ارسالها: 3650
#21
Posted: 30 Mar 2013 20:29
عشــــــــــــــق و ثـــــــــــــــــــروت و قــــــــــــــلب 20
اون شب تلخ ترین شب زندگیم بود . حس کردم آخرین شبیه که خانواده سه نفره ما دور همند . نگار گفت که اگه قاضی لفتش داد و واسه صدور حکم طلاق امروز و فردا کرد بهتره که ما جدا از هم زندگی کنیم . هنوز باورم نمی شد . یه روز در اوج خوشی و شادی حس می کردم که خوشبخت ترین مرد روی زمینم و یه روز در انتظار جدایی تلخ بودن داشت منو از پا در می آورد .. -نگار تو از جدایی خوشحالی ؟/؟ هنوزم دیر نشده . من می تونم در خواست تو رو نشنیده بگیرم . -باور کن هر دو تا مون راحت میشیم . نه من می تونم اخلاقمو عوض کنم و نه تو . این جوری فایده ای نداره .-رفتم طرفش و بغلش کردم . خواستم آرومش کنم ولی پسم زد و منو هل داد . ظاهرا ازم بیزار شده بود . -فکر نمی کردم همه حرفات دروغ باشه نگار . اون دوستت دارم گفتن هات . اون به خاطر عشق نخفتنهات و اون به خاطر عشق در آرامش خفتنهات . فکر نمی کردم این قدر متظاهر باشی نگار . چقدر زود خودتو نشون دادی . من چه ظلمی در حقت کردم . به من بگو من چه گناهی کردم . من نمی خوام ازت جدا شم -به نفعته . -نگار تو چشام نگاه کن بگو دوستم نداری .. بگو از ته دلت می خوای که جدا شیم . دستمو گذاشتم زیر چونه اش تا سرشو بالا بیارم و تو چشاش نگاه کنم . یکی باید کوتاه میومد و می خواستم که اون شخص من باشم . عیبی نداشت با همه عذابی که بهم داده بود بازم می خواستم که بهش محبت کنم .-نگار ازم چی می خوای . من که هرچی دارم مال توست . چرا داری هردومونو اذیت می کنی -از فردا دیگه نمی کنم .نیلوفر بیا اینجا .. ببین مادر من و بابات داریم از هم جدا میشیم . دوست داری با من باشی یا پیش بابات .. . نیلوفر یکه خورده بود .. ولی سریع تر از اونی که فکرشو می کردم خودشو بهم چسبوند و پشتم قایم شد . -حدس می زدم . تو هم لنگه باباتی . اخلاق گندشو گرفتی . یه اشاره و چشمکی به نیلوفر زدم و بعدش این موضوع رو پیش کشیدم -عزیزم نیلوفر هم مث باباش از جدایی خوشش نمیاد . اون دوس داره ما سه تایی در کنار هم باشیم .. نگار لجبازی می کرد . بازم یه لحظه حس کردم که یکی از مویرگهای چشام ترکیده و این فشار رو سر و مغزمم به جریان افتاده . -نگار خواهش می کنم .. حالم خوب نیست . تنهام نذار تنهام نذار .. دستمو به طرفش دراز کردم تنهام نذار نرو دوستت دارم تنهام نذار ............. چشام باز شده بود . حس کردم دارم خواب می بینم . نمی دونستم کجام . چیزی یادم نمیومد . ظاهرا یه عمل جراحی داشتم . ولی من خودم رو تخت دراز کشیده بودم . چرا من اینجام . انگار این بار خودم باید جراحی می شدم . من که چیزیم نبود .. تازه اتاق عمل هم نبود . یه جایی شبیه آی سی یو بود . یه حرکتی به دست و پام دادم .. ظاهرا از مری به معده ام با لوله غذا می رسوندند .. واسه چی ؟/؟ من چم شده ؟/؟ یعنی سکته مغزی کردم ؟/؟ یا به کما رفتم ؟/؟ هیچی یادم نمیومد . یه لحظه یه زنی رو دیدم که اومد داخل .. واسه چند ثانیه نشناختمش ولی خیلی زود متوجه شدم که اون همسرم نگاره .. وقتی نگاش به نگام افتاد انگاری که مرده ای بوده باشم که دوباره زنده شده باشه .. -نههههههههههه ... نهههههههه .... ناااااااادرررررررر .. نههههههههه ... نههههههههه ..... دستاشو جلو چشام حرکت می داد .. -نههههههه نههههههههه .. آقای دکتر ... نهههههههه ... اون بیدار شده .. به هوش اومده .. نههههههه ... وقتی که براش پلک می زدم پشت چشامو می بوسید . صورتمو می بوسید . لبامو می بوسید اشکهای نگار گونه هامو خیس کرده بود . چند تا پزشک سراسیمه اومدن داخل . دو تاشون از قویترین متخصصین مغز و اعصاب بودند . پس من مشکل مغزی پیدا کرده بودم . احتمالا رفته بودم توی کما . نمی دوستم چند روز .. شایدم چند ماه .. -خانوم دکتر بلند شین . از اینجا به بعدش وظیفه ماست . خودتونو کنترل کنین . این معجزه رو خرابش نکنین .. نگار رو به زور بردن بیرون .. ولی اون همچنان اشک می ریخت . سرشو می زد به دیوار . اونو فرستادن بیرون . ولی اونایی هم که بالا سرم بودند منو غرق بوسه کرده بودند . سردر نمی آوردم ولی اینو فهمیده بودم که شاید فکر می کردند من مردنی هستم و نجات پیدا کرده بودم . هر چند مردنی بودن و نبودن رو این عکس از مغز و سر به راحتی نشون میده . دستور دادن فعلا منو به حال خودم بذارن و شوکی بر من وارد نیاد . فکرکنم چند ساعتی روخوابیدم . بعد از بیداری یه همهمه عجیبی شده بود . جایی که مگس نمی بایستی پر می زد شده بود عین صحرای محشر .. آقایون خانوما برین تشریف ببرین مگه می خواین دوباره از دستش بدین ؟/؟ یه لحظه فکر کردم نکنه منو آورده باشن تیمارستان . آخه یه سری پشت در با صدای بلند می گریستند و یه سری می خندیدند . . صدای نیلوفرو می شنیدم که می گفت من می خوام بابامو ببینم . .. نه اینجا همون بیمارستان بود . -شازده خانوم آخه نباید اینجا بیما ررو دید و باهاش حرف زد . فقط یه لحظه می تونی باباتو ببینی . زود بر می گردی . خسته اش نکن . اذیتش نکن . اومد بالا سرم .. -بابا تو که نمی خوای بمیری . بابا جونم تو زنده ای ؟/؟ دیگه تنهام نذار . مامانو خیلی زدمش . آخه تقصیر اون بود . ولی یه کار خوب کرد نذاشت دلتو در بیارن و بدن به یکی دیگه .. مامان خیلی گریه می کرد .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#22
Posted: 30 Mar 2013 20:30
عشــــــــــــــق و ثــــــــــــــــــــــروت و قلــــــــــــــب 21
بابا جونم بگو دیگه نمی میری .. نیلوفر گریه می کرد . اشک تو چشام جمع شده بود . نمی تونستم خوب حرف بزنم . .. باید ازم عکس می گرفتند و یه سری معاینات دیگه تا این لوله ها رو در می آوردند . -بابا بگو دیگه نمی میری . فقط سرمو تکون می دادم و نگاش می کردم . -بابا مامان داشت خودشو می کشت . یه چیزایی داشت یادم میومد ولی ترجیح دادم به مغزم فشار نیارم . -بابا یک میلیون نفر الان دور ساختمونن . صد هزار نفر تو راهرو وایسادن . خنده ام گرفته بود . یه دستمو که راحت تر می تونستم حرکتش بدم گذاشتم پشت سر دخترم و اونو به سینه ام فشردم ولی از من جداش کردن . تنهام گذاشتن . تا دو ساعتی رو من بودم و سکوت و تنهایی . می خواستند که در آرامش باشم . یادم اومد که نگار می خواست ازم جدا شه و من نمی خواستم . اون می خواست تنهام بذاره . اون می خواست که من عشق و خاطره هامو فراموش کنم . خاطره های تلخ و شیرین با اون بودنو . خیلی دلم می خواست بدونم چه اتفاقی افتاده .. از سرم عکس گرفتند . ظاهرا مشکل قلبی نداشتم . از نظر