بغـض غـزل| Boghze ghazal سبک عاشقانـــهشانــزده فصلنویسنده فرخــــنده موحـد رادKey Words|کلمات کلیدی:رمان های عاشقانه _ رمان بغض غزل _ متن کامل رمان بغض غزل _ دانلود رمان بغل غزل _ آثار فرخنده موحد راد _ زیباترین آثار عاشقانه _ زیباترین رمان های فرخنده موحد راد.
لیست فصل هافصل نخستفصل دومفصل سومفصل چهارمفصل پنجمفصل ششمفصل هفتمفصل هشتمفصل نهمفصل دهمفصل یازدهمفصل دوازدهم
فصل نخست!هیچ وقت فکر نمی کردم برایم اینقدر سخت باشه.همیشه می گفتند بهترین روزهاي عمر آدم دوران دبیرستاناست،اما هیچ وقت منظورشون رو نفهمیدم.بعد از اینکه آخرین امتحانم رو تمام کردم دوست نداشتم از سر جلسه و ازپشت میز و نیمکت بیرون بیایم ولی آن روز آخرین روزي بود که با بچه ها توي مدرسه کنار هم بودیم.باورش برایمسخت بود که منم بزرگ شده باشم و دیگر نخواهم به مدرسه برم البته هرچند می دونستم تابستان دوباره برمیگردمچون صد درصد دو، سه درس رو تجدید بهارمغان می آوردم.دلم گرفته بود،بغض کرده بودم ولی مجبور بودم برايآخرین بار با بچه ها این راه همیشگیرا برگردم، راهی که دیگر هیچ وقت با بچه ها نمی اومدم و نمی رفتم .وقتی به خونه رسیدم کلافه و خسته بودم،حوصله ي هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم، حتی نیما،نیما برادرم و بیست وچهار ساله است.هر روز لحظه شماریمی کردم تا از سر کار برگرددولی اون روز حتی نمی خواستم نیما روهمببینم.مسئولین مدرسه گفته بودند ده روزبعد براي گرفتن کارنامه بریم و اصلا دوست نداشتم زمان بگذرد و آن روزاز راه برسد چون اصلا حوصله ي غرغر مامان و بابام رو نداشتم .خیلی دلم گرفته بود،تصمیم گرفتم برم سراغ عکس هاي دوران مدرسه و دوباره تجدید خاطره کنم.با دیدن هرعکس بغض گلویم رو می گرفت.باورم نمیشد که دیگر نه مدرسه می رفتم که بخوام با بچه ها باشم نه صفورا را میدیدم. صفورادوستم و همسایه ي ما بود که شش ماه قبل با علی ازدواج کرده و از این جا رفته بود،صفورا از من چهارسال بزرگتر و با عسل خواهرم همکلاس و همسن بود با وجود این بامن هم خیلی صمیمی و خونگرم بود. در واقع اوبراي من حکم سنگ صبور رو دارد ولی بعد از ازدواجش دسترسی به او سخت ترشده بود.هم چنان مشغول تماشايعکس هاي مدرسه بودم که مامان از طبقه ي پایین توي آشپزخونه صدایم کرد،مجبور شدم آلبوم رو ببندم و بهآشپزخانه برم و گفتم :-بله مامان کارم داشتی ؟مامان نگاهی به سرتاپاي من انداختو گفت: آره غزل جان، یه دستی به سر و روي این خونه بکش قراره مهمونبرامون بیاد .-مامان ! من تازه از امتحان برگشتم خسته ام.-دخترم،منم خسته ام،می گی چکار کنم با دوتا دست؟-عسل کجاست؟-هنوز از دانشکده برنگشته،تو هم از وقتی اومدي رفتی تو اتاقت در رو هم بستی،معلوم نیست که چته،ببینم نکنهامتحانت رو خراب کردي؟-نه بابا-پس چته ؟-فقط حوصله ندارم،همین! حالا کی می خواد بیاد؟-یعنی چی کی می خواد بیاد؟-یعنی مهمون کیه ؟-اول خونه رو تمیز کن تا بهت بگم.-اذیت نکن مامان بگو دیگه.-اگه بگم قول میدي ظرف ها رو هم بشوري ؟-دیگه چی ؟ نمی خواي غذا هم من درست کنم؟-بد نمیگی ها! اگه می تونی درست کن.-خداییش دیگه داري سوء استفاده می کنی ها مامان.-خب حالا می خواي بهت بگم یا نه ؟-من ظرف نمی شورم ها!-باشه بابا نشور.-خب بگو.-دایی پیام-برو مامان! من میگم حوصله ندارم شما هم سربه سرم می ذاري.-جدي گفتم غزل خانوم،به قیافه ام می خوره شوخی کنم؟ دایی صبح زنگ زد و گفت داره می یاد این جا مثل اینکهتهران یه کاري داره،سه چهار روزههم برمیگرده !-مامان! جون غزل راست میگی ؟-واي غزل، کلافه ام کردي،دروغم چیه ؟-آخ جون، مامانی هم خونه رو تمیز میکنم،هم ظرف هارو می شورم،هم غذا می پزم،اصلا هرکاري بگی انجام میدم!-تو نمی خواد خودتو اذیت کنی همون خونه رو مرتب کن،شاهکار کردي!در همین حین نیما از سرکار برگشت و گفت: سلام!من اومدم .نمی دونستم چطور باید خوشحالی ام رو با یکی دیگه تقسیم کنم.دایی پیام داشت می اومد،دایی پیام بیست ونه سالبیشتر نداشت،شاید به همین خاطر خیلی با هم صمیمی بودیم هرچند نمی واست زن دایی مرجان و عرشیا کوچولو راهمراه خود بیاورد. ولی باز هم خیلیخوشحال بودم به همین خاطر وقتی صداي سلام نیمارو شنیدم از خوشحالی خودمرو توي بغلش انداختم و بوسیدمش.نیما که از کارهاي من تعجب کرده بود گفت :-خدا امرزو رو بخیر کنه چه خبر شده که تو دوباره زده به سرت!؟-داداش مژده بده.-مژده کیه ؟-مژده کیه،چیه؟ میگم مژدگانی بده.-شرمنده من از این پول ها ندارم.-گدا بابا پول نمی خوام ولی مژدگانی بده.-خب اگه مژدگانی بدون پول می خوايباشه بگو.-پیام داره میاد اینجا.-خبر خوشت همین بود؟!-داداش، میگم پیام داره از رامسر میاد تهران اون هم خونه ي ما!-خب بیاد.-وا! تو چرا این طوري می کنی؟نیما انگار نه انگار که من حرف می زنم، به اتاقش رفت که لباسش رو عوض کند با تعجب از مامان پرسیدم: نیما چرااینطور کرد ؟مامان گفت: چه طور کرد؟-اصلا خوشحال نشد که پیام داره میاد.-نه خیر مامان جان،سرکارت گذاشته.-یعنی چی ؟-یعنی اینکه من صبح بهش گفتم که پیام داره میاد و خبر تو دست دوم بوده.نیما پشت سر ظاهر شد و گفت: نه مامان جان دست سوم بوده .-مامان گفت: تو کی اومدي پایین؟-همین الان.-حالا یعنی چی دست سوم بوده؟-آخه پیام هم خودش با من تماس گرفتو گفت که داره میاد.من که دیدم نیما دستم انداخته عصبانی شدم و گفتم: نیما خان! واقعا بدجنسی !نیما خندید و گفت:بدجنس خودتی .-خیلی لوسی،بی نمک،بی خاصیت...هنوز حرفم تمام نشده بود که خودش ادامه داد: بی مصرف،بی ظرفیت،بی شخصیت و همه ي بی هاي عالمم .با اخم رویم را برگرداندم و گفتم: همش همین بود که گفتی .-نه می خواي باز هم بگو،خجالت نکشیها یه وقت،بگو خواهرم،بگو عزیزم.از لحن کلام او خنده ام گرفته بود ولی به روي خود نیاوردم.پاشدم تا خونه رو تمیز و مرتب کنم که نیما گفت :-آهاي ورپریده!با تعجب گفتم: با منی؟ !-مگه غیراز تو و من و مامان این جا کس دیگه اي هم هست؟!-نه.-خب عقل کل با تو هستم دیگه! امتحانت رو چی کار کردي؟ هرچند نگی هم می دونم فقط لطف کن نگو چه میدونم که من دیگه نسبت به این کلمه حساسیت پیدا کردم.حالا بگو چه کار کردي .-خب چه می دونم!
