فصل ششم! ادامه!آقاي دکتر در را باز کرد و به اتاق آمد و به مما سلام داد و کنار تخت من نشست-حال شما چطوره؟ بهتري؟-تشکر، خوبم.پرستو دست روي شونه دکتر گذاشت و گفت: امیر جان، غزل جون می خوان ببینن شما من رو دوست داري یا نه؟ منگفتم آره، ولی باور نکرد حالا خودت بهش بگو .تعجب کرده بودم و گفتم: یعنی آقاي دکتر؟پرستو نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: آره، امیر وکیلی، دکتر جناب عالی همسر بنده هستند .امیر که تعحب کرده بود گفت: جریان چیه؟ یکی هم به من بگه؟پرستو خندید و گفت: بهت که گفتم، غزل پرسید که تو من رو دوست داري یا نه؟من هم گفتم از خودش بپرس، شماهم حالا جوابش رو بده .امیر رو کرد به من و گفت: واسه چی می خواي بدونی؟-همین طوري!-مسلمه که نه! مگر دیوانه ام که وزیرصلب آسایش رو دوست داشته باشم.من و پرستو چشمانمان گرد شده بود وپرستو با عصبانیت گفت :-امیر چی گفتی؟امیر که ترسیده بود خندید و دست هایشرو به علامت تسلیم بالا آورد و گفت :ببخشید تسلیم، شوخی کردم به خدا .-بار آخرت باشه که از این شوخی ها می کنی.-چشم چشم، من که گفتم تسلیم، اصلا باشه غزل خانم، ول وله اي که می بینید همسرعزیز بنده، پرستو خانم،پرستار بخش خودم، عشق اول و آخر بندهمی باشن و من هم غلط بکنم دوستشون نداشته باشم .امیر این را گفت و رو به من چشمکی زدکه پرستو ندید. اما من سریع گفتم :-پرستو اقاي دکتر چشمک زدن، یعنی دروغ میگه.-چی شد، آقا امیر؟امیر گفت :-به خدا دروغ میگه من کی چشمک زدم؟ غزل خانم، شما هم نذارید یه روز روابط حسنه برقرار بشه، تازه آشتیکرده بودیم مثلاً .من که خنده ام گرفته بود گفتم :-مگه شما قهر هم می کنید؟امیر گفت: بر منکرش لعنت .پرستو گفت: من بعدا براي تو دارم. حالا هم اومدي مثلا به غزل سر بزنی این کارا چیه می کنی؟امیر که انگار تازه متوجه شده بود براي چه کاري آمده. خندید و گفت :-راست میگه من اومده بودم حالت رو بپرسم، ببینم دلت که دیگه درد نمی کنه؟-کمتر درد می کنه.-یعنی هنوز درد می کنه؟-یه ذره.-خب انشالله تا یکی دو روزه دیگه خوب میشه و نهایتا سه چهار روز دیگهمهمون مایی و بعد مرخص می شی و میتونی بري خونه و به کارهات برسی .از فکر اینکه بخوام به خونه برگردمتمام تنم لرزید، سریع بغض کردم و اشکتوي چشمام حلقه زد، امیر که دستپاچهشده بود گفت :-دوباره چی شد، چرا بغض کردي؟-من نمی خوام برم خونه.-نمی شه که تا همیشه اینجا بمونی، بالاخره مجبوري بري خونه.زدم زیر گریه و رو به پرستو گفتم: پرستو ترو خدا نگذار من برم خونه، تو رو خدا، من نمی خوام به اون خونه که هیچکس دوستم نداره، برگردم. مگه زوره .پرستو آرومم کرد و اما امیر گفت: کی گفته کسی تو رو دوست نداره؟ توي اینفاصله برادر و مادرت بیمارستان را روسرشون گذاشتن که می خوان تو رو ببرناما چون تو نمی خواستی ما این اجازه رو بهشون ندادیم .-می خوان بیان که به من زخم زبون و نیش و کنایه بزنن.-تو اشتباه می کنی.-نه اشتباه نمی کنم. الان هیچ کس باورش نمی شه که من کاري نکرده باشم، هیچ کسباورش نمی شه که من خودمهم نمی دونم که چه طور باردار شدم .-باشه باشه، تو خودت را ناراحت نکناروم باش. فعلا که این جا هستی.بی تفاوت به امیر و پرستو چشمام رو بستم تا فکر کنند خوابم اما کاش واقعامی خوابیدم و هیچ وقت بیدار نمی شدم .****از آن روز، دو روز گذشت و من حدود پنج شش روزي بود که در بیمارستان بودم، قرار بود دو روز دیگر مرخصشوم، هیچ دلم نمی خواست به خانه برگردم. دوست داشتم براي همیشه در بیمارستان بمانم. چشمام باز بود و ازخواب بیدار شده بودم. پرستو طبق معمول هر روز بالاي سرم نبود. چون حالم بهتر شده بود او هم سر پست خودبازگشته بود،آروم از تخت پایین اومدم. هنوز ضعف داشتم و بدنم درد می کرد ولی به حدي نبود که بخواهندبهخاطرش در بیمارستان نگه ام دارند. از پنجره به بیرون نگاه کردم، بیرون یعنی حیاط بیمارستان که خیلی با صفا وقشنگ بود. چند روزي بود که به دانشگاه نرفته بودم و حتما از درس هام کلی عقب افتاده بودم اما دیگر از اینموضوع ناراحت نبودم. الان دیگر درد من خیلی بزرگتر از این حرف ها بود. به برگ درخت ها که آروم آروم به زمینمی ریختند نگاه کردم. جرم آنها ه این بود که زرد شده بودند و دیگه جایی روي درخت نداشتند، درست مثل اینکهزندگی من زرد شده بود و جایی واسه موندن پیش خانواده ام را نداشتم، توي فکر بودم که صدایی از خودم بیرونآوردم :-من این حرفها حالیم نیست آقا، یا همین حالا می ذارید من دخترم را ببینم یا ازتون شکایت می کنم.صدا را شناختم، صداي بابا بود، خیلی می ترسیدم، صداي امیر را می شنیدم که سعی می کرد بابا را اروم کند اما باباتحت هیچ شرایطی آروم نمی شد، هراسانشده بودم. نمی دونستم که باید چی کار کنم که بابا گفت :-برو آقا، شما الان حرف منو نمی فهمید یعنی هیچ کس نمی تونه بفهمه.بعد از شنیدن صداي بابا، یکهو در اتاق باز شد و بابا رو بین چهار جوبدر دیدم. دست و پام به وضوح می لرزید، نمیتوانستم تکان بخورم، امیر و پرستو نگران و شرمنده به من نگاه می کردند، امیر گفت :آقاي مهربانی این کارها براي سلامتی دخترتان ضرر داره .-بسه اقا، این دختر منه، سرحال و سلامت، براي چی نمی ذاشتین ببینمش؟!تا امیر خواست جوابی بده، گفتم: خودم نحواستم کسی رو ببینم .-آفرین! خوبه! راه افتادي! تعیین تکلیف می کنی؟!بابا اینو گفت و نزدیک من آمد و روبروم ایستاد و ادامه داد :به من نگاه کن .اما من سرم را اندخته بودم پایین، امیر و پرستو کاري نمی تواستند بکنند، نیما هم آروم ایستاده بود اما مامان آرومگریه می کرد. بابا دوباره گفت :-گفتم به من نگاه کن.اما باز هم جرات نکردم نگاه کنم که بابا داد زد و گفت :دختر زبون نفهم مگه با تو نیستم می گم به چشم هاي من نگاه کن .
فصل ششم! ادامه!نیما سریع عکس العمل نشان داد و به سمت بابا آمد و شانه هایش را گرفت و گفت :-بابا خواهش میکنم آروم باشید، شما قول دادید سر و صدا نکنید، هنوز هیچ چیز معلوم نیست.اما بابا عصبانی تر از این حرفها بود، دستش را روي سینه نیما زد و از او خواست که دخالت نکند و بلندتر از قبل گفت :-یعنی چی هیچ چیز معلوم نیست؟ دیگه قراره چی معلوم بشه؟ به جز اینه که خاك بر سرم کرده؟ به جز اینه؟-اما بابا.بابا نگذاشت نیما حرف بزند و دوباره به من گفت :-این باره آخره بهت میگم به من نگاه کن ، فهمیدي یا نه؟ نکنه روت نمی شه نگاهم کنی؟ دختر مگه تو می دونی کهشرم چیه که واسه من، خودت رو به موشمردگی میزنی؟با ترس گفتم: من کاري نکردم و به خودم مطمئنم و مرتکب خطایی نشدم کهبخوام شرنده باشم بابا .حقیقت را گفتم اما مسلما کسی باور نمی کرد، اینو گفتم و در جواب سیلی محکمی از بابا خوردم، گوشم سوت میکشید، انگشتر بابا به لبم خورده بود ولبم پاره شده بود و خون می آمد. امیر و پرستو سریع به سمتم می دویدند و منرو روي تخت خوابانیدند و پرستو سریع با پنبه خون لبم را تمیز کرد، نیما همسریع بابا رو گرفت و به عقب کشید،حال بابا بد شده بود، دستش را بر روي قلبش گذاشته بود اما دوباره به سمت من برگشت و با عصبانیتی که توام باگریه بود گفت :-آبرویم رو بردي دختر، آخه چرا این کار را کردي؟ چرا از اون اعتمادي ه بهت کردم سواستفاده کردي؟ اینه جوابمحبت و اعتماد من؟ آره؟! آخه چه بدي به تو کردم که این کارو با من کردي؟ اون سهیل بی پدر و مادر اینقدر ارزشداشت که تو خودت رو بهش بفروشی؟وقتی اسم سهیل رو شنیدم از خود بی خود شدم، آخه چرا به سهیل شک کرده بودند، عصبانی شدم و داد زدم :سهیل کاري نکرده، شما هم اینقدر بهش بی احترامی نکنید .بابا که از قبل عصبانی تر شده بود، داد زدو گفت: خفه شو، دختر پرروي بی شرم و حیا، حالا دیگه به خاطر اون پسرهبی شرم جلو روي من می ایستی؟ اسمت رواز توي شناسنامه ام پاك می کنم. تو هم دیگه تو اون خونه جایی نداري،فهمیدي یا نه؟ می تونی بري دنبال همون سهیل جونت .نیما خیلی سعی می کرد بابا را اروم کنه، مامان هم همانطور گریه می کرد. نمی دونم عسل کجا بود اما تو این مدتخبري ازش نبود، باور نمی کردم که بابا این حرف ها را زده بود. یعنی من رو از خونه بیرون کرده بود؟ باورش مشکلبود اما شده بود، اینبار امیر عصبانی شد و در جواب بابا گفت :-آقاي مهربانی به همین خاطر میگم کهحق ملاقات ندارید، شما حق ندارید دربیمارستان این رفتار رو بکنید. درضمن این قدر هم این سهیل را به رخ این دختر نکشید تا چند ساعت دیگه بهتون میگم اون جنین فرزند سهیل بوده یانه؟ یعنی میگم اون جنین چند روزه بوده و شما هم با رفتن سهیل تطبیق بدید، بعد سر و صدا کنید، حالا هم بفرماییدبیرون مریض حالش خوب نیست .امیر خیلی عصبانی بود اما نیما هیچی نگفت و ساکت بود و آروم بابا و مامان رو بیرون برد. من گریه می کردم و پرستوهر کاري می کرد آرام نمی شدم تا مجبور شد ارام بخشی تزریق کنه تا بخوابم .نمی دونم چند ساعت بود که خواب بودم ولی مدت زیادي بود و هوا تقریبا تاریک شده بود و این نشان از این بودکهخیلی وقت است خوابیده ام، وقتی چشمام را باز کردم پرستو بالاي سرم بود وقتی دید بیدار شدم خندید و گفت :ساعت خواب خانم! چقدر می خوابی؟- بابام کجاست؟-ول کن غزل دیگه تموم شد.-اما بابام مریض بود، قلبش درد گرفته بود.-نگران نباش، الان خوبه.-کجاست؟-هیچ کدوم این جا نیستن. البته تا نیم ساعت پیش نیما این جا بود می خواست باهات حرف بزنه ولی امیر بهش گفتاگر تو هم بیدار بشی اجازه نمی ده که به اتاق تو بیاد و به همین خاطر اون هم رفت .-خیلی عصبانی بود؟-کی ؟ نیما؟-آره.-نه بابا. بیشتر کلافه و نگران بود تاعصبانی.-چرا؟-نمی دونم، ولی احتمالا به خاطر اینهکه خیلی دوستت داره.-هیچ دیگه دوستم نداره.-این فکر رو نکن تو اشتباه می کنی، توي تمام این مدت نیما همش نگران تو بود و حال تو رو می پرسید، بعد ازاونروز انگار متوجه خیی چیزها شده، دو روز می خواست بیاد پیشت اما امیر نذاشت، می دونی چی به امیر گفت، بهامیرگفته بود می خوام برم ماجراي اون روز رو از دلش دربیارم و ازشمعذرت خواهی کنم و می خوام بهش بگم اگرچیزي بهش می گم به خاطر خودشه و به خاطر اینه که دوستش دارم. تازه مگه ندیدي که مادرت چقدر گریه می کردو نگرانت شده، مامانت می گفت که خواهرت از روزي که این ماجرا رو شنیده از خونه بیرون نرفته، میگه انگار دیوونهشده و هیچ کس رو نمی خواد ببینه، می گه حتی نامزدش رو هم حاضر نیست ببینه، می گه مدام نماز می خونه و براتدعا می کنه، خب اینا همش نشونه اینه که اونا دوستت دارن، تازه باباتو دیدي که اون طور عصبانی شده بود، حقداشت، خب مرد همین طوریه، غرور و غریتش باعث میشه که اون طور حرف بزنه، الان هیچ کس بیش از پدرتناراحت و غمگین نیست. اگر پدرت دوستت نداشت خوب نسبت به تو غیرتی همنداشت. اگر پدرت عصبانی شده بهخاطر غیرتیه که براي تو داره، به خاطر عشقیه که بتو داره، هیچ وقت این طور فکر نکن که اونا تو رو دوستت ندارن ._شاید تو درست بگی._حتما من درست میگم._اما اگه این طوره پس چرا منو از خونه بیرون کرد؟_پدرت اون موقع عصبانی بود ،متوجه نبود چی میگه._نه پرستو،سعی نکن بی خودي آرومم کنی من الان نوزده سالمه،خوب متوجه ام که اطرافم چه خبره ،می گی دوستمدارن ،درست،اما اینکه از خونه بیرونمکرده یه واقعیه،یعنی این حق رو بهش می دم.الان هیچ کس حرف منو باور نمیکنه،من حتی خودم هم نمی تونم باور کنم بدون دلیل باردار شدم چی برسه به دیگران اما الان دیگه هیچ فرقی نمیکنه.مهم اینه که من الان توي خونواده و توي اون خونه جایی ندارم
فصل ششم! ادامه!،باور نمی کنم ولی کاریه که شده الان دیگه منتنهام پرستو،تنهاي تنها،هیچ کس رو ندارم،من دیگه به اون خونه برنمی گردم ،هیچ وقت،نمی تونم باور کنم کههمهاون خوشی ها تموم شده ،تا حالا هیچ وقت کسی کمتر از گل بهم نگفته بود ولی آخه چرا به این روز افتادم؟آخهچرا؟خودم هم نمی دونم پرستو،جوابم رو خودم هم نمی دونم ،دلم گرفته، دلم می خواد گریه کنم ولی دیگه حتیگریه هم آرومم نمی کنه،گناه من چیه پرستو؟گناه من چیه؟ اي خدا،تنها تو رو توي این دنیا دارم،جز خودت هم هیچکس نمی تونه درستش کنه،پرستو جاي من نیستی تا بفهمی که چی می گم؟دلم تنگه براي خونمون ،براي خنده وصحبت هاي بچه ها ،دوست دارم بخندم ولی آخه به چه امیدي؟کی با من این کا رو کرده؟کی تونسته این کا رو با منبکنه؟ آخه چرا با من؟مگر من چه گناهی کرده بودم؟اي واي خدا این قدر تنهایی تا حالا به کسی داده بودي؟ خیلیسخته آدم تنها باشه در صورتی که می دونه همه کس رو داره اما پرستو من از اون تنهایانی هستم که امید به هیچکسندارم به هیچ کس ،می خوام تنها باشم یعنی باید تنها باشم دیگه جز این که تنها باشم کار دیگه اي نمی تونم بکنم ،منکسی رو ندارم که باهاش باشم ،هیچ کس رو ندارم .بدجوري گریه کرده بودم ،پرستو بغض کرده بود ،کنارم نشست و سرم رو بر سینه اش گذاشت و با اشک و صداییلرزان گفت :_گریه نکن غزل،گریه نکن ،تو تنها نیستی ،تو ما رو داري منو و امیر رو.من جاي خواهرت و امیر جاي برادرتهردومون هم دوستت داریم و تا آخرش یعنی تا هر کجا که بخواي بري باهاتهستیم،گریه نکن عزیزم تو تنها نیستی،تو خدا رو هم داري ،خدا با توست .در این لحظه در اتاق باز شد و امیر به اتاق اومد و با دیدن اون صحنه آروم و بدون این که چیزي بگوید روي صندلیکنار تخت نشست ،پرستو به او اشاره داد که هیچ حرفی نزند ،او هم آروم نشسته بود و هیچ نمی گفت اما وقتینگاهش کردم طاقت نیاورد و گفت :_آخه واسه چی اینقدر خودت رو عذاب می دي بس کنید ببینم.بعد خطاب به پرستو گفت:پسرتو خانوم،مثلا من شما رو گذاشتم مراقب غزل باشی و آرومش کنی ،حالا مثل اینکه بایدیکی رو بفرستم مراقب خودت باشه .پرستو به امیر اشاره کرد که ساکت باشد و مراعات من رو بکند،امیر برايلحظه ي کوتاهی هیچ نگفت اما بعد از چندلحظه دوباره گفت :_تو رو خدا بچه ها تمومش کنید من طاقت ندارم ،من هم می زنم زیر گریه ها.آرام سرم و از روي سینه ي پرستو برداشتم و به امیر نگاه کردم،همان طور به من نگاه می کرد،نمی دانم چرا ،شایدبراي این که امیر رو خوشحال کنم لبخندي زدم و بعد از لبخند من امیر و پرستو هم لبخندي زدند و امیر گفت :_خب دیگه بسه،اشکمون رو در آوردید ،بسه این قدر فیلم هندي بازي کردید ،یه کمی هم تو مایه هاي جکی جانباشید ._چرا جکی جان؟_چون واقعیتش بیشتره._کدوم واقعیت آقاي دکتر؟_یکی از این واقعیت ها که من امیرم نه آقاي دکتر.خندیدم و گفتم:ببخشید ،معذرت می خوام آقا امیر ._آهان!این شد ،یه واقعیت دیگه اینه که زندگی آسون تر از این حرف هاست که شما می بینید ،چرا اینقدر زندگی روسخت می گیر؟با این حرف دلم بدجوري گرفت،یاد آرمان افتادم که کنار دریا ،درست برعکس این حرف رو بهم زده بود،ناخودآگاه زدم زیر گریه و سرم و بر زانوهام گذاشتم ،امیر و پرستو سعی می کردند تا آرومم کنند ،پرستو به امیرغر می زد که چرا دوباره ناراحتم کرده اما من به حرف امیر ناراحت نشده بودم به خاطر اینکه اون دو رو ناراحت نکنمسرم رو از روي زانوهام بلند کردم و گفتم :_ببخشید،نمی خواستم ناراحتتون کنم یاد یه خاطره اي افتادم.پرستو گفت:خاطره ي سهیل؟_سهیل هم بود.امبر:خب حالا ،تو رو خدا نبینم ناراحت باشی ،وقتی گریه میکنی دلم می گیره ،یه دفعه این جا پس می افتم اون وقتیکی نیست جمع و جورم بکنه ها .لبخندي زدم و گفتم:پرستو جان ،یه پرستار ماهرن ،خودش این کار رو می کنه ._نه خانوم،شما کجاي کاري؟این اگر ببینه روي زمین افتادم که از فرصت استفاده می کنه،یه چوبی،چماقی،چیزي برمی داره و می کوبه تو سرم تا براي همیشه از دستم راحت بشه .براي این که خوشحالش کنم خندیدم اما نه از روي شادي و از روي میل ،پرستو هیچی نگفت ولی چشم غره اي بهامیر رفت و خطاب به من گفت :_این امیر رو ول کن،بهت که گفتم تو رو دوست داره به همین خاطره که چرت و پرت می گه._مگه هر کی ،هر کس رو دوست داشته باشه،چرت و پرت می گه؟_اگر اون کس امیر باشه،آره.من و امیر می خندیدیم که رو به آنها کردم و گفتم:ازتون ممنونم ،من شما روخیلی اذیت کردم ،شما به خاطر من وخوشحالی من ،هر کاري می کنید به همین خاطر همیشه مدیونتونم .امیر جدي شد و گفت:ما براي خوشحالی تو کاري نمی کنیم ،براي اینکه دل خودمون آروم بگیره این کارها رو میکنیم ،تو هم مثل خواهر مایی،خواهر کوچولومون .پرستو خندید و گفت:من که قبل از این که امیر مزاحم بشه و بیاد اینجا بهت گفتم که من و امیر تو رو خیلی دوستداریم و تا آخرش همراهتیم ._آخرش کجاست؟این جا دیگه آخرشه.امیر چهره اي دلخور به خود گرفت و گفت:نبینم ناامید باشی،این جا تازه اول راهه،خدا می خواد امتحانت کنه،پس توباید سعی کنی از این امتحان موفق بیرون بیاي ._آخه این چه جور امتحانیه که اصلا ازش سر در نمی یارم._هیچ کس از کار خدا سر در نمیاره،حتما حکمتی تو کاره،هیچ کار خدا بی حکمت نیست ،تو باید صبر داشتهباشی و باصبر و امید به راهت ادامه بدي ._کدوم راه؟من حتی نمی دونم چه طور باردار شدم،از کی؟چه طوري می تون صبر کنم؟_من و پرستو به همین خاطر پیش تو هستیم،تو صبر داشته باش و به خدا توکل کن ،انشاءالله خودش کمکمون می کنهتا اون نامرد رو هر چی زودتر پیداش کنیم ._وقتی نمی دونیم کیه؟چه طور می تونیمپیداش کنیم؟_خدا بزرگه، ناامید نباش ،هر سه نفري با هم به کمک خدا پیداش می کنیم،من و پرستو تا آخر باهات هستیم مثل دوتا دوست،مطمئن باش،براي همیشه روي ما حساب کن.
فصل ششم! ادامه!بغض خاصی گلم رو گرفته بود و گفتم:ازتون ممنونم،نمی دونم چه طور ازتون تشکر کنم ._تشکر نیاز نیست،فقط محض رضاي خدا با آبغوره هات اذیتمون نکن.خندیدم و گفتم :چشم هر چی شما بگید قربان ._آفرین!حالا شدي یه بچه ي خوب._اما ازم نخواید که به اون خونه برگردم.به جاي امیر ،پرستو گفت:پس اگر خونه نري ،می خواي کجا بري؟_توي این شهر بزرگ یه جایی هست که برم._اگه نري خونه ،وضع رو از اینی که هست بدتر می کنی ها._نمی رم ،نمی رم،نمی رم.امیر وقتی دید عصبانی ام گفت:باشه باشه فعلا تمومش کن،این موضوع هم بمونه براي یعدا تا پس فردا هم خداکریمه .پرستو مثل اینکه چیزي یادش اومده باشه،با خنده گفت:من اومده بودم تا یه خبر خوش بهت بدم ،این قدر حرف توحرف اومد که یادم رفت ._چی؟_در مورد سهیل._سهیل؟!_آره.اما قبل از اینکه پرستو حرفی بزند امیر خطاب به پرستو گفت:تا حالا بهشنگفته بودي؟ !_نه،یادم رفت._بابا تو چه دلی داري.من که بی خبر بودم متعجب پرسیدم:این جا چه خبره؟چی شده؟پرستو با خوشحالی دستم رو توي دستش فشار داد و گفت:ثابت شد که سهیل پدر بچه نبوده .با خوشحالی جیغی آروم کشیدم و گفتم:راست میگی؟ !_آره._خداي من شکرت،از کجا متوجه شدید؟_از این که جنین تو پنجاه و نه روزه بوده اما سهیل طبق سوالی که ما از نیما پرسیدیم در روز سقط جنین تو هفتادودو روز می شد که از ایران رفته بود.بنابراین دو هفته زودتر از بارداري تو ،سهیل از ایران می ره و نمی تونه پدر بچهباشه .از خوشحالی خودم رو توي بغل پرستو انداختم و غرق بوسه اش کردم،امیر و پرستو به هواي خوشحالی من،خیلیخوشحال بودند و می خندیدند که از امیر پرسیدم :_به خانواده ام گفتید؟_آره گفتم._خب چی شد؟_قراره چی بشه؟پدرت خیلی خجالت زدهشده بود و رو به مادرت می گفت که بی خودي گناه پسر مردم رو شستیماون طفلک گناهی نکرده بود،واي به ما که چنین فکري کردیم ._یعنی بابا متوجه شد کار سهیل نبوده؟_خب آره دیگه._نیما چه طور؟اون هم فهمید؟_همشون بودن که جواب رو گفتم،تازه نیما این نوشته رو هم داده که بدم به تو.امیر دست به جیبش کرد و یک کاغذ رو بیرون آورد و به من داد ،ورقه کوچکی بود،وقتی بازش کردم،فقط یک جملهرو بزرگ و بدون سلام یا چیز دیگري نوشته بود .» غزل کوچولوي من ،تو رو خدا منو ببخشی «نیما .موهاي تنم سیخ شده بود،از اینکه فهمیدم نیما متوجه اشتباه خودش شده خیلی خوشحال شدم و دوباره پریدم بغلپرستو و بوسیدمش امیر می خندید و گفت :_جریان چیه؟توي این نوشته ها و حرف ها چیزي هست که می پري بغل پرستو و می بوسیش؟خندیدم و گفتم:به هر حال آدم باید شادیش رو با یکی تقسیم کنه ._این که نامردیه،پس من چی؟_خب شما هم به خوشحالی ما خوشحال بشید دیگه._آهان اینطوریه؟_بله._چشم سعی میکنم اما..._اما چی؟_حالا دیگه دل و قلوه دادن بسه،دیروقته هم تو باید استراحت کنی هم ما،اگه اجازه بدي و حالت هم خوب باشه مابریم خونه،تو هم شامت رو بخور و بخواب ._چشم ،ممنون،شما برید من هم می خوابم.پرستو و امیر خداحافظی کردند و رفتند،شام و برایم آوردند و به شوق اینکه سهیل هیچ کاره بوده همه ي غذا روخودم،پرستار هم تعجب کرده بود چون توي این چند روز،با زور چند لقمه می خوردم .به هر ترتیب بعد از شام هر چه قدر سعی کردم بخوابم نتونستم با اینکه از پشیمانی نیما و از جواب آزمایش خیلیخوشحال بودم ولی فکر اینکه کمتر از سی ساعت دیگر باید به خونهمی رفتم خواب رو از چشمام گرفته بود،دوست نداشتم با پدرو کادر و عسلروبه رو شوم،روبه رو شدن با نیما برایمآسان تر بود چون حرف هام رو به او زده بودم ولی به دیگران نه .نمی دونم چی باعتث شد که زمانی که به ساعت اتاق نگاه کردم و متوجه شدمکه بیست دقیقه به سه نصف شبه و هنوزبیدارم اون تصمیم رو گرفتم ولی هر چی بود از این که به خونه برگردم واهمه داشتم و شاید دلیلش همین بود کهچنین تصمیمی گرفتم.بلند شدم و از روي تخت پایین رفتم و از توي کمد وسایلم روبرداشتم،هیچ چیز جز مانتو شلوارو روسري و کفش نداشتم لباس هام رو پوشیدم و آروم با ترس و لرز در اتاق رو باز کردم و با دیدن پرستار کشیکسریع به داخل برگشتم ،بعد از چند لحظه دوباره در رو باز کردم،پرستار سرجاش نبود مثل اینکه به اتاق یکی ازبیماران رفته بود ،از فرصت استفاد کردم و از اتاق بیرون رفتم نگهبان در خروجی بدجوري مراقب بود ولی مشخصبود که خوابش گرفته،کمی منتظر شدم اما نمی خوابید،مجبور شدم از نوجوانی که اونجا بود و همراه مریض بود کمکبگیرم تا نگهبان رو سرگرم کند،نمی دونم چه طوري تونستم فرار کنم ولی ازبیمارستان بیرون رفته بودم.طرف دیگرچهارراه ایستاده بودم و به بیمارستان نگاه می کردم،کار درستی کرده بودم یا نه،نمی دونستم ولی فعلا باید هر چهسریع تر از اونجا دور می شدم.نمی دونم چند ساعت بود که راه می رفتم،پاهام درد گرفته بود،هنوز جاي ضربه هاخوب نشده بود ،سرم گیج می رفت خیلی اذیت شده بودم از دست سه چهار ماشین مزاحم فرار کرده بودم.ترس تماموجودم رو فرا گرفته بود آخه بعد از این چی کار باید می کردم؟به کجا میرفتم در شهري که همه مثل گرگ میمانند ،ساعت حدود ششصبح بود و من هم چنان جلو می رفتیم هوا هنوز کاملا روشن نشده بود پاهام زق زق می کرد ولی همین طور بی هدفبه سمت جلو حرکت می کردم که ناگاه ماشینی جلوي پایم ترمز کرد،ترسیدم و خواستم فرار کنم ولی باد دست جلومرو گرفت و مانعم شد،به او نگاه کردمو گفتم :_آقا خواهش می کنم بذارید برم._سوار شو ببینم .این وقت صبح توي خیابون اون هم اتوبان چی کار میکنی؟_به تو ربطی نداره،بذار برم._ربط پیدا میکنه وقتی خانومی مثل شما تک و تنها توي این شهر بزرگ باشه،ما دلمون نمی یاد همین طوري ولشکنیم به اما خدا بالاخره مردونگی کجا رفته؟باید سرپرستیش رو به عهده بگیریم.
فصل ششم! ادامه!دستم رو گرفته بود و به سمت ماشین میکشید سعی کردم از دستش فرار کنم اما نمی شد ،محکم دستم رو گرفتهبود و با خودش می برد.داد زدم :_ولم کن کثافت ،بذار برم._آبجی قرار نشد بی احترامی کنیدها._خفه شو عوضی بذار برم._می ذارم بري اصلا ناراحت نباش ولی یکی دو روز دیرتر یکی دو روز که چیزينیست مهمون ما باشی ما مهموننوازهاي خوبی هستیم بهتون بد نمی گذره .تا خواستم حرفی بزنم محکم با مشت به چشمم زد،چشمم به حدي درد گرفته بود که دیگر طافت هیچ دفاعی ازخودم رو نداشتم،به زور من رو در ماشین نشاند و در رو بست.دستم رو بر چشمم گذاشته بودم و گریه می کردم کهاز ضربه ي محکمی که به ماشین خورد ترسیدم و به بیرون نگاه کردم یک نفر داشت اون نامرد رو می زد.از فرصتاستفاده کردم و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.متوجه نشدم که اون فرد کی بودولی هر چی بود سریع به سمت مخالف حرکت قبلی ام دویدم و فرار کردم.شاید حدود یک ربع دویدم که دوباره یکماشین دیگر جلوي پام ترمز کرد.بیشتر از قبل ترسیده بودم اتوبان شلوغ تر شده بود و خیالم کمی راحت شده بود کهکسی نمی تونه اذیتم کنه،بی توجه به ماشین می دویدم و فرار می کردم که صدایی مرا از حرکت نگه داشت !_غزل صبر کن،کجا میري؟برگشتم و نگاه کردم،باورم نمی شد آرمان بود و به سمت من می دوید.،وقتی به من رسید بدجوري نفس نفس می زدبراي لحظه اي روي زانوهایش خم شد تا نفسی تازه کند،زبانم بند اومده بود،سرپا روبه روي من ایستاد و من آرومگفتم :_سلام!اما به جاي جواب سلام،سیلی محکمی زیر گوشم خورد با بغض گفتم :_براي چی می زنی؟جوابی نداد و عصبانی به سمت ماشین برگشت ،همان طور ایستاده بودم و رفتنشرو نگاه می کردم،اون حق نداشت بهمن سیلی بزند.سوار ماشین شد و به سمت من اومد و کنارم ایستادم.خم شد و در جلو رو برام باز کرد،مجبور شدمسوار شوم،هیچی نگفتم،آرمان حرکت کرد و به راهش ادامه داد ،دوست نداشتم با او بروم می دونستم که الان مرا بهخونه می برد به همین خاطر مجبور شدم حرف بزنم ._کجا می ریم؟آرمان هیچی نگفت که دوباره پرسیدم:با شما هستم،می گم منو کجا میبري؟ !آرمان عصبانی بدون اینکه نگاه کنه گفت:به تو ربطی نداره ._یعنی چی؟خوب هم به من ربط داره.میگم منو کجا می بري؟_هر کجا می برمت از اون قبرستونی کهاونا داشتن می بردنت بهتره.متوجه شدم که آن دو نفر رو آرمان زده بود و مرا از دستشان نجات داده بود به همین خاطر گفتم :_تو منو از دوست اونا نجات دادي؟_خفه شو._یعنی چی؟این حرف ها چیه می زنی.ازتسوال پرسیدم واسه ي چی این کار رو میکنی؟تو حق نداري با من اینطوري حرف بزنی ،بزن کنار میخوام پیاده بشم ._بشین سرجات حرف هم نزن._به تو ربطی نداره،می خوام پیاده بشم._نصفه شب تو خیابون چی کار می کردي؟میدونی اگر من نرسیده بودم چه بلایی سرت اومده بود؟_گفتم بایست ،می خوام پیاده بشم.این رو گفتم و در رو باز کردم ،آرمان هم مجبور شد ماشین رو نگه دارد ،از ماشین پیاده شدم ،آرمان هم از ماشینپیاده شد و دنبال من اومد و صدام کرد .اما من بی تفاوت نسبت به او بهراهم ادامه می دادم،اما زمانی کهگفت :_غزل توروخدا بایست باهات حرف دارم.از حرکت ایستادم ،آرمان به سمت من دوید و کنارم ایستاد و گفت :_خیلی لج بازي!_بگو چی کارم داري؟میخوام برم._کجا میخواي بري؟_اونش به تو ربطی نداره.عصبانی تر از قبل داد زد:ربط داره ._نداره._داره خیلی زیاد هم داره مگر تو الان نباید تو بیمارستان باشی؟_به تو چه؟_صدات رو بیار پایین تو خیابون زشته ،درست مثل آدم جوابم رو بده.-چرا خودت داد می زنی؟ من هم آدمم درست حرف بزن.-باشه هر چی تو بگی، ولی بگو الان اینجا چیکار می کنی ؟ مگر نباید تو بیمارستان باشی؟نمی دونستم که او هم خبر داشت که من بیمارستان بودم یعنی شاید دوست نداشتم از ماجرا با خبر باشد به همینخاطر گفتم :-به حال تو چه فرقی می کنه؟-درست جوابم رو بده.-مگه تو می دونستی که من بیمارستان بودم؟-آره می دونستم.-همه می دونن؟-چه فرقی می کنه؟-فرق می کنه ، تو بگو.-مگه تو جواب منو دادي که من جواب تو رو بدم؟-اول تو بگو.-آره می دونن.-دلیلش رو هم می دونن؟-نه.-پس چی؟-فقط منو آرش می دونیم و خونواده ات.-تو و آرش براي چی می دونید ؟ کی بهتون گفته؟-عسل به آرش گفته بود.-لابد آرش هم به تو ؟-نه کاملا.-لابد کلی هم بهم خندید و مسخره ام کردید ، آره؟!-چرا عصبانی می شی؟ بهت گفتم داد نزن، تو خیابون زشته.-زشته که زشته چی کار کنم ؟-نه ، چرا چنین فکري کردي؟ واسه ي چی باید این کارو بکنیم؟-واسه اینکه به حال دختري مثل من تأسف بخورید.-مگه تو چیکار کردي که اینقدر شلوغش می کنی؟ من که گفتم آرش نصف ماجرا رو بهم گفته باقی ماجرا رو نیمابرام تعریف کرده .-نیما؟!-آره ، وقتی دیدم حالش خیلی گرفته است ازش خواستم کل ماجرا رو برام بگه تا هم اون آروم بگیره هم من ، اولشنمی گفت ولی وقتی بهش گفتم ماجرا رو از سهیل می پرسم بهم گفت ، می گفت که از سهیل خجالت می کشه ، مثلاینکه نتونستی خودت رو نگه داري همه چیز رو لو دادي ولی خوب به هر حال دیشب حدود سه چهار ساعت با همحرف زدیم خیلی دلش گرفته بود بدجوري گریه می کرد ، همه چیز رو بهم گفت ، همه ي حرفهایی که تو بهش زدي،بیچاره بدجوري داغون بود .-نیما ماجراي منو به تو گفت؟-آره ، البته نصفش رو.-تو همه چیز رو درمورد من می دونی؟-آره همه چیز رو.-پس الان که اینجایی یا اومدي به باد تمسخر بگیریم یا برام دلسوزي کنی، آره؟-نه چرا چنین فکري می کنی ؟ دیشب وقتیماجرا رو فهمیدم از ناراحتی زیاد از خونه زدم بیرون و تا الان هم خونهنرفتم ، الان هم داشتم می اومدم بیمارستان پیش تو تا قبل از اینکه کسی بیاد ببینمت و برم ، من و نیما خیلی با همحرف زدیم ، همه مطمئنیم که امکان نداره تو چنین کاري بکنی به همین خاطر من و نیما و آرش قرار شده با هم بهدنبال اون نامرد بگردیم و حقش رو کفدستش بذاریم.
فصل ششم! ادامه!تو هم در مورد ما اشتباه فکر نکن اگر هم می بینی نیماحساسیت نشون می ده به خاطر اینه که دوستت داره ، در ضمن مطمئن باش این موضوع به جایی راه پیدا نمی کنه وبین همین چند نفر باقی می مونه .-به حالم فرقی نمی کنه ، مهم اینه کهمن دیگه زندگیم رو از دست دادم.-این طور فکر نکن ، اصلا این حرفا رو ولش کن ، بگو این موقع این جا چیکار می کنی ؟از اینکه درك آرمان و نیما و آرش بالا بود و متوجه ي ماجرا بودند خوشحال بودم و رو به آرمان کردم وگفتم :-اگر حقیقت رو بهت بگم قول میدي کمکم کنی؟-صد در صد با تموم وجودم حاضرم بهت کمک کنم ولی الان بیا بریم تو ماشین بشین هوا سرده و تو هم حالت خوبنیست .به سمت ماشین رفتم و توي ماشین تمام ماجرا را براي آرمان تعریف کردم ، خیلی بهم ریخته بود ، از یک طرف نمیتونست که ماجراي فرار من رو با کسی در میان نگذارد و از طرف دیگر هم به من قول داده بود ، به هر ترتیب قرارشد که با پذیرش بیمارستان صحبت کند و از امیر بخواهد که بیرون بیاید و اوما رو راهنمایی کند ، با مبایلش باپذیرش تماس گرفت و گفت که می خواهد با دکتر وکیلی صحبت کند ، وقتی امیر پشت گوشی اومد ، آرمان به اوگفت در مورد غزل باید باهاش صحبت کند و هر چی زودتر به پارك پشت بیمارستان به همراه همسرش بیاید .پنج دقیقه طول نکشید که امیر و پرستو هراسان به سمت محل قرار دویدند و سریع به ما پیوستند . وقتی رسیدند ، ازماشین پیاده شدم پرستو به سمت من دوید و مرا بغل کرد و بوسید ، مشخص بود که خیلی نگران بودند ، به پرستوسلام کردم اون هم جواب سلامم رو داد ولی وقتی به امیر سلام کردم جوابی نداد ، دوباره به او سلام کردم اما به جايپاسخ سلام دستش را بالا آورد که به صورتم بزند اما خودش رو کنترل کرد و دوباره دستش رو پایین برد و صورتشرو برگردوند ، نمی دونستم باید چیکارمی کردم و می دونستم که کار درستی نکردم به همین خاطر باید معذرتخواهی می کردم و خطاب به امیر گفتم :-شما حق دارید من نباید این کار رو می کردم.امیر عصبانی به سمت من برگشت و با قیافه ي حق به جانبی گفت : نه تو رو خدا می خواي حق نداشته باشیم، دخترسرخود کجا نصف شبی ول کردي رفتی؟-نمی دونم به خدا یک لحظه فکرش به ذهنم خطور کرد و من هم این کار رو کردم.-می دونی چه بساطی درست کردي توي بیمارستان؟-آخه من.امیر وسط حرفم پرید و با عصبانیت گفت: آخه تو چی ؟ چی داري بگی؟ یه بیمارستان رو ریختی به هم ، هنوز بهخانواده ات اطلاع نداده بودیم به این امید که زود پیدات کنیم، می دونی اگه اونا می فهمیدن چی می شد؟ اولاز همهپاي خود من گیر بود و باید جواب پس می دادم ، ما نسبت به بیمارامون مسئولیم ، می دونی مسئولیت یعنی چی ؟ میفهمی یعنی چی؟بغض کرده بودم ولی خوب او هم حق داشت ، نمی دونستم باید چی بگم که ازدلشون دربیاورم، خیلی عصبانی بود وبه همین راحتی نمی شد از دلش درآورد، آرمان همین طور ایستاده بود و نگاه می کرد و هیچ نمی گفت اما من مجبورشدم که بگم :-آقا امیر ، به خدا من نمی خواستم واسه ي شما دردسر درست کنم ، آخه من، آخه من نمی خوام به خونمون برگردم، دوست ندارم برگردم یعنی روم نمی شه برگردم با اینکه هیچ گناه و تقصیري هم ندارم ولی به هر حال دست خودمنیست نمی تونم ، از شما هم به خاطر کار اشتباهی که کردم معذرت می خوام .به جاي امیر آرمان جواب داد : چی شد؟تو نمی خواي به خونتون برگردي؟-نه نمی خوام.-تو بی جا می کنی ، تا همین جاش هم زیادي جلو رفتی.-من فکرهام رو کردم.-نه بابا! مگه تو فکر هم داري ؟ همونی که گفتم ، مثل بچه ي آدم برمیگردي خونتون فهمیدي یا نه ؟جوابی به آرمان ندادم اما امیر گفت : اگر نمی خواي به خونتون برگردي ، کجا می خواي بري یعنی کجا رو داري کهبري؟هیچ هتل و مسافرخونه اي دختر تنها رو پذیرش نمی کنن ، پولی هم نداري که براي خودت حتی اتاق اجارهکنی، پس می خواي چیکار کنی؟-خدا بزرگه ، یه کاریش می کنم.اما آرمان عصبانی شد و داد زد : یه کارش می کنم یعنی چی؟ همینی که گفتم برمیگردي خونه ، حرف زیادي هم بزنیمجبور می شم همه چیز رو براي پدر ومادرت بگم .-تهدید می کنی؟ خب بگو، دیگه هیچ فرقی به حالم نمی کنه.آرمان کمی آرومتر شد و گفت : غزل، آخه تو می خواي با کی لج کنی ؟ من که گفتم من و نیما و آرش دنبال کارهاترو می گیریم و خودمون کمکت می کنیم و پیداش می کنیم، دیگه واسه چی می خواي وضع رو از اینی که هست بدترکنی؟امیر حرف آرمان رو تصدیق کرد و گفت: غزل جان، این آقا راست می گه ، کوتاه بیا، با خودت هم لج نکن ، من اینآقا رو نمی شناسم ولی هر چی هست همهخیر و صلاح تو رو می خوایم .پرستو که تا حالا ساکت بود گفت: راستیاین آقا کی هستن؟-یکی از دوستانمون یعنی برادر نامزد خواهرم هستن.-رفته بودي پیش ایشون ؟-نه.-پس چرا الان با هم هستید؟آرمان به جاي من گفت: هیچی خانوم ، وسط اتوبان پیداش کردم .پرستو و امیر هم زمان گفتند: وسط اتوبان؟ !-بله وسط اتوبان ، زمانی که چند تا ولگرد می خواستن اذیتش کنن ، حالا خوبه اون وضعیت برات پیش اومد و دیديکه یه دختر تنها توي این شهر بودن یعنی چی؟امیر پرسید: غزل راست می گه؟ !جوابی ندادم اما پرستو دوباره گفت: غزل اگه این آقا نرسیده بود ، می خواستی چی کار کنی ؟ هان؟-نمی دونم؟-نمی دونم هم شد جواب، چرا درست فکر نمی کنی غزل؟کلافه شده بودم ، عصبانی و پشت سر هم گفتم : نمی دونم ، نمی دونم ، نمی دونم ، چرا ولم نمی کنید؟ چرا دست ازسرم برنمی دارید؟ دوست ندارم کسی برام دل بسوزونه، بذارید به درد خودم تنها باشم ، زور که نیست من نمی خوامبرگردم به اون خونه ، نمی خوام ، نمی خوام ، نمی خوام .پرستو سریع مرا توي بغل خودش گرفت و من هم زدم زیر گریه ، سعی می کرد آرومم کند ، دیگر کسی حرفی نزدو هیچ نگفت، پرستو مرا آرام توي ماشین نشاند و در رو بست ، بعد از چنددقیقه هر سه نفري توي ماشین نشستند وآرمان ماشین رو به حرکت درآورد.
فصل ششم! ادامه!در بین راه هیچ کس حرفی نمی زد ، امیر موبایلش رو درآورد و با بیمارستانتماس گرفت و گفت که مسئله ي فرار من رو گذارش نکنند اگر لازم باشد خودشاین کار رو می کنه و کارها رودرست می کنه خیالم کمی راحت شده بود چشمام رو بستم و آروم به صداي آهنگ گوش دادم ، نمی دونم آرمان اینآهنگ رو به قصد گذاشت یا به طور اتفاقی، ولی هرچی بود حرف دل من بود :من می دونم همین روزا عشق من از یادت می رهبعدش خبر می دن بیا که داره عشقت می میرهگفتم بهت جواب بدم یه وقت نگی چه بی وفاستاینو خودم خوب می دونم جواب نامه هات خداستبه خاطرت مونده هنوز یکی همیشه چشم براهتهیه قلب تنها و جوون هلاك یک نگاهتدلم براي سهیل تنگ شده بود کاش اونلحظه بودش ، هیچکس مثل او نمی تونست مرا آروم کند ، بدجوري دلمهواش رو کرده بود . دلم می خواست گیتارم رو بردارم و آروم بزنم تا که دلم آروم بشه ولی گیتارم توي خونهبود ومن دیگر نمی خواستم به خونه برگردمدیگه تنها یادگاري که از سهیل پیشمبود ، گردنبند الله و حلقه ي مادرش بود. توفکر سهیل بودم که آرمان ماشین رو نگه داشت و پرستو به من گفت که پیاده شوم . آرمان در رو برام باز کرد امامن پیاده نشدم ، ناگاه یاد زمانی افتادم که سهیل در ماشین رو برام باز می کرد ، براي لحظه اي لبخندي زدم و بهآرمان نگاه کردم که مرا به دنیاي واقعی برگرداند و گفت :-چرا پیاده نمی شی غزل؟تازه متوجه شده بودم آرام از ماشین پیاده شدم و به اطراف نگاهی کردم ،دربند بود خیلی خوشحال شدم از وقتی کهبا سهیل به دربند اومده بودم دیگر نتونسته بودم که بیام ، با خوشحالی رو به آرمان کردم و گفتم :-دربند؟!-آره ، چه طور مگه؟ خوشحال نشدي؟-چرا چرا خیلی خوشحال شدم.-خب دیگه پس حرکت کن بریم.آرمان این را گفت و حرکت کرد اما امیر گفت:آقا آرمان ! غزل خانوم ما تازه عمل کردن ، نمی تونن از کوه بیان بالا !-می دونم متوجه هستم ولی جایی که می خوایم بریم زیاد بالا نیست، همین اوایلشه، غزل می دونه کجا رو می گم!متوجه بودم که آرمان می خواد ما رو کجا ببرد به همین خاطر با خوشحالی رو به امیر گفتم : راست می گهآقا امیرزیاد بالا نیست، من هم حالم خوبه می تونم بیام .امیر خندید و گفت : خوب حالا چرا اینقدر ذوق می کنی ، اگه می دونستم اینجا این قدر خوشحال می شی ، زودتر میآوریدمت !جوابی به امیر ندادم و فقط به لبخندي بسنده کردم ، امیر و پرستو کمیجلوتر از من و آرمان راه افتادند و ما هم پشتسر آنها حرکت کردیم که آرمان آرام و طوري که مشخص بود نمی خواهد آنها بشنوند گفت :-قرار نبود این قدر منو ضایع کنی ها؟!متعجب گفتم : من ضایعت کردم ؟ !-آره پس کی؟-کی؟-از همون لحظه اي که توي اتوبان دیدمت تا همین الان.-همین الان؟!-آره.-مگه من الان چی کار کردم ؟-چرا وقتی در رو برات باز کردم پیاده نشدي؟-من که پیاده شدم.-آره بعد از یک ساعت.-ببخشید منظوري نداشتم فقط یاد یه چیزي افتادم.-به هر حال.-از دست من ناراحت نشو.-نشدم بابا ، شوخی کردم.اما من متوجه بودم که از یک موضوعیناراحته و دوست نداشتم که من علت ناراحتیش باشم به همین خاطر پرسیدم :-آقا آرمان از دست من دلخوري؟با تعجب گفت: براي چی باید دلخور باشم ؟-نمی دونم، احساسم اینو می گه.-نه بابا ! مگه تو احساس هم داري؟متوجه ي منظورش نشدم و با تعجب پرسیدم: چی؟ !-هیچی بابا ، گفتم مگه تو احساس داري؟-مگه من چه فرقی با دیگران دارم؟-خودت خبر نداري، اما کلی فرق داري.-واقعا راست می گی؟-دروغ ندارم که بگم.-چرا این طور برداشت کردي؟-واسه ي خاطر اینکه خیلی خودخواهی.-کی ؟ من؟-همچین تعجب می کنی انگار حرف عجیبی زدم.-آره خیلی عجیبه ، من کجام خودخواهه؟-اگر خودخواه نبودي الان به جاي اینکه این جا باشی بیمارستان بودي.-دوباره شروع نکن آقا آرمان.-منظوري ندارم ولی واقعا ازت می خوام که درست به اطرافیانت و اتفاق هایی که اطرافت می افته نگاهی کنی ودرمورد همشون درست تصمیم گیري و قضاوت کنی .-مگه به غیر از اینه که می گی؟-تا حدودي، یعنی می دونی اگه تو درست به قضایاي اطرافت نگاه می کردي نظرت نسبت به همه یه تغییري میکرد، نسبت به خواهرت نسبت به آرش و حتی ...لحظه اي مکث کرد و دوباره گفت: حتی نسبت به من .با تعجب پرسیدم: نسبت به شما؟اما آرمان جوابی نداد و به راه خودش ادامه داد و من رو هم وادار به سکوت کرد ، خیلی دلم می خواست منظورش رواز اون حرف ها می فهمیدم اما دیگر در این مورد صحبتی نکرد و به راهمان ادامه دادیم هر چقدر جلوتر می رفتیمبیشتر یاد سهیل می افتادم . موقعی که خواستیم از پله هاي رستوران پایین برویم یاد زمانی افتادم که زمین خیس بودو سهیل نگران افتادن من بود ، خیلی شاد شده بودم ، امیر و پرستو و آرمان هم متوجه ي این موضوع شده بودند .روي همان تخت نشستیم امیر و پرستو مدام از باصفایی اون جا صحبت می کردند اما من سکوت کرده بودم وخاطرات اون روز رو با خودم مرور می کردم که پرستو عصبانی گفت :-غزل ، خب تو هم یه چیزي بگو ، حرفی بزن ، دلت می یاد توي این هواي خوب ومنظره ي قشنگ ساکت بشینی.اما به جاي من امیر جواب داد : ولش کن پرستو جان، کار درست رو غزل می کنه ، سکوت کرده و داره از جایی به اینقشنگی استفاده می بره اما من و تو یهدم داریم ورجه و ورجه می کنیم و هیچیاز این زیبایی نمی فهمیم .-خوبه والله ، از وقتی این غزل خانوم اومده ، شما هم یه ریز ما رو ضایع کن.-خب حالا ! دست پیش می گیري پس نیفتی ، خود شما از وقتی غزل رو دیدي ما رو به کلی فراموش کردي.من گفتم : خب بابا شما دو تا هم بس کنید ، اصلا همش تقصیره منه .امیر گفت: پس چی؟ نکنه تقصیر ماست .-باشه باشه من تسلیم ببخشید.آرمان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: چه عجب ! یکی تونست این غزل رو تسلیم کنه؟-امیر گفت ما اینیم آقا آرمان ، کم الکی نیستیم که.
فصل ششم! ادامه!لبخندي زدم ولی هیچی نگفتم ، از سرما دستانم رو به هم گره کرده بودم . هوا سرد بود و من هم لباس گرمی تنمنبود . آرمان که متوجه شده بود ، کاپشن خودش رو درآورد و روي شانه هاي من انداخت و بدون هیچ حرفی رو بهامیر گفت :-امیر جان بالاخره چی کار می خواي بکنی ؟من متوجه ي حرف هاي آنها نمی شدم که امیر جواب داد : خودم هم نمی دونم ، ولی مجبوریم یه جاي مطمئن پیداکنیم که بره اون جا و اگرنه من خیالمراحت نمی شه .-خود من هم همین طور، اگه یه جایه مطمئن نباشه ، ابدا همکاري نمی کنم، قرار نیست که از چاله دربیاد بیفته توچاه .موضوع صحبت من بودم و به همین خاطرگفتم : شما خودتون رو به خاطر من توي درد سر نیندازید من خودم ...اما آرمان بی توجه به من گفت : امیر هر کاري می خوایم بکنیم باید همین جا تصمیم بگیریم چون وقت کمه .من که از دست آرمان عصبانی شده بودم گفتم: آقا آرمان واسه چی اینطور رفتار می کنی؟_واسه خاطر اینکه اگر به عهده تو باشه یه مصیبت دیگه داریم به همین دلیلشما فکرت رو پی کار نگه دار، نیازنیست زیاد فکر کنی و تصمیم بگیري، ما خودمون یه کاریش می کنیم .من دیگه چیزي نگفتم اما پرستو مثل اینکه چیزي به ذهنش رسیده باشه وسط حرف ما پرید و گفت :_من می دونم کجا ببریمش که هم امن باشه هم راحت.امیر و آرمان همزمان پرسیدن: کجا؟_می بریمش خونه خودمون.امیر:چی داري می گی پرستو؟_ما می بریمش خونه خودمون و مراقبش هم هستیم خیالمون هم راحت تره، وقتی آقا آرمان نمی تونه جایی ببردش وهیچ جا هم خیالش راحت نیست این بهترین راهه، فکر می کنم آقا آرمان هم موافق باشه .آرمان گفت: من موافقم، خیلی هم خوبه البته به شرطی که امیر هم راضی باشه .امیر گفت: من از اینکه غزل به خونه ما بیاد ناراحت نمی شم که هیچ، خیلیهم خوشحال می شم ولی من باید ماجرايفرار غزل رو اطلاع بدم، مطمئن باشید پلیس در جریان قرار می گیره و من هم اولین مسئول این ماجرا هستم بعد اگرخانواده غزل بفهمن پیش ما بوده توي دردسر بزرگی می افتم، ما باید جایی ببریمش که کسی شک نکنه مثلا پیشپدر مادر یا کس دیگه اي .من که از این بحث کلافه شده بودم، از سر جایم بلند شدم و گفتم: من که گفتم شما خودتون رو ناراحت نکنید، مندوستان زیادي دارم، می رم پیش یکی از بچه ها، شاید هم رفتم پیشه صفورا .آرمان گفت: نه نمی شه ._آخه چرا؟_براي اینکه همه دوستانه تو رو خانواده ات می شناسن، مطمئن باش اولین جایی که برن، می رن سراغ اونا در ضمنصفورا از موضوع بی خبره، قرار هم نیست این ماجرا رو کسی بفهمه ولی اگر قرار باشه بري پیش دوستات همه متوجهموضوع می شن، تو دوست داري اینطور بشه؟دیدم حرف راست رو می زند به همین خاطر گفتم: من از این بحث کلافه شدم، می رم قدم بزنم امیدوارم به نتیجه ايبرسید البته سعی نکنید خودتون رو توي دردسر بندازید .هنوز دو سه قدم نرفته بودم که امیرصدام کرد و گفت: نمی خواد بري، دیر میشه ما باید برگردیم بیمارستان، مطمئنباش تا الان خانواده ات همه موضوع رو فهمیدن، هرچی سریع تر باید بریم اونجا تا از اینکه بخوان به پلیس اطلاع بدنجلوگیري کنیم ._پس من برم کجا؟_کجا داري بري؟می ري خونه ما دیگه ولی این موضوع بین ما چهار نفر باقی می مونه تا بعد ببینیم چی میشه.همگی بلند شدیم و به سمت منزل آنها حرکت کردیم و امیر و پرستو به بیمارستان برگشتند اما آرمان به بچهها گفتکه ساعتی دیگر مرا برمی گرداند و می خواهد با من حرف بزند. خیلی دوست داشتم بدونم موضوعی که آرمان با منمطرح کند چیه، ولی دلیل این همه مرموزي رو نمی دونستم، شاید فقط یک ربع تو خیابان ها تاب خوردیم اما هیچکدوم حرفی نزدیم تا اینکه آرمان گفت :_نمی خواي چیزي بگی؟_چی بگم؟_نمی دونم هرچی دوست داري بگو._قرار بود که شما حرف بزنید یعنی شما با من حرف داشتید._آره ولی الان نمی دونم که چی باید بگم یعنی درواقع نمی دونم که باید بگم یا نه؟_آره خوب بگو چرا نباید بگی؟_خودم هم نمی دونم._در چه موردي می خواي بگی؟_ببین غزل، یه سوال ذهن منو بدجوري مشغول کرده، نمی دونم چطور باید بگم._راحت باش و بپرس.آرمان با کمی مکث پرسید: غزل یعنی تو واقعا نمی دونی از کی باردار شدي؟هجوم خون به مغزم دوید عصبانی شدم اما آرام و آهسته گفتم :_ماشین رو نگه دار._قرار شد باهم راحت باشیم.صدام رو بلند تر کردم و گفتم: بزن کنار ._داد نزن، گفتم می خوام باهات صحبت کنم، اگر نمی دونی بگو نمی دونم بی خودي هم شلوغش نکن._خجالت بکش، واقعا که._آخه براي چی؟ مگه من چی گفتم؟_هیچی نگفتی ولی بزرگترین تهمتی که ممکنه به یه دختر زده بشه رو به من زدي._باور کن منظوري نداشتم.ولی به خدا دلم خیلی پره دلم بدجوري گرفته، درکم کن و این حق رو بهم بده که حالخودم رو متوجه نشم ._اگر دل تو پر و گرفته و متوجه حال خودت نیستی ببین من چه حالی دارم._می دونم چه حالی داري، درك می کنم.بلند گفتم: اما اگر درك می کردي این تهمت رو به من نمی زدي ._غزل به خدا قسم من به تو تهمت نمی زنم، مطمئن باش در موردت حتی لحظه اي هم فکر بد نکردم._باشه باور می کنم._طعنه نزن، به خدا اگر اون حرف رو زدمفقط منظورم این بود که نکنه کسی تو رو تهدید کرده یا نرسوندت و از رويترس حرفی نمی زنی و اسمش رو نمی گی،باور کن به خدا منظور دیگه اي نداشتم ._آخه کدوم آدم عاقل با کسی که آبروش رو گرفته مدارا می کنه؟_نمی گم مدارا می کنی، می گم اگر کسی تهدیدت کرده نترس و بگو._نه بابا تو فکر کردي من اینقدر بچه ام؟ خودم دارم له له می زنم تا ببینم این نامرد کیه، اون وقت سکوت کنم وهیچی نگم؟_خوب باشه خودت رو ناراحت نکن فقط یه سوال بود که برام به وجود اومده بود الان هم جوابم رو گرفتم تو همدیگه نمی خواد بهش فکر کنی .براي مدتی بین ما سکوت برقرار شد، آرمان رانندگی می کرد و حرفی نمی زد اما معلوم بود بدجوري بهم ریختهاستو توي فکر فرو رفته به همین خاطر گفتم :_آقا آرمان شما واقعا...
فصل ششم! ادامه!اما بباقی حرف رو نزدم و سکوت کردماما او گفت: من واقعا چی؟_هیچی ولش کن._حرفت رو بزن، من از جمله نیمه کارهخوشم نمی یاد._شما واقعا در مورد من فکر بدي نکردید؟_براي چی این سوال رو می پرسی؟_برام مهمه، دوست دارم بدونم._مسلمه که نه، البته خودم هم نمی دونم چرا نمی تونم در موردت فکر بد کنم یعنی توان اینکه بهت شک کنم روندارم ._براي چی؟_گفتم که دلیلش رو خودم هم نمی دونم ولی شاید یه حس درونی باعث می شه کهاینطور فکر نکنم، یه حس قلبی،یه حس ....آرمان سکوت کرد اما من گفتم: یه حسچی؟آرمان هیچ نگفت و ببه مقابلش نگاه کرد من هم دیگر سوالی نپرسیدم اما او دوباره سکوت را شکست و گفت :_می خواستم ماجرا رو با سهیل در میون بذارم اما گفتم اول به خودت بگم بعد این کار رو بکنم._نه، دلیل نداره بهش بگیم._اما اون حق داره بدونه._چه حقی؟_بی انصافی نکن هرچی باشه اون تنها کسی ست که تو براش از همه چیز مهمتري و تو به تنها کسی که اهمیتمی دياونه .آرمان جمله آخر رو آرام و زیر لب گفت، متوجه منظورش نشدم و گفتم :_به هر حال دوست ندارم ناراحت بشه، هر وقت اومد ایران یه جوري بهش می گیم. ولی تا وقتی اونجاست نبایدچیزي بفهمه و ناراحت بشه.آرمان هیچی نگفت ولی بعد از چند دقیقه سکوتگفت: بعضی وقتها بدجوري به سهیلحسودي می کنم ._براي چی؟_خودم هم نمی دونم._ولی باید دلیلی داشته باشه.آرام و بدون اینکه به من نگاه کند گفت: به خاطر تو ._به خاطر من؟_آره._آخه براي چی؟_نمی دونم شاید به خاطر این که تو بیشتر از هر کسی تو دنیا سهیل رو دوست داري._کی گفته؟_یعنی اینطور نیست؟_من خیلی ها رو دوست دارم اما خب سهیل برام خیلی عزیزه._منظور من هم همین بود._خب چرا بهش حسودي می کنید مگه موضوع خیلی خاصیه؟_یه سري مسائل رو شما دخترا نمی فهمید الان هم تمومش کن دوست ندارم در این مورد صحبتی کنیم.براي احترام به او سکوت کردم ولی فکر این که منظورش از این حرفها چه بود، بدجوري اعصابم رو خورد می کرد کهآرمان از فکر بیرون آوردم و گفت :_این موضوع تنها یه دلیل می تونه داشته باشه.با تعجب پرسیدم: چی داري می گی؟_منظورم مشکل توست._یعنی چی یه دلیل می تونه داشته باشه؟_یعنی اینکه وقتی خودت خبر نداري، کسیهم تو رو تهدید نکرده و تو هم به خودت اطمینان داري، یه راه می مونه._چه راهی؟_اینکه تورو بیهوشت کرده باشن._چی؟!_این رو من نمی دونم، اما تو یادت نمیاد روزي که خیلی بی حال شده باشیو بخواي بخوابی._نمی دونم._درست فکر کن غزل این تنها راهیه که می تونیم پیداش کنیم._باور کن الان فکرم کار نمی کنه._باشه، باشه، خودت رو اذیت نکن من الان می برمت خونه ي امیر یه استراحتی بکن بعد خوب فکر کن شاید یهچیزي یادت اومد ._آخه کجا؟_من نمی دونم، فکر کن ببین تا حدود دو ماه قبل کی پیش اومده که پیش کسیتنها باشی و حس خواب عمیق بهتدست داده باشه ._من تنهایی پیش کسی نبودم._ولی امکان داره تو صد در صد براي لحظه اي با کسی تنها بودي._باور کن راست می گم، جز با تو هیچ وقت با کسی تنها نبودم..نمی دونم چرا اون حرف رو زدم واقعا منظوري نداشتم اما آرمان سریع زد روي ترمز و بدون اینکه نگاهی بکند گفت :_دستت درد نکنه خوب حقم رو کف دستم گذاشتی.دستپاچه شده بودم و دوست نداشتم چنین فکري بکند، من واقعا به او شک نداشتمبه همین دلیل سریع گفتم :_باور کن آرمان....اما آرمان داد زد: خفه شو نمی خوام چیزي بشنوم ._تورو خدا باور کن منظوري نداشتم._باشه ولی الان چیزي نگو.بعد ماشین رو به حرکت درآورد و به سمت خونه راه افتاد، در فاصله را هیچی نگفتم یعنی جرات نکردم چیزي بگموقتی دم در خونه رسیدیم، آرام در ماشین را باز کردم تا پیاده شوم اما قبل از اینکه پیاده شوم گفتم :_مطمئن باش اگر به تو شک کرده بودم دیگه هیچ وقت جرات نمی کردم تنهایی سوار ماشینت بشم و به جایی کهنمی دونم کجاست باهات بیام .از ماشین پیاده شدم و در رو بستم و با کلیدي که پرستو داده بود، در رو باز کردم و آرمان هم سریع از آنجا رفت .فصل هشتموارد خونه شدم، تنها بودم، همه چیز مرتب بود و کاري براي انجام دادن نبود. نمی دونستم باید چیکار کنم، وارد یکزندگی جدید شده بودمو رو به سوي آینده اي پوچ و بی محتوا، اصلا خبر ازفردا نداشتم و نمی دونستم چی درانتظارمه و سرنوشتم چه می شد، فکر و خیال براي لحظه اي تنهام نمی گذاشت، حوصله ام سر رفته بود، کمیتلویزیون نگاه کردم یک سرییال می دادکه فکر کنم فیلمش ایتالیایی بود، چون صحبت از سفر به رم و میلان میکردن نمی دونم چرا وقتی اسم میلان رو شنیدم بغض گلوم رو گرفت. تلویزیون رو خاموش کردم، بد حالی داشتمدوست داشتم بزنم زیر گریه، من نباید آرمان رو از خودم ناراحت می کردم به هر حال اون تنها کسی بود که در اونلحظه می تونستم به او تکیه و اعتماد کنم، چشمم به تلفن خورد، نمی دونم چرا؟ اما بی اراده شماره منزل سهیل روگرفتم،، بعد از چند صداي بوق، صداي گرم خودش بود که گفت :_شما با منزل سهیل محمودزاده تماس گرفته اید، از اینکه نمی تونم باهاتون صحبت کنم، معذرت می خوام، پیغامتونرو بگذارید، حتما صداي گرمتون رو خواهم شنید .قطع کردم و دوباره شماره اش را گرفتمو صدایش را شنیدم، چند بار این کار رو تکرار کردم،، اي کاش ایران بود وگوشی رو بر می داشت، گوشی رو محکم کوبیدم و زدم زیر گریه، نمی دونم چقدر گریه کرده بودم که خوابم برد امازمانی که پرستو داشت پتو بر سرم می کشید از خواب بیدار شدم ._سلام خانومی! کم نیاري بس که می خوابی؟_سلام شما کی اومدید؟_همین الان ببینم تو باز گریه کردي؟_نه چطور مگه؟_خالی بند، چشات مثل دهانه آتشفشان شده._برو بابا._جدي می گم.در این لحظه امیر وارد اتاق شد و گفت: چه خبره، دهانه آتشفشان چیه؟ تا حالا همه نوع اصطلاح شنیده بودبم جزاینیکی .
فصل ششم! ادامه!._آهان راستی سلام، یادم رفت ببخشید، سلام غزال تیز پاي ما.پرستو گفت: خوبه خوبه، باز دهانه آتشفشان یه چیزي بود مگه اینجا جنگله که می گی غزال تیز پا؟_حالا ما یه چیزي گفتیم شما هم گیر بده._نباید بگی._باشه چشم لطفا دیگه موضوع رو کش نده.از حرفهاي آنها خنده ام گرفته بود، خیلی با هم صمیمی بودند مثل دوتا رفیق، داشتم به اونا می خندیدم که امیر گفت :_هه هه به چی می خندي؟_کی؟ من؟_نه، پس من؟_به هیچی._آره جونه خودت ماي بدبخت رو بگو که از صبح گیر جنابعالی بودیم و مردیمتا پدر زلزله گرامیتون رو ازبیمارستان بیرون کردیم، راستی می گم این باباي تو هم یه رضا شاه کامله ها !من کهتازه یادم افتاده بود گفتم: راستی چی شد؟_خانوم تازه متوجه شدن._تو رو خدا بگید پدرم و خونوادم چی می گفتن؟_هیچی عزیزم، چیز خاصی نمی گفتن فقط نمی دونم چی بود، برداشته بودن دور سرشون تاب می دادن دنبال ما میدویدن و می خواستن خوراك امشبشون بشیم. اما یادشون رفته بود گوشت ما از گوشت گوساله هم گرون تره .من و پرستو می خندیدیم که امیر دوباره گفت: آره بخندید باید هم بخندید، شما نخندید کی بخنده؟ من بدبخت فلکزده از صبح تاحالا، هزار و سیصد و شصت و ده بار مردم و زنده شدم شما که عین خیالتون نیست .پرستو در حالی که می خندید گفت: هزار و سیصد و شصت و ده بار؟_چه می دونم حالا، تو هم باز گیرر دادي ها.من گفتم: حالا چی؟_هیچی عزیزم قراره پنجشنبه آخر تشییع جنازه ام باشه._حالا چرا پنجشنبه؟_آخه آخر هفته ست و مردم کار ندارن و می تونن براي تشییعم بیان، اگر تعداد کم باشه تو قبر دق می کنم._تو رو خدا بگید بابام چیکار کرد؟_یعنی همه اینا که گفتم کم بود؟خندیدم و گفتم: خارج از شوخی بگید .امیر قیافه جدي به خودش گرفت و گفت: اینطوري خوبه؟_آره لطفا ببگید.امیر درحالی که سعی می کرد ابروش پایین نیاید گفت: هیچی، کلی حرف زدیم و التماس کردیم تا راضی شد شکایتنکند، هرجوري بود از داداشت خواستم تا راضی اش کنه اون هم راضی اش کرد ._نیما هیچی نگفت؟-قبل از پدرت، ایشون زهرشون رو ریختهبودن به همین خاطر پادزهرش رو ساخته بودیم و رگ خوابشون بهدستمون اومده بود،هرطوري بود قرار شد یعنی مثلا خودمون و بدون دخالت پلیس بگردیم و تو ولوله رو پیداکنیم .-من ولوله ام؟-نه خیر ببخشید من ولوله ام.آن شب با شوخی هاي امیر و پرستو شاد شدم. شاید بعد از مدتی از رفتن سهیل براي اولین بار بود که درست خندیدمکمی خیالم راحت تر شده بود از این که امیر تونسته بود پدر و نیما رو راضی کند.بعد از مدتی تنها شبی بود که آرومخوابیدم .****شش روز از اون روز می گذشت که من پیش امیر و پرستو بودم،توي این فاصله از آرمان هیچ خبري نشده بود.دلمبدجوري براي خونه تنگ شده بود،پرستومی گفت نیما خیلی عوض شده بود آروم شده بود و دیگر به خودش نمیرسید،دلم نمی خواست ناراحتشون کنم ولی یه حس خاص جلوي این که به خونه برگردم رو می گرفت،امیر می گفتپدر،در به در دنلاب من می گردد و خیلی کلافه ست و مدام بخ خودش بد و بیراه میگه که چرا توي عصبانیت به مناون حرف رو زده که دیگر توي خونه اش جایی ندارم.می گفت پدر خودش رو مقصر می دونه، می گفت عسل هنوزهم همون طوریه و راضی نمی شود هیچکس را ببیند،مامان هم که دیگر معلوم بود چه حالی دارد.مثل اینکه همهماجرا را فهمیده بودند آخه پیام و مادربزرگ به همراه رها به تهران اومده بودند،پرستو می گفت،پیام به بیمارستانرفته و با امیر صحبت کرده اما امیر هیچی در مورد این که من کجام به اونا نگفته اما وضعیت من و توي بیمارستان وبی اطلاعی خودم رو از این موضوع براش گفته بود و از او خواسته بود که باور کند من گناهی ندارم و پیام هم گفته بودکه اگر شما هم این را نمی گفتید من به غزل مطمئن بودم.حالم بد شده بود،دوست نداشتم همه رو این قدر عذاببدم،خوب می دونستم که مادربزرگ چه حالی دارد،رها هم در این مدت طبق گفته ي پرستو،هر کجا که نیما به دنبالمن می رفت به همراهش می رفته و سعی می کرد مرا پیدا کند،دلم می سوخت نمی دونم به حال کی،به حال خودم یابه حال آنها،از پرستو خواسته بودم توي این مدت هرطوري شده از سهیل خبرجور کنه،طبق گفته ي رها مثل اینکهسهیل یک بار تماس گرفته بود و سراغ من رو گرفته و به او گفتند من خونه ي صفورا هستم،پرستو پرسیده بود کهپدر و بچه ها با سهیل چه برخوردي داشتن و رها هم گفته بود مثل همیشه تازه یه مقدار صمیمی تر از همیشه.ازاینکه شک همه نسبت به سهیل برطرف شده بود خوشحال بودم،خیلی دلم می خواست باهاش حرف بزنم اما نمی شد،دلم می خواست به یاد سهیل گریه کنم اما دیگر موضوع خودم فرصت اینکه لحظه اي به حال او گریه کنم رو به مننمی داد،دوست داشتم گیتارم پیشم بودوحداقل براي رفع دلتنگی می زدم ولی دیگر نه تنها نامه ها و گیتار سهیلکنارم نبود بلکه هیچ چیز خودم هم کنارم نبود.توي این مدت امیر به من پول داده بود وقتی از او پرسیدم این پول ازکجا اومده گفت از طرف کسی که خیلی برات نگرانه.اول پول رو از او نگرفتم ولی وقتی گفت اگر این پول رو بهصاحبش پس بدهد شاید اون فرد خیلی ناراحت بشه و دیگر خبري از من نگیرد،نمی دونستم پول از طرف کی بودولی شاید از آرمان بود شاید هم از خود امیر ولی به هر حال به خاطر اینکه ناراحت نشه پول را گرفتم ولی به شرطیکه بعدا به او برگردونم،نمی دونم بعد کی بود ولی به هرحال روزي باید این وضع تمام می شد،بدجوري توي فکر بودمکه زنگ خانه به صدا در اومد،اف اف رو جواب دادم :-کیه ؟-از پست اومدیم خانوم.فکر کردم که حتما براي امیر و پرستو نامه اي اومده، به دم در ررفتم و نامه رو تحویل گرفتم. ولی وقتی خواستم بالابرگردم پستچی صدام کرد و گفت :-خانوم، شیرینی فراموش نشه.-مگه براي نامه هم شیرینی میدن؟-نامه هاي خاص رو بله.-مگر این نامه چیه؟-نمی دونم ولی خب از خارج از کشور اومده.