهت زدگی محمود سبکتر شده بود._رفتار فریدون منو پدرش را خام کرد,ثریاام هم چیزی به من نگفت ولی هر وقت ما چهار نفری با هم بودیم رفتار ثریا طوری بود که نشان می دادبه فریدون علاقمنده ما هم دونفری برای اونا خیلی نقشه کشیدیم,خیلی.وقتی ام هر دونفر ما باور کردیم,اونا دلبسته هم دیگه شدن موضوع نامزدی راپیش کشیدیم اول دخترم شروع کرد به بهانه گرفتن بدون اینکه دلیل معلومی بیاره بهم گفت باید صبر کنم,ولی منو فرخ واقعا پافشاری می کردیم,به خصوص از وقتی که حس کردم مثل یک مادر به فریدون وابسته شدم بیشتر تلاش کردم تامراسم نامزذی اونا انجام بشه.غزاله به بهانه آوردن میوه از اتاق بیرون رفت اشاره های محکم و تمنا گونه محود باعث شد که نیره هم از اتاق خارج بشود.صفورا بدون آنکه رضایت قلبی خودش را از تنها ماندن با محمود نشان بدهد آسوده تر روی مبلی که نشسته بود جابه جا شد. و با لحنی معنی دار پرسید:
فصل آخر! ادامه!_اونا مخصوصا رفتن نه؟!محمود برای پنهان نگاه داشتن علت خارج شدن زن و دخترش بعد از مکثی طولانی با حالتی که نشان می داد بهانه تراشی می کند گفت:_شما مهمان ما هستید نمی شد که همین طور دهان خشک بشینید,یه لیوان آب خوردن,حداقل یه چایی باید میل بفرمایید.یکدیگر را نگاه کردند ذهنشان همسفر با هم راهی گذشته ها شد,محمود برایآنکه سکوت سرد و سنگین حاکم بر فضای دم کرده اتاق پذیرایی را بشکند گلایه آمیز ادامه داد:_اصلا فکر نمی کردم یه روزی بیاد که شما مهمان ما باشید._قبول نداری کوه به کوه نمی رسه؟!_محمود خشک و ناخرسند زیر لب نجوا گونه گفت:_ولی در شرایط نا جوری همدیگر رو دیدیم.صفورا برای رد کردن حرف محود موقرانه دستش را تکان داد,محمود ساکت شد.*************اون شب که دخترم بد حال بود و دیگه هیچ کاری از دست کسی بر نمی آمد پشت در اتقش روی نیمکت راهروی بیمارستان که نشسته بودم یه حال عجیبی بهم دست داد واقعا حال عجیبی بود نفهمیدم که چه جوری شد که یه دفعه صورت غزاله رو دیدم,یه چیزی شبیه دانه اشک کنار صورت اون نشسته,خیلی شفاف بود یه دفه باز شد عینبه دریای صاف و زلال همه جا رو گرفت,تو اون دریا افتاده بودم حالاام که تعریف می کنم خنکی ,نرمی و بوی اون دریا رو دوباره می فهمم,ت. اون دریا هیچ کسی نبود,هیچ کسی,سبک سبک شده بودم.نکمی دونم چی شد, خیال کردم تمام رگ و ریشه قلبمو یکی برید,اون وقت قلبمو گذاشت تو دستام می تر سیدم,می خواستم فریاد بزنم نمی تونستم,خیلی دور یه جایی که به سختی می تونستم اونجا رو ببینم ثریا و غزاله رو دیدم.یه جور لباس پوشیده بودن,موهاشون یه رنگ و هم اندازه بود.صورتاشونم یه شکل بود,فقط چشماشون با هم فرق می کرد,هر دوتاشون گریه می کردن,صدای گریه هاشون به هم گره خورده بود.صفورا ساکت شد.حالت خستگی شدیدی روی چهره اش سنگینی کرد,کند و کم صدا ادامه داد:_آقای ارژنگ هر چی گفتم امانت بمونه پیش شما فقط من بدونم و شما و خدا تو حال خواب خودمم گریه می کردم خیلی گریه کردم.داشتم از حال می رفتم. نمی دونم خودم, یا یکی دیگه بو یه صدا بود آره یه صدا,التماس می کرد و شفای ثریا رو از خدا می خواست.اون شب مرادمو گرفتم,دخترم سلامت از روی تختخواب نا خوشی بلند شد.صفورا راضی و خرسند با حالی خلسه واربه پشتی صندلی تکیه زد و با لحن و حالتی که به جای حرف زدن بیشتر شبیه خواندن شعر لطیف و راز گونه بود نجوا کرد._دل نازکتر از برگ گل غزاله اگر در آتشی که خواسته یا نا خواسته بر پا شده بود خاکستر می شد چه می کردم؟اون دنیا چه جوابی داشتم که بگم.این آتشو ممن به پا کرده بودم حالا هر چی بود تمام شد اگه عمری باشه بعد از زمستان و نوروز بر می گردم سر زندگی خودم محمود بغض کرده و غم زده پرسید:_ثریا واقعا دچار فراموشی شده؟صفورا ساکت ماند به در بسته شده اتاق پذیرایی خیره شد وبا خنده گفت:_نیامدن؟نمی خوای صداشون کنیمحمود سکوت کرد صفورا دوباره نگاهش را روی در بسته گردش داد_نمی خوام تنهایی باهات حرف بزنم,باید اونا باشن من آمدم خواستگاری.برای عروسم نشان آوردم هر چه باشه اسم فرخ دهدشتی روی منهم هست می تونم جای مادر فریدون حرف بزنم.صفورا گره بسته پارچه هی را باز کرد محمود بغض کرده چشم هایش را بست پژواک صدای کم قوت و مرتعش مادر فریدون را شنید._محمود تا حالا برای فریدون پدری کردی بازم بپاش وایسا.در فضایی کم نور و مه گرفته دست های لاغر,استخوانی و کم جان پیرزن را می دید که به سختی و همراه ناله کردن گره بسته را به دستش می دهد._«بیا محمود اینا نشان و سرگیسی و رونمای خودمه امانت بمانه پیشت برای عروس فریدون,فرخ لیاقت نداشت.»صدای شاد و خرسند صفورا روی یادهای گذشته پرده کشید._من برای پسرم آمدم خواستگاری,چراخونه شما اینجوری ساکته.محمود به شدت تکان خورد قبل از آنکه جواب صفورا را بدهد بی ارادهدستش را به سمت پاکت نیمه پر سیگار دراز کرد صفورا گره بسته را روی زانوهایش تخت کرد گردنبند قلت دار قلمکاری شده را روی کف دستش پهن کرد حلقه گوشواره هایی را که طرحی کشکول مانند داشت میان انگشتانش نگاهداشت._بگو عروسم و مادرش بیان اینجا.بغض سنگینی میان صدای صفورا پیدا شد,محمود شکسته دل با نگاهی اشک آلود به صفورا نگاه کرد صفورا گردنبند و گوشواره ها را روی پارچه گذاشت و گله مند گفت:_محمود با اون حرفهایی که فریدون برام گفت با اون چیزایی که ای بگی نگی یادمه تعجب می کردم که چرا سراغی از فریدون نمی گرفتی._من از فریدون دست نکشیدم ,دنبالش آمدم,فرخ پاهامو قطع کرد,خیلی با هام سر و سنگین حرف زد خردم کرد,جوری ام خرد شدم که واقعا پاهام یاری نکرد بلند بشم._فریدون آمد خونه!چرا بیرونش کردی؟_نباید این کارو می کردم؟_نه,اون شبی که بیرونش کردی فریدون واقعا تنها بود._من احتیاج نداشتم اون با فریب دادن پدرش برای من و خانواده ام...محمود سکوت کرد.صفورا برای تغییر دادن مسیر حرف گردنبند و گوشواره ها را دوباره میانپارچه گذاشت گوشه های پارچه را گرهزد گره بسته را دوباره میان کیفش گذاشت از روی مبل نیم خیز شد._نمی خوام اونا اینجا باشن,من می تونم برم ازشون خواهش کنم بیان._می رم صداشون می کنم.در حالی که محمود برای خارج شدن از اتاق پذیرایی روی مبلی که نشسته بود نیم خیز می شد صفورا با لحنی محکم و موقر گفت:_خواهش می کنم بشین محمود.محمود نگاهش را ازطروی گل های قالی رها کرد صفورا ادامه داد:_محمود من برای پسرم آمدم خواستگاری دخترت,قبول می کنی یا بایددست خالی برگردم؟محمود بهت زده به نقطه ای نا معلوم خیره شد صفورا با همان لحن و حالت مطمئن و موقر ادامه داد:اگه دلت اون گوشه آخر آخرش اینو می خواد مردانه بگو قبول.حتما الهی بهت گفته که فردا فریدونواز بیمارستان میبره خونه خودش._به الهی چی بگم؟_بزار برم اونا رو صدا کنم._جواب منو ندادی؟_توام جواب منو ندادی!_ثریا واقعا دچار فراموشی شده؟_باور نمی کنم._باور کن._باشه باور می کنم._قبول می کنی دختر تو بشه عروس صفورادهدشتی؟_آرهیک دانه اشک گوشه چشمان صفورا پیدا شد,روی مردمک چشمان صفورا تصویر پرهای گل خزان زده کوکب نقاشی شد بی صدا و بی کلمه با خودش گفت:_ثریا تو از مادرت عاشق تری...روی پرده های خیال محمود نقش چشمهای شیرین پرده نشین نقاشی شد صدای قدم های نیره و غزاله بلور سکوت اتاق را شکست...پایان