فصل نخست! ادامه!حسابی حرصش گرفته بود.خیاري که توي دستش داشت به طرف من پرتاب کرد.آخه هردفعه که از من می پرسیدامتحانت چه طور بود من همین جواب رو بهش می دادم و او هم نسبت به اینکلمه حساس شده بود .ساعت حدود نه و نیم شب بود که پیام اومد،خونه ي ما شور و حال دیگري داشت.همه ي ما پیام را دوستداشتیم،مامان،بابا،من،نیما ،عسل و حتی سهیل دوست صمیمی نیما.چون که با پیام خیلی صمیمی بود و و قتی فهمیده بودکه قراره بیاد او هم اومده بود.سهیل بیست و پنج سال داشت و یک سال از نیما بزرگتر بود ولی از بچگیبا نیما بزرگشدند،مادر سهیل سر زایمان سهیل مرده بود و او هیچ کس رو جز پدرش نداشت که متاسفانه او را هم سال پیش درطی یک سانحه ي رانندگی از دست داده بود.پدر من خیلی هواي سهیل رو داشت. او از همون بچگی پایش به خونه يما باز شد و به راحتی خونه ي ما رفت و آمد داشت و به همین دلیل با همه ياعضاي فامیل هم مثل اعضاي خانواده يما گرم و صمیمی و خودمانی بود و همه او را پسر آقاي مهربانی یعنی پسر باباي من می گفتند. خلاصه اون شب با پیامو نیما و سهیل و شوخی ها و جک هاي آنها خیلی خوش گذشت.روز بعد نیما و پیام و عسل هم زمان بیرون رفتند ومامان هم به مطب رفت.من هم که مثلا خیر سرم بیست و پنج روز دیگر امتحان کنکور داشتم و باید درس می خواندمولی هیچ وقت از این که کتاب دستم بگیرم و بخوام درس بخونم خوشم نمی اومد،نمی دونم به کی رفته بودم.مادرمپزشک و بابام هم مهندس صنایع بود و بنا به کارش مدام در ماموریت بود،نیما هم که مثل سهیل مهندس معماريوعسل هم دانشجوي سال آخر گرافیک بود. در واقع همه ي اعضاي خانواده از درس خوندن به جایی رسیده بودند جزمن .کتاب رو گرفته بودم دستم و توي خونه قدم می زدم تا اگر مامان برگشت و کتاب رو دستم ندید غر نزنه که چرادرس نمی خونم؟تمام آن روز هرچه قدر با خودم کلنجار رفتم بیشتر از ده صفحه نتونستم درس بخونم! نیما وقتی به منزل برگشت وفهمید که فقط ده صفحه درس خوندم دادش به هوا رفت و شروعع به غرغر کردن کرد.آخه نیما و سهیل همیشه دردرس هایم به من کمک می کردند و از همه بیشتر این دو نفر دوست داشتند کهمن به دانشگاه برم.صبح که اصلاحوصله ي درس خوندن نداشتم و شب هم که پیام اومده بود،دلم نمی اومد از کنارش تکان بخورم .روزي که پیام می خواست بره دلم خیلیگرفته بود بغض راه گلویم را بسته بود و نمی تونستم حرف بزنم.توي اینسه،چهار روز حسابی به او عادت کرده بودم.پیام وقتی دید من ناراحتم گفت :-غزا جان،بی خیال،ان شاءالله کنکورترو که دادي و قبول شدي می یاي اون طرف پیش ما.-البته اگه قبول شدم.-حالا اگر قبول نشدي هم نشدي آخه ازتو انتظاري نمیشه داشت.-یعنی چه دایی؟این چه حرفیه؟من درسمبه این خوبی.نیما خندید و گفت: برمنکرش لعنت،آبجی خانوم ما علامه تشریف دارن ولی نیست که خیلی فروتن هستن به رويخودشون نمی یارن .پیام گفت: آره تو درست میگی،آخه ایشونمتواضع هستن ،مخصوصا از نظر علم،من نمی دونم این عقل کل به کیبرده؟من هم کم نیاوردم و گفتم: بلاخره هرچی باشه فرزند حلال زاده به دایی اش میره دیگه ؟با این حرف من همه زدیم زیر خنده و پیام دوباره سربه سرم گذاشت تا بلاخره توي ماشین نشست و به طرف رامسرحرکت کرد.بعد از رفتم پیام خونه حسابی سوت و کور شده بود.حوصله ي هیچ کاري رو نداشتم تا مامان می گفتفلان کار رو بکن،می گفتم بی حوصله ام.بلاخره مامان عصبانی شد و گفت :-خوبه والا در حالت عادي که حوصله ي هیچ کاري رو نداره الان هم که دیگه رفتن پیام رو بهونه قرار داده و صافنشسته داره منو نگاه می کنه،کار که نمی کنی دختر،حداقل برو بشین پاي درست .من هم براي اینکه مامان بیشتر از این غر نزنه پا شدم رفتم اتاقم که مثلادرس بخونم ولی دریغ از یک خط خواندن .****بابا که می خواست بره کارنامه ام روبگیرد بی خیال تر از همه خودم بودم،نیما و سهیل دل تو دل نداشتند ولی من زیادهم دلواپس نبودم چون می دونستم دو تجدید رو شاخشه .وقتی بابا برگشت یک جعبه شیرینی همراهش آورده بود.همین که بچه ها از پشت پنجره بابا رو با شیرینی دیدندهوراي بلندي کشیدند عسل هم پرید و من رو بوس کرده و تبریک گفت.خودم اصلا باورم نمی شد وقتی بابا واردسالن شد مامان سریع پرید و گفت :-کارنامه غزل رو بده ببینم.بابا هم گفت: کارنامه می خواي چکار؟سریع پاشو حاضر شو می خوایم بریم جایی .عسل با خوشحالی می گفت: بابا به خاطرقبول شدن غزل می خواد به همه ي ما سور بده .بچه ها همه تشویق کردند و هورا کشیدند جز من که نیما پرسید: غزل تو خوشحال نیستی؟-براي چی ؟-خب براي اینکه بعد از عمري تو یه ضرب همه ي درس هایت رو قبول شدي.بابا به جاي من جواب داد: شما دو تاچرا دور برداشتید؟من که نگفتم حاضر شید فقط به مامانتون گفتم حاضر شو .عسل گفت: بابا ،یعنی نمی خواي به ما سور بدي؟بابا گفت: سور چی رو؟ سور این رو بدم؟اینو گفت و کارنامه ي من رو انداخت روي میز و بعدش هم چشم غره اي به من رفت که جگرم آب شد و گفت :-این شیرینی رو هم براي عیادت از آقاي سالاري گرفتم.مریض شده،می خوایم با مامانتون بریم بهش سر بزنیم.بچه ها وقتی این موضوع رو شنیدند بادشان خوابید و عسل سریع دوید و رفت کارنامه رو خوند و بعد با حالتی غمگیناون رو بر روي میز گذاشت و کنار رفت.بعد از اون نیما کارنامه رو برداشت و شروع به خواندن نمرات کرد.با شنیدننمره ي هشت از ریاضی و نه از عربی صداي سهیل به هوا بلند شد :-من اینقدر با تو عربی کار کردم آخر سر شدي نه! تو خجالت نمی کشی؟ اگر من باشم که دیگه به تو درس یاد بدم.-درس نده،مگه اینجا دایی پیام و نیمابرگ چغندرند که منت تورو بکشم.-آي آي! عجب پررویی هستی! من سه روز تموم نه شب داشتم نه روز تا توي مغزگچ تو یه چیزي فرو کنم.حالا بهجاي تشکر اسمش رو منت گذاشتی؟همین موقع بود که مامان گفت: خب دیگه بسه ،غزل رو هرکارش کنی همینه که هست مگر اینکه با سرنگ چیزي روتو سرش کنی .
فصل نخست! ادامه!.عسل گفت: آخ گفتی مامان !مامان گفت: خب دیگه با خودت هم هستمتا ببینم تو چی کار می کنی؟نیما با خنده گفت:عسل جان،شما صحبت نکنی بهتره !عسل گفت: با تو موافقم من باید همیشه نظاره گر باشم .مامان گفت: آخه غزل،من به تو چی بگم؟با تو چی کار کنم هان؟حیف که دلم نمیاد بهت چیزي بگم و اگرنه خدا میدونست چکارت می کردم .با تمام شدن حرف مامان، من هم از این که این طوري ضایع شده بودم بغض کردم و به اتاقم رفتم.با رفتن من مامان وبابا هم به ملاقات آقاي سالاري رفتند، آقاي سالاري پدر صفورا بود که دیابت داشت و مثل این که دوباره حالش بدشده بود.چند دقیقه بعد عسل براي این که من ناراحت و تنها نباشم بالا اومد که مرا صدا کنه تا برم پیش آنها. وقتیابلا اومد و دید که من پاي کامپیوتر نشستم و دارم گیم بازي می کنم،گفت :میگم غزل من موندم که تو چرا این قدر خودت رو ناراحت می کنی؟ خوب نیست ها؟بابا ول کن بیا خوش باشیم حالانمی خواد این قدر گریه کنی ان شاءالله جبران می کنی،بسه دیگه گریه نکن دلم گرفت !-خب بابا تو هم این قدر مزه نریز،حال ندارم،جدي بیا نگاه کن ببین مرحله ي چند بالا اومدم،بی خیال درس شو.مندیگه عادت کردم این یه چیز عجیب و غریب نیست که .-آره بابا تو کی غصه خوردي که بار دومت باشه حالا پاشو بریم پایین که نیما و سهیل تنها نشستن.****شب کنکور رسیده بود.نیما دل تو دل نداشت که من فردا امتحان رو خوب میدم یا نه ولی من خیلی ریلکس داشتمسریال تلویزیون رو نگاه می کردم.فرداي آن شب وقتی نیما به حوزه رسوندم،خواست که منتظرم بماند ولی به اصرارمن سرکارش رفت .تا حالا به عمرم سوالات به این عجیب و غریبی ندیده بودم.انگار نه انگار که من سه،چهار سال دبیرستان درس خوندهبودم و اون سوال ها جزو درس هایم بودند.هر سوالی رو که بی خیال می شدم و می رفتم سوال بعدي بیشتر تو گل میموندم. من هم که دیدم هیچ کدام از سوال ها را بلد نیستم سرم رو گذاشتم روي میز و خوابیدم.حدود یک ساعت بعدمراقب امتحان ها بیدارم کرد و گفت :-دخترم خوابت برده؟-ببخشید،حواسم نبود.-حتما دیشب تا دیروقت بیدار بودي؟آخه دختر خوب آدم که شب کنکوردرس نمی خونه که فرداش سر جلسهخوابش ببره .-ببخشید،معذرت می خوام.اون طفلک فکر می کرد من از اون بچه درس خون ها هستم.من هم هیچی نگفتم و گفتم بگذار خوش باشه. وقتیدیدم اگر بخوابم بیدارم می کنند تصمیم گرفتم خودم رو سرگرم کنم،قلم رو برداشتم،یکی یکی با انواع و اقسامده،بیست،سی، چهل و آش ماش بیرون باش و ... گزینه ها رو پر کردم و بعد رفتم پاسخنامه رو تحویل دادم و بیرونرفتم.با دیدن اون مدل سوال ها براي همیشه دور دانشگاه رو خط کشیدم چونهیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم بهاین سوال ها پاسخ بدم.حالا تازه چهرشته اي هم شرکت کرده بودم،رشته اي که اصلا ازش سر در نمی آوردم.به قولدایی پیام غزل نمی تونه به زبون مادري حرف بزنه اون وقت گروه زبان خارجه شرکت کرده .وقتی ماشین نیما رو از اون طرف خیابون دیدم قیافه ي خسته اي به خودم گرفتم و با حالت کسلی و خستگی به سمتماشین رفتم.نیما طفلک هم تا من رو دید سریع پیاده شد و در ماشین رو باز کردو من نشستم،بیچاره کیک و آبمیههم برایم گرفته بود تا با خوردنش نیرو بگیرم،سریع گفت :-خب آبجی جونم بگو چی کار کردي؟-واي داداش مگه نمی بینی خسته ام!؟-می دونم عزیزم،ولی دل تو دلم نیست.بگو چی کار کردي.بگو دیگه؟-یعنی این قدر واسه ات مهمه؟-آره عزیزم از همه چی واسه ام مهمتره.وقتی دیدم که نیما این قدر به فکرمه و نگرانه از خودم خجالت کشیدم ولی خوب چه می تونستم بکنم در حالی کههیچ کدام از سوال ها را انگار به چشمم هم ندیده بودم.گفتم :-راستش داداشی، خیلی سخت گرفته بودن.-قرار نیست که سوال کنکور آسون باشه عزیزم!-خب می گی من چیکار می کردم با اونهمه سوال. اصلا کلافه شده بودم.-خب، حالا همه رو نوشتی یا نه؟-آره نوشتم.-جون داداشی نوشتی؟!-وا! چرا تعجب می کنی؟ خب نوشتم دیگه.-همه رو با فکر نوشتی؟-مگه بدون فکر هم میشه؟-بابا ایول. من با این همه هارت و پورت نتونستم همه سوالاي کنکور رو جواب بدم.-خب دیگه ما اینیم.-خب تو رو جو نگیره تا جواب کنکور بیاد ببینیم چیکار کردي.آن روز تو خونه همه در مورد من و کنکور من صحبت می کردند، من هم که اصلا حوصله نداشتم رفتم تا بخوابم. فقطفکر من این بود که امتحان کنکور یا به قول من امتحان بهانه را داده بودم و تمام شده بود و الان دیگه براي رامسررفتن هیچ بهانه اي نبود. آخه مرداد ماه عروسی مریم دختر خاله ام بود و من دوست داشتم حداقل ده روز قبل بهآنجا برم و کنارشون باشم و کمکشان کنم. دیگر بعد از کنکور تمام فکر و ذکر من و غزل به دنبال خرید لباس و اینچیزها بود .-ببین غزل به نظرت چه لباسی بخرم، هان! اسپرت بهتره یا پیراهن، کدومش؟نه، تیپ اسپرت بزنی بهتره. همیشه پیراهن پوشیدي. حالا یه بار کت و شلوار بپوش .آره، راست میگی. اون موقع می تونم با کت و شلوار برم جاي شوهر مریم وایستم .-چه بی نمک!-نمک دون اون بغل هست، بردار نمک بزن. فقط به پا شور نشه.-چه قدر خندیدم!!-خب بخند، خنده سلامتی میاره!-اون سلامه که میگن سلامتی میاره، زیرك خانم.-چه فرقی میکنه، جفتش سه تاست.-جداً!-جون تو.-بی مزه نشو.-خب بابا ول کن، عسل! تو پول داري؟-می خواي چی کار؟-می خواي چی کار نداره، می خوام لباس بخرم!-تو می خواي لباس بخري اون وقت پولش رو من بدم، خیلی رو داري بابا! نیما قول داده برامون بخره ولی بیچاره اینمدت سرش شلوغه .-آره بابا اون گناه داره ولش کن، تو مگه می میري سه چهار هزار تومن بدیی به من؟-تو با سه چهار هزار تومن کارت راه می افته؟-نه.-پس حرف نزن.بگو می خوام پولت رو هپولی هپو کنم دیگه.-نه به خدا! عسل تو رو خدا حالمو نگیر.-برو ببینم بابا! برو از مامان بگیر، به من چه.-آخه همین چند روز پیش به همین بهونه ازش پول گرفتم اما رفتم سی دي ها و فیلم جدید گرفتم.
فصل نخست! ادامه!-خب دیگه به من ربطی نداره! من رفتم.-عسل، وایسا دیگه، مسخره نشو.-خودت رو ننکش، من نمی دم.-نده بابا، گدا!من که دیدم عسل ناخن خشک تر از این حرف هاست تصمیم گرفتم به سراغ نیما بروم و از نیما پول قرض کنم. پیشاو رفتم و گفتم :نیما جان، خوبی؟هان! چی می خواي؟یعنی چی؟ دارم احوالپرسی می کنم !من تو رو می شناسم. بگو چی می خواي من کار دارم .داداشی جونم، این مدت خیلی کار کردي؟ بمیرم الهی .نمی خواد تو بمیري، بگو ببینم چی می خواي؟بگم؟ !بگو دیگه .هر چی باشه میگی چشم؟انگار بابامه اینجور میگه .جون من نیما .خب باشه بگو .یه مقدار پول می خواستم .چی؟ !پول .اي واي دیدي چی شد غزل؟چی شد؟ !واي واي! یادم رفت سهیل منتظر تماسم بود، من برم یه تماس باهاش بگیرم .نیما پا شد رفت که مثلا به سهیل تلفن بزنه هرچند که تماس با سهیل اصلا قرار نبود گرفته بشه، فریاد کشیدم :نیما کجا رفتی؟ من پول خواستم ها !مامان کارت داره غزل، برو ببین چی میگه؟همتون شکل هم هستید خسیس ها! اصلا می رم از مامان میگیرم .وقتی دید از عسل و نیما چیزي به او نمی ماسد مجبور شدم به سراغ مامان برم :-مامان گلم، سلام!-علیک سلام. الان چه موقع سلام دادنه.-مامان ول کن این حرف ها رو، مامانجون، اونقدر دوست دارم که نمی دونی.-برو غزل من پول ندارم.-وا، من کی گفتم پول بده؟ اصلا نمی شه تو این خونه به کسی اظهار علاقه کرد.عسل با خنده گفتک آخه سلام گرگ بی طمع نیست .عصبی گفتم: مزه پرونی روباه چطور؟عسل غش غش خندید و گفت: حالت گرفته شد .نیما که وارد آشپزخانه شده بود گفت:عسل، ولش کن بچه رو گناه داره .همه می خندیدند و سر به سرم می گذاشتند، من هم که عصبانی شده بودم به اتاقم رفتم، وقتی بابا به منزل آمد ماماننهار را کشید. موقع غذا خوردن به بابا گفتم :بابا کجا رفته بودي؟بابا گفت: قراره کجا برم؟ سرکار دیگه !-راستی؟!بابا نگاهی به مامان کرد و گفت: جریان چیه؟ منظور غزل چی بود؟من هم دیدم اگر این دفعه بخوام قربون صدقه بابا برم ممکنه دوباره ضایع شوم، پس سریع گفتم :بابا من پول ندارم .بابا گفت: خب چی کار کنم؟-یعنی چی بابا! پول ندارم دیگه؟بابا گفت: خب من چیکار کنم که تو پول نداري. واضح حرف بزن ببینم چی می خواي؟نیما با خنده رو به بابا گفت: بابا جان، شما متوجه نشدي غزل چی گفت؟! پول ندارم یعنی پول می خوام !بابا گفت: اي ببخشید عزیزم، متوجه نشدم،خب حالا چه قدر می خواي؟-یه ده تومن.-همش ده تومن؟ خب برو از سر میز بردار. چیزي که زیاده ده تومنی یه-اي بابا جون ده تومنی چیه؟ ده هزار تومن.-چی؟!-ده هزار تومن.عسل گفت: بابا جون، غزل یه خورده پر رو تشریف دارن، شما به دل نگیرید. ولش کنید، غذاتون رو بخورید .بابا گفت: براي چی پررو؟ غزل جان براي چی می خواي؟-می خوام براي عروسی مریم لباس بخرم.-ده هزار چرا می خواي؟ بیست هزار بردار بابا جان تا بتونی یه لباس درست و حسابی بخري.دهان همه باز مانده بود. عسل دیگر هیچ نگفت و من هم پدر را غرق بوسه کردم و از او تشکر کردم و بعد از تشکراز مامان بابت غذا به اتاقم رفتم و قرار شد که فردا با عسل براي خرید لباس به بازار بریم. من هم از فرصت استفادهکردم و با صفورا تماس گرفتم و از اوخواستم تا همراه ما بیاید، من در حینخرید یک دست کت و شلوار دودي کهزیرش تاپ طوسی می خورد گرفتم. خیلی به من می اومد و از همه شیرین تر براي من این بود که نیما خیلی از لباسمن خوشش آمده بود و مدام از سلیقه من تعریف می کرد. وقتی با صفورا به بازار رفته بودیم، صفورا از من خواست تادر جشن پایان تحصیلیش شرکت کنم، من و خانواده ام به این مهمانی دعوت شده بودیم و قرار بود تا روز پنجشنبهیعنی سه روز بعد براي مهمانی صفورا به خونه پدرش برویم چون جمعیت زیاديرا دعوت کرده بودند، مجبور بودمهمونی رو خونه ي پدرش که همسایه ما بودن بگیرد. ما قرار بود پنجشنبه به رامسر بریم. به همین خاطر اعصاب منبه هم ریخته بود، چون نمی توانستم بیناین دو یکی را انتخاب کنم. به هر حالوقتی نیما قول داد که ما جمعه حر کتمی کنیم و به رامسر می رویم کمی خیالم راحت شد که می توانم به هر دوخواسته ام برسم .****روز مهمانی رسیده بود مثلا مهمانی صفورا بود اما من دل تو دلم نبود. مدام این طرف و آنطرف می رفتم، ده تالباسدرآوردم و عوض کردم ولی هنوز لباس مناسبی رو انتخاب نکرده بودم که مامان با دیدن تختم که پر از لباس بود،جیغش به هوا رفت و گفت :آهاي دختر، مگه می خواي عروس ببري؟ داري چیکار می کنی؟-هیچی مامان.-پدر سوخته، تو به این همه ریخت و پاشی که کردي میگی هیچی؟عسل به جاي من جواب داد: مامان گیردادي ها! خب می خوایم بریم جشن .-جشن می خواین برین، دیدن رئیس جمهور نمی خواین برین که این قدر به خودتون می رسین؟در همین لحظه نیما از سر و صداي ماوارد اتاق شد و با دیدن اون ریخت و پاش ها، ایستاده بود و مثل آدمهاي کلافهسرش را می خواروند و گفت :منو بگو اومدم از شما سراغ ادکلن ام رو بگیرم .عسل گفت: برو نیما جان، بدجایی اومدي دنبال ادکلن بگردي .-آره راست میگی. لطفا شما هر موقع خودتون رو پیدا کردین، یه سر دنبال ادکلن من بگردید.عسل گفت: باشه حالا تو برو .-می گردید ها.-قول بهت نمی دم، چون معلوم نیست ما خودمون رو پیدا کنیم. چه برسه بهادکلن تو.-من سرم نمی شه، من ادکلن ام رو می خوام.این را گفت و بی خیال به وضع ما از اتاق بیرون رفت. به هر ترتیبی بود همگی حاضر شدیم و بعد از یک ساعت غرغربابا پایین رفتیم که بابا عصبانی گفت :-چه عجب، تموم شد قر و فرهاتون؟-آره بابا تموم شد. دیدي ما چه سریع حاضر شدیم، همه اش معطل نیما بودیم.نیما گفت: غزل تو عجب پدر سوخته اي هستی ها! من که یک ساعته حاضرم .بابا بعد از شنیدن حرف نیما گفت: آهاي آقا نیما، از خودت مایه بذار، پدر سوخته هم جد وآباد و باباته !نیما خندان گفت: آهان این طوریه! اگراین طوري باشه غزل جان، خیلی بابا و جد و آباد سوخته اي !
فصل نخست! ادامه!با این گفته نیما، بابا کوسن مبل را برداشت و به سمت نیما انداخت و بعد یکی یکی به دنبال ما ها افتاد تا ما رو همگوشمالی بده. به همین خاطر همه به بیرون پریدیم و بابا هم بیرون آمد و با هم به منزل آقاي سالاري، پدر صفورارفتیم .مهمانی خیلی خوبی بود، الحق که علی هم براي صفورا سنگ تمام گذاشته بود، همه دوستان صفورا و حتی دوستان علیهم دعوت بودند. علی براي گرم کردنمجلس از یکی از دوستانش خواسته بود که ارگ خود را بیاورد و مجلسگرمی کنی. واقعا معرکه بود طوري مجلس گرمی می کرد که من یکی از بس رقصیده بودم هلاك شدم. البته فقط مننبودم که می رقصیدم در واقع همه صندلی خالی شده بودند و هیچکس ننشسته بود. به هر حال بعد از صرف شام علیاومد بین خانم ها و اعلام کرد حالا به جاي ارگ زدن چند نفر دیگر از دوستانش می خواهند گیتار و ویلون بزنند وبخوانند و از ما خواست به جمع آقایونبپیوندیم. دوست هاي علی دو نفر بودند.یکی از آنها گیتار می زد و می خوند ودیگري ویلون می زد که اسمش مهرشاد و اونی که گیتار میزد و می خوند رو آرمان صدا می کردند .کار مهرشاد واقعا در نواختن ویلون معرکه بود هرچند که صداي آرمان همفوق العاده زیبا بود، تمام لحظه اي که ایندوتا ساز می زدند، من چشمم یا به ویولون مهرشاد بود یا به دست آرمان که صداي گرم و با نفوذي داشت. وقتی میخوند و گیتار می زد انگار یه چیزي تو دل آدم تکان می خورد. من خیلی سعی کرده بودم گریه نکنم، ولی وقتی گریهعسل و یکی دو نفر دیگه رو دیدم، بغض بدجوري گلویم را گرفته بود. نمی دانم یک دفعه چی شد که چشمم به چشمسهیل افتاد، تا حالا نگاه سهیل را این جوري ندیده بودم. چشمانش پر از اشک بود. وقتی نگاهش به نگاهم افتاد، اولیننفري که سرش را پایین انداخت او بود، ولی من هنوز مات و متحیر به او نگاه می کردم که یکی از دوستان صفورا منرا از اون عالم بیرون کشید و گفت :-مثل اینکه خیلی عاشقه.متعجب گفتم: منظورت کیه؟-همون پسره که اون طرف ایستاده، تو می شناسیش؟-آره چطور مگه؟-هیچی همین طوري گفتم.بعد از این من بچه اش را گرفتم و بغل کردم، اسم دوست صفورا آیسان بود، از همون اول دختر خوبی به نطرم اومد،دختر زیبایی بود، شادي دخترش هم به خودش رفته بود. چون با پوست سفید و چشمانی سبز و موهاي قهوه اي فوقالعاده از نظر زیبایی شبیه آیسان بود. شادي بچه آرومی بود و از اینکه تو بغل من بود اصلا بی قراري نمی کرد وآرومایستاده بود. نمی دانم چرا حالم یه جوري شده بود، گریه عسل، اشک سهیل، صداي غمگین آرمان، خیلی بهم ریختهبودم. مخصوصا بعد از شنیدن این قطعه از آرمان که می خواند :دریا اولین عشق مرا بردي دنیا دم به دم مرا تو آزرديدریا سرنوشتم را به یاد آور دنیا سرگذشتم را نکن باوربغض هم چون بختک گلویم را می فشرد. نمی دونم چرا، ولی شادي را بغل کردهبودم و فشار می دادم بلکه بتونم دلمرا یه جوري آروم کنم، اون طفلک رو از بس فشار داده بودم سرخ شده بود. شادي مدام به یک جا نگاه می کرد و میخندید. من هم نگاه او را دنبال کردم و دیدم نگاه او آرمان است و به هواي خنده هاي آرمان می خندد. نگاهی بهآرمان انداختم که با لبخند ملیح او مواجه شدم. آرمان سرش را پایین انداخت و ادامه داد :باز هم آمدي تو بر سر راهم اي عشق می کنی دوباره گمراهمدردا، من جوانی را به سر کردم تنهااز دیار خود سفر کردمصداي گرم و دلنشین آرمان باعث شد کهبی اختیار نگاهم را به طرف سهیل سوق دهم، انگار شکست بزرگی درزندگی اش خورده بود هر چند که هنوز به غم از دست دادن پدرش عادت نکردهبود، آروم و معصوم سرش را پاییناندخته بود و با آواز آرمان زمزمهمی کرد. نمی دانم چرا ولی آرزو می کردم کاش این مهمانی زودتر به پایان برسد وبه خونه برمی گشتیم. من سهیل رو به اندازه عالم دوست داشتم و نمی توانستم ببینم که این طور ناراحت و غمگیناست. با به پایان رسیدن آواز آرمان،صداي تشویق همه به هوا برخاست. علی هم روي آنها را بوسید و صمیمانه ازآنها تشکر کرد .حیرون مونده بودم که شادي چرا یهوتو بغل من بی قراري می کرد. هر چی دنبال آیسان می گشتم پیدایش نمیکردم. در این حین یک نفر گفت :معذرت می خوام خانم، شادي بهانه من رو می گیره .نگاهم را بالا آوردم و نگاهم به آرمان افتاد. متعجب نگاهش کردم که دوباره گفت :ببخشید متوجه بودم که در این مدت اذیتتون می کرد. واقعا شرمنده .-خواهش می کنم، شادي بچه آرومیع ولی یه دفعه نمی دونم چش شد.-چیزیش نیست. این همیشه بی قراري من رو می کنه.شادي دستاش رو باز کرده بود که به بغل آرمان برود. آرمان هم اون رو از بغل من گرفت و دوباره از من معذرتخواهی کرد و رفت. چند لحظه بعد آیسان پیش من آمد و سراغ شادي رو گرفت و من هم گفتم که آرمان از منگرفتش. او گفت :این هم خودش را کشت با آرمان جونش. فکر کنم شادي آرمان رو بیشتر از من دوست داره .-چه طور مگه؟!-آخه همیشه وقتی بغل منه تا آرمان رو می بینه براي این که پیش ةرمان بره می زنه زیر گریه.من هم که فکر کرده بودم آرمان پدر شادي است گفتم: به هر حال باباشه ، دختر بچه ها همیشه به باباهاشون وابستهاند .آیسان خندید و گفت: بابا چیه؟ آرمان برادرمه .-راست میگی؟! آخه شادي به تو و آرمان خیلی شباهت داره.-خب مگه چیه؟ من مادرشم، اونم دایی اش. کلا به خانواده من رفته.به هر حال خیلی ناز و دوست داشتنیه .-به مامانش برده دیگه.-خب بابا تو هم خودت رو کشتی!هر دو نفرمون زدیم زیر خنده و به جمع پیوستیم. عسل از وقتی گریه کرده بود خیلی آروم تر شده بود. ولی من دلمداشت می ترکید. دنبال یه فرصت بودم که بزنم زیر گریه. همه اش چشمم دنبالاین بود که ببینم سهیل چی کار میکنه. یک لحظه دیدم سهیل کنار نیما ایستاده. از فرصت استفاده کردم تا بهبهانه صحبت کردن با نیما کمی هم از حالو هواي سهیل سر در بیارم :-نیما جونم، خسته نباشی.نیما به طرفم چرخید و گفت: چرا خسته ام، بیا شونه هام رو ماساژ بده خستگیم در بره
فصل نخست! ادامه!-نه بابا، دیگه چی؟-هیچی همین یه کارو بکنی دیگه چیزي ازت نمی خوام.سهیل هم ایستاده بود و ما را نگاه می کرد. نمی دانم چرا ولی از اینکه برگردم و مستفیم توي چشم هایش نگاه کنممی ترسیدم. چون چشمان تیله اي سهیل در حالت عادي آدم رو هیپنوتیزم می کرد واي بحال زمانی که غمگین همبود. به هر سختی که بود به سهیل نگاه کردم و گفتم :آقا سهیل، تحویل بگیر .-کی رو؟-رفیقتون نیما رو.-براي چی من تحویل بگیرم؟-خب پس انتظار داري جلوي این همه آدم من شونه هاي رفیق تون رو ماساژ بدم!-همچین می گی رفیق تون که انگار داداش جنابعالی نیستند؟!-جدا؟ مگه نیما داداشمه ؟! ببینم نیما تو داداش منی؟!نیما گفت: والله دقیقا نمی دونم ! حالا اگه خیلی اصرار داري می پرسم بهت می گم .در این لحظه علی هم به جمع ما اضافهشد و بعد از کمی بگو و بخند با ما رو به سهیل کرد و گفت :آقا سهیل چی شده تو خودتی؟سهیل دستپاچه گفت:کی ؟من؟نیما گفت: نه پس من رو می گه ، خب راست می گه چیه انگار کشتی هات غرق شده !سهیل هیچی نمی گفت نمی دونم دلیلش چیبود ولی اصلا دوست نداشتم اینجور سوالها رو از سهیل بپرسند .احساس کردم داره اذیت می شه ، سعی کردم بحث رو عوض کنم تا سهیل بیشتر از این تو تنگنا قرار نگیره . بیمقدمه گفتم :-راستی علی آقا دوستاتون دوره ي موسیقی رو گذروندن؟-کدوم ها رو می گی ؟ اونا که ویولون و گیتار می زدن یا اونی که ارگ می زد ؟-هر سه نفرشون.-اونی که ارگ می زد دانشجوي موسیقی بود . ولی اون دو نفر دیگه هردوشون فارغ التحصیل رشته ي مکانیک ازدانشگاه ایتالیا هستن .-اُه اُه !نه بابا!-آره بچه هاي خیلی خوبی هم هستند.بعد از من سهیل گفت: علی آقا، غزل جانپرسید دوره ي موسیقی رو گذروندن یا نه ؟ اون وقت شما رشته يتحصیلی اونا رو می گی .با این حرف سهیل همگی زدیم زیر خنده که علی گفت: من چه می دونم ؟ اینا تازه سه ماهه که از ایتالیا برگشتن.توي این سه ماه هم من اصلا فرصت دیدنشون رو درست و حسابی نداشتم ، بذارید برم صداشون کنم از خودشونبپرسید .علی این را گفت و رفت تا دوستانش و صداکند ولی من از اینکه بخوام بین جمع آنها باشم زیاد راضی نبودم و همینکه اومدم برم علی صدایم کرد و گفت :-بفرمایید غزل خانوم ، این هم دوستان ما اگر سؤالی، امضایی، عکسی، شماره تلفنی، چیزي می خواید دیگه خودتونمی دونید .نیما و سهیل و مهرشاد به هواي گفته ي علی خندیدند. ولی آرمان خیلی سنگین سرش رو انداخته بود پایین و هیچنمی گفت ، من اصلا از گفته ي آخر علی اون هم جلوي دوستانش خوشم نیامد البتهنیما و سهیل نیز دست کمی از مننداشتند ولی براي حفظ آبرو مجبور بودند بخندند ، من هیچ سؤالی نمی کردم ولی سهیل به خاطراین که سکوت رابشکند گفت :-مهرشاد جان ، شما دوره ي ویولون زدن رو گذروندید ؟مهرشاد گفت : نه .با نه گفتن مهرشاد ، من و نیما و سهیل و علی با هم گفته ي او را تکرارکردیم و گفتیم :-نه؟مهرشاد از حیرت ما تبسمی بر لب راند و گفت : خب آره ، چرا تعجب می کنید؟نیما گفت: یعنی وافعا خودتون ذاتی بلدید؟مهرشاد گفت: نه .علی با اخم گفت : تو هم که انگار قرص نه خوردي ، پس اگر ذاتی بلد نیستی حتما مربی داشتی دیگه .-اون که بله ، مگه بدون مربی می شه سازي به این سختی رو زد.سهیل گفت: اما شما گفتید که دوره ي موسیقی رو نگذروندید .-آره من گفتم ، ولی نگفتم که مربی نداشتم.من گفتم : پس حتما مربی خیلی خوبی داشتید که این قدر سلیس و روان می زنید .مهرشاد گفت: نه بابا کجا مربی خوبی داشتم . یه مربی مزخرفی داشتم که لنگهاش رو کسی نداشته ، خدا نصیبگرگ بیابان نکنه همچین مربی رو .مهرشاد پسر شوخ طبع و سرزنده اي بود ولی برعکس او آرمان خیلی آدم سخت و البته آرامی به نظر می اومد . با اینگفته ي مهرشاد من گفتم :-چه طور مگه؟ شاید سخت گیر بوده ؟ درسته؟-خانوم سخت گیر چیه ؟ مثل برج زهرمار بود لامذهب!همه ي ما به حرفهاي مهرشاد می خندیدیم که سهیل پرسید : ویولون زدن رو ایتالیا یاد گرفتید؟مهرشاد: بله، درسته، ولی تو رو خدا اون روزهاي مصیبت بار رو یاد من نیارید .نیما گفت : به هر حال هرچقدر هم مربی بدي بوده ولی خوب ویولون زدن رو به شما یاد داده .-نه بابا بی خود کرده من خودم استعداد داشتم می گید نه از آرمان بپرسید!مگه نه آقا آرمان ؟!-چی رو ؟ چی شده؟مهرشاد خندید و گفت: رفیق مارو باش، فقط براي خر خونی آفریده شده فقط واسه اینکه سرش رو ببره تو کتاب وبیرون نیاره پدر سوخته !ما همه به حرفهاي مهرشاد می خندیدم خود آرمان هم خنده اش گرفته بود و در جواب مهرشاد گفت :-این حرف ها به جاي دستت درد نکنه است دیگه، تو باز دو نفر آدم محترم دیدي خود شیرینی و زبون بازیتگرفته؟-آرمان جان براي چی باید بگم دستت درد نکنه عزیزم ، لزومی نداره ، در ضمن اگه من خودشیرینی می کنم بهتر ازاینه که گرگ باشم ولی جلو دو نفر آدم محترم خودم رو مثل آهوي ناز نازي جلوه بدم، آهو خانوم .-خجالت بکش مهرشاد.-کش نمیاد ، می گی چیکار کنم ؟-ببخشید من از شما معذرت می خوام این یه مقدار مغزش آب برداشته ، شما ناراحت نشید لطفا.مهرشاد انگار دست بردار نبود با همان لحن شوخ و شنگ خود جواب داد: بیا برو پدر سوخته ! من مغزم آب برداشته؟خب اگه اینطوره آب که از پاره آجربهتره مغز تو که پاره آجر برداشته ،آهو خانوم .-من جوابت رو نمی دم چون خودت خوب می دونی اگه جوابت رو بدم دیگه نمیتونی سرت رو بالا بگیري ها؟-این یکی رو راست گفتی خوشم می یاد خودت اعتراف می کنی که بی حیایی و شرم سرت نمی شه ، آخه می دونیدبچه ها این یه بی شرفیه ، این جوري نگاش نکنید که مثل آهو ایستاده یه پدر سوخته اي بی شرمی هست که لنگه اشنیست .-بسه مهرشاد ، تمومش کن این وراجی رو.-آه خوبه ، گفتم شاید می خواي بگی زندگی رو ، یهو ترسیدم ، آخه من جوونم و هزار آرزو دارم.آرمان بی حوصله گفت : خوبه پس یادم باشه به یکی از آرزوهاي عزیزتون موضوع رو برسونم .
فصل نخست! ادامه!-آرمان جان، حالا دو دقیقه باهات صمیمی شدم پسر خاله نشو. به تو چه که تو زندگی خصوصی دیگران دخالت میکنی ؟ البته من که گفتم تو بی حیایی، کاري هم نمی شه برات کرد !همگی می خندیدم و من تصمیم به رفتن گرفتم که نیما پرسید : آقا مهرشاد نگفتید مربیتون کی بود؟-شما هم هی مارو یاد اون غول بیابونی بندازید.نیما گفت : خب حالا ببخشید دیگه ، شما هم سریع بگو که زیاد یادشون نیفتید .مهرشاد چشم هایش را بست و آرام گفت:این !نیما متعجب گفت : این یعنی کی؟ !-این دیگه ، این آهو خانوم رو می گم.-آقا آرمان ؟!-آقا آرمان چیه؟ چرا توهین می کنی ؟ آهو خانوم!همه ي نگاه ها به سمت آرمان جلب شد که علی گفت : آرمان راست می گه؟ تو مربیش بودي؟آرمان گفت: آره نمک نشناس !سهیل گفت : جدا؟مهرشاد گفت : آره بابا، می بینید تو رو خدا از چه غولی من ویولون زدن رویاد گرفتم ، اصلا حقیقتش اینه که اگه منویولون خوب می زنم همه اش از اون ته دلمه که خونه ، داغدیده است ، بیچاره جوون مرگ !همگی زدیم زیر خنده که نیما دوباره پرسید : آقا آرمان یعنی شما ویولون زدن هم بلدید؟-تقریبانیما گفت: هم ویولون ، هم گیتار ، هم صداي خوب کار دیگه اي هم بلدید؟-گاهی وقتها پیانو هم می زنم.سهیل با خنده گفت : ایوالله بابا، این همه هنر باهم ؟مهرشاد با حسرت گفت : نه سهیل جان، همچنین نگو این همه هنر باهم ، من اگه مثل ایشون مایه دار بودم و از بچگیخونمون این جور اسباب بازي ها بود ، استاد می شدم ، تو هم می شدي !سهیل گفت: چه طور مگه؟-هیچی دیگه ، آقا از بچگی با استادهاي بزرگ نشست و برخاست کردن حالا انتظار دارید هنر هم نداشته باشه ؟نیما گفت : آرمان جان مگه در خانواده ي شما کسی به غیر از شما هم ساز میزنه؟-اکثر بچه هاي فامیل ما ساز زدن بلدن.مهرشاد وسط حرفش پرید و گفت: آخه همشون مایه دارن .آرمان بی توجه به مهرشاد ادامه داد: پدر بزرگ من از جوونی سه تار می زد و همیشه خونه اش پر بود از مهمون اونهم بهترین استادهاي بزرگ موسیقی . ما بچه ها هم اکثرا چون پدر و مادرهامون شاغل بودن از بچگی پیشپدربزرگ و مادر بزرگمون بزرگ شدیم . کم کم انواع ساز رو چه از خود پدربزرگم چه از دوستانش یاد می گرفتیم حالایکی بیشتر یاد گرفته و یکی کمتر ولی هرکدوم حداقل یه ساز رو بلدیم این آقا هم که ارگ می زد و می خوندپسرخاله ي منه .نیما گفت : راست می گی؟مهرشاد گفت : آره دیگه ، من که گفتم همشون مایه دارن .آرمان اخمی کرد و گفت : آخه به مایهداري چه ربطی داره ، آدم باید استعداد داشته باشه در ضمن ما خودمون علاقهداشتیم و ساز زدن و خوندن رو دنبال کردیم و به اینجا رسیدیم . تو هم اگه آدم بودي و یه کم از خودت لیاقت نشونمی دادي من به غیر از ویولون زدن ، گیتار و پیانو هم یادت می دادم .-خب بابا، حالا چرا عصبانی شدي ؟ بچهها این خطرناکه ، الان مغزش جوش آورده وقتی هم مغزش جوش بیاره غیرقابل کنترله و شبیه خوناشام می شه .همگی می خندیدم که من گفتم: به هر حال آقا مهرشاد ، اگه اینطور هم باشه که شما می گید و به مایه داري واینحرفها مربوط باشه ، صدا که دیگه به مایه داري ربطی نداره ، هم ایشون و هم پسرخاله شون صداي قشنگی دارن واین یک استعداد طبیعی و درونی و خدادایه و به مایه داري هم ربطی نداره و بستگی داره که آدم چه جور ازشاستفاده کنه ؟ و ایشون کنار ساز از صداي زیباشون استفاده می کنن و این خودش یک هنر و یک استعداده فوقالعاده اس .مهرشاد سکوت کرد و هیچی نگفت ولی آرمان به جاي او گفت : شما لطف دارید سرکار خانوم .بعد رو به مهرشاد کرد و گفت : خوبت شد مهرشاد جان ، این برات لازم بودتا زیادي حرف نزنی ، یکی باید پیدا میشد تا حال جناب رو بگیره ، دلم خنک شد .مهرشاد گفت : اي وا به پا دلت از خنکی زیاد سرما نخوره آهوجون !بعد رو کرد به بچه ها و گفت : من نمیدونم چرا این آقا آرمان این قدر خوششانسه لامذهب، پیش همه ي دختر هامهره ي مار داره همیشه این دخترها منو یه خاطر این آقا ضایع می کنن .من بی هوا سرم رو بالا آوردم و متوجه ي نگاه نافذ آرمان شدم ، هردو با هم سرمون رو پایین انداختیم و من هرچندکه از صحبت مهرشاد خوشم نیومده بود ولی گفتم :نه خیر آقا مهرشاد ،سوء تفاهم پیش نیاد . من قصد اینکه شما رو ضایع کنم نداشتم فقط نظرم رو گفتم حالا هم بااجازه تون من پیش دوستانم برگردم از این که در جمع شما بودم خیلی خوشحال شدم .این رو گفتم و از پیش اونها به جمع دخترها پیوستم ، تمام این مدت زمان خودم رو بدجوري زیر بار نگاه هاي پنهانیآرمان و نگاه هاي مظلومانه ي سهیلاحساس کردم . نمی دونستم چطور باید از اون جمع فرار می کردم . نیما هممتوجه ي حال من شده بود ولی کاري نمی توانست بکند به هر حال از این که از جمع آنها بیرون اومده بودم احساسراحتی و آرامش می کردم .به هر ترتیبی که بود مهمانی آن شب تموم شد و ما حاضر شدیم تا اینکه روزبعد به سمت رامسر حرکت کنیم در اینسفر سهیل هم همراه ما بود . براي فامیل او درست مثل نیما بود و همه او را دوست داشتند . من هم از اینکه سهیل دراین سفر همراه ما بود خیلی خوشحال بودم چون دوست نداشتم که با اون حال و روحیه اي که داشت تنها در تهرانبماند .فصل 3صبح جمعه بود ، این صبح مثل همه ي صبح هاي جمعه دل انگیز بود ولی این دفعهبیش از هر بار دیگري به من وهمه مزه داد ، همه مشغول انجام کاري بودند هرکس به دنبال چیزي می گشت . انگار هرچیزي رو که ما احتیاجداشتیم گم شده بود . با آنکه از دیشب لباسهایمان را جمع کرده بودیم ولی هنوز آماده ي رفتین نشده بودیم . طبقمعمول بابا هم ایستاده بود و فقط غر می زد . آخه بابا زود وسایلش رو حاضرکرده بود و منتظر ما بود ، سهیل همهنوز نیامده بود و دیر کرده بود که من به نیما گفتم :-نیما، برو یه زنگ به سهیل بزن دیر کرده ها.-به درك نیومد ما میریم.عسل با اخمی گفت: نیما! این حرف یعنی چی ؟ خجالت بکش .
فصل نخست! ادامه!-خب بابا ، شوخی کردم شما چرا به دل می گیرید ؟ راستی غزل تو اون حافظمن رو ندیدي؟-چی ؟-همچین می گی چی انگار تا حالا نشنیدي، دیوان حافظم رو می گم.-چی؟!-اي یرقان و چی؟ مسخره بازي درنیار،دیره، بابا الان دوباره صداش درمی یاد.-دیوان حافظتون؟!-آره.-من خبر ندارم الان خودم کجام، حالاتو از من حافظ می خواي ؟! در ضمن حافظ تو نه و حافظ من.-خب بابا، دیدي یا نه؟-نه.-خب اینو از همون اول می گفتی ، حالا خیلی وقت داریم واسه من سوسه هم میاد.در همین لحظه مامان ما رو از پایین صدا زد و گفت : بچه ها در می زنن یکی بره در رو باز کنه .نیما آهسته طوري که صداش پایین نره گفت: اون ها پایین هستن اون وقت ما باید از بالا بریم پایین در رو باز کنیم .عسل گفت : خب حالا ، غر نزن برو در روباز کن .نیما گفت: غزل جان با شماست دیگه می گه برو در رو باز کن .-اوامر دیگه ؟-نیست!-رو تو برم بابا!من هم رفتم پایین و ا ف ا ف رو جواب دادم : بله؟ بیا بالا !نیما گفت : کی بود غزل ؟-سهیل.-پس آقا سهیل هم تشریف آوردن!سهیل اومد و سلام کرد ، بیچاره فکر می کرد دیر کرده ولی وقتی وضع ما رو دید خیالش راحت شد، به هر ترتیبی بودهمگی حاضر شدیم و به سمت رامسر حرکت کردیم . من و عسل با ماشین بابا و نیما و سهیل هم با ماشین سهیلبودند ، در بین راه دایی و خاله چند بار تماس گرفتند که ببینند کی می رسیم .ما هم هر قدر به رامسر نزدیک میشدیم قلب هامون تندتر می زد ، هم واسه ي اینکه خیلی وقت بود که مادربزرگ و خاله اینا رو ندیده بودیمو هماینکه بار اولی بود که می خواستیم بانامزد مریم روبه رو بشیم ، آخه هر کسی یه نوع قیافه رو براي ما تفسیر کردهمجتبی تقریبا کچل است و چشمان سیاه و پوستی » : بود ، رئوف پسر خاله ي من و هم سن سهیل بود او به ما گفته بودهنوز از ماشین پیاده نشده بودیم کهدایی پیام و رئوف از خانه بیرون اومدند ، از قرار معلوم در حیاط « سبزه داردمنتظر ما ایستاده بودند . بعد از سلام و احوالپرسی با رئوف خودم رو محکم تو بغل پیام انداختم و بوسیدمش . با آنکهدو هفته ي پیش دیده بودمش ولی کلی دلمبرایش تنگ شده بود . بعد از شنیدن سر و صداي ما دیگران هم به حیاطآمدند و بعد از کلی احوالپرسی ، من و عسل و مامان زمانی که خواستیم به مجتبی سلام کنیم همین طور هاج و واجموندیم که مجتبی پرسید :-ببخشید اتفاقی افتاده؟عسل گفت: شما آقا مجتبی هستید؟ !-بله چطور مگه؟من گفتم : هیچی آقا مجتبی، مو کاشتید نشناختیمتون؟همه زدن زیر خنده . مجتبی بیچاره متعجب ایستاده بود که رئوف گفت :-مجتبی، غزل، نیازي نیست تعجب کنید این ها همش به خالی بندي هاي من بر میگرده؟!بعد از حرف رئوف، مامان کفشش رو درآورد و به دنبال رئوف دوید که مجتبی از من پرسید :-ببخشید مگه رئوف به شما چی گفته؟من ماجرا رو براي مجتبی تعریف کردم و او هم که تازه متوجه شده بود کلی خندید ، طفلک اصلا به اون چیزي کهرئوف گفته بود شباهت نداشت ، پوستی گندمی ، موهاي مشکی و بلند و پر و چشمانی مشکی داشت ، در کل چهره ايجذاب داشت که به مریم می اومد و برازنده ي هم بودند .به هر ترتیب سلام و احوالپرسی ها که تمام شد همگی به داخل خونه رفتیم ، خونه مادربزرگ خیلی شلوغ بود ، همهاونجا بودند خاله پري و خانواده اش به همراه نامزد مریم و خانواده ي عمو حسام که پسر خاله ي مادرم بود و یکدختر بیست و یک ساله به نام رها داشت . رها واقعا زیبا بود و مهربانیاش به زیباییش دو چندان اضافه کرده بود مندر همان لحظه اول متوجه ي نگاه نیما به رها شدم و از نگاهی که میان این دو تلاقی شد غاقل نموندم و این سرآغازسربه سر گذاشتن هاي من با نیما بود .اون شب خونه مادربزرگ شور و حال خاصی داشت، خیلی خوش گذشت من هم تا توانستم سربه سر نیما، سهیل ورئوف گذاشتم و هر دم به ساعت براي آنها یک زن انتخاب می کردم و اذیتشونمی کردم. به هر حال آن شب با اینموضوع ها و با حرفهایی در رابطه با عروسی مریم گذشت و قرار شد که روز بعد ناهار رو بیرون یعنی کنار دریابخوریم، من سر از پا نمی شناختم بیشتراز همه من خوشحال بودم. وقتی که رئوف خوشحالی من رو دید گفت :_خوش بحالت شده غزل مگه نه؟_منظورت چیه؟_منظورم اینه که فردا می خوایم بریم پیش رفیقتون دیگه!همه از گفتۀ رئوف تعجب کرده بودند و من هم که اصلاً از حرف هاش سر در نمی آوردم پرسیدم :_می خوایم بریم پیش رفیق من؟!_آره دیگه._می شه بپرسم رفیق من کیه؟_تو عجب دوستی هستی ها یک ساله ندیدیش فراموشش کردي؟_درست حرف بزن رئوف، متوجه منظورت منی شم!_اي بابا، می خوایم بریم دریا دیگه، دریا هم که عشق جنابعالی یه و هر دفعهمی بینیشون کلی باید تنهایی باهاشوندرد و دل کنی، خوب آدم شک می کنه و فکر می کنه دریا هم آدمه .همگی خندیدیم البته من هم کم نیاوردم و جواب رئوف را دادم ولی او راست می گفت من هر وقت دریا رو میدیدماز خودم بی خود می شدم و کلی با دریا درد و دل می کردم و باهاش حرف می زدم، درست مثل این که درام با یهانسان حرف می زنم .صبح روز بعد غذا رو آماده کرده بودیم که همراه خود ببریم. همگی آماده بودیم، من هم یک شلوار با پیراهن چهارخونه ي کرم و قهوه اي پوشیده بودم و روسري قهوه اي هم سر کرده بودم که خیلی به من می اومد به قول نیما شکلماه شده بودم .به منطقه ي خاکباز رفته بودیم، منطقه ي با صفا که دریاش خیلی قشنگ و دیدنی است.در فاصله ي راه ممن و داییپیام و زن دایی و نیما با ماشین سهیل رفتیم و من صندلی عقب پشت راننده نشستم،آیینه ي ماشین دقیقاً به سمت منتنظیم شده بود و چشمهاي سهیل راحت و دقیق من رو می دید، ولی من فقط از شیشه ي ماشین به بیرون نگاه میکردم و از دیدن طبیعت لذت می بردم. اما با شنیدن صداي آهنگی که ضبط پخش می شد ناخودآگاه نگاهم به سمتچسمهاي سهیل سوق خورد ولی سهیل داشت رانندگی اش رو می کرد.