حرکتی نرمال بودم . نمی دونم چند ساعت خواب بودم که حس کردم یه دستی آشنا رو پیشونیم قرار گرفته با موهام ور میره . دست نگار بود . همون حس گذشته ها رو بهم می داد . همون روزایی که عاشقونه دوستم داشت . همون روزایی که همش حرص اینو می زدیم که از دست فلان استاد نمره می گیریم یا نه . همون روزایی که به هم کمک می کردیم . همون روزایی که واسه این روزا نقشه می چیدیم . نمی دونستم چطور به خودش این اجازه رو داده که با اون حرفایی که بهم زده بیاد و این جور ادای دلسوز ها رو در بیاره . شاید احتمال مرگ من یه خورده اونو به خودش آورده باشه . ولی می دونستم دوباره همون آدم سابق میشه . ولی چقدر دستاش بوی محبتو می داد . دوست نداشتم چشامو باز کنم و به چشاش نگاه کنم . می ترسیدم . -خیلی آروم مثل مادری که بچه شو صداش می زنه و نازش میده با یه آهنگی که شبیه به لالایی بود گفت نادر می دونم که بیداری . وقتی که خون عشق تورگهات بیداره من اونو با تمام وجودم حسش می کنم . دلم می خواست لب باز کنم و بهش بگم دروغگو اگه حسش می کردی دیگه این بلا رو سرم نمی آوردی . بهم فشار وارد نمی کردی . داغونم نمی کردی . -نادر من هزاران بار مردم و زنده شدم واز خدا می خواستم که یک بار منو برای همیشه ببره و راحتم کنه . قبل از این که خبر مرگ تو رو بشنوم .. نتونستم جلو اشکمو بگیرم . کف دو تا دستش از اشک روی گونه هام خیس شده بود.-دیدی گفتم بیداری ؟/؟ -من همیشه بیدار بودم . این توبودی که خواب بودی .... نمی دونم چرا نگار رفت . دیگه نخواست حرفای بیشتری ازم بشنوه . با این که از دستش دلخور بودم ولی هم دلم می خواست بره و هم بمونه .. اون اگه بیدار بودن منو حس می کرد من وجود اونو در نزدیکی خودم حس می کردم .لحظاتی بعد برگشت . دقایقی رو یه گوشه ای ایستاده بود یه لحظه زیر چشمی دیدمش . سرش پایین بود . چشامو دوباره بستم . .. روزبعد که حالم کمی بهتر شد پزشکا بهم گفتند که دو هفته در کما بودم . شرایطم خیلی بحرانی بود . امید به نجات نداشتم و خودشونم سر در نمی آوردند که چطور عکسایی که نشون داده ساقه مغز در قسمتهای تحتانی آسیب دیده یهو طبیعی شده و هیچ اثری از بیماری و آسیب دیدگی نیست . دلیل دیگه ای پیدا نکردند فقط بعضی هاشون می گفتند که اون عکسای اولیه ایراد داشته .. اینم از اون حرفای آبدوغ خیاری پزشکای ما . شاید بعضی ها نمی خوان معجزه رو قبول کنن . چند روز بعد دکترا گفتند یه چند روزی رو به بخش منتقل شم بهتره .. -ببینم اینجا بیمارستانه یا هتل . بین من و مریضای دیگه چقدر تفاوت گذاشتین . فقط یه لپ تاب و یه رسیور کم دارم . -دومی رو شرمنده ولی لپ تابو برات میاریم . البته به در خواست همسرت اون خودش برات میاره . یک بار دیگه من و نگار تنها شدیم . این بار خیلی راحت تر می تونستم باهاش حرف بزنم . حالم خوب شده بود . انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده ولی پزشکان مغز و اعصاب صلاح می دونستن که یک ماهی رو دست نگه داشته باشم . هنوز شگفت زده بودند از این موج مغزی من . باورشون نمی شد . هرچی هم می خواستند به خودشون بقبولونن که عکسهای اولیه در طول بیهوشی و کما بد افتاده می دونستن که حرف وفکرمسخره ایه .. -خب نگار خانوم تو که باید از خدات می بود من می مردم . زنی که شوهرشو ول می کنه یعنی آرزوی مرگشم داره . دستشو گذاشت جلو لبم .-عزیزم حرص نخور من که تنهات نذاشته بودم . من که باهات نیومده بودم تا طلاقمو بگیرم . من که به فردا نرسیده بودم . -حالا داری این حرفو می زنی ؟/؟ -نادر اگه می دونستی من چه حالی داشتم این جوری باهام رفتار نمی کردی . نمی دونی این روزا چقدر خوشحالم باورم نمیشه .. باورم نمیشه . -نگار من آدم با ایمانی نیستم . ولی به این که مسیح به فرمان خدا مرده ها رو زنده می کرد معتقدم .. این که از معجزه مسیح مقدس بالاتر نبوده . تو نخواستی که عشقو باور کنی . تو اون خدایی رو که به من و تو این امکاناتو داد که به بقیه هم امکاناتی بدیم باور نداشتی .. خیلی سنگدلی نگار . -نادر حالا این حرفا رو نزن . اگه می خوای ازم جدا شی من حرفی ندارم .. حالا نه .. به خودت فشار نیار . همون که زنده ای از همه چی برام مهم تره . من نمی تونم حس و چیزایی رو که در این دو هفته ای بر من گذشته در چند کلمه خلاصه کنم و بهت بگم ولی خاطرات تلخمو در این روزای درد آور و کشنده نوشتم لحظه به لحظه در همون ساعات رنج . برات ایمیل کردم . می تونی در خلوت خودت بخونی و اون وقت قضاوت کنی . اگه فکر می کنی خدای باگذشتی داری منو ببخش . تورو به همین قرآن و نهج البلاغه روی میز و به اون انصافی که داری قسمت میدم . -می بینم باایمان شدی . -باشه مسخره ام کن .. تو چشاش نگاه کردم نگاهی پر از حسرت و درد و دلخوری ولی نگاه اونو پر محبت دیدم . لپ تابو گذاشت رو میز .. -می دونم که از نگام خیلی چیزا رو خوندی . منم در نگات چیزای زیادی خوندم نادر. این که دیگه نمی خوای باهام باشی . این که ازم متنفری .. عیبی نداره من میرم ولی اینا دلیل نمیشه که به خاطر زنده بودن تو خوشحال ترین زن دنیا نباشم ..... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#23
Posted: 30 Mar 2013 23:51
عشـ ـــــــــــــ ـق و ثـ ــــــــــــــ ـروتــــــــ و قـ ــــــــــــــــــــــ لبـــــــــــــ 22
نگار خیلی آروم و با متانت رفت و این بار دیگه صداش نکردم که تنهام نذاره . حوصله ام سر رفته بود . حالم کمی بهتر بود . دوست داشتم تنها باشم . نخواستم کسی در کنارم باشه . اینجا همه همراهم بودند . حوصله تماشای تلویزیونو نداشتم . رفتم رو ایمیلم ببینم خانوم واسه ما چی نوشته و احساسش از این روزا چی بوده . راستش با این که تصور جدایی از اون هنوز واسم کشنده بود ولی حس می کردم راه من و اون از هم جداست . اون هیچوقت نمی تونه باهام تفاهم داشته باشه . این نگار ما هم قلم خیلی خوبی داشت . ولی زیاد وقت نمی کرد که واسم نامه های عاشقونه بنویسه . فقط یکی دوبار اونم اوایل این کارو کرده بود . من تشنه خوندن نامه هاش بودم ولی فقط دو تا نامه بهم داده بود . اینم از نوشته های نگار من وقتی که من درکما بودم ..... نمی دونم آیا می رسه روزی که در اون روز چشای خوشگلتو باز کنی و خودت بشینی این مطالبی رو که برات نوشتم و از احساسم نوشتم و می نویسم بخونی یا نه . بزرگترین آرزوی زندگیمه که اون روزو ببینم . حتی اگه اون روز من در کنارت نباشم . حتی اگه بهم بگی ازم متنفری و دیگه دوستم نداری . . آدم همیشه آرزوهای بزرگی داره . هروقت و زمانی یکی از آرزوهاش بزرگترین آرزوشه . یه روزی بزرگترین آرزوم این بود که رشته پزشکی قبول شم .. وقتی که رفتم دانشگاه آرزوی بزرگم این بود که فارغ التحصیل شم . وقتی که با تو آشنا شدم تمام تمنام این بود که به تو برسم وقتی که به تو رسیدم دوست داشتم از همه بر تر باشم بالاترین باشم .. ولی الان آرزو دارم که چشاتو یه بار دیگه باز کنی نگام کنی .. حتی بگی که منو نمی بخشی ولی چشاتو برای همیشه نبندی .. به روی من و دخترت به روی این دنیا .. اولین روزیه که به خوابی طولانی رفتی . هنوز اون نگاه پر التماست رو صفحه دلم نشسته . داره آتیشم می زنه .. هنوز اون صدایی که با تمام وجود التماس می کرد و ازم می خواست که ترکش نکنم طنین انداز وجودمه .. نرو تنهام نذار نرو تنهام نذار .. نرو تنهام نذار .. یه لحظه چشاتو بستی .. صدات کردم پاشو پاشو نادر فیلم بازی نکن .. پاشو می دونم داری حقه می زنی . پاشو .. ولی تو چشاتو بسته بودی تا تنبیهم کنی .. من صداتو شنیدم ولی جوابتو ندادم . چند بار صدام زدی . چند بار ازم خواستی .. حالا من صدات می زنم . حالا من صدات می زنم . هنوز قلبت می تپه .. هنوز نفس می کشی . تو صدامو نمی شنوی نادر . من در سکوتت فریاد می زنم نرو تنهام نذار .. نرو .. نرو من بی تو می میرم . نادر نرو .. نرو .. نمی تونم ازت انتظار داشته باشم که صدامو بشنوی . من با چشایی باز جوابتو ندادم . دستتو به طرف من دراز کردی و ردش کردم . تو چطور می خوای با چشایی بسته صدامو بشنوی . سرمو آروم گذاشتم رو دلت و اشک ریختم . آخه خیلی زود ازت و از سرت عکس گرفتند .. اونم چند بار و به فاصله چند ساعت .. ساقه مغزت آسیب دیده بود اونم در قسمتهایی که امیدی به بهبود نمی رفت . حس بدی داشتم . می دونستم که حتی معجزه هم باهام قهره . به معجزه اعتقادی نداشتم . وقتی دختری که از بچگی همه چی واسش فراهم باشه وقتی به همه چی برسه وقتی که یه شوهری داشته باشه که زنشو طوری لوس کنه و نازشو بکشه که یه میلیارد هدیه رو کم ارزش بدونه چطور اون زن می تونه به خدا و معجزه معتقد باشه . فقط نمی دونستم از چه عددی شمارش معکوسو شروع کنم . تا به صفر برسم . هرچند حالا هم در صفر قرار دارم . با خاک یکسانم ..... امروز دومین روزیه که چشاتو بستی . قرار بود که با هم بریم دادگاه و تقاضای طلاق بدیم . نمی دونم آیا این دیوونگی رو انجام می دادم یا نه ولی طور دیگه ای تنبیه شده بودم . شاید خدایی که در عمل بهش اعتقادی ندارم می خواد ازم انتقام بگیره . تنبیهم کنه . بهم بگه حالا که قدر نعمتو ندونستی اینم جواب تو .. خدایا اگه اون جوری که می خوای بهت ایمان بیارم نادرمو بر می گردونی ؟/؟ چرا همه جا شلوغ شده . ملت از کجا خبر دار شدن که تو رفتی توی کما نمی دونم . بیش از سیصد چهار صد نفر تو راهرو ودر محوطه ازدحام کردن .. نمی دونم اینا کین . خیلی از اونا رو نمی شناسم . خیلی هاشونو می شناسم . اینا همونایی هستند که تو واسشون یه کارایی کردی . دلم نمی خواد اونا رو ببینم . خیلی هاشون بهم اخم می کنند . ابراهیم و راضیه و الهام هم اینجا بودند . حتی الهام کوچولویی که بهش زندگی داده بودی لب باز کرد و نیلوفرو بغلش زد و گفت بابات مرد من بابامو با تو قسمت می کنم .. نیلوفر گریه می کرد و می گفت هیشکی بابای من نمیشه . من بابای خودمو می خوام . وقتی راضیه داشت میومد طرف من تا بغلم بزنه و با هم گریه کنیم دیگه سختم نبود و کسرم نبود که با یکی پایین تر از خودم دمخور شم . حتی گذاشتم نیلوفر هرکاری که دلش می خواد باهام انجام بده .. آبرومو ببره .. پیش همه منو با اون مشتای کوچیکش بزنه .. بهم بگه بابامو تو کشتی .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#24
Posted: 30 Mar 2013 23:53
عشــــــــــــــــق و ثـ ــــــــــــــــــــ ـروتــــــــــ و قـ ـــــــــــــــــــ لبــــــــــ 23
امروز سومین روزیه که چشاتو بستی . عکسها همه نا امید کننده اند . الان بیشتر از دوروز و نیمه که چشامو رو هم نذاشتم . مثل روانی ها شدم . نمی تونم بخوابم . حس می کنم وقتی که بخوابم و چشامو باز کنم یکی بیاد و بهم بگه متاسفم . تسلیت میگم امید وارم غم آخرت باشه .. آره این بد ترین غم زندگیم میشه . می تونه غم آخرم باشه . آدمی که بد ترین درد ها رو بچشه تحمل درد های دیگه واسش راحت تره . ولی من نمی خوام از دستت بدم . نمی خوام که بمیری . حق داری که صدامو نشنوی . .. امروز منو به زور از بیمارستان دورم کردند .. نمی دونم چی به خوردم دادن که دو سه ساعتی رو خوابیدم ولی از ترس بیدار شدم . زنگ زدم بیمارستان . تو رو خدا راستشو بگین تموم کرد ؟/؟ سرراه بیمارستان یه سری زدم به همون آپارتمانی که بهم هدیه داده بودی . همون رسمی که من فراموشش کرده بودم . حالا قیمتش دوبرابر شده بود . حتی وقت نکردم ببینم چه شکلیه و چه امکاناتی داره . فقط می خواستم تعداد شو زیاد کنم . همه بگن خانوم دکتر چند تا خونه داره .. شوهرش از همه بهتره .. فرهنگ بالاست .. توکی اثاث خونه رو ردیفش کردی ؟/؟ همه چیزای این خونه لوکس و درجه یک بود . حتی یه بار هم خوب درش نگشتم . تو واسه چی این کارو کردی که من خیطت کنم ؟/؟ نادر واسه چی این کارو کردی ؟/؟ کی بهت گفت این کارو بکنی ؟/؟ چرا تو این قدر باهام مهربون بودی ؟/؟ چرا نذاشتی زیر گوشم چرا با یه زن دیگه رابطه نداشتی که من امروز دلم نگیره . .. چرا بهم خیانت نکردی ؟/؟ یعنی میشه میشه یه روزی یه زنی دختری بیاد و بگه که من باشوهرت رابطه نامشروع داشتم اون وقت دلم کمتر بسوزه ؟/؟ چرا باهام ساختی .. چرا وقتی که باهات بد بودم و بهت بدی کردم بهم گفتی که تنهات نذارم .. دیگه نتونستم اونجا بمونم .. حتی نتونستم رانندگی کنم و با ماشین کرایه ای دربست رفتم بیمارستان . استرس داشت دیوونه ام می کرد .. بچه هایی رو می دیدم که دست دعا به سوی آسمون دراز کردند و میگن خدایا بابا مونو بهمون بر گردون .. اونا بچه های یتیم بودند .. زن جوونی رو دیدم که داشت گریه می کرد . خیلی هم خوشگل بود .. یعنی اون دوستت داشته ؟/؟هم دلم می خواست این طور باشه و دلم خنک شه و هم این که حسادت می کردم .. خودمو لعنت کردم که این فکررو کردم . اون یه زن بیوه ای بود که با خیاطی خرج زندگی خودش و بچه هاشو پیش می برد و تو قلب اونو هم در مان کردی . بدون این که چیزی ازش بگیری .. خیلی بد جنسی نادر .تو چطور دل همه رو درمان کردی و نتونستی دل منو در مون کنی .. من دلتو شکستم . -بچه ها دارین چه دعایی می کنین .. -داریم دعا می کنیم خدا بابای مهربونمونو بهمون بر گردونه .. نمی خواستم الکی دلخوش باشن . -بچه ها از دست خدا هم کاری ساخته نیست . علم پزشکی میگه اون دیگه هیچوقت چشاشو باز نمی کنه .. اگه بازم دلتون می خواد دعا کنین دعا کنین من زود تر از اون بمیرم تا رفتنشو نبینم .. دیگه نتونستم ادامه بدم .. همون خانوم خوشگله اومد بغلم زد و گفت خانوم دکتر این قدر نا امید نباشین . می دونم به خدا ایمان داری . از رو ناراحتی این حرفا رو می زنی . خدا به دعای بچه ها گوش میده . مخصوصا اگه مث بچه های من یتیم باشن .. مخصوصا اگه در حق کسی باشه که همه آدما رو دوست داشت . هیچوقت دل کسی رو نمی شکست . نگاه کن اینایی که اینجا جمع شدن به خاطر این نیست که خبر مرگشو بشنون . چرا این قدر خودتو باختی به خدا توکل کن . کسی با این جمعیت کاری نداشت . آخه همه هم درد بودند . از نگهبان بگیر تا پرستار تا آشپز و رختشوی ونظافتچی و پزشک .. همه دست به دعا بودند ولی من ایمانی روکه نداشتم از دست داده بودم . روزی هزاران بار دستتو می دیدم که به سوی من دراز کرده میگی نرو تنهام نذار تنهام نذار .. نادر ببین من کنارتم به خدا تنهات نذاشتم . ببین من به خدا اعتقاد دارم . صداش کردم . بهش سوگند خوردم . ببین من قدر تو رو می دونم . ببین من حرفتو گوش کردم . تنهات نذاشتم . حالا که تو ادعا داری دوستم داری بیدار شو تو تنهام نذار . همه چیزمو میدم . وقتی که تو نباشی خونه می خوام چیکار .. ...... چند روزی رو حال نوشتن نداشتم . همه چی به همون صورته .. مردم هنوز گوشه و کنار بیمارستانند . الان درست یک هفته هست که دیگه چیزی بهم نمیگی .. آخه چرا تو که این قدر بد و بد جنس نبودی .. آره عزیزم وقتی که تو نباشی خونه و زندگی می خوام چیکار . دیگه چه ارزشی داره که بگم از همه پولدار ترم . بالاترم . شیک ترم . با کلاس ترم . همه چیزو در کنارم داشتم طلا رو در کنارم داشتم و به دنبال مس بودم . اسی کارتن خواب که حالا به نوایی رسیده امروز دیوونه ام کرده بود . اون خودشو انداخته بود وسطای چمن و می گفت آقای دکتر بیدار شو به خدا میرم کارتن خواب میشم . خونه زندگیمو می بخشم .. خدایا این نامردیه .. به زور اونو از وسط چمنها بیرونش آوردند ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#25
Posted: 31 Mar 2013 13:24
عشـــــــــق و ثـــــــــــــــروتــــ و قــــــــــــــ لبــــ 24
اسی خان تو اگه کارتن خواب بشی که نادر من بر نمی گرده .. -چرا بر می گرده من می دونم اون بر می گرده .. می خوام بگم که من یه جو معرفت اونو به تمامی دنیا نمیدم . -بگو من چیکار کنم اسی . تو یه کمی از معرفتشو از دست میدی ولی من خود خودشو تمام وجودشو .. فکر نمی کردم دیگه اشکی واسم مونده باشه . حس می کردم به اون آدمایی که بین خودم واونا یه مرزی کشیدم یه مرزی از بچگی خیلی نزدیک شدم . همه مون یه خواسته مشترک داشتیم و اون این که تو بر گردی و با لبخند قشنگت و با کارای قشنگ ترت همه رو به زندگی امید وار کنی . تو همه رو به زندگی امید وار می کردی و من نا امیدت می کردم . اینایی که اینجا هستند واسه این نیست که تو بهترین جراح قلب بودی . واسه این نیست که به سرمایه ات احترام بذارن . اینا واسه همون چیزاییه که چشم کور من تا حالا اونا رو نمی دید . من باید به تو و خوبی هات و شخصیت تو می نازیدم . باید از تو درس می گرفتم . .. نمی دونم اینا چرا همش دارن دعا می خونن . از بچه پنج شش ساله بگیر تا پیرزن هشتاد ساله .. آخه هر دعایی که مستجاب نمیشه . به معجزه اعتقادی ندارم . ولی بازم هرروز به عکسهای مغزت نگاه می کنم تا که شاید یه تغییری رو درش ببینم . کاش خدا عیسی مسیح رو از اون بالا بالا ها می فرستاد تا یه جونی دوباره بهت بده . هرچند هنوز تو زنده هستی ....... امروز ده روز گذشته .. هنوز همونی ... حالا خدا رو فریاد می زنم و ازش می خوام که جونمو قبل از تو بگیره . نیلوفر همش بهم میگه قاتل .. آدمکش .. تو که این حرفا رو یادش ندادی .. گناه کسی روپاک نمی کنم شاید مامانت گفته ؟/؟ نه .. خدایا منو ببخش .. نمی دونم چرا این قدر خدا رو صدا می زنم . شاید از رو عادت باشه . اون که منو دوست نداره . خدا اگه دوستم داشت هیچوقت این جوری تنهام نمی ذاشت . اون اگه دوستم داشت ضجه های منو می شنید . میگن خدا در تنهایی شبونه صدای آدمو بیشتر می شنوه . نمی دونم چرا شاید به خاطر آرامشی باشه که اون وقت شب وجود داره شایدم واسه اینه که بندگان اون وقت شب از خوابشون می زنن . اگه بگم با هزار نفر آشنا شدم که به یه نحوی بهشون کمک کردی دروغ نگفتم . تو کی وقت این کارا رو داشتی . تو بیشتر از همه هوای منو داشتی . تو با این فکرت نشون دادی که خیلی دوستم داری .. می دونی حرف این آدما چی بود . بیشتراشون می گفتند اونچه که بیشتر از کمکهای دکتر واسمون ارزش داشت خاکی بودنش بود . هیچوقت به رومون نمی آورد که واسمون چیکار کرده . همش سعی داشت خودشو بدهکار نشون بده . خودشو پایین تر نشون بده .. دیگه نمی تونم تحمل کنم . چرا یکی نباید ازت بد بگه .. چرا نباید یه دشمن هم داشته باشی .. چرا چرا تو یه دشمن داشتی .. اونم من بودم . نمی خواستم دشمنت باشم . باور کن نمی خواستم بد باشم . شاید تو درست گفته باشی که من نفهمیدم که چطور عاشق شدم . شاید درست گفته باشی که من عاشق عشق بودم . ولی هرچه بود دوستت داشتم . اما امروز با تمام وجود عاشقتم . تو نباید تنهام بذاری . بیدار شو نادر . بیدار شو . دستمو ول کن . تنبیهم نکن . تنبیهم نکن . بیدار شو منو ببخش . تو نباید بری . بیدار شو . من قدرتو می دونم . دیگه چیزی ازت نمی خوام . تو نفس منی جون منی . تو اگه نباشی من نیستم . دنیای من همه جا بوی تو رو داره . واسه چی می خوای بری ؟/؟ ... روز یازدهم : بازم آروم و قرار ندارم . می دونم دیگه خوب نمیشی ولی راستش راضیم تا آخرین لحظه زندگیم شرایط به همین صورت باشه و از دستت ندم . پیر بشم .. بچه نیلوفرمو ببینم ولی تو زنده باشی . حتی با چشایی بسته .. بگم مردم . آی آدما آدمایی که دوستش دارین منم شوهر دارم . اون مرد منه هستی منه .. وجودمه زندگی منه .. من هنوزم بهش تکیه می کنم . اون چشاشو بسته ولی قلبش هنوز می زنه .. می دونم هنوز دوستم داره .. آخه بهم گفته تنهام نذار .. نادر بیدار شو .. من که جوابتو ندادم . چرا چشاتو بستی چرا عذابم دادی . بیدار شو تا جوابتو بدم . بیدارشو تا بهت بگم دوستت دارم . بیدار شو تا ببینی که تنهات نذاشتم تا بهت بگم غلط کردم تا بهت بگم همه دارو ندارمو میدم باهات توی یه چادر زندگی می کنم . تو دنیای منی .. دنیامو ازم نگیر . من نمی خوام وقتی که دنیایی ندارم نفسی بکشم ....روز دوازدهم : یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود و ما از در کناری بیمارستان وارد محوطه شدیم . سرمو بر گردوندم که اون نیمکتی رو که من و نادر روش می نشستیم نبینم . در همین لحظه حس کردم که یه چیزی داره با پاهام ور میره .. یه گربه بود .. هفت هشت تا گربه دور و بر مارو گرفته بودند . یه لگدی نثار حیوون بیچاره کردم که تا چند متر اون ورتر پرت شد و خورد به جدول .... ادامه دارد .. .نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#26
Posted: 31 Mar 2013 13:25
عشـــــــــــــق و ثــــــــــــــــروتــــ و قـــــــــــــــــ لبـــــ 25
مامان چرا این جوری می کنی . قاتل آدمکش . گربه کش .. بدجنس . دوستت ندارم .. حیوونکی گشنه شه .. اونا دوستای بابان .. من و بابا جونم این وقتی که می شد اونا رو دور هم جمع می کردیم و بهشون غذا می دادیم .. اونا که منو دیدن مئو مئو می کنن . دیگه نمی دونن جای بابام یه آدمکش بد جنس اومده . یکی که بابامو کشته منو دوست نداره .. به حرفای نیلوفر عادت کرده بودم ولی دلم به درد اومده بود از این که بازم یه بد جنسی دیگه ای کرده بودم . از این که به یه گربه دست بزنم بدم میومد ولی اون حیوونی رو بغلش کردم و دستی بر سرش کشیدم . وقتی هم که متوجه شدم تو باهاشون چه رفتاری داشتی همه شون برام عزیز شدند . چند تا ساندویچ و چلو خورش تهیه کردم و اونا رو دور خودم جمع کردم . -مامان بابایی همه رو نوازش می کرد . باهاشون بازی می کرد .. -حتما تو ازش می خواستی -بار اولو آره ولی دفعه های بعد بابا جونم خودش نوازششون می کرد . بهشون غذا می داد . فوری هم دستاشو صابونی می کرد . مامان فرداییش که میومدی پیش این گربه ها همه بوی بابا رو می دادند . -بوی عطر بابا رو -آره بوی عطرشو می دادند . گربه ها رو یکی یکی بغل می کردم تا بوی تو رو حس کنم ولی نه بوی عطر تو رو نمی داد اما من بوی تو رو محبت تو رو حسش می کردم که به حیوونا هم رحم می کردی . -خب بابا دیگه چی می گفت .. هیچی یکی از اونایی که پیژامه رو گرد می کنند و میذارن رو سرشون یه روز به با با گفت وقتی که آدما گرسنه ان چرا غذا ها رو حروم حیوونا می کنی .. -خب بابا چی گفت -هیچی بابا نگاش کرد و گفت حاج آقا برو برام هر چی گرسنه این دور و بر هست بیار تا وظیفه مو انجام بدم ولی اینا هم مخلوق خدان . اینا هم بندگان خدان . با زبون خودشون شکرش می کنند . حاج آقا شاید تو یک گربه می شدی . شاید این گربه یکی مثل تو می شد . ما نباید همش اقتصادی مسائلو بر رسی کنیم . چه اشکالی داره این حیوون هم مثل ما آدما گوشت بخوره . عیبی نداره چیزی ازم کم نمیشه . پیش خدا گم نمیشه ..مامان اقتصادی چیه ؟/؟ ... چه زیبا و منطقی جواب آخونده و پیشنماز مسجد بیمارستان رو داده بودی . نمی دونم چرا وقتی به گربه ها نگاه می کردم که که با چه لذتی دارن غذا می خورن لذت می بردم .. شاید واسه این که می دونستم این خواسته تو هم هست ولی اون لحظه حس می کردم که زندگی فقط مال من و حق من نیست . سیر شدن فقط حق من نیست . -مامان یکی از گربه ها کمه . خیلی خوشگل بود . بهش می گفتم ملوسک . .. چشاش آبی خوشگل و تنش پلنگی بود . دمش سفید بود . باباجون ته دمشو با ماژیک قرمز کرد . من ازش خواسته بودم .این کارو بکنه . یه چیز دیگه ای هم ازش خواسته بودم . -چی دخترم .-ازش خواستم که پیشی ملوسکو بیاریمش خونه .. گفت مامان اجازه نمیده . اگه اون بگه آره من حرفی ندارم . -مامان بیارمش ؟/؟ دوستش دارم . خیلی نازه . -کوش ؟/؟ اون که اینجا نیست . -نه مامان پیداش میشه . حتما از گشنگی خوابش برده . -کسی از گشنگی خوابش نمی بره .. -مامان اومد پیداش شد . هنوز دمش قرمزه . قبل از این که نیلوفر بغلش کنه من رفتم سمتش . راست می گفت خیلی خوشگل بود . -مامان اگه بابا زنده شد می تونم بیارمش ؟/؟-بابات حالا شم زنده هست .. -پس واسه چی عزیز میگه بابا دیگه چشاشو باز نمی کنه -عزیزم بابات خوابیده . الان من و تو که چشامونو می بندیم و می خوابیم زنده نیستیم ؟/؟ نیلوفر با تعجب نگام کرد و نمی دونست چی بگه . با دم قرمز گربه بازی می کردم . اونو هم سیرش کردیم . من و نیلوفر رفتیم که دستامونو بشوریم . شاید اگه اون کنارم نبود دستامو نمی شستم . خیلی درد ناکه نادر که آدم میون بیم و امید زندگی کنه . اگه تنهام بذاری و بری . اگه دیگه چشاتو باز نکنی . اگه احساسمو نخونی من دیگه به چه امیدی می تونم زنده باشم . گاه دخترمو به یاد تو بغلش می زنم . به صورتش نگاه می کنم . خیلی شبیه به تو شده . ولی موهای سرش صاف تره . نگاهش نگاه تو رو داره . دیگه ناراحت نمیشم اگه پیش یکی دیگه به من بگه قاتل آدمکش تو بابامو کشتی .. دروغ که نمیگه . تو بهش یاد دادی که همش حرف راستو بزنه .. برای یه مقتول چه فرقی می کنه که بهش بگن قاتل . . ساعتهای زیادی از روز رو کنار تو سپری می کنم . خیلی ها نصیحتم می کنن که خود نگه دار باشم . دخترم بهم نیاز داره . ولی من به تو نیاز دارم . خیلی بیشتر از این آدمایی که دور و برتن و منتظر یه معجزه ان تا چشاتو باز کنی .. چرا مردم اشکاشون قطع نمیشه .. انگار اونا روزی هزاران بار می میرن و زنده میشن . امروز بیشتر از بقیه روزا در کنارت بودم . لبامو گذاشته بودم رو پیشونیت . با موهای سرت بازی می کردم . دستامو گذاشتم رو سینه ات تا صدای قلبتو بشنوم . -پاشو بیدار شو ..مگه خودت همیشه نمی گفتی من در قلب توام . منو نکش من نمی خوام بمیرم . قلبت نباید بمیره . بیدار شو . با هم میریم توخرابه ها زندگی می کنیم . توی یه چادر من و تو و نیلوفر .. نه اون وقت باید دو تا چادر داشته باشیم . بگو تنهام نمی ذاری .. کنترلمو از دست داده بودم . می خواستند منو از تو دورم کنن. ساکت شدم تا بازم کنار تو باشم و به تو فکر کنم . هنوز قلبت می زد هنوز نفس می کشیدی . هنوز به یاد اون لحظه ای که دستتو به سوی من دراز کرده بودی و می گفتی که نرو تنهام نذار اشک می ریختم . ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#27
Posted: 31 Mar 2013 13:27
عشـــــــــــــــق و ثـــــــــــــــــروتــــــ و قـــــــــــــــ لبـــــ 26
دلم می خواست وقتی کنار توام هیشکی کنارم نباشه . فقط به تو فکر کنم . میگن وقتی ما می میریم روح از تنمون جدا میشه . اون وقت اونی که مرده حس زنده ها رو می فهمه . من می خوام که تو حالاکه زنده ای حس منو بفهمی . بدونی که چقدر دوستت دارم . چقدر بهت نیاز دارم . نمی دونم شاید بازم خود خواهم . شاید بازم تو رو واسه خودم دوست دارم . تو اگه بری من خیلی تنها میشم . نیلوفر هم همین طور . ولی باید تو رو واسه خودت دوست داشته باشم . واسه این که تو می تونی اونی که باید باشی باشی . اونی که همه دوستت داشته باشن . اونی که تو رو آفریده دوستت داشته باشه .. بیدار شو نادر بیدار شو تا بشنوی که بهت افتخار می کنم . آدما گاهی به گوشه ای نگاه می کنند و منتظر رسیدن چیزی هستند . یه تحولی می خوان . منتظر حادثه ای هستند . شاید یک حادثه خوب و شیرین . ولی من اون حادثه رو نمی خواستم . می خواستم همین ثبات رو داشته باشم . تا ابد همین جا بشینم و از میون بد و بد تر اونی رو که بد هست واسه همیشه پذیرا باشم . یعنی حاضر بودم همیشه بیهوش باشی تا این که بمیری . این جوری می تونستم ببوسمت بوی تو رو حس کنم . بگم نادر من هنوز نفس می کشه . نمی تونه فکر کنه . نمی تونه چشاشو باز کنه ولی هنوز با منه . بازم منو به زور از اونجا دور کردند . نمی دونم چی شد که چند ساعتی رو در یکی از اتاقای بغلی خوابم برد . وقتی چشامو باز کردم ترس برم داشته بود . لپ تابم کنارم بود . مثل همیشه این روزا وقتی که از خواب پاشدم ترس برم داشته بود ولی وقتی که اومدم و دیدم که هنوزم نفس می کشی آروم شدم . در خواب و بیداری کابوس می دیدم . کابوس مجلس عزا رو .. لعنت بر من .. که بازم از این افکار منفی میومد سراغم . امروز یکی از همکاراتو دیدم . دکتر جمشیدی رو .. می گفت که یه روزی پیشش صحبت کردی که اگه یه وقتی امیدی به زنده بودنت نیست حداقل اگه میشه قلبتو اهدا کنی .. اومده بودن با من و با خونواده ات صحبت کنن که زود تر تو رو ازم جدا کنن . -نه من اجازه نمیدم . اون پیش ما از این حرفا نزده . اون به اندازه کافی به بقیه قلب داده . اون هنوز زنده هست . اون نمرده . یک زنده تا زنده هست شانس زندگی داره .. می دونستم که نباید امیدی داشته باشم . من یه بار تو رو کشته بودم . نمی خواستم که بازم نابودت کنم . هنوز این شهامت و فداکاری رو در خودم نمی دیدم .. -آقای جمشیدی این بار آخرت باشه که این موضوع رو پیش می کشی . شما نمی تونین کسی رو که از شما بالاتر بوده ببینین . بار آخرت باشه .. دکتررو داغونش کرده بودم .. ازم فاصله گرفت . طوری اونو پیش بقیه خیطش کرده بودم که چند متر اون طرف تر صداشو می شنیدم که می گفت بی خود نبود که از دست زنش دق کرد .. دیگه هیچی واسم مهم نبود . حالا دیگه از خود خواهی بدم نمیومد . عیبی نداشت . عیبی نداره بذار تو رو سالهای سال به همین صورت در کنار خودم داشته باشم . بذار بگن که نگار خود خواهه .. خیلی از اونایی که نگران توان شبو توی مسجد بیمارستان می خوابن . در مسجدو واسه تو نمی بندن . همون طوری که در قلبتو به روی همه باز نگه داشته بودی . .. ولی من توی قلب تو یه جای دیگه ای داشتم . امروز سیزده روزه که صداتو نمی شنوم . کاش قبل از این که چشاتو ببندی دستتو لمس می کردم . کاش فریاد می زدم که اون طرف خود خواهی دوستت دارم . کاش فریاد می زدم که عشق تو هنوز در سایه غرورم نفس می کشه . تو غرورمو از بین بردی تا من بیدارشم ولی چرا خودت چشاتو بستی . امروز سیزده روزه که صدای قشنگتو نمی شنوم . همون صدایی که آخرا ازش فراری بودم . چرا چرا یاید در لحظه جدایی ابدی قدر عشق و در کنار هم بودنو بفهمیم . چرا حالا . چرا .. میگن سیزده عدد نحسیه .. نه .. نههههه قبول ندارم . نمی خوام که اسیر این نحسی شم . بعد از ظهری دیدم همه دوستات از کوچیک و بزرگ و پیر و جوون رفتن مسجد و دست به دعا شدن .. یه نگاهی به عکسای سرت انداختم و از پشت پنجره یه نگاهی هم به مسجد کردم . چقدر ساده بودن اونا . چه می دونستن علم چی میگه . دنیایی که واسه همه چیز یه دلیل منطقی داره . حتی نتونسته واسه خدا و وجودش یه دلیل منطقی بیاره . علم میگه تو دیگه امیدی نداری که چشاتو باز کنی . آحه اینا واسه چی دارن میرن مسجد . واسه چی دارن دست به دعا میشن . چرا این قدر خرافاتی هستن . .. باباومامان من و تو به همراه نیلوفر اومدن و به زور منو با خودشون بردند . آخه می گفتن امروز روز پدره .. روز مرده .. -مامان ولم کن من که مردی ندارم .. نیلوفر که بابا نداره -بیا بریم دختر بده .. از علی کمک می گیریم .. -اون مرده ها رو زنده می کنه ؟/؟ اون شوهرمو بهم میده ؟/؟ -عزیزم قرار که نیست همه آدمای دنیا زنده بمونن . -مامان نادر تنهاست .. بمیرم پارسال یادم نمیاد چیزی واسش گرفته باشم .. ازدستش ناراحت بودم . ولی اون هیچ وقت فراموشم نکرد .. چیزی هم بهم نگفت .. الان هم چیزی براش نگرفتم -عزیزم اشکاتو پاک کن . بریم همه منتظرن .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#28
Posted: 31 Mar 2013 13:28
عشـــــــــــــق و ثـــــــــــــــــروتــــ و قـــــــــــــــ لبــــــــ 27
چقدر از دیدن صحنه ای که همه دست به دعا بودند و ازخدا می خواستند که تو رو به زندگی بر گردونه منقلب شده بودم . همه یا علی یا علی می گفتند .. نمی دونم از دست کسی که هزار و چهار صد سال پیش مرده چه کاری بر میومد . -مامان من اصلا از اینایی که میرن بالای منبر و فقط شعار میدن نفرت دارم .-عزیزم تو اون چیزی رو که می بینی باهاش در ستیزی . اون چیزی که برات شده یک منطق و حق هم داری . ببین همه یک دل و یک صدا دست به دعا شدن . دارن میگن یا علی یا علییییییییی .. یا علییییییییییییییییییییییی .... دخترم تو هم بگو -مامان . -ببین این علی نیست که حاجت رو بر آورده می کنه .. این خدای علیه .. وقتی تو علی رو صدا می کنی یعنی خدای علی رو صدا می کنی . هر چند تو باید خدا رو صدا کنی ولی چون خدا علی رو دوست داره صدای اونو هم می شنوه . ببین این بچه های بی سر پرستو می بینی اونا بابا ندارن .. مامان هم ندارن .. دارن علی رو صدا می کنن . دلهاشون پاکه . بی ریان . هنوز گناهی به حسابشون نوشته نشده . امید وار باش عزیزم . به این بچه ها نگاه کن . اینا همونایی هستن که علی واسه اونا اشک می ریخت همون علیی که خون ظالمو بر زمین می ریخت تحمل تنهایی اونا رو نداشت . نمی دونم چرا احساس می کردم یه چیزی داره قلبمو آروم می کنه . وقتی اون جمعیتو می دیدم حس می کردم که تنها نیستم . اینا جمعیتی نبودند که واسه سوگ یه نفر اومده باشن . اینا گروهی بودن که به خاطر زندگی یه نفر اومدن . نادر هیچوقت فراموش نمیشه . چه زنده بمونه چه خدا اونو ببره پیش خودش . هر چند اون حالا هم پیش خداست . هر دعایی که مردم واسش می کنن هر طلب آمرزشی که واسش کنن اثر داره . ببین چه جوری همه با احترام بهت نگاه وتوجه می کنن ؟/؟ این دلسوزی نیست ؟/؟ اگه دلسوزی باشه خودشون بیشتر محتاج دلسوزین .. . از علی فقط اسمشو شنیده بودم .. فقط اینو شنیده بودم که ماه رمضون تو مسجد با ضربت شمشیر دشمنش کشته شده .. لای کتاب علی رو باز کردم . چقدر نوشته هاش آرومم می کرد . برام مث یه لالایی بود . یه لالایی که بیدارم می کرد . .. حس کردم نهج البلاغه علی بزرگترین و بهترین کتاب روانشناسی دنیاست . راز خوشبختی در اون نوشته شده .. انگار ذره ذره نیاز های آدمو درک می کنه .. اینو که آخوند دوزاری های امروز ننوشته . امکان نداره خود علی هم بدون کمک و الهام خدا اونا رو گفته یا نوشته باشه .. یه نوشته اش این بود وقتی که از چیزی می ترسی خودتو درش غرق کن چون ترس از یک چیز بد تر از خود اون چیزه و تو رو به نابودی می کشونه .. روز پدر بود روز علی . روز مرد و من مرد خودمو داشتم از دست می دادم . دیگه نفسم به زور بالا میومد . اشکی واسم نمونده بود . کمی به فضا رنگ شادی دادند . آخه روز روز علی بود . روزی که علی در خانه مقدس خدا به دنیا اومده بود . . به من دو تا هدیه دادن . دو تا هدیه ای که بهترین هدیه زندگیم بود . هدیه ای که آرومم می کرد . یه کتاب قرآن و یه کتاب تهج البلاغه .. اون روز فهمیدم تا سر چیزی رو باز نکنیم نمی فهمیم که داخلش چیه . بچه ها یکی یکی منو می بوسیدند . برام دعا می کردند و برای تو . خدایا اونا خودشون بابا مامان نداشتن و داشتن واسه نیلوفر دعا می کردن . . دلشون واسه اون می سوخت . شایدم دوست نداشتن دوباره بی بابا شن . دوست داشتم یه گوشه بشینم و بازم گریه کنم . حس کردم خیلی آروم شدم حس می کردم تازه دارم خودمو می شناسم . تازه داشتم درک می کردم که ما آدما وسط راهیم . هنوز به آخرش نرسیدیم . فهمیدم که من و تو هنوز در حرکتیم .. کاش بیدار می شدی و با هم به حرکت ادامه می دادیم . نادر بیدار شو ..بیدار شو تا با هم حرکت کنیم . عشق مقدس در دلهای پاکه . اگه عشق آفرینی نبود من امروز چه طوری می تونستم دوستت داشته باشم . حالا اونو صداش می زنم . خدایا به خاطر بچه ها به خاطر پیرها به خاطر اونایی که نادر من درراه تو کمکشون کرده .. اومدم کنار تختت نشستم .. هنوز حس می کردم ایمان قلبی من اون جور که باید قوی نشده . عکس مغز تو رو جلو نور گرفتم لای کتاب خدا رو باز کردم و و چشمم به این آیه خورد .. خلق السماوات بغیر عمد ترونها خداوند آسمانها را آفرید بدون ستونهایی که آن را ببینید .. یه نگاه به این آیه می کردم و یه نگاه به عکس .. .. تازه فهمیدم که خدا نه تنها مخالف علم نیست بلکه خدای علمه . همون خدایی که می تونه ماهیت این عکسو عوض کنه . اگه بخواد . شاید مصلحت بدونه و نخواد .. کتابهای خدا و علی رو گذاشتم بالا سرت . نسبت به روز قبل کمی احساس آرامش می کردم ولی امید زیادی نداشتم به این که خدا بخواد نجاتت بده . .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#29
Posted: 4 Apr 2013 00:40
عشـــــــــــــق و ثـــــــــــــــــروتــــ و قـــــــــــــــ لبــــــــ 28
حتی خیلی ها که نمی دونستم کین باهام حرف می زدند و منو دلداری می دادن . می گفتند هرچه که مصلحت خدا باشه همون میشه . یکی از دلایلی که ما نمی تونیم با مرگ کنار بیاییم اینه که به زندگی اصالت دادیم . وقتی که این حرفا رو شنیدم دیگه داشت باورم می شد که هیچوقت بر نمی گردی . همه دیگه فهمیدن که تو رفتنی هستی . شب از نیمه گذشته بود . من به صورت زیبات نگاه می کردم . کمی لاغر شده بودی . روز مرد خودم ریشاتو اصلاح کردم . کمی لاغر شده بودی ولی صورتت روشن تر شد . چی می شد لباتو باز می کردی و باهام حرف می زدی .. شاید این بار بهت اجازه نمی دادم که ازم چیزی بخوای . خودم لباتو می بوسیدم تا سوالی نکنی .. خدایا چقدر بده که آدم بترسه . چراغ های روشن خدا بالا سرت قرار داشتند . کتاب خدا و کتاب مرد خدا .. دو هفته پیش در چنین روزی بود که من تو رو کشتم . چند بار بهم گفتی که سرت درد می کنه ولی به حرفات توجهی نکردم . دستای نیمه سرد و خشکتو گرفتم تو دستام . نمی دونم چرا رنگت پریده بود . چرا سرد شده بودی . ماساژت دادم . صورتتو بوسیدم . بوش کردم . به لبات نگاه می کردم . به آخرین حرفایی که زدی . به اون لحظه ای فکر می کردم که آغوشمو ازت دریغ کرده بودم . . یه چند دقیقه ای رو واسه یه کاری رفته بودم بیرون . وقتی که درو باز کردم و وارد اتاق شدم هنوز چند متری رو باتو فاصله داشتم . خشکم زده بود .نمی تونستم از جام تکون بخورم . نه می تونستم جلو برم نه به عقب حرکت کنم پاهام سست شده بود . نمی تونستم اون چیزی رو که می بینم باور کنم . تو حرکت می کردی . باورم نمی شد .. نمی دونم چرا قفل کرده بودم . چرا ساکت بودم . چرا همه چی یهو عوض شده بود . یهو حس کردم که می تونم فریاد بزنم و عقده هامو خالی کنم . ولی حالا وقت شوک دادن به تو نبود . خودمو کنترل کردم که نیفتم تونستم به سمتت بدوم . خداوند قدرتو بهم بر گردوند تونستم فریاد بزنم نههههههه نادرررررررنادرررررررر اومدم بالا سرت گریه امونم نداد .. چشاتو لباتو صورتتو غرق بوسه کردم . . دلم می خواست یه دنیا حرف واست بزنم ولی هنوز نمی شد گفت که در چه شرایطی هستی ولی این بیداری علامت خوبی بود .. آقای دکتر ..اون بیدار شده .. جیغ می کشیدم دستام می لرزید . اشک همه صورتمو خیس کرده بود .. نمی دونستم این معجزه رو مدیون کی و چی باشم . حرکاتم غیر عادی شده بود نمی تونستم خودمو کنترل کن .. اومدن و منو به زور بردن بیرون .. -آقای دکتر یعنی نجات پیدا کرده ؟/؟ -ببینم مثل این که همکار مایی -ولی تخصص این کار با شماست .. -معمولا ما پیش مریضا مون محافظه کاری می کنیم ولی پیش تو که نمیشه .. اگه دکتر زن بود بغلش می کردم و می بوسیدم .. سرمو از بس به دیوار زده بودم ورم کرده بود .. -حالا برین به بقیه خبر بدین .. در کریدور و راهرو همچنان فریاد می زدم خدااااااااا یا علییییییییییی ... اون نمرده .. پرستارای زنو می بوسیدم اشک می ریختم .. حوصله سوار شدن به آسانسورو نداشتم . فقط می خواستم بدوم . نمی خواستم مکث کنم می خواستم فریاد بزنم و به همه بگم . اون زنده هست اون نمرده .. اون بیدار شده .. حس می کردم که دنیا داره دور سرم می چرخه ولی عشق به تو منو سر پا نگه داشته بود . من باید این خبررو به نیلوفر می دادم تازه صبح شده بود . خدا کنه نیلوفر اومده باشه .. نیمی از جمعیت و هوادارات بودند . یواش یواش زیاد تر می شدند . از کنارشون رد شده و فریاد می زدم که تو زنده ای .. ولوله ای به راه انداخته بودم . دوست داشتم دنیا بدونه . زمین وآسمون بدونن . خورشید بدونه . ستاره ها بدونن که تو ماه من هنوز هم نفس می کشی . هنوز هم می تونی به اونایی که عاشقتن عشق بدی . ولی اگه دیگه دوستم نداشته باشی . عیبی نداره .. این که تو زنده ای از همه چی مهم تره . نادر دوستت دارررررررم دوسسسسسسستتتتتتتت دااااااااااااارممممممممم .. دیگه از هیشکی و هیچی پروایی نداشتم . خدایا من رو حرفم هستم یه گوشه ای توی خیابون توی بیابون چادر می زنم و باهاش زندگی می کنم . حالا این منم که باید بهش بگم تنهام نذار .. آخ خدا چقدر خوشحالم . فاصله بین غم و اندوه فقط یک نفسه .. نادر من حالا چیکار می کنه .. حالا چی داره میگه .. حتما دارن معاینه اش می کنن . من باید خودم به نیلوفر بگم .. چرا نمیاد .. زنگ زدم تو راه بودند . چیزی نگفتم . هر چند دلم می خواست بگم .. نیلوفر اومد نیلوفر و دو تا بابا و دو تا مامان با هم رسیدند وخواهرت و برادرمنم وهمسراشونم بودن ..-نیلوفر بیا .. بیا جلو .. بازم گریه ولم نکرد .. مادرت زد تو سرش .. -دخترم تموم کرد ؟/؟ -نیلوفر : بابا دیگه بیدار نمیشه ؟/؟ واسه همیشه رفته ؟/؟ -نه عزیزم اون بر گشته . بر گشته تا پیشت بمونه . مامان بابا معجزه شده اون بر گشته .. بر گشته .. نیلوفر اون بر گشته تا پیش تو بمونه -مامان پیش تو چی ؟/؟ ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#30
Posted: 4 Apr 2013 14:37
عشـــــــــــــق و ثـــــــــــــــــروتــــ و قـــــــــــــــ لبــــــــ 29
نیلوفر باورش نمی شد .. -مامان راستی راستی بابا بیدار شده -آره عزیزم . اون بیدار شده .. نمی تونستم حرف بزنم . ایستادم و در حالی که نیلوفر بغلم زده بود دستامو به طرف آسمون دراز کرده و بازم فریاد زدم یاعلیییییییییییییییییییییییییییی یا خدای علیییییییییییییییییییییی .. آن قدر فریاد زدم و اشک ریختم که گلوم گرفت و دیگه نتونستم . مثل دیوونه ها شده بودم . مثل بچه ها .. دوست داشتم بچگی کنم . دلم می خواست بال می داشتم و پرواز خودمو به همه نشون می دادم . ناگهان دست نیلوفرو کشیدم و گفتم بریم کارت دارم .. رفتیم طرف جایی که بیشتر گربه ها اونجا بودند . -بیا این خبرو به اونا بدیم .. بیا عزیزم . گربه ها هم خوشحال میشن . من یکی دوروز یادم رفت بهشون غذا بدم . بابات هر وقت اینجا بود فراموششون نمی کرد . -مامان تو بهشون نگو من خودم میگم .. اونا که زبون ما رو نمی فهمن می فهمن ؟/؟ -نمی دونم وقتی زبون باباتو می فهمن زبون ما رو هم می فهمن .. گربه ها رو بغل کردیم و بهشون گفتیم .. هنوز وقت ناهار نشده بود ولی از دم در چند تا ساندویچ واسشون گرفتم . جمعیت دست به دعا تا منو دیدن همشونم شوق و شادی تو چشاشون جمع شده بود . از عشق به علی و مولا علی می گفتند . دو تا کودک ارمنی تمثال عیسی مسیح (ع ) رو با خودشون آورده بودند . حالا وقت شادی بود . وقت از عشق گفتن . وقت از امید .. چقدر دلم می خواست تو رو ببینم . چقدر دلم می خواست بهت بگم که بهت نیاز دارم . چقدر دلم می خواست بهت بگم که منو ببخش .. چقدر دلم می خواست بهت بگم که واست می میرم همون طوری که هزاران بار مردم . چقدر دلم می خواست بهت بگم که تنبیه شدم ولی حالا تازه بیدار شده بودی هنوز زود بود که بهت فشار آورد .نیلوفر بهم گفت مامان من خودم میرم بابامو می بینم اون قدر وای می ایستم تا باهاش حرف بزنم بهش میگم که دعوات کردم ...............نمی دونم چی شد که متن همین جا تموم شد .. شاید دیگه فرصت نکرد برام بنویسه . شایدم رسیدم به روزی مثل امروز .. یعنی اون واقعا این قدر تغییر کرده ؟/؟ یه زن دیگه ای شده ؟/؟ نمیشه و نمی تونم باور کنم . شاید فقط شوک این روزای اون بوده . با همه اینا دلم می خواست سرمو بذارم رو سینه نگار و درددل و گریه کنم .. پزشکا اومدن و رفتند . توصیه کردند که زیاد با این کامپیوتر سیار ور نرم . ولی من منتظر بودم . منتظر بودم که نگار واسم بنویسه . نمی خواستم از پیشم بره . شاید بازم می خواست بره .. شاید حس می کنه که دوستش ندارم . من بدون اون می میرم . وقتی که می خواست منو بکشه دوستش داشتم و داشتم واسش می مردم . حالا که واسم می میره من بدون اون می میرم .. اون کجاست چرا نمیاد .. چرا رفته . چرا تحویلش نگرفتم . اون خیلی مغروره . یعنی حالا که معجزه شده حاضره بره و نیاد ؟/؟ دکترا رفتند . تصمیم گرفتم یه چیزی واسش بفرستم که دیدم یه پیام اومده ... از نگار من بود . هیجان زده شده بودم . این بار با اشتیاق بیشتری می خوندم . با دلهره ... عزیزم می دونم که دیگه دوستم نداری . می دونم که من پررویی کردم و به خودم اجازه دادم که بازم برات بنویسم . من دوستت دارم شاید واسه این که حالت بد نشه دیگه بهت سر نزدم . چون می دونم برات ارزشی ندارم . تو به خیلی ها زندگی دادی اونا رو دوست داشتی و اونا هم دوستت داشتند . من اون زندگی رو می خواستم که ازت بگیرم . تو منو هم دوستم داشتی هیچوقت بهم توهین نکردی . من لیاقت تو رو ندارم . تازه فهمیدم که عشق یعنی چه .. شاید تا حالا تصویر واقعی عشقو ندیده باشم . شاید یه آدم مغروری بودم که بهترین ها رو برای خودم می خواستم . من حالا تنبیه شدم ولی تو حق من نیستی من شایستگی تو رو ندارم .در آخرین دقیقه ای که باهات بودم گفتم اگه فکر می کنی خدای باگذشتی داری منو ببخش . ولی تو نخواستی که منو ببخشی . می دونی چرا این حرفو زدم . به این خاطر که می خواستم بهت بگم خدا با همه بزرگی و عظمت بنده هاشو می بخشه . حالا که تو دوست نداری اجباری نداره . عشق ورزیدن و دوست داشتن اجباری نیست . این دلیل نمیشه که خوشحال نباشم . با خودم می گفتم وقتی که چشاتو باز کنی بهت میگم تنهام نذار .. التماست می کنم . ولی می دونم لیاقت تو رو ندارم . هستند اونایی که خیلی بهتر از من باشند و لیاقت تو رو داشته باشن . وقتی که دل یکی دیگه رو شاد کنی شریک شادیهات شن . وقتی که رنج می کشی شریک دردات شن . وقتی که از دوست داشتن میگن در عمل نشون بدن . از خدا هیچ آرزویی ندارم جز یک آرزو . کاش بهم می گفتی که منو بخشیدی . برای همیشه از زندگیت میرم تا زندگی کنی . کسی که به خاطر تو هزاران بار مرده وبه خاطر تو باز هم می میره تا تو زنده باشی .. ... فوری این پیامو براش فرستادم .. نگار دوستت دارم .. من بدون تو بازم می میرم . تو یه بار صدامو با گوش جان نشنیدی و من به خاطر تو تا یک قدمی مرگ رفتم .. این بار اگه چشامو ببندم می دونم که دیگه باز نمیشه . نگار من به تو احتیاج دارم . نگار نرو تنهام نذار . تنهام نذار .. دوستت دارم .. دوستت دارم اینو براش فرستادم .. حس کردم کنترلم از دستم داره خارج میشه فریاد زدم نگاررررررررر نرو تنهااااااااام نذارررررررررر .. نگار من تنهام نذاشته بود . در قسمت بیرونی گوشه در ایستاده بود . لباشو می جوید و آروم اشک می ریخت ..... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم