ارسالها: 3650
#11
Posted: 23 Mar 2013 00:39
عشــــــــق و ثـــــــــــــروت و قـــــــــــــــــلب 10
نادر ما می تونیم بهترین زنگی رو داشته باشیم -کدوم زندگی .. همون زندگی که مردم افسوسشو بخورن ؟/؟ حس کنن که ما از کره دیگه ای اومدیم ؟/؟ -نادر غرورت کجا رفته . این همه زحمت کشیدی . امروز واسه خودت بهترین و بالاترین شدی . نذار اونایی که حقشون نیست و ازت پایین ترند پز سر مایه شونو بدن .. -بس کن نگار ساکت شو . من فردا کلی مریض دارم . یه جراحی سنگین هم دارم اگه تمر کزمو بهم بزنی معلوم نیست چیکار کنم . -ببینم پول دو کیلو نخود کیشمیش در میاد که این دفعه رفتیم مشهد سوغاتی بخریم ؟/؟ -باشه مسخره ام کن . اون کسی رو که میگی بهترین و بالاترین مسخره اش کن . تو چت شده ؟/؟ -تو چت شده . انگار راه و رسم و قانون پزشکی رو نمی دونی . هرکی از کارات با خبر شه فکر می کنه تو یه دیوونه هستی .. -این قدر دلمو به درد نیار نگار . من که هرچی در میارم می دمش به تو . مال دنیا چه ارزشی برام داره . می دونی اگه الان زمانو ببرن عقب به سیزده چهارده سال قبل و یه تصویری از الان هم نشون بدن چیکار می کردم ؟/؟ -چیکار می کردی . -هرگز عاشقت نمی شدم و باهات ازدواج نمی کردم .. واسم لب ورچید و به حالت قهر رفت به یه اتاق دیگه .. -نگار بچه نشو من که نگفتم عاشقت نیستم . نگفتم که دوستت ندارم . -من که بهت گفته بودم وقتی با هم اختلاف سنی نداریم اختلاف فکری و فر هنگی یا عدم توافق اخلاقی به وجود میاد . زنا زود شکسته میشن -نگار تو هنوزم مث اون روزا خوشگلی .. من هنوزم دوستت دارم . فقط یه خورده اخلاقت عوض شده . ببین من چه جوری متوجهت کنم . یه مثالی می زنم . فرض کن یه نفر ثروتمند تر از خودتو دیدی که کلی دم و دستگاه داره . ویلاش توی کلار دشت دوبرابر ویلای توست و قشنگ تره و دور نماش زیباتر از دور نمای ویلا و محل استقرار ماست . همون جایی که من واست گرفتم و وظیفه ام بود و هیچ ارزشی واست نداره . اینا همه به دلم می مونه نگار ولی باشه چون دوستت دارم کوتاه میام . حالا سوال من اینه تو چه احساسی راجع به اون داری . براش کف می زنی ؟/؟ میگی که حقت بود ؟/؟ یا مثل حالا حرص می خوری که چرا به اندازه اون نداری .. نتیجه اخلاقی : داشتن این همه سرمایه که دیگران حسرتشو بخورن چه فایده ای داره ! من نمیگم از پول بدم میاد . نمیگم به خواسته هات اهمیت نمیدم ولی این جوری که تو به من فشار میاری از بینم می بری . گاهی وقتا آدم اگه یه خورده گذشت داشته باشه بد نیست . شاید اگه در یک طبقه متوسط بزرگ می شدی فرهنگت خیلی قوی تر از اینا می شد -حالا دیگه بی فر هنگ و بی سواد هم شدیم -چرا صورت مسئله رو عوض می کنی و تعبیر خودتو جاش میذاری . -نادر تو خودت متوجه نیستی ولی هرچی از دهنت در اومده بهم گفتی .. می دونم که دیگه دوستم نداری عاشقم نیستی . چرا باید بین ما فاصله بیفته -نگار حرفات خیلی خنده داره . خود خواهی های توست که بین ما فاصله انداخته . .. اون مرتب می خواست از کارای من و این که چقدر در میارم سر در بیاره .هرچند از چند جا حقوق می گرفتم و در آمد های خرده ریز دیگه ای هم داشتم . شاید می خوست در آمد منو بر رسی کنه و برای خرید املاکش سر مایه گذاری کنه . شایدم می خواست بفهمه که من تا چه حد با مردم راه میام . اعصابم خط خطی شده بود . فردا صبحش پس از یک عمل جراحی سنگین وسط روز رو اومدم خونه خیلی خسته بودم . خوابیدم که بعد از ظهر برم مطب . نگار کمی بد اخلاق شده بود . حرفی نزدم .. اعتراضی نکردم ولی اون به هر بهانه ای متوسل می شد تا یه جوری دلخوری خودشو نشون بده بعد از ظهری توی مطبم بودم و داشتم ویزیت می کردم که سرو صدای درگیری منشی با یکی از بیماران رو شنیدم . صدا به حدی بود که خودم رفتم به سالن انتظار .. -خدای من . ابراهیم خان شما این جا چیکار می کنین . الهه خوشگل و رنگ پریده هم همراهش بود . مادرش دل نداشت که بیاد . می ترسید اگه چیزی در موردش بشنوه و نتونه تحمل کنه ....-ابرام آقا این جور در گیر شدن با منشی که دردی رو دوا نمی کنه . میومدین به خود من می گفتین -آخر نمیذاره که من شما رو ببینم . در هر حال شرایطی فراهم کردم که حدود نیم ساعت بعد اونا رو آوردم داخل .. هرچند این به نوعی بی احترامی به سایر بیماران محسوب می شد ولی چهره در هم الهه باعث شد که دلم بسوزه .. پس از معاینه یه چند تا عکس واسش نوشتم و عکسای قدیم و چند مورد از خلاصه وضعیتشو دیدم و گفتم تنها راهش همونیه که پریشب بهتون گفتم .. -ولی من توانایی شو ندارم .. -البته ریسکه . ممکنه خودشوبا این شرایط سالهای سال وفق بده ولی جراحی در سنین بالا حداقل برای این مشکل خیلی دشوار تره .در همین لحظه دختر کوچولوی شیرین زبون که از من نمی ترسید گفت بابا من می خوام بمیرم ؟/؟ خسته ات کردم ؟/؟ چهره مظلومانه و لحن معصومانه اش یه لحظه منقلبم کرد . تصمیم گرفتم یه دو سه میلیونی رو بهش تخفیف بدم ... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#12
Posted: 24 Mar 2013 12:44
عشــــــــق و ثـــــــــــــروت و قـــــــــــــــــلب 11
وقتی به ابراهیم این مسئله رو گفتم که می تونه سه میلیون کمتر بهم بده خوشحال شد ولی بازم یه احساس نومیدی رو در چهره اش می دیدم . خون به صورت الهه نبود . رنگش بی اندازه پریده بود . خون رسانی رو به طور خیلی نا منظمی انجام می داد . -ببینم چقدر می تونی پول جورکنی -اگه طلاهای راضیه رو هم بفروشم میشه هفت هشت تا ولی خونه مو زیر قیمت می فروشم -همون آپارتمان پنجاه متری رو ؟/؟ فکر بعدشو کردی ؟/؟ -ببین ابرام آقا اگه فرضو بر این بذاریم که منم هیچی ازت نگیرم بازم هزینه بیمارستان و تخت و بستری بودن و بیهوشی و دارو هم داری .. -درستش می کنم . اونو فرستادمش رفت . اوایل وقتی که مطبو می بستم و می خواستم برم خونه می دونستم که نگار قبل از من رفته خونه . دلم واسه دیدنش تند تر می زد . حالا دوست داشتم تا دیر وقت مریض داشته باشم یا این که دیر تر بیام خونه و کمتر به غرغراش گوش کنم . درسته که دکترا پول در میارن ولی به این راحتی ها هم که نیست . مسئولیت دارن . باید به اعصابشون فشار بیاد . بر فرض اگه منم می خواستم دستمزد کلانی هم بگیرم یک شبه چطور می تونستم خواسته هاشو بر آورده کنم . از طرفی فکر این الهه هم بد جوری مشغولم کرده بود . همش نیلوفر رو به خاطرم می آوردم . اگه اون جای الهه بود چی می شد . خب من در مانش می کردم ولی اگه اون جای الهه بود و امکاناتشو نداشت و منم جای ابراهیم بودم ..... با دختری که واسه باباش شیرین زبونی می کنه و یه روزی باباش بیاد و ببینه که اون واسه همیشه اون لبای خوشگلشو بسته . چرا حالا که می تونم یه کاری انجام بدم این کارو نکنم . فردا خیلی دیره . بذار نگار هر کاری می کنه بکنه . من این جوری نمی تونم ادامه بدم . باشه از یکی که پولدار تره بیشتر می گیرم . این جوری بهتره . زنگ زدم برای ابراهیم خان گوشی رو نگرفت . به خونه شون زنگ زدم زنش گفت هنوز نیومده احتمالا اون و الهه هنوز به خونه نرسیده بودند . آدرس خونه شو از پرونده اش گرفتم .. با این که وقت برام طلا بود ولی دست و دلم به کار نمی رفت . من خودم دختر داشتم . درسته که عاشق پول و ثروت بودم ولی نمی تونستم عذاب یک پدر و دخترو ببینم . نمی تونستم ببینم که اون دخترشو از دست میده ولی من از در آغوش کشیدن نیلوفرم لذت می برم . خودم رفتم خونه شون .. یه آپارتمان در یه جای پرت شهر .. شاید چهل پنجاه تا هم می رفت ولی نه سه سوته .. دوتایی شون تا منو دیدند خجالت زده شدند و عذر خواهی کردند که وضعیتشون خیلی آشفته و خونه شون محقره -همشیره مگه من خودم در اصل چی بودم . بابام یه کارمنده ولی بهش افتخار می کنم . یه خونه کلنگی داشتیم که از این آپارتمان بزرگتر بود ولی خونه شما خیلی شیک تره . آدم باید دلش پاک باشه .. خبر الهه رو گرفتم . گفتن حالش خوب نبود و گرفت خوابید . -راضیه خانوم من از شما چیزی نمی گیرم ولی هزینه بیمارستانو سعی می کنم یه تخفیفی بگیرم اما اونا که عاشق جمال من نیستند تا یه حدی رو دیگه باید زحمتشو بکشین . مادر الهه باورش نمی شد . فقط گریه می کرد . داشت دستامو می بوسید خودمو کنار کشیدم .. ابراهیم می گفت خونه شو می فروشه ولی می دونست که من اجازه این کارو بهش نمیدم . مرد خجالت می کشید . مادر رفت طلاهاشو آورد و گفت همینا رو دارم با خودم حساب کردم اینا فقط هزینه یک سوم بقیه رو میده.. نمی دونم چرا طلاهاشو گرفتم . شما کاریت نباشه . یه سری آزمایش و عکس می نویسم تا هفته دیگه باید قال قضیه رو بکنیم . زن و شوهر باورشون نمی شد . من خودمم باورم نمی شد . اون شب با یه لذت و آرامش خاصی نیلوفرمو بغل زدم . حس می کردم که بهش زندگی دادم . حس می کردم که جونشو نجات دادم . دیگه به غر زدنهای نگار اهمیتی نمی دادم . از پدر و مادر الهه خواسته بودم که در مورد این که من ازشون پولی نگرفتم به کسی چیزی نگن یه چند میلیونی رو با خواهش و این که بعدا یه جایی به دردشون بخورم ازمسئولین بیمارستان و دکتر بیهوشی تخفیف گرفتم . هفت هشت روزی گذشت . اصلا نمی دونستم چرا اون شب طلاها رو از راضیه خانوم تحویل گرفته بودم . شاید اون قصد داشت همین جوری بده بهم . من پیش خودم اونو به حساب هزینه بیمارستان گذاشته بودم که با این تخفبف حالا یک دومشو جواب می داد قیمت طلا به طرز سر سام آوری رفته بود بالا . تا چند روزی خرید و فروش نمی شد ولی ظاهرا قیمتها تثبیت شده بود . تصمیم گرفتم اونا رو پسش بدم چون برای خودم که نمی خواستم و وقت فروششو هم نداشتم . سه تایی شون که با عکس و آزمایش اومدن مطب .. طلاها رو تحویل مادره دادم .. قبول نمی کرد -راضیه خانوم اون روز که اینا رو بهم دادی من به حساب هزینه بیمارستان گرفتم تازه یه سومش هم نمی شد . یه تخفبفی برات گرفتم .. اون شب یه حکمتی بود که اینا رو بهم دادی . قیمت طلاهات دوبرابر شده خودتم می دونی .. من یکی حوصله شو ندارم پاشم برم زرگری .. اگه اینو بفروشی دیگه همه چی حله ولی فقط دیگه زیور آلات نداری رومو بر گردوندم تا احساس شرمساری اونا رو نبینم . رفتم به سمت پنجره بیرونو نگاه می کردم . ..... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#13
Posted: 25 Mar 2013 01:44
عشــــــــق و ثـــــــــــــروت و قـــــــــــــــــلب 12
اشک از چشای هردو تاشون جاری شده بود . نمی خواستم پیش اونا احساساتی شم . حتی الهه هم با گریه هاشون اشک می ریخت . اون لحظه خدا رو شکر کردم که به من این امکانات رو داده که بتونم دلی رو شاد کنم . خدایا من هیچی ازت نمی خوام فقط می خوام عشقم نگار رو بهم بر گردونی . عشقم نگار و عشق نگار . یه پرده ای از حرص ثروت اندوزی جلو چشاشو گرفته . هیچی جز دنیا رو نمی بینه . منم همینم ولی همیشه یه نقطه تنفس و تفکری واسه خودم میذارم اما اون نه . اون خودشوداره نابود می کنه . راضیه و ابراهیم می خواستند یه چیزی بهم بگن ولی نمی تونستن . -واسه چی پسش دادی ؟/؟ -اگه می گرفتمش اون سودی رو که الان کردم نمی کردم . هیچی مث این نیست که دل آدم آروم و قرار بگیره .. اونا رو فرستادم و قرار شد که چند روز دیگه الهه روعمل کنم . استاد دانشگاه هم شده بودم . یه روزی از استادای خودمون واسه خودمون بت ساخته بودیم . حالا منم شده بودم استاد و با دانشجوهام باید گروهی می رفتیم سر وقت بیمار و اونا یه تحقیقاتی انجام می دادند . منم باید کنترلشون می کردم . اینجا باید چند نکته رو در نظر می گرفتم یکی این که نباید فقط دلسوزانه به خود دانشجو کاراشوزیر نظر می گرفتم . اون باید خودشو برای فردایی آماده می کرد که بتونه با بیما را مدارا کنه دردشونو تشخیص بده و اگرم یه جراح شد به دقت بتونه کارشوانجام بده . درکنار ارفاق یه خورده سختگیری هم لازم بود . گاه به دانشجوهای دختر و پسری که حس می کردم عاشق همند به زوجهایی که در کنار هم قدم می زدند و گوشه هایی از محوطه سبزرو اشغال کرده بودند به دیده حسرت نگاه می کردم . حس می کردم که این من و نگار هستیم که داریم قدم می زنیم . نمی دونم زود گذشت یا نه . اون روزا برای فرار از روز ها و رسیدن به این روز ها آروم و قرار نداشتیم . ولی من دلم می خواست به اون روز ها بر گردم . روز هایی که نگارباهام مهربون بود . دوستم داشت . بهم احترام میذاشت . حالا هم در ظاهر میذاره ولی این امید رو داره که هرچی درمیارم و دارم طوری تقدیمش کنم که از دوستاش و خیلی از همکاراش جلو بزنه . ولی می دونستم که خودشو عذاب میده . اون نمی دونه چی می خواد تازه اگرم می دونست به اون چیزی که می خواست هر گز نمی رسید . فیروز و لیلی رودیدم که از روبرو دارن میان . -بچه ها ببینم حالا ازدواج می کنین و به هیشکی نمیگین ؟/؟ اینقدر غریبه شدیم .. یه نگاهی به هم انداخته و فیروز گفت استاد کی همچه حرفی زده ما بدون اجازه شما آب نمی خوریم . راستش می خواستیم یه مراسم ساده بگیریم . لیلی هم از خیلی چیزا گذشت ولی هرچی هم ساده بگیری با دو میلیون پول نمیشه کاری کرد . اگه هیشکی روهم دعوت نکنی و یه راست بری دفتر خونه و برگردی دو سه میلیون باید هزینه کنی . -چیه فیروز مگه می خوای گوسفند بکشی ..لیلی : نه استاد می خواد منو بکشه . آخرشم منو دق میاره و باهام ازدواج نمی کنه . اون وقت میگه ببین تو پیر دختر شدی ولم می کنه -لیلی تو از کجا می دونی من این کارو می کنم . -من شما مردا رو می شناسم . یه دختر زود دل شما رو می زنه -اگه این طوره پس واسه چی قبول کردی -نمی دونم .. -پس بهتره ...-آهای بچه ها پیش من که نباید با هم دعوا کنین . برین یه گوشه ای همو بزنین . ببینم علاقه شما تا همین حده ؟/؟ کاری نکنین که هر دو نفرتونو بندازم و ازتون نمره کم کنم . ببینم میشه بهتون امید داشت که فردا پس فردا یه کاره ای میشین ؟/؟ -چطور مگه .. می خواستم یه کمکی بهتون بکنم . یه پولی در اختیارتون بذارم که چند تا چاله رو پر کنه تا به هم برسین . فقط به کسی چیزی نگین . -استاد شما آخر ترم بهمون نمره بدین .. -اگه بیسواد باشین و شما رو قبول کنم در مقابل جامعه مسئولم . اون وقت این ده میلیونی رو که می خوام بهتون قرض بدم چه جوری بهم پسش میدین ؟/؟ نگاه شگفت زده اونا منو به یاد ابراهیم و زنش انداخت . لبخند و آرامشو در چهره لیلی می دیدم . -حتی می تونی واسه زنت هم یه هدیه بگیری . البته یه مهمونی خیلی خیلی مختصر میشه . من به غضنفرآشپز کاردرست بیمارستان هم میگم که بر نامه غذا رو ردیف کنه . اون خیلی به صرفه کار می کنه . دیگه بیخود همین چند نفری رو که می خوای دعوت کنی نبر رستوران . در یه منزلی از مهمونا پذیرایی می کنیم . فیروز بی اراده بغلم کرده بود و منو می بوسید .. -پسر ولم کن الان بقیه میان و فکر می کنن که نمره مفت و مجانی بهت دادم . اونا رفتند و من با این که کار داشتم ولی رفتم رو همون نیمکتی نشستم که تصمیم به ابراز عشقم به نگارو از اونجا گرفته بودم . همون جایی که دستمو گذاشته بودم تو دستش . جای نگار رو خالی می دیدم . فیروز و لیلی هر دوشون از طبقه متوسط جامعه بودند . ولی نگار در یه خونواده مرفه رشد کرده بود . شاید اون هیچوقت عاشق من نبود . عشقو یه تفریح می دونست . هیچوقت منودرک نکرد . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#14
Posted: 25 Mar 2013 23:23
عشــــــــق و ثـــــــــــــروت و قـــــــــــــــــلب 13
اعصابم به هم ریخته بود . رفتم به غضنفر سفارش کردم که اگه فیروز و لیلی اومدند و خواستند که آشپزی مهمونی اونا رو به عهده بگیره باهاشون راه بیاد . من هوای غضنفرو داشتم و اون بهم نه نمی گفت . دلم می خواست بخوابم و به هیچی فکر نکنم . بازم عاشق و معشوق رو دیدم که این بار هم جهت بامن به من رسیدند -شما ها درس ندارین ؟/؟ بهانه بیارین قبول نیست . -داریم میریم دنبال کارای عروسی . -نکنه می خواین مراسمو در فضای سبز همین جا بر گزارش کنین .. فقط می تونین یه قولی بهم بدین ؟/؟ دو تایی شون با هم گفتند چه قولی ! -بچه ها من واسه خودم چیزی ازتون نمی خوام . این پولو هم اگه هیچوقت بهم پسش ندین من نمیام سراغش . ولی ازتون خواهش می کنم که به جایی رسیدین همدیگه رو درک کنین . از هم فاصله نگیرین . اگرم اختلافی بین خودتون هست و تفاهمی ندارین از همین حالا مشخص کنین . اختلاف سلیقه در مورد چیزای جزیی مهم نیست . یکی مثلا از رنگ آبی خوشش میاد یکی از قرمز . زن فسنجون دوست داره شوهر قیمه .. اینا اختلاف نیست ولی مسائل مهمی پیش میاد که عشق جلوی چشای عاشقو می گیره . میگن عاشق کوره . شایدم نباشه . شایدم خودش دوست داره کور باشه . مثلا تو دوست داری زنت پیش نا محرم روسری از سرش نگیره ولی اون دوست داره آزاد باشه .. تو دوست داری به نیازمنداکمک کنی ولی اون دوست داره حرص بزنه و پول جمع کنه . .. این بار بازم با تعجب و شگفتی بهم نگاه می کردند . حق داشتند فکر کنند که من یه چیزیم میشه . با این حال یه قولی بهم دادند و رفتند . از اونجا رفتم به بانک دنبال مقدمات وام پنجاه میلیونی .. راستش به بیشتر این پول نیازی نداشتم . می خواستم بدمش به نگار تا یه خورده زبونشو ببندم . اون متوجه می شد که من الهه رو عمل کرده یا می کنم و این روزا بدجوری گیر می داد . اون وقت من درش می موندم . ولی موضوع وام رو کی می خواست بهش بگه . خوشبختانه خیلی تحویلم گرفتند و خیلی هم سریع مقدمات کارم انجام شد . فقط در ماه بیشتر از دو میلیون باید قسطشو می دادم که واسم پولی نبود .. چند روز بعد الهه رو عملش کردم . همان طور که انتظار داشتم جراحی با موفقیت هر چه تمام تر انجام شد . وقتی برای اولین بار بعد از عمل ابرام خان منو دید افتاد به پام ولی من همراه با اون خم شدم و در عرضش قرار گرفتم تا شرمنده نشه -مرد چرا این جوری می کنی . امیدت به خدا باشه . از نظر من جراحی فوق العاده موفقیت آمیز بود . فقط تیمار بیمار شرطه که باید خیلی مراقب باشین . دستورات لازمو بهشون دادم و وقتی هم که بیدارشد بالا سرش بودم . بهم لبخند می زد از بس بهش محبت کرده بودم و باهاش بازی و شوخی می کردم لذت می برد و خوشش میومد و حالا هم طبق عادت لبخند زیباشو تحویلم داده بود . صورتشو بوسیدم . سریع دور شدم تا صدای تشکر دیگه ای رو نشنوم . احساس آرامش می کردم . از این که جون یکی دیگه رو از مرگ نجات داده بودم . بعد از هر عملی که انجام می دادم چه طولانی و چه کوتاه عادت داشتم دقایقی رو قدم بزنم .. حالا هر وقت که با خودم بودم و در خلوت خودم فقط به همسرم فکر می کردم که به تازگی پرخاشگر و لجوج هم شده بود . -تاکی باید بابام بهم کمک کنه . -ببینم نگار واسه چی بهت کمک کنه . تو که نیازی بهش نداری -دست تو باشه میگی هر چی که الان داریم بسمونه -مگه غیر از اینه . جای تو و من فقط یه قبر دو در یکه . -چیه دوست داری من بمیرم -نخیر دعا می کنم که نگار من اصلا نمیره . خدا رو خوش نمیاد . -مسخره ام می کنی ؟/؟ -نه حقیقتو میگم . -بس کن نادر . تحمل تو رو ندارم .. یه بیست میلیون از پول وام رو بهش دادم و گفتم بذارش کنار . هر دو سه روز که یه مقداری بهت رسوندم بذارش جلو آینه چند برابر شه .. ولی همین که پولو دید دیگه به متلک توجهی نداشت . خوشحال و آروم شده بود . -پس بالاخره ابرام آقا پولو جور کرد . ببین دیدی نگفتم .. من که بهت گفته بودم اینا پیش من و تو گریه می کنن که مفت در برن . این دوره زمونه مگه بیست میلیون پوله که کسی نداشته باشه ؟/؟ چقدر هم زود همه شو نقدا پرداخت کرد . مجبور بودم به نگار دروغ بگم و در مورد وام حرفی نزنم . چون اگه می فهمید من بابت جراحی الهه چیزی نگرفتم یه الم شنگه ای به پا می کرد که اون سرش نا پیدا . وقتی نگاش می کردم حس می کردم که دارم یک بیگانه رو می بینم .همش منتظر بودم یه چیز نیش دار ازش بشنوم . اصلا ازش نمی پرسیدم که با در آمدش چیکار می کنه . البته این اطمینانوداشتم که مازاد مصرفی رو پس انداز می کنه ولی بازم به خودم اجازه نمی دادم که ازش بپرسم . یه بعد از ظهری کلی بیمار رو به امون خدا ول کرد و اومد مطبم و سرشو انداخت پایین و اومد داخل مطب من . منم در حال معاینه یه زن جوون بودم که چشمم به جمال نگار روشن شد . -خانوم بفر مایید بیرون شما که باید بیشتر با مقررات آشنایی داشته باشید .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#15
Posted: 27 Mar 2013 08:02
عشــــــــق و ثـــــــــــــروت و قـــــــــــــــــلب 14
نمی دونستم که چرا این جور برج زهر مار اومده توی مطب طوری بهش بر خورده بود که سرشو انداخت پایین و رفت . چرا این جوری شده ؟/؟ دقایقی بعد پس از این که سرم خلوت شد اومد داخل . -ببینم این چه رفتاری بود که با من داشتی . می تونستی یه گوشه ای با هام حرف بزنی . جراحی که نداشتی .. -اینو می دونم ولی با یه حالت طلبکارانه ای اومدی داخل و با یه چهره ای که حس کردم طلبکاری -طلبکار که هستم طلبکار نه به این خاطر که پولهایی رو که در میاری بهم بدی . طلبکار به این خاطر که من و تو با هم از دواج کردیم تا شریک غمها و شادیهای هم باشیم و باید نسبت به هم صادق باشیم . همدیگه رو فریب ندیم . ولی حس می کنم تو با یکی دیگه رابطه داری . پولاتو میری صرف خوشگذرونی می کنی . -ببین نگار تو خودت می دونی من جز تو زن دیگه ای رو وارد زندگیم نکردم . با این کار سنگینی هم که دارم اگه شیطون هم بخواد گولم بزنه وقتشو ندارم . پس حرف مفت نزن . کدوم دکتر رو سراغ داری که پرونده کاریش زیر بغل زنش باشه . من از اولش زیادی تو رو آزاد گذاشتم که توی تمام کارهام دخالت کنی مگه من از کارات با خبرم نگار ؟/؟ مگه من می دونم چیکار می کنی . چی در میاری ؟/؟ -به خاطر این که بهم اعتماد داری و می دونی هر چی در میارم وارد زندگیم می کنم . -کدوم زندگی -همون زندگی که تو پایه اونو بر مبنای دروغ ریختی -صداتو بیار پایین کدوم دروغ؟/؟ --با پنجاه میلیون وام چیکار کردی ؟/؟ ... نمی دونستم جوابشو چی بدم . فقط دوست نداشتم خودمو لو بدم . معلوم نبود از کجا فهمیده . بیست تاشو به این عنوان که از ابراهیم گرفته بودم به خودش داده بودم ده تاشو هم به فیروز ولیلی داده بودم . از این پول فقط بیستاش واسم مونده بود . -سی تاشو هزینه کردم . یه سری وسیله خریدم وسایل پزشکی -به من دروغ نگو -ببینم ازم خیلی جوون تره ؟/؟ خوشگل تره ؟/؟ -نگار من مجبور نیستم واسه هر کاری که می کنم توضیح بدم . این جوری هم راجع به من قضاوت نکن . من اصلا بهت خیانت نکردم . این قدر حقو دارم که در مورد در آمدم خودم تصمیم بگیرم . اشتباهم از روز اول این بود که بهت خیلی بها دادم-نادر من زن تو هستم . همدم تو شریک تو .. نکنه تو هم مثل اون مردای بی فرهنگی هستی که فکر می کنی اگه همه چیزشونو با زنشون در میون بذارن زن ذلیل میشن . ولی حالا دیگه همه چی فرق کرده . -نگار خواهش می کنم برو من به مریضام برسم . من همون آدمم تو یی که عوض شدی .. اونو فرستادمش ولی می دونستم جون به لبم می کنه . اعصابمو به هم ریخته بود . وضع اونم بهتر از من نبود . با یه شرایط روحی بدی مطبو ترک کرده بود . موقع رفتن هم بهم گفته بود نادر من دارم میرم خونه سعی کن زود تر بیای تا تکلیفمونو روشن کنیم . تا برم خونه دیر وقت شده بود . نگار عین برج زهر مار یه گوشه ای نشسته بود و تکون نمی خورد . نیلوفر خودشو انداخت تو بغلم . -بابا ! بابای الهه الان اینجا بود -نگار راست میگه ؟/؟ اتفاقی که برای الهه نیفتاده .. -نه نادر جان نگران نباش . اومد که بگه یه بیست میلیونی بهت بدهکاره .. داشتم دیوونه می شدم . معلوم نبود بازم چه بازی جدیدی در آورده . نگاراز کجا فهمیده که من بابت عمل الهه پول نگرفتم . -نگار تو کار دیگه ای نداری ؟/؟ -خجالت بکش نادر . این جوری آبروی زنتو پیش مردم نگه میداری ؟/؟ از خجالت داشتم آب می شدم . وقتی ابی خان زنگ زد و کارت داشت و نبودی یه تشکری هم از من کرد و شروع کرد به تعریف کردن از تو ... وای خدا من بهش گفته بودم به کسی نگه ولی اون متوجه نشده بود که زن من هم جزو اون کسیه . ولی کاش می گفتم .-نگار تو بهش چی گفتی . سرش که داد نکشیدی -نه فقط گفتم که این گناهه که آدم داشته باشه و حق کسی رو بخوره .-نگار تو چی گفتی ؟/؟ .. تکرارش کرد .. دلم می خواست سرشو می کوبیدم به دیوار .. -تو چطور تونستی دل یکی رو بشکنی و غرورشو خرد کنی .. -نادر به چه حقی سرم داد می کشی . این منم که باید داد بزنم . تازه اونم بهم گفت که قصد داشته خونه شو بفروشه و بدهی تو رو بده .. خدای من ابراهیم که همچین قصدی نداشت . -نگار نذار بیزاری ونفرت جای عشقو توی قلب من بگیره . تلفنی فایده ای نداره خودم شخصا میرم خونه شون و ازش عذر خواهی می کنم . -نادر دیوونه شدی . اولا تو باید ازم معذرت بخوای ...-کی من ؟/؟ یادت رفته بود غروبی بهم می گفتی که دوست دختر گرفتم . می خواستم برم بیرون که بابای الهه خودش اومد و سند خونه شو آورد . اونو داد به دستم و گفت من نمی خوام بین شما اختلاف بندازم . ممنونم از لطفی که بهم کردین .. صورتشو بوسیدم و گفتم که نگار همه این حرفا رووقتی زده که سر یه مسئله با هم بگو مگو داشتیم .. کار به جایی رسیده بود که زار می زدم و ازش می خواستم که به دل نگیره واین مسئله به خودم مربوطه . نگار بعد از سلام علیکی سرد رفته بود به اتاقش و بیرون نیومد تا ابرا م آقا خونه رو ترک کرد .. -شرم آوره نگار .. من به اندازه 20 تا 25 تا قیمت خونه ابراهیم خان واست دو تا خونه گرفتم . تو خجالت نمی کشی می خوای کاشونه یکی رو خراب کنی . چقدر سنگدل شدی . -نادر این جور کاسبی کردن تو یعنی ور شکستگی .. -ببین من اگه جراحی هم نکنم اون قدر از دانشگاه ونظارت در چند جا در آمد دارم که می تونم خیلی راحت تا آخر عمرم زندگی کنم . من همیشه امتحان کردم یه کار خوبی که کردم خدا واسم رسونده هرچند آدم کارای خوبو واسه منفعت مالی انجام نمیده . ببینم اگه دوست دختر می داشتم و واسش خرج می کردم راضی تر بودی . -تو نه عرضه شوداری نه جراتشو ... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#16
Posted: 28 Mar 2013 11:56
عشــــــــق و ثـــــــــــــروت و قـــــــــــــــــلب 15
نگار وادارم نکن که دست به همچین کاری بزنم ..می دونستم حرف بی خودی زدم .. اصلا معلوم نبود سر چی داره چونه می زنه . سر خود خواهی هاش سر این که می خواست بیشتر داشته باشه . نیلوفر خودشو به من چسبونده بود . -بابا من می ترسم من امشب پیش تو می خوابم . -باشه دخترم . منم که امشب پیش مامانت نمیرم . دختر گل خودمو بغل می زنم که خیلی بهتر از مامانش درکم می کنه . تصمیم گرفتم از یه راههایی که نگار نفهمه در امر ساختمون سازی با چند تن از دوستان معتمد و قدیمی ام مشارکت داشته باشم . شاید از این طریق می تونستم یه سودی بکنم و زبونشو ببندم . به روزایی رسیده بودیم که علاوه بر توقعات خاصی که داشت افتاده بود تو ی بورس طلا و ماشین . پی در پی جواهراتشو عوض می کرد و ماشیناشو .. من و اون مثل دو تا مجسمه کنار هم زندگی می کردیم . روابط زناشویی ما سرد بود . من هنوزم دوستش داشتم احترامشو نگه می داشتم . اون پیش بقیه سیاستشو خوب حفظ می کرد . باهام می گفت و می خندید . واسه این که پیش همه بازم بتونه بگه که بهترین جراح قلب همسر اونه .. من که خودمواز همه بهتر نمی دونستم . روز به روز جاه طلبی هاش زیاد تر می شد . با این حال به کمک پدرش و همت خودش تونست خودشو در زمینه حس خود خواهی و خود بر تر بینی و جاه طلبی تا حدودی ارضا کنه ولی هر بار که با یه سوژه و رقیب جدیدی روبرو می شد مبارزه ای رو از نو شروع می کرد -نگار پس تو ی می خوای از زندگی لذت ببری . کی می خوای از داشته هات استفاده کنی . فکر می کنی چند نفر بدونن که تو از دور و بریهات و از هم تراز هات ثروتمند تری .. نمیگم بالاتر چون ارزش انسانها به دارایی اونا نیست .. چند نفر می دونن ؟/؟ من فکر نکنم صد نفر هم بدونن . ببینم اسمت تو روز نامه ها چاپ شده ؟/؟ در رسانه ها باهات بر سر این موضوع مصاحبه کردند ؟/؟ تو به چی خودت داری می نازی ؟/؟ ... فریادی کشید و گفت بس کن نادر بس کن . چرا درکم نمی کنی . تو اصلا نمی تونی یک زن و خواسته های اونو درک کنی . تو واسه خودت غرور نداری . تو از این که یکی ازت تعریف کنه خوشت نمیاد -تعریف و تمجید بی پایه و اساس چه فایده ای داره . -ببین این قدر ببخش .. این قدر از حق من و نیلوفر به این و اون بده که که به پیسی و ورشکستگی بیفتی . -ببینم از این خانوم دکترایی که باهاشون دوستی و رقابت داری هیشکدومشون از همسرشون جدا نشدن ؟/؟ یه وقتی عقب نمونی ؟/؟ راستش در یه حالت پنجاه پنجاه و بی تفاوتی این حرف رو زده بودم . منو خسته ام کرده بود . ولی فقط حرفشو فقط در یه حالت بینا بین گفته بودم . تصور این که یه روزی ازش جدا شم دیوونه ام می کرد . من هنوزم با خاطره هاش زندگی می کردم . به یاد روز هایی که فقط عشق بین ما حاکم بود یا این طور تصور می کردیم . اون خیلی راحت بهم گفت که اتفاقا من از خیلی وقت پیش ها به این موضوع فکر کردم . بعضی از دوستام که دیدن راه دیگه ای ندارند از همسرشون جدا شدند . -تو اگه از من جدا شی اون وقت اون بهترین شوهر برای متشخص ترین زن چی میشه ؟/؟ -مردی که نتونه به زنش اهمیت بده نمی تونه بهترین باشه .. -ولی من هنوز می تونم در حرفه ام موفق باشم اونو چی میگی ؟/؟ -نادر بس کن رو اعصابم راه نرو .. بازم با حرفای بی نتیجه بحثمونوتموم کردیم . روزا بیش از چهارده ساعت کار می کردم و دور از خونه بودم . وقتی هم که می خواستم بر گردم خونه همش عذاب می کشیدم . یه روز دیدم که یکی داره نون خشک های کنار پیاده رو رو جمع می کنه و از توی آشغالا دنبال قوطی پلاستیک و چیزای دیگه می گرده .. از این آدما خیلی زیاد بودند ولی اون یه چرخ دستی که شبیه گاری ارابه ای های قدیم بود داشت و کلی کارتن هم روش ریخته بود . نون خشک ها رو می زد توی آب و می خورد .. با خودم فکر کردم که این که دیگه نمی تونه از فیلمش باشه که داره این کارا رو می کنه .. چرا هیشکی بهش کمک نمی کنه .. خیلی دلم می خواست ببینم اون کیه دست سر نوشت با اون چیکار کرده .. از بوی بد لباساش داشتم خفه می شدم .. کمی پول بهش دادم تا گرسنه نباشه .. خجالت می کشید .. -باور کنین من گدا نیستم . من دیگه بریده ام . من در این شهر بزرگ کسی رو نداشتم جزپدومادر و همسرم که واسم یه پسر خوشگل هم آورده بود .ما سالها پیش ازشهرستان اومده بودیم تهرون ..مادرم خیلی زود مرد . پدرم که می میره خونه و مغازه اش به من می رسه . من تنها بچه اش بودم .. یه روز پسر کوچولوم وقتی که خیلی نوزاد بود حالش بد میشه و می میره .. هنوز درشوک از دست دادن پسر و پدرم بودم که همسرم مریض میشه . روز به روز لاغر تر و استخونی تر میشه .. اون سرطان خون داشته که بعدا چند جای دیگه از بدنشو داغون کرد . اون تنها کسی بود که واسم مونده بود . ..... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#17
Posted: 28 Mar 2013 19:49
عشــــــــــق وثــــــــــــــــــــروت و قــــــــــــــــــــــلب 16
خونه و مغازه و هرچی رو که داشتم فروختم و کلی هم بدهکار شدم تا نجاتش بدم ولی اون مرد .. از خدا آرزوی مرگ می کردم .. چقدر دلم می خواست منو مینداختند زندان ولی طلبکارا وقتی دیدند که نمی تونن به طلبشون برسن نفرینم کردند و دیگه زندان رفتن منم دردی رو دوا نمی کرد . با یه دنیا لعن و بد و بیراه و با خواهش قاضی و خیلی های دیگه منو ولم کردند . حالا من موندم و دنیایی از رنج و فقر و نداری . میرم تو قبرستونا .. مجالس عزا در مسجد ها .. هر وقت مراسم عزایی و نذری دادن میشه من خوشحال میشم . به خدا من آدم بدی نیستم . مال مردم خور نیستم . همسرم خیلی مهربون بود . یه زن پاک و نجیب .. فاطمه مثل جده اش فاطمه پاک و مقدس و منزه و نجیب و مهربون ودلسوز و خیر بود . من نمی خواستم پول مردمو بخورم .همه چیزم از دست رفت . پسرم زنم پدرو خونه و مغازه ام . حالا روح فاطمه هم عذاب می کشه که به خاطر اون به مردم بدهکار شدم . ولی اون گناه نداره همش تقصیر منه .. ازاین که یکی رو پیدا کرده بود که باهاش درددل کنه احساس آرامش می کرد . اشک صورتشو خیس کرده بود . وقتی اینا روبرام تعریف کرد حس کردم که دیگه نمی تونم قدمی رو به جلو بر دارم . یه گوشه ای نشستم و با خودم فکر کردم . اسماعیل غیبش زده بود ولی من یه گوشه خیابون به خودم و زندگی و سر نوشت فکر می کردم . به این که هر چند به چند نفر کمک کردم ولی هنوز خیلی ها هستند که ما اونا را فراموش کرده به حال خودشون ولشون کردیم . آدمایی که از ما انتظاری ندارن . آدمایی که حس می کنن دنیا دنیای نامردی و نامردمیها شده ونباید از کسی انتظار داشت ونباید کسی از کسی بخواد که پولی رو که به زحمت به دست میاره یا به هر شکل دیگه ای به راحتی برای هم نوعش خرج کنه .. چقدر من کور بودم و چقدر نگار از من کور تره . مگه ما کی هستیم . ؟/؟ بیست سال سی سال درس بخونیم که بخواهیم انسانیتو فراموش کنیم ؟/؟ درسته که جون آدما رو نجات میدیم . ولی جان بخشی که نباید به قیمت جان ستانی باشه .. با خرید و فروش ملک و املاک و یه سری فعالیت های اقتصادی دیگه روز به روز پولدار تر می شدم . از بیمارانی هم که دستشون به دهنشون می رسید هم بابت جراحی دستمزد زیاد می گرفتم ولی اونایی رو که می دونستم واقعا وضعشون خوب نیست باهاشون مدا را می کردم . نمی دونستم آیا اشتباه می کنم که در مورد کارام با نگار صحبت نمی کنم یا نه . شاید اگه نگار درکم می کرد شاید اگه دلسوز بود و می تونست آدمایی رو که دچار فقر اقتصادی و محرومیت های دیگه ای هستند درک کنه منم رفتارمو عوض می کردم ولی حواسم به این بود که اون به هیچ وجه از کارام با خبر نشه . چون دیگه اونو محرم اسرار و شریکم نمی دونستم . اون خودش بین ما فاصله انداخته بود . اگه می فهمید که سرمایه و دارایی من از مال پدرشم بیشتر شده نه تنها زندگی رو بیشتر به کام من و نیلوفر زهر می کرد بلکه واسه کار خیر منم مانع زنی می کرد و اون وقت بازم باید باهاش در گیر می شدم و شایدم کار به جدایی می کشید . من اینو نمی خواستم . اون شب که اسماعیلو دیدم حس کردم که اگه نخوام کمکش کنم آدم بی وجدانی هستم یه کسی که حق نداره از خوشیهای زندگی لذت ببره . هر چند که با این همه سرمایه و شهرت و قدرت و رفاه خودم احساس خوشبختی نمی کردم . چون همسری داشتم که فقط به فکر خودش بود . اسیر یک فرهنگ و فلسفه مخصوص بود که از بچگی روش مونده بود . شاید محیط دانشگاه و آشنایی با افرادی از هر طبقه اجتماعی و زندگی کردن با اونا چند صباحی درش اثر مثبت گذاشته بود ولی یواش یواش به همون اصل خود بر گشته بود هرچند نمیشه گفت اصلش همون بد جنس بودن و خود بر تر بین بودنشه .. آخه اون وقتی که مهربون بود می تونست مهربون ترین باشه . بهترین باشه . پس بازم می تونست . راستش وقت نداشتم که با اقدام لاک پشتی برم کمک اسماعیل ولی در مدت کمتر از یک هفته کاری کردم که اون فکر می کرد که من یه ماموری از بهشت خدا هستم ..-آقای دکتر من ایمانمو از دست داده بودم . به زمین و زمان فحش می دادم . به همه مقدسات توهین می کردم .. -می تونم خواهش کنم که دیگه منو ماموری از بهشت نخونی ؟/؟ من خودم عبادتمو درست درمون انجام نمیدم و جام توی جهنمه .. وظیفه انسانی خودم دیدم این کاری رو هم که انجام دادم شاید یک هزارم سرمایه و امکانات منم نشه . ولی من آدم سخت گیری هستم . باید نشون بدی که من اشتباه نکردم و می تونی خیلی راحت در کنار اون خانوم منشی با بیمارا کنار بیای . داره پیر دختر میشه . خیلی هم بد سلیقه هست .. دنیا رو چه دیدی شایدم زنت شد .. هیس حرف نزن . تشکرنکن . من خودم دارم توی جهنم زندگی می کنم .. علی الحساب براش یه آپارتمان نقلی اجاره کردم و اونو آوردم جای یه منشی زن که رفته بود . حالا یه منشی زن و یه مرد داشتم . شیفته که 30 سالش بود و قیافه ای هم معمولی داشت از بس دنبال خواستگار کلاس بالا بود هنوز از دواج نکرده بود . این اسماعیل ما هم دو سه سالی رو ازش بزرگ تر بود . هر چند این شیفته با بیماران مطب کنار میومد ولی حالتش بیشتر شبیه به عروسای لفظی بگیر بود . انگاری با خودش قهر بود . اتفاقا این اسی خان ما خیلی خوش تیپ تر از اون بود -اسی جان فقط اگه دیدی این شیفته غر می زنه تو سکوت کن . کاری کردم که دو تایی شون هم کارای دفتری رو انجام بدن و هم بتونن در کار های عملی و یه سری معاینات و نوار قلب و.. کمک من وکمک هم باشند . .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#18
Posted: 28 Mar 2013 19:51
عشــــــــق و ثــــــــــــــــــروتـــــ و قــــــــــــــلبـــــــ 17
از تغییرحالت شیفته متوجه شده بودم که اسی روش اثر مثبت گذاشته . خیلی پرشور و نشاط شده بود . نسبت به اونایی که در اتاق انتظار و مطب بودند خیلی به مهربونی رفتار می کرد . طوری که انگار اومده باشن به مهمونی و اونم صاحب خونه و مسئول پذیراییه . یه روز یه پولی در اختیار اسماعیل گذاشتم و بهش گفتم اسی خان می خوام کاری کنم که دیگه از بابت فاطمه و این که اون در اون دنیا عذاب بکشه غصه نخوری . ولی یه خواهشی ازت دارم .. البته من واسه این کارام اهل معامله نیستم ولی اون خواهش منم شرطیه و بستگی داره به مسائلی خاص . من نمی دونم بدهی تو بابت همسر مرحومت و مداوای بی نتیجه اش چقدره . این پولو در اختیار خودت میذارم . هر چقدر بدهی خودته پرداخت می کنی . می دونم که اگرم ندی هیچ مسئله ای نیست . طلبکارا با این قضیه کنار اومدن ولی دوست دارم هم تو هم فاطمه آرامش داشته باشین . فقط نگام می کرد و حرفی نمی زد . چون واقعا مونده بود که چی بگه -ببین تو و این شیفته با هم خیلی جورین . حالا بعد از از دواجشو نمی دونم . باید ببینم نظر اون چیه . تو می تونی باهاش سر کنی ؟/؟ -اون جوریا هم که می فرمودی بدعنق نیست -باشه جوابمو گرفتم .. می دونستم چیکار کنم . رفتم پیش شیفته و گفتم می خواستم یه مسئله ای رو باهات در میون بذارم . از فردا دیگه اسماعیل نمیاد اینجا . تصمیم گرفتم عذرشو بخوام . چهره اش درهم شد -آخه چرا کارش خوب بود -ببینم اون فساد اخلاقی نداشت توهینی به شما نکرد ؟/؟ -نههههه بیشتر وقتا که باهام حرف می زد سعی می کرد تو چشام نگاه نکنه . گاهی سرشو مینداخت پایین . چش پاک بود . مگه چی شده .. -هیچی هنوز هیچی نشده میگه می خواد ازت تقاضای ازدواج کنه . گفتم این شیفته خانوم ما اهل این حرفا نیست . خیلی از خواستگارای کله گنده رو رد کرده .. اسی گفت که نه اگه دل آدم بخواد دیگه کله گنده و کله کوچیک بودن معنایی نداره .. گل از گلش شکفته بود ..-آقای دکتر شما به خاطر همین می خواین بیرونش کنین ؟/؟ خب می ذاشتین حرفشو می زد . -دوست نداشتم ناراحت شین و بعدا با هم بگو مگو کنین و رو کارتون اثر بذاره . -ولی آقای دکتر یکی اگه خواسته شو مطرح کنه که گناهی نکرده . می دونم شما آدمی منطقی و مهربونی هستین -یعنی اون می تونه حرفشو بزنه ؟/؟ سرشو انداخت پایین . من رفتم آبدار خونه بغل و اسی کنار میز منشی با کمی استرس پیشنهادشو به شیفته داد . خیلی دلم می خواست قیافه شیفته رو در اون لحظه می دیدم . اسی رو می دیدم . گوشامو تیز کرده بود م. شیفته ساکت بود .. بالاخره طلسم سکوتو شکست . -نظر من بسته به نظر آقای دکتره . اون جای داداش بزرگمه . به گردن من حق داره .. این دیگه کی بود . دیگه نگفت به مامان بابام بستگی داره .. معلوم بود که دلش می خواد .. رفتم وسطشون .. -هرچی آقای دکتر امر کنند . -نکنه می خواین همین جا شما رو زن و شوهر اعلام کنم . من که خوشحال میشم ... وقتی که یکی از آپارتمانهای نقلی رو در اختیارشون گذاشتم تا دیگه غصه اجاره خونه رو نداشته باشند و با احساس مالکیت آرامش خاطری هم داشته باشند دوتایی شون داشتن بال در می آوردند . و این پروازشون زمانی به اوج خودش رسید که بهشون گفتم که می خوانم خونه رو به اسم دو نفرشون کنم . -فقط بچه ها واسه این که تنبل نشین و فکر نکنین همه چی خیلی راحت به دست میاد ماشینو که ضرورت زیادی نداره گذاشتم به عهده خودتون .. ناسلامتی دو نفرتون کار مندین . اون روزی که اونا رو به هم پیوند دادم آن چنان احساس آرامشی می کردم که برای ساعاتی ناسازگاریهای زنمو فراموش کرده بودم . نگار به جای این که باهام بیاد عروسی بهم می گفت کلاس خودتو واسه شرکت در این جور مراسم پایین نیار . دیگه نمی دونست واسه این که دو تایی شونو به هم جوش بدم چه کارا که نکردم . دیگه از کارتن خواب بودن اسی خبری نداشت . از این که با نون خشک کنار پیاده رو ها و کنار سطل آشغالها خودشو سیر می کرد . البته بعدا با خبر شدولی من بهش نگفتم . تازه اونا از جون و دل واسم کار می کردند . -بابا مامانو دیگه دوست نداری ؟/؟ -چرا نیلوفرم ! واسه چی این حرفو می زنی .. -آخه اون که با عزیز حرف می زد این جور می گفت . می گفت که تو همش سرت به کار خودت گرمه اصلا تحویلش نمی گیری . ولی من قبلا فکرمی کردم مامان تو رو دوست نداره .. -عزیزم من مامانتو دوست دارم . اگه تو و مامانو دوست نداشته باشم پس کی رو دوست داشته باشم . -بابا من یه مامان دیگه نمی خوام . دوست ندارم تو زن بگیری . تو رو از مامانم بیشتر دوست دارم . ولی همین یکی مامانو می خوام . -عزیزم قربون شکل ماهت . همین یه مامانت تا آخر دنیا بسمه .. -ببینم نگار تو پیش این بچه یه کمی رعایت کن . اون هنوز 9 سالش نشده . حساسه . چرا باید فکر کنه که من دوستت ندارم . درواقع این تویی که دوستم نداری نگار -ببین بچه زرنگه . کارای تو رو می بینه این حرفو می زنه . -اون حرفای تلفنی تو رو شنیده نگار! زنم سرم داد کشید و گفت چیکار کنم لالمونی بگیرم ؟/؟ هرزن دیگه ای بود از دستت دیوونه می شد -صداتو بیار پایین چرا این قدر داد می کشی . همین الان هم ملاحظه نمی کنی . چرا به فکر بچه نیستی . -تو با اون نادر دانشجو از زمین تا آسمون فرق کردی . -نگار حرفای خنده دار می زنی . داری خصلت خودتو میگی . .... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#19
Posted: 28 Mar 2013 19:53
عشـــــــــــــقــــ و ثــــــــــــــروتــــــــ و قــــــــــــــلبـــــــ 18
این تویی که فرق کردی . بس کن بی خود جلو بچه گریه نکن . فکر می کنه حق با توهه . شما زنا جز گریه کردن کار دیگه ای بلد نیستین . گریه کردن و پز دادن و چشم و هم چشمی کردن .. -اگه همینایی که میگی هستم پس بی خود کردی باهام عروسی کردی . - یادت رفت چه جوری واسه ازدواج با من پر پر می زدی و داشتی خودتو می کشتی ؟/؟ -نه این که تو دیوونه من نبودی ؟/؟ -چیه از دوستات از همکارات عقب موندی ؟/؟ ببینم در رقابت خرید ویلا خیلی عقبی ؟/؟ .. می خوای یه خونه بگیری بندازی اونجا و سالی سه بار هم بهش سر نزنی .. بس کن خانوم دکتر . زندگی ارزش اونو نداره که تو بخوای به داشته های مالی خودت فکر کنی . حتی این تن تو که از خاک اومده دوباره یه روز خاک میشه و این وجود تو همون چیزی که بر بدنت احاطه داره واست باقی می مونه . همون احساس همون وجودی که حس می کردم من و تو رو به هم پیوند میده ولی اشتباه فکر می کردم . متاسفم . برای خودم و برای تو . کاش هر گز باهات آشنا نمیشدم . بازم خدا رو شکر می کنم که یه دختری دارم که هر وقت اراده کنه درکم می کنه . شاید حکمت ازدواجم با تو در این بوده که نیلوفرو داشته باشم . نگار به شدت اشک می ریخت . نمی دونم واسه چی ناراحت بود .خیلی از زنا اخلاقشون اینه که بد ترین حرفا رو تند ترین حرفا رو به همسراشون می زنن اما انتظار شنیدن یه حرف تند رو ندارند . بهشون بر می خوره . ازبس نازشون کشیده شده توقع یه پرخاشگری ساده رو ندارن . نگار هم از همون دسته بود . این بار دیگه نازشو نکشیدم . قبلا هم یکی دوبار در این شرایط تنهاش گذاشته بودم . زیادی خودشو لوس کرده بود . خودش با همون حالت قهر و غضب اومد پیش من و با همون فریاد گفت کور خوندی فکر کردی میذارم بری زن بگیری و با یکی دیگه باشی ؟/؟ پدرتو در میارم ازت شکایت می کنم . تا دینار آخر مهرمو ازت می گیرم . وقتی از طلاق حرف می زد چهار ستون بدنم می لرزید . اون نقطه ضعف منو می دونست . حس کردم مغزم می خواد بترکه . درد شدیدی در شقیقه هام احساس می کردم . حس کردم که باید مال اعصابم باشه . یکی از مویرگهای چشمم ترکید . باید مراقب سلامتی خودم می بودم . من نمی تونستم هر چی در میارم دودستی تقدیم این خانوم بکنم که پزشو بده .. -نگار حالم خوب نیست . تو جدی میگی که می خوای ازم جدا شی ؟/؟ نگار حالم خوب نیست . سرم به شدت گیج می رفت . همه جا رو سیاه می دیدم . -نادر پاشو نمی خوای این قدر فیلم بازی کنی .. یه آبی به سر و صورتم زدم و رفتم اتاق نیلوفر . دور از بستری که بتونم همسرمو در آغوش داشته باشم . همین جور داشت غر می زد .. -فکر کردی من مال پرست هستم ؟/؟ اصلا مال خودت .. بدش به نیلوفر .. اگه همین جوری پیش می رفت منو دق مرگ می کرد . گاهی با خودم فکر می کردم که شاید جدایی راه حل خوبی باشه ولی دلم واسه نیلوفر می سوخت . طفل معصوم که گناهی نکرده بود . گاهی وقتا فکر می کردم شاید نگار راست بگه و این بذل و بخشش های زیادی منم کار دستم بده ولی درجا متوجه می شدم که حتی تصورشم اشتباهه . اولا از سرمایه ام کم نشده بود و روز به روز بیشتر می شد در ثانی من چطور می تونستم با اون پسر یتیمی که پدر نداشت و مادر خیاطش مشکل قلبی داشت مدارا نکنم ؟/؟ چطور می تونستم تحت هر شرایطی مادرشو در مان نکنم ؟/؟ چطور می تونستم بچه های یتیمو ببینم که با شکم گرسنه چشاشونو می بندند و اون وقت باید ناز نیلوفرمونو بکشیم که این غذارو بخور برات خوبه اون ویتامینش بیشتره و تازه یه تشویقی هم باید بهش بدیم که بر ما منت بذاره و با شکم سیر بخوابه . چطور می تونستم بیماران تالاسمی رو ببینم و برای شکر سلامت خودم و این که از خدا بخوام شفاشون بده در راه اونا و خدا کمک نکنم ؟/؟ مگه سهم من از زندگی چیه ؟/؟ من هر گز یک فرد مذهبی نبودم ولی حس می کردم دلیلی نداره که بخوام به عنوان یک انسان بر تردرجهت سرمایه دار بودن باشم . انسانی که در آغاز آفرینش هیچ تفاوتی با سایر آدما نداره . یا نداشت . انسانی که مقصدش با بقیه آدما یکیه . آخر خطش با بقیه یکیه . من در دانشگاه پزشکی جزو بهترین ها بودم آیا در دانشگاه زندگی هم می تونم جزو بهترین ها باشم ؟/؟ می تونم از خودم راضی باشم ؟/؟ عشق چیه ؟/؟ دوست داشتن چیه ؟/؟ چرا باید عاشق نگار می شدم ؟/؟ هنوزم دوستش دارم ؟/؟ یا از روی عادته و به خاطر نیلوفره که باهاش موندم ؟/؟ یا شایدم به خاطر وجهه اجتماعی و این که طلاق نوعی افت شخصیتی به دنبال داره نمی خوام ازش جدا شم . -بابا می خوای از مامان جدا شی ؟/؟ -نه عزیزم . کی گفته ؟/؟ -پس مامان چرا سرت داد می کشید و می گفت ازت پول می گیره . مهریه می گیره .. بابا تنهام نذار خوشم میاد شبا پیش من می خوابی . مامانم بد اخلاقه .. ولی اگه از پیش ما بره دلم خیلی براش تنگ میشه . هم خنده ام گرفته بود و هم دلم یه جوری شده بود . نیلوفر طوری حرف می زد که اگه من و نگار ازم جدا شیم اون با منه .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ویرایش شده توسط: aredadash
ارسالها: 3650
#20
Posted: 30 Mar 2013 20:27
عشـــــــــق وثـــــــــــــروت و قــــــــــــلب 19
سعی می کردم با همه خوش برخورد باشم . حتی تا اونجایی که می شد با همسرم مدارا می کردم . هر روز یکی از مخفی کاریهای من لو می رفت . راه دیگه ای هم نداشتم . آخه فکر و فرهنگ اون با فکر و فر هنگ من سازگاری نداشت دلم نمی خواست به اونایی که با عشق کمکشون می کردم توهین کنه . هیچوقت کاری رو که در حق کسی انجام داده بودم به روش نمی آوردم . همش یه کاری می کردم که وقتی طرف داره باهام حرف می زنه اصلا یادش بره چه عاملی ما رو به هم پیوند داده . هر چند که اکثرا موفق نمی شدم که از یاد طرف ببرم و جو رو عوض کنم ولی طوری مسائل و صحبتا رو می پیچوندم که طرف خجالت نکشه . کاری می کردم که طرفم حس کنه که من هنوز بدهکارم . نگار متوجه خیلی از کارام شده بود . مشارکت در امر برج سازی و خیلی کارای دیگه . -نادر دیگه برات ارزشی ندارم ؟/؟ همه چی رو ازم قایم می کنی ؟/؟ -نگار من شاید خیلی چیزا رو ازت قایم کنم ولی تو خودتو ازم قایم کی کنی . یه حجابی رو خودت کشیدی . -نادر من نمی تونم این جوری تحمل کنم . تو این پولاتو چیکار می کنی . -خودتم کم نداری نگار . من که بهت نمیگم تو چیکار می کنی ولی به اندازه تو ندارم . خیلی سخته که بازم یه چیزایی رو به اسم من کنی ؟/؟ من نمی تونم با این دورنگی ها بسازم . نمی تونم . تو اصلا درکم نکردی . نخواستی حسم کنی . مگه من ازت چی می خواستم . ؟/؟ اصلا به اسم من نمی کردی . -کی می خوای از این اخلاقت دست برداری -نادر اخلاق تو که بد تر بود . -من تو رو دیدم این جوری شدم .نگار اگه من به حرفات گوش می دادم چه جوری می تونستم اون بیچاره ای رو که زن و پسر و سر مایه شو از دست داده و گوشه خیابون کارتن خواب شده رو ببینم . چطور وجدانت اجازه میده این همه داشته باشی و چشاتو به روی اونایی که ندارن ببندی و اونایی رو که شبیه خودتن باهاش رقابت کنی . تو هیچوقت قدر اون چیزی رو که پیشته باهاته در کنارته نمی دونی و نمی فهمی . می دونی بیشترین چیزی که در این دنیا وجود داره چیه ؟/؟ از نظر این که بر ما احاطه داره و می تونیم حسش کنیم منظورت اکسیژنه ؟/؟ -آره نگار . هیچوقت قدرشو دونستی ؟/؟ به این فکر کردی که اگه دو سه دقیقه ای وارد خونت نشه می میری ؟/؟ اصلا تمام این شهر مال تو .. تمام تهران بزرگ مال تو .. قلمرو چنگیز و داریوش مال تو .. قلمرو می مونه ولی تو میری .. - نمی دونم چی داری میگی دروغ گو نمی تونم باهات زندگی کنم . طوری باهام رفتار می کنی که انگار داری با دشمنت زندگی می کنی . این قدر ازم می ترسی ؟/؟ مرد باید سیاست داشته باشه . قدرت داشته باشه . نه این که مثل ترسوها دور از چشم زنش مخفی کاری کنه .- آشکارا شم کردیم و تو مانع شدی . -نادر من مهرمو می بخشم و ازت جدا میشم . نیلوفر هم با هر کی که دلش می خواد باشه . اون همش بهم میگه مامان بد اخلاق . اخلاقش به تو رفته . باهام ناسازگار شده . دلم گرفته بود . حس کردم بازم یه فشاری رو قلبم اومده . علامت خوبی نبود . اتفاقا هردومون در محوطه بیمارستان بودیم . -نگار این حرف آخرته ؟/؟ تصمیمت جدیه ؟/؟ میای واسه آخرین بار رو همون نیمکتی که کلنگ عشقمونو زدیم بشینیم ؟/؟ -رو همون نیمکتی که کلنگ عشقو در کنارش زدیم و حالا تو می خوای از ریشه بزنیش -نگار این تویی که داری ریشه پیوند ما رو می خشکنی . به کارات نگاه کن ؟/؟ یه مرد ریاکار دورنگ . -ولی منم دیگه اون نگار مهربون و ساده و خوش قلبو نمی بینم . یادت میاد یه روز یه پسر بچه گرسنه چه جوری به ساندویچ دستت زل زده بود و تو حاضر بودی گرسنه بمونی و سیرش کنی ؟/؟ یادت میاد که من غدامو با تو نصفش کردم ؟/؟ تو اون روز دوبرابر من بخشیدی . تو می تونی همون نگار مهربون من باشی . چیه بخشیدن سرمایه زیاد خیلی سخته ؟/؟ دیوونگیه ؟/؟ خیلی به زحمت به دست میاد ؟/؟ حالا نگار مهربون من چه راحت از رفتن حرف می زنه . -نادر تمومش کن تمومش کن .. من دیگه نمی تونم . تا اینجام اومده . می خوام تا پشیمون نشدم زودتر کارو تموم کنیم . یعنی من این قدر بد شدم ؟/؟ فکر دخترمون نیستی ؟/؟ اون هم مادر می خواد هم پدر . نگو خودش بزرگ میشه . نگو وقتی که بزرگ شد و شوهر کرد و به جایی رسید همه چی یادش میره . من باهات ازدواج نکردم که یه روزی ازت جدا شدم . این راه رفع مشکلات نیست . یه دردی در کناره های پیشونی و کاسه سرم احساس می کردم . -نگار سرم داره گیج میره .. -هربار به اینجا می رسیم تو از این فیلما میای .. دیگه از این بازیا در نیار . از هم که جدا شیم دیگه این مشکلاتو نداری . راحت میشی . -چقدر راحت دلت میاد از جدایی حرف بزنی . خیلی بی احساسی نگار . خیلی . من دار و ندارم مال تو و نیلوفره .اگه می خواستم می تونستم تا حالا با هزار تا زن یا دختر دوست شم ولی حتی یه لحظه به این فکر نکردم . چون با همه ستمهات بازم دوستت دارم -رو من منت نذار .. ظالم خودتی . هر کاری هم که دلت خواست آزادی می تونی انجام بدی . وقتی رفتیم پیش قاضی دیگه لفتش نمیدیم ..... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم