انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

شام مهتاب


مرد

 
دلم نمیخواهد ببینمت .»
شایان دستپاچه شد و گفت :« من ... من ... چنین منظوری نداشتم ؛ باور کن من شما را دوست دارم . نمیخواهم تو و آفتاب را از دست بدهم .
با خونسردی گفتم :« بهتره بیشتر از این خودت را بازی ندهی ؛ لااقل با خودت صادق باش ؛ بهتره بروی .»
ـ مهتاب ؛ مهتاب .
دیگر جوابش را ندادم و به اتاق آفتاب رفتم . دخترم با چشمانی وحشت زده پشت در ایستاده بود . تا مرا دید گفت :« میخواهیم از پیش پدر برویم ؟»
او را از زمین بلند کردم و در آغوش فشردم و گفتم :« آره عزیزم میخواهیم به ایران برگردیم .»
جوابی نداد فقط محکم به سینه ام چسبید ؛ پاهایم سست شد و با دلی شکسته اشکهایم را در لا به لای موهای آفتاب پنهان کردم . دیگر از آن شب شایان به خانه نیامد ؛ مثل اینکه حکم آزادی اش را به دستش داده بودم . آن شب حال بدی داشتم که قادر به توصیف آن نیستم . سالهای سال با مردی زندگی کرده بودم که او را نشناخته بودم . چطور توانسته بود ده سال مرا بازی دهد و وانمود کند که دوستم دارد و من ساده لوح او را باور کرده بودم .
همان فردا به سراغ وکیلی رفتم ؛ به او اختیار تام دادم و گوشزد کردم که هیچ حق و حقوقی نمیخواهم ؛ فقط خیلی سریع طلاقم را بگیرد . بدون هیچ برخورد و جنجالی .
خندید و گفت :« از این بهتر چه میشود ؟ آرزوی هر مردی است که همسرش بدون حق و حقوقی طلاق بگیرد . اینکه دیگر جنجال ندارد ؛ تا به همسرتان تماس بگیرم او فورا خودش را میرساند و مدارک را امضا میکند .»
یک هفته طول کشید تا توانستم جای مناسبی برای زندگی پیدا کنم . نزدیک مادر آپارتمان کوچکی اجاره کردیم تا سر فرصت کارهایم را ردیف کنم و به ایران بازگردیم . درطول آن هفته از شایان هیچ خبری نبود . حتی تماسی نگرفت که احوال تنها دخترش را بپرسد . با اینکه حق داشتم که به شدت عصبانی باشم ؛ حتی از اوگلایه ای نداشتم ؛ خیلی وقته که برایم مرده .
مادر وقتی فهمید قصد جدایی از شایان را دارم تعجب نکرد . فقط ناراحت شد و گفت :« میدانستم روزی کارتان به اینجا خواهد رسید ؛ اما از اینکه پایان یک عشق به اینجا کشیده میشود غم دلم را میگیرد . هیچ کس ازدواج نمیکند برای اینکه روزی جدا شود ؛ اما متاسفانه گاهی اوقات دیگر تحمل یک لحظه زندگی مشترک برایتان غیرممکن میشود و آنجاست که زندگی برای او تمام میشود .»
فقط دو چمدان از آن زندگی را با خود آوردم و به وکیلم اطلاع دادم که با شایان تماس بگیرد و بگوید که ما خانه را ترک کردیم . درخانه جدید احساس راحتی میکردیم ؛ مخصوصا آفتاب که دوباره به مادر نزدیک شده بود . زندگی آرام و بی دردسری داشتیم . برنامه ی منظمی همراه با آرامش ؛ دیگر هراسان و دل نگران نبودیم شبها به راحتی میخوابیدیم و کسی نبود که نیمه شب ما را وحشت زده از خواب بیدار کند . دیگر کسی نبود که فکرم را مشغول کند و با اعصابی خرد و داغان به سرکار بروم و دیگر کسی نبود که فکرم را مشغول کند و با اعصابی خرد و داغان به سرکار بروم و دیگر کسی نبود که دلم برایش بتپد و هیچ گاه ... جای خالی شایان را احساس نکردم . اگر هر زمان دیگری بود به حتم از این جدایی آزرده میشدم اما حرفهای آن روز شایان همه ی عشق و علاقه ای که به او داشتم از بین برد .او به پول رسید و من به آزادی .همان چیزی که هر دو از روز اول به دنبالش بودیم ؛ سالهای سال به درختی دل بسته بودم که هرگز ثمر نداد و تلاشی بیهوده داشتم .
گاهی اوقات به یاد گذشته ها و تنهایی ام می افتادم ؛ آفتاب که حس میکرد چیزی مرا آزار میدهد به سراغم می آمد و مرا می بوسید . یکروز گفت :« مامی غصه ی پدر را نخور ؛ من خودم همیشه در کنارت هستم ؛ وقتی بزرگ شدم عروس نمیشم . میخواهم پیشت بمونم همه ی مردها مثل بابا هستند .»
او را در بغل گرفتم و گفتم :« نه عزیز دلم ؛ اینطور نیست . همه ی مردها بد نیستند . توهم بزرگ که شدی عروس میشی .»
اخم هایش را درهم کرد و گفت :« نوچ ؛ من میخواهم پیش تو بمانم .»
او را بوسیدم و گفتم :« هرچه تو بگویی عزیز دلم .»
با خوشحالی مرا بوسید و گفت :« مامی ؛ شوشو را بیاورم برایش لالایی بخوانی ؟»
و قبل ازاینکه جوابش را بدهم دوان دوان به سمت اتاقش رفت ؛ دقایقی نگذشت که با قیافه ای غمگین بازگشت و گفت :« مامی ؛ شوشو نیست !»
ـ عزیزم ؛ اتاقت را درست بگرد ؛ حتما آن را جایی گذاشتی .
به سمتم آمد و دستم را گرفت و گفت :« می آیی باهم بگردیم ؟»
ـ البته جان دلم .
به اتاقش رفتم اما هرجا را گشتم نتوانستم عروسک را پیدا کنم به او گفتم :« حتما آن را خانه ی مادر جا گذاشتی .»
درحالیکه بغض کرده بود گفت :« فکر میکنم آن را در خانه ی پدری جا گذاشته ام .»
ـ بهتره آن را فراموش کنی ؛ یکی بهتر از آن را برایت میخرم .
ـ نه مامی ؛ من فقط شوشو را میخواهم .
اعصابم بهم ریخت . دلم نمیخواست دوباره به آن خانه پا بگذارم .درحالیکه سعی میکردم برخودم مسلط باشم گفتم :« به مادر میگویم با پدرت تماس بگیرد تا آن عروسک را برایت بیاورد .»
پاهایش را بهم کوبید و گفت :«نه ؛ پدر هیچ وقت شوشو را برایم نمی آورد.»
دلم نمیخواست در آن شرایط شایان را ببینم . به او گفتم :« باشه فردا صبح میرویم آن را می آوریم .»
اخم هایش را درهم کرد و گفت :« تو دیگر مرا دوست نداری !»
او را بغل کردم و بوسیدم و گفتم :« این چه حرفیه که میزنی ؛ تو جان منی عزیز دلم . لباست را بپوش تا برویم .»
ازخوشحالی صورتم را بوسه باران کرد و گفت :« الهی فدات بشوم .»
ناگهان دلم لرزید او را محکم به سینه چسباندم و گفتم :« دیگه این حرف را نزن .»
ساعت ازشش گذشته بود . به حتم هنوز شایان به خانه نیامده ؛ سوار ماشین شدیم و به سمت مرکز شهر به راه افتادیم . دلشوره ی عجیبی داشتم . ازاینکه میخواستم به جایی قدم بگذارم که جز یادبودهای تلخ چیزی بخاطر نداشتم ؛ احساس بدی داشتم . آفتاب ازخوشحالی روی پاهایش بند نبود ؛ شعر میخواند دستم را میبوسید و به نوعی سعی میکرد شادی اش را نشان دهد . حرفهای بی سرو ته میزد و خودش شروع میکرد به خندیدن . ازاینکه او را اینقدر شاد می دیدم خوشحال بودم . آنقدر سرم را گرم کرد که گذشت زمان را متوجه نشدم و راهی که همیشه طولانی به نظر می آمد به پایان رسید . همه جا ساکت و آرام بود ؛ سکوتی تلخ که آزارم میداد . با دلواپسی دکمه ی آسانسور را زدم ؛ آفتاب دستم را محکم گرفته و به چهره ی نگرانم چشم دوخته بود و همانطور که دستم را نوازش میکرد گفت :« مامی ؛ من کار بدی کردم ؟!»
لبخندی زدم و گفتم :« نه عزیزم ؛ تو هیچ کار بدی نکردی .»
وقتی آسانسور توقف کرد ناگهان دلم فرو ریخت ؛ به خود نهیب زدم :« هی دختر اینهمه ترس برای چیست ؟ »میخواستم با قامتی استوار قدم بردارم اما درتوانم نبود . با پاهایی لرزان به سمت در آپارتمان به راه افتادم ؛ جرات باز کردن در را نداشتم . دوبار کلید از دستم افتاد تا توانستم در را باز کنم ؛ آفتاب حرصش گرفته بود گفت :« مامی چرا اینطور شدی ؟ تو اصلا لازم نیست بیایی ! من میروم و عروسکم را می آورم .»
و به سرعت ؛ قبل ازاینکه جوابش را بدهم به داخل آپارتمان رفت ؛ چنددقیقه گذشت اما از آفتاب خبری نشد ؛ حتما عروسکش را پیدا نکرده وبه دنبال آن میگردد . اما وقتی دیدم که ماندنش غیرعادی شده در را کمی به عقب هل دادم و وارد شدم . به اطراف نگاه کردم همه چیز مثل همان روزی بود که آنجا را ترک کرده بودیم . یک آن دلم گرفت و غم دنیا بر دلم سنگینی کرد .هنوز عکس من و آفتاب روی شومینه دیده میشد . دیگر نتوانستم بیشتر از آن تحمل کنم و با دلی شکسته به سمت اتاق آفتاب رفتم که با تعجب او را درحالیکه دستش را جلو دهانش گرفته بود ؛ مقابل اتاق خوابمان دیدم ؛ خدایا چه چیزی برایش اینقدر تعجب آور است که او را این
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
چنین میخکوب کرده ! آهسته آهسته به سمت او رفتم . قبل ازاینکه حرفی بزنم صدای افتادن شیئی شنیده شد؛ ترسیدم مبادا دزد باشد به سرعت آفتاب را در بغل گرفتم و قبل ازاینکه دور شوم نیرویی نگاهم را به طرف اتاق خوابمان کشاند . باورم نمیشد ؛ اصلا مثل اینکه خواب می دیدم . این موقع روز چه کسی میتواند درخانه ما باشد ؟ حتما شایان کلید خانه را به یکی از دوستان آشغالش داده ؛ اما خدایا اشتباه میکنم این بوی ادکلن خیلی آشناست .دقت بیشتری کردم ؛ چشمانم به من دروغ نمیگفت ؛ او خود شایان بود. مرد زندگی ام ؛ کسی که بخاطرش حاضر بودم جانم را فداکنم . هرفکری میکردم جز اینکه با آن صحنه برخورد کنم . خدایا ! باورم نمیشد . شایان بایک زن در خانه ی من ؛ اتاق من و تخت من ... یعنی یک مرد میتواند اینقدر پست باشد در طول سالهای زندگیمان به تنها چیزی که فکر نمیکردم خیانت بود وحالا به همین راحتی با چشم هایم چه میدیدم ؟ ما که هنوز ازهم جدا نشده ایم ! زانوانم سست شد و به لرزیدن افتاد ؛ تعادل خود را نمیتوانستم حفظ کنم . زانو زدم و سرآفتاب را به روی شانه ام گذاشتم تا آن صحنه ی زشت و وقیح را بیشتر از آن نبیند از دیدن آنها حالم بهم خورد . آنقدر غرق درخود بودند که توجهی به ما نداشتند . آن زن را به خوبی می شناختم . یکی از مشتری های شرکت بود . آنها خیلی وقته که باهم هستند ؟ از به یاد آوردن این موضوع حالت تهوع شدیدی به من دست داد و همه چیز دور سرم چرخید ؛ هیچ وقت فکرنمیکردم که روزی شایان به من خیانت کند . آنقدر ساده لوح و ابله بودم که او را سوای دیگران میدانستم و خدا شاهد است درطول سالهای زندگی ام هیچ گاه فکرم به خطا درمورد او نرفت . در تمام این مدت من احمق را بازی میداد ؛ دردل به
حماقت خود خندیدم و این ضربه ی دیگری بود که شایان بر روح و پیکرم زد . او به نظرم آنقدر پست بود که حتی لیاقت نداشت که دهان باز کنم وهرچه لایقش است به او بگویم . فقط تنها کاری که کردم آفتاب را در آغوشم پنهان کردم . دلم نمیخواست روح لطیف او به همین راحتی آلوده شود . ناگهان آفتاب از آن حالت مات زده بیرون آمد و شروع کرد به جیغ کشیدن . به هیچ عنوان نمیتوانستم او را کنترل کنم . تازه آنموقع متوجه ما شدند ؛ بدون اینکه بخواهم حرفی بزنم گفتم :« خیلی ...»
دیگر هیچ کلمه ای در دهانم نچرخید و با عجله به سمت در دویدم . فقط صدای او را می شنیدم :« مهتاب ؛ مهتاب .»
یادم نیست چگونه خودم را به پارکینگ رساندم و چگونه ماشین را روشن کردم وبه راه افتادم ؛ فقط وقتی به خود آمدم که با سرعت زیاد درجاده به سمت خانه حرکت میکردم . یک لحظه آن صحنه ی چندش آور را نمیتوانستم فراموش کنم . حال آفتاب ازمن بدتر بود ؛ او چشمانش را بسته بود و دستان مرا محکم در دست میفشرد و جیغ میکشید . سراو را به روی زانویم گذاشتم و آرام آرام نوازش کردم . هرچه سعی میکردم تا بتوانم دهان باز کنم و کلامی برزبان بیاورم تا او آرام شود ؛نتوانستم لبانم بهم چسبیده بود . فقط میراندم و سر او را نوازش میکردم ؛ صورتم از اشک خیس شده بود و همه جا را تار می دیدم . جنون آنی به من دست داده بود و اصلا فکرم کار نمیکرد که ماشین را کنار بزنم تا کمی آرام بگیرم . آفتاب محکم به من چسبیده بود ؛ حتی او هم متوجه سرعت زیادم شد و با قیافه ی وحشت زده ؛ جاده را نگاه میکرد. وقتی صورت معصوم او را می دیدم جری تر میشدم ؛ خدایا دختری به این سن و سال چه صحنه ی وحشتناکی دیده . چطور میتوانست او را فراموش کند ؟
حال بدی داشتم چندبار چشمانم را بستم تا آن صحنه ی زشت ازجلوی چشمانم محو شود ؛ اما فرقی نمیکرد ؛ برای همیشه در ذهنم نقش بسته بود . ازشدت عصبانیت لحظه به لحظه بر سرعتم می افزودم حتی چراغ اخطار روشن شد و بوق هشدار دهنده هم به صدا درآمد ؛ اما برایم اهمیتی نداشت .پایم را به روی گاز آن چنان محکم فشار میدادم که عضلات پایم منقبض شده بود و یک آن نتوانستم ماشین را کنترل کنم ؛ تنها چیزی که بخاطر دارم صدای فریاد آفتاب و صدای بوق گوشخراش تریلی بود .
وقتی چشمانم را باز کردم همه جا را تار می دیدم نور سفیدی که هر لحظه روشن تر میشد چشمانم را اذیت میکرد ؛چهره ی متبسم دونفر که لباس سفید به تن داشتند نظرم را جلب کرد ؛ خدایا من کجا بودم ؟ هرچه به ذهنم فشار آوردم ؛ بخاطر نیاوردم که چه اتفاقی افتاده ؛ میخواستم ازجا برخیزم اما توانش را نداشتم . یکی ازچهره های متبسم گفت :« بهتره ازجایت تکان نخوری . در موقعیتی نیستی که بتوانی حرکت کنی .»اصلا هیچ چیز را نمیتوانستم بخاطر بیاورم با صدای گرفته ای که به سختی از حنجره ام بیرون می آمد گفتم :« من کجا هستم ؟»
ـ شما در بیمارستان هستید به اتفاق فرزندتان در جاده با یک تریلی تصادف کردید .
تمام حواسم را متمرکز کردم تا توانستم به یاد بیاورم چه اتفاقی افتاده و به ناگاه به یاد آفتاب افتادم هراسان گفتم :« آفتاب ؛ دخترم کجاست ؟»
ـ او هم در بخش کودکان تحت مراقبت است .
ـ چه اتفاقی برایش افتاده ؟
ـ بهتره خودتان را ناراحت نکنید ؛ از خطر بزرگی نجات پیدا کردید .
ـ میخواهم او را ببینم .
ـ حتما او را خواهید دید ؛ حالا بهتره استراحت کنید .
ـ چندوقته که ما اینجا هستیم ؟
کمی فکرکرد و گفت :« هشت روز ؛ متاسفانه وضعیت شما خیلی حاد بود ؛ از ناحیه لگن و پای راست صدمه شدیدی خوردید و بر اثر شکستگی دنده هایتان خونریزی داخلی داشتید و همچنین بر سرتان ضربه وارد شده است .»
ـ برسر دخترم چه آمده ؟


پایان قسمت ۱۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۱۲
ـ خواهش میکنم اجازه بدهید او را ببینم .
ـ تحمل داشته باشید ؛ نمیتوانم شما را تکان دهم او هم وضعیتش بهتر ازشما نیست .
حال بدی داشتم ؛ خدایا چه اتفاقی افتاده ؟ چه بلایی به سر آفتابم آمده ؟ چرا اینها جوابم را نمی دهند ؟دست پرستار را محکم گرفتم و گفتم :« به من حقیقت را بگویید .»
دستم را نوازش کرد وگفت :« او تحت مراقبت است .»
ـ حالش چطور است ؟
ـ او دوران بحرانی بدی را پشت سرمیگذارد ؛ باید به خدا امید داشت.
شوک زده او را نگاه کردم . خدایا چه برسر آفتاب آوردم ؟ و ناگهان فریاد زدم :« آفتاب .»
پرستار مرا محکم گرفت و گفت :« عزیزم آرام باش ؛ آرام ...»
و من درحالیکه تقلا میکردم ؛ آفتاب را صدا میزدم و بالاخره مجبور شدند از آمپول آرام بخش استفاده کنند و هنوز حرفش تمام نشده بود که همه جا دور سرم چرخید و بیهوش شدم .وقتی چشمانم را باز کردم پزشک معالجم را بالای سرم دیدم . بی حس و بی رمق او را نگاه میکردم و با صدایی که آهنگ خاصی داشت گفتم :« آفتابم کجاست ؟»
ـ مهتاب آرام باش او را خواهی دید .
خدایا او کیست ؟ او به زبان فارسی حرف میزند و مرا مهتاب صدا میکند . چه قدر این چهره به نظرم آشناست ! او را باید جایی دیده باشم ؛ با ناباوری گفتم :« می بخشید شما !»
لبخندی زد و گفت :« حالا مرا نمی شناسی ؟»
خدایا باورم نمیشد که در این کشور غریب ؛ تنها و بی کس ؛ با این حال خراب آشنایی پیدا کنم . او آرش بود.
درحالیکه اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم :« خوشحالم که یک آشنا می بینم .»
ـ چه برسر خودت آوردی ؟
به مانند یک بچه که وقتی پدر و مادر خود را می بیند دلش نازک میشود ؛زدم زیرگریه . آرش اشکهایم را پاک کرد وگفت :« صبور باش . اگر یادت باشد تو همیشه اسطوره ی صبر و مقاومت بودی .»
آهی کشیدم و گفتم :« نمیدانی این سالها چه برمن گذشت ؟ خیلی سخت گذشت خیلی.»
ـ همه چیز درست میشود.
ـ دیگه خیلی دیره .
درحالیکه بغض راه گلویم را گرفته بود گفتم :« میخواهم آفتاب را ببینم»
ـ مهتاب؛ عزیزم باید چند روزی صبرکنی هیچ کدام در موقعیتی نیستید که بتوانیم تکانتان بدهیم .
ـ حالش چطوره ؟
ـ فعلا بیهوش است؛ تا به هوش نیاید نمیتوانم جوابی بدهم .
با وحشت گفتم :« بهتره حقیقت را به من بگویی ؛اتفاقی برای آفتاب افتاده ؟»
ـ به من اطمینان داشته باش . او زنده است .
با نگرانی گفتم :« یعنی ...»
نگذاشت حرفم را تمام کنم گفت :«هنوز هیچ چیز معلوم نیست ؛ برایش دعا کن.»
ـ کمکش کن ؛ من غیراز او کسی را ندارم ؛ غریب به این کشور آمدم ؛ حالا نگذار غریب بروم.
ـ من و تیم پزشکی همه ی سعی و تلاشمان را خواهیم کرد.
دو روز گذشت . از بهبودی یا وخیم شدن وضع آفتاب خبری نبود . دلم برایش یه ذره شده بود .میخواستم دستهای کوچکش را در دست بگیرم و بر آنها بوسه بزنم . مادر یکی از عکسهایش را برایم آورده بود ؛ قاب عکس را در کنار تختم گذاشته بودم و ساعتها به تماشای او می نشستم و می اندیشیدم :« حالا چه برسر این چهره ی خندان آمده است ؟ خدایا او از تنهایی میترسد ؛ او بدون من چه میکند ؟»اصلا کنترل خودم را نداشتم فقط با داروهای آرام بخش میتوانستند ساکتم کنند ؛ اما هیمن که اثرش ازبین میرفت؛ داد و فریادم بلند میشد و آفتاب را میخواستم . آرش شبانه روز بالای سرم بود و سعی میکرد با حرفهای امیدوار کننده مرا آرام کند ؛اما مگر میکردم ؛ از بس داروهای آرام بخش به من تزریق کرده بودند ؛ حس و حال حرف زدن نداشتم ؛ فقط ناامید روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و غم درونم را با ریختن اشکی بی صدا بیرون میریختم. آنقدر حالم بد بود که دیگر آرش نتوانست تحمل کند و با پزشکان مشورت کرد و بالاخره اجازه دادند مرا باهمان اوضاع و احوال با تخت به بخش کودکان ببرند . اما قبل از این کار آرش به سراغم آمد وگفت :« مهتاب ؛ من دکترها را راضی کردم که تو آفتاب راببینی ؛ اما یک
شرط دارد .»
ازخوشحالی دست او را فشردم وگفتم :« متشکرم ؛ متشکرم.»
ـ فراموش نکن که آنجا بخش کودکان است؛ باید سکوت را رعایت کنی و هیجان زده نشوی . مجبورم نکن که از آرام بخش استفاده کنم ؛ خودت به خوبی از مضرات این دارو باخبری .
سرم را تکان دادم وگفتم :« باشه ؛ قول میدهم که ساکت باشم ؛ اصلا هرچه تو بگویی .»
باکمک دو پرستار مرا به بخش کودکان بردند ؛ هرچه نزدیک تر میشدم دلهره ام بیشتر میشد . او را در بخش مراقبت های ویژه بستری کرده بودند ؛ تختم را روبه روی او قرار دادند و کمی اهرم آن را بالا کشیدند تا بهتر بتوانم عروسکم را ببینم . آفتابم در بستری سفید به خواب رفته بود ؛ آرام و بی صدا؛ تمام بدنش سالم بود بدون هیچ شکستگی و کبودی ؛ فقط سرش را بسته بودند ؛ متوجه شدم او را تحت عمل جراحی قرار داده اند . آنموقع بود که فهمیدم چه بلایی برسر عزیزم آورده ام . به آرامی رو به آرش کردم وگفتم :« ضربه ... ضربه مغزی شده ؟!»
با تاسف سرش را تکان داد . درحالیکه آب دهانم را به سختی قورت میدادم گفتم :« آرش ؛ آرش امیدی هست ؟»
ناامیدانه گفت :« فقط دعا کن که به هوش بیاید .»
ساکت و آرام اشک ریختم و دست زیبای آفتاب را که هنوز گرمای حیات درآن جریان داشت در دست گرفتم و نوازش کردم . برای بوسه هایش دلم تنگ شده بود. هر وقت به خانه میرفتم دوان دوان به سمتم می آمد و مرا بوسه باران میکردو میگفت :« مامی ؛ دوست دارم .»
فقط او را تماشا میکردم و اشک میریختم و به یاد گذشته برایش لالایی خواندم ؛ آرش دیگر طاقت نیاورد و گفت :« بهتره برویم .»
دستپاچه شدم وگفتم :« خواهش میکنم ؛ فقط چند دقیقه ی دیگر .»
ـ مگر قول ندادی حرفم را گوش کنی !
دیگر هیچ نگفتم و مرا به بخش منتقل کردند.
هرچه حال من رو به بهبودی میرفت ؛ حال آفتاب وخیم تر میشد ؛ حالا دیگر میتوانستم به روی صندلی چرخدار بنشینم و هر روز چند ساعتی را درکنار آفتاب بمانم . بی صدا او را تماشا میکردم واشک میریختم . چقدر سخته که عزیزت جلو چشمانت پرپر شود و هیچ کاری ازتو ساخته نباشد . و سخت تر اینکه خودت سبب این نابودی باشی . روزی هزار بار به خودم فحش و ناسزا میگفتم و خود را مقصر میدانستم .
یک روز که به اتفاق آرش به دیدن آفتاب رفته بودم همانطور که دستهای کوچکش را گرفته بودم و میبوسیدم گفتم :« آرش خواهش میکنم بهترین متخصص ها را برایش بیاور ؛ از هرکجای دنیا که باشد ؛ هزینه اش برایم مهم نیست فقط کاری بکن که دخترم نجات پیدا کند .»
ـ خودت میدونی که کوتاهی نمیکنم ؛ ما در حال حاضر بهترین متخصص ها را داریم . هر روز شورای پزشکی برگزار میشود تا شاید راه نجاتی پیدا کنند ؛ اما می بینی که هنوز به نتیجه نرسیده اند . مهتاب ؛ تو هم بهتره واقع بین باشی ما همه ی سعی و تلاشمان را می کنیم؛ نباید منتظر معجزه باشی .
با صدایی که لحظه به لحظه ضعیف تر میشد گفتم:« آرش چطور میتوانم واقع بین باشم ؛ سهم من از دنیای به این بزرگی فقط آفتاب بود ؛ منکه هرچه داشتم از دست دادم . قبوله ؛ بازهم قبول اما آفتاب را هرگز .»
آرش گفت :« مهتاب ؛ هرچه به یاد دارم تو دختر معتقد و با ایمانی بوده ای هیچ گاه ندیدم که ناشکری بکنی و خدا را مقصر بدانی ؛ پس باید تسلیم خواست او شد . او قادر مطلق هست . خودش داده و هر وقت اراده کند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
مرد

 
میگیرد ؛ تو باید حقیقت را قبول کنی ؛ با سرنوشت که نمیشه جنگید .»
ـ اما من میخواهم بجنگم ؛ باید بجنگم . منکه دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. همه ی وجودم ؛ همه ی هستی ام در مقابلم روی این تخت افتاده و کاری از دستم برنمی آید . آرش ؛ باور کن این خیلی سخته که نتوانی برای عزیزت کاری انجام دهی . آرش؛ هیچ کس را نمیتوان در موقعیت کس دیگری قرار داد ؛ او فرزند من است. تمام دلخوشی ام ؛ تو چطور میتوانی خودت را جای من بگذاری هیچ کس جز یک مادر نمیتواند مرا درک کند . این خودخواهی و دیوانگی من بود که آفتاب را به اینجا کشاند .چرا نمیخواهی بفهمی که من چه میکشم ؛ من مقصرم ؛ من باعث ...
دیگر نتوانستم ادامه دهم ؛ درحالیکه سیل اشک از چشمانم جاری شده بود ؛ جلو دهانم را گرفتم ؛ که صدایم در نیاید . آرش کنار پایم زانو زد و درحالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود و مرا به آرامش دعوت کرد گفت:« بهتره دعا کنی ؛ مسکن خوبی است .»
و دسته ی صندلی چرخدار را گرفت و به طرف محوطه ی بیمارستان به راه افتاد . هوا کمی سرد شده بود ؛ آرش گفت :« میخواهی برایت شالی بیاورم؟»
ـ نه؛ متشکرم .
درختان غم گرفته ی بیمارستان با تنی عریان در هاله ای از یاس و ناامیدی فرو رفته بودند . آنها هم دلشان خوش نبود و مانند من کوهی از غم بر دلشان نشسته بود . پاییز با همه ی زیبایی اش آن حس و حال گذشته را درمن زنده نمیکرد. من هم مانند درختان ؛ خود را برای مرگ پاییزی آماده میکردم . آرش صندلی ام را به درختی تکیه داد و درکنارم به روی نیمکتی نشست . دل و دماغ حرف نداشتم چشم به آسمان دوختم ؛ او هم دلش گرفته بود . آرش وقتی سکوت مرا دید گفت :« میخواهی برایت یک لیوان چای بیاورم ؟»
سرم را به علامت منفی تکان دادم .من من کنان گفت :« میخواهم درباره ی شایان صحبت کنم .»
با بی تفاوتی گفتم :«اوکه قبل ازاینکه ما تصادف کنیم مرد .»
ـ اینطور حرف نزن ؛ او هم یک پدر است .نمیدانی از غم آفتاب چه برسرش آمده.
با پوزخندی گفتم :«مگر آفتاب برای او مهم است !»
ـ مهتاب این چه حرفی است که میزنی ؛ این حق اوست . اگر تو یک مادری او هم یک پدر است .
با عصبانیت گفتم :« برای من از محبت پدری حرف نزن. پدری که نفهمد بچه اش چگونه بزرگ شده و خواسته هایش چیست به چه درد میخورد . از او بپرس برای آفتاب چه کرده ؟و تو بی انصاف هم او را با من مقایسه میکنی .من ازهمه ی حق و حقوقم گذاشتم ؛ اما او چی ؟سه هفته از تنها دخترش خبر نداشت و همه اوقاتش را به شب زنده داری و عیش و نوش میگذراند ؛ شبهایی که تا صبح به خانه نمی آمد ؛ پرسیدی کجا بوده ؟ آیا اونموقع به فکر آفتاب بود ؟ از او بپرس غذای مورد علاقه ی دخترش چیست و به چه بازیهایی علاقه دار ؛ یا ... اینکه وقت خواب دوست داره برایش داستان بخوانی یا لالایی .باور کن این سوالهای به ظاهر ساده را نمیداند ؛ چون وقتی برای آفتاب نگذاشته .
او همیشه خودش و خواسته هایش برایش مهم بود و اگر چیزی برایش منفعتی نداشته باشد انجام نمیدهد . حتی ازدواج با من و آمدنمان به آمریکا؛ حالا هم بهش بگو خودش را به موش مردگی نزند چون نفعی برایش ندارد .»
ـ اما او پشیمان است .
ـ پشیمان ! او همه ی عمرش ادای آدمهای نادم را خوب در می آورد؛ اما هیچ وقت معنی آن را نفهمید . با این کثافتکاری آخرش اگر روزنه ای وجود داشت آن راهم خراب کرد ازمن میشنوی گول او را نخور . اگر اشکی هم میریزد بدان اشک تمساح است . تو نمیدانی آفتاب با دیدن ...»
از به یاد آوردن آن صحنه حال بدی پیدا کردم ؛ حرف زدن برایم مشکل شد ؛ به سختی نفس میکشیدم .درحالیکه سعی میکردم برخودم مسلط شوم گفتم :« ده سال از عمرم را به پای او حرام کردم ؛ هرچه گفت گوش کردم و انجام دادم ؛ میدانی چرا ؟ چون دوستش داشتم ؛ یادته یه روز ازمن سوال کردی که آیا شایان را دوست دارم ؟ آن روز دچار تردید شدم چون حقیقتا نمیدانستم او را بخاطر خودش یا به خاطر آزادی هایی که به من داده میخواهم ؛ اما در طی این سالها که همه چیزم را گرفت ؛ حتی آزادیم را ؛ فهمیدم که واقعا او را دوست میداشتم که توانستم اینهمه سختی را تحمل کنم . اما من بازیچه ای بیش نبودم ؛ ده سال از عمرم هدر رفت ؛به نظرکم می آید اما یعنی صد و بیست ماه ؛ پانصد و چهل هفته یا بهتر بگویم سه هزار و ششصد و پنجاه و دو روز از زندگی ام را مفت باختم . اما من باید زندگی کنم ؛ دیگر نمیگذارم بقیه عمرم ؛ حتی اگر یک روز باقی مانده باشد ؛ به این راحتی از دست برود . اگر چیز باارزشی بود ده سال که کم است صد سال هم حاضر بودم برایش سختی بکشم ؛ اما برای چه کسی ؟ اگر اینهمه محبت را به یک سگ کرده بودم تا آخر عمر از حریم خانه ام محافظت میکرد و وفاداری خود را نشان میداد
ولی او برعکس نه تنها دستم را گاز گرفت بلکه خردم کرد ؛ کوچکم کرد و به مانند یک انسان بی هویت به گوشه ای پرتابم کرد .»
دیگر نتوانستم حرف بزنم ؛ ازیادآوری خاطرات تلخ گذشته ؛ دچار تشنج شدم و کنترل خود را ازدست دادم ؛ آرش دستپاچه شده بود . درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکرد گفت :« آرام باش ؛ آرام باش تو دچار استرس شدی .»
به سختی نفس میکشیدم ؛ دلم میخواست فریاد بزنم ؛ اما مثل اینکه کسی دستش را روی گلویم گذاشته بود و فشار میداد ؛ سریع مرا به بخش منتقل کرد و ماسک اکسیژن را به دهان و بینی ام وصل کرد و دوباره دستگاه ها را به راه انداختند ؛ صدای پزشکانی را که بالای سرم بودند به خوبی می شنیدم ؛ همهمه و صداهایی که لحظه به لحظه ضعیفتر میشد .
هوا هنوز روشن نشده بود که ازخواب پریدم ؛آفتاب را درکنار دریا مشغول بازی دیدم . خیلی شاد و سرحال بود ؛ دستم را گرفته بود و مرا به اینطرف و آنطرف می کشاند . لباس سفیدی به تن داشت و موهای زیبایش به روی شانه هایش ریخته بود .از اینکه باد موهایش را پریشان میکرد لجش گرفته بود و سعی داشت آنها را کنار بزند ؛ اما نمیتوانست گفت :« مامی ؛ میشه مثل همیشه موهایم را ببافی .»
با لبخندی به سمتش رفتم هرچه نزدیکتر میشدم او دورتر میشد . صدایش زدم :« آفتاب ؛ آفتاب .»
درحالیکه میخندید به سمت دریا رفت ؛ هراسان به دنبالش دویدم اما قبل ازاینکه به او برسم ازخواب پریدم . صدای ضربان قلبم را به خوبی می شنیدم ؛ ازجا برخاستم و لیوان آبی نوشیدم . خیلی دلم هوایش را کرده بود ؛ باید او را می دیدم . به سختی از تخت پایین آمدم و به روی صندلی چرخ دار نشستم و به بخش کودکان رفتم . او را از پشت شیشه دیدم . با آرامش به خواب رفته بود ؛ نمیدانم چه مدت تماشایش کردم . یاد گذشته ها تمام ذهنم را پر کرده بود ؛ روزهایی که خسته و درمانده از سرکار به خانه بازمیگشتم او تنها مونسم بود . دوان دوان به سمتم می آمد و در آغوشم میپرید و میگفت :« خیلی دلم برایت تنگ شده . ای کاش سرکار نمیرفتی تا هر روز باهم بیرون برویم .»
ازکار کردن من دل خوشی نداشت ؛ ازتنهایی وحشت داشت ؛ همیشه دوست داشت درجای شلوغی باشد . او را به روی زانوانم می نشاندم ومیگفتم:« عزیز دلم همه باید کار کنند . تو هم وقتی بزرگ شدی باید کار کنی.»
اخم هایش را درهم میکرد ومیگفت :« نه ... من میخواهم همیشه پیش بچه هایم بمانم .»
با خنده میگفتم :«چند تا بچه دوست داری ؟»
هر دوستش را باز میکرد ومیگفت :« این همه .»
با تعجب میگفتم :« ده تا بچه میخواهی !»
سرش را تکان میداد و میگفت :«بله که میخواهم ؛ اگرمن هم مجبور شوم بروم سرکار ؛ دیگه تنها نیستند و بهانه نمی گیرند .»
آنقدر بامزه حرف میزد که او را غرق بوسه میکردم ؛ بیشترازسنش میفهمید و همیشه قبل ازاینکه حرفی بزند ؛ کمی فکرمیکرد و حالا این عزیزمن است که با مرگ دست و پنجه نرم میکند .
ـ مهتاب ؛ مهتاب .
این صدای آرش بود که مرا از آفتاب جدا کرد.
ـ تو نباید ازتختت پایین می آمدی ؛ به استراحت احتیاج داری ؛ وقتی به اتاقت آمدم و تو را ندیدم ترسیدم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ـ باید آفتاب را می دیدم.
ـ مرا صدا میزدی .
ـ من اینقدر شرمنده هستم که ...
نگذاشت حرفم به آخر برسد گفت :« این چه حرفیه که میزنی ؟یک دوست اگر این کارهای پیش پا افتاده را هم انجام ندهد به چه درد میخورد .»
ـ متشکرم ؛ خیلی بهت زحمت دادم.
دسته صندلی چرخدار را گرفت و به سمت در خروجی رفتیم. نگاهم به یکی از اتاقهای کودکان افتاد. همان دختر همیشگی ؛ هربار که به دیدن آفتاب می آمدم با حالتی خاص مرا نگاه میکرد . با دیدن من دستش را تکان داد ؛ منهم لبخندی زدم و دستم را بالا آورد . از آرش پرسید بیماری او چیست ؟
اظهار بی اطلاعی کرد وگفت :«نمیدانم ؛ اما حال مساعدی ندارد ؛ چون این بخش مخصوص بیماران بدحال است ... مهتاب ؛ میخواهم باهات صحبت کنم .»
با تعبج سرم را بالا بردم ونگاهش کردم وگفتم:«اتفاقی افتاده ؟»
سرش را تکان داد ؛ دلم آرام گرفت گفتم :« بهتره به محوطه بیمارستان برویم .»
ـ هوا سرد است.
ـ در ایوان می نشینیم به اکسیژن احتیاج دارم .
از در که بیرون آمدیم باد سردی به صورتم خورد گفتم :« هوا حسابی سرد شده .»
ـ من میروم تا برایت لباس مناسبی بیاورم .
دقایقی بعد آرش با یک شال و دو لیوان چای بازگشت ؛ شال را دور خود پیچیدم چای را با ولع نوشیدم . احساس گرما تمام وجودم را پر کرد . آرش همچنان که به نرده ی ایوان تکیه داده بود گفت :« آفتاب به یک عمل دیگر احتیاج دارد .»
ـ خب چرا انجام نمیدهند !
ـ چطور بگویم ... این یک ریسک است .
ـ منظورت را نمی فهمم .
ـ بگذار واضح تر بگویم . دراین عمل سی درصد امید بهبودی است یا به طور کامل خوب میشود یا ...
دلم یکمرتبه فرو ریخت و لیوان چای به روی لباسم ریخت بدون اینکه به سوزش پایم توجه کنم ؛ درحالیکه همان تکه از لباس را در دستم مچاله میکردم ؛ گفتم :« من با این عمل موافق نیستم .»
ـ چاره ای نداریم ؛ لخته خونی به روی مخچه قرار گرفته که لحظه به لحظه بزرگترمیشود باید هرچه زودتر آن را برداریم .
ـ هیچ راهی وجود ندارد ؟
ـ نه متاسفانه ؛ تا چندمدت دیگر لخته خون تمام مغز را میگیرد و بازهم نتیجه همان خواهد شد . اگر پزشکان ده درصد هم امیدوار بودند .... باید خوش بین بود چون بااینطور نگه داشتن او اصلا امیدی نیست .
ـ آرش من میترسم ؛ امکان اینکه لختگی خود به خود از بین برود وجود دارد ؟
ـ خیلی کم ؛ کمتر از یک درصد .
ـ نه ؛ نه من به این عمل راضی نیستم ؛ اگر کوچکترین امیدی باشد چرا دست به این ریسک بزنم.
آرش دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت :«مهتاب ؛ بهتره حقیقت را بپذیری .من گفتم کمتر از یک درصد ؛ آن هم تا کی ؟ شش ماه ؛ یکسال یا هیچ وقت ؛ تا کی میخواهی به رویایی فکرکنی که از واقعیت دور است ؛ تا کی میخواهی زجر بکشی ؟سی درصد امکان موفقیت برای یک عمل جراحی کم نیست . پزشکان اگرکوچک ترین امیدی هم داشته باشند ؛ پیشنهاد میکنند که عمل صورت بگیرد . بهترین کادر پزشکی این عمل را به عهده گرفته . بهتره به آنها اعتماد کنی.»
ـ تو هم با این عمل موافقی ؟
ـ البته که موافقم ؛ درسته که تنها راه نیست اما بهترین راه است .
ـ کی باید عمل شود ؟
ـ به احتمال زیاد همین بعدازظهر .
ـ یعنی بین بودن و نبودن آفتاب ؛ چند ساعت فاصله است .
قطره اشکی که گوشه ی چشمانم جمع شده بود پاک کردم وگفتم :«میخواهم تنها باشم .»
آرش به آرامی ازکنارم برخاست و گفت :« هرطور که راحتی ؛ اما خودت را اینقدر آزار نده .»
آسمان هم دلش مثل من گرفته بود و عقده دل را با ریختن اشکهایش باز میکرد ؛ با این تفاوت که اوبه طبیعت جانی دوباره میداد و حیات را به ارمغان می آورد ؛ اما من چی ؟ در هاله ای از غم و اندوه فرو رفتم . خدایا کمکم کن من نمیخواهم آفتاب را از دست بدهم ؛ بدون او زندگی کردن یعنی هیچ ؛ یعنی نابودی من.
من میخواهم با او به ایران بازگردم . آفتاب دخترخوش سر و زبانی است ؛ چقدر پدر از دیدنش خوشحال میشود ؛ اما ... اگرهمه چیز اینجا تمام شود چی ! وای برمن ؛ اینطور نخواهدشد ؛ خدا میداند که بدون او می میرم .به ناگهان رعد وبرق شدیدی آسمان را لرزاند و به همراه آن دل من هم لرزید .باید امیدوار بود ؛ نمیتوانم بنشینم و پرپر شدن دلبندم را بینم . حتما او خوب خواهد شد ؛ اگر غیرازاین بود پزشکان دست به این عمل نمیزدند ؛ باید امیدوار بود .با صندلی چرخدار به زیر آسمان خدا رفتم . سرم را بالا گرفتم . قطره های باران صورتم را خیس کرد . بدون هدف زیر باران به راه افتادم ؛ نمیدانستم به کجا ؛ اما توان ماندن نداشتم . در آن شهرغریب ؛ بی یار و یاور ؛ تنها وبی کس ؛ به کجا میرفتم ؟ دلم میخواست عقده ی دل خالی کنم ؛ فریاد بزنم برسر و سینه بکوبم و بگویم چرا من ! چرا من ! فریاد زدم :« خدایا کمکم کن ؛ من تحملش را ندارم .»
و با صدای بلند گریستم ؛ غم بدجوری بر دلم سنگینی میکرد .آنقدر زار زدم تا کمی سبک شدم ؛ با اینکه تنم از سرما یخ کرده بود اما از درون گرم بودم . بدون توجه به سرفه هایی که آزارم میداد لالایی مورد علاقه ی آفتاب را زیرلب زمزمه کردم.
صدای مادر را از دور شنیدم .به سرعت به سمتم آمد و چترش را روی سرم گرفت وگفت :« دختر تو اینجا چه میکنی؟ خدایا ؛ چه برسر خودت آوردی لباسهایت خیس شده و از سرما بدنت یخ کرده .»
و بدون اینکه منتظر جوابی باشد مرا به داخل بخش برد ؛ پرستار لباسهایم را عوض کرد و نوشیدنی گرمی به خوردم داد . مادردرحالیکه موهایم را شانه میکرد نگاهی به چهره ام انداخت گفت :«چرا اینقدر خودت را آزار میدهی ! یک انسان با ایمان هیچ وقت امیدش را ازدست نمیدهد؛ با اینکه میدانم زن معتقدی هستی ؛ اما می بینم که روز به روز ازخدا دورتر میشوی .»
ـ مادر این چه حرفیه که میزنی ؟من روزی هزار بار نام خدا رابه زبان می آورم.
ـ برای چی ؟ برای اینکه چیز ناممکنی را برایت ممکن کند .تو اگر به او ایمان داری به قول شما ایرونی ها باید راضی باشی به رضای او ؛ درهرکار اوحکمتی است . پس بسپار به دست خودش . تو منتظر نشستی تا معجزه ای صورت بگیرد ؛ دیگر زمان معجزه گذشته ؛ این اتفاق خارق العاده زمانی صورت میگرفت که خدا را قبول نداشتند و خداوند میخواست حقانیت خودش و پیامبرش را به اثبات برساند . اما حالا همه چیز فرق کرده ؛ تو وجود او را قبول داری ؛ اما خواسته اش را نمی پذیری . این همه علم و تکنولوژی پیشرفت کرده اما بازهم همه چیز بستگی به خواست او دارد ؛ اگر بخواهی برگی ازدرختی نیفتد هیچ کس نمیتواند جلو او را بگیرد . به جای آنکه بنشینی و غصه بخوری فقط دعا کن ؛ چون مسکن خوبی است و به تو آرامش میده ؛ یه کارها را به خودش بسپار ؛ اون چیزی که او می بیند و صلاح میداند از ذهن ما آدمها خیلی دور است . عیسی مسیح میگوید : خداوند را که خدای توست باتمام جان و عقل خود دوست داشته باش اگر این چنین دوست داشته باشی باید راضی باشی به حکمی که میدهد .
حرفهای مادر خیلی در روحیه ام اثر گذاشت ؛ حق با او بود .روبه مادر کردم و گفتم:« به آرش بگویید با عمل موافقم .»
با خوشحالی مرا در آغوش گرفت وگفت :«به حتم خدا کمکت میکند.»
ساعت یک بعدازظهر آفتاب را برای عمل آماده کردند . روی صندلی چرخ دار کنار تختش نشستم ؛ دستان سفید او را که از روپوش گشاد آبی رنگ بیرون بود در دست گرفتم و بوسه ای بر آن زدم ؛ آرام و معصومانه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
به خواب رفته بود دستم را درحالیکه میلرزید به روی صورتش کشیدم .موهای سیاه و بلندش را از ته تراشیده بودند ؛ آهی کشیدم ؛ هیچ وقت دوست نداشت موهایش را ببندم . برس را به دستم میداد تا برایش شانه کنم و بعد به دور خود میچرخید و ازته دل میخندید .
خدایا این صحنه دوباره تکرار میشود ؟ آرش دستش را به روی شانه ام گذاشت و گفت :« طولی نمیکشد که دوباره موهایش بلند میشود .»
ـ آرش ؛ او نباید بفهمد چه اتفاقی برای موهایش افتاده .
شانه ام را فشرد وگفت :« حتما ؛ حتما ؛ حالا بهتره زودتر او را به اتاق عمل ببریم .»
سرم را تکان دادم و لبان خوش رنگ دخترم را بوسیدم . پرستاران آمدند و او را از جلو دیدگانم بردند .تا لحظاتی مثل آدمهای مسخ شده بی حرکت به در اتاق عمل چشم دوخته بودم. مادر کمکم کرد و مرا از آنجا دور کرد . یک لحظه شایان را در گوشه ای از راهرو دیدم .با دیدن من ناگهان رویش را برگرداند و دور شد .
حتی نمیتوانستم تعادل خود را روی صندلی حفظ کنم مادرگفت :« بهتره کمی استراحت کنی.»
ومرا به سمت اتاقم برد . با کمک پرستاران روی تختم خوابیدم . آنقدر بی رمق بودم که حتی نتوانستم اعتراض کنم . خواب نبودم اما بیدار هم نبودم ؛ همه چیز در اطرافم سیر میکرد آفتاب با موهای پریشانش به دور خود میچرخید و شایان با قیچی به دنبالش می دوید آفتاب جیغ میکشید و من هم هرچه تلاش میکردم که خودم را به آنها برسانم نمیتوانستم . آفتاب فریاد میزد :«مامی مامی کمکم کن .»
اما تلاش من بیهوده بود . از شدت خستگی بیهوش میشدم اما دوباره غباری از کابوس جلوی رویم ظاهر میشد . دستان گرم مادر پیشانی و صورتم را نوازش میداد و زیرلب دعا میخواند. سه ساعت درآن حالت بحرانی بودم که ناگهان ازجا پریدم .
ـ آفتاب ؛ آفتاب.
مادر به سرعت به کنارم آمدو گفت :« عزیزم آرام باش .»
با دلهره و نگرانی پرسیدم :« او را از اتاق عمل آورده اند ؟»
ـ هنوز زود است ؛ بهتره استراحت کنی .
ـ میشه این دریچه را باز کنید ؛ هوای اینجا خیلی سنگین است .
با تبسمی ازجا برخاست و دریچه را باز کرد . نفس عمیقی کشیدم ؛ آسمان صاف شده و از پشت درختان اشعه ی کمرنگ خورشید میدرخشید . دلم گرفته بود مثل عصر جمعه ی ایران . به مادر گفتم :امروز چه روزی است .
ـ بیست و نهم اکتبر ؛ روز جمعه .
ـ حدسم درست بود ؛ فرقی نمیکند چه درایران وچه ؛ هرجای دیگری ؛ جمعه ؛ جمعه است . ای کاش مسجدی بود تا برای دعا کردن به آنجا میرفتم ؛ یک جای ملکوتی .
ـ میخواهی به کلیسا برویم آنجا هم خانه ی خداست .
باسر رضایتم را اعلام کردم ؛ از دراتاق عمل گذشتیم ؛ آفتاب درچه حالی است ؟ به حتم سرش را شکافته اند و تیم جراحی مشغول هستند . ته دلم از به یاد آوردن آن صحنه خالی شد؛ دستانم را محکم درهم گره کرده و از ریختن اشک خودداری کردم :« او خوب خواهد شد ؛ نباید گریه کنم .»
در افکار دور و دراز گم شده بودم که خود را مقابل کلیسا دیدم ؛ مادر کمکم کرد تا وارد شوم . مثل اینکه پا به درون دنیای ناشناخته ای گذشته ام ؛ تندیس به صلیب کشیدن حضرت مسیح نظرم را جلب کرد. هرچه جلوتر میرفتم خود را رهااز دنیا می دیدم ؛ حس کردم لحظه به لحظه به خدا نزدیک تر میشوم . زیبایی و شکوه خداوندی را به وضوح میدیدم ؛ با دلی شکسته به سویش آمده بودم ؛ او مرا پذیرفته بود . عظمت و بزرگی خداوند آن چنان در جلو دیدگانم مجسم شد که تمام وجودم به لرزه افتاد و سنگی که بر روی سینه ام سنگینی میکرد به ناگاه ازجا کنده شد و سیل اشک از چشمانم جاری شد. نمیدانم چه مدت به آن حال بودم ؛ ولی یک آن احساس سبکی کردم و بار سنگینی که به دوش میکشیدم به یکباره به زمین افتاد . سرم را به روی سکویی که جلو محراب کلیسا بود گذاشتم . و آرام آرام گریستم .
بعد از دقایقی گفتم :« مادر ؛ بهتره برگردیم ؛ میخواهم وقتی او را از اتاق عمل بیرون می آوردند . آنجا باشم .»
یکساعتی در انتظار ماندم . چشم به در دوخته بودم . میترسیدم اگر یک آن چشم از در بردارم او را ببرند و نتوانم او را ببینم ؛ مادر همانطور که درکنارم نشسته بود دعا میخواند . شایان رااز دور دیدم . صورتش در انبوهی از ریش پنهان شده بود . با حالی زار درگوشه ای ایستاده بود و گهگاهی قدم میزد ؛ به چهره ی او خیره شدم . یک زمانی این مرد تمام زندگی ام بود ؛ خیالی باور نکردنی که به آن دست یافته بودم . خدا میداند چقدر برایم عزیز و دوست چقدر برایم عزیز و دوست داشتنی بود . لبخندی تلخ به لب آوردم ؛ اما من برای او پشیزی ارزش نداشتم ؛ چه راحت مرا به بازی گرفت و بی رحمانه روح و جسمم را شکست و آفتابم در این عشق یکطرفه قربانی شد و از به یاد آوردن آن خاطرات تلخ با نفرت رویم رااز او برگرداندم .
بالاخره لحظات تلخ انتظار به پایان رسید . در باز شد ؛ آرش با دیدن من در آستانه ی در میخکوب شد . خدایا چه اتفاقی افتاده ؟ با صندلی چرخ دار به سمتش رفتم نگاهش کردم اما رویش رااز من برگرداند لبه ی روپوشش را گرفتم و گفتم :« آرش چی شده ؟»
جوابم را نداد ؛ فریاد زدم :« آفتابم کجاست ؟»
دستانم را گرفت و گفت :« آرام باش ؛ پزشکان خیلی زحمت کشیدند .»
با عصبانیت گفتم :« از آفتاب بگو چه بر سرش آمده ؟»
ـ او ... او دچار مرگ مغزی شده .
عضلاتم شل شد و به روی صندلی ولو شدم و به مانند یک تکه گوشت سرد و بی روح افتادم .
آرش آرام به صورتم زد تا مرا از آن حالت بهت زده بیرون بیاورد ؛ شایان خود زنان به سمتمان آمد . بر سر و صورت خود میزد و می گفت :« خاک برسرم شد ؛ خاک بر سرم شد ؛ دخترم کجایی که من لیاقت تو را نداشتم .»
و ناگهان شانه هایم را گرفت و گفت :« دیدی چه خاکی برسرمان شد ؛ مهتاب من بد کردم رو سیاهم ؛ گنهکارم ؛ مرا ببخش .»
هق هق کنان برسر خود زد و گفت :« من گهنکار بودم ؛ من باید تقاص پس میدادم ؛ تو به کدامین گناه ؟ تو که مانند یک فرشته پاک بودی ؛ مهربان و باگذشت بودی ؛ تو چرا باید به گناه من بسوزی . هرشب به درگاه خدا دعا میکردم ؛ ازاو میخواستم که جان مرا بگیرد و آفتاب را از تو نگیرد .به او گفتم که شرمنده اش هستم . بد کردم ؛ پشیمانم ؛ هرحکمی که داره به دیده منت ؛ اما از آفتاب بگذرد که او تنها مونس مهتاب است ؛ مهتاب طاقتش را ندارد .»
و همچنان که گریه میکردم شانه هایم را محکم تکان داد :« مهتاب ؛ مهتاب حرفی بزن ؛ برسرم فریاد بزن ؛ آب دهانت بر صورتم بینداز که حقم است . اما اینطوری نگاهم نکن که جگرم را میسوزانی ؛ آتش به جانم میزنی .»
درحالیکه قطره اشکی از گوشه ی چشمانم می چکید گفتم :« میخواهم آفتاب را ببینم .»
آرش گفت :« تو حال مساعدی نداری ؛ بگذار برای فردا .»
سرم را تکان دادم و گفتم :« نه ؛ همین حالا باید او را ببینم .»
همچنان معصومانه به خواب رفته بود ؛ ملافه ای سفید تا زیر گردن به رویش کشیده بودند ؛ صورتش مثل قرص ماه شده بود . دستان گرمش را در دست گرفتم .
ـ آفتاب ؛ عزیز دلم بلندشو ؛ مامان اومده دنبالت ؛ میخواهیم به خانه برگردیم . مگر قرار نبود تو مونس من باشی ؛ مگر نگفتی هیچ وقت تنهایم نمیگذاری ؛ حالا چی شد که مرا تنها گذاشتی ؟ میدونم که روزهای سختی گذراندی ؛ روزی صدبار جان تو را لرزاندیم ؛ اما همه چیز تمام شد . بلندشو عزیزم ؛ باید به خونه برگردیم ؛ یادته چقدر این خونه ی جدید را دوست میداشتی ؟ تو اون را انتخاب کردی ؛ حالا چی شده که نمی آیی برویم ؛ قول میدهم که دیگه تنهایت نگذارم . یادته چقدر بهت گفتم قید آن عروسک لعنتی را بزن اما حرفم را گوش نکردی ؛ توکه دختر خوبی بودی چرا مرا وادار کردی به جایی قدم بگذارم که قربانگاه تو باشد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
آفتاب چرا جوابم را نمیدهی ؟ خودت که میدونی غیراز تو کسی را ندارم ؛ چرا آزارم میدهی ؟ خدایا ... کجایی ؟ چرا به فریادم نمیرسی ؟ هرچه کردی گفتم حق است اما این یکی حقم نبود ؛ حقم نبود که گل وجودم جلوی چشمانم پرپر شود ؛ خدایا ... طاقت این همه آزمایش الهی را ندارم ؛ آخه مرا با که مقایسه میکنی ؛ موجود زجر کشیده و بدبختی مثل من کجا و انسانهای خوب و با ایمانت کجا ؟خدایا من چطور میتوانم این داغ را تحمل کنم.
برسر و صورت خود میزدم و آفتاب را صدا میکردم . لبهایم را آنقدر جویدم که خون از آنها جاری شد . آرش و شایان مرا محکم گرفته بودند و نمیگذاشتند بر صورتم بزنم ؛ مادر همچنان که گریه میکرد با دستمالی لبانم را پاک کرد و گفت :« دخترم آرام باش .»
ـ وای مادر چقدر آفتاب تو را دوست میداشت ؛ هرروز باید تو را می دید ؛ حالا آنجا چه میکند.
و ناگهان فریاد کشیدم :« او از تنهایی میترسد . آرش میخواهم امشب درکنار او باشم . باید بااو حرف بزنم و آماده اش کنم که ازاین به بعد تنها باشه ؛ او بزرگ شده به حتم میتواند تنها بماند خودش میگفت "مامی من دیگه بزرگ شدم ."فقط باید باهاش صبحت کنم .»
دست آرش را گرفتم و گفتم :« قبوله ؟ میشه پیش او بمانم ؟»
سرش را تکان داد و گفت :« به شرطی که آرام باشی ؛ اگر سر و صدا بکنی از دست من کاری برنمی آید . تو را به بخش منتقل میکنند و مسکنی بهت میزنند تا آرام بگیری .»
اشکهایم را به سرعت پاک کردم و گفتم :« قول میدهم ؛ قول میدهم ؛ فقط ما را تنها بگذارید .»
سرم را روی لبه ی تخت آفتاب گذاشتم و آرام آرام گریستم ؛ دستش را در دستم گرفتم و بر آن بوسه زدم :« چه عمر کوتاهی داشتی عزیزدلم ؛ عمری که جز غم و غصه چیزی برایت نداشت .» چهار ماه دیگر پنج سالش تمام میشود ؛ میخواستم او را به کودکستان بگذارم ؛ او عاشق شلوغی بود و از گردش و تفریح لذت مبرد ؛ درست مثل پدرش ؛ پدری که جز ترس و وحشت ازاو هیچ ندید هرشب مست و بدحال به خانه می آمد و به سراغ او میرفت و آنقدر سربه سرش میگذاشت تا لجش را درمی آورد. دیگر این آخری ها هر وقت کلید در قفل میچرخید ؛ آفتاب هراسان می گفت :« مامی ؛ مامی من خوابم .»
و دوان دوان به اتاقش میرفت و آنموقع بود که شایان با من شروع به جر و بحث میکرد و آنقدر آن را کش میداد تا کار به دعوا بکشد ؛ آفتاب پشت در اتاقش می ایستاد و فریاد میزد :« مامی ؛ مامی بیا پیشم من میترسم .»
لعنت به تو مرد که همه چیزم را گرفتی ؛ حتی از آفتاب هم نگذشتی :« عزیز دلم حالا راحت میتوانی بخوابی . دیگه کسی نیست که تنت را بلرزاند ؛ دیگه شبها کابوس به سراغت نمی آید ؛ دیگه کسی نیست اشکت را در بیاورد .»
گریه امانم نداد . بی صدا و آرام اشک ریختم . تا صبح با او نجوا کردم آنقدر گفتم و گفتم که بی حال و بی رمق درکنار بسترش از حال رفتم . وقتی ازخواب بیدار شدم به روی تختم بودم تا لحظاتی چیزی بخاطر نیاوردم اما کم کم ذهنم از خاطرات تلخ پرشد.
خدایا من اینجا چه میکنم ؟ الان باید پیش عزیزم باشم شاید به هوش آمده وقتی مرا درکنارش نبیند گریه میکند . هنوز از تخت پایین نیامده بودم که آرش از راه رسید .
ـ سلام ؛ صبح به خیر ؛ حالت چطوره ؟
ـ میخواهم آفتاب را ببینم.
ـ تو که دیشب را تا صبح درکنار او گذراندی .
ـ میخواهم تاابد درکنارش باشم .
و به زیر گریه زدم . آرش به کنارم آمد و لبه ی تختم نشست و گفت :« دخترتاکی میخواهی اینطور خودت را زجر دهی ؟ بهتره تمامش کنی .تاوقتی که او همینطور به روی آن تخت خوابیده باشد وضعیت تو روز به روز بحرانی تر میشود .مهتاب ؛ باید دستگاه ها رااز او جدا کنیم .»
ناگهان طغیان کردم و فریاد زدم :« نه ؛ نه ؛ هرگز نمیگذارم او را زکنارم ببرید . او زنده است و نفس میکشد ؛ نمیگذارم او رااز من بگیرید .»
آرش شانه هایم را محکم تکان داد و گفت:« مهتاب ؛ باشه هرطور که تو بخواهی ولی بهتره منطقی فکرکنی.»
ـ چطور میتوانم منطقی فکرکنم ؟ آفتاب همه ی زندگی ام بود. روزم بااو آغاز میشد وبا او به پایان میرسید . هرصبح مانند خورشید طلوع میکرد؛ اما حالا او برای همیشه غروب کرده ؛ فردا به چه امیدی ازخواب برخیزم . آرش خواهش میکنم دستگاه ها را قطع نکن ؛ من همینجور هم راضی هستم همین که زنده است و نفس میکشدو گرمای تنش را حس میکنم امیدوار هستم . شاید دوباره به زندگی برگشت .
ـ اما ....
میان حرفش آمدم و گفتم :« میخواهم آفتاب را ببینم.»
یک هفته به انتظار نشستم . روز و شب نداشتم ؛ هر لحظه منتظر معجزه ای بودم . رویای دست نیافتنی که با باورهایم آن را ممکن می دیدم« او خوب خواهد شد .» و بااین جمله قوت میگرفتم ؛ با نیرویی مضاعف ؛ دستان کوچکش را دردست میگرفتم و با لذت ناخنهایش که درحال رشد بودند تماشا میکردم ؛ وقتی دست بر سرش میکشیدم زبری موهای سرش که تازه بیرون زده بود مرا بیشتر امیدوار میکرد. با دستمالی مرطوب صورتش را تمیز میکردم ؛ برایش لالایی میخواندم ؛ از ایران با او حرف میزدم . او عاشق ایران بود هر وقت میخواستم قصه ای برایش تعریف کنم میگفت :« مامی ؛ قصه ی ایرونی برایم بگو ؛ میخواهم وقتی به ایران رفتیم برای دوستانم تعریف کنم .»
و من از دختری میگفتم که به دست غول پیری اسیر بود ؛ که مجبور بود هر روز لباسها و ظرفهایش را بشوید ؛ خانه را تمیز و مرتب کند و حرفهای او را گوش کند. دختر هرشب گریه میکرد ودعا میکرد که از دست غول نجات پیدا کند ؛ آخه او از غول میترسید تا اینکه دخترک یک روز از غصه مریض شد . ناراحت و غمگین کنار پنجره نشست و گریه کرد ولب به غذا نزد . آقا غوله که عاشق دخترک بود از بیماری او بی تابی کرد ؛ هرکاری کرد تا خنده برلبان دخترک بیاورد نتوانست . لباسها و ظرفها را شست خانه را تمیز و مرتب کرد و آخر شب موهایش را شانه کرد و او را در بستر خوابانید ؛ اما فایده ای نداشت و روز به روز حال دخترک بدتر میشد . بالاخره تصمیم گرفت که او را به غولی زیبا و جوان بدهد ؛ دخترک خیلی خوشحال شد و دوباره خندید . بااینکه درخانه ی غول جوان همه چیز مهیا بود و او احساس راحتی میکرد اما دل دختر تنگ میشود و هنوز که هنوزه ؛ بعداز سالها دلش پیش همان غول پیر است چون غول پیر پشت آن چهره ی وحشتناک قلبی مهربان داشت .
آفتاب درحالیکه بهت زده نگاهم میکرد میگفت :« مامی ؛ آخر دختره پیش غول پیر برگشت ؟»
و من با تاسف سرم را تکان میدادم و میگفتم :« نه ؛ هنوز برنگشته .»
ای کاش آفتاب ازخواب برمیخاست و به خانه ی غول پیر میرفتیم.
پزشکان هیچ امیدی به بهبودی آفتاب نداشتند ؛ اما برای من پذیرفتن حکم آنها بسیار سخت بود . باید قبول میکردم ؛باید میپذیرفتم ؛ اما بدن او گرم بود ؛ نبضش میزد ؛ آخه چطور میتوانستم حکم مرگش را صادر کنم.
دیگر خودم را از یاد برده بودم . گاهی اوقات میشد که یکی دو روز غذا نمیخوردم . فقط ساعتها به تماشای آفتاب می نشستم تا شاید تکانی بخورد ؛ اما افسوس که خیالی بیهوده بود. شبانه روز مراقب آفتاب بودم ؛ میترسیدم که مبادا با نبود من دستگاه ها را قطع کنند . مادر نصیحتم میکرد ؛ دلداریم میداد اما دیگر حرفهایش برایم دلگرم کننده نبود . دلم نمیخواست هیچ کس را ببینم ؛ فقط میخواستم با آفتابم تنها باشم و از او نیرو بگیرم . از حرفهای تکراری مادر و آرش خسته شده بودم ؛ فقط شعار میدادند آنها چه می فهمیدند که من چه میکشم ؛ چه آرزوهایی برای دردانه ام دارم ؛ چه نقشه هایی برای آینده ی او کشیده ام . او رشد خواهد کرد ؛ بزرگ میشود و زیبایی های زندگی را می بیند و حس میکند ومن با او خواهم بود ؛ در شادی و غصه هایش شریک خواهم بود ؛ خوشبختی اش را خواهم دید ؛ اما آنها هرگز مرا درک نخواهند کرد.
دستان آفتاب را به لبانم نزدیک کردم و بوسیدم :« نمیگذارم آنها تو را ازمن بگیرند ؛ تا ابد در کنارت هستم .»
همچنان که قطره اشکی بر روی گونه ام چکید ؛ سرم را بر لبه تخت آفتاب گذاشتم ؛ خیلی خسته بودم ؛ یادم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نیست کی خوابیده بودم ؛ درحالیکه سعی میکردم با خواب مبارزه کنم ؛ کم کم پلکهایم سنگین شد درعالم خواب و بیداری آفتاب را دیدم با لباس سفیدی بالای سرم نشسته و موهایم را نوازش میکرد او گفت :« مامی کی برمیگردیم به خانه ؟»
ـ هر وقت که تو خوب شوی .
ـ مامی من که حالم خوبه ؛ بهتره برویم.
درحالیکه دست مرا گرفته بود ؛ مرا با خود کشیدوبه آسمان برد ؛ من فریاد میزدم :« آفتاب ؛ این کاررا نکن ؛ خطرناک است .»
او درحالیکه می خندید گفت :« من همیشه این کار را میکنم ؛ خیلی کیف داره .»
ـ اما من میترسم .
ـ مامی نترس ؛ من هیچ وقت تنهایت نمیگذارم . فقط چشمهایت را ببند.
وقتی چشمهایم را باز کردم در ایران بودیم با خوشحالی گفتم :« ما به ایران بازگشتیم .»
معصومانه نگاهم کرد وگفت :« مامی من باید بروم.»
دست او را گرفتم و گفتم :«کجا میخواهی بروی ؟مگر نگفتی که تنهایت نمیگذارم .»
ـ من هیچ وقت تنهایت نمیگذارم ؛ اما نمیتوانم در کنارت باشم ؛ من به اینجا تعلق ندارم .م
او درحالیکه دور میشد ؛ برایم دست تکان میداد و من فریاد میزدم :« آفتاب از کنارم نرو .»
ناگهان سراسیمه ازخواب پریدم و فریاد کشیدم ؛ اما قبل ازاینکه کسی به کمک بیاید ؛ نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و صندلی از زیر پایم در رفت و با سر به زمین افتادم ؛ درد شدیدی احساس کردم ومایع سردی که صورتم را خیس کرد و دیگرهیچ نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم چیزی بخاطر نیاوردم ؛ همه جا برایم ناآشنا و گنگ بود. آرش درکنارم ایستاده بود ؛ گفتم :« چه اتفاقی افتاده ؟»
ـ تو زمین خوردی .
کمی فکرکردم ؛ یادم آمد که چه اتفاقی افتاده ؛ دستم را به سرم کشیدم ؛ آن را بسته بودند.
آرش گفت :« تا کی میخواهی ادامه دهی ؟»
بدون اینکه جوابش را بدهم گفتم :« من خواب آفتاب را دیدم . بهتره .... دستگاه ها را باز کنی .»
ناباورانه نگاهم کرد و گفت :« چی ؟»
درحالیکه اشکم به روی گونه ام جاری بود ؛ گفتم :« آفتاب دیگر برنخواهد گشت .»
ـ خوشحالم که تصمیم عاقلانه ای گرفتی .
ـ آفتاب این تصمیم را گرفت .
ـ تو خیلی ضعیف شدی ؛ به غذا و استراحت احتیاج داری .
ـ میشه برای آخرین بار او را ببینم ؛ میخواهم باهاش خداحافظی کنم.
ـ البته که میتونی ؛ اما بهتره چیزی بخوری .
ـ نه میل ندارم.
ـ میدونی چند روز که غذای درستی نخوردی ؛ اینطور خودت را از بین میبری .
اشکم را با پشت دست پاک کردم وگفتم :« من خیلی پوست کلفت تر از این حرفها هستم .»
ـ میخواهم باهات حرف بزنم ؛اما اول این لیوان شیر را میخوری بعد باهم صحبت میکنیم .
با اکراه شیر را خوردم وگفتم :« اگر در مورد شایان است ؛ بهتره حرفش را نزنی .»
ـ آخه اون خیلی تنهاست ؛ به تو احتیاج داره.
پوزخندی زدم و گفتم :« مثل همیشه ؛ هروقت در تنگنا قرار میگیرد به من احتیاج پیدا میکند ؛ اما دیگر مهتابی وجود ندارد.»
ـ فقط اجازه بده یک لحظه تو را ببیند.
ـ خواهش میکنم حرفش را نزن ؛میخواهم آفتاب را ببینم.
ـ باشه هرطور که تو بخواهی ؛ تا پرستار تو را آماده کند من میروم و زود برمیگردم .
به انتظار آرش برروی صندلی چرخدار درکنار پنجره نشستم . از دیشب باران شروع به باریدن کرده . کمی پنجره را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم؛ بغض گلویم را فشرد ؛ شایان را در محوطه ی بیمارستان دیدم ؛ مستاصل و درمانده زیر باران راه میرفت ؛ حتی برای یک لحظه هم دلم برایش نسوخت. سالهایی که با او گذرانده بودم دل نازکم را مانند سنگی سخت کرده بطوریکه دیگر حتی به خودش هم نمیتوانست ترحم کنم . شایان همیشه مرا دست یافتنی میدید و ظالمانه آنچه میخواست برسرم می آورد ؛ روزهایی را به خاطر آوردم که به وجودش احتیاج داشتم و او ناجوانمردانه مرا رها کرد و آنقدر فاصله ها زیاد شدند که حتی زمانی برای اینکه دو کلمه پای درددل هم بنشینیم وجود نداشت .نه همدمی و نه مونسی ؛ تنها و بی کس با خاطراتی تلخ که بیشتر عذابم میداد . او با بی رحمی زندگی ام را به نابودی کشید و خانواده ام هم بی رحم تر ازاو مرا به حال خود واگذاشتند.
گریه مجالم نداد. این همه سختی برای زنی به سن و سال من بسیار دشوار است ؛ دیگرهیچ کس برایم باقی نماند ؛ تاامروز به امید آفتاب روزهایم سپری میشد ؛ اما ازاین به بعد به امید چه کسی باشم . وقتی به خانه می آیم چه کسی صدایم بزند؟ برایم شیرین زبانی کند و اخم هایش را درهم بکشد و من ناز چه کسی را بخرم ؟ دیگر آفتابی وجود ندارد که روزها و شبهایم را پرکند ؛ موهایش را شانه کنم و برایش لالایی بگویم. به یاد آفتاب عزیزم افتادم که تا لحظاتی دیگر برای همیشه قلب کوچککش ازحرکت بازخواهد ایستاد. غمی بزرگ بر دلم سنگینی کرد ؛ به احتمال زیاد فردا روز خاکسپاری آفتاب عزیزم خواهد بود. تنها و بی کس باید او را به خاک بسپارم . ای کاش درایران بودم .. ای کاش مونس وهمدمی داشتم تا وجودش تسلایی بر دل زخم خورده ام باشد. اما اینجا تنها و غریب خواهم بود ؛ خدایا شانه هایم چگونه این مصیبت را تحمل کند ؟ غم از دست دادن آفتاب در این غربتکده چقدر سخت است . فردا اورا برای همیشه در گوری سرد و بی روح خواهند گذاشت . همه ی وجودم از به یاد آوردن این صحنه ی تلخ لرزید . خدایا چگونه میتوانم تکه ای ازوجودم را در زیر خروارها خاک مدفون کنم ؟
صدای آرش مرا از آن فضای غم گرفته بیرون آورد:
ـ مهتاب چرا دریچه راباز کردی؟ریه های تو خیلی حساس هستند ؛ سرما میخوری.
و به سرعت دریچه را بست و گفت :« توکه داری گریه میکنی ؟»
ـ آرش خیلی سخته ؛ خیلی سخته .
آرش به نزدم آمد و با صدای بغش گرفته ای گفت :« مگرتو نمیخواهی آفتاب را ببینی ؟بهتره برویم؛اما قبل ازاینکه برویم ازت تقاضایی دارم . شاید برای چنین درخواستی موقعیت خوبی نباشد اما وقت زیادی نداریم.»
با تعجب نگاهش کردم؛ او گفت :« مهتاب ! تو حاضری جان دوباره به یک انسان بدهی ؟»
اشکهایم را پاک کردم و آهی کشیدم وگفتم :« من اگر میتوانستم آفتابم را نجات میدادم ؛ اشتباه آمدی باید ازخدا بخواهی نه از موجود بی مقداری مثل من .»
ـ اما خدا تو را واسطه قرار داده .
ـ مرا به خنده می اندازی ؛ این همه عجز کردم؛ناله کردم ؛ دعا خواندم ولی آفتابم جلو چشمم پرپر شد . یعنی من انسان گهنکاری هستم که دعایم را اجابت نکرد ؛ توحالا میگویی که او مرا واسطه قرار داده .
ـ این چه حرفیه که میزنی ؟ این همه انسانهای بی گناه کشته میشوند . تو میخواهی بگویی که آنها همه گناهکارند؟ برعکس ؛به نظرمن تو انسان باایمانی هستی که خداوند این کاررا به تو واگذار کرده .
ـ بهتره واضح تر بگویی ؛ من منظورت را نمی فهمم .
آرش مکثی کرد وگفت :« دختری که هرروز به عیادت آفتاب می آمد یادت هست ؟»
ـ اما چندروزه که اورا نمی بینم .
ـ حالش زیاد خوب نیست ؛ نارسایی قلبی دارد و به یک قلب احتیاج دارد . تو... تو میتوانی او را از مرگ نجات دهی .»
تازه متوجه منظور آرش شدم .او از من خواست که قلب آفتابم رابه آن دختر هدیه کنم ؛ یک آن تمام وجودم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
لرزید . سینه ی کوچک او را بشکافند و قلبش را بیرون بکشند ؟ میخواستم فریاد بکشم و بگویم این دیگر چه درخواستی است که ازیک مادر داغدیده میکنی ؛ مرگ او برایم بس نیست که حالا میخواهید او را تکه تکه کنید ؛ اما به ناگهان چهره ی معصوم و رنگ پریده ی دخترک را مقابل خود دیدم و به یاد استغائه ام در کلیسا افتادم ؛ چقدر به خدا نزدیک شده بودم ؛ او را با تمام وجود حس میکردم و نجات آفتابم را حتمی می دیدم . آنقدر امیدوار شده بودم که حتی وقتی پشت در اتاق عمل به انتظار نشستم ؛ نیرویی مرا به آرامش دعوت میکرد ؛ همه ی وجودم فریاد میزد که او خوب خواهد شد ؛ هرلحظه انتظار میکشیدم که آرش با چهره ای خندان بیرون بیاید و سلامتی دخترم را مژده دهد . اما وقتی آرش را در مقابل خود دیدم ؛ احساس پوچی کردم ؛ همه چیز راتمام شده می دیدم ؛ حتی به نظرم دنیا هم به آخر رسیده بود. اما حالا خداوند ؛ به جان دختری به سن و سال « آفتاب » را به من واگذاشته .
آهی کشیدم و گفتم:«این هم آزمایش دیگری است ؛ من میخواهم قلب آفتاب تا ابد بتپد .حالا که دیگر جسم او آن را نمی پذیرد ؛ بهتره به کس دیگری هدیه اش بدهیم . حتما پدر و مادر او خیلی زجر میکشند . انتظار خیلی سخته ؛ بهتره هرچه زودتر به آنها خبر دهی .»
آرش که اصلا باورش نمیشد به این راحتی بپذیرم ؛ ازخوشحالی دستهایش را بهم کوبید وگفت :« تو نمیتوانی تغییر کنی ؛ هنوز همان مهتاب قدیمی هستی .»
ـ بهتره من را پیش آفتاب ببری.
آفتاب زیبایم درهمان بستر سفید به خواب رفته بود ؛ هنوزنفس میکشید . گونه های گلگلون و لبهای خوش رنگش نشانه های حیات را نوید میداد ؛ دستان گرمش را در دست گرفتم و سرم را به روی سینه اش گذاشتم تاپ ؛ تاپ ؛ تاپ .... و هنوز زندگی ادامه دارد ؛ زیر لب زمزمه کردم:« نمیگذارم هیچ وقت صدای قلبت خاموش شود. قلبت خواهد تپید ؛ تاابد خواهد تپید .»
چشمهایم را بستم و لبان او را بوسیدم ؛ طعم آن بوسه را هرگز ازیاد نخواهم برد. از نگاه کردن به او سیر نمیشدم ؛ دلم میخواست آن لحظات تمامی نداشت.
ـ عزیز دلم امروز روز خداحافظی است ؛ دیگه هیچ وقت روی ماهت را نخواهم دید . عزیز دلم ؛ نازنیم ؛ روزهای سختی درکنارهم داشتیم ؛اما همین که با هم بودیم خوشحال و راضی بودیم ؛ ولی این دنیای بی وفا همین خوشبختی کوچک ما راهم نتوانست ببیند و آن را با قصاوت ازما گرفت . من و تو که چیز زیادی از زندگی نخواستیم ؛ یعنی در این دنیای به این بزرگی جای چه کسی را تنگ کرده بودیم ؟ ما که به یک لقمه نان و یک سقف بالای سرمان راضی بودیم ؛ خواسته هایمان آنقدر کوچک بود که هیچ وقت فکرنمیکردم دنیا به آنها حسادت کند .چشم حسود کور که این خوشی راهم به ما نتوانست ببیند .
اشکهایم بردستش چکید . آن را بوسیدم نه یکبار نه دوبار ؛ بلکه هزاران بار .به تماشای او نشسته بودم که آرش دراتاق را به صدا درآورد و درحالیکه سعی میکرد خوشحالی خود را پنهان کند گفت :« مهمانی عزیز بیرون منتظرت ایستاده .»
ـ منکه در این ماتمکده کسی را جز مادر ندارم ؛ بهش بگو بیاید تا آخرین بار آفتاب را ببیند.
ـ اما خیلی برایت عزیز است.
با لبخندی تمسخر آمیز گفتم :« مگرکسی هم به یاد من دل مرده است ! من هم مثل امواتم ؛ که بعد ازمدتی به فراموشی سپرده میشودند .»
ـ اگر میدانستی کی آمده اینطور ناامید حرف نمیزدی .
با تعجب گفتم:«عزیزجون ؟!»
سرش را تکان داد وگفت :« از او هم برایت عزیزتر است .»
بااینکه برایم غیرقابل باور بود اما بدون تامل گفتم :« پدر؟!»
آرش تبسمی کرد وبه سمت در رفت ؛ خدایا این دیگر برایم باورکردنی نبود پدر چگونه توانسته پشت پا به اعتقادات و عقایدش بزند وبه کشوری پا بگذارد که همیشه با خشم و نفرت از آن یاد میکرد؛ خدایا آیا او بخاطر من این رنج را تحمل کرده ؟
در باز شد و چهره ی تکیده و قامت خم شده پدر نمایان شد ؛ وای برمن چقدر شکسته شده ؛ مردی که روزی مظهر غرور و خودستایی بود ؛ چه برسرش آمده .روزی روی حرف او کسی نمیتوانست حرف بزند ؛ به اجبار حرفهایش را برما تحمیل میکرد.حالا او با حالی زار مقابلم ایستاده ؛ خدایا چه به سرش آمده ؟ هیچ وقت دلم نمیخواست او را این چنین ببینم ؛ اومرد بزرگی است ؛ دوست داشتم اورا همیشه با ابهت ببینم ؛ با قامت کشیده و ابروان گره خورده .
خاطره ی آخرین دیدارمان را هرگز فراموش نمیکنم. درخیابانی آنطرف بازداشتگاه ؛ دستهایش را از پشت سردرهم قلاب کرده و قدم میزد قیافه اش به حدی عصبانی بود که برای اولین بارازاو ترسیدم ؛ ازاینکه به او نزدیک شوم وحشت داشتم ؛ با پایی لرزان به قربانگاه رفتم ؛ میدانستم آخرین دیدارمان خواهد بود سوزش آن سیلی را که بر صورتم نقش بست هرگز فراموش نمیکنم ؛ آن سیلی خیلی حرفها برای گفتن داشت ؛ درس زندگی بود ؛ اما متاسفانه دیر فهمیدم . با آبروی مردی که سالهای سال با شرافت و درستی زندگی کرده بود بازی کردم و آن را دستخوش تمایلات پوچ و بچگانه خود قرار دادم. او را شکستم و خرد کردم وحالا با همه ی بدیهایی که در حقش کرده ام سنگینی بار این سفر را بر دوش کشیده تا به دیدار موجود بی مقداری مثل من بیاید . آیا من سزاوار این همه لطف و محبت هستم؟
پدرهم با دیدن من حسابی جا خورد ؛ باورنمیکرد که عزیزدردانه اش دراین سن کم به یکباره پیروشکسته شده باشد. با لبانی که به سختی بازمیشد گفتم:« پدر...»
پدر ؛ ماتم زده ؛ من و آفتاب راتماشا کرد وناگهان برسرخود زد و شتابان به سمتم آمد و مرا محکم در آغوش گرفت . هق هق کنان گریه را سردادم ؛ نمیتوانستم خودم را کنترل کنم ؛ مثل بچه ای شده بودم که با دیدن حامی اش جان میگیرد .من هم جان گرفتم ؛زنده شدم و پرو بال در آوردم ؛ به اومحکم چسبیده بودم ؛ میترسیدم اگر او را رها کنم ؛ دیدار او خوابی بیش نباشد ؛ پدردرحالیکه موهایم را نوازش میکرد گفت :« عزیزدلم گریه کن ؛ گریه کن ؛ پدر آمده ؛ دیگرتنها نیستی .»
ـ اما خیلی دیر آمدی ؛ همه چیز تمام شد ؛ نگاه کن پدر این آفتاب نوه ی توست ؛ عمر ووجود من است همه ی زندگی من است؛ اما تا ساعاتی دیگر او را درگور سردی خواهند گذاشت. پدر؛ببین چگونه عزیزم جلوی چشمم پرپر شد ! به خدا من مستحق این همه زجر نبودم .پدر نگاه کن چه زیبا به خواب رفته ؛ درست مثل یک عروسک ؛ کی میتواند فکرش را بکند که او دیگر بیدار نخواهد شد ؛ او برای همیشه از پیش ما رفته است .پدر ای کاش زودتر آمده بودی تا شیرین زبانی آفتابم را میدیدی ؛ موهای بلند وسیاهش را می دیدی ؛ او خیلی حرفها برای گفتن داشت اما چه حیف که دیر آمدی .
آفتابم ؛ گلم ؛ دخترکم بلندشو پدر آمده .آمده تا تو را ببیند . مگرنمیخواستی او را ببینی ؟حالا چی شده جوابش را نمیدهی ؛ بلندشو عزیزم ؛ میخواهیم به ایران برگردیم ؛ دیگه همه چیزتمام شد ؛ روزهای سخت و غم و غصه گذشت؛ حالا دیگه یک پدر واقعی داری ؛ اون آمده تا طعم خوش زندگی را به تو بچشونه.
خودم را از پدر جدا کردم و سرآفتاب را در آغوش گرفتم و گفتم :« پدر بامن چه کردی؟ چه نفرینی کردی که این چنین باید تقاص پس دهم .»
پدر بر پیشانی اش کوبید و گفت :« اینقدر نمک به زخم من نزن ؛ کدام پدری عزیزترین فرزندش را نفرین میکند ؛ ای روزگار بی وفا با من چه کردی ؟ شش سال سوختم و دم نزدم ؛ شش سال تظاهر به بودن میکردم اما وجود نداشتم ؛ شش سال سکوت کردم تا کسی نفهمد در درونم چه میگذرد ؛ شش سال مثل آتش زیرخاکستر منتظر جرقه ای بودم ؛ شش سال زجر کشیدم و دم نیاوردم ؛ چون حقم بود . سزاوار بدتر ازاین هم بودم ؛ انسان خودخواهی مثل من باید ازاین بدتر هم به سرش بیاید . اما تو چرا ؟تو که آزارت به یک مورچه هم نرسیده بود؛ ای کاش خدا تمام عذابهای عالم را برایم رقم میزد و این چنین تور ا نمیدیدم.»
پیشانی آفتاب را بوسید و آرام وبی صدا گریست .برای اولین بار اشک پدر را دیدم ؛ خدا میداند با چه سوزی گریه میکرد. جگرم سوخت ؛ سرم رابه روی شانه اش گذاشتم ؛ غمگین و دل گرفته گفت :« تا لحظاتی پیش فکرمیکردم به عیادت می آیم نمیدانستم به قربانگاه عزیزم خواهم رفت ؛این آفتاب من است .روشنی شبهای تاریکم ؛ این سالهای سخت با عشق اوگذشت ؛ چه شبهایی که تاصبح با عکسهایش حرف زدم ؛ تنها بودم اما با
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
او بودم ؛ تمام عکسهایی را که برای مادرت میفرستادی از آنها کپی کردم و به در و دیوار اتاقم زدم . کسی حق باز کردن دراتاقم را نداشت ؛ آن قدر غرور و تکبر مرا گرفته بود که دلم نمیخواست کسی بفهمد دردرونم چه میگذرد ؛ حتی مادرت که عزیزترین کسم است خبرنداشت که دردل همسرش چه میگذرد .هر روز به انتظار میگذشت ؛ به انتظار اینکه تویک روز بی خبر برگردی . با هر زنگی سراسیمه ازجا میپریدم ؛ منتظرت بودم که روزی سرزده بیایی ؛ اما هیچ وقت این رویا تحقق پیدا نکرد . وقتی به تلفن شخصی دفترم تماس میگرفتی دلم میخواست زبان باز میکردی ومیگفتی پدر ؛اما افسوس که این آرزو به دلم ماند ؛ توهم مثل خودم لجباز و یک دنده بودی ؛ و من با صدای نفسهایت خوش بودم .»
ـ پدر من و آفتاب قصد داشتیم تاچندماه دیگر به ایران برگردیم.آنقدر ازشما و ایران برای او گفته بودم که او لحظه شماری میکرد تا شما را ببیند . شبها قبل از اینکه به خواب رود میگفت :«مامی ؛ فردا میرویم پیش پدر و مادر ؟»
اما افسوس که آن فردا هرگز نیامد. دراین کشور بیگانه بدنیا آمد وهمین جا هم عمرکوتاهش به پایان رسید.
* * *
همان روز قلب کوچک آفتاب در سینه اش ازحرکت ایستاد و در سینه ی جنیفر دوباره به حرکت خود ادامه داد ؛هرچند که دلم آکنده ازغم بود.اما خوشحال بودم که قلب کوچک او همچنان میتپد . درطول عمل من وپدر در ایوان بیمارستان ساکت و آرام نشسته بودیم ؛ باران همچنان می بارید .و با من همدردی میکرد هرلحظه که میگذشت مثل اینکه تکه ای از وجودم را جدا میکردند ازاینکه پدردرکنارم بود احساس آرامش میکردم.سرم را روی شانه ی او گذاشتم اشک درچشمانم حلقه زده بود ؛ پدردست نوازشی برسرم کشید وگفت :«تو کار بزرگی انجام دادی . که هرکسی از عهده اش برنمی آید . خدا خیلی دوستت داشته که این ماموریت را به تو واگذار کرده .تو هم بنده ی خوب خدا بودی که این ماموریت را به نحو احسن انجام دادی .»
بغض راه گلویم را گرفته بود ؛ نمیخواستم گریه کنم؛ احتیاج به مصاحبت داشتم دلم میخواست برای پدردردل کنم و از غم و غصه ی سالهای سختی و درماندگی بگویم .اماتالب به سخن بازمیکردم اشکم سرازیرمیشد .پدرمتوجه حالم شد سرم را بوسید و گفت :« عزیز دلم اینقدر خودت را عذاب نده ؛ راحت باش کم کسی را از دست ندادی ؛اگر بخواهی این غم را در دلت پنهان کنی از بین میروی ؛ من تو را درک میکنم .»
ـ پدر خیلی بهت احتیاج داشتم ؛ در این دقایق سخت اگر نبودی چگونه بار این اندوه را به دوش میکشیدم.
صدای رعد وبرق به همراه رگبارتندی ساختمان بیمارستان را به لرزه انداخت. صدای تگرگ که برسقف ایوان میخورد مرا به وحشت انداخت ؛ به پدر محکم چسبیدم و به آسمان غم گرفته نظری انداختم .یک لحظه آفتابم را دیدم که با لبخندی دور و دورتر میشد ؛ هراسان رو به پدرکردم و گفتم :« پدر آسمان را نگاه کن ؛ آفتاب ؛ آفتاب .»
ـ چی شده عزیزم ؟چه اتفاقی افتاده ؟
آهی کشیدم وگفتم :« تمام شد ؛ آفتاب رفت پیش خدا.»
شب بدی را گذراندم . چهره ی زیبای آفتاب یک لحظه از جلو دیدگانم دور نمیشد ؛ خوابم نمیبرد ؛ گاهی اوقات از شدت خستگی چشمهایم به روی هم می آمدند ؛ اما دقایقی نمیگذشت که هراسان ازخواب میپریدم .نتوانستم طاقت بیاورم ازجابرخاستم و بر روی صندلی چرخدار نشستم و ناباورانه و بی هدف به سمت بخش کودکان به راه افتادم؛ میدانستم که دیگر کسی منتظرم نیست ؛اما ناگهان خودم را در اتاق آفتاب دیدم.هنوز جای او کسی را بستری نکرده بودند ؛ به کنار تختش رفتم ؛یک آن حس کردم که خوابیده است . مثل همیشه سرم را لبه ی تختش گذاشن و برایش لالایی خواندم. او خوشحال بود؛ لبخندی زدو چشمانش را بست ؛ دستانش را دردست گرفتم هنوز هم گرم بود ؛ برآن بوسه ای زدم همه چیز به نظرواقعی می آمد چشمانم راباز کردم تا آفتابم را ببینم اما جز خوابی بیش نبود درمانده و ناامید ازاتاق بیرون آمدم. یک لحظه به یاد جنیفر افتادم ؛ اودرچه حالی است ؟ آیا به هوش آمده ؟ به طرف اتاقش رفتم ؛ معصومانه به خواب رفته بود نگاهم به مانیتور افتاد این قلب آفتاب بود که منظم میزد دست او را دردست گرفتم و بر آن بوسه ای زدم ؛به سینه اش چشم دوخته بودم صدای نفسهایش را می شنیدم آنقدر هیجان زده شده
بودم که قلبم به شدت می تپید ؛ چندقطره اشک به روی سینه اش چکید ؛ دست کوچکش موهایم را نوازش کرد او بیدار شده بود.
ـ مرا ببخش ؛ نمیخواستم بیدارت کنم.
ـ خیلی دلم میخواست شما راببینم.
ـ من نباید مزاحم تو میشدم ؛ بهتره بروم.
دستم را گرفت و گفت :« خواهش میکنم بمانید من به کسی نمیگویم که شما اینجا بودید. خیلی دلم میخواست شما را ببینم ؛ اما شما این اجازه را به من ندادید ؛متشکرم که به من زندگی دوباره داری .»
ـ عزیزم بهتره از خدا تشکرکنی .
ـ من برای آفتاب متاسفم .... اما همیشه به یاد او خواهم بود .من هر روز شما را می دیدم که به دیدن آفتاب می آمدید و برای او دعا میکردید .هیچ وقت دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و حالا باور کنید حس بدی دارم.
ـ این حرف را نزن ؛ تو جای آفتاب را نگرفتی او باید میرفت و هیچ کاری نمیشد کرد ؛ او خوشحال خواهد بود که قلبش را به تو هدیه داده . بهتره بخوابی تو به استراحت احتیاج داری.
ـمیشود از شما تقاضایی بکنم ؟
ـ البته عزیزم.
ـ شعری که هرشب برای آفتاب می خواندید برای من هم میخوانید.
درحالیکه اشک در چشمانم جمع شده بود شروع به خواندن کردم.
ساعت چهارصبح به اتاقم بازگشتم؛ امروز روز خاکسپاری آفتاب است ؛پدرخیلی اصرار داشت که او را به ایران ببریم اما قبول نکردم. تا کارهایم را میخواستم تنظیم کنم زمان میبرد؛ دلم نمیخواست جسد او در سردخانه بماند ؛ فرقی نمیکرد چه اینجا وچه آنجا ؛ آفتاب همیشه در قلب من است.
به کنار پنجره رفتم باران همچنان می بارید سرم را به دیوار تکیه دادم و دیگر چیزی نفهمیدم .صبح با صدای مادراز خواب بیدار شدم.
ـ چرا اینجا خوابیدی ؟
ـ آنقدر خسته بودم که ازحال رفتم.
مادر با حالتی غمگین نگاهم کردوگفت :« باید آماده شوی.»
بدون اینکه جوابش را بدهم لباس مشکی را که به همراه آورده بود به تن کردم .
ـ پدرکجاست ؟
ـ با آرش بیرون منتظرند.
صورتم را بوسیدو شال سیاه رنگی برسرم انداخت.
هوا به شدت سرد بود و باران همچنان می بارید ؛ آسمان چندروزی است که بامن همدردی میکند ؛اوهم درمرگ آفتاب عزیزم سوگواری میکند. حال و هوای قبرستان درآن سکوت وهم آور آزارم میداد دست پدر را گرفتم ؛گرمایش حسی خوبی درمن به وجود آورد. مدعوینی که برای خاکسپاری آفتاب آمد بود از بیست نفر تجاوز نمیکردند ؛ شایان افسرده و غمگین به درختی تکیه داده بود با دیدن پدر به سمتمان آمد و قبل ازاینکه پدر عکس العملی نشان دهد خم شد و دستش را بوسید و او را درآغوش گرفت.
ـ مرا ببخشید من امانت دار خوبی نبود؛ خاک برسرم بریزید ؛برگوشم بزنید ، فحش و ناسزا بگویید که سزاوار هستم من بد کردم ؛درحق همسرم و فرزندم ...
و سرش رابر شانه ی پدر گذاشت و گریست .پدر با او همدردی کرد ؛ محکم او را به سینه فشرد و بر پشتش کوبید و گفت :«آرام باش پسرم .»
آرش بازوی شایان را گرفت ودرحالیکه او را دلداری میداد از آنجا دور شدند .درسکوتی سرد و غمدار آفتاب زیبایم را درون قبری سرد و نمنا گذاشتند.غم تمامی وجودم را گرفت ؛ خدایا او چگونه میتواند در این جای نمور و تاریک طاقت بیاورد؟ آفتابم ازتنهایی میترسد .با چشمانی پراز اشک و دلی آکنده از غم مشتی از خاک را برداشتم و بر آن بوس زدم و به روی عزیزم ریختم. دلم میخواست فریاد بزنم ؛ شکوه کنم ؛ ازغم هجران

بگویم ؛ خاک برسر بیفشانم و از داغی که بردلم نشسته فغان کنم.دلم میخواست زمین و زمان رابهم بریزم و داد از غم جدایی سردهم ؛ اما بی رمق تر از آن بودم که بتوانم کاری انجام دهم . بی حس و بی حال به پدرتکیه داده بودم و آن صحنه ی دلخراش را تماشا میکرم و برای آخرین بار برایش لالایی خواندم.
یک هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم و به خانه ای قدم گذاشتم که پر ازخاطرات ریز و درشت آفتاب بود . تاچند روز مثل دیوانه ها آرام و قرار نداشتم ؛ به هر طرف سرمیکشیدم تا ردی از او پیدا کنم ؛ اما متاسفانه پدر به همراه مادر تمام وسایل آفتاب رااز دید من پنهان کرده بودند . تنها دلخوشی ام اتاق آفتاب بود؛ اما برای اینکه پدر ناراحت نشود از رفتن به آنجا خودداری میکردم. غم بدجوری بر دلم سنگینی میکرد؛ طاقت ماندن نداشتم . میخواستم بروم اما خودم هم نمیدانستم به کجا ؛ پدر از دیدن قیافه ی غم گرفته ی من رنج می کشید و درحالیکه مشت هایش را درهم میفشرد ازجلو چشمانم دور میشد . طاقت دیدن او را نداشتم ؛ او را بعداز سالها به دست آورده بودم ؛ نمیخواستم به همین راحتی او رااز دست بدهم . خیلی سعی میکردم خوددار باشم و جلو او وانمود میکردم که خوب هستم ؛ اما شبها دور از چشم پدر به اتاق آفتاب میرفتم و عقده ی دل را خالی میکردم . همه چیز آنجا متعلق به آفتاب بود همه جای آن بوی او را میداد . اسباب بازیهایش را به سلیقه خودش در گوشه ای چیده بود ؛ چند تا از عروسک های مورد علاقه اش را روی تختش گذاشته بود ؛ همه جا مرتب و تمیز بود مثل اینکه اتاق به یک کدبانوی خانه دار تعلق دارد . روی تختش نشستم و عروسکها را در بغل گرفتم . به ناگهان او را حس کردم ؛ مثل اینکه واقعا در کنارم بود ؛ آنقدر به من نزدیک شده بود که حتی صدای نفس هایش را هم می شنیدم ؛ اما همین که میخواستم او را در آغوش بگیرم ؛ متوجه شدم که رویایی بیش نبوده ؛ صدای فریاد را درون خود خفه کردم ؛ سرم را در بالش کوچکش فرو کردم ودرحالیکه سعی میکردم صدایم درنیاید گریستم ؛ تحمل آن وضع برایم خیلی سخت بود ؛ وانمود کردن به غیرآنچه که بودم ؛ اما طاقت غم پدر راهم نداشتم ؛ باید تحمل میکردم. دیگر ضعیف تر از آن شده بودم که بتوانم غصه ی او را به دوش بکشم .
در آن ایام سخت ؛ تنها مونس و همدمم مادر و آرش بودند . روزی نبود که به ما سر نزنند .سعی میکردند مرا دلداری دهند و با سرگرم کردن من یه جورایی مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورند.
آرش خیلی تلاش کرد تا بهر صورتی که شده من و شایان را آشتی دهد . ازهر فرصتی استفاده میکرد و درباره ی او صحبت میکرد ومن هر دفعه به نوعی او رااز سر خود باز میکردم . حوصله حرفهای تکراری او را نداشتم ؛ تصمیمم را گرفته بودم و امکان نداشت کسی بتواند آن را تغییر دهد . او وقتی دید نمیتواند مرا راضی کند به سراغ پدررفت .

پایان قسمت ۱۲
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

شام مهتاب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA