ارسالها: 3747
#101
Posted: 11 May 2013 16:45
قسمت اخر
ـ او در بخش مراقبت های ویژه است .
آرش یکساعتی با پدر مفصلا صحبت کرد. حدس زدم در ارتباط با من و شایان باشد ؛ گاهی چهره ی پدر خشمگین میشد و گاهی درفکر فرو میرفت . دلم نمیخواست بخاطر موجود بی مقداری مثل شایان ؛ او عصبانی شود؛ شایان حتی ارزش فکرکردن هم نداشت . از آن شب لعنتی او را برای همیشه از ذهنم پاک کرده بودم ؛ مثل اینکه آن قسمت از مغزم که یاد و خاطره هایش در آن ثبت میشد ؛ به یکباره پاک شده بود ؛ وجودش را هیچ گاه در زندگی حس نکردم . در سخت ترین شرایط در کنارم نبود و خودم با مشکلات دست به گریبان بودم . سالها مرا آن چنان بازی داد که عشق او را باور کردم و ساده لوحانه عاشق و شیدایش شدم ؛ انقدر به او دل بستم که وقتی در کنارم نبود احساس دلتنگی میکردم ؛ غم غربت و بی کسی را با جان و دل پذیرفتم چون شایان را داشتم . اما افسوس که وقتی او را عاشقانه نگاه میکردم ؛ او به فکر حقه ای تازه بود . سالها مرا فریب داد تا بتواند دارایی ام را به چنگ آورد ؛ ای کاش همان روز اول صادقانه اقرار میکرد تا هرچه داشتم در طبق اخلاص گذاشته و به او هدیه میدادم . این همه حقه و نیرنگ برای چه بود ؟ او دوستانه به زندگی ام وارد شد و مانند دشمنی آن را به نابودی کشید . او گرگی در
لباس میش بود که به راحتی اعتمادم را جلب کرد و من هم ابلهانه او را باور کردم . اصلا در ذهنم این فکر به وجود نیامد که ممکنه روزی از همسری که وانمود میکند بدون من می میرد این چنین ضربه ای بخورم .
از به یاد آوردن آن خاطرات تلخ و تکان دهنده عرق سردی بر پیشانی ام نشست ؛ ده سال از عمرم را بیهوده تلف کردم ؛ سالهای جوانی ؛ شادابی و طراوت همه و همه در پشت غباری محو شد . سالهایی که هرگز برنخواهد گشت .
بعد از رفتن آرش ؛ پدر مرا صدا کرد و گفت :« حوصله داری باهم صحبت کنیم ؟»
سرم را به علامت موافقت تکان دادم . پدر کمی فکرکرد و گفت :« دخترم چه تصمیمی برای آینده ات گرفته ای ؟»
ـ میخواهم با شما به ایران برگردم.
ـ تکلیف شایان چیست ؟
ـ همه ی کارهایم را وکیلم انجام خواهد داد .
ـ میخواهی از او جدا شوی ؟
ـ بعد از این همه رنج و شکنجه ؛ شما نظر دیگری دارید ؟
پدر سرش را تکان داد و گفت :« من نباید تصمیم بگیرم ؛ بعنوان یک پدر فقط میتوانم چند نصیحت پدرانه به دخترم بکنم . مهتاب ... من اشتباهات زیادی در زندگی داشته ام که سعی دارم دیگر تکرار نشود؛ حرفهایی که درباره ی شایان میخواهم بزنم برای این نیست که او را تایید کنم یا تکذیب و در ضمن من نیامده ام که تو را به تنهایی به ایران ببرم . میخواهم اگر برای ادامه ی این زندگی راهی وجود دارد نگذارم ازهم بپاشد ؛ هرمردی در زندگی اشتباهاتی دارد ؛ هرکس به نوعی ؛ یکی مثل من یکی مثل شایان ...»
نگذاشتم پدر حرفش را تمام کند با عصبانیت گفتم :« خودتان را با او مقایسه نکنید شما یک مرد واقعی هستید اما او بویی از مردانگی نبرده .»
ـ اما من هم خطاهای زیادی داشتم .
ـ پدر این چه حرفی است که میزنید ! همه در زندگی اشتباهاتی داشته اند . بعضی ازاین اشتباهات را میشود جبران کرد اما بعضی از آنها را هرگز نمیتوان جبران کرد . من به او فرصت های زیادی دادم اما لیاقتش را نداشت . شما خودتان را با چه کسی مقایسه میکنید ؟ کسی که همه ی زندگی اش را وقف خانه و خانواده میکند ؛ مرد بزرگی است . شما فقط عقیده تان با ما فرق داشت که آن هم طبیعی است . ببین دو نسل همیشه ازاین مسائل وجود دارد .
ـ اما ...
ـ پدرخواهش میکنم اجازه بدهید حرفم را بزنم ؛ شما با حقه و نیرنگ سعی نکردید دارایی مادر رااز چنگش بیرون بیاورید ؛ همیشه حرمت او را نگه داشتید ؛ یکبار جلو ما با مادر بحث نکردید ؛ از گل نازکتر به ما نگفتید ؛ به مادر خیانت نکردید و دروغ نگفتید . هرشب مست و بی خبر به خانه نیامدید و عقده ی خود را بر سر زن و فرزندتان خالی نکردید ؛ هرشب دخترتان از ترس اذیت و آزار شما به اتاقش پناه نبرد و فریاد نزد :« مامی ؛ من از پدر میترسم .»
درحالیکه نفسم بند آمده بود با صدای بغض گرفته ای گفتم :« بازهم میخواهید از این سالهای خوش زندگی ام برایتان بگویم ؟ از همه ی اینها گذشته در مرگ آفتاب من و شایان هر دو مقصر بودیم . من خودم را تا ابد نخواهم بخشید ؛ چگونه میتوانم او را ببخشم . پدر ؛ بهتره تمامش کنید ؛ دیگر تحملش را ندارم ؛ این بی مقدار امروز خیلی فکرم را مشغول کرد .»
اشک در گوشه ی چشمان پدر جمع شده بود . درحالیکه صدایش میلرزید گفت :« چرا این همه سال پنهان کردی ؛ مگر بی کس و کار بودی که گذاشتی هر غلطی دلش میخواهد انجام دهد .»
ـ او زبان چرب و نرمی دارد . سالها مرا بازی داد و نفهمیدم .
ـ مرا ببخش دخترم ؛ من بد کردم . اگر حامی دخترم بودم اون پسره ی شارلاتان جرات نمیکرد پایش رااز گلیمش بیرون بگذارد و زندگی تو را به بازی بگیرد. دیگر روزهای سخت زندگی ات به پایان رسید ؛ فردا به سراغ وکیلت میروم تا هرچه زودتر به ایران برگردیم .»
* * *
روزهای سخت و کشنده در پی هم میگذشت . موجودیت و ماهیت خود را فراموش کرده بودم ؛ یک انسان سردرگم و درمانده که همه ی راه ها را بسته می دید . در خانه آرام و قرار نداشتم ؛ برسر خاک آفتاب میرفتم ؛ یک ساعتی می نشستم عقده ی دل خالی میکردم ؛ فریاد میزدم ؛ از بی وفایی روزگار میگفتم ؛ ازغم هجران و جدایی می نالیدم ؛ زار میزدم ؛ خاک برسر می افشاندم و بالاخره بی رمق و بی حال ؛ درحالیکه یاد آفتاب تمام ذهنم را پر کرده بود ؛ به خانه بازمیگشتم . اما آنجا هم احساس آرامش نمیکردم ؛ به خانه ی مادر پناه میبردم ؛ حرفهایش دلگرم کننده بود و مرا آرام میکرد . به یاد گذشته های نه چندان دور می افتادم و روزهای خوش زندگی ام را بخاطر می آوردم . عصرها در ایوان کوچک خانه به انتظار شایان می نشستم تا چای تازه دمی را که درست کرده بودم درکنار هم بخوریم ؛ چقدر آن روزها به نظرم خوشبخت بودیم ؛ حس غریبی نسبت به آن خانه داشتم ؛ دلم نمیخواست آن را ترک کنم ؛ مثل اینکه خوشبختی ام با رفتن از آنجا به پایان خواهد رسید . بااینکه نبود پدر و مادر خیلی آزارم میداد و دچار افسردگی شده بودم ؛ اما همین که شایان در کنارم بود و به امید آمدن آفتاب روزهایم به شب میرسید ؛ لبخندی از رضایت برلبانم می نشست . همه ی زندگی ام را میخواستم وقف همسر وفرزندم بکنم ؛ پیش خود میگفتم :« حالا که آنها فرزندی به نام مهتاب ندارند چرا من خودم رااینقدر عذاب بدهم .»
مادر نشده بودم که بدانم در دل آنها چه میگذرد ؛ فکرمیکردم راستی راستی مرا فراموش کرده اند و زندگی خوب و خوشی را بدون من می گذرانند . روزهای خوش زندگی ام همان یکی - دو سال بود . باهم کار میکردیم ؛ باهم احساس خستگی میکردیم ؛ باهم می خندیدیم و باهم درددل میکردیم . پولهایی که به سختی به دست می آوردیم ؛ برایمان خیلی ارزش داشت ؛ برای دلار دلار آن برنامه ریزی میکردیم و شکرخدا هیچ وقت درنماندیم .
آیا درتمام این مدت شایان نقشه های دیگری در سرداشت ؟ آیا ازهمان روز اول که به آمریکا آمدیم ؛ او فکرهای شیطانی درسر می پروراند ؟ یا جو آمریکا او را عوض کرد تا جایی که به انسانی خودخواه و طماع مبدل شد و برای رسیدن به خواسته هایش همسر و فرزندش را زیر پا له کرد.
دیدن آن خانه ناخودآگاه مرا به یاد شادی های زندگی ام می انداخت ؛ اما کم کم غبار غم و اندوه سیمایم راپر میکرد و به یاد آفتاب از دست رفته ام می افتادم و مردی که برایم مرده بود ؛ درحالیکه خاطره ی خوشی برایم باقی نگذاشته بود دلم میخواست هرچه زودتر به ایران بازگردم .تا شاید بتوانم این خاطرات را فراموش کنم . فقط منتظر بودم تاهرچه زودتر حکم آزادی ام به دستم برسد و سرانجام یک روز پدر به خانه آمد و گفت :« همه چیز تمام شد ؛ تو دیگر آزاد هستی .خیلی راحت میتوانستم اذیتش کنم ؛ باور کن برایم از آب خوردن هم آسان تر بود که حقت رااز حلقومش بیرون بکشم ؛ اما فقط به خاطر نان و نمکی که با عزیز خورده بودیم از
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#102
Posted: 11 May 2013 16:45
او گذشتم »
و دست در جیبش کرد و پاکتی بیرون آوردو به دستم داد ؛ با دستی لرزان پاکت را باز کردم ؛ وقتی مفاد طلاق نامه را دل قرائت کردم حال عجیبی داشتم احساس تهی بودن و پوچی تمام وجودم را گرفته بود؛ مانند اینکه در جزیره ای دور افتاده تنها و بی کس رها شده ام . بااینکه برای این روز لحظه شماری میکردم اما نمیدانم چرا نام تکان دهنده ی طلاق اینطور بر روح و جسمم اثر گذاشت و درهاله ای ازترس و وحشت فرو رفتم . بااینکه در مهد آزادی زندگی میکردم امااز به یاد آوردن اینکه یک زن مطلقه می باشم تنم به لرزه افتاد . فرهنگ و آداب و رسوم هیچ کس را نمیشود عوض کرد حتی اگر آنطرف دنیا باشد ؛ در جامعه ی ما زنی که از همسرش جدا شده هیچ گاه جایگاه خوبی نداشته ؛ از قدیم همینطور بوده و تاابد هم همینطور خواهد بود . با حالتی بهت زده پدر را نگاه کردم و گفتم :« من اولین زن مطلقه خانواده هستم .»
پدردرحالیکه آب دهانش را به سختی قورت میداد ؛ کنارم نشست وگفت :« دخترم این چه حرفی است که میزنی ! تو همه ی سعی و تلاشت را کردی؛ دیگر راهی وجود نداشت مگر تو خودت همین رانمیخواستی ؟»
دستان یخ زده اش را در دست گرفتم و گفتم :« پدر ؛ باور کن که آرزویم بود ؛ میخواستم هرچه زودتر از دست او نجات پیدا کنم ؛ اما ... حالا میترسم .»
و زار زار گریستم . گریه شادی نبود ؛ گریه برای یک عمر زندگی بود ؛ یک عمر خاطره ؛ یک عمر بدبختی و بیچارگی و حالا هم که آزاد شده بودم مثل سایه دنبالم میکرد . پدرهمانطور که موهایم را نوازش میکرد گفت :« دخترم ازچه میترسی ؟ تو اول ازهمه خدا را داری و من هم تا زنده هستم درکنارت خواهم بود . تو دختر شجاعی هستی میدانی چرا تو باهمه برایم فرق داشتی ؟ چون جسورتر و نترس بودی ؛ سرپربادی داشتی ؛ رو در رویم می ایستادی و صادقانه اشتباهاتم را میگفتی واز حقت دفاع میکردی ؛ خواسته هایت را با چنگ و دندان هم که شده میگرفتی و هیچ وقت کم نمی آوردی ؛ برای همین ؛وقتی که ازدواج کردی دلم گرم بود . شایان راانسان لایقی نمیدانستم ؛ اما این را خوب میدانستم که تو کسی نیستی که بگذاری در حقت اجحاف کنند ؛ تو نمونه ی کامل یک دختر ایرونی هستی ؛ با غیرت و با همت . اوایل که شما به اینجا آمده بودید وحشت داشتم که چطور میخواهید دراین کشور زندگی کنید ؛ اما با خود گفتم :« این مهتاب دختری نیست که در بماند ؛ به خوبی میتواند گلیم خودش و شایان را از آب بیرون بکشد .» تو میتوانی آینده ات را آنطور که دوست داری رقم بزنی ؛ فقط به فرصت بیشتر احتیاج داری ؛ دیگر
نمیگذارم اشتباهات گذشته ام زندگی ات را خراب کند . با کمک هم آینده ای روشن خواهیم داشت .»
صحبتهای پدر مانند یک قرص آرام بخش بر روح و جسمم اثر گذاشت . صدایش مانند لالایی به من آرامش داد ؛ روئین تن شده بودم ؛ دلم میخواست به جنگ دیو بروم و ازتاریکی ها بگذرم و به روشنایی برسم . اما عصر دوباره بهم ریختم ؛ حتی تحمل خودم را هم نداشتم . کنار پنجره نشستم و بی هدف خیابان را تماشا کردم . پدر یک لیوان چای برایم آورد ؛ اما آنقدر در افکار خود سردرگم بودم که چای یخ کرد . ساعتی نگذشت که آرش به دیدارمان آمد ؛ نمیدانم پدر ازقبل بااو هماهنگی کرده بود یا خودش سرزده آمده بود .
از قیافه ام میتوانست حدس بزند که حال خوشی ندارم ؛ پدر او را دعوت به نشستن کرد و گفت :« با یک لیوان چای موافقی ؟»
ـ آقای سهامی زحمت نکشید ؛ بفرمایید بنشینید .
ـ پسرم چه زحمتی .
ـ پس اجازه بدهید کمکتان بکنم .
ـ این شد یک حرفی .
آرش به آشپزخانه رفت و درآنجا بطوریکه من نشنوم باهم صحبت کردند .بعد از دقایقی با یک ظرف بیسکویت به سراغم آمد و گفت :« حالت چطوره ؟ بهتر شدی ؟»
ـ کمی سرم درد میکند .
ـ مهتاب ؛ من برای تو نگرانم .
لبخند تلخی زدم و گفتم :« پوست من کلفت تر ازاین حرفهاست .»
ـ بازهم که ناامیدی .
ـ مگر امیدی هم وجود دارد ؟
ـ اطرافت را خوب نگاه کن تا متوجه شوی که هنوز به زندگی امیدواری .
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :« شاید حق باتو باشد ؛ اما درحال حاضر تمام افکارم به یک جا ختم میشود ؛ یک زن مطلقه با داغ عزیزی بر دل .»
ـ مهتاب تو ...
نگذاشتم ادامه دهد .گفتم :« خواهش میکنم آرش تو دیگر نصیحتم نکن که گوشم از نصیحت پر است ؛ مرا دلداری نده که دلم خون است . آخه چرا ازمن میخواهید که به این زودی همه چیز را فراموش کنم ؛ من تا چندماه پیش صاحب همسر و فرزند بودم ؛ اما به ناگاه همه رااز دست دادم . درسته که زندگی راحتی نداشتم اما دلم از امید پر بود ؛ همه چیز درست خواهدشد ؛ این جمله ای است که هر روز تکرار میکردم .
اما به یکباره همه چیز خراب شد ؛ همسرم به من خیانت کرد ؛ فرزندم جلوی چشمانم پرپر شد و زندگی ام برباد رفت . آیا به نظرت من میتوانم انسان نرمالی باشم ؟ بله یک روز اسطوره ی صبر و استقامت بودم چون امید داشتم ؛ تلاش میکردم تا درکنار همسر و فرزندم زندگی خوبی داشته باشم ؛ اما حالا به چه امیدی !این همه تلاش بی فایده بود و حالا به نقطه صفر رسیدم با کوله باری ازخاطرات تلخ ...»
بغض راه گلویم را گرفت . درحالیکه به سختی آب دهانم را قورت میدادم گفتم :« آرش به خدا خسته شدم ؛ حتی دیگر اشکی هم برای ریختن ندارم .»
آرش سکوت کرد و تا آمدن پدر حرفی نزد .
ـ دستتان درد نکند .
ـ خواهش میکنم ؛ بفرمایید .
چای را در محیطی سرد به همراه سکوتی تلخ نوشیدیم . آرش درحالیکه فنجان چای را به روی میز میگذاشت گفت :« شما کی قصد دارید به ایران بروید ؟»
پدر گفت :« به احتمال زیاد تا یکی دو هفته دیگر .»
ناگهان به فکر آفتاب افتادم ؛ بی اراده گفتم :« چرا اینقدر زود ؟»
پدر نگاهی به چهره ام انداخت و گفت :« اگر کاری داری میتوانیم سفر را به تاخیر بیندازیم .»
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :« نه کارخاصی ندارم .»
پدر گفت :« هرچه زودتر برویم برای تو بهتر است .»
حال خوشی نداشتم چهره ام برافروخته شده بود و احساس گرما میکردم من نمیخواستم به این زودی از آفتاب جدا شوم ؛ آرش که متوجه حالم شد گفت :« حالا هم تا کارهایتان را انجام دهید بیشتر از یکی دو هفته میشود .»
پدر رو کرد به من و گفت :« هرطور که خودت صلاح میدانی .»
آرش گفت :« بهتره امشب را دور هم بگذرانیم ؛ یک رستوران خوب ایرونی سراغ دارم .»
با بی حوصلگی گفتم :« منکه حالش را ندارم .»
پدر گفت:« من حالش را ندارم یعنی چه ؟ به نظر منکه فکر خوبی است ؛ برای روحیه ات هم خیلی خوبه بهتره آماده شوی .»
با بی میلی برخاستم و به اتاقم رفتم . لباس ساده ای به تن کردم ؛ جلو میز آرایش نشستم و موهایم را برس کشیدم . وقتی خودم را در آیینه تماشا کردم آهی کشیدم ؛ باورم نمیشد که این همان مهتاب قدیمی است . خیلی وقت بود که خودم را فراموش کرده بودم ؛ چشمانم به اندازه یک بند انگشت گود نشسته و زیر چشمانم کبود شده بود ؛ استخوانهای گونه ام به طرز محسوسی نمایان شده و فرم صورتم را تغییر داده بود . دیگر نتوانستم تحمل کنم به سرعت موهایم را در پشت سرم جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم . پدرهنوز نشسته بود گفتم :« چرا شما آماده نشدید ؟»
ـ عزیزم به آرش خان هم گفتم ؛ این چند روزه خیلی دوندگی کردم ؛ میخواهم کمی استراحت کنم ؛ بهتره تا دیر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#103
Posted: 11 May 2013 16:45
نشده راه بیفتید .
باورم نمیشد ؛ پدر و اینهمه تغییر! ای کاش سالها پیش طرز فکرش این چنین بود که نه خودش عذاب میکشید و نه من اینهمه رنج میکشیدم . خدایا ما انسانها چگونه مخلوقاتی هستیم که تا به بن بست نرسیم و شکست تلخی در زندگی نخوریم حاضر نیستیم دست از غرور و خودخواهی برداریم و اقرار کنیم که اشتباه کرده ایم ووقتی به خود می آییم که دیگر دیر شده و خیلی چیزهای باارزش رااز دست داده ایم .
به اتفاق آرش به رستوران رفتیم و مثل همیشه میز کنار پنجره را انتخاب کردم .
ـ حالت چطوره ؟ بهتری ؟
ـ متشکرم ؛ خوبم .
ـ اما هیچ خوب نیستی ؛ نمیخواهم نصیحتت بکنم اما بهتره اینقدر توی خونه نشینی . حسابی بهم ریختی . حتی اگر برای خرید یک قوطی شیرهم که شده بیرون بیا ؛ نگذار غم روح و جسمت را تسخیر کند ؛ که اگر به خونه ی دلت راه پیدا کرد؛ مشکل بتوانی آن را بیرون کنی .
سکوت کردم و از پنجره ؛ دریاچه زیبای کنار رستوران را تماشا کردم . آرش برای اینکه بحث را تغییر دهد گفت :« با یک چلوکباب ایرونی موافقی ؟»
بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم ؛ لحظات به سکوت گذشت ؛ میخواستم حرفی بزنم اما مطمئن نبودم ؛ بالاخره زبان باز کردم و گفتم :« آرش ... من نمیتوانم به ایران برگردم .»
باتعجب نگاهم کرد و گفت :« چرا ؟»
ـ من آمادگی اش را ندارم . نمیدانم درایران میتوانم دوام بیاورم ! آیا میتوانم نگاه سنگین اطرافیانم را تحمل کنم ؟ آیا بعد از ده سال ؛ میتوانم درخانه پدری احساس آرامش کنم ؟
آرش کمی فکرکرد و گفت :« باید خودت را برای رودر رویی با مشکلات آماده کنی ؛ نباید توقع داشته باشی که همه چیز بر وفق مرادت باشد ؛ نباید منتظر بمانی که دیگران فقط تو را درک کنند ؛ تو هم باید آنها را درک کنی .»
ـ خودت که اخلاق مرا میدانی ؛ همیشه با مشکلات ساخته ام ؛ با سختی ها کنار آمده ام ؛ اما حالا اوضاع فرق دارد ؛ دیگر نمیتوانم آن مهتاب سابق باشم . با کوچکترین حرفی دلم میشکند .تحمل دیگران برایم سخت شده ؛ نمیدانم تا کی این وضع ادامه خواهد داشت ؛ دلم برای مامان و بابا هم میسوزد که باید با من مدارا کنند .
ـ غصه ی این چیزها را نخور ؛ آنها تو را درک میکنند .
ـ اما نمیخواهم به من ترحم کنند .
ـ اسم این را ترحم نگذار ؛ هیچ پدر و مادری به فرزندشان ترحم نمیکنند. آنها از جان و دل مایه میگذارند . تو تکه ای از وجود آنها هستی ؛ آنها به تو عشق می ورزند . در عشق فداکاری هست ؛ اما ترحم وجود ندارد. از پدر و مادرت توقع زیادی نداشته باش همانطور که تو زجر کشیدی آنها هم به اندازه کافی زجر کشیده اند ؛ پدرت در این سالها روزهای به مراتب سختتری داشته ؛ برای یک مرد خیلی دشوار است که بی صدا گریه کند ؛ سکوت کنددرحالیکه ازدرون میسوزد و ذره ذره وجودش را آب میکند ؛ اما لب به شکوه نمی گشاید و جلو دیگران طوری وانمود میکند که از دوری فرزند هیچ غم و غصه ای ندارد . او حالا گمشده اش را بعد ازسالها پیدا کرده ؛ گم شده ای با دلی شکسته و زخم خورده ؛ و میخواهد مرحمی بردل او باشد . چون خودش طعم تلخ جدایی از فرزند را چشیده و در سرنوشت عزیزش خودش را مقصر میداند ؛ پس به او فرصت بده تا کم کم خودش را پیدا کند .
اینطور او را نبین ؛ او هروقت تو را نگاه میکند میسوزد و دم نمیزند ؛ وقتی تو را می بیند که از غصه آب میشوی خودش را سرزنش میکند.
ـ مشکل من همین است ؛ وقتی پدر را می بینم جگرم میسوزد . او خودش را در سرنوشت من مقصر میداند ؛ راه میرود و میگوید « خدایا مرا ببخش ...» و از دست من هیچ کاری برنمی آید خیلی دلم میخواهد وانمود کنم که غمی ندارم ؛ اما نمیشود .
ـ صبر داشته باش ؛ همه چیز درست میشود .
ـ امیدوارم همینطور باشد .
* * *
وقتی هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست بهت زده از پنجره مناظر اطراف را تماشا میکردم ؛ آیا من به وطن بازگشتم ؟ باور کردنش برایم مشکل بود ؛ آیا اینجا خانه ی من است ؟ جایی که نسل به نسلمان به آن تعلق داریم و خواهیم داشت . همیشه آرزو داشتم با همسر و فرزندم به ایران بازگردم ؛ اما تنها ؛ با کوله باری از خاطرات تلخ بازگشته بودم . یارای رفتن نداشتم ؛ گرمای دست پدر را حس میکردم . او مرا همراهی میکرد. بدون هیچ عکس العملی مثل یک جسم بی روح به دنبال او میرفتم ؛ اما هرچه به سالن انتظار نزدیک میشدیم روحم تقلای بیشتری ازخود نشان میداد تا ثابت کند وجود دارم ؛ گرمای تنم ؛ طپش قلبم و عرقی که بر پیشانی ام نشسته بود همه و همه ؛ موجودیتم را اعلام میکرد. آیا تحمل آنها را خواهم داشت ؟ خدایا ! کمکم کن.
همچنان که از پدر خواسته بودم کسی جز خانواده ام به استقبالم نیامده بود ؛ یارای دیدار کسی را نداشتم . دلم نمیخواست دیدن خویشان اشکم را درآورد . اولین کسی که نظرم را جلب کرد مادر بود ؛ خدایا ! باورم نمیشد که این همان الهه زیبایی باشد ؛ چقدر شکسته شده بود ! در صورتش دقیق شدم تا شاید اثری از شادی و نشاط گذشته در او بیابم ؛ اما جز غم و اندوه که سعی میکرد ازنگاه من پنهانش کند هیچ ندیدم ؛ با چشمانی بی فروغ و سیمایی رنگ پریده ؛ شتابان به سمتم آمد ؛حتی وقتی راه میرفت از آن وقار و ابهت گذشته ردی نیافتم ؛ خدایا ! چه برسر خانواده ام آورده بودم .
ـ عزیز دلم مهتاب ؛ الهی فدای ...
و بدون اینکه بتواند به حرفش ادامه دهد خودش را در آغوش من انداخت . او را بوییدم و بوسیدم ؛ نه یکبار ؛ نه ده بار ؛ بارها ... صدای تلاطم نفسهایش را می شنیدم ،دلم میخواست با او همنفس شوم ؛ در وجودش بروم و با او یکی شوم . سالهای زیادی دور از او بودم ؛ خدا میداند چقدر به این آغوش احتیاج داشتم تا بتوانم درد تنهایی و بی کسی و غربت را در آن خالی کنم . سرش را روی شانه ام گذاشت و بی صدا گریست ؛ دلم نمیخواست اشکم جاری شود که اگر جاری میشد دیگر نمیتوانستم کنترلش کنم . نفس در سینه ام بند آمده بود ؛ درحالیکه بغض را در گلویم میفشردم گفتم :« بالاخره من آمدم ؛ گفتم که روزی برخواهم گشت . خواهش میکنم گریه نکن ؛ تا ابد درکنارت خواهم ماند ... هیچ وقت ترکت نخواهم کرد .»
ـ عزیز دلم به وطن خوش آمدی .
ماهان و زهرا به کنارم آمدند ؛ بدون اینکه کلامی برزبان بیاورند مرا محکم در آغوش گرفتند و گریستند . مامانی عصازنان خودش را به من رساند ؛ سرم را بوسید و درحالیکه چشمان نمناکش رابهم میزد گفت :« به خانه خوش آمدی .»
او را در آغوش گرفتم و گفتم :« یاد گذشته ها به خیر ؛ دوران خوبی که قدرش را ندانستم .»
ـ هنوز هم روزهای خوب در انتظارت هستند .
آن چنان استقبال گرمی ازمن کردند که حتی درخواب هم نمی دیدم ؛ فکرمیکردم که همه مرا فراموش کرده اند ؛ اما این چنین نبود ؛ خودم همه را به فراموشی سپرده بودم . ای کاش آفتابم در این جمع مهربان همراهی ام میکرد.
درتمام طول راه بدون اینکه حرفی بزنم به یاد آفتاب بودم ؛ وقتی به خانه رسیدیم دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم ؛ بغضی را که در گلو خفه کرده بودم با اشک و ناله بیرون ریختم . یاد و خاطره آفتاب تمام ذهنم را پرکرد ؛ قرار بود باهم به ایران بازگردیم ؛ باهم پا به این خانه بگذاریم ؛ اما من با بی رحمی تمام او را آن ور دنیا رها کرده وخود به تنهایی بار سفر بسته بودم . برسر و روی خود زدم و از خوبی های آفتاب گفتم .
خانه به مصیبتکده ای تبدیل شده بود ؛ هرکس درگوشه ای نشسته و گریه میکرد ؛ مثل اینکه همین امروز آفتاب رااز دست داده بودم ؛ نمیتوانستم آرام بگیرم . محیط غمبارخانه و بودن در کنار پدر و مادر مرا آزادتر گذاشته بود تا بتوانم در غم عزیزم مرثیه سرایی کنم . از خوبی هایش گفتم ؛ از عشق به زندگی ؛ ازاینکه برای آمدن به ایران لحظه شماری میکرد ؛ ازاینکه طاقت دوری یکدیگر را نداشتیم و از اینکه دست تقدیر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#104
Posted: 11 May 2013 16:46
ناجوانمردانه ما را ازهم جدا کرد . از غریبی ام گفتم ؛ ازتنهایی و بی کسی ام در غربت ؛ از زندگی تلخ و سراسر غمم ؛ از بخت سیاهم و ازتنها دلخوشی ام دراین سالهای عذاب آور.
مادر همچنان که گریه میکرد مرا در آغوش گرفت و گفت :« عزیز دلم آرام بگیر.»
ـ چگونه میتوانم آرام بگیرم ؟ چگونه میتوانم جگرگوشه ام را فراموش کنم ؟ مگر شما توانستید مرا فراموش کنید ؟ فقط و فقط شش سال مرا ندیده اید ؛ ببینید چه برسرتان آمده ؛ حالا ازمن میخواهید که آرام بگیرم . من دیگر عزیزم را هرگز نخواهم دید ؛ تا ابد داغ او بر دلم خواهد ماند ؛ آرزوهای زیادی برایش داشتم ؛ به امید او زندگی میکردم ؛ به امید او روزم به شب میرسید ؛ اما حالا چی ... دراین سالهای تنهایی و بی کسی ؛ او تنها مونسم بود . روزهایی که فکرمیکردم همه مرا فراموش کرده اند او به من امید میداد ؛ او روشنایی زندگی ام بود ؛ نوری بود که خدا بر زندگانی ام تاباند و من با بی رحمی او را نابود کردم.
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم ؛ آن چنان محکم بر سر و روی خود کوبیدم که ازهوش رفتم ؛ وقتی که چشم باز کردم دراتاق غریبی بودم همه چیز برایم آشنا بود ؛ اما وقتی بیشتر دقت کردم اتاق خودم را دیدم که تمام وسایلم به همان شکل گذشته چیده شده بود ؛ نگاهی به سراسر اتاق کردم و روزهای غمدار گذشته را به یاد آوردم ؛ سختی های زیادی در این اتاق کشیده بودم . روزهایی را به یاد آوردم که برای رهایی از آن زندگی به دنبال راه فراری بودم ؛ اما حالا همه ی کارهایم به نظرم بچگانه می آمد. بی حال و بی رمق به روی تخت افتاده بودم و توان اینکه ازجا برخیزم نداشتم . ماهان بالای سرم نشسته بود و موهایم را نوازش میکرد. با دیدن من تبسمی کرد و گفت :« چطوری ؟ بهتر شدی ؟»
ـ سرم کمی درد میکند.
ـ میخواهی چیزی برایت بیاورم ؟
ـ نه ... متشکرم ؛ پسرت چطوره ؟
کمی مکث کرد و گفت :« اون هم خوبه .»
ـ میخواهم ببینمش .
ـ لبخندی زد و گفت :« الان صدایش میزنم .»
و از در بیرون رفت ؛ یک حالت خاصی داشتم مثل اینکه اصلا در غم و شادی این دنیا شریک نیستم ؛ خیلی راحت میتوانستم ازکنارهرچیز بگذرم و اصلا برایم مهم نبود که چه اتفاقی می افتد .
دقایقی نگذشت که ماهان با علی بازگشت ؛ از دیدن او حس خوبی احساس کردم سرش را به زیر انداخته و خجالت می کشید . دستش را گرفتم و او را به سمت خودم کشیدم و صورتش را بوسیدم .
ـ چقدر بزرگ شدی ؛ ماشالله ؛ ماشاالله ؛ برای خودت مردی شدی .
ازاین جمله خوشش آمد و لبخندی زد و گفت :« متشکرم ؛ خاله جون .»
و صورتم را بوسید و دوان دوان از اتاق بیرون رفت .
تا دو هفته خانه مان محل رفت و آمد دوستان و بستگان بود. پریا چندبار به دیدنم آمد ؛ اما هیچ وقت آن حال و هوای گذشته را برایم زنده نکرد ؛ همیشه از مصاحبت او لذت میبردم و دوست داشتم بیشتر وقتم را درکنار او بگذرانم . اما حالا همه چیز فرق میکرد ؛ حتی او هم نمیتوانست مرا سرشوق بیاورد. نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بودم و هیچ چیز خوشحال کننده ای در اطراف خود نمی دیدم ؛ حتی خانه پدری ؛ مثل اینکه دیگر به اینجا متعلق نیستم . بودن در این خانه آزارم میداد . دیدن اطرافیان با آن چهره های غم گرفته چنگ بر دلم میزد حتی دیدن پدر و مادر برایم عذاب آور بود . آنها را که می دیدم می فهمیدم که چه ظلمی درحقشان کرده ام و چطور آشیانه ی گرم خانواده ام را به عشق دروغینی فروختم .صدای ناله های شبانه پدر و گریه های پنهانی مادر دلم را ریش میکرد. ازخودم بدم آمده و بارها و بارها برخود لعنت فرستادم که ای کاش برنگشته بودم و بیشترازاین باعث رنج و عذابشان نمیشدم ؛ آنها به حتم هر وقت مرا می دیدند جگرشان میسوخت ؛ دختری مطلقه با داغ عزیزی بر دل .
به هرجای خانه که سر میزدم خاطرات گذشته برایم زنده میشد؛ اما همه چیز فرق کرده بود. آن وقتها خیلی راحت با درخت سپیدار کنار استخر حرف میزدم ؛ غم ها و غصه هایم را در تابلو نقاشی به تصویر میکشیدم و از پدر شکوه میکردم و آن بوم نقاشی با صبر و تحمل به مانند یک سنگ صبور همه را درخود جای میداد و هیچ وقت هم شکسته نمیشد ؛ اما حالا همه بیگانه اند خجالت میکشیدم بعدازاین همه سال با آنها حرف بزنم ؛ آن صفا و صمیمیت گذشته از بین رفته بود یا شاید غم های من خیلی بزرگ شده بودند که نه دیگر درخت سپیدار میتوانست آن را تحمل کند و نه تابلوهای نقاشی گنجایش آنهمه غم و غصه را داشتند.
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم بااینکه خیلی سخت بود که فکری راکه در سر داشتم بیان کنم ؛ اما چاره ای نداشتم .باید تا داغان تر ازاین نشدم راه نجاتی پیدا میکردم ؛ یک شب سرمیز شام ؛ همانطور که با تکه نانی بازی میکردم ؛ در فکرفرو رفته بودم . نمیدانستم ازکجا وچگونه شروع کنم . مادر برایم غذا کشید و گفت :«تو این روزها خیلی ضعیف شدی باید خودت را تقویت کنی .»
لبخندی زدم و گفتم :« چشم حتما این کار را خواهم کرد.»
زهرا با آب و تاب از دوستان مدرسه اش تعریف میکرد و پدرهم با چهره ای متبسم به حرفهایش گوش میداد ؛ ازاینکه پدر اینقدر تغییر کرده ازته دل خوشحال بودم . لااقل سرنوشت من برای زهرا تکرار نخواهد شد . تقریبا شام به اتمام رسیده بود که بدون هیچ مقدمه ای گفتم :« میخواهم چندکلمه ای صحبت کنم .»
مادر با خوشحالی گفت :« بگو عزیزم .»
ـ من میخواهم برای مدتی ازاینجا بروم.
آنها با تعجب نگاهم کردند . گفتم :« خواهش میکنم درست به حرفهایم گوش کنید ... من ازهمان اول فهمیدم که دیگر نمیتوانم اینجا بمانم ؛ اما به احترام شما یکی دوماه صبرکردم تا شاید بتوانم خودم را وفق دهم ؛ اما متاسفانه نشد . اینجا برای من پراز خاطراتی است که آزارم میدهد ؛ نمیدانم چطور بیان کنم باید به من فرصت دهید ؛ فرصتی شاید خیلی طولانی ؛ تا دوباره خودم را بتوانم پیدا کنم . مانند گمشده ای هستم که به دنبال راه نجاتی میگردد اما به هر راه که میرود ؛ به بن بست میرسد . من از آمریکا آمدم تا درخانه پدری به آرامش برسم ؛ امااینجا هم آرامشی وجود ندارد ؛ نه اینکه شما آن رااز من گرفته باشید ؛ بلکه خودم نتوانستم آن را پیدا کنم . من بااین حال خرابم هم شما را زجر میدهم و هم خودم را . شاید شما بتوانیدازحق خودتان بگذرید و مرا تحمل کنید ؛ اما باور کنید من نمیتوانم خودم را تحمل کنم ؛ مدتی به من فرصت بدهید تا بتوانم خودم را پیدا کنم ؛ راه دوری نمیروم میخواهم به شمال بروم و مدتی را در آنجا بگذرانم تا هروقت آمادگی اش را پیدا کردم به خانه بازگردم .
مادر گفت:« اما ...»
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد گفتم :« خواهش میکنم مخالفت نکنید ؛ من قرار نیست تا آخر عمر همینطور باقی بمانم ؛ فعلا در موقعیت خوبی قرار ندارم . اگر بخواهید می مانم ؛ اما این را بدانید بدتر از درد غربت برمن خواهد گذشت ..»
پدر کمی فکرکرد و گفت :« دخترم ما نمیتوانیم برای تو تصمیم بگیریم؛ اما خوب فکرهایت را بکن و راه درست را انتخاب کن .»
لبخندی زدم و گفتم :« متشکرم ؛ همین کار راخواهم کرد.»
مادرگفت :« حالا چه میخواهی بکنی ؟»
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :« فعلا تصمیمی نگرفته ام ؛ اما قول میدهم این بار از روی عقل تصمیم بگیرم .»
مادردرحالیکه بغض کرده بود گفت :« باشه ؛ من حرفی ندارم . برای راحتی تو هرکاری خواهم کرد .»
دستم را به دور گردنش انداختم و او را بوسیدم و گفتم :«نمیخواهد غصه ی مرا بخورید . من با مشکلات زیادی ساخته ام . در زندگی سختی های زیادی کشیده ام و میتوانم گلیم خودم رااز آب بیرون بکشم .فقط به دعای شما محتاج هستم .»
* * *
به اینجا که رسیدم آهی کشیدم و درحالیکه چشمانم از شدت خستگی به سختی باز میشد سرم را روی دامن بی بی گذاشتم و گفتم :« بی بی جون این بود سرگذشت دختری که آرزوهای زیادی درسر داشت ؛ من خودم و
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#105
Posted: 11 May 2013 16:47
عزیزانم را به نابودی کشیدم ؛ فقط و فقط بخاطر غرور و خودخواهی و حالا سردرگم و درمانده مانده ام و نمیدانم با آینده ای که در پیش رو دارم چگونه مقابله کنم ؛ موجود بی هویتی که خودش راهم فراموش کرده .»
بی بی چشمان نمناکش را پاک کرد و سرم را بوسید و گفت : « همه چیز درست میشود ؛ توهنوز خیلی جوانی ؛ فرصتهای زیادی خوا ...»
و قبل ازاینکه جمله اش به پایان برسد به خواب رفتم .
یکسالی است که در کنارساحل زیبای خزر به سر میبرم ؛ مهدکودکی به نام آفتاب به راه انداخته ام و تمام وقتم با کودکان همسن آفتاب میگذرد . روحیه ام بهتر شده و به زندگی جدید عادت کرده ام . قصد برگشتن به تهران را ندارم ؛ پدر و مادر ماهی دوبار به سراغم می آیند و ساعات خوشی را درکنار هم میگذرانیم ؛ آنها هم از اینکه توانسته ام خودم را دوباره پیدا کنم خوشحال هستند و هیچ سعی و تلاشی برای برگرداندن من نمی کنند . با مادر و آرش در تماس هستم ؛ آنها هم از اینکه به کاری مشغول شده ام که وقتم را پر کرده و مرا از تنهایی نجات داده خوشحالند و با حرفهای دلگرم کننده مرا به زندگی امیدوار میکنند . آرش از وقتی که ما به ایران آمدیم درخانه ی مادر زندگی میکند و هر دو بسیار راضی هستند.
کم کم آرامش از دست رفته ام را به دست آورده ام و دیگر فکر و خیال آزارم نمیدهد . وقتی در کنار بچه ها هستم احساس خوبی تمام وجودم را پر میکند ؛ هر روز به عشق آنها ازخواب برمی خیزم و مانند مادری دلسوز تمام وقتم را درکنار آنها میگذرانم و درغم و شادیشان شریک هستم و شبها به یاد آفتاب به بستر میروم و اتفاقاتی که طی روز افتاده با ولع برایش بازگو میکنم و او درحالیکه دستش را زیرچانه اش گذاشته با لبخندی گوش میدهد و آرام آرام از جلو دیدگانم ناپدید میشود.
زندگی یکنواختی دارم اما احساس آرامش میکنم ؛ سعی کردم خاطرات عذاب آور گذشته را فراموش کنم و زندگی جدیدی برای خودم بسازم ؛ وجود خود را حس میکنم و دیگر افسوس گذشته را نمیخورم ؛ چون به آینده امیدوار هستم.
مادر خیلی نصیحتم میکند که بهتره هرچه زودتر به زندگی ات سر و سامانی بدهی و زوج مناسبی برای خودت پیدا کنی ؛ اما هنوز خودم را آماده برای زندگی جدید نمی بینم . تا حالا هرخواستگاری را به دلایلی رد کردم ؛ اما به تازگی یکی از دوستان محمدآقا پا پیش گذاشته که محسنات زیادی دارد که همه با اوموافق هستند . با اینکه دوازده سال ازمن بزرگتر است ؛ روحیه خوبی دارد و از لحاظ افکار به من خیلی نزدیک است ؛ اما متاسفانه هنوز نتوانسته ام خودم را برای ازدواج آماده کنم . شایان بلایی به سرم آورد که فکرنکنم حالا حالا بتوانم دلم را با مردی صاف کنم. هر وقت حرف از خواستگاری و ازدواج پیش می آید ؛ سایه سیاه زندگی گذشته تمام ذهنم را پر میکند خواستگار جدید چندبار به دیدنم آمده و حرفهایی زده که به دلم نشسته ؛ اما هنوز به خودم مطمئن نیستم ؛ از او فرصت خواسته ام تا بیشتر فکرکنم.
* * *
تا چندروز دیگر به تهران خواهم رفت تا در عروسی زهرا کوچولو شرکت کنم ؛ او دیگر برای خودش خانمی شده . سال اول دانشگاه را به اتمام رسانده و قصد دارد با پسری که به تازگی درسش تمام شده زندگی مشترکش را آغاز کند . آنها باهم در دانشگاه آشنا شده اند و پدرهم بعد از تحقیقات رضایت خودش را اعلام کرده است . شاید من قربانی خودخواهی و غرور پدر شدم و شاید او باعث تمام بدبختی هایم بود اگر سختگیری های بی موردش نبود و مرا حتی از داشتن یک دوست خوب و یک هم صحبت محروم نمیکرد ؛ من برای رهایی از زندانی که روح و ذهنم را به حبس کشانده بودم ؛ هیچ وقت به شایان پناه نمیبردم و ازدواج با او را بهشت آمال خود نمی دیدم ؛ اما حالا بعد ازاین تجربه تلخ خوشحال هستم که با فدا شدن من ؛ پدر روشش را تغییر داد . من خیلی چیزها رااز دست دادم ؛ آن آزادی که به دنبالش بودم ؛ جز خیالی پوچ و بیهوده نبود ؛ به نوعی ؛ زیاده خواهی بود که آن را در قالب آزادی می دیدم و بهایی گزاف برای آن پرداخت کردم ؛ بهایی که هیچ گاه با هیچ پولی و مقامی به دست نخواهد آمد . میدانم که ده سال از زندگی از دست رفته ام ؛ هرگز باز نخواهد گشت ؛ اما این راهم میدانم که سالهای زیادی پیش رو
دارم .
با خوشحالی مشغول بستن وسایلم شدم و خودم را برای عروسی خواهر کوچولویم آماده میکردم ؛ چندماهی میشود که خانواده ام را ندیده ام . دیدار بستگان بعد از مدتها مرا برسر ذوق آورده و با روحیه ای خوب بار سفر را بستم . دقایقی منتظر تاکسی سرویس نشستم که زنگ خانه به صدا درآمد ؛ به سرعت چمدان کوچکم را برداشتم ؛ و در را باز کردم ؛ راننده پشتش به من بود .
ـ سلام خسته نباشید . لطف کنید این چمدان را در ماشین بگذارید .
ـ اطاعت میشود .
و به طرف من برگشت ؛ درجایم خشکم زد . خدایا ! نمیتوانستم باور کنم . آرش در مقابلم ایستاده بود.
من من کنان گفتم :« آرش ! آرش تو اینجا چه میکنی ؟»
لبخندی زد و گفت :« از یک دوست قدیمی اینطور استقبال میکنند ؟»
ـ آخه برایم باور کردنی نیست . تو در ایران ؛ ... شمال؛ ... به خدا گیج شده ام .
ـ حالا نمیخواهی مرا به خانه ات دعوت کنی ؟
ـ اوه ؛ ببخشید ؛ آمدنت برایم آن چنان تعجب آور است که نمیتوانم باور کنم. راستی با تاکسی سرویس چه کردی ؟
ـ او را مرخص کردم.
آرش را به داخل خانه راهنمایی کردم . او گفت :« اگر چنددقیقه دیر رسیده بودم به حتم رفته بودی ؛ آقای سهامی گفتند که تا چندساعت دیگر به تهران میرسی ؛ اما من نتوانستم منتظر شوم ؛ باید حتما می دیدمت .»
با تعجب گفتم :« پدر را کجا دیدی ؟»
ـ من اول به سراغ آقای سهامی رفتم . حسابی هم گرفتار بودند ؛ اما از دیدن من ؛ برعکس تو ؛ خیلی خوشحال شدند.
ـ باور کن هنوز هم فکر میکنم که دارم خواب می بینم . چی شد که به ایران آمدی ؟
ـ دیگر نتوانستم غربت را تحمل کنم .
با تعجب گفتم :« تو واقعا آمدی که بمانی ؟»
ـ هیچ جای دنیا مثل ایران نمیشود .
ـ مادر چی ؛ او ناراحت نشد ؟
ـ البته که ناراحت شد ؛ اما با حرفهایی که زدم ؛ حتی برای آمدن تشویقم هم کرد .
ـ بشین تا برایت یک نوشیدنی بیاورم .
ـ مگر نمیخواهی به تهران بروی ؟
ـ یک ساعت دیرتر میروم ؛ مشکلی نیست .
ـ اگر مشکلی نیست ؛ پس بهتره برویم بیرون از ویلا ؛ خیلی وقته که دریا را ندیدم .
با خوشحالی گفتم :« خیلی عالی است . تا من نوشیدنی را آماده میکنم ؛ تو برو که خاطرات گذشته منتظرت هستند.»
آرش را از دور دیدم ؛ در کنار دریا ایستاده و آن را تماشا میکرد . فریاد زدم :« آرش ؛ تا شربت گرم نشده بیا .»
رویش را برگرداند و دستی تکان داد و به سمتم آمد. درحالیکه بر روی صندلی می نشست گفت :« روزهای خوشی داشتیم .»
آهی کشیدم و گفتم :« چه کسی فکرمیکرد یک روز به اینجا برسیم ؟»
آرش برای اینکه بجث را عوض کند گفت :« پریا چطوره ؟»
ـ اون هم خوبه ؛ گهگداری به دیدنم می آید . از آمریکا چه خبر ؟
ـ مثل همیشه ؛ پرهیاهو و شلوغ .
ـ غربت خیلی سخته ؛ اینطور نیست ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#106
Posted: 11 May 2013 16:47
نگاهی به چشمانم کرد و گفت :« خیلی .»
من من کنان گفتم :« از آفتاب چه خبر ؟»
ـ قبل ازاینکه راه بیفتم سری به او زدم .
ـ متشکرم که او را فراموش نکردی .
ـ یادگار یک دوست را هرگز نمیتوان فراموش کرد . خب حالا از خودت بگو ؛ شکرخدا می بینم که روحیه ات خیلی تغییر کرده .
ـ شکر خدا خوبم ؛ از وقتی که مهدکودک را به راه انداختم احساس آرامش میکنم.
ـ خیلی کار خوبی کردی . قصد برگشتن به تهران را نداری ؟
ـ فعلا که قصد برگشتن ندارم ؛ میدونی اینجا سکوت و آرامشی داره که بهش احتیاج دارم . این دریای زیبا را ببین ؛ حتی وقتی که درحال جوش و خروش است به من آرامش میدهد .
ـ واقعا از حق نمیشود گذشت جای دنجی را انتخاب کردی ؛ به دور از هیاهو و جنجال .
ـ مایلی درکنار ساحل قدم بزنیم ؟
با خوشحالی گفت :« البته که مایلم ؛ خیلی وقته که دلم برای راه رفتن روی ماسه ها لک زده .»
ـ یادته آن سفری که با بچه ها آمدیم ... چه روزهای خوشی داشتیم .
ـ بازهم که داری غصه گذشته را میخوری .
ـ گاهی اوقات نمیتوانی از خاطرات فرار کنی .
وقتی به ساحل رسیدیم ؛ قرص کامل ماه بر فراز آسمان خودنمایی میکرد . با اینکه هوا کاملا تاریک شده بود ؛ اما انعکاس نور مهتاب به روی دریا و تلالو آن ؛ همه جا را روشن و زیبایی دریا و ساحل را دو چندان کرده بود . آرش مشتی ماسه از روی زمین برداشت ونگاهی به دریا انداخت و گفت :« هیچ چیز تغییر نکرده ؛ هنوز هم مثل گذشته زیبا و باطراوت ... چه دوران خوبی داشتیم . جوان ؛ کله شق و پرهیاهو... ؛ حیف خیلی زود گذشت .»
ـ تو هم که داری غصه میخوری .
ـ من بهترین دوران زندگی ام را در کنار شما گذراندم . روزهای خوشی که هرگز فراموش نمیکنم.
سکوت کوتاهی کرد و ناگهان بدون هیچ مقدمه ای گفت :« حتما از آمدن من خیلی تعجب کردی ؟»
ـ خیلی زیاد؛ اصلا باور نمیشود که تو به ایران آمده باشی .
ـ باید می آمدم ؛ حرفهای زیادی برای گفتن داشتم ؛ حرفهایی که سالها در دلم مانده بود . من باید صادقانه هرچه دردل دارم به زبان بیاورم و تو هم باید صادقانه به حرفهایم گوش بدهی و نظرت را بگویی ... زندگی من از وقتی عوض شد که تو را در آن پارتی دیدم .قبل از اینکه پریا ما را به هم معرفی کند چندبار تو را دیدم . با بقیه فرق داشتی ؛ متفاوت با همه ؛ اصلا با آن جمع جور نبودی معلوم بود که سعی میکنی مثل آنها باشی ؛ اما نمیتوانستی ؛ منکه همیشه برای دو کلمه حرف زدن با دخترها دست و پای خود را گم میکردم نمیدانم چی شد که اینقدر پررو شده بودم که با گستاخی نگاهت میکردم ؛ میدانستم معذبی و احساس ناراحتی میکنی ؛ اما دست خودم نبود . خدا شاهد است که نمیدانستم شایان همسرت است ؛ وقتی پریا شما را معرفی کرد ؛ زانوانم سست شد و چیزی نمانده بود که بر زمین ولو شوم. شرمنده شده بودم و میخواستم یه جوری ازت معذرت خواهی کنم ؛ اما همین که نگاهت میکردم و قیافه ی عصبانی تو را میدیدم متوجه میشدم که بیشتر از قبل ناراحتت کرده ام . میدانستم ذهنیت خوبی نسبت به من نداری ؛ اما در آن اوضاع و احوال راهی برای تبرئه خودم نداشتم و هرکاری که انجام میدادم باعث
بدبینی بیشتر تو میشد ؛ حتی وقت شام هم برای عذرخواهی پا پیش گذاشتم ؛ اما تو آنقدر ترسیده بودی که فراموش کردم .
از آن شب دیگر آرش قدیمی نبودم ؛ منکه همیشه زندگی آرامی داشتم و هیچ وقت خودم را درگیر مسائل عاطفی نمیکردم ؛ ناگهان در مقابل تو باختم. به راه اشتباهی رفته بودم ؛ میخواستم دیگر تو را نبینم ؛ اما امان از پریا که به هر بهانه ای مرا به جایی میبرد که تو آنجا بودی . همان شب قسم خوردم که تو را مانند همسر یک دوست ببینم و خدا شاهد است که هیچ وقت فکرم به خطا نرفت . دیدن تو آزارم میداد ؛ برای همین تصمیم گرفتم از ایران بروم . در اروپا زندگی راحتی داشتم ؛ دور از هیاهو و دردسر به تحصیلم ادامهه دادم . از اتفاقاتی که در ایران می افتاد باخبر بودم ؛ رفتن شما به آمریکا ؛ روابط تو و شایان ؛ حتی قطع رابطه ات با دوستان سابقت . از صحبت های تلفنی که با تو و شایان داشتم میدانستم که زندگی خوشی ندارید ؛ چندبار با شایان تماس گرفتم ؛ او را نصیحت کردم ؛ دوستانه با او حرف زدم ؛ باور کن دلم نمیخواست که زندگی شما ازهم پاشیده شود .
درسم تمام شده بود و قصد برگشتن به ایران را داشتم که مجبور شدم برای یک سری تحقیق و پژوهش به آمریکا بیایم . چندماهی از آمدنم گذشته بود ؛ اما جرات اینکه به سراغ شما بیایم نداشتم ؛ دلم نمیخواست خاطرات گذشته در ذهنم زنده شود . اما بالاخره دست تقدیر ما را بر سراه هم قرار داد ؛ آن هم در بدترین شرایط . وقتی تو و آفتاب را با آنحال زار روی تخت بیمارستان دیدم ؛ باورم نمیشد . تمام سعی و تلاشم را برای نجات شما کردم . اما خوب ؛ مشیت الهی هرچه باشد همان میشود ؛ باور کن حتی وقتی شایان گریان به سراغم آمد که شما را آشتی دهم با خلوص نیت و صدق و صفا پا پیش گذاشتم و شفاعت او را کردم تا او را ببخشی . بعد هم برای اینکه درمقابل خداوند رو سیاه نباشم . از پدرت خواستم باتو حرف بزند که اگر امکان دارد به زندگی مشترکتان ادامه دهید .من نمیدانستم این سالها چه برتو گذشت ... مادر از روزهای سخت زندگی ات برایم گفت .
این یک سال هم به سختی گذشت . باید به تو فرصت میدادم تا خودت را پیدا کنی ؛ گذشته ات را فراموش کنی و به زندگی امیدوار شوی . هر وقت باتو تماس میگرفتم ؛ متوجه میشدم که روز به روز روحیه ات بهتر میشود . قصد داشتم تا سه ماه دیگر به ایران برگردم ؛ اما ناگهان تلفن پریا و خبر از خواستگار سمجت همه چیز را بهم ریخت . برای اینکه تو را از دست ندهم به سرعت بار سفر را بستم .
صبح به سراغ پدرت رفتم و همه چیز را با او درمیان گذاشتم ؛ حرفی نداشت گفت :« من تو را تایید میکنم اما تصمیم نهایی را باید خود مهتاب بگیرد .»
و حالا در مقابل تو هستم و منتظر جواب ؛ من فقط میتوانم بگویم که تو را خوشبخت میکنم . اگر به فرصت احتیاج داری منتظر می مانم تاهر وقت که تو آمادگی اش را پیدا کنی .
حرفهای آرش مرا شوک زده کرد . هیچ وقت از او چیزی ندیده بودم که نشان دهتده علاقه اش باشد . او را همیشه بعنوان یک دوست و حامی می دیدم ؛ اما حالا بعنوان یک همسر ... باید فکرمیکردم . یکبار عجولانه تصمیم گرفتم و تاوان سنگینی پرداختم ؛ آنموقع جوان بودم و خواسته های دیگری از زندگی داشتم ولی حالا ؛ یک زندگی همراه با آرامش برایم کفایت میکند ؛ کسی که بتواند درکم کند و دوستم بدارد . چیزی که در زندگی گذشته نداشتم .
آرش با بی طاقتی پرسید :« نظرت چیه ؟»
ـ آرش تو خیلی آقایی ؛ میدانم که مرد زندگی هستی ؛ اما من هیچ وقت به این موضوع فکرنکرده بودم باید به من فرصت بدهی .حالا دیگر بعنوان یک دوست نمیخواهم درباره ات فکرکنم.
با خوشحالی گفت :« میتوانم امیدوار باشم .»
سکوت کردم . آرش فریاد کشید و گفت :« درحضور همین شب مهتابی قسم میخورم که خوشبختت کنم .»
و حالا چهار سال است که با آرش ازدواج کرده و صاحب دو فرزند شده ام . درکناز او خوشبختم و زندگی خوبی دارم ؛ وقتی شبها سرم را روی شانه ی آرش میگذارم ؛ احساس آرامش میکنم . آرامشی که برای رسیدن به آزادی تاوان سنگینی پرداخت کردم.
پایان
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود