انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین »

‏Boghze ghazal | بغض غزل


مرد

 

‎فصل ششم! ادامه!‏‎
آقاي دکتر در را باز کرد و به اتاق آمد و به مما سلام داد و کنار تخت من نشست
-حال شما چطوره؟ بهتري؟
-تشکر، خوبم.
پرستو دست روي شونه دکتر گذاشت و گفت: امیر جان، غزل جون می خوان ببینن شما من رو دوست داري یا نه؟ من
گفتم آره، ولی باور نکرد حالا خودت بهش بگو .
تعجب کرده بودم و گفتم: یعنی آقاي دکتر؟
پرستو نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: آره، امیر وکیلی، دکتر جناب عالی همسر بنده هستند .
امیر که تعحب کرده بود گفت: جریان چیه؟ یکی هم به من بگه؟
پرستو خندید و گفت: بهت که گفتم، غزل پرسید که تو من رو دوست داري یا نه؟من هم گفتم از خودش بپرس، شما
هم حالا جوابش رو بده .
امیر رو کرد به من و گفت: واسه چی می خواي بدونی؟
-همین طوري!
-مسلمه که نه! مگر دیوانه ام که وزیرصلب آسایش رو دوست داشته باشم.
من و پرستو چشمانمان گرد شده بود وپرستو با عصبانیت گفت :
-امیر چی گفتی؟
امیر که ترسیده بود خندید و دست هایشرو به علامت تسلیم بالا آورد و گفت :
ببخشید تسلیم، شوخی کردم به خدا .
-بار آخرت باشه که از این شوخی ها می کنی.
-چشم چشم، من که گفتم تسلیم، اصلا باشه غزل خانم، ول وله اي که می بینید همسرعزیز بنده، پرستو خانم،
پرستار بخش خودم، عشق اول و آخر بندهمی باشن و من هم غلط بکنم دوستشون نداشته باشم .
امیر این را گفت و رو به من چشمکی زدکه پرستو ندید. اما من سریع گفتم :
-پرستو اقاي دکتر چشمک زدن، یعنی دروغ میگه.
-چی شد، آقا امیر؟
امیر گفت :
-به خدا دروغ میگه من کی چشمک زدم؟ غزل خانم، شما هم نذارید یه روز روابط حسنه برقرار بشه، تازه آشتی
کرده بودیم مثلاً .
من که خنده ام گرفته بود گفتم :
-مگه شما قهر هم می کنید؟
امیر گفت: بر منکرش لعنت .
پرستو گفت: من بعدا براي تو دارم. حالا هم اومدي مثلا به غزل سر بزنی این کارا چیه می کنی؟
امیر که انگار تازه متوجه شده بود براي چه کاري آمده. خندید و گفت :
-راست میگه من اومده بودم حالت رو بپرسم، ببینم دلت که دیگه درد نمی کنه؟
-کمتر درد می کنه.
-یعنی هنوز درد می کنه؟
-یه ذره.
-خب انشالله تا یکی دو روزه دیگه خوب میشه و نهایتا سه چهار روز دیگهمهمون مایی و بعد مرخص می شی و می
تونی بري خونه و به کارهات برسی .
از فکر اینکه بخوام به خونه برگردمتمام تنم لرزید، سریع بغض کردم و اشکتوي چشمام حلقه زد، امیر که دستپاچه
شده بود گفت :
-دوباره چی شد، چرا بغض کردي؟
-من نمی خوام برم خونه.
-نمی شه که تا همیشه اینجا بمونی، بالاخره مجبوري بري خونه.
زدم زیر گریه و رو به پرستو گفتم: پرستو ترو خدا نگذار من برم خونه، تو رو خدا، من نمی خوام به اون خونه که هیچ
کس دوستم نداره، برگردم. مگه زوره .
پرستو آرومم کرد و اما امیر گفت: کی گفته کسی تو رو دوست نداره؟ توي اینفاصله برادر و مادرت بیمارستان را رو
سرشون گذاشتن که می خوان تو رو ببرناما چون تو نمی خواستی ما این اجازه رو بهشون ندادیم .
-می خوان بیان که به من زخم زبون و نیش و کنایه بزنن.
-تو اشتباه می کنی.
-نه اشتباه نمی کنم. الان هیچ کس باورش نمی شه که من کاري نکرده باشم، هیچ کسباورش نمی شه که من خودم
هم نمی دونم که چه طور باردار شدم .
-باشه باشه، تو خودت را ناراحت نکناروم باش. فعلا که این جا هستی.
بی تفاوت به امیر و پرستو چشمام رو بستم تا فکر کنند خوابم اما کاش واقعامی خوابیدم و هیچ وقت بیدار نمی شدم .
****
از آن روز، دو روز گذشت و من حدود پنج شش روزي بود که در بیمارستان بودم، قرار بود دو روز دیگر مرخص
شوم، هیچ دلم نمی خواست به خانه برگردم. دوست داشتم براي همیشه در بیمارستان بمانم. چشمام باز بود و از
خواب بیدار شده بودم. پرستو طبق معمول هر روز بالاي سرم نبود. چون حالم بهتر شده بود او هم سر پست خود
بازگشته بود،آروم از تخت پایین اومدم. هنوز ضعف داشتم و بدنم درد می کرد ولی به حدي نبود که بخواهندبه
خاطرش در بیمارستان نگه ام دارند. از پنجره به بیرون نگاه کردم، بیرون یعنی حیاط بیمارستان که خیلی با صفا و
قشنگ بود. چند روزي بود که به دانشگاه نرفته بودم و حتما از درس هام کلی عقب افتاده بودم اما دیگر از این
موضوع ناراحت نبودم. الان دیگر درد من خیلی بزرگتر از این حرف ها بود. به برگ درخت ها که آروم آروم به زمین
می ریختند نگاه کردم. جرم آنها ه این بود که زرد شده بودند و دیگه جایی روي درخت نداشتند، درست مثل اینکه
زندگی من زرد شده بود و جایی واسه موندن پیش خانواده ام را نداشتم، توي فکر بودم که صدایی از خودم بیرون
آوردم :
-من این حرفها حالیم نیست آقا، یا همین حالا می ذارید من دخترم را ببینم یا ازتون شکایت می کنم.
صدا را شناختم، صداي بابا بود، خیلی می ترسیدم، صداي امیر را می شنیدم که سعی می کرد بابا را اروم کند اما بابا
تحت هیچ شرایطی آروم نمی شد، هراسانشده بودم. نمی دونستم که باید چی کار کنم که بابا گفت :
-برو آقا، شما الان حرف منو نمی فهمید یعنی هیچ کس نمی تونه بفهمه.
بعد از شنیدن صداي بابا، یکهو در اتاق باز شد و بابا رو بین چهار جوبدر دیدم. دست و پام به وضوح می لرزید، نمی
توانستم تکان بخورم، امیر و پرستو نگران و شرمنده به من نگاه می کردند، امیر گفت :
آقاي مهربانی این کارها براي سلامتی دخترتان ضرر داره .
-بسه اقا، این دختر منه، سرحال و سلامت، براي چی نمی ذاشتین ببینمش؟!
تا امیر خواست جوابی بده، گفتم: خودم نحواستم کسی رو ببینم .
-آفرین! خوبه! راه افتادي! تعیین تکلیف می کنی؟!
بابا اینو گفت و نزدیک من آمد و روبروم ایستاد و ادامه داد :
به من نگاه کن .
اما من سرم را اندخته بودم پایین، امیر و پرستو کاري نمی تواستند بکنند، نیما هم آروم ایستاده بود اما مامان آروم
گریه می کرد. بابا دوباره گفت :
-گفتم به من نگاه کن.
اما باز هم جرات نکردم نگاه کنم که بابا داد زد و گفت :
دختر زبون نفهم مگه با تو نیستم می گم به چشم هاي من نگاه کن .
هله
     
  
مرد

 

‎فصل ششم! ادامه!‏‎
نیما سریع عکس العمل نشان داد و به سمت بابا آمد و شانه هایش را گرفت و گفت :
-بابا خواهش میکنم آروم باشید، شما قول دادید سر و صدا نکنید، هنوز هیچ چیز معلوم نیست.
اما بابا عصبانی تر از این حرفها بود، دستش را روي سینه نیما زد و از او خواست که دخالت نکند و بلندتر از قبل گفت :
-یعنی چی هیچ چیز معلوم نیست؟ دیگه قراره چی معلوم بشه؟ به جز اینه که خاك بر سرم کرده؟ به جز اینه؟
-اما بابا.
بابا نگذاشت نیما حرف بزند و دوباره به من گفت :
-این باره آخره بهت میگم به من نگاه کن ، فهمیدي یا نه؟ نکنه روت نمی شه نگاهم کنی؟ دختر مگه تو می دونی که
شرم چیه که واسه من، خودت رو به موشمردگی میزنی؟
با ترس گفتم: من کاري نکردم و به خودم مطمئنم و مرتکب خطایی نشدم کهبخوام شرنده باشم بابا .
حقیقت را گفتم اما مسلما کسی باور نمی کرد، اینو گفتم و در جواب سیلی محکمی از بابا خوردم، گوشم سوت می
کشید، انگشتر بابا به لبم خورده بود ولبم پاره شده بود و خون می آمد. امیر و پرستو سریع به سمتم می دویدند و من
رو روي تخت خوابانیدند و پرستو سریع با پنبه خون لبم را تمیز کرد، نیما همسریع بابا رو گرفت و به عقب کشید،
حال بابا بد شده بود، دستش را بر روي قلبش گذاشته بود اما دوباره به سمت من برگشت و با عصبانیتی که توام با
گریه بود گفت :
-آبرویم رو بردي دختر، آخه چرا این کار را کردي؟ چرا از اون اعتمادي ه بهت کردم سواستفاده کردي؟ اینه جواب
محبت و اعتماد من؟ آره؟! آخه چه بدي به تو کردم که این کارو با من کردي؟ اون سهیل بی پدر و مادر اینقدر ارزش
داشت که تو خودت رو بهش بفروشی؟
وقتی اسم سهیل رو شنیدم از خود بی خود شدم، آخه چرا به سهیل شک کرده بودند، عصبانی شدم و داد زدم :
سهیل کاري نکرده، شما هم اینقدر بهش بی احترامی نکنید .
بابا که از قبل عصبانی تر شده بود، داد زدو گفت: خفه شو، دختر پرروي بی شرم و حیا، حالا دیگه به خاطر اون پسره
بی شرم جلو روي من می ایستی؟ اسمت رواز توي شناسنامه ام پاك می کنم. تو هم دیگه تو اون خونه جایی نداري،
فهمیدي یا نه؟ می تونی بري دنبال همون سهیل جونت .
نیما خیلی سعی می کرد بابا را اروم کنه، مامان هم همانطور گریه می کرد. نمی دونم عسل کجا بود اما تو این مدت
خبري ازش نبود، باور نمی کردم که بابا این حرف ها را زده بود. یعنی من رو از خونه بیرون کرده بود؟ باورش مشکل
بود اما شده بود، اینبار امیر عصبانی شد و در جواب بابا گفت :
-آقاي مهربانی به همین خاطر میگم کهحق ملاقات ندارید، شما حق ندارید دربیمارستان این رفتار رو بکنید. در
ضمن این قدر هم این سهیل را به رخ این دختر نکشید تا چند ساعت دیگه بهتون میگم اون جنین فرزند سهیل بوده یا
نه؟ یعنی میگم اون جنین چند روزه بوده و شما هم با رفتن سهیل تطبیق بدید، بعد سر و صدا کنید، حالا هم بفرمایید
بیرون مریض حالش خوب نیست .
امیر خیلی عصبانی بود اما نیما هیچی نگفت و ساکت بود و آروم بابا و مامان رو بیرون برد. من گریه می کردم و پرستو
هر کاري می کرد آرام نمی شدم تا مجبور شد ارام بخشی تزریق کنه تا بخوابم .
نمی دونم چند ساعت بود که خواب بودم ولی مدت زیادي بود و هوا تقریبا تاریک شده بود و این نشان از این بودکه
خیلی وقت است خوابیده ام، وقتی چشمام را باز کردم پرستو بالاي سرم بود وقتی دید بیدار شدم خندید و گفت :
ساعت خواب خانم! چقدر می خوابی؟- بابام کجاست؟
-ول کن غزل دیگه تموم شد.
-اما بابام مریض بود، قلبش درد گرفته بود.
-نگران نباش، الان خوبه.
-کجاست؟
-هیچ کدوم این جا نیستن. البته تا نیم ساعت پیش نیما این جا بود می خواست باهات حرف بزنه ولی امیر بهش گفت
اگر تو هم بیدار بشی اجازه نمی ده که به اتاق تو بیاد و به همین خاطر اون هم رفت .
-خیلی عصبانی بود؟
-کی ؟ نیما؟
-آره.
-نه بابا. بیشتر کلافه و نگران بود تاعصبانی.
-چرا؟
-نمی دونم، ولی احتمالا به خاطر اینهکه خیلی دوستت داره.
-هیچ دیگه دوستم نداره.
-این فکر رو نکن تو اشتباه می کنی، توي تمام این مدت نیما همش نگران تو بود و حال تو رو می پرسید، بعد ازاون
روز انگار متوجه خیی چیزها شده، دو روز می خواست بیاد پیشت اما امیر نذاشت، می دونی چی به امیر گفت، به
امیرگفته بود می خوام برم ماجراي اون روز رو از دلش دربیارم و ازشمعذرت خواهی کنم و می خوام بهش بگم اگر
چیزي بهش می گم به خاطر خودشه و به خاطر اینه که دوستش دارم. تازه مگه ندیدي که مادرت چقدر گریه می کرد
و نگرانت شده، مامانت می گفت که خواهرت از روزي که این ماجرا رو شنیده از خونه بیرون نرفته، میگه انگار دیوونه
شده و هیچ کس رو نمی خواد ببینه، می گه حتی نامزدش رو هم حاضر نیست ببینه، می گه مدام نماز می خونه و برات
دعا می کنه، خب اینا همش نشونه اینه که اونا دوستت دارن، تازه باباتو دیدي که اون طور عصبانی شده بود، حق
داشت، خب مرد همین طوریه، غرور و غریتش باعث میشه که اون طور حرف بزنه، الان هیچ کس بیش از پدرت
ناراحت و غمگین نیست. اگر پدرت دوستت نداشت خوب نسبت به تو غیرتی همنداشت. اگر پدرت عصبانی شده به
خاطر غیرتیه که براي تو داره، به خاطر عشقیه که بتو داره، هیچ وقت این طور فکر نکن که اونا تو رو دوستت ندارن .
_شاید تو درست بگی.
_حتما من درست میگم.
_اما اگه این طوره پس چرا منو از خونه بیرون کرد؟
_پدرت اون موقع عصبانی بود ،متوجه نبود چی میگه.
_نه پرستو،سعی نکن بی خودي آرومم کنی من الان نوزده سالمه،خوب متوجه ام که اطرافم چه خبره ،می گی دوستم
دارن ،درست،اما اینکه از خونه بیرونمکرده یه واقعیه،یعنی این حق رو بهش می دم.الان هیچ کس حرف منو باور نمی
کنه،من حتی خودم هم نمی تونم باور کنم بدون دلیل باردار شدم چی برسه به دیگران اما الان دیگه هیچ فرقی نمی
کنه.مهم اینه که من الان توي خونواده و توي اون خونه جایی ندارم
هله
     
  
مرد

 

‎فصل ششم! ادامه!‏‎
،باور نمی کنم ولی کاریه که شده الان دیگه من
تنهام پرستو،تنهاي تنها،هیچ کس رو ندارم،من دیگه به اون خونه برنمی گردم ،هیچ وقت،نمی تونم باور کنم کههمه
اون خوشی ها تموم شده ،تا حالا هیچ وقت کسی کمتر از گل بهم نگفته بود ولی آخه چرا به این روز افتادم؟آخه
چرا؟خودم هم نمی دونم پرستو،جوابم رو خودم هم نمی دونم ،دلم گرفته، دلم می خواد گریه کنم ولی دیگه حتی
گریه هم آرومم نمی کنه،گناه من چیه پرستو؟گناه من چیه؟ اي خدا،تنها تو رو توي این دنیا دارم،جز خودت هم هیچ
کس نمی تونه درستش کنه،پرستو جاي من نیستی تا بفهمی که چی می گم؟دلم تنگه براي خونمون ،براي خنده و
صحبت هاي بچه ها ،دوست دارم بخندم ولی آخه به چه امیدي؟کی با من این کا رو کرده؟کی تونسته این کا رو با من
بکنه؟ آخه چرا با من؟مگر من چه گناهی کرده بودم؟اي واي خدا این قدر تنهایی تا حالا به کسی داده بودي؟ خیلی
سخته آدم تنها باشه در صورتی که می دونه همه کس رو داره اما پرستو من از اون تنهایانی هستم که امید به هیچکس
ندارم به هیچ کس ،می خوام تنها باشم یعنی باید تنها باشم دیگه جز این که تنها باشم کار دیگه اي نمی تونم بکنم ،من
کسی رو ندارم که باهاش باشم ،هیچ کس رو ندارم .
بدجوري گریه کرده بودم ،پرستو بغض کرده بود ،کنارم نشست و سرم رو بر سینه اش گذاشت و با اشک و صدایی
لرزان گفت :
_گریه نکن غزل،گریه نکن ،تو تنها نیستی ،تو ما رو داري منو و امیر رو.من جاي خواهرت و امیر جاي برادرتهر
دومون هم دوستت داریم و تا آخرش یعنی تا هر کجا که بخواي بري باهاتهستیم،گریه نکن عزیزم تو تنها نیستی
،تو خدا رو هم داري ،خدا با توست .
در این لحظه در اتاق باز شد و امیر به اتاق اومد و با دیدن اون صحنه آروم و بدون این که چیزي بگوید روي صندلی
کنار تخت نشست ،پرستو به او اشاره داد که هیچ حرفی نزند ،او هم آروم نشسته بود و هیچ نمی گفت اما وقتی
نگاهش کردم طاقت نیاورد و گفت :
_آخه واسه چی اینقدر خودت رو عذاب می دي بس کنید ببینم.
بعد خطاب به پرستو گفت:پسرتو خانوم،مثلا من شما رو گذاشتم مراقب غزل باشی و آرومش کنی ،حالا مثل اینکه باید
یکی رو بفرستم مراقب خودت باشه .
پرستو به امیر اشاره کرد که ساکت باشد و مراعات من رو بکند،امیر برايلحظه ي کوتاهی هیچ نگفت اما بعد از چند
لحظه دوباره گفت :
_تو رو خدا بچه ها تمومش کنید من طاقت ندارم ،من هم می زنم زیر گریه ها.
آرام سرم و از روي سینه ي پرستو برداشتم و به امیر نگاه کردم،همان طور به من نگاه می کرد،نمی دانم چرا ،شاید
براي این که امیر رو خوشحال کنم لبخندي زدم و بعد از لبخند من امیر و پرستو هم لبخندي زدند و امیر گفت :
_خب دیگه بسه،اشکمون رو در آوردید ،بسه این قدر فیلم هندي بازي کردید ،یه کمی هم تو مایه هاي جکی جان
باشید .
_چرا جکی جان؟
_چون واقعیتش بیشتره.
_کدوم واقعیت آقاي دکتر؟
_یکی از این واقعیت ها که من امیرم نه آقاي دکتر.
خندیدم و گفتم:ببخشید ،معذرت می خوام آقا امیر .
_آهان!این شد ،یه واقعیت دیگه اینه که زندگی آسون تر از این حرف هاست که شما می بینید ،چرا اینقدر زندگی رو
سخت می گیر؟
با این حرف دلم بدجوري گرفت،یاد آرمان افتادم که کنار دریا ،درست برعکس این حرف رو بهم زده بود
،ناخودآگاه زدم زیر گریه و سرم و بر زانوهام گذاشتم ،امیر و پرستو سعی می کردند تا آرومم کنند ،پرستو به امیر
غر می زد که چرا دوباره ناراحتم کرده اما من به حرف امیر ناراحت نشده بودم به خاطر اینکه اون دو رو ناراحت نکنم
سرم رو از روي زانوهام بلند کردم و گفتم :
_ببخشید،نمی خواستم ناراحتتون کنم یاد یه خاطره اي افتادم.
پرستو گفت:خاطره ي سهیل؟
_سهیل هم بود.
امبر:خب حالا ،تو رو خدا نبینم ناراحت باشی ،وقتی گریه میکنی دلم می گیره ،یه دفعه این جا پس می افتم اون وقت
یکی نیست جمع و جورم بکنه ها .
لبخندي زدم و گفتم:پرستو جان ،یه پرستار ماهرن ،خودش این کار رو می کنه .
_نه خانوم،شما کجاي کاري؟این اگر ببینه روي زمین افتادم که از فرصت استفاده می کنه،یه چوبی،چماقی،چیزي بر
می داره و می کوبه تو سرم تا براي همیشه از دستم راحت بشه .
براي این که خوشحالش کنم خندیدم اما نه از روي شادي و از روي میل ،پرستو هیچی نگفت ولی چشم غره اي به
امیر رفت و خطاب به من گفت :
_این امیر رو ول کن،بهت که گفتم تو رو دوست داره به همین خاطره که چرت و پرت می گه.
_مگه هر کی ،هر کس رو دوست داشته باشه،چرت و پرت می گه؟
_اگر اون کس امیر باشه،آره.
من و امیر می خندیدیم که رو به آنها کردم و گفتم:ازتون ممنونم ،من شما روخیلی اذیت کردم ،شما به خاطر من و
خوشحالی من ،هر کاري می کنید به همین خاطر همیشه مدیونتونم .
امیر جدي شد و گفت:ما براي خوشحالی تو کاري نمی کنیم ،براي اینکه دل خودمون آروم بگیره این کارها رو می
کنیم ،تو هم مثل خواهر مایی،خواهر کوچولومون .
پرستو خندید و گفت:من که قبل از این که امیر مزاحم بشه و بیاد اینجا بهت گفتم که من و امیر تو رو خیلی دوست
داریم و تا آخرش همراهتیم .
_آخرش کجاست؟این جا دیگه آخرشه.
امیر چهره اي دلخور به خود گرفت و گفت:نبینم ناامید باشی،این جا تازه اول راهه،خدا می خواد امتحانت کنه،پس تو
باید سعی کنی از این امتحان موفق بیرون بیاي .
_آخه این چه جور امتحانیه که اصلا ازش سر در نمی یارم.
_هیچ کس از کار خدا سر در نمیاره،حتما حکمتی تو کاره،هیچ کار خدا بی حکمت نیست ،تو باید صبر داشتهباشی و با
صبر و امید به راهت ادامه بدي .
_کدوم راه؟من حتی نمی دونم چه طور باردار شدم،از کی؟چه طوري می تون صبر کنم؟
_من و پرستو به همین خاطر پیش تو هستیم،تو صبر داشته باش و به خدا توکل کن ،انشاءالله خودش کمکمون می کنه
تا اون نامرد رو هر چی زودتر پیداش کنیم .
_وقتی نمی دونیم کیه؟چه طور می تونیمپیداش کنیم؟
_خدا بزرگه، ناامید نباش ،هر سه نفري با هم به کمک خدا پیداش می کنیم،من و پرستو تا آخر باهات هستیم مثل دو
تا دوست،مطمئن باش،براي همیشه روي ما حساب کن.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل ششم! ادامه!‏‎
بغض خاصی گلم رو گرفته بود و گفتم:ازتون ممنونم،نمی دونم چه طور ازتون تشکر کنم .
_تشکر نیاز نیست،فقط محض رضاي خدا با آبغوره هات اذیتمون نکن.
خندیدم و گفتم :چشم هر چی شما بگید قربان .
_آفرین!حالا شدي یه بچه ي خوب.
_اما ازم نخواید که به اون خونه برگردم.
به جاي امیر ،پرستو گفت:پس اگر خونه نري ،می خواي کجا بري؟
_توي این شهر بزرگ یه جایی هست که برم.
_اگه نري خونه ،وضع رو از اینی که هست بدتر می کنی ها.
_نمی رم ،نمی رم،نمی رم.
امیر وقتی دید عصبانی ام گفت:باشه باشه فعلا تمومش کن،این موضوع هم بمونه براي یعدا تا پس فردا هم خدا
کریمه .
پرستو مثل اینکه چیزي یادش اومده باشه،با خنده گفت:من اومده بودم تا یه خبر خوش بهت بدم ،این قدر حرف تو
حرف اومد که یادم رفت .
_چی؟
_در مورد سهیل.
_سهیل؟!
_آره.
اما قبل از اینکه پرستو حرفی بزند امیر خطاب به پرستو گفت:تا حالا بهشنگفته بودي؟ !
_نه،یادم رفت.
_بابا تو چه دلی داري.
من که بی خبر بودم متعجب پرسیدم:این جا چه خبره؟چی شده؟
پرستو با خوشحالی دستم رو توي دستش فشار داد و گفت:ثابت شد که سهیل پدر بچه نبوده .
با خوشحالی جیغی آروم کشیدم و گفتم:راست میگی؟ !
_آره.
_خداي من شکرت،از کجا متوجه شدید؟
_از این که جنین تو پنجاه و نه روزه بوده اما سهیل طبق سوالی که ما از نیما پرسیدیم در روز سقط جنین تو هفتادو
دو روز می شد که از ایران رفته بود.بنابراین دو هفته زودتر از بارداري تو ،سهیل از ایران می ره و نمی تونه پدر بچه
باشه .
از خوشحالی خودم رو توي بغل پرستو انداختم و غرق بوسه اش کردم،امیر و پرستو به هواي خوشحالی من،خیلی
خوشحال بودند و می خندیدند که از امیر پرسیدم :
_به خانواده ام گفتید؟
_آره گفتم.
_خب چی شد؟
_قراره چی بشه؟پدرت خیلی خجالت زدهشده بود و رو به مادرت می گفت که بی خودي گناه پسر مردم رو شستیم
اون طفلک گناهی نکرده بود،واي به ما که چنین فکري کردیم .
_یعنی بابا متوجه شد کار سهیل نبوده؟
_خب آره دیگه.
_نیما چه طور؟اون هم فهمید؟
_همشون بودن که جواب رو گفتم،تازه نیما این نوشته رو هم داده که بدم به تو.
امیر دست به جیبش کرد و یک کاغذ رو بیرون آورد و به من داد ،ورقه کوچکی بود،وقتی بازش کردم،فقط یک جمله
رو بزرگ و بدون سلام یا چیز دیگري نوشته بود .
» غزل کوچولوي من ،تو رو خدا منو ببخشی «
نیما .
موهاي تنم سیخ شده بود،از اینکه فهمیدم نیما متوجه اشتباه خودش شده خیلی خوشحال شدم و دوباره پریدم بغل
پرستو و بوسیدمش امیر می خندید و گفت :
_جریان چیه؟توي این نوشته ها و حرف ها چیزي هست که می پري بغل پرستو و می بوسیش؟
خندیدم و گفتم:به هر حال آدم باید شادیش رو با یکی تقسیم کنه .
_این که نامردیه،پس من چی؟
_خب شما هم به خوشحالی ما خوشحال بشید دیگه.
_آهان اینطوریه؟
_بله.
_چشم سعی میکنم اما...
_اما چی؟
_حالا دیگه دل و قلوه دادن بسه،دیروقته هم تو باید استراحت کنی هم ما،اگه اجازه بدي و حالت هم خوب باشه ما
بریم خونه،تو هم شامت رو بخور و بخواب .
_چشم ،ممنون،شما برید من هم می خوابم.
پرستو و امیر خداحافظی کردند و رفتند،شام و برایم آوردند و به شوق اینکه سهیل هیچ کاره بوده همه ي غذا رو
خودم،پرستار هم تعجب کرده بود چون توي این چند روز،با زور چند لقمه می خوردم .
به هر ترتیب بعد از شام هر چه قدر سعی کردم بخوابم نتونستم با اینکه از پشیمانی نیما و از جواب آزمایش خیلی
خوشحال بودم ولی فکر اینکه کمتر از سی ساعت دیگر باید به خونه
می رفتم خواب رو از چشمام گرفته بود،دوست نداشتم با پدرو کادر و عسلروبه رو شوم،روبه رو شدن با نیما برایم
آسان تر بود چون حرف هام رو به او زده بودم ولی به دیگران نه .
نمی دونم چی باعتث شد که زمانی که به ساعت اتاق نگاه کردم و متوجه شدمکه بیست دقیقه به سه نصف شبه و هنوز
بیدارم اون تصمیم رو گرفتم ولی هر چی بود از این که به خونه برگردم واهمه داشتم و شاید دلیلش همین بود که
چنین تصمیمی گرفتم.بلند شدم و از روي تخت پایین رفتم و از توي کمد وسایلم روبرداشتم،هیچ چیز جز مانتو شلوار
و روسري و کفش نداشتم لباس هام رو پوشیدم و آروم با ترس و لرز در اتاق رو باز کردم و با دیدن پرستار کشیک
سریع به داخل برگشتم ،بعد از چند لحظه دوباره در رو باز کردم،پرستار سرجاش نبود مثل اینکه به اتاق یکی از
بیماران رفته بود ،از فرصت استفاد کردم و از اتاق بیرون رفتم نگهبان در خروجی بدجوري مراقب بود ولی مشخص
بود که خوابش گرفته،کمی منتظر شدم اما نمی خوابید،مجبور شدم از نوجوانی که اونجا بود و همراه مریض بود کمک
بگیرم تا نگهبان رو سرگرم کند،نمی دونم چه طوري تونستم فرار کنم ولی ازبیمارستان بیرون رفته بودم.طرف دیگر
چهارراه ایستاده بودم و به بیمارستان نگاه می کردم،کار درستی کرده بودم یا نه،نمی دونستم ولی فعلا باید هر چه
سریع تر از اونجا دور می شدم.نمی دونم چند ساعت بود که راه می رفتم،پاهام درد گرفته بود،هنوز جاي ضربه ها
خوب نشده بود ،سرم گیج می رفت خیلی اذیت شده بودم از دست سه چهار ماشین مزاحم فرار کرده بودم.ترس تمام
وجودم رو فرا گرفته بود آخه بعد از این چی کار باید می کردم؟به کجا میرفتم در شهري که همه مثل گرگ می
مانند ،ساعت حدود شش
صبح بود و من هم چنان جلو می رفتیم هوا هنوز کاملا روشن نشده بود پاهام زق زق می کرد ولی همین طور بی هدف
به سمت جلو حرکت می کردم که ناگاه ماشینی جلوي پایم ترمز کرد،ترسیدم و خواستم فرار کنم ولی باد دست جلوم
رو گرفت و مانعم شد،به او نگاه کردمو گفتم :
_آقا خواهش می کنم بذارید برم.
_سوار شو ببینم .این وقت صبح توي خیابون اون هم اتوبان چی کار میکنی؟
_به تو ربطی نداره،بذار برم.
_ربط پیدا میکنه وقتی خانومی مثل شما تک و تنها توي این شهر بزرگ باشه،ما دلمون نمی یاد همین طوري ولش
کنیم به اما خدا بالاخره مردونگی کجا رفته؟باید سرپرستیش رو به عهده بگیریم.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل ششم! ادامه!‏‎
دستم رو گرفته بود و به سمت ماشین میکشید سعی کردم از دستش فرار کنم اما نمی شد ،محکم دستم رو گرفته
بود و با خودش می برد.داد زدم :
_ولم کن کثافت ،بذار برم.
_آبجی قرار نشد بی احترامی کنیدها.
_خفه شو عوضی بذار برم.
_می ذارم بري اصلا ناراحت نباش ولی یکی دو روز دیرتر یکی دو روز که چیزينیست مهمون ما باشی ما مهمون
نوازهاي خوبی هستیم بهتون بد نمی گذره .
تا خواستم حرفی بزنم محکم با مشت به چشمم زد،چشمم به حدي درد گرفته بود که دیگر طافت هیچ دفاعی از
خودم رو نداشتم،به زور من رو در ماشین نشاند و در رو بست.دستم رو بر چشمم گذاشته بودم و گریه می کردم که
از ضربه ي محکمی که به ماشین خورد ترسیدم و به بیرون نگاه کردم یک نفر داشت اون نامرد رو می زد.از فرصت
استفاده کردم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.متوجه نشدم که اون فرد کی بود
ولی هر چی بود سریع به سمت مخالف حرکت قبلی ام دویدم و فرار کردم.شاید حدود یک ربع دویدم که دوباره یک
ماشین دیگر جلوي پام ترمز کرد.بیشتر از قبل ترسیده بودم اتوبان شلوغ تر شده بود و خیالم کمی راحت شده بود که
کسی نمی تونه اذیتم کنه،بی توجه به ماشین می دویدم و فرار می کردم که صدایی مرا از حرکت نگه داشت !
_غزل صبر کن،کجا میري؟
برگشتم و نگاه کردم،باورم نمی شد آرمان بود و به سمت من می دوید.،وقتی به من رسید بدجوري نفس نفس می زد
براي لحظه اي روي زانوهایش خم شد تا نفسی تازه کند،زبانم بند اومده بود،سرپا روبه روي من ایستاد و من آروم
گفتم :
_سلام!
اما به جاي جواب سلام،سیلی محکمی زیر گوشم خورد با بغض گفتم :
_براي چی می زنی؟
جوابی نداد و عصبانی به سمت ماشین برگشت ،همان طور ایستاده بودم و رفتنشرو نگاه می کردم،اون حق نداشت به
من سیلی بزند.سوار ماشین شد و به سمت من اومد و کنارم ایستادم.خم شد و در جلو رو برام باز کرد،مجبور شدم
سوار شوم،هیچی نگفتم،آرمان حرکت کرد و به راهش ادامه داد ،دوست نداشتم با او بروم می دونستم که الان مرا به
خونه می برد به همین خاطر مجبور شدم حرف بزنم .
_کجا می ریم؟
آرمان هیچی نگفت که دوباره پرسیدم:با شما هستم،می گم منو کجا میبري؟ !
آرمان عصبانی بدون اینکه نگاه کنه گفت:به تو ربطی نداره .
_یعنی چی؟خوب هم به من ربط داره.میگم منو کجا می بري؟
_هر کجا می برمت از اون قبرستونی کهاونا داشتن می بردنت بهتره.
متوجه شدم که آن دو نفر رو آرمان زده بود و مرا از دستشان نجات داده بود به همین خاطر گفتم :
_تو منو از دوست اونا نجات دادي؟
_خفه شو.
_یعنی چی؟این حرف ها چیه می زنی.ازتسوال پرسیدم واسه ي چی این کار رو میکنی؟تو حق نداري با من این
طوري حرف بزنی ،بزن کنار میخوام پیاده بشم .
_بشین سرجات حرف هم نزن.
_به تو ربطی نداره،می خوام پیاده بشم.
_نصفه شب تو خیابون چی کار می کردي؟میدونی اگر من نرسیده بودم چه بلایی سرت اومده بود؟
_گفتم بایست ،می خوام پیاده بشم.
این رو گفتم و در رو باز کردم ،آرمان هم مجبور شد ماشین رو نگه دارد ،از ماشین پیاده شدم ،آرمان هم از ماشین
پیاده شد و دنبال من اومد و صدام کرد .اما من بی تفاوت نسبت به او بهراهم ادامه می دادم،اما زمانی کهگفت :
_غزل توروخدا بایست باهات حرف دارم.
از حرکت ایستادم ،آرمان به سمت من دوید و کنارم ایستاد و گفت :
_خیلی لج بازي!
_بگو چی کارم داري؟میخوام برم.
_کجا میخواي بري؟
_اونش به تو ربطی نداره.
عصبانی تر از قبل داد زد:ربط داره .
_نداره.
_داره خیلی زیاد هم داره مگر تو الان نباید تو بیمارستان باشی؟
_به تو چه؟
_صدات رو بیار پایین تو خیابون زشته ،درست مثل آدم جوابم رو بده.
-چرا خودت داد می زنی؟ من هم آدمم درست حرف بزن.
-باشه هر چی تو بگی، ولی بگو الان اینجا چیکار می کنی ؟ مگر نباید تو بیمارستان باشی؟
نمی دونستم که او هم خبر داشت که من بیمارستان بودم یعنی شاید دوست نداشتم از ماجرا با خبر باشد به همین
خاطر گفتم :
-به حال تو چه فرقی می کنه؟
-درست جوابم رو بده.
-مگه تو می دونستی که من بیمارستان بودم؟
-آره می دونستم.
-همه می دونن؟
-چه فرقی می کنه؟
-فرق می کنه ، تو بگو.
-مگه تو جواب منو دادي که من جواب تو رو بدم؟
-اول تو بگو.
-آره می دونن.
-دلیلش رو هم می دونن؟
-نه.
-پس چی؟
-فقط منو آرش می دونیم و خونواده ات.
-تو و آرش براي چی می دونید ؟ کی بهتون گفته؟
-عسل به آرش گفته بود.
-لابد آرش هم به تو ؟
-نه کاملا.
-لابد کلی هم بهم خندید و مسخره ام کردید ، آره؟!
-چرا عصبانی می شی؟ بهت گفتم داد نزن، تو خیابون زشته.
-زشته که زشته چی کار کنم ؟
-نه ، چرا چنین فکري کردي؟ واسه ي چی باید این کارو بکنیم؟
-واسه اینکه به حال دختري مثل من تأسف بخورید.
-مگه تو چیکار کردي که اینقدر شلوغش می کنی؟ من که گفتم آرش نصف ماجرا رو بهم گفته باقی ماجرا رو نیما
برام تعریف کرده .
-نیما؟!
-آره ، وقتی دیدم حالش خیلی گرفته است ازش خواستم کل ماجرا رو برام بگه تا هم اون آروم بگیره هم من ، اولش
نمی گفت ولی وقتی بهش گفتم ماجرا رو از سهیل می پرسم بهم گفت ، می گفت که از سهیل خجالت می کشه ، مثل
اینکه نتونستی خودت رو نگه داري همه چیز رو لو دادي ولی خوب به هر حال دیشب حدود سه چهار ساعت با هم
حرف زدیم خیلی دلش گرفته بود بدجوري گریه می کرد ، همه چیز رو بهم گفت ، همه ي حرفهایی که تو بهش زدي،
بیچاره بدجوري داغون بود .
-نیما ماجراي منو به تو گفت؟
-آره ، البته نصفش رو.
-تو همه چیز رو درمورد من می دونی؟
-آره همه چیز رو.
-پس الان که اینجایی یا اومدي به باد تمسخر بگیریم یا برام دلسوزي کنی، آره؟
-نه چرا چنین فکري می کنی ؟ دیشب وقتیماجرا رو فهمیدم از ناراحتی زیاد از خونه زدم بیرون و تا الان هم خونه
نرفتم ، الان هم داشتم می اومدم بیمارستان پیش تو تا قبل از اینکه کسی بیاد ببینمت و برم ، من و نیما خیلی با هم
حرف زدیم ، همه مطمئنیم که امکان نداره تو چنین کاري بکنی به همین خاطر من و نیما و آرش قرار شده با هم به
دنبال اون نامرد بگردیم و حقش رو کفدستش بذاریم.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل ششم! ادامه!‏‎
تو هم در مورد ما اشتباه فکر نکن اگر هم می بینی نیما
حساسیت نشون می ده به خاطر اینه که دوستت داره ، در ضمن مطمئن باش این موضوع به جایی راه پیدا نمی کنه و
بین همین چند نفر باقی می مونه .
-به حالم فرقی نمی کنه ، مهم اینه کهمن دیگه زندگیم رو از دست دادم.
-این طور فکر نکن ، اصلا این حرفا رو ولش کن ، بگو این موقع این جا چیکار می کنی ؟
از اینکه درك آرمان و نیما و آرش بالا بود و متوجه ي ماجرا بودند خوشحال بودم و رو به آرمان کردم وگفتم :
-اگر حقیقت رو بهت بگم قول میدي کمکم کنی؟
-صد در صد با تموم وجودم حاضرم بهت کمک کنم ولی الان بیا بریم تو ماشین بشین هوا سرده و تو هم حالت خوب
نیست .
به سمت ماشین رفتم و توي ماشین تمام ماجرا را براي آرمان تعریف کردم ، خیلی بهم ریخته بود ، از یک طرف نمی
تونست که ماجراي فرار من رو با کسی در میان نگذارد و از طرف دیگر هم به من قول داده بود ، به هر ترتیب قرار
شد که با پذیرش بیمارستان صحبت کند و از امیر بخواهد که بیرون بیاید و اوما رو راهنمایی کند ، با مبایلش با
پذیرش تماس گرفت و گفت که می خواهد با دکتر وکیلی صحبت کند ، وقتی امیر پشت گوشی اومد ، آرمان به او
گفت در مورد غزل باید باهاش صحبت کند و هر چی زودتر به پارك پشت بیمارستان به همراه همسرش بیاید .
پنج دقیقه طول نکشید که امیر و پرستو هراسان به سمت محل قرار دویدند و سریع به ما پیوستند . وقتی رسیدند ، از
ماشین پیاده شدم پرستو به سمت من دوید و مرا بغل کرد و بوسید ، مشخص بود که خیلی نگران بودند ، به پرستو
سلام کردم اون هم جواب سلامم رو داد ولی وقتی به امیر سلام کردم جوابی نداد ، دوباره به او سلام کردم اما به جاي
پاسخ سلام دستش را بالا آورد که به صورتم بزند اما خودش رو کنترل کرد و دوباره دستش رو پایین برد و صورتش
رو برگردوند ، نمی دونستم باید چیکارمی کردم و می دونستم که کار درستی نکردم به همین خاطر باید معذرت
خواهی می کردم و خطاب به امیر گفتم :
-شما حق دارید من نباید این کار رو می کردم.
امیر عصبانی به سمت من برگشت و با قیافه ي حق به جانبی گفت : نه تو رو خدا می خواي حق نداشته باشیم، دختر
سرخود کجا نصف شبی ول کردي رفتی؟
-نمی دونم به خدا یک لحظه فکرش به ذهنم خطور کرد و من هم این کار رو کردم.
-می دونی چه بساطی درست کردي توي بیمارستان؟
-آخه من.
امیر وسط حرفم پرید و با عصبانیت گفت: آخه تو چی ؟ چی داري بگی؟ یه بیمارستان رو ریختی به هم ، هنوز به
خانواده ات اطلاع نداده بودیم به این امید که زود پیدات کنیم، می دونی اگه اونا می فهمیدن چی می شد؟ اولاز همه
پاي خود من گیر بود و باید جواب پس می دادم ، ما نسبت به بیمارامون مسئولیم ، می دونی مسئولیت یعنی چی ؟ می
فهمی یعنی چی؟
بغض کرده بودم ولی خوب او هم حق داشت ، نمی دونستم باید چی بگم که ازدلشون دربیاورم، خیلی عصبانی بود و
به همین راحتی نمی شد از دلش درآورد، آرمان همین طور ایستاده بود و نگاه می کرد و هیچ نمی گفت اما من مجبور
شدم که بگم :
-آقا امیر ، به خدا من نمی خواستم واسه ي شما دردسر درست کنم ، آخه من، آخه من نمی خوام به خونمون برگردم
، دوست ندارم برگردم یعنی روم نمی شه برگردم با اینکه هیچ گناه و تقصیري هم ندارم ولی به هر حال دست خودم
نیست نمی تونم ، از شما هم به خاطر کار اشتباهی که کردم معذرت می خوام .
به جاي امیر آرمان جواب داد : چی شد؟تو نمی خواي به خونتون برگردي؟
-نه نمی خوام.
-تو بی جا می کنی ، تا همین جاش هم زیادي جلو رفتی.
-من فکرهام رو کردم.
-نه بابا! مگه تو فکر هم داري ؟ همونی که گفتم ، مثل بچه ي آدم برمیگردي خونتون فهمیدي یا نه ؟
جوابی به آرمان ندادم اما امیر گفت : اگر نمی خواي به خونتون برگردي ، کجا می خواي بري یعنی کجا رو داري که
بري؟هیچ هتل و مسافرخونه اي دختر تنها رو پذیرش نمی کنن ، پولی هم نداري که براي خودت حتی اتاق اجارهکنی
، پس می خواي چیکار کنی؟
-خدا بزرگه ، یه کاریش می کنم.
اما آرمان عصبانی شد و داد زد : یه کارش می کنم یعنی چی؟ همینی که گفتم برمیگردي خونه ، حرف زیادي هم بزنی
مجبور می شم همه چیز رو براي پدر ومادرت بگم .
-تهدید می کنی؟ خب بگو، دیگه هیچ فرقی به حالم نمی کنه.
آرمان کمی آرومتر شد و گفت : غزل، آخه تو می خواي با کی لج کنی ؟ من که گفتم من و نیما و آرش دنبال کارهات
رو می گیریم و خودمون کمکت می کنیم و پیداش می کنیم، دیگه واسه چی می خواي وضع رو از اینی که هست بدتر
کنی؟
امیر حرف آرمان رو تصدیق کرد و گفت: غزل جان، این آقا راست می گه ، کوتاه بیا، با خودت هم لج نکن ، من این
آقا رو نمی شناسم ولی هر چی هست همهخیر و صلاح تو رو می خوایم .
پرستو که تا حالا ساکت بود گفت: راستیاین آقا کی هستن؟
-یکی از دوستانمون یعنی برادر نامزد خواهرم هستن.
-رفته بودي پیش ایشون ؟
-نه.
-پس چرا الان با هم هستید؟
آرمان به جاي من گفت: هیچی خانوم ، وسط اتوبان پیداش کردم .
پرستو و امیر هم زمان گفتند: وسط اتوبان؟ !
-بله وسط اتوبان ، زمانی که چند تا ولگرد می خواستن اذیتش کنن ، حالا خوبه اون وضعیت برات پیش اومد و دیدي
که یه دختر تنها توي این شهر بودن یعنی چی؟
امیر پرسید: غزل راست می گه؟ !
جوابی ندادم اما پرستو دوباره گفت: غزل اگه این آقا نرسیده بود ، می خواستی چی کار کنی ؟ هان؟
-نمی دونم؟
-نمی دونم هم شد جواب، چرا درست فکر نمی کنی غزل؟
کلافه شده بودم ، عصبانی و پشت سر هم گفتم : نمی دونم ، نمی دونم ، نمی دونم ، چرا ولم نمی کنید؟ چرا دست از
سرم برنمی دارید؟ دوست ندارم کسی برام دل بسوزونه، بذارید به درد خودم تنها باشم ، زور که نیست من نمی خوام
برگردم به اون خونه ، نمی خوام ، نمی خوام ، نمی خوام .
پرستو سریع مرا توي بغل خودش گرفت و من هم زدم زیر گریه ، سعی می کرد آرومم کند ، دیگر کسی حرفی نزد
و هیچ نگفت، پرستو مرا آرام توي ماشین نشاند و در رو بست ، بعد از چنددقیقه هر سه نفري توي ماشین نشستند و
آرمان ماشین رو به حرکت درآورد.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل ششم! ادامه!‏‎
در بین راه هیچ کس حرفی نمی زد ، امیر موبایلش رو درآورد و با بیمارستان
تماس گرفت و گفت که مسئله ي فرار من رو گذارش نکنند اگر لازم باشد خودشاین کار رو می کنه و کارها رو
درست می کنه خیالم کمی راحت شده بود چشمام رو بستم و آروم به صداي آهنگ گوش دادم ، نمی دونم آرمان این
آهنگ رو به قصد گذاشت یا به طور اتفاقی، ولی هرچی بود حرف دل من بود :
من می دونم همین روزا عشق من از یادت می ره
بعدش خبر می دن بیا که داره عشقت می میره
گفتم بهت جواب بدم یه وقت نگی چه بی وفاست
اینو خودم خوب می دونم جواب نامه هات خداست
به خاطرت مونده هنوز یکی همیشه چشم براهته
یه قلب تنها و جوون هلاك یک نگاهت
دلم براي سهیل تنگ شده بود کاش اونلحظه بودش ، هیچکس مثل او نمی تونست مرا آروم کند ، بدجوري دلم
هواش رو کرده بود . دلم می خواست گیتارم رو بردارم و آروم بزنم تا که دلم آروم بشه ولی گیتارم توي خونهبود و
من دیگر نمی خواستم به خونه برگردمدیگه تنها یادگاري که از سهیل پیشمبود ، گردنبند الله و حلقه ي مادرش بود
. توفکر سهیل بودم که آرمان ماشین رو نگه داشت و پرستو به من گفت که پیاده شوم . آرمان در رو برام باز کرد اما
من پیاده نشدم ، ناگاه یاد زمانی افتادم که سهیل در ماشین رو برام باز می کرد ، براي لحظه اي لبخندي زدم و به
آرمان نگاه کردم که مرا به دنیاي واقعی برگرداند و گفت :
-چرا پیاده نمی شی غزل؟
تازه متوجه شده بودم آرام از ماشین پیاده شدم و به اطراف نگاهی کردم ،دربند بود خیلی خوشحال شدم از وقتی که
با سهیل به دربند اومده بودم دیگر نتونسته بودم که بیام ، با خوشحالی رو به آرمان کردم و گفتم :
-دربند؟!
-آره ، چه طور مگه؟ خوشحال نشدي؟
-چرا چرا خیلی خوشحال شدم.
-خب دیگه پس حرکت کن بریم.
آرمان این را گفت و حرکت کرد اما امیر گفت:آقا آرمان ! غزل خانوم ما تازه عمل کردن ، نمی تونن از کوه بیان بالا !
-می دونم متوجه هستم ولی جایی که می خوایم بریم زیاد بالا نیست، همین اوایلشه، غزل می دونه کجا رو می گم!
متوجه بودم که آرمان می خواد ما رو کجا ببرد به همین خاطر با خوشحالی رو به امیر گفتم : راست می گهآقا امیر
زیاد بالا نیست، من هم حالم خوبه می تونم بیام .
امیر خندید و گفت : خوب حالا چرا اینقدر ذوق می کنی ، اگه می دونستم اینجا این قدر خوشحال می شی ، زودتر می
آوریدمت !
جوابی به امیر ندادم و فقط به لبخندي بسنده کردم ، امیر و پرستو کمیجلوتر از من و آرمان راه افتادند و ما هم پشت
سر آنها حرکت کردیم که آرمان آرام و طوري که مشخص بود نمی خواهد آنها بشنوند گفت :
-قرار نبود این قدر منو ضایع کنی ها؟!
متعجب گفتم : من ضایعت کردم ؟ !
-آره پس کی؟
-کی؟
-از همون لحظه اي که توي اتوبان دیدمت تا همین الان.
-همین الان؟!
-آره.
-مگه من الان چی کار کردم ؟
-چرا وقتی در رو برات باز کردم پیاده نشدي؟
-من که پیاده شدم.
-آره بعد از یک ساعت.
-ببخشید منظوري نداشتم فقط یاد یه چیزي افتادم.
-به هر حال.
-از دست من ناراحت نشو.
-نشدم بابا ، شوخی کردم.
اما من متوجه بودم که از یک موضوعیناراحته و دوست نداشتم که من علت ناراحتیش باشم به همین خاطر پرسیدم :
-آقا آرمان از دست من دلخوري؟
با تعجب گفت: براي چی باید دلخور باشم ؟
-نمی دونم، احساسم اینو می گه.
-نه بابا ! مگه تو احساس هم داري؟
متوجه ي منظورش نشدم و با تعجب پرسیدم: چی؟ !
-هیچی بابا ، گفتم مگه تو احساس داري؟
-مگه من چه فرقی با دیگران دارم؟
-خودت خبر نداري، اما کلی فرق داري.
-واقعا راست می گی؟
-دروغ ندارم که بگم.
-چرا این طور برداشت کردي؟
-واسه ي خاطر اینکه خیلی خودخواهی.
-کی ؟ من؟
-همچین تعجب می کنی انگار حرف عجیبی زدم.
-آره خیلی عجیبه ، من کجام خودخواهه؟
-اگر خودخواه نبودي الان به جاي اینکه این جا باشی بیمارستان بودي.
-دوباره شروع نکن آقا آرمان.
-منظوري ندارم ولی واقعا ازت می خوام که درست به اطرافیانت و اتفاق هایی که اطرافت می افته نگاهی کنی و
درمورد همشون درست تصمیم گیري و قضاوت کنی .
-مگه به غیر از اینه که می گی؟
-تا حدودي، یعنی می دونی اگه تو درست به قضایاي اطرافت نگاه می کردي نظرت نسبت به همه یه تغییري میکرد
، نسبت به خواهرت نسبت به آرش و حتی ...
لحظه اي مکث کرد و دوباره گفت: حتی نسبت به من .
با تعجب پرسیدم: نسبت به شما؟
اما آرمان جوابی نداد و به راه خودش ادامه داد و من رو هم وادار به سکوت کرد ، خیلی دلم می خواست منظورش رو
از اون حرف ها می فهمیدم اما دیگر در این مورد صحبتی نکرد و به راهمان ادامه دادیم هر چقدر جلوتر می رفتیم
بیشتر یاد سهیل می افتادم . موقعی که خواستیم از پله هاي رستوران پایین برویم یاد زمانی افتادم که زمین خیس بود
و سهیل نگران افتادن من بود ، خیلی شاد شده بودم ، امیر و پرستو و آرمان هم متوجه ي این موضوع شده بودند .
روي همان تخت نشستیم امیر و پرستو مدام از باصفایی اون جا صحبت می کردند اما من سکوت کرده بودم و
خاطرات اون روز رو با خودم مرور می کردم که پرستو عصبانی گفت :
-غزل ، خب تو هم یه چیزي بگو ، حرفی بزن ، دلت می یاد توي این هواي خوب ومنظره ي قشنگ ساکت بشینی.
اما به جاي من امیر جواب داد : ولش کن پرستو جان، کار درست رو غزل می کنه ، سکوت کرده و داره از جایی به این
قشنگی استفاده می بره اما من و تو یهدم داریم ورجه و ورجه می کنیم و هیچیاز این زیبایی نمی فهمیم .
-خوبه والله ، از وقتی این غزل خانوم اومده ، شما هم یه ریز ما رو ضایع کن.
-خب حالا ! دست پیش می گیري پس نیفتی ، خود شما از وقتی غزل رو دیدي ما رو به کلی فراموش کردي.
من گفتم : خب بابا شما دو تا هم بس کنید ، اصلا همش تقصیره منه .
امیر گفت: پس چی؟ نکنه تقصیر ماست .
-باشه باشه من تسلیم ببخشید.
آرمان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: چه عجب ! یکی تونست این غزل رو تسلیم کنه؟
-امیر گفت ما اینیم آقا آرمان ، کم الکی نیستیم که.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل ششم! ادامه!‏‎
لبخندي زدم ولی هیچی نگفتم ، از سرما دستانم رو به هم گره کرده بودم . هوا سرد بود و من هم لباس گرمی تنم
نبود . آرمان که متوجه شده بود ، کاپشن خودش رو درآورد و روي شانه هاي من انداخت و بدون هیچ حرفی رو به
امیر گفت :
-امیر جان بالاخره چی کار می خواي بکنی ؟
من متوجه ي حرف هاي آنها نمی شدم که امیر جواب داد : خودم هم نمی دونم ، ولی مجبوریم یه جاي مطمئن پیدا
کنیم که بره اون جا و اگرنه من خیالمراحت نمی شه .
-خود من هم همین طور، اگه یه جایه مطمئن نباشه ، ابدا همکاري نمی کنم، قرار نیست که از چاله دربیاد بیفته تو
چاه .
موضوع صحبت من بودم و به همین خاطرگفتم : شما خودتون رو به خاطر من توي درد سر نیندازید من خودم ...
اما آرمان بی توجه به من گفت : امیر هر کاري می خوایم بکنیم باید همین جا تصمیم بگیریم چون وقت کمه .
من که از دست آرمان عصبانی شده بودم گفتم: آقا آرمان واسه چی اینطور رفتار می کنی؟
_واسه خاطر اینکه اگر به عهده تو باشه یه مصیبت دیگه داریم به همین دلیلشما فکرت رو پی کار نگه دار، نیاز
نیست زیاد فکر کنی و تصمیم بگیري، ما خودمون یه کاریش می کنیم .
من دیگه چیزي نگفتم اما پرستو مثل اینکه چیزي به ذهنش رسیده باشه وسط حرف ما پرید و گفت :
_من می دونم کجا ببریمش که هم امن باشه هم راحت.
امیر و آرمان همزمان پرسیدن: کجا؟
_می بریمش خونه خودمون.
امیر:چی داري می گی پرستو؟
_ما می بریمش خونه خودمون و مراقبش هم هستیم خیالمون هم راحت تره، وقتی آقا آرمان نمی تونه جایی ببردش و
هیچ جا هم خیالش راحت نیست این بهترین راهه، فکر می کنم آقا آرمان هم موافق باشه .
آرمان گفت: من موافقم، خیلی هم خوبه البته به شرطی که امیر هم راضی باشه .
امیر گفت: من از اینکه غزل به خونه ما بیاد ناراحت نمی شم که هیچ، خیلیهم خوشحال می شم ولی من باید ماجراي
فرار غزل رو اطلاع بدم، مطمئن باشید پلیس در جریان قرار می گیره و من هم اولین مسئول این ماجرا هستم بعد اگر
خانواده غزل بفهمن پیش ما بوده توي دردسر بزرگی می افتم، ما باید جایی ببریمش که کسی شک نکنه مثلا پیش
پدر مادر یا کس دیگه اي .
من که از این بحث کلافه شده بودم، از سر جایم بلند شدم و گفتم: من که گفتم شما خودتون رو ناراحت نکنید، من
دوستان زیادي دارم، می رم پیش یکی از بچه ها، شاید هم رفتم پیشه صفورا .
آرمان گفت: نه نمی شه .
_آخه چرا؟
_براي اینکه همه دوستانه تو رو خانواده ات می شناسن، مطمئن باش اولین جایی که برن، می رن سراغ اونا در ضمن
صفورا از موضوع بی خبره، قرار هم نیست این ماجرا رو کسی بفهمه ولی اگر قرار باشه بري پیش دوستات همه متوجه
موضوع می شن، تو دوست داري اینطور بشه؟
دیدم حرف راست رو می زند به همین خاطر گفتم: من از این بحث کلافه شدم، می رم قدم بزنم امیدوارم به نتیجه اي
برسید البته سعی نکنید خودتون رو توي دردسر بندازید .
هنوز دو سه قدم نرفته بودم که امیرصدام کرد و گفت: نمی خواد بري، دیر میشه ما باید برگردیم بیمارستان، مطمئن
باش تا الان خانواده ات همه موضوع رو فهمیدن، هرچی سریع تر باید بریم اونجا تا از اینکه بخوان به پلیس اطلاع بدن
جلوگیري کنیم .
_پس من برم کجا؟
_کجا داري بري؟می ري خونه ما دیگه ولی این موضوع بین ما چهار نفر باقی می مونه تا بعد ببینیم چی میشه.
همگی بلند شدیم و به سمت منزل آنها حرکت کردیم و امیر و پرستو به بیمارستان برگشتند اما آرمان به بچهها گفت
که ساعتی دیگر مرا برمی گرداند و می خواهد با من حرف بزند. خیلی دوست داشتم بدونم موضوعی که آرمان با من
مطرح کند چیه، ولی دلیل این همه مرموزي رو نمی دونستم، شاید فقط یک ربع تو خیابان ها تاب خوردیم اما هیچ
کدوم حرفی نزدیم تا اینکه آرمان گفت :
_نمی خواي چیزي بگی؟
_چی بگم؟
_نمی دونم هرچی دوست داري بگو.
_قرار بود که شما حرف بزنید یعنی شما با من حرف داشتید.
_آره ولی الان نمی دونم که چی باید بگم یعنی درواقع نمی دونم که باید بگم یا نه؟
_آره خوب بگو چرا نباید بگی؟
_خودم هم نمی دونم.
_در چه موردي می خواي بگی؟
_ببین غزل، یه سوال ذهن منو بدجوري مشغول کرده، نمی دونم چطور باید بگم.
_راحت باش و بپرس.
آرمان با کمی مکث پرسید: غزل یعنی تو واقعا نمی دونی از کی باردار شدي؟
هجوم خون به مغزم دوید عصبانی شدم اما آرام و آهسته گفتم :
_ماشین رو نگه دار.
_قرار شد باهم راحت باشیم.
صدام رو بلند تر کردم و گفتم: بزن کنار .
_داد نزن، گفتم می خوام باهات صحبت کنم، اگر نمی دونی بگو نمی دونم بی خودي هم شلوغش نکن.
_خجالت بکش، واقعا که.
_آخه براي چی؟ مگه من چی گفتم؟
_هیچی نگفتی ولی بزرگترین تهمتی که ممکنه به یه دختر زده بشه رو به من زدي.
_باور کن منظوري نداشتم.ولی به خدا دلم خیلی پره دلم بدجوري گرفته، درکم کن و این حق رو بهم بده که حال
خودم رو متوجه نشم .
_اگر دل تو پر و گرفته و متوجه حال خودت نیستی ببین من چه حالی دارم.
_می دونم چه حالی داري، درك می کنم.
بلند گفتم: اما اگر درك می کردي این تهمت رو به من نمی زدي .
_غزل به خدا قسم من به تو تهمت نمی زنم، مطمئن باش در موردت حتی لحظه اي هم فکر بد نکردم.
_باشه باور می کنم.
_طعنه نزن، به خدا اگر اون حرف رو زدمفقط منظورم این بود که نکنه کسی تو رو تهدید کرده یا نرسوندت و از روي
ترس حرفی نمی زنی و اسمش رو نمی گی،باور کن به خدا منظور دیگه اي نداشتم .
_آخه کدوم آدم عاقل با کسی که آبروش رو گرفته مدارا می کنه؟
_نمی گم مدارا می کنی، می گم اگر کسی تهدیدت کرده نترس و بگو.
_نه بابا تو فکر کردي من اینقدر بچه ام؟ خودم دارم له له می زنم تا ببینم این نامرد کیه، اون وقت سکوت کنم و
هیچی نگم؟
_خوب باشه خودت رو ناراحت نکن فقط یه سوال بود که برام به وجود اومده بود الان هم جوابم رو گرفتم تو هم
دیگه نمی خواد بهش فکر کنی .
براي مدتی بین ما سکوت برقرار شد، آرمان رانندگی می کرد و حرفی نمی زد اما معلوم بود بدجوري بهم ریختهاست
و توي فکر فرو رفته به همین خاطر گفتم :
_آقا آرمان شما واقعا...
هله
     
  
مرد

 

‎فصل ششم! ادامه!‏‎
اما بباقی حرف رو نزدم و سکوت کردماما او گفت: من واقعا چی؟
_هیچی ولش کن.
_حرفت رو بزن، من از جمله نیمه کارهخوشم نمی یاد.
_شما واقعا در مورد من فکر بدي نکردید؟
_براي چی این سوال رو می پرسی؟
_برام مهمه، دوست دارم بدونم.
_مسلمه که نه، البته خودم هم نمی دونم چرا نمی تونم در موردت فکر بد کنم یعنی توان اینکه بهت شک کنم رو
ندارم .
_براي چی؟
_گفتم که دلیلش رو خودم هم نمی دونم ولی شاید یه حس درونی باعث می شه کهاینطور فکر نکنم، یه حس قلبی،
یه حس ....
آرمان سکوت کرد اما من گفتم: یه حسچی؟
آرمان هیچ نگفت و ببه مقابلش نگاه کرد من هم دیگر سوالی نپرسیدم اما او دوباره سکوت را شکست و گفت :
_می خواستم ماجرا رو با سهیل در میون بذارم اما گفتم اول به خودت بگم بعد این کار رو بکنم.
_نه، دلیل نداره بهش بگیم.
_اما اون حق داره بدونه.
_چه حقی؟
_بی انصافی نکن هرچی باشه اون تنها کسی ست که تو براش از همه چیز مهمتري و تو به تنها کسی که اهمیتمی دي
اونه .
آرمان جمله آخر رو آرام و زیر لب گفت، متوجه منظورش نشدم و گفتم :
_به هر حال دوست ندارم ناراحت بشه، هر وقت اومد ایران یه جوري بهش می گیم. ولی تا وقتی اونجاست نباید
چیزي بفهمه و ناراحت بشه.آرمان هیچی نگفت ولی بعد از چند دقیقه سکوتگفت: بعضی وقتها بدجوري به سهیل
حسودي می کنم .
_براي چی؟
_خودم هم نمی دونم.
_ولی باید دلیلی داشته باشه.
آرام و بدون اینکه به من نگاه کند گفت: به خاطر تو .
_به خاطر من؟
_آره.
_آخه براي چی؟
_نمی دونم شاید به خاطر این که تو بیشتر از هر کسی تو دنیا سهیل رو دوست داري.
_کی گفته؟
_یعنی اینطور نیست؟
_من خیلی ها رو دوست دارم اما خب سهیل برام خیلی عزیزه.
_منظور من هم همین بود.
_خب چرا بهش حسودي می کنید مگه موضوع خیلی خاصیه؟
_یه سري مسائل رو شما دخترا نمی فهمید الان هم تمومش کن دوست ندارم در این مورد صحبتی کنیم.
براي احترام به او سکوت کردم ولی فکر این که منظورش از این حرفها چه بود، بدجوري اعصابم رو خورد می کرد که
آرمان از فکر بیرون آوردم و گفت :
_این موضوع تنها یه دلیل می تونه داشته باشه.
با تعجب پرسیدم: چی داري می گی؟
_منظورم مشکل توست.
_یعنی چی یه دلیل می تونه داشته باشه؟
_یعنی اینکه وقتی خودت خبر نداري، کسیهم تو رو تهدید نکرده و تو هم به خودت اطمینان داري، یه راه می مونه.
_چه راهی؟
_اینکه تورو بیهوشت کرده باشن.
_چی؟!
_این رو من نمی دونم، اما تو یادت نمیاد روزي که خیلی بی حال شده باشیو بخواي بخوابی.
_نمی دونم.
_درست فکر کن غزل این تنها راهیه که می تونیم پیداش کنیم.
_باور کن الان فکرم کار نمی کنه.
_باشه، باشه، خودت رو اذیت نکن من الان می برمت خونه ي امیر یه استراحتی بکن بعد خوب فکر کن شاید یه
چیزي یادت اومد .
_آخه کجا؟
_من نمی دونم، فکر کن ببین تا حدود دو ماه قبل کی پیش اومده که پیش کسیتنها باشی و حس خواب عمیق بهت
دست داده باشه .
_من تنهایی پیش کسی نبودم.
_ولی امکان داره تو صد در صد براي لحظه اي با کسی تنها بودي.
_باور کن راست می گم، جز با تو هیچ وقت با کسی تنها نبودم..
نمی دونم چرا اون حرف رو زدم واقعا منظوري نداشتم اما آرمان سریع زد روي ترمز و بدون اینکه نگاهی بکند گفت :
_دستت درد نکنه خوب حقم رو کف دستم گذاشتی.
دستپاچه شده بودم و دوست نداشتم چنین فکري بکند، من واقعا به او شک نداشتمبه همین دلیل سریع گفتم :
_باور کن آرمان....
اما آرمان داد زد: خفه شو نمی خوام چیزي بشنوم .
_تورو خدا باور کن منظوري نداشتم.
_باشه ولی الان چیزي نگو.
بعد ماشین رو به حرکت درآورد و به سمت خونه راه افتاد، در فاصله را هیچی نگفتم یعنی جرات نکردم چیزي بگم
وقتی دم در خونه رسیدیم، آرام در ماشین را باز کردم تا پیاده شوم اما قبل از اینکه پیاده شوم گفتم :
_مطمئن باش اگر به تو شک کرده بودم دیگه هیچ وقت جرات نمی کردم تنهایی سوار ماشینت بشم و به جایی که
نمی دونم کجاست باهات بیام .
از ماشین پیاده شدم و در رو بستم و با کلیدي که پرستو داده بود، در رو باز کردم و آرمان هم سریع از آنجا رفت .
فصل هشتم
وارد خونه شدم، تنها بودم، همه چیز مرتب بود و کاري براي انجام دادن نبود. نمی دونستم باید چیکار کنم، وارد یک
زندگی جدید شده بودمو رو به سوي آینده اي پوچ و بی محتوا، اصلا خبر ازفردا نداشتم و نمی دونستم چی در
انتظارمه و سرنوشتم چه می شد، فکر و خیال براي لحظه اي تنهام نمی گذاشت، حوصله ام سر رفته بود، کمی
تلویزیون نگاه کردم یک سرییال می دادکه فکر کنم فیلمش ایتالیایی بود، چون صحبت از سفر به رم و میلان می
کردن نمی دونم چرا وقتی اسم میلان رو شنیدم بغض گلوم رو گرفت. تلویزیون رو خاموش کردم، بد حالی داشتم
دوست داشتم بزنم زیر گریه، من نباید آرمان رو از خودم ناراحت می کردم به هر حال اون تنها کسی بود که در اون
لحظه می تونستم به او تکیه و اعتماد کنم، چشمم به تلفن خورد، نمی دونم چرا؟ اما بی اراده شماره منزل سهیل رو
گرفتم،، بعد از چند صداي بوق، صداي گرم خودش بود که گفت :
_شما با منزل سهیل محمودزاده تماس گرفته اید، از اینکه نمی تونم باهاتون صحبت کنم، معذرت می خوام، پیغامتون
رو بگذارید، حتما صداي گرمتون رو خواهم شنید .
قطع کردم و دوباره شماره اش را گرفتمو صدایش را شنیدم، چند بار این کار رو تکرار کردم،، اي کاش ایران بود و
گوشی رو بر می داشت، گوشی رو محکم کوبیدم و زدم زیر گریه، نمی دونم چقدر گریه کرده بودم که خوابم برد اما
زمانی که پرستو داشت پتو بر سرم می کشید از خواب بیدار شدم .
_سلام خانومی! کم نیاري بس که می خوابی؟
_سلام شما کی اومدید؟
_همین الان ببینم تو باز گریه کردي؟
_نه چطور مگه؟
_خالی بند، چشات مثل دهانه آتشفشان شده.
_برو بابا.
_جدي می گم.
در این لحظه امیر وارد اتاق شد و گفت: چه خبره، دهانه آتشفشان چیه؟ تا حالا همه نوع اصطلاح شنیده بودبم جزاین
یکی .
هله
     
  
مرد

 

‎فصل ششم! ادامه!‏‎
.
_آهان راستی سلام، یادم رفت ببخشید، سلام غزال تیز پاي ما.
پرستو گفت: خوبه خوبه، باز دهانه آتشفشان یه چیزي بود مگه اینجا جنگله که می گی غزال تیز پا؟
_حالا ما یه چیزي گفتیم شما هم گیر بده.
_نباید بگی.
_باشه چشم لطفا دیگه موضوع رو کش نده.
از حرفهاي آنها خنده ام گرفته بود، خیلی با هم صمیمی بودند مثل دوتا رفیق، داشتم به اونا می خندیدم که امیر گفت :
_هه هه به چی می خندي؟
_کی؟ من؟
_نه، پس من؟
_به هیچی.
_آره جونه خودت ماي بدبخت رو بگو که از صبح گیر جنابعالی بودیم و مردیمتا پدر زلزله گرامیتون رو از
بیمارستان بیرون کردیم، راستی می گم این باباي تو هم یه رضا شاه کامله ها !
من کهتازه یادم افتاده بود گفتم: راستی چی شد؟
_خانوم تازه متوجه شدن.
_تو رو خدا بگید پدرم و خونوادم چی می گفتن؟
_هیچی عزیزم، چیز خاصی نمی گفتن فقط نمی دونم چی بود، برداشته بودن دور سرشون تاب می دادن دنبال ما می
دویدن و می خواستن خوراك امشبشون بشیم. اما یادشون رفته بود گوشت ما از گوشت گوساله هم گرون تره .
من و پرستو می خندیدیم که امیر دوباره گفت: آره بخندید باید هم بخندید، شما نخندید کی بخنده؟ من بدبخت فلک
زده از صبح تاحالا، هزار و سیصد و شصت و ده بار مردم و زنده شدم شما که عین خیالتون نیست .
پرستو در حالی که می خندید گفت: هزار و سیصد و شصت و ده بار؟
_چه می دونم حالا، تو هم باز گیرر دادي ها.
من گفتم: حالا چی؟
_هیچی عزیزم قراره پنجشنبه آخر تشییع جنازه ام باشه.
_حالا چرا پنجشنبه؟
_آخه آخر هفته ست و مردم کار ندارن و می تونن براي تشییعم بیان، اگر تعداد کم باشه تو قبر دق می کنم.
_تو رو خدا بگید بابام چیکار کرد؟
_یعنی همه اینا که گفتم کم بود؟
خندیدم و گفتم: خارج از شوخی بگید .
امیر قیافه جدي به خودش گرفت و گفت: اینطوري خوبه؟
_آره لطفا ببگید.
امیر درحالی که سعی می کرد ابروش پایین نیاید گفت: هیچی، کلی حرف زدیم و التماس کردیم تا راضی شد شکایت
نکند، هرجوري بود از داداشت خواستم تا راضی اش کنه اون هم راضی اش کرد .
_نیما هیچی نگفت؟
-قبل از پدرت، ایشون زهرشون رو ریختهبودن به همین خاطر پادزهرش رو ساخته بودیم و رگ خوابشون به
دستمون اومده بود،هرطوري بود قرار شد یعنی مثلا خودمون و بدون دخالت پلیس بگردیم و تو ولوله رو پیداکنیم .
-من ولوله ام؟
-نه خیر ببخشید من ولوله ام.
آن شب با شوخی هاي امیر و پرستو شاد شدم. شاید بعد از مدتی از رفتن سهیل براي اولین بار بود که درست خندیدم
کمی خیالم راحت تر شده بود از این که امیر تونسته بود پدر و نیما رو راضی کند.بعد از مدتی تنها شبی بود که آروم
خوابیدم .
****
شش روز از اون روز می گذشت که من پیش امیر و پرستو بودم،توي این فاصله از آرمان هیچ خبري نشده بود.دلم
بدجوري براي خونه تنگ شده بود،پرستومی گفت نیما خیلی عوض شده بود آروم شده بود و دیگر به خودش نمی
رسید،دلم نمی خواست ناراحتشون کنم ولی یه حس خاص جلوي این که به خونه برگردم رو می گرفت،امیر می گفت
پدر،در به در دنلاب من می گردد و خیلی کلافه ست و مدام بخ خودش بد و بیراه میگه که چرا توي عصبانیت به من
اون حرف رو زده که دیگر توي خونه اش جایی ندارم.می گفت پدر خودش رو مقصر می دونه، می گفت عسل هنوز
هم همون طوریه و راضی نمی شود هیچکس را ببیند،مامان هم که دیگر معلوم بود چه حالی دارد.مثل اینکه همه
ماجرا را فهمیده بودند آخه پیام و مادربزرگ به همراه رها به تهران اومده بودند،پرستو می گفت،پیام به بیمارستان
رفته و با امیر صحبت کرده اما امیر هیچی در مورد این که من کجام به اونا نگفته اما وضعیت من و توي بیمارستان و
بی اطلاعی خودم رو از این موضوع براش گفته بود و از او خواسته بود که باور کند من گناهی ندارم و پیام هم گفته بود
که اگر شما هم این را نمی گفتید من به غزل مطمئن بودم.حالم بد شده بود،دوست نداشتم همه رو این قدر عذاب
بدم،خوب می دونستم که مادربزرگ چه حالی دارد،رها هم در این مدت طبق گفته ي پرستو،هر کجا که نیما به دنبال
من می رفت به همراهش می رفته و سعی می کرد مرا پیدا کند،دلم می سوخت نمی دونم به حال کی،به حال خودم یا
به حال آنها،از پرستو خواسته بودم توي این مدت هرطوري شده از سهیل خبرجور کنه،طبق گفته ي رها مثل اینکه
سهیل یک بار تماس گرفته بود و سراغ من رو گرفته و به او گفتند من خونه ي صفورا هستم،پرستو پرسیده بود که
پدر و بچه ها با سهیل چه برخوردي داشتن و رها هم گفته بود مثل همیشه تازه یه مقدار صمیمی تر از همیشه.ازاین
که شک همه نسبت به سهیل برطرف شده بود خوشحال بودم،خیلی دلم می خواست باهاش حرف بزنم اما نمی شد،
دلم می خواست به یاد سهیل گریه کنم اما دیگر موضوع خودم فرصت اینکه لحظه اي به حال او گریه کنم رو به من
نمی داد،دوست داشتم گیتارم پیشم بودوحداقل براي رفع دلتنگی می زدم ولی دیگر نه تنها نامه ها و گیتار سهیل
کنارم نبود بلکه هیچ چیز خودم هم کنارم نبود.توي این مدت امیر به من پول داده بود وقتی از او پرسیدم این پول از
کجا اومده گفت از طرف کسی که خیلی برات نگرانه.اول پول رو از او نگرفتم ولی وقتی گفت اگر این پول رو به
صاحبش پس بدهد شاید اون فرد خیلی ناراحت بشه و دیگر خبري از من نگیرد،نمی دونستم پول از طرف کی بود
ولی شاید از آرمان بود شاید هم از خود امیر ولی به هر حال به خاطر اینکه ناراحت نشه پول را گرفتم ولی به شرطی
که بعدا به او برگردونم،نمی دونم بعد کی بود ولی به هرحال روزي باید این وضع تمام می شد،بدجوري توي فکر بودم
که زنگ خانه به صدا در اومد،اف اف رو جواب دادم :
-کیه ؟
-از پست اومدیم خانوم.
فکر کردم که حتما براي امیر و پرستو نامه اي اومده، به دم در ررفتم و نامه رو تحویل گرفتم. ولی وقتی خواستم بالا
برگردم پستچی صدام کرد و گفت :
-خانوم، شیرینی فراموش نشه.
-مگه براي نامه هم شیرینی میدن؟
-نامه هاي خاص رو بله.
-مگر این نامه چیه؟
-نمی دونم ولی خب از خارج از کشور اومده.
هله
     
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

‏Boghze ghazal | بغض غزل